داستان بوزرجمهر

شاهنامه » داستان بوزرجمهر

داستان بوزرجمهر

نگر خواب را بيهده نشمری

يکی بهره دانی ز پيغمبری

به ويژه که شاه جهان بيندش

روان درخشنده بگزيندش

ستاره زند رای با چرخ و ماه

سخنها پراگنده کرده به راه

روانهای روشن ببيند به خواب

همه بودنيها چوآتش برآب

شبی خفته بد شاه نوشين روان

خردمند و بيدار و دولت جوان

چنان ديد درخواب کز پيش تخت

برستی يکی خسروانی درخت

شهنشاه را دل بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

بر او بران گاه آرام و ناز

نشستی يکی تيزدندان گراز

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشين روان خواستی

چوخورشيد برزد سر از برج گاو

ز هر سو برآمد خروش چگاو

نشست از بر تخت کسری دژم

ازان ديده گشته دلش پر ز غم

گزارنده ی خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن کجا ديد در خواب شاه

بدان موبدان نماينده راه

گزارنده ی خواب پاسخ نداد

کزان دانش او را نبد هيچ ياد

به نادانی آنکس که خستو شود

ز فام نکوهنده يک سو شود

ز داننده چون شاه پاسخ نيافت

پرانديشه دل را سوی چاره تافت

فرستاد بر هر سويی مهتری

که تا باز جويد ز هر کشوری

يکی بدره با هر يکی يار کرد

به برگشتن اميد بسيار کرد

به هر بدره ای بد درم ده هزار

بدان تاکند در جهان خواستار

گزارنده خواب دانا کسی

به هر دانشی راه جسته بسی

که بگزارد اين خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

يکی بدره آگنده او را دهند

سپاسی به شاه جهان برنهند

به هر سو بشد موبدی کاردان

سواری هشيوار بسيار دان

يکی از ردان نامش آزادسرو

ز درگاه کسری بيامد به مرو

بيامد همه گرد مرو او بجست

يکی موبدی ديد بازند و است

همی کودکان را بياموخت زند

به تندی و خشم و ببانگ بلند

يکی کودکی مهتر ايدر برش

پژوهنده زند وا ستا سرش

همی خواندنديش بوزرجمهر

نهاده بران دفتر از مهر چهر

عنانرا بپيچيد موبد ز راه

بيامد بپرسيد زو خواب شاه

نويسنده گفت اين نه کارمنست

زهر دانشی زند يارمنست

ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر

بدو داد گوش و بر افروخت چهر

باستاد گفت اين شکارمنست

گزاريدن خواب کارمنست

يکی بانگ برزد برو مرد است

که تو دفتر خويش کردی درست

فرستاده گفت ای خردمند مرد

مگر داند او گرد دانا مگرد

غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد

بگوی آنچ داری بدو گفت ياد

نگويم من اين گفت جز پيش شاه

بدانگه که بنشاندم پيش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم

دگر هرچ بايستش از بيش و کم

برفتند هر دو برابر ز مرو

خرامان چو زير گل اندر تذرو

چنان هم گرازان و گويان ز شاه

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

رسيدند جايی کجا آب بود

چو هنگامه خوردن و خواب بود

به زير درختی فرود آمدند

چوچيزی بخوردند و دم بر زدند

بخفت اندران سايه بوزرجمهر

يکی چادر اندرکشيده به چهر

هنوز اين گرانمايه بيدار بود

که با او به راه اندرون يار بود

نگه کرد و پيسه يکی مار ديد

که آن چادر از خفته اندر کشيد

ز سر تا به پايش ببوييد سخت

شد ازپيش اونرم سوی درخت

چو مار سيه بر سر دار شد

سر کودک از خواب بيدار شد

چو آن اژدها شورش او شنيد

بران شاخ باريک شد ناپديد

فرستاده اندر شگفتی بماند

فراوان برو نام يزدان بخواند

به دل گفت کين کودک هوشمند

بجايی رسد در بزرگی بلند

وزان بيشه پويان به راه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده از پيش کودک برفت

برتخت کسری خراميد تفت

بدو گفت کای شاه نوشين روان

تويی خفته بيدار و دولت جوان

برفتم ز درگاه شاها به مرو

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز فرهنگيان کودکی يافتم

بياوردم و تيز بشتافتم

بگفت آن سخن کزلب او شنيد

ز مار سياه آن شگفتی که ديد

جهاندار کسری ورا پيش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

چوبشنيد دانا ز نوشين روان

سرش پرسخن گشت و گويا زبان

چنين داد پاسخ که در خان تو

ميان بتان شبستان تو

يکی مرد برناست کز خويشتن

به آرايش جامه کردست زن

ز بيگانه پردخته کن جايگاه

برين رای ما تا نيابند راه

بفرمای تا پيش تو بگذرند

پی خويشتن بر زمين بسپرند

بپرسيم زان ناسزای دلير

که چون اندر آمد به بالين شير

ز بيگانه ايوانش پردخت کرد

درکاخ شاهنشهی سخت کرد

بتان شبستان آن شهريار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

همه پيش کسری برفتند نرم

نديدند ازين سان کسی در ميان

برآشفت کسری چو شير ژيان

گزارنده گفت اين نه اندر خورست

غلامی ميان زنان اندرست

شمن گفت رفتن بافزون کنيد

رخ از چادر شرم بيرون کنيد

دگر باره بر پيش بگذاشتند

همه خواب را خيره پنداشتند

غلامی پديد آمد اندر ميان

به بالای سرو و بچهر کيان

تنش لرز لرزان به کردار بيد

دل از جان شيرين شده نا اميد

کنيزک بدان حجره هفتاد بود

که هر يک به تن سرو آزاد بود

يکی دختری مهتر چاج بود

به بالای سرو و ببر عاج بود

غلامی سمن پيکر و مشک بوی

به خان پدر مهربان بد بدوی

بسان يکی بنده در پيش اوی

به هر جا که رفتی بدی خويش اوی

بپرسيد ز و گفت کين مرد کيست

کسی کو چنين بنده پرورد کيست

چنين برگزيدی دلير و جوان

ميان شبستان نوشين روان

چنين گفت زن کين ز من کهترست

جوانست و با من ز يک مادرست

چنين جامه پوشيد کز شرم شاه

نيارست کردن به رويش نگاه

برادر گر از تو بپوشيد روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

چو بشنيد اين گفته نوشين روان

شگفت آمدش کار هر دو جوان

برآشفت زان پس به دژخيم گفت

که اين هر دو در خاک بايد نهفت

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

پس پرده ی شاه نوشين روان

برآويختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه

گزارنده ی خواب را بدره داد

ز اسب وز پوشيدنی بهره داد

فرومانده از دانش او شگفت

ز گفتارش اندازه ها برگرفت

نوشتند نامش به ديوان شاه

بر موبدان نماينده راه

فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

همی روز روزش فزون بود بخت

بدو شادمان بد دل شاه سخت

دل شاه کسری پر از داد بود

به دانش دل ومغزش آباد بود

بدرگاه بر موبدان داشتی

ز هر دانشی بخردان داشتی

هميشه سخن گوی هفتاد مرد

به درگاه بودی بخواب و بخورد

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

ز داد و دهش وز می و ميگسار

زهر موبدی نوسخن خواستی

دلش را بدانش بياراستی

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

سراينده وزيرک وخوب چهر

چنان بدکزان موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همی دانش آموخت و اندر گذشت

و زان فيلسوفان سرش برگذشت

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاين موبدان را بخوان

که باشند دانا و دانش پذير

سراينده و باهش و ياد گير

برفتند بيداردل موبدان

زهر دانشی راز جسته ردان

چو نان خورده شد جام می خواستند

به می جان روشن بياراستند

بدانندگان شاه بيدار گفت

که دانش گشاده کنيد از نهفت

هران کس که دارد به دل دانشی

بگويد مرا زو بود رامشی

ازيشان هران کس که دانا بدند

بگفتن دلير و توانا بدند

زبان برگشادند برشهريار

کجا بود داننده را خواستار

چو بوزرجمهر آن سخنها شنيد

بدانش نگه کردن شاه ديد

يکی آفرين کرد و بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد و راست

زمين بنده تاج وتخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

که بگشايد از بند گوينده را

بگويم و گر چند بی مايه ام

بدانش در از کمترين پايه ام

نکوهش نباشد که دانا زبان

گشاده کند نزد نوشين روان

نگه کرد کسری بداننده گفت

که دانش چرا بايد اندر نهفت

چوان برزبان پادشاهی نمود

ز گفتار او روشنايی فزود

بدو گفت روشن روان آنکسی

که کوتاه گويد به معنی بسی

کسی را که مغزش بود پرشتاب

فراوان سخن باشد و دير ياب

چو گفتار بيهوده بسيار گشت

سخن گوی در مردمی خوارگشت

هنرجوی و تيمار بيشی مخور

که گيتی سپنجست و ما بر گذر

همه روشنيهای تو راستيست

ز تاری وکژی ببايد گريست

دل هرکسی بنده ی آرزوست

وزو هر يکی را دگرگونه خوست

سر راستی دانش ايزدست

چو دانستيش زو نترسی بدست

خردمند ودانا و روشن روان

تنش زين جهانست وجان زان جهان

هران کس که در کار پيشی کند

همه رای وآهنگ بيشی کند

بنايافت رنجه مکن خويشتن

که تيمارجان باشد و رنج تن

ز نيرو بود مرد را راستی

ز سستی دروغ آيد وکاستی

ز دانش چوجان تو را مايه نيست

به از خامشی هيچ پيرايه نيست

چو بردانش خويش مهرآوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

توانگر بود هر کرا آز نيست

خنک بنده کش آز انباز نيست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

توانگر شد آنکس که خشنود گشت

بدو آز و تيمار او سود گشت

بموختن گر فروتر شوی

سخن را ز دانندگان بشنوی

به گفتار گرخيره شد رای مرد

نگردد کسی خيره همتای مرد

هران کس که دانش فرامش کند

زبان را به گفتار خامش کند

چوداری بدست اندرون خواسته

زر و سيم و اسبان آراسته

هزينه چنان کن که بايدت کرد

نشايد گشاد و نبايد فشرد

خردمند کز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد تن خويشتن داد مرد

چنان دان که پيروز شد در نبرد

مگو آن سخن کاندرو سود نيست

کزان آتشت بهره جز دود نيست

مينديش ازان کان نشايد بدن

نداند کس آهن به آب آژدن

فروتن بود شه که دانا بود

به دانش بزرگ و توانا بود

هر آنکس که او کرده ی کردگار

بداند گذشت از بد روزگار

پرستيدن داور افزون کند

ز دل کاوش ديو بيرون کند

بپرهيزد از هرچ ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

به يزدان گراييم فرجام کار

که روزی ده اويست و پروردگار

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

حکيمان همه تازه کردند چهر

يکی انجمن ماند اندر شگفت

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

جهاندار کسری درو خيره ماند

سرافراز روزی دهان را بخواند

بفرمود تا نام او سر کنند

بدانگه که آغاز دفتر کنند

ميان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشيد تابنده شد بر سپهر

ز پيش شهنشاه برخاستند

برو آفرينی نو آراستند

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

که مغز ودلش باخرد بود جفت

زبان تيز بگشاد مرد جوان

که پاکيزه دل بود و روش نروان

چنين گفت کز خسرو دادگر

نپيچيد بايد به انديشه سر

کجا چون شبانست ما گوسفند

و گر ما زمين او سپهر بلند

نشايد گذشتن ز پيمان اوی

نه پيچيدن از رای و فرمان اوی

بشاديش بايد که باشيم شاد

چو داد زمانه بخواهيم داد

هنرهاش گسترده اندرجهان

همه راز او داشتن درنهان

مشو با گراميش کردن دلير

کزآتش بترسد دل نره شير

اگر کوه فرمانش دارد سبک

دلش خيره خوانيم و مغزش تنک

همه بد ز شاهست و نيکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سرتاجور فر يزدان بود

خردمند ازو شاد وخندان بود

ازآهرمنست آن کزو شاد نيست

دل و مغزش از دانش آباد نيست

شنيدند گفتار مرد جوان

فروبست فرتوت را زو زبان

پراگنده گشتند زان انجمن

پر از آفرين روز و شبشان دهن

دگر هفته روشن دل شهريار

همی بود داننده را خواستار

دل از کار گيتی به يکسو کشيد

کجا خواست گفتار دانا شنيد

کسی کو سرافراز درگاه بود

به دانندگی درخور شاه بود

برفتند گويندگان سخن

جوان و جهانديده مرد کهن

سرافراز بوزرجمهرجوان

بشد باحکيمان روشن روان

حکيمان داننده و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

که کسری همی زو برافروخت چهر

ازيشان يکی بود فرزانه تر

بپرسيد ازو از قضا و قدر

که انجام و فرجام چونين سخن

چه گونه است و اين برچه آيد ببن

چنين داد پاسخ که جوينده مرد

دوان وشب و روز با کار کرد

بود راه روزی برو تارو تنگ

بجوی اندرون آب او با درنگ

يکی بی هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند برو بر درخت

چنينست رسم قضا و قدر

ز بخشش نيابی به کوشش گذر

جهاندار دانا و پروردگار

چنين آفريد اختر روزگار

دگرگفت کان چيز کافزون ترست

کدامست و بيشی که را در خورست

چنين گفت کان کس که داننده تر

به نيکی کرا دانش آيد ببر

دگرگفت کز ما چه نيکوترست

ز گيتی کرانيکويی درخورست

چنين داد پاسخ که آهستگی

کريمی وخوبی وشايستگی

فزونتر بکردن سرخويش پست

ببخشد نه از بهر پاداش دست

بکوشد بجويد بگرد جهان

خرامد به هنگام با همرهان

دگر گفت کاندر خردمند مرد

هنرچيست هنگام ننگ و نبرد

چنين گفت کان کس که آهوی خويش

ببيند بگرداند آيين وکيش

بپرسيد ديگر که در زيستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن

چنين داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

بداد وستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تيز و نا بردبار

بپرسيد ديگر که از انجمن

نگهبان کدامست برخويشتن

چنين گفت کان کو پس آرزوی

نرفت از کريمی وز نيک خوی

دگر کو بسستی نشد پيش کار

چو ديد او فزونی بدروزگار

دگرگفت کزبخشش نيک خوی

کدامست نيکوتر از هر دو سوی

کجا در دو گيتيش بارآورد

بسالی دو بارش بهارآورد

چنين گفت کان کس که با خواسته

ببخشش کند جانش آراسته

وگر بر ستاننده آرد سپاس

ز بخشنده بازارگانی شناس

دگر گفت کز مرد پيرايه چيست

وزان نيکوييها گرانمايه چيست

چنين داد پاسخ که بخشنده مرد

کجا نيکويی با سزاوار کرد

ببالد به کردار سرو بلند

چو باليد هرگز نباشد نژند

وگر ناسزا را بسايی به مشک

نبويد نرويد گل از خار خشک

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آيد ورای نايد ببر

يکی گفت کاندر سرای سپنج

نباشد خردمند بی درد و رنج

چه سازيم تا نام نيک آوريم

درآغاز فرجام نيک آوريم

بدو گفت شو دور باش از گناه

جهان را همه چون تن خويش خواه

هران چيزکانت نيايد پسند

تن دوست و دشمن دران برمبند

دگرگفت کوشش ز اندازه بيش

چن گويی کزين دوکدامست پيش

چنين داد پاسخ که اندر خرد

جز انديشه چيزی نه اندر خورد

بکوشی چو در پيش کار آيدت

چوخواهی که رنجی به بار آيدت

سزای ستايش دگر گفت کيست

اگر برنکوهيده بايد گريست

چنين گفت کان کو به يزدان پاک

فزون دارد اميد و هم بيم و باک

دگر گفت کای مرد روشن خرد

ز گردون چه بر سر همی بگذرد

کدامست خوشتر مرا روزگار

ازين برشده چرخ ناپايدار

سخن گوی پاسخ چنين داد باز

که هرکس که گشت ايمن و ب ینياز

به خوبی زمانه ورا داد داد

سزد گر نگيری جز از داد ياد

بپرسيد ديگر که دانش کدام

به گيتی که باشيم زو شادکام

چنين گفت کان کو بود بردبار

به نزديک اومرد بی شرم خوار

دگر گفت کان کو نجويد گزند

ز خوها کدامش بود سودمند

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

دگر گفت کان چيست ای هوشمند

که آيد خردمند را آن پسند

چنين گفت کان کو بود پر خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

دگر کو ز ناديدنيها اميد

چنان بگسلد دل چو از باد بيد

دگر گفت بد چيست بر پادشای

کزو تيره گردد دل پارسای

چنين داد پاسخ که بر شهريار

خردمند گويد که آهو چهار

يکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

و ديگر که دارد دل از بخش تنگ

دگر آنک رای خردمند مرد

به يک سو نهد روز ننگ و نبرد

چهارم که باشد سرش پرشتاب

نجويد به کار اندر آرام و خواب

بپرسيد ديگر که بی عيب کيست

نکوهيدن آزادگان را بچيست

چنين گفت کين رابه بخشيم راست

که جان وخرد درسخن پادشاست

گرانمايگان را فسون ودروغ

به کژی و بيداد جستن فروغ

ميانه بو د مرد کنداوری

نکوهشگر و سر پر از داوری

منش پستی وکام برپادشا

به بيهوده خستن دل پارسا

زبان راندن و ديده بی آب شرم

گزيدن خروش اندر آواز نرم

خردمند مردم که دارد روا

خرد دور کردن ز بهر هوا

بپرسيد ديگر يکی هوشمند

که اندرجهان چيست آن بی گزند

چنين داد پاسخ او کز نخست

درپاک يزدان بدانست وجست

کزويت سپاس و بدويت پناه

خداوند روز و شب و هور و ماه

دل خويش راآشکار و نهان

سپردن به فرمان شاه جهان

تن خويشتن پروريدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خويش را

گسستن تن از رنج درويش را

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گيتی بنادان نشايد سپرد

چوفرمان پذيرنده باشد پسر

نوازنده بايد که باشد پدر

بپرسيد ديگر که فرزند راست

به نزد پدر جايگاهش کجاست

چنين داد پاسخ که نزد پدر

گرامی چوجانست فرخ پسر

پس ازمرگ نامش بماند به جای

ازيرا پسرخواندش رهنمای

بپرسيد ديگر که ازخواسته

که دانی که دارد دل آراسته

چنين داد پاسخ که مردم به چيز

گراميست وز چيز خوارست نيز

نخست آنکه يابی بدو آرزوی

ز هستيش پيدا کنی ني کخوی

وگر چون ببايد نياری به کار

همان سنگ وهم گوهر شاهوار

دگر گفت با تاج و نام بلند

کرا خوانی از خسروان سودمند

چنين داد پاسخ کزان شهريار

که ايمن بود مرد پرهيزکار

وز آواز او بدهراسان بود

زمين زير تختش تن آسان بود

دگر گفت مردم توانگر بچيست

به گيتی پر از رنج و درويش کيست

چنين گفت آنکس که هستش بسند

ببخش خداوند چرخ بلند

کسی را کجا بخت انباز نيست

بدی در جهان بتر از آز نيست

ازو نامداران فروماندند

همه همزبان آفرين خواندند

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پيروز شاه

بخواند آنکسی راکه دانا بدند

به گفتار ودانش توانا بدند

بگفتند هرگونه ای هرکسی

همانا پسندش نيامد بسی

چنين گفت کسری به بوزرجمهر

که از چادر شرم بگشای چهر

سخن گوی دانا زبان برگشاد

ز هرگونه دانش همی کرد ياد

نخست آفرين کرد بر شهريار

که پيروز بادا سر تاجدار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپيچد ز راه گزند

چو بايد که دانش بيفزايدت

سخن يافتن را خرد بايدت

در نام جستن دليری بود

زمانه ز بد دل به سيری بود

وگر تخت جويی هنر بايدت

چوسبزی بود شاخ و بر بايدت

چوپرسند پرسندگان از هنر

نشايد که پاسخ دهيم ازگهر

گهر بی هنر ناپسندست وخوار

برين داستان زد يکی هوشيار

که گر گل نبويد به رنگش مجوی

کز آتش برويد مگر آب جوی

توانگر به بخشش بود شهريار

به گنج نهفته نه ای پايدار

به گفتار خوب ار هنر خواستی

به کردار پيدا کند راستی

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همی درخرد پرورد

چنين هم بود مردم شاد دل

ز کژيش خون گردد آزاد دل

خرد درجهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

چوخرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

مکن نيک مردی به جان کسی

که پاداش نيکی نيابی بسی

گشاده دلانرا بود بخت يار

انوشه کسی کو بود بردبار

هران کس که جويد همی برتری

هنرها ببايد بدين داوری

يکی رای وفرهنگ بايد نخست

دوم آزمايش ببايد درست

سيوم يار بايد بهنگام کار

ز نيک وز بد برگرفتن شمار

چهارم که مانی بجا کام را

ببينی ز آغاز فرجام را

به پنجم اگر زورمندی بود

به تن کوشش آری بلندی بود

وزين هر دری جفت گردد سخن

هنرخيره بی آزمايش مکن

ازان پس چو يارت بود نيکساز

بروبر به هنگامت آيد نياز

چو کوشش نباشد تن زورمند

نيارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نوميد گشت

خوی مرد دانا بگوييم پنج

کزان عادت او خود نباشد به رنج

چونادان عادت کند هفت چيز

ز وان هفت چيز به رنج ست نيز

نخست آنک هرکس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنايافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

چو از رنج وز بد تن آسان شود

ز نابودنيها هراسان شود

چو سختيش پيش آيد از هر شمار

شود پيش و سستی نيارد به کار

ز نادان که گفتيم هفتست راه

يکی آنک خشم آورد بی گناه

گشاده کند گنج بر ناسزای

نه زو مزد يابد بهر دو سرای

سه ديگر به يزدان بود ناسپاس

تن خويش را در نهان ناشناس

چهارم که با هر کسی راز خويش

بگويد برافرازد آواز خويش

به پنجم به گفتار ناسودمند

تن خويش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ايمن ز نا استوار

همی پرنيان جويد از خار بار

به هفتم که بستيهد اندر دروغ

به بی شرمی اندر بجويد فروغ

چنان دان توای شهريار بلند

که از وی نبيند کسی جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشی دل به رامش بود

سپردن به دانای داننده گوش

به تن توشه يابد به دل رای وهوش

شنيده سخنها فرامش مکن

که تاجست برتخت شاهی سخن

چوخواهی که دانسته آيد به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

چوگسترد خواهی به هر جای نام

زبان برکشی همچو تيغ از نيام

چو بامرد دانات باشد نشست

زبردست گردد سر زير دست

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردی به گرد دروغ

سخنگوی چون بر گشايد سخن

بمان تا بگويد تو تندی مکن

زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو درکاستی

ز بيکار گويان تو دانا شوی

نگويی ازان سان کزو بشنوی

ز دانش درب ینيازی مجوی

و گر چند ازو سخنی آيد بروی

هميشه دل شاه نوشين روان

مبادا ز آموختن ناتوان

بپرسيد پس موبد تيز مغز

که اندر جهان چيست کردار نغز

کجا مرد را روشنايی دهد

ز رنج زمانه رهايی دهد

چنين داد پاسخ که هر کو خرد

بيابد ز هر دو جهان بر خورد

بدو گفت گرنيستش بخردی

خرد خلعتی روشنست ايزدی

چنين داد پاسخ که دانش بهست

چو دانا بود برمهان برمهست

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدين آب هرگز روان را نشست

چنين داد پاسخ که از مرد گرد

سرخويش را خوار بايد شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامی بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

بدو گفت گرنيستش بهره زين

ندارد پژوهيدن آيين و دين

چنين داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او يکی تيره ترگ

دگر گفت کزبار آن ميوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار

چه سازيم تاهرکسی برخوريم

وگر سايه ی او به پی بسپريم

چنين داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

کسی را ندرد به گفتار پوست

بود بر دل انجمن نيز دوست

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن ودوست يکسان شود

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنين داد پاسخ که کردار بد

بسان درختيست با بار بد

اگر نرم گويد زبان کسی

درشتی به گوشش نيايد بسی

بدان کز زبانست گوشش به رنج

چو رنجش نجويی سخن را بسنج

همان کم سخن مرد خسروپرست

جز از پيش گاهش نشايد نشست

دگر از بديهای نا آمده

گريزد چو از دام مرغ و دده

سه ديگر که بر بد توانا بود

بپرهيزد ار ويژه دانا بود

نيازد به کاری که ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

نماند که نيکی برو بگذرد

پی روز نا آمده نشمرد

بدشمن ز نخچير آژيرتر

برو دوست همواره چون تير و پر

ز شادی که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وی کم بود

تن آسانی و کاهلی دور کن

بکوش وز رنج تنت سور کن

که ايدر تو را سود بی رنج نيست

چنان هم که بی پاسبان گنج نيست

ازين باره گفتار بسيار گشت

دل مردم خفته بيدار گشت

جهان زنده باد به نوشين روان

هميشه جهاندار و دولت جوان

برو خواندند آفرين موبدان

کنارنگ و بيداردل بخردان

ستودند شاه جهان را بسی

برفتند با خرمی هرکسی

دوهفته برين نيز بگذشت شاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

بفرمود تا موبدان و ردان

به ايوان خرامند با بخردان

بپرسيد شاه ازبن و از نژاد

ز تيزی و آرام و فرهنگ و داد

ز شاهی وز داد کنداوران

ز آغاز وفرجام نيک اختران

سخن کرد زين موبدان خواستار

به پرسش گرفت آنچ آيد به کار

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

يکی آفرين کرد بوزرجمهر

که ای شاه روشن دل و خوب چهر

چنان دان که اندر جهان نيز شاه

يکی چون تو ننهاد برسرکلاه

به داد و به دانش به تاج و به تخت

به فر و به چهر و برای و به بخت

چوپرهيزکاری کند شهريار

چه نيکوست پرهيز با تاجدار

ز يزدان بترسد گه داوری

نگردد به ميل و بکنداوری

خرد راکند پادشا بر هوا

بدانگه که خشم آورد پادشا

نبايد که انديشه ی شهريار

بود جز پسنديده ی کردگار

ز يزدان شناسد همه خوب و زشت

به پاداش نيکی بجويد بهشت

زبان راست گوی و دل آزر مجوی

هميشه جهان را بدو آبروی

هران کس که باشد ورا رای زن

سبک باشد اندر دل انجمن

سخن گوی وروشن دل و دادده

کهان را بکه دارد و مه به مه

کسی کو بود شاه را زير دست

نبايد که يابد به جائی شکست

بدانگه شد تاج خسرو بلند

که دانا بود نزد او ارجمند

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

چو دارد ز هر دانشی آگهی

بماند جهاندار با فرهی

نبايد که خسبد کسی دردمند

که آيد مگر شاه را زو گزند

کسی کو به بادافره اندرخورست

کجا بدنژادست و بد گوهرست

کند شاه دور از ميان گروه

بی آزار تا زو نگردد ستوه

هران کس که باشد به زندان شاه

گنهکار گر مردم بيگناه

به فرمان يزدان ببايد گشاد

بزند و باست آنچ کردست ياد

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

براسايد از درد فريادخواه

چو آژير باشی ز دشمن برای

بدانديش را دل برآيد ز جای

همه رخنه ی پادشاهی بمرد

بداری به هنگام پيش از نبرد

به چيزی که گردد نکوهيده شاه

نکوهش بود نيز با فر و گاه

ازو دور گشتن به رغم هوا

خرد را بران رای کردن گوا

فزودن به فرزند برمهر خويش

چو در آب ديدن بود چهر خويش

ز فرهنگ وز دانش آموختن

سزد گر دلت يابد افروختن

گشادن برو بر در گنج خويش

نبايد که يادآورد رنج خويش

هرانگه که يازد ببد کار دست

دل شاه بچه نبايد شکست

چو بر بد کنش دست گردد دراز

به خون جز به فرمان يزدان مياز

و گر دشمنی يابی اندر دلش

چو خوباشد از بوستان بگسلش

که گر دير ماند بنيرو شود

وزو باغ شاهی پرآهو شود

چوباشد جهانجوی با فر و هوش

نبايد که دارد به بدگوی گوش

ز دستور بد گوهر و گفت بد

تباهی به ديهيم شاهی رسد

نبايد شنيدن ز نادان سخن

چو بد گويد از داد فرمان مکن

همه راستی بايد آراستن

نبايد که ديو آورد کاستن

چواين گفتها بشنود پارسا

خرد راکند بر دلش پادشا

کند آفرين تاج برشهريار

شود تخت شاهی برو پايدار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بدانديش نوميد گردد زبخت

چو برگردد اين چرخ ناپايدار

ازو نام نيکو بود يادگار

بماناد تا روز باشد جوان

هنر يافته جان نوشين روان

ز گفتار او انجمن خيره شد

همه رای دانندگان تيره شد

چو نوشين روان آن سخنها شنود

به روزيش چندانک بد برفزود

وزان پندها ديده پر آب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

يکی انجمن لب پر از آفرين

برفتند ز ايوان شاه زمين

برين نيز بگذشت يک هفته روز

بهشتم چو بفروخت گيتی فروز

بيانداخت آن چادر لاژورد

بياراست گيتی به ديبای زرد

شهنشاه بنشست با موبدان

جهانديده و کار کرده ردان

سرموبد موبدان اردشير

چو شاپور وچون يزدگرد دبير

ستاره شناسان و جويندگان

خردمند و بيدار گويندگان

سراينده بوزرجمهر جوان

بيامد برشاه نوشين روان

بدانندگان گفت شاه جهان

که باکيست اين دانش اندر نهان

کزو دين يزدان به نيرو شود

همان تخت شاهی بی آهو شود

چوبشنيد زو موبد موبدان

زبان برگشاد از ميان ردان

چنين داد پاسخ که از داد شاه

درفشان شود فر ديهيم و گاه

چو با داد بگشايد از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند

دگر کو بشويد زبان از دروغ

نجويد به کژی ز گيتی فروغ

سپهبد چو با داد و بخشايشست

ز تاجش زمانه پرآسايشست

و ديگر که از کهتر پرگناه

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

به پنجم جهاندار نيکوسخن

که نامش نگردد به گيتی کهن

همه راست گويد سخن کم وبيش

نگردد بهر کار ز آيين خويش

ششم بر پرستنده ی تخت خويش

چنان مهر دارد که بر بخت خويش

به هفتم سخن هرک دانا بود

زبانش بگفتن توانا بود

نگردد دلش سير ز آموختن

از انديشگان مغز را سوختن

به آزاديست ازخرد هرکسی

چنانچون ببالد ز اختر بسی

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

خرد نام و فرجام را پرورد

منش پست وکم دانش آنکس که گفت

کنم کم ز گيتی کسی نيست جفت

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای شاه دانا و دان شپذير

ابرشاه زشتست خون ريختن

به اندک سخن دل برآهيختن

همان چون سبک سر بود شهريار

بدانديش دست اندآرد به کار

همان با خردمند گيرد ستيز

کند دل ز نادانی خويش تيز

دل شاه گيتی چو پر آز گشت

روان ورا ديو انباز گشت

و رايدون که حاکم بود تيزمغز

نيايد ز گفتار او کار نغز

دگر کارزاری که هنگام جنگ

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

شکم زمين بهتر او را نهفت

چو بر مرد درويش کنداوری

نه کهتر نه زيبند هی مهتری

چوکژی کند پير ناخوش بود

پس ازمرگ جانش پرآتش بود

چو کاهل بود مرد برنا به کار

ازو سير گردد دل روزگار

نماند ز نا تندرستی جوان

مبادش توان و مبادش روان

چو بوزرجمهر اين سخنهای نغز

شنيد و بدانش بياراست مغز

چنين گفت باشاه خورشيد چهر

که بادا به کام تو روشن سپهر

چنان دان که هرکس که دارد خرد

بدانش روان را همی پرورد

نکوهيده ده کار بر ده گروه

نکوهيده تر نزد دانش پژوه

يکی آنک حاکم بود با دروغ

نگيرد بر مرد دانا فروغ

سپهبد که باشد نگهبان گنج

سپاهی که او سر بپيچد ز رنج

دگر دانشومند کو از بزه

نترسد چو چيزی بود بامزه

پزشکی که باشد به تن دردمند

ز بيمار چون باز دارد گزند

چو درويش مردم که نازد به چيز

که آن چيز گفتن نيرزد به نيز

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز دريا دريغ آيدش روشن آب

وگرباد نوشين بتو برجهد

سپاسی ازان برسرت برنهد

بهفتم خردمند کايد به خشم

به چيز کسان برگمارد دو چشم

بهشتم به نادان نماينده راه

سپردن به کاهل کسی کارگاه

همان بيخرد کو نيابد خرد

پشيمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بيخرد به آرزوی

برين گونه آويزد ای نيک خوی

چوآتش که گوگرد يابد خورش

گرش درنيستان بود پرورش

دل شاه نوشين روان زنده باد

سران جهان پيش او بنده باد

برين نيزبگذشت يک هفته ماه

نشست از بر تخت پيروز شاه

به يک دست موبد که بودش وزير

بدست دگر يزدگرد دبير

همان گرد بر گرد او موبدان

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که ای مرد پر دانش و ني کخواه

سخنها که جان را بود سودمند

همی مرد بی ارز گردد بلند

ازو گنج گويا نگيرد کمی

شنودن بود مرد را خرمی

چنين گفت موبد به بوزرجمهر

که ای نامورتر ز گردان سپهر

چه دانی که بيشيش بگزايدت

چوکمی بود روز بفزايدت

چنين داد پاسخ که کمتر خوری

تن آسان شوی هم روان پروری

ز کردار نيکی چو بيشی کنی

همی برهماورد پيشی کنی

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای مرد گوينده و ياد گير

سه آهو کدامند با دل به راز

که دارند وهستند زان بی نياز

چنين داد پاسخ که باری نخست

دل از عيب جستن ببايدت شست

بی آهو کسی نيست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چومهتر بود بر تو رشک آوری

چوکهتر بود زو سرشک آوری

سه ديگر سخن چين و دوروی مرد

بران تا برانگيزد از آب گرد

چو گوينده يی کو نه برجايگاه

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

همان کو سخن سر به سر نشنود

نداند به گفتار و هم نگرود

به چيزی ندارد خردمند چشم

کزو بازماند بپيچد ز خشم

بپرسيد پس موبد موبدان

که اين برتر از دانش بخردان

کسی نيست بی آرزو درجهان

اگر آشکارست و گر در نهان

همان آرزو را پديدست راه

که پيدا کند مرد را دستگاه

کدامين ره آيد تو را سودمند

کدامست با درد و رنج و گزند

چنين داد پاسخ که راه از دو سوست

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

ز گيتی يکی بازگشتن به خاک

که راهی درازست با بيم و باک

خرد باشدت زين سخن رهنمون

بدين پرسش اندر چرايی و چون

خرد مرد راخلعت ايزديست

سزاوار خلعت نگه کن که کيست

تنومند را کو خرد يار نيست

به گيتی کس او را خريدار نيست

نباشد خرد جان نباشد رواست

خرد جان پاکست و ايزد گو است

چوبنياد مردی بياموخت مرد

سرافراز گردد به ننگ و نبرد

ز دانش نخستين به يزدان گرای

که او هست و باشد هميشه به جای

بدو بگروی کام دل يافتی

رسيدی به جايی که بشتافتی

دگر دانش آنست کز خوردنی

فراز آوری روی آوردنی

بخورد و بپوشش به يزدان گرای

بدين دار فرمان يزدان به جای

گر آيدت روزی به چيزی نياز

به دشت و به گنج و به پيلان مناز

هم از پيشه ها آن گزين کاندروی

ز نامش نگردد نهان آبروی

همان دوستی باکسی کن بلند

که باشد بسختی تو را سودمند

تو در انجمن خامشی برگزين

چوخواهی که يک سر کنند آفرين

چو گويی همان گوی کموختی

به آموختن درجگر سوختی

سخن سنج و دينار گنجی مسنج

که در دانشی مرد خوارست گنج

روان در سخن گفتن آژيرکن

کمان کن خرد را سخن تيرکن

چو رزم آيدت پيش هشيار باش

تنت را ز دشمن نگهدار باش

چو بدخواه پيش توصف برکشيد

تو را رای وآرام بايد گزيد

برابر چو بينی کسی هم نبرد

نبايد که گردد تو را روی زرد

تو پيروزی ار پيشدستی کنی

سرت پست گردد چوسستی کنی

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

سليح هم آورد را گوش دار

گرو تيز گردد تو زو برمگرد

هشيوار ياران گزين در نبرد

چودانی که با او نتابی مکوش

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

چنين هم نگه دار تن در خورش

نبايد که بگزايدت پرورش

بخور آن چنان کان بنگزايدت

ببيشی خورش تن بنفزايدت

مکن درخورش خويش را چار سوی

چنان خور که نيزت کند آرزوی

ز می نيزهم شادمانی گزين

که مست ازکسی نشنود آفرين

چو يزدان پسندی پسنديد های

جهان چون تنست و تو چون ديد های

بسی از جهان آفرين ياد کن

پرستش برين ياد بنياد کن

بشر رفی نگه دار هنگام را

به روز و به شب گاه آرام را

چودانی که هستی سرشته ز خاک

فرامش مکن راه يزدان پاک

پرستش ز خورد ايچ کمتر مکن

تو نو باش گرهست گيتی کهن

به نيکی گرای و غنيمت شناس

همه ز آفريننده دار اين سپاس

مگرد ايچ گونه به گرد بدی

به نيکی گر ای اگر بخردی

ستوده ترآنکس بود در جهان

که نيکش بود آشکار و نهان

هوا را مبر پيش رای وخرد

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

چوخواهی که رنج تو آيد به بر

ز آموزگاران مپرتاب سر

دبيری بياموز فرزند را

چوهستی بود خويش و پيوند را

دبيری رساند جوان را به تخت

کند نا سزا را سزاوار بخت

دبيريست از پيشه ها ارجمند

کزو مرد افگنده گردد بلند

چو با آلت و رای باشد دبير

نشيند بر پادشا ناگزير

تن خويش آژير دارد ز رنج

بيابد بی اندازه از شاه گنج

بلاغت چو با خط گرد آيدش

برانديشه معنی بيفزايدش

ز لفظ آن گزيند که کوتاه تر

بخط آن نمايد که دلخواه تر

خردمند بايد که باشد دبير

همان بردبار و سخن يادگير

هشيوار و سازيده ی پادشا

زبان خامش از بد به تن پارسا

شکيبا و با دانش و راس تگوی

وفادار و پاکيزه و تازه روی

چو با اين هنرها شود نزد شاه

نشايد نشستن مگر پيش گاه

سخنها چوبشنيد از و شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کسری به موبد که رو

ورا پايگاهی بيارای نو

درم خواه وخلعت سزاوار اوی

که در دل نشستست گفتار اوی

دگر هفته چون هور بفراخت تاج

بيامد نشست از بر تخت عاج

ابا نامور موبدان و ردان

جهاندار و بيدار دل بخردان

همی خواست ز ايشان جهاندارشاه

همان نيز فرخ دبير سپاه

هم از فيلسوفان وز مهتران

ز هر کشوری کار ديده سران

همان ساوه و يزدگرد دبير

به پيش اندرون بهمن تيزوير

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بيارای و بنمای راه

زمن راستی هرچ دانی بگوی

به کژی مجو ازجهان آبروی

پرستش چگونه است فرمان من

نگه داشتن رای و پيمان من

ز گيتی چو آگه شوند اين مهان

شنيده بگويند با همرهان

چنين گفت با شاه بيدار مرد

که ای برتر از گنبد لاژورد

پرستيدن شهريار زمين

نجويد خردمند جز راه دين

نبايد به فرمان شاهان درنگ

نبايد که باشد دل شاه تنگ

هرآنکس که برپادشا دشمنست

روانش پرستار آهرمنست

دلی کو ندارد تن شاه دوست

نبايد که باشد ورا مغز و پوست

چنان دان که آرام گيتيست شاه

چونيکی کنيم او دهد دستگاه

به نيک و بد او را بود دست رس

نيازد بکين و بزرم کس

تو مپسند فرزند را جای اوی

چوجان دار در دل همه رای اوی

به شهری که هست اندرو مهرشاه

نيابد نياز اندران بوم راه

بدی را تو از فر او بگذرد

که بختش همه نيکويی پرورد

جهان را دل ازشاه خندان بود

که بر چهر او فر يزدان بود

چو از نعمتش بهره يابی بکوش

که داری هميشه به فرمانش گوش

به انديشه گر سربپيچی ازوی

نبيند به نيکی تو را بخت روی

چو نزديک دارد مشو برمنش

وگر دور گردی مشو بدکنش

پرستنده گر يابد از شاه رنج

نگه کن که با رنج نامست و گنج

نبايد که سير آيد از کارکرد

همان تيز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار نه شاه

گر از ده يکی باژ خواهد رواست

چنان رفت بايد که او را هواست

گرامی تر آنکس بود نزد شاه

که چون گشن بيند ورا دستگاه

ز بهری که اورا سرايد ز گنج

نماند که باشد بدو درد و رنج

ز يزدان بود آنک ماند سپاس

کند آفرين مرد يزدان شناس

و ديگر که اندر دلش راز شاه

بدارد نگويد به خورشيد وماه

به فرمان شاه آنک سستی کند

همی از تن خويش مستی کند

نکوهيده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج وتخت

ز کسهای او پيش او بدمگوی

که کمتر کنی نزد او آبروی

و گر پرسدت هرچ دانی نگوی

به بسيار گفتن مبر آبروی

هرآنکس که بسيار گويد دروغ

به نزديک شاهان نگيرد فروغ

سخن کان نه اندر خورد با خرد

بکوشد که بر پادشا نشمرد

فزونست زان دانش اندر جهان

که بشنيد گوش آشکار و نهان

کسی را که شاه جهان خوار کرد

بماند هميشه روان پر ز درد

همان در جهان ارجمند آن بود

که با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن

که هرچند گردد پرستش دراز

چنان دان که هست او ز تو ب ینياز

اگر با تو گردد ز چيزی دژم

به پوزش گرای و مزن هيچ دم

اگر پرورد ديگری را همان

پرستار باشد چو تو بی گمان

و گر نيستت آگهی زان گناه

برهنه دلت را ببر نزد شاه

وگر نه هيچ تاب اندر آری به دل

بدو روی منمای و پی برگسل

به فرش ببيند نهان تو را

دل کژ و تيره روان تو را

ازان پس نيابی تو زو نيکوی

همان گرم گفتار او نشنوی

در پادشا همچو دريا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دريا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سايه دار

