پادشاهی اورمزد

شاهنامه » پادشاهی اورمزد

پادشاهی اورمزد

سر گاه و ديهيم شاه اورمزد

بيارايم اکنون چو ماه اورمزد

ز شاهی برو هيچ تاوان نبود

ازان بد که عهدش فراوان نبود

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش و گرگ

چنين گفت کای نامور بخردان

جهان گشته و کار ديده ردان

بکوشيم تا نيکی آريم و داد

خنک آنک پند پدر کرد ياد

چو يزدان نيکی دهش نيکوی

بما داد و تاج سر خسروی

به نيکی کنم ويژه انبازتان

نخواهم که بی من بود رازتان

بدانيد کان کو منی فش بود

بر مهتران سخت ناخوش بود

ستيره بود مرد را پيش رو

بماند نيازش همه ساله نو

همان رشک شمشير نادان بود

هميشه برو بخت خندان بود

دگر هرک دارد ز هر کار ننگ

بود زندگانی و روزيش تنگ

در آز باشد دل سفله مرد

بر سفلگان تا توانی مگرد

هرانکس که دانش نيابی برش

مکن ره گذر تازيد بر درش

به مرد خردمند و فرهنگ و رای

بود جاودان تخت شاهی به پای

دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش

به بد در جهان تا توانی مکوش

خرد همچو آبست و دانش زمين

بدان کاين جدا و آن جدا نيست زين

دل شاه کز مهر دوری گرفت

اگر بازگردد نباشد شگفت

هرانکس که باشد مرا زيردست

همه شادمان باد و يزدان پرست

به خشنودی کردگار جهان

خرد يار باد آشکار و نهان

خردمند گر مردم پارسا

چو جايی سخن راند از پادشا

همه سخته بايد که راند سخن

که گفتار نيکو نگردد کهن

نبايد که گويی بجز نيکوی

وگر بد سرايد نگر نشنوی

ببيند دل پادشا راز تو

همان بشنود گوش آواز تو

چه گفت آن سخن گوی پاسخ نيوش

که ديوار دارد به گفتار گوش

همه انجمن خواندند آفرين

بران شاه بينادل و پاک دين

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

همه شاد زان سرو سايه فگن

همان رسم شاپور شاه اردشير

همی داشت آن شاه دانش پذير

جهانی سراسر بدو گشت شاد

چه نيکو بود شاه با بخش و داد

همی راند با شرم و با داد کار

چنين تا برآمد برين روزگار

بگسترد کافور بر جای مشک

گل و ارغوان شد به پاليز خشک

سهی سرو او گشت همچون کمان

نه آن بود کان شاه را بدگمان

نبود از جهان شاد بس روزگار

سرآمد بران دادگر شهريار

چو دانست کز مرگ نتوان گريخت

بسی آب خونين ز ديده بريخت

بگسترد فرش اندر ايوان خويش

بفرمود کامدش بهرام پيش

بدو گفت کای پاک زاده پسر

به مردی و دانش برآورده سر

به من پادشاهی نهادست روی

که رنگ رخم کرد همرنگ موی

خم آورد بالای سرو سهی

گل سرخ را داد رنگ بهی

چو روز تو آمد جهاندار باش

خردمند باش و بی آزار باش

نگر تا نپيچی سر از دادخواه

نبخشی ستمکارگان را گناه

زبان را مگردان به گرد دروغ

چو خواهی که تاج از تو گيرد فروغ

روانت خرد باد و دستور شرم

سخن گفتن خوب و آواز نرم

خداوند پيروز يار تو باد

دل زيردستان شکار تو باد

بنه کينه و دور باش از هوا

مبادا هوا بر تو فرمانرا

سخن چين و بی دانش و چار هگر

نبايد که يابد به پيشت گذر

ز نادان نيابی جز از بتری

نگر سوی بی دانشان ننگری

چنان دان که بی شرم و بسيارگوی

نبيند به نزد کسی آ بروی

خرد را مه و خشم را بند هدار

مشو تيز با مرد پرهيزگار

نگر تا نگردد به گرد تو آز

که آز آورد خشم و بيم و نياز

همه بردباری کن و راستی

جدا کن ز دل کژی و کاستی

بپرهيز تا بد نگرددت نام

که بدنام گيتی نبيند به کام

ز راه خرد ايچ گونه متاب

پشيمانی آرد دلت را شتاب

درنگ آورد راستيها پديد

ز راه خرد سر نبايد کشيد

سر بردباران نيايد به خشم

ز نابودنيها بخوابند چشم

وگر بردباری ز حد بگذرد

دلاور گمانی به سستی برد

هرانکس که باشد خداوند گاه

ميانجی خرد را کند بر دو راه

نه سستی نه تيزی به کاراندرون

خرد باد جان ترا رهنمون

نگه دار تا مردم عيب جوی

نجويد به نزديک تو آ بروی

ز دشمن مکن دوستی خواستار

وگر چند خواند ترا شهريار

درختی بود سبز و بارش کبست

وگر پای گيری سر آيد به دست

اگر در فرازی و گر در نشيب

نبايد نهادن سر اندر فريب

به دل نيز انديش هی بد مدار

بدانديش را بد بود روزگار

سپهبد کجا گشت پيمان شکن

بخندد بدو نامدار انجمن

خردگير کرايش جان تست

نگهدار گفتار و پيمان تست

هم آرايش تاج و گنج و سپاه

نماينده ی گردش هور و ماه

نگر تا نسازی ز بازوی گنج

که بر تو سرآيد سرای سپنج

مزن رای جز با خردمند مرد

از آيين شاهان پيشی مگرد

به لشکر بترسان بدانديش را

به ژرفی نگه کن پس و پيش را

ستاينده يی کو ز بهر هوا

ستايد کسی را همی ناسزا

شکست تو جويد همی زان سخن

ممان تا به پيش تو گردد کهن

کسی کش ستايش بيايد به کار

تو او را ز گيتی به مردم مدار

که يزدان ستايش نخواهد همی

نکوهيده را دل بکاهد می

هرانکس که او از گنهکار چشم

بخوابيد و آسان فرو برد خشم

فزونيش هر روز افزون شود

شتاب آورد دل پر از خون شود

هرانکس که با آب دريا نبرد

بجويد نباشد خردمند مرد

کمان دار دل را زبانت چو تير

تو اين گفته های من آسان مگير

گشاد پرت باشد و دست راست

نشانه بنه زان نشان کت هواست

زبان و خرد با دلت راست کن

همی ران ازان سان که خواهی سخن

هرانکس که اندر سرش مغز بود

همه رای و گفتار او نغز بود

هرانگه که باشی تو با رای زن

سخنها بيارای بی انجمن

گرت رای با آزمايش بود

همه روزت اندر فزايش بود

شود جانت از دشمن آژيرتر

دل و مغز و رايت جهانگيرتر

کسی را کجا پيش رو شد هوا

چنان دان که رايش نگيرد نوا

اگر دوست يابد ترا تازه روی

بيفزايد اين نام را رنگ و بوی

تو با دشمنت رو پر آژنگ دار

بدانديش را چهره بی رنگ دار

به ارزانيان بخش هرچت هواست

که گنج تو ارزانيان را سزاست

بکش جان و دل تا توانی ز رشک

که رشک آورد گرم و خونين سرشک

هرانگه که رشک آورد پادشا

نکوهش کند مردم پارسا

چو اندرز بنوشت فرخ دبير

بياورد و بنهاد پيش وزير

جهاندار برزد يکی باد سرد

پس آن لعل رخسارگان کرد زرد

چو رنگين رخ تاجور تيره شد

ازان درد بهرام دل خيره شد

چهل روز بد سوکوار و نژند

پر از گرد و بيکار تخت بلند

چنين بود تا بود گردان سپهر

گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر

تو گر باهشی مشمر او را به دوست

کجا دست يابد بدردت پوست

شب اورمزد آمد و ماه دی

ز گفتن بياسای و بردار می

کنون کار ديهيم بهرام ساز

که در پادشاهی نماند دراز

پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود

شاهنامه » پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود

پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود

چو شاپور بنشست بر تخت داد

کلاه دلفروز بر سر نهاد

شدند انجمن پيش او بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

چنين گفت کای نامدار انجمن

بزرگان پردانش و را یزن

منم پاک فرزند شاه اردشير

سراينده ی دانش و يادگير

همه گوش داريد فرمان من

مگرديد يکسر ز پيمان من

وزين هرچ گويم پژوهش کنيد

وگر خام گويم نکوهش کنيد

چو من ديدم اکنون به سود و زيان

دو بخشش نهاده شد اندر ميان

يکی پادشا پاسبان جهان

نگهبان گنج کهان و مهان

وگر شاه با داد و فرخ پيست

خرد بی گمان پاسبان ويست

خرد پاسبان باشد و ني کخواه

سرش برگذارد ز ابر سياه

همه جستنش داد و دانش بود

ز دانش روانش به رامش بود

دگر آنک او بزمون خرد

بکوشد بمه ردی و گرد آورد

به دانش ز يزدان شناسد سپاس

خنک مرد دانا و يزدان شناس

به شاهی خردمند باشد سزا

به جای خرد زر شود ب یبها

توانگر شود هرک خشنود گشت

دل آرزو خانه ی دود گشت

کرا آرزو بيش تيمار بيش

بکوش ونيوش و منه آز پيش

به آسايش و نيک نامی گرای

گريزان شو از مرد ناپاک رای

به چيز کسان دست يازد کسی

که فرهنگ بهرش نباشد بسی

مرا بر شما زان فزونست مهر

که اختر نمايد همی بر سپهر

همان رسم شاه بلند اردشير

بجای آورم با شما ناگزير

ز دهقان نخواهم جز از سی يکی

درم تا به لشکر دهم اندکی

مرا خوبی و گنج آباد هست

دليری و مردی و بنياد هست

ز چيز کسان بی نيازيم نيز

که دشمن شود مردم از بهر چيز

بر ما شما را گشتاده ست راه

به مهريم با مردم نيک خواه

بهر سو فرستيم کارآگهان

بجوييم بيدار کار جهان

نخواهيم هرگز بجز آفرين

که بر ما کنند از جها نآفرين

مهان و کهان پاک برخاستند

زبان را به خوبی بياراستند

به شاپور بر آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

همی تازه شد رسم شاه اردشير

بدو شاد گشتند برنا و پير

وزان پس پراگنده شد آگهی

که بيکار شد تخت شاهنشهی

به مرد اردشير آن خردمند شاه

به شاپور بسپرد گنج و سپاه

خروشی برآمد ز هر مرز و بوم

ز قيدافه برداشتند باژ روم

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

بياراست کوس و درفش و سپاه

همی راند تا پيش التوينه

سپاهی سبک بی نياز از بنه

سپاهی ز قيدافه آمد برون

که از گرد خورشيد شد تيره گون

ز التوينه هم چنين لشکری

بيامد سپهدارشان مهتری

برانوش بد نام آن پهلوان

سواری سرافراز و روشن روان

کجا بود بر قيصران ارجمند

کمند افگنی نامداری بلند

چو برخاست آواز کوس از دو روی

ز قلب اندر آمد گو نامجوی

وزين سو بشد نامدرای دلير

کجا نام او بود گرزسپ شير

برآمد ز هر دو سپه کوس و غو

بجنبيد در قلبگه شاه نو

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی چرخ و ماه اندر آمد ز جای

تبيره ببستند بر پشت پيل

همی بر شد آوازشان بر دو ميل

زمين جنب جنبان شد و پر ز گرد

چو آتش درخشان سنان نبرد

روانی کجا با خرد بود جفت

ستاره همی بارد از چرخ گفت

برانوش جنگی به قلب اندرون

گرفتار شد با دلی پر ز خون

وزان روميان کشته شد سه هزار

بالتوينه در صف کارزار

هزار و دو سيصد گرفتار شد

دل جنگيان پر ز تيمار شد

فرستاد قيصر يکی يادگير

به نزديک شاپور شاه اردشير

که چندين تو از بهر دينار خون

بريزی تو با داور رهنمون

چه گويی چو پرسند روز شمار

چه پوزش کنی پيش پروردگار

فرستيم باژی چنان هم که بود

برين نيز دردی نبايد فزود

همان نيز با باژ فرمان کنيم

ز خويشان فراوان گروگان کنيم

ز التوينه بازگردی رواست

فرستيم با باژ هرچت هواست

همی بود شاپور تا باژ و ساو

فرستاد قيصر ده انبان گاو

غلام و پرستار رومی هزار

گرانمايه ديبا نه اندر شمار

بالتوينه در ببد روز هفت

ز روم اندر آمد به اهواز رفت

يکی شارستان نام شاپور گرد

برآورد و پرداخت در روز ارد

همی برد سالار زان شهر رنج

بپردخت بسيار با رنج گنج

يکی شارستان بود آباد بوم

بپردخت بهر اسيران روم

در خوزيان دارد اين بوم و بر

که دارند هرکس بروبر گذر

به پارس اندرون شارستان بلند

برآورد پاکيزه و سودمند

يکی شارستان کرد در سيستان

در آنجای بسيار خرماستان

که يک نيم او کرده بود اردشير

دگر نيم شاپور گرد و دلير

کهن دژ به شهر نشاپور کرد

که گويند با داد شاپور کرد

همی برد هر سو برانوش را

بدو داشتی در سخن گوش را

يکی رود بد پهن در شوشتر

که ماهی نکردی بروبر گذر

برانوش را گفت گر هندسی

پلی ساز آنجا چنانچون رسی

که ما بازگرديم و آن پل به جای

بماند به دانايی رهنمای

به رش کرده بالای اين پل هزار

بخواهی ز گنج آنچ آيد به کار

تو از دانشی فيلسوفان روم

فراز آر چندی بران مرز و بوم

چو اين پل برآيد سوی خان خويش

برو تازيان باش مهمان خويش

ابا شادمانی و با ايمنی

ز بد دور وز دست اهريمنی

به تدبير آن پل باستاد مرد

فراز آوريدش بران کارکرد

بپردخت شاپور گنجی بران

که زان باشد آسانی مردمان

چو شد شه برانوش کرد آن تمام

پلی کرد بالا هزارانش گام

چو شد پل تمام او ز ششتر برفت

سوی خان خود روی بنهاد تفت

همی بود شاپور با داد و رای

بلنداختر و تخت شاهی به جای

چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه

پراگنده شد فر و اورنگ شاد

بفرمود تا رفت پيش اورمزد

بدو گفت کای چون گل اندر فرزد

تو بيدار باش و جهاندار باش

جهانديدگان را خريدار باش

نگر تا به شاهی ندارد اميد

بخوان روز و شب دفتر جمشيد

بجز داد و خوبی مکن در جهان

پناه کهان باش و فر مهان

به دينار کم ناز و بخشنده باش

همان دادده باش و فرخنده باش

مزن بر کم آزار بانگ بلند

چو خواهی که بختت بود يارمند

همه پند من سربسر يادگير

چنان هم که من دارم از اردشير

بگفت اين و رنگ رخش زرد گشت

دل مرد برنا پر از درد گشت

چه سازی همی زين سرای سپنج

چه نازی به نام و چه نازی به گنج

ترا تنگ تابوت بهرست و بس

خورد گنج تو ناسزاوار کس

نگيرد ز تو ياد فرزند تو

نه نزديک خويشان و پيوند تو

ز ميراث دشنام باشدت بهر

همه زهر شد پاسخ پای زهر

به يزدان گرای و سخن زو فزای

که اويست روزی ده و رهنمای

درود تو بر گور پيغمبرش

که صلوات تاجست بر منبرش

پادشاهی اردشیر

شاهنامه » پادشاهی اردشیر

 پادشاهی اردشیر

به بغداد بنشست بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دلفروز تاج

کمر بسته و گرز شاهان به دست

بياراسته جايگاه نشست

شهنشاه خواندند زان پس ورا

ز گشتاسپ نشناختی کس ورا

چو تاج بزرگی به سر برنهاد

چنين کرد بر تخت پيروزه ياد

که اندر جهان داد گنج منست

جهان زنده از بخت و رنج منست

کس اين گنج نتواند از من ستد

بد آيد به مردم ز کردار بد

چو خشنود باشد جهاندار پاک

ندارد دريغ از من اين تيره خاک

جهان سر به سر در پناه منست

پسنديدن داد راه منست

نبايد که از کارداران من

ز سرهنگ و جنگی سواران من

بخسپد کسی دل پر از آرزوی

گر از بنده گر مردم نيک خوی

گشادست بر هرکس اين بارگاه

ز بدخواه وز مردم نيک خواه

همه انجمن خواندند آفرين

که آباد بادا به دادت زمين

فرستاد بر هر سوی لشکری

که هرجا که باشد ز دشمن سری

سر کينه ورشان به راه آوريد

گر آيين شمشير و گاه آوريد

بدانگه که شاه اردوان را بکشت

ز خون وی آورد گيتی به مشت

بدان فر و اورند شاه اردشير

شده شادمان مرد برنا و پير

که بنوشت بيدادی اردوان

ز داد وی آبادتر شد جهان

چنو کشته شد دخترش را بخواست

بدان تا بگويد که گنجش کجاست

دو فرزند او شد به هندوستان

به هر نيک و بد گشته همداستان

دو ايدر به زندان شاه اندرون

دو ديده پر از آب و دل پر ز خون

به هندوستان بود مهتر پسر

که بهمن بدی نام آن نامور

فرستاده يی جست با رای و هوش

جوانی که دارد به گفتار گوش

چو از پادشاهی نديد ايچ بهر

بدو داد ناگه يکی پاره زهر

بدو گفت رو پيش خواهر بگوی

که از دشمن اين مهربانی مجوی

برادر دو داری به هندوستان

به رنج و بلا گشته همداستان

دو در بند و زندان شاه اردشير

پدر کشته و زنده خسته به تير

تو از ما گسسته بدين گونه مهر

پسندد چنين کردگار سپهر؟

چو خواهی که بانوی ايران شوی

به گيتی پسند دليران شوی

هلاهل چنين زهر هندی بگير

به کار آر يکپار بر اردشير

فرستاده آمد بهنگام شام

به دخت گرامی بداد آن پيام

ورا جان و دل بر برادر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

ز اندوه بستد گرانمايه زهر

بدان بد که بردارد از کام بهر

چنان بد که يک روز شاه اردشير

به نخچير بر گور بگشاد تير

چو بگذشت نيمی ز روزه دراز

سپهبد ز نخچيرگه گشت باز

سوی دختر اردوان شد ز راه

دوان ماه چهره بشد نزد شاه

بياورد جامی ز ياقوت زرد

پر از شکر و پست با آب سرد

بياميخت با شکر و پست زهر

که بهمن مگر يابد از کام بهر

چو بگرفت شاه اردشير آن به دست

ز دستش بيفتاد و بشکست پست

شد آن پادشا بچه لرزان ز بيم

هم اندر زمان شد دلش به دو نيم

جهاندار زان لرزه شد بدگمان

پرانديشه از گردش آسمان

بفرمود تا خانگی مرغ چار

پرستنده آرد بر شهريار

چو آن مرغ بر پست بگذاشتند

گمانی همی خيره پنداشتند

هم انگاه مرغ آن بخورد و بمرد

گمان بردن از راه نيکی ببرد

بفرمود تا موبد و کدخدای

بيامد بر خسرو پاک رای

ز دستور ايران بپرسيد شاه

که بدخواه را برنشانی به گاه

شود در نوازش بران گونه مست

که بيهوده يازد به جان تو دست

چه بادافره ست اين برآورده را

چه سازيم درمان خودکرده را

چنين داد پاسخ که مهترپرست

چو يازد بجان جهاندار دست

سرش بر گنه بر ببايد بريد

کسی پند گويد نبايد شنيد

بفرمود کز دختر اردوان

چنان کن که هرگز نبيند روان

بشد موبد وپيش او دخت شاه

همی رفت لرزان و دل پرگناه

به موبد چنين گفت کای پرخرد

مرا و ترا روز هم بگذرد

اگر کشت خواهی مرا ناگزير

يکی کودکی دارم از اردشير

اگر من سزايم به خون ريختن

ز دار بلند اندر آويختن

چو اين گردد از پاک مادر جدا

بکن هرچ فرمان دهد پادشا

ز ره باز شد موبد تيزوير

بگفت آنچ بشنيد با اردشير

بدو گفت زو نيز مشنو سخن

کمند آر و بادافره او بکن

به دل گفت موبد که بد روزگار

که فرمان چنين آمد از شهريار

همه مرگ راييم برنا و پير

ندارد پسر شهريار اردشير

گر او بی عدد ساليان بشمرد

به دشمن رسد تخت چون بگذرد

همان به کزين کار ناسودمند

به مردی يکی کار سازم بلند

ز کشتن رهانم مر اين ماه را

مگر زين پشيمان کنم شاه را

هرانگه کزو بچه گردد جدا

به جای آرم اين گفته ی پادشا

نه کاريست کز دل همی بگذرد

خردمند باشم به از بی خرد

بياراست جايی به ايوان خويش

که دارد ورا چون تن و جان خويش

به زن گفت اگر هيچ باد هوا

ببيند ورا من ندارم روا

پس انديشه کرد آنک دشمن بسيست

گمان بد و نيک با هرکسيست

يکی چاره سازم که بدگوی من

نراند به زشت آب در جوی من

به خانه شد و خايه ببريد پست

برو داغ و دارو نهاد و ببست

به خايه نمک بر پراگند زود

به حقه در آگند بر سان دود

هم اندر زمان حقه را مهر کرد

بيامد خروشان و رخساره زرد

چو آمد به نزديک تخت بلند

همان حقه بنهاد با مهر و بند

چنين گفت با شاه کين زينهار

سپارد به گنجور خود شهريار

نوشته بر آن حقه تاريخ آن

پديدار کرده بن و بيخ آن

چو هنگامه زادن آمد فراز

ازان کار بر باد نگشاد راز

پسر زاد پس دختر اردوان

يکی خسروآيين و روشن روان

از ايوان خويش انجمن دور کرد

ورا نام دستور شاپور کرد

نهانش همی داشت تا هفت سال

يکی شاه نو گشت با فر و يال

چنان بد که روزی بيامد وزير

بديد آب در چهره ی اردشير

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به انديشه توشه بدی

ز گيتی همه کام دل يافتی

سر دشمن از تخت برتافتی

کنون گاه شادی و می خوردنست

نه هنگام انديشه ها کردنست

زمين هفت کشور سراسر تراست

جهان يکسر از داد تو گشت راست

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که ای پاک دل موبد رازدار

زمانه به شمشير ما راست گشت

غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت

مرا سال بر پنجه و يک رسيد

ز کافور شد مشک و گل ناپديد

پسر بايدی پيشم اکنون به پای

دلارای و نيروده و رهنمای

پدر بی پسر چون پسر بی پدر

که بيگانه او را نگيرد به بر

پس از من بدشمن رسد تاج و گنج

مرا خاک سود آيد و درد و رنج

به دل گفت بيدار مرد کهن

که آمد کنون روزگار سخن

بدو گفت کای شاه کهتر نواز

جوانمرد روشن دل و سرفراز

گر ايدونک يابم به جان زينهار

من اين رنج بردارم از شهريار

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا بيم جان ترا رنجه کرد

بگوی آنچ دانی و بفزای نيز

ز گفت خردمند برتر چه چيز

چنين داد پاسخ بدو کدخدای

که ای شاه روشن دل و پاک رای

يکی حقه بد نزد گنجور شاه

سزد گر بخواهد کنون پيش گاه

به گنجور گفت آنک او زينهار

ترا داد آمد کنون خواستار

بدو بازده تا ببينم که چيست

مگرمان نبايد به انديشه زيست

بياورد آن حقه گنجور اوی

سپرد آنک بستد ز دستور اوی

بدو گفت شاه اندرين حقه چيست

نهاده برين بند بر مهر کيست

بدو گفت کان خون گرم منست

بريده ز بن پاک شرم منست

سپردی مرا دختر اردوان

که تا بازخواهی تن بی روان

نکشتم که فرزند بد در نهان

بترسيدم از کردگار جهان

بجستم ز فرمانت آزرم خويش

بريدم هم اندر زمان شرم خويش

بدان تا کسی بد نگويد مرا

به دريای تهمت نشويد مرا

کنون هفت ساله ست شاپور تو

که دايم خرد باد دستور تو

چنو نيست فرزند يک شاه را

نماند مگر بر فلک ماه را

ورا نام شاپور کردم ز مهر

که از بخت تو شاد بادا سپهر

همان مادرش نيز با او به جای

جهانجوی فرزند را رهنمای

بدو ماند شاه جهان درشگفت

ازان کودک انديشه ها برگرفت

ازان پس چنين گفت با کدخدای

که ای مرد روشن دل و پاک رای

بسی رنج برداشتی زين سخن

نمانم که رنج تو گردد کهن

کنون صد پسر گير همسال اوی

به بالا و دوش و بر و يال اوی

همان جامه پوشيده با او بهم

نبايد که چيزی بود بيش و کم

همه کودکان را به ميدان فرست

به بازيدن گوی و چوگان فرست

چو يک دشت کودک بود خوب چهر

بپيچد ز فرزند جانم به مهر

بدان راستی دل گواهی دهد

مرا با پسر آشنايی دهد

بيامد به شبگير دستور شاه

همی کرد کودک به ميدان سپاه

يکی جامه و چهر و بالا يکی

که پيدا نبد اين ازان اندکی

به ميدان تو گفتی يکی سور بود

ميان اندرون شاه شاپور بود

چو کودک به زخم اندر آورد گوی

فزونی همی جست هر يک بدوی

بيامد به ميدان پگاه اردشير

تنی چند از ويژگان ناگزير

نگه کرد و چون کودکان را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به انگشت بنمود با کدخدای

