دسته: Shahnameh
فريدون
شاهنامه » فريدون
فريدون
فريدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خويشتن شهريار
به رسم کيان تاج و تخت مهی
بياراست با کاخ شاهنشهی
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کيانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ايزدی
دل از داوريها بپرداختند
به آيين يکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر يک ز ياقوت جام
می روشن و چهره ی شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند
پرستيدن مهرگان دين اوست
تن آسانی و خوردن آيين اوست
اگر يادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ايچ منمای چهر
ورا بد جهان ساليان پانصد
نيفکند يک روز بنياد بد
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نيز آز مپرست و انده مخور
نماند چنين دان جهان برکسی
درو شادکامی نيابی بسی
فرانک نه آگاه بد زين نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور
نيايش کنان شد سر و تن بشست
به پيش جهانداور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرين به ضحاک بر
همی آفرين خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار
وزان پس کسی را که بودش نياز
همی داشت روز بد خويش راز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت
يکی هفته زين گونه بخشيد چيز
چنان شد که درويش نشناخت نيز
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز
بياراست چون بوستان خان خويش
مهان را همه کرد مهمان خويش
وزان پس همه گنج آراسته
فراز آوريده نهان خواسته
همان گنجها راگشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
گشادن در گنج را گاه ديد
درم خوار شد چون پسر شاه ديد
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرين عذار
همان جوشن و خود و زوپين و تيغ
کلاه و کمر هم نبودش دريغ
همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد
فرستاد نزديک فرزند چيز
زبانی پر از آفرين داشت نيز
چو آن خواسته ديد شاه زمين
بپذرفت و بر مام کرد آفرين
بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهريار جهان تاختند
که ای شاه پيروز يزدانشناس
ستايش مر او را زويت سپاس
چنين روز روزت فزون باد بخت
بد انديشگان را نگون باد بخت
ترا باد پيروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نيکی گمان
وزان پس جهانديدگان سوی شاه
ز هر گوشه ای برگرفتند راه
همه زر و گوهر برآميختند
به تاج سپهبد فرو ريختند
همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمی صف زده بر درش
ز يزدان همی خواستند آفرين
بران تاج و تخت و کلاه و نگين
همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نيکی گمان
که جاويد بادا چنين شهريار
برومند بادا چنين روزگار
وزان پس فريدون به گرد جهان
بگرديد و ديد آشکار و نهان
هران چيز کز راه بيداد ديد
هر آن بوم و برکان نه آباد ديد
به نيکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشياران سزد
بياراست گيتی بسان بهشت
به جای گيا سرو گلبن بکشت
از آمل گذر سوی تميشه کرد
نشست اندر آن نامور بيشه کرد
کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز اين نيز نامش ندانی همی
ز سالش چو يک پنجه اندر کشيد
سه فرزندش آمد گرامی پديد
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چيز ماننده ی شهريار
از اين سه دو پاکيزه از شهرناز
يکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام
همی پيش پيلان نهادند گام
فريدون از آن نامداران خويش
يکی را گرانمايه تر خواند پيش
کجا نام او جندل پرهنر
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزين از نژاد مهان
سه خواهر ز يک مادر و يک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشايد به پيوند من
به بالا و ديدار هر سه يکی
که اين را ندانند ازان اندکی
چو بشنيد جندل ز خسرو سخن
يکی رای پاکيزه افگند بن
که بيدار دل بود و پاکيزه مغز
زبان چرب و شايسته ی کار نغز
ز پيش سپهبد برون شد به راه
ابا چند تن مر ورا نيکخواه
يکايک ز ايران سراندر کشيد
پژوهيد و هرگونه گفت و شنيد
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنيدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پر مايه کس را نديد
که پيوسته ی آفريدون سزيد
خردمند و روشن دل و پاک تن
بيامد بر سرو شاه يمن
نشان يافت جندل مر اورا درست
سه دختر چنان چون فريدون بجست
خرامان بيامد به نزديک سرو
چنان چون به پيش گل اندر تذرو
زمين را ببوسيد و چربی نمود
برآن کهتری آفرين برفزود
به جندل چنين گفت شاه يمن
که بی آفرينت مبادا دهن
چه پيغام داری چه فرمان دهی
فرستاده ای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی
هميشه ز تو دور دست بدی
از ايران يکی کهترم چون شمن
پيام آوريده به شاه يمن
درود فريدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرين از فريدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه يمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بويد ببوی
بدان ای سر مايه ی تازيان
کز اختر بدی جاودان بی زيان
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نيروی دست
سه فرزند شايسته ی تاج و گاه
اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بی نياز
به هر آرزو دست ايشان دراز
مر اين سه گرانمايه را در نهفت
ببايد کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی يافتم
بدين آگهی تيز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشيده روی
سه پاکيزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنيدم اين دل شدم شادکام
که ما نيز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آيد نکرديم ياد
کنون اين گرامی دو گونه گهر
ببايد برآميخت با يکدگر
سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوی
سزا را سزاوار بی گفت وگوی
فريدون پيامم بدين گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد
پيامش چو بشنيد شاه يمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پيش بالين من
نبيند سه ماه اين جهان بين من
مرا روز روشن بود تاره شب
ببايد گشادن به پاسخ دو لب
سراينده را گفت کای نامجوی
زمان بايد اندر چنين گفت گوی
شتابت نبايد بپاسخ کنون
مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جايی گزيد
پس آنگه به کار اندرون بنگريد
بيامد در بار دادن ببست
به انبوه انديشگان در نشست
فراوان کس از دشت نيزه وران
بر خويش خواند آزموده سران
نهفته برون آوريد از نهفت
همه رازها پيش ايشان بگفت
که ما را به گيتی ز پيوند خويش
سه شمع ست روشن به ديدار پيش
فريدون فرستاد زی من پيام
بگسترد پيشم يکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا
يکی رای بايدزدن با شما
فرستاده گويد چنين گفت شاه
که ما را سه شاهست زيبای گاه
گراينده هر سه به پيوند من
به سه روی پوشيده فرزند من
اگر گويم آری و دل زان تهی
دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپيچم ز فرمان او
به يک سو گرايم ز پيمان او
کسی کو بود شهريار زمين
نه بازيست با او سگاليد کين
شنيدستم از مردم راه جوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
ازين در سخن هر چه داريد ياد
سراسر به من بر ببايد گشاد
جهان آزموده دلاور سران
گشادند يک يک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبينيم رای
که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فريدون جهان شهريار
نه ما بندگانيم با گوشوار
سخن گفتن و کوشش آيين ماست
عنان و سنان تافتن دين ماست
به خنجر زمين را ميستان کنيم
به نيزه هوا را نيستان کنيم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سربدره بگشای و لب را ببند
و گر چاره ی کار خواهی همی
بترسی ازين پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمايه جوی
که کردار آنرا نبينند روی
چو بشنيد از آن نامداران سخن
نه سرديد آن را به گيتی نه بن
فرستاده ی شاه را پيش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند
که من شهريار ترا کهترم
به هرچ او بفرمود فرمانبرم
بگويش که گرچه تو هستی بلند
سه فرزند تو برتو بر ارجمند
پسر خود گرامی بود شاه را
بويژه که زيبا بود گاه را
سخن هر چه گفتی پذيرم همی
ز دختر من اندازه گيرم همی
اگر پادشا ديده خواهد ز من
و گر دشت گردان و تخت يمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خويش
نبينم به هنگام بايست پيش
پس ار شاه را اين چنين است کام
نشايد زدن جز به فرمانش گام
به فرمان شاه اين سه فرزند من
برون آنگه آيد ز پيوند من
کجا من ببينم سه شاه ترا
فروزنده ی تاج و گاه ترا
بيايند هر سه به نزديک من
شود روشن اين شهر تاريک من
شود شادمان دل به ديدارشان
ببينم روانهای بيدارشان
ببينم کشان دل پر از داد هست
به زنهارشان دست گيرم به دست
پس آنگه سه روشن جهان بين خويش
سپارم بديشان بر آيين خويش
چو آيد بديدار ايشان نياز
فرستم سبکشان سوی شاه باز
سراينده جندل چو پاسخ شنيد
ببوسيد تختش چنان چون سزيد
پر از آفرين لب ز ايوان اوی
سوی شهريار جهان کرد روی
بيامد چو نزد فريدون رسيد
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنيد
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آوريد از نهان
از آن رفتن جندل و رای خويش
سخنها همه پاک بنهاد پيش
چنين گفت کاين شهريار يمن
سر انجمن سرو سايه فکن
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود
سروش ار بيابد چو ايشان عروس
دهد پيش هر يک مگر خاک بوس
ز بهر شما از پدر خواستم
سخنهای بايسته آراستم
کنون تان ببايد بر او شدن
به هر بيش و کم رای فرخ زدن
سراينده باشيد و بسيارهوش
به گفتار او برنهاده دوگوش
به خوبی سخنهاش پاسخ دهيد
چو پرسد سخن رای فرخ نهيد
ازيرا که پرورده ی پادشا
نبايد که باشد بجز پارسا
سخن گوی و روشن دل و پا کدين
به کاری که پيش آيدش پيش بين
زبان راستی را بياراسته
خرد خيره کرده ابر خواسته
شما هر چه گويم ز من بشنويد
اگر کار بنديد خرم بويد
يکی ژرف بين است شاه يمن
که چون او نباشد به هرانجمن
گرانمايه و پاک هرسه پسر
همه دل نهاده به گفت پدر
ز پيش فريدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد
سوی خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پيروز و شاد
چو خورشيد زد عکس برآسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان
برفتند و هر سه بياراستند
ابا خويشتن موبدان خواستند
کشيدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشيدچهر
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بياراست لشکر چو پر تذرو
فرستادشان لشکری گشن پيش
چه بيگانه فرزانگان و چه خويش
شدند اين سه پرمايه اندر يمن
برون آمدند از يمن مرد و زن
همی گوهر و زعفران ريختند
همی مشک با می برآميختند
همه يال اسپان پر از مشک و می
پراگنده دينار در زير پی
نشستن گهی ساخت شاه يمن
همه نامداران شدند انجمن
در گنجهای کهن کرد باز
گشاد آنچه يک چند گه بود راز
سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ايشان صنوبر نکشت
ابا تاج و با گنج ناديده رنج
مگر زلفشان ديده رنج شکنج
بياورد هر سه بديشان سپرد
که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
ز کينه به دل گفت شاه يمن
که از آفريدون بد آمد به من
بد از من که هرگز مبادم ميان
که ماده شد از تخم نره کيان
به اختر کس آن دان که دخترش نيست
چو دختر بود روشن اخترش نيست
به پيش همه موبدان سرو گفت
که زيبا بود ماه را شاه جفت
بدانيد کين سه جهان بين خويش
سپردم بديشان بر آيين خويش
بدان تا چو ديده بدارندشان
چو جان پيش دل بر نگارندشان
خروشيد و بار غريبان ببست
ابر پشت شرزه هيونان مست
ز گوهر يمن گشت افروخته
عماری يک اندردگر دوخته
چو فرزند را باشد آئين و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر
به سوی فريدون نهادند روی
جوانان بينادل راه جوی
نهفته چو بيرون کشيد از نهان
به سه بخش کرد آفريدون جهان
يکی روم و خاور دگر ترک و چين
سيم دشت گردان و ايران زمين
نخستين به سلم اندرون بنگريد
همه روم و خاور مراو را سزيد
به فرزند تا لشکری برگزيد
گرازان سوی خاور اندرکشيد
به تخت کيان اندر آورد پای
همی خواندنديش خاور خدای
دگر تور را داد توران زمين
ورا کرد سالار ترکان و چين
يکی لشکری نا مزد کرد شاه
کشيد آنگهی تور لشکر به راه
بيامد به تخت کی برنشست
کمر بر ميان بست و بگشاد دست
بزرگان برو گوهر افشاندند
همی پاک توران شهش خواندند
از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد
مر او را پدر شاه ايران گزيد
هم ايران و هم دشت نيزه وران
هم آن تخت شاهی و تاج سران
بدو داد کورا سزا بود تاج
همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد
برآمد برين روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فريدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برين گونه گردد سراسر سخن
شود سست نيرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تيرگی
گرفتند پرمايگان خيرگی
بجنبيد مر سلم را دل ز جای
دگرگونه تر شد به آيين و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به انديشه بنشست با رهنمون
نبودش پسنديده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکين شد به رخ پر ز چين
فرسته فرستاد زی شاه چين
فرستاد نزد برادر پيام
که جاويد زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چين
گسسته دل روشن از به گزين
ز نيکی زيان کرده گويی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن يکی داستان
کزين گونه نشنيدی از باستان
سه فرزند بوديم زيبای تخت
يکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزيبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانيم هر دو دژم
کزين سان پدر کرد بر ما ستم
چو ايران و دشت يلان و يمن
به ايرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چين
که از تو سپهدار ايران زمين
بدين بخشش اندر مرا پای نيست
به مغز پدر اندرون رای نيست
هيون فرستاده بگزارد پای
بيامد به نزديک توران خدای
به خوبی شنيده همه ياد کرد
سر تور بی مغز پرباد کرد
چو اين راز بشنيد تور دلير
برآشفت ناگاه برسان شير
چنين داد پاسخ که با شهريار
بگو اين سخن هم چنين ياد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدين گونه بفريفت ای دادگر
درختيست اين خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدين گف تگوی
ببايد بروی اندر آورد روی
زدن رای هشيار و کردن نگاه
هيونی فگندن به نزديک شاه
زبان آوری چرب گوی از ميان
فرستاد بايد به شاه جهان
به جای زبونی و جای فريب
نبايد که يابد دلاور شکيب
نشايد درنگ اندرين کار هيچ
کجا آيد آسايش اندر بسيچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشيده راز
برفت اين برادر ز روم آن ز چين
به زهر اندر آميخته انگبين
رسيدند پس يک به ديگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزيدند پس موبدی تيزوير
سخن گوی و بينادل و يادگير
ز بيگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پيوند کرد از نخست
ز شرم پدر ديدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد
نبايد که يابد ترا باد و گرد
چو آيی به کاخ فريدون فرود
نخستين ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگويش که ترس خدای
ببايد که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پيری اميد
نگردد سيه موی گشته سپيد
چه سازی درنگ اندرين جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد يزدان پاک
ز تابنده خورشيد تا تيره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان يزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تيره بيدار خرد
نديدی هنر با يکی بيشتر
کجا ديگری زو فرو برد سر
يکی را دم اژدها ساختی
يکی را به ابر اندار افراختی
يکی تاج بر سر ببالين تو
برو شاد گشته جهان بين تو
نه ما زو به مام و پدر کمتريم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوريم
ايا دادگر شهريار زمين
برين داد هرگز مباد آفرين
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و يابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه ای از جهان
نشيند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چين
هم از روم گردان جوينده کين
فراز آورم لشگر گرزدار
از ايران و ايرج برآرم دمار
