پادشاهی لهراسب

شاهنامه » پادشاهی لهراسب

 پادشاهی لهراسب

 

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

جهان آفرين را ستايش گرفت

نيايش ورا در فزايش گرفت

چنين گفت کز داور داد و پاک

پر اميد باشيد و با ترس و باک

نگارنده ی چرخ گردنده اوست

فراينده ی فره بنده اوست

چو دريا و کوه و زمين آفريد

بلند آسمان از برش برکشيد

يکی تيز گردان و ديگر بجای

به جنبش ندادش نگارنده پای

چو موی از بر گوی و ما در ميان

به رنج تن و آز و سود و زيان

تو شادان دل و مرگ چنگال تيز

نشسته چو شير ژيان پرستيز

ز آز و فزونی به يکسو شويم

به نادانی خويش خستو شويم

ازين تاج شاهی و تخت بلند

نجوييم جز داد و آرام و پند

مگر بهره مان زين سرای سپنج

نيايد همی کين و نفرين و رنج

من از پند کيخسرو افزون کنم

ز دل کينه و آز بيرون کنم

بسازيد و از داد باشيد شاد

تن آسان و از کين مگيريد ياد

مهان جهان آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

گرانمايه لهراسپ آرام يافت

خرد مايه و کام پدرام يافت

از آن پس فرستاد کسها به روم

به هند و به چين و به آباد بوم

ز هر مرز هرکس که دانا بدند

به پيمانش اندر توانا بدند

ز هر کشوری بر گرفتند راه

برفتند پويان به نزديک شاه

ز دانش چشيدند هر شور و تلخ

ببودند با کام چندی به بلخ

يکی شارسانی برآورد شاه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

به هر برزنی جشنگاهی سده

همه گرد بر گردش آتشکده

يکی آذری ساخت برزين به نام

که با فرخی بود و با برز و کام

دو فرزند بودش به کردار ماه

سزاوار شاهی و تخت و کلاه

يکی نام گشتاسپ و ديگر زرير

که زير آوريدی سر نره شير

گذشته به هر دانشی از پدر

ز لشکر به مردی برآورده سر

دو شاه سرافراز و دو نيک پی

نبيره ی جهاندار کاوس کی

بديشان بدی جان لهراسپ شاد

وزيشان نکردی ز گشتاسپ ياد

که گشتاسپ را سر پر از باد بود

وزان کار لهراسپ ناشاد بود

چنين تا برآمد برين روزگار

پر از درد گشتاسپ از شهريار

چنان بد که در پارس يک روز تخت

نهادند زير گل افشان درخت

بفرمود لهراسپ تا مهتران

برفتند چندی ز لشکر سران

به خوان بر يکی جام می خواستند

دل شاه گيتی بياراستند

چو گشتاسپ می خورد برپای خاست

چنين گفت کای شاه با داد و راست

به شاهی نشست تو فرخنده باد

همان جاودان نام تو زنده باد

ترا داد يزدان کلاه و کمر

دگر شاه کيخسرو دادگر

کنون من يکی بنده ام بر درت

پرستنده ی اختر و افسرت

ندارم کسی را ز مردان به مرد

گر آيند پيشم به روز نبرد

مگر رستم زال سام سوار

که با او نسازد کسی کارزار

چو کيخسرو از تو پر انديشه گشت

ترا داد تخت و خود اندر گذشت

گر ايدونک هستم ز ارزانيان

مرا نام بر تاج و تخت و کيان

چنين هم که ام پيش تو بنده وار

همی باشم و خوانمت شهريار

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار

که تندی نه خوب آيد از شهريار

چو اندر کيخسرو آرم به ياد

تو بشنو نگر سر نپيچی ز داد

مرا گفت بيدادگر شهريار

يکی خو بود پيش باغ بهار

که چون آب بايد به نيرو شود

همه باغ ازو پر ز آهو شود

جوانی هنوز اين بلندی مجوی

سخن را بسنج و به اندازه گوی

چو گشتاسب بشنيد شد پر ز درد

بيامد ز پيش پدر گونه زرد

همی گفت بيگانگان را نواز

چنين باش و با زاده هرگز مساز

ز لشکر ورا بود سيصد سوار

همه گرد و شايست هی کارزار

فرود آمد و کهتران را بخواند

همه رازها پيش ايشان براند

که امشب همه ساز رفتن کنيد

دل و ديده زين بارگه برکنيد

يکی گفت ازيشان که راهت کجاست

چو برداری آرامگاهت کجاست

چنين داد پاسخ که در هندوان

مرا شاد دارند و روشن روان

يکی نامه دارم من از شاه هند

نوشته ز مشک سيه بر پرند

که گر زی من آيی ترا کهترم

ز فرمان و رای تو برنگذرم

چو شب تيره شد با سپه برنشست

همی رفت جوشان و گرزی به دست

به شبگير لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و شاديش کوتاه شد

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

همه بودنی پيش ايشان براند

ببينيد گفت اين که گشتاسپ کرد

دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد

بپروردمش تا برآورد يال

شد اندر جهان نامور بی همال

بدانگه که گفتم که آمد به بار

ز باغ من آواره شد نامدار

برفت و بر انديشه بر بود دير

بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت بگزين ز لشکر هزار

سواران گرد از در کارزار

برو تيز بر سوی هندوستان

مبادا بر و بوم جادوستان

سوی روم گستهم نوذر برفت

سوی چين گرازه گرازيد تفت

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم

دل پر ز کين و پر از آب چشم

همی تاخت تا پيش کابل رسيد

درخت و گل و سبزه و آب ديد

بدان جای خرم فرود آمدند

ببودند يک روز و دم بر زدند

همه کوهسارانش نخچير بود

به جوی آبها چون می و شير بود

شب تيره می خواست از ميگسار

ببردند شمع از بر جويبار

چو بفروخت از کوه گيتی فروز

برفتند ازآن بيشه با باز و يوز

همی تاخت اسپ از پی او زرير

زمانی بجای نياسود دير

چو آواز اسپان برآمد ز راه

برفتند گردان ز نخچيرگاه

چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن

چنين گفت با نامور مهتران

که اين جز به آواز اسپ زرير

نماند که او راست آواز شير

نه تنها بيامد گر او آمدست

که با لشکری جنگجو آمدست

هنوز اندرين بد که گردی بنفش

پديد آمد و پيل پيکر درفش

زرير سپهبد به پيش سپاه

چو باد دمان اندر آمد ز راه

چو گشتاسپ را ديد گريان برفت

پياده بدو روی بنهاد تفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

به پيش برادر نيايش گرفت

گرفتند مر يکدگر را کنار

نشستند شادان در آن مرغزار

ز لشکر هر آنکس که بد پيشرو

ورا خواندی شاه گشتاسپ گو

بخواندند و نزديک بنشاندند

ز هر جايگاهی سخن راندند

چنين گفت زيشان يکی نامور

به گشتاسپ کای گرد زرين کمر

ستاره شناسان ايران گروه

هرانکس که دانيم دانش پژوه

به اخترت گويند کيخسروی

به شاهی به تخت مهی بر شوی

کنون افسر شاه هندوستان

بپوشی نباشيم همداستان

ازيشان کسی نيست يزدان پرست

يکی هم ندارند با شاه دست

نگر تا پسند آيد اندر خرد

کجا رای را شاه فرمان برد

ترا از پدر سربسر نيکويست

ندانم که آزردن از بهر چيست

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

ندارم به پيش پدر آبروی

به کاوسيان خواهد او نيکوی

بزرگی و هم افسر خسروی

اگر تاج ايران سپارد به من

پرستش کنم چون بتان را شمن

وگرنه نباشم به درگاه اوی

ندارم دل روشن از ماه اوی

به جايی شوم که نيابند نيز

به لهراسپ مانم همه مرز و چيز

بگفت اين و برگشت زان مرغزار

بيامد بر نامور شهريار

چو بشنيد لهراسپ با مهتران

پذيره شدش با سپاهی گران

جهانجوی روی پدر ديد باز

فرود آمد از باره بردش نماز

ورا تنگ لهراسپ در برگرفت

بدان پوزش آرايش اندر گرفت

که تاج تو تاج سر ماه باد

ز تو ديو را دست کوتاه باد

که هرگز نياموزدت راه بد

چو دستور بد بر درشاه بد

ز شاهی مرا نام تاجست و تخت

ترا مهر و فرمان و پيمان و بخت

ورا گفت گشتاسپ کای شهريار

منم بر درت بر يکی پيشکار

اگر کم کنی جاه فرمان کنم

به پيمان روان را گروگان کنم

بزرگان برفتند با او به راه

گرازان و پويان به ايوان شاه

بياراست ايوان گوهرنگار

نهادند خوان و می خوشگوار

يکی جشن کردند کز چرخ ماه

ستاره بباريد بر جشنگاه

چنان بد ز مستی که هر مهتری

برفتند بر سر ز زر افسری

به کاوسيان بود لهراسپ شاد

هميشه ز کيخسروش بود ياد

همی ريخت زان درد گشتاسپ خون

همی گفت هرگونه با رهنمون

همی گفت هرچند کوشم به رای

نيارم همی چاره ی اين به جای

اگر با سواران شوم مهتری

فرستد پسم نيز با لشکری

به چاره ز ره بازگرداندم

بسی خواهش و پندها راندم

چو تنها شوم ننگ دارم همی

ز لهراسپ دل تنگ دارم همی

دل او به کاوسيانست شاد

نيايد گذر مهر او بر نژاد

چو يک تن بود کم کند خواستار

چه داند که من چون شدم شهريار

شب تيره شبديز لهراسپی

بياورد با زين گشتاسپی

بپوشيد زربفت رومی قبای

ز تاج اندر آويخت پر همای

ز دينار وز گوهر شاهوار

بياورد چندان کش آمد به کار

از ايران سوی روم بنهاد روی

به دل گاه جوی و روان راه جوی

پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد

بپيچيد و شاديش کوتاه شد

زرير و همه بخردان را بخواند

ز گشتاسپ چندی سخنها براند

بديشان چنين گفت کاين شير مرد

سر تاجدار اندر آرد به گرد

چه بينيد و اين را چه درمان کنيد

نشايد که اين بر دل آسان کنيد

چنين گفت موبد که اين نيک بخت

گرامی به مردان بود تاج و تخت

چو گشتاسپ فرزند کس را نبود

نه هرگز کس از نامداران شنود

ز هر سو ببايد فرستاد کس

دلاور بزرگان فريادرس

گر او بازگردد تو زفتی مکن

هنرجوی و با آز جفتی مکن

که تاج کيان چون تو بيند بسی

نماند همی مهر او بر کسی

به گشتاسپ ده زين جهان کشوری

بنه بر سرش نامدار افسری

جز از پهلوان رستم نامدار

به گيتی نبينيم چون او سوار

به بالا و ديدار و فرهنگ و هوش

چنو نامور نيز نشنيد گوش

فرستاد لهراسپ چندی مهان

به جستن گرفتند گرد جهان

برفتند و نوميد بازآمدند

که با اختر ديرساز آمدند

نکوهش از آن بهر لهراسپ بود

غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود

چو گشتاسپ نزديک دريا رسيد

پياده شد و باژ خواهش بديد

يکی پيرسر بود هيشوی نام

جوانمرد و بيدار و با رای و کام

برو آفرين کرد گشتاسپ و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

ازايران يکی نامدارم دبير

خردمند و روشن دل و يادگير

به کشتی برين آب اگر بگذرم

سپاسی نهی جاودان بر سرم

چنين گفت شايست های تاج را

و يا جوشن و تيغ و تاراج را

کنون راز بگشای و با من بگوی

ازين سان به دريا گذشتن مجوی

مرا هديه بايد اگر گفت راست

ترا رای و راه دبيری کجاست

ز هيشوی بشنيد گشتاسپ گفت

که از تو مرا نيست چيزی نهفت

ز من هرچ خواهی ندارم دريغ

ازين افسر و مهر و دينار و تيغ

ز دينار لختی به هيشوی داد

ازان هديه شد مرد گيرنده شاد

ز کشتی سبک بادبان برکشيد

جهانجوی را سوی قيصر کشيد

يکی شارستان بد به روم اندرون

سه فرسنگ پهنای شهرش فزون

برآورده ی سلم جای بزرگ

نشستنگه قيصران سترگ

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان

همی جست جای يکی کارستان

همی گشت يک هفته بر گرد روم

همی کار جست اندر آباد بوم

چو چيزی که بودش بخورد و بداد

همی رفت ناشاد و دل پر ز باد

چو در شهر آباد چندی بگشت

ز ايوان به ديوان قيصر گذشت

به اسقف چنين گفت کای دستگير

ز ايران يکی نامجويم دبير

بدين کار باشم ترا يارمند

ز ديوان کنم هرچ آيد پسند

دبيران که بودند در بارگاه

همی کرد هريک به ديگر نگاه

کزين کلک پولاد گريان شود

همان روی قرطاس بريان شود

يکی باره بايد به زيرش بلند

به بازو کمان و به زين بر کمند

به آواز گفتند ما را دبير

زيانست پيش آمدن ناگزير

چو بشنيد گشتاسپ دل پر ز درد

ز ديوان بيامد دو رخساره زرد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به نزديک چوپان قيصر رسيد

جوانمرد را نام نستاو بود

دلير و هشيوار و با تاو بود

به نزديک نستاو چون شد فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

نگه کرد چوپان و بنواختش

به نزديکی خويش بنشاختش

چه مردی بدو گفت با من بگوی

که هم شاه شاخی و هم نامجوی

چنين داد پاسخ که ای نامدار

يکی کره تازم دلير و سوار

مرا گر نوازی به کار آيمت

به رنج و به بد نيز يار آيمت

بدو گفت نستاو زين در بگرد

تو ايدر غريبی وبی پای مرد

بيابان و دريا و اسپان يله

به ناآشنا چون سپارم گله

چو بشنيد گشتاسپ غمگين برفت

ره ساربانان قيصر گرفت

يکی آفرين کرد بر ساربان

که پيروز بادی و روشن روان

خردمند چون روی گشتاسپ ديد

پذيره شد و جايگاهش گزيد

سبک باز گسترد گستردنی

بياورد چيزی که بد خوردنی

چنين گفت گشتاسپ با ساروان

که اين مرد بيدار و روشن روان

مرا ده يکی کاروانی شتر

چو رای آيدت مزد ما هم ببر

بدو ساربان گفت کای شيرمرد

نزيبد ترا هرگز اين کارکرد

به چيزی که ما راست چون سر کنی

به آيد گر آهنگ قيصر کنی

ترا بی نيازی دهد زين سخن

جز آهنگ درگاه قيصر مکن

و گر گم شدت راه دارم هيون

پسنديده و مردم رهنمون

برو آفرين کرد و برگشت زوی

پر از غم سوی شهر بنهاد روی

شد آن دردها بر دلش بر گران

بيامد به بازار آهنگران

يکی نامور بود بوراب نام

پسنديده آهنگری شادکام

همی ساختی نعل اسپان شاه

بر قيصر او را بدی پايگاه

ورا يار و شاگرد بد سی و پنج

ز پتک و ز آهن رسيده به رنج

به دکانش بنشست گشتاسپ دير

شد آن پيشه کار از نشستنش سير

بدو گفت آهنگر ای نيکخوی

چه داری به دکان ما آرزوی

چنين داد پاسخ که ای ني کبخت

نپيچم سر از پتک وز کار سخت

مرا گر بداری تو ياری کنم

برين پتک و سندان سواری کنم

چو بشنيد بوراب زو داستان

به ياری او گشت همداستان

گرانمايه گويی به آتش بتافت

چو شد تافته سوی سندان شتافت

به گشتاسپ دادند پتکی گران

برو انجمن گشته آهنگران

بزد پتک و بشکست سندان و گوی

ازو گشت بازار پر گف توگوی

بترسيد بوراب و گفت ای جوان

به زخم تو آهن ندارد توان

نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم

چو بشنيد گشتاسپ زان شد دژم

بينداخت پتک و بشد گرسنه

نه روی خورش بد نه جای بنه

نماند به کس روز سختی نه رنج

نه آسانی و شادمانی نه گنج

بد و نيک بر ما همی بگذرد

نباشد دژم هرکه دارد خرد

همی بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نيامد ز گيتيش جز زهر بهر

يکی روستا ديد نزديک شهر

درخت و گل و آبهای روان

نشستنگه شاد مرد جوان

درختی گشن سايه بر پيش آب

نهان گشته زو چشمه ی آفتاب

بران سايه بنشست مرد جوان

پر از درد پيچان و تيره روان

همی گفت کای داور کردگار

غم آمد مرا بهره زين روزگار

نبينم همی اختر خويش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

يکی نامور زان پسنديده ده

گذر کرد بر وی که او بود مه

ورا ديد با ديدگان پر ز خون

به زير زنخ دست کرده ستون

بدو گفت کای پاک مرد جوان

چرايی پر از درد و تيره روان

اگر آيدت رای ايوان من

بوی شاد يکچند مهمان من

مگر کين غمان بر دلت کم شود

سر تير مژگانت بی نم شود

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

نژاد تو از کيست با من بگوی

چنين داد پاسخ ورا کدخدای

کزين پرسش اکنون ترا چيست رای

من از تخم شاه آفريدون گرد

کزان تخمه کس در جهان نيست خرد

چو بشنيد گشتاسپ برداشت پای

همی رفت با نامور کدخدای

چو آن مهتر آمد سوی خان خويش

به مهمان بياراست ايوان خويش

بسان برادر همی داشتش

زمانی به ناکام نگذاشتش

زمانه برين نيز چندی بگشت

برين کار بر ماهيان برگذشت

چنان بود قيصر بدانگه برای

که چون دختر او رسيدی بجای

چو گشتی بلند اختر و جفت جوی

بديدی که آمدش هنگام شوی

يکی گرد کردی به کاخ انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

هرانکس که بودی مر او را همال

ازان نامدارن برآورده يال

ز کاخ پدر دختر ماه روی

بگشتی بران انجمن جفت جوی

پرستنده بودی به گرد اندرش

ز مردم نبودی پديد افسرش

پس پرده ی قيصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

به بالا و ديدار و آهستگی

به بايستگی هم به شايستگی

يکی بود مهتر کتايون به نام

خردمند و روشن دل و شادکام

کتايون چنان ديد يک شب به خواب

که روشن شدی کشور از آفتاب

يکی انجمن مرد پيدا شدی

از انبوه مردم ثريا شدی

سر انجمن بود بيگانه يی

غريبی دل آزار و فرزانه يی

به بالای سرو و به ديدار ماه

نشستنش چون بر سر گاه شاه

يکی دسته دادی کتايون بدوی

وزو بستدی دسته ی رنگ و بوی

يکی انجمن کرد قيصر بزرگ

هر آن کس که بودند گرد و سترگ

به شبگير چون بردميد آفتاب

سر نامداران برآمد ز خواب

بران انجمن شاد بنشاندند

ازان پس پری چهره را خواندند

کتايون بشد با پرستار شست

يکی دسته گل هر يکی را به دست

همی گشت چندان کش آمد ستوه

پسندش نيامد کسی زان گروه

از ايوان سوی پرده بنهاد روی

خرامان و پويان و دل جف تجوی

هم آنگه زمين گشت چون پر زاغ

چنين تا سر از کوه بر زد چراغ

بفرمود قيصر که از کهتران

به روم اندرون مايه ور مهتران

بيارند يکسر به کاخ بلند

بدان تا که باشد به خوبی پسند

چو آگاهی آمد به هر مهتری

بهر نامداری و کنداوری

خردمند مهتر به گشتاسپ گفت

که چندين چه باشی تو اندر نهفت

برو تا مگر تاج و گاه مهی

ببينی دلت گردد از غم تهی

چو بشنيد گشتاسپ با او برفت

به ايوان قيصر خراميد تفت

به پيغوله يی شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان

برفتند بيدار دل بندگان

کتايون و گل رخ پرستندگان

همی گشت بر گرد ايوان خويش

پسش بخردان و پرستار پيش

چو از دور گشتاسپ را ديد گفت

که آن خواب سر برکشيد از نهفت

بدان مايه ور نامدار افسرش

هم آنگه بياراست خرم سرش

چو دستور آموزگار آن بديد

هم اندر زمان پيش قيصر دويد

که مردی گزين کرد از انجمن

به بالای سرو سهی در چمن

به رخ چون گلستان و با يال و کفت

که هرکش ببيند بماند شگفت

بد آنست کو را ندانيم کيست

تو گويی همه فره ايزديست

چنين داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده عيب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

به ننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آنرا که او برگزيد

به کاخ اندرون سر ببايد بريد

سقف گفت کاين نيست کاری گران

که پيش از تو بودند چندی سران

تو با دخترت گفتی انباز جوی

نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آنرا که آمدش خوش

تو از راه يزدان سرت را مکش

چنين بود رسم نياکان تو

سرافراز و دين دار و پاکان تو

به آيين اين شد پی افگنده روم

تو راهی مگير اندر آباد بوم

همايون نباشد چنين خود مگوی

به راهی که هرگز نرفتی مپوی

چو بشنيد قيصر بر آن برنهاد

که دخت گرامی به گشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنين

نيابی ز من گنج و تاج و نگين

چو گشتاسپ آن ديد خيره بماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

چنين گفت با دختر سرفراز

که ای پروريده بنام و بناز

ز چندين سر و افسر نامدار

چرا کرد رايت مرا خواستار

غريبی همی برگزينی که گنج

نيابی و با او بمانی به رنج

ازين سرفرازان همالی بجوی

که باشد به نزد پدرت آبروی

کتايون بدو گفت کای بدگمان

مشو تيز با گردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم به بخت

تو افسر چرا جويی و تاج و تخت

برفتند ز ايوان قيصر به درد

کتايون و گشتاسپ با باد سرد

چنين گفت با شوی و زن کدخدای

که خرسند باشيد و فرخند هرای

سرايی به پردخت مهتر بده

خورشها و گستردنی هرچ به

چو آن ديد گشتاسپ کرد آفرين

بران نامور مهتر پاک دين

کتايون بی اندازه پيرايه داشت

ز ياقوت و هر گوهری مايه داشت

يکی گوهری از ميان برگزيد

که چشم خردمند زان سان نديد

ببردند نزديک گوهرشناس

پذيرفت ز اندازه بيرون سپاس

بها داد ياقوت را شش هزار

ز دينار و گنج از در شهريار

خريدند چيزی که بايسته بود

بدان روز بد نيز شايسته بود

ازان سان که آمد همی زيستند

گهی شادمان گاه بگريستند

همه کار گشتاسپ نخچير بود

همه ساله با ترکش و تير بود

چنان بد که روزی ز نخچيرگاه

مر او را به هيشوی بر بود راه

ز هرگونه يی چند نخچير داشت

همی رفت و ترکش پر از تير داشت

همه هرچ بود از بزرگان و خرد

هم از راه نزديک هيشوی برد

چو هيشو بديدش بيامد دوان

پذيره شدش شاد و روش نروان

به زيرش بگسترد گستردنی

بياورد چيزی که بد خوردنی

برآسود گشتاسپ و چيزی بخورد

بيامد به نزد کتايون چو گرد

چو گشتاسپ هيشوی را دوست کرد

به دانش ورا چون تن و پوست کرد

چو رفتی به نخچير آهو ز شهر

به ره بر به هيشوی دادی دو بهر

دگر بهره ی مهتر ده بدی

هرانکس کزان روستا مه بدی

چنان شد که گشتاسپ با کدخدای

يکی شد به خورد و به آرام و رای

يکی رومی بود ميرين به نام

سرافراز و به ارای و با گنج و کام

فرستاد نزديک قيصر پيام

که من سرفرازم به گنج و به نام

به من ده دل آرام دخترت را

به من تازه کن نام و افسرت را

چنين گفت قيصر که من زين سپس

نجويم بدين روی پيوند کس

کتايون و آن مرد ناسرفراز

مرا داشتند از چنان کار باز

کنون هرک جويند خويشی من

وگر سر فرازد به پيشی من

يکی کار بايدش کردن بزرگ

که خوانندش ايدر بزرگان سترگ

چنو در جهان نامداری بود

مرا بر زمين نيز ياری بود

شود تا سر بيشه ی فاسقون

بشويد دل و دست و مغزش به خون

يکی گرگ بيند به کردار نيل

تن اژدها دارد و زور پيل

سرو دارد و نيشتر چون گراز

نيارد شدن پيل پيشش فراز

بران بيشه بر نگذرد نره شير

نه پيل و نه خونريز مرد دلير

هر آنکس که بر وی بدريد پوست

مرا باشد او يار و داماد و دوست

چنين گفت ميرين برين زادبوم

جهان آفرين تا پی افگند روم

نياکان ما جز به گرز گران

نکردند پيکار با مهتران

کنون قيصر از من بجويد همی

سخن با من از کينه گويد همی

من اين چاره اکنون بجای آورم

ز هرگونه پاکيزه رای آورم

چو آمد به ايوان پسنديده مرد

ز هرگونه انديشه ها ياد کرد

نوشته بياورد و بنهاد پيش

همان اختر و طالع و فال خويش

چنان ديد کاندر فلان روزگار

از ايران بيايد يکی نامدار

به دستش برآيد سه کار گران

کزان باز گويند رومی سران

يکی انک داماد قيصر شود

همان بر سر قيصر افسر شود

پديد آيد از روی کشور دو دد

که هرکس رسد از بد دد به بد

شود هردو بر دست او بر هلاک

ز هر زورمندی نيايدش باک

ز کار کتايون خود آگاه بود

که با نيو گشتاسپ همراه بود

ز هيشوی و آن مهتر نامجوی

که هر سه به روی اندر آرند روی

بيامد به نزديک هيشوی تفت

سراسر بگفت آن سخنها که رفت

وزان اختر فيلسوفان روم

شگفتی که آيد بدان مرز و بوم

بدو گفت هيشوی کامروز شاد

بر ما همی باش با مهر و داد

که اين مرد کز وی تو دادی نشان

يکی نامداريست از سرکشان

به نخچير دارد همی روی و رای

نينديشد از تخت خاور خدای

يکی دی نيامد به نزديک من

که خرم شدی جان تاريک من

بيايد هم اکنون ز نخچيرگاه

بما بر بود بی گمانيش راه

می و رود آورد با بوی و رنگ

نشستند با جام زرين به چنگ

هم انگه که شد جام می بر چهار

پديد آمد از دشت گرد سوار

چو هيشوی و ميرين بديدند گرد

پذيره شدندش به دشت نبرد

چو ميرين بديدش به هيشوی گفت

که اين را به گيتی کسی نيست جفت

بدين شاخ و اين يال و اين دستبرد

ز تخمی بود نامبردار و گرد

هنرها ز ديدار او بگذرد

همان شرم و آزردگی و خرد

چو گشتاسپ تنگ آمد اين هر دو مرد

پياده ببودند ز اسپ نبرد

نشستی نو آراست بر پيش آب

يکی خوان نو ساخت اندر شتاب

می آورد با ميگساران نو

نشستی نو آيين و ياران نو

چو رخ لعل گشت از می لعل فام

به گشتاسپ هيشوی گفت ای همام

مرا بر زمين دوست خوانی همی

جز از من کسی را ندانی همی

کنون سوی من کرد ميرين پناه

يکی نامدارست با دستگاه

دبيرست با دانش و ارجمند

بگيرد شمار سپهر بلند

سخن گويد از فيلسوفان روم

ز آباد و ويران هر مرز و بوم

هم از گوهر سلم دارد نژاد

پدر بر پدر نام دارد به ياد

به نزديک اويست شمشير سلم

که بودی همه ساله در زير سلم

سواريست گردافکن و شير گير

عقاب اندر آرد ز گردون به تير

برين نيز خواهد که بيشی کند

چو با قيصر روم خويشی کند

به قيصر سخن گفت و پاسخ شنيد

ز پاسخ همانا دلش بردميد

که او گفت در بيشه ی فاسقون

يکی گرگ باشد بسان هيون

اگر کشته آيد به دست تو گرگ

تو باشی به روم ايرمانی بزرگ

جهاندار باشی و داماد من

زمانه به خوبی دهد داد من

کنون گر تو اين را کنی دست پيش

منت بنده ام وين سرافراز خويش

بدو گفت گشتاسپ کری رواست

چه گويند و اين بيشه اکنون کجاست

چگونه ددی باشد اندر جهان

که ترسند ازو کهتران و مهان

چنين گفت هيشوی کاين پير گرگ

همی برتر است از هيونی سترگ

دو دندان او چون دو دندان پيل

دو چشمش طبر خون و چرمش چو نيل

سروهاش چو آبنوسی فرسپ

چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ

از ايدر بسی نامور قيصران

برفتند با گرزهای گران

ازان بيشه ناکام باز آمدند

پر از ننگ و تن پر گداز آمدند

بدو گفت گشتاسپ کان تيغ سلم

بياريد و اسپس سرافراز گرم

همی اژدها خوانم اين را نه گرگ

تو گرگی مدان از هيونی بزرگ

چو بشنيد ميرين زانجا برفت

سوی خانه ی خويش تازيد تفت

ز آخر گزين کرد اسپی سياه

گرانمايه خفتان و رومی کلاه

همان مايه ور تيغ الماس گون

که سلم آب دادش به زهر و به خون

بسی هديه بگزيد با آن ز گنج

ز ياقوت و گوهر همه پنج پنج

چو خورشيد پيراهن قيرگون

بدريد و آمد ز پرده برون

جهانجوی ميرين ز ايوان برفت

بيامد به نزديک هيشوی تفت

ز نخچير گشتاسپ زانسو کشيد

نگه کرد هيشوی و اورا بديد

ازان اسپ و شمشير خيره شدند

چو نزديک تر شد پذيره شدند

چو گشتاسپ آن هديه ها بنگريد

همان اسپ و تيغ از ميان برگزيد

دگر چيز بخشيد هيشوی را

بياراست جان جهانجوی را

بپوشيد گشتاسپ خفتان چو گرد

به زير اندر آورد اسپ نبرد

به زه بر کمان و به بازو کمند

سواری سرافراز و اسپی بلند

همی رفت هيشوی با او به راه

جهانجوی ميرين فرياد خواه

چنين تا لب بيشه ی فاسقون

برفتند پيچان و دل پر ز خون

چو نزديک شد بيشه و جای گرگ

بپيچيد ميرين و مرد سترگ

به گشتاسپ بنمود به انگشت راست

که آن اژدها را نشيمن کجاست

وزو بازگشتند هر دو به درد

پر از خون دل و ديده پر آب زرد

چنين گفت هيشوی کان سرفراز

دليرست و دانا و هم رزمساز

بترسم بروبر ز چنگال گرگ

که گردد تباه اين جوان سترگ

چو گشتاسپ نزديک آن بيشه شد

دل رزمسازش پر انديشه شد

فرود آمد از باره ی سرفراز

به پيش جهاندار و بردش نماز

همی گفت ايا پاک پروردگار

فروزنده ی گردش روزگار

تو باشی بدين بد مرا دستگير

ببخشای بر جان لهراسپ پير

که گر بر من اين اژدهای بزرگ

که خواند ورا ناخردمند گرگ

شود پادشاه چون پدر بشنود

خروشان شود زان سپس نغنود

بماند پر از درد چون بيهشان

به هر کس خروشان و جويا نشان

اگر من شوم زين بد دد ستوه

بپوشم سر از شرم پيش گروه

بگفت اين و بر بارگی برنشست

خروشان و جوشان و تيغی به دست

کمانی به زه بر به بازو درون

همی رفت بيدار دل پر زخون

ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار

بغريد برسان ابر بهار

چو گرگ از در بيشه او را بديد

خروشی به ابر سيه برکشيد

همی کند روی زمين را به چنگ

نه بر گونه ی شير و چنگ پلنگ

چو گشتاسپ آن اژدها را بديد

کمان را به زه کرد و اندر کشيد

چو باد از برش تيرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

دد از تير گشتاسپی خسته شد

دليريش با درد پيوسته شد

بياسود و برخاست از جای گرگ

بيامد بسان هيون سترگ

سرو چون گوزنان به پيش اندرون

تن از زخم پر درد ودل پر زخون

چو نزديک اسپ اندر آمد ز راه

سرونی بزد بر سرين سياه

که از خايه تا ناف او بردريد

جهانجوی تيغ از ميان برکشيد

پياده بزد بر ميان سرش

بدو نيم شد پشت و يال و برش

بيامد به پيش خداوند دد

خداوند هر دانش و نيک و بد

همی آفرين خواند بر کردگار

که ای آفريننده ی روزگار

تويی راه گم کرده را رهنمای

تويی برتر برترين يک خدای

همه کام و پيروزی از کام تست

همه فر و دانايی از نام تست

چو برگشت از جايگاه نماز

بکند آن دو دندان که بودش دراز

وزان بيشه تنها سر اندر کشيد

همی رفت تا پيش دريا رسيد

بر آب هيشوی و ميرين به درد

نشسته زبانها پر از ياد کرد

سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ

که زارا سوار دلير و سترگ

که اکنون به رزمی بزرگ اندرست

دريده به چنگال گرگ اندرست

چو گشتاسپ آمد پياده پديد

پر از خون و رخ چون گل شنبليد

چو ديدنش از جای برخاستند

به زاری خروشيدن آراستند

به زاری گرفتندش اندر کنار

رخان زرد و مژگان چو ابر بهار

که چون بود با گرگ پيکار تو

دل ما پر از خون بد از کار تو

بدو گفت گشتاسپ کای نيک رای

به روم اندرون نيست بيم از خدای

بران سان يکی اژدهای دلير

به کشور بمانند تا سال دير

برآيد جهانی شود زو هلاک

چه قيصر مر او را چه يک مشت خاک

به شمشير سلمش زدم به دو نيم

سرآمد شما را همه ترس و بيم

شويد آن شگفتی ببينيد گرم

کزان بيشتر کس نديدست چرم

يکی ژنده پيلست گويی به پوست

همه بيشه بالا و پهنای اوست

بران بيشه رفتند هر دو دوان

ز گفتار او شاد و روشن روان

بديدند گرگی به بالای پيل

به چنگال شيران و همرنگ نيل

بدو زخم کرده ز سر تا به پای

دو شيرست گويی فتاده به جای

چو ديدند کردند زو آفرين

بران فرمند آفتاب زمين

دلی شاد زان بيشه باز آمدند

بر شير جنگی فراز آمدند

بسی هديه آورد ميرين برش

بر آن سان که بد مرد را در خورش

بجز ديگر اسپی نپذرفت زوی

وزانجا سوی خانه بنهاد روی

چو آمد ز دريا به آرام خويش

کتايون بينادلش رفت پيش

بدو گفت جوشن کجا يافتی

کز ايدر به نخچير بشتافتی

چنين داد پاسخ که از شهر من

بيامد يکی نامور انجمن

مرا هديه اين جوشن و تيغ و خود

بدادند و چندی ز خويشان درود

کتايون می آورد همچون گلاب

همی خورد با شوی تا گاه خواب

بخفتند شادان دو اختر گرای

جوانمرد هزمان بجستی ز جای

بديدی به خواب اندرون رزم گرگ

به کردار نر اژدهای سترگ

کتايون بدو گفت امشب چه بود

که هزمان بترسی چنين نابسود

چنين داد پاسخ که من تخت خويش

بديدم به خواب اختر و بخت خويش

کتايون بدانست کو را نژاد

ز شاهی بود يک دل و يک نهاد

بزرگست و با او نگويد همی

ز قيصر بلندی نجويد همی

بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی

سمن خد و سيمين بر و مشکبوی

بيارای تا ما به ايران شويم

از ايدر به جای دليران شويم

ببينی بر و بوم فرخنده را

همان شاه با داد و بخشنده را

کتايون بدو گفت خيره مگوی

به تيزی چنين راه رفتن مجوی

چو ز ايدر به رفتن نهی روی را

هم آواز کن پيش هيشوی را

مگر بگذراند به کشتی ترا

جهان تازه شد چون گذشتی ترا

من ايدر بمانم به رنج دراز

ندانم که کی بينمت نيز باز

به نارفته در جامه گريان شدند

بران آتش درد بريان شدند

چو از چرخ بفروخت گردنده شيد

جوانان بيداردل پر اميد

ازان خانه ی بزم برخاستند

ز هرگونه يی گفتن آراستند

که تا چون شود بر سر ما سپهر

به تندی گذارد جهان گر به مهر

وزان روی چون باد ميرين برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

چنين گفت کای نامدار بزرگ

به پايان رسيد آن زيانهای گرگ

همه بيشه سرتابسر اژدهاست

تو نيز ار شگفتی ببينی رواست

بيامد دمان کرد آهنگ من

يکی خنجری يافت از چنگ من

ز سر تا ميانش بدو نيم شد

دل ديو زان زخم پر بيم شد

بباليد قيصر ز گفتار اوی

برافروخت پژمرده رخسار اوی

بفرمود تا گاو گردون برند

سراپرده از شهر بيرون برند

يکی بزمگاهی بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببردند گاوان گردون کشان