که هم سايه دارست و هم مايه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زيستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

ازو يک زمان شيروشهدست بهر

به ديگر زمان چون گزاينده زهر

به کردار دريا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دريا يکی ريگ دارد به کف

دگر دربيابد ميان صدف

جهان زنده بادا بنوشين روان

هميشه به فرمانش کيوان روان

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به ديدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدين گونه بد بخشش شهريار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بياورد گنجور خورشيد چهر

درم بدره ها پيش بوزرجمهر

برين داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

مياسای ز آموختن يک زمان

ز دانش ميفگن دل اندرگمان

چوگويی که فام خرد توختم

همه هرچ بايستم آموختم

يکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پيش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو اين داستان

که برخواند از گفته ی باستان

داستان نوش‌زاد با کسری

شاهنامه » داستان نوش‌زاد با کسری

داستان نوش‌زاد با کسری

اگر شاه ديدی وگر زيردست

وگر پاکدل مرد يزدان پرست

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشيدن و خورد و جای نهفت

اگر پارسا باشد و را یزن

يکی گنج باشد براگنده زن

بويژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکين کمند

خردمند و هشيار و با رای و شرم

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

برين سان زنی داشت پرمايه شاه

به بالای سرو و به ديدار ماه

بدين مسيحا بد اين ماه روی

ز ديدار او شهر پر گفت و گوی

يکی کودک آمدش خورشيد چهر

ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

ورا نامور خواندی نوش زاد

نجستی ز ناز از برش تندباد

بباليد برسان سرو سهی

هنرمند و زيبای شاهنشهی

چو دوزخ بدانست و راه بهشت

عزيز و مسيح و ره زردهشت

نيامد همی زند و استش درست

دو رخ را بب مسيحا بشست

ز دين پدر کيش مادر گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

چنان تنگدل گشته زو شهريار

که از گل نيامد جز از خار بار

در کاخ و فرخنده ايوان او

ببستند و کردند زندان او

نشستنگهش جند شاپور بود

از ايران وز باختر دور بود

بسی بسته و پر گزندان بدند

برين بهره با او به زندان بدند

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بناليد زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

کسی برد زی نو شزاد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهانی پر آشوب گردد کنون

بيارند هر سو به بد رهنمون

جهاندار بيدار کسری بمرد

زمان و زمين ديگری را سپرد

ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد

که هرگز ورا نام نوشين مباد

برين داستان زد يکی مرد پير

که گر شادی از مرگ هرگز ممير

پسر کو ز راه پدر بگذرد

ستم کاره خوانيمش ار بی خرد

اگر بيخ حنظل بود تر و خشک

نشايد که بار آورد شاخ مشک

چرا گشت بايد همی زان سرشت

که پاليزبانش ز اول بکشت

اگر ميل يابد همی سوی خاک

ببرد ز خورشيد وز باد و خاک

نه زو بار بايد که يابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

يکی داستان کردم از نوش زاد

نگه کن مگر سر نپيچی ز داد

اگر چرخ را کوش صدری بدی

همانا که صدريش کسری بدی

پسر سر چرا پيچد از راه اوی

نشست که جويد ابر گاه اوی

ز من بشنو اين داستان سر به سر

بگويم تو را ای پسر در بدر

چو گفتار دهقان بياراستم

بدين خويشتن را نشان خواستم

که ماند ز من يادگاری چنين

بدان آفرين کو کند آفرين

پس از مرگ بر من که گويند هام

بدين نام جاويد جوينده ام

چنين گفت گوينده ی پارسی

که بگذشت سال از برش چار سی

که هر کس که بر دادگر دشمنست

نه مردم نژادست که آهرمنست

هم از نوش زاد آمد اين داستان

که ياد آمد از گفته باستان

چو بشنيد فرزند کسری که تخت

بپردخت زان خسروانی درخت

در کاخ بگشاد فرزند شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشين روان بسته بود

ز زندانها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

اگر جاثليق ار سکوبا بدند

بسی انجمن کرد بر خويشتن

سواران گردنکش و تيغ زن

فراز آمدندش تنی سی هزار

همه نيزه داران خنجرگزار

يکی نامه بنوشت نزديک خويش

ز قيصر چو آيين تاريک خويش

که بر جندشاپور مهتر تويی

هم آواز و هم کيش قيصر تويی

همه شهر ازو پرگنهکار شد

سر بخت برگشته بيدار شد

خبر زين به شهر مداين رسيد

ازان که آمد از پور کسری پديد

نگهبان مرز مداين ز راه

سواری برافگند نزديک شاه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت

چنين آگهی کی بود در نهفت

فرستاده برسان آب روان

بيامد به نزديک نوشي نروان

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سخنها که پيدا شد از نوش زاد

ازو شاه بشنيد و نامه بخواند

غمی گشت زان کار و تيره بماند

جهاندار با موبد سرفراز

نشست و سخن رفت چندی به راز

چو گشت آن سخن بر دلش جای گير

بفمود تا نزد او شد دبير

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

نخستين بران آفرين گستريد

که چرخ و زمان و زمين آفريد

نگارنده ی هور و کيوان و ماه

فروزنده ی فر و ديهيم و گاه

ز خاشاک ناچيز تا شير و پيل

ز گرد پی مور تا رود نيل

همه زير فرمان يزدان بود

وگر در دم سنگ و سندان بود

نه فرمان او را کرانه پديد

نه زو پادشاهی بخواهد بريد

بدانستم اين نامه ی ناپسند

که آمد ز فرزند چندين گزند

وزان پرگناهان زندان شکن

که گشتند با نوش زاد انجمن

چنين روز اگر چشم دارد کسی

سزد گر نماند به گيتی بسی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز کسری بر آغاز تا نوش زاد

رها نيست از چنگ و منقار مرگ

پی پشه و مور با پيل و کرگ

زمين گر گشاده کند راز خويش

بپيمايد آغاز و انجام خويش

کنارش پر از تاجداران بود

برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش

پر از خوب رخ جيب پيراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

بدو بگذرد زخم پيکان مرگ

گروهی که يارند با نوش زاد

که جز مرگ کسری ندارند ياد

اگر خود گذر يابی از روز بد

به مرگ کسی شاه باشی سزد

و ديگر که از مرگ شاهان داد

نگيرد کسی ياد جز بدنژاد

سر نوش زاد از خرد بازگشت

چنين ديو با او هم آواز گشت

نباشد برو پايدار اين سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

نبايست کو نزد ما دستگاه

بدين آگهی خيره کردی تباه

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

همو بود زيبای شاهنشهی

چنين بود خود در خور کيش اوی

سزاوار جان بدانديش اوی

ازين بر دل انديشه و باک نيست

اگر کيش فرزند ما پاک نيست

وزين کس که با او بهم ساختند

وز آزرم ما دل بپرداختند

وزان خواسته کو تبه کرد نيز

همی بر دل ما نسنجد به چيز

بدانديش و بيکار و بدگوهرند

بدين زيردستی نه اندر خورند

ازين دست خوارست بر ما سخن

ز کردار ايشان تو دل بد مکن

مرا بيم و باک از جهانداورست

که از دانش برتو ران برترست

نبايد که شد جان ما بی سپاس

به نزديک يزدان نيکی شناس

مرا داد پيروزی و فرهی

فزونی و ديهيم شاهنشهی

سزای دهش گر نيايش بدی

مرا بر فزونی فزايش بدی

گر از پشت من رفت يک قطره آب

به جای دگر يافته جای خواب

چو بيدار شد دشمن آمد مرا

بترسم که رنج از من آمد مرا

وگر گاه خشم جهاندار نيست

مرا از چنين کار تيمار نيست

وزان کس که با او شدند انجمن

همه زار و خوارند بر چشم من

وزان نامه کز قيصر آمد بدوی

همی آب تيره درآمد به جوی

ازان کو هم آواز و هم کيش اوست

گمانند قيصر بتن خويش اوست

کسی را که کوتاه باشد خرد

بدين نياکان خود ننگرد

گران بی خرد سر بپيچد ز داد

به دشنام او لب نبايد گشاد

که دشنام او ويژه دشنام ماست

کجا از پی و خون و اندام ماست

تو لشکر بيارای و بر ساز جنگ

مدارا کن اندر ميان با درنگ

ور ای دون که تنگ اندر آيد سخن

به جنگ اندرون هيچ تندی مکن

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مگرش از گنه بازگشتن بود

از آبی کزو سرو آزاد رست

سزد گر نبايد بدو خاک شست

وگر خوار گيرد تن ارجمند

به پستی نهد روی سرو بلند

سرش برگرايد ز بالين ناز

مدار ايچ ازو گرز و شمشير باز

گرامی که خواری کند آرزوی

نشايد جدا کرد او را ز خوی

يکی ارجمندی بود کشته خوار

چو با شاه گيتی کند کارزار

تواز کشتن او مدار ايچ باک

چوخون سرخويش گيرد به خاک

سوی کيش قيصر گرايد همی

ز ديهيم ما سر بتابدهمی

عزيزی بود زار و خوار و نژند

گزيده به شاهی ز چرخ بلند

بدين داستان زد يکی مهرنوش

پرستار با هوش و پشمينه پوش

که هرکو به مرگ پدر گشت شاد

ورا رامش و زندگانی مباد

تو از تيرگی روشنايی مجوی

که با آتش آب اندر آيد به جوی

نه آسانيی ديد بی رنج کس

که روشن زمانه برينست و بس

تو با چرخ گردان مکن دوستی

که گه مغز اويی و گه پوستی

چه جويی زکردار او رنگ و بوی

بخواهد ربودن چو به نمود روی

بدان گه بود بيم رنج و گزند

که گردون گردان برآرد بلند

سپاهی که هستند با نوش زاد

کجا سر به پيچند چندين ز داد

تو آن را جز از باد و بازی مدان

گزاف زنان بود و رای بدان

هران کس که ترساست از لشکرش

همی از پی کيش پيچد سرش

چنينست کيش مسيحا که دم

زنی تيز و گردد کسی زو دژم

نه پروای رای مسيحابود

به فرجام خصمش چليپا بود

دگر هرکه هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ايشان يکی برتری رای نيست

دم باد با رای ايشان يکيست

به جنگ ار گرفته شود نو شزاد

برو زين سخنها مکن هيچ ياد

که پوشيده رويان او در نهان

سرآرند برخويشتن بر زمان

هم ايوان او ساز زندان اوی

ابا آنک بردند فرمان اوی

در گنج يک سر بدو برمبند

وگر چه چنين خوار شد ارجمند

ز پوشيده رويان و از خوردنی

ز افگندنی هم ز گستردنی

برو هيچ تنگی نبايد به چيز

نبايد که چيزی نيابد به نيز

وزين مرزبانان ايرانيان

هران کس که بستند با او ميان

چو پيروز گردی مپيچان سخن

ميانشان به خنجر به دو نيم کن

هران کس که او دشمن پادشاست

به کام نهنگش سپاری رواست

جزان هرک ما را به دل دشمنست

ز تخم جفا پيشه آهرمنست

ز ما نيکوييها نگيرند ياد

تو را آزمايش بس ازنوش زاد

ز نظاره هرکس که دشنام داد

زبانش بجنبيد بر نوش زاد

بران ويژه دشنام ما خواستند

به هنگام بدگفتن آراستند

مباش اندرين نيزهمداستان

که بدخواه راند چنين داستان

گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست

دل ما برين راستی برگواست

زبان کسی کو ببد کرد ياد

وزو بود بيداد برنوش زاد

همه داغ کن برسر انجمن

مبادش زبان ومبادش دهن

کسی کو بجويد همی روزگار

که تا سست گردد تن شهريار

به کار آورد کژی و دشمنی

بدانديشی و کيش آهرمنی

بدين پادشاهی نباشد رواست

که فر و سر و افسر و چهر ماست

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پويان به راه

چو از ره سوی رام برزين رسيد

بگفت آنچ از شاه کسری شنيد

چو آن گفته شد نامه او بداد

به فرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

وز آزرم او مغز پرداختن

چوآن نامه برخواند مرد کهن

شنيد از فرستاده چندی سخن

بدانگه که خيزد خروش خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بزرگ از مداين برفت

بشد رام برزين سوی جنگ تفت

پس آگاهی آمد سوی نوش زاد

سپاه انجمن کرد و روزی بداد

همه جاثليقان و به طريق روم

که بودند زان مرز آبادبوم

سپهدار شماس پيش اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

برآمد خروش از در نوش زاد

بجنبيد لشکر چو دريا ز باد

به هامون کشيدند يکسر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کين و زهر

چو گرد سپه رام برزين بديد

بزد نای رويين وصف بر کشيد

ز گرد سواران جوشنوران

گراييدن گرزهای گران

دل سنگ خارا همی بردريد

کسی روی خورشيد تابان نديد

به قلب سپاه اندرون نوش زاد

يکی ترگ رومی به سر برنهاد

سپاهی بد از جاثلقيان روم

که پيدا نبد از پی نعل بوم

تو گفتی مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست

زره دار گردی بيامد دلير

کجا نام اوبود پيروز شير

خروشيد کای نامور نوش زاد

سرت را که پيچيد چونين ز داد

بگشتی ز دين کيومرثی

هم از راه هوشنگ و طهمورثی

مسيح فريبنده خود کشته شد

چو از دين يزدان سرش گشته شد

ز دين آوران کين آنکس مجوی

کجا کارخود را ندانست روی

اگر فر يزدان برو تافتی

جهود اندرو راه کی يافتی

پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنيدی که با روم و قيصر چه کرد

تو با او کنون جنگ سازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

بدين چهرچون ماه و اين فرو برز

برين يال و کتف و برين دست و گرز

نبينم خرد هيچ نزديک تو

چنين خيره شد جان تاريک تو

دريغ آن سرو تاج و نام و نژاد

که اکنون همی داد خواهی به باد

تو با شاه کسری بسنده نه ای

وگر پيل و شير دمنده ن های

چو دست و عنان توای شهريار

بايوان شاهان نديدم نگار

چو پای و رکيب تو و يال تو

چنين شورش و دست و کوپال تو

نگارنده ی چين نگاری نديد

زمانه چو تو شهرياری نديد

جوانی دل شاه کسری مسوز

مکن تيره اين آب گيتی فروز

پياده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن اين گرز و رومی کلاه

اگر دور از ايدر يکی باد سرد

نشاند بروی تو بر تيره گرد

دل شهريار از تو بريان شود

ز روی تو خورشيد گريان شود

به گيتی همه تخم زفتی مکار

ستيزه نه خوب آيد از شهريار

گر از رای من سر به يک سو بری

بلندی گزينی و کنداوری

بسی پند پيروز ياد آيدت

سخن هی ابد گوی ياد آيدت

چنين داد پاسخ ورانوش زاد

که ای پير فرتوت سر پر ز باد

ز لشکر مرا زينهاری مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه

مرا دين کسری نبايد همی

دلم سوی مادر گرايد همی

که دين مسيحاست آيين اوی

نگردم من از فره و دين اوی

مسيحای دين دار اگرکشته شد

نه فر جهاندار ازو گشته شد

سوی پاک يزدان شد آن رای پاک

بلندی نديد اندرين تيره خاک

اگرمن شوم کشته زان باک نيست

کجا زهر مرگست و ترياک نيست

بگفت اين سخن پيش پيروز پير

بپوشيد روی هوا را بتير

برفتند گردان لشکر ز جای

خروش آمد از کوس وز کرنای

سپهبد چوآتش برانگيخت اسب

بيامد بکردار آذر گشسب

چپ لشکر شاه ايران ببرد

به پيش سپه در نماند ايچ گرد

فراوان ز مردان لشکر بکشت

ازان کار شد رام برزين درشت

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

بگرد اندرون خسته شد نوش زاد

بسی کرد از پند پيروز ياد

بيامد به قلب سپه پر ز درد

تن از تير خسته رخ از درد زرد

چنين گفت پيش دليران روم

که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بناليد و گريان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

بدو گفت کين روزگارم دژم

ز من بر من آورد چندين ستم

کنون چون به خاک اندر آيد سرم

سواری برافگن بر مادرم

بگويش که شد زين جهان نوش زاد

سرآمدبدو روز بيداد و داد

تو از من مگر دل نداری به رنج

که اينست رسم سرای سپنج

مرا بهره اينست زين تيره روز

دلم چون بدی شاد و گيتی فروز

نزايد جز از مرگ را جانور

اگر مرگ دانی غم من مخور

سر من ز کشتن پر از دود نيست

پدر بتر از من که خشنود نيست

مکن دخمه و تخت و رنج دراز

به رسم مسيحا يکی گور ساز

نه کافور بايد نه مشک و عبير

که من زين جهان کشته گشتم بتير

بگفت اين و لب را بهم برنهاد

شد آن نامور شيردل نوش زاد

چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه

پراگنده گشتند زان رزمگاه

چو بشنيد کو کشته شد پهلوان

غريوان به بالين او شد دوان

ازان رزمگه کس نکشتند نيز

نبودند شاد و نبردند چيز

و را کشته ديدند و افگنده خوار

سکوبای رومی سرش بر کنار

همه رزمگه گشت زو پر خروش

دل رام برزين پر از درد و جوش

زاسقف بپرسيد کزنوش زاد

از اندرز شاهی چه داری به ياد

چنين داد پاسخ که جز مادرش

برهنه نبايد که بيند برش

تن خويش چون ديد خسته به تير

ستودان نفرمود و مشک و عبير

نه افسر نه ديبای رومی نه تخت

چو از بندگان ديد تاريک بخت

برسم مسيحا کنون مادرش

کفن سازد و گور و هم چادرش

کنون جان او با مسيحا يکيست

همانست کاين خسته بردار نيست

مسيحی بشهر اندرون هرک بود

نبد هيچ ترسای رخ ناشخود

خروش آمد از شهروز مرد و زن

که بودند يک سر شدند انجمن

تن شهريار دلير و جوان

دل و ديده شاه نوشين روان

به تابوتش از جای برداشتند

سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

چوآگاه شد زان سخن مادرش

به خاک اندرآمد سر و افسرش

ز پرده برهنه بيامد به راه

برو انجمن گشته بازارگاه

سراپرده ای گردش اندر زدند

جهانی همه خاک بر سر زدند

به خاکش سپردند و شد نوش زاد

ز باد آمد و ناگهان شد به باد

همه جند شاپور گريان شدند

ز درد دل شاه بريان شدند

چه پيچی همی خيره در بند آز

چودانی که ايدر نمانی دراز

گذرجوی و چندين جهان را مجوی

گلش زهر دارد به سيری مبوی

مگردان سرازدين وز راستی

که خشم خدای آورد کاستی

چو اين بشنوی دل زغم بازکش

مزن بر لبت بر ز تيمار تش

گرت هست جام می زرد خواه

به دل خرمی را مدان از گناه

نشاط وطرب جوی وسستی مکن

گزافه مپرداز مغزسخن

اگر در دلت هيچ حب عليست

تو را روز محشر به خواهش وليست

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

چو کسری نشست از بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بزرگان گيتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با را یزن

سر نامداران زبان برگشاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چنين گفت کز کردگار سپهر

دل ما پر از آفرين باد و مهر

کزويست نيک و بدويست کام

ازو مستمنديم وزو شادکام

ازويست فرمان و زويست مهر

به فرمان اويست بر چرخ مهر

ز رای وز تيمار او نگذريم

نفس جز به فرمان او نشمريم

به تخت مهی بر هر آنکس که داد

کند در دل او باشد از داد شاد

هر آنکس که انديش هی بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهيم

بخواهش گران روز فرخ نهيم

از انديشه ی دل کس آگاه نيست

به تنگی دل اندر مرا راه نيست

اگر پادشا را بود پيشه داد

بود بی گمان هر کس از داد شاد

از امروز کاری به فردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نيايد به کار

بدانگه که يابی تن زورمند

ز بيماری انديش و درد و گزند

پس زندگی ياد کن روز مرگ

چنانيم با مرگ چون باد و برگ

هر آنگه که در کار سستی کنی

همه رای ناتندرستی کنی

چو چيره شود بر دل مرد رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

دل مرد بيکار و بسيار گوی

ندارد به نزد کسان آبروی

وگر بر خرد چيره گردد هوا

نخواهد به ديوانگی بر گوا

بکژی تو را راه نزديکتر

سوی راستی راه باريکتر

به کاری کزو پيشدستی کنی

به آيد که کندی و سستی کنی

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

نگيرد ز بخت سپهری فروغ

سخن گفتن کژ ز بيچارگيست

به بيچارگان برببايد گريست

چو برخيزد از خواب شاه از نخست

ز دشمن بود ايمن و تندرست

خردمند وز خوردنی بی نياز

فزونی برين رنج و دردست و آز

وگر شاه با داد و بخشايشست

جهان پر ز خوبی و آسايشست

وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

هر آنکس که هست اندرين انجمن

شنيد اين برآورده آواز من

بدانيد و سرتاسر آگاه بيد

همه ساله با بخت همراه بيد

که ما تاجداری به سر برده ايم

بداد و خرد رای پرورد هايم

وليکن ز دستور بايد شنيد

بد و نيک بی او نيايد پديد

هر آنکس که آيد بدين بارگاه

ببايست کاری نيابند راه

نباشم ز دستور همداستان

که بر من بپوشد چنين داستان

بدرگاه بر کارداران من

ز لشکر نبرده سواران من

چو روزی بديشان نداريم تنگ

نگه کرد بايد بنام و به ننگ

همه مردمی بايد و راستی

نبايد به کار اندرون کاستی

هر آنکس که باشد از ايرانيان

ببندد بدين بارگه برميان

بيابد ز ما گنج و گفتار نرم

چو باشد پرستنده با رای و شرم

چو بيداد جويد يکی زيردست

نباشد خردمند و خسروپرست

مکافات بايد بدان بد که کرد

نبايد غم ناجوانمرد خورد

شما دل به فرمان يزدان پاک

بداريد وز ما مداريد باک

که اويست بر پادشا پادشا

جهاندار و پيروز و فرمانروا

فروزنده ی تاج و خورشيد و ماه

نماينده ما را سوی داد راه

جهاندار بر داوران داورست

ز انديشه ی هر کسی برترست

مکان و زمان آفريد و سپهر

بياراست جان و دل ما به مهر

شما را دل از مهر ما برفروخت

دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

شما رای و فرمان يزدان کنيد

به چيزی که پيمان دهد آن کنيد

نگهدار تا جست و تخت بلند

تو را بر پرستش بود يارمند

همه تندرستی به فرمان اوست

همه نيکويی زير پيمان اوست

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

همان آتش و آب و خاک نژند

به هستی يزدان گوايی دهند

روان تو را آشنايی دهند

ستايش همه زير فرمان اوست

پرستش همه زير پيمان اوست

چو نوشين روان اين سخن برگرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

همه يک سر از جای برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شهنشاه دانندگان را بخواند

سخنهای گيتی سراسر براند

جهان را ببخشيد بر چار بهر

وزو نامزد کرد آبادشهر

نخستين خراسان ازو ياد کرد

دل نامداران بدو شاد کرد

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

وزين بهره بود آذرابادگان

که بخشش نهادند آزادگان

وز ارمينيه تا در اردبيل

بپيمود بينادل و بوم گيل

سيوم پارس و اهواز و مرز خزر

ز خاور ورا بود تا باختر

چهارم عراق آمد و بوم روم

چنين پادشاهی و آباد بوم

وزين مرزها هرک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

ببخشيد آگنده گنجی برين

جهانی برو خواندند آفرين

ز شاهان هرآنکس که بد پيش ازوی

اگر کم بدش گاه اگر بيش ازوی

بجستند بهره ز کشت و درود

نرستست کس پيش ازين نابسود

سه يک بود يا چار يک بهر شاه

قباد آمد و ده يک آورد راه

زده يک بر آن بد که کمتر کند

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

زمانه ندادش بران بر درنگ

به دريا بس ايمن مشو بر نهنگ

به کسری رسيد آن سزاوار تاج

ببخشيد بر جای ده يک خراج

شدند انجمن بخردان و ردان

بزرگان و بيداردل موبدان

همه پادشاهان شدند انجمن

زمين را ببخشيد و برزد رسن

گزيتی نهادند بر يک درم

گر ای دون که دهقان نباشد دژم

کسی را کجا تخم گر چارپای

به هنگام ورزش نبودی بجای

ز گنج شهنشاه برداشتی

وگرنه زمين خوار بگذاشتی

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراگنده شد رسمهای کهن

گزيت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همين بد رقم

ز زيتون و جوز و ز هر ميو هدار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسيدی به گنج

نبويد جزين تا سر سال رنج

وزين خوردنيهای خردادماه

نکردی به کار اندرون کس نگاه

کسی کش درم بود و دهقان نبود

نديدی غم رنج و کشت و درود

بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

کسی بر کديور نکردی ستم

به سالی به سه بهره بود اين درم

گزارنده بودی به ديوان شاه

ازين باژ بهری به هر چار ماه

دبير و پرستنده ی شهريار

نبودی به ديوان کسی زين شمار

گزيت و خراج آنچ بد نام برد

بسه روزنامه به موبد سپرد

يکی آنک بر دست گنجور بود

نگهبان آن نامه دستور بود

دگر تا فرستد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

سه ديگر که نزديک موبد برند

گزيت و سر باژها بشمرند

به فرمان او بود کاری که بود

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

پراگنده کاراگهان در جهان

که تا نيک و بد زو نماند نهان

همه روی گيتی پر از داد کرد

بهرجای ويرانی آباد کرد

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش و گرگ

يکی نامه فرمود بر پهلوی

پسند آيدت چون ز من بشنوی

نخستين سر نامه کرد از مهست

شهنشاه کسری يزدان پرست

به بهرام روز و بخرداد شهر

که يزدانش داد از جهان تاج بهر

برومند شاخ از درخت قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

سوی کارداران باژ و خراج

پرستنده شايسته ی فر و تاج

بی اندازه از ما شما را درود

هنر با نژاد اين بود با فزود

نخستين سخن چون گشايش کنيم

جهان آفرين را ستايش کنيم

خردمند و بينادل آنرا شناس

که دارد ز دادار کيهان سپاس

بداند که هست او ز ما بی نياز

به نزديک او آشکارست راز

کسی را کجا سرفرازی دهد

نخستين ورا بی نيازی دهد

مرا داد فرمان و خود داورست

ز هر برتری جاودان برترست

به يزدان سزد ملک و مهتر يکيست

کسی را جز از بندگی کار نيست

ز مغز زمين تا به چرخ بلند

ز افلاک تا تيره خاک نژند

پی مور بر خويشتن برگواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستی

که ديو آورد کژی و کاستی

اگر بهر من زين سرای سپنج

نبودی جز از باغ و ايوان و گنج

نجستی دل من به جز داد و مهر

گشادن بهر کار بيدار چهر

کنون روی بوم زمين سر به سر

ز خاور برو تا در باختر

به شاهی مرا داد يزدان پاک

ز خورشيد تابنده تا تيره خاک

نبايد که جز داد و مهر آوريم

وگر چين به کاری بچهر آوريم

شبان بدانديش و دشت بزرگ

همی گوسفندان بماند بگرگ

نبايد که بر زيردستان ما

ز دهقان وز دين پرستان ما

به خشکی به خاک و بکشتی برآب

برخشنده روز و به هنگام خواب

ز بازارگانان تر و ز خشک

درم دارد و در خوشاب و مشک

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بريشان ز خم سپهر

برين گونه رفت از نژاد و گهر

پسر تاج يابد همی از پدر

به جز داد و خوبی نبد در جهان

يکی بود با آشکارا نهان

نهاديم بر روی گيتی خراج

درخت گزيت از پی تخت عاج

چو اين نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد اورمزد شما

کسی کو برين يک درم بگذرد

ببيداد بر يک نفس بشمرد

به يزدان که او داد ديهيم و فر

که من خود ميانش ببرم به ار

برين نيز بادافره ی کردگار

نبايد که چشم بد آيد به کار

همين نامه و رسم بنهيد پيش

مگرديد ازين فرخ آيين خويش

به هر چار ماهی يکی بهر ازين

بخواهيد با داد و با آفرين

به جايی که باشد زيان ملخ

وگر تف خورشيد تابد به شخ

دگر تف باد سپهر بلند

بدان کشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

مخواهيد با ژاندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراگنده و مزد رنج

ببخشيد کارندگانرا ز گنج

زمينی که آن را خداوند نيست

به مرد و ورا خويش و پيوند نيست

نبايد که آن بوم ويران بود

که در سايه ی شاه ايران بود

که بدگو برين کار ننگ آورد

که چونين بهانه بچنگ آورد

ز گنج آنچ بايد مداريد باز

که کردست يزدان مرا بی نياز

چو ويران بود بوم در بر من

نتابد درو سايه ی فر من

کسی را که باشد برين مايه کار

اگر گيرد اين کار دشوار خوار

کنم زنده بر دار جايی که هست

اگر سرفرازست و گر زيردست

بزرگان که شاهان پيشين بدند

ازين کار بر ديگر آيين بدند

بد و نيک با کارداران بدی

جهان پيش اسب سواران بدی

خرد را همه خيره بفريفتند

بافزونی گنج نشکيفتند

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

نخواهيم بدينار کردن نگاه

شما را جهان بازجستن بداد

نگه داشتن ارج مرد نژاد

گرامی تر از جان بدخواه من

که جويد همی کشور و گاه من

سپهبد که مردم فروشد به زر

نبايد بدين بارگه برگذر

کسی را کند ارج اين بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه

چو بيداردل کارداران من

به ديوان موبد شدند انجمن

پديد آيد از گفت يک تن دروغ

ازان پس نگيرد بر ما فروغ

به بيدادگر بر مرا مهر نيست

پلنگ و جفاپيشه مردم يکيست

هر آنکس که او راه يزدان بجست

بب خرد جان تيره بشست

بدين بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود

به نزديک يزدان ز تخمی که کشت

به بايد بپاداش خرم بهشت

که ما بی نيازيم ازين خواسته

که گردد به نفرين روان کاسته

گر از پوست درويش باشد خورش

ز چرمش بود بی گمان پرورش

پلنگی به از شهرياری چنين

که نه شرم دارد نه آيين نه دين

گشادست بر ما در راستی

چه کوبيم خيره در کاستی

نهانی بدو داد دادن بروی

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

به نزديک يزدان بود ناپسند

نباشد بدين بارگه ارجمند

ز يزدان وز ما بدان کس درود

که از داد و مهرش بود تاروپود

اگر دادگر باشدی شهريار

بماند به گيتی بسی پايدار

که جاويد هر کس کنند آفرين

بران شاه کباد دارد زمين

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

به گنج و به لشکر توانگر بدند

نبد دادگرتر ز نوشين روان

که بادا هميشه روانش جوان

نه زو پرهنرتر به فرزانگی

به تخت و بداد و به مردانگی

ورا موبدی بود بابک بنام

هشيوار و دانادل و شادکام

بدو داد ديوان عرض و سپاه

بفرمود تا پيش درگاه شاه

بياراست جايی فراخ و بلند

سرش برتر از تيغ کوه پرند

بگسترد فرشی برو شاهوار

نشستند هرکس که بود او به کار

ز ديوان بابک برآمد خروش

نهادند يک سر برآواز گوش

که ای نامداران جنگ آزمای

سراسر به اسب اندر آريد پای

خراميد يک يک به درگاه شاه

به سر برنهاده ز آهن کلاه

زره دار با گرزه ی گاوسار

کسی کو درم خواهد از شهريار

بيامد به ايوان بابک سپاه

هوا شد ز گرد سواران سياه

چو بابک سپه را همه بنگريد

درفش و سر تاج کسری نديد

ز ايوان باسب اندر آورد پای

بفرمودشان بازگشتن ز جای

برين نيز بگذشت گردان سپهر

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای گرزداران ايران سپاه

همه با سليح و کمان و کمند

بديوان بابک شويد ارجمند

برفتند با نيزه و خود و کبر

همی گرد لشکر برآمد به ابر

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو پيدا نبد فر و اورند شاه

چنين گفت کامروز با مهر و داد

همه بازگرديد پيروز و شاد

به روز سه ديگر برآمد خروش

که ای نامداران با فر و هوش

مبادا که از لشکری يک سوار

نه با ترگ و با جوشن کارزار

بيايد برين بارگه بگذرد

عرض گاه و ايوان او بنگرد

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند

به فر و بزرگی و تخت بلند

بداند که بر عرض آزرم نيست

سخن با محابا و با شرم نيست

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ز ديوان بابک برآمد خروش

بخنديد کسری و مغفر بخواست

درفش بزرگی برافراشت راست

به ديوان بابک خراميد شاه

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

فروهشت از ترگ رومی زره

زده بر زره بر فراوان گره

يکی گرزه ی گاوپيکر به چنگ

زده بر کمرگاه تير خدنگ

به بازو کمان و بزين بر کمند

ميان را بزرين کمر کرده بند

برانگيخت اسب و بيفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

عنان را چپ و راست لختی بسود

سليح سواری به بابک نمود

نگه کرد بابک پسند آمدش

شهنشاه را فرمند آمدش

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به فرهنگ توشه بدی

بياراستی روی کشور بداد

ازين گونه داد از تو داريم ياد

دليری بد از بنده اين گفت و گوی

سزد گر نپيچی تو از داد روی

عنان را يکی بازپيچی براست

چنان کز هنرمندی تو سزاست

دگرباره کسری برانگيخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب

نگه کرد بابک ازو خيره ماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

سواری هزار و گوی دوهزار

نبودی کسی را گذر بر چهار

درمی فزون کرد روزی شاه

به ديوان خروش آمد از بارگاه

که اسب سر جنگجويان بيار

سوار جهان نامور شهريار

فراوان بخنديد نوشين روان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

چو برخاست بابک ز ديوان شاه

بيامد بر نامور پيشگاه

بدو گفت کای شهريار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستی بود و داد

درشتی نگيرد ز من شاه ياد

درشتی نمايم چو باشم درست

انوشه کسی کو درشتی نجست

بدو گفت شاه ای هشيوار مرد

تو هرگز ز راه درستی مگرد

تن خويش را چون محابا کنی

دل راستی را همی بشکنی

بدين ارز تو نزد من بيش گشت

دلم سوی انديشه خويش گشت

که ما در صف کار ننگ و نبرد

چگونه برآريم ز آورد گرد

چنين داد پاسخ به پرمايه شاه

که چون نو نبيند نگين و کلاه

چو دست و عنان تو ای شهريار

به ايوان نديدست پيکرنگار

به کام تو گردد سپهر بلند

دلت شاد بادا تنت بی گزند

به موبد چنين گفت نوشين روان

که با داد ما پير گردد جوان

به گيتی نبايد که از شهريار

بماند جز از راستی يادگار

چرا بايد اين گنج و اين روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

چو ايدر نخواهی همی آرميد

ببايد چريد و ببايد چميد

پرانديشه بودم ز کار جهان

سخن را همی داشتم در نهان

که تا تاج شاهی مرا دشمنست

همه گرد بر گرد آهرمنست

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

به بی مردی آيد هم از گنج رنج

اگر بد به درويش خواهد رسيد

ازين آرزو دل ببايد بريد

همی راندم با دل خويش راز

چو انديشه پيش خرد شد فراز

سوی پهلوانان و سوی ردان

هم از پند بيداردل بخردان

نبشتم بخ هر کشوری نامه ای

به هر نامداری و خودکام های

که هر کس که داريد هوش و خرد

همی کهتری را پسر پرورد

به ميدان فرستيد با ساز جنگ

بجويند نزديک ما نام و ننگ

نبايد که اندر فراز و نشيب

ندانند چنگ و عنان و رکيب

به گرز و به شمشير و تير و کمان

بدانند پيچيد با بدگمان

جوان بی هنر سخت ناخوش بود

اگر چند فرزند آرش بود

عرض شد ز در سوی هر کشوری

درم برد نزديک هر مهتری

چهل روز بودی درم را درنگ

برفتند از شهر با ساز جنگ

ز ديوان چو دينار برداشتند

بدان خرمی روز بگذاشتند

کنون لاجرم روی گيتی بمرد

بياراستم تا کی آيد نبرد

مرا ساز و لشکر ز شاهان پيش

فزونست و هم دولت و رای بيش

سخنها چو بشنيد موبد ز شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

چو خورشيد بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر

پديد آمد آن توده ی شنبليد

دو زلف شب تيره شد ناپديد

نشست از بر تخت نوشين روان

خجسته دلفروز شاه جوان

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آنکس که بد بر زمين را هجوی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که هر کس که جويد سوی داد راه