چو بشنيد موبد پيام درشت
زمين را ببوسيد و بنمود پشت
بر آنسان به زين اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفريدون رسيد
برآورده ای ديد سر ناپديد
به ابر اندر آورده بالای او
زمين کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمايگان
به پرده درون جای پرمايگان
به يک دست بربسته شير و پلنگ
به دست دگر ژنده پيلان جنگ
ز چندان گرانمايه گرد دلير
خروشی برآمد چو آوای شير
سپهريست پنداشت ايوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بيدار کارآگهان
بگفتند با شهريار جهان
که آمد فرستاده ای نزد شاه
يکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فريدون رسيد
همه ديده و دل پر از شاه ديد
به بالای سرو و چو خورشيد روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کيانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فريدون ز پای
سزاوار کردش بر خويش جای
بپرسيدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و ت ندرست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشيب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمايه شاه
ابی تو مبيناد کس پيش گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنين بر تن خويش ناپارسا
پيامی درشت آوريده به شاه
فرستنده پر خشم و من بيگناه
بگويم چو فرمايدم شهريار
پيام جوانان ناهوشيار
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنيده سخن سر به سر کرد ياد
فريدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنيد مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشيار
ببايد ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ايشان چنين داشتم
همی بر دل خويش بگذاشتم
که از گوهر بد نيايد مهی
مرا دل همی داد اين آگهی
بگوی آن دو ناپاک بيهوده را
دو اهريمن مغز پالوده را
انوشه که کرديد گوهر پديد
درود از شما خود بدين سان سزيد
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
نداريد شرم و نه بيم از خدای
شما را همانا همين ست رای
مرا پيشتر قيرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجايست نوز
خماند شما را هم اين روزگار
نماند برين گونه بس پايدار
بدان برترين نام يزدان پاک
به رخشنده خورشيد و بر تيره خاک
به تخت و کلاه و به ناهيد و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
يکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرين
نکرديم بر باد بخشش زمين
همه راستی خواستم زين سخن
به کژی نه سر بود پيدا نه بن
همه ترس يزدان بد اندر ميان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گيتی به من
نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه ديده ی نيک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشيد اهرمن
ببينيد تا کردگار بلند
چنين از شما کرد خواهد پسند
يکی داستان گويم ار بشنويد
همان بر که کاريد خود بدرويد
چنين گفت باما سخن رهنمای
جزين است جاويد ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنين ديو انبازتان
بترسم که در چنگ اين اژدها
روان يابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گيتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
وليکن چنين گويد آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما ديد و بيند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
کزين هر چه دانيد از کردگار
بود رستگاری به روز شمار
بجوييد و آن توشه ی ره کنيد
بکوشيد تا رنج کوته کنيد
فرستاده بشنيد گفتار اوی
زمين را ببوسيد و برگاشت روی
ز پيش فريدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت
فرستاده ی سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهانجوی را پيش خواند
همه گفتها پيش او بازراند
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
ز خاور سوی ما نهادند روی
از اختر چنين استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد
دگر آنکه دو کشور آبشخورست
که آن بومها را درشتی برست
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگين تو
نگردد دگر گرد بالين تو
تو گر پيش شمشير مهرآوری
سرت گردد آشفته از داوری
دو فرزند من کز دو دوش جهان
برينسان گشادند بر من زبان
گرت سر بکارست بپسيچ کار
در گنج بگشای و بربند بار
تو گر چاشت را دست يازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
نبايد ز گيتی ترا يار کس
بی آزاری و راستی يار بس
نگه کرد پس ايرج نامور
برآن مهربان پاک فرخ پدر
چنين داد پاسخ که ای شهريار
نگه کن بدين گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تيره ديدار روشن روان
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
چو بستر ز خاکست و بالين ز خشت
درختی چرا بايد امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کين آورد
خداوند شمشير و گاه و نگين
چو ما ديد بسيار و بيند زمين
از آن تاجور نامداران پيش
نديدند کين اندر آيين خويش
چو دستور باشد مرا شهريار
به بد نگذرانم بد روزگار
نبايد مرا تاج و تخت و کلاه
شوم پيش ايشان دوان ب یسپاه
بگويم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
به بيهوده از شهريار زمين
مداريد خشم و مداريد کين
به گيتی مداريد چندين اميد
نگر تا چه بد کرد با جمشيد
به فرجام هم شد ز گيتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار
ببايد چشيدن بد روزگار
دل کينه ورشان بدين آورم
سزاوارتر زانکه کين آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جويد تو سور
مرا اين سخن ياد بايد گرفت
ز مه روشنايی نيايد شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ايدون سزيد
دلت مهر پيوند ايشان گزيد
وليکن چو جانی شود بی بها
نهد پر خرد در دم اژدها
چه پيش آيدش جز گزاينده زهر
کش از آفرينش چنين است بهر
ترا ای پسر گر چنين است رای
بيارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از ميان سپاه
بفرمای کايند با تو به راه
ز درد دل اکنون يکی نامه من
نويسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بينم ترا تن درست
که روشن روانم به ديدار تست
يکی نامه بنوشت شاه زمين
به خاور خدای و به سالار چين
سر نامه کرد آفرين خدای
کجا هست و باشد هميشه به جای
چنين گفت کاين نامه ی پندمند
به نزد دو خورشيد گشته بلند
دو سنگی دو جنگی دو شاه زمين
ميان کيان چون درخشان نگين
از آنکو ز هر گونه ديده جهان
شده آشکارا برو بر نهان
گراينده ی تيغ و گرز گران
فروزنده ی نامدار افسران
نماينده ی شب به روز سپيد
گشاينده ی گنج پيش اميد
همه رنجها گشته آسان بدوی
برو روشنی اندر آورده روی
نخواهم همی خويشتن را کلاه
نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که ديديم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد
وگر چند هرگز نزد باد سرد
دوان آمد از بهر آزارتان
که بود آرزومند ديدارتان
بيفگند شاهی شما را گزيد
چنان کز ره نامداران سزيد
ز تخت اندر آمد به زين برنشست
برفت و ميان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست
نوازيدن کهتر اندر خورست
گراميش داريد و نوشه خوريد
چو پرورده شد تن روان پروريد
چو از بودنش بگذرد روز چند
فرستيد با زی منش ارجمند
نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ايوان بر ايرج گزين کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پير
چنان چون بود راه را ناگريز
چو تنگ اندر آمد به نزديکشان
نبود آگه از رای تاريکشان
پذيره شدندش به آيين خويش
سپه سربسر باز بردند پيش
چو ديدند روی برادر به مهر
يکی تازه تر برگشادند چهر
دو پرخاشجوی با يکی نيک خوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کينه يکی دل به جای
برفتند هر سه به پرده سرای
به ايرج نگه کرد يکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و ديده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت
همه نام ايرج بد اندر نهفت
که هست اين سزاوار شاهنشهی
جز اين را نزيبد کلاه مهی
به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران
به لشگرگه آمد دلی پر ز کين
چگر پر ز خون ابروان پر ز چين
سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از ميان سخن سلم گفت
که يک يک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامه ی بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه
سپاه دو شاه از پذيره شدن
دگر بود و ديگر به بازآمدن
که چندان کجا راه بگذاشتند
يکی چشم از ايرج نه برداشتند
از ايران دلم خود به دو نيم بود
به انديشه انديشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه
از اين پس جز او را نخوانند شاه
اگر بيخ او نگسلانی ز جای
ز تخت بلندت کشد زير پای
برين گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پيش آفتاب
سپيده برآمد به پالود خواب
دو بيهوده را دل بدان کار گرم
که ديده بشويند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده سرای
چو از خيمه ايرج به ره بنگريد
پر از مهر دل پيش ايشان دويد
برفتند با او به خيمه درون
سخن بيشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ماکهی
چرا برنهادی کلاه مهی
ترا بايد ايران و تخت کيان
مرا بر در ترک بسته ميان
برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زير گنج
چنين بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد
نه تاج کيان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ايران سپاه
چو از تور بشنيد ايرج سخن
يکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ايران نخواهم نه خاور نه چين
نه شاهی نه گسترده روی زمين
بزرگی که فرجام او تيرگيست
برآن مهتری بر ببايد گريست
سپهر بلند ار کشد زين تو
سرانجام خشتست بالين تو
مرا تخت ايران اگر بود زير
کنون گشتم از تاج و از تخت سير
سپردم شما را کلاه و نگين
بدين روی با من مداريد کين
مرا با شما نيست ننگ و نبرد
روان را نبايد برين رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز ديدارتان
جز از کهتری نيست آيين من
مباد آز و گردن کشی دين من
چو بشنيد تور از برادر چنين
به ابرو ز خشم اندر آورد چين
نيامدش گفتار ايرج پسند
نبد راستی نزد او ارجمند
به کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
يکايک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر بدست
بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ايرج به جان زينهار
نيايدت گفت ايچ بيم از خدای
نه شرم از پدر خود همينست رای
مکش مر مراکت سرانجام کار
بپيچاند از خون من کردگار
مکن خويشتن را ز مرد مکشان
کزين پس نيابی ز من خودنشان
بسنده کنم زين جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توش های
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پير گشته پدر
جهان خواستی يافتی خون مريز
مکن با جهاندار يزدان ستيز
سخن را چو بشنيد پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد
يکی خنجر آبگون برکشيد
سراپای او چادر خون کشيد
بدان تيز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کيانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی
روان خون از آن چهره ی ارغوان
شد آن نامور شهريار جوان
جهانا بپرورديش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زينهار
نهانی ندانم ترا دوست کيست
بدين آشکارت ببايد گريست
سر تاجور ز آن تن پيلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بياگند مغزش به مشک و عبير
فرستاد نزد جها نبخش پير
چنين گفت کاينت سر آن نياز
که تاج نياگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سايه گستر نيازی درخت
برفتند باز آن دو بيداد شوم
يکی سوی ترک و يکی سوی روم
فريدون نهاده دو ديده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پيروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت
پذيره شدن را بياراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تبيره ببردند و پيل از درش
ببستند آذين به هر کشورش
به زين اندرون بود شاه و سپاه
يکی گرد تيره برآمد ز راه
هيونی برون آمد از تيره گرد
نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار
يکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنيان
نهاده سر ايرج اندر ميان
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پيش فريدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنيان برکشيد
سر ايرج آمد بريده پديد
بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد
که ديدن دگرگونه بودش اميد
چو خسرو برا نگونه آمد ز راه
چنين بازگشت از پذيره سپاه
دريده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبيره سيه کرده و روی پيل
پراکنده بر تازی اسپانش نيل
پياده سپهبد پياده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشيدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
برين گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نيکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گيری نمايدت مهر
و گر دوست خوانی نبينيش چهر
يکی پند گويم ترا من درست
دل از مهر گيتی ببايدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ايرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پيشتر بزمگاهان بدی
فريدون سر شاه پور جوان
بيامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگريد
سر شاه را نزدر تاج ديد
همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بيد و بهی
تهی ديد از آزادگان جشنگاه
به کيوان برآورده گرد سياه
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ريخت اشک و همی کند موی
ميان را بزناز خونين ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به يکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ايرج اندر کنار
سر خويشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر
بدين بی گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پيش من
تنش خورده شيران آن انجمن
دل هر دو بيداد از آن سان بسوز
که هرگز نبينند جز تيره روز
به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشايش آرد بريشان دده
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان يابم از روزگار
که از تخم ايرج يکی نامور
بيايد برين کين ببندد کمر
چو ديدم چنين زان سپس شايدم
اگر خاک بالا بپيمايدم
برين گونه بگريست چندان بزار
همی تاگيا رستش اندر کنار
زمين بستر و خاک بالين او
شده تيره روشن جهان بين او
در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدين سان نمرد
که مردست اين نامبردار گرد
سرش را بريده به زار اهرمن
تنش را شده کام شيران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده يکی انجمن
همه ديده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تيمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سياه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مايه چنين روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند
برآمد برين نيز يک چندگاه
شبستان ايرج نگه کرد شاه
يکی خوب و چهره پرستنده ديد
کجا نام او بود ماه آفريد
که ايرج برو مهر بسيار داشت
قضا را کنيزک ازو بار داشت
پری چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهريار جهان
از آن خوب رخ شد دلش پراميد
به کين پسر داد دل را نويد
چو هنگامه ی زادن آمد پديد
يکی دختر آمد ز ماه آفريد
جهانی گرفتند پروردنش
برآمد به ناز و بزرگی تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ايرجستی به جای
چو بر جست و آمدش هنگام شوی
چو پروين شدش روی و چون مشک موی
نيا نامزد کرد شويش پشنگ
بدو داد و چندی برآمد درنگ
يکی پور زاد آن هنرمند ماه
چگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش به نزدنيا
بدو گفت موبد که ای تاجور
يکی شادکن دل به ايرج نگر
جهان بخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ايرجش زنده شد
نهاد آن گرانمايه را برکنار
نيايش همی کرد با کردگار
همی گفت کاين روز فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرين کرد ياد
ببخشود و ديده بدو باز داد
فريدون چو روشن جهان را بديد
به چهر نوآمد سبک بنگريد
چنين گفت کز پاک مام و پدر
يکی شاخ شايسته آمد به بر
می روشن آمد ز پرمايه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام
چنان پرورديدش که باد هوا
برو بر گذشتی نبودی روا
پرستنده ای کش به بر داشتی
زمين را به پی هيچ نگذاشتی
به پای اندرش مشک سارا بدی
روان بر سرش چتر ديبا بدی
چنين تا برآمد برو ساليان
نيامدش ز اختر زمانی زيان
هنرها که آيد شهان را به کار
بياموختش نامور شهريار
چو چشم و دل پادشا باز شد
سپه نيز با او هم آواز شد
نيا تخت زرين و گرز گران
بدو داد و پيروزه تاج سران
سراپرده ی ديبه ی هفت رنگ
بدو اندرون خيمه های پلنگ
چه اسپان تازی به زرين ستام
چه شمشير هندی به زرين نيام
چه از جوشن و ترگ و رومی زره
گشادند مر بندها را گره
کمانهای چاچی وتير خدنگ
سپرهای چينی و ژوپين جنگ
برين گونه آراسته گنجها
که بودش به گرد آمده رنجها
سراسر سزای منوچهر ديد
دل خويش را زو پر از مهر ديد
کليد در گنج آراسته
به گنجور او داد با خواسته
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را
بفرمود تا پيش او آمدند
همه با دلی کينه جو آمدند
به شاهی برو آفرين خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
چو جشنی بد اين روزگار بزرگ
شده در جهان ميش پيدا ز گرگ
سپهدار چون قارن کاوگان
سپهکش چو شيروی و چون آوگان
چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهريار از رمه
به سلم و به تور آمد اين آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی
دل هر دو بيدادگر پر نهيب
که اختر همی رفت سوی نشيب
نشستند هر دو به انديشگان
شده تيره روز جفاپيشگان
يکايک بران رايشان شد درست
کزان روی شان چاره بايست جست
که سوی فريدون فرستند کس
به پوزش کجا چاره اين بود بس
بجستند از آن انجمن هردوان
يکی پاک دل مرد چيره زبان
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسيار گرم
در گنج خاور گشادند باز
بديدند هول نشيب از فراز
ز گنج گهر تاج زر خواستند
همی پشت پيلان بياراستند
به گردونه ها بر چه مشک و عبير
چه ديبا و دينار و خز و حرير
ابا پيل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ايران نهادند روی
هر آنکس که بد بر در شهريار
يکايک فرستادشان يادگار
چو پردخته شان شد دل از خواسته
فرستاده آمد برآراسته
بدادند نزد فريدون پيام
نخست از جهاندار بردند نام
که جاويد باد آفريدون گرد
همه فرهی ايزد او را سپرد
سرش سبز باد و تنش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند
بدان کان دو بدخواه بيدادگر
پر از آب ديده ز شرم پدر
پشيمان شده داغ دل بر گناه
همی سوی پوزش نمايند راه
چه گفتند دانندگان خرد
که هر کس که بد کرد کيفر برد
بماند به تيمار و دل پر ز درد
چو ما ماند هايم ای شه رادمرد
نوشته چنين بودمان از بوش
به رسم بوش اندر آمد روش
هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نيابد رها
و ديگر که فرمان ناپاک ديو
ببرد دل از ترس کيهان خديو
به ما بر چنين خيره شد رای بد
که مغز دو فرزند شد جای بد
همی چشم داريم از آن تاجور
که بخشايش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه
به بی دانشی برنهد پيشگاه
و ديگر بهانه سپهر بلند
که گاهی پناهست و گاهی گزند
سوم ديو کاندر ميان چون نوند
ميان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر از کين ما
شود پاک و روشن شود دين ما
منوچهر را با سپاه گران
فرستد به نزديک خواهشگران
بدان تا چو بنده به پيشش به پای
بباشيم جاويد و اينست رای
مگر کان درختی کزين کين برست
به آب دو ديده توانيم شست
بپوييم تا آب و رنجش دهيم
چو تازه شود تاج و گنجش دهيم
فرستاده آمد دلی پر سخن
سخن را نه سر بود پيدا نه بن
اباپيل و با گنج و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
به شاه آفريدون رسيد آگهی
بفرمود تا تخت شاهنشهی
به ديبای چينی بياراستند
کلاه کيانی بپيراستند
نشست از بر تخت پيروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه
ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهريار
خجسته منوچهر بر دست شاه
نشسته نهاده به سر بر کلاه
به زرين عمود و به زرين کمر
زمين کرده خورشيدگون سر به سر
دو رويه بزرگان کشيده رده
سراپای يکسر به زر آژده
به يک دست بربسته شير و پلنگ
به دست دگر ژنده پيلان جنگ
برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستاده ی سلم را پيش برد
فرستاده چون ديد درگاه شاه
پياده دوان اندر آمد ز راه
چو نزديک شاه آفريدون رسيد
سر و تخت و تاج بلندش بديد
ز بالا فرو برد سر پيش اوی
همی بر زمين بر بماليد روی
گرانمايه شاه جهان کدخدای
به کرسی زرين ورا کرد جای
فرستاده بر شاه کرد آفرين
که ای نازش تاج و تخت و نگين
زمين گلشن از پايه ی تخت تست
زمان روشن از ماي هی بخت تست
همه بنده ی خاک پای توايم
همه پاک زنده به رای توايم
پيام دو خونی به گفتن گرفت
همه راستيها نهفتن گرفت
گشاده زبان مرد بسيار هوش
بدو داده شاه جهاندار گوش
ز کردار بد پوزش آراستن
منوچهر را نزد خود خواستن
ميان بستن او را بسان رهی
سپردن بدو تاج و تخت مهی
خريدن ازو باز خون پدر
بدينار و ديبا و تاج و کمر
فرستاده گفت و سپهبد شنيد
مر آن بند را پاسخ آمد کليد
چو بشنيد شاه جهان کدخدای
پيام دو فرزند ناپاک رای
يکايک بمرد گرانمايه گفت
که خورشيد را چون توانی نهفت
نهان دل آن دو مرد پليد
ز خورشيد روشن تر آمد پديد
شنيدم همه هر چه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه يابی ز بن
بگو آن دو بی شرم ناپاک را
دو بيداد و بد مهر و ناباک را
که گفتار خيره نيرزد به چيز
ازين در سخن خود نرانيم نيز
اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ايرج نامورتان کجاست
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را يکی تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ايرج بپرداختيد
به کين منوچهر بر ساختيد
نبينيد رويش مگر با سپاه
ز پولاد بر سر نهاده کلاه
ابا گرز و با کاويانی درفش
زمين کرده از سم اسپان بنفش
سپهدار چون قارون رزم زن
چو شاپور و نستوه شمشير زن
به يک دست شيدوش جنگی به پای
چو شيروی شيراوژن رهنمای
چو سام نريمان و سرو يمن
به پيش سپاه اندرون رای زن
درختی که از کين ايرج برست
به خون برگ و بارش بخواهيم شست
از آن تاکنون کين اوکس نخواست
که پشت زمانه نديديم راست
نه خوب آمدی با دو فرزند خويش
کجا جنگ را کردمی دست پيش
کنون زان درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند
بيايد کنون چون هژبر ژيان
به کين پدر تنگ بسته ميان
فرستاده آن هول گفتار ديد
نشست منوچهر سالار ديد
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
هم آنگه به زين اندر آورد پای
همه بودنيها به روشن روان
بديد آن گرانمايه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دير چين اندر آرد بچهر
بيامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان
ز ديدار چون خاور آمد پديد
به هامون کشيده سراپرده ديد
بيامد به درگاه پرده سرای
به پرده درون بود خاور خدای
يکی خيمه ی پرنيان ساخته
ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز
بگفتند کامد فرستاده باز
بيامد هم آنگاه سالار بار
فرستاده را برد زی شهريار
نشستنگهی نو بياراستند
ز شاه نو آيين خبر خواستند
بجستند هر گونه ای آگهی
ز ديهيم و ز تخت شاهنشهی
ز شاه آفريدون و از لشکرش
ز گردان جنگی و از کشورش
و ديگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کيست
چه مايستشان گنج و گنجور کيست
فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بديد و ببيند در شهريار
بهايست خرم در ارديبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برين کاخ و ميدان اوست
بهشت برين روی خندان اوست
به بالای ايوان او راغ نيست
به پهنای ميدان او باغ نيست
چو رفتم به نزديک ايوان فراز
سرش با ستاره همی گفت راز
به يک دست پيل و به يک دست شير
جهان را به تخت اندر آورده زير
ابر پشت پيلانش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شيران نر
تبيره زنان پيش پيلان به پای
ز هر سو خروشيدن کره نای
تو گفتی که ميدان بجوشد همی
زمين به آسمان بر خورشد همی
خرامان شدم پيش آن ارجمند
يکی تخت پيروزه ديدم بلند
نشسته برو شهرياری چو ماه
ز ياقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان چر بگوی
جهان را ازو دل به بيم و اميد
تو گفتی مگر زنده شد جمشيد
منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث ديوبند
نشسته بر شاه بر دست راست
تو گويی زبان و دل پادشاست
به پيش اندرون قارن رزم زن
به دست چپش سرو شاه يمن
چو شاه يمن سرو دستورشان
چو پيروز گرشاسپ گنجورشان
شمار در گنجها ناپديد
کس اندر جهان آن بزرگی نديد
همه گرد ايوان دو رويه سپاه
به زرين عمود و به زرين کلاه
سپهدار چون قارن کاوگان
به پيش سپاه اندرون آوگان
مبارز چو شيروی درنده شير
چو شاپور يل ژنده پيل دلير
چنو بست بر کوهه ی پيل کوس
هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آيند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کين و پرچين بروی
به جز جنگشان نيست چيز آرزوی
بريشان همه برشمرد آنچه ديد
سخن نيز کز آفريدون شنيد
دو مرد جفا پيشه را دل ز درد
بپيچيد و شد رويشان لاژورد
نشستند و جستند هرگونه رای
سخن را نه سر بود پيدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت
که آرام و شادی ببايد نهفت
نبايد که آن بچه ی نره شير
شود تيزدندان و گردد دلير
چنان نامور بی هنر چون بود
کش آموزگار آفريدون بود
نبيره چو شد رای زن بانيا
ازان جايگه بردمد کيميا
ببايد بسيچيد ما را بجنگ
شتاب آوريدن به جای درنگ
ز لشکر سواران برون تاختند
ز چين و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفت گوی
جهانی بديشان نهادند روی
سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود
ز خاور دو لشکر به ايران کشيد
بخفتان و خود اندرون ناپديد
ابا ژنده پيلان و با خواسته
دو خونی به کينه دل آراسته
سپه چون به نزديک ايران کشيد
همانگه خبر با فريدون رسيد
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه
يکی داستان زد جهانديده کی
که مرد جوان چون بود نيک پی
بدام آيدش ناسگاليده ميش
پلنگ از پس پشت و صياد پيش
شکيبايی و هوش و رای و خرد
هژبر از بيابان به دام آورد
و ديگر ز بد مردم بد کنش
به فرجام روزی بپيچد تنش
ببادافره آنگه شتابيدمی
که تفسيده آهن بتابيدمی
چو لشکر منوچهر بر ساده دشت
برون برد آنجا ببد روز هشت
فريدونش هنگام رفتن بديد
سخنها به دانش بدو گستريد
منوچهر گفت ای سرافراز شاه
کی آيد کسی پيش تو کينه خواه
مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زينهار
من اينک ميان را به رومی زره
ببندم که نگشايم از تن گره
به کين جستن از دشت آوردگاه
برآرم به خورشيد گرد سپاه
ازان انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست يارند با من نبرد
بفرمود تا قارن رزم جوی
ز پهلو به دشت اندر آورد روی
سراپرده ی شاه بيرون کشيد
درفش همايون به هامون کشيد
همی رفت لشکر گروها گروه
چو دريا بجوشيد هامون و کوه
چنان تيره شد روز روشن ز گرد
تو گفتی که خورشيد شد لاجورد
ز کشور برآمد سراسر خروش
همی کرشدی مردم تيزگوش
خروشيدن تازی اسپان ز دشت
ز بانگ تبيره همی برگذشت
ز لشگر گه پهلوان تا دو ميل
کشيده دو رويه رده ژنده پيل
ازان شصت بر پشتشان تخت زر
به زر اندرون چند گونه گهر
چو سيصد بنه برنهادند بار
چو سيصد همان از در کارزار
همه زير برگستوان اندرون
نبدشان جز از چشم ز آهن برون
سراپرده ی شاه بيرون زدند
ز تميشه لشکر بهامون زدند
سپهدار چون قارن کينه دار
سواران جنگی چو سيصدهزار
همه نامداران جوشن وران
برفتند با گرزهای گران
دليران يکايک چو شير ژيان
همه بسته بر کين ايرج ميان
به پيش اندرون کاويانی درفش
به چنگ اندرون تيغهای بنفش
منوچهر با قارن پيلتن
برون آمد از بيشه ی نارون
بيامد به پيش سپه برگذشت
بياراست لشکر بران پهن دشت
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر ميمنه سام يل با قباد
رده بر کشيده ز هر سو سپاه
منوچهر با سرو در قلب گاه
همی تافت چون مه ميان گروه
نبود ايچ پيدا ز افراز کوه
سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشيده حسام از نيام
طلايه به پيش اندرون چون قباد
کمين ور چو گرد تليمان نژاد
يکی لشکر آراسته چون عروس
به شيران جنگی و آوای کوس
به تور و به سلم آگهی تاختند
که ايرانيان جنگ را ساختند
ز بيشه بهامون کشيدند صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
دو خونی همان با سپاهی گران
برفتند آگنده از کين سران
کشيدند لشکر به دشت نبرد
الانان دژ را پس پشت کرد
يکايک طلايه بيامد قباد
چو تور آگهی يافت آمد چو باد
بدو گفت نزد منوچهر شو
بگويش که ای بی پدر شاه نو
اگر دختر آمد ز ايرج نژاد
ترا تيغ و کوپال و جوشن که داد
بدو گفت آری گزارم پيام
بدين سان که گفتی و بردی تو نام
وليکن گر انديشه گردد دراز
خرد با دل تو نشيند براز
بدانی که کاريت هولست پيش
بترسی ازين خام گفتار خويش
اگر بر شما دام و دد روز و شب
همی گريدی نيستی بس عجب
که از بيشه ی نارون تا بچين
سواران جنگند و مردان کين
درفشيدن تيغهای بنفش
چو بينيد باکاويانی درفش
بدرد دل و مغزتان از نهيب
بلندی ندانيد باز از نشيب
قباد آمد آنگه به نزديک شاه
بگفت آنچه بشنيد ازان رزم خواه
منوچهر خنديد و گفت آنگهی
که چونين نگويد مگر ابلهی
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسنده ی آشکار و نهان
که داند که ايرج نيای منست
فريدون فرخ گوای منست
کنون گر بجنگ اندر آريم سر
شود آشکارا نژاد و گهر
به زرور خداوند خورشيد و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه
که بر هم زند چشم زير و زبر
بريده به لشکر نمايمش سر
بفرمود تا خوان بياراستند
نشستنگه رود و می خواستند
بدان گه که روشن جهان تيره گشت
طلايه پراگنده بر گرد دشت
به پيش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه يمن
خروشی برآمد ز پيش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه
بکوشيد کاين جنگ آهرمنست
همان درد و کين است و خون خستنست
ميان بسته داريد و بيدار بيد
همه در پناه جهاندار بيد
کسی کو شود کشته زين رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
هر آن کس که از لشکر چين و روم
بريزند خون و بگيرند بوم
همه نيکنامند تا جاودان
بمانند با فره ی موبدان
هم از شاه يابند ديهيم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت
چو پيدا شود پاک روز سپيد
دو بهره بپيمايد از چرخ شيد
ببنديد يکسر ميان يلی
ابا گرز و با خنجر کابلی
بداريد يکسر همه جای خويش
يکی از دگر پای منهيد پيش
سران سپه مهتران دلير
کشيدند صف پيش سالار شير
به سالار گفتند ما بنده ايم
خود اندر جهان شاه را زند هايم
چو فرمان دهد ما هميدون کنيم
زمين را ز خون رود جيحون کنيم
سوی خيمه ی خويش باز آمدند
همه با سری کينه ساز آمدند
سپيده چو از تيره شب بردميد
ميان شب تيره اندر خميد
منوچهر برخاست از قلبگاه
ابا جوشن و تيغ و رومی کلاه
سپه يکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
پر از خشم سر ابروان پر ز چين
همی بر نوشتند روی زمين
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
بياراست لشکر چو بايست شاه
زمين شد به کردار کشتی برآب
تو گفتی سوی غرق دارد شتاب
بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل
زمين جنب جنبان چو دريای نيل
همان پيش پيلان تبيره زنان
خروشان و جوشان و پيلان دمان
يکی بزمگاهست گفتی به جای
ز شيپور و ناليدن کره نای
برفتند از جای يکسر چو کوه
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بيابان چو دريای خون شد درست
تو گفتی که روی زمين لاله رست
پی ژنده پيلان بخون اندرون
چنان چون ز بيجاده باشد ستون
همه چيزگی با منوچهر بود
کزو مغز گيتی پر از مهر بود
چنين تا شب تيره سر بر کشيد
درخشنده خورشيد شد ناپديد
زمانه بيک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
دل تور و سلم اندر آمد بجوش
به راه شبيخون نهادند گوش
چو شب روز شد کس نيامد به جنگ
دو جنگی گرفتند ساز درنگ
چو از روز رخشنده نيمی برفت
دل هر دو جنگی ز کينه بتفت
به تدبير يک با دگر ساختند
همه رای بيهوده انداختند
که چون شب شود ما شبيخون کنيم
همه دشت و هامون پر از خون کنيم
چو کارآگهان آگهی يافتند
دوان زی منوچهر بشتافتند
رسيدند پيش منوچهر شاه
بگفتند تا برنشاند سپاه
منوچهر بشنيد و بگشاد گوش
سوی چاره شد مرد بسيار هوش
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمين گاه بگزيد سالار گرد