بران بيشه کز گرگ بودی نشان

برفتند وديدند پيلی ژيان

به خنجر بريده ز سر تا ميان

چو بيرون کشيدندش از مرغزار

به گاوان گردون کش تاودار

جهانی نظاره بران پير گرگ

چه گرگ آن ژيان نره شير سترگ

چو قيصر بديد آن تن پيل مست

ز شادی بسی دست بر زد به دست

همان روز قيصر سقف را بخواند

به ايوان و دختر به ميرين رساند

نوشتند نامه بهر کشوری

سکوبا و بطريق و هر مهتری

که ميرين شير آن سرافرازم روم

ز گرگ دلاور تهی کرد بوم

ز ميرين يکی بود کهتر به سال

ز گردان رومی برآورده يال

گوی بر منش نام او اهرنا

ز تخم بزرگان رويين تنا

فرستاد نزديک قيصر پيام

که دانی که ما را نژادست و نام

ز ميرين به هر گوهری بگذرم

به تيغ و به گنج درم برترم

به من ده کنون دختر کهترت

به من تازه کن لشکر و افسرت

چنين داد پاسخ که پيمان من

شنيدی مگر با جهانبان من

که داماد نگزيند اين دخترم

ز راه نياکان خود نگذرم

چو ميرين يکی کار بايدت کرد

ازان پس تو باشی ورا هم نبرد

به کوه سقيلا يکی اژدهاست

که کشور همه پاک ازو در بلاست

اگر کم کنی اژدها را ز روم

سپارم ترا دختر و گنج و بوم

که همتای آن گرگ شيراوژنست

دمش زهر و او دام آهرمنست

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

بدين آرزو جان گروگان کنم

ز نزديک قيصر بيامد برون

دلش زان سخن کفته جان پر زخون

به ياران چنين گفت کان زخم گرگ

نبد جز به شمشير مردی سترگ

ز ميرين کی آيد چنين کارکرد

نداند همی قيصر از مرد مرد

شوم زو بپرسم بگويد مگر

سخن با من از بی پی چار هگر

بشد تا به ايوان ميرين چوگرد

پرستنده يی رفت و آواز کرد

نشستنگهی داشت ميرين که ماه

به گردون ندارد چنان جايگاه

جهانجوی با گبر کنداوری

يکی افسری بر سرش قيصری

پرستنده گفت اهرن پيلتن

بيامد به در با يکی انجمن

نشستنگهی ساخت شايست هتر

برفت آنک بودند بايسته تر

به ايوان ميرين نماندند کس

دو مهتر نشستند بر تخت بس

چو ميرين بديدش به بر درگرفت

بپرسيدن مهتر اندر گرفت

بدو گفت اهرن که با من بگوی

ز هرچت بپرسم بهانه مجوی

مرا آرزو دختر قيصرست

کجا روم را سربسر افسرست

بگفتيم و پاسخ چنين داد باز

که در کوه با اژدها رزم ساز

اگر بازگويی تو آن کار گرگ

بوی مر مرا رهنمای بزرگ

چو بشنيد ميرين ز اهرن سخن

بپژمرد و انديشه افگند بن

که گر کار آن نامدار جهان

به اهرن بگويم نماند نهان

سرمايه ی مردمی راستيست

ز تاری و کژی ببايد گريست

بگويم مگر کان نبرده سوار

نهد اژدهار را سر اندر کنار

چو اهرن بود مر مرا يار و پشت

ندارد مگر باد دشمن به مشت

برآريم گرد از سر آن سوار

نهان ماند اين کار يک روزگار

به اهرن چنين گفت کز کار گرگ

بگويم چو سوگند يابم بزرگ

که اين کار هرگز به روز و به شب

نگويی نداری گشاده دو لب

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی

بپذرفت سرتاسر آن بند اوی

چو قرطاس را جام هی خامه کرد

به هيشوی ميرين يکی نامه کرد

که اهرن که دارد ز قيصر نژاد

جهانجوی با گنج و با تخت و داد

بخواهد ز قيصر همی دختری

که ماندست از دختران کهتری

همی اژدها دام اهرن کند

بکوشد کزان بدنشان تن کند

بيامد به نزديک من چار هجوی

گذشته سخنها گشادم بدوی

ازان گرگ و آن رزم ديده سوار

بگفتم همه هرچ آمد به کار

چنان هم که کار مرا کرد خوب

کند بی گمان کار اين مرد خوب

دو تن را بدين مرز مهتر کند

چو خورشيد را بر سر افسر کند

بيامد دوان اهرن چار هجوی

به نزديک هيشوی بنهاد روی

چو اهرن به نزديک دريا رسيد

جهانجوی هيشوی پيشين دويد

ازو بستد آن نامه ی دلپسند

برو آفرين کرد و بگشاد بند

بدو گفت هيشوی کای راد مرد

بيايد کنون او به کردار گرد

يکی نامداری غريب و جوان

فدی کرد بر پيش ميرين روان

کنون چون کند رزم نر اژدها

به چاره نيابد مگر زو رها

مرا گفتن و کار بر دست اوست

سخن گفتن نيک هرجا نکوست

تو امشب بدين ميزبان رای کن

بنه شمع و دريا دل آرای کن

که فردا بيايد گو نامجوی

بگويم بدو هرچ گويی بگوی

به شمع آب دريا بياراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

چنين تا سپيده ز ياقوت زرد

بزد شيد بر شيشه ی لاژورد

پديد آمد از دشت گرد سوار

ز دورش بديد اهرن نامدار

چو تنگ اندر آمد پياده دوان

پذيره شدش مرد روشن روان

فرود آمد از باره جنگی سوار

می و خوردنی خواست از نامدار

يکی تيز بگشاد هيشوی لب

که شادان بدی نامور روز و شب

نگه کن بدين مرد قيصر نژاد

که گردون گردان بدو گشت شاد

هم از تخمه ی قيصرانست نيز

همش فر و نام و همش گنج و چيز

به دامادی قيصر آمدش رای

همی خواهد اندر سخن رهنمای

چنو نيست مر قيصران را همال

جوانيست با فر و با برز و يال

ازو خواست يک بار و پاسخ شنيد

کنون چاره ی ديگر آمد پديد

همی گويدش اژدهاگير باش

گر از خويشی قيصر آژير باش

به پيش گرانمايگان روز و شب

بجز نام ميرين نراند به لب

هرانکس که باشند زيبای بخت

بخواهد که ماند بدو تاج و تخت

يکی برز کوهست از ايدر نه دور

همه جای خوردن گه کام و سور

يکی اژدها بر سر تيغ کوه

شده مردم روم زو در ستوه

همی ز آسمان کرگس اندر کشد

ز دريا نهنگ دژم برکشد

همی دود زهرش بسوزد زمين

نخواند برين مرز و بوم آفرين

گر آن کشته آيد به دست تو بر

شگفتی شوی در جهان سربسر

ازو ياورت پاک يزدان بود

به کام تو خورشيد گردان بود

بدين زور و بالا و اين دستبرد

ندانيم همتای تو هيچ گرد

بدو گفت رو خنجری کن دراز

ازو دسته بالاش چون پنج باز

ز هر سوش برسان دندان مار

سنانی برو بسته برسان خار

همی آب داده به زهر و به خون

به تيزی چو الماس و رنگ آ بگون

به فرمان يزدان پيروزبخت

نگون اندر آويزمش بر درخت

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست

بياورد چون کارها گشت راست

ز دريا به زين اندر آورد پای

برفتند يارانش با او ز جای

چو هيشوی کوه سقيلا بديد

به انگشت بنمود و خود را کشيد

خود و اهرن از جای گشتند باز

چو خورشيد برزد سنان از فراز

جهانجوی بر پيش آن کوه بود

که آرام آن مار نستوه بود

چو آن اژدهابرز او را بديد

به دم سوی خويشش همی درکشيد

چو از پيش زين اندر آويخت ترگ

برو تير باريد همچون تگرگ

چو تنگ اندر آمد بران اژدها

همی جست مرد جوان زو رها

سبک خنجر اندر دهانش نهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

بزد تيز دندان بدان خنجرش

همه تيغها شد به کام اندرش

به زهر و به خون کوه يکسر بشست

همی ريخت زو زهر تا گشت سست

به شمشير برد آن زمان دست شير

بزد بر سر اژدهای دلير

همی ريخت مغزش بران سنگ سخت

ز باره درآمد گو نيکبخت

بکند از دهانش دو دندان نخست

پس آنگه بيامد سر و تن بشست

خروشان بغلتيد بر خاک بر

به پيش خداوند پيروزگر

کجا داد آن دستگاه بزرگ

بران گرگ و آن اژدهای سترگ

همی گفت لهراسپ و فرخ زرير

شدند از تن و جان گشتاسپ سير

به روشن روان و دل و زور و تاب

همانا نبينند ما را به خواب

بجز رنج و سختی نبينم ز دهر

پراگنده بر جای ترياک زهر

مگر زندگانی دهد کردگار

که بينم يکی روی آن شهريار

دگر چهر فرخ برادر زرير

بگويم که گشتم من از تاج سير

بگويم که بر من چه آمد ز بخت

همی تخت جستم که گم گشت تخت

پر از آب رخ بارگی برنشست

همان خنجر آب داده به دست

چو نزديک هيشوی و اهرن رسيد

همه ياد کرد آن شگفتی که ديد

به اهرن چنين گفت کان اژدها

بدين خنجر تيز شد بی بها

شما از دم اژدهای بزرگ

پر از بيم گشتيد از کار گرگ

مرا کارزار دلاور سران

سرافراز با گرزهای گران

بسی تيز آيد ز جنگ نهنگ

که از ژرف برآيد به جنگ

چنين اژدها من بسی ديده ام

که از رزم او سر نپيچيده ام

شنيدند هيشوی و اهرن سخن

ازان نو به گفتار دانش کهن

چو آواز او آن دو گردن فراز

شنيدند و بردند پيشش نماز

به گشتاسپ گفتند کی نره شير

که چون تو نزايد ز مادر دلير

بياورد اهرن بسی خواسته

گرانمايه اسپان آراسته

يکی تيغ برداشت و يک باره جنگ

کمانی و سه چوبه تير خدنگ

به هيشوی داد آن دگر هرچ بود

ز دينار وز جامه ی نابسود

چنين گفت گشتاسپ با سرکشان

کزين کس نبايد که دارد نشان

نه از من که نر اژدها ديده ام

گر آواز آن گرگ بشنيده ام

وزان جايگه شاد و خرم برفت

به سوی کتايون خراميد تفت

بشد اهرن و گاو گردون ببرد

تن اژدها کهتران را سپرد

که اين را به درگاه قيصر بريد

به پيش بزرگان لشگر بريد

خود از پيش گاوان و گردون برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

به روم اندرون آگهی يافتند

جهانديدگان پيش بشتافتند

چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه

خروشی بد اندر ميان گروه

ازان زخم و آن اژدهای دژم

کزان بود بر گاو گردون ستم

همی آمد از چرخ بانگ چکاو

تو گفتی ندارد تن گاو تاو

هرانکس که آن زخم شمشير ديد

خروشيدن گاو گردون شنيد

همی گفت کاين خنجر اهرنست

وگر زخم شيراوژن آهرمنست

همانگاه قيصر ز ايوان براند

بزرگان و فرزانگان را بخواند

بران اژدها بر يکی جشن کرد

ز شبگير تا شد جهان لاژورد

چو خورشيد بنهاد بر چرخ تاج

به کردار زر آب شد روی عاج

فرستاده قيصر سقف را بخواند

بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز بطريق وز جاثليقان شهر

هرانکس کش از مردمی بود بهر

به پيش سکوبا شدند انجمن

جهانديده با قيصر و رای زن

به اهرن سپردند پس دخترش

به دستوری مهربان مادرش

ز ايوان چو مردم پراکنده شد

دل نامور زان سخن زنده شد

چنين گفت کامروز روز منست

بلند آسمان دلفروز منست

که کس چون دو داماد من در جهان

نبينند بيش از کهان و مهان

نوشتند نامه به هر مهتری

کجا داشتی تخت گر افسری

که نر اژدها با سرافراز گرگ

تبه شد به دست دو مرد سترگ

يکی منظری پيش ايوان خويش

برآورده چون تخت رخشان خويش

به ميدان شدندی دو داماد اوی

بياراستندی دل شاد اوی

به تير و به چوگان و زخم سنان

بهر دانشی گرد کرده عنان

همی تاختندی چپ و دست راست

که گفتی سواری بديشان سزاست

چنين تا برآمد برين روزگار

بيامد کتايون آموزگار

به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم

چه داری ز انديشه دل را به غم

به روم از بزرگان دو مهتر بدند

که با تاج و با گنج و افسر بدند

يکی آنک نر اژدها را بکشت

فراوان بلا ديد و ننمود پشت

دگر آنک بر گرگ بدريد پوست

همه روم يکسر پرآواز اوست

به ميدان قيصر به ننگ و نبرد

همی به آسمان اندر آرند گرد

نظاره شو انجا که قيصر بود

مگر بر دلت رنج کمتر بود

بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر

ز قيصر مرا کی بود داد و مهر

ترا با من از شهر بيرون کند

چو بيند مرا مردمی چون کند

وليکن ترا گر چنين است رای

نپيچم ز رای تو ای رهنمای

بيامد به ميدان قيصر رسيد

همی بود تا زخم چوگان بديد

ازيشان يکی گوی و چوگان بخواست

ميان سواران برافگند راست

برانگيخت آن بارگی را ز جای

يلان را همه کند شد دست و پای

به ميدان کسی نيز گويی نديد

شد از زخم او در جهان ناپديد

سواران کجا گوی او يافتند

به چوگان زدن نيز نشتافتند

شدند آن زمان روميان زردروی

همه پاک با غلغل و گفت و گوی

کمان برگرفتند و تير خدنگ

برفتند چندی سواران جنگ

چو آن ديد گشتاسپ برخاست و گفت

که اکنون هنرها نشايد نهفت

بيفگند چوگان کمان برگرفت

زه و توز ازو دست بر سر گرفت

نگه کرد قيصر بران سرفراز

بدان چنگ و يال و رکيب دراز

بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست

که چندين بپيچد چپ و دست راست

سرافراز گردان بسی ديده ام

سواری بدين گونه نشنيده ام

بخوانيد تا زو بپرسم که کيست

فرشتست گر همچو ما آدميست

بخواندند گشتاسپ را پيش اوی

بپيچيد جان بدانديش اوی

به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار

سر سرکشان افسر کارزار

چه نامی بمن گوی شهر و نژاد

ورا زين سخن هيچ پاسخ نداد

چنين گفت کان خوار بيگانه مرد

که از شهرقيصر ورا دور کرد

چو داماد گشتم ز شهرم براند

کس از دفترش نام من بر نخواند

ز قيصر ستم بر کتايون رسيد

که مردی غريب از ميان برگزيد

نرفت اندرين جز به آيين شهر

ازان راستی خواری آمدش بهر

به بيشه درون آن زيانکار گرگ

به کوه بزرگ اژدهای سترگ

سرانشان به زخم من آمد به پای

بران کار هيشوی بد رهنمای

که دندانهاشان بخان منست

همان زخم خنجر نشان منست

ز هيشوی قيصر بپرسد سخن

نوست اين نگشتست باری کهن

چو هيشوی شد پيش دندان ببرد

گذشته سخنها برو بر شمرد

به پوزش بياراست قيصر زبان

بدو گفت بيداد رفت ای جوان

کنون آن گرامی کتايون کجاست

مرا گر ستمگاره خواند رواست

ز ميرين و اهرن برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

همانگه نشست از بر بادپای

به پوزش بيامد بر پاک رای

بسی آفرين کرد فرزند را

مران پاک دامن خردمند را

بدو گفت قيصر که ای ماهروی

گزيدی تو اندر خور خويش شوی

همه دوده را سر برافراختی

برين نيکبختی که تو ساختی

به پرسش بدو گفت ز انباز خويش

مگر بر تو پيدا کند راز خويش

که آرام و شهر و نژادش کجاست

بگويد مگر مر ترا گفت راست

چنين داد پاسخ که پرسيدمش

نه بر دامن راستی ديدمش

نگويد همی پيش من راز خويش

نهان دارد از هرکس آواز خويش

گمانم که هست از نژاد بزرگ

که پرخاش جويست و گرد و سترگ

ز هرچش بپرسم نگويد تمام

فرخ زاد گويد که هستم به نام

وزان جايگه سوی ايوان گذشت

سپهر اندرين نيز چندی بگشت

چو گشتاسپ برخاست از بامداد

سر پرخرد سوی قيصر نهاد

چو قيصر ورا ديد خامش بماند

بران نامور پيشگاهش نشاند

کمر خواست از گنج و انگشتری

يکی نامور افسری مهتری

ببوسيد و پس بر سر او نهاد

ز کار گذشته بسی کرد ياد

چنين گفت با هرک بد يادگير

که بيدار باشيد برنا و پير

فرخ زاد را جمله فرمان بريد

ز گفتار و کردار او مگذريد

ازان آگهی شد به هر کشوری

به هر پادشاهی و هر مهتری

به قيصر خزر بود نزديکتر

وزيشان بدش روز تاريکتر

به مرز خزر مهتر الياس بود

که پور جهاندار مهراس بود

به الياس قيصر يکی نامه کرد

تو گفتی که خون بر سر خامه کرد

که چندين به افسوس خوردی خزر

کنون روز آسايش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران

گروگان ازان مرز چندی سران

وگرنه فرخ زاد چون پيل مست

بيايد کند کشورت را چو دست

چو الياس بر خواند آن نامه را

به زهر آب در زد سر خامه را

چنين داد پاسخ که چندين هنر

نبودی به روم اندرون سربسر

اگر من نخواهم همی باژ روم

شما شاد باشيد زان مرز و بوم

چنين دل گرفتيد از يک سوار

که نزد شما يافت او زينهار

چنان دان که او دام آهرمنست

و گر کوه آهن همان يکتنست

تو او را بدين جنگ رنجه مکن

که من بين درازی نمانم سخن

سخن چون به ميرين و اهرن رسيد

ز الياس و آن دام کو گستريد

فرستاد ميرين به قيصر پيام

که اين اژدها نيست کايد به دام

نه گرگست کز چاره بيجان شود

ز آلودن زهر پيچان شود

چو الياس در جنگ خشم آورد

جهانجوی را خون به چشم آورد

نگه کن کنون کاين سرافراز مرد

ازو چند پيچد به دشت نبرد

غمی گشت قيصر ز گفتارشان

چو بشنيد زان گونه بازارشان

فرخ زاد را گفت پر ماي های

همی روم را همچو پيرايه ای

چنان دان که الياس شيراوژن است

چو اسپ افگند پيل رويين تن است

اگر تاب داری به جنگش بگوی

و گرنه مبر اندرين آب روی

اگر جنگ او را نداری تو پای

بسازيم با او يکی خوب رای

به خوبی ز ره بازگردانمش

سخن با هزينه برافشانمش

بدو گفت گشتاسپ کين جست و جوی

چرا بايد و چيست اين گفت و گوی

چو من باره اندر جهانم به خاک

ندارم ز مرز خزر هيچ باک

وليکن نبايد که روز نبرد

ز ميرين و اهرن بود ياد کرد

که ايشان به رزم اندر از دشمنی

برآرند کژی و آهرمنی

چو لشکر بيايد ز مرز خزر

نگهبان من باش با يک پسر

به نيروی پيروزگر يک خدای

چو من با سپاه اندر آيم ز جای

نه الياس مانم نه با او سپاه

نه چندن بزرگی و تخت و کلاه

کمربند گيرمش وز پشت زين

به ابر اندر آرم زنم بر زمين

دگر روز چون بردميد آفتاب

چو زرين سپر می نمود اندر آب

ز سوی خزر نای رويين بخاست

همی گرد بر شد سوی چرخ راست

سرافراز قيصر به گشتاسپ گفت

که اکنون جدا کن سپاه از نهفت

بگفت اين و لشکر به بيرون کشيد

گوان و يلان را به هامون کشيد

همی گشت با گرزه ی گاوسار

چو سرو بلند از بر کوهسار

همی جست بر دشت جای نبرد

ز هامون به ابر اندر آورد گرد

چو الياس ديد آن بر و يال اوی

چنان گردش چنگ و گوپال اوی

سواری فرستاد نزديک اوی

که بفريبد ان رای تاريک اوی

بيامد بدو گفت کای سرفراز

ز قيصر بدين گونه سر کم فراز

کزين لشکر اکنون سوارش تويی

بهارش تويی نامدارش تويی

به يکسو گرای از ميان دو صف

چه داری چنين بر لب آورده کف

که الياس شير است روز نبرد

پذيره درآيد سبک تر ز گرد

اگر هديه خواهی ورا گنج هست

مسای از پی چيز با رنج دست

ز گيتی گزين کن يکی بهره يی

تو باشی بران بهره در شهره يی

همت يار باشم همت کهترم

که هرگز ز پيمان تو نگذرم

بدو گفت گشتاسپ کاين سرد گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

تو کردی بدين داوری دست پيش

کنون بازگشتی ز گفتار خويش

سخن گفتن اکنون نيايد به کار

گه جنگ و آويزش کارزار

فرستاده برگشت و آمد چو باد

همی کرد پاسخ به الياس ياد

چو خورشيد شد بر سر کوه زرد

نماند آن زمان روزگار نبرد

شب آمد يکی پرده ی آبنوس

بپوشيد بر چهره ی سندروس

چو خورشيد ازان کوشش آگاه شد

ز برج کمان بر سر گاه شد

ببد چشمه ی روز چون سندروس

ز هر سو برآمد دم نای و کوس

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز خون شد همه رزمگه جوی جوی

بيامد سبک قيصر از ميمنه

دو داماد را کرد پيش بنه

ابر ميمنه پور قيصر سقيل

ابر ميسره قيصر و کوس و پيل

دهاده برآمد ز هر دو سپاه

تو گفتی برآويخت با شيد ماه

بجنبيد گشتاسپ از پيش صف

يکی باره زير اژدهايی به کف

چنين گفت الياس با انجمن

که قيصر همی باژ خواهد ز من

چو بر در چنين اژدها باشدش

ازيرا منش بابها باشدش

چو گشتاسپ الياس را ديد گفت

که اکنون هنرها نبايد نهفت

برانگيختند اسپ هر دو سوار

ابا نيزه و تير جوشن گذار

ازان لشکر الياس بگشاد شست

که گشتاسپ را برکند کار پست

بزد نيزه گشتاسپ بر جوشنش

بخست آن زمان کارزاری تنش

بيفگندش از باره برسان مست

بيازيد و بگرفت دستش به دست

ز پيش سواران کشانش ببرد

بياورد و نزديک قيصر سپرد

بياورد لشکر به پيش سپاه

به کردار باد اندر آمد ز راه

ازيشان چه مايه گرفت و بکشت

بکشتند مر هرک آمد به مشت

چو رومی پس اندر هم آواز شد

چو گشتاسپ زان جايگه باز شد

بر قيصر آمد سپه تاخته

به پيروزی و گردن افراخته

ز لشکر چو قيصر بديدش به راه

ز شادی پذيره شدش با سپاه

سر و چشم آن نامور بوس داد

جهان آفرين را همی کرد ياد

وزان جايگه بازگشتند شاد

سپهبد کلاه کيان برنهاد

همه روم با هديه و با نثار

برفتند شادان بر نامدار

برين نيز بگذشت چندی سپهر

به دل در همی داشت و ننمود چهر

بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی

که تا زنده ای زين جهان بهر جوی

برانديش با اين سخن با خرد

که انديشه اندر سخن به خورد

به ايران فرستم فرستاده يی

جهانديده و پاک و آزاده يی

به لهراسپ گويم که نيم جهان

تو داری به آرام و گنج مهان

اگر باژ بفرستی از مرز خويش

ببينی سرمايه ی ارز خويش

بريشان سپاهی فرستم ز روم

که از نعل پيدا نبينند بوم

چنين داد پاسخ که اين رای تست

زمانه بزير کف پای تست

يکی نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و رای و کام

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ايدر برو تا در شهريار

بگويش که گر باژ ايران دهی

به فرمان گرايی و گردن نهی

به ايران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشی و پيروزبخت

وگرنه مرا با سپاهی گران

هم از روم وز دشت نيزه وران

نگه کن که برخيزد از دشت غو

فرخ زاد پيروزشان پيش رو

همه بومتان پاک ويران کنم

ز ايران به شمشير بيران کنم

فرستاده آمد به کردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

چو آمد به نزديک شاه بزرگ

بديد آن در و بارگاه بزرگ

چو آگاهی آمد به سالار بار

خرامان بيامد بر شهريار

که پير جهانديده يی بر درست

همانا فرستاده ی قيصرست

سوارست با او بسی نامدار

همی راه جويد بر شهريار

چو بشنيد بنشست بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

بزرگان ايران همه پيش تخت

نشستند شادان دل و نيکبخت

بفرمود تا پرده برداشتند

فرستاده را شاد بگذاشتند

چو آمد به نزديک تختش فراز

بر او آفرين کرد و بردش نماز

پيام گرانمايه قيصر بداد

چنان چون ببايد به آيين و داد

غمی شد ز گفتار او شهريار

برآشفت با گردش روزگار

گرانمايه جايی بياراستند

فرستاده را شاد بنشاستند

فرستاد زربفت گستردنی

ز پوشيدنی و هم از خوردنی

بران گونه بنواخت او را به بزم

تو گفتی که نشنيد پيغام رزم

شب آمد پر انديشه پيچان بخفت

تو گفتی که با درد و غم بود جفت

چو خورشيد بر تخت زرين نشست

شب تيره رخسار خود را ببست

بفرمود تا رفت پيشش زرير

سخن گفت هرگونه با شاه دير

به شگبير قالوس شد بار خواه

ورا راه دادند نزديک شاه

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ کای پر خرد

مبادا که جان جز خرد پرورد

بپرسم ترا راست پاسخ گزار

اگر بخردی کام کژی مخار

نبود اين هنرها به روم اندرون

بدی قيصر از پيش شاهان زبون

کنون او بهر کشوری باژخواه

فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

چو الياس را کو به مرز خزر

گوی بود با فر و پرخاشخر

بگيرد ببندد همی با سپاه

بدين باژخواهش که بنمود راه

فرستاده گفت ای سخنگوی شاه

به مرز خزر من شدم باژخواه

به پيغمبری رنج بردم بسی

نپرسيد زين باره هرگز کسی

وليکن مرا شاه زان سان نواخت

که گردن به کژی نبايد فراخت

سواری به نزديک او آمدست

که از بيشه ها شير گيرد به دست

به مردان بخندد همی روز رزم

هم از جام هی می به هنگام بزم

به بزم و به رزم و به روز شکار

جهان بين نديدست چون او سوار

بدو داد پرمايه تر دخترش

که بودی گرامی تر از افسرش

نشانی شدست او به روم اندرون

چو نر اژدها شد به چنگش زبون

يکی گرگ بد همچو پيلی به دشت

که قيصر نيارست زان سو گذشت

بيفگند و دندان او را بکند

وزو کشور روم شد بی گزند

بدو گفت لهراسپ کای راست گوی

کرا ماند اين مرد پرخاشجوی

چنين داد پاسخ که باری نخست

به چهره زريرست گويی درست

به بالا و ديدار و فرهنگ و رای

زرير دليرست گويی بجای

چو بشنيد لهراسپ بگشاد چهر

بران مرد رومی بگسترد مهر

فراوان ورا برده و بدره داد

ز درگاه برگشت پيروز و شاد

بدو گفت کاکنون به قيصر بگوی

که من با سپاه آمدم جنگجوی

پر انديشه بنشست لهراسپ دير

بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت کاين جز برادرت نيست

بدين چاره بشتاب وايدر م هايست

درنگ آوری کار گردد تباه

مياسا و اسپ درنگی مخواه

ببر تخت و بالا و زرينه کفش

همان تاج با کاويانی درفش

من اين پادشاهی مر او را دهم

برين بر سرش بر سپاسی نهم

تو ز ايدر برو تا حلب کينه جوی

سپه را جز از جنگ چيزی مگوی

زرير ستوده به لهراسپ گفت

که اين راز بيرون کشيم از نهفت

گر اويست فرمان بر و مهترست

ورا هرک مهتر بود کهترست

بگفت اين و برساخت در حال کار

گزيده يکی لشکری نامدار

نبيره ی برزگان و آزادگان

ز کاوس و گودرز کشوادگان

ز تخم زرسپ آنک بودند نيز

چو بهرام شيراوژن و ريونيز

همی رفت هر مهتری با دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

نياسود کس تا به مرز حلب

جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب

درفش همايون برافراختند

سراپرده و خيمه ها ساختند

زرير سپهبد سپه را بماند

به بهرام گردنکش و خود براند

بسان کسی کو پيامی برد

وگر نزد شاهی خرامی برد

ازان ويژگان پنج تن را ببرد

که بودند با مغز و هشيار و گرد

چو نزديک درگاه قيصر رسيد

به درگاه سالار بارش بديد

به در بر همه فرش ديبا کشيد

بيامد به قيصر بگفت آنچ ديد

به کاخ اندرون بود قيصر دژم

چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

بدو آگهی داد سالار بار

که آمد به درگه زرير سوار

چو قيصر شنيد اين سخن بار داد

ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد

زرير اندر آمد چو سرو بلند

نشست از بر تخت آن ارجمند

ز قيصر بپرسيد و پوزش گرفت

همان روميان را فروزش گرفت

بدو گفت قيصر فرخ زاد را

نپرسی نداری به دل داد را

به قيصر چنين گفت فرخ زرير

که اين بنده از بندگی گشت سير

گريزان بيامد ز درگاه شاه

کنون يافت ايدر چنين پايگاه

چو گشتاسپ بشنيد پاسخ نداد

تو گفتی ز ايران نيامدش ياد

چو قيصر شنيد اين سخن زان جوان

پرانديشه شد مرد روشن روان

که شايد بدن اين سخن کو بگفت

جز از راستی نيست اندر نهفت

به قيصر ز لهراسپ پيغام داد

که گر دادگر سر نه پيچد ز داد

ازين پس نشستم برومست و بس

به ايران نمانيم بسيار کس

تو ز ايدر برو گو بيارای جنگ

سخن چون شنيدی نبايد درنگ

نه ايران خزر گشت و الياس من

که سر برکشيدی از آن انجمن

چنين داد پاسخ که من جنگ را

بيازم همی هر سوی چنگ را

تو اکنون فرستاده ای بازگرد

بسازيم ناچار جای نبرد

ز قيصر چو بنشيد فرخ زرير

غمی شد ز پاسخ فروماند دير

چو برخاست قيصر به گشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندی در نهفت

بدو گفت گشتاسپ من پيش ازين

ببودم بر شاه ايران زمين

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهای من

همان به که من سوی ايشان شوم

بگويم همه گفت هها بشنوم

برآرم ازيشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قيصر تو داناتری

برين آرزو بر تواناتری

چو بشنيد گشتاسپ گفتار اوی

نشست از بر باره ی راه جوی

بيامد به جای نشست زرير

به سر افسر و بادپايی به زير

چو لشکر بديدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پياده همه پيش اوی آمدند

پر از درد و پر آب روی آمدند

همه پاک بردند پيشش نماز

که کوتاه شد رنجهای دراز

همانگه چو آمد به پيشش زرير

پياده ببود و شد از رزم سير

گراميش را تنگ در بر گرفت

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

زرير خجسته به گشتاسپ گفت

که بادی همه ساله با بخت جفت

پدر پير سر شد تو برنادلی

ز ديدار پيران چرا بگسلی

به پيری ورا بخت خندان شدست

پرستنده ی پاک يزدان شدست

فرستاد نزديک تو تاج و گنج

سزد گر نداری کنون دل به رنج

چنين گفت کايران سراسر تراست

سر تخت با تاج کشور تراست

ز گيتی يکی کنج ما را بس است

که تخت مهی را جز از من کس است

برارد بياورد پرمايه تاج

همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر ديد شاد

نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبيره ی جهانجوی کاوس کی

ز گودرزيان هرک بد نيک پی

چو بهرام و چون ساوه و ريونيز

کسی کو سرافراز بودند نيز

به شاهی برو آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

ببودند بر پای بسته کمر

هرانکس که بودند پرخاشخو

چو گشتاسپ ديد آن دلارای کام

فرستاد نزديک قيصر پيام

کز ايران همه کام تو راست گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

همی چشم دارد زرير و سپاه

که آيی خرامان بدين رزمگاه

همه سربسر با تو پيمان کنند

روان را به مهرت گروگان کنند

گرت رنج نايد خرامی به دشت

که کار زمانه به کام تو گشت

فرستاده چون نزد قيصر رسيد

به دشت آمد و ساز لشکر بديد

چو گشتاسپ را ديد بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

بيامد ورا تنگ در برگرفت

سخنهای ديرينه اندر گرفت

بدانست قيصر که گشتاسپ اوست

فروزنده ی جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز

وزانجا سوی تخت رفتند باز

ازان کرده ی خويش پوزش گرفت

بپيچيد زان روزگار شگفت

بپذرفت گفتار او شهريار

سرش را گرفت آنگهی برکنار

بدو گفت چون تيره گردد هوا

فروزيدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنک ما را گزيد

که او درد و رنج فراوان کشيد

بشد قيصر و رنج و تشوير برد

بس نيز بر خوی بد برشمرد

به سوی کتايون فرستاد گنج

يکی افسر و سرخ ياقوت پنج

غلام و پرستار رومی هزار

يکی طوق پر گوهر شاهوار

ز دينار رومی شتروار پنج

يکی فيلسوفی نگهبان گنج

سليح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

وگر تيغ زن نامداری سترگ

بياراست خلعت سزاوارشان

برافرخت پژمرده بازارشان

از اسپان تازی و برگستوان

ز خفتان وز جامه ی هندوان

ز ديبا و دينار و تاج و نگين

ز تخت و ز هرگونه ديبای چين

فرستاده نزديک گشتاسپ برد

يکايک به گنجور او برشمرد

ابا اين بسی آفرين گستريد

بران کو زمان و زمين آفريد

کتايون چو آمد به نزديک شاه

غو کوس برخاست از بارگاه

سپه سوی ايران برفتن گرفت

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

چو قيصر دو منزل بيامد به راه

عنان تگاور بپيچيد شاه

به سوگند ازان مرز برگاشتش

به خواهش سوی روم بگذاشتش

وزان جايگه شد سوی روم باز

چو گشتاسپ شد سوی راه دراز

همی راند تا سوی ايران رسيد

به نزد دليران و شيران رسيد

چو بشنيد لهراسپ کامد زرير

برادرش گشتاسپ آن نره شير

پذيره شدش با همه مهتران

بزرگان ايران و نام آوران

چو ديد او پسر را به بر درگرفت

ز جور فلک دست بر سر گرفت

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

بدو آفرين کرد و زاری نمود

ز ره چو به ايوان شاهی شدند

چو خورشيد در برج ماهی شدند

بدو گفت لهراسپ کز من مبين

چنين بود رای جهان آفرين

نوشته چنين بد مگر بر سرت

که پردخت ماند ز تو کشورت

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسيد و تاجش به سر بر نهاد

همی آفرين کرد با تاج ياد

بدو گفت گشتاسپ کای شهريار

ابی تو مبيناد کس روزگار

چو مهتر کنی من ترا کهترم

بکوشم که گرد ترا نسپرم

همه نيک بادا سرانجام تو

مبادا که باشيم بی نام تو

که گيتی نماند همی بر کسی

چو ماند به تن رنج ماند بسی

چنين است گيهان ناپايدار

برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر يک خدای

که چندان بمانم به گيتی به جای

که اين نامه ی شهرياران پيش

بپويندم از خوب گفتار خويش

ازان پس تن جانور خاک راست

سخن گوی جان معدن پاک راست

اندر ستايش سلطان محمود

شاهنامه » اندر ستايش سلطان محمود

اندر ستايش سلطان محمود

ز يزدان بران شاه باد آفرين

که نازد بدو تاج و تخت و نگين

که گنجش ز بخشش بنالد همی

بزرگی ز نامش ببالد همی

ز دريا بدريا سپاه ويست

جهان زير فر کلاه ويست

خداوند نام و خداوند گنج

خداوند شمشير و خفتان و رنج

زگيتی بکان اندرون زر نماند

که منشور جود ورا بر نخواند

ببزم اندرون گنج پيدا کند

چو رزم آيدش رنج بينا کند

ببار آورد شاخ دين و خرد

گمانش بدانش خرد پرورد

بانديشه از بی گزندان بود

هميشه پناهش به يزدان بود

چو او مرز گيرد بشمشير تيز

برانگيزد اندر جهان رستخيز

ز دشمن ستاند ببخشد بدوست

خداوند پيروزگر يار اوست

بدان تيغزن دست گوهرفشان

ز گيتی نجويد همی جز نشان

که در بزم درياش خواند سپهر

برزم اندرون شير خورشيد چهر

گواهی دهد بر زمين خاک و آب

همان بر فلک چشمه آفتاب

که چون او نديدست شاهی بجنگ

نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ

اگر مهر با کين برآميزدی

ستاره ز خشمش بپرهيزدی

تنش زورمندست و چندان سپاه

که اندر ميان باد را نيست راه

پس لشکرش هفصد ژنده پيل

خدای جهان يارش و جبرييل

همی باژ خواهد ز هر مهتری

ز هر نامداری و هر کشوری

اگر باژ ندهند کشور دهند

همان گنج و هم تخت و افسر دهند

که يارد گذشتن ز پيمان اوی

و گر سر کشيدن ز فرمان اوی

که در بزم گيتی بدو روشنست

برزم اندرون کوه در جوشنست

ابوالقاسم آن شهريار دلير

کجا گور بستاند از چنگ شير

جهاندار محمود کاندر نبرد

سر سرکشان اندر آرد بگرد

جهان تا جهان باشد او شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

که آرايش چرخ گردنده اوست

ببزم اندرون ابر بخشنده اوست

خرد هستش و نيکنامی و داد

جهان بی سر و افسر او مباد

سپاه و دل و گنج و دستور هست

همان رزم وبزم و می و سور هست

يکی فرش گسترده شد در جهان

که هرگز نشانش نگردد نهان

کجا فرش را مسند و مرقدست

نشستنگه نصر بن احمدست

که اين گونه آرام شاهی بدوست

خرد در سر نامداران نکوست

نبد خسروان را چنو کدخدای

بپرهيز دين و برادی و رای

گشاده زبان و دل و پاک دست

پرستنده ی شاه يزدان پرست

ز دستور فرزانه و دادگر

پراگنده رنج من آمد ببر

بپيوستم اين نامه ی باستان

پسنديده از دفتر راستان

که تا روز پيری مرا بر دهد

بزرگی و دينار و افسر دهد

نديدم جهاندار بخشنده ای

بتخت کيان بر درخشنده ای

همی داشتم تا کی آيد پديد

جوادی که جودش نخواهد کليد

نگهبان دين و نگهبان تاج

فروزنده ی افسر و تخت عاج

برزم دليران توانا بود

بچون و چرا نيز دانا بود

چنين سال بگذاشتم شست و پنج

بدرويشی و زندگانی برنج

چو پنج از سر سال شستم نشست

من اندر نشيب و سرم سوی پست

رخ لاله گون گشت برسان کاه

چو کافور شد رنگ مشک سياه

بدان گه که بد سال پنجاه و هفت

نوانتر شدم چون جوانی برفت

فريدون بيدار دل زنده شد

زمان و زمين پيش او بنده شد

بداد و ببخشش گرفت اين جهان

سرش برتر آمد ز شاهنشهان

فروزان شد آثار تاريخ اوی

که جاويد بادا بن و بيخ اوی

ازان پس که گوشم شنيد آن خروش

نهادم بران تيز آواز گوش

بپيوستم اين نامه بر نام اوی

همه مهتری باد فرجام اوی

ازان پس تن جانور خاک راست

روان روان معدن پاک راست

همان نيزه بخشنده ی دادگر

کزويست پيدا بگيتی هنر

که باشد بپيری مرا دستگير

خداوند شمشير و تاج و سرير

خداوند هند و خداوند چين

خداوند ايران و توران زمين

خداوند زيبای برترمنش

ازو دور پيغاره و سرزنش

بدرد ز آواز او کوه سنگ

بدريا نهنگ و بخشکی پلنگ

چه دينار در پيش بزمش چه خاک

ز بخشش ندارد دلش هيچ باک

جهاندار محمود خورشيدفش

برزم اندرون شير شمشيرکش

مرا او جهان بی نيازی دهد

ميان گوان سرفرازی دهد

که جاويد بادا سر و تخت اوی

بکام دلش گردش بخت اوی

که داند ورا در جهان خود ستود

کسی کش ستايد که يارد شنود

که شاه از گمان و توان برترست

چو بر تارک مشتری افسرست

يکی بندگی کردم ای شهريار

که ماند ز من در جهان يادگار

بناهای آباد گردد خراب

ز باران وز تابش آفتاب

پی افگندم از نظم کاخی بلند

که از باد و بارانش نيايد گزند

برين نامه بر سالها بگذرد

همی خواند آنکس که دارد خرد

کند آفرين بر جهاندار شاه

که بی او مبيناد کس پيشگاه

مر او را ستاينده کردار اوست

جهان سربسر زير آثار اوست

چو مايه ندارم ثنای ورا

نيايش کنم خاک پای ورا

زمانه سراسر بدو زنده باد

خرد تخت او را فروزنده باد

دلش شادمانه چو خرم بهار

هميشه برين گردش روزگار

ازو شادمانه دل انجمن

بهر کار پيروز و چيره سخن

همی تا بگردد فلک چرخ وار

بود اندرو مشتری را گذار

شهنشاه ما باد با جاه و ناز

ازو دور چشم بد و بی نياز

کنون زين سپس نامه باستان

بپيوندم از گفت هی راستان

چو پيش آورم گردش روزگار

نبايد مرا پند آموزگار

چو پيکار کيخسرو آمد پديد

ز من جادويها ببايد شنيد

بدين داستان در ببارم همی

بسنگ اندرون لاله کارم همی

کنون خامه ای يافتم بيش ازان

که مغز سخن بافتم پيش ازان

ايا آزمون را نهاده دو چشم

گهی شادمانی گهی درد و خشم

شگفت اندرين گنبد لاژورد

بماند چنين دل پر از داغ و درد

چنين بود تا بود دور زمان

بنوی تو اندر شگفتی ممان

يکی را همه بهره شهدست و قند

تن آسانی و ناز و بخت بلند

يکی زو همه ساله با درد و رنج

شده تنگدل در سرای سپنج

يکی را همه رفتن اندر نهيب

گهی در فراز و گهی در نشيب

چنين پروراند همی روزگار

فزون آمد از رنگ گل رنج خار

هر آنگه که سال اندر آمد بشست

ببايد کشيدن ز بيشيت دست

ز هفتاد برنگذرد بس کسی

ز دوران چرخ آزمودم بسی

وگر بگذرد آن همه بتريست

بران زندگانی ببايد گريست

اگر دام ماهی بدی سال شست

خردمند ازو يافتی راه جست

نيابيم بر چرخ گردنده راه

نه بر کار دادار خورشيد و ماه

جهاندار اگر چند کوشد برنج

بتازد بکين و بنازد بگنج

همش رفت بايد بديگر سرای

بماند همه کوشش ايدر بجای

تو از کار کيخسرو اندازه گير

کهن گشته کار جهان تازه گير

که کين پدر باز جست از نيا

بشمشير و هم چاره و کيميا

نيا را بکشت و خود ايدر نماند

جهان نيز منشور او را نخواند

چنينست رسم سرای سپنج

بدان کوش تا دور مانی ز رنج

چو شد کار پيران ويسه بسر

بجنگ دگر شاه پيروزگر

بياراست از هر سوی مهتران

برفتند با لشکری بی کران

برآمد خروشيدن کرنای

بهامون کشيدند پرده سرای

بشهر اندرون جای خفتن نماند

بدشت اندرون راه رفتن نماند

يکی تخت پيروزه بر پشت پيل

نهادند و شد روی گيتی چو نيل

نشست از بر تخت با تاج شاه

خروش آمد از دشت وز بارگاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدی مهره در جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهی نشان