بيايد بدرگاه نوشين روان

لب شاه خندان و دولت جوان

به آواز گفت آن زمان شهريار

که جز پاک يزدان مجوييد يار

که دارنده اويست و هم رهنمای

همو دست گيرد به هر دوسرای

مترسيد هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس اين بارگاه

هر آنکس که آيد به روز و به شب

ز گفتار بسته مداريد لب

اگر می گساريم با انجمن

گر آهسته باشيم با رای زن

به چوگان و بر دشت نخچيرگاه

بر ما شما را گشادست راه

به خواب و به بيداری و رنج و ناز

ازين بارگه کس مگرديد باز

مخسبيد يک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه يافته

بدان گه شود شاد و روشن دلم

که رنج ستم ديده گان بگسلم

مبادا که از کارداران من

گر از لشکر و پيشکاران من

نخسبد کسی با دلی دردمند

که از درد او بر من آيد گزند

سخنها اگرچه بود در نهان

بپرسد ز من کردگار جهان

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

که موبد به ديوان ما رانده است

نخواهند نيز از شما زر و سيم

مخسبيد زين پس ز من دل ببيم

برآمد ز ايوان يکی آفرين

بجوشيد تابنده روی زمين

که نوشين روان باد با فرهی

همه ساله با تخت شاهنشهی

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

مه اين نامور خسروانی کلاه

برفتند با شادی و خرمی

چو باغ ارم گشت روی زمی

ز گيتی نديدی کسی را دژم

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمين لاله کشت

در و دشت و پاليز شد چون چراغ

چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ

پس آگاهی آمد به روم و به هند

که شد روی ايران چو رومی پرند

زمين را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بياراست شاه

کسی آن سپه را نداند شمار

به گيتی مگر نامور شهريار

همه با دل شاد و با ساز جنگ

همه گيتی افروز با نام و ننگ

دل شاه هر کشوری خيره گشت

ز نوشين روان رايشان تيره گشت

فرستاده آمد ز هند و ز چين

همه شاه را خواندند آفرين

نديدند با خويشتن تاو او

سبک شد به دل باژ با ساو او

همه کهتری را بياراستند

بسی بدره و برده ها خواستند

به زرين عمود و به زرين کلاه

فرستادگان برگرفتند راه

به درگاه شاه جهان آمدند

چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

برين نيز بگذشت چندی سپهر

همی رفت با شاه ايران به مهر

خردمند کسری چنان کرد رای

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

بگردد يکی گرد خرم جهان

گشاده کند رازهای نهان

بزد کوس وز جای لشکر براند

همی ماه و خورشيد زو خيره ماند

ز بس پيکر و لشکر و سيم و زر

کمرهای زرين و زرين سپر

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

همان در خوشاب و گوهر نماند

تن آسان بسوی خراسان کشيد

سپه را به آيين ساسان کشيد

به هر بوم آباد کو بربگذشت

سراپرده و خيمه ها زد به دشت

چو برخاستی ناله ی کرنای

مناديگری پيش کردی به پای

که ای زيردستان شاه جهان

که دارد گزندی ز ما در نهان

مخسبيد ناايمن از شهريار

مداريد ز انديشه دل نابکار

ازين گونه لشکر بگرگان کشيد

همی تاج و تخت بزرگان کشيد

چنان دان که کمی نباشد ز داد

هنر بايد از شاه و رای و نژاد

ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت يه کسر همه بيشه بود

دل شاه ايران پرانديشه بود

ز هامون به کوهی برآمد بلند

يکی تازيی برنشسته سمند

سر کوه و آن بيشه ها بنگريد

گل و سنبل و آب و نخچير ديد

چنين گفت کای روشن کردگار

جهاندار و پيروز و پروردگار

تويی آفريننده ی هور و ماه

گشاينده و هم نماينده راه

جهان آفريدی بدين خرمی

که از آسمان نيست پيدا زمی

کسی کو جز از تو پرستد همی

روان را به دوزخ فرستد همی

ازيرا فريدون يزدان پرست

بدين بيشه برساخت جای نشست

بدو گفت گوينده کای دادگر

گر ايدر ز ترکان نبودی گذر

ازين مايه ور جا بدين فرهی

دل ما ز رامش نبودی تهی

نياريم گردن برافراختن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

نماند ز بسيار و اندک به جای

ز پرنده و مردم و چارپای

گزندی که آيد به ايران سپاه

ز کشور به کشور جزين نيست راه

بسی پيش ازين کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود

کنون چون ز دهقان و آزادگان

برين بوم و بر پارسازادگان

نکاهد همی رنج کافزايشست

به ما برکنون جای بخشايست

نباشد به گيتی چنين جای شهر

گر از داد تو ما بيابيم بهر

همان آفريدون يزدان پرست

به بد بر سوی ما نيازيد دست

اگر شاه بيند به رای بلند

به ما برکند راه دشمن ببند

سرشک از دو ديده بباريد شاه

چو بشنيد گفتار فريادخواه

به دستور گفت آن زمان شهريار

که پيش آمد اين کار دشوار خوار

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تاج را خويشتن پروريم

جهاندار نپسندد از ما ستم

که باشيم شادان و دهقان دژم

چنين کوه و اين دشتهای فراخ

همه از در باغ و ميدان و کاخ

پر از گاو و نخچير و آب روان

ز ديدن همی خيره گردد روان

نمانيم کين بوم ويران کنند

همی غارت از شهر ايران کنند

ز شاهی وز روی فرزانگی

نشايد چنين هم ز مردانگی

نخوانند بر ما کسی آفرين

چو ويران بود بوم ايران زمين

به دستور فرمود کز هند و روم

کجا نام باشد به آباد بوم

ز هر کشوری مردم بيش بين

که استاد بينی برين برگزين

يکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند

به سنگ و به گچ بايد از قعر آب

برآورده تا چشمه ی آفتاب

هر آنگه که سازيم زين گونه بند

ز دشمن به ايران نيايد گزند

نبايد که آيد يکی زين به رنج

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

نبايد که آزار يابد ز داد

يکی پير موبد بران کار کرد

بيابان همه پيش ديوار کرد

دری برنهادند ز آهن بزرگ

رمه يک سر ايمن شد از بيم گرگ

همه روی کشور نگهبان نشاند

چو ايمن شد از دشت لشکر براند

ز دريا به راه الانان کشيد

يکی مرز ويران و بيکار ديد

به آزادگان گفت ننگست اين

که ويران بود بوم ايران زمين

نشايد که باشيم همداستان

که دشمن زند زين نشان داستان

ز لشکر فرستاده ای برگزيد

سخن گوی و دانا چنان چون سزيد

بدو گفت شبگير ز ايدر بپوی

بدين مرزبانان لشکر بگوی

شنيدم ز گفتار کارآگهان

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

که گفتيد ما را ز کسری چه باک

چه ايران بر ما چه يک مشت خاک

بيابان فراخست و کوهش بلند

سپاه از در تير و گرز و کمند

همه جنگجويان بيگانه ايم

سپاه و سپهبد نه زين خانه ايم

کنون ما به نزد شما آمديم

سراپرده و گاه و خيمه زديم

در و غار جای کمين شماست

بر و بوم و کوه و زمين شماست

فرستاده آمد بگفت اين سخن

که سالار ايران چه افگند بن

سپاه الانی شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

سپاهی که شان تاختن پيشه بود

وز آزادمردی کم انديشه بود

از ايشان بدی شهر ايران ببيم

نماندی بکس جامه و زر و سيم

زن و مرد با کودک و چارپای

به هامون رسيدی نماندی بجای

فرستاده پيغام شاه جهان

بديشان بگفت آشکار و نهان

رخ نامداران ازان تيره گشت

دل از نام نوشي نروان خيره گشت

بزرگان آن مرز و کنداوران

برفتند با باژ و ساو گران

همه جامه و برده و سيم و زر

گرانمايه اسبان بسيار مر

از ايشان هر آنکس که پيران بدند

سخن گوی و دانش پذيران بدند

همه پيش نوشين روان آمدند

ز کار گذشته نوان آمدند

چو پيش سراپرده ی شهريار

رسيدند با هديه و با نثار

خروشان و غلتان به خاک اندرون

همه ديده پر خاک و دل پر ز خون

خرد چون بود با دلاور به راز

به شرم و به پوزش نيايد نياز

بر ايشان ببخشود بيدار شاه

ببخشيد يک سر گذشته گناه

بفرمود تا هرچ ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

يکی شارستانی برآرند زود

بدو اندرون جای کشت و درود

يکی باره ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نيابد گزند

بگفتند با نامور شهريار

که ما بندگانيم با گوشوار

برآريم ازين سان که فرمود شاه

يکی باره و نامور جايگاه

وزان جايگه شاه لشکر براند

به هندوستان رفت و چندی بماند

به فرمان همه پيش او آمدند

به جان هر کسی چاره جو آمدند

ز دريای هندوستان تا دو ميل

درم بود با هديه و اسب و پيل

بزرگان همه پيش شاه آمدند

ز دوده دل و ني کخواه آمدند

بپرسيد کسری و بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

به دل شاد برگشت ز آن جايگاه

جهانی پر از اسب و پيل و سپاه

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

که گشت از بلوجی جهانی سياه

ز بس کشتن و غارت و تاختن

زمين را بب اندر انداختن

ز گيلان تباهی فزونست ازين

ز نفرين پراگنده شد آفرين

دل شاه نوشين روان شد غمی

برآميخت اندوه با خرمی

به ايرانيان گفت الانان و هند

شد از بيم شمشير ما چون پرند

بسنده نباشيم با شهر خويش

همی شير جوييم پيچان ز ميش

بدو گفت گوينده کای شهريار

به پاليز گل نيست بی زخم خار

همان مرز تا بود با رنج بود

ز بهر پراگندن گنج بود

ز کار بلوج ارجمند اردشير

بکوشيد با کاردانان پير

نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پيکار و جنگ

اگرچند بد اين سخن ناگزير

بپوشيد بر خويشتن اردشير

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

چو آمد به نزديک آن مرز و کوه

بگرديد گرد اندرش با گروه

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

مناديگری گرد لشکر بگشت

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

که از کوچگه هرک يابيد خرد

وگر تيغ دارند مردان گرد

وگر انجمن باشد از اندکی

نبايد که يابد رهايی يکی

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پياده ببستند راه

از ايشان فراوان و اندک نماند

زن و مرد جنگی و کودک نماند

سراسر به شمشير بگذاشتند

ستم کردن و رنج برداشتند

ببود ايمن از رنج شاه جهان

بلوجی نماند آشکار و نهان

چنان بد که بر کوه ايشان گله

بدی بی نگهبان و کرده يله

شبان هم نبودی پس گوسفند

به هامون و بر تيغ کوه بلند

همه رختها خوار بگذاشتند

در و کوه را خانه پنداشتند

وزان جايگه سوی گيلان کشيد

چو رنج آمد از گيل و ديلم پديد

ز دريا سپه بود تا تيغ کوه

هوا پر درفش و زمين پر گروه

پراگنده بر گرد گيلان سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

چنين گفت کايدر ز خرد و بزرگ

نيايد که ماند يکی ميش و گرگ

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

که خون در همه روی کشور بگشت

ز بس کشتن و غارت و سوختن

خروش آمد و ناله ی مرد و زن

ز کشته به هر سو يکی توده بود

گياها به مغز سر آلوده بود

ز گيلان هر آنکس که جنگی بدند

هشيوار و بارای و سنگی بدند

ببستند يک سر همه دست خويش

زنان از پس و کودک خرد پيش

خروشان بر شهريار آمدند

دريده بر و خاکسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن

که ما بازگشتيم زين بدکنش

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

اگر شاه را دل ز گيلان بخست

ببريم سرها ز تنها بدست

دل شاه خشنود گردد مگر

چو بيند بريده يکی توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آوار بشنيد شاه

برايشان ببخشود شاه جهان

گذشته شد اندر دل او نهان

نوا خواست از گيل و ديلم دوصد

کزان پس نگيرد يکی راه بد

يکی پهلوان نزد ايشان بماند

چو بايسته شد کار لشکر براند

ز گيلان به راه مداين کشيد

شمار و کران سپه را نديد

به ره بر يکی لشکر بی کران

پديد آمد از دور نيز هوران

سواری بيامد به کردار گرد

که در لشکر گشن بد پای مرد

پياده شد از اسب و بگشاد لب

چنين گفت کاين منذرست از عرب

بيامد که بيند مگر شاه را

ببوسد همی خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آيد رواست

چنان دان که اين خانه ی ما وراست

فرستاده آمد زمين بوس داد

برفت و شنيده همه کرد ياد

چو بشنيد منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمين را برفت

همانگه بيامد به نزديک شاه

همه مهتران برگشادند راه

بپرسيد زو شاه و شادی نمود

ز ديدار او روشنايی فزود

جهانديده منذر زبان برگشاد

ز روم وز قيصر همی کرد ياد

بدو گفت اگر شاه ايران تويی

نگهدار پشت دليران تويی

چرا روميان شهرياری کنند

به دشت سواران سواری کنند

اگر شاه برتخت قيصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

چه دستور باشد گرانمايه شاه

نبيند ز ما نيز فريادخواه

سواران دشتی چو رومی سوار

بيابند جوشن نيايد به کار

ز گفتار منذر برآشفت شاه

که قيصر همی برفرازد کلاه

ز لشکر زبان آوری برگزيد

که گفتار ايشان بداند شنيد

بدو گفت ز ايدر برو تا بروم

مياسای هيچ اندر آباد بوم

به قيصر بگو گر نداری خرد

ز رای تو مغز تو کيفر برد

اگر شير جنگی بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داديابی بسست

که او را نشست از بر هر کسست

چپ خويش پيدا کن از دست راست

چو پيدا کنی مرز جويی رواست

چو بخشنده ی بوم و کشور منم

به گيتی سرافراز و مهتر منم

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادی بدو بروزد

تو با تازيان دست يازی بکين

يکی در نهان خويشتن را ببين

و ديگر که آن پادشاهی مراست

در گاو تا پشت ماهی مراست

اگر من سپاهی فرستم بروم

تو را تيغ پولاد گردد چو موم

فرستاده از نزد نوشي نروان

بيامد به کردار باد دمان

بر قيصر آمد پيامش بداد

بپيچيد بی مايه قيصر ز داد

نداد ايچ پاسخ ورا جز فريب

همی دور ديد از بلندی نشيب

چنين گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خيره منذر بنالد همی

برين گونه رنجش ببالد همی

ور ای دون که از دشت نيز هوران

نبالد کسی از کران تا کران

زمين آنک بالاست پهنا کنيم

وزان دشت بی آب دريا کنيم

فرستاده بشنيد و آمد چو گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

برآشفت کسری بدستور گفت

که با مغز قيصر خرد نيست جفت

من او را نمايم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پيمان کراست

ز بيشی وز گردن افراختن

وزين کشتن و غارت و تاختن

پشيمانی آنگه خورد مرد مست

که شب زير آتش کند هر دو دست

بفرمود تا برکشيدند نای

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمين قيرگون شد هوا آبنوس

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

به منذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نيزه وران

سپاهی بر از جنگجويان بروم

که آتش برآرند زان مرز و بوم

که گر چند من شهريار توام

برين کينه بر مايه دار توام

فرستاده يی ما کنون چر بگوی

فرستيم با نامه يی نزد اوی

مگر خود نيايد تو را زان گزند

به روم و به قيصر تو ما را پسند

نويسنده يی خواست از بارگاه

به قيصر يکی نامه فرمود شاه

ز نوشين روان شاه فرخ نژاد

جهانگير وزنده کن کيقباد

به نزديک قيصر سرافراز روم

نگهبان آن مرز و آباد بوم

سر نامه کرد آفرين از نخست

گرانمايگی جز به يزدان نجست

خداوند گردنده خورشيد و ماه

کزويست پيروزی و دستگاه

که بيرون شد از راه گردان سپهر

اگر جنگ جويد وگر داد و مهر

تو گر قيصری روم را مهتری

مکن بيش با تازيان داوری

وگر ميش جويی ز چنگال گرگ

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

وگر سوی منذر فرستی سپاه

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

وگر زيردستی بود بر منش

به شمشير يابد ز من سرزنش

تو زان مرز يک رش مپيمای پای

چو خواهی که پيمان بماند بجای

وگر بگذری زين سخن بگذرم

سر و گاه تو زير پی بسپرم

درود خداوند ديهيم و زور

بدان کو نجويد ببيداد شور

نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزيدند زان بارگاه

چنانچون ببايست چيره زبان

جهانديده و گرد و روش نروان

فرستاده با نامه ی شهريار

بيامد بر قيصر نامدار

برو آفرين کرد و نامه بداد

همان رای کسری برو کرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند

بپيچيد و اندر شگفتی بماند

ز گفتار کسری سرافزار مرد

برو پر ز چين کرد و رخساره زرد

نويسنده را خواند و پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

سر خامه چون کرد رنگين بقار

نخست آفرين کرد بر کردگار

نگارنده ی برکشيده سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

به گيتی يکی را کند تاجور

وزو به يکی پيش او با کمر

اگر خود سپهر روان زان تست

سر مشتری زير فرمان تست

به ديوان نگه کن که روم ینژاد

به تخم کيان باژ هرگز نداد

تو گر شهرياری نه من کهترم

همان با سر و افسر و لشکرم

چه بايست پذرفت چندين فسوس

ز بيم پی پيل و آوای کوس

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

که دارد به پرخاش با روم تاو

به تاراج بردند يک چند چيز

گذشت آن ستم برنگيريم نيز

ز دشت سواران نيزه وران

برآريم گرد از کران تا کران

نه خورشيد نوشين روان آفريد

وگر بستد از چرخ گردان کليد

که کس را نخواند همی از مهان

همه کام او يابد اندر جهان

فرستاده را هيچ پاسخ نداد

به تندی ز کسری نيامدش ياد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صليب و مسيحست جفت

فرستاده با او نزد هيچ دم

دژم ديد پاسخ بيامد دژم

بيامد بر شهر ايران چو گرد

سخنهای قيصر همه ياد کرد

چو برخواند آن نامه را شهريار

برآشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

ازان نامه چندی سخنها براند

سه روز اندران بود با رای زن

چه با پهلوانان لشکر شکن

چهارم بران راست شد رای شاه

که راند سوی جنگ قيصر سپاه

برآمد ز در ناله ی گاودم

خروشيدن نای و روينيه خم

به آرام اندر نبودش درنگ

همی از پی راستی جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی گرد برشد که گفتی سپهر

به دريای قير اندر اندود چهر

بپوشيد روی زمين را به نعل

هوا يک سر از پرنيان گشت لعل

نبد بر زمين پشه را جايگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه

ز جوشن سواران وز گرد پيل

زمين شد به کردار دريای نيل

جهاندار با کاويانی درفش

همی رفت با تاج و زرينه کفش

همی برشد آوازشان بر دو ميل

به پيش سپاه اندرون کوس و پيل

پس پشت و پيش اندر آزادگان

همی رفته تا آذرابادگان

چو چشمش برآمد بذرگشسب

پياده شد از دور و بگذاشت اسب

ز دستور پاکيزه برسم بجست

دو رخ را به آب دو ديده بشست

به باژ اندر آمد به آتشکده

نهاده به درگاه جشن سده

بفرمود تا نامه ی زند و است

بواز برخواند موبد درست

رد و هيربد پيش غلتان به خاک

همه دامن قرطها کرده چاک

بزرگان برو گوهر افشاندند

به زمزم همی آفرين خواندند

چو نزديکتر شد نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

ازو خواست پيروزی و دستگاه

نمودن دلش را سوی داد راه

پرستندگان را ببخشيد چيز

به جايی که درويش ديدند نيز

يکی خيمه زد پيش آتشکده

کشيدند لشکر ز هر سو رده

دبير خردمند را پيش خواند

سخنهای بايسته با او براند

يکی نامه فرمود با آفرين

سوی مرزبانان ايران زمين

که ترسنده باشيد و بيدار بيد

سپه را ز دشمن نگهدار بيد

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جوييد با زيردست

بداريد چندانک بايد سپاه

بدان تا نيابد بدانديش راه

درفش مرا تا نبيند کسی

نبايد که ايمن بخسبد بسی

از آتشکده چون بشد سوی روم

پراگنده شد زو خبر گرد بوم

به پيش آمد آنکس که فرمان گزيد

دگر زان بر و بوم شد ناپديد

جهانديده با هديه و با نثار

فراوان بيامد بر شهريار

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

ز هر سو پيام و درود آمدی

ز گيتی به هر سو که لشکر کشيد

جز از بزم و شادی نيامد پديد

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

به بزم آمدندی بر شهريار

چو نزديک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

سپهدار شيروی بهرام بود

که در جنگ با رای و آرام بود

چپ لشکرش را به فرهاد داد

بسی پندها بر برو کرد ياد

چو استاد پيروز بر ميمنه

گشسب جهانجوی پيش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پای

که در کينه گه داشتی دل به جای

طلايه به هرمزد خراد داد

بسی گفت با او ز بيداد و داد

به هر سوی رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

بسی پند و اندرز نيکو براند

چنين گفت کين لشکر بی کران

ز بی مايگان وز پرمايگان

اگر يک تن از راه من بگذرند

دم خويش بی رای من بشمرند

بدرويش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج

وگر کشتمندی بکوبد به پای

وگر پيش لشکر بجنبد ز جای

ور آهنگ بر ميوه داری کند

وگر ناپسنديده کاری کند

به يزدان که او داد ديهيم و زور

خداوند کيوان و بهرام و هور

که در پی ميانش ببرم به تيغ

وگر داستان را برآيد به ميغ

به پيش سپه در طلايه منم

جهانجوی و در قلب مايه منم

نگهبان پيل و سپاه و بنه

گهی بر ميان گاه برميمنه

به خشکی روم گر بدريای آب

نجويم برزم اندر آرام و خواب

مناديگری نام او رشنواد

گرفت آن سخنهای کسری به ياد

بيامد دوان گرد لشکر بگشت

به هر خيمه و خرگهی برگذشت

خروشيد کای بی کرانه سپاه

چنينست فرمان بيدار شاه

که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سيه بنگرد

بران تيره خاکش بريزند خون

چو آيد ز فرمان يزدان برون

به بانگ منادی نشد شاه رام

به روز سپيد و شب تير هفام

همی گرد لشکر بگشتی به راه

همی داشتی نيک و بد را نگاه

ز کار جهان آگهی داشتی

بد و نيک را خوار نگذاشتی

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

ورا دخمه کردی بران جايگاه

اگر بازماندی ازو سيم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بد و نيک با مرده بودی به خاک

نبودی به از مردم اندر مغاک

جهانی بدو مانده اندر شگفت

که نوشين روان آن بزرگی گرفت

به هر جايگاهی که جنگ آمدی

ورارای و هوش و درنگ آمدی

فرستاده ای خواستی راستگوی

که رفتی بر دشمن چاره جوی

اگر يافتندی سوی داد راه

نکردی ستم خود خردمند شاه

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

به خشم دلاور نهنگ آمدی

به تاراج دادی همه بوم و رست

جهان را به داد و به شمشير جست

به کردار خورشيد بد رای شاه

که بر تر و خشکی بتابد به راه

ندارد ز کس روشنايی دريغ

چو بگذارد از چرخ گردنده ميغ

همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوی

همش در خوشاب و هم آب جوی

فروغ و بلندی نبودش ز کس

دلفروز و بخشنده او بود و بس

شهنشاه را مايه اين بود و فر

جهان را همی داشت در زير پر

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

ازيران چنان بی نيازی بدی

اگر شير و پيل آمدنديش پيش

نه برداشتی جنگ يک روز بيش

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

به پيش سپاه آمدی به يدرنگ

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزاندان پيروزگر شهريار

چنين تا بيامد بران شارستان

که شوراب بد نام آن کارستان

برآورده ای ديد سر بر هوا

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشيده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه

نديدند جايی به درگاه راه

برو ساخت از چار سو منجنيق

به پای آمد آن باره ی جاثليق

برآمد ز هر سوی دز رستخيز

نديدند جايی گذار و گريز

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

شد آن باره ی دز به کردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه

ابا دود و آتش برآمد به ماه

همه حصن بی تن سر و پای بود

تن بی سرانشان دگر جای بود

غو زينهاری و جوش زنان

برآمد چو زخم تبيره زنان

از ايشان هر آنکس که پرمايه بود

به گنج و به مردی گرانپايه بود

ببستند بر پيل و کردند بار

خروش آمد و ناله ی زينهار

نبخشود بر کس به هنگام رزم

نه بر گنج دينار برگاه بزم

وزان جايگاه لشکر اندر کشيد

بره بر دزی ديگر آمد پديد

که در بند او گنج قيصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی

که آرايش روم بد نام اوی

ز کسری برآمد به فرجام اوی

بدان دز نگه کرد بيدار شاه

هنوز اندرو نارسيده سپاه

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

يکی تاجور خود به لشکر نماند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

همه گنج قيصر به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

برآورد زان شارستان رستخيز

همه برگرفتند راه گريز

خروش آمد از کودک و مرد و زن

همه پير و برنا شدند انجمن

به پيش گرانمايه شاه آمدند

غريوان و فريادخواه آمدند

که دستور و فرمان و گنج آن تست

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

به جان ويژه زنهار خواه توايم

پرستار فر کلاه توايم

بفرمود پس تا نکشتند نيز

برايشان ببخشود بسيار چيز

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

از آرايش روم برتر کشيد

نوندی ز گفتار کارآگهان

بيامد به نزديک شاه جهان

که قيصر سپاهی فرستاد پيش

ازان نامداران و گردان خويش

به پيش اندرون پهلوانی سترگ

به جنگ اندرون هر يکی همچو گرگ

به روميش خوانند فرفوريوس

سواری سرافراز با بوق و کوس

چو اين گفته شد پيش بيدار شاه

پديد آمد از دور گرد سپاه

بخنديد زان شهريار جهان

بدو گفت کين نيست از ما نهان

کجا جنگ را پيش ازين ساختيم

ز انديشه هرگونه پرداختيم

کی تاجور بر لب آورد کف

بفرمود تا برکشيدند صف

سپاهی بيامد به پيش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده، نامور لشکری انجمن

يلان سرافراز شمشيرزن

همه جنگ را تنگ بسته ميان

بزرگان و فرزانگان و کيان

به خون آب داده همه تيغ را

بدان تيغ برنده مر ميغ را

سپه را نبد بيشتر زان درنگ

که نخچير گيرد ز بالا پلنگ

به هر سو ز رومی تلی کشته بود

دگر خسته از جنگ برگشته بود

بشد خسته از جنگ فرفوريوس

دريده درفش و نگونسار کوس

سواران ايران بسان پلنگ

به هامون کجا غرمش آيد بچنگ

پس روميان در همی تاختند

در و دشت ازيشان بپرداختند

چنان هم همی رفت با ساز جنگ

همه نيزه و گرز و خنجر به چنگ

سپه را بهامونی اندر کشيد

برآورده ی ديگر آمد پديد

دزی بود با لشکر و بوق و کوس

کجا خواندنديش قالينيوس

سر باره برتر ز پر عقاب

يکی کنده ای گردش اندر پر آب

يکی شارستان گردش اندر فراخ

پر ايوان و پاليز و ميدان و کاخ

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

همه نامداران پرخاشجوی

دو فرسنگ پيش اندرون بود شاه

سيه گشت گيتی ز گرد سپاه

خروشی برآمد ز قالينيوس

کزان نعره اندک شد آواز کوس

بدان شارستان در نگه کرد شاه

همی هر زمانی فزون شد سپاه

ز دروازها جنگ برساختند

همه تير و قاروره انداختند

چو خورشيد تابنده برگشت زرد

ز گردنده يک بهره شد لاژورد

ازان باره ی دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد يکی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران ايران سپاه

همه پاک زين شهر بيرون شويد

به تاريکی اندر به هامون شويد

اگر هيچ بانگ زن و مرد پير

وگر غارت و شورش و داروگير

به گوش من آيد بتاريک شب

که بگشايد از رنج يک مردلب

هم اندر زمان آنک فرياد ازوست

پر از کاه بينند آگنده پوست

چو برزد ز خرچنگ تيغ آفتاب

بفرسود رنج و بپالود خواب

تبيره برآمد ز درگاه شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

ازان دز و آن شارستان مرد و زن

به درگاه کسری شدند انجمن

که ايدر ز جنگی سواری نماند

بدين شارستان نامداری نماند

همه کشته و خسته شد بی گناه

گه آمد که بخشايش آيد ز شاه

زن و کودک خرد و برنا و پير

نه خوب آيد از داد يزدان اسير

چنان شد دز و باره و شارستان

کزان پس نديدند جز خارستان

چو قيصر گنهکار شد ما که ايم

بقالينيوس اندرون بر چه ايم

بران روميان بر ببخشود شاه

گنهکار شد رسته و بيگناه

بسی خواسته پيش ايشان بماند

وزان جايگه نيز لشکر براند

هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پيل و کردند بار

به انطاکيه در خبر شد ز شاه

که با پيل و لشکر بيامد به راه

سپاهی بران شهر شد بی کران

دليران رومی و کنداوران

سه روز اندران شاه را شد درنگ

بدان تا نباشد به بيداد جنگ

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

دليران ايران گروها گروه

برفتند يک سر سواران روم

ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پيی را نبد بر زمين نيز راه

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گشاده شد آن مرز آباد بوم

سواری نديدند جنگی بروم

بزرگان که با تخت و افسر بدند

هم آنکس که گنجور قيصر بدند

به شاه جهاندار دادند گنج

به چنگ آمدش گنج چون ديد رنج

اسيران و آن گنج قيصر به راه

به سوی مداين فرستاد شاه

وزيشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پيلان ببند

زمين ديد رخشان تر از چرخ ماه

بگرديد بر گرد آن شهر شاه

ز بس باغ و ميدان و آب روان

همی تازه شد پير گشته جهان

چنين گفت با موبدان شهريار

که انطاکيه است اين اگر نوبهار

کسی کو نديدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

درختش ز ياقوت و آبش گلاب

زمينش سپهر آسمان آفتاب

نگه کرد بايد بدين تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم

يکی شهر فرمود نوشين روان

بدو اندرون آبهای روان

به کردار انطاکيه چون چراغ

پر از گلشن و کاخ و ميدان و باغ

بزرگان روشن دل و شادکام

ورا زيب خسرو نهادند نام

شد آن زيب خسرو چو خرم بهار

بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

اسيران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند

چنين گفت کاين نوبر آورده جای

همش گلشن و بوستان و سرای

بکرديم تا هر کسی را به کام

يکی جای باشد سزاوار نام

ببخشيد بر هر کسی خواسته

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز بس بر زن و کوی و بازارگاه

تو گفتی نماندست بر خاک راه

بيامد يکی پرسخن کفشگر

چنين گفت کای شاه بيدادگر

بقالينيوس اندرون خان من

يکی تود بد پيش پالان من

ازين زيب خسرو مرا سود نيست

که بر پيش درگاه من تود نيست

بفرمود تا بر در شوربخت

بکشتند شاداب چندی درخت

يکی مرد ترسا گزين کرد شاه

بدو داد فرمان و گنج و کلاه

بدو گفت کاين زيب خسرو تو راست

غريبان و اين خانه نو تو راست

به سان درخت برومند باش

پدر باش گاهی چو فرزند باش

ببخشش بيارای و زفتی مکن

بر اندازه بايد ز هر در سخن

ز انطاکيه شاه لشکر براند

جهانديده ترسا نگهبان نشاند

پس آگاهی آمد ز فرفوريوس

بگفت آنچ آمد بقالينيوس

به قيصر چنين گفت کمد سپاه

جهاندار کسری ابا پيل و گاه

سپاهست چندانک دريا و کوه

همی گردد از گرد اسبان ستوه

بگرديد قيصر ز گفتار خويش

بزرگان فرزانه را خواند پيش

ز نوشين روان شد دلش پر هراس

همی رای زد روز و شب در سه پاس

بدو گفت موبد که اين رای نيست

که با رزم کسری تو را پای نيست

برآرند ازين مرز آباد خاک

شود کرده ی قيصر اندر مغاک

زوان سراينده و رای سست

جز از رنج بر پادشاهی نجست

چو بشنيد قيصر دلش خيره گشت

ز نوشين روان رای او تيره گشت

گزين کرد زان فيلسوفان روم

سخن گوی با دانش و پاک بوم

به جای آمد از موبدان شست مرد

به کسری شدن نامزدشان بکرد

پيامی فرستاد نزديک شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو مهراس داننده شان پيش رو

گوی در خرد پير و سالار نو

ز هر چيز گنجی به پيش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون

بسی لابه و پند و نيکو سخن

پشيمان ز گفتارهای کهن

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خويشان و کنداوران

چو مهراس گفتار قيصر شنيد

پديد آمد آن بند بد را کليد

رسيدند نزديک نوشين روان

چو الماس کرده زبان با روان

چو مهراس نزديک کسری رسيد

برومی يکی آفرين گستريد

تو گفتی ز تيزی وز راستی

ستاره برآرد همی زآستی

به کسری چنين گفت کای شهريار

جهان را بدين ارجمندی مدار

برومی تو اکنون و ايران تهيست

همه مرز بی ارز و بی فرهيست

هران گه که قيصر نباشد بروم

نسنجد به يک پشه اين مرز و بوم

همه سودمندی ز مردم بود

چو او گم شود مردمی گم بود

گر اين رستخيز از پی خواستست

که آزرم و دانش بدو کاستست

بياوردم اکنون همه گنج روم

که روشن روان بهتر از گنج و بوم

چو بشنيد زو اين سخن شهريار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذيرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدره ی زر و گر برده بود

فرستادگان را ستايش گرفت

بران نيکويها فزايش گرفت

بدو گفت کای مرد روشن خرد

نبرده کسی کو خرد پرورد

اگر زر گردد همه خاک روم

تو سنگی تری زان سرافزار بوم

نهادند بر روم بر باژ و ساو

پراگنده دينار ده چرم گاو

وزان جايگه ناله ی گاودم

شنيدند و آواز رويينه خم

جهاندار بيدار لشکر براند

به شام آمد و روزگاری بماند

بياورد چندان سليح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه

که پشت زمی را همی داد خم

ز پيلان وز گنجهای درم

ازان مرز چون رفتن آمدش رای

به شيروی بهرام بسپرد جای

بدو گفت کاين باژ قيصر بخواه

مکن هيچ سستی به روز و به ماه

ببوسيد شيروی روی زمين

همی خواند بر شهريار آفرين

که بيدار دل باش و پيروزبخت

مگر داد زرد اين کيانی درخت

تبيره برآمد ز درگاه شاه

سوی اردن آمد درفش سپاه

جهاندار کسری چو خورشيد بود

جهان را ازو بيم و اميد بود

برين سان رود آفتاب سپهر

به يک دست شمشير و يک دست مهر

نه بخشايش آرد به هنگام خشم

نه خشم آيدش روز بخشش به چشم

چنين بود آن شاه خسرونژاد

بياراسته بد جهان را بداد

داستان مزدک با قباد

شاهنامه » داستان مزدک با قباد

داستان مزدک با قباد

بيامد يکی مرد مزدک بنام

سخنگوی با دانش و رای و کام

گرانمايه مردی و دانش فروش

قباد دلاور بدو داد گوش

به نزد جهاندار دستور گشت

نگهبان آن گنج و گنجور گشت

ز خشکی خورش تنگ شد در جهان

ميان کهان و ميان مهان

ز روی هوا ابر شد ناپديد

به ايران کسی برف و باران نديد

مهان جهان بر در کيقباد

همی هر کسی آب و نان کرد ياد

بديشان چنين گفت مزدک که شاه

نمايد شما را باميد راه

دوان اندر آمد بر شهريار

چنين گفت کای نامور شهريار

به گيتی سخن پرسم از تو يکی

گر ای دون که پاسخ دهی اندکی

قباد سراينده گفتش بگوی

به من تازه کن در سخن آبروی

بدو گفت آنکس که مارش گزيد

همی از تنش جان بخواهد پريد

يکی ديگری را بود پای زهر

گزيده نيابد ز ترياک بهر

سزای چنين مردگويی که چيست

که ترياک دارد درم سنگ بيست

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که خونيست اين مرد ترياک دار

به خون گزيده ببايدش کشت

به درگاه چون دشمن آمد بمشت

چو بشنيد برخاست از پيش شاه

بيامد به نزديک فريادخواه

بديشان چنين گفت کز شهريار

سخن کردم از هر دری خواستار

بباشيد تا بامداد پگاه

نمايم شما را سوی داد راه

برفتند و شبگير باز آمدند

شخوده رخ و پرگداز آمدند

چو مزدک ز در آن گره را بديد

ز درگه سوی شاه ايران دويد

چنين گفت کای شاه پيروزبخت

سخنگوی و بيدار و زيبای تخت

سخن گفتم و پاسخش دادييم

به پاسخ در بسته بگشادييم

گر ای دون که دستور باشد کنون

بگويد سخن پيش تو رهنمون

بدو گفت برگوی و لب را مبند

که گفتار باشد مرا سودمند

چنين گفت کای نامور شهريار

کسی را که بندی ببند استوار

خورش بازگيرند زو تا بمرد

به بيچارگی جان و تن را سپرد

مکافات آنکس که نان داشت او

مرين بسته را خوار بگذاشت او

چه باشد بگويد مرا پادشا

که اين مرد دانا بد و پارسا

چنين داد پاسخ که ميکن بنش

که خونيست ناکرده بر گردنش

چو بشنيد مزدک زمين بوس داد

خرامان بيامد ز پيش قباد

بدرگاه او شد به انبوه گفت

که جايی که گندم بود در نهفت

دهدی آن بتاراج در کوی و شهر

بدان تا يکايک بيابيد بهر

دويدند هرکس که بد گرسنه

به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهری چه آن قباد

ز يک دانه گندم نبودند شاد

چو ديدند رفتند کارآگهان

به نزديک بيدار شاه جهان

که تاراج کردند انبار شاه

به مزدک همی بازگردد گناه

قباد آن سخن گوی را پيش خواند

ز تاراج انبار چندی براند

چنين داد پاسخ کانوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

سخن هرچ بشنيدم از شهريار

بگفتم به بازاريان خوارخوار

به شاه جهان گفتم از مار و زهر

ازان کس که ترياک دارد به شهر

بدين بنده پاسخ چنين داد شاه

که ترياک دارست مرد گناه

اگر خون اين مرد ترياک دار

بريزد کسی نيست با او شمار

چو شد گرسنه نان بود پای زهر

به سيری نخواهد ز ترياک بهر

اگر دادگر باشی ای شهريار

به انبار گندم نيايد به کار

شکم گرسنه چند مردم بمرد

که انبار را سود جانش نبرد

ز گفتار او تنگ دل شد قباد

بشد تيز مغزش ز گفتار داد

وزان پس بپرسيد و پاسخ شنيد

دل و جان او پر ز گفتار ديد

ز چيزی که گفتند پيغمبران

همان دادگر موبدان و ردان

به گفتار مزدک همه کژ گشت

سخنهاش ز اندازه اندر گذشت

برو انجمن شد فروان سپاه

بسی کس ببی راهی آمد ز راه

همی گفت هر کو توانگر بود

تهيدست با او برابر بود

نبايد که باشد کسی برفزود

توانگر بود تار و درويش پود

جهان راست بايد که باشد به چيز

فزونی توانگر چرا جست نيز

زن و خانه و چيز بخشيدنيست

تهی دست کس با توانگر يکيست

من اين را کنم راست با دين پاک

شود ويژه پيدا بلند از مغاک

هران کس که او جز برين دين بود

ز يزدان وز منش نفرين بود

ببد هرک درويش با او يکی

اگر مرد بودند اگر کودکی

ازين بستدی چيز و دادی بدان

فرو مانده بد زان سخن بخردان

چو بشنيد در دين او شد قباد

ز گيتی به گفتار او بود شاد

ورا شاه بنشاند بر دست راست

ندانست لشکر که موبد کجاست

بر او شد آنکس که درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

به گرد جهان تازه شد دين او

نيارست جستن کسی کين او

توانگر همی سر ز تنگی نگاشت

سپردی بدرويش چيزی که داشت

چنان بد که يک روز مزدک پگاه

ز خانه بيامد به نزديک شاه

چنين گفت کز دين پرستان ما

همان پاکدل زيردستان ما

فراوان ز گيتی سران بردرند

فرود آوری گر ز در بگذرند

ز مزدک شنيد اين سخنها قباد

بسالار فرمود تا بار داد

چنين گفت مزدک به پرمايه شاه

که اين جای تنگست و چندان سپاه

همان نگنجند در پيش شاه

به هامون خرامد کندشان نگاه

بفرمود تا تخت بيرون برند

ز ايوان شاهی به هامون برند

به دشت آمد از مزدکی صدهزار

برفتند شادان بر شهريار

چنين گفت مزدک به شاه زمين

که ای برتر از دانش به آفرين

چنان دان که کسری نه بر دين ماست

ز دين سر کشيدن وراکی سزاست

يکی خط دستش ببايد ستد

که سر بازگرداند از راه بد

به پيچاند از راستی پنج چيز

که دانا برين پنج نفزود نيز

کجا رشک و کينست و خشم و نياز

به پنجم که گردد برو چيزه آز

تو چون چيره باشی برين پنج ديو

پديد آيدت راه کيهان خديو

ازين پنج ما را زن و خواستست

که دين بهی در جهان کاستست

زن و خواسته باشد اندر ميان

چو دين بهی را نخواهی زيان

کزين دو بود رشک و آز و نياز

که با خشم و کين اندر آيد براز

همی ديو پيچد سر بخردان

ببايد نهاد اين دو اندر ميان

چو اين گفته شد دست کسری گرفت

بدو مانده بد شاه ايران شگفت

ازو نامور دست بستد بخشم

به تندی ز مزدک بخوربيد چشم

به مزدک چنين گفت خندان قباد

که از دين کسری چه داری به ياد

چنين گفت مزدک که اين راه راست

نهانی نداند نه بر دين ماست

همانگه ز کسری بپرسيد شاه

که از دين به بگذری نيست راه

بدو گفت کسری چو يابم زمان

بگويم که کژست يکسر گمان

چو پيدا شود کژی و کاستی

درفشان شود پيش تو راستی

بدو گفت مزدک زمان چندروز

همی خواهی از شاه گيتی فروز

ورا گفت کسری زمان پنج ماه

ششم را همه بازگويم به شاه

برين برنهادند و گشتند باز

بايوان بشد شاه گردن فراز

فرستاد کسری به هر جای کس

که داننده يی ديد و فريادرس

کس آمد سوی خره اردشير

که آنجا بد از داد هرمزد پير

ز اصطخر مهرآذر پارسی

بيامد بدرگاه با يار سی

نشستند دانش پژوهان به هم

سخن رفت هرگونه از بيش و کم

به کسری سپردند يکسر سخن

خردمند و دانندگان کهن

چو بشنيد کسری به نزد قباد

بيامد ز مزدک سخن کرد ياد

که اکنون فراز آمد آن روزگار

که دين بهی را کنم خواستار

گر ای دون که او را بود راستی

شود دين زردشت بر کاستی

پذيرم من آن پاک دين ورا

به جان برگزينم گزين ورا

چو راه فريدون شود نادرست

عزيز مسيحی و هم زند و است

سخن گفتن مزدک آيد به جای

نبايد به گيتی جزو رهنمای

ور ای دون که او کژ گويد همی

ره پاک يزدان نجويد همی

بمن ده ورا و آنک در دين اوست

مبادا يکی را به تن مغز و پوست

گوا کرد زرمهر و خرداد را

فرايين و بندوی و بهزاد را

وزان جايگه شد بايوان خويش

نگه داشت آن راست پيمان خويش

به شبگير چون شيد بنمود تاج

زمين شد به کردار دريای عاج

همی راند فرزند شاه جهان

سخن گوی با موبدان و ردان

به آيين به ايوان شاه آمدند

سخن گوی و جوينده راه آمدند

دلارای مزدک سوی کيقباد

بيامد سخن را در اندرگشاد

چنين گفت کسری به پيش گروه

به مزدک که ای مرد دانش پژوه

يکی دين نو ساختی پرزيان

نهادی زن و خواسته درميان

چه داند پسر کش که باشد پدر

پدر همچنين چون شناسد پسر

چو مردم سراسر بود در جهان

نباشند پيدا کهان و مهان

که باشد که جويد در کهتری

چگونه توان يافتن مهتری

کسی کو مرد جای و چيزش کراست

که شد کارجو بنده با شاه راست

جهان زين سخن پاک ويران شود

نبايد که اين بد به ايران شود

همه کدخدايند و مزدور کيست

همه گنج دارند و گنجور کيست

ز دين آوران اين سخن کس نگفت

تو ديوانگی داشتی در نهفت

همه مردمان را به دوزخ بری

همی کار بد را ببد نشمری

چو بشنيد گفتار موبد قباد

برآشفت و اندر سخن داد داد

گرانمايه کسری ورا يار گشت

دل مرد بی دين پرآزار گشت

پرآواز گشت انجمن سر به سر

که مزدک مبادا بر تاجور

همی دارد او دين يزدان تباه

مباد اندرين نامور بارگاه

ازان دين جهاندار بيزار شد

ز کرده سرش پر ز تيمار شد

به کسری سپردش همانگاه شاه

ابا هرک او داشت آيين و راه

بدو گفت هر کو برين دين اوست

مبادا يکی را بتن مغز و پوست

بدان راه بد نامور صدهزار

به فرزند گفت آن زمان شهريار

که با اين سران هرچ خواهی بکن

ازين پس ز مزدک مگردان سخن

به درگاه کسری يکی باغ بود

که ديوار او برتر از راغ بود

همی گرد بر گرد او کنده کرد

مرين مردمان را پراگنده کرد

بکشتندشان هم بسان درخت

زبر پی و زيرش سرآگنده سخت

به مزدک چنين گفت کسری که رو

بدرگاه باغ گرانمايه شو

درختان ببين آنک هر کس نديد

نه از کاردانان پيشين شنيد

بشد مزدک از باغ و بگشاد در

که بيند مگر بر چمن بارور

همانگه که ديد از تنش رفت هوش

برآمد به ناکام زو يک خروش

يکی دار فرمود کسری بلند

فروهشت از دار پيچان کمند

نگون بخت را زنده بردار کرد

سرمرد بی دين نگون سار کرد

ازان پس بکشتش بباران تير

تو گر باهشی راه مزدک مگير

بزرگان شدند ايمن از خواسته

زن و زاده و باغ آراسته

همی بود با شرم چندی قباد

ز نفرين مزدک همی کرد ياد

به درويش بخشيد بسيار چيز

برآتشکده خلعت افگند نيز

ز کسری چنان شاد شد شهريار

که شاخش همی گوهر آورد بار

ازان پس همه رای با او زدی

سخن هرچ گفتی ازو بشندی

ز شاهيش چون سال شد بر چهل

غم روز مرگ اندر آمد به دل

يکی نامه بنوشت پس بر حرير

بر آن خط شايسته خود بد دبير

نخست آفرين کرد بر دادگر

که دارد ازو دين و هم زو هنر

بباشد همه بی گمان هرچ گفت

چه بر آشکار و چه اندر نهفت

سر پادشاهيش را کس نديد

نشد خوار هرکس که او را گزيد

هر آنکس که بينيد خط قباد

به جز پند کسری مگيريد ياد

به کسری سپردم سزاوار تخت

پس از مرگ ما او بود ني کبخت

که يزدان ازين پور خشنود باد

دل بدسگالش پر از دود باد

ز گفتار او هيچ مپراگنيد

بدو شاد باشيد و گنج آگنيد

بران نامه بر مهر زرين نهاد

بر موبد رام بر زين نهاد

به هشتاد شد ساليان قباد

نبد روز پيری هم از مرگ شاد

بمرد و جهان مردری ماند از اوی

شد از چهر و بيناييش رنگ و بوی

تنش را بديبا بياراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

يکی دخمه کردند شاهنشهی

يکی تاج شاهی و تخت مهی

نهادند بر تخت زر شاه را

ببستند تا جاودان راه را

چو موبد بپردخت از سوگ شاه

نهاد آن کيی نامه بر پيشگاه

بران انجمن نامه برخواندند

وليعهد را شاد بنشاندند

چو کسری نشست از بر گاه نو

همی خواندندی ورا شاه نو

به شاهی برو آفرين خواندند

به سر برش گوهر برافشاندند

ورا نام کردند نوشين روان

که مهتر جوان بود و دولت جوان

به سر شد کنون داستان قباد

ز کسری کنم زين سپس نام ياد

همش داد بود و همش رای و نام

به داد و دهش يافته نام و کام

الا ای دلارای سرو بلند

چه بودت که گشتی چنين مستمند

بدان شادمانی و آن فر و زيب

چرا شد دل روشنت پرنهيب

چنين گفت پرسنده را سروبن

که شادان بدم تا نبودم کهن

چنين سست گشتم ز نيروی شست

به پرهيز و با او مساو ايچ دست

دم اژدها دارد و چنگ شير

بخايد کسی را که آرد بزير

هم آواز رعدست و هم زور کرگ

به يک دست رنج و به يک دست مرگ

ز سرو دلارای چنبر کند

سمن برگ را رنگ عنبر کند

گل ارغوان را کند زعفران

پس زعفران رنجهای گران

شود بسته بی بند پای نوند

وزو خوار گردد تن ارجمند

مرا در خوشاب سستی گرفت

همان سرو آزاد پستی گرفت

خروشان شد آن نرگسان دژم

همان سرو آزاده شد پشت خم

دل شاد و بی غم پر از درد گشت

چنين روز ما ناجوانمرد گشت

بدانگه که مردم شود سير شير

شتاب آورد مرگ و خواندش پير

چل و هشت بد عهد نوشين روان

تو بر شست رفتی نمانی جوان

پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

سوی طيسفون شد ز شهر صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو بر تخت پيروز بنشست گفت