ببرد از سران نامور س یهزار
دليران و گردان خنجرگزار
کمين گاه را جای شايسته ديد
سواران جنگی و بايسته ديد
چو شب تيره شد تور با صدهزار
بيامد کمربسته ی کارزار
شبيخون سگاليده و ساخته
بپيوسته تير و کمان آخته
چو آمد سپه ديد بر جای خويش
درفش فروزنده بر پای پيش
جز از جنگ و پيکار چاره نديد
خروش از ميان سپه بر کشيد
ز گرد سواران هوا بست ميغ
چو برق درخشنده پولاد تيغ
هوا را تو گفتی همی برفروخت
چو الماس روی زمين را بسوخت
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست
به ابر اندرون آتش و باد خاست
برآورد شاه از کمين گاه سر
نبد تور را از دو رويه گذر
عنان را بپيچيد و برگاشت روی
برآمد ز لشکر يکی های هوی
دمان از پس ايدر منوچهر شاه
رسيد اندر آن نامور کينه خواه
يکی نيزه انداخت بر پشت او
نگونسار شد خنجر از مشت او
ز زين برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمين داد مردی بداد
سرش را هم آنگه ز تن دور کرد
دد و دام را از تنش سور کرد
بيامد به لشکرگه خويش باز
به ديدار آن لشکر سرفراز
به شاه آفريدون يکی نامه کرد
ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد
نخست از جهان آفرين کرد ياد
خداوند خوبی و پاکی و داد
سپاس از جهاندار فريادرس
نگيرد به سختی جز او دست کس
دگر آفرين بر فريدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز
همش داد و هم دين و هم فرهی
همش تاج و هم تخت شاهنشهی
همه راستی راست از بخت اوست
همه فر و زيبايی از تخت اوست
رسيدم به خوبی بتوران زمين
سپه برکشيديم و جستيم کين
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چه در شب چه در هور گيتی فروز
از ايشان شبيخون و از ماکمين
کشيديم و جستيم هر گونه کين
شنيدم که ساز شبيخون گرفت
ز بيچارگی بند افسون گرفت
کمين ساختم از پس پشت اوی
نماندم بجز باد در مشت اوی
يکايک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسيدم بدوی
بخفتانش بر نيزه بگذاشتم
به نيرو ازان زينش برداشتم
بينداختم چون يکی اژدها
بريدم سرش از تن ب یبها
فرستادم اينک به نزد نيا
بسازم کنون سلم را کيميا
چنان چون سر ايرج شهريار
به تابوت زر اندر افگند خوار
به نامه درون اين سخن کرد ياد
هيونی برافگند برسان باد
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
دو چشم از فريدون پر از آب گرم
که چون برد خواهد سر شاه چين
بريده بر شاه ايران زمين
که فرزند گر سر بپيچيد ز دين
پدر را بدو مهر افزون ز کين
گنه بس گران بود و پوزش نبرد
و ديگر که کين خواه او بود گرد
بيامد فرستاده ی شوخ روی
سر تور بنهاد در پيش اوی
فريدون همی بر منوچهر بر
يکی آفرين خواست از دادگر
به سلم آگهی رفت ازين رزمگاه
وزان تيرگی کاندر آمد به ماه
پس پشتش اندر يکی حصن بود
برآورده سر تا به چرخ کبود
چنان ساخت کايد بدان حصن باز
که دارد زمانه نشيب و فراز
هم اين يک سخن قارن انديشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
کالانی دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بربگيريم راه
که گر حصن دريا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بن پای اوی
يکی جای دارد سر اندر سحاب
به چاره برآورده از قعر آب
نهاده ز هر چيز گنجی به جای
فگنده برو سايه پر همای
مرا رفت بايد بدين چاره زود
رکاب و عنان را ببايد بسود
اگر شاه بيند ز جنگ آوران
به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همايون شاه
هم انگشتر تور با من به راه
ببايد کنون چاره ای ساختن
سپه را بحصن اندر انداختن
من و گردگر شاسپ و اين تيره شب
برين راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوهه ی پيل کوس
همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دريا نهادند روی
سپه را به شيروی بسپرد و گفت
که من خويشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پيغمبری
نمايم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تيغهای بنفش
شما روی يکسر سوی دژ نهيد
چنانک اندر آييد دميد و دهيد
سپه را به نزديک دريا بماند
به شيروی شيراوژن و خود براند
بيامد چو نزديکی دژ رسيد
سخن گفت و دژدار مهرش بديد
چنين گفت کز نزد تور آمدم
بفرمود تا يک زمان دم زدم
مرا گفت شو پيش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ايدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نيک و به بد يار باش
نگهبان دژ باش و بيدار باش
چو دژبان چنين گفتها را شنيد
همان مهر انگشتری را بديد
همان گه در دژ گشادند باز
بديد آشکارا ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن ديد کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پيشه باد
ابا پيشه مان نيز انديشه باد
به نيک و به بد هر چه شايد بدن
ببايد همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
يکايک بروی اندر آورده روی
يکی بدسگال و يکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
به بيگانه بر مهر خويشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد
چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه
خروشيد و بنمود يک يک نشان
به شيروی و گردان گردنکشان
چو شيروی ديد آن درفش يلی
به کين روی بنهاد با پردلی
در حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
به يک دست قارن به يک دست شير
به سر گرز و تيغ آتش و آب زير
چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد
نه آيين دژ بد نه دژبان پديد
نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب
يکی دود ديدی سراندر سحاب
درخشيدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فرياد خاست
چو خورشيد تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
بکشتند ازيشان فزون از شمار
همی دود از آتش برآمد چوقار
همه روی دريا شده قيرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
تهی شد ز کينه سر کينه دار
گريزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پيش دريا کنار
نديد آنچه کشتی برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوينده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کينه سالار نو
نشست از بر چرم هی تيزرو
بيفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسيد آنگهی تنگ در شاه روم
خروشيد کای مرد بيداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله يافتی چند پويی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گريزان مشو
فريدونت گاهی بياراست نو
درختی که پروردی آمد به بار
بيابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشته ای
و گر پرنيانست خود رشته ای
همی تاخت اسپ اندرين گفت گوی
يکايک به تنگی رسيد اندر اوی
يکی تيغ زد زود بر گردنش
بدو نيمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرش برداشتند
به نيزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوی
ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
برفتند يکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دريا و کوه
يکی پرخرد مرد پاکيزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازی منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگويد که گفتند ما کهتريم
زمين جز به فرمان او نسپريم
گروهی خداوند بر چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدين رزمگاه آمديم
نه بر آرزو کينه خواه آمديم
کنون سر به سر شاه را بنده ايم
دل و جان به مهر وی آگند هايم
گرش رای جنگ است و خون ريختن
نداريم نيروی آويختن
سران يکسره پيش شاه آوريم
بر او سر بيگناه آوريم
براند هر آن کام کو را هواست
برين بيگنه جان ما پادشاست
بگفت اين سخن مرد بسيار هوش
سپهدار خيره بدو دادگوش
چنين داد پاسخ که من کام خويش
به خاک افگنم برکشم نام خويش
هر آن چيز کان نز ره ايزديست
از آهرمنی گر ز دست بديست
سراسر ز ديدار من دور باد
بدی را تن ديو رنجور باد
شما گر همه کينه دار منيد
وگر دوستداريد و يار منيد
چو پيروزگر دادمان دستگاه
گنه کار پيدا شد از بی گناه
کنون روز دادست بيداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جوييد و افسون کنيد
ز تن آلت جنگ بيرون کنيد
خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
ازين پس به خيره مريزيد خون
که بخت جفاپيشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزديک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پايگه ساختشان
سوی دژ فرستاد شيروی را
جهانديده مرد جهانجوی را
بفرمود کان خواسته برگرای
نگه کن همه هر چه يابی به جای
به پيلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاه آور آراسته
بفرمود تا کوس رويين و نای
زدند و فرو هشت پرده سرای
سپه را ز دريا به هامون کشيد
ز هامون سوی آفريدون کشيد
چو آمد به نزديک تميشه باز
نيا را بديدار او بد نياز
برآمد ز در ناله ی کر نای
سراسر بجنبيد لشکر ز جای
همه پشت پيلان ز پيروزه تخت
بياراست سالار پيروز بخت
چه با مهد زرين به ديبای چين
بگوهر بياراسته همچنين
چه با گونه گونه درفشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دريای گيلان چو ابر سياه
دمادم بساری رسيد آن سپاه
چو آمد بنزديک شاه آن سپاه
فريدون پذيره بيامد براه
همه گيل مردان چو شير يله
ابا طوق زرين و مشکين کله
پس پشت شاه اندر ايرانيان
دليران و هر يک چو شير ژيان
به پيش سپاه اندرون پيل و شير
پس ژنده پيلان يلان دلير
درفش درفشان چو آمد پديد
سپاه منوچهر صف بر کشيد
پياده شد از باره سالار نو
درخت نوآيين پر از بار نو
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
بران تاج و تخت و کلاه و نگين
فريدونش فرمود تا برنشست
ببوسيد و بسترد رويش به دست
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راست گوی
تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم ديده را ياورم
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شيروی با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشيد يکسر همه با سپاه
چو اين کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کيانی درخت
کرانه گزيد از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گريه دو روی
چنين تا زمانه سرآمد بروی
فريدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برين روزگار دراز
همان نيکنامی به و راستی
که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کيان
بزنار خونين ببستش ميان
برآيين شاهان يکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زير اندرش تخت عاج
بياويختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پيش
چنان چون بود رسم آيين و کيش
در دخمه بستند بر شهريار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نيست مرد خردمند شاد
ضحاک
شاهنامه » ضحاک
ضحاک
چو ضحاک شد بر جهان شهريار
برو ساليان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برين روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام ديوانگان
هنر خوار شد جادويی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست ديوان دراز
به نيکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکيزه از خان هی جمشيد
برون آوريدند لرزان چو بيد
که جمشيد را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشيده رويان يکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ايوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادويی
بياموختشان کژی و بدخويی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخم هی پهلوان
خورشگر ببردی به ايوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکيزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمايه و پارسا
يکی نام ارمايل پاکدين
دگر نام گرمايل پيشبين
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بيش و کم
ز بيدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
يکی گفت ما را به خواليگری
ببايد بر شاه رفت آوری
وزان پس يکی چاره ای ساختن
ز هر گونه انديشه انداختن
مگر زين دو تن را که ريزند خون
يکی را توان آوريدن برون
برفتند و خواليگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانه ی پادشاه جهان
گرفت آن دو بيدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ريختن
به شيرين روان اندر آويختن
ازان روز بانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پيش خواليگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خواليگران را جگر
پر از خون دو ديده پر از کينه سر
همی بنگريد اين بدان آن بدين
ز کردار بيداد شاه زمين
از آن دو يکی را بپرداختند
جزين چاره ای نيز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بياميخت با مغز آن ارجمند
يکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بياری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
ازين گونه هر ماهيان سی جوان
ازيشان همی يافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست
بران سان که نشناختندی که کيست
خورشگر بديشان بزی چند و ميش
سپردی و صحرا نهادند پيش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد نايد به دل برش ياد
پس آيين ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می بدش آرزوی
ز مردان جنگی يکی خواستی
به کشتی چو با ديو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی گفت گوی
پرستنده کرديش بر پيش خويش
نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش يزدان چه راند
در ايوان شاهی شبی دير ياز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان ديد کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پديد آمدی ناگهان
دو مهتر يکی کهتر اندر ميان
به بالای سرو و به فر کيان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار
دمان پيش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپيچيد ضحاک بيدادگر
بدريدش از هول گفتی جگر
يکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ی صدستون
بجستند خورشيد رويان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنين گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگويی به راز
که خفته به آرام در خان خويش
برين سان بترسيدی از جان خويش
زمين هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پيمان تست
به خورشيد رويان جهاندار گفت
که چونين شگفتی بشايد نهفت
که گر از من اين داستان بشنويد
شودتان دل از جان من نااميد
به شاه گرانمايه گفت ارنواز
که بر ما ببايد گشادنت راز
توانيم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نيست پتياره ای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب يک يک بديشان بگفت
چنين گفت با نامور ماهروی
که مگذار اين را ره چاره چوی
نگين زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زير انگشتری
دد و مردم و مرغ و ديو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کيست
ز مردم شمار ار ز ديو و پريست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خيره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سيمين برافگند بن
جهان از شب تيره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشيد ياقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بيداردل بخردی
ز کشور به نزديک خويش آوريد
بگفت آن جگر خسته خوابی که ديد
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نيک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آيد بسر
کرا باشد اين تاج و تخت و کمر
گر اين راز با من ببايد گشاد
و گر سر به خواری ببايد نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با يکديگر
که گر بودنی باز گوييم راست
به جانست پيکار و جان بی بهاست
و گر نشنود بودنيها درست
ببايد هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرين کار شد روزگار
سخن کس نيارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماينده راه
که گر زنده تان دار بايد بسود
و گر بودنيها ببايد نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل ديدگان پر ز خون
از آن نامداران بسيار هوش
يکی بود بينادل و تيزگوش
خردمند و بيدار و زيرک بنام
کزان موبدان او زدی پيش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پيش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان ديگری را سپرد