بمرزی که لشکر فرستاده بود

بسی پند و اندرزها داده بود

چو لهراسب و چون اشکش تيز چنگ

که از ژرف دريا ربودی نهنگ

دگر نامور رستم پهلوان

پسنديده و راد و روشن روان

بفرمودشان بازگشتن بدر

هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر

در گنج بگشاد و روزی بداد

بسی از روان پدر کرد ياد

سه تن را گزين کرد زان انجمن

سخن گو و روشن دل و تيغ زن

چو رستم که بد پهلوان بزرگ

چو گودرز بينادل آن پير گرگ

دگر پهلوان طوس زرينه کفش

کجا بود با کاويانی درفش

بهر نامداری و خودکام های

نبشتند بر پهلوی نامه ای

فرستادگان خواست از انجمن

زبان آور و بخرد و رای زن

که پيروز کيخسرو از پشت پيل

بزد مهره و گشت گيتی چو نيل

مه آرام بادا شما را مه خواب

مگر ساختن رزم افراسياب

چو آن نامه برخواند هر مهتری

کجا بود در پادشاهی سری

ز گردان گيتی برآمد خروش

زمين همچو دريا برآمد بجوش

بزرگان هر کشوری با سپاه

نهادند سر سوی درگاه شاه

چو شد ساخته جنگ را لشکری

ز هر نامداری بهر کشوری

ازان پس بگرديد گرد سپاه

بياراست بر هر سوی رزمگاه

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشير زن سی هزار

که باشند با او بقلب اندرون

همه جنگ را دست شسته بخون

بيک دست مرطوس را کرد جای

منوشان خوزان فرخنده رای

که بر کشور خوزيان بود شاه

بسی نامداران زرين کلاه

دو تن نيز بودند هم رزم سوز

چو گوران شه آن گرد لشگر فروز

وزو نيوتر آرش رزم زن

بهر کار پيروز و لشکر شکن

يکی آنک بر کشوری شاه بود

گه رزم با بخت همراه بود

دگر شاه کرمان که هنگام جنگ

نکردی بدل ياد رای درنگ

چو صياع فرزانه شاه يمن

دگر شير دل ايرج پيل تن

که بر شهر کابل بد او پادشا

جهاندار و بيدار و فرمان روا

هر آنکس که از تخم هی کيقباد

بزرگان بادانش و بانژاد

چو شماخ سوری شه سوريان

کجا رزم را بود بسته ميان

فروتر ازو گيوه ی رزم زن

بهر کار پيروز و لشکر شکن

که بر شهر داور بد او پادشا

جهانگير و فرزانه و پارسا

بدست چپ خويش بر پای کرد

دلفروز را لشکر آرای کرد

بزرگان که از تخم پورست تيغ

زدندی شب تيره بر باد ميغ

خر آنکس که بود او ز تخم زرسب

پرستنده ی فرخ آذر گشسب

دگر بيژن گيو و رهام گرد

کجا شاهشان از بزرگان شمرد

چو گرگين ميلاد و گردان ری

برفتند يکسر بفرمان کی

پس پشت او را نگه داشتند

همه نيزه از ابر بگذاشتند

به رستم سپرد آن زمان ميمنه

که بود او سپاهی شکن يک تنه

هر آنکس که از زابلستان بدند

وگر کهتر و خويش دستان بدند

بديشان سپرد آن زمان دست راست

همی نام و آرايش جنگ خواست

سپاهی گزين کرد بر ميسره

چو خورشيد تابان ز برج بره

سپهدار گودرز کشواد بود

هجير و چو شيدوش و فرهاد بود

بزرگان که از بردع و اردبيل

بپيش جهاندار بودند خيل

سپهدار گودرز را خواستند

چپ لشکرش را بياراستند

بفرمود تا پيش قلب پساه

بپيلان جنگی ببستند راه

نهادند صندوق بر پشت پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

هزار از دليران روز نبرد

بصندوق بر ناوک انداز کرد

نگهبان هر پيل سيصد سوار

همه جنگ جوی و همه نيز هدار

ز بغداد گردان جنگاوران

که بودند با زنگه ی شاوران

سپاهی گزيده ز گردان بلخ

بفرمود تا با کمانهای چرخ

پياده ببودند بر پيش پيل

که گر کوه پيش آمدی بر دو ميل

دل سنگ بگذاشتندی بتير

نبودی کس آن زخم را دستگير

پياده پس پيل کرده بپای

ابا نه رشی نيزه ی سرگرای

سپرهای گيلی بپيش اندرون

همی از جگرشان بجوشيد خون

پياده صفی از پس نيزه دار

سپردار با تير جوشن گذار

پس پشت ايشان سواران جنگ

برآگنده ترکش ز تير خدنگ

ز خاور سپاهی گزين کرد شاه

سپردار با درع و رومی کلاه

ز گردان گردنکشان سی هزار

فريبرز را داد جنگی سوار

ابا شاه شهر دهستان تخوار

که جنگ بدانديش بوديش خوار

ز بغداد و گردن فرازان کرخ

بفرمود تا با کمانهای چرخ

بپيش اندرون تيرباران کنند

هوا را چو ابر بهاران کنند

بدست فريبرز نستوه بود

که نزديک او لشکر انبوه بود

بزرگان رزم آزموده سران

ز دشت سواران نيزه وران

سر مايه و پيشروشان زهير

که آهو ربودی ز چنگال شير

بفرمود تا نزد نستوه شد

چپ لشکر شاه چون کوه شد

سپاهی بد از روم و بر برستان

گوی پيشرو نام لشکرستان

سوار و پياده بدی سی هزار

برفتند با ساقه ی شهريار

دگر لشکری کز خراسان بدند

جهانجوی و مردم شناسان بدند

منوچهر آرش نگهدارشان

گه نام جستن سپهدارشان

دگر نامداری گروخان نژاد

جهاندار وز تخمه ی کيقباد

کجا نام آن شاه پيروز بود

سپهبد دل و لشکر افروز بود

شه غرچگان بود برسان شير

کجا ژنده پيل آوريدی بزير

بدست منوچهرشان جای کرد

سر تخمه را لشکر آرای کرد

بزرگان که از کوه قاف آمدند

ابا نيزه و تيغ لاف آمدند

سپاهی ز تخم فريدون و جم

پر از خون دل از تخمه ی زادشم

ازين دست شمشيرزن سی هزار

جهاندار وز تخمه ی شهريار

سپرد اين سپه گيو گودرز را

بدو تازه شد دل همه مرز را

بياری بپشت سپهدار گيو

برفتند گردان بيدار و نيو

فرستاد بر ميمنه ده هزار

دلاور سواران خنجر گزار

سپه ده هزار از دليران گرد

پس پشت گودرز کشواد برد

دمادم بشد برته ی تيغ زن

ابا کوهيار اندر آن انجمن

به مردی شود جنگ را يارگيو

سپاهی سرافراز و گردان نيو

زواره بد اين جنگ را پيشرو

سپاهی همه جنگ سازان نو

بپيش اندرون قارن رزم زن

سر نامداران آن انجمن

بدان تا ميان دو رويه سپاه

بود گرد اسب افگن و رزمخواه

ازان پس بگستهم گژدهم گفت

که با قارن رزم زن باش جفت

بفرمود تا اندمان پور طوس

بگردد بهر جای با پيل و کوس

بدان تا ببندد ز بيداد دست

کسی را کجا نيست يزدان پرست

نباشد کس از خوردنی بی نوا

ستم نيز برکس ندارد روا

جهان پر ز گردون بد و گاوميش

ز بهر خورش را همی راند پيش

بخواهد همی هرچ بايد ز شاه

بهر کار باشد زبان سپاه

به سو طلايه پديدار کرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

بهر سو برفتند کار آگهان

همی جست بيدار کار جهان

کجا کوه بد ديده بان داشتی

سپه را پراگنده نگذاشتی

همه کوه و غار و بيابان و دشت

بهر سو همی گرد لشکر بگشت

عنانها يک اندر دگر ساخته

همه جنگ را گردن افراخته

ازيشان کسی را نبد بيم و رنج

همی راند با خويشتن شاه گنج

برين گونه چون شاه لشکر بساخت

بگردون کلاه کيی برفراخت

دل مرد بدساز با نيک خوی

جز از جنگ جستن نکرد آرزوی

سپهدار توران ازان سوی جاج

نشسته برام بر تخت عاج

دوباره ز لشکر هزاران هزار

سپه بود با آلت کارزار

نشسته همه خلخ و سرکشان

همی سرفرازان و گردنکشان

بمرز کروشان زمين هرچ بود

ز برگ درخت و زکشت و درود

بخوردند يکسر همه بار و برگ

جهان را همی آرزو کرد مرگ

سپهدار ترکان به بيکند بود

بسی گرد او خويش و پيوند بود

همه نامداران ما چين و چين

نشسته بمرز کروشان زمين

جهان پر ز خرگاه و پرده سرای

ز خيمه نبد نيز بر دشت جای

جهانجوی پر دانش افراسياب

نشسته بکندز بخورد و بخواب

نشست اندران مرز زان کرده بود

که کندز فريدون برآورده بود

برآورده در کندز آتشکده

همه زند و استا بزر آژده

ورا نام کندز بدی پهلوی

اگر پهلوانی سخن بشنوی

کنون نام کندز به بيکند گشت

زمانه پر از بند و ترفند گشت

نبيره فريدون بد افراسياب

ز کندز برفتن نکردی شتاب

خود و ويژگانش نشسته بدشت

سپهر از سپاهش همی خيره گشت

ز ديبای چينی سراپرده بود

فراوان بپرده درون برده بود

بپرده درون خيمه های پلنگ

بر آيين سالار ترکان پشنگ

نهاده به خيمه درون تخت زر

همه پيکر تخت يکسر گهر

نشسته برو شاه توران سپاه

بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه

ز بيرون دهليز پرده سرای

فراوان درفش بزرگان بپای

زده بر در خيمه ی هر کسی

که نزديک او آب بودش بسی

برادر بد و چند جنگی پسر

ز خويشان شاه آنک بد نامور

همی خواست کيد بپشت سپاه

بنزديک پيران بدان رزمگاه

سحر گه سواری بيامد چو گرد

سخنهای پيران همه ياد کرد

همه خستگان از پس يکدگر

رسيدند گريان و خسته جگر

همی هر کسی ياد کرد آنچ ديد

وزان بد کز ايران بديشان رسيد

ز پيران و لهاک و فرشيدورد

وزان نامداران روز نبرد

کزيشان چه آمد بروی سپاه

چه زاری رسيد اندر آن رزمگاه

همان روز کيخسرو آنجا رسيد

زمين کوه تا کوه لشکر کشيد

بزنهار شد لشکر ما همه

هراسان شد از بی شبانی رمه

چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت

سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت

خروشان فرود آمد از تخت عاج

بپيش بزرگان بينداخت تاج

خروشی ز لشکر بر آمد بدرد

رخ نامداران شد از درد زرد

ز بيگانه خيمه بپرداختند

ز خويشان يکی انجمن ساختند

ازان درد بگريست افراسياب

همی کند موی و همی ريخت آب

همی گفت زار اين جهانبين من

سوار سرافراز رويين من

جهانجوی لهاک و فرشيدورد

سواران و گردان روز نبرد

ازين جنگ پور و برادر نماند

بزرگان و سالار و لشکر نماند

بناليد و برزد يکی باد سرد

پس آنگه يکی سخت سوگند خورد

بيزدان که بيزارم از تخت و گاه

اگر نيز بيند سر من کلاه

قبا جوشن و اسب تخت منست

کله خود و نيزه درخت منست

ازين پس نخواهم چميد و چريد

و گر خويشتن تاج را پروريد

مگر کين آن نامداران خويش

جهانجوی و خنجرگزاران خويش

بخواهم ز کيخسرو شوم زاد

که تخم سياوش بگيتی مباد

خروشان همی بود زين گفت و گوی

ز کيخسرو آگاهی آمد بروی

که لشکر بنزديک جيحون رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

بدان درد و زاری سپه را بخواند

ز پيران فراوان سخنها برآند

ز خون برادرش فرشيدورد

ز رويين و لهاک شير نبرد

کنون گاه کينست و آويختن

ابا گيو گودرز خون ريختن

همم رنج و مهرست و هم درد و کين

از ايران وز شاه ايران زمين

بزرگان ترکان افراسياب

ز گفتن بکردند مژگان پر آب

که ما سربسر مر تو را بند هايم

بفرمان و رايت سرافگنده ايم

چو رويين و پيران ز مادر نزاد

چو فرشيدورد گرامی نژاد

ز خون گر در و کوه و دريا شود

درازای ما همچو پهنا شود

يکی برنگرديم زين رزمگاه

ار يار باشد خداوند ماه

دل شاه ترکان از آن تازه گشت

ازان کار بر ديگر اندازه گشت

در گنج بگشاد و روزی بداد

دلش پر زکين و سرش پر ز باد

گله هرچ بودش بدشت و بکوه

ببخشيد بر لشکرش همگروه

ز گردان شمشيرزن سی هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

سوی بلخ بامی فرستادشان

بسی پند و اندرزها دادشان

که گستهم نوذر بد آنجا بپای

سواران روشن دل و رهنمای

گزين کرد ديگر سپه سی هزار

سواران گرد از در کارزار

بجيحون فرستاد تا بگذرند

بکشتی رخ آب را بسپرند

بدان تا شب تيره بی ساختن

ز ايران نيايد يکی تاختن

فرستاد بر هر سوی لشکری

بسی چاره ها ساخت از هر دری

چنين بود فرمان يزدان پاک

که بيدادگر شاه گردد هلاک

شب تيره بنشست با بخردان

جهانديده و رای زن موبدان

ز هرگونه با او سخن ساختند

جهان را چپ و راست انداختند

بران برنهادند يکسر که شاه

ز جيحون بران سو گذارد سپاه

قراخان که او بود مهتر پسر

بفرمود تا رفت پيش پدر

پدر بود گفتی بمردی بجای

ببالا و ديدار و فرهنگ و رای

ز چندان سپه نيمه او را سپرد

جهانديده و نامداران گرد

بفرمودتا در بخارا بود

بپشت پدر کوه خارا بود

دمادم فرستد سليح و سپاه

خورش را شتر نگسلاند ز راه

سپه را ز بيکند بيرون کشيد

دمان تالب رود جيحون کشيد

سپه بود سرتاسر رودبار

بياورد کشتی و زورق هزار

بيک هفته بر آب کشتی گذشت

سپه بود يکسر همه کوه ودشت

بخرطوم پيلان و شيران بدم

گذرهای جيحون پر از باد و دم

ز کشتی همه آب شد ناپديد

بيابان آموی لشکر کشيد

بيامد پس لشکر افراسياب

بر انديشه ی رزم بگذاشت آب

پراگند هر سو هيونی دوان

يکی مرد هشيار روشن روان

ببينيد گفت از چپ و دست راست

که بالا و پهنای لشکر کجاست

چو بازآمد از هر سوی رزمساز

چنين گفت با شاه گردن فراز

که چندين سپه را برين دشت جنگ

علف بايد و ساز و جای درنگ

ز يک سو بدريای گيلان رهست

چراگاه اسبان و جای نشست

بدين روی جيحون و آب روان

خورش آورد مرد روشن روان

ميان اندرون ريگ و دشت فراخ

سراپرده و خيمه بر سوی کاخ

دلش تازه تر گشت زان آگهی

بيامد بدرگاه شاهنشهی

سپهدار خود ديده بد روزگار

نرفتی بگفتار آموزگار

بياراست قلب و جناح سپاه

طلايه که دارد ز دشمن نگاه

همان ساقه و جايگاه بنه

همان ميسره راست با ميمنه

بياراست لشکر گهی شاهوار

بقلب اندرون تيغ زن سی هزار

نگه کدر بر قلبگه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

بفرمود تا پيش او شد پشنگ

که او داشتی چنگ و زور نهنگ

بلشکر چنو نامداری نبود

بهر کار چون او سواری نبود

برانگيختی اسب و دم پلنگ

گرفتی بکندی ز نيروی جنگ

همان نيزه ی آهنين داشتی

بورد بر کوه بگذاشتی

پشنگست نامش پدر شيده خواند

که شيده بخورشيد تابنده ماند

ز گردان گردنکشان صد هزار

بدو داد شاه از در کارزار

همان ميسره جهن را داد و گفت

که نيک اخترت باد هر جای جفت

که باشد نگهبان پشت پشنگ

نپيچد سر ار بارد از ابر سنگ

سپاهی بجنگ کهيلا سپرد

يکی تيزتر بود ايلای گرد

نبيره جهاندار فراسياب

که از پشت شيران ربودی کباب

دو جنگی ز توران سواران بدند

بدل يک بيک کوه ساران بدند

سوی ميمنه لشکری برگزيد

که خورسيد گشت از جهان ناپديد

قراخان سالار چارم پسر

کمر بست و آمد بپيش پدر

بدو داد ترک چگل سی هزار

سواران و شايست هی کارزار

طرازی و غزی و خلخ سوار

همان سی هزار آزموده سوار

که سالارشان بود پنجم پسر

يکی نامور گرد پرخاشخر

ورا خواندندی گو گردگير

که بر کوه بگذاشتی تيغ و تير

دمور و جرنجاش با او برفت

بياری جهن سرافراز تفت

ز گردان و جنگ آوران سی هزار

برفتند با خنجر کارزار

جهانديده نستوه سالارشان

پشنگ دلاور نگهدارشان

همان سی هزار از يلان ترکمان

برفتند با گرز و تير و کمان

سپهبد چو اغريرث جنگجوی

که با خون يکی داشتی آب جوی

وزان نامور تيغ زن سی هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

سپهبد چو گرسيوز پيلتن

جهانجوی و سالار آن انجمن

بدو داد پيلان و سالارگاه

سر نامداران و پشت سپاه

ازان پس گزيد از يلان ده هزار

که سيری ندادند کس از کارزار

بفرمود تا در ميان دو صف

بوردگاه بر لب آورده کف

پراگنده بر لشکر اسب افگنند

دل و پشت ايرانيان بشکنند

سوی باختر بود پشت سپاه

شب آمد به پيلان ببستند راه

چنين گفت سالار گيتی فروز

که دارد سپه چشم بر نيمروز

چو آگاه شد شهريار جهان

ز گفتار بيدار کار آگهان

ز ترکان وز کار افراسياب

که لشکرگه آورد زين روی آب

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد ريگ و سنگ از جهان ناپديد

چو بشنيد خسرو يلانرا بخواند

همه گفتنی پيش ايشان براند

سپاهی ز جنگ آوران برگزيد

بزرگان ايران چنانچون سزيد

چشيده بسی از جهان شور و تلخ

بياری گستهم نوذر ببلخ

باشکش بفرمود تا سوی زم

برد لشکر و پيل و گنج درم

بدان تا پس اندر نيايد سپاه

کند رای شيران ايران تباه

ازان پس يلان را همه برنشاند

بزد کوس رويين و لشکر براند

همی رفت با رای و هوش و درنگ

که تيزی پشيمانی آرد بجنگ

سپهدار چون در بيابان رسيد

گرازيدن و ساز و لشکر بديد

سپه را گذر سوی خورازم بود

همه رنگ و دشت از در رزم بود

بچپ بر دهستان و بر راست آب

ميان ريگ و پيش اندر افراسياب

چو خورشيد سر زد ز برج بره

بياراست روی زمين يکسره

سپهدار ترکان سپه را بديد

بزد نای رويين و صف برکشيد

جهان شد پر آوای بوق و سپاه

همه برنهادند ز آهن کلاه

چو خسرو بديد آن سپاه نيا

دل پادشا شد پر از کيميا

خود و رستم و طوس و گودرز و گيو

ز لشکر بسی نامبردار نيو

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

بيابان نگه گرد و بی راه و راه

که لشکر فزون بود زان کو شمرد

همان ژنده پيلان و مردان گرد

بگرد سپه بر يکی کنده کرد

طلايه بهر سو پراگنده کرد

شب آمد بکنده در افگند آب

بدان سو که بد روی افراسياب

دو لشکر چنين هم دو روز و دو شب

از ايشان يکی را نجنبيد لب

تو گفتی که روی زمين آهنست

ز نيزه هوا نيز در جوشنست

ازين روی و زان روی بر پشت زين

پياده بپيش اندرون همچنين

تو گفتی جهان کوه آهن شدست

همان پوشش چرخ جوشن شدست

ستاره شمر پيش دو شهريار

پر انديشه و زيجها برکنار

همی باز جستند راز سپهر

بصلاب تا بر که گردد بمهر

سپهر اندر آن جنگ نظاره بود

ستاره شمر سخت بيچاره بود

بروز چهارم چو شد کار تنگ

بپيش پدر شد دلاور پشنگ

بدو گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر کهتران و مهان

بفر تو زير فلک شاه نيست

ترا ماه و خورشيد بد خواه نيست

شود کوه آهن چو دريای آب

اگر بشنود نام افرسياب

زمين بر نتابد سپاه ترا

نه خورشيد تابان کلاه ترا

نيايد ز شاهان کسی پيش تو

جزين بی پدر بد گوهر خويش تو

سياوش را چون پسر داشتی

برو رنج و مهر پدر داشتی

يکی باد ناخوش ز روی هوا

برو برگذشتی نبودی روا

ازو سير گشتی چو کردی درست

که او تاج و تخت و سپاه تو جست

گر او را نکشتی جهاندار شاه

بدو باز گشتی نگين و کلاه

کنون اينک آمد بپيشت بجنگ

نبايد به گيتی فراوان درنگ

هر آن کس که نيکی فرامش کند

همی رای جان سياوش کند

بپروردی اين شوم ناپاک را

پدروار نسپرديش خاک را

همی داشتی تا بر آورد پر

شد از مهر شاه از در تاج زر

ز توران چو مرغی بايران پريد

تو گفتی که هرگز نيا را نديد

ز خوبی نگه کن که پيران چه کرد

بدان بی وفا ناسزاوار مرد

همه مهر پيران فراموش کرد

پر از کينه سر دل پر از جوش کرد

همی بود خامش چو آمد به مشت

چنان مهربان پهلوان را بکشت

از ايران کنون با سپاهی به جنگ

بيامد به پيش نيا تيزچنگ

نه دينار خواهد نه تخت و کلاه

نه اسب و نه شمشير و گنج و سپاه

ز خويشان جز از جان نخواهد همی

سخن را ازين در نکاهد همی

پدر شاه و فرزانه تر پادشاست

بديت راست گفتار من بر گواست

از ايرانيان نيست چندين سخن

سپه را چنين دل شکسته مکن

بديشان چبايد ستاره شمر

بشمشير جويند مردان هنر

سواران که در ميمنه با منند

همه جنگ را يکدل و يکتند

چو دستور باشد مرا پادشا

از ايشان نمانم يکی پارسا

بدوزم سر و ترگ ايشان بتير

نه انديشم از کنده و آبگير

چو بشنيد افراسياب اين سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

سخن هرچ گفتی همه راست بود

جز از راستی را نبايد شنود

وليکن تو دانی که پيران گرد

بگيتی همه راه نيکی سپرد

نبد در دلش کژی و کاستی

نجستی به جز خوبی و راستی

همان پيل بد روز جنگ او به زور

چو دريا دل و رخ چو تابنده هور

برادرش هومان پلنگ نبرد

چو لهاک جنگی و فرشيدورد

ز ترکان سواران کين صدهزار

همه نامجوی از در کارزار

برفتند از ايدر پر از جنگ و جوش

من ايدر نوان با غم و با خروش

ازان کو برين دشت کين کشته شد

زمين زير او چو گل آغشته شد

همه مرز توران شکسته دلند

ز تيمار دل را همی بگسلند

نبينند جز مرگ پيران بخواب

نخواند کسی نام افراسياب

بباشيم تا نامداران ما

مهان و ز لشکر سواران ما

ببينند ايرانيان را بچشم

ز دل کم شود سوگ با درد و خشم

هم ايرانيان نيز چندين سپاه

ببينند آيين تخت و کلاه

دو لشکر برين گونه پر درد و خشم

ستاره به ما دارد از چرخ چشم

بانبوه جستن نه نيکوست جنگ

شکستی بود باد ماند بچنگ

مبارز پراگنده بيرون کنيم

از ايشان بيابان پر از خون کنيم

چنين داد پاسخ که ای شهريار

چو زين گونه جويی همی کارزار

نخستين ز لشکر مبارز منم

که بر شير و بر پيل اسب افگنم

کسی را ندانم که روز نبرد

فشاند بر اسب من از دور گرد

مرا آرزو جنگ کيخسروست

که او در جهان شهريار نوست

اگر جويد او بی گمان جنگ من

رهايی نيابد ز چنگال من

دل و پشت ايشان شکسته شود

بارن انجمن کار بسته شود

و گر ديگری پيشم آيد به جنگ

بخاک اندر آرم سرش بی درنگ

بدو گفت کای کار ناديده مرد

شهنشاه کی جويد از تو نبرد

اگر جويدی هم نبردش منم

تن و نام او زير پای افگنم

گر او با من آيد بوردگاه

برآسايد از جنگ هر دو سپاه

بدو شيده گفت ای جهانديده مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

پسر پنج زنده ست پيشت بپای

نمانيم تا تو کنی رزم رای

نه لشکر پسندد نه ايزد پرست

که تو جنگ او را کنی پيشدست

بدو گفت شاه ای سرفراز مرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

از ايدر برو تا ميان سپاه

ازيشان يکی مرد دانا بخواه

بکيخسرو از من پيامی رسان

که گيتی جز اين دارد آيين و سان

نبيره که رزم آورد با نيا

دلش بر بدی باشد و کيميا

چنين بود رای جهان آفرين

که گردد جهان پر ز پرخاش و کين

سياوش نه بر بيگنه کشته شد

شد از آموزگاران سرش گشته شد

گنه گر مرا بود پيران چه کرد

چو رويين و لهاک وفرشيدورد

که بر پشت زينشان ببايست بست

پر از خون بکردار پيلان مست

گر ايدونک گويم که تو بدتنی

بد انديش وز تخم آهرمنی

بگوهر نگه کن بتخمه منم

نکوهش همی خويشتن را کنم

تو اين کين بگودرز و کاوس مان

که پيش من آرند لشکر دمان

نه زان گفتم اين کز تو ترسان شدم

وگر پير گشتم دگر سان شدم

همه ريگ و دريا مرا لشکرند

همه نره شيرند و کنداورند

هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ

چو دريا کنند ای پسر روز جنگ

وليکن همی ترسم از کردگار

ز خون ريختن وز بد روزگار

که چندين سرنامور بی گناه

جدا گردد از تن بدين رزمگاه

گر از پيش من بر نگردی ز جنگ

نگردی همانا که آيدت ننگ

چو با من بسوگند پيمان کنی

بکوشی که پيمان من نشکنی

بدين کار باشم ترا رهنمای

که گنج و سپاهت بماند بجای

چو کار سياوش فرامش کنی

نيارا بتوران برامش کنی

برادر بود جهن و جنگی پشنگ

که در جنگ دريا کند کوه سنگ

هران بوم و برکان ز ايران نهی

بفرمان کنم آن ز ترکان تهی

ز گنج نياکان ما هرچ هست

ز دينار وز تاج و تخت و نشست

ز اسب و سليح و ز بيش و ز کم

که ميراث ماند از نيا زادشم

ز گنج بزرگان و تخت و کلاه

ز چيزی که بايد ز بهر سپاه

فرستم همه همچنين پيش تو

پسر پهلوان و پدر خويش تو

دو لشکر برآسايد از رنج رزم

همه روز ما بازگردد ببزم

ور ايدونک جان ترا اهرمن

بپيچد همی تا بپوشی کفن

جز از رزم و خون کردنت رای نيست

بمغز تو پند مرا جای نيست

تو از لشکر خويش بيرون خرام

مگر خود برآيدت ازين کار کام

بگرديم هر دو بوردگاه

بر آسايد از جنگ چندين سپاه

چو من کشته آيم جهان پيش تست

سپه بندگان و پسر خويش تست

و گر تو شوی کشته بر دست من

کسی را نيازارم از انجمن

سپاه تو در زينهار منند

همه مهترانند و يار منند

وگر زانکه بامن نيايی به جنگ

نتابی تو با کار ديده نهنگ

کمر بسته پيش تو آيد پشنگ

چو جنگ آوری او نسازد درنگ

پدر پير شد پايمردش جوان

جوانی خردمند و روشن روان

بوردگه با تو جنگ آورد

دليرست و جنگ پلنگ آورد

ببينيم تا بر که گردد سپهر

کرا بر نهد بر سر از تاج مهر

ورايدونک با او نجويی نبرد

دگرگونه خواهی همی کار کرد

بمان تا بياسايد امشب سپاه

چو بر سر نهد کوه زرين کلاه

ز لشکر گزينيم جنگاوران

سرافراز با گرزهای گران

زمين را ز خون رود دريا کنيم

ز بالای بد خواه پهنا کنيم

دوم روز هنگام بانگ خروس

ببنديم بر کوهه ی پيل کوس

سران را به ياری برون آوريم

بجوی اندرون آب و خون آوريم

چو بد خواه پيغام تو نشنود

بپيچد بدين گفتها نگرود

بتنها تن خويش ازو رزم خواه

بديدار دوراز ميان سپاه

پسر آفرين کرد و آمد برون

پدر ديده پر آب و دل پر ز خون

گزين کرد از موبدان چار مرد

چشيده بسی از جهان گرم و سرد

وزان نامداران لشکر هزار

خردمند و شايست هی کارزار

بره چون طلايه بديدش ز دور

درفش و سنان سواران تور

ز ترکان که هر آنکس که بد پيشرو

زناکارديده جوانان نو

بره با طلايه بر آويختند

بنام از پی شيده خون ريختند

تنی چند از ايرانيان خسته شد

وزان روی پيکار پيوسته شد

هم اندر زمان شيده آنجا رسيد

نگهبان ايرانيان را بديد

دل شيده کشت اندر آن کار تنگ

همی باز خواند آن يلانرا ز جنگ

بايرانيان گفت نزديک شاه

سواری فرستيد با رسم و راه

بگويد که روشن دلی شيده نام

بشاه آوريدست چندی پيام

از افراسياب آن سپهدار چين

پدر مادر شاه ايران زمين

سواری دمان از طلايه برفت

بر شاه ايران خراميد تفت

که پيغمبر شاه توران سپاه

گوی بر منش بر درفشی سياه

همی شيده گويد که هستم بنام

کسی بايدم تا گزارم پيام

دل شاه شد زان سخن پر ز شرم

فرو ريخت از ديدگان آب گرم

چنين گفت کين شيده خال منست

ببالا و مردی همال منست

نگه کرد گردنکشی زان ميان

نبد پيش جز قارن کاويان

بدو گفت رو پيش او شادکام

درودش ده از ما و بشنو پيام

چو قارن بيامد ز پيش سپاه

بديد آن درفشان درفش سياه

چو آمد بر شيده دادش درود

ز شاه و ز ايرانيان برفزود

جوان نيز بگشاد شيرين زبان

که بيدار دل بود و روشن روان

بگفت آنچه بشنيد ز افراسياب

ز آرام وز بزم و رزم و شتاب

چو بشنيد قارن سخنهای نغز

ازان نامور بخرد پاک مغز

بيامد بر شاه ايران بگفت

که پيغامها با خرد بود جفت

چو بشنيد خسرو ز قارن سخن

بياد آمدش گفتهای کهن

بخنديد خسرو ز کار نيا

ازان جستن چاره و کيميا

ازان پس چنين گفت کافراسياب

پشيمان شدست از گذشتن ز آب

ورا چشم بی آب و لب پر سخن

مرا دل پر از دردهای کهن

بکوشد که تا دل بپيچاندم

ببيشی لشکر بترساندم

بدان گه که گردنده چرخ بلند

نگردد ببايست روز گزند

کنون چاره ی ما جزين نيست روی

که من دل پر از کين شوم پيش اوی

بگردم بورد با او بجنگ

بهنگام کوشش نسازم درنگ

همه بخردان و ردان سپاه

بواز گفتند کين نيست راه

جهانديده پردانش افراسياب

جز از چاره جستن نبيند بخواب

نداند جز از تنبل و جادويی

فريب و بدانديشی و بدخويی

ز لشکر کنون شيده را برگزيد

که اين ديد بند بدی را کليد

همی خواهد از شاه ايران نبرد

بدان تا کند روز ما را بدرد

تو بر تيزی او دليری مکن

از ايران وز تاج سيری مکن

وگر شيده از شاه جويد نبرد

بورد گستاخ با او مگرد

بدست تو گر شيده گردد تباه

يکی نامور کم شود زان سپاه

وگر دور از ايدر تو گردی هلاک

ز ايران برآيد يکی تيره خاک

يکی زنده از ما نماند بجای

نه شهر و بر و بوم ايران بپای

کسی نيست ما را ز تخم کيان

که کين را ببندد کمر بر ميان

نيای تو پيری جهانديده است

بتوران و چين در پسنديده است

همی پوزش آرد بدين بد که کرد

ز بيچارگی جست خواهد نبرد

همی گويد اسبان و گنج درم

که بنهاد تور از پی زادشم

همان تخت شاهی و تاج سران

کمرهای زرين و گرز گران

سپارد بگنج تو از گنج خويش

همی باز خرد بدين رنج خويش

هران شهر کز مرزايران نهی

همی کرد خواهد ز ترکان تهی

بايران خراميم پيروز و شاد

ز کار گذشته نگيريم ياد

برين گفته بودند پير و جوان

جز از نامور رستم پهلوان

که رستم همی ز آشتی سربگاشت

ز درد سياوش بدل کينه داشت

همی لب بدندان بخواييد شاه

همی کرد خيره بديشان نگاه

وزان پس چنين گفت کين نيست راه

بايران خراميم زين رزمگاه

کجا آن همه رستم و سوگند ما

همان بدره و گفته و پند ما

جو بر تخت بر زنده افراسياب

بماند جهان گردد از وی خراب

بکاوس يکسر چه پوزش بريم

بدين ديدگان چو بدو بنگريم

شنيديم که بر ايرج نيکبخت

چه آمد بتور از پی تاج و تخت

سياوش را نيز بر بيگناه

بکشت از پی گنج و تخت و کلاه

فريبنده ترکی ازان انجمن

بيامد خرامان بنزديک من

گر از من همی جست خواهد نبرد

شارا چرا شد چنين روی زرد

همی از شما اين شگفت آيدم

همان کين پيشين بيفزايدم

گمانی نبردم که ايرانيان

گشايند جاويد زين کين ميان

کسی را نديدم ز ايران سپاه

که افگنده بود اندرين رزمگاه

که از جنگ ايشان گرفتی شتاب

بگفت فريبنده افراسياب

چو ايرانيان اين سخنها ز شاه

شنيدند و پيچان شدند از گناه

گرفتند پوزش که ما بند هايم

هم از مهربانی سرافگند هايم

نخواهد شهنشاه جز نام نيک

وگر کارها را سرانجام نيک

ستوده جهاندار برتر منش

نخواهد که بر مابود سرزنش

که گويند از ايران سواری نبود

که يارست با شيده رزم آزمود

که آمد سواری بدشت نبرد

جز از شاهشان اين دليری نکرد

نخواهد مگر خسرو موبدان

که بر ما بود ننگ تا جاودان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه

که ای موبدان نماينده راه

بدانيد کاين شيده روز نبرد

پدر را ندارد بهامون بمرد

سليحش پدر کرده از جادويی

ز کژی و بی راهی و بدخويی

نباشد سليح شما کارگر

بدان جوشن و خود پولادبر

همان اسبش از باد دارد نژاد

بدل همچو شير و برفتن چو باد

کسی را که يزدان ندادست فر

نباشدش با چنگ او پای و پر

همان با شما او نيايد بجنگ

ز فر و نژاد خود آيدش ننگ

نبيره فريدون و پور قباد

دو جنگی بود يک دل و يک نهاد

بسوزم برو تيره جان پدرش

چو کاوس را سوخت او بر پسرش

دليران و شيران ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

بفرمود تا قارن ني کخواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه

که اين کار ما دير و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

هنر يافته مرد سنگی بجنگ

نجويد گه رزم چندين درنگ

کنون تا خداوند خورشيد و ماه

کراشاد دارد بدين رزمگاه

نخواهم ز تو اسب و دينار و گنج

که بر کس نماند سرای سپنج

بزور جهان آفرين کردگار

بديهيم کاوس پروردگار

که چندان نمانم شما را زمان

که بر گل جهد تندباد خزان

بدان خواسته نيست ما را نياز

که از جور و بيدادی آمد فراز

کرا پشت گرمی بيزدان بود

هميشه دل و بخت خندان بود

بر و بوم و گنج و سپاهت مراست

همان تخت و زرين کلاهت مراست

پشنگ آمد و خواست از من نبرد

زره دار بی لشکر و دار و برد

سپيده دمان هست مهمان من

بخنجر ببيند سرافشان من

کسی را نخواهم ز ايران سپاه

که با او بگردد بوردگاه

من و شيده و دشت و شمشير تيز

برآرم بفرجام ازو رستخيز

گر ايدونک پيروز گردم بجنگ

نسازم برين سان که گفتی درنگ

مبارز خروشان کنيم از دور روی

ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی

ازان پس يلان را همه همگروه

بجنگ اندر آريم بر سان کوه

چو اين گفت باشی به شيده بگوی

که ای کم خرد مهتر کامجوی

نه تنها تو ايدر بکام آمدی

نه بر جستن ننگ و نام آمدی

نه از بهر پيغام افراسياب

که کردار بد کرد بر تو شتاب

جهاندارت انگيخت از انجمن

ستودانت ايدر بود هم کفن

گزند آيدت زان سر بی گزند

که از تن بريدند چون گوسفند

بيامد دمان قارن از نزد شاه

بنزد يکی آن درفش سياه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت

نماند ايچ نيک و بد اندر نهفت

بشد شيده نزديک افراسياب

دلش چون بر آتش نهاده کباب

ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم

غمی گشت و برزد يکی تيز دم

ازان خواب کز روزگار دراز

بديد و ز هر کس همی داشت راز

سرش گشت گردان و دل پرنهيب

بدانست کامد بتنگی نشيب

بدو گفت فردا بدين رزمگاه

ز افگنده مردان نيابند راه

بشيده چنين گفت کز بامداد

مکن تا دو روز ای پسر جنگ ياد

بدين رزم بشکست گويی دلم

بر آنم که دل را ز تن بگسلم

پسر گفت کای شاه ترکان و چين

دل خويش را بد مکن روز کين

چو خورشيد فردا بر آرد درفش

درفشان کند روی چرخ بنفش

من و خسرو و دشت آوردگاه

برانگيزم از شاه گرد سياه

چو روشن شد آن چادر لاژورد

جهان شد به کردار ياقوت زرد

نشست از بر اسب چنگی پشنگ

ز باد جوانی سرش پر ز جنگ

بجوشن بپوشيد روشن برش

ز آهن کلاه کيان بر سرش

درفشش يکی ترک جنگی بچنگ

خرامان بيامد بسان پلنگ

چو آمد بنزديک ايران سپاه

يکی نامداری بشد نزد شاه

که آمد سواری ميان دو صف

سرافراز و جوشان و تيغی بکف

بخنديد ازو شاه و جوشن بخواست

درفش بزرگی برآورد راست

يکی ترگ زرين بسر بر نهاد

درفشش برهام گودرز داد

همه لشکرش زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

خروشی بر آمد که ای شهريار

بهن تن خويش رنجه مدار

شهان را همه تخت بودی نشست

که بر کين کمر بر ميان تو بست

که جز خاک تيره نشستش مباد

بهيچ آرزو کام و دستش مباد

سپهدار با جوشن و گرز و خود

بلشکر فرستاد چندی درود

که يک تن مجنبيد زين رزمگاه

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

نبايد که جويد کسی جنگ و جوش

برهام گودرز داريد گوش

چو خورشيد بر چرخ گردد بلند

ببينيد تا بر که آيد گزند

شما هيچ دل را مداريد تنگ

چنينست آغاز و فرجام جنگ

گهی بر فراز و گهی در نشيب

گهی شادکامی گهی با نهيب

برانگيخت شبرنگ بهزاد را

که دريافتی روز تگ باد را

ميان بسته با نيزه و خود و گبر

همی گرد اسبش بر آمد بابر

ميان دو صف شيده او را بديد

يکی باد سرد از جگر بر کشيد

بدو گفت پور سياوش رد

توی ای پسنديده ی پرخرد

نبيره جهاندار توران سپاه

که سايد همی ترگ بر چرخ ماه

جز آنی که بر تو گمانی برد

جهانديده يی کو خرد پرورد

اگر مغز بوديت با خال خويش

نکردی چنين جنگ را دست پيش

اگر جنگ جويی ز پيش سپاه

برو دور بگزين يکی رزمگاه

کز ايران و توران نبينند کس

نخواهيم ياران فريادرس

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که ای شير درنده در کارزار

منم داغ دل پور آن بيگناه

سياوش که شد کشته بر دست شاه

بدين دشت از ايران به کين آمدم

نه از بهر گاه و نگين آمدم

ز پيش پدر چونک برخاستی

ز لشکر نبرد مرا خواستی

مرا خواستی کس نبودی روا

که پيشت فرستادمی ناسزا

کنون آرزو کن يکی رزمگاه

بديدار دور از ميان سپاه

نهادند پيمان که از هر دو روی

بياری نيايد کسی کينه جوی

هم اينها که دارند با ما درفش

ز بد روی ايشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشکر بدور

چنانچون شود مرد شادان بسور

بيابان که آن از در رزم بود

بدانجايگه مرز خوارزم بود

رسيدند جايی که شير و پلنگ

بدان شخ بی آب ننهاد چنگ

نپريد بر آسمانش عقاب

ازو بهره ای شخ و بهری سراب

نهادند آوردگاهی بزرگ

دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ

سواران چو شيران اخته زهار

که باشند پر خشم روز شکار

بگشتند با نيزه های دراز

چو خورشيد تابنده گشت از فراز

نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان

پر از آب برگستوان و عنان

برومی عمود و بشمشير و تير

بگشتند با يکدگر ناگزير

زمين شد ز گرد سواران سياه

نگشتند سير اندر آوردگاه

چو شيده دل و زور خسرو بديد

ز مژگان سرشکش برخ برچکيد

بدانست کان فره ايزديست

ازو بر تن خويش بايد گريست

همان اسبش از تشنگی شد غمی

بنيروی مرد اندر آمد کمی

چو درمانده شد با دل انديشه کرد

که گر شاه را گويم اندر نبرد

بيا تا به کشتی پياده شويم

ز خوی هر دو آهار داده شويم

پياده نگردد که عار آيدش

ز شاهی تن خويش خوار آيدش

بدين چاره گر زو نيابم رها

شدم بی گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها بتيغ و سنان

کند هر کسی جنگ و پيچد عنان

پياه به آيد که جوييم جنگ

بکردار شيران بيازيم چنگ

جهاندار خسرو هم اندر زمان

بدانست انديشه ی بدگمان

بدل گفت کين شير با زور و جنگ

نبيره فريدون و پور پشگ

گر آسوده گردد تن آسان کند

بسی شير دلرا هراسان کند

اگر من پياده نگردم به جنگ

به ايرانيان بر کند جای تنگ

بدو گفت رهام کای تاجور

بدين کار ننگی مگردان گهر

چو خسرو پياده کند کارزار

چه بايد بر اين دشت چندين سوار

اگر پای بر خاک بايد نهاد

من از تخم کشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پيش او جنگ ساز

نه شاه جهاندار گردن فراز

برهام گفت آن زمان شهريار

که ای مهربان پهلوان سوار

چو شيده دلاور ز تخم پشنگ

چنان دان که با تو نيايد به جنگ

ترا نيز با رزم او پای نيست

بترکان چنو لشکر آرای نيست

يکی مرد جنگی فريدون نژاد

که چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ

پياده بسازيم جنگ پلنگ

وزان سو بر شيده شد ترجمان

که دوری گزين از بد بدگمان

جز از بازگشتن ترا رای نيست

که با جنگ خسرو ترا پای نيست

بهنگام کردن ز دشمن گريز

به از کشتن و جستن رستخيز

بدان نامور ترجمان شيده گفت

که آورد مردان نشايد نهفت

چنان دان که تا من ببستم کمر

همی برفرازم بخورشيد سر

بدين زور و اين فره و دستبرد

نديدم بوردگه نيز گرد

وليکن ستودان مرا از گريز

به آيد چو گيرم بکاری ستيز

هم از گردش چرخ بر بگذرم

وگر ديده ی اژدها بسپرم

گر ايدر مرا هوش بر دست اوست

نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

ندانم من اين زور مردی ز چيست

برين نامور فره ايزديست

پياده مگر دست يابم بدوی

بپيکار خون اندر آرم بجوی

بشيده چنين گفت شاه جهان

که ای نامدار از نژاد مهان

ز تخم کيان بی گمان کس نبود

که هرگز پياده نبرد آزمود

وليکن ترا گرد چنينست کام

نپيچم ز رای تو هرگز لگام

فرود آمد از اسب شبرنگ شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

برهام داد آن گرانمايه اسب

پياده بيامد چو آذرگشسب

پياده چو از دور ديدش پشنگ

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

بهامون چو پيلان بر آويختند

همی خاک با خون برآميختند

چو شيده بديد آن بر و برز شاه

همان ايزدی فر و آن دستگاه

همی جست کيد مگر زو رها

که چون سر بشد تن نيارد بها

چو آگاه شد خسرو از روی اوی

وزان زور و آن برز بالای اوی

گرفتش بچپ گردن و راست پشت

برآورد و زد بر زمين بر درشت

همه مهره ی پشت او همچو نی

شد از درد ريزان و بگسست پی

يکی تيغ تيز از ميان بر کشيد

سراسر دل نامور بر دريد

برو کرد جوشن همه چاک چاک

همی ريخت بر تارک از درد خاک

برهام گفت اين بد بدسگال

دلير و سبکسر مرا بود خال

پس از کشتنش مهربانی کنيد

يکی دخمه ی خسروانی کنيد

تنش را بمشک و عبير و گلاب

بشويی مغزش بکافور ناب

بگردنش بر طوق مشکين نهيد

کله بر سرش عنبرآگين نهيد

نگه کرد پس ترجمانش ز راه

بديد آن تن نامبردار شاه

که با خون ازان ريگ برداشتند

سوی لشکر شاه بگذاشتند

بيامد خروشان بنزديک شاه

که ای نامور دادگر پيشگاه

يکی بنده بودم من او را نوان

نه جنگی سواری و نه پهلوان

بمن بر ببخشای شاها بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

بدو گفت شاه آنچ ديدی ز من

نيا را بگو اندر آن انجمن

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بسيچيد ره سوی سالار چين

وزان دشت کيخسرو کينه جوی

سوی لشکر خويش بنهاد روی

خروشی بر آمد ز ايران سپاه

که بخشايش آورد خورشيد و ماه

بيامد همانگاه گودرز و گيو

چو شيدوش و رستم چو گرگين نيو

همه بوسه دادند پيشش زمين

بسی شاه را خواندند آفرين

وزان روی ترکان دو ديده براه

که شويده کی آيد ز آوردگاه

سواری همی شد بران ريگ نرم

برهنه سر و ديده پر خون و گرم

بيامد بنزديک افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

برآورد پوشيده راز از نهفت

همه پيش سالار ترکان بگفت

جهاندار گشت از جهان نااميد

بکند آن چو کافور موی سپيد

بسر بر پراگند ريگ روان

ز لشکر برفت آنک بد پهلوان

رخ شاه ترکان هر آنکس که ديد

بر و جامه و دل همه بردريد

چنين گفت با مويه افراسياب

کزين پس نه آرام جويم نه خواب

مرا اندرين سوگ ياری کنيد

همه تن بتن سوگواری کنيد

نه بيند سر تيغ ما را نيام

نه هرگز بوم زين سپس شادکام

ز مردم شمر ار ز دام و دده

دلی کو نباشد بدرد آژده

مبادا بدان ديده در آب و شرم

که از درد ما نيست پر خون گرم

ازان ماه ديدار جنگی سوار

ازان سروبن بر لب جويبار

همی ريخت از ديده خونين سرشک

ز دردی که درمان نداند پزشک

همه نامداران پاسخ گزار

زبان برگشادند بر شهريار

که اين دادگر بر تو آسان کناد

بدانديش را دل هراسان کناد

ز ما نيز يک تن نسازد درنگ

شب و روز بر درد و کين پشنگ

سپه را همه دل خروشان کنيم

باوردگه بر سر افشان کنيم

ز خسرو نبد پيش ازين کينه چيز

کنون کينه بر کين بيفزود نيز

سپه دل شکسته شد از بهر شاه

خروشان و جوشان همه رزمگاه

چو خورشيد برزد سر از برج گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

تبيره برآمد ز هر دو سرای

همان ناله بوق باکرنای

ز گردان شمشيرزن سی هزار

بياورد جهن از در کارزار

چو خسرو بر آن گونه بر ديدشان

بفرمود تا قارن کاويان

ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه

ازو گشت جهن دلاور ستوه

سوی راست گستهم نوذر چو گرد

بيامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش

زمين پرسپاه و هوا پر درفش

بجنبيد خسرو ز قلب سپاه

هم افراسياب اندران رزمگاه

بپيوست جنگی کزان سان نشان

ندادند گردان گردنکشان

بکشتند چندان ز توران سپاه

که دريای خون گشت آوردگاه

چنين بود تا آسمان تيره گشت

همان چشم جنگاوران خيره گشت

چو پيروز شد قارن رزم زن

به جهن دلير اندر آمد شکن

چو بر دامن کوه بنشست ماه

يلان بازگشتند ز آوردگاه

از ايرانيان شاد شد شهريار

که چيره شدند اندران کارزار

همه شب همی جنگ را ساختند

بخواب و بخوردن نپرداختند

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور

جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

سپاه دو لشکر کشيدند صف

همه جنگ را بر لب آورده کف

سپهدار ايران ز پشت سپاه

بشد دور با کهتری ني کخواه

چو لختی بيامد پياده ببود

جهان آفرين را فراوان ستود

بماليد رخ را بران تيره خاک

چنين گفت کای داور داد و پاک

تو دانی کزو من ستم ديده ام

بسی روز بد را پسنديده ام

مکافات کن بدکنش را بخون

تو باشی ستم ديده را رهنمون

وزان جايگه با دلی پر ز غم

پر از کين سر از تخمه زادشم

بيامد خروشان بقلب سپاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

خروش آمد و نال هی گاودم

دم نای رويين و رويينه خم

وزان روی لشکر بکردار کوه

برفتند جوشان گروها گروه

سپاهی به کردار دريای آب

بقلب اندرون جهن و افراسياب

چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای

تو گفتی که دارد در و دشت پای

سيه شد ز گرد سپاه آفتاب

ز پيکان الماس و پر عقاب

ز بس ناله ی بوق و گرد سپاه

ز بانگ سواران در آن رزمگاه

همی آب گشت آهن و کوه و سنگ

بدريا نهنگ و بهامون پلنگ

زمين پرزجوش و هوا پر خروش

هژبر ژيان را بدريد گوش

جهان سر بسر گفتی از آهنست

وگر آسمان بر زمين دشمنست

بهر جای بر توده چون کوه کوه

ز گردان و ايران و توران گروه

همه ريگ ارمان سر و دست و پای

زمين را همی دل برآمد ز جای

همه بوم شد زير نعل اندرون

چو کرباس آهار داده بخون

وزان پس دليران افراسياب

برفتند بر سان کشتی بر آب

بصندوق پيلان نهادند روی تير

کجا ناوک انداز بود اندروی

حصاری بد از پيل پيش سپاه

برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پيلان بباريد تير

برآمد خروشيدن دار و گير

برفتند گردان نيزه وران

هم از قلب لشکر سپاهی گران

نگه کرد افراسياب از دو ميل

بدان لشکر و جنگ صندوق و پيل

همه ژنده پيلان و لشکر براند

جهان تيره شد روشنايی نماند

خروشيد کای نامداران جنگ

چه داريد بر خويش تن جای تنگ

ممانيد بر پيش صندوق و پيل

سپاهست بيکار بر چند ميل

سوی ميمنه ميسره برکشيد

ز قلب و ز صندوق برتر کشيد

بفرمود تا جهن رزم آزمای

رود با تگينال لشکر ز جای

برد دو هزار آزموده سوار

همه نيزه دار از در کارزار

بر مسيره شير جنگی طبرد

بشد تيز با نامداران گرد

چو کيخسرو آن رزم ترکان بديد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

سوی آوه و سمنکنان کرد روی

که بودند شيران پرخاشجوی

بفرمود تا بر سوی ميسره

بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار

زره دار با گرزه ی گاوسار

بشماخ سوری بفرمود شاه

که از نامداران ايران سپاه

گزين کن ز جنگ آوران د ههزار

سواران گرد از در کارزار

ميان دو صف تيغها بر کشيد

مبينيد کس را سر اندر کشيد

دو لشکر برينسان بر آويختند

چنان شد که گفتی برآميختند

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز پرخاش خون اندر آمد بجوی

چو برخاست گرد از چپ و دست راست

جهاندار خفتان رومی بخواست

بيک سو کشيدند صندوق پيل

جهان شد بکردار دريای نيل

بجنبيد با رستم از قبلگاه

منوشان خوزان لشکر پناه

برآمد خروشيدن بوق و کوس

بيک دست خسرو سپهدار طوس

بياراسته کاويانی درفش

همه پهلوانان زرينه کفش

به درد دل از جای برخاستند

چپ شاه لشکر بياراستند

سوی راستش رستم کينه جوی

زواره برادرش بنهاد روی

جهانديده گودرز کشوادگان

بزرگان بسيار و آزادگان

ببودند بر دست رستم بپای

زرسب و منوشان فرخنده رای

برآمد ز آوردگاه گير و دار

نديدند ز آنگونه کس کارزار

همه ريگ پر خسته و کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

ز بس کشته بردشت آوردگاه

همی راندند اسب بر کشته گاه

بيابان بکردار جيحون ز خون

يکی بی سر و ديگری سرنگون

خروش سواران و اسبان ز دشت

ز بانگ تبيره همی برگذشت

دل کوه گفتی بدرد همی

زمين با سواران بپرد هيم

سر بی تنان و تن بی سران

چرنگيدن گرزهای گران

درخشيدن خنجر و تيغ تيز

همی جست خورشيد راه گريز

بدست منوچر بر ميمنه

کهيلا که صد شير بد يک تنه

جرنجاش بر ميسره شد تباه

بدست فريبرز کاوس شاه

يکی باد و ابری سوی نيمروز

برآمد رخ هور گيتی فروز

تو گفتی که ابری برآمد سياه

بباريد خون اندر آوردگاه

بپوشيد و روی زمين تيره گشت

همی ديده از تيرگی خيره گشت

بدآنگه که شد چشمه سوی نشيب

دل شاه ترکان بجست از نهيب

ز جوش سواران هر کشوری

ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری

سواران شمشير زن سی هزار

گزيده سوارن خنجر گزار

دگرگونه جوشن دگرگون درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

نگه کرد گرسيوز از پشت شاه

بجنگ اندر آورد يکسر سپاه

سپاهی فرستاد بر ميمنه

گرانمايگان يک دل و يک تنه

سوی ميسره همچنين لشکری

پراگنده بر هر سويی مهتری

سواران جنگاوران سی هزار

گزيده همه از در کارزار

چو گرسيوز از پشت لشکر برفت

بپيش برادر خراميد تفت

برادر چو روی برادر بديد

بنيرو شد و لشکر اندر کشيد

برآمد ز لشکر ده و دار و گير

بپوشيد روی هوا را بتير

چو خورشيد را پشت باريک شد

ز ديدار شب روز تاريک شد

فريبنده گرسيوز پهلوان

بيامد بپيش برادر نوان

که اکنون ز گردان که جويد نبد

زمين پر ز خون آسمان پر ز گرد

سپه بازکش چون شب آمد مکوش

که اکنون برآيد ز ترکان خروش

تو در جنگ باشی سپه در گريز

مکن با تن خويش چندين ستيز

دل شاه ترکان پر از خشم و جوش

ز تندی نبودش بگفتار گوش

برانگيخت اسب از ميان سپاه

بيامد دمان با درفش سياه

از ايرانيان چند نامی بکشت

چو خسرو بديد اندر آمد بپشت

دو شاه دو کشور چنين کينه دار

برفتند با خوار مايه سوار

نديدند گرسيوز و جهن روی

که او پيش خسرو شود رزمجوی

عنانش گرفتند و بر تافتند

سوی ريگ آموی بشتافتند

چنو بازگشت استقيلا چو گرد

بيامد که با شاه جويد نبرد

دمان شاه ايلا بپيش سپاه

يکی نيزه زد بر کمرگاه شاه

نبد کارگر نيزه بر جوشنش

نه ترس آمد اندر دل روشنش

چو خسرو دل و زور او را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد بر ميانش بدو نيم کرد

دل برز ايلا پر از بيم کرد

سبک برز ايلا چو آن زخم شاه

بديد آن دل و زور و آن دستگاه

بتاريکی اندر گريزان برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

سپه چون بديدند زو دستبرد

بورد گه بر نماند ايچ گرد

بر افراسياب آن سخن مرگ بود

کجا پشت خود را بديشان نمود

ز تورانيان او چو آگاه شد

تو گفتی برو روز کوتاه شد

چو آوردگه خوار بگذاشتند

بفرمود تا بانگ برداشتند

که اين شير مردی ز زنگ شبست

مرا باز گشتن ز تنگ شبست

گر ايدونک امروز يکبار باد

ترا جست و شادی ترا در گشاد

چو روشن کند روز روی زمين

درفش دلفروز ما را ببين

همه روی ايران چو دريا کنيم

ز خورشيد تابان ثريا کنيم

دو شاه و دو کشور چنان رزمساز

بلکشر گه خويش رفتند باز

چو نيمی ز تيره شب اندر گذشت

سپهر از بر کوه ساکن بگشت

سپهدار ترکان بنه بر نهاد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

طلايه بفرمود تا ده هزار

بود ترک بر گستوان ور سوار

چنين گفت با لشکر افراسياب

که من چون گذر يابم از رود آب

دمادم شما از پسم بگذريد

بجيحون و زورق زمان مشمريد

شب تيره با لشکر افراسياب

گذر کرد از آموی و بگذاشت آب

همه روی کشور به بی راه و راه

سراپرده و خيمه بد بی سپاه

سپيده چو از باختر بردميد

طلايه سپه را بهامون نديد

بيامد بمژده بر شهريار

که پردخته شد شاه زين کارزار

همه دشت خيمه ست و پرد هسرای

ز دشمن سواری نبينم بجای

چو بشنيد خسرو دوان شد بخاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

همی گفت کای روشن کردگار

جهاندار و بيدار و پروردگار

تو دادی مرا فر و ديهيم و زور

تو کردی دل و چشم بدخواه کور

ز گيتی ستمکاره را دور کن

ز بيمش همه ساله رنجور کن

چو خورشيد زرين سپر برگرفت

شب آن شعر پيروزه بر سر گرفت

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بسر برنهاد آن دلفروز تاج

نيايش کنان پيش او شد سپاه

که جاويد باد اين سزاوار گاه

شد اين لشکر از خواسته بی نياز

که از لشکر شاه چين ماند باز

همی گفت هر کس که اينت فسوس

که او رفت با لشکر و بوق وکوس

شب تيره از دست پرمايگان

بشد نامداران چنين رايگان

بديشان چنين گفت بيدار شاه

که ای نامداران ايران سپاه

چو دشمن بود شاه را کشته به

گر آواره از جنگ برگشته به

چو پيروزگر دادمان فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

ز گيتی ستايش مر او را کنيد

شب آيد نيايش مر او را کنيد

که آنرا که خواهد کند شوربخت

يکی بی هنر برنشاند بتخت

ازين کوشش و پرسشت رای نيست

که با داد او بنده را پای نيست

بباشم بدين رزمگه پنج روز

ششم روز هرمزد گيتی فروز

برايد برانيم ز ايدر سپاه

که او کين فزايست و ما کينه خواه

بدين پنج روز اندرين رزمگاه

همی کشته جستند ز ايران سپاه

بشستند ايرانيان را ز گرد

سزاوار هر يک يکی دخمه کرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند نامه بکاوس شاه

چنانچون سزا بود زان رزمگاه

سرنامه کرد از نخست آفرين

ستايش سزای جهان آفرين

دگر گفت شاه جهانبان من

پدروار لرزيده بر جان من

بزرگيش با کوه پيوسته باد

دل بدسگالان او خسته باد

رسيدم ز ايران بريگ فرب

سه جنگ گران کرده شد در سه شب

شمار سواران افراسياب

بيند خردمند هرگز بخواب

بريده چو سيصد سرنامدار

فرستادم اينک بر شهريار

برادر بد و خويش و پيوند اوی

گرامی بزرگان و فرزند اوی

وزان نامداران بسته دويست

که صد شير با جنگ هر يک يکيست

همه رزم بر دشت خوارزم بود

ز چرخ آفرين بر چنان رزم بود

برفت او و ما از پس اندر دمان

کشيديم تا بر چه گرد زمان

برين رزمگاه آفرين باد گفت

همه ساله با اختر نيک جفت

نهادند بر نامه مهری ز مشک

ازان پس گذر کرد بر ريگ خشک

چو زان رود جيحون شد افراسياب

چو باد دمان تيز بگذشت آب

بپيش سپاه قراخان رسيد

همی گفت هر کس ز جنگ آنچ ديد

سپهدار ترکان چه مايه گريست

بران کس که از تخمه ی او بزيست

ز بهر گرانمايه فرزند خويش

بزرگان و خويشان و پيوند خويش

خروشی ير آمد تو گفتی که ابر

همی خون چکاند ز چشم هژبر

همی بودش اندر بخارا درنگ

همی خواست کايند شيران به جنگ

ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند

بزرگان برتر منش را بخواند

چو گشتند پر مايگان انجمن

ز لشکر هر آنکس که بد رای زن

زبان بر گشادند بر شهريار

چو بيچاره شدشان دل از کار زار

که از لشکر ما بزرگان که بود

گذشتند و زيشان دل ما شخود

همانا که از صد نماندست بيست

بران رفتگان بر ببايد گريست

کنون ما دل از گنج و فرزند خويش

گسستيم چندی ز پيوند خويش

بدان روی جيحون يکی رزمگاه

بکرديم زان پس که فرمود شاه

ز بی دانشی آنچ آمد بروی

تو دانی که شاهی و ما چار هجوی

گر ايدونک روشن بود رای شاه

از ايدر بچاچ اندر آرد سپاه

چو کيخسرو آيد بکين خواستن

ببايد تو را لشکر آراستن

چو شانه اندرين کار فرمان برد

ز گلزريون نيز هم بگذرد

بباشد برام ببهشت گنگ

که هم جای جنگست و جای درنگ

برين بر نهادند يکسر سخن

کسی رای ديگر نيفگند بن

برفتند يکسر بگلزريون

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

بگلزريون شاه توران سه روز

ببود و براسود با باز و يوز

برفتند زان جايگه سوی گنگ

بجايی نبودش فراوان درنگ

يکی جای بود آن بسان بهشت

گلش مشک سارا بد و زر خشت

بدان جايگه شاد و خندان بخفت

تو گفتی که با ايمنی گشت جفت

سپه خواند از هر سوی بی کران

برگان گردنکش و مهتران

می و گلشن و بانگ چنگ و رباب

گل و سنبل و رطل و افراسياب

همی بود تا بر چه گردد جهان

بدين آشکارا چه دارد نهان

چو کيخسرو آمد برين روی آب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر کرد زان سوی رود

فرستاد زان پس به هر کس درود

کزين آمدن کس مداريد باک

بخواهيد ما را ز يزدان

گرانمايه گنجی بدرويش داد

کسی را کزو شاد بد بيش داد

وزآنجا بيامد سوی شهر سغد

يکی نو جهان ديد رسته ز چغد

ببخشيد گنجی بران شهر نيز

همی خواست کباد گردد بچيز

بر منزلی زينهاری سوار

همی آمدندی بر شهريار

ازان پس چو آگاهی آمد بشاه

ز گنگ و ز افراسياب و سپاه

که آمد بنزديک او گلگله

ابا لشکری چون هژبر يله

که از تخم تورست پرکين و درد

بجويد همی روزگار نبرد

فرستاد بهری ز گردان بچاج

که جويد همی تخت ترکان و تاج

سپاهی بسوی بيابان سترگ

فرستاد سالار ايشان طورگ

پذيرفت زين هر يکی جنگ شاه

که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کيخسرو آن خوار داشت

خرد را بانديشه سالار داشت

سپاهی که از بردع و اردبيل

بيامد بفرمود تا خيل خيل

بيايند و بر پيش او بگذرند

رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم

که در جنگ شيران نبودی دژم

همان گفت تا لشکر نيمروز

برفتند با رستم نيوسوز

بفرمود تا بر هيونان مست

نشينند و گيرند اسبان بدست

بسغد اندرون بود يک ماه شاه

همه سغد شد شاه را نيک خواه

سپه را درم داد و آسوده کرد

همی جست هنگام روز نبرد

هر آن کس که بود از در کارزار

بدانست نيرنگ و بند حصار

بياورد و با خويشتن يار کرد

سر بدکنش پر ز تيمار کرد

وزان جايگه گردن افراخته

کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت

جهانی درو مانده اندر شگفت

خبر شد به ترکان که آمد سپاه

جهانجوی کيخسرو کينه خواه

همه سوی دژها نهادند روی

جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی

بلشکر چنين گفت پس شهريار

که امروز به گونه شد کارزار

ز ترکان هر آنکس که فرمان کند

دل از جنگ جستن پشيمان کند

مسازيد جنگ و مريزيد خون

مباشيد کس را ببد رهنمون

وگر جنگ جويد کسی با سپاه

دل کينه دارش نيايد براه

شما را حلال است خون ريختن

بهر جای تاراج و آويختن

بره بر خورشها مداريد تنگ

مداريد کين و مسازيد جنگ

خروشی بر آمد ز پيش سپاه

که گفتی بدرد همی چرخ و ماه

سواران بدژها نهادند روی

جهان شد پر از غلغل و گفتگوی

هر آنکس که فرمان بجا آوريد

سپاه شهنشه بدو ننگريد

هر آن کو برون شد ز فرمان شاه

سرانشان بريدند يکسر سپاه

ز ترکان کس از بيم افراسياب

لب تشنه نگذاشتندی بر آب

وگر باز ماندی کسی زين سپاه

تن بی سرش يافتندی براه

دليران بدژها نهادند روی

بهر دژ که بودی يکی جنگجوی

شدی باره ی دژ هم آنگاه پست

نماندی در و بام وجای نشست

غلام و پرستنده و چارپای

نماندی بد و نيک چيزی به جای

برين گونه فرسنگ بر صد گذشت

نه دژ ماند آباد جايی نه دشت

چو آورد لشکر بگلزريون

بهر سو بگرديد با رهنمون

جهان ديد بر سان باغ بهار

در و دشت و کوه و زمين پرنگار

همه کوه نخچير و هامون درخت

جهان از در مردم نيک بخت

طلايه فرستاد و کارآگهان

بدان تا نماند بدی در نهان

سراپرده ی شهريار جهان

کشيدند بر پيش آب روان

جهاندار بر تخت زرين نشست

خود و نامداران خسروپرست

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تيره خاک

وزان سوی گنگ اندر افراسياب

برخشنده روز و بهنگام خواب

همی گفت با هرک بد کاردان

بزرگان بيدار و بسياردان

که اکنون که دشمن ببالين رسيد

بگنگ اندرون چون توان آرميد

همه بر گشادند گويا زبان

که اکنون که نزديک شد بد گمان

جز از جنگ چيزی نبينيم راه

زبونی نه خوبست چندين سپاه

بگفتند وز پيش برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

سپيده دمان گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بهامون بيامد ز گنگ

که بر مور و بر پشه شد راه تنگ

چو آمد بنزديک گلزريون

زمين شد بسان که بيستون

همی لشکر آمد سه روز و سه شب

جهان شد پرآشوب جنگ و جلب

کشيدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ

چهارم سپه برکشيدند صف

ز دريا برآمد بخورشيد تف

بقلب اندر افراسياب و ردان

سواران گردنکش و بخردان

سوی ميمنه جهن افراسياب

همی نيزه بگذاشت از آفتاب

وزين روی کيخسرو از قلبگاه

همی داشت چون کوه پشت سپاه

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

منوشان خوزان و پيروز و داد

چو گرگين ميلاد و رهام شير

هجير و چو شيدوش گرد دلير

فريبرز کاوس بر ميمنه

سپاهی هه يک دل و يک تنه

منوچهر بر ميسره جای داشت

که با جنگ هر جنگيی پای داشت

بپشت سپه گيو گودرز بود

که پشت و نگهبان هر مرز بود

زمين کان آهن شد از ميخ نعل

همه آب دريا شد از خون لعل

بسر بر ز گرد سياه ابر بست

تبيره دل سنگ خارا بخست

زمين گشت چون چادر آبنوس

ستاره غمی شد ز آوای کوس

زمين گشت جنبان چو ابر سياه

تو گفتی همی بر نتابد سپاه

همه دشت مغز و سر و پای بود

همانا مگر بر زمين جای بود

همی نعل اسبان سرکشته خست

همه دشت بی تن سر و پای و دست

خردمند مردم بيکسو شدند

دو لشکر برين کار خستو شدند

که گر يک زمان نيز لشکر چنين

بماند برين دشت با درد و کين

نماند يکی زين سواران بجای

همانا سپهر اندر آيد ز پای

ز بس چاک چاک تبرزين و خود

روانها همی داد تن رادرود

چو کيخسرو آن پيچش جنگ ديد

جهان بر دل خويشتن تنگ ديد

بيامد بيکسو ز پشت سپاه

بپيش خداوند شد دادخواه

که ای برتر از دانش پارسا

جهاندار و بر هر کسی پادشا

ار نيستم من ستم يافته

چو آهن بکوره درون تافته

نخواهم که پيروز باشم بجنگ

نه بر دادگر بر کنم جای تنگ

بگفت اين و بر خاک ماليد روی

جهان پر شد ازناله ی زار اوی

همانگه برآمد يکی باد سخت

که بشکست شاداب شاخ درخت

همی خاک بر داشت از رزمگاه

بزد بر رخ شاه توران سپاه

کسی کو سر از جنگ برتافتی

چو افراسياب آگهی يافتی

بريدی بجنجر سرش را ز تن

جز از خاک و ريگش نبودی کفن

چنين تا سپهر و زمين تار شد

فراوان ز ترکان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشک رنگ

بپوشيد تا کس نيايد بجنگ

سپه باز چيدند شاهان ز دشت

چو روی زمين ز آسمان تيره گشت

همه دامن کوه تا پيش رود

سپه بود با جوشن و درع و خود

برافروختند آتش از هر سوی

طلايه بيامد ز هر پهلوی

همی جنگ را ساخت افراسياب

همی بود تا چشمه ی آفتاب

بر آيد رخ کوه رخشان کند

زمين چون نگين بدخشان کند

جهان آفرين را دگر بود رای

بهر کار با رای او نيست پای

شب تيره چون روی زنگی سياه

کس آمد ز گستهم نوذر بشاه

که شاه جهان جاودان زنده باد

مه ما بازگشتيم پيروز و شاد

بدان نامداران افراسياب

رسيديم ناگه بهنگام خواب

ازيشان سواری طلايه نبود

کی را ز انديشه مايه نبود

چو بيدار گشتند زيشان سران

کشيديم شمشير و گرز گران

چو شب روز شد جز قراخان نماند

ز مردان ايشان فراوان نماند

همه دشت زيشان سرون و سرست

زمين بستر و خاکشان چادر است

بمژده ز رستم هم اندر زمان

هيونی بيامد سپيده دمان

که ما در بيابان خبر يافتيم

بدان آگهی تيز بشتافتيم

شب و روز رستم يکی داشتی

چو تنها شدی راه بگذاشتی

بديشان رسيديم هنگام روز

چو بر زد سر از چرخ گيتی فروز

تهمتن کمان را بزه برنهاد

چو نزديک شد ترگ بر سر نهاد

نخستين که از کلک بگشاد شست

قراخان ز پيکان رستم بخست

بتوران زمين شد کنون کنيه خواه

همانا که آگاهی آمد بشاه

بشادی به لشکر بر آمد خروش

سپهدار ترکان همی داشت گوش

هر آنکس که بودند خسروپرست

بشادی و رامش گشادند دست

سواری بيامد هم اندر شتاب

خروشان به نزديک افراسياب

که از لشکر ما قراخان برست

رسيدست نزديک ما مردشست

سپاهی بتوران نهادند روی

کزيشان شود ناپديد آب جوی

چنين گفت با رای زن شهريار

که پيکار سخت اندر آمد بکار

چو رستم بگيرد سر گاه ما

بيکبارگی گم شود راه ما

کنونش گمان آنک ما نشنويم

چنين کار در جنگ کيخسرويم

چو آتش بريشان شبيخون کنيم

زخون روی کشور چو جيحون کنيم

چو کيخسرو آيد ز لشکر دو بهر

نبيند مگر بام و ديوار و شهر

سراسر همه لشکر اين ديد رای

همان مرد فرزانه و رهنمای

بنه هرچ بودش هم آنجا بماند

چو آتش ازان دشت لشکر براند

همانگه طلايه بيامد ز دشت

که گرد سپاه از هوا برگذشت

همه دشت خرگاه و خيمست و بس

ازيشان بخيمه درون نيست کس

بدانست خسرو که سالار چين

چرا رفت بيگاه زان دشت کين

ز گستهم و رستم خبر يافتست

بدان آگهی نيز بشتافتست

نوندی برافگند هم در زمان

فرستاد نزديک رستم دمان

که برگشت زين کينه افراسياب

همانا بجنگ تو دارد شتاب

سپه را بيارای و بيدار باش

برو خويشتن زو نگهدار باش

نوند جهانديده شايسته بود

بدان راه بی راه بايسته بود

همی رفت چون پيش رستم رسيد

گو شيردل را ميان بسته ديد

سپه گرزها بر نهاده بدوش

يکايک نهاده بواز گوش

برستم بگفت آنچ پيغام بود

که فرجام پيغامش آرام بود

وزين روی کيخسرو کينه جوی

نشسته برام بی گفت و گوی

همی کرد بخشش همه بر سپاه

سراپرده و خيمه و تاج و گاه

از ايرانيان کشتگان را بجست

کفن کرد وز خون و گلشان بنشست

برسم مهان کشته را دخمه کرد

چو برداشت زان خاک و خون نبرد

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند

دمان از پس شاه ترکان براند

چو نزديک شهر آمد افراسياب

بران بد که رستم شود سيرخواب

کنون من شبيخون کنم برسرش

برآيم گرد از سر لشکرش

بتاريکی اندر طلايه بديد

بشهر اندر آواز ايشان شنيد

فروماند زان کار رستم شگفت

همی راند و انديشه اندر گرفت

همه کوفته لشکر و ريخته

بشيرين روان اندر آويخته

بپيش اندرون رستم تيزچنگ

پس پشت شاه و سواران جنگ

کسی را که نزديک بد پيش خواند

وزيشان فراوان سخنها براند

بپرسيد کين را چه بينيد روی

چنين گفت با نامور چاره جوی

که در گنگ دژ آن همه گنج شاه

چه بايست اکنون همه رنج راه

زمين هشت فرسنگ بالای اوی

همانا که چارست پهنای اوی

زن و کودک و گنج و چندان سپاه

بزرگی و فرمان و تخت و کلاه

بران باره ی دژ نپرد عقاب

نبيند کسی آن بلندی بخواب

خورش هست و ايوان و گنج و سپاه

ترا رنج بدخواه را تاج و گاه

همان بوم کو را بهشتست نام

همه جای شادی و آرام و کام

بهر گوشه ای چشمه ی آبگير

ببالا و پهنای پرتاب تير

همی موبد آورد از هند و روم

بهشتی بر آورده آباد بوم

همانا کزان باره فرسنگ بيست

ببينند آسان که بر دشت کيست

ترازين جهان بهره جنگست و بس

بفرجام گيتی نماند بکس

چو بشنيد گفتارها شهريار

خوش آمدش و ايمن شد از روزگار

بيامد بدلشاد ببهشت گنگ

ابا آلت لشکر و ساز جنگ

همی گشت بر گرد آن شارستان

بدستی نديد اندرو خارستان

يکی کاخ بودش سر اندر هوا

برآورده ی شاه فرمان روا

بايوان فرود آمد و بار داد

سپه را درم داد و دينار داد

فرستاد بر هر سوی لشکری

نگهبان هر لشکری مهتری

پياده بران باره بر ديد هبان

نگهبان بروز و بشب پاسبان

رد و موبدش بود بر دست راست

نويسنده ی نامه را پيش خواست

يکی نامه نزديک فغفور چين

نبشتند با صد هزار آفرين

چنين گفت کز گردش روزگار

نيامد مرا بهره جز کارزار

بپروردم آن را که بايست کشت

کنون شد ازو روزگارم درشت

چو فغفور چين گر بيايد رواست

که بر مهر او بر روانم گواست

وگر خود نيايد فرستد سپاه

کزين سو خرامد همی کينه خواه

فرستاده از نزد افراسياب

بچين اندر آمد بهنگام خواب

سرافراز فغفور بنواختش

يکی خرم ايوان بپرداختش

وزان سو بگنگ اندر افراسياب

نه آرام بودش نه خورد و نه خواب

بديوار عراده بر پای کرد

ببرج اندرون رزم را جای کرد

بفرمود تا سنگهای گران

کشيدند بر باره افسونگران

بس کاردانان رومی بخواند

سپاهی بديوار دژ برنشاند

برآورد بيدار دل جاثليق

بران باره عراده و منجنيق

کمانهای چرخ و سپرهای کرگ

همه برجها پر ز خفتان و ترگ

گروهی ز آهنگران رنجه کرد

ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد

ببستند بر نيزه های دراز

که هر کس که رفتی بر دژ فراز

بدان چنگ تيز اندر آويختی

و گرنه ز دژ زود بگريختی

سپه را درم داد و آباد کرد

بهر کار با هر کسی داد کرد

همان خود و شمشير و بر گستوان

سپرهای چينی و تير و کمان

ببخشيد بر لشکرش بی شمار

بويژه کسی کو کند کارزار

چو آسوده شد زين بشادی نشست

خود و جنگسازان خسرو پرست

پری چهره هر روز صد چنگ زن

شدندی بدرگاه شاه انجمن

شب و روز چون مجلس آراستی

سرود از لب ترک و می خواستی

همی داد هر روز گنجی بباد

بر امروز و فردا نيامدش ياد

دو هفته برين گونه شادان بزيست

که داند که فردا دل افروز کيست

سيم هفته کيخسرو آمد بگنگ

شنيد آن غونای و آوای چنگ

بخنديد و برگشت گرد حصار

بماند اندر آن گردش روزگار

چنين گفت کان کو چنين باره کرد

نه از بهر پيکار پتياره کرد

چو خون سر شاه ايران بريخت

بما بر چنين آتش کين ببيخت

شگفت آمدش کانچنان جای ديد

سپهری دلارام بر پای ديد

برستم چنين گفت کای پهلوان

سزد گر ببينی بروشن روان

که با ما جهاندار يزدان چه کرد

ز خوب و پيروزی اندر نبرد

بدی را کجا نام بد بر بدی

بتندی و کژی و نابخردی

گريزان شد از دست ما بر حصار

برين سان برآسود از روزگار

بدی کو بد آن جهان را سرست

بپيری رسيده کنون بترست

بدين گر ندارم ز يزدان سپاس

مبادا که شب زنده باشم سه پاس

کزويست پيروزی و دستگاه

هم او آفريننده ی هور و ماه

ز يک سوی آن شارستان کوه بود

ز پيکار لشکر بی اندوه بود

بروی دگر بودش آب روان

که روشن شدی مرد را زو روان

کشيدند بر دشت پرده سرای

ز هر سوی دژ پهلوانی بپای

زمين هفت فرسنگ لشکر گرفت

ز لشکر زمين دست بر سر گرفت

سراپرده زد رستم از دست راست

ز شاه جهاندار لشکر بخواست

بچپ بر فريبرز کاوس بود

دل افروز با بوق و با کوس بود

برفتند و بردند پرده سرای

سيم روی گودرز بگزيد جای

شب آمد بر آمد ز هر سو خروش

تو گفتی جهان را بدريد گوش

زمين را همی دل برآمد ز جای

ز بس ناله ی بوق و شيپور و نای

چو خورشيد برداشت از چرخ زنگ

بدريد پيراهن مشک رنگ

نشست از بر اسب شبرنگ شاه

بيامد بگرديد گرد سپاه

چنين گفت با رستم پيلتن

که اين نامور مهتر انجمن

چنين دارم اميد کافراسياب

نبيند جهان نيز هرگز بخواب

اگر کشته گر زنده آيد بدست

ببيند سر تيغ يزدان پرست

برآنم که او را ز هر سو سپاه

بياری بيايد بدين رزمگاه

بترسند وز ترس ياری کنند

نه از کين و از کامکاری کنند

بکوشيم تا پيش ازان کو سپاه

بخواند برو بر بگيريم راه

همه باره ی دژ فرود آوريم

همه سنگ و خاکش برود آوريم

سپه را کنون روز سختی گذشت

همان روز رزم اندر آرام گشت

چو دشمن بديوار گيرد پناه

ز پيکار و کينش نترسد سپاه

شکسته دلست او بدين شارستان

کزين پس شود بی گمان خارستان

چو گفتار کاوس ياد آوريم

روان را همه سوی داد آوريم

کجا گفت کاين کين با دار و برد

بپوشد زمانه بزنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم بدست

چنين تا شود سال بر پنج شست

بسان درختی بود تازه برگ

دل از کين شاهان نترسد ز مرگ

پذر بگذرد کين بماند بجای

پسر باشد اين درد را رهنمای

بزرگان برو آفرين خواندند

ورا خسرو پاکدين خواندند

که کين پدر بر تو آيد بسر

مبادی بجز شاه و پيروزگر

دگر روز چون خور برآمد ز راغ

نهاد از بر چرخ زرين چراغ

خروشی برآمد بلند از حصار

پر انديشه شد زان سخن شهريار

همانگه در دژ گشادند باز

برهنه شد از روی پوشيده راز

بيامد ز دژ جهن باده سوار

خردمند و بادانش و مايه دار

بشد پيش دهليز پرده سرای

همی بود با نامداران بپای

ازان پس بيامد منوشان گرد

خرد يافته جهن را پيش برد

خردمند چو پيش خسرو رسيد

شد از آب ديده رخش ناپديد

بماند اندرو جهن جنگی شگفت

کلاه بزرگی ز سر بر گرفت

چو آمد بنزديک تختش فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

چنين گفت کای نامور شهريار

هميشه جهان را بشادی گذار

بر و بوم ما بر تو فرخنده باد

دل و چشم بدخواه تو کنده باد

هميشه بدی شاد و يزدان پرست

بر و بوم ما پيش گسترده دست

خجسته شدن باد و باز آمدن

به نيکی همی داستانها زدن

پيامی گزارم ز افراسياب

اگر شاه را زان نگيرد شتاب

چو از جهن گفتار بشنيد شاه

بفرمود زرين يکی پيشگاه

نهادند زير خردمند مرد

نشست و پيام پدر ياد کرد

چنين گفت با شاه کافراسياب

نشستست پر درد و مژگان پر آب

نخستين درودی رسانم بشاه

ازان داغ دل شاه توران سپاه

که يزدان سپاس و بدويم پناه

که فرزند ديدم بدين پايگاه

که لشکر کشد شهرياری کند

بپيش سواران سواری کند

ز راه پدر شاه تا کيقباد

ز مادر سوی تور دارد نژاد

ز شاهان گيتی سرش برترست

بچين نام او تخت را افسرست

بابر اندرون تيز پران عقاب

نهنگ دلاور بدريای آب

همه پاسبانان تخت ويند

دد و دام شادان ببخت ويند

بزرگان که با تاج و با زيورند

بروی زمين مر ترا کهترند

شگفتی تر از کار ديو نژند

که هرگز نخواهد بما جز گزند

بدان مهربانی و آن راستی

چرا شد دل من سوی کاستی

که بردست من پور کاوس شاه

سياوش رد کشته شد بی گناه

جگر خسته ام زين سخن پر ز درد

نشسته بيکسو ز خواب و ز خورد

نه من کشتم او را که ناپاک ديو

ببرد از دلم ترس گيهان خديو

زمانه ورا بد بهانه مرا

بچنگ اندرون بد فسانه مرا

تو اکنون خردمندی و پادشا

پذيرنده ی مردم پارسا

نگه کن تا چند شهر فراخ

پر از باغ و ايوان و ميدان و کاخ

شدست اندرين کينه جستن خراب

بهانه سياوش و افراسياب

همان کارزاری سواران جنگ

بتن همچو پيل و بزور نهنگ

که جز کام شيران کفنشان نبود

سری تيز نزديک تنشان نبود

يکی منزل اندر بيابان نماند

بکشور جز از دشت ويران نماند

جز از کينه و زخم شمشير تيز

نماند ز ما نام تا رستخيز

نيايد جهان آفرين را پسند

بفرجام پيچان شويم از گزند

وگر جنگ جويی همی بيگمان

نياسايد از کين دلت يک زمان

نگه کن بدين گردش روزگار

جز او را مکن بر دل آموزگار

که ما در حصاريم و هامون تراست

سری پر ز کين دل پر از خون تر است

همی گنگ خوانم بهشت منست

برآورده ی بوم و کشت منست

هم ايدر مرا گنج و ايدر سپاه

هم ايدر نگين و هم ايدر کلاه

هم اينجام کشت و هم اينجام خورد

هم اينجام مردان روز نبرد

تراگاه گرمی و خوشی گذشت

گل و لاله و رنگ و شی گذشت

زمستان و سرما بپيش اندرست

که بر نيزه ها گردد افسرده دست

بدامن چو ابر اندرافگند چين

بر و بوم ما سنگ گردد زمين

ز هر سو که خوانم بيايد سپاه

نتابی تو با گردش هور و ماه

ور ايدون گمانی که هر کارزار

ترا بردهد اختر روزگار

از انديشه گردون مگر بگذرد

ز رنج تو ديگر کسی برخورد

گر ايدونک گويی که ترکان چين

بگيرم زنم آسمان بر زمين

بشمشير بگذارم اين انجمن

بدست تو آيم گرفتار من

مپندار کاين نيز نابود نيست

نسايد کسی کو نفرسود نيست

نبيره ی سر خسروان زادشم

ز پشت فريدون وز تخم جم

مرا دانش ايزدی هست و فر

همان ياورم ايزد دادگر

چو تنگ اندر آيد بد روزگار

نخواهد دلم پند آموزگار

بفرمان يزدان بهنگام خواب

شوم چون ستاره برآفتاب

بدريای کيماک بر بگذرم

سپارم ترا لشکر و کشورم

مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه

نبيند مرا نيز شاه و سپاه

چو آيد مرا روز کين خواستن

ببين آنزمان لشکر آراستن

بيايم بخواهم ز تو کين خويش

بهرجای پيدا کنم دين خويش

و گر کينه از مغز بيرون کنی

بمهر اندرين کشور افسون کنی

گشايم در گنج تاج و کمر

همان تخت و دينار و جام گهر

که تور فريدون به ايرج نداد

تو بردار وز کين مکن هيچ ياد

و گر چين و ماچين بگيری رواست

بدان رای ران دل همی کت هواست

خراسان و مکران زمين پيش تست

مرا شادکامی کم وبيش تست

براهی که بگذشت کاوس شاه

فرستم چندانک بايد سپاه

همه لشکرت را توانگر کنم

ترا تخت زرين و افسر کنم

همت يار باشم بهر کارزار

بهر انجمن خوانمت شهريار

گر از پند من سر بپيچی همی

و گر با نياکين بسيچی همی

چو زين باز گردی بيارای جنگ

منم ساخته جنگ را چون پلنگ

چو از جهن پيغام بشنيد شاه

همی کرد خندان بدوبر نگاه

بپاسخ چنين گفت کای رزمجوی

شنيديم سر تا سر اين گفت و گوی

نخست آنک کردی مرا آفرين

همان باد بر تخت و تاج و نگين

درودی که دادی ز افراسياب

بگفتی که او کرد مژگان پر آب

شنيدم همين باد بر تاج و تخت

مبادم مگر شاد و پيروزبخت

دوم آنک گفتی ز يزدان سپاس

که بينم همی پور يزدان شناس

زشاهان گيتی دل افروزتر

پسنديده تر شاه و پيروزتر

مرا داد يزدان همه هرچ گفت

که با اين هنرها خرد باد جفت

ترا چند خواهی سخن چرب هست

بدل نيستی پاک و يزدان پرست

کسی کو بدانش توانگر بود

زگفتار کردار بهتر بود

فريدون فرخ ستاره نگشت

نه از خاک تيره همی برگذشت

تو گويی که من بر شوم بر سپهر

بشستی برين گونه از شرم چهر

دلت جادوی را چو سرمايه گشت

سخن بر زبانت چو پيرايه گشت

زبان پر زگفتار و دل پر دروغ

بر مرد دانا نگيرد فروغ

پدر کشته را شاه گيتی مخوان

کنون کز سياوش نماند استخوان

همان مادرم را ز پرده براه

کشيدی و گشتی چنين کينه خواه

مرا نوز نازاده از مادرم

همی آتش افروختی برسرم

هر آنکس که او بد بدرگاه تو

بنفريد بر جان بی راه تو

که هرگز بگيتی کس آن بد نکرد

ز شاهان و گردان و مردان مرد

که بر انجمن مر زنی را کشان

سپارد بزرگی بمردم کشان

زننده همی تازيانه زند

که تا دخترش بچه را بفگند

خردمند پيران بدانجا رسيد

بديد آنک هرگز نديد و شنيد

چنين بود فرمان يزدان که من

سرافراز گردم بهر انجمن

گزند و بلای تو از من بگاشت

که با من زمانه يکی راز داشت

ازان پس که گشتم ز مادر جدا

چنانچون بود بچه ی بينوا

بپيش شبانان فرستاديم

بپرواز شيران نر داديم

مرا دايه و پيشکاره شبان

نه آرام روز و نه خواب شبان

چنين بود تا روز من برگذشت

مرا اندر آورد پيران ز دشت

بپيش تو آورد و کردی نگاه

که هستم سزاوار تخت و کلاه

بسان سياوش سرم را ز تن

ببری و تن هم نيابد کفن

زبان مرا پاک يزدان ببست

همان خيره ماندم بجای نشست

مرا بی دل و بی خرد يافتی

بکردار بد تيز نشتافتی

سياوش نگه کن که از راستی

چه کرد و چه ديد از بد و کاستی

ز گيتی بيامد ترا برگزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

ز بهر تو پرداخت آيين و گاه

بيامد ز گيتی ترا خواند شاه

وفا جست و بگذاشت آن انجمن

بدان تا نخوانيش پيمان شکن

چو ديدی بر و گردگاه ورا

بزرگی و گردی و راه ورا

بجنبيدت آن گوهر بد ز جای

بيفگندی آن پاک دلرا ز پای

سر تاجداری چنان ارجمند

بريدی بسان سر گوسفند

ز گاه منوچهر تا اين زمان

نبودی مگر بدتن و بدگمان

ز تور اندر آمد زيان از نخست

کجا با پدر دست بد را بشست

پسر بر پسر بگذرد همچنين

نه راه بزرگی نه آيين دين

زدی گردن نوذر نامدار

پدر شاه وز تخمه ی شهريار

برادرت اغريرث نيکخوی

کجا نيکنامی بدش آرزوی

بکشتی و تا بوده ای بدتنی

نه از آدم از تخم آهرمنی

کسی گر بديهات گيرد شمار

فزون آيد از گردش روزگار

نهالی بدوزخ فرستاده ای

نگويی که از مردمان زاد های

دگر آنک گفتی که ديو پليد

دل و رای من سوی زشتی کشيد

همين گفت ضحاک و هم جمشيد

چو شدشان دل از نيکويی نااميد

که ما را دل ابليس بی راه کرد

ز هر نيکويی دست کوتاه کرد

نه برگشت ازيشان بد روزگار

ز بد گوهر و گفت آموزگار

کسی کو بتابد سر از راستی

گزيند همی کژی و کاستی

بجنگ پشن نيز چندان سپاه

که پيران بکشت اندر آوردگاه

زمين گل شد از خون گودرزيان

نجويی جز از رنج و راه زيان

کنون آمدی با هزاران هزار

ز ترکان سوار از در کارزار

بموی لشکر کشيدی بجنگ

وزيشان بپيش من آمد پشنگ

فرستاديش تا ببرد سرم

ازان پس تو ويران کنی کشورم

جهاندار يزدان مرا يار گشت

سر بخت دشمن نگونسار گشت

مرا گويی اکنون که از تخت تو

دل افروز و شادانم از بخت تو

نگه کن که تا چون بود باورم

چو کردارهای تو ياد آورم

ازين پس مرا جز بشمشير تيز

نباشد سخن با تو تا رستخيز

بکوشم بنيروی گنج و سپاه

بنيک اختر و گردش هور و ماه

همان پيش يزدان بباشم بپای

نخواهم بگيتی جزو رهنمای

مگر گز بدان پاک گردد جهان

بداد و دهش من ببندم ميان

بدانديش را از ميان بر کنم

سر بدنشان را بی افسر کنم

سخن هرچ گفتم نيا را بگوی

که درجنگ چندين بهانه مجوی

يکی تاج دادش زبر جد نگار

يکی طوق زرين و دو گوشوار

همانگه بشد جهن پيش پدر

بگفت آن سخنها همه دربدر

ز پاسخ برآشفت افراسياب

سواری ز ترکان کجا يافت خواب

ببخشيد گنج درم بر سپاه

همان ترگ و شمشير و تخت و کلاه

شب تيره تا برزد از چرخ شيد

بشد کوه چون پشت پيل سپيد

همی لشکر آراست افراسياب

دلش بود پردرد و سر پر شتاب

چو از گنگ برخاست آوای کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

سر موبدان شاه نيکی گمان

نشست از بر زين سپيده دمان

بيامد بگرديد گرد حصار

نگه کرد تا چون کند کارزار

برستم بفرمود تا همچو کوه

بيارد بيک سود دريا گروه

دگر سوش گستهم نوذر بپای

سه ديگر چو گودرز فرخنده رای

بسوی چهارم شه نامدار

ابا کوس و پيلان و چندی سوار

سپه را همه هرچ بايست ساز

بکرد و بيامد بر دژ فراز

بلشکر بفرمود پس شهريار

يکی کنده کردن بگرد حصار

بدان کار هر کس که دانا بدند

بجنگ دژ اندر توانا بدند

چه از چين وز روم وز هندوان

چه رزم آزموده ز هر سو گوان

همه گرد آن شارستان چون نوند

بگشتند و جستند هر گونه بند

دو نيزه ببالا يکی کنده کرد

سپه را بگردش پراگنده کرد

بدان تا شب تيره بی ساختن

نيارد ترکان يکی تاختن

دو صد ساخت عراده بر هر دری

دو صد منجنيق از پس لشکری

دو صد چرخ بر هر دری با کمان

ز ديوار دژ چون سر بدگمان

پديد آمدی منجينق از برش

چو ژاله همی کوفتی بر سرش

پس منجنيق اندرون روميان

ابا چرخها تنگ بسته ميان

دو صد پيل فرمود پس شهريار

کشيدن ز هر سو بگرد حصار

يکی کنده ای زير باره درون

بکند و نهادند زيرش ستون

بد آن منکری باره مانده بپای

بدان نيزه ها برگرفته ز جای

پس آلود بر چوب نفط سياه

بدين گونه فرمود بيدار شاه

بيک سو بر از منجنيق و ز تير

رخ سرکشان گشته همچون زرير

به زير اندرون آتش و نفط و چوب

ز بر گرزهای گران کوب کوب

بهر چارسو ساخت آن کارزار

چنانچون بود ساز جنگ حصار

وزآن جايگه شهريار زمين

بيامد بپيش جهان آفرين

ز لشکر بشد تا بجای نماز

ابا کردگار جهان گفت زار

ابر خاک چون مار پيچان ز کين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت کام و بلندی ز تست