که آمد يکی اردشيری به جای

بدو راهبر گفت کای پادشا

دلت شد به فرزند خود بر گواه

يکی بنده را گفت شاه اردشير

که رو گوی ايشان به چوگان بگير

همی باش با کودکان تازه روی

به چوگان به پيش من انداز گوی

ازان کودکان تا که آيد دلير

ميان سواران به کردار شير

ز ديدار من گوی بيرون برد

ازين انجمن کس به کس نشمرد

بود بی گمان پاک فرزند من

ز تخم و بر و پاک پيوند من

به فرمان بشد بنده ی شهريار

بزد گوی و افگند پيش سوار

دوان کودکان از پی او چو تير

چو گشتند نزديک با اردشير

بماندند ناکام بر جای خويش

چو شاپور گرد اندر آمد به پيش

ز پيش پدر گوی بربود و برد

چو شد دور مر کودکان را سپرد

ز شادی چنان شد دل اردشير

که گردد جوان مردم گشته پير

سوارانش از خاک برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

شهنشاه زان پس گرفتش به بر

همی آفرين خواند بر دادگر

سر و چشم و رويش ببوسيد و گفت

که چونين شگفتی نشايد نهفت

به دل هرگز اين ياد نگذاشتم

که شاپور را کشته پنداشتم

چو يزدان مرا شهرياری فزود

ز من در جهان يادگاری فزود

به فرمان او بر نيابی گذر

وگر برتر آری ز خورشيد سر

گهر خواست از گنج و دينار خواست

گرانمايه ياقوت بسيار خواست

برو زر و گوهر بسی ريختند

زبر مشک و عنبر بسی بيختند

ز دينار شد تارکش ناپديد

ز گوهر کسی چهر هی او نديد

به دستور بر نيز گوهر فشاند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

ببخشيد چندان ورا خواسته

که شد کاخ و ايوانش آراسته

بفرمود تا دختر اردوان

به ايوان شود شاد و روش نروان

ببخشيد کرده گناه ورا

ز زنگار بزدود ماه ورا

بياورد فرهنگيان را به شهر

کسی کو ز فرزانگی داشت بهر

نوشتن بياموختش پهلوی

نشست سرافرازی و خسروی

همان جنگ را گرد کرده عنان

ز بالا به دشمن نمودن سنان

ز می خوردن و بخشش و کار بزم

سپه جستن و کوشش روز رزم

وزان پس دگر کرد ميخ درم

همان ميخ دينار و هر بيش و کم

به يک روی بد نام شاه اردشير

به روی دگر نام فرخ وزير

گران خوار بد نام دستور شاه

جهانديده مردی نماينده راه

نوشتند بر نامه ها هم چنين

بدو داد فرمان و مهر و نگين

ببخشيد گنجی به درويش مرد

که خوردش نبودی بجز کارکرد

نگه کرد جايی که بد خارستان

ازو کرد خرم يکی شارستان

کجا گندشاپور خواندی ورا

جزين نام نامی نراندی ورا

چو شاپور شد همچو سرو بلند

ز چشم بدش بود بيم گزند

نبودی جدا يک زمان ز اردشير

ورا همچو دستور بودی وزير

نپرداختی شاه روزی ز جنگ

به شادی نبوديش جای درنگ

چو جايی ز دشمن بپرداختی

دگر بدکنش سر برافراختی

همی گفت کز کردگار جهان

بخواهم همی آشکار و نهان

که بی دشمن آرم جهان را به دست

نباشم مگر شاد و يزدان پرست

بدو گفت فرخنده دستور اوی

که ای شاه روشن دل و را هجوی

سوی کيد هندی فرستيم کس

که دانش پژوهست و فريادرس

بداند شمار سپهر بلند

در پادشاهی و راه گزند

اگر هفت کشور ترا بی همال

بخواهد بدن بازيابد به فال

يکايک بگويد ندارد به رنج

نخواهد بدين پاسخ از شاه گنج

چو بشنيد بگزيد شاه اردشير

جوانی گرانمايه و تيزوير

فرستاد نزديک دانا به هند

بسی اسپ و دينار و چندی پرند

بدو گفت رو پيش دانا بگوی

که ای مرد نيک اختر و راه جوی

به اختر نگه کن که تا من ز جنگ

کی آسايم و کشور آرم به چنگ

اگر بود خواهد بدين دستگاه

به تدبير آن زور بنمای راه

وگر نيست اين تا نباشم به رنج

برين گونه نپراگند نيز گنج

بيامد فرستاده ی شهريار

بر کيد با هديه و با نثار

بگفت آنک با او شهنشاه گفت

همه رازها برگشاد از نهفت

بپرسيد زو کيد و غمخواره شد

ز پرسش سوی دانش و چاره شد

بياورد صلاب و اختر گرفت

يکی زيج رومی به بر در گرفت

نگه کرد بر کار چرخ بلند

ز آسانی و سود و درد و گزند

فرستاده را گفت کردم شمار

از ايران و از اختر شهريار

گر از گوهر مهرک نوش زاد

برآميزد اين تخمه با آن نژاد

نشيند به آرام بر تخت شاه

نبايد فرستاد هر سو سپاه

بيفزايدش گنج و کاهدش رنج

تو شو کينه ی اين دو گوهر بسنج

گر اين کرد ايران ورا گشت راست

بيابد همه کام دل هرچ خواست

فرستاده را چيز بخشيد و گفت

کزين هرچ گفتم نبايد نهفت

گر او زين نپيچد سپهر بلند

کند اينک گفتم برو ارجمند

فرستاده آمد بر شهريار

بگفت آنچ بشنيد زان نامدار

چو بشنيد گفتار او اردشير

دلش گشت پر درد و رخ چون زرير

فرستاده را گفت هرگز مباد

که من بينم از تخم مهرک نژاد

به خانه درون دشمن آرم ز کوی

شود با بر و بوم من کينه جوی

دريغ آن پراگندن گنج من

فرستادن مردم و رنج من

ز مهرک يکی دختری ماند و بس

که او را به جهرم نديدست کس

بفرمايم اکنون که جوينده باز

ز روم و ز چين و ز هند و طراز

بر آتش چو يابمش بريان کنم

برو خاک را زار و گريان کنم

به جهرم فرستاد چندی سوار

يکی مرد جوينده و کينه دار

چو آگاه شد دخت مهرک بجست

سوی خان مهتر به کنجی نشست

چو بنشست آن دخت مهرک بده

مر او را گرامی همی کرد مه

باليد بر سان سرو سهی

خردمند با زيب و با فرهی

مر او را دران بوم همتا نبود

به کشور چنو سرو بالا نبود

کنون بشنو از دخت مهرک سخن

ابا گرد شاپور شمشيرزن

چو لختی برآمد برين روزگار

فروزنده شد دولت شهريار

به نخچير شد شاه روزی پگاه

خردمند شاپور با او به راه

به هر سو سواران همی تاختند

ز نخچير دشتی بپرداختند

پديد آمد از دور دشتی فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

همی تاخت شاپور تا پيش ده

فرود آمد از راه در خان مه

يکی باغ بد کش و خرم سرای

جوان اندر آمد بدان سبز جای

يکی دختری ديد بر سان ماه

فروهشته از چرخ دلوی به چاه

چو آن ماه رخ روی شاپور ديد

بيامد برو آفرين گستريد

که شادان بدی شاه و خندان بدی

همه ساله از بی گزندان بدی

کنون بی گمان تشنه باشد ستور

بدين ده رود اندرون آب شور

به چاه اندرون آب سردست و خوش

بفرمای تا من بوم آب کش

بدو گفت شاپور کای ماه روی

چرا رنجه گشتی بدين گفت وگوی

که باشند با من پرستنده مرد

کزين چاه بی بن کشند آب سرد

ز برنا کنيزک بپيچيد روی

بشد دور و بنشست بر پيش جوی

پرستنده يی را بفرمود شاه

که دلو آور و آب برکش ز چاه

پرستنده بشنيد و آمد دوان

رسن برد بر چرخ دلو گران

چو دلو گران سنگ پر آب گشت

پرستنده را روی پرتاب گشت

چو دلو گران برنيامد ز چاه

بيامد ژکان زود شاپور شاه

پرستنده را گفت کای نيم زن

نه زن داشت اين دلو و چندين رسن

همی برکشيد آب چندين ز چاه

تو گشتی پر از رنج و فريادخواه

بيامد رسن بستد از پيشکار

شد آن کار دشوار بر شاه خوار

ز دلو گران شاه چون رنج ديد

بر آن خوب رخ آفرين گستريد

که برتافت دلوی برين سان گران

همانا که هست از نژاد سران

کنيزک چو او دلو را برکشيد

بيامد به مهر آفرين گستريد

که نوشه بدی تا بود روزگار

هميشه خرد بادت آموزگار

به نيروی شاپور شاه اردشير

شود بی گمان آب در چاه شير

جوان گفت با دختر چرب گوی

چه دانی که شاپورم ای ما هروی

چنين داد پاسخ که اين داستان

شنيدم بسی از لب راستان

که شاپور گردست با زور پيل

به بخشندگی همچو دريای نيل

به بالای سروست و رويي نتنست

به هرچيز ماننده ی بهمنست

بدو گفت شاپور کای ماه روی

سخن هرچ پرسم ترا راست گوی

پديدار کن تا نژاد تو چيست

برين چهره ی تو نشان کييست

بدو گفت من دختر مهترم

ازيرا چنين خوب و کنداورم

چنين داد پاسخ که هرگز دروغ

بر شهرياران نگيرد فروغ

کشاورز را دختر ماه روی

نباشد بدين روی و اين رنگ و بوی

کنيزک بدو گفت کای شهريار

هرانگه که يابم به جان زينهار

بگويم همه پيش تو من نژاد

چو يابم ز خشم شهنشاه داد

بدو گفت شاپور کز بوستان

نرست از چمن کينه ی دوستان

بگوی و ز من بيم در دل مدار

نه از نامور دادگر شهريار

کنيزک بدو گفت کز راه داد

منم دختر مهرک نوش زاد

مرا پارسايی بياورد خرد

بدين پرهنر مهتر ده سپرد

من از بيم آن نامور شهريار

چنين آبکش گشتم و پيشکار

بيامد بپردخت شاپور جای

همی بود مهتر به پيشش به پای

به دو گفت کين دختر خوب چهر

به من ده بر من گواکن سپهر

بدو داد مهتر به فرمان اوی

بر آيين آتش پرستان اوی

بسی برنيامد برين روزگار

که سرو سهی چون گل آمد به بار

چو نه ماه بگذشت بر ماه روی

يکی کودک آمد به بالای اوی

تو گفتی که بازآمد اسفنديار

وگر نامدار اردشير سوار

ورا نام شاپور کرد اورمزد

که سروی بد اندر ميان فرزد

چنين تا برآمد برين هفت سال

ببود اورمزد از جهان ب یهمال

ز هرکس نهانش همی داشتند

به جايی ببازيش نگذاشتند

به نخچير شد هفت روز اردشير

بشد نيز شاپور نخچيرگير

نهان اورمزد از ميان گروه

بيامد کز آموختن شد ستوه

دوان شد به ميدان شاه اردشير

کمانی به يک دست و ديگر دو تير

ابا کودکان چند و چوگان و گوی

به ميدان شاه اندر آمد ز کوی

جهاندار هم در زمان با سپاه

به ميدان بيامد ز نخچيرگاه

ابا موبدان موبد تيزوير

به نزديک ايوان رسيد اردشير

بزد کودکی نيز چوگان ز راه

بشد گوی گردان به نزديک شاه

نرفتند زيشان پس گوی کس

بماندند بر جای ناکام بس

دوان اورمزد از ميانه برفت

به پيش جهاندار چون باد تفت

ز پيش نيا زود برداشت گوی

ازو گشت لشکر پر از گف توگوی

ازان پس خروشی برآورد سخت

کزو خيره شد شاه پيروز بخت

به موبد چنين گفت کين پاک زاد

نگه کن که تا از که دارد نژاد

بپرسيد موبد ندانست کس

همه خامشی برگزيدند و بس

به موبد چنين گفت پس شهريار

که بردارش از خاک و نزد من آر

بشد موبد و برگرفتش ز گرد

ببردش بر شاه آزادمرد

بدو گفت شاه اين گرانمايه خرد

ترا از نژاد که بايد شمرد

نترسيد کودک به آواز گفت

که نام نژادم نبايد نهفت

منم پور شاپور کو پور تست

ز فرزند مهرک نژاد درست

فروماند زان کار گيتی شگفت

بخنديد و انديشه اندر گرفت

بفرمود تا رفت شاپور پيش

به پرسش گرفتش ز اندازه بيش

بترسيد شاپور آزادمرد

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

بخنديد زو نامور شهريار

بدو گفت فرزند پنهان مدار

پسر بايد از هرک باشد رواست

که گويند کاين بچه پادشاست

بدو گفت شاپور نوشه بدی

جهان را به ديدار توشه بدی

ز پشت منست اين و نام اورمزد

درخشنده چون لاله اندر فرزد

نهان داشتم چندش از شهريار

بدان تا برآيد بر از ميوه دار

گرانمايه از دختر مهرک است

ز پشت منست اين مرا بی شکست

ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود

پسر گفت و پرسيد و چندی شنود

ز گفتار او شاد شد اردشير

به ايوان خراميد خود با وزير

گرفته دلاويز را بر کنار

ز ايوان سوی تخت شد شهريار

بياراست زرين يکی زيرگاه

يکی طوق فرمود و زرين کلاه

سر خرد کودک بياراستند

بس از گنج در و گهر خواستند

همی ريخت تا شد سرش ناپديد

تنش را نيا زان ميان برکشيد

بسی زر و گوهر به درويش داد

خردمند را خواسته بيش داد

به ديبا بياراست آتشکده

هم ايوان نوروز و کاخ سده

يکی بزمگه ساخت با مهتران

نشستند هرجای رامشگران

چنين گفت با نامداران شهر

هرانکس که او از خرد داشت بهر

که از گفت دانا ستاره شمر

نبايد که هرگز کند کس گذر

چنين گفته بد کيد هندی که بخت

نگردد ترا ساز و خرم به تخت

نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه

نه ديهيم شاهی نه فر کلاه

مگر تخمه ی مهرک نوش زاد

بياميزد آن دوده با ان نژاد

کنون ساليان اندر آمد به هشت

که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

چو شاپور رفت اندر آرام خويش

ز گيتی نديده به جز کام خويش

زمين هفت کشور مرا گشت راست

دلم يافت از بخت چيزی که خواست

وزان پس بر کارداران اوی

شهنشاه کردند عنوان اوی

کنون از خردمندی اردشير

سخن بشنو و يک به يک يادگير

بکوشيد و آيين نيکو نهاد

بگسترد بر هر سوی مهر و داد

به درگاه چون خواست لشکر فزون

فرستاد بر هر سوی رهنمون

که تا هرکسی را که دارد پسر

نماند که بالا کند بی هنر

سواری بياموزد و رسم جنگ

به گرز و کمان و به تير خدنگ

چو کودک ز کوشش به مردی شدی

بهر بخششی در بی آهو بدی

ز کشور به درگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

نوشتی عرض نام ديوان اوی

بياراستی کاخ و ايوان اوی

چو جنگ آمدی نورسيده جوان

برفتی ز درگاه با پهلوان

يکی موبدان را ز کارآگهان

که بودی خريدار کار جهان

ابر هر هزاری يکی کارجوی

برفتی نگه داشتی کار اوی

هرانکس که در جنگ سست آمدی

به آورد ناتن درست آمدی

شهنشاه را نامه کردی بران

هم از بی هنر هم ز جن گآوران

جهاندار چون نامه برخواندی

فرستاده را پيش بنشاندی

هنرمند را خلعت آراستی

ز گنج آنچ پرمايه تر خواستی

چو کردی نگاه اندران بی هنر

نبستی ميان جنگ را بيشتر

چنين تا سپاهش بدانجا رسيد

که پهنای ايشان ستاره نديد

ازيشان کسی را که بد رای زن

برافراختندی سرش ز انجمن

که هرکس که خشنودی شاه جست

زمين را به خوان دليران بشست

بيابد ز من خلعت شهريار

بود در جهان نام او يادگار

به لشکر بياراست گيتی همه

شبان گشت و پرخا شجويان رمه

به ديوانش کارآگهان داشتی

به بی دانشی کار نگذاشتی

بلاغت نگه داشتندی و خط

کسی کو بدی چيره بر يک نقط

چو برداشتی آن سخن رهنمون

شهنشاه کرديش روزی فزون

کسی را که کمتر بدی خط و وير

نرفتی به ديوان شاه اردشير

سوی کارداران شدندی به کار

قلم زن بماندی بر شهريار

شناسنده بد شهريار اردشير

چو ديدی به درگاه مرد دبير

نويسنده گفتی که گنج آگنيد

هم از رای او رنج بپراگنيد

بدو باشد آباد شهر و سپاه

همان زيردستان فريادخواه

دبيران چو پيوند جان منند

همه پادشا بر نهان منند

چو رفتی سوی کشور کاردار

بدو شاه گفتی درم خوار دار

نبايد که مردم فروشی به گنج

که برکس نماند سرای سپنج

همه راستی جوی و فرزانگی

ز تو دور باد آز و ديوانگی

ز پيوند و خويشان مبر هيچ کس

سپاه آنچ من يار دادمت بس

درم بخش هر ماه درويش را

مده چيز مرد بدانديش را

اگر کشور آباد داری به داد

بمانی تو آباد وز داد شاد

و گر هيچ درويش خسپد به بيم

همی جان فروشی به زر و به سيم

هرانکس که رفتی به درگاه شاه

به شايسته کاری و گر دادخواه

بدندی به سر استواران اوی

بپرسيدن از کارداران اوی

که دادست ازيشان و بگرفت چيز

وزيشان که خسپد به تيمار نيز

دگر آنک در شهر دانا ک هاند

گر از نيستی ناتوانا ک هاند

دگر کيست آنک از در پادشاست

جهانديده پيرست و گر پارساست

شهنشاه گويد که از رنج من

مبادا کسی شاد بی گنج من

مگر مرد با دانش و يادگير

چه نيکوتر از مرد دانا و پير

جهانديدگان را همه خواستار

جوان و پسنديده و بردبار

جوانان دانا و دانش پذير

سزد گر نشينند بر جای پير

چو لشکرش رفتی به جايی به جنگ

خرد يار کردی و رای و درنگ

فرستاده يی برگزيدی دبير

خردمند و با دانش و يادگير

پيامی به دادی به آيين و چرب

بدان تا نباشد به بيداد حرب

فرستاده رفتی بر دشمنش

که بشناختی راز پيراهنش

شنيدی سخن گر خرد داشتی

غم و رنج بد را به بد داشتی

بدان يافت او خلعت شهريار

همان عهد و منشور با گوشوار

وگر تاب بودی به سرش اندرون

به دل کين و اندر جگر جوش خون

سپه را بدادی سراسر درم

بدان تا نباشند يک تن دژم

يکی پهلوان خواستی نامجوی

خردمند و بيدار و آرامجوی

دبيری به آيين و با دستگاه

که دارد ز بيداد لشکر نگاه

وزان پس يکی مرد بر پشت پيل

نشستی که رفتی خروشش دو ميل

زدی بانگ کای نامداران جنگ

هرانکس که دارد دل و نام و ننگ

نبايد که بر هيچ درويش رنج

رسد گر بر آنکس بود نام و گنج

به هر منزلی در خوريد و دهيد

بران زيردستان سپاسی نهيد

به چيز کسان کس ميازيد دست

هرانکس که او هست يزدا نپرست

به دشمن هرانکس که بنمود پشت

شود زان سپس روزگارش درشت

اگر دخمه باشد به چنگال اوی

وگر بند سايد بر و يال اوی

ز ديوان دگر نام او کرده پاک

خورش خاک و رفتنش بر تيره خاک

به سالار گفتی که سستی مکن

همان تيز و پيش دستی مکن

هميشه به پيش سپه دار پيل

طلايه پراگنده بر چار ميل

نخستين يکی گرد لشکر به گرد

چو پيش آيدت روز ننگ و نبرد

به لشکر چنين گوی کاين خود کيند

بدين رزمگاه اندرون برچيند

از ايشان صد اسپ افگن از ما يکی

همان صد به پيش يکی اندکی

شما را همه پاک برنا و پير

ستانم همه خلعت از اردشير

چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی

نبايد که گردان پرخاشجوی

بيايد که ماند تهی قلب گاه

وگر چند بسيار باشد سپاه

چنان کن که با ميمنه ميسره

بکوشند جنگ آوران يکسره

همان نيز با ميسره ميمنه

بکوشند و دلها همه بر بنه

بود لشکر قلب بر جای خويش

کس از قلبگه نگسلد پای خويش

وگر قلب ايشان بجنبد ز جای

تو با لشکر از قلب گاه اندر آی

چو پيروز گردی ز کس خون مريز

که شد دشمن بدکنش در گريز

چو خواهد ز دشمن کسی زينهار

تو زنهارده باش و کينه مدار

چو تو پشت دشمن ببينی به چيز

مپرداز و مگذر هم از جای نيز

نبايد که ايمن شويد از کمين

سپه باشد اندر در و دشت کين

هرآنگه که از دشمن ايمن شوی

سخن گفتن کس همی نشنوی

غنيمت بدان بخش کو جنگ جست

به مردی دل از جان شيرين بشست

هرانکس که گردد به دستت اسير

بدين بارگاه آورش ناگزير

من از بهر ايشان يکی شارستان

برآرم به بومی که بد خارستان

ازين پندها هيچ گونه مگرد

چو خواهی که مانی تو بی رنج و درد

به پيروزی اندر به يزدان گرای

که او باشدت بی گمان رهنمای

ز جايی که آمد فرستاده يی

ز ترکی و رومی و آزاد هيی

ازو مرزبان آگهی داشتی

چنين کارها خوار نگذاشتی

بره بر بدی خان او ساخته

کنارنگ زان کار پرداخته

ز پوشيدنيها و از خوردنی

نيازش نبودی به گستردنی

چو آگه شدی زان سخن کاردار

که او بر چه آمد بر شهريار

هيونی سرافراز و مردی دبير

برفتی به نزديک شاه اردشير

بدان تا پذيره شدندی سپاه

بياراستی تخت پيروز شاه

کشيدی پرستنده هر سو رده

همه جامه هاشان به زر آژده

فرستاده را پيش خود خواندی

به نزديکی تخت بنشاندی

به پرسش گرفتی همه راز اوی

ز نيک و بد و نام و آواز اوی

ز داد و ز بيداد وز کشورش

ز آيين وز شاه وز لشکرش

به ايوانش بردی فرستاده وار

بياراستی هرچ بودی به کار

وزان پس به خوان و ميش خواندی

بر تخت زرينش بنشاندی

به نخچير برديش با خويشتن

شدی لشکر بيشمار انجمن

کسی کردنش را فرستاده وار

بياراستی خلعت شهريار

به هر سو فرستاد پس موبدان

بی آزار و بيداردل بخردان

که تا هر سوی شهرها ساختند

بدين نيز گنجی بپرداختند

بدان تا کسی را که بی خانه بود

نبودش نوا بخت بيگانه بود

همان تا فراوان شود زيردست

خورش ساخت با جايگاه نشست

ازو نام نيکی بود در جهان

چه بر آشکار و چه اندر نهان

چو او در جهان شهرياری نبود

پس از مرگ او يادگاری نبود

منم ويژه زنده کن نام اوی

مبادا جز از نيکی انجام اوی

فراوان سخن در نهان داشتی

به هر جای کارآگهان داشتی

چو بی مايه گشتی يکی مايه دار

ازان آگهی يافتی شهريار

چو بايست برساختی کار اوی

نماندی چنان تيره بازار اوی

زمين برومند و جای نشست

پرستيدن مردم زيردست

بياراستی چون ببايست کار

نگشتی نهانش به کس آشکار

تهی دست را مايه دادی بسی

بدو شاد کردی دل هرکسی

همان کودکان را به فرهنگيان

سپردی چو بودی ورا هنگ آن

به هر برزنی در دبستان بدی

همان جای آتش پرستان بدی

نماندی که بودی کسی را نياز

نگه داشتی سختی خويش راز

به ميدان شدی بامداد پگاه

برفتی کسی کو بدی دادخواه

نچستی بداد اندر آزرم کس

چه کهتر چه فرزند فريادرس

چه کهتر چه مهتر به نزديک اوی

نجستی همی رای تاريک اوی

ز دادش جهان يکسر آباد کرد

دل زيردستان به خود شاد کرد

جهاندار چون گشت با داد جفت

زمانه پی او نيارد نهفت

فرستاده بودی به گرد جهان

خردمند و بيدار کارآگهان

به جايی که بودی زمينی خراب

وگر تنگ بودی به رود اندر آب

خراج اندر آن بوم برداشتی

زمين کسان خوار نگذاشتی

گر ايدونک دهقان بدی تنگ دست

سوی نيستی گشته کارش ز هست

بدادی ز گنج آلت و چارپای

نماندی که پايش برفتی ز جای

ز دانا سخن بشنو ای شهريار

جهان را برين گونه آباد دار

چو خواهی که آزاد باشی ز رنج

بی آزار و بی رنج آگنده گنج

بی آزاری زيردستان گزين

بيابی ز هرکس به داد آفرين

چو از روم وز چين وز ترک و هند

جهان شد مر او را چو رومی پرند

ز هر مرز پيوسته شد باژ و ساو

کسی را نبد با جهاندار تاو

همه مهتران را ز ايران بخواند

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

ازان پس شهنشاه بر پای خاست

به خوبی بياراست گفتار راست

چنين گفت کای نامداران شهر

ز رای و خرد هرک داريد بهر

بدانيد کاين تيرگردان سپهر

ننازد به داد و نيازد به مهر

يکی را چو خواهد برآرد بلند

هم آخر سپارد به خاک نژند

نماند به جز نام زو در جهان

همه رنج با او شود در نهان

به گيتی ممانيد جز نام نيک

هرانکس که خواهد سرانجام نيک

ترا روزگار اورمزد آن بود

که خشنودی پاک يزدان بود

به يزدان گرای و به يزدان گشای

که دارنده اويست و نيکی فزای

ز هر بد به دادار گيهان پناه

که او راست بر نيک و بد دستگاه

کند بر تو آسان همه کار سخت

ز رای دلفروز و پيروز بخت

نخستين ز کار من اندازه گير

گذشته بد و نيک من تازه گير

که کردم به دادار گيهان پناه

مرا داد بر نيک و بد دستگاه

زمين هفت کشور به شاهی مراست

چنان کز خداوندی او سزاست

همی باژ خواهم ز روم و ز هند

جهان شد مرا همچو رومی پرند

سپاسم ز يزدان که او داد زور

بلند اختر و بخش کيوان و هور

ستايش که داند سزاوار اوی

نيايش بر آيين و کردار اوی

مگر کو دهد بازمان زندگی

بماند بزرگی و تابندگی

کنون هرچ خواهيم کردن ز داد

بکوشيم وز داد باشيم شاد

ز ده يک مرا چند بر شهرهاست

که دهقان و موبد بران بر گواست

چو بايد شما را ببخشم همه

همان ده يک و بوم و باژ و رمه

مگر آنک آيد شما را فزون

بيارد سوی گنج ما رهنمون

ز ده يک که من بستدم پيش ازين

ز باژ آنچ کم بود گر بيش ازين

همی از پی سود بردم به کار

به در داشتن لشکر بی شمار

بزرگی شما جستم و ايمنی

نهان کردن کيش آهرمنی

شما دست يکسر به يزدان زنيد

بکوشيد و پيمان او مشکنيد

که بخشنده اويست و دارنده اوی

بلند آسمان را نگارنده اوی

ستمديده را اوست فريادرس

منازيد با نازش او به کس

نبايد نهادن دل اندر فريب

که پيش فراز اندر آيد نشيب

کجا آنک بر سود تاجش به ابر

کجا آنک بودی شکارش هژبر

نهالی همه خاک دارند و خشت

خنک آنک جز تخم نيکی نکشت

همه هرک هست اندرين مرز من

کجا گوش دارند اندرز من

نمايم شما را کنون راه پنج

که سودش فزون آيد از تاج و گنج

به گفتار اين نامدار اردشير

همه گوش داريد برنا و پير

هرانکس که داند که دادار هست

نباشد مگر پاک و يزدان پرست

دگر آنک دانش مگيريد خوار

اگر زيردستست و گر شهريار

سه ديگر بدانی که هرگز سخن

نگردد بر مرد دانا کهن

چهارم چنان دان که بيم گناه

فزون باشد از بند و زندان شاه

به پنجم سخن مردم زش تگوی

نگيرد به نزد کسان آ بروی

بگويم يکی تازه اندرز نيز

کجا برتر از ديده و جان و چيز

خنک آنک آباد دارد جهان

بود آشکارای او چون نهان

دگر آنک دارند آواز نرم

خرد دارد و شرم و گفتار گرم

به پيش کسان سيم از بهر لاف

به بيهوده بپراگند بر گزاف

ز مردم ندارد کسی زان سپاس

نبپسندد آن مرد يزدان شناس

ميانه گزينی بمانی به جای

خردمند خوانند و پاکيزه رای

کزين بگذری پنج رايست پيش

کجا تازه گردد ترا دين وکيش

تن آسانی و شادی افزايدت

که با شهد او زهر نگزايدت

يکی آنک از بخشش دادگر

به آز و به کوشش نيابی گذر

توانگر شود هرک خرسند گشت

گل نوبهارش برومند گشت

دگر بشکنی گردن آز را

نگويی به پيش زنان راز را

سه دگير ننازی به ننگ و نبرد

که ننگ ونبرد آورد رنج و درد

چهارم که دل دور داری ز غم

ز نا آمده دل نداری دژم

نه پيچی به کاری که کار تو نيست

نتازی بدان کو شکار تو نيست

همه گوش داريد پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

بود بر دل هرکسی ارجمند

که يابند ازو ايمنی از گزند

زمانی مياسای ز آموختن

اگر جان همی خواهی افروختن

چو فرزند باشد به فرهنگ دار

زمانه ز بازی برو تنگ دار

همه ياد داريد گفتار ما

کشيدن بدين کار تيمار ما

هرآن کس که با داد و روشن دليد

از آميزش يکدگر مگسليد

دل آرام داريد بر چار چيز

کزو خوبی و سودمنديست نيز

يکی بيم و آزرم و شرم خدای

که باشد ترا ياور و رهنمای

دگر داد دادن تن خويش را

نگه داشتن دامن خويش را

به فرمان يزدان دل آراستن

مرا چون تن خويشتن خواستن

سه ديگر که پيدا کنی راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

چهارم که از رای شاه جهان

نپيچی دلت آشکار و نهان

ورا چون تن خويش خواهی به مهر

به فرمان او تازه گردد سپهر

دلت بسته داری به پيمان اوی

روان را نپيچی ز فرمان اوی

برو مهر داری چو بر جان خويش

چو با داد بينی نگهبان خويش

غم پادشاهی جهانجوی راست

ز گيتی فزونی سگالد نه کاست

گر از کارداران وز لشکرش

بداند که رنجست بر کشورش

نيازد به داد او جهاندار نيست

برو تاج شاهی سزاوار نيست

سيه کرد منشور شاهنشهی

ازان پس نباشد ورا فرهی

چنان دان که بيدادگر شهريار

بود شير درنده در مرغزار

همان زيردستی که فرمان شاه

به رنج و به کوشش ندارد نگاه

بود زندگانيش با درد و رنج

نگردد کهن در سرای سپنج

اگر مهتری يابد و بهتری

نيابد به زفتی و کنداوری

دل زيردستان ما شاد باد

هم از داد ماگيتی آباد باد

چو بر تخت بنشست شاه اردشير

بشد پيش گاهش يکی مرد پير

کجا نام آن پير خراد بود

زبان و روانش پر از داد بود

چنين داد پاسخ که ای شهريار

انوشه بدی تا بود روزگار

هميشه بوی شاد و پيروزبخت

به تو شادمان کشور و تاج و تخت

به جايی رسيدی که مرغ و دده

زنند از پس و پيش تختت رده

بزرگ جهان از کران تا کران

سرافراز بر تاجور مهتران

که داند صفت کردن از داد تو

که داد و بزرگيست بنياد تو

همان آفرين در فزايش کنيم

خدای جهان را نيايش کنيم

که ما زنده اندر زمان توايم

به هر کار نيکی گمان توايم

خريدار ديدار چهر ترا

همان خوب گفتار و مهر ترا

تو ايمن بوی کز تو ما ايمنيم

مبادا که پيمان تو بشکنيم

تو بستی ره بدسگالان ما

ز هند و ز چين و همالان ما

پراگنده شد غارت و جنگ و موش

نيايد همی جوش دشمن به گوش

بماناد اين شاه تا جاودان

هميشه سر و کار با موبدان

نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد

نه انديشه از رای تو بگذرد

پيی برفگندی به ايران ز داد

که فرزند ما باشد از داد شاد

به جايی رسيدی ه ماندر سخن

که نو شد ز رای تو مرد کهن

خردها فزون شد ز گفتار تو

جهان گشت روشن به ديدار تو

بدين انجمن هرک دارد نژاد

به تو شادمانند وز داد شاد

توی خلعت ايزدی بخت را

کلاه و کمر بستن و تخت را

بماناد اين شاه با مهر و داد

ندارد جهان چون تو خسرو به ياد

جهان يکسر از رای وز فر تست

خنک آنک در سايه ی پر تست

هميشه سر تخت جای تو باد

جهان زير فرمان و رای تو باد

الا ای خريدار مغز سخن

دلت برگسل زين سرای کهن

کجا چون من و چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

اگر شهرياری و گر پيشکار

تو ناپايداری و او پايدار

چه با رنج باشی چه با تاج و تخت

ببايدت بستن به فرجام رخت

اگر ز آهنی چرخ بگدازدت

چو گشتی کهن نيز ننوازدت

چو سرو دلارای گردد به خم

خروشان شود نرگسان دژم

همان چهره ی ارغوان زعفران

سبک مردم شاد گردد گران

اگر شهرياری و گر زيردست

بجز خاک تيره نيابی نشست

کجا آن بزرگان با تاج و تخت

کجا آن سواران پيروزبخت

کجا آن خردمند کندآوران

کجا آن سرافراز و جنگی سران

کجا آن گزيده نياکان ما

کجا آن دليران و پاکان ما

همه خاک دارند بالين و خشت

خنک آنک جز تخم نيکی نکشت

نشان بس بود شهريار اردشير

چو از من سخن بشنوی يادگير

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت

جهاندار بيدار بيمار گشت

بفرمود تا رفت شاپور پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدانست کامد به نزديک مرگ

همی زرد خواهد شدن سبز برگ

بدو گفت کاين عهد من ياددار

همه گفت بدگوی را باددار

سخنهای من چون شنودی بورز

مگر بازدانی ز ناارز ارز

جهان راست کردم به شمشير داد

نگه داشتم ارج مرد نژاد

چو کار جهان مر مرا گشت راست

فزون شد زمين زندگانی بکاست

ازان پس که بسيار برديم رنج

به رنج اندرون گرد کرديم گنج

شما را همان رنج پيشست و ناز

زمانی نشيب و زمانی فراز

چنين است کردار گردان سپهر

گهی درد پيش آردت گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس

به نعم اندرون زفتی آردت و بوس

زمانی يکی باره يی ساخته

ز فرهختگی سر برافراخته

بدان ای پسر کاين سرای فريب

ندارد ترا شادمان بی نهيب

نگهدار تن باش و آن خرد

چو خواهی که روزت به بد نگذرد

چو بر دين کند شهريار آفرين

برادر شود شهرياری و دين

نه بی تخت شاهيست دينی به پای

نه بی دين بود شهرياری به جای

دو ديباست يک در دگر بافته

برآورده پيش خرد تافته

نه از پادشا بی نيازست دين

نه بی دين بود شاه را آفرين

چنين پاسبانان يکديگرند

تو گويی که در زير يک چادرند

نه آن زين نه اين زان بود بی نياز

دو انباز ديديمشان نيک ساز

چو باشد خداوند رای و خرد

دو گيتی همی مرد دينی برد

چو دين را بود پادشا پاسبان

تو اين هر دو را جز برادر مخوان

چو دين دار کين دارد از پادشا

مخوان تا توانی ورا پارسا

هرانکس که بر دادگر شهريار

گشايد زبان مرد دينش مدار

چه گفت آن سخن گوی با آفرين

که چون بنگری مغز دادست دين

سر تخت شاهی بپيچد سه کار

نخستين ز بيدادگر شهريار

دگر آنک بی سود را برکشد

ز مرد هنرمند سر درکشد

سه ديگر که با گنج خويشی کند

به دينار کوشد که بيشی کند

به بخشندگی ياز و دين و خرد

دروغ ايچ تا با تو برنگذرد

رخ پادشا تيره دارد دروغ

بلنديش هرگز نگيرد فروغ

نگر تا نباشی نگهبان گنج

که مردم ز دينار يازد به رنج

اگر پادشا آز گنج آورد

تن زيردستان به رنج آورد

کجا گنج دهقان بود گنج اوست

وگر چند بر کوشش و رنج اوست

نگهبان بود شاه گنج ورا

به بار آورد شاخ رنج ورا

بدان کوش تا دور باشی ز خشم

به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشيمان شوی

به پوزش نگهبان درمان شوی

هرانگه که خشم آورد پادشا

سبک مايه خواند ورا پارسا

چو بر شاه زشتست بد خواستن

ببايد به خوبی دل آراستن

وگر بيم داری به دل يک زمان

شود خيره رای از بد بدگمان

ز بخشش منه بر دل اندوه نيز

بدان تا توان ای پسر ارج چيز

چنان دان که شاهی بدان پادشاست

که دور فلک را ببخشيد راست

زمانی غم پادشاهی برد

رد و موبدش رای پيش آورد

بپرسد هم از کار بيداد و داد

کند اين سخن بر دل شاه ياد

به روزی که رای شکار آيدت

چو يوز درنده به کار آيدت

دو بازی بهم در نبايد زدن

می و بزم و نخچير و بيرون شدن

که تن گردد از جستن می گران

نگه داشتند اين سخن مهتران

وگر دشمن آيد به جايی پديد

ازين کارها دل ببايد بريد

درم دادن و تيغ پيراستن

ز هر پادشاهی سپه خواستن

به فردا ممان کار امروز را

بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عاميان راستی

که از جست وجو آيدت کاستی

وزيشان ترا گر بد آيد خبر

تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه يزدان پرست

اگر پای گيری سر آيد به دست

چنين باشد اندازه ی عام شهر

ترا جاودان از خرد باد بهر

بترس از بد مردم بدنهان

که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هيچ مگشای با رازدار

که او را بود نيز انباز و يار

سخن را تو آگنده دانی همی

ز گيتی پراگنده خوانی همی

چو رازت به شهر آشکارا شود

دل بخردان بی مدرا شود

برآشوبی و سر سبک خواندت

خردمند گر پيش بنشاندت

تو عيب کسان هيچ گونه مجوی

که عيب آورد بر تو بر عيب جوی

وگر چيره گردد هوا بر خرد

خردمندت از مردمان نشمرد

خردمند بايد جهاندار شاه

کجا هرکسی را بود ني کخواه

کسی کو بود تيز و برترمنش

بپيچد ز پيغاره و سرزنش

مبادا که گيرد به نزد تو جای

چنين مرد گر باشدت رهنمای

چو خواهی که بستايدت پارسا

بنه خشم و کين چون شوی پادشا

هوا چونک بر تخت حشمت نشست

نباشی خردمند و يزدان پرست

نبايد که باشی فراوان سخن

به روی کسان پارسايی مکن

سخن بشنو و بهترين يادگير

نگر تا کدام آيدت دلپذير

سخن پيش فرهنگيان سخته گوی

گه می نوازنده و تازه روی

مکن خوار خواهنده درويش را

بر تخت منشان بدانديش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه

تو بپذير و کين گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار

خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس

تو لشکر بيارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ

بپرهيزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جويد و راستی

نبينی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کينه مجوی

چنين دار نزديک او آب روی

بيارای دل را به دانش که ارز

به دانش بود تا توانی بورز

چو بخشنده باشی گرامی شوی

ز دانايی و داد نامی شوی

تو عهد پدر با روانت بدار

به فرزندمان ه مچنين يادگار

چو من حق فرزند بگزاردم

کسی را ز گيتی نيازاردم

شما هم ازين عهد من مگذريد

نفس داستان را به بد مشمريد

تو پند پدر همچنين ياددار

به نيکی گرای و بدی باد دار

به خيره مرنجان روان مرا

به آتش تن ناتوان مرا

به بد کردن خويش و آزار کس

مجوی ای پسر درد و تيمار کس

برين بگذرد ساليان پانصد

بزرگی شما را به پايان رسد

بپيچد سر از عهد فرزند تو

هم انکس که باشد ز پيوند تو

ز رای و ز دانش به يکسو شوند

همان پند دانندگان نشنوند

بگردند يکسر ز عهد و وفا

به بيداد يازند و جور و جفا

جهان تنگ دارند بر زيردست

بر ايشان شود خوار يزدان پرست

بپوشند پيراهن بدتنی

ببالند با کيش آهرمنی

گشاده شود هرچ ما بسته ايم

ببالايد آن دين که ما شسته ايم

تبه گردد اين پند و اندرز من

به ويرانی آرد رخ اين مرز من

همی خواهم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان

همه نيک نامی بود يارتان

ز يزدان و از ما بر آن کس درود

که تارش خرد باشد و داد پود

نيارد شکست اندرين عهد من

نکوشد که حنظل کند شهد من

برآمد چهل سال و بر سر دو ماه

که تا برنهادم به شاهی کلاه

به گيتی مرا شارستانست شش

هوا خوشگوار و به زير آب خوش

يکی خواندم خوره ی اردشير

که گردد زبادش جوان مرد پير

کزو تازه شد کشور خوزيان

پر از مردم و آب و سود و زيان

دگر شارستان گندشاپور نام

که موبد ازان شهر شد شادکام

دگر بوم ميسان و رود فرات

پر از چشمه و چارپای و نبات

دگر شارستان برکه ی اردشير

پر از باغ و پر گلشن و آبگير

چو رام اردشيرست شهری دگر

کزو بر سوی پارس کردم گذر

دگر شارستان اورمزد اردشير

هوا مشک بوی و به جوی آب شير

روان مرا شادگردان به داد

که پيروز بادی تو بر تخت شاد

بسی رنجها بردم اندر جهان

چه بر آشکار و چه اندر نهان

کنون دخمه را برنهاديم رخت

تو بسپار تابوت و پرداز تخت

بگفت اين و تاريک شد بخت اوی

دريغ آن سر و افسر و تخت اوی

چنين است آيين خرم جهان

نخواهد بما برگشادن نهان

انوشه کسی کو بزرگی نديد

نبايستش از تخت شد ناپديد

بکوشی و آری ز هرگونه چيز

نه مردم نه آن چيز ماند به نيز

سرانجام با خاک باشيم جفت

دو رخ را به چادر ببايد نهفت

بيا تا همه دست نيکی بريم

جهان جهان را به بد نسپرسم

بکوشيم بر نيک نامی به تن

کزين نام يابيم بر انجمن

خنک آنک جامی بگيرد به دست

خورد ياد شاهان يزدان پرست

چو جام نبيدش دمادم شود

بخسپد بدانگه که خرم شود

کنون پادشاهی شاپور گوی

زبان برگشای از می و سور گوی

بران آفرين کافرين آفريد

مکان و زمان و زمين آفريد

هم آرام ازويست و هم کار ازوی

هم انجام ازويست و فرجام ازوی

سپهر و زمان و زمين کرده است

کم و بيش گيتی برآورده است

ز خاشاک ناچيز تا عرش راست

سراسر به هستی يزدان گواست

جز او را مخوان کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

ازو بر روان محمد درود

بيارانش بر هريکی برفزود

سرانجمن بد ز ياران علی

که خوانند او را علی ولی

همه پاک بودند و پرهيزگار

سخنهايشان برگذشت از شمار

کنون بر سخنها فزايش کنيم

جهان آفرين را ستايش کنيم

ستاييم تاج شهنشاه را

که تختش درفشان کند ماه را

خداوند با فر و با بخش و داد

زمانه به فرمان او گشت شاد

خداوند گوپال و شمشير و گنج

خداوند آسانی و درد و رنج

جهاندار با فر و نيکی شناس

که از تاج دارد به يزدان سپاس

خردمند و زيبا و چير هسخن

جوانی بسال و بدانش کهن

همی مشتری بارد از ابر اوی

بتازيم در سايه ی فر اوی

به رزم آسمان را خروشان کند

چو بزم آيدش گوهرافشان کند

چو خشم آورد کوه ريزان شود

سپهر از بر خاک لرزان شود

پدر بر پدر شهريارست و شاه

بنازد بدو گنبد هور و ماه

بماناد تا جاودان نام اوی

همه مهتری باد فرجام اوی

سر نامه کردم ثنای ورا

بزرگی و آيين و رای ورا

ازو ديدم اندر جهان نام نيک

ز گيتی ورا باد فرجام نيک

ز ديدار او تاج روشن شدست

ز بدها ورا بخت جوشن شدست

بنازد بدو مردم پارسا

هم انکس که شد بر زمين پادشا

هوا روشن از بارور بخت اوی

زمين پايه ی نامور تخت اوی

به رزم اندرون ژنده پيل بلاست

به بزم اندرون آسمان وفاست

چو در رزم رخشان شود رای اوی

همی موج خيزد ز دريای اوی

به نخچير شيران شکار وی اند

دد و دام در زينهار وی اند

از آواز گرزش همی روز جنگ

بدرد دل شير و چرم پلنگ

سرش سبز باد و دلش پر ز داد

جهان بی سر و افسر او مباد

پادشاهی اشکانیان

شاهنامه » پادشاهی اشکانیان

پادشاهی اشکانیان

کنون پادشاه جهان را ستای

به رزم و به بزم و به دانش گرای

سرافراز محمود فرخنده رای

کزويست نام بزرگی به جای

جهاندار ابوالقاسم پر خرد

که رايش همی از خرد برخورد

همی باد تا جاودان شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ايران و زابلستان

ز قنوج تا مرز کابلستان

برو آفرين باد و بر لشکرش

چه بر خويش و بر دوده و کشورش

جهاندار سالار او مير نصر

کزو شادمانست گردنده عصر

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ

نه آرام گيرد به روز بيسچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد

سر شهرياران به چنگ آورد

برآنکس که بخشش کند گنج خويش

ببخشد نه انديشد از رنج خويش

جهان تاجهاندار محمود باد

وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود

سرلشکر از ماه برتر بود

که پيروز نامست و پيروزبخت

همی بگذرد تير او بر درخت

هميشه تن شاه بی رنج باد

نشستش همه بر سر گنج باد

هميدون سپهدار او شاد باد

دلش روشن و گنجش آباد باد

چنين تا به پايست گردان سپهر

ازين تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر

همه تاجدارند و پيروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار

يکی آفرين باد بر شهريار

کزين مژده داديم رسم خراج

که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بيش

ز دين دار بيدار وز مرد کيش

بدين عهد نوشين روان تازه شد

همه کار بر ديگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز

همی بفگند چادر داد باز

ببينی بدين داد و نيکی گمان

که او خلعتی يابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش

بماند کلاه کيان بر سرش

سرش سبز باد و تنش ب یگزند

منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا

کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که اين نامه تا جاودان

درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنين

که خوانند هرکس برو آفرين

چنين گفت نوشين روان قباد

که چون شاه را دل بپيچد ز داد

کند چرخ منشور او را سپاه

ستاره نخواند ورا نيز شاه

ستم نامه ی عزل شاهان بود

چو درد دل بيگناهان بود

بماناد تا جاودان اين گهر

هنرمند و بادانش و دادگر

نباشد جهان بر کسی پايدار

همه نام نيکو بود يادگار

کجا شد فريدون و ضحاک و جم

مهان عرب خسروان عجم

کجا آن بزرگان ساسانيان

ز بهراميان تا به سامانيان

نکوهيده تر شاه ضحاک بود

که بيدادگر بود و ناپاک بود

فريدون فرخ ستايش ببرد

بمرد او و جاويد نامش نمرد

سخن ماند اندر جهان يادگار

سخن بهتر از گوهر شاهوار

ستايش نبرد آنک بيداد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گيتی کسی نام اوی

ازين نامه ی شاه دشمن گداز

که بادا همه ساله بر تخت ناز

همه مردم از خانها شد به دشت

نيايش همی ز آسمان برگذشت

که جاويد بادا سر تاجدار

خجسته برو گردش روزگار

ز گيتی مبيناد جز کام خويش

نوشته بر ايوانها نام خويش

همان دوده و لشکر و کشورش

همان خسروی قامت و منظرش

کنون ای سراينده فرتوت مرد

سوی گاه اشکانيان بازگرد

چه گفت اندر آن نامه ی راستان

که گوينده ياد آرد از باستان

پس از روزگار سکندر جهان

چه گويد کرا بود تخت مهان

چنين گفت داننده دهقان چاچ

کزان پس کسی را نبد تخت عاج

بزرگان که از تخم آرش بدند

دلير و سبکسار و سرکش بدند

به گيتی به هر گوشه يی بر يکی

گرفته ز هر کشوری اندکی

چو بر تختشان شاد بنشاندند

ملوک طوايف همی خواندند

برين گونه بگذشت سالی دويست

تو گفتی که اندر زمين شاه نيست

نکردند ياد اين ازان آن ازين

برآسود يک چند روی زمين

سکندر سگاليد زين گونه رای

که تا روم آباد ماند به جای

نخست اشک بود از نژاد قباد

دگر گرد شاپور خسرو نژاد

ز يک دست گودرز اشکانيان

چو بيژن که بود از نژاد کيان

چو نرسی و چون اورمزد بزرگ

چو آرش که بد نامدار سترگ

چو زو بگذری نامدار اردوان

خردمند و با رای و روشن روان

چو بنشست بهرام ز اشکانيان

ببخشيد گنجی با رزانيان

ورا خواندند اردوان بزرگ

که از ميش بگسست چنگال گرگ

ورا بود شيراز تا اصفهان

که داننده خواندش مرز مهان

به اصطخر بد بابک از دست اوی

که تنين خروشان بد از شست اوی

چو کوتاه شد شاخ و هم بيخشان

نگويد جهاندار تاريخشان

کزيشان جز از نام نشنيد هام

نه در نامه ی خسروان ديده ام

سکندر چو نوميد گشت از جهان

بيفگند رايی ميان مهان

بدان تا نگيرد کس از روم ياد

بماند مران کشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمين شهريار

چنين آورد دانش شاه بار

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را يکی شادکام

خردمند و جنگی و ساسان به نام

پدر را بران گونه چون کشته ديد

سر بخت ايرانيان گشته ديد

ازان لشکر روم بگريخت اوی

به دام بلا در نياويخت اوی

به هندوستان در به زاری بمرد

ز ساسان يکی کودکی ماند خرد

بدين هم نشان تا چهارم پسر

همی نام ساسانش کردی پدر

شبانان بدندی و گر ساربان

همه ساله با رنج و کار گران

چو کهتر پسر سوی بابک رسيد

به دشت اندرون سر شبان را بديد

بدو گفت مزدورت آيد به کار

که ايدر گذارد به بد روزگار

بپذرفت بدبخت را سرشبان

همی داشت با رنج روز و شبان

چو شد کارگر مرد و آمد پسند

شبان سرشبان گشت بر گوسفند

دران روزگاری همی بود مرد

پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

شبی خفته بد بابک رود ياب (؟)

چنان ديد روشن روانش به خاب

که ساسان به پيل ژيان برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

هرانکس که آمد بر او فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

زمين را به خوبی بياراستی

دل تيره از غم بپيراستی

به ديگر شب اندر چو بابک بخفت

همی بود با مغزش انديشه جفت

چنان ديد در خواب کاتش پرست

سه آتش ببردی فروزان به دست

چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر

فروزان به کردار گردان سپهر

همه پيش ساسان فروزان بدی

به هر آتشی عود سوزان بدی

سر بابک از خواب بيدار شد

روان و دلش پر ز تيمار شد

هرانکس که در خواب دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

به ايوان بابک شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

چو بابک سخن برگشاد از نهفت

همه خواب يکسر بديشان بگفت

پرانديشه شد زان سخن رهنمای

نهاده برو گوش پاسخ سرای

سرانجام گفت ای سرافراز شاه

به تأويل اين کرد بايد نگاه

کسی را که بينند زين سان به خواب

به شاهی برآرد سر از آفتاب

ور ايدونک اين خواب زو بگذرد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

چو بابک شنيد اين سخن گشت شاد

براندازه شان يک به يک هديه داد

بفرمود تا سرشبان از رمه

بر بابک آيد به روز دمه

بيامد شبان پيش او با گليم

پر از برف پشمينه دل بدو نيم

بپردخت بابک ز بيگانه جای

بدر شد پرستنده و رهنمای

ز ساسان بپرسيد و بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بپرسيدش از گوهر و از نژاد

شبان زو بترسيد و پاسخ نداد

ازان پس بدو گفت کای شهريار

شبان را به جان گر دهی زينهار

بگويد ز گوهر همه هرچ هست

چو دستم بگيری به پيمان به دست

که با من نسازی بدی در جهان

نه بر آشکار و نه اندر نهان

چو بشنيد بابک زبان برگشاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

که بر تو نسازم به چيزی گزند

بدارمت شادان دل و ارجمند

به بابک چنين گفت زان پس جوان

که من پور ساسانم ای پهلوان

نبيره ی جهاندار شاه اردشير

که بهمنش خواندی همی يادگير

سرافراز پور يل اسفنديار

ز گشتاسپ يل در جهان يادگار

چو بشنيد بابک فرو ريخت آب

ازان چشم روشن که او ديد خواب

بياورد پس جامه ی پهلوی

يکی باره با آلت خسروی

بدو گفت بابک به گرمابه شو

همی باش تا خلعت آرند نو

يکی کاخ پرمايه او را بساخت

ازان سرشبانان سرش برافراخت

چو او را بران کاخ بر جای کرد

غلام و پرستنده بر پای کرد

به هر آلتی سرفرازيش داد

هم از خواسته بی نيازيش داد

بدو داد پس دختر خويش را

پسنديده و افسر خويش را

چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

به ماننده ی نامدار اردشير

فزاينده و فرخ و دلپذير

همان اردشيرش پدر کرد نام

نيا شد به ديدار او شادکام

همی پروريدش به بربر به ناز

برآمد برين روزگاری دراز

مر او را کنون مردم تيزوير

همی خواندش بابکان اردشير

بياموختندش هنر هرچ بود

هنر نيز بر گوهرش بر فزود

چنان شد به ديدار و فرهنگ و چهر

که گفتی همی زو فروزد سپهر

پس آگاهی آمد سوی اردوان

ز فرهنگ وز دانش آن جوان

که شير ژيانست هنگام رزم

به ناهيد ماند همی روز بزم

يکی نامه بنوشت پس اردوان

سوی بابک نامور پهلوان

که ای مرد بادانش و رهنمای

سخن گوی و با نام و پاکيز هرای

شنيدم که فرزند تو اردشير

سواريست گوينده و يادگير

چو نامه بخوانی ه ماندر زمان

فرستش به نزديک ما شادمان

ز بايسته ها بی نيازش کنم

ميان يلان سرفرازش کنم

چو باشد به نزديک فرزند ما

نگوييم کو نيست پيوند ما

چو آن نامه ی شاه بابک بخواند

بسی خون مژگان به رخ برفشاند

بفرمود تا پيش او شد دبير

همان نورسيده جوان اردشير

بدو گفت کاين نامه ی اردوان

بخوان و نگه کن به روشن روان

من اينک يکی نامه نزديک شاه

نويسم فرستم يکی نيک خواه

بگويم که اينک دل و ديده را

دلاور جوان پسنديده را

فرستادم و دادمش نيز پند

چو آيد بدان بارگاه بلند

تو آن کن که از رسم شاهان سزد

نبايد که بادی برو بر وزد

در گنج بگشاد بابک چو باد

جوان را ز هرگونه يی کرد شاد

ز زرين ستام و ز گوپال و تيغ

ز فرزند چيزش نيامد دريغ

ز دينار و ديبا و اسپ و رهی

ز چينی و زربفت شاهنشهی

بياورد و بنهاد پيش جوان

جوان شد پرستنده ی اردوان

بسی هديه ها نيز با اردشير

ز ديبا و دينار و مشک و عبير

ز پيش نيا کودک نيک پی

به درگاه شاه اردوان شد بری

چو آمد به نزديکی بارگاه

بگفتند با شاه زان بارخواه

جوان را به مهر اردوان پيش خواند

ز بابک سخنها فراوان براند

به نزديکی تخت بنشاختش

به برزن يکی جايگه ساختش

فرستاد هرگونه يی خوردنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ابا نامداران بيامد جوان

به جايی که فرموده بود اردوان

چو کرسی نهاد از بر چرخ شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

پرستنده يی پيش خواند اردشير

همان هديه هايی که بد ناگزير

فرستاد نزديک شاه اردوان

فرستاده ی بابک پهلوان

بديد اردوان و پسند آمدش

جوانمرد را سودمند آمدش

پسروار خسرو همی داشتش

زمانی به تيمار نگذاشتش

به می خوردن و خوان و نخچيرگاه

به پيش خودش داشتی سال و ماه

همی داشتش همچو فرزند خويش

جدايی ندادش ز پيوند خويش

چنان بد که روزی به نخچيرگاه

پراگنده شد لشکر و پور شاه

همی راند با اردوان اردشير

جوانمرد را شاه بد دلپذير

پسر بود شاه اردوان را چهار

ازان هر يکی چون يکی شهريار

به هامون پديد آمد از دور گور

ازان لشکر گشن برخاست شور

همه بادپايان برانگيختند

همی گرد با خوی برآميختند

همی تاخت پيش اندرون اردشير

چو نزديک شد در کمان راند تير

بزد بر سرون يکی گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

بيامد هم اندر زمان اردوان

بديد آن گشاد و بر آن جوان

بديد آن يکی گور افگنده گفت

که با دست آنکس هنر باد جفت

چنين داد پاسخ به شاه اردشير

که اين گور را من فگندم به تير

پسر گفت کين را من افگنده ام

همان جفت را نيز جويند هام

چنين داد پاسخ بدو اردشير

که دشتی فراخست و هم گور و تير

يکی ديگر افگن برين هم نشان

دروغ از گناهست بر سرکشان

پر از خشم شد زان جوان اردوان

يکی بانگ برزد به مرد جوان

بدو گفت شاه اين گناه منست

که پروردن آيين و راه منست

ترا خود به بزم و به نخچيرگاه

چرا برد بايد همی با سپاه

بدان تا ز فرزند من بگذری

بلندی گزينی و کنداوری

برو تازی اسپان ما را ببين

هم آن جايگه بر سرايی گزين

بران آخر اسپ سالار باش

به هر کار با هر کسی يار باش

بيامد پر از آب چشم اردشير

بر آخر اسپ شد ناگزير

يکی نامه بنوشت پيش نيا

پر از غم دل و سر پر از کيميا

که ما را چه پيش آمد از اردوان

که درد تنش باد و رنج روان

همه ياد کرد آن کجا رفته بود

کجا اردوان از چه آشفته بود

چو آن نامه نزديک بابک رسيد

نکرد آن سخن نيز بر کس پديد

دلش گشت زان کار پر درد و رنج

بياورد دينار چندی ز گنج

فرستاد نزديک او ده هزار

هيونی برافگند گرد و سوار

بفرمود تا پيش او شد دبير

يکی نامه فرمود زی اردشير

که اين کم خرد نورسيده جوان

چو رفتی به نخچير با اردوان

چرا تاختی پيش فرزند اوی

پرستنده ای تو نه پيوند اوی

نکردی به تو دشمنی ار بدی

که خود کرده ای تو به نابخردی

کنون کام و خشنودی او بجوی

مگردان ز فرمان او هيچ روی

ز دينار لختی فرستادمت

به نامه درون پندها دادمت

هرانگه که اين مايه بردی بکار

دگر خواه تا بگذرد روزگار

تگاور هيون جهانديده پير

بيامد دوان تا بر اردشير

چو آن نامه برخواند خرسند گشت

دلش سوی نيرنگ و اروند گشت

بگسترد هرگونه گستردنی

ز پوشيدنيها و از خوردنی

به نزديک اسپان سرايی گزيد

نه اندر خور کار جايی گزيد

شب و روز خوردن بدی کار اوی

می و جام و رامشگران يار اوی

يکی کاخ بود اردوان را بلند

به کاخ اندرون بنده يی ارجمند

که گلنار بد نام آن ماه روی

نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی

بر اردوان همچو دستور بود

بران خواسته نيز گنجور بود

بروبر گرامی تر از جان بدی

به ديدار او شاد و خندان بدی

چنان بد که روزی برآمد به بام

دلش گشت زان خرمی شادکام

نگه کرد خندان لب اردشير

جوان در دل ماه شد جايگير

همی بود تا روز تاريک شد

همانا به شب روز نزديک شد

کمندی بران کنگره بر ببست

گره زد برو چند و ببسود دست

به گستاخی از باره آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

بيامد خرامان بر اردشير

پر از گوهر و بوی مشک و عبير

ز بالين ديبا سرش برگرفت

چو بيدار شد تنگ در بر گرفت

نگه کرد برنا بران خو بروی

بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی

بدان ماه گفت از کجا خاستی

که پرغم دلم را بياراستی

چنين داد پاسخ که من بند هام

ز گيتی به ديدار تو زند هام

دلارام گنجور شاه اردوان

که از من بود شاد و روش نروان

کنون گر پذيری ترا بنده ام

دل و جان به مهر تو آگند هام

بيايم چو خواهی به نزديک تو

درفشان کنم روز تاريک تو

چو لختی برآمد برين روزگار

شکست اندر آمد به آموزگار

جهانديده بيدار بابک بمرد

سرای کهن ديگری را سپرد

چو آگاهی آمد سوی اردوان

پر از غم شد و تيره گشتش روان

گرفتند هر مهتری ياد پارس

سپهبد به مهتر پسر داد پارس

بفرمود تا کوس بيرون برند

ز درگاه لشکر به هامون برند

جهان تيره شد بر دل اردشير

ازان پير روشن دل و دستگير

دل از لشکر اردوان برگرفت

وزان آگهی رای ديگر گرفت

که از درد او بد دلش پرستيز

به هر سو همی جست راه گريز

ازان پس چنان بد که شاه اردوان

ز اخترشناسان روشن روان

بياورد چندی به درگاه خويش

همی بازجست اختر و راه خويش

همان نيز تا گردش روزگار

ازان پس کرا باشد آموزگار

فرستادشان نزد گلنار شاه

بدان تا کنند اختران را نگاه

سه روز اندر آن کار شد روزگار

نگه کرده شد طالع شهريار

چو گنجور بشنيد آوازشان

سخن گفتن از طالع و رازشان

سيم روز تا شب گذشته سه پاس

کنيزک بپردخت ز اخترشناس

پر از آرزو دل لبان پر ز باد

همی داشت گفتار ايشان به ياد

چهارم بشد مرد روشن روان

که بگشايد آن راز با اردوان

برفتند با زيجها برکنار

ز کاخ کنيزک بر شهريار

بگفتند راز سپهر بلند

همان حکم او بر چه و چون و چند

کزين پس کنون تانه بس روزگار

ز چيزی بپيچد دل نامدار

که بگريزد از مهتری کهتری

سپهبد نژادی و کنداوری

وزان پس شود شهرياری بلند

جهاندار و ني کاختر و سودمند

دل نامور مهتر نيک بخت

ز گفتار ايشان غمی گشت سخت

چو شد روی کشور به کردار قير

کنيزک بيامد بر اردشير

چو دريا برآشفت مرد جوان

که يک روز نشکيبی از اردوان

کنيزک بگفت آنچ روشن روان

همی گفت با نامدار اردوان

سخن چون ز گلنار زان سان شنيد

شکيبايی و خامشی برگزيد

دل مرد برنا شد از ماه تير

ازان پس همی جست راه گريز

بدو گفت گر من به ايران شوم

ز ری سوی شهر دليران شوم

تو با من سگالی که آيی به رام

گر ايدر بباشی به نزديک شاه

اگر با من آيی توانگر شوی

همان بر سر کشور افسر شوی

چنين داد پاسخ که من بنده ام

نباشم جدا از تو تا زنده ام

همی گفت با لب پر از باد سرد

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

چنين گفت با ماه روی اردشير

که فردا ببايد شدن ناگزير

کنيزک بيامد به ايوان خويش

به کف برنهاده تن و جان خويش

چو شد روی گيتی ز خورشيد زرد

به خم اندر آمد شب لاژورد

کنيزک در گنجها باز کرد

ز هر گوهری جستن آغاز کرد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار

ز دينار چندانک بودش به کار

بيامد به جايی که بودش نشست

بدان خانه بنهاد گوهر ز دست

همی بود تا شب برآمد ز کوه

بخفت اردوان جای شد بی گروه

از ايوان بيامد به کردار تير

بياورد گوهر بر اردشير

جهانجوی را ديد جامی به دست

نگهبان اسپان همه خفته مست

کجا مستشان کرده بود اردشير

که وی خواست رفتن همی ناگزير

دو اسپ گرانمايه کرده گزين

بر آخر چنان بود در زير زين

جهانجوی چون روی گلنار ديد

همان گوهر و سرخ دينار ديد

هم اندر زمان پيش بنهاد جام

بزد بر سر تازی اسپان لگام

بپوشيد خفتان و خود بر نشست

يکی تيغ زهر آب داده به دست

همان ماه رخ بر دگر بارگی

نشستند و رفتند يکبارگی

از ايوان سوی پارس بنهاد روی

همی رفت شادان دل و را هجوی

چنان بد که بی ماه روی اردوان

نبودی شب و روز روشن روان

ز ديبا نبرداشتی دوش و يال

مگر چهر گلنار ديدی به فال

چو آمدش هنگام برخاستن

به ديبا سر گاهش آراستن

کنيزک نيامد به بالين اوی

برآشفت و پيچان شد از کين اوی

بدربر سپاه ايستاده به پای

بياراسته تخت و تاج و سرای

ز درگاه برخاست سالار بار

بيامد بر نامور شهريار

بدو گفت گردنکشان بر درند

هر آنکس کجا مهتر کشورند

پرستندگان را چنين گفت شاه

که گلنار چون راه و آيين نگاه

ندارد نيايد به بالين من

که داند بدين داستان دين من

بيامد هم انگاه مهتر دبير

که رفتست بيگاه دوش اردشير

وز آخر ببردست خنگ و سياه

که بد باره ی نامبردار شاه

هم انگاه شد شاه را دلپذير

که گنجور او رفت با اردشير

دل مرد جنگی برآمد ز جای

برآشفت و زود اندر آمد به پای

سواران جنگی فراوان ببرد

تو گفتی همی باره آتش سپرد

بره بر يکی نامور ديد جای

بسی اندرو مردم و چارپای

بپرسيد زيشان که شبگير هور

شنيدی شما بانگ نعل ستور

يکی گفت زيشان که اندر گذشت

دو تن بر دو باره درآمد به دشت

همی برگذشتند پويان به راه

يکی باره ی خنگ و ديگر سياه

به دم سواران يکی غرم پاک

چو اسپی همی بر پراگند خاک

به دستور گفت آن زمان اردوان

که اين غرم باری چرا شد دوان

چنين داد پاسخ که آن فر اوست

به شاهی و ني کاختری پر اوست

گر اين غرم دريابد او را متاز

که اين کار گردد بمابر دراز

فرود آمد آن جايگه اردوان

بخورد و برآسود و آمد دوان

همی تاختند از پس اردشير

به پيش اندرون اردوان و وزير

جوان با کنيزک چو باد دمان

نپردخت از تاختن يک زمان

کرا يار باشد سپهر بلند

بروبر ز دشمن نيايد گزند

ازان تاختن رنجه شد اردشير

بديد از بلندی يکی آبگير

جوانمرد پويان به گلنار گفت

که اکنون که با رنج گشتيم جفت

ببايد بدين چشمه آمد فرود

که شد باره و مرد بی تار و پود

بباشيم بر آب و چيزی خوريم

ازان پس بر آسودگی بگذريم

چو هر دو رسيدند نزديک آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی خواست کايد فرود اردشير

دو مرد جوان ديد بر آبگير

جوانان به آواز گفتند زود

عنان و رکيبت ببايد بسود

که رستی ز کام و دم اژدها

کنون آب خوردن نيارد بها

نبايد که آيی به خوردن فرود

تن خويش را داد بايد درود

چو از پندگوی آن شنيد اردشير

به گلنار گفت اين سخن يادگير

رکيبش گران شد سبک شد عنان

به گردن برآورد رخشان سنان

پس اندر چو باد دمان اردوان

همی تاخت با رنج و تيره روان

بدانگه که بگذشت نيمی ز روز

فلک را بپيمود گيتی فروز

يکی شارستان ديد با رنگ و بوی

بسی مردم آمد به نزديک اوی

چنين گفت با موبدان نامدار

که کی برگذشت آن دلاور سوار

چنين داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه ني کاختر و پا کرای

بدانگه که خورشيد برگشت زرد

بگسترد شب چادر لاژورد

بدين شهر بگذشت پويان دو تن

پر از گرد وبی آب گشته دهن

يکی غرم بود از پس يک سوار

که چون او نديدم به ايوان نگار

چنين گفت با اردوان کدخدای

کز ايدر مگر بازگردی به جای

سپه سازی و ساز جنگ آوری

که اکنون دگرگونه شد داوری

که بختش پس پشت او برنشست

ازين تاختن باد ماند به دست

يکی نامه بنويس نزد پسر

به نامه بگوی اين سخن در به در

نشانی مگر يابد از اردشير

نبايد که او دو شد از غرم شير

چو بشنيد زو اردوان اين سخن

بدانست کواز او شد کهن

بدان شارستان اندر آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

چو شب روز شد بامداد پگاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد دو رخساره همرنگ نی