اگر باره ی آهنينی به پای
سپهرت بسايد نمانی به جای
کسی را بود زين سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفريدون بود
زمين را سپهری همايون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نيامد گه پرسش و سرد باد
چو او زايد از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جويد و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون يکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه ی گاوسار
بگيردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دين
چرا بنددم از منش چيست کين
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی
برآيد به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کينه سرش
يکی گاو برمايه خواهد بدن
جهانجوی را دايه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدين کين کشد گرزه ی گاوسر
چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمايه از پيش تخت بلند
بتابيد روی از نهيب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کيان اندر آورد پای
نشان فريدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
برآمد برين روزگار دراز
کشيد اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فريدون ز مادر بزاد
جهان را يکی ديگر آمد نهاد
بباليد برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشيد بد
به کردار تابنده خورشيد بود
جهان را چو باران به بايستگی
روان را چو دانش به شايستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفريدون به مهر
همان گاو کش نام بر مايه بود
ز گاوان ورا برترين پايه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان نديد
نه از پيرسر کاردانان شنيد
زمين کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدين جست و جوی
فريدون که بودش پدر آبتين
شده تنگ بر آبتين بر زمين
گريزان و از خويشتن گشته سير
برآويخت ناگاه بر کام شير
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد
گرفتند و بردند بسته چو يوز
برو بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فريدون چو ديد
که بر جفت او بر چنان بد رسيد
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فريدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خسته ی روزگار
همی رفت پويان بدان مرغزار
کجا نامور گاو برمايه بود
که بايسته بر تنش پيرايه بود
به پيش نگهبان آن مرغزار
خروشيد و باريد خون بر کنار
بدو گفت کاين کودک شيرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذير
وزين گاو نغزش بپرور به شير
و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستنده ی بيشه و گاو نغز
چنين داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پيش فرزند تو
بباشم پرستنده ی پند تو
سه سالش همی داد زان گاو شير
هشيوار بيدار زنهارگير
نشد سير ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گيتی پر از گف تگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنين گفت با مرد زنهاردار
که انديشه ای در دلم ايزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد بايد کزين چاره نيست
که فرزند و شيرين روانم يکيست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپديد از ميان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه
بياورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تيغ کوه بلند
يکی مرد دينی بران کوه بود
که از کار گيتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دين
منم سوگواری ز ايران زمين
بدان کاين گرانمايه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود بايد نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذيرفت فرزند او نيک مرد
نياورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمايه و مرغزار
بيامد ازان کينه چون پيل مست
مران گاو برمايه را کرد پست
همه هر چه ديد اندرو چارپای
بيفگند و زيشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فريدون شتافت
فراوان پژوهيد و کس را نيافت
به ايوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهيد و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر
کيم من ز تخم کدامين گهر
چه گويم کيم بر سر انجمن
يکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگويم ترا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ايران زمين
يکی مرد بد نام او آبتين
ز تخم کيان بود و بيدار بود
خردمند و گرد و بی آزار بود
ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت ياد
پدر بد ترا و مرا نيک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ايران به جان تو يازيد دست
ازو من نهانت همی داشتم
چه مايه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمايه مرد جوان
فدی کرده پيش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ايران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بيش های
که کس را نه زان بيشه انديشه ای
يکی گاو ديدم چو خرم بهار
سراپای نيرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به بيشه درون شاهفش
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پرورديدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام زان گاو و آن مرغزار
يکايک خبر شد سوی شهريار
ز بيشه ببردم ترا ناگهان
گريزنده ز ايوان و از خان و مان
بيامد بکشت آن گرانمايه را
چنان بی زبان مهربان دايه را
وز ايوان ما تا به خورشيد خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فريدون چو بشنيد بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کين
به ابرو ز خشم اندر آورد چين
چنين داد پاسخ به مادر که شير
نگردد مگر ز آزمايش دلير
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بايد به شمشير دست
بپويم به فرمان يزدان پاک
برآرم ز ايوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که اين رای نيست
ترا با جهان سر به سر پای نيست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
ميان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار
جز اينست آيين پيوند و کين
جهان را به چشم جوانی مبين
که هر کاو نبيد جوانی چشيد
به گيتی جز از خويشتن را نديد
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فريدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بيم نشيب
شده ز آفريدون دلش پر نهيب
چنان بد که يک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پيروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنين گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی يکی دشمن ست
که بربخردان اين سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلير و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
درين کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبايدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زين فزون بايدم لشکری
هم از مردم و هم ز ديو و پری
يکی لشگری خواهم انگيختن
ابا ديو مردم برآميختن
ببايد بدين بود همداستان
که من ناشکبيم بدين داستان
يکی محضر اکنون ببايد نوشت
که جز تخم نيکی سپهبد نکشت
نگويد سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبيم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزير
گواهی نوشتند برنا و پير
هم آنگه يکايک ز درگاه شاه
برآمد خروشيدن دادخواه
ستم ديده را پيش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که ديدی ستم
خروشيد و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاو هی دادخواه
يکی بی زيان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آيد همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پيکری
ببايد بدين داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماريت با من ببايد گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آيد پديد
که نوبت ز گيتی به من چون رسيد
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد بايد ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگريد
شگفت آمدش کان سخن ها شنيد
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پيوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پيران آن کشورش
خروشيد کای پای مردان ديو
بريده دل از ترس گيهان خديو
همه سوی دوزخ نهاديد روی
سپر ديد دلها به گفتار اوی
نباشم بدين محضر اندر گوا
نه هرگز برانديشم از پادشا
خروشيد و برجست لرزان ز جای
بدريد و بسپرد محضر به پای
گرانمايه فرزند او پيش اوی
ز ايوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرين
که ای نامور شهريار زمين
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نيارد گذشتن به روز نبرد
چرا پيش تو کاو هی خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پيمان تو
بدرد بپيچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی ببايد شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پديد
دو گوش من آواز او را شنيد
ميان من و او ز ايوان درست
تو گفتی يکی کوه آهن برست
ندانم چه شايد بدن زين سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشيد و فرياد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نيزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نيزه بدست
که ای نامداران يزدان پرست
کسی کاو هوای فريدون کند
دل از بند ضحاک بيرون کند
بپوييد کاين مهتر آهرمنست
جهان آفرين را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پديد آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پيش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافريدون کجاست
سراندر کشيد و همی رفت راست
بيامد بدرگاه سالار نو
بديدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی
به نيکی يکی اختر افگند پی
بياراست آن را به ديبای روم
ز گوهر بر و پيکر از زر بوم
بزد بر سر خويش چون گرد ماه
يکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاويانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بی بها چرم آهنگران
برآويختی نو به نو گوهران
ز ديبای پرمايه و پرنيان
برآن گونه شد اختر کاويان
که اندر شب تيره خورشيد بود
جهان را ازو دل پراميد بود
بگشت اندرين نيز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فريدون چو گيتی برآن گونه ديد
جهان پيش ضحاک وارونه ديد
سوی مادر آمد کمر برميان
به سر برنهاده کلاه کيان
که من رفتنی ام سوی کارزار
ترا جز نيايش مباد ايچ کار
ز گيتی جهان آفرين را پرست
ازو دان بهر نيکی زور دست
فرو ريخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
به يزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گيتی ز نابخردان
فريدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
يکی بود ازيشان کيانوش نام
دگر نام پرماي هی شادکام
فريدون بريشان زبان برگشاد
که خرم زئيد ای دليران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بياريد داننده آهنگران
يکی گرز فرمود بايد گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی
به سوی فريدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پيکر بديشان نمود
نگاری نگاريد بر خاک پيش
هميدون بسان سر گاوميش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پيش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشيد برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشيدشان جامه و سيم و زر
بسی کردشان نيز فرخ اميد
بسی دادشان مهتری را نويد
که گر اژدها را کنم زير خاک
بشويم شما را سر از گرد پاک
فريدون به خورشيد بر برد سر
کمر تنگ بستش به کين پدر
برون رفت خرم به خرداد روز
به نيک اختر و فال گيتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او
به پيلان گردون کش و گاوميش
سپه را همی توشه بردند پيش
کيانوش و پرمايه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نيک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کينه دلی پر ز درد
به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد ديهيم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد به نزديک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پيروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اينها کسی را بدين سو ممان
بدان تا گذر يابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نياورد کشتی نگهبان رود
نيامد بگفت فريدون فرود
چنين داد پاسخ که شاه جهان
چنين گفت با من سخن در نهان
که مگذار يک پشه را تا نخست
جوازی بيابی و مهری درست
فريدون چو بشنيد شد خشمناک
ازان ژرف دريا نيامدش باک
هم آنگه ميان کيانی ببست
بران باره ی تيزتک بر نشست
سرش تيز شد کينه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند يارانش يکسر کمر
هميدون به دريا نهادند سر
بر آن باد پايان با آفرين
به آب اندرون غرقه کردند زين
به خشکی رسيدند سر کينه جوی
به بيت المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانه ی پاک دان
برآورده ايوان ضحاک دان
چو از دشت نزديک شهر آمدند
کزان شهر جوينده بهر آمدند
ز يک ميل کرد آفريدون نگاه
يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ايوانش برتر ز کيوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانه ی اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک
برآرد چنين بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد يکی در نهان
بيايد که ما را بدين جای تنگ
شتابيدن آيد به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان باره ی تيزتک را سپرد
تو گفتی يکی آتشستی درست
که پيش نگهبان ايوان برست
گران گرز برداشت از پيش زين
تو گفتی همی بر نوردد زمين
کس از روزبانان بدر بر نماند
فريدون جهان آفرين را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
طلسمی که ضحاک سازيده بود
سرش به آسمان برفرازيده بود
فريدون ز بالا فرود آوريد
که آن جز به نام جهاندار ديد
وزان جادوان کاندر ايوان بدند
همه نامور نره ديوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از برگاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کی جست و بگرفت جای
برون آوريد از شبستان اوی
بتان سيه موی و خورشيد روی
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان ازان تيرگيها بشست
ره داور پاک بنمودشان
ز آلودگی پس بپالودشان
که پرورده ی بت پرستان بدند
سراسيمه برسان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم
به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفريدون سخن
که نو باش تا هست گيتی کهن
چه اختر بد اين از تو ای ني کبخت
چه باری ز شاخ کدامين درخت
که ايدون به بالين شيرآمدی
ستمکاره مرد دلير آمدی
چه مايه جهان گشت بر ما ببد
ز کردار اين جادوی بی خرد
نديديم کس کاين چنين زهره داشت
بدين پايگه از هنر بهره داشت
کش انديشه ی گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی
چنين داد پاسخ فريدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نيک بخت آبتين
که بگرفت ضحاک ز ايران زمين
بکشتش به زاری و من کينه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو بر مايه کم دايه بود
ز پيکر تنش همچو پيرايه بود
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ايران به کين اندر آورده روی
سرش را بدين گرز هی گاو چهر
بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر
چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفريدون تويی
که ويران کنی تنبل و جادويی
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک
شده رام با او ز بيم هلاک
همی جفت مان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهريار
فريدون چنين پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشويم جهان را ز ناپاک پاک
ببايد شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
برو خوب رويان گشادند راز
مگر که اژدها را سرآيد به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش يکی پيشبين
که پردختگی گردد از تو زمين
که آيد که گيرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن
بريزد کند در يکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشويد به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همان نيز از آن مارها بر دو کفت
به رنج درازست مانده شگفت
ازين کشور آيد به ديگر شود
ز رنج دو مار سيه نغنود
بيامد کنون گاه بازآمدنش
که جايی نبايد فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
يکی مايه ور بد بسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پيش بيداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در ايوان يکی تاجور ديد نو
نشسته به آرام در پيشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز يک دست سرو سهی شهرناز
به دست دگر ماه روی ار نواز
همه شهر يکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز
نيايش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرين کرد کای شهريار
هميشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور ترا بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
فريدونش فرمود تا رفت پيش
بکرد آشکارا همه راز خويش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبيذ آر و رامشگران را بخوان
بپيمای جام و بيارای خوان
کسی کاو به رامش سزای منست
به دانش همان دلزدای منست
بيار انجمن کن بر تخت من
چنان چون بود در خور بخت من
چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران
همان در خورش باگهر مهتران
فريدون غم افکند و رامش گزيد
شبی کرد جشنی چنان چون سزيد
چو شد رام گيتی دوان کندرو
برون آمد از پيش سالار نو
نشست از بر باره ی راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بيامد چو پيش سپهبد رسيد
سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد
بدو گفت کای شاه گردنکشان
به برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فراز آمدند از دگر کشوری
ازان سه يکی کهتر اندر ميان
به بالای سرو و به چهر کيان
به سالست کهتر فزونيش بيش
از آن مهتران او نهد پای پيش
يکی گرز دارد چو يک لخت کوه
همی تابد اندر ميان گروه
به اسپ اندر آمد بايوان شاه
دو پرمايه با او هميدون براه
بيامد به تخت کی بر نشست
همه بند و نيرنگ تو کرد پست
هر آنکس که بود اندر ايوان تو
ز مردان مرد و ز ديوان تو
سر از پای يکسر فروريختشان
همه مغز با خون براميختشان
بدو گفت ضحاک شايد بدن
که مهمان بود شاد بايد بدن
چنين داد پاسخ ورا پيشکار
که مهمان ابا گرزه ی گاوسار
به مردی نشيند به آرام تو
زتاج و کمر بسترد نام تو
به آيين خويش آورد ناسپاس
چنين گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندين منال
که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنين داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنيدم تو پاسخ شنو
گرين نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم
نشيند زند رای بر بيش و کم
به يک دست گيرد رخ شهرناز
به ديگر عقيق لب ارنواز
شب تيره گون خود بترزين کند
به زير سر از مشک بالين کند
چومشک آن دو گيسوی دو ماه تو
که بودند همواره دلخواه تو
بگيرد ببرشان چو شد نيم مست
بدين گونه مهمان نبايد بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنيد آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشوريد با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
ازين پس نباشی نگهبان من
چنين داد پاسخ ورا پيشکار
که ايدون گمانم من ای شهريار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدايی شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خويش
که هرگز نيامدت ازين کار پيش
ز تاج بزرگی چو موی از خمير
برون آمدی مهترا چاره گير
ترا دشمن آمد به گه برنشست
يکی گرزه ی گاوپيکر به دست
همه بند و نيرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
جهاندار ضحاک ازان گف تگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زين
بران باد پايان باريک بين
بيامد دمان با سپاهی گران
همه نره ديوان جنگ آوران
ز بی راه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کين اندر آورد سر
سپاه فريدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بی ره شدند
ز اسپان جنگی فرو ريختند
در آن جای تنگی برآويختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فريدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
ز ديوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ
بباريد چون ژاله ز ابر سياه
پی را نبد بر زمين جايگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پيران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفريدون شدند
ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پير و برناش فرمان بريم
يکايک ز گفتار او نگذريم
نخواهيم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن يکی تيره گرد
برآمد که خورشيد شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشيد تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست يازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بديد آن سيه نرگس شهرناز
پر از جادويی با فريدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرين ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ايوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت ياد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمين برنهاد
بيامد فريدون به کردار باد
بران گرزه ی گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بيامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نيامد زمان
هميدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او
نيايد برش خويش و پيوند او
فريدون چو بنشنيد ناسود دير
کمندی بياراست از چرم شير
به تندی ببستش دو دست و ميان
که نگشايد آن بند پيل ژيان
نشست از بر تخت زرين او
بيفگند ناخوب آيين او
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که داريد بيدار هوش
نبايد که باشيد با ساز جنگ
نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ
سپاهی نبايد که به پيشه ور
به يک روی جويند هر دو هنر
يکی کارورز و يکی گرزدار
سزاوار هر کس پديدست کار
چو اين کار آن جويد آن کار اين
پرآشوب گردد سراسر زمين
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دير مانيد و خرم بويد
به رامش سوی ورزش خود شويد
شنيدند يکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهيز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته
فريدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پايگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرين
همی ياد کرد از جهان آفرين
همی گفت کاين جايگاه منست
به نيک اختر بومتان روشنست
که يزدان پاک از ميان گروه
برانگيخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آيد رها
چو بخشايش آورد نيکی دهش
به نيکی ببايد سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر
نشايد نشستن به يک جای بر
وگرنه من ايدر همی بودمی
بسی با شما روز پيمودمی
مهان پيش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نايافته هيچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هيونی برافگنده زار
همی راند ازين گونه تا شيرخوان
جهان را چو اين بشنوی پير خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسيار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شير خوان برد بيدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بيامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی يکی راز گفتش به گوش
که اين بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازيان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزيردت
به هنگام سختی به بر گيردت
بياورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جايش گزيد
نگه کرد غاری بنش ناپديد
بياورد مسمارهای گران
به جايی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بران گونه آويخته
وزو خون دل بر زمين ريخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خويش و پيوند او
بمانده بدان گونه در بند او
جمشید
شاهنامه » جمشید
جمشید
گرانمايه جمشيد فرزند او
کمر بست يکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کيان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او ديو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره ی ايزدی
همم شهرياری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
به فر کيی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تيغ و چو برگستوان
همه کرد پيدا به روشن روان
بدين اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازين چند بنهاد گنج
دگر پنجه انديشه ی جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابريشم و موی قز
قصب کرد پرمايه ديبا و خز
بياموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو يکسر آموختن
چو اين کرده شد ساز ديگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نيز شاد
ز هر انجمن پيشه ور گرد کرد
بدين اندرون نيز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزيان خوانی اش
به رسم پرستندگان دانی اش
جدا کردشان از ميان گروه
پرستنده را جايگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پيش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نيساريان خواندند
کجا شير مردان جنگ آورند
فروزنده ی لشکر و کشورند
کزيشان بود تخت شاهی به جای
وزيشان بود نام مردی به پای
بسودی سه ديگر گره را شناس
کجا نيست از کس بريشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان ت نآزاده و ژنده پوش
ز آواز پيغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گيتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست ورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پيشه بود
روانشان هميشه پرانديشه بود
بدين اندرون سال پنجاه نيز
بخورد و بورزيد و بخشيد چيز
ازين هر يکی را يکی پايگاه
سزاوار بگزيد و بنمود راه
که تا هر کس اندازه ی خويش را
ببيند بداند کم و بيش را
بفرمود پس ديو ناپاک را
به آب اندر آميختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گج ديو ديوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ايران که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست يک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر
ز خارا به افسون برون آوريد
شد آراسته بندها را کليد
دگر بويهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بويش نياز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نيز آشکار
جهان را نيامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنين سال پنجه برنجيد نيز
نديد از هنر بر خرد بسته چيز
همه کردنيها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کيانی يکی تخت ساخت
چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی ديو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشيد تابان ميان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشيد بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودين
برآسوده از رنج روی زمين
بزرگان به شادی بياراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنين جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان يادگار
چنين سال سيصد همی رفت کار
نديدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
ميان بسته ديوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنين تا بر آمد برين روزگار
نديدند جز خوبی از کردگار
جهان سربه سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی
يکايک به تخت مهی بنگريد
به گيتی جز از خويشتن را نديد
منی کرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس
گرانمايگان را ز لشگر بخواند
چه مايه سخن پيش ايشان براند
چنين گفت با سالخورده مهان
که جز خويشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پديد
چو من نامور تخت شاهی نديد
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گيتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و ديهيم شاهی مراست
که گويد که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نيارست گفتن نه چون
چو اين گفته شد فر يزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گف توگوی
منی چون بپيوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به يزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آيد ز هر سو هراس
به جمشيد بر تيره گون گشت روز
همی کاست آن فر گيتی فروز
يکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نيزه گذار
گرانمايه هم شاه و هم نيک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمايه بود
به داد و دهش برترين پايه بود
مراو را ز دوشيدنی چارپای
ز هر يک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزيده مری
بز و ميش بد شيرور همچنين
به دوشيزگان داده بد پاکدين
به شير آن کسی را که بودی نياز
بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مراين پاکدل را يکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلير و سبکسار و ناپاک بود
کجا بيور اسپش همی خواندند
چنين نام بر پهلوی راندند
کجا بيور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
ز اسپان تازی به زرين ستام
ورا بود بيور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زين
ز روی بزرگی نه از روی کين
چنان بد که ابليس روزی پگاه
بيامد بسان يکی نيکخواه
دل مهتر از راه نيکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پيمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشايم درست
جوان نيکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگويم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گويی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه بايد همی با تو اندر سرای
چه بايد پدرکش پسر چون تو بود
يکی پندت را من بيايد شنود
زمانه برين خواجه ی سالخورد
همی دير ماند تو اندر نورد
بگير اين سر مايه ور جاه او
ترا زيبد اندر جهان گاه او
برين گفته ی من چو داری وفا
جهاندار باشی يکی پادشا
چو ضحاک بشنيد انديشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابليس گفت اين سزاوار نيست
دگرگوی کين از در کار نيست
بدوگفت گر بگذری زين سخن
بتابی ز سوگند و پيمان من
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آوريد
چنان شد که فرمان او برگزيد
بپرسيد کين چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هيچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشيد سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای
يکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمايه شبگير برخاستی
ز بهر پرستش بياراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
بياورد وارونه ابليس بند
يکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابليس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشيد و بسترد راه
سر تازيان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نيکدل مرد يزدان پرست
به هر نيک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروريدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پيوند او
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنيدم من اين داستان
که فرزند بد گر شود نره شير
به خون پدر هم نباشد دلير
مگر در نهانش سخن ديگرست
پژوهنده را راز با مادرست
فرومايه ضحاک بيدادگر
بدين چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازيان
بريشان ببخشيد سود و زيان
چو ابليس پيوسته ديد آن سخن
يکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گيتی همه کام دل يافتی
اگر همچنين نيز پيمان کنی
نپيچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربه سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو اين کرده شد ساز ديگر گرفت
يکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خويشتن
سخنگوی و بينادل و رايزن
هميدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرين گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
