سهراب

شاهنامه » سهراب

سهراب

اگر تندبادی برايد ز کنج

بخاک افگند نارسيده ترنج

ستمکاره خوانيمش ار دادگر

هنرمند دانيمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بيداد چيست

ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست

ازين راز جان تو آگاه نيست

بدين پرده اندر ترا راه نيست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد اين در راز باز

برفتن مگر بهتر آيدش جای

چو آرام يابد به ديگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درين جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بيداد نيست

چو داد آمدش جای فرياد نيست

جوانی و پيری به نزديک مرگ

يکی دان چو اندر بدن نيست برگ

دل از نور ايمان گر آگنده ای

ترا خامشی به که تو بند های

برين کار يزدان ترا راز نيست

اگر جانت با ديو انباز نيست

به گيتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نيکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کين که او با پدر چون بجست

ز گفتار دهقان يکی داستان

بپيوندم از گفت هی باستان

ز موبد برين گونه برداشت ياد

که رستم يکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچير کرد

کمر بست و ترکش پر از تير کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

جو شير دژاگاه نخچير جوی

چو نزديکی مرز توران رسيد

بيابان سراسر پر از گور ديد

برافروخت چون گل رخ تاج بخش

بخنديد وز جای برکند رخش

به تير و کمان و به گرز و کمند

بيفگند بر دشت نخچير چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

يکی آتشی برفروزيد سخت

چو آتش پراگنده شد پيلتن

درختی بجست از در بابزن

يکی نره گوری بزد بر درخت

که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بريان شد از هم بکند و بخورد

ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار

چمان و چران رخش در مرغزار

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بران دشت نخچير گه برگذشت

يکی اسپ ديدند در مرغزار

بگشتند گرد لب جويبار

چو بر دشت مر رخش را يافتند

سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پويان به شهر

همی هر يک از رخش جستند بهر

چو بيدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش باره ی دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگريد

ز هر سو همی بارگی را نديد

غمی گشت چون بارگی را نيافت

سراسيمه سوی سمنگان شتاف

همی گفت کاکنون پياده دوان

کجا پويم از ننگ تير هروان

چه گويند گردان که اسپش که برد

تهمتن بدين سان بخفت و بمرد

کنون رفت بايد به بيچارگی

سپردن به غم دل بيکبارگی

کنون بست بايد سليح و کمر

به جايی نشانش بيابم مگر

همی رفت زين سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل اندر شکنج

چو نزديک شهر سمنگان رسيد

خبر زو بشاه و بزرگان رسيد

که آمد پياده گو تاج بخش

به نخچرگه زو رميدست رخش

پذيره شدندش بزرگان و شاه

کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که يارست با تو نبرد آزمود

درين شهر ما نيکخواه توايم

ستاده بفرمان و راه توايم

تن و خواسته زير فرمان تست

سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگريد

ز بدها گمانيش کوتاه ديد

بدو گفت رخشم بدين مرغزار

ز من دور شد بی لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پی است

وز آنجا کجا جويبار و نی است

ترا باشد ار بازجويی سپاس

بباشم بپاداش نيکی شناس

گر ايدونک ماند ز من ناپديد

سران را بسی سر ببايد بريد

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد

نيارد کسی با تو اين کار کرد

تو مهمان من باش و تندی مکن

به کام تو گردد سراسر سخن

يک امشب به می شاد داريم دل

وز انديشه آزاد داريم دل

نماند پی رخش فرخ نهان

چنان باره ی نامدار جهان

تهمتن به گفتار او شاد شد

روانش ز انديشه آزاد شد

سزا ديد رفتن سوی خان او

شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در کاخ جای

همی بود در پيش او بر به پای

ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

سزاوار با او به شادی نشاند

گسارنده ی باده آورد ساز

سيه چشم و گلرخ بتان طراز

نشستند با رودسازان به هم

بدان تا تهمتن نباشد دژم

چو شد مست و هنگام خواب آمدش

همی از نشستن شتاب آمدش

سزاوار او جای آرام و خواب

بياراست و بنهاد مشک و گلاب

چو يک بهره از تيره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز

در خوابگه نرم کردند باز

يکی بنده شمعی معنبر به دست

خرامان بيامد به بالين مست

پس پرده اندر يکی ماه روی

چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گيسو کمند

به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک

تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شيردل خيره ماند

برو بر جهان آفرين را بخواند

بپرسيد زو گفت نام تو چيست

چه جويی شب تيره کام تو چيست

چنين داد پاسخ که تهمينه ام

تو گويی که از غم به دو نيمه ام

يکی دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گيتی ز خوبان مرا جفت نيست

چو من زير چرخ کبود اندکی ست

کس از پرده بيرون نديدی مرا

نه هرگز کس آوا شنيدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی

شنيدم همی داستانت بسی

که از شير و ديو و نهنگ و پلنگ

نترسی و هستی چنين تيزچنگ

شب تيره تنها به توران شوی

بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها يکی گور بريان کنی

هوا را به شمشير گريان کنی

هرآنکس که گرز تو بيند به چنگ

بدرد دل شير و چنگ پلنگ

برهنه چو تيغ تو بيند عقاب

نيارد به نخچير کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر

ز بيم سنان تو خون بارد ابر

چو اين داستانها شنيدم ز تو

بسی لب به دندان گزيدم ز تو

بجستم همی کفت و يال و برت

بدين شهر کرد ايزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا

نبيند جزين مرغ و ماهی مرا

يکی آنک بر تو چنين گشته ام

خرد را ز بهر هوا کشت هام

وديگر که از تو مگر کردگار

نشاند يکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور

سپهرش دهد بهره کيوان و هور

سه ديگر که اسپت به جای آورم

سمنگان همه زير پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره ديد

ز هر دانشی نزد او بهره ديد

و ديگر که از رخش داد آگهی

نديد ايچ فرجام جز فرهی

بفرمود تا موبدی پرهنر

بيايد بخواهد ورا از پدر

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خويش

بدان سان که بودست آيين و کيش

به خشنودی و رای و فرمان اوی

به خوبی بياراست پيمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پير و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند

ابر پهلوان آفرين خواندند

که اين ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او براز

ببود آن شب تيره دير و دراز

چو خورشيد تابان ز چرخ بلند

همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم يکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که اين را بدار

اگر دختر آرد ترا روزگار

بگير و بگيسوی او بر بدوز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

ور ايدونک آيد ز اختر پسر

ببندش ببازو نشان پدر

به بالای سام نريمان بود

به مردی و خوی کريمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب

نتابد به تندی بر او آفتاب

همی بود آن شب بر ماه روی

همی گفت از هر سخن پيش اوی

چو خورشيد رخشنده شد بر سپهر

بياراست روی زمين را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر

بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گريان ازو بازگشت

ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمايه شاه

بپرسيدش از خواب و آرامگاه

چو اين گفته شد مژده دادش به رخش

برو شادمان شد دل تاج بخش

بيامد بماليد وزين برنهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

يکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پيلتن رستم ست

وگر سام شيرست و گر نير مست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمينه سهراب کرد

چو يک ماه شد همچو يک سال بود

برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت

به پنجم دل تير و پيکان گرفت

چو ده ساله شد زان زمين کس نبود

که يارست يا او نبرد آزمود

بر مادر آمد بپرسيد زوی

بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشيرگان برترم

همی به آسمان اندر آيد سرم

ز تخم کيم وز کدامين گهر

چه گويم چو پرسد کسی از پدر

گر اين پرسش از من بماند نهان

نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن

بدين شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پيلتن رستمی

ز دستان سامی و از نيرمی

ازيرا سرت ز آسمان برترست

که تخم تو زان نامور گوهرست

جهان آفرين تا جهان آفريد

سواری چو رستم نيامد پديد

چو سام نريمان به گيتی نبود

سرش را نيارست گردون بسود

يکی نامه از رستم جنگ جوی

بياورد وبنمود پنهان بدوی

سه ياقوت رخشان به سه مهره زر

از ايران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسياب اين سخن

نبايدکه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زين نشان

شدستی سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزديک خويش

دل مادرت گردد از درد ريش

چنين گفت سهراب کاندر جهان

کسی اين سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ آور از باستان

ز رستم زنند اين زمان داستان

نبرده نژادی که چونين بود

نهان کردن از من چه آيين بود

کنون من ز ترکان جنگ آوران

فراز آورم لشکری بی کران

برانگيزم از گاه کاووس را

از ايران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ايران به توران شوم جنگ جوی

ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگيرم سر تخت افراسياب

سر نيزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر

نبايد به گيتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشيد و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن

که هم باگهر بود هم تيغ زن

خبر شد به نزديک افراسياب

که افگند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شير آيدش

همی رای شمشير و تير آيدش

زمين را به خنجر بشويد همی

کنون رزم کاووس جويد همی

سپاه انجمن شد برو بر بسی

نيايد همی يادش از هر کسی

سخن زين درازی چه بايد کشيد

هنر برتر از گوهر آمد پديد

چو افراسياب آن سخنها شنود

خوش آمدش خنديد و شادی نمود

ز لشکر گزيد از دلاور سران

کسی کاو گرايد به گرز گران

ده و دو هزار از دليران گرد

چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت

که اين راز بايد که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی

تهمتن بود بی گمان چاره جوی

پدر را نبايد که داند پسر

که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گو سالخورد

شود کشته بر دست اين شيرمرد

ازان پس بسازيد سهراب را

ببنديد يک شب برو خواب را

برفتند بيدار دو پهلوان

به نزديک سهراب روشن روان

به پيش اندرون هديه ی شهريار

ده اسپ و ده استر به زين و به بار

ز پيروزه تخت و ز بيجاده تاج

سر تاج زر پايه ی تخت عاج

يکی نامه با لابه و دلپسند

نبشته به نزديک آن ارجمند

که گر تخت ايران به چنگ آوری

زمانه برآسايد از داوری

ازين مرز تا آن بسی راه نيست

سمنگان و ايران و توران يکی ست

فرستمت هرچند بايد سپاه

تو بر تخت بنشين و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان

دلير و سپهبد نبد بی گمان

فرستادم اينک به فرمان تو

که باشند يک چند مهمان تو

اگر جنگ جويی تو جنگ آورند

جهان بر بدانديش تنگ آورند

چنين نامه و خلعت شهريار

ببردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهی آمد ز راه

ز هومان و از بارمان و سپاه

پذيره بشد بانيا همچو باد

سپه ديد چندان دلش گشت شاد

چو هومان ورا ديد با يال و کفت

فروماند هومان ازو در شگفت

بدو داد پس نامه ی شهريار

ابا هديه و اسپ و استر به بار

جهانجوی چون نامه ی شاه خواند

ازان جايگه تيز لشکر براند

کسی را نبد پای با او بجنگ

اگر شير پيش آمدی گر پلنگ

دژی بود کش خواندندی سپيد

بران دژ بد ايرانيان را اميد

نگهبان دژ رزم ديده هجير

که با زور و دل بود و با دار و گير

هنوز آن زمان گستهم خرد بود

به خردی گراينده و گرد بود

يکی خواهرش بود گرد و سوار

بدانديش و گردنکش و نامدار

چو سهراب نزديکی دژ رسيد

هجير دلارو سپه را بديد

نشست از بر بادپای چو گرد

ز دژ رفت پويان به دشت نبرد

چو سهراب جنگ آور او را بديد

برآشفت و شمشير کين برکشيد

ز لشکر برون تاخت برسان شير

به پيش هجير اندر آمد دلير

چنين گفت با رزم ديده هجير

که تنها به جنگ آمدی خيره خير

چه مردی و نام و نژاد تو چيست

که زاينده را بر تو بايد گريست

هجيرش چنين داد پاسخ که بس

به ترکی نبايد مرا يار کس

هجير دلير و سپهبد منم

سرت را هم اکنون ز تن برکنم

فرستم به نزديک شاه جهان

تنت را کنم زير گل در نهان

بخنديد سهراب کاين گفت وگوی

به گوش آمدش تيز بنهاد روی

چنان نيزه بر نيزه برساختند

که از يکدگر بازنشناختند

يکی نيزه زد بر ميانش هجير

نيامد سنان اندرو جايگير

سنان باز پس کرد سهراب شير

بن نيزه زد بر ميان دلير

ز زين برگرفتش به کردار باد

نيامد همی زو بدلش ايچ ياد

ز اسپ اندر آمد نشست از برش

همی خواست از تن بريدن سرش

بپيچيد و برگشت بر دست راست

غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد ازو چنگ و زنهار داد

چو خشنود شد پند بسيار داد

ببستش ببند آنگهی رزمجوی

به نزديک هومان فرستاد اوی

به دژ در چو آگه شدند از هجير

که او را گرفتند و بردند اسير

خروش آمد و نال هی مرد و زن

که کم شد هجير اندر آن انجمن

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار

هميشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفريد

زمانه ز مادر چنين ناوريد

چنان ننگش آمد ز کار هجير

که شد لاله رنگش به کردار قير

بپوشيد درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گيسو به زير زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود آمد از دژ به کردار شير

کمر بر ميان بادپايی به زير

به پيش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان يکی ويله کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

دليران و کارآزموده سران

چو سهراب شيراوژن او را بديد

بخنديد و لب را به دندان گزيد

چنين گفت کامد دگر باره گور

به دام خداوند شمشير و زور

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد

يکی ترگ چينی به کردار باد

بيامد دمان پيش گرد آفريد

چو دخت کمندافگن او را بديد

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پيش تيرش گذر

به سهراب بر تير باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

برآشفت و تيز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روی

ز پيگار خون اندر آمد به جوی

چو سهراب را ديد گردآفريد

که برسان آتش همی بردميد

کمان به زه را به بازو فگند

سمندش برآمد به ابر بلند

سر نيزه را سوی سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگراييد و برگاشت اسپ

بيامد به کردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهی در ربود

درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفريد

ز ره بر برش يک به يک بردريد

ز زين برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آيد بدوی

چو بر زين بپيچيد گرد آفريد

يکی تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد نيزه ی او به دو نيم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپيچيد ازو روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنايی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبيد و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشيد شد روی اوی

بدانست سهراب کاو دخترست

سر و موی او ازدر افسرست

شگفت آمدش گفت از ايران سپاه

چنين دختر آيد به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

بينداخت و آمد ميانش ببند

بدو گفت کز من رهايی مجوی

چرا جنگ جويی تو ای ماه روی

نيامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهايی نيابی مشور

بدانست کاويخت گردآفريد

مر آن را جز از چاره درمان نديد

بدو روی بنمود و گفت ای دلير

ميان دليران به کردار شير

دو لشکر نظاره برين جنگ ما

برين گرز و شمشير و آهنگ ما

کنون من گشايم چنين روی و موی

سپاه تو گردد پر از گف توگوی

که با دختری او به دشت نبرد

بدين سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازيم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

ميان دو صف برکشيده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست

نبايد برين آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آيی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

يکی بوستان بد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

بدو گفت کاکنون ازين برمگرد

که ديدی مرا روزگار نبرد

برين باره ی دژ دل اندر مبند

که اين نيست برتر ز ابر بلند

بپای آورد زخم کوپال من

نراندکسی نيزه بر يال من

عنان را بپيچيد گرد آفريد

سمند سرافراز بر دژ کشيد

همی رفت و سهراب با او به هم

بيامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفريد

تن خسته و بسته بر دژ کشيد

در دژ ببستند و غمگين شدند

پر از غم دل و ديده خونين شدند

ز آزار گردآفريد و هجير

پر از درد بودند برنا و پير

بگفتند کای نيکدل شيرزن

پر از غم بد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

نيامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخنديد بسيار گرد آفريد

به باره برآمد سپه بنگريد

چو سهراب را ديد بر پشت زين

چنين گفت کای شاه ترکان چين

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخنديد و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ايران نيابند جفت

چنين بود و روزی نبودت ز من

بدين درد غمگين مکن خويشتن

همانا که تو خود ز ترکان ن های

که جز به آفرين بزرگان ن های

بدان زور و بازوی و آن کتف و يال

نداری کس از پهلوانان همال

وليکن چو آگاهی آيد به شاه

که آورد گردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن نداريد پای

نماند يکی زنده از لشکرت

ندانم چه آيد ز بد بر سرت

دريغ آيدم کاين چنين يال و سفت

همی از پلنگان ببايد نهفت

ترا بهتر آيد که فرمان کنی

رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ايمن به بازوی خويش

خورد گاو نادان ز پهلوی خويش

چو بشنيد سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زير دژ اندر يکی جای بود

کجا دژ بدان جای بر پای بود

به تاراج داد آن همه بوم و رست

به يکبارگی دست بد را بشست

چنين گفت کامروز بيگاه گشت

ز پيگارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگير ازين باره گرد

ببينند آسيب روز نبرد

چو برگشت سهراب گژدهم پير

بياورد و بنشاند مردی دبير

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

برافگند پوينده مردی به راه

نخست آفرين کرد بر کردگار

نمود آنگهی گردش روزگار

که آمد بر ما سپاهی گران

همه رزم جويان کندآوران

يکی پهلوانی به پيش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهی برترست

چو خورشيد تابان به دو پيکرست

برش چون بر پيل و بالاش برز

نديدم کسی را چنان دست و گرز

چو شمشير هندی به چنگ آيدش

ز دريا و از کوه تنگ آيدش

چو آواز او رعد غرنده نيست

چو بازوی او تيغ برنده نيست

هجير دلاور ميان را ببست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

بشد پيش سهراب رزم آزمای

بر اسپش نديدم فزون زان به پای

که بر هم زند مژه را جنگ جوی

گرايد ز بينی سوی مغز بوی

که سهرابش از پشت زين برگرفت

برش ماند زان بازو اندر شگفت

درست ست و اکنون به زنهار اوست

پرانديشه جان از پی کار اوست

سواران ترکان بسی ديده ام

عنان پيچ زين گونه نشنيده ام

مبادا که او در ميان دو صف

يکی مرد جنگ آور آرد بکف

بران کوه بخشايش آرد زمين

که او اسپ تازد برو روز کين

عنان دار چون او نديدست کس

تو گفتی که سام سوارست و بس

بلنديش بر آسمان رفته گير

سر بخت گردان همه خفته گير

اگر خود شکيبيم يک چند نيز

نکوشيم و ديگر نگوييم چيز

اگر دم زند شهريار زمين

نراند سپاه و نسازد کمين

دژ و باره گيرد که خود زور هست

نگيرد کسی دست او را به دست

که اين باره را نيست پاياب اوی

درنگی شود شير زاشتاب اوی

چو نامه به مهر اندر آمد به شب

فرستاده را جست و بگشاد لب

بگفتش چنان رو که فردا پگاه

نبيند ترا هيچکس زان سپاه

فرستاد نامه سوی راه راست

پس نامه آنگاه بر پای خاست

بنه برنهاد و سراندر کشيد

بران راه بی راه شد ناپديد

سوی شهر ايران نهادند روی

سپردند آن باره ی دژ بدوی

چو خورشيد بر زد سر از تيره کوه

ميان را ببستند ترکان گروه

سپهدار سهراب نيزه بدست

يکی بارکش باره ای برنشست

سوی باره آمد يکی بنگريد

به باره درون بس کسی را نديد

بيامد در دژ گشادند باز

نديدند در دژ يکی رزمساز

به فرمان همه پيش او آمدند

به جان هرکسی چاره جو آمدند

چو نامه به نزديک خسرو رسيد

غمی شد دلش کان سخنها شنيد

گرانمايگان را ز لشکر بخواند

وزين داستان چندگونه براند

نشستند با شاه ايران به هم

بزرگان لشکر همه بيش و کم

چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو

چو گرگين و بهرام و فرهاد نيو

سپهدار نامه بر ايشان بخواند

بپرسيد بسيار و خيره بماند

چنين گفت با پهلوانان براز

که اين کار گردد به ما بر دراز

برين سان که گژدهم گويد همی

از انديشه دل را بشويد همی

چه سازيم و درمان اين کار چيست

از ايران هم آورد اين مرد کيست

بر آن برنهادند يکسر که گيو

به زابل شود نزد سالار نيو

به رستم رساند از اين آگهی

که با بيم شد تخت شاهنشهی

گو پيلتن را بدين رزمگاه

بخواند که اويست پشت سپاه

نشست آنگهی رای زد با دبير

که کاری گزاينده بد ناگزير

يکی نامه فرمود پس شهريار

نوشتن بر رستم نامدار

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار و پرورد هی روزگار

دگر آفرين کرد بر پهلوان

که بيدار دل باش و روشن روان

دل و پشت گردان ايران تويی

به چنگال و نيروی شيران تويی

گشاينده ی بند هاماوران

ستاننده ی مرز مازندران

ز گرز تو خورشيد گريان شود

ز تيغ تو ناهيد بريان شود

چو گرد پی رخش تو نيل نيست

هم آورد تو در جهان پيل نيست

کمند تو بر شير بندافگند

سنان تو کوهی ز بن برکند

تويی از همه بد به ايران پناه

ز تو برفرازند گردان کلاه

گزاينده کاری بد آمد به پيش

کز انديشه ی آن دلم گشت ريش

نشستند گردان به پيشم به هم

چو خوانديم آن نامه ی گژدهم

چنان باد کاندر جهان جز تو کس

نباشد به هر کار فريادرس

بدان گونه ديدند گردان نيو

که پيش تو آيد گرانمايه گيو

چو نامه بخوانی به روز و به شب

مکن داستان را گشاده دو لب

مگر با سواران بسيارهوش

ز زابل برانی برآری خروش

بر اينسان که گژدهم زو ياد کرد

نبايد جز از تو ورا هم نبرد

به گيو آنگهی گفت برسان دود

عنان تگاور ببايد بسود

ببايد که نزديک رستم شوی

به زابل نمانی و گر نغنوی

اگر شب رسی روز را بازگرد

بگويش که تنگ اندرآمد نبرد

وگرنه فرازست اين مرد گرد

بدانديش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد به کردار آب

برفت و نجست ايچ آرام و خواب

چو نزديکی زابلستان رسيد

خروش طلايه به دستان رسيد

تهمتن پذيره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه

پياده شدش گيو و گردان بهم

هر آنکس که بودند از بيش و کم

ز اسپ اندرآمد گو نامدار

از ايران بپرسيد وز شهريار

ز ره سوی ايوان رستم شدند

ببودند يکبار و دم برزدند

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

ز سهراب چندی سخن کرد ياد

تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند

بخنديد و زان کار خيره بماند

که ماننده ی سام گرد از مهان

سواری پديد آمد اندر جهان

از آزادگان اين نباشد شگفت

ز ترکان چنين ياد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان يکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد بايد گه نام و ننگ

فرستادمش زر و گوهر بسی

بر مادر او به دست کسی

چنين پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی برنيايد که گردد بلند

همی می خورد با لب شيربوی

شود بی گمان زود پرخاشجوی

بباشيم يک روز و دم برزنيم

يکی بر لب خشک نم برزنيم

ازان پس گراييم نزديک شاه

به گردان ايران نماييم راه

مگر بخت رخشنده بيدار نيست

وگرنه چنين کار دشوار نيست

چو دريا به موج اندرآيد ز جای

ندارد دم آتش تيزپای

درفش مرا چون ببيند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور

بدين تيزی اندر نيايد به جنگ

نبايد گرفتن چنين کار تنگ

به می دست بردند و مستان شدند

ز ياد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگير هم پرخمار

بيامد تهمتن برآراست کار

ز مستی هم آن روز باز ايستاد

دوم روز رفتن نيامدش ياد

سه ديگر سحرگه بياورد می

نيامد ورا ياد کاووس کی

به روز چهارم برآراست گيو

چنين گفت با گرد سالار نيو

که کاووس تندست و هشيار نيست

هم اين داستان بر دلش خوار نيست

غمی بود ازين کار و دل پرشتاب

شده دور ازو خورد و آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوريم

ز می باز پيگار و جنگ آوريم

شود شاه ايران به ما خشمگين

ز ناپاک رايی درآيد بکين

بدو گفت رستم که منديش ازين

که با ما نشورد کس اندر زمين

بفرمود تا رخش را زين کنند

دم اندر دم نای رويين کنند

سواران زابل شنيدند نای

برفتند با ترگ و جوشن ز جای

گرازان بدرگاه شاه آمدند

گشاده دل و نيک خواه آمدند

چو رفتند و بردند پيشش نماز

برآشفت و پاسخ نداد ايچ باز

يکی بانگ بر زد به گيو از نخست

پس آنگاه شرم از دو ديده بشست

که رستم که باشد فرمان من

کند پست و پيچد ز پيمان من

بگير و ببر زنده بردارکن

وزو نيز با من مگردان سخن

ز گفتار او گيو را دل بخست

که بردی برستم بران گونه دست

برآشفت با گيو و با پيلتن

فرو ماند خيره همه انجمن

بفرمود پس طوس را شهريار

که رو هردو را زنده برکن به دار

خود از جای برخاست کاووس کی

برافروخت برسان آتش ز نی

بشد طوس و دست تهمتن گرفت

بدو مانده پرخاش جويان شگفت

که از پيش کاووس بيرون برد

مگر کاندر آن تيزی افسون برد

تهمتن برآشفت با شهريار

که چندين مدار آتش اندر کنار

همه کارت از يکدگر بدترست

ترا شهرياری نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار کن

پرآشوب و بدخواه را خوار کن

بزد تند يک دست بر دست طوس

تو گفتی ز پيل ژيان يافت کوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر

برو کرد رستم به تندی گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش

منم گفت شيراوژن و تا جبخش

چو خشم آورم شاه کاووس کيست

چرا دست يازد به من طوس کيست

زمين بنده و رخش گاه من ست

نگين گرز و مغفر کلاه م نست

شب تيره از تيغ رخشان کنم

به آورد گه بر سرافشان کنم

سر نيزه و تيغ يار من اند

دو بازو و دل شهريار من اند

چه آزاردم او نه من بنده ام

يکی بنده ی آفريننده ام

به ايران ار ايدون که سهراب گرد

بيايد نماند بزرگ و نه خرد

شما هر کسی چاره ی جان کنيد

خرد را بدين کار پيچان کنيد

به ايران نبينيد ازين پس مرا

شما را زمين پر کرگس مرا

غمی شد دل نامداران همه

که رستم شبان بود و ايشان رمه

به گودرز گفتند کاين کار تست

شکسته بدست تو گردد درست

سپهبد جز از تو سخن نشنود

همی بخت تو زين سخن نغنود

به نزديک اين شاه ديوانه رو

وزين در سخن ياد کن نو به نو

سخنهای چرب و دراز آوری

مگر بخت گم بوده بازآوری

سپهدار گودرز کشواد رفت

به نزديک خسرو خراميد تفت

به کاووس کی گفت رستم چه کرد

کز ايران برآوردی امروز گرد

فراموش کردی ز هاماوران

وزان کار ديوان مازندران

که گويی ورا زنده بر دار کن

ز شاهان نبايد گزافه سخن

چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ

يکی پهلوانی به کردار گرگ

که داری که با او به دشت نبرد

شود برفشاند برو تيره گرد

يلان ترا سر به سر گژدهم

شنيدست و ديدست از بيش و کم

همی گويد آن روز هرگز مباد

که با او سواری کند رزم ياد

کسی را که جنگی چو رستم بود

بيازارد او را خرد کم بود

چو بشنيد گفتار گودرز شاه

بدانست کاو دارد آيين و راه

پشيمان بشد زان کجا گفته بود

بيهودگی مغزش آشفته بود

به گودرز گفت اين سخن درخورست

لب پير با پند نيکوترست

خردمند بايد دل پادشا

که تيزی و تندی نيارد بها

شما را ببايد بر او شدن

به خوبی بسی داستانها زدن

سرش کردن از تيزی من تهی

نمودن بدو روزگار بهی

چو گودرز برخاست از پيش اوی

پس پهلوان تيز بنهاد روی

برفتند با او سران سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو ديدند گرد گو پيلتن

همه نامداران شدند انجمن

ستايش گرفتند بر پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

جهان سر به سر زير پای تو باد

هميشه سر تخت جای تو باد

تو دانی که کاووس را مغز نيست

به تيزی سخن گفتنش نغز نيست

بجوشد همانگه پشيمان شود

به خوبی ز سر باز پيمان شود

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه

هم ايرانيان را نباشد گناه

هم او زان سخنها پشيمان شدست

ز تندی بخايد همی پشت دست

تهمتن چنين پاسخ آورد باز

که هستم ز کاووس کی بی نياز

مرا تخت زين باشد و تاج ترگ

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

چرا دارم از خشم کاووس باک

چه کاووس پيشم چه يک مشت خاک

سرم گشت سير و دلم کرد بس

جز از پاک يزدان نترسم ز کس

ز گفتار چون سير گشت انجمن

چنين گفت گودرز با پيلتن

که شهر و دليران و لشکر گمان

به ديگر سخنها برند اين زمان

کزين ترک ترسنده شد سرفراز

همی رفت زين گونه چندی به راز

که چونان که گژدهم داد آگهی

همه بوم و بر کرد بايد تهی

چو رستم همی زو بترسد به جنگ

مرا و ترا نيست جای درنگ

از آشفتن شاه و پيگار اوی

بديدم بدرگاه بر گفت وگوی

ز سهراب يل رفت يکسر سخن

چنين پشت بر شاه ايران مکن

چنين بر شده نامت اندر جهان

بدين بازگشتن مگردان نهان

و ديگر که تنگ اندرآمد سپاه

مکن تيره بر خيره اين تاج و گاه

به رستم بر اين داستانها بخواند

تهمتن چو بشنيد خيره بماند

بدو گفت اگر بيم دارد دلم

نخواهم که باشد ز تن بگسلم

ازين ننگ برگشت و آمد به راه

گرازان و پويان به نزديک شاه

چو در شد ز در شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

که تندی مرا گوهرست و سرشت

چنان زيست بايد که يزدان بکشت

وزين ناسگاليده بدخواه نو

دلم گشت باريک چون ماه نو

بدين چاره جستن ترا خواستم

چو دير آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پيلتن

پشيمان شدم خاکم اندر دهن

بدو گفت رستم که گيهان تراست

همه کهترانيم و فرمان تراست

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

روانت ز دانش مبادا تهی

بدو گفت کاووس کامروز بزم

گزينيم و فردا بسازيم رزم

بياراست رامشگهی شاهوار

شد ايوان به کردار باغ بهار

ز آواز ابريشم و بانگ نای

سمن عارضان پيش خسرو به پای

همی باده خوردند تا نيم شب

ز خنياگران برگشاده دولب

دگر روز فرمود تا گيو و طوس

ببستند شبگير بر پيل کوس

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه برنشاند و بنه برنهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده به لشکر گه آمد سوار

يکی لشکر آمد ز پهلو به دشت

که از گرد ايشان هوا تيره گشت

سراپرده و خيمه زد بر دو ميل

بپوشيد گيتی به نعل و به پيل

هوا نيلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشيد دريا ز آواز کوس

همی رفت منزل به منزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان

درخشيدن خشت و ژوپين ز گرد

چو آتش پس پرده ی لاجورد

ز بس گونه گونه سنان و درفش

سپرهای زرين و زرينه کفش

تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس

برآمد بباريد زو سندروس

جهان را شب و روز پيدا نبود

تو گفتی سپهر و ثريا نبود

ازينسان بشد تا در دژ رسيد

بشد خاک و سنگ از جهان ناپديد

خروشی بلند آمد از ديدگاه

به سهراب گفتند کامد سپاه

چو سهراب زان ديده آوا شنيد

به باره بيامد سپه بنگريد

به انگشت لشکر به هومان نمود

سپاهی که آن را کرانه نبود

چو هومان ز دور آن سپه را بديد

دلش گشت پربيم و دم درکشيد

به هومان چنين گفت سهراب گرد

که انديشه از دل ببايد سترد

نبينی تو زين لشکر بيکران

يکی مرد جنگی و گرزی گران

که پيش من آيد به آوردگاه

گر ايدون که ياری دهد هور و ماه

سليح ست بسيار و مردم بسی

سرافراز نامی ندانم کسی

کنون من به بخت رد افراسياب

کنم دشت را همچو دريای آب

به تنگی نداد ايچ سهراب دل

فرود آمد از باره شاداب دل

يکی جام می خواست از م یگسار

نکرد ايچ رنجه دل از کارزار

وزانسو سراپرده ی شهريار

کشيدند بر دشت پيش حصار

ز بس خيمه و مرد و پرده سرای

نماند ايچ بر دشت و بر کوه جای

چو خورشيد گشت از جهان ناپديد

شب تيره بر دشت لشکر کشيد

تهمتن بيامد به نزديک شاه

ميان بسته ی جنگ و دل کينه خواه

که دستور باشد مرا تاجور

از ايدر شوم بی کلاه و کمر

ببينم که اين نو جهاندار کيست

بزرگان کدامند و سالار کيست

بدو گفت کاووس کين کار تست

که بيدار دل بادی و تن درست

تهمتن يکی جامه ی ترکوار

بپوشيد و آمد دوان تا حصار

بيامد چو نزديکی دژ رسيد

خروشيدن نوش ترکان شنيد

بران دژ درون رفت مرد دلير

چنان چون سوی آهوان نره شير

چو سهراب را ديد بر تخت بزم

نشسته به يک دست او ژنده رزم

به ديگر چو هومان سوار دلير

دگر بارمان نام بردار شير

تو گفتی همه تخت سهراب بود

بسان يکی سرو شاداب بود

دو بازو به کردار ران هيون

برش چون بر پيل و چهره چو خون

ز ترکان بگرد اندرش صد دلير

جوان و سرافراز چون نره شير

پرستار پنجاه با دست بند

به پيش دل افروز تخت بلند

همی يک به يک خواندند آفرين

بران برز و بالا و تيغ و نگين

همی ديد رستم مر او را ز دور

نشست و نگه کرد مردان سور

به شايسته کاری برون رفت ژند

گوی ديد برسان سرو بلند

بدان لشکر اندر چنو کس نبود

بر رستم آمد بپرسيد زود

چه مردی بدو گفت با من بگوی

سوی روشنی آی و بنمای روی

تهمتن يکی مشت بر گردنش

بزد تيز و برشد روان از تنش

بدان جايگه خشک شد ژنده رزم

نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم

زمانی همی بود سهراب دير

نيامد به نزديک او ژند شير

بپرسيد سهراب تا ژنده رزم

کجا شد که جايش تهی شد ز بزم

برفتند و ديدنش افگنده خوار

برآسوده از بزم و از کارزار

خروشان ازان درد بازآمدند

شگفتی فرو مانده از کار ژند

به سهراب گفتند شد ژنده رزم

سرآمد برو روز پيگار و بزم

چو بشنيد سهراب برجست زود

بيامد بر ژنده برسان دود

ابا چاکر و شمع و خيناگران

بيامد ورا ديد مرده چنان

شگفت آمدش سخت و خيره بماند

دليران و گردنکشان را بخواند

چنين گفت کامشب نبايد غنود

همه شب همی نيزه بايد بسود

که گرگ اندر آمد ميان رمه

سگ و مرد را آزمودش همه

اگر يار باشد جهان آفرين

چو نعل سمندم بسايد زمين

ز فتراک زين برگشايم کمند

بخواهم از ايرانيان کين ژند

بيامد نشست از بر گاه خويش

گرانمايگان را همه خواند پيش

که گر کم شد از تخت من ژنده رزم

نيامد همی سير جانم ز بزم

چو برگشت رستم بر شهريار

از ايران سپه گيو بد پاسدار

به ره بر گو پيلتن را بديد

بزد دست و گرز از ميان برکشيد

يکی بر خروشيد چون پيل مست

سپر بر سر آورد و بنمود دست

بدانست رستم کز ايران سپاه

به شب گيو باشد طلايه به راه

بخنديد و زان پس فغان برکشيد

طلايه چو آواز رستم شنيد

بيامد پياده به نزديک اوی

چنين گفت کای مهتر جنگجوی

پياده کجا بوده ای تيره شب

تهمتن به گفتار بگشاد لب

بگفتش به گيو آن کجا کرده بود

چنان شيرمردی که آزرده بود

وزان جايگه رفت نزديک شاه

ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه

ز سهراب و از برز و بالای اوی

ز بازوی و کتف دلارای اوی

که هرگز ز ترکان چنين کس نخاست

بکردار سروست بالاش راست

به توران و ايران نماند به کس

تو گويی که سام سوارست و بس

وزان مشت بر گردن ژنده رزم

کزان پس نيامد به رزم و به بزم

بگفتند و پس رود و می خواستند

همه شب همی لشکر آراستند

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند

بپوشيد سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرم هی سنگ رنگ

يکی تيغ هندی به چنگ اندرش

يکی مغفر خسروی بر سرش

کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم

بيامد يکی برز بالا گزيد

به جايی که ايرانيان را بديد

بفرمود تا رفت پيشش هجير

بدو گفت کژی نيايد ز تير

نشانه نبايد که خم آورد

چو پيچان شود زخم کم آورد

به هر کار در پيشه کن راستی

چو خواهی که نگزايدت کاستی

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هيچ روی

چو خواهی که يابی رهايی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن

از ايران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هيچ روی

سپارم به تو گنج آراسته

بيابی بسی خلعت و خواسته

ور ايدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

هجيرش چنين داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ايران سپاه

بگويم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بايدم گفت وگوی

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار

بگو کان سراپرده ی هفت رنگ

بدو اندرون خيمه های پلنگ

به پيش اندرون بسته صد ژنده پيل

يکی مهد پيروزه برسان نيل

يکی برز خورشيد پيکر درفش

سرش ماه زرين غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جای کيست

ز گردان ايران ورا نام چيست

بدو گفت کان شاه ايران بود

بدرگاه او پيل و شيران بود

وزان پس بدو گفت بر ميمنه

سواران بسيار و پيل و بنه

سراپرده ای بر کشيده سياه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

به گرد اندرش خيمه ز اندازه بيش

پس پشت پيلان و بالاش پيش

زده پيش او پيل پيکر درفش

به در بر سواران زرينه کفش

چنين گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپيل پيکر بود

دگر گفت کان سرخ پرده سرای

سواران بسی گردش اندر به پای

يکی شير پيکر درفشی به زر

درفشان يکی در ميانش گهر

چنين گفت کان فر آزادگان

جهانگير گودرز کشوادگان

بپرسيد کان سبز پرده سرای

يکی لشکری گشن پيشش به پای

يکی تخت پرمايه اندر ميان

زده پيش او اختر کاويان

برو بر نشسته يکی پهلوان

ابا فر و با سفت و يال گوان

ز هر کس که بر پای پيشش براست

نشسته به يک رش سرش برتر است

يکی باره پيشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

برو هر زمان برخروشد همی

تو گويی که در زين بجوشد همی

بسی پيل برگستوان دار پيش

همی جوشد آن مرد بر جای خويش

نه مردست از ايران به بالای اوی

نه بينم همی اسپ همتای اوی

درفشی بديد اژدها پيکرست

بران نيزه بر شير زرين سرست

چنين گفت کز چين يکی نامدار

بنوی بيامد بر شهريار

بپرسيد نامش ز فرخ هجير

بدو گفت نامش ندارم بوير

بدين دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بيامد بر شهريار

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جايی ز رستم نيامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش

همی ديد و ديده نبد باورش

همی نام جست از زبان هجير

مگر کان سخنها شود دلپذير

نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسيد زان مهتران

کشيده سراپرده بد برکران

سواران بسيار و پيلان به پای

برآيد همی ناله ی کرنای

يکی گرگ پيکر درفش از برش

برآورده از پرده زرين سرش

بدو گفت کان پور گودرز گيو

که خوانند گردان وراگيو نيو

ز گودرزيان مهتر و بهترست

به ايرانيان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوی تابنده شيد

برآيد يکی پرده بينم سپيد

ز ديبای رومی به پيشش سوار

رده برکشيده فزون از هزار

پياده سپردار و نيزه وران

شده انجمن لشکری بی کران

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج

ز هودج فرو هشته ديبا جليل

غلام ايستاده رده خيل خيل

بر خيمه نزديک پرده سرای

به دهليز چندی پياده به پای

بدو گفت کاو را فريبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان

بپرسيد کان سرخ پرده سرای

به دهليز چندی پياده به پای

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه ای برکشيده درفش

درفشی پس پشت پيکرگراز

سرش ماه زرين و بالا دراز

چنين گفت کاو را گرازست نام

که در چنگ شيران ندارد لگام

هشيوار و ز تخمه ی گيوگان

که بر دردر و سختی نگردد ژگان

نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

تو گيتی چه سازی که خود ساخت ست

جهاندار ازين کار پرداخت ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد ببايد گذاشت

دگر باره پرسيد ازان سرفراز

ازان کش به ديدار او بد نياز

ازان پرده ی سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

ازان پس هجير سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه بايد نهفت

گر از نام چينی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی

بدو گفت سهراب کاين نيست داد

ز رستم نکردی سخن هيچ ياد

کسی کاو بود پهلوان جهان

ميان سپه در نماند نهان

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست

چنين داد پاسخ مر او را هجير

که شايد بدن کان گو شيرگير

کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان

بدو گفت سهراب کاين خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

به رامش نشيند جهان پهلوان

برو بر بخندند پير و جوان

مرا با تو امروز پيمان يکيست

بگوييم و گفتار ما اندکيست

اگر پهلوان را نمايی به من

سرافراز باشی به هر انجمن

ترا بی نيازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان

ور ايدون که اين راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن

سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامين به آيدت رای

نبينی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پيوند يابد رها

درخشنده مهری بود بی بها

چنين داد پاسخ هجيرش که شاه

چو سير آيد از مهر وز تاج و گاه

نبرد کسی جويداندر جهان

که او ژنده پيل اندر آرد ز جان

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آيد به گرد

تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گيرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پيل و چه مرد

هم آورد او بر زمين پيل نيست

چو گرد پی رخش او نيل نيست

بدو گفت سهراب از آزادگان

سيه بخت گودرز کشوادگان

چرا چون ترا خواند بايد پسر

بدين زور و اين دانش و اين هنر

تو مردان جنگی کجا ديده ای

که بانگ پی اسپ نشنيده ای

که چندين ز رستم سخن بايدت

زبان بر ستودنش بگشايدت

از آتش ترا بيم چندان بود

که دريا به آرام خندان بود

چو دريای سبز اندر آيد ز جای

ندارد دم آتش تيزپای

سر تيرگی اندر آيد به خواب

چو تيغ از ميان برکشد آفتاب

به دل گفت پس کارديده هجير

که گر من نشان گو شيرگير

بگويم بدين ترک با زور دست

چنين يال و اين خسروانی نشست

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگيزد اين باره ی پيلتن

برين زور و اين کتف و اين يال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی

از ايران نيايد کسی کينه خواه

بگيرد سر تخت کاووس شاه

چنين گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سيه روز چون آب جوی

چو گودرز و هفتاد پور گزين

همه پهلوانان با آفرين

نباشد به ايران تن من مباد

چنين دارم از موبد پاک ياد

که چون برکشد از چمن بيخ سرو

سزد گر گيا را نبويد تذرو

به سهراب گفت اين چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست

نبايد ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

همی پيلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نيايد به دست

چو بشنيد اين گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند يک پشت دست

بيفگند و آمد به جای نشست

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد

يکی خود چينی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون برگ

نشست از بر باره ی تيزتگ

خروشيد و بگرفت نيزه به دست

به آوردگه رفت چون پيل مست

کس از نامداران ايران سپاه

نيارست کردن بدو در نگاه

ز پای و رکيب و ز دست و عنان

ز بازوی وز آب داده سنان

ازان پس دليران شدند انجمن

بگفتند کاينت گو پيلتن

نشايد نگه کردن اسان بدوی

که يارد شدن پيش او جنگجوی

ازان پس خروشيد سهراب گرد

همی شاه کاووس را بر شمرد

چنين گفت با شاه آزاد مرد

که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده ای نام کاووس کی

که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را برين نيزه بريان کنم

ستاره بدين کار گريان کنم

يکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد ژنده رزم

کز ايران نمانم يکی نيزه دار

کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ايرانيان تيز چنگ

که پيش من آيد به هنگام جنگ

همی گفت و می بود جوشان بسی

از ايران ندادند پاسخ کسی

خروشان بيامد به پرده سرای

به نيزه درآورد بالا ز جای

خم آورد زان پس سنان کرد سيخ

بزد نيزه برکند هفتاد ميخ

سراپرده يک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دم کرنای

رميد آن دلاور سپاه دلير

به کردار گوران ز چنگال شير

غمی گشت کاووس و آواز داد

کزين نامداران فرخ نژاد

يکی نزد رستم بريد آگهی

کزين ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد

از ايران نيارد کس اين کار کرد

بشد طوس و پيغام کاووس برد

شنيده سخن پيش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهريار

که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم

نديدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زين کنند

سواران بروها پر از چين کنند

ز خيمه نگه کرد رستم بدشت

ز ره گيو را ديد کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زين

همی گفت گرگين که بشتاب هين

همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ

همی اين بدان آن بدين گفت زود

تهمتن چو از خيمه آوا شنود

به دل گفت کين کار آهرمنست

نه اين رستخيز از پی يک تنست

بزد دست و پوشيد ببر بيان

ببست آن کيانی کمر بر ميان

نشست از بر رخش و بگرفت راه

زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم

همی رفت پرخاشجوی و دژم

چو سهراب را ديد با يال و شاخ

برش چون بر سام جنگی فراخ

بدو گفت از ايدر به يکسو شويم

بوردگه هر دو همرو شويم

بماليد سهراب کف را به کف

بوردگه رفت از پيش صف

به رستم چنين گفت کاندر گذشت

ز من جنگ و پيکار سوی تو گشت

از ايران نخواهی دگر يار کس

چو من با تو باشم بورد بس

به آوردگه بر ترا جای نيست

ترا خود به يک مشت من پای نيست

به بالا بلندی و با کتف و يال

ستم يافت بالت ز بسيار سال

نگه کرد رستم بدان سرافراز

بدان چنگ و يال و رکيب دراز

بدو گفت نرم ای جوا نمرد گرم

زمين سرد و خشک و سخن گرم و نرم

به پيری بسی ديدم آوردگاه

بسی بر زمين پست کردم سپاه

تپه شد بسی ديو در جنگ من

نديدم بدان سو که بودم شکن

نگه کن مرا گر ببينی به جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

مرا ديد در جنگ دريا و کوه

که با نامداران توران گروه

چه کردم ستاره گوای منست

به مردی جهان زير پای منست

بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی بايد افگند بن

من ايدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمه ی نامور نيرمی

چنين داد پاسخ که رستم نيم

هم از تخمه ی سام نيرم نيم

که او پهلوانست و من کهترم

نه با تخت و گاهم نه با افسرم

از اميد سهراب شد نااميد

برو تيره شد روی روز سپيد

به آوردگه رفت نيزه بکفت

همی ماند از گفت مادر شگفت

يکی تنگ ميدان فرو ساختند

به کوتاه نيزه همی بافتند

نماند ايچ بر نيزه بند و سنان

به چپ باز بردند هر دو عنان

به شمشير هندی برآويختند

همی ز آهن آتش فرو ريختند

به زخم اندرون تيغ شد ريز ريز

چه زخمی که پيدا کند رستخيز

گرفتند زان پس عمود گران

غمی گشت بازوی کندآوران

ز نيرو عمود اندر آورد خم

دمان باد پايان و گردان دژم

ز اسپان فرو ريخت بر گستوان

زره پاره شد بر ميان گوان

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

يکی را نبد چنگ و بازو به کار

تن از خوی پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

يک از يکدگر ايستادند دور

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شگفتی ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست

ازين دو يکی را نجنبيد مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همی بچه را باز داند ستور

چه ماهی به دريا چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج و آز

يکی دشمنی را ز فرزند باز

همی گفت رستم که هرگز نهنگ

نديدم که آيد بدين سان به جنگ

مرا خوار شد جنگ ديو سپيد

ز مردی شد امروز دل نااميد

جوانی چنين ناسپرده جهان

نه گردی نه نا مآوری از مهان

به سيری رسانيدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدين کارزار

چو آسوده شد باره ی هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

به زه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان

زره بود و خفتان و ببر بيان

ز کلک و ز پيکانش نامد زيان

غمی شد دل هر دو از يکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردی به سنگ

بکندی ز کوه سيه روز جنگ

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زين بجنباند اندر نبرد

ميان جوان را نبود آگهی

بماند از هنر دست رستم تهی

دو شيراوژن از جنگ سير آمدند

همه خسته و گشته دير آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زين برکشيد و بيفشارد ران