که از من مداريد چيزی نهفت

شما را سوی من گشادست راه

به روز سپيد و شبان سياه

بزرگ آنکسی کو به گفتار راست

زبان را بياراست و کژی نخواست

چو بخشايش آرد بخشم اندرون

سر راستان خواندش رهنمون

نهد تخت خشنودی اندر جهان

بيابد بدادآفرين مهان

دل خويش را دور دارد ز کين

مهان و کهانش کنند آفرين

هرانگه که شد پادشا کژ گوی

ز کژی شود شاه پيکارجوی

سخن را ببايد شنيد از نخست

چو دانا شود پاسخ آيد درست

چو داننده مردم بود آزور

همی دانش او نيايد به بر

هرآنگه که دانا بود پرشتاب

چه دانش مر او را چه در سر شراب

چنان هم که بايد دل لشکری

همه در نکوهش کند کهتری

توانگر کجا سخت باشد به چيز

فرومايه تر شد ز درويش نيز

چو درويش نادان کند مهتری

به ديوانگی ماند اين داوری

چو عيب تن خويش داند کسی

ز عيب کسان برنخواند بسی

ستون خرد بردباری بود

چو تندی کند تن بخواری بود

چو خرسند گشتی به داد خدای

توانگر شدی يکدل و پاکرای

گر آزاد داری تنت را ز رنج

تن مرد بی رنج بهتر ز گنج

هران کس که بخشش کند با کسی

بميرد تنش نام ماند بسی

همه سر به سر دست نيکی بريد

جهان جهان را ببد مسپريد

همه مهتران آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

جوان بود سالش سه پنج و يکی

ز شاهی ورا بهره بود اندکی

همی راند کار جهان سوفزای

قباد اندر ايران نبد کدخدای

همه کار او پهلوان راندی

کس را بر شاه ننشاندی

نه موبد بد او را نه فرمان روای

جهان بد به دستوری سوفزای

چنين بود تا بيست و سه ساله گشت

به جام اندرون باده چون لاله گشت

بيامد بر تاجور سوفزای

به دستوری بازگشتن به جای

سپهبد خود و لشکرش ساز کرد

بزد کوس و آهنگ شيراز کرد

همی رفت شادان سوی شهر خويش

ز هر کام برداشته بهر خويش

همه پارس او را شده چون رهی

همی بود با تاج شاهنشهی

بدان بد که من شاه بنشاندم

به شاهی برو آفرين خواندم

گر از من کسی زشت گويد بدوی

ورا سرد گويد براند ز روی

همی باژ جستی ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

چو آگاهی آمد بسوی قباد

ز شيراز وز کار بيداد و داد

همی گفت هر کس که جز نام شاه

ندارد ز ايران ز گنج و سپاه

نه فرمانش باشد به چيزی نه رای

جهان شد همه بنده ی سوفزای

هرآنکس که بد رازدار قباد

برو بر سخنها همی کرد ياد

که از پادشاهی بنامی بسند

چرا کردی ای شهريار بلند

ز گنج تو آگنده تر گنج او

ببايد گسست از جهان رنج او

همه پارس چون بنده ی او شدند

بزرگان پرستنده ی او شدند

ز گفتار بد شد دل کيقباد

ز رنجش به دل برنکرد ايچ ياد

همی گفت گر من فرستم سپاه

سر او بگردد شود رزمخواه

چو من دشمنی کرده باشم به گنج

ازو ديد بايد بسی درد و رنج

کند هر کسی ياد کردار اوی

نهانی ندانند بازار اوی

ندارم ز ايران يکی رزمخواه

کز ايدر شود پيش او با سپاه

بدو گفت فرزانه منديش زين

که او شهرياری شود بفرين

تو را بندگانند و سالار هست

که سايند بر چرخ گردنده دست

چو شاپور رازی بيايد ز جای

بدرد دل بدکنش سوفزای

شنيد اين سخن شاه و نيرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

همانگه جهانديده ای کيقباد

بفرمود تا برنشيند چو باد

به نزديک شاپور رازی شود

برآواز نخچير و بازی شود

هم اندر زمان برنشاند ورا

ز ری سوی درگاه خواند ورا

دو اسبه فرستاده آمد بری

چو باد خزانی به هنگام دی

چو ديدش بپرسيد سالار بار

وزو بستد آن نامه ی شهريار

بيامد به شاپور رازی سپرد

سوار سرافراز را پيش برد

برو خواند آن نامه ی کيقباد

بخنديد شاپور مهرک نژاد

که جز سوفزا دشمن اندر جهان

ورا نيست در آشکار و نهان

ز هر جای فرمانبران را بخواند

سوی طيسفون تيز لشکر براند

چو آورد لشکر به نزديک شاه

هم اندر زمان برگشادند راه

چو ديدش جهاندار بنواختش

بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت زين تاج بی بهره ام

ببی بهره ئی در جهان شهر هام

همه سوفزا راست بهر از مهی

همی نام بينم ز شاهنشهی

ازين داد و بيداد در گردنم

به فرجام روزی بپيچد تنم

به ايران برادر بدی کدخدای

به هستی ز بيدادگر سوفزای

بدو گفت شاپور کای شهريار

دلت را بدين کار رنجه مدار

يکی نامه بايد نوشتن درشت

تو را نام و فر و نژادست و پشت

بگويی که از تخت شاهنشاهی

مرا بهره رنجست و گنج تهی

تويی باژخواه و منم با گناه

نخواهم که خوانی مرا نيز شاه

فرستادم اينک يکی پهلوان

ز کردار تو چند باشم نوان

چو نامه بدي نگونه باشد بدوی

چو من دشمن و لشکری جنگجوی

نمانم که برهم زند نيز چشم

نگويم سخن پيش او جز بخشم

نويسنده ی نامه را خواندند

به نزديک شاپور بنشاندند

بگفت آن سخنها که با شاه گفت

شد آن کلک بيجاده با قار جفت

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

بياورد شاپور لشکر به راه

گزين کرد پس هرک بد نامدار

پراگنده از لشکر شهريار

خود و نامداران پرخاشجوی

سوی شهر شيراز بنهاد روی

چو آگاه شد زان سخن سوفزای

همانگه بياورد لشکر ز جای

پذيره شدش با سپاهی گران

گزيده سواران و جوشنوران

رسيدند پس يک به ديگر فراز

فرود آمدند آن دو گردن فراز

چو بنشست شاپور با سوفزای

فراوان زدند از بد و نيک رای

بدو داد پس نامه ی شهريار

سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

چو برخواند آن نامه را پهلوان

بپژمرد و شد کند و تيره روان

چو آن نامه برخواند شاپور گفت

که اکنون سخن را نبايد نهفت

تو را بند فرمود شاه جهان

فراوان بناليد پيش مهان

بران سان که برخوانده ای نامه را

تو دانی شهنشاه خودکامه را

چنين داد پاسخ بدو پهلوان

که داند مرا شهريار جهان

بدان رنج و سختی که بردم ز شاه

برفتم ز زاولستان با سپاه

به مردی رهانيدم او را ز بند

نماندم که آيد برويش گزند

مرا داستان بود نزديک شاه

همان نزد گردان ايران سپاه

گر ای دون که بندست پاداش من

تو را چنگ دادن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو پايم ببند

بدارد مرا بند او سودمند

ز يزدان وز لشکرم نيست شرم

که من چند پالوده ام خون گرم

بدانگه کجا شاه در بند بود

به يزدان مرا سخت سوگند بود

که دستم نبيند مگر دست تيغ

به جنگ آفتاب اندر آرم بميغ

مگر سر دهم گر سرخوشنواز

به مردی ز تخت اندر آرم بگاز

کنونم که فرمود بندم سزاست

سخنهای ناسودمندم سزاست

ز فرمان او هيچ گونه مگرد

چو پيرايه دان بند بر پای مرد

چو بنشست شاپور پايش ببست

بزد نای رويين و خود برنشست

بياوردش از پارس پيش قباد

قباد از گذشته نکرد ايچ ياد

بفرمود کو را به زندان برند

به نزديک ناهوشمندان برند

به شيراز فرمود تا هرچ بود

ز مردان و گنج و ز کشت و درود

بياورد يک سر سوی طيسفون

سپردش به گنجور او رهنمون

چو يک هفته بگذشت هرگونه رای

همی راند با موبد از سوفزای

چنين گفت پس شاه را رهنمون

که يارند با او همه طيسفون

همه لشکر و زيردستان ما

ز دهقان وز در پرستان ما

گر او اندر ايران بماند درست

ز شاهی ببايد تو را دست شست

بدانديش شاه جهان کشته به

سر بخت بدخواه برگشته به

چو بشنيد مهتر ز موبد سخن

بنو تاخت و بيزار شد از کهن

بفرمود پس تاش بيجان کنند

بروبر دل و ديده پيچان کنند

بکردند پس پهلوان را تباه

شد آن گرد فرزانه و نيک خواه

چو آگاهی آمد بايرانيان

که آن پيلتن را سرآمد زمان

خروشی برآمد ز ايران بدرد

زن و مرد و کودک همی مويه کرد

برآشفت ايران و برخاست گرد

همی هر کسی کرد ساز نبرد

همی گفت هرکس که تخت قباد

اگر سوفزا شد به ايران مباد

سپاهی و شهری همه شد يکی

نبردند نام قباد اندکی

برفتند يکسر بايوان شاه

ز بدگوی پردرد و فريادخواه

کسی را که بر شاه بدگوی بود

بدانديش او و بلاجوی بود

بکشتند و بردند ز ايوان کشان

ز جاماسب جستند چندی نشان

که کهتر برادر بد و سرفراز

قبادش همی پروريدی بناز

ورا برگزيدند و بنشاندند

به شاهی برو آفرين خواندند

به آهن ببستند پای قباد

ز فر و نژادش نکردند ياد

چنينست رسم سرای کهن

سرش هيچ پيدا نبينی ز بن

يکی پور بد سوفزا را گزين

خردمند و پاکيزه و به آفرين

جوانی بی آزار و زرمهر نام

که از مهر او بد پدر شادکام

سپردند بسته بدو شاه را

بدان گونه بد رای بدخواه را

که آن مهربان کينه ی سوفزای

بخواهد بدرد از جهان کدخدای

بی آزار زرمهر يزدان پرست

نسودی ببد با جهاندار دست

پرستش همی کرد پيش قباد

وزان بد نکرد ايچ بر شاه ياد

جهاندار زو ماند اندر شگفت

ز کردار او مردمی برگرفت

همی کرد پوزش که بدخواه من

پرآشوب کرد اختر و ماه من

گر ای دون که يابم رهايی ز بند

تو را باشد از هر بدی سودمند

ز دل پاک بردارم آزار تو

کنم چشم روشن بديدار تو

بدو گفت زر مهر کای شهريار

زبان را بدين باز رنجه مدار

پدر گر نکرد آنچ بايست کرد

ز مرگش پسر گرم و تيمار خورد

تو را من بسان يکی بنده ام

به پيش تو اندر پرستند هام

چو گويی به سوگند پيمان کنم

که هرگز وفای تو را نشکنم

ازو ايمنی يافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

وزان پس بدو راز بگشاد و گفت

که انديشه از تو تخواهم نهفت

گشادست بر پنج تن راز من

جزين نشنود يک تن آواز من

همين تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه تو را ح قشناس

چو بشنيد زر مهر پاکيز هرای

سبک بند را برگشادش ز پای

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پيش ايشان براند

شب تيره از شهر بيرون شدند

ز ديدار دشمن به هامون شدند

سوی شاه هيتال کردند روی

ز انديشگان خسته و راه جوی

برين گونه سرگشته آن هفت مرد

باهواز رفتند تازان چو گرد

رسيدند پويان به پرمايه ده

بده در يکی نامبردار مه

بدان خان دهقان فرود آمدند

ببودند و يک هفته دم برزدند

يکی دختری داشت دهقان چو ماه

ز مشک سيه بر سرش بر کلاه

جهانجوی چون روی دختر بديد

ز مغز جوان شد خرد ناپديد

همانگه بيامد بزرمهر گفت

که باتو سخن دارم اندر نهفت

برو راز من پيش دهقان بگوی

مگر جفت من گردد اين خوبروی

بشد تيز و رازش به دهقان بگفت

که اين دخترت را کسی نيست جفت

يکی پاک انبازش آمد به جای

که گردی بر اهواز بر کدخدای

گرانمايه دهقان بزرمهر گفت

که اين دختر خوب را نيست جفت

اگر شايد اين مرد فرمان تو راست

مرين را بدان ده که او را هواست

بيامد خردمند نزد قباد

چنين گفت کين ماه جفت تو باد

پسنديدی و ناگهان ديديش

بدان سان که ديدی پسنديديش

قباد آن پری روی را پيش خواند

به زانوی کنداورش برنشاند

ابا او يک انگشتری بود و بس

که ارزش به گيتی ندانست کس

بدو داد و گفت اين نگين را بدار

بود روز کاين را بود خواستار

بدان ده يکی هفته از بهر ماه

همی بود و هشتم بيامد به راه

بر شاه هيتال شد کيقباد

گذشته سخنها بدو کرد ياد

بگفت آنچ کردند ايرانيان

بدی را ببستند يک يک ميان

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

همانا بدين روزت آمد نياز

به پيمان سپارم تو را لشکری

ازان هر يکی بر سران افسری

که گر باز يابی تو گنج و کلاه

چغانی بباشد تو را نيکخواه

مرا باشد اين مرز و فرمان تو را

ز کرده نباشد پشيمان تو را

زبردست را گفت خندان قباد

کزين بوم هرگز نگيريم ياد

چو خواهی فرستمت بی مر سپاه

چغانی که باشد که يازد بگاه

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

در گنج زر و درم کرد باز

به شاه جهاندار دادش رمه

سليح سواران و لشکر همه

بپذرفت شمشيرزن سی هزار

همه نامداران گرد و سوار

ز هيتاليان سوی اهواز شد

سراسر جهان زو پر آواز شد

چو نزديکی خان دهقان رسيد

بسی مردم از خانه بيرون دويد

يکی مژده بردند نزد قباد

که اين پور بر شاه فرخنده باد

پسرزاد جفت تو در شب يکی

که از ماه پيدا نبود اندکی

چو بشنيد در خانه شد شادکام

همانگاه کسريش کردند نام

ز دهقان بپرسيد زان پس قباد

که ای نيکبخت از که داری نژاد

بدو گفت کز آفريدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

پدرم اين چنين گفت و من اين چنين

که بر آفريدون کنيم آفرين

ز گفتار او شادتر شد قباد

ز روزی که تاج کيی برنهاد

عماری بسيجيد و آمد به راه

نشسته بدو اندرون جفت شاه

بياورد لشکر سوی طيسفون

دل از درد ايرانيان پر ز خون

به ايران همه سالخورده ردان

نشستند با نامور بخردان

که اين کار گردد به ما بر دراز

ميان دو شهزاد گردن فراز

ز روم و ز چين لشکر آيد کنون

بريزند زين مرز بسيار خون

ببايد خراميد سوی قباد

مگر کان سخنها نگيرد بياد

بياريم جاماسب ده ساله را

که با در همتا کند ژاله را

مگرمان ز تاراج و خون ريختن

به يک سو گراييم ز آويختن

برفتند يکسر سوی کيقباد

بگفتند کای شاه خسرونژاد

گر از تو دل مردمان خسته شد

بشوخی دل و ديدها شسته شد

کنون کامرانی بدان کت هواست

که شاه جهان بر جهان پادشاست

پياده همه پيش او در دوان

برفتند پر خاک تيره روان

گناه بزرگان ببخشيد شاه

ز خون ريختن کرد پوزش به راه

ببخشيد جاماسب را همچنين

بزرگان برو خواندند آفرين

بيامد به تخت کيی برنشست

ورا گشت جاماسب مهترپرست

برين گونه تا گشت کسری بزرگ

يکی کودکی شد دلير و سترگ

به فرهنگيان داد فرزند را

چنان بار شاخ برومند را

همه کار ايران و توران بساخت

بگردون کلاه مهی برفراخت

وزان پس بياورد لشکر بروم

شد آن باره ی او چو يک مهره موم

همه بوم و بر آتش اندر زدند

همه روميان دست بر سر زدند

همی کرد زان بوم و بر خارستان

ازو خواست زنهار دو شارستان

يکی منديا و دگر فارقين

بيامختشان زند و بنهاد دين

نهاد اندر آن مرز آتشکده

بزرگی بنوروز و جشن سده

مداين پی افگند جای کيان

پراگنده بسيار سود و زيان

از اهواز تا پارس يک شارستان

بکرد و برآورد بيمارستان

اران خواند آن شارستان را قباد

که تازی کنون نام حلوان نهاد

گشادند هر جای رودی ز آب

زمين شد پر از جای آرام و خواب

پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

شاهنامه » پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آنکس که بود از رد و بخردان

فراوان بگفتند با او ز پند

سخنها که بودی ورا سودمند

بران تخت شاهيش بنشاندند

بسی زر و گوهر برافشاندند

چو بنشست بر گاه گفت ای ردان

بجوييد رای و دل بخردان

شما را بزرگيست نزديک من

چو روشن شود رای تاريک من

به گيتی هر آنکس که نيکی کند

بکوشد که تا رای ما نشکند

هر آنکس کجا باشد او بدسگال

که خواهد همی کار خود را همال

نخستين به پندش توانگر کنم

چو نپذيرد از خونش افسر کنم

هرآنگه که زين لشکر دين پرست

بنالد بر ما يکی زيردست

دل مرد بيدادگر بشکنم

همه بيخ و شاخش ز بن برکنم

مباشيد گستاخ با پادشا

بويژه کسی کو بود پارسا

که او گاه زهرست و گه پا یزهر

مجوييد از زهر ترياک بهر

ز گيتی تو خوشنودی شاه جوی

مشو پيش تختش مگر تازه روی

چو خشم آورد شاه پوزش گزين

همی خوان به بيداد و دادآفرين

هرآنگه که گويی که دانا شدم

به هر دانشی بر توانا شدم

چنان دان که نادان تری آن زمان

مشو بر تن خويش بر بدگمان

وگر کار بنديد پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

ز شاهان داننده يابيد گنج

کسی را ز دانش نديدم به رنج

برو مهتران آفرين خواندند

ز دانايی او فرو ماندند

برفتند خشنود ز ايوان اوی

به يزدان سپرده تن و جان اوی

بدآنگه که پيروز شد سوی جنگ

يکی پهلوان جست با رای و سنگ

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نيکخواه

بدان کار شايسته بد سوفزای

يکی نامور بود پاکيزه رای

جهانديده از شهر شيراز بود

سپهبددل و گردن افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنين و کابلستان

چو آگاهی آمد سوی سوفزای

ز پيروز بی رای و بی رهنمای

ز مژگان سرشکش برخ برچکيد

همه جامه ی پهلوی بردريد

ز سر برگرفتند گردان کلاه

به ماتم نشستند با سوگ شاه

همی گفت بر کينه ی شهريار

بلاش جوان چون بود خواستار

بدانست کان کار بی سود شد

سر تاج شاهی پر از دود شد

سپاه پراگنده را گرد کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

فراز آمدش تيغزن صد هزار

همه جنگجوی از در کارزار

درم داد و آن لشکر آباد کرد

دل مردم کينه ور شاد کرد

فرستاده ای خواند شيرين زبان

خردمند و بيدار و روشن روان

يکی نامه بنوشت پر داغ و درد

دو ديده پر از آب و رخسار زرد

به نامه درون پندها ياد داد

ز جمشيد و کيخسرو کيقباد

وزان پس فرستاد نزد بلاش

که شاها تو از مرگ غمگين مباش

که اين مرگ هر کس نخواهد چشيد

شکيبايی و نام بايد گزيد

ز باد آمده باز گردد بدم

يکی داد خواندش و ديگر ستم

کنون من به دستوری شهريار

بسيجم برين گونه بر کارزار

کزين کينه و خون پيروز شاه

بنالد ز چرخ روان هور و ماه

فرستاده زين روی برداشت پای

وزان سوی گريان بشد باز جای

بياراست لشکر چو پر تذرو

بيامد ز زاولستان سوی مرو

يکی مرد بگزيد بيداردل

که آهسته دارد به گفتار دل

نويسنده ی نامه را گفت خيز

که آمد سر خامه را رستخيز

يکی نامه بنويس زی خوشنواز

که ای بی خرد روبه ديوساز

گنهکار کردی به يزدان تنت

شود مويه گر بر تو پيراهنت

به شاه آنک تو کردی ای بيوفا

ببينی کنون زور تيغ جفا

به کشتی شهنشاه را بی گناه

نبيره جهاندار بهرام شاه

يکی کين نو ساختی در جهان

که آن کينه هرگز نگردد نهان

چرا پيش او چون يکی چابلوس

نرفتی چو برخاست آوای کوس

نيای تو زين خاندان زنده بود

پدر پيش بهرام پاينده بود

من اينک به مرو آمدم کينه خواه

نماند به هيتاليان تاج و گاه

اسيران و آن خواسته هرچ هست

که از رزمگاه آمدستت بدست

همه بازخواهم به شمشير کين

بخ مرو آورم خاک توران زمين

نمانم جهان را بفرزند تو

نه بر دوده و خويش و پيوند تو

بفرمان يزدان ببرم سرت

ز خون همچو دريا کنم کشورت

نه کين باشد اين چند گويم دراز

که از کين پيروز با خوشنواز

شود زير خاک پی من تباه

به يزدان روانش بود دادخواه

فرستاده با نامه ی سوفزای

بيامد چو شير دلاور ز جای

چو آشفته آمد بر خوشنواز

بشد پيش تخت و ببردش نماز

بدو داد پس نامه ی سوفزای

همی بود يک چند پيشش بپای

نويسنده ی نامه را داد و گفت

که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت

به مهتر چنين گفت مرد دبير

که اين نامه پر گرز و تيغست و تير

شکسته شد آن مرد جنگ آزمای

ازان پر سخن نامه ی سوفزار

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

نخستين چنين گفت کز کردگار

بترسيم وز گردش روزگار

که هر کس که بودست يزدان پرست

نياورد در عهد شاهان شکست

فرستادمش نامه ی پندمند

دگر عهد آن شهريار بلند

برو خوار بود آنچ گفتم سخن

هم انديشه ی روزگار کهن

چو او کينه ور گشت و من چار هجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

به پيروز بر اختر آشفته شد

نه برکام من شاه تو کشته شد

چو بشکست پيمان شاهان داد

نبود از جوانيش يک روز شاد

نيامد پسند جهان آفرين

تو گويی که بگرفت پايش زمين

هر آنکس که عهد نيا بشکند

سر راستی را بپای افگند

چو پيروز باشد به دشت نبرد

شکسته بکنده درون پر ز گرد

گر آيی تو ايدر هم آراستست

نه جنگ و نه جنگ آوران کاستست

فرستاده با نامه تازان ز جای

به يک هفته آمد سوی سوفزای

چو برخواند آن نامه را پهلوان

به دشنام بگشاد گويا زبان

ز ميدان خروشيدن گاودم

شنيدند و آوای رويينه خم

بکش ميهن آورد چندان سپاه

که بر چرخ خورشيد گم کرد راه

برين همنشان روز بگذاشتند

همی راه را خانه پنداشتند

چو آگاهی آمد سوی خوشنواز

به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

به پيکند شد رزمگاهی گزيد

که چرخ روان روی هامون نديد

وزين روی پر کينه دل سوفزای

به کردار باد اندر آمد ز جای

چو شب تيره شد پهلوان سپاه

به پيلان آسوده بربست راه

طلايه همی گشت بر هر دو سوی

جهان شد پر آواز پرخاشجوی

غو پاسبانان و بانگ جرس

همی آمد از دور بر پيش و پس

چنين تا پديد آمد از ميغ شيد

در و دشت شد چون بلور سپيد

دو لشکر همی جنگ را ساختند

درفش بزرگی برافراختند

از آواز گردان پرخاشخر

بدريد مر اژدها را جگر

هوا دام کرکس شد از پر تير

زمين شد ز خون سران آبگير

ز هر سو ز مردان تلی کشته بود

کرا از جهان روز برگشته بود

بجنبيد بر قلبگه سوفزای

يکايک سپاه اندر آمد ز جای

وزان روی با تيغ کين خوشنواز

بپيچيد و آمد به تنگی فراز

يکی تيغ زد بر سرش سوفزای

سپاه اندر آمد به تندی ز جای

بجست از کف تيغزن خوشنواز

به شيب اندر انداخت اسب از فراز

بديد آنک شد روزگارش درشت

عنان را بپيچيد و بنمود پشت

چو باد دمان از پسش سوفزای

همی تاخت با نيزه ی سرگرای

بسی کرد زان نامداران اسير

بسی کشته شد هم بپيکان و تير

همی تاخت تا پيش لشکر رسيد

بره بر بسی کشته و خسته ديد

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

سپه را به هامون نشيب و فراز

همه دشت پرکشته و خواسته

شده دشت چون چرخ آراسته

سليح و کمرها و اسب و رهی

ستام و سنان و کلاه مهی

همی برد هر کس بر سوفزای

تلی گشته چون کوه البرز جای

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

نکرد اندر آن چيز ترکان نگاه

به لشکر چنين گفت کامروز کار

به کام ما بد از روزگار

چو خورشيد بنمايد از چرخ دست

برين دشت خيره نبايد نشست

به کين شهنشاه ايران شويم

برين دز به کردار شيران شويم

همه لشکرش دست بر برزدند

همی هر کسی رای ديگر زدند

برين همنشان تا ز خم سپهر

پديد آمد آن زيور تاج مهر

تبيره برآمد ز پرده سرای

نشست از بر باره بر سوفزای

فرستاده ای آمد از خوشنواز

به نزديک سالار گردن فراز

که از جنگ و پيکار و خون ريختن

نباشد جز از رنج و آويختن

دو مرد خردمند نيکو گمان

به دوزخ فرستيم هر دو روان

اگر بازجويی ز راه ردی

بدانی که آن کار بد ايزدی

نه بر باد شد کشته پيروزشاه

کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

گنهکار شد زانک بشکست عهد

گزين کرد حنظل بينداخت شهد

کنون بودنی بود و بر ما گذشت

خنک آنک گرد گذشته نگشت

اسيران وز خواسته هرچ بود

ز سيم و زر و گوهر نابسود

ز اسب و سليح و ز تاج و ز تخت

که آن روز بگذاشت پيروزبخت

فرستم همه نزد سالار شاه

سراپرده و گنج و پيل و سپاه

چو پيروزگر سوی ايران شوی

به نزديک شاه دليران شوی

نباشد مرا سوی ايران بسيچ

تو از عهد بهرام گردن مپيچ

شهنشاه گيتی ببخشيد راست

مرا ترک و چين است و ايران تو راست

چو بشنيد پيغام او سوفراز

بياورد لشکر به پرد هسرای

فرستاده را گفت پيش سپاه

بگوی آنچ بشنيدی از رزمخواه

بيامد فرستاده ی خوشنواز

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

چنين گفت لشکر که فرمان تو راست

بدين آشتی رای و پيمان تو راست

به ايران نداند کسی از تو به

بما بر تويی شاه و سالار و مه

چنين گفت با سرکشان سوفزای

که امروز ما را جزين نيست رای

کزيشان ازين پس نجوييم جنگ

به ايران بريم اين سپه بی درنگ

که در دست ايشان بود کيقباد

چو فرزند پيروز خسرو نژاد

همان موبد موبدان اردشير

ز لشکر بزرگان برنا و پير

اگر جنگ سازيم با خوشنواز

شودکار بی سود بر ما دراز

کشد آنک دارد ز ايران اسير

قباد جهانجوی چون اردشير

اگر نيستی در ميانه قباد

ز موبد نکردی دل و مغز ياد

گر او را ز ترکان بد آيد بروی

نماند به ايران جز از گفت و گوی

يکی ننگ باشد که تا رستخيز

بماند ميان دليران ستيز

فرستاده را نغز پاسخ دهيم

درين آشتی رای فرخ نهيم

مگر باز بينيم روی قباد

که بی او سر پادشاهی مباد

همان موبد پاکدل اردشير

کسی را که بينيد برنا و پير

فرستاده را خواند پس پهلوان

سخن گفت با او به شيرين زبان

چنين گفت کاين ايزدی بود و بس

جهان بد سگالد نگويد بکس

بزرگان ايران که هستند اسير

قبادست با نامدار اردشير

دگر هر که داريد بر نای بند

فرستيد سوی منش ارجمند

دگر خواسته هرچ داريد نيز

ز دينار وز تاج و هرگونه چيز

يکايک فرستيد نزديک من

به پيش بزرگان اين انجمن

به تاراج و کشتن نيازيم دست

که ما بی نيازيم و يزدان پرست

ز جيحون به روز دهم بگذريم

وزان پس پيی خاک را نسپريم

همه هرچ گفتم تو را گو شدار

چو رفتی يکايک برو برشمار

فرستاده هم در زمان گشت باز

بيامد گرازان بر خوشنواز

بگفت آنچ بشنيد وزو گشت شاد

همانگاه برداشت بند قباد

همان خواسته سر به سر گرد کرد

کجا يافت از خاک و دشت نبرد

همان تخت با تاج پيروز شاه

چو چيز پراگنده ی آن سپاه

فرستاد يکسر سوی سوفزای

به دست يکی مرد پاکيزه رای

چو لشکر بديدند روی قباد

ز ديدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خيمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

که پور شهنشاه را بی گزند

بديدند با هرک بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سرای

سپهبد باسب اندر آورد پای

ز جيحون گذر کرد پيروز و شاد

ابا نامور موبد و کيقباد

چو آگاهی آمد به ايران زمين

ازان نيک پی مهتر بفرين

همان جنگ و پيکار با خوشنواز

ز رای چنان مرد نيرنگ ساز

همان موبد موبدان اردشير

اسيران که بودند برنا و پير

که از جنگ برگشت پيروز و شاد

گشاده شد از بند پای قباد

بياورد و اکنون ز جيحون گذشت

ز ايران سپاهست بر کوه و دشت

خروشی ز ايران برآمد که گوش

تو گفتی همی کر شود زان خروش

بزرگان فرزانه برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

بلاش آن زمان تخت زرين نهاد

که تا برنشيند برو کيقباد

چو آمد به شهر اندرون سوفزای

بزرگان برفتند يک سر ز جای

پذيره شدن را بياراست شاه

همی رفت با آنک بودش سپاه

بلاش آن زمان ديد روی قباد

رها گشته از بند پيروز و شاد

مر او را سبک شاه در برگرفت

ز هيتال و چين دست بر سر گرفت

ز راه اندر ايوان شاه آمدند

گشاده دل و ني کخواه آمدند

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

همی بود جشنی نه بر آرزوی

ز تيمار پيروز آزاده خوی

همه چامه گر سوفزا را ستود

ببربط همی رزم ترکان سرود

مهان را همه چشم بر سوفزای

ازو گشته شاد و بدو داده رای

همه شهر ايران بدو گشت باز

کسی را که بد کينه ی خوشنواز

بدان پهلوان دل همی شاد کرد

روان را ز انديشه آزاد کرد

ببد سوفزای از جهان بی همال

همی رفت زين گونه تا چار سال

نبودی جز آن چيز کو خواستی

جهان را به رای خود آراستی

چر فرمان او گشت در شهر فاش

به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

بدو گفت شاهی نرانی همی

بدان را ز نيکان ندانی همی

همی پادشاهی به بازی کنی

ز پری وز بی نيازی کنی

قباد از تو در کار داناترست

بدين پادشاهی تواناترست

به ايوان خويش اندر آمد بلاش

نيارست گفتن که ايدر مباش

همی گفت بی رنج تخت اين بود

که بی کوشش و درد و نفرين بود

پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

شاهنامه » پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

بيامد بتخت کيی برنشست

چنان چون بود شاه يزدان پرست

نخستين چنين گفت با مهتران

که ای پرهنر پاکدل سروران

همی خواهم از داور بی نياز

که باشد مرا زندگانی دراز

که که را به که دارم و مه به مه

فراوان خرد باشدم روز به

سر مردمی بردباری بود

سبک سر هميشه بخواری بود

ستون خرد داد و بخشايشست

در بخشش او را چو آرايشست

زبان چرب و گويندگی فر اوست

دليری و مردانگی پر اوست

هران نامور کو ندارد خرد

ز تخت بزرگی کجا برخورد

خردمند هم نيز جاويد نيست

فری برتر از فر جمشيد نيست

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد

نشست کيی ديگری را سپرد

نماند برين خاک جاويد کس

ز هر بد به يزدان پناهيد و بس

همی بود يک سال با داد و پند

خردمند وز هر بدی بی گزند

دگر سال روی هوا خشک شد

به جو اندرون آب چون مشک شد

سه ديگر همان و چهارم همان

ز خشکی نبد هيچکس شادمان

هوا را دهان خشک چون خاک شد

ز تنگی به جو آب ترياک شد

ز بس مردن مردم و چارپای

پيی را نديدند بر خاک جای

شهنشاه ايران چو ديد آن شگفت

خراج و گزيت از جهان برگرفت

به هر سو که انبار بودش نهان

ببخشيد بر کهتران و مهان

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران با دستگاه

غله هرچ داريد پيدا کنيد

ز دينار پيروز گنج آگنيد

هر آنکس که دارد نهانی غله

وگر گاو و گر گوسفند و گله

به نرخی فروشد که او را هواست

که از خوردنی جانور بی نواست

به هر کارداری و خودکامه ای

فرستاد تازان يکی نامه ای

که انبارها برگشايند باز

به گيتی برآنکس که هستش نياز

کسی گر بميرد بنايافت نان

ز برنا و از پير مرد و زنان

بريزم ز تن خون انباردار

کجا کار يزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند

به دشت آمد و دست برداشتند

همی به آسمان اندر آمد خروش

ز بس مويه و درد و زاری و جوش

ز کوه و بيابان وز دشت و غار

ز يزدان همی خواستی زينهار

برين گونه تا هفت سال از جهان

نديدند سبزی کهان و مهان

بهشتم بيامد مه فوردين

برآمد يکی ابر با آفرين

همی در باريد بر خاک خشک

همی آمد از بوستان بوی مشک

شده ژاله برگل چو مل در قدح

همی تافت از ابر قوس قزح

زمانه برست از بد بدگمان

به هرجای بر زه نهاده کمان

چو پيروز ازان روز تنگی برست

بر آرام بر تخت شاهی نشست

يکی شارستان کرد پيروز کام

بفرمود کو را نهادند نام

جهاندار گوينده گفت اين ريست

که آرمام شاهان فرخ پيست

دگر کرد بادان پيروزنام

خنيده بهرجايش آرام و کام

که اکنونش خوانی همی اردبيل

که قيصر بدو دارد از داد ميل

چو اين بومها يکسر آباد کرد

دل مردم پر خرد شاد کرد

درم داد با لشکر نامدار

سوی جنگ جستن برآراست کار

بدان جنگ هرمز بدی پيش رو

همی رفت با کارسازان نو

قباد از پس پشت پيروز شاه

همی راند چون باد لشکر به راه

که پيروز را پاک فرزند بود

خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد

که کهتر پسر بود با مهر و داد

يکی پارسی بود بس نامدار

ورا سوفزا خواندی شهريار

بفرمود پيروز کايدر بباش

چو دستور شايسته نزد بلاش

سپه را سوی جنگ ترکان کشيد

همی تاج و تخت کيی را سزيد

همی راند با لشکر و گنج و ساز

که پيکار جويند با خوشنواز

نشانی که بهرام يل کرده بود

ز پستی بلندی برآورده بود

نبشته يکی عهد شاهنشهان

که از ترک و ايرانيان در جهان

کسی زين نشان هيچ برنگذرد

کزان رود برتر زمين نشمرد

چو پيروز شيراوژن آنجا رسيد

نشان کردن شاه ايران بديد

چنين گفت يکسر بگردنکشان

که از پيش ترکان برين همنشان

مناره برآرم به شمشير و گنج

ز هيتال تا کس نباشد به رنج

چو باشد مناره به پيش برک

بزرگان به پيش من آرند چک

بگويم که آن کرد بهرام گور

به مردی و دانايی و فر و زور

نمانم بجايی پی خوشنواز

به هيتال و ترک از نشيب و فراز

چو بشنيد فرزند خاقان که شاه

ز جيحون گذر کرد خود با سپاه

همی بشکند عهد بهرام گور

بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

دبير جهانديده را خوشنواز

بفرمود تا شد بر او فراز

يکی نامه بنوشت با آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

چنين گفت کز عهد شاهان داد

به گردی نخوانمت خسرونژاد

نه اين بود عهد نياکان تو

گزيده جهاندار و پاکان تو

چو پيمان آزادگان بشکنی

نشان بزرگی به خاک افگنی

مرا با تو پيمان ببايد شکست

به ناچار بردن بشمشير دست

به نامه ز هر کارش آگاه کرد

بسی هديه با نامه همراه کرد

سواری سراينده و سرفراز

همی رفت با نامه ی خوشنواز

چو آن نامه برخواند پيروز شاه

برآشفت زان نامور پيشگاه

فرستاده را گفت برخيز و رو

به نزديک آن مرد ديوانه شو

بگويش که تا پيش رود برک

شما را فرستاد بهرام چک

کنون تا لب رود جيحون تو راست

بلندی و پستی و هامون تو راست

من اينک بيارم سپاهی گران

سرافراز گردان جنگ آوران

نمانم مگر سايه ی خوشنواز

که باشد بروی زمين بر دراز

فرستاده آمد بکردار گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

همی گفت يک چند با خوشنواز

ازان شاه گردنکش و ديرساز

چو گفتار بشنيد و نامه بخواند

سپاه پراگنده را برنشاند

بياورد لشکر به دشت نبرد

همان عهد را بر سر نيزه کرد

که بستد نيايش ز بهرامشاه

که جيحون ميانجيست ما را به راه

يکی مرد بينادل و چرب گوی

ز لشکر گزين کرد با آبروی

بدو گفت نزديک پيروز رو

به چربی سخ نگوی و پاسخ شنو

بگويش که عهد نيای تو را

بلند اختر و رهنمای تو را

همی بر سر نيزه پيش سپاه

بيارم چو خورشيد تابان به راه

بدان تا هر آنکس که دارد خرد

به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرين بر تو نفرين بود

همان نام تو شاه بی دين بود

نه يزدان پسندد نه يزدان پرست

نه اندر جهان مردم زيردست

که بيداد جويد کسی در جهان

بپيچد سر از عهد شاهنشهان

به داد و به مردی چو بهرام شاه

کسی نيز ننهاد بر سر کلاه

برين بر جهاندار يزدان گواست

که او را گوا خواستن ناسزاست

که بيداد جويد همی جنگ من

چنين با سپه کردن آهنگ من

نباشی تو زين جنگ پيروزگر

نيابی مگر ز اختر نيک بر

ازين پس نخواهم فرستاد کس

بدين جنگ يزدان مرا يار بس

فرستاده با نامه آمد چو گرد

سخنها به پيروز بر ياد کرد

چو برخواند آن نامه ی خوشنواز

پر از خشم شد شاه گردن فراز

فرستاده را گفت چندين سخن

نگويم جهانديده مرد کهن

که از چاچ يک پی نهد نزد رود

به نوک سنانش فرستم درود

فرستاده آمد بر خوشنواز

فراوان سخن گفت با او به راز

که نزديک پيروز ترس خدای

نديدم نبودش کسی رهنمای

همه ديدمش جنگ جويد همی

به فرمان يزدان نگويد همی

چو بشندی زو اين سخن خوشنواز

به يزدان پناهيد و بردش نماز

چنين گفت کای داور داد و پاک

تويی آفريننده ی هور و خاک

تو دانی که پيروز بيدادگر

ز بهرام بيشی ندارد هنر

پی او ز روی زمين برگسل

مه نيرو مه آهنگ جانش مه دل

سخنهای بيداد گويد همی

بزرگی به شمشير جويد همی

به گرد سپه بر يکی کنده کرد

سرش را بپوشيد و آگنده کرد

کمندی فزون بود بالای اوی

همان سی ارش کرده پهنای اوی

چو اين کرده شد نام يزدان بخواند

ز پيش سمرقند لشکر براند

وزان روی سرگشته پيروز شاه

همی راند چون باد لشکر به راه

وزين روی پر بيم دل خوشنواز

چنين تا برکنده آمد فراز

برآمد ز هردو سپه بوق و کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تيرباران بد از هر دو روی