بهر سختيی يارمندی ز تست

اگر داد بينی همی رای من

مرگدان ازين جايگه پای من

نگون کن سر جاودانرا ز تخت

مرادار شادان دل و ني کبخت

چو برداشت از پيش يزدان سرش

بجوشن بپوشيد روشن برش

کمر بر ميان بست و برجست زود

بجنگ اندر آمد بکردار دود

بفرمود تا سخت بر هر دری

بجنگ اندر آيد يکی لشکری

بدان چوب و نفط آتش اندر زدند

ز برشان همی سنگ بر سر زدند

زبانگ کمانهای چرخ و ز دود

شده روی خورشيد تابان کبود

ز عراده و منجنيق و ز گرد

زمين نيلگون شد هوا لاژورد

خروشيدن پيل و بانگ سران

درخشيدن تيغ و گرز گران

تو گفتی برآويخت با شيد ماه

ز باريدن تير و گرد سياه

ز نفط سيه چوبها برفروخت

به فرمان يزدان چو هيزم بسوخت

نگون باره گفتی که برداشت پای

بکردار کوه اندر آمد ز جای

وزان باره چندی ز ترکان دلير

نگون اندر آمد چو باران بزير

که آيد بدام اندرون ناگهان

سر آرد بران شوربختی جهان

بپيروزی از لشکر شهريار

برآمد خروشيدن کارزار

سوی رخنه ی دژ نهادند روی

بيامد دمان رستم کينه جوی

خبر شد بنزديک افراسياب

کجا باره ی شارستان شد خراب

پس افراسياب اندر آمد چو گرد

به جهن و بگرسيوز آواز کرد

که با باره ی دژ شما را چه کار

سپه را ز شمشير بايد حصار

ز بهر بر و بوم و پيوند خويش

همان از پی گنج و فرزند خويش

ببنديم دامن يک اندر دگر

نمانيم بر دشمنان بوم و بر

سپاهی ز ترکان گروها گروه

بدان رخنه رفتند بر سان کوه

بکردار شيران برآويختند

خروش از دو رويه برانگيختند

سواران ترکان بکردار بيد

شده لرزلرزان و دل ناااميد

برستم بفرمود پس شهريار

پياده هرآنکس که بد نامدار

که پيش اندر آيد بدان رخنه گاه

هميدون بی نيزه ور کينه خواه

ابا ترکش و تيغ و تير و تبر

سوار ايستاده پس نيزه ور

سواران جنگی نگهدارشان

بدانگه که شد سخت پيکارشان

سوار و پياده بهر سو گروه

بجنگ اندر آمد بکردار کوه

برخنه در آورد يکسر سپاه

چو شير ژيان رستم کين هخواه

پياده بيامد بکردار گرد

درفش سيه را نگون سار کرد

نشان سپهدار ايران بنفش

بران باره زد شير پيکر درفش

بپيروزی شاه ايران سپاه

برآمد خروشيدن از رزمگاه

فراوان ز توران سپه کشته شد

سر بخت تورانيان گشته شد

بدانگه کجا رزمشان شد درشت

دو تن رستم آورد ازيشان بمشت

چو گرسيو و جهن رزم آزمای

که بد تخت توران بديشان بپای

برادر يکی بود و فرخ پسر

چنين آمد از شوربختی بسر

بدان شارستان اندر آمد سپاه

چنان داغ دل لشکری کين هخواه

بتاراج و کشتن نهادند روی

برآمد خروشيدن های هوی

زن و کودکان بانگ برداشتند

بايرانيان جای بگذاشتند

چه مايه زن و کودک نارسيد

که زير پی پيل شد ناپديد

همه شهر توران گريزان چو باد

نيامد کسی را بر و بوم ياد

بشد بخت گردان ترکان نگون

بزاری همه ديدگان پر ز خون

زن و گنج و فرزند گشته اسير

ز گردون روان خسته و تن بتير

بايوان برآمد پس افراسياب

پر از خون دل از درد و ديده پرآب

بران باره بر شد که بد کاخ اوی

بيامد سوی شارستان کرد روی

دو بهره ز جنگاوران کشته ديد

دگر يکسر از جنگ برگشته ديد

خروش سواران و بانگ زنان

هم از پشت پيلان تبيره زنان

همی پيل بر زندگان راندند

همی پشتشان بر زمين ماندند

همه شارستان دود و فرياد ديد

همان کشتن و غارت و باد ديد

يکی شاد و ديگر پر از درد و رنج

چنانچون بود رسم و رای سپنج

چو افراسياب آنچنان ديد کار

چنان هول و برگشتن کارزار

نه پور و برادر نه بوم و نه بر

نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

همی گفت با دل پر از داغ و درد

که چرخ فلک خيره با من چه کرد

بديده بديدم همان روزگار

که آمد مرا کشتن و مرگ خوار

پر از درد ازان باره آمد فرود

همی داد تخت مهی را درود

همی گفت کی بينمت نيز باز

اياروز شادی و آرام و ناز

وزان جايگه خيره شد ناپديد

تو گفتی چو مرغان همی بر پريد

در ايوان که در دژ برآورده بود

يکی راه زير زمين کرده بود

ازان نامداران دو صد برگزيد

بران راه بی راه شد ناپديد

وزآنجای راه بيابان گرفت

همه کشورش ماند اندر شگفت

نشانی ندادش کس اندر جهان

بدان گونه آواره شد در نهان

چو کيخسرو آمد درايوان اوی

بپای اندر آورد کيوان اوی

ابر تخت زرينش بنشست شاه

بجستنش بر کرد هر سو سپاه

فراوان بجستند جايی نشان

نيامد ز سالار گردنکشان

ز گرسيوز و جهن پرسيد شاه

ز کار سپهدار توران سپاه

که چون رفت و آرامگاهش کجاست

نهان گشته ز ايدر پناهش کجاست

ز هر گونه گفتند و خسرو شنيد

نيامد همی روشنايی پديد

بايرانيان گفت پيروز شاه

که دشمن چو آواره گردد ز گاه

ز گيتی برو نام و کام اندکيست

ورا مرگ با زندگانی يکيست

ز لشکر گزين کرد پس بخردان

جهانديده و کار بين موبدان

بديشان چنين گفت کباد بيد

هميشه بهر کار با داد بيد

در گنج اين ترک شوريده بخت

شما را سپردم بکوشيد سخت

نبايد که بر کاخ افراسياب

بتابد ز چرخ بلند آفتاب

هم آواز پوشيده رويان اوی

نخواهم که آيد ز ايوان بکوی

نگهبان فرستاد سوی گله

که بودند گلد دژ اندر يله

ز خويشان او کس نيازرد شاه

چنانچون بود در خور پيشگاه

چو زان گونه ديدند کردار اوی

سپه شد سراسر پر از گفت و گوی

که کيخسرو ايدر بدان سان شدست

که گويی سوی باب مهمان شدست

همی ياد نايدش خون پدر

بخيره بريده ببيداد سر

همان مادرش را که از تخت و گاه

ز پرده کشيدند يکسو براه

شبان پروريدست وز گوسفند

مزيدست شير اين شه هوشمند

چرا چون پلنگان بچنگال تيز

نه انگيزد از خان او رستخيز

فرود آورد کاخ و ايوان اوی

برانگيزد آتش ز کيوان اوی

ز گفتار ايرانيان پس خبر

بکيخسرو آمد همه در بدر

فرستاد کس بخردان را بخواند

بسی داستان پيش ايشان براند

که هر جای تندی نبايد نمود

سر بی خرد را نشايد ستود

همان به که با کينه داد آوريم

بکام اندرون نام ياد آوريم

که نيکيست اندر جهان يادگار

نماند بکس جاودان روزگار

همين چرخ گردنده با هر کسی

تواند جفا گستريدن بسی

ازان پس بفرمود شاه جهان

که آرند پوشيدگان را نهان

چو ايرانيان آگهی يافتند

پر از کين سوی کاخ بشتافتند

بران گونه بردند گردان گمان

که خسرو سرآرد بريشان زمان

بخوری همی نزدشان خواستند

بتاراج و کشتن بياراستند

ز ايوان بزاری برآمد خروش

که ای دادگر شاه بسيار هوش

تو دانی که ما سخت بيچار هايم

نه بر جای خواری و پيغاره ايم

بر شاه شد مهتر بانوان

ابا دختران اندر آمد نوان

پرستنده صد پيش هر دختری

ز ياقوت بر هر سری افسری

چو خورشيد تابان ازيشان گهر

بپيش اندر افگنده از شرم سر

بيک دست مجمر بيک دست جام

برافروخته عنبر و عود خام

تو گفتی که کيوان ز چرخ برين

ستاره فشاند همی بر زمين

مه بانوان شد بنزديک تخت

ابر شهريار آفرين کرد سخت

همان پروريده بتان طراز

برين گونه بردند پيشش نماز

همه يکسره زار بگريستند

بدان شوربختی همی زيستند

کسی کو نديدست جز کام و ناز

برو بر ببخشای روز نياز

همی خواندند آفرينی بدرد

که ای ني کدل خسرو رادمرد

چه نيکو بدی گر ز توران زمين

نبودی بدلت اندرون ايچ کين

تو ايدر بجشن و خرام آمدی

ز شاهان درود و پيام آمدی

برين بوم بر نيست خود کدخدای

بتخت نيا بر نهادی تو پای

سياوش نگشتی بخيره تباه

وليکن چنين گشت خورشيد و ماه

چنان کرد بدگوهر افراسياب

که پيش تو پوزش نبيند بخواب

بسی دادمش پند و سودی نداشت

بخيره همی سر ز پندم بگاشت

گوای منست آفريننده ام

که باريد خون از دو بيننده ام

چو گرسيوز و جهن پيوند تو

که سايد بزاری کنون بند تو

ز بهر سياوش که در خان من

چه تيمار بد بر دل و جان من

که افراسياب آن بدانديش مرد

بسی پند بشنيد و سودش نکرد

بدان تا چنين روزش آيد بسر

شود پادشاهيش زير و زبر

بتاراج داده کلاه و کمر

شده روز او تار و برگشته سر

چنين زندگانی همی مرگ اوست

شگفت آنک بر تن ندردش پوست

کنون از پی بيگناهان بما

نگه کن بر آيين شاهان بما

همه پاک پيوسته ی خسرويم

جز از نام او در جهان نشنويم

ببد کردن جادو افراسياب

نگيرد برين بيگناهان شتاب

بخواری و زخم و بخون ريختن

چه بر بی گنه خيره آويختن

که از شهرياران سزاوار نيست

بريدن سری کان گنهکار نيست

ترا شهريارا جز اينست جای

نماند کسی در سپنجی سرای

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار

نپيچی ازان شرم روز شمار

چو بشنيد خسرو ببخشود سخت

بران خوبرويان برگشت بخت

که پوشيده رويان از آن درد و داغ

شده لعل رخسارشان چون چراغ

بپيچيد دل بخردان را ز درد

ز فرزند و زن هر کسی ياد کرد

همی خواندند آفرينی بزرگ

سران سپه مهتران سترگ

کز ايشان شه نامبردار کين

نخواهد ز بهر جهان آفرين

چنين گفت کيخسرو هوشمند

که هر چيز کان نيست ما را پسند

نياريم کس را همان بد بروی

وگر چند باشد جگر کين هجوی

چو از کار آن نامدار بلند

برانديشم اينم نيايد پسند

که بد کرد با پرهنر مادرم

کسی را همان بد بسر ناورم

بفرمودشان بازگشتن بجای

چنان پاک زاده جهان کدخدای

بديشان چنين گفت کايمن شويد

ز گوينده گفتار بد مشنويد

کزين پس شما را ز من بيم نيست

مرا بی وفايی و دژخيم نيست

تن خويش را بد نخواهد کسی

چو خواهد زمانش نباشد بسی

بباشيد ايمن بايوان خويش

بيزدان سپرده تن و جان خويش

بايرانيان گفت پيروزبخت

بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست

بايران شما را سرای و نشست

ز دلها همه کينه بيرون کنيد

بمهر اندرين کشور افسون کنيد

که از ما چنين دردشان دردلست

ز خون ريختن گرد کشور گلست

همه گنج توران شما را دهم

بران گنج دادن سپاهی نهم

بکوشيد و خوبی بکار آوريد

چو ديدند سرما بهار آوريد

من ايرانيانرا يکايک نه دير

کنم يکسر از گنج دينار سير

ز خون ريختن دل ببايد کشيد

سر بيگناهان نبايد بريد

نه مردی بود خيره آشوفتن

بزير اندر آورده را کوفتن

ز پوشيده رويان بپيچيد روی

هرآن کس که پوشيده دارد بکوی

ز چيز کسان سر بتابيد نيز

که دشمن شود دوست از بهر چيز

نيايد جهان آفرين را پسند

که جوينده بر بيگناهان گزند

هرآنکس که جويد همی رای من

نبايد که ويران کند جای من

و ديگر که خوانند بيداد و شوم

که ويران کند مهتر آباد بوم

ازان پس بلشکر بفرمود شاه

گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ويژه رد افراسياب

که کس را نبود اندران دست ياب

ببخشيد ديگر همه بر سپاه

چه گنج سليح و چه تخت و کلاه

ز هر سو پراگنده بی مر سپاه

زترکان بيامد بنزديک شاه

همی داد زنهار و بنواختشان

بزودی همی کار بر ساختشان

سران را ز توران زمين بهر داد

بهر نامداری يکی شهر داد

بهر کشوری هر که فرمان نبرد

ز دست دليران او جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاکران

چو پيوسته شد نامه ی مهتران

ز هر سو فرستادگان نزد شاه

يکايک سر اندر نهاده براه

ابا هديه و نامه ی مهتران

شده يک بيک شاه را چاکران

دبير نويسنده را پيش خواند

سخن هرچ بايست با او براند

سرنامه کرد آفرين از نخست

بدان کو زمين از بديها بشست

چنان اختر خفته بيدار کرد

سر جاودان را نگونسار کرد

توانايی و دانش و داد ازوست

بگيتی ستم يافته شاد ازوست

دگر گفت کز بخت کاموس کی

بزرگ و جهانديده و ني کپی

گشاده شد آن گنگ افراسياب

سر بخت او اندر آمد بخواب

بيک رزمگاه از نبرده سران

سرافراز با گرزهای گران

همانا که افگنده شد صد هزار

بگلزريون در يکی کارزار

وز آن پس برآمد يکی باد سخت

که برکند شاداب بيخ درخت

بب اندر افتاد چندی سپاه

که جستند بر ما يکی دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار

که از ما يکی را دو صد شد شکار

وز آن جايگه رفت ببهشت گنگ

حصاری پر از مردم و جای تنگ

بجنگ حصار اندرون سی هزار

همانا که شد کشته در کارزار

همان بد که بيدادگر بود مرد

ورا دانش و بخت ياری نکرد

همه روی کشور سپه گستريد

شدست او کنون از جهان ناپديد

ازين پس فرستم بشاه آگهی

ز روزی که باشد مرا فرهی

ازان پس بيامد به شادی نشست

پری روی پيش اندرون می بدست

ببد تا بهار اندرآورد روی

جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی

همه دشت چون پرنيان شد برنگ

هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازيدن گور و آهو بدشت

بدين گونه بر چند خوشی گذشت

به نخچير يوزان و پرنده باز

همه مشک بويان بتان طراز

همه چارپايان بکردار گور

پراگنده و آگنده کردن بزور

بگردن بکردار شيران نر

بسان گوزنان بگوش و بسر

ز هر سو فرستاد کارآگهان

همی چست پيدا ز کار جهان

پس آگاهی آمد ز چين و ختن

از افراسياب و ازان انجمن

که فغفور چين باوی انباز گشت

همه روی کشور پرآواز گشت

ز چين تا بگلزريون لشکرست

بريشان چو خاقان چين سرورست

نداند کسی راز آن خواسته

پرستنده و اسب آراسته

که او را فرستاد خاقان چين

بشاهی برو خواندند آفرين

همان گنج پيرانش آمد بدست

شتروار دينار صدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن

سپاهی بياورد لشکر شکن

چو زين گونه آگاهی آمد بشاه

بنزديک زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

چو برداشت افراسياب از ختن

يکی لشکری شد برو انجمن

که گفتی زمين برنتابد همی

ستاره شمارش نيابد همی

ز چين سوی کيخسرو آورد روی

پر از درد با لشکری کينه جوی

چو کيخسرو آگاه شد زان سپاه

طلايه فرستاد چندی براه

بفرمود گودرز کشواد را

سپهدار گرگين و فرهاد را

که ايدر بباشيد با داد و رای

طلايه شب و روز کرده بپای

بگودرز گفت اين سپاه تواند

چو کار آيد اندر پناه تواند

ز ترکان هرآنگه که بينی يکی

که ياد آرد از دشمنان اندکی

هم اندر زمان زنده بر دارکن

دو پايش ز بر سر نگونسار کن

چو بی رنج باشد تو بی رنج باش

نگهبان اين لشکر و گنج باش

تبيره برآمد ز پرده سرای

خروشيدن زنگ و هندی داری

بدين سان سپاهی بيامد ز گنگ

که خورشيد را آرزو کرد جنگ

چو بيرون شد از شهر صف بر کشيد

سوی کوکها لشکر اندر کشيد

ميان دو لشکر دو منزل بماند

جهانداران گردنکشان را بخواند

چنين گفت کامشب مجنبيد هيچ

نه خوب آيد آرامش اندر بسيچ

طلايه برافگند بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

بيک هفته بودش هم آنجا درنگ

همی ساخت آرايش و ساز جنگ

بهشتم بيامد طلايه ز راه

بخسرو خبر داد کمد سپاه

سپه را بدان سان بياراست شاه

که نظاره گشتند خورشيد و ماه

چو افراسياب آن سپه را بديد

بيامد برابر صفی برکشيد

بفرزانگان گفت کين دشت رزم

بدل مر مرا چون خرامست و بزم

مرا شاد بر گاه خواب آمدی

چو رزمم نبودی شتاب آمدی

کنون مانده گشتم چنين در گريز

سری پر ز کينه دلی پرستيز

بر آنم که از بخت کيخسروست

و گر بر سرم روزگاری نوست

بر آنم که با او شوم همنبرد

اگر کام يابم اگر مرگ و درد

بدو گفت هر کس فرزانه بود

گر از خويش بود ار ز بيگانه بود

که گر شاه را جست بايد نبرد

چرا بايد اين لشکر و دار و برد

همه چين و توران بپيش تواند

ز بيگانگان ار ز خويش تواند

فدای تو بادا همه جان ما

چنين بود تا بود پيمان ما

اگر صد شود کشته گر صد هزار

تن خويش را خوار مايه مدار

همه سربسر نيکخواه توايم

که زنده بفر کلاه توايم

وزآن پس برآمد ز لشکر خروش

زمين و زمان شد پر از جنگ و جوش

ستاره پديد آمد از تيره گرد

رخ زرد خورشيد شد لاژورد

سپهدار ترکان ازان انجمن

گزين کرد کار آزموده دو تن

پيامی فرستاد نزديک شاه

که کردی فراوان پس پشت راه

همانا که فرسنگ ز ايران هزار

بود تا بگنگ اندر ای شهريار

ز ريگ و بيابان وز کوه و شخ

دو لشکر برين سان چو مور و ملخ

زمين همچو دريا شد از خون کين

ز گنگ و ز چين تا بايران زمين

اگر خون آن کشتگان را ز خاک

بژرفی برد رای يزدان پاک

همانا چو دريای قلزم شود

دولشکر بخون اندرون گم شود

اگر گنج خواهی ز من گر سپاه

وگر بوم ترکان و تخت و کلاه

سپارم ترا من شوم ناپديد

جز از تيغ جان را ندارم کليد

مکن گر ترا من پدر مادرم

ز تخم فريدون افسونگرم

ز کين پدر گر دلت خيره شد

چنين آب من پيش تو تيره شد

ازان بد سياوش گنهکار بود

مرا دل پر از درد و تيمار بود

دگر گردش اختران بلند

که هم باپناهند و هم باگزند

مرا ساليان شست بر سر گذشت

که با نامداری نرفتم بدشت

تو فرزندی و شاه ايران توی

برزم اندرون چنگ شيران توی

يکی رزمگاهی گزين دوردست

نه بر دامن مرد خسروپرست

بگرديم هر دو بوردگاه

بجايی کزو دور ماند سپاه

اگر من شوم کشته بر دست تو

ز دريا نهنگ آورد شست تو

تو با خويش و پيوند مادر مکوش

بپرهيز وز کينه چندين مجوش

وگر تو شوی کشته بر دست من

بزنهار يزدان کزان انجمن

نمانم که يک تن بپيچد ز درد

دگر بيند از باد خاک نبرد

ز گوينده بشنيد خسرو پيام

چنين گفت با پور دستان سام

که اين ترک بدساز مردم فريب

نبيند همی از بلندی نشيب

بچاره چنين از کف ما بجست

نمايد که بر تخت ايران نشست

ز آورد چندين بگويد همی

مگر دخمه ی شيده جويد همی

نبيره فريدن و پور پشنگ

بورد با او مرا نيست ننگ

بدو گفت رستم که ای شهريار

بدين در مدار آتش اندر کنار

که ننگست بر شاه رفتن بجنگ

وگر همنبرد تو باشد پشنگ

دگر آنک گويد که با لشکرم

مکن چنگ با دوده و کشورم

ز دريا بدريا ترا لشکرست

کجا رايشان زين سخن ديگرست

چو پيمان يزدان کنی با نيا

نشايد که در دل بود کيميا

بانبوه لشکر بجنگ اندر آر

سخن چند آلوده ی نابکار

ز رستم چو بشنيد خسرو سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

بگوينده گفت اين بدانديش مرد

چنين با من آويخت اندر نبرد

فزون کرد ازين با سياوش وفا

زبان پر فسون بود دل پرجفا

سپهبد بکژی نگيرد فروغ

زبان خيره پرتاب و دل پر دروغ

گر ايدونک رايش نبردست و بس

جز از من نبرد ورا هست کس

تهمتن بجايست و گيو دلير

که پيکار جويند با پيل و شير

اگر شاه با شاه جويد نبرد

چرا بايد اين دشت پرمرد کرد

نباشد مرا با تو زين بيش جنگ

ببينی کنون روز تاريک و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد

شنيده سراسر برو کرد ياد

پر از درد شد جان افراسياب

نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه

بجنبيد ناچار ديگر سپاه

يکی با درنگ و يکی با شتاب

زمين شد بکردار دريای آب

ز باريدن تير گفتی ز ابر

همی ژاله باريد بر خود و ببر

ز شبگير تا گشت خورشيد لعل

زمين پر ز خون بود در زير نعل

سپه بازگشتند چون تيره گشت

که چشم سواران همی خيره گشت

سپهدار با فر و نيرنگ و ساز

چو آمد به لشکرگه خويش باز

چنين گفت با طوس کامروز جنگ

نه بر آرزو کرد پور پشنگ

گمانم که امشب شبيخون کند

ز دل درد ديرينه بيرون کند

يکی کنده فرمود کردن براه

برآن سو که بد شاه توران سپاه

چنين گفت کتش نسوزيد کس

نبايد که آيد خروش جرس

ز لشکر سواران که بودند گرد

گزين کرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزيد ز ايرانيان

که بندند بر تاختن بر ميان

بطوس سپهدار داد آن گروه

بفرمود تا رفت بر سوی کوه

تهمتن سپه را بهامون کشيد

سپهبد سوی کوه بيرون کشيد

بفرمود تا دور بيرون شوند

چپ و راست هر دو بهامون شوند

طلايه مدارند و شمع و چراغ

يکی سوی دشت و يکی سوی راغ

بدان تا اگر سازد افرسياب

برو بر شبيخون بهنگام خواب

گر آيد سپاه اندر آيد ز پس

بماند نباشدش فريادرس

بره کنده پيش و پس اندر سپاه

پس کنده با لشکر و پيل شاه

سپهدار ترکان چو شب در شکست

ميان با سپه تاختن را ببست

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

چنين گفت کين شوم پر کيميا

چنين خيره شد بر سپاه نيا

کنون جمله ايرانيان خفته اند

همه لشکر ما برآشفت هاند

کنون ما ز دل بيم بيرون کنيم

سحرگه بريشان شبيخون کينم

گر امشب بر ايشان بيابيم دست

ببيشی ابر تخت بايد نشست

وگر بختمان بر نگيرد فروغ

همه چاره بادست و مردی دروغ

برين برنهادند و برخاستند

ز بهر شبيخون بياراستند

ز لشکر گزين کرد پنجه هزار

جهانديده مردان خنجرگزار

برفتند کارآگهان پيش شاه

جهانديده مردان با فر و جاه

ز کارآگهان آنک بد رهنمای

بيامد بنزديک پرده سرای

بجايی غو پاسبانان نديد

تو گفتی جهان سربسر آرميد

طلايه نه و آتش و باد نه

ز توران کسی را بدل ياد نه

چو آن ديد برگشت و آمد دوان

کزيشان کسی نيست روش نروان

همه خفتگان سربسرمرده اند

وگر نه همه روز می خورده اند

بجايی طلايه پديدار نيست

کس آن خفتگان را نگهدار نيست

چو افراسياب اين سخنها شنود

بدلش اندرون روشنايی فزود

سپه را فرستاد و خود برنشست

ميان يلی تاختن را ببست

برفتند گردان چو دريای آب

گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه

همان ناله ی بوق و آواز نه

چو رفتند نزديک پرده سرای

برآمد خروشيدن کر نای

غو طبل بر کوهه زين بخاست

درفش سيه را برآورد راست

ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو

برانگيختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندی سوار

بپيچيد ديگر سر از کارزار

ز يک دست رستم برآمد ز دشت

ز گرد سواران هواتيره گشت

ز دست دگر گيو گودرز و طوس

بپيش اندرون ناله ی بوق و کوس

شهنشاه باکاويانی درفش

هوا شد ز تيغ سواران بنفش

برآمد ده و گير و بربند و کش

نه با اسب تاب و نه با مرد هش

ازيشان ز صد نامور ده بماند

کسی را که بد اختر بد براند

چو آگاهی آمد برين رزمگاه

چنان خسته بد شاه توران سپاه

که از خستگی جمله گريان شدند

ز درد دل شاه بريان شدند

چنين گفت کز گردش آسمان

نيابد گذر دانشی بی گمان

چو دشمن همی جان بسيچد نه چيز

بکوشيم ناچار يک دست نيز

اگر سربسر تن بکشتن دهيم

وگر ايرجی تاج بر سر نهيم

برآمد خروش از دو پرده سرای

جهان پر شد از ناله ی کر نای

گرفتند ژوپين و خنجر بکف

کشيدند لشکر سه فرسنگ صف

بکردار دريا شد آن رزمگاه

نه خورشيد تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

بران سان که برخيزد از باد موج

در و دشت گفتی همه خون شدست

خور از چرخ گردنده بيرون شدست

کسی را نبد بر تن خويش مهر

بقير اندر اندود گفتی سپهر

همانگه برآمد يکی تيره باد

که هرگز ندارد کسی آن بياد

همی خاک برداشت از رزمگاه

بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همی ترگها برگرفت

بماند اندران شاه ترکان شگفت

همه دشت مغز سر و خون گرفت

دل سنگ رنگ طبر خون گرفت

سواران توران که روز درنگ

زبون داشتندی شکار پلنگ

نديدند با چرخ گردان نبرد

همی خاک برداشت از دشت مرد

چو کيخسرو آن خاک و آن باد ديد

دل و بخت ايرانيان شاد ديد

ابا رستم و گيو گودرز و طوس

ز پشت سپاه اندر آورد کوس

دهاده برآمد ز قلب سپاه

ز يک دست رستم ز يک دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان ميغ

چه ميغی که باران او تير و تيغ

تلی کشته هر جای چون کوه کوه

زمين گشته از خون ايشان ستوه

هوا گشت چون چادر نيلگون

زمين شد بکردار دريای خون

ز تير آسمان شد چو پر عقاب

نگه کرد خيره سر افراسياب

بديد آن درفشان درفش بنفش

نهان کرد بر قلبگه بر درفش

سپه را رده بر کشيده بماند

خود و نامداران توران براند

زخويشان شايسته مردی هزار

بنزديک او بود در کارزار

به بيراه راه بيابان گرفت

برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشکر نيا را همی جست شاه

بيامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوی پوييد و چندی شتافت

نشان پی شاه توران نيافت

سپه چون نگه کرد در قلبگاه

نديدند جايی درفش سياه

ز شه خواستند آن زمان زينهار

فروريختند آلت کارزار

چو خسرو چنان ديد بنواختشان

ز لشکر جدا جايگه ساختشان

بفرمود تا تخت زرين نهند

بخيمه در آرايش چين نهند

می آورد و رامشگران را بخواند

ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تيره خاک

چو خورشيد بر چرخ بنمود پشت

شب تيره شد از نمودن درشت

شهنشاه ايران سر و تن بشست

يکی جايگاه پرستش بجست

کز ايرانيان کس مر او را نديد

نه دام و دد آوای ايشان شنيد

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج

بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

ستايش همی کرد برکردگار

ازان شادمان گردش روزگار

فراوان بماليد بر خاک روی

برخ بر نهاد از دو ديده دو جوی

و زآنجا بيامد سوی تاج و تخت

خرامان و شادان دل و نيکبخت

از ايرانيان هرک افگنده بود

اگر کشته بودند گر زنده بود

ازان خاک آورد برداشتند

تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه ها ساختند

ازان کشتگان چو بپرداختند

ز چيزی که بود اندران رزمگاه

ببخشيد شاه جهان بر سپاه

و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ

همه لشکر آباد با ساز جنگ

چو آگاهی آمد بماچين و چين

ز ترکان وز شاه ايران زمين

بپيچيد فغفور و خاقان بدرد

ز تخت مهی هر کسی ياد کرد

وزان ياوريها پشيمان شدند

پرانديشه دل سوی درمان شدند

همی گفت فغفور کافراسياب

ازين پس نبيند بزرگی بخواب

ز لشکر فرستادن و خواسته

شود کار ما بی گمان کاسته

پشيمانی آمد همه بهر ما

کزين کار ويران شود شهر ما

ز چين و ختن هديه ها ساختند

بدان کار گنجی بپرداختند

فرستاده ای نيک دل را بخواند

سخنهای شايسته چندی براند

يکی مرد بد نيک دل نيک خواه

فرستاد فغفور نزديک شاه

طرايف بچين اندرون آنچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

بپوزش فرستاد نزديک شاه

فرستادگان برگرفتند راه

بزرگان چين بی درنگ آمدند

بيک هفته از چين بگنگ آمدند

جهاندار پيروز بنواختشان

چنانچون ببايست بنشاختشان

بپذرفت چيزی که آورده بود

طرايف بد و بدره و پرده بود

فرستاده را گفت کو را بگوی

که خيره بر ما مبر آب روی

نبايد که نزد تو افراسياب

بيايد شب تيره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بفغفور يکسر پيامش بداد

چو بشنيد فغفور هنگام خواب

فرستاد کس نزد افراسياب

که از من ز چين و ختن دور باش

ز بد کردن خويش رنجور باش

هرآنکس که او گم کند راه خويش

بد آيد بدانديش را کار پيش

چو بشنيد افراسياب اين سخن

پشيمان شد از کرده های کهن

بيفگند نام مهی جان گرفت

به بيراه، راه بيابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم ديد روز

بيامد دمان تا بکوه اسپروز

ز بدخواه روز و شب انديشه کرد

شب روز را دل يکی پيشه کرد

بيامد ز چين تا بب زره

ميان سوده از رنج و بند گره

چو نزديک آن ژرف دريا رسيد

مر آن را ميان و کرانه نديد

بدو گفت ملاح کای شهريار

بدين ژرف دريا نيابی گذار

مرا ساليان هست هفتاد و هشت

نديدم که کشتی بروبر گذشت

بدو گفت پر مايه افراسياب

که فرخ کسی کو بميرد در آب

مرا چون بشمشير دشمن نکشت

چنانچون نکشتش نگيرد بمشت

بفرمود تا مهتران هر کسی

بب اندر آرند کشتی بسی

سوی گنگ دژ بادبان برکشيد

بنيک و بديها سر اندر کشيد

چو آن جايگه شد بخفت و بخورد

برآسود از روزگار نبرد

چنين گفت کايدر بباشيم شاد

ز کار گذشته نگيريم ياد

چو روشن شود تيره گرن اخترم

بکشتی بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان کين خويش

درفشان کنم راه و آيين خويش

چو کيخسرو آگاه شد زين سخن

که کار نو آورد مرد کهن

به رستم چنين گفت کافراسياب

سوی گنگ دژ شد ز دريای آب

بکردار کرد آنچ با ما بگفت

که ما را سپهر بلندست جفت

بکشتی بب زره برگذشت

همه رنج ما سربسر باد گشت

مرا با نيا جز بخنجر سخن

نباشد نگردانم اين کين کهن

بنيروی يزدان پيروزگر

ببندم بکين سياوش کمر

همه چين و ماچين سپه گسترم

بدريای کيماک بر بگذرم

چو گردد مرا راست ماچين و چين

بخواهيم باژی ز مکران زمين

بب زره بگذرانم سپاه

اگر چرخ گردان بود نيک خواه

اگر چند جايی درنگ آيدم

مگر مرد خونی بچنگ آيدم

شما رنج بسيار برداشتيد

بر و بوم آباد بگذاشتيد

همين رنج بر خويشتن برنهيد

ازان به که گيتی بدشمن دهيد

بماند ز ما نام تا رستخيز

بپيروزی و دشمن اندر گريز

شدند اندران پهلوانان دژم

دهان پر ز باد ابروان پر زخم

که دريای با موج و چندين سپاه

سر و کار با باد و شش ماه راه

که داند که بيرون که آيد ز آب

بد آمد سپه را ز افراسياب

چو خشکی بود ما بجنگ اندريم

بدريا بکام نهنگ اندريم

همی گفت هر گونه ای هر کسی

بدانگه که گفتارها شد بسی

همی گفت رستم که ای مهتران

جهان ديده و رنجبرده سران

نبايد که اين رنج بی بر شود

به ناز و تن آسانی اندر شود

و ديگر که اين شاه پيروزگر

بيابد همی ز اختر نيک بر

از ايران برفتيم تا پيش گنگ

نديديم جز چنگ يازان بجنگ

ز کاری که سازد همی برخورد

بدين آمد و هم بدين بگذرد

چو بشنيد لشکر ز رستم سخن

يکی پاسخ نو فگندند بن

که ما سربسر شاه را بنده ايم

ابا بندگی دوست دارنده ايم

بخشکی و بر آب فرمان رواست

همه کهترانيم و پيمان وراست

ازان شاد شد شاه و بنواختشان

يکايک باندازه بنشاختشان

در گنجهای نيا برگشاد

ز پيوند و مهرش نکرد ايچ ياد

ز دينار و ديبای گوهرنگار

هيونان شايسته کردند بار

هميدون ز گنج درم صد هزار

ببردند با آلت کارزار

ز گاوان گردون کشان ده هزار

ببر دند تا خود کی آيد بکار

هيونان ز گنج درم ده هزار

بسی بار کردند با شهريار

بفرمود زان پس بهنگام خواب

که پوشيده رويان افراسياب

ز خويشان و پيوند چندانک هست

اگر دخترانند اگر زير دست

همه در عماری براه آوردند

ز ايوان بميدان شاه آوردند

دو از نامداران گردنکشان

که بودند هر يک بمردی نشان

چو جهن و چو گرسيوز ارجمند

بمهد اندرون پای کرده ببند

همه خويش و پيوند افراسياب

ز تيمارشان ديده کرده پر آب

نواها که از شهرها يادگار

گروگان ستد ترک چينی هزار

سپرد آن زمان گيو را شهريار

گزين کرد ز ايرانيان ده هزار

بدو گفت کای مرد فرخنده پی

برو با سپه پيش کاوس کی

بفرمود تا پيش او شد دبير

بياورد قرطاس و چينی حرير

يکی نامه از قير و مشک و گلاب

بفرمود در کار افراسياب

چو شد خامه از مشک وز قير تر

نخست آفرين کرد بر دادگر

که دارنده و بر سر آرنده اوست

زمين و زمان را نگارنده اوست

همو آفريننده ی پيل و مور

ز خاشاک تا آب دريای شور

همه با توانايی او يکيست

خداوند هست و خداوند نيست

کسی را که او پروراند بمهر

بر آنکس نگردد بتندی سپهر

ازو باد بر شاه گيتی درود

کزو خيزد آرام را تار و پود

رسيدم بدين دژ که افراسياب

همی داشت از بهر آرام و خواب

بدو اندرون بود تخت و کلاه

بزرگی و ديهيم و گنج و سپاه

چهل پيل زيشان همه بسته گشت

هر آنکس که برگشت تن خسته گشت

بگويد کنون گيو يک يک بشاه

سخن هرچ رفت اندرين رزمگاه

چو بر پيش يزدان گشايی دو لب

نيايش کن از بهر من روز و شب

کشيديم لشکر بما چين و چين

و زآن روی رانم بمکران زمين

و زآن پس بر آب زره بگذرم

اگر پای يزدان بود ياورم

ز پيش شهنشاه برگشت گيو

ابا لشکری گشن و مردان نيو

چو باد هوا گشت و ببريد راه

بيامد بنزديک کاوس شاه

پس آگاهی آمد بکاوس کی

ازان پهلوان زاده ی نيک پی

پذيره فرستاد چندی سپاه

گرانمايگان بر گرفتند راه

چو آمد بر شهر گيو دلير

سپاهی ز گردان چو يک دشت شير

چو گيو اندر آمد بنزديک شاه

زمين را ببوسيد بر پيش گاه

و راديد کاوس بر پای جست

بخنديد و بسترد رويش بدست

بپرسيدش از شهريار و سپاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

بگفت آن کجا ديد گيو سترگ

ز گردان وز شهريار بزرگ

جوان شد زگفتار او مرد پير

پس آن نامه بنهاد پيش دبير

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند

ز شادی دو ديده پر از نم شدند

همه چيز دادند درويش را

بنفريده کردند بدکيش را

فرود آمد از تخت کاوس شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

بيامد بغلتيد بر تيره خاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

وز آن جايگه شد بجای نشست

بگرد دژ آيين شادی ببست

همی گفت با شاه گيو آنچ ديد

سخن کز لب شاه ايران شنيد

می آورد و رامشگران را بخواند

وز ايران نبرده سران را بخواند

ز هر گونه ای گفت و پاسخ شنيد

چنين تا شب تيره اندر چميد

برفتند با شمع ياران ز پيش

دلش شاد و خرم بايوان خويش

چو برزد خور از چرخ رخشان سنان

بپيچيد شب گرد کرده عنان

تبيره بر آمد ز درگاه شاه

برفتند گردان بدان بارگاه

جهاندار پس گيو را پيش خواند

بران نامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا خواسته پيش برد

همان نامور سرفرازان گرد

همان بيگنه روی پوشيدگان

پس پرده اندر ستم ديدگان

همان جهن و گرسيوز بندسای

که او برد پای سياوش ز جای

چو گرسيوز بدکنش را بديد

برو کرد نفرين که نفرين سزيد

همان جهن را پای کرده ببند

ببردند نزديک تخت بلند

بدان دختران رد افراسياب

نگه کرد کاوس مژگان پر آب

پس پرده ی شاهشان جای کرد

همانگه پرستنده بر پای کرد

اسيران و آنکس که بود از نوا

بياراست مر هر يکی را جدا

يکی را نگهبان يکی را ببند

ببردند از پيش شاه بلند

ازان پس همه خواسته هرچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

بارزانيان داد تا آفرين

بخوانند بر شاه ايران زمين

دگر بردگان مهتران را سپرد

بايوان ببرد از بزرگان و خرد

بياراستند از در جهن جای

خورش با پرستنده و رهنمای

بدژ بر يکی جای تاريک بود

ز دل دور با دخمه نزديک بود

بگرسيوز آمد چنان جای بهر

چنينست کردار گردنده دهر

خنک آنکسی کو بود پادشا

کفی راد دارد دلی پارسا

بداند که گيتی برو بگذرد

نگردد بگرد در بی خرد

خرد چون شود از دو ديده سرشک

چنان هم که ديوانه خواهد پزشک

ازان پس کزيشان بپردخت شاه

ز بيگانه مردم تهی کرد گاه

نويسنده آهنگ قرطاس کرد

سر خامه برسان الماس کرد

نبشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

که شد ترک و چين شاه را يکسره

ببشخور آمد پلنگ و بره

درم داد و دينار درويش را

پراگنده و مردم خويش را

بدو هفته در پيش درگاه شاه

از انبوه بخشش نديدند راه

سيم هفته بر جايگاه مهی

نشست اندر آرام با فرهی

ز بس ناله ی نای و بانگ سرود

همی داد گل جام می را درود

بيک هفته از کاخ کاوس کی

همی موج برخاست از جام می

سر ماه نو خلعت گيو ساخت

همی زر و پيروزه اندر نشاخت

طبق های زرين و پيروزه جام

کمرهای زرين و زرين ستام

پرستار با طوق و با گوشوار

همان ياره و تاج گوهر نگار

همان جامه ی تخت و افگندنی

ز رنگ و ز بو وز پراگندنی

فرستاد تا گيو را خواندند

براورنگ زرينش بنشاندند

ببردند خلعت بنزديک اوی

بماليد گيو اندران تخت روی

وزان پس بيامد خرامان دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند نامه که از کردگار

بداديم و خشنود از روزگار

که فرزند ما گشت پيروزبخت

سزای مهی وز در تاج و تخت

بدی را که گيتی همی ننگ داشت

جهانرا پر از غارت و جنگ داشت

ز دست تو آواره شد در جهان

نگويند نامش جز اندر نهان

همه ساله تا بود خونريز بود

ببدنامی و زشتی آويز بود

بزد گردن نوذر تاجدار

ز شاهان وز راستان يادگار

برادرکش و بدتن و شاه کش

بدانديش و بدراه و آشفته هش

پی او ممان تا نهد بر زمين

بتوران و مکران و دريای چين

جهان را مگر زو رهايی بود

سر بی بهايش بهايی بود

اگر داور دادگر يک خدای

همی بود خواهد ترا رهنمای

که گيتی بشويی ز رنج بدان

ز گفتار و کردار نابخردان

بداد جهان آفرين شاد باش

جهان را يکی تازه بنياد باش

مگر باز بينم تورا شادمان

پر از درد گردد دل بدگمان

وزين پس جز از پيش يزدان پاک

نباشم کزويست اميد و باک

بدان تا تو پيروز باشی و شاد

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

جهان آفرين رهنمای تو باد

هميشه سر تخت جای تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

بر ايوان شه گيو بگزيد راه

بره بر نبودش بجايی درنگ

بنزديک کيخسرو آمد بگنگ

برو آفرين کرد و نامه بداد

پيام نيا پيش او کرد ياد

ز گفتار او شاد شد شهريار

می آورد و رامشگر و ميگسار

همی خورد پيروز و شادان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

سپه را همه ترک و جوشن بداد

پيام نيا پيششان کرد ياد

مر آن را بگستهم نوذر سپرد

يکی لشکری نامبردار و گرد

ز گنگ گزين راه چين برگرفت

جهان را بشمشير در بر گرفت

نبد روز بيکار و تيره شبان

طلايه بروز و بشب پاسبان

بدين گونه تا شارستان پدر

همی رفت گريان و پر کينه سر

همی گرد باغ سياوش بگشت

بجايی که بنهاد خونريز تشت

همی گفت کز داور يک خدای

بخواهم که باشد مرا رهنمای

مگر همچنين خون افراسياب

هم ايدر بريزم بکردار آب

و ز آن جايگه شد سوی تخت باز

همی گفت با داور پاک راز

ز لشکر فرستادگان برگزيد

که گويند و دانند گفت و شنيد

فرستاد کس نزد خاقان چين

بفغفور و سالار مکران زمين

که گر دادگيريد و فرمان کنيد

ز کردار بد دل پشيمان کنيد

خورشها فرستيد نزد سپاه

ببينيد ناچار ما را براه

کسی کو بتابد ز فرمان من

و گر دور باشد ز پيمان من

بياراست بايد پسه را برزم

هرآنکس که بگريزد از راه بزم

فرستاده آمد بهر کشوری

بهر جا که بد نامور مهتری

غمی گشت فغفور و خاقان چين

بزرگان هر کشوری همچنين

فرستاده را چند گفتند گرم

سخنهای شيرين بواز نرم

که ما شاه را سربسر کهتريم

زمين جز بفرمان او نسپريم

گذرها که راه دليران بدست

ببينيم تا چند ويران شدست

کنيم از سر آباد با خوردنی

بباشيم و آريمش آوردنی

همی گفت هر کس که بودش خرد

که گر بی زيان او بما بگذرد

بدرويش بخشيم بسيار چيز

نثار و خورشها بسازيم نيز

فرستاده را بی کران هديه داد

بيامد بدرگاه پيروز و شاد

دگر نامور چون بمکران رسيد

دل شاه مکران دگرگونه ديد

بر تخت او رفت و نامه بداد

بگفت از پيام آنچ بودش بياد

سبک مر فرستاده را خوار کرد

دل انجمن پر ز تيمار کرد

بدو گفت با شاه ايران بگوی

که ناديده بر ما فزونی مجوی

زمانه همه زير تخت منست

جهان روشن از فر بخت منست

چو خورشيد تابان شود برسپهر

نخستين برين بوم تابد بمهر

همم دانش و گنج آباد هست

بزرگی و مردی و نيروی دست

گراز من همی راه جويد رواست

که هر جانور بر زمين پادشاست

نبنديم اگر بگذری بر تو راه

زيانی مکن بر گذر با سپاه

ور ايدونک با لشکر آيی بشهر

برين پادشاهی ترا نيست بهر

نمانم که بر بوم من بگذری

وزين مرز جايی به پی بسپری

نمانم که مانی تو پيروزگر

وگر يابی از اختر نيک بر

برين گونه چون شاه پاسخ شنيد

ازان جايگه لشکر اندر کشيد

بيامد گرازان بسوی ختن

جهاندار با نامدار انجمن

برفتند فغفور و خاقان چين

برشاه با پوزش و آفرين

سه منزل ز چين پيش شاه آمدند

خود و نامداران براه آمدند

همه راه آباد کرده چو دست

در و دشت چون جايگاه نشست

همه بوم و بر پوشش و خوردنی

از آرايش بزم و گستردنی

چو نزديک شاه اندر آمد سپاه

ببستند آذين به بيراه و راه

بديوار ديبا برآويختند

ز بر زعفران و درم ريختند

چو با شاه فغفور گستاخ شد

بپيش اندر آمد سوی کاخ شد

بدو گفت ما شاه را کهتريم

اگر کهتری را خود اندر خوريم

جهانی ببخت تو آباد گشت

دل دوستداران تو شاد گشت

گر ايوان ما در خور شاه نيست

گمانم که هم بتر از راه نيست

بکاخ اندر آمد سرافراز شاه

نشست از بر نامور پيشگاه

ز دينار چينی ز بهر نثار

بياورد فغفور چين صد هزار

همی بود بر پيش او بربپای

ابا مرزبانان فرخنده رای

بچين اندرون بود خسرو سه ماه

ابا نامداران ايران سپاه

پرستنده فغفور هر بامداد

همی نو بنو شاه را هديه داد

چهارم ز چين شاه ايران براند

بمکران شد و رستم آنجا بماند

بيامد چو نزديک مکران رسيد

ز لشکر جهانديده ای برگزيد

بر شاه مکران فرستاد و گفت

که با شهرياران خرد باد جفت

خروش ساز راه سپاه مرا

بخوبی بيارای گاه مرا

نگه کن که ما از کجا رفته ايم

نه مستيم و بيراه و نه خفت هايم

جهان روشن از تاج و بخت منست

سر مهتران زير تخت منست

برند آنگهی دست چيز کسان

مگر من نباشم بهر کس رسان

علف چون نيابند جنگ آورند

جهان بر بدانديش تنگ آورند

ور ايدونک گفتار من نشنوی

بخون فراوان کس اندر شوی

همه شهر مکران تو ويران کنی

چو بر کينه آهنگ شيران کنی

فرستاده آمد پيامش بداد

نبد بر دلش جای پيغام و داد

سر بی خرد زان سخن خيره شد

بجوشيد و مغزش ازان تيره شد

پراگنده لشکر همه گرد کرد

بياراست بر دشت جای نبرد

فرستاده را گفت بر گرد و رو

بنزديک آن بدگمان باز شو

بگويش که از گردش تيره روز

تو گشتی چنين شاد و گيتی فروز

ببينی چو آيی ز ما دستبرد

بدانی که مردان کدامند و گرد

فرستاده ی شاه چون بازگشت

همه شهر مکران پرآواز گشت

زمين کوه تا کوه لشکر گرفت

همه تيز و مکران سپه برگرفت

بياورد پيلان جنگی دويست

تو گفتی که اندر زمين جای نيست

از آواز اسبان و جوش سپاه

همی ماه بر چرخ گم کرد راه

تو گفتی برآمد زمين بسمان

وگر گشت خورشيد اندر نهان

طلايه بيامد بنزديک شاه

که مکران سيه شد ز گرد سپاه

همه روی کشور درفشست و پيل

ببيند کنون شهريار از دو ميل

بفرمود تا برکشيدند صف

گرفتند گوپال و خنجر بکفت

ز مکران طلايه بيامد بدشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

نگهبان لشکر از ايران تخوار

که بودی بنزديک او رزم خوار

بيامد برآويخت با او بهم

چو پيل سرافراز و شير دژم

بزد تيغ و او را بدونيم کرد

دل شاه مکران پر از بيم کرد

دو لشکر بران گونه صف برکشيد

که از گرد شد آسمان ناپديد

سپاه اندر آمد دو رويه چو کوه

روده برکشيدند هر دو گروه

بقلب اندر آمد سپهدار طوس

جهان شد پر از ناله ی بوق و کوس

بپيش اندرون کاويانی رفش

پس پشت گردان زرينه کفش

هوا پر ز پيکان شد و پر و تير

جهان شد بکردار دريای قير

بقلب اندرون شاه مکران بخست

وزآن خستگی جان او هم برست

يکی گفت شاها سرش را بريم

بدو گفت شاه اندرو ننگريم

سر شهرياران نبرد ز تن

مگر نيز از تخمه ی اهرمن

برهنه نبايد که گردد تنش

بران هم نشان خسته در جوشنش

يکی دخمه سازيد مشک و گلاب

چنانچون بود شاه را جای خواب

بپوشيد رويش بديبای چين

که مرگ بزرگان بود همچنين

و زآن انجمن کشته شد ده هزار

سواران و گردان خنجرگزار

هزار و صد و چل گرفتار شد

سر زندگان پر ز تيمار شد

ببردند پيلان و آن خواسته

سراپرده و گاه آراسته

بزرگان ايران توانگر شدند

بسی نيز با تخت و افسر شدند

ازان پس دليران پرخاشجوی

بتاراج مکران نهادند روی

خروش زنان خاست از دشت و شهر

چشيدند زان رنج بسيار بهر

بدرهای شهر آتش اندر زدند

همی آسمان بر زمين برزدند

بخستند زيشان فراوان بتير

زن و کودک خرد کردند اسير

چو کم شد ازان انجمن خشم شاه

بفرمود تا باز گردد سپاه

بفرمود تا اشکش تيز هوش

بيارامد از غارت و جنگ و جوش

کسی را نماند که زشتی کند

وگر با نژندی درشتی کند

ازان شهر هر کس که بد پارسا

بپوزش بيامد بر پادشا

که ما بيگناهيم و بيچاره ايم

هميشه برنج ستمکاره ايم

گر ايدونک بيند سر بی گناه

ببخشد سزاوار باشد ز شاه

ازيشان چو بشنيد فرخنده شاه

بفرمود تا بانگ زد بر سپاه

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازين پس گر آيد ز جايی خروش

ز بيدادی و غارت و جنگ و جوش

ستمکارگان را کنم به دو نيم

کسی کو ندارد ز دادار بيم

جهاندار سالی بمکران بماند

ز هر جای کشتی گرانرا بخواند

چو آمد بهار و زمين گشت سبز

همه کوه پر لاله و دشت سبز

چراگاه اسبان و جای شکار

بياراست باغ از گل و ميوه دار

باشکش بفرمود تا با سپاه

بمکران بباشد يکی چندگاه

نجويد جز از خوبی و راستی

نيارد بکار اندرون کاستی

و زآن شهر راه بيابان گرفت

همه رنجها بر دل آسان گرفت

چنان شد بفرمان يزدان پاک

که اندر بيابان نديدند خاک

هوا پر ز ابر و زمين پر ز خويد

جهانی پر از لاله و شنبليد

خورشهای مردم ببردند پيش

بگردون بزير اندرون گاوميش

بدشت اندرون سبزه و جای خواب

هوا پر ز ابر و زمين پر ز آب

چو آمد بنزديک آب زره

گشادند گردان ميان از گره

همه چاره سازان دريا براه

ز چين و زمکران همی برد شاه

بخشکی بکرد آنچ بايست کرد

چو کشتی بب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند

بيک ساله ره راه بگذاشتند

جهاندار نيک اختر و را هجوری

برفت از لب آب با آب روی

بران بندگی بر نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

همی خواست از کردگار بلند

کز آبش بخشکی برد بی گزند

همان ساز جنگ و سپاه ورا

بزرگان ايران و گاه ورا

همی گفت کای کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نگهدار خشکی و درياتوی