بزد گرز و آورد کتفش به درد

بپيچيد و درد از دليری بخورد

بخنديد سهراب و گفت ای سوار

به زخم دليران نه ای پايدار

به رزم اندرون رخش گويی خرست

دو دست سوار از همه بترست

اگرچه گوی سرو بالا بود

جوانی کند پير کانا بود

به سستی رسيد اين ازان آن ازين

چنان تنگ شد بر دليران زمين

که از يکدگر روی برگاشتند

دل و جان به اندوه بگذاشتند

تهمتن به توران سپه شد به جنگ

بدانسان که نخچير بيند پلنگ

ميان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

عنان را بپچيد سهراب گرد

به ايرانيان بر يکی حمله برد

بزد خويشتن را به ايران سپاه

ز گرزش بسی نامور شد تباه

دل رستم انديشه ای کرد بد

که کاووس را بی گمان بد رسد

ازين پرهنر ترک نوخاسته

بخفتان بر و بازو آراسته

به لشکرگه خويش تازيد زود

که انديشه ی دل بدان گونه بود

ميان سپه ديد سهراب را

چو می لعل کرده به خون آب را

غمی گشت رستم چو او را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

بدو گفت کای ترک خونخواره مرد

از ايران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست يازی به سوی همه

چو گرگ آمدی در ميان رمه

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازين رزم بودند بر بی گناه

تو آهنگ کردی بديشان نخست

کسی با تو پيگار و کينه نجست

بدو گفت رستم که شد تيره روز

چه پيدا کند تيغ گيتی فروز

برين دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زير تيغ اندرست

گر ايدون که شمشير با بوی شير

چنين آشنا شد تو هرگز ممير

بگرديم شبگير با تيغ کين

برو تا چه خواهد جهان آفرين

برفتند و روی هوا تيره گشت

ز سهراب گردون همی خيره گشت

تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

نيارامد از تاختن يک زمان

وگر باره زير اندرش آهنست

شگفتی روانست و رويين تنست

شب تيره آمد سوی لشکرش

ميان سوده از جنگ و از خنجرش

به هومان چنين گفت کامروز هور

برآمد جهان کرد پر چنگ و شور

شما را چه کرد آن سوار دلير

که يال يلان داشت و آهنگ شير

بدو گفت هومان که فرمان شاه

چنان بد کز ايدر نجنبد سپاه

همه کار ماسخت ناساز بود

بورد گشتن چه آغاز بود

بيامی يکی مرد پرخاشجوی

برين لشکر گشن بنهاد روی

تو گفتی ز مستی کنون خاستست

وگر جنگ بايک تن آراستست

چنين گفت سهراب کاو زين سپاه

نکرد از دليران کسی را تباه

از ايرانيان من بسی کشته ام

زمين را به خون و گل آغشته ام

کنون خوان همی بايد آراستن

ببايد به می غم ز دل کاستن

وزان روی رستم سپه را بديد

سخن راند با گيو و گفت و شنيد

که امروز سهراب رزم آزمای

چگونه به جنگ اندر آورد پای

چنين گفت با رستم گرد گيو

کزين گونه هرگز نديديم نيو

بيامد دمان تا به قلب سپاه

ز لشکر بر طوس شد کينه خواه

که او بود بر زين و نيزه بدست

چو گرگين فرود آمد او برنشست

بيامد چو با نيزه او را بديد

به کردار شير ژيان بردميد

عمودی خميده بزد بر برش

ز نيرو بيفتاد ترگ از سرش

نتابيد با او بتابيد روی

شدند از دليران بسی جنگ جوی

ز گردان کسی مايه ی او نداشت

جز از پيلتن پايه ی او نداشت

هم آيين پيشين نگه داشتيم

سپاهی برو ساده بگماشتيم

سواری نشد پيش او يکتنه

همی تاخت از قلب تا ميمنه

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

بر شاه کاووس بنهاد روی

چو کاووس کی پهلوان را بديد

بر خويش نزديک جايش گزيد

ز سهراب رستم زبان برگشاد

ز بالا و برزش همی کرد ياد

که کس در جهان کودک نارسيد

بدين شيرمردی و گردی نديد

به بالا ستاره بسايد همی

تنش را زمين برگرايد همی

دو بازو و رانش ز ران هيون

همانا که دارد ستبری فزون

به گرز و به تيغ و به تير و کمند

ز هرگونه ای آزموديم بند

سرانجام گفتم که من پيش ازين

بسی گرد را برگرفتم ز زين

گرفتم دوال کمربند اوی

بيفشاردم سخت پيوند اوی

همی خواستم کش ز زين برکنم

چو ديگر کسانش به خاک افگنم

گر از باد جنبان شود کوه خار

نجنبيد بر زين بر آن نامدار

چو فردا بيايد به دشت نبرد

به کشتی همی بايدم چاره کرد

بکوشم ندانم که پيروز کيست

ببينيم تا رای يزدان به چيست

کزويست پيروزی و فر و زور

هم او آفريننده ی ماه و هور

بدو گفت کاووس يزدان پاک

دل بدسگالت کند چاک چاک

من امشب به پيش جهان آفرين

بمالم فراوان دو رخ بر زمين

کزويست پيروزی و دستگاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

کند تازه اين بار کام ترا

برآرد به خورشيد نام ترا

بدو گفت رستم که با فر شاه

برآيد همه کامه ی نيک خواه

به لشکر گه خويش بنهاد روی

پرانديشه جان و سرش کينه جوی

زواره بيامد خليده روان

که چون بود امروز بر پهلوان

ازو خوردنی خواست رستم نخست

پس آنگه ز انديشگان دل بشست

چنين راند پيش برادر سخن

که بيدار دل باش و تندی مکن

به شبگير چون من به آوردگاه

روم پيش آن ترک آوردخواه

بياور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرينه کفش مرا

همی باش بر پيش پرده سرای

چو خورشيد تابان برآيد ز جای

گر ايدون که پيروز باشم به جنگ

به آوردگه بر نسازم درنگ

و گر خود دگرگونه گردد سخن

تو زاری مياغاز و تندی مکن

مباشيد يک تن برين رزمگاه

مسازيد جستن سوی رزم راه

يکايک سوی زابلستان شويد

از ايدر به نزديک دستان شويد

تو خرسند گردان دل مادرم

چنين کرد يزدان قضا بر سرم

بگويش که تو دل به من در مبند

که سودی ندارت بودن نژند

کس اندر جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند

بسی شير و ديو و پلنگ و نهنگ

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

بسی باره و دژ که کرديم پست

نياورد کس دست من زير دست

در مرگ را آن بکوبد که پای

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای

اگر سال گشتی فزون ازهزار

همين بود خواهد سرانجام کار

چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گيتی مبرتاب روی

اگر جنگ سازد تو سستی مکن

چنان رو که او راند از بن سخن

همه مرگ راييم پير و جوان

به گيتی نماند کسی جاودان

ز شب نيمه ای گفت سهراب بود

دگر نيمه آرامش و خواب بود

چو خورشيد تابان برآورد پر

سيه زاغ پران فرو برد سر

تهمتن بپوشيد ببر بيان

نشست از بر ژنده پيل ژيان

کمندی به فتراک بر بست شست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

بيامد بران دشت آوردگاه

نهاده به سر بر ز آهن کلاه

همه تلخی از بهر بيشی بود

مبادا که با آز خويشی بود

وزان روی سهراب با انجمن

همی می گساريد با رود زن

به هومان چنين گفت کاين شير مرد

که با من همی گردد اندر نبرد

ز بالای من نيست بالاش کم

برزم اندرون دل ندارد دژم

بر و کتف و يالش همانند من

تو گويی که داننده بر زد رسن

نشانهای مادر بيابم همی

بدان نيز لختی بتابم همی

گمانی برم من که او رستمست

که چون او بگيتی نبرده کمست

نبايد که من با پدر جنگ جوی

شوم خيره روی اندر آرم بروی

بدو گفت هومان که در کارزار

رسيدست رستم به من اند بار

شنيدم که در جنگ مازندران

چه کرد آن دلاور به گرز گران

بدين رخش ماند همی رخش اوی

وليکن ندارد پی و پخش اوی

به شبگير چون بردميد آفتاب

سر جنگ جويان برآمد ز خواب

بپوشيد سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

بيامد خروشان بران دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزه ی گاورنگ

ز رستم بپرسيد خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب

که شب چون بدت روز چون خاستی

ز پيگار بر دل چه آراستی

ز کف بفگن اين گرز و شمشير کين

بزن جنگ و بيداد را بر زمين

نشنيم هر دو پياده به هم

به می تازه داريم روی دژم

به پيش جهاندار پيمان کنيم

دل از جنگ جستن پشيمان کنيم

همان تا کسی ديگر آيد به رزم

تو با من بساز و بيارای بزم

دل من همی با تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد

همانا که داری ز گردان نژاد

کنی پيش من گوهر خويش ياد

بدو گفت رستم که ای نامجوی

نبوديم هرگز بدين گف توگوی

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

نگيرم فريب تو زين در مکوش

نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته ام بر ميان

بکوشيم و فرجام کار آن بود

که فرمان و رای جهانبان بود

بسی گشته ام در فراز و نشيب

نيم مرد گفتار و بند و فريب

بدو گفت سهراب کز مرد پير

نباشد سخن زين نشان دلپذير

مرا آرزو بد که در بسترست

برآيد به هنگام هوش از برت

کسی کز تو ماند ستودان کند

بپرد روان تن به زندان کند

اگر هوش تو زير دست منست

به فرمان يزدان بساييم دست

از اسپان جنگی فرود آمدند

هشيوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد

بکشتی گرفتن برآويختند

ز تن خون و خوی را فرو ريختند

بزد دست سهراب چون پيل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست

به کردار شيری که بر گور نر

زند چنگ و گور اندر آيد به سر

نشست از بر سينه ی پيلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن

يکی خنجری آبگون برکشيد

همی خواست از تن سرش را بريد

به سهراب گفت ای يل شيرگير

کمندافگن و گرد و شمشيرگير

دگرگونه تر باشد آيين ما

جزين باشد آرايش دين ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد

سر مهتری زير گرد آورد

نخستين که پشتش نهد بر زمين

نبرد سرش گرچه باشد به کين

گرش بار ديگر به زير آورد

ز افگندنش نام شير آورد

بدان چاره از چنگ آن اژدها

همی خواست کايد ز کشتن رها

دلير جوان سر به گفتار پير

بداد و ببود اين سخن دلپذير

يکی از دلی و دوم از زمان

سوم از جوانمرديش بی گمان

رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شيری که بر پيش آهو گذشت

همی کرد نخچير و يادش نبود

ازان کس که با او نبرد آزمود

همی دير شد تا که هومان چو گرد

بيامد بپرسيدش از هم نبرد

به هومان بگفت آن کجا رفته بود

سخن هرچه رستم بدو گفته بود

بدو گفت هومان گرد ای جوان

به سيری رسيدی همانا ز جان

دريغ اين بر و بازو و يال تو

ميان يلی چنگ و گوپال تو

هژبری که آورده بودی بدام

رها کردی از دام و شد کار خام

نگه کن کزين بيهده کارکرد

چه آرد به پيشت به ديگر نبرد

بگفت و دل از جان او برگرفت

پرانده همی ماند ازو در شگفت

به لشکرگه خويش بنهاد روی

به خشم و دل از غم پر از کار اوی

يکی داستان زد برين شهريار

که دشمن مدار ارچه خردست خوار

چو رستم ز دست وی آزاد شد

بسان يکی تيغ پولاد شد

خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز يابد روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پيش جهان آفرين شد نخست

همی خواست پيروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه

که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش

وزان آبخور شد به جای نبرد

پرانديشه بودش دل و روی زرد

همی تاخت سهراب چون پيل مست

کمندی به بازو کمانی به دست

گرازان و بر گور نعره زنان

سمندش جهان و جهان راکنان

همی ماند رستم ازو در شگفت

ز پيگارش اندازه ها برگرفت

چو سهراب شيراوژن او را بديد

ز باد جوانی دلش بردميد

چنين گفت کای رسته از چنگ شير

جدا مانده از زخم شير دلير

دگر باره اسپان ببستند سخت

به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست

تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازيد چنگ

گرفت آن بر و يال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلير جوان

زمانه بيامد نبودش توان

زدش بر زمين بر به کردار شير

بدانست کاو هم نماند به زير

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بر شير بيدار دل بردريد

بپيچيد زانپس يکی آه کرد

ز نيک و بد انديشه کوتاه کرد

بدو گفت کاين بر من از من رسيد

زمانه به دست تو دادم کليد

تو زين بيگناهی که اين کوژپشت

مرابرکشيد و به زودی بکشت

به بازی بکويند همسال من

به خاک اندر آمد چنين يال من

نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون

بيالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سياهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمين پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کين من

چو بيند که خاکست بالين من

ازين نامداران گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنيد رستم سرش خيره گشت

جهان پيش چشم اندرش تيره گشت

بپرسيد زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ايدونکه رستم تويی

بکشتی مرا خيره از بدخويی

ز هر گونه ای بودمت رهنمای

نجنبيد يک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم

بيامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست

يکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاين از پدر يادگار

بدار و ببين تا کی آيد به کار

کنون کارگر شد که بيکار گشت

پسر پيش چشم پدر خوار گشت

همان نيز مادر به روشن روان

فرستاد با من يکی پهلوان

بدان تا پدر را نمايد به من

سخن برگشايد به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد

مرا نيز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره ديد

همه جامه بر خويشتن بردريد

همی گفت کای کشته بر دست من

دلير و ستوده به هر انجمن

همی ريخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کين بدتريست

به آب دو ديده نبايد گريست

ازين خويشتن کشتن اکنون چه سود

چنين رفت و اين بودنی کار بود

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

تهمتن نيامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بيامد هشيوار بيست

که تا اندر آوردگه کار چيست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود

پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پيلتن را چو بر پشت زين

نديدند گردان بران دشت کين

گمانشان چنان بد که او کشته شد

سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی

که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش

زمانه يکايک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس

دميدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه

کز ايدر هيونی سوی رزمگاه

بتازيد تا کار سهراب چيست

که بر شهر ايران ببايد گريست

اگر کشته شد رستم جنگجوی

از ايران که يارد شدن پيش اوی

به انبوه زخمی ببايد زدن

برين رزمگه بر نشايد بدن

چو آشوب برخاست از انجمن

چنين گفت سهراب با پيلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت

همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه

سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ايشان ز بهر مرا جنگجوی

سوی مرز ايران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نويد

بسی کرده بودم ز هر در اميد

نبايد که بينند رنجی به راه

مکن جز به نيکی بر ايشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد

پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بيامد به پيش سپه با خروش

دل از کرده ی خويش با درد و جوش

چو ديدند ايرانيان روی اوی

همه برنهادند بر خاک روی

ستايش گرفتند بر کردگار

که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه ديدند بر خاک سر

دريده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاين کار چيست

ترادل برين گونه از بهر کيست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

گرامی تر خود بيازرده بود

همه برگرفتند با او خروش

زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

چنين گفت با سرفرازان که من

نه دل دارم امروز گويی نه تن

شما جنگ ترکان مجوييد کس

همين بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جايگه پهلوان

بيامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم

چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند

زبان برگشادند يکسر ز بند

که درمان اين کار يزدان کند

مگر کاين سخن بر تو آسان کند

يکی دشنه بگرفت رستم به دست

که از تن ببرد سر خويش پست

بزرگان بدو اندر آويختند

ز مژگان همی خون فرو ريختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

که از روی گيتی برآری تو دود

تو بر خويشتن گر کنی صدگزند

چه آسانی آيد بدان ارجمند

اگر ماند او را به گيتی زمان

بماند تو بی رنج با او بمان

وگر زين جهان اين جوان رفتنيست

به گيتی نگه کن که جاويد کيست

شکاريم يکسر همه پيش مرگ

سری زير تاج و سری زير ترگ

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

کز ايدر برو زود روشن روان

پيامی ز من پيش کاووس بر

بگويش که مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلير

دريدم که رستم مماناد دير

گرت هيچ يادست کردار من

يکی رنجه کن دل به تيمار من

ازان نوشدارو که در گنج تست

کجا خستگان را کند تن درست

به نزديک من با يکی جام می

سزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کاو ببخت تو بهتر شود

چو من پيش تخت تو کهتر شود

بيامد سپهبد بکردار باد

به کاووس يکسر پيامش بداد

بدو گفت کاووس کز انجمن

اگر زنده ماند چنان پيلتن

شود پشت رستم به نيرو ترا

هلاک آورد بی گمانی مرا

اگر يک زمان زو به من بد رسد

نسازيم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ

بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ

شنيدی که او گفت کاووس کيست

گر او شهريارست پس طوس کيست

کجا باشد او پيش تختم به پای

کجا راند او زير فر همای

چو بشنيد گودرز برگشت زود

بر رستم آمد به کردار دود

بدو گفت خوی بد شهريار

درختيست خنگی هميشه به بار

ترا رفت بايد به نزديک او

درفشان کنی جان تاريک او

بفرمود رستم که تا پيشکار

يکی جامه افگند بر جويبار

جوان را بران جامه آن جايگاه

بخوابيد و آمد به نزديک شاه

گو پيلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زين جهان فراخ

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

پدر جست و برزد يکی سرد باد

بناليد و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار ای نبرده جوان

سرافراز و از تخمه پهلوان

نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه

کرا آمد اين پيش کامد مرا

بکشتم جوانی به پيران سرا

نبيره جهاندار سام سوار

سوی مادر از تخمه ی نامدار

بريدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تيره مبادم نشست

کدامين پدر هرگز اين کار کرد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد

به گيتی که کشتست فرزند را

دلير و جوان و خردمند را

نکوهش فراوان کند زال زر

همان نيز روداب هی پرهنر

بدين کار پوزش چه پيش آورم

که دل شان به گفتار خويش آورم

چه گويند گردان و گردنکشان

چو زين سان شود نزد ايشان نشان

چه گويم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسی را برش

چه گويم چرا کشتمش بی گناه

چرا روز کردم برو بر سياه

پدرش آن گرانمايه ی پهلوان

چه گويد بدان پاک دخت جوان

برين تخمه ی سام نفرين کنند

همه نام من نيز بی دين کنند

که دانست کاين کودک ارجمند

بدين سال گردد چو سرو بلند

به جنگ آيدش رای و سازد سپاه

به من برکند روز روشن سياه

بفرمود تا ديبه ی خسروان

کشيدند بر روی پور جوان

همی آرزوگاه و شهر آمدش

يکی تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوی

سوی خيمه ی خويش بنهاد روی

به پرده سرای آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خيمه و ديبه ی هفت رنگ

همه تخت پرمايه زرين پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو

همی گفت زار ای جهاندار نو

دريغ آن رخ و برز و بالای تو

دريغ آن همه مردی و رای تو

دريغ اين غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا وز پدر داغدل

همی ريخت خون و همی کند خاک

همه جامه ی خسروی کرد چاک

همه پهلوانان کاووس شاه

نشستند بر خاک با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن به درد از جگربند بود

چنينست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به ديگر کمند

چو شادان نشيند کسی با کلاه

بخم کمندش ربايد ز گاه

چرا مهر بايد همی بر جهان

چو بايد خراميد با همرهان

چو انديشه ی گنج گردد دراز

همی گشت بايد سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازين آگهی

همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزين گردش آگاه نيست

که چون و چرا سوی او راه نيست

بدين رفتن اکنون نبايد گريست

ندانم که کارش به فرجام چيست

به رستم چنين گفت کاووس کی

که از کوه البرز تا برگ نی

همی برد خواهد به گردش سپهر

نبايد فگندن بدين خاک مهر

يکی زود سازد يکی ديرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدين رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زمين بر زنی

وگر آتش اندر جهان در زنی

نيابی همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به ديگر سرای

من از دور ديدم بر و يال اوی

چنان برز و بالا و گوپال اوی

زمانه برانگيختش با سپاه

که ايدر به دست تو گردد تباه

چه سازی و درمان اين کار چيست

برين رفته تا چند خواهی گريست

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درين پهن دشت

ز توران سرانند و چندی ز چين

ازيشان بدل در مدار ايچ کين

زواره سپه را گذارد به راه

به نيروی يزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه ای گو نامجوی

ازين رزم اندوهت آيد به روی

گر ايشان به من چند بد کرده اند

و گر دود از ايران برآورده اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ايشان همی ياد کرد

وزان جايگه شاه لشکر براند

به ايران خراميد و رستم بماند

بدان تا زواره بيايد ز راه

بدو آگهی آورد زان سپاه

چو آمد زواره سپيده دمان

سپه راند رستم هم اندر زمان

پس آنگه سوی زابلستان کشيد

چو آگاهی از وی به دستان رسيد

همه سيستان پيش باز آمدند

به رنج و به درد و گداز آمدند

چو تابوت را ديد دستان سام

فرود آمد از اسپ زرين ستام

تهمتن پياده همی رفت پيش

دريده همه جامه دل کرده ريش

گشادند گردان سراسر کمر

همه پيش تابوت بر خاک سر

همی گفت زال اينت کاری شگفت

که سهراب گرز گران برگرفت

نشانی شد اندر ميان مهان

نزايد چنو مادر اندر جهان

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

زبان پر ز گفتار سهراب کرد

چو آمد تهمتن به ايوان خويش

خروشيد و تابوت بنهاد پيش

ازو ميخ برکند و بگشاد سر

کفن زو جدا کرد پيش پدر

تنش را بدان نامداران نمود

تو گفتی که از چرخ برخاست دود

مهان جهان جامه کردند چاک

به ابر اندر آمد سر گرد و خاک

همه کاخ تابوت بد سر به سر

غنوده بصندوق در شير نر

تو گفتی که سام است با يال و سفت

غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت

بپوشيد بازش به ديبای زرد

سر تنگ تابوت را سخت کرد

همی گفت اگر دخمه زرين کنم

ز مشک سيه گردش آگين کنم

چو من رفته باشم نماند بجای

وگرنه مرا خود جزين نيست رای

يکی دخمه کردش ز سم ستور

جهانی ز زاری همی گشت کور

چنين گفت بهرام نيکو سخن

که با مردگان آشنايی مکن

نه ايدر همی ماند خواهی دراز

بسيچيده باش و درنگی مساز

به تو داد يک روز نوبت پدر

سزد گر ترا نوبت آيد بسر

چنين است و رازش نيامد پديد

نيابی به خيره چه جويی کليد

در بسته را کس نداند گشاد

بدين رنج عمر تو گردد بباد

يکی داستانست پر آب چشم

دل نازک از رستم آيد بخشم

برين داستان من سخن ساختم

به کار سياووش پرداختم

رزم کاووس با شاه هاماوران

شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران

رزم کاووس با شاه هاماوران

ازان پس چنين کرد کاووس رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

از ايران بشد تا به توران و چين

گذر کرد ازان پس به مکران زمين

ز مکران شد آراسته تا زره

ميانها نديد ايچ رنج از گره

پذيرفت هر مهتری باژ و ساو

نکرد آزمون گاو با شير تاو

چنين هم گرازان به بربر شدند

جهانجوی با تخت و افسر شدند

شه بربرستان بياراست جنگ

زمانه دگرگونه تر شد به رنگ

سپاهی بيامد ز بربر به رزم

که برخاست از لشکر شاه بزم

هوا گفتی از نيزه چون بيشه گشت

خور از گرد اسپان پرانديشه گشت

ز گرد سپه پيل شد ناپديد

کس از خاک دست و عنان را نديد

به زخم اندر آمد همی فوج فوج

بران سان که برخيزد از آب موج

چو گودرز گيتی بران گونه ديد

عمود گران از ميان برکشيد

بزد اسپ با نامداران هزار

ابا نيزه و تير جوشن گذار

برآويخت و بدريد قلب سپاه

دمان از پس اندر همی رفت شاه

تو گفتی ز بربر سواری نماند

به گرد اندرون نيزه داری نماند

به شهر اندرون هرکه بد سالخورد

چو برگشته ديدند باد نبرد

همه پيش کاووس شاه آمدند

جگرخسته و پرگناه آمدند

که ما شاه را چاکر و بند هايم

همه باژ را گردن افگنده ايم

به جای درم زر و گوهر دهيم

سپاسی ز گنجور بر سر نهيم

ببخشود کاووس و بنواختشان

يکی راه و آيين نو ساختشان

وزان جايگه بانگ سنج و درای

برآمد ابا ناله ی کره نای

چو آمد بر شهر مکران گذر

سوی کوه قاف آمد و باختر

چو آگاهی آمد بريشان ز شاه

نيايش کنان برگرفتند راه

پذيره شدندش همه مهتران

به سر برنهادند باژ گران

چو فرمان گزيدند بگرفت راه

بی آزار رفتند شاه و سپاه

سپه ره سوی زابلستان کشيد

به مهمانی پور دستان کشيد

ببد شاه يک ماه در نيمروز

گهی رود و می خواست گه باز و يوز

برين برنيامد بسی روزگار

که بر گوشه ی گلستان رست خار

کس از آزمايش نيابد جواز

نشيب آيدش چون شود بر فراز

چو شد کار گيتی بران راستی

پديد آمد از تازيان کاستی

يکی با گهر مرد با گنج و نام

درفشی برافراخت از مصر و شام

ز کاووس کی روی برتافتند

در کهتری خوار بگذاشتند

چو آمد به شاه جهان آگهی

که انباز دارد به شاهنشهی

بزد کوس و برداشت از نيمروز

سپه شاد دل شاه گيت یفروز

همه بر سپرها نبشتند نام

بجوشيد شمشيرها در نيام

سپه را ز هامون به دريا کشيد

بدان سو کجا دشمن آمد پديد

بی اندازه کشتی و زورق بساخت

برآشفت و بر آب لشکر نشاخت

همانا که فرسنگ بودی هزار

اگر پای با راه کردی شمار

همی راند تا در ميان سه شهر

ز گيتی برين گونه جويند بهر

به دست چپش مصر و بربر براست

زره در ميانه بر آن سو که خواست

به پيش اندرون شهر هاماوران

به هر کشوری در سپاهی گران

خبر شد بديشان که کاووس شاه

برآمد ز آب زره با سپاه

هم آواز گشتند يک با دگر

سپه را سوی بربر آمد گذر

يکی گشت چندان يل تيغ زن

به بربرستان در شدند انجمن

سپاهی که دريا و صحرا و کوه

شد از نعل اسپان ايشان ستوه

نبد شير درنده را خوابگاه

نه گور ژيان يافت بر دشت راه

پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب

هم اندر هوا ابر و پران عقاب

همی راه جستند و کی بود راه

دد و دام را بر چنان رزمگاه

چو کاووس لشکر به خشکی کشيد

کس اندر جهان کوه و صحرا نديد

جهان گفتی از تيغ وز جوشن است

ستاره ز نوک سنان روشن است

ز بس خود زرين و زرين سپر

به گردن برآورده رخشان تبر

تو گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

ز مغفر هوا گشت چون سندروس

زمين سر به سر تيره چون آبنوس

بدريد کوه از دم گاودم

زمين آمد از سم اسپان به خم

ز بانگ تبيره به بربرستان

تو گفتی زمين گشت لشکرستان

برآمد ز ايران سپه بوق و کوس

برون رفت گرگين و فرهاد و طوس

وزان سوی گودرز کشواد بود

چو گيو و چو شيدوش و ميلاد بود

فگندند بر يال اسپان عنان

به زهر آب دادند نوک سنان

چو بر کوهه ی زين نهادند سر

خروش آمد و چاک چاک تبر

تو گفتی همی سنگ آهن کنند

وگر آسمان بر زمين برزنند

بجنبيد کاووس در قلب گاه

سپاه اندرآمد به پيش سپاه

جهان گشت تاری سراسر ز گرد

بباريد شنگرف بر لاژورد

تو گفتی هوا ژاله بارد همی

به سنگ اندرون لاله کارد همی

ز چشم سنان آتش آمد برون

زمين شد به کردار دريای خون

سه لشکر چنان شد ز ايرانيان

که سر باز نشناختند از ميان

نخستين سپهدار هاماوران

بيفگند شمشير و گرز گران

غمی گشت وز شاه زنهار خواست

بدانست کان روزگار بلاست

به پيمان که از شهر هاماوران

سپهبد دهد ساو و باژ گران

ز اسپ و سليح و ز تخت و کلاه

فرستد به نزديک کاووس شاه

چو اين داده باشد برو بگذرد

سپاهش بروبوم او نسپرد

ز گوينده بشنيد کاووس کی

برين گفتها پاسخ افگند پی

که يکسر همه در پناه منيد

پرستنده ی تاج و گاه منيد

ازان پس به کاووس گوينده گفت

که او دختری دارد اندر نهفت

که از سرو بالاش زيباترست

ز مشک سيه بر سرش افسرست

به بالا بلند و به گيسو کمند

زبانش چو خنجر لبانش چو قند

بهشتيست آراسته پرنگار

چو خورشيد تابان به خرم بهار

نشايد که باشد به جز جفت شاه

چه نيکو بود شاه را جفت ماه

بجنبيد کاووس را دل ز جای

چنين داد پاسخ که اينست رای

گزين کرد شاه از ميان گروه

يکی مرد بيدار دانش پژوه

گرانمايه و گرد و مغزش گران

بفرمود تا شد به هاماوران

چنين گفت رايش به من تازه کن

بيارای مغزش به شيرين سخن

بگويش که پيوند ما در جهان

بجويند کار آزموده مهان

که خورشيد روشن ز تاج منست

زمين پايه ی تخت عاج منست

هرانکس که در سايه ی من پناه

نيابد ازو کم شود پايگاه

کنون با تو پيوند جويم همی

رخ آشتی را بشويم همی

پس پرده ی تو يکی دخترست

شنيدم که گاه مرا درخورست

که پاکيزه تخم ست و پاکيزه تن

ستوده به هر شهر و هر انجمن

چو داماد يابی چو پور قباد

چنان دان که خورشيد داد تو داد

بشد مرد بيدار روشن روان

به نزديک سالار هاماوران

زبان کرد گويا و دل کرد گرم

بياراست لب را به گفتار نرم

ز کاووس دادش فروان سلام

ازان پس بگفت آنچ بود از پيام

چو بشنيد ازو شاه هاماوران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

همی گفت هرچند کاو پادشاست

جهاندار و پيروز و فرمان رواست

مرا در جهان اين يکی دخترست

که از جان شيرين گرامی ترست

فرستاده را گر کنم سرد و خوار

ندارم پی و مايه ی کارزار

همان به که اين درد را نيز چشم

بپوشم و بر دل بخوابيم خشم

چنين گفت با مرد شيرين سخن

که سر نيست اين آرزو را نه بن

همی خواهد از من گرامی دو چيز

که آن را سه ديگر ندانيم نيز

مرا پشت گرمی بد از خواسته

به فرزند بودم دل آراسته

به من زين سپس جان نماند همی

وگر شاه ايران ستاند همی

سپارم کنون هرچ خواهد بدوی

نتابم سر از رای و فرمان اوی

غمی گشت و سودابه را پيش خواند

ز کاووس با او سخنها براند

بدو گفت کز مهتر سرفراز

که هست از مهی و بهی ب ینياز

فرستاده ای چرپ گوی آمدست

يکی نامه چون زند و استا به دست

همی خواهد از من که بی کام من

ببرد دل و خواب و آرام من

چه گويی تو اکنون هوای تو چيست

بدين کار بيدار رای تو چيست

بدو گفت سودابه زين چاره نيست

ازو بهتر امروز غمخواره نيست

کسی کاو بود شهريار جهان

بروبوم خواهد همی از مهان

ز پيوند با او چرايی دژم

کسی نشمرد شادمانی به غم

بدانست سالار هاماوران

که سودابه را آن نيامد گران

فرستاده شاه را پيش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

ببستند بندی بر آيين خويش

بران سان که بود آن زمان دين خويش

به يک هفته سالار هاماوران

همی ساخت آن کار با مهتران

بياورد پس خسرو خسته دل

پرستنده سيصد عماری چهل

هزار استر و اسپ و اشتر هزار

ز ديبا و دينار کردند بار

عماری به ماه نو آراسته

پس پشت و پيش اندرون خواسته

يکی لشکر آراسته چون بهشت

تو گفتی که روی زمين لاله کشت

چو آمد به نزديک کاووس شاه

دل آرام با زيب و با فر و جاه

دو ياقوت خندان دو نرگس دژم

ستون دو ابرو چو سيمين قلم

نگه کرد کاووس و خيره بماند

به سودابه بر نام يزدان بخواند

يکی انجمن ساخت از بخردان

ز بيداردل پير سر موبدان

سزا ديد سودابه را جفت خويش

ببستند عهدی بر آيين و کيش

غمی بد دل شاه هاماوران

ز هرگونه ای چاره جست اندران

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

فرستاده آمد به نزديک شاه

که گر شاه بيند که مهمان خويش

بيايد خرامان به ايوان خويش

شود شهر هاماوران ارجمند

چو بينند رخشنده گاه بلند

بدين گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رايش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی

نباشدش بر سر يکی باژجوی

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر

به کاووس کی گفت کاين رای نيست

ترا خود به هاماوران جای نيست

ترا بی بهانه به چنگ آورند

نبايد که با سور جنگ آورند

ز بهر منست اين همه گفت وگوی

ترا زين شدن انده آيد بروی

ز سودابه گفتار باور نکرد

نيامدش زيشان کسی را بمرد

بشد با دليران و کندآوران

بمهمانی شاه هاماوران

يکی شهر بد شاه را شاهه نام

همه از در جشن و سور و خرام

بدان شهر بودش سرای و نشست

همه شهر سرتاسر آذين ببست

چو در شاهه شد شاه گردن فراز

همه شهر بردند پيشش نماز

همه گوهر و زعفران ريختند

به دينار و عنبر برآميختند

به شهر اندر آوای رود و سرود

به هم برکشيدند چون تار و پود

چو ديدش سپهدار هاماوران

پياده شدش پيش با مهتران

ز ايوان سالار تا پيش در

همه در و ياقوت باريد و زر

به زرين طبقها فروريختند

به سر مشک و عنبر همی بيختند

به کاخ اندرون تخت زرين نهاد

نشست از بر تخت کاووس شاد

همی بود يک هفته با می به دست

خوش و خرم آمدش جای نشست

شب و روز بر پيش چون کهتران

ميان بسته بد شاه هاماوران

ببسته همه لشکرش را ميان

پرستنده بر پيش ايرانيان

بدين گونه تا يکسر ايمن شدند

ز چون و چرا و نهيب و گزند

همه گفته بودند و آراسته

سگاليده از جای برخاسته

ز بربر برين گونه آگه شدند

سگالش چنين بود همره شدند

شبی بانگ بوق آمد و تاختن

کسی را نبد آرزو ساختن

ز بربرستان چون بيامد سپاه

به هاماوران شاددل گشت شاه

گرفتند ناگاه کاووس را

چو گودرز و چون گيو و چون طوس را

چو گويد درين مردم پيش بين

چه دانی تو ای کاردان اندرين

چو پيوسته ی خون نباشد کسی

نبايد برو بودن ايمن بسی

بود نيز پيوسته خونی که مهر

ببرد ز تو تا بگرددت چهر

چو مهر کسی را بخواهی ستود

ببايد بسود و زيان آزمود

پسر گر به جاه از تو برتر شود

هم از رشک مهر تو لاغر شود

چنين است گيهان ناپاک رای

به هر باد خيره بجنبد ز جای

چو کاووس بر خيرگی بسته شد

به هاماوران رای پيوسته شد

يکی کوه بودش سر اندر سحاب

برآورده ی ايزد از قعر آب

يکی دژ برآورده از کوهسار

تو گفتی سپهرستش اندر کنار

بدان دژ فرستاد کاووس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

همان مهتران دگر را به بند

ابا شاه کاووس در دژ فگند

ز گردان نگهبان دژ شد هزار

همه نامداران خنجرگذار

سراپرده ی او به تاراج داد

به پرمايگان بدره و تاج داد

برفتند پوشيده رويان دو خيل

عماری يکی درميانش جليل

که سودابه را باز جای آورند

سراپرده را زير پای آورند

چو سودابه پوشيدگان را بديد

ز بر جامه ی خسروی بردريد

به مشکين کمند اندرآويخت چنگ

به فندق گلان را بخون داد رنگ

بديشان چنين گفت کاين کارکرد

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردند بند

که جامه اش زره بود و تختش سمند

سپهدار چون گيو و گودرز و طوس

بدريد دلتان ز آوای کوس

همی تخت زرين کمينگه کنيد

ز پيوستگی دست کوته کنيد

فرستادگان را سگان کرد نام

همی ريخت خونابه بر گل مدام

جدايی نخواهم ز کاووس گفت

وگر چه لحد باشد او را نهفت

چو کاووس را بند بايد کشيد

مرا بی گنه سر ببايد بريد

بگفتند گفتار او با پدر

پر از کين شدش سر پر از خون جگر

به حصنش فرستاد نزديک شوی

جگر خسته از غم به خون شسته روی

نشستن به يک خانه با شهريار

پرستنده او بود و هم غمگسار

چو بسته شد آن شاه ديهيم جوی

سپاهش به ايران نهادند روی

پراگنده شد در جهان آگهی

که گم شد ز پاليز سرو سهی

چو بر تخت زرين نديدند شاه

بجستن گرفتند هر کس کلاه

ز ترکان و از دشت نيزه وران

ز هر سو بيامد سپاهی گران

گران لشکری ساخت افراسياب

برآمد سر از خورد و آرام و خواب

از ايران برآمد ز هر سو خروش

شد آرام گيتی پر از جن گوجوش

برآشفت افراسياب آن زمان

برآويخت با لشکر تازيان

به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه

بدادند سرها ز بهر کلاه

چنين است رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

سرانجام نيک و بدش بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

شکست آمد از ترک بر تازيان

ز بهر فزونی سرآمد زيان

سپاه اندر ايران پراگنده شد

زن و مرد و کودک همه بنده شد

همه در گرفتند ز ايران پناه

به ايرانيان گشت گيتی سياه

دو بهره سوی زاولستان شدند

به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه

چو گم شد سر تاج کاووس شاه

دريغ ست ايران که ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

همه جای جنگی سواران بدی

نشستنگه شهرياران بدی

کنون جای سختی و رنج و بلاست

نشستنگه تيزچنگ اژدهاست

کسی کز پلنگان بخوردست شير

بدين رنج ما را بود دستگير

کنون چاره ای بايد انداختن

دل خويش ازين رنج پرداختن

بباريد رستم ز چشم آب زرد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چنين داد پاسخ که من با سپاه

ميان بسته ام جنگ را کينه خواه

چو يابم ز کاووس شاه آگهی

کنم شهر ايران ز ترکان تهی

پس آگاهی آمد ز کاووس شاه

ز بند کمين گاه و کار سپاه

سپه را يکايک ز کابل بخواند

ميان بسته بر جنگ و لشکر براند

يکی مرد بيدار جوينده راه

فرستاد نزديک کاووس شاه

به نزديک سالار هاماوران

بشد نامداری ز کندآوران

يکی نامه بنوشت با گير و دار

پر از گرز و شمشير و پرکارزار

که بر شاه ايران کمين ساختی

بپيوستن اندر بد انداختی

نه مردی بود چاره جستن به جنگ

نرفتن به رسم دلاور پلنگ

که در جنگ هرگز نسازد کمين

اگر چند باشد دلش پر ز کين

اگر شاه کاووس يابد رها

تو رستی ز چنگ و دم اژدها

وگرنه بيارای جنگ مرا

به گردن بپيمای هنگ مرا

فرستاده شد نزد هاماوران

بدادش پيام يکايک سران

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند

ز کردار خود در شگفتی بماند

چو برخواند نامه سرش خيره شد

جهان پيش چشمش همه تيره شد

چنين داد پاسخ که کاووس کی

به هامون دگر نسپرد نيز پی

تو هرگه که آيی به بربرستان

نبينی مگر تيغ و گرز گران

همين بند و زندانت آراستست

اگر رايت اين آرزو خواستست

بيايم بجنگ تو من با سپاه

برين گونه سازيم آيين و راه

چو بشنيد پاسخ گو پيلتن

دليران لشکر شدند انجمن

سوی راه دريا بيامد به جنگ

که بر خشک بر بود ره با درنگ

به کشتی و زورق سپاهی گران

بشد تا سر مرز هاماوران

به تاراج و کشتن نهادند روی

ز خون روی کشور شده جوی جوی

خبر شد به شاه هماور ازين

که رستم نهادست بر رخش زين

ببايست تا گاهش آمد به جنگ

نبد روزگار سکون و درنگ

چو بيرون شد از شهر خود با سپاه

به روز درخشان شب آمد سياه

چپ و راست لشکر بياراستند

به جنگ اندرون نامور خواستند

گو پيلتن گفت جنگی منم

بوردگه بر درنگی منم

برآورد گرز گران را به دوش

برانگيخت رخش و برآمد خروش

چو ديدند لشکر بر و يال اوی

به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی

تو گفتی که دلشان برآمد ز تن

ز هولش پراگنده شد انجمن

همان شاه با نامور سرکشان

ز رستم چو ديدند يک يک نشان

گريزان بيامد به هاماوران

ز پيش تهمتن سپاهی گران

چو بنشست سالار با رايزن

دو مرد جوان خواست از انجمن

بدان تا فرستد هم اندر زمان

به مصر و به بربر چو باد دمان

يکی نامه هر يک به چنگ اندرون

نوشته به درد دل از آب خون

کزين پادشاهی بدان نيست دور

بهم بود نيک و بد و جنگ و سور

گرايدونک باشيد با من يکی

ز رستم نترسم به جنگ اندکی

وگرنه بدان پادشاهی رسد

درازست بر هر سويی دست بد

چو نامه به نزديک ايشان رسيد

که رستم بدين دشت لشکر کشيد

همه دل پر از بيم برخاستند

سپاهی ز کشور بياراستند

نهادند سر سوی هاماوران

زمين کوه گشت از کران تا کران

سپه کوه تا کوه صف برکشيد

پی مور شد بر زمين ناپديد

چو رستم چنان ديد نزديک شاه

نهانی برافگند مردی به راه

که شاه سه کشور برآراستند

بر اين گونه از جای برخاستند

اگر جنگ را من بجنبم ز جای

ندانند سر را بدين کين ز پای

نبايد کزين کين به تو بد رسد

که کار بد از مردم بد رسد

مرا تخت بربر نيايد به کار

اگر بد رسد بر تن شهريار

فرستاده بشنيد و آمد دوان

به نزديک کاووس کی شد نهان

پيام تهمتن همه باز راند

چو بشنيد کاووس خيره بماند

چنين داد پاسخ که منديش ازين

نه گسترده از بهر من شد زمين

چنين بود تا بود گردان سپهر

که با نوش زهرست با جنگ مهر

و ديگر که دارنده يار منست

بزرگی و مهرش حصار منست

تو رخش درخشنده را ده عنان

بيارای گوشش به نوک سنان

ازيشان يکی زنده اندر جهان

ممان آشکارا نه اندر نهان

فرستاده پاسخ بياورد زود

بر رستم زال زر شد چو دود

تهمتن چو بشنيد گفتار اوی

بسيچيد و زی جنگ بنهاد روی

دگر روز لشکر بياراستند

درفش از دو رويه بپيراستند

به هاماوران بود صد ژنده پيل

يکی لشکری ساخته بر دو ميل

از آوای گردان بتوفيد کوه

زمين آمد از نعل اسپان ستوه

تو گفتی جهان سر به سر آهن ست

وگر کوه البرز در جوشن ست

پس پشت پيلان درفشان درفش

بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش

بدريد چنگ و دل شير نر

عقاب دلاور بيفگند پر

همی ابر بگداخت اندر هوا

برابر که ديد ايستادن روا

سپهبد چو لشکر به هامون کشيد

سپاه سه شاه و سه کشور بديد

چنين گفت با لشکر سرفراز

که از نيزه ی مژگان مداريد باز

بش و يال بينيد و اسپ و عنان

دو ديده نهاده به نوک سنان

اگر صدهزارند و ما صدسوار

فزونی لشکر نيايد به کار

برآمد درخشيدن تير و خشت

تو گفتی هوا بر زمين لاله کشت

ز خون دشت گفتی ميستان شدست

ز نيزه هوا چون نيستان شدست

بريده ز هر سو سر ترک دار

پراگنده خفتان همه دشت و غار

تهمتن مران رخش را تيز کرد

ز خون فرومايه پرهيز کرد

همی تاخت اندر پی شاه شام

بينداخت از باد خميده خام

ميانش به حلقه درآورد گرد

تو گفتی خم اندر ميانش فسرد

ز زين برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی

بيفگند و فرهاد دستش ببست

گرفتار شد نامبردار شست

ز خون خاک دريا شد و دشت کوه

ز بس کشته افگنده از هر گروه

شه بربرستان بچنگ گراز

گرفتار شد با چهل رزم ساز

ز کشته زمين گشت مانند کوه

همان شاه هاماوران شد ستوه

به پيمان که کاووس را با سران

بر رستم آرد ز هاماوران

سراپرده و گنج و تاج و گهر

پرستنده و تخت و زرين کمر

برين بر نهادند و برخاستند

سه کشور سراسر بياراستند

چو از دژ رها کرد کاووس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

سليح سه کشور سه گنج سه شاه

سراپرده و لشکر و تاج و گاه

سپهبد جزين خواسته هرچ ديد

بگنج سپهدار ايران کشيد

بياراست کاووس خورشيد فر

بديبای رومی يکی مهد زر

ز پيروزه پيکر ز ياقوت گاه

گهر بافته بر جليل سياه

يکی اسپ رهوار زيراندرش

لگامی به زر آژده بر سرش

همه چوب بالاش از عود تر

برو بافته چندگونه گهر

بسودابه فرمود کاندر نشين

نشست و به خورشيد کرد آفرين

به لشکرگه آورد لشکر ز شهر

ز گيتی برين گونه جويند بهر

سپاهش فزون شد ز سيصدهزار

زره دار و برگستوانور سوار

برو انجمن شد ز بربر سوار

ز مصر و ز هاماوران صدهزار

بيامد گران لشکری بربری

سواران جنگ آور لشکری

فرستاده شد نزد قيصر ز شاه

سواری که اندر نورديد راه

بفرمود کز نامداران روم

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

جهان ديده بايد عنان دار کس

سنان و سپر بايدش يار بس

چنين لشکری بايد از مرز روم

که آيند با من به آباد بوم

پس آگاهی آمد ز هاماوران

بدشت سواران نيزه وران

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

بران شهرياران به روز نبرد

دليری بجستند گرد و سوار

عنان پيچ و مردافگن و نيز هدار

نوشتند نامه يکی مردوار

سخنهای شايسته و آبدار

چو از گرگساران بيامد سپاه

که جويند گاه سرافراز شاه

دل ما شد از کار ايشان بدرد

که دلشان چنين برتری ياد کرد

همی تاج او خواست افراسياب

ز راه خرد سرش گشته شتاب

برفتيم با نيزه های دراز

برو تلخ کرديم آرام و ناز

ازيشان و از ما بسی کشته شد

زمانه به هر نيک و بد گشته شد

کنون کمد از کار او آگهی

که تازه شد آن تخت شاهنشهی

همه نامداران شمشيرزن

برين کينه گه بر شدند انجمن

چو شه برگرايد ز بربر عنان

به گردن برآريم يکسر سنان

زمين کوه تا کوه پرخون کنيم

ز دشمن بيابان چو جيحون کنيم

فرستاده تازی برافگند و رفت

به بربرستان روی بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ايران رسيد

بران گونه گفتار بايسته ديد

ازيشان پسند آمدش کارکرد

به افراسياب آن زمان نامه کرد

که ايران بپرداز و بيشی مجوی

سر ما شد از تو پر از گف توگوی

ترا شهر توران بسندست خود

به خيره همی دست يازی ببد

فزونی مجوی ار شدی بی نياز

که درد آردت پيش رنج دراز

ترا کهتری کار بستن نکوست

نگه داشتن بر تن خويش پوست

ندانی که ايران نشست من ست

جهان سر به سر زير دست من ست

پلنگ ژيان گرچه باشد دلير

نيارد شدن پيش چنگال شير

چو آگاهی آمد به افراسياب

سرش پر ز کين گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش کاين گفت وگوی

نزيبد جز از مردم زشت خوی

ترا گر سزا بودی ايران بدان

نيازت نبودی به مازندران

چنين گفت کايران دو رويه مراست

ببايد شنيدن سخنهای راست

که پور فريدون نيای من ست

همه شهر ايران سرای من ست

و ديگر به بازوی شمشيرزن

تهی کردم از تازيان انجمن

به شمشير بستانم از کوه تيغ

عقاب اندر آرم ز تاريک ميغ

کنون آمدم جنگ را ساخته

درفش درفشان برافراخته

فرستاده برگشت مانند باد

سخنها به کاووس کی کرد ياد

چو بشنيد کاووس گفتار اوی

بياراست لشکر به پيکار اوی

ز بربر بيامد سوی سوريان

يکی لشکری بی کران و ميان

به جنگش بياراست افراسياب

به گردون همی خاک برزد ز آب

جهان کر شد از ناله ی بوق و کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزين و از بس ترنگ