چو شب تيره گشت اندر آمد بری

يکی نامه بنوشت نزد پسر

که کژی به باغ اندر آورد بر

چنان شد ز بالين ما اردشير

کزان سان نجست از کمان ايچ تير

سوی پارس آمد بجويش نهان

مگوی اين سخن با کسی در جهان

وزين سو به دريا رسيد اردشير

به يزدان چنين گفت کای دستگير

تو کردی مرا ايمن از بدکنش

که هرگز مبيناد نيکی تنش

برآسود و ملاح را پيش خواند

ز کار گذشته فراوان براند

نگه کرد فرزانه ملاح پير

به بالا و چهر و بر اردشير

بدانست کو نيست جز کی نژاد

ز فر و ز اورنگ او گشت شاد

بيامد به دريا هم اندر شتاب

به هر سو برافگند زورق به آب

ز آگاهی نامدار اردشير

سپاه انجمن شد بران آبگير

هرانکس که بد بابکی در صطخر

به آگاهی شاه کردند فخر

دگر هرک از تخم دارا بدند

به هر کشوری نامدارا بدند

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

ز شادی جوان شد دل مرد پير

همی رفت مردم ز دريا و کوه

به نزديک برنا گروها گروه

ز هر شهر فرزانه يی رای زن

به نزد جهانجوی گشت انجمن

زبان برگشاد اردشير جوان

که ای نامداران روشن روان

کسی نيست زين نامدار انجمن

ز فرزانه و مردم رای زن

که نشنيد کاسکندر بدگمان

چه کرد از فرومايگی در جهان

نياکان ما را يکايک بکشت

به بيدادی آورد گيتی به مشت

چو من باشم از تخم اسفنديار

به مرز اندرون اردوان شهريار

سزد گرد مر اين را نخوانيم داد

وزين داستان کس نگيريم ياد

چو باشيد با من بدين يارمند

نمانم به کس نام و تخت بلند

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

که پاسخ به آواز فرخ نهيد

هرانکس که بود اندر آن انجمن

ز شمشير زن مرد و از را یزن

چو آواز بشنيد بر پای خاست

همه راز دل بازگفتند راست

که هرکس که هستيم باب کنژاد

به ديدار و چهر تو گشتيم شاد

و ديگر که هستيم ساسانيان

ببنديم کين را کمر بر ميان

تن و جان ما سربسر پيش تست

غم و شادمانی به کم بيش تست

به دو گوهر از هرکسی برتری

سزد بر تو شاهی و کنداوری

به فرمان تو کوه هامون کنيم

به تيغ آب دريا همه خون کنيم

چو پاسخ بدان گونه ديد اردشير

سرش برتر آمد ز ناهيد و تير

بران مهتران آفرين گستريد

به دل در ز انديشه کين گستريد

به نزديک دريا يکی شارستان

پی افگند و شد شارستان کارستان

يکی موبدی گفت با اردشير

که ای شاه ني کاختر و دلپذير

سر شهرياری همی نو کنی

بر پارس بايد که بی خو کنی

ازان پس کنی رزم با اردوان

که اختر جوانست و خسرو جوان

که او از ملوک طوايف به گنج

فزونست و زو ديدی آزار و رنج

چو برداشتی گاه او را ز جای

ندارد کسی زين سپس با تو پای

چو بشنيد گردن فراز اردشير

سخنهای بايسته و دلپذير

چو برزد سر از تيغ کوه آفتاب

به سوی صطخر آمد از پيش آب

خبر شد بر بهمن اردوان

دلش گشت پردرد و تيره روان

نکرد ايچ بر تخت شاهی درنگ

سپاهی بياورد با ساز جنگ

يکی نامور بود نامش سباک

ابا آلت و لشکر و رای پاک

که در شهر جهرم بد او پادشا

جهانديده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت

چو آگه شد از پيش بهمن برفت

ز جهرم بيامد سوی اردشير

ابا لشکر و کوس و با دار و گير

چو چشمش به روی سپهبد رسيد

ز باره درآمد چنانچون سزيد

بيامد دمان پای او بوس داد

ز ساسانيان بيشتر کرد ياد

فراوان جهانجوی بنواختش

به زود آمدن ارج بشناختش

پرانديشه شد نامجوی از سباک

دلش گشت زان پير پر بيم و باک

به راه اندرون نيز آژير بود

که با او سپاه جهانگير بود

جهانديده بيدار دل بود پير

بدانست انديشه ی اردشير

بيامد بياورد استا و زند

چنين گفت کز کردگار بلند

نژندست پرمايه جان سباک

اگر دل ندارد سوی شاه پاک

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

که آورد لشکر بدين آبگير

چنان سير سر گشتم از اردوان

که از پيرزن گشت مرد جوان

مرا نيک پی مهربان بنده دان

شکيبادل و راز داننده دان

چو بشنيد زو اردشير اين سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

مر او را به جای پدر داشتی

بران نامدارانش سر داشتی

دل شاه ز انديشه آزاد شد

سوی آذر رام خراد شد

نيايش بسی کرد پيش خدای

که باشدش بر نيکوی رهنمای

به هر کار پيروزگر داردش

درخت بزرگی به بر داردش

وزان جايگه شد به پرده سرای

عرض پيش او رفت با کدخدای

سپه را درم داد و آباد کرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ

سوی بهمن اردوان شد به جنگ

چو گشتند نزديک با يکدگر

برفتند گردان پرخاشخر

سپاه از دو رويه کشيدند صف

همه نيزه و تيغ هندی به کف

چو شيران جنگی برآويختند

چو جوی روان خون همی ريختند

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد

هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

چو شد چادر چرخ پيروزه رنگ

سپاه سباک اندر آمد به جنگ

برآمد يکی باد و گردی چو قير

بيامد ز قلب سپاه اردشير

بيفگند زيشان فراوان به گرز

که با زور و دل بود و با فر و برز

گريزان بشد بهمن اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

پس اندر همی تاخت شاه اردشير

ابا ناله ی بوق و باران تير

برين هم نشان تا به شهر صطخر

که بهمن بدو داشت آواز و فخر

ز گيتی چو برخاست آواز شاه

ز هر سو بپيوست بی مر سپاه

مر او را فراوان نمودند گنج

کجا بهمن آگنده بود آن به رنج

درمهای آگنده را برفشاند

به نيرو شد از پارس لشکر براند

چو آگاهی آمد سوی اردوان

دلش گشت پربيم و تيره روان

چنين گفت کين راز چرخ بلند

همی گفت با من خداوند پند

هران بد کز انديشه بيرون بود

ز بخشش به کوشش گذر چون بود

گمانی نبردم که از اردشير

يکی نامجوی آيد و شهرگير

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه بر گرفت و بنه برنهاد

ز گيل و ز ديلم بيامد سپاه

همی گرد لشکر برآمد به ماه

وزان روی لشکر بياورد شاه

سپاهی که بر باد بربست راه

ز بس ناله ی بوق و با کرنای

ترنگيدن زنگ و هندی درای

ميان دو لشکر دو پرتاب ماند

به خاک اندرون مار بی تاب ماند

خروشان سپاه و درفشان درفش

سرافشان دل از تيغهای بنفش

چهل روز زين سان همی جنگ بود

بران زيردستان جهان تنگ بود

ز هرگونه يی تنگ شد خوردنی

همان تنگ شد راه آوردنی

ز بس کشته شد روی هامون چو کوه

بشد خسته از زندگانی ستوه

سرانجام ابری برآمد سياه

بشد کوشش و رزم را دستگاه

يکی باد برخاست از انجمن

دل جنگيان گشت زان پرشکن

بتوفيد کوه و بلرزيد دشت

خروشش همی از هوا برگذشت

بترسيد زان لشکر اردوان

شدند اندرين يک سخن هم زبان

که اين کار بر اردوان ايزديست

بدين لشکر اکنون ببايد گريست

به روزی کجا سخت شد کارزار

همه خواستند آنگهی زينهار

بيامد ز قلب سپاه اردشير

چکاچاک برخاست و باران تير

گرفتار شد در ميان اردوان

بداد از پی تاج شيرين روان

به دست يکی مرد خراد نام

چو بگرفت بردش گرفته لگام

به پيش جهانجوی بردش اسير

ز دور اردوان را بديد اردشير

فرود آمد از باره شاه اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

به دژخيم فرمود شاه اردشير

که رو دشمن پادشا را بگير

به خنجر ميانش به دو نيم کن

دل بدسگالان پر از بيم کن

بيامد دژآگاه و فرمان گزيد

شد آن نامدار از جهان ناپديد

چنين است کردار اين چرخ پير

چه با اردوان و چه با اردشير

اگر تا ستاره برآرد بلند

سپارد هم آخر به خاک نژند

دو فرزند او هم گرفتار شد

برو تخمه ی آرشی خوار شد

مر آن هر دو را پای کرده به بند

به زندان فرستاد شاه بلند

دو بدمهر از رزم بگريختند

به دام بلا در نياويختند

برفتند گريان به هندوستان

سزد گر کنی زين سخن داستان

همه رزمگه پر ستام و کمر

پر از آلت و لشکر و سيم و زر

بفرمود تا گرد کردند شاه

ببخشيد زان پس همه بر سپاه

برفت از ميان بزرگان سباک

تن اردوان را ز خون کرد پاک

خروشان بشستش ز خاک نبرد

بر آيين شاهان يکی دخمه کرد

به ديبا بپوشيد خسته برش

ز کافور کرد افسری بر سرش

به پيمود آن خاک کاخش به پی

ز لشکر هران کس که شد سوی ری

وزان پس بيامد بر اردشير

چنين گفت کای شاه دانش پذير

تو فرمان بر و دختر او بخواه

که با فر و برزست و با تاج و گاه

به دست آيدت افسر و تاج و گنج

کجا اردوان گرد کرد آن به رنج

ازو پند بشنيد و گفتا رواست

هم اندر زمان دختر او بخواست

به ايوان او بد همی يک دو ماه

توانگر سپهبد توانگر سپاه

سوی پارس آمد ز ری نامجوی

برآسوده از رزم وز گفت وگوی

يکی شارستان کرد پر کاخ و باغ

بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

که اکنون گرانمايه دهقان پير

همی خواندش خوره اردشير

يکی چشمه بد بی کران اندروی

فراوان ازو رود بگشاد و جوی

برآورد زان چشمه آتشکده

بدو تازه شد مهر و جشن سده

به گرد اندرش باغ و ميدان و کاخ

برآورده شد جايگاه فراخ

چو شد شاه با دانش و فر و زور

همی خواندش مرزبان شهر گور

به گرد اندرش روستاها بساخت

چو آباد کردش کس اندر نشاخت

به جايی يکی ژرف دريا بديد

همی کوه بايست پيشش بريد

ببردند ميتين و مردان کار

وزان کوه ببريد صد جويبار

همی راند از کوه تا شهر گور

شد آن شارستان پر سرای و ستور

سپاهی ز اصطخر بی مر ببرد

بشد ساخته تا کند رزم کرد

به نيکی ز يزدان همی جست مزد

که ريزد بر آن بوم و بر خون دزد

چو شاه اردشير اندرآمد به تنگ

پذيره شدش کرد بی مر به جنگ

يکی کار بدخوار دشوار گشت

ابا کرد کشور همه يار گشت

يکی لشکری کرد بد پارسی

فزونتر ز گردان او يک به سی

يکی روز تا شب برآويختند

سپاه جهاندار بگريختند

ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ

شد آوردگه را همه جای تنگ

جز از شاه با خوارمايه سپاه

نبد نامداران بدان رزمگاه

ز خورشيد تابان وز گرد و خاک

زبانها شد از تشنگی چاک چاک

هم انگه درفشی برآورد شب

که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب

يکی آتشی ديد بر سوی کوه

بيامد جهاندار با آن گروه

سوی آتش آورد روی ا ردشير

همان اندکی مرد برنا و پير

چو تنگ اندر آمد شبانان بديد

بران ميش و بز پاسبانان بديد

فرود آمد از باره شاه و سپاه

دهانش پر از خاک آوردگاه

ازيشان سبک اردشير آب خواست

هم انگه ببردند با آب ماست

بياسود و لختی چريد آنچ ديد

شب تيره خفتان به سر بر کشيد

ز خفتان شايسته بد بسترش

به بالين نهاد آن کيی مغفرش

سپيده چو برزد ز دريای آب

سر شاه ايران برآمد ز خواب

بيامد به بالين او سرشبان

که پدرام باد از تو روز و شبان

چه آمد که اين جای راه تو بود

که نه در خور خوابگاه تو بود

بپرسيد زان سرشبان راه شاه

کز ايدر کجا يابم آرامگاه

چنين داد پاسخ که آباد جای

نيابی مگر باشدت رهنمای

از ايدر کنون چار فرسنگ راه

چو رفتی پديد آيد آرامگاه

وزان روی پيوسته شد ده به ده

به ده در يکی نامبردار مه

چو بشنيد زان سرشبان اردشير

ببرد از رمه راهبر چند پير

سپهبد ز کوه اندر آمد بده

ازان ده سبک پيش او رفت مه

سواران فرستاد برنا و پير

ازان شهر تا خوره ی اردشير

سپه را چو آگاهی آمد ز شاه

همه شاددل برگرفتند راه

به کردان فرستاده کارآگهان

کجا کار ايشان بجويد نهان

برفتند پويان و بازآمدند

بر شاه ايران فراز آمدند

که ايشان همه نامجويند و شاد

ندارد کسی بر دل از شاه ياد

برآنند کاندر صطخر اردشير

کهن گشت و شد بخت برناش پير

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد

گذشته سخن بر دلش باد شد

گزين کرد ازان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

کماندار با تير و ترکش هزار

بياورد با خويشتن شهريار

چو خورشيد شد زرد لشکر براند

کسی را که نابردنی بد بماند

چو شب نيم بگذشت و تاريک شد

جهاندار با کرد نزديک شد

همه دشت زيشان پر از خفته ديد

يکايک دل لشکر آشفته ديد

چو آمد سپهبد به بالين کرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

برآهخت شمشير و اندرنهاد

گيا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زيشان سر و دست شد

ز انبوه کشته زمين گست شد

بی اندازه زيشان گرفتار شد

سترگی و نابخردی خوار شد

همه بومهاشان به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد که دينار بر سر به تشت

اگر پير مردی ببردی به دشت

به دينار او کس نکردی نگاه

ز نيک اختر و بخت وز داد شاه

ز مردی نکردی بدان جنگ فخر

گرازان بيامد به شهر صطخر

بفرمود کاسپان به نيرو کنيد

سليح سواران بی آهو کنيد

چو آسوده گرديد يکسر به بزم

که زود آيد انديشه ی روز رزم

دليران به خوردن نهادند سر

چو آسوده شد کردگاه و کمر

پرانديشه ی رزم شد اردشير

چو اين داستان بشنوی يادگير

ببين اين شگفتی که دهقان چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

به شهر کجاران به دريای پارس

چه گويد ز بالا و پهنای پارس

يکی شهر بد تنگ و مردم بسی

ز کوشش بدی خوردن هر کسی

بدان شهر دختر فراوان بدی

که بی کام جوينده ی نان بدی

به يک روی نزديک او بود کوه

شدندی همه دختران همگروه

ازان هر يکی پنبه بردی به سنگ

يکی دوکدانی ز چوب خدنگ

به دروازه دختر شدی همگروه

خرامان ازين شهر تا پيش کوه

برآميختندی خورشها بهم

نبودی به خورد اندرون بيش و کم

نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد

ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد

شدندی شبانگه سوی خانه باز

شده پنبه شان ريسمان طراز

بدان شهر بی چيز و خرم نهاد

يکی مرد بد نام او هفتواد

برين گونه بر نام او از چه رفت

ازيراک او را پسر بود هفت

گرامی يکی دخترش بود و بس

که نشمردی او دختران را به کس

چنان بد که روزی همه همگروه

نشستند با دوک در پيش کوه

برآميختند آن کجا داشتند

به گاه خورش دوک بگذاشتند

چنان بد که اين دختر نيک بخت

يکی سيب افگنده باد از درخت

به ره بر بديد و سبک برگرفت

ز من بشنو اين داستان شگفت

چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد

يکی در ميان کرم آگنده ديد

به انگشت زان سيب برداشتش

بدان دوکدان نرم بگذاشتش

چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

من امروز بر اختر کرم سيب

به رشتن نمايم شما را نهيب

همه دختران شاد و خندان شدند

گشاده رخ و سيم دندان شدند

دو چندان که رشتی به روزی برشت

شمارش همی بر زمين برنوشت

وزانجا بيامد به کردار دود

به مادر نمود آن کجا رشته بود

برو آفرين کرد مادر به مهر

که برخوردی از مادر ای خو بچهر

به شبگير چون ريسمان برشمرد

دو چندانک هر بار بردی ببرد

چو آمد بدان چار هجوی انجمن

به رشتن نهاده دل و گوش و تن

چنين گفت با نامور دختران

که ای ماه رويان و ني کاختران

من از اختر کرم چندان طراز

بريسم که نيزم نيايد نياز

به رشت آنکجا برده بد پيش ازين

به کار آمدی گر بدی بيش ازين

سوی خانه برد آن طرازی که رشت

دل مام او شد چو خرم بهشت

همی لختکی سيب هر بامداد

پری روی دختر بران کرم داد

ازان پنبه هرچند کردی فزون

برشتی همی دختر پرفسون

چنان بد که يک روز مام و پدر

بگفتند با دختر پرهنر

که چندين بريسی مگر با پری

گرفتستی ای پاک تن خواهری

سبک سيم تن پيش مادر بگفت

ازان سيب و آن کرمک اندر نهفت

همان کرم فرخ بديشان نمود

زن و شوی را روشنايی فزود

به فالی گرفت آن سخن هفتواد

ز کاری نکردی به دل نيز ياد

چنين تا برآمد برين روزگار

فروزنده تر گشت هر روز کار

مگر ز اختر کرم گفتی سخن

برو نو شدی روزگار کهن

مر اين کرم را خوار نگذاشتند

بخوردنش نيکو همی داشتند

تن آور شد آن کرم و نيرو گرفت

سر و پشت او رنگ نيکو گرفت

همی تنگ شد دوکدان بر تنش

چو مشک سيه گشت پيراهنش

به مشک اندرون پيکر زعفران

برو پشت او از کران تا کران

يکی پاک صندوق کردش سياه

بدو اندرون ساخته جايگاه

چنان شد که در شهر بی هفتواد

نگفتی سخن کس به بيداد و داد

فراز آمدش ارج و آزرم و چيز

توانگر شد آن هفت فرزند نيز

يکی مير بد اندر آن شهراوی

سرافراز با لشکر و رنگ و بوی

بهانه همی ساخت بر هفتواد

که دينار بستاند از بدنژاد

ازان آگهی مرد شد در نهيب

بيامد ازان شهر دل با شکيب

همان هفت فرزند پيش اندرون

پر از درد دل ديدگان پر ز خون

ز هر سو برانگيخت بانگ و نفير

برو انجمن گشت برنا و پير

هرانجا که بايست دينار داد

به کنداوران چيز بسيار داد

يکی لشکری شد بر او انجمن

همه نامداران شمشيرزن

همه يکسره پيش فرزند اوی

برفتند و گشتند پيکارجوی

ز شهر کجاران برآمد نفير

برفتند با نيزه و تيغ و تير

هيم رفت پيش اندرون هفتواد

به جنگ اندرون داد مردی بداد

همه شهر بگرفت و او را بکشت

بسی گوهر و گنجش آمد به مشت

به نزديک او مردم انبوه شد

ز شهر کجاران سوی کوه شد

يکی دژ بکرد از بر تيغ کوه

شد آن شهر با او همه همگروه

نهاد اندران دژ دری آهنين

هم آرامگه بود هم جای کين

يکی چشمه يی بود بر کوهسار

ز تخت اندرآمد ميان حصار

يکی باره يی کرد گرداندرش

که بينا به ديده نديدی سرش

چو آن کرم را گشت صندوق تنگ

يکی حوض کردند بر کوه سنگ

چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم

نهادند کرم اندرو نرم نرم

چنان بد که دارنده هر بامداد

برفتی دوان از بر هفتواد

گزيدی به رنجش علف ساختی

تن آگنده کرم آن پرداختی

بر آمد برين کار بر پنج سال

چو پيلی شد آن کرم با شاخ و يال

چو يک چند بگذشت بر هفتواد

بر آواز آن کرم کرمان نهاد

همان دخت خرم نگهدار کرم

پدر گشته جنگی سپهدار کرم

بياراستندش وزير و دبير

به رنجش بدی خوردن و شهد و شير

سپهبد بدی بر دژ هفتواد

همان پرسش کار بيداد و داد

سپاهی و دستور و سالار بار

هران چيز کايد شهان را به کار

همه هرچ بايستش آراستند

چنانچون شهان را بپيراستند

به کشور پراگنده شد لشکرش

همه گشت آراسته کشورش

ز دريای چين تا به کرمان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

پسر هفت با تيغ زن ده هزار

همان گنج با آلت کارزار

هران پادشا کو کشيدی به جنگ

چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ

شکسته شدی لشکری کامدی

چو آواز اين داستان بشندی

چنان شد دژ نامور هفتواد

که گردش نيارست جنبيد باد

همی گشت هر روز برترش بخت

يکی خويشتن را بياراست سخت

همی خواندندی ورا شهريار

سر مرد بخرد ازو در خمار

سپهبد که بودی به مرز اندرون

به يک چنگ در جنگ کردش زبون

نتابيد با او کسی بر به جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

حصاری شدش پر ز گنج و سپاه

نديدی بران بار هبر باد راه

چو آگه شد از هفتواد اردشير

نبود آن سخنها ورا دلپذير

سپهبد فرستاد نزديک اوی

سپاهی بلند اختر و رزمجوی

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

ازيشان به دل در نيامدش ياد

کمينگاه کرد اندران کنج کوه

بيامد سوی رزم خود با گروه

چو لشکر سراسر برآشوفتند

به گرز و تبرزين همی کوفتند

سپاه اندرآمد ز جای کمين

سيه شد بران نامداران زمين

کسی بازنشناخت از پای دست

تو گفتی زمين دست ايشان ببست

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

که پيروزگر شد ز کشتن ستوه

هرانکس که بد زنده زان رزمگاه

سبک باز رفتند نزديک شاه

چو آگاه شد نامدار اردشير

ازان کشتن و غارت و دار و گير

غمی گشت و لشکر همی باز خواند

به زودی سليح و درم برفشاند

به تندی بيامد سوی هفتواد

به گردون برآمد سر بدنژاد

بياورد گنج و سليح از حصار

برو خوار شد لشکر و کارزار

جدا بود ازو دور مهتر پسر

چو آگاه شد او ز رزم پدر

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به کشتی بيامد برين روی آب

جهانجوی را نام شاهوی بود

يکی مرد بدساز و بدگوی بود

ز کشتی بيامد بر هفتواد

دل هفتواد از پسر گشت شاد

بياراست بر ميمنه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

دو لشکر بشد هر دو آراسته

پر از کينه سر گنج پر خواسته

بديشان نگه کرد شاه اردشير

دل مرد برنا شد از رنج پير

سپه برکشيد از دو رويه دو صف

ز خورشيد و شمشير برخاست تف

چو آواز کوس آمد از پشت پيل

همی مرد بيهوش گشت از دو ميل

برآمد خروشيدن گاودم

جهان پر شد از بانگ رويينه خم

زمين جنب جنبان شد از ميخ نعل

هوا از درفش سران گشت لعل

از آواز گوپال وز ترگ و خود

همی داد گردون زمين را درود

تگ بادپايان زمين را کنان

در و دشت شد پر سر بی تنان

برآن گونه شد لشکر هفتواد

که گفتی بجنبيد دريا ز باد

بيابان چنان شد ز هر دو سپاه

که بر مور و بر پشه شد تنگ راه

برين گونه تا روز برگشت زرد

برآورد شب چادر لاژورد

ز هر سو سپه باز خواند اردشير

پس پشت او بد يکی آبگير

چو دريای زنگارگون شد سياه

طلايه بيامد ز هر دو سپاه

خورش تنگ بد لشکر شاه را

که بدخواه او بسته بد راه را

به جهرم يکی مرد بد بدنژاد

کجا نام او مهرک نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشير

وزان ماندن او بران آبگير

ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه

ز جهرم بيامد به ايوان شاه

ز هر سو بياورد بی مر سپاه

همه گنج او را به تاراج داد

به لشکر بسی بدره و تاج داد

چو آگاهی آمد به شاه اردشير

پرانديشه شد بر لب آبگير

همی گفت ناساخته خانه را

چرا ساختم رزم بيگانه را

بزرگان لشکرش را پيش خواند

ز مهرک فراوان سخنها براند

چه بينيد گفت ای سران سپاه

که ما را چنين تنگ شد دستگاه

چشيدم بسی تلخی روزگار

نبد رنج مهرک مرا در شمار

به آواز گفتند کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

چو مهرک بود دشمن اندر نهان

چرا جست بايد به سختی جهان

تو داری بزرگی و گيهان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

بفرمود تا خوان بياراستند

می و جام و رامشگران خواستند

به خوان بر نهادند چندی بره

به خوردن نهادند سر يکسره

چو نان را به خوردن گرفت اردشير

همانگه بيامد يکی تيز تير

نشست اندران پاک فربه بره

که تير اندرو غرقه شد يکسره

بزرگان فرزانه ی رزمساز

ز نان داشتند آن زمان دست باز

بديدند نقشی بران تيز تير

بخواند آنک بد زان بزرگان دبير

ز غم هرکسی از جگر خون کشيد

يکی از بره تير بيرون کشيد

نوشته بران تير بر پهلوی

که ای شاه داننده گر بشنوی

چنين تيز تير آمد از بام دژ

که از بخت کرمست آرام دژ

گر انداختيمی بر اردشير

بروبر گذر يافتی پر تير

نبايد که چون او يکی شهريار

کند پست کرم اندرين روزگار

بران موبدان نامدار اردشير

نوشته همی خواند آن چوب تير

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود

دل مهتران زان سخن تنگ بود

همی هر کسی خواندند آفرين

ز دادار بر فر شاه زمين

پرانديشه بود آن شب از کرم شاه

چو بنشست خورشيد بر جايگاه

سپه برگرفت از لب آبگير

سوی پارس آمد دمان اردشير

پس لشکر او بيامد سپاه

ز هر سو گرفتند بر شاه راه

بکشتند هرکس که بد نامدار

همی تاختند از پس شهريار

خروش آمد از پس که ای بخت کرم

که رخشنده بادا سر از تخت کرم

همی هرکسی گفت کاينت شگفت

کزين هرکس اندازه بايد گرفت

بيامد گريزان و دل پر نهيب

همی تاخت اندر فراز و نشيب

يکی شارستان ديد جايی بزرگ

ازان سو براندند گردان چو گرگ

چو تنگ اندر آمد يکی خانه ديد

به در بر دو برنای بيگانه ديد

ببودند بر در زمانی به پای

بپرسيد زو اين دو پاکيزه رای

که بيگه چنين از کجا رفته ايد

که با گرد راهيد و آشفت هايد

بدو گفت زين سو گذشت اردشير

ازو باز مانديم بر خيره خير

که بگريخت از کرم وز هفتواد

وزان بی هنر لشکر بدنژاد

بجستند از جای هر دو جوان

پر از درد گشتند و تيره روان

فرود آوريدندش از پشت زين

بران مهتران خواندند آفرين

يکی جای خرم بپيراستند

پسنديده خوانی بياراستند

نشستند با شاه گردان به خوان

پرستش گرفتند هر دو جوان

به آواز گفتند کای سرفراز

غم و شادمانی نماند دراز

نگه کن که ضحاک بيدادگر

چه آورد زان تخت شاهی به سر

هم افراسياب آن بدانديش مرد

کزو بد دل شهرياران به درد

سکندر که آمد برين روزگار

بکشت آنک بد در جهان شهريار

برفتند و زيشان بجز نام زشت

نماند و نيابند خرم بهشت

نماند همين نيز بر هفتواد

بپيچد به فرجام اين بدنژاد

ز گفتار ايشان دل شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

خوش آمدش گفتار آن دلنواز

بکرد آشکارا و بنمود راز

که فرزند ساسان منم اردشير

يکی پند بايد مرا دلپذير

چه سازيم با کرم و با هفتواد

که نام و نژادش به گيتی مباد

سپهبدار ايران چو بگشاد راز

جوانانش بردند هر دو نماز

بگفتند هر دو که نوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

تن و جان ما پيش تو بنده باد

هميشه روان تو پاينده باد

سخنها که پرسيدی از ما درست

بگوييم تا چاره سازی نخست

تو در جنگ با کرم و با هفتواد

بسنده نه ای گر نپيچی ز داد

يکی جای دارند بر تيغ کوه

بدو اندرون کرم و گنج و گروه

به پيش اندرون شهر و دريا بپشت

دژی بر سر کوه و راهی درشت

همان کرم کز مغز آهرمنست

جهان آفريننده را دشمنست

همی کرم خوانی به چرم اندرون

يکی ديو جنگيست ريزنده خون

سخنها چو بشنيد زو اردشير

همه مهر جوينده و دلپذير

بديشان چنين گفت کری رواست

بد و نيک ايشان مرا با شماست

جوانان ورا پاسخ آراستند

دل هوشمندش بپيراستند

که ما بندگانيم پيشت به پای

هميشه به نيکی ترا رهنمای

ز گفتار ايشان دلش گشت شاد

همی رفت پيروز و دل پر ز داد

چو برداشت زانجا جهاندار شاه

جوانان برفتند با او به راه

همی رفت روشن دل و يادگير

سرافراز تا خوره ی اردشير

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن

بزرگان فرزانه و را یزن

برآسود يک چند و روزی به داد

بيامد سوی مهرک نوش زاد

چو مهرک بيارست رفتن به جنگ

جهان کرد بر خويشتن تار و تنگ

به جهرم چو نزديک شد پادشا

نهان گشت زو مهرک بی وفا

دل پادشا پر ز پيکار شد

همی بود تا او گرفتار شد

به شمشير هندی بزد گردنش

به آتش در انداخت بی سر تنش

هرانکس کزان تخمه آمد به مشت

به خنجر هم اندر زمانش بکشت

مگر دختری کان نهان گشت زوی

همه شهر ازو گشت پر جست و جوی

وزان جايگه شد سوی جنگ کرم

سپاهش همی کرد آهنگ کرم

بياورد لشکر ده و دو هزار

جهانديده و کارکرده سوار

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بياوردشان تا ميان دو کوه

يکی مرد بد نام او شهرگير

خردمند سالار شاه اردشير

چنين گفت پس شاه با پهلوان

که ايدر همی باش روش نروان

شب و روز کرده طلايه به پای

سواران با دانش و رهنمای

همان ديده بان دار و هم پاسبان

نگهبان لشکر به روز و شبان

من اکنون بسازم يکی کيميا

چو اسفنديار آنک بودم نيا

اگر ديده بان دود بيند به روز

شب آتش چو خورشيد گيتی فروز

بدانيد کامد به سر کار کرم

گذشت اختر و روز بازار کرم

گزين کرد زان مهتران هفت مرد

دليران و شيران روز نبرد

هرآنکس که بودی هم آواز اوی

نگفتی به باد هوا راز اوی

بسی گوهر از گنج بگزيد نيز

ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

به چشم خرد چيز ناچيز کرد

دو صندوق پر سرب و ارزيز کرد

يکی ديگ رويين به بار اندرون

که استاد بود او به کار اندرون

چو از بردنی جام هها کرد راست

ز سالار آخر خری ده بخواست

چو خربندگان جامه های گليم

بپوشيد و بارش همه زر و سيم

همی شد خليده دل و راه جوی

ز لشگر سوی دژ نهادند روی

همان روستايی دو مرد جوان

که بودند روزی ورا ميزبان

از آن انجمن برد با خويشتن

که هم دوست بودند و هم را یزن

همی رفت همراه آن کاروان

به رسم يکی مرد بازارگان

چو از راه نزديکی دژ رسيد

دژ و باره و شهر از دور ديد

پرستنده ی کرم بد شست مرد

نپرداختندی کس از کارکرد

نگه کرد يک تن به آواز گفت

که صندوق را چيست اندر نهفت

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که هرگونه يی چيز دارم به بار

ز پيرايه و جامه و سيم و زر

ز دينار و ديبا و در و گهر

به بازارگانی خراسانيم

به رنج اندرون بی تن آسانيم

بسی خواسته کردم از بخت کرم

کنون آمدم شاد تا تخت کرم

اگر بر پرستش فزايم رواست

که از بخت او کار من گشت راست

پرستنده کرم بگشاد راز

هم انگه در دژ گشادند باز

چو آن بار او راند اندر حصار

بياراست کار از در نامدار

سر بار بگشاد زود اردشير

ببخشيد چيزی که بد زو گزير

يکی سفره پيش پرستندگان

بگسترد و برخاست چون بندگان

ز صندوق بگشاد و بند و کليد

برآورد و برداشت جام نبيد

هرانکس که زی کرم بردی خورش

ز شير و برنج آنچ بد پرورش

بپيچيد گردن ز جام نبيد

که نوبت بدش جای مستی نديد

چو بشنيد بر پای جست اردشير

که با من فراوان برنجست و شير

به دستوری سرپرستان سه روز

مر او را بخوردن منم دلفروز

مگر من شوم در جهان شهره يی

مرا باشد از اخترش بهر هيی

شما می گساريد با من سه روز

چهارم چو خورشيد گيتی فروز

برآيد يکی کلبه سازم فراخ

سر طاق برتر ز ايوان و کاخ

فروشنده ام هم خريدارجوی

فزايد مرا نزد کرم آبروی

برآمد همه کام او زين سخن

بگفتند کو را پرستش تو کن

برآورد خربنده هرگونه رنگ

پرستنده بنشست با می به چنگ

بخوردند می چند و مستان شدند

پرستندگان می پرستان شدند

چو از جام می سست شدشان زبان

بيامد جهاندار با ميزبان

بياورد ارزيز و رويين لويد

برافروخت آتش به روز سپيد

چو آن کرم را بود گاه خورش

ز ارزيز جوشان بدش پرورش

زبانش بديدند همرنگ سنج

بران سان که از پيش خوردی برنج

فرو ريخت ارزيز مرد جوان

به کنده درون کرم شد ناتوان

تراکی برآمد ز حلقوم اوی

که لرزان شد آن کنده و بوم اوی

بشد با جوانان چو باد اردشير

ابا گرز و شمشير و گوپال و تير

پرستندگان را که بودند مست

يکی زنده از تيغ ايشان نجست

برانگيخت از بام دژ تيره دود

دليری به سالار لشکر نمود

دوان ديده بان شد بر شهرگير

که پيروزگر گشت شاه اردشير

بيامد سبک پهلوان با سپاه

بياورد لشکر به نزديک شاه

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

دلش گشت پردرد و سر پر ز باد

بيامد که دژ را کند خواستار

بران باره بر شد دمان شهريار

بکوشيد چندی نيامدش سود

که بر باره ی دژ پی شير بود

وزان روی لشکر بيامد چو کوه

بماندند با داغ و درد آن گروه

چنين گفت زان باره شاه اردشير

که نزديک جنگ آی ای شهرگير

اگر گم شود از ميان هفتواد

نماند به چنگ تو جز رنج و باد

که من کرم را دادم ارزيز گرم

شد آن دولت و رفتن تيز نرم

شنيد آن همه لشکر آواز شاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ازان دل گرفتند ايرانيان

ببستند با درد کين را ميان

سوی لشکر کرم برگشت باد

گرفتار شد در ميان هفتواد

همان نيز شاهوی عيار اوی

که مهتر پسر بود و سالار اوی

فرود آمد از باره شاه اردشير

پياده ببد پيش او شهرگير

ببردند بالای زرين لگام

نشست از برش مهتر شادکام

بفرمود پس شهريار بلند

زدن پيش دريا دو دار بلند

دو بدخواه را زنده بر دار کرد

دل دشمن از خواب بيدار کرد

بيامد ز قلب سپه شهرگير

بکشت آن دو تن را به باران تير

به تاراج داد آن همه خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

به دژ هرچ بود از کران تا کران

فرود آوريدند فرمانبران

ز پرمايه چيزی که بد دلپذير

همی تاخت تا خره اردشير

بکرد اندران کشور آتشکده

بدو تازه شد مهرگان و سده

سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت

بدان ميزبانان بيدار بخت

وزان جايگه رفت پيروز و شاد

بگسترد بر کشور پارس داد

چو آسوده تر گشت مرد و ستور

بياورد لشکر سوی شهر گور

به کرمان فرستاد چندی سپاه

يکی مرد شايسته ی تاج و گاه

وزان جايگه شد سوی طيسفون

سر بخت بدخواه کرده نگون

چنين است رسم جهان جهان

همی راز خويش از تو دارد نهان

نسازد تو ناچار با او بساز

که روزی نشيب است و روزی فراز

چو از گفته ی کرم پرداختم

دری ديگر از اردشير آختم

پادشاهی اسکندر

شاهنامه » پادشاهی اسکندر

پادشاهی اسکندر

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

که با جان شاهان خرد باد جفت

که پيروزگر در جهان ايزدست

جهاندار کز وی نترسد بدست

بد و نيک هم بگذرد ب یگمان

رهايی نباشد ز چنگ زمان

هرانکس که آيد بدين بارگاه

که باشد ز ما سوی ما دادخواه

اگر گاه بار آيد ار نيم شب

به پاسخ رسد چون گشايد دو لب

چو پيروزگر فرهی دادمان

در بخت پيروز بگشادمان

همه زيردستان بيابند بهر

به کوه و بيابان و دريا و شهر

نخواهيم باژ از جهان پنج سال

جز آنکس که گويد که هستم همال

به دوريش بخشيم بسيار چيز

ز دارنده چيزی نخواهيم نيز

چو اسکندر اين نيکويها بگفت

دل پادشا گشت با داد جفت

ز ايوان برآمد يکی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

ازان پس پراگنده شد انجمن

جهاندار بنشست با رای زن

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست چينی و رومی حرير

نويسنده از کلک چون خامه کرد

سوی مادر روشنک نامه کرد

که يزدان ترا مزد نيکان دهاد

بدانديش را درد پيکان دهاد

نوشتم يکی نامه يی پيش ازين

نوشته درو دردها بيش ازين

چو جفت ترا روز برگشته شد

به دست يکی بنده بر کشته شد

بر آيين شاهان کفن ساختم

ورا زين جهان تيز پرداختم

بسی آشتی خواستم پيش جنگ

نکرد آشتی چون نبودش درنگ

ز خونش بپيچيد هم دشمنش

به مينو رساناد يزدان تنش

نيابد کسی چاره از چنگ مرگ

چو باد خزانست و ما همچو برگ

جهان يکسر اکنون به پيش شماست

بر اندرز دارا فراوان گواست

که او روشنک را به من داد و گفت

که چون او ببايد ترا در نهفت

کنون با پرستنده و دايگان

از ايران بزرگان پرمايگان

فرستيد زودش به نزديک من

زدايد مگر جان تاريک من

بداريد چون پيش بود اصفهان

ز هر سو پراگنده کارآگهان

همه کارداران با شرم و داد

که دارای دارابشان کار داد

وز آنجا نخواهيد فرمان رواست

همه شهر ايران پيش شماست

دل خويش را پر مدارا کنيد

مرا در جهان نام دارا کنيد

سوی روشنک همچنين نامه يی

ز شاه جهاندار خودکامه يی

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار و دانا و پروردگار

دگر گفت کز گوهر پادشا

نزايد مگر مردم پارسا

دلارای با نام و با رای و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

پدر مر ترا پيش ما را سپرد

وزان پس شد و نام نيکی ببرد

چو آيی شبستان و مشکوی من

ببينی تو باشی جهانجوی من

سر بانوانی و زيبای تاج

فروزنده ی ياره و تخت عاج

نوشتيم نامه بر مادرت

که ايدر فرستد ترا در خورت

به آيين فرزند شاهنشهان

به پيش اندرون موبد اصفهان

پرستنده و تاج شاهان و مهد

هم آن را که خوردی ازو شير و شهد

به مشکوی ما باش روش نروان

توی در شبستان سر بانوان

هميشه دل شرم جفت تو باد

شبستان شاهان نهفت تو باد

بيامد يکی فيلسوفی چو گرد

سخنهای شاه جهان ياد کرد

دلارای چون آن سخنها شنيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

ز دارا ز ديده بباريد خون

که بد ريخته زير خاک اندرون

نويسنده ی نامه را پيش خواند

همه خون ز مژگان به رخ برفشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار دادار پروردگار