خدای ثری و ثريا توی

نگه دار جان و سپاه مرا

همان تخت و گنج و کلاه مرا

پرآشوب دريا ازان گونه بود

کزو کس نرستی بدان برشخود

بشش ماه کشتی برفتی بب

کزو ساختی هر کسی جای خواب

بهفتم که نيمی گذشتی ز سال

شدی کژ و بی راه باد شمال

سر بادبان تيز برگاشتی

چو برق درخشنده بگماشتی

براهی کشيديش موج مدد

که ملاح خواندش فم الاسد

چنان خواست يزدان که باد هوا

نشد کژ با اختر پادشا

شگفت اندران آب مانده سپاه

نمودی بانگشت هر يک بشاه

باب اندرون شير ديدند و گاو

همی داشتی گاو با شير تاو

همان مردم و مويها چون کمند

همه تن پر از پشم چون گوسفند

گروهی سران چون سر گاوميش

دو دست از پس مردم و پای پيش

يکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ

يکی پای چون گور و تن چون پلنگ

نمودی همی اين بدان آن بدين

بدادار بر خواندند آفرين

ببخشايش کردگار سپهر

هوا شد خوش و باد ننمود چهر

گذشتند بر آب بر هفت ماه

که بادی نکرد اندريشان نگاه

چو خسرو ز دريا بخشکی رسيد

نگه کرد هامون جهان را بديد

بيامد بپيش جهان آفرين

بماليد بر خاک رخ بر زمين

برآورد کشتی و زورق ز آب

شتاب آمدش بود جای شتاب

بيابانش پيش آمد و ريگ و دشت

تن آسان بريگ روان برگذشت

همه شهرها ديد برسان چين

زبانها بکردار مکران زمين

بدان شهرها در بياسود شاه

خورش خواست چندی ز بهر سپاه

سپرد آن زمين گيو را شهريار

بدو گفت بر خوردی از روزگار

درشتی مکن با گنهکار نيز

که بی رنج شد مردم از گنج و چيز

ازين پس ندرام کسی را بکس

پرستش کنم پيش فريادرس

ز لشکر يکی نامور برگزيد

که گفتار هر کس بداند شنيد

فرستاد نزديک شاهان پيام

که هر کس که او جويد آرام و کام

بيايند خرم بدين بارگاه

برفتند يکسر بفرمان شاه

يکی سر نپيچيد زان مهتران

بدرگاه رفتند چون کهتران

چو ديدار بد شاه بنواختشان

بخورشيد گردن برافراختشان

پس از گنگ دژ باز جست آگهی

ز افراسياب و ز تخت مهی

چنين گفت گوينده ای زان گروه

که ايدر نه آبست پيشت نه کوه

اگر بشمری سربسر نيک و بد

فزون نيست تا گنگ فرسنگ صد

کنون تا برآمد ز دريای آب

بگنگست با مردم افراسياب

ازان آگهی شاد شد شهريار

شد آن رنجها بر دلش نيز خوار

دران مرزها خلعت آراستند

پس اسب جهانديدگان خواستند

بفرمود تا بازگشتند شاه

سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه

بران سو که پور سياوش براند

ز بيداد مردم فراوان نماند

سپه را بياراست و روزی بداد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

همی گفت هر کس که جويد بدی

بپيچد ز باد افره ايزدی

نبايد که باشيد يک تن بشهر

گر از رنج يابد پی مور بهر

چهانجوی چون گنگ دژ را بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

پياده شد از اسب و رخ بر زمين

همی کرد بر کردگار آفرين

همی گفت کای داور داد و پاک

يکی بنده ام دل پر از ترس و باک

که اين باره ی شارستان پدر

بديدم برآورده از ماه سر

سياوش که از فر يزدان پاک

چنين باره ای برکشيد از مغاک

ستمگر بد آن کو ببد آخت دست

دل هر کس از کشتن او بخست

بران باره بگريست يکسر سپاه

ز خون سياوش که بد بيگناه

بدستت بدانديش بر کشته شد

چنين تخم کين در جهان کشته شد

پس آگاهی آمد بافراسياب

که شاه جهاندار بگذاشت آب

شنيده همی داشت اندر نهفت

بيامد شب تيره با کس نگفت

جهانديدگان را هم آنجا بماند

دلی پر ز تيمار تنها براند

چو کيخسرو آمد بگنگ اندرون

سری پر ز تيمار دل پر ز خون

بديد آن دل افروز باغ بهشت

شمرهای او چون چراغ بهشت

بهر گوشه ای چشمه و گلستان

زمين سنبل و شاخ بلبلستان

همی گفت هر کس که اينت نهاد

هم ايدر بباشيم تا مرگ شاد

وزان پس بفرمود بيدار شاه

طلب کردن شاه توران سپاه

بجستند بر دشت و باع و سرای

گرفتند بر هر سوی رهنمای

همی رفت جوينده چون بيهشان

مگر زو بيابند جايی نشان

چو بر جستنش تيز بشتافتند

فراوان ز کسهای او يافتند

بکشتند بسيار کس بی گناه

نشانی نيامد ز بيداد شاه

همی بود در گنگ دژ شهريار

يکی سال با رامش و ميگسار

جهان چون بهشتی دلاويز بود

پر از گلشن و باغ و پاليز بود

برفتن همی شاه را دل نداد

همی بود در گنگ پيروز و شاد

همه پهلوانان ايران سپاه

برفتند يکسر بنزديک شاه

که گر شاه را دل نجنبد ز جای

سوی شهر ايران نيايدش رای

همانا بدانديش افراسياب

گذشتست زان سو بدريای آب

چنان پير بر گاه کاوس شاه

نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه

گر او سوی ايران شود پر ز کين

که باشد نگهبان ايران زمين

گر او باز با تخت و افسر شود

همه رنج ما پاک بی بر شود

ازان پس بايرانيان شاه گفت

که اين پند با سودمنديست جفت

ازان شارستان پس مهان را بخواند

وزان رنج بردن فراوان براند

ازيشان کسی را که شايست هتر

گرامی تر از شهر و بايسته تر

تنش را بخلعت بياراستند

ز دژ باره ی مرزبان خواستند

چنين گفت کايدر بشادی بمان

ز دل بر کن انديش هی بدگمان

ببخشيد چندانک بد خواسته

ز اسبان وز گنج آراسته

همه شهر زيشان توانگر شدند

چه با ياره و تخت و افسر شدند

بدانگه که بيدار گردد خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی شتابنده و راه جوی

بسوی بيابان نهادند روی

همه نامداران هر کشوری

برفتند هر جا که بد مهتری

خورشها ببردند نزديک شاه

که بود از در شهريار و سپاه

براهی که لشکر همی برگذشت

در و دشت يکسر چو بازار گشت

بکوه و بيابان و جای نشست

کسی را نبد کس که بگشاد دست

بزرگان ابا هديه و با نثار

پذيره شدندی بر شهريار

چو خلعت فراز آمديشان ز گنج

نهشتی که با او برفتی برنج

پذيره شدش گيو با لشکری

و زآن شهر هر کس که بد مهتری

چو ديد آن سر و فره ی سرفراز

پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار بسيار بنواختشان

برسم کيان جايگه ساختشان

چو خسرو بنزديک کشتی رسيد

فرود آمد و بادبان برکشيد

دو هفته بران روی دريا بماند

ز گفتار با گيو چندی براند

چنين گفت هر کو نديدست گنگ

نبايد که خواهد بگيتی درنگ

بفرمود تا کار برساختند

دو زورق بب اندر انداختند

شناسای کشتی هر آنکس که بود

که بر ژرف دريا دليری نمود

بفرمود تا بادبان برکشيد

بدريای بی مايه اندر کشيد

همان راه دريا بيک ساله راه

چنان تيز شد باد در هفت ماه

که آن شاه و لشکر بدين سو گذشت

که از باد کژ آستی تر نگشت

سپهدار لشکر بخشکی کشيد

ببستند کشتی و هامون بديد

خورش کرد و پوشش هم آنجا يله

بملاح و آنکس که کردی خله

بفرمود دينار و خلعت ز گنج

ز گيتی کسی را که بردند رنج

وزان آب راه بيابان گرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

چو آگاه شد اشکش آمد براه

ابا لشکری ساخته پيش شاه

پياده شد از اسب و روی زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

همه تيز و مکران بياراستند

ز هر جای رامشگران خواستند

همه راه و بی راه آوای رود

تو گفتی هوا تار شد رود پود

بديوار ديبا برآويختند

درم با شکر زير پی ريختند

بمکران هرآنکس که بد مهتری

وگر نامداری و کنداوری

برفتند با هديه و با نثار

بنزديک پيروزگر شهريار

و زآن مرز چندانک بد خواسته

فراز آوريد اشکش آراسته

ز اشکش پذيرفت شاه آنچ ديد

و زآن نامداران يکی برگزيد

ورا کرد مهتر بمکران زمين

بسی خلعتش داد و کرد آفرين

چو آمد ز مکران و توران بچين

خود و سرفرازان ايران زمين

پذيره شدش رستم زال سام

سپاهی گشاده دل و شاد کام

چو از دور کيخسرو آمد پديد

سوار سرفراز چترش کشيد

پياده شد از باره بردش نماز

گرفتش ببر شاه گردن فراز

بگفت آن شگفتی که ديد اندر آب

ز گم بودن جادو افراسياب

بچين نيز مهمان رستم بماند

بيک هفته از چين بماچين براند

همی رفت سوی سياوش گرد

بماه سفندار مذ روز ارد

چو آمد بدان شارستان پدر

دو رخساره پر آب و خسته جگر

بجايی که گر سيوز بدنشان

گروی بنفرين مردم کشان

سر شاه ايران بريدند خوار

بيامد بدان جايگه شهريار

همی ريخت برسر ازان تيره خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

بماليد رستم بران خاک روی

بنفريد برجان ناکس گروی

همی گفت کيخسرو ای شهريار

مراماندی در جهان يادگار

نماندم زکين تومانند چيز

برنج اندرم تا جهانست نيز

بپرداختم تخت افراسياب

ازين پس نه آرام جويم نه خواب

بر اميد آن کش بچنگ آورم

جهان پيش او تار وتنگ آورم

ازان پس بدان گنج بنهاد سر

که مادر بدو ياد کرد از پدر

در گنج بگشاد و روزی بداد

دو هفته دران شارستان بود شاد

برستم دو صد بدره دينار داد

همان گيو را چيز بسيار داد

چو بشنيد گستهم نوذر که شاه

بدان شارستان پدر کرد راه

پذيره شدش با سپاهی گران

زايران بزرگان و کنداوران

چو از دور ديد افسر و تاج شاه

پياده فراوان بپيمود راه

همه يکسره خواندند آفرين

بران دادگر شهريار زمين

بگستهم فرمود تا برنشست

همه راه شادان و دستش بدثست

کشيدند زان روی ببهشت گنگ

سپه را بنزديک شاه آب و رنگ

وفا چون درختی بود ميوه دار

همی هرزمانی نو آيد ببار

نياسود يک تن ز خورد و شکار

همان يک سواره همان شهريار

زترکان هرآنکس که بد سرفراز

شدند ازنوازش همه بی نياز

برخشنده روز و بهنگام خواب

هم آگهی جست ز افراسياب

ازيشان کسی زو نشانی نداد

نکردند ازو در جهان نيز ياد

جهاندار يک شب سرو تن بشست

بشد دور با دفتر زند و است

همه شب بپيش جهان آفرين

همی بود گريان وسربر زمين

همی گفت کين بنده ناتوان

هميشه پر از درد دارد روان

همه کوه و رود و بيابان و آب

نبيند نشانی ز افراسياب

همی گفت کای داور دادگر

تودادی مرانازش و زور و فر

که او راه تو دادگر نسپرد

کسی را زگيتی بکس نشمرد

تو دانی که او نيست برداد و راه

بسی ريخت خون سربيگناه

مگر باشدم دادگر يک خدای

بنزديک آن بدکنش رهنمای

تودانی که من خود سراينده ام

پرستنده آفريننده ام

بگيتی ازو نام و آواز نيست

ز من راز باشد ز تو راز نيست

اگر زو تو خشنودی ای دادگر

مرابازگردان ز پيکار سر

بکش در دل اين آتش کين من

بيين خويش آور آيين من

ز جای نيايش بيامد بتخت

جوان سرافراز و پيروز بخت

همی بود يک سال در حصن گنگ

برآسود از جنبش و ساز جنگ

چو بودن بگنگ اندرون شد دراز

بديدار کاوسش آمد نياز

بگستهم نوذر سپرد آن زمين

ز قچغار تا پيش دريای چين

بی اندازه لشکر بگستهم داد

بدو گفت بيدار دل باش و شاد

بچين و بمکران زمين دست ياز

بهر سو فرستاده و نامه ساز

همی جوی ز افراسياب آگهی

مگر زو شود روی گيتی تهی

و زآن جايگه خواسته هرچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

ز مشک و پرستار و زرين ستام

همان جامه و اسب و تخت وغلام

زگستردنيها و آلات چين

ز چيزی که خيزد ز مکران زمين

ز گاوان گردونکشان چل هزار

همی راندپيش اندرون شهريار

همی گفت هرگز کسی پيش ازين

نديد ونبد خواسته بيش ازين

سپه بود چندانک برکوه و دشت

همی ده شب و روز لشکر گذشت

چو دمدار برداشتی پيشرو

بمنزل رسيدی همی نو بنو

بيامد بران هم نشان تا بچاج

بياويخت تاج از برتخت عاج

بسغد اندرون بود يک هفته شاه

همه سغد شد شاه را نيک خواه

وزآنجا بشهر بخارا رسيد

ز لشکر هوا را همی کس نديد

بخورد و بياسود و يک هفته بود

دوم هفته با جامه نابسود

بيامد خروشان بتشکده

غمی بود زان اژدهای شده

که تور فريدون برآورده بود

بدو اندرون کاخها کرده بود

بگسترد بر موبدان سيم و زر

برآتش پراگند چندی گهر

و زآن جايگه سر برفتن نهاد

همی رفت با کام دل شاه شاد

بجيحون گذر کرد بر سوی بلخ

چشيده ز گيتی بسی شور و تلخ

ببلخ اندرون بود يک ماه شاه

سر ماه بر بلخ بگزيد راه

بهر شهر در نامور مهتری

بماندی سرافراز بالشکری

ببستند آذين به بيراه و راه

بجايی که بگذشت شاه و سپاه

همه بوم کشور بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

درم ريختند از بر و زعفران

چه دينار و مشک از کران تا کران

بشهر اندرون هرک درويش بود

وگر سازش از کوشش خويش بود

درم داد مر هر يکی را ز گنج

پراگنده شد بدره پنجاه و پنج

سر هفته را کرد آهنگ ری

سوی پارس نزديک کاوس کی

دو هفته بری نيز بخشيد و خورد

سيم هفته آهنگ بغداد کرد

هيونان فرستاد چندی ز ری

بنزديک کاوس فرخنده پی

دل پير زان آگهی تازه شد

تو گفتی که بر ديگر اندازه شد

بايوانها تخت زرين نهاد

بخانه در آرايش چين نهاد

ببستند آذين بشهر وبه راه

همه برزن و کوی و بازارگاه

پذيره شدندش همه مهتران

بزرگان هر شهر وکنداوران

همه راه و بی راه گنبد زده

جهان شد چو ديبا بزر آزده

همه مشک با گوهر آميختند

ز گنبد بسرها فرو ريختند

چو بيرون شد از شهر کاوس کی

ابا نامداران فرخنده پی

سوی طالقان آمد و مرو رود

جهان بود پربانگ و آوای رود

و زآن پس براه نشاپور شاه

بديدند مر يکدگر را براه

نيا را چو ديد از کران شاه نو

برانگيخت آن باره تندرو

بروبرنيا برگرفت آفرين

ستايش سزای جهان آفرين

همی گفت بی تو مبادا جهان

نه تخت بزرگی نه تاج مهان

که خورشيد چون تو نديدست شاه

نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه

زجمشيد تا بفريدون رسيد

سپهر و زمين چون تو شاهی نديد

نه زين سان کسی رنج برد از مهان

نه ديد آشکارا نهان جهان

که روشن جهان برتو فرخنده باد

دل وجان بدخواه تو کنده باد

سياوش گرش روز باز آمدی

بفر تو او رانياز آمدی

بدو گفت شاه اين زبخت تو بود

برومند شاخ درخت تو بود

زبرجد بياورد و ياقوت و زر

همی ريخت بر تارک شاه بر

بدين گونه تا تخت گوهرنگار

بشد پايه ها ناپديد از نثار

بفرمود پس کانجمن را بخوان

بايوان ديگر بيارای خوان

نشستند در گلشن زرنگار

بزرگان پرمايه با شهريار

همی گفت شاه آن شگفتی که ديد

بدريا در و نامداران شنيد

ز دريا و از گنگ دژ يادکرد

لب نامداران پراز باد کرد

ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ

شمرهاو پاليزها چون چراغ

بدو ماندکاوس کی در شگفت

ز کردارش اندازه ها برگرفت

بدو گفت روز نو وماه نو

چو گفتارهای نو و شاه نو

نه کس چون تواندر جهان شاه ديد

نه اين داستان گوش هر کس شنيد

کنون تا بدين اختری نو کنيم

بمردی همه ياد خسرو کنيم

بياراست آن گلشن زرنگار

می آورد ياقوت لب ميگسار

بيک هفته ز ايوان کاوس کی

همی موج برخاست از جام می

بهشتم در گنج بگشاد شاه

همی ساخت آن رنج راپايگاه

بزرگان که بودند بااوبهم

برزم و ببزم وبشادی و غم

باندازه شان خلعت آراستند

زگنج آنچ پرماي هتر خواستند

برفتند هر کس سوی کشوری

سرافراز بانامور لشکری

بپرداخت زان پس بکارسپاه

درم داد يک ساله از گنج شاه

وزآن پس نشستند بی انجمن

نيا و جهانجوی با رای زن

چنين گفت خسرو بکاوس شاه

جز از کردگار ازکه جوييم راه

بيابان و يک ساله دريا و کوه

برفتيم با داغ دل يک گروه

بهامون و کوه و بدريای آب

نشانی نديديم ز افراسياب

گرو يک زمان اندر آيد بگنگ

سپاه آرد از هر سويی بيدرنگ

همه رنج و سختی بپيش اندرست

اگر چندمان دادگر ياورست

نيا چون شنيد از نبيره سخن

يکی پند پيرانه افگند بن

بدو گفت ما همچنين بردو اسب

بتازيم تا خان آذرگشسب

سر و تن بشوييم با پا و دست

چنانچون بودمرد يزدان پرست

ابا باژ با کردگار جهان

بدو برکنيم آفرين نهان

بباشيم بر پيش آتش بپای

مگر پاک يزدان بود رهنمای

بجايی که او دارد آرامگاه

نمايد نماينده داد راه

برين باژ گشتند هر دو يکی

نگرديديک تن ز راه اندکی

نشستند با باژ هر دو براسب

دوان تا سوی خان آذرگشسب

پراز بيم دل يک بيک پراميد

برفتند با جامه های سپيد

چو آتش بديدند گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بدان جايگه زار و گريان دو شاه

ببودند بادرد و فرياد خواه

جهان آفرين را همی خواندند

بدان موبدان گوهر افشاندند

چو خسرو بب مژه رخ بشست

برافشاند دينار بر زند و است

بيک هفته بر پيش يزدان بدند

مپندار کتش پرستان بدند

که آتش بدان گاه محراب بود

پرستنده را ديده پرآب بود

اگر چند انديشه گردد دراز

هم از پاک يزدان ن های بی نياز

بيک ماه در آذرابادگان

ببودند شاهان و آزادگان

ازان پس چنان بد که افراسياب

همی بود هر جای بی خورد و خواب

نه ايمن بجان و نه تن سودمند

هراسان هميشه ز بيم گزند

همی از جهان جايگاهی بجست

که باشد بجان ايمن و تن درست

بنزديک بردع يکی غار بود

سرکوه غار از جهان نابسود

نديد ازبرش جای پرواز باز

نه زيرش پی شير و آن گراز

خورش برد وز بيم جان جای ساخت

بغار اندرون جای بالای ساخت

زهر شهر دور و بنزديک آب

که خوانی ورا هنگ افراسياب

همی بود چندی بهنگ اندرون

ز کرده پشيمان و دل پرزخون

چو خونريز گردد سرافراز

بتخت کيان برنماند دراز

يکی مرد نيک اندران روزگار

ز تخم فريدون آموزگار

پرستار با فر و برزکيان

بهر کار با شاه بسته ميان

پرستشگهش کوه بودی همه

ز شادی شده دور و دور از رمه

کجا نام اين نامور هوم بود

پرستنده دور از بروبوم بود

يکی کاخ بود اندران برز کوه

بدو سخت نزديک و دور از گروه

پرستشگهی کرده پشمينه پوش

زکافش يکی ناله آمد بگوش

که شاها سرانامور مهترا

بزرگان و برداوران داورا

همه ترک و چين زير فرمان تو

رسيده بهر جای پيمان تو

يکی غار داری ببهره بچنگ

کجات آن سرتاج و مردان جنگ

کجات آن همه زور ومردانگی

دليری ونيروی و فرزانگی

کجات آن بزرگی و تخت و کلاه

کجات آن بروبوم و چندان سپاه

که اکنون بدين تنگ غار اندری

گريزان بسنگين حصار اندری

بترکی چو اين ناله بشنيد هوم

پرستش رهاکردو بگذاشت بوم

چنين گفت کين ناله هنگام خواب

نباشد مگر آن افراسياب

چو انديشه شد بر دلش بر درست

در غار تاريک چندی بجست

زکوه اندر آمد بهنگام خواب

بديد آن در هنگ افراسياب

بيامد بکردار شير ژيان

زپشمينه بگشاد گردی ميان

کمندی که بر جای زنار داشت

کجا در پناه جهاندار داشت

بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست

چو نزديک شد بازوی او ببست

همی رفت واو را پس اندر کشان

همی تاخت با رنج چون بيهشان

شگفت ار بمانی بدين در رواست

هرآنکس که او بر جهان پادشاست

جز از ني کنامی نبايد گزيد

ببايد چميد و ببايد چريد

زگيتی يک عار بگزيد راست

چه دانست کان غار هنگ بلاست

چو آن شاه راهوم بازو ببست

همی بردش از جايگاه نشست

بدو گفت کای مرد باهوش و باک

پرستار دارنده يزدان پاک

چه خواهی زمن من کييم درجهان

نشسته بدين غار بااندهان

بدو گفت هوم اين نه آرام تست

جهانی سراسر پراز نام تست

زشاهان گيتی برادر که کشت

که شد نيز با پاک يزدان درشت

چو اغريرث و نوذر نامدار

سياوش که بد در جهان يادگار

تو خون سربيگناهان مريز

نه اندر بن غار بی بن گريز

بدو گفت کاندر جهان بيگناه

کرادانی ای مردبا دستگاه

چنين راند برسر سپهر بلند

که آيد زمن درد ورنج و گزند

زفرمان يزدان کسی نگذرد

وگرديده اژدها بسپرد

ببخشای بر من که بيچاره ام

وگر چند بر خود ستمکاره ام

نبيره فريدون فرخ منم

زبند کمندت همی بگسلم

کجابرد خواهی مرابسته خوار

نترسی ز يزدان بروزشمار

بدو گفت هوم ای بد بدگمان

همانا فراوان نماندت زمان

سخنهات چون گلستان نوست

تراهوش بردست کيخروست

بپيچد دل هوم را زان گزند

برو سست کرد آن کيانی کمند

بدانست کان مرد پرهيزگار

ببخشود بر ناله شهريار

بپيچد وزو خويشتن درکشيد

بدريا درون جست و شد ناپديد

چنان بد که گودرز کشوادگان

همی رفت باگيو و آزادگان

گرازان و پويان بنزديک شاه

بدريا درون کرد چندی نگاه

بچشم آمدش هوم با آن کمند

نوان برلب آب برمستمند

همان گونه آب را تيره ديد

پرستنده را ديدگان خيره ديد

بدل گفت کين مرد پرهيزگار

زدريای چيچست گيرد شکار

نهنگی مگر دم ماهی گرفت

بديدار ازو مانده اندر شگفت

بدو گفت کای مرد پرهيزگار

نهانی چه داری بکن آشکار

ازين آب دريا چه جويی همی

مگر تيره تن را بشويی همی

بدو گفت هوم ای سرافراز مرد

نگه کن يکی اندرين کارکرد

يکی جای دارم بدين تيغ کوه

پرستشگه بنده دور از گروه

شب تيره بر پيش يزدان بدم

همه شب زيزدان پرستان بدم

بدانگه که خيزد ز مرغان خروش

يکی ناله زارم آمد بگوش

همانگه گمان برد روشن دلم

که من بيخ کين از جهان بگسلم

بدين گونه آوازم هنگام خواب

نشايد که باشد جز افراسياب

بجستن گرفتم همه کوه و غار

بديدم در هنگ آن سوگوار

دو دستش بزنار بستم چو سنگ

بدان سان که خونريز بودش دو چنگ

ز کوه اندر آوردمش تازيان

خروشان و نوحه زنان چون زنان

ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی

يکی سست کردم همی بند اوی

بدين جايگه در ز چنگم بجست

دل و جانم از رستن او بخست

بدين آب چيچست پنهان شدست

بگفتم ترا راست چونانک هست

چو گودرز بشنيد اين داستان

بيادآمدش گفته راستان

از آنجا بشد سوی آتشکده

چنانچون بود مردم دلشده

نخستين برآتش ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

بپردخت و بگشاد راز از نهفت

همان ديده برشهرياران بگفت

همانگه نشستند شاهان براسب

برفتند زايوان آذر گشسب

پرانديشه شد زان سخن شهريار

بيامد بنزديک پرهيزگار

چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد

بريشان بداد آفرين گستريد

همه شهرياران برو آفرين

همی خواندند از جها نآفرين

چنين گفت باهوم کاوس شاه

به يزدان سپاس و بدويم پناه

که ديدم رخ مردان يزدان پرست

توانا و بادانش و زور دست

چنين داد پاسخ پرستنده هوم

به آباد بادا بداد تو بوم

بدين شاه نوروز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پرستنده بودم بدين کوهسار

که بگذشت برگنگ دژ شهريار

همی خواستم تا جهان آفرين

بدو دارد آباد روی زمين

چو باز آمد او شاد و خندان شدم

نيايش کنان پيش يزدان شدم

سروش خجسته شبی ناگهان

بکرد آشکارا بمن برنهان

ازين غار بی بن برآمدخروش

شنيدم نهادم بواز گوش

کسی زار بگريست برتخت عاج

چه بر کشور و لشکر و تيغ وتاج

ز تيغ آمدم سوی آن غار تنگ

کمندی که زنار بودم بچنگ

بديدم سر و گوش افراسياب

درو ساخته جای آرام و خواب

ببند کمندش ببستم چو سنگ

کشيدمش بيچاره زان جای تنگ

بخواهش بدو سست کردم کمند

چو آمد برآب بگشاد بند

بب اندرست اين زمان ناپديد

پی او ز گيتی ببايد بريد

ورا گر ببرد باز گيرد سپهر

بجنبد بگرسيوزش خون و مهر

چو فرماند دهد شهريار بلند

برادرش را پای کرده ببند

بيارند بر کتف او خام گاو

بدوزند تاگم کند زور وتاو

چو آواز او يابد افراسياب

همانا برآيد ز دريای آب

بفرمود تا روزبانان در

برفتند باتيغ و گيلی سپر

ببردند گرسيوز شوم را

که آشوب ازو بد بر و بوم را

بدژخيم فرمود تا برکشيد

زرخ پرده شوم رابردريد

همی دوخت برکتف او خام گاو

چنين تانماندش بتن هيچ تاو

برو پوست بدريد و زنهار خواست

جهان آفرين را همی يار خواست

چو بشنيد آوازش افراسياب

پر از درد گريان برآمد ز آب

بدريا همی کرد پای آشناه

بيامد بجايی که بد پايگاه

ز خشکی چو بانگ برادر شنيد

برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد

چو گرسيوز او را بديد اندر آب

دو ديده پر از خون و دل پر شتاب

فغان کرد کای شهريار جهان

سر نامداران و تاج مهان

کجات آن همه رسم و آيين و گاه

کجات آن سر تاج و چندان سپاه

کجات آن همه دانش و زور دست

کجات آن بزرگان خسروپرست

کجات آن برزم اندرون فر و نام

کجات آن ببزم اندرون کام و جام

که اکنون بدريا نياز آمدت

چنين اختر ديرساز آمدت

چو بشنيد بگريست افراسياب

همی ريخت خونين سرشک اندر آب

چنی اد پاسخ که گرد جهان

بگشتم همی آشکار و نهان

کزين بخشش بد مگر بگذرم

ز بد بتر آمد کنون بر سرم

مرا زندگانی کنون خوار گشت

روانم پر از درد و تيمار گشت

نبيره ی فريدون و پور پشنگ

برآويخته سر بکام نهنگ

همی پوست درند بر وی بچرم

کسی را نبينم بچشم آب شرم

زبان دو مهتر پر از گفت و گوی

روان پرستنده پر جست و جوی

چو يزدان پرستنده او را بديد

چنان نوحه ی زار ايشان شنيد

ز راه جزيره برآمد يکی

چو ديدش مر او را ز دور اندکی

گشاد آن کيانی کمند از ميان

دو تايی بيامد چو شير ژيان

بينداخت آن گرد کرده کمند

سر شهريار اندر آمد ببند

بخشکی کشيدش ز دريای آب

بشد توش و هوش از رد افراسياب

گرفته ورا مرد دين دار دست

بخواری ز دريا کشيد و ببست

سپردش بديشان و خود بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

بيامد جهاندار با تيغ تيز

سری پر ز کينه دلی پر ستيز

چنين گفت بی دولت افراسياب

که اين روز را ديده بودم بخواب

سپهر بلند ار فراوان کشيد

همان پرده ی رازها بردريد

بواز گفت ای بد کينه جوی

چراکشت خواهی نيا را بگوی

چنين داد پاسخ که ای بدکنش

سزاوار پيغاره و سرزنش

ز جان برادرت گويم نخست

که هرگز بلای مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهريار

که از تخم ايرج بد او يادگار

زدی گردنش را بشمشير تيز

برانگيختی از جهان رستخيز

سه ديگر سياوش که چون او سوار

نبيند کسی از مهان يادگار

بريدی سرش چون سر گوسفند

همی برگذشتی ز چرخ بلند

بکردار بد تيز بشتافتی

مکافات آن بد کنون يافتی

بدو گفت شاها ببود آنچ بود

کنون داستانم ببايد شنود

بمان تا مگر مادرت را بجان

ببينم پس اين داستانها بخوان

بدو گفت گر خواستی مادرم

چرا آتش افروختی بر سرم

پدر بيگنه بود و من در نهان

چه رفت از گزند تو اندر جهان

سر شهرياری ربودی که تاج

بدو زار گريان شد و تخت عاج

کنون روز بادا فره ايزديست

مکافات بد را ز يزدان بديست

بشمشير هندی بزد گردنش

بخاک اندر افگند نازک تنش

ز خون لعل شد ريش و موی سپيد

برادرش گشت از جهان نااميد

تهی ماند زو گاه شاهنشهی

سرآمد برو روزگار مهی

ز کردار بد بر تنش بد رسيد

مجو ای پسر بند بد را کليد

چو جويی بدانی که از کار بد

بفرجام بر بدکنش بد رسد

سپهبد که با فر يزدان بود

همه خشم او بند و زندان بود

چو خونريز گردد بماند نژند

مکافات يابد ز چرخ بلند

چنين گفت موبد ببهرام تيز

که خون سر بيگناهان مريز

چو خواهی که تاج تو ماند بجای

مبادی جز آهسته و پاک رای

نگه کن که خود تاج با سر چه گفت

که با مغزت ای سر خرد باد جفت

بگرسيوز آمد ز کار نيا

دو رخ زرد و يک دل پر از کيميا

کشيدندش از پيش دژخيم زار

ببند گران و ببد روزگار

ابا روزبانان مردم کشان

چنانچون بود مردم بدنشان

چو در پيش کيخسرو آمد بدرد

بباريد خون بر رخ لاژورد

شهنشاه ايران زبان برگشاد

و زآن تشت و خنجر بسی کرد ياد

ز تور و فريدون و سلم سترگ

ز ايرج که بد پادشاه بزرگ

بدژخيم فرمود تا تيغ تيز

کشيد و بيامد دلی پر ستيز

ميان سپهبد بدو نيم کرد

سپه را همه دل پر از بيم کرد

بهم برفگندندشان همچو کوه

ز هر سو بدور ايستاده گروه

ز يزدان چو شاه آرزوها بيافت

ز دريا سوی خان آذر شتافت

بسی زر بر آتش برافشاندند

بزمزم همی آفرين خواندند

ببودند يک روز و يک شب بپای

بپيش جهانداور رهنمای

چو گنجور کيخسرو آمد زرسب

ببخشيد گنجی بر آذرگشسب

بران موبدان خلعت افگند نيز

درم داد و دينار و بسيار چيز

بشهر اندرون هرک درويش بود

وگر خوردش از کوشش خويش بود

بران نيز گنجی پراگنده کرد

جهانی بداد و دهش بنده کرد

ازان پس بتخت کيان برنشست

در بار بگشاد و لب را ببست

نبشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

ز خاور بشد نامه تا باختر

بجايی که بد مهتری با گهر

که روی زمين از بد اژدها

بشمشير کيخسرو آمد رها

بنيروی يزدان پيروزگر

نياسود و نگشاد هرگز کمر

روان سياوش را زنده کرد

جهان را بداد و دهش بنده کرد

همی چيز بخشيد درويش را

پرستنده و مردم خويش را

ازان پس چنين گفت شاه جهان

که ای نامداران فرخ مهان

زن و کودک خرد بيرون بريد

خورشها و رامش بهامون بريد

بپردخت زان پس برامش نهاد

برفتند گردان خسرو نژاد

هرآنکس که بود از نژاد زرسب

بيامد بايوان آذرگشسب

چهل روز با شاه کاوس کی

همی بود با رامش و رود و می

چو رخشنده شد بر فلک ماه نو

ز زر افسری بر سر شاه نو

بزرگان سوی پارس کردند روی

برآسوده از رزم وز گفت و گوی

بهر شهر کاندر شدندی ز راه

شدی انجمن مرد بر پيشگاه

گشادی سر بدره ها شهريار

توانگر شدی مرد پرهيزگار

چو با ايمنی گشت کاوس جفت

همه راز دل پيش يزدان بگفت

چنين گفت کای برتر از روزگار

تو باشی بهر نيکی آموزگار

ز تو يافتم فر و اورنگ و بخت

بزرگی و ديهيم و هم تاج و تخت

تو کردی کسی را چو من بهرمند

ز گنج و ز تخت و ز نام بلند

ز تو خواستم تا بکی کين هور

بکين سياوش ببندد کمر

نبيره بديدم جهانبين خويش

بفرهنگ و تدبير و آيين خويش

جهانجوی با فر و برز و خرد

ز شاهان پيشينگان بگذرد

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت

سر موی مشکين چو کافور گشت

همان سرو يازنده شد چون کمان

ندارم گران گر سرآيد زمان

بسی برنيامد برين روزگار

کزو ماند نام از جهان يادگار

جهاندار کيخسرو آمد بگاه

نشست از بر زيرگه با سپاه

از ايرانيان هرک بد نامجوی

پياده برفتند بی رنگ و بوی

همه جامه هاشان کبود و سياه

دو هفته ببودند با سوگ شاه

ز بهر ستودانش کاخی بلند

بکردند بالای او ده کمند

ببردند پس نامداران شاه

دبيقی و ديبای رومی سياه

برو تافته عود و کافور و مشک

تنش را بدو در بکردند خشک

نهادند زيراندرش تخت عاج

بسربر ز کافور وز مشک تاج

چو برگشت کيخسرو از پيش تخت

در خوابگه را ببستند سخت

کسی نيز کاوس کی را نديد

ز کين و ز آوردگاه آرميد

چنينست رسم سرای سپنج

نمانی درو جاودانه مرنج

نه دانا گذر يابد از چنگ مرگ

نه جنگ آوران زير خفتان و ترگ

اگر شاه باشی وگر زردهشت

نهالی ز خاکست و بالين ز خشت

چنان دان که گيتی ترا دشمنست

زمين بستر و گور پيراهنست

چهل روز سوگ نيا داشت شاه

ز شادی شده دور وز تاج و گاه

پس آنگه نشست از بر تخت عاج

بسر برنهاد آن دل افروز تاج

سپاه انجمن شد بدرگاه شاه

ردان و بزرگان زرين کلاه

بشاهی برو آفرين خواندند

بران تاج بر گوهر افشاندند

يکی سور بد در جهان سربسر

چو بر تخت بنشست پيروزگر

برين گونه تا ساليان گشت شست

جهان شد همه شاه را زيردست

پرانديشه شد مايه ور جان شاه

ازان رفتن کار و آن دستگاه

همی گفت ويران و آباد بوم

ز چين و ز هند و توران و روم

هم از خاوران تا در باختر

ز کوه و بيابان وز خشک و تر

سراسر ز بدخواه کردم تهی

مرا گشت فرمان و گاه مهی

جهان از بدانديش بی بيم شد

دل اهرمن زين به دو نيم شد

ز يزدان همه آرزو يافتم

وگر دل همه سوی کين تافتم

روانم نبايد که آرد منی

بدانديشی و کيش آهرمنی

شوم همچو ضحاک تازی و جم

که با سلم و تور اندر آيم بزم

بيک سو چو کاوس دارم نيا

دگر سو چو توران پر از کيميا

چو کاوس و چون جادو افراسياب

که جز روی کژی نديدی بخواب

بيزدان شوم يک زمان ناسپاس

بروشن روان اندر آرم هراس

ز من بگسلد فره ايزدی

گر آيم بکژی و راه بدی

ازان پس بران تيرگی بگذرم

بخاک اندر آيد سر و افسرم

بگيتی بماند ز من نام بد

همان پيش يزدان سرانجام بد

تبه گرددم چهر و رنگ رخان

بريزد بخاک اندرون استخوان

هنر کم شود ناسپاسی بجای

روان تيره گردد بديگر سرای

گرفته کسی تاج و تخت مرا

بپای اندر آورده بخت مرا

ز من نام ماند بدی يادگار

گل رنجهای کهن گشته خار

من اکنون چو کين پدر خواستم

جهانی بخوبی بياراستم

بکشتم کسی را که بايست کشت

که بد کژ و با راه يزدان درشت

بباد و ويران درختی نماند

که منشور تخت مرا برنخواند

بزرگان گيتی مرا کهترند

وگر چند با گنج و با افسرند

سپاسم ز يزدان که او داد فر

همان گردش اختر و پای و پر

کنون آن به آيد که من راه جوی

شوم پيش يزدان پر از آب روی

مگر هم بدين خوبی اندر نهان

پرستنده ی کردگار جهان

روانم بدان جای نيکان برد

که اين تاج و تخت مهی بگذرد

نيابد کسی زين فزون کام و نام

بزرگی و خوبی و آرام و جام

رسيديم و ديديم راز جهان

بد و نيک هم آشکار و نهان

کشاورز ديديم گر تاجور

سرانجام بر مرگ باشد گذر

بسالار نوبت بفرمود شاه

که هر کس که آيد بدين بارگاه

ورا بازگردان بنيکو سخن

همه مردمی جوی و تندی مکن

ببست آن در بارگاه کيان

خروشان بيامد گشاده ميان

ز بهر پرستش سر وتن بشست

بشمع خرد راه يزدان بجست

بپوشيد پس جامه ی نو سپيد

نيايش کنان رفت دل پر اميد

بيامد خرامان بجای نماز

همی گفت با داور پاک راز

همی گفت کای برتر از جان پاک

برآرنده ی آتش از تيره خاک

مرا بين و چندی خرد ده مرا

هم انديشه ی نيک و بد ده مرا

ترا تا بباشم نيايش کنم

بدين نيکويها فزايش کنم

بيامرز رفته گناه مرا

ز کژی بکش دستگاه مرا

بگردان ز جانم بد روزگار

همان چاره ی ديو آموزگار

بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم

نگيرد هوا بر روانم ستم

چو بر من بپوشد در راستی

بنيرو شود کژی و کاستی

بگردان ز من ديو را دستگاه

بدان تا ندارد روانم تباه

نگه دار بر من همين راه و سان

روانم بدان جای نيکان رسان

شب و روز يک هفته بر پای بود

تن آنجا و جانش دگر جای بود

سر هفته را گشت خسرو نوان

بجای پرستش نماندش توان

بهشتم ز جای پرستش برفت

بر تخت شاهی خراميد تفت

همه پهلوانان ايران سپاه

شگفتی فرومانده از کار شاه

ازان نامداران روز نبرد

همی هر کسی ديگر انديشه کرد

چو بر تخت شد نامور شهريار

بيامد بدرگاه سالار بار

بفرمود تا پرده برداشتند

سپه را ز درگاه بگذاشتند

برفتند با دست کرده بکش

بزرگان پيل افکن شيرفش

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو گرگين و بيژن چو رهام شير

چو ديدند بردند پيشش نماز

ازان پس همه برگشادند راز

که شاها دليرا گوا داورا

جهاندار و بر مهتران مهترا

چو تو شاه ننشست بر تخت عاج

فروغ از تو گيرد همی مهر و تاج

فرازنده ی نيزه و تيغ و اسب

فروزنده ی فرخ آذرگشسب

نترسی ز رنج و ننازی بگنج

بگيتی ز گنجت فزونست رنج

همه پهلوانان ترا بنده ايم

سراسر بديدار تو زنده ايم

همه دشمنان را سپردی بخاک

نماندت بگيتی ز کس بيم و باک

بهر کشوری لشکر و گنج تست

بجايی که پی برنهی رنج تست

ندانيم کانديشه ی شهريار

چرا تيره شد اندرين روزگار

ترا زين جهان روز برخوردنست

نه هنگام تيمار و پژمردنست

گر از ما بچيزی بيازرد شاه

از آزار او نيست ما را گناه

بگويد بما تا دلش خوش کنيم

پر از خون دل و رخ بر آتش کنيم

وگر دشمنی دارد اندر نهان

بگويد بما شهريار جهان

همه تاجداران که بودند شاه

بدين داشتند ارج گنج و سپاه

که گر سر ستانند و گر سر دهند

چو ترگ دليران بسر برنهند

نهانی که دارد بگويد بما

همان چاره ی آن بجويد ز ما

بديشان چنين گفت پس شهريار

که با کس نداريد کس کارزار

بگيتی ز دشمن مرا نيست رنج

نشد نيز جايی پراکنده گنج

نه آزار دارم ز کار سپاه

نه اندر شما هست مرد گناه

ز دشمن چو کين پدر خواستم

بداد وبدين گيتی آراستم

بگيتی پی خاک تيره نماند

که مهر نگين مرا برنخواند

شما تيغها در نيام آوريد

می سرخ و سيمينه جام آوريد

بجای چرنگ کمان نای و چنگ

بسازيد با باده و بوی و رنگ

بيک هفته من پيش يزدان بپای

ببودم به انديشه و پا کرای

يکی آرزو دارم اندر نهان

همی خواهم از کردگار جهان

بگويم گشاده چو پاسخ دهيد

بپاسخ مرا روز فرخ نهيد

شما پيش يزدان نيايش کنيد

برين کام و شادی ستايش کنيد

که او داد بر نيک و بد دستگاه

ستايش مر او را که بنمود راه

ازان پس بمن شادمانی کنيد

ز بدها روان بی گمانی کنيد

بدانيد کين چرخ ناپايدار

نداند همی کهتر از شهريار

همی بدرود پير و برنا بهم

ازو داد بينيم و زو هم ستم

همه پهلوانان ز نزديک شاه

برون آمدند از غمان جان تباه

بسالار بار آن زمان گفت شاه

که بنشين پس پرده ی بارگاه

کسی را مده بار در پيش من

ز بيگانه و مردم خويش من

بيامد بجای پرستش بشب

بدادار دارنده بگشاد لب

همی گفت ای برتر از برتری

فزاينده ی پاکی و مهتری

تو باشی بمينو مرا رهنمای

مگر بگذرم زين سپنجی سرای

نکردی دلم هيچ نايافته

روان جای روشن دلان تافته

چو يک هفته بگذشت ننمود روی

برآمد يکی غلغل و گفت و گوی

همه پهلوانان شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد

سخن رفت چندی ز بيداد و داد

ز کردار شاهان برتر منش

ز يزدان پرستان وز بدکنش

همه داستانها زدند از مهان

بزرگان و فرزانگان جهان

پدر گيو را گفت کای نيکبخت

هميشه پرستنده ی تاج و تخت

از ايران بسی رنج برداشتی

بر و بوم و پيوند بگذاشتی

بپيش آمد اکنون يکی تيره کار

که آن را نشايد که داريم خوار

ببايد شدن سوی زابلستان

سواری فرستی بکابلستان

بزابل برستم بگويی که شاه

ز يزدان بپيچيد و گم کرد راه

در بار بر نامداران ببست

همانا که با ديو دارد نشست

بسی پوزش و خواهش آراستيم

همی زان سخن کام او خواستيم

فراوان شنيد ايچ پاسخ نداد

دلش خيره بينيم و سر پر ز باد

بترسيم کو هيچو کاوس شاه

شود کژ و ديوش بپيچد ز راه

شما پهلوانيد و داناتريد

بهر بودنی بر تواناتريد

کنون هرک اوهست پاکيزه رای

ز قنوج وز دنور و مرغ و مای

ستاره شناسان کابلستان

همه پاکريان زابلستان

بياريد زين در يکی انجمن

بايران خراميد با خويشتن

شد اين پادشاهی پر از گفت و گوی

چو پوشيد خسرو ز ما رای و روی

فگنديم هرگونه رايی ز بن

ز دستان گشايد همی اين سخن

سخنهای گودرز بشنيد گيو

ز لشکر گزين کرد مردان نيو

برآشفت و انديشه اندر گرفت

ز ايران ره سيستان برگرفت

چو نزديک دستان و رستم رسيد

بگفت آن شگفتی که ديد و شنيد

غمی گشت پس نامور زال گفت

که گشتيم با رنج بسيار جفت

برستم چنين گفت کز بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

ز زابل بخوان و ز کابل بخواه

بدان تا بيايند با ما براه

شدند انجمن موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همه سوی دستان نهادند روی

ز زابل به ايران نهادند روی

جهاندار برپای بد هفت روز

بهشتم چو بفروخت گيتی فروز

ز در پرده برداشت سالار بار

نشست از بر تخت زر شهريار

همه پهلوانان ابا موبدان

برفتند نزديک شاه جهان

فراوان ببودند پيشش بپای

بزرگان با دانش و رهنمای

جهاندار چون ديد بنداختشان

برسم کيان پايگه ساختشان

ازان نامداران خسروپرست

کس از پای ننشست و نگشاد دست

گشادند لب کی سپهر روان

جهاندار باداد و روشن روان

توانايی و فر شاهی تراست

ز خورشيد تا پشت ماهی تراست

همه بودنيها بروش نروان

بدانی بکردار و دانش جوان

همه بندگانيم در پيش شاه

چه کرديم و بر ما چرا بست راه

ارغم ز درياست خشکی کنيم

همه چادر خاک مشکی کنيم

وگر کوه باشد ز بن برکنيم

بخنجر دل دشمنان بشکنيم

وگر چاره ی اين برآيد بگنج

نبيند ز گنج درم نيز رنج

همه پاسبانان گنج توايم

پر از درد گريان ز رنج توايم

چنين داد پاسخ جهاندار باز

که از پهلوانان نيم بی نياز

وليکن ندارم همی دل برنج

ز نيروی دست و ز مردان و گنج

نه در کشوری دشمن آمد پديد

که تيمار آن بد ببايد کشيد

يکی آرزو خواست روشن دلم

همی دل آن آرزو نگسلم

بدان آرزو دارم اکنون اميد

شب تيره تا گاه روز سپيد

چه يابم بگويم همه راز خويش

برآرم نهان کرده آواز خويش

شما بازگرديد پيروز و شاد

بد انديشه بر دل مداريد ياد

همه پهلوانان آزادمرد

برو خواندند آفرينی بدرد

چو ايشان برفتند پيروز شاه

بفرمود تا پرده ی بارگاه

فروهشت و بنشست گريان بدرد

همی بود پيچان و رخ لاژورد

جهاندار شد پيش برتر خدای

همی خواست تا باشدش رهنمای

همی گفت کای کردگار سپهر

فروزنده ی نيکی و داد و مهر

ازين شهرياری مرا سود نيست

گر از من خداوند خشنود نيست

ز من نيکوی گر پذيرفت و زشت

نشستن مرا جای ده در بهشت

چنين پنج هفته خروشان بپای

همی بود بر پيش گيهان خدای

شب تيره از رنج نغنود شاه

بدانگه که برزد سر از برج ماه

بخفت او و روشن روانش نخفت

که اندر جهان با خرد بود جفت

چنان ديد در خواب کو را بگوش

نهفته بگفتی خجسته سروش

که ای شاه ني کاختر و ني کبخت

بسودی بسی ياره و تاج و تخت

اگر زين جهان تيز بشتافتی

کنون آنچ جستی همه يافتی

بهمسيايگی داور پاک جای

بيابی بدين تيرگی در مپای

چو بخشی بارزانيان بخش گنج

کسی را سپار اين سرای سپنج

توانگر شوی گر تو درويش را

کنی شادمان مردم خويش را

کسی گردد ايمن ز چنگ بلا

که يابد رها زين دم اژدها

هرآنکس که از بهر تو رنج برد

چنان دان که آن از پی گنج برد

چو بخشی بارزانيان بخش چيز

که ايدر نمانی تو بسيار نيز

سر تخت را پادشاهی گزين

که ايمن بود مور ازو بر زمين

چو گيتی ببخشی مياسای هيچ

که آمد ترا روزگار بسيچ

چو بيدار شد رنج ديده ز خواب

ز خوی ديد جای پرستش پرآب

همی بود گريان و رخ بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت گر تيز بشتافتم

ز يزدان همه کام دل يافتم

بيامد بر تخت شاهی نشست

يکی جامه ی نابسوده بدست

بپوشيد و بنشست بر تخت عاج

جهاندار بی ياره و گرز و تاج

سر هفته را زال و رستم بهم

رسيدند بی کام دل پر ز غم

چو ايرانيان آگهی يافتند

همه داغ دل پيش بشتافتند

چو رستم پديد آمد و زال زر

همان موبدان فراوان هنر

هرآنکس که بود از نژاد زرسب

پذيره شدن را بياراست اسب

همان طوس با کاويانی درفش

همه نامداران زرينه کفش

چو گودرز پيش تهمتن رسيد

سرشکش ز مژگان برخ برچکيد

سپاهی همی رفت رخساره زرد

ز خسرو همه دل پر از داغ و درد

بگفتند با زال و رستم که شاه

بگفتار ابليس گم کرد راه

همه بارگاهش سياهست و بس

شب و روز او را نديدست کس

ازين هفته تا آن در بارگاه

گشايند و پوييم و يابيم راه

جز آنست کيخسرو ای پهلوان

که ديدی تو شاداب و روش نروان

شده کوژ بالای سرو سهی

گرفته گل سرخ رنگ بهی

ندانم چه چشم بد آمد بروی

چرا پژمريد آن چو گلبرگ روی

مگر تيره شد بخت ايرانيان

وگر شاه را ز اختر آمد زيان

بديشان چنين گفت زال دلير

که باشد که شاه آمد از گاه سير

درستی و هم دردمندی بود

گهی خوشی و گه نژندی بود

شما دل مداريد چندين بغم

که از غم شود جان خرم دژم

بکوشيم و بسيار پندش دهيم

بپند اختر سودمندش دهيم

وزان پس هرآنکس که آمد براه

برفتند پويان سوی بارگاه

هم آنگه ز در پرده برداشتند

بر اندازه شان شاد بگذاشتند

چو دستان و چون رستم پيلتن

چو طوس و چو گودرز و آن انجمن

چو گرگين و چون بيژن و گستهم

هرآنکس که رفتند گردان بهم

شهنشاه چون روی ايشان بديد

بپرده در آوای رستم شنيد

پرانديشه از تخت برپای خاست

چنان پشت خميده را کرد راست

ز دانندگان هرک بد زابلی

ز قنوج وز دنبر و کابلی

يکايک بپرسيد و بنواختشان

برسم مهی پايگه ساختشان

همان نيز ز ايرانيان هرک بود

باندازه شان پايگه برفزود

برو آفرين کرد بسيار زال

که شادان بدی تا بود ماه و سال

ز گاه منوچهر تا کيقباد

ازان نامداران که داريم ياد

همان زو طهماسب و کاوس کی

بزرگان و شاهان فرخنده پی

سياوش مرا خود چو فرزند بود

که با فر و با برز و اورند بود

نديدم کسی را بدين بخردی

بدين برز و اين فره ايزدی

بپيروزی و مردی و مهر و رای

که شاهيت بادا هميشه بجای

چه مهتر که پای ترا خاک نيست

چه زهر آنک نام تو ترياک نيست

يکی ناسزا آگهی يافتم

بدان آگهی تيز بشتافتم

ستاره شناسان و کنداوران

ز هر کشوری آنک ديدم سران

ز قنوج وز دنور و مرغ و مای

برفتند با زيج هندی ز جای

بدان تا بجويند راز سپهر

کز ايران چرا پاک ببريد مهر

از ايران کس آمد که پيروز شاه

بفرمود تا پرده ی بارگاه

نه بردارد از پيش سالار بار

بپوشد ز ما چهر هی شهريار

من از درد ايرانيان چو عقاب

همی تاختم همچو کشتی بر آب

بدان تا بپرسم ز شاه جهان

ز چيزی که دارد همی در نهان

به سه چيز هر کار نيکو شود

همان تخت شاهی بی آهو شود

بگنج و برنج و بمردان مرد

بجز اين نشايد همی کار کرد

چهارم بيزدان ستايش کنيم

شب و روز او را نيايش کنيم

که اويست فريادرس بنده را

همو بازدارد گراينده را

بدرويش بخشيم بسيار چيز

اگر چند چيز ارجمند است نيز

بدان تا روان تو روشن کند

خرد پيش مغز تو جوشن کند

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن

يکی دانشی پاسخ افگند بن

بدو گفت کای پير پاکيزه مغز

همه رای و گفتارهای تو نغز

ز گاه منوچهر تا اين زمان

نه ای جز بی آزار و نيکی گمان

همان نامور رستم پيلتن

ستون کيان نازش انجمن

سياوش را پروراننده اوست

بدو نيکويها رساننده اوست

سپاهی که ديدند گوپال او

سر ترگ و برز و فر و يال او

بسی جنگ ناکرده بگريختند

همه دشت تير و کمان ريختند

بپيش نياکان من کينه خواه

چو دستور فرخ نماينده راه

وگر نام و رنج تو گيرم بياد

بماند سخن تازه تا صد نژاد

ز گفتار چرب ار پژوهش کنم

ترا اين ستايش نکوهش کنم

دگر هرچ پرسيدی از کار من

ز نادادن بار و آزار من

بيزدان يکی آرزو داشتم

جهان را همه خوار بگذاشتم

کنون پنج هفتست تا من بپای

همی خواهم از داور رهنمای

که بخشد گذشته گناه مرا

درخشان کند تيرگاه مرا

برد مر مرا زين سپنجی سرای

بود در همه نيکوی رهنمای

نماند کزين راستی بگذرم

چو شاهان پيشين يپيچد سرم

کنون يافتم هرچ جستم ز کام

ببايد پسيچيد کمد خرام

سحرگه مرا چشم بغنود دوش

ز يزدان بيامد خجسته سروش

که برساز کمد گه رفتنت

سرآمد نژندی و ناخفتنت

کنون بارگاه من آمد بسر

غم لشکر و تاج و تخت و کمر

غمی شد دل ايرانيان را ز شاه

همه خيره گشتند و گم کرده راه

چو بشنيد زال اين سخن بردميد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بايرانيان گفت کين رای نيست

خرد را بمغز اندرش جای نيست

که تا من ببستم کمر بر ميان

پرستنده ام پيش تخت کيان

ز شاهان نديدم کسی کين بگفت

چو او گفت ما را نبايد نهفت

نبايد بدين بود همداستان

که او هيچ راند چنين داستان

مگر ديو با او هم آواز گشت

که از راه يزدان سرش بازگشت

فريدون و هوشنگ يزدان پرست

نبردند هرگز بدين کار دست

بگويم بدو من همه راستی

گر آيد بجان اندرون کاستی

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

کزين سان سخن کس نگفت از ميان

همه با توايم آنچ گويی بشاه

مبادا که او گم کند رسم و راه

شنيد اين سخن زال برپای خاست

چنين گفت کای خسرو داد و راست

ز پير جهانديده بشنو سخن

چو کژ آورد رای پاسخ مکن

که گفتار تلخست با راستی

ببندد بتلخی در کاستی

نشايد که آزار گيری ز من

برين راستی پيش اين انجمن

بتوران زمين زادی از مادرت

همانجا بد آرام و آبشخورت

ز يک سو نبيره ی رد افراسياب

که جز جادوی را نديدی بخواب

چو کاوس دژخيم ديگر نيا

پر از رنگ رخ دل پر از کيميا

ز خاور ورا بود تا باختر

بزرگی و شاهی و تاج و کمر

همی خواست کز آسمان بگذرد

همه گردش اختران بشمرد

بدان بر بسی پندها دادمش

همين تلخ گفتار بگشادمش

بس پند بشنيد و سودی نکرد

ازو بازگشتم پر از داغ و درد

چو بر شد نگون اندر آمد بخاک

ببخشود بر جانش يزدان پاک

بيامد بيزدان شده ناسپاس

سری پر ز گرد و دلی پرهراس

تو رفتی و شمشيرزن صد هزار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چو شير ژيان ساختی رزم را

بياراستی دشت خوارزم را

ز پيش سپه تيز رفتی بجنگ

پياده شدی پس بجنگ پشنگ

گر او را بدی بر تو بر دست ياب

بايران کشيدی رد افراسياب

زن و کودک خرد ايرانيان

ببردی بکين کس نبستی ميان

ترا ايزد از دست او رسته کرد

ببخشود و رای تو پيوسته کرد

بکشتی کسی را که زو بد هراس

بدادار دارنده بد ناسپاس

چو گفتم که هنگام آرام بود

گه بخشش و پوشش و جام بود

بايران کنون کار دشوارتر

فزونتر بدی دل پرآزارتر

که تو برنوشتی ره ايزدی

بکژی گذشتی و راه بدی

ازين بد نباشد تنت سودمند

نيايد جهان آفرين را پسند

گر اين باشد اين شاه سامان تو

نگردد کسی گرد پيمان تو

پشيمانی آيد ترا زين سخن

برانديش و فرمان ديوان مکن

وگر نيز جويی چنين کار ديو

ببرد ز تو فر کيهان خديو

بمانی پر از درد و دل پر گناه

نخوانند ازين پس ترا نيز شاه

بيزدان پناه و بيزدان گرای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

گر اين پند من يک بيک نشنوی

بهرمن بدکنش بگروی

بماندت درد و نماندت بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

خرد باد جان ترا رهنمای

بپاکی بماناد مغزت بجای

سخنهای دستان چو آمد ببن

يلان برگشادند يکسر سخن

که ما هم برآنيم کين پير گفت

نبايد در راستی را نهفت

چو کيخسرو آن گفت ايشان شنيد

زمانی بياسود و اندر شميد

پرانديشه گفت ای جهانديده زال

بمردی بی اندازه پيموده سال

اگر سرد گويمت بر انجمن

جهاندار نپسندد اين بد ز من

دگر آنک رستم شود دردمند

ز درد وی آيد بايران گزند

دگر آنگ گر بشمری رنج اوی

همانا فزون آيد از گنج اوی

سپر کرد پيشم تن خويش را

نبد خواب و خوردن بدانديش را

همان پاسخت را بخوبی کنيم

دلت را بگفتار تو نشکنيم

چنين گفت زان پس بواز سخت

که ای سرفرازان پيروز بخت

سخنهای دستان شنيدم همه

که بيدار بگشاد پيش رمه

بدارنده يزدان گيهان خديو

که من دورم از راه و فرمان ديو

به يزدان گرايد همی جان من

که آن ديدم از رنج درمان من

بديد آن جهان را دل روشنم

خرد شد ز بدهای او جوشنم

بزال آنگهی گفت تندی مکن

براندازه بايد که رانی سخن

نخست آنک گفتی ز توران نژاد

خردمند و بيدار هرگز نزاد

جهاندار پور سياوش منم

ز تخم کيان راد و باهش منم

نبيره ی جهاندار کاوس کی

دل افروز و با دانش و ني کپی

بمادر هم از تخم افراسياب

که با خشم او گم شدی خورد و خواب

نبيره ی فريدون و پور پشنگ

ازين گوهران چنين نيست ننگ

که شيران ايران بدريای آب

نشستی تن از بيم افراسياب

دگر آنک کاوس صندوق ساخت

سر از پادشاهی همی برفراخت

چنان دان که اندر فزونی منش

نسازند بر پادشا سرزنش

کنون من چو کين پدر خواستم

جهان را بپيروزی آراستم

بکشتم کسی را کزو بود کين

وزو جور و بيداد بد بر زمين

بگيتی مرا نيز کاری نماند

ز بدگوهران يادگاری نماند

هرآنگه که انديشه گردد دراز

ز شادی و از دولت ديرياز

چو کاوس و جمشيد باشم براه

چو ايشان ز من گم شود پايگاه

چو ضحاک ناپاک و تور دلير

که از جور ايشان جهان گشت سير

بترسم که چون روز نخ برکشد

چو ايشان مرا سوی دوزخ کشد

دگر آنک گفتی که باشيده جنگ

بياراستی چون دلاور پلنگ

ازان بد کز ايران نديدم سوار

نه اسپ افگنی از در کارزار

که تنها بر او بجنگ آمدی

چو رفتی برزمش درنگ آمدی

کسی را کجا فر يزدان نبود

وگر اختر نيک خندان نبود

همه خاک بودی بجنگ پشنگ

از ايران بدين سان شدم تيزچنگ

بدين پنج هفته که من روز و شب

همی بفرين برگشادم دو لب

بدان تا جهاندار يزدان پاک

رهاند مرا زين غم تيره خاک

شدم سير زين لشکر و تاج و تخت

سبک بار گشتيم و بستيم رخت

تو ای پير بيدار دستان سام

مرا ديو گويی که بنهاد دام

بتاری و کژی بگشتم ز راه

روان گشته بی مايه و دل تباه

ندانم که بادافره ايزدی

کجا يابم و روزگار بدی

چو دستان شنيد اين سخن خيره شد

همی چشمش از روی او تيره شد

خروشان شد از شاه و بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد و راست