همی موج خون خاست از دشت جنگ

سر بخت گردان افراسياب

بران رزم گاه اندر آمد بخواب

دو بهره ز توران سپه کشته شد

سرسرکشان پاک برگشته شد

سپهدار چون کار زان گونه ديد

بی آتش بجوشيد همچون نبيد

به آواز گفت ای دليران من

گزيده يلان نره شيران من

شما را ز بهر چنين روزگار

همی پرورانيدم اندر کنار

بکوشيد و هم پشت جنگ آوريد

جهان را به کاووس تنگ آوريد

يلان را به ژوپين و خنجر زنيد

دليرانشان سر به سر بفگنيد

همان سگزی رستم شيردل

که از شير بستد به شمشير دل

بود کز دليری ببند آوريد

سرش را به دام گزند آوريد

هرآنکس که او را به روز نبرد

ز زين پلنگ اندر آرد به گرد

دهم دختر خويش و شاهی ورا

برآرم سر از برج ماهی ورا

چو ترکان شنيدند گفتار اوی

سراسر سوی رزم کردند روی

بشد تيز با لشکر سوريان

بدان سود جستن سرآمد زيان

چو روشن زمانه بران گونه ديد

ازانجا سوی شهر توران کشيد

دلش خسته و کشته لشکر دو بهر

همی نوش جست از جهان يافت زهر

بيامد سوی پارس کاووس کی

جهانی به شادی نوافگند پی

بياراست تخت و بگسترد داد

به شادی و خوردن دل اندر نهاد

فرستاد هر سو يکی پهلوان

جهاندار و بيدار و روشن روان

به مرو و نشاپور و بلخ و هری

فرستاد بر هر سويی لشکری

جهانی پر از داد شد يکسره

همی روی برتافت گرگ از بره

ز بس گنج و زيبايی و فرهی

پری و دد و دام گشتش رهی

مهان پيش کاووس کهتر شدند

همه تاجدارنش لشکر شدند

جهان پهلوانی به رستم سپرد

همه روزگار بهی زو شمرد

يکی خانه کرد اندر البرز کوه

که ديو اندران رنج ها شد ستوه

بفرمود کز سنگ خارا کنند

دو خانه برو هر يکی ده کمند

بياراست آخر به سنگ اندرون

ز پولاد ميخ و ز خارا ستون

ببستند اسپان جنگی بدوی

هم اشتر عمار یکش و راه جوی

دو خانه دگر ز آبگينه بساخت

زبرجد به هر جايش اندر نشاخت

چنان ساخت جای خرام و خورش

که تن يابد از خوردنی پرورش

دو خانه ز بهر سليح نبرد

بفرمو کز نقره ی خام کرد

يکی کاخ زرين ز بهر نشست

برآورد و بالاش داده دو شست

نبودی تموز ايچ پيدا ز دی

هوا عنبرين بود و بارانش می

به ايوانش ياقوت برده بکار

ز پيروزه کرده برو بر نگار

همه ساله روشن بهاران بدی

گلان چون رخ غمگساران بدی

ز درد و غم و رنج دل دور بود

بدی را تن ديو رنجور بود

به خواب اندر آمد بد روزگار

ز خوبی و از داد آموزگار

به رنجش گرفتار ديوان بدند

ز بادافره ی او غريوان بدند

چنان بد که ابليس روزی پگاه

يکی انجمن کرد پنهان ز شاه

به ديوان چنين گفت کامروز کار

به رنج و به سختيست با شهريار

يکی ديو بايد کنون نغزدست

که داند ز هرگونه رای و نشست

شود جان کاووس بيره کند

به ديوان برين رنج کوته کند

بگرداندش سر ز يزدان پاک

فشاند بر آن فر زيباش خاک

شنيدند و بر دل گرفتند ياد

کس از بيم کاووس پاسخ نداد

يکی ديو دژخيم بر پای خاست

چنين گفت کاين چربدستی مراست

غلامی بياراست از خويشتن

سخن گوی و شايسته ی انجمن

همی بود تا يک زمان شهريار

ز پهلو برون شد ز بهر شکار

بيامد بر او زمين بوس داد

يکی دسته ی گل به کاووس داد

چنين گفت کاين فر زيبای تو

همی چرخ گردان سزد جای تو

به کام تو شد روی گيتی همه

شبانی و گردنکشان چون رمه

يکی کار ماندست کاندر جهان

نشان تو هرگز نگردد نهان

چه دارد همی آفتاب از تو راز

که چون گردد اندر نشيب و فراز

چگونست ماه و شب و روز چيست

برين گردش چرخ سالار کيست

دل شاه ازان ديو بی راه شد

روانش ز انديشه کوتاه شد

گمانش چنان شد که گردان سپهر

به گيتی مراو را نمودست چهر

ندانست کاين چرخ را مايه نيست

ستاره فراوان و ايزد يکيست

همه زير فرمانش بيچاره اند

که با سوزش و جنگ و پتيار هاند

جهان آفرين بی نيازست ازين

ز بهر تو بايد سپهر و زمين

پرانديشه شد جان آن پادشا

که تا چون شود بی پر اندر هوا

ز دانندگان بس بپرسيد شاه

کزين خاک چندست تا چرخ ماه

ستاره شمر گفت و خسرو شنيد

يکی کژ و ناخوب چاره گزيد

بفرمود پس تا به هنگام خواب

برفتند سوی نشيم عقاب

ازان بچه بسيار برداشتند

به هر خانه ای بر دو بگذاشتند

همی پرورانيدشان سال و ماه

به مرغ و به گوشت بره چندگاه

چو نيرو گرفتند هر يک چو شير

بدان سان که غرم آوريدند زير

ز عود قماری يکی تخت کرد

سر درزها را به زر سخت کرد

به پهلوش بر نيزهای دراز

ببست و برا نگونه بر کرد ساز

بياويخت از نيزه ران بره

ببست اندر انديشه دل يکسره

ازن پس عقاب دلاور چهار

بياورد و بر تخت بست استوار

نشست از بر تخت کاووس شاه

که اهريمنش برده بد دل ز راه

چو شد گرسنه تيز پران عقاب

سوی گوشت کردند هر يک شتاب

ز روی زمين تخت برداشتند

ز هامون به ابر اندر افراشتند

بدان حد که شان بود نيرو به جای

سوی گوشت کردند آهنگ و رای

شنيدم که کاووس شد بر فلک

همی رفت تا بر رسد بر ملک

دگر گفت ازان رفت بر آسمان

که تا جنگ سازد به تير و کمان

ز هر گونه ای هست آواز اين

نداند بجز پر خرد راز اين

پريدند بسيار و ماندند باز

چنين باشد آنکس که گيردش آز

چو با مرغ پرنده نيرو نماند

غمی گشت پرهاب خوی درنشاند

نگونسار گشتند ز ابر سياه

کشان بر زمين از هوا تخت شاه

سوی بيشه ی شيرچين آمدند

به آمل بروی زمين آمدند

نکردش تباه از شگفتی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

سياووش زو خواست کايد پديد

ببايست لختی چميد و چريد

به جای بزرگی و تخت نشست

پشيمانی و درد بودش به دست

بمانده به بيشه درون زار و خوار

نيايش همی کرد با کردگار

همی کرد پوزش ز بهر گناه

مر او را همی جست هر سو سپاه

خبر يافت زو رستم و گيو و طوس

برفتند با لشکری گشن و کوس

به رستم چنين گفت گودرز پير

که تا کرد مادر مرا سير شير

همی بينم اندر جهان تاج و تخت

کيان و بزرگان بيدار بخت

چو کاووس نشنيدم اندر جهان

نديدم کس از کهتران و مهان

خرد نيست او را نه دانش نه رای

نه هوشش بجايست و نه دل بجای

رسيدند پس پهلوانان بدوی

نکوهش گر و تيز و پرخاشجوی

بدو گفت گودرز بيمارستان

ترا جای زيباتر از شارستان

به دشمن دهی هر زمان جای خويش

نگويی به کس بيهده رای خويش

سه بارت چنين رنج و سختی فتاد

سرت ز آزمايش نگشت اوستاد

کشيدی سپه را به مازندران

نگر تا چه سختی رسيد اندران

دگرباره مهمان دشمن شدی

صنم بودی اکنون برهمن شدی

به گيتی جز از پاک يزدان نماند

که منشور تيغ ترا برنخواند

به جنگ زمين سر به سر تاختی

کنون باسمان نيز پرداختی

پس از تو بدين داستانی کنند

که شاهی برآمد به چرخ بلند

که تا ماه و خورشيد را بنگرد

ستاره يکايک همی بشمرد

همان کن که بيدار شاهان کنند

ستاينده و ني کخواهان کنند

جز از بندگی پيش يزدان مجوی

مزن دست در نيک و بد جز بدوی

چنين داد پاسخ که از راستی

نيايد به کار اندرون کاستی

همی داد گفتی و بيداد نيست

ز نام تو جان من آزاد نيست

فروماند کاووس و تشوير خورد

ازان نامداران روز نبرد

بسيچيد و اندر عماری نشست

پشيمانی و درد بودش بدست

چو آمد بر تخت و گاه بلند

دلش بود زان کار مانده نژند

چهل روز بر پيش يزدان به پای

بپيمود خاک و بپرداخت جای

همی ريخت از ديدگان آب زرد

همی از جها نآفرين ياد کرد

ز شرم از در کاخ بيرون نرفت

همی پوست گفتی برو بر به کفت

همی ريخت از ديده پالوده خون

همی خواست آمرزش رهنمون

ز شرم دليران منش کرد پست

خرام و در بار دادن ببست

پشيمان شد و درد بگزيد و رنج

نهاده ببخشيد بسيار گنج

همی رخ بماليد بر تيره خاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

چو بگذشت يک چند گريان چنين

ببخشود بر وی جهان آفرين

يکی داد نو ساخت اندر جهان

که تابنده شد بر کهان و مهان

جهان گفتی از داد ديبا شدست

همان شاه بر گاه زيبا شدست

ز هر کشوری نامور مهتری

که بر سر نهادی بلند افسری

به درگاه کاووس شاه آمدند

وزان سرکشيدن به راه آمدند

زمانه چنان شد که بود از نخست

به آب وفا روی خسرو بشست

همه مهتران کهتر او شدند

پرستنده و چاکر او شدند

کجا پادشا دادگر بود و بس

نيازش نيايد بفريادرس

بدين داستان گفتم آن کم شنود

کنون رزم رستم ببايد سرود

چه گفت آن سراينده مرد دلير

که ناگه برآويخت با نره شير

که گر نام مردی بجويی همی

رخ تيغ هندی بشويی همی

ز بدها نبايدت پرهيز کرد

که پيش آيدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد بتنگی فراز

هم از تو نگردد به پرهيز باز

چو همره کنی جنگ را با خرد

دليرت ز جنگ آوران نشمرد

خرد را و دين را رهی ديگرست

سخنهای نيکو به بند اندرست

کنون از ره رستم جنگجوی

يکی داستانست با رنگ و بوی

شنيدم که روزی گو پيلتن

يکی سور کرد از در انجمن

به جايی کجا نام او بد نوند

بدو اندرون کاخهای بلند

کجا آذر تيز برزين کنون

بدانجا فروزد همی رهنمون

بزرگان ايران بدان بزمگاه

شدند انجمن نامور يک سپاه

چو طوس و چو گودرز کشوادگان

چو بهرام و چون گيو آزادگان

چو گرگين و چون زنگ هی شاوران

چو گستهم و خراد جن گآوران

چو برزين گردنکش تيغ زن

گرازه کجا بد سر انجمن

ابا هر يک از مهتران مرد چند

يکی لشکری نامدار ارجمند

نياسود لشکر زمانی ز کار

ز چوگان و تير و نبيد و شکار

به مستی چنين گفت يک روز گيو

به رستم که ای نامبردار نيو

گر ايدون که رای شکار آيدت

چو يوز دونده به کار آيدت

به نخچيرگاه رد افراسياب

بپوشيم تابان رخ آفتاب

ز گرد سواران و از يوز و باز

بگيريم آرام روز دراز

به گور تگاور کمند افگنيم

به شمشير بر شير بند افگنيم

بدان دشت توران شکاری کنيم

که اندر جهان يادگاری کنيم

بدو گفت رستم که بی کام تو

مبادا گذر تا سرانجام تو

سحرگه بدان دشت توران شويم

ز نخچير و از تاختن نغنويم

ببودند يکسر برين هم سخن

کسی رای ديگر نيفگند بن

سحرگه چو از خواب برخاستند

بران آرزو رفتن آراستند

برفتند با باز و شاهين و مهد

گرازنده و شاد تا رود شهد

به نخچيرگاه رد افراسياب

ز يک دست ريگ و ز يک دست آب

دگر سو سرخس و بيابانش پيش

گله گشته بر دشت آهو و ميش

همه دشت پر خرگه و خيمه گشت

از انبوه آهو سراسيمه گشت

ز درنده شيران زمين شد تهی

به پرنده مرغان رسيد آگهی

تلی هر سويی مرغ و نخجير بود

اگر کشته گر خسته ی تير بود

ز خنده نياسود لب يک زمان

ببودند روشن دل و شادمان

به يک هفته زين گونه با می بدست

گهی تاختن گه نشاط نشست

بهشتم تهمتن بيامد پگاه

يکی رای شايسته زد با سپاه

چنين گفت رستم بدان سرکشان

بدان گرزداران مرد مکشان

که از ما به افراسياب اين زمان

همانا رسيد آگهی بی گمان

يکی چاره سازد بيايد بجنگ

کند دشت نخچير بر يوز تنگ

ببايد طلايه به ره بر يکی

که چون آگهی يابد او اندکی

بيايد دهد آگهی از سپاه

نبايد که گيرد بدانديش راه

گرازه به زه بر نهاده کمان

بيامد بران کار بسته ميان

سپه را که چون او نگهدار بود

همه چاره ی دشمنان خوار بود

به نخچير و خوردن نهادند روی

نکردند کس ياد پرخاشجوی

پس آگاهی آمد به افراسياب

ازيشان شب تيره هنگام خواب

ز لشکر جها نديدگان را بخواند

ز رستم بسی داستانها براند

وزان هفت گرد سوار دلير

که بودند هر يک به کردار شير

که ما را ببايد کنون ساختن

بناگاه بردن يکی تاختن

گراين هفت يل را بچنگ آوريم

جهان پيش کاووس تنگ آوريم

بکردار نخچير بايد شدن

بناگاه لشکر برايشان زدن

گزين کرد شمشير زن سی هزار

همه رزمجو از در کارزار

چنين گفت با نامداران جنگ

که ما را کنون نيست جای درنگ

به راه بيابان برون تاختند

همه جنگ را گردن افراختند

ز هر سو فرستاد بی مر سپاه

بدان سرکشان تا بگيرند راه

گرازه چو گرد سپه را بديد

بيامد سپه را همه بنگريد

بديد آنک شد روی گيتی سياه

درفش سپهدار توران سپاه

ازانجا چو باد دمان گشت باز

تو گفتی به زخم اندر آمد گراز

بيامد دمان تا به نخچيرگاه

تهمتن همی خورد می با سپاه

چنين گفت با رستم شيرمرد

که برخيز و از خرمی بازگرد

که چندان سپاهست کاندازه نيست

ز لشکر بلندی و پستی يکيست

درفش جفاپيشه افراسياب

همی تابد از گرد چون آفتاب

چو بشنيد رستم بخنديد سخت

بدو گفت با ماست پيروز بخت

تو از شاه ترکان چه ترسی چنين

ز گرد سواران توران زمين

سپاهش فزون نيست از صدهزار

عنان پيچ و بر گستوان ور سوار

بدين دشت کين بر گر از ما يکی ست

همی جنگ ترکان بچشم اندکی ست

شده هفت گرد سوار انجمن

چنين نامبردار و شمشيرزن

يکی باشد از ما وزيشان هزار

سپه چند بايد ز ترکان شمار

برين دشت اگر ويژه تنها منم

که بر پشت گلرنگ در جوشنم

چنو کينه خواهی بيايد مرا

از ايران سپاهی نبايد مرا

تو ای می گسار از می بابلی

بپيمای تا سر يکی بلبلی

بپيمود می ساقی و داد زود

تهمتن شد از دادنش شاد زود

به کف بر نهاد آن درخشنده جام

نخستين ز کاووس کی برد نام

که شاه زمانه مرا ياد باد

هميشه بروبومش آباد باد

ازان پس تهمتن زمين داد بوس

چنين گفت کاين باده بر ياد طوس

سران جهاندار برخاستند

ابا پهلوان خواهش آراستند

که ما را بدين جام می جای نيست

به می با تو ابليس را پای نيست

می و گرز يک زخم و ميدان جنگ

جز از تو کسی را نيامد به چنگ

می بابلی سرخ در جام زرد

تهمتن بروی زواره بخورد

زواره چو بلبل به کف برنهاد

هم از شاه کاووس کی کرد ياد

بخورد و ببوسيد روی زمين

تهمتن برو برگرفت آفرين

که جام برادر برادر خورد

هژبر آنک او جام می بشکرد

چنين گفت پس گيو با پهلوان

که ای نازش شهريار و گوان

شوم ره بگيرم به افراسياب

نمانم که آيد بدين روی آب

سر پل بگيرم بدان بدگمان

بدارمش ازان سوی پل يک زمان

بدان تا بپوشند گردان سليح

که بر ما سرآمد نشاط و مزيح

بشد تازيان تا سر پل دمان

به زه بر نهاده دو زاغ کمان

چنين تا به نزديکی پل رسيد

چو آمد درفش جفا پيشه ديد

که بگذشته بود او ازين روی آب

به پيش سپاه اندر افراسياب

تهمتن بپوشيد ببر بيان

نشست از بر ژنده پيل ژيان

چو در جوشن افراسيابش بديد

تو گفتی که هوش از دلش بر پريد

ز چنگ و بر و بازو و يال او

به گردن برآورده ی گوپال او

چو طوس و چو گودرز نيز هگذار

چو گرگين و چون گيو گرد و سوار

چو بهرام و چون زنگه ی شادروان

چو فرهاد و برزين جنگ آوران

چنين لشکری سرفرازان جنگ

همه نيزه و تيغ هندی به چنگ

همه يکسر از جای برخاستند

بسان پلنگان بياراستند

بدان گونه شد گيو در کارزار

چو شيری که گم کرده باشد شکار

پس و پيش هر سو همی کوفت گرز

دو تا کرد بسيار بالای برز

رميدند ازو رزمسازان چين

بشد خيره سالار توران زمين

ز رستم بترسيد افراسياب

نکرد ايچ بر کينه جستن شتاب

پس لشکر اندر همی راند گرم

گوان را ز لشکر همی خواند نرم

ز توران فراوان سران کشته شد

سر بخت گردنکشان گشته شد

ز پيران بپرسيد افراسياب

که اين دشت رزم ست گر جای خواب

که در رزم جستن دليران بديم

سگالش گرفتيم و شيران بديم

کنون دشت روباه بينم همی

ز رزم آز کوتاه بينم همی

ز مردان توران خنيده تويی

جهان جوی و هم رزمديده تويی

سنان را به تندی يکی برگرای

برو زود زيشان بپرداز جای

چو پيروزگر باشی ايران تراست

تن پيل و چنگال شيران تراست

چو پيران ز افراسياب اين شنيد

چو از باد آتش دلش بردميد

بسيچيد با نامور ده هزار

ز ترکان دليران خنجرگذار

چو آتش بيامد بر پيلتن

کزو بود نيروی جنگ و شکن

تهمتن به لبها برآورده کف

تو گفتی که بستد ز خورشيد تف

برانگيخت اسپ و برآمد خروش

بران سان که دريا برآيد بجوش

سپر بر سر و تيغ هندی به مشت

ازان نامداران دو بهره بکشت

نگه کرد افراسياب از کران

چنين گفت با نامور مهتران

که گر تا شب اين جنگ هم زين نشان

ميان دليران و گردنکشان

بماند نماند سواری به جای

نبايست کردن بدين رزم رای

بپرسيد کالکوس جنگی کجاست

که چندين همی رزم شيران بخواست

به مستی همی گيو را خواستی

همه جنگ با رستم آراستی

هميشه از ايران بدی ياد اوی

کجا شد چنان آتش و باد اوی

به الکوس رفت آگهی زين سخن

که سالار توران چه افگند بن

برانگيخت الکوس شبرنگ را

به خون شسته بد بی گمان چنگ را

برون رفت با او ز لشکر سوار

ز مردان جنگی فزون از هزار

همه با سنان سرافشان شدند

ابا جوشن و گرز و خفتان شدند

زواره پديدار بد جنگجوی

بدو تيز الکوس بنهاد روی

گمانی چنان برد کو رست مست

بدانست کز تخمه ی نيرم ست

زواره برآويخت با او به هم

چو پيل سرافراز و شير دژم

سناندار نيزه به دو نيم کرد

دل شير چنگی پر از بيم کرد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

ز گرد سران شد زمين ناپديد

ز کين آوران تيغ بر هم شکست

سوی گرز بردند چون باد دست

بينداخت الکوس گرزی چو کوه

که از بيم او شد زواره ستوه

به زين اندر از زخم بی توش گشت

ز اسپ اندر افتاد و بيهوش گشت

فرود آمد الکوس تنگ از برش

همی خواست از تن بريدن سرش

چو رستم برادر بران گونه ديد

به کردار آتش سوی او دويد

به الکوس بر زد يکی بانگ تند

کجا دست شد سست و شمشير کند

چو الکوس آوای رستم شنيد

دلش گفتی از پوست آمد پديد

به زين اندر آمد به کردار باد

ز مردی بدل در نيامدش ياد

بدو گفت رستم که چنگال شير

نپيموده ای زان شدستی دلير

زواره به درد از بر زين نشست

پر از خون تن و تيغ مانده به دست

برآويخت الکوس با پيلتن

بپوشيد بر زين توزی کفن

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

ز دامن نشد دور پيوند اوی

تهمتن يکی نيزه زد بر برش

به خون جگر غرقه شد مغفرش

به نيزه هميدون ز زين برگرفت

دو لشکر بمانده بدو در شگفت

زدش بر زمين همچو يک لخت کوه

پر از بيم شد جان توران گروه

برين همنشان هفت گرد دلير

کشيدند شمشير برسان شير

پس پشت ايشان دلاور سران

نهادند بر کتف گرز گران

چنان برگرفتند لشکر ز جای

که پيدا نيامد همی سر ز پای

بکشتند چندان ز جنگ آوران

که شد خاک لعل از کران تا کران

فگنده چو پيلان به هر جای بر

چه با تن چه بی تن جدا کرده سر

به آوردگه جای گشتن نماند

سپه را ره برگذشتن نماند

تهمتن برانگيخت رخش از شتاب

پس پشت جنگ آور افراسياب

چنين گفت با رخش کای نيک يار

مکن سستی اندر گه کارزار

که من شاه را بر تو بی جان کنم

به خون سنگ را رنگ مرجان کنم

چنان گرم شد رخش آتش گهر

که گفتی برآمد ز پهلوش پر

ز فتراک بگشاد رستم کمند

همی خواست آورد او را ببند

به ترک اندر افتاد خم دوال

سپهدار ترکان بدزديد يال

و ديگر که زير اندرش بادپای

به کردار آتش برآمد ز جای

بجست از کمند گو پيلتن

دهن خشک وز رنج پر آب تن

ز لشکر هرانکس که بد جنگ ساز

دو بهره نيامد به خرگاه باز

اگر کشته بودند اگر خسته تن

گرفتار در دست آن انجمن

ز پرمايه اسپان زرين ستام

ز ترگ و ز شمشير زرين نيام

جزين هرچه پرمايه تر بود نيز

به ايرانيان ماند بسيار چيز

ميان بازنگشاد کس کشته را

نجستند مردان برگشته را

بدان دشت نخچير باز آمدند

ز هر نيکويی بی نياز آمدند

نوشتند نامه به کاووس شاه

ز ترکان وز دشت نخچيرگاه

وزان کز دليران نشد کشته کس

زواره ز اسپ اندر افتاد و بس

بران دشت فرخنده بر پهلوان

دو هفته همی بود روشن روان

سيم را به درگاه شاه آمدند

به ديدار فرخ کلاه آمدند

چنين است رسم سرای سپنج

يکی زو تن آسان و ديگر به رنج

برين و بران روز هم بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

سخنهای اين داستان شد به بن

ز سهراب و رستم سرايم سخن

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

درخت برومند چون شد بلند

گر آيد ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بيخ مست

سرش سوی پستی گرايد نخست

چو از جايگه بگسلد پای خويش

به شاخ نو آيين دهد جای خويش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ

بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيک

تو با شاخ تندی مياغاز ريک

پدر چون به فرزند ماند جهان

کند آشکارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر

تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار

سزد گر جفا بيند از روزگار

چنين است رسم سرای کهن

سرش هيچ پيدا نبينی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی

نخواهد که ماند به گيتی بسی

چو کاووس بگرفت گاه پدر

مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

همان تاج زرين زبرجد نگار

همان تازی اسپان آگنده يال

به گيتی ندانست کس را همال

چنان بد که در گلشن زرنگار

همی خورد روزی می خوشگوار

يکی تخت زرين بلورينش پای

نشسته بروبر جهان کدخدای

ابا پهلوانان ايران به هم

همی رای زد شاه بر بيش و کم

چو رامشگری ديو زی پرده دار

بيامد که خواهد بر شاه بار

چنين گفت کز شهر مازندران

يکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را

گشايد بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار

خرامان بيامد بر شهريار

بگفتا که رامشگری بر درست

ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پيش او خواندند

بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بايست بر ساخت رود

برآورد مازندرانی سرود

که مازندران شهر ما ياد باد

هميشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش هميشه گلست

به کوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمين پرنگار

نه گرم و نه سرد و هميشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

هميشه بياسايد از خفت و خوی

همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گويی به جويش روان

همی شاد گردد ز بويش روان

دی و بهمن و آذر و فرودين

هميشه پر از لاله بينی زمين

همه ساله خندان لب جويبار

به هر جای باز شکاری به کار

سراسر همه کشور آراسته

ز ديبا و دينار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر

همه نامداران به زرين کمر

چو کاووس بشنيد از او اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

دل رزمجويش ببست اندران

که لشکر کشد سوی مازندران

چنين گفت با سرفرازان رزم

که ما سر نهاديم يکسر به بزم

اگر کاهلی پيشه گيرد دلير

نگردد ز آسايش و کام سير

من از جم و ضحاک و از کيقباد

فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بايدم زان ايشان هنر

جهانجوی بايد سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسيد

ازيشان کس اين رای فرخ نديد

همه زرد گشتند و پرچين بروی

کسی جنگ ديوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نيارست کرد

نهانی روان شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو

چو خراد و گرگين و رهام نيو

به آواز گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان تو نسپريم

ازان پس يکی انجمن ساختند

ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با يکدگر

که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهريار اين سخنها که گفت

به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ايران برآمد هلاگ

نماند برين بوم و بر آب و خاک

که جمشيد با فر و انگشتری

به فرمان او ديو و مرغ و پری

ز مازندران ياد هرگز نکرد

نجست از دليران ديوان نبرد

فريدون پردانش و پرفسون

همين را روانش نبد رهنمون

اگر شايدی بردن اين بد بسر

به مردی و گنج و به نام و هنر

منوچهر کردی بدين پيشدست

نکردی برين بر دل خويش پست

يکی چاره بايد کنون اندرين

که اين بد بگردد ز ايران زمين

چنين گفت پس طوس با مهتران

که ای رزم ديده دلاور سران

مراين بند را چاره اکنون يکيست

بسازيم و اين کار دشوار نيست

هيونی تکاور بر زال سام

ببايد فرستاد و دادن پيام

که گر سر به گل داری اکنون مشوی

يکی تيز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشايد لب پندمند

سخن بر دل شهريار بلند

بگويد که اين اهرمن داد ياد

در ديو هرگز نبايد گشاد

مگر زالش آرد ازين گفته باز

وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند

هيونی تکاور برون تاختند

رونده همی تاخت تا نيمروز

چو آمد بر زال گيتی فروز

چنين داد از نامداران پيام

که ای نامور با گهر پور سام

يکی کار پيش آمد اکنون شگفت

که آسانش اندازه نتوان گرفت

برين کار گر تو نبندی کمر

نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

يکی شاه را بر دل انديشه خاست

بپيچيدش آهرمن از راه راست

به رنج نياگانش از باستان

نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی رنج بگزايدش

چراگاه مازندران بايدش

اگر هيچ سرخاری از آمدن

سپهبد همی زود خواهد شدن

همی رنج تو داد خواهد به باد

که بردی ز آغاز باکيقباد

تو با رستم شير ناخورده سير

ميان را ببستی چو شير دلير

کنون آن همه باد شد پيش اوی

بپيچيد جان بدانديش اوی

چو بشنيد دستان بپيچيد سخت

تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

کسی کاو بود در جهان پيش گاه

برو بگذرد سال و خورشيد و ماه

که ماند که از تيغ او در جهان

بلرزند يکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود

شوم خسته گر پند من نشنود

ورين رنج آسان کنم بر دلم

از انديشه ی شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان آفرين

نه شاه و نه گردان ايران زمين

شوم گويمش هرچ آيد ز پند

ز من گر پذيرد بود سودمند

وگر تيز گردد گشادست راه

تهمتن هم ايدر بود با سپاه

پر انديشه بود آن شب ديرباز

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گيو

به رهام و گرگين و گردان نيو

که دستان به نزديک ايران رسيد

درفش همايونش آمد پديد

پذيره شدندش سران سپاه

سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ

پذيره شدندنش همه بی درنگ

برو سرکشان آفرين خواندند

سوی شاه با او همی راندند

بدو گفت طوس ای گو سرفراز

کشيدی چنين رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ايران زمين

برآرامش اين رنج کردی گزين

همه سر به سر نيک خواه توايم

ستوده به فر کلاه توايم

ابا نامداران چنين گفت زال

که هر کس که او را نفرسود سال

همه پند پيرانش آيد به ياد

ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشايد که گيريم ازو پند باز

کزين پند ما نيست خود بی نياز

ز پند و خرد گر بگردد سرش

پشيمانی آيد ز گيتی برش

به آواز گفتند ما با توايم

ز تو بگذرد پند کس نشنويم

همه يکسره نزد شاه آمدند

بر نامور تخت گاه آمدند

همی رفت پيش اندرون زال زر

پس او بزرگان زرين کمر

چو کاووس را ديد دستان سام

نشسته بر اورنگ بر شادکام

به کش کرده دست و سرافگنده پست

همی رفت تا جايگاه نشست

چنين گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنيد و افسر نديد

نه چون بخت تو چرخ گردان شنيد

همه ساله پيروز بادی و شاد

سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

شه نامبردار بنواختش

بر خويش بر تخت بنشاختش

بپرسيدش از رنج راه دراز

ز گردان و از رستم سرفراز

چنين گفت مر شاه را زال زر

که نوشه بدی شاه و پيروزگر

همه شاد و روشن به بخت تواند

برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس يکی داستان کرد ياد

سخنهای شايسته را در گشاد

چنين گفت کای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

ز تو پيشتر پادشه بوده اند

که اين راه هرگز نپيموده اند

که بر سر مرا روز چندی گذشت

سپهر از بر خاک چندی بگشت

منوچهر شد زين جهان فراخ

ازو ماند ايدر بسی گنج و کاخ

همان زو و با نوذر و کيقباد

چه مايه بزرگان که داريم ياد

ابا لشکر گشن و گرز گران

نکردند آهنگ مازندران

که آن خانه ی ديو افسونگرست

طلسمست و ز بند جادو درست

مران را به شمشير نتوان شکست

به گنج و به دانش نيايد به دست

هم آن را به نيرنگ نتوان گشاد

مده رنج و گنج و درم را به باد

همايون ندارد کس آنجا شدن

وزايدر کنون رای رفتن زدن

سپه را بران سو نبايد کشيد

ز شاهان کس اين رای هرگز نديد

گرين نامداران ترا کهترند

چنين بنده ی دادگر داورند

تو از خون چندين سرنامدار

ز بهر فزونی درختی مکار

که بار و بلنديش نفرين بود

نه آيين شاهان پيشين بود

چنين پاسخ آورد کاووس باز

کز انديشه ی تو نيم بی نياز

وليکن من از آفريدون و جم

فزونم به مردی و فر و درم

همان از منوچهر و از کيقباد

که مازندران را نکردند ياد

سپاه و دل و گنجم افزونترست

جهان زير شمشير تيز اندرست

چو بردانشی شد گشاده جهان

به آهن چه داريم گيتی نهان

شوم شان يکايک به راه آورم

گر آيين شمشير و گاه آورم

اگر کس نمانم به مازندران

وگر بر نهم باژ و ساو گران

چنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه ديوان آن انجمن

به گوش تو آيد خود اين آگهی

کزيشان شود روی گيتی تهی

تو با رستم ايدر جهاندار باش

نگهبان ايران و بيدار باش

جهان آفريننده يار منست

سر نره ديوان شکار منست

گرايدونک يارم نباشی به جنگ

مفرمای ما را بدين در درنگ

چو از شاه بنشنيد زال اين سخن

نديد ايچ پيدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهی و ما بند هايم

به دلسوزگی با تو گوينده ايم

اگر داد فرمان دهی گر ستم

برای تو بايد زدن گام و دم

از انديشه دل را بپرداختم

سخن آنچ دانستم انداختم

نه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

به پرهيز هم کس نجست از نياز

جهانجوی ازين سه نيابد جواز

هميشه جهان بر تو فرخنده باد

مبادا که پند من آيدت ياد

پشيمان مبادی ز کردار خويش

به تو باد روشن دل و دين و کيش

سبک شاه را زال پدرود کرد

دل از رفتن او پر از دود کرد

برون آمد از پيش کاووس شاه

شده تيره بر چشم او هور و ماه

برفتند با او بزرگان نيو

چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو

به زال آنگهی گفت گيو از خدای

همی خواهم آنک او بود رهنمای

به جايی که کاووس را دسترس

نباشد ندارم مر او را به کس

ز تو دور باد آز و چشم نياز

مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو که آييم و اندر شويم

جز او آفرينت سخن نشنويم

پس از کردگار جها نآفرين

به تو دارد اميد ايران زمين

ز بهر گوان رنج برداشتی

چنين راه دشوار بگذاشتی

پس آنگه گرفتندش اندر کنار

ره سيستان را برآراست کار

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه

کشيدن سپه سر نهادن به راه

چو شب روز شد شاه و جنگ آوران

نهادند سر سوی مازندران

به ميلاد بسپرد ايران زمين

کليد در گنج و تاج و نگين

بدو گفت گر دشمن آيد پديد

ترا تيغ کينه ببايد کشيد

ز هر بد به زال و به رستم پناه

که پشت سپاهند و زيبای گاه

دگر روز برخاست آوای کوس

سپه را همی راند گودرز و طوس

همی رفت کاووس لشکر فروز

به زدگاه بر پيش کوه اسپروز

به جايی که پنهان شود آفتاب

بدان جايگه ساخت آرام و خواب

کجا جای ديوان دژخيم بود

بدان جايگه پيل را بيم بود

بگسترد زربفت بر ميش سار

هوا پر ز بوی از می خوشگوار

همه پهلوانان فرخنده پی

نشستند بر تخت کاووس کی

همه شب می و مجلس آراستند

به شبگير کز خواب برخاستند

پراگنده نزديک شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

بفرمود پس گيو را شهريار

دوباره ز لشکر گزيدن هزار

کسی کاو گرايد به گرز گران

گشاينده ی شهر مازندران

هر آنکس که بينی ز پير و جوان

تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بينی بسوز

شب آور به جايی که باشی به روز

چنين تا به ديوان رسد آگهی

جهان کن سراسر ز ديوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گيو

ز لشکر گزين کرد گردان نيو

بشد تا در شهر مازندران

بباريد شمشير و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار

نيافت از سر تيغ او زينهار

همی کرد غارت همی سوخت شهر

بپالود بر جای ترياک زهر

يکی چون بهشت برين شهر ديد

پر از خرمی بر درش بهر ديد

به هر برزنی بر فزون از هزار

پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زين بيشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه

به هر جای گنجی پراگنده زر

به يک جای دينار سرخ و گهر

بی اندازه گرد اندرش چارپای

بهشتيست گفتی هميدون به جای

به کاووس بردند از او آگهی

ازان خرمی جای و آن فرهی

همی گفت خرم زياد آنک گفت

که مازندران را بهشتيست جفت

همه شهر گويی مگر بتکده ست

ز ديبای چين بر گل آذين زدست

بتان بهشتند گويی درست

به گلنارشان روی رضوان بشست

چو يک هفته بگذشت ايرانيان

ز غارت گشادند يکسر ميان

خبر شد سوی شاه مازندران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود

که جان و تنش زان سخن رنجه بود

بدو گفت رو نزد ديو سپيد

چنان رو که بر چرخ گردنده شيد

بگويش که آمد به مازندران

بغارت از ايران سپاهی گران

جهانجوی کاووس شان پيش رو

يکی لشگری جنگ سازان نو

کنون گر نباشی تو فريادرس

نبينی بمازندران زنده کس

چو بشنيد پيغام سنجه نهفت

بر ديو پيغام شه بازگفت

چنين پاسخش داد ديو سپيد

که از روزگاران مشو نااميد

بيايم کنون با سپاهی گران

ببرم پی او ز مازندران

شب آمد يکی ابر شد با سپاه

جهان کرد چون روی زنگی سياه

چو دريای قارست گفتی جهان

همه روشناييش گشته نهان

يکی خيمه زد بر سر او دود و قير

سيه شد جهان چشمها خيره خير

چو بگذشت شب روز نزديک شد

جهانجوی را چشم تاريک شد

ز لشکر دو بهره شده تيره چشم

سر نامداران ازو پر ز خشم

از ايشان فراوان تبه کرد نيز

نبود از بدبخت ماننده چيز

چو تاريک شد چشم کاووس شاه

بد آمد ز کردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشکر اسير

جوان دولت و بخت برگشت پير

همه داستان ياد بايد گرفت

که خيره نمايد شگفت از شگفت

سپهبد چنين گفت چون ديد رنج

که دستور بيدار بهتر ز گنج

به سختی چو يک هفته اندر کشيد

به ديده ز ايرانيان کس نديد

بهشتم بغريد ديو سپيد

که ای شاه بی بر به کردار بيد

همی برتری را بياراستی

چراگاه مازندران خواستی

همی نيروی خويش چون پيل مست

بديدی و کس را ندادی تو دست

چو با تاج و با تخت نشکيفتی

خرد را بدي نگونه بفريفتی

کنون آنچ اندر خور کار تست

دلت يافت آن آرزوها که جست

ازان نره ديوان خنجرگذار

گزين کرد جنگی ده و دوهزار

بر ايرانيان بر نگهدار کرد

سر سرکشان پر ز تيمار کرد

سران را همه بندها ساختند

چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندکی جان سپوز

بدان تا گذارند روزی به روز

ازان پس همه گنج شاه جهان

چه از تاج ياقوت و گرز گران

سپرد آنچ ديد از کران تا کران

به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه رو گفت و او را بگوی

که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

همه پهلوانان ايران و شاه

نه خورشيد بينند روشن نه ماه

به کشتن نکردم برو بر نهيب

بدان تا بداند فراز و نشيب

به زاری و سختی برآيدش هوش

کسی نيز ننهد برين کار گوش

چو ارژنگ بشنيد گفتار اوی

سوی شاه مازندران کرد روی

همی رفت با لشکر و خواسته

اسيران و اسپان آراسته

سپرد او به شاه و سبک بازگشت

بدان برز کوه آمد از پهن دشت

ازان پس جهانجوی خسته جگر

برون کرد مردی چو مرغی به پر

سوی زابلستان فرستاد زود

به نزديک دستان و رستم درود

کنون چشم شد تيره و تيره بخت

به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

جگر خسته در چنگ آهرمنم

همی بگسلد زار جان از تنم

چو از پندهای تو يادآورم

همی از جگر سرد باد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند

ز کم دانشی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی بدين بد ميان

همه سود را مايه باشد زيان

چو پوينده نزديک دستان رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

هم آن گنج و هم لشکر نامدار

بياراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به ديوان سپرد

تو گويی که باد اندر آمد ببرد

چو بشنيد بر تن بدريد پوست

ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست

به روشن دل از دور بدها بديد

که زين بر زمانه چه خواهد رسيد

به رستم چنين گفت دستان سام

که شمشير کوته شد اندر نيام

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تخت را خويشتن پروريم

که شاه جهان در دم اژدهاست

به ايرانيان بر چه مايه بلاست

کنون کرد بايد ترا رخش زين

بخواهی به تيغ جهان بخش کين

همانا که از بهر اين روزگار

ترا پرورانيد پروردگار

نشايد بدين کار آهرمنی

که آسايش آری و گر دم زنی

برت را به ببر بيان سخت کن

سر از خواب و انديشه پردخت کن

هران تن که چشمش سنان تو ديد

که گويد که او را روان آرميد

اگر جنگ دريا کنی خون شود

از آوای تو کوه هامون شود

نبايد که ارژنگ و ديو سپيد

به جان از تو دارند هرگز اميد

کنون گردن شاه مازندران

همه خرد بشکن بگرز گران

چنين پاسخش داد رستم که راه

درازست و من چون شوم کينه خواه

ازين پادشاهی بدان گفت زال

دو راهست و هر دو به رنج و وبال

يکی از دو راه آنک کاووس رفت

دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

پر از ديو و شيرست و پر تيرگی

بماند بدو چشمت از خيرگی

تو کوتاه بگزين شگفتی ببين

که يار تو باشد جها نآفرين

اگرچه به رنجست هم بگذرد

پی رخش فرخ زمين بسپرد

شب تيره تا برکشد روز چاک

نيايش کنم پيش يزدان پاک

مگر باز بينم بر و يال تو

همان پهلوی چنگ و گوپال تو

و گر هوش تو نيز بر دست ديو

برآيد به فرمان گيهان خديو

تواند کسی اين سخن بازداشت

چنان کاو گذارد ببايد گذاشت

نخواهد همی ماند ايدر کسی

بخوانند اگرچه بماند بسی

کسی کاو جهان را بنام بلند

گذارد به رفتن نباشد نژند

چنين گفت رستم به فرخ پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

وليکن بدوزخ چميدن به پای

بزرگان پيشين نديدند رای

همان از تن خويش نابوده سير

نيايد کسی پيش درنده شير

کنون من کمربسته و رفت هگير

نخواهم جز از دادگر دستگير

تن و جان فدای سپهبد کنم

طلسم دل جادوان بشکنم

هرانکس که زنده است ز ايرانيان

بيارم ببندم کمر بر ميان

نه ارژنگ مانم نه ديو سپيد

نه سنجه نه پولاد غندی نه بيد

به نام جها نآفرين يک خدای

که رستم نگرداند از رخش پای

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

فگنده به گردنش در پالهنگ

سر و مغز پولاد را زير پای

پی رخش برده زمين را ز جای

بپوشيد ببر و برآورد يال

برو آفرين خواند بسيار زال

چو رستم برخش اندر آورد پای

رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

بيامد پر از آب رودابه روی

همی زار بگريست دستان بروی

بدو گفت کای مادر نيکخوی

نه بگزيدم اين راه برآرزوی

مرا در غم خود گذاری همی

به يزدان چه اميدداری همی

چنين آمدم بخشش روزگار

تو جان و تن من به زنهار دار

به پدرود کردنش رفتند پيش

که دانست کش باز بينند بيش

زمانه بدين سان همی بگذرد

دمش مرد دانا همی بشمرد

هران روز بد کز تو اندر گذشت

بر آنی کزو گيتی آباد گشت

برون رفت پس پهلو نيمروز

ز پيش پدر گرد گيتی فروز

دو روزه بيک روزه بگذاشتی

شب تيره را روز پنداشتی

بدين سان همی رخش ببريد راه

بتابنده روز و شبان سياه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

يکی دشت پيش آمدش پر ز گور

يکی رخش را تيز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران

کمند و پی رخش و رستم سوار

نيابد ازو دام و دد زينهار

کمند کيانی بينداخت شير

به حلقه درآورد گور دلير

کشيد و بيفگند گور آن زمان

بيامد برش چون هژبر دمان

ز پيکان تيرآتشی برفروخت

بدو خاک و خاشاک و هيزم بسوخت

بران آتش تيز بريانش کرد

ازان پس که بی پوست و بی جانش کرد

بخورد و بينداخت زو استخوان

همين بود ديگ و همين بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار

چرا ديد و بگذاشت در مرغزار

بر نيستان بستر خواب ساخت

در بيم را جای ايمن شناخت

دران نيستان بيشه ی شير بود

که پيلی نيارست ازو نی درود

چو يک پاس بگذشت درنده شير

به سوی کنام خود آمد دلير

بر نی يکی پيل را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

نخست اسپ را گفت بايد شکست

چو خواهم سوارم خود آيد به دست

سوی رخش رخشان برآمد دمان

چو آتش بجوشيد رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

همان تيز دندان به پشت اندرش

همی زد بران خاک تا پاره کرد

ددی را بران چاره بيچاره کرد

چو بيدار شد رستم تيزچنگ

جهان ديد بر شير تاريک و تنگ

چنين گفت با رخش کای هوشيار

که گفتت که با شير کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

من اين گرز و اين مغفر جنگجوی

چگونه کشيدی به مازندران

کمند کيانی و گرز گران

چرا نامدی نزد من با خروش

خروش توام چون رسيدی به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

ترا جنگ با شير کوته شدی

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زين برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی راه پيش آمدش ناگزير

همی رفت بايست بر خيره خير

پی اسپ و گويا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پياده شد از اسپ و ژوپين به دست

همی رفت پويان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنين گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرايدونک خشنودی از رنج من

بدان گيتی آگنده کن گنج من

بپويم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زينهار

هم ايرانيان را ز چنگال ديو

گشايد بی آزار گيهان خديو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پيلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بيفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه يکی ميش نيکوسرين

بپيمود پيش تهمتن زمين

ازان رفتن ميش انديشه خاست

بدل گفت کابشخور اين کجاست

همانا که بخشايش کردگار

فراز آمدست اندرين روزگار

بيفشارد شمشير بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی ميش و تيغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر يکی چشمه آمد پديد

چو ميش سراور بدانجا رسيد

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر يک خدای

بپيچد نيارد خرد را به جای

برين چشمه آبشخور ميش نيست

همان غرم دشتی مرا خويش نيست

به جايی که تنگ اندر آيد سخن

پناهت بجز پاک يزدان مکن

بران غرم بر آفرين کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گيابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل يوز شاد

ترا هرک يازد به تير و کمان

شکسته کمان باد و تيره گمان

که زنده شد از تو گو پيلتن

وگرنه پرانديشه بود از کفن

که در سينه ی اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسيده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرين

ز رخش تگاور جدا کرد زين

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشيد شد تابناک

چو سيراب شد ساز نخچير کرد

کمر بست و ترکش پر از تير کرد

بيفگند گوری چو پيل ژيان

جدا کرد ازو چرم پای و ميان

چو خورشيد تيز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمه ی روشن آمد بر آب

چو سيراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراينده گفت

که با کس مکوش و مشو نيز جفت

اگر دشمن آيد سوی من بپوی

تو با ديو و شيران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نيم شب

ز دشت اندر آمد يکی اژدها

کزو پيل گفتی نيابد رها

بدان جايگه بودش آرامگاه

نکردی ز بيمش برو ديو راه

بيامد جهانجوی را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

پر انديشه شد تا چه آمد پديد

که يارد بدين جايگاه آرميد

نيارست کردن کس آنجا گذر

ز ديوان و پيلان و شيران نر

همان نيز کامد نيابد رها

ز چنگ بدانديش نر اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی

دوان اسپ شد سوی ديهيم جوی

همی کوفت بر خاک رويينه سم

چو تندر خروشيد و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بيدار شد

سر پر خرد پر ز پيکار شد

به گرد بيابان يکی بنگريد

شد آن اژدهای دژم ناپديد

ابا رخش بر خيره پيکار کرد

ازان کاو سرخفته بيدار کرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون

ز تاريکی آن اژدها شد برون

به بالين رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

دگرباره بيدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

بيابان همه سر به سر بنگريد

بجز تيرگی شب به ديده نديد

بدان مهربان رخش بيدار گفت

که تاريکی شب بخواهی نهفت

سرم را همی باز داری ز خواب

به بيداری من گرفتت شتاب

گر اين بار سازی چنين رستخيز

سرت را ببرم به شمشير تيز

پياده شوم سوی مازندران

کشم ببر و شمشمير و گرز گران

سيم ره به خواب اندر آمد سرش

ز ببر بيان داشت پوشش برش

بغريد باز اژدهای دژم

همی آتش افروخت گفتی بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

نيارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نيم بود

کش از رستم و اژدها بيم بود

هم از بهر رستم دلش نارميد

چو باد دمان نزد رستم دويد

خروشيد و جوشيد و برکند خاک

ز نعلش زمين شد همه چاک چاک

چو بيدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با باره ی دستکش

چنان ساخت روشن جهان آفرين

که پنهان نکرد اژدها را زمين

برآن تيرگی رستم او را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بغريد برسان ابر بهار

زمين کرد پر آتش از کارزار

بدان اژدها گفت بر گوی نام

کزين پس تو گيتی نبينی به کام

نبايد که بی نام بر دست من

روانت برآيد ز تاريک تن

چنين گفت دژخيم نر اژدها

که از چنگ من کس نيابد رها

صداندرصد از دشت جای منست

بلند آسمانش هوای منست

نيارد گذشتن به سر بر عقاب

ستاره نبيند زمينش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چيست

که زاينده را بر تو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نيرمم

به تنها يکی کينه ور لشکرم

به رخش دلاور زمين بسپرم

برآويخت با او به جنگ اژدها

نيامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها ديد رخش

کزان سان برآويخت با تاجبخش

بماليد گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را به دندان گرفت

بدريد کتفش بدندان چو شير

برو خيره شد پهلوان دلير

بزد تيغ و بنداخت از بر سرش

فرو ريخت چون رود خون از برش

زمين شد به زير تنش ناپديد

يکی چشمه خون از برش بردميد

چو رستم برآن اژدهای دژم

نگه کرد برزد يکی تيز دم

بيابان همه زير او بود پاک

روان خون گرم از بر تيره خاک

تهمتن ازو در شگفتی بماند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز به زور جهانبان نجست

به يزدان چنين گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

که پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل

بيابان بی آب و دريای نيل

بدانديش بسيار و گر اندکيست

چو خشم آورم پيش چشمم يکيست

چو از آفرين گشت پرداخته

بياورد گلرنگ را ساخته

نشست از بر زين و ره برگرفت

خم منزل جادو اندر گرفت

همی رفت پويان به راه دراز

چو خورشيد تابان بگشت از فراز

درخت و گيا ديد و آب روان

چنان چون بود جای مرد جوان

چو چشم تذروان يکی چشمه ديد

يکی جام زرين برو پر نبيد

يکی غرم بريان و نان از برش

نمکدان و ريچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسيد

از آواز او ديو شد ناپديد

فرود آمد از باره زين برگرفت

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده پی

يکی جام زر ديد پر کرده می

ابا می يکی نيز طنبور يافت

بيابان چنان خانه ی سور يافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت

بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است

که از روز شاديش بهره غم است

همه جای جنگست ميدان اوی

بيابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شير و نر اژدهاست

کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بويا گل و ميگسار

نکردست بخشش ورا کردگار

هميشه به جنگ نهنگ اندر است

و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود

همان ناله ی رستم و زخم رود

بياراست رخ را بسان بهار

وگر چند زيبا نبودش نگار

بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

بپرسيد و بنشست نزديک اوی

تهمتن به يزدان نيايش گرفت

ابر آفرينها فزايش گرفت

که در دشت مازندران يافت خوان

می و جام، با ميگسار جوان

ندانست کاو جادوی ريمنست

نهفته به رنگ اندر اهريمنست

يکی طاس می بر کفش برنهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چو آواز داد از خداوند مهر