دگر گفت کز کار گردان سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

همی فر دارا همی خواستيم

زبان را به نام وی آراستيم

کنون چون زمان وی اندر گذشت

سر گاه او چوب تابوت گشت

ترا خواهم اندر جهان نيکوی

بزرگی و پيروزی و خسروی

به کام تو خواهم که باشد جهان

برين آشکارا ندارم نهان

شنيدم همه هرچ گفتی ز مهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

ازان دخمه و دار وز ماهيار

مکافات بدخواه جانوشيار

چو خون خداوند ريزد کسی

به گيتی درنگش نباشد بسی

دگر آنک جستی همی آشتی

بسی روز با پند بگذاشتی

نيايد ز شاهان پرستندگی

نجويد کس از تاجور بندگی

به جای شهنشاه ما را توی

چو خورشيد شد ماه ما را توی

مبادا به گيتی به جز کام تو

هميشه بر ايوانها نام تو

دگر آنک از روشنک ياد کرد

دل ما بدان آرزو شاد کرد

پرستنده ی تست ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگند هايم

درودت فرستاد و پاسخ نوشت

يکی خوب پاسخ بسان بهشت

چو شاه زمانه ترا برگزيد

سر از رای او کس نيارد کشيد

نوشتيم نامه سوی مهتران

به پهلو نژادان جنگاوران

که فرمان داراست فرمان تو

نپيچد کسی سر ز پيمان تو

فرستاده را جامه و بدره داد

ز گنجش ز هرگون هيی بهره داد

چو رومی به نزد سکندر رسيد

همه ياد کرد آنچ ديد و شنيد

وزان تخت و آيين و آن بارگاه

تو گفتی که زنده ست بر گاه شاه

سکندر ز گفتار او گشت شاد

به آرام تاج کيی بر نهاد

ز عموريه مادرش را بخواند

چو آمد سخنهای دارا براند

بدو گفت نزد دلارای شو

به خوبی به پيوند گفتار نو

به پرده درون روشنک را ببين

چو ديدی ز ما کن برو آفرين

ببر طوق با ياره و گوشوار

يکی تاج پر گوهر شاهوار

صد اشتر ز گستردنيها ببر

صد اشتر ز هر گونه ديبا به زر

هم از گنج دينار چو سی هزار

به بدره درون کن ز بهر نثار

ز رومی کنيزک چو سيصد ببر

دگر هرچ بايد همه سر به سر

يکی جام زر هر يکی را به دست

بر آيين خوبان خسروپرست

ابا خويشتن خادمان بر براه

ز راه و ز آيين شاهان مکاه

بشد مادر شاه با ترجمان

ده از فيلسوفان شيرين زبان

چو آمد به نزديکی اصفهان

پذيره شدندش فراوان مهان

بيامد ز ايوان دلارای پيش

خود و نامداران به آيين خويش

به دهليز کردند چندان نثار

که بر چشم گنج درم گشت خوار

به ايوان نشستند با رای زن

همه نامداران شدند انجمن

دلارای برداشت چندان جهيز

که شد در جهان روی بازار تيز

شتر در شتر رفت فرسنگها

ز زرين و سيمين وز رنگها

ز پوشيدنی و ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

ز اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

ز خفتان و از خود و برگستوان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

چه مايه بريده چه از نابريد

کسی در جهان بيشتر زان نديد

ز ايوان پرستندگان خواستند

چهل مهد زرين بياراستند

يکی مهد با چتر و با خادمان

نشست اندرو روشنک شادمان

ز کاخ دلارای تا نيم راه

درم بود و دينار و اسپ و سپاه

ببستند آذين به شهر اندرون

پر از خنده لبها و دل پر ز خون

بران چتر ديبا درم ريختند

ز بر مشک سارا همی بيختند

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه

سکندر بدو کرد چندی نگاه

بران برز و بالا و آن خوب چهر

تو گفتی خرد پروريدش به مهر

چو مادرش بر تخت زرين نشاند

سکندر بروبر همی جان فشاند

نشستند يک هفته با او به هم

همی رای زد شاه بر بيش و کم

نبد جز بزرگی و آهستگی

خردمندی و شرم و شايستگی

ببردند ز ايران فراوان نثار

ز دينار وز گوهر شاهوار

همه شهر ايران و توران و چين

به شاهی برو خواندند آفرين

همه روی گيتی پر از داد شد

به هر جای ويرانی آباد شد

چنين گفت گوينده ی پهلوی

شگفت آيدت کاين سخن بشنوی

يکی شاه بد هند را نام کيد

نکردی جز از دانش و رای صيد

دل بخردان داشت و مغز ردان

نشست کيان افسر موبدان

دمادم به ده شب پس يکدگر

همی خواب ديد اين شگفتی نگر

به هندوستان هرک دانا بدند

به گفتار و دانش توانا بدند

بفرمود تا ساختند انجمن

هرانکس که دانا بد و را یزن

همه خوابها پيش ايشان بگفت

نهفته پديد آوريد از نهفت

کس آن را گزارش ندانست کرد

پرانديشه شدشان دل و روی زرد

يکی گفت با کيد کای شهريار

خردمند وز مهتران يادگار

يکی نامدارست مهران به نام

ز گيتی به دانش رسيده به کام

به شهر اندرش خواب و آرام نيست

نشستش به جز با دد و دام نيست

ز تخم گياهای کوهی خورد

چو ما را به مردم همی نشمرد

نشستنش با غرم و آهو بود

ز آزار مردم به يکسو بود

ز چيزی به گيتی نيابد گزند

پرستنده مردی و بختی بلند

مرين خوابها را به جز پيش اوی

مگو و ز نادان گزارش مجوی

چنين گفت با دانشی کيد شاه

کزين پرهنر بگذری نيست راه

هم انگه باسپ اندر آورد پای

به آواز مهران بيامد ز جای

حکيمان برفتند با او به هم

بدان تا سپهبد نباشد دژم

جهاندار چون نزد مهران رسيد

بپرسيد داننده را چون سزيد

بدو گفت کای مرد يزدان پرست

که در کوه با غرم داری نشست

به ژرفی بدين خواب من گوش دار

گزارش کن و يک به يک هوش دار

چنان دان که يک شب خردمند و پاک

بخفتم برام بی ترس و باک

يکی خانه ديدم چو کاخی بزرگ

بدو اندرون ژنده پيلی سترگ

در خانه پيداتر از کاخ بود

به پيش اندرون تنگ سوراخ بود

گذشتی ز سوراخ پيل ژيان

تنش را ز تنگی نکردی زيان

ز روزن گذشتی تن و بوم اوی

بماندی بدان خانه خرطوم اوی

دگر شب بدان گونه ديدم که تخت

تهی ماندی از من ای ني کبخت

کيی برنشستی بران تخت عاج

به سر بر نهادی دل افروز تاج

سه ديگر شب از خوابم آمد شتاب

يکی نغز کرپاس ديدم به خواب

بدو اندر آويخته چار مرد

رخان از کشيدن شده لاژورد

نه کرپاس جايی دريد آن گروه

نه مردم شدی از کشيدن ستوه

چهارم چنان ديدم ای نامدار

که مردی شدی تشنه بر جويبار

همی آب ماهی برو ريختی

سر تشنه از آب بگريختی

جهان مرد و آب از پس او دوان

چه گويد بدين خواب نيکی گمان

به پنجم چنان ديد جانم به خواب

که شهری بدی هم به نزديک آب

همه مردمش کور بودی به چشم

يکی را ز کوری نديدم به خشم

ز داد و دهش وز خريد و فروخت

تو گفتی همی شارستان برفروخت

ششم ديدم ای مهتر ارجمند

که شهری بدندی همه دردمند

شدندی بپرسيدن تن درست

همی دردمند آب ايشان بجست

همی گفت چونی به درد اندرون

تنی دردمند و دلی پر ز خون

رسيده به لب جان ناتن درست

همه چاره ی تن درستان بجست

چو نيمی ز هفتم شب اندر گذشت

جهنده يکی باره ديدم به دشت

دو پا و دو دست و دو سر داشتی

به دندان گيا نيز بگذاشتی

چران داشتی از دو رويه دهن

نبد بر تنش جای بيرون شدن

بهشتم سه خم ديدم ای پاکدين

برابر نهاده بروی زمين

دو پرآب و خمی تهی در ميان

گذشته به خشکی برو ساليان

ز دو خم پر آب دو نيک مرد

همی ريختند اندرو آب سرد

نه از ريختن زين کران کم شدی

نه آن خشک را دل پر از نم شدی

نهم شب يکی گاو ديدم به خواب

بر آب و گيا خفته بر آفتاب

يکی خوب گوساله در پيش اوی

تنش لاغر و خشک و بی آب روی

همی شير خوردی ازو ماده گاو

کلان گاو گوساله بی زور و تاو

اگر گوش داری به خواب دهم

نرنجی همی تا بدين سر دهم

يکی چشمه ديدم به دشتی فراخ

وزو بر زبر برده ايوان و کاخ

همه دشت يکسر پر از آب و نم

ز خشکی لب چشمه گشت دژم

سزد گر تو پاسخ بگويی نهان

کزين پس چه خواهد بدن در جهان

چو بشنيد مهران ز کيد اين سخن

بدو گفت ازين خواب دل بد مکن

نه کمتر شود بر تو نام بلند

نه آيد بدين پادشاهی گزند

سکندر بيارد سپاهی گران

ز روم و ز ايران گزيده سران

چو خواهی که باشد ترا آ بروی

خرد يار کن رزم او را مجوی

ترا چار چيزست کاندر جهان

کسی آن نديد از کهان و مهان

يکی چون بهشت برين دخترت

کزو تابد اندر زمين افسرت

دگر فيلسوفی که داری نهان

بگويد همه با تو راز جهان

سه ديگر پزشکی که هست ارجمند

به دانندگی نام کرده بلند

چهارم قدح کاندرو ريزی آب

نه ز آتش شود کم نه از آفتاب

ز خوردن نگيرد کمی آب اوی

بدين چيزها راست کن آب روی

چو آيد بدين باش و مسگال جنگ

چو خواهی که ايدر نسازد درنگ

بسنده نباشی تو با لشکرش

نه با چاره و گنج و با افسرش

چو بر کار تو رای فرخ کنيم

همان خواب را نيز پاسخ کنيم

يکی خانه ديدی و سوراخ تنگ

کزو پيل بيرون شدی بی درنگ

تو آن خانه را همچو گيتی شناس

همان پيل شاهی بود ناسپاس

که بيدادگر باشد و کژ گوی

جز از نام شاهی نباشد بدوی

ازين پس بيايد يکی پادشا

چنان سست و بی سود و ناپارسا

به دل سفله باشد به تن ناتوان

به آز اندرون نيز تيره روان

کجا زيردستانش باشند شاد

پر از غم دل شاه و لب پر ز باد

دگر آنک ديدی ز کرپاس نغز

گرفته ورا چار پاکيزه مغز

نه کرپاس نغز از کشيدن دريد

نه آمد ستوه آنک او را کشيد

ازين پس بيايد يکی نامدار

ز دشت سواران نيزه گزار

يکی مرد پاکيزه و نيکخوی

بدو دين يزدان شود چارسوی

يکی پير دهقان آتش پرست

که بر واژ برسم بگيرد بدست

دگر دين موسی که خوانی جهود

که گويد جز آن را نشايد ستود

دگر دين يونانی آن پارسا

که داد آورد در دل پادشا

چهارم بيايد همين پاک رای

سر هوشمندان برآرد ز جای

چنان چارسو از پی پاس را

کشيدند زانگونه کرپاس را

تو کرپاس را دين يزدان شناس

کشنده چهار آمد از بهر پاس

همی درکشد اين ازان آن ازين

شوند آن زمان دشمن از بهر دين

دگر تشنه يی کو شد از آب خوش

گريزان و ماهی ورا آ بکش

زمانی بيايد که پاکيزه مرد

شود خوار چون آب دانش بخورد

به کردار ماهی به دريا شود

گر از بدکنش بر ثريا شود

همی تشنگان را بخواند برآب

کس او را ز دانش نسازد جواب

گريزند زان مرد دانش پژوه

گشايند لبها به بد ه مگروه

به پنجم که ديدی يکی شارستان

بدو اندرون ساخته کارستان

پر از خورد و داد و خريد و فروخت

تو گفتی زمان چشم ايشان بدوخت

ز کوری يکی ديگری را نديد

همی اين بدان آن بدين ننگريد

زمانی بيايد کزان سان شود

که دانا پرستار نادان شود

بديشان بود دانشومند خوار

درخت خردشان نيايد به بار

ستاينده ی مرد نادان شوند

نيايش کنان پيش يزدان شوند

همی داند آنکس که گويد دروغ

همی زان پرستش نگيرد فروغ

ششم آنک ديدی بر اسپی دو سر

خورش را نبودی بروبر گذر

زمانی بيايد که مردم به چيز

شود شاد و سيری نيابند نيز

نه درويش يابد ازو بهره يی

نه دانش پژوهی و نه شهر هيی

جز از خويشتن را نخواهند بس

کسی را نباشند فريادرس

به هفتم که پرآب ديدی سه خم

يکی زو تهی مانده بد تا بدم

دو از آب دايم سراسر بدی

ميانه يکی خشک و بی بر بدی

ازين پس بيايد يکی روزگار

که درويش گردد چنان سست و خوار

که گر ابر گردد بهاران پرآب

ز درويش پنهان کند آفتاب

نبارد بدو نيز باران خويش

دل مرد درويش زو گشته ريش

توانگر ببخشد همی اين بران

يکی با دگر چرب و شيرين زبان

شود مرد درويش را خشک لب

همی روز را بگذراند به شب

دگر آنک گاوی چنان تن درست

ز گوساله ی لاغر او شير جست

چو کيوان به برج ترازو شود

جهان زير نيروی بازو شود

شود کار بيمار و درويش سست

وزو چيز خواهد همی تن درست

نه هرگز گشايد سر گنج خويش

نه زو باز دارد به تن رنج خويش

دگر چشمه يی ديدی از آب خشک

به گرد اندرش آبهای چو مشک

نه زو بردميدی يکی روشن آب

نه آن آبها را گرفتی شتاب

ازين پس يکی روزگاری وبد

که اندر جهان شهرياری بود

که دانش نباشد به نزديک اوی

پر از غم بود جان تاريک اوی

همی هر زمان نو کند لشکری

که سازند زو نامدار افسری

سرانجام لشکر نماند نه شاه

بيايد نو آيين يکی پي شگاه

کنون اين زمان روز اسکندرست

که بر تارک مهتران افسرست

چو آيد بدو ده تو اين چار چيز

برآنم که چيزی نخواهد به نيز

چو خشنود داری ورا بگذرد

که دانش پژوهست و دارد خرد

ز مهران چو بشنيد کيد اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

بيامد سر و چشم او بوس داد

دلارام و پيروز برگشت شاد

ز نزديک دانا چو برگشت شاه

حکيمان برفتند با او براه

سکندر چو کرد اندر ايران نگاه

بدانست کو را شد آن تاج و گاه

همی راه و بی راه لشکر کشيد

سوی کيد هندی سپه برکشيد

به جايی که آمد سکندر فراز

در شارستانها گشادند باز

ازان مرز کس را به مردم نداشت

ز ناهيد مغفر همی برگذاشت

چو آمد بران شارستان بزرگ

که ميلاد خوانديش کيد سترگ

بران مرز لشکر فرود آوريد

همه بوم ايشان سپه گستريد

نويسنده ی نامه را خواندند

به پيش سکندرش بنشاندند

يکی نامه بنوشت نزديک کيد

چو شيری که ارغنده گردد به صيد

ز اسکندر راد پيروزگر

خداوند شمشير و تاج و کمر

سر نامه بود آفرين از نخست

بدانکس که دل را به دانش بشست

ز کار آن گزيند که بی رنج تر

چو خواهد که بردارد از گنج بر

گراينده باشد به يزدان پاک

بدو دارد اميد و زو ترس و باک

بداند که ما تخت را ماي هايم

جهاندار پيروز را سايه ايم

نوشتم يکی نامه نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

هم آنگه که بر تو بخواند دبير

منه پيش و اين را سگالش مگير

اگر شب رسد روشنی را مپای

هم اندر زمان سوی فرمان گرای

وگر بگذری زين سخن نگذرم

سر و تاج و تختت به پی بسپرم

چو نامه بر کيد هندی رسيد

فرستاده ی پادشا را بديد

فراوانش بستود و بنواختش

به نيکی بر خويش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوی

زمانی نگردم ز پيمان اوی

وليکن برين گونه ناساخته

بيايم دمان گردن افراخته

نباشد پسند جها نآفرين

نه نزديک آن پادشاه زمين

هم انگه بفرمود تا شد دبير

قلم خواست هندی و چينی حرير

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بياراست بر سان باغ بهشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند پيروز و به روزگار

خداوند بخشنده و دادگر

خداوند مردی و هوش و هنر

دگر گفت کز نامور پادشا

نپيچد سر مردم پارسا

نشايد که داريم چيزی دريغ

ز دارنده ی لشکر و تاج و تيغ

مرا چار چيزست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

نباشد کسی را پس از من به نيز

بدين گونه اندر جهان چار چيز

فرستم چو فرمان دهد پيش اوی

ازان تازه گردد دل و کيش اوی

ازان پس چو فرمايدم شهريار

بيايم پرستش کنم بنده وار

فرستاده آمد به کردار باد

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سکندر فرستاده از گفت رو

به نزديک آن نامور بازشو

بگويش که آن چيست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

بديدند خود بودنی هرچ بود

سپهر آفرينش نخواهد فزود

بيامد فرستاده را نزد شاه

به کردار آتش بپيمود راه

چنين گفت با کيد کاين چار چيز

که کس را به گيتی نبودست نيز

همی شاه خواهد که داند که چيست

که ناديدنی پاک نابود نيست

چو بشنيد کيد آن ز بيگانه جای

بپردخت و بنشست با رهنمای

فرستاده را پيش بنشاختند

ز هر در فراوانش بنواختند

ازان پس فرستاده را شاه گفت

که من دختری دارم اندر نهفت

که گر بيندش آفتاب بلند

شود تيره از روی آن ارجمند

کمندست گيسوش همرنگ قير

همی آيد از دو لبش بوی شير

خم آرد ز بالای او سرو بن

گلفشان شود چو سرايد سخن

ز ديدار و چهرش سخن بگذرد

همی داستان را خرد پرورد

چو خامش بود جان شرمست و بس

چنو در زمانه نديدست کس

سپهبد نژادست و يزدان پرست

دل شرم و پرهيز دارد به دست

دگر جام دارم که پر می کنی

وگر آب سر اندرو افگنی

به ده سال اگر با نديمان به هم

نشيند نگردد می از جام کم

همت می دهد جام هم آب سرد

شگفت آنک کمی نگيرد ز خورد

سوم آنک دارم يکی نو پزشک

که علت بگويد چو بيند سرشک

اگر باشد او ساليان پيش گاه

ز دردی نپيچد جهاندار شاه

چهارم نهان دارم از انجمن

يکی فيلسوفست نزديک من

همه بودنيها بگويد به شاه

ز گردنده خورشيد و رخشنده ماه

فرستاده ی نامور بازگشت

پی باره با باد انباز گشت

بيامد چو پيش سکندر بگفت

دل شاه گيتی چو گل بر شگفت

بدو گفت اگر باشد اين گفته راست

بدين چار چيز او جهان را بهاست

چو اينها فرستد به نزديک من

درخشان شود جان تاريک من

بر و بوم او را نکوبم به پای

برين نيکويی باز گردم به جای

گزين کرد زان روميان مرد چند

خردمند و بادانش و بی گزند

يکی نامه بنوشت پس شهريار

پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار

که نه نامور ز استواران خويش

ازين پرهنر نامداران خويش

خردمند و بادانش و شرم و رای

جهانجوی و پردانش و رهنمای

فرستادم اينک به نزديک تو

نه پيچند با رای باريک تو

تو اين چيزها را بديشان نمای

همانا بباشد هم انجا به جای

چو من نامه يابم ز پيران خويش

جهانديده و رازداران خويش

که بگذشت بر چشم ما چار چيز

که کس را به گيتی نبودست نيز

نويسم يکی نامه ی دلپسند

که کيدست تا باشد او شاه هند

خردمند نه مرد رومی برفت

ز پيش سکندر سوی کيد تفت

چو سالار هند آن سران را بديد

فراوان بپرسيد و پاسخ شنيد

چنانچون ببايست بنواختشان

يکی جای شايسته بنشاختشان

دگر روز چون آسمان گشت زرد

برآهيخت خورشيد تيغ نبرد

بياراست آن دختر شاه را

نبايد خود آراستن ماه را

به خانه درون تخت زرين نهاد

به گرد اندر آرايش چين نهاد

نشست از بر تخت خورشيد چهر

ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

برفتند بيدار نه مرد پير

زبان چرب و گوينده و يادگير

فرستادشان شاه سوی عروس

بر آواز اسکندر فيلقوس

بديدند پيران رخ دخت شاه

درفشان ازو ياره و تخت و گاه

فرو ماندند اندرو خيره خير

ز ديدار او سست شد پای پير

خردمند نه پير مانده به جای

زبانها پر از آفرين خدای

نه جای گذر ديد ازيشان يکی

نه زو چشم برداشتند اندکی

چو فرزانگان ديرتر ماندند

کس آمد بر شاهشان خواندند

چنين گفت با روميان شهريار

که چندين چرا بودتان روزگار

همو آدمی بودکان چهره داشت

به خوبی ز هر اختری بهره داشت

بدو گفت رومی که ای شهريار

در ايوان چنو کس نبيند نگار

کنون هر يکی از يک اندام ماه

فرستيم يک نامه نزديک شاه

نشستند پس فيلسوفان بهم

گرفتند قرطاس و قير و قلم

نوشتند هر موبدی ز آنک ديد

که قرطاس ز انقاس شد ناپديد

ز نزديک ايشان سواری برفت

به نزد سکندر به ميلاد تفت

چو شاه جهان نام ههاشان بخواند

ز گفتارشان در شگفتی بماند

به نامه هر اندام را زو يکی

صفت کرده بودند ليک اندکی

بديشان جهاندار پاسخ نوشت

که بخ بخ که ديدم خرم بهشت

کنون بازگرديد با چار چيز

برين بر فزونی مجوييد نيز

چو منشور و عهد من او را دهيد

شما با فغستان بنه برنهيد

نيازارد او را کسی زين سپس

ازو در جهان يافتم داد و بس

فرستاده برگشت زان مرز و بوم

بيامد به نزديک پيران روم

چو آن موبدان پاسخ شهريار

بديدند با رنج ديده سوار

از ايوان به نزديک شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

سپهدار هندوستان شاد شد

که از رنج اسکندر آزاد شد

بروبر بخواندند پس نامه را

چو پيغام آن شاه خودکامه را

گزين کرد پيران صد از هندوان

خردمند و گويا و روش نروان

در گنج بی رنج بگشاد شاه

گزين کرد ازان ياره و تاج و گاه

همان گوهر و جامه ی نابريد

ز چيزی که شايست هتر برگزيد

ببردند سيصد شتروار بار

همان جامه و گوهر شاهوار

صد اشتر همه بار دينار بود

صد اشتر ز گنج درم بار بود

يکی مهد پرمايه از عود تر

برو بافته زر و چندی گهر

به ده پيل بر تخت زرين نهاد

به پيلی گرانماي هتر زين نهاد

فغستان بباريد خونين سرشک

همی رفت با فيلسوف و پزشک

قدح هم چنان نامداری به دست

همه سرکشان از می جام مست

فغستان چو آمد به مشکوی شاه

يکی تاج بر سر ز مشک سياه

بسان گل زرد بر ارغوان

ز ديدار او شاد شد ناتوان

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

نشايست کردن به مه بر نگاه

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

سر زلف را تاب داده به خم

دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

تو گفتی که از ناز دارد سرشت

سکندر نگه کرد بالای اوی

همان موی و روی و سر و پای اوی

همی گفت کاينت چراغ جهان

همی آفرين خواند اندر نهان

بدان دادگر کو سپهر آفريد

بران گونه بالا و چهر آفريد

بفرمود تا هرک بخرد بدند

بران لشکر روم موبد بدند

نشستند و او را به آيين بخواست

به رسم مسيحا و پيوند راست

برو ريخت دينار چندان ز گنج

که شد ماه را راه رفتن به رنج

چو شد کار آن سرو بن ساخته

به آيين او جای پرداخته

بپردخت ازان پس به داننده مرد

که چون خيزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامی بزرگ

فرستاد زی فيلسوف سترگ

که اين را به اندامها در بمال

سرون و ميان و بر و پشت و يال

بياسای تا ماندگی بفگنی

به دانش مرا جان و مغز آگنی

چو دانا به روغن نگه کرد گفت

که اين بند بر من نشايد نهفت

بجان اندر افگند سوزن هزار

فرستاد بازش سوی شهريار

به سوزن نگه کرد شاه جهان

بياورد آهنگران را نهان

بفرمود تا گرد بگداختند

از آهن يکی مهره يی ساختند

سوی مرد دانا فرستاد زود

چو دانا نگه کرد و آهن بسود

به ساعت ازان آهن تيره رنگ

يکی آينه ساخت روشن چو زنگ

ببردند نزد سکندر به شب

وزان راز نگشاد بر باد لب

سکندر نهاد آينه زير نم

همی داشت تا شد سياه و دژم

بر فيلسوفش فرستاد باز

بران کار شد رمز آهن دراز

خردمند بزدود آهن چو آب

فرستاد بازش هم اندر شتاب

ز دودش ز دارو کزان پس ز نم

نگردد به زودی سياه و دژم

سکندر نگه کرد و او را بخواند

بپرسيد و بر زيرگاهش نشاند

سخن گفتش از جام روغن نخست

همی دانش نامور بازجست

چنين گفت با شاه مرد خرد

که روغن بر اندامها بگذرد

تو گفتی که از فيلسوفان شهر

ز دانش مرا خود فزونست بهر

به پاسخ چنين گفتم ای پادشا

که دانا دل مردم پارسا

چو سوزن پی و استخوان بشمرد

اگر سنگ پيش آيدش بشکرد

به پاسخ به دانا چنين گفت شاه

که هر دل که آن گشته باشد سپاه

به بزم و به رزم و به خون ريختن

به هر جای با دشمن آويختن

سخن های باريک مرد خرد

چو دل تيره باشد کجا بگذرد

ترا گفتم اين خوب گفتار خويش

روان و دل و رای هشيار خويش

سخن داند از موی باريکتر

ترا دل ز آهن نه تاريکتر

تو گفتی برين ساليان برگذشت

ز خونها دلم پر ز زنگار گشت

چگونه به راه آيد اين تيرگی

چه پيچم سخن را بدين خيرگی

ترا گفتم از دانش آسمان

زدايم دلت تا شوی بی گمان

ازان پس که چون آب گردد به رنگ

کجا کرد بايد بدو کار تنگ

پسند آمدش تازه گفتار اوی

دلش تيزتر گشت بر کار اوی

بفرمود تا جامه و سيم و زر

بياورد گنجور جامی گهر

به دانا سپردند و داننده گفت

که من گوهری دارم اندر نهفت

که يابم بدو چيز و بی دشمنست

نه چون خواسته جفت آهرمنست

به شب پاسبانان نخواهند مزد

به راهی که باشم نترسم ز دزد

خرد بايد و دانش و راستی

که کژی بکوبد در کاستی

مرا خورد و پوشيدنی زين جهان

بس از شهريار آشکار ونهان

که دانش به شب پاسبان منست

خرد تاج بيدار جان منست

به بيشی چرا شادمانی کنم

برين خواسته پاسبانی کنم

بفرمای تا اين برد باز جای

خرد باد جان مرا رهنمای

سکندر بدو ماند اندر شگفت

ز هر گونه انديشه ها برگرفت

بدو گفت زين پس مرا بر گناه

نگيرد خداوند خورشيد و ماه

خريدارم اين رای و پند ترا

سخن گفتن سودمند ترا

بفرمود تا رفت پيشش پزشک

که علت بگفتی چو ديدی سرشک

سر دردمندی بدو گفت چيست

که بر درد زان پس ببايد گريست

بدو گفت هر کس که افزون خورد

چو بر خوان نشيند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست

بزرگ آنک او تن درستی بجست

بياميزم اکنون ترا دارويی

گياها فراز آرم از هر سويی

که همواره باشی تو زان تن درست

نبايد به دارو ترا دست شست

همان آرزوها بيفزايدت

چو افزون خوری چيز نگزايدت

همان ياد داری سخنهای نغز

بيفزايد اندر تنت خون و مغز

شوی بر تن خويشتن کامگار

دلت شاد گردد چو خرم بهار

همان رنگ چهرت به جای آورد

به هر کار پاکيزه رای آورد

نگردد پراگنده مويت سپيد

ز گيتی سپيدی کند نااميد

سکندر بدو گفت نشنيد هام

نه کس را ز شاهان چنين ديد هام

گر آری تو اين نغز دارو به جای

تو باشی به گيتی مرا رهنمای

خريدار گردم ترا من به جان

شوی بی گزند از بد بدگمان

ورا خلعت و نيکويها بساخت

ز دانا پزشکان سرش برفراخت

پزشک سراينده آمد به کوه

بياورد با خويشتن زان گروه

ز دانايی او را فزون بود بهر

همی زهر بشناخت از پای زهر

گياهان کوهی فراوان درود

بيفگند زو هرچ بيکار بود

ازو پاک ترياکها برگزيد

بياميخت دارو چنانچون سزيد

تنش را به داروی کوهی بشست

همی داشتش ساليان تن درست

چنان شد که او شب نخفتی بسی

بياميختی شاد با هر کسی

به کار زنان تيز بودی سرش

همی نرم جايی بجستی برش

ازان سوی کاهش گراييد شاه

نکرد اندر آن هيچ تن را نگاه

چنان بد که روزی بيامد پزشک

ز کاهش نشان يافت اندر سرشک

بدو گفت کز خفت و خيز زنان

جوان پير گردد به تن بی گمان

برآنم که بی خواب بودی سه شب

به من بازگوی اين و بگشای لب

سکندر بدو گفت من روشنم

از آزار سستی ندارد تنم

پسنديده دانای هندوستان

نبود اندر آن کار همداستان

چو شب تيره شد آن نبشته بجست

بياورد داروی کاهش درست

همان نيز تنها سکندر بخفت

نياميخت با ماه ديدار جفت

به شبگير هور اندر آمد پزشک

نگه کرد و بی بار ديدش سرشک

بينداخت دارو به رامش نشست

يکی جام بگرفت شادان به دست

بفرمود تا خوان بياراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

بدو گفت شاه آن چرا ريختی

چو با رنج دارو برآميختی

ورا گفت شاه جهان دوش جفت

نجست و شب تيره تنها بخفت

چو تنها بخسپی تو ای شهريار

نيايد ترا هيچ دارو به کار

سکندر بخنديد و زو شاد شد

ز تيمسار وز درد آزاد شد

وزان پس ز داننده دل کرد شاد

ورا گفت بی هند گيتی مباد

بزرگان و اخترشناسان همه

تو گويی به هندوستان شد رمه

وزانجا بيامد سوی خان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دريا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بيامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار

بپرسيد و بردش بر شهريار

يکی بدره دينار و اسپی سياه

به رای زرين بفرمود شاه

پزشک خردمند را داد و گفت

که با پاک رايت خرد باد جفت

ازان پس بفرمود کان جام زرد

بيارند پر کرده از آب سرد

همی خورد زان جام زر هرکس آب

ز شبگير تا بود هنگام خواب

بخوردند آب از پی خرمی

ز خوردن نيامد بدو در کمی

بدان فيلسوف آن زمان شاه گفت

که اين دانش از من نبايد نهفت

که افزايش آب اين جام چيست

نجوميست گر آلت هندويست

چنين داد پاسخ که ای شهريار

تو اين جام را خوارمايه مدار

که اين در بسی ساليان کرده اند

بدين در بسی رنجها برده اند

ز اختر شناسان هر کشوری

به جايی که بد نامور مهتری

بر کيد بودند کين جام کرد

به روز سپيد و شب لاژورد

همی طبع اختر نگه داشتند

فراوان درين روز بگذاشتند

تو از مغنياطيس گير اين نشان

که او را کسی کرد ز آه نکشان

به طبع اين چنين هم شدست آب کش

ز گردون پذيره همی آب خوش

همی آب يابد چو گيرد کمی

نبيند به روشن دو چشم آدمی

چو گفتار دانا پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

چنين گفت پيران ميلاد را

که من عهد کيد از پی داد را

همی نشکنم تا بماند به جای

همی پيش او بود بايد به پای

که من يافتم زو چنين چار چيز

بروبر فزونی نجوييم نيز

دو صد بارکش خواسته بر نهاد

صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

به کوه اندر آگند چيزی که بود

ز دينار وز گوهر نابسود

چو در کوه شد گنجها ناپديد

کسی چهره ی آگننده نديد

همه گنج با آنک کردش نهان

نديدند زان پس کس اندر جهان

ز گنج نهان کرده بر کوهسار

بياورد با خويشتن يادگار

ز ميلاد چون باد لشکر براند

به قنوج شد گنجش آنجا بماند

چو آورد لشکر به نزديک فور

يکی نامه فرمود پر جنگ و شور

ز شاهنشه اسکندر فيلقوس

فروزنده ی آتش و نعم و بوس

سوی فور هندی سپهدار هند

بلند اختر و لشکر آرای سند

سر نامه کرد آفرين خدای

کجا بود و باشد هميشه به جای

کسی را که او کرد پيروزبخت

بماند بدو کشور و تاج و تخت

گرش خوار گيرد بماند نژد

نتابد برو آفتاب بلند

شنيدی همانا که يزدان پاک

چه دادست ما را بدين تيره خاک

ز پيروزی و بخت وز فرهی

ز ديهيم وز تخت شاهنشهی

نماند همی روز ما بگذرد

کسی ديگر آيد کزو بر خورد

همی نام کوشم که ماند نه ننگ

بدين مرکز ماه و پرگار تنگ

چو اين نامه آرند نزديک تو

بی آزار کن رای تاريک تو

ز تخت بلندی به اسپ اندر آی

مزن رای با موبد و رهنمای

ز ما ايمنی خواه و چاره مساز

که بر چاره گر کار گردد دراز

ز فرمان اگر يک زمان بگذری

بلندی گزينی و کنداوری

بيارم چو آتش سپاهی گران

گزيده دليران کنداوران

چو من باسواران بيايم به جنگ

پشيمانی آيد ترا زين درنگ

چو زين باره گفتارها سخته شد

نويسنده از نامه پردخته شد

نهادند مهر سکندر به روی

بجستند پيدا يکی نامجوی

فرستاده شاهش به نزديک فور

گهی رزم گفتی گهی بزم و سور

فرستاده آمد به درگه فراز

بگفتند با فور گردن فراز

جهانديده را پيش او خواندند

بر تخت نزديک بنشاندند

چو آن نامه برخواند فور سترگ

برآشفت زان نامدار بزرگ

هم انگه يکی تند پاسخ نوشت

به پاليز کينه درختی بکشت

سر نامه گفت از خداوندپاک

ببايد که باشيم با ترس و باک

نگوييم چندين سخن بر گزاف

که بيچاره باشد خداوند لاف

مرا پيش خوانی ترا شرم نيست

خرد را بر مغزت آزرم نيست

اگر فيلقوس اين نوشتی به فور

تو نيز آن هم آغاز و بردار شور

ز دارا بدين سان شدستی دلير

کزو گشته بد چرخ گردنده سير

چو بر تخمه يی بگذرد روزگار

نسازند با پند آموزگار

همان نيز بزم آمدت رزم کيد

بر آنی که شاهانت گشتند صيد

برين گونه عنوان برين سان سخن

نيامد بما زان کيان کهن

منم فور وز فور دارم نژاد

که از قيصران کس نکرديم ياد

بدانگه که دار مرا يار خواست

دل و بخت با او نديديم راست

همی ژنده پيلان فرستادمش

هميدون به بازی زمان دادمش

که بر دست آن بنده بر کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

گر او را ز دستور بد بد رسيد

چرا شد خرد در سرت ناپديد

تو در جنگ چندين دليری مکن

که با مات کوتاه باشد سخن

ببينی کنون ژنده پيل و سپاه

که پيشت ببندند بر باد راه

همی رای تو برترين گشتن است

نهان تو چون رنگ آهرمنست

به گيتی همه تخم زفتی مکار

بترس از گزند و بد روزگار

بدين نامه ما نيکويی خواستيم

منقش دلت را بياراستيم

چو پاسخ به نزد سکندر رسيد

هم انگه ز لشکر سران برگزيد

که باشند شايسته و پي شرو

به دانش کهن گشته و سال نو

سوی فور هندی سپاهی براند

که روی زمين جز به دريا نماند

به هر سو همی رفت زان سان سپاه

تو گفتی جز آن بر زمين نيست راه

همه کوه و دريا و راه درشت

به دل آتش جن گجويان بکشت

ز رفتن سپه سربسر گشت کند

ازان راه دشوار و پيکار تند

هم انگه چو آمد به منزل سپاه

گروهی برفتند نزديک شاه

که ای قيصر روم و سالار چين

سپاه ترا برنتابد زمين

نجويد همی جنگ تو فور هند

نه فغفور چينی نه سالار سند

سپه را چرا کرد بايد تباه

بدين مرز بی ارز و زين گونه راه

ز لشکر نبينيم اسپی درست

که شايد به تندی برو رزم جست

ازين جنگ گر بازگردد سپاه

سوار و پياده نيابند راه

چو پيروز بوديم تا اين زمان

به هرجای بر لشگر بدگمان

کنون سربه سر کوه و دريا به پيش

به سيری نيامد کس از جان خويش

مگردان همه نام ما را به ننگ

نکردست کس جنگ با آب و سنگ

غمی شد سکندر ز گفتارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

چنين گفت کز جنگ ايرانيان

ز رومی کسی را نيامد زيان

به دارا بر از بندگان بد رسيد

کسی از شما باد جسته نديد

برين راه من بی شما بگذرم

دل اژدها را به پی بسپرم

بيينيد ازان پس که رنجور فور

نپردازد از بن به رزم و به سور

مرايار يزدان و ايران سپاه

نخواهم که رومی بود نيک خواه

چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی

سپه سوی پوزش نهادند روی

که ما سربسر بنده ی قيصريم

زمين جز به فرمان او نسپريم

بکوشيم و چون اسپ گردد تباه

پياده به جنگ اندر آيد سپاه

گر از خون ما خاک دريا کنند

نشيبی ز افگنده بالا کنند

نبيند کسی پشت ما روز جنگ

اگر چرخ بار آورد کوه سنگ

همه بندگانيم و فرمان تراست

چو آزار گيری ز ما جان تراست

چو بشنيد زيشان سکندر سخن

يکی رزم را ديگر افگند بن

گزين کرد ز ايرانيان سی هزار

که بودند با آلت کارزار

برفتند کارآزموده سران

زره دار مردان جنگاوران

پس پشت ايشان ز رومی سوار

يکی قلب ديگر همان چل هزار

پس پشت ايشان سواران مصر

دليران و خنجرگزاران مصر

برفتند شمشيرزن چل هزار

هرانکس که بود از در کارزار

ز خويشان دارا و ايرانيان

هرانکس که بود از نژاد کيان

ز رومی و از مصری و بربری

سواران شايسته و لشکری

گزين کرد قيصر ده و دو هزار

همه رزمجوی و همه نامدار

بدان تا پس پشت او زين گروه

در و دشت گردد به کردار کوه

از اخترشناسان و از موبدان

جهانديده و نامور بخردان

همی برد با خويشتن شست مرد

پژوهنده ی روزگار نبرد

چو آگاه شد فور کامد سپاه

گزين کرد جای از در رزمگاه

به دشت اندرون لشکر انبوه گشت

زمين از پی پيل چون کوه گشت

سپاهی کشيدند بر چار ميل

پس پشت گردان و در پيش پيل

ز هندوستان نيز کارآگاهان

برفتند نزديک شاه جهان

بگفتند با او بسی رزم پيل

که او اسپ را بفگند از دو ميل

سواری نيارد بر او شدن

نه چون شد بود راه بازآمدن

که خرطوم او از هوا برترست

ز گردون مر او را زحل ياورست

به قرطاوس بر پيل بنگاشتند

به چشم جهانجوی بگذاشتند

بفرمود تا فيلسوفان روم

يکی پيل کردند پيشش ز موم

چنين گفت کاکنون به پاکيزه رای

که آرد يکی چاره ی اين به جای

نشستند دانش پژوهان بهم

يکی چاره جستند بر بيش و کم

يکی انجمن کرد ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز رومی و از مصری و پارسی

فزون بود مرد از چهل بار سی

يکی بارگی ساختند آهنين

سوارش ز آهن ز آهنش زين

به ميخ و به مس درزها دوختند

سوار و تن باره بفروختند

به گردون براندند بر پيش شاه

درونش پر از نفط کرده سياه

سکندر بديد آن پسند آمدش

خردمند را سودمند آمدش

بفرمود تا زان فزون از هزار

ز آهن بکردند اسپ و سوار

ازان ابرش و خنگ و بور و سياه

که ديدست شاهی ز آهن سپاه

از آهن سپاهی به گردون براند

که جز با سواران جنگی نماند

چو اسکندر آمد به نزديک فور

بديد آن سپه اين سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم او دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

به اسپ و به نفط آتش اندر زدند

همه لشکر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سياه

بجنبيد ازان کاهنين بد سپاه

چو پيلان بديدند ز آتش گريز

برفتند با لشکر از جای تيز

ز لشکر برآمد سراسر خروش

به زخم آوريدند پيلان به جوش

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت

بماندند زان پيلبانان شگفت

همه لشکر هند گشتند باز

همان ژنده پيلان گردن فراز

سکندر پس لشکر بدگمان

همی تاخت بر سان باددمان

چنين تا هوا نيلگون شد به رنگ

سپه را نماند آن زمان جای جنگ

جهانجوی با روميان همگروه

فرود آمد اندر ميان دو کوه

طلايه فرستاد هر سو به راه

همی داشت لشکر ز دشمن نگاه

چو پيدا شد آن شوشه ی تاج شيد

جهان شد بسان بلور سپيد

برآمد خروش از بر گاودم

دم نای سرغين و رويينه خم

سپه با سپه جنگ برساختند

سنانها به ابر اندر افراختند

سکندر بيامد ميان دو صف

يکی تيغ رومی گرفته به کف

سواری فرستاد نزديک فور

که او را بخواند بگويد ز دور

که آمد سکندر به پيش سپاه

به ديدار جويد همی با تو راه

سخن گويد و گفت تو بشنود

اگر دادگويی بدان بگرود

چو بشنيد زو فور هندی برفت

به پيش سپاه آمد از قلب تفت

سکندر بدو گفت کای نامدار

دو لشکر شکسته شد از کارزار

همی دام و دد مغز مردم خورد

همی نعل اسپ استخوان بسپرد

دو مرديم هر دو دلير و جوان

سخن گوی و با مغز دو پهلوان

دليران لشکر همه کشته اند

وگر زنده از رزم برگشته اند

چرا بهر لشکر همه کشتن است

وگر زنده از رزم برگشتن است

ميان را ببنديم و جنگ آوريم

چو بايد که کشور به چنگ آوريم

ز ما هرک او گشت پيروز بخت

بدو ماند اين لشکر و تاج و تخت

ز رومی سخنها چو بشنيد فور

خريدار شد رزم او را به سور

تن خويش را ديد با زور شير

يکی باره چون اژدهای دلير

سکندر سواری بسان قلم

سليحی سبک بادپايی دژم

بدوگفت کاينست آيين و راه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

دو خنجر گرفتند هر دو به کف

بگشتند چندان ميان دو صف

سکندر چو ديد آن تن پيل مست

يکی کوه زير اژدهايی به دست

به آورد ازو ماند اندر شگفت

غمی شد دل از جان خود برگرفت

همی گشت با او به آوردگاه

خروشی برآمد ز پشت سپاه

دل فور پر درد شد زان خروش

بران سو کشيدش دل و چشم و گوش

سکندر چو باد اندر آمد ز گرد

بزد تيغ تيزی بران شير مرد

ببريد پی بر بر و گردنش

ز بالا به خاک اندر آمد تنش

سر لشکر روم شد به آسمان

برفتند گردان لشکر دمان

يکی کوس بودش ز چرم هژبر

که آواز او برگذشتی ز ابر

برآمد دم بوق و آواس کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

بران هم نشان هندوان رزمجوی

به تنگی به روی اندر آورده روی

خروش آمد از روم کای دوستان

سر مايه ی مرز هندوستان

سر فور هندی به خاک اندرست

تن پيلوارش به چاک اندرست

شما را کنون از پی کيست جنگ

چنين زخم شمشير و چندين درنگ

سکندر شما را چنان شد که فور

ازو جست بايد همی رزم و سور

برفتند گردان هندوستان

به آواز گشتند همداستان

تن فور ديدند پر خون و خاک

بر و تنش کرده به شمشير چاک

خروشی برآمد ز لشکر به زار

فرو ريختند آلت کارزار

پر از درد نزديک قيصر شدند

پر از ناله و خاک بر سر شدند

سکندر سليح گوان بازداد

به خوبی ز هرگونه آواز داد

چنين گفت کز هند مردی به مرد

شما را به غم دل نبايد سپرد

نوزاش کنون من به افزون کنم

بکوشم که غم نيز بيرون کنم

ببخشم شما را همه گنج اوی

حرامست بر لشکرم رنج اوی

همه هندوان را توانگر کنم

بکوشم که با تخت و افسر کنم

وزان جايگه شد بر تخت فور

بران جشن ماتم برين جشن سور

چنين است رسم سرای سپنج

بخواهد که مانی بدو در به رنج

بخور هرچ داری منه بازپس

تو رنجی چرا ماند بايد به کس

همی بود بر تخت قيصر دو ماه

ببخشيد گنجش همه بر سپاه

يکی با گهر بود نامش سورگ

ز هندوستان پهلوانی سترگ

سر تخت شاهی بدو داد و گفت

که دينار هرگز مکن در نهفت

ببخش و بخور هرچ آيد فراز

بدين تاج و تخت سپنجی مناز

که گاهی سکندر بود گاه فور

گهی درد و خشمست و گه کام و سور

درم داد و دينار لشکرش را

بياراست گردان کشورش را

چو لشکر شد از خواسته ب ینياز

برو ناگذشته زمانی دراز

به شبگير برخاست آوای کوس

هوا شد به کردار چشم خروس

ز بس نيزه و پرنيانی درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

سکندر بيامد به سوی حرم

گروهی ازو شاد و بهری دژم

ابا ناله ی بوق و با کوس تفت

به خان براهيم آزر برفت

که خان حرم را برآورده بود

بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بيت الحرام

بدو شد همه راه يزدان تمام

ز پاکی ورا خانه ی خويش خواند

نيايش بران کو ترا پيش خواند

خدای جهان را نباشد نياز

نه جای خور و کام و آرام و ناز

پرستشگهی بود تا بود جای

بدو اندرون ياد کرد خدای

پس آمد سکندر سوی قادسی

جهانگير تا جهرم پارسی

چو آگاهی آمد به نصر قتيب

کزو بود مر مکه را فر و زيب

پذيره شدش با نبرده سران

دلاور سواران نيزه وران

سواری بيامد هم اندر زمان

ز مکه به نزد سکندر دمان

که اين نامداری که آمد ز راه

نجويد همی تاج و گنج و سپاه

نبيره ی سماعيل نيک اخترست

که پور براهيم پيغمبرست

چو پيش آمدش نصر بنواختش

يکی مايه ور جايگه ساختش

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

سکندر چنين داد پاسخ بدوی

که ای پاک دل مهتر راست گوی

بدين دوده اکنون کدامست مه

جز از تو پسنديده و روزبه

بدو گفت نصر ای جهاندار شاه

خزاعست مهتر بدين جايگاه

سماعيل چون زين جهان درگذشت

جهانگير قحطان بيامد ز دشت

ابا لشکر گشن شمشيرزن

به بيداد بگرفت شهر يمن

بسی مردم بيگنه کشته شد

بدين دودمان روز برگشته شد

نيامد جهان آفرين را پسند

برو تيره شد رای چرخ بلند

خزاعه بيامد چو او گشت خاک

بر رنج و بيداد بدرود پاک

حرم تا يمن پاک بر دست اوست

به دريای مصر اندرون شست اوست

سر از راه پيچيده و داد نه

ز يزدان يکی را به دل ياد نه

جهانی گرفته به مشت اندرون

نژاد سماعيل ازو پر ز خون

سکندر ز نصر اين سخنها شنيد

ز تخم خزاعه هرانکس که ديد

به تن کودکان را نماندش روان

نماندند زان تخمه کس در جهان

ز بيداد بستد حجاز و يمن

به رای و به مردان شمشيرزن

نژاد سماعيل را برکشيد

هرانکس که او مهتری را سزيد

پياده درآمد به بيت الحرام

سماعيليان زو شده شادکام

بهر پی که برداشت قيصر ز راه

همی ريخت دينار گنجور شاه

چو برگشت و آمد به درگاه قصر

ببخشيد دينار چندی به نصر

توانگر شد آنکس که درويش بود

وگر خوردش از کوشش خويش بود

وزان جايگه شاد لشکر براند

به جده درآمد فراوان نماند

سپه را بفرمود تا هرکسی

بسازند کشتی و زورق بسی

جهانگير با لشکری راه جوی

ز جده سوی مصر بنهاد روی

ملک بود قيطون به مصر اندرون

سپاهش ز راه گمانی فزون

چو بشنيد کامد ز راه حرم

جهانگير پيروز با باد و دم

پذيره شدش با فراوان سپاه

ابا بدره و برده و تاج و گاه

سکندر به ديدار او گشت شاد

همان گفت بدخواه او گشت باد

به مصر اندرون بود يک سال شاه

بدان تا برآسود شاه و سپاه

زنی بود در اندلس شهريار

خردمند و با لشکری بی شمار

جهانجوی بخشنده قيدافه بود

ز روی بهی يافته کام و سود

ز لشکر سواری مصور بجست

که مانند صورت نگارد درست

بدو گفت سوی سکندر خرام

وزين مرز و از ما مبر هيچ نام

به ژرفی نگه کن چنان چون که هست

به کردار تا چون برآيدت دست

ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی

يکی صورت آر از سر پای اوی

نگارنده بشنيد و زو بر نشست

به فرمان مهتر ميان را ببست

به مصر آمد از اندلس چون نوند

بر قيصر اسکندر ارجمند

چه برگاه ديدش چه بر پشت زين

بياورد قرطاس و ديبای چين

نگار سکندر چنان هم که بود

نگاريد و ز جای برگشت زود

چو قيدافه چهر سکندر بديد

غمی گشت و بنهفت و دم در کشيد

سکندر ز قيطون بپرسيد و گفت

که قيدافه را بر زمين کيست جفت

بدو گفت قيطون که ای شهريار

چنو نيست اندر جهان کامگار

شمار سپاهش نداند کسی

مگر باز جويد ز دفتر بسی

ز گنج و بزرگی و شايستگی

ز آهستگی هم ز بايستگی

به رای و به گفتار نيکی گمان

نبينی به مانند او در جهان

يکی شارستان کرده دارد ز سنگ

که نبسايد آن هم ز چنگ پلنگ

زمين چار فرسنگ بالای اوی

برين هم نشانست پهنای اوی

گر از گنج پرسی خود اندازه نيست

سخنهای او در جهان تازه نيست

سکندر چو بشنيد از يادگير

بفرمود تا پيش او شد دبير

نوشتند پس نامه يی بر حرير

ز شيراوژن اسکندر شهرگير

به نزديک قيدافه ی هوشمند

شده نام او در بزرگی بلند

نخست آفرين خداوند مهر

فروزنده ی ماه و گردان سپهر

خداوند بخشنده داد و راست

فزونی کسی را دهد کش سزاست

به تندی نجستيم رزم ترا

گراينده گشتيم بزم ترا

چو اين نامه آرند نزديک تو

درخشان شود رای تاريک تو

فرستی به فرمان ما باژ و ساو

بدانی که با ما ترا نيست تاو

خردمندی و پيش بينی کنی

توانايی و پاک دينی کنی

وگر هيچ تاب اندر آری به کار

نبينی جز از گردش روزگار

چو اندازه گيری ز دارا و فور

خود آموزگارت نبايد ز دور

چو از باد عنوان او گشت خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

بيامد هيون تگاور به راه

به فرمان آن نامبردار شاه

چو قيدافه آن نامه ی او بخواند

ز گفتار او در شگفتی بماند

به پاسخ نخست آفرين گستريد

بدان دادگر کو زمين گستريد

ترا کرد پيروز بر فور هند

به دارا و بر نامداران سند

مرا با چو ايشان برابر نهی

به سر بر ز پيروزه افسر نهی

مرا زان فزونست فر و مهی

همان لشکر و گنج شاهنشهی

که من قيصران را به فرمان شوم

بترسم ز تهديد و پيچان شوم

هزاران هزارم فزون لشکرست

که بر هر سری شهرياری سرست

وگر خوانم از هر سوی زيردست

نماند برين بوم جای نشست

يکی گنج در پيش هر مهتری

چو آيد ازين مرز با لشکری

تو چندين چه رانی زبان بر گزاف

ز دارا شدستی خداوند لاف

بران نامه بر مهر زرين نهاد

هيونی برافگند بر سان باد

چو اسکندر آن نامه ی او بخواند

بزد نای رويين و لشکر براند

همی رفت يک ماه پويان به راه

چو آمد سوی مرز او با سپاه

يکی پادشا بود فريان به نام

ابا لشکر و گنج و گسترده کام

يکی شارستان داشت با ساز جنگ

سراپرده ی او نديدی پلنگ

بياورد لشکر گرفت آن حصار

بران باره ی دژ گذشتی سوار

سکندر بفرمود تا جاثليق

بياورد عراده و منجنيق

به يک هفته بستد حصار بلند

به شهر اندر آمد سپاه ارجمند

سکندر چو آمد به شهر اندرون

بفرمود کز کس نريزند خون

يکی پور قيدافه داماد بود

بدين شهر فريان بدو شاد بود

بدو داده بد دختر ارجمند

کلاهش به قيدافه گشته بلند

که داماد را نام بد قيدروش

بدو داده فريان دل و چشم و گوش

يکی مرد بد نام او شهرگير

به دستش زن و شوی گشته اسير

سکندر بدانست کان مرد کيست

بجستش که درمان آن کار چيست

بفرمود تا پيش او شد وزير

بدو داد فرمان و تاج و سرير

خردمند را بيطقون بود نام

يکی رای زن مرد گسترده کام

بدو گفت کايد به پيشت عروس

ترا خوانم اسکندر فيلقوس

تو بنشين به آيين و رسم کيان

چو من پيشت آيم کمر بر ميان

بفرمای تا گردن قيدروش

ببرد دژآگاه جنگی ز دوش

من آيم به پيشت به خواهشگری

نمايم فراوان ترا کهتری

نشستنگهی ساز بی انجمن

چو خواهش فزايم ببخشی بمن

شد آن مرد دستور با درد جفت

ندانست کان را چه باشد نهفت

ازان پس بدو گفت شاه جهان

که اين کار بايد که ماند نهان

مرا چون فرستادگان پيش خوان

سخنهای قيدافه چندی بران

مرا شاد بفرست با ده سوار

که رو نامه بر زود و پاسخ بيار

بدو بيطقون گفت کايدون کنم

به فرمان برين چاره افسون کنم

به شبگير خورشيد خنجر کشيد

شب تيره از بيم شد ناپديد

نشست از بر تخت بر بيطقون

پر از شرم رخ دل پر از آب خون

سکندر به پيش اندرون با کمر

گشاده درچاره و بسته در

چون آن پور قيدافه را شهرگير

بياورد گريان گرفته اسير

زنش هم چنان نيز با بوی و رنگ

گرفته جوان چنگ او را به چنگ

سبک بيطقون گفت کين مرد کيست

کش از درد چندين ببايد گريست

چنين داد پاسخ که بازآر هوش

که من پور قيدافه ام قيدروش

جزين دخت فريان مرا نيست جفت

که دارد پس پرده ی من نهفت

برآنم که او را سوی خان خويش

برم تا بدارمش چون جان خويش

اسيرم کنون در کف شهرگير

روان خسته از اختر و تن به تير

چو بشنيد زو اين سخن بيطقون

سرش گشت پر درد و دل پر ز خون

برآشفت ازان پس به دژخيم گفت

که اين هر دو را خاک بايد نهفت

چنين هم به بند اندرون با زنش

به شمشير هندی بزن گردنش

سکندر بيامد زمين بوس داد

بدو گفت کای شاه قيصر نژاد

اگر خون ايشان ببخشی به من

سرافراز گردم به هر انجمن

سر بيگناهان چه بری به کين

که نپسندد از ما جهان آفرين

بدو گفت بيداردل بيطقون

که آزاد کردی دو تن را ز خون

سبک بيطقون گفت با قيدروش

که بردی سر دور مانده ز دوش

فرستم کنون با تو او را بهم

بخواند به مادرت بر بيش و کم

اگر ساو و باژم فرستد نکوست

کسی را ندرد بدين جنگ پوست

نگه کن بدين پاک دستور من

که گويد بدو رزم گر سور من

تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد

به پاداش پيچد دل رادمرد

چو اين پاسخ نامه يابی ز شاه

به خوبی ورا بازگردان ز راه

چنين گفت با بيقطون قيدروش

که زو بر ندارم دل و چشم و گوش

چگونه مر او را ندارم چو جان

کزو يافتم جفت و شيرين روان

جهانجوی ده نامور برگزيد

ز مردان رومی چنانچون سزيد

که بودند يکسر هم آواز اوی

نگه داشتندی همه راز اوی

چنين گفت کاکنون به راه اندرون

مخوانيد ما را جز از بيقطون

همی رفت پيش اندرون قيدروش

سکندر سپرده بدو چشم و گوش

چو آتش همی راند مهتر ستور

به کوهی رسيدند سنگش بلور

بدودر ز هرگونه يی ميوه دار

فراوان گيا بود بر کوهسار

برفتند زانگونه پويان به راه

برآن بوم و بر کاندرو بود شاه

چو قيدافه آگه شد از قيدروش

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش

پذيره شدش با سپاهی گران

همه نامداران و نيک اختران

پسر نيز چون مادرش را بديد

پياده شد و آفرين گستريد

بفرمود قيدافه تا برنشست

همی راند و دستش گرفته به دست

بدو قيدروش آنچ ديد و شنيد

همی گفت و رنگ رخش ناپديد

که بر شهر فريان چه آمد ز رنج

نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج

مرا اين که آمد همی با عروس

رها کرد ز اسکندر فيلقوس

وگرنه بفرمود تا گردنم

زنند و به آتش بسوزد تنم

کنون هرچ بايد به خوبی بکن

برو هيچ مشکن بخواهش سخن

چو بشنيد قيدافه اين از پسر

دلش گشت زان درد زير و زبر

از ايوان فرستاده را پيش خواند

به تخت گرانمايگان برنشاند

فراوان بپرسيد و بنواختش

يکی مايه ور جايگه ساختش

فرستاد هرگونه يی خوردنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

بشد آن شب و بامداد پگاه

به پرسش بيامد به درگاه شاه

پرستندگان پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو قيدافه را ديد بر تخت عاج

ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

ز زربفت پوشيده چينی قبای

فراوان پرستنده گردش به پای

رخ شاه تابان به کردار هور

نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششی جزع بسته به زر

برو بافته دانه های گهر

پرستنده با طوق و با گوشوار

به پای اندر آن گلشن زرنگار

سکندر بدان درشگفتی بماند

فراوان نهان نام يزدان بخواند

نشستن گهی ديد مهتر که نيز

نيامد ورا روم و ايران به چيز

بر مهتر آمد زمين داد بوس

چنانچون بود مردم چاپلوس

ورا ديد قيدافه بنواختش

بپرسيد بسيار و بنشاختش

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

گه بار بيگانه اندر گذشت

بفرمود تا خوان بياراستند

پرستنده ی رود و می خواستند

نهادند يک خانه خوانهای ساج

همه پيکرش زر و کوکبش عاج

خورشهای بسيار آورده شد

می آورد و چون خوردنی خورده شد

طبقهای زرين و سيمين نهاد

نخستين ز قيدافه کردند ياد

به می خوردن اندر گرانمايه شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

به گنجور گفت آن درخشان حرير

نوشته برو صورت دلپذير

به پيش من آور چنان هم که هست

به تندی برو هيچ مبسای دست

بياورد گنجور و بنهاد پيش

چو ديدش نگه کرد ز اندازه بيش

بدانست قيدافه کو قيصرست

بران لشکر نامور مهترست

فرستاده يی کرده از خويشتن

دلير آمدست اندرين انجمن

بدو گفت کای مرد گسترده کام

بگو تا سکندر چه دادت پيام

چنين داد پاسخ که شاه جهان

سخن گفت با من ميان مهان

که قيدافه ی پاکدل را بگوی

که جز راستی در زمانه مجوی

نگر سر نپيچی ز فرمان من

نگه دار بيدار پيمان من

وگر هيچ تاب اندر آری به دل

بيارم يکی لشکری دل گسل

نشان هنرهای تو يافتم

به جنگ آمدن تيز نشتافتم

خردمندی و شرم نزديک تست

جهان ايمن از رای باريک تست

کنون گر نتابی سر از باژ و ساو

بدانی که با ما نداری تو تاو

نبينی بجز خوبی و راستی

چو پيچی سر از کژی و کاستی

برآشفت قيدافه چون اين شنيد

بجز خامشی چاره ی آن نديد

بدو گفت کاکنون ره خانه گير

بياسای با مردم دلپذير

چو فردا بيايی تو پاسخ دهم

به بر گشتنت رای فرخ نهم

سکندر بيامد سوی خان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

چو بر زد سر از کوه روشن چراغ

چو ديبا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بيامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار

بپرسيد و بردش بر شهريار

همه کاخ او پر ز بيگانه بود

نشستن بلورين يکی خانه بود

عقيق و زبرجد بروبر نگار

ميان اندرون گوهر شاهوار

زمينش همه صندل و چوب عود

ز جزع و ز پيروزه او را عمود

سکندر فروماند زان جايگاه

ازان فر و اورنگ و آن دستگاه

همی گفت کاينت سرای نشست

نبيند چنين جای يزدان پرست

خرامان بيامد به نزديک شاه

نهادند زرين يکی زيرگاه

بدو گفت قيدافه ای بيطقون

چرا خيره ماندی به جزع اندرون

همانا که چونين نباشد به روم

که آسيمه گشتی بدين مايه بوم

سکندر بدو گفت کای شهريار

تو اين خانه را خوارمايه مدار

ز ايوان شاهان سرش برترست

که ايوان تو معدن گوهرست

بخنديد قيدافه از کار اوی

دلش گشت خرم به بازار اوی

ازان پس بدر کرد کسهای خويش

فرستاده را تنگ بنشاند پيش

بدو گفت کای زاده ی فيلقوس

همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس

سکندر ز گفتار او گشت زرد

روان پر ز درد و رخان لاژورد

بدو گفت کای مهتر پرخرد

چنين گفتن از تو نه اندر خورد

منم بيطقون کدخدای جهان

چنين تخمه ی فيلقوسم مخوان

سپاسم ز يزدان پروردگار

که با من نبد مهتری نامدار

که بردی به شاه جهان آگهی

تنم را ز جان زود کردی تهی

بدو گفت قيدافه کز داوری

لبت را بپرداز کاسکندری

اگر چهره ی خويش بينی به چشم

ز چاره بياسای و منمای خشم

بياورد و بنهاد پيشش حرير

نوشته برو صورت دلپذير

که گر هيچ جنبش بدی در نگار

نبودی جز اسکندر شهريار

سکندر چو ديد آن بخاييد لب

برو تيره شد روز چون تيره شب

چنين گفت بی خنجری در نهان

مبادا که باشد کس اندر جهان

بدو گفت قيدافه گر خنجرت

حمايل بدی پيش من بر برت

نه نيروت بودی نه شمشير تيز

نه جای نبرد و نه راه گريز

سکندر بدو گفت هر کز مهان

به مردی بود خواستار جهان

نبايد که پيچد ز راه گزند

که بد دل به گيتی نگردد بلند

اگر با منستی سليحم کنون

همه خانه گشتی چو دريای خون

ترا کشتمی گر جگرگاه خويش

بدريدمی پيش بدخواه خويش

بخنديد قيدافه از کار اوی

ازان مردی و تند گفتار اوی

بدو گفت کای خسرو شيرفش

به مردی مگردان سر خويش کش

نه از فر تو کشته شد فور هند

نه دارای داراب و گردان سند

که برگشت روز بزرگان دهر

ز اختر ترا بيشتر بود بهر

به مردی تو گستاخ گشتی چنين

که مهتر شدی بر زمان و زمين

همه نيکويها ز يزدان شناس

و زو دار تا زنده باشی سپاس

تو گويی به دانش که گيتی مراست

نبينم همی گفت و گوی تو راست

کجا آورد دانش تو بها

چو آيی چنين در دم اژدها

بدوزی به روز جوانی کفن

فرستاده يی سازی از خويشتن

مرا نيست آيين خون ريختن

نه بر خيره با مهتر آويختن

چو شاهی به کاری توانا بود

ببخشايد از داد و دانا بود

چنان دان که ريزند هی خون شاه

جز آتش نبيند به فرجام گاه

تو ايمن بباش و به شادی برو

چو رفتی يکی کار برساز نو

کزين پس نيابی به پيغمبری

ترا خاک داند که اسکندری

ندانم کسی را ز گردنکشان

که از چهر او من ندارم نشان

نگاريده هم زين نشان بر حرير

نهاده به نزد يکی يادگير

برو راند هم حکم اخترشناس

کزو ايمنی باشد اندر هراس

چو بخشنده شد خسرو رای زن

زمانه بگويد به مرد و به زن

تو تا ايدری بيطقون خوانمت

برين هم نشان دور بنشانمت

بدان تا نداند کسی راز تو

همان نشنود نام و آواز تو

فرستمت بر نيکوی باز جای

تو بايد که باشی خداوند رای

به پيمان که هرگز به فرزند من

به شهر من و خويش و پيوند من

نباشی بداندايش گر بدسگال

به کشور نخوانی مرا جز همال

سکندر شنيد اين سخن شاد شد

ز تيمار وز کشتن آزاد شد

به دادار دارنده سوگند خورد

بدين مسيحا و گرد نبرد

که با بوم و بارست و فرزند تو

بزرگان که باشند پيوند تو

نسازم جز از خوبی و راستی

نه انديشم از کژی و کاستی

چو سوگند شد خورده قيدافه گفت

که اين پند بر تو نشايد نهفت

چنان دان که طينوش فرزند من

کم انديشد از دانش و پند من

يکی بادسارست داماد فور

نبايد که داند ز نزديک و دور

که تو با سکندر ز يک پوستی

گر ايدونک با او به دل دوستی

که او از پی فور کين آورد

به جنگ آسمان بر زمين آورد

کنون شاد و ايمن به ايوان خرام

ز تيمار گيتی مبر هيچ نام

سکندر بيامد دلی همچو کوه

رها گشته از شاه دانش پژوه

نبودش ز قيدافه چين در به روی

نبرداشت هرگز دل از آرزوی

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ايوان بيامد به نزديک شاه

سپهدار در خان پيل استه بود

همه گرد بر گرد او رسته بود

سر خانه را پيکر از جزع و زر

به زر اندرون چند گونه گهر

به پيش اندرون دسته ی مشک بوی

دو فرزند بايسته در پيش اوی

چو طينوش اسپ افگن و قيدروش

نهاده به گفتار قيدافه گوش

به مادر چنين گفت کهتر پسر

که ای شاه نيک اختر و دادگر

چنان کن که از پيش تو بيطقون

شود شاد و خشنود با رهنمون

بره بر کسی تا نيازاردش

ور از دشمنان نيز نشماردش

که زنده کن پاک جان من اوست

برآنم که روشن روان من اوست

بدو گفت مادر که ايدون کنم

که او را بزرگی بر افزون کنم

به اسکندر نامور شاه گفت

که پيدا کن اکنون نهان از نهفت

چه خواهی و رای سکندر به چيست

چه رانی تو از شاه و دستور کيست

سکندر بدو گفت کای سرفراز

به نزد تو شد بودن من دراز

مرا گفت رو باژ مرزش بخواه

وگر دير مانی بيارم سپاه

نمانم بدو کشور و تاج و تخت

نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت

چو طينوش گفت سکندر شنيد

به کردار باد دمان بردميد

بدو گفت کای ناکس بی خرد

ترا مردم از مردمان نشمرد

ندانی که پيش که داری نشست

بر شاه منشين و منمای دست

سرت پر ز تيزی و کنداوريست

نگويی مرا خود که شاه تو کيست

اگر نيستی فر اين نامدار

سرت کندمی چون ترنجی ز بار

هم اکنون سرت را من از درد فور

به لشکر نمايم ز تن کرده دور

يکی بانگ برزد برو مادرش

که آسيمه برگشت جنگی سرش

به طينوش گفت اين نه گفتار اوست

بران درگه او را فرستاد دوست

بفرمود کو را به بيرون برند

ز پيش نشستش به هامون برند

چنين گفت پس با سکندر به راز

که طينوش بی دانش ديوساز

نبايد که اندر نهان چار هيی

بسازد گزندی و پتياره يی

تو دانش پژوهی و داری خرد

نگه کن بدين تا چه اندر خورد

سکندر بدو گفت کين نيست راست

چو طينوش را بازخوانی رواست

جهاندار فرزند را بازخواند

بران نامور زيرگاهش نشاند

سکندر بدو گفت کای کامگار

اگر کام دل خواهی آرام دار

من از تو بدين کين نگيرم همی

سخن هرچ گويی پذيرم همی

مرا اين نژندی ز اسکندرست

کجا شاد با تاج و با افسرست

بدين سان فرستد مرا نزد شاه

که از نامور مهتری باژ خواه

بدان تا هران بد که خواهد رسيد

برو بر من آيد ز دشمن پديد

ورا من بدين زود پاسخ دهم

يکی شاه را رای فرخ نهم

اگر دست او من بگيرم به دست

به نزد تو آرم به جای نشست

بدان سان که با او نبينی سپاه

نه شمشير بينی نه تخت و کلاه

چه بخشی تو زين پادشاهی مرا

چو بپسندی اين نيک خواهی مرا

چو بشنيد طينوش گفت اين سخن

شنيدم نبايد که گردد کهن

گرين را که گفتی به جای آوری

بکوشی و پاکيزه رای آوری

من از گنج وز بدره و هرچ هست

ز اسپان و مردان خسرو پرست

ترا بخشم و نيز دارم سپاس

تو باشی جهانگير و نيکی شناس

يکی پاک دستور باشی مرا

بدين مرز گنجور باشی مرا

سکندر بيامد ز جای نشست

برين عهد بگرفت دستش به دست

بپرسيد طينوش کاين چون کنی

بدين جادوی بر چه افسون کنی

بدو گفت چون بازگردم ز شاه

تو بايد که با من بيايی به راه

ز لشکر بياری سواری هزار

همه نامدار از در کارزار

به جايی يکی بيشه ديدم به راه

نشانم ترا در کمين با سپاه

شوم من ز پيش تو در پيش اوی

ببينم روان بدانديش اوی

بگويم که چندين فرستاد چيز

کزان پس نينديشی از چيز نيز

فرستاده گويد که من نزد شاه

نيارم شدن در ميان سپاه

اگر شاه بيند که با موبدان

شود نزد طينوش با بخردان

چو بيندش بپذيرد اين خواسته

ز هرگونه يی گنج آراسته

بيايد چو بيند ترا بی سپاه

اگر بازگردد گشادست راه

چو او بشنود خوب گفتار من

نه انديشد از رنگ و بازار من

بيايد بر آن سايه زير درخت

ز گنجور می خواهد و تاج و تخت

تو جنگی سپاهی به گردش درآر

برآسايد از گردش روزگار

مکافات من باشد و کام تو

نجويد ازان پس کس آرام تو

که آيد به دستت بسی خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

چو طينوش بشنيد زان شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

چنين داد پاسخ که دارم اميد

که گردد بدو تيره روزم سپيد

به دام من آويزد او ناگهان

به خونی که او ريخت اندر جهان

چو دارای دارا و گردان سند

چو فور دلير آن سرافراز هند

چو قيدافه گفت سکندر شنيد

به چشم و دلش چاره ی او بديد

بخنديد زان چاره در زير لب

دو بسد نهان کرد زير قصب

سکندر بيامد ز نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

همی چاره جست آن شب ديرياز

چو خورشيد بنمود چينی طراز

برافراخت از کوه زرين درفش

نگونسار شد پرنيانی بنفش

سکندر بيامد به نزديک شاه

پرستنده برخاست از بارگاه

به رسمی که بودش فرود آوريد

جهانجوی پيش سپهبد چميد

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش او تاختند

چو قيدافه را ديد بر تخت گفت

که با رای تو مشتری باد جفت

بدين مسيحا به فرمان راست

بد ارنده کو بر زبانم گواست

با برای و دين و صليب بزرگ

به جان و سر شهريار سترگ

به زنار و شماس و روح القدس

کزين پس مرا خاک در اندلس

نبيند نه لشکر فرستم به جنگ

نياميزم از هر دری نيز رنگ

نه با پاک فرزند تو بد کنم

نه فرمان دهم نيز و نه خود کنم

به جان ياد دارم وفای ترا

نجويم به چيزی جفای ترا

برادر بود نيک خواهت مرا

به جای صليب است گاهت مرا

نگه کرد قيدافه سوگند اوی

يگانه دل و راست پيوند اوی

همه کاخ کرسی زرين نهاد

به پيش اندر آرايش چين نهاد

بزرگان و ني کاختران را بخواند

يکايک بر آن کرسی زر نشاند

ازان پس گرامی دو فرزند را

بياورد خويشان و پيوند را

چنين گفت کاندر سرای سپنج

سزد گر نباشيم چندين به رنج

نبايد کزين گردش روزگار

مرا بهره کين آيد و کارزار

سکندر نخواهد شد از گنج سير

وگر آسمان اندر آرد به زير

همی رنج ما جويد از بهر گنج

همه گنج گيتی نيرزد به رنج

برآنم که با اونسازيم جنگ

نه بر پادشاهی کنم کار تنگ

يکی پاسخ پندمندش دهيم

سرش برفرازيم و پندش دهيم

اگر جنگ جويد پس از پند من

به بيند پس از پند من بند من

ازان سان شوم پيش او با سپاه

که بخشايش آرد برو چرخ و ماه

ازين ازمايش ندارد زيان

بماند مگر دوستی در ميان

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

مرا اندرين رای فرخ نهيد

همه مهتران سر برافراختند

همی پاسخ پادشا ساختند

بگفتند کای سرور داد و راد

ندارد کسی چون تو مهتر به ياد

نگويی مگر آنک بهتر بود

خنک شهرکش چون تو مهتر بود

اگر دوست گردد ترا پادشا

چه خواهد جزين مردم پارسا

نه آسيب آيد بدين گنج تو

نيرزد همه گنجها رنج تو

چو اسکندری کو بيايد ز روم

به شمشير دريا کند روی بوم

همی از درت بازگردد به چيز

همه چيز دنيی نيرزد پشيز

جز از آشتی ما نبينيم روی

نه والا بود مردم کينه جوی

چو بشنيد گفتار آن بخردان

پسنديده و پاک دل موبدان

در گنج بگشاد و تاج پدر

بياورد با ياره و طوق زر

يکی تاج بد کاندران شهر و مرز

کسی گوهرش را ندانست ارز

فرستاده را گفت کين بی بهاست

هرانکس که دارد جزو نارواست

به تاج مهان چون سزا ديدمش

ز فرزند پرمايه بگزيدمش

يکی تخت بودش به هفتاد لخت

ببستی گشاينده ی نيک بخت

به پيکر يک اندر دگر بافته

به چاره سر شوشها تافته

سر پايها چون سر اژدها

ندانست کس گوهرش را بها

ازو چارصد گوهر شاهوار

همان سرخ ياقوت بد زين شمار

دو بودی به مثقال هر يک به سنگ

چو يک دانه ی نار بودی به رنگ

زمرد برو چار صد پاره بود

به سبزی چو قوس قزح نابسود

گشاده شتر بار بودی چهل

زنی بود چون موج دريا به دل

دگر چار صد تای دندان پيل

چه دندان درازيش بد ميل ميل

پلنگی که خوانی همی بربری

ازان چار صد پوست بد بر سری

ز چرم گوزن ملمع هزار

همه رنگ و بيرنگ او پر نگار

دگر صد سگ و يوز نخچير گير

که آهو ورا پيش ديدی ز تير

بياورد زان پس دوصد گاوميش

پرستنده ی او همی راند پيش

ز ديبای خز چارصد تخته نيز

همان تختها کرده از چوب شيز

دگر چار صد تخته از عود تر

که مهر اندرو گيرد و رنگ زر

صد اسپ گرانمايه آراسته

ز ميدان ببردند با خواسته

همان تيغ هندی و رومی هزار

بفرمود با جوشن کارزار

همان خود و مغفر هزار و دويست

به گنجور فرمود کاکنون مه ايست

همه پاک بر بيطقون برشمار

بگويش که شبگير برساز کار

سپيده چو برزد ز بالا درفش

چو کافور شد روی چرخ بنفش

زمين تازه شد کوه چون سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سکندر به اسپ اندر آورد پای

به دستوری بازگشتن به جای

چو طينوش جنگی سپه برنشاند

از ايوان به درگاه قيدافه راند

به قيدافه گفتند پدرود باش

به جان تازه ی چرخ را پود باش

برين گونه منزل به منزل سپاه

همی راند تا پيش آن رزمگاه

که لشکرگه نامور شاه بود

سکندر که با بخت همراه بود

سکندر بران بيشه بنهاد رخت

که آب روان بود و جای درخت

به طينوش گفت ايدر آرام گير

چو آسوده گردی می و جام گير

شوم هرچ گفتم به جای آورم

ز هر گونه پاکيزه رای آورم

سکندر بيامد به پرده سرای

سپاهش برفتند يک سر ز جای

ز شادی خروشيدن آراستند

کلاه کيانی بپيراستند

که نوميد بد لشکر نامجوی

که دانست کش باز بينند روی

سپه با زبانها پر از آفرين

يکايک نهادند سر بر زمين

ز لشکر گزين کرد پس شهريار

ازان نامداران رومی هزار

زره دار با گرزه ی گاوروی

برفتند گردان پرخاشجوی

همه گرد بر گرد آن بيشه مرد

کشيدند صف با سليح نبرد

سکندر خروشيد کای مرد تيز

همی جنگ رای آيدت گر گريز

بلرزيد طينوش بر جای خويش

پشيمان شد از دانش و رای خويش

بدو گفت کای شاه برترمنش

ستايش گزينی به از سرزنش

چنان هم که با خويش من قيدروش

بزرگی کن و راستی را بکوش

نه اين بود پيمانت با مادرم

نگفتی که از راستی نگذرم؟

سکندر بدو گفت کای شهريار

چرا سست گشتی بدين مايه کار

ز من ايمنی بيم در دل مدار

نيازارد از من کسی زان تبار

نگردم ز پيمان قيدافه من

نه نيکو بود شاه پيمان شکن

پياده شد از باره طينوش زود

زمين را ببوسيد و زرای نمود

جهاندار بگرفت دستش به دست

بدان گونه کو گفت پيمان ببست

بدو گفت منديش و رامش گزين

من از تو ندارم به دل هيچ کين

چو مادرت بر تخت زرين نشست

من اندر نهادم به دست تو دست

بگفتم که من دست شاه زمين

به دست تو اندر نهم هم چنين

همان روز پيمان من شد تمام

نه خوب آيد از شاه گفتار خام

سکندر منم وان زمان من بدم

به خوبی بسی داستانها زدم

همان روز قيدافه آگاه بود

که اندر کفت پنجه ی شاه بود

پرستنده را گفت قيصر که تخت

بيارای زير گلفشان درخت

بفرمود تا خوان بياراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

بفرمود تا خلعت خسروی

ز رومی و چينی و از پهلوی

ببخشيد يارانش را سيم و زر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

به طيوش فرمود کايدر مه ايست

که اين بيشه دورست راه تو نيست

به قيدافه گوی ای هشيوار زن

جهاندار و بينادل و را یزن

بدارم وفای تو تا زنده ام

روان را به مهر تو آگند هام

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

دمان تا به شهر برهمن رسيد

بدان تا ز کردارهای کهن

بپرسد ز پرهيزگاران سخن

برهمن چو آگه شد از کار شاه

که آورد زان روی لشگر به راه

پرستنده مرد اندر آمد ز کوه

شدند اندران آگهی همگروه

نوشتند پس نامه يی بخردان

به نزد سکندر سر موبدان

سر نامه بود آفرين نهان

ز داننده بر شهريار جهان

که پيروزگر باد همواره شاه

به افزايش و دانش و دستگاه

دگر گفت کای شهريار سترگ

ترا داد يزدان جهان بزرگ

چه داری بدين مرز بی ارز رای

نشست پرستندگان خدای

گرين آمدنت از پی خواسته ست

خرد بی گمان نزد تو کاست هست

بر ما شکيبايی و دانش است

ز دانش روانها پر از رامش است

شکيبايی از ما نشايد ستد

نه کس را ز دانش رسد نيز بد

نبينی جز از برهنه يک رمه

پراگنده از روزگار دمه

اگر بودن ايدر دراز آيدت

به تخم گياها نياز آيدت

فرستاده آمد بر شهريار

ز بيخ گيا بر ميانش ازار

سکندر فرستاده و نامه ديد

بی آزاری و رامشی برگزيد

سپه را سراسر هم آنجا بماند

خود و فيلسوفان رومی براند

پرستنده آگه شد از کار شاه

پذيره شدندش يکايک به راه

ببردند بی مايه چيزی که بود

که نه گنج بدشان نه کشت و درود

يکايک برو خواندند آفرين

بران برمنش شهريار زمين

سکندر چو روی برهمن بديد

بران گونه آواز ايشان شنيد

دوان و برهنه تن و پای و سر

تنان بی بر و جان ز دانش به بر

ز برگ گيا پوشش از تخم خورد

برآسوده از رزم و روز نبرد

خور و خواب و آرام بر دشت و کوه

برهنه به هر جای گشته گروه

همه خوردنيشان بر ميوه دار

ز تخم گيا رسته بر کوهسار

ازار يکی چرم نخچير بود

گيا پوشش و خوردن آژير بود

سکندر بپرسيدش از خواب و خورد

از آسايش روز ننگ و نبرد

ز پوشيدنی و ز گستردنی

همه بی نيازيم از خوردنی

برهنه چو زايد ز مادر کسی

نبايد که نازد بپوششی بسی

وز ايدر برهنه شود باز خاک

همه جای ترس است و تيمار و باک

زمين بستر و پوشش از آسمان

به ره ديده بان تا کی آيد زمان

جهانجوی چندين بکوشد به چيز

که آن چيز کوشش نيرزد به نيز

چنو بگذرد زين سرای سپنج

ازو بازماند زر و تاج و گنج

چنان دان که نيکيست همراه اوی

به خاک اندر آيد سر و گاه اوی

سکندر بپرسيد که کاندر جهان

فزون آشکارا بود گر نهان

همان زنده بيش است گر مرده نيز

کزان پس نيازش نيايد به چيز

چنين داد پاسخ که ای شهريار

تو گر مرده را بشمری صدهزار

ازان صد هزاران يکی زنده نيست

خنک آنک در دوزخ افگنده نيست

ببايد همين زنده را نيز مرد

يکی رفت و نوبت به ديگر سپرد

بپرسيد خشکی فزون تر گر آب

بتابد بروبر همی آفتاب

برهمن چنين داد پاسخ به شاه

که هم آب را خاک دارد نگاه

بپرسيد کز خواب بيدار کيست

به روی زمين بر گنهکار کيست

که جنبندگانند و چندی زيند

ندانند کاندر جهان برچيند

برهمن چنين داد پاسخ بدوی

که ای پاکدل مهتر راست گوی

گنهکارتر چيز مردم بود

که از کين و آزش خرد گم بود

چو خواهی که اين را بدانی درست

تن خويشتن را نگه کن نخست

که روی زمين سربسر پيش تست

تو گويی سپهر روان خويش تست

همی رای داری که افزون کنی

ز خاک سيه مغز بيرون کنی

روان ترا دوزخ است آرزوی

مگر زين سخن بازگردی به خوی

دگر گفت بر جان ما شاه کيست

به کژی بهر جای همراه کيست

چنين داد پاسخ که آز است شاه

سر مايه ی کين و جای گناه

بپرسيد خود گوهر از بهر چيست

کش از بهر بيشی ببايد گريست

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند بيچاره و ديوساز

يکی را ز کمی شده خشک لب

يکی از فزونيست بی خواب شب

همان هر دو را روز می بشکرد

خنک آنک جانش پذيرد خرد

سکندر چو گفتار ايشان شنيد

به رخساره شد چون گل شنبليد

دو رخ زرد و ديده پر از آب کرد

همان چهر خندان پر از تاب کرد

بپرسيد پس شاه فرمانروا

که حاجت چه باشد شما را به ما

ندارم دريغ از شما گنج خويش

نه هرگز برانديشم از رنج خويش

بگفتند کای شهريار بلند

در مرگ و پيری تو بر ما ببند

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که بامرگ خواهش نيايد به کار

چه پرهيزی از تيز چنگ اژدها

که گرزآهنی زو نيابی رها

جوانی که آيد بمابر دراز

هم از روز پيری نيابد جواز

برهمن بدو گفت کای پادشا

جهاندار و دانا و فرمانروا

چو دانی که از مرگ خود چاره نيست

ز پيری بتر نيز پتياره نيست

جهان را به کوشش چه جويی همی

گل زهر خيره چه بويی همی

ز تو بازماند همين رنج تو

به دشمن رسد کوشش و گنج تو

ز بهر کسان رنج بر تن نهی

ز کم دانشی باشد و ابلهی

پيامست از مرگ موی سپيد

به بودن چه داری تو چندين اميد

چنين گفت بيداردل شهريار

که گر بنده از بخشش کردگار

گذر يافتی بودمی من همان

به تدبير بر گشتن آسمان

که فرزانه و مرد پرخاشخر

ز بخشش به کوشش نيابد گذر

دگر هرک در جنگ من کشته شد

کرا ز اخترش روز برگشته شد

به درد و به خون ريختن بد سزا

که بيدادگر کس نيابد رها

بديدند بادافره ايزدی

چو گشتند باز از ره بخردی

کس از خواست يزدان کرانه نيافت

ز کار زمانه بهانه نيافت

بسی چيز بخشيد و نستد کسی

نبد آز نزديک ايشان بسی

بی آزار ازان جايگه برگرفت

بران هم نشان راه خاور گرفت

همی رفت منزل به منزل به راه

ز ره رنجه و مانده يکسر سپاه

ز شهر برهمن به جايی رسيد

يکی بی کران ژرف دريا بديد

بسان زنان مرد پوشيده روی

همی رفت با جامه و رنگ و بوی

زبانها نه تازی و نه خسروی

نه ترکی نه چينی و نه پهلوی

ز ماهی بديشان همی خوردنی

به جايی نبد راه آوردنی

شگفت اندر ايشان سکندر بماند

ز دريا همی نام يزدان بخواند

هم انگاه کوهی برآمد ز آب

بدو پاره شد زرد چون آفتاب

سکندر يکی تيز کشتی بجست

که آن را ببيند به ديده درست

يکی گفت زان فيلسوفان به شاه

که بر ژرف دريا ترا نيست راه

بمان تا ببيند مر او را کسی

که بهره ندارد ز دانش بسی

ز رومی و از مردم پارسی

بدان کشتی اندر نشستند سی

يکی زرد ماهی بد آن لخت کوه

هم انگه چو تنگ اندر آمد گروه

فروبرد کشتی هم اندر شتاب

هم آن کوه شد ناپديد اندر آب

سپاه سکندر همی خيره ماند

همی هرکسی نام يزدان بخواند

بدو گفت رومی که دانش بهست

که داننده بر هر کسی بر مهست

اگر شاه رفتی و گشتی تباه

پر از خون شدی جان چندين سپاه

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

يکی آبگيری نو آمد پديد

به گرد اندرش نی بسان درخت

تو گفتی که چوب چنارست سخت

ز پنجه فزون بود بالای اوی

چهل رش بپيمود پهنای اوی

همه خانه ها کرده از چوب و نی

زمينش هم از نی فروبرده پی

نشايست بد در نيستان بسی

ز شوری نخورد آب او هرکسی

چو بگذشت زان آب جايی رسيد

که آمد يکی ژرف دريا پديد

جهان خرم و آب چون انگبين

همی مشک بوييد روی زمين

بخوردند و کردند آهنگ خواب

بسی مار پيچان برآمد ز آب

وزان بيشه کژدم چو آتش به رنگ

جهان شد بران خفتگان تار و تنگ

به هر گوشه يی در فراوان بمرد

بزرگان دانا و مردان گرد

ز يک سو فراوان بيامد گراز

چو الماس دندانهای دراز

ز دست دگر شير مهتر ز گاو

که با جنگ ايشان نبد زور و تاو

سپاهش ز دريا بيکسو شدند

بران نيستان آتش اندر زدند

بکشتند چندان ز شيران که راه

به يکبارگی تنگ شد بر سپاه

وزان جايگه رفت خورشيدفش

بيامد دمان تا زمين حبش

ز مردم زمين بود چون پر زاغ

سيه گشته و چشمها چون چراغ

تناور يکی لشکری زورمند

برهنه تن و پوست و بالابلند

چو از دور ديدند گرد سپاه

خروشی برآمد ز ابر سياه

سپاه انجمن شد هزاران هزار

وران تيره شد ديده ی شهريار

به سوی سکندر نهادند سر

بکشتند بسيار پرخاشخر

به جای سنان استخوان داشتند

همی بر تن مرد بگذاشتند

به لشکر بفرمود پس شهريار

که برداشتند آلت کارزار

برهنه به جنگ اندر آمد حبش

غمی گشت زان لشکر شيرفش

بکشتند زيشان فزون از شمار

بپيچيد ديگر سر از کارزار

ز خون ريختن گشت روی زمين

سراسر به کردار دريای چين

چو از خون در و دشت آلوده شد

ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنيد آواز گرگ

سکندر بپوشيد خفتان و ترگ

يکی پيش رو بود مهتر ز پيل

به سر بر سرو داشت همرنگ نيل

ازين نامداران فراوان بکشت

بسی حمله بردند و ننمود پشت

بکشتند فرجام کارش به تير

يکی آهنين کوه بد پيل گير

وزان جايگه تيز لشکر براند

بسی نام دادار گيهان بخواند

چو نزديکی نرم پايان رسيد

نگه کرد و مردم بی اندازه ديد

نه اسپ و نه جوشن نه تيغ و نه گرز

ازان هر يکی چون يکی سرو برز

چو رعد خروشان برآمد غريو

برهنه سپاهی به کردار ديو

يکی سنگ باران بکردند سخت

چو باد خزان برزند بر درخت

به تير و به تيغ اندر آمد سپاه

تو گفتی که شد روز روشن سياه

چو از نر مپايان فراوان بماند

سکندر برآسود و لشکر براند

بشد تازيان تا به شهری رسيد

که آن را کران و ميانه نديد

به آيين همه پيش باز آمدند

گشاده دل و بی نياز آمدند

ببردند هرگونه گستردنی

ز پوشيدنيها و از خوردنی

سکندر بپرسيد و بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

کشيدند بر دشت پرده سرای

سپاهش نجست اندر آن شهر جای

سر اندر ستاره يکی کوه ديد

تو گفتی که گردون بخواهد کشيد

بران کوه مردم بدی اندکی

شب تيره زيشان نماندی يکی

بپرسيد ازيشان سکندر که راه

کدامست و چون راند بايد سپاه

همه يکسره خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

به رفتن برين کوه بودی گذر

اگر برگذشتی برو راه بر

يکی اژدهايست زان روی کوه

که مرغ آيد از رنج زهرش ستوه

نيارد گذشتن بروبر سپاه

همی دود زهرش برآيد به ماه

همی آتش افروزد از کام اوی

دو گيسو بود پيل را دام اوی

همه شهر با او نداريم تاو

خورش بايدش هر شبی پنج گاو

بجوييم و بر کوه خارا بريم

پر انديشه و پر مدارا بريم

بدان تا نيايد بدين روی کوه

نينجاميد از ما گروها گروه

بفرمود سالار ديهيم جوی

که آن روز ندهند چيز بدوی

چو گاه خورش درگذشت اژدها

بيامد چو آتش بران تند جا

سکندر بفرمود تا لشکرش

يکی تيرباران کنند ازبرش

بزد يک دم آن اژدهای پليد

تنی چند ازيشان به دم درکشيد

بفرمود اسکندر فيلقوس

تبيره به زخم آوريدند و کوس

همان بی کران آتش افروختند

به هرجای مشعل همی سوختند

چو کوه از تبيره پرآواز گشت

بترسيد ازان اژدها بازگشت

چو خورشيد برزد سر از برج گاو

ز گلزاربرخاست بانگ چکاو

چو آن اژدها را خورش بود گاه

ز مردان لشکر گزين کرد شاه

درم داد سالار چندی ز گنج

بياورد با خويشتن گاو پنج

بکشت و ز سرشان برآهخت پوست

بدان جادوی داده دل مرد دوست

بياگند چرمش به زهر و به نفت

سوی اژدها روی بنهاد تفت

مران چرمها را پر از باد کرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

بفرمود تا پوست برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

چو نزديکی اژدها رفت شاه

بسان يکی ابر ديدش سپاه

زبانش کبود و دو چشمش چو خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو گاو از سر کوه بنداختند