يکی نامور پاک خواليگرم
چو بشنيد ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جايگه ساختش
کليد خورش خانه ی پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنيها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بياورد يک يک به جای
به خويش بپرورد برسان شير
بدان تا کند پادشا را دلير
سخن هر چه گويدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زرده ی خايه دادش نخست
بدان داشتش يک زمان تندرست
بخورد و برو آفرين کرد سخت
مزه يافت خواندش ورا نيکبخت
چنين گفت ابليس نيرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپيد
بسازيد و آمد دلی پراميد
شه تازيان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سيم روز خوان را به مرغ و بره
بياراستش گونه گون يکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشيوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نيکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
هميشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ی جانم از چهرتست
يکی حاجتستم به نزديک شاه
و گرچه مرا نيست اين پايگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنيد گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من اين کام تو
بلندی بگيرد ازين نام تو
بفرمود تا ديو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسيد و شد بر زمين ناپديد
کس اندر جهان اين شگفتی نديد
دو مار سيه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سويی چاره جست
سرانجام ببريد هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدين در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سياه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه يک به يک داستانها زدند
ز هر گونه نيرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابليس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کين بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نبايد درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نبايد جزين چار های نيز کرد
به جز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بميرند ازين پرورش
نگر تا که ابليس ازين گفت وگوی
چه کردوچه خواست اندرين جستجوی
مگر تا يکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
از آن پس برآمد ز ايران خروش
پديد آمد از هر سويی جنگ و جوش
سيه گشت رخشنده روز سپيد
گسستند پيوند از جمشيد
برو تيره شد فره ی ايزدی
به کژی گراييد و نابخردی
پديد آمد از هر سويی خسروی
يکی نامجويی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشيد پرداخته
يکايک ز ايران برآمد سپاه
سوی تازيان برگفتند راه
شنودند کانجا يکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پيکرست
سواران ايران همه شاهجوی
نهادند يکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرين خواندند
ورا شاه ايران زمين خواندند
کی اژدهافش بيامد چو باد
به ايران زمين تاج بر سر نهاد
از ايران و از تازيان لشکری
گزين کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشيد بنهاد روی
چو انگشتری کرد گيتی بروی
چو جمشيد را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و ديهيم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس نديد
برو نام شاهی و او ناپديد
صدم سال روزی به دريای چين
پديد آمد آن شاه ناپاک دين
نهان گشته بود از بد اژدها
نيامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
يکايک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نيم کرد
جهان را ازو پاک بی بيم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بيجاده کاه
ازو بيش بر تخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو ساليان هفتصد
پديد آوريده همه نيک و بد
چه بايد همه زندگانی دراز
چو گيتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نيايد به گوش
يکايک چو گيتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نيز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشايی بدوی
يکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سير شد زين سرای سپنج
خدايا مرا زود برهان ز رنج
طهمورث
شاهنامه » طهمورث
طهمورث
پسر بد مراو را يکی هوشمند
گرانمايه طهمورث ديوبند
بيامد به تخت پدر بر نشست
به شاهی کمر برميان بر ببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مايه سخنها براند
چنين گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه
جهان از بديها بشويم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوته کنم دست ديو
که من بود خواهم جهان را خديو
هر آن چيز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشايم ز بند
پس از پشت ميش و بره پشم و موی
بريد و به رشتن نهادند روی
به کوشش ازو کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای
ز پويندگان هر چه بد تيزرو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگريد
سيه گوش و يوز از ميان برگزيد
به چاره بياوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را که بد نيک تاز
چو باز و چو شاهين گردن فراز
بياورد و آموختن شان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
چو اين کرده شد ماکيان و خروس
کجا بر خرو شد گه زخم کوس
بياورد و يکسر به مردم کشيد
نهفته همه سودمندش گزيد
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم
چنين گفت کاين را ستايش کنيد
جهان آفرين را نيايش کنيد
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستايش مراو را که بنمود راه
مر او را يکی پاک دستور بود
که رايش ز کردار بد دور بود
خنيده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نيکی به هر جای گام
همه روزه بسته ز خوردن دو لب
به پيش جهاندار برپای شب
چنان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آيين اوست
سر مايه بد اختر شاه را
در بسته بد جان بدخواه را
همه راه نيکی نمودی به شاه
همه راستی خواستی پايگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابيد ازو فره ی ايزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تيزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زينش برساختی
همی گرد گيتيش برتاختی
چو ديوان بديدند کردار او
کشيدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن ديو بسيار مر
که پردخته مانند ازو تاج و فر
چو طهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان
به فر جهاندار بستش ميان
به گردن برآورد گرز گران
همه نره ديوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران
دمنده سيه ديوشان پيشرو
همی به آسمان برکشيدند غو
جهاندار طهمورث بافرين
بيامد کمربسته ی جنگ و کين
يکايک بياراست با ديو چنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ
ازيشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گرز گران کرد پست
کشيدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زينهار
که ما را مکش تا يکی نو هنر
بياموزی از ماکت آيد به بر
کی نامور دادشان زينهار
بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پيوند او
نبشتن به خسرو بياموختند
دلش را به دانش برافروختند
نبشتن يکی نه که نزديک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه سغدی چه چينی و چه پهلوی
ز هر گونه ای کان همی بشنوی
جهاندار سی سال ازين بيشتر
چه گونه پديد آوريدی هنر
برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو يادگار
هوشنگ
شاهنامه » هوشنگ
هوشنگ
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نيا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو بنشست بر جايگاه مهی
چنين گفت بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پيروز و فرمانروا
به فرمان يزدان پيروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر
وزان پس جهان يکسر آباد کرد
همه روی گيتی پر از داد کرد
نخستين يکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
سر مايه کرد آهن آبگون
کزان سنگ خارا کشيدش برون
يکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پديد آمد از دور چيزی دراز
سيه رنگ و تيره تن و تيزتاز
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تيره گون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش يکی سنگ و شد تيزچنگ
به زور کيانی رهانيد دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد
همان و همين سنگ بشکست گرد
فروغی پديد آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته وليکن ز راز
ازين طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پيش جهان آفرين
نيايش همی کرد و خواند آفرين
که او را فروغی چنين هديه داد
همين آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغيست اين ايزدی
پرستيد بايد اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
يکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند اين سده يادگار
بسی باد چون او دگر شهريار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نيکی ازو ياد کرد
چو بشناخت آهنگری پيشه کرد
از آهنگری اره و تيشه کرد
چو اين کرده شد چاره ی آب ساخت
ز دريای ها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجيد پس هر کسی نان خويش
بورزيد و بشناخت سامان خويش
بدان ايزدی جاه و فر کيان
ز نخچير گور و گوزن ژيان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آوريد آنچه بد سودمند
ز پويندگان هر چه مويش نکوست
بکشت و به سرشان برآهيخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم
برين گونه از چرم پويندگان
بپوشيد بالای گويندگان
برنجيد و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نيکی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و انديش هی بی شمار
چو پيش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
نپيوست خواهد جهان با تو مهر
نه نيز آشکارا نمايدت چهر
کیومرث
شاهنامه فردوسی » کیومرث
کیومرث
سخن گوی دهقان چه گويد نخست
که نامی بزرگی به گيتی که جست
که بود آنکه ديهيم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به ياد
مگر کز پدر ياد دارد پسر
بگويد ترا يک به يک در به در
که نام بزرگی که آورد پيش
کرا بود از آن برتران پايه بيش
پژوهنده ی نامه ی باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنين گفت کيين تخت و کلاه
کيومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آيين و آب
بتابيد ازآن سان ز برج بره
که گيتی جوان گشت ازآن يکسره
کيومرث شد بر جهان کدخدای
نخستين به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگينه پوشيد خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشيدنی نو بد و نو خورش
به گيتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشيد بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بديد
ز گيتی به نزديک او آرميد
دوتا می شدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدنديش پيش
وزو برگرفتند آيين خويش
پسر بد مراورا يکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سيامک بدش نام و فرخنده بود
کيومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدی
ز بيم جداييش بريان بدی
برآمد برين کار يک روزگار
فروزنده شد دولت شهريار
به گيتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ريمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بباليد بال
يکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن ديوبچه سياه
ز بخت سيامک وزآن پايگاه
سپه کرد و نزديک او راه جست
همی تخت و ديهيم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خويش
جهان کرد يکسر پرآوای خويش
کيومرث زين خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
يکايک بيامد خجسته سروش
بسان پری پلنگينه پوش
بگفتش ورا زين سخن دربه در
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سيامک رسيد
ز کردار بدخواه ديو پليد
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشيد تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آيين جنگ
پذيره شدش ديو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سيامک بيامد برهنه تنا
برآويخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سيامک به دست خروزان ديو
تبه گشت و ماند انجمن ب یخديو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تيمار گيتی برو شد سياه
فرود آمد از تخت ويله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو ديده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشيدند صف بر در شهريار
همه جامه ها کرده پيروزه رنگ
دو چشم ابر خونين و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچير گشته گروه
برفتند ويله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنين سوگوار
پيام آمد از داور کردگار
درود آوريدش خجسته سروش
کزين بيش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور يکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش ديو روی زمين
بپرداز و پردخته کن دل ز کين
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترين نام يزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کين سيامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نيافت
خجسته سيامک يکی پور داشت
که نزد نيا جاه دستور داشت
گرانمايه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر
نيا پروريده مراو را به بر
نيايش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کينه و جنگ را
بخواند آن گرانمايه هوشنگ را
همه گفتنيها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود بايد همی پيشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شير
ز درندگان گرگ و ببر دلير
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکين و کندآوری
پس پشت لشکر کيومرث شاه
نبيره به پيش اندرون با سپاه
بيامد سيه ديو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ ديو
شده سست از خشم کيهان ديو
به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام ديوان ستوه
بيازيد هوشنگ چون شير چنگ
جهان کرد بر ديو نستوه تنگ
کشيدش سراپای يکسر دوال
سپهبد بريد آن سر بی همال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دريده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کينه را خواستار
سرآمد کيومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند از وی
نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فريبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مايه خورد
جهان سربه سر چو فسانست و بس
نماند بد و نيک بر هي چکس
آغاز کتاب
شاهنامه فردوسی » آغاز کتاب
بخش ۱ – آغاز کتاب
بخش ۲ – ستایش خرد
بخش ۳ – گفتار اندر آفرینش عالم
بخش ۴ – گفتار اندر آفرینش مردم
بخش ۵ – گفتار اندر آفرینش آفتاب
بخش ۶ – در آفرینش ماه
بخش ۷ – گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
بخش ۸ – داستان دقیقی شاعر
بخش ۹ – بنیاد نهادن کتاب
بخش ۱۰ – در داستان ابومنصور
بخش ۱۱ – ستایش سلطان محمود
آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد
کزين برتر انديشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کيوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهيد و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده ی بر شده پيکرست
به بينندگان آفريننده را
نبينی مرنجان دو بيننده را
نيابد بدو نيز انديشه راه
که او برتر از نام و از جايگاه
سخن هر چه زين گوهران بگذرد
نيابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزيند همی
همان را گزيند که بيند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
ميان بندگی را ببايدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در انديشه ی سخته کی گنجد اوی
بدين آلت رای و جان و زبان
ستود آفريننده را کی توان
به هستيش بايد که خستو شوی
ز گفتار بی کار يکسو شوی
پرستنده باشی و جوينده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