دگرگونه تر گشت جادو به چهر

روانش گمان نيايش نداشت

زبانش توان ستايش نداشت

سيه گشت چون نام يزدان شنيد

تهمتن سبک چون درو بنگريد

بينداخت از باد خم کمند

سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسيد و گفتش چه چيزی بگوی

بدان گونه کت هست بنمای روی

يکی گنده پيری شد اندر کمند

پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

دل جادوان زو پر از بيم کرد

وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه جوی

همی رفت پويان به جايی رسيد

که اندر جهان روشنايی نديد

شب تيره چون روی زنگی سياه

ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه

تو خورشيد گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز ديد از سياهی نه جوی

وزانجا سوی روشنايی رسيد

زمين پرنيان ديد و يکسر خويد

جهانی ز پيری شده نوجوان

همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود

نيازش به آسايش و خواب بود

برون کرد ببر بيان از برش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار

رها کرد بر خويد در کشتزار

بپوشيد چون خشک شد خود و ببر

گياکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بياسود از رنج تن

هم از رخش غم بد هم از خويشتن

چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان

گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

يکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بيدار شد پيلتن

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خويد بگذاشتی

بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تيز شد مرد هوش

بجست و گرفتش يکايک دو گوش

بيفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نيک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت

غريوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان

يکی نامجوی دلير و جوان

بشد دشتبان پيش او با خروش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو ديو سياه

پلنگينه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست

وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا ديد برجست و يافه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنيد اولاد برگشت زود

برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار

ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان اين شگفتی شنيد

به نخچير گه بر پی شير ديد

عنان را بتابيد با سرکشان

بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تيغ

کشيد و بيامد چو غرنده ميغ

بدو گفت اولاد نام تو چيست

چه مردی و شاه و پناه تو کيست

نبايست کردن برين ره گذر

ره نره ديوان پرخاشخر

چنين گفت رستم که نام من ابر

اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نيزه و تيغ بار آورد

سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد

دم و جان و خون و دلت بفسرد

نيامد به گوشت به هر انجمن

کمند و کمان گو پيلتن

هران مام کاو چون تو زايد پسر

کفن دوز خوانيمش ار موي هگر

تو با اين سپه پيش من رانده ای

همی گو ز برگنبد افشاند های

نهنگ بلا برکشيد از نيام

بياويخت از پيش زين خم خام

چو شير اندر آمد ميان بره

همه رزمگه شد ز کشته خره

به يک زخم دو دو سرافگند خوار

همی يافت از تن به يک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آوريد

سر سرکشان زير پی گستريد

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پيل دژم

کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزديک شد

به کردار شب روز تاريک شد

بيفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپيش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گويی سخن

ز کژی نه سر يابم از تو نه بن

نمايی مرا جای ديو سپيد

همان جای پولاد غندی و بيد

به جايی که بستست کاووس کی

کسی کاين بديها فگندست پی

نمايی و پيدا کنی راستی

نياری به کار اندرون کاستی

من اين تخت و اين تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برين بوم و بر شهريار

ار ايدونک کژی نياری بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشای يکباره چشم

تن من مپرداز خيره ز جان

بيابی ز من هرچ خواهی همان

ترا خانه ی بيد و ديو سپيد

نمايم من اين را که دادی نويد

به جايی که بستست کاووس شاه

بگويم ترا يک به يک شهر و راه

از ايدر به نزديک کاووس کی

صد افگنده بخشيده فرسنگ پی

وزانجا سوی ديو فرسنگ صد

بيايد يکی راه دشوار و بد

ميان دو صد چاهساری شگفت

به پيمايش اندازه نتوان گرفت

ميان دو کوهست اين هول جای

نپريد بر آسمان بر همای

ز ديوان جنگی ده و دو هزار

به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندی سپهدار اوی

چو بيدست و سنجه نگهدار اوی

يکی کوه يابی مر او را به تن

بر و کتف و يالش بود ده رسن

ترا با چنين يال و دست و عنان

گذارنده ی گرز و تيغ و سنان

چنين برز و بالا و اين کار کرد

نه خوب است با ديو جستن نبرد

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

که آهو بران ره نيارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پيش

که پهنای او بر دو فرسنگ بيش

کنارنگ ديوی نگهدار اوی

همه نره ديوان به فرمان اوی

وزان روی بزگوش تا نرم پای

چو فرسنگ سيصد کشيده سرای

ز بزگوش تا شاه مازندران

رهی زشت و فرسنگهای گران

پراگنده در پادشاهی سوار

همانا که هستند سيصدهزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

کزيشان به شهر اندرون جای نيست

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

بسايدت سوهان آهرمنی

چنان لشکری با سليح و درم

نبينی ازيشان يکی را دژم

بخنديد رستم ز گفتار اوی

بدو گفت اگر با منی راه جوی

ببينی کزين يک تن پيلتن

چه آيد بران نامدار انجمن

به نيروی يزدان پيروزگر

به بخت و به شمشير تيز و هنر

چو بينند تاو بر و يال من

به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پی و پوستشان از نهيب

عنان را ندانند باز از رکيب

ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نياسود تيره شب و پاک روز

همی راند تا پيش کوه اسپروز

بدانجا که کاووس لشکر کشيد

ز ديوان جادو بدو بد رسيد

چو يک نيمه بگذشت از تيره شب

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند

به هر جای شمعی همی سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

که آتش برآمد همی چپ و راست

در شهر مازندران است گفت

که از شب دو بهره نيارند خفت

بدان جايگه باشد ارژنگ ديو

که هزمان برآيد خروش و غريو

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشيد تابنده بنمود روی

بپيچيد اولاد را بر درخت

به خم کمندش درآويخت سخت

به زين اندر افگند گرز نيا

همی رفت يکدل پر از کيميا

يکی مغفری خسروی بر سرش

خوی آلوده ببر بيان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روی

چو آمد بر لشکر نامجوی

يکی نعره زد در ميان گروه

تو گفتی بدريد دريا و کوه

برون آمد از خيمه ارژنگ ديو

چو آمد به گوش اندرش آن غريو

چو رستم بديدش برانگيخت اسپ

بيامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و يالش دلير

سر از تن بکندش به کردار شير

پر از خون سر ديو کنده ز تن

بينداخت ز آنسو که بود انجمن

چو ديوان بديدند گوپال اوی

بدريدشان دل ز چنگال اوی

نکردند ياد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

برآهيخت شمشير کين پيلتن

بپردخت يکباره زان انجمن

چو برگشت پيروز گيتی فروز

بيامد دمان تا به کوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زير درختی بلند

تهمتن ز اولاد پرسيد راه

به شهری کجا بود کاووس شاه

چو بشنيد ازو تيز بنهاد روی

پياده دوان پيش او راهجوی

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ايرانيان گفت پس شهريار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد اين خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بيامد هم اندر زمان پيش اوی

يل دانش افروز پرخاشجوی

به نزديک کاووس شد پيلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غريويد بسيار و بردش نماز

بپرسيدش از رنجهای دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسيد و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازين جادوان

همی رخش را کرد بايد روان

چو آيد به ديو سپيد آگهی

کز ارژنگ شد روی گيتی تهی

که نزديک کاووس شد پيلتن

همه نره ديوان شوند انجمن

همه رنجهای تو بی بر شود

ز ديوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانه ی ديو گير

به رنج اندرآور تن و تيغ و تير

مگر يار باشدت يزدان پاک

سر جادوان اندر آری به خاک

گذر کرد بايد بر هفت کوه

ز ديوان به هر جای کرده گروه

يکی غار پيش آيدت هولناک

چنان چون شنيدم پر از بيم و باک

گذارت بران نره ديوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه ديو سپيد

کزويند لشکر به بيم و اميد

توانی مگر کردن او را تباه

که اويست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تيره شد

مرا چشم در تيرگی خيره شد

پزشکان به درمانش کردند اميد

به خون دل و مغز ديو سپيد

چنين گفت فرزانه مردی پزشک

که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون

شود تيرگی پاک با خون برون

گو پيلتن جنگ را ساز کرد

ازان جايگه رفتن آغاز کرد

به ايرانيان گفت بيدار بيد

که من کردم آهنگ ديو سپيد

يکی پيل جنگی و چار هگرست

فراوان به گرداندرش لشکرست

گر ايدونک پشت من آرد به خم

شما دير مانيد خوار و دژم

وگر يار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نيک زور

همان بوم و بر باز يابيد و تخت

به بار آيد آن خسروانی درخت

وزان جايگه تنگ بسته کمر

بيامد پر از کينه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

بران نره ديوان گشته گروه

به نزديکی غار بی بن رسيد

به گرد اندرون لشکر ديو ديد

به اولاد گفت آنچ پرسيدمت

همه بر ره راستی ديدمت

کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب

شود گرم و ديو اندر آيد به خواب

بريشان تو پيروز باشی به جنگ

کنون يک زمان کرد بايد درنگ

ز ديوان نبينی نشسته يکی

جز از جادوان پاسبان اندکی

بدانگه تو پيروز باشی مگر

اگر يار باشدت پيروزگر

نکرد ايچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست

برآهيخت جنگی نهنگ از نيام

بغريد چون رعد و برگفت نام

ميان سپاه اندر آمد چو گرد

سران را سر از تن همی دور کرد

ناستاد کس پيش او در به جنگ

نجستند با او يکی نام و ننگ

رهش باز دادند و بگريختند

به آورد با او نياويختند

وزان جايگه سوی ديو سپيد

بيامد به کردار تابنده شيد

به کردار دوزخ يکی غار ديد

تن ديو از تيرگی ناپديد

زمانی همی بود در چنگ تيغ

نبد جای ديدار و راه گريغ

ازان تيرگی جای ديده نديد

زمانی بران جايگه آرميد

چو مژگان بماليد و ديده بشست

دران جای تاريک لختی بجست

به تاريکی اندر يکی کوه ديد

سراسر شده غار ازو ناپديد

به رنگ شبه روی و چون شير موی

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سياه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

ازو شد دل پيلتن پرنهيب

بترسيد کامد به تنگی نشيب

برآشفت برسان پيل ژيان

يکی تيغ تيزش بزد بر ميان

ز نيروی رستم ز بالای اوی

بينداخت يک ران و يک پای اوی

بريده برآويخت با او به هم

چو پيل سرافراز و شير دژم

همی پوست کند اين از آن آن ازين

همی گل شد از خون سراسر زمين

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده ام جاودان

هميدون به دل گفت ديو سپيد

که از جان شيرين شدم نااميد

گر ايدونک از چنگ اين اژدها

بريده پی و پوست يابم رها

نه کهتر نه برتر منش مهتران

نبينند نيزم به مازندران

همی گفت ازين گونه ديو سپيد

همی داد دل را بدينسان نويد

تهمتن به نيروی جان آفرين

بکوشيد بسيار با درد و کين

بزد دست و برداشتش نره شير

به گردن برآورد و افگند زير

فرو برد خنجر دلش بردريد

جگرش از تن تيره بيرون کشيد

همه غار يکسر پر از کشته بود

جهان همچو دريای خون گشته بود

بيامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پيچان کمند

به اولاد داد آن کشيده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شير

جهانی به تيغ آوريدی به زير

نشانهای بند تو دارد تنم

به زير کمند تو بد گردنم

به چيزی که دادی دلم را اميد

همی باز خواهد اميدم نويد

به پيمان شکستن نه اندر خوری

که شير ژيانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران

ترا زين سپس بی نيازی دهم

به مازندران سرفرازی دهم

يکی کار پيشست و رنج دراز

که هم با نشيب است و هم با فراز

همی شاه مازندران را ز گاه

ببايد ربودن فگندن به چاه

سر ديو جادو هزاران هزار

بيفگند بايد به خنجر به زار

ازان پس اگر خاک را بسپرم

وگرنه ز پيمان تو نگذرم

رسيد آنگهی نزد کاووس کی

يل پهلو افروز فرخنده پی

چنين گفت کای شاه دانش پذير

به مرگ بدانديش رامش پذير

دريدم جگرگاه ديو سپيد

ندارد بدو شاه ازين پس اميد

ز پهلوش بيرون کشيدم جگر

چه فرمان دهد شاه پيروزگر

برو آفرين کرد کاووس شاه

که بی تو مبادا نگين و کلاه

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

نشايد جز از آفرين کرد ياد

مرا بخت ازين هر دو فرخترست

که پيل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنين گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانه ی نيک پی

به چشم من اندر چکان خون اوی

مگر باز بينم ترا نيز روی

به چشمش چو اندر کشيدند خون

شد آن ديده ی تيره خورشيدگون

نهادند زيراندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو

چو رهام و گرگين و فرهاد نيو

برين گونه يک هفته با رود و می

همی رامش آراست کاووس کی

به هشتم نشستند بر زين همه

جهانجوی و گردنکشان و رمه

همه برکشيدند گرز گران

پراگنده در شهر مازندران

برفتند يکسر به فرمان کی

چو آتش که برخيزد از خشک نی

ز شمشير تيز آتش افروختند

همه شهر يکسر همی سوختند

به لشکر چنين گفت کاووس شاه

که اکنون مکافات کرده گناه

چنان چون سزا بد بديشان رسيد

ز کشتن کنون دست بايد کشيد

ببايد يکی مرد با هوش و سنگ

کجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران

کند دلش بيدار و مغزش گران

بران کار خشنود شد پور زال

بزرگان که بودند با او همال

فرستاد نامه به نزديک اوی

برافروختن جای تاريک اوی

يکی نامه ای بر حرير سپيد

بدو اندرون چند بيم و اميد

دبيری خرمند بنوشت خوب

پديد آوريد اندرو زشت و خوب

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد پيدا به گيتی هنر

خرد داد و گردان سپهر آفريد

درشتی و تندی و مهر آفريد

به نيک و به بد دادمان دستگاه

خداوند گردنده خورشيد و ماه

اگر دادگر باشی و پاک دين

ز هر کس نيابی به جز آفرين

وگر بدنشان باشی و بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدی

ز فرمان او کی گذر باشدی

سزای تو ديدی که يزدان چه کرد

ز ديو و ز جادو برآورد گرد

کنون گر شوی آگه از روزگار

روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران

بدين بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم نداريد تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بايدت

مگر زين نشان راه بگشايدت

وگرنه چو ارژنگ و ديو سپيد

دلت کرد بايد ز جان نااميد

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

گراينده ی تيغ پولاد را

گزين بزرگان آن شهر بود

ز بی کاری و رنج بی بهر بود

بدو گفت کاين نامه ی پندمند

ببر سوی آن ديو جسته ز بند

چو از شاه بشنيد فرهاد گرد

زمين را ببوسيد و نامه ببرد

به شهری کجا سست پايان بدند

سواران پولادخايان بدند

هم آنکس که بودند پا از دوال

لقبشان چنين بود بسيار سال

بدان شهر بد شاه مازندران

هم آنجا دليران و کندآوران

چو بشنيد کز نزد کاووس شاه

فرستاده ای باهش آمد ز راه

پذيره شدن را سپاه گران

دليران و شيران مازندران

ز لشکر يکايک همه برگزيد

ازيشان هنر خواست کايد پديد

چنين گفت کامروز فرزانگی

جدا کرد نتوان ز ديوانگی

همه راه و رسم پلنگ آوريد

سر هوشمندان به چنگ آوريد

پذيره شدندش پر از چين به روی

سخنشان نرفت ايچ بر آرزوی

يکی دست بگرفت و بفشاردش

پی و استخوانها بيازاردش

نگشت ايچ فرهاد را روی زرد

نيامد برو رنج بسيار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه

ز کاووس پرسيد و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پيش دبير

می و مشک انداخته پر حرير

چو آگه شد از رستم و کار ديو

پر از خون شدش ديده دل پرغريو

به دل گفت پنهان شود آفتاب

شب آيد بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرميد

نخواهد شدن نام او ناپديد

غمی گشت از ارژنگ و ديو سپيد

که شد کشته پولاد غندی و بيد

چو آن نامه ی شاه يکسر بخواند

دو ديده به خون دل اندر نشاند

چنين داد پاسخ به کاووس کی

که گر آب دريا بود نيز می

مرا بارگه زان تو برترست

هزاران هزارم فزون لشکرست

به هر سو که بنهند بر جنگ روی

نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

بيارم کنون لشکری شيرفش

برآرم شما را سر از خواب خوش

ز پيلان جنگی هزار و دويست

که در بارگاه تو يک پيل نيست

از ايران برآرم يکی تيره خاک

بلندی ندانند باز از مغاک

چو بشنيد فرهاد ازو داوری

بلندی و تندی و کندآوری

بکوشيد تا پاسخ نامه يافت

عنان سوی سالار ايران شتافت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

همه پرده ی رازها بردريد

چنين گفت کاو ز آسمان برترست

نه رای بلندش به زير اندرست

ز گفتار من سر بپيچيد نيز

جهان پيش چشمش نيرزد به چيز

جهاندار مر پهلوان را بخواند

همه گفت فرهاد با او براند

چنين گفت کاووس با پيلتن

کزين ننگ بگذارم اين انجمن

چو بشنيد رستم چنين گفت باز

به پيش شهنشاه کهتر نواز

مرا برد بايد بر او پيام

سخن برگشايم چو تيغ از نيام

يکی نامه بايد چو برنده تيغ

پيامی به کردار غرنده ميغ

شوم چون فرستاده ای نزد اوی

به گفتار خون اندر آرم به جوی

به پاسخ چنين گفت کاووس شاه

که از تو فروزد نگين و کلاه

پيمبر تويی هم تو پيل دلير

به هر کينه گه بر سرافراز شير

بفرمود تا رفت پيشش دبير

سر خامه را کرد پيکان تير

چنين گفت کاين گفتن نابکار

نه خوب آيد از مردم هوشيار

اگر سرکنی زين فزونی تهی

به فرمان گرايی بسان رهی

وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

ز دريا به دريا سپه برکشم

روان بدانديش ديو سپيد

دهد کرگسان را به مغزت نويد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

جهانجوی رستم بپيموده راه

به زين اندر افگند گرز گران

چو آمد به نزديک مازندران

به شاه آگهی شد که کاووس کی

فرستادن نامه افگند پی

فرستاده ای چون هژبر دژم

کمندی به فتراک بر شست خم

به زير اندرون باره ای گامزن

يکی ژنده پيلست گويی به تن

چو بشنيد سالار مازندران

ز گردان گزين کرد چندی سران

بفرمودشان تا خبيره شدند

هژبر ژيان را پذيره شدند

چو چشم تهمتن بديشان رسيد

به ره بر درختی گشن شاخ ديد

بکند و چو ژوپين به کف برگرفت

بماندند لشکر همه در شگفت

بينداخت چون نزد ايشان رسيد

سواران بسی زير شاخ آوريد

يکی دست بگرفت و بفشاردش

همی آزمون را بيازاردش

بخنديد ازو رستم پيلتن

شده خيره زو چشم آن انجمن

بدان خنده اندر بيفشارد چنگ

ببردش رگ از دست وز روی رنگ

بشد هوش از آن مرد رزم آزمای

ز بالای اسب اندر آمد به پای

يکی شد بر شاه مازندران

بگفت آنچ ديد از کران تا کران

سواری که نامش کلاهور بود

که مازندران زو پر از شور بود

بسان پلنگ ژيان بد به خوی

نکردی به جز جنگ چيز آرزوی

پذيره شدن را فرا پيش خواند

به مرديش بر چرخ گردان نشاند

بدو گفت پيش فرستاده شو

هنرها پديدار کن نو به نو

چنان کن که گردد رخش پر ز شرم

به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم

بيامد کلاهور چون نره شير

به پيش جهاندار مرد دلير

بپرسيد پرسيدنی چون پلنگ

دژم روی زانپس بدو داد چنگ

بيفشارد چنگ سرافراز پيل

شد از درد دستش به کردار نيل

بپيچيد و انديشه زو دورداشت

به مردی ز خورشيد منشور داشت

بيفشارد چنگ کلاهور سخت

فرو ريخت ناخن چو برگ از درخت

کلاهور با دست آويخته

پی و پوست و ناخن فروريخته

بياورد و بنمود و با شاه گفت

که بر خويشتن درد نتوان نهفت

ترا آشتی بهتر آيد ز جنگ

فراخی مکن بر دل خويش تنگ

ترا با چنين پهلوان تاو نيست

اگر رام گردد به از ساو نيست

پذيريم از شهر مازندران

ببخشيم بر کهتر و مهتران

چنين رنج دشوار آسان کنيم

به آيد که جان را هراسان کنيم

تهمتن بيامد هم اندر زمان

بر شاه برسان شير ژيان

نگه کرد و بنشاند اندر خورش

ز کاووس پرسيد و از لشکرش

سخن راند از راه و رنج دراز

که چون راندی اندر نشيب و فراز

ازان پس بدو گفت رستم توی

که داری بر و بازوی پهلوی

چنين داد پاسخ که من چاکرم

اگر چاکری را خود اندر خورم

کجا او بود من نيايم به کار

که او پهلوانست و گرد و سوار

بدو داد پس نامور نامه را

پيام جهانجوی خودکامه را

بگفت آنک شمشير بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند

دژم گشت و اندر شگفتی بماند

به رستم چنين گفت کاين جست و جوی

چه بايد همی خيره اين گفت وگوی

بگويش که سالار ايران تويی

اگرچه دل و چنگ شيران تويی

منم شاه مازندران با سپاه

بر اورنگ زرين و بر سر کلاه

مرا بيهده خواندن پيش خويش

نه رسم کيان بد نه آيين پيش

برانديش و تخت بزرگان مجوی

کزين برتری خواری آيد بروی

سوی گاه ايران بگردان عنان

وگرنه زمانت سرآرد سنان

اگر با سپه من بجنبم ز جای

تو پيدا نبينی سرت را ز پای

تو افتاده ای بی گمان در گمان

يکی راه برگير و بفگن کمان

چو من تنگ روی اندر آرم بروی

سرآيد شما را همه گف توگوی

نگه کرد رستم به روشن روان

به شاه و سپاه و رد و پهلوان

نيامدش با مغز گفتار اوی

سرش تيزتر شد به پيکار اوی

تهمتن چو برخاست کايد به راه

بفرمود تا خلعت آرند شاه

نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر

که ننگ آمدش زان کلاه و کمر

بيامد دژم از بر گاه اوی

همه تيره ديد اختر و ماه اوی

برون آمد از شهر مازندران

سرش گشته بد زان سخنها گران

چو آمد به نزديک شاه اندرون

دل کينه دارش پر از جوش خون

ز مازندران هرچ ديد و شنيد

همه کرد بر شاه ايران پديد

وزان پس ورا گفت منديش هيچ

دليری کن و رزم ديوان بسيچ

دليران و گردان آن انجمن

چنان دان که خوارند بر چشم من

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه اندر زمان رزم را کرد ساز

سراپرده از شهر بيرون کشيد

سپه را همه سوی هامون کشيد

سپاهی که خورشيد شد ناپديد

چو گرد سياه از ميان بردميد

نه دريا پديد و نه هامون و کوه

زمين آمد از پای اسپان ستوه

همی راند لشکر بران سان دمان

نجست ايچ هنگام رفتن زمان

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که تنگ اندر آمد ز ديوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر

نخستين بران کينه بندد کمر

به طوس و به گودرز کشوادگان

به گيو و به گرگين آزادگان

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپيراستند

سراپرده ی شهريار و سران

کشيدند بر دشت مازندران

ابر ميمنه طوس نوذر به پای

دل کوه پر ناله ی کر نای

چو گودرز کشواد بر ميسره

شده کوه آهن زمين يکسره

سپهدار کاووس در قلبگاه

ز هر سو رده برکشيده سپاه

به پيش سپاه اندرون پيلتن

که در جنگ هرگز نديدی شکن

يکی نامداری ز مازندران

به گردن برآورده گرز گران

که جويان بدش نام و جوينده بود

گراينده ی گرز و گوينده بود

به دستوری شاه ديوان برفت

به پيش سپهدار کاووس تفت

همی جوشن اندر تنش برفروخت

همی تف تيغش زمين را بسوخت

بيامد به ايران سپه برگذشت

بتوفيد از آواز او کوه و دشت

همی گفت با من که جويد نبرد

کسی کاو برانگيزد از آب گرد

نشد هيچکس پيش جويان برون

نه رگشان بجنبيد در تن نه خون

به آواز گفت آن زمان شهريار

به گردان هشيار و مردان کار

که زين ديوتان سر چرا خيره شد

از آواز او رويتان تيره شد

ندادند پاسخ دليران به شاه

ز جويان بپژمرد گفتی سپاه

يکی برگراييد رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان

که دستور باشد مرا شهريار

شدن پيش اين ديو ناسازگار

بدو گفت کاووس کاين کار تست

از ايران نخواهد کس اين جنگ جست

چو بشنيد ازو اين سخن پهلوان

بيامد به کردار شير ژيان

برانگيخت رخش دلاور ز جای

به چنگ اندرون نيزه ی سر گرای

به آورد گه رفت چون پيل مست

يکی پيل زير اژدهايی به دست

عنان را بپيچيد و برخاست گرد

ز بانگش بلرزيد دشت نبرد

به جويان چنين گفت کای بد نشان

بيفگنده نامت ز گردنکشان

کنون بر تو بر جای بخشايش است

نه هنگام آورد و آرامش است

بگريد ترا آنک زاينده بود

فزاينده بود ار گزاينده بود

بدو گفت جويان که ايمن مشو

ز جويان و از خنجر سرد رو

که اکنون به درد جگر مادرت

بگريد بدين جوشن و مغفرت

چو آواز جويان به رستم رسيد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

پس پشت او اندر آمد چو گرد

سنان بر کمربند او راست کرد

بزد نيزه بر بند درع و زره

زره را نماند ايچ بند و گره

ز زينش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ برگاشتش

بينداخت از پشت اسپش به خاک

دهان پر ز خون و زره چاک چاک

دليران و گردان مازندران

به خيره فرو ماندند اندران

سپه شد شکسته دل و زرد روی

برآمد ز آورد گه گفت و گوی

بفرمود سالار مازندران

به يکسر سپاه از کران تا کران

که يکسر بتازيد و جنگ آوريد

همه رسم و راه پلنگ آوريد

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

چو برق درخشنده از تيره ميغ

همی آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

زمين شد به کردار دريای قير

همه موجش از خنجر و گرز و تير

دوان باد پايان چو کشتی بر آب

سوی غرق دارند گويی شتاب

همی گرز باريد بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بيد برگ

به يک هفته دو لشکر نامجوی

به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاووس شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

به پيش جهاندار گيهان خدای

بيامد همی بود گريان به پای

از آن پس بماليد بر خاک روی

چنين گفت کای داور راستگوی

برين نره ديوان بی بيم و باک

تويی آفريننده ی آب و خاک

مرا ده تو پيروزی و فرهی

به من تازه کن تخت شاهنشهی

بپوشيد ازان پس به مغفر سرش

بيامد بر نامور لشکرش

خروش آمد و ناله ی کرنای

بجنبيد چون کوه لشکر ز جای

سپهبد بفرمود تا گيو و طوس

به پشت سپاه اندر آرند کوس

چو گودرز با زنگه ی شاوران

چو رهام و گرگين جن گآوران

گرازه همی شد بسان گراز

درفشی برافراخته هفت ياز

چو فرهاد و خراد و برزين و گيو

برفتند با نامداران نيو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست

زمين را به خون دليران بشست

چو گودرز کشواد بر ميمنه

سليح و سپه برد و کوس و بنه

ازان ميمنه تا بدان ميسره

بشد گيو چون گرگ پيش بره

ز شبگير تا تيره شد آفتاب

همی خون به جوی اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آيين مهر

همی گرز باريد گفتی سپهر

ز کشته به هر جای بر توده گشت

گياها به مغز سر آلوده گشت

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

خور اندر پس پرده ی آبنوس

ازان سو که بد شاه مازندران

بشد پيلتن با سپاهی گران

زمانی نکرد او يله جای خويش

بيفشارد بر کينه گه پای خويش

چو ديوان و پيلان پرخاشجوی

بروی اندر آورده بودند روی

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

سنان دار نيزه به دارنده داد

برآهيخت گرز و برآورد جوش

هوا گشت از آواز او پرخروش

برآورد آن گرد سالار کش

نه با ديو جان و نه با پيل هش

فگنده همه دشت خرطوم پيل

همه کشته ديدند بر چند ميل

ازان پس تهمتن يکی نيزه خواست

سوی شاه مازندران تاخت راست

چو بر نيزه ی رستم افگند چشم

نماند ايچ با او دليری و خشم

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

ز گبر اندر آمد به پيوند اوی

شد از جادويی تنش يک لخت کوه

از ايران بروبر نظاره گروه

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

سناندار نيزه به گردن گرفت

رسيد اندر آن جای کاووس شاه

ابا پيل و کوس و درفش و سپاه

به رستم چنين گفت کای سرفراز

چه بودت که ايدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بيفروخت پيروز بخت

مرا ديد چون شاه مازندران

به گردن برآورده گرز گران

به رخش دلاور سپردم عنان

زدم بر کمربند گبرش سنان

گمانم چنان بد که او شد نگون

کنون آيد از کوهه ی زين برون

بر اين گونه شد سنگ در پيش من

نبود آگه از رای کم بيش من

برين گونه خارا يکی کوه گشت

ز جنگ و ز مردی بی اندوه گشت

به لشکر گهش برد بايد کنون

مگر کايد از سنگ خارا برون

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جای سنگ گران

ميان اندرون شاه مازندران

گو پيلتن کرد چنگال باز

بران آزمايش نبودش نياز

بران گونه آن سنگ را برگرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

ابر کردگار آفرين خواندند

برو زر و گوهر برافشاندند

به پيش سراپرده ی شاه برد

بيفگند و ايرانيان را سپرد

بدو گفت ار ايدونک پيدا شوی

به گردی ازين تنبل و جادوی

وگرنه به گرز و به تيغ و تبر

ببرم همه سنگ را سر به سر

چو بشنيد شد چون يکی پاره ابر

به سر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

بخنديد و زی شاه بنهاد روی

چنين گفت کاوردم ان لخت کوه

ز بيم تبر شد به چنگم ستوه

برويش نگه کرد کاووس شاه

نديدش سزاوار تخت و کلاه

وزان رنجهای کهن ياد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

به دژخيم فرمود تا تيغ تيز

بگيرد کند تنش را ريز ريز

به لشکر گهش کس فرستاد زود

بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

ز اسپ و سليح و کلاه و کمر

نهادند هرجای چون کوه کوه

برفتند لشکر همه هم گروه

سزاوار هرکس ببخشيد گنج

به ويژه کسی کش فزون بود رنج

ز ديوان هرآنکس که بد ناسپاس

وز ايشان دل انجمن پرهراس

بفرمودشان تا بريدند سر

فگندند جايی که بد رهگذر

وز آن پس بيامد به جای نماز

همی گفت با داور پاک راز

به يک هفته بر پيش يزدان پاک

همی با نيايش بپيمود خاک

بهشتم در گنجها کرد باز

ببخشيد بر هرکه بودش نياز

همی گشت يک هفته زين گونه نيز

ببخشيد آن را که بايست چيز

سيم هفته چون کارها گشت راست

می و جام ياقوت و ميخواره خواست

به يک هفته با ويژگان می به چنگ

به مازندران کرد زان پس درنگ

تهمتن چنين گفت با شهريار

که هرگونه ای مردم آيد به کار

مرا اين هنرها ز اولاد خاست

که بر هر سويی راه بنمود راست

به مازندران دارد اکنون اميد

چنين دادمش راستی را نويد

کنون خلعت شاه بايد نخست

يکی عهد و مهری بروبر درست

که تا زنده باشد به مازندران

پرستش کنندش همه مهتران

چو بشنيد گفتار خسرو پرست

به بر زد جهاندار بيدار دست

سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

وزانجا سوی پارس بنهاد روی

چو کاووس در شهر ايران رسيد

ز گرد سپه شد هوا ناپديد

برآمد همی تا به خورشيد جوش

زن و مرد شد پيش او با خروش

همه شهر ايران بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

جهان سر به سر نو شد از شاه نو

ز ايران برآمد يکی ماه نو

چو بر تخت بنشست پيروز و شاد

در گنجهای کهن برگشاد

ز هر جای روزی دهان را بخواند

به ديوان دينار دادن نشاند

برآمد خروش از در پيلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

همه شادمان نزد شاه آمدند

بران نامور پيشگاه آمدند

تهمتن بيامد به سر بر کلاه

نشست از بر تخت نزديک شاه

سزاوار او شهريار زمين

يکی خلعت آراست با آفرين

يکی تخت پيروزه و ميش سار

يکی خسروی تاج گوهر نگار

يکی دست زربفت شاهنشهی

ابا ياره و طوق و با فرهی

صد از ماهرويان زرين کمر

صد از مشک مويان با زيب و فر

صد از اسپ با زين و زرين ستام

صد استر سيه موی و زرين لگام

همه بارشان ديبه ی خسروی

ز چينی و رومی و از پهلوی

ببردند صد بدره دينار نيز

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چيز

ز ياقوت جامی پر از مشک ناب

ز پيروزه ديگر يکی پر گلاب

نوشته يکی نام های بر حرير

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبير

سپرد اين به سالار گيتی فروز

به نوی همه کشور نيمروز

چنان کز پس عهد کاووس شاه

نباشد بران تخت کس را کلاه

مگر نامور رستم زال را

خداوند شمشير و گوپال را

ازان پس برو آفرين کرد شاه

که بی تو مبيناد کس پيشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد

روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسيد تخت

بسيچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبيره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانيد بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آيين و راه

به شادی بر تخت زرين نشست

همی جور و بيداد را در ببست

زمين را ببخشيد بر مهتران

چو باز آمد از شهر مازندران

به طوس آن زمان داد اسپهبدی

بدو گفت از ايران بگردان بدی

پس آنگه سپاهان به گودرز داد

ورا کام و فرمان آن مرز داد

وزان پس به شادی و می دست برد

جهان را نموده بسی دستبرد

بزد گردن غم به شمشير داد

نيامد همی بر دل از مرگ ياد

زمين گشت پر سبزه و آب و نم

بياراست گيتی چو باغ ارم

توانگر شد از داد و از ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

به گيتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند يکسر همه زين شگفت

که کاووس شاه اين بزرگی گرفت

همه پاک با هديه و با نثار

کشيدند صف بر در شهريار

جهان چون بهشتی شد آراسته

پر از داد و آگنده از خواسته

سر آمد کنون رزم مازندران

به پيش آورم جنگ هاماوران

کيقباد

شاهنامه » کيقباد

کيقباد

به شاهی نشست از برش کيقباد

همان تاج گوهر به سر برنهاد

همه نامداران شدند انجمن

چو دستان و چون قارن رز مزن

چو کشواد و خراد و برزين گو

فشاندند گوهر بران تاج نو

قباد از بزرگان سخن بشنويد

پس افراسياب و سپه را بديد

دگر روز برداشت لشکر ز جای

خروشيدن آمد ز پرده سرای

بپوشيد رستم سليح نبرد

چو پيل ژيان شد که برخاست گرد

رده بر کشيدند ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

به يک دست مهراب کابل خدای

دگر دست گژدهم جنگی به پای

به قلب اندرون قارن رزم زن

ابا گرد کشواد لشگر شکن

پس پشت شان زال با کيقباد

به يک دست آتش به يک دست باد

به پيش اندرون کاويانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

ز لشکر چو کشتی سراسر زمين

کجا موج خيزد ز دريای چين

سپر در سپر بافته دشت و راغ

درفشيدن تيغها چون چراغ

جهان سر به سر گشت دريای قار

برافروخته شمع ازو صدهزار

ز ناليدن بوق و بانگ سپاه

تو گفتی که خورشيد گم کرد راه

سبک قارن رزم زن کان بديد

چو رعد از ميان نعره ای برکشيد

ميان سپاه اندر آمد دلير

سپهدار قارن به کردار شير

گهی سوی چپ و گهی سوی راست

بران گونه از هر سويی کينه خواست

به گرز و به تيغ و سنان دراز

همی کشت از ايشان گو سرفراز

ز کشته زمين کرد مانند کوه

شدند آن دليران ترکان ستوه

شماساس را ديد گرد دلير

که می بر خروشيد چون نره شير

بيامد دمان تا بر او رسيد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد بر سرش تيغ زهر آبدار

بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد

چو ديد او ز قارن چنان دست برد

چنين است کردار گردون پير

گهی چون کمانست و گاهی چو تير

چو رستم بديد آنک قارن چه کرد

چه گونه بود ساز ننگ و نبرد

به پيش پدر شد بپرسيد از وی

که با من جهان پهلوانا بگوی

که افراسياب آن بد انديش مرد

کجا جای گيرد به روز نبرد

چه پوشد کجا برافرازد درفش

که پيداست تابان درفش بنفش

من امروز بند کمرگاه اوی

بگيرم کشانش بيارم بروی

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

يک امروز با خويشتن هوش دار

که آن ترک در جنگ نر اژدهاست

در آهنگ و در کينه ابر بلاست

درفشش سياهست و خفتان سياه

ز آهنش ساعد ز آهن کلاه

همه روی آهن گرفته به زر

نشانی سيه بسته بر خود بر

ازو خويشتن را نگه دار سخت

که مردی دليرست و پيروز بخت

بدو گفت رستم که ای پهلوان

تو از من مدار ايچ رنجه روان

جهان آفريننده يار منست

دل و تيغ و بازو حصار منست

برانگيخت آن رخش رويينه سم

برآمد خروشيدن گاو دم

چو افراسيابش به هامون بديد

شگفتيد ازان کودک نارسيد

ز ترکان بپرسيد کين اژدها

بدين گونه از بند گشته رها

کدامست کين را ندانم به نام

يکی گفت کاين پور دستان سام

نبينی که با گرز سام آمدست

جوانست و جويای نام آمدست

به پيش سپاه آمد افراسياب

چو کشتی که موجش برآرد ز آب

چو رستم ورا ديد بفشارد ران

بگردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندر آورد با او زمين

فرو کرد گرز گران را به زين

به بند کمرش اندر آورد چنگ

جدا کردش از پشت زين پلنگ

همی خواست بردنش پيش قباد

دهد روز جنگ نخستينش داد

ز هنگ سپهدار و چنگ سوار

نيامد دوال کمر پايدار

گسست و به خاک اندر آمد سرش

سواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از جنگ رستم بجست

بخائيد رستم همی پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زيرکش

همی بر کمر ساختم بند خوش

چو آوای زنگ آمد از پشت پيل

خروشيدن کوس بر چند ميل

يکی مژده بردند نزديک شاه

که رستم بدريد قلب سپاه

چنان تا بر شاه ترکان رسيد

درفش سپهدار شد ناپديد

گرفتش کمربند و بفگند خوار

خروشی ز ترکان برآمد بزار

ز جای اندر آمد چو آتش قباد

بجنبيد لشگر چو دريا ز باد

برآمد خروشيدن دار و کوب

درخشيدن خنجر و زخم چوب

بران ترگ زرين و زرين سپر

غمی شد سر از چاک چاک تبر

تو گفتی که ابری برآمد ز کنج

ز شنگرف نيرنگ زد بر ترنج

ز گرد سواران در آن پهن دشت

زمين شش شد و آسمان گشت هشت

هزار و صد و شصت گرد دلير

به يک زخم شد کشته چون نره شير

برفتند ترکان ز پيش مغان

کشيدند لشگر سوی دامغان

وزانجا به جيحون نهادند روی

خليده دل و با غم و گفت وگوی

شکسته سليح و گسسته کمر

نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کای نامبردار شاه

ترا بود ازين جنگ جستن گناه

يکی آنکه پيمان شکستن ز شاه

بزرگان پيشين نديدند راه

نه از تخم ايرج جهان پاک شد

نه زهر گزاينده ترياک شد

يکی کم شود ديگر آيد به جای

جهان را نمانند بی کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کينه يکی نو در اندر گشاد

سواری پديد آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام

بيامد بسان نهنگ دژم

که گفتی زمين را بسوزد بدم

همی تاخت اندر فراز و نشيب

همی زد به گرز و به تيغ و رکيب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نيرزيد جانم به يک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر دريد

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

درفش مرا ديد بر يک کران

به زين اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زين خدنگ

که گفتی ندارم به يک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زيرپای

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پايش به خاک اندر و سر به ابر

سواران جنگی همه همگروه

کشيدندم از پيش آن لخت کوه

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر يکی پشه ام

وزان آفرينش پر انديشه ام

يکی پيلتن ديدم و شيرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عنان را سپرده بران پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر بدست

همانا که کوپال سيصدهزار

زدندش بران تارک تر گدار

تو گفتی که از آهنش کرد هاند

ز سنگ و ز رويش برآورده اند

چه درياش پيش و چه ببر بيان

چه درنده شير و چه پيل ژيان

همی تاخت يکسان چو روز شکار

ببازی همی آمدش کارزار

چنو گر بدی سام را دستبرد

به ترکان نماندی سرافراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نيست

که با او سپاه ترا پای نيست

زمينی کجا آفريدون گرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشيده راست

ترا کين پيشين نبايست خواست

تو دانی که ديدن نه چون آگهيست

ميان شنيدن هميشه تهيست

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنی گل نيايد بکار

از امروز کاری بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ايران چو بازی نمود

ز بازی سپه را درازی فزود

نگر تا چه مايه ستام بزر

هم از ترگ زرين و زرين سپر

همان تازی اسپان زرين لگام

همان تيغ هندی به زرين نيام

ازين بيشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد به خواری ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلير

که بودی شکارش همه نره شير

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کين توز لشکر پناه

که قارن بکشتش به آوردگاه

جزين نامدران کين صدهزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زين همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشايدش بست

گر از من سر نامور گشته شد

که اغريرث پر خرد کشته شد

جوانی بد و نيکی روزگار

من امروز را دی گرفتم شمار

که پيش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر يک درفشی کشان

بسی ياد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هيچ ياد

سوی آشتی ياز با کيقباد

گرت ديگر آيد يکی آرزوی

به گرد اندر آيد سپه چارسوی

به يک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور

بروی دگر قارن رزم زن

که چشمش نديدست هرگز شکن

سه ديگر چو کشواد زرين کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای

که دستور شاهست و زابل خدای

سپهدار ترکان دو ديده پرآب

شگفتی فرو ماند ز افراسياب

يکی مرد با هوش را برگزيد

فرسته به ايران چنان چون سزيد

يکی نامه بنوشت ارتن گوار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشيد و ماه

که او داد بر آفرين دستگاه

وزو بر روان فريدون درود

کزو دارد اين تخم ما تار و پود

گر از تور بر ايرج ني کبخت

بد آمد پديد از پی تاج و تخت

بران بر همی راند بايد سخن

ببايد که پيوند ماند به بن

گر اين کينه از ايرج آمد پديد

منوچهر سرتاسر آن کين کشيد

بران هم که کرد آفريدون نخست

کجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر برانيم دل هم بران

نگرديم از آيين و راه سران

ز جيحون و تا ماورالنهر بر

که جيحون ميانچيست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردی بران مرز ايرج نگاه

همان بخش ايرج ز ايران زمين

بداد آفريدون و کرد آفرين

ازان گر بگرديم و جنگ آوريم

جهان بر دل خويش تنگ آوريم

بود زخم شمشير و خشم خدای

بيابيم بهره به هر دو سرای

و گر همچنان چون فريدون گرد

به تور و به سلم و به ايرج سپرد

ببخشيم و زان پس نجوييم کين

که چندين بلا خود نيرزد زمين

سراينده از سال چون برف گشت

ز خون کيان خاک شنگرف گشت

سرانجام هم جز به بالای خويش

نيابد کسی بهره از جای خويش

بمانيم روز پسين زير خاک

سراپای کرباس و جای مغاک

و گر آزمنديست و اندوه و رنج

شدن تنگ دل در سرای سپنج

مگر رام گردد برين کيقباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبينند جيحون بخواب

وز ايران نيايند ازين روی آب

مگر با درود و سلام و پيام

دو کشور شود زين سخن شادکام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد نزديک ايران سپاه

ببردند نامه بر کيقباد

سخن نيز ازين گونه کردند ياد

چنين داد پاسخ که دانی درست

که از ما نبد پيشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستين ستم

که شاهی چو ايرج شد از تخت کم

بدين روزگار اندر افراسياب

بيامد به تيزی و بگذاشت آب

شنيدی که با شاه نوذر چه کرد

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز کينه به اغريرث پرخرد

نه آن کرد کز مردمی در خورد

ز کردار بد گر پشيمان شويد

بنوی ز سر باز پيمان شويد

مرا نيست از کينه و آز رنج

بسيچيده ام در سرای سپنج

شما را سپردم ازان روی آب

مگر يابد آرامش افراسياب

بنوی يکی باز پيمان نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

فرستاده آمد بسان پلنگ

رسانيد نامه به نزد پشنگ

بنه برنهاد و سپه را براند

همی گرد بر آسمان برفشاند

ز جيحون گذر کرد مانند باد

وزان آگهی شد بر کيقباد

که دشمن شد از پيش ب یکارزار

بدان گشت شادان دل شهريار

بدو گفت رستم که ای شهريار

مجو آشتی درگه کارزار

نبد پيشتر آشتی را نشان

بدين روز گرز من آوردشان

چنين گفت با نامور کيقباد

که چيزی نديدم نکوتر ز داد

نبيره فريدون فرخ پشنگ

به سيری همی سر بپيچد ز جنگ

سزد گر هر آنکس که دارد خرد

بکژی و ناراستی ننگرد

ز زاولستان تا بدريای سند

نوشتيم عهدی ترا بر پرند

سر تخت با افسر نيمروز

بدار و همی باش گيتی فروز

وزين روی کابل به مهراب ده

سراسر سنانت به زهراب ده

کجا پادشاهيست بی جنگ نيست

وگر چند روی زمين تنگ نيست

سرش را بياراست با تاج زر

همان گردگاهش به زرين کمر

ز يک روی گيتی مرو را سپرد

ببوسيد روی زمين مرد گرد

ازان پس چنين گفت فرخ قباد

که بی زال تخت بزرگی مباد

به يک موی دستان نيرزد جهان

که او ماندمان يادگار از مهان

يکی جامه ی شهرياری به زر

ز ياقوت و پيروزه تاج و کمر

نهادند مهد از بر پنج پيل

ز پيروزه رخشان بکردار نيل

بگسترد زر بفت بر مهد بر

يکی گنج کش کس ندانست مر

فرستاد نزديک دستان سام

که خلعت مرا زين فزون بود کام

اگر باشدم زندگانی دراز

ترا دارم اندر جهان ب ینياز

همان قارن نيو و کشواد را

چو برزين و خراد پولاد را

برافگند خلعت چنان چون سزيد

کسی را که خلعت سزاوار ديد

درم داد و دينار و تيغ و سپر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

وزانجا سوی پارس اندر کشيد

که در پارس بد گنجها را کليد

نشستنگه آن گه به اسطخر بود

کيان را بدان جايگه فخر بود

جهانی سوی او نهادند روی

که او بود سالار ديهيم جوی

به تخت کيان اندر آورد پای

به داد و به آيين فرخند هرای

چنين گفت با نامور مهتران

که گيتی مرا از کران تا کران

اگر پيل با پشه کين آورد

همه رخنه در داد و دين آورد

نخواهم به گيتی جز از راستی

که خشم خدا آورد کاستی

تن آسانی از درد و رنج منست

کجا خاک و آبست گنج منست

سپاهی و شهری همه يکسرند

همه پادشاهی مرا لشکرند

همه در پناه جهاندار بيد

خردمند بيد و بی آزار بيد

هر آنکس که دارد خوريد و دهيد

سپاسی ز خوردن به من برنهيد

هرآنکس کجا بازماند ز خورد

ندارد همی توشه ی کارکرد

چراگاهشان بارگاه منست

هرآنکس که اندر سپاه منست

وزان رفته نام آوران ياد کرد

به داد و دهش گيتی آباد کرد

برين گونه صدسال شادان بزيست

نگر تا چنين در جهان شاه کيست

پسر بد مر او را خردمند چار

که بودند زو در جهان يادگار

نخستين چو کاووس باآفرين

کی آرش دوم و دگر کی پشين

چهارم کجا آرشش بود نام

سپردند گيتی به آرام و کام

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت

سرانجام تاب اندر آمد به بخت

چو دانست کامد به نزديک مرگ

بپژمرد خواهد همی سبز برگ

سر ماه کاووس کی را بخواند

ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت ما بر نهاديم رخت

تو بسپار تابوت و بردار تخت

چنانم که گويی ز البرز کوه

کنون آمدم شادمان با گروه

چو بختی که بی آگهی بگذرد

پرستنده ی او ندارد خرد

تو گر دادگر باشی و پاک دين

ز هر کس نيابی بجز آفرين

و گر آز گيرد سرت را به دام

برآری يکی تيغ تيز از نيام

بگفت اين و شد زين جهان فراخ

گزين کرد صندوق بر جای کاخ

بسر شد کنون قصه ی کيقباد

ز کاووس بايد سخن کرد ياد

پادشاهی گرشاسپ

شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ

پسر بود زو را يکی خويش کام

پدر کرده بوديش گرشاسپ نام

بيامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

جهان را همی داشت با زيب و فر

چنين تا برآمد برين روزگار

درخت بلا کينه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی کار گشت

بيامد به خوار ری افراسياب

ببخشيد گيتی و بگذاشت آب

نياورد يک تن درود پشنگ

سرش پر ز کين بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

به تيمار اغريرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ

فرستاده رفتی به نزديک اوی

بدو سال و مه هيچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی

چو اغريرثش يار درخور بدی

تو خون برادر بريزی همی

ز پرورده مرغی گريزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نيست

به نزد منت راه ديدار نيست

پرآواز شد گوش ازين آگهی

که بی کار شد تخت شاهنشهی

پيامی بيامد به کردار سنگ

به افراسياب از دلاور پشنگ

که بگذار جيحون و برکش سپاه

ممان تا کسی برنشيند به گاه

يکی لشکری ساخت افراسياب

ز دشت سپنجاب تا رود آب

که گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

يکايک به ايران رسيد آگهی

که آمد خريدار تخت مهی

سوی زابلستان نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

که گيتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبوديم يک روز روشن روان