بران اژدها دل بپرداختند

فرو برد چون باد گاو اژدها

چو آمد ز چنگ دليران رها

چو از گاو پيوندش آگنده شد

بر اندام زهرش پراگنده شد

همه رودگانيش سوراخ کرد

به مغز و به پی راه گستاخ کرد

همی زد سرش را بران کوه سنگ

چنين تا برآمد زمانی درنگ

سپاهی بروبر بباريد تير

به پای آمد آن کوه نخچيرگير

وزان جايگه تيز لشکر براند

تن اژدها را ه مانجا بماند

بياورد لشکر به کوهی دگر

کزان خيره شد مرد پرخاشخر

بلنديش بينا همی دير ديد

سر کوه چون تيغ و شمشير ديد

يکی تخت زرين بران تيغ کوه

ز انبوه يکسو و دور از گروه

يکی مرده مرد اندران تخت بر

همانا که بودش پس از مرگ فر

ز ديبا کشيده برو چادری

ز هر گوهری بر سرش افسری

همه گرد بر گرد او سيم و زر

کسی را نبودی بروبر گذر

هرآنکس که رفتی بران کوهسار

که از مرده چيزی کند خواستار

بران کوه از بيم لرزان شدی

به مردی و بر جای ريزان شدی

سکندر برآمد بران کوه سر

نظاره بران مرد با سيم و زر

يکی بانگ بشنيد کای شهريار

بسی بردی اندر جهان روزگار

بسی تخت شاهان بپرداختی

سرت را به گردون برافراختی

بسی دشمن و دوست کردی تباه

ز گيتی کنون بازگشتست گاه

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ

ازان کوه برگشت دل پر ز داغ

همی رفت با نامداران روم

بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر يکسر زنان داشتند

کسی را دران شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آن زنان

بسان يکی نار بر پرنيان

سوی چپ به کردار جوينده مرد

که جوشن بپوشد به روز نبرد

چو آمد به نزديک شهر هروم

سرافراز با نامداران روم

يکی نامه بنوشت با رسم و داد

چنانچون بود مرد فرخ نژاد

به عنوان بر از شاه ايران و روم

سوی آنک دارند مرز هروم

سر نامه از کردگار سپهر

کزويست بخشايش و داد و مهر

هرانکس که دارد روانش خرد

جهان را به عمری همی بسپرد

شنيد آنک ما در جهان کرده ايم

سر مهتری بر کجا برده ايم

کسی کو ز فرمان ما سر بتافت

نهالی بجز خاک تيره نيافت

نخواهم که جايی بود در جهان

که ديدار آن باشد از من نهان

گر آيم مرا با شما نيست رزم

به دل آشتی دارم و رای بزم

اگر هيچ داريد داننده يی

خردمند و بيدار خواننده يی

چو برخواند اين نامه ی پندمند

برآنکس که هست از شما ارجمند

ببنديد پيش آمدن را ميان

کزين آمدن کس ندارد زيان

بفرمود تا فيلسوفی ز روم

برد نامه نزديک شهر هروم

بسی نيز شيرين سخنها بگفت

فرستاده خود با خرد بود جفت

چو دانا به نزديک ايشان رسيد

همه شهر زن ديد و مردی نديد

همه لشکر از شهر بيرون شدند

به ديدار رومی به هامون شدند

بران نامه بر شد جهان انجمن

ازيشان هرانکس که بد رای زن

چو اين نامه برخواند دانای شهر

ز رای دل شاه برداشت بهر

نشستند و پاسخ نوشتند باز

که دايم بزی شاه گردن فراز

فرستاده را پيش بنشانديم

يکايک همه نامه برخوانديم

نخستين که گفتی ز شاهان سخن

ز پيروزی و رزمهای کهن

اگر لشکر آری به شهر هروم

نبينی ز نعل و پی اسپ بوم

بی اندازه در شهر ما برزنست

بهر برزنی بر هزاران زنست

همه شب به خفتان جنگ اندريم

ز بهر فزونی به تنگ اندريم

ز چندين يکی را نبودست شوی

که دوشيزگانيم و پوشيد هروی

ز هر سو که آيی برين بوم و بر

بجز ژرف دريا نبينی گذر

ز ما هر زنی کو گرايد بشوی

ازان پس کس او را نه بينيم روی

ببايد گذشتن به دريای ژرف

اگر خوش و گر نيز باريده برف

اگر دختر آيدش چون کردشوی

زن آسا و جوينده ی رنگ و بوی

هم آن خانه جاويد جای وی است

بلند آسمانش هوای وی است

وگر مردوش باشد و سرفراز

بسوی هرومش فرستند باز

وگر زو پسر زايد آنجا که هست

بباشد نباشد بر ماش دست

ز ما هرک او روزگار نبرد

از اسپ اندر آرد يکی شيرمرد

يکی تاج زرينش بر سر نهيم

همان تخت او بر دو پيکر نهيم

همانا ز ما زن بود سی هزار

که با تاج زرند و با گوشوار

که مردی ز گردنکشان روز جنگ

به چنگال او خاک شد بی درنگ

تو مردی بزرگی و نامت بلند

در نام بر خويشتن در مبند

که گويند با زن برآويختنی

ز آويختن نيز بگريختی

يکی ننگ باشد ترا زين سخن

که تا هست گيتی نگردد کهن

چه خواهی که با نامداران روم

بيايی بگردی به مرز هروم

چو با راستی باشی و مردمی

نبينی جز از خوبی و خرمی

به پيش تو آريم چندان سپاه

که تيره شود بر تو خورشيد و ماه

چو آن پاسخ نامه شد اسپری

زنی بود گويا به پيغمبری

ابا تاج و با جام هی شاهوار

همی رفت با خوب رخ ده سوار

چو آمد خرامان به نزديک شاه

پذيره فرستاد چندی به راه

زن نامبردار نامه بداد

پيام دليران همه کرد ياد

سکندر چو آن پاسخ نامه ديد

خردمند و بينادلی برگزيد

بديشان پيامی فرستاد و گفت

که با مغز مردم خرد باد جفت

به گرد جهان شهرياری نماند

همان بر زمين نامداری نماند

که نه سربسر پيش من کهترند

وگرچه بلندند و ني کاخترند

مرا گرد کافور و خاک سياه

همانست و هم بزم و هم رزمگاه

نه من جنگ را آمدم تازيان

به پيلان و کوس و تبيره زنان

سپاهی برين سان که هامون و کوه

همی گردد از سم اسپان ستوه

مرا رای ديدار شهر شماست

گر آييد نزديک ما هم رواست

چو ديدار باشد برانم سپاه

نباشم فراوان بدين جايگاه

ببينيم تا چيستتان رای و فر

سواری و زيبايی و پای و پر

ز کار زهشتان بپرسم نهان

که بی مرد زن چون بود در جهان

اگر مرگ باشد فزونی ز کيست

به بينم که فرجام اين کار چيست

فرستاده آمد سخنها بگفت

همه راز بيرون کشيد از نهفت

بزرگان يکی انجمن ساختند

ز گفتار دل را بپرداختند

که ما برگزيديم زن دو هزار

سخن گوی و داننده و هوشيار

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بدو در نشانده فراوان گهر

چو گرد آيد آن تاج باشد دويست

که هر يک جز اندر خور شاه نيست

يکايک بسختيم و کرديم تل

اباگوهران هر يکی سی رطل

چو دانيم کامد به نزديک شاه

يکايک پذيره شويمش به راه

چو آمد به نزديک ما آگهی

ز دانايی شاه وز فرهی

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت

سخنها همه با خرد بود جفت

سکندر ز منزل سپه برگرفت

ز کار زنان مانده اندر شگفت

دو منزل بيامد يکی باد خاست

وزو برف با کوه و درگشت راست

تبه شد بسی مردم پايکار

ز سرما و برف اندر آن روزگار

برآمد يکی ابر و دودی سياه

بر آتش همی رفت گفتی سپاه

زره کتف آزادگان را بسوخت

ز نعل سواران زمين برفروخت

بدين هم نشان تا به شهری رسيد

که مردم بسان شب تيره ديد

فروهشته لفچ و برآورده کفچ

به کردار قير و شبه کفچ و لفچ

همه ديده هاشان به کردار خون

همی از دهان آتش آمد برون

بسی پيل بردند پيشش به راه

همان هديه مردمان سياه

بگفتند کين برف و باد دمان

ز ما بود کامد شما را زيان

که هرگز بدين شهر نگذشت کس

ترا و سپاه تو ديديم و بس

ببود اندر آن شهر يک ماه شاه

چو آسوده گشتند شاه و سپاه

ازنجا بيامد دمان و دنان

دل آراسته سوی شهر زنان

ز دريا گذر کرد زن دو هزار

همه پاک با افسر و گوشوار

يکی بيشه بد پر ز آب و درخت

همه جای روشن دل و نيکبخت

خورش گرد کردند بر مرغزار

ز گستردنيها به رنگ و نگار

چو آمد سکندر به شهر هروم

زنان پيش رفتند ز آباد بوم

ببردند پس تاجها پيش اوی

همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

سکندر بپذرفت و بنواختشان

بران خرمی جايگه ساختشان

چو شب روز شد اندرآمد به شهر

به ديدار برداشت زان شهر بهر

کم و بيش ايشان همی بازجست

همی بود تا رازها شد درست

بپرسيد هرچيز و دريا بديد

وزان روی لشکر به مغرب کشيد

يکی شارستان پيشش آمد بزرگ

بدو اندرون مردمانی سترگ

همه روی سرخ و همه موی زرد

همه در خور جنگ روز نبرد

به فرمان به پيش سکندر شدند

دو تا گشته و دست بر سر شدند

سکندر بپرسيد از سرکشان

که ايدر چه دارد شگفتی نشان

چنين گفت با او يکی مرد پير

که ای شاه ني کاختر و شهرگير

يکی آبگيرست زان روی شهر

کزان آب کس را نديديم بهر

چو خورشيد تابان بدانجا رسيد

بران ژرف دريا شود ناپديد

پس چشمه در تيره گردد جهان

شود آشکارای گيتی نهان

وزان جای تاريک چندان سخن

شنيدم که هرگز نيايد به بن

خرد يافته مرد يزدان پرست

بدو در يکی چشمه گويد که هست

گشاده سخن مرد با رای و کام

همی آب حيوانش خواند به نام

چنين گفت روشن دل پر خرد

که هرک آب حيوان خورد کی مرد

ز فردوس دارد بران چشمه راه

بشويد برآن تن بريزد گناه

بپرسيد پس شه که تاريک جای

بدو اندرون چون رود چارپای

چنين پاسخ آورد يزدان پرست

کزان راه بر کره بايد نشست

به چوپان بفرمود کاسپ يله

سراسر به لشکرگه آرد گله

گزين کرد زو بارگی ده هزار

همه چار سال از در کارزار

وزان جايگه شاد لشگر براند

بزرگان بيدار دل را بخواند

همی رفت تا سوی شهری رسيد

که آن را ميان و کرانه نديد

همه هرچ بايد بدو در فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

فرود آمد و بامداد پگاه

به نزديک آن چشمه شد بی سپاه

که دهقان ورا نام حيوان نهاد

چو از بخشش پهلوان کرد ياد

همی بود تا گشت خورشيد زرد

فرو شد بران چشمه ی لاژورد

ز يزدان پاک آن شگفتی بديد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

بيامد به لشکرگه خويش باز

دلی پر ز انديشه های دراز

شب تيره کرد از جهاندار ياد

پس انديشه بر آب حيوان نهاد

شکيبا ز لشگر هرانکس که ديد

نخست از ميان سپه برگزيد

چهل روزه افزون خورش برگرفت

بيامد دمان تا چه بيند شگفت

سپه را بران شارستان جای کرد

يکی پيش رو چست بر پای کرد

ورا اندر آن خضر بد رای زن

سر نامداران آن انجمن

سکندر بيامد به فرمان اوی

دل و جان سپرده به پيمان اوی

بدو گفت کای مرد بيداردل

يکی تيز گردان بدين کار دل

اگر آب حيوان به چنگ آوريم

بسی بر پرستش درنگ آوريم

نميرد کسی کو روان پرورد

به يزدان پناهد ز راه خرد

دو مهرست با من که چون آفتاب

بتابد شب تيره چون بيند آب

يکی زان تو برگير و در پيش باش

نگهبان جان و تن خويش باش

دگر مهره باشد مرا شمع راه

به تاريک اندر شوم با سپاه

ببينيم تا کردگار جهان

بدين آشکارا چه دارد نهان

توی پيش رو گر پناه من اوست

نماينده ی رای و راه من اوست

چو لشگر سوی آب حيوان گذشت

خروش آمد الله اکبر ز دشت

چو از منزلی خضر برداشتی

خورشها ز هرگونه بگذاشتی

همی رفت ازين سان دو روز و دو شب

کسی را به خوردن نجنبيد لب

سه ديگر به تاريکی اندر دو راه

پديد آمد و گم شد از خضر شاه

پيمبر سوی آب حيوان کشيد

سر زندگانی به کيوان کشيد

بران آب روشن سر و تن بشست

نگهدار جز پاک يزدان نجست

بخورد و برآسود و برگشت زود

ستايش همی بافرين بر فزود

سکندر سوی روشنايی رسيد

يکی بر شد کوه رخشنده ديد

زده بر سر کوه خارا عمود

سرش تا به ابر اندر از چوب عود

بر هر عمودی کنامی بزرگ

نشسته برو سبز مرغی سترگ

به آواز رومی سخن راندند

جهاندار پيروز را خواندند

چو آواز بشنيد قيصر برفت

به نزديک مرغان خراميد تفت

بدو مرغ گفت ای دلارای رنج

چه جويی همی زين سرای سپنج

اگر سر برآری به چرخ بلند

همان بازگردی ازو مستمند

کنون کامدی هيچ ديدی زنا

وگر کرده از خشت پخته بنا

چنين داد پاسخ کزين هر دو هست

زنا و برين گونه جای نشست

چو بشنيد پاسخ فروتر نشست

درو خيره شد مرد يزدان پرست

بپرسيد کاندر جهان بانگ رود

شنيدی و آوای مست و سرود

چنين داد پاسخ که هر کو ز دهر

ز شادی همی برنگيرند بهر

ورا شاد مردم نخواند همی

وگر جان و دل برفشاند همی

به خاک آمد از بر شده چوب عمود

تهی ماند زان مرغ رنگين عمود

بپرسيد دانايی و راستی

فزونست اگر کمی و کاستی

چنين داد پاسخ که دانش پژوه

همی سرفرازد ز هر دو گروه

به سوی عمود آمد از تيره خاک

به منقار چنگالها کرد پاک

ز قيصر بپرسيد يزدان پرست

به شهر تو بر کوه دارد نشست

بدو گفت چون مرد شد پاک رای

بيابد پرستنده بر کوه جای

ازان چوب جوينده شد بر کنام

جهانجوی روشن دل و شادکام

به چنگال می کرد منقار تيز

چو ايمن شد از گردش رستخيز

به قيصر بفرمود تا بی گروه

پياده شود بر سر تيغ کوه

ببيند که تا بر سر کوه چيست

کزو شادمان را ببايد گريست

سکندر چو بشنيد شد سوی کوه

به ديدار بر تيغ شد بی گروه

سرافيل را ديد صوری به دست

برافراخته سر ز جای نشست

پر از باد لب ديدگان پرزنم

که فرمان يزدان کی آيد که دم

چو بر کوه روی سکندر بديد

چو رعد خروشان فغان برکشيد

که ای بنده ی آز چندين مکوش

که روزی به گوش آيدت يک خروش

که چندين مرنج از پی تاج و تخت

به رفتن بيارای و بربند رخت

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که بهر من اين آمد از روزگار

که جز جنبش و گردش اندر جهان

نبينم همی آشکار و نهان

ازان کوه با ناله آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

بران راه تاريک بنهاد روی

به پيش اندرون مردم راه جوی

چو آمد به تاريکی اندر سپاه

خروشی برآمد ز کوه سياه

که هرکس که بردارد از کوه سنگ

پشيمان شود ز آنک دارد به چنگ

وگر برندارد پشيمان شود

به هر درد دل سوی درمان شود

سپه سوی آواز بنهاد گوش

پرانديشه شد هرکسی زان خروش

که بردارد آن سنگ اگر بگذرد

پی رنج ناآمده نشمرد

يکی گفت کين رنج هست از گناه

پشيمانی و سنگ بردن به راه

دگر گفت لختی ببايد کشيد

مگر درد و رنجش نبايد چشيد

يکی برد زان سنگ و ديگر نبرد

يکی ديگر از کاهلی داشت خرد

چو از آب حيوان به هامون شدند

ز تاريکی راه بيرون شدند

بجستند هرکس بر و آستی

پديدار شد کژی و کاستی

کنار يکی پر ز ياقوت بود

يکی را پر از گوهر نابسود

پشيمان شد آنکس که کم داشت اوی

زبرجد چنان خار بگذاشت اوی

پشيمان تر آنکس که خود برنداشت

ازان گوهر پربها سر بگاشت

دو هفته بر آن جايگه بر بماند

چو آسوده تر گشت لشکر براند

سوی باختر شد چو خاور بديد

ز گيتی همی رای رفتن گزيد

بره بر يکی شارستان ديد پاک

که نگذشت گويی بروباد و خاک

چو آواز کوس آمد از پشت پيل

پذيره شدندش بزرگان دو ميل

جهانجوی چون ديد بنواختشان

به خورشيد گردن برافراختشان

بپرسيد کايدر چه باشد شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

زبان برگشادند بر شهريار

به ناليدن از گردش روزگار

که ما را يکی کار پيش است سخت

بگوييم با شاه پيروزبخت

بدين کوه سر تا به ابر اندرون

دل ما پر از رنج و دردست و خون

ز چيز که ما را بدو تاب نيست

ز ياجوج و ماجوج مان خواب نيست

چو آيند بهری سوی شهر ما

غم و رنج باشد همه بهر ما

همه رويهاشان چو روی هيون

زبانها سيه ديده ها پر ز خون

سيه روی و دندانها چون گراز

که يارد شدن نزد ايشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نيل

بر و سينه و گوشهاشان چو پيل

بخسپند يکی گوش بستر کنند

دگر بر تن خويش چادر کنند

ز هر ماده يی بچه زايد هزار

کم و بيش ايشان که داند شمار

به گرد آمدن چون ستوران شوند

تگ آرند و بر سان گوران شوند

بهاران کز ابر ا ندرآيد خروش

همان سبز دريا برآيد به جوش

چو تنين ازان موج بردارد ابر

هوا برخروشد بسان هژبر

فرود افگند ابر تنين چو کوه

بيايند زيشان گروها گروه

خورش آن بود سال تا سالشان

که آگنده گردد بر و يالشان

گياشان بود زان سپس خوردنی

بيارند هر سو ز آوردنی

چو سرما بود سخت لاغر شوند

به آواز بر سان کفتر شوند

بهاران ببينی به کردار گرگ

بغرند بر سان پيل سترگ

اگر پادشا چاره يی سازدی

کزين غم دل ما بپردازدی

بسی آفرين يابد از هرکسی

ازان پس به گيتی بماند بسی

بزرگی کن و رنج ما را بساز

هم از پاک يزدان ن های بی نياز

سکندر بماند اندر ايشان شگفت

غمی گشت و انديش هها برگرفت

چنين داد پاسخ که از ماست گنج

ز شهر شما يارمندی و رنج

برآرم من اين راه ايشان به رای

نبيروی نيکی دهش يک خدای

يکايک بگفتند کای شهريار

ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچ بايد همه بنده ايم

پرستنده باشيم تا زنده ايم

بياريم چندانک خواهی تو چيز

کزين بيش کاری نداريم نيز

سکندر بيامد نگه کرد کوه

بياورد زان فيلسوفان گروه

بفرمود کاهنگران آوريد

مس و روی و پتک گران آوريد

کج و سنگ و هيزم فزون از شمار

بياريد چندانک آيد به کار

بی اندازه بردند چيزی که خواست

چو شد ساخته کار و انديشه راست

ز ديوارگر هم ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز گيتی به پيش سکندر شدند

بدان کار بايسته ياور شدند

ز هر کشوری دانشی شد گروه

دو ديوار کرد از دو پهلوی کوه

ز بن تا سر تيغ بالای اوی

چو صد شاه رش کرده پهنای اوی

ازو يک رش انگشت و آهن يکی

پراگنده مس در ميان اندکی

همی ريخت گوگردش اندر ميان

چنين باشد افسون دانا کيان

همی ريخت هر گوهری يک رده

چو از خاک تا تيغ شد آژده

بسی نفت و روغن برآميختند

همی بر سر گوهران ريختند

به خروار انگشت بر سر زدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

دم آورد و آهنگران صدهزار

به فرمان پيروزگر شهريار

خروش دمنده برآمد ز کوه

ستاره شد از تف آتش ستوه

چنين روزگاری برآمد بران

دم آتش و رنج آهنگران

گهرها يک اندر دگر ساختند

وزان آتش تيز بگداختند

ز ياجوج و ماجوج گيتی برست

زمين گشت جای خرام و نشست

برش پانصد بود بالای اوی

چو سيصد بدی نيز پهنای اوی

ازان نامور سد اسکندری

جهانی برست از بد داوری

برو مهتران خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

ز چيزی که بود اندران جايگاه

فراوان ببردند نزديک شاه

نپذرفت ازيشان و خود برگرفت

جهان مانده زان کار اندر شگفت

همی رفت يک ماه پويان به راه

به رنج اندر از راه شاه و سپاه

چنين تا به نزديک کوهی رسيد

که جايی دد و دام و ماهی نديد

يکی کوه ديد از برش لاژورد

يکی خانه بر سر ز ياقوت زرد

همه خانه قنديلهای بلور

ميان اندرون چشمه ی آب شور

نهاده بر چشمه زرين دو تخت

برو خوابنيده يکی شوربخت

به تن مردم و سر چو آن گراز

به بيچارگی مرده بر تخت ناز

ز کافور زيراندرش بستری

کشيده ز ديبا برو چادری

يکی سرخ گوهر به جای چراغ

فروزان شده زو همه بوم و راغ

فتاده فروغ ستاره در آب

ز گوهر همه خانه چون آفتاب

هرانکس که رفتی که چيزی برد

وگر خاک آن خانه را بسپرد

همه تنش بر جای لرزان شدی

وزان لرزه آن زنده ريزان شدی

خروش آمد از چشمه ی آب شور

که ای آرزومند چندين مشور

بسی چيز ديدی که آن کس نديد

عنان را کنون باز بايد کشيد

کنون زندگانيت کوتاه گشت

سر تخت شاهيت بی شاه گشت

سکندر بترسيد و برگشت زود

به لشکرگه آمد به کردار دود

وزان جايگه تيز لشکر براند

خروشان بسی نام يزدان بخواند

ازان کوه راه بيابان گرفت

غمی گشت و انديش هی جان گرفت

همی راند پر درد و گريان ز جای

سپاه از پس و پيش او رهنمای

ز راه بيابان به شهری رسيد

ببد شاد کواز مردم شنيد

همه بوم و بر باغ آباد بود

در مردم از خرمی شاد بود

پذيره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

برو همگنان آفرين خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

همی گفت هرکس که ای شهريار

انوشه که کردی بمابر گذار

بدين شهر هرگز نيامد سپاه

نه هرگز شنيدست کس نام شاه

کنون کامدی جان ما پيش تست

که روشن روان بادی و تن درست

سکندر دل از مردمان شاد کرد

ز راه بيابان تن آزاد کرد

بپرسيد ازيشان که ايدر شگفت

چه چيزست کاندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه پيروز پاکيزه رای

شگفتيست ايدر که اندر جهان

کسی آن نديد آشکار و نهان

درختيست ايدر دو بن گشته جفت

که چونان شگفتی نشايد نهفت

يکی ماده و ديگری نر اوی

سخن گو بود شاخ با رنگ و بوی

به شب ماده گويا و بويا شود

چو روشن شود نر گويا شود

سکندر بشد با سواران روم

همان نامداران آن مرز و بوم

بپرسيد زيشان که اکنون درخت

سخن کی سرايد به آواز سخت

چنين داد پاسخ بدو ترجمان

که از روز چون بگذرد نه زمان

سخن گوی گردد يکی زين درخت

که آواز او بشنود نيک بخت

شب تيره گون ماده گويا شود

بر و برگ چون مشک بويا شود

بپرسيد چون بگذريم از درخت

شگفتی چه پيش آيد ای ني کبخت

چنين داد پاسخ کزو بگذری

ز رفتنت کوته شود داوری

چو زو برگذشتی نماندت جای

کران جهان خواندش رهنمای

بيابان و تاريکی آيد به پيش

به سيری نيامد کس از جان خويش

نه کس ديد از ما نه هرگز شنيد

که دام و دد و مرغ بر ره پريد

همی راند با روميان نيک بخت

چو آمد به نزديک گويا درخت

زمينش ز گرمی همی بردميد

ز پوست ددان خاک پيدا نديد

ز گوينده پرسيد کين پوست چيست

ددان را برين گونه درنده کيست

چنين داد پاسخ بدو ني کبخت

که چندين پرستنده دارد درخت

چو بايد پرستندگان را خورش

ز گوشت ددان باشدش پرورش

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد

سکندر ز بالا خروشی شنيد

که آمد ز برگ درخت بلند

خروشی پر از سهم و ناسودمند

بترسيد و پرسيد زان ترجمان

که ای مرد بيدار نيکی گمان

چنين برگ گويا چه گويد همی

که دل را به خوناب شويد همی

چنين داد پاسخ که ای ني کبخت

همی گويد اين برگ شاخ درخت

که چندين سکندر چه پويد به دهر

که برداشت از نيکويهايش بهر

ز شاهيش چون سال شد بر دو هفت

ز تخت بزرگی ببايدش رفت

سکندر ز ديده بباريد خون

دلش گشت پر درد از رهنمون

ازان پس به کس نيز نگشاد لب

پر از غم همی بود تا نيم شب

سخن گوی شد برگ ديگر درخت

دگر باره پرسيد زان نيک بخت

چه گويد همی اين دگر شاخ گفت

سخن گوی بگشاد راز از نهفت

چنين داد پاسخ که اين ماده شاخ

همی گويد اندر جهان فراخ

از آز فراوان نگنجی همی

روان را چرا بر شکنجی همی

ترا آز گرد جهان گشتن است

کس آزردن و پادشا کشتن است

نماندت ايدر فراوان درنگ

مکن روز بر خويشتن تار و تنگ

بپرسيد از ترجمان پادشا

که ای مرد روشن دل و پارسا

يکی بازپرسش که باشم به روم

چو پيش آيد آن گردش روز شوم

مگر زنده بيند مرا مادرم

يکی تا به رخ برکشد چادرم

چنين گفت با شاه گويا درخت

که کوتاه کن روز و بربند رخت

نه مادرت بيند نه خويشان به روم

نه پوشيده رويان آن مرز و بوم

به شهر کسان مرگت آيد نه دير

شود اختر و تاج و تخت از تو سير

چو بشنيد برگشت زان دو درخت

دلش خسته گشته به شمشير سخت

چو آمد به لشکرگه خويش باز

برفتند گردان گردن فراز

به شهر اندرون هديه ها ساختند

بزرگان بر پادشا تاختند

يکی جوشنی بود تابان چو نيل

به بالای و پهنای يک چرم پيل

دو دندان پيل و برش پنج بود

که آن را به برداشتن رنج بود

زره بود و ديبای پرمايه بود

ز زر کرده آگنده صد خايه بود

به سنگ درم هر يکی شست من

ز زر و ز گوهر يکی کرگدن

بپذرفت زان شهر و لشکر براند

ز ديده همی خون دل برفشاند

وزان روی لشکر سوی چين کشيد

سر نامداران به بيرون کشيد

همی راند منزل به منزل به دشت

چهل روز تا پيش دريا گذشت

ز ديبا سراپرده يی برکشيد

سپه را به منزل فرود آوريد

يکی نامه فرمود پس تا دبير

نويسد ز اسکندر شهرگير

نوشتند هرگونه يی خوب و زشت

نويسنده چون نامه اندر نوشت

سکندر بشد چون فرستاده يی

گزين کرد بينادل آزاده يی

که با او بدی يک دل و يک سخن

بگويد به مهتر که کن يا مکن

سپه را به سالار لشکر سپرد

وزان روميان پنج دانا ببرد

چو آگاهی آمد به فغفور ازين

که آمد فرستاده يی سوی چين

پذيره فرستاد چندی سپاه

سکندر گرازان بيامد به راه

چو آمد بران بارگاه بزرگ

بديد آن گزيده سپاه بزرگ

بيامد ز دهليز تا پيش اوی

پرانديشه جان بدانديش اوی

دوان پيش او رفت و بردش نماز

نشست اندر ايوان زمانی دراز

بپرسيد فغفور و بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

ببردند بالای زرين جناغ

فرستاده ی شاه را پيش خواند

سکندر فراوان سخنها براند

بگفت آنچ بايست و نامه بداد

سخنهای قيصر همه کرد ياد

بران نامه عنوان بد از شاه روم

جهاندار و سالار هر مرز و بوم

که خوانند شاهان برو آفرين

زما بندگان جهان آفرين

جهاندار و داننده و رهنمای

خداوند پاکی و نيکی فزای

دگر گفت فرمان ما سوی چين

چنانست که آباد ماند زمين

نبايد بسيچيد ما را به جنگ

که از جنگ شد روز بر فور تنگ

چو دارا که بد شهريار جهان

چو فريان تازی و ديگر مهان

ز خاور برو تا در باختر

ز فرمان ما کس نجويد گذر

شمار سپاهم نداند سپهر

وگر بشمرد نيز ناهيد و مهر

اگر هيچ فرمان ما بشکنی

تن و بوم و کشور به رنج افگنی

چو نامه بخوانی بيارای ساو

مرنجان تن خويش و با بد مکاو

گر آيی بينی مرا با سپاه

ببينم ترا يک دل و نيک خواه

بداريم بر تو همين تاج و تخت

به چيزی گزندت نيايد ز بخت

وگر کند باشی به پيش آمدن

ز کشور سوی شاه خويش آمدن

ز چيزی که باشد طرايف به چين

ز زرينه و اسپ و تيغ و نگين

هم از جامه و پرده و تخت عاج

ز ديبای پرمايه و طوق و تاج

ز چيزی که يابی فرستی به گنج

چو خواهی که از ما نيايدت رنج

سپاه مرا بازگردان ز راه

بباش ايمن از گنج و تخت و کلاه

چو سالار چين زان نشان نامه ديد

برآشفت و پس خامشی برگزيد

بخنديد و پس با فرستاده گفت

که شاه ترا آسمان باد جفت

بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی

ز بالا و مردی و ديدار اوی

فرستاده گفت ای سپهدار چين

کسی چون سکندر مدان بر زمين

به مردی و رادی و بخش و خرد

ز انديشه ی هر کسی بگذرد

به بالای سروست و با زور پيل

به بخشش به کردار دريای نيل

زبانش به کردار برنده تيغ

به چربی عقاب اندر آرد ز ميغ

چو بشنيد فغفور چين اين سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

بفرمود تا خوان و می خواستند

به باغ اندر ايوان بياراستند

همی خورد می تا جهان تيره شد

سر ميگساران ز می خيره شد

سپهدار چين با فرستاده گفت

که با شاه تو مشتری باد جفت

چو روشن شود نامه پاسخ کنيم

به ديدار تو روز فرخ کنيم

سکندر بيامد ترنجی به دست

ز ايوان سالار چين نيم مست

چو خورشيد برزد سر از برج شير

سپهر اندر آورد شب را به زير

سکندر به نزديک فغفور شد

از انديشه ی بد دلش دور شد

بپرسيد زو گفت شب چون بدی

که بيرون شدی دوش ميگون بدی

ازان پس بفرمود تا شد دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بياراست قرطاس را چون بهشت

نخست آفرين کرد بر دادگر

خداوند مردی و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهيز و دين

ازو باد بر شاد روم آفرين

رسيد اين فرستاده ی چرب گوی

هم آن نامه ی شاه فرهنگ جوی

سخنهای شاهان همه خواندم

وزان با بزرگان سخن راندم

ز دارای داراب و فريان و فور

سخن هرچ پيدا بد از رزم و سور

که پيروز گشتی بريشان همه

شبان بودی و شهرياران رمه

تو داد خداوند خورشيد و ماه

به مردی مدان و فزون سپاه

چو بر مهتری بگذرد روزگار

چه در سور ميرد چه در کارزار

چو فرجامشان روز رزم تو بود

زمانه نه کاهد نخواهد فزود

تو زيشان مکن کشی و برتری

که گر ز آهنی بی گمان بگذری

کجا شد فريدون و ضحاک و جم

فراز آمد از باد و شد سوی دم

من از تو نترسم نه جنگ آورم

نه بر سان تو باد گيرد سرم

که خون ريختن نيست آيين ما

نه بد کردن اندرخور دين ما

بخوانی مرا بر تو باشد شکست

که يزدان پرستم نه خسروپرست

فزون زان فرستم که دارای منش

ز بخشش نباشد مرا سرزنش

سکندر به رخ رنگ تشوير خورد

ز گفتار او بر جگر تير خورد

به دل گفت ازين پس کس اندر جهان

نبيند مرا رفته جايی نهان

ز ايوان بيامد به جای نشست

ميان از پی بازگشتن ببست

سرافراز فغفور بگشاد گنج

ز بخشش نيامد به دلش ايچ رنج

نخستين بفرمود پنجاه تاج

به گوهر بياگنده ده تخت عاج

ز سيمين و زرينه اشتر هزار

بفرمود تا برنهادند بار

ز ديبای چينی و خز و حرير

ز کافور وز مشک و بوی و عبير

هزار اشتر بارکش بار کرد

تن آسان شد آنکو درم خوار کرد

ز سنجاب و قاقم ز موی سمور

ز گستردنيها و جام بلور

بياورد زين هر يکی ده هزار

خردمند گنجور بربست بار

گرانمايه صد زين به سيمين ستام

ز زرينه پنجاه بردند نام

ببردند سيصد شتر سرخ موی

طرايف بدو دار چينی بدوی

يکی مرد با سنگ و شيرين سخن

گزين کرد زان چينيان کهن

بفرمود تا با درود و خرام

بيايد بر شاه و آرد پيام

که يک چند باشد به نزديک چين

برو نامداران کنند آفرين

فرستاده شد با سکندر به راه

گمانی که بردی که اويست شاه

چو ملاح روی سکندر بديد

سبک زورقی بادبان برکشيد

چو دستور با لشکر آمدش پيش

بگفت آنچ آمد ز بازار خويش

سپاهش برو خواندند آفرين

همه برنهادند سر بر زمين

بدانست چينی که او هست شاه

پياده بيامد غريوان به راه

سکندر بدو گفت پوزش مکن

مران پيش فغفور زين در سخن

ببود آن شب و بامداد پگاه

به آرام بنشست بر تخت شاه

فرستاده را چيز بخشيد و گفت

که با تو روان مسيحست جفت

برو پيش فغفور چينی بگوی

که نزديک ما يافتی آ بروی

گر ايدر بباشی همی چين تراست

وگر جای ديگر خرامی رواست

بياسايم ايدر که چندين سپاه

به تندی نشايد کشيدن به راه

فرستاده برگشت و آمد چو باد

به فغفور پيغام قيصر بداد

بدان جايگه شاه ماهی بماند

پس انگه بجنبيد و لشکر براند

ازان سبز دريا چو گشتند باز

بيابان گرفتند و راه دراز

چو منزل به منزل به حلوان رسيد

يکی مايه ور باره و شهر ديد

به پيش آمدندش بزرگان شهر

کسی کش ز نام و خرد بود بهر

برفتند با هديه و با نثار

ز حلوان سران تا در شهريار

سکندر سبک پرسش اندر گرفت

که ايدر چه بينيد چيزی شگفت

بدو گفت گوينده کای شهريار

ندانيم چيزی که آيد به کار

برين مرز درويشی و رنج هست

کزين بگذری باد ماند به دست

چو گفتار گوينده بشنيد شاه

ز حلوان سوی سند شد با سپاه

پذيره شدندش سواران سند

همان جنگ را ياور آمد ز هند

هرانکس که از فور دل خسته بود

به خون ريختن دستها شسته بود

بردند پيلان و هندی درای

خروش آمد و ناله ی کرنای

سر سنديان بود بنداه نام

سواری سرافراز با رای و کام

يکی رزمشان کرده شد همگروه

زمين شد ز افگنده بر سان کوه

شب آمد بران دشت سندی نماند

سکندر سپاه از پ ساندر براند

به دست آمدش پيل هشتاد و پنج

همان تاج زرين و شمشير و گنج

زن و کودک و پير مردان به راه

برفتند گريان به نزديک شاه

که ای شاه بيدار با رای و هوش

مشور اين بر و بوم و بر بد مکوش

که فرجام هم روز تو بگذرد

خنک آنک گيتی به بد نسپرد

سکندر بريشان نياورد مهر

بران خستگان هيچ ننمود چهر

گرفتند زيشان فراوان اسير

زن و کودک خرد و برنا و پير

سوی نيمروز آمد از راه بست

همه روی گيتی ز دشمن بشست

وزان جايگه شد به سوی يمن

جهاندار و با نامدار انجمن

چو بشنيد شاه يمن با مهان

بيامد بر شهريار جهان

بسی هديه ها کز يمن برگزيد

بهاگير و زيبا چنانچون سزيد

ده اشتر ز برد يمن بار کرد

دگر پنج را بار دينار کرد

دگر ده شتر بار کرد از درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

دگر سله ی زعفران بد هزار

ز ديبا و هرجامه ی بی شمار

زبرجد يکی جام بودش به گنج

همان در ناسفته هفتاد و پنج

يکی جام ديگر بدش لاژورد

نهاد اندرو شست ياقوت زرد

ز ياقوت سرخ از برش ده نگين

به فرمانبران داد و کرد آفرين

به پيش سراپرده ی شهريار

رسيدند با هديه و با نثار

سکندر بپرسيد و بنواختشان

بر تخت نزديک بنشاختشان

برو آفرين کرد شاه يمن

که پيروزگر باش بر انجمن

به تو شادم ار باشی ايدر دو ماه

برآسايد از راه شاه و سپاه

سکندر برو آفرين کرد و گفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

به شبگير شاه يمن بازگشت

ز لشکر جهانی پر آواز گشت

سکندر سپه را به بابل کشيد

ز گرد سپه شد هوا ناپديد

همی راند يک ماه خود با سپاه

نديدند زيشان کس آرامگاه

بدين گونه تا سوی کوهی رسيد

ز ديدار ديده سرش ناپديد

به سر بر يکی ابر تاريک بود

به کيوان تو گفتی که نزديک بود

به جايی بروبر نديدند راه

فروماند از راه شاه و سپاه

گذشتند بر کوه خارا به رنج

وزو خيره شد مرد باريک سنج

ز رفتن چو گشتند يکسر ستوه

يکی ژرف دريا بد آن روی کوه

پديد آمد و شاد شد زان سپاه

که دريا و هامون بديدند راه

سوی ژرف دريا همی راندند

جهان آفرين را همی خواندند

دد و دام بد هر سوی بی شمار

سپه را نبد خوردنی جز شکار

پديد آمد از دور مردی سترگ

پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زير موی اندرون همچو نيل

دو گوشش به کردار دو گوش پيل

چو ديدند گردنکشان زان نشان

ببردند پيش سکندر کشان

سکندر نگه کرد زو خيره ماند

بروبر همی نام يزدان بخواند

چه مردی بدو گفت نام تو چيست

ز دريا چه يابی و کام تو چيست

بدو گفت شاها مرا باب و مام

همان گوش بستر نهادند نام

بپرسيد کان چيست به ميان آب

کزان سوی می برزند آفتاب

ازان پس چنين گفت کای شهريار

هميشه بدی در جهان نامدار

يکی شارستانست اين چون بهشت

که گويی نه از خاک دارد سرشت

نبينی بدواندر ايوان و خان

مگر پوشش از ماهی و استخوان

بر ايوانها چهر افراسياب

نگاريده روشن تر از آفتاب

همان چهر کيخسرو جنگ جوی

بزرگی و مردی و فرهنگ اوی

بران استخوان بر نگاريده پاک

نبينی به شهر اندرون گرد و خاک

ز ماهی بود مردمان را خورش

ندارند چيزی جزين پرورش

چو فرمان دهد نامبردار شاه

روم من بران شارستان بی سپاه

سکندر بدان گوش ور گفت رو

بياور کسی تا چه بينيم نو

بشد گوش بستر هم اندر زمان

ازان شارستان برد مردم دمان

گذشتند بر آب هفتاد مرد

خرد يافته مردم سالخورد

همه جامه هاشان ز خز و حرير

ازو چند برنا بد و چند پير

ازو هرک پيری بد و نام داشت

پر از در زرين يکی جام داشت

کسی کو جوان بود تاجی به دست

بر قيصر آمد سرافگنده پست

برفتند و بردند پيشش نماز

بگفتند با او زمانی دراز

ببود آن شب و گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

وزان جايگه سوی بابل کشيد

زمين گشت از لشکرش ناپديد

بدانست کش مرگ نزديک شد

بروبر همی روز تاريک شد

بران بودش انديشه کاندر جهان

نماند کسی از نژاد مهان

که لشکر کشد جنگ را سوی روم

نهد پی بران خاک آباد بوم

چو مغز اندرين کار خودکامه کرد

هم انگه سطاليس را نامه کرد

هرانکس کجا بد ز تخم کيان

بفرمودشان تا ببندد ميان

همه روی را سوی درگه کنند

ز بدها گمانيش کوته کنند

چو اين نامه بردند نزد حکيم

دل ارسطاليس شد به دو نيم

هم اندر زمان پاسخ نامه کرد

ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد

که آن نامه ی شاه گيهان رسيد

ز بدکام دستش ببايد کشيد

ازان بد که کردی مينديش نيز

از انديشه درويش را بخش چيز

بپرهيز و جان را به يزدان سپار

به گيتی جز از تخم نيکی مکار

همه مرگ راييم تا زنده ايم

به بيچارگی در سرافگنده ايم

نه هرکس که شد پادشاهی ببرد

برفت و بزرگی کسی را سپرد

بپرهيز و خون بزرگان مريز

که نفرين بود بر تو تا رستخيز

و ديگر که چون اندر ايران سپاه

نباشد همان شاه در پيش گاه

ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چين

سپاه آيد از هر سوی هم چنين

به روم آيد آنکس که ايران گرفت

اگر کين بسيچد نباشد شگفت

هرآنکس که هست از نژاد کيان

نبايد که از باد يابد زيان

بزرگان و آزادگان را بخوان

به بخش و به سور و به رای و به خوان

سزاوار هر مهتری کشوری

بيارای و آغاز کن دفتری

به نام بزرگان و آزادگان

کزيشان جهان يافتی رايگان

يکی را مده بر دگر دستگاه

کسی را مخوان بر جهان نيز شاه

سپر کن کيان را همه پيش بوم

چو خواهی که لشکر نيايد به روم

سکندر چو پاسخ بران گونه يافت

به انديشه و رای ديگر شتافت

بزرگان و آزادگان را ز دهر

کسی را کش از مردمی بود بهر

بفرمود تا پيش او خواندند

به جای سزاوار بنشاندند

يکی عهد بنوشت تا هر يکی

فزونی نجويد ز دهر اندکی

بران نامداران جوينده کام

ملوک طوايف نهادند نام

همان شب سکندر به بابل رسيد

مهان را به ديدار خود شاد ديد

يکی کودک آمد زنی را به شب

بدو ماند هرکس که ديدش عجب

سرش چون سر شير و بر پای سم

چو مردم بر و کتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتی ه مآنگه که زاد

سزد گر نباشد ازان زن نژاد

ببردند هم در زمان نزد شاه

بدو کرد شاه از شگفتی نگاه

به فالش بد آمد هم انگاه گفت

که اين بچه در خاک بايد نهفت

ز اخترشناسان بسی پيش خواند

وزان کودک مرده چندی براند

ستاره شمر زان غمی گشت سخت

بپوشيد بر خسرو نيک بخت

ز اخترشناسان بپرسيد و گفت

که گر هيچ ماند سخن در نهفت

هم اکنون ببرم سرانتان ز تن

نيابيد جز کام شيران کفن

ستاره شمر چون برآشفت شاه

بدو گفت کای نامور پيشگاه

تو بر اختر شير زادی نخست

بر موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بينی چو شير

بگردد سر پادشاهيت زير

پرآشوب گردد زمين چندگاه

چنين تا نشيند يکی پيشگاه

ستاره شمر بيش ازين هرک بود

همی گفت و آن را نشانه نمود

سکندر چو بشنيد زان شد غمی

به رای و به مغزش درآمد کمی

چنين گفت کز مرگ خود چاره نيست

مرا دل پر انديشه زين باره نيست

مرا بيش ازين زندگانی نبود

زمانه نکاهد نخواهد فزود

به بابل هم ان روز شد دردمند

بدانست کامد به تنگی گزند

دبير جهانديده را پيش خواند

هرانچش به دل بود با او براند

به مادر يکی نامه فرمود و گفت

که آگاهی مرگ نتوان نهفت

ز گيتی مرا بهره اين بد که بود

زمان چون نکاهد نشايد فزود

تو از مرگ من هيچ غمگين مشو

که اندر جهان اين سخن نيست نو

هرانکس که زايد ببايدش مرد

اگر شهريارست گر مرد خرد

بگويم کنون با بزرگان روم

که چون بازگردند زين مرز و بوم

نجويند جز رای و فرمان تو

کسی برنگردد ز پيمان تو

هرانکس که بودند ز ايرانيان

کزيشان بدی روميان را زيان

سپردم به هر مهتری کشوری

که گردد بر آن پادشاهی سری

همانا نيازش نيايد به روم

برآسايد آن کشور و مرز و بوم

مرا مرده در خاک مصر آگنيد

ز گفتار من هيچ مپراگنيد

به سالی ز دينار من صدهزار

ببخشيد بر مردم خيش کار

گر آيد يکی روشنک را پسر

بود بی گمان زنده نام پدر

نبايد که باشد جزو شاه روم

که او تازه گرداند آن مرز و بوم

وگر دختر آيد به هنگام بوس

به پيوند با تخمه ی فيلقوس

تو فرزند خوانش نه داماد من

بدو تازه کن در جهان ياد من

دگر دختر کيد را بی گزند

فرستيد نزد پدر ارجمند

ابا ياره و برده و نيک خواه

عمار بسيچيد بااو به راه

همان افسر و گوهر و سيم و زر

که آورده بود او ز پيش پدر

به رفتن چنو گشت همداستان

فرستيد با او به هندوستان

من ايدر همه کار کردم به برگ

به بيچارگی دل نهادم به مرگ

نخست آنک تابوت زرين کنند

کفن بر تنم عنبر آگين کنند

ز زربفت چينی سزاوار من

کسی کو بپيچد ز تيمار من

در و بند تابوت ما را به قير

بگيرند و کافور و مشک و عبير

نخست آگنند اندرو انگبين

زبر انگبين زير ديبای چين

ازان پس تن من نهند اندران

سرآمد سخن چون برآمد روان

تو پند من ای مادر پرخرد

نگه دار تا روز من بگذرد

ز چيزی که آوردم از هند و چين

ز توران و ايران و مکران زمين

بدار و ببخش آنچ افزون بود

وز اندازه ی خويش بيرون بود

به تو حاجت آنستم ای مهربان

که بيدار باشی و روشن روان

نداری تن خويش را رنجه بس

که اندر جهان نيست جاويد کس

روانم روان ترا بی گمان

ببيند چو تنگ اندر آيد زمان

شکيبايی از مهر نامی تر است

سبکسر بود هرک او کهتر است

ترا مهر بد بر تنم سال و ماه

کنون جان پاکم ز يزدان بخواه

بدين خواستن باش فريادرس

که فريادرس باشدم دس ترس

نگر تا که بينی به گرد جهان

که او نيست از مرگ خست هروان

چو نامه به مهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

ز بابل به روم آورند آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

جهان گشت بر نامداران سپاه

به تخت بزرگی نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

سکندر چو از لشکر آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

بفرمود تا تخت بيرون برند

از ايوان شاهی به هامون برند

ز بيماری او غمی شد سپاه

که بی رنگ ديدند رخسار شاه

همه دشت يکسر خروشان شدند

چو بر آتش تيز جوشان شدند

همی گفت هرکس که بد روزگار

که از روميان کم شود شهريار

فرازآمد آن گردش بخت شوم

که ويران شود زين سپس مرز روم

همه دشمنان کام دل يافتند

رسيدند جايی که بشتافتند

بمابر کنون تلخ گردد جهان

خروشان شويم آشکار و نهان

چنين گفت قيصر به آوای نرم

که ترسنده باشيد با رای و شرم

ز اندرز من سربسر مگذريد

چو خواهيد کز جان و تن برخوريد

پس از من شما را همينست کار

نه با من همی بد کند روزگار

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

شد آن نامور شاه لشکرشکن

ز لشکر سراسر برآمد خروش

ز فرياد لشکر بدريد گوش

همه خاک بر سر همی بيختند

ز مژگان همی خون دل ريختند

زدند آتش اندر سرای نشست

هزار اسپ را دم بريدند پست

نهاده بر اسپان نگونسار زين

تو گفتی همی برخروشد زمين

ببردند صندوق زرين به دشت

همی ناله از آسمان برگذشت

سکوبا بشستش به روشن گلاب

پراگند بر تنش کافور ناب

ز ديبای زربفت کردش کفن

خروشان بران شهريار انجمن

تن نامور زير ديبای چين

نهادند تا پای در انگبين

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن سايه گستر دلاور درخت

نمانی همی در سرای سپنج

چه يازی به تخت و چه نازی به گنج

چو تابوت زان دشت برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

دو آواز شد رومی و پارسی

سخنشان ز تابوت بد يک بسی

هرانکس که او پارسی بود گفت

که او را جز ايدر نبايد نهفت

چو ايدر بود خاک شاهنشهان

چه تازند تابوت گرد جهان

چنين گفت رومی يکی رهنمای

که ايدر نهفتن ورا نيست رای

اگر بشنويد آنچ گويم درست

سکندر در آن خاک ريزد که رست

يکی پارسی نيز گفت اين سخن

که گر چندگويی نيايد به بن

نمايم شما را يکی مرغزار

ز شاهان و پيشينگان يادگار

ورا جرم خواند جهانديده پير

بدو اندرون بيشه و آبگير

چو پرسی ترا پاسخ آيد ز کوه

که آواز او بشنود هر گروه

بياريد مر پير فرتوت را

هم ايدر بداريد تابوت را

بپرسيد اگر کوه پاسخ دهد

شما را بدين رای فرخ نهد

برفتند پويان به کردار غرم

بدان بيشه کش باز خوانند جرم

بگفتند پاسخ چنين داد باز

که تابوت شاهان چه داريد راز

که خاک سکندر به اسکندريست

کجا کرده بد روزگاری که زيست

چو آواز بشنيد لشکر برفت

ببردند زان بيشه صندوق تفت

چو آمد سکندر به اسکندری

جهان را دگرگونه شد داوری

به هامون نهادند صندوق اوی

زمين شد سراسر پر از گفت وگوی

به اسکندری کودک و مرد و زن

به تابوت او بر شدند انجمن

اگر برگرفتی ز مردم شمار

مهندس فزون آمدی صد هزار

حکيم ارسطاليس پيش اندرون

جهانی برو ديدگان پر ز خون

برآن تنگ صندوق بنهاد دست

چنين گفت کای شاه يزدان پرست

کجا آن هش و دانش و رای تو

که اين تنگ تابوت شد جای تو

به روز جوانی برين مايه سال

چرا خاک را برگزيدی نهال

حکيمان رومی شدند انجمن

يکی گفت کای پيل رويينه تن

ز پايت که افگند و جانت که خست

کجا آن همه حزم و رای و نشست

دگر گفت چندين نهفتی تو زر

کنون زر دارد تنت را به بر

دگر گفت کز دست تو کس نرست

چرا سودی ای شاه با مرگ دست

دگر گفت کسودی از درد و رنج

هم از جستن پادشاهی و گنج

دگر گفت چون پيش داور شوی

همان بر که کشتی همان بدروی

دگر گفت بی دستگاه آن بود

که ريزنده ی خون شاهان بود

دگر گفت ما چون تو باشيم زود

که بودی تو چون گوهر نابسود

دگر گفت چون بيندت اوستاد

بياموزد آن چيز کت نيست ياد

دگر گفت کز مرگ چون تو نرست

به بيشی سزد گر نيازيم دست

دگر گفت کای برتر از ماه و مهر

چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر

دگر گفت مرد فراوان هنر

بکوشد که چهره بپوشد به زر

کنون ای هنرمند مرد دلير

ترا زر زرد آوريدست زير

دگرگفت ديبا بپوشيده ای

نپوشيده را نيز رخ ديد های

کنون سر ز ديبا برآور که تاج

همی جويدت ياره و تخت عاج

دگر گفت کز ماه رخ بندگان

ز چينی و رومی پرستندگان

بريدی و زر داری اندر کنار

به رسم کيان زر و ديبا مدار

دگر گفت پرسنده پرسد کنون

چه ياد آيدت پاسخ رهنمون

که خون بزرگان چرا ريختی

به سختی به گنج اندر آويختی

خنک آنکسی کز بزرگان بمرد

ز گيتی جز از ني کنامی نبرد

دگر گفت روز تو اندرگذشت

زبانت ز گفتار بيکار گشت

هرانکس که او تاج و تخت تو ديد

عنان از بزرگی ببايد کشيد

که بر کس نماند چو بر تو نماند

درخت بزرگی چه بايد نشايد

دگر گفت کردار تو بادگشت

سر سرکشان از تو آزاد گشت

ببينی کنون بارگاه بزرگ

جهانی جدا کرده از ميش گرگ

دگر گفت کاندر سرای سپنج

چرا داشتی خويشتن را به رنج

که بهر تو اين آمد از رنج تو

يکی تنگ تابوت شد گنج تو

نجويی همی ناله ی بوق را

به سند آمدت بند صندوق را

دگر گفت چون لشکرت بازگشت

تو تنها نمانی برين پهن دشت

همانا پس هرکسی بنگری

فراوان غم زندگانی خوری

ازان پس بيامد دوان مادرش

فراوان بماليد رخ بر برش

همی گفت کای نامور پادشا

جهاندار و ني کاختر و پارسا

به نزديکی اندر تو دوری ز من

هم از دوده و لشکر و انجمن

روانم روان ترا بنده باد

دل هرک زين شاد شد کنده باد

ازان پس بشد روشنک پر ز درد

چنين گفت کای شاه آزادمرد

جهاندار دارای دارا کجاست

کزو داشت گيتی همی پشت راست

همان خسرو و اشک و فريان و فور

همان نامور خسرو شهرزور

دگر شهرياران که روز نبرد

سرانشان ز باد اندر آمد به گرد

چو ابری بدی تند و بارش تگرگ

ترا گفتم ايمن شدستی ز مرگ

ز بس رزم و پيکار و خون ريختن

چه تنها چه با لشکر آويختن

زمانه ترا داد گفتم جواز

همی داری از مردم خويش راز

چو کردی جهان از بزرگان تهی

بينداختی تاج شاهنشهی

درختی که کشتی چو آمد به بار

دل خاک بينم ترا غمگسار

چو تاج سپهر اندر آمد به زير

بزرگان ز گفتار گشتند سير

نهفتند صندوق او را به خاک

ندارد جهان از چنين ترس و باک

ز باد اندر آرد برد سوی دم

نه دادست پيدا نه پيدا ستم

نيابی به چون و چرا نيز راه

نه کهتر برين دست يابد نه شاه

همه نيکوی بايد و مردمی

جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اينت نبينم همی بهره يی

اگر کهتر آيی وگر شهره يی

اگر ماند ايدر ز تو نام زشت

بدانجا نيايی تو خرم بهشت

چنين است رسم سرای کهن

سکندر شد و ماند ايدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت

نگر تا چه دارد ز گيتی به مشت

برآورد پرمايه ده شارستان

شد آن شارستانها کنون خارستان

بجست آنچ هرگز نجستست کس

سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

سخن به که ويران نگردد سخن

چو از برف و باران سرای کهن

گذشتم ازين سد اسکندری

همه بهتری باد و نيک اختری

اگر چند هم بگذرد روزگار

نوشته بماند ز ما يادگار

اگر صد بمانی و گر صدهزار

به خاک اندر آيد سرانجام کار

دل شهريار جهان شاد باد

ز هر بد تن پاکش آزاد باد

الا ای برآورده چرخ بلند

چه داريی به پيری مرا مستمند

چو بودم جوان در برم داشتی

به پيری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار

همی پرنيان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ

همان تيره گشت آن گرامی چراغ

پر از برف شد کوهسار سياه

همی لشکر از شاه بيند گناه

به کردار مادر بدی تاکنون

همی ريخت بايد ز رنج تو خون

وفا و خرد نيست نزديک تو

پر از رنجم از رای تاريک تو

مرا کاچ هرگز نپروردييی

چو پرورده بودی نيازردييی

هرانگه که زين تيرگی بگذرم

بگويم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پيش يزدان پاک

خروشان به سربر پراگنده خاک

چنين داد پاسخ سپهر بلند

که ای مرد گوينده ی بی گزند

چرا بينی از من همی نيک و بد

چنين ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره يی برتری

روان را به دانش همی پروری

بدين هرچ گفتی مرا راه نيست

خور و ماه زين دانش آگاه نيست

خور و خواب و رای و نشست ترا

به نيک و به بد راه و دست ترا

ازان خواه راهت که راه آفريد

شب و روز و خورشيد و ماه آفريد

يکی آنک هستيش را راز نيست

به کاريش فرجام و آغاز نيست

چو گويد بباش آنچ خواهد به دست

کسی کو جزين داند آن بيهد هست

من از داد چون تو يکی بنده ام

پرستنده ی آفريننده ام

نگردم همی جز به فرمان اوی

نيارم گذشتن ز پيمان اوی

به يزدان گرای و به يزدان پناه

براندازه زو هرچ بايد بخواه

جز او را مخوان گردگار سپهر

فروزنده ی ماه و ناهيد و مهر

وزو بر روان محمد درود

بيارانش بر هر يکی برفزود

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

چو دارا به دل سوک داراب داشت

به خورشيد تاج مهی برفراشت

يکی مرد بر تيز و برنا و تند

شده با زبان و دلش تيغ کند

چو بنشست برگاه گفت ای سران

سرافراز گردان و کنداوران

سری را نخواهم که افتد به چاه

نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه

کسی کو ز فرمان من بگذرد

سرش را همی تن به سر نشمرد

وگر هيچ تاب اندر آرد به دل

به شمشير باشم ورا دلگسل

جز از ما هرانکس که دارند گنج

نخواهم کس شاددل ما به رنج

نخواهم که باشد مرا رهنمای

منم رهنمای و منم دلگشای

ز گيتی خور و بخش و پيمان مراست

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

دبير خردمند را پيش خواند

ز هر در فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت فرخ دبير

ز دارای داراب بن اردشير

بهر سو که بد شاه و خودکام هيی

بفرمود چون خنجری نام هيی

که هرکو ز رای و ز فرمان من

بپيچد ببيند سرافشان من

همه گوش يکسر به فرمان نهيد

اگر جان ستانيد اگر جان دهيد

سر گنجهای پدر برگشاد

سپه را همه خواند و روزی بداد

ز چار اندرآمد درم تا بهشت

يکی را بجام و يکی را به تشت

درم داد و دينار و برگستوان

همان جوشن و تيغ و گرز گران

هرانکس که بد کار ديده سری

ببخشيد بر هر سری کشوری

يکی را ز گردنکشان مرز داد

سپه را همه چيز باارز داد

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

ز هند و ز خاقان و فغفور چين

ز روم و ز هر کشوری همچنين

همه پاک با هديه و باژ و ساو

نه پی بود با او کسی را نه تاو

يکی شارستان کرد نوشاد نام

به اهواز گشتند زو شادکام

کسی را که درويش بد داد داد

به خواهندگان گنج و بنياد داد

به مرد اندرون چند گه فيلقوس

به روم اندرون بود يک چند بوس

سکندر به تخت نيا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

يکی نامداری بد آنگه به روم

کزو شاد بد آن همه مرز و بوم

حکيمی که بد ارسطاليس نام

خردمند و بيدار و گسترده کام

به پيش سکندر شد آن پاک رای

زبان کرد گويا و بگرفت جای

بدو گفت کای مهتر شادکام

همی گم کنی اندرين کار نام

که تخت کيان چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

هرانگه که گويی رسيدم به جای

نبايد به گيتی مرا رهنمای

چنان دان که نادان ترين کس توی

اگر پند دانندگان نشنوی

ز خاکيم و هم خاک را زاد هايم

به بيچارگی دل بدو داده ايم

اگر نيک باشی بماندت نام

به تخت کيی بر بوی شادکام

وگر بد کنی جز بدی ندروی

شبی در جهان شادمان نغنوی

به نيکی بود شاه را دست رس

به بد روز گيتی نجستست کس

سکندر شنيد اين پسند آمدش

سخن گوی را فرمند آمدش

به فرمان او کرد کاری که کرد

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

به نو هر زمانيش بنواختی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

چنان بد که روزی فرستاده يی

سخن گو و روشن دل آزاده يی

ز نزديک دارا بيامد به روم

کجا باژ خواهد ز آباد بوم

به پيش سکندر بگفت آن سخن

غمی شد سکندر ز باژ کهن

بدو گفت رو پيش دارا بگوی

که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی

که مرغی که زرين همی خايه کرد

به مرد و سر باژ بی مايه کرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنيد

بترسيد وز روم شد ناپديد

سکندر سپه را سراسر بخواند

گذشته سخن پيش ايشان براند

چنين گفت کز گردش آسمان

نيابد گذر مرد نيکی گمان

مرا روی گيتی ببايد سپرد

بد و نيک چندی ببايد شمرد

شما را ببايد کنون ساختن

دل از بوم و آرام پرداختن

سر گنجهای نيا باز کرد

بفرمود تا لشکرش ساز کرد

به شبگير برخاست از روم غو

ز شهر و ز درگاه سالار نو

برون آمد آن نامور شهريار

بره بر چنان لشکر نامدار

درفشی پس پشت سالار روم

نوشته برو سرخ و پيروزه بوم

همای از برو خيزرانش قضيب

نوشته بر او بر محب صليب

به مصر آمد از روم چندان سپاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشکر به روی اندر آورده روی

ببودند يک هفته پرخاشجوی

به هشتم به مصر اندر آمد شکست

سکندر سر راه ايشان ببست

ز يک راه چندان گرفتار شد

که گيرنده را دست بيکار شد

ز گوپال و از اسپ و برگستوان

ز خفتان وز خنجر هندوان

کمرهای زرين و زرين ستام

همان تيغ هندی به زرين نيام

ز ديبا و دينار چندان بيافت

که از خواسته بارگی برنتافت

بسی زينهاری بيامد سوار

بزرگان جنگاور و نامدار

وزان جايگه ساز ايران گرفت

دل شير و چنگ دليران گرفت

چو بشنيد دارا که لشکر ز روم

بجنبيد و آمد برين مرز و بوم

برفتند ز اصطخر چندان سپاه

که از نيزه بر باد بستند راه

همی داشت از پارس آهنگ روم

کز ايران گذارد به آباد بوم

چو آورد لشکر به پيش فرات

سپه را عدد بود بيش از نبات

به گرد لب آب لشکر کشيد

ز جوشن کسی آب دريا نديد

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

پذيره شدن را بپيمود راه

ميان دو لشکر دو فرسنگ ماند

سکندر گرانمايگان را بخواند

چو سير آمد از گفت هی رهنمای

چنين گفت کاکنون جزين نيست رای

که من چون فرستاده يی پيش اوی

شوم برگرايم کم و بيش اوی

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی خسروی جام هی زرنگار

ببردند بالای زرين ستام

به زين اندرون تيغ زرين نيام

سواری ده از روميان برگزيد

که دانند هرگونه گفت و شنيد

ز لشکر بيامد سپيده دمان

خود و نامداران ابا ترجمان

چو آمد به نزديک دارا فراز

پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار دارا مر او را بخواند

بپرسيد و بر زير گاهش نشاند

همه نامداران فروماندند

بروبر نهان آفرين خواندند

ز ديدار آن فر و فرهنگ او

ز بالا و از شاخ و آهنگ او

همانگه چو بنشست بر پای خاست

پيام سکندر بياراست راست

نخست آفرين کرد بر شهريار

که جاويد بادا سر تاج دار

سکندر چنين گفت کای نيک نام

به گيتی بهرجای گسترده کام

مرا آرزو نيست با شاه جنگ

نه بر بوم ايران گرفتن درنگ

برآنم که گرد زمين اندکی

بگردم ببينم جهان را يکی

همه راستی خواهم و نيکويی

به ويژه که سالار ايران تويی

اگر خاک داری تو از من دريغ

نشايد سپردن هوا را چو ميغ

چنين با سپاه آمدی پيش من

نه آگاهی از رای کم بيش من

چو رزم آوری باتو رزم آورم

ازين بوم بی رزم برنگذرم

گزين کن يکی روزگار نبرد

برين باش و زين آرزو برمگرد

که من سر نپيچم ز جنگ سران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو دارا بديد آن دل و رای او

سخن گفتن و فر و بالای او

تو گفتی که داراست بر تخت عاج

ابا ياره و طوق و با فر و تاج

بدو گفت نام و نژاد تو چيست

که بر فر و شاخت نشان کييست

از اندازه ی کهتران برتری

من ايدون گمانم که اسکندری

بدين فر و بالا و گفتار و چهر

مگر تخت را پروريدت سپهر

چنين داد پاسخ که اين کس نکرد

نه در آشتی و نه اندر نبرد

نه گويندگان بر درش کمترند

که بر تارک بخردان افسرند

کجا خود پيام آرد از خويشتن

چنان شهرياری سر انجمن

سکندر بدان مايه دارد خرد

که از رای پيشينگان بگذرد

پيامم سپهبد بدين گونه داد

بگفتم به شاه آنچ او کرد ياد

بياراستندش يکی جايگاه

چنانچون بود درخور پايگاه

سپهدار ايران چو بنهاد خوان

به سالار فرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

سکندر چو خوردی می خوشگوار

نهادی سبک جام را بر کنار

چنين تا می و جام چندی بگشت

نهادن ز اندازه اندر گذشت

دهنده بيامد به دارا بگفت

که رومی شد امروز با جام جفت

بفرمود تا زو بپرسند شاه

که جام نبيد از چه داری نگاه

بدو گفت ساقی که ای شير فش

چه داری همی جام زرين به کش

سکندر چنين داد پاسخ که جام

فرستاده را باشد ای ني کنام

گر آيين ايران جز اينست راه

ببر جام زرين سوی گنج شاه

بخنديد از آيين او شهريار

يکی جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر کفش برنهند

يکی سرخ ياقوت بر سر نهند

هم اندر زمان باژ خواهان روم

کجا رفته بودند زان مرز و بوم

ز خانه بدان بزمگاه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده روی سکندر بديد

بر شاه رفت آفرين گستريد

بدو گفت کاين مهتر اسکندرست

که بر تخت با گرز و با افسرست

بدانگه که ما را بفرمود شاه

برفتيم نزديک او باژخواه

برآشفت و ما را بدان خوار کرد

به گفتار با شاه پيکار کرد

چو از پادشاهيش بگريختم

شب تيره اسپان برانگيختم

نديديم ماننده ی او به روم

دلير آمدست اندرين مرز و بوم

همی برگرايد سپاه ترا

همان گنج و تخت و کلاه ترا

چو گفت فرستاده بشنيد شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

سکندر بدانست کاندر نهان

چه گفتند با شهريار جهان

همی بود تا تيره تر گشت روز

سوی باختر گشت گيتی فروز

بيامد به دهليز پرده سرای

دلاور به اسپ اندر آورد پای

چنين گفت پس با سواران خويش

بلنداختر و نامداران خويش

که ما را کنون جان به اسپ اندرست

چو سستی کند باد ماند به دست

همه بادپايان برانگيختند

ز پيش جهاندار بگريختند

چو دارا سر و افسر او نديد

به تاريکی از چشم شد ناپديد

نگهبان فرستاد هم در زمان

به نزديکی خيمه ی بدگمان

چو رفتند بيداردل رفته بود

نه بخت چنان پادشا خفته بود

پس او فرستاد دارا سوار

دليران و پرخاشجويان هزار

چو باد از پس او همی تاختند

شب تيره ی بد راه نشناختند

طلايه بديدند گشتند باز

نبد سود جز رنج و راه دراز

چو اسکندر آمد به پرده سرای

برفتند گردان رومی ز جای

بديدند شب شاه را شادکام

به پيش اندرون پرگهر چار جام

به گردان چنين گفت کاباد بيد

بدين فرخی فال ما شاد بيد

که اين جام پيروزی جان ماست

سر اختران زير فرمان ماست

هم از لشکرش برگرفتم شمار

فراوان کم است از شنيده سوار

همه جنگ را تيغها برکشيد

وزين دشت هامون سر اندرکشيد

چو در جنگ تن را به رنج آوريد

ازان رنج شاهی و گنج آوريد

جهان آفريننده يار منست

سر اختر اندر کنار منست

بزرگان برو خواندند آفرين

که آباد بادا به قيصر زمين

فدای تو بادا تن و جان ما

برينست جاويد پيمان ما

ز شاهان که يارد بدن يار تو

به مردی و بالا و ديدار تو

چو خورشيد برزد سر از کوه و راغ

زمين شد به کردار زرين چراغ

جهاندار دارا سپه برگرفت

جهان چادر قير بر سرگرفت

بياورد لشکر ز رود فرات

به هامون سپه بيش بود از نبات

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

بزد کوس و آورد لشکر به راه

دو لشکر که آن را کرانه نبود

چو اسکندر اندر زمانه نبود

ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمين همچو دريا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان

ز بالا و اسپ وز برگستوان

دو رويه سپه برکشيدند صف

ز خنجر همی يافت خورشيد تف

به پيش سپاه آوريدند پيل

جهان شد به کردار دريای نيل

سواران جنگ از پس و پيل پيش

همه برگرفته دل از جان خويش

تو گفتی هوا خون خروشد همی

زمين از خروشش بجوشد همی

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

ز آواز اسپان و بانگ سران

چرنگيدن گرزهای گران

تو گفتی زمين کوه جنگی شدست

ز گرد آسمان روی زنگی شدست

به يک هفته گردان پرخاشجوی

به روی اندر آورده بودند روی

بهشتم برآمد يکی تيره گرد

بران سان که خورشيد شد لاژورد

بپوشيد ديدار ايران سپاه

گريزان برفتند از آن رزمگاه

سپاه سکندر پس اندر دمان

يکی پرغم و ديگری شادمان

سکندر بشد تا لب رودبار

بکشتند ز ايرانيان بی شمار

سپاه از لب رود برگاشتند

بفرمود تا رود بگذاشتند

به پيروزی آمد بران رزمگاه

کجا پيش بود آن گزيده سپاه

چو دارا ز پيش سکندر برفت

به هر سو سواران فرستاد تفت

از ايران سران و مهان را بخواند

درم داد و روزی دهان را بخواند

سر ماه را لشکر آباد کرد

سر نامداران پر از باد کرد

دگر باره از آب زان سو گذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

سکندر چو بشنيد لشکر براند

پذيره شد و سازش آنجا بماند

سپه را چو روی اندرآمد به روی

زمان و زمين گشت پرخاشجوی

سه روز اندران رزمشان شد درنگ

چنان گشت کز کشته شد جای تنگ

فراوان ز ايرانيان کشته شد

جهانگير را روز برگشته شد

پر از درد برگشت ز آوردگاه

چو ياری ندادش خداوند ماه

سکندر بيامد پس او چو گرد

بسی از جها نآفرين ياد کرد

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای زيردستان گم کرده راه

شما را ز من بيم و آزار نيست

سپاه مرا با شما کار نيست

بباشيد ايمن به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

به جان و تن از روميان رسته ايد

اگر چه به خون دستها شسته ايد

چو ايرانيان ايمنی يافتند

همه رخ سوی روميان تافتند

سکندر بيامد به دشت نبرد

همه خواسته سربسر گرد کرد

ببخشيد بر لشکرش خواسته

به نيرو سپاهی شد آراسته

ببود اندران بوم و بر چار ماه

چو آسوده شد شهريار و سپاه

جهاندار دارا به جهرم رسيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

همه مهتران پيش باز آمدند

پر از درد و گرم و گداز آمدند

خروشان پسر چو پدر را نديد

پدر همچنين چون پسر را نديد

همه شهر ايران پر از ناله بود

به چشم اندرون آب چون ژاله بود

ز جهرم بيامد به شهر صطخر

که آزادگان را بران بود فخر

فرستاده يی رفت بر هر سوی

به هر نامداری و هر پهلوی

سپاه انجمن شد به ايوان شاه

نهادند زرين يکی زيرگاه

چو دارا بران کرسی زر نشست

برفتند گردان خسروپرست

به ايرانيان گفت کای مهتران

خردمند و شيران و جنگاوران

ببينيد تا رای پيکار چيست

همی گفت با درد و چندی گريست

چنين گفت کامروز مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

نياکان و شاهان ما تا بدند

به هر سال باژی همی بستدند

به هر کار ما را زبون بود روم

کنون بخت آزادگان گشت شوم

همه پادشاهی سکندر گرفت

جهاندار شد تخت و افسر گرفت

چنين هم نماند بيايد کنون

همه پارس گردد چو دريای خون

زن و کودک و مرد گردند اسير

نماند برين بوم برنا و پير

مرا گر شويد اندرين يارمند

بگردانم اين رنج و درد و گزند

شکار بزرگان بدند اين گروه

همه گشته از شهر ايران ستوه

کنون ما شکاريم و ايشان پلنگ

به هر کارزاری گريزان ز جنگ

اگر پشت يکسر به پشت آوريد

بر و بوم ايشان به مشت آوريد

کسی کاندرين جنگ سستی کند

بکوشد که تا جان پرستی کند

مداريد ازين پس به گيتی اميد

که شد روم ضحاک و ما جمشيد

همی گفت گريان و دل پر ز درد

دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

خروشی برآمد ز ايران به زار

که گيتی نخواهيم بی شهريار

همه روی يکسر به جنگ آوريم

جهان بر برانديش تنگ آوريم

ببنديم دامن يک اندر دگر

اگر خاک يابيم اگر بوم و بر

سليح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا به تخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

به رومی همی نام يزدان بخواند

سپه را ميان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذيره شدن را بياراست شاه

بياورد ز اصطخر چندان سپاه

که گفتی ستاره نتابد همی

فلک راه رفتن نيابد همی

سپاه دو کشور کشيدند صف

همه نيزه و گرز و خنجر به کف

برآمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدريد گوش

چو دريا شد از خون گردان زمين

تن بی سران بد همه دشت کين

پدر را نبد بر پسر جای مهر

بريشان نبخشيد گردان سپهر

سيم ره به دارا درآمد شکست

سکندر ميان تاختن را ببست

جهاندار لشکر به کرمان کشيد

همی از بد دشمنان جان کشيد

سکندر بيامد زی اصطخر پارس

که ديهيم شاهان بد و فخر پارس

خروشی بلند آمد از بارگاه

که ای مهتران نماينده راه

هرانکس که زنهار خواهد همی

ز کرده به يزدان پناهد همی

همه يکسره در پناه منيد

بدانيد اگر نيک خواه منيد

همه خستگان را ببخشيم چيز

همان خون دشمن نريزيم نيز

ز چيز کسان دست کوته کنيم

خرد را سوی روشنی ره کنيم

که پيروزگر دادمان فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

همی گردن اژدها بشکرد

ز چيزی که ديد اندران رزمگاه

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

چو دارا ز ايران به کرمان رسيد

دو بهر از بزرگان لشکر نديد

خروشی بد اندر ميان سپاه

يکی را نديدند بر سر کلاه

بزرگان فرزانه را گرد کرد

کسی را که با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گريان شدند

ز بخت بد خويش بريان شدند

چنين گفت دارا که هم ب یگمان

ز ما بود بر ما بد آسمان

شکن زين نشان در جهان کس نديد

نه از کاردانان پيشين شنيد

زن و کودک شهرياران اسير

وگر کشته خسته به ژوپين و تير

چه بينيد و اين را چه درمان کنيد

که بدخواه را زين پشيمان کنيد

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه

ار ايدونک بخشايش کردگار

نباشد تبه شد به ما روزگار

کسی کز گرانمايگان زيستند

به پيش شهنشاه بگريستند

به آواز گفتند کای شهريار

همه خسته ايم از بد روزگار

سپه را ز کوشش سخن درگذشت

ز تارک دم آب برتر گذشت

پدر بی پسر شد پسر بی پدر

چنين آمد از چرخ گردان به سر

کرا مادر و خواهر و دختر است

همه پاک بر دست اسکندر است

همان پاک پوشيده رويان تو

که بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نياکان برترمنش

که آمد به دست تو بی سرزنش

کنون مانده اندر کف روميان

نژاد بزرگان و گنج کيان

ترا چاره با او مداراست بس

که تاج بزرگی نماند به کس

کسی گويد آتش زبانش نسوخت

به چاره بد از تن ببايد سپوخت

تو او را به تن زيردستی نمای

يکی در سخن نيز چربی فزای

ببينيم فرجام تا چون بود

که گردش ز انديشه بيرون بود

يکی نامه بنويس نزديک او

پرانديشه کن جان تاريک او

هم اين چرخ گردان برو بگذرد

چنين داند آنکس که دارد خرد

از ايشان چو بشنيد فرمان گزيد

چنان کز دل شهرياران سزيد

دبير جهانديده را پيش خواند

بياورد نزديک گاهش نشاند

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

دو ديده پر از خون و رخ لاژورد

ز دارای داراب بن اردشير

سوی قيصر اسکندر شهرگير

نخست آفرين کرد بر کردگار

که زو ديد نيک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

خردمند برنگذرد بی گمان

کزو شادمانيم و زو ناشکيب

گهی در فراز و گهی در نشيب

نه مردی بد اين رزم ما با سپاه

مگر بخشش و گردش هور و ماه

کنون بودنی بود و ما دل به درد

چه داريم ازين گنبد لاژورد

کنون گر بسازی و پيمان کنی

دل از جنگ ايران پشيمان کنی

همه گنج گشتاسپ و اسفنديار

همان ياره و تاج گوهرنگار

فرستم به گنج تو از گنج خويش

همان نيز ورزيده ی رنج خويش

همان مر ترا يار باشم به جنگ

به روز و شبانت نسازم درنگ

کسی را که داری ز پيوند من

ز پوشيده رويان و فرزند من

بر من فرستی نباشد شگفت

جهانجوی را کين نبايد گرفت

ز پوشيده رويان بجز سرزنش

نباشد ز شاهان برتر منش

چو نامه بخواند خداوند هوش

بيارايد اين رای پاسخ نيوش

هيونی ز کرمان بيامد دوان

به نزديک اسکندر بدگمان

سکندر چو آن نامه برخواند گفت

که با جان دارا خرد باد جفت

کسی کو گرايد به پيوند اوی

به پوشيده رويان و فرزند اوی

نبيند مگر تخته گور تخت

گر آويخته سر ز شاخ درخت

همه به اصفهانند بی درد و رنج

ازيشان مبادا که خواهيم گنج

تو گر سوی ايران خرامی رواست

همه پادشاهی سراسر تراست

ز فرمان تو يک زمان نگذريم

نفس نيز بی راه تو نشمريم

بکردار کشتی بيامد هيون

دل و ديده ی تاجور پر ز خون

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

سرانجام گفت اين ز کشتن بتر

که من پيش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آيد ز ننگ

يکی داستان زد برين مرد سنگ

که گر آب دريا بخواهد رسيد

درو قطره باران نيايد پديد

همی بودمی يار هرکس به جنگ

چو شد مر مرا زين نشان کار تنگ

نبينم همی در جهان يار کس

بجز ايزدم نيست فريادرس

چو ياور نبودش ز نزديک و دور

يکی نامه بنوشت نزديک فور

پر از لابه و زيردستی و درد

نخست آفرين بر جهاندار کرد

دگر گفت کای مهتر هندوان

خردمند و دانا و روشن روان

همانا که نزد تو آمد خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

سکندر بياورد لشکر ز روم

نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پيوند و فرزند و تخت و کلاه

نه ديهيم شاهی نه گنج و سپاه

ار ايدونک باشی مرا يارمند

که از خويشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبينی تو از گنج رنج

همان در جهان نيز نامی شوی

به نزد بزرگان گرامی شوی

هيونی برافگند بر سان باد

بيامد بر فور فوران نژاد

چو اسکندر آگاه شد زين سخن

که دارای دارا چه افگند بن

بفرمود تا برکشيدند نای

غو کوس برخاست و هندی درای

بيامد ز اصطخر چندان سپاه

که خورشيد بر چرخ گم کرد راه

برآمد خروش سپاه از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

سکندر به آيين صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو دارا بياورد لشکر به راه

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

شکسته دل و گشته از رزم سير

سر بخت ايرانيان گشته زير

نياويختند ايچ با روميان

چو روبه شد آن دشت شير ژيان

گرانمايگان زينهاری شدند

ز اوج بزرگی به خواری شدند

چو دارا چنان ديد برگاشت روی

گريزان همی رفت با های هوی

برفتند با شاه سيصد سوار

از ايران هرانکس که بد نامدار

دو دستور بودش گرامی دو مرد

که با او بدندی به دشت نبرد

يکی موبدی نام او ماهيار

دگر مرد را نام جانوشيار

چو ديدند کان کار بی سود گشت

بلند اختر و نام دارا گذشت

يکی با دگر گفت کين شوربخت

ازو دور شد افسر و تاج و تخت

ببايد زدن دشنه يی بر برش

وگر تيغ هندی يکی بر سرش

سکندر سپارد به ما کشوری

بدين پادشاهی شويم افسری

همی رفت با او دو دستور اوی

که دستور بودند و گنجور اوی

مهين بر چپ و ماهيارش به راست

چو شب تيره شد از هوا باد خاست

يکی دشنه بگرفت جانوشيار

بزد بر بر و سينه ی شهريار

نگون شد سر نامبردار شاه

ازو بازگشتند يکسر سپاه

به نزديک اسکندر آمد وزير

که ای شاه پيروز و دان شپذير

بکشتيم دشمنت را ناگهان

سرآمد برو تاج و تخت مهان

چو بشنيد گفتار جانوشيار

سکندر چنين گفت با ماهيار

که دشمن که افگندی اکنون کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

برفتند هر دو به پيش اندرون

دل و جان رومی پر از خشم و خون

چو نزديک شد روی دارا بديد

پر از خون بر و روی چون شنبليد

بفرمود تا راه نگذاشتند

دو دستور او را نگه داشتند

سکندر ز باره درآمد چو باد

سر مرد خسته به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوينده هست

بماليد بر چهر او هر دو دست

ز سر برگرفت افسر خسرويش

گشاد آن بر و جوشن پهلويش

ز ديده بباريد چندی سرشک

تن خسته را دور ديد از پزشک

بدو گفت کين بر تو آسان شود

دل بدسگالت هراسان شود

تو برخيز و بر مهد زرين نشين

وگر هست نيروت بر زين نشين

ز هند و ز رومت پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

سپارم ترا پادشاهی و تخت

چو بهتر شوی ما ببنديم رخت

جفا پيشگان ترا هم کنون

بياويزم از دارشان سرنگون

چنانچون ز پيران شنيديم دوش

دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز يک شاخ و يک بيخ و پيراهنيم

به بيشی چرا تخمه را برکنيم

چو بشنيد دارا به آواز گفت

که همواره با تو خرد باد جفت

برآنم که از پاک دادار خويش

بيابی تو پاداش گفتار خويش

يکی آنک گفتی که ايران تراست

سر تاج و تخت دليران تراست

به من مرگ نزدي کتر زانک تخت

به پردخت تخت و نگون گشت بخت

برين است فرجام چرخ بلند

خرامش سوی رنج و سودش گزند

به من در نگر تا نگويی که من

فزونم ازين نامدار انجمن

بد و نيک هر دو ز يزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

نمودار گفتار من من بسم

بدين در نکوهيده ی هرکسم

که چندان بزرگی و شاهی و گنج

نبد در زمانه کس از من به رنج

همان نيز چندان سليح و سپاه

گرانمايه اسپان و تخت و کلاه

همان نيز فرزند و پيوستگان

چه پيوستگان داغ دل خستگان

زمان و زمين بنده بد پيش من

چنين بود تا بخت بد خويش من

ز نيکی جدا مانده ام زين نشان

گرفتار در دست مردم کشان

ز فرزند و خويشان شده نااميد

سيه شد جهان و دو ديده سپيد

ز خويشان کسی نيست فريادرس

اميدم به پروردگارست و بس

برين گونه خسته به خاک اندرم

ز گيتی به دام هلاک اندرم

چنين است آيين چرخ روان

اگر شهريارم و گر پهلوان

بزرگی به فرجام هم بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

سکندر ز ديده بباريد خون

بران شاه خسته به خاک اندرون

چو دارا بديد آن ز دل درد او

روان اشک خونين رخ زرد او

بدو گفت مگری کزين سود نيست

از آتش مرا بهره جز دود نيست

چنين بود بخشش ز بخشند هام

هم از روزگار درخشنده ام

به اندرز من سر به سر گوش دار

پذيرنده باش و بدل هوش دار

سکندر بدو گفت فرمان تراست

بگو آنچ خواهی که پيمان تراست

زبان تير دارا بدو برگشاد

همی کرد سرتاسر اندرز ياد

نخستين چنين گفت کای نامدار

بترس از جهان داور کردگار

که چرخ و زمين و زمان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

نگه کن به فرزند و پيوند من

به پوشيدگان خردمند من

ز من پاک دل دختر من بخواه

بدارش به آرام بر پيشگاه

کجا مادرش روشنک نام کرد

جهان را بدو شاد و پدرام کرد

نياری به فرزند من سرزنش

نه پيغاره از مردم بدکنش

چو پرورده ی شهرياران بود

به بزم افسر نامداران بود

مگر زو ببينی يکی نامدار

کجا نو کند نام اسفنديار

بيارايد اين آتش زردهشت

بگيرد همان زند و استا بمشت

نگه دارد اين فال جشن سده

همان فر نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر

بشويد به آب خرد جان و چهر

کند تازه آيين لهراسپی

بماند کيی دين گشتاسپی

مهان را به مه دارد و که به که

بود دين فروزنده و روزبه

سکندر چنين داد پاسخ بدوی

که ای نيکدل خسرو راس تگوی

پذيرفتم اين پند و اندرز تو

فزون زين نباشم برين مرز تو

همه نيکويها به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

جهاندار دست سکندر گرفت

به زاری خروشيدن اندر گرفت

کف دست او بر دهان برنهاد

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سپردم ترا جای و رفتم به خاک

سپردم روانرا به يزدان پاک

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار بگريستند انجمن

سکندر همه جام هها کرد چاک

به تاج کيان بر پراگند خاک

يکی دخمه کردش بر آيين او

بدان سان که بد فره و دين او

بشستن ازان خون به روشن گلاب

چو آمدش هنگام جاويد خواب

بياراستندش به ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

تنش زير کافور شد ناپديد

ازان پس کسی روی دارا نديد

به دخمه درون تخت زرين نهاد

يکی بر سرش تاج مشکين نهاد

نهادش به تابوت زر اندرون

بروبر ز مژگان بباريد خون

چو تابوتش از جای برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

سکندر پياده به پيش اندرون

بزرگان همه ديدگان پر ز خون

چنين تا ستودان دارا برفت

همی پوست گفتی بروبر بکفت

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه

بر آيين شاهان برآورد راه

چو پردخت از دخمه ی ارجمند

ز بيرون بزد دارهای بلند

يکی دار بر نام جانوشيار

دگر همچنان از در ماهيار

دو بدخواه را زنده بردار کرد

سر شاه کش مرد بيدار کرد

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گرفته يکی سنگ هر يک به چنگ

بکردند بر دارشان سنگسار

مبادا کسی کو کشد شهريار

چو ديدند ايرانيان کو چه کرد

بزاری بران شاه آزادمرد

گرفتند يکسر برو آفرين

بدان سرور شهريار زمين

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

به جايی که بودند ز ايران مهان

به نزديک پوشيده رويان شاه

بيامد يکی مرد با دستگاه

بديشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ايشان شمرد

چنين گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانيد کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم

فزونست ازان نيکويها که بود

به تيمار رخ را نشايد شخود

همه مرگ راييم شاه و سپاه

اگر دير مانيم اگر چند گاه

بنه سوی شهر صطخر آوريد

بپويند ما نيز فخر آوريد

همانست ايران که بود از نخست

بباشيد شادان دل و تن درست

نوشتند نامه به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

ز اسکندر فيلقوس بزرگ

جهانگير و با کينه جويان سترگ

بداد و دهش دل توانگر کنيد

بر آزادگی بر سر افسر کنيد

که فرجام هم روزمان بگذرد

زمانه پی ما همی بشمرد

وی موبدان نام هيی همچنين

پرافروزش و پوزش و آفرين

سر نامه از پادشاه کيان

سوی کاردانان ايرانيان

چو عنبر سر خامه ی چين بشست

سر نامه بود آفرين از نخست

بران دادگر کو جهان آفريد

پس از آشکارا نهان آفريد

دو گيتی پديد آمد از کاف و نون

چرانی به فرمان او در نه چون

سپهری برين سان که بينی روان

توانا و دانا جز او را مخوان

بباشد به فرمان او هرچ خواست

همه بندگانيم و او پادشاست

ازو باد بر نامداران درود

بر اندازه ی هر يکی بر فزود

جز از ني کنامی و فرهنگ و داد

ز کردار گيتی مگيريد ياد

به پيروزی اندر غم آمد مرا

به سور اندرون ماتم آمد مرا

بدارنده ی آفتاب بلند

که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

يکی بنده بودش نه بيگانه بود

کنون يافت بادافره ايزدی

چو بد ساخت آمد به رويش بدی

شما داد جوييد و پيمان کنيد

زبان را به پيمان گروگان کنيد

چو خواهيد کز چرخ يابيد بخت

ز من بدره و برده و تاج و تخت

پر از درد داراست روشن دلم

بکوشم کز اندرز او نگسلم

هرانکس که آيد بدين بارگاه

درم يابد و ارج و تخت و کلاه

چو خواهد که باشد به ايوان خويش

نگردد گريزان ز پيمان خويش

بيابند چيزی که خواهد ز گنج

ازان پس نبيند کسی درد و رنج

درم را به نام سکندر زنيد

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

نشستنگه شهرياران خويش

بسازيد زين پس به آيين پيش

مداريد بازار بی پاسبان

که راند همی نام من بر زبان

مداريد بی مرزبان مرز خويش

پديد آوريد اندرين ارز خويش

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

بمانيد شادان دل و سودمند

ز هر شهر زيبا پرستنده يی

پر از شرم بيداردل بنده يی

که شايد به مشکوی زرين ما

بداند پرستيدن آيين ما

چنان کو برفتن نباشد دژم

نشايد که بر برده باشد ستم

فرستيد سوی شبستان ما

به نزديک خسروپرستان ما

غريبان که بر شهرها بگذرند

چماننده پای و لبان ناچرند

دل از عيب صافی و صوفی به نام

به دوريشی اندر دلی شادکام

ز خواهندگان نامشان سر کنيد

شمار اندر آغاز دفتر کنيد

هرآنکس که هست از شما مستمند

کجا يافت از کارداری گزند

دل و پشت بيدادگر بشکنيد

همه بيخ و شاخش ز بن برکنيد

نهادن بد و کار کردن بدوی

بيابم همان چون کنم جست و جوی

کنم زنده بر دار بدنام را

که گم کرد ز آغاز فرجام را

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

به فرجام زان کار کيفر برد

چو نامه فرستاده شد برگرفت

جهانی به آرام در بر گرفت

ز کرمان بيامد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی

که او زود پيچد ز جوينده روی

پادشاهی داراب دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود

 پادشاهی داراب دوازده سال بود

کنون آفرين جها نآفرين

بخوانيم بر شهريار زمين

ابوالقاسم آن شاه خورشيد چهر

بياراست گيتی به داد و به مهر

نجويد جز از خوبی و راستی

نيارد بداد اندرون کاستی

جهان روشن از تاج محمود باد

همه روزگارانش مسعود باد

هميشه جوان تا جوانی بود

همان زنده تا زندگانی بود

چه گفت آن سراينده دهقان پير

ز گشتاسپ وز نامدار اردشير

وزان نامداران پاکيزه رای

ز داراب وز رسم و رای همای

چو دارا به تخت مهی برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

چنين گفت با موبدان و ردان

بزرگان و بيداردل بخردان

که گيتی نجستم به رنج و به داد

مرا تاج يزدان به سر بر نهاد

شگفتی تر از کار من در جهان

نبيند کسی آشکار و نهان

ندانيم جز داد پاداش اين

که بر ما پس از ما کنند آفرين

نبايد که پيچد کس از رنج ما

ز بيشی و آگندن گنج ما

زمانه ز داد من آباد باد

دل زير دستان ما شاد باد

ازان پس ز هندوستان و ز روم

ز هر مرز باارز و آباد بوم

برفتند با هديه و با نثار

بجستند خشنودی شهريار

چنان بد که روزی ز بهر گله

بيامد که اسپان ببيند يله

ز پستی برآمد به کوهی رسيد

يکی بی کران ژرف دريا بديد

بفرمود کز روم و وز هندوان

بيارند کارآزموده گوان

بجويند زان آب دريا دری

رسانند رودی به هر کشوری

چو بگشاد داننده از آب بند

يکی شهر فرمود بس سودمند

چو ديوار شهر اندرآورد گرد

ورا نام کردند داراب گرد

يکی آتش افروخت از تيغ کوه

پرستنده ی آذر آمد گروه

ز هر پيشه يی کارگر خواستند

همی شهر ايران بياراستند

به هر سو فرستاد بی مر سپاه

ز دشمن همی داشت گيتی نگاه

جهان از بدانديش بی بيم کرد

دل بدسگالان بدو نيم کرد

چنان بد که از تازيان صدهزار

نبرده سواران نيزه گزار

برفتند و سالار ايشان شعيب

يکی نامدار از نژاد قتيب

جهاندار ايران سپاهی ببرد

بگفتند کان را نشايد شمرد

فراز آمدند آن دو لشکر بهم

جهان شد ز پرخاشجويان دژم

زمين آن سپه را همی برنتافت

بران بوم کس جای رفتن نيافت

ز باران ژويين و باران تير

زمين شد ز خون چون يکی آبگير

خروشی برآمد ز هر پهلوی

تلی کشته ديدند بر هر سوی

سه روز و سه شب زين نشان جنگ بود

تو گفتی بريشان جهان تنگ بود

چهارم عرب روی برگاشتند

به شب دشت پيکار بگذاشتند

شعيب اندران رزمگه کشته شد

عرب را همه روز برگشته شد

بسی اسپ تازی به زين خدنگ

هم از نيزه و تيغ و خفتان جنگ

ازان رفتگان ماند آنجا به جای

به نزد جهاندار پور همای

ببخشيد چيزی که بد بر سپاه

ز اسپ و ز رمح و ز تيغ و کلاه

ز لشکر يکی مرزبان برگزيد

که گفتار ايشان بداند شنيد

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

ازان سال و آن سال کاندر گذشت

شد از جنگ نيز هوران تا به روم

همی جست رزم اندر آباد بوم

به روم اندرون شاه بدفيلقوس

کجا بود با رای او شاه سوس

نوشتند نامه که پور همای

سپاهی بياورد بی مر ز جای

چو بشنيد سالار روم اين سخن

به ياد آمدش روزگار کهن

ز عموريه لشکری گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بيامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم

ز عموريه فيلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گريزان بشد فيلقوس و سپاه

يکی را نبد ترگ و رومی کلاه

زن و کودکان نيز کردند اسير

بکشتند چندی به شمشير و تير

چو از پيش دارا به شهر آمدند

ازان رفته لشکر دو بهر آمدند

دگر پيشتر کشته و خسته بود

پس پشتشان نيزه پيوسته بود

به عموريه در حصاری شدند

ازيشان بسی زينهاری شدند

فرستاده يی آمد از فيلقوس

خردمند و بيدار و با نعم و بوس

ابا برده و بدره و با نثار

دو صندوق پرگوهر شاهوار

چنين بود پيغام کز يک خدای

بخواهم که او باشدم رهنمای

که فرجام اين رزم بزم آوريم

مبادا که دل سوی رزم آوريم

همه راستی بايد و مردمی

ز کژی و آزار خيزد کمی

چو عموريه کان نشست منست

تو آيی و سازی که گيری بدست

دل من به جوش آيد از نام و ننگ

به هنگام بزم اندر آيم به جنگ

تو آن کن که از شهرياران سزاست

پدر شاه بود و پسر پادشاست

چو بشنيد آزادگانرا بخواند

همه داستان پيش ايشان براند

چه بينيد گفت اندرين گفت و گوی

بجويد همی فيلقوس آب روی

همه مهتران خواندند آفرين

که ای شاه بينادل و پاک دين

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزيند کجا در خور است

يکی دختری دارد اين نامدار

به بالای سرو و به رخ چون بهار

بت آرای چون او نبيند به چين

ميان بتان چون درخشان نگين

اگر شاه بيند پسند آيدش

به پاليز سرو بلند آيدش

فرستاده ی روم را خواند شاه

بگفت آنچ بشنيد از نيکخواه

بدو گفت رو پيش قيصر بگوی

اگر جست خواهی همی آب روی

پس پرده ی تو يکی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

نگاری که ناهيد خوانی ورا

بر اورنگ زرين نشانی ورا

به من بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهی که بی رنج ماندت بوم

فرستاده بشنيد و آمد چو باد

به قيصر بر آن گفتها کرد ياد

بدان شاد شد فيلقوس و سپاه

که داماد باشد مر او را چو شاه

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو

ز چيزی که دارد پی روم تاو

بران بر نهادند سالی که شاه

ستاند ز قيصر که دارد سپاه

ز زر خايه ی ريخته صدهزار

ابا هر يکی گوهر شاهوار

چهل کرده مثقال هر خايه يی

همان نيز گوهر گرانمايه يی

ببخشيد بر مرزبانان روم

هرانکس که بودند ز آباد بوم

ازان پس همه فيلسوفان شهر

هرانکس که بودش ازان شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند

ز هر کار دل را بپرداختند

برفتند با دختر شهريار

گرانمايگان هريکی با نثار

يکی مهر زرين بياراستند

پرستنده ی تاجور خواستند

ده استر همه بار ديبای روم

بسی پيکر از گوهر و زر بوم

شتروار سيصد ز گستردنی

ز چيزی که بد راه را بردنی

دلارای رومی به مهد اندرون

سکوبا و راهب ورا رهنمون

کنيزک پس پشت ناهيد شست

ازان هريکی جامی از زر بدست

به جام اندرون گوهر شاهوار

بت آرای با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را به دارا سپرد

گهرها به گنجور او برشمرد

ازان پس بران رزمگه بس نماند

سپه را سوی شهر ايران براند

سوی پارس آمد دلارام و شاد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

شبی خفته بد ماه با شهريار

پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار

همانا که برزد يکی تيز دم

شهنشاه زان تيز دم شد دژم

بپيچيد در جامه و سر بتافت

که از نکهتش بوی ناخوش بيافت

ازان بوی شد شاه ايران دژم

پرانديشه جان ابروان پر ز خم

پزشکان داننده را خواندند

به نزديک ناهيد بنشاندند

يکی مرد بينادل و نيک رای

پژوهيد تا دارو آمد به جای

گياهی که سوزنده ی کام بود

به روم اندر اسکندرش نام بود

بماليد بر کام او بر پزشک

بباريد چندی ز مژگان سرشک

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

به کردار ديبا رخش برفروخت

اگر چند مشکين شد آن خوب چهر

دژم شد دلارای را جای مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش بر فيلقوس

غمی دختر و کودک اندر نهان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

ز بالا و اروند و بويا برش

سکندر همی خواندی مادرش

بفرخ همی داشت آن نام را

کزو يافت از ناخوشی کام را

همی گفت قيصر به هر مهتری

که پيدا شد از تخم من قيصری

نياورد کس نام دارا به بر

سکندر پسر بود و قيصر پدر

همی ننگش آمد که گفتی به کس

که دارا ز فرزند من کرد بس

بر آخر يکی ماديان بد بلند

که کارزاری و زيبا سمند

همان شب يکی کره يی زاد خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

ز زاينده قيصر برافراخت يال

که آن زادنش فرخ آمد به فال

به شبگير فرزند را خواستی

همان ماديان را بياراستی

بسودی همان کره را چشم و يال

که همتای اسکندر او بد به سال

سپهر اندرين نيز چندی بگشت

ز هرگونه يی ساليان برگذشت

سکندر دل خسروانی گرفت

سخن گفتن پهلوانی گرفت

فزون از پسر داشتی قيصرش

بياراستی پهلوانی برش

خرد يافت لختی و شد کاردان

هشيوار و با سنگ و بسياردان

ولی عهد گشت از پس فيلقوس

بديدار او داشتی نعم و بوس

هنرها که باشد کيان را به کار

سکندر بياموخت ز آموزگار

تو گفتی نشايد مگر داد را

وگر تخت شاهی و بنياد را

وزان پس که ناهيد نزد پدر

بيامد زنی خواست دارا دگر

يکی کودک آمدش با فر و يال

ز فرزند ناهيد کهتر به سال

همان روز داراش کردند نام

که تا از پدر بيش باشد به کام

چو ده سال بگذشت زين با دو سال

شکست اندر آمد به سال و به مال

بپژمرد داراب پور همای

همی خواندندش به ديگر سرای

بزرگان و فرزانگان را بخواند

ز تخت بزرگی فراوان براند

بگفت اين که دارای داراکنون

شما را به نيکی بود رهنمون

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ز فرمان او رامش جان کنيد

که اين تخت شاهی نماند دراز

به خوشی رود زود خوانند باز

بکوشيد تا مهر و داد آوريد

به شادی مرا نيز ياد آوريد

بگفت اين و باد از جگر برکشيد

شد آن برگ گلنار چون شنبليد

 

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

 پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

به بيماری اندر بمرد اردشير

همی بود بی کار تاج و سرير

همای آمد و تاج بر سر نهاد

يکی راه و آيين ديگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دينار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همی گيتی از دادش آباد گشت

نخستين که ديهيم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که اين تاج و اين تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نيکويی باد کردار ما

مبيناد کس رنج و تيمار ما

توانگر کنيم آنک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداريم زان نيکويها به رنج

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نيکويی در نهفت

بياورد آزاده تن دايه را

يکی پاک پرشرم و بامايه را

نهانی بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنين گفت کان پاک زاده بمرد

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

همی بود بر تخت پيروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

فرستاد بر هر سوی لشکری

ز چيزی که رفتی به گرد جهان

نبودی بد و نيک ازو در نهان

به گيتی بجز داد و نيکی نخواست

جهان را سراسر همی داشت راست

جهانی شده ايمن از داد او

به کشور نبودی بجز ياد او

بدين سان همی بود تا هشت ماه

پسر گشت ماننده ی رفته شاه

بفرمود تا درگری پاک مغز

يکی تخته جست از در کار نغز

يکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قير و مشک

درون نرم کرده به ديبای روم

براندوده بيرون او مشک و موم

به زير اندرش بستر خواب کرد

ميانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ريخته

عقيق و زبرجد برآميخته

ببستند بس گوهر شاهوار

به بازوی آن کودک شيرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دايه ی چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم

به چينی پرندش بپوشيد گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

به دبق و به عنبر به قير و به مشک

ببردند صندوق را نيم شب

يکی بر دگر نيز نگشاد لب

ز پيش همايش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس اندر همی رفت پويان دو مرد

که تا آب با شيرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپيده چو برزد سر از کوهسار

بگرديد صندوق بر رودبار

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

يکی گازر آن خرد صندوق ديد

بپوييد وز کارگه برکشيد

چو بگشاد گسترده ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

به جامه بپوشيد و آمد دمان

پراميد و شادان و روشن روان

سبک ديده بان پيش مامش دويد

ز صندوق و گازر بگفت آنچ ديد

جهاندار پيروز با ديده گفت

که چيزی که ديدی ببايد نهفت

چو بيگاه گازر بيامد ز رود

بدو جفت او گفت هست اين درود

که باز آمدی جام هها ني منم

بدين کارکرد از که يابی درم

دل گازر از درد پژمرده بود

يکی کودک زيرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خليده رخان تيره گشته روان

بدو گفت گازر که بازآر هوش

ترا زشت باشد ازين پس خروش

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگويم به پيش سزاوار جفت

به سنگی که من جامه را برزنم

چو پاکيزه گردد به آب افگنم

دران جوی صندوق ديدم يکی

نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

به ديدار آن خردم آمد نياز

اگر بود ما را يکی پور خرد

نبودش بسی زندگانی بمرد

کنون يافتی پور با خواسته

به دينار و ديبا بياراسته

چو آن جامه ها بر زمين بر نهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن ديد خيره بماند

بروبر جهان آفرين را بخواند

رخی ديد تابان ميان حرير

به ديدار ماننده ی اردشير

پر از در خوشاب بالين او

عقيق و زبرجد به پايين او

به دست چپش سرخ دينار بود

سوی راست ياقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شير

ببد شاد زان کودک دلپذير

ز خوبی آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پيراسته

بدو گفت گازر که اين را به جان

خريدار باشيم تا جاودان

که اين کودک نامداری بود

گر او در جهان شهرياری بود

زن گازر او را چو پيوند خويش

بپرورد چونانک فرزند خويش

سيم روز داراب کردند نام

کز آب روان يافتندش کنام

چنان بد که روزی زن پاک رای

سخن گفت هرگونه با کدخدای

که اين گوهران را چه سازی کنون

که باشد بدين دانشت رهنمون

به زن گفت گازر که اين نيک جفت

چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت

همان به کزين شهر بيرون شويم

ز تنگی و سختی به هامون شويم

به شهری که ما را ندانند کس

که خواريم و ناشادگر دست رس

به شبگير گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم ياد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر به بار