ز من بود تيزی و نابخردی

توی پاک فرزانه ی ايزدی

سزد گر ببخشی گناه مرا

اگر ديو گم کرد راه مرا

مرا ساليان شد فزون از شمار

کمر بسته ام پيش هر شهريار

ز شاهان نديدم کزين گونه راه

بجستی ز دادار خورشيد و ماه

که ما را جدايی نبود آرزوی

ازين دادگر خسرو نيک خوی

سخنهای دستان چو بشنيد شاه

پسند آمدش پوزش ني کخواه

بيازيد و بگرفت دستش بدست

بر خويش بردش بجای نشست

بدانست کو اين سخن جز بمهر

نپيمود با شاه خورشيد چهر

چنين گفت پس شاه با زال زر

که اکنون ببنديد يکسر کمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گيو

دگر هرک او نامدارست نيو

سراپرده از شهر بيرون بريد

درفش همايون بهامون بريد

ز خرگاه وز خيمه چندانک هست

بسازيد بر دشت جای نشست

درفش بزرگان و پيل و سپاه

بسازيد روشن يکی رزمگاه

چنان کرد رستم که خسرو بگفت

ببردند پرده سرای از نهفت

بهامون کشيدند ايرانيان

بفرمان ببستند يکسر ميان

سپيد و سياه و بنفش و کبود

زمين کوه تا کوه پر خيمه بود

ميان اندرون کاويانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

سراپرده ی زال نزديک شاه

برافراخته زو درفش سياه

بدست چپش رستم پهلوان

ز کابل بزرگان روشن روان

بپيش اندرون طوس و گودرز و گيو

چو رهام و شاپور و گرگين نيو

پس پشت او بيژن و گستهم

بزرگان که بودند با او بهم

شهنشاه بر تخت زرين نشست

يکی گرزه ی گاوپيکر بدست

بيک دست او زال و رستم بهم

چو پيل سرافراز و شير دژم

بدست گر طوس و گودرز و گيو

دگر بيژن گرد و رهام نيو

نهاده همه چهر بر چشم شاه

بدان تا چه گويد ز کار سپاه

بواز گفت آن زمان شهريار

که اين نامداران به روزگار

هران کس که داريد راه و خرد

بدانيد کين نيک و بد بگذرد

همه رفتنی ايم و گيتی سپنچ

چرا بايد اين درد و اندوه و رنج

ز هر دست خوبی فرازآوريم

بدشمن بمانيم و خود بگذريم

کنون گاو آن زير چرم اندر است

که پاداش و بادافره ديگرست

بترسيد يکسر ز يزدان پاک

مباشيد ايمن بدين تيره خاک

که اين روز بر ما همی بگذرد

زمانه دم هر کسی بشمرد

ز هوشنگ و جمشيد و کاوس شاه

———————————————————

1040

که بودند با فر و تخت و کلاه

جز از نام ازيشان بگيتی نماند

کسی نامه ی رفتگان برنخواند

از ايشان بسی ناسپاسان بدند

بفرجام زان بد هراسان بدند

چو ايشان همان من يکی بنده ام

وگر چند با رنج کوشنده ام

بکوشيدم و رنج بردم بسی

نديدم که ايدر بماند کسی

کنون جان و دل زين سرای سپنج

بکندم سرآوردم اين درد و رنج

کنون آنچ جستم همه يافتم

ز تخت کيی روی برتافتم

هر آن کس که در پيش من برد رنج

ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج

ز کردار هر کس که دارم سپاس

بگويم بيزدان نيکی شناس

بايرانيان بخشم اين خواسته

سليح و در گنج آراسته

هر آن کس که هست از شما مهتری

ببخشم بهر مهتری کشوری

همان بدره و برده و چارپای

برانديشم آرم شمارش بجای

ببخشم که من راه را ساختم

وزين تيرگی دل بپرداختم

شما دست شادی بخوردن بريد

بيک هفته ايدر چميد و چريد

بخواهم که تا زين سرای سپنج

گذر يابم و دور مانم ز رنج

چو کيخسرو اين پندها برگرفت

بماندند گردان ايران شگفت

يکی گفت کين شاه ديوانه شد

خرد با دلش سخت بيگانه شد

ندانم برو بر چه خواهد رسيد

کجا خواهد اين تاج و تخت آرميد

برفتند يکسر گروهاگروه

همه دشت لشکر بدو راغ و کوه

غو نای و آوای مستان ز دشت

تو گفتی همی از هوا برگذشت

ببودند يک هفته زين گونه شاد

کسی را نيامد غم و رنج ياد

بهشتم نشست از بر گاه شاه

ابی ياره و گرز و زرين کلاه

چو آمدش رفتن بتنگی فراز

يکی گنج را درگشادند باز

چو بگشاد آن گنج آباد را

وصی کرد گودرز کشواد را

بدو گفت بنگر بکار جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که هر گنج را روزی آگندنيست

بسختی و روزی پراگندنيست

نگه کن رباطی که ويران بود

يکی کان بنزديک ايران بود

دگر آبگيری که باشد خراب

از ايران وز رنج افراسياب

دگر کودکانی که بی مادرند

زنانی که بی شوی و بی چادرند

دگر آنکش آيد بچيزی نياز

ز هر کس همی دارد آن رنج راز

بر ايشان در گنج بسته مدار

ببخش و بترس از بد روزگار

دگر گنج کش نام بادآورست

پر از افسر و زيور و گوهرست

نگه کن بشهری که ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

دگر هرکجا رسم آتشکدست

که بی هيربد جای ويران شدست

سه ديگر کسی کو ز تن بازماند

بروز جوانی درم برفشاند

دگر چاهساری که بی آب گشت

فراوان برو ساليان برگذشت

بدين گنج بادآور آباد کن

درم خوار کن مرگ را ياد کن

دگر گنج کش خواندندی عروس

که آگند کاوس در شهر طوس

بگودرز فرمود کان را ببخش

يزال و بگيو و خداوند رخش

همه جامه های تنش برشمرد

نگه کرد يکسر برستم سپرد

همان ياره و طوق کنداوران

همان جوشن و گرزهای گران

ز اسبان بجايی که بودش يله

بطوس سپهبد سپردش گله

همه باغ و گلشن بگودرز داد

بگيتی ز مرزی که آمدش ياد

سليح تنش هرچ در گنج بود

که او را بدان خواسته رنج بود

سپردند يکسر بگيو دلير

بدانگه که خسرو شد از گنج سير

از ايوان و خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخور و چارپای

فريبرز کاوس را داد شاه

بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه

يکی طوق روشن تر از مشتری

ز ياقوت رخشان دو انگشتری

نبشته برو نام شاه جهان

که اندر جهان آن نبودی نهان

ببيژن چنين گفت کين يادگار

همی دار و جز تخم نيکی مکار

بايرانيان گفت هنگام من

فراز آمد و تازه شد کام من

بخواهيد چيزی که بايد ز من

که آمد پراگندن انجمن

همه مهتران زار و گريان شدند

ز درد شهنشاه بريان شدند

همی گفت هرکس که ای شهريار

کرا مانی اين تاج را يادگار

چو بشنيد دستان خسرو پرست

زمين را ببوسيد و برپای جست

چنين گفت کای شهريار جهان

سزد کرزوها ندارم نهان

تو دانی که رستم بايران چه کرد

برزم و ببزم و بننگ و نبرد

چو کاوس کی شد بمازندران

رهی دور و فرسنگهای گران

چو ديوان ببستند کاوس را

چو گودرز گردنکش و طوس را

تهمتن چو بشنيد تنها برفت

بمازندران روی بنهاد تفت

بيابان وتاريکی و ديو و شير

همان جادوی و اژدهای دلير

بدان رنج و تيمار ببريد راه

بمازندران شد بنزديک شاه

بدريد پهلوی ديو سپيد

جگرگاه پولاد غندی و بيد

سر سنجه را ناگه از تن بکند

خروشش برآمد بابر بلند

چو سهراب فرزند کاندر جهان

کسی را نبود از کهان و مهان

بکشت از پی کين کاوس شاه

ز دردش بگريد همی سال و ماه

وزان پس کجا رزم کاموس کرد

بمردی بابر اندر آورد گرد

ز کردار او چند رانم سخن

که هم داستانها نيايد ببن

اگر شاه سير آمد از تاج و گاه

چه ماند بدين شيردل ني کخواه

چنين داد پاسخ که کردار اوی

بنزديک ما رنج و تيمار اوی

که داند مگر کردگار سپهر

نماينده ی کام و آرام و مهر

سخنهای او نيست اندر نهفت

نداند کس او را بافاق جفت

بفرمود تا رفت پيشش دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند عهدی ز شاه زمين

سرافراز کيخسرو پاک دين

ز بهر سپهبد گو پيلتن

ستوده بمردی بهر انجمن

که او باشد اندر جهان پيشرو

جهاندار و بيدار و سالار و گو

هم او را بود کشور نيمروز

سپهدار پيروز لشکر فروز

نهادند بر عهد بر مهر زر

برآيين کيخسرو دادگر

بدو داد منشور و کرد آفرين

که آباد بادا برستم زمين

مهانی که با زال سام سوار

برفتند با زيجها بر کنار

ببخشيدشان خلعت و سيم و زر

يکی جام مر هر يکی را گهر

جهانديده گودرز برپای خاست

بياراست با شاه گفتار راست

چنين گفت کای شاه پيروز بخت

نديديم چون تو خداوند تخت

ز گاه منوچهر تا کيقباد

ز کاوس تا گاه فرخ نژاد

بپيش بزرگان کمر بست هام

بی آزار يک روز ننشسته ام

نبيره پسر بود هفتاد و هشت

کنون ماند هشت و دگر برگذشت

همان گيو بيداردل هفت سال

بتوران زمين بود بی خورد و هال

بدشت اندرون گور بد خوردنش

هم از چرم نخچير پيراهنش

بايران رسيد آنچ بد شاه ديد

که تيمار او گيو چندی کشيد

جهاندار سير آمد از تاج گاه

همو چشم دارد به نيکی ز شاه

چنين داد پاسخ که بيشست ازين

که بر گيو بادا هزارآفرين

خداوند گيتی ورايار باد

دل بدسگالانش پرخار باد

کم و بيش ما پاک بر دست تست

که روشن روان بادی و تن درست

بفرمود تا عهد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

نويسد ز مشک و ز عنبر دبير

يکی نامه از پادشا بر حرير

يکی مهر زرين برو برنهاد

بران نامه شاه آفرين کرد ياد

که يزدان ز گودرز خشنود باد

دل بدسگالانش پر دود باد

بايرانيان گفت گيو دلير

مبادا که آيد ز کردار سير

بدانيد کو يادگار منست

بنزد شما زينهار منست

مر او را همه پاک فرمان بريد

ز گفتار گودرز بر مگذريد

ز گودرزيان هرک بد پيش رو

يکی آفرينی بگسترد نو

چو گودرز بنشست برخاست طوس

بشد پيش خسرو زمين داد بوس

بدو گفت شاها انوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

منم زين بزرگان فريدون نژاد

ز ناماوران تا بيامد قباد

کمر بسته ام پيش ايرانيان

که نگشادم از بند هرگز ميان

بکوه هماون ز جوشن تنم

بخست و همان بود پيراهنم

بکين سياوش بران رزمگاه

بدم هر شبی پاسبان سپاه

بلاون سپه را نکردم رها

همی بودم اندر دم اژدها

بمازندران بسته کاوس بود

دگر بند بر گردن طوس بود

نکردم سپه را به جايی يله

نه از من کسی کرد هرگز گله

کنون شاه سير آمد از تاج و گنج

همی بگذرد زين سرای سپنج

چه فرمايدم چيست نيروی من

تو دانی هنرها و آهوی من

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که بيشست رنج تو از روزگار

همی باش با کاويانی درفش

تو باشی سپهدار زرينه کفش

بدين مرز گيتی خراسان تراست

ازين نامداران تن آسان تراست

نبشتند عهدی بران هم نشان

بپيش بزرگان گردنکشان

نهادند بر عهد بر مهر زر

يکی طوق زرين و زرين کمر

بدو داد و کردش بسی آفرين

که از تو مبادا دلی پر ز کين

ز کار بزرگان چو پردخته شد

شهنشاه زان رنجها رخته شد

ازان مهتران نام لهراسب ماند

که از دفتر شاه کس برنخواند

ببيژن بفرمود تا با کلاه

بياورد لهراسب را نزد شاه

چو ديدش جهاندار برپای جست

برو آفرين کرد و بگشاد دست

فرود آمد از نامور تخت عاج

ز سر برگرفت آن دل افروز تاج

بلهراسب بسپرد و کرد آفرين

همه پادشاهی ايران زمين

همی کرد پدرود آن تخت عاج

برو آفرين کرد و بر تخت و تاج

که اين تاج نو بر تو فرخنده باد

جهان سربسر پيش تو بنده باد

سپردم بتو شاهی و تاج و گنج

ازان پس که ديدم بسی درد و رنج

مگردان زبان زين سپس جز بداد

که از داد باشی تو پيروز و شاد

مکن ديو را آشنا با روان

چو خواهی که بختت بماند جوان

خردمند باش و بی آزار باش

هميشه روانرا نگهدار باش

به ايرانيان گفت کز بخت اوی

بباشيد شادان دل از تخت اوی

شگفت اندرو مانده ايرانيان

برآشفته هر يک چو شير ژيان

همی هر کسی در شگفتی بماند

که لهراسب را شاه بايست خواند

ازان انجمن زال بر پای خاست

بگفت آنچ بودش بدل رای راست

چنين گفت کای شهريار بلند

سزد گر کنی خاک را ارجمند

سربخت آن کس پر از خاک باد

روان ورا خاک ترياک باد

که لهراسب را شاه خواند بداد

ز بيداد هرگز نگيريم ياد

بايران چو آمد بنزد زرسب

فرومايه ای ديدمش با يک اسب

بجنگ الانان فرستاديش

سپاه و درفش و کمر داديش

ز چندين بزرگان خسرو نژاد

نيامد کسی بر دل شاه ياد

نژادش ندانم نديدم هنر

ازين گونه نشنيده ام تاجور

خروشی برآمد ز ايرانيان

کزين پس نبنديم شاها ميان

نجوييم کس نام در کارزار

چو لهراسب را کی کند شهريار

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

که هر کس که بيداد گويد همی

بجز دود ز آتش نجويد همی

که نپسندد از ما بدی دادگر

نه هر کو بدی کرد بيند گهر

که يزدان کسی را کند نيک بخت

سزاوار شاهی و زيبای تخت

جهان آفرين بر روانم گواست

که گشت اين سخنها بلهراسب راست

که دارد همی شرم و دين و خرد

ز کردار نيکی همی برخورد

نبيره ی جهاندار هوشنگ هست

خردمند و بينادل و پاک دست

پی جاودان بگسلاند ز خاک

پديد آورد راه يزدان پاک

زمانه جوان گردد از پند اوی

بدين هم بود پاک فرزند اوی

بشاهی برو آفرين گستريد

وزين پند و اندرز من مگذريد

هرآنکس کز اندرز من درگذشت

همه رنج او پيش من بادگشت

چنين هم ز يزدان بود ناسپاس

بدلش اندر آيد ز هر سو هراس

چو بشنيد زال اين سخنهای پاک

بيازيد انگشت و برزد بخاک

بيالود لب را بخاک سياه

به آواز لهراسب را خواند شاه

بشاه جهان گفت خرم بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

که دانست جز شاه پيروز و راد

که لهراسب دارد ز شاهان نژاد

چو سوگند خوردم بخاک سياه

لب آلوده شد مشمر آن از گناه

به ايرانيان گفت پيروز شاه

که بدرود باد اين دل افروز گاه

چو من بگذرم زين فرومايه خاک

شما را بخواهم ز يزدان پاک

بپدرود کردن رخ هر کسی

ببوسيد با آب مژگان بسی

يلان را همه پاک در بر گرفت

بزاری خروشيدن اندر گرفت

همی گفت کاجی من اين انجمن

توانستمی برد با خويشتن

خروشی برآمد ز ايران سپاه

که خورشيد بر چرخ گم کرد راه

پس پرده ها کودک خرد و زن

بکوی و ببازار شد انجمن

خروشيدن ناله و آه خاست

بهر برزنی ماتم شاه خاست

به ايرانيان آن زمان گفت شاه

که فردا شما را همينست راه

هر آنکس که داريد نام و نژاد

بدادار خورشيد باشيد شاد

من اکنون روانرا همی پرورم

که بر نيک نامی مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجی سرای

بدان تا سروش آمدم رهنمای

بگفت اين وز پايگه اسب خواست

ز لشکرگه آواز فرياد خاست

بيامد بايوان شاهی دژم

بزاد سرو اندر آورده خم

کنيزک بدش چار چون آفتاب

نديدی کسی چهر ايشان بخواب

ز پرده بتان را بر خويش خواند

همه راز دل پيش ايشان براند

که رفتيم اينک ز جای سپنج

شما دل مداريد با درد و رنج

نبينيد جاويد زين پس مرا

کزين خاک بيدادگر بس مرا

سوی داور پاک خواهم شدن

نبينم همی راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشيد چهر

خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روی و بکندند موی

گسستند پيرايه و رنگ و بوی

ازان پس هر آنکس که آمد بهوش

چنين گفت با ناله و با خروش

که ما را ببر زين سرای سپنج

رها کن تو ما را ازين درد و رنج

بديشان چنين گفت پر مايه شاه

کزين پس شما را همينست راه

کجا خواهران جهاندار جم

کجا تاجداران با باد و دم

کجا مادرم دخت افراسياب

که بگذشت زان سان بدريای آب

کجا دختر تور ماه آفريد

که چون او کس اندر زمانه نديد

همه خاک دارند بالين و خشت

ندانم بدوزخ درند ار بهشت

مجوييد ازين رفتن آزار من

که آسان شود راه دشوار من

خروشيد و لهراسب را پيش خواند

ازيشان فراوان سخنها براند

بلهراسب گفت اين بتان منند

فروزنده ی پاک جان منند

برين هم نشست اندرين هم سرای

همی دارشان تا تو باشی بجای

نبايد که يزدان چو خواندت پيش

روان شرم دارد ز کردار خويش

چو بينی مرا با سياوش بهم

ز شرم دو خسرو بمانی دژم

پذيرفت لهراسب زو هرچ گفت

که با ديده شان دارم اندر نهفت

وزان جايگه تنگ بسته ميان

بگرديد بر گرد ايرانيان

کز ايدر بايوان خراميد زود

مداريد در دل مرا جز درود

مباشيد گستاخ با اين جهان

که او بتری دارد اندر نهان

مباشيد جاويد جز راد و شاد

ز من جز بنيکی مگيريد ياد

همه شاد و خرم بايوان شويد

چو رفتن بود شاد و خندان شويد

همه نامداران ايران سپاه

نهادند سر بر زمين پيش شاه

که ما پند او را بکردار جان

بداريم تا جان بود جاودان

بلهراسب فرمود تا بازگشت

بدو گفت روز من اندر گذشت

تو رو تخت شاهی بيين بدار

بگيتی جز از تخم نيکی مکار

هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج

ننازی بتاج و ننازی بگنج

چنان دان که رفتنت نزديک شد

بيزدان ترا راه باريک شد

همه داد جوی و همه دادکن

ز گيتی تن مهتر آزاد کن

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمين را ببوسيد و شادی نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

بداد اندرون تار گر پود باش

برفتند با او ز ايران سران

بزرگان بيدار و کنداوران

چو دستان و رستم چو گودرز و گيو

دگر بيژن گيو و گستهم نيو

بهفتم فريبرز کاوس بود

بهشتم کجا نامور طوس بود

همی رفت لشکر گروهاگروه

ز هامون بشد تا سر تيغ کوه

ببودند يکهفته دم برزدند

يکی بر لب خشک نم برزدند

خروشان و جوشان ز کردار شاه

کسی را نبود اندر آن رنج راه

همی گفت هر موبدی در نهفت

کزين سان همی در جهان کس نگفت

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

بيامد بپيشش ز هر سو گروه

زن و مرد ايرانيان صدهزار

خروشان برفتند با شهريار

همه کوه پر ناله و با خروش

همی سنگ خارا برآمد بجوش

همی گفت هر کس که شاها چه بود

که روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشکر آزار داری همی

مرين تاج را خوار داری همی

بگوی و تو از گاه ايران مرو

جهان کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشيم اسب ترا

پرستنده آذرگشسب ترا

کجا شد ترا دانش و رای و هوش

که نزد فريدون نيامد سروش

همه پيش يزدان ستايش کنيم

بتشکده در نيايش کنيم

مگر پاک يزدانت بخشد بما

دل موبدان بردرخشد بما

شهنشاه زان کار خيره بماند

ازان انجمن موبدان را بخواند

چنين گفت ايدر همه نيکويست

برين نيکويها نبايد گريست

ز يزدان شناسيد يکسر سپاس

مباشيد جز پاک يزدان شناس

که گرد آمدن زود باشد بهم

مباشيد زين رفتن من دژم

بدان مهتران گفت زين کوهسار

همه بازگرديد بی شهريار

که راهی درازست و بی آب و سخت

نباشد گياه و نه برگ درخت

ز با من شدن راه کوته کنيد

روان را سوی روشنی ره کنيد

برين ريگ برنگذرد هر کسی

مگر فره و برز دارد بسی

سه مرد گرانمايه و سرفراز

شنيدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پير

جهانجوی و بيننده و يادگير

نگشتند زو باز چون طوس و گيو

همان بيژن و هم فريبرز نيو

برفتند يک روز و يک شب بهم

شدند از بيابان و خشکی دژم

بره بر يکی چشمه آمد پديد

جهانجوی کيخسرو آنجا رسيد

بدان آب روشن فرود آمدند

بخوردند چيزی و دم برزدند

بدان مرزبانان چنين گفت شاه

که امشب نرانيم زين جايگاه

بجوييم کار گذشته بسی

کزين پس نبينند ما را کسی

چو خورشيد تابان برآرد درفش

چو زر آب گردد زمين بنفش

مرا روزگار جدايی بود

مگر با سروش آشنايی بود

ازين رای گر تاب گيرد دلم

دل تيره گشته ز تن بگسلم

چو بهری ز تيره شب اندر چميد

کی نامور پيش چشمه رسيد

بران آب روشن سر و تن بشست

همی خواند اندر نهان زند و است

چنين گفت با نامور بخردان

که باشيد پدرود تا جاودان

کنون چون برآرد سنان آفتاب

مبينيد ديگر مرا جز بخواب

شما بازگرديد زين ريگ خشک

مباشيد اگر بارد از ابر مشک

ز کوه اندر آيد يکی باد سخت

کجا بشکند شاخ و برگ درخت

ببارد بسی برف زابر سياه

شما سوی ايران نيابيد راه

سر مهتران زان سخن شد گران

بخفتند با درد کنداواران

چو از کوه خورشيد سر برکشيد

ز چشم مهان شاه شد ناپديد

ببودند ز آن جايگه شاه جوی

بريگ بيابان نهادند روی

ز خسرو نديدند جايی نشان

ز ره بازگشتند چون بيهشان

همه تنگ دل گشته و تافته

سپرده زمين شاه نايافته

خروشان بدان چشمه بازآمدند

پر از غم دل و با گداز آمدند

بران آب هر کس که آمد فرود

همی داد شاه جهان را درود

فريبرز گفت آنچ خسرو بگفت

که با جان پاکش خرد باد جفت

چو آسوده باشيم و چيزی خوريم

يک امشب ازين چشمه برنگذريم

زمين گرم و نرم است و روشن هوا

بدين رنجگی نيست رفتن روا

بران چشمه يکسر فرود آمدند

ز خسرو بسی داستانها زدند

که چونين شگفتی نبيند کسی

وگر در زمانه بماند بسی

کزين رفتن شاه ناديده ايم

ز گردنکشان نيز نشنيده ايم

دريغ آن بلند اختر و رای او

بزرگی و ديدار و بالای او

خردمند ازين کار خندان شود

که زنده کسی پيش يزدان شود

که داند بگيتی که او را چه بود

چه گوييم و گوش که يارد شنود

بدان نامداران چنين گفت گيو

که هرگز چنين نشنود گوش نيو

بمردی و بخشش بداد و هنر

بديدار و بالا و فر و گهر

برزم اندرون پيل بد با سپاه

ببزم اندرون ماه بد با کلاه

و زآن پس بخوردند چيزی که بود

ز خوردن سوی خواب رفتند زود

هم آنگه برآمد يکی باد و ابر

هواگشت برسان چشم هژبر

چو برف از زمين بادبان برکشيد

نبد نيزه ی نامداران پديد

يکايک ببرف اندرون ماندند

ندانم بدآنجای چون ماندند

زمانی تپيدند در زير برف

يکی چاه شد کنده هر جای ژرف

نماند ايچ کس را ازيشان توان

برآمد بفرجام شيرين روان

همی بود رستم بران کوهسار

همان زال و گودرز و چندی سوار

بدان کوه بودند يکسر سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

بگفتند کين کار شد با درنگ

چنين چند باشيم بر کوه و سنگ

اگر شاه شد از جهان ناپديد

چو باد هوا از ميان بردميد

دگر نامداران کجا رفته اند

مگر پند خسرو نپذرفته اند

ببودند يک هفته بر پشت کوه

سر هفته گشتند يکسر ستوه

بديشان همه زار و گريان شدند

بران آتش درد بريان شدند

همی کند گودرز کشواد موی

همی ريخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کين کس نديد

که از تخم کاوس بر من رسيد

نبيره پسر داشتم لشکری

جهاندار و بر هر سری افسری

بکين سياوش همه کشته شد

همه دوده زير و زبر گشته شد

کنون ديگر از چشم شد ناپديد

که ديد اين شگفتی که بر من رسيد

سخنهای ديرينه دستان بگفت

که با داد يزدان خرد باد جفت

چو از برف پيدا شود راه شاه

مگر بازگردند و يابند راه

نشايد بدين کوه سر بر بدن

خورش نيست ز ايدر ببايد شدن

پياده فرستيم چندی براه

بيابند روزی نشان سپاه

برفتند زان کوه گريان بدرد

همی هر کسی از کس ياد کرد

ز فرزند و خويشان وز دوستان

و زآن شاه چون سرو در بوستان

جهان را چنين است آيين و دين

نماندست همواره در به گزين

يکی را ز خاک سيه برکشد

يکی را ز تخت کيان درکشد

نه زين شاد باشد نه ز آن دردمند

چنينست رسم سرای گزند

کجا آن يلان و کيان جهان

از انديشه دل دور کن تا توان

چو لهراسب آگه شد از کار شاه

ز لشکر که بودند با او براه

نشست از بر تخت با تاج زر

برفتند گردان زرين کمر

بواز گفت ای سران سپاه

شنيده همه پند و اندرز شاه

هرآنکس که از تخت من نيست شاد

ندارد همی پند شاهان بياد

مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم

بکوشم بنيکی و فرمان کنم

شما نيز از اندرز او دست باز

مداريد وز من مداريد راز

گنهکار باشد بيزدان کسی

که اندرز شاهان ندارد بسی

بد و نيک ازين هرچ داريد ياد

سراسر بمن بر ببايد گشاد

چنين داد پاسخ ورا پور سام

که خسرو ترا شاه بر دست نام

پذيرفته ام پند و اندرز او

نيابد گذر پای از مرز او

تو شاهی و ما يکسره کهتريم

ز رای و ز فرمان او نگذريم

من و رستم زابلی هرک هست

ز مهتر تو برنگسلانيم دست

هرآنکس که او نه برين ره بود

ز نيکی ورادست کوته بود

چو لهراسب گفتار دستان شنيد

بدو آفرين کرد و دم درکشيد

چنين گفت کز داور راستی

شما را مبادا کم و کاستی

که يزدان شما را بدان آفريد

که روی بديها شود ناپديد

جهاندار نيک اختر و شادروز

شما را سپرد آن زمان نيمروز

کنون پادشاهی جز آن هرچ هست

بگيريد چندانک بايد بدست

مرا با شما گنج بخشيده نيست

تن و دوده و پادشاهی يکيست

بگودز گفت آنچ داری نهان

بگوی از دل ای پهلوان جهان

بدو گفت گودرز من يک تنم

چو بی گيو و رهام و بی بيژنم

برآنم سراسر که دستان بگفت

جزين من ندارم سخن درنهفت

چنانم که با شاه گفتم نخست

بدين مايه نشکست عهد درست

تو شاهی و ما سربسر کهتريم

ز پيمان و فرمان تو نگذريم

همه مهتران خواندند آفرين

بفرمان نهادند سر برزمين

ز گفتار ايشان دلش تازه گشت

بباليد و بر ديگر اندازه گشت

بران نامداران گرفت آفرين

که آباد بادا بگردان زمين

گزيدش يکی روز فرخنده تر

که تا برنهد تاج شاهی بسر

چنانچون فريدون فرخ نژاد

برين مهرگان تاج بر سر نهاد

بدان مهرگان گزين او ز مهر

کزان راستی رفت مهر سپهر

بياراست ايوان کيخسروی

بپيراست ديوان او از نوی

چنينست گيتی فراز و نشيب

يکی آورد ديگری را نهيب

ازين کار خسرو ببيرون شديم

سوی کار لهراسب بازآمديم

بپيروزی شهريار بلند

کزويست اميد نيک و گزند

بنيکی رساند دل دوستان

گزند آيد از وی بناراستان

داستان دوازده رخ

شاهنامه » داستان دوازده رخ

داستان دوازده رخ

جهان چون بزاری برآيد همی

بدو نيک روزی سرآيد همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گيتيت يکسر دراز