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره دانی مراين را بساز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنين گفت پس نامور زال زر

که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زين نگاشت

کسی تيغ و گرز مرا برنداشت

به جايی که من پای بفشاردم

عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ يکسان بدم

ز پيری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت يال يلی

نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی

بزيبد برو بر کلاه مهی

يکی اسپ جنگيش بايد همی

کزين تازی اسپان نشايد همی

بجويم يکی باره ی پيلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر اين داستان

که هستی برين کار همداستان

که بر کينه ی تخمه ی زادشم

ببندی ميان و نباشی دژم

همه شهر ايران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هيونی تکاور بتاخت

سليح سواران جنگی بساخت

به رستم چنين گفت کای پيلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

يکی کار پيشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نيست

چه سازم که هنگام هی بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همی

دلت ناز و شادی بجويد همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پيش ترکان پر کين و درد

چه گويی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنين گفت رستم به دستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگهای دراز

نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت کين آيد و رزم سخت

بود يار يزدان پيروزبخت

ببينی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ريزش خون شوم

يکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پيلان بسايد سرش

يکی باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

يکی گرز خواهم چو يک لخت کوه

گرآيند پيشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

که روی زمين را کنم بی سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بياورد لختی به کابلستان

همه پيش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشيديش پيش

به پشتش بيفشاردی دست خويش

ز نيروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمين بر شکم

چنين تا ز کابل بيامد زرنگ

فسيله همی تاخت از رنگ رنگ

يکی ماديان تيز بگذشت خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و يال فربه ميانش نزار

يکی کره از پس به بالای او

سرين و برش هم به پهنای او

سيه چشم و بورابرش و گاودم

سيه خايه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران ماديان بنگريد

مر آن کره ی پيلتن را بديد

کمند کيانی همی داد خم

که آن کره را بازگيرد ز رم

به رستم چنين گفت چوپان پير

که ای مهتر اسپ کسان را مگير

بپرسيد رستم که اين اسپ کيست

که دو رانش از داغ آتش تهيست

چنين داد پاسخ که داغش مجوی

کزين هست هر گونه ای گفت وگوی

همی رخش خوانيم بورابرش است

به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند اين را ندانيم کس

همی رخش رستمش خوانيم و بس

سه سالست تا اين بزين آمدست

به چشم بزرگان گزين آمدست

چو مادرش بيند کمند سوار

چو شير اندرآيد کند کارزار

بينداخت رستم کيانی کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بيامد چو شير ژيان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغريد رستم چو شير ژيان

از آواز او خيره شد ماديان

يکی مشت زد نيز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بيفتاد و برخاست و برگشت از وی

بسوی گله تيز بنهاد روی

بيفشارد ران رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

بيازيد چنگال گردی بزور

بيفشارد يک دست بر پشت بور

نکرد ايچ پشت از فشردن تهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاين برنشست منست

کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسيد کاين اژدها

به چندست و اين را که خواهد بها

چنين داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ايران زمی

مر اين را بر و بوم ايران بهاست

بدين بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نيکی ز يزدان سزد

به زين اندر آورد گلرنگ را

سرش تيز شد کينه و جنگ را

گشاده زنخ ديدش و تيزتگ

بديدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پيلوار و بر و يال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همی سوختندش ز بيم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست

به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآيين و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دينار داد

از امروز و فردا نيامدش ياد

بزد مهره در جام بر پشت پيل

ازو برشد آواز تا چند ميل

خروشيدن کوس با کرنای

همان ژنده پيلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخيز

زمين خفته را بانگ برزد که خيز

به پيش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نيارست پريد زاغ

تبيره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پيدا نه پای

به هنگام بشکوفه ی گلستان

بياورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی يافت افراسياب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بياورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ايران بيامد دمادم سپاه

ز راه بيابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهانديدگان را بخواند

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

هم ايدر من اين لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی روی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گيتی يکی آفرين خاست نو

شهی بايد اکنون ز تخم کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

يکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فريدون يل کيقباد

که با فر و برزست و با رای و داد

به رستم چنين گفت فرخنده زال

که برگير کوپال و بفراز يال

برو تازيان تا به البرز کوه

گزين کن يکی لشکر همگروه

ابر کيقباد آفرين کن يکی

مکن پيش او بر درنگ اندکی

به دو هفته بايد که ايدر بوی

گه و بيگه از تاختن نغنوی

بگويی که لشکر ترا خواستند

همی تخت شاهی بياراستند

که در خورد تاج کيان جز تو کس

نبينيم شاها تو فريادرس

تهمتن زمين را به مژگان برفت

کمر برميان بست و چون باد تفت

ز ترکان طلايه بسی بد براه

رسيد اندر ايشان يل صف پناه

برآويخت با نامداران جنگ

يکی گرزه ی گاو پيکر به چنگ

دليران توران برآويختند

سرانجام از رزم بگريختند

نهادند سر سوی افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پر آب

بگفتند وی را همه بيش و کم

سپهبد شد از کار ايشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دليری گوی پرفسون

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

وز ايدر برو تا در کوهسار

دلير و خردمند و هشيار باش

به پاس اندرون نيز بيدار باش

که ايرانيان مردمی ريمنند

همی ناگهان بر طلايه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون

به پيش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پيلان مست

وزان روی رستم دلير و گزين

بپيمود زی شاه ايران زمين

يکی ميل ره تا به البرز کوه

يکی جايگه ديد برنا شکوه

درختان بسيار و آب روان

نشستنگه مردم نوجوان

يکی تخت بنهاده نزديک آب

برو ريخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سايه گاه

رده برکشيده بسی پهلوان

به رسم بزرگان کمر بر ميان

بياراسته مجلسی شاهوار

بسان بهشتی به رنگ و نگار

چو ديدند مر پهلوان را به راه

پذيره شدندش ازان سايه گاه

که ما ميزبانيم و مهمان ما

فرود آی ايدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادی بريم

به ياد رخ نامور می خوريم

تهمتن بديشان چنين گفت باز

که ای نامداران گردن فراز

مرا رفت بايد به البرز کوه

به کاری که بسيار دارد شکوه

نبايد به بالين سر و دست ناز

که پيشست بسيار رنج دراز

سر تخت ايران ابی شهريار

مرا باده خوردن نيايد به کار

نشانی دهيدم سوی کيقباد

کسی کز شما دارد او را به ياد

سر آن دليران زبان برگشاد

که دارم نشانی من از کيقباد

گر آيی فرود و خوری نان ما

بيفروزی از روی خود جان ما

بگوييم يکسر نشان قباد

که او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

چو بشنيد از وی نشان قباد

بيامد دمان تا لب رودبار

نشستند در زير آن سايه دار

جوان از بر تخت خود برنشست

گرفته يکی دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست رستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار و گرد

بپرسيدی از من نشان قباد

تو اين نام را از که داری به ياد

بدو گفت رستم که از پهلوان

پيام آوريدم به روشن روان

سر تخت ايران بياراستند

بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزين يلان سر به سر

که خوانند او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه

قباد دلاور ببين با گروه

به شاهی برو آفرين کن يکی

نبايد که سازی درنگ اندکی

بگويش که گردان ترا خواستند

به شادی جهانی بياراستند

نشان ار توانی و دانی مرا

دهی و به شاهی رسانی ورا

ز گفتار رستم دلير جوان

بخنديد و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فريدون منم کيقباد

پدر بر پدر نام دارم به ياد

چو بشنيد رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان

پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ايران به کام تو باد

تن ژنده پيلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی

همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان

ز زال گزين آن يل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشايم از بند گوينده را

قباد دلاور برآمد ز جای

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پيام سپهدار ايران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسيد

ز شادی دل اندر برش برطپيد

بيازيد جامی لبالب نبيد

بياد تهمتن به دم درکشيد

تهمتن هميدون يکی جام می

بخورد آفرين کرد بر جان کی

برآمد خروش از دل زير و بم

فراوان شده شادی اندوه کم

شهنشه چنين گفت با پهلوان

که خوابی بديدم به روشن روان

که از سوی ايران دو باز سپيد

يکی تاج رخشان به کردار شيد

خرامان و نازان شدندی برم

نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بيدار گشتم شدم پراميد

ازان تاج رخشان و باز سپيد

بياراستم مجلسی شاهوار

برين سان که بينی بدين مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپيد

ز تاج بزرگان رسيدم نويد

تهمتن چو بشنيد از خواب شاه

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنين گفت با شاه کنداوران

نشانست خوابت ز پيغمبران

کنون خيز تا سوی ايران شويم

به ياری به نزد دليران شويم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برميان بست رستم چو باد

بيامد گرازان پس کيقباد

شب و روز از تاختن نغنويد

چنين تا به نزد طلايه رسيد

قلون دلاور شد آگه ز کار

چو آتش بيامد سوی کارزار

شهنشاه ايران چو زان گونه ديد

برابر همی خواست صف برکشيد

تهمتن بدو گفت کای شهريار

ترا رزم جستن نيايد بکار

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

بگفت اين و از جای برکرد رخش

به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون ديد ديوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزين کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نيزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نيزه گرفت

قلون از دليريش مانده شگفت

ستد نيزه از دست او نامدار

بغريد چون تندر از کوهسار

بزد نيزه و برگرفتش ز زين

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

قلون گشت چون مرغ با بابزن

بديدند لشکر همه تن به تن

هزيمت شد از وی سپاه قلون

به يکبارگی بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلايه سوار

بيامد شتابان سوی کوهسار

کجا بد علفزار و آب روان

فرود آمد آن جايگه پهلوان

چنين تا شب تيره آمد فراز

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

از آرايش جام هی پهلوی

همان تاج و هم باره ی خسروی

چو شب تيره شد پهلو پيش بين

برآراست باشاه ايران زمين

به نزديک زال آوريدش به شب

به آمد شدن هيچ نگشاد لب

نشستند يک هفته با رای زن

شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بياراست پس تخت عاج

برآويختند از بر عاج تاج

پادشاهی زوطهماسپ

شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ

پادشاهی زوطهماسپ

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسيار ز افراسياب

هم از رزم زن نامداران خويش

وزان پهلوانان و ياران خويش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بيدار و روشن روان

ببايد يکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بياد

به کردار کشتيست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسيار مر

نزيبد بريشان همی تاج و تخت

ببايد يکی شاه بيداربخت

که باشد بدو فر هی ايزدی

بتابد ز ديهيم او بخردی

ز تخم فريدون بجستند چند

يکی شاه زيبای تخت بلند

نديدند جز پور طهماسپ زو

که زور کيان داشت و فرهنگ گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامين و ز گرزبان

يکی مژده بردند نزديک زو

که تاج فريدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و يکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنيد زو گفته ی موبدان

همان گفته ی قارن و بخردان

بيامد به نزديک ايران سپاه

به سر بر نهاده کيانی کلاه

به شاهی برو آفرين خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک يزدان يکی راز داشت

گرفتن نيارست و بستن کسی

وزان پس نديدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گيا را دهان

نيامد همی ز اسمان هيچ نم

همی برکشيدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند يکروز جنگی گران

نه روز يلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان يک به يک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فرياد و غو

فرستاده آمد به نزديک زو

که گر بهر ما زين سرای سپنج

نيامد بجز درد و اندوه و رنج

بيا تا ببخشيم روی زمين

سراييم يک با دگر آفرين

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کين کهن

ببخشند گيتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نيارند ياد

ز دريای پيکند تا مرز تور

ازان بخش گيتی ز نزديک و دور

روارو چنين تا به چين و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزين روی ترکان نجويند راه

چنين بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود ليکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر يک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمين شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسيده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرين خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پديد

جهان آفرين داشت آن را کليد

به هر سو يکی جشنگه ساختند

دل از کين و نفرين بپرداختند

چنين تا برآمد برين سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ايرانيان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

پادشاهی نوذر

شاهنامه » پادشاهی نوذر

پادشاهی نوذر

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کيوان کلاه کيی برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دينار داد

برين برنيامد بسی روزگار

که بيدادگر شد سر شهريار

ز گيتی برآمد به هر جای غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تيز گشت

همی مردمی نزد او خوار شد

دلش برده ی گنج و دينار شد

کديور يکايک سپاهی شدند

دليران سزاوار شاهی شدند

چو از روی کشور برآمد خروش

جهانی سراسر برآمد به جوش

بترسيد بيدادگر شهريار

فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پيام

خداوند کيوان و بهرام و هور

که هست آفريننده ی پيل و مور

نه دشواری از چيز برترمنش

نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانايی او يکيست

اگر هست بسيار و گر اندکيست

کنون از خداوند خورشيد و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام يل باد چندان درود

که آيد همی ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهانديده را

سرافراز گرد پسنديده را

هميشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

ز سام نريمان بسی کرد ياد

هميدون مرا پشت گرمی بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه

ازويست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگيرد وی آن گرز کين

ازين تخت پردخته ماند زمين

چو نامه بر سام نيرم رسيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به شبگير هنگام بانگ خروس

برآمد خروشيدن بوق و کوس

يکی لشکری راند از گرگسار

که دريای سبز اندرو گشت خوار

چو نزديک ايران رسيد آن سپاه

پذيره شدندش بزرگان به راه

پياده همه پيش سام دلير

برفتند و گفتند هر گونه دير

ز بيدادی نوذر تاجور

که بر خيره گم کرد راه پدر

جهان گشت ويران ز کردار اوی

غنوده شد آن بخت بيدار اوی

بگردد همی از ره بخردی

ازو دور شد فره ی ايزدی

چه باشد اگر سام يل پهلوان

نشيند برين تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او

برويست ايران و بنياد او

که ما بنده باشيم و فرمان کنيم

روانها به مهرش گروگان کنيم

بديشان چنين گفت سام سوار

که اين کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

به شاهی مرا تاج بايد بسود

محالست و اين کس نيارد شنود

خود اين گفت يارد کس اندر جهان

چنين زهره دارد کس اندر نهان

اگر دختری از منوچهر شاه

بران تخت زرين شدی با کلاه

نبودی جز از خاک بالين من

بدو شاد بودی جهانبين من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برين برنيامد زمانی دراز

هنوز آهنی نيست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شايدش کرد

من آن ايزدی فره باز آورم

جهان را به مهرش نياز آورم

شما بر گذشته پشيمان شويد

به نوی ز سر باز پيمان شويد

گر آمرزش کردگار سپهر

نيابيد و از نوذر شاه مهر

بدين گيتی اندر بود خشم شاه

به برگشتن آتش بود جايگاه

بزرگان ز کرده پشيمان شدند

يکايک ز سر باز پيمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار

پذيره شدش نوذر شهريار

به فرخ پی نامور پهلوان

جهان سر به سر شد به نوی جوان

به پوزش مهان پيش نوذر شدند

به جان و به دل ويژه کهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهی

نشست اندر آرام با فرهی

جهان پهلوان پيش نوذر به پای

پرستنده او بود و هم رهنمای

به نوذر در پندها را گشاد

سخنهای نيکو بسی کرد ياد

ز گرد فريدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زيبای گاه

که گيتی بداد و دهش داشتند

به بيداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژی به داد آوريد

چنان کرد نوذر که او رای ديد

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنياد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنيها همه

به گردنکشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذری

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

غلامان و اسپان زرين ستام

پر از گوهر سرخ زرين دو جام

برين نيز بگذشت چندی سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهی تا به توران سپاه

ز نارفتن کار نوذر همان

يکايک بگفتند با بدگمان

چو بشنيد سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کايد به ايران به جنگ

يکی ياد کرد از نيا زادشم

هم از تور بر زد يکی تيز دم

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسيوز و بارمان

چو کلباد جنگی هژبر دمان

سپهبدش چون ويسه ی تيزچنگ

که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسياب

بخواندش درنگی و آمد شتاب

سخن راند از تور و از سلم گفت

که کين زير دامن نشايد نهفت

کسی را کجا مغز جوشيده نيست

برو بر چنين کار پوشيده نيست

که با ما چه کردند ايرانيان

بدی را ببستند يک يک ميان

کنون روز تندی و کين جستنست

رخ از خون ديده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسياب

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پيش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کين کمر برميان

که شايسته ی جنگ شيران منم

هم آورد سالار ايران منم

اگر زادشم تيغ برداشتی

جهان را به گرشاسپ نگذاشتی

ميان را ببستی به کين آوری

بايران نکردی مگر سروری

کنون هرچه مانيده بود از نيا

ز کين جستن و چاره و کيميا

گشادنش بر تيغ تيز منست

گه شورش و رستخيز منست

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب

چو ديد آن سهی قد افراسياب

بر و بازوی شير و هم زور پيل

وزو سايه گسترده بر چند ميل

زبانش به کردار برنده تيغ

چو دريا دل و کف چو بارنده ميغ

بفرمود تا برکشد تيغ جنگ

به ايران شود با سپاه پشنگ

سپهبد چو شايسته بيند پسر

سزد گر برآرد به خورشيد سر

پس از مرگ باشد سر او به جای

ازيرا پسر نام زد رهنمای

چو شد ساخته کار جنگ آزمای

به کاخ آمد اغريرث رهنمای

به پيش پدر شد پرانديشه دل

که انديشه دارد همی پيشه دل

چنين گفت کای کار ديده پدر

ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ايران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نيرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن

جز اين نامداران آن انجمن

تو دانی که با سلم و تور سترگ

چه آمد ازان تيغ زن پير گرگ

نيا زادشم شاه توران سپاه

که ترگش همی سود بر چرخ و ماه

ازين در سخن هيچ گونه نراند

به آرام بر نامه ی کين نخواند

اگر ما نشوريم بهتر بود

کزين جنبش آشوب کشور بود

پسر را چنين داد پاسخ پشنگ

که افراسياب آن دلاور نهنگ

يکی نره شيرست روز شکار

يکی پيل جنگی گه کارزار

ترا نيز با او ببايد شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

نبيره که کين نيا را نجست

سزد گر نخوانی نژادش درست

چو از دامن ابر چين کم شود

بيابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

گياها ز يال يلان برگذشت

جهان سر به سر سبز گردد ز خويد

به هامون سراپرده بايد کشيد

سپه را همه سوی آمل براند

دلی شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زير نعل

بکوبيد وز خون کنيد آب لعل

منوچهر از آن جايگه جنگجوی

به کينه سوی تور بنهاد روی

بکوشيد با قارن رزم زن

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست يابيد بر دشت کين

برين دو سرافراز ايران زمين

روان نياگان ما خوش کنيد

دل بدسگالان پرآتش کنيد

چنين گفت با نامور نامجوی

که من خون به کين اندر آرم به جوی

چو دشت از گيا گشت چون پرنيان

ببستند گردان توران ميان

سپاهی بيامد ز ترکان و چين

هم از گرزداران خاور زمين

که آن را ميان و کرانه نبود

همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشکر به نزديک جيحون رسيد

خبر نزد پور فريدون رسيد

سپاه جهاندار بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی

سپهدارشان قارن رزم جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به پيش دهستان رسيد

تو گفتی که خورشيد شد ناپديد

سراپرده ی نوذر شهريار

کشيدند بر دشت پيش حصار

خود اندر دهستان نياراست جنگ

برين بر نيامد زمانی درنگ

که افراسياب اندر ايران زمين

دو سالار کرد از بزرگان گزين

شماساس و ديگر خزروان گرد

ز لشکر سواران بديشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

برفتند شايسته ی کارزار

سوی زابلستان نهادند روی

ز کينه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نريمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسياب

بديد آنکه بخت اندر آمد به خواب

بيامد چو پيش دهستان رسيد

برابر سراپرده ای برکشيد

سپه را که دانست کردن شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشيد گفتی همه ريگ و شخ

بيابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار

به لشکر نگه کرد افراسياب

هيونی برافگند هنگام خواب

يکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جستيم نيکی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشکريم

شکارند و در زير پی بسپريم

دگر سام رفت از در شهريار

همانا نيايد بدين کارزار

ستودان همی سازدش زال زر

ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بيم ازو بد به ايران زمين

چو او شد ز ايران بجوييم کين

همانا شماساس در نيمروز

نشستست با تاج گيتی فروز

به هنگام هر کار جستن نکوست

زدن رای با مرد هشيار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازان پس نيابد چنان روزگار

هيون تکاور برآورد پر

بشد نزد سالار خورشيد فر

سپيده چو از کوه سر برکشيد

طلايه به پيش دهستان رسيد

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرايش جنگ بود

يکی ترک بد نام او بارمان

همی خفته را گفت بيدار مان

بيامد سپه را همی بنگريد

سراپرده ی شاه نوذر بديد

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بيدار گفت

که ما را هنر چند بايد نهفت

به دستوری شاه من شيروار

بجويم ازان انجمن کارزار

ببينند پيدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گرد

چنين گفت اغريرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زين گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برين انجمن کار بسته شود

يکی مرد بی نام بايد گزيد

که انگشت ازان پس نبايد گزيد

پرآژنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغريرث آمدش ننگ

بروی دژم گفت با بارمان

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بران انجمن سرفراز

به انگشت دندان نيايد به گاز

بشد بارمان تا به دشت نبرد

سوی قارن کاوه آواز کرد

کزين لشکر نوذر نامدار

که داری که با من کند کارزار

نگه کرد قارن به مردان مرد

ازان انجمن تا که جويد نبرد

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پيرگشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسيار هوش

ز گفت برادر برآمد به جوش

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم

از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی

يکی پير جويد همی رزم اوی

دل قارن آزرده گشت از قباد

ميان دليران زبان برگشاد

که سال تو اکنون به جايی رسيد

که از جنگ دستت ببايد کشيد

تويی مايه ور کدخدای سپاه

همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مويی سپيد

شوند اين دليران همه نااميد

شکست اندرآيد بدين رزم گاه

پر از درد گردد دل ني کخواه

نگه کن که با قارن رزم زن

چه گويد قباد اندران انجمن

بدان ای برادر که تن مرگ راست

سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز

از امروز بودم تن اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد

شکارست و مرگش همی بشکرد

يکی را برآيد به شمشير هوش

بدانگه که آيد دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شير درنده راست

سرش نيزه و تيغ برنده راست

يکی را به بستر برآيد زمان

همی رفت بايد ز بن بی گمان

اگر من روم زين جهان فراخ

برادر به جايست با برز و شاخ

يکی دخمه ی خسروانی کند

پس از رفتنم مهربانی کند

سرم را به کافور و مشک و گلاب

تنم را بدان جای جاويد خواب

سپار ای برادر تو پدرود باش

هميشه خرد تار و تو پود باش

بگفت اين و بگرفت نيزه به دست

به آوردگه رفت چون پيل مست

چنين گفت با رزم زن بارمان

که آورد پيشم سرت را زمان

ببايست ماندن که خود روزگار

همی کرد با جان تو کارزار

چنين گفت مر بارمان را قباد

که يکچند گيتی مرا داد داد

به جايی توان مرد کايد زمان

بيايد زمان يک زمان بی گمان

بگفت و برانگيخت شبديز را

بداد آرميدن دل تيز را

ز شبگير تا سايه گسترد هور

همی اين برآن آن برين کرد زور

به فرجام پيروز شد بارمان

به ميدان جنگ اندر آمد دمان

يکی خشت زد بر سرين قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

شد آن شيردل پير سالار سر

بشد بارمان نزد افراسياب

شکفته دو رخسار با جاه و آب

يکی خلعتش داد کاندر جهان

کس از کهتران نستد آن از مهان

چو او کشته شد قارن رزمجوی

سپه را بياورد و بنهاد روی

دو لشکر به کردار دريای چين

تو گفتی که شد جنب جنبان زمين

درخشيدن تيغ الماس گون

شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو دريای آب

که شنگرف بارد برو آفتاب

پر از ناله ی کوس شد مغز ميغ

پر از آب شنگرف شد جان تيغ

به هر سو که قارن برافگند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگشسپ

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

چه مرجان که در کين همی جان فشاند

ز قارن چو افراسياب آن بديد

بزد اسپ و لشکر سوی او کشيد

يکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکردند و نامد دل از کين ستوه

چو شب تيره شد قارن رزمخواه

بياورد سوی دهستان سپاه

بر نوذر آمد به پرده سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

ورا ديد نوذر فروريخت آب

ازان مژه ی سيرناديده خواب

چنين گفت کز مرگ سام سوار

نديدم روان را چنين سوگوار

چو خورشيد بادا روان قباد

ترا زين جهان جاودان بهر باد

کزين رزم وز مرگمان چاره نيست

زمی را جز از گور گهواره نيست

چنين گفت قارن که تا زاد هام

تن پرهنر مرگ را داده ام

فريدون نهاد اين کله بر سرم

که بر کين ايرج زمين بسپرم

هنوز آن کمربند نگشاده ام

همان تيغ پولاد ننهاده ام

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

سرانجام من هم برين بگذرد

انوشه بدی تو که امروز جنگ

به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه

از آسودگان خواست چندی سپاه

مرا ديد با گرزه ی گاوروی

بيامد به نزديک من جنگجوی

به رويش بران گونه اندر شدم

که با ديدگانش برابر شدم

يکی جادوی ساخت با من به جنگ

که با چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تيره گشت

مرا بازو از کوفتن خيره گشت

تو گفتی زمانه سرآيد همی

هوا زير خاک اندر آيد همی

ببايست برگشتن از رزمگاه

که گرد سپه بود و شب شد سياه

برآسود پس لشکر از هر دو روی

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشيدند ايرانيان

چنان چون بود ساز جنگ کيان

چو افراسياب آن سپه را بديد

بزد کوس رويين و صف برکشيد

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشيد گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان نبود ايچ پيدا ز کوه

برانسان سپه بر هم آويختند

چو رود روان خون همی ريختند

به هر سو که قارن شدی رزمخواه

فرو ريختی خون ز گرد سياه

کجا خاستی گرد افراسياب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بيامد به نزديک او رزمخواه

چنان نيزه بر نيزه انداختند

سنان يک به ديگر برافراختند

که بر هم نپيچد بران گونه مار

شهان را چنين کی بود کارزار

چنين تا شب تيره آمد به تنگ

برو خيره شد دست پور پشنگ

از ايران سپه بيشتر خسته شد

وزان روی پيکار پيوسته شد

به بيچارگی روی برگاشتند

به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آوای کوس

بفرمود تا پيش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنک در دل مرا درد چيست

همی گفت چندی و چندی گريست

از اندرز فرخ پدر ياد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چين

سپاهی بيايد به ايران زمين

ازيشان ترا دل شود دردمند

بسی بر سپاه تو آيد گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان

کس از نامه ی نامداران نخواند

که چندين سپه کس ز ترکان براند

شما را سوی پارس بايد شدن

شبستان بياوردن و آمدن

وزان جا کشيدن سوی زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه

ازيدر کنون زی سپاهان رويد

وزين لشکر خويش پنهان رويد

ز کار شما دل شکسته شوند

برين خستگی نيز خسته شوند

ز تخم فريدون مگر يک دو تن

برد جان ازين بی شمار انجمن

ندانم که ديدار باشد جزين

يک امشب بکوشيم دست پسين

شب و روز داريد کارآگهان

بجوييد هشيار کار جهان

ازين لشکر ار بد دهند آگهی

شود تيره اين فر شاهنشهی

شما دل مداريد بس مستمند

که بايد چنين بد ز چرخ بلند

يکی را به جنگ اندر آيد زمان

يکی با کلاه مهی شادمان

تن کشته با مرده يکسان شود

طپد يک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزيد

پس آن دست شاهانه بيرون کشيد

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ريخت آب از مژه شهريار

ازان پس بياسود لشکر دو روز

سه ديگر چو بفروخت گيتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

به بيچارگی جنگ بايست کرد

ابا لشکر نوذر افراسياب

چو دريای جوشان بد و رود آب

خروشيدن آمد ز پرده سرای

ابا ناله ی کوس و هندی درای

تبيره برآمد ز درگاه شاه

نهادند بر سر ز آهن کلاه

به پرده سرای رد افراسياب

کسی را سر اندر نيامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند

همی تيغ و ژوپين بپيراستند

زمين کوه تا کوه جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پيدا ز ريگ و ز شخ

ز دريا به دريا کشيدند نخ

بياراست قارن به قلب اندرون

که با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تليمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگير تا خور ز گردون بگشت

نبد کوه پيدا نه دريا نه دشت

دل تيغ گفتی ببالد همی

زمين زير اسپان بنالد همی

چو شد نيزه ها بر زمين ساي هدار

شکست اندر آمد سوی ماي هدار

چو آمد به بخت اندرون تيرگی

گرفتند ترکان برو چيرگی

بران سو که شاپور نستوه بود

پراگنده شد هرک انبوه بود

همی بود شاپور تا کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاشجوی

به سوی دهستان نهادند روی

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

چو نوذر فرو هشت پی در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بياراست افراسياب

گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

يکی نامور ترک را کرد ياد

سپهبد کروخان ويسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشيد

به راه بيابان سر اندر کشيد

کزان سو بد ايرانيان را بنه

بجويد بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسياب

گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

بر نوذر آمد بسان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

نگه کن که با شاه ايران چه کرد

سوی روی پوشيدگان سپاه

سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برين نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپديد

به دنب کروخان ببايد کشيد

ترا خوردنی هست و آب روان

سپاهی به مهر تو دارد روان

همی باش و دل را مکن هيچ بد

که از شهرياران دليری سزد

کنون من شوم بر پی اين سپاه

بگيرم بريشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر که اين رای نيست

سپه را چو تو لشکرآرای نيست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که برخاست آوای کوس

بدين زودی اندر شبستان رسد

کند ساز ايشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و می خواستند

زمانی دل از غم بپيراستند

پس آنگه سوی خان قارن شدند

همه ديده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران برنهادند يکسر سخن

که ما را سوی پارس بايد کشيد

نبايد برين جايگاه آرميد

چو پوشيده رويان ايران سپاه

اسيران شوند از بد کينه خواه

که گيرد بدين دشت نيزه به دست

کرا باشد آرام و جای نشست

چو شيدوش و کشواد و قارن بهم

زدند اندرين رای بر بيش و کم

چو نيمی گذشت از شب ديرياز

دليران به رفتن گرفتند ساز

بدين روی دژدار بد گژدهم

دليران بيدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه

ابا کوس و پيلان نشسته به راه

کزو قارن رزم زن خسته بود

به خون برادر کمربسته بود

برآويخت چون شير با بارمان

سوی چاره جستن ندادش زمان

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

که بگسست بنياد و پيوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه يک ز ديگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

ابا نامور لشکر جنگ جوی

چو بشنيد نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زير پی نسپرد

چو افراسياب آگهی يافت زوی

که سوی بيابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پويان برفت

چو شير از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهريار

همش تاختن ديد و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه

که تا بر سر آرد سری بی کلاه

شب تيره تا شد بلند آفتاب

همی گشت با نوذر افراسياب

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دويست

تو گفتی کشان بر زمين جای نيست

بسی راه جستند و بگريختند

به دام بلا هم برآويختند

چنان لشکری را گرفته به بند

بياورد با شهريار بلند

اگر با تو گردون نشيند به راز

هم از گردش او نيابی جواز

همو تاج و تخت بلندی دهد

همو تيرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست

گهی مغز يابی ازو گاه پوست

سرت گر بسايد به ابر سياه

سرانجام خاک است ازو جايگاه

وزان پس بفرمود افراسياب

که از غار و کوه و بيابان و آب

بجوييد تا قارن رزم زن

رهايی نيابد ازين انجمن

چو بشنيد کاو پيش ازان رفته بود

ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسياب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها يافت از وی به جان

بران درد پيچيد و شد بدگمان

چنين گفت با ويسه ی نامور

که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت بايد ببسته کمر

يکی لشکری ساخته پرهنر

بشد ويسه سالار توران سپاه

ابا لشکری نامور کينه خواه

ازان پيشتر تابه قارن رسيد

گراميش را کشته افگنده ديد

دليران و گردان توران سپاه

بسی نيز با او فگنده به راه

دريده درفش و نگونسار کوس

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ويسه به قارن رسيد آگهی

که آمد به پيروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نيمروز

فرستاد و خود رفت گيتی فروز

ز درد پسر ويسه ی جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشيد

ز دست چپش لشکر آمد پديد

ز گرد اندر آمد درفش سياه

سپهدار ترکان به پيش سپاه

رده برکشيدند بر هر دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ويسه آواز داد

که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست

کجا يافت خواهی تو آرامگاه

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنين داد پاسخ که من قارنم

گليم اندر آب روان افگنم

نه از بيم رفتم نه از گف توگوی

به پيش پسرت آمدم کينه جوی

چو از کين او دل بپرداختم

کنون کين و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سياه

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه يک به ديگر برآويختند

چو رود روان خون همی ريختند

بر ويسه شد قارن رزم جوی

ازو ويسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

بورد چون ويسه سرگشته شد

چو بر ويسه آمد ز اختر شکن

نرفت از پسش قارن رزم زن

بشد ويسه تا پيش افراسياب

ز درد پسر مژه کرده پرآب

و ديگر که از شهر ارمان شدند

به کينه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پيش جيحون برفت

سوی سيستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تيغ زن سی هزار

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بيدار تا هيرمند

ابا تيغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

که روشن روان بود و بی خواب بود

فرستاده ای آمد از نزد اوی

به سوی شماساس بنهاد روی

به پيش سراپرده آمد فرود

ز مهراب دادش فراوان درود

که بيداردل شاه توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازيست ما را نژاد

بدين پادشاهی نيم سخت شاد

به پيوستگی جان خريدم همی

جز اين نيز چاره نديدم همی

کنون اين سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازايدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تيمار اوی

برآنم که هرگز نبينمش روی

زمان خواهم از نامور پهلوان

بدان تا فرستم هيونی دوان

يکی مرد بينادل و پرشتاب

فرستم به نزديک افراسياب

مگر کز نهان من آگه شود

سخنهای گوينده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست

جز اين نيز هرچ از در پادشاست

گر ايدونک گويد به نزد من آی

جز از پيش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی

هميشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نيارم به رنج

فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازين سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره يازيد دست

نوندی برافگند نزديک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ ديدی ز کار

بگويش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ايدر بجنگ

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشيدند بر هيرمند

به دينارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی يک زمان

برآيد همی کامه ی بدگمان

فرستاده نزديک دستان رسيد

به کردار آتش دلش بردميد

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای ديد

به سرش اندرون دانش و رای ديد

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پيشم خزروان چه يک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشيوار مرد

پسنديده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تيره گون

يکی دست يازم بريشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم

دل آگنده و کينه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت

يکی تير برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست

خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بينداخت سه جای سه چوبه تير

برآمد خروشيدن دار و گير

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تير کردند هر کس نگاه

بگفتند کاين تير زالست و بس

نراند چنين در کمان تير کس

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

خروش تبيره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشيد

سراپرده و پيل بيرون کشيد

سپاه اندرآورد پيش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سياه

خزروان دمان با عمود و سپر

يکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان

يکی درع پوشيد زال دلير

به جنگ اندر آمد به کردار شير

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرز هی گاورنگ

زمين شد ز خونش چو پشت پلنگ

بيفگند و بسپرد و زو درگذشت

ز پيش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کايد برون

نيامد برون کش بخوشيد خون

به گرد اندرون يافت کلباد را

به گردن برآورد پولاد را

چو شمشيرزن گرز دستان بديد

همی کرد ازو خويشتن ناپديد

کمان را به زه کرد زال سوار

خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجير پولاد بر

ميانش ابا کوهه ی زين بدوخت

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو اين دو سرافگنده شد در نبرد

شماساس شد بی دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دليران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر

گشاده سليح و گسسته کمر

شماساس چون در بيابان رسيد

ز ره قارن کاوه آمد پديد

که از لشکر ويسه برگشته بود

به خواری گراميش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کينه خواه

بدانست قارن که ايشان کيند

ز زاولستان ساخته بر چيند

بزد نای رويين و بگرفت راه

به پيش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشيد تابان برآورد گرد

گريزان شماساس با چند مرد

برفتند ازان تيره گرد نبرد

سوی شاه ترکان رسيد آگهی

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ويسه خواهد همی کينه خواست

چه چاره است جز خون او ريختن

يکی کينه ی نو برانگيختن

به دژخيم فرمود کو را کشان

ببر تا بياموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی

سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشيدندش از جای پيش نهنگ

به دشت آوريدندش از خيمه خوار

برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور ديدش زبان برگشاد

ز کين نياگان همی کرد ياد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و ديده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آيد سزاست

بگفت و برآشفت و شمشير خواست

بزد گردن خسرو تاجدار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن يادگار منوچهر شاه

تهی ماند ايران ز تخت و کلاه

ايا دانشی مرد بسيار هوش

همه چادر آزمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسيار ديد

چنين داستان چند خواهی شنيد

رسيدی به جايی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو يافتی

چه جويی از اين تيره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زين تو

سرانجام خاکست بالين تو

پس آن بستگان را کشيدند خوار

به جان خواستند آنگهی زينهار

چو اغريرث پرهنر آن بديد

دل او ببر در چو آتش دميد

همی گفت چندين سر بی گناه

ز تن دور ماند به فرمان شاه

بيامد خروشان به خواهشگری

بياراست با نامور داوری

که چندين سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشيبست جايی که بالا بود

سزد گر نيايد به جانشان گزند

سپاری هميدون به من شان ببند

بريشان يکی غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم

به ساری به زاری برآرند هوش

تو از خون به کش دست و چندين مکوش

ببخشيد جان شان به گفتار اوی

چو بشنيد با درد پيکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند

به غل و به مسمار و خواری برند

چو اين کرده شد ساز رفتن گرفت

زمين زير اسپان نهفتن گرفت

ز پيش دهستان سوی ری کشيد

از اسپان به رنج و به تک خوی کشيد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

به دينار دادن در اندرگشاد

به گستهم و طوس آمد اين آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

به شمشير تيز آن سر تاجدار

به زاری بريدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی

از ايران برآمد يکی های وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

همه ديده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی

زبان شاه گوی و روان شاه جوی

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

که زارا دليرا شها نوذرا

گوا تاجدارا مها مهترا

نگهبان ايران و شاه جهان

سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاک جويد همی

زمين خون شاهان ببويد همی

گيايی که رويد بران بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشيد سر

همی داد خواهيم و زاری کنيم

به خون پدر سوگواری کنيم

نشان فريدون بدو زنده بود

زمين نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن

بريدند با نامدار انجمن

همه تيغ زهرآبگون برکشيد

به کين جستن آييد و دشمن کشيد

همانا برين سوگ با ما سپهر

ز ديده فرو باردی خون به مهر

شما نيز ديده پر از خون کنيد

همه جامه ی ناز بيرون کنيد

که با کين شاهان نشايد که چشم

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

همه انجمن زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

زبان داد دستان که تا رستخيز

نبيند نيام مرا تيغ تيز

چمان چرمه در زير تخت منست

سنان دار نيزه درخت منست

رکابست پای مرا جايگاه

يکی ترگ تيره سرم را کلاه

برين کينه آرامش و خواب نيست

همی چون دو چشمم به جوی آب نيست

روان چنان شهريار جهان

درخشنده بادا ميان مهان

شما را به داد جهان آفرين

دل ارميده بادا به آيين و دين

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

برينيم و گردن ورا داده ايم

چو گردان سوی کينه بشتافتند

به ساری سران آگهی يافتند

ازيشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بيم گشتند از افراسياب

ازان پس به اغريرث آمد پيام

که ای پرمنش مهتر ني کنام

به گيتی به گفتار تو زند هايم

همه يک به يک مر ترا بند هايم

تو دانی که دستان به زابلستان

به جايست با شاه کابلستان

چو برزين و چون قارن رز مزن

چو خراد و کشواد لشکرشکن

يلانند با چنگهای دراز

ندارند از ايران چنين دست باز

چو تابند گردان ازين سو عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تيز گردد رد افراسياب

دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر يک رمه بی گناه

به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

اگر بيند اغريرث هوشمند

مر اين بستگان را گشايد ز بند

پراگنده گرديم گرد جهان

زبان برگشاييم پيش مهان

به پيش بزرگان ستايش کنيم

همان پيش يزدان نيايش کنيم

چنين گفت اغريرث پرخرد

کزين گونه گفتار کی درخورد

ز من آشکارا شود دشمنی

بجوشد سر مرد آهرمنی

يکی چاره سازم دگرگونه زين

که با من نگردد برادر به کين

گر ايدون که دستان شود تيزچنگ

يکی لشکر آرد بر ما به جنگ

چو آرد به نزديک ساری رمه

به دستان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نيايم به جنگ

سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ايران ز گفتار اوی

بروی زمين برنهادند روی

چو از آفرينش بپرداختند

نوندی ز ساری برون تاختند

بپوييد نزديک دستان سام

بياورد ازان نامداران پيام

که بخشود بر ما جهاندار ما

شد اغريرث پر خرد يار ما

يکی سخت پيمان فگنديم بن

بران برنهاديم يکسر سخن

کز ايران چو دستان آزادمرد

بيايند و جويند با وی نبرد

گرانمايه اغريرث نيک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ اين اژدها

تن يک جهان مردم آيد رها

چو پوينده در زابلستان رسيد

سراينده در پيش دستان رسيد

بزرگان و جن گآوران را بخواند

پيام يلان پيش ايشان براند

ازان پس چنين گفت کای سروران

پلنگان جنگی و نا مآوران

کدامست مردی کنارنگ دل

به مردی سيه کرده در جنگ دل

خريدار اين جنگ و اين تاختن

به خورشيد گردن برافراختن

ببر زد بران کار کشواد دست

منم گفت يازان بدين داد دست

برو آفرين کرد فرخنده زال

که خرم بدی تا بود ماه و سال

سپاهی ز گردان پرخاشجوی

ز زابل به آمل نهادند روی

چو از پيش دستان برون شد سپاه

خبر شد به اغريرث نيک خواه

همه بستگان را به ساری بماند

بزد نای رويين و لشکر براند

چو گشواد فرخ به ساری رسيد

پديد آمد آن بندها را کليد

يکی اسپ مر هر يکی را بساخت

ز ساری سوی زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهی

که برگشت گشواد با فرهی

يکی گنج ويژه به درويش داد

سراينده را جامه ی خويش داد

چو گشواد نزديک زابل رسيد

پذيره شدش زال زر چون سزيد

بران بستگان زار بگريست دير

کجا مانده بودند در چنگ شير

پس از نامور نوذر شهريار

به سر خاک بر کرد و بگريست زار

به شهر اندر آوردشان ارجمند

بياراست ايوانهای بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بياراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بی نياز آن سپاه

چو اغريرث آمد ز آمل به ری

وزان کارها آگهی يافت کی

بدو گفت کاين چيست کانگيختی

که با شهد حنظل برآميختی

بفرمودمت کای برادر به کش

که جای خرد نيست و هنگام هش

بدانش نيايد سر جنگجوی

نبايد به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نياميخت کين با خرد

چنين داد پاسخ به افراسياب

که لختی ببايد همی شرم و آب

هر آنگه کت آيد به بد دسترس

ز يزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

يکی پر ز آتش يکی پرخرد

خرد با سر ديو کی درخورد

سپهبد برآشفت چون پيل مست

به پاسخ به شمشير يازيد دست

ميان برادر بدونيم کرد

چنان سنگدل ناهشيوار مرد

چو از کار اغريرث نامدار

خبر شد به نزديک زال سوار

چنين گفت کاکنون سر بخت اوی

شود تار و ويران شود تخت اوی

بزد نای رويين و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

همی رفت پرخشم و دل کينه جوی

ز دريا به دريا همی مرد بود

رخ ماه و خورشيد پر گرد بود

چو بشنيد افراسياب اين سخن

که دستان جنگی چه افگند بن

بياورد لشکر سوی خوار ری

بياراست جنگ و بيفشارد پی

طلايه شب و روز در جنگ بود

تو گفتی که گيتی برو تنگ بود

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

همه نامداران پرخاشجوی

منوچهر

شاهنامه » منوچهر

منوچهر

منوچهر يک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بيامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کيانی کلاه

همه پهلوانان روی زمين

برو يکسره خواندند آفرين

چو ديهيم شاهی بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آيين و مردانگی

به نيکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمين بنده و چرخ يار منست

سر تاجداران شکار منست

همم دين و هم فر هی ايزديست

همم بخت نيکی و هم بخرديست

شب تار جوينده ی کين منم

همان آتش تيز برزين منم

خداوند شمشير و زرينه کفش

فرازنده ی کاويانی درفش

فروزنده ی ميغ و برنده تيغ

بجنگ اندرون جان ندارم دريغ

گه بزم دريا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمين را بکين رنگ ديبه کنم

گراينده گرز و نماينده تاج

فروزنده ی ملک بر تخت عاج

ابا اين هنرها يکی بنده ام

جهان آفرين را پرستنده ام

همه دست بر روی گريان زنيم

همه داستانها ز يزدان زنيم

کزو تاج و تختست ازويم سپاه

ازويم سپاس و بدويم پناه

براه فريدون فرخ رويم

نيامان کهن بود گر ما نويم

هر آنکس که در هفت کشور زمين

بگردد ز راه و بتابد ز دين

نماينده ی رنج درويش را

زبون داشتن مردم خويش را

برافراختن سر به بيشی و گنج

به رنجور مردم نماينده رنج

همه نزد من سر به سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برين دين بود

ز يزدان و از منش نفرين بود

وزان پس به شمشير يازيم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روی زمين

منوچهر را خواندند آفرين

که فرخ نيای تو ای نيکخواه

ترا داد شاهی و تخت و کلاه

ترا باد جاويد تخت ردان

همان تاج و هم فر هی موبدان

———————————————————

105

دل ما يکايک به فرمان تست

همان جان ما زير پيمان تست

جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا ديده بر ديدنست

ز تو داد و ز ما پسنديدنست

پدر بر پدر شاه ايران تويی

گزين سواران و شيران تويی

ترا پاک يزدان نگه دار باد

دلت شادمان بخت بيدار باد

تو از باستان يادگار منی

به تخت کی بر بهار منی

به رزم اندرون شير پايند های

به بزم اندرون شيد تابنده ای

زمين و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پيروزه جای تو باد

تو شستی به شمشير هندی زمين

به آرام بنشين و رامش گزين

ازين پس همه نوبت ماست رزم

ترا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گيتی برآيم يکی

ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نيای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد

برو آفرين کرد بس شهريار

بسی دادش از گوهر شاهوار

چو از پيش تختش گرازيد سام

پسش پهلوانان نهادند گام

خراميد و شد سوی آرامگاه

همی کرد گيتی به آيين و راه

کنون پرشگفتی يکی داستان

بپيوندم از گفت هی باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ايچ فرزند مرسام را

دلش بود جوينده ی کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش اميد فرزند بود

که خورشيد چهر و برومند بود

ز سام نريمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشيد گيتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شيد

وليکن همه موی بودش سپيد

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند يک هفته بر سام ياد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پيش آن خرد کودک نوان

کسی سام يل را نيارست گفت

که فرزند پير آمد از خوب جفت

يکی دايه بودش به کردار شير

بر پهلوان اندر آمد دلير

که بر سام يل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پرده ی تو در ای نامجوی

يکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقره ی سيم و رخ چون بهشت

برو بر نبينی يک اندام زشت

از آهو همان کش سپيدست موی

چنين بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را ديد مويش سپيد

ببود از جهان سر به سر نااميد

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فرياد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزايد که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده ام

وگر کيش آهرمن آورده ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشايد اندر نهان

بپيچد همی تيره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آيند و پرسند گردنکشان

چه گويم ازين بچه ی بدنشان

چه گويم که اين بچه ی ديو چيست

پلنگ و دورنگست و گرنه پريست

ازين ننگ بگذارم ايران زمين

نخواهم برين بوم و بر آفرين

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجايی که سيمرغ را خانه بود

بدان خانه اين خرد بيگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برين روزگاری دراز

چنان پهلوان زاده ی بيگناه

ندانست رنگ سپيد از سياه

پدر مهر و پيوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شيرخوار

يکی داستان زد برين نره شير

کجا بچه را کرده بد شير سير

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ايچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا ديده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سيمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

يکی شيرخواره خروشنده ديد

زمين را چو دريای جوشنده ديد

ز خاراش گهواره و دايه خاک

تن از جامه دور و لب از شير پاک

به گرد اندرش تيره خاک نژند

به سر برش خورشيد گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سايه ای يافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سيمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله ی زار او ننگرند

ببخشود يزدان نيکی دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سيمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو ديده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خيره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزيد

که بی شير مهمان همی خون مزيد

بدين گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مايه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

يکی مرد شد چون يکی زاد سرو

برش کوه سيمين ميانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

به سام نريمان رسيد آگهی

از آن نيک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان ديد در خواب کز هندوان

يکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بيدار شد موبدان را بخواند

ازين در سخن چندگونه براند

چه گوييد گفت اندرين داستان

خردتان برين هست همداستان

هر آنکس که بودند پير و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شير و پلنگ

چه ماهی به دريا درون با نهنگ

همه بچه را پرورانند هاند

ستايش به يزدان رساننده اند

تو پيمان نيکی دهش بشکنی

چنان بی گنه بچه را بفگنی

بيزدان کنون سوی پوزش گرای

که اويست بر نيکويی رهنمای

چو شب تيره شد رای خواب آمدش

از انديشه ی دل شتاب آمدش

چنان ديد در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پديد آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر يکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