که چون آب خون اندر آمد به جوی

چو نزديکی کنده شد خوشنواز

همی گفت با داور پاک راز

وزان روی چون باد پيروزشاه

همی تاخت با خوارمايه سپاه

چو آمد به نزديکی خوشنواز

سپهدار ترکان ازو گشت باز

عنان را بپيچيد و بنمود پشت

پس او سپاه اندر آمد درشت

برانگيخت پس باره پيروزشاه

همی راند با گرز و رومی کلاه

به کنده در افتاد با چند مرد

بزرگان و شيران روز نبرد

چو نرسی برادرش و فرخ قباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

برين سان نگون شد سر هفت شاه

همه نامداران زرين کلاه

وزان جايگه شاددل خوشنواز

به نزديکی کنده آمد فراز

برآورد زان کنده هر کس که زيست

همان خاک بربخت ايشان گريست

بزرگان و پيکارجويان هران

کسی را که در کنده آمد زمان

شکسته سر و پشت پيروزشاه

شه نامداران با تاج و گاه

ز شاهان نبد زنده جز کيقباد

شد آن لشکر و پادشاهی بباد

همی راند با کام دل خوشنواز

سرافراز با لشکر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه

نه کس ميسره ديد و نه ميمنه

ز ايرانيان چند بردند اسير

چه افگنده بر خاک و خسته به تير

نبايد که باشد جهانجوی زفت

دل زفت با خاک تيره ست جفت

چنين آمد اين چرخ ناپايدار

چه با زيردست و چه با شهريار

بپيچاند آن را که خود پرورد

اگر تو شوی پاسبان خرد

نماند برين خاک جاويد کس

تو را توشه از راستی باد و بس

چو بگذشت برکنده بر خوشنواز

سپاهش شد از خواسته بی نياز

به آهن ببستند پای قباد

ز تخت و نژادش نکردند ياد

چو آگاهی آمد به ايران سپاه

ازان کنده و رزم پيروز شاه

خروشی برآمد ز کشور بدرد

ازان شهر ياران آزادمرد

چو اندر جهان اين سخن گشت فاش

فرود آمد از تخت زرين بلاش

همه گوشت بازو به دندان بکند

همی ريخت بر تخت خاک نژند

سپاهی و شهری ز ايران بدرد

زن و مرد و کودک همی مويه کرد

همه کنده موی و همه خسته روی

همه شاه جوی و همه راه جوی

که تا چون گريزند ز ايران زمين

گرآيند لشکر ازان دشت کين

 

پادشاهی هرمز يک سال بود

شاهنامه » پادشاهی هرمز يک سال بود

پادشاهی هرمز يک سال بود

چو هرمز برآمد به تخت پدر

به سر برنهاد آن کيی تاج زر

چو پيروز را ويژه گفتی ز خشم

همی آب رشک اندر آمد به چشم

سوی شاه هيتال شد ناگهان

ابا لشکر و گنج و چندی مهان

چغانی شهی بد فغانيش نام

جهانجوی با لشکر و گنج و کام

فغانيش را گفت کای ني کخواه

دو فرزند بوديم زيبای گاه

پدر تاج شاهی به کهتر سپرد

چو بيدادگر بد سپرد و بمرد

چو لشکر دهی مر مرا گنج هست

سليح و بزرگی و نيروی دست

فغانی بدو گفت که آری رواست

جهاندار هم بر پدر پادشاست

به پيمان سپارم سپاهی تو را

نمايم سوی داد راهی تو را

که باشد مرا ترمذ و ويسه گرد

که خون عهد اين دارم از يزدگرد

بدو گفت پيروز کری رواست

فزون زان بتو پادشاهی سزاست

بدو داد شمشيرزن س یهزار

ز هيتاليان لشکری نامدار

سپاهی بياورد پيروزشاه

که از گرد تاريک شد چرخ ماه

برآويخت با هرمز شهريار

فراوان ببودستشان کارزار

سرانجام هرمز گرفتار شد

همه تاجها پيش او خوار شد

چو پيروز روی برادر بديد

دلش مهر پيوند او برگزيد

بفرمود تا بارگی برنشست

بشد تيز و ببسود رويش بدست

فرستاد بازش بايوان خويش

بدو خوانده بد عهد و پيمان خويش

 

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان

جهانجوی بر تخت زرين نشست

در رنج و دست بدی را ببست

نخستين چنين گفت کن کز گناه

برآسود شد ايمن از کينه خواه

هر آنکس که دل تيره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه ديوی بود ديرساز

هرآن چيز کنت نيايد پسند

دل دوست و دشمن بر آن برمبند

مدارا خرد را برابر بود

خرد بر سر دانش افسر بود

به جای کسی گر تو نيکی کنی

مزن بر سرش تا دلش نشکنی

چو نيکی کنش باشی و بردبار

نباشی به چشم خردمند خوار

اگر بخت پيروز ياری دهد

مرا بر جهان کامگاری دهد

يکی دفتری سازم از راستی

که بندد در کژی و کاستی

همی داشت يک چند گيتی بداد

زمانه بدو شاد و او نيز شاد

به هر سو فرستاد بی مر سپاه

همی داشت گيتی ز دشمن نگاه

ده و هشت بگذشت سال از برش

به پاييز چون تيره گشت افسرش

بزرگان و دانندگان را بخواند

بر تخت زرين به زانو نشاند

چنين گفت کين چرخ ناپايدار

نه پرورده داند نه پرودگار

به تاج گرانمايگان ننگرد

شکاری که يابد همی بشکرد

کنون روز من بر سر آيد همی

به نيرو شکست اندر آيد همی

سپردم به هرمز کلاه و نگين

همه لشکر و گنج ايران زمين

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ز پيمان او رامش جان کنيد

اگر چند پيروز با فر و يال

ز هرمز فزونست چندی به سال

ز هرمز همی بينم آهستگی

خردمندی و داد و شايستگی

بگفت اين و يک هفته زان پس بزيست

برفت و برو تخت چندی گريست

اگر صد بمانی و گر بيست وپنج

ببايدت رفتن ز جای سپنج

هران چيز کيد همی در شمار

سزد گر نخوانی ورا پايدار

 

پادشاهی بهرام گور

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 پادشاهی بهرام گور

 چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرين کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

خداوند پيروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزويست گيتی سراسر به پای

ازان پس چنين گفت کاين تاج و تخت

ازو يافتم کافريدست بخت

بدو هستم اميد و هم زو هراس

وزو دارم از نيکويها سپاس

شما هم بدو نيز نازش کنيد

بکوشيد تا عهد او نشکنيد

زبان برگشادند ايرانيان

که بستيم ما بندگی را ميان

که اين تاج بر شاه فرخنده باد

هميشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرين خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنين گفت بهرام کای سرکشان

ز نيک و بد روز ديده نشان

همه بندگانيم و ايزد يکيست

پرستش جز او را سزاوار نيست

ز بد روز بی بيم داريمتان

به بدخواه حاجت نياريمتان

بگفت اين و از پيش برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شب تيره بودند با گفت وگوی

چو خورشيد بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ايرانيان بارخواه

چنين گفت بهرام با مهتران

که اين نيکنامان و نيک اختران

به يزدان گراييم و رامش کنيم

بتازيم و دل زين جهان برکنيم

بگفت اين و اسپ کيان خواستند

کيی بارگاهش بياراستند

سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نبايد نهفت

به هستی يزدان گوايی دهيم

روان را بدين آشنايی دهيم

بهشتست و هم دوزخ و رستخيز

ز نيک و ز بد نيست راه گريز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادين و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسنديده تاج

چنين گفت کز گنج من يک زمان

نيم شاد کز مردم شادمان

نيم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تيمار و رنج

که آنست جاويد و اين ره گذار

تو از آز پرهيز و انده مدار

به پنجم چنين گفت کز رنج کس

نيم شاد تا باشدم دس ترس

به کوشش بجوييم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نيکی نکشت

ششم گفت بر مردم زيردست

مبادا که هرگز بجويم شکست

جهان را ز دشمن تن آسان کنيم

بدانديشگان را هراسان کنيم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بيدار و ديده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنيم

همی با خردمند جفتی کنيم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بيش ازان بيند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزيد

غم و درد و رنجش نبايد کشيد

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزديک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

يکی نامه بنويس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشايش و راستی

گريزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگيرد جز از پاک دادار ياد

پذيرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برين تخت فرخ پدر

بر آيين طهمورث دادگر

به داد از نياکان فزونی کنم

شما را به دين رهنمونی کنم

جز از راستی نيست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آيد بسی

بران دين زردشت پيغمبرم

ز راه نياکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پيشين بروی

به راهيم پيغمبر راست گوی

همه پادشاهيد بر چيز خويش

نگهبان مرز و نگهبان کيش

به فرزند و زن نيز هم پادشا

خنک مردم زيرک و پارسا

نخواهيم آگندن زر به گنج

که از گنج درويش ماند به رنج

گر ايزد مرا زندگانی دهد

برين اختران کامرانی دهد

يکی رامشی نامه خوانيد نيز

کزان جاودان ارج يابيد و چيز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ويژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه ها بر نگين

فرستادگان خواست با آفرين

برفتند با نامه ها موبدان

سواران بينادل و بخردان

دگر روز چون بردميد آفتاب

بباليد کوه و بپالود خواب

به نزديک منذر شدند اين گروه

که بهرام شه بود زيشان ستوه

که خواهشگری کن به نزديک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بديم از بد يزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بيدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بوديم يکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پيشش سخنهای گرم

ببخشيد اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بياراست ايوان شاهنشهی

برفت آنک بودند يکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شايسته بنشاختند

به هر جای خوانی بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند ديگر گروه

سپهبد نيامد ز خوردن ستوه

سيم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من اين پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرين

بران دشت آباد و مردان کين

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دينار و ديبا بياراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بديشان شمرد

کس اندازه ی بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازيان را بسی هديه داد

از ايوان شاهی برفتند شاد

بياورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامه ی پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسيد

ز تخت اندر آمد به کرسی رسيد

برادرش بد يک دل و يک زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آيين بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دينار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبير

بيامد بر شاه مردم پذير

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بيدار با او بهم

که نزديک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ايرانيان

بفرمود تا بگسلد از ميان

دبيران دانا به ديوان شدند

ز بهر درم پيش کيوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند يک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ايران درم بد هزاران هزار

ببخشيد و ديوان بر آتش نهاد

همه شهر ايران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرين خواند هرکس بسی

برفتند يکسر به آتشکده

به ايوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

يکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد يزدگرد

بجست و به يک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامه ی شهريار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشيد به اندازه شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده دل و نيکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گيتی به جای

مناديگری کرد بر در به پای

که ای زيردستان بيدار شاه

ز غم دور باشيد و دور از گناه

وزين پس بران کس کنيد آفرين

که از داد آباد دارد زمين

ز گيتی به يزدان پناهيد و بس

که دارنده اويست و فريادرس

هرانکس که بگزيد فرمان ما

نپيچد سر از رای و پيمان ما

برو نيکويها برافزون کنيم

ز دل کينه و آز بيرون کنيم

هرانکس که از داد بگريزد اوی

به بادآفره در بياويزد اوی

گر ايدونک نيرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برين نيکويها فزايش بود

شما را بر ما ستايش بود

همه شهر ايران به گفتار اوی

برفتند شادان دل و تازه روی

بدانگه که شد پادشاهيش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچير بد کار اوی

دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوی

چنان بد که روزی به نخچير شير

همی رفت با چند گرد دلير

بشد پير مردی عصايی به دست

بدو گفت کای شاه يزدان پرست

به راهام مرديست پرسيم و زر

جهودی فريبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرايش خوان و گفتار خوش

بپرسيد زان کهتران کاين کيند

به گفتار اين پير سر بر چيند

چنين گفت با او يکی نامدار

که ای با گهر نامور شهريار

سقاايست اين لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به يک نيم روز آب دارد نگاه

دگر نيمه مهمان بجويد ز راه

نماند به فردا از امروز چيز

نخواهد که در خانه باشد به نيز

به راهام بی بر جهوديست زفت

کجا زفتی او نشايد نهفت

درم دارد و گنج و دينار نيز

همان فرش ديبا و هرگونه چيز

مناديگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پيش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی زور و تاب

سوی خانه ی لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی ام ز ايران سپاه

چو شب تيره شد بازماندم ز شاه

درين خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهريار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه يک به يک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بماليد شادان به چيزی تنش

يکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دويد

يکی شهره شطرنج پيش آوريد

يکی کاسه آورد پر خوردنی

بياورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمايه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بديد آنک کلنبک بدو داد شاه

بخنديد و بنهاد بر پيش گاه

چو نان خورده شد ميزبان در زمان

بياورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بيازيد دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنين گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

يک امروز مهمان من باش وبس

وگر يار خواهی بخوانيم کس

بياريم چيزی که بايد به جای

يک امروز با ما به شادی بپای

چنين گفت با آبکش شهريار

که امروز چندان نداريم کار

که ناچار ز ايدر ببايد شدن

هم اينجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرين کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشيد

خريدار آبش نيامد پديد

غمی گشت و پيراهنش درکشيد

يکی آبکش را به بر برکشيد

بها بستد و گوشت بخريد زود

بيامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

يکی مجلس ديگر آراستند

بيود آن شب تيره با می به دست

همان لنبک آبکش می پرست

چو شب روز شد تيز لنبک برفت

بيامد به نزديک بهرام تفت

بدو گفت روز سيم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من يک امروز نيز

چنان دان که بخشيده ای زر و چيز

بدو گفت بهرام کين خود مباد

که روز سه ديگر نباشيم شاد

برو آبکش آفرين خواند و گفت

که بيداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمايه مردی سپرد

خريد آنچ بايست و آمد دوان

به نزديک بهرام شد شادمان

بدو گفت ياری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

بريد و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالين او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بيدار بهرام گور

بشد ميزبان گفت کای نامدار

ببودی درين خانه ی تنگ و تار

بدين خانه اندر ت نآسان نه ای

گر از شاه ايران هراسان نه ای

دو هفته بدين خان هی بی نوا

بباشی گر آيد دلت را هوا

برو آفرين کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرين خانه بوديم شاد

که شاهان گيتی گرفتيم ياد

به جايی بگويم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که اين ميزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بيامد چو گرد اسپ را زين نهاد

به نخچيرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچير تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

ز پيش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی شهريار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نيابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدين خانه يابم سپنج

نباشد کسی را ز من هيچ رنج

به پيش به راهام شد پيشکار

بگفت آنچ بشنيد ازان نامدار

به راهام گفت ايچ ازين در مرنج

بگويش که ايدر نيابی سپنج

بيامد فرستاده با او بگفت

که ايدر ترا نيست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ايدر گذشتن مرا نيست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نيارم به چيزت ازان پس به رنج

چو بشنيد پويان بشد پيشکار

به نزد به راهام گفت اين سوار

همی ز ايدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسيار گشت

به راهام گفتش که رو بی درنگ

بگويش که اين جايگاهيست تنگ

جهوديست درويش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمين برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نيابم بدين خانه آيدت رنج

بدين در بخسپم نجويم سرای

نخواهم به چيزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چيزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی برگ و بی رنگ شد

به پيمان که چيزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچين و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش بايد و نيست چيزی مرا

گر اين اسپ سرگين و آب افگند

وگر خشت اين خانه را بشکند

به شبگير سرگينش بيرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نيز تاوان دهی

چو بيدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پيمان کنم

برين رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تيغ از نيام

نمدزين بگسترد و بالينش زين

بخفت و دو پايش کشان بر زمين

جهود آن در خانه از پس ببست

بياورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو اين داستان بشنوی ياد دار

به گيتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاين داستان

شنيدستم از گفت هی باستان

شنيدم به گفتار و ديدم کنون

که برخواندی از گفته ی رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشيد کای رنج ديده سوار

برين داستان کهن گو شدار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پيش او چون يکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نيم شب

بدو گفت بهرام کاين بس شگفت

به گيتی مرين ياد بايد گرفت

که از جام يابی سرانجام نيک

خنک ميگسار و می و جام نيک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گريزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمه ی ناچران زين نهاد

چه زين از برش خشک بالين نهاد

بيامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای دار

تو گفتی که سرگين اين بارگی

به جاروب روبم به يکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بيدادگر

بدو گفت بهرام شو پايکار

بياور که سرگين کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بيرون برد

وزين خانه ی تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ريزد اندر مغاک

تو پيمان که کردی به کژی مبر

نبايد که خوانمت بيدادگر

چو بشنيد بهرام ازو اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

يکی خوب دستار بودش حرير

به موزه درون پر ز مشک و عبير

برون کرد و سرگين بدو کرد پاک

بينداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزاديم بشنود پادشا

ترا از جهان بی نيازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

برفت و بيامد به ايوان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

پرانديشه آن شب به ايوان بخفت

بخنديد و آن راز با کس نگفت

به شبگير چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پيش او دست کرده به کش

ببردند ز ايوان به راهام را

جهود بدانديش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

يکی پاک دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگيها ببر

نگر تا نباشی بجز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بينی نهاده بيار

بشد پاک دل تا به خان جهود

همه خانه ديبا و دينار بود

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

يکی کاروان خانه بود و سرای

کزان خانه بيرون نبوديش جای

ز در و ز ياقوت و هر گوهری

ز هر بدره يی بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و ديگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بينا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زين به گنج تو نيست

همان مانده خروار باشد دويست

بماند اندران شاه ايران شگفت

ز راز دل انديشه ها برگرفت

که چندين بورزيد مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنيها و از بيش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گويی که پيغمبرت چند زيست

چه بايست چندی به زشتی گريست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست يازان ز خوردن بکش

ببين زين سپس خوردن آبکش

ز سرگين و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاين را تو سرماي هدار

سزا نيست زين بيشتر مر ترا

درم مرد درويش را سر ترا

به ارزانيان داد چيزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

چو يوز شکاری به کار آمدش

بجنبيد و رای شکار آمدش

يکی باره يی تيزرو بر نشست

به هامون خراميد بازی به دست

يکی بيشه پيش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم ني کبخت

بسان بهشتی يکی سبز جای

نديد اندرو مردم و چارپای

چنين گفت کاين جای شيران بود

همان رزمگاه دليران بود

کمان را به زه کرد مرد دلير

پديد آمد اندر زمان نره شير

يکی نعره زد شير چون در رسيد

بزد دست شاه و کمان درکشيد

بزد تير و پهلوش با دل بدوخت

دل شير ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغريد و چنگش به اندام کرد

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بيشه مردی کهن

زبانش گشاده به شيرين سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشير او شاد بود

يکی مرد دهقان يزدان پرست

بدان بيشه بوديش جای نشست

چو آمد بر شاه ايران فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

يکی مرد دهقانم ای پاک رای

خداوند اين جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شيران شده بددل و مستمند

کنون ايزد اين کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درين بيشه آيی چنين

بباشی به شير و می و انگبين

به ره هست چندانک بايد به کار

درختان بارآور و سايه دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بيشه جايی نگاه

که باشد زمين سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بياورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بيامد يکی جام زرين به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبيد

نهادند پيشش گل و شنبليد

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو ني کپی

چنان دان که ماننده ای شاه را

همان تخت زرين و هم گاه را

بدو گفت بهرام کری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفريند که خواهد همی

مر آن را گزيند که خواهد همی

اگر من همی نيک مانم به شاه

ترا دادم اين بيشه و جايگاه

بگفت اين و زان جايگه برنشست

به ايوان خرم خراميد مست

بخفت آن شب تيره در بوستان

همی ياد کرد از لب دوستان

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بيامد هم انگه يکی مرد مه

ورا ميوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سيب و بهی

ز گل دسته ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون ديد بنواختش

ميان يلان پايگه ساختش

همين مه که با ميوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبيد

دو من را به يکبار اندر کشيد

چو شد مرد خرم ز ديدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

يکی جام ديگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پيش بزرگان بيازيد دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به ياد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت ميخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبيد

چو من درکشم يار خواهم گزيد

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازين بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بيرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بيامد به دشت

چو در سينه ی مرد، می گرم گشت

برانگيخت اسپ از ميان گروه

ز هامون همی تاخت تا پيش کوه

فرود آمد از باره جايی نهفت

يله کرد و در سايه ی کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سياه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس اندر گروه

ورا مرده ديدند بر پيش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سياه

برش اسپ او ايستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بيامد بر او يکی نيک خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پيش راغ

رخ شهريار جهان زرد شد

ز تيمار کبروی پر درد شد

هم انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زيردستت گر نامور

برين گونه بگذشت سالی تمام

همی داشتی هرکسی می حرام

همان شه چو مجلس بياراستی

همان نامه ی باستان خواستی

چنين بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چيز و نام و گهر

نبودش دران کار افزار سخت

همی زار بگريست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختی نبيد

پسر را بدان خانه اندر کشيد

به پور جوان گفت کاين هفت جام

بخور تا شوی ايمن و شادکام

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ

کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ کرد

بيامد در خانه سوراخ کرد

وزان جايگه شد به درگاه خويش

شده شاددل يافته راه خويش

چنان بد که از خانه شيران شاه

يکی شير بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به ديده نديد آنچ بايست بود

بشد تيز و بر شير غران نشست

بيازيد و بگرفت گوشش به دست

بران شير غران پسر شير بود

جوان از بر و شر در زير بود

همی شد دوان شيروان چون نوند

به يک دست زنجير و ديگر کمند

چو آن شيربان جهاندار شاه

بيامد ز خانه بدان جايگاه

يکی کفشگر ديد بر پشت شير

نشسته چو بر خر سواری دلير

بيامد دوان تا در بارگاه

دلير اندر آمد به نزديک شاه

بگفت آن دليری کزو ديده بود

به ديده بديد آنچ نشنيده بود

جهاندار زان در شگفتی بماند

همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنين گفت کاين کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرين کرد بر شهريار

که شادان بزی تا بود روزگار

چنين گفت کاين نورسيده به جای

يکی زن گزين کرد و شد کدخدای

به کار اندرون نايژه سست بود

دلش گفتی از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبيدش نهان

که ماند کس از تخم او در جهان

هم اندر زمان لعل گشتش رخان

نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبيد

که دانست کاين شاه خواهد شنيد

بخنديد زان پيرزن شاه گفت

که اين داستان را نشايد نهفت

به موبد چنين گفت کاکنون نبيد

حلالست ميخواره بايد گزيد

که چندان خورد می که بر نره شير

نشيند نيارد ورا شير زير

نه چندان که چشمش کلاغ سياه

همی برکند رفته از نزد شاه

خروشی برآمد هم انگه ز در

که ای پهلوانان زرين کمر

به اندازه بر هرکسی می خوريد

به آغاز و فرجام خود بنگريد

چو می تان به شادی بود رهنمون

بکوشيد تا تن نگردد زبون

بيامد سوم روز شبگير شاه

سوی دشت نخچيرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فريدون سخن راندند

سگ و يوز در پيش و شاهين و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشيد تابان به گنبد رسيد

به جايی پی گور و آهو نديد

چو خورشيد تابان درم ساز گشت

ز نخچيرگه تنگدل بازگشت

به پيش اندر آمد يکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پيش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کايد بدان ده فرود

نکردند زيشان کسی آفرين

تو گفتی ببست آن خران را زمين

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ايشان نگاه

به موبد چنين گفت کاين سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچير باد

به جوی اندرون آب چون قير باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بديشان چنين گفت کاين سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

يکی تازه کرد اندرين کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاويد داريد دل شادمان

شما را همه يکسره کرد مه

بدان تا کند شهره اين خوب ده

بدين ده زن و کودکان مهترند

کسی را نبايد که فرمان برند

بدين ده چه مزدور و چه کدخدای

به يک راه بايد که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهيد

يکايک همه کدخدای دهيد

خروشی برآمد ز پرمايه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس يکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بريدند ناگه سر مرد مه

همه يک به ديگر برآميختند

به هرجای بی راه خون ريختند

چو برخاست زان روستا رستخيز

گرفتند ناگاه ازان ده گريز

بماندند پيران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ويرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی آب جوی

شده دست ويران و ويران سرای

رميده ازو مردم و چارپای

چو يک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچير شد شهريار

بران جای آباد خرم رسيد

نگه کرد و بر جای بر ده نديد

درختان همه خشک و ويران سرای

همه مرز بی مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز يزدان بترسيد و پر داد گشت

به موبد چنين گفت کای روزبه

دريغست ويران چنين خوب ده

برو تيز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزين پس نبينند رنج

ز پيش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ويران خراميد تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بيکار پيری بيافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بدو گفت کای خواجه ی سالخورد

چنين جای آباد ويران که کرد

چنين داد پاسخ که يک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهريار

بيامد يکی بی خرد موبدی

ازان نامداران بی بر بدی

بما گفت يکسر همه مهتريد

نگر تا کسی را به کس نشمريد

بگفت اين و اين ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که يزدان ورا يار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار اين جا پر از تيرگيست

چنان شد که بر ما ببايد گريست

ازين گفته پردرد شد روزبه

بپرسيد و گفت از شما کيست مه

چنين داد پاسخ که مهتر بود

به جايی که تخم گيا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدين جای ويران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دينار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بيکار بينی به ده

همه کهترانند يکسر تو مه

بدان موبد پيش نفرين مکن

نه بر آرزو راند او اين سخن

اگر يار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنيد پير اين سخن شاد شد

از اندوه ديرينه آزاد شد

هم انگه سوی خانه شد مرد پير

بياورد مردم سوی آبگير

زمين را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسايگان گاو و خر خواستند

همه دشت يکسر بياراستند

خود و مرزداران بکوشيد سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو يک برزن نيک آباد شد

دل هرک ديد اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگريختی

به مژگان همی خون فرو ريختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج اين پير سر کدخدای

يکايک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

يکايک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ويران چو خرم بهشت

به سالی سه ديگر بياراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچير شد شهريار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسيدند نزديک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان ديد پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او يکسره

به موبد چنين گفت کای روزبه

چه کردی که ويران بد اين خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از يک سخن

به پای آمد اين شارستان کهن

همان از يک انديشه آباد شد

دل شاه ايران ازين شاد شد

مرا شاه فرمود کاين سبز جای

به دينار گنج اندر آورد به پای

بترسيدم از کردگار جهان

نکوهيدن از کهتران و مهان

بديدم چو يک دل دو انديشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به يک شهر دو کدخدای

بود بوم ايشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پيران ده

که ای مهتران بر شما نيست مه

زنان کدخدايند و کودک همان

پرستار و مزدورتان اين زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ويران شد اين پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بريشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

يکی با خرد پير کردم به پای

سخن گوی و بادانش و رهنمای

بکوشيد و ويرانی آباد کرد

دل زيردستان بدان شاد کرد

چو مهتر يکی گشت شد رای راست

بيفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بديشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ايزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جايگه بر برندش به کار

خرد شاه بايد زبان پهلوان

چو خواهی که بی رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ويرانی آباد باد

چو بشنيد شاه اين سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو اين روزبه

ببخشيد يک بدره دينار زرد

بران پرهنر مرد بيننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچير شد شهريار جهان

چنان بد که ماهی به نخچيرگاه

همی بود ميخواره و با سپاه

ز نخچير کوه و ز نخچير دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گيتی سياه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

يکی آتشی ديد رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگريد

به يک سو دهی خرم آمد پديد

يکی آسيا ديد در پيش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

يکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر يکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامه ی رزم خسرو زدند

وزان جايگه هر زمان نو زدند

همه ماه روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزديک پيش در آسيا

به رامش کشيده نخی بر گيا

وزان هر يکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده ني ممست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاويد ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برويست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گويی از روی اوی

همی بوی مشک آيد از موی اوی

شکارش نباشد جز از شير و گور

ازيراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ايشان شنيد

عنان را بپيچيد و زان سو کشيد

چو آمد به نزديکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت يکسر پر از ماه ديد

به شهر آمدن راه کوتاه ديد

بفرمود تا ميگساران ز راه

می آرند و ميخواره نزديک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از ميانه چهار

يکی مشک نام و دگر سيسنک

يکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

يکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسيد بهرام گور

کزيشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران ک هايد

وزين آتش افروختن بر چه ايد

يکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چيز ماننده شهريار

پدرمان يکی آسيابان پير

بدين کوه نخچير گيرد به تير

بيايد همانا چو شب تيره شد

ورا ديد از تيرگی خيره شد

هم اندر زمان آسيابان ز کوه

بياورد نخچير خود با گروه

چو بهرام را ديد رخ را به خاک

بماليد آن پير آزاده پاک

يکی جام زرين بفرمود شاه

بدان پير دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاين چار خورشيد روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پيرمرد آفرين کرد و گفت

که اين دختران مرا نيست جفت

رسيده بدين سال دوشيز هاند

به دوشيزگی نيز پاکيزه اند

وليکن ندارند چيزی فزون

نگوييم زين بيش چيزی کنون

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

به من ده وزين بيش دختر مکار

چنين داد پاسخ ورا پيرمرد

کزين در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سيم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شايد مرا

که بی چيز ايشان ببايد مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عيب و هنر چشم تو ديدشان

بدين سان که ديدی پسنديده شان

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

پذيرفتم از پاک پروردگار

بگفت اين و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد يکايک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسيابان شگفت

شب تيره انديشه اندر گرفت

به زن گفت کاين نامدار چو ماه

بدين برز بالا و اين دستگاه

شب تيره بر آسيا چون رسيد

زنش گفت کز دور آتش بديد

بر آواز اين رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنين گفت پس آسيابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نيکيست فرجام اين گر بدی

زنش گفت کاری بود ايزدی

نپرسيد چون ديد مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود ياد

به روی زمين بر همی ماه جست

نه دينار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببيند چو ايشان به چين

گسسته شود بر بتان آفرين

برين گونه تا شيد بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه يی داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدين پير گفتا که ای روزبه

به بالينت آمد شب تيره بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تيره گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچيرگاه

نگه کرد اين جشن و آتش بديد

عنان را بپيچيد و زين سو کشيد

کنون دختران تو جفت و یاند

به آرام اندر نهفت وی اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زين سپس ياد تست

ترا داد اين کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پيمان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توايم

چه کهتر همه چاکران توايم

بدو آسيابان و زن خيره ماند

همی هر يکی نام يزدان بخواند

چنين گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

دگر هفته آمد به نخچيرگاه

خود و موبدان و ردان سپاه

بيامد يکی سرد مهترپرست

چو باد دمان با گرازی به دست

بپرسيد مهتر که بهرامشاه

کجا باشد اندر ميان سپاه

بدو گفت هرکس که تو شاه را

چه جويی نگويی به ما راه را

چنين داد پاسخ که تا روی شاه

نبينم نگويم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه بايد بگوی

تو شاه جهان را ندانی به روی

بر شاه بردند جوينده را

چنان دانشی مرد گوينده را

بيامد چو بهرام را ديد گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپيچيد بهرام گور

ز ديدار لشکر برون راند دور

بدو گفت مرد اين جهانديده شاه

به گفتار من کرد بايد نگاه

بدين مرز دهقانم و کدخدای

خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدين مرز خويش

که در کار پيدا کنم ارز خويش

چو بسيار گشت آب گستاخ شد

ميان يکی مرز سوراخ شد

شگفتی خروشی به گوش آمدم

کزان بيم جای خروش آمدم

همی اندران جای آواز سنج

خروشش همی ره نمايد به گنج

چو بشنيد بهرام آنجا کشيد

همه دشت پر سبزه و آب ديد

بفرمود تا کارگر با گراز

بيارند چندی ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند

شراعی زدند از برکشتمند

شب آمد گوان شمعی افروختند

به هر جای آتش همی سوختند

ز دريا چو خورشيد برزد درفش

چو مصقول کرد اين سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاريگران

شدند انجمن چون سپاهی گران

زمين را به کندن گرفتند پاک

شد آن جای هامون سراسر مغاک

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

پديد آمد از خاک چيزی چو کوه

يکی خانه يی کرده از پخته خشت

به ساروج کرده بسان بهشت

کننده تبر زد همی از برش

پديد آمد از دور جای درش

چو موبد بديد اندر آمد به در

ابا او يکی ايرمانی دگر

يکی خانه ديدند پهن و دراز

برآورده بالای او چند باز

ز زر کرده بر پای دو گاوميش

يکی آخری کرده زرينش پيش

زبرجد به آخر درون ريخته

به ياقوت سرخ اندر آميخته

چو دو گاو گردون ميانش تهی

شکمشان پر از نار و سيب و بهی

ميان بهی در خوشاب بود

که هر دانه يی قطره ی آب بود

همان گاو را چشم ياقوت بود

ز پيری سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شير و گور

يکی ديده ياقوت و ديگر بلور

تذروان زرين و طاوس زر

همه سينه و چشمهاشان گهر

چو دستور ديد آن بر شاه شد

به رای بلند افسر ماه شد

به نرمی به شاه جهان گفت خيز

که آمد همی گنجها را جهيز

يکی خانه ی گوهر آمد پديد

که چرخ فلک داشت آن را کليد

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نويسد کسی کش بود گنج کام

نگه کن بدان گنج تا نام کيست

گر آگندن او به ايام کيست

بيامد سر موبدان چون شنيد

بران گاو بر مهر جمشيد ديد

به شاه جهان گفت کردم نگاه

نوشتست بر گاو جمشيد شاه

بدو گفت شاه ای سر موبدان

به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشيد بنهاد پيش

چرا کرد بايد مرا گنج خويش

هر آن گنج کان جز به شمشير و داد

فراز آيد آن پادشاهی مباد

به ارزانيان ده همه هرچ هست

مبادا که آيد به ما برشکست

اگر نام بايد که پيدا کنيم

به داد و به شمشير گنج آگنيم

نبايد سپاه مرا بهره زين

نه تنگست بر ما زمان و زمين

فروشيد گوهر به زر و به سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

تهی دست مردم که دارند نام

گسسته دل از نام و آرام و کام

ز ويران و آباد گرد آوريد

ازان پس يکايک همه بشمريد

ببخشيد دينار گنج و درم

به مزد روان جهاندار جم

ازان ده يک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از ميان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست

چرا بايدم گنج جمشيد جست

گهر هرک بستاند از جمشيد

به گيتی مبادش به نيکی اميد

چو با لشکر تن به رنج آوريم

ز روم و ز چين نام و گنج آوريم

مرا اسپ شبديز و شمشير تيز

نگيرم فريب و ندانم گريز

وزان جايگه شد سوی گنج خويش

که گرد آوريد از خوی و رنج خويش

بياورد گردان کشورش را

درم داد يکساله لشکرش را

يکی بزمگه ساخت چون نوبهار

بياراست ايوان گوهرنگار

می لعل رخشان به جام بلور

چو شد خرم و شاد بهرام گور

به ياران چنين گفت کای سرکشان

شنيده ز تخت بزرگی نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

کجا ز آفريدون بد او يادگار

برين هم نشان تا سر کيقباد

که تاج فريدون به سر بر نهاد

ببينيد تا زان بزرگان که ماند

بريشان بجز آفرين را که خواند

چو کوتاه شد گردش روزگار

سخن ماند زان مهتران يادگار

که اين را منش بود و آن را نبود

يکی را نکوهش دگر را ستود

يکايک به نوبت همه بگذريم

سزد گر جهان را به بد نسپريم

چرا گنج آن رفتگان آوريم

وگر دل به دينارشان گستريم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نيازم به گنج

چو روزی به شادی همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

هرانکس کزين زيردستان ما

ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد يکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من

يکی پير بد نام او ماهيار

شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنيد بر پای خاست

چنين گفت کای مهتر داد و راست

چنين يافتم از فريدون و جم

وزان نامداران هر بيش و کم

چو تو شاه ننشست کس در جهان

نه کس اين شنيد از کهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند

ورا گنج گاوان همی خواندند

چو گنجی پراگنده ای در جهان

ميان کهان و ميان مهان

دلت گر به درهای درياستی

ز دريا گهر موج برخاستی

ندانست کس در جهان کان کجاست

به خاکست گر در دم اژدهاست

تو چون يافتی ننگريدی به گنج

که ننگ آمدت اين سرای سپنج

به دريا همانا که چندين گهر

به ديده نديدست کس بيشتر

به دوريش بخشيدی اين گوهران

همان گاو گوهر کران تا کران

پس از رفتنت نام تو زنده باد

تو آباد و پيروز و بخت از تو شاد

بسی دفتر خسروان زين سخن

سيه گردد و هم نيايد به بن

به روز سديگر برون رفت شاه

ابا لشکر و ساز نخچيرگاه

بزرگان ايران ز بهر شکار

به درگاه رفتند سيصد سوار

ابا هر سواری پرستنده سی

ز ترک و ز رومی و از پارسی

پرستنده سيصد ز ايوان شاه

برفتند با ساز نخچيرگاه

ز ديبا بياراسته صد شتر

رکابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را

به ديبا بياراسته گاه را

به پيش اندر آراسته هفت پيل

برو تخت پيروزه همرنگ نيل

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر يکی تيغ زن صد غلام

به زرين کمرها و زرين ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز

دو صد چرغ و شاهين گرد نفراز

پس اندر يکی مرغ بودی سياه

گرامی تر آن بود بر چشم شاه

سياهی به چنگ و به منقار زرد

چو زر درخشنده بر لاژورد

همی خواندش شاه طغری به نام

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

که خاقان چينش فرستاده بود

يکی تخت با تاج بيجاده بود

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چهل ياره و سی و شش گوشوار

شتروار سيصد طرايف ز چين

فرستاد و ياقوت سيصد نگين

پس بازداران صد و شست يوز

ببردند با شاه گيتی فرزو

بياراسته طوق يوز از گهر

بدو اندر افگنده زنجير زر

بيامد شهنشاه زين سان به دشت

همی تاجش از مشتری برگذشت

هرانکس که بودند نخچيرجوی

سوی آب دريا نهادند روی

جهاندار بهرام هر هفت سال

بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزديک دريا رسيد

شهنشاه دريا پر از مرغ ديد

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

شکيبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را کلنگ

شکاری چو نخچير بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپديد

کلنگی به چنگ آمدش بردميد

بپريد بر سان تير از کمان

يکی بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پريدنش تنگ

همی تاخت از پس به آواز زنگ

يکی باغ پيش اندر آمد فراخ

برآورده از گوش هی باغ کاخ

بشد تازيان با تنی چند شاه

همی بود لشکر به نخچيرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ

يکی جای ديد از برش تند راغ

ميان گلستان يکی آبگير

بروبر نشسته يکی مرد پير

زمينش به ديبا بياراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج

نهاده به سربر ز پيروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند

به ابرو کمان و به گيسو کمند

يکی جام بر دست هر يک بلور

بديشان نگه کرد بهرام گور

ز ديدارشان چشم او خيره شد

ز باز و ز طغری دلش تيره شد

چو دهقان پرمايه او را بديد

رخ او شد از بيم چون شنبليد

خردمند پيری و برزين به نام

دل او شد از شاه ناشادکام

برفت از بر حوض برزين چو باد

بر شاه شد خاک را بوسه داد

چنين گفت کای شاه خورشيدچهر

به کام تو گرداد گردان سپهر

نيارمت گفتن که ايدر بايست

بدين مرز من با سواری دويست

سر و نام برزين برآيد به ماه

اگر شاد گردد بدين باغ شاه

به برزين چنين گفت شاه جهان

که امروز طغری شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گيرنده تنگ

که مرغان چو نخچير بد او پلنگ

چنين پاسخ آورد به رزين به شاه

که اکنون يکی مرغ ديدم سياه

ابا زنگ زرين تنش همچو قير

همان چنگ و منقار او چون زرير

بيامد بران گوزبن بر نشست

بيايد هم اکنون به بختت به دست

هم انگه يکی بنده را گفت شاه

که رو گوزين کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد

که طغری به شاخی برآويختست

کنون بازدارش بگيرد به دست

چو طغری پديد آمد آن پير گفت

که ای بر زمين شاه بی بار و جفت

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدين شادی اکنون يکی جام خواه

چو آرام دل يافتی کام خواه

شهنشاه گيتی بران آبگير

فرود آمد و شادمان گشت پير

بيامد هم انگاه دستور اوی

همان گنج داران و گنجور اوی

بياورد برزين می سرخ و جام

نخستين ز شاه جهان برد نام

بياورد خوان و خورش ساختند

چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بياورد جامی بلور

نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبيد

از اندازه ی خط برتر کشيد

چو برزين چنان ديد برگشت شاد

بيامد به هر جای خمی نهاد

چو شد مست برزين بدان دختران

چنين گفت کای پرخرد مهتران

بدين باغ بهرامشاه آمدست

نه گردنکشی با سپاه آمدست

هلا چامه پيش آور ای چام هگوی

تو چنگ آور ای دختر ماه روی

برفتند هر سه به نزديک شاه

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

يکی پای کوب و دگر چن گزن

سه ديگر خوش آواز لشکر شکن

به آواز ايشان شهنشاه جام

ز باده تهی کرد و شد شادکام

بدو گفت کاين دختران کيند

که با تو بدين شادمانی زيند

چنين گفت برزين که ای شهريار

مبيناد بی تو کسی روزگار

چنان دان که اين دلبران منند

پسنديده و دختران منند

يکی چامه گوی و يکی چن گزن

سيم پای کوبد شکن بر شکن

چهارم به کردار خرم بهار

بدين سان که بيند همی شهريار

بدان چامه زن گفت کای ماه روی

بپرداز دل چامه ی شاه گوی

بتان چامه و چنگ برساختند

يکايک دل از غم بپرداختند

نخستين شهنشاه را چامه گوی

چنين گفت کای خسرو ماه روی

نمانی مگر بر فلک ماه را

به شادی همان خسرو گاه را

به ديدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگير بيندت روی

خنک آنک يابد ز موی تو بوی

ميان تنگ چون شير و بازو ستبر

همی فر تاجت برآيد به ابر

به گلنار ماند همی چهر تو

به شادی بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دريا و رايت چو ابر

شکارت نبينم همی جز هژبر

همی مو شکافی به پيکان تير

همی آب گردد ز داد تو شير

سپاهی که بيند کمند ترا

همان بازوی زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو آن چامه بشنيد بهرام گور

بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

نيابی تو داماد بهتر ز من

گو شهرياران سر انجمن

بمن ده تو اين هر سه دخترت را

به کيوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزين که ای شهريار

بتو شاد بادا می و ميگسار

که يارست گفت اين خود اندر جهان

که دارد چنين زهره اندر نهان

مرا گر پذيری بسان رهی

که بپرستم اين تخت شاهنشهی

پرستش کنم تاج و تخت ترا

همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان اين سه دختر پرستنده اند

به پيش تو بر پای چون بند هاند

پرستندگان را پسنديد شاه

بدان سان که از دور ديدش سه ماه

به بالای ساجند و همرنگ عاج

سزاوار تخت اند و زيبای تاج

پس انگاه گفتش به بهرام پير

که ای شاه دشمن کش و شيرگير

بگويم کنون هرچ هستم نهان

بد و نيک با شهريار جهان

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندگی

همانا شتربار باشد دويست

به ايوان من بنده گر بيش نيست

همان ياره و طوق و هم تاج و تخت

کزان دختران را بود ني کبخت

ز برزين بخنديد بهرام و گفت

که چيزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم انجا به جای

تو با جام می سوی رامش گرای

بدو پير گفت اين سه دختر چو ماه

به راه کيومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاک پای تواند

همه هر سه زنده برای تواند

مهين دخترم نام ماه آفريد

فرانک دوم و سيوم شنبليد

پسنديدشان شاه چون ديدشان

ز بانو زنان نيز بگزيدشان

به برزين چنين گفت کاين هر سه ماه

پسنديد چون ديد بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرين چهار

بيارد ز لشکر يکی نامدار

چو هر سه مه اندر عماری نشست

ز رومی همان خادم آورد شست

به مشکوی زرين شدند اين سه ماه

همی بود تا مست تر گشت شاه

بدو گفت برزين که ای شهريار

جهاندار و دانا و نيز هگزار

يکی بنده ام تا زيم شاه را

نيايش کنم خاک درگاه را

يکی بنده تازانه ی شاه را

ببرد و بياراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازيانه نبودی نشان

چو ديدی کسی شاخ شيب دراز

دوان پيش رفتی و بردی نماز

همی بود بهرام تا گشت مست

چو خرم شد اندر عماری نشست

بيامد به مشکوی زرين خويش

سوی خانه ی عنبر آگين خويش

چو آمد يکی هفته آنجا ببود

بسی خورد و بخشيد و شادی نمود

به هشتم بيامد به دشت شکار

خود و روزبه با سواری هزار

همه دشت يکسر پر از گور ديد

ز قربان کمان کيان برکشيد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

ز يزدان پيروزگر کرد ياد

بهاران و گوران شده جفت جوی

ز کشتن به روی اندر آورده روی

همی پوست کند اين ازآن آن ازين

ز خونشان شده لعل روی زمين

همی بود بهرام تا گور نر

به مستی جدا شد يک از يک دگر

چو پيروز شد نره گور دلير

يکی ماده را اندر آورد زير

به زه داشت بهرام جنگی کمان

بخنديد چون گور شد شادمان

بزد تير بر پشت آن گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت

دل لشکر از زخم او بر فروخت

ز لشکر هرانکس که آن زخم ديد

بران شهريار آفرين گستريد

که چشم بد از فر تو دور باد

همه روزگاران تو سور باد

به مردی تواندر زمانه نوی

که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

وزانجا برانگيخت شبرنگ را

بديدش يکی بيشه تنگ را

دو شير ژيان پيش آن بيشه ديد

کمان را به زه کرد و اندر کشيد

بزد تير بر سينه ی شير چاک

گذر کرد تا پر و پيکان به خاک

بر ماده شد تيز بگشاد دست

بر شير با گردرانش ببست

چنين گفت کان تير بی پر بود

نبد تيز پيکان او کر بود

سپاهی همی خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

نديد و نبيند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تير بی پر تو شيرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد ني کخواه

يکی بيشه ديدند پر گوسفند

شبانان گريزان ز بيم گزند

يکی سرشبان ديد بهرام را

بر او دويد از پی نام را

بدو گفت بهرام کاين گوسفند

که آرد بدين جای ناسودمند

بدو سرشبان گفت کای شهريار

ز گيتی من آيم بدين مرغزار

همين گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

توانگر خداوند اين گوسفند

بپيچد همی از نهيب گزند

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سيمست و هم زيورست

ندارد جز از دختری چنگ زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

نخواهد جز از دست دختر نبيد

کسی مردم پير ازين سان نديد

اگر نيستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

شهنشاه گيتی نکوشد به زر

همان موبدش نيست بيدادگر

نگويی مرا کاين ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

بدو گفت بهرام کاين هر دو شير

تبه شد به پيکان مرد دلير

چو شيران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با يار هفت

کجا باشد ايوان گوهرفروش

پديدار کن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ايدر برو

دهی تازه پيش اندر آيدت نو

به شهر آيد آواز زان جايگاه

به نزديکی کاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حرير سياه

به جشن آيد آن مرد با دستگاه

گر ايدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آيدت نوش و آواز چنگ

چو بشنيد بهرام بالای خواست

يکی جامه ی خسرو آرای خواست

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

چنين گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ايران به ده

نشنيد بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار داريد گوش

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی گمان بر سرش تاج زر

نيابد همی سيری از خفت و خيز

شب تيره زو جفت گيرد گريز

شبستان مر او را فزون از صدست

شهنشاه زين سان که باشد به دست

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا ياره و تاج و با تخت زر

درفشان ز ديبای رومی گهر

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزيشان يکی نيست بی دستگاه

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پريشان رود باژ روم

دريغ آن بر و کتف و بالای شاه

دريغ آن رخ مجلس آرای شاه

نبيند چنو کس به بالای و زور

به يک تير بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خيز زنان

به زودی شود سست چون پرنيان

کند ديده تاريک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوی زنان موی گردد سپيد

سپيدی کند در جهان نااميد

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

به يک ماه يک بار آميختن

گر افزون بود خون بود ريختن

همين بار از بهر فرزند را

ببايد جوان خردمند را

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی خون کند

برفتند گويان به ايوان شاه

يکی گفت خورشيد گم کرد راه

شب تيره گون رفت بهرام گور

پرستنده يک تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشيد را يار خواست

پرستنده ی مهربان گفت کيست

زدن در شب تيره از بهر چيست

چنين داد پاسخ که شبگير شاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

بلنگيد در زير من بارگی

ازو بازگشتم به بيچارگی

چنين اسپ و زرين ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره جوی

بيامد کنيزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

همی گويد اسپی به زرين ستام

بدزدند از ايدر شود کار خام

چنين داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

چو شاه اندر آمد چنان جای ديد

پرستنده هر جای برپای ديد

چنين گفت کای دادگر يک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آيين من

مباد آز و گردنکشی دين من

همه کار و کردار من داد باد

دل زيردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود ياد من

همه زيردستان چو گوهرفروش

بمانند با ناله ی چنگ و نوش

چو آمد به بالای ايوان رسيد

ز در دختر ميزبان را بديد

چو دهقان ورا ديد بر پای خاست

بيامد خم آورد بالای راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالی بيفگند و مسند نهاد

ز ديدار او ميزبان گشت شاد

گرانمايه خوانی بياورد زود

برو خوردنيها ازان سان که بود

بيامد يکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نيز خوان خواستند

يکی جای ديگر بياراستند

همان ميزبان را يکی زيرگاه

نهادند و بنشست نزديک شاه

به پوزش بياراست پس ميزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

توی ميهمان اندرين خان من

فدای تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تيره شبان

که يابد چنين تازه رو ميزبان

چو نان خورده شد جام بايد گرفت

به خواب خوش آرام بايد گرفت

به يزدان نبايد بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

کنيزک ببرد آبه دستان و تشت

ز ديدار مهمان همی خيره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

کنيزک بياورد جامی نبيد

می سرخ و جام و گل و شنبليد

بيازيد دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت ميخواره را چيست نام

هم اکنون بدين با تو پيمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

فراوان بخنديد زو شهريار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ايدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

بدو ميزبان گفت کاين دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

همو ميگسارست و هم چنگ زن

همان چامه گويست و لشکر شکن

دلارام را آرزو نام بود

همو ميگسار و دلارام بود

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پيش گشسپ آی با بوی و رنگ

بيامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت ای گزيده سوار

به هر چيز ماننده ی شهريار

چنان دان که اين خانه بر سور تست

پدر ميزبانست و گنجور تست

شبان سيه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشين و بردار چنگ

يکی چامه بايد مرا بی درنگ

شود ماهيار ايدر امشب جوان

گروگان کند پيش مهمان روان

زن چنگ زن چنگ در بر گرفت

نخستين خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهيار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

چو رود بريشم سخن گوی گشت

همه خانه ی وی سمن بوی گشت

پدر را چنين گفت کای ماهيار

چو سرو سهی بر لب جويبار

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم گوی و دل آزرم جوی

هميشه بدانديشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

توی چون فريدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چيره بيند سپاه

چو اين گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنين گفت کای شاه فش

بلنداختر و يک دل و کينه کش

کسی کو نديدست بهرام را

خنيده سوار دلارام را

نگه کرد بايد به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

ميانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شير و به تن ژنده پيل

بناورد خشت افگنی بر دو ميل

رخانت به گلنار ماند درست

تو گويی به می برگ گل را بشست

دو بازو به کردار ران هيون

به پای اندر آری که بيستون

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

نديد و نبيند به روز نبرد

تن آرزو خاک پای تو باد

همه ساله زنده برای تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز ديدار و بالا و آهنگ اوی

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

چو در پيش او مست شد ماهيار

چنين گفت با ميزبان شهريار

که دختر به من ده به آيين و دين

چو خواهی که يابی به داد آفرين

چنين گفت با آرزو ماهيار

کزين شيردل چند خواهی نثار

نگه کن بدو تا پسند آيدت

بر آسودگی سودمند آيدت

چنين گفت با ماهيار آرزوی

که ای باب آزاده و نيک خوی

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

تو گويی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

بدين نيکوی نيز درويش نيست

به گفتن مرا رای ک مبيش نيست

اگر بشمری گوهر ماهيار

فزون آيد از بدر هی شهريار

گر او را همی بايدت جام گير

مکن سرسری امشب آرام گير

به مستی بزرگان نبستند بند

به ويژه کسی کو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآيد ز خواب

بياريم پيران داننده را

شکيبا دل و چيز خواننده را

شب تيره از رسم بيرون بود

نه آيين شاه آفريدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نيز کاری نو آراستن

بدو گفت بهرام کاين بيهده ست

زدن فال بد رای و راه به دست

پسند منست امشب اين چنگ زن

تو اين فال بد تا توانی مزن

چنين گفت با دخترش آرزوی

پسنديدی او را به گفتار و خوی

بدو گفت آری پسنديده ام

به جان و به دل هست چون ديد هام

بکن کار زان پس به يزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهيار

بدو گفت کاکنون تو جفت ويی

چنان دان که اندر نهفت ويی

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

سرايش همه خفته بد چار سوی

بيامد به جای دگر ماهيار

همی ساخت کار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند

يکی را بتاز از پس گوسفند

نبايد که آرند خوان بی بره

بره نيز پرورده بايد سره

چو بيدار گردد فقاع و يخ آر

همی باش پيش گشسپ سوار

يکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بويا بود جای خواب

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می اين پير گوهر فروش

بگفت اين و چادر به سر برکشيد

تن آسانی و خواب در بر کشيد

چو خورشيد تابنده بفراخت تاج

زمين شد به کردار دريای عاج

پرستنده تازانه شهريار

بياويخت از خانه ی ماهيار

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازيانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه بر

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پيشش نماز

چو دربان بديد آن سپاه گران

کمردار بسيار و ژوپين وران

بيامد بر خفته برسان گرد

سر پير از خواب بيدار کرد

بدو گفت برخيز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

که شاه جهانست مهمان تو

بدين بی نوا خانه و مان تو

يکايک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت کاين را چه گويی همی

پی شهرياران چه جويی همی

همان چو ز گوينده بشنيد مست

خروشان ازانجای برپای جست

ز دربان برآشفت و گفت اين سخن

نگويد خردمند مرد کهن

پرستنده گفت ای جهانديده مرد

ترا بر زمين شاه ايران که کرد

بيامد پرستنده هنگام روز

که پيدا نبد هور گيتی فروز

يکی تازيانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

بياويخت از پيش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنيد يکسر سخن

بپيچيد بيدار مرد کهن

که من دوش پيش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

بيامد سوی حجر هی آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده خوی

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بيامد سوی خان گوهرفروش

همی آمد از دشت نخچيرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

کنون خيز و ديبای چينی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه ياقوت سرخ از در شهريار

چو بينی رخ شاه خورشيدفش

دو تايی برو دست کرده بکش

مبين مر ورا چشم در پيش دار

ورا چون روان و تن خويش دار

چو پرسدت با او سخن نرم گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

من اکنون نيايم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

که من نيز گستاخ گشتم به شاه

به پير و جوان از می آيد گناه

هم انگه يکی بنده آمد دوان

که بيدار شد شاه روشن روان

چو بيدار شد ايمن و تن درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نيايش کنان پيش خورشيد شد

ز يزدان دلی پر ز اميد شد

وزانجا بيامد به جای نشست

يکی جام می خواست از می پرست

چو از کهتران آگهی يافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پيش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمين بوس داد

بخنديد زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه اين کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر ديگر کس است

بيار آنک گفتی ز نخچيرگاه

ز رزم و سر نيزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتيم دوش

چو بشنيد دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خيره بماند

بيامد پدر دست کرده به کش

به پيش شهنشاه خورشيدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

کسی کو خرد دارد و باهشی

نبايد گزيدن جز از خامشی

ز نادانی آمد گنهکاريم

گمانم که ديوانه پنداريم

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

منم بر درت بنده ی بی خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنين داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چيزی نگيرد به دست

کسی را که می انده آرد به روی

نبايد که يابد ز می رنگ و بوی

به مستی نديدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو اين سخن بشنوی

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگويد همان لاله اندر سمن

بگويد يکی تا بدان می خوريم

پی روز ناآمده نشمريم

زمين بوسه داد آن زمان ماهيار

بياورد خوان و برآراست کار

بزرگان که بودند بر در به پای

بياوردشان مرد پاکيزه رای

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

ز مهمان بيگانه پرچين به روی

همی بود تا چرخ پوشد سياه

ستاره پديد آيد از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پيش فرمود شاه

چنين گفت کای شهريار دلير

که بگذارد از نام تو بيشه شير

توی شاه پيروز و لشکرشکن

همان رويه چون لاله اندر چمن

به بالای تو بر زمين شاه نيست

به ديدار تو بر فلک ماه نيست

سپاهی که بيند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهيب

بلندی ندانند باز از نشيب

هم انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

بيامد بر پادشا روزبه

گزيدند جايی مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه چهر و همه دلگسل

رخ روميان همچو ديبای روم

ازيشان همی تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

بيامد شهنشاه با روزبه

گشاده دل و شاد از ايوان مه

همی راند گويان به مشکوی خويش

به سوی بتان سمن بوی خويش

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

همه راه و بی راه لشکر گذشت

چنان شد که يک ماه ماند او به دشت

سراپرده و خيمه ها ساختند

ز نخچير دشتی بپرداختند

کسی را نيامد بران دشت خواب

می و گوشت نخچير و چنگ و رباب

بيابان همی آتش افروختند

تر و خشک هيزم بسی سوختند

برفتند بسيار مردم ز شهر

کسی کش ز دينار بايست بهر

همی بود چندی خريد و فروخت

بيابان ز لشکر همی برفروخت

ز نخچير دشت و ز مرغان آب

همی يافت خواهنده چندان کباب

که بردی به خروار تا خان خويش

بر کودک خرد و مهمان خويش

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

همی با بتان رای خواب آمدش

بياورد لشکر ز نخچيرگاه

ز گرد سواران نديدند راه

همی رفت لشکر به کردار گرد

چنين تا رخ روز شد لاژورد

يکی شارستان پيشش آمد به راه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او يک تنه

بپرسيد تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشيد و همی رفت راست

شکسته دری ديد پهن و دراز

بيامد خداوند و بردش نماز

بپرسيد کاين خانه ويران کراست

ميان ده اين جای ويران چراست

خداوند گفت اين سرای منست

همين بخت بد رهنمای منست

نه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

مرا ديدی اکنون سرايم ببين

بدين خانه نفرين به از آفرين

ز اسپ اندر آمد بديد آن سرای

جهاندار را سست شد دست و پای

همه خانه سرگين بد از گوسفند

يکی طاق بر پای و جای بلند

بدو گفت چيزی ز بهر نشست

فراز آور ای مرد مهمان پرست

چنين داد پاسخ که بر ميزبان

به خيره چرا خندی ای مرزبان

گر افگندنی هيچ بودی مرا

مگر مرد مهمان ستودی مرا

نه افگندنی هست و نه خوردنی

نه پوشيدنی و نه گستردنی

به جای دگر خانه جويی رواست

که ايدر همه کارها بی نواست

ورا گفت بالش نگه کن يکی

که تا برنشينم برو اندکی

بدو گفت ايدر نه جای نکوست

همانا ترا شير مرغ آرزوست

پس انگاه گفتش که شير آر گرم

چنان چون بيابی يکی نان نرم

چنين داد پاسخ که ايدو گمان

که خوردی و گشتی ازو شادمان

اگر نان بدی در تنم جان بدی

اگر چند جانم به از نان بدی

بدو گفت گر نيستت گوسفند

که آمد به خان تو سرگين فگند

چنين داد پاسخ که شب تيره شد

مرا سر ز گفتار تو خيره شد

يکی خانه بگزين که يابی پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشی به نزديکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تيغ داری به زربر رکيب

نبايد که آيد ز دزدت نهيب

ز يزدان بترس و ز من دور باش

به هر کار چون من تو رنجور باش

چو خانه برين گونه ويران بود

گذرگاه دزدان و شيران بود

بدو گفت اگر دزد شمشير من

ببردی کنون نيستی زير من

کديور بدو گفت زين در مرنج

که در خان من کس نيابد سپنج

بدو گفت شاه ای خردمند پير

چه باشی به پيشم همی خيره خير

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشای ای مرد آزادمرد

کديور بدو گفت کان آبگير

به پيش است کمتر ز پرتاب تير

بخور چند خواهی و بردار نيز

چه جويی بدين بی نوا خانه چيز

همانا بديدی تو درويش مرد

ز پيری فرومانده از کارکرد

چنين داد پاسخ که گر مهتری

نداری مکن جنگ با لشکری

چه نامی بدو گفت فرشيدورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خويش

چرا نان نجويی بدين نام خويش

کديور بدو گفت کز کردگار

سرآيد مگر بر من اين روزگار

نيايش کنم پيش يزدان خويش

ببينم مگر بی تو ويران خويش

چرا آمدی در سرای تهی

که هرگز نبينی مهی و بهی

بگفت اين و بگريست چندان به زار

که بگريخت ز آواز او شهريار

بخنديد زان پير و آمد به راه

دمادم بيامد پس او سپاه

چو بيرون شد از نامور شارستان

به پيش اندر آمد يکی خارستان

تبر داشت مردی همی کند خار

ز لشکر بشد پيش او شهريار

بدو گفت مهتر بدين شارستان

کرا دانی ای دشمن خارستان

چنين داد پاسخ که فرشيدورد

بماند همه ساله بی خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار

همان اسپ و استر بود زين شمار

زمين پر ز آگنده دينار اوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خويش نه بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر

يکی خانه بومش کند پر گهر

شبانش همی گوشت جوشد به شير

خود او نان ارزن خورد با پنير

دو جامه نديدست هرگز به هم

ازويست هم بر تن او ستم

چنين گفت با خارزن شهريار

که گر گوسفندش ندانی شمار

بدانی همانا کجا دارد اوی

شمارش بتو گفت کی يارد اوی

چنين گفت کای رزم ديده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دينار چند

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

بفرمود تا از ميان سپاه

بيايد يکی مرد دانا به راه

کجا نام آن مرد بهرام بود

سواری دلير و دلارام بود

فرستاد با نامور سی سوار

گزين کرده شايسته مردان کار

دبيری گزين کرد پرهيزگار

بدان سان که دانست کردن شمار

بدان خارزن گفت ز ايدر برو

همی خارکندی کنون زر درو

ازان خواسته ده يکی مر تراست

بدين مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن

گرازنده مردی به نيروی تن

گرانمايه اسپی بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

دل افروز بد گيتی افروز شد

چو آمد به درگاه پيروز شد

بياورد لشکر به کوه و به دشت

همی گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر کوه ده کاروان

به هر کاروان بر يکی ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شير

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنير

همه دشت و کوه و بيابان کنام

کس او را به گيتی ندانست نام

بيابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم به خم

ز شيراز وز ترف سيصدهراز

شتروار بد بر لب جويبار

يکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرين کرد بر کردگار

که اويست پيروز و پروردگار

دگر آفرين بر شهنشاه کرد

که کيش بدی (را) نگونسار کرد

چنين گفت کای شهريار جهان

ز تو شاد يکسر کهان و مهان

کز اندازه دادت همی بگذرد

ازين خامشی گنج کيفر برد

همه کار گيتی به اندازه به

دل شاه ز انديش هها تازه به

يکی گم شده نام فرشيدورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

نه خسروپرست و نه يزدا نشناس

ندانست کردن به چيزی سپاس

چنين خواسته گسترد در جهان

تهی دست و پر غم نشسته نهان

به بيداد ماند همی داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه

پی افگن يکی گنج زين خواسته

سيوم سال را گردد آراسته

دبيران داننده را خواندم

برين کوه آباد بنشاندم

شمارش پديدار نامد هنوز

نويسنده را پشت برگشت کوز

چنين گفت گوينده کاندر زمين

ورا زر و گوهر فزونست زين

برين کوهسارم دو ديده به راه

بدان تا چه فرمان دهد پيشگاه

ز من باد بر شاه ايران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هيونی برافگند پويان به راه

بدان تا برد نامه نزديک شاه

چو آن نامه برخواند بهرام گور

به دلش اندر افتارد زان کار شور

دژم گشت و ديده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست رومی و چينی حرير

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند پيروز و به روزگار

خداوند دانايی و فرهی

خداوند ديهيم شاهنشهی

نبشت آن که گر دادگر بودمی

همين مرد را رنج ننمودمی

نياورد گرد اين ز دزدی و خون

نبد هم کسی را به بد رهنمون

همی بد که اين مرد بد ناسپاس

ز يزدان نبودش به دل در هراس

يکی پاسبان بد برين خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته

بدين دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به پيکار و ناسودمند

به زير زمين در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نيايد به چنگ

نسازيم ازان رنج بنياد گنج

نبنديم دل در سرای سپنج

فريدون نه پيداست اندر جهان

همان ايرج و سلم و تور از مهان

همان جم و کاوس با کيقباد

جزين نامداران که داريم ياد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسی زين بزرگان پديدار نيست

بدين با خداوند پيکار نيست

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان به يک چيز دست

کسی را که پوشيده دارد نياز

که از بد همی دير يابد جواز

همان نيز پيری که بيکار گشت

به چشم گرانمايگان خوار گشت

دگر هرک چيزيش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با بادسرد

کسی را که نامست و دينار نيست

به بازارگانی کسش يار نيست

دگر کودکانی که بينی يتيم

پدر مرده و مانده بی زر و سيم

زنانی که بی شوی و بی پوشش اند

که کاری ندانند و بی کوشش اند

بريشان ببخش اين همه خواسته

برافروز جان و روان کاسته

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

همه داد و پرهيزگاريت باد

نهان کرده دينار فرشيدورد

بدو مان همی تا نماند به درد

مر او را چه دينار و گوهر چه خاک

چو بايست کردن همی در مغاک

سپهر گراينده يار تو باد

همان داد و پرهيز کار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

فرستاد برگشت و آمد به راه

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به باغ بهار اندر آرد رهی

به فرمان ببردند پيروزه تخت

نهادند زير گلفشان درخت

می و جام بردند و رامشگران

به پاليز رفتند با مهتران

چنين گفت با رای زن شهريار

که خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس که تنهاشويم

اگر چند با برز و بالا شويم

همه بسترد مرگ ديوانها

به پای آورد کاخ و ايوانها

ز شاه و ز درويش هر کو بمرد

ابا خويشتن نام نيکی ببرد

ز گيتی ستايش به مابر بس است

که گنج درم بهر ديگر کس است

بی آزاری و راستی بايدت

چو خواهی که اين خورده نگزايدت

کنون سال من رفت بر سی و هشت

بسی روز بر شادمانی گذشت

چو سال جوان بر کشد بر چهل

غم روز مرگ اندرآيد به دل

چو يک موی گردد به سر بر سپيد

ببايد گسستن ز شادی اميد

چو کافور شد مشک معيوب گشت

به کافور بر تاج ناخوب گشت

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

چو لختی شکست اندر آيد به يال

شوم پيش يزدان بپوشم پلاس

نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادی بسی روز بگذاشتم

ز بادی که بد بهره برداشتم

کنون بر گل و نار و سيب و بهی

ز می جام زرين ندارم تهی

چو بينم رخ سيب بيجاده رنگ

شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بويا بهاری بود

می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

زمين سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگانی بپوشيم خز

به نخچير بايد شدن سوی جز

بدان دشت نخچير کاری کنيم

که اندر جهان يادگاری کنيم

کنون گردن گور گردد سبتر

دل شير نر گيرد و رنگ ببر

سگ و يوز با چرغ و شاهين و باز

نبايد کشيدن به راه دراز

که آن جای گرزست و تير و کمان

نباشيم بی تاختن يک زمان

بيابان که من ديده ام زير جز

شده چون بن نيزه بالای گز

بران جايگه نيز يابيم شير

شکاری بود گر بمانيم دير

همی بود تا ابر شهريوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه يی لشکری جنگجوی

سوی شاه ايران نهادند روی

ازيشان گزين کرد گردنکشان

کسی کو ز نخچير دارد نشان

بياورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشير زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخر و چارپای

همه زيردستان به پيش سپاه

برفتند هرجای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چينی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ويژگان تا به نخچيرگاه

بيابان سراسر پر از گور ديد

همه بيشه از شير پرشور ديد

چنين گفت کاينجا شکار منست

که از شير بر خاک چندين تنست

بخسپيد شادان دل و تن درست

که فردا ببايد مرا شير جست

کنون ميگساريم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گيتی فروز

نخستين به شمشير شير افگنيم

همان اژدهای دلير افگنيم

چو اين بيشه از شير گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بيشه رفتند شاه و سپاه

هم انگاه بيرون خراميد شير

دلاور شده خورده از گور سير

به ياران چنين گفت بهرام گرد

که تير و کمان دارم و دست برد

وليکن به شمشير يازم به شير

بدان تا نخواند مرا نادلير

بپوشيد تر کرده پشمين قبای

به اسپ نبرد اندر آورد پای

چو شير اژدها ديد بر پای خاست

ز بالا دو دست اندر آورد راست

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بزد پاشنه مرد نخچير جوی

بزد بر سر شير شمشير تيز

سبک جفت او جست راه گريز

ز سر تا ميانش بدونيم کرد

دل نره شيران پر از بيم کرد

بيامد دگر شير غران دلير

همی جفت او بچه پرورد زير

بزد خنجری تيز بر گردنش

سر شير نر کنده شد از تنش

يکی گفت کای شاه خورشيد چهر

نداری همی بر تن خويش مهر

همه بيشه شيرند با بچگان

همه بچگان شير مادر مکان

کنون بايد آژير بودن دلير

که در مهرگان بچه دارد به زير

سه فرسنگ بالای اين بيشه است

به يک سال اگر شيرگيری به دست

جهان هم نگردد ز شيران تهی

تو چندين چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پيمان جز از چنگ شيران نجست

کنون شهرياری به ايران تراست

به گور آمدی جنگ شيران چراست

بدو گفت شاه ای خردمند پير

به شبگير فردا من و گور و تير

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تير و کمان

اگر داد مردی بخواهيم داد

به گوپال و شمشير گيريم ياد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبيند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده سرای آمد از بيشه شاه

ابا موبد و پهلوان سپاه

همی خواند لشکر برو آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

ز دادنش گيتی پرآواز گشت

يکی دانشی مرزبان پيش کار

به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند کافور و مشک و گلاب

بگسترد مشک از بر جای خواب

همه خيمه ها خوان زرين نهاد

برو کاسه آرايش چين نهاد

بياراست سالار خوان از بره

همه خوردنيها که بد يکسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

بفرمود جامی بزرگ از بلور

که آرد پری چهره ی ميگسار

نهد بر کف دادگر شهريار

چنين گفت کان شهريار اردشير

که برنا شد از بخت او مرد پير

سر مايه او بود ما کهتريم

اگر کهتری را خود اندر خوريم

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

جز او را جهاندار گيتی مخوان

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

به ايران و ويران شد اين مرز و بوم

کجا ناجوانمرد بود و درشت

چو سی و شش از شهرياران بکشت

لب خسروان پر ز نفرين اوست

همه روی گيتی پر از کين اوست

کجا بر فريدون کنند آفرين

برويست نفرين ز جويای کين

مبادا جز از نيکويی در جهان

ز من در ميان کهان و مهان

بياريد گفتا مناديگری

خوش آواز و از نامداران سری

که گردد سراسر به گرد سپاه

همی برخروشد به بی راه و راه

بگويد که بر کوی بر شهر جز

گر از گوهر و زر و ديبا و خز

چنين تا به خاشاک ناچيز پست

بيازد کسی ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

ز ايدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پايش ببندند در زير اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

نيايش کند پيش آتش به خاک

پرستش کند پيش يزدان پاک

بدان کس دهم چيز او را که چيز

ازو بستد و رنج او ديد نيز

وگر اسپ در کشت زاری کند

ور آهنگ بر ميوه داری کند

ز زندان نيابد به سالی رها

سوار سرافراز گر بی بها

همان رنج ما بس گزيدست بهر

بياييم و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بيابان چو بازار چين شد ز بار

بران سو که بد لشکر شهريار

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچير گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنين گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشايد به اندازه شست

نبايد زدن تير جز بر سرون

که از سينه پيکانش آيد برون

يکی پهلوان گفت کای شهريار

نگه کن بدين لشکر نامدار

که با کيست زين گونه تير و کمان

بدانديش گر مرد نيکی گمان

مگر باشد اين را گشاد برت

که جاويد بادا سر و افسرت

چو تو تير گيری و شمشير و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تير و کمانشان شود دست نرم

چنين داد پاسخ که اين ايزديست

کزو بگذری زور بهرام چيست

برانگيخت شبديز بهرام را

همی تيز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرين کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

يکايک برو آفرين خواندند

که کس پر و پيکان تيرش نديد

به بالای آن گور شد ناپديد

سواران جنگی و مردان کين

سراسر برو خواندند آفرين

بدو پهلوان گفت کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خريم

هم از خروران در هنر کمتريم

بدو گفت شاه اين نه تير منست

که پيروزگر دستگير منست

کرا پشت و ياور جهاندار نيست

ازو خوارتر در جهان خوار نيست

برانگيخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

يکی گور پيش آمدش ماده بود

بچه پيش ازو رفته او مانده بود

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

بدونيم شد گور ناپايدار

رسيدند نزديک او مهتران

سرافراز و شمشير زن کهتران

چو آن زخم ديدند بر ماده گور

خردمند گفت اينت شمشير و زور

مبيناد چشم بد اين شاه را

نماند بجز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زير اوست

فلک زير پيکان و شمشير اوست

سپاه از پس اندر همی تاختند

بيابان ز گوران بپرداختند

يکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که يک تن مباد اندرين پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بديشان دهند اين همه رايگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسيار ديبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

ز بخشيدن او توانگر شدند

بسی نيز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچيرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش آواز گوينده يی

خردمند و درويش جوينده يی

بگفتی که ای دادخواهندگان

به يزدان پناهيد از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نيستش بهره از گنج ما

به ميدان خراميد تا شهريار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پيرست و بيکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زين گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی پدر کودکانند نيز

ازان کس که دارد بخواهند چيز

بود مام کودک نهفته نياز

بدوبر گشايم در گنج باز

وگر مايه داری توانگر بمرد

بدين مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چيز رای

ندارد به دل شرم و بيم خدای

سخن زين نشان کس مداريد باز

که از رازداران منم بی نياز

توانگر کنم مرد درويش را

به دين آورم جان بدکيش را

بتوزيم فام کسی کش درم

نباشد دل خويش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نياز

همی دارد از تنگی خويش راز

مر او را ازان کار بی غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نيز

که او از پدرمرده يی خواست چيز

کنم زنده بر دار بيداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نياز

ز نخچيرگه سوی بغداد رفت

خرد يافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پيش اوی

ز بيگانه و آنک بد خويش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرين بياراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره يک دست بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرين هرانکس که تاج

نبودش بزير اندرون تخت عاج

ازان شاه ايران فراوان ژکيد

برآشفت وز روزبه لب گزيد

بدو گفت من باژ روم و خزر

بديشان دهم چون بياری بدر

هم اکنون به خروار دينار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برين گونه ويران بود

نه از اختر شاه ايران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمين را به ديبا بياراستند

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

دگر هفته تنها به نخچير شد

دژم بود با ترکش و تير شد

ز خورشيد تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچير برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسيد

به هر سو نگه کرد و کس را نديد

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبينی تو رنج

چو بازارگانش فرود آوريد

مر او را يکی خوابگه برگزيد

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبيد کهن

ابا مغز بادام بريان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزين آرزوها دلم را هواست

نياورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاريک شد ميزبان رفت نرم

يکی مرغ بريان بياورد گرم

بياراست خوان پيش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبيد کهن خواستم

زبان را به خواهش بياراستم

نياوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنين داد پاسخ که ای ب یخرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم اين مرغ بريان گرم

فزون خواستن نيست آيين و شرم

چو بشنيد بهرام زو اين سخن

بشد آرزوی نبيد کهن

پشيمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نيز ياد گذشته نکرد

چو هنگامه ی خوابش آمد بخفت

به بازارگان نيز چيزی نگفت

ز دريای جوشان چو خور بردميد

شد آن چادر قيرگون ناپديد

همی گفت پرمايه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد يک درم

خريدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خريدی ابا اين سوار

نبودی مرا تيره شب کارزار

خريدی مر او را به دانگی پنير

بدی با من امروز چون آب و شير

بدو گفت اگر اين نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با اين سوار

بدين مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن باره ی دست کش

که زين برنهد تا به ايوان شود

کلاهش ز ايوان به کيوان شود

چو شاگرد ديدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خايه دويست

به استاد گفت ای گرامی مه ايست

يکی مرغ بريان با نان گرم

نبيد کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خايه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بياريم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت اين و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خريدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرايش خوان کند يکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بياورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکيز همغز

چو نان خورده شد جام پر می ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدين گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنين گفت با ميزبان شهريار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گساريد و مستان شويد

مجنبيد تا می پرستان شويد

بماليد پس باره را زين نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندين مکوش

از افزونی اين مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خريدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت اين به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خراميد تفت

چو خورشيد بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بيارند شاگر با او بهم

يکی شاد ازيشان و ديگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پيش شهنشاه ايران چو دود

چو شاگرد را ديد بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

يکی بدره بردند نزديک اوی

که چون ماه شد جان تاريک اوی

به بازارگان گفت تا زنده ای

چنان دان که شاگرد را بنده ای

همان نيز هر ماهيانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چيز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنين گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

همی بود يک چند با مهتران

می روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سيه بر فلک لاله کشت

همه بومها پر ز نخجير گشت

بجوی آبها چون می و شير گشت

گرازيدن گور و آهو به شخ

کشيدند بر سبزه هر جای نخ

همه جويباران پر از مشک دم

بسان گل نارون می به خم

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دير هنگام نخچير گور

چنين داد پاسخ که مردی هزار

گزين کرد بايد ز لشکر سوار

سوی تور شد شاه نخچيرجوی

جهان گشت يکسر پر از گف توگوی

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان

سه ديگر چو بفروخت خورشيد تاج

زمين زرد شد کوه و دريا چو عاج

به نخچير شد شهريار دلير

يکی اژدها ديد چون نره شير

به بالای او موی زير سرش

دو پستان بسان زنان از برش

کمان را به زه کرد و تير خدنگ

بزد بر بر اژدها بی درنگ

دگر تيز زد بر ميان سرش

فروريخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجری برکشيد

سراسر بر اژدها بردريد

يکی مرد برنا فروبرده بود

به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسيار بگريست زار

وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بيامد به پرده سرای

می آورد و خوبان بربط سرای

چو سی روز بگذشت ز ارديبهشت

شد از ميوه پاليزها چون بهشت

چنان ساخت کايد به تور اندرون

پرستنده با او يکی رهنمون

به شبگير هرمزد خرداد ماه

ازان دشت سوی دهی رف تشاه

ببيند که اندر جهان داد هست

بجويد دل مرد يزدان پرست

همی راند شبديز را نرم نرم

برين گونه تا روز برگشت گرم

همی راند حيران و پيچان به راه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چنين تا به آباد جايی رسيد

به هامون به نزد سرايی رسيد

زنی ديد بر کتف او بر سبوی

ز بهرام خسرو بپوشيد روی

بدو گفت بهرام کايدر سپنج

دهيد ار نه بايد گذشتن به رنج

چنين گفت زن کای نبرده سوار

تو اين خانه چون خانه ی خويش دار

چو پاسخ شنيد اسپ در خانه راند

زن ميزبان شوی را پيش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آيد بکن در جوال

خود آمد به جايی که بودش نهفت

ز پيش اندرون رفت و خانه برفت

حصيری بگسترد و بالش نهاد

به بهرام بر آفرين کرد ياد

سوی خانه ی آب شد آب برد

همی در نهان شوی را برشمرد

که اين پير و ابله بماند به جای

هرانگه که بيند کس اندر سرای

نباشد چنين کار کار زنان

منم لشکری دار دندان کنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست

بيامد نشست از بر آن حصير

بدر خانه بر پای بد مرد پير

بياورد خوانی و بنهاد راست

برو تره و سرکه و نان و ماست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

به دستار چينی رخ اندر نهفت

چو از خواب بيدار شد زن بشوی

همی گفت کای زشت ناشسته روی

بره کشت بايد ترا کاين سوار

بزرگست و از تخمه ی شهريار

که فر کيان دارد و نور ماه

نماند همی جز به بهرامشاه

چنين گفت با زن گرانمايه شوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

نداری نمکسود و هيزم نه نان

چه سازی تو برگ چنين ميهمان

بره کشتی و خورد و رفت اين سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

به پيش آيدت يک زمان بی گمان

همی گفت انباز و نشنيد زن

که هم ني کپی بود و هم را یزن

به ره کشته شد هم به فرجام کار

به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته ديگی هريسه بپخت

برند آتش از هيزم نيم سخت

بياورد چيزی بر شهريار

برو خايه و تره جويبار

يکی پاره بريان ببرد از بره

همان پخته چيزی که بد يکسره

چو بهرام دست از خورشها بشست

همی بود بی خواب و نات ندرست

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوی می و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه ای زن کم سخن

يکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوريم

به می درد و اندوه را بشکريم

بتو داستان نيز کردم يله

ز بهرامت آزاديست ار گله

زن کم سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاين است و بس

ازو دادجويی نبينند کس

زن برمنش گفت کای پاک رای

برين ده فراوان کس است و سرای

هميشه گذار سواران بود

ز ديوان و از کارداران بود

يکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج يابد بسی

ز بهر درم گرددش کينه کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بيهودگی

زيانی بود کان نيابد به گنج

ز شاه جهاندار اينست رنج

پرانديشه شد زان سخن شهريار

که بد شد ورا نام زان مايه کار

چنين گفت پس شاه يزدان شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زين سخن ماه چند

که پيدا شود داد و مهر از گزند

شب تيره ز انديشه پيچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه که شب چادر مش کبوی

بدريد و بر چرخ بنمود روی

بيامد زن از خانه با شوی گفت

که هر کاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

نبايد که بيند ورا آفتاب

کنون تا بدوشم ازين گاو شير

تو اين کار هر کاره، آسان مگير

بياورد گاو از چراگاه خويش

فراوان گيا برد و بنهاد پيش

به پستانش بر دست ماليد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

تهی بود پستان گاوش ز شير

دل ميزبان جوان گشت پير

چنين گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گيتی دگر شد بران

ستمکاره شد شهريار جهان

دلش دوش پيچان شد اندر نهان

بدو گفت شوی از چه گويی همی

به فال بد اندر چه جويی همی

چنين گفت زن کای گرانمايه شوی

مرا بيهده نيست اين گفت وگوی

چو بيدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببايست ماه

به پستانها در شود شيرخشک

نبودی به نافه درون نيز مشک

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگريزد از بی خرد

شود خايه در زير مرغان تباه

هرانگه که بيدادگر گشت شاه

چراگاه اين گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نيز بتر نبود

به پستان چنين خشک شد شيراوی

دگرگونه شد رنگ و آژير اوی

چو بهرامشاه اين سخنها شنود

پشيمانی آمدش ز انديشه زود

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توانا و دانند هی روزگار

اگر تاب گيرد دل من ز داد

ازين پس مرا تخت شاهی مباد

زن فرخ پاک يزدان پرست

دگر باره بر گاو ماليد دست

به نام خداوند زردشت گفت

که بيرون گذاری نهان از نهفت

ز پستان گاوش بباريد شير

زن ميزبان گفت کای دستگير

تو بيداد را کرده ای دادگر

وگرنه نبودی ورا اين هنر

ازان پس چنين گفت با کدخدای

که بيداد را داد شد باز جای

تو باخنده و رامشی باش زين

که بخشود بر ما جهان آفرين

به هرکاره چون شيربا پخته شد

زن و مرد زان کار پردخته شد

به نزديک مهمان شد آن پاک رای

همی برد خوان از پسش کدخدای

نهاده بدو کاسه ی شيربا

چه نيکو بدی گر بدی زيربا

ازان شيربا شاه لختی بخورد

چنين گفت پس با زن رادمرد

که اين تازيانه به درگاه بر

بياويز جايی که باشد گذر

نگه کن يکی شاخ بر در بلند

نبايد که از باد يابد گزند

ازان پس ببين تا که آيد ز راه

همی کن بدين تازيانه نگاه

خداوند خانه بپوييد سخت

بياويخت آن شيب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه

پديد آمد از راه بی مر سپاه

هرانکس که اين تازيانه بديد

به بهرامشاه آفرين گستريد

پياده همه پيش شيب دراز

برفتند و بردند يک يک نماز

زن و شوی گفت اين بجز شاه نيست

چنين چهره جز درخور گاه نيست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پياده دوان تا به نزديک شاه

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدين خانه درويش بد ميزبان

زنی بی نوا شوی پاليزبان

بران بندگی نيز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدين جای مهمان رسيد

بدين بی نوا خانه و مان رسيد

بدو گفت بهرام کای روزبه

ترا دادم اين مرز و اين خوب ده

هميشه جز از ميزبانی مکن

برين باش و پاليزبانی مکن

بگفت اين و خندان بشد زان سرای

نشست از بر باره ی بادپای

بشد زان ده بی نوا شهريار

بيامد به ايوان گوهرنگار

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به ترک و به چين و به آباد بوم

که بهرام را دل به بازيست بس

کسی را ز گيتی ندارد به کس

طلايه نه و ديده بان نيز نه

به مرز اندرون پهلوان نيز نه

به بازی همی بگذارند جهان

نداند همی آشکار و نهان

چو خاقان چين اين سخنها شنيد

ز چين و ختن لشکری برگزيد

درم داد و سر سوی ايران نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

وزان سوی قيصر سپه برگرفت

همه کشور روم لشگر گرفت

به ايران چو آگاهی آمد ز روم

ز هند و ز چين و ز آباد بوم

که قيصر سپه کرد و لشکر کشيد

ز چين و ختن لشکر آمد پديد

به ايران هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و از نامداران نو

همه پيش بهرام گور آمدند

پر از خشم و پيکار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندی درشت

که بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجويان به رزم اندرست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

هم ان تاج ايران و هم تخت و گاه

چنين داد پاسخ جهاندار شاه

بدان موبدان نماينده راه

که دادار گيهان مرا ياورست

که از دانش برتران برترست

به نيروی آن پادشاه بزرگ

که ايران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشير و گنج

ز کشور بگردانم اين درد و رنج

همی کرد بازی بدان همنشان

وزو پر ز خون ديده ی سرکشان

همی گفت هرکس کزين پادشا

بپيچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بيدار بود

ازين آگهی پر ز تيمار بود

همی ساختی کار لشکر نهان

ندانست رازش کس اندر جهان

همه شهر ايران ز کارش به بيم

از انديشگان دل شده به دو نيم

همه گشته نوميد زان شهريار

تن و کدخدايی گرفتند خوار

پس آگاه آمد به بهرامشاه

که آمد ز چين اندر ايران سپاه

جهاندار گستهم را پيش خواند

ز خاقان چين چند با او براند

کجا پهلوان بود و دستور بود

چو رزم آمدی پيش رنجور بود

دگر مهرپيروز به زاد را

سوم مهربرزين خراد را

چو بهرام پيروز بهراميان

خزروان رهام با انديان

يکی شاه گيلان يکی شاه ری

که بودند در رای هشيار پی

دگر داد برزين رزم آزمای

کجا زاولستان بدو بد به پای

بياورد چون قارن برزمهر

دگر دادبرزين آژنگ چهر

گزين کرد ز ايرانيان سی هزار

خردمند و شايست هی کارزار

برادرش را داد تخت و کلاه

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

خردمند نرسی آزاد چهر

همش فر و دين بود هم داد و مهر

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

سوی آذرآبادگان پرکشيد

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

چنين بود رای بزرگان و خرد

که از جنگ بگريخت بهرامشاه

وزان سوی آذر کشيدست راه

چو بهرام رخ سوی دريا نهاد

رسولی ز قيصر بيامد چو باد

به کاخيش نرسی فرود آوريد

گرانمايه جايی چنانچون سزيد

نشستند با رای زن بخردان

به نزديک نرسی همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهريار

که داد او به باد آن همه روزگار

سوی موبدان موبد آمد سپاه

به آگاه بودن ز بهرامشاه

که بر ما همی رنج بپراگند

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

به هرجای زر برفشاند همی

هم ارج جوانی نداند همی

پراگنده شد شهری و لشکری

همی جست هرکس ره مهتری

کنون زو نداريم ما آگهی

بما بازگردد بدی ار بهی

ازان پس چو گفتارها شد کهن

برين بر نهادند يکسر سخن

کز ايران يکی مرد با آفرين

فرستند نزديک خاقان چين

که بنشين ازين غارت و تاختن

ز هرگونه بايد برانداختن

مگر بوم ايران بماند به جای

چو از خانه آواره شد کدخدای

چنين گفت نرسی که اين روی نيست

مر اين آب را در جهان جوی نيست

سليحست و گنجست و مردان مرد

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نوميدی آمد ز بهرامشاه

کجا رفت با خوارمايه سپاه

گر انديشه ی بد کنی بد رسد

چه بايد به شاهان چنين گشت بد

شنيدند ايرانيان اين سخن

يکی پاسخ کژ فگندند بن

که بهارم ز ايدر سپاهی ببرد

که ما را به غم دل ببايد سپرد

چو خاقان بيايد به ايران به جنگ

نماند برين بوم ما بوی و رنگ

سپاهی و نرسی نماند به جای

بکوبند بر خيره ما را به پای

يکی چاره سازيم تا جای ما

بماند ز تن نگسلد پای ما

يکی موبدی بود نامش همای

هنرمند و بادانش و پا کرای

ورا برگزيدند ايرانيان

که آن چاره را تنگ بندد ميان

نوشتند پس نامه يی بنده وار

از ايران به نزديک آن شهريار

سرنامه گفتند ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگند هايم

ز چيزی که باشد به ايران زمين

فرستيم نزديک خاقان چين

همان نيز با هديه و باژ و ساو

که با جنگ ترکان نداريم تاو

بيامد ز ايران خجسته همای

خود و نامداران پاکيزه رای

پيام بزرگان به خاقان بداد

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

وزان جستن تيز بهرامشاه

گريزان بشد تازيان با سپاه

به پيش گرانمايه خاقان بگفت

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

به ترکان چنين گفت خاقان چين

که ما برنهاديم بر چرخ زين

که آورد بی جنگ ايران به چنگ؟

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چيز بسيار داد

درم داد چينی و دينار داد

يکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

بدان بازگشتيم همداستان

که گفت اين فرستاده ی راستان

چو من با سپاه اندرآيم به مرو

کنم روی کشور چو پر تذرو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

ابا آب شير اندر آرم به جوی

بباشيم تا باژ ايران رسد

همان هديه و ساو شيران رسد

به مرو آيم و زاستر نگذرم

نخواهم که رنج آيد از لشکرم

فرستاده تازان به ايران رسيد

ز خاقان بگفت آنچ ديد و شنيد

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

کسی را نبد جای آرام و خواب

سپاهش همه باره کرده يله

طلايه نه بردشت و نه راحله

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

شب و روز ايمن نشسته ز جنگ

همی باژ ايرانيان چشم داشت

ز دير آمدن دل پر از خشم داشت

وزان روی بهرام بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز کارآگهان داشتی

سپه را ز دشمن نهان داشتی

چو آگهی آمد به بهرامشاه

که خاقان به مروست و چندان سپاه

بياورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی بنه هر يکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

شب و روز چون باد تازان به راه

همی تاخت لشکر چو از کوه سيل

به آمل گذشت از در اردبيل

ز آمل بيامد به گرگان کشيد

همی درد و رنج بزرگان کشيد

ز گرگان بيامد به شهر نسا

يکی رهنمون پيش پر کيميا

به کوه و بيابان بی راه رفت

به روز و به ش بگاه و بی گاه رفت

به روز اندرون ديده بان داشتی

به تيره شبان پاسبان داشتی

بدين سان بيامد به نزديک مرو

نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندی بيامد ز کارآگهان

که خاقان شب و روز بی اندهان

به تدبير نخچير کشميهن است

که دستورش از کهل اهريمنست

چو بهرام بشنيد زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزی بدان رزمگاه

چو آسوده تر گشت شاه و سپاه

به کشميهن آمد به هنگام روز

که برزد سر از کوه گيتی فروز

همه گوش پرناله ی بوق شد

همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچيرگاه

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدريد از آواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچير بيدار شد

به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

که گفتی همی تيربارد ز ماه

چو سيصد تن از نامداران چين

گرفتند و بستند بر پشت زين

چو خاقان چينی گرفتار شد

ازان خواب آنگاه بيدار شد

سپهبد ز کشميهن آمد به مرو

شد از تاختن چارپايان چو غرو

به مرو اندر از چينيان کس نماند

بکشتند وز جنگيان بس نماند

هرانکس کزيشان گريزان برفت

پس اندر همی تاخت بهرام تفت

برين سان همی راند فرسنگ سی

پس پشت او قارن پارسی

چو برگشت و آمد به نخچيرگاه

ببخشيد چيز کسان بر سپاه

ز پيروزی چين چو سربر فراخت

همه کامگاری ز يزدان شناخت

کجا داد بر نيک و بد دستگاه

که دارنده ی آفتابست و ماه

بياسود در مرو بهرام گور

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

ز تيزی روانش مدارا گزيد

دلش رای رزم بخارا گزيد

به يک روز و يک شب به آموی شد

ز نخچير و بازی جهانجوی شد

بيامد ز آموی يک پاس شب

گذر کرد بر آب و ريگ فرب

چو خورشيد روی هوا کرد زرد

بينداخت پيراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

همه لشکر ترک بر هم زدند

به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همی دامن ماه جست

پدر بر پسر بر همی راه جست

ز ترکان هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و خنجرگزاران تو

همه پيش بهرام رفتند خوار

پياده پر از خون دل خاکسار

که شاها ردا و بلند اخترا

بر آزادگان جهان مهترا

گر ايدونک خاقان گنهکار گشت

ز عهد جهاندار بيزار گشت

به دستت گرفتار شد بی گمان

چو بشکست پيمان شاه جهان

تو خون سر بيگناهان مريز

نه خوب آيد از نامداران ستيز

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سر بيگناهان بريدن چراست

همه مرد و زن بندگان توايم

به رزم اندر افگندگان توايم

دل شاه بهرام زيشان بسوخت

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ريختن دست گردان ببست

پرانديشه شد شاه يزدان پرست

چو مهر جهاندار پيوسته شد

دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران

بپذرفت هر سال باژ گران

ازين کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود يک هفته لشکر نراند

ز چين مهتران را همه پيش خواند

برآورد ميلی ز سنگ و ز گج

که کس را به ايران ز ترک و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه

همان نيز جيحون ميانجی به راه

به لشکر يکی مرد بد شمر نام

خردمند و با گوهر و رای و کام

مر او را به توران زمين شاه کرد

سر تخت او افسر ماه کرد

همان تاج زرينش بر سر نهاد

همه شهر توران بدو گشت شاد

چو شد کار توران زمين ساخته

دل شاه ز انديشه پرداخته

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست با مشک و چينی حرير

به نرسی يکی نامه فرمود شاه

ز پيکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرين نهان

ازين بنده بر کردگار جهان

خداوند پيروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کيوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پيمان اوست

همه بودنی زير فرمان اوست

نوشتم يکی نامه از مرز چين

به نزد برادر به ايران زمين

به نزد بزرگان ايرانيان

نوشتن همين نامه بر پرنيان

هرانکس که او رزم خاقان نديد

ازين جنگجويان ببايد شنيد

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قير اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دريای خون

سر بخت بيداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بيزار شد

کنون بسته آوردمش بر هيون

جگر خسته و ديدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذيرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بيايم به کام دل ني کخواه

هيونان کفک افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزديک نرسی رسيد

ز شادی دل پادشا بردميد

بشد موبد موبدان پيش اوی

هرانکس که بود از يلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ايران خروش

نهادند هر يک به آواز گوش

دل نامداران ز تشوير شاه

همی بود پيچان ز بهر گناه

به پوزش به نزديک موبد شدند

همه دل هراسان ز هر بد شدند

کز انديشه کژ و فرمان ديو

ببرد دل از راه گيهان خديو

بدان مايه لشکر که برد اين گمان

که يزدان گشايد در آسمان

شگفتيست اين کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همين پوزش ما ببايد نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

که ايرانيان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چين را پناه

به نوميدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کين

نه بر شاه بودست کس را گزين

يکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بيامد به نزديک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنين آتش تيز بی دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نيايش کنان پيش آت شپرست

که ما شاه را يکسره بنده ايم

همان باژ را گردن افگنده ايم

همان نيز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بوديش تاو

چو شد ساخته کار آتشکده

همان جای نوروز و جشن سده

بيامد سوی آذرآبادگان

خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پيش آذر شدند

همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشيد چيز

وز آتشکده روی بنهاد تيز

خرامان بيامد به شهر صطخر

که شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان ميش

که بر پشت پيلان همی راند پيش

هزار و صد و شست قنطار بود

درم بو ازو نيز و دينار بود

که بر پهلوی موبد پارسی

همی نام برديش پيداوسی

بياورد پس مشکهای اديم

بگسترد و شادان برو ريخت سيم

به ره بر هران پل که ويران بديد

رباطی که از کاروانان شنيد

ز گيتی دگر هرکه درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

سدگير به کپان بسختيد سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

چهارم هران پير کز کارکرد

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

توانگر نکردی ازو هيچ ياد

ششم هرکه آمد ز راه دراز

همی داشت درويشی خويش راز

بديشان ببخشيد چندين درم

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

غنيمت همه بهر لشکر نهاد

نيامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چين

که پيش آورد مردم پا کدين

گهرها که بود اندرو آژده

بکندند و ديوار آتشکده

به زر و به گوهر بياراستند

سر تخت آذر بپيراستند

وزان جايگه شد سوی طيسفون

که نرسی بد و موبد رهنمون

پذيره شدندش همه مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

چو نرسی بديد آن سر و تاج شاه

درفش دلفروز و چندان سپاه

پياده شد و برد پيشش نماز

بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست

گرفت آن زمان دست او را به دست

بيامد نشست از بر تخت زر

بزرگان به پيش اندرون با کمر

ببخشيد گنجی به مرد نياز

در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد

دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

ز بهر بزرگان يکی سور کرد

بدان سور هرکس که بشتافتی

همه خلعت مهتری يافتی

سيوم روز بزم ردان ساختند

نويسنده را پيش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

يکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرين از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خويش پيرايه کرد

به رنج تن از مردمی مايه کرد

همه نيکويها ز يزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانيد کز داد جز نيکويی

نيايد نکوبد در بدخويی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بيند بجز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشيد تا رنجها کم کنيد

دل غمگنان شاد و بی غم کنيد

که گيتی فراوان نماند به کس

بی آزاری و داد جوييد و بس

بدين گيتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ اين نامدار انجمن

از ايدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نيک خواه

يکی نامداری چو خاقان چين

جهاندار با تاج و تخت و نگين

به دست من اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پيروز يزدان پاک

سر دشمنان رفت در زير خاک

جز از بندگی پيشه ی من مباد

جز از راست انديشه ی من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زيردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه يی

نوشتند بر پهلوی نامه يی

که از زيردستان جز از رسم و داد

نرانيد و از بد نگيريد ياد

هرانکس که درويش باشد به شهر

که از روز شادی نيابند بهر

فرستيد نزديک ما نامشان

برآريم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گيرند از رفتن رنج ياد

هم از گنج ما بی نيازی دهيد

خردمند را سرفرازی دهيد

کسی را که فامست و دستش تهيست

به هر کار بی ارج و بی فرهيست

هم از گنج ماشان بتوزيد فام

به ديوانهايشان نويسيد نام

ز يزدان بخواهيد تا هم چنين

دل ما بدارد به آيين و دين

بدين مهر ما شادمانی کنيد

بران مهتران مهربانی کنيد

همان بندگان را مداريد خوار

که هستند هم بنده ی کردگار

کسی کش بود پايه ی سنگيان

دهد کودکان را به فرهنگيان

به دانش روان را توانگر کنيد

خرد را ز تن بر سر افسر کنيد

ز چيز کسان دور داريد دست

بی آزار باشيد و يزدان پرست

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

پی و بيخ و پيوند بد برکنيد

به يزدان پناهيد و فرمان کنيد

روان را به مهرش گروگان کنيد

مجوييد آزار همسايگان

هم آن بزرگان و پرمايگان

هرانکس که ناچيز بد چيره گشت

وز اندازه ی کهتری برگذشت

بزرگش مخوانيد کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درويش چيزی مداريد باز

هرانکس که هست از شما ب ینياز

به پاکان گراييد و نيکی کنيد

دل و پشت خواهندگان مشکنيد

هران چيز کان دور گشت از پسند

بدان چيز نزديک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چينی حرير

سر خامه را کرد مشکين دبير

به عنوان برش شاه گيتی نوشت

دل داد و دانند هی خوب و زشت

خداوند بخشايش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هيون

همی رفت با نامه ی رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که يزدان سپاس

که هست اين جهاندار يزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بيرون شدند

همی خواندند آفرين نهان

بران دادگر شهريار جهان

ازان پس به خوردن بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

يکی نيمه از روز خوردن بدی

دگر نيمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پيش درگاه شاه

که هرکس که دارد خوريد و دهيد

سپاسی ز خوردن به خود برنهيد

کسی کش نيازست آيد به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته باده ی سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هانی به رامش نهادند روی

پرآواز ميخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بيد و گل افسری

ز ديدار او خواستندی کری

يکی شاخ نرگس به تای درم

خريدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پير

به چشمه درون آبها گشت شير

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

که يکسر جهان ديد زا نگونه شاد

به نرسی چنين گفت يک روز شاه

کز ايدر برو با نگين و کلاه

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زيردستان به ما شاد کن

نگر تا نباشی بجز دادگر

مياويز چنگ اندرين رهگذر

پدر کرد بيداد و پيچد ازان

چو مردی برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمايه گنجی بپرداختند

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سر تخت خورشيد گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش

تن آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسی بشد هفت هيی برگذشت

دل شاه ز انديشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بياورد چندی ردان

بدو گفت شد کار قيصر دراز

رسولش همی دير يابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدی

جهاندار و با فره ايزدی

يکی مرد پيرست با رای و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

خردمند و بادانش و بانژاد

يکی برمنش بود کامد ز روم

کنون خيره گشت اندرين مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دی

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

همه کهترانش به کردار ميش

که روز شکارش سگ آيد به پيش

به کندی و تندی بما ننگريد

وزين مرز کس را به کس نشمريد

به موبد چنين گفت بهرام گور

که يزدان دهد فر و ديهيم و زور

مرا گر جهاندار پيروز کرد

شب تيره بر بخت من روز کرد

يکی قيصر روم و قيصر نژاد

فريدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون تر به رسم و به داد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

چو خاقان نيامد به ديوانگی

ورا پيش خوانيم هنگام بار

سخن تا چه گويد که آيد به کار

وزان پس به خوبی فرستمش باز

ز مردم نيم در جهان بی نياز

يکی رزم جويد سپاه آورد

دگر بزم و زرين کلاه آورد

مرا ارج ايشان ببايد شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت

برو آفرين کرد موبد به مهر

که شادان بدی تا بگردد سپهر

سپهبد فرستاده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

چو بشنيد بيدار شاه جهان

فرستاده را خواند پيش مهان

بيامد جهانديده دانای پير

سخن گوی و بادانش و يادگير

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بر تخت شاهی به زانو نشست

بپرسيد بهرام و بنواختش

بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت کايدر بماندی تو دير

ز ديدار اين مرز ناگشته سير

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت

به گيتی مرا همچو انباز داشت

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ايدر بی اندازه شد

سخن هرچ گويی تو پاسخ دهيم

وز آواز تو روز فرخ نهيم

فرستاده ی پير کرد آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

هران پادشاهی که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

به يزدان خردمند نزديک تر

بدانديش را روز تاريک تر

تو بر مهتران جهان مهتری

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آيين شاهان پيروزگر

همانت خرد هست و پاکيزه رای

بر هوشمندان توی کدخدای

که جاويد بادی تن و جان درست

مبيناد گردون ميان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بيند به زر

اگر چه فرستاده ی قيصرم

همان چاکر شاه را چاکرم

درودی رسانم ز قيصر به شاه

که جاويد باد اين سر و تاج و گاه

و ديگر که فرمود تا هفت چيز

بپرسم ز دانندگان تو نيز

بدو گفت شاه اين سخنها بگوی

سخن گوی را بيشتر آب روی

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پيش با مهتران و ردان

بشد موبد و هرکه دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

سخن گوی بگشاد راز از نهفت

سخنهای قيصر به موبد بگفت

به موبد چنين گفت کای رهنمون

چه چيز آنک خوانی همی اندرون

دگر آنک بيرونش خوانی همی

جزين نيز نامش ندانی همی

زبر چيست ای مهتر و زبر چيست

همان بيکرانه چه و خوار کيست

چه چيز آنک نامش فراوان بود

مر او را به هر جای فرمان بود

چنين گفت موبد به فرزانه مرد

که مشتاب وز راه دانش مگرد

مر اين را که گفتی تو پاسخ يکيست

سخن در درون و برون اندکيست

برون آسمان و درونش هواست

زبر فر يزدان فرمانرواست

همان بيکران در جهان ايزدست

اگر تاب گيری به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زير

بد آن را که باشد به يزدان دلير

دگر آنک بسيار نامش بود

رونده به هر جای کامش بود

خرد دارد ای پير بسيار نام

رساند خرد پادشا را به کام

يکی مهر خوانند و ديگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان آوری راستی خواندش

بلنداختری زيرکی داندش

گهی بردبار و گهی رازدار

که باشد سخن نزد او پايدار

پراگنده اينست نام خرد

از اندازه ها نام او بگذرد

تو چيزی مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نيکويها سرست

خرد جويد آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبيند نهان

دگر آنک دارد جهاندار خوار

به هر دانش از کرده ی کردگار

ستاره ست رخشان ز چرخ بلند

که بينا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نيست

کسی را بدو راه و آهنگ نيست

همی خوار گيری شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسی کو ببيند ز پرتاب تير

بماند شگفت اندرو تيز وير

ستاره همی بشمرد ز آسمان

ازين خوارتر چيست ای شادمان

من اين دانم ار هست پاسخ جزين

فراخست رای جها نآفرين

سخن دان قيصر چو پاسخ شنيد

زمين را ببوسيد و فرمان گزيد

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

ز يزدان برين بر فزونی مخواه

که گيتی سراسر به فرمان تست

سر سرکشان زير پيمان تست

پسند بزرگان فرخ نژاد

ندارد جهان چون تو شاهی به ياد

همان نيز دستورت از موبدان

به دانش فزونست از بخردان

همه فيلسوفان ورا بنده اند

به دانايی او سرافگنده اند

چو بهرام بشنيد شادی نمود

به دلش اندرون روشنايی فزود

به موبدم درم داد ده بدره نيز

همان جامه و اسپ و بسيار چيز

وزانجا خرامان بيامد بدر

خرد يافته موبد پرهنر

فرستاده ی قيصر نامدار

سوی خانه رفت از بر شهريار

چو خورشيد بر چرخ بنمود دست

شهنشاه بر تخت زرين نشست

فرستاده ی قيصر آمد به در

خرد يافته موبد پرگهر

به پيش شهنشاه رفتند شاد

سخنها ز هرگونه کردند ياد

فرستاده را موبد شاه گفت

که ای مرد هشيار بی يار و جفت

ز گيتی زيانکارتر کار چيست

که بر کرده ی او ببايد گريست

چه دانی تو اندر جهان سودمند

که از کردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنک دانا بود

هميشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر

به هر نيکی ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدی داستان

شنيدی مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد که نيکو نگر

بينديش و ماهی به خشکی مبر

فرستاده گفت ای پسنديده مرد

سخن ها ز دانش توان ياد کرد

تو اين گر دگرگونه دانی بگوی

که از دانش افزون شود آبروی

بدو گفت موبد که انديشه کن

کز انديشه بازيب گردد سخن

ز گيتی هرانکو بی آزارتر

چنان دان که مرگش زيانکارتر

به مرگ بدان شاد باشی رواست

چو زايد بد و نيک تن مرگ راست

ازين سودمندی بود زان زيان

خرد را ميانجی کن اندر ميان

چو بشنيد رومی پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بخنديد و بر شاه کرد آفرين

بدو گفت فرخنده ايران زمين

که تخت شهنشاه بيند همی

چو موبد بروبر نشيند همی

به دانش جهان را بلند افسری

به موبد ز هر مهتری برتری

اگر باژ خواهی ز قيصر رواست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پيش شاه

شب آمد برآمد درفش سياه

پديد آمد آن چادر مشکبوی

به عنبر بيالود خورشيد روی

شکيبا نبد گنبد تيزگرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

درفشی بزد چشمه ی آفتاب

سر شاه گيتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهريار

بفرمود تا خلعت آراستند

فرستاده را پيش او خواستند

ز سيمين و زرين و اسپ و ستام

ز دينار گيتی که بردند نام

ز دينار و گوهر ز مشک و عبير

فزون گشت از انديش هی تيزوير

چو از کار رومی بپردخت شاه

دلش گشت پيچان ز کار سپاه

بفرمود تا موبد رای زن

بشد با يکی نامدار انجمن

ببخشيد روی زمين سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگين و کلاه

گرانمايه را کشور و تاج و گاه

پر از راستی کرد يکسر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان

هرانکس که بيداد بد دور کرد

به نادادن چيز و گفتار سرد

وزان پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر پاک دل بخردان

جهان را ز هرگونه داريد ياد

ز کردار شاهان بيداد و داد

بسی دست شاهان ز بيداد و آز

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بدانديش در بيم بود

دل نيک مردان به دو نيم بود

همه دست کرده به کار بدی

کسی را نبد کوشش ايزدی

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

به هر جای گستردن دست ديو

بريده دل از بيم گيهان خديو

سر نيکويها و دست بديست

در دانش و کوشش بخرديست

همه پاک در گردن پادشاست

که پيدا شود زو همه کژ و راست

پدر گر به بيداد يازيد دست

نبد پاک و دانا و يزدان پرست

مداريد کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببينيد تا جم و کاوس شاه

چه کردند کز ديو جستند راه

پدر همچنان راه ايشان بجست

به آب خرد جان تيره نشست

همه زيردستانش پيچان شدند

فراوان ز تنديش بيجان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همی آفرين او نيابد ز کس

ز ما باد بر جان او آفرين

مبادا که پيچد روانش ز کين

کنون بر نشستم بر گاه اوی

به مينو کشد بی گمان راه اوی

همی خواهم از کردگار جهان

که نيرو دهد آشکار و نهان

که با زيردستان مدارا کنيم

ز خاک سيه مشک سارا کنيم

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگيرد ستمديده ای دامنم

شما همچنين چادر راستی

بپوشيد شسته دل از کاستی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به کردار شيرست آهنگ اوی

نپيچد کسی گردن از چنگ اوی

همان شير درنده را بشکرد

به خواری تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

کجا آن سواران گردنکشان

کزيشان نبينم به گيتی نشان

کجا ان پری چهرگان جهان

کزيشان بدی شاد جان مهان

هرانکس که رخ زير چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت

همه دست پاکی و نيکی بريم

جهان را به کردار بد نشمريم

به يزدان دارنده کو داد فر

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

که گر کارداری به يک مشک خاک

زبان جويد اندر بلند و مغاک

هم انجا بسوزم به آتش تنش

کنم بر سر دار پيراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درويش دزدی پلاس

به تاوانش ديبا فرستم ز گنج

بشويم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندی برند از رمه

به تيره شب و روزگار دمه

يکی اسپ پرمايه تاوان دهم

مبادا که بر وی سپاسی نهم

چو با دشمنم کارزاری بود

وزان جنگ خسته سواری بود

فرستمش يکساله زر و درم

نداريم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده يکسر سپاس

که اويست جاويد نيکی شناس

به آب و به آتش ميازيد دست

مگر هيربد مرد آتش پرست

مريزيد هم خون گاوان ورز

که ننگست در گاو کشتن به مرز

ز پيری مگر گاو بيکار شد

به چشم خداوند خود خوار شد

نبايد ز بن کشت گاو زهی

که از مرز بيرون شود فرهی

همه رای با مرد دانا زنيد

دل کودک بی پدر مشکنيد

از انديشه ی ديو باشيد دور

گه جنگ دشمن مجوييد سور

اگر خواهم از زيردستان خراج

ز دارنده بيزارم و تخت عاج

اگر بدکنش بد پدر يزدگرد

به پاداش آن داد کرديم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنيد

به آزادی آهنگ آتش کنيد

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ به مينو نمايدش راه

کسی کو جوانست شادی کنيد

دل مردمان جوان مشکنيد

به پيری به مستی ميازيد دست

که همواره رسوا بود پير مست

گنهکار يزدان مباشيد هيچ

به پيری به آيد به رفتن بسيچ

چو خشنود گردد ز ما کردگار

به هستی غم روز فردا مدار

دل زيردستان به ما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنيدند و کردند نيکو نگاه

همه ديده کردند پيشش پر آب

ازان شاه پردانش و زودياب

خروشان برو آفرين خواندند

ورا پادشا زمين خواندند

وزير خردمند بر پای خاست

چنين گفت کی خسرو داد و راست

جهان از بدانديش بی بيم گشت

وزين مرزها رنج و سختی گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان

که از داد پيچيده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چين

ز دزدان پرآشوب دارد زمين

به ايران همی دست يازد به بد

بدين داستان کارسازی سزد

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

چرا باژ خواهد ز چين و ز سند

برانديش و تدبير آن بازجوی

نبايد که ناخوبی آيد بروی

چو بشنيد شاه آن پرانديشه شد

جهان پيش او چون يکی بيشه شد

چنين گفت کاين کار من در نهان

بسازم نگويم به کس در جهان

به تنها ببينم سپاه ورا

همان رسم شاهی و گاه ورا

شوم پيش او چون فرستادگان

نگويم به ايران به آزادگان

بشد پاک دستور او با دبير

جزو هرکسی آنک بد ناگزير

بگفتند هرگونه از بيش و کم

ببردند قرطاس و مشک و قلم

يکی نامه بنوشت پر پند و رای

پر از دانش و آفرين خدای

سر نامه کرد از نخست آفرين

ز يزدان برآنکس که جست آفرين

خداوند هست و خداوند نيست

همه چيز جفتست و ايزد يکيست

ز چيزی کجا او دهد بنده را

پرستنده و تاج دارنده را

فزون از خرد نيست اندر جهان

فروزنده کهتران و مهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

جهان را به کردار بد نسپرد

پشيمان نشد هر که نيکی گزيد

که بد آب دانش نيارد مزيد

رهاند خرد مرد را از بلا

مبادا کسی در بلا مبتلا

نخستين نشان خرد آن بود

که از بد هم هساله ترسان بود

بداند تن خويش را در نهان

به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهرياران بود

همان زيور نامداران بود

بداند بد و نيک مرد خرد

بکوشد به داد و بپيچد ز بد

تو اندازه ی خود ندانی همی

روان را به خون در نشانی همی

اگر تاجدار زمانه منم

به خوبی و زشتی بهانه منم

تو شاهی کنی کی بود راستی

پديد آيد از هر سوی کاستی

نه آيين شاهان بود تاختن

چنين با بدانديشگان ساختن

نيای تو ما را پرستنده بود

پدر پيش شاهان ما بنده بود

کس از ما نبودند همداستان

که دير آمدی باژ هندوستان

نگه کن کنون روز خاقان چين

که از چين بيامد به ايران زمين

به تاراج داد آنک آورده بود

بپيچيد زان بد که خود کرده بود

چنين هم همی بينم آيين تو

همان بخشش و فره دين تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته

همان لشکر يکدل آراسته

ترا با دليران من پای نيست

به هند اندرون لشکر آرای نيست

تو اندر گمانی ز نيروی خويش

همی پيش دريا بری جوی خويش

فرستادم اينک فرستاده يی

سخن گوی با دانش آزاده يی

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

به بی دانشی سخت کن تنگ را

ز ما باد بر جان آنکس درود

که داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسيم هوا گشت خشک

نوشتند و بر وی پراگند مشک

به عنوانش بر نام بهرام کرد

که دادش سر هر بدی رام کرد

که تاج کيان يافت از يزدگرد

به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم

ستاننده ی باژ سقلاب و روم

به نزديک شنگل نگهبان هند

ز دريای قنوج تا مرز سند

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

برآراست بر ساز نخچيرگاه

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بيامد بدين سان به هندوستان

گذشت از بر آب جادوستان

چو نزديک ايوان شنگل رسيد

در پرده و بارگاهش بديد

برآورده يی بود سر در هوا

بدربر فراوان سليح و نوا

سواران و پيلان بدربر به پای

خروشيدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

چنين گفت با پرده داران اوی

پرستنده و پای کاران اوی

که از نزد پيروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدين بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهريار

بفرمود تا پرده برداشتند

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همی رفت بهرام گور

يکی خانه ديد آسمانش بلور

ازارش همه سيم و پيکرش زر

نشانده به هر جای چندی گهر

نشسته به نزديک او رهنمای

پس پشت او ايستاده به پای

برادرش را ديد بر زيرگاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو آمد به نزديک شنگل فراز

ورا ديد با تاج بر تخت ناز

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

چنين گفت زان کو ز شاهان مهست

جهاندار بهرام يزدان پرست

يکی نامه دارم بر شاه هند

نوشته خطی پهلوی بر پند

چو آواز بهرام بشنيد شاه

بفرمود زرين يکی زيرگاه

بران کرسی زرش بنشاندند

ز درگاه يارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

چنين گفت کای شهريار بلند

زبان برگشايم چو فرمان دهی

که بی تو مبادا بهی و مهی

بدو گفت شنگل که بر گوی هين

که گوينده يابد ز چرخ آفرين

چنين گفت کز شاه خسرونژاد

که چون او به گيتی ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روی دهر

که با داد او زهر شد پای زهر

بزرگان همه باژ دار وی اند

به نخچير شيران شکار وی اند

چو شمشير خواهد به رزم اندرون

بيابان شود همچو دريای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پيش او گنج دينار خوار

پيامی رسانم سوی شاه هند

همان پهلوی نامه يی برپرند

چو بشنيد شد نامه را خواستار

شگفتی بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبير

رخ تاجور گشت همچون زرير

بدو گفت کای مرد چيره سخن

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بزرگی نمايد همی شاه تو

چنان هم نمايد همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوينده همداستان

به لشکر همی گويد اين گر به گنج

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

کلنگ اند شاهان و من چون عقاب

وگر خاک و من همچو دريای آب

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گيرد ترا مرد داننده خوار

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهی شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نياکان بدو هيچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما برگشايد گره

به پيلانش بايد کشيدن کليد

وگر ژنده پيلش تواند کشيد

وگر گيری از تيغ و جوشن شمار

ستاره شود پيش چشم تو خوار

زمين بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پيلان و گاه مرا

هزار ار به هندی زنی در هزار

بود کس که خواند مرا شهريار

همان کوه و دريای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست

همان چشمه ی عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک

دگر داروی مردم دردمند

به روی زمين هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدي نسان برست

اگر زر و سيمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر

به فرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد درياست راه

نيايد بدين خاک بر ديو گاه

ز قنوج تا مرز دريای چين

ز سقلاب تا پيش ايران زمين

بزرگان همه زيردست منند

به بيچارگی در پرست منند

به هند و به چين و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاينده اند

پرستندگی را فزاينده اند

به مشکوی من دخت فغفور چين

مرا خواند اندر جها نآفرين

پسر دارم از وی يکی شيردل

که بستاند از که به شمشير دل

ز هنگام کاوس تا کيقباد

ازين بوم و برکس نکردست ياد

همان نامبردار سيصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهريار

ز پيوستگانم هزار و دويست

کزيشان کسی را به من راه نيست

همه زاد بر زاد خويش منند

که در هند بر پای پيش منند

که در بيشه شيران به هنگام جنگ

ز آورد ايشان بخايد دو چنگ

گر آيين بدی هيچ آزاده را

که کشتی به تندی فرستاده را

سرت را جدا کردمی از تنت

شدی مويه گر بر تو پيراهنت

بدو گفت بهرام کای نامدار

اگر مهتری کام کژی مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوی

که گر بخردی راه کژی مجوی

ز درگه دو دانا پديدار کن

زبان آور و کامران بر سخن

گر ايدونک زيشان به رای و خرد

يکی بر يکی زان ما بگذرد

مرا نيز با مرز تو کار نيست

که نزديک بخرد سخن خوار نيست

وگرنه ز مردان جنگاوران

کسی کو گرايد به گرز گران

گزين کن ز هندوستان صد سوار

که با يک تن از ما کند کارزار

نخواهيم ما باژ از مرز تو

چو پيدا شدی مردی و ارز تو

چو بشنيد شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نيست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گويی سخن های ناسودمند

يکی خرم ايوان بپرداختند

همه هرچ بايست برساختند

بياسود بهرام تا نيم روز

چو بر اوج شد تاج گيتی فروز

چو در پيش شنگل نهادند خوان

يکی را بفرمود کو را بخوان

کز ايران فرستاده ی خسروپرست

سخن گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زين نشان

بياور به خوان رسولان نشان

بشد تيز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زير زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تيمار نابوده بی غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با ديو پای

برفتند شايسته مردان کار

ببستندشان بر ميانها ازار

همی کرد زور ان برين اين بران

گرازان و پيچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبيد اندرافگند شور

بشنگل چنين گفت کای شهريار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخنديد شنگل بدو گفت خيز

چو زير آوری خون ايشان بريز

چو بشنيد بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زيشان ميان

چو شيری که يازد به گور ژيان

همی بر زمين زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام يزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ايوان گوهرنگار

چو گردون بپوشيد چينی حرير

ز خوردن برآسود برنا و پير

چو زرين شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به ميدان خراميد چوگان به دست

ببردند با شاه تير و کمان

همی تاخت بر آرزو يک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کيانی گرفته به دست

به شنگل چنين گفت کای شهريار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تير و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده خوی

چنين گفت شنگل که تير و کمان

ستون سواران بود بی گمان

تو با شاخ و يالی بيفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

يکی تير بگرفت و بگشاد شست

نشانه به يک چوبه بر هم شکست

گرفتند يکسر برو آفرين

سواران ميدان و مردان کين

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که اين فر و اين برز و تير و کمان

نماند همی اين فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خويش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخنديد و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پيشگاه

برادر توی شاه را بی گمان

بدين بخشش و زور و تير و کمان

که فر کيان داری و زور شير

نباشی مگر نامداری دلير

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمه ی يزدگردم نه شاه

برادرش خوانيم باشد گناه

از ايران يکی مرد بيگانه ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه ام

مرا بازگردان که دورست راه

نبايد که يابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبايدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گير

چو پخته نخواهی می خام گير

پس انگاه دستور را پيش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر اين مرد بهرام را خويش نيست

گر از پهلوان نام او بيش نيست

چو گويی دهد او تن اندر فريب

گر از گفت من در دل آرد نهيب

تو گويی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگويش بران رو که باشد صواب

که پيش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزديک اوی

نگه داری آن رای باريک اوی

هرانجا که خوشتر ولايت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جايی که باشد هميشه بهار

نسيم بهار آيد از جويبار

گهر هست و دينار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بيند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نيک بخت

چو اين گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدين مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنيم

بدين مرز با ارز ما سر کنيم

بيامد جهانديده دستور شاه

بگفت اين به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسيد نام

که بی نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنيد بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخ نگوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ايران نپيجم به گنج

گر از نيستی چند باشم به رنج

جزين باشد آرايش دين ما

همان گردش راه و آيين ما

هرانکس که پيچد سر از شاه خويش

به برخاستن گم کند راه خويش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نيک بر ما همی بگذرد

خداوند گيتی فريدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کيخسرو و کيقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پيروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ايران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببيند مرا شاه پيروزگر

گر از نام پرسيم برزوی نام

چنين خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دير ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنيد پاسخ ببرد

شنيده سخن پيش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنين گفت اگر دور ماند ز راه

يکی چاره سازم کنون من که روز

سرآيد بدين مرد لشکر فروز

يکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بيشه بگريختی شير نر

هم از آسمان کرگس تيرپر

يکايک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تيز گوش

به بهرام گفت ای پسنديده مرد

برآيد به دست تو اين کارکرد

به نزديک آن کرگ بايد شدن

همه چرم او را به تير آژدن

اگر زو تهی گردد اين بوم و بر

به فر تو اين مرد پيروزگر

يکی دست باشدت نزديک من

چه نزديک اين نامدار انجمن

که جاويد در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکيزه رای

که با من ببايد يکی رهنمای

چو بينم به نيروی يزدان تنش

ببينی به خون غرقه پيراهنش

بدو داد شنگل يکی رهنمای

که او را نشيمن بدانست و جای

همی رفت با نيک دل رهنمون

بدان بيشه ی کرگ ريزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بيشه ی کرگ تفت

پس پشت او چند ايرانيان

به پيکار آن کرگ بسته ميان

چو از دور ديدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد اين سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دليرست خسرو به چنگ

به شنگل چنين گوی کاين راه نيست

بدين جنگ دستوری شاه نيست

چنين داد پاسخ که يزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که انديشه ز اندازه بيرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گيرد روان

بيامد دوان تا به نزديک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کيانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تير خدنگ

همی تير باريد همچون تگرگ

برين همنشان تا غمين گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهيخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببريد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

که او داد چندين مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بيشه بيرون برند

ببردند چون ديد شنگل ز دور

به ديبا بياراست ايوان سور

چو بر تخت بنشست پرمايه شاه

نشاندند بهرام را پيش گاه

همی کرد هر کس برو آفرين

بزرگان هند و سواران چنين

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نيست

به کردار تو راه ديدار نيست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه روی و زمانی دژم

يکی اژدها بود بر خشک و آب

به دريا بدی گاه بر آفتاب

همی درکشيدی به دم ژنده پيل

وزو خاستی موج دريای نيل

چنين گفت شنگل به ياران خويش

بدان تيزهش رازداران خويش

که من زين فرستاده ی شيرمرد

گهی شادمانم گهی پر ز درد

مرا پشت بودی گر ايدر بدی

به قنوج بر کشوری سر بدی

گر از نزد ما سوی ايران شود

ز بهرام قنوج ويران شود

چو کهتر چنين باشد و مهتر اوی

نماند برين بوم ما رنگ و بوی

همه شب همی کار او ساختم

يکی چاره ی ديگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها

کزو بی گمانی نيابد رها

نباشم نکوهيده ی کار اوی

چو با اژدها خود شود جنگجوی

بگفت اين و بهرام را پيش خواند

بسی داستان دليران براند

بدو گفت يزدان پاک آفرين

ترا ايدر آورد ز ايران زمين

که هندوستان را بشويی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

يکی کار پيش است با درد و رنج

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو اين کرده باشی زمانی مپای

به خشنودی من برو باز جای

به شنگل چنين پاسخ آورد شاه

ک از رای تو بگذرم نيست راه

ز فرمان تو نگذرم يک زمان

مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل که چندين بلاست

بدين بوم ما در يکی اژدهاست

به خشکی و دريا همی بگذرد

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

توانی مگر چاره يی ساختن

ازو کشور هند پرداختن

به ايران بری باژ هندوستان

همه مرز باشند همداستان

همان هديه ی هند با باژ نيز

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چيز

بدو گفت بهرام کای پادشا

بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده يزدان پاک

پی اژدها را ببرم ز خاک

ندانم که او را نشيمن کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل يکی راه جوی

که آن اژدها را نمايد بدوی

همی رفت با نامور سی سوار

از ايران سواران خنجرگزار

همی تاخت تا پيش دريا رسيد

به تاريکی آن اژدها را بديد

بزرگان ايران خروشان شدند

وزان اژدها نيز جوشان شدند

به بهرام گفتند کای شهريار

تو اين را چو آن کرگ پيشين مدار

به ايرانيان گفت بهرام گرد

که اين را به دادار بايد سپرد

مرا گر زمانه بدين اژدهاست

به مردی فزونی نگيرد نه کاست

کمان را به زه کرد و بگزيد تير

که پيکانش را داده بد زهر و شير

بران اژدها تيرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پيکان دهانش بدوخت

همی خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش

فرو ريخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تير سست

همی خاک را خون زهرش بشست

يکی تيغ زهرآبگون برکشيد

به تندی دل اژدها بردريد

به تيغ و تبرزين بزد گردنش

به خاک اندر افگند بيجان تنش

به گردون سرش سوی شنگل کشيد

چو شاه آن سر اژدها را بديد

برآمد ز هندوستان آفرين

ز دادار بر بوم ايران زمين

که زايد برآن خاک چونين سوار

که با اژدها سازد او کارزار

برين برز بالا و اين شاخ و يال

نباشد جز از شهريارش همال

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

همی داشت از کار او روی زرد

شب آمد بياورد فرزانه را

همان مردم خويش و بيگانه را

چنين گفت کاين مرد بهرامشاه

بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه

نباشد همی ايدر از هيچ روی

ز هرگونه آميختم رنگ و بوی

گر از نزد ما او به ايران شود

به نزديک شاه دليران شود

سپاه مرا سست خواند به کار

به هندوستان نيست گويد سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن برکنم

نهانش همی کرد خواهم تباه

چه بينيد اين را چه دانيد راه

بدو گفت فرزانه کای شهريار

دلت را بدي نگونه رنجه مدار

فرستاده ی شهرياران کشی

به غمری برد راه و بيدانشی

کس انديشه زين گونه هرگز نکرد

به راه چنين رای هرگز مگرد

بر مهتران زشت نامی بود

سپهبد به مردم گرامی بود

پس انگه بيايد از ايران سپاه

يکی تاجداری چو بهرامشاه

نماند ز ما کس بدينجا درست

ز نيکی نبايد ترا دست شست

رهانيده ی ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدين بوم ما اژدها کشت و کرگ

به تن زندگانی فزايش نه مرگ

چو بشنيد شنگل سخن تيره شد

ز گفتار فرزانگان خيره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

به تنها تن خويش بی انجمن

نه دستور بد پيش و نه رای زن

به بهرام گفت ای دلارای مرد

توانگر شدی گرد بيشی مگرد

بتو داد خواهم همی دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم

چو اين کرده باشم بر من بايست

کز ايدر گذشتن ترا روی نيست

ترا بر سپه کامگاری دهم

به هندوستان شهرياری دهم

فروماند بهرام وا نديشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خويشتن گفت کاين جنگ نيست

ز پيوند شنگل مرا ننگ نيست

و ديگر که جان بر سر آرم بدين

ببينم مگر خاک ايران زمين

که ايدر بدين سان بمانديم دير

برآويخت با دام روباه شير

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرايش جان کنم

تو از هر سه دختر يکی برگزين

که چون بينمش خوانمش آفرين

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بياراست ايوان به چينی پرند

سه دختر بيامد چو خرم بهار

به آرايش و بوی و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو

بيارای دل را به ديدار نو

بشد تيز بهرام و او را بديد

ازان ماه رويان يکی برگزيد

چو خرم بهاری سپينود نام

همه شرم و ناز و همه رای و کام

بدو داد شنگل سپينود را

چو سرو سهی شمع بی دود را

يکی گنج پرمايه تر برگزيد

بدان ماه رخ داد شنگل کليد

بياورد ياران بهرام را

سواران بازيب و با نام را

درم داد ودينار و هرگونه چيز

همان عنبر و عود و کافورنيز

بياراست ايوان گوهرنگار

ز قنوج هرکس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

به شادی همه نزد شاه آمدند

ببودند يک هفته با می به دست

همه شاد و خرم به جای نشست

سپينود با شاه بهرام گور

چو می بود روشن به جام بلور

چو زين آگهی شد به فغفور چين

که با فر مردی ز ايران زمين

به نزديک شنگل فرستاده بود

همانا ز ايران تهم زاده بود

بدو داد شنگل يکی دخترش

که بر ماه سايد همی افسرش

يکی نامه نزديک بهرامشاه

نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهريار جهان

سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستاده ی پارسی

که آمد به قنوج با يار سی

دگر گفت کامد بما آگهی

ز تو نامور مرد با فرهی

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

کجا کرگ و آن نامور اژدها

ز شمشير تيزت نيامد رها

بتو داد دختر که پيوند ماست

که هندوستان خاک او را بهاست

سر خويش را بردی اندر هوا

به پيوند اين شاه فرمانروا

به ايران بزرگيست اين شاه را

کجا کهترش افسر ماه را

به دستوری شاه در بر گرفت

به قنوج شد يار ديگر گرفت

کنون رنج بردار و ايدر بيای

بدين مرز چندانک بايد به پای

به ديدار تو چشم روشن کنيم

روان را ز رای تو جوشن کنيم

چو خواهی که ز ايدر شوی باز جای

زمانی نگويم بر من بپای

برو شاد با خلعت و خواسته

خود و نامداران آراسته

ترا آمدن پيش من ننگ نيست

چو با شاه ايران مرا جنگ نيست

مکن سستی از آمدن هيچ رای

چو خواهی که برگردی ايدر مپای

چو نامه بيامد به بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نويسنده بر خواند و پاسخ نوشت

به پاليز کين بر درختی بکشت

سر نامه گفت آنچ گفتی رسيد

دو چشم تو جز کشور چين نديد

به عنوان بر از پادشاه جهان

نوشتی سرافراز و تاج مهان

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس

چنو در زمانه ندانيم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد

چنو پادشا کس ندارد به ياد

جهاندار پيروزگر خواندش

ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنک گفتی که من کرده ام

به هندوستان رنجها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود

که با فر و اورند و بانام بود

هنر نيز ز ايرانيانست و بس

ندارند کرگ ژيان را به کس

همه يکدلانند و يزدان شناس

به نيکی ندارند ز اختر سپاس

دگر آنک دختر به من داد شاه

به مردی گرفتم چنين پيشگاه

يکی پادشا بود شنگل بزرگ

به مردی همی راند از ميش گرگ

چو با من سزا ديد پيوند خويش

به من داد شايسته فرزند خويش

دگر آنک گفتی که خيز ايدر آی

به نيکی بباشم ترا رهنمای

مرا شاه ايران فرستد به هند

به چين آيم از بهر چينی پرند

نباشد ز من بنده همداستان

که رانم بدين گونه بر داستان

دگر آنک گفتی که با خواسته

به ايران فرستمت آراسته

مرا کرد يزدان ازان بی نياز

به چيز کسان دست کردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودی مرا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

پذيرفتم اين از تو ای شاه چين

بگوييم با شاه ايران زمين

ز يزدان ترا باد چندان درود

که آن را نداند فلک تار و پود

بران نامه بنهاد مهر نگين

فرستاد پاسخ سوی شاه چين

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

زن او همی شاه گيتی شناخت

شب و روز گريان بد از مهر اوی

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

ز بدها گمانيش کوتاه شد

نشستند يک روز شادان بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

سپينود را گفت بهرامشاه

که دانم که هستی مرا ني کخواه

يکی راز خواهم همی با تو گفت

چنان کن که ماند سخن در نهفت

همی رفت خواهم ز هندوستان

تو باشی بدين کار همداستان

به تنها بگويم ترا يک سخن

نبايد که داند کس از انجمن

به ايران مرا کار زين بهترست

همم کردگار جهان ياورست

به رفتن گر ايدونک رای آيدت

به خوبی خرد رهنمای آيدت

به هر جای نام تو بانو بود

پدر پيش تختت به زانو بود

سپينود گفت ای سرافراز مرد

تو بر خيره از راه دانش مگرد

بهين زنان جهان آن بود

کزو شوی همواره خندان بود

اگر پاک جانم ز پيمان تو

بپيچد به بيزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره کن

وزين راز مگشای بر کس سخن

سپينود گفت ای سزاوار تخت

بسازم اگر باشدم يار بخت

يکی جشنگاهست ز ايدر نه دور

که سازد پدرم اندران بيشه سور

که دارند فرخ مران جای را

ستايند جای بت آرای را

بود تا بران بيشه فرسنگ بيست

که پيش بت اندر ببايد گريست

بدان جای نخچير گوران بود

به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشکر بدان جايگاه

که بی ره نمايد بران بيشه راه

اگر رفت خواهی بدانجای رو

هميشه کهن باش و سال تو نو

ز امروز بشکيب تا نيم روز

چو پيدا شود تاج گيتی فروز

چو از شهر بيرون رود شهريار

به رفتن بيارای و بر ساز کار

ز گفتار او گشت بهرام شاد

نخفت اندر انديشه تا بامداد

چو بنمود خورشيد بر چرخ دست

شب تيره بار غريبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچير گور

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

نهاديم هر دو سوی راه روی

هرانکس که بودند ايرانيان

به رفتن ببستند با او ميان

بيامد چو نزديک دريا رسيد

به ره بار بازارگانان بديد

که بازارگانان ايران بدند

به آب و به خشکی دليران بدند

چو بازارگان روی بهرام ديد

شهنشاه لب را به دندان گزيد

نفرمود بردن به پيشش نماز

ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزين سودمندی و هم با گزند

گرين راز در هند پيدا شود

ز خون خاک ايران چو دريا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته بايد گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببنديم تا بازيابيم بخت

بگوييد کز پاک يزدان خدای

بريديم و بستيم با ديو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه

بپيچيم و داريم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته

دل شاه زان رنج پرداخته

بديشان چنين گفت پس شهريار

که نزد شما از من اين زنهار

بداريد و با جان برابر کنيد

چو خواهيد کز پندم افسر کنيد

گر از من شود تخت پرداخته

سپاه آيد از هر سوی ساخته

نه بازارگان ماند ايدر نه شاه

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

چو زان گونه ديدند گفتار اوی

برفتند يکسر پر از آب روی

که جان بزرگان فدای تو باد

جوانی و شاهی روای تو باد

اگر هيچ راز تو پيدا شود

ز خون کشور ما چو دريا شود

که يارد بدين گونه انديشه کرد

مگر بخت را گويد از ره بگرد

چو بشنيد شاه آن گرفت آفرين

بران نامداران با فر و دين

همی رفت پيچان به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بدانگه که بهرام شد سوی راه

چنين گفت با زن که ای ني کخواه

ابا مادر خويشتن چاره ساز

چنان کو درستی نداندت راز

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

شود خواستار آيد از نزد شاه

بگويد که برزوی شد دردمند

پذيردش پوزش شه هوشمند

زن اين بند بنهاد با مادرش

چو بشنيد پس مادر از دخترش

همی بود تا تازه شد جشنگاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل که آيد به دشت

زنش گفت برزوی بيمار گشت

به پوزش همی گويد ای شهريار

تو دل را بمن هيچ رنجه مدار

چو ناتندرستی بود جشنگاه

دژم باشد و داند اين مايه شاه

به زن گفت شنگل که اين خود مباد

که بيمار باشد کند جشن ياد

ز قنوج شبگير شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تيره شد شاه بهرام گفت

که آمد گه رفتن ای نيک جفت

بيامد سپينود را برنشاند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

بپوشيد خفتان و خود برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

همی راند تا پيش دريا رسيد

چو ايرانيان را همه خفته ديد

برانگيخت کشتی و زورق بساخت

به زورق سپينود را در نشاخت

به خشکی رسيدند چون روز گشت

جهان پهلوان گيتی افروز گشت

سواری ز قنوج تازان برفت

به آگاهی رفتن شاه تفت

که برزوی و ايرانيان رفته اند

همان دختر شاه را برده اند

شنيد اين سخن شنگل از نيک خواه

چو آتش بيامد ز نخچيرگاه

همه لشکر خويش را برنشاند

پس شاه بهرام لشکر براند

بدين گونه تا پيش دريا رسيد

سپينود و بهرام يل را بديد

غمی گشت و بگذاشت دريا به خشم

ازان سوی دريا چو بر کرد چشم

بديدش سپينود و بهرام را

مران مرد بی باک خودکام را

به دختر چنين گفت کای بدنژاد

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با اين فريبنده مرد دلير

ز دريا گذشتی به کردار شير

که بی آگهی من به ايران شوی

ز مينوی خرم به ويران شوی

ببينی کنون زخم ژوپين من

چو ناگاه رفتی ز بالين من

بدو گفت بهرام کای بدنشان

چرا تاختی باره چون بيهشان

مرا آزمودی گه کارزار

چنانم که با باده و ميگسار

تو دانی که از هندوان صدهزار

بود پيش من کمتر از يک سوار

چو من باشم و نامور يار سی

زره دار با خنجر پارسی

پر از خون کنم کشور هندوان

نمانم که باشد کسی با روان

بدانست شنگل که او راست گفت

دليری و گردی نشايد نهفت

بدو گفت شنگل که فرزند را

بيفگندم و خويش و پيوند را

ز ديده گرامی ترت داشتم

به سر بر همی افسرت داشتم

ترا دادم آن را که خود خواستی

مرا راستی بد ترا کاستی

جفا برگزيدی به جای وفا

وفا را جفا کی پسندی سزا

چه گويم تراکانک فرزند بود

به انديشه ی من خردمند بود

کنون چون دلاور سواری شدست

گمانم که او شهرياری شدست

دل پارسی باوفا کی بود

چو آری کند رای او نی بود

چنان بچه ی شير بودی درست

که از خون دل دايگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تيز چنگ

به پروردگار آمدش رای جنگ

بدو گفت بهرام چون دانيم

بدانديش و بدساز چون خوانيم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

نخواهی مرا بددل و بدکنش

شهنشاه ايران و توران منم

سپهدار و پشت دليران منم

ازين پس سزای تو نيکی کنم

سر بدسگالت ز تن برکنم

به ايران به جای پدر دارمت

هم از باژ کشور نيازارمت

همان دخترت شمع خاور بود

سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت

ز سر شاره ی هندوی برگرفت

بزد اسپ وز پيش چندان سپاه

بيامد به پوزش به نزديک شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به ديدار بهرام شد شادکام

بياراست خوان و بياورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت

سخنهای ايرانيان باز گفت

که کردار چون بود و انديشه چون

که بودم بدين داستان رهنمون

می چند خوردند و برخاستند

زبان را به پوزش بياراستند

دو شاه دلارای يزدان پرست

وفا را بسودند بر دست دست

کزين پس دل از راستی نشکنيم

همی بيخ کژی ز بن برکنيم

وفادار باشيم تا جاودان

سخن بشنويم از لب بخردان

سپينود را نيز پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

سبک پشت بر يکدگر گاشتند

دل کينه بر جای بگذاشتند

يکی سوی خشک و يکی سوی آب

برفتند شادان دل و پرشتاب

چو آگاهی آمد به ايران که شاه

بيامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذين به راه و به شهر

همی هرکس از کار برداشت بهر

درم ريختند از کران تا کران

هم از مشک و دينار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

چو نرسی و چون موبد موبدان

پذيره شدندش همه بخردان

چو بهرام را ديد فرزند اوی

بيامد بماليد بر خاک روی

برادرش نرسی و موبد همان

پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بيامد به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بياسود چون گشت گيتی سياه

به کردار سيمين سپر گشت ماه

چو پيراهن شب بدريد روز

پديد آمد آن شمع گيتی فروز

شهنشاه بر تخت زرين نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری

خردمند و در پادشاهی سری

جهاندار بر تخت بر پای خاست

بياراست پاکيزه گفتار راست

نخست از جها نآفرين ياد کرد

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چنين گفت کز کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

بترسيد و او را ستايش کنيد

شب تيره پيشش نيايش کنيد

که او داد پيروزی و دستگاه

خداوند تابنده خورشيد و ماه

هرانکس که خواهد که يابد بهشت

نگردد به گرد بد و کار زشت

چو داد و دهش باشد و راستی

بپيچد دل از کژی و کاستی

ز ما کس مباشيد زين پس به بيم

اگر کوه زر دارد و گنج سيم

ز دلها همه بيم بيرون کنيد

نيايش به دارای بيچون کنيد

کشاورز گر مرد دهقان نژاد

بکوشيد با ما به هنگام داد

هران را که ما تاج داديم و تخت

ز يزدان شناسيد وز داد و بخت

نکوشم به آگندن گنج من

نخواهم پراگنده کرد انجمن

يکی گنج خواهم نهادن ز داد

که باشد روانم پس از مرگ شاد

برين نيز گر خواست يزدان بود

دل روشن از بخت خندان بود

برين نيکويها فزايش کنيم

سوی نيک بختی نمايش کنيم

گر از لشکر و کارداران من

ز خويشان و جنگی سواران من

کسی رنج بگزيد و با من نگفت

همی دارد آن کژی اندر نهفت

ورا از تن خويش باشد بزه

بزه کی گزيند کسی بی مزه(؟)

منم پيش يزدان ازو دادخواه

که در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر ديگرست آرزوی

که هرکس دگرگونه باشد به خوی

بگوييد گستاخ با من سخن

مگر نو کنم آرزوی کهن

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ازين پند آرايش جان کنيد

بگفت اين و بنشست بر تخت داد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

چو دانا بود شاه پيروز بخت

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

ترا مردی و دانش و فرهی

فزون آمد از تخت شاهنشهی

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

چو تو شاه گيتی ندارد به ياد

کنون آفرين بر تو شد ناگزير

ز ما هر که هستيم برنا و پير

هم آزادی تو به يزدان کنيم

دگر پيش آزادمردان کنيم

برين تخت ارزانيانست شاه

به داد و به پيروزی و دستگاه

همه مردگان را برآری ز خاک

به داد و به بخشش به گفتار پاک

خداوند دارنده يار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

برفتند با رامش از پيش تخت

بزرگان و فرزان هی نيک بخت

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

بيامد سوی خان آذر گشسپ

بسی زر و گوهر به درويش داد

نياز آنک بنهفت ازو بيش داد

پرستنده ی آتش زردهشت

همی رفت با باژ و برسم به مشت

سپينود را پيش او برد شاه

بياموختش دين و آيين و راه

بشستش به دين به و آب پاک

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

در تنگ زندانها باز کرد

به هرسو درم دادن آغاز کرد

پس آگاه شد شنگل از کار شاه

ز دختر که شد شاه را پيش گاه

به ديدار ايران بدش آرزوی

بر دختر شاه آزاده خوی

فرستاد هندی فرستاده يی

سخن گوی مردی و آزاده يی

يکی عهد نو خواست از شهريار

که دارد به خان اندرون يادگار

به نوی جهاندار عهدی نوشت

چو خورشيد تابان به باغ بهشت

يکی پهلوی نامه از خط شاه

فرستاده آورد و بنمود راه

فرستاده چون نزد شنگل رسيد

سپهدار قنوج خطش بديد

ز هندوستان ساز رفتن گرفت

ز خويشان چينی نهفتن گرفت

بيامد به درگاه او هفت شاه

که آيند با رای شنگل به راه

يکی شاه کابل دگر هند شاه

دگر شاه سندل بشد با سپاه

دگر شاه مندل که بد نامدار

همان نيز جندل که بد کامگار

ابا ژنده پيلان و زنگ و درای

يکی چتر هندی به سر بر به پای

همه نامجوی و همه نامدار

همه پاک با طوق و با گوشوار

همه ويژه با گوهر و سيم و زر

يکی چتر هندی ز طاوس نر

به ديبا بياراسته پشت پيل

همی تافت آن لشکر از چند ميل

ابا هديه ی شاه و چندان نثار

که دينار شد خوار بر شهريار

همی راند منزل به منزل سپاه

چو زان آگهی يافت بهرامشاه

بزرگان ز هر شهر برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

بيامد شهنشاه تا نهروان

خردمند و بيدار و روشن روان

دو شاه گرانمايه و ني کساز

رسيدند پس يک به ديگر فراز

به نزديک اندر فرود آمدند

که با پوزش و با درود آمدند

گرفتند مر يکدگر را به بر

دو شاه سرافراز با تاج و فر

پياده شده لشکر از هر دو روی

جهانی سراسر پر از گفت وگوی

دو شاه و دو لشکر رسيده بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

به زين بر نشستند هر دو سوار

همان پرهنر لشکر نامدار

به ايوانها تخت زرين نهاد

برو جامه ی خسرو آيين نهاد

به ره بر بره مرغ بريان نهاد

به يک تير پرتاب بر خوان نهاد

می آورد و برخواند رامشگران

همه جام پر از کران تا کران

چو نان خورده شد مجلس شاهوار

بياراست پر بوی و رنگ و نگار

پرستندگان ايستاده به پای

بهشتی شده کاخ و گاه و سرای

همه آلت می سراسر بلور

طبقهای زرين ز مشک و بخور

ز زر افسری بر سر ميگسار

به پای اندرون کفش گوهرنگار

فروماند زان کاخ شنگل شگفت

به می خوردن انديشه اندر گرفت

که تا اين بهشتست يا بوستان

همی بوی مشک آيد از دوستان

چنين گفت با شاه ايران به راز

که با دخترم راه ديدار ساز

بفرمود تا خادمان سپاه

پدر را گذراند نزديک ماه

همی رفت با خادمان نامدار

سرای دگر ديد چون نوبهار

چو دخترش را ديد بر تخت عاج

نشسته به آرام با فر و تاج

بيامد پدر بر سرش بوسه داد

رخان را به رخسار او برنهاد

پدر زار بگريست از مهر اوی

همان بر پدر دختر ماه روی

همی دست بر سود شنگل به دست

ازان کاخ و ايوان و جای نشست

سپينود را گفت اينت بهشت

برستی ز کاخ بت آرای زشت

همان هديه ها را که آورده بود

اگر بدره و تاج و گر برده بود

بدو داد با هديه ی شهريار

شد آن خرم ايوان چو باغ بهار

وزان جايگه شد به نزديک شاه

همی کرد مرد اندر ايوان نگاه

بزرگان چو خرم شدند از نبيد

پرستار او خوابگاهی گزيد

سوی خوابگه رفتن آراستند

ز هرگونه يی جامه ها خواستند

چو پيدا شد اين چادر مش کرنگ

ستاره بروبر چو پشت پلنگ

بکردند ميخوارگان خواب خوش

همه ناز را دست کرده بکش

چنين تا پديد آمد آن زرد جام

که خورشيد خوانی مر او را به نام

بينداخت آن چادر لاژورد

بگسترد بر دشت ياقوت زرد

به نخچير شد شاه بهرام گرد

شهنشاه هندوستان را ببرد

چو از دشت نخچير باز آمدند

خجسته پی و بزمساز آمدند

چنين هم بگوی و به نخچير و سور

زمانی نبودی ز بهرام دور

بيامد ز ميدان چو تير از کمان

بر دختر خويش رفت آن زمان

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

ز مشک سيه سوده انقاس خواست

سر عهد کرد آفرين از نخست

بران کو جهان از نژندی بشست

بگسترد هم پاکی و راستی

سوی ديو شد کژی و کاستی

سپينود را جفت بهرامشاه

سپردم بدين نامور پيشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد

بزرگان همه پيش او بنده باد

چو من بگذرم زين سپنجی سرای

به قنوج بهرامشاهست رای

ز فرمان اين تاجور مگذريد

تن مرده را سوی آتش بريد

سپاريد گنجم به بهرامشاه

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

سپينود را داد منشور هند

نوشته خطی هندوی بر پرند

به ايران همی بود شنگل دو ماه

فرستاد پس مهتری نزد شاه

به دستوری بازگشتن به جای

خود و نامداران فرخنده رای

بدان شد شهنشاه همداستان

که او بازگردد به هندوستان

ز چيزی که باشد به ايران زمين

بفرمود تا کرد موبد گزين

ز دينار و ز گوهر شاهوار

ز تيغ و ز خود و کمر بی شمار

ز ديبا و از جام هی نابسود

که آن را شمار و کرانه نبود

به اندازه يارانش را هم چنين

بياراست اسپان به ديبای چين

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

سه منزل همی راند با او به راه

نبد هم بدين هديه همداستان

علف داد تا مرز هندوستان

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پيش گاه

ز مرگ و ز روز بد انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

سرافراز موبد که بودش وزير

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جام هها بشمرد

که بااو ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ايشان برآشفته بود

که باشد ترا زندگانی سه بيست

چهارم به مرگت ببايد گريست

همی گفت شادی کنم بيست سال

که دارم به رفتن به گيتی همال

دگر بيست از داد و بخشش جهان

کنم راست با آشکار و نهان

نمانم که ويران شود گوشه يی

بيابد ز من هرکسی توشه يی

سوم بيست بر پيش يزدان به پای

بباشم مگر باشدم رهنمای

ستاره شمر شست و سه سال گفت

شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره شمر جست گنج

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنک مرد بی رنج و پرهيزگار

به ويژه کسی کو بود شهريار

چو گنجور بشنيد شد پيش گنج

به کار شمردن همی برد رنج

به سختی چنان روزگاری ببرد

همه پيش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار

پرانديشه آمد بر شهريار

بدو گفت تا بيست و سه سال نيز

همانا نيازت نيايد به چيز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

درمهای اين لشکر نامدار

فرستاده يی نيز کايد برت

ز شاهان وز نامور کشورت

بدين سال گنج تو آراستست

که پر زر و سيمست و پر خواستست

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

ز دانش غم نارسيده نخورد

بدو گفت کوتاه شد داوری

که گيتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نيامد هنوز

نباشم ز انديشه امروز کوز

چو بخشيدنی باشد و تاج و تخت

نخواهم ز گيتی ازين بيش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان

نخواهند نيز از کهان و مهان

به هر شهر مردی پديدار کرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

بدان تا نجويند پيکار نيز

نيايد ز پيکار افگار نيز

ز گنج آنچ بايستشان خوردنی

ز پوشيدنی گر ز گستردنی

بدين پرخرد موبدان داد و گفت

که نيک و بد از من نبايد نهفت

ميان سخنها ميانجی بويد

نخواهند چيزی کرانجی بويد

مرا از به و بتر آگه کنيد

ز بدها گمانيم کوته کنيد

پراگنده شد موبد اندر جهان

نماند ايچ نيک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پيوسته شد

که از داد و پيکاری و خواسته

خرد شد به مغز اندرون کاسته

ز بس جنگ و خون ريختن در جهان

جوانان ندانند ارج مهان

دل آگنده گردد جوان را به چيز

نبيند هم از شاه و موبد به نيز

برين گونه چون نامه پيوسته شد

ز خون ريختن شاه دل خسته شد

به هر کشوری کارداری گزيد

پر از داد و دانش چنانچون سزيد

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

ز پوشيدن و باز گستردشان

که شش ماه ديوان بياراستی

وزان زيردستان درم خواستی

نهادی بران سيم نام خراج

به ديوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سيم شاد

بدان چاره تا مرد پيکار خون

نريزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند کارآگهان

که از داد وز ايمنی در جهان

که هر کش درم بد خراجش نبود

به سرش اندرون داوريها فزود

ز پری به کژی نهادند روی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان کار شور

ز هر کشوری مرزبانی گزيد

پر از داد دلشان چنانچون سزيد

به درگاه يکساله روزی بداد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

بفرمود کان را که ريزند خون

گر آرند کژی به کار اندرون

برانند فرمان يزدان بروی

بدان تا شود هرکسی چاره جوی

برآمد برين بر بسی روزگار

بکی نامه فرمود پس شهريار

سوی راستگويان و کارآگهان

کجا او پراگنده بد در جهان

که اندر جهان چيست ناسودمند

که آرد برين پادشاهی گزند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

نگردد کسی گرد آيين و راه

بشد رای و انديش هی کشت و ورز

به هر کشوری راست بيکار مرز

پراگنده بينيم گاوان کار

گيا رست از دشت وز کشت زار

چنين داد پاسخ که تا نيم روز

که بالا کند تاج گيتی فروز

نبايد کس آسود از کشت و ورز

ز بی ارز مردم مجوييد ارز

که بی کار مردم ز بی دانشيست

به بی دانشان بر ببايد گريست

ورا داد بايد دو و چار دانگ

چو شد گرسنه تا نيايد به بانگ

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

تو با او به تندی و زفتی مکاو

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

کس از نيستی تا نيايد به رنج

گر ايدونک باشد زيان از هوا

نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جايی بپوشد زمين را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده

به کشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمين گورگاهی بود

وگر نابرومند راهی بود

که ناکشته باشد به گرد جهان

زمين فرومايگان و مهان

کسی کو بدين پايکار منست

وگر ويژه پروردگار منست

کنم زنده در گور جايی که هست

مبادش نشيمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هيونی برافگند هر سو به راه

ازان پس به هرسو يکی نامه کرد

به جايی که درويش بد جامه کرد

بپرسيد هرجا که بی رنج کيست

به هرجای درويش و بی گنج کيست

ز کار جهان يکسر آگه کنيد

دلم را سوی روشنی ره کنيد

بيامدش پاسخ ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

که آباد بينيم روی زمين

به هرجای پيوسته شد آفرين

مگر مرد درويش کز شهريار

بنالد همی از بد روزگار

که چون می گسارد توانگر همی

به سر بر ز گل دارد افسر همی

به آواز رامشگران می خورند

چو ما مردمان را به کس نشمرند

تهی دست بی رود و گل می خورد

توانگر همانا ندارد خرد

بخنديد زان نامه بيدار شاه

هيونی برافگند پويان به راه

به نزديک شنگل فرستاد کس

چنين گفت کای شاه فريادرس

ازان لوريان برگزين ده هزار

نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ايران فرستش که رامشگری

کند پيش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

گزين کرد زان لوريان به نام

به ايران فرستاد نزديک شاه

چنان کان بود در خور نيک خواه

چو لوری بيامد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

به هريک يکی گاو داد و خری

ز لوری همی ساخت برزيگری

همان نيز خروار گندم هزار

بديشان سپرد آنک بد پايدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر

ز گندم کند تخم و آرد به بر

کند پيش درويش رامشگری

چو آزادگان را کند کهتری

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

بيامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه اين نه کار تو بود

پراگندن تخم و کشت و درود

خری ماند اکنون بنه برنهيد

بسازيد رود و بريشم دهيد

کنون لوری از پاک گفتار اوی

همی گردد اندر جهان چاره جوی

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

شب و روز پويان به دزدی به راه

برين سان همی خورد شست و سه سال

کس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پيش او شد دبير

خردمند موبد که بودش وزير

که شد گنج شاه بزرگان تهی

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

هرانکس که دارد روانش خرد

به مال کسان از بنه ننگرد

چنين پاسخ آورد اين خود مساز

که هستيم زين ساختن بی نياز

جهان را بدان باز هل کافريد

سر گردش آفرينش بديد

همی بگذرد چرخ و يزدان به جای

به نيکی ترا و مرا رهنمای

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد به درگاه بی مر سپاه

گروهی که بايست کردند گرد

بر شاه شد پور او يزدگرد

به پيش بزرگان بدو داد تاج

همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستيدن ايزد آمدش رای

بينداخت تاج و بپردخت جای

گرفتش ز کردار گيتی شتاب

چو شب تيره شد کرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشيب

دل موبد شاه شد پر نهيب

که شاه جهان برنخيرد همی

مگر از کرانی گريزد همی

بيامد به نزد پدر يزدگرد

چو ديدش کف اندر دهانش فسرد

ورا ديد پژمرده رنگ رخان

به ديبای زربفت بر داده جان

چنين بود تا بود و اين بود روز

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

هم ايدر ترا ساختن نيست برگ

بی آزاری و مردمی بايدت

گذشته چو خواهی که نگزايدت

همی نو کنم بخشش و داد اوی

مبادا که گيرد به بد ياد اوی

ورا دخمه يی ساختند شاهوار

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

کنون پرسخن مغزم انديشه کرد

بگويم جهان جستن يزدگرد