بيک روی جستن بلندی سزاست

اگر در ميان دم اژدهاست

و ديگر که گيتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

پرستنده آز و جويای کين

بگيتی ز کس نشنود آفرين

چو سرو سهی گوژ گردد بباغ

بدو بر شود تيره روشن چراغ

کند برگ پژمرده و بيخ سست

سرش سوی پستی گرايد نخست

برويد ز خاک و شود باز خاک

همه جای ترسست و تيمار و باک

سر مايه ی مرد سنگ و خرد

ز گيتی بی آزاری اندر خورد

در دانش و آنگهی راستی

گرين دو نيابی روان کاستی

اگر خود بمانی بگيتی دراز

ز رنج تن آيد برفتن نياز

يکی ژرف درياست بن ناپديد

در گنج رازش ندارد کليد

اگر چند يابی فزون بايدت

همان خورده يک روز بگزايدت

سه چيزت ببايد کزان چاره نيست

وزو بر سرت نيز پيغاره نيست

خوری گر بپوشی و گر گستری

سزد گرد بديگر سخن ننگری

چو زين سه گذشتی همه رنج و آز

چه در آز پيچی چه اندر نياز

چو دانی که بر تو نماند جهان

چه پيچی تو زان جای نوشين روان

بخور آنچ داری و بيشی مجوی

که از آز کاهد همی آبروی

دل شاه ترکان چنان کم شنود

هميشه برنج از پی آز بود

ازان پس که برگشت زان رزمگاه

که رستم برو کرد گيتی سياه

بشد تازيان تا بخلخ رسيد

بننگ از کيان شد سرش ناپديد

بکاخ اندر آمد پرآزار دل

ابا کاردانان هشياردل

چو پيران و گرسيوز رهنمون

قراخان و چون شيده و گرسيون

برايشان همه داستان برگشاد

گذشته سخنها همه کرد ياد

که تا برنهادم بشاهی کلاه

مرا گشت خورشيد و تابنده ماه

مرا بود بر مهتران دسترس

عنان مرا برنتابيد کس

ز هنگام رزم منوچهر باز

نبد دست ايران بتوران دراز

شبيخون کند تا در خان من

از ايران بيازند بر جان من

دلاور شد آن مردم نادلير

گوزن اندر آمد ببالين شير

برين کينه گر کار سازيم زود

وگرنه برآرند زين مرز دود

سزد گر کنون گرد اين کشورم

سراسر فرستادگان گسترم

ز ترکان وز چين هزاران هزار

کمربستگان از در کارزار

بياريم بر گرد ايران سپاه

بسازيم هر سو يکی رزمگاه

همه موبدان رای هشيار خويش

نهادند با گفت سالار خويش

که ما را ز جيحون ببايد گذشت

زدن کوس شاهی بران پهن دشت

بموی لشکر گهی ساختن

شب و روز نسودن از تاختن

که آن جای جنگست و خون ريختن

چه با گيو و با رستم آويختن

سرافراز گردان گيرنده شهر

همه تيغ کين آب داده به زهر

چو افراسياب آن سخنها شنود

برافروخت از بخت و شادی نمود

ابر پهلوانان و بر موبدان

بکرد آفرينی برسم ردان

نويسنده ی نامه را پيش خواند

سخنهای بايسته چندی براند

فرستادگان خواست از انجمن

بنزديک فغفور و شاه ختن

فرستاد نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

سپه خواست کانديشه ی جنگ داشت

ز بيژن بدان گونه دل تنگ داشت

دو هفته برآمد ز چين و ختن

ز هر کشوری شد سپاه انجمن

چو دريای جوشان زمين بردميد

چنان شد که کس روز روشن نديد

گله هرچ بودش ز اسبان يله

بشهر اندر آورد يکسر گله

همان گنجها کز گه تور باز

پدر بر پسر بر همی داشت راز

سر بدره ها را گشادن گرفت

شب و روز دينار دادن گرفت

چو لشکر سراسر شد آراسته

بدان بی نيازی شد از خواسته

ز گردان گزين کرد پنجه هزار

همه رزم جويان سازنده کار

بشيده که بودش نبرده پسر

ز گردان جنگی برآورده سر

بدو گفت کين لشکر سرفراز

سپردم ترا راه خوارزم ساز

نگهبان آن مرز خوارزم باش

هميشه کمربسته ی رزم باش

دگر پنجه از نامداران چين

بفرمود تا کرد پيران گزين

بدو گفت تا شهر ايران برو

ممان رخت و مه تخت سالار نو

در آشتی هيچ گونه مجوی

سخن جز بجنگ و بکينه مگوی

کسی کو برد آب و آتش بهم

ابر هر دوان کرده باشد ستم

دو پر مايه بيدار و دو پهلوان

يکی پير و باهوش و ديگر جوان

برفتند با پند افراسياب

برام پير و جوان بر شتاب

ابا ترگ زرين و کوپال و تيغ

خروشان بکردار غرنده ميغ

پس آگاهی آمد به پيروز شاه

که آمد ز توران بايران سپاه

جفاپيشه بدگوهر افراسياب

ز کينه نيايد شب و روز خواب

برآورد خواهد همی سر ز ننگ

ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ

همی زهر سايد بنوک سنان

که تابد مگر سوی ايران عنان

سواران جنگی چو سيصد هزار

بجيحون همی کرد خواهد گذار

سپاهی که هنگام ننگ و نبرد

ز جيحون بگردون برآورد گرد

دليران بدرگاه افراسياب

ز بانگ تبيره نيابند خواب

ز آوای شيپور و زخم درای

تو گويی برآيد همی دل ز جای

گر آيد بايران بجنگ آن سپاه

هژبر دلاور نيايد براه

سر مرز توران به پيران سپرد

سپاهی فرستاد با او نه خرد

سوی مرز خوارزم پنجه هزار

کمربسته رفت از در کارزار

سپهدارشان شيده ی شير دل

کز آتش ستاند بشمشير دل

سپاهی بکردار پيلان مست

که با جنگ ايشان شود کوه پست

چو بشنيد گفتار کاراگهان

پرانديشه بنشست شاه جهان

بکاراگهان گفت کای بخردان

من ايدون شنيدستم از موبدان

که چون ماه ترکان برآيد بلند

ز خورشيد ايرانش آيد گزند

سيه مارکورا سر آيد بکوب

ز سوراخ پيچان شود سوی چوب

چو خسرو به بيداد کارد درخت

بگردد برو پادشاهی و تخت

همه موبدان را بر خويش خواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

نشستند با شاه ايران براز

بزرگان فرزانه و رزم ساز

چو دستان سام و چو گودرز و گيو

چو شيدوش و فرهاد و رهام نيو

چو طوس و چو رستم يل پهلوان

فريبرز و شاپور شير دمان

دگر بيژن گيو با گستهم

چو گرگين چون زنگه و گژدهم

جزين نامداران لشکر همه

که بودند شاه جهان را رمه

ابا پهلوانان چنين گفت شاه

که ترکان همی رزم جويند و گاه

چو دشمن سپه کرد و شد تيز چنگ

ببايد بسيچيد ما را بجنگ

بفرمود تا بوق با گاودم

دميدند و بستند رويينه خم

از ايوان به ميدان خراميد شاه

بياراستند از بر پيل گاه

بزد مهره در جام بر پشت پيل

زمين را تو گفتی براندود نيل

هوا نيلگون شد زمين رنگ رنگ

دليران لشکر بسان پلنگ

بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کين

ز گردان چو دريای جوشان زمين

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای پهلوانان ايران سپاه

کسی کو بسايد عنان و رکيب

نبايد که يابد بخانه شکيب

بفرمود کز روم وز هندوان

سواران جنگی گزيده گوان

دليران گردنکش از تازيان

بسيچيده ی جنگ شير ژيان

کمربسته خواهند سيصد هزار

ز دشت سواران نيزه گزار

هر آنکو چهل روزه را نزد شاه

نيايد نبيند بسر بر کلاه

پراگنده بر گرد کشور سوار

فرستاده با نامه شهريار

دو هفته برآمد بفرمان شاه

بجنبيد در پادشاهی سپاه

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

زگيتی بر آمد سراسر خروش

بشبگير گاه خروش خروس

ز هر سوی برخاست آوای کوس

بزرگان هر کشوری با سپاه

نهادند سر سوی درگاه شاه

در گنجهای کهن باز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

همه لشکر از گنج و دينار شاه

بسر بر نهادند گوهر کلاه

به بر گستوان و بجوشن چو کوه

شدند انجمن لشکری همگروه

چو شد کار لشکر همه ساخته

وزيشان دل شاه پرداخته

نخستين ازان لشکر نامدار

سواران شمشير زن سی هزار

گزين کرد خسرو برستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار گرد

ره سيستان گير و برکش بگاه

بهندوستان اندر آور سپاه

ز غزنين برو تا براه برين

چو گردد ترا تاج و تخت و نگين

چو آن پادشاهی شود يکسره

ببشخور آيد پلنگ و بره

فرامرز را ده کلاه و نگين

کسی کو بخواهد ز لشکر گزين

بزن کوس رويين و شيپور و نای

بکشمير و کابل فزون زين مپای

که ما را سر از جنگ افراسياب

نيابد همی خورد و آرام و خواب

الانان و غزدژ بلهراسب داد

بدو گفت کای گرد خسرو نژاد

برو با سپاهی بکردار کوه

گزين کن ز گردان لشکر گروه

سواران شايسته ی کارزار

ببر تا برآری ز دشمن دمار

باشکش بفرمود تا سی هزار

دمنده هژبران نيزه گزار

برد سوی خوارزم کوس بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

زند بر در شهر خوارزم گاه

ابا شيده ی رزم زن کينه خواه

سپاه چهارم بگودرز داد

چه مايه ورا پند و اندرز داد

که رو با بزرگان ايران بهم

چو گرگين و چون زنگه و گستهم

زواره فريبرز و فرهاد و گيو

گرازه سپهدار و رهام نيو

بفرمود بستن کمرشان بجنگ

سوی رزم توران شدن بی درنگ

سپهدار گودرز کشوادگان

همه پهلوانان و آزادگان

نشستند بر زين بفرمان شاه

سپهدار گودرز پيش سپاه

بگودرز فرمود پس شهريار

چو رفتی کمر بسته ی کارزار

نگر تا نيازی به بيداد دست

نگردانی ايوان آباد پست

کسی کو بجنگت نبندد ميان

چنان ساز کش از تو نايد زيان

که نپسندد از ما بدی دادگر

سپنجست گيتی و ما برگذر

چو لشکر سوی مرز توران بری

من تيز دل را بتش سری

نگر تا نجوشی بکردار طوس

نبندی بهر کار بر پيل کوس

جهانديده ای سوی پيران فرست

هشيوار وز يادگيران فرست

بپند فراوانش بگشای گوش

برو چادر مهربانی بپوش

بهر کار با هر کسی دادکن

ز يزدان نيکی دهش ياد کن

چنين گفت سالار لشکر بشاه

که فرمان تو برتر از شيد و ماه

بدان سان شوم کم تو فرمان دهی

تو شاه جهانداری و من رهی

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبيره زمين شد نوان

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

به پيش سپاه اندرون پيل شست

جهان پست گشته ز پيلان مست

وزان ژنده پيلان جنگی چهار

بياراسته از در شهريار

نهادند بر پشتشان تخت زر

نشستنگه شاه با زيب و فر

بگودرز فرمود تا بر نشست

بران تخت زر از بر پيل مست

برانگيخت پيلان و برخاست گرد

مر آن را بنيک اختری ياد کرد

که از جان پيران برآريم دود

بران سان که گرد پی پيل بود

بی آزار لشکر بفرمان شاه

همی رفت منزل بمنزل سپاه

چو گودرز نزديک زيبد رسيد

سران را ز لشکر همی برگزيد

هزاران دليران خنجر گزار

ز گردان لشکر دلاور سوار

از ايرانيان نامور ده هزار

سخن گوی و اندر خور کارزار

سپهدار پس گيو را پيش خواند

همه گفته ی شاه با او براند

بدو گفت کای پور سالار سر

برافراخته سر ز بسيار سر

گزين کردم اندر خورت لشکری

که هستند سالار هر کشوری

بدان تا بنزديک پيران شوی

بگويی و گفتار او بشنوی

بگويی به پيران که من با سپاه

بزيبد رسيدم بفرمان شاه

شناسی تو گفتار و کردار خويش

بی آزاری و رنج و تيمار خويش

همه شهر توران بدی را ميان

ببستند با نامدار کيان

فريدون فرخ که با داغ و درد

ز گيتی بشد ديده پر آب زرد

پر از درد ايران پر از داغ شاه

که با سوک ايرج نتابيد ماه

ز ترکان تو تنها ازان انجمن

شناسی بمهر و وفا خويشتن

دروغست بر تو همين نام مهر

نبينم بدلت اندر آرام مهر

همانست کن شاه آزرمجوی

مرا گفت با او همه نرم گوی

ازان کو بکارسياوش رد

بيفگند يک روز بنياد بد

بنزد منش دستگاهست نيز

ز خون پدر بيگناهست نيز

گناهی که تا اين زمان کرده ای

ز شاهان گيتی که آزرده ای

همی شاه بگذارد از تو همه

بدی نيکی انگارد از تو همه

نبايد که بر دست ما بر تباه

شوی بر گذشته فراوان گناه

دگر کز پی جنگ افراسياب

زمانه همی بر تو گيرد شتاب

بزرگان ايران و فرزند من

بخوانند بر تو همه پند من

سخن هرچ دانی بديشان بگوی

وزيشان هميدون سخن بازجوی

اگر راست باشد دلت با زبان

گذشتی ز تيمار و رستی بجان

بر و بوم و خويشانت آباد گشت

ز تيغ منت گردن آزاد گشت

ور از تو پديدار آيد گناه

نماند بتو مهر و تخت و کلاه

نجويم برين کينه آرام و خواب

من و گرز و ميدان افراسياب

کزو شاه ما را بکين خواستن

نبايد بسی لشکر آراستن

مگر پند من سربسر بشنوی

بگفتار هشيار من بگروی

نخستين کسی کو پی افگند کين

بخون ريختن برنوشت آستين

بخون سياوش يازيد دست

جهانی به بيداد بر کرد پست

بسان سگانش ازان انجمن

ببندی فرستی بنزديک من

بدان تا فرستم بنزديک شاه

چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه

تو نشنيدی آن داستان بزرگ

که شير ژيان آورد پيش گرگ

که هر کو بخون کيان دست آخت

زمانه بجز خاک جايش نساخت

دگر هرچ از گنج نزديک تست

همه دشمن جان تاريک تست

ز اسپان پرمايه و گوهران

ز ديبا و دينار وز افسران

ز ترگ و ز شمشير و برگستوان

ز خفتان، وز خنجر هندوان

همه آلت لشکر و سيم و زر

فرستی بنزديک ما سربسر

به بيداد کز مردمان بستدی

فراز آوريدی ز دست بدی

بدان باز خری مگر جان خويش

ازين درکنی زود درمان خويش

چه اندر خور شهريارست ازان

فرستم بنزديک شاه جهان

ببخشيم ديگر همه بر سپاه

بجای مکافات کرده گناه

و ديگر که پور گزين ترا

نگهبان گاه و نگين ترا

برادرت هر دو سران سپاه

که همزمان برآرند گردن بماه

چو هر سه بدين نامدار انجمن

گروگان فرستی بنزديک من

بدان تا شوم ايمن از کار تو

برآرد درخت وفا بار تو

تو نيز آنگهی برگزينی دو راه

يکی راه جويی بنزديک شاه

ابا دودمان نزد خسرو شوی

بدان سايه ی مهر او بغنوی

کنم با تو پيمان که خسرو ترا

بخورشيد تابان برآرد سرا

ز مهر دل او تو آگه تری

کزو هيچ نايد چز از بهتری

بشويی دل از مهر افراسياب

نبينی شب تيره او را بخواب

گر از شاه ترکان بترسی ز بد

نخواهی که آيی بايران سزد

بپرداز توران و بنشين بچاج

ببر تخت ساج و بر افراز تاج

ورت سوی افراسيابست رای

برو سوی او جنگ ما را مپای

اگر تو بخواهی بسيچيد جنگ

مرا زور شيرست و چنگ پلنگ

بترکان نمانم من از تخت بهر

کمان من ابرست و بارانش زهر

بسيچيده ی جنگ خيز اندرآی

گرت هست با شير درنده پای

چو صف برکشيد از دو رويه سپاه

گنهکار پيدا شد از بيگناه

گرين گفته های مرا نشنوی

بفرجام کارت پشيمان شوی

پشيمانی آنگه نداردت سود

که تيغ زمانه سرت را درود

بگفت اين سخن پهلوان با پسر

که بر خوان بپيران همه دربدر

ز پيش پدر گيو شد تا ببلخ

گرفته بياد آن سخنهای تلخ

فرود آمد و کس فرستاد زود

بران سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ويسه گرد

که پيران بدان شهر بد با سپاه

که ديهيم ايران همی جست و گاه

فرستاده چون سوی پيران رسيد

سپدار ايران سپه را بديد

بگفتند کمد سوی بلخ گيو

ابا ويژگان سپهدار نيو

چو بشنيد پيران برافراخت کوس

شد از سم اسبان زمين آبنوس

ده و دو هزارش ز لشکر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار

ازيشان دو بهره هم آنجا بماند

برفت و جهانديدگانرا بخواند

بيامد چو نزديک جيحون رسيد

بگرد لب آب لشکر کشيد

بجيحون پر از نيزه ديوار کرد

چو با گيو گودرز ديدار کرد

دو هفته شد اندر سخنشان درنگ

بدان تا نباشد به بيداد جنگ

ز هر گونه گفتند و پيران شنيد

گنهکاری آمد ز ترکان پديد

بزرگان ايران زمان يافتند

بريشان بگفتار بشتافتند

برافگند يپران هم اندر شتاب

نوندی بنزديک افراسياب

که گودرز کشوادگان با سپاه

نهاد از بر تخت گردان کلاه

فرستاده آمد بنزديک من

گزين پور او مهتر انجمن

مار گوش و دل سوی فرمان تست

بپيمان روانم گروگان تست

سخن چون بسالار ترکان رسيد

سپاهی ز جنگ آوران برگزيد

فرستاد نزديک پيران سوار

ز گردان شمشير زن سی هزار

بدو گفت بردار شمشير کين

وزيشان بپرداز روی زمين

نه گودرز بايد که ماند نه گيو

نه فرهاد و گرگين نه رهام نيو

که بر ما سپه آمد از چار سوی

همی گاه توران کنند آرزوی

جفا پيشه گشتم ازين پس بجنگ

نجويم بخون ريختن بر درنگ

برای هشيوار و مردان مرد

برآرم ز کيخسرو اين بار گرد

چو پيران بديد آن سپاه بزرگ

بخون تشنه هر يک بکردار گرگ

بر آشفت ازان پس که نيرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

جفا پيشه گشت آن دل نيکخوی

پر انديشه شد رزم کرد آرزوی

بگيو آنگهی گفت برخيز و رو

سوی پهلوان سپه باز شو

بگويش که از من تو چيزی مجوی

که فرزانگان آن نبينند روی

يکی آنکه از نامدارگوان

گروگان همی خواهی اين کی توان

و ديگر که گفتی سليح و سپاه

گرانمايه اسبان و تخت و کلاه

برادرکه روشن جهان منست

گزيده پسر پهلوان منست

همی گويی از خويشتن دور کن

ز بخرد چنين خام باشد سخن

مرا مرگ بهتر ازان زندگی

که سالار باشم کنم بندگی

يکی داستان زد برين بر پلنگ

چو با شير جنگ آورش خاست جنگ

بنام ار بريزی مرا گفت خون

به از زندگانی بننگ اندرون

و ديگر که پيغام شاه آمدست

بفرمان جنگم سپاه آمدست

چو پاسخ چنين يافت برگشت گيو

ابا لشکری نامبردار و نيو

سپهدار چون گيو برگشت از وی

خروشان سوی جنگ بنهاد روی

دمان از پس گيو پيران دلير

سپه را همی راند برسان شير

بيامد چو پيش کنابد رسيد

بران دامن کوه لشکر کشيد

چو گيو اندر آمد بپيش پدر

همی گفت پاسخ همه دربدر

بگودرز گفت اندرآور سپاه

بجايی که سازی همی رزمگاه

که او را همی آشتی رای نيست

بدلش اندرون داد را جای نيست

ز هر گونه با او سخن راندم

همه هرچ گفتی برو خواندم

چو آمد پديدار ازيشان گناه

هيونی برافگند نزديک شاه

که گودرز و گيو اندر آمد بجنگ

سپه بايد ايدر مرا بی درنگ

سپاه آمد از نزدافراسياب

چو ما بازگشتيم بگذاشت آب

کنون کينه را کوس بر پيل بست

همی جنگ ما را کند پيشدست

چنين گفت با گيو پس پهلوان

که پيران بسيری رسيد از روان

همين داشتم چشم زان بد نهان

وليکن بفرمان شاه جهان

بايست رفتن که چاره نبود

دلش را کنون شهريار آزمود

يکی داستان گفته بودم بشاه

چو فرمود لشکر کشيدن براه

که دل را ز مهر کسی برگسل

کجا نيستش با زبان راست دل

همه مهر پيران بترکان برست

بشويد همی شاه ازو پاک دست

چو پيران سپاه از کنابد براند

بروز اندرون روشنايی نماند

سواران جوشن وران صد هزار

ز ترکان کمربسته ی کارزار

برفتند بسته کمرها بجنگ

همه نيزه و تيغ هندی بچنگ

چو دانست گودرز کمد سپاه

بزد کوس و آمد ز زيبد براه

ز کوه اندر آمد بهامون گذشت

کشيدند لشکر بران پهن دشت

بکردار کوه از دو رويه سپاه

ز آهن بسر بر نهاده کلاه

برآمد خروشيدن کرنای

بجنبد همی کوه گفتی ز جای

ز زيبد همی تاکنابد سپاه

در و دشت ازيشان کبود و سياه

ز گرد سپه روز روشن نماند

ز نيزه هوا جز بجوشن نماند

وز آواز اسبان و گرد سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

ستاره سنان بود و خروشيد تيغ

از آهن زمين بود وز گرز ميغ

بتوفيد ز آواز گردان زمين

ز ترگ و سنان آسمان آهنين

چو گودرز توران سپه را بديد

که برسان دريا زمين بردميد

درفش از درفش و گروه از گروه

گسسته نشد شب برآمد ز کوه

چو شب تيره شد پيل پيش سپاه

فرازآوريدند و بستند راه

برافروختند آتش از هردو روی

از آواز گردان پرخاشجوی

جهان سربسر گفتی آهرمنست

بدامن بر از آستين دشمنست

ز بانگ تبيره بسنگ اندرون

بدرد دل اندر شب قير گون

سپيده برآمد ز کوه سياه

سپهدار ايران به پيش سپاه

بسوده اسب اندر آورد پای

يلان را بهر سو همی ساخت جای

سپه را سوی ميمنه کوه بود

ز جنگ دليران بی اندوه بود

سوی ميسره رود آب روان

چنان در خور آمد چو تن را روان

پياده که اندر خور کارزار

بفرمود تا پيش روی سوار

صفی بر کشيدند نيزه وران

ابا گرزداران و کنداوران

هميدون پياده بسی نيزه دار

چه با ترکش و تير و جوشن گذار

کمانها فگنده بباز و درون

همی از جگرشان بجوشيد خون

پس پشت ايشان سواران جنگ

کز آتش بخنجر ببردند رنگ

پس پشت لشکر ز پيلان گروه

زمين از پی پيل گشته ستوه

درفش خجسته ميان سپاه

ز گوهر درفشان بکردار ماه

ز پيلان زمين سربسر پيلگون

ز گرد سواران هوا نيلگون

درخشيدن تيغهای بنفش

ازان سايه ی کاويانی درفش

تو گفتی که اندرشب تيره چهر

ستاره همی برفشاند سپهر

بياراست لشکر بسان بهشت

بباغ وفا سرو کينه بکشت

فريبزر را داد پس ميمنه

پس پشت لشکر حصار و بنه

گرازه سر تخمه ی گيوگان

زواره نگهدار تخت کيان

بياری فريبرز برخاستند

بيک روی لشکر بياراستند

برهام فرمود پس پهلوان

که ای تاج و تخت و خرد را روان

برو با سواران سوی ميسره

نگه دار چنگال گرگ از بره

بيفروز لشکرگه از فر خويش

سپه را همی دار در بر خويش

بدان آبگون خنجر نيو سوز

چو شير ژيان با يلان رزم توز

برفتند يارانش با او بهم

ز گردان لشکر يکی گستهم

دگر گژدهم رزم را ناگزير

فروهل که بگذارد از سنگ تير

بفرمود با گيو تا دو هزار

برفتند بر گستوان ور سوار

سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی

که بد جای گردان پرخاشجوی

برفتند با گيو جنگاوران

چو گرگين و چون زنگه ی شاوران

درفشی فرستاد و سيصد سوار

نگهبان لشکر سوی رودبار

هميدون فرستاد بر سوی کوه

درفشی و سيصد ز گردان گروه

يکی ديده بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره شمار

شب و روز گردن برافراخته

ازان ديده گه ديده بان ساخته

بجستی همی تا ز توران سپاه

پی مور ديدی نهاده براه

ز ديده خروشيدن آراستی

بگفتی بگودرز و برخاستی

بدان سان بياراست آن رزمگاه

که رزم آرزو کرد خورشيد و ماه

چو سالار شايسته باشد بجنگ

نترسد سپاه از دلاور نهنگ

ازان پس بيامد بسالارگاه

که دارد سپه را ز دشمن نگاه

درفش دلفروز بر پای کرد

سپه را بقلب اندرون جای کرد

سران را همه خواند نزديک خويش

پس پشت شيدوش و فرهاد پيش

بدست چپش رزم ديده هجير

سوی راست کتماره ی شيرگير

ببستند ز آهن بگردش سرای

پس پشت پيلان جنگی بپای

سپهدار گودرزشان در ميان

درفش از برش سايه ی کاويان

همی بستد از ماه و خورشيد نور

نگه کرد پيران بلشکر ز دور

بدان ساز و آن لشکر آراستن

دل از ننگ و تيمار پيراستن

در و دشت و کوه و بيابان سنان

عنان بافته سربسر با عنان

سپهدار پيران غمی گشت سخت

برآشفت با تيره خورشيد بخت

ازان پس نگه کرد جای سپاه

نيامدش بر آرزو رزمگاه

نه آوردگه ديد و نه جای صف

همی برزد از خشم کف را بکف

برين گونه کمد ببايست ساخت

چو سوی يلان چنگ بايست آخت

پس از نامداران افراسياب

کسی کش سر از کينه گيرد شتاب

گزين کرد شمشيرزن سی هزار

که بودند شايسته ی کارزار

بهومان سپرد آن زمان قلبگاه

سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه

بخواند اندريمان و او خواست را

نهاد چپ لشکر و راست را

چپ لشکرش را بديشان سپرد

ابا سی هزار از دليران گرد

چو لهاک جنگی و فرشيدورد

ابا سی هزار از دليران مرد

گرفتند بر ميمنه جايگاه

جهان سربسر گشت ز آهن سياه

چو زنگوله ی گرد و کلباد را

سپهرم که بد روز فرياد را

برفتند با نيزه ور ده هزار

بپشت سواران خنجرگزار

برون رفت رويين رويينه تن

ابا ده هزار از يلان ختن

بدان تا دران بيشه اندر چو شير

کمينگه کند با يلان دلير

طلايه فرستاد بر سوی کوه

سپهدار ايران شود زو ستوه

گر از رزمگه پی نهد پيشتر

وگر جنبد از خويشتن بيشتر

سپهدار رويين بکردار شير

پس پشت او اندر آيد دلير

همان ديده بان بر سر کوه کرد

که جنگ سواران بی اندوه کرد

ز ايرانيان گر سواری ز دور

عنان تافتی سوی پيکار تور

نگهبان ديده گرفتی خروش

همه رزمگاه آمدی زو بجوش

دو لشکر بروی اندر آورد روی

همه نامداران پرخاشجوی

چنين ايستاده سه روز و سه شب

يکی را بگفتن نجنبيد لب

همی گفت گودرز گر پشت خويش

سپارم بديشان نهم پای پيش

سپاه اندر آيد پس پشت من

نماند جز از باد در مشت من

شب و روز بر پای پيش سپاه

همی جست نيک اختر هور و ماه

که روزی که آن روز نيک اخترست

کدامست و جنبش کرا بهترست

کجا بردمد باد روز نبرد

که چشم سواران بپوشد بگرد

بريشان بيابم مگر دستگاه

بکردار باد اندر آرم سپاه

نهاده سپهدار پيران دو چشم

که گودرز رادل بجوشد ز خشم

کند پشت بر دشت و راند سپاه

سپاه اندآرد بپشت سپاه

بروز چهارم ز پيش سپاه

بشد بيژن گيو تا قلبگاه

بپيش پدر شد همه جامه چاک

همی بسمان بر پراگند خاک

بدو گفت کای باب کارآزمای

چه داری چنين خيره ما را بپای

بپنجم فرازآمد اين روزگار

شب و روز آسايش آموزگار

نه خورشيد شمشير گردان بديد

نه گردی بروی هوا بردميد

سواران بخفتان و خود اندرون

يکی رابرگ بر نجنبيد خون

بايران پس از رستم نامدار

نبودی چو گودرز ديگر سوار

چينن تا بيامد ز جنگ پشن

ازان کشتن و رزمگاه گشن

بلاون که چندان پسر کشته ديد

سر بخت ايرانيان گشته ديد

جگر خسته گشستست و گم کرده راه

نخواهد که بيند همی رزمگاه

بپيرانش بر چشم بايد فگند

نهادست سر سوی کوه بلند

سپهدار کو ناشمرده سپاه

ستاره شمارد همی گرد ماه

تو بشناس کاندر تنش نيست خون

شد ازجنگ جنگاوران او زبون

شگفت از جهانديده گودرز نيست

که او را روان خود برين مرز نيست

شگفت از تو آيد مرا ای پدر

که شير ژيان از تو جويد هنر

دو لشکر همی بر تو دارند چشم

يکی تيز کن مغز و بفروز خشم

کنون چون جهان گرم و روشن هوا

بگيرد همی رزم لشکر نوا

چو اين روزگار خوشی بگذرد

چو پولاد روی زمين بفسرد

چو بر نيزه ها گردد افسرده چنگ

پس پشت تيغ آيد و پيش سنگ

که آيد ز گردان بپيش سپاه

که آورد گيردبدين رزمگاه

ور ايدونک ترسد همی از کمين

ز جنگ سواران و مردان کين

بمن داد بايد سواری هزار

گزين من اندرخور کارزار

برآريم گرد از کمينگاهشان

سرافشان کنيم از بر ماهشان

ز گفتار بيژن بخنديد گيو

بسی آفرين کرد بر پور نيو

بدادار گفت از تو دارم سپاس

تو دادی مرا پور نيکی شناس

همش هوش دادی و هم زور کين

شناسای هر کار و جويای دين

بمن بازگشت اين دلاور جوان

چنانچون بود بچه ی پهلوان

چنين گفت مر جفت را نره شير

که فرزند ما گر نباشد دلير

ببريم ازو مهر و پيوند پاک

پدرش آب دريا بود مام خاک

وليکن تو ای پور چيره سخن

زبان بر نيا بر گشاده مکن

که او کارديدست و داناترست

برين لشکر نامور مهترست

کسی کو بود سوده ی کارزار

نبايد بهر کارش آموزگار

سواران ما گرد ببار اندرند

نه ترکان برنگ و نگار اندرند

همه شوربختند و برگشته سر

همه ديده پرخون و خسته جگر

همی خواهد اين باب کارآزمای

که ترکان بجنگ اندر آرند پای

پس پشتشان دور ماند ز کوه

برد لشکر کينه ور همگروه

ببينی تو گوپال گودرز را

که چون برنوردد همی مرز را

و ديگر کجا ز اختر نيک و بد

همی گردش چرخ را بشمرد

چو پيش آيد آن روزگار بهی

کند روی گيتی ز ترکان تهی

چنين گفت بيژن به پيش پدر

که ای پهلوان جهان سربسر

خجسته نيا را گر اينست رای

سزد گر نداريم رومی قبای

شوم جوشن و خود بيرون کنم

بمی روی پژمرده گلگلون کنم

چو آيم جهان پهلوان را بکار

بيايم کمربسته ی کارزار

وزان لشکر ترک هومان دلير

بپيش برادر بيامد چو شير

که ای پهلوان رد افراسياب

گرفت اندرين دشت ما را شتاب

بهفتم فراز آمد اين روزگار

ميان بسته در جنگ چندين سوار

از آهن ميان سوده و دل ز کين

نهاده دو ديده بايران زمين

چه داری بروی اندرآورده روی

چه انديشه داری بدل در بگوی

گرت رای جنگست جنگ آزمای

ورت رای برگشتن ايدر مپای

که ننگست ازين بر تو ای پهلوان

بدين کار خندند پير و جوان

همان لشکرست اين که از ما بجنگ

برفتند و رفته ز روی آب و رنگ

کزيشان همه رزمگه کشته بود

زمين سربسر رود خون گشته بود

نه زين نامداران سواری کمست

نه آن دوده را پهلوان رستمست

گرت آرزو نيست خون ريختن

نخواهی همی لشکر انگيختن

ز جنگ آوران لشکری برگزين

بمن ده تو بنگر کنون رزم و کين

چو بشنيد پيران ز هومان سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

بدان ای برادر که اين رزمخواه

که آمد چنين پيش ما با سپاه

گزين بزرگان کيخسروست

سر نامداران هر پهلوست

يکی آنک کيخسرو از شاه من

بدو سر فرازد بهر انجمن

و ديگر که از پهلوانان شاه

ندانم چو گودرز کس را بجاه

بگردن فرازی و مردانگی

برای هشيوار و فرزانگی

سديگر که پرداغ دارد جگر

پر از خون دل از درد چندان پسر

که از تن سرانشان جدامانده ايم

زمين را بخون گرد بنشانده ايم

کنون تا بتنش اندرون جان بود

برين کينه چون مار پيچان بود

چهارم که لشکر ميان دو کوه

فرود آوريدست و کرده گروه

ز هر سو که پويی بدو راه نيست

برانديش کين رنج کوتاه نيست

بکوشيد بايد بدان تا مگر

ازان کوه پايه برآرند سر

مگر مانده گردند و سستی کنند

بجنگ اندرون پيشدستی کنند

چو از کوه بيرون کند لشکرش

يکی تيرباران کنم بر سرش

چو ديوار گرد اندر آريمشان

چو شير ژيان در بر آريمشان

بريشان بگردد همه کام ما

برآيد بخورشيد بر نام ما

تو پشت سپاهی و سالار شاه

برآورده از چرخ گردان کلاه

کسی کو بنام بلندش نياز

نباشد چه گردد همی گرد آز

و ديگر که از نامداران جنگ

نيايد کسی نزد ما ب یدرنگ

ز گردان کسی را که بی نام تر

ز جنگ سواران بی آرام تر

ز لشکر فرستد بپيشت بکين

اگر برنوردی برو بر زمين

ترا نام ازان برنيايد بلند

بايرانيان نيز نايد گزند

وگر بر تو بر دست يابد بخون

شوند اين دليران ترکان زبون

نگه کرد هومان بگفتار اوی

همی خيره دانست پيکار اوی

چنين داد پاسخ کز ايران سوار

نباشد که با من کند کارزار

ترا خود همين مهربانيست خوی

مرا کارزار آمدست آرزوی

وگر کت بکين جستن آهنگ نيست

بدلت اندرون آتش جنگ نيست

کنم آنچ بايد بدين رزمگاه

نمايم هنرها بايران سپاه

شوم چرمه ی گامزن زين کنم

سپيده دمان جستن کين کنم

نشست از بر زين سپيده دمان

چو شير ژيان با يکی ترجمان

بيامد بنزديک ايران سپاه

پر از جنگ دل سر پر از کين شاه

چو پيران بدانست کو شد بجنگ

بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ

بجوشيدش از درد هومان جگر

يکی داستان ياد کرد از پدر

که دانا بهر کار سازد درنگ

سر اندر نيارد بپيکار و ننگ

سبکسار تندی نمايد نخست

بفرجام کار انده آرد درست

زبانی که اندر سرش مغز نيست

اگر در بارد همان نغز نيست

چو هومان بدين رزم تندی نمود

ندانم چه آرد بفرجام سود

جهانداورش باد فريادرس

جز اويش نبينم همی يار کس

چو هومان ويسه بدان رزمگاه

که گودرز کشواد بد با سپاه

بيامد که جويد ز گردان نبرد

نگهبان لشکر بدو بازخورد

طلايه بيامد بر ترجمان

سواران ايران همه بدگمان

بپرسيد کين مرد پرخاشجوی

بخيره بدشت اندر آورده روی

کجا رفت خواهد همی چون نوند

بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند

بايرانيان گفت پس ترجمان

که آمد گه گرز و تير و کمان

که اين شيردل نامبردار مرد

همی با شما کرد خواهد نبرد

سر ويسگانست هومان بنام

که تيغش دل شير دارد نيام

چو ديدند ايرانيان گرز اوی

کمر بستن خسروی برز اوی

همه دست نيزه گزاران ز کار

فروماند از فر آن نامدار

همه يکسره بازگشتند ازوی

سوی ترجمانش نهادند روی

که رو پيش هومان بترکی زبان

همه گفته ی ما بروبر بخوان

که ما رابجنگ تو آهنگ نيست

ز گودرز دستوری جنگ نيست

اگر جنگ جويد گشادست راه

سوی نامور پهلوان سپاه

ز سالار گردان و گردنکشان

بهومان بدادند يک يک نشان

که گردان کجايند و مهتر کجاست

که دارد چپ لشکر و دست راست

وزانپس هيونی تگاور دمان

طلايه برافگند زی پهلوان

که هومان ازان رزمگه چون پلنگ

سوی پهلوان آمد ايدر بجنگ

چو هومان ز نزد سواران برفت

بيامد بنزديک رهام تفت

وزانجا خروشی برآورد سخت

که ای پور سالار بيدار بخت

چپ لشکر و چنگ شيران توی

نگهبان سالار ايران توی

بجنبان عنان اندرين رزمگاه

ميان دو صف برکشيده سپاه

بورد با من ببايدت گشت

سوی رود خواهی وگر سوی دشت

وگر تو نيابی مگر گستهم

بيايد دمان با فروهل بهم

که جويد نبردم ز جنگاوران

بتيغ و سنان و بگرز گران

هرآنکس که پيش من آيد بکين

زمانه برو بر نوردد زمين

وگر تيغ ما را ببيند بجنگ

بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنين داد رهام پاسخ بدوی

که ای نامور گرد پرخاشجوی

زترکان ترا بخرد انگاشتم

ازين سان که هستی نپنداشتم

که تنها بدين رزمگاه آمدی

دلاور بپيش سپاه آمدی

بر آنی که اندر جهان تي غدار

نبندد کمر چون تو ديگر سوار

يکی داستان از کيان ياد کن

زفام خرد گردن آزاد کن

که هر کو بجنگ اندر آيد نخست

ره بازگشتن ببايدش جست

ازاينها که تو نام بردی بجنگ

همه جنگ را تيز دارند چنگ

وليکن چو فرمان سالار شاه

نباشد نسازد کسی رزمگاه

اگر جنگ گردان بجويی همی

سوی پهلوان چون بپويی همی

ز گودرز دستوری جنگ خواه

پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه

بدو گفت هومان که خيره مگوی

بدين روی با من بهانه مجوی

تو اين رزم را جای مردان گزين

نه مرد سوارانی و دشت کين

وزانجا بقلب سپه برگذشت

دمان تا بدان روی لشکرگذشت

بنزد فريبرز با ترجمان

بيامد بکردار باد دمان

يکی برخروشيد کای بدنشان

فروبرده گردن ز گردنکشان

سواران و پيلان و زرينه کفش

ترا بود با کاويانی درفش

بترکان سپردی بروز نبرد

يلانت بايران نخوانند مرد

چو سالار باشی شوی زيردست

کمر بندگی را ببايدت بست

سياوش رد را برادر توی

بگوهر ز سالار برتر توی

تو باشی سزاوار کين خواستن

بکينه ترا بايد آراستن

يکی با من اکنون بوردگاه

ببايدت گشتن بپيش سپاه

بخورشيد تابان برآيدت نام

که پيش من اندر گذاری تو گام

وگر تو نيايی بحنگم رواست

زواره گرازه نگر تاکجاست

کسی را ز گردان بپيش من آر

که باشد ز ايرانيان نامدار

چنين داد پاسخ فريبرز باز

که با شير درنده کينه مساز

چنينست فرجام روز نبرد

يکی شاد و پيروز و ديگر بدرد

بپيروزی اندر بترس از گزند

که يکسان نگردد سپهر بلند

درفش ار ز من شاه بستد رواست

بدان داد پيلان و لشکر که خواست

بکين سياوش پس از کيقباد

کسی کو کلاه مهی برنهاد

کمر بست تا گيتی آباد کرد

سپهدار گودرز کشواد کرد

هميشه بپيش کيان کينه خواه

پدر بر پدر نيو و سالار شاه

و ديگر که از گرز او بی گمان

سرآيد بسالارتان بر زمان

سپه را به ويست فرمان جنگ

بدو بازگردد همه نام و ننگ

اگر با توم جنگ فرمان دهد

دلم پر ز دردست درمان دهد

ببينی که من سر چگونه ز ننگ

برآرم چو پای اندر آرم بجنگ

چنين پاسخش داد هومان که بس

بگفتار بينم ترا دسترس

بدين تيغ کاندر ميان بسته ای

گيابر که از جنگ خود رست های

بدين گرز جويی همی کارزار

که بر ترگ و جوشن نيايد بکار

وزآنجا بدان خيرگی بازگشت

تو گفتی مگر شير بدساز گشت

کمربسته ی کين آزادگان

بنزديک گودرز کشوادگان

بيامد يکی بانگ برزد بلند

که ای برمنش مهتر ديوبند

شنيدم همه هرچ گفتی بشاه

وزان پس کشيدی سپه را براه

چنين بود با شاه پيمان تو

بپيران سالار فرمان تو

فرستاده کامد بتوران سپاه

گزين پور تو گيو لشکرپناه

ازان پس که سوگند خوردی بماه

بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه

که گر چشم من درگه کارزار

بپيران برافتد برارم دمار

چو شير ژيان لشکر آراستی

همی برزو جنگ ما خواستی

کنون از پس کوه چون مستمند

نشستی بکردار غرم نژند

بکردار نخچير کز شرزه شير

گريزان و شير از پس اندر دلير

گزيند ببيشه درون جای تنگ

نجويد ز تيمار جان نام و ننگ

يکی لشکرت را بهامون گذار

چه داری سپاه از پس کوهسار

چنين بود پيمانت با شهريار

که بر کينه گه کوه گيری حصار

بدو گفت گودرز کانديشه کن

که باشد سزا با تو گفتن سخن

چو پاسخ بيابی کنون ز انجمن

به بيدانشی بر نهی اين سخن

تو بشناس کز شاه فرمان من

همين بود سوگند و پيمان من

کنون آمدم با سپاهی گران

از ايران گزيده دلاور سران

شما هم بکردار روباه پير

ببيشه در از بيم نخچيرگير

همی چاره سازيد و دستان و بند

گريزان ز گرز و سنان و کمند

دليری مکن جنگ ما را مخواه

که روباه با شير نايد براه

چو هومان ز گودرز پاسخ شنيد

چو شير اندران رزمگه بردميد

بگودرز گفت ار نيايی بجنگ

تو با من نه زانست کايدت ننگ

ازان پس که جنگ پشن ديده ای

سر از رزم ترکان بپيچيده ای

به لاون بجنگ آزمودی مرا

بوردگه بر ستودی مرا

ار ايدونک هست اينک گويی همی

وزين کينه کردار جويی همی

يکی برگزين از ميان سپاه

که با من بگردد بوردگاه

که من از فريبرز و رهام جنگ

بجستم بسان دلاور پلنگ

بگشتم سراسر همه انجمن

نيايد ز گردان کسی پيش من

بگودرز بد بند پيکارشان

شنيدن نه ارزيد گفتارشان

تو آنی که گويی بروز نبرد

بخنجر کنم لاله بر کوه زرد

يکی با من اکنون بدين رزمگاه

بگرد و بگرز گران کينه خواه

فراوان پسر داری ای نامور

همه بسته بر جنگ ما بر کمر

يکی را فرستی بر من بجنگ

اگر جنگ جويی چه جويی درنگ

پس انديشه کرد اندران پهلوان

که پيشش که آيد بجنگ از گوان

گر از نامداران هژبری دمان

فرستم بنزديک اين بدگمان

شود کشته هومان برين رزمگاه

ز ترکان نيايد کسی کينه خواه

دل پهلوانش بپيچد بدرد

ازان پس بتندی نجويد نبرد

سپاهش بکوه کنابد شود

بجنگ اندرون دست ما بد شود

ور از نامداران اين انجمن

يکی کم شود گم شود نام من

شکسته شود دل گوان را بجنگ

نسازند زان پس به جايی درنگ

همان به که با او نسازيم کين

بروبر ببنديم راه کمين

مگر خيره گردند و جويند جنگ

سپاه اندر آرند زان جای تنگ

چنين داد پاسخ بهومان که رو

بگفتار تندی و در کار نو

چو در پيش من برگشادی زبان

بدانستم از آشکارت نهان

که کس را ز ترکان نباشد خرد

کز انديشه ی خويش رامش برد

ندانی که شير ژيان روز جنگ

نيالايد از بن بروباه چنگ

و ديگر دو لشکر چنين ساخته

همه بادپايان سر افراخته

بکينه دو تن پيش سازند جنگ

همه نامداران بخايند چنگ

سپه را همه پيش بايد شدن

به انبوه زخمی ببايد زدن

تو اکنون سوی لشکرت باز شو

برافراز گردن بسالار نو

کز ايرانيان چند جستم نبرد

نزد پيش من کس جز از باد سرد

بدان رزمگه بر شود نام تو

ز پيران برآيد همه کام تو

بدو گفت هومان ببانگ بلند

که بی کردن کار گفتار چند

يکی داستان زد جهاندار شاه

بياد آورم اندرين کينه گاه

که تخت کيان جست خواهی مجوی

چو جويی از آتش مبرتاب روی

ترا آرزو جنگ و پيکار نيست

وگر گل چنی راه بی خار نيست

نداری ز ايران يکی شيرمرد

که با من کند پيش لشکرنبرد

بچاره همی بازگردانيم

نگيرم فريبت اگر دانيم

همه نامدراان پرخاشجوی

بگودرز گفتند کاينست روی

که از ما يکی را بوردگاه

فرستی بنزديک او کينه خواه

چنين داد پاسخ که امروز روی

ندارد شدن جنگ را پيش اوی

چو هومان ز گودرز برگشت چير

برآشفت برسان شير دلير

بخنديد و روی از سپهبد بتافت

سوی روزبانان لشکر شتافت

کمان را بزه کرد و زيشان چهار

بيفگند ز اسب اندران مرغزار

چو آن روزبانان لشکر ز دور

بديدند زخم سرافراز تور

رهش بازدادند و بگريختند

بورد با او نياويختند

ببالا برآمد بکردار مست

خروشش همی کوه را کرد پست

همی نيزه برگاشت بر گرد سر

که هومان ويسه است پيروزگر

خروشيدن نای رويين ز دشت

برآمد چو نيزه ز بالا بگشت

ز شادی دليران توران سپاه

همی ترگ سودند بر چرخ ماه

چو هومان بيامد بدان چيرگی

بپيچيد گودرز زان خيرگی

سپهبد پر از شرم گشته دژم

گرفته برو خشم و تندی ستم

بننگ از دليران بپالود خوی

سپهبد يکی اختر افگند پی

کزيشان بد اين پيشدستی بخون

بدانند و هم بر بدی رهنمون

ازان پس بگردنکشان بنگريد

که تا جنگ او را که آيد پديد

خبر شد به بيژن که هومان چو شير

بپيش نيای تو آمد دلير

چو بشنيد بيژن برآشفت سخت

بخشم آمد آن شير پنجه ز بخت

بفرمود تا برنهادند زين

بران پيل تن ديز هی دوربين

بپوشيد رومی زره جنگ را

يکی تنگ بر بست شبرنگ را

بپيش پدر شد پر از کيميا

سخن گفت با او ز بهر نيا

چنين گفت مر گيو را کای پدر

بگفتم ترا من همه دربدر

که گودرز را هوش کمتر شدست

بيين نبينی که ديگر شدست

دلش پر نهيبست و پر خون جگر

ز تيمار وز درد چندان پسر

که از تن سرانشان جدا کرده ديد

بدان رزمگه جمله افگنده ديد

نشان آنک ترکی بيامد دلير

ميان دليران بکردار شير

بپيش نيا رفت نيزه بدست

همی بر خروشيد برسان مست

چنان بد کزين لشکر رنامدار

سواری نبود از در کارزار

که او را بنيزه برافراختی

چو بر بابزن مرغ بر ساختی

تو ای مهربان باب بسيار هوش

دو کتفم بدرع سياوش بپوش

نشايد جز از من که سازم نبرد

بدان تا برآرم ز مرديش گرد

بدو گفت گيو ای پسر هوش دار

بگفتار من سربسر گوش دار

تا گفته بودم که تندی مکن

ز گودرز بر بد مگردان سخن

که او کار ديده ست و داناترست

بدين لشکر نامور مهترست

سواران جنگی بپيش اندرند

که بر کينه گه پيل را بشکرند

نفرمود با او کسی را نبرد

جوانی مگر مر ترا خيره کرد

که گردن بدين سان برافراختی

بدين آرزو پيش من تاختی

نيم من بدين کار همداستان

مزن نيز پيشم چنين داستان

بدو گفت بيژن که گر کام من

نجويی نخواهی مگر نام من

شوم پيش سالار بسته کمر

زنم دست بر جنگ هومان ببر

وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی

بنزديک گودرز شد پوی پوی

ستايش کنان پيش او شد بدرد

هم اين داستان سربسر ياد کرد

که ای پهلوان جهاندار شاه

شناسای هر کار و زيبای گاه

شگفتی همی بينم از تو يکی

وگر چند هستم بهوش اندکی

کزين رزمگه بوستان ساختی

دل از کين ترکان بپرداختی

شگفتی تر آنک از ميان سپاه

يکی ترک بدبخت گم کرده راه

بيامد که يزدان نيکی کنش

همی بد سگاليد با بد تنش

بياوردش از پيش توران سپاه

بدان تا بدست تو گردد تباه

بدام آمده گرگ برگاشتی

ندانم کزين خود چه پنداشتی

تو دانی که گر خون او بی درنگ

بريزند پيران نيايد بجنگ

مپدار کو کينه بيش آورد

سپه را برين دشت پيش آورد

من اينک بخون چنگ را شسته ام

همان جنگ او را کمر بست هام

چو دستور باشد مرا پهلوان

شوم پيش او چون هژبر دمان

بفرمايد اکنون سپهبد به گيو

مگر کان سليح سياوش نيو

دهد مر مرا خود و رومی زره

ز بند زره برگشايد گره

چو بشنيد گودرز گفتار اوی

بديد آن دل و رای هشيار اوی

ز شادی برو آفرين کرد سخت

که از تو مگرداد جاويد بخت

تو تا برنشستی بزين پلنگ

نهنگ از دم آسود و شيران ز جنگ

بهر کارزار اندر آيی دلير

بهر جنگ پيروز باشی چو شير

نگه کن که با او بوردگاه

توانی شدن زان پس آورد خواه

که هومان يکی بدکنش ريمنست

بورد جنگ او چو آهرمنست

جوانی و ناگشته بر سر سپهر

نداری همی بر تن خويش مهر

بمان تا يکی رزم ديده هژبر

فرستم بجنگش بکردار ابر

برو تيرباران کند چون تگرگ

بسر بر بدوزدش پولاد ترگ

بدو گفت بيژن که ای پهلوان

هنرمند باشد دلير و جوان

مرا گر بديدی برزم فرود

ز سر باز بايد کنون آزمود

بجنگ پشن بر نوشتم زمين

نبيند کسی پشت من روز کين

مرا زندگانی نه اندر خورست

گر از ديگرانم هنر کمترست

وگر بازداری مرا زين سخن

بدان روی کهنگ هومان مکن

بنالم من از پهلوان پيش شاه

نخواهم کمر زان سپس نه کلاه

بخنديد گودرز و زو شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بدو گفت نيک اختر و بخت گيو

که فرزند بيند همی چون تو نيو

تو تا چنگ را باز کردی بجنگ

فروماند از جنگ چنگ پلنگ

ترا دادم اين رزم هومان کنون

مگر بخت نيکت بود رهنمون

گر اين اهرمن را بدست تو هوش

برايد بفرمان يزدان بکوش

بنام جهاندار يزدان ما

بپيروزی شاه و گردان ما

بگويم کنون گيو را کان زره

که بيژن همی خواهد او را بده

گر ايدنک پيروز باشی بروی

ترا بيشتر نزد من آبروی

ز فرهاد و گيوت برآرم بجاه

بگنج و سپاه و بتخت و کلاه

بگفت اين سخن با نبيره نيا

نبيره پر از بند و پر کيميا

پياده شد از اسب و روی زمين

ببوسيد و بر باب کرد آفرين

بخواند آن زمان گيو را پهلوان

سخن گفت با او ز بهر جوان

وزان خسروانی زره ياد کرد

کجا خواست بيژن ز بهر نبرد

چنين داد پاسخ پدر را پسر

که ای پهلوان جهان سربسر

مرا هوش و جان و جهان اين يکيست

بچشمم چنين جان او خوار نيست

بدو گفت گودرز کای مهربان

جز اين برد بايد بوی بر گمان

که هر چند بيژن جوانست و نو

بهر کار دارد خرد پيشرو

و ديگر که اين جای کين جستنست

جهان را ز آهرمنان شستنست

بکين سياوش بفرمان شاه

نشايد بپيوند کردن نگاه

و گر بارد از ابر پولاد تيغ

نشايد که دارم ما جان دريغ

نشايد شکستن دلش را بجنگ

بگوشيدنش جامه ی نام و ننگ

که چون کاهلی پيشه گيرد جوان

بماند منش پست و تيره روان

چو پاسخ چنين يافت چاره نبود

يکی با پسر نيز بند آزمود

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

بجايی که پيکار خيزد بجان

مرا خود شب و روز کارست پيش

چرا داد بايد مرا جان خويش

نه فرزند بايد نه گنج و سپاه

نه آزرم سالار و فرمان شاه

اگر جنگ جويد سليحش کجاست

زره دارد از من چه بايدش خواست

چنين گفت پيش پدر رزمساز

که ما را بدرع تو نايد نياز

برانی که اندر جهان سربسر

بدرع تو جويند مردان هنر

چو درع سياوش نباشد بجنگ

نجويند گردنکشان نام و ننگ

برانگيخت اسب از ميان سپاه

که آيد ز لشکر بوردگاه

چو از پيش گودرز شد ناپديد

دل گيو ز اندوه او بردميد

پشيمان شد از درد دل خون گريست

نگر تا غم و مهر فرزند چيست

يکی بسمان برفرازيد سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

بدادار گفت ار جها نداوری

يکی سوی اين خسته دل بنگری

نسوزی تو از جان بيژن دلم

که ز آب مژه تا دل اندر گلم

بمن بازبخشش تو ای کردگار

بگردان ز جانش بد روزگار

بيامد پرانديشه دل پهلوان

پراز خون دل ازبهر رفته جوان

بدل گفت خيره بيازردمش

چرا خواسته پيش ناوردمش

گر او را ز هومان بد آيد بسر

چه بايد مرا درع و تيغ و کمر

بمانم پر از حسرت و درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم

وزانجا دمان هم بکردار گرد

بپيش پسر شد بجای نبرد

بدو گفت ما را چه داری بتنگ

همی تيزی آری بجای درنگ

سيه مار چندان دمد روز جنگ

که از ژرف دريا برآيد نهنگ

درفشيدن ماه چندان بود

که خورشيد تابنده پنهان بود

کنون سوی هومان شتابی همی

ز فرمان من سر بتابی همی

چنين برگزينی همی رای خويش

ندانی که چون آيدت کار پيش

بدو گفت بيژن که ای نيو باب

دل من ز کين سياوش متاب

که هومان نه از روی وز آهنست

نه پيل ژيان و نه آهرمنست

يکی مرد جنگست و من جنگجوی

ازو برنتابم ببخت تو روی

نوشته مگر بر سرم ديگرست

زمانه بدست جهانداورست

اگر بودنی بود دل را بغم

سزد گر نداری نباشی دژم

چو بنشيد گفتار پور دلير

ميان بسته ی جنگ برسان شير

فرودآمد از ديزه ی راهجوی

سپر داد و درع سياوش بدوی

بدو گفت گر کارزارت هواست

چنين بر خرد کام تو پادشاست

برين باره ی گامزن برنشين

که زير تو اندر نوردد زمين

سليحم هميدون بکار آيدت

چو با اهرمن کارزار آيدت

چو اسب پدر ديد بر پای پيش

چو باد اندر آمد ز بالای خويش

بران باره ی خسروی برنشست

کمربست و بگرفت گرزش بدست

يکی ترجمان را ز لشکر بجست

که گفتار ترکان بداند درست

بيامد بسان هژبر ژيان

بکين سياوش بسته ميان

چو بيژن بنزديک هومان رسيد

يکی آهنين کوه پوشيده ديد

ز جوشن همه دشت روشن شده

يکی پيل در زير جوشن شده

ازان پس بفرمود تا ترجمان

يکی بانگ برزد بران بدگمان

که گر جنگ جويی يگی بازگرد

که بيژن همی با تو جويد نبرد

همی گويد ای رزم ديده سوار

چه پويانی اسب اندرين مرغزار

کز افراسياب اندر آيدت بد

ز توران زمين بر تو نفرين سزد

بکينه پی افگنده و بدخوی

ز ترکان گنهکارتر کس توی

عنان بازکش زين تگاور هيون

کت اکنون ز کينه بجوشيد خون

يکی برگزين جايگاه نبرد

بدشت و در و کوه با من بگرد

وگر در ميان دو رويه سپاه

بگردی بلاف از پی نام و جاه

کجا دشمن و دوست بيند ترا

دل اکنون کجا برگزيند ترا

چو بشنيد هومان بدو گفت زه

زره را بکينم تو بستی گره

ز يزدان سپاس و بدويم پناه

کت آورد پيشم بدين رزمگاه

بلشکر بران سان فرستمت باز

که گيو از تو ماند بگرم و گداز

سرت را ز تن دور مانم نه دير

چنان کز تبارت فراوان دلير

چه سودست کمد بنزديک شب

رو اکنون بزنهار تاريک شب

من اکنون يکی باز لشگر شوم

بشبگير نزديک مهتر شوم

وزآنجا دمان گردن افراخته

بيايم نبرد ترا ساخته

چنين پاسخ آورد بيژن که شو

پست باد و آهرمنت پيشرو

همه دشمنان سربسر کشته باد

گر آواره از جنگ برگشته باد

چو فردا بيايی بوردگاه

نبيند ترا نيز شاه و سپاه

سرت را چنان دور مانم ز پای

کزان پس بلشکر نيايدت رای

وزآن جايگه روی برگاشتند

بشب دشت پيکار بگذاشتند

بلشکر گه خويش بازآمدند

بر پهلوانان فراز آمدند

همه شب بخواب اند آسيب شيب

ز پيکارشان دل شده ناشکيب

سپيده چو از کوه سربردميد

شد آن دامن تيره شب ناپديد

بپوشيد هومان سليح نبرد

سخن پيش پيران همه ياد کرد

که من بيژن گيو را خواستم

همه شب همی جنگش آراستم

يکی ترجمان را ز لشکر بخواند

بگلگون بادآورش برنشاند

که رو پيش بيژن بگويش که زود

بيايی دمان گر من آيم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

سپهدار هومان بيامد چو گرد

بدان تا ز بيژن بجويد نبرد

چو بشنيد بيژن بيامد دمان

بسيچيده جنگ با ترجمان

بپشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ

زره با گره بر بر پهلوی

درفشان سر از مغفر خسروی

بهومان چنين گفت کای بادسار

ببردی ز من دوش سر ياددار

اميدستم امروز کين تيغ من

سرت را ز بن بگسلاند ز تن

که از خاک خيزد ز خون تو گل

يکی داستان اندر آری بدل

که با آهوان گفت غرم ژيان

که گر دشت گردد همه پرنيان

ز دامی که پای من آزادگشت

نپويم بران سوی آباد دشت

چنين داد پاسخ که امروز گيو

بماند جگر خسته بر پور نيو

بچنگ منی در بسان تذرو

که بازش برد بر سر شاخ سرو

خروشان و خون از دو ديده چکان

کشانش بچنگال و خونش مکان

بدو گفت بيژن که تا کی سخن

کجا خواهی آهنگ آورد کن

بکوه کنابد کنی کارزار

اگر سوی زيبد برآرای کار

که فريادرسمان نباشد ز دور

نه ايران گرايد بياری نه تور

برانگيختند اسب و برخاست گرد

بزه بر نهاده کمان نبرد

دو خونی برافراخته سر بماه

چنان کينه ور گشته از کين شاه

ز کوه کنابد برون تاختند

سران سوی هامون برافراختند

برفتند چندانک اندر زمی

نديدند جايی پی آدمی

نه بر آسمان کرگسان را گذر

نه خاکش سپرده پی شير نر

نه از لشکران يار و فريادرس

بپيرامن اندر نديدند کس

نهادند پيمان که با ترجمان

نباشند در چيرگی بدگمان

بدان تا بد و نيک با شهريار

بگويند ازين گردش روزگار

که کردار چون بود و پيکار چون

چه زاری رسيد اندرين دشت خون

بگفتند و زاسبان فرود آمدند

ببند زره بر کمر برزدند

بر اسبان جنگی سواران جنگ

يکی برکشيدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپايان ببستند زين

پر از خشم گردان و دل پر ز کين

کمانها چوبايست برخاستند

بميدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پيچان عنان

همان نيزه و آب داده سنان

زرهشان درآورد شد لخت لخت

نگر تا کرا روز برگشت و بخت

دهنشان همی از تبش مانده باز

بب و بسايش آمد نياز

پس آسوده گشتند و دم برزدند

بران آتش تيز نم برزدند

سپر برگرفتند و شمشير تيز

برآمد خروشيدن رستخيز

چو بر درفشان که از تيره ميغ

همی آتش افروخت ازهردو تيغ

زآهن بدان آهن آبدار

نيامد بزخم اندرون تابدار

بکردارآتش پرنداوران

فرو ريخت ازدست کنداوران

نبد دسترسشان بخون ريختن

نشد سير دلشان زآويختن

عمود از پس تيغ برداشتند

از اندازه پيکار بگذاشتند

ازان پس بران بر نهادند کار

که زور آزمايند در کارزار

بدين گونه جستند ننگ و نبرد

که از پشت زين اندر آرند مرد

کمربند گيرد کرا زور بيش

ربايد ز اسب افگند خوار پيش

ز نيروی گردان دوال رکيب

گسست اندر آوردگاه از نهيب

هميدون نگشتند ز اسبان جدا

نبودند بر يکدگر پادشا

پس از اسب هر دو فرود آمدند

ز پيکار يکبار دم برزدند

گرفته بدست اسپشان ترجمان

دو جنگی بکردار شير دمان

بدان ماندگی باز برخاستند

بکشتی گرفتن بياراستند

زشبگير تا سايه گسترد شيد

دو خونی ازين سان به بيم و اميد

همی رزم جستند يک با دگر

يکی را ز کينه نه برگشت سر

دهن خشک و غرقه شده تن در آب

ازان رنج و تابيدن آفتاب

وزان پس بدستوری يکدگر

برفتند پويان سوی آبخور

بخورد آب و برخاست بيژن بدرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

تن از درد لرزان چو از باد بيد

دل از جان شيرين شده نااميد

بيزدان چنين گفت کای کردگار

تو دانی نهان من و آشکار

اگر داد بينی همی جنگ ما

برين کينه جستن بر آهنگ ما

ز من مگسل امروز توش مرا

نگه دار بيدار هوش مرا

جگر خسته هومان بيامد چو زاغ

سيه گشت از درد رخ چون چراغ

بدان خستگی باز جنگ آمدند

گرازان بسان پلنگ آمدند

همی زور کرد اين بران آن برين

گه اين را بسودی گه آنرا زمين

ز بيژن فزون بود هومان بزور

هنر عيب گردد چو برگشت هور

ز هر گونه زور آزمودند و بند

فراز آمد آن بند چرخ بلند

بزد دست بيژن بسان پلنگ

ز سر تا ميانش بيازيد چنگ

گرفتش بچپ گردن و راست ران

خم آورد پشت هيون گران

برآوردش از جای و بنهاد پست

سوی خنجر آورد چون باد دست

فرو برد و کردش سر از تن جدا

فگندش بسان يکی اژدها

بغلتيد هومان بخاک اندرون

همه دشت شد سربسر جوی خون

نگه کرد بيژن بدان پيلتن

فگنده چو سرو سهی بر چمن

شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی

سوی کردگار جهان کرد روی

که ای برتر از جايگاه و زمان

ز جان سخن گوی و روش نروان

توی تو که جز تو جهاندار نيست

خرد را بدين کار پيکار نيست

مرا زين هنر سربسر بهره نيست

که با پيل کين جستنم زهره نيست

بکين سياوش بريدمش سر

بهفتاد خون برادر پدر

روانش روان ورا بنده باد

بچنگال شيران تنش کنده باد

سرش را بفتراک شبرنگ بست

تنش را بخاک اندر افگند پست

گشاده سليح و گسسته کمر

تنش جای ديگر دگر جای سر

زمانه سراسر فريبست و بس

بسختی نباشدت فريادرس

جهان را نمايش چو کردار نيست

سپردن بدو دل سزاوار نيست

بترسيد ازو يار هومان چو ديد

که بر مهتر او چنان بد رسيد

چو شد کار هومان ويسه تباه

دوان ترجمانان هر دو سپاه

ستايش کنان پيش بيژن شدند

چو پيش بت چين برهمن شدند

بدو گفت بيژن مترس از گزند

که پيمان همانست و بگشاد بند

تو اکنون سوی لشکر خويش پوی

ز من هرچ ديدی بديشان بگوی

بشد ترجمان بيژن آمد دمان

بکوه کنابد بزه بر کمان

چو بيژن نگه کرد زان رزمگاه

نبودش گذر جز بتوران سپاه

بترسيد از انبوه مردم کشان

که يابند زان کار يکسر نشان

بجنگ اندر آيند برسان کوه

بسنده نباشد مگر با گروه

برآهخت درع سياوش ز سر

بخفتان هومان بپوشيد بر

بران چرمه ی پيل پيکر نشست

درفش سر نامداران بدست

برفت و بران دشت کرد آفرين

بران بخت بيدار و فرخ زمين

چو آن ديده بانان لشکر ز دور

درفش و نشان سپهدار تور

بديدند زان ديده برخاستند

بشادی خروشيدن آراستند

طلايه هيونی برافگند زود

بنزديک پيران بکردار دود

که هومان بپيروزی شهريار

دوان آمد از مرکز کارزار

درفش سپهدار ايران نگون

تنش غرقه مانده بخاک اندرون

همه لشکرش برگرفته خروش

بهومان نهاده سپهدار گوش

چو بيژن ميان دو رويه سپاه

رسيد اندران سايه ی تاج و گاه

بتوران رسيد آن زمان ترجمان

بگفت آنچ ديد از بد بدگمان

هم آنگه بپيران رسيد آگهی

که شد تيره آن فر شاهنشهی

سبک بيژن اندر ميان سپاه

نگونسار کرد آن درفش سياه

چو آن ديده بانان ايران سپاه

نگون يافتند آن درفش سياه

سوی پهلوان روی برگاشتند

وزان ديده گه نعره برداشتند

وزآنجا هيونی بسان نوند

طلايه سوی پهلوان برفگند

که بيژن بپروزی آمد چو شير

درفش سيه را سر آورده زير

چو ديوانگان گيو گشته نوان

بهرسو خروشان و هر سو دوان

همی آگهی جست زان نيوپور

همی ماتم آورد هنگام سور

چو آگاهی آمد ز بيژن بدوی

دمان پيش فرزند بنهاد روی

چو چشمش بروی گرامی رسيد

ز اسب اندر آمد چنان چون سزيد

بغلتيد و بنهاد بر خاک سر

همی آفرين خواند بر دادگر

گرفتش ببر باز فرزند را

دلير و جوان و خردمند را

وزآنجا دمان سوی سالار شاه

ستايش کنان برگرفتند راه

چو ديدند مر پهلوان را ز دور

نبيره فرود آمد از اسب تور

پر از خون سليح و پر از خاک سر

سرگرد هومان بفتراک بر

بپيش نيا رفت بيژن چو دود

همی ياد کرد آن کجا رفته بود

سليح و سر و اسب هومان گرد

به پيش سپهدار گودرز برد

ز بيژن چنان شاد شد پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گرفت آفرين پس بدادار بر

بران اختر و بخت بيدار بر

بگنجور فرمود پس پهلوان

که تاج آر با جام هی خسروان

گهربافته پيکر و بوم زر

درفشان چو خورشيد تاج و کمر

ده اسب آوريدند زرين لگام

پری روی زرين کمر ده غلام

بدو داد و گفت از گه سام شير

کسی ناوريد اژدهايی بزير

گشادی سپه را بدين جنگ دست

دل شاه ترکان بهم بر شکست

همه لشکر شاه ايران چو شير

دمان و دنان بادپايان بزير

وز اندوه پيران برآورد خشم

دل از درد خسته پر از آب چشم

بنستيهن آنگه فرستاد کس

که ای نامور گرد فريادرس

سزد گر کنی جنگ را تيز چنگ

بکين برادر نسازی درنگ

بايرانيان بر شبيخون کنی

زمين را بخون رود جيحون کنی

ببر ده هزار آزموده سوار

کمر بسته بر کينه و کارزار

مگر کين هومان تو بازآوری

سر دشمنان را بگاز آوری

چو رفتی بنزديک لشکر فراز

سپه را يکی سوی هومان بساز

بدو گفت نستيهن ايدون کنم

که از خون زمين رود جيحون کنم

دو بهره چو از تيره شب درگذشت

ز جوش سواران بجوشيد دشت

گرفتند ترکان همه تاختن

بدان تاختن گردن افراختن

چو نستيهن آن لشکر کين هخواه

بياورد نزديک ايران سپاه

سپيده دمان تا بدانجا رسيد

چو از ديده گه ديده بانش بديد

چو کارآگهان آگهی يافتند

سبک سوی گودرز بشتافتند

که آمد سپاهی چو کوه روان

که گويی ندارند گويا زبان

بران سان که رسم شبيخون بود

سپهدار داند که آن چون بود

بلشکر بفرمود پس پهلوان

که بيدار باشيد و روشن روان

بخواند آن زمان بيژن گيو را

ابا تيغ زن لشکر نيو را

بدو گفت نيک اختر و کام تو

شکسته دل دشمن از نام تو

ببر هرک بايد ز گردان من

ازين نامداران و مردان من

پذيره شو اين تاختن را چو شير

سپاه اندر آورد به مردی بزير

گزين کرد بيژن ز لشکر سوار

دليران و پرخاشجويان هزار

رسيدند پس يک بديگر فراز

دو لشکر پر از کينه و رزمساز

همه گرزها بر کشيدند پاک

يکی ابر بست از بر تيره خاک

فرود آمد از کوه ابر سياه

بپوشيد ديدار توران سپاه

سپهدار چون گرد تيره بديد

کزو لشکر ترک شد ناپديد

کمانها بفرمود کردن بزه

برآمد خروش از مهان و ز که

چو بيژن به نستيهن اندر رسيد

درفش سر ويسگان را بديد

هوا سربسر گشته زنگارگون

زمين شد بکردار دريای خون

ز ترکان دو بهره فتاده نگون

بزير پی اسب غرقه بخون

يکی تير بر اسب نستيهنا

رسيد از گشاد و بر بيژنا

ز درد اندر آمد تگاور بروی

رسيد اندرو بيژن جنگجوی

عمودی بزد بر سر ترگ دار

تهی ماند ازو مغز و برگشت کار

چنين گفت بيژن بايرانيان

که هر کو ببندد کمر بر ميان

بجز گرز و شمشير گيرد بدست

کمان بر سرش بر کنم پاک پست

که ترکان بديدن پری چهره اند

بجنگ از هنر پاک بی بهره اند

دليری گرفتند کنداوران

کشيدند لشکر پرندآوران

چو پيلان همه دشت بر يکدگر

فگنده ز تنها جدا مانده سر

ازان رزمگه تا بتوران سپاه

دمان از پس اندر گرفتند راه

چو پيران نديد آن زمان با سپاه

برادر بدو گشت گيتی سياه

بکارآگهان گفت زين رزمگاه

هيونی بتازد بوردگاه

که آردنشانی ز نستيهنم

وگرنه دو ديده ز سر برکنم

هيونی برون تاختند آن زمان

برفت و بديد و بيامد دمان

که نستيهن آنک بدان رزمگاه

ابا نامداران توران سپاه

بريده سرافگنده بر سان پيل

تن از گرز خسته بکردار نيل

چو بشنيد پيران برآمد بجوش

نماند آن زمان با سپهدار هوش

همی کند موی و همی ريخت آب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

بزد دست و بدريد رومی قبای

برآمد خروشيدن های های

همی گفت کای کردگار جهان

همانا که با تو بدستم نهان

که بگسست از بازوان زور من

چنين تيره شد اختر و هور من

دريغ آن هژبر افن گردگير

جوان دلاور سوار هژير

گرامی برادر جهانبان من

سر ويسگان گرد هومان من

چو نستيهن آن شير شرزه بجنگ

که روباه بودی بجنگش پلنگ

کرا يابم اکنون بدين رزمگاه

بجنگ اندر آورد بايد سپاه

بزد نای رويين و بربست کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

ز کوه کنابد برون شد سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپهدار ايران بزد کرنای

سپاه اندر آورد و بگرفت جای

ميان سپه کاويانی درفش

بپيش اندرون تيغهای بنفش

همه نامدارن پرخاشخر

ابا نيزه و گرزه ی گاوسر

سپيده دمان اندر آمد سپاه

به پيکار تا گشت گيتی سياه

برفتند زان پی به بنگاه خويش

بخيمه شد اين، آن بخرگاه خويش

سپهدار ايران به زيبد رسيد

از انديشه کردن دلش بردميد

همی گفت کامروز رزمی گران

بکرديم و کشتيم ازيشان سران

گمانی برم زانک پيران کنون

دواند سوی شاه ترکان هيون

وزو يار خواهد بجنگ سپاه

رسانم کنون آگهی من بشاه

نويسنده ی نامه را خواند و گفت

برآورد خواهم نهان از نهفت

اگر برگشايی تو لب را ز بند

زبان آورد بر سرت برگزند

يکی نامه فرمود نزديک شاه

بگاه کردن ز کار سپاه

بخسرو نمود آن کجا رفته بود

سخن هرچ پيران بود گفته بود

فرستادن گيو و پيوند و مهر

نمودن بدو کار گردان سپهر

ز پاسخ که دادند مر گيو را

بزرگان و فرزان هی نيو را

وزان لشکری کز پسش چون پلنگ

بياورد سوی کنابد بجنگ

ازان پس کجا رزمگه ساختند

وزان رزم دلرا بپرداختند

ز هومان و نستيهن جنگجوی

سراسر همه ياد کرد اندر اوی

ز کردار بيژن که روز نبرد

بدان گرزداران توران چه کرد

سخن سربسر چون همه گفته بود

ز پيکار و جنگ آن کجا رفته بود

بپردخت زان پس بافراسياب

که با لشکر آمد بنزديک آب

گر او از لب رود جيحون سپاه

بايران گذارد سپه را براه

تو دانی که با او نداريم پای

ايا فرخجسته جهان کدخدای

مگر خسرو آيد بپشت سپاه

بسر بر نهد بندگانرا کلاه

ور ايدونک پيران کند دست پيش

بخواهد سپه ياور از شاه خويش

بخسرو رسد زان سپس آگهی

ک با او چه سازد ببختت رهی

و ديگر که از رستم ديو بند

ز لهراسب وز اشکش هوشمند

ز کردار ايشان به کهتر خبر

رساند مگر شاه پيروزگر

چو نامه بمهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

تشستنگه خسروی ساختند

فراوان تگاور برون تاختند

بفرمود تا رفت پيشش هجير

جوانی بکردار هشيار و پير

بگفت آن سخن سربسر پهلوان

بپيش هشيوار پور جوان

بدو گفت کای پور هشياردل

يکی تيز گردان بدين کاردل

اگر مر تو را نزد من دستگاه

همی جست بايد کنونست گاه

چو بستانی اين نامه هم در زمان

برو هم بکردار باد دمان

شب و روز ماسای و سر بر مخار

ببر نامه ی من بر شهريار

بپدرود کردن گرفتش ببر

برون آمد از پيش فرخ پدر

ز لشکر دو تن را بر خويش خواند

سبکشان باسب تگاور نشاند

برون شد ز پرده سرای پدر

بهر منزلی بر هيونی دگر

خور و خواب و آرامشان بر ستور

چه تاريکی شب چه تابنده هور

بران گونه پويان براه آمدند

بيک هفته نزديک شاه آمدند

چو از راه ايران بيامد سوار

کس آمد بر خسرو نامدار

پذيره فرستاد شماخ را

چه مايه دليران گستاخ را

بپرسيد چون ديد روی هجير

که ای پهلوان زاده ی شيرگير

درودست باری که بس ناگهان

رسيدی به نزديک شاه جهان

بفرمود تا پرده برداشتند

باسبش ز درگاه بگذاشتند

هجير اندر آمد چو خسرو بدوی

نگه کرد پيشش بماليد روی

بپرسيد بسيار و بنشاندش

هزاران هجير آفرين خواندش

ز گوهر يکی تاج پيروزه شاه

بسر بر نهادش چو رخشنده ماه

ز گودرز وز مهتران سپاه

ز هر يک يکايک بپرسيد شاه

درود بزرگان بخسرو بداد

همه کار لشکر برو کرد ياد

بدو داد پس نامه ی پهلوان

جوان خردمند روشن روان

نويسنده را پيش بنشاندند

بفرمود تا نامه برخواندند

چو برخواند نامه بخسرو دبير

ز ياقوت رخشان دهان هجير

بياگند وزان پس بگنجور گفت

که دينار و ديبا بيار از نهفت

بياورد بدره چو فرمان شنيد

همی ريخت تا شد سرش ناپديد

بياورد پس جامه زرنگار

چنانچون بود از در شهريار

هميدون ببردند پيش هجير

ابا زين زرين ده اسب هژير

بيارانش بر خلعت افگند نيز

درم داد و دينار و هرگونه چيز

ازان پس جو از جای برخاستند

نشستنگه می بياراستند

هجير و بزرگان خسروپرست

گرفتند يکسر همه می بدست

نشستند يک روز و يک شب بهم

همی رای زد خسرو از بيش و کم

بشبگير خسرو سر و تن بشست

بپيش جهانداور آمد نخست

بپوشيد نو جام هی بندگی

دو ديده چو ابری ببارندگی

دوتايی شده پشت و بنهاد سر

همی آفرين خواند بر دادگر

ازو خواست پيروزی و فرهی

بدو جست ديهيم و تخت مهی

بيزدان بناليد ز افراسياب

بدرد از دو ديده فرو ريخت آب

وزآنجا بيامد چو سرو سهی

نشست از برگاه شاههنشهی

دبير خردمند را پيش خواند

سخنهای بايسته با او براند

چو آن نامه را زود پاسخ نوشت

پديد آوريد اندرو خوب و زشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو ديد نيک و بد روزگار

دگر آفرين کرد بر پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

خجسته سپهدار بسيار هوش

همه رای و دانش همه جنگ و جوش

خداوند گوپال و تيغ بنفش

فروزنده ی کاويانی درفش

سپاس از جهاندار يزدان ما

که پيروز بودند گردان ما

از اختر ترا روشنايی نمود

ز دشمن برآورد ناگاه دود

نخست آنک گفتی که مر گيو را

بزرگان فرزانه و نيو را

بنزديک پيران فرستاده ام

چه مايه ورا پندها داده ام

نپذرفت ازان پس خود او پند من

نجست اندرين کار پيوند من

سپهبد يکی داستان زد برين

چو دستور پيشين برآورد کين

که هر مهتری کو روان کاستست

ز نيکی ببخت بد آراستست

مرا زان سخن پيش بود آگهی

که پيران دل از کين نخواهد تهی

وليکن ازان خوب کردار او

نجستم همی ژرف پيکار او

کنون آشکارا نمود اين سپهر

که پيران بتوران گرايد بمهر

کنون چون نبيند جز افراسياب

دلش را تو از مهر او برمتاب

گر او بر خرد برگزيند هوا

بکوشش نرويد ز خاراگيا

تو با دشمن ار خوب گويی رواست

از آزادگان خوب گفتن سزاست

و ديگر ز پيکار جنگ آوران

کجا ياد کردی به گرز گران

ز نيک اختر و گردش هور و ماه

ز کوشش نمودن بران رزمگاه

مرا اين درستست کز کار کرد

تو پيروز باشی بروز نبرد

نبيره کجا چون تو دارد نيا

بجنگ اندرون باشدش کيميا

ز شيران چه زايد مگر نره شير

چنانچون بود نامدار و دلير

به بيداد برنيست اين کار تو

بسندست يزدان نگهدار تو

تو زور و دليری ز يزدان شناس

ازو دار تا زنده باشی سپاس

سديگر که گفتی که افراسياب

سپه را همی بگذارند ز آب

ز پيران فرستاده شد نزد اوی

سپاهش بايران نهادست روی

همانست يکسر که گفتی سخن

کنون باز پاسخ فگنديم بن

بدان ای پر انديشه سالار من

بهر کار شايسته ی کار من

که او بر لب رود جيحون درنگ

نه ازان کرد کيد بر ما بجنگ

که خاقان برو لشکر آرد ز چين

فراز آمدش از دو رويه کمين

و ديگر که از لشکران گران

پراگنده برگرد توران سران

بدو دشمن آمد ز هر سو پديد

ازان بر لب رود جيحون کشيد

بپنجم سخن کگهی خواستی

بمهر گوان دل بياراستی

چو لهراسب و چون اشکش تيزچنگ

چو رستم سپهبد دمنده نهنگ

بدان ای سپهدار و آگاه باش

بهر کار با بخت همراه باش

کزان سو که شد رستم شيرمرد

ز کشمير و کابل برآورد گرد

وزان سو که شد اشکش تيزهوش

برآمد ز خوارزم يکسر خروش

برزم اندرون شيده برگشت ازوی

سوی شهر گرگان نهادست روی

وزان سو که لهراسب شد با سپاه

همه مهتران برگشادند راه

الانان و غز گشت پرداخته

شد آن پادشاهی همه ساخته

گر افراسياب اندر آيد براه

زجيحون بدين سو گذارد سپاه

بگيرند گردان پس پشت اوی

نماند بجز باد در مشت اوی

تو بشناس کو شهر آباد خويش

بر و بوم و فرخنده بنياد خويش

بگفتار پيران نماند بجای

بدشمن سپارد نهد پيش پای

نجنباند او داستان را دو لب

که نايد خبر زو بمن روز و شب

بدان روز هرگز مبادا درود

که او بگذراند سپه را ز رود

بما برکند پيشدستی بجنگ

نبيند کس اين روز تاريک و تنگ

بفرمايم اکنون که بر پيل کوس

ببندد دمنده سپهدار طوس

دهستان و گرگان و آن بوم و بر

بگيرد برآرد بخورشيد سر

من اندر پی طوس با پيل و گاه

بياری بيايم بپشت سپاه

تو از جنگ پيران مبر تاب روی

سپه را بيارای و زو کينه جوی

چو هومان و نستيهن از پشت اوی

جدا ماند شد باد در مشت اوی

گر از نامداران ايران نبرد

بخواهد بفرما وزان برمگرد

چو پيران نبرد تو جويد دلير

کمن بددلی پيش او شو چو شير

به پيکار منديش ز افراسياب

بجای آرد دل روی ازو برمتاب

چو آيد بجنگ اندرون جنگجوی

نبايد که برتابی از جنگ روی

بريشان تو پيروز باشی بجنگ

نگر دل نداری بدين کار تنگ

چنين دارم اوميد از کردگار

که پيروز باشی تو در کارزار

هميدون گمانم که چون من ز راه

بپشت سپاه اندر آرم سپاه

بريشان شما رانده باشيد کام

به خورشيد تابان برآورده نام

ز کاوس وز طوس نزد سپاه

درود فراوان فرستاد شاه

بران نامه بنهاد خسرو نگين

فرستاده را داد و کرد آفرين

چو از پيش خسرو برون شد هجير

سپهبد همی رای زد با وزير

ز بس مهربانی که بد بر سپاه

سراسر همه رزم بد رای شاه

همی گفت اگر لشکر افراسياب

بجنباند از جای و بگذارد آب

سپاه مرا بگسلاند ز جای

مرا رفت بايد همينست رای

همانگه شه نوذران را بخواند

بفرمود تا تيز لشکر براند

بسوی دهستان سپه برکشيد

همه دشت خوارزم لشکر کشيد

نگهبان لشکر بود روز جنگ

بجنگ اندر آيد بسان پلنگ

تبيره برآمد ز درگاه طوس

خروشيدن نای رويين و کوس

سپاه و سپهبد برفتن گرفت

زمين سم اسبان نهفتن گرفت

تو گفتی که خورشيد تابان بجای

بماند از نهيب سواران بپای

دو هفته همی رفت زان سان سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

پراگنده بر گرد کشور خبر

ز جنبيدن شاه پيروزگر

چو طوس از در شاه ايران برفت

سبک شاه رفتن بسيچيد تفت

ابا ده هزار از گزيده سران

همه نامداران و کنداوران

بنزديک گودرز بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

ابا پيل و با کوس و با فرهی

ابا تخت و با تاج شاهنشهی

هجير آمد از پيش خسرودمان

گرازان و خندان و دل شادمان

ابا خلعت و خوبی و خرمی

تو گفتی همی برنوردد زمی

چو آمد به نزديک پرد هسرای

برآمد خروشيدن کرنای

پذيره شدندش سران سربسر

زمين پر ز آهن هوا پر ز زر

چو خيزد بچرخ اندرون داوری

ز ماه و ز ناهيد وز مشتری

بياراست لشکر چو چشم خروس

ابا زنگ زرين و پيلان و کوس

چو آمد بر نامور پهلوان

بگفت آنچ ديد از شه خسروان

نوازيدن شاه و پيوند اوی

همی گفت از رادی و پند اوی

که چون بر سپه گستريدست مهر

چگونه ز پيغام بگشاد چهر

پس آن نامه ی شهريار جهان

بگودرز داد و درود مهان

نوازيدن شاه بشنيد ازوی

بماليد بر نامه بر چشم و روی

چو بگشاد مهرش بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده ياد

سپهدار بر شاه کرد آفرين

بفرمان ببوسيد روی زمين

ببود آن شب و رای زد با پسر

بشبگير بنشست و بگشاد در

همه نامداران لشگر پگاه

برفتند بر سر نهاده کلاه

پس آن نامه ی شاه، فرخ هجير

بياورد و بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان پند و فرمان شاه