يکی پيش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بيباک ناپاک رای

دل و ديده شسته ز شرم خدای

ترا دايه گر مرغ شايد همی

پس اين پهلوانی چه بايد همی

گر آهوست بر مرد موی سپيد

ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد

پس از آفريننده بيزار شو

که در تنت هر روز رنگيست نو

پسر گر به نزديک تو بود خوار

کنون هست پرورد هی کردگار

کزو مهربانتر ورا دايه نيست

ترا خود به مهر اندرون مايه نيست

به خواب اندرون بر خروشيد سام

چو شير ژيان کاندر آيد به دام

چو بيدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بيامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سراندر ثريا يکی کوه ديد

که گفتی ستاره بخواهد کشيد

نشيمی ازو برکشيده بلند

که نايد ز کيوان برو بر گزند

فرو برده از شيز و صندل عمود

يک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هيبت مرغ و هول کنام

يکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جايگاه

ابر آفريننده کرد آفرين

بماليد رخسارگان بر زمين

همی گفت کای برتر از جايگاه

ز روشن روان و ز خورشيد و ماه

گرين کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از اين بر شدن بنده را دست گير

مرين پر گنه را تو اندرپذير

چنين گفت سيمرغ با پور سام

که ای ديده رنج نشيم و کنام

پدر سام يل پهلوان جهان

سرافرازتر کس ميان مهان

بدين کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزديک او آرمت

به سيمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سير آمدستی همانا ز جفت

نشيم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنين داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببينی و رسم کيانی کلاه

مگر کاين نشيمت نيايد به کار

يکی آزمايش کن از روزگار

ابا خويشتن بر يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

گرت هيچ سختی بروی آورند

ور از نيک و بد گف توگوی آورند

برآتش برافگن يکی پر من

ببينی هم اندر زمان فر من

که در زير پرت بپرورده ام

ابا بچگانت برآورده ام

همان گه بيايم چو ابر سياه

بی آزارت آرم بدين جايگاه

فرامش مکن مهر دايه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسيده به زير برش موی سر

تنش پيلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بديدش بناليد زار

فرو برد سر پيش سيمرغ زود

نيايش همی بفرين برفزود

سراپای کودک همی بنگريد

همی تاج و تخت کی را سزيد

برو و بازوی شير و خورشيد روی

دل پهلوان دست شمشير جوی

سپيدش مژه ديدگان قيرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برين

بران پاک فرزند کرد آفرين

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن ياد و دل گرم کن

منم کمترين بنده يزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذيرفته ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجويم هوای تو ازنيک و بد

ازين پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را يکی پهلوانی قبای

بپوشيد و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه ی خسرو آرای خواست

سپه يکسره پيش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبيره زنان پيش بردند پيل

برآمد يکی گرد مانند نيل

خروشيدن کوس با کرنای

همان زنگ زرين و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی روميش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و يکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شيد

يکی خيمه زد از حرير سپيد

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

يکايک به شاه آمد اين آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازيان پيش سام سوار

کند آفرين کيانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمايدش تا سوی شهريار

شود تا سخنها کند خواستار

ببيند يکی روی دستان سام

به ديدار ايشان شود شادکام

وزين جا سوی زابلستان شود

برآيين خسروپرستان شود

چو نوذر بر سام نيرم رسيد

يکی نو جهان پهلوان را بديد

فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر يکديگر را کنار

ز شاه و ز گردان بپرسيد سام

ازيشان بدو داد نوذر پيام

چو بشنيد پيغام شاه بزرگ

زمين را ببوسيد سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود ديهيم جوی

چو آمد به نزديکی شهريار

سپهبد پذيره شدش از کنار

درفش منوچهر چون ديد سام

پياده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک دل گرد خسروپرست

سوی تخت و ايوان نهادند روی

چه ديهيم دار و چه ديهيم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

به يک دست قارن به يک دست سام

نشستند روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پيش شاه

برزين عمود و برزين کلاه

گرازان بياورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهريار

بران بر ز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر

چنين گفت مر سام را شهريار

که از من تو اين را به زنهاردار

بخيره ميازارش از هيچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فر کيان دارد و چنگ شير

دل هوشمندان و آهنگ شير

پس از کار سيمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

يکايک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گيتی ز سيمرغ و زال

پر از داستان شد به بسيار سال

برفتم به فرمان گيهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای

يکی کوه ديدم سراندر سحاب

سپهری ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نشيمی چو کاخ بلند

ز هر سوی برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچه ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از ياد اوی

ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفريننده ی بی نياز

رسيده بهر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

يکی بنده ام با تنی پرگناه

به پيش خداوند خورشيد و ماه

اميدم به بخشايش تست بس

به چيزی دگر نيستم دسترس

تو اين بنده ی مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی پر پوشد بجای حرير

مزد گوشت هنگام پستان شير

به بد مهری من روانم مسوز

به من باز بخش و دلم برفروز

به فرمان يزدان چو اين گفته شد

نيايش همان گه پذيرفته شد

بزد پر سيمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار

به پيش من آورد چون دايه ای

که در مهر باشد ورا ماي های

من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

که جويند تا اختر زال چيست

بران اختر از بخت سالار کيست

چو گيرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پيدا نشان

بگفتند باشاه ديهيم دار

که شادان بزی تا بود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشيار و گرد و سوار

چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد

يکی خلعتی ساخت شاه زمين

که کردند هر کس بدو آفرين

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

ز دينار و خز و ز ياقوت و زر

ز گستردنيهای بسيار مر

غلامان رومی به ديبای روم

همه گوهرش پيکر و زرش بوم

زبرجد طبقها و پيروزه جام

چه از زر سرخ و چه از سيم خام

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پيش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نيزه و تير و گرز گران

همان تخت پيروزه و تاج زر

همام مهر ياقوت و زرين کمر

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستايش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دريای چين تا به دريای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست

چو اين عهد و خلعت بياراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو اين کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی بر انديشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به مهر و به داد و به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

همه گنج گيتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو يادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزديکی نيمروز

خبر شد ز سالار گيتی فروز

بياراسته سيستان چون بهشت

گلش مشک سارابد و زر خشت

بسی مشک و دينار برريختند

بسی زعفران و درم بيختند

يکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر ميان کهان و مهان

هر آنجا که بد مهتری نامجوی

ز گيتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پی اين جوان

برين پاک دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرين خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهی سام با زيب و جام

همی داد چيز و همی راند کام

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه شان خلعت آراستند

همه پايه ی برتری خواستند

جهانديدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چنين گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بيدار دل موبدان

چنين است فرمان هشيار شاه

که لشکر همی راند بايد به راه

سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بماند به نزد شما اين پسر

که همتای جان ست و جفت جگر

دل و جانم ايدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

بگاه جوانی و کند آوری

يکی بيهده ساختم داوری

پسر داد يزدان بيانداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

گرانمايه سيمرغ برداشتش

همان آفريننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشايش آمد فراز

جهاندار يزدان بمن داد باز

بدانيد کاين زينهار منست

به نزد شما يادگار منست

گراميش داريد و پندش دهيد

همه راه و رای بلندش دهيد

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گير و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خان تست

جهان سر به سر زير فرمان تست

ترا خان و مان بايد آبادتر

دل دوستداران تو شادتر

کليد در گنجها پيش تست

دلم شاد و غمگين به کم بيش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زيست خواهم من ايدر نوان

جدا پيشتر زين کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی

کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زير چنگال مرغ اندرون

چميدن به خاک و چريدن ز خون

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنين پروراند مرا روزگار

ز گل بهره ی من بجز خار نيست

بدين با جهاندار پيگار نيست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگرای

چنين زد ترا ز اختر نيک رای

که ايدر ترا باشد آرامگاه

هم ايدر سپاه و هم ايدر کلاه

گذر نيست بر حکم گردان سپهر

هم ايدر بگسترد بايدت مهر

کنون گرد خويش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بياموز و بشنو ز هر دانشی

که يابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش مياسای هيچ

همه دانش و داد دادن بسيچ

بگفت اين و برخاست آوای کوس

هوا قيرگون شد زمين آبنوس

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

يکی لشکری ساخته جنگجوی

بشد زال با او دو منزل براه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشيدن اندر گرفت

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه

بيامد پر انديشه دستان سام

که تا چون زيد تا بود نيک نام

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا ياره و گرزه ی گاو سر

ابا طوق زرين و زرين کمر

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهيد هر کار و هر چيز راند

ستاره شناسان و دين آوران

سواران جنگی و کين آوران

شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بيش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره ست از افروختن

به رای و به دانش به جايی رسيد

که چون خويشتن در جهان کس نديد

بدين سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ويژه گردان خويش

که با او يکی بودشان رای و کيش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جايگاهی بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآيين و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسيد آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

يکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف يلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ايچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بيامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه ای خواسته

ز دينار و ياقوت و مشک و عبير

ز ديبای زربفت و چينی حرير

يکی تاج با گوهر شاهوار

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدين فرهی

پذيره شدش زال و بنواختش

به آيين يکی پايگه ساختش

سوی تخت پيروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

يکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارنده ی می می آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش ديدار او

دلش تيز تر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و يال

چنين گفت با مهتران زال زر

که زيبنده تر زين که بندد کمر

يکی نامدار از ميان مهان

چنين گفت کای پهلوان جهان

پس پرده ی او يکی دخترست

که رويش ز خورشيد روشن ترست

ز سر تا به پايش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سيمنش مشکين کمند

سرش گشته چون حلقه ی پای بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سيمين برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تيرگی برده از پر زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشيده ازمشک ناز

بهشتيست سرتاسر آراسته

پر آرايش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر انديشه بنشست زال

به ناديده برگشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تيغ شيد

چو ياقوت شد روی گيتی سپيد

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرين نيام

در پهلوان را بياراستند

چو بالای پرمايگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خيمه ی زال زابل خدای

چو آمد به نزديکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش

بپرسيد کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پيروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه يکيست

که آن آرزو بر تو دشوار نيست

که آيی به شادی سوی خان من

چو خورشيد روشن کنی جان من

چنين داد پاسخ که اين رای نيست

به خان تو اندر مرا جای نيست

نباشد بدين سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساريم و مستان شويم

سوی خانه ی بت پرستان شويم

جزان هر چه گويی تو پاسخ دهم

به ديدار تو رای فرخ نهم

چو بشنيد مهراب کرد آفرين

به دل زال را خواند ناپاک دين

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرين خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگريد

ستودش فراوان چنان چون سزيد

ازان کو نه هم دين و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هيچکس چشم نگماشتند

مر او را ز ديوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم ديدند با گفت وگوی

مر او را ستودند يک يک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و ديدار و آهستگی

ز بايستگی هم ز شايستگی

دل زال يکباره ديوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگويد برين بر يکی داستان

که تا زنده ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نبايد که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از انديشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پيوسته دل

همی بود پيچان دل از گفت وگوی

مگر تيره گردد ازين آبروی

همی گشت يکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده يکسر بمهر

چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بيامد ازان بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خويش

همی گشت بر گرد بستان خويش

دو خورشيد بود اندر ايوان او

چو سيندخت و رودابه ی ماه روی

بياراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی و رنگ و نگار

شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام يزدان بروبر بخواند

يکی سرو ديد از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

به ديبا و گوهر بياراسته

بسان بهشتی پر از خواسته

بپرسيد سيندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست اين پير سر پور سام

همی تخت ياد آيدش گر کنام

خوی مردمی هيچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنين داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سيمين بر ماه روی

به گيتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نيارد سپرد

چو دست و عنانش بر ايوان نگار

نبينی نه بر زين چنو يک سوار

دل شير نر دارد و زور پيل

دو دستش به کردار دريای نيل

چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمراننده ی ارغوان

جوان سال و بيدار و بختش جوان

به کين اندرون چون نهنگ بلاست

به زين اندرون تيز چنگ اژدهاست

نشاننده ی خاک در کين بخون

فشاننده ی خنجر آبگون

از آهو همان کش سپيدست موی

بگويد سخن مردم عيب جوی

سپيدی مويش بزيبد همی

تو گويی که دلها فريبد همی

چو بشنيد رودابه آن گفت گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد به رای و به آيين و خوی

ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما يک به يک رازدار منيد

پرستنده و غمگسار منيد

بدانيد هر پنج و آگه بويد

همه ساله با بخت همره بويد

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر انديشه زو نگسلم

هميشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم انديش هی چهر اوست

کنون اين سخن را چه درمان کنيد

چگوييد و با من چه پيمان کنيد

يکی چاره بايد کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بيکاری آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بياراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چين

ميان بتان در چو روشن نگين

به بالای تو بر چمن سرو نيست

چو رخسار تو تابش پرو نيست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود بديده درون شرم نيست

پدر را به نزد تو آزرم نيست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گيری مر او را به بر

که پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

کس از مادران پير هرگز نزاد

نه ز آنکس که زايد بباشد نژاد

چنين سرخ دو بسد شير بوی

شگفتی بود گر شود پيرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ايوانها صورت چهرتست

ترا با چنين روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آيدت شوی

چو رودابه گفتار ايشان شنيد

چو از باد آتش دلش بردميد

بريشان يکی بانگ برزد به خشم

بتابيد روی و بخوابيد چشم

وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنين گفت کاين خام پيکارتان

شنيدن نيرزيد گفتارتان

نه قيصر بخواهم نه فغفور چين

نه از تاجداران ايران زمين

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شير و با برز و يال

گرش پيرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان

مرا مهر او دل نديده گزيد

همان دوستی از شنيده گزيد

برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنيد دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده ايم

به دل مهربان و پرستنده ايم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نيايد ز فرمان تو جز بهی

يکی گفت زيشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی اين سخن

اگر جادويی بايد آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپريم با مرغ و جادو شويم

بپوييم و در چاره آهو شويم

مگر شاه را نزد ماه آوريم

به نزديک او پايگاه آوريم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که اين گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز ياقوت بار آورد

برش تازيان بر کنار آورد

پرستنده برخاست از پيش اوی

بدان چاره بی چاره بنهاد روی

به ديبای رومی بياراستند

سر زلف برگل بپيراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودين وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسيد کاين گل پرستان کيند

چنين گفت گوينده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت يال

پياده همی رفت جويان شکار

خشيشار ديد اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

يکی تيره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بياور تو آن مرغ افگنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خراميد نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسيد کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شيرين زبان

که اين شير بازو گو پيلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زين گونه تير از کمان

چه سنجد به پيش اندرش بدگمان

نديديم زيبنده تر زين سوار

به تير و کمان بر چنين کامگار

پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازين گونه از شاه ياد

شه نيمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار

ازين سان نبيند يکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخنديد و گفتش که چندين مگوی

که ماهيست مهراب را در سرای

به يک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

يکی ايزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سيمين قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقه ی پای بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نيست

چنو در جهان نيز يک ماه نيست

پرستندگان هر يکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدين چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنين گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

وليکن به گفتن مگر روی نيست

بود کاب را ره بدين جوی نيست

دلاور که پرهيز جويد ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نبايد شنيدنش ننگ سخن

چنين گفت مر جفت را باز نر

چو بر خايه بنشست و گسترد پر

کزين خايه گر مايه بيرون کنم

ز پشت پدر خايه بيرون کنم

ازيشان چو برگشت خندان غلام

بپرسيد از و نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سيم دندان شدی

بگفت آنچه بشنيد با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنين گفت با ريدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی

که از گلستان يک زمان مگذريد

مگر با گل از باغ گوهر بريد

درم خواست و دينار و گوهر ز گنج

گرانمايه ديبای زربفت پنج

بفرمود کاين نزد ايشان بريد

کسی را مگوئيد و پنهان بريد

نبايد شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پيامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دينار و گنج

بديشان سپردند زر و گهر

پيام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه ديدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد ميان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکيزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند يک با دگر

که آمد به دام اندرون شير نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و اين بود نيک فال

بيامد سيه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنيد از آن دلنواز

همی گفت پيش سپهبد به راز

سپهبد خراميد تا گلستان

بر اميد خورشيد کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پيشش نماز

سپهبد بپرسيد ازيشان سخن

ز بالا و ديدار آن سرو بن

ز گفتار و ديدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد

بگوييد با من يکايک سخن

به کژی نگر نفگنيد ايچ بن

اگر راستی تان بود گفت وگوی

به نزديک من تان بود آبروی

وگر هيچ کژی گمانی برم

به زير پی پيلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پيش سپهبد زمين داد بوس

چنين گفت کز مادر اندر جهان

نزايد کس اندر ميان مهان

به ديدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلير

بدين برز بالا و بازوی شير

همی می چکد گويی از روی تو

عبيرست گويی مگر بوی تو

سه ديگر چو رودابه ی ماه روی

يکی سرو سيمست با رنگ و بوی

ز سر تا به پايش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهيل يمن

از آن گنبد سيم سر بر زمين

فرو هشته بر گل کمند از کمين

به مشک و به عنبر سرش بافته

به ياقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکين زره

فگندست گويی گره بر گره

ده انگشت برسان سيمين قلم

برو کرده از غاليه صدرقم

بت آرای چون او نبيند بچين

برو ماه و پروين کنند آفرين

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شيرين به آوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

يکی راه جستن به نزديک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو ديدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاريم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و ديدار روشن روان

فريبيم و گوييم هر گونه ای

ميان اندرون نيست واژونه ای

سرمشک بويش به دام آوريم

لبش زی لب پور سام آوريم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزديک ديوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شير شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

رسيدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر يک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی گه ز درگاه بيرون شويد

شگفت آيدم تا شما چون شويد

بتان پاسخش را بياراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگر گونه نيست

به راه گلان ديو واژونه نيست

بهار آمد ازگلستان گل چنيم

ز روی زمين شاخ سنبل چنيم

نگهبان در گفت کامروز کار

نبايد گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد بکابل نبود

سراپرده ی شاه زابل نبود

نبينيد کز کاخ کابل خدای

به زين اندر آرد بشبگير پای

اگرتان ببيند چنين گل بدست

کند بر زمين تان هم آنگاه پست

شدند اندر ايوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دينار و گوهر به پيش

بپرسيد رودابه از کم و بيش

که چون بودتان کار با پور سام

بديدن بهست ار بواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن يافتند

که مرديست برسان سرو سهی

همش زيب و هم فر شاهنشهی

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری ميان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قيرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون

کف و ساعدش چو کف شير نر

هيون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپيدست مويش برنگ

از آهو همين است و اين نيست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سيمين زره بر گل ارغوان

که گويی همی خود چنان بايدی

وگر نيستی مهر نفزايدی

به ديار تو داده ايمش نويد

ز ما بازگشتست دل پراميد

کنون چاره ی کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گرديم باز

چنين گفت با بندگان سرو بن

که ديگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پير سر بود و پژمرده بود

به ديدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زيبا رخ و پهلوان

رخ من به پيشش بياراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه روی

چنين گفت کاکنون ره چاره جوی

که يزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام اين کار فرخنده باد

يکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

به ديبای چينی بياراستند

طبق های زرين بپيراستند

عقيق و زبرجد برو ريختند

می و مشک و عنبر برآميختند

همه زر و پيروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به ديگر کران

از آن خانه ی دخت خورشيد روی

برآمد همی تا به خورشيد بوی

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

در حجره بستند و گم شد کليد

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سيه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پديد آمد آن دختر نامدار

دو بيجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرين بر تو باد

خم چرخ گردان زمين تو باد

پياده بدين سان ز پرده سرای

برنجيدت اين خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنيد

نگه کرد و خورشيد رخ را بديد

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ ياقوت خاک

چنين داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرين از سپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماک

خروشان بدم پيش يزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نمايد مرا رويت اندر نهان

کنون شاد گشتم بواز تو

بدين خوب گفتار با ناز تو

يکی چاره ی راه ديدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپيچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش ميان

بر شير بگشای و چنگ کيان

بگير اين سيه گيسو از يک سوم

ز بهر تو بايد همی گيسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنين داد پاسخ که اين نيست داد

چنين روز خورشيد روشن مباد

که من دست را خيره بر جان زنم

برين خسته دل تيز پيکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بيفگند خوار و نزد ايچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر يکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانه ی زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پيش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا ياره و طوق و با گوشوار

ز دينار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمايل يکی دشنه اندر برش

ز ياقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبيد

مگر شير کو گور را نشکريد

سپهبد چنين گفت با ماه روی

که ای سرو سيمين بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برين کار همداستان

همان سام نيرم برآرد خروش

ازين کار بر من شود او بجوش

وليکن نه پرمايه جانست و تن

همان خوار گيرم بپوشم کفن

پذيرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پيمان تو نگذرم

شوم پيش يزدان ستايش کنم

چو ايزد پرستان نيايش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمين

بشويد ز خشم و ز پيکار و کين

جهان آفرين بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنين

پذيرفتم از داور کيش و دين

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرين بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زيب و فر

همی مهرشان هر زمان بيش بود

خرد دور بود آرزو پيش بود

چنين تا سپيده برآمد ز جای

تبيره برآمد ز پرده سرای

پس آن ماه را شيد پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بديدند مر پهلوان را پگاه

وزان جايگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تيز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرين جهاندار کرد

دل موبد از خواب بيدار کرد

چنين گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر اميد و ترس است و باک

به بخشايش اميد و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پيشش نوان

خداوند گردنده خورشيد و ماه

روان را به نيکی نماينده راه

بدويست گيهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تيرماه و خزان

برآرد پر از ميوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پير بينی دژم کرده روی

ز فرمان و رايش کسی نگذرد

پی مور بی او زمين نسپرد

بدانگه که لوح آفريد و قلم

بزد بر همه بودنيها رقم

جهان را فزايش ز جفت آفريد

که از يک فزونی نيايد پديد

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همين است گيتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گيرد همی خواسته

اگر نيستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و ديگر که مايه ز دين خدای

نديدم که ماندی جوان را بجای

بويژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی جفت باشد بماند سترگ

چه نيکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آيدش

به فرزند نو روز بازآيدش

به گيتی بماند ز فرزند نام

که اين پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدين مانده بخت

کنون اين همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رميدست صبر و خرد

بگوييد کاين را چه اندر خورد

نگفتم من اين تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نيامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمينش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سيندخت رام

———————————————————

132

چه گوينده باشد بدين رام سام

شود رام گويی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد يا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دين و آيين نهادست روی

بدين در خردمند را جنگ نيست

که هم راه دينست و هم ننگ نيست

چه گويد کنون موبد پيش بين

چه دانيد فرزانگان اندرين

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نيا

دل شاه ازيشان پر از کيميا

گشاده سخن کس نيارست گفت

که نشنيد کس نوش با نيش جفت

چو نشنيد از ايشان سپهبد سخن

بجوشيد و رای نو افگند بن

که دانم که چون اين پژوهش کنيد

بدين رای بر من نکوهش کنيد

وليکن هر آنکو بود پر منش

ببايد شنيدن بسی سرزنش

مرا اندرين گر نمايش کنيد

وزين بند راه گشايش کنيد

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نيکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا يک به يک بنده ايم

نه از بس شگفتی سرافگند هايم

ابا آنکه مهراب ازين پايه نيست

بزرگست و گرد و سبک مايه نيست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازيان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

يکی نامه بايد سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بيشتر

روان و گمانت به انديشتر

مگر کو يکی نامه نزديک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدين مايه کار

سپهبد نويسنده را پيش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

يکی نامه فرمود نزديک سام

سراسر نويد و درود و خرام

ز خط نخست آفرين گستريد

بدان دادگر کو جهان آفريد

ازويست شادی ازويست زور

خداوند کيوان و ناهيد و هور

خداوند هست و خداوند نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

ازو باد بر سام نيرم درود

خداوند کوپال و شمشير و خود

چماننده ی ديزه هنگام گرد

چراننده ی کرگس اندر نبرد

فزاينده ی باد آوردگاه

فشاننده ی خون ز ابر سياه

گراينده ی تاج و زرين کمر

نشاننده ی زال بر تخت زر

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان يکی بنده ام

به مهرش روان و دل آگنده ام

ز مادر بزادم بران سان که ديد

ز گردون به من بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خز و پرند

مرا برده سيمرغ بر کوه هند

نيازم بد آنکو شکار آورد

ابا بچه ام در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

به اورنگ بر سام و من در کنام

چو يزدان چنين راند اندر بوش

بران بود چرخ روان را روش

کس از داد يزدان نيابد گريغ

وگر چه بپرد برآيد به ميغ

سنان گر بدندان بخايد دلير

بدرد ز آواز او چرم شير

گرفتار فرمان يزدان بود

وگر چند دندانش سندان بود

يکی کار پيش آمدم دل شکن

که نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دليرست و نراژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گريان شدم

چو بر آتش تيز بريان شدم

ستاره شب تيره يار منست

من آنم که دريا کنار منست

به رنجی رسيدستم از خويشتن

که بر من بگريد همه انجمن

اگر چه دلم ديد چندين ستم

نيارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرمايد اکنون جهان پهلوان

گشايم ازين رنج و سختی روان

ز پيمان نگردد سپهبد پدر

بدين کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خويش

کنم راستی را به آيين و کيش

به پيمان چنين رفت پيش گروه

چو باز آوريدم ز البرز کوه

که هيچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرين است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند يکی

نبايد ترا دم زدن اندکی

به ديگر تو پای اندر آور برو

برين سان همی تاز تا پيش گو

فرستاده در پيش او باد گشت

به زير اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزديکی گرگساران رسيد

يکايک ز دورش سپهبد بديد

همی گشت گرد يکی کوهسار

چماننده يوز و رمنده شکار

چنين گفت با غمگساران خويش

بدان کار ديده سواران خويش

که آمد سواری دمان کابلی

چمان چرمه ی زير او زابلی

فرستاده ی زال باشد درست

ازو آگهی جست بايد نخست

ز دستان و ايران و از شهريار

همی کرد بايد سخن خواستار

هم اندر زمان پيش او شد سوار

به دست اندرون نامه ی نامدار

فرود آمد و خاک را بوس داد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بپرسيد و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پيام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تيغ کوه بلند

سخنهای دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خيره بماند

پسندش نيامد چنان آرزوی

دگرگونه بايستش او را به خوی

چنين داد پاسخ که آمد پديد

سخن هر چه از گوهر بد سزيد

چو مرغ ژيان باشد آموزگار

چنين کام دل جويد از روزگار

ز نخچير کامد سوی خانه باز

به دلش اندر انديشه آمد دراز

همی گفت اگر گويم اين نيست رای

مکن داوری سوی دانش گرای

سوی شهرياران سر انجمن

شوم خام گفتار و پيمان شکن

و گر گويم آری و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچت هواست

ازين مرغ پرورده وان ديوزاد

چه گويی چگونه برآيد نژاد

سرش گشت از انديش هی دل گران

بخفت و نياسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته تر زان و تن زارتر

گشاده تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگار جهان

چو برخاست از خواب با موبدان

يکی انجمن کرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام اين بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

برآميخته باشد از بن ستم

همانا که باشد به روز شمار

فريدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد

همه کار و کردار فرخ نهيد

ستاره شناسان به روز دراز

همی ز آسمان بازجستند راز

بديدند و با خنده پيش آمدند

که دو دشمن از بخت خويش آمدند

به سام نريمان ستاره شمر

چنين گفت کای گرد زرين کمر

ترا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند هر دو به شادی همال

ازين دو هنرمند پيلی ژيان

بيايد ببندد به مردی ميان

جهان زيرپای اندر آرد به تيغ

نهد تخت شاه از بر پشت ميغ

ببرد پی بدسگالان ز خاک

به روی زمين بر نماند مغاک

نه سگسار ماند نه مازندران

زمين را بشويد به گرز گران

به خواب اندرد آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ايرانيان را اميد

ازو پهلوان را خرام و نويد

پی باره ای کو چماند به جنگ

بمالد برو روی جنگی پلنگ

خنک پادشاهی که هنگام او

زمانه به شاهی برد نام او

چو بشنيد گفتار اخترشناس

بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس

ببخشيدشان بی کران زر و سيم

چو آرامش آمد به هنگام بيم

فرستاده ی زال را پيش خواند

زهر گونه با او سخنها براند

بگفتش که با او به خوبی بگوی

که اين آرزو را نبد هيچ روی

وليکن چو پيمان چنين بد نخست

بهانه نشايد به بيداد جست

من اينک به شبگير ازين رزمگاه

سوی شهر ايران گذارم سپاه

فرستاده را داد چندی درم

بدو گفت خيره مزن هيچ دم

گسی کردش و خود به راه ايستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار

پياده به زاری کشيدند خوار

دو بهره چو از تيره شب درگذشت

خروش سواران برآمد ز دشت

همان ناله ی کوس با کره نای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی شهر ايران کشيد

سپه را به نزد دليران کشيد

فرستاده آمد دوان سوی زال

ابا بخت پيروز و فرخنده فال

گرفت آفرين زال بر کردگار

بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دينار درويش را

نوازنده شد مردم خويش را

ميان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوينده شيرين سخن

پيام آوريدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنيد با او براند

بدو گفت نزديک رودابه رو

بگويش که ای نيک دل ماه نو

سخن چون ز تنگی به سختی رسيد

فراخيش را زود بينی کليد

فرستاده باز آمد از پيش سام

ابا شادمانی و فرخ پيام

بسی گفت و بشنيد و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پيش او بازگشت و ببرد

به نزديک رودابه آمد چو باد

بدين شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

يکی شاره سربند پيش آوريد

شده تار و پود اندرو ناپديد

همه پيکرش سرخ ياقوت و زر

شده زر همه ناپديد از گهر

يکی جفت پر مايه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزديک دستان سام

بسی داد با آن درود و پيام

زن از حجره آنگه به ايوان رسيد

نگه کرد سيندخت او را بديد

زن از بيم برگشت چون سندروس

بترسيد و روی زمين داد بوس

پر انديشه شد جان سيندخت ازوی

به آواز گفت از کجايی بگوی

زمان تا زمان پيش من بگذری

به حجره درآيی به من ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگويی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من يکی چاره جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدين حجره رودابه پيرايه خواست

بدو دادم اکنون همينست راست

بياوردمش افسر پرنگار

يکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سيندخت بنمايی ام

دل بسته ز انديشه بگشايی ام

سپردم به رودابه گفت اين دو چيز

فزون خواست اکنون بيارمش نيز

بها گفت بگذار بر چشم من

يکی آب بر زن برين خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نيابم تو از من مجوی

همی کژ دانست گفتار او

بياراست دل را به پيکار او

بيامد بجستش بر و آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشيدش بروی زمی

چو آن جامه های گرانمايه ديد

هم از دست رودابه پيرايه ديد

در کاخ بر خويشتن بر ببست

از انديشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پيش

همی دست برزد به رخسار خويش

دو گل رابدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت ای سرافراز ماه

گزين کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکو داشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه روی

همه رازها پيش مادر بگوی

که اين زن ز پيش که آيد همی

به پيشت ز بهر چه آيد همی

سخن بر چه سانست و آن مرد کيست

که زيبای سربند و انگشتريست

ز گنج بزرگ افسر تازيان

به ما ماند بسيار سود و زيان

بدين نام بد دادخواهی به باد

چو من زاده ام دخت هرگز مباد

زمين ديد رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ريخت از ديدگان آب مهر

به خون دو نرگس بياراست چهر

به مادر چنين گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نيک يا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنين مهر اويم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گريان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی روی او

جهانم نيرزد به يک موی او

بدان کو مرا ديد و بامن نشست

به پيمان گرفتيم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپيچيد و دستور بود

سخنهای بايسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسيار چيز

شنيدم همه پاسخ سام نيز

به دست همين زن که کنديش موی

زدی بر زمين و کشيدی به روی

فرستاده آرنده ی نامه بود

مرا پاسخ نامه اين جامه بود

فروماند سيندخت زان گفت گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنين داد پاسخ که اين خرد نيست

چو دستان ز پرمايگان گرد نيست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو يکی

که گردد هنر پيش او اندکی

شود شاه گيتی بدين خشمناک

ز کابل برآرد به خورشيد خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمين

کسی پای خوار اندر آرد به زين

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پيدا که نشناختش

چنان ديد رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بيامد ز تيمار گريان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همی کرد از زال بسيار ياد

گرانمايه سيندخت را خفته ديد

رخش پژمريده دل آشفته ديد

بپرسيد و گفتا چه بودت بگوی

چرا پژمريد آن چو گلبرگ روی

چنين داد پاسخ به مهراب باز

که انديشه اندر دلم شد دراز

ازين کاخ آباد و اين خواسته

وزين تازی اسپان آراسته

وزين بندگان سپهبدپرست

ازين تاج و اين خسروانی نشست

وزين چهره و سرو بالای ما

وزين نام و اين دانش و رای ما

بدين آبداری و اين راستی

زمان تا زمان آورد کاستی

به ناکام بايد به دشمن سپرد

همه رنج ما باد بايد شمرد

يکی تنگ تابوت ازين بهر ماست

درختی که ترياک او زهر ماست

بکشتيم و داديم آبش به رنج

بياويختيم از برش تاج و گنج

چو بر شد به خورشيد و شد سايه دار

به خاک اندر آمد سر مايه دار

برينست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

به سيندخت مهراب گفت اين سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدين سان بود

خرد يافته زو هراسان بود

يکی اندر آيد دگر بگذرد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر

برين نيست پيکار با دادگر

بدو گفت سيندخت اين داستان

بروی دگر بر نهد باستان

خرد يافته موبد نيک بخت

به فرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم

به نرگس گل سرخ را داد نم

که گردون به سر بر چنان نگذرد

که ما را همی بايد ای پرخرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه

يکی چاره مان کرد بايد نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

دلش خيره بينم همی روی زرد

چو بشنيد مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشير دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

بروی زمين بر کنم هم کنون

چو اين ديد سيندخت برپای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنين گفت کز کهتر اکنون يکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کن که رای آيدت

روان و خرد رهنمای آيدت

بپيچيد و بنداخت او را بدست

خروشی برآورد چون پيل مست

مرا گفت چون دختر آمد پديد

ببايستش اندر زمان سر بريد

نکشتم بگشتم ز راه نيا

کنون ساخت بر من چنين کيميا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دليرش ز پشت پدر نشمرد

همم بيم جانست و هم جای ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سام يل با منوچهر شاه

بيابند بر ما يکی دستگاه

ز کابل برآيد به خورشيد دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چنين گفت سيندخت با مرزبان

کزين در مگردان به خيره زبان

کزين آگهی يافت سام سوار

به دل ترس و تيمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدين گشت باز

گشاده شدست اين سخن نيست راز

چنين گفت مهراب کای ماه روی

سخن هيچ با من به کژی مگوی

چنين خود کی اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدين نيستی دردمند

اگر ايمنی يابمی از گزند

که باشد که پيوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

به گفتار کژی مبادم نياز

گزند تو پيدا گزند منست

دل درمند تو بند منست

چنين است و اين بر دلم شد درست

همين بدگمانی مرا از نخست

اگر باشد اين نيست کاری شگفت

که چندين بد انديشه بايد گرفت

فريدون به سرو يمن گشت شاه

جهانجوی دستان همين ديد راه

هرانگه که بيگانه شد خويش تو

شود تيره رای بدانديش تو

به سيندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خيز پيش من آر

بترسيد سيندخت ازان تيز مرد

که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست

به چاره دلش را ز کينه بشست

زبان داد سيندخت را نامجوی

که رودابه را بد نيارد بروی

بدو گفت بنگر که شاه زمين

دل از ما کند زين سخن پر ز کين

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رودآب

چو بشنيد سيندخت سر پيش اوی

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زير شب

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

ز گور ژيان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پيرايه بگشای و رو

به پيش پدر شو به زاری بنو

بدو گفت رودابه پيرايه چيست

به جای سر مايه بی مايه چيست

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا ببايد نهفت

به پيش پدر شد چو خورشيد شرق

به ياقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پرنگار

چو خورشيد تابان به خرم بهار

پدر چون ورا ديد خيره بماند

جهان آفرين را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

ز پرگوهران اين کی اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پری

که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنيد رودابه آن گفت وگوی

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

سيه مژه بر نرگسان دژم

فرو خوابنيد و نزد هيچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همی رفت غران بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل شده

رخان معصفر بزر آژده

به يزدان گرفتند هر دو پناه

هم اين دل شده ماه و هم پيشگاه

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پيوند مهراب وز مهر زال

وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هر گونه با موبدان

به پيش سرافراز شاه ردان

چنين گفت با بخردان شهريار

که بر ما شود زين دژم روزگار

چو ايران ز چنگال شير و پلنگ

برون آوريدم به رای و به جنگ

فريدون ز ضحاک گيتی بشست

بترسم که آيد ازان تخم رست

نبايد که بر خيره از عشق زال

همال سرافگنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام

برآيد يکی تيغ تيز از نيام

اگر تاب گيرد سوی مادرش

زگفت پراگنده گردد سرش

کند شهر ايران پر آشوب و رنج

بدو بازگردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرين خواندند

ورا خسرو پاک دين خواندند

بگفتند کز ما تو داناتری

به بايستها بر تواناتری

همان کن کجا با خرد درخورد

دل اژدها را خرد بشکرد

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ابا ويژگان و بزرگان خويش

بدو گفت رو پيش سام سوار

بپرسش که چون آمد از کارزار

چو ديدی بگويش کزين سوگرای

ز نزديک ماکن سوی خانه رای

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

ابا ويژگان سرنهاده به راه

سوی سام نيرم نهادند روی

ابا ژنده پيلان پرخاش جوی

چو زين کار سام يل آگاه شد

پذيره سوی پورکی شاه شد

ز پيش پدر نوذر نامدار

بيامد به نزديک سام سوار

همه نامداران پذيره شدند

ابا ژنده پيل و تبيره شدند

رسيدند پس پيش سام سوار

بزرگان و کی نوذر نامدار

پيام پدر شاه نوذر بداد

به ديدار او سام يل گشت شاد

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز ديدار او رامش جان کنم

نهادند خوان و گرفتند جام

نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتری

گرفتند شادی ز هر کشوری

به شادی درآمد شب ديرياز

چو خورشيد رخشنده بگشاد راز

خروش تبيره برآمد ز در

هيون دلاور برآورد پر

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون يافت زو آگهی

بياراست ديهيم شاهنشهی

ز ساری و آمل برآمد خروش

چو دريای سبز اندر آمد به جوش

ببستند آئين ژوپين وران

برفتند با خشتهای گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در سپر ساخته سرخ و زرد

ابا کوس و با نای روئين و سنج

ابا تازی اسپان و پيلان و گنج

ازين گونه لشکر پذيره شدند

بسی با درفش و تبيره شدند

چو آمد به نزديکی بارگاه

پياده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روی

زمين را ببوسيد و شد پيش اوی

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خويش بر تخت بنشاختش

چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران

وزان نره ديوان مازندران

بپرسيد و بسيار تيمار خورد

سپهبد سخن يک به يک يادکرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر ديوان نر

نه ديوان که شيران جنگی به بر

که از تازی اسپان تکاورترند

ز گردان ايران دلاورترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی نمايندشان

ز من چون بديشان رسيد آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

ازان پس همه شهر بگذاشتند

همه پيش من جنگ جوی آمدند

چنان خيره و پوی پوی آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پيش غار

نبيره جهاندار سلم بزرگ

به پيش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پيدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من اين گرز يک زخم برداشتم

سپه را هم آنجای بگذاشتم

خروشی خروشيدم از پشت زين

که چون آسيا شد بريشان زمين

دل آمد سپه را همه بازجای

سراسر سوی رزم کردند رای

چو بشنيد کاکوی آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بيامد به نزديک من جنگ ساز

چو پيل ژيان با کمند دراز

مرا خواست کارد به خم کمند

چو ديدم خميدم ز راه گزند

کمان کيانی گرفتم به چنگ

به پيکان پولاد و تير خدنگ

عقاب تکاور برانگيختم

چو آتش بدو بر تبر ريختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پيل مست

برآمد يکی تيغ هندی به دست

چنان آمدم شهريارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جستمش تا کی آيد به چنگ

چو آمد به نزديک من سرفراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلير

ز زين برگسستم بکردار شير

زدم بر زمين بر چو پيل ژيان

بدين آهنين دست و گردی ميان

چو افگنده شد شاه زين گونه خوار

سپه روی برگشت از کارزار

نشيب و فراز بيابان و کوه

به هر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پياده ده و دو هزار

فگنده پديد آمد اندر شمار

چو بشنيد گفتار سالار شاه

برافراخت تا ماه فرخ کلاه

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک ديد از بد بدگمان

به بگماز کوتاه کردند شب

به ياد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پرده ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

بيامد سپهدار سام سترگ

به نزد منوچهر شاه بزرگ

چنی گفت با سام شاه جهان

کز ايدر برو با گزيده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نبايد که او يابد از بد رها

که او ماند از بچه ی اژدها

زمان تا زمان زو برآيد خروش

شود رام گيتی پر از جنگ و جوش

هر آنکس که پيوست هی او بود

بزرگان که در دسته ی او بود

سر از تن جدا کن زمين را بشوی

ز پيوند ضحاک و خويشان اوی

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

ببوسيد تخت و بماليد روی

بران نامور مهر انگشت اوی

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

بدان باد پايان جوينده راه

به مهراب و دستان رسيد اين سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فروهشته لفج و برآورده يال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بيايد که گيتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستين سر من ببايد درود

به پيش پدر شد پر از خون جگر

پر انديشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد به سام دلير

که آمد ز ره بچه ی نره شير

همه لشکر از جای برخاستند

درفش فريدون بياراستند

پذيره شدن را تبيره زدند

سپاه و سپهبد پذيره شدند

همه پشت پيلان به رنگين درفش

بياراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر ديد دستان سام

پياده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پياده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمين را ببوسيد زال دلير

سخن گفت با او پدر نيز دير

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرين درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پيش او آمدند

به تيمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتست بر تو پدر

يکی پوزش آور مکش هيچ سر

چنين داد پاسخ کزين باک نيست

سرانجام آخر به جز خاک نيست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشايد زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنين تا به درگاه سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پيش پدر

زمين را ببوسيد و گسترد بر

يکی آفرين کرد بر سام گرد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

که بيدار دل پهلوان شاد باد

روانش گراينده ی داد باد

ز تيغ تو الماس بريان شود

زمين روز جنگ از تو گريان شود

کجا ديزه ی تو چمد روز جنگ

شتاب آيد اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو ديد

همانا ستاره نيارد کشيد

زمين نسپرد شير با داد تو

روان و خرد کشته بنياد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد يابد زمين و زمان

مگر من که از داد بی بهره ام

و گرچه به پيوند تو شهر هام

يکی مرغ پرورده ام خاک خورد

به گيتی مرا نيست با کس نبرد

ندانم همی خويشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام يلستم پدر

و گر هست با اين نژادم هنر

ز مادر بزادم بينداختی

به کوه اندرم جايگه ساختی

فگندی به تيمار زاينده را

به آتش سپردی فزاينده را

ترا با جهان آفرين نيست جنگ

که از چه سياه و سپيدست رنگ

کنون کم جهان آفرين پروريد

به چشم خدايی به من بنگريد

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پيمان تو

که گر کينه جويی نيازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هديه اين ساختی

هم از گرگساران بدين تاختی

که ويران کنی خان آباد من

چنين داد خواهی همی داد من

من اينک به پيش تو استاده ام

تن بنده خشم ترا داده ام

به اره ميانم بدو نيم کن

ز کابل مپيمای با من سخن

سپهبد چو بشنيد گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد يال

بدو گفت آری همينست راست

زبان تو بر راستی بر گواست

همه کار من با تو بيداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همين خواستی

به تنگی دل از جای برخاستی

مشو تيز تا چار هی کار تو

بسازم کنون نيز بازار تو

يکی نامه فرمايم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای ني کخواه

سخن هر چه بايد به ياد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر يار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

نويسنده را پيش بنشاندند

ز هر در سخنها همی راندند

سرنامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

ازويست نيک و بد و هست و نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

هر آن چيز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش

خداوند کيوان و خورشيد و ماه

وزو آفرين بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر ترياک سوز

به بزم اندرون ماه گيتی فروز

گراينده گرز و گشاينده شهر

ز شادی به هر کس رساننده بهر

کشنده درفش فريدون به جنگ

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سرافشان سمند

همان از دل پاک و پاکيزه کيش

به آبشخور آری همی گرگ و ميش

يکی بنده ام من رسيده به جای

به مردی بشست اندر آورده پای

همی گرد کافور گيرد سرم

چنين کرد خورشيد و ماه افسرم

ببستم ميان را يکی بنده وار

ابا جاودان ساختم کارزار

عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس نديدی به گيتی سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گيتی نشان

برآورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گيتی چو کف

زمين شهر تا شهر پهنای او

همان کوه تا کوه بالای او

جهان را ازو بود دل پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاک ديدم ز پرندگان

همان روی گيتی ز درندگان

ز تفش همی پر کرگس بسوخت

زمين زير زهرش همی برفروخت

نهنگ دژم بر کشيدی ز آب

به دم درکشيدی ز گردون عقاب

زمين گشت بی مردم و چارپای

همه يکسر او را سپردند جای

چو ديدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست يارست سود

به زور جهاندار يزدان پاک

بيفگندم از دل همه ترس و باک

ميان را ببستم به نام بلند

نشستم بران پيل پيکر سمند

به زين اندرون گرزه ی گاوسر

به بازو کمان و به گردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تيز چنگ و ورا تيز دم

مرا کرد پدرود هرکو شنيد

که بر اژدها گرز خواهم کشيد

ز سر تا به دمش چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمين چون کمند

زبانش بسان درختی سياه

ز فر باز کرده فگنده به راه

چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم

مرا ديد غريد و آمد به خشم

گمانی چنان بردم ای شهريار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پيش چشمم چو دريا نمود

به ابر سيه بر شده تيره دود

ز بانگش بلرزيد روی زمين

ز زهرش زمين شد چو دريای چين

برو بر زدم بانگ برسان شير

چنان چون بود کار مرد دلير

يکی تير الماس پيکان خدنگ

به چرخ اندرون راندم بی درنگ

چو شد دوخته يک کران از دهانش

بماند از شگفتی به بيرون زبانش

هم اندر زمان ديگری همچنان

زدم بر دهانش بپيچيد ازان

سديگر زدم بر ميان زفرش

برآمد همی جوی خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمين

برآهختم اين گاوسر گرزکين

به نيروی يزدان گيهان خدای

برانگيختم پيلتن را ز جای

زدم بر سرش گرز هی گاو چهر

برو کوه باريد گفتی سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پيل

فرو ريخت زو زهر چون رود نيل

به زخمی چنان شد که ديگر نخاست

ز مغزش زمين گشت باکوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمين جای آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همی آفرين خواندندی بمن

جهانی بران جنگ نظاره بود

که آن اژدها زشت پتياره بود

مرا سام يک زخم ازان خواندند

جهان زر و گوهر برافشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ريخت از باره بر گستوان

وزين هست هر چند رانم زيان

بران بوم تا ساليان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنين و جزين هر چه بوديم رای

سران را سرآوردمی زير پای

کجا من چمانيدمی بادپای

بپرداختی شير درنده جای

کنون چند سالست تا پشت زين

مرا تختگاه است و اسپم زمين

همه گرگساران و مازنداران

به تو راست کردم به گرز گران

نکردم زمانی برو بوم ياد

ترا خواستم راد و پيروز و شاد

کنون اين برافراخته يال من

همان زخم کوبنده کوپال من

بدان هم که بودی نماند همی

بر و گردگاهم خماند همی

کمندی بينداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپرديم نوبت کنون زال را

که شايد کمربند و کوپال را

يکی آرزو دارد اندر نهان

بيايد بخواهد ز شاه جهان

يکی آرزو کان به يزدان نکوست

کجا نيکويی زير فرمان اوست

نکرديم بی رای شاه بزرگ

که بنده نبايد که باشد سترگ

همانا که با زال پيمان من

شنيدست شاه جهان بان من

که از رای او سر نپيچم به هيچ

درين روزها کرد زی من بسيچ

به پيش من آمد پر از خون رخان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل کنی

سزاتر که آهنگ کابل کنی

چو پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

چنان ماه بيند به کابلستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو ديوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را کين نبايد گرفت

کنون رنج مهرش به جايی رسيد

که بخشايش آرد هر آن کش بديد

ز بس درد کو ديد بر بی گناه

چنان رفت پيمان که بشنيد شاه

گسی کردمش با دلی مستمند

چو آيد به نزديک تخت بلند

همان کن که با مهتری در خورد

ترا خود نياموخت بايد خرد

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشيد سر سوی خاور نهاد

نخفت و نياسود تا بامداد

چو آن جامه ها سوده بفگند شب

سپيده بخنديد و بگشاد لب

بيامد به زين اندر آورد پای

برآمد خروشيدن کره نای

به سوی شهنشاه بنهاد روی

ابا نامه ی سام آزاده خوی

چو در کابل اين داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

برآشفت و سيندخت را پيش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزين رای نيست

که با شاه گيتی مرا پای نيست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ايران ازين خشم و کين

برآسايد و رام گردد زمين

به کابل که با سام يارد چخيد

ازان زخم گرزش که يارد چشيد

چو بشنيد سيندخت بنشست پست

دل چاره جوی اندر انديشه بست

يکی چاره آورد از دل به جای

که بد ژرف بين و فزاينده رای

وزان پس دوان دست کرده به کش

بيامد بر شاه خورشيد فش

بدو گفت بشنو ز من يک سخن

چو ديگر يکی کامت آيد بکن

ترا خواسته گر ز بهر تنست

ببخش و بدان کين شب آبستنست

اگر چند باشد شب ديرياز

برو تيرگی هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود

جهان چون نگين بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزن در ميان يلان داستان