بپيمود زان مرز فرسنگ شست

به شهری دگر ساخت جای نشست

به بيگانه شهر اندرون ساخت جای

بران سان که پرمايه تر کدخدای

به شهری که بد نامور مهتری

فرستاد نزديک او گوهری

ازو بستدی جامه و سيم و زر

چنين تا فراوان نماند از گهر

به خانه جز از سرخ گوگرد نيز

نماند از بد و نيک صندوق چيز

زن گازر از چيز شد رهنمای

چنين گفت يک روز با کدخدای

که ما بی نيازيم زين کارکرد

توانگر شدی گرد پيشه مگرد

چنين داد پاسخ بدو کدخدای

که اين جفت پاکيزه و رهنمای

همی پيشه خوانی ز پيشه چه بيش

هميشه ز هر کار پيشه است پيش

تو داراب را پاک و نيکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادی نديدی گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال

يکی کودکی گشت با فر و يال

به کشتی شدی با بزرگان به کوی

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کودکان همگروه آمدند

به يکبارگی زو ستوه آمدند

به فرياد شد گازر از کار او

همی تيره شد تيز بازار او

بدو گفت کاين جامه برزن به سنگ

که از پيشه جستن ترا نيست ننگ

چو داراب زان پيشه بگريختی

همی گازر از ديده خون ريختی

شدی روزگارش به جستن دو بهر

نشان خواستی زو به دشت و به شهر

به جاييش ديدی کمانی به دست

به آيين گشاده بر و بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزيان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تير و کمان

به خردی چرا گشته ای بدگمان

به گازر چنين گفت کای باب من

چرا تيره گردانی اين آب من

به فرهنگيان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پيشه فرمان و جوی

کنون از من اين کدخدايی مجوی

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ازان پس به فرهنگيانش سپرد

بياموخت فرهنگ و شد برمنش

برآمد ز پيغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت ای پدر

نيايد ز من گازری کارگر

ز من جای مهرت بی انديشه کن

ز گيتی سواری مرا پيشه کن

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پيچ و اسپ افگن و ني کنام

سپردش بدو روزگاری دراز

بياموخت هرچش بدان بد نياز

عنان و سنان و سپر داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تير و کمان

هنرجوی دور از بد بدگمان

بران گونه شد زين هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

به گازر چنين گفت روزی که من

همی اين نهان دارم از انجمن

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آيدم چون پسر خوانيم

به دکان بر خويش بنشانيم

بدو گفت گازر که اينت سخن

دريغ آن شده رنجهای کهن

تراگر منش زان من برتر است

پدرجوی را راز با مادر است

چنان بد که يک روز گازر برفت

ز خانه سوی رود يازيد تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بيامد به شمشير يازيد دست

به زن گفت کژی و تاری مجوی

هرآنچت بپرسم سخن راست گوی

شما را که باشم به گوهر کيم

به نزديک گازر ز بهر چيم

زن گازر از بيم زنهار خواست

خداوند داننده را يار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگويم ترا هرچ گفتی بگوی

سخنها يکايک بر و بر شمرد

بکوشيد وز کار کژی نبرد

ز صندوق وز کودک شيرخوار

ز دينار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستکاران بديم

نه از تخمه ی کامکاران بديم

ازان تو داريم چيزی که هست

ز پوشيدنی جامه و برنشست

پرستنده ماييم و فرمان تراست

نگر تا چه بايد تن و جان تراست

چو بشنيد داراب خيره بماند

روان را به انديشه اندر نشاند

بدو گفت زين خواسته هيچ ماند

وگر گازر آن را همه برفشاند

که باشد بهای يکی بارگی

بدين روز کندی و بيچارگی

چنين داد پاسخ که بيش است ازين

درخت برومند و باغ و زمين

بدو داد دينار چندانک بود

بماند آن گران گوهر نابسود

به دينار اسپی خريد او پسند

يکی کم بها زين و ديگر کمند

يکی مرزبان بود با سنگ و رای

بزرگ و پسنديده و رهنمای

خراميد داراب نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

همی داشتش مرزبان ارجمند

ز گيتی نيامد بروبر گزند

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

به غارت بران مرز آباد بوم

به رزم اندرون مرزبان کشته شد

سر لشکرش زان سخن گشته شد

چو آگاهی آمد به نزد همای

که رومی نهاد اندرين مرز پای

يکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

به شمشير ويران کند روی بوم

سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنيد داراب شد شادکام

به نزديک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری

همی آمد از هر سوی لشکری

بيامد ز کاخ همايون همای

خود و مرزبانان پاکيز هرای

بدان تا سپه پيش او بگذرند

تن و نام و ديوانها بشمرند

همی بود چندی بران پهن دشت

چو لشکر فراوان برو برگذشت

چو داراب را ديد با فر و برز

به گردن برآورده پولاد گرز

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمين زير پوينده بالای اوست

چو ديد آن بر و چهر هی دلپذير

ز پستان مادر بپالود شير

بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست

بدين شاخ و اين برز و بالای راست

نمايد که اين نامداری بود

خردمند و جنگی سواری بود

دلير و سرافراز و کنداور است

وليکن سليحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر يکی روزگاری گزيد

ز بهر سپهبد چنان چون سزيد

چو جنگ آوران را يکی گشت رای

ببردند لشکر ز پيش همای

فرستاد بيدار کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز نيک و بد لشکر آگاه بود

ز بدها گمانيش کوتاه بود

همی رفت منزل به منزل سپاه

زمين پر سپاه آسمان پر ز ماه

چنان بد که روزی يکی تندباد

برآمد غمی گشت زان رشنواد

يکی رعد و باران با برق و جوش

زمين پر ز آب آسمان پرخروش

به هر سو ز باران همی تاختند

به دشت اندرون خيمه ها ساختند

غمی بود زان کار داراب نيز

ز باران همی جست راه گريز

نگه کرد ويران يکی جای ديد

ميانش يکی طاق بر پای ديد

بلند و کهن بود و آزرده بود

يکی خسروی جای پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده سرای

نه خيمه نه انباز و نه چارپای

بران طاق آزرده بايست خفت

چو تنها تنی بود بی يار و جفت

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

بران طاق آزرده اندر گذشت

ز ويران خروشی به گوش آمدش

کزان سهم جای خروش آمدش

که ای طاق آزرده هشيار باش

برين شاه ايران نگهدار باش

نبودش يکی خيمه و يار و جفت

بيامد به زير تو اندر بخفت

چنين گفت با خويشتن رشنواد

که اين بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ايوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در تست فرزند شاه اردشير

ز باران مترس اين سخن يادگير

سيم بار آوازش آمد به گوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

به فرزانه گفت اين چه شايد بدن

يکی را سوی طاق بايد شدن

ببينيد تا اندرو خفته کيست

چنين بر تن خود برآشفته کيست

برفتند و ديدند مردی جوان

خردمند و با چهر هی پهلوان

همه جامه و باره و تر و تباه

ز خاک سيه ساخته جايگاه

به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد

دل پهلوان زان سخن بردميد

بفرمود کو را بخوانيد زود

خروشی برين سان که يارد شنود

برفتند و گفتند کای خفته مرد

ازين خواب برخيز و بيدار گرد

چو دارا به اسپ اندر آورد پای

شکسته رواق اندر آمد ز جای

چو سالار شاه آن شگفتی بديد

سرو پای داراب را بنگريد

چنين گفت کاينت شگفتی شگفت

کزين برتر انديشه نتوان گرفت

بشد تيز با او به پرده سرای

همی گفت کای دادگر يک خدای

کسی در جهان اين شگفتی نديد

نه از کار ديده بزرگان شنيد

بفرمود تا جامه ها خواستند

به خرگاه جايی بياراستند

به کردار کوه آتشی برفروخت

بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت

چو خورشيد سر برزد از کوهسار

سپهبد برفتن بر آراست کار

بفرمود تا موبدی رهنمای

يکی دست جامه ز سر تا به پای

يکی اسپ با زين و زرين ستام

کمندی و تيغی به زرين نيام

به داراب دادند و پرسيد زوی

که ای شيردل مهتر نامجوی

چو مردی تو و زادبومت کجاست

سزد گر بگويی همه راه راست

چو بشنيد داراب يکسر بگفت

گذشته همی برگشاد از نهفت

بران سان که آن زن برو کرد ياد

سخنها همی گفت با رشنواد

ز صندوق و ياقوت و بازوی خويش

ز دينار و ديبا به پهلوی خويش

يکايک به سالار لشکر بگفت

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم انگه فرستاد کس رشنواد

فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را

بياريد بهرام و هم زهره را

بگفت اين و زان جايگه برگرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت

سپهبد طلايه به داراب داد

طلايه سنان را به زهر آب داد

هم انگه طلايه بيامد ز روم

وزين سو نگهدار اين مرز و بوم

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه يک به ديگر برآميختند

چو رود روان خون همی ريختند

چو داراب ديد آن سپاه نبرد

به پيش اندر آمد به کردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتی فلک تيغ دارد به مشت

همی رفت زان گونه بر سان شير

نهنگی به چنگ اژدهايی به زير

چنين تا به لشکرگه روميان

همی تاخت بر سان شير ژيان

زمين شد ز رومی چو دريای خون

جهانجوی را تيغ شد رهنمون

به پيروزی از روميان گشت باز

به نزديک سالار گردنفراز

بسی آفرين يافت از رشنواد

که اين لشکر شاه بی تو مباد

چو ما بازگرديم زين رزم روم

سپاه اندر آيد به آباد بوم

تو چندان نوازش بيابی ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تيغ و کلاه

همه شب همی لشکر آراستند

سليح سواران بپيراستند

چو خورشيد برزد سر از تيره راغ

زمين شد به کردار روشن چراغ

بهم بازخوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

چو داراب پيش آمد و حمله برد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

به پيش صف روميان کس نماند

ز گردان شمشيرزن بس نماند

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

وزان جايگه شد سوی ميمنه

بياورد چندی سليح و بنه

همه لشکر روم برهم دريد

کسی از يلان خويشتن را نديد

دليران ايران به کردار شير

همی تاختند از پس اندر دلير

بکشتند چندان ز رومی سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

چهل جاثليق از دليران بکشت

بيامد صليبی گرفته به مشت

چو زو رشنواد آن شگفتی بديد

ز شادی دل پهلوان بردميد

برو آفرين کرد و چندی ستود

بران آفرين مهربانی فزود

شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ

همی بازگشتند يکسر ز جنگ

سپهبد به لشکرگه روميان

برآسود و بگشاد بند ميان

ببخشيد در شب بسی خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

فرستاد نزديک داراب کس

که ای شيردل مرد فريادرس

نگه کن کنون تا پسند تو چيست

وزی خواسته سودمند تو چيست

نگه دار چيزی که رای آيدت

ببخش آنچ دل رهنمای آيدت

هرآنچ آن پسندت نيايد ببخش

تو نامی تری از خداوند رخش

چو آن ديد داراب شد شادکام

يکی نيزه برداشت از بهر نام

فرستاد ديگر سوی رشنواد

بدو گفت پيروز بادی و شاد

چو از باختر تيره شد روی مهر

بپوشيد ديبای مشکين سپهر

همان پاس از تيره شب درگذشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله

همی شد چو اواز شير يله

چو زرين سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجويان برآمد ز خواب

ببستند گردان ايران ميان

همی تاختند از پس روميان

به شمشير تيز آتش افروختند

همه شهرها را همی سوختند

ز روم و ز رومی برانگيخت گرد

کس از بوم و بر ياد ديگر نکرد

خروشی به زاری برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم

به قيصر بر از کين جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بی رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپيچد ز داد

شدند آنک جنگی بد از جنگ سير

سر بخت روم اندرآمد به زير

که گر باژ خواهيد فرمان کنيم

بنوی يکی باز پيمان کنيم

فرستاد قيصر ز هر گونه چيز

ابا برده ها بدره بسيار نيز

سپهبد پذيرفت زو آنچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

وزان جايگه بازگشتند شاد

پسنديده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ويران رسيد

که داراب را اندرو خفته ديد

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بيم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خويش

به يزدان پناهيد و رفتند پيش

چو ديد آن زن و شوی را رشنواد

ز هر گونه پرسيد و کردند ياد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شيرخوار

ز تيمار وز گردش روزگار

چنين گفت با شوی و زن رشنواد

که پيروز باشيد همواره شاد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

نه از موبد پير هرگز شنيد

هم اندر زمان مرد پاکيزه رای

يکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هم انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنيد نيز

ز صندوق وز کودک خرد و چيز

به نامه درون سربسر ياد کرد

برون کرد آنگه هيونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

فرستاده تازان بيامد ز جای

بياورد ياقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد

شنيده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و ياقوت ديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

بدانست کان روز کامد به دشت

بفرمود تا پيش لشکر گذشت

بديد آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمايه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گريان همای

که آمد جهان را يکی کدخدای

نبود ايچ ز ا نديشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گيهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نيز کان بيگنه را که يافت

کسی يافت گر سوی دريا شتافت

که يزدان پسر داد و نشناختم

به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم اين يک گهر

پسر خوار شد چون بميرد پدر

کنون ايزد او را بمن بازداد

به پيروز نام و پی رشنواد

ز دينار گنجی فرو ريختند

می و مشک و گوهر برآميختند

ببخشيد بر هرک بودش نياز

دگر هفته گنج درم کرد باز

به جايی که دانست کاتشکد هست

وگر زند و استا و جشن سد هست

ببخشيد گنجی برين گونه نيز

به هر کشوری بر پراگنده چيز

به روز دهم بامداد پگاه

سپهبد بيامد به نزديک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بيش و کم

ز درگاه پرده فروهشت شاه

به يک هفته کس را ندادند راه

جهاندار زرين يکی تخت کرد

دو کرسی ز پيروزه و لاژورد

يکی تاج پرگوهر شاهوار

دو ياره يکی طوق گوهرنگار

همه جامه ی خسروانی به زر

درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پيش شاه

ز اختر همی کرد روزی نگاه

به شهريور بهمن از بامداد

جهاندار داراب را بار داد

يکی جام پر سرخ ياقوت کرد

يکی ديگری پر ز ياقوت زرد

چو آمد به نزديک ايوان فراز

همای آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار

فرو ريخت از ديده خون برکنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

ببوسيد و ببسود رويش به چنگ

بياورد و بر تخت زرين نشاند

دو چشمش ز ديدار او خيره ماند

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی به دست

بياورد و بر تارک او نهاد

جهان را به ديهيم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت

هما اندران کار پوزش گرفت

به داراب گفت آنچ اندر گذشت

چنان دان که بر ما همه بادگشت

جوانی و گنج آمد و رای زن

پدر مرده و شاه بی رای زن

اگر بد کند زو مگير آن به دست

که جز تخت هرگز مبادت نشست

چنين داد پاسخ به مادر جوان

که تو هستی از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آيد به جوش

به يک بد تو چندين چه داری خروش

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالانت پر دود باد

ز من يادگاری بود اين سخن

که هرگز نگردد به دفتر کهن

برو آفرين کرد فرخ همای

که تا جای باشد تو بادی به جای

بفرمود تا موبد موبدان

بخواند ز هر کشوری بخردان

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

سرافراز شيران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرين

به شاهی بران نامدار زمين

چو بر تاج شاه آفرين خواندند

بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

ازان کرده بسيار غم خورده بود

بدانيد کز بهمن شهريار

جزين نيست اندر جهان يادگار

به فرمان او رفت بايد همه

که او چون شبانست و گردان رمه

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

بدو کرد بايد همی پشت راست

به شادی خروشی برآمد ز کاخ

که نورسته ديدند فرخنده شاخ

ببردند چندان ز هر سو نثار

که شد ناپديد اندران شهريار

جهان پر شد از شادمانی و داد

کی را نيامد ازان رنج ياد

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور باگهر بخردان

به سی و دو سال آنک کردم به رنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشيد و فرمان بريد

ابی رای او يک نفس مشمريد

چو داراب از تخت کی گشت شاد

به آرام ديهيم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان

بگفتند کای شهريار جوان

نشست کيی بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر

بيارند پرمايه جامی گهر

ز هر جامه يی تخته فرمود پنج

بدادند آنرا که او ديد رنج

بدو گفت کای گازر پيشه دار

هميشه روان را به انديشه دار

مگر زاب صندوق يابی يکی

چو دارا بدو اندرون کودکی

برفتند يک لب پر از آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

کنون اختر گازر اندرگذشت

به دکان شد و برد اشنان به دشت

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

چو بهمن به تخت نيا بر نشست

کمر با ميان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دينار داد

همان کشور و مرز بسيار داد

يکی انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموه ردان

چنين گفت کز کار اسفنديار

ز نيک و بد گردش روزگار

همه ياد داريد پير و جوان

هرانکس که هستيد روش نروان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پيرمرد

فرامرز جز کين ما در جهان

نجويد همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کين ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نو شآذر و مهرنوش

که از درد ايشان برآمد خروش

چو اسفندياری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفنديار

به زاری بگريد به ايوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نيارد سر گوهر اندر مغاک

به کردار شاه آفريدون بود

چو خونين بباشد همايون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بياورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چين رفت و کين نيا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کيخسرو آمد از افراسياب

ز خون کرد گيتی چو دريای آب

پدرم آمد و کين لهراسپ خواست

ز کشته زمين کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشيد تابان برآورد سر

به کابل شد و کين رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمين را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

به کينه سزاوارتر کس منم

که بر شير درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار

سواری نبينی چو اسفنديار

چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد

بکوشيد تا رای فرخ نهيد

چو بشنيد گفتار بهمن سپاه

هرانکس که بد شاه را نيکخواه

به آواز گفتند ما بنده ايم

همه دل به مهر تو آگند هايم

ز کار گذشته تو داناتری

ز مردان جنگی تواناتری

به گيتی همان کن که کام آيدت

وگر زان سخن فر و نام آيدت

نپيچد کسی سر ز فرمان تو

که يارد گذشتن ز پيمان تو

چو پاسخ چنين يافت از لشکرش

به کين اندرون تيزتر شد سرش

همه سيستان را بياراستند

برين بر نهادند و برخاستند

به شبگير برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن صد هزار

چو آمد به نزديکی هيرمند

فرستاده يی برگزيد ارجمند

فرستاد نزديک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندی پيام

چنين گفت کز کين اسفنديار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کين نوش آذر و مهر نوش

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کين ديرينه بيرون کنيم

همه بوم زابل پر از خون کنيم

فرستاده آمد به زابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت

چنين داد پاسخ که گر شهريار

برانديشد از کار اسفنديار

بداند که آن بودنی کار بود

مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی به نيک و بد اندر ميان

ز من سود ديدی نديدی زيان

نپيچيد رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی به پيمان اوی

پدرت آن گرانمايه شاه بزرگ

زمانش بيامد بدان شد سترگ

به بيشه درون شير و نر اژدها

ز چنگ زمانه نيابد رها

همانا شنيدی که سام سوار

به مردی چه کرد اندران روزگار

چنين تا به هنگام رستم رسيد

که شمشير تيز از ميان برکشيد

به پيش نياکان تو در چه کرد

به مردی به هنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دايگان تو بود

به لشکر ز پرمايگان تو بود

به زاری کنون رستم اندرگذشت

همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر

پر از آب ديده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرين برو باد کو را ز پای

فگند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ايدونک بينی تو پيکار ما

به خوبی برانديشی از کار ما

بيايی ز دل کينه بيرون کنی

به مهر اندرين کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دينار سام

کمرهای زرين و زرين ستام

چو آيی به پيش تو آرم همه

تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دينار داد

ز هرگونه يی چيز بسيار داد

چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد

ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد

چو بشنيد ازو بهمن نيک بخت

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد

سری پر ز کين لب پر از باد سرد

پذيره شدش زال سام سوار

هم از سيستان آنک بد نامدار

چو آمد به نزديک بهمن فراز

پياده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشايش است

ز دل درد و کين روز پالايش است

ازان نيکويها که ما کرده ايم

ترا در جوانی بپرورده ايم

ببخشای و کار گذشته مگوی

هنر جوی وز کشتگان کين مجوی

که پيش تو دستان سام سوار

بيامد چنين خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی

چنان سست شد تيز بازار اوی

هم اندر زمان پای کردش به بند

ز دستور و گنجور نشنيد پند

ز ايوان دستان سام سوار

شتر بارها برنهادند بار

ز دينار وز گوهر نابسود

ز تخت وز گستردنی هرچ بود

ز سيمينه و تاجهای به زر

ز زرينه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

همان برده و بدره های درم

ز مشک و ز کافور وز بيش و کم

که رستم فراز آوريد آن به رنج

ز شاهان و گردنکشان يافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد

مهان را همه بدره و تاج داد

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز در دنيا دست کين را بشست

همه نامداران روشن روان

برفتند يکسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسی کرد ياد

که پيش پدرم آن جهانديده مرد

همی گفت و لبها پر از بادسرد

که بهمن ز ما کين اسفنديار

بخواهد تو اين را به بازی مدار

پدرم آن جهانديده ی نامور

ز گفت زواره بپيچيد سر

نپذرفت و نشنيد اندرز او

ازو گشت ويران کنون مرز او

نيا چون گذشت او به شاهی رسيد

سر تاج شاهی به ماهی رسيد

کنون بهمن نامور شهريار

همی نو کند کين اسفنديار

هم از کين مهر آن سوار دلير

ز نوش آذر آن گرد درنده شير

کنون خواهد از ما همی کين شان

به جای آورد کين و آيين شان

ز ايران سپاهی چو ابر سياه

بياورد نزديک ما کينه خواه

نيای من آن نامدار بلند

گرفت و به زنجير کردش به بند

که بودی سپر پيش ايرانيان

به مردی بهر کينه بسته ميان

چه آمد بدين نامور دودمان

که آيد ز هر سو بمابر زيان

پدر کشته و بند سايه نيا

به مغز اندرون خون بود کيميا

به تاراج داده همه مرز خويش

نبينم سر مايه ی ارز خويش

شما نيز يکسر چه گوييد باز

هرانکس که هستيد گردن فراز

بگفتند کای گرد روشن روان

پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه يک به يک پيش تو بند هايم

برای و به فرمان تو زند هايم

چو بشنيد پوشيد خفتان جنگ

دلی پر ز کينه سری پر ز ننگ

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسی کرد ياد

چو نزديک بهمن رسيد آگهی

برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

به غور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پيش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سپاه

وزان روی بهمن صفی برکشيد

که خورشيد تابان زمين را نديد

ز آواز شيپور و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

بشست آسمان روی گيتی به قير

بباريد چون ژاله از ابر تير

ز چاک تبرزين و جر کمان

زمين گشت جنبان تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برين رزمگاه

به رخشنده روز و به تابنده ماه

همی گرز باريد و پولاد تيغ

ز گرد سپاه آسمان گشت ميغ

به روز چهارم يکی باد خاست

تو گفتی که با روز شب گشت راست

به سوی فرامرز برگشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همی شد پس گرد با تيغ تيز

برآورد زان انجمن رستخيز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشير زن کابلی

برآوردگه بر سواری نماند

وزان سرکشان نامداری نماند

همه سربسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

به هم برفگنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندکی رزمجوی

به مردی به روی اندر آورد روی

همه تنش پر زخم شمشير بود

که فرزند شيران بد و شير بود

سرانجام بر دست ياز اردشير

گرفتار شد نامدار دلير

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کين دار چندی نگاه

چو ديدش ندادش به جان زينهار

بفرمود داری زدن شهريار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پيلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشير

که کشتند او را به باران تير

گامی پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

به پيش جهاندار بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد و راست

اگر کينه بودت به دل خواستی

پديد آمد از کاستی راستی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرمای و مپسند چندين خروش

ز يزدان بترس و ز ما شرم دار

نگه کن بدين گردش روزگار

يکی را برآرد به ابر بلند

يکی زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگير لشکر فروز

نه تابوت را شد سوی نيمروز

نه رستم به کابل به نخچيرگاه

بدان شد که تا نيست گردد به چاه

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نريمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپيچی ازان گرچه نيک اختری

چو با کردگار افگند داوری

چو رستم نگهدار تخت کيان

همی بر در رنج بستی ميان

تو اين تاج ازو يافتی يادگار

نه از راه گشتاسپ و اسفنديار

ز هنگامه ی کی قباد اندرآی

چنين تا به کيخسرو پاک رای

بزرگی به شمشير او داشتند

مهان را همه زير او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی

چو بشنيد شاه از پشوتن سخن

پشيمان شد از درد و کين کهن

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان با داد و رای

بسيچيدن بازگشتن کنيد

مبادا که تاراج و کشتن کنيد

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسيار پند

تن کشته را دخمه کردند جای

به گفتار دستور پاکيز هرای

ز زندان به ايوان گذر کرد زال

برو زار بگريست فرخ همال

که زارا دليرا گوا رستما

نبيره ی گو نامور نيرما

تو تا زنده بودی که آگاه بود

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

کنون گنج تاراج و دستان اسير

پسر زار کشته به پيکان تير

مبيناد چشم کس اين روزگار

زمين باد بی تخم اسفنديار

ازان آگهی سوی بهمن رسيد

به نزديک فرخ پشوتن رسيد

پشوتن ز رودابه پردرد شد

ازان شيون او رخش زرد شد

به بهمن چنين گفت کای شاه نو

چو بر نيمه ی آسمان ماه نو

به شبگير ازين مرز لشکر بران

که اين کار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد

همه روزگاران تو سور باد

بدين خانه ی زال سام دلير

سزد گر نماند شهنشاه دير

چو شد کوه بر گونه ی سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کينه خواه

کزانجا برانند يکسر سپاه

هم انگه برآمد ز پرده سرای

تبيره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ايران نهادند روی

به گفتار دستور آزاده خوی

سپه را ز زابل به ايران کشيد

به نزديک شهر دليران کشيد

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهان را همی داشت با رسم و داد

به درويش بخشيد چندی درم

ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

پسر بد مر او را يکی همچو شير

که ساسان همی خواندی اردشير

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و بادانش و ني کرای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گيتی به ديدار او بود شاد

پدر درپذيرفتش از نيکوی

بران دين که خوانی همی پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تيمار شد

چو بهمن چنان ديد بيمار شد

چو از درد شاه اندرآمد ز پای

بفرمود تا پيش او شد همای

بزرگان و ني کاختران را بخواند

به تخت گرانمايگان بر نشاند

چنين گفت کاين پاک تن چهرزاد

به گيتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم انکس کزو زايد اندر نهان

اگر دختر آيد برش گر پسر

ورا باشد اين تاج و تخت پدر

چو ساسان شنيد اين سخن خيره شد

ز گفتار بهمن دلش تيره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

ز ايران به مرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشاپور شد

پر آزار بد از پدر دور شد

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

بپرورد و با جان و دل داشت راست

نژادش به گيتی کسی را نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

زن پاک تن خوب فرزند زاد

ز ساسان پرمايه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش کرد آن زمان

مر او را به زودی سرآمد زمان

چو کودک ز خردی به مردی رسيد

دران خانه جز بينوايی نديد

ز شاه نشاپور بستد گله

که بودی به کوه و به هامون يله

همی بود يکچند چوپان شاه

به کوه و بيابان و آرامگاه

کنون بازگردم به کار همای

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

داستان رستم و شغاد

شاهنامه » داستان رستم و شغاد

داستان رستم و شغاد

يکی پير بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه ی خسروان داشتی

تن و پيکر پهلوان داشتی

به سام نريمان کشيدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به ياد

بگويم کنون آنچ ازو يافتم

سخن را يک اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجی سرای

روان و خرد باشدم رهنمای

سرآرم من اين نامه ی باستان

به گيتی بمانم يکی داستان

به نام جهاندار محمود شاه

ابوالقاسم آن فر ديهيم و گاه

خداوند ايران و نيران و هند

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

به بخشش همی گنج بپراگند

به دانايی از گنج نام آگند

بزرگست و چون ساليان بگذرد

ازو گويد آنکس که دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنک آنک بيند کلاه ورا

همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نيرو گرفت

ببستم برين گونه بدخواه بخت

بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

همه شهر با من بدين ياورند

جز آنکس که بددين و بدگوهرند

که تا او به تخت کيی برنشست

در کين و دست بدی را ببست

بپيچاند آن را که بيشی کند

وگر چند بيشی ز پيشی کند

ببخشايد آن را که دارد خرد

ز اندازه ی روز برنگذرد

ازو يادگاری کنم در جهان

که تا هست مردم نگردد نهان

بدين نامه ی شهرياران پيش

بزرگان و جنگی سواران پيش

همه رزم و بزمست و رای و سخن

گذشته بسی روزگار کهن

همان دانش و دين و پرهيز و رای

همان رهنمونی به ديگر سرای

ز چيزی کزيشان پسند آيدش

همين روز را سودمند آيدش

کزان برتران يادگارش بود

همان مونس روزگارش بود

همی چشم دارم بدين روزگار

که دينار يابم من از شهريار

دگر چشم دارم به ديگر سرای

که آمرزش آيد مرا از خدای

که از من پس از مرگ ماند نشان

ز گنج شهنشاه گردنکشان

کنون بازگردم به گفتار سرو

فروزنده ی سهل ماهان به مرو

چنين گويد آن پير دانش پژوه

هنرمند و گوينده و با شکوه

که در پرده بد زال را برده يی

نوازنده ی رود و گوينده يی

کنيزک پسر زاد روزی يکی

که ازماه پيدا نبود اندکی

به بالا و ديدار سام سوار

ازو شاد شد دوده ی نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمير و کابل گزيده سران

ز آتش پرست و ز يزدان پرست

برفتند با زيج رومی به دست

گرفتند يکسر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمرکان شگفتی بديد

همی اين بدان آن بدين بنگريد

بگفتند با زال سام سوار

که ای از بلند اختران يادگار

گرفتيم و جستيم راز سپهر

ندارد بدين کودک خرد مهر

چو اين خوب چهره به مردی رسد

به گاه دليری و گردی رسد

کند تخمه ی سام نيرم تباه

شکست اندرآرد بدين دستگاه

همه سيستان زو شود پرخروش

همه شهر ايران برآيد به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

ازان پس به گيتی نماند بسی

غمی گشت زان کار دستان سام

ز دادار گيتی همی برد نام

به يزدان چنين گفت کای رهنمای

تو داری سپهر روان را به پای

به هر کار پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

سپهر آفريدی و اختر همان

همه نيکويی باد ما را گمان

بجز کام و آرام و خوبی مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همی داشت مادر چو شد سير شير

دلارام و گوينده و يادگير

بران سال کودک برافراخت يال

بر شاه کابل فرستاد زال

جوان شد به بالای سرو بلند

سواری دلاور به گرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگريد

همی تاج و تخت کيان را سزيد

به گيتی به ديدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش

همی داشتش چون يکی تازه سيب

کز اختر نبودی بروبر نهيب

بزرگان ايران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال يک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در انديشه ی مهتر کابلی

چنان بد کزو رستم زابلی

نگيرد ز کار درم نيز ياد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پيش کس نيز ياد

چنين گفت با شاه کابل نهان

که من سير گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نيست

مرا سوی او راه و آزرم نيست

چه مهتر برادر چه بيگانه يی

چه فرزانه مردی چه ديوانه يی

بسازيم و او را به دام آوريم

به گيتی بدين کار نام آوريم

بگفتند و هر دو برابر شدند

به انديشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد

که هرکس که بد کرد کيفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نيامد به خواب

که ما نام او از جهان کم کنيم

دل و ديده ی زال پر نم کنيم

چنين گفت با شاه کابل شغاد

که گر زين سخن داد خواهيم داد

يکی سور کن مهتران را بخوان

می و رود و رامشگران را بخوان

به می خوردن اندر مرا سرد گوی

ميان کيان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پيش برادر چه پيش پدر

ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من

بيابد برين نامور شهر من

برآيد چنين کار بر دست ما

به چرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچيرگاهی نگه کن به راه

بکن چاه چندی به نخچيرگاه

براندازه ی رستم و رخش ساز

به بن در نشان تيغهای دراز

همان نيزه و حربه ی آبگون

سنان از بر و نيزه زير اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نيرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی اين سخن نيز با هيچ کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد

به گفتار آن بی خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسنديده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده ی خسروی

شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنين گفت با شاه کابل که من

همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازين نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

تو از تخمه ی سام نيرم نه ای

برادر نه ای خويش رستم نه ای

نکردست ياد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نيز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد

دلی پر ز کين لب پر از باد سرد

بيامد به درگاه فرخ پدر

دلی پر ز چاره پر از کينه سر

هم انگه چو روی پسر ديد زال

چنان برز و بالا و آن فر و يال

بپرسيد بسيار و بنواختش

هم انگه بر پيلتن تاختش

ز ديدار او شاد شد پهلوان

چو ديدش خردمند و روشن روان

چنين گفت کز تخمه ی سام شير

نزايد مگر زورمند و دلير

چگونه است کار تو با کابلی

چه گويند از رستم زابلی

چنين داد پاسخ به رستم شغاد

که از شاه کابل مکن نيز ياد

ازو نيکويی بد مرا پيش ازين

چو ديدی مرا خواندی آفرين

کنون می خورد چنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

مرابر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پديدار کرد

همی گفت تا کی ازين باژ و ساو

نه با سيستان ما نداريم تاو

ازين پس نگوييم کو رستمست

نه زو مردی و گوهر ما کمست

نه فرزند زالی مرا گفت نيز

وگر هستی او خود نيرزد به چيز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنيد رستم برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نير منديش وز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدين گفته بيجان کنم

برو بر دل دوده پيچان کنم

ترا برنشانم بر تخت اوی

به خاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند

سپرده بدو جايگاه بلند

ز لشگر گزين کرد شايسته مرد

کسی را که زيبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل به کابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته

بيامد بر مرد جنگی شغاد

که با شاه کابل مکن رزم ياد

که گر نام تو برنويسم بر آب

به کابل نيابد کس آرام و خواب

که يارد که پيش تو آيد به جنگ

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زين پشمان شدست

وزين رفتم سوی درمان شدست

بيارد کنون پيش خواهشگران

ز کابل گزيده فراوان سران

چنين گفت رستم که اينست راه

مرا خود به کابل نبايد سپاه

زواره بس و نامور صد سوار

پياده همان نيز صد نامدار

بداختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچير شد شاه تفت

ببرد از ميان لشکری چا هکن

کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچيرگاه

همه چاه بد کنده در زير راه

زده حربه ها را بن اندر زمين

همان نيز ژوپين و شمشير کين

به خاشاک کرده سر چاه کور

که مردم نديدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سواری برافگند پويان شغاد

که آمد گو پيلتن با سپاه

بيا پيش وزان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بيامد ز شهر

زبان پرسخن دل پر از کين و زهر

چو چشمش به روی تهمتن رسيد

پياده شد از باره کو را بديد

ز سرشاره ی هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بيرون کشيد

به زاری ز مژگان همی خون کشيد

دو رخ را به خاک سيه بر نهاد

همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بيهشی

نمود اندران بيهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا

کنی تازه آيين و راه مرا

همی رفت پيشش برهنه دو پای

سری پر ز کينه دلی پر ز رای

ببخشيد رستم گناه ورا

بيفزود زان پايگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشيد و پای

به زين بر نشست و بيامد ز جای

بر شهر کابل يکی جای بود

ز سبزی زمينش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

به شادی نهادند هرجای تخت

بسی خوردنيها بياورد شاه

بياراست خرم يکی جشنگاه

می آورد و رامشگران را بخواند

مهان را به تخت مهی بر نشاند

ازان سپ به رستم چنين گفت شاه

که چون رايت آيد به نخچيرگاه

يکی جای دارم برين دشت و کوه

به هر جای نخچير گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور

کسی را که باشد تگاور ستور

به چنگ آيدش گور و آهو به دشت

ازان دشت خرم نشايد گذشت

ز گفتار او رستم آمد به شور

ازان دشت پرآب و نخچيرگور

به چيزی که آيد کسی را زمان

بپيچد دلش کور گردد گمان

چنين است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

به دريا نهنگ و به هامون پلنگ

همان شير جنگاور تيزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

بفرمود تا رخش را زين کنند

همه دشت پر باز و شاهين کنند

کمان کيانی به زه بر نهاد

همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پيلتن

تنی چند ازان نامدار انجمن

به نخچير لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همی رخش زان خاک می يافت بوی

تن خويش را کرد چون گردگوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

زمين را به نعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور به راه

چنين تا بيامد ميان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشيد چشم

يکی تازيانه برآورد نرم

بزد نيک دل رخش را کرد گرم

چو او تنگ شد در ميان دو چاه

ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پايش فروشد به يک چاهسار

نبد جای آويزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تيغ تيز

نبد جای مردی و راه گريز

بدريد پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خويش را برکشيد

دلير از بن چاه بر سر کشيد

چو با خستگی چشمها برگشاد

بديد آن بدانديش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فريبنده بدخواه اوست

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ويران شد آباد بوم

پشيمانی آيد ترا زين سخن

بپيچی ازين بد نگردی کهن

برو با فرامرز و يکتاه باش

به جان و دل او را نکوخواه باش

چنين پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان ترا داد داد

تو چندين چه نازی به خون ريختن

به ايران به تاراج و آويختن

ز کابل نخوا هی دگر بار سيم

نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم

که آمد که بر تو سرآيد زمان

شوی کشته در دام آهرمنان

هم انگه سپهدار کابل ز راه

به دشت اندر آمد ز نخچيرگاه

گو پيلتن را چنان خسته ديد

همان خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت کای نامدار سپاه

چه بودت برين دشت نخچيرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

مگر خستگيهات گردد درست

نبايد مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنين داد پاسخ بدوی

که ای مرد بدگوهر چاره جوی

سر آمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونين سرشک

فراوان نمانی سرآيد زمان

کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بيش دارم ز جمشيد فر

که ببريد بيور ميانش به ار

نه از آفريدون وز کيقباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوی سياوش به خنجر بريد

گروی زره چون زمانش رسيد

همه شهرياران ايران بدند

به رزم اندرون نره شيران بدند

برفتند و ما ديرتر مانديم

چو شير ژيان برگذر مانديم

فرامرز پور جهان بين من

بيايد بخواهد ز تو کين من

چنين گفت پس با شغاد پليد

که اکنون که بر من چنين بد رسيد

ز ترکش برآور کمان مرا

به کار آور آن ترجمان مرا

به زه کن بنه پيش من با دو تير

نبايد که آن شير نخچيرگير

ز دشت اندر آيد ز بهر شکار

من اينجا فتاده چنين نابکار

ببيند مرا زو گزند آيدم

کمانی بود سودمند آيدم

ندرد مگر ژنده شيری تنم

زمانی بود تن به خاک افگنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشيد

به زه کرد و يک بارش اندر کشيد

بخنديد و پيش تهمتن نهاد

به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت

بدان خستگی تيرش اندر گرفت

برادر ز تيرش بترسيد سخت

بيامد سپر کرد تن را درخت

درختی بديد از برابر چنار

بروبر گذشته بسی روزگار

ميانش تهی بار و برگش بجای

نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان ديد بفراخت دست

چنان خسته از تير بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد

تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز يزدان سپاس

که بودم همه ساله يزدان شناس

ازان پس که جانم رسيده به لب

برين کين ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پيش

ازين بی وفا خواستم کين خويش

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد

سواری نماند از بزرگان و خرد

ازان نامداران سواری بجست

گهی شد پياده گهی برنشست

چو آمد سوی زابلستان بگفت

که پيل ژيان گشت با خاک جفت

زواره همان و سپاهش همان

سواری نجست از بد بدگمان

خروشی برآمد ز زابلستان

ز بدخواه وز شاه کابلستان

همی ريخت زال از بر يال خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

همی گفت زار ای گو پيلتن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز اژدهای دلير

زواره که بد نامبردار شير

شغاد آن به نفرين شوريد هبخت

بکند از بن اين خسروانی درخت

که داند که با پيل روباه شوم

همی کين سگالد بران مرز و بوم

که دارد به ياد اين چنين روزگار

که داند شنيدن ز آموزگار

که چون رستمی پيش بينم به خاک

به گفتار روباه گردد هلاک

چرا پيش ايشان نمردم به زار

چرا ماندم اندر جهان يادگار

چرا بايدم زندگانی و گاه

چرا بايدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسی مويه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

گوا شيرگيرا يلا مهترا

دلاور جهانديده کنداورا

کجات آن دليری و مردانگی

کجات آن بزرگی و فرزانگی

کجات آن دل و رای و روش نروان

کجات آن بر و برز و يال گران

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تير و گوپال و تيغ بنفش

نماندی به گيتی و رفتی به خاک

که بادا سر دشمنت در مغاک

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جويد ز شاه

تن کشته از چاه باز آورد

جهان را به زاری نياز آورد

فرامرز چون پيش کابل رسيد

به شهر اندرون نامداری نديد

گريزان همه شهر و گريان شده

ز سوک جهانگير بريان شده

بيامد بران دشت نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

چو روی پدر ديد پور دلير

خروشی برآورد بر سان شير

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

به روی زمين بر فگنده نگون

همی گفت کای پهلوان بلند

به رويت که آورد زين سان گزند

که نفرين بران مرد بی باک باد

به جای کله بر سرش خاک باد

به يزدان و جان تو ای نامدار

به خاک نريمان و سام سوار

که هرگز نبيند تنم جز زره

بيوسنده و برفگنده گرد

بدان تا که کين گو پيلتن

بخواهم ازان بی وفا انجمن

هم انکس که با او بدين کين ميان

ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ايشان يکی را به جای

هم انکس که بود اندرين رهنمای

بفرمود تا تختهای گران

بيارند از هر سوی در گران

ببردند بسيار با هوی و تخت

نهادند بر تخت زيبا درخت

گشاد آن ميان بستن پهلوی

برآهيخت زو جامه ی خسروی

نخستين بشستندش از خون گرم

بر و يال و ريش و تنش نر منرم

همی عنبر و زعفران سوختند

همه خستگيهاش بردوختند

همی ريخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب

به ديبا تنش را بياراستند

ازان پس گل و مشک و می خواستند

کفن دوز بر وی بباريد خون

به شانه زد آن ريش کافورگون

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

تنی بود با سايه گستر درخت

يکی نغز تابوت کردند ساج

برو ميخ زرين و پيکر ز عاج

همه درزهايش گرفته به قير

برآلوده بر قير مشک و عبير

ز جاهی برادرش را برکشيد

همی دوخت جايی کجا خسته ديد

زبر مشک و کافور و زيرش گلاب

ازان سان همی ريخت بر جای خواب

ازان پس تن رخش را برکشيد

بشست و برو جام هها گستريد

بشستند و کردند ديبا کفن

بجستند جايی يکی نارون

برفتند بيداردل درگران

بريدند ازو تختهای گران

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پيل کردند بار

ز کابلستان تا به زابلستان

زمين شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بد ايستاده به پای

تنی را نبد بر زمين نيز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب به زابل رسيد

کسش بر زمين بر نهاده نديد

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتی که هامون برآمد به جوش

کسی نيز نشنيد آواز کس

همه بومها مويه کردند و بس

به باغ اندرون دخمه يی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

برابر نهادند زرين دو تخت

بران خوابنيده گو نيکبخت

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاکدل بندگان

همی مشک باگل برآميختند

به پای گو پيلتن ريختند

همی هرکسی گفت کای نامدار

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

نخواهی همی پادشاهی و بزم

نپوشی همی نيز خفتان رزم

نبخشی همی گنج و دينار نيز

همانا که شد پيش تو خوار چيز

کنون شاد باشی به خرم بهشت

که يزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شير گردن فراز

چه جويی همی زين سرای سپنج

کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بريزی به خاک از همه ز آهنی

اگر دين پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نيکی گرای

مگر کام يابی به ديگر سرای

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوی هامون گذاشت

در خانه ی پيلتن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرنای

هم از کوس و رويين و هندی درای

سپاهی ز زابل به کابل کشيد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمين آهنين شد هوا لاژورد

پذيره ی فرامرز شد با سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپه را چو روی اندر آمد به روی

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ز انبوه پيلان و گرد سپاه

به بيشه درون شير گم گرد راه

برآمد يکی باد و گردی کبود

زمين ز آسمان هيچ پيدا نبود

بيامد فرامرز پيش سپاه

دو ديده نبرداشت از روی شاه

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

فرامرز با خوارمايه سپاه

بزد خويشتن را بر آن قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دليران زابل به کردار گرگ

ز هر سو بريشان کمين ساختند

پس لشکراندر همی تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از بر منش نامداران سند

که گل شد همی خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندی سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلی پر ز خون

فگنده به صندوق پيل اندرون

بياورد لشکر به نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

همی برد بدخواه را بسته دست

ز خويشان او نيز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهی برکشيد

چنان کاستخوان و پی آمد پديد

ز چاه اندر آويختنش سرنگون

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون

چهل خويش او را بر آتش نهاد

ازان جايگه رفت سوی شغاد

به کردار کوه آتشی برفروخت

شغاد و چنار و زمين را بسوخت

چو لشکر سوی زابلستان کشيد

همه خاک را سوی دستان کشيد

چو روز جفاپيشه کوتاه کرد

به کابل يکی مهتری شاه کرد

ازان دودمان کس به کابل نماند

که منشور تيغ ورا برنخواند

ز کابل بيامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

يکی را نبد جامه بر تن درست

به پيش فرامرز باز آمدند

دريده بر و با گداز آمدند

به يک سال در سيستان سوک بود

همه جامه هاشان سياه و کبود

چنين گفت رودابه روزی به زال

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گيتی فروز

ازين تيره تر کس نديدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچريدن بدين بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نيابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پيلتن

مگر باز بيند بران انجمن

ز خوردن يکی هفته تن باز داشت

که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاريک شد

تن نازکش نيز باريک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بيم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بيچارگی ماتمش سور شد

بيامد به بستان به هنگام خواب

يکی مرده ماری بديد اندر آب

بزد دست و بگرفت پيچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشيدند از جای ناپاک دست

به ايوانش بردند و جای نشست

به جايی که بوديش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچيز تا گشت سير

فگندند پس جامه ی نرم زير

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هرانکس که او را خور و خواب نيست

غم مرگ با جشن و سورش يکيست

برفت او و ما از پس او رويم

به داد جهان آفرين بگرويم

به درويش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جايگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گيتيش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ايدر بکشت

چو شد روزگار تهمتن به سر

به پيش آورم داستانی دگر

چو گشتاسپ را تيره شد روی بخت

بياورد جاماسپ را پيش تخت

بدو گفت کز کار اسفنديار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزی نبد زندگانيم خوش

دژم بودم از اختر کينه کش

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپيچيد سرها ز فرمان اوی

مگيريد دوری ز پيمان اوی

يکايک بويدش نماينده راه

که اويست زيبای تخت و کلاه

بدو داد پس گنجها را کليد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بدو گفت کار من اندر گذشت

هم از تارکم آب برتر گذشت

نشستم به شاهی صد و بيست سال

نديدم به گيتی کسی را همال

تو اکنون همی کوش و با داد باش

چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

همه راستی کن که از راستی

بپيچد سر از کژی و کاستی

سپردم ترا تخت و ديهيم و گنج

ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج

بفگت اين و شد روزگارش به سر

زمان گذشته نيامد به بر

يکی دخمه کردندش از شيز و عاج

برآويختند از بر گاه تاج

همين بودش از رنج و ز گنج بهر

بديد از پس نوش و ترياک زهر

اگر بودن اينست شادی چراست

شد از مرگ درويش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

به مرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما مانديم

ز کار گذشته بسی خوانديم

به منزل رسيد آنک پوينده بود

رهی يافت آن کس که جوينده بود

نگيرد ترا دست جز نيکوی

گر از پير دانا سخن بشنوی

کنون رنج در کار بهمن بريم

خرد پيش دانا پشوتن بريم