ز نامه همی خواند پيش سپاه

سپهدار رزی دهان را بخواند

بديوان دينار دادن نشاند

ز اسبان گله هرچ بودش به کوه

بلشکر گه آورد يکسر گروه

در گنج دينار و تيغ و کمر

همان مايه ور جوشن و خود زر

بروزی دهان داد يکسر کليد

چو آمد گه نام جستن پديد

برافشاند بر لشکر آن خواسته

سوار و پياده شد آراسته

يکی لشکری گشن برسان کوه

زمين از پی بادپايان ستوه

دل شير غران ازيشان به بيم

همه غرقه در آهن و زر و سيم

بفرمودشان جنگ را ساختن

دل و گوش دادن بکين آختن

برفتند پيش سپهبد گروه

بر انبوه لشکر بکردار کوه

بريشان نگه کرد سالار مرد

زمين تيره ديد آسمان لاژورد

چنين گفت کز گاه رزم پشين

نياراست کس رزمگاهی چنين

باسب و سليح و بسيم و بزر

بپيلان جنگی و شيران نر

اگر يار باشد جها نآفرين

نپيچيم از ايدر عنان تا بچين

چو بنشست فرزانگان را بخواند

ابا نامداران برامش نشاند

همی خورد شادی کنان دل بجای

همی با يلان جنگ را کرد رای

بپيران رسيد آگهی زين سخن

که سالار ايران چه افگند بن

ازان آگهی شد دلش پرنهيب

سوی چاره برگشت و بند و فريب

ز دستور فرخنده رای آنگهی

بجست اندر آن کينه جستن رهی

يکی نامه فرمود پس تا دبير

نويسد سوی پهلوان دلپذير

سر نامه کرد آفرين بزرگ

بيزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت کز کردگار جهان

بخواهم همی آشکار و نهان

مگر کز ميان تو رويه سپاه

جهاندار بردارد اين کينه گاه

اگر تو که گودرزی آن خواستی

که گيتی بکينه بياراستی

برآمد ازين کينه گه کام تو

چه گويی چه باشد سرانجام تو

نگه کن که چندان دليران من

ز خويشان نزديک و شيران من

تن بی سرانشان فگندی بخاک

ز يزدان نداری همی شرم و باک

ز مهر و خرد روی برتافتی

کنون آنچ جستی همه يافتی

گه آمد که گردی ازين کينه سير

بخون ريختن چند باشی دلير

نگه کن کز ايران و توران سوار

چه مايه تبه شد بدين کارزار

بکين جستن مرده ای ناپديد

سر زندگان چند بايد بريد

گه آمد که بخشايش آيد ترا

ز کين جستن آسايش آيد ترا

اگر بازيابی شده روزگار

بگيتی درون تخم کينه مکار

روانت مرنجان و مگذار تن

ز خون ريختن بازکش خويشتن

پس از مرگ نفرين بود بر کسی

کزو نام زشتی بماند بسی

نبايد که زشتی بماندت نام

وگر تو بدان سر شوی شادکام

هر آنگه که موی سيه شد سپيد

ببودن نماند فراوان اميد

بترسم که گر بار ديگر سپاه

بجنگ اندر آيد بدين رزمگاه

نبينی ز هر دو سپه کس بپای

برفته روان تن بمانده بجای

ازان پس که داند که پيروز کيست

نگون بخت گر گيتی افروز کيست

ور ايدونک پيکار و خون ريختن

بدين رزمگه با من آويختن

کزين سان همی جنگ شيران کنی

همی از پی شهر ايران کنی

بگو تا من اکنون هم اندر شتاب

نوندی فرستم بافراسياب

بدان تا بفرمايدم تا زمين

ببخشم و پس در نورديم کين

چنانچون بگاه منوچهر شاه

ببخشش همی داشت گيتی نگاه

هران شهر کز مرز ايران نهی

بگو تا کنيم آن ز ترکان تهی

وز آباد و ويران و هر بوم و بر

که فرمود کيخسرو دادگر

از ايران بکوه اندر آيد نخست

در غرچگان از بر بوم بست

دگر طالقان شهر تا فارياب

هميدون در بلخ تا اندر آب

دگر پنجهير و در باميان

سر مرز ايران و جای کيان

دگر گوزگانان فرخنده جای

نهادست نامش جهان کدخدای

دگر موليان تا در بدخشان

همينست ازين پادشاهی نشان

فروتر دگر دشت آموی و زم

که با شهر ختلان برايد برم

چه شگنان وز ترمذ ويسه گرد

بخارا و شهری که هستش بگرد

هميدون برو تا در سغد نيز

نجويد کس آن پادشاهی بنيز

وزان سو که شد رستم گرد سوز

سپارم بدو کشور نيمروز

ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه

سوی باختر برگشاييم راه

بپردازم اين تا در هندوان

نداريم تاريک ازين پس روان

ز کشمير وز کابل و قندهار

شما را بود آن همه زين شمار

وزان سو که لهراسب شد جنگجوی

الانان و غر در سپارم بدوی

ازين مرز پيوسته تا کوه قاف

بخسرو سپاريم بی جنگ و لاف

وزان سو که اشکش بشد همچنين

بپردازم اکنون سراسر زمين

وزان پس که اين کرده باشم همه

ز هر سو بر خويش خوانم رمه

بسوگند پيمان کنم پيش تو

کزين پس نباشم بدانديش تو

بدانی که ما راستی خواستيم

بمهر و وفا دل بياراستيم

سوی شاه ترکان فرستم خبر

که ما را ز کينه بپيچيد سر

هميدون تو نزديک خسرو بمهر

يکی نامه بنويس و بنمای چهر

چنين از ره مهر و پيکار من

ز خون ريختن با تو گفتار من

چو پيمان همه کرده باشيم راست

ز من خواسته هرچ خسرو بخواست

فرستم همه سربسر نزد شاه

در کين ببندد مگر بر سپاه

ازان پس که اين کرده باشيم نيز

گروگان فرستاده و داده چيز

بپيوندم اين هر و آيين و دين

بدوزم بدست وفا چشم کين

که بشکست هنگام شاه بزرگ

ز بد گوهر تور و سلم سترگ

فريدون که از درد سرگشته شد

کجا ايرج نامور کشته شد

ز من هرچ بايد بنيکی بخواه

ازان پس برين نامه کن نزد شاه

نبايد کزين خوب گفتار من

بسستی گمانی برند انجمن

که من جز بمهر اين نگويم همی

سرانجام نيکی بجويم همی

مرا گنج و مردان از آن تو بيش

بمردانگی نام از آن تو پيش

وليکن بدين کينه انگيختن

به بيداد هر جای خون ريختن

بسوزد همی بر سپه بر دلم

بکوشم که کين از ميان بگسلم

سه ديگر که از کردگار جهان

بترسم همی آشکار و نهان

که نپسندد از ما بدی دادگر

گزافه نبردارد اين شور و شر

اگر سر بپيچی ز گفتار من

نجويی همه ژرف کردار من

گنهکار دانی مرا بی گناه

نخواهی بگفتار کردن نگاه

کجا داد و بيداد نزدت يکيست

جز از کينه گستردنت رای نيست

گزين کن ز گردان ايران سران

کسی کو گرايد برگرز گران

هميدون من از لشکر خويش مرد

گزينم چو بايد ز بهر نبرد

همه يک بديگر فرازآوريم

سران را ز سر سوی گاز آوريم

هميدون من و تو بوردگاه

بگرديم يک با دگر کينه خواه

مگر بيگناهان ز خون ريختن

بسايش آيند ز آويختن

کسی کش گنهکار داری همی

وزو بر دل آزار داری همی

بپيش تو آرم بروز نبرد

ببايدت پيمان يکی نيز کرد

که بر ما تو گر دست يابی بخون

شود بخت گردان ترکان نگون

نيازاری از بن سپاه مرا

نسوزی بر و بوم و گاه مرا

گذرشان دهی تا بتوران شوند

کمين را نسازی بريشان کمند

وگر من شوم بر تو پيروزگر

دهد مر مرا اختر نيک بر

نسازم بايرانيان بر کمين

نگيريم خشم و نجوييم کين

سوی شهر ايران دهم راهشان

گذارم يکايک سوی شاهشان

ازيشان نگردد يکی کاسته

شوند ايمن از جان وز خواسته

ور ايدونک زينسان نجويی نبرد

دگرگونه خواهی همی کار کرد

بانبوه جويی همی کارزار

سپه را سراسر بجنگ اند آر

هران خون که آيد بکين ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

ببست از بر نامه بر بند را

بخواند آن گرانمايه فرزند را

پسر بد مر او را سر انجمن

يکی نام رويين و رويينه تن

بدو گفت نزديک گودرز شو

سخن گوی هشيار و پاسخ شنو

چو رويين برفت از در نامور

فرستاده با ده سوار دگر

بيامد خردمند روشن روان

دمان تا سراپرده ی پهلوان

چو رويين پيران بدرگه رسيد

سوی پهلوان سپه کس دويد

فرستاده را خواند پس پهلوان

دمان از پس پرده آمد جوان

بيامد چو گودرز را ديد دست

بکش کرد و سر پيش بنهاد پست

سپهدار بر جست و او را چو دود

بغوش تنگ اندر آورد زود

ز پيران بپرسيد وز لشکرش

ز گردان وز شاه وز کشورش

خردمند رويين پس آن نامه پيش

بياورد و بگزارد پيغام خويش

دبير آمد و نامه برخواند زود

بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز برخواندند

همه نامداران فرو ماندند

ز بس چرب گفتار و ز پند خوب

نمودن بدو راه و پيوند خوب

خردمند پيران که در نامه ياد

چه آورد وز پند نيکو چه داد

برويين چنين گفت پس پهلوان

که ای پور سالار و فرخ جوان

تومهمان ما بود بايد نخست

پس اين پاسخ نامه بايدت جست

سراپرده ی نو بپرداختند

نشستنگه خسروی ساختند

بديبای رومی بياراستند

خورشها و رامشگران خواستند

پرانديشه گشته دل پهلوان

نبشته ابا رای زن موبدان

همی پاسخ نامه آراستند

سخن هرچ نيکوتر آن خواستند

بيک هفته گودرز با رود و می

همی نامه را پاسخ افگند پی

ز بالا چو خورشيد گيتی فروز

بگشتی سپهبد گه نيم روز

می و رود و مجلس بياراستی

فرستاده را پيش خود خواستی

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

نويسنده را خواند سالار شاه

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

درختی بنوی بکينه بگشت

سرنامه کرد آفرين از نخست

دگر پاسخ آورد يکسر درست

که بر خواندم نامه را سربسر

شنيديم گفتار تو در بدر

رسانيد رويين بر ما پيام

يکايک همه هرچ بردی تو نام

وليکن شگفت آمدم کار تو

همی زين چنين چرب گفتار تو

دلت با زبان هيچ همسايه نيست

روان ترا از خرد مايه نيست

بهرجای چربی بکار آوری

چنين تو سخن پرنگار آوری

کسی را که از بن نباشد خرد

گمان بر تو بر مهربانی برد

چو شوره زمينی که از دور آب

نمايد چو تابد برو آفتاب

وليکن نه گاه فريبست و بند

که هنگام گرزست و تيغ و کمند

مرا با تو جز کين و پيکار نيست

گه پاسخ و روز گفتار نيست

نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر

نه جای فريبست و پيوند و مهر

کرا داد خواهد جهاندار زور

کرا بردهد بخت پيروز هور

وليکن بدين گفته پاسخ شنو

خرد ياد کن بخت را پيشرو

نخست آنک گفتی که از مهر نيز

ز يزدان وز گردش رستخيز

نخواهم که آيد مرا پيش جنگ

دلم گشت ازين کار بيداد تنگ

دلت با زبان آشنايی نداشت

بدان گه که اين گفته بر دل گماشت

اگر داد بودی بدلت اندرون

ترا پيشدستی نبودی بخون

که ز آغاز کار اندر آمد نخست

نبودی بخون ريختن هيچ سست

نخستين که آمد بپيش تو گيو

از ايران هشيوار مردان نيو

بسازيده مر جنگ را لشکری

ز کشور دمان تا دگر کشوری

تو کردی همه جنگ را دست پيش

سپه را تو برکندی از جای خويش

خرد، ار پس آمد تو پيش آمدی

بفرجام آرام بيش آمدی

وليکن سرشت بد و خوی بد

ترانگذراند براه خرد

بدی خود بدان تخمه در گوهرست

ببد کردن آن تخمه اندر خورست

شنيدی که بر ايرج ني کبخت

چه آمد ز تور از پی تاج و تخت

چو از تور و سلم اندر آمد زمين

سراسر بگسترد بيداد و کين

فريدون که از درد دل روز و شب

گشادی بنفرين ايشان دو لب

بافراسياب آمد آن مهر بد

ازان نامداران اندک خرد

ز سر با منوچهر نو کين نهاد

هميدون ابا نوذر و کيقباد

بکاوس کی کرد خود آنچ کرد

برآورد از ايران آباد گرد

ازان پس بکين سياوش باز

فگند اين چنين کينه ی نو دارز

نيامد بدانگه ترا داد ياد

که او بی گنه جان شيرين بداد

جه مايه بزرگان که از تخت و گاه

از ايران شدند اندرين کين تباه

و ديگر که گفتی که با پير سر

بخون ريختن کس نبندد کمر

بدان ای جهانديده ی پرفريب

بهر کار ديده فراز و نشيب

که يزدان مرا زندگانی دراز

بدان داد با بخت گردن فراز

که از شهر توران بروز نبرد

ز کينه برآرم بخورشيد گرد

بترسم همی زانک يزدان من

ز تن بگسلاند مگر جان من

من اين کينه را ناوريده بجای

بر و بومتان ناسپرده بپای

سديگر که گفتی ز يزدان پاک

نبينم بدلت اندرون بيم و باک

ندانی کزين خيره خون ريختن

گرفتار کردی بفرجام تن

من اکنون بدين خوب گفتار تو

اگر باز گردم ز پيکار تو

بهنگام پرسش ز من کردگار

بپرسد ازين گردش روزگار

که سالاری و گنج و مردانگی

ترا دادم و زور و فرزانگی

بکين سياوش کمر بر ميان

نبستی چرا پيش ايرانيان

بهفتاد خون گرامی پسر

بپرسد ز من داور دادگر

ز پاسخ بپيش جهان آفرين

چه گويم چرا بازگشتم ز کين

ز کار سياوش چهارم سخن

که افگندی ای پير سالار بن

که گفتی ز بهر تنی گشته خاک

نشايد ستد زنده را جان پاک

تو بشناس کين زشت کردارها

بدل پر ز هر گونه آزارها

که با شهر ايران شما کرده ايد

چه مايه کيان را بيازرده ايد

چه پيمان شکستن چه کين ساختن

هميشه بسوی بدی تاختن

چو ياد آورم چون کنم آشتی

که نيکی سراسر بدی کاشتی

بپنجم که گفتی که پيمان کنم

ز توران سران را گروگان کنم

بنزديک خسرو فرستيم گنج

ببنديم بر خويشتن راه رنج

بدان ای نگهبان توران سپاه

که فرمان جز اينست ما را ز شاه

مرا جنگ فرمود و آويختن

بکين سياوش خون ريختن

چو فرمان خسرو نيارم بجای

روان شرم دارد بديگر سرای

ور اوميد داری که خسرو بمهر

گشايد برين گفتها بر تو چهر

گروگان و آن خواسته هرچ هست

چو لهاک و رويين خسروپرست

گسی کن بزودی بنزديک شاه

سوی شهر ايران گشادست راه

ششم شهر ايران که کردی تو ياد

برو و بوم آباد فرخ نژاد

سپاريم گفتی بخسرو همه

ز هر سو بر خويش خوانم رمه

تراکرد يزدان ازان بی نياز

گر آگه ن های تا گشاييم راز

سوی باختر تا بمرز خزر

همه گشت لهراسب را سربسر

سوی نيمروز اندرون تا بسند

جهان شد بکردار روی پرند

تهم رستم نيو با تيغ تيز

برآورد ازيشان دم رستخيز

سر هندوان با درفش سياه

فرستاد رستم بنزديک شاه

دهستان و خوارزم و آن بوم و بر

که ترکان برآورده بودند سر

بيابان ازيشان بپرداختند

سوی باختر تاختن ساختند

بباريد بر شيده اشکش تگرگ

فراز آوريدش بنزديک مرگ

اسيران وز خواسته چند چيز

فرستاد نزديک خسرو بنيز

وزين سو من و تو به جنگ اندريم

بدين مرکز نام و ننگ اندريم

بيک جنگ ديدی همه دستبرد

ازين نامداران و مردان گرد

ور ايدونک روی اندر آری بروی

رهانم ترا زين همه گفت و گوی

بنيروی يزدان و فرمان شاه

بخون غرقه گردانم اين رزمگاه

تو ای نامور پهلوان سپاه

نگه کن بدين گردش هور و ماه

که بند سپهری فراز آمدست

سربخت ترکان بگاز آمدست

نگر تا ز کردار بدگوهرت

چه آرد جهان آفرين بر سرت

زمانه ز بد دامن اندر کشيد

مکافات بد را بد آيد پديد

تو بنديش هشيار و بگشای گوش

سخن از خردمند مردم نيوش

بدان کين چنين لشکر نامدار

سواران شمشيرزن صدهزار

همه نامجوی و همه کين هخواه

بافسون نگردند ازين رزمگاه

زمانه برآمد به هفتم سخن

فگندی وفا را بسوگند بن

بپيمان مرا با تو گفتار نيست

خرد را روانت خريدار نيست

ازيراک باهرک پيمان کنی

وفا را بفرجام هم بشکنی

بسوگند تو شد سياوش بباد

بگفتار بر تو کس ايمن مباد

نبوديش فريادرس روز درد

چه مايه بسختی ترا ياد کرد

به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت

از آن تو بيشست مردی و بخت

هميدون فزونم بمردان و گنج

وليکن دلم را ز مهرست رنج

من ايدون گمانم که تا اين زمان

بجنگ آزمودی مرا بی گمان

گرم بی هنر يافتی روز کين

تو دانی کنون بازم از پس ببين

بفرجام گفتی ز مردان مرد

تنی چند بگزين ز بهر نبرد

من از لشکر ترک هم زين نشان

بيارم سواران مردم کشان

که از مهربانی که بر لشکرم

نخواهم که بيداد کين گسترم

تو با مهربانی نهی پای پيش

که دانی نهان دل و رای خويش

بيازارد از من جهاندار شاه

گر از يکدگر بگسلانم سپاه

نهم آنک گفتی مبارز گزين

که با من بگردد برين دشت کين

يکی لشکری پرگنه پيش من

پرآزار ازيشان دل انجمن

نباشد ز من شاه همداستان

کزيشان بگردم بدين داستان

نخستين بانبوه زخمی چو کوه

ببايد زدن سر بر همگروه

ميان دو لشکر دو صف برکشيد

گر ايدونک پيروزی آيد پديد

وگرنه همين نامداران مرد

بياريم و سازيم جای نبرد

ازين گفته گر بگسلی باز دل

من از گفته ی خود نيم دلگسل

ور ايدونک با من بوردگاه

بسنده نخواهی بدن با سپاه

سپه خواه و ياور ز سالار خويش

بژرفی نگه دار پيکار خويش

پراگنده از لشکرت خستگان

ز خويشان نزديک و پيوستگان

بمان تا کندشان پزشکان درست

زمان جستن اکنون بدين کار تست

اگر خواهی از من زمان درنگ

وگر جنگ جويی بيارای جنگ

بدان گفتم اين تا بروز نبرد

بما بر بهانه نبايدت کرد

که ناگاه با ما بجنگ آمدی

کمين کردی و بی درنگ آمدی

من اين کين اگر تا بصد ساليان

بخواهم همانست و اکنون همان

ازين کينه برگشتن اميد نيست

شب و روز بی ديدگان را يکيست

چو آن پاسخ نامه گشت اسپری

فرستاده آمد بسان پری

کمر بر ميان با ستور نوند

ز مردان به گرد اندرش نيز چند

فرود آمد از باره رويين گرد

گوان را همه پيش گودرز برد

سپهبد بفرمود تا موبدان

زلشکر همه نامور بخردان

بزودی سوی پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

پس آن پاسخ نامه پيش گوان

بفرمود خواندن همی پهلوان

بزرگان که آن نامه ی دلپذير

شنيدند گفتار فرخ دبير

هش و رای پيران تنک داشتند

همه پند او را سبک داشتند

بگودرز بر آفرين خواند

ورا پهلوان گزين خواندند

پس آن نامه را مهر کرد و بداد

برويين پيران ويسه نژاد

چو از پيش گودرز برخاستند

بفرمود تا خلعت آراستند

از اسبان تازی بزرين ستام

چه افسر چه شمشير زرين نيام

ببخشيد يارانش را سيم و زر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

برفت از در پهلوان با سپاه

سوی لشکر خويش بگرفت راه

چو رويين بنزديک پيران رسيد

بپيش پدر شد چنانچون سزيد

بنزديک تختش فرو برد سر

جهانديده پيران گرفتش ببر

چو بگزارد پيغام سالار شاه

بگفت آنچ ديد اندران رزمگاه

پس آن نامه برخواند پيشش دبير

رخ پهلوان سپه شد چو قير

دلش گشت پردرد و جان پرنهيب

بدانست کمد بتنگی نشيب

شکيبايی و خامشی برگزيد

بکرد آن سخن بر سپه ناپديد

ازان پس چنين گفت پيش سپاه

که گودرز را دل نيامد براه

ازان خون هفتاد پور گزين

نيارامدش يک زمان دل ز کين

گر ايدونک او بر گذشته سخن

بنوی همی کينه سازد ز بن

چرا من بکين برادر کمر

نبندم نخارم ازين کينه سر

هم از خون نهصد سر نامدار

که از تن جدا شد گه کارزار

که اندر بر و بوم ترکان دگر

سواری چو هومان نبندد کمر

چو نستيهن آن سرو سايه فگن

که شد ناپديد از همه انجمن

ببايد کنون بست ما را کمر

نمانم بايرانيان بوم و بر

بنيروی يزدان و شمشير تيز

برآرم ازان انجمن رستخيز

از اسبان گله هرچ شايسته بود

ز هر سو بلشکر گه آورد زود

پياده همه کرد يکسر سوار

دو اسبه سوار از پس کارزار

سرگنجهای کهن برگشاد

بدينار دادن دل اندر نهاد

چو اين کرده شد نزد افراسياب

نوندی برافگند هنگام خواب

فرستاده ای با هش و رای پير

سخن گوی و گرد و سوار و دبير

که رو شاه توران سپه را بگوی

که ای دادگر خسرو نامجوی

کز آنگه که چرخ سپهر بلند

بگشت از بر تيره خاک نژند

چو تو شاه بر گاه ننشست نيز

به کس نام شاهی نپيوست نيز

نه زيبا بود جز تو مر تخت را

کلاه و کمر بستن و بخت را

ازان کس برآرد جهاندار گرد

که پيش تو آيد بروز نبرد

يکی بنده ام من گنهکار تو

کشيده سر از جان بيدار تو

ز کيخسرو از من بيازرد شاه

جزين خويشتن را ندانم گناه

که اين ايزدی بود بود آنچ بود

ندارد ز گفتار بسيار سود

اگر نيز بيند مرا زين گناه

کند گردن آزاد و آيد براه

رسانم من اکنون بشاه آگهی

که گردون چه آورد پيش رهی

کشيدم بکوه کنابد سپاه

بايرانيان بر ببستيم راه

وزان سو بيامد سپاهی گران

سپهدار گودرز و با او سران

کز ايران ز گاه منوچهر شاه

فزون زان نيامد بتوران سپاه

به زيبد يکی جايگه ساختند

سپه را دران کوه بنشاختند

سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ

بروی اندر آورده بد روی تنگ

نجستيم رزم اندران کينه گاه

که آيد مگر سوی هامون سپاه

نيامد سپاهش ازان که برون

سر پهلوانان ما شد نگون

سپهدار ايران نيامد ستوه

بهامون نياورد لشکر ز کوه

برادر جهاندار هومان من

بکينه بجوشيد ازين انجمن

بايران سپه شد که جويد نبرد

ندانم چه آمد بران شيرمرد

بيامد بکين جستنش پور گيو

بگرديد با گرد هومان نيو

ابر دست چون بيژنی کشته شد

سر من ز تيمار او گشته شد

که دانست هرگز که سرو بلند

بباغ از گيا يافت خواهد گزند

دل نامداران همه بر شکست

همه شادمانی شد از درد پست

و ديگر چو نستيهن نامدار

ابا ده هزار آزموده سوار

برفت از بر من سپيده دمان

همان بيژنش کند سر در زمان

من از درد دل برکشيدم سپاه

غريوان برفتم بوردگاه

يکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکرديم يک با دگر همگروه

چو نهصد تن از نامداران شاه

سر از تن جدا شد برين رزمگاه

دو بهره ز گردان اين انجمن

دل از درد خسته بشمشير تن

بما بر شده چيره ايرانيان

بکينه همه پاک بسته ميان

بترسم همی زانک گردان سپهر

بخواهد بريدن ز ما پاک مهر

وزان پس شنيدم يکی بدخبر

کزان نيز برگشتم آسيمه سر

که کيخسرو آيد همی با سپاه

بپشت سپهبد بدين رزمگاه

گرايدونک گردد درست اين خبر

که خسرو کند سوی ما برگذر

جهاندار داند که من با سپاه

نيارم شدن پيش او کينه خواه

مگر شاه با لشکر کينه جوی

نهد سوی ايران بدين کينه روی

بگرداند اين بد ز تورانيان

ببندد بکينه کمر بر ميان

که گر جان ما را ز ايران سپاه

بد آيد نباشد کسی کينه خواه

فرستاده گفت پيران شنيد

بکردار باد دمان بردميد

مشست از بر بادپای سمند

بکردار آتش هيونی بلند

بشد تا بنزديک افراسياب

نه دم زد بره بر نه آرام و خواب

بنزديک شاه اندر آمد چو باد

ببوسيد تخت و پيامش بداد

چو بشنيد گفتار پيران بدرد

دلش گشت پرخون و رخساره زرد

شد از کار آن کشتگان خسته دل

بدان درد بنهاد پيوسته دل

وزان نيز کز دشمنان لشکرش

گريزان و ويران شده کشورش

ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ

بروبر جهان گشته تاريک و تنگ

چو گفتار پيران ازان سان شنيد

سپه را همه پای برجای ديد

به شبگير چون تاج بر سر نهاد

همانگه فرستاده را در گشاد

بفرمود تا بازگردد بجای

سوی نامور بنده ی کدخدای

چنين پاسخ آورد کو را بگوی

که ای مهربان نيکدل راستگوی

تو تا زادی از مادر پاکتن

سرافراز بودی بهر انجمن

ترا بيشتر نزد من دستگاه

توی برتر از پهلوانان بجاه

هميشه يکی جوشنی پيش من

سپر کرده جان و فدی کرده تن

هميدون بهر کار با گنج خويش

گزيده ز بهر منی رنج خويش

تو بردی ز چين تا بايران سپاه

تو کردی دل و بخت دشمن سياه

نبيند سپه چون تو سالار نيز

نبندد کمر چون تو هشيار نيز

ز تور و پشنگ ار درايد بمهر

چو تو پهلوان نيز نارد سپهر

نخست آنک گفتی من از انجمن

گنهکار دارم همی خويشتن

که کيخسرو آمد ز توران زمين

به ايران و با ما بگسترد کين

بدين من که شاهم نيازرده ام

بدل هرگز اين ياد ناورد هام

نبايد که باشی بدين تنگدل

ز تيمار يابد ترا زنگ دل

که آن بودنی بود از کردگار

نيامد بدين بد کس آموزگار

که کيخسرو از من نگيرد فروغ

نبيره مخوانش که باشد دروغ

نباشم هميدون من او را نيا

نجويم همی زين سخن کيميا

بدن کار او کس گنهکار نيست

مرا با جهاندار پيکار نيست

چنين بود و اين بودنی کار بود

مرا از تو در دل چه آزار بود

و ديگر که گفتی ز کار سپاه

ز گرديدن تيره خورشيد و ماه

هميشه چنينست کار نبرد

ز هر سو همی گردد اين تيره گرد

گهی برکشد تا بخورشيد سر

گهی اندر آرد ز خورشيد بر

بيکسان نگردد سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گهی با می و رود و رامشگران

گهی با غم و گرم و با اندهان

تو دل را بدين درد خسته مدار

روان را بدين کار بسته مدار

سخن گفتن کشتگان گشت خواب

ز کين برادر تو سر برمتاب

دلی کو ز درد برادر شخود

علاج پزشکان نداردش سود

سه ديگر که گفتی که خسرو پگاه

بجنگ اندر آيد همی با سپاه

مبيناد چشم کس آن روزگار

که او پيشدستی نمايد بکار

که من خود برانم کز ايدر سپاه

ازان سوی جيحون گذارم براه

نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس

نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس

بايران ازان گونه رانم سپاه

کزان پس نبيند کسی تاج و گاه

بکيخسرو اين پس نمانم جهان

بسر بر فرود آيمش ناگهان

بخنجر ازان سان ببرم سرش

که گريد بدو لشکر و کشورش

مگر کاسمانی دگرگونه کار

فرازآيد از گردش روزگار

ترا ای جهانديده ی سرافراز

نکردست يزدان بچيزی نياز

ز مردان وز گنج و نيروی دست

همه ايزدی هرچ بايدت هست

يکی نامور لشکری ده هزار

دلير و خردمند و گرد و سوار

فرستادم اينک بنزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

از ايرانيان ده وزينها يکی

بچشم يکی ده سوار اندکی

چو لشکر بنزد تو آيد مپای

سر و تاج گودرز بگسل ز جای

همان کوه کو کرده دارد حصار

باسيان جنگی ز پا اندرآر

مکش دست ازيشان بخون ريختن

تو پيروز باشی بويختن

ممان زنده زيشان بگيتی کسی

که نزد تو آيد ازيشان بسی

فرستاده بنشيند پيغام شاه

بيامد بر پهلوان سپاه

بپيش اندر آمد بسان شمن

خميده چو از بار شاخ سمن

بپيران رسانيد پيغام شاه

وزان نامداران جنگی سپاه

چو بشنيد پيران سپه را بخواند

فرستاده چون اين سخن باز راند

سپه را سراسر همه داد دل

که از غم بباشيد آزاد دل

نهانی روانش پر از درد بود

پر از خون دل و بخت برگرد بود

که از هر سوی لشکر شهريار

همی کاسته ديد در کارزار

هم از شاه خسرو دلش بود تنگ

بترسيد کايد يکايک بجنگ

بيزدان چنين گفت کای کردگار

چه مايه شگفت اندرين روزگار

کرا برکشيدی تو افگنده نيست

جز از تو جهاندار دارنده نيست

بخسرو نگر تا جز از کردگار

که دانست کيد يکی شهريار

نگه کن بدين کار گردنده دهر

مر آن را که از خويشتن کرد بهر

برآرد گل تازه از خار خشک

شود خاک بابخت بيدار مشک

شگفتی تر آنک از پی آز مرد

هميشه دل خويش دارد بدرد

ميان نيا و نبيره دو شاه

ندانم چرا بايد اين کينه گاه

دو شاه و دو کشور چنين جنگجوی

دو لشکر بروی اندر آورده روی

چه گويی سرانجام اين کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

پس آنگه بيزدان بناليد زار

که ای روشن دادگر کردگار

گر افراسياب اندرين کينه گاه

ابا نامداران توران سپاه

بدين رزمگه کشته خواهد شدن

سربخت ما گشته خواهد شدن

چو کيخسرو آيد ز ايران بکين

بدو بازگردد سراسر زمين

روا باشد ار خسته در جوشنم

برآرد روان کردگار از تنم

مبيناد هرگز جهانبين من

گرفته کسی راه و آيين من

کرا گردش روز با کام نيست

ورا زندگانی و مرگش يکيست

وزان پس ز ايران سپه کرنای

برآمد دم بوق و هندی درای

دو رويه ز لشکر برآمد خروش

زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپاه اندر آمد ز هر سو گروه

بپوشيد جوشن همه دشت و کوه

دو سالار هر دو بسان پلنگ

فراز آوريدند لشکر بجنگ

بکردار باران ز ابر سياه

بباريد تير اندران رزمگاه

جهان چون شب تيره از تيره ميغ

چو ابری که باران او تير و تيغ

زمين آهنين کرده اسبان بنعل

برو دست گردان بخون گشته لعل

ز بس خسته ترک اندران رزمگاه

بريده سرانشان فگنده براهچ

برآورد گه جای گشتن نماند

پی اسب را برگذشتن نماند

زمين لاله گون شد هوا نيلگون

برآمد همی موج دريای خون

دو سالار گفتند اگر همچنين

بداريم گردان برين دشت کين

شب تيره را کس نماند بجای

جز از چرخ گردان و گيهان خدای

چو پيران چنان ديد جای نبرد

بلهاک فرمود و فرشيدورد

که چندان کجا با شما لشکرست

کسی کاندرين رزمگه درخورست

سران را ببخشيد تا بر سه روی

بوند اندرين رزمگه کينه جوی

وزيشان گروهی که بيدارتر

سپه را ز دشمن نگهدارتر

بديشان سپاريد پشت سپاه

شما بر دو رويه بگيريد راه

بلهاک فرمود تا سوی کوه

برد لشکر خويش را همگروه

هميدون سوی رود فرشيدورد

شود تا برارد بخورشيد گرد

چو آن نامداران توران سپاه

گسستند زان لشکر کينه خواه

نوندی برافگند بر ديده بان

ازان ديده گه تا در پهلوان

نگهبان گودرز خود با سپاه

همی داشت هر سو ز دشمن نگاه

دو رويه چو لهاک و فرشيدورد

ز راه کيمن برگشادند گرد

سواران ايران برآويختند

همی خاک با خون برآميختند

نوندی برافگند هر سو دوان

بگاه کردن بر پهلوان

نگه کرد گودرز تا پشت اوی

که دارد ز گردان پرخاشجوی

گرامی پسر شير شرزه هجير

بپشت پدر بود با تيغ و تير

بفرمود تا شد بپشت سپاه

بر گيو گودرز لشکرپناه

بگويد که لشکر سوی رود و کوه

بياری فرستد گروها گروه

وديگر بفرمود گفتن بگيو

که پشت سپه را يکی مرد نيو

گزيند سپارد بدو جای خويش

نهد او از آن جايگه پای پيش

هجير خردمند بسته کمر

چو بشنيد گفتار فرخ پدر

بيامد بسوی برادر دوان

بگفت آن کجا گفته بد پهلوان

چز بشنيد گيو اين سخن بردميد

ز لشکر يکی نامور برگزيد

کجا نام او بود فرهاد گرد

بخواند و سپه يکسر او را سپرد

دو صد کار ديده دلاور سران

بفرمود تا زنگه شاوران

برد تاختن سوی فرشيدورد

برانگيزد از رود وز آب گرد

ز گردان دو صد با درفشی چو باد

بفرخنده گرگين ميلاد داد

بدو گفت ز ايدر بگردان عنان

اباگرز و با آبداده سنان

کنون رفت بايد بران رزمگاه

جهان کرد بايد بريشان سياه

که پشت سپهشان بهم بر شکست

دل پهلوانان شد از درد پست

ببيژن چنين گفت کای شيرمرد

توی شير درنده روز نبرد

کنون شيرمردی بکار آيدت

که با دشمنان کارزار آيدت

از ايدر برو تا بقلب سپاه

ز پيران بدان جايگه کينه خواه

ازيشان نپرهيز و تن پي شدار

که آمد گه کينه در کارزار

که پشت همه شهر توران بدوست

چو روی تو بيند بدردش پوست

اگر دست يابی برو کار بود

جهاندار و نيک اخترت يار بود

بياسايد از رنج و سختی سپاه

———————————————————

868

شود شادمانه جهاندار و شاه

شکسته شود پشت افراسياب

پر از خون کند دل دو ديده پر آب

بگفت اين سخن پهلوان با پسر

پسر جنگ را تنگ بسته کمر

سواران که بودند بر ميسره

بفرمود خواندن همه يکسره

گرازه برون آمد و گستهم

هجير سپهدار و بيژن بهم

وزآنجا سوی قلب توران سپاه

گرانمايگان برگرفتند راه

بکردار گرگان بروز شکار

بران بادپايان اخته زهار

ميان سپاه اندرون تاختند

ز کينه همی دل بپرداختند

همه دشت بر گستوانور سوار

پراگنده گشته گه کارزار

چه مايه فتاده بپای ستور

کفن جوشن و سينه ی شير گور

چو رويين پيران ز پشت سپاه

بديد آن تکاپوی و گرد سياه

بيامد بپشت سپاه بزرگ

ابا نامداران بکردار گرگ

برآويخت برسان شرزه پلنگ

بکوشيد و هم بر نيامد بجنگ

بيفگند شمشير هندی ز مشت

بنوميدی از جنگ بنمود پشت

سپهدار پيران و مردان خويش

بجنگ اندرون پای بنهاد پيش

چو گيو آن زمان روی پيران بديد

عنان سوی او جنگ را برگشيد

ازان مهتران پيش پيران چهار

بنيزه ز اسب اندر افگند خوار

بزه کرد پيران ويسه کمان

همی تير باريد بر بدگمان

سپر بر سر آورد گيو سترگ

بنيزه درآمد بکردار گرگ

چو آهنگ پيران سالار کرد

که جويد بورد با او نبرد

فروماند اسبش هميدون بجای

از آنجا که بد پيش ننهاد پای

يکی تازيانه بران تيز رو

بزد خشم را نامبردار گو

بجوشيد بگشاد لب را ز بند

بنفرين دژخيم ديو نژند

بيفگند نيزه کمان برگرفت

يکی درقه ی کرگ بر سر گرفت

کمان را بزه کرد و بگشاد بر

که با دست پيران بدوزد سپر

بزد بر سرش چارچوبه خدنگ

نبد کارگر تير بر کوه سنگ

هميدون سه چوبه بر اسب سوار

بزد گيو پيکان آهن گذار

نشد اسب خسته نه پيران نيو

بدانجا رسيدند ياران گيو

چو پيران چنان ديد برگشت زود

برفت از پسش گيو تازان چو دود

بنزديک گيو آمد آنگه پسر

که ای نامبردار فرخ پدر

من ايدون شنيدستم از شهريار

که پيران فراوان کند کارزار

ز چنگ بسی تيزچنگ اژدها

مر او را بود روز سختی رها

سرانجام بر دست گودرز هوش

برآيد تو ای باب چندين مکوش

پس اندر رسيدند ياران گيو

پر از خشم و کينه سواران نيو

چو پيران چنان ديد برگشت زری

سوی لشکر خويش بنهاد روی

خروشان پر از درد و رخساره زرد

بنزديک لهاک و فرشيدورد

بيامد که ای نامداران من

دليران و خنجرگزاران من

شما را ز بهر چنين روزگار

همی پرورانيدم اندر کنار

کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه

جهان شد بما بر ز دشمن سياه

نبينم کسی کز پی نام و ننگ

بپيش سپاه اندر آيد بجنگ

چو آواز پيران بديشان رسيد

دل نامداران ز کين بردميد

برفتند و گفتند گر جان پاک

نباشد بتن نيستمان بيم و باک

ببنديم دامن يک اندر دگر

نشايد گشادن برين کين کمر

سوی گيو لهاک و فرشيدورد

برفتند و جستند با او نبرد

برآمد بر گيو لهاک نيو

يکی نيزه زد بر کمرگاه گيو

همی خواست کو را ربايد ز زين

نگونسار از اسب افگند بر زمين

بنيزه زره بردريد از نهيب

نيامد برون پای گيو از رکيب

بزد نيزه پس گيو بر اسب اوی

ز درد اندر آمد تگاور بروی

پياده شد از باره لهاک مرد

فراز آمد از دور فرشيد ورد

ابر نيزه ی گيو تيغی چو باد

بزد نيزه ببريد و برگشت شاد

چو گيو اندران زخم او بنگريد

عمود گران از ميان برکشيد

بزد چون يکی تيزدم اژدها

که از دست او خنجر آمد رها

سبک ديگری زد بگردنش بر

که آتش بباريد بر تنش بر

بجوشيد خون بر دهانش از جگر

تنش سست برگشت و آسيمه سر

چو گيو اندرين بود لهاک زود

نشست از بر بادپای چو دود

ابا گرز و با نيزه برسان شير

بر گيو رفتند هر دو دلير

چه مايه ز چنگ دلاور سران

برو بر بباريد گرز گران

بزين خدنگ اندورن بد سوار

ستوهی نيامدش از کارزار

چو ديدند لهاک و فرشيدورد

چنان پايداری ازان شيرمرد

ز بس خشم گفتند يک با دگر

که ما را چه آمد ز اختر بسر

برين زين همانا که کوهست و روست

برو بر ندرد جز از شير پوست

ز يارانش گيو آنگهی نيزه خواست

همی گشت هر سو چپ و دست راست

بديشان نهاد از دو رويه نهيب

نيامد يکی را سر اندر نشيب

بدل گفت کاری نو آمد بروی

مرا زين دليران پرخاشجوی

نه از شهر ترکان سران آمدند

که ديوان مازندران آمدند

سوی راست گيو اندر آمد چو گرد

گرازه بپرخاش فرشيدورد

ز پولاد در چنگ سيمين ستون

بزير اندرون باره ای چون هيون

گرازه چو بگشاد از باد دست

بزين بر شد آن ترگ پولاد بست

بزد نيزه ای بر کمربند اوی

زره بود نگسست پيوند اوی

يکی تيغ در چنگ بيژن چو شير

بپشت گرازه درآمد دلير

بزد بر سر و ترگ فرشيدورد

زمين را بدريد ترک از نبرد

همی کرد بر بارگی دست راست

باسب اندر آمد نبود آنچ خواست

پس بيژن اندر دمان گستهم

ابا نامداران ايران بهم

بنزديک توران سپاه آمدند

خليده دل و کينه خواه آمدند

ز توران سپاه اندريمان چو گرد

بيامد دمان تا بجای نبرد

عمودی فروهشت بر گستهم

که تا بگسلاند ميانش ز هم

بتيغش برآمد بدو نيم گشت

دل گستهم زو پر از بيم گشت

بپشت يلان اندر آمد هجير

ابر اندريمان بباريد تير

خدنگش بدريد برگستوان

بماند آن زمان بارگی بی روان

پياده شد ازباره مرد سوار

سپر بر سر آورد و بر ساخت کار

ز ترکان بر آمد سراسر غريو

سواران برفتند برسان ديو

مر او را بچاره ز آوردگاه

کشيدند از پيش روی سپاه

سپهدار پيران ز سالارگاه

بيامد بياراست قلب سپاه

ز شبگير تا شب برآمد زکوه

سواران ايران و توران گروه

همی گرد کينه برانگيختند

همی خاک با خون برآميختند

از اسبان و مردان همه رفته هوش

دهن خشک و رفته ز تن زور و توش

چو روی زمين شد برنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

ابر پشت پيلان تبيره زنان

ازان رزمگه بازگشت آن زمان

بران بر نهادند هر دو سپاه

که شب بازگردند ز آوردگاه

گزينند شبگير مردان مرد

که از ژرف دريا برآرند گرد

همه نامداران پرخاشجوی

يکايک بروی اندر آرند روی

ز پيکار يابد رهايی سپاه

نريزند خون سر بيگناه

بکردند پيمان و گشتند باز

گرفتند کوتاه رزم دراز

دو سالار هر دو زکينه بدرد

همی روی بر گاشتند از نبرد

يکی سوی کوه کنابد برفت

يکی سوی زيبد خراميد تفت

همانگه طلايه ز لشکر براه

فرستاد گودرز سالار شاه

ز جوشنوران هرک فرسوده بود

زخون دست و تيغش بيالوده بود

همه جوشن و خود و ترگ و زره

گشادند مربندها را گره

چو از بار آهن برآسوده شد

خورش جست و می چند پيموده شد

بتدبير کردن سوی پهلوان

برفتند بيدار پير و جوان

بگودرز پس گفت گيو ای پدر

چه آمد مرا از شگفتی بسر

چو من حمله بردم بتوران سپاه

دريدم صف و برگشادند راه

بپيران رسيدم نوندم بجای

فروماند و ننهاد از پيش پای

چنانم شتاب آمد از کار خويش

که گفتم نباشم دگر يار خويش

پس آن گفته شاه بيژن بياد

همی داشت وان دم مرا يادداد

که پيران بدست تو گردد تباه

از اختر همين بود گفتار شاه

بدو گفت گودرز کو را زمان

بدست منست ای پسر بی گمان

که زو کين هفتاد پور گزين

بخواهم بزور جها نآفرين

ازان پس بروی سپه بنگريد

سران را همه گونه پژمرده ديد

ز رنج نبرد و ز خون ريختن

بهرجای با دشمن آويختن

دل پهلوان گشت زان پر ز درد

که رخسار آزادگان ديد زرد

بفرمودشان بازگشتن بجای

سپهدار نيک اختر و رهنمای

بدان تا تن رنج بردارشان

برآسايد از جنگ و پيکارشان

برفتند و شبگير بازآمدند

پر از کينه و زرمساز آمدند

بسالار برخواندند آفرين

که ای نامور پهلوان زمين

شبت خواب چون بود و چون خاستی

ز پيکار ترکان چه آراستی

بديشان چنين گفت پس پهلوان

که ای ني کمردان و فرخ گوان

سزد گر شما بر جهان آفرين

بخوانيد روز و شبان آفرين

که تا اين زمان هرچ رفت از نبرد

به کام دل ما همی گشت گرد

فراوان شگفتی رسيدم بسر

جهان را نديدم مگر بر گذر

ز بيداد و داد آنچ آمد بشاه

بد و نيک راهم بدويست راه

چو ما چرخ گردان فراوان سرشت

درود آن کجا برزو خود بکشت

نخستين که ضحاک بيدادگر

ز گيتی بشاهی برآورد سر

جهان را چه مايه بسختی بداشت

جهان آفرين زو همه درگذاشت

بداد آنک آورد پيدا ستم

ز باد آمد آن پادشاهی بدم

چو بيداد او دادگر برنداشت

يکی دادگر را برو برگماشت

برآمد بران کار او چند سال

بد انداخت يزدان بران بدسگال

فريدون فرخ شه دادگر

ببست اندر آن پادشاهی کمر

همه بند آهرمنی برگشاد

بياراست گيتی سراسر بداد

چو ضحاک بدگوهر بدمنش

که کردند شاهان بدو سرزنش

ز افراسياب آمد آن بد خوی

همان غارت و کشتن و بدگوی

که در شهر ايران بگسترد کين

بگشت از ره داد و آيين و دين

سياوش را هم به فرجام کار

بکشت و برآورد از ايران دمار

وزانپس کجا گيو ز ايران براند

چه مايه بسختی بتوران بماند

نهاليش بد خاک و بالينش سنگ

خورش گوشت نخچير و پوشش پلنگ

همی رفت گم بوده چون بيهشان

که يابد ز کيخسرو آنجا نشان

يکايک چو نزديک خسرو رسيد

برو آفرين کرد کو را بديد

وزانپس به ايران نهادند روی

خبر شد بپيران پرخاشجوی

سبک با سپاه اندر آمد براه

که هر دو کندشان بره برتباه

بکرد آنچ بودش ز بد دسترس

جهاندارشان بد نگهدار و بس

ازان پس بکين سياوش سپاه

سوی کاسه رود اندر آمد براه

بلاون که آمد سپاه گشتن

شبيخون پيران و جنگ پشن

که چندان پسر پيش من کشته شد

دل نامداران همه گشته شد

کنون با سپاهی چنين کينه جوی

بيامد بروی اندر آورد روی

چو با ما بسنده نخواهد بدن

همی داستانها بخواهد زدن

همی چاره سازد بدان تا سپاه

ز توران بيايد بدين رزمگاه

سران را همی خواهد اکنون بجنگ

يکايک ببايد شدن تيز چنگ

که گر ما بدين کار سستی کنيم

وگر نه بدين پيشدستی کنيم

بهانه کند بازگردد ز جنگ

بپيچد سر از کينه و نام و ننگ

ار ايدونک باشيد با من يکی

ازيشان فراوان و ما اندکی

ازان نامداران برآريم گرد

بدانگه که سازد همی او نبرد

ور ايدونک پيران ازين رای خويش

نگردد نهد رزم را پای پيش

پذيرفتم اندر شما سربسر

که من پيش بندم بدين کين کمر

ابا پير سر من بدين رزمگاه

بکشتن دهم تن بپيش سپاه

من و گرد پيران و رويين و گيو

يکايک بسازيم مردان نيو

که کس در جهان جاودانه نماند

بگيتی بما جز فسانه نماند

هم آن نام بايد که ماند بلند

چو مرگ افگند سوی ما برکمند

زمانه بمرگ و بکشتن يکيست

وفا با سپهر روان اندکيست

شما نيز بايد که هم زين نشان

ابا نيزه و تيغ مردم کشان

بکينه ببنديد يکسر کمر

هرانکس که هست از شما نامور

که دولت گرفتست از ايشان نشيب

کنون کرد بايد بکين بر نهيب

بتوران چو هومان سواری نبود

که با بيژن گيو رزم آزمود

چو برگشته بخت او شد نگون

بريدش سر از تن بسان هيون

نبايد شکوهيد زيشان بجنگ

نشايد کشيدن ز پيکار چنگ

ور ايدونک پيران بخواهد نبرد

باندوه لشکر بيارد چو گرد

هميدون بانبوه ما همچو کوه

ببايد شدن پيش او همگروه

که چندان دليران همه خست هدل

ز تيمار و اندوه پيوسته دل

برانم که ما را بود دستگاه

ازيشان برآريم گرد سياه

بگفت اين سخن سربسر پهلوان

بپيش جهانديده فرخ گوان

چو سالارشان مهربانی نمود

همه پاک بر پای جستند زود

برو سربسر خواندند آفرين

که چون تو کسی نيست پر داد و دين

پرستنده چون تو فريدون نداشت

که گيتی سراسر بشاهی گذاشت

ستون سپاهی و سالار شاه

فرازنده ی تاج و گاه و کلاه

فدی کرده ی جان و فرزند و چيز

ز سالار شاهان چه جويند نيز

همه هرچ شاه از فريبرز جست

ز طوس آن کنون از تو بيند درست

همه سربسر مر ترا بنده ايم

بفرمان و رايت سرافگند هايم

گر ايدونک پيران ز توران سپاه

سران آورد پيش ما کينه خواه

ز ما ده مبارز و زيشان هزار

نگر تا که پيچد سر از کارزار

ور ايدونک لشکر همه همگروه

بجنگ اندر آيد بکردار کوه

ز کينه همه پاک دلخست هايم

کمر بر ميان جنگ را بسته ايم

فدای تو بادا تن و جان ما

سراسر برينست پيمان ما

چو گودرز پاسخ برين سان شنود

بدلش اندرون شادمانی فزود

بران نامداران گرفت آفرين

که اين نره شيران ايران زمين

سپه را بفرمود تا برنشست

هميدون ميان را بکينه ببست

چپ لشکرش جای رهام گرد

بفرهاد خورشيد پيکر سپرد

سوی راست جای فريبرز بود

بکتماره ی قارنان داد زود

بشيدوش فرمود کای پور من

بهر کار شايسته دستور من

تو با کاويانی درفش و سپاه

برو پشت لشکر تو باش و پناه

بفرمود پس گستهم را که شو

سپه را تو باش اين زمان پيشرو

ترا بود بايد بسالارگاه

نگه دار بيدار پشت سپاه

سپه را بفرمود کز جای خويش

نگر ناوريد اندکی پای پيش

همه گستهم را کنيد آفرين

شب و روز باشيد بر پشت زين

برآمد خروش از ميان سپاه

گرفتند زاری بران رزمگاه

همه سربسر سوی او تاختند

همی خاک بر سر برانداختند

که با پير سر پهلوان سپاه

کمر بست و شد سوی آوردگاه

سپهدار پس گستهم را بخواند

بسی پند و اندرز با او براند

بدو گفت زنهار بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

شب و روز در جوشن کينه جوی

نگر تا گشاده نداريد روی

چو آغازی از جنگ پرداختن

بود خواب را بر تو برتاختن

همان چون سرآری بسوی نشيب

ز ناخفتگان بر تو آيد نهيب

يکی ديده بان بر سر کوه دار

سپه را ز دشمن بی اندوه دار

ور ايدونک آيد ز توران زمين

شبی ناگهان تاختن گر کمين

تو بايد که پيکار مردان کنی

بجنگ اندر آهنگ گردان کنی

ور ايدونک از ما بدين رزمگاه

بدآگاهی آيد ز توران سپاه

که ما را بوردگه برکشند

تن بی سران مان بتوران کشند

نگر تا سپه را نياری بجنگ

سه روز اندرين کرد بايد درنگ

چهارم خود آيد بپشت سپاه

شه نامبردار با پيل و گاه

چو گفتار گودرز زان سان شنيد

سرشکش ز مژگان برخ برچکيد

پذيرفت سر تا بسر پند اوی

همی جست ازان کار پيوند اوی

بسالار گفت آنچ فرمان دهی

ميان بسته دارم بسان رهی

پس از جنگ پيشين که آمد شکست

که توران بران درد بودند پست

خروشان پدر بر پسر روی زد

برادر ز خون برادر بدرد

همه سر بسر سوگوار و نژند

دژم گشته از گشت چرخ بلند

چو پيران چنان ديد لشکر همه

چو از گرگ درنده خسته رمه

سران را ز لشکر سراسر بخواند

فراوان سخن پيش ايشان براند

چنين گفت کای کار ديده گوان

همه سوده ی رزم پير و جوان

شما را بنزديک افراسياب

چه مايه بزرگی و جاهست و آب

بپيروزی و فرهی کامتان

بگيتی پراگنده شد نامتان

بيک رزم کمد شما را شکست

کشيديد يکسر ز پيکار دست

بدانيد يکسر کزين رزمگاه

اگر بازگردد بسستی سپاه

پس اندر ز ايران دلاور سران

بيايند با گرزهای گران

يکی را ز ما زنده اندر جهان

نبيند کس از مهتران و کهان

برون کرد بايد ز دلها نهيب

گزيدن مرين غمگنان را شکيب

چنين داستان زد شه موبدان

که پيروز يزدان بود جاودان

جهان سربسر با فراز و نشيب

چنينست تا رفتن اندر نهيب

کنون از بر و بوم و فرزند خويش

که انديشد از جان و پيوند خويش

همان لشکر است اين که از جنگ ما

بپيچيد و بس کرد آهنگ ما

بدين رزمگه بست بايد ميان

بکينه شدن پيش ايرانيان

چنين کرد گودرز پيمان که من

سران برگزينم ازين انجمن

يکايک بروی اندر آريم روی

دو لشکر برآسايد از گفت و گوی

گر ايدونک پيمان بجای آوريد

سران را ز لشکر بپای آوريد

وگر همگروه اندر آيد بجنگ

نبايد کشيدن ز پيکار چنگ

اگر سر همه سوی خنجر بريم

بروزی بزاديم و روزی مريم

وگرنه سرانشان برآرم بدار

دو رويه بود گردش روزگار

اگر سر بپيچد کس از گفت من

بفرمايمش سر بريدن ز تن

گرفتند گردان بپاسخ شتاب

که ای پهلوان رد افراسياب

تو از ديرگه باز با گنج خويش

گزيدستی از بهر ما رنج خويش

ميان بسته بر پيش ما چون رهی

پسر با برادر بکشتن دهی

چرا سر بپيچيم ما خود کيييم

چنين بنده ی شه ز بهر چييم

بگفتند وز پيش برخاستند

بپيکار يکسر بياراستند

همه