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

وگر چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

بود کت به خونم نيايد نياز

مرا رفت بايد به نزديک سام

زبان برگشايم چو تيغ از نيام

بگويم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان و ز تو خواسته

سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کليد

غم گنج هرگز نبايد کشيد

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بيارای و با خويشتن بر به راه

مگر شهر کابل نسوزد به ما

چو پژمرده شد برفروزد به ما

چين گفت سيندخت کای نامدار

به جای روان خواسته خواردار

نبايد که چون من شوم چاره جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان انده جان اوست

کنون با توم روز پيمان اوست

ندارم همی انده خويشتن

ازويست اين درد و اندوه من

يکی سخت پيمان ستد زو نخست

پس آنگه به مردی ره چاره جست

بياراست تن را به ديبا و زر

به در و به ياقوت پرمايه سر

پس از گنج زرش ز بهر نثار

برون کرد دينار چون سی هزار

به زرين ستام آوريدند سی

از اسپان تازی و از پارسی

ابا طوق زرين پرستنده شست

يکی جام زر هر يکی را به دست

پر از مشک و کافور و ياقوت و زر

ز پيروزه ی چند چندی گهر

چهل جامه ديبای پيکر به زر

طرازش همه گونه گونه گهر

به زرين و سيمين دوصد تيغ هند

جزان سی به زهراب داده پرند

صد اشتر همه ماد هی سرخ موی

صد استر همه بارکش راه جوی

يکی تاج پرگوهر شاهوار

ابا طوق و با ياره و گوشوار

بسان سپهری يکی تخت زر

برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروی بيست پهنای او

چو سيصد فزون بود بالای او

وزان ژنده پيلان هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو گردی به مردی ميان را ببست

يکی ترگ رومی به سر بر نهاد

يکی باره زيراندرش همچو باد

بيامد گرازان به درگاه سام

نه آواز داد و نه برگفت نام

به کار آگهان گفت تا ناگهان

بگويند با سرفراز جهان

که آمد فرستاده ای کابلی

به نزد سپهبد يل زابلی

ز مهراب گرد آوريده پيام

به نزد سپهبد جهانگير سام

بيامد بر سام يل پرده دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سيندخت و رفت

به پيش سپهبد خراميد تفت

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

ابر شاه و بر پهلوان زمين

نثار و پرستنده و اسپ و پيل

رده بر کشيده ز در تا دو ميل

يکايک همه پيش سام آوريد

سر پهلوان خيره شد کان بديد

پر انديشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

که جايی کجا مايه چندين بود

فرستادن زن چه آيين بود

گراين خواسته زو پذيرم همه

ز من گردد آزرده شاه رمه

و گر بازگردانم از پيش زال

برآرد به کردار سيمرغ بال

برآورد سر گفت کاين خواسته

غلامان و پيلان آراسته

بريد اين به گنجور دستان دهيد

به نام مه کابلستان دهيد

پری روی سيندخت بر پيش سام

زبان کرد گويا و دل شادکام

چو آن هديه ها را پذيرفته ديد

رسيده بهی و بدی رفته ديد

سه بت روی با او به يک جا بدند

سمن پيکر و سرو بالا بدند

گرفته يکی جام هر يک به دست

بفرمود کامد به جای نشست

به پيش سپهبد فرو ريختند

همه يک به ديگر برآميختند

چو با پهلوان کار بر ساختند

ز بيگانه خانه بپرداختند

چنين گفت سيندخت با پهلوان

که با رای تو پير گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

به تو تيرگيها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ايزدی

گنهکار گر بود مهراب بود

ز خون دلش ديده سيراب بود

سر بيگناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد بايد بگرد

همه شهر زنده برای تواند

پرستنده و خاک پای تواند

ازان ترس کو هوش و زور آفريد

درخشنده ناهيد و هور آفريد

نيايد چنين کارش از تو پسند

ميان را به خون ريختن در مبند

بدو سام يل گفت با من بگوی

ازان کت بپرسم بهانه مجوی

تو مهراب را کهتری گر همال

مر آن دخت او را کجا ديد زال

به روی و به موی و به خوی و خرد

به من گوی تا باکی اندر خورد

ز بالا و ديدار و فرهنگ اوی

بران سان که ديدی يکايک بگوی

بدو گفت سيندخت کای پهلوان

سر پهلوانان و پشت گوان

يکی سخت پيمانت خواهم نخست

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

که از تو نيايد به جانم گزند

نه آنکس که بر من بود ارجمند

مرا کاخ و ايوان آباد هست

همان گنج و خويشان و بنياد هست

چو ايمن شوم هر چه گويی بگوی

بگويم بجويم بدين آب روی

نهفته همه گنج کابلستان

بکوشم رسانم به زابلستان

جزين نيز هر چيز کاندر خورد

بيبد ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نيک بنواخت و پيمان ببست

چو بشنيد سيندخت سوگند او

همان راست گفتار و پيوند او

زمين را ببوسيد و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خويش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابه ی ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پيش يزدان پاک

شب تيره تا برکشد روز چاک

همی بر تو بر خوانديم آفرين

همان بر جهاندار شاه زمين

کنون آمدم تا هوای تو چيست

ز کابل ترا دشمن و دوست کيست

اگر ما گنهکار و بدگوهريم

بدين پادشاهی نه اندر خوريم

من اينک به پيش توام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بيگناهان کابل مسوز

کجا تيره روز اندر آيد به روز

سخنها چو بشنيد ازو پهلوان

زنی ديد با رای و روشن روان

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنين داد پاسخ که پيمان من

درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پيوند تست

بمانيد شادان دل و تن درست

بدين نيز همداستانم که زال

ز گيتی چو رودابه جويد همال

شما گرچه از گوهر ديگريد

همان تاج و اورنگ را در خوريد

چنين است گيتی وزين ننگ نيست

ابا کردگار جهان جنگ نيست

چنان آفريند که آيدش رای

نمانيم و مانديم با های های

يکی بر فراز و يکی در نشيب

يکی با فزونی يکی با نهيب

يکی از فزايش دل آراسته

ز کمی دل ديگری کاسته

يکی نامه با لابه ی دردمند

نبشتم به نزديک شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد که گفتی برآورده پر

به زين اندر آمد که زين را نديد

همان نعل اسپش زمين را نديد

بدين زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرخ نهد

که پرورده ی مرغ بی دل شدست

از آب مژه پای در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست

سزد گر برآيند هر دو ز پوست

يکی روی آن بچه ی اژدها

مرا نيز بنمای و بستان بها

بدو گفت سيندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند به کاخ من اندر سمند

سرم بر شود به آسمان بلند

به کابل چنو شهريار آوريم

همه پيش او جان نثار آوريم

لب سام سيندخت پرخنده ديد

همه بيخ کين از دلش کنده ديد

نوندی دلاور به کردار باد

برافگند و مهراب را مژده داد

کز انديشه ی بد مکن ياد هيچ

دلت شاد کن کار مهمان بسيچ

من اينک پس نامه اندر دمان

بيايم نجويم به ره بر زمان

دوم روز چون چشمه ی آفتاب

بجنيبد و بيدار شد سر ز خواب

گرانمايه سيندخت بنهاد روی

به درگاه سالار ديهيم جوی

روارو برآمد ز درگاه سام

مه بانوان خواندندش به نام

بيامد بر سام و بردش نماز

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوری بازگشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای

دگر ساختن کار مهمان نو

نمودن به داماد پيمان نو

ورا سام يل گفت برگرد و رو

بگو آنچه ديدی به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند

بکابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و زباغ و زکشت و درود

دگر چارپايان دوشيدنی

ز گستردنی هم ز پوشيدنی

به سيندخت بخشيد و دستش بدست

گرفت و يک نيز پيمان ببست

پذيرفت مر دخت او را بزال

که باشند هر دو بشادی همال

سرافراز گردی و مردی دويست

بدو داد و گفتش که ايدر مايست

به کابل بباش و به شادی بمان

ازين پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

به نيک اختری برگرفتند راه

پس آگاهی آمد سوی شهريار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذيره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزديکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزديک شاه اندر آمد زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رويش از خاک خشک

ستردند و بر وی پراگند مشک

بيامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسيد ازو شهريار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدين راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتريست

ابا تو همه رنج رامشگريست

ازو بستد آن نامه ی پهلوان

بخنديد و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنين داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

وليکن بدين نامه ی دلپذير

که بنوشت با درد دل سام پير

اگر چه مرا هست ازين دل دژم

برانم که ننديشم از بيش و کم

بسازم برآرم همه کام تو

گر اينست فرجام آرام تو

تو يک چند اندر به شادی به پای

که تا من به کارت زنم نيک رای

ببردند خواليگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرين ستام

برفت و بپيمود بالای شب

پر انديشه دل پر ز گفتار لب

بيامد به شبگير بسته کمر

به پيش منوچهر پيروزگر

برو آفرين کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پيش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زيج رومی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهريار

که کرديم با چرخ گردان شمار

چنين آمد از داد اختر پديد

که اين آب روشن بخواهد دويد

ازين دخت مهراب و از پور سام

گوی پر منش زايد و نيک نام

بود زندگانيش بسيار مر

همش زور باشد هم آيين و فر

همش برز باشد همش شاخ و يال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا باره ی او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهان را بکس نشمرد

يکی برز بالا بود فرمند

همه شير گيرد به خم کمند

هوا را به شمشير گريان کند

بر آتش يکی گور بريان کند

کمر بسته ی شهرياران بود

به ايران پناه سواران بود

چنين گفت پس شاه گردن فراز

کزين هر چه گفتيد داريد راز

بخواند آن زمان زال را شهريار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چيز

نهفته سخنهای ديرينه نيز

نشستند بيدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسيد مر زال را موبدی

ازين تيزهش راه بين بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

ازان بر زده هر يکی شاخ سی

نگردد کم و بيش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمايه و تيزتاز

يکی زان به کردار دريای قار

يکی چون بلور سپيد آبدار

بجنبيد و هر دو شتابنده اند

همان يکديگر را نيابنده اند

سديگر چنين گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهريار

يکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنين گفت کان مرغزار

که بينی پر از سبزه و جويبار

يکی مرد با تيز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آيد سترگ

همی بدرود آن گيا خشک و تر

نه بردارد او هيچ ازان کار سر

دگر گفت کان برکشيده دو سرو

ز دريای با موج برسان غرو

يکی مرغ دارد بريشان کنام

نشيمش به شام آن بود اين به بام

ازين چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشيند دهد بوی مشک

ازان دو هميشه يکی آبدار

يکی پژمريده شده سوگوار

بپرسيد ديگر که بر کوهسار

يکی شارستان يافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون يکی خارستان

بناها کشيدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پيشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از يادکردن سخن نشمرد

يکی بومهين خيزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارستان شان نياز آورد

هم انديشگان دراز آورد

به پرده درست اين سخنها بجوی

به پيش ردان آشکارا بگوی

گر اين رازها آشکارا کنی

ز خاک سيه مشک سارا کنی

زمانی پر انديشه شد زال زر

برآورد يال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد ياد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر يک همی شاخ سی برکشند

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آيين ابر گاه نو

به سی روز مه را سرآيد شمار

برين سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

سپيد و سياهست هر دو زمان

پس يکدگر تيز هر دو دوان

شب و روز باشد که می بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سديگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهريار

ازان سی سواران يکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که يک شب کم آيد همی گاه گاه

کنون از نيام اين سخن برکشيم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشيم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تيرگی دارد اندر نهان

چنين تا ز گردش به ماهی شود

پر از تيرگی و سياهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نيمه شادب و نيمی نژند

برو مرغ پران چو خورشيد دان

جهان را ازو بيم و اميد دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همين خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

برآيد يکی باد با زلزله

ز گيتی برآيد خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد بايد سوی شارستان

کسی ديگر از رنج ما برخورد

نپايد برو نيز و هم بگذرد

چنين رفت از آغاز يکسر سخن

همين باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه مان نيکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزيم و پيچان شويم

پديد آيد آنگه که بيجان شويم

گر ايوان ما سر به کيوان برست

ازان بهره ی ما يکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بيمست و تيمار و باک

بيابان و آن مرد با تيز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک يکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گيا

همانش نبيره همانش نيا

به پير و جوان يک به يک ننگرد

شکاری که پيش آيدش بشکرد

جهان را چنينست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازين در درآيد بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال اين سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهريار

به شادی يکی انجمن برشگفت

شهنشاه گيتی زهازه گرفت

يکی جشنگاهی بياراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

کشيدند می تا جهان تيره گشت

سرميگساران ز می خيره گشت

خروشيدن مرد بالای گاه

يکايک برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته يکی دست ديگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامدران برآمد ز خواب

بيامد کمربسته زال دلير

به پيش شهنشاه چون نره شير

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت کای نيکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسيدم ای پايه ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدين برز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

يک امروز نيزت ببايد سپرد

ترا بويه ی دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست

بفرمود تا سنج و هندی درای

به ميدان گذارند با کره نای

ابا نيزه و گرز و تير و کمان

برفتند گردان همه شادمان

کمانها گرفتند و تير خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ

بپيچيد هر يک به چيزی عنان

به گرز و به تيغ و به تير و سنان

درختی گشن بد به ميدان شاه

گذشته برو سال بسيار و ماه

کمان را بماليد دستان سام

برانگيخت اسپ و برآورد نام

بزد بر ميان درخت سهی

گذاره شد آن تير شاهنشهی

هم اندر تگ اسپ يک چوبه تير

بينداخت و بگذاشت چون نره شير

سپر برگرفتند ژوپين وران

بگشتند با خشتهای گران

سپر خواست از ريدک ترک زال

برانگيخت اسپ و برآورد يال

کمان را بينداخت و ژوپين گرفت

به ژوپين شکار نوآيين گرفت

بزد خشت بر سه سپر گيل وار

گشاده به ديگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جويد نبرد از مهان

يکی برگراييدش اندر نبرد

که از تير و ژوپين برآورد گرد

همه برکشيدند گردان سليح

بدل خشمناک و زبان پر مزيح

به آورد رفتند پيچان عنان

ابا نيزه و آب داده سنان

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

برانگيخت زال اسپ و برخاست گرد

نگه کرد تا کيست زيشان سوار

عنان پيچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زين برگرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبيند کسی زين نشان

هر آن کس که با او بجويد نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شيران نزايد چنين نيز گرد

چه گرد از نهنگانش بايد شمرد

خنک سام يل کش چنين يادگار

بماند به گيتی دلير و سوار

برو آفرين کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

يکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خيره يکسر مهان

چه از تاج پرمايه و تخت زر

چه از ياره و طوق و زرين کمر

همان جامه های گرانمايه نيز

پرستنده و اسپ و هر گونه چيز

به زال سپهبد سپرد آن زمان

همه چيزها از کران تا کران

پس آن نامه ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخنهای فرخ نوشت

که ای نامور پهلوان دلير

به هر کار پيروز برسان شير

نبيند چو تو نيز گردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زال سوار

کزو ماند اندر جهان يادگار

رسيد و بدانستم از کام او

همان خواهش و رای و آرام او

برآمد هر آنچ آن ترا کام بود

همان زال را رای و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزه فرخ شمردم بدوی

ز شيری که باشد شکارش پلنگ

چه زايد جز از شير شرزه به جنگ

گسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرخی زال زر

ز گردان لشکر برآورده سر

نوندی برافگند نزديک سام

که برگشتم از شاه دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که با پير سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازيدن شهريار جهان

وزان شادمانی که رفت از مهان

من اينک چو دستان بر من رسد

گذاريم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

چو مهراب شد شاد و روشن روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمايه سيندخت را پيش خواند

بسی خوب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

بيفروخت از رايت اين تيره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمين

برو شهرياران کنند آفرين

چنان هم کجا ساختی از نخست

بيايد مر اين را سرانجام جست

همه گنج پيش تو آراستست

اگر تخت عاجست اگر خواستست

چو بشنيد سيندخت ازو گشت باز

بر دختر آمد سراينده راز

همی مژده دادش به ديدار زال

که ديدی چنان چون ببايد همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازد سر از سرزنش

سوی کام دل تيز بشتافتی

کنون هر چه جستی همه يافتی

بدو گفت رودابه ای شاه زن

سزای ستايش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالين کنم

به فرمانت آرايش دين کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خان هی سور باد

چو بشنيد سيندخت گفتار اوی

به آرايش کاخ بنهاد روی

بياراست ايوانها چون بهشت

گلاب و می و مشک و عنبر سرشت

بساطی بيفگند پيکر به زر

زبر جد برو بافته سر به سر

دگر پيکرش در خوشاب بود

که هر دانه ای قطره ای آب بود

يک ايوان همه تخت زرين نهاد

به آيين و آرايش چين نهاد

همه پيکرش گوهر آگنده بود

ميان گهر نقشها کنده بود

ز ياقوت مر تخت را پايه بود

که تخت کيان بود و پرمايه بود

يک ايوان همه جام هی رود و می

بياورده از پارس و اهواز و ری

بياراست رودابه را چون نگار

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

همه کابلستان شد آراسته

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

همه پشت پيلان بياراستند

ز کابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پيل رامشگران

نهاده به سر بر زر افسران

پذيره شدن را بياراستند

نثارش همه مشک و زر خواستند

همی رند دستان گرفته شتاب

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذيره نرفتند با فرهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده رای

پذيره شدش سام يل شادمان

همی داشت اندر برش يک زمان

فرود آمد از باره بوسيد خاک

بگفت آن کجا ديد و بشنيد پاک

نشست از بر تخت پرمايه سام

ابا زال خرم دل و شادکام

سخنهای سيندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنين گفت کامد ز کابل پيام

پيمبر زنی بود سيندخت نام

ز من خواست پيمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چيز کز من به خوبی بخواست

سخنها بران برنهاديم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشيد زابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شويم

بران دردها پاک درمان شويم

فرستاده ای آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چيست پاسخ فرستاده را

چه گوييم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

گر ايدون که بينی به روشن روان

سپه رانی و ما به کابل شويم

بگوييم زين در سخن بشنويم

به دستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازين چيست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نيست

به نزديک زال آن جز از خواب نيست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هيونی برافگند مرد دلير

بدان تا شود نزد مهراب شير

بگويد که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پيل و چندی سپاه

فرستاده تازان به کابل رسيد

خروشی برآمد چنان چون سزيد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

بزد نای مهراب و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پيلان و رامشگران

زمين شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنيانی درفش

چه سرخ و سپيد و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشيدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

يکی رستخيز است گر رامش است

همی رفت ازين گونه تا پيش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسيدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرين

چه بر سام و بر زال زر همچنين

نشست از بر باره ی تيزرو

چو از کوه سر برکشد ماه نو

يکی تاج زرين نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسيدند خندان و شاد

سخنهای ديرينه کردند ياد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز ناليدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگرست

زمانه به آرايشی ديگرست

بش و يال اسپان کران تا کران

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سيندخت با بندگان

ميان بسته سيصد پرستندگان

مر آن هر يکی را يکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرين خواندند

پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته يک به يک ب ینياز

بخنديد و سيندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سيندخت هديه کجاست

اگر ديدن آفتابت هواست

چنين داد پاسخ به سيندخت سام

که ازمن بخواه آنچه آيدت کام

برفتند تا خانه ی زرنگار

کجا اندرو بود خرم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

يکايک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستايد همی

برو چشم را چون گشايد همی

بفرمود تا رفت مهراب پيش

ببستند عقدی برآيين و کيش

به يک تختشان شاد بنشاندند

عقيق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بياورد پس دفتر خواسته

يکی نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نيارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند يک هفته با می به دست

وز ايوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشيدند بر پيش کاخ بلند

سر ماه سام نريمان برفت

سوی سيستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پيل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

يکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سيندخت و مهراب و پيوند خويش

سوی سيستان روی کردند پيش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرين لب ز نيکی کنش

رسيدند پيروز تا نيمروز

چنان شاد و خندان و گيتی فروز

يکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سيندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و ديده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران

به ويژه ز گردان مازنداران

بشد سام يکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت يال

بسی برنيامد برين روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنين زرد فام

چنين داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشايم به فرياد لب

همانا زمان آمدستم فراز

وزين بار بردن نيابم جواز

تو گويی به سنگستم آگنده پوست

و گر آهنست آنکه نيز اندروست

چنين تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نياز

چنان بد که يک روز ازو رفت هوش

از ايوان دستان برآمد خروش

خروشيد سيندخت و بشخود روی

بکند آن سيه گيسوی مشک بوی

يکايک بدستان رسيد آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالين رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سيمرغش آمد به ياد

بخنديد و سيندخت را مژده داد

يکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پر سيمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تيره گون شد هوا

پديد آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود

چه مرجان که آرايش جان بود

برو کرد زال آفرين دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنين گفت با زال کين غم چراست

به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزين سرو سيمين بر ماه روی

يکی نره شير آيد و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر

نيارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخايد دو چنگ

هران گرد کاواز کوپال اوی

ببيند بر و بازوی و يال اوی

ز آواز او اندر آيد ز پای

دل مرد جنگی برآيد ز جای

به جای خرد سام سنگی بود

به خشم اندرون شير جنگی بود

به بالای سرو و به نيروی پيل

به آورد خشت افگند بر دو ميل

نيايد به گيتی ز راه زهش

به فرمان دادار نيکی دهش

بياور يکی خنجر آبگون

يکی مرد بينادل پرفسون

نخستين به می ماه را مست کن

ز دل بيم و انديشه را پست کن

بکافد تهيگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه ی شير بيرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تيمار و باک

گياهی که گويمت با شير و مشک

بکوب و بکن هر سه در سايه خشک

بساو و برآلای بر خستگيش

ببينی همان روز پيوستگيش

بدو مال ازان پس يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

ترا زين سخن شاد بايد بدن

به پيش جهاندار بايد شدن

که او دادت اين خسروانی درخت

که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدين کار دل هيچ غمگين مدار

که شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و يکی پر ز بازو بکند

فگند و به پرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پر او برگرفت

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد يک جهان

همه ديده پر خون و خسته روان

فرو ريخت از مژه سيندخت خون

که کودک ز پهلو کی آيد برون

بيامد يکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافيد بی رنج پهلوی ماه

بتابيد مر بچه را سر ز راه

چنان بی گزندش برون آوريد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

يکی بچه بد چون گوی شيرفش

به بالا بلند و به ديدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنيد کس بچه ی پيل تن

همان دردگاهش فرو دوختند

به داور همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بيدار شد سرو بن

به سيندخت بگشاد لب بر سخن

برو زر و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرين خواندند

مر آن بچه را پيش او تاختند

بسان سپهری برافراختند

بخنديد ازان بچه سرو سهی

بديد اندرو فر شاهنشهی

به رستم بگفتا غم آمد بسر

نهادند رستمش نام پسر

يکی کودکی دوختند از حرير

به بالای آن شير ناخورده شير

درون وی آگنده موی سمور

برخ بر نگاريده ناهيد و هور

به بازوش بر اژدهای دلير

به چنگ اندرش داده چنگال شير

به زير کش اندر گرفته سنان

به يک دست کوپال و ديگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

به گرد اندرش چاکران نيز چند

چو شد کار يکسر همه ساخته

چنان چون ببايست پرداخته

هيون تکاور برانگيختند

به فرمان بران بر درم ريختند

پس آن صورت رستم گرزدار

ببردند نزديک سام سوار

يکی جشن کردند در گلستان

ز زاولستان تا به کابلستان

همه دشت پر باده و نای بود

به هر کنج صد مجلس آرای بود

به زاولستان از کران تا کران

نشسته به هر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پيکر رستم شيرخوار

ببردند نزديک سام سوار

ابر سام يل موی بر پای خاست

مرا ماند اين پرنيان گفت راست

اگر نيم ازين پيکر آيد تنش

سرش ابر سايد زمين دامنش

وزان پس فرستاده را پيش خواست

درم ريخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بياراست ميدان چو چشم خروس

می آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

بياراست جشنی که خورشيد و ماه

نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامه ی زال پاسخ نوشت

بياراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشير و کوپال را

پس آمد بدان پيکر پرنيان

که يال يلان داشت و فر کيان

بفرمود کين را چنين ارجمند

بداريد کز دم نيابد گزند

نيايش همی کردم اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

که زنده ببيند جهانبين من

ز تخم تو گردی به آيين من

کنون شد مرا و ترا پشت راست

نبايد جز از زندگانيش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنيد زال اين سخنهای نغز

که روشن روان اندر آيد به مغز

به شاديش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن به چرخ کبود

همی گشت چندی بروبر جهان

برهنه شد آن روزگار نهان

به رستم همی داد ده دايه شير

که نيروی مردست و سرمايه شير

چو از شير آمد سوی خوردنی

شد از نان و از گوشت افزودنی

بدی پنج مرده مراو را خورش

بماندند مردم ازان پرورش

چو رستم بپيمود بالای هشت

بسان يکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود

جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتی که سام يلستی به جای

به بالا و ديدار و فرهنگ و رای

چو آگاهی آمد به سام دلير

که شد پور دستان همانند شير

کس اندر جهان کودک نارسيد

بدين شير مردی و گردی نديد

بجنبيد مرسام را دل ز جای

به ديدار آن کودک آمدش رای

سپه را به سالار لشکر سپرد

برفت و جهانديدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشيد

سپه را سوی زاولستان کشيد

چو زال آگهی يافت بر بست کوس

ز لشکر زمين گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای

پذيره شدن را نهادند رای

بزد مهره در جام و برخاست غو

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

يکی لشکر از کوه تا کوه مرد

زمين قيرگون و هوا لاژورد

خروشيدن تازی اسپان و پيل

همی رفت آواز تا چند ميل

يکی ژنده پيلی بياراستند

برو تخت زرين بپيراستند

نشست از بر تخت زر پور زال

ابا بازوی شير و با کتف و يال

به سر برش تاج و کمر بر ميان

سپر پيش و در دست گرز گران

چو از دور سام يل آمد پديد

سپه بر دو رويه رده برکشيد

فرود آمد از باره مهراب و زال

بزرگان که بودند بسيار سال

يکايک نهادند سر بر زمين

ابر سام يل خواندند آفرين

چو گل چهره ی سام يل بشکفيد

چو بر پيل بر بچه ی شير ديد

چنان همش بر پيل پيش آوريد

نگه کرد و با تاج و تختش بديد

يکی آفرين کرد سام دلير

که تهما هژبرا بزی شاد دير

ببوسيد رستمش تخت ای شگفت

نيا را يکی نو ستايش گرفت

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنياد باش

يکی بنده ام نامور سام را

نشايم خور و خواب و آرام را

همی پشت زين خواهم و درع و خود

همی تير ناوک فرستم درود

به چهر تو ماند همی چهر هام

چو آن تو باشد مگر زهره ام

وزان پس فرود آمد از پيل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس

فروماند پيلان و آوای کوس

سوی کاخ ازان پس نهادند روی

همه راه شادان و با گفت وگوی

همه کاخها تخت زرين نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برين بر يکی ماهيان

به رنجی نبستند هرگز ميان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر يک به نوبت سرود

به يک گوشه ی تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پيش اندرون سام گيهان گشای

فرو هشته از تاج پر همای

ز رستم همی در شگفتی بماند

برو هر زمان نام يزدان بخواند

بدان بازوی و يال و آن پشت و شاخ

ميان چون قلم سينه و بر فراخ

دو رانش چو ران هيونان ستبر

دل شير نر دارد و زور ببر

بدين خوب رويی و اين فر و يال

ندارد کس از پهلوانان همال

بدين شادمانی کنون می خوريم

به می جان اندوه را بشکريم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس اين را ندارد بياد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدين نيکويی چاره چون آورند

بسيمرغ بادا هزار آفرين

که ايزد ورا ره نمود اندرين

که گيتی سپنجست پر آی و رو

کهن شد يکی ديگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی ياد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبيد

که چون خويشتن کس به گيتی نديد

همی گفت ننديشم از زال زر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبديز و تيغ

نيارد برو سايه گسترد ميغ

کنم زنده آيين ضحاک را

به پی مشک سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهراب دل شادکام

سر ماه نو هرمز مهرماه

بران تخت فرخنده بگزيد راه

بسازيد سام و برون شد به در

يکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پيل دستم دژم

به پدرود کردن نيا را به هم

چنين گفت مر زال را کای پسر

نگر تا نباشی جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته

خرد را گزين کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ايزدی

چنان دان که بر کس نماند جهان

يکی بايدت آشکار و نهان

برين پند من باش و مگذر ازين

بجز بر ره راست مسپر زمين

که من در دل ايدون گمانم همی

که آمد به تنگی زمانم همی

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

که اين پندها را نبايد نهفت

برآمد ز درگاه زخم درای

ز پيلان خروشيدن کرنای

سپهبد سوی باختر کرد روی

زبان گرم گوی و دل آزر مجوی

برتند با او دو فرزند او

پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز

کشيد آن سپهبد براه دراز

وزان روی زال سپهبد به راه

سوی سيستان باز برد آن سپاه

شب و روز با رستم شيرمرد

همی کرد شادی و هم باده خورد

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گيتی همی بار رفتن ببست

ستاره شناسان بر او شدند

همی ز آسمان داستانها زدند

نديدند روزش کشيدن دراز

ز گيتی همی گشت بايست باز

بدادند زان روز تلخ آگهی

که شد تيره آن تخت شاهنشهی

گه رفتن آمد به ديگر سرای

مگر نزد يزدان به آيدت جای

نگر تا چه بايد کنون ساختن

نبايد که مرگ آورد تاختن

سخن چون ز داننده بشنيد شاه

به رسم دگرگون بياراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پيش ايشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

که اين تخت شاهی فسونست و باد

برو جاودان دل نبايد نهاد

مرا بر صد و بيست شد ساليان

به رنج و به سختی ببستم ميان

بسی شادی و کام دل راندم

به رزم اندرون دشمنان ماندم

به فر فريدون ببستم ميان

به پندش مرا سود شد هر زيان

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

همان کين ايرج نيای بزرگ

جهان ويژه کردم ز پتياره ها

بس شهر کردم بس باره ها

چنانم که گويی نديدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان

نيرزد همی زندگانيش مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازان پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم ترا تخت شاهی و گنج

چنان چون فريدون مرا داده بود

ترا دادم اين تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان بازم بايدت گشت

نشانی که ماند همی از تو باز

برآيد برو روزگار دراز

نبايد که باشد جز از آفرين

که پاکی نژاد آورد پاک دين

نگر تا نتابی ز دين خدای

که دين خدای آورد پاک رای

کنون نو شود در جهان داوری

چو موسی بيايد به پيغمبری

پديد آيد آنگه به خاور زمين

نگر تا نتابی بر او به کين

بدو بگرو آن دين يزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پيمان بود

تو مگذار هرگز ره ايزدی

که نيکی ازويست و هم زو بدی

ازان پس بيايد ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ايران کلاه

ترا کارهای درشتست پيش

گهی گرگ بايد بدن گاه ميش

گزند تو آيد ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو ننگ

بجوی ای پسر چون رسد داوری

ز سام و ز زال آنگهی ياوری

وزين نو درختی که از پشت زال

برآمد کنون برکشد شاخ و يال

ازو شهر توران شود بی هنر

به کين تو آيد همان کين هور

بگفت و فرود آمد آبش بروی

همی زار بگريست نوذر بروی

بی آنکش بدی هيچ بيماريی

نه از دردها هيچ آزاريی

دو چشم کيانی به هم بر نهاد

بپژمرد و برزد يکی سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهريار

به گيتی سخن ماند زو يادگار

فريدون

شاهنامه » فريدون

فريدون

فريدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خويشتن شهريار

به رسم کيان تاج و تخت مهی

بياراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ايزدی

دل از داوريها بپرداختند

به آيين يکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر يک ز ياقوت جام

می روشن و چهره ی شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستيدن مهرگان دين اوست

تن آسانی و خوردن آيين اوست

اگر يادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ايچ منمای چهر

ورا بد جهان ساليان پانصد

نيفکند يک روز بنياد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نيز آز مپرست و انده مخور

نماند چنين دان جهان برکسی

درو شادکامی نيابی بسی

فرانک نه آگاه بد زين نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نيايش کنان شد سر و تن بشست

به پيش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرين به ضحاک بر

همی آفرين خواند بر کردگار

برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نياز

همی داشت روز بد خويش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

يکی هفته زين گونه بخشيد چيز

چنان شد که درويش نشناخت نيز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند گردن فراز

بياراست چون بوستان خان خويش

مهان را همه کرد مهمان خويش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوريده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه ديد

درم خوار شد چون پسر شاه ديد

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی به زرين عذار

همان جوشن و خود و زوپين و تيغ

کلاه و کمر هم نبودش دريغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزديک فرزند چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

چو آن خواسته ديد شاه زمين

بپذرفت و بر مام کرد آفرين

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهريار جهان تاختند

که ای شاه پيروز يزدانشناس

ستايش مر او را زويت سپاس

چنين روز روزت فزون باد بخت

بد انديشگان را نگون باد بخت

ترا باد پيروزی از آسمان

مبادا بجز داد و نيکی گمان

وزان پس جهانديدگان سوی شاه

ز هر گوشه ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآميختند

به تاج سپهبد فرو ريختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز يزدان همی خواستند آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نيکی گمان

که جاويد بادا چنين شهريار

برومند بادا چنين روزگار

وزان پس فريدون به گرد جهان

بگرديد و ديد آشکار و نهان

هران چيز کز راه بيداد ديد

هر آن بوم و برکان نه آباد ديد

به نيکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشياران سزد

بياراست گيتی بسان بهشت

به جای گيا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تميشه کرد

نشست اندر آن نامور بيشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز اين نيز نامش ندانی همی

ز سالش چو يک پنجه اندر کشيد

سه فرزندش آمد گرامی پديد

به بخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چيز ماننده ی شهريار

از اين سه دو پاکيزه از شهرناز

يکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پيش پيلان نهادند گام

فريدون از آن نامداران خويش

يکی را گرانمايه تر خواند پيش

کجا نام او جندل پرهنر

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان

سه دختر گزين از نژاد مهان

سه خواهر ز يک مادر و يک پدر

پری چهره و پاک و خسرو گهر

به خوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشايد به پيوند من

به بالا و ديدار هر سه يکی

که اين را ندانند ازان اندکی

چو بشنيد جندل ز خسرو سخن

يکی رای پاکيزه افگند بن

که بيدار دل بود و پاکيزه مغز

زبان چرب و شايسته ی کار نغز

ز پيش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نيکخواه

يکايک ز ايران سراندر کشيد

پژوهيد و هرگونه گفت و شنيد

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتن دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنيدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مايه کس را نديد

که پيوسته ی آفريدون سزيد

خردمند و روشن دل و پاک تن

بيامد بر سرو شاه يمن

نشان يافت جندل مر اورا درست

سه دختر چنان چون فريدون بجست

خرامان بيامد به نزديک سرو

چنان چون به پيش گل اندر تذرو

زمين را ببوسيد و چربی نمود

برآن کهتری آفرين برفزود

به جندل چنين گفت شاه يمن

که بی آفرينت مبادا دهن

چه پيغام داری چه فرمان دهی

فرستاده ای گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرم بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

از ايران يکی کهترم چون شمن

پيام آوريده به شاه يمن

درود فريدون فرخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرين از فريدون گرد

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه يمن را بگوی

که بر گاه تا مشک بويد ببوی

بدان ای سر مايه ی تازيان

کز اختر بدی جاودان بی زيان

مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نيروی دست

سه فرزند شايسته ی تاج و گاه

اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی نياز

به هر آرزو دست ايشان دراز

مر اين سه گرانمايه را در نهفت

ببايد کنون شاهزاده سه جفت

ز کار آگهان آگهی يافتم

بدين آگهی تيز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشيده روی

سه پاکيزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام

چو بشنيدم اين دل شدم شادکام

که ما نيز نام سه فرخ نژاد

چو اندر خور آيد نکرديم ياد

کنون اين گرامی دو گونه گهر

ببايد برآميخت با يکدگر

سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوی

سزا را سزاوار بی گفت وگوی

فريدون پيامم بدين گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد

پيامش چو بشنيد شاه يمن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پيش بالين من

نبيند سه ماه اين جهان بين من

مرا روز روشن بود تاره شب

ببايد گشادن به پاسخ دو لب

سراينده را گفت کای نامجوی

زمان بايد اندر چنين گفت گوی

شتابت نبايد بپاسخ کنون

مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جايی گزيد

پس آنگه به کار اندرون بنگريد

بيامد در بار دادن ببست

به انبوه انديشگان در نشست

فراوان کس از دشت نيزه وران

بر خويش خواند آزموده سران

نهفته برون آوريد از نهفت

همه رازها پيش ايشان بگفت

که ما را به گيتی ز پيوند خويش

سه شمع ست روشن به ديدار پيش

فريدون فرستاد زی من پيام

بگسترد پيشم يکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

يکی رای بايدزدن با شما

فرستاده گويد چنين گفت شاه

که ما را سه شاهست زيبای گاه

گراينده هر سه به پيوند من

به سه روی پوشيده فرزند من

اگر گويم آری و دل زان تهی

دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پر آتش پر از آب روی

وگر سر بپيچم ز فرمان او

به يک سو گرايم ز پيمان او

کسی کو بود شهريار زمين

نه بازيست با او سگاليد کين

شنيدستم از مردم راه جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازين در سخن هر چه داريد ياد

سراسر به من بر ببايد گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند يک يک به پاسخ زبان

که ما همگنان آن نبينيم رای

که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فريدون جهان شهريار

نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن گفتن و کوشش آيين ماست

عنان و سنان تافتن دين ماست

به خنجر زمين را ميستان کنيم

به نيزه هوا را نيستان کنيم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سربدره بگشای و لب را ببند

و گر چاره ی کار خواهی همی

بترسی ازين پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمايه جوی

که کردار آنرا نبينند روی

چو بشنيد از آن نامداران سخن

نه سرديد آن را به گيتی نه بن

فرستاده ی شاه را پيش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهريار ترا کهترم

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگويش که گرچه تو هستی بلند

سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را

بويژه که زيبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذيرم همی

ز دختر من اندازه گيرم همی

اگر پادشا ديده خواهد ز من

و گر دشت گردان و تخت يمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خويش

نبينم به هنگام بايست پيش

پس ار شاه را اين چنين است کام

نشايد زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه اين سه فرزند من

برون آنگه آيد ز پيوند من

کجا من ببينم سه شاه ترا

فروزنده ی تاج و گاه ترا

بيايند هر سه به نزديک من

شود روشن اين شهر تاريک من

شود شادمان دل به ديدارشان

ببينم روانهای بيدارشان

ببينم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گيرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان بين خويش

سپارم بديشان بر آيين خويش

چو آيد بديدار ايشان نياز

فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراينده جندل چو پاسخ شنيد

ببوسيد تختش چنان چون سزيد

پر از آفرين لب ز ايوان اوی

سوی شهريار جهان کرد روی

بيامد چو نزد فريدون رسيد

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنيد

سه فرزند را خواند شاه جهان

نهفته برون آوريد از نهان

از آن رفتن جندل و رای خويش

سخنها همه پاک بنهاد پيش

چنين گفت کاين شهريار يمن

سر انجمن سرو سايه فکن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بيابد چو ايشان عروس

دهد پيش هر يک مگر خاک بوس

ز بهر شما از پدر خواستم

سخنهای بايسته آراستم

کنون تان ببايد بر او شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

سراينده باشيد و بسيارهوش

به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبی سخنهاش پاسخ دهيد

چو پرسد سخن رای فرخ نهيد

ازيرا که پرورده ی پادشا

نبايد که باشد بجز پارسا

سخن گوی و روشن دل و پا کدين

به کاری که پيش آيدش پيش بين

زبان راستی را بياراسته

خرد خيره کرده ابر خواسته

شما هر چه گويم ز من بشنويد

اگر کار بنديد خرم بويد

يکی ژرف بين است شاه يمن

که چون او نباشد به هرانجمن

گرانمايه و پاک هرسه پسر

همه دل نهاده به گفت پدر

ز پيش فريدون برون آمدند

پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

سوی خانه رفتند هر سه چوباد

شب آمد بخفتند پيروز و شاد

چو خورشيد زد عکس برآسمان

پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بياراستند

ابا خويشتن موبدان خواستند

کشيدند با لشکری چون سپهر

همه نامداران خورشيدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

بياراست لشکر چو پر تذرو

فرستادشان لشکری گشن پيش

چه بيگانه فرزانگان و چه خويش

شدند اين سه پرمايه اندر يمن

برون آمدند از يمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ريختند

همی مشک با می برآميختند

همه يال اسپان پر از مشک و می

پراگنده دينار در زير پی

نشستن گهی ساخت شاه يمن

همه نامداران شدند انجمن

در گنجهای کهن کرد باز

گشاد آنچه يک چند گه بود راز

سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت

که موبد چو ايشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج ناديده رنج

مگر زلفشان ديده رنج شکنج

بياورد هر سه بديشان سپرد

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کينه به دل گفت شاه يمن

که از آفريدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم ميان

که ماده شد از تخم نره کيان

به اختر کس آن دان که دخترش نيست

چو دختر بود روشن اخترش نيست

به پيش همه موبدان سرو گفت

که زيبا بود ماه را شاه جفت

بدانيد کين سه جهان بين خويش

سپردم بديشان بر آيين خويش

بدان تا چو ديده بدارندشان

چو جان پيش دل بر نگارندشان

خروشيد و بار غريبان ببست

ابر پشت شرزه هيونان مست

ز گوهر يمن گشت افروخته

عماری يک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئين و فر

گرامی به دل بر چه ماده چه نر

به سوی فريدون نهادند روی

جوانان بينادل راه جوی

نهفته چو بيرون کشيد از نهان

به سه بخش کرد آفريدون جهان

يکی روم و خاور دگر ترک و چين

سيم دشت گردان و ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد

همه روم و خاور مراو را سزيد

به فرزند تا لشکری برگزيد

گرازان سوی خاور اندرکشيد

به تخت کيان اندر آورد پای

همی خواندنديش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمين

ورا کرد سالار ترکان و چين

يکی لشکری نا مزد کرد شاه

کشيد آنگهی تور لشکر به راه

بيامد به تخت کی برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران شهش خواندند

از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد

مر او را پدر شاه ايران گزيد

هم ايران و هم دشت نيزه وران

هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانان فرخ نژاد

برآمد برين روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فريدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برين گونه گردد سراسر سخن

شود سست نيرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تيرگی

گرفتند پرمايگان خيرگی

بجنبيد مر سلم را دل ز جای

دگرگونه تر شد به آيين و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به انديشه بنشست با رهنمون

نبودش پسنديده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکين شد به رخ پر ز چين

فرسته فرستاد زی شاه چين

فرستاد نزد برادر پيام

که جاويد زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چين

گسسته دل روشن از به گزين

ز نيکی زيان کرده گويی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن يکی داستان

کزين گونه نشنيدی از باستان

سه فرزند بوديم زيبای تخت

يکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزيبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانيم هر دو دژم

کزين سان پدر کرد بر ما ستم

چو ايران و دشت يلان و يمن

به ايرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چين

که از تو سپهدار ايران زمين

بدين بخشش اندر مرا پای نيست

به مغز پدر اندرون رای نيست

هيون فرستاده بگزارد پای

بيامد به نزديک توران خدای

به خوبی شنيده همه ياد کرد

سر تور بی مغز پرباد کرد

چو اين راز بشنيد تور دلير

برآشفت ناگاه برسان شير

چنين داد پاسخ که با شهريار

بگو اين سخن هم چنين ياد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدين گونه بفريفت ای دادگر

درختيست اين خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدين گف تگوی

ببايد بروی اندر آورد روی

زدن رای هشيار و کردن نگاه

هيونی فگندن به نزديک شاه

زبان آوری چرب گوی از ميان

فرستاد بايد به شاه جهان

به جای زبونی و جای فريب

نبايد که يابد دلاور شکيب

نشايد درنگ اندرين کار هيچ

کجا آيد آسايش اندر بسيچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشيده راز

برفت اين برادر ز روم آن ز چين

به زهر اندر آميخته انگبين

رسيدند پس يک به ديگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزيدند پس موبدی تيزوير

سخن گوی و بينادل و يادگير

ز بيگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پيوند کرد از نخست

ز شرم پدر ديدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نبايد که يابد ترا باد و گرد

چو آيی به کاخ فريدون فرود

نخستين ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگويش که ترس خدای

ببايد که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پيری اميد

نگردد سيه موی گشته سپيد

چه سازی درنگ اندرين جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد يزدان پاک

ز تابنده خورشيد تا تيره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان يزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تيره بيدار خرد

نديدی هنر با يکی بيشتر

کجا ديگری زو فرو برد سر

يکی را دم اژدها ساختی

يکی را به ابر اندار افراختی

يکی تاج بر سر ببالين تو

برو شاد گشته جهان بين تو

نه ما زو به مام و پدر کمتريم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوريم

ايا دادگر شهريار زمين

برين داد هرگز مباد آفرين

اگر تاج از آن تارک بی بها

شود دور و يابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه ای از جهان

نشيند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چين

هم از روم گردان جوينده کين

فراز آورم لشگر گرزدار

از ايران و ايرج برآرم دمار

چو بشنيد موبد پيام درشت

زمين را ببوسيد و بنمود پشت

بر آنسان به زين اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفريدون رسيد

برآورده ای ديد سر ناپديد

به ابر اندر آورده بالای او

زمين کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمايگان

به پرده درون جای پرمايگان

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

ز چندان گرانمايه گرد دلير

خروشی برآمد چو آوای شير

سپهريست پنداشت ايوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بيدار کارآگهان

بگفتند با شهريار جهان

که آمد فرستاده ای نزد شاه

يکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فريدون رسيد

همه ديده و دل پر از شاه ديد

به بالای سرو و چو خورشيد روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کيانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فريدون ز پای

سزاوار کردش بر خويش جای

بپرسيدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و ت ندرست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشيب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمايه شاه

ابی تو مبيناد کس پيش گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده ای شاه را ناسزا

چنين بر تن خويش ناپارسا

پيامی درشت آوريده به شاه

فرستنده پر خشم و من بيگناه

بگويم چو فرمايدم شهريار

پيام جوانان ناهوشيار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنيده سخن سر به سر کرد ياد

فريدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنيد مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشيار

ببايد ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ايشان چنين داشتم

همی بر دل خويش بگذاشتم

که از گوهر بد نيايد مهی

مرا دل همی داد اين آگهی

بگوی آن دو ناپاک بيهوده را

دو اهريمن مغز پالوده را

انوشه که کرديد گوهر پديد

درود از شما خود بدين سان سزيد

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

نداريد شرم و نه بيم از خدای

شما را همانا همين ست رای

مرا پيشتر قيرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجايست نوز

خماند شما را هم اين روزگار

نماند برين گونه بس پايدار

بدان برترين نام يزدان پاک

به رخشنده خورشيد و بر تيره خاک

به تخت و کلاه و به ناهيد و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

يکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرين

نکرديم بر باد بخشش زمين

همه راستی خواستم زين سخن

به کژی نه سر بود پيدا نه بن

همه ترس يزدان بد اندر ميان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گيتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه ديده ی نيک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشيد اهرمن

ببينيد تا کردگار بلند

چنين از شما کرد خواهد پسند

يکی داستان گويم ار بشنويد

همان بر که کاريد خود بدرويد

چنين گفت باما سخن رهنمای

جزين است جاويد ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنين ديو انبازتان

بترسم که در چنگ اين اژدها

روان يابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گيتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

وليکن چنين گويد آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما ديد و بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزين هر چه دانيد از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجوييد و آن توشه ی ره کنيد

بکوشيد تا رنج کوته کنيد

فرستاده بشنيد گفتار اوی

زمين را ببوسيد و برگاشت روی

ز پيش فريدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

فرستاده ی سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پيش خواند

همه گفتها پيش او بازراند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنين استشان بهره خود

که باشند شادان به کردار بد

دگر آنکه دو کشور آبشخورست

که آن بومها را درشتی برست

برادرت چندان برادر بود

کجا مر ترا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روی رنگين تو

نگردد دگر گرد بالين تو

تو گر پيش شمشير مهرآوری

سرت گردد آشفته از داوری

دو فرزند من کز دو دوش جهان

برينسان گشادند بر من زبان

گرت سر بکارست بپسيچ کار

در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست يازی به جام

و گر نه خورند ای پسر بر تو شام

نبايد ز گيتی ترا يار کس

بی آزاری و راستی يار بس

نگه کرد پس ايرج نامور

برآن مهربان پاک فرخ پدر

چنين داد پاسخ که ای شهريار

نگه کن بدين گردش روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

همی پژمراند رخ ارغوان

کند تيره ديدار روشن روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج

پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالين ز خشت

درختی چرا بايد امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد

تنش خون خورد بار کين آورد

خداوند شمشير و گاه و نگين

چو ما ديد بسيار و بيند زمين

از آن تاجور نامداران پيش

نديدند کين اندر آيين خويش

چو دستور باشد مرا شهريار

به بد نگذرانم بد روزگار

نبايد مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پيش ايشان دوان ب یسپاه

بگويم که ای نامداران من

چنان چون گرامی تن و جان من

به بيهوده از شهريار زمين

مداريد خشم و مداريد کين

به گيتی مداريد چندين اميد

نگر تا چه بد کرد با جمشيد

به فرجام هم شد ز گيتی بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار

ببايد چشيدن بد روزگار

دل کينه ورشان بدين آورم

سزاوارتر زانکه کين آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جويد تو سور

مرا اين سخن ياد بايد گرفت

ز مه روشنايی نيايد شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ايدون سزيد