از اين پرده برتر سخن گاه نيست
ز هستی مر انديشه را راه نيست
———————————————————
ستايش خرد
کنون ای خردمند وصف خرد
بدين جايگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بيار از خرد
که گوش نيوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ايزد بداد
ستايش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گيرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزويت غميست
وزويت فزونی وزويت کميست
خرد تيره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان يک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پيش
دلش گردد از کرده ی خويش ريش
هشيوار ديوانه خواند ورا
همان خويش بيگانه داند ورا
ازويی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرينش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزين سه رسد نيک و بد ب یگمان
خرد را و جان را که يارد ستود
و گر من ستايم که يارد شنود
حکيما چو کس نيست گفتن چه سود
ازين پس بگو کافرينش چه بود
تويی کرده ی کردگار جهان
ببينی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی
به گيتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن يک زمان نغنوی
چو ديدار يابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نيابد به من
———————————————————
گفتار اندر آفرينش عالم
از آغاز بايد که دانی درست
سر مايه ی گوهران از نخست
که يزدان ز ناچيز چيز آفريد
بدان تا توانايی آرد پديد
سرمايه ی گوهران اين چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار
يکی آتشی برشده تابناک
ميان آب و باد از بر تيره خاک
نخستين که آتش به جنبش دميد
ز گرميش پس خشکی آمد پديد
وزان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو اين چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها يک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته
پديد آمد اين گنبد تيزرو
شگفتی نماينده ی نوبه نو
ابرده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر يک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پديد
ببخشيد دانا چنان چون سزيد
فلکها يک اندر دگر بسته شد
بجنبيد چون کار پيوسته شد
چو دريا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمين شد به کردار روشن چراغ
بباليد کوه آبها بر دميد
سر رستنی سوی بالا کشيد
زمين را بلندی نبد جايگاه
يکی مرکزی تيره بود و سياه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمين آفتاب
گيا رست با چند گونه درخت
به زير اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز اين نيرويی
نپويد چو پيوندگان هر سويی
وزان پس چو جنبنده آمد پديد
همه رستنی زير خويش آوريد
خور و خواب و آرام جويد همی
وزان زندگی کام جويد همی
نه گويا زبان و نه جويا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
نداند بد و نيک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر
از ايرا نکرد ايچ پنهان هنر
چنينست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
———————————————————
گفتار اندر آفرينش مردم
چو زين بگذری مردم آمد پديد
شد اين بندها را سراسر کليد
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذيرنده ی هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد يکی
مگر مردمی خيره خوانی همی
جز اين را نشانی ندانی همی
ترا از دو گيتی برآورده اند
به چندين ميانچی بپرورده اند
نخستين فطرت پسين شمار
تويی خويشتن را به بازی مدار
شنيدم ز دانا دگرگونه زين
چه دانيم راز جهان آفرين
نگه کن سرانجام خود را ببين
چو کاری بيابی ازين به گزين
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که يابی ز هر بد رها
سر اندر نياری به دام بلا
نگه کن بدين گنبد تيزگرد
که درمان ازويست و زويست درد
نه گشت زمانه بفرسايدش
نه آن رنج و تيمار بگزايدش
نه از جنبش آرام گيرد همی
نه چون ما تباهی پذيرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نيک نزديک او آشکار
———————————————————
گفتار اندر آفرينش آفتاب
از ياقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندين فروغ و به چندين چراغ
بياراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنايی گرفتست روز
ز خاور برآيد سوی باختر
نباشد ازين يک روش راست تر
ايا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
———————————————————
در آفرينش ماه
چراغست مر تيره شب را بسيچ
به بد تا توانی تو هرگز مپيچ
چو سی روز گردش بپيمايدا
شود تيره گيتی بدو روشنا
پديد آيد آنگاه باريک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بيننده ديدارش از دور ديد
هم اندر زمان او شود ناپديد
دگر شب نمايش کند بيشتر
ترا روشنايی دهد بيشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باريکتر
به خورشيد تابنده نزديکتر
بدينسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدين يک نهاد
———————————————————
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
سخن هر چه گويم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفت هاند
اگر بر درخت برومند جای
نيابم که از بر شدن نيست رای
کسی کو شود زير نخل بلند
همان سايه زو بازدارد گزند
توانم مگر پايه ای ساختن
بر شاخ آن سرو سايه فکن
کزين نامور نامه ی شهريار
به گيتی بمانم يکی يادگار
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد
يکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای نزد هر بخردی
يکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده ی روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بياورد کاين نامه را ياد کرد
بپرسيدشان از کيان جهان
وزان نامداران فرخ مهان
که گيتی به آغاز چون داشتند
که ايدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سرآمد به نيک اختری
برايشان همه روز کند آوری
بگفتند پيشش يکايک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
چو بنشيند ازيشان سپهبد سخن
يکی نامور نافه افکند بن
چنين يادگاری شد اندر جهان
برو آفرين از کهان و مهان
———————————————————
داستان دقيقی شاعر
چو از دفتر اين داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی
جهان دل نهاده بدين داستان
همان بخردان نيز و هم راستان
جوانی بيامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان
به شعر آرم اين نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن
جوانيش را خوی بد يار بود
ابا بد هميشه به پيکار بود
برو تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر يکی تيره ترگ
بدان خوی بد جان شيرين بداد
نبد از جوانيش يک روز شاد
يکايک ازو بخت برگشته شد
به دست يکی بنده بر کشته شد
برفت او و اين نامه ناگفته ماند
چنان بخت بيدار او خفته ماند
الهی عفو کن گناه ورا
بيفزای در حشر جاه ورا
———————————————————
بنياد نهادن کتاب
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که اين نامه را دست پيش آورم
ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر کسی بيشمار
بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
ببايد سپردن به ديگر کسی
و ديگر که گنجم وفادار نيست
همين رنج را کس خريدار نيست
برين گونه يک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی اين سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم يکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين رای تو
به نيکی گرايد همی پای تو
نبشته من اين نامه ی پهلوی
به پيش تو آرم مگر نغنوی
گشتاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه ی خسروان بازگوی
بدين جوی نزد مهان آبروی
چو آورد اين نامه نزديک من
برافروخت اين جان تاريک من
———————————————————
در داستان ابومنصور
بدين نامه چون دست کردم دراز
يکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بيدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه بايد همی
که جانت سخن برگرايد همی
به چيزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نيازت نيارم به کس
همی داشتم چون يکی تازه سيب
که از باد نامد به من بر نهيب
به کيوان رسيدم ز خاک نژند
از آن نيکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سيم و زر
کريمی بدو يافته زيب و فر
سراسر جهان پيش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بينم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
دريغ آن کمربند و آن گردگاه
دريغ آن کيی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده نااميد
نوان لرز لرزان به کردار بيد
يکی پند آن شاه ياد آوريم
ز کژی روان سوی داد آوريم
مرا گفت کاين نامه ی شهريار
گرت گفته آيد به شاهان سپار
بدين نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
———————————————————
ستايش سلطان محمود
جهان آفرين تا جهان آفريد
چنو مرزبانی نيامد پديد
چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج
زمين شد به کردار تابنده عاج
چه گويم که خورشيد تابان که بود
کزو در جهان روشنايی فزود
ابوالقاسم آن شاه پيروزبخت
نهاد از بر تاج خورشيد تخت
زخاور بياراست تا باختر
پديد آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بيدار گشت
به مغز اندر انديشه بسيار گشت
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
بر انديشه ی شهريار زمين
بخفتم شبی لب پر از آفرين
دل من چو نور اندر آن تيره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان ديد روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گيتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو ياقوت زرد
در و دشت برسان ديبا شدی
يکی تخت پيروزه پيدا شدی
نشسته برو شهرياری چو ماه
يکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشيده سپاهش دو ميل
به دست چپش هفتصد ژنده پيل
يکی پاک دستور پيشش به پای
بداد و بدين شاه را رهنمای
مرا خيره گشتی سر از فر شاه
وزان ژنده پيلان و چندان سپاه
چو آن چهره ی خسروی ديدمی
ازان نامداران بپرسيدمی
که اين چرخ و ماهست يا تاج و گاه
ستارست پيش اندرش يا سپاه
يکی گفت کاين شاه روم است و هند
ز قنوج تا پيش دريای سند
به ايران و توران ورا بنده اند
به رای و به فرمان او زند هاند
بياراست روی زمين را به داد
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی ميش و گرگ
ز کشمير تا پيش دريای چين
برو شهرياران کنند آفرين
چو کودک لب از شير مادر بشست
ز گهواره محمود گويد نخست
نپيچد کسی سر ز فرمان اوی
نيارد گذشتن ز پيمان اوی
تو نيز آفرين کن که گويند های
بدو نام جاويد جوينده ای
چو بيدار گشتم بجستم ز جای
چه مايه شب تيره بودم به پای
بر آن شهريار آفرين خواندم
نبودم درم جان برافشاندم
به دل گفتم اين خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
برآن آفرين کو کند آفرين
بر آن بخت بيدار و فرخ زمين
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمين پرنگار
از ابر اندرآمد به هنگام نم
جهان شد به کردار باغ ارم
به ايران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه ياد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل
به کف ابر بهمن به دل رود نيل
سر بخت بدخواه با خشم اوی
چو دينار خوارست بر چشم اوی
نه کند آوری گيرد از باج و گنج
نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج
هر آنکس که دارد ز پروردگان
از آزاد و از نيکدل بردگان
شهنشاه را سربه سر دوستوار
به فرمان ببسته کمر استوار
نخستين برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال
ز گيتی پرستنده ی فر و نصر
زيد شاد در سايه ی شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدين بود
سر تخت او تاج پروين بود
و ديگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شير دارد فسوس
ببخشد درم هر چه يابد ز دهر
همی آفرين يابد از دهر بهر
به يزدان بود خلق را رهنمای
سر شاه خواهد که باشد به جای
جهان بی سر و تاج خسرو مباد
هميشه بماناد جاويد و شاد
هميشه تن آباد با تاج و تخت
ز درد و غم آزاد و پيروز بخت
کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامه ی نامور شهريار
شاهنامه
شاهنامه
بیا تا جهان را به بد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین
شاهنامه فردوسی یکی از بزرگترین و برجستهترین حماسههای جهان است که سرایش آن سی سال به طول انجامید. محتوای این شاهکار ادبی، اسطورهها، افسانهها و تاریخ ایران از ابتدا تا ویران ساختن ایران توسط اعراب در سدهٔ هفتم است که در چهار دودمان پادشاهی پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان خلاصه میشوند و به سه بخش اسطورهای (از عهدکیومرث تا پادشاهی فریدون(، پهلوانی (از قیام کاوه آهنگر تا مرگ رستم( و تاریخی (از پادشاهی بهمن و ظهور اسکندر تا تاخت و تاز اعراب تازی به ایران) بخش میشود.
زمانی که زبان دانش و ادبیات در ایران به اجبار و ظلم و ستم اعراب به عربی بود، از نام های ایرانیان گرفته تا جایی که دانشمندان این سرزمین نیز مجبور به نوشتن آثار خود به آن زبان بودند فردوسی با سرودن شاهنامه موجب زندهشدن و جان بخشی به زبان فارسی شد.
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
دقیقی توسی سرگذشت گشتاسپ و ظهور زرتشت را به نظم آورد و چون به دست بردهای کشتهشد، شاهنامهٔ او ناتمام ماند. فردوسی در اندیشهٔ سرایش شاهنامه بود، اثری در حدود شصت برابر کار دقیقی به وجود آورد و زمانی که به داستان گشتاسپ رسید، هزار بیت دقیقی را در شاهنامهٔ خود نقلکرد.
در ادامه می توانید شاهنامه فردوسی را یکجا و در فرمت پی دی اف دریافت کنید:
دریافت شاهنامه
(15 مگابایت)
برای دریافت شاهنامه فردوسی با فرمت MP3 که در پوشه های Zip شده قرار دارند از پیوندهای زیر بهره ببرید:
دریافت بخش : 1 – 2 – 3 – 4 – 5 – 6 – 7 – 8 (از سرور MediaFire)
و یا
دریافت بخش : 1 – 2 – 3 – 4 – 5 – 6 – 7 – 8 (از سرور 4shared)
(هر یک کمتر از 200 مگابایت، پس از دریافت باید فایل ها را از حالت فشرده شده خارج کنید)
و یا از فهرست زیر برای دسترسی به بخش های مختلف آن به گونه نوشتار بهره ببرید:
آغاز کتاب ( آغاز کتاب، ستایش خرد، گفتار اندر آفرینش عالم، گفتار اندر آفرینش مردم، گفتار اندر آفرینش آفتاب، در آفرینش ماه، گفتار اندر فراهم آوردن کتاب، داستان دقیقی شاعر، بنیاد نهادن کتاب، در داستان ابومنصور، ستایش سلطان محمود)
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود (1)، پادشاهی هرمز يک سال بود (2)، پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود (3)، پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود (4)
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود (1)، داستان مزدک با قباد (2)
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود (1)، داستان نوشزاد با کسری (2)، داستان بوزرجمهر (3)، داستان مهبود با زروان (4)، رزم خاقان چین با هیتالیان (5)، داستان درنهادن شطرنج (6)، داستان طلخند و گو (7)، داستان کلیله ودمنه (8)، داستان کسری با بوزرجمهر (9)، نامه کسری به هرمزد (10)، سخن پرسیدن موبد ازکسری (11)، وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری (12)
پایان شاهنامه
نوشتارهایی در پیوند با فردوسی و شاهنامه :
چرا باید کودکان و نوجوانان این مرز و بوم شاهنامه بخوانند
روشناندیشی و خردباوری، شالودهی فرهنگ ایران و شاهنامهی فردوسی
دانایی و خردورزی، ویژگی زنان شاهنامه است
پیش بینی آینده ایران از زبان فردوسی
پاک کردن «فروهر» از تندیسی كه پارسیان پیشكش كردند
فردوسی در اندیشهی ایران یكپارچه بود
گزارش شاهنامه از روزی كه پیامآور ایران باستان در آتشكده بلخ جان سپرد
نام «امشاسپندان» در شاهنامهی فردوسی
مهرگان، به شكوهمندی نوروز و سده
جشن سده در نگارهی شاهنامه تهماسبی
یگانه دستنویس بازمانده از كهنترین واژهنامهی شاهنامه: یادگاری ماندگار از مانكجی هاتریا
آیا هجونامه سرودهی فردوسی است
شاهنامه فراتر از یك حماسه ملی و حماسهای انسانی است
اشارههای فردوسی به بیماریها و راههای درمانگری
شاهنامه و داستان پديدآمدن شطرنج
جنگهای ایرانیان برای نگاهبانی از كشور بوده است
مهرگان، به شكوهمندی نوروز و سده
فردوسی بزرگ و سفارش به پاسداری از نوروز و جشنها و آداب و رسوم ملی ایران