پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخنديد تموز بر سرخ سيب

همی کرد با بار و برگش عتاب

که آن دسته گل بوقت بهار

بمستی همی داشتی درکنار

همی باد شرم آمد از رنگ اوی

همی ياد يار آمد از چنگ اوی

چه کردی که بودت خريدار آن

کجا يافتی تيز بازار آن

عقيق و زبرجد که دادت بهم

ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا که گل را بها خواستی

بدان رنگ رخ را بياراستی

همی رنگ شرم آيد از گردنت

همی مشک بويد ز پيراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی

به لوئل بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

سرت برتر از کاويانی درفش

بپيرايه زرد وسرخ وسپيد

مرا کردی از برگ گل نااميد

نگارا بهارا کجا رفته ای

که آرايش باغ بنهفت های

همی مهرگان بويد از باد تو

بجام می اندر کنم ياد تو

چورنگت شود سبز بستايمت

چو ديهيم هرمز بيارايمت

که امروز تيزست بازار من

نبينی پس از مرگ آثار من

 

آغاز داستان

يکی پير بد مرزبان هری

پسنديده و ديده ازهر دی

جهانديده ای نام او بود ماخ

سخن دان و با فر و با يال و شاخ

بپرسيدمش تا چه داری بياد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنين گفت پيرخراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پيشگاه

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنيم

گرانمايگان را گرامی کنيم

جهان را بداريم در زير پر

چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه کردگانرا هراسان کنيم

ستم ديدگان را تن آسان کنيم

ستون بزرگيست آهستگی

همان بخشش و داد و شايستگی

بدانيد کز کردگار جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

نياگان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرين بود بهر

نجستند جز داد و بايستگی

بزرگی و گردی و شايستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

بدانديش را داشتن در گداز

بهرکشوری دست و فرمان مراست

توانايی و داد و پيمان مراست

کسی را که يزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمايه شاه بخشايشست

زمانه ز بخشش بسايشست

به درويش برمهربانی کنيم

بپرمايه بر پاسبانی کنيم

هرآنکس که ايمن شد از کار خويش

برما چنان کرد بازار خويش

شما را بمن هرچ هست آرزوی

مداريد راز از دل نيکخوی

ز چيزی که دلتان هراسان بود

مرا داد آن دادن آسان بود

هرآنکس که هست از شما نيکبخت

همه شاد باشيد زين تاج وتخت

ميان بزرگان درخشش مراست

چوبخشايش داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنيد

ز دل کينه و آز بيرون کنيد

هر آنکس که پرهيز کرد از دو کار

نبيند دو چشمش بد روزگار

بخشنودی کردگار جهان

بکوشيد يکسر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پرخرد

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نيکی فزايی بروی کسان

بود مزد آن سوی تو نارسان

مياميز با مردم کژ گوی

که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهريارت بود دادگر

تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ای دون که گويی نداند همی

سخنهای شاهان بخواند همی

چو بخشايش از دل کند شهريار

تو اندر زمين تخم کژی مکار

هرآنکس که او پند ما داشت خوار

بشويد دل از خوبی روزگار

چوشاه از تو خشنود شد راستيست

وزو سر بپيچی درکاستيست

درشتيش نرميست در پند تو

بجويد که شد گرم پيوند تو

ز نيکی مپرهيز هرگز به رنج

مکن شادمان دل به بيداد گنج

چو اندر جهان کام دل يافتی

رسيدی بجايی که بشتافتی

چو ديهيم هفتاد بر سرنهی

همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درويش دارد دلم

نخواهم که انديشه زو بگسلم

همی خواهم از پاک پروردگار

که چندان مرا بر دهد روزگار

که درويش را شاد دارم به گنج

نيارم دل پارسا را به رنج

هرآنکس که شد در جهان شاه فش

سرش گردد از گنج دينار کش

سرش را بپيچم ز کندواری

نبايد که جويد کسی مهتری

چنين است انجام و آغاز ما

سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرين برشماست

خم چرخ گردان زمين شماست

چو بشنيد گفتار او انجمن

پر انديشه گشتند زان تن بتن

سرگنج داران پر از بيم گشت

ستمکاره را دل به دو نيم گشت

خردمند ودرويش زان هرک بود

به دل ش اندرون شادمانی فزود

چنين بود تا شد بزرگيش راست

هرآن چيز درپادشاهی که خواست

برآشفت وخوی بد آورد پيش

به يکسو شد از راه آيين وکيش

هرآنکس که نزد پدرش ارجمند

بدی شاد و ايمن زبيم گزند

يکايک تبه کردشان بی گناه

بدين گونه بد رای و آيين شاه

سه مرد از دبيران نوشين روان

يکی پير ودانا و ديگر جوان

چو ايزد گشسب و دگر برزمهر

دبير خردمند با فر وچهر

سه ديگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شادکام

برتخت نوشين روان اين سه پير

چو دستور بودند وهمچون وزير

همی خواست هرمز کزين هرسه مرد

يکايک برآرد بناگاه گرد

همی بود ز ايشان دلش پرهراس

که روزی شوند اندرو ناسپاس

بايزد گشسب آن زمان دست آخت

به بيهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

که موبد بد وپاک بودش سرشت

بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ايزدگشسب دبير

چنان شد که دل خسته گردد به تير

چو روزی برآمد نبودش زوار

نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

ز زندان پيامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی زواری به زندان شاه

کسی را به نزديک من نسيت راه

همی خوردنی آرزوی آيدم

شکم گرسنه رنج بفزايدم

يکی خوردنی پاک پيشم فرست

دوايی بدين درد ريشم فرست

دل موبد از درد پيغام اوی

غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نيايد به جانت گزند

ز پيغام اوشد دلش پرشکن

پرانديشه شد مغزش از خويشتن

به زاندان فرستاد لختی خورش

بلرزيد زان کار دل در برش

همی گفت کاکنون شود آگهی

بدين ناجوانمرد بی فرهی

که موبد به زندان فرستاد چيز

نيرزد تن ما برش يک پشيز

گزند آيدم زين جهاندار مرد

کند برمن از خشم رخساره زرد

هم از بهر ايزد گشسب دبير

دلش بود پيچان و رخ چون زرير

بفرمود تا پاک خواليگرش

به زندان کشد خوردنيها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب

بيامد به نزديک ايزد گشسب

گرفتند مر يکدگر را کنار

پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن

همی رفت تا شد سخنها کهن

نهادند خوان پيش ايزدگشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ايزد گشسب آنچ اندرز بود

به زمزم همی گفت و موبد شنود

ز دينار وز گنج وز خواسته

هم از کاخ و ايوان آراسته

به موبد چنين گفت کای نامجوی

چو رفتی از ايدر به هرمزد گوی

که گر سرنپيچی ز گفتار من

برانديشی از رنج و تيمار من

که از شهرياران توخورده ام

تو را نيز در بر بپرورده ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بيم گزند آمدست

دلی بيگنه پرغم ای شهريار

به يزدان نمايم به روز شمار

چوموبد سوی خانه شد در زمان

ز کارآگهان رفت مردی دمان

شنيده يکايک بهرمزد گفت

دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ايزد گشسب آنگهی شد درشت

به زندان فرستاد و او را بکشت

سخنهای موبد فراوان شنيد

بروبر نکرد ايچ گونه پديد

همی راند انديشه برخوب و زشت

سوی چاره کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خواليگرش

نهانی برد پيش دريک خورش

چو موبد بيامد بهنگام بار

به نزديکی نامور شهريار

بدو گفت کامروز ز ايدر مرو

که خواليگری يافتستيم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ويست

همان راستی در گمان ويست

خورشها ببردند خواليگران

همی خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پيش آوريد

نگه کرد موبد بدان بنگريد

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان ترياک اوی

چوهرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر يازيد دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نيز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

بيازيد دست گرامی بخوان

به موبد چنين گفت کای پاک مغز

تو راکردم اين لقمه ی پاک ونغز

دهن بازکن تا خوری زين خورش

کزين پس چنين باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت

که جاويد بادا سر وافسرت

کزين نوشه خوردن نفرماييم

به سيری رسيدم نيفزاييم

بدو گفت هرمز به خورشيد وماه

به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی اين نوشه ز انگشت من

برين آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بيامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پيچان برفت

همی راند تا خانه ی خويش تفت

ازان خوردن ز هر باکس نگفت

يکی جامه افگند ونالان بخفت

بفرمود تا پای زهر آورند

ازان گنجها گر ز شهر آورند

فرو خورد ترياک و نامد به کار

ز هرمز به يزدان بناليد زار

يکی استواری فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهرشد بر تنش کارگر

گر انديشه ی ما نيامد ببر

فرستاده را چشم موبد بديد

سرشکش ز مژگان برخ بر چکيد

بدو گفت رو پيش هرمزد گوی

که بختت ببر گشتن آورد روی

بدين داوری نزد داور شويم

بجايی که هر دو برابر شويم

ازين پس تو ايمن مشو از بدی

که پاداش پيش آيدت ايزدی

تو پدرود باش ای بدانديش مرد

بد آيد برويت ز بد کارکرد

چو بشنيد گريان بشد استوار

بياورد پاسخ بر شهريار

سپهبد پشيمان شد از کار اوی

بپيچيد ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره نديد

بسی باد سرد از جگر برکشيد

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار وگريان شده بخردان

چنينست کيهان همه درد و رنج

چه يازد بتاج وچه نازی به گنج

که اين روزگار خوشی بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چوشد کار دانا بزاری به سر

همه کشور از درد زير و زبر

جهاندار خونريز و ناسازگار

نکرد ايچ ياد از بد روزگار

ميان تنگ خون ريختن را ببست

به بهرام آذرمهان آخت دست

چوشب تيره تر شد مر او را بخواند

به پيش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ايمن شوی

نبينی ز من تيزی و بدخوی

چو خورشيد بر برج روشن شود

سرکوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ايران بيای

همی باش در پيش تختم بپای

ز سيمای برزينت پرسم سخن

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که اين دوستار توکيست

بدست ار پرستنده ايزديست

تو پاسخ چنين ده که اين بدتنست

بدانديش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کايدون کنم

ازين بد که گفتی صدافزون کنم

بسيمای برزين که بود از مهان

گزين پدرش آن چراغ جهان

همی ساخت تا چاره ای چون کند

که پيراهن مهر بيرون کند

چو پيدا شد آن چادر عاج گون

خور از بخش دوپيکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بياويختند آن بهاگير تاج

بزرگان ايران بران بارگاه

شدند انجمن تا بيامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار

برفتند يکسر بر شهريار

چو بهرام آذرمهان پيشرو

چو سيمان برزين و گردان نو

نشستند هريک به آيين خويش

گروهی ببودند بر پای پيش

به بهرام آذرمهان گفت شاه

که سيمای برزين بدين بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

که بدخواه زيبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان

که آن پرسش شهريار جهان

چگونست وآن راپی و بيخ چيست

کزان بيخ اورا ببايد گريست

سرانجام جز دخمه ی بی کفن

نيابد ازين مهتر انجمن

چنين داد پاسخ که ای شاه راد

زسيمای بر زين مکن ای ياد

که ويرانی شهر ايران ازوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگويد سخن جز همه بتری

بر آن بتری بر کند داوری

چو سيمای برزين شنيد اين سخن

بدو گفت کای نيک يار کهن

ببد برتن من گوايی مده

چنين ديو را آشنايی مده

چه ديدی ز من تا تو يار منی

ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان

که تخمی پراگنده ای در جهان

کزان بر نخستين توخواهی درود

از آتش نيابی مگر تيره دود

چو کسری مرا و تو را پيش خواند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر

چوايزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسيد کين تخت شاهنشهی

کرا زيبد و کيست با فرهی

بکهتر دهم گر به مهتر پسر

که باشد بشاهی سزاوارتر

همه يکسر از جای برخاستيم

زبان پاسخش را بياراستيم

که اين ترکزاده سزاوارنيست

بشاهی کس او را خريدار نيست

که خاقان نژادست و بد گوهرست

ببالا و ديدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست

کنون زين سزا مر تو را اين جزاست

گوايی من از بهر اين دادمت

چنين لب به دشنام بگشادمت

ز تشوير هرمز فروپژمريد

چو آن راست گفتار او را شنيد

به زندان فرستادشان تيره شب

وز ايشان ببد تيز بگشاد لب

سيم شب چو برزد سر از کوه ماه

ز سيمای برزين بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت

ندارد جز از رنج و نفرين بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنيد

که آن پاکدل مرد شد ناپديد

پيامی فرستاد نزديک شاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشيده ام

که تا رازهای تو پوشيده ام

به پيش پدرت آن سزاوار شاه

نبودم تو را جز همه نيکخواه

يکی پند گويم چوخوانی مرا

بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمنديست از پند من

به زندان بمان يک زمان بند من

به ايران تو راسودمندی بود

خردمند را بی گزندی بود

پيامش چو نزديک هرمز رسيد

يکی رازدار از ميان برگزيد

که بهرام را پيش شاه آورد

بدان نامور بارگاه آورد

شب تيره بهرام را پيش خواند

به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چيست

که ما را بدان روزگار بهيست

چنين داد پاسخ که در گنج شاه

يکی ساده صندوق ديدم سياه

نهاده به صندوق در حقه ای

بحقه درون پارسی رقعه ای

نبشتست بر پرنيان سپيد

بدان باشد ايرانيان را اميد

به خط پدرت آن جهاندار شاه

تو را اندران کرد بايد نگاه

چوهرمز شنيد آن فرستاد کس

به نزديک گنجور فريادرس

که در گنجهای پدر بازجوی

يکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشي نروان

که جاويد بادا روانش جوان

هم اکنون شب تيره پيش من آر

فراوان بجستن مبر روزگار

شتابيد گنجور و صندوق جست

بياورد پويان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد

فراوان ز نوشين روان کرد ياد

به صندوق در حقه با مهر ديد

شتابيد وزو پرنيان برکشيد

نگه کرد پس خط نوشين روان

نبشته بران رقعه ی پرنيان

که هرمز بده سال و بر سر دوسال

يکی شهرياری بود بی همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان

شود نام و آواز او درنهان

پديد آيد ازهرسويی دشمنی

يکی بدنژادی وآهرمنی

پراگنده گردد ز هر سو سپاه

فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خويش زنش

ازان پس برآرند هوش از تنش

به خط پدر هرمز آن رقعه ديد

هراسان شد و پرنيان برکشيد

دوچشمش پر از خون شد و روی زرد

ببهرام گفت ای جفاپيشه مرد

چه جستی ازين رقعه اندرهمی

بخواهی ربودن ز من سرهمی

بدو گفت بهرام کای ترک زاد

به خون ريختن تا نباشی تو شاد

توخاقان نژادی نه از کيقباد

که کسری تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز که او دست خون

بيازد همی زنده بی رهنمون

شنيد آن سخن های بی کام را

به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

به زندان دژ آگاه کردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردی

همان رهنمائی و هم موبدی

ز خوی بد آيد همه بدتری

نگر تا سوی خوی بد ننگری

وزان پس نبد زندگانيش خوش

ز تيمار زد بر دل خويش تش

بسالی با صطخر بودی دو ماه

که کوتاه بودی شبان سياه

که شهری خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودی روا

چوپنهان شدی چادر لاژورد

پديد آمدی کوه ياقوت زرد

مناديگری برکشيدی خروش

که اين نامداران با فر و هوش

اگر کشتمندی شود کوفته

وزان رنج کارنده آشوفته

وگر اسب در کشت زاری رود

کس نيز بر ميوه داری رود

دم و گوش اسبش ببايد بريد

سر دزد بردار بايد کشيد

بدو ماه گردان بدی درجهان

بدو نيکويی زو نبودی نهان

بهر کشوری داد کردی چنين

ز دهقان همی يافتی آفرين

پسر بد مر او را گرامی يکی

که از ماه پيدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرويز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

نبودی جدا يک زمان از پدر

پدر نيز نشگيفتی از پسر

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

که بد شاه پرويز را بر نشست

سوی کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان

بيامد خداوند آن کشت زار

به پيش موکل بناليد زار

موکل بدو گفت کين اسب کيست

که بر دم و گوشش ببايد گريست

خداوند گفت اسب پرويز شاه

ندارد همی کهترانرا نگاه

بيامد موکل بر شهريار

بگفت آنچ بشنيد از کشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش

زيانی که آمد بران کشتمند

شمارش ببايد شمردن که چند

ز خسرو زيان باز بايد ستد

اگر صد زيانست اگر پانصد

درمهای گنجی بران کشت زار

بريزند پيش خداوند کار

چو بشنيد پرويز پوزش کنان

برانگيخت از هر سويی مهتران

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرد دم وگوش اسب سياه

برآشفت ازان پس برو شهريار

بتندی بزد بانگ بر پيشکار

موکل شد از بيم هرمز دوان

بدان کشت نزديک اسب جوان

بخنجر جداکرد زو گوش و دم

بران کشت زاری که آزرد سم

همان نيز تاوان بدان دادخواه

رسانيد خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچير شد شهريار

بياورد هر کس فراوان شکار

سواری ردی مرد کنداوری

سپهبدنژادی بلند اختری

بره بر يکی رز پراز غوره ديد

بفرمود تاکهتر اندر دويد

ازان خوشه ی چند ببردی و برد

بايوان و خواليگرش را سپرد

بيامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

نگهبان اين رز نبودی به رنج

نه دينار دادی بها را نه گنج

چرا رنج نابرده کردی تباه

بنالم کنون از تو در پيش شاه

سوار دلاور ز بيم زيان

بزودی کمر بازکرد از ميان

بدو داد پرمايه زرين کمر

بهر مهره ای در نشانده گهر

خداوند رز چون کمر ديد گفت

که کردار بد چند بايد نهفت

تو با شهريار آشنايی مکن

خريده نداری بهايی مکن

سپاسی نهم بر تو بر زين کمر

بپيچی اگر بشنود دادگر

يکی مرد بد هرمز شهريار

به پيروزی اندر شده نامدار

بمردی ستوده بهرانجمن

که از رزم هرگز نديدی شکن

که هم دادده بود و هم دادخواه

کلاه کيی برنهاده بماه

نکردی بشهر مداين درنگ

دلاور سری بود با نام وننگ

بهار و تموز و زمستان وتير

نياسود هرمز يل شيرگير

همی گشت گرد جهان سر به سر

همی جست در پادشاهی هنر

چو ده سال شد پادشاهيش راست

ز هرکشور آواز بدخواه خاست

بيامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پيل و با کوس و گنج و سپاه

گر از لشکر ساوه گيری شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

توگفتی مگر برزمين راه نيست

ز دشت هری تا در مرورود

سپه بود آگنده چون تار و پود

وزين روی تا مرو لشکر کشيد

شد از گرد لشکر زمين ناپديد

بهر مز يکی نامه بنوشت شاه

که نزديک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه اين لشکر آباد کن

علف سازو از تيغ ما يادکن

برين پادشاهی بخواهم گذشت

بدريا سپاهست و بر کوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهريار

بپژمرد زان لشکر بی شمار

وزان روی قيصر بيامد ز روم

به لشکر بزير اندر آورد بوم

سپه بود رومی عدد صد هزار

سواران جنگ آور و نامدار

ز شهری که بگرفت نوشين روان

که از نام او بود قيصر نوان

بيامد ز هر کشوری لشکری

به پيش اندرون نامور مهتری

سپاهی بيامد ز راه خزر

کز ايشان سيه شد همه بوم و بر

جهانديده بدال درپيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

ز ارمينيه تا در اردبيل

پراگنده شد لشکرش خيل خيل

ز دشت سواران نيزه گزار

سپاهی بيامد فزون از شمار

چوعباس و چو حمزه شان پيشرو

سواران و گردن فرازان نو

ز تاراج ويران شد آن بوم ورست

که هرمز همی باژ ايشان بجست

بيامد سپه تابه آب فرات

نماند اندر آن بوم جای نبات

چو تاريک شد روزگار بهی

ز لشکر بهرمز رسيد آگهی

چو بشنيد گفتار کارآگهان

به پژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ايرانيان را بخواند

سراسر همه کاخ مردم نشاند

برآورد رازی که بود از نهفت

بدان نامداران ايران بگفت

که چندين سپه روی به ايران نهاد

کسی در جهان اين ندارد بياد

همه نامداران فرو ماندند

ز هر گونه انديشه ها راندند

بگفتند کای شاه با رای و هوش

يکی اندرين کار بگشای گوش

خردمند شاهی و ما کهتريم

همی خويشتن موبدی نشمريم

برانديش تا چاره ی کار چيست

برو بوم ما را نگهدار کيست

چنين گفت موبد که بودش وزير

که ای شاه دانا و دانش پذير

سپاه خزر گر بيايد به جنگ

نيابند جنگی زمانی درنگ

ابا روميان داستانها زنيم

زبن پايه تازيان برکنيم

ندارم به دل بيم ازتازيان

که ازديدشان ديده دارد زيان

که هم مارخوارند وهم سوسمار

ندارند جنگی گه کارزار

تو را ساوه شاهست نزديکتر

وزو کار ما نيز تاريکتر

ز راه خراسان بود رنج ما

که ويران کند لشکر و گنج ما

چو ترک اندر آيد ز جيحون به جنگ

نبايد برين کار کردن درنگ

به موبد چنين گفت جوينده راه

که اکنون چه سازيم با ساوه شاه

بدو گفت موبد که لشکر بساز

که خسرو به لشکر بود سرفراز

عرض را بخوان تا بيارد شمار

که چندست مردم که آيد به کار

عرض با جريده به نزديک شاه

بيامد بياورد بی مر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار

پياده بسی در ميان سوار

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

سزد گر نشوريم با اين سپاه

مگر مردمی جويی و راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

رهانی سر کهتر آنرا ز بد

چنان کز ره پادشاهان سزد

شنيدستی آن داستان بزرگ

که ارجاسب آن نامدارسترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دين

چه بد کرد با آن سواران چين

چه آمد ز تيمار برشهر بلخ

که شد زندگانی بران بوم تلخ

چنين تا گشاده شد اسفنديار

همی بود هر گونه کارزار

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ازو من بانديشه بر بگذرم

به موبد چنين گفت پس شهريار

که قيصر نجويد ز ما کارزار

همان شهرها راکه بگرفت شاه

سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده ای جست گرد و دبير

خردمند و گويا و دانش پذير

به قيصر چنين گوی کزشهر روم

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پای در مرز ايران منه

چو خواهی که مه باشی و روزبه

فرستاده چون پيش قيصر رسيد

بگفت آنچ از شاه ايران شنيد

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم

نياورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهی از ايرانيان برگزيد

که از گردشان روز شد ناپديد

فرستادشان تا بران بوم و بر

به پای اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پيش خراد بود

که با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بار مينيه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

وز ايشان فراوان بکشتند نيز

گرفتند زان مرز بسيار چيز

چو آگاهی آمد به نزديک شاه

که خراد پيروز شد با سپاه

بجز کينه ی ساوه شاهش نماند

خرد را به انديشه اندر نشاند

يکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بينا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدی

ز تو دور بادا هميشه بدی

بپرسيد بايد ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بياد

به کنجی نشستست با زند و است

زاميد گيتی شده پيروسست

بدين روزگاران بر او شدم

يکی روز ويک شب بر او بدم

همی گفت او را من از ساوه شاه

ز پيلان جنگی و چندان سپاه

چنين داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته روزگار کهن

بپرسيدم از پير مهران ستاد

که از روزگاران چه داری بياد

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر پرسدم بازگويم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان

بشد نزد او نامداری دمان

تن پير ازان کاخ برداشتند

به مهد اندرون تيز بگذاشتند

چو آمد برشاه مرد کهن

دلی پر زدانش سری پرسخن

بپرسيد هرمز ز مهران ستاد

کزين ترک جنگی چه داری بياد

چنين داد پاسخ بدو مرد پير

که ای شاه گوينده ويادگير

بدانگه کجا مادرت راز چين

فرستاد خاقان به ايران زمين

بخواهندگی من بدم پيشرو

صدو شست مرد از دليران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست

ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

نزيبد پرستار در پيشگاه

برفتم به نزديک خاقان چين

به شاهی برو خواندم آفرين

ورا دختری پنج بد چون بهار

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه

برفتم بران نامور پيشگاه

رخ دختران را بياراستند

سر زلف بر گل بپيراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

همان ياره و طوق وگوهر نداشت

از ايشان جز او دخت خاتون نبود

به پيرايه و رنگ وافسون نبود

که خاتون چينی ز فغفور بود

به گوهر زکردار بد دور بود

همی مادرش را جگر زان بخست

که فرزند جايی شود دوردست

دژم بود زان دختر پارسا

گسی کردن از خانه ی پادشا

من او را گزين کردم از دختران

نگه داشتم چشم زان ديگران

مرا گفت خاتون که ديگر گزين

که هر پنج خوبند و با آفرين

مرا پاسخ اين بد که اين بايدم

چو ديگر گزينم گزند آيدم

فرستاد و کنداوران را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش

که تا چون بود گردش اخترش

ستاره شمر گفت جز نيکويی

نبينی وجز راستی نشنوی

ازين دخت و از شاه ايرانيان

يکی کودک آيد چو شير ژيان

ببالا بلند و ببازوی ستبر

به مردی چو شير و ببخشش ابر

سيه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهريار

فراوان ز گنج پدر بر خورد

بسی روزگاران ببد نشمرد

وزان پس يکی شاه خيزد سترگ

ز ترکان بيارد سپاهی بزرگ

بسازد که ايران و شهريمن

سراسر بگيرد بران انجمن

ازو شاه ايران شود دردمند

بترسد ز پيروز بخت بلند

يکی کهتری باشدش دوردست

سواری سرافراز مهترپرست

ببالا دراز و به اندام خشک

به گرد سرش جعد مويی چومشک

سخن آوری جلد و بينی بزرگ

سه چرده و تندگوی و سترگ

جهانجوی چوبينه دارد لقب

هم از پهلوانانشان باشد نسب

چو اين مرد چاکر باندک سپاه

ز جايی بيايد به درگاه شاه

مرين ترک را ناگهان بشکند

همه لشکرش را بهم برزند

چو بشنيد گفت ستاره شمر

نديدم ز خاقان کسی شادتر

به نوشين روان داد پس دخترش

که از دختران او بدی افسرش

پذيرفتم او را من ازبهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بياورد چندی گهرها ز گنج

که ما يافتيم از کشيدنش رنج

همان تا لب رود جيحون براند

جهان بين خود را بکشتی نشاند

ز جيحون دلی پر ز غم بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

کنون آنچ ديدم بگفتم همه

به پيش جهاندار شاه رمه

ازين کشور اين مرد را باز جوی

بپوينده شايد که گويی بپوی

که پيروزی شاه بر دست اوست

بدشمن ممان اين سخن گر بدوست

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتی بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

به ايرانيان گفت مهران ستاد

همی داشت اين راستيها بياد

چو با من يکايک بگفت و بمرد

پسنديده جانش به يزدان سپرد

سپاسم ز يزدان کزين مرد پير

برآمد چنين گفتن ناگزير

نشان جست بايد ز هر مهتری

اگر مهتری باشد ار کهتری

بجوييد تا اين بجای آوريد

همه رنجها را به پای آوريد

يکی مهتری نامبردار بود

که بر آخر اسب سالار بود

کجا راد فرخ بدی نام اوی

همه شادی شاه بد کام اوی

بيامد بر شاه گفت اين نشان

که داد اين ستوده به گردنکشان

ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پيچنده اسب

ز انديشه ی من بخواهد گذشت

نديدم چنو مرزبانی به دشت

که دادی بدو بردع و اردبيل

يکی نامور گشت باکوس وخيل

فرستاد و بهرام را مژده داد

سخنهای مهران برو کرد ياد

جهانجوی پويان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکری برد تفت

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

جهانديده روی شهنشاه ديد

بران نامدار آفرين گستريد

نگه کرد شاه اندرو يک زمان

نبودش بدو جز به نيکی گمان

نشاينهای مهران ستاد اندروی

بديد و بخنديد وشد تازه روی

ازان پس بپرسيد و بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

شب تيره چون چادر مش کبوی

بيفگند وخورشيد بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمايگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پيش خواند

به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسيد زان پس که با ساوه شاه

کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنين داد پاسخ بدو جنگجوی

که با ساوه شاه آشتی نيست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن

هزيمت بود آشتی خواستن

و ديگر که بدخواه گردد دلير

چوبيند که کام توآمد بزير

گه رزم چون بزم پيش آوری

به فرمانبری ماند اين داوری

بدو گفت هرمز که پس چيست رای

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنين داد پاسخ که گر بدسگال

بپيچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمايه ی نيک رای

که بيداد را نيست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگرگونه باشد سخن

شهی نو گزيند سپهر کهن

چونيرو ببازوی خويش آوريم

هنر هرچ داريم پيش آوريم

نه از پاک يزدان نکوهش بود

نه شرم از يلان چون پژوهش بود

چو ناکشته ز ايراينان ده هزار

بتابيم خيره سر از کارزار

چه گويد تو را دشمن عيبجوی

که بی جنگ پيچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تيرباران کنيم

کمان را چو ابر بهاران کنيم

همان تيغ و گوپال چون صدهزار

شکسته شود درصف کارزار

چون پيروزی ما نيايد پديد

دل از نيک بختی نبايد کشيد

وزان پس بفرمان دشمن شويم

که بی هشو و بيجان و بيتن شويم

بکوشيم با گردش آسمان

اگر درميانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنيد شاه

بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

ز پيش جهاندار بيرون شدند

جهانديدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخن

چو پرسد تو را بس دليری مکن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پيشه بستند راه

چنان چون تو گويی همی پيش شاه

که يارد بدن پهلوان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران

که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه

منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بيدار کارآگهان

هم آنگه بر شهريار جهان

سخنهای بهرام چندانک بود

بهر يک سراينده ده برفزود

شهنشاه ايران ازان شاد شد

ز تيمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگی سرش

هرآنکس که جست از يلان نام را

سپهبد همی خواند بهرام را

سپهبد بيامد بر شهريار

که خوانم عرض را ز بهر شمار

ببينم ز لشکر که جنگی ک هاند

گه نام جستن درنگی که اند

بدو گفت سالار لشکر تويی

بتو باز گردد بد و نيکويی

سپهبد بشد تا عرض گاه شاه

بفرمود تا پی او شد سپاه

گزين کرد ز ايرانيان لشکری

هرآنکس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار

زره دار وبر گستوانور سوار

چهل سالگون را نبشتند نام

درم و برکم و بيش ازين شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود

که در جنگ جستن ورا نام بود

يکی را کجا نام يل سينه بود

کجا سينه و دل پر از کينه بود

سرنامداران جنگيش کرد

که پيش صف آيد به روز نبرد

بگرداند اسب و بگويد نژاد

کند بر دل جنگيان جنگ ياد

دگر آنک بد نام ايزدگشسب

کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند ميسره راست با ميمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب

کجا دم شيران گرفتی به اسب

به لشکر چنين گفت پس پهلوان

که ای نامداران روشن روان

کم آزار باشيد و هم کم زيان

بدی را مبنديد هرگز ميان

چوخواهيد کايزد بود يارتان

کند روشن اين تيره بازارتان

شب تيره چون ناله کرنای

برآمد بجنبيد يکسر ز جای

بران گونه رانيد يکسر ستور

که گر خيزد اندر شب تيره هور

ز نيروی و آسودگی اسب و مرد

نينديشد از روزگار نبرد

چوآگاهی آمد بر شهريار

که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد

در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنجهای سليح نبرد

به پارس و اهواز و در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش يله

بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه

بخواهد هرآنچش ببايد ز شاه

چنين گفت بهرام را شهريار

که از هر دری ديده کارزار

شنيدی که با نامور ساوه شاه

چه مايه سليحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کين

به آوردگه بر بلرزد زمين

گزيدی ز لشکر ده و دو هزار

زره دار و بر گستوانور سوار

بدين مايه مردم به روز نبرد

ندانم که چون خيزد اين کار کرد

به جای جوانان شمشيرزن

چهل سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنين داد پاسخ بدوی

که ای شاه نيک اختر و راست گوی

شنيدستی آن داستان مهان

که در پيش بودند شاه جهان

که چون بخت پيروز ياور بود

روا باشد ار يار کمتر بود

برين داستان نيز دارم گوا

اگر بشنود شاه فرمانروا

که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی کران

گزين کرد رستم ده و دو هزار

ز شايسته مردان گرد وسوا ر

بياورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نيامد گزند

همان نيز گودرز کشوادگان

سرنامداران آزادگان

به کين سياوش ده و دو هزار

بياورد برگستوانور سوار

همان نيز پر مايه اسفنديار

بياو در جنگی ده و دو هزا ر

بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد

ازان لشکر و دز برآورد گرد

از اين مايه گر لشکر افزون بود

ز مردی و از رای بيرون بود

سپهبد که لشکر فزون ازسه چار

به جنگ آورد پيچد از کار زار

دگر آنک گفتی چهل ساله مرد

ز برنا فزونتر نجويد نبرد

چهل ساله با آزمايش بود

به مردانگی در فزايش بود

بياد آيدش مهر نان و نمک

برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

هراسان بود سر نپيچد ز جنگ

زبهر زن و زاده و دوده را

بپيچد روان مرد فرسوده را

جوان چيز بيند پذيرد فريب

بگاه درنگش نباشد شکيب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز

بچيزی ندارد ز نا ارز ارز

چوبی آزمايش نيابد خرد

سرمايه کارها ننگرد

گر ای دون که ه پيروز گردد به جنگ

شود شاد وخندان وسازد درنگ

وگر هيچ پيروز شد بر تنش

نبيند جز از پشت او دشمنش

چو بشنيد گفتار او شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهرا

بدو گفت رو جوشن کار زار

بپوش و ز ايوان به ميدان گذار

سپهبد بيامد زنزديک شاه

کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر بست پيچان کمند

جهان جوی باگوی و چوگان و تير

به ميدان خراميد خود با وزير

سپهبد بيامد به ميدان شاه

بغلتيد در خاک پيش سپاه

چو ديدش جهاندار کرد آفرين

سپهبد ببوسيد روی زمين

بياورد پس شهريار آن درفش

که بد پيکرش اژدهافش بنفش

که در پيش رستم بدی روز جنگ

سبک شاه ايران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان ببهرام داد

فراوان برو آفرين کرد ياد

به بهرام گفت آنک جدان من

همی خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان

جهانگير و پيروز و روشن روان

درفش ويست اينک داری بدست

که پيروزی بادی وخسروپرست

گمانم که تو رستم ديگری

به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرين کرد پس پهلوان

که پيروزگر باش و روشن روان

ز ميدان بيامد بجای نشست

سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه

همان شادمان پهلوان سپاه

سپيده چو برزد سر از کوه بر

پديد آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بيامد بايوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی بهانه شدم

بفر تو تاج زمانه شدم

يکی آرزو خواهم از شهريار

که با من فرستد يکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد

سر دشمنی زير گرد آورد

نويسد به نامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی

چنين گفت هر مزد که مهران دبير

جوانست و گوينده و يادگير

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوی جنگ تازيد تفت

بشد لشکر از کشور طيسفون

سپهدار بهرام پيش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلير

سپهدار بيدار چون نره شير

به موبد چنين گفت هرمز که مرد

دليرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گويی چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

بدو گفت موبد که جاويد زی

که خود جاودان زندگی را سزی

بدين برز و بالای اين پهلوان

بدين تيزگفتار روشن روان

نباشد مگر شاد و پيروزگر

وزو دشمن شاه زير و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار

بپيچد سر از شاه پرودگار

همی درسخن بس دليری نمود

به گفتار با شاه شيری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر

ميالای زهرای بدانديش دهر

چون اوگشت پيروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج وگاه

چنين باد و هرگز مبادا جز اين

که او شهرياری شود به آفرين

چوموبد ز شاه اين سخنها شنيد

بپژمرد و لب را بدندان گزيد

همی داشت اندر دل اين شهريار

چنين تا بر آمد برين روزگار

ز درگه يکی راز داری بجست

که تا اين سخن بازجويد درست

بدو گفت تيز از پس پهلوان

برو تا چه بينی به من بر بخوان

بيامد سخنگوی پويان ز پس

نبود آگه از کار او هيچکس

که هم راهبر بود و هم فال گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بيرون شد از طيسفون

همی راند با نيزه پيش اندرون

به پيش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه

يکی خوانچه بر سر به پيوسته داشت

بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگيخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی راند تا نيزه برداشت راست

بينداخت آنرا بران سو که خواست

يکی اختری کرد زان سر به راه

کزين سان ببرم سر ساوه شاه

به پيش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم

فرستاده ی شاه چون آن بديد

پی افگند فالی چنان چون سزيد

چنين گفت کين مرد پيروزبخت

بيابد به فرجام زين رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت

بپيچد سر از شاه و گردد درشت

بيامد برشاه و اين را بگفت

جهاندار با درد وغم گشت جفت

ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تيره آن سبز برگ

فرستاده ای خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی

که امشب ز جايی که هستی مپوی

به شبگير برگرد و پيش من آی

تهی کرد خواهم ز بيگانه جای

بگويم بتو هرچ آيد ز پند

سخن چند ياد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنيد مرد جوان

چنين داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه

زره بازگشتن بد آيد بفال

به نيرو شود زين سخن بدسگال

چو پيروز گردم بيايم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد زان رزمخواه

ز گفتار اوشاه خشنود گشت

همه رنج پوينده بی سودگشت

سپهدار شبگير لشکر براند

بر ايشان همی نام يزدان بخواند

همی رفت تا کشور خوزيان

ز لشکر کسی را نيامد زيان

زنی با جوالی ميان پر ز کاه

همی رفت پويان ميان سپاه

سواری بيامد خريد آن جوال

ندادش بها و بپيچيد يال

خروشان بيامد ببهرام گفت

که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی داشتم

به پيش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد ازمن سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان

کشيدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پيش سراپرده برد

سرو دست و پايش شکستند خرد

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

بدو مرد بيداد را بيم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای نامداران پاکيزه رای

هرآنکس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فريادرس

ميانش به خنجر کنم به دونيم

بخريد چيزی که بايد بسيم

همی بود ز انديشه هرمز به رنج

ازان لشکرساوه و پيل و گنج

به دل بر چو انديشه بسيارگشت

ز بهرام پر درد و تيمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نيم

همی داشتی زان به دل ترس و بيم

شب تيره بر زد سر از برج ماه

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بر ساز تا سوی دشمن شوی

بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چيند

سپهبد کدامند و گردان کيند

بفرمود تا نامه ی پندمند

نبشتند نزديک آن پر گزند

يکی نامه با هديه شاهوار

که آن را نشايد گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری

همی رو چو پيدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکری ديگرست

ازان راه نزديک بهرام پوی

سخن هرچ بشنيدی آن را بگوی

بگويش که من با نويد و خرام

بگسترد خواهم يکی خوب دام

نبايد که پيدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزين به راه

بيامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را ديد با او بگفت

سخنها کجا داشت اندر نهفت

وزان جايگه شد سوی ساوه شاه

بجايی که بد گنج و پيل و سپاه

ورا ديد بستود و بردش نماز

شنيده همی گفت با او به راز

بيفزود پيغامش از هر دری

بدان تا شود لشکر اندر هری

چوآمد به دشت هری نامدار

سراپرده زد بر لب جويبار

طلايه بيامد ز لشکر به راه

بديدند بهرام را با سپاه

طلايه بديد آن دلاور سپاه

بيامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری

يکی لشکر آمد به دشت هری

سخنها چو بشنيد زو ساوه شاه

پر انديشه شد مرد جوينده راه

ز خيمه فرستاده را باز خواند

به تندی فراوان سخنها براند

بدو گفت کای ريمن پر فريب

مگر کز فرازی نديدی نشيب

برفتی ز درگاه آن خوارشاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری

زنی خيمه در مرغزار هری

چنين گفت خراد برزين به شاه

که پيش سپاه تو اندک سپاه

گر آيد بزشتی گمانی مبر

که اين مرزبانی بود بر گذر

وگر زينهاری يکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که ه بازارگانی سپاه

بياورد تا باشد ايمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی

ورگ کوه و دريا شود کينه جوی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اينست راه

چو خراد برزين سوی خانه رفت

برآمد شب تيره از کوه تفت

بسيجيد و بر ساخت راه گريز

بدان تا نيايد بدو رستخيز

بدان گه که شب تيره تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی سپاه

ز پيش پدر تا در پهلوان

بيامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزديک ايران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که اين جنگجويان کيند

ازين تاختن ساخته بر چيند

ز ترکان سواری بيامد چوگرد

خروشيد کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالارکيست

به رزم اندرون نامبردار کيست

که فغفور چشم ودل ساوه شاه

ورا ديد خواهد همی بی سپاه

ز لشکر بيامد يکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنيد زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

چو فغفور چينی بديدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

بپرسيد و گفت از کجا رانده ای

کنون ايستاده چرا ماند های

شنيدم که از پارس بگريختی

که آزرده گشتی وخون ريختی

چنين گفت بهرام کين خود مباد

که با شاه ايران کنم کينه ياد

من ايدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه شاه آگهی

بيامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ايشان بگير

بگرز و سنان و بشمشير و تير

چو بشنيد فغفور برگشت زود

به پيش پدر شد بگفت آنچه بود

شنيد آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

يکی گفت خراد برزين گريخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بريخت

چنين گفت پس با پسر ساوه شاه

که اين بدگمان مرد چون يافت راه

شب تيره و لشکری بی شمار

طلايه چراشد چنين سست وخوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزديک بهرام چيره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ايدر بخيره مريز آب روی

همانا که اين مايه دانی درست

کزين پادشاه تو مرگ توجست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گيتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگير

شنيدی تو گفتار نادلپذير

اگر کوه نزد من آيد به راه

بپای اندر آرم بپيل و سپاه

چو بشنيد بهرام گفتار اوی

بخنديد زان تيز بازار اوی

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جويد اندر نهان

چوخشنود باشد ز من شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنيد زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

چرا آمدستی بدين بارگاه

ز ما آرزو هرچ بايد بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که اين شهرياريست نيک اختری

بجويد همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجويی بهانه مجوی

گر ای دون که ه با شهريار جهان

همی آشتی جويی اندر نهان

تو را اندرين مرز مهمان کنم

به چيزی که گويی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سيم و زر

کرا درخور آيد کلاه و کمر

سواری فرستيم نزديک شاه

بدان تابه راه آيدت نيم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ای دون که ايدر به جنگ آمدی

بدريا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری

که برتو بگريند هر مهتری

ببرگشتنت پيش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نياوردت ايدر مگربخت بد

همی خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پيام جهان جوی يک يک بداد

چو بشنيد پيغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

فرستاده را گفت روباز گرد

پيامی ببر نزد آن ديومرد

بگويش که در جنگ تو نيست نام

نه از کشتنت نيز يابيم کام

چوشاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترين چاکران مهترند

گر ای دون که ه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازين انجمن

فراوان بيابی زمن خواسته

شود لشکرت يکسر آراسته

به گفتار بی سود و ديوانگی

نجويد جهانجوی مرد انگی

فرستاده ی مرد گردنفراز

بيامد به نزديک بهرام باز

بگفت آن گزاينده پيغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنيد با مرد گوينده گفت

که پاسخ ز مهتر نبايد نهفت

بگويش که گرمن چنين کهترم

نه ننگ آيد از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجويد همی جنگ تو

من از خردگی را نده ام با سپاه

که ويران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نيرزد که برنيزه سازم به راه

چومن زينهاری بود ننگ تو

بدين خردگی کردم آهنگ تو

نبينی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که ديدار آن اژدها مرگ تست

نيام سنانم سرو ترگ تست

چو بشنيد گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

سرشاه ترکان ز کين بردميد

بفرمود تا کوس بيرون برند

سرافراز پيلان به هامون برند

سيه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشيدن گاودم

چو بشنيد بهرام کمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سياه

سپه رابفرمود تا برنشست

بيامد زره دار و گرزی بدست

پس پشت بد شارستان هری

به پيش اندرون تيغ زن لشکری

بيار است با ميمنه ميسره

سپاهی همه کينه کش يکسره

تو گفتی جهان يکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرايش و ساز آن رزمگان

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنين گفت پس باسواران خويش

جهانديده و غمگساران خويش

که آمد فريبنده ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

سپه بود بر ميمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دليران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نيز بيکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو ديوار پيلان به پيش سپاه

فراز آوريدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جايگاه سپاه

توگفتی بگريد همی بخت اوی

که بيکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فريبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزديک بهرام وگفت

که بخت سپهری تو رانيست جفت

همی بشنوی چندپند و سخن

خرد يار کن چشم دل بازکن

دو تن يافتستی که اندر جهان

چوايشان نبود از نژاد مهان

چو خورشيد برآسمان روشنند

زمردی همه ساله در جوشنند

يکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نيز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگربشمرد مردم نيکبخت

گراز پيل ولشکر بگيرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سليحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک انديشه آرد بجای

ز اسبان و مردان بيابان وکوه

اگر بشمرد نيز گردد ستوه

همه شهر ياران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دريا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سليح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست

به پيش روان من اين روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پيل بر گستوانور هزار

که بگريزد از بوی ايشان سوار

به ايران زمين هرک پيش آيدم

ازان آمدن رنج نفزايدم

از ايدر مرا تا در طيسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفريفتست

فريبنده ی تو مگر شيفتست

تو را بر تن خويشتن مهرنيست

و گرهست مهرتو را چهر نيست

که نشناسدی چشم اونيک وبد

گزاف از خرد يافته کی سزد

بپرهيز زين جنگ و پيش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

تو را کدخدايی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بيابی به نزديک من مهتری

شوی بی نيازی از بد کهتری

چوکشته شود شاه ايران به جنگ

تو را آيد آن تاج و تختش بچنگ

وزان جايگه من شوم سوی روم

تو رامانم اين لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم اين کم پسند آمدی

بدين کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی وکيميا

سپهبد بدستت پدر گر نيا

زما اين نه گفتار آرايشست

مرا بر تو بر جای بخشايشست

بدين روز با خوارمايه سپاه

برابر يکی ساختی رزمگاه

نيابی جز اين نيز پيغام من

اگر سربپيچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

بپاسخ سخن تيره آمد پديد

چنين داد پاسخ که ای بدنشان

ميان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی سود و بسيارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پيشين سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار ديدم تو را دسترس

کسی را که آيد زمانه به سر

ز مردم به گفتار جويد هنر

شنيدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان زبيم گزند

يکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

يکی داستان زد برين مرد مه

که درويش راچون برانی زده

نگويد که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدين کار ما بر نيايد دو روز

که بفروزد از چرخ گيتی فروز

که بر نيزه ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نيکی شناس

که دختر به من داديی آن زمان

که از تخت ايران نبردی گمان

فرستاديی گنج آراسته

به نزديک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ايران تو را

نه رزم آمدی با دليران تو را

کنون نيزه ی من بگوشت رسيد

سرت را بخنجر بخواهم بريد

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست وپيل وسوار

برين داستان زد يکی نامدار

که پيچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتيزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند ديوان دلت را ز راه

که نزديک شاه آمدی رزمخواه

بپيچی ز باد افره ايزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مراکهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گيتی مراست

زمانه برين بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پويد چه شاه

اگر توبکوبی در شارستان

بشاهی نيابی مگر خارستان

دگر آنک بخشيدنی خواستی

زمردی مرا دوری آراستی

چوبينی سنانم ببخشاييم

همان زيردستی نفرماييم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پيلان و گاه تو را

چوصف برکشيدم ندارم بچيز

نه انديشم از لشکرت يک پشيز

اگر شهرياری تو چندين دروغ

بگويی نگيری بگيتی فروغ

زمان داده ام شاه را تاسه روز

که پيدا شود فرگيتی فروز

بريده سرت را بدان بارگاه

ببينند برنيزه درپيش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زرير

شده بارور بخت برناش پير

همی داد پيغام با ساوه شاه

چو بشنيد شد روی مهتر سياه

بدو گفت فغفور کين لابه چيست

بران مايه لشکر ببايد گريست

بيامد به دهليز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بيارند با زنده پيلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو اين نامور جنگ را کرد ساز

پرانديشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت ای گزين سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رويه سپه باز جای

طلايه بيامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

چو بهرام در خيمه تنها بماند

فرستاد و ايرانيان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برينگونه تا گشت گيتی سياه

بخفتند ترکان و پر مايگان

جهان شد جهانجويی را رايگان

چو بهرام جنگی بخيمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان ديد درخواب بهرام شير

که ترکان شدندی به جن گش دلير

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی راه و بسته شدی

همی خواسته از يلان زينهار

پياده بماندی نبوديش يار

غمی شد چو از خواب بيدار شد

سر پر هنر پر ز تيمار شد

شب تيره با درد و غم بود جفت

بپوشيد آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزين ز راه

بيامد که بگريخت از ساوه شاه

همی گفت ازان چاره اندر گريز

ازان لشکر گشن وآن رستخيز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبيند که هستند با ساوه شاه

ببهرام گفت ازچه سخت ايمنی

نگه کن بدين دام آهرمنی

مده جان ايرانيان را بباد

نگه کن بدين نامداران بداد

زمردی ببخشای برجان خويش

که هرگز نيامد چنين کارپيش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

زگيتی نيامد جزين بهر تو

که ماهی فروشند يکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

تو راپيشه دامست بر آبگير

نه مردی بگوپال و شمشير و تير

چو خور برزند سر ز کوه سياه

نمايم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سراز چشمه شير شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

بزد نای رويين و برشد خروش

زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بياراست و خود برنشست

يکی گرز پرخاش ديده بدست

شمردند بر ميمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر ميسره همچنين

سواران جنگی و مردان کين

بيک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ايزد گشسب

بدست چپش بود پيدا گشسب

که بگذاشتی آب دريا براسب

پس پشت ايشان يلان سينه بود

که با جوشن و گرز ديرينه بود

به پيش اندرون بود همدان گشسب

که درنی زدی آتش از سم اسب

ابا هر يکی سه هزار از يلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای گرزداران زرين کلاه

ز لشکر کسی کو گريزد ز جنگ

اگر شير پيش آيدش گر پلنگ

به يزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پيکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگريختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی بود خود در ميان سپاه

دبير بزرگ جهاندار شاه

بيامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاين را خود اندازه نيست

گزاف زبان تو را تازه نيست

زلشکر نگه کن برين رزمگاه

چو موی سپيديم و گاو سياه

بدين جنگ تنگی به ايران شود

برو بوم ما پاک ويران شود

نه خاکست پيدا نه دريا نه کوه

ز بس تيغ داران توران گروه

يکی بر خروشيد بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بيامد بخراد بر زين بگفت

که بهرام را نيست جز ديو جفت

دبيران بجستند راه گريز

بدان تا نبيند کسی رستخيز

ز بيم شهنشاه و بهرام شير

تلی برگزيدند هر دو دبير

يکی تند بالا بد از رزم دور

بيکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاييست کردن بلشکر نگاه

نهادند برترگ بهرام چشم

که تاچون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بيامد ز جای نبرد

بغلتيد درپيش يزدان بخاک

همی گفت کای داور داد و پاک

گرين جنگ بيداد بينی همی

زمن ساوه را برگزينی همی

دلم را برزم اندر آرام ده

به ايرانيان بر ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزين جنگ ما گيتی آباد کن

خروشان ازان جايگه برنشست

يکی گرزه ی گاو پيکر بدست

چنين گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آريد راه

بدان تا دل و چشم ايرانيان

بپيچد نيايد شما را زيان

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

برآمد يکی باد و ابری سياه

همی تير باريد ازو بر سپاه

خروشيد بهرام کای مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

بدين جادويها مداريد چشم

به جنگ اندر آييد يکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل وجادويست

ز چاره برايشان ببايد گريست

خروشی برآمد ز ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادويی را ندادند راه

بياورد لشکر سوی ميسره

چو گرگ اندر آمد ب هپيش بره

چويک روی لشکر به هم برشکست

سوی قلب بهرام يازيد دست

نگه کرد بهرام زان قلب گاه

گريزان سپه ديد پيش سپاه

بيامد به نيزه سه تن را ز زين

نگون سار کرد و بزد بر زمين

همی گفت زين سان بود کارزار

همين بود رسم و همين بود کار

نداريد شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بيامد سوی ميمنه

چو شير ژيان کو شود گرسنه

چنان لشکری رابه هم بردريد

درفش سپه دار شد ناپديد

و زان جايگه شد سوی قلب گاه

بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد اين سخن

گر ای دون که اين رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ اين سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شايست بالا نمود

چنين گفت با لشکر آرای خويش

که ديوار ما آهنينست پيش

هر آنکس که او رخنه داند زدن

ز ديوار بيرون تواند شدن

شود ايمن و جان به ايران برد

به نزديک شاه دليران برد

همه دل به خون ريختن برنهيد

سپر بر سر آريد و خنجر دهيد

ز يزدان نباشد کسی نااميد

و گر تيره بينند روز سپيد

چنين گفت با مهتران ساوه شاه

که پيلان بياريد پيش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آوريد

بديشان جهان تا رو تنگ آوريد

چو از دور بهرام پيلان بديد

غمی گشت و تيغ از ميان برکشيد

از آن پس چنين گفت با مهتران

که ای نا مداران و جنگ آوران

کمانهای چاچی بزه برنهيد

همه يکسره ترگ برسرنهيد

به جان و سر شهريار جهان

گزين بزرگان و تاج مهان

که هرکس که بااو کمانست و تير

کمان را بزه برنهد ناگزير

خدنگی که پيکانش يازد به خون

سه چوبه به خرطوم پيل اندرون

نشانيد و پس گرزها برکشيد

به جنگ اندر آييد و دشمن کشيد

سپهبد کمان را بزه برنهاد

يکی خود پولاد بر سر نهاد

به پيل اندرون تير باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پيکان سياه

بخستند خرطوم پيلان ب هتير

ز خون شد در و دشت چون آب گير

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پيکار بگذاشتند

چو پيل آن چنان زخم پيکان بديد

همه لشکر خويش را بسپريد

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کام کاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

تلی بود خرم بدان جايگاه

پس پشت آن رنج ديده سپاه

يکی تخت زرين نهاده بروی

نشسته برو ساو هی رزم جوی

سپه ديد چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تيره روان

پس پشت آن زنده پيلان مست

همی کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد ديده ی ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزيمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند

همی تاخت ترسان ز بيم گزند

بر ساوه بهرام چون پيل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنين گفت کای سرکشان

زبخت بد آمد بر ايشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازيد با تيغ های کهن

بر ايشان يکی تير باران کنيد

بکوشيد وکار سواران کنيد

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی بود بر تخت زر با کلاه

و را ديد برتازيی چون هزبر

همی تاخت در دشت برسان ابر

خدنگی گزين کرد پيکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

بماليد چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد يال يلی رابه گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پيکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهره ی پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزير اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرين و زرين کلاه

چنينست کردار گردان سپهر

نه نامهربانيش پيدا نه مهر

نگر تا ننازی به تخت بلند

چو ايمن شوی دورباش از گزند

چو بهرام جنگی رسيد اندروی

کشيدش بر آن خاک تفته بروی

بريد آن سر شاه وارش ز تن

نيامد کسی پيشش از انجمن

چوترکان رسيدند نزديک شاه

فگنده تنی بود بی سر به راه

همه برگرفتند يکسر خروش

زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاين ايزدی کار بود

که بهرام را بخت بيدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پيل بسپرد مردم به پای

نشد زان سپه ده يکی باز جای

چه زير پی پيل گشته تباه

چه سرها بريده ب هآوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان

نديدند زنده يکی بد گمان

مگرآنک بودند گشته اسير

روان ها به غم خسته و تن به تير

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تيغ هندی و تير و کمان

به هرسوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دريای خون شد زمين

به هرگوشه ای مانده اسبی به زين

همی گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ايران که يابد به راه

از آن پس بخراد برزين بگفت

که يک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ايرانيان کشته کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

به هرجای خراد برزين بگشت

به هر پرده و خيمه ای برگذشت

کم آمد زلشکر يکی نامور

که بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سياوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

همی رفت جوينده چون بيهشان

مگر زو بيابد بجايی نشان

تن خسته و کشته چندی کشيد

ز بهرام جايی نشانی نديد

سپهدار زان کار شد دردمند

همی گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پديد آمد اوی

در بسته را چون کليد آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را ديد گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسيدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چيست

که زاينده را برتو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی يک سوام

هران کس که سالار باشد به جنگ

به کارآيمش چون بود کارتنگ

به شب چيزهايی نمايم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بيش بايست جست

چو نيرنگ ها را نکردم درست

به ما اختر بد چنين بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

اگر يابم از تو به جان زينهار

يکی پر هنر يافتی دست وار

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی گفت کين روز جنگ

به کار آيدم چو شود کار تنگ

زمانی همی گفت برساوه شاه

چه سود آمد ازجادويی برسپاه

همه نيکويها ز يزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بريدن سرش

جدا کرد جان از تن ب یبرش

چو او رابکشتند بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد وراست

بزرگی و پيروزی و فرهی

بلندی و نيروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دليری که راه توجست

و زان پس بيامد دبير بزرگ

چنين گفت کای پهلوان سترگ

فريدون يل چون تويک پهلوان

نديد و نه کسری نوشين روان

همت شيرمردی هم او رند و بند

که هرگز به جا نت مبادا گزند

همه شهر ايران به تو زنده اند

همه پهلوانان تو را بند هاند

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به تو زيردستان شوند ارجمند

سپهبد تويی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تيره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پديد آمد آن پرده ی آبنوس

بر آسود گيتی ز آواز کوس

همی گشت گردون شتاب آمدش

شب تيره را ديرياب آمدش

بر آمد يکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بيامد فرستاد کس

به نزديک ياران فريادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

سران شان ببريد يکسر ز تن

کسی راکه بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگيان افسری

اسيران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبير نويسنده را پيش خواند

ز هر در فراوان سخن ها براند

از آن لشکر نامور بی شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ايرانيان

که نگشاد روزی سواری ميان

چو آن نامه بنوشت نزديک شاه

گزين کرد گوينده ای زان سپاه

نخستين سر ساوه برنيزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمين

چنان هم درفش سواران چين

بفرمود تا برستور نوند

به زودی برشاه ايران برند

اسيران و آن خواسته هرچ بود

همی داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهريار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نيز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای

به پيش سواران يکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی ساز واسب و بنه

رسيدند يکسر ب هتوران زمين

سواران ترک و دليران چين

چ وآمد بپرموده زان آگهی

بينداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان به زار

برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و ديده پر آب

کسی رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان را بر خويش خواند

به مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسيد کز لشکر بی شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنين داد پاسخ و را رهنمون

که ما داشتيم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبيند کس اندر جهان يک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دليران نگيرند پيشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد يکی

نخست از دليران ما کودکی

جهان دار يزدان و را برکشيد

ازين بيش گويم نبايد شنيد

چو پرموده بشنيد گفتار اوی

پر انديشه گشتش دل از کار اوی

بجوشيد و رخسارگان کرد زرد

به درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگيان صدهزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به هامون کشيد

به نزديکی رود جيحون کشيد

وزان پس کجا نامه پهلوان

بيامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان دار با موبدان

همی گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدين بارگاه مهی

نيامد ز بهرام هيچ آگهی

چه گوييد ازين پس چه شايد بدن

ببايد بدين داستان ها زدن

همانگه که گفت اين سخن شهريار

بيامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاويد بادا جهان دار شاد

که بهرام بر ساوه پيروز گشت

به رزم اندرون گيتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پيش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزم گاه

انوشه بدی شاد و رامش پذير

که بخت بد انديش توگشت پير

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خوانديش وی را پدر

زده بر سرنيزه ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنيد بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

همی بود بر پيش يزدان به پای

همی گفت کای داور رهنمای

بد انديش ما را تو کردی تباه

تويی آفريننده هور و ماه

چنان زار و نوميد بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد اين نه جنگی سپاه

که يزدان بد اين جنگ را نيک خواه

بياورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر يادگار

سه يک زان نخستين بدرويش داد

پرستندگان را درم بيش داد

سه يک ديگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هيربد را دهند

که در پيش آتشکده برنهند

سيم بهره جايی که ويران بود

رباطی که اندر بيابان بود

کند يکسر آباد جوينده مرد

نباشد به راه اندرون بيم و درد

ببخشيد پس چار ساله خراج

به درويش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهريار

به هرکشوری سوی هرنامدار

که بهرام پيروز شد بر سپاه

بريدند بی بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گيتی فروز

فرستاده ی پهلوان رابخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

يکی تخت سيمين فرستاد نيز

دو نعلين زرين و هر گونه چيز

ز هيتال تا پيش رود برک

به بهرام بخشيد و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رز مگاه

مگرگنج ويژه تن ساوه شاه

که آورد بايد بدين بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ايرانيان را فرستاد چيز

نبشته به هر شهر منشور نيز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پيش بهرام شد

سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنيمت ببخشيد پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خويش

جهان ديده ونام داران خويش

ببردند يک سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جويد همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ايمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دينار وز گوهر و بيش و کم

ز جيحون گذر کرد خود با سپاه

بيامد گرازان سوی زرم گاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

به ره بر نکردند جايی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزيدند شايسته دو رزم گاه

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت

به ديدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده را بديد

ز هامون يکی تند بالا گزيد

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جايی نماند

سپه ديد پرموده چندانک دشت

ز ديدار ايشان همی خيره گشت

و را ديد در پيش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خويش گفت

که اين پيش رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پديدار نيست

هم اين رزم را کس خريدار نيست

سپهدار گردن کش و خشمناک

همی خون شود زير او تيره خاک

چو شب تيره گردد شبيخون کنيم

ز دل بيم و انديشه بيرون کنيم

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی زد ز هر گونه از جنگ رای

همی گفت کين از هنرها يکيست

اگر چه سپه شان کنون اندکيست

سواران و گردان پر مايه اند

ز گردن کشان برترين پايه اند

سليحست وبهرام شان پيش رو

که گردد سنان پيش او خار و خو

به پيروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

اگر يار باشد جهان آفرين

به خون پدر خواهم از کوه کين

بدان گه که بهرام شد جنگ جوی

از ايران سوی ترک بنهاد روی

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چارشنبه مزن گام را

اگر زين به پيچی گزند آيدت

همه کار ناسودمند آيدت

يکی باغ بد در ميان سپاه

ازين روی و زان روی بد رزم گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشيم شاد

ببردند پرمايه گستردنی

می و رود و رامشگر و خوردنی

بيامد بدان باغ و می درکشيد

چوپاسی ز تيره شب اندر کشيد

طلايه بيامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگيان شش هزار

زلشکر گزين کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ

بگيرند گردنکشان بی چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان

زرای جهانجوی و بازارشان

يلان سينه را گفت کای سرافراز

بديوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ايزد گشسب

نشستند با جنگجويان بر اسب

ازان رخنه باغ بيرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در ناله ی کرنای

سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنه ی ديگر اندر زدند

سپه را يکايک بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتی بدست

چناچون بود مردم نيم مست

نجستند گردان کس از دست اوی

به خون گشت يازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خويش باز

شبيخون سگاليد گردن فراز

چو نيمی زتيره شب اندر گذشت

سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشيد

زترکان طلايه کس او را نديد

چو آمد به نزدي کی رزمگاه

دم نای رويين برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای

بجستند ترکان جنگی ز جای

زلشکر بران سان برآمد خروش

که شير ژيان را بدريد گوش

به تاريکی اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست

يکی مر دگر را ندانست باز

شب تيره و نيزه های دراز

بخنجر همی آتش افروختند

زمين و هوا را هم یسوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند

ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گريزان همی رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنين تا سپيده دمان بردميد

شب تيره گون دامن اندر کشيد

سپهدار ايران بترکان رسيد

خروشی چوشير ژيان برکشيد

بپرموده گفت ای گريزنده مرد

تو گرد دليران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی

روا باشد ار شيرمادر مکی

بدو گفت شاه ای گراينده شير

به خون ريختن چند باشی دلير

زخون سران سير شد روز جنگ

بخشکی پلنگ و بدريا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سير

برآنم که هستی تو درنده شير

بريده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه

که بخشايش آورد خورشيد و ماه

ازان شاه جنگی منم يادگار

مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز ما در همه مرگ را زاد هايم

ار ای دون که ترکيم ار آزاد هايم

گريزانم و تو پس اندر دمان

نيابی مرا تا نيايد زمان

اگر باز گردم سليحی بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تيز مغزی و آتش سری

نه زين سان بود مهتر لشکری

من ايدون شوم سوی خرگاه خويش

يکی بازجويم سر راه خويش

نويسم يک نامه زی شهريار

مگر زو شوم ايمن از روزگار

گر ای دون که اندر پذيرد مرا

ازين ساختن پس گزيرد مرا

من آن بارگه رايکی بنده ام

دل از مهتری پاک برکنده ام

ز سرکينه وجنگ را دورکن

بخوبی منش بريکی سورکن

چوبشنيد بهرام زو بازگشت

که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکر گه شاه پرموده شد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

سرسرکشان را زتن دورکرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا يکی کوه گشت

مرآن جای را نامداران يل

همی هرکسی خواند بهرام تل

سليح سواران وچيزی که ديد

بجايی که بد سوی آن تل کشيد

يکی نامه بنوشت زی شهريار

ز پر موده و لشکر بی شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بيم تيغ او سوی چاره شد

وزان جايگه شد خوار و آواره شد

وزين روی خاقان در دز ببست

بانبوه و انديشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی

ندانست سامان جنگش کسی

چنين گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نيست در کارکردن درنگ

يلان سينه راگفت تا سه هزار

ازان جنگيان برگزيند سوار

چهار از يلان نيز آذرگشسب

ازان جنگيان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را يافتند

بگردن زدن تيز بشتافتند

مگر نامدار از دز آيد برون

چوبيند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازين سان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

پيامی فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که ای مهتر و شاه ترکان چين

زگيتی چرا کردی اين دز گزين

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پيل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی

که اکنون از ايشان تو بر يکسوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برين باره بر چون زنان

پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشای و زنهار خواه

برشاه کشور مرا يارخواه

ز دز گنج دينار بيرون فرست

بگيتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بيار

که دينار خوارست برشهريار

بدرگاه شاهت ميانجی منم

که بر شهرايران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم

ازانديشه ورای تو به کنم

ور ای دون که رازيست نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی

چوکارت چنين گشت دوری مجوی

وگر جنگ را يار داری کسی

همان گنج و دينار داری بسی

بزن کوس و اين کينها بازخواه

بود خواسته تنگ نايد سپاه

چوآمد فرستاده داد اين پيام

چوبشنيد زو مرد جوينده کام

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگيتی مگر

که رنج نخستينت آمد ببر

به پيروزی اندر تو کشی مکن

اگر تو نوی هست گيتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر

نه هرگز نمايد بما نيز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پيل وکوس

دروغ آزمايست چرخ بلند

تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلير جهانديده مرد

که ديدی ورا روزگار نبرد

زمين سم اسب ورا بنده بود

برايش فلک نيز پوينده بود

بجست آنک اورا نبايست جست

بپيچيد ز اندريشه نادرست

هنر زيرافسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر

فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پيلان چوتخم گيا

شد اندر دم پره ی آسيا

بران کو چنين بود برگشت روز

نمانی توهم شاد و گيتی فروز

همی ترس ازين برگراينده دهر

مگر زهر سازد بدين پای زهر

کسی را که خون ريختن پيشه گشت

دل دشمنان پر ز انديشه گشت

بريزند خونش بران هم نشان

که او ريخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار

همی کين بخواهند فرجام کار

نيايم همان پيش تو ناگهان

بترسم که برمن سرآيد زمان

يکی بنده ای من يکی شهريار

بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ ت نيايم همان بی سپاه

که ديوانه خواند مرا نيکخواه

اگر خواهم از شاه تو زينهار

چوتنگی بروی آيدم نيست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست

بدين نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت اين پيام

زپيغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه سودمند

به نزديک پيروز شاه بلند

که خاقان چين زينهاری شدست

ز جنگ درازم حصاری شدست

يکی مهر و منشور بايد همی

بدين مژده بر سور بايد همی

که خاقان زما زينهاری شود

ازان برتری سوی خواری شود

چونامه بيامد به نزديک شاه

بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ايرانيان رابخواند

برنامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند

بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت يزدان سپاس

نياش کنم من بپيشش سه پاس

که خاقان چين کهتر ما بود

سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت

همی خويشتن شاه گيتی شناخت

کنون پيش برترمنش بند های

سپهبد سری گرد و جوينده ای

چنان شد که بر ما کند آفرين

سپهدار سالار ترکان چين

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرويش بخشيم گنج کهن

چو پيدا شود راستی زين سخن

شما هم به يزدان نيايش کنيد

همه نيکويی در فزايش کنيد

فرستاده ی پهلوان را بخواند

بچربی سخنها فراوان براند

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر

به مهر مهره ای بر نشانده گهر

فرستاده را نيز دينار داد

يکی بدره و چيز بسيار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد

ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بيامد دبير

نبشتند زو نامه ای بر حرير

که پرموده خاقان چويار منست

بهرمزد در زينهار منست

برين مهر و منشور يزدان گواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

جهانجوی را نيز پاسخ نبشت

پر از آرزو نام های چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه

گسی کن بخوبی بدين بارگاه

غنيمت که ازلشکرش يافتی

بدان بندگی تيز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست

تو را کردگار جهان ياورست

نگه کن بجايی که دشمن بود

وگر دشمنی را نشيمن بود

بگير ونگه دار وخانش بسوز

به فرخ پی وفال گيتی فروز

گر ای دون که لشکر فزون بايدت

فزونتر بود رنج بگزايدت

بدين نامه ی ديگر از من بخواه

فرستيم چندانک بايد سپاه

وز ايرانيان هرکه نزديک تست

که کردی همه راستی را درست

بدين نامه در نام ايشان ببر

ز رنجی که بردند يابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم

تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بيامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند

فرستاده و ايرانيان را بخواند

همان خلعت شاه پيش آوريد

برو آفرين کرد هرکس که ديد

سخنهای ايرانيان هرچ بود

بران نامه اندر بديشان نمود

ز گردان برآمد يکی آفرين

که گفتی بجنبيد روی زمين

همان نامور نامه ی زينهار

که پرموده را آمد از شهريار

بدان دز فرستاد نزديک اوی

درخشنده شد جان تاريک اوی

فرود آمد از باره ی نامدار

بسی آفرين خواند برشهريار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چيزی که آيد به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ايچ بهرام يل را نگاه

چوآن ديد بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پياده بياورد پيش سپاه

چنين گفت پرموده او را که من

سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی منش زينهاری شدم

ز ارج بلندی بخواری شدم

بدين روز خود نيستی خوش منش

که پيش آمدم ای بد بد کنش

کنون يافتم نامه ی زينهار

همی رفت خواهم بر شهريار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نيز

سپردم تو را تخت شاهی و چيز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم

زگفتار پرموده آمد بخشم

بتنديش يک تازيانه بزد

بران سان که از ناسزايان سزد

ببستند هم در زمان پای اوی

يکی تنگ خرگاه شد جای اوی

چو خراد برزين چنان ديد گفت

که اين پهلوان را خرد نيست جفت

بيامد بنزد دبير بزرگ

بدو گفت کين پهلوان سترگ

بيک پر پشه ندارد خرد

ازی را کسی را بکس نشمرد

ببايدش گفتن کزين چاره نيست

ورا بتر از خشم پتياره نيست

به نزديک بهرام رفت آن دو مرد

زبانها پراز بند و رخ لاژورد

بگفتند کين رنج دادی بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشيمان شد وبند او برگرفت

ز کردار خود دست بر سرگرفت

فرستاد اسبی بزرين ستام

يکی تيغ هندی بزرين نيام

هم اندر زمان شد به نزديک اوی

که روشن کند جان تاريک اوی

همی بود تا او ميان را ببست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

سپهبد همی راند با اوبه راه

بديد آنک تازه نبد روی شاه

بهنگام پدرود کردنش گفت

که آزار داری ز من درنهفت

گرت هست با شاه ايران مگوی

نيايد تو را نزد او آب روی

بدو گفت خاقان که ما راگله

زبختست و کردم به يزدان يله

نه من زان شمارم که از هرکسی

سخنها همی راند خواهم بسی

اگر شهريار تو زين آگهی

نيابد نزيبد برو بر مهی

مرا بند گردون گردنده کرد

نگويم که با من بدی بنده کرد

ز گفتار اوگشت بهرام زرد

بپيچيد و خشم از دليری بخورد

چنين داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان

که تخم بدی تا توانی مکار

چوکاری برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کای نامجوی

سخنها چنين تا توانی مگوی

چرا من بتو دل بياراستم

ز گيتی تو را نيکويی خواستم

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همی زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخنها همه باد گشت

وليکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

تو راخشم با آشتی گر يکيست

خرد بی گمان نزد تواندکيست

چو سالار راه خداوند خويش

بگيرد نيفتد بهرکار پيش

همان راه يزدان ببايد سپرد

ز دل تيرگيها ببايد سترد

سخن گر نيفزايی اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست

زخاقان چوبشنيد بهرام گفت

که پنداشتم کين بماند نهفت

کنون زان گنه گر بيايد زيان

نپوشم برو چادر پرنيان

چوآنجارسی هرچ بايد بگوی

نه زان مر مراکم شود آب روی

بدو گفت خاقان که هرشهريار

که ازنيک وبد برنگيرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود

برمن چنان دان که بيهش بود

چواز دور بيند ورا بدسگال

وگر نيک خواهی بود گر همال

تو را ناسزا خواند وسرسبک

ورا شاه ايران ومغزی تنگ

بجوشيد بهرام وشد زردروی

نگه کرد خراد برزين بروی

بترسيد زان تيزخونخوار مرد

که اورا زباد اندرآرد بگرد

ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم وسر بازگردان ز راه

که خاقان همی راست گويد سخن

توبنيوش وانديشه بدمکن

سخن گر نرفتی بدين گونه سرد

تو را نيستی دل پرآزار و درد

بدو گفت کين بدرگ بی هنر

بجويد همی خاک وخون پدر

بدو گفت خاقان که اين بد مکن

بتيزی بزرگی بگردد کهن

بگيتی هرآنکس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

همه بد سگاليد وباکس نساخت

بکژی ونابخردی سر فراخت

همی ازشهنشاه ترسانييم

سزا زو بود رنج وآسانييم

زگردنکشان اوهمال منست

نه چون بنده اوبدسگال منست

هشيوار وآهسته و با نژاد

بسی نامبردار دارد بياد

به جان و سرشاه ايران سپاه

کز ايدر کنون بازگردی به راه

بپاسخ نيفزايی وبدخوی

نگويی سخن نيز تا نشنوی

چوبشنيد بهرام زوگشت باز

بلشکر گه آمد گورزمساز

چو خراد برزين وآن بخردان

دبير بزرگ ودگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار ونهان

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کای بخردان

هم اکنون از ايدر بدز درشويد

بکوشيد و با باد همبر شويد

بدز بر ببيند تا خواسته

چه مايه بود گنج آراسته

دبيران برفتند دل پرهراس

ز شبگير تاشب گذشته سه پاس

سيه شد بسی يازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسياب

ز دينار و گوهر که خيزد ز آب

همان نيز چيزی که کانی بود

کجا رستنش آسمانی بود

همه گنجها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

زچيز سياوش نخستين کمر

بهرمهره ای در سه ياره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان

کسی را نبود ازکهان ومهان

که کيخسرو آن رابه لهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

که ارجاسب آن را بدز درنهاد

که هنگام آنکس ندارد بياد

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند يک يک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته

فرستاد بهرام مردی دبير

سخن گوی و روشن دل و يادگير

بيامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز وهم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار

دو موزه درو بود گوهرنگار

همان شوشه زر وبرو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد يمانی همه زربفت

بسختند هر يک بمن بود هفت

سپهبد زکشی و کنداوری

نبود آگه از جستن داوری

دو برد يمانی بيکسونهاد

دو موزه به نامه نکرد ايچ ياد

بفرمود زان پس که پيداگشسب

همی با سواران نشيند براسب

زلشکر گزين کرد مردی هزار

که با اوشود تا درشهريار

زخاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت وخاقان زپيش

همی راند با نامداران خويش

چو خاقان بيامد به نزديک شاه

ابا گنج ديرينه و با سپاه

چوبشنيد شاه جهان برنشست

به سر بر يکی تاج و گرزی بدست

بيامد چنين تا بدرگه رسيد

ز دهليز چون روی خاقان بديد

همی بود تا چونش بيند به راه

فرود آيد او همچنان با سپاه

ببيندش و برگردد از پيش اوی

پرانديشه بد زان سخن نامجوی

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خويش پيداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان

بيامد برشاه ايران دمان

درنگی ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازی اسبی سياه

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهليز با او زمانی بماند

چوخاقان برفت از در شهريار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پياده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادوييها نمود

پياده همان شاه دستش بدست

بيا و در او را بجای نشست

خرامان بيامد به نزديک تخت

مراورا شهنشاه بنواخت سخت

بپرسيد و بنشاختش پيش خويش

بگفتند بسيار ز انداره بيش

سزاوار او جايگه ساختند

يکی خرم ايوان بپرداختند

ببردند چيزی که شايسته بود

همان پيش پرموده بايسته بود

سپه را به نزديک او جای کرد

دبيری بدان کاربر پای کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته

به ميدان فرستاده تا همچنان

برد بار پرمايه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه

بهشتم يکی سور فرمود شاه

چو خاقان زپيش جهاندار شاه

نشستند برخوان او پيش گاه

بفرمود تابار آن شتران

بپشت اندر آرند پيش سران

کسی برگرفت از کشيدن شمار

بيک روز مزدور بدصدهزار

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان برمی آورد وبنشست شاه

زميدان ببردند پنجه هزار

هم ازتنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

يکی تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بيارند پيش سپاه

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همی ارز او در شمار

يکی آفرين خاست از بزمگاه

که پيروز باداين جهاندار شاه

بيين گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت

که چون بينی اين کار چوبينه را

بمردی به کار آورد کينه را

چنين گفت آيين گشسب دبير

که ای شاه روشن دل و يادگير

بسوری که دستانش چوبين بود

چنان دان که خوانش نو آيين بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پرانديشه بديک زمان

هيونی بيامد همانگه سترگ

يکی نامه ای از دبير بزرگ

که شاه جهان جاودان شادباد

همه کار اوبخشش وداد باد

چنان دان که برد يمانی دوبود

همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سياوش رد

کزو يادگارست ما را خرد

ازين چار دو پهلوان برگرفت

چو او ديد رنج اين نباشد شگفت

زشاهک بپرسيد پس نامجوی

کزين هرچ ديدی يکايک بگوی

سخن گفت شاهک بري نهمنشان

برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبينه راه

همی گم کند سربرآرد بماه

يکی آنک خاقان چين رابزد

ازان سان که ازگوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش به کار

بيامد مگرشد يکی شهريار

همه رنج او سر به سر بادگشت

همه داد دادنش بيداد گشت

بگفت اين و پرموده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه

بيفشاند آن تيره زلف سياه

بخاقان چين گفت کز بهر من

بسی زنج ديدی توازشهرمن

نشسته بيازيد ودستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر ديگر اندازه کن

بخوردند سوگندهای گران

به يزدان پاک وبه جان سران

که از شاه خاقان نپيچد به دل

ندارد به کاری ورا دلگسل

بگاه وبتاج و بخورشيدوماه

بذرگشسب و به آذرپناه

به يزدان که او برتر ازبرتريست

نگارنده ی زهره ومشتريست

که چون بازگردی نپيچی زمن

نه از نامداران اين انجمن

بگفتند وز جای برخاستند

سوی خوابگه رفتن آراستند

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب

سرتاجداران برآمد زخواب

يکی خلعت آراسته بود شاه

ز زرين وسيمين و اسب وکلاه

به نزديک خاقان فرستاد شاه

دومنزل همی رفت با او به راه

سه ديگر نپيمود راه دراز

درودش فرستاد وزو گشت باز

چو آگاهی آمد سوی پهلوان

ازان خلعت شهريار جهان

زخاقان چينی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذيره شدش پهلوان سوار

از ايران هرآنکس که بد نامدار

علف ساخت جايی که اوبرگذشت

به شهروده و منزل وکوه دشت

همی ساخت پوزش کنان پيش اوی

پراز شرم جان بدانديش اوی

چوپرموده را ديد کرد آفرين

ازو سربپيچيد خاقان چين

نپذرفت ازو هرچ آورده بود

علفت بود اگر بدره وبرده بود

همی راند بهرام با او به راه

نکرد ايچ خاقان بدو بر نگاه

بدين گونه برتاسه منزل براند

که يک روز پرموده اورانخواند

چهارم فرستاد خاقان کسی

که برگرد چون رنج ديدی بسی

چوبشنيد بهرام برگشت از وی

بتندی سوی بلخ بنهاد روی

همی بود دربلخ چندی دژم

زکرده پشيمان ودل پر زغم

جهاندار زو هم نه خشنودبود

زتيزی روانش پراز دود بود

از آزار خاقان چينی نخست

که بهرام آزار او را بجست

دگر آنک چيزی که فرمان نبود

ببرداشتن چون دليری نمود

يکی نامه بنوشت پس شهريار

ببهرام کای ديو ناسازگار

ندانی همی خويشتن راتوباز

چنين رابزرگان شدی بی نياز

هنرها ز يزدان نبينی همی

به چرخ فلک برنشينی همی

زفرمان من سربپيچيده ای

دگرگونه کاری بسيجيده ای

نيايد همی يادت از رنج من

سپاه من و کوشش وگنج من

ره پهلوانان نسازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسنديده و در خور کار تو

چوبنهاد برنامه برمهرشاه

بفرمود تا دو کدانی سياه

بيارند با دوک و پنبه دروی

نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

هم از شعر پيراهن لاژورد

يکی سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزيد

که آن خلعت ناسزا را سزيد

بدو گفت کاين پيش بهرام بر

بگو ای سبک مايه بی هنر

توخاقان چين را ببندی همی

گزند بزرگان پسندی همی

زتختی که هستی فرود آرمت

ازين پس بکس نيزنشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چوباد

شنيده سخنها همه کرد ياد

چو بهرام با نامه خلعت بديد

شکيبايی وخامشی برگزيد

همی گفت کينست پاداش من

چنين از پی شاه پرخاش من

چنين بد ز انديشه شاه نيست

جز ار ناسزا گفت بدخواه نيست

که خلعت ازينسان فرستد بمن

بدان تا ببينند هر انجمن

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گيرد رواست

گمانی نبردم که نزديک شاه

بدانديشگان تيز يابند راه

وليکن چوهرمز مرا خوار کرد

به گفتار آهرمنان کارکرد

زشاه جهان اينچنين کارکرد

نزيبد به پيش خردمند مرد

ازان پس که با خار مايه سپاه

بتندی برفتم زدرگاه شاه

همه ديده اند آنچ من کرده ام

غم و رنج وسختی که من برد هام

چوپاداش آن رنج خواری بود

گر ازبخت ناسازگاری بود

به يزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنين پاک بگسست مهر

زدادار نيکی دهش ياد کرد

بپوشيد پس جامه ی سرخ و زرد

به پيش اندرون دوکدان سياه

نهاده هرآنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرک بود ازمهان

ازان نامداران شاه جهان

زلشکر برفتند نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

چورفتند و ديدند پير وجوان

بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان کار يکسر شگفت

دل هرکس انديش های برگرفت

چنين گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدين سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست وما بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

چه بينيد بينندگان اندرين

چه گوييم با شهريار زمين

بپاسخ گشادند يکسر زبان

که ای نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اينست نزديک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پير

به ری چون دلش تنگ شد ز اردشير

سری پر زکينه دلی پر زدرد

زبان و روان پر زگفتار سرد

بيامد دمان تا باصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمين فخر پارس

که بيزارم از تخت وز تاج شاه

چونيک وبد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام کين خود مگوی

که از شاه گيرد سپاه آبروی

همه سر به سر بندگان وييم

دهنده ست وخواهندگان وييم

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که ماخود نبنديم زين پس ميان

به ايران کس اورا نخوانيم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پيش بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

سپهبد سپه را همی داد پند

همی داشت با پند لب را ببند

چنين تا دوهفته برين برگذشت

سپهبد ز ايوان بيامد به دشت

يکی بيشه پيش آمدش پر درخت

سزاوار ميخواره ی نيکبخت

يکی گور ديد اندر آن مرغزار

کزان خوبتر کس نبيند نگار

پس اندر همی راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ايچ گرم

بدان بيشه در جای نخچيرگاه

به پيش اندر آمد يکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژيان برگذشت

بيابان پديد آمد و راغ ودشت

گرازنده بهارم و تا زنده گور

ز گرمای آن دشت تفسيده هور

ازان دشت بهرام يل بنگريد

يکی کاخ پرمايه آمد پديد

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پيش اندرون راه جوی

همی راند تا پيش آن کاخ اسب

پس پشت او بود ايزد گشسب

عنان تگاور بدو داد وگفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

پياده ز دهليز کاخ اندرون

همی رفت بهرام بی رهنمون

زمانی بدر بود ايزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمايه اسب

يلان سينه آمد پس او دوان

براسب تگاور ببسته ميان

بدو گفت ايزد گشسب دلير

که ای پرهنر نامبرد ارشير

ببين تا کجا رفت سالار ما

سپهبد يل نامبردار ما

يلان سينه درکاخ بنهاد روی

دلی پر ز انديشه سالار جوی

يکی طاق و ايوان فرخنده ديد

کزان سان به ايران نه ديد وشنيد

نهاده بايوان او تخت زر

نشانده بهر پايه ای درگهر

بران تخت فرشی ز ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زنی تاجدار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پری روی بيدار بخت

چو آن زن يلان سينه را ديد گفت

پرستنده ای راکه ای خوب جفت

برو تيز و آن شير دل را بگوی

که ايدر تو را آمدن نيست روی

همی باش نزديک ياران خويش

هم اکنون بيادت بهرام پيش

بدين سان پيامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده گان را به راه

ز ايوان برافگند نزد سپاه

که تا اسب گردان به آخر برند

پرآگند زينها همه بشمرند

درباغ بگشاد پاليزبان

بفرمان آن تا زه رخ ميزبان

بيامد يکی مرد مهترپرست

بباغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند ازگمانی فزون

چونان خورده شد اسب گردنگشان

ببردند پويان بجای نشان

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشتری باد جفت

بدو گفت پيروزگر باش زن

هميشه شکيبا دل ورای زن

چوبهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتی بباريد از چشم خون

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

توگفتی بپروين برآورد سر

بيامد هم اندر پی نره گور

سپهبد پس اندر همی راند بور

چنين تا ازان بيشه آمد برون

همی بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد زنخچيرگاه

ازان کار بگشاد لب برسپاه

نگه کرد خراد برزين بدوی

چنين گفت کای مهتر راست گوی

بنخچيرگاه اين شگفتی چه بود

که آنکس نديد و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هيچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوی ايوان نهاد

دگر روز چون سيمگون گشت راغ

پديد آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز ديبای چين

تو گفتی مگر آسمان شد زمين

همه کاخ کرسی زرين نهاد

ز ديبای زربفت بالين نهاد

نهادند زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

نشستی بياراست شاهنشهی

نهاده به سر بر کلاه مهی

نگه کرد کارش دبير بزرگ

بدانست کو شد دلير و سترگ

چو نزديک خراد برزين رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

چو خراد برزين شنيد اين سخن

بدانست کان رنجها شد کهن

چنين گفت پس با گرامی دبير

که کاری چنين بر دل آسان مگير

نبايد گشاد اندرين کارلب

بر شاه بايد شدن تيره شب

چوبهرام را دل پراز تاج گشت

همان تخت زيراندرش عاج گشت

زدند اندران کار هرگونه رای

همه چاره از رفتن آمد بجای

چورنگ گريز اندر آميختند

شب تيره از بلخ بگريختند

سپهبد چو آگه شد ازکارشان

ز روشن روانهای بيدارشان

يلان سيه را گفت با صد سوار

بتاز از پس اين دو ناهوشيار

بيامد از آنجا بکردار گرد

ابا و دليران روز نبرد

همی راند تا در دبير بزرگ

رسيد و برآشفت برسان گرگ

ازو چيز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزديک بهرام بردش ز راه

بدان تاکند بيگنه را تباه

بدو گفت بهرام کای ديوساز

چرارفتی از پيش من بی جواز

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

مراکرد خراد برزين نوان

همی گفت کايدر بدن روی نيست

درنگ تو جز کام بدگوی نيست

مرا و تو را بيم کشتن بود

ز ايدر مگر بازگشتن بود

چوبهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شايد بدن

بنيک وببد رای بايد زدن

زيانی که بودش همه باز داد

هم از گنج خويشش بسی ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خويش

بژرفی نگه دار و مگريز بيش

وزين روی خراد برزين نهان

همی تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنيها بدوبازگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چنين تا ازان بيشه و مرغزار

يکايک همی گفت با شهريار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندين درنگ

وزان رفتن کاخ گوهرنگار

پرستندگان و زن تاجدار

يکايک بگفت آن کجا ديده بود

دگر هرچ ازکار پرسيده بود

ازان تاجورماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنيد در دل گرفت

چوگفتار موبد بياد آمدش

ز دل بر يکی سرد باد آمدش

همان نيز گفتار آن فال گوی

که گفت او بپيچيد زتخت تو روی

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جای خراد برزين نشاند

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بگشای لب تا چه ديدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخنها يکايک همه کرد ياد

بدوشاه گفت اين چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

که در بيشه گوری بود رهنمای

ميان بيابان بی بر سرای

برتخت زرين يکی تاجدار

پرستار پيش اندرون شاهوار

بکردار خوابيست اين داستان

که برخواند از گفته باستان

چنين گفت موبد بشاه جهان

که آن گور ديوی بود درنهان

چوبهرام را خواند از راستی

پديد آمد اندر دلش کاستی

همان کاخ جادوستانی شناس

بدان تخت جادو زنی ناسپاس

که بهرام را آن سترگی نمود

چنان تاج وتخت بزرگی نمود

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست

چنان دان که هرگز نيايد بدست

کنون چاره ای کن که تا آن سپاه

ز بلخ آوری سوی اين بارگاه

پشيمان شد از دوکدان شهريار

وزان پنبه وجامه ی نابکار

برين بر نيامد بسی روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

يکی سله پرخنجری داشته

يکايک سرتيغ برگاشته

بياورد وبنهاد درپيش شاه

همی کرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تيغها بشکنند

دران سله ی نابکار افگنند

فرستاد نزديک بهرام باز

سخنهای پيکار و رزم دراز

بدو نيمه کرده نهاده بجای

پرانديشه شد مرد برگشته رای

فرستاد وايرانيان را بخواند

همه گرد آن سله اندرنشاند

چنين گفت کين هديه ی شهريار

ببينيد واين را مداريد خوار

پرانديشه شد لشکر ازکار شاه

به گفتار آن پهلوان سپاه

که يک روزمان هديه شهريار

بود دوک وآن جامه ی پرنگار

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنين شاه برگاه هرگز مباد

نه آنکس که گيرد ازونيزباد

اگر نيز بهرام پورگشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب

زبهرام مه مغز بادا مه پوست

نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ايشان شنيد

دل لشکر از تاجور خسته ديد

بلشکر چنين گفت پس پهلوان

که بيدار باشيد و روشن روان

که خراد برزين برشهريار

سخنهای پوشيده کردآشکار

کنون يک بيک چار هی جان کنيد

همه بامن امروز پيمان کنيد

مگر کس فرستم زلشکر به راه

که دارند ما را زلشکر نگاه

وگرنه مرا روز برگشته گير

سپه رايکايک همه کشته گير

بگفت اين وخود ساز ديگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانی شگفت

پراگند بر گرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه شهريار

بيايد به نزديک ايرانيان

ببندند پيکار وکين راميان

برين نيز بگذشت يک روزگار

نخواندند کس نامه شهريار

ازان پس گرانمايگان را بخواند

بسی رازها پيش ايشان براند

چوهمدان گشسب ودبير بزرگ

يلان سينه آن نامدار سترگ

چوبهرام گرد آن سياوش نژاد

چوپيدا گشسب آن خردمند وراد

همی رای زد با چنين مهتران

که بودند شيران کنداوران

چنين گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تيزگم کرده راه

که ای نامداران گردن فراز

برای شما هرکسی را نياز

ز ما مهتر آزرده شد بی گناه

چنين سربپيچيد زآيين وراه

چه سازيد ودرمان اين کارچيست

نبايد که برخسته بايد گريست

هرآنکس که پوشيد درد ازپزشک

زمژگان فروريخت خونين سرشک

زدانندگان گر بپوشيم راز

شود کارآسان بما بر دراز

کنون دردمنديم اندرجهان

بداننده گوييم يکسر نهان

برفتيم ز ايران چنين کينه خواه

بدين مايه لشکر بفرمان شاه

ازين بيش لشکر نبيند کسی

وگر چند ماند بگيتی بسی

چوپرموده ی گرد با ساوه شاه

اگر سوی ايران کشيدی سپاه

نيرزيد ايران بيک مهره موم

وزان پس همی داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسيد

که کس درجهان آن شگفتی نديد

اگر چه فراوان کشيديم رنج

نه شان پيل مانديم زان پس نه گنج

بنوی يکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چاره ی دام او چون کنيم

که آسان سر از بند بيرون کنيم

شهنشاه راکارهاساختست

وزين چاره بی رنج پرداختست

شما هريکی چاره ی جان کنيد

بدين خستگی تاچه درمان کنيد

من از راز پردخته کردم دلم

زتيمارجان را همی بگسلم

پس پرده ی نامور پهلوان

يکی خواهرش بود روشن روان

خردمند راگرديه نام بود

دلارام وانجام بهرام بود

چواز پرده گفت برادر شنيد

برآشفت وز کين دلش بردميد

بران انجمن شد سری پرسخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

برادر چو آواز خواهر شنيد

زگفتار وپاسخ فرو آرميد

چنان هم زگفتار ايرانيان

بماندند يکسر زبيم زيان

چنين گفت پس گرديه با سپاه

که ای نامداران جوينده راه

زگفتار خامش چرا مانديد

چنين از جگر خون برافشانديد

ز ايران سرانيد وجنگ آوران

خردمند ودانا وافسونگران

چه بينيد يکسر به کار اندرون

چه بازی نهيد اندرين دشت خون

چنين گفت ايزد گشسب سوار

که ای ازگرانمايگان يادگار

زبانهای ماگر شود تيغ نيز

زدريای رای تو گيرد گريز

همه کارهای شما ايزديست

زمردی و ز دانش و بخرديست

نبايد که رای پلنگ آوريم

که با هرکسی رای جنگ آوريم

مجوييد ازين پس کس ازمن سخن

کزين باره ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازيد ياری کنيم

به پيش سواران سواری کنيم

چوخشنود باشد ز من پهلوان

برآنم که جاويد مانم جوان

چوبهرام بشنيد گفتار اوی

ميانجی همی ديد کردار اوی

ازان پس يلان سينه را ديد وگفت

که اکنون چه داری سخن درنهفت

يلان سينه گفت ای سپهدار گرد

هرآنکس که اوراه يزدان سپرد

چو پيروزی و فرهی يابد اوی

بسوی بدی هيچ نشتابد اوی

که آن آفرين باز نفرين شود

وزو چرخ گردنده پرکين شود

چو يزدان تو را فرهی داد و بخت

همه لشکر گنج با تاج وتخت

ازو گر پذيری بافزون شود

دل از ناسپاسی پرازخون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت

که ای با خردياروبا رای جفت

چه گويی کزين جستن تخت وگنج

بزرگيست فرجام گر درد ورنج

بخنديد بهرام ازان داوری

ازان پس برانداخت انگشتری

بدو گفت چندانک اين در هوا

بماند شود بنده ای پادشا

بدو گفت کين را مپندار خرد

که ديهيم را خرد نتوان شمرد

چنين گفت زان پس بپيداگشسب

که ای تيغ زن شير تا زنده اسب

چه بينی چه گويی بدين کار ما

بود گاه شاهی سزاوار ما

چنين گفت پيداگشسب سوار

که ای از يلان جهان يادگار

يکی موبدی داستان زد برين

که هرکس که دانا بد وپيش بين

اگر پادشاهی کند يک زمان

روانش بپرد سوی آسمان

به ازبنده بندن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نياز

چنين گفت پس با دبير بزرگ

که بگشای لب را تو ای پيرگرگ

دبير بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه انديشه اندر نشست

ازان پس چنين گفت بهرام را

که هرکس جويا بود کامرا

چودرخور بجويد بيابد همان

درازست ويازنده دست زمان

زچيزی که بخشش کند دادگر

چنان دان که کوشش بيايد ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز

که ای گشته اندر نشيب وفراز

سخن هرچ گويی بروی کسان

شود باد وکردار او نارسان

بگو آنچ دانی به کار اندورن

زنيک وبد روزگار اندرون

چنين گفت همدان گشسب بلند

که ای نزد پرمايگان ارجمند

زناآمده بد بترسی همی

زديهيم شاهان چه پرسی همی

بکن کار وکرده به يزدان سپار

بخرما چه يازی چوترسی زخار

تن آسان نگردد سرانجمن

همه بيم جان باشد ورنج تن

زگفتارشان خواهر پهلوان

همی بود پيچان وتيره روان

بران داوری هيچ نگشاد لب

زبرگشتن هور تا نيم شب

بدو گفت بهرام کای پاک تن

چه بينی به گفتار اين انجمن

ورا گرديه هيچ پاسخ نداد

نه از رای آن مهتران بود شاد

چنين گفت اوبا دبير بزرگ

که ای مرد بدساز چون پيرگرگ

گمانت چنينست کين تاج وتخت

سپاه بزرگی و پيروزبخت

ز گيتی کسی را نبد آرزوی

ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگيست

بدين دانش تو ببايد گريست

بر آيين شاهان پيشين رويم

سخن های آن برتو ران بشنويم

چنين داد پاسخ مر او را دبير

که گر رای من نيستت جايگير

هم آن گوی وآن کن که رای آيدت

بران رو که دل رهنمای آيدت

همان خواهرش نيز بهرام را

بگفت آن سواران خودکام را

نه نيکوست اين دانش ورای تو

بکژی خرامد همی پای تو

بسی بد که بيکار بدتخت شاه

نکرد اندرو هيچ کهتر نگاه

جهان را بمردی نگه داشتند

يکی چشم برتخت نگماشتند

هرآنکس که دانا بدو پاک مغز

زهرگونه انديشه ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگيست

همان سرافرازی زافگندگيست

نبودند يازان بتخت کيان

همه بندگی را کمر برميان

ببستند و زيشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند

نه بيگانه زيبای افسر بود

سزای بزرگی بگوهر بود

زکاوس شاه اندرآيم نخست

کجا راه يزدان همی بازجست

که برآسمان اختران بشمرد

خم چرخ گردنده رابشکرد

به خواری و زاری بساری فتاد

از انديشه ی کژ وز بدنهاد

چوگودرز وچون رستم پهلوان

بکردند رنجه برين بر روان

ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پايش ببند گران

کس آهنگ اين تخت شاهی نکرد

جز از گرم و تيمار ايشان نخورد

چوگفتند با رستم ايرانيان

که هستی تو زيبای تخت کيان

يکی بانگ برزد برآنکس که گفت

که با دخمه ی تنگ باشيد جفت

که باشاه باشد کجا پهلوان

نشستند بيين وروشن روان

مرا تخت زر بايد و بسته شاه

مباد اين گمان ومباد اين کلاه

گزين کرد زايران ده ودوهزار

جهانگير وبرگستوانور سوار

رهانيد ازبند کاوس را

همان گيو و گودرز وهم طوس را

همان شاه پيروز چون کشته شد

بايرانيان کار برگشته شد

دلاور شد از کار آن خوشنوار

برام بنشست برتخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزای

که آورد گاه مهی بازجای

ز پيروزی او چو آمد نشان

ز ايران برفتند گردنکشان

که بروی بشاهی کنند آفرين

شود کهتری شهريار زمين

بايرانيان گفت کين ناسزاست

بزرگی وتاج ازپی پادشاست

قباد ارچه خردست گردد بزرگ

نياريم دربيشه ی شيرگرگ

چوخواهی که شاهی کنی بی نژاد

همه دوده را داد خواهی بباد

قباد آن زمان چون بمردی رسيد

سرسوفزای از درتاج ديد

به گفتار بدگوهرانش بکشت

کجا بود درپادشاهيش پشت

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد

بزرمهر دادش يکی پرهنر

که کين پدربازخواهد مگر

نگه کرد زرمهر کس رانديد

که با تاج برتخت شاهی سزيد

چوبرشاه افگند زرمهر مهر

بروآفرين خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاکار خويش

بجويد کند تيز بازار خويش

کس ازبندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست

زترکان يکی نامور ساوه شاه

بيامد که جويد نگين وکلاه

چنان خواست روشن جهان آفرين

که اونيست گردد به ايران زمين

تو را آرزو تخت شاهنشهی

چراکرد زان پس که بودی رهی

همی بر جهاند يلان سينه اسب

که تامن زبهرام پورگشسب

بنودرجهان شهرياری کنم

تن خويش را يادگاری کنم

خردمند شاهی چونوشين روان

بهرمز بدی روز پيری جوان

بزرگان کشور ورا ياورند

اگر ياورانند گر کهترند

به ايران سوارست سيصدهزار

همه پهلوان وهمه نامدار

همه يک بيک شاه را بند هاند

بفرمان و رايش سرافگند هاند

شهنشاه گيتی تو را برگزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

نياگانت را همچنين نام داد

بفرجام بر دشمنان کام داد

تو پاداش آن نيکويی بد کنی

چنان داد که بد باتن خودکنی

مکن آز را برخرد پادشا

که دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم

ببسيار سال ازبرادر کهم

مده کارکرد نياکان بباد

مبادا که پند من آيدت ياد

همه انجمن ماند زودرشگفت

سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست کو راست گويد همی

جز از راه نيکی نجويد همی

يلان سينه گفت ای گرانمايه زن

تو درانجمن رای شاهان مزن

که هرمز بدين چندگه بگذرد

زتخت مهی پهلوان برخورد

زهرمز چنين باشد اندر خبر

برادرت را شاه ايران شمر

بتاج کيی گر ننازد همی

چراخلعت از دوک سازد همی

سخن بس کن ازهرمز ترک زاد

که اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از کيقباد اندرآری شمار

برين تخمه ی بر ساليان صدهزار

که با تاج بودند برتخت زر

سرآمد کنون نام ايشان مبر

ز پرويز خسرو مينديش نيز

کزوياد کردن نيرزد بچيز

بدرگاه او هرک ويژه ترند

برادرت راکهتر وچاکرند

چو بهرام گويد بران کهتران

ببندند پايش ببند گران

بدو گرديه گفت کای ديو ساز

همی ديوتان دام سازد براز

مکن برتن وجام ما برستم

که از تو ببينم همی باد و دم

پدر مرزبان بود مارا بری

تو افگندی اين جستن تخت پی

چو بهرام را دل بجوش آوری

تبار مرا درخروش آوری

شود رنج اين تخمه ی ما بباد

به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را

پرآشوب کن بزم و آرام را

بگفت اين وگريان سوی خانه شد

به دل با برادر چو بيگانه شد

همی گفت هرکس که اين پاک زن

سخن گوی و روشن دل و رای زن

تو گويی که گفتارش از دفترست

بدانش ز جا ماسب نامی ترست

چو بهرام را آن نيامد پسند

همی بود ز آواز خواهر نژند

دل تيره انديشه ی ديرياب

همی تخت شاهی نمودش بخواب

چنين گفت پس کين سرای سپنج

نيابند جويندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برامشگری گفت کامروز رود

بيارای با پهلوانی سرود

نخوانيم جز نامه ی هفتخوان

برين می گساريم لختی بخوان

که چون شد برويين دز اسفنديار

چه بازی نمود اندران روزگار

بخوردند بر ياد او چند می

که آباد بادا برو بوم ری

کزان بوم خيزد سپهبد چوتو

فزون آفريناد ايزد چو تو

پراگنده گشتند چون تيره شد

سرميگساران ز می خيره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند

شب تيره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ

بفرمود تا شد دبير بزرگ

بخاقان يکی نامه ار تنگ وار

نبشتند پربوی ورنگ ونگار

بپوزش کنان گفت هستم بدرد

دلی پرپشيمانی و باد سرد

ازين پس من آن بوم و مرز تو را

نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

تو را همچو کهتر برادر شوم

توبايد که دل را بشويی زکين

نداری جدا بوم ايران ز چين

چوپردخته شد زين دگر ساز کرد

درگنج گرد آمده باز کرد

سپه را درم داد واسب ورهی

نهانی همی جست جای مهی

زلشکر يکی پهلوان برگزيد

که سالار بوم خراسان سزيد

پرانديشه از بلخ شد سوی ری

بخرداد فرخنده درماه دی

همی کرد انديشه دربيش وکم

بفرمود پس تا سرای درم

بسازند وآرايشی نو کنند

درم مهر برنام خسرو کنند

ز بازارگان آنک بد پاک مغز

سخنگوی و اندرخور کار نغز

به مهر آن درمها ببدره درون

بفرمود بردن سوی طيسفون

بياريد پرمايه ديبای روم

که پيکر بريشم بد و زرش بوم

بخريد تا آن درم نزدشاه

برند وکند مهر او را نگاه

فرستاده ای خواند با شرم و هوش

دلاور بسان خجسته سروش

يکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گتف هرگونه ازبيش و کم

ز پرموده و لشکر ساوه شاه

ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

وزان خلعتی کمد او را ز شاه

ز مقناع وز دوکدان سياه

چنين گفت زان پس که هرگز بخواب

نبينم رخ شاه با جاه و آب

هرآنگه که خسرو نشيند بتخت

پسرت آن گرانمايه ی نيکبخت

بفرمان او کوه هامون کنم

بيابان زدشمن چو جيحون کنم

همی خواست تا بردرشهريار

سرآرد مگر بی گنه روزگار

همی يادکرد اين به نامه درون

فرستاده آمد سوی طيسفون

ببازارگان گفت مهر درم

چو هرمزد بيند بپيچد زغم

چو خسرو نباشد ورا ياروپشت

ببيند ز من روزگار درشت

چو آزرمها بر زمين برزنم

همی بيخ ساسان زبن برکنم

نه آن تخمه ی را کرد يزدان زمين

گه آمد برخيزد آن آفرين

بيامد فرستاده ی نيک پی

ببغداد با نامداران ری

چونامه به نزديک هرمز رسيد

رخش گشت زان نامه چون شنبليد

پس آگاهی آمد ز مهر درم

يکايک بران غم بيفزود غم

بپيچيد و شد بر پسر بدگمان

بگفت اين به آيين گشسب آن زمان

که خسرو بمردی بجايی رسيد

که از ما همی سر بخواهد کشيد

درم را همی مهر سازد بنيز

سبک داشتن بيشتر زين چه چيز

به پاسخ چنين گفت آيين گشسب

که بی تو مبيناد ميدان و اسب

بدو گفت هرمز که درناگهان

مر اين شوخ را گم کنم ازجهان

نهانی يکی مرد راخواندند

شب تيره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزين

ز خسرو بپرداز روی زمين

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

به افسون ز دل مهر بيرون کنم

کنون زهر فرمايد از گنج شاه

چو او مست گردد شبان سياه

کنم زهر با می بجام اندرون

ازان به کجا دست يازم به خون

ازين ساختن حاجب آگاه شد

برو خواب وآرام کوتاه شد

بيامد دوان پيش خسرو بگفت

همه رازها برگشاد ازنهفت

چوبشنيد خسروکه شاه جهان

همی کشتن او سگالد نهان

شب تيره از طيسفون درکشيد

توگفتی که گشت از جهان ناپديد

نداد آن سر پر بها رايگان

همی تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهی آمد بهرمهتری

که بد مرزبان و سرکشوری

که خسرو بيازرد از شهريار

برفتست با خوار مايه سوار

بپرسش گرفتند گردنکشان

بجايی که بود از گرامی نشان

چو بادان پيروز و چون شير زيل

که با داد بودند و با زور پيل

چو شيران و وستوی يزدان پرست

ز عمان چو خنجست و چون پيل مست

ز کرمان چو بيورد گرد و سوار

ز شيران چون سام اسفنديار

يکايک بخسرو نهادند روی

سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی گفت هرکس که ای پور شاه

تو را زيبد اين تاج و تخت وکلاه

از ايران و از دشت نيزه وران

ز خنجر گزاران و جنگی سران

نگر تا نداری هراس از گزند

بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچير تازيم اسب

زمانی نوان پيش آذر کشسب

برسم نياکان نيايش کنيم

روان را به يزدان نمايش کنيم

گراز شهر ايران چو سيصد هزار

گزند تو را بر نشيند سوار

همه پيش تو تن بکشتن دهيم

سپاسی بران کشتگان برنهيم

بديشان چنين گفت خسرو که من

پرازبيمم از شاه و آن انجمن

اگرپيش آذر گشسب اين سران

بيايند و سوگندهای گران

خورند و مرا يکسر ايمن کنند

که پيمان من زان سپس نشکنند

بباشم بدين مرز با ايمنی

نترسم ز پيکار آهرمنی

يلان چون شنيدند گفتار اوی

همه سوی آذر نهادند روی

بخوردند سوگند زان سان که خواست

که مهرتو با ديده داريم راست

چوايمن شد از نامداران نهان

ز هر سو برافگند کارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلير

بدرگاه رفتند برسان شير

که تا از گريزش چه گويد پدر

مگر چاره ی نو بسازد دگر

چوبشنيد هرمز که خسرو برفت

هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند

کجا هردو خالان خسرو بدند

بمردانگی در جهان نو بدند

جزين هرک بودند خويشان اوی

به زندان کشيدند با گفت وگوی

به آيين گشسب آن زمان شاه گفت

که از رای دوريم و با باد جفت

چو او شد چه سازيم بهرام را

چنان بنده ی خرد و بدکام را

شد آيين گشسب اندران چاره جوی

که آن کار را چون دهد رنگ وبوی

بدو گفت کای شاه گردن فراز

سخنهای بهرام چون شد دراز

همه خون من جويد اندر نهان

نخستين زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه اين نه کارمنست

که اين رای بدگوهر آهرمنست

سپاهی فرستم تو سالار باش

برزم اندرون دست بردار باش

نخستين فرستيش يک رهنمون

بدان تا چه بينی به سرش اندرون

اگر مهتری جويد و تاج و تخت

بپيچد بفرجام ازو روی بخت

وگر همچنين نيز کهتر بود

بفرجامش آرام بهتر بود

ز گيتی يکی بهره او را دهم

کلاه يلانش به سر برنهم

مرا يکسر از کارش آگاه کن

درنگی مکن کارکوتاه کن

همی ساخت آيين گشسب اين سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

يکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی

چوبشنيد کيين گشسب سوار

همی رفت خواهد سوی کارزار

کسی را ززندان به نزديک اوی

فرستاد کای مهتر نامجوی

زشهرت يکی مرد زندانيم

نگويم همانا که خود دانيم

مرا گر بخواهی توازشهريار

دوان با توآيم برين کارزار

به پيش تو جان رابکوشم به جنگ

چو يابم رهايی ز زندان تنگ

فرستاد آيين گشسب آن زمان

کسی را بر شاه گيتی دمان

که همشهری من ببند اندرست

به زندان ببيم و گزند اندرست

بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تاکنون با من آيد به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار

به پيش تو درکی کند کارزار

يکی مرد خونريز و بيکار و دزد

بخواهی ز من چشم داری بمزد

وليکن کنون زين سخن چاره نيست

اگر زو بتر نيز پتياره نيست

بدو داد مرد بد آميز را

چنان بدکنش ديو خونريز را

بياورد آيين گشسب آن سپاه

همی راند چون باد لشکر به راه

بدين گونه تا شهر همدان رسيد

بجايی که لشکر فرود آوريد

بپرسيد تا زان گرانمايه شهر

کسی دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آيد پذيرد سپاس

يکی پيرزن مايه دار ايدرست

که گويی مگر ديده ی اخترست

سخن هرچ گويد نيايد جز آن

بگويد بتموز رنگ خزان

چوبشنيد گفتارش آيين گشسب

هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

چوآمد بپرسيدش ازکارشاه

وزان کو بياورد لشکر به راه

بدو گفت ازين پس تو درگوش من

يکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآيد زتيره تنم

وگر خسته ازخنجر دشمنم

همی گفت با پيرزن راز خويش

نهان کرده ازهرکس آواز خويش

ميان اندران مرد کو را زشاه

رهانيد و با او بيامد به راه

به پيش زن فالگو برگذشت

بمهتر نگه کرد واندر گذشت

بدو پيرزن گفت کين مرد کيست

که از زخم او برتو بايد گريست

پسنديده هوش تو بردست اوست

که مه مغز بادش بتن در مه پوست

چوبشنيد آيين گشسب اين سخن

بياد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفت اخترشناسان شنيد

همی کرد برخويشتن ناپديد

که هوش تو بر دست همسايه ای

يکی دزد و بيکار و بيمايه ای

برآيد به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بريزدت خون

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

که اين را کجا خواستستم به راه

نبايست کردن ز زندان رها

که اين بتر از تخمه ی اژدها

همی گفت شاه اين سخن با رهی

رهی را نبد فر شاهنشهی

چوآيد بفرمای تا درزمان

ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خويش

چو شد خشک همسايه را خواند پيش

فراوانش بستود و بخشيد چيز

بسی برمنش آفرين کرد نيز

بدو گفت کين نامه اندر نهان

ببرزود نزديک شاه جهان

چوپاسخ کند زود نزد من آر

نگر تا نباشی بر شهريار

ازو بستد آن نامه مرد جوان

زرفتن پر انديشه بودش روان

همی گفت زندان و بندگران

کشيدم بدم ناچمان و چران

رهانيد يزدان ازان سختيم

ازان گرم و تيمار و بدبختيم

کنون باز گردم سوی طيسفون

بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامه ی پهلوان را بخواند

زکار جهان در شگفتی بماند

که اين مرد همسايه جانم بخواست

همی گفت کين مهتری را سزاست

به خون م کنون گر شتاب آمدش

مگر ياد زين بد بخواب آمدش

ببيند کنون رای خون ريختن

بياسايد از رنج و آويختن

پرانديشه دل زره بازگشت

چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزديک آن نامور شد ز راه

کسی را نديد اندران بارگاه

نشسته بخيمه درآيين گشسب

نه کهتر نه ياور نه شمشير واسب

دلش پرز انديشه شهريار

نگر تا چه پيش آردش روزگار

چو همسايه آمد بخيمه درون

بدانست کو دست يازد به خون

بشمشيرزد دست خونخوار مرد

جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنين داد پاسخ که گرخواستی

چه کردم که بدکردن آراستی

بزد گردن مهتر نامدار

سرآمد بدو بزم و هم کارزار

زخيمه بياورد بيرون سرش

که آگه نبد زان سخن لشکرش

مبادا که تنها بود نامجوی

بويژه که دارد سوی جنگ روی

چو از خون آن کشته بدنام شد

همی تاخت تا پيش بهرام شد

بدو گفت اينک سردشمنت

کجا بد سگاليده بد برتنت

که با لشکر آمد همی پيش تو

نبد آگه از رای کم بيش تو

بپرسيد بهرام کين مرد کيست

بدين سربگيتی که خواهد گريست

بدو گفت آيين گشسب سوار

که آمد به جنگ از در شهريار

بدو گفت بهرام کين پارسا

بدان رفته بود از در پادشا

که با شاه ما را دهد آشتی

بخواب اندرون سرش برداشتی

تو باد افره يابی اکنون زمن

که بر تو بگريند زار انجمن

بفرمود داری زدن بر درش

نظاره بران لشکر و کشورش

نگون بخت را زنده بردار کرد

دل مرد بدکار بيدار کرد

سواران که آيين گشسب سوار

بياورده بود از در شهريار

چوکار سپهبد بفرجام شد

زلشکر بسی پيش بهرام شد

بسی نيز نزديک خسرو شدند

بمردانگی در جهان نو شدند

چنان شد که از بی شبانی رمه

پراگنده گردد به روز دمه

چوآگاهی آمد بر شهريار

ز آيين گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی دربار دادن ببست

نديدش کسی نيز بامی بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

همی بود با ديدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندی ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه

يکی گفت بهرام شد جنگجوی

بتخت بزرگی نهادست روی

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همی سوی ايران گذارد سپاه

بماندند زان کار گردان شگفت

همی هرکسی رای ديگر گرفت

چو در طيسفون برشد اين گفتگوی

ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

سربندگان پرشد از درد و کين

گزيدند نفرينش بر آفرين

سپاه اندکی بد بدرگاه بر

جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببند وی و گستهم شد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند

يکی را بران کار بگماشتند

کزان آگهی بازجويد که چيست

ز جنگ آوران بر در شاه کيست

ز کار زمانه چو آگه شدند

ز فرمان بگشتند و بی ره شدند

شکستند زندان و برشد خروش

بران سان که هامون برآيد بجوش

بشهر اندرون هرک به دل شکری

بماندند بيچاره زان داوری

همی رفت گستهم و بندوی پيش

زره دار با لشکر و ساز خويش

يکايک ز ديده بشستند شرم

سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پيش سپاه آمدند

دلاور بدرگاه شاه آمدند

که گر گشت خواهيد با مايکی

مجوييد آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشتست از رای وراه

ازين پس مر اورا مخوانيد شاه

بباد افره او بيازيد دست

برو بر کنيد آب ايران کبست

شما را بويم اندرين پيشرو

نشانيم برگاه اوشاه نو

وگر هيچ پستی کنيد اندرين

شما را سپاريم ايران زمين

يکی گوشه ای بس کنيم ازجهان

بيک سو خراميم باهمرهان

بگفتار گستهم يکسر سپاه

گرفتند نفرين برام شاه

که هرگز مبادا چنين تاجور

کجا دست يازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشکرش

هم آنگه زدند آتش اندر درش

شدند اندرايوان شاهنشهی

به نزديک آن تخت بافرهی

چوتاج از سرشاه برداشتند

ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه

شد آنگاه آن شمع رخشان سياه

ورا همچنان زنده بگذاشتند

زگنج آنچ بد پاک برداشتند

چنينست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بينيم ازوگاه رنج

برايد بما بر سرای سپنج

اگر صد بود سال اگر صدهزار

گذشت آن سخن کيد اندر شمار

کسی کو خريدار نيکوشود

نگويد سخن تا بدی نشنود

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

شاهنامه » وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

چنين گويد از نامه ی باستان

ز گفتار آن دانشی راستان

که آگاهی آمد به آباد بوم

بنزد جهاندار کسری ز روم

که تو زنده بادی که قيصر بمرد

زمان و زمين ديگری را سپرد

پرانديشه شد جان کسری ز مرگ

شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

گزين کرد ز ايران فرستاده ای

جهانديده و راد آزاده ای

فرستاد نزديک فرزند اوی

برشاخ سبز برومند اوی

سخن گفت با او به چربی بسی

کزين بد رهايی نيابد کسی

يکی نامه بنوشت با سوگ و درد

پر از آب ديده دو رخساره زرد

که يزدان تو را زندگانی دهاد

همت خوبی و کامرانی دهاد

نزايد جز از مرگ را جانور

سرای سپنجست و ما بر گذر

اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ

رهايی نيابيم از چنگ مرگ

چه قيصر چه خاقان چو آيد زمان

بخاک اندر آيد سرش بی گمان

ز قيصر تو را مزد بسيار باد

مسيحا روان تو را يار باد

شنيدم که بر نامور تخت اوی

نشستی بياراستی بخت اوی

ز ما هرچ بايد ز نيرو بخواه

ز اسب و سليح و ز گنج و سپاه

فرستاده از پيش کسری برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

چو آمد بدرگه گشادند راه

فرستاده آمد بر تخت و گاه

چو قيصر نگه کرد وعنوان بديد

ز بيشی کسری دلش بردميد

جوان نيز بد مهتر نونشست

فرستاده را نيز نبسود دست

بپرسيد ناکام پرسيدنی

نگه کردنی سست و کژ ديدنی

يکی جای دورش فرود آوريد

بدان نامه پادشا ننگريد

يکی هفته هرکش که بد رای زن

به نزديک قيصر شدند انجمن

سرانجام گفتند ما کهتريم

ز فرمان شاه جهان نگذريم

سزا خود ز کسری چنين نامه بود

نه برکام بايست بدکامه بود

که امروز قيصر جوانست و نو

به گوهر بدين مرزها پيشرو

يک امسال با مرد برنا مکاو

به عنوان بيشی و با باژ و ساو

بهرپايمردی و خودکامه ای

نبشتند بر ناسزا نامه ای

بعنوان ز قيصر سرافراز روم

جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

فرستاده ی شاه ايران رسيد

بگويد ز بازار ما هرچ ديد

از اندوه و شادی سخن هرچ گفت

غم و شادمانی نبايد نهفت

بشد قيصر و تازه شد قيصری

که سر بر فرازد ز هرمهتری

ندارد ز شاهان کسی را بکس

چه کهتر بود شاه فريادرس

چو قرطاس رومی بياراستند

بدربر فرستاده را خواستند

چوبشنيد دانا که شد رای راست

بيامد بدر پاسخ نامه خواست

ورا ناسزا خلعتی ساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

بدو گفت قيصر نه من چاکرم

نه از چين و هيتاليان کمترم

ز مهتر سبک داشتن ناسزاست

وگر شاه تو بر جهان پادشاست

بزرگ آنک او را بسی دشمنست

مرا دشمن و دوست بردامنست

چه داری بزرگی تو از من دريغ

همی آفتاب اندر آری بميغ

نه از تابش او همی کم شود

وگر خون چکاند برونم شود

چو کار آيدم شهريارم تويی

همان از پدر يادگارم تويی

سخن هرچ ديدی بخوبی بگوی

وزين پاسخ نامه زشتی مجوی

تنش را بخلعت بياراستند

ز درباره ی مرزبان خواستند

فرستاده برگشت و آمد دمان

به منزل زمانی نجستی زمان

بيامد به نزديک کسری رسيد

بگفت آن کجا رفت و ديد و شنيد

ز گفتار او تنگدل گشت شاه

بدو گفت برخوردی از رنج راه

شنيدم که هرکو هوا پرورد

بفرجام کردار کيفر برد

گر از دوست دشمن نداند همی

چنين راز دل بر تو خواند همی

گماند که ما را همو دوست نيست

اگر چند او را پی و پوست نيست

کنون نيز يک تن ز رومی نژاد

نمانم که باشد ازان تخت شاد

همی سر فرازد که من قيصرم

گر از نامداران يکی مهترم

کنم زين سپس روم را نام شوم

برانگيزم آتش ز آباد بوم

به يزدان پاک و بخورشيد و ماه

به آذر گشسب و بتخت و کلاه

که کز هرچ در پادشاهی اوست

ز گنج کهن پرکند گاو پوست

نسايد سرتيغ ما رانيام

حلال جهان باد بر من حرام

بفرمود تا بر درش کرنای

دميدند با سنج و هندی درای

همه کوس بر کوهه ی ژنده پيل

ببستند و شد روی گيتی چونيل

سپاهی گذشت از مداين به دشت

که دريای سبز اندرو خيره گشت

ز ناليدن بوق و رنگ درفش

ز جوش سواران زرينه کفش

ستاره توگفتی به آب اندرست

سپهر روان هم بخواب اندرست

چوآگاهی آمد بقيصر ز شاه

که پرخشم ز ايوان بشد با سپاه

بيامد ز عموريه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب

سواران رومی چو سيصد هزار

حلب را گرفتند يکسر حصار

سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ

نبد جنگشانرا فراوان درنگ

بياراست بر هر دری منجنيق

ز گردان روم آنک بدجا ثليق

حصار سقيلان بپرداختند

کزان سو همی تاختن ساختند

حلب شد بکردار دريای خون

به زنهار شد لشکر باطرون

بدو هفته از روميان سی هزار

گرفتند و آمد بر شهريار

بی اندازه کشتند ز ايشان بتير

به رزم اندرون چند شد دستگير

به پيش سپه کنده ای ساختند

بشبگير آب اندر انداختند

بکنده ببستند برشاه راه

فروماند از جنگ شاه و سپاه

برآمد برين روزگاری دراز

بسيم و زر آمد سپه را نياز

سپهدار روزی دهان را بخواند

وزان جنگ چندی سخنها براند

که اين کار با رنج بسيار گشت

بب وبکنده نشايد گذشت

سپه را درم بايد و دستگاه

همان اسب وخفتان و رومی کلاه

سوی گنج رفتند روزی دهان

دبيران و گنجور شاه جهان

از اندازه لشکر شهريار

کم آمد درم تنگ سيصد هزار

بيامد برشاه موبد چوگرد

به گنج آنچ بود از درم ياد کرد

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

بدو گفت گر گنج شاهی تهی

چه بايد مرا تخت شاهنشهی

بروهم کنون ساروان را بخواه

هيونان بختی برافگن به راه

صد از گنج مازندران بارکن

وزو بيشتر بار دينار کن

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه با دانش و داد و مهر

سوی گنج ايران درازست راه

تهی دست و بيکار باشد سپاه

بدين شهرها گرد ماهرکسست

کسی کو درم بيش دارد بدست

ز بازارگان و ز دهقان درم

اگر وام خواهی نگردد دژم

بدين کار شد شاه همداستان

که دانای ايران بزد داستان

فرستاده ای جست بوزرجمهر

خردمند و شادان دل و خوب چهر

بدو گفت ز ايدر سه اسبه برو

گزين کن يکی نامبردار گو

ز بازارگان و ز دهقان شهر

کسی را کجا باشد از نام بهر

ز بهر سپه اين درم فام خواه

بزودی بفرمايد از گنج شاه

بيامد فرستاده ی خوش منش

جوان وخردمندی و نيکوکنش

پيمبر بانديشه باريک بود

بيامد بشهری که نزديک بود

درم خواست فام از پی شهريار

برو انجمن شد بسی مايه دار

يکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تيز بگشاد گوش

درم چند بايد بدو گفت مرد

دلاور شمار درم ياد کرد

چنين گفت کای پرخرد مايه دار

چهل من درم هرمنی صدهزار

بدو کفشگر گفت من اين دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

بياورد قپان و سنگ و درم

نبد هيچ دفتر به کار و قلم

چو بازارگان را درم سخته شد

فرستاده زان کار پردخته شد

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

به رنج ی بگويی به بوزرجمهر

که اندر زمانه مرا کودکيست

که بازار او بر دلم خوار نيست

بگويی مگر شهريار جهان

مرا شاد گرداند اندر نهان

که او را سپارد بفرهنگيان

که دارد سرمايه و هنگ آن

فرستاده گفت اين ندارم به رنج

که کوتاه کردی مرا راه گنج

بيامد بر مرد دانا به شب

وزان کفشگر نيز بگشاد لب

برشاه شد شاد بوزرجمهر

بران خواسته شاه بگشاد چهر

چنين گفتن زان پس که يزدان سپاس

مبادم مگر پاک و يزدان شناس

که در پادشاهی يکی موزه دوز

برين گونه شادست و گيتی فروز

که چندين درم ساخته باشدش

مبادا که بيداد بخراشدش

نگر تا چه دارد کنون آرزوی

بماناد بر ما همين راه و خوی

چو فامش بتوزی درم صدهزار

بده تا بماند ز ما يادگار

بدان زيردستان دلاور شدند

جهانجوی با تخت وافسر شدند

مبادا که بيدادگر شهريار

بود شاد برتخت و به روزگار

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه نيک اختر خوب چهر

يکی آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

فرستاده گويد که اين مرد گفت

که شاه جهان با خرد باد جفت

يکی پور دارم رسيده بجای

بفرهنگ جويد همی رهنمای

اگر شاه باشد بدين دستگير

که اين پاک فرزند گردد دبير

ز يزدان بخواهم همی جان شاه

که جاويد باد اين سزاوار گاه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا ديو چشم تو را تيره کرد

برو همچنان بازگردان شتر

مبادا کزو سيم خواهيم و در

چو بازارگان بچه گردد دبير

هنرمند و بادانش و يادگير

چو فرزند ما برنشيند بتخت

دبيری ببايدش پيروزبخت

هنر بايد از مرد موزه فروش

بدين کار ديگر تو با من مکوش

بدست خردمند و مرد نژاد

نماند بجز حسرت وسرد باد

شود پيش او خوار مردم شناس

چوپاسخ دهد زو پذيرد سپاس

بما بر پس از مرگ نفرين بود

چوآيين اين روزگار اين بود

نخواهيم روزی جز از گنج داد

درم زو مخواه و مکن هيچ ياد

هم اکنون شتر بازگردان به راه

درم خواه وز موزه دوزان مخواه

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه

خروش جرس خاست از بارگاه

طلايه پراگنده بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

ز ماهی چو بنمود خورشيد تاج

برافگند خلعت زمين را ز عاج

طلايه چو گشت از لب کنده باز

بيامد بر شاه گردن فراز

که پيغمبر قيصر آمد بشاه

پر از درد و پوزش کنان از گناه

فرستاده آمد همانگه دوان

نيايش کنان پيش نوشين روان

چو رومی سر تاج کسری بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به دل گفت کينت سزاوار گاه

بشاهی ومردی وچندين سپاه

وزان فيلسوفان رومی چهل

زبان برگشادند پر باد دل

ز دينار با هرکسی سی هزار

نثار آوريده بر شهريار

چو ديدند رنگ رخ شهريار

برفتند لرزان و پيچان چومار

شهنشاه چو ديد بنواختشان

بيين يکی جايگه ساختشان

چنين گفت گوينده پيشرو

که ای شاه قيصر جوانست و نو

پدر مرده و ناسپرده جهان

نداند همی آشکار و نهان

همه سر به سر باژدار توايم

پرستار و در زينهار توايم

تو را روم ايران و ايران چو روم

جدايی چرا بايد اين مرز و بوم

خرد در زمانه شهنشاه راست

وزو داشت قيصر همی پشت راست

چه خاقان چينی چه در هند شاه

يکايک پرستند اين تاج و گاه

اگر کودکی نارسيده بجای

سخن گفت بی دانش و رهنمای

ندارد شهنشاه ازو کين و درد

که شادست ازو گنبد لاژورد

همان باژ روم آنچ بود از نخست

سپاريم و عهدی بتازه درست

بخنديد نوشين روان زان سخن

که مرد فرستاده افگند بن

بدو گفت اگر نامور کودکست

خرد با سخن نزد او اندکست

چه قيصر چه آن بی خرد رهنمون

ز دانش روان را گرفته زبون

همه هوشمندان اسکندری

گرفتند پيروزی و برتری

کسی کو بگردد ز پيمان ما

بپيچيد دل از رای و فرمان ما

از آباد بومش بر آريم خاک

زگنج و ز لشکر نداريم باک

فرستادگان خاک دادند بوس

چنانچون بود مردم چابلوس

که ای شاه پيروز برترمنش

ز کار گذشته مکن سرزنش

همه سر به سر خاک رنج توايم

همه پاسبانان گنج توايم

چوخشنود گردد ز ما شهريار

نباشيم ناکام و بد روزگار

ز رنجی که ايدر شهنشاه برد

همه روميان آن ندارند خرد

ز دينار پرکرده ده چرم گاو

به گنج آوريم از درباژ وساو

بکمی وبيشيش فرمان رواست

پذيرد ز ما گرچه آن ناسزاست

چنين داد پاسخ که ازکار گنج

سزاوار دستور باشد به رنج

همه روميان پيش موبد شدند

خروشان و با اختر بد شدند

فراوان ز هر در سخن راندند

همه راز قيصر برو راندند

ز دينار گفتند وز گاو پوست

ز کاری که آرام روم اندروست

چنين گفت موبد اگر زر دهيد

ز ديبا چه مايه بران سرنهيد

بهنگام برگشتن شهريار

ز ديبای زربفت بايد هزار

که خلعت بود شاه را هر زمان

چه با کهتران و چه با مهتران

برين برنهادند و گشتند باز

همه پاک بردند پيشش نماز

ببد شاه چندی بران رزمگاه

چوآسوده شد شهريار و سپاه

ز لشکر يکی مرد بگزيد گرد

که داند شمار نبشت و سترد

سپاهی بدو داد تا باژ روم

ستاند سپارد به آباد بوم

وز آنجا بيامد سوی طيسفون

سپاهی پس پشت و پيش اندرون

همه يکسر آباد از سيم و زر

به زرين ستام و به زرين کمر

ز بس پرنيانی درفش سران

تو گفتی هوا شد همه پرنيان

در و دشت گفتی که زرين شدست

کمرها ز گوهر چو پروين شدست

چو نزديک شهر اندر آمد ز راه

پذيره شدندش فراوان سپاه

همه پيش کسری پياده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

هر آنکس که پيمود با شاه راه

پياده بشد تا در بارگاه

همه مهتران خواندند آفرين

بران شاه بيدار باداد ودين

چو تنگ اندر آمد به جای نشست

بهرمهتری شاه بنمود دست

سرآمد سخن گفتن موزه دوز

ز ماه محرم گذشته سه روز

جهانجوی دهقان آموزگار

چه گفت اندرين گردش روزگار

که روزی فرازست و روزی نشيب

گهی با خراميم و گه با نهيب

سرانجام بستر بود تيره خاک

يکی را فراز و يکی را مغاک

نشانی نداريم ازان رفته گان

که بيدار و شادند اگر خفته گان

بدان گيتی ار چندشان برگ نيست

همان به که آويزش مرگ نيست

اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج

يکی شد چو ياد آيد از روز رنج

چه آنکس که گويد خرامست وناز

چه گويد که دردست و رنج و نياز

کسی را نديدم بمرگ آرزوی

نه بی راه و از مردم نيکخوی

چه دينی چه اهريمن بت پرست

ز مرگند بر سر نهاده دو دست

چوسالت شد ای پير برشست و يک

می و جام وآرام شد بی نمک

نبندد دل اندر سپنجی سرای

خرد يافته مردم پاکرای

بگاه بسيجيدن مرگ می

چو پيراهن شعر باشد بدی

فسرده تن اندر ميان گناه

روان سوی فردوس گم کرده راه

ز ياران بسی ماند و چندی گذشت

تو با جام همراه مانده به دشت

زمان خواهم ازکرد گار زمان

که چندی بماند دلم شادمان

که اين داستانها و چندين سخن

گذشته برو سال و گشته کهن

ز هنگام کی شاه تا يزدگرد

ز لفظ من آمد پراگنده گرد

بپيوندم و باغ بی خو کنم

سخنهای شاهنشهان نو کنم

هماناکه دل را ندارم به رنج

اگر بگذرم زين سرای سپنج

چه گويد کنون مرد روشن روان

ز رای جهاندار نوشين روان

چوسال اندر آمد بهفتاد و چار

پرانديشه ی مرگ شد شهريار

جهان راهمی کدخدايی بجست

که پيراهن داد پوشد نخست

دگر کو بدرويش بر مهربان

بود راد و بی رنج روشن روان

پسر بد مر او را گرانمايه شش

همه راد وبينادل وشاه فش

بمردی و فرهنگ و پرهيز و رای

جوانان با دانش و دلگشای

از ايشان خردمند و مهتر بسال

گرانمايه هرمزد بد بی همال

سر افراز و بادانش و خوب چهر

بر آزادگان بر بگسترده مهر

بفرمود کسری به کارآگهان

که جويند راز وی اندر نهان

نگه داشتندی به روز و به شب

اگر داستان را گشادی دو لب

ز کاری که کردی بدی با بهی

رسيدی بشاه جهان آگهی

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رازی همی داشتم در نهفت

ز هفتاد چون ساليان درگذشت

سر و موی مشکين چو کافور گشت

چومن بگذرم زين سپنجی سرای

جهان راببايد يکی کدخدای

که بخشايش آرد به درويش بر

به بيگانه و مردم خويش بر

ببخشد بپرهيزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

سپاسم ز يزدان که فرزند هست

خردمند و دانا و ايزد پرست

وز ايشان بهرمزد يازان ترم

برای و بهوشش فرازان ترم

ز بخشايش و بخشش و راستی

نبينم همی در دلش کاستی

کنون موبدان و ردان را بخواه

کسی کو کند سوی دانش نگاه

بخوانيدش و آزمايش کنيد

هنر بر هنر بر فزايش کنيد

شدند اندران موبدان انجمن

زهر در پژوهنده و رای زن

جهانجوی هرمزد را خواندند

بر نامدارنش بنشاندند

نخستين سخن گفت بوزرجمهر

که ای شاه نيک اختر خوب چهر

چه دانی کزو جان پاک و خرد

شود روشن وکالبد برخورد

چنين داد پاسخ که دانش به است

که داننده برمهتران بر مه است

بدانش بود مرد را ايمنی

ببندد ز بد دست اهريمنی

دگر بردباری و بخشايشست

که تن را بدو نام و آرايشست

بپرسيد کز نيکوی سودمند

بگو ازچه گردد چو گردد بلند

چنين داد پاسخ که آنک از نخست

بنيک و بد آزرم هرکس بجست

بکوشيد تا بردل هرکسی

ازو رنج بردن نباشد بسی

چنين داد پاسخ که هرکس که داد

بداد از تن خود همو بود شاد

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

بدان پاکدل مهتر خوب چهر

بدو گفت کز گفتنی هرچ هست

بگويم تو بشمر يکايک بدست

سراسر همه پرسشم يادگير

به پاسخ همه داد بنياد گير

سخن را مگردان پس و پيش هيچ

جوانمردی وداد دادن بسيچ

اگر يادگيری چنين بی گمان

گشادست برتو در آسمان

که چندين به گفتار بشتافتم

ز پرسنده پاسخ فزون يافتم

جهاندار آموزگار تو باد

خرد جوشن و بخت يار تو باد

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

توپاسخ گزار آنچ آيدت ياد

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

کدامست شايسته و بی گزند

ببخشايش دل سزاوار کيست

که بر درد او بر ببايد گريست

ز کردار نيکی پشيمان کراست

که دل بر پشيمانی او گواست

سزاکيست کو را نکوهش کنيم

ز کردار او چون پژوهش کنيم

ز گيتی کجا بهتر آيد گريز

که خيزد از آرام او رستخيز

بدين روزگار از چه باشيم شاد

گذشته چه بهتر که گيريم ياد

زمانه که او را ببايد ستود

کدامست وما از چه داريم سود

گرانمايه تر کيست از دوستان

کز آواز او دل شود بوستان

کرا بيشتر دوست اندر جهان

که يابد بدو آشکار ونهان

همان نيز دشمن کرا بيشتر

که باشد برو بر بداندي شتر

سزاوار آرام بودن کجاست

که دارد جهاندار ازو پشت راست

ز گيتی زيانکارتر کارچيست

که بر کرده خود ببايد گريست

ز چيزی که مردم همی پرورد

چه چيزيست کان زودتر بگذرد

ستمکاره کش نزد اوشرم نيست

کدامست کش مهر وآزرم نيست

تباهی بگيتی ز گفتار کيست

دل دوستانرا پر آزار کيست

چه چيزيست کان ننگ پيش آورد

همان بد ز گفتار خويش آورد

بيک روز تا شب برآمد ز کوه

ز گفتار دانا نيامد ستوه

چو هنگام شمع آمد از تيرگی

سرمهتران تيره از خيرگی

ز گفتار ايشان غمی گشت شاه

همی کرد خامش بپاسخ نگاه

گرانمايه هرمزد برپای خاست

يکی آفرين کرد بر شاه راست

که از شاه گيتی مبادا تهی

همی باد بر تخت شاهنشهی

مبادا که بی تو ببينيم تاج

گر آيين شاهی وگر تخت عاج

به پوزش جهان پيش تو خاک باد

گزند تو را چرخ ترياک باد

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بدين آرزو رای فرخ نهم

ز فرزند پرسيد دانا سخن

وزو بايدم پاسخ افگند بن

به فرزند باشد پدر شاددل

ز غمها بدو دارد آزاد دل

اگر مهربان باشد او بر پدر

به نيکی گراينده و دادگر

دگر آنک بر جای بخشايست

برو چشم را جای پالايشست

بزرگی که بختش پراگنده گشت

به پيش يکی ناسزا بنده گشت

ز کار وی ار خون خروشی رواست

که ناپارسايی برو پادشاست

دگر هر که با مردم ناسپاس

کند نيکويی ماند اندر هراس

هران کس که نيکی فرامش کند

خرد رابکوشد که بيهش کند

دگر گفت ازآرام راه گريز

گرفتن کجا خوبتر از ستيز

به شهری که بيداد شد پادشا

ندارد خردمند بودن روا

ز بيدادگر شاه بايد گريز

کزن خيزد اندر جهان رستخيز

چه گويد که دانی که شادی بدوست

برادر بود با دلارام دوست

دگر آنک پرسد ز کار زمان

زمانی کزو گم شود بدگمان

روا باشد ار چند بستايدش

هم اندر ستايش بيفزايدش

دگر آنک پرسيد ازمرد دوست

ز هر دوستی يارمندی نکوست

توانگر بود چادر او بپوش

چو درويش باشد تو با او بکوش

کسی کو فروتن تر و رادتر

دل دوستانش بدو شادتر

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

کزو دل هميشه بدرد و بلاست

چوگستاخ باشد زبانش ببد

ز گفتار او دشمن آيد سزد

دگر آنک پرسيد دشوار چيست

بی آزار را دل پر آواز کيست

چو بد بود وبد ساز با وی نشست

يکی زندگانی بود چون کبست

دگر آنک گويد گوا کيست راست

که جان وخرد برگوا برگواست

به از آزمايش نديدم گوا

گوای سخنگوی و فرمانروا

زيانکارتر کار گفتی که چيست

که فرجام ازان بد ببايد گريست

چوچيره شود بر دلت بر هوا

هوا بگذرد همچو باد هوا

پشيمانی آرد بفرجام سود

گل آرزو را نشايد بسود

دگر آنک گويد که گردان ترست

که چون پای جويی بدستت سرست

چنين دوستی مرد نادان بود

سرشتش بدو رای گردان بود

دگر آنک گويد ستمکاره کيست

بريده دل ازشرم و بيچاره کيست

چوکژی کند مرد بيچاره خوان

چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان

هرآنکس که او پيشه گيرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش بی فروغ

تباهی که گفتی ز گفتار کيست

پرآزارتر درد آزار کيست

سخن چين و دو رومی و بيکار مرد

دل هوشياران کند پر ز درد

بپرسيد دانا که عيب از چه بيش

که باشد پشيمان ز گفتار خويش

هرآنکس که راند سخن بر گزاف

بود بر سر انجمن مرد لاف

بگاهی که تنها بود در نهفت

پشيمان شود زان سخنها که گفت

هم اندر زمان چون گشايد سخن

به پيش آرد آن لافهای کهن

خردمند و گر مردم بی هنر

کس از آفرنيش نيابد گذر

چنين بود تا بود دوران دهر

يکی زهر يابد يکی پای زهر

همه پرسش اين بود و پاسخ همين

که برشاه باد از جهان آفرين

زبانها بفرمانش گوينده باد

دل راد او شاد و جوينده باد

شهنشاه کسری ازو خيره ماند

بسی آفرين کيانی بخواند

ز گفتار او انجمن شاد شد

دل شهريار از غم آزاد شد

نبشتند عهدی بفرمان شاه

که هرمزد را داد تخت و کلاه

چوقرطاس رومی شد از باد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

به موبد سپردند پيش ردان

بزرگان و بيدار دل بخردان

جهان را نمايش چو کردار نيست

نهانش جز از رنج وتيمار نيست

اگر تاج داری اگر گرم و رنج

همان بگذری زين سرای سپنج

بپيوستم اين عهد نوشين روان

به پيروزی شهريار جوان

يکی نامه ی شهرياران بخوان

نگر تاکه باشد چو نوشين روان

برای و بداد و ببزم و به جنگ

چو روزش سرآمد نبودش درنگ

توای پير فرتوت بی توبه مرد

خرد گير وز بزم و شادی بگرد

جهان تازه شد چون قدح يافتی

روانرا ز توبه تو برتافتی

چه گفت آن سراينده سالخورد

چو اندرز نوشين روان ياد کرد

سخنهای هرمزد چون شد ببن

يکی نو پی افگند موبد سخن

هم آواز شد رايزن با دبير

نبشتند پس نامه ای بر حرير

دلارای عهدی ز نوشين روان

به هرمزد ناسالخورده جوان

سرنامه از دادگر کرد ياد

دگر گفت کين پند پور قباد

بدان ای پسر کين جهان بی وفاست

پر از رنج و تيمار و درد و بلاست

هرآنگه که باشی بدو شادتر

ز رنج زمانه دل آزادتر

همه شادمانی بمانی به جای

ببايد شدن زين سپنجی سرای

چو انديشه رفتن آمد فراز

برخشنده روز و شب ديرياز

بجستيم تاج کيی را سری

که بر هر سری باشد او افسری

خردمند شش بود ما را پسر

دل فروز و بخشنده و دادگر

تو را برگزيدم که مهتر بدی

خردمند و زيبای افسر بدی

بهشتاد بر بود پای قباد

که در پادشاهی مرا کرد ياد

کنون من رسيدم به هفتاد و چار

تو راکردم اندر جهان شهريار

جز آرام وخوبی نجستم برين

که باشد روان مرا آفرين

اميدم چنانست کز کردگار

نباشی جز از شاد و به روزگار

گر ايمن کنی مردمان را بداد

خود ايمن بخسبی و از داد شاد

به پاداش نيکی بيابی بهشت

بزرگ آنک او تخم نيکی بکشت

نگر تا نباشی به جز بردبار

که تندی نه خوب آيد از شهريار

جهاندار وبيدار و فرهنگ جوی

بماند همه ساله با آبروی

بگرد دروغ ايچ گونه مگرد

چوگردی شود بخت را روی زرد

دل ومغز را دور دار از شتاب

خرد را شتاب اندرآرد به خواب

به نيکی گرای و به نيکی بکوش

بهرنيک و بد پند دانا نيوش

نبايد که گردد بگرد تو بد

کزان بد تو را بی گمان بد رسد

همه پاک پوش و همه پاک خور

همه پندها يادگير از پدر

ز يزدان گشای و به يزدان گرای

چو خواهی که باشد تو را رهنمای

جهان را چو آباد داری بداد

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

چو نيکی نمايند پاداش کن

ممان تا شود رنج نيکی کهن

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

بهرکار با مرد دانا سگال

به رنج تن از پادشاهی منال

چويابد خردمند نزد تو راه

بماند بتو تاج و تخت و کلاه

هرآنکس که باشد تو را زيردست

مفرمای در بی نوايی نشست

بزرگان وآزادگان را بشهر

ز داد تو بايد که يابند بهر

ز نيکی فرومايه را دور دار

به بيدادگر مرد مگذار کار

همه گوش ودل سوی درويش دار

همه کار او چون غم خويش دار

ور ای دونک دشمن شود دوستدار

تو در بوستان تخم نيکی بکار

چو از خويشتن نامور داد داد

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانيان گنج بسته مدار

ببخشای بر مرد پرهيزکار

که گر پند ما را شوی کاربند

هميشه بماند کلاهت بلند

که نيکی دهش نيک خواه تو باد

همه نيکی اندر پناه تو باد

مبادت فراموش گفتار من

اگر دور مانی ز ديدار من

سرت سبز باد و دلت شادمان

تنت پاک و دور از بد بدگمان

هميشه خرد پاسبان تو باد

همه نيکی اندر گمان تو باد

چو من بگذرم زين جهان فراخ

برآورد بايد يکی خوب کاخ

بجای کزو دور باشد گذر

نپرد بدو کرکس تيزپر

دری دور برچرخ ايوان بلند

ببالا برآورده چون ده کمند

نبشته برو بارگاه مرا

بزرگی و گنج و سپاه مرا

فراوان ز هر گونه افگندنی

هم از رنگ و بوی و پراگندنی

بکافور تن را توانگر کنيد

زمشک از بر ترگم افسر کنيد

ز ديبای زربفت پرمايه پنج

بياريد ناکار ديده ز گنج

بپوشيد برما به رسم کيان

بر آيين نيکان ما در ميان

بسازيد هم زين نشان تخت عاج

بر آويخته ازبر عاج تاج

همان هرچه زرين به پيش اندرست

اگر طاس و جامست اگر گوهرست

گلاب و می و زعفران جام بيست

ز مشک و ز کافور و عنبر دويست

نهاده ز دست چپ و دست راست

ز فرمان فزونی نبايد نه کاست

ز خون کرد بايد تهيگاه خشک

بدو اندر افگنده کافور و مشک

ازان پس برآريد درگاه را

نبايد که بيند کسی شاه را

چو زين گونه بد کار آن بارگاه

نيابد بر ما کسی نيز راه

ز فرزند وز دوده ی ارجمند

کسی کش ز مرگ من آيد گزند

بياسايد از بزم و شادی دو ماه

که اين باشد آيين پس از مرگ شاه

سزد گر هرآنکو بود پارسا

بگريد برين نامور پادشا

ز فرمان هرمزد برمگذريد

دم خويش بی رای او مشمريد

فراوان بران نامه هرکس گريست

پس از عهد يک سال ديگر بزيست

برفت و بماند اين سخن يادگار

تو اين يادگارش بزنهار دار

کنون زين سپس تاج هرمزد شاه

بيارايم و برنشانم بگاه

سخن پرسیدن موبد ازکسری

شاهنامه » سخن پرسیدن موبد ازکسری

سخن پرسیدن موبد ازکسری

يکی پير بد پهلوانی سخن

به گفتار و کردار گشته کهن

چنين گويد از دفتر پهلوان

که پرسيد موبد ز نوشين روان

که آن چيست کز کردگار جهان

بخواهد پرستنده اندر نهان

بدان آرزو نيز پاسخ دهد

بدان پاسخش بخت فرخ نهد

يکی دست برداشته به آسمان

همی خواهد از کردگار جهان

نيابد بخواهش همه آرزو

دوچشمش پر از آب و پر چينش رو

به موبد چنين گفت پيروز شاه

که خواهش ز يزدان به اندازه خواه

کزان آرزو دل پراز خون شود

که خواهد که زاندازه بيرون شود

بپرسيد نيکی کرا درخورست

بنام بزرگی که زيباترست

چنين داد پاسخ که هرکس که گنج

بيابد پراگنده نابرده رنج

نبخشد نباشد سزاوار تخت

زمان تا زمان تيره گرددش بخت

ز هستی وبخشش بود مرد مه

تو ار گنج داری نبخشی نه به

بگفت ش خرد راکه بنياد چيست

بشاخ و ببرگ خرد شاد کيست

چنين داد پاسخ که داناست شاد

دگر آنک شرمش بود با نژاد

برسيد دانش کرا سودمند

کدامست بی دانش و بی گزند

چنين داد پاسخ که هر کو خرد

بپرورد جان را همی پرورد

ز بيشی خرد را بود سودمند

همان بی خرد باشد اندر گزند

بگفت ش که دانش به از فر شاه

که فرر و بزرگيست زيبای گاه

چنين داد پاسخ که دانا بفر

بگيرد جهان سر به سر زير پر

خرد بايد و نام و فرو نژاد

بدين چار گيرد سپهر از تو ياد

چنين گفت زان پس که زيبای تخت

کدامست وز کيست ناشاد بخت

چنين داد پاسخ که ياری نخست

ببايد ز شاه جهاندار جست

دگر بخشش و دانش و رسم گاه

دلش پر ز بخشايش دادخواه

ششم نيز کانرا دهد مهتری

که باشد سزوار بر بهتری

به هفتم که از نيک و بد درجهان

سخنها بروبر نماند نهان

چوفر و خرد دارد و دين و بخت

سزوار تاجست و زيبای تخت

بهشتم که دشمن بداند ز دوست

بی آزاری از شهرياران نکوست

نماند پس ازمرگ او نام زشت

بيابد به فرجام خرم بهشت

بپرسيدش از داد و خردک منش

ز نيکی وز مردم بدکنش

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند بدگوهر و دير ساز

هرآنکس که بيشی کند آرزوی

بدو ديو او باز گردد بخوی

وگر سفلگی برگزيد او ز رنج

گزيند برين خاک آگنده گنج

چو بيچاره ديوی بود ديرساز

که هر دو بيک خو گرايند باز

بپرسيد و گفتا که چندست و چيست

که بهری برو هم ببايد گريست

دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام

ازان مستمنديم و زين شادکام

چنين داد پاسخ که دانا سخن

ببخشيد وانديشه افگند بن

نخستين سخن گفتن سودمند

خوش آواز خواند ورا بی گزند

دگر آنک پيمان سخن خواستن

سخنگوی و بينا دل آراستن

که چندان سرايد که آيد به کار

وزو ماند اندر جهان يادگار

سه ديگر سخنگوی هنگام جوی

بماند همه ساله بر آب روی

چهارم که دانا دلارای خواند

سراينده را مرد بارای خواند

که پيوسته گويد سراسر سخن

اگر نو بود داستان گر کهن

به پنجم که باشد سخنگوی گرم

بشيرين سخن هم به آواز نرم

سخن چون يک اندر دگر بافتی

ازو بی گمان کام دل يافتی

بپرسيد چندی که آموختی

روان را به دانش بيفروختی

چنين گفت کز هرک آموختم

همه فام جان وخرد توختم

همی پرسم از ناسزايان سخن

چه گويی که دانش کی آيد ببن

بدانش نگر دور باش از گناه

که دانش گرامی تر از تاج و گاه

بپرسيد کس را از آموختن

ستايش نديدم و افروختن

که نيزش ز دانا ببايد شنيد

نگويم کسی کو بجايی رسيد

چنين داد پاسخ که از گنج سير

که آيد مگر خاکش آرد بزير

در دانش از گنج نامی ترست

همان نزد دانا گرامی ترست

سخن ماند از ما همی يادگار

تو با گنج دانش برابر مدار

بپرسيد دانا شود مرد پير

گر آموزشی باشد و يادگير

چنين داد پاسخ که دانای پير

ز دانش جوانی بود ناگزير

بر ابله جوانی گزينی رواست

که بی گور اوخاک او بی نواست

بپرسيد کز تخت شاهنشهان

بکردی همه شهريار جهان

کنون نامشان بيش ياد آوريم

بياد از جگر سرد باد آوريم

چنين داد پاسخ که در دل نبود

که آن رسم را خود نبايد ستود

بشمشير و داد اين جهان داشتن

چنين رفتن و خوار بگذاشتن

بپرسيد با هر کسی پيش ازين

سخن راندی نامور بيش ازين

سبک دارد اکنون نگويد سخن

نه از نو نه از روزگار کهن

چنين داد پاسخ که گفتاربس

بکردار جويم همه دسترس

بپرسيد هنگام شاهان نماز

نبودی چنين پيش ايشان دراز

شما را ستايش فزونست ازان

خروش و نيايش فزونست ازان

چنين داد پاسخ که يزدان پاک

پرستنده را سر برآرد ز خاک

فلک را گزارنده او کند

جهان راهمه بنده ی او کند

گر اين بنده آن را نداند بها

مبادا ز درد و ز سختی رها

بپرسيد تا توشدی شهريار

سپاست فزون چيست از کردگار

کزان مر تو را دانش افزون شدست

دل بدسگالان پر از خون شدست

چنين داد پاسخ که از کردگار

سپاس آنک گشتيم به روزگار

کسی پيش من برفزونی نجست

وز آواز من دست بد را بشست

زبون بود بدخواه در جنگ من

چو گوپال من ديد و اورنگ من

بپرسيد درجنگ خاور بدی

چنان تيز چنگ و دلاور بدی

چو با باختر ساختی ساز جنگ

شکيبايی آراستی با درنگ

چنين داد پاسخ که مرد جوان

نينديشد از رنج و درد روان

هرآنگه که سال اندر آيد بشست

به پيش مدارا ببايد نشست

سپاس از جهاندار پروردگار

کزويست نيک وبد روزگار

که روز جوانی هنر داشتيم

بد و نيک را خوار نگذاشتيم

کنون روز پيروی بدانندگی

برای و به گنج وفشانندگی

جهان زير آيين و فرهنگ ماست

سپهر روان جوشن جنگ ماست

بدو گفت شاهان پيشين دراز

سخن خواستند آشکارا و راز

شما را سخن کمتر و داد بيش

فزون داری از نامداران پيش

چنين داد پاسخ که هرشهريار

که باشد ورا يار پروردگار

ندارد تن خويش با رنج و درد

جهان را نگهبان هرآنکس که کرد

بپرسيد شادان دل شهريار

پر انديشه بينم بدين روزگار

چنين داد پاسخ که بيم گزند

ندارد به دل مردم هوشمند

بدو گفت شاهان پيشين ز بزم

نبردند جان را باندازه رزم

چنين داد پاسخ که ايشان ز جام

نکردند هرگز به دل ياد نام

مرا نام بر جام چيره شدست

روانم زمانرا پذيره شدست

بپرسيد هرکس که شاهان بدند

تن خويشتن را نگهبان بدند

بدارو و درمان و کار پزشک

بدان تا نپالود بايد سرشک

چنين داد پاسخ که تن بی زمان

که پيش آيد از گردش آسمان

بجايست دارو نيايد به کار

نگه داردش گردش روزگار

چو هنگامه رفتن آمد فراز

زمانه نگردد بپرهيز باز

بپرسيد چندان ستايش کنند

جهان آفرين را نيايش کنند

زمانی نباشد بدان شادمان

بانديشه دارد هميشه روان

چنين داد پاسخ که انديشه نيست

دل شاه با چرخ گردان يکيست

بترسم که هرکو ستايش کند

مگر بيم ما را نيايش کند

ستايش نشايد فزون زآنک هست

نجوييم راز دل زيردست

بدو گفت شادی ز فرزند چيست

همان آرزوها ز پيوند چيست

چنين داد پاسخ که هرکو جهان

بفرزند ماند نگردد نهان

چوفرزند باشد بيابد مزه

ز بهر مزه دور گردد بزه

وگر بگذرد کم بود درد اوی

که فرزند بيند رخ زرد اوی

بپرسد که گيتی تن آسان کراست

ز کردار نيکو پشيمان چراست

چنين داد پاسخ که يزدان پرست

بگيرد عنان زمانه بدست

فزونی نجويد تن آسان شود

چو بيشی سگالد هراسان شود

دگر آنک گفتی ز کردار نيک

نهان دل وجان ببازار نيک

ز گيتی زبونتر مر آن را شناس

که نيکی سگاليد با ناسپاس

بپرسيد کان کس که بد کرد و مرد

ز ديوان جهان نام او را سترد

هران کس که نيکی کند بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چه بايد همی نيکويی را ستود

چومرگ آمد و نيک و بد را درود

چنين داد پاسخ که کردار نيک

بيابد بهر جای بازار نيک

نمرد آنک او نيک کردار مرد

بياسود و جان را به يزدان سپرد

وزان کس که ماند همی نام بد

از آغاز بد بود و فرجام بد

نياسود هرکس کزو باز ماند

وزو در زمانه بد آواز ماند

بپرسد چه کارست برتر ز مرگ

اگر باشد اين را چه سازيم برگ

چنين داد پاسخ کزين تيره خاک

اگر بگذری يافتی جان پاک

هرآنکس که در بيم و اندوه زيست

بران زندگی زار بايد گريست

بپرسد کزين دو گرانتر کدام

کزوييم پر درد و ناشادکام

چنين داد پاسخ که هم سنگ کوه

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

چه بيمست اگر بيم اندوه نيست

بگيتی جز اندوه نستوه نيست

بپرسيد کزما که با گنج تر

چنين گفت کام کس که بی رنجتر

بپرسيد کهو کدامست زشت

که از ارج دورست و دور از بهشت

چنين داد پاسخ که زنرا که شرم

نباشد بگيتی نه آواز نرم

ز مردان بتر آنک نادان بود

همه زندگانی به زندان بود

بگرود به يزدان وتن پرگناه

بدی بر دل خويش کرده سياه

بپرسيد مردم کدامست راست

که جان وخرد بر دل او گواست

چنين گفت کانکو بسود و زيان

نگويد نبندد بدی را ميان

بپرسيد کزو خو چه نيکوترست

که آن بر سر مردمان افسرست

چنين داد پاسخ که چون بردبار

بود مرد نايدش افسون به کار

نه آن کز پی سودمندی کند

وگر نيز رای بلندی کند

چو رادی که پاداش رادی نجست

ببخشيد وتاريکی از دل بشست

سه ديگر چو کوشايی ايزدی

که از جان پاک آيد و بخردی

بپرسيد در دل هراس از چه بيش

بدو گفت کز رنج و کردار خويش

بپرسيد بخشش کدامست به

که بخشنده گردد سرافراز و مه

چنين داد پاسخ کز ارزانيان

مداريد باز ايچ سود و زيان

بپرسيد موبد ز کار جهان

سخن برگشاد آشکار و نهان

که آيين کژ بينم و نا پسند

دگر گردش کارناسودمند

چنين داد پاسخ که زين چرخ پير

اگر هست بادانش و يادگير

بزرگست و داننده و برترست

که بر داوران جهان داورست

بد آيين مشو دور باش از پسند

مبين ايچ ازو سود و ناسودمند

بد و نيک از او دان کش انباز نيست

به کاريش فرجام وآغاز نيست

چوگويد بباش آنچ گويد بدست

همو بود تا بود و تا هست هست

بپرسيد کز درد بر کيست رنج

که تن چون سرايست و جان را سپنج

چنين داد پاسخ که اين پوده پوست

بود رنجه چندانک مغز اندروست

چوپالود زو جان ندارد خرد

که برخاک باشد چو جان بگذرد

بپرسيد موبد ز پرهيز و گفت

که آز و نياز از که بايد نهفت

چنين داد پاسخ که آز و نياز

سزد گر ندارد خردمند باز

تو از آز باشی هميشه به رنج

که همواره سيری نيابی ز گنج

بپرسيد کز شهرياران که بيش

بهوش و به آيين و با رای و کيش

چنين داد پاسخ که آن پادشا

که باشد پرستنده و پارسا

ز دادار دارنده دارد سپاس

نباشد کس از رنج او در هراس

پراميد دارد دل نيک مرد

دل بدکمنش را پراز بيم و درد

سپه را بيارايد از گنج خويش

سوی بدسگال افگند رنج خويش

سخن پرسد از بخردان جهان

بد و نيک دارد ز دشمن نهان

بپرسيد کار پرستش بچيست

به نيکی يزدان گراينده کيست

چنين داد پاسخ که تاريک خوی

روان اندر آرد بباريک موی

نخست آنک داند که هست و يکيست

تر ازين نشان رهنمای اندکيست

ازو دارد از کار نيکی سپاس

بدو باشد ايمن و زو در هراس

هراس تو آنگه که جويی گزند

وزو ايمنی چون بود سودمند

وگر نيک دل باشی و راه جوی

بود نزد هر کس تو را آبروی

وگر بدکنش باشی و بد تنه

به دوزخ فرستاده باشی بنه

مباش ايچ گستاخ با اين جهان

که او راز خويش از تو دارد نهان

گراينده باشی بکردار دين

بداری بدين روزگار گزين

خرد را کنی با دل آموزگار

بکوشی که نفريبدت روزگار

همان نيز ياد گنهکار مرد

نباشی به بازار ننگ و نبرد

غم آن جهان از پی اين جهان

نبايد که داری به دل در نهان

نشستنت همواره با بخردان

گراينده رامش جاودان

گراينده بادی به فرهنگ و رای

به يزدان خرد بايدت رهنمای

از اندازه بر نگذرانی سخن

که تو نو به کاری گيتی کهن

نگرداندت رامش و رود مست

نباشدت با مردم بد نشست

بپيچی دل از هرچ نابودنيست

به بخشای آن را که بخشودنيست

نداری دريغ آنچه داری ز دوست

اکر ديده خواهد اگر مغز و پوست

اگر دوست با دوست گيرد شمار

نبايد که باشد ميانجی به کار

چو با مرد بدخواه باشد نشست

چنان کن که نگشايد او بر تو دست

چو جويد کسی راه بايستگی

هنر بايد و شرم و شايستگی

نبايد زبان از هنر چيره تر

دروغ از هنر نشمرد دادگر

نداند کسی را بزرگی بچيز

نه خواری بناچيز دارد بنيز

اگر بدگمانی گشايد زبان

توتندی مکن هيچ با بدگمان

ازان پس چو سستی گمانی برد

وز اندازه گفتار او بگذرد

تو پاسخ مر او را باندازه گوی

سخنهای چرب آور و تازه گوی

به آزرم اگر بفگنی سوی خويش

پشيمانی آيد به فرجام پيش

چو بيکار باشی مشو رامشی

نه کارست بيکاری ار باهشی

ز هرکار کردن تو را ننگ نيست

اگر چند با بوی و با رنگ نيست

به نيکی بهر کار کوشا بود

هميشه بدانش نيوشا بود

به کاری نيازد که فرجام اوی

پشيمانی و تندی آرد بروی

ببخشايد از درد بر مستمند

نيارد دلش سوی درد و گزند

خردمند کو دل کند بردبار

نباشد به چشم جهاندار خوار

بداند که چندست با او هنر

باندازه يابد ز هر کاربر

گر افزون ازان دوست بستايدش

بلندی و کژی بيفزايدش

همان مرد ايزد ندارد به رنج

وگر چند گردد پراگنده گنج

پرستش کند پيشه و راستی

بپيچد ز بی راهی و کاستی

برين برگ واين شاخها آخت دست

هنرمند دينی و يزدان پرست

همانست رای و همينست راه

به يزدان گرای و به يزدان پناه

اگر دادگر باشدی شهريار

ازو ماند اندر جهان يادگار

چنان هم که از داد نوشين روان

کجا خاک شد نام ماندش جوان

نامه کسری به هرمزد

شاهنامه » نامه کسری به هرمزد

نامه کسری به هرمزد

شنيدم کجا کسری شهريار

به هرمز يکی نامه کرد استوار

ز شاه جهاندار خورشيد دهر

مهست و سرافراز و گيرنده شهر

جهاندار بيدار و نيکو کنش

فشاننده گنج بی سرزنش

فزاينده نام و تخت قباد

گراينه تاج و شمشير و داد

که با فر و برزست و فرهنگ و نام

ز تاج بزرگی رسيده بکام

سوی پاک هرمزد فرزند ما

پذيرفته از دل همی پند ما

ز يزدان بدی شاد و پيروز بخت

هميشه جهاندار با تاج و تخت

به ماه خجسته به خرداد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

نهاديم برسر تو را تاج زر

چنان هم که ما يافتيم از پدر

همان آفرين نيز کرديم ياد

که برتاج ماکرد فرخ قباد

تو بيدارباش و جهاندار باش

خردمند و راد و بی آزار باش

بدانش فزای و به يزدان گرای

که اويست جان تو را رهنمای

بپرسيدم از مرد نيکوسخن

کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به يزدان که نزديکتر

کرا نزد او راه باريکتر

چنين داد پاسخ که دانش گزين

چوخواهی ز پروردگار آفرين

که نادان فزونی ندارد ز خاک

بدانش بسنده کند جان پاک

بدانش بود شاه زيبای تخت

که داننده بادی و پيروزبخت

مبادا که گردی تو پيمان شکن

که خاکست پيمان شکن را کفن

ببادا فره بيگناهان مکوش

به گفتار بدگوی مسپارگوش

بهر کار فرمان مکن جز بداد

که از داد باشد روان تو شاد

زبان را مگردان بگرد دروغ

چوخواهی که تخت تو گيرد فروغ

وگر زيردستی بود گنج دار

تو او را ازان گنج بی رنج دار

که چيز کسان دشمن گنج تست

بدان گنج شو شاد کز رنج تست

وگر زيردستی شود مايه دار

همان شهريارش بود سايه دار

همی در پناه تو بايد نشست

اگر زيردستست اگر در پرست

چو نيکی کند با تو پاداش کن

ابا دشمن دوست پرخاش کن

وگر گردی اندر جهان ارجمند

ز درد تن انديش و درد گزند

سرای سپنجست هرچون که هست

بدو اندر ايمن نشايد نشستت

هنر جوی با دين و دانش گزين

چوخواهی که يابی ز بخت آفرين

گرامی کن او را که درپيش تو

سپر کرده جان بر بدانديش تو

بدانش دو دست ستيزه ببند

چو خواهی که از بد نيابی گزند

چو بر سر نهی تاج شاهنشهی

ره برتری بازجوی از بهی

هميشه يکی دانشی پيش دار

ورا چون روان و تن خويش دار

بزرگان وبازارگانان شهر

همی داد بايد که يابند بهر

کسی کو ندارد هنر بانژاد

مکن زو به نيز از کم و بيش ياد

مده مرد بی نام را ساز جنگ

که چون بازجويی نيايد به چنگ

به دشمن دهد مر تو را دوستدار

دو کار آيدت پيش دشوار و خوار

سليح تو درکارزار آورد

همان بر تو روزی به کار آورد

ببخشای برمردم مستمند

ز بد دور باش و بترس از گزند

هميشه نهان دل خويش جوی

مکن رادی و داد هرگز بروی

همان نيز نيکی باندازه کن

ز مرد جهانديده بشنو سخن

بدنيی گرای و بدين دار چشم

که از دين بود مرد را رشک وخشم

هزينه باندازه ی گنج کن

دل از بيشی گنج بی رنج کن

بکردار شاهان پيشين نگر

نبايد که باشی مگر دادگر

که نفرين بود بهر بيداد شاه

تو جز داد مپسند و نفرين مخواه

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

ازايشان سخن يادگارست و بس

سرای سپنجی نماند بکس

گزافه مفرمانی خون ريختن

وگر جنگ را لشکر انگيختن

نگه کن بدين نامه پندمند

دل اندر سرای سپنجی مبند

بدين من تو را نيکويی خواستم

بدانش دلت را بياراستم

به راه خداوند خورشيد و ماه

ز بن دور کن ديو را دستگاه

به روز و شب اين نامه را پيش دار

خرد را به دل داور خويش دار

اگر يادگاری کنی درجهان

که نام بزرگی نگردد نهان

خداوند گيتی پناه تو باد

زمان و زمين نيکخواه تو باد

بکام تو گردنده چرخ بلند

ز کردار بد دور و دور از گزند

شهنشاه کو داد دارد خرد

بکوشد که با شرم گرد آورد

دليری به رزم اندرون زور دست

بود پاکدينی و يزدان پرست

به گيتی نگر کين هنرها کراست

چو ديدی ستايش مر او را سزاست

مجوی آنک چون مشتری روشنست

جهانجوی و با تيغ و با جوشنست

جهان بستد از مردم بت پرست

ز ديبای دين بر دل آيين ببست

کنو لاجرم جود موجود گشت

چو شاه جهان شاه محمود گشت

اگر بزم جويد همی گر نبرد

جهان بخش را اين بود کار کرد

ابوالقاسم آن شاه پيروز و داد

زمانه بديدار او شاد باد

داستان کسری با بوزرجمهر

شاهنامه » داستان کسری با بوزرجمهر

داستان کسری با بوزرجمهر

چنان بد که کسری بدان روزگار

برفت از مداين ز بهر شکار

همی تاخت با غرم و آهو به دشت

پراگند شد غرم و او مانده گشت

ز هامون بر مرغزاری رسيد

درخت و گيا ديد و هم سايه ديد

همی راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تاکند برگيا چشم گرم

نديد از پرستندگان هيچکس

يکی خوب رخ ماند با شاه بس

بغلتيد چندی بران مرغزار

نهاده سرش مهربان برکنار

هميشه ببازوی آن شاه بر

يکی بند بازو بدی پرگهر

برهنه شد از جامه بازوی او

يکی مرغ رفت از هوا سوی او

فرودآمد از ابر مرغ سياه

ز پرواز شد تا ببالين شاه

ببازو نگه کرد وگوهر بديد

کسی رابه نزديک او برنديد

همه لشکرش گرد آن مرغزار

همی گشت هرکس ز بهر شکار

همان شاه تنها بخواب اندرون

نه بر گرد او برکسی رهنمون

چومرغ سيه بند بازوی بديد

سر در ز آن گوهران بردريد

چوبدريد گوهر يکايک بخورد

همان در خوشاب و ياقوت زرد

بخورد و ز بالين او بر پريد

همانگه ز ديدار شد ناپديد

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

فروماند از کارگردان سپهر

بدانست کمد بتنگی نشيب

زمانه بگيرد فريب و نهيب

چوبيدارشد شاه و او را بديد

کزان سان همی لب بدندان گزيد

گمانی چنان برد کو را بخواب

خورش کرد بر پرورش برشتاب

بدو گفت کای سگ تو را اين که گفت

که پالايش طبع بتوان نهفت

نه من اورمزدم و گر بهمنم

ز خاکست وز باد و آتش تنم

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

نديد ايچ پاسخ جز ار باد سرد

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

که بس زود ديد آن نشان نشيب

خردمند خامش بماند از نهيب

همه گرد بر گرد آن مرغزار

سپه بود و اندر ميان شهريار

نشست از بر اسب کسری بخشم

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

همه ره ز دانا همی لب گزيد

فرود آمد از باره چندی ژکيد

بفرمود تا روی سندان کنند

بداننده بر کاخ زندان کنند

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر

يکی خويش بودش دلير وجوان

پرستنده ی شاه نوشين روان

بهرجای با شاه در کاخ بود

به گفتار با شاه گستاخ بود

بپرسيد يک روز بوزرجمهر

ز پرورده ی شاه خورشيد چهر

که او را پرستش همی چون کنی

بياموز تا کوشش افزون کنی

پرستنده گفت ای سر موبدان

چنان دان که امروز شاه ردان

چو از خوان برفت آب بگساردم

زمين ز آبدستان مگر يافت نم

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

جهاندار چون گشت بامن درشت

مراسست شد آبدستان بمشت

بدو دانشی گفت آب آر خيز

چنان چون که بر دست شاه آب ريز

بياورد مرد جوان آب گرم

همی ريخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت کين بار بر دستشوی

تو با آب جو هيچ تندی مجوی

چولب را ببالايد از بوی خوش

تو از ريخت آبدستان نکش

چو روز دگر شاه نوشين روان

بهنگام خوردن بياورد خوان

پرستنده را دل پرانديشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود

نه کم کرد ازان نيز و نه برفزود

به گفتار دانا فرو ريخت آب

نه نرم ونه از ريختن برشتاب

بدو گفت شاه ای فزاينده مهر

که گفت اين تو راگفت بوزرجمهر

مرا اندرين دانش او داد راه

که بيند همی اين جهاندار شاه

بدو گفت رو پيش دانا بگوی

کزان نامور جاه و آن آبروی

چراجستی از برتری کمتری

ببد گوهر و ناسزا داوری

پرستنده بشنيد و آمد دوان

برخال شد تند وخسته روان

ز شاه آنچ بشيند با او بگفت

چين يافت زو پاسخ اندر نهفت

که حال من از حال شاه جهان

فراوان بهست آشکار و نهان

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها يکايک برو برشمرد

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاريک چاه

دگر باره پرسيد زان پيشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار

پرستنده آمد پر از آب چهر

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

چنين داد پاسخ بدو نيکخواه

که روز من آسانتر از روز شاه

فرستاده برگشت وآمد چو باد

همه پاسخش کرد بر شاه ياد

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پيکان وز ميخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جای دانا گزيد

دل از مهر دانا بيکسو کشيد

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

چهارم چنين گفت شاه جهان

ابا پيشکارش سخن درنهان

که يک بار نزديک دانا گذار

ببر زود پيغام و پاسخ بيار

بگويش که چون بينی اکنون تنت

که از ميخ تيزست پيراهنت

پرستنده آمد بداد آن پيام

که بشنيد زان مهر خويش کام

چنين داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشي نروان

چو برگشت و پاسخ بياورد مرد

ز گفتار شد شاه را روی زرد

ز ايوان يکی راستگوی گزيد

که گفتار دانا بداند شنيد

ابا او يکی مرد شمشير زن

که دژخيم بود اندران انجمن

که رو تو بدين بد نهان را بگوی

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

و گرنه که دژخيم با تيغ تيز

نمايد تو را گردش رستخيز

که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از ميخ با بند و چاه

بيامد بگفت آنچ بشنيد مرد

شد از درد دانا دلش پر ز درد

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

که ننمود هرگز بمابخت چهر

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببنديم هر دو بناکام رخت

نه اين پای دارد بگيتی نه آن

سرآيد همی نيک و بد بی گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود

دل تاجداران هراسان بود

خردمند ودژخيم باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

شنيده بگفتند با شهريار

دلش گشت زان پاسخ او فگار

به ايوانش بردند زان تنگ جای

به دستوری پاکدل رهنمای

برين نيز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باريک شد

دوچمش ز انديشه تاريک شد

چو با گنج رنجش برابر نبود

بفرسود ازان درد و در غم بسود

چنان بد که قيصر بدان چندگاه

رسولی فرستاد نزديک شاه

ابا نامه و هديه و با نثار

يکی درج و قفلی برو استوار

که با شاه کنداوران وردان

فراوان بود پاکدل موبدان

بدين قفل و اين درج نابرده دست

نهفته بگويند چيزی که هست

فرستيم باژ ار بگويند راست

جز از باژ چيزی که آيين ماست

گرای دون که زين دانش ناگزير

بماند دل موبد تيزوير

نبايد که خواهد ز ما باژ شاه

نراند بدين پادشاهی سپاه

برين گونه دارم ز قيصر پيام

تو پاسخ گزار آنچ آيدت کام

فرستاده راگفت شاه جهان

که اين هم نباشد ز يزدان نهان

من از فر او اين بجای آورم

همان مرد پاکيزه رای آورم

يکی هفته ايدر ز می شاد باش

برامش دل آرای وآزاد باش

ازان پس بران داستان خيره ماند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه کرد هريک زهر باره ای

که سازد مر آن بند را چار های

بدان درج و قفلی چنان بی کليد

نگه کرد و هر موبدی بنگريد

ز دانش سراسر بيکسو شدند

بنادانی خويش خستو شدند

چو گشتند يک انجمن ناتوان

غمی شد دل شاه نوشين روان

همی گفت کين راز گردان سپهر

بيارد بانديشه بوزرجمهر

شد از درد دانا دلش پر ز درد

برو پر ز چين کرد و رخساره زرد

شهنشاه چون ديد ز انديشه رنج

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

بياورد گنجور و اسبی گزين

نشست شهنشاه کردند زين

به نزديک دانا فرستاد و گفت

که رنجی که ديدی نشايد نهفت

چنين راند بر سر سپهر بلند

که آيد ز ما بر تو چندی گزند

زيان تو مغز مرا کرد تيز

همی با تن خويش کردی ستيز

يکی کار پيش آمدم ناگزير

کزان بسته آمد دل تيزوير

يکی درج زرين سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

فرستاد قيصر برما ز روم

يکی موبدی نامبردار بوم

فرستاده گويد که سالار گفت

که اين راز پيدا کنيد از نهفت

که اين درج را چيست اندر نهان

بگويند فرزانگان جهان

به دل گفتم اين راز پوشيده چهر

ببيند مگر جان بوزرجمهر

چوبشنيد بوزرجمهر اين سخن

دلش پرشد از رنج و درد کهن

ز زندان بيامد سرو تن بشست

به پيش جهانداور آمد نخست

همی بود ترسان ز آزار شاه

جهاندار پر خشم و او بيگناه

شب تيره و روز پيدا نبود

بدان سان که پيغام خسرو شنود

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

بپوشيد روی شب تيره باز

باختر نگه کرد بوزرجمهر

چوخورشيد رخشنده بد بر سپهر

به آب خرد چشم دل را بشست

ز دانندگان استواری بجست

بدو گفت بازار من خيره گشت

چو چشمم ازين رنجها تيره گشت

نگه کن که پيشت که آيد به راه

ز حالش بپرس ايچ نامش مخواه

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

همی رفت پويان زنی خوب چهر

خردمند بينا بدانا بگفت

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

چنين گفت پرسنده را راه جوی

که بپژوه تا دارد اين ماه شوی

زن پاکدامن بپرسنده گفت

که شويست و هم کودک اندر نهفت

چوبشنيد داننده گفتار زن

بخنديد بر باره ی گامزن

همانگه زنی ديگر آمد پديد

بپرسيد چون ترجمانش بديد

که ای زن تو را بچه وشوی هست

وگر يک تنی باد داری بدست

بدو گفت شويست اگر بچه نيست

چو پاسخ شنيدی بر من مه ايست

همانگه سديگر زن آمد پديد

بيامد بر او بگفت و شنيد

که ای خوب رخ کيست انباز تو

برين کش خراميدن و ناز تو

مرا گفت هرگز نبودست شوی

نخواهم که پيداکنم نيز روی

چو بشنيد بوزرجمهر اين سخن

نگر تا چه انديشه افگند بن

بيامد دژم روی تازان به راه

چو بردند جوينده را نزد شاه

بفرمود تا رفت نزديک تخت

دل شاه کسری غمی گشت سخت

که داننده را چشم بينا نديد

بسی باد سرد از جگر بر کشيد

همی کرد پوزش ازان کار شاه

کزو داشت آزار بر بيگناه

پس از روم و قيصر زبان برگشاد

همی کرد زان قفل و زان درج ياد

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که تابان بدی تا بتابد سپهر

يکی انجمن درج در پيش شاه

به پيش بزرگان جوينده راه

بنيروی يزدان که انديشه داد

روان مرا راستی پيشه داد

بگويم بدرج اندرون هرچ هست

نسايم بران قفل وآن درج دست

اگر تيره شد چشم دل روشنست

روان راز دانش همی جوشنست

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

ز انديشه شد شاه را پشت راست

فرستاده و درج را پيش خواست

همه موبدان وردان را بخواند

بسی دانشی پيش دانا نشاند

ازان پس فرستاده را گفت شاه

که پيغام بگزار و پاسخ بخواه

چو بشنيد رومی زبان برگشاد

سخنهای قيصر همه کرد ياد

که گفت از جهاندار پيروز جنگ

خرد بايد و دانش و نام و ننگ

تو را فر و بر ز جهاندار هست

بزرگی و دانايی و زور دست

همان بخرد و موبد راه جوی

گو بر منش کو بود شاه جوی

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نيکخواه تواند

همين درج با قفل و مهر و نشان

ببينند بيدار دل سرکشان

بگويند روشن که زيرنهفت

چه چيزست وآن با خرد هست جفت

فرستيم زين پس بتو باژ و ساو

که اين مرز دارند با باژ تاو

وگر باز مانند ازين مايه چيز

نخواهند ازين مرزها باژ نيز

چودانا ز گوينده پاسخ شنيد

زبان برگشاد آفرين گستريد

که همواره شاه جهان شاد باد

سخن دان و با بخت و با داد باد

سپاس از خداوند خورشيد و ماه

روان را بدانش نماينده راه

نداند جز او آشکارا و راز

بدانش مرا آز و او بی نياز

سه درست رخشان بدرج اندرون

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

يکی سفته و ديگری نيم سفت

دگر آنک آهن نديدست جفت

چو بشنيد دانای رومی کليد

بياورد و نوشين روان بنگريد

نهفته يکی حقه بد در ميان

بحقه درون پرده ی پرنيان

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

چنان هم که دانای ايران بگفت

نخستين ز گوهر يکی سفته بود

دوم نيم سفت و سيم نابسود

همه موبدان آفرين خواندند

بدان دانشی گوهر افشاندند

شهنشاه رخساره بی تاب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ز کار گذشته دلش تنگ شد

بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

که با او چراکرد چندان جفا

ازان پس کزو ديد مهر و وفا

چو دانا رخ شاه پژمرده يافت

روانش بدرد اندر آزرده يافت

برآورد گوينده راز از نهفت

گذشته همه پيش کسری بگفت

ازان بند بازوی و مرغ سياه

از انديشه گوهر و خواب شاه

بدو گفت کين بودنی کار بود

ندارد پشيمانی و درد سود

چو آرد بد و نيک رای سپهر

چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر

ز تخمی که يزدان باختر بکشت

ببايدش برتارک ما نبشت

دل شاه نوشين روان شادباد

هميشه ز درد وغم آزاد باد

اگر چند باشد سرافراز شاه

بدستور گردد دلارای گاه

شکارست کار شهنشاه و رزم

می و شادی و بخشش و داد و بزم

بداند که شاهان چه کردند پيش

بورزد بدان همنشان رای خويش

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز آزرم گفتار وز دادخواه

دل وجان دستورباشد به رنج

ز انديشه ی کدخدايی و گنج

چنين بود تا گاه نوشين روان

همو بود شاه و همو پهلوان

همو بود جنگی و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

بهرجای کارآگهان داشتی

جهان را بدستور نگذاشتی

ز بسيار و اندک ز کار جهان

بدو نيک زو کس نکردی نهان

ز کار آگهان موبدی نيکخواه

چنان بد که برخاست بر پيش گاه

که گاهی گنه بگذرانی همی

ببد نام آنکس نخوانی همی

هم اين را دگر باره آويز شست

گنهکار اگر چند با پوزشست

بپاسخ چنين بود توقيع شاه

که آنکس که خستو شود بر گناه

چو بيمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گريزان و ريزان سرشک

بيک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکی نخواهيم شست

دگر موبدی گفت انوشه بدی

بداد و دهش نيز توشه بدی

سپهدار گرگان برفت از نهفت

ببيشه درآمد زمانی بخفت

بنه برد ار گيل و او برهنه

همی بازگردد ز بهر بنه

بتوقيع پاسخ چنين داد باز

که هستيم ازان لشکری بی نياز

کجا پاسپانی کند بر سپاه

ز بد خويشتن راندارد نگاه

دگر گفت انوشه بدی جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان

يکی نامور مايه دار ايدرست

که گنجش ز گنج تو افزونترست

چنين داد پاسخ که آری رواست

که از فره پادشاهی ماست

دگر گفت کای شهريار بلند

انوشه بدی وز بدی بی گزند

اسيران رومی که آورده اند

بسی شيرخواره درو برده اند

به توقيع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسيران نبايد شمرد

سوی مادرانشان فرستيد باز

به دل شاد وز خواسته بی نياز

نبشتند کز روم صدمايه ور

همی بازخرند خويشان به زر

اگر باز خرند گفت از هراس

بهر مايه داری يک مايه کاس

فروشيد و افزون مجوييد نيز

که ما بی نيازيم ز ايشان بچيز

بشمشير خواهيم ز ايشان گهر

همان بدره و برده و سيم و زر

بگفتند کز مايه داران شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

يکی را نيايد سراندر بخواب

از آواز مستان وچنگ ور باب

چنين داد پاسخ کزين نيست رنج

جز ايشان هرآنکس که دارند گنج

همه همچنان شاد وخرم زيند

که آزاد باشند و بی غم زيند

نوشتند خطی کانوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

به ايوان چنين گفت شاه يمن

که نوشين روان چون گشايد دهن

همه مردگان را کند بيش ياد

پر از غم شود زنده را جان شاد

چنين داد پاسخ که از مرده ياد

کند هرک دارد خرد با نژاد

هرآنکس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نيکويها درست

يکی گفت کای شاه کهتر پسر

نگردد همی گرد داد پدر

بريزد همی بر زمين بر درم

که باشد فروشنده ی او دژم

چنين داد پاسخ که اين نارواست

بهای زمين هم فروشنده راست

دگر گفت کای شاه برترمنش

که دوری ز بيغاره و سرزنش

دلی داشتی پيش ازين پر ز شرم

چرا شد برين سان بی آزرم و گرم

چنين داد پاسخ که دندان نبود

مکيدن جز از شير پستان نبود

چودندان برآمد بباليد پشت

همی گوشت جويم چو گشتم درشت

يکی گفت گيرم کنون مهتری

برای و بدانش ز ما مهتری

چرا برگذشتی ز شاهنشهان

دو ديده برای تو دارد جهان

چنين داد پاسخ که ما را خرد

ز ديدار ايشان همی بگذرد

هش و دانش و رای دستور ماست

زمين گنج و انديشه گنجور ماست

دگر گفت باز تو ای شهريار

عقابی گرفتست روز شکار

چنين گفت کو را بکوبيد پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت

بياويز پايش ز دار بلند

بدان تا بدو بازگردد گزند

که از کهتران نيز در کارزار

فزونی نجويند با شهريار

دگر نامداری ز کارآگهان

چنين گفت کای شهريار جهان

به شبگير برزين بشد با سپاه

ستاره شناسی بيامد ز راه

چنين گفت کای مرد گردن فراز

چنين لشکری گشن وزين گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهريار

نبيند کس او را بدين روزگار

بتوقيع گفت آنک گردان سپهر

گشادست با رای او چهر و مهر

ببرزين سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه

دگر موبدی گفت کز شهريار

چنين بود پيمان بيک روزگار

که مردی گزينند فرخ نژاد

که در پادشاهی بگردد بداد

رساند بدين بارگاه آگهی

ز بسيار واندک بدی گر بهی

گشسب سرافراز مرديست پير

سزد گر بود داد را دستگير

چنين داد پاسخ که او را ز آز

کمر برميانست دور از نياز

کسی را گزينيد کز رنج خويش

بپرهيز وباشدش گنج خويش

جهانديده مردی درشت و درست

که او رای درويش سازد نخست

يکی گفت سالار خواليگران

همی نالد از شاه وز مهتران

که آن چيز کو خود کند آرزوی

سپارد همه کاسه بر چار سوی

نبويد نيازد بدو نيز دست

بلرزد دل مرد خسروپرست

چنين داد پاسخ که از بيش خورد

مگر آرزو بازگردد بدرد

دگر گفت هرکس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

که بی لشکر گشن بيرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بيايد به چاره بنالد بدوی

چنين داد پاسخ که داد وخرد

تن پادشا راهمی پرورد

اگر دادگر چند بی کس بود

ورا پاسبان راستی بس بود

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

به ميدان خراسان سالار گفت

که گرزاسب را بازکرد او ز کار

چه گفت اندرين کار او شهريار

چنين داد پاسخ که فرمان ما

نورزيد و بنهفت پيمان ما

بفرمودمش تا به ارزانيان

گشايد در گنج سود و زيان

کسی کودهش کاست باشد به کار

بپوشد همه فره شهريار

دگر گفت باهرکسی پادشا

بزرگست وبخشنده و پارسا

پرستار ديرينه مهرک چه کرد

که روزيش اندک شد و روی زرد

چنين داد پاسخ که او شد درشت

بران کرده ی خويش بنهاد پشت

بيامد بدرگاه و بنشست مست

هميشه جز از می ندارد بدست

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

چو راند سوی جنگ قيصر سپاه

نخواهد جز ايرانيان را به جنگ

جهان شد به ايران بر از روم تنگ

چنين داد پاسخ که آن دشمنی

به طبعست و پرخاش آهرمنی

دگر باره پرسيد موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

کدامست وچون بايدت مرد جنگ

ز مردان شيرافگن تيز چنگ

چنين داد پاسخ که جنگی سوار

نبايد که سير آيد از کارزار

همان بزمش آيد همان رزمگاه

برخشنده روز و شبان سياه

نگردد بهنگام نيروش کم

ز بسيار واندک نباشد دژم

دگر گفت کای شاه نوشين روان

هميشه بزی شاد و روش نروان

بدر بر يکی مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

درم ماند بر وی سيصد هزار

بديوان چوکردند با او شمار

بنالد همی کين درم خورده شد

برو مهتر وکهتر آزرده شد

چو آگاه شد زان سخن شهريار

که موبد درم خواست ازکاردار

چنين گفت کز خورده منمای رنج

ببخشيد چيزی مر او را ز گنج

دگر گفت جنگی سواری بخست

بدان خستگی ديرماند و برست

به پيش صف روميان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خرد

چه فرمان دهد شهريار جهان

ز کار چنان خرد کودک نوان

بفرمود کان کودکانرا چهار

ز گنج درم داد بايد هزار

هرآنکس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود يادگار

چونامش ز دفتر بخواند دبير

برد پيش کودک درم ناگزير

چنين هم بسال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازين کارخوار

دگر گفت انوشه بدی سال و ماه

به مرو اندرون پهلوان سپاه

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراگنده گشتند زان مرز مرد

چنين داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته

چرا بايد از خون درويش گنج

که او شاد باشد تن وجان به رنج

ازان کس که بستد بدو بازده

ازان پس به مرو اندر آواز ده

بفرمای داری زدن بر درش

ببيداری کشور و لشکرش

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پايش ز بر سرنگونسار کن

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپيچد دل و جان ز پيمان ما

دگر گفت کای شاه يزدان پرست

بدر بر بسی مردم زيردست

همی داد او را ستايش کنند

جهان آفرين را نيايش کنند

چنين داد پاسخ که يزدان سپاس

که از ما کسی نيست اندر هراس

فزون کرد بايد بديشان نگاه

اگر با گناهند و گر بيگناه

دگر گفت کای شاه با فر و هوش

جهان شد پرآواز خنيا و نوش

توانگر و گر مردم زيردست

شب آيد شود پر ز آوای مست

چنين داد پاسخ که اندر جهان

بما شاد بادا کهان و مهان

دگر گفت کای شاه برترمنش

همی زشتگويت کند سرزنش

که چندين گزافه ببخشيد گنج

ز گرد آوريدن نديدست رنج

چنين داد پاسخ که آن خواسته

کزو گنج ما باشد آراسته

اگر بازگيريم ز ارزانيان

همه سود فرجام گردد زيان

دگر گفت مای شهريار بلند

که هرگز مبادا به جانت گزند

جهودان و ترسا تو را دشمنند

 

دو رويند و با کيش آهرمنند

چنين داد پاسخ که شاه سترگ

ابی زينهاری نباشد بزرگ

دگر گفت کای نامور شهريار

ز گنج توافزون ز سيصد هزار

درم داده ای مرد درويش را

بسی پروريده تن خويش را

چنين گفت کاين هم بفرمان ماست

به ارزانيان چيز بخشی رواست

دگر گفت کای شاه ناديده رنج

ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

چنين داد پاسخ که دست فراخ

همی مرد را نو کند يال وشاخ

جهاندار چون گشت يزدان پرست

نيازد ببد درجهان نيز دست

جهان تنگ ديديم بر تنگخوی

مرا آز و زفتی نبد آرزوی

چنين گفت موبد که ای شهريار

فراخان سالار سيصد هزار

درم بستد از بلخ بامی به رنج

سپرده نهادند يکسر به گنج

چنين داد پاسخ که ما را درم

نبايد که باشد کسی زو دژم

که رنج آيد از بيشی گنج ما

نه چونين بود داد از پادشا

از آنکس که بستد بدو هم دهيد

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهيد

که درد دل مردم زيردست

نخواهد جهاندار يزدان پرست

پی کاخ آباد را بر کنيد

بگل بام او را توانگر کنيد

شود کاخ ويران تو را ز هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرين و دود

ز ديوان ما نام او بستريد

بدر بر چنو را بکس مشمريد

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد

بسی گيری از جم و کاوس ياد

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من

دگر گفت کز بهمن سرفراز

چرا شاه ايران بپوشيد راز

چنين داد پاسخ که او را خرد

بپيچد همی وز هوا برخورد

يکی گفت کای شاه کهتر نواز

چرا گشتی اکنون چنين دير ياز

چنين داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نيز با موبدان

چوآواز آهرمن آيد بگوش

نماند به دل رای و با مغزهوش

بپرسيد موبد ز شاه زمين

سخن راند از پادشاهی و دين

که بی دين جهان به که بی پادشا

خردمند باشد برين بر گوا

چنين داد پاسخ که گفتم همين

شنيد اين سخن مردم پاکدين

جهاندار بی دين جهان را نديد

مگر هرکسی دين دگير گزيد

يکی بت پرست و يکی پاکدين

يکی گفت نفرين به از آفرين

ز گفتار ويران نگردد جهان

بگو آنچ رايت بود در نهان

هرآنگه که شد تخت بی پادشا

خردمندی ودين نيارد بها

يکی گفت کای شاه خرم نهان

سخن راندی چند پيش مهان

يکی آنکه گفتی زمانه منم

بد و نيک او را بهانه منم

کسی کو کند آفرين بر جهان

بما بازگردد درودش نهان

چنين داد پاسخ که آری رواست

که تاج زمانه سر پادشاست

جهان را چنين شهرياران سرند

ازيرا چنين بر سران افسرند

گذشتم ز توقيع نوشين روان

جهان پير و انديشه من جوان

مرا طبع نشگفت اگر تيز گشت

به پيری چنين آت شآميز گشت

ز منبر چومحمود گويد خطيب

بدين محمد گرايد صليب

همی گفتم اين نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشيد و کيوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستايش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر ازسرتاج او شاد باد

جهان بستند از بت پرستان هند

بتيغی که دارد چو رومی پرند

داستان کلیله ودمنه

شاهنامه » داستان کلیله ودمنه

داستان کلیله ودمنه

نگه کن که شادان برزين چه گفت

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

بدرگه شهنشاه نوشين روان

که نامش بماناد تا جاودان

زهردانشی موبدی خواستی

که درگه بديشان بياراستی

پزشک سخنگوی وکنداوران

بزرگان وکارآزموده سران

ابرهردری نامور مهتری

کجا هرسری رابدی افسری

پزشک سراينده برزوی بود

بنيرو رسيده سخنگوی بود

زهردانشی داشتی بهره ای

بهربهره ای درجهان شهره ای

چنان بد که روزی بهنگام بار

بيامد برنامور شهريار

چنين گفت کای شاه دانش پذير

پژوهنده ويافته يادگير

من امروز دردفتر هندوان

همی بنگريدم بروشن روان

چنين بدنبشته که برکوه هند

گياييست چينی چورومی پرند

که آن را چو گردآورد رهنمای

بياميزد ودانش آرد بجای

چو بر مرده بپراگند بی گمان

سخنگوی گرددهم اندر زمان

کنون من بدستوری شهريار

بپيمايم اين راه دشوار خوار

بسی دانشی رهنمای آورم

مگر کين شگفتی بجای آورم

تن مرده گرزنده گردد رواست

که نوشين روان برجهان پادشاست

بدو گفت شاه اين نشايد بدن

مگر آزموده راببايد شدن

ببر نامه ی من بر رای هند

نگر تاکه باشد بت آرای هند

بدين کارباخويشتن يارخواه

همه ياری ازبخت بيدار خواه

اگر نوشگفتی شود درجهان

که اين گفته رمزی بود درنهان

ببر هرچ بايد به نزديک رای

کزو بايدت بی گمان رهنمای

درگنج بگشاد نوشين روان

زچيزی که بد درخور خسروان

ز دينار و ديبا و خز و حرير

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبير

شتروار سيصد بياراست شاه

فرستاده برداشت آمد به راه

بيامد بر رای ونامه بداد

سربارها پيش اوبرگشاد

چو برخواند آن نامه ی شاه رای

بدو گفت کای مرد پاکيزه رای

زکسری مرا گنج بخشيده نيست

همه لشکر وپادشاهی يکيست

ز داد و ز فر و ز اورند شاه

وزان روشنی بخت وآن دستگاه

نباشد شگفت ازجهاندار پاک

که گر مردگان را برآرد زخاک

برهمن بکوه اندرون هرک هست

يکی دارد اين رای رابا تودست

بت آرای وفرخنده دستور من

هم آن گنج وپرمايه گنجور من

بدونيک هندوستان پيش تست

بزرگی مرا درکم وبيش تست

بياراستندش به نزديک رای

يکی نامور چون ببايست جای

خورشگر فرستاد هم خوردنی

همان پوشش نغز وگستردنی

برفت آن شب ورای زد با ردان

بزرگان قنوج با بخردان

چوبرزد سر از کوه رخشنده روز

پديد آمد آن شمع گيتی فروز

پزشکان فرزانه را خواند رای

کسی کو بدانش بدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه

برفتند بااو پزشکان گروه

پياده همه کوهساران بپای

بپيمود با دانشی رهنمای

گياها ز خشک و ز تر برگزيد

ز پژمرده و آنچ رخشنده ديد

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر

همی بر پراگند بر مرده بر

يکی مرده زنده نگشت ازگيا

همانا که سست آمد آن کيميا

همه کوه بسپرد يک يک بپای

ابر رنج اوبرنيامد بجای

بدانست کان کار آن پادشا ست

که زنده است جاويد و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشوير شاه

هم ازنامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نيز کورده بود

زگفتار بيهوده آزرده بود

زکارنبشته ببد تنگدل

که آن مرد بيدانش و سنگدل

چرا خيره بر باد چيزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنين گفت زان پس بران بخردان

که ای کارديده ستوده ردان

که دانيد داناتر از خويشتن

کجا سرفرازد بدين انجمن

به پاسخ شدند انجمن همسخن

که داننده پيرست ايدر کهن

به سال و خرد او ز ما مهترست

به دانش ز هر مهتری بهترست

چنين گفت برزوی با هندوان

که ای نامداران روشن روان

برين رنجها برفزونی کنيد

مرا سوی او رهنمونی کنيد

مگر کان سخنگوی دانای پير

بدين کار باشد مرا دستگير

ببردند برزوی رانزد اوی

پرانديشه دل سرپرازگفت وگوی

چونزديک اوشد سخنگوی مرد

همه رنجها پيش او ياد کرد

زکار نبشته که آمد پديد

سخنها که ازکاردانان شنيد

بدو پير دانا زبان برگشاد

ز هر دانشی پيش اوک رد ياد

که من در نبشته چنين يافتم

بدان آرزو تيز بشتافتم

چو زان رنجها برنيامد پديد

ببايست ناچار ديگر شنيد

گيا چون سخن دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او راشکوه

تن مرده چون مرد بيدانشست

که دانا بهرجای با رامشست

بدانش بود بی گمان زنده مرد

چودانش نباشد بگردش مگرد

چومردم زدانايی آيد ستوه

گياچوکليله ست ودانش چوکوه

کتابی بدانش نماينده راه

بيابی چوجويی توازگنج شاه

چو بشنيد برزوی زو شاد شد

همه رنج برچشم اوبادشد

بروآفرين کرد وشد نزد شاه

بکردار آتش بپيمود راه

بيامد نيايش کنان پيش رای

که تا جای باشد توبادی بجای

کتابيست ای شاه گسترده کام

که آن را بهندی کليله ست نام

به مهرست تا درج درگنج شاه

برای وبدانش نماينده راه

به گنج ور فرمان دهد تا زگنج

سپارد بمن گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپيچيد برخويشتن چندگاه

ببرزوی گفت اين کس از ما نجست

نه اکنون نه از روزگار نخست

وليکن جهاندار نوشين روان

اگر تن بخواهد ز ما يا روان

نداريم ازو باز چيزی که هست

اگر سرفرازست اگر زيردست

وليکن بخوانی مگر پيش ما

بدان تا روان بدانديش ما

نگويد به دل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببين پيش و پس

بدو گفت برزوی کای شهريار

ندارم فزون ز آنچ گويی مدار

کليله بياورد گنجور شاه

همی بود او را نماينده راه

هران در که ازنامه بو خواندی

همه روز بر دل همی راندی

ز نامه فزون ز آنک بوديش ياد

ز برخواندی نيز تا بامداد

همی بود شادان دل و تن درست

بدانش همی جان روشن بشست

چو زو نامه رفتی بشاه جهان

دری از کليله نبشتی نهان

بدين چاره تا نامه ی هندوان

فرستاد نزديک نوشين روان

بدين گونه تا پاسخ نامه ديد

که دريای دانش برما رسيد

ز ايوان بيامد به نزديک رای

بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش

يکی خلعت هندويی ساختش

دو ياره بهاگير و دو گوشوار

يکی طوق پرگوهر شاهوار

هم از شاره ی هندی و تيغ هند

همه روی آهن سراسر پرند

بيامد ز قنوج برزوی شاد

بسی دانش نوگرفته بياد

ز ره چون رسيد اندر آن بارگاه

نيايش کنان رفت نزديک شاه

بگفت آنچ از رای ديد و شنيد

بجای گيا دانش آمد پديد

بدو گفت شاه ای پسنديده مرد

کليله روان مرا زنده کرد

تواکنون ز گنجور بستان کليد

ز چيزی که بايد ببايد گزيد

بيامد خرد يافته سوی گنج

به گنج ور بسيار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جام هی شاه چيزی نخواست

گرانمايه دستی بپوشيد و رفت

بر گاه کسری خراميد تفت

چو آمد به نزديک تختش فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهريار

که بی بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتی ای رنج ديده ز گنج

کسی را سزد گنج کو ديد رنج

چنين پاسخ آورد برزو بشاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

هرآنکس که او پوشش شاه يافت

ببخت و بتخت مهی راه يافت

دگر آنک با جامه ی شهريار

ببيند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ

يکی آرزو خواهم از شهريار

که ماند ز من در جهان يادگار

چو بنويسد اين نامه بوزرجمهر

گشايد برين رنج برزوی چهر

نخستين در از من کند يادگار

به فرمان پيروزگر شهريار

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه اين بزرگ آروزست

بر اندازه ی مرد آزاده خوست

وليکن به رنج تو اندر خورست

سخن گرچه از پايگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که اين آرزو را نشايد نهفت

نويسنده از کلک چون خامه کرد

ز بر زوی يک در سرنامه کرد

نبشت او بران نامه ی خسروی

نبود آن زمان خط جز پهلوی

همی بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

چنين تا بتازی سخن راندند

ورا پهلوانی همی خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر ديگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و رای کيان

ببسته بهر دانشی بر ميان

کليله به تازی شد از پهلوی

بدين سان که اکنون همی بشنوی

بتازی همی بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمايه بوالفضل دستور اوی

که اندر سخن بود گنجور اوی

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

وزان پس چو پيوسته رای آمدش

بدانش خرد رهنمای آمدش

همی خواست تا آشکار و نهان

ازو يادگاری بود درجهان

گزارنده را پيش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند

بپيوست گويا پراگنده را

بسفت اينچنين در آگنده را

بدان کو سخن راند آرايشست

چو ابله بود جای بخشايشست

حديث پراگنده بپراگند

چوپيوسته شد جان و مغزآگند

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمين پيش او بنده باد

از انديشه دل را مدار ايچ تنگ

که دوری تو از روزگار درنگ

گهی برفراز و گهی بر نشيب

گهی با مراد و گهی با نهيب

ازين دو يکی نيز جاويد نيست

ببودن تو را راه اميد نيست

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک برشد به گردان سپهر

فراز آوريدش بخاک نژند

همان کس که بردش با بر بلند

داستان طلخند و گو

شاهنامه » داستان طلخند و گو

داستان طلخند و گو

چنين گفت شاهوی بيداردل

که ای پير دانای و بسيار دل

ايا مرد فرزانه و تيز وير

ز شاهوی پير اين سخن يادگير

که درهند مردی سرافراز بود

که با لشکر و خيل و با ساز بود

خنيده بهر جای جمهور نام

به مردی بهر جای گسترده گام

چنان پادشا گشته برهندوان

خردمند و بيدار و روشن روان

ورا بود کشمير تا مرز چين

برو خواندندی به داد آفرين

به مردی جهانی گرفته بدست

ورا سندلی بود جای نشست

هميدون بدش تاج و گنج و سپاه

هميدون نگين وهميدون کلاه

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

سرافراز با دانش و آبروی

بدو شادمان زيردستان اوی

چه شهری چه از در پرستان اوی

زنی بود هم گوهرش هوشمند

هنرمند و با دانش و بی گزند

پسر زاد زان شاه نيکو يکی

که پيدا نبود از پدر اندکی

پدر چون بديد آن جهاندار نو

هم اندر زمان نام کردند گو

برين برنيامد بسی روزگار

که بيمار شد ناگهان شهريار

به کدبانو اندرز کرد و به مرد

جهانی پر از دادگو را سپرد

ز خردی نشايست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

سران راهمه سر پر از گرد بود

ز جمهورشان دل پر از درد بود

ز بخشيدن و خوردن و داد اوی

جهان بود يک سر پر از ياد اوی

سپاهی و شهری همه انجمن

زن و کودک و مرد شد رای زن

که اين خرد کودک نداند سپاه

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

همه پادشاهی شود پرگزند

اگر شهرياری نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشايسته ی گاه را

کجا نام آن نامور مای بود

به دنبر نشسته دلارای بود

جهانديدگان يک به يک شاه جوی

ز سندل به دنبر نهادند روی

بزرگان کشمير تا مرز چين

به شاهی بدو خواندند آفرين

ز دنبر بيامد سرافراز مای

به تخت کيان اندر آورد پای

همان تاج جمهور بر سر نهاد

بداد و ببخشش در اندر گشاد

چو با سازشد مام گو را بخواست

بپرورد و با جان همی داشت راست

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازين نامور کدخدای

ورا پادشا نام طلخند کرد

روان را پر از مهر فرزند کرد

دوساله شد اين خرد و گو هفت سال

دلاور گوی بود با فر و يال

پس از چند گه مای بيمار شد

دل زن برو پر ز تيمار شد

دوهفته برآمد به زاری بمرد

برفت وجهان ديگری را سپرد

همه سندلی زار و گريان شدند

ز درد دل مای بريان شدند

نشستند يک ماه باسوگ شاه

سرماه يک سر بيامد سپاه

همه نامداران وگردان شهر

هرآنکس که او را خرد بود بهر

سخن رفت هرگونه بر انجمن

چنين گفت فرزانه ای رای زن

که اين زن که از تخم جمهور بود

هميشه ز کردار بد دور بود

همه راستی خواستی نزد شوی

نبود ايچ تابود جز دادجوی

نژاديست اين ساخته داد را

همه راستی را و بنياد را

همان به که اين زن بود شهريار

که او ماند زين مهتران يادگار

زگفتار او رام گشت انجمن

فرستاده شد نزد آن پاک تن

که تخت دو فرزند را خود بگير

فزاينده کاريست اين ناگزير

چوفرزند گردد سزاوار گاه

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

ازان پس هم آموزگارش تو باش

دلارام و دستور و رايش تو باش

به گفتار ايشان زن نيک بخت

بيفراخت تاج و بياراست تخت

فزونی وخوبی وفرهنگ وداد

همه پادشاهی بدو گشت شاد

دوموبد گزين کرد پاکيز هرای

هنرمند و گيتی سپرده به پای

بديشان سپرد آن دو فرزند را

دو مهتر نژاد خردمند را

نبودند ز ايشان جدا يک زمان

بديدار ايشان شده شادمان

چو نيرو گرفتند و دانا شدند

بهر دانشی بر توانا شدند

زمان تا زمان يک ز ديگر جدا

شدندی برمادر پارسا

که ازماکدامست شايست هتر

به دل برتر و نيز بايسته تر

چنين گفت مادر به هر دو پسر

که تا از شما باکه يابم هنر

خردمندی ورای و پرهيز و دين

زبان چرب و گوينده و بفرين

چوداريد هر دو ز شاهی نژاد

خرد بايد و شرم و پرهيز وداد

چوتنها شدی سوی مادر يکی

چنين هم سخن راندی اندکی

که از ما دو فرزند کشور کراست

به شاهی و اين تخت و افسرکراست

بدو مام گفتی که تخت آن تست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

به ديگر پسرهم ازينسان سخن

همی راندی تا سخن شد کهن

دل هرد وان شاد کردی به تخت

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

رسيدند هر دو به مردی به جای

بدآموز شد هر دو را رهنمای

زرشک اوفتادند هردو به رنج

برآشوفتند ازپی تاج وگنج

همه شهرزايشان بدونيم گشت

دل نيک مردان پرازبيم گشت

زگفت بدآموز جوشان شدند

به نزديک مادرخروشان شدند

بگفتند کزماکه زيباترست

که برنيک وبد برشکيباترست

چنين پاسخ آورد فرزانه زن

که باموبدی يکدل ورای زن

شماراببايد نشستن نخست

برام وباکام فرجام جست

ازان پس خنيده بزرگان شهر

هرآنکس که اودارد از رای بهر

يکايک بگوييم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کاراندرون

کسی کو بجويد همی تاج وگاه

خردبايد ورای وگنج وسپاه

چو بيدادگر پادشاهی کند

جهان پر ز گرم وتباهی کند

به مادر چنين گفت پرمايه گو

کزين پرسش اندر زمانه مرو

اگر کشور ازمن نگيرد فروغ

به کژی مکن هيچ رای دروغ

به طلخند بسپار گنج وسپاه

من او را يکی کهترم نيکخواه

وگر من به سال وخرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

نگيرد به بی دانشی کارسخت

بدو گفت مادر که تندی مکن

برانديشه بايد که رانی سخن

هرآنکس که برتخت شاهی نشست

ميان بسته بايد گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاک از بدی

بدانش سپردن ره بخردی

هم از دشمن آژير بودن به جنگ

نگه داشتن بهره ی نام و ننگ

ز داد و ز بيداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشيد و ماه

اگر پشه از شاه يابد ستم

روانش به دوزخ بماند دژم

جهان از شب تيره تاري کتر

دلی بايد ازموی باريک تر

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژی نيارد بها

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد

جهانی ازان داد باشند شاد

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک

ازين دودمان شاه جمهور بود

که رايش ز کردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

زد نبر بيامد سرافراز مای

جوان بود و بينا دل وپاک رای

همه سندلی پيش اوآمدند

پر از خون دل و شاه جو آمدند

بيامد به تخت مهی برنشست

ميان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتيم وجفت

بدان تا نماند سخن درنهفت

اگر زانک مهتر برادر تويی

به هوش وخرد نيز برتر تويی

همان کن که جان را نداری به رنج

ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

يکی ازشما گرکنم من گزين

دل ديگری گردد از من بکين

مريزيد خون از پی تاج وگنج

که برکس نماند سرای سپنج

ز مادر چو بشنيد طلخند پند

نيامدش گفتار او سودمند

بمارد چنين گفت کز مهتری

همی از پی گو کنی داوری

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هرکس که او مهتر او بهترست

بدين لشکر من فروان کسست

که همسال او به آسمان کرکسست

که هرگز نجويند گاه وسپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

پدر گر به روز جوانی بمرد

نه تخت بزرگی کسی راسپرد

دلت جفت بينم همی سوی گو

برآنی که او را کنی پيشرو

من ازگل برين گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم

يکی مادرش سخت سوگند خورد

که بيزارم از گنبد لاژورد

اگرهرگز اين آرزو خواستم

ز يزدان وبردل بياراستم

مبر زين سن جز به نيکی گمان

مشو تيز باگردش آسمان

که آن راکه خواهد دهد نيکوی

نگر جز به يزدان به کس نگروی

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نيست پند منت سودمند

نگر تاچه بهتر ز کارآن کنيد

وزين پند من توشه ی جان کنيد

وزان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پيش ايشان براند

کليد درگنج دو پادشا

که بودند بادانش و پارسا

بياورد وکرد آشکارا نهان

به پيش جهانديدگان ومهان

سراسر بر ايشان ببخشيد راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست

چنين گفت زان پس به طلخند گو

که ای نيک دل نامور يار نو

شنيدم که جمهور چندی ز مای

سرافرازتر بد به سال و برای

پدرت آن گرانمايه نيکخوی

نکرد ايچ ازان پيش تخت آرزوی

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

نجست ايچ بر مهتران مهتری

نگر تا پسندد چنين دادگر

که من پيش کهتر ببندم کمر

نگفت مادر سخن جز به داد

تو را دل چرا شد ز بيداد شاد

ز لشکر بخوانيم چندی مهان

خردمند و برگشته گرد جهان

ز فرزانگان چون سخن بشنويم

برای و به گفتارشان بگرويم

ز ايوان مادر بدين گف توگوی

برفتند ودلشان پر از جست وجوی

برين برنهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان وز پهلوان

ز دانا وپاکان سخن بشنويم

بران سان که باشد بدان بگرويم

کز ايشان همی دانش آموختيم

به فرهنگ دلها برافروختيم

بيامد دو فرزانه رهنمای

ميانشان همی رفت هر گونه رای

همی خواست فرزانه گو که گو

بود شاه درسندلی پيشرو

هم آنکس که استاد طلخند بود

به فرزانگی هم خردمند بود

همی اين بران بر زد وآن برين

چنين تا دو مهتر گرفتند کين

نهاده بدند اندر ايوان دو تخت

نشسته به تخت آن دو پيروز بخت

دلاور دو فرزانه بردست راست

همی هريکی ازجهان بهرخواست

گرانمايگان را همه خواندند

بايوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان

که ای سرفرازان ومردانگان

ازين نامداران فرخ نژاد

که داريد رسم پدرشان به ياد

که خواهيد برخويشتن پادشا

که دانيد زين دوجوان پارسا

فروماندند اندران موبدان

بزرگان و بيدار دل بخردان

نشسته همی دوجوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه نيکبخت

بدانست شهری و هم لشکری

کزان کارجنگ آيد و داوری

همه پادشاهی شود بر دو نيم

خردمند ماند به رنج وبه بيم

يکی ز انجمن سر برآورد راست

به آوا سخن گفت و برپای خاست

که ما از دو دستور دو شهريار

چه ياريم گفتن که آيد به کار

بسازيم فردا يکی انجمن

بگوييم با يکدگر تن به تن

وزان پس فرستيم يک يک پيام

مگر شهرياران بيابند کام

برفتند ز ايوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفتند کين کار با رنج گشت

ز دست جهانديده اندر گذشت

برادر نديديم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پيشگاه

ببودند يک شب پرآژنگ چهر

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

برفتند يک سر بزرگان شهر

هرآنکس که شان بود زان کار بهر

پر آواز شد سندلی چار سوی

سخن رفت هرگونه بی آرزوی

يکی راز ز گردان بگو بود رای

يکی سوی طلخند بد رهنمای

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همرای و با هم گروه

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهی وشهری همه تن به تن

يکی سوی طلخند پيغام کرد

زبان را زگو پر ز دشنام کرد

دگر سوی گر رفت با گرز و تيغ

که از شاه جان را ندارم دريغ

پرآشوب شد کشور سندلی

بدان نيکخواهی و آن يک دلی

خردمند گويد که در يک سرای

چوفرمان دوگردد نماند به جای

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

که هر بر زنی بايکی پيشرو

همه شهر ويران کنند از هوا

نبايد که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهی پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

چنان بد که روزی دو شاه جوان

برفتند بی لشکر و پهلوان

زبان برگشادند يک با دگر

پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن

بتا روی بر خيره چيزی مجوی

که فرزانگان آن نبينند روی

شنيدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون يکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

يکی خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

نيارست جستن کسی جای اوی

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن

اگر بودمی من سزاوار گاه

نکردی به مای اندرون کس نگاه

بر آيين شاهان گيتی رويم

ز فرزانگان نيک و بد بشنويم

من ازتو به سال وخرد مهترم

توگويی که من کهترم بهترم

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

مکن روی کشور پر از گف توگوی

چنين پاسخ آورد طلخند پس

به افسون بزرگی نجستست کس

من اين تاج و تخت از پدر يافتم

ز تخمی که او کشت بريافتم

همه پادشاهی و گنج و سپاه

ازين پس به شمشير دارم نگاه

ز جمهور وز مای چندين مگوی

اگر آمنی تخت را رزم جوی

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

به شهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهی وشهری همه جنگجوی

بدرگاه شاهان نهادند روی

گروهی به طلخند کردند رای

دگر را بگو بود دل رهنمای

برآمد خروش از در هر دو شاه

يکی را نبود اندر آن شهر راه

نخستين بياراست طلخند جنگ

نبودش به جنگ دليران درنگ

سرگنجهای پدر بر گشاد

سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

همه شهر يکسر پر از بيم شد

دل مرد بخرد بدو نيم شد

که تا چون بود گردش آسمان

کرا برکشد زين دومهتر زمان

همه کشور آگاه شد زين دو شاه

دمادم بيامد زهر سو سپاه

بپوشيد طلخند جوشن نخست

به خون ريختن چنگها را بشست

بياورد گو نيز خفتان وخود

همی داد جان پدر را درود

بدان تندی ازجای برخاستند

همی پشت پيلان بياراستند

نهادند برکوهه پيل زين

توگفتی همی راه جويد زمين

همه دشت پر زنگ وهندی درای

همه گوش پر ناله کرنای

به لشکر گه آمد دوشاه جوان

همه بهر بيشی نهاده روان

سپهر اندران رزمگه خيره شد

ز گرد سپه چشمها تيره شد

بر آمد خروشيدن گاو دم

ز دو رويه آواز رويينه خم

بياراست با ميمنه ميسره

تو گفتی زمين کوه شد يکسره

دولشکر کشيدند صف بر دو ميل

دو شاه سرافراز بر پشت پيل

درفشی درفشان به سر بر به پای

يکی پيکرش ببر و ديگر همای

پياده به پيش اندرون نيزه دار

سپردار و شايست هی کار زار

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا ديد چون پشت جنگی پلنگ

همه کام خاک وهمه دشت خون

بگرد اندرون نيزه بد رهنمون

به طلخند هرچند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

گزين کرد مردی سخنگوی گو

کزان مهتران او بدی پيشرو

که رو پيش طلخند و او را بگوی

که بيداد جنگ برادر مجوی

که هر خون که باشد برين ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

يکی گوش بگشای بر پندگو

به گفتار بدگوی غره مشو

نبايد که از ما بدين کارزار

نکوهش بود در جهان يادگار

که اين کشور هند ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

بپرهيز ازين جنگ و آويختن

به بيداد بر خيره خون ريختن

دل من بدين آشتی شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

ازين مرز تا پيش دريای چين

تو راباد چندانک خواهی زمين

همه مهر با جان برابر کنيم

تو را بر سرخويش افسر کنيم

ببخشيم شاهی به کردار گنج

که اين تخت و افسر نيرزد به رنج

وگر چند بيداد جويی همه

پراگندن گرد کرده رمه

بدين گيتی اندر نکوهش بود

همين رابدان سر پژوهش بود

مکن ای برادر به بيداد رای

که بيداد را نيست با داد پای

فرستاده چون پيش طلخند شد

به پيغام شاه از در پند شد

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که درجنگ چندين بهانه مجوی

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دود هی ما نه پوست

همه پادشاهی تو ويران کنی

چوآهنگ جنگ دليران کنی

همه بدسگالان به نزد تواند

به بهرام روز اورمزد تواند

گنهکار هم پيش يزدان تويی

که بد نام و بد گوهر و بد خويی

ز خونی که ريزند زين پس به کين

تو باشی به نفرين و من به آفرين

و ديگر که گفتی ببخشيم تاج

هم اين مرزبانی و اين تخت عاج

هر آنگه که تو شهرياری کنی

مرا مرز بخشی و ياری کنی

نخواهم که جان باشد اندر تنم

وگر چشم برتاج شاه افگنم

کنون جنگ را بر کشيدم رده

هوا شد چو ديبا به زر آژده

ز تير و ز ژوپين و نوک سنان

نداند کنون گورکيب ازعنان

برآورد گه بر سرافشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که سيرآيد ازجنگ جنگی پلنگ

بيارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببينند هر سو شکست

که ازبندگان نيز با شهريار

نپوشد کسی جوشن کارزار

چو پاسخ شنيد آن خردمند مرد

بيامد همه يک به يک ياد کرد

غمی شد دل گوچو پاسخ شنيد

که طلخند را رای پاسخ نديد

پر انديشه فرزانه را پيش خواند

ز پاسخ فراوان سخنها براند

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

يکی چاره ی کار با من بگوی

همه دشت خونست و بی تن سرست

روان را گذر بر جهانداورست

نبايد کزين جنگ فرجام کار

به ما بازماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه کای شهريار

نبايد تو را پندآموزگار

گر از من همی بازجويی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

فرستاده ای تيز نزديک اوی

سرافراز با دانش و نرم گوی

ببايد فرستاد و دادن پيام

بگردد مگر او ازين جنگ رام

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزين کن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتری

به دينار با او مکن داوری

نگه کردم از گردش آسمان

بدين زودی او را سرآيد زمان

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

يکی را نديدم بدو رای ومهر

تبه گردد او هم بدين دشت جنگ

نبايد گرفتن خود اين کار تنگ

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش به رنج

تو گر شهرياری و نيک اختری

به کار سپهری تواناتری

ز فرزانه بشنيد شاه اين سخن

دگر باره رای نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روی

گزين کرد نيک اختری چر بگوی

بدوگفت گو پيش طلخند شو

بگويش که پر درد و رنجست گو

ازين گردش رزم و اين کارزار

همی خواهد از داور کردگار

که گرداند اندر دلت هوش ومهر

به تابی ز جنگ برادر توچهر

به فرزانه ای کو به نزديک تست

فروزنده ی جان تاريک تست

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد اين کار بيداد رفت

اگر چند تندی و کنداوری

هم از گردش چرخ برنگذری

همه گرد بر گرد ما دشمنست

جهانی پر از مردم ريمنست

همان شاه کشمير وفغفور چين

که تنگست از ايشان به ما بر زمين

نکوهيده باشيم ازين هر دو روی

هم از نامداران پرخاشجوی

که گويند کز بهر تخت وکلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به گوهر مگر هم نژاده نيند

همان از گهر پاکزاده نيند

ز لشکر گر آيی به نزديک من

درفشان کنی جان تاريک من

ز دينار و ديبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانی به رنج

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بيابی همان ياره و تخت عاج

زمهر برادر تو را ننگ نيست

مگر آرزويت جز از جنگ نيست

اگر پند من سر به سر نشنوی

به فرجام زين بد پشيمان شوی

فرستاده آمد چو باد دمان

به نزديک طلخند تيره روان

بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز

ز شاهی و ز گنج و دينار و چيز

چو بشنيد طلخند گفتار اوی

خردمندی و رای و ديدار اوی

ازان کسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نيامد فراز

چنين داد پاسخ که گو رابگوی

که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

بريده زوانت بشمشير بد

تنت سوخته ز آتش هيربد

شنيدم همه خام گفتار تو

نبينم جزا ز چاره بازار تو

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

توخود کيستی زين بزرگ انجمن

توانايی و گنج و شاهی مراست

ز خورشيد تا آب و ماهی مراست

همانا زمانت فراز آمدست

کت انديشه های دراز آمدست

سپاه ايستاده چنين بر دوميل

ز آورد مردان و پيکار پيل

بيارای لشکر فراز آر جنگ

به رزم آمدی چيست رای درنگ

چنان بينی اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره ببايد شمرد

ندانی جز افسون و بند و فريب

چوديدی که آمد بپيشت نشيب

ازانديشه ای دور و ز تاج و تخت

نخواند تو را دانشی نيکبخت

فرستاده آمد سری پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد ياد

چنين تا شب تيره بنمود روی

فرستاده آمد همی زين بدوی

فرود آمدند اندران رزمگاه

يکی کنده کندند پيش سپاه

طلايه همی گشت بر گرد دشت

بدين گونه تارامش اندر گذشت

چوبرزد سر از برج شيرآفتاب

زمين شد بکردار دريای آب

يکی چادر آورد خورشيد زرد

بگسترد برکشور لاژورد

برآمد خروشيدن کرنای

هم آواز کوس از دو پرده سرای

درفش دو شاه نوآمد به ديد

سپه ميمنه ميسره برکشيد

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه درپيش شاه

به فرزانه ی خويش فرمود گو

که گويد به آواز با پيشرو

که بر پای داريد يکسر درفش

کشيده همه تيغهای بنفش

يکی ازيلان پيش منهيد پای

نبايد که جنبد پياده ز جای

که هرکس تندی کند روز جنگ

نباشد خردمند يا مرد سنگ

ببينم که طلخند با اين سپاه

چگونه خرامد به آوردگاه

نباشد جز از رای يزدان پاک

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک

ز پند آزموديم وز مهر چند

نبود ايچ ازين پندها سودمند

گر ايدون که پيروز گردد سپاه

مرا بردهد گردش هور و ماه

مريزيد خون از پی خواسته

که يابيد خود گنج آراسته

وگر نامداری بود زين سپاه

که اسب افگند تيز برقلبگاه

چو طلخند را يابد اندر نبرد

نبايد که بر وی فشانند گرد

نيايش کنان پيش پيل ژيان

ببايد شدن تنگ بسته ميان

خروشی برآمد که فرمان کنيم

ز رای توآرايش جان کنيم

وزان روی طلخند پيش سپاه

چنين گفت با پاسبانان گاه

گر ايدون که باشيم پيروزگر

دهد گردش اختر نيک بر

همه تيغها کينه رابر کشيم

به يزدان پناهيم و دم در کشيم

چو يابيد گو را نبايدش کشت

نه با اوسخن نيز گفتن درشت

بگيريدش از پشت آن پيل مست

به پيش من آريد بسته دو دست

همانگه خروشيدن کرنای

برآمد زدهليز پرده سرای

همه کوه و دريا پر آواز گشت

توگفتی سپهر روان بازگشت

ز بس نعره و چاک چاک تبر

ندانست کس پای گيتی ز سر

ز رخشنده پيکان و پر عقاب

همی دامن اندر کشيد آفتاب

زمين شد به کردار دريای خون

در ودشت بد زيرخون اندرون

دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه

برآمد خروشی ز طلخند وگو

که از باد ژوپين من دور شو

به جنگ برادر مکن دست پيش

نگه دار ز آواز من جای خويش

همی اين بدان گفت وآن هم بدين

چودريای خون شد سراسر زمين

يلانی که بودند خنجر گزار

بگشتند پيرامن کارزار

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت

وز اندازه آويزش اندرگذشت

خروش آمد از دشت و آواز گو

که ای جنگسازان و گردان نو

هرآنکس که خواهد زما زينهار

مداريد ازو کينه در کارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چوتنها بماند نسازد درنگ

بسی خواستند از يلان زينهار

بسی کشته شد در دم کار زار

چو طلخند بر پيل تنها بماند

گو او را به آواز چندی بخواند

که رو ای برادر به ايوان خويش

نگه کن به ايوان و ديوان خويش

نيابی همانا بسی زنده تن

از آن تيغزن نامدار انجمن

همه خوب کاری ز يزدان شاس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

که زنده برفتی توازپيش جنگ

نه هنگام رايست و روز درنگ

چوبشنيد طلخند آواز اوی

شد از ننگ پيچان و پر آب روی

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش زهر سو سپاه

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش شد آباد و با کام وشاد

سزاوار خلعت هر آنکس که ديد

بياراست او را چنانچون سزيد

به دينار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوی از غم آزادگشت

پيامی فرستاد نزديک گو

که ای تخت را چون بپاليز خو

برآنی که از من شدی بی گزند

دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوی ناگهان سوخته

روان آژده چشمها دوخته

چو بشنيد گو آن پيام درشت

دلش راز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگين

به فرزانه گفت اين شگفتی ببين

بدوگفت فرزانه کای شهريار

تويی از پدر تخت را يادگار

ز دانش پژوهان تو داناتری

هم از تاجداران تواناتری

مرا اين درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

که اين نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرين تيره خاک

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

بپيوند و آزرم او را بجوی

اگر جنگ سازد بسازيم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پيش خواند

به خوبی فراوان سخنها براند

بدوگفت رو با برادر بگوی

که چندين درشتی و تندی مجوی

درشتی نه زيباست با شهريار

پدرنامور بود و تو نامدار

مرا اين درستست کز پند من

تو دوری نجويی ز پيوند من

وليکن مرا ز آنک هست آرزوی

که تو نامور باشی و نامجوی

بگويم همه آنچ اندر دلست

سخنها که جانم برو مايلست

تو را سر بپيچد ز دستور بد

زآسانی و رای وراه خرد

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گيتی سراسر فسونست و باد

سوی راستی ياز تا هرچ هست

ز گنج ومردان خسروپرست

فرستم همه سر به سر پيش تو

ببيند روان بدانديش تو

که اندر دل من جز از داد نيست

مباد آنک از جان تو شاد نيست

برينست رايم که دادم پيام

اگر بشنود مهتر خويش کام

ور ايدون که رايت جز از جنگ نيست

به خوبی و پيوندت آهنگ نيست

بسازم کنون جنگ را لشکری

که بايد سپاه مرا کشوری

ازين مرز آباد ما بگذريم

سپه را همه پيش دريا بريم

يکی کنده سازيم گرد سپاه

برين جنگجويان ببنديم راه

ز دريا بکنده در آب افگنيم

سراسر سر اندر شتاب افگنيم

بدان تا هرآنکس که بيند شکست

ز کنده نباشد ورا راه جست

ز ماهرک پيروز گردد به جنگ

بريزيم خون اندرين جای تنگ

سپه را همه دستگير آوريم

مبادا که شمشير و تير آوريم

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخنهای گو کرد ياد

چوطلخند بشنيد گفتار گو

ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو

بفرمود تا پيش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

همه پاسخ گو بديشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

به لشکر چنين گفت کين جنگ نو

به دريا که انديشه کردست گو

چه بينيد واين را چه رای آوريم

که انديشه او به جای آوريم

اگر بود خواهيد با من يکی

نپيچيد سر را ز داد اندکی

اگر جنگ جويم چه دريا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

اگر يار باشيد با من به جنگ

از آواز روبه نترسد پلنگ

هر آنکس که جويند نام بزرگ

ز گيتی بيابند کام بزرگ

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

هر آنکس که درجنگ تندی کند

همی از پی سودمندی کند

بيابيد چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته

ز کشمير تا پيش دريای چين

به هر شهر برماکنند آفرين

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

بپاسخ همه مهتران پيش اوی

يکايک نهادند برخاک روی

که ما نام جوييم و تو شهريار

ببينی کنون گردش روزگار

ز درگاه طلخند برشد خروش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

سپه را همه سوی دريا کشيد

وزان پس سپاه گوآمد پديد

برابر فرود آمدند آن دو شاه

که بوند با يکدگر کينه خواه

بگرد اندرون کنده ای ساختند

چوشد ژرف آب اندر انداختند

دو لشکر برابر کشيدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

بياراست با ميسره ميمنه

کشيدند نزديک دريا بنه

دو شاه گرانمايه پر درد و کين

نهادند برپشت پيلان دو زين

به قلب اندرون ساخته جای خويش

شده هر يکی لشکر آرای خويش

زمين قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نيزه و پرنيانی درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز ناليدن بوق وآوای کوس

تو گفتی که دريا بجوشد همی

نهنگ اندرو خون خروشد همی

ز زخم تبرزين و گوپال و تيغ

ز دريا برآمد يکی تيره ميغ

چو بر چرخ خورشيد دامن کشيد

چنان شد که کس نيز کس را نديد

توگفتی هوا تيغ بارد همی

بخاک اندرون لاله کارد همی

ز افگنده گيتی بران گونه گشت

که کرکس نيارست برسرگذشت

گروهی بکنده درون پر ز خون

دگر سر بريده فگنده نگون

ز دريا همی خاست از باد موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

همه دشت مغز و جگر بود و دل

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

نگه کرد طلخند از پشت پيل

زمين ديد برسان دريای نيل

همه باد بر سوی طلخند گشت

به راه و به آب آرزومند گشت

ز باد و ز خورشيد و شمشير تيز

نه آرام ديد و نه راه گريز

بران زين زرين بخفت و بمرد

همه کشور هند گو راسپرد

ببيشی نهادست مردم دو چشم

ز کمی بود دل پر از درد وخشم

نه آن ماند ای مرد دانا نه اين

ز گيتی همه شادمانی گزين

اگر چند بفزايد از رنج گنج

همان گنج گيتی نيرزد به رنج

زقلب سپه چون نگه کرد گو

نديد آن درفش سپهدار نو

سواری فرستاد تا پشت پيل

بگردد بجويد همه ميل ميل

ببيند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

کجاشد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تيره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگريد

درفش سرنامداران نديد

همه قلب گه ديد پر گفت و گوی

سواران کشور همه شاه جوی

فرستاده برگشت و آمد چو باد

سخنها همه پيش او کرد ياد

سپهبد فرود آمد از پشت پيل

پياده همی رفت گريان دو ميل

بيامد چوطلخند را مرده ديد

دل لشکر از درد پژمرده ديد

سراپای او سر به سر بنگريد

به جايی برو پوست خسته نديد

خروشان همه گوشت بازو بکند

نشست از برش سوگوار و نژند

همی گفت زار ای نبرده جوان

برفتی پر از درد و خسته روان

تو راگردش اختر بد بکشت

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

بپيچيد ز آموزگاران سرت

تو رفتی ومسکين دل مادرت

بخوبی بسی راندم با تو پند

نيامد تو را پند من سودمند

چو فرزانه گو بد آنجا رسيد

جهان جوی طلخند را مرده ديد

برادرش گريان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت

خروشان بغلتيد در پيش گو

همی گفت زار ای جهان دار نو

ازان پس بياراست فرزانه پند

بگو گفت کای شهريار بلند

ازين زاری و سوگواری چه سود

چنين رفت و اين بودنی کار بود

سپاس از جهان آفرينت يکيست

که طلخند بر دست تو کشته نيست

همه بودنی گفته بودم به شاه

ز کيوان و بهرام و خورشيد و ماه

که چندان به پيچيد برزم اين جوان

که برخويشتن بر سر آرد زمان

کنون کار طلخند چون بادگشت

بنادانی و تيزی اندر گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم

سراسر همه برتو دارند چشم

بيارام و ما را تو آرام ده

خرد را به آرام دل کام ده

که چون پادشا را ببيند سپاه

پر از درد و گريان پياده به راه

بکاهدش نزد سپاه آبروی

فرومايه گستاخ گردد بروی

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد يکباره گردد تباه

ز دانا خردمند بشنيد پند

خروشی ز لشکر برآمد بلند

که آن لشکر اکنون جدا نيست زين

همه آفرين باد بر آن و اين

همه پاک در زينهار منيد

وزين بر منش يادگار منيد

ازان پس چو دانندگان را بخواند

به مژگان بسی خون دل برفشاند

ز پند آنچ طلخند را داده بود

بدياشن بگفت آنچ ازو هم شنود

يکی تخت تابوت کردش ز عاج

ز زر و ز پيروزه و خوب ساج

بپوشيد رويش به چينی پرند

شد آن نامور نامبردار هند

بدبق و بقير و بکافور و مشک

سرتنگ تابوت کردند خشک

وزان جايگه تيز لشکر براند

به راه و به منزل فراوان نماند

چو شاهان گزيدند جای نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

هميشه بره ديدبان داشتی

به تلخی همی روز بگذاشتی

چوازراه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بينادل از ديده گاه

همی ديده بان بنگريد از دو ميل

که بيند مگر تاج طلخند و پيل

ز بالا درفش گو آمد پديد

همه روی کشور سپه گستريد

نيامد پديد از ميان سپاه

سواری برافگند از ديده گاه

که لشکر گذر کرد زين روی کوه

گو وهرک بودند با او گروه

نه طلخند پيدا نه پيل و درفش

نه آن نامداران زرينه کفش

ز مژگان فروريخت خون مادرش

فراوان به ديوار بر زد سرش

ازان پس چوآمد به مام آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهاندار طلخند بر زين بمرد

سرگاه شاهی بگو در سپرد

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

به گنجور گنج آتش اندر فگند

به ايوان او شد دمان مادرش

به خون اندرون غرقه گشته سرش

همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت

ازان پس بلند آتشی برفروخت

که سوزد تن خويش به آيين هند

ازان سوگ پيداکند دين هند

چو از مادر آگاهی آمد بگو

برانگيخت آن باره ی تيزرو

بيامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

بدو گفت کای مهربان گوش دار

که ما بيگناهيم زين کارزار

نه من کشتم او را نه ياران من

نه گردی گمان برد زين انجمن

که خود پيش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت

بدو گفت مادر که ای بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نيکدل نيکبخت

چنين داد پاسخ که ای مهربان

نشايد که برمن شوی بدگمان

بيارام تا گردش روزمگاه

نمايم تو را کار شاه و سپاه

که يارست شد پيش او رزمجوی

کرا بود در سر خود اين گفت وگوی

به دادار کو داد ومهر آفريد

شب و روز و گردان سپهر آفريد

کزين پس نبيند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

مگر کين سخن آشکارا کنم

ز تندی دلت پرمداراکنم

که او را بدست کسی بد زمان

که مردم رهايی نيابد ازان

که يابد به گيتی رهايی ز مرگ

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بگيت کسی يک نفس نشمرد

وگر چون نمايم نگردی تو رام

به دادار دارنده کوراست کام

که پيشت به آتش بر خويش را

بسوزم ز بهر بدانديش را

چو بشنيد مادر سخنهای گو

دريغ آمدش برز و بالای گو

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پيل طلخند شاه

مگر بر من اين آشکارا شود

پر آتش دلم پرمدارا شود

پر از در شد گو بايوان خويش

جهانديده فرزانه را خواند پيش

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که برآتش آشفته بود

نشستند هر دو بهم رای زن

گو و مرد فرزانه بی انجمن

بدو گفت فرزانه کای نيکخوی

نگردد بما راست اين آرزوی

ز هر سو بخوانيم برنا و پير

کجا نامداری بود تيزوير

ز کشمير وز دنبر و مرغ و مای

وزان تيزويران جوينده رای

ز دريا و از کنده وزرمگاه

بگوييم با مرد جوينده راه

سواران بهر سو پراگند گو

بجايی که بد موبدی پيشرو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانادل و بخردان

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پيکار جنگ وسپاه

ز دريا و از کنده و آبگير

يکايک بگفتند با تيزوير

نخفتند زايشان يکی تيره شب

نه بر يکدگر برگشادند لب

ز ميدان چو برخاست آواز کوس

جهانديدگان خواستند آبنوس

يکی تخت کردند از چارسوی

دومرد گرانمايه و نيکخوی

همانند آن کنده و رزمگاه

بروی اندر آورده روی سپاه

بران تخت صدخانه کرده نگار

صفی کرد او لشکر کارزار

پس آنگه دولشکر زساج و زعاج

دو شاه سرافراز با پيل وتاج

پياده بديد اندرو با سوار

همه کرده آرايش کارزار

ز اسبان و پيلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه

همه کرده پيکر به آيين جنگ

يک تيز وجنبان يکی با درنگ

بياراسته شاه قلب سپاه

ز يک دست فرزانه ی نيک خواه

ابر دست شاه از دو رويه دو پيل

ز پيلان شده گرد همرنگ نيل

دو اشتر بر پيل کرده به پای

نشانده برايشان دو پاکيزه رای

به زير شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جويند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

ز خون جگر بر لب آورده کف

پياده برفتی ز پيش و ز پس

کجا بود در جنگ فريادرس

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همان نيزه فرزانه يک خانه بيش

نرفتی نبودی ازين شاه پيش

سه خانه برفتی سرافراز پيل

بديدی همه رزم گه از دو ميل

سه خانه برفتی شتر همچنان

برآورد گه بر دمان و دنان

نرفتی کسی پيش رخ کين هخواه

همی تاختی او همه رزمگاه

همی راند هر يک به ميدان خويش

برفتن نکردی کسی کم و بيش

چو ديدی کسی شاه را در نبرد

به آواز گفتی که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزين و پيل و سپاه

نگه کرد شاه اندران چارسوی

سپه ديد افگنده چين در بروی

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

چنين يافت از چرخ گردان برات

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

گوآن شاه آزاده و نيکخوی

همی کرد مادر ببازی نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

نشسته شب و روز پر درد وخشم

ببازی شطرنج داده دو چشم

همه کام و رايش به شطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

هميشه همی ريخت خونين سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک

بدين گونه بد تاچمان و چران

چنين تا سر آمد بروبر زمان

سرآمد کنون برمن اين داستان

چنان هم که بشنيدم ازباستان

داستان درنهادن شطرنج

شاهنامه » داستان درنهادن شطرنج

داستان درنهادن شطرنج

چنين گفت موبد که يک روز شاه

به ديبای رومی بياراست گاه

بياويخت تاج از بر تخت عاج

همه جای عاج و همه جای تاج

همه کاخ پر موبد و مرزبان

ز بلخ و ز بامين و ز کرزبان

چنين آگهی يافت شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

که آمد فرستاده ی شاه هند

ابا پيل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار

همی راه جويد بر شهريار

همانگه چو بشنيد بيدار شاه

پذيره فرستاد چندی سپاه

چو آمد بر شهريار بزرگ

فرستاده ی نامدار و سترگ

برسم بزرگان نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

گهرکرد بسيار پيشش نثار

يکی چتر و ده پيل با گوشوار

بياراسته چتر هندی به زر

بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه

بياورد يک سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سيم و زر

چه از مشک و عنبر چه از عود تر

ز ياقوت والماس وز تيغ هند

همه تيغ هندی سراسر پرند

ز چيزی که خيزد ز قنوج و رای

زده دست و پای آوريده به جای

ببردند يک سر همه پيش تخت

نگه کرد سالار خورشيد بخت

ز چيزی که برد اندران رای رنج

فرستاد کسری سراسر به گنج

بياورد پس نامه ای بر پرند

نبشته بنوشين روان رای هند

يکی تخت شطرنج کرده به رنج

تهی کرده از رنج شطرنج گنج

بياورد پيغام هندی ز رای

که تا چرخ باشد تو بادی به جای

کسی کو بدانش برد رنج بيش

بفرمای تا تخت شطرنج پيش

نهند و ز هر گونه رای آورند

که اين نغز بازی به جای آورند

بدانند هرمهره ای را به نام

که گويند پس خانه ی او کدام

پياده بدانند و پيل و سپاه

رخ واسب و رفتار فرزين و شاه

گراين نغز بازی به جای آورند

درين کار پاکيزه رای آورند

همان باژ و ساوی که فرمودشاه

به خوبی فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ايران گروه

ازين دانش آيند يک سر ستوه

چو با دانش ما ندارند تاو

نخواهند زين بوم و بر باژ و ساو

همان باژ بايد پذيرفت نيز

که دانش به از نامبردار چيز

دل و گوش کسری بگوينده داد

سخنها برو کرد گوينده ياد

نهادند شطرنج نزديک شاه

به مهره درون کرد چندی نگاه

ز تختش يکی مهره از عاج بود

پر از رنگ پيکر دگر ساج بود

بپرسيد ازو شاه پيروزبخت

ازان پيکر ومهره ومشک وتخت

چنين داد پاسخ که ای شهريار

همه رسم و راه از در کارزار

ببينی چويابی به بازيش راه

رخ و پيل و آرايش رزمگاه

بدو گفت يک هفته ما را زمان

ببازيم هشتم به روشن روان

يکی خرم ايوان بپرداختند

فرستاده را پايگه ساختند

رد وموبدان نماينده راه

برفتند يک سر به نزديک شاه

نهادند پس تخت شطرنج پيش

نگه کرد هريک ز اندازه بيش

بجستند و هر گونه ای ساختند

ز هر دست يکبارش انداختند

يکی گفت وپرسيد و ديگر شنيد

نياورد کس راه بازی پديد

برفتند يکسر پرآژنگ چهر

بيامد برشاه بوزرجمهر

ورا زان سخن نيک ناکام ديد

به آغاز آن رنج فرجام ديد

به کسری چنين گفت کای پادشا

جهاندار و بيدار و فرمانروا

من اين نغز بازی به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

بدو گفت شاه اين سخن کارتست

که روشن روان بادی وتندرست

کنون رای قنوج گويد که شاه

ندارد يکی مرد جوينده راه

شکست بزرگ است بر موبدان

به در گاه و بر گاه و بر بخردان

بياورد شطرنج بوزرجمهر

پرانديشه بنشست و بگشاد چهر

همی جست بازی چپ و دست راست

همی راند تا جای هريک کجاست

به يک روز و يک شب چو بازيش يافت

از ايوان سوی شاه ايران شتافت

بدو گفت کای شاه پيروزبخت

نگه کردم اين مهره و مشک و تخت

به خوبی همه بازی آمد به جای

به بخت بلند جهان کدخدای

فرستاده ی شاه را پيش خواه

کسی را که دارند ما را نگاه

شهنشاه بايد که بيند نخست

يکی رزمگاهست گويی درست

ز گفتار او شاد شد شهريار

ورا نيک پی خواند و به روزگار

بفرمود تا موبدان و ردان

برفتند با نامور بخردان

فرستاده رای را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

بدو گفت گوينده بوزرجمهر

که ای موبد رای خورشيد چهر

ازين مهرها رای با توچه گفت

که همواره با توخرد باد جفت

چنين داد پاسخ که فرخنده رای

چو از پيش او من برفتم ز جای

مرا گفت کين مهره ی ساج و عاج

ببر پيش تخت خداوند تاج

بگويش که با موبد و رای زن

بنه پيش و بنشان يکی انجمن

گر اين نغز بازی به جای آورند

پسنديده و دلربای آورند

همين بدره و برده و باژ و ساو

فرستيم چندانک داريم تاو

و گر شاه و فرزانگان اين به جای

نيارند روشن ندارند رای

وگر شاه وفرزانگان اين بجای

نيارند روشن ندارند رای

نبايد که خواهد ز ما باژ و گنج

دريغ آيدش جان دانا به رنج

چو بيند دل و رای باريک ما

فزونتر فرستد به نزديک ما

برتخت آن شاه بيداربخت

بياورد و بنهاد شطرنج وتخت

چنين گفت با موبدان و ردان

که ای نامور پاک دل بخردان

همه گوش داريد گفتار اوی

هم آن را هشيار سالار اوی

بياراست دانا يکی رزمگاه

به قلب اندرون ساخته جای شاه

چپ و راست صف برکشيده سوار

پياده به پيش اندرون نيزه دار

هشيوار دستور در پيش شاه

به رزم اندرونش نماينده راه

مبارز که اسب افگند بر دو روی

به دست چپش پيل پرخاشجوی

وزو برتر اسبان جنگی به پای

بدان تاکه آيد به بالای رای

چو بوزرجمهر آن سپه را براند

همه انجمن درشگفتی بماند

غمی شد فرستاده ی هند سخت

بماند اندر آن کار هشيار بخت

شگفت اندرو مرد جادو بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

که اين تخت شطرنج هرگز نديد

نه از کاردانان هندی شنيد

چگونه فراز آمدش رای اين

به گيتی نگيرد کسی جای اين

چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

يکی جام فرمود پس شهريار

که کردند پرگوهر شاهوار

يکی بدره دينار واسبی به زين

بدو داد و کردش بسی آفرين

بشد مرد دانا به آرام خويش

يکی تخت و پرگار بنهاد پيش

به شطرنج و انديشه ی هندوان

نگه کرد و بفزود رنج روان

خرد بادل روشن انباز کرد

به انديشه بنهاد برتخت نرد

دومهره بفرمود کردن ز عاج

همه پيکر عاج همرنگ ساج

يکی رزمگه ساخت شطرنج وار

دو رويه برآراسته کارزار

دولشکر ببخشيد بر هشت بهر

همه رزمجويان گيرنده شهر

زمين وار لشکر گهی چارسوی

دوشاه گرانمايه و نيک خوی

کم و بيش دارند هر دو به هم

يکی از دگر برنگيرد ستم

به فرمان ايشان سپاه از دو روی

به تندی بياراسته جنگجوی

يکی را چوتنها بگيرد دو تن

ز لشکر برين يک تن آيد شکن

به هرجای پيش وپس اندر سپاه

گرازان دو شاه اندران رزمگاه

همی اين بران آن برين برگذشت

گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

برين گونه تا بر که بودی شکن

شدندی دو شاه و سپاه انجمن

بدين سان که گفتم بياراست نرد

برشاه شد يک به يک ياد کرد

وزان رفتن شاه برترمنش

همانش ستايش همان سرزنش

ز نيروی و فرمان و جنگ سپاه

بگسترد و بنمود يک يک شاه

دل شاه ايران ازو خيره ماند

خرد را بانديشه اندر نشاند

همی گفت کای مرد روشن روان

جوان بادی و روزگارت جوان

بفرمود تا ساروان دو هزار

بيارد شتر تا در شهريار

ز باری که خيزد ز روم و ز چين

ز هيتال و مکران و ايران زمين

ز گنج شهنشاه کردند بار

بشد کاروان از در شهريار

چوشد بارهای شتر ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

فرستاده ی رای را پيش خواند

ز دانش فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت نزديک اوی

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

سر نامه کرد آفرين بزرگ

به يزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت کای نامور شاه هند

ز دريای قنوج تا پيش سند

رسيداين فرستاده ی رای زن

ابا چتر و پيلان بدين انجمن

همان تخت شطرنج و پيغام رای

شنيديم و پيغامش امد بجای

ز دانای هندی زمان خواستيم

به دانش روان را بياراستيم

بسی رای زد موبد پاک رای

پژوهيد وآورد بازی به جای

کنون آمد اين موبد هوشمند

به قنوج نزديک رای بلند

شتروار بار گران دو هزار

پسنديده بار از در شهريار

نهاديم برجای شطرنج نرد

کنون تا به بازی که آرد نبرد

برهمن فر وان بود پاک رای

که اين بازی آرد به دانش به جای

ز چيزی که ديد اين فرستاده رنج

فرستد همه رای هندی به گنج

ورای دون کجا رای با راهنمای

بکوشند بازی نيايد به جای

شتروار بايد که هم زين شمار

به پيمان کند رای قنوج بار

کند بار همراه با بار ما

چنينست پيمان و بازار ما

چوخورشيد رخشنده شد بر سپهر

برفت از در شاه بوزرجمهر

چو آمد ز ايران به نزديک رای

برهمن بشادی و را رهنمای

ابا بار با نامه وتخت نرد

دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

چو آمد به نزديکی تخت اوی

بديد آن سر و افسر و بخت اوی

فراوانش بستود بر پهلوی

بدو داد پس نامه ی خسروی

ز شطرنج وز راه وز رنج رای

بگفت آنچه آمد يکايک به جای

پيام شهنشاه با او بگفت

رخ رای هندی چوگل برشگفت

بگفت آن کجا ديد پاينده مرد

چنان هم سراسر بياورد نرد

ز بازی و از مهره و رای شاه

وزان موبدان نماينده راه

به نامه دورن آنچه کردست ياد

بخواند بداند نپيچد ز داد

ز گفتار اوشد رخ شاه زرد

چو بشنيد گفتار شطرنج و نرد

بيامد يکی نامور کدخدای

فرستاده را داد شايست هجای

يکی خرم ايوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

به کشور ز پيران شايسته مرد

يکی انجمن کرد و بنهاد نرد

به يک هفته آنکس که بد تيزوير

ازان نامداران برنا و پير

همی بازجستند بازی نرد

به رشک و برای وبه ننگ و نبرد

بهشتم چنين گفت موبد به رای

که اين را نداند کسی سر زپای

مگر با روان يار گردد خرد

کزين مهره بازی برون آورد

بيامد نهم روز بوزرجمهر

پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

که کسری نفرمود ما را درنگ

نبايد که گردد دل شاه تنگ

بشد موبدان را ازان دل دژم

روان پر زغم ابروان پر زخم

بزرگان دانا به يک سو شدند

به نادانی خويش خستو شدند

چو آن ديد بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پيش اندرون تخت نرد

همه گردش مهرها ياد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرايش رزم و فرمان شاه

ازو خيره شد رای با رای زن

ز کشور بسی نامدار انجمن

همه مهتران آفرين خواندند

ورا موبد پاک دين خواندند

ز هر دانشی زو بپرسيد رای

همه پاسخ آمد يکايک به جای

خروشی برآمد ز دانندگان

ز دانش پژوهان وخوانندگان

که اينت سخنگوی داننده مرد

نه از بهر شطرنج و بازی نرد

بياورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنوح کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

همه جامه وجام پيکر گهر

ابا باژ يکساله از پيشگاه

فرستاد يک سر به درگاه شاه

يکی افسری خواست از گنج رای

همان جامه ی زر ز سر تا به پای

بدو داد وچند آفرين کرد نيز

بيارانش بخشيد بسيار چيز

شتر دو ازار آنک از پيش برد

ابا باژ و هديه مر او را سپرد

يکی کاروان بد که کس پيش ازان

نراند و نبد خواسته بيش ازان

بيامد ز قنوج بوزرجمهر

برافراخته سر بگردان سپهر

دلی شاد با نامه شاه هند

نبشته به هندی خطی بر پرند

که رای و بزرگان گوايی دهند

نه از بيم کزنيک رايی دهند

که چون شاه نوشين روان کس نديد

نه از موبد سالخورده شنيد

نه کس دانشی تر ز دستور اوی

ز دانش سپهرست گنجور اوی

فرستاده شد باژ يک ساله پيش

اگر بيش بايد فرستيم بيش

ز باژی که پيمان نهاديم نيز

فرستاده شد هرچ بايست چيز

چو آگاهی آمد ز دانا به شاه

که با کام و با خوبی آمد ز راه

ازان آگهی شاد شد شهريار

بفرمود تاهرک بد نامدار

ز شهر و ز لشکر خبيره شدند

همه نامداران پذيره شدند

به شهر اندر آمد چنان ارجمند

به پيروزی شهريار بلند

به ايوان چو آمد به نزديک تخت

برو شهريار آفرين کرد سخت

ببر در گرفتش جهاندار شاه

بپرسيدش از رای وز رنج راه

بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر

ازان بخت بيدار و مهر سپهر

پس آن نامه رای پيروزبخت

بياورد و بنهاد در پيش تخت

بفرمود تا يزدگرد دبير

بيامد بر شاه دانش پذير

چو آن نامه رای هندی بخواند

يکی انجمن درشگفتی بماند

هم از دانش و رای بوزرجمهر

ازان بخت سالار خورشيد چهر

چنين گفت کسری که يزدان سپاس

که هستم خردمند و نيکی شناس

مهان تاج وتخت مرا بنده اند

دل وجان به مهر من آگند هاند

شگفتی تر از کار بوزرجمهر

که دانش بدو داد چندين سپهر

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کزويست پيروزی و دستگاه

برين داستان برسخن ساختم

به طلخند و شطرنج پرداختم

رزم خاقان چین با هیتالیان

شاهنامه » رزم خاقان چین با هیتالیان

رزم خاقان چین با هیتالیان

چنين گفت پرمايه دهقان پير

سخن هرچ زو بشنوی يادگير

که از نامداران با فر و داد

ز مردان جنگی به فر ونژاد

چوخاقان چينی نبود از مهان

گذشته ز کسری بگرد جهان

همان تا لب رود جيحون ز چين

برو خواندندی بداد آفرين

سپهدار با لشکر و گنج و تاج

بگلزريون بودزان روی چاج

سخنهای کسری به گرد جهان

پراگنده شد درميان مهان

به مردی و دانايی و فرهی

بزرگی وآيين شاهنشهی

خردمند خاقان بدان روزگار

همی دوستی جست با شهريار

يکی چند بنشست با رای زن

همه نامداران شدند انجمن

بدان دوستی را همی جای جست

همان از رد و موبدان رای جست

يکی هديه آراست پس بی شمار

همه ياد کرد از در شهريار

ز اسبان چينی و ديبای چين

ز تخت وز تاج وز تيغ و نگين

طرايف که باشد به چين اندرون

بياراست از هر دری برهيون

ز دينار چينی ز بهر نثار

به گنجور فرمود تا سی هزار

بياورد و با هديه ها يار کرد

دگر را همه بار دينار کرد

سخنگوی مردی بجست از مهان

خردمند و گرديده گرد جهان

بفرمود تا پيش اوشد دبير

ز خاقان يکی نامه ای برحرير

نبشتند برسان ارژنگ چين

سوی شاه با صد هزار آفرين

گذر مرد را سوی هيتال بود

همه ره پر از تيغ و کوپال بود

ز سغد اندرون تا به جيحون سپاه

کشيده رده پيش هيتال شاه

گوی غاتفر نام سالارشان

به جنگ اندورن نامبردارشان

چو آگه شد از کار خاقان چين

وزان هديه ی شهريار زمين

ز لشکر جهانديده گان را بخواند

سخن سر به سر پيش ايشان براند

چنين گفت باسرکشان غاتفر

که مارا بدآمد ز اختر به سر

اگر شاه ايران و خاقان چين

بسازند وز دل کنند آفرين

هراسست زين دوستی بهر ما

برين روی ويران شود شهرما

ببايد يکی تاختن ساختن

جهان از فرستاده پرداختن

زلشکر يکی نامور برگزيد

سرافراز جنگی چنانچون سزيد

بتاراج داد آن همه خواسته

هيونان واسبان آراسته

فرستاده را سر بريدند پست

ز ترکان چينی سواری نجست

چوآگاهی آمد به خاقان چين

دلش گشت پر درد و سر پر ز کين

سپه را ز قجغارباشی براند

به چين وختن نامداری نماند

ز خويشان ارجاسب وافراسياب

نپرداخت يک تن به آرام و خواب

برفتند يکسر به گلزريون

همه سر پر از خشم و دل پر زخون

سپهدار خاقان چين سنجه بود

همی به آسمان بر زد از خاک دود

ز جوش سواران به چاچ اندرون

چو خون شد به رنگ آب گلزريون

چو آگاه شد غاتفر زان سخن

که خاقان چينی چه افگند بن

سپاهی ز هيتاليان برگزيد

که گشت آفتاب ازجهان ناپديد

زبلخ وز شگنان و آموی و زم

سليح وسپه خواست و گنج درم

ز سومان وز ترمذ و ويسه گرد

سپاهی برآمد زهرسوی گرد

ز کوه و بيابان وز ريگ و شخ

بجوشيد لشکر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برک

توگفتی همی تيغ بارد فلک

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ

سيه گشت خورشيد چون پر چرغ

ز بس نيزه وتيغهای بنفش

درفشيدن گونه گونه درفش

به خارا پر از گرد وکوپال بود

که لشکرگه شاه هيتال بود

بشد غاتفر با سپاهی چو کوه

ز هيتال گرد آور ديده گروه

چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه

ز تنگی ببستند بر باد راه

درخشيدن تيغهای سران

گراييدن گرزهای گران

توگفتی که آهن زبان داردی

هوا گرز را ترجمان داردی

يکی باد برخاست و گردی سياه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

کشانی وسغدی شدند انجمن

پر از آب رو کودک و مرد وزن

که تا چون بود کارآن رزمگاه

کرا بردهد گردش هور وماه

يکی هفته آن لشکر جنگجوی

بروی اندر آورده بودند روی

به هر جای برتوده ای کشته بود

ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود

ز بس نيزه و گرز و کوپال و تيغ

توگفتی همی سنگ بارد ز ميغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب

پر از خاک شد چشم پران عقاب

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد

سيه شد جهان چوشب لاژورد

شکست اندر آمد به هيتاليان

شکستی که بستنش تا ساليان

نديدند وهرکس کزيشان بماند

به دل در همی نام يزدان بخواند

پراگنده بر هر سويی خسته بود

همه مرز پرکشته وبسته بود

همی اين بدان آن بدين گفت جنگ

نديديم هرگز چنين با درنگ

همانا نه مردم بدند آن سپاه

نشايست کردن بديشان نگاه

به چهره همه ديو بودند و دد

به دل دور ز انديشه نيک و بد

ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ

توگفتی ندانند راه گريغ

همه چهره ی اژدها داشتند

همه نيزه بر ابر بگذاشتند

همه چنگهاشان بسان پلنگ

نشد سير دلشان توگويی ز جنگ

يکی زين ز اسبان نبرداشتند

بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگی راهمه خار بود

سواری بخفتی دو بيدار بود

نداريم ما تاب خاقان چين

گذر کرد بايد به ايران زمين

گر ای دون که فرمان برد غاتفر

ببندد به فرمان کسری کمر

سپارد بدو شهر هيتال را

فرامش کند گرز و کوپال را

وگرنه خود از تخمه ی خوشنواز

گزينيم جنگاوری سرفراز

که اوشاد باشد بنوشين روان

بدو دولت پير گردد جوان

بگويد بدو کار خاقان چين

جهانی بروبر کنند آفرين

که با فر و برزست و بخش و خرد

همی راستی را خرد پرورد

نهادست بر قيصران باژ و ساو

ندارند با او کسی زور و تاو

ز هيتاليان کودک و مرد وزن

برين يک سخن برشدند انجمن

چغانی گوی بود فرخ نژاد

جهانجوی پر دانش و بخش و داد

خردمند و نامش فغانيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

بزرگان هيتال وخاقان چين

به شاهی برو خواندند آفرين

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز خاقان که شد نامدار سترگ

ز هيتال و گردان آن انجمن

که آمد ز خاقان بريشان شکن

ز شاه چغانی که با بخت نو

بيامد نشست از بر تخت نو

پرانديشه بنشست شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

به ايوان بياراست جای نشست

برفتند گردان خسروپرست

ابا موبد موبدان اردشير

چوشاپور وچون يزدگرد دبير

همان بخردان نماينده راه

نشستند يک سر بر تخت شاه

چنين گفت کسری که ای بخردان

جهان گشته و کار ديده ردان

يکی آگهی يافتم ناپسند

سخنهای ناخوب و ناسودمند

ز هيتال وز ترک وخاقان چين

وزان مرزبانان توران زمين

بی اندازه لشکر شدند انجمن

ز چاچ وز چين وز ترک و ختن

يکی هفته هيتال با ترک و چين

ز اسبان نبرداشتند ايچ زين

به فرجام هيتال برگشته شد

دو بهره مگر خسته و کشته شد

بدان نامداری که هيتال بود

جهانی پر از گرز وکوپال بود

شگفتست کمد بريشان شکست

سپهبد مباد ايچ با رای پست

اگر غاتفر داشتی نام و رای

نبردی سپهر آن سپه را ز جای

چوشد مرز هيتاليان پر ز شور

بجستند از تخم بهرام گور

نو آيين يکی شاه بنشاندند

به شاهی برو آفرين خواندند

نشستست خاقان بدان روی چاج

سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

جز از مرز ايران نبينند به خواب

ز پيروزی لشکر غاتفر

همی برفرازد به خورشيد سر

سزد گر نباشيم همداستان

که خاقان نخواند چنين داستان

که تا آن زمين پادشاهی مراست

که دارند ازو چينيان پشت راست

همه زيردستان از ايشان به رنج

سپرده بديشان زن و مرد و گنج

چه بينيد يکسر کنون اندرين

چه سازيم با ترک وخاقان چين

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

گرفتند يک سر برو آفرين

که ای شاه نيک اختر و پاکدين

همه مرز هيتال آهرمنند

دورويند واين مرز را دشمنند

بريشان سزد هرچ آيد ز بد

هم از شاه گفتار نيکو سزد

ازيشان اگر نيستی کين و درد

جز از خون آن شاه آزادمرد

بکشتند پيروز را ناگهان

چنان شهرياری چراغ جهان

مبادا که باشند يک روز شاد

که هرگز نخيزد ز بيداد داد

چنينست بادافره دادگر

همان بدکنش را بد آيد به سر

ز خاقان اگر شاه راند سخن

که دارد به دل کين و درد کهن

سزد گر ز خويشان افراسياب

بدآموز دارد دو ديده پرآب

دگر آنک پيروز شد دل گرفت

اگر زو بترسی نباشد شگفت

ز هيتال وز لشکر غاتفر

مکن ياد وتيمار ايشان مخور

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

زخاقان که بنشست ازان روی آب

به روشن روان کار ايشان بساز

تويی درجهان شاه گردن فراز

فروغ از تو گيرد روان و خرد

انوشه کسی کو روان پرورد

تو داناتری از بزرگ انجمن

نبايدت فرزانه و رای زن

تو را زيبد اندر جهان تاج وتخت

که با فر و برزی و با رای و بخت

اگر شاه سوی خراسان شود

ازين پادشاهی هراسان شود

هرآن گه که بينند بی شاه بوم

زمان تا زمان لشکر آيد ز روم

از ايرانيان باز خواهند کين

نماند بروبوم ايران زمين

نه کس پای برخاک ايران نهاد

نه زين پادشاهی ببد کرد ياد

اگر شاه را رای کينست وجنگ

ازو رام گردد به دريا نهنگ

چو بشنيد ز ايرانيان شهريار

ز بزم وز پرخاش وز کارزار

کسی را نبد گرد رزم آرزوی

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

بدانست شاه جهان کدخدای

که اندر دل بخردان چيست رای

چنين داد پاسخ که يزدان سپاس

کزو دارم اندر دو گيتی هراس

که ايشان نجستند جز خواب وخورد

فراموش کردند گرد نبرد

شما را بر آسايش و بزمگاه

گران شد چنينتان سر از رزمگاه

تن آسان شود هرک رنج آورد

ز رنج تنش باز گنج آورد

به نيروی يزدان سرماه را

بسيجيم يک سر همه راه را

به سوی خراسان کشم لشکری

بخواهم سپاهی ز هرکشوری

جهان از بدان پاک بی خوکنم

بداد ودهش کشوری نو کنم

همه نامداران فروماندند

به پوزش برو آفرين خواندند

که ای شاه پيروز با فر و داد

زمانه به ديدار توشاد باد

همه نامداران تو را بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگنده ايم

هرآنگه که فرمان دهد کارزار

نبيند ز ما کاهلی شهريار

ازان پس چو بنشست با را یزن

بزرگان وکسری شدند انجمن

همی بود ازين گونه تا ماه نو

برآمد نشست از برگاه نو

تو گفتی که جامی ز ياقوت زرد

نهادند بر چادر لاژورد

بديدند بر چهره ی شاه ماه

خروشی برآمد ز درگاه شاه

چو برزد سر از کوه رخشان چراغ

زمين شد به کردار زرين جناغ

خروش آمد و نال هی گاو دم

ببستند بر پيل رويينه خم

دمادم به لشکر گه آمد سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

بدرگاه شد يزدگرد دبير

ابا رای زن موبد اردشير

نبشتند نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هرمهتری

که شد شاه با لشکر از بهر رزم

شما کهتری را مسازيد بزم

بفرمود نامه بخاقان چين

فغانيش راهم بکرد آفرين

يکی لشکری از مداين براند

که روی زمين جز بدريا نماند

زمين کوه تاکوه يک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه

يکی لشکری سوی گرگان کشيد

که گشت آفتاب از جهان ناپديد

بياسود چندی ز بهر شکار

همی گشت درکوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

به گرگان همی رای زد با سپاه

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

شده سغد يکسر چو دريای آب

همی گفت خاقان سپاه مرا

زمين برنتابد کلاه مرا

از ايدر سپه سوی ايران کشيم

وز ايران به دشت دليران کشيم

همه خاک ايران به چين آوريم

همان تازيان را بدين آوريم

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت

همی بود يک چند باگفت وگوی

جهانجوی با لشکری جنگجوی

چنين تا بيامد ز شاه آگهی

کز ايران بجنبيد با فرهی

وزان به خت پيروزی و دستگاه

ز دريا به دريا کشيده سپاه

بپيچيد خاقان چو آگاه شد

به رزم اندرون راه کوتاه شد

به انديشه بنشست با را یزن

بزرگان لشکر شدند انجمن

سپهدار خاقان به دستور گفت

که اين آگهی خوار نتوان نهفت

شنيدم که کسری به گرگان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

ندارد همانا ز ما آگاهی

وگر تارک از رای دارد تهی

ز چين تا به جيحون سپاه منست

جهان زير فر کلاه منست

مرا پيش او رفت بايد به جنگ

بپوشد درم آتش نام وننگ

گماند کزو بگذری راه نيست

و گر در زمانه جز او شاه نيست

بياگاهد اکنون چومن جنگجوی

شوم با سواران چين پيش اوی

خردمند مردی به خاقان چين

چنين گفت کای شهريار زمين

تو با شاه ايران مکن رزم ياد

مده پادشاهی و لشکر به باد

ز شاهان نجويد کسی جای اوی

مگر تيره باشد دل و رای اوی

که با فر او تخت را شاه نيست

بديدار او در فلک ماه نيست

همی باژ خواهد ز هند وز روم

ز جايی که گنجست و آباد بوم

خداوند تاجست و زيبای تخت

جهاندار و بيدار و پيروز بخت

چوبشنيد خاقان ز موبد سخن

يکی رای شايسته افگند بن

چنين گفت با کاردان راه جوی

که اين را چه بيند خردمند روی

دوکارست پيش اندرون ناگزير

که خامش نشايد بدن خيره خير

که آن را به پايان جز از رنج نيست

به از بر پراگندن گنج نيست

ز دينار پوشش نيايد نه خورد

نه گستردنی روز ننگ و نبرد

بدو ايمنی بايد و خوردنی

همان پوشش و نغز گستردنی

هرآنکس که از بد هراسان شود

درم خوار گيرد تن آسان شود

ز لشکر سخنگوی ده برگزيد

که دانند گفتار دانا شنيد

يکی نامه بنبشت با آفرين

سخندان چينی چو ار تنگ چين

برفت آن خرد يافته ده سوار

نهان پرسخن تا درشهريار

به کسری چو برداشتند آگهی

بياراست ايوان شاهنشهی

بفرمود تا پرده برداشتند

ز درگاهشان شاد بگذاشتند

برفتند هر ده برشهريار

ابا نامه و هديه و با نثار

جهاندار چون ديد بنواختشان

ز خاقان بپرسيد و بنشاختشان

نهادند سر پيش او بر زمين

بدادند پيغام خاقان چين

به چينی يکی نام های برحرير

فرستاده بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان نامه خواندن گرفت

همه انجمن ماند اندر شگفت

سر نامه بود از نخست آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

دگر سر فرازی و گنج و سپاه

سليح وبزرگی نمودن به شاه

سه ديگر سخن آنک فغفور چين

مراخواند اندر جهان آفرين

مرا داد بی آرزو دخترش

نجويند جز رای من لشکرش

وزان هديه کز پيش نزديک شاه

فرستاد وهيتال بستد ز راه

بران کينه رفتم من از شهر چاج

که بستانم از غاتفر گنج وتاج

بدان گونه رفتم ز گلزريون

که شد لعلگون آب جيحون ز خون

چو آگاهی آمد به ماچين و چين

بگوينده برخوانديم آفرين

ز پيروزی شاه ومردانگی

خردمندی و شرم و فرزانگی

همه دوستی بودی اندرنهان

که جوييم باشهريار جهان

چو آن نامه بشنيد و گفتار اوی

بزرگی ومردی وبازار اوی

فرستاده راجايگه ساختند

ستودند بسيار و بنواختند

چو خوان ومی آراستی ميگسار

فرستاده راخواستی شهريار

ببودند يک ماه نزديک شاه

به ايوان بزم و به نخچيرگاه

يکی بارگه ساخت روزی به دشت

ز گردسواران هوا تيره گشت

همه مرزبانان زرين کمر

بلوچی و گيلی به زرين سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند

پرستنده نزديک شاه آمدند

چوسيصدز پيلان زرين ستام

ببردند وشمشير زرين نيام

درخشيدن تيغ و ژوپين وخشت

توگويی که زر اندر آهن سرشت

بديبا بياراسته پشت پيل

بدو تخت پيروزه هم رنگ نيل

زمين پرخروش وهوا پر ز جوش

همی کر شد مردم تيزگوش

فرستاده ی بردع وهند و روم

ز هر شهرياری ز آباد بوم

ز دشت سواران نيزه گزار

برفتند يک سر سوی شهريار

به چينی نمود آنک شاهی کراست

ز خورشيد تا پشت ماهی کراست

هوا پر شد از جوش گرد سوار

زمين پرشد از آلت کار زار

به دشت اندر آورد گه ساختند

سواران جنگی همی تاختند

به کوپال و تيغ و بتير و کمان

بگشتند گردنکشان يک زمان

همه دشت ژوپين زن و نيز هدار

به يک سو پياده به يک سو سوار

فرستاده گان را ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

شگفت آمد از لشکر و ساز اوی

همان چهره و نام وآواز اوی

فرستادگان يک به ديگر به راز

بگفتند کين شاه گردن فراز

هنر جويد وهيچ پيچد عنان

به کردار پيکر نمايد سنان

هنرگرد نمودی به ما شهريار

ازو داشتی هر يکی يادگار

چو هريک برفتی برشاه خويش

سخن داشتی يارهمراه خويش

بگفتی که چون شاه نوشين روان

بديده نبينند پير و جوان

سخن هرچ گفتند اندر نهان

بگفتند با شهريار جهان

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد به دشت آلت کارزار

بياورد خفتان وخود و زره

بفرمود تا برگشايد گره

گشاده برون کرد زورآزمای

نبرداشتی جوشن او زجای

همان خود و خفتان و کوپال اوی

نبرداشتی جز بر و يال اوی

کمانکش نبودی به لشکر چنوی

نه ازنامداران چنان جنگجوی

به آوردگه رفت چون پيل مست

يکی گرزه گاو پيکر به دست

به زير اندرون با ره ی گامزن

ز بالای او خيره شد انجمن

خروش آمد و ناله کرنای

هم از پشت پيلان جرنگ درای

تبيره زنان پيش بردند سنج

زمين آمد از سم اسبان به رنج

شهنشاه با خود و گبر و سنان

چپ و راست گردان و پيچان عنان

فرستادگان خواندند آفرين

يکايک نهادند سر بر زمين

به ايوان شد از دشت شاه جهان

يکايک برفتند با اومهان

بفرمود تا پيش او شد دبير

ابا موبد موبدان اردشير

به قرطاس برنامه ی خسروی

نويسنده بنوشت بر پهلوی

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست

سرنامه کرد آفرين از نخست

بران دادگر کوسپهر آفريد

بلندی وتندی و مهر آفريد

همه بنده گانيم و او پادشاست

خرد برتوانايی او گواست

نفس جز به فرمان اونشمرد

پی مور بی او زمين نسپرد

ازو خواستم تا مگر آفرين

رساند ز ما سوی خاقان چين

نخست آنک گفتی ز هيتاليان

کزان گونه بستند بد را ميان

به بيداد برخيره خون ريختند

به دام نهاده خود آويختند

اگر بد کنش زور دارد چو شير

نبايد که باشد به يزدان دلير

چوايشان گرفتند راه پلنگ

تو پيروز گشتی برايشان به جنگ

و ديگر که گفتی ز گنج و سپاه

ز نيروی فغفور و تخت و کلاه

کسی کز بزرگی زند داستان

نباشد خردمند همداستان

توتخت بزرگی نديدی نه تاج

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج

چنين باکسی گفت بايد که گنج

نبيند نه لشکر نه رزم و نه رنج

بزرگان گيتی مرا ديده اند

کسان کم نديدند بشنيده اند

که دريای چين را ندارم بب

شود کوه از آرام من درشتاب

سراسر زمين زير گنج منست

کجا آب وخاکست رنج منست

سه ديگر کجا دوستی خواستی

به پيوند ما دل بياراستی

همی بزم جويی مرا نيست رزم

نه خرد کسی رزم هرگز به بزم

و ديگر که با نامبردار مرد

نجويد خردمند هرگز نبرد

بويژه که خود کرده باشد به جنگ

گه رزم جستن نجويد درنگ

بسی ديده باشد گه کارزار

نخواهد گه رزم آموزگار

دل خويش بايد که درجنگ سخت

چنان رام دارد که با تاج و تخت

تو را يار بادا جهان آفرين

بماناد روشن کلاه و نگين

نهادند برنامه بر مهر شاه

بياراست آن خسروی تاج و گاه

برسم کيان خلعت آراستند

فرستاده را پيش اوخواستند

ز پيغام هرچش به دل بود نيز

به گفتار بر نامه بفزود نيز

بخوبی برفتند ز ايوان شاه

ستايش کنان برگرفتند راه

رسيدند پس پيش خاقان چين

سراسر زبانها پر از آفرين

جهانديده خاقان بپردخت جای

بيامد برتخت او رهنمای

فرستاده گان راهمه پيش خواند

ز کسری فراوان سخنها براند

نخست ازهش و دانش و رای اوی

ز گفتار و ديدار و بالای او

دگر گفت چندست با او سپاه

ازيشان که دارد نگين و کلاه

ز داد وز بيداد وز کشورش

هم از لشکر و گنج وز افسرش

فرستاده گويا زبان برگشاد

همه ديدها پيش او کرد ياد

به خاقان چين گفت کای شهريار

تواو را بدين زيردستی مدار

بدين روزگاری که ما نزد اوی

ببوديم شادان دل و تازه روی

به ايوان رزم و به دشت شکار

نديديم هرگز چنو شهريار

به بالای سروست و هم زور پيل

به بخشندگی همچو دريای نيل

چو برگاه باشد سپهر وفاست

به آورد گه هم نهنگ بلاست

اگر تيز گردد بغرد چو ابر

از آواز او رام گردد هژبر

وگر می گسارد به آواز نرم

همی دل ستاند به گفتار گرم

خجسته سرو شست بر گاه و تخت

يکی بارور شاخ زيبا درخت

همه شهر ايران سپاه ويند

پرستندگان کلاه ويند

چوسازد به دشت اندرون بارگاه

نگنجد همی درجهان آن سپاه

همه گرزداران با زيب وفر

همه پيشکاران به زرين کمر

ز پيل وز بالا و از تخت عاج

ز اورنگ وز ياره و طوق و تاج

کس آيين او رانداند شمار

به گيتی جز از دادگر شهريار

اگر دشمنش کوه آهن شود

برخشم اوچشم سوزن شود

هرآنکس که سير آيد از روزگار

شود تيز وبا او کند کارزار

چوخاقان چين آن سخنها شنيد

بپژمرد وشد چون گل شنبليد

دلش زان سخنها بدو نيم شد

وز انديشه مغزش پر از بيم شد

پرانديشه بنشست با رای زن

چنين گفت با نامدار انجمن

که ای بخردان روی اين کارچيست

پرانديشه وخسته ز آزار کيست

نبايد که پيروز گشته به جنگ

همه نامها بازگردد به ننگ

ز هرگونه ی موبدان خواستند

چپ و راست گفتند و آراستند

چنين گفت خاقان که اينست راه

که مردم فرستيم نزديک شاه

به انديشه در کار پيشی کنيم

بسازيم با شاه وخويشی کنيم

پس پرده ما بسی دخترست

که برتارک بانوان افسرست

يکی را به نام شهنشه کنيم

ز کار وی انديشه کوته کنيم

چو پيوند سازيم با او به خون

نباشد کس اورا به بد رهنمون

بدو نازش وسرفرازی بود

وزو بگذری جنگ و بازی بود

ردان را پسند آمد اين رای شاه

به آواز گفتند کاين است راه

ز لشکر سه پرمايه را برگزيد

که گويند و دانند پاسخ شنيد

درگنج دينار بگشاد و گفت

که گوهر چرا بايد اندر نهفت

اگر نام رابايد و ننگ را

وگر بخشش و رزم و آهنگ را

يکی هديه ای ساخت کاندر جهان

کسی آن نديد از کهان ومهان

دبير جهانديده را پيش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

نخست آفرين کرد برکردگار

توانا ودانا و پروردگار

خداوند کيوان و خورشيد وماه

خداوند پيروزی ودستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستی

نجويد به داد اندرون کاستی

ازو باد برشاه ايران درود

خداوند شمشير و کوپال و خود

خداوند دانايی وتاج وتخت

ز پيروزگر يافته کام و بخت

بداند جهاندار خسرونژاد

خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

که مردم به مردم بوند ارجمند

اگر چند باشد بزرگ و بلند

فرستادگان خردمند من

که بودند نزديک پيوند من

ازان بارگه چون بدين بارگاه

رسيدند وگفتند چندی ز شاه

ز داد وخردمندی و بخت اوی

ز تاج و سرافرازی و تخت اوی

چنان آرزو خاست کز فر تو

بباشيم در سايه ی پرتو

گرامی تو راز خون دل چيز نيست

هنرمند فرزند با دل يکيست

يکی پاک دامن که آهسته تر

فزون تر بديدار وشايسته تر

بخواهد ز من گر پسند آيدش

همانا که اين سودمند آيدش

نباشد جدا مرز ايران ز چين

فزايد ز ما درجهان آفرين

پس اندر نبشتند چينی حرير

ببردند با مهر پيش وزير

سه مرد گرانمايه وچرب گوی

گزين کرد خاقان ز خويشان اوی

برفتند زان بارگاه بلند

به ايران به نزديک شاه ارجمند

چو بشنيد کسری بياراست تاج

نشست از بر خسروی تخت عاج

سه مرد گرانمايه و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

سه بدره ز دينار چون سی هزار

ببردند و کردند پيشش نثار

ز زرين و سيمين و ديبای چين

درفشان تر ازآسمان بر زمين

فرستادگان را چو بنشاختند

به چينی زبان آفرين ساختند

سزاوار ايشان يکی جايگاه

همانگه بياراست دستور شاه

بگشت اندرين نيز يک شب سپهر

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

نشست از برتخت پيروز شاه

ز ياقوت بنهاد بر سر کلاه

بفرمود تاموبد و را یزن

برفتند با نامدار انجمن

چنين گفت کان نام هی برحرير

بيارند و بنهند پيش دبير

همه نامداران نشستند گرد

خرامان بر شاه شد يزدگرد

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

ز بس خوبی و پوزش وآفرين

که پيدا بد از گفت خاقان چين

همه سرفرازان پرهيزکار

ستايش گرفتند برشهريار

که يزدان سپاس و بدويم پناه

که ننشست يک شاه بر پيشگاه

به پيروزی و فرو اورند شاه

بخوبی ونرمی و پيوند شاه

همه دشمنان پيش تو بند هاند

وگر کهتری راسرافگند هاند

همه بيم زان لشکر چاج بود

ز خاقان که با گنج و با تاج بود

به فر شهنشاه شد نيک خواه

همی راه جويد به نزديک شاه

هرآنکس که دارد ز گردان خرد

تن آسانی و راستی پرورد

چودانست خاقان که او تاو شاه

ندارد به پيوند او جست راه

نبايد بدين کار کردن درنگ

که کس را ز پيوند اونيست ننگ

ز چين تا بخارا سپاه ويند

همه مهتران نيک خواه ويند

چو بشنيد گفتار آن بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

شهنشاه بسيار بنواختشان

به نزديکی تخت بنشاختشان

پيام جهاندار بگزاردند

براسب سخن پای بفشاردند

چو بشنيد شاه آن سخنهای گرم

ز گردان چينی به آواز نرم

چنين داد پاسخ که خاقان چين

بزرگست و با دانش وآفرين

به فرزند پيوند جويد همی

رخ دوستی را بشويد همی

هرآنکس که دارد روانش خرد

به چشم خرد کارها بنگرد

بسازيم و اين رای فرخ نهيم

سخن هرچ گفتست پاسخ دهيم

چنان بايد اکنون که خاقان چين

دل ماکند شاد بر به گزين

کسی را فرستم که دارد خرد

شبستان او سر به سر بنگرد

يکی برگزيند که نامی ترست

به خاقان چين برگرامی ترست

ببيند که تا چون بود مادرش

بود از نژاد کيان گوهرش

چواين کرده باشد که کرديم ياد

سخن را به پيوستگی داد داد

فرستادگان خواندند آفرين

که از شاه شادست خاقان چين

که در پرده پوشيده رويان اوی

ز ديدار آنکس نپوشند روی

شهنشاه بشنيد ز ايشان سخن

برو تازه شد روزگار کهن

نويسنده ی نامه را پيش خواند

ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزينده سخنهای فرخ نبشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار پيروز و پروردگار

به فرمان اويست گيتی به پای

همويست بر نيک و بد رهنمای

کسی راکه خواهد کند ارجمند

ز پستی برآرد به چرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نيکی نخواهد بدو کردگار

بهرنيکی از وی شناسم سپاس

وگر بد کنم زو دل اندر هراس

نبايد که جان باشد اندر تنم

اگر بيم و اميد از و برکنم

رسيد اين فرستاده ی به آفرين

ابا گرم گفتار خاقان چين

شنيدم ز پيوستگی هرچ گفت

ز پاکان که او دارد اندر نهفت

مرا شاد شد دل زپيوند تو

بويژه ز پوشيده فرزند تو

فرستادم اينک يکی هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بيايد بگويد همه راز من

ز فرجام پيوند و آغاز من

هميشه تن و جانت پرشرم باد

دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

نويسنده چون خامه بيکار گشت

بياراست قرطاس واندر نوشت

همان چون سرشک قلم کرد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

برايشان يکی خلعت افگند شاه

کزان ماند اندر شگفتی سپاه

گزين کرد کسری خردمند و راد

کجا نام او بود مهران ستاد

ز ايرانيان نامور صد سوار

سخنگوی و شايسته و نامدار

چنين گفت کسری به مهران ستاد

که رو شاد و پيروز با مهر و داد

زبان وگمان بايدت چرب گوی

خرد رهنمای ودل آزر مجوی

شبستان او را نگه کن نخست

بد و نيک بايدکه دانی درست

به آرايش چهره و فر و زيب

نبايد که گيرندت اندر فريب

پس پرده ی او بسی درخترست

که با فر و بالا و با افسرست

پرستار زاده نيايد به کار

اگر چند باشد پدر شهريار

نگر تا کدامست با شرم و داد

به مادر که دارد ز خاتون نژاد

نبيره جهاندار فغفور چين

ز پشت سپهدار خاقان چين

اگر گوهرتن بود با نژاد

جهان زو شود شاد او نيز شاد

چوبشنيد مهران ستاد اين ز شاه

بسی آفرين کرد بر تاج و گاه

برفت از بر گاه گيتی فروز

به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چين آگهی شد که شاه

فرستاده مهران ستاد و سپاه

چوآمد به نزديک خاقان چين

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

جهانجوی چون ديد بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

ازان کارخاقان پرانديشه گشت

به سوی شبستان خاتون گذشت

سخنهای نوشين روان برگشاد

ز گنج وز لشکر بسی کرد ياد

بدو گفت کين شاه نوشين روان

جوانست و بيدار و دولت جوان

يکی دختری داد بايد بدوی

که ما را فزايد بدو آبروی

تو را در پس پرده يک دخترست

کجا بر سر بانوان افسرست

مرا آرزويست از مهر اوی

که ديده نبردارم از چهر اوی

چهارست نيز از پرستندگان

پرستار و بيداردل بندگان

از ايشان يکی را سپارم بدوی

برآسايم از جنگ وز گفت و گوی

بدو گفت خاتون که با رای تو

نگيرد کس اندر جهان جای تو

برين گونه يک شب بپيمود خواب

چنين تا برآمد ز کوه آفتاب

بيامد بدر گاه مهران ستاد

برتخت او رفت و نامه بداد

چوآن نامه برخواند خاقان چين

ز پيمان بخنديد وز به گزين

کليد شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بينی اندر نهفت

پرستار با او بيامد چهار

که خاقان بديشان بدی استوار

چومهران ستاد آن سخنها شنيد

بياورد با استواران کليد

درحجره بگشاد و اندر شدند

پرستندگان داستانها زدند

که آن راکه اکنون تو بينی بداد

ستاره نديدست و خورشيد و باد

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از ماه و خورشيد و پرخواسته

پری چهره بر گاه بنشست پنج

همه برسران تاج و در زير گنج

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

همان ياره وطوق وگوهرنداشت

يکی جامه ی کهنه بد بر برش

کلاهی زمشک ايزدی بر سرش

ز گرده برخ برنگارش نبود

جز آرايش کردگارش نبود

يکی سرو بد بر سرش ماه نو

فروزان ز ديدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگريد

يکی را بديدار چون او نديد

بدانست بينادل رای راد

که دورند خاقان وخاتون ز داد

به دستار ودستان همی چشم اوی

بپوشيد وزان تازه شد خشم اوی

پرستنده را گفت نزديک شاه

فراوان بود ياره و تاج و گاه

من اين را که بی تاج و آرايشست

گزيدم که اين اندر افزايشست

به رنج از پی به گزين آمدم

نه از بهر ديبای چين آمدم

بدو گفت خاتون که ای مرد پير

نگويی همی يک سخن دلپذير

تو آن را با فر و زيبست و رای

دل فروز گشته رسيده به جای

به بالای سرو و برخ چون بهار

بداند پرستيدن شهريار

همی کودکی نارسيده به جای

برو برگزينی نه ای پاکرای

چنين پاسخ آورد مهران ستاد

که خاقان اگر سر بپيچد ز داد

بداند که شاه جهان کدخدای

بخواند مرا نيز ناپاک رای

من اين را پسندم که بی تخت عاج

ندارد ز بن ياره وطوق وتاج

اگر مهتران اين نبينند رای

چوفرمان بود باز گردم به جای

نگه کرد خاقان به گفتار اوی

شگفت آمدش رای وکردار اوی

بدانست کان پير پاکيزه مغز

بزرگست و شاسيته کار نغز

خردمند بنشست با رای زن

بپالود زايوان شاه انجمن

چو پردخته شد جايگاه نشست

برفتند با زيج رومی بدست

ستاره شناسان و کندآوران

هرآنکس که بودند ز ايشان سران

بفرمود تا هر کرا بود مهر

بجستند يک سر شمار سپهر

همی کرد موبد به اختر نگاه

زکردار خاقان و پيوند شاه

چنين گفت فرجام کای شهريار

دلت را ببد هيچ رنجه مدار

که اين کار جز بر بهی نگذرد

ببد رای دشمن جهان نسپرد

چنينست راز سپهر بلند

همان گردش اختر سودمند

کزين دخت خاقان وز پشت شاه

بيايد يکی شاه زيبای گاه

برو شهرياران کنند آفرين

همان پرهنر سرفرازان چين

چو بشنيد خاقان دلش گشت خوش

بخنديد خاتون خورشيدفش

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

بگفتند چيزی که بايست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت

بپذرفت مهران ستاد از پدر

به نام شهنشاه پيروزگر

ميانجی بپذرفت خاقان به داد

همان راکه دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

به شادی بر شهريار آمدند

وزان پس يکی گنج آراسته

بدو در ز هر گونه ای خواسته

ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج

همان مهر پيروزه و تخت عاج

يکی ديگر ازعود هندی به زر

برو بافته چند گونه گهر

ابا هر يکی افسری شاهوار

صد اسب و صد استر به زين و به بار

شتر بارکرده ز ديبای چين

بياراسته پشت اسبان به زين

چهل را ز ديبای زربفت گون

کشيده زبر جد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

پرستنده سيصد پديدار کرد

همی بود تاهرکسی برنشست

برآيين چين با درفشی بدست

بفرمود خاقان پيروزبخت

که بنهند برکوهه ی پيل تخت

برو بافته شوش هی سيم و زر

به شوشه درون چند گونه گهر

درفشی درفشان به ديبای چين

که پيدا نبودی ز ديبا زمين

به صد مردش از جای برداشتند

ز هامون به گردون برافراشتند

ز ديبا بياراست مهدی به زر

به مهد اندرون نابسوده گهر

چو سيصد پرستار با ماهروی

برفتند شادان دل و راه جوی

فرستاد فرزند را نزد شاه

سپاهی همی رفت با او به راه

پرستنده پنجاه و خادم چهل

برو برگذشتند شادان به دل

چوپردخته شد زان بيامد دبير

بياورد مشک و گلاب وحرير

يکی نامه بنوشت ار تن گوار

پر آرايش و بوی و رنگ و نگار

نخستين ستود آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

که هرچيز کو سازد اندر بوش

بران سو بود بندگان را روش

شهنشاه ايران مرا افسرست

نه پيوند او از پی دخترست

که تامن شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

ز فر و بزرگی و اورند شاه

بجستم همی رای و پيوند شاه

که اندر جهان سر به سر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

به مردی و پيروزی و دستگاه

به فر و بنيرو و تخت و کلاه

به رادی و دانش به رای وخرد

ورا دين يزدان همی پرورد

فرستادم اينک جهان بين خويش

سوی شاه کسری به آيين خويش

بفرموده ام تا بود بنده وار

چوشايد پس پرده ی شهريار

خردگيرد از فر و فرهنگ اوی

بياموزد آيين وآهنگ اوی

که بخت وخرد رهنمون تو باد

بزرگی ودانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشک چين

فرستاده را داد و کرد آفرين

يکی خلعت از بهر مهران ستاد

بياراست کان کس ندارد به ياد

که دادی کسی از مهان جهان

فرستاده را آشکار ونهان

همان نيز يارانش را هديه داد

ز دينار وز مشکشان کرد شاد

همی رفت با دختر وخواسته

سواران و پيلان آراسته

چنين تا لب رود جيحون کشيد

به مژگان همی از دلش خون کشيد

همی بود تا رود بگذاشتند

ز خشکی بران روی برداشتند

ز جيحون دلی پر زخون بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

جو آگاهی آمد ز مهران ستاد

همی هر کس آن مر ده را هديه داد

يکايک همی خواندند آفرين

ابرشاه ايران وسالار چين

دلی شاد با هديه و با نثار

همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذين به شهر و به راه

درم ريختند از بر تخت شاه

به آموی و راه بيابان مرو

زمين بود يک سر چو پر تذرو

چنين تا به بسطام وگرگان رسيد

تو گفتی زمين آسمان را نديد

زآيين که بستند بر شهر و دشت

براهی که لشکر همی برگذشت

وز ايران همه کودک و مرد و زن

به راه بت چين شدند انجمن

ز بالا بر ايشان گهر ريختند

به پی زعفران و درم بيختند

برآميخته طشتهای خلوق

جهان پرشد از نال هی کوس و بوق

همه يال اسبان پر از مشک ومی

شکر با درم ريخته زير پی

ز بس ناله ی نای و چنگ و رباب

نبد بر زمين جای آرام وخواب

چوآمد بت اندر شبستان شاه

به مهد اندرون کرد کسری نگاه

يکی سرو دين از برش گرد ماه

نهاده به مه بر ز عنبر کلاه

کلاهی به کردار مشکين زره

ز گوهر کشيده گره برگره

گره بسته از تار و برتافته

به افسون يک اندر دگر بافته

چو از غاليه برگل انگشتری

همه زير انگشتری مشتری

درو شاه نوشين روان خيره ماند

برو نام يزدان فراوان بخواند

سزاوار او جای بگزيد شاه

بياراستند از پی ماه گاه

چو آگاهی آمد به خاقان چين

ز ايران و ز شاه ايران زمين

وزان شادمانی به فرزند اوی

شدن شاد وخرم به پيوند اوی

بپردخت سغد وسمرقند وچاج

به قجغار باشی فرستاد تاج

ازين شهرها چون برفت آن سپاه

همی مرزبانان فرستاد شاه

جهان شد پر از داد نوشين روان

بخفتند بردشت پير و جوان

يکايک همی خواندند آفرين

ز هر جای برشهريار زمين

همه دست برداشته به آسمان

که ای کردگارمکان و زمان

تواين داد برشاه کسری بدار

بگردان ز جانش بد روزگار

که از فر و اورند او در جهان

بدی دور گشت آشکار و نهان

به نخجير چون او به گرگان رسيد

گشاده کسی روی خاقان نديد

بشد خواب وخورد از سواران چين

سواری نبرداشت از اسب زين

پراگنده شد ترک سيصد هزار

به جايی نبد کوشش کارزار

کمانی نبايست کردن به زه

نه که بد از ايدر نه چينی نه مه

بدين سان بود فر و برز کيان

به نخچير آهنگ شير ژيان

که نام وی و اختر شاه بود

که هم تخت و هم بخت همراه بود

وزان پس بزرگان شدند انجمن

از آموی تا شهر چاچ و ختن

بگفتند کاين شهرهای فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد

بسی بود ويران و آرام جغد

چغانی وسومان وختلان و بلخ

شده روز بر هر کسی تار و تلخ

بخارا وخوارزم وآموی و زم

بسی ياد دارمی با درد و غم

ز بيداد وز رنج افراسياب

کسی را نبد جای آرام وخواب

چوکيخسرو آمد برستيم از اوی

جهانی برآسود از گفت وگوی

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند

شد اين مرزها پر ز درد وگزند

از ايران چو گشتاسب آمد به جنگ

نديد ايچ ارجاسب جای درنگ

برآسود گيتی ز کردار اوی

که هرگز مبادا فلک ياراوی

ازان پس چونرسی سپهدار شد

همه شهرها پر ز تيمار شد

چوشاپور ارمزد بگرفت جای

ندانست نرسی سرش را ز پای

جهان سوی داد آمد و ايمنی

ز بد بسته شد دست آهرمنی

چوخاقان جهان بستد از يزدگرد

ببد تيزدستی برآورد گرد

بيامد جهاندار بهرام گور

ازو گشت خاقان پر از درد و شور

شد از داد او شهرها چون بهشت

پراگنده شد کار ناخوب و زشت

به هنگام پيروز چون خوشنواز

جهان کرد پر درد و گرم و گداز

مبادا فغانيش فرزند اوی

مه خويشان مه تخت ومه اورند اوی

جهاندار کسری کنون مرز ما

بپذرفت و پرمايه شد ارز ما

بماناد تا جاودان اين بر اوی

جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی

که از وی زمين داد بيند کنون

نبينيم رنج ونه ريزيم خون

ازان پس ز هيتال وترک وختن

به گلزريون برشدند انجمن

به هر سو که بد موبدی کاردان

ردی پاک وهشيار و بسياردان

ز پيران هرآنکس که بد رای زن

بروبر ز ترکان شدند انجمن

چنان رای ديدند يک سر سپاه

که آيند با هديه نزديک شاه

چو نزديک نوشي نروان آمدند

همه يک دل و يک زبان آمدند

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

که بستند برمور و بر پشه راه

همه برنهادند سر برزمين

همه شاه راخواندند آفرين

بگفتند کای شاه ما بنده ايم

به فرمان تو در جهان زند هايم

همه سرفرازيم با ساز جنگ

به هامون بدريم چرم پلنگ

شهنشاه پذرفت ز ايشان نثار

برستند پاک از بد روزگار

از ايشان فغانيش بد پيشرو

سپاهی پسش جنگ سازان نو

ز گردان چو خشنود شد شهريار

بيامد به درگاه سالار بار

بپرسيد بسيار و بنواختشان

بهر برزنی جايگه ساختشان

وزان پس شهنشاه يزدان پرست

به خاک آمد از جايگاه نشست

ستايش همی کرد برکردگار

که ای برتر از گردش روزگار

تودادی مرا فر وفرهنگ و رای

تو باشی بهر نيکی رهنمای

هر آنکس که يابد ز من آگهی

ازين پس نجويد کلاه مهی

همه کهتری را بسازند کار

ندارد کسی زهره ی کارزار

به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب

چو من خفته باشم نجويند خواب

همه دام ودد پاسبان منند

مهان جهان کهتران منند

کرا برگزينی تو او خوار نيست

جهان را جز از تو جهاندار نيست

تو نيرو دهی تا مگر در جهان

نخسبد ز من مور خسته روان

چنين پيش يزدان فراوان گريست

نگر تا چنين درجهان شاه کيست

به تخت آمد از جايگه نماز

ز گرگان برفتن گرفتند ساز

برآمد خروشيدن گاودم

ز درگاه آواز رويينه خم

سپه برنشست و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

ز دينار و ديبا و تاج و کمر

ز گنج درم هم ز در و گهر

ز اسبان و پوشيده رويان و تاج

دگر مهد پيروزه و تخت عاج

نشستند بر زين پرستندگان

بت آرای وهرگونه ای بندگان

فرستاد يکسر سوی طيسفون

شبستان چينی به پيش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان

برفتند گرد اندرش خادمان

سرموبدان بود مهران ستاد

بشد با شبستان خاقان نژاد

سوی طيسفون رفت گنج و بنه

سپاهی نماند از يلان يک تنه

همه ويژه گردان آزداگان

بيامد سوی آذرآبادگان

سپاهی بيامد ز هر کشوری

ز گيلان و ز ديلمان لشکری

ز کوه بلوج و ز دشت سروچ

گرازان برفتند گردان کوچ

همه پاک با هديه و با نثار

به پيش سراپرده ی شهريار

بدان شهرشد شهريار بزرگ

که ازميش کوته کند چنگ گرگ

به فر جهاندار کسری سپهر

دگرگونه تر شد به کين و به مهر

به شهری کجا برگذشتی سپاه

نيازارد زان کشتمندی به راه

نجستی کسی ازکسی نان وآب

بره بر بياراستی جای خواب

برينسان همی گرد گيتی بگشت

نگه کرد هرجای هامون و دشت

جهان ديد يک سر پر از کشتمند

در و دشت پرگاو و پرگوسفند

زمينی که آباد هرگز نبود

بروبر نديدند کشت و درود

نگه کرد کسری برومند يافت

بهرخانه ای چند فرزند يافت

خميده سر از بار شاخ درخت

به فر جهاندار بيداربخت

به منزل رسيدند نزديک شاه

فرستاده ی قيصر آمد به راه

ابا هديه و جامه و سيم و زر

ز ديبای رومی و چينی کمر

نثاری که پوشيده شد روی بوم

چنان باژ هرگز نيامد ز روم

ز دينار پر کرده ده چرم گاو

سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

ز قيصر يکی نامه ای با نثار

نبشته سوی نامور شهريار

فرستاده را پيش بنشاندند

نگه کرد و نامه برو خواندند

بسی نرم پيغامها داده بود

ز چيزی که پيشش فرستاده بود

کزين پس فزون تر فرستيم چيز

که اين ساو بد باژ بايست نيز

بپذرفت شاه آنک او ديد رنج

فرستاد يکسر همه سوی گنج

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب

همی راند تا خان آذرگشسب

چو از دور جای پرستش بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

فرود آمد از اسب برسم بدست

به زمزم همی گفت ولب را ببست

همان پيش آتش ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

همه زر و گوهر فزونی که برد

سراسر به گنجور آتش سپرد

پراگند بر موبدان سيم و زر

همه جامه بخشيدشان با گهر

همه موبدان زو توانگر شدند

نيايش کنان پيش آذر شدند

به زمزم همی خواندند آفرين

بران دادگر شهريار زمين

و زانجا بيامد سوی طيسفون

زمين شد ز لشکر که بيستون

ز بس خواسته کان پراگنده شد

ز زر و درم کشور آگنده شد

وزان شهر سوی مداين کشيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

گلستان چين با چهل اوستاد

همی راند در پيش مهران ستاد

چو کسری بيامد برتخت خويش

گرازان و انباز با بخت خويش

جهان چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز خوبی پر از خواسته

نشستند شاهان ز آويختن

به هر جای بيداد و خون ريختن

جهان پرشد از فره ايزدی

ببستند گفتی دو دست از بدی

ندانست کس غارت و تاختن

دگر دست سوی بدی آختن

جهانی به فرمان شاه آمدند

ز کژی و تاری به راه آمدند

کسی کو بره بر درم ريختی

ازان خواسته دزد بگريختی

ز ديبا و دينار بر خشک و آب

برخشنده روز و به هنگام خواب

بپيوست نامه به هر کشوری

به هرنامداری و هر مهتری

ز بازارگانان ترک و ز چين

ز سقلاب وهرکشوری همچنين

ز بس نافه ی مشک و چينی پرند

از آرايش روم وز بوی هند

شد ايران به کردار خرم بهشت

همه خاک عنبر شد و زر خشت

جهانی به ايران نهادند روی

بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

گلابست گويی هوا را سرشک

بر آسوده از رنج مرد و پزشک

بباريد برگل به هنگام نم

نبد کشتورزی ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه وچارپای

در و دشت گل بود و بام سرای

همه رودها همچو دريا شده

به پاليز گلبن ثريا شده

به ايران زبانها بياموختند

روانها بدانش برافروختند

ز بازارگانان هر مرز و بوم

ز ترک و ز چين و ز سقلاب و روم

ستايش گرفتند بر رهنمای

فزايش گرفت از گيا چارپای

هرآنکس که از دانش آگاه بود

ز گويندگان بر در شاه بود

رد وموبد و بخردان ارجمند

بدانديش ترسان ز بيم گزند

چوخورشيد گيتی بياراستی

خروشی ز درگاه برخاستی

که ای زيردستان شاه جهان

مداريد يک تن بد اندر نهان

هرآنکس که از کار ديده ست رنج

نيابد به اندازه ی رنج گنج

بگويند يکسر به سالار بار

کز آنکس کند مزد او خواستار

وگر فام خواهی بيايد ز راه

درم خواهد از مرد بی دستگاه

نبايد که يابد تهيدست رنج

که گنجور فامش بتوزد ز گنج

کسی کو کند در زن کس نگاه

چوخصمش بيايد به درگاه شاه

نبيند مگر چاه ودار بلند

که با دار تيرست و با چاه بند

وگر اسب يابند جايی يله

که دهقان بدر بر کند زان گله

بريزند خونش بران کشتمند

برد گوشت آنکس که يابد گزند

پياده بماند سوارش ز اسب

به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام ديوان اوی

به پای اندر آرند ايوان اوی

گناهی نباشد کم و بيش ازين

ز پستر بود آنک بد پيش ازين

نباشد بران شاه همداستان

بدر بر نخواهد جز از راستان

هرآنکس که نپسندد اين راه ما

مبادا که باشد به درگاه ما

جهاندار يک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

برتخت بنشست بوزرجمهر

يکی آفرين کرد برکردگار

خداوند پيروز و پروردگار

چنين گفت کای داور تازه روی

که بر تو نيابد سخن زشت گوی

خجسته شهنشاه پيروزگر

جهاندار بادانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوی

ابر دفتر و کاغذ خسروی

سپردم به گنجور تا روزگار

برآيد بخواند مگر شهريار

بديدم که اين گنبد ديرساز

نخواهد همی لب گشادن به راز

اگرمرد برخيزد از تخت بزم

نهد برکف خويش جان را برزم

زمين را بپردازد از دشمنان

شود ايمن از رنج آهرمنان

شود پادشا بر جهان سر به سر

بيابد سخنها همه دربدر

شود دستگاهش چو خواهد فراخ

کند گلشن و باغ و ميدان و کاخ

نهد گنج و فرزند گرد آورد

بسی روز برآرزو بشمرد

فر از آورد لشکر وخواسته

شود کاخ و ايوانش آراسته

گر ای دون که درويش باشد به رنج

فراز آرد از هر سويی نام و گنج

ز روی ريا هرچ گرد آورد

ز صد سال بودنش برنگذرد

شود خاک وبی بر شود رنج اوی

به دشمن بماند همه گنج اوی

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

نه ايوان شاهی نه گنج و سپاه

چو بشنيد آن جستن و باد اوی

ز گيتی نگيرد کس یياد اوی

بدين کار چون بگذرد روزگار

ازو نام نيکی بود يادگار

ز گيتی دوچيزيست جاويد بس

دگر هرچ باشد نماند به کس

سخن گفتن نغز و کردار نيک

نگردد کهن تا جهانست ريک

بدين سان بود گردش روزگار

خنک مرد با شرم و پرهيزگار

مکن شهريارا گنه تا توان

بويژه کزو شرم دارد روان

بی آزاری وسودمندی گزين

که اينست فرهنگ آيين و دين

ز من يادگارست چندی سخن

گمانم که هرگز نگردد کهن

چو بگشاد روشن دل شهريار

فروان سخن کرد زو خواستار

بدو گفت فرخ کدامست مرد

که دارد دلی شاد بی باد سرد

چنين گفت کانکو بود بيگناه

نبردست آهرمن او راز راه

بپرسيدش از کژی و راه ديو

ز راه جهاندار کيهان خديو

بدو گفت فرمان يزدان بهيست

که اندر دوگيتی ازو فرهيست

دربرتری راه آهرمنست

که مرد پرستنده را دشمنست

خنک درجهان مرد پيمان منش

که پاکی وشرمست پيرامنش

چوجانش تنش را نگهبان بود

همه زندگانيش آسان بود

بماند بدو رادی و راستی

نکوبد درکژی وکاستی

هران چيز کان بهره تن بود

روانش پس از مرگ روشن بود

ازين هر دو چيزی ندارد دريغ

که به هر نيامست گر به هر تيغ

کسی کو بود برخرد پادشا

روان را ندارد به راه هوا

سخن نشنو ازمرد افزون منش

که با جان روشن بود بدکنش

چوخستو بيايد به ديگر سرای

هم ايدر پر از درد ماند به جای

کزين بگذری سفله آن را شناس

که از پاک يزدان ندارد سپاس

دريغ آيدش بهره ی تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش که دانش بود

نداند نه از دانشی بشنود

بپرسيد کسری که از کهتران

کرا باشد انديش هی مهتران

چنين گفت کان کس که داناترست

بهر آرزو بر تواناترست

کدامست دانا بدوشاه گفت

که دانش بود مرد را درنهفت

چنين گفت کان کو به فرمان ديو

نپردازد از راه کيهان خديو

ده اند اهرمن هم به نيروی شير

که آرند جان وخرد را به زير

بدو گفت کسری که ده ديو چيست

کزيشان خرد را ببايد گريست

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند با زور و گردن فراز

دگر خشم ور شکست وننگست وکين

چو نمام و دوروی و ناپاک دين

دهم آنک از کس ندارد سپاس

به نيکی وهم نيست يزدان شناس

بدو گفت ازين شوم ده باگزند

کدامست آهرمن زورمند

چنين داد پاسخ به کسری که آز

ستمکاره ديوی بود ديرساز

که اورا نبينند خشنود ايچ

همه درفزونيش باشد بسيچ

نياز آنک او را ز اندوه و درد

همی کور بينند و رخساره زرد

کزين بگذری خسرو اديو رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

اگر در زمانه کسی بی گزند

به تندی شود جان او دردمند

دگر ننگ ديوی بود با ستيز

هميشه ببد کرده چنگال تيز

دگر ديو کينست پرخشم وجوش

ز مردم بتابد گه خشم هوش

نه بخشايش آرد بروبر نه مهر

دژآگاه ديوی پرآژنگ چهر

دگر ديو نمام کو جز دروغ

نداند نراند سخن با فروغ

بماند سخن چين ودوروی ديو

بريده دل از بيم کيهان خديو

ميان دوتن کين وجنگ آورد

بکوشد که پيوستگی بشکرد

دگر ديو بی دانش وناسپاس

نباشد خردمند و نيکی شناس

به نزديک او رای و شرم اندکيست

به چشمش بدو نيک هردو يکيست

ز دانا بپرسيد پس شهريار

که چون ديو با دل کند کارزار

ببنده چه دادست کيهان خديو

که از کار کوته کند دست ديو

چنين داد پاسخ که دست خرد

ز کردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان تو را رهنمون

که راهی درازست پيش اندرون

ز شمشير ديوان خرد جوشنست

دل وجان داننده زو روشنست

گذشته سخن ياد دارد خرد

به دانش روان را همی پرورد

وگر خود بود آنک خوانيم خيم

که با او ندارد دل از ديو بيم

جهان خوش بود بردل نيک خوی

نگردد بگرد در آرزوی

سخنهای باينده گويم کنون

که دلرا به شادی بود رهنمون

هميشه خردمند و اميدوار

نبيند جز از شادی روزگار

نينديشد از کار بد يک زمان

ره راست گيرد نگيرد کمان

دگر هر که خشنود باشد به گنج

نيازد نيارد تنش را به رنج

کسی کو به گنج و درم ننگرد

همه روز او برخوشی بگذرد

دگر دين يزدان پرستست و بس

به رنج و به گنج و به آزرم کس

ز فرمان يزدان نگردد سرش

سرشت بدی نيست هم گوهرش

برين همنشانست پرهيز نيز

که نفروشد او راه يزدان به چيز

بدو گفت زين ده کدامست شاه

سوی نيکويها نماينده راه

چنين داد پاسخ که راه خرد

ز هر دانشی بی گمان بگذرد

همان خوی نيکوکه مردم بدوی

بماند همه ساله با آب روی

وزين گوهران گوهر استوار

تن خشندی ديدم از روزگار

وزيشان اميدست آهسته تر

برآسوده از رنج و شايست هتر

وزين گوهران آز ديدم به رنج

که همواره سيری نيابد ز گنج

بدو گفت شاه از هنرها چه به

که گردد بدو مرد جوينده مه

چنين داد پاسخ که هر کو ز راه

نگردد بود با تنی بيگناه

بيابد ز گيتی همه کام ونام

از انجام فرجام و آرام و کام

بپرسيد ازو نامبردار گو

کزين ده کدامين بود پيشرو

چنين داد پاسخ به آواز نرم

سخنهای دانش به گفتار گرم

فزونی نجويد برين بر خرد

خرد بی گمان برهنر بگذرد

وزان پس ز دانا بپرسيد مه

که فرهنگ مردم کدامست به

چنين داد پاسخ که دانش بهست

خردمند خود برجهان برمهست

که دانا بلندی نيازد به گنج

تن خويش را دور دارد ز رنج

ز نيروی خصمش بپرسيد شاه

که چون جست خواهی همی دستگاه

چنين داد پاسخ که کردار بد

بود خصم روشن روان وخرد

ز دانا بپرسيد پس دادگر

که فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنين داد پاسخ بدو رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بی هنر زار وخوارست وسست

به فرهنگ باشد روان تندرست

بدو گفت جان را زدودن بچيست

هنرهای تن را ستودن بچيست

بگويم کنون گفتها سر به سر

اگر يادگيری همه دربدر

خرد مرد را خلعت ايزديست

ز انديشه دورست ودور از بديست

هنرمند کز خويشتن درشگفت

بماند هنر زو نبايد گرفت

همان خوش منش مردم خويش دار

نباشد به چشم خردمند خوار

اگر بخشش ودانش و رسم و داد

خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگی و افزونی و راستی

همی گيرد از خوی بدکاستی

ازان پس بپرسيد کسری ازوی

که ای نامور مرد فرهنگ جوی

بزرگی به کوشش بود گر به بخت

که يابد جهاندار ازو تاج وتخت

چنين داد پاسخ که بخت وهنر

چنانند چون جفت با يکديگر

چنان چون تن وجان که يارند وجفت

تنومند پيدا و جان در نهفت

همان کالبد مرد را پوششست

اگر بخت بيدار در کوششست

به کوشش نيايد بزرگی به جای

مگر بخت نيکش بود رهنمای

و ديگر که گيتی فسانه ست و باد

چو خوابی که بيننده دارد به ياد

چو بيدار گردد نبيند به چشم

اگر نيکويی ديد اگر درد وخشم

دگر پرسشی برگشاد از نهفت

بدانا ستوده کدامست گفت

چنين داد پاسخ که شاهی که تخت

بيارايد و زور يابد ز بخت

اگر دادگر باشد و ني کنام

بيابد ز گفتار و کردار کام

بدو گفت کاندر جهان مستمند

کدامست بدروز و ناسودمند

چنين داد پاسخ که درويش زشت

که نه کام يابد نه خرم بهشت

بپرسيد و گفتا که بدبخت کيست

که همواره از درد بايد گريست

چنين داد پاسخ که داننده مرد

که دارد ز کردار بد روی زرد

بپرسيد ازو گفت خرسند کيست

به بيشی ز چيز آرزومند کيست

چنين داد پاسخ که آنکس که مهر

ندارد برين گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شايست هتر

چنين گفت کان کس که آهسته تر

بپرسيد ازو گفت آهسته کيست

که بر تيز مردم ببايد گريست

چنين داد پاسخ که از عيب جوی

نگر تاکه پيچد سر از گفتگوی

به نزديک او شرم و آهستگی

هنرمندی و رای و شايستگی

بپرسيد ازو نامور شهريار

که ازمردمان کيست اميدوار

چنين گفت کان کس که کوشاترست

دوگوشش بدانش نيوشاترست

بپرسيد ازو شهريار جهان

از آگاهی نيک و بد در نهان

چنين داد پاسخ که از آگهی

فراوان بود کژ ومغزش تهی

مگر آنک گفتند خاکست جای

ندانم چه گويم ز ديگر سرای

بدو گفت کسری که آباد شهر

کدامست و مازو چه داريم بهر

چنين داد پاسخ که آبادجای

ز داد جهاندار باشد به پای

بپرسيد کسری که بيدارتر

پسنديده تر مرد وهشيارتر

به گيتی کدامست بامن بگوی

که بفزايد از دانش آبروی

چنين داد پاسخ که دانای پير

که با آزمايش بود يادگير

بدو گفت کسری که رامش کراست

که دارد به شادی همی پشت راست

چنين داد پاسخ که هر کو زبيم

بود ايمن و باشدش زر و سيم

بدو گفت ما را ستايش به چيست

به نزديک هرکس پسنديده کيست

چنين داد پاسخ که او را نياز

بپوشد همی رشک با ننگ و آز

همان رشک و کينش نباشد نهان

پسنديده او باشد اندر جهان

ز مرد شکيبا بپرسيد شاه

که از صبر دارد به سر بر کلاه

چنين گفت کان کس که نوميد گشت

دل تيره رايش چوخورشيد گشت

دگرآنک روزش ببايد شمرد

به کار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم دردل کيست بيش

کز اندوه سيرآيد از جان خويش

چنين داد پاسخ که آنکو ز تخت

بيفتاد و نوميد گردد ز بخت

بپرسيد ازو شهريار بلند

که از ما که دارد دلی دردمند

چنين گفت کان کو خردمند نيست

توانگر کش از بخت فرزند نيست

بپرسيد شاه از دل مستمند

نشسته به گرم اندرون بی گزند

بدو گفت با دانشی پارسا

که گردد برو ابلهی پادشا

بپرسيد نوميدتر کس کدام

که دارد توانايی و نيک نام

چنين گفت کان کو ز کار بزرگ

بيفتد بماند نژند وسترگ

بپرسيد ازو شاه نوشين روان

که ای مرد دانا و روشن روان

که دانی که بی نام وآرايشست

که او از در مهر و بخشايشست

بدو گفت مرد فراوان گناه

گنهکار درويش و بی دستگاه

بپرسيد وگفتش که برگوی راست

که تا از گذشته پشيمان کراست

چنين داد پاسخ که آن تيره ترگ

که بر سر نهد پادشا روز مرگ

پشيمان شود دل کند پرهراس

که جانش به يزدان بود ناسپاس

وديگر که کردار دارد بسی

به نزديک آن ناسپاسان کسی

بپرسيد وگفت ای خرد يافته

هنرها يک اندر دگر بافته

چه دانی کزو تن بود سودمند

همان بر دل هر کسی ارجمند

چنين داد پاسخ که ناتندرست

که دل را جز از شادمانی نجست

چو از درد روزی بسستی بود

همه آرزو تندرستی بود

بپرسيد و گفتش که از آرزوی

چه بيشست پيداکن ای نيک خوی

بدو گفت چون سرفرازی بود

همه آرزو بی نيازی بود

چو ازبی نيازی بود تندرست

نبايد جز از کام دل چيز جست

ازان پس چنين گفت با رهنمون

که بردل چه انديشه آيد فزون

چنين داد پاسخ که ای را سه روی

بسازد خردمند با راه جوی

يکی آنک انديشد از روز بد

مگر بی گنه برتنش بد رسد

بترسد ز کار فريبنده دوست

که با مغز جان خواهد وخون وپوست

سه ديگر ز بيدادگر شهريار

که بيگار بستاند از مرد کار

چه نيکو بود گردش روزگار

خرديافته مرد آموزگار

جهان روشن وپادشا دادگر

ز گردون نيابی فزون زين هنر

بپرسيدش از دين و از راستی

کزو دور باشد بدو کاستی

بدو گفت شاها بدينی گرای

کزو نگسلد ياد کرد خدای

همان دوری از کژی و راه ديو

بترس از جهانبان و کيهان خديو

به فرمان يزدان نهاده دو گوش

وزيشان نباشد کسی با خروش

ازان پس بپرسيدش از پادشا

که فرماروانست بر پارسا

کزايشان کدامست پيروزبخت

که باشد به گيتی سزاوار تخت

چنين گفت کان کوبود دادگر

خرد دارد و رای و شرم و هنر

بپرسيدش از دوستان کهن

که باشند هم کوشه و يک سخن

چنين داد پاسخ که از مرد دوست

جوانمردی وداد دادن نکوست

نخواهد به تو بد به آزرم کس

به سختی بود يار و فريادرس

بدو گفت کسری کرا بيش دوست

که با او يکی بود از مغز و پوست

چنين داد پاسخ که از نيک دل

جدايی نخواهد جز از دل گسل

دگر آنکسی کو نوازند هتر

نکوتر به کردار و سازنده تر

بپرسيد دشمن کرا بيشتر

که باشد بدو بر بداندي شتر

چنين داد پاسخ که برترمنش

که باشد فروان بدو سرزنش

همان نيز کاو از دارد درشت

پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسيد تا جاودان دوست کيست

ز درد جدايی که خواهد گريست

چنين داد پاسخ که کردار نيک

نخواهد جدا بودن از يار نيک

چه ماند بدو گفت جاويد چيز

که آن چيز کمی نگيرد به نيز

چنين داد پاسخ که انباز مرد

نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

چنين گفت کين جان دانا بود

که بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه ای خداوند مهر

چه باشد به پهنا فزون از سپهر

چنين گفت کان شاه بخشنده دست

وديگر دل مرد يزدان پرست

بپرسيد وگفتا چه با زيب تر

کزان برفرازد خردمند سر

چنين داد پاسخ که ای پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنی

همی خشن خشک اندر آب افگنی

بدو گفت اندر چه چيزست رنج

کزو کم شود مرد را آز گنج

بدو داد پاسخ که ای شهريار

هميشه دلت باد چون نوبهار

پرستنده ی شاه بدخو ز رنج

نخواهد تن و زندگانی و گنج

بپرسيد وگفتش چه ديدی شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

چنين گفت با شاه بوزرجمهر

که يک سر شگفتست کار سپهر

يکی مرد بينيم با دستگاه

کلاهش رسيده بابر سياه

که او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونی نداند نه کاست

يکی گردش آسمان بلند

ستاره بگويد که چونست وچند

فلک رهنمونش به سختی بود

همه بهر او شوربختی بود

گرانتر چه دانی بدو گفت شاه

چنين داد پاسخ که سنگ گناه

بپرسيد کز برتری کارها

ز گفتارها هم ز کردارها

کدامست با ننگ و با سرزنش

که باشد ورا هر کسی بدکنش

چنين داد پاسخ که ز فتی ز شاه

ستيهيدن مردم بيگناه

توانگرکه تنگی کند درخورش

دريغ آيدش پوشش و پرورش

زنانی که ايشان ندارند شرم

بگفتن ندارند آواز نرم

همان نيک مردان که تندی کنند

وگر تنگ دستان بلندی کنند

دروغ آنک بی رنگ و زشتست وخوار

چه بر نابکار و چه بر شهريار

به گيتی ز نيکی چه چيزست گفت

که هم آشکارست و هم در نهفت

کزو مرد داننده جوشن کند

روان را بدان چيز روشن کند

چنين داد پاسخ که کوشان بدين

به گيتی نيابد جز از آفرين

دگر آنک دارد ز يزدان سپاس

بود دانشی مرد نيکی شناس

بدو گفت کسری که کرده چه به

چه ناکرده از شاه وز مرد مه

چه بهتر کزو باز داريم چنگ

گرفته چه بهتر ز بهر درنگ

چه بهتر ز فرمودن وداشتن

وگر مرد را خوار بگذاشتن

به پاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بيگناهان بخوابند چشم

دگر آنک بيدار داری روان

بکوشی تو در کارها تا توان

فروهشته کين برگرفته اميد

بتابد روان زو به کردار شيد

ز کار بزه چند يابی مزه

بيفگن مزه دور باش از بزه

سپاس ازخداوند خورشيد و ماه

که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو اين کار دلگيرت آمد ببن

ز شطرنج بايد که رانی سخن

داستان مهبود با زروان

شاهنامه » داستان مهبود با زروان

داستان مهبود با زروان

چنين گفت موبد که بر تخت عاج

چو کسری کسی نيز ننهاد تاج

به بزم و برزم و به پرهيز وداد

چنو کس ندارد ز شاهان به ياد

ز دانندگان دانش آموختی

دلش را بدانش برافروختی

خور وخواب با موبدان داشتی

همی سر به دانش برافراشتی

برو چون روا شد به چيزی سخن

تو ز آموختن هيچ سستی مکن

نبايد که گويی که دانا شدم

به هر آرزو بر توانا شدم

چو اين داستان بشنوی يادگير

ز گفتار گوينده دهقان پير

بپرسيدم از روزگار کهن

ز نوشين روان ياد کرد اين سخن

که او را يکی پاک دستور بود

که بيدار دل بود و گنجور بود

دلی پرخرد داشت و رای درست

ز گيتی به جز نيکنامی نجست

که مهبود بدنام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند بودش چو خرم بهار

هميشه پرستنده ی شهريار

شهنشاه چون بزم آراستی

و گر به رسم موبدی خواستی

نخوردی جز ازدست مهبود چيز

هم ايمن بدی زان دو فرزند نيز

خورش خانه در خان او داشتی

تن خويش مهمان او داشتی

دو فرزند آن نامور پارسا

خورش ساختندی بر پادشا

بزرگان ز مهبود بردند رشک

همی ريختندی برخ بر سرشک

يکی نامور بود زروان به نام

که او را بدی بر در شاه کام

کهن بود و هم حاجب شاه بود

فروزنده ی رسم درگاه بود

ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی

همه ساله بودی پر از آبروی

همی ساختی تا سر پادشا

کند تيز برکار آن پارسا

ببد گفت از ايشان نديد ايچ راه

که کردی پرآزار زان جان شاه

خردمند زان بد نه آگاه بود

که او را به درگاه بدخواه بود

ز گفتار و کردار آن شوخ مرد

نشد هيچ مهبود را روی زرد

چنان بد که يک روز مردی جهود

ز زروان درم خواست از بهر سود

شد آمد بيفزود در پيش اوی

برآميخت با جان بدکيش اوی

چو با حاجب شاه گستاخ شد

پرستنده ی خسروی کاخ شد

ز افسون سخن رفت روزی نهان

ز درگاه وز شهريار جهان

ز نيرنگ وز تنبل و جادويی

ز کردار کژی وز بدخويی

چو زروان به گفتار مرد جهود

نگه کرد وزان سان سخنها شنود

برو راز بگشاد و گفت اين سخن

به جز پيش جان آشکارا مکن

يکی چاره بايد تو را ساختن

زمانه ز مهبود پرداختن

که او را بزرگی به جايی رسيد

که پای زمانه نخواهد کشيد

ز گيتی ندارد کسی رابکس

تو گويی که نوشين روانست و بس

جز از دست فرزند مهبود چيز

خورشها نخواهد جهاندار نيز

شدست از نوازش چنان پرمنش

که هزمان ببوسد فلک دامنش

چنين داد پاسخ به زروان جهود

کزين داوری غم نبايد فزود

چو برسم بخواهد جهاندار شاه

خورشها ببين تا چه آيد به راه

نگر تابود هيچ شير اندروی

پذيره شو وخوردنيها ببوی

همان بس که من شير بينم ز دور

نه مهبود بينی تو زنده نه پور

که گر زو خورد بی گمان روی و سنگ

بريزد هم اندر زمان بی درنگ

نگه کرد زروان به گفتار اوی

دلش تازه تر شد به ديدار اوی

نرفتی به درگاه بی آن جهود

خور و شادی و کام بی او نبود

چنين تا برآمد برين چندگاه

بد آموز پويان به درگاه شاه

دو فرزند مهبود هر بامداد

خرامان شدندی برشاه راد

پس پرده ی نامور کدخدای

زنی بود پاکيزه و پاک رای

که چون شاه کسری خورش خواستی

يکی خوان زرين بياراستی

سه کاسه نهادی برو از گهر

به دستار زربفت پوشيده سر

زدست دو فرزند آن ارجمند

رسيدی به نزديک شاه بلند

خورشها زشهد وز شير و گلاب

بخوردی وآراستی جای خواب

چنان بد که يک روز هر دو جوان

ببردند خوان نزدنوشين روان

به سر برنهاده يکی پيشکار

که بودی خورش نزد او استوار

چو خوان اندرآمد به ايوان شاه

بدو کرد زروان حاجب نگاه

چنين گفت خندان به هر دو جوان

که ای ايمن از شاه نوشي نروان

يکی روی بنمای تا زين خورش

که باشد همی شاه را پرورش

چه رنگست کايد همی بوی خوش

يکی پرنيان چادر از وی بکش

جوان زان خورش زود بگشاد روی

نگه کرد زروان ز دور اند روی

هميدون جهود اندرو بنگريد

پس آمد چو رنگ خورشها بديد

چنين گفت زان پس به سالار بار

که آمد درختی که کشتی به بار

ببردند خوان نزد نوشين روان

خردمند و بيدار هر دو جوان

پس خوان همی رفت زروان چو گرد

چنين گفت با شاه آزادمرد

که ای شاه نيک اختر و دادگر

تو بی چاشنی دست خوردن مبر

که روی فلک بخت خندان تست

جهان روشن از تخت و ميدان تست

خورشگر بياميخت با شير زهر

بدانديش را باد زين زهر بهر

چو بشنيد زو شاه نوشين روان

نگه کرد روشن به هر دوجوان

که خواليگرش مام ايشان بدی

خردمند و با کام ايشان بدی

جوانان ز پاکی وز راستی

نوشتند بر پشت دست آستی

همان چون بخوردند از کاسه شير

توگويی بخستند هر دو به تير

بخفتند برجای هر دو جوان

بدادند جان پيش نوشي نروان

چوشاه جهان اندران بنگريد

برآشفت و شد چون گل شنبليد

بفرمود کز خان مهبود خاک

برآريد وز کس مداريد باک

بر آن خاک بايد بريدن سرش

مه مهبود مانا مه خواليگرش

به ايوان مهبود در کس نماند

ز خويشان او درجهان بس نماند

به تاراج داد آن همه خواسته

زن و کودک و گنج آراسته

رسيده از آن کار زروان به کام

گهی کام ديد اندر آن گاه نام

به نزديک او شد جهود ارجمند

برافراخت سر تا بابر بلند

بگشت اندرين نيز چندی سپهر

درستی نهان کرده از شاه چهر

چنان بد که شاه جهان کدخدای

به نخچير گوران همی کرد رای

بفرمود تا اسب نخچيرگاه

بسی بگذرانند در پيش شاه

ز اسبان که کسری همی بنگريد

يکی را بران داغ مهبود ديد

ازان تازی اسبان دلش برفروخت

به مهبود بر جای مهرش بسوخت

فروريخت آب از دو ديده بدرد

بسی داغ دل ياد مهبود کرد

چنين گفت کان مرد با جاه و رای

ببردش چنان ديو ريمن ز جای

بدان دوستداری و آن راستی

چرا زد روانش درکاستی

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستی نهان

وزان جايگه سوی نخچيرگاه

بيامد چنان داغ دل کينه خواه

ز هر کس بره برسخن خواستی

ز گفتارها دل بياراستی

سراينده بسيار همراه کرد

به افسانه ها راه کوتاه کرد

دبيران و زروان و دستور شاه

برفتند يک روز پويان به راه

سخن رفت چندی ز افسون و بند

ز جادوی و آهرمن پرگزند

به موبد چنين گفت پس شهريار

که دل رابه نيرنگ رنجه مدار

سخن جز به يزدان و از دين مگوی

ز نيرنگ جادو شگفتی مجوی

بدو گفت زروان انوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

ز جادو سخن هرچ گويند هست

نداند جز از مرد جادوپرست

اگر خوردنی دارد از شير بهر

پديدار گرداند از دور زهر

چو بشنيد نوشين روان اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

ز مهبود و هر دو پسر ياد کرد

برآورد بر لب يکی باد سرد

به ز روان نگه کرد و خامش بماند

سبک با ره گامزن را براند

روانش ز انديشه پر دود بود

که زروان بدانديش مهبود بود

همی گفت کين مرد ناسازگار

ندانم چه کرد اندران روزگار

که مهبود بردست ماکشته شد

چنان دوده را روز برگشته شد

مگر کردگار آشکارا کند

دل و مغز ما را مدارا کند

که آلوده بينم همی زو سخن

پر از دردم از روزگار کهن

همی رفت با دل پر از درد وغم

پرآژنگ رخ ديدگان پر ز نم

به منزل رسيد آن زمان شهريار

سراپرده زد بر لب جويبار

چو زروان بيامد به پرده سرای

ز بيگانه پردخت کردند جای

ز جادو سخن رفت وز شهد و شير

بدو گفت شد اين سخن دلپذير

ز مهبود زان پس بپرسيد شاه

ز فرزند او تا چرا شد تباه

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنيد

ز زروان گنهکاری آمد پديد

بدو گفت کسری سخن راست گوی

مکن کژی و هيچ چاره مجوی

که کژی نيارد مگر کار بد

دل نيک بد گردد از يار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت

نهفته پديد آوريد از نهفت

گنه يک سر افگند سوی جهود

تن خويش راکرد پر درد و دود

چو بشنيد زو شهريار بلند

هم اندر زمان پای کردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود

دواسبه سواری به کردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند

بپرسيد زو نرم شاه بلند

که اين کار چون بود با من بگوی

بدست دروغ ايچ منمای روی

جهود از جهاندار زنهار خواست

که پيداکند راز نيرنگ راست

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنيد خيره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

به پيش ردان دادگر شهريار

بفرمود پس تا دو دار بلند

فروهشته از دار پيچان کمند

بزد مرد دژخيم پيش درش

نظاره بروبر همه کشورش

به يک دار زروان و ديگر جهود

کشنده برآهخت و تندی نمود

بباران سنگ و بباران تير

بدادند سرها به نيرنگ شير

جهان را نبايد سپردن ببد

که بر بد گمان بی گمان بد رسد

ز خويشان مهبود چندی بجست

کزيشان بيابد کسی تندرست

يکی دختری يافت پوشيده روی

سه مرد گرانمايه و ني کخوی

همه گنج زروان بديشان نمود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بريان شدی

شب تيره تا روز گريان بدی

ز يزدان همی خواستی زينهار

همی ريختی خون دل برکنار

به درويش بخشيد بسيار چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

که يزدان گناهش ببخشد مگر

ستمگر نخواند ورا دادگر

کسی کو بود پاک و يزدان پرست

نيازد به کردار بد هيچ دست

که گرچند بد کردن آسان بود

به فرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود

نماند نهان آشکارا شود

وگر چند نرمست آواز تو

گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان

همان به که نيکی کنی درجهان

چو بيرنج باشی و پاکيزه رای

ازو بهره يابی به هر دو سرای

کنون کار زروان و مرد جهود

سرآمد خرد را ببايد ستود

اگر دادگر باشی و سرفراز

نمانی و نامت بماند دراز

تن خويش را شاه بيدادگر

جز از گور و نفرين نيارد به سر

اگر پيشه دارد دلت راستی

چنان دان که گيتی بياراستی

چه خواهی ستايش پس ازمرگ تو

خرد بايد اين تاج و اين ترگ تو

چنان کز پس مرگ نوشين روان

ز گفتار من داد او شد جوان

ازان پس که گيتی بدوگشت راست

جز از آفرين در بزرگی نخواست

بخفتند در دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش وگرگ

مهان کهتری را بياراستند

به ديهيم بر نام او خواستند

بياسود گردن ز بند زره

ز جوشن گشادند گردان گره

ز کوپال وخنجر بياسود دوش

جز آواز رامش نيامد به گوش

کسی را نبد با جهاندار تاو

بپيوست با هرکسی باژ و ساو

جهاندار دشواری آسان گرفت

همه ساز نخچير و ميدان گرفت

نشست اندر ايوان گوهرنگار

همی رای زد با می وميگسار

يکی شارستان کرد به آيين روم

فزون از دو فرسنگ بالای بوم

بدو اندرون کاخ و ايوان و باغ

به يک دست رود و به يک دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر

که کسری بپيمود و برداشت بهر

برآورد زو کاخهای بلند

نبد نزد کس درجهان ناپسند

يکی کاخ کرد اندران شهريار

بدو اندر ايوان گوهرنگار

همه شوشه ی طاقها سيم و زر

بزر اندرون چند گونه گهر

يکی گنبد از آبنوس وز عاج

به پيکر ز پيلسته و شيز و ساج

ز روم وز هند آنک استاد بود

وز استاد خويشش هنر ياد بود

ز ايران وز کشور نيمروز

همه کارداران گيتی فروز

همه گرد کرد اندران شارستان

که هم شارستان بود و هم کارستان

اسيران که از بربر آورده بود

ز روم وز هر جای کازرده بود

وزين هر يکی را يکی خانه کرد

همه شارستان جای بيگانه کرد

چو از شهر يک سر بپرداختند

بگرد اندرش روستا ساختند

بياراست بر هر سويی کشتزار

زمين برومند و هم ميوه دار

ازين هريکی را يکی کار داد

چوتنها بد از کارگر يار داد

يکی پيشه کار و دگر کشت ورز

يکی آنک پيمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه يزدا نپرست

يکی سرفراز و دگر زيردست

بياراست آن شارستان چون بهشت

نديد اندرو چشم يک جای زشت

ورا سورستان کرد کسری به نام

که درسور يابد جهاندار کام

جز از داد و آباد کردن جهان

نبودش به دل آشکار و نهان

زمانه چو او را ز شاهی ببرد

همه تاج ديگر کسی را سپرد

چنان دان که يک سر فريبست و بس

بلندی وپستی نماند بکس

کنون جنگ خاقان و هيتال گير

چو رزم آيدت پيش کوپال گير

چه گويد سخنگوی باآفرين

ز شاه وز هيتال وخاقان چين