دلت مهر پيوند ايشان گزيد

وليکن چو جانی شود بی بها

نهد پر خرد در دم اژدها

چه پيش آيدش جز گزاينده زهر

کش از آفرينش چنين است بهر

ترا ای پسر گر چنين است رای

بيارای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از ميان سپاه

بفرمای کايند با تو به راه

ز درد دل اکنون يکی نامه من

نويسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بينم ترا تن درست

که روشن روانم به ديدار تست

يکی نامه بنوشت شاه زمين

به خاور خدای و به سالار چين

سر نامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

چنين گفت کاين نامه ی پندمند

به نزد دو خورشيد گشته بلند

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمين

ميان کيان چون درخشان نگين

از آنکو ز هر گونه ديده جهان

شده آشکارا برو بر نهان

گراينده ی تيغ و گرز گران

فروزنده ی نامدار افسران

نماينده ی شب به روز سپيد

گشاينده ی گنج پيش اميد

همه رنجها گشته آسان بدوی

برو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خويشتن را کلاه

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

از آن پس که ديديم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان به درد

وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان

که بود آرزومند ديدارتان

بيفگند شاهی شما را گزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

ز تخت اندر آمد به زين برنشست

برفت و ميان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کهترست

نوازيدن کهتر اندر خورست

گراميش داريد و نوشه خوريد

چو پرورده شد تن روان پروريد

چو از بودنش بگذرد روز چند

فرستيد با زی منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه

ز ايوان بر ايرج گزين کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پير

چنان چون بود راه را ناگريز

چو تنگ اندر آمد به نزديکشان

نبود آگه از رای تاريکشان

پذيره شدندش به آيين خويش

سپه سربسر باز بردند پيش

چو ديدند روی برادر به مهر

يکی تازه تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوی با يکی نيک خوی

گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کينه يکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده سرای

به ايرج نگه کرد يکسر سپاه

که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از مهر او

دل از مهر و ديده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت

همه نام ايرج بد اندر نهفت

که هست اين سزاوار شاهنشهی

جز اين را نزيبد کلاه مهی

به لکشر نگه کرد سلم از کران

سرش گشت از کار لشکر گران

به لشگرگه آمد دلی پر ز کين

چگر پر ز خون ابروان پر ز چين

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هردری

ز شاهی و از تاج هر کشوری

به تور از ميان سخن سلم گفت

که يک يک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامه ی بازگشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذيره شدن

دگر بود و ديگر به بازآمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند

يکی چشم از ايرج نه برداشتند

از ايران دلم خود به دو نيم بود

به انديشه انديشگان برفزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

از اين پس جز او را نخوانند شاه

اگر بيخ او نگسلانی ز جای

ز تخت بلندت کشد زير پای

برين گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب

سپيده برآمد به پالود خواب

دو بيهوده را دل بدان کار گرم

که ديده بشويند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

چو از خيمه ايرج به ره بنگريد

پر از مهر دل پيش ايشان دويد

برفتند با او به خيمه درون

سخن بيشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ماکهی

چرا برنهادی کلاه مهی

ترا بايد ايران و تخت کيان

مرا بر در ترک بسته ميان

برادر که مهتر به خاور به رنج

به سر بر ترا افسر و زير گنج

چنين بخششی کان جهانجوی کرد

همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کيان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگی نه ايران سپاه

چو از تور بشنيد ايرج سخن

يکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ايران نخواهم نه خاور نه چين

نه شاهی نه گسترده روی زمين

بزرگی که فرجام او تيرگيست

برآن مهتری بر ببايد گريست

سپهر بلند ار کشد زين تو

سرانجام خشتست بالين تو

مرا تخت ايران اگر بود زير

کنون گشتم از تاج و از تخت سير

سپردم شما را کلاه و نگين

بدين روی با من مداريد کين

مرا با شما نيست ننگ و نبرد

روان را نبايد برين رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز ديدارتان

جز از کهتری نيست آيين من

مباد آز و گردن کشی دين من

چو بشنيد تور از برادر چنين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

نيامدش گفتار ايرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجست هزمان ز جای

يکايک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار

ازو خواست ايرج به جان زينهار

نيايدت گفت ايچ بيم از خدای

نه شرم از پدر خود همينست رای

مکش مر مراکت سرانجام کار

بپيچاند از خون من کردگار

مکن خويشتن را ز مرد مکشان

کزين پس نيابی ز من خودنشان

بسنده کنم زين جهان گوشه ای

بکوشش فراز آورم توش های

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پير گشته پدر

جهان خواستی يافتی خون مريز

مکن با جهاندار يزدان ستيز

سخن را چو بشنيد پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

يکی خنجر آبگون برکشيد

سراپای او چادر خون کشيد

بدان تيز زهرآبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کيانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهره ی ارغوان

شد آن نامور شهريار جوان

جهانا بپرورديش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زينهار

نهانی ندانم ترا دوست کيست

بدين آشکارت ببايد گريست

سر تاجور ز آن تن پيلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بياگند مغزش به مشک و عبير

فرستاد نزد جها نبخش پير

چنين گفت کاينت سر آن نياز

که تاج نياگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سايه گستر نيازی درخت

برفتند باز آن دو بيداد شوم

يکی سوی ترک و يکی سوی روم

فريدون نهاده دو ديده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پيروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر شاخت

پذيره شدن را بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبيره ببردند و پيل از درش

ببستند آذين به هر کشورش

به زين اندرون بود شاه و سپاه

يکی گرد تيره برآمد ز راه

هيونی برون آمد از تيره گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآورد دل سوگوار

يکی زر تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنيان

نهاده سر ايرج اندر ميان

ابا ناله و آه و با روی زرد

به پيش فريدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنيان برکشيد

سر ايرج آمد بريده پديد

بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد

که ديدن دگرگونه بودش اميد

چو خسرو برا نگونه آمد ز راه

چنين بازگشت از پذيره سپاه

دريده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبيره سيه کرده و روی پيل

پراکنده بر تازی اسپانش نيل

پياده سپهبد پياده سپاه

پر از خاک سر برگرفتند راه

خروشيدن پهلوانان به درد

کنان گوشت تن را بران رادمرد

برين گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان

نه نيکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گيری نمايدت مهر

و گر دوست خوانی نبينيش چهر

يکی پند گويم ترا من درست

دل از مهر گيتی ببايدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی

سوی باغ ايرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی

وزان پيشتر بزمگاهان بدی

فريدون سر شاه پور جوان

بيامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگريد

سر شاه را نزدر تاج ديد

همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بيد و بهی

تهی ديد از آزادگان جشنگاه

به کيوان برآورده گرد سياه

همی سوخت باغ و همی خست روی

همی ريخت اشک و همی کند موی

ميان را بزناز خونين ببست

فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش برکند و سروان بسوخت

به يکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ايرج اندر کنار

سر خويشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر

بدين بی گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش کنده در پيش من

تنش خورده شيران آن انجمن

دل هر دو بيداد از آن سان بسوز

که هرگز نبينند جز تيره روز

به داغی جگرشان کنی آژده

که بخشايش آرد بريشان دده

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان يابم از روزگار

که از تخم ايرج يکی نامور

بيايد برين کين ببندد کمر

چو ديدم چنين زان سپس شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

برين گونه بگريست چندان بزار

همی تاگيا رستش اندر کنار

زمين بستر و خاک بالين او

شده تيره روشن جهان بين او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدين سان نمرد

که مردست اين نامبردار گرد

سرش را بريده به زار اهرمن

تنش را شده کام شيران کفن

خروشی به زاری و چشمی پرآب

ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده يکی انجمن

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته به تيمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سياه

نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مايه چنين روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

برآمد برين نيز يک چندگاه

شبستان ايرج نگه کرد شاه

يکی خوب و چهره پرستنده ديد

کجا نام او بود ماه آفريد

که ايرج برو مهر بسيار داشت

قضا را کنيزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهريار جهان

از آن خوب رخ شد دلش پراميد

به کين پسر داد دل را نويد

چو هنگامه ی زادن آمد پديد

يکی دختر آمد ز ماه آفريد

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ايرجستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروين شدش روی و چون مشک موی

نيا نامزد کرد شويش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

يکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزدنيا

بدو گفت موبد که ای تاجور

يکی شادکن دل به ايرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ايرجش زنده شد

نهاد آن گرانمايه را برکنار

نيايش همی کرد با کردگار

همی گفت کاين روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرين کرد ياد

ببخشود و ديده بدو باز داد

فريدون چو روشن جهان را بديد

به چهر نوآمد سبک بنگريد

چنين گفت کز پاک مام و پدر

يکی شاخ شايسته آمد به بر

می روشن آمد ز پرمايه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پرورديدش که باد هوا

برو بر گذشتی نبودی روا

پرستنده ای کش به بر داشتی

زمين را به پی هيچ نگذاشتی

به پای اندرش مشک سارا بدی

روان بر سرش چتر ديبا بدی

چنين تا برآمد برو ساليان

نيامدش ز اختر زمانی زيان

هنرها که آيد شهان را به کار

بياموختش نامور شهريار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نيز با او هم آواز شد

نيا تخت زرين و گرز گران

بدو داد و پيروزه تاج سران

سراپرده ی ديبه ی هفت رنگ

بدو اندرون خيمه های پلنگ

چه اسپان تازی به زرين ستام

چه شمشير هندی به زرين نيام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

گشادند مر بندها را گره

کمانهای چاچی وتير خدنگ

سپرهای چينی و ژوپين جنگ

برين گونه آراسته گنجها

که بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزای منوچهر ديد

دل خويش را زو پر از مهر ديد

کليد در گنج آراسته

به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را

همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پيش او آمدند

همه با دلی کينه جو آمدند

به شاهی برو آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بد اين روزگار بزرگ

شده در جهان ميش پيدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان

سپهکش چو شيروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه

برآمد سر شهريار از رمه

به سلم و به تور آمد اين آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بيدادگر پر نهيب

که اختر همی رفت سوی نشيب

نشستند هر دو به انديشگان

شده تيره روز جفاپيشگان

يکايک بران رايشان شد درست

کزان روی شان چاره بايست جست

که سوی فريدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره اين بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان

يکی پاک دل مرد چيره زبان

بدان مرد باهوش و با رای و شرم

بگفتند با لابه بسيار گرم

در گنج خاور گشادند باز

بديدند هول نشيب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پيلان بياراستند

به گردونه ها بر چه مشک و عبير

چه ديبا و دينار و خز و حرير

ابا پيل گردونکش و رنگ و بوی

ز خاور به ايران نهادند روی

هر آنکس که بد بر در شهريار

يکايک فرستادشان يادگار

چو پردخته شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزد فريدون پيام

نخست از جهاندار بردند نام

که جاويد باد آفريدون گرد

همه فرهی ايزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بيدادگر

پر از آب ديده ز شرم پدر

پشيمان شده داغ دل بر گناه

همی سوی پوزش نمايند راه

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کيفر برد

بماند به تيمار و دل پر ز درد

چو ما ماند هايم ای شه رادمرد

نوشته چنين بودمان از بوش

به رسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها

ز دام قضا هم نيابد رها

و ديگر که فرمان ناپاک ديو

ببرد دل از ترس کيهان خديو

به ما بر چنين خيره شد رای بد

که مغز دو فرزند شد جای بد

همی چشم داريم از آن تاجور

که بخشايش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی دانشی برنهد پيشگاه

و ديگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند

سوم ديو کاندر ميان چون نوند

ميان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کين ما

شود پاک و روشن شود دين ما

منوچهر را با سپاه گران

فرستد به نزديک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پيشش به پای

بباشيم جاويد و اينست رای

مگر کان درختی کزين کين برست

به آب دو ديده توانيم شست

بپوييم تا آب و رنجش دهيم

چو تازه شود تاج و گنجش دهيم

فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پيدا نه بن

اباپيل و با گنج و با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفريدون رسيد آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به ديبای چينی بياراستند

کلاه کيانی بپيراستند

نشست از بر تخت پيروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و باگوشوار

چنان چون بود در خور شهريار

خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه

به زرين عمود و به زرين کمر

زمين کرده خورشيدگون سر به سر

دو رويه بزرگان کشيده رده

سراپای يکسر به زر آژده

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد

فرستاده ی سلم را پيش برد

فرستاده چون ديد درگاه شاه

پياده دوان اندر آمد ز راه

چو نزديک شاه آفريدون رسيد

سر و تخت و تاج بلندش بديد

ز بالا فرو برد سر پيش اوی

همی بر زمين بر بماليد روی

گرانمايه شاه جهان کدخدای

به کرسی زرين ورا کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرين

که ای نازش تاج و تخت و نگين

زمين گلشن از پايه ی تخت تست

زمان روشن از ماي هی بخت تست

همه بنده ی خاک پای توايم

همه پاک زنده به رای توايم

پيام دو خونی به گفتن گرفت

همه راستيها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسيار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن

ميان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خريدن ازو باز خون پدر

بدينار و ديبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

مر آن بند را پاسخ آمد کليد

چو بشنيد شاه جهان کدخدای

پيام دو فرزند ناپاک رای

يکايک بمرد گرانمايه گفت

که خورشيد را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پليد

ز خورشيد روشن تر آمد پديد

شنيدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه يابی ز بن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را

دو بيداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خيره نيرزد به چيز

ازين در سخن خود نرانيم نيز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ايرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را يکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ايرج بپرداختيد

به کين منوچهر بر ساختيد

نبينيد رويش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاويانی درفش

زمين کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارون رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشير زن

به يک دست شيدوش جنگی به پای

چو شيروی شيراوژن رهنمای

چو سام نريمان و سرو يمن

به پيش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کين ايرج برست

به خون برگ و بارش بخواهيم شست

از آن تاکنون کين اوکس نخواست

که پشت زمانه نديديم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خويش

کجا جنگ را کردمی دست پيش

کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند

بيايد کنون چون هژبر ژيان

به کين پدر تنگ بسته ميان

فرستاده آن هول گفتار ديد

نشست منوچهر سالار ديد

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آنگه به زين اندر آورد پای

همه بودنيها به روشن روان

بديد آن گرانمايه مرد جوان

که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دير چين اندر آرد بچهر

بيامد به کردار باد دمان

سری پر ز پاسخ دلی پرگمان

ز ديدار چون خاور آمد پديد

به هامون کشيده سراپرده ديد

بيامد به درگاه پرده سرای

به پرده درون بود خاور خدای

يکی خيمه ی پرنيان ساخته

ستاره زده جای پرداخته

دو شاه دو کشور نشسته به راز

بگفتند کامد فرستاده باز

بيامد هم آنگاه سالار بار

فرستاده را برد زی شهريار

نشستنگهی نو بياراستند

ز شاه نو آيين خبر خواستند

بجستند هر گونه ای آگهی

ز ديهيم و ز تخت شاهنشهی

ز شاه آفريدون و از لشکرش

ز گردان جنگی و از کشورش

و ديگر ز کردار گردان سپهر

که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کيست

چه مايستشان گنج و گنجور کيست

فرستاده گفت آنکه روشن بهار

بديد و ببيند در شهريار

بهايست خرم در ارديبهشت

همه خاک عنبر همه زر خشت

سپهر برين کاخ و ميدان اوست

بهشت برين روی خندان اوست

به بالای ايوان او راغ نيست

به پهنای ميدان او باغ نيست

چو رفتم به نزديک ايوان فراز

سرش با ستاره همی گفت راز

به يک دست پيل و به يک دست شير

جهان را به تخت اندر آورده زير

ابر پشت پيلانش بر تخت زر

ز گوهر همه طوق شيران نر

تبيره زنان پيش پيلان به پای

ز هر سو خروشيدن کره نای

تو گفتی که ميدان بجوشد همی

زمين به آسمان بر خورشد همی

خرامان شدم پيش آن ارجمند

يکی تخت پيروزه ديدم بلند

نشسته برو شهرياری چو ماه

ز ياقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

دل آزرم جوی و زبان چر بگوی

جهان را ازو دل به بيم و اميد

تو گفتی مگر زنده شد جمشيد

منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار طهمورث ديوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گويی زبان و دل پادشاست

به پيش اندرون قارن رزم زن

به دست چپش سرو شاه يمن

چو شاه يمن سرو دستورشان

چو پيروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنجها ناپديد

کس اندر جهان آن بزرگی نديد

همه گرد ايوان دو رويه سپاه

به زرين عمود و به زرين کلاه

سپهدار چون قارن کاوگان

به پيش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شيروی درنده شير

چو شاپور يل ژنده پيل دلير

چنو بست بر کوهه ی پيل کوس

هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آيند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کين و پرچين بروی

به جز جنگشان نيست چيز آرزوی

بريشان همه برشمرد آنچه ديد

سخن نيز کز آفريدون شنيد

دو مرد جفا پيشه را دل ز درد

بپيچيد و شد رويشان لاژورد

نشستند و جستند هرگونه رای

سخن را نه سر بود پيدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت

که آرام و شادی ببايد نهفت

نبايد که آن بچه ی نره شير

شود تيزدندان و گردد دلير

چنان نامور بی هنر چون بود

کش آموزگار آفريدون بود

نبيره چو شد رای زن بانيا

ازان جايگه بردمد کيميا

ببايد بسيچيد ما را بجنگ

شتاب آوريدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند

ز چين و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت گوی

جهانی بديشان نهادند روی

سپاهی که آن را کرانه نبود

بدان بد که اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشکر به ايران کشيد

بخفتان و خود اندرون ناپديد

ابا ژنده پيلان و با خواسته

دو خونی به کينه دل آراسته

سپه چون به نزديک ايران کشيد

همانگه خبر با فريدون رسيد

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

يکی داستان زد جهانديده کی

که مرد جوان چون بود نيک پی

بدام آيدش ناسگاليده ميش

پلنگ از پس پشت و صياد پيش

شکيبايی و هوش و رای و خرد

هژبر از بيابان به دام آورد

و ديگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپيچد تنش

ببادافره آنگه شتابيدمی

که تفسيده آهن بتابيدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فريدونش هنگام رفتن بديد

سخنها به دانش بدو گستريد

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آيد کسی پيش تو کينه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زينهار

من اينک ميان را به رومی زره

ببندم که نگشايم از تن گره

به کين جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشيد گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست يارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپرده ی شاه بيرون کشيد

درفش همايون به هامون کشيد

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دريا بجوشيد هامون و کوه

چنان تيره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشيد شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تيزگوش

خروشيدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبيره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو ميل

کشيده دو رويه رده ژنده پيل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سيصد بنه برنهادند بار

چو سيصد همان از در کارزار

همه زير برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده ی شاه بيرون زدند

ز تميشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کينه دار

سواران جنگی چو سيصدهزار

همه نامداران جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

دليران يکايک چو شير ژيان

همه بسته بر کين ايرج ميان

به پيش اندرون کاويانی درفش

به چنگ اندرون تيغهای بنفش

منوچهر با قارن پيلتن

برون آمد از بيشه ی نارون

بيامد به پيش سپه برگذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر ميمنه سام يل با قباد

رده بر کشيده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب گاه

همی تافت چون مه ميان گروه

نبود ايچ پيدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشيده حسام از نيام

طلايه به پيش اندرون چون قباد

کمين ور چو گرد تليمان نژاد

يکی لشکر آراسته چون عروس

به شيران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ايرانيان جنگ را ساختند

ز بيشه بهامون کشيدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کين سران

کشيدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

يکايک طلايه بيامد قباد

چو تور آگهی يافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگويش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ايرج نژاد

ترا تيغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پيام

بدين سان که گفتی و بردی تو نام

وليکن گر انديشه گردد دراز

خرد با دل تو نشيند براز

بدانی که کاريت هولست پيش

بترسی ازين خام گفتار خويش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گريدی نيستی بس عجب

که از بيشه ی نارون تا بچين

سواران جنگند و مردان کين

درفشيدن تيغهای بنفش

چو بينيد باکاويانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهيب

بلندی ندانيد باز از نشيب

قباد آمد آنگه به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد ازان رزم خواه

منوچهر خنديد و گفت آنگهی

که چونين نگويد مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که داند که ايرج نيای منست

فريدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آريم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشيد و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زير و زبر

بريده به لشکر نمايمش سر

بفرمود تا خوان بياراستند

نشستنگه رود و می خواستند

بدان گه که روشن جهان تيره گشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

به پيش سپه قارن رزم زن

ابا رای زن سرو شاه يمن

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای نامداران و مردان شاه

بکوشيد کاين جنگ آهرمنست

همان درد و کين است و خون خستنست

ميان بسته داريد و بيدار بيد

همه در پناه جهاندار بيد

کسی کو شود کشته زين رزمگاه

بهشتی بود شسته پاک از گناه

هر آن کس که از لشکر چين و روم

بريزند خون و بگيرند بوم

همه نيکنامند تا جاودان

بمانند با فره ی موبدان

هم از شاه يابند ديهيم و تخت

ز سالار زر و ز دادار بخت

چو پيدا شود پاک روز سپيد

دو بهره بپيمايد از چرخ شيد

ببنديد يکسر ميان يلی

ابا گرز و با خنجر کابلی

بداريد يکسر همه جای خويش

يکی از دگر پای منهيد پيش

سران سپه مهتران دلير

کشيدند صف پيش سالار شير

به سالار گفتند ما بنده ايم

خود اندر جهان شاه را زند هايم

چو فرمان دهد ما هميدون کنيم

زمين را ز خون رود جيحون کنيم

سوی خيمه ی خويش باز آمدند

همه با سری کينه ساز آمدند

سپيده چو از تيره شب بردميد

ميان شب تيره اندر خميد

منوچهر برخاست از قلبگاه

ابا جوشن و تيغ و رومی کلاه

سپه يکسره نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چين

همی بر نوشتند روی زمين

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

بياراست لشکر چو بايست شاه

زمين شد به کردار کشتی برآب

تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين جنب جنبان چو دريای نيل

همان پيش پيلان تبيره زنان

خروشان و جوشان و پيلان دمان

يکی بزمگاهست گفتی به جای

ز شيپور و ناليدن کره نای

برفتند از جای يکسر چو کوه

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان چو دريای خون شد درست

تو گفتی که روی زمين لاله رست

پی ژنده پيلان بخون اندرون

چنان چون ز بيجاده باشد ستون

همه چيزگی با منوچهر بود

کزو مغز گيتی پر از مهر بود

چنين تا شب تيره سر بر کشيد

درخشنده خورشيد شد ناپديد

زمانه بيک سان ندارد درنگ

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد بجوش

به راه شبيخون نهادند گوش

چو شب روز شد کس نيامد به جنگ

دو جنگی گرفتند ساز درنگ

چو از روز رخشنده نيمی برفت

دل هر دو جنگی ز کينه بتفت

به تدبير يک با دگر ساختند

همه رای بيهوده انداختند

که چون شب شود ما شبيخون کنيم

همه دشت و هامون پر از خون کنيم

چو کارآگهان آگهی يافتند

دوان زی منوچهر بشتافتند

رسيدند پيش منوچهر شاه

بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنيد و بگشاد گوش

سوی چاره شد مرد بسيار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد

کمين گاه بگزيد سالار گرد

ببرد از سران نامور س یهزار

دليران و گردان خنجرگزار

کمين گاه را جای شايسته ديد

سواران جنگی و بايسته ديد

چو شب تيره شد تور با صدهزار

بيامد کمربسته ی کارزار

شبيخون سگاليده و ساخته

بپيوسته تير و کمان آخته

چو آمد سپه ديد بر جای خويش

درفش فروزنده بر پای پيش

جز از جنگ و پيکار چاره نديد

خروش از ميان سپه بر کشيد

ز گرد سواران هوا بست ميغ

چو برق درخشنده پولاد تيغ

هوا را تو گفتی همی برفروخت

چو الماس روی زمين را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

به ابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از کمين گاه سر

نبد تور را از دو رويه گذر

عنان را بپيچيد و برگاشت روی

برآمد ز لشکر يکی های هوی

دمان از پس ايدر منوچهر شاه

رسيد اندر آن نامور کينه خواه

يکی نيزه انداخت بر پشت او

نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زين برگرفتش بکردار باد

بزد بر زمين داد مردی بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد

دد و دام را از تنش سور کرد

بيامد به لشکرگه خويش باز

به ديدار آن لشکر سرفراز

به شاه آفريدون يکی نامه کرد

ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

نخست از جهان آفرين کرد ياد

خداوند خوبی و پاکی و داد

سپاس از جهاندار فريادرس

نگيرد به سختی جز او دست کس

دگر آفرين بر فريدون برز

خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دين و هم فرهی

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

همه راستی راست از بخت اوست

همه فر و زيبايی از تخت اوست

رسيدم به خوبی بتوران زمين

سپه برکشيديم و جستيم کين

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چه در شب چه در هور گيتی فروز

از ايشان شبيخون و از ماکمين

کشيديم و جستيم هر گونه کين

شنيدم که ساز شبيخون گرفت

ز بيچارگی بند افسون گرفت

کمين ساختم از پس پشت اوی

نماندم بجز باد در مشت اوی

يکايک چو از جنگ برگاشت روی

پی اندر گرفتم رسيدم بدوی

بخفتانش بر نيزه بگذاشتم

به نيرو ازان زينش برداشتم

بينداختم چون يکی اژدها

بريدم سرش از تن ب یبها

فرستادم اينک به نزد نيا

بسازم کنون سلم را کيميا

چنان چون سر ايرج شهريار

به تابوت زر اندر افگند خوار

به نامه درون اين سخن کرد ياد

هيونی برافگند برسان باد

فرستاده آمد رخی پر ز شرم

دو چشم از فريدون پر از آب گرم

که چون برد خواهد سر شاه چين

بريده بر شاه ايران زمين

که فرزند گر سر بپيچيد ز دين

پدر را بدو مهر افزون ز کين

گنه بس گران بود و پوزش نبرد

و ديگر که کين خواه او بود گرد

بيامد فرستاده ی شوخ روی

سر تور بنهاد در پيش اوی

فريدون همی بر منوچهر بر

يکی آفرين خواست از دادگر

به سلم آگهی رفت ازين رزمگاه

وزان تيرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر يکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کايد بدان حصن باز

که دارد زمانه نشيب و فراز

هم اين يک سخن قارن انديشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگيريم راه

که گر حصن دريا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

يکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چيز گنجی به جای

فگنده برو سايه پر همای

مرا رفت بايد بدين چاره زود

رکاب و عنان را ببايد بسود

اگر شاه بيند ز جنگ آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همايون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

ببايد کنون چاره ای ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن

من و گردگر شاسپ و اين تيره شب

برين راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه ی پيل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی به دريا نهادند روی

سپه را به شيروی بسپرد و گفت

که من خويشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پيغمبری

نمايم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تيغهای بنفش

شما روی يکسر سوی دژ نهيد

چنانک اندر آييد دميد و دهيد

سپه را به نزديک دريا بماند

به شيروی شيراوژن و خود براند

بيامد چو نزديکی دژ رسيد

سخن گفت و دژدار مهرش بديد

چنين گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا يک زمان دم زدم

مرا گفت شو پيش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ايدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نيک و به بد يار باش

نگهبان دژ باش و بيدار باش

چو دژبان چنين گفتها را شنيد

همان مهر انگشتری را بديد

همان گه در دژ گشادند باز

بديد آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن ديد کو دل نهفت

مرا و ترا بندگی پيشه باد

ابا پيشه مان نيز انديشه باد

به نيک و به بد هر چه شايد بدن

ببايد همی داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

يکايک بروی اندر آورده روی

يکی بدسگال و يکی ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بيگانه بر مهر خويشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشيد و بنمود يک يک نشان

به شيروی و گردان گردنکشان

چو شيروی ديد آن درفش يلی

به کين روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به يک دست قارن به يک دست شير

به سر گرز و تيغ آتش و آب زير

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد

نه آيين دژ بد نه دژبان پديد

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

يکی دود ديدی سراندر سحاب

درخشيدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فرياد خاست

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازيشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چوقار

همه روی دريا شده قيرگون

همه روی صحرا شده جوی خون

تهی شد ز کينه سر کينه دار

گريزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه

دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پيش دريا کنار

نديد آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

که پوينده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کينه سالار نو

نشست از بر چرم هی تيزرو

بيفگند بر گستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسيد آنگهی تنگ در شاه روم

خروشيد کای مرد بيداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه

کله يافتی چند پويی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

زتاج بزرگی گريزان مشو

فريدونت گاهی بياراست نو

درختی که پروردی آمد به بار

بيابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خارست خود کشته ای

و گر پرنيانست خود رشته ای

همی تاخت اسپ اندرين گفت گوی

يکايک به تنگی رسيد اندر اوی

يکی تيغ زد زود بر گردنش

بدو نيمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند

به نيزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

ازان زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه

که بپراگند روزگار دمه

برفتند يکسر گروها گروه

پراگنده در دشت و دريا و کوه

يکی پرخرد مرد پاکيزه مغز

که بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازی منوچهر شاه

شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگويد که گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان او نسپريم

گروهی خداوند بر چارپای

گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدين رزمگاه آمديم

نه بر آرزو کينه خواه آمديم

کنون سر به سر شاه را بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

گرش رای جنگ است و خون ريختن

نداريم نيروی آويختن

سران يکسره پيش شاه آوريم

بر او سر بيگناه آوريم

براند هر آن کام کو را هواست

برين بيگنه جان ما پادشاست

بگفت اين سخن مرد بسيار هوش

سپهدار خيره بدو دادگوش

چنين داد پاسخ که من کام خويش

به خاک افگنم برکشم نام خويش

هر آن چيز کان نز ره ايزديست

از آهرمنی گر ز دست بديست

سراسر ز ديدار من دور باد

بدی را تن ديو رنجور باد

شما گر همه کينه دار منيد

وگر دوستداريد و يار منيد

چو پيروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پيدا شد از بی گناه

کنون روز دادست بيداد شد

سران را سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جوييد و افسون کنيد

ز تن آلت جنگ بيرون کنيد

خروشی بر آمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازين پس به خيره مريزيد خون

که بخت جفاپيشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ

ببردند نزديک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شيروی را

جهانديده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کن همه هر چه يابی به جای

به پيلان گردونکش آن خواسته

به درگاه شاه آور آراسته

بفرمود تا کوس رويين و نای

زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دريا به هامون کشيد

ز هامون سوی آفريدون کشيد

چو آمد به نزديک تميشه باز

نيا را بديدار او بد نياز

برآمد ز در ناله ی کر نای

سراسر بجنبيد لشکر ز جای

همه پشت پيلان ز پيروزه تخت

بياراست سالار پيروز بخت

چه با مهد زرين به ديبای چين

بگوهر بياراسته همچنين

چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دريای گيلان چو ابر سياه

دمادم بساری رسيد آن سپاه

چو آمد بنزديک شاه آن سپاه

فريدون پذيره بيامد براه

همه گيل مردان چو شير يله

ابا طوق زرين و مشکين کله

پس پشت شاه اندر ايرانيان

دليران و هر يک چو شير ژيان

به پيش سپاه اندرون پيل و شير

پس ژنده پيلان يلان دلير

درفش درفشان چو آمد پديد

سپاه منوچهر صف بر کشيد

پياده شد از باره سالار نو

درخت نوآيين پر از بار نو

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

فريدونش فرمود تا برنشست

ببوسيد و بسترد رويش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

که ای دادگر داور راست گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

به سختی ستم ديده را ياورم

همم داد دادی و هم داوری

همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه

نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شيروی با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ببخشيد يکسر همه با سپاه

چو اين کرده شد روز برگشت بخت

بپژمرد برگ کيانی درخت

کرانه گزيد از بر تاج و گاه

نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گريه دو روی

چنين تا زمانه سرآمد بروی

فريدون شد و نام ازو ماند باز

برآمد برين روزگار دراز

همان نيکنامی به و راستی

که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کيان

بزنار خونين ببستش ميان

برآيين شاهان يکی دخمه کرد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زير اندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پيش

چنان چون بود رسم آيين و کيش

در دخمه بستند بر شهريار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد

بتو نيست مرد خردمند شاد

ضحاک

شاهنامه » ضحاک

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهريار

برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست ديوان دراز

به نيکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکيزه از خان هی جمشيد

برون آوريدند لرزان چو بيد

که جمشيد را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشيده رويان يکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ايوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادويی

بياموختشان کژی و بدخويی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخم هی پهلوان

خورشگر ببردی به ايوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکيزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمايه و پارسا

يکی نام ارمايل پاکدين

دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بيش و کم

ز بيدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهای بد اندر خورش

يکی گفت ما را به خواليگری

ببايد بر شاه رفت آوری

وزان پس يکی چاره ای ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را که ريزند خون

يکی را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانه ی پادشاه جهان

گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن

به شيرين روان اندر آويختن

ازان روز بانان مردم کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از کينه سر

همی بنگريد اين بدان آن بدين

ز کردار بيداد شاه زمين

از آن دو يکی را بپرداختند

جزين چاره ای نيز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند

يکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بياری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازين گونه هر ماهيان سی جوان

ازيشان همی يافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست

بران سان که نشناختندی که کيست

خورشگر بديشان بزی چند و ميش

سپردی و صحرا نهادند پيش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می بدش آرزوی

ز مردان جنگی يکی خواستی

به کشتی چو با ديو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی گفت گوی

پرستنده کرديش بر پيش خويش

نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهی شبی دير ياز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پديد آمدی ناگهان

دو مهتر يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار

دمان پيش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاک بيدادگر

بدريدش از هول گفتی جگر

يکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانه ی صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنين گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگويی به راز

که خفته به آرام در خان خويش

برين سان بترسيدی از جان خويش

زمين هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت

که چونين شگفتی بشايد نهفت

که گر از من اين داستان بشنويد

شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز

که بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم کردن مگر چاره ای

که بی چاره ای نيست پتياره ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب يک يک بديشان بگفت

چنين گفت با نامور ماهروی

که مگذار اين را ره چاره چوی

نگين زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زير انگشتری

دد و مردم و مرغ و ديو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کيست

ز مردم شمار ار ز ديو و پريست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خيره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سيمين برافگند بن

جهان از شب تيره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بيداردل بخردی

ز کشور به نزديک خويش آوريد

بگفت آن جگر خسته خوابی که ديد

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نيک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آيد بسر

کرا باشد اين تاج و تخت و کمر

گر اين راز با من ببايد گشاد

و گر سر به خواری ببايد نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با يکديگر

که گر بودنی باز گوييم راست

به جانست پيکار و جان بی بهاست

و گر نشنود بودنيها درست

ببايد هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرين کار شد روزگار

سخن کس نيارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماينده راه

که گر زنده تان دار بايد بسود

و گر بودنيها ببايد نمود

همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل ديدگان پر ز خون

از آن نامداران بسيار هوش

يکی بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرک بنام

کزان موبدان او زدی پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پيش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان ديگری را سپرد

اگر باره ی آهنينی به پای

سپهرت بسايد نمانی به جای

کسی را بود زين سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفريدون بود

زمين را سپهری همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جويد و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون يکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه ی گاوسار

بگيردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دين

چرا بنددم از منش چيست کين

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی بهانه نسازد بدی

برآيد به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کينه سرش

يکی گاو برمايه خواهد بدن

جهانجوی را دايه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدين کين کشد گرزه ی گاوسر

چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمايه از پيش تخت بلند

بتابيد روی از نهيب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کيان اندر آورد پای

نشان فريدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

برآمد برين روزگار دراز

کشيد اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فريدون ز مادر بزاد

جهان را يکی ديگر آمد نهاد

بباليد برسان سرو سهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشيد بد

به کردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگی

روان را چو دانش به شايستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفريدون به مهر

همان گاو کش نام بر مايه بود

ز گاوان ورا برترين پايه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان نديد

نه از پيرسر کاردانان شنيد

زمين کرده ضحاک پر گفت و گوی

به گرد جهان هم بدين جست و جوی

فريدون که بودش پدر آبتين

شده تنگ بر آبتين بر زمين

گريزان و از خويشتن گشته سير

برآويخت ناگاه بر کام شير

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو يوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فريدون چو ديد

که بر جفت او بر چنان بد رسيد

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فريدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خسته ی روزگار

همی رفت پويان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمايه بود

که بايسته بر تنش پيرايه بود

به پيش نگهبان آن مرغزار

خروشيد و باريد خون بر کنار

بدو گفت کاين کودک شيرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذير

وزين گاو نغزش بپرور به شير

و گر باره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستنده ی بيشه و گاو نغز

چنين داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پيش فرزند تو

بباشم پرستنده ی پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شير

هشيوار بيدار زنهارگير

نشد سير ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گيتی پر از گف تگوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنين گفت با مرد زنهاردار

که انديشه ای در دلم ايزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد بايد کزين چاره نيست

که فرزند و شيرين روانم يکيست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپديد از ميان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بياورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تيغ کوه بلند

يکی مرد دينی بران کوه بود

که از کار گيتی بی اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دين

منم سوگواری ز ايران زمين

بدان کاين گرانمايه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود بايد نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذيرفت فرزند او نيک مرد

نياورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمايه و مرغزار

بيامد ازان کينه چون پيل مست

مران گاو برمايه را کرد پست

همه هر چه ديد اندرو چارپای

بيفگند و زيشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فريدون شتافت

فراوان پژوهيد و کس را نيافت

به ايوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهيد و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کيم من ز تخم کدامين گهر

چه گويم کيم بر سر انجمن

يکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگويم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ايران زمين

يکی مرد بد نام او آبتين

ز تخم کيان بود و بيدار بود

خردمند و گرد و بی آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ايران به جان تو يازيد دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مايه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمايه مرد جوان

فدی کرده پيش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ايران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بيش های

که کس را نه زان بيشه انديشه ای

يکی گاو ديدم چو خرم بهار

سراپای نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بيشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پرورديدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

يکايک خبر شد سوی شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان

گريزنده ز ايوان و از خان و مان

بيامد بکشت آن گرانمايه را

چنان بی زبان مهربان دايه را

وز ايوان ما تا به خورشيد خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فريدون چو بشنيد بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

چنين داد پاسخ به مادر که شير

نگردد مگر ز آزمايش دلير

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاک

برآرم ز ايوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که اين رای نيست

ترا با جهان سر به سر پای نيست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

ميان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اينست آيين پيوند و کين

جهان را به چشم جوانی مبين

که هر کاو نبيد جوانی چشيد

به گيتی جز از خويشتن را نديد

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فريدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بيم نشيب

شده ز آفريدون دلش پر نهيب

چنان بد که يک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی يکی دشمن ست

که بربخردان اين سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلير و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درين کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبايدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زين فزون بايدم لشکری

هم از مردم و هم ز ديو و پری

يکی لشگری خواهم انگيختن

ابا ديو مردم برآميختن

ببايد بدين بود همداستان

که من ناشکبيم بدين داستان

يکی محضر اکنون ببايد نوشت

که جز تخم نيکی سپهبد نکشت

نگويد سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

زبيم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزير

گواهی نوشتند برنا و پير

هم آنگه يکايک ز درگاه شاه

برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که ديدی ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاو هی دادخواه

يکی بی زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پيکری

ببايد بدين داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آيد پديد

که نوبت ز گيتی به من چون رسيد

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد

شگفت آمدش کان سخن ها شنيد

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پيوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پيران آن کشورش

خروشيد کای پای مردان ديو

بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوی دوزخ نهاديد روی

سپر ديد دلها به گفتار اوی

نباشم بدين محضر اندر گوا

نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جای

بدريد و بسپرد محضر به پای

گرانمايه فرزند او پيش اوی

ز ايوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نيارد گذشتن به روز نبرد

چرا پيش تو کاو هی خام گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پيمان تو

بدرد بپيچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی ببايد شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پديد

دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست

تو گفتی يکی کوه آهن برست

ندانم چه شايد بدن زين سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشيد و فرياد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نيزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نيزه بدست

که ای نامداران يزدان پرست

کسی کاو هوای فريدون کند

دل از بند ضحاک بيرون کند

بپوييد کاين مهتر آهرمنست

جهان آفرين را به دل دشمن است

بدان بی بها ناسزاوار پوست

پديد آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پيش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافريدون کجاست

سراندر کشيد و همی رفت راست

بيامد بدرگاه سالار نو

بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی

به نيکی يکی اختر افگند پی

بياراست آن را به ديبای روم

ز گوهر بر و پيکر از زر بوم

بزد بر سر خويش چون گرد ماه

يکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاويانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی بها چرم آهنگران

برآويختی نو به نو گوهران

ز ديبای پرمايه و پرنيان

برآن گونه شد اختر کاويان

که اندر شب تيره خورشيد بود

جهان را ازو دل پراميد بود

بگشت اندرين نيز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فريدون چو گيتی برآن گونه ديد

جهان پيش ضحاک وارونه ديد

سوی مادر آمد کمر برميان

به سر برنهاده کلاه کيان

که من رفتنی ام سوی کارزار

ترا جز نيايش مباد ايچ کار

ز گيتی جهان آفرين را پرست

ازو دان بهر نيکی زور دست

فرو ريخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به يزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گيتی ز نابخردان

فريدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

يکی بود ازيشان کيانوش نام

دگر نام پرماي هی شادکام

فريدون بريشان زبان برگشاد

که خرم زئيد ای دليران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بياريد داننده آهنگران

يکی گرز فرمود بايد گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی

به سوی فريدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پيکر بديشان نمود

نگاری نگاريد بر خاک پيش

هميدون بسان سر گاوميش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پيش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشيد برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسی کردشان نيز فرخ اميد

بسی دادشان مهتری را نويد

که گر اژدها را کنم زير خاک

بشويم شما را سر از گرد پاک

فريدون به خورشيد بر برد سر

کمر تنگ بستش به کين پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون کش و گاوميش

سپه را همی توشه بردند پيش

کيانوش و پرمايه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نيک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کينه دلی پر ز درد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد ديهيم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

چو آمد به نزديک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پيروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اينها کسی را بدين سو ممان

بدان تا گذر يابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نياورد کشتی نگهبان رود

نيامد بگفت فريدون فرود

چنين داد پاسخ که شاه جهان

چنين گفت با من سخن در نهان

که مگذار يک پشه را تا نخست

جوازی بيابی و مهری درست

فريدون چو بشنيد شد خشمناک

ازان ژرف دريا نيامدش باک

هم آنگه ميان کيانی ببست

بران باره ی تيزتک بر نشست

سرش تيز شد کينه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند يارانش يکسر کمر

هميدون به دريا نهادند سر

بر آن باد پايان با آفرين

به آب اندرون غرقه کردند زين

به خشکی رسيدند سر کينه جوی

به بيت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانه ی پاک دان

برآورده ايوان ضحاک دان

چو از دشت نزديک شهر آمدند

کزان شهر جوينده بهر آمدند

ز يک ميل کرد آفريدون نگاه

يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ايوانش برتر ز کيوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانه ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک

برآرد چنين بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد يکی در نهان

بيايد که ما را بدين جای تنگ

شتابيدن آيد به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان باره ی تيزتک را سپرد

تو گفتی يکی آتشستی درست

که پيش نگهبان ايوان برست

گران گرز برداشت از پيش زين

تو گفتی همی بر نوردد زمين

کس از روزبانان بدر بر نماند

فريدون جهان آفرين را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

طلسمی که ضحاک سازيده بود

سرش به آسمان برفرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد

که آن جز به نام جهاندار ديد

وزان جادوان کاندر ايوان بدند

همه نامور نره ديوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کی جست و بگرفت جای

برون آوريد از شبستان اوی

بتان سيه موی و خورشيد روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تيرگيها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پرورده ی بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفريدون سخن

که نو باش تا هست گيتی کهن

چه اختر بد اين از تو ای ني کبخت

چه باری ز شاخ کدامين درخت

که ايدون به بالين شيرآمدی

ستمکاره مرد دلير آمدی

چه مايه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار اين جادوی بی خرد

نديديم کس کاين چنين زهره داشت

بدين پايگه از هنر بهره داشت

کش انديشه ی گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی

چنين داد پاسخ فريدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نيک بخت آبتين

که بگرفت ضحاک ز ايران زمين

بکشتش به زاری و من کينه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مايه کم دايه بود

ز پيکر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بی زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته ام لاجرم جنگجوی

از ايران به کين اندر آورده روی

سرش را بدين گرز هی گاو چهر

بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفريدون تويی

که ويران کنی تنبل و جادويی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک

شده رام با او ز بيم هلاک

همی جفت مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشويم جهان را ز ناپاک پاک

ببايد شما را کنون گفت راست

که آن بی بها اژدهافش کجاست

برو خوب رويان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآيد به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش يکی پيشبين

که پردختگی گردد از تو زمين

که آيد که گيرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن

بريزد کند در يکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشويد به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نيز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت

ازين کشور آيد به ديگر شود

ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد کنون گاه بازآمدنش

که جايی نبايد فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن فراز

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

يکی مايه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پيش بيداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو

در ايوان يکی تاجور ديد نو

نشسته به آرام در پيشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز يک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه روی ار نواز

همه شهر يکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز

نيايش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرين کرد کای شهريار

هميشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی

که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

فريدونش فرمود تا رفت پيش

بکرد آشکارا همه راز خويش

بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبيذ آر و رامشگران را بخوان

بپيمای جام و بيارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست

به دانش همان دلزدای منست

بيار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش باگهر مهتران

فريدون غم افکند و رامش گزيد

شبی کرد جشنی چنان چون سزيد

چو شد رام گيتی دوان کندرو

برون آمد از پيش سالار نو

نشست از بر باره ی راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بيامد چو پيش سپهبد رسيد

سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد

بدو گفت کای شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به چهر کيان

به سالست کهتر فزونيش بيش

از آن مهتران او نهد پای پيش

يکی گرز دارد چو يک لخت کوه

همی تابد اندر ميان گروه

به اسپ اندر آمد بايوان شاه

دو پرمايه با او هميدون براه

بيامد به تخت کی بر نشست

همه بند و نيرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ايوان تو

ز مردان مرد و ز ديوان تو

سر از پای يکسر فروريختشان

همه مغز با خون براميختشان

بدو گفت ضحاک شايد بدن

که مهمان بود شاد بايد بدن

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که مهمان ابا گرزه ی گاوسار

به مردی نشيند به آرام تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آيين خويش آورد ناسپاس

چنين گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندين منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنين داد پاسخ بدو کندرو

که آری شنيدم تو پاسخ شنو

گرين نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشيند زند رای بر بيش و کم

به يک دست گيرد رخ شهرناز

به ديگر عقيق لب ارنواز

شب تيره گون خود بترزين کند

به زير سر از مشک بالين کند

چومشک آن دو گيسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگيرد ببرشان چو شد نيم مست

بدين گونه مهمان نبايد بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ

شنيد آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشوريد با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازين پس نباشی نگهبان من

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که ايدون گمانم من ای شهريار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

به من چون دهی کدخدايی شهر

چو بی بهره باشی ز گاه مهی

مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خويش

که هرگز نيامدت ازين کار پيش

ز تاج بزرگی چو موی از خمير

برون آمدی مهترا چاره گير

ترا دشمن آمد به گه برنشست

يکی گرزه ی گاوپيکر به دست

همه بند و نيرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

جهاندار ضحاک ازان گف تگوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زين

بران باد پايان باريک بين

بيامد دمان با سپاهی گران

همه نره ديوان جنگ آوران

ز بی راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ريختند

در آن جای تنگی برآويختند

همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فريدون بدند

که از درد ضحاک پرخون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ

به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ

بباريد چون ژاله ز ابر سياه

پی را نبد بر زمين جايگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پيران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفريدون شدند

ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پير و برناش فرمان بريم

يکايک ز گفتار او نگذريم

نخواهيم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن يکی تيره گرد

برآمد که خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشيد تن

بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست يازی کمند

برآمد بر بام کاخ بلند

بديد آن سيه نرگس شهرناز

پر از جادويی با فريدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرين ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ايوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمين برنهاد

بيامد فريدون به کردار باد

بران گرزه ی گاوسر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بيامد سروش خجسته دمان

مزن گفت کاو را نيامد زمان

هميدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نيايد برش خويش و پيوند او

فريدون چو بنشنيد ناسود دير

کمندی بياراست از چرم شير

به تندی ببستش دو دست و ميان

که نگشايد آن بند پيل ژيان

نشست از بر تخت زرين او

بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود کردن به در بر خروش

که هر کس که داريد بيدار هوش

نبايد که باشيد با ساز جنگ

نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ

سپاهی نبايد که به پيشه ور

به يک روی جويند هر دو هنر

يکی کارورز و يکی گرزدار

سزاوار هر کس پديدست کار

چو اين کار آن جويد آن کار اين

پرآشوب گردد سراسر زمين

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

جهان را ز کردار او باک بود

شما دير مانيد و خرم بويد

به رامش سوی ورزش خود شويد

شنيدند يکسر سخنهای شاه

ازان مرد پرهيز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فريدون فرزانه بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرين

همی ياد کرد از جهان آفرين

همی گفت کاين جايگاه منست

به نيک اختر بومتان روشنست

که يزدان پاک از ميان گروه

برانگيخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها

بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيکی دهش

به نيکی ببايد سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر

نشايد نشستن به يک جای بر

وگرنه من ايدر همی بودمی

بسی با شما روز پيمودمی

مهان پيش او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هيونی برافگنده زار

همی راند ازين گونه تا شيرخوان

جهان را چو اين بشنوی پير خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشتست و بسيار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شير خوان برد بيدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارد سرش را نگون

بيامد هم آنگه خجسته سروش

به خوبی يکی راز گفتش به گوش

که اين بسته را تا دماوند کوه

ببر همچنان تازيان بی گروه

مبر جز کسی را که نگزيردت

به هنگام سختی به بر گيردت

بياورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جايش گزيد

نگه کرد غاری بنش ناپديد

بياورد مسمارهای گران

به جايی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آويخته

وزو خون دل بر زمين ريخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خويش و پيوند او

بمانده بدان گونه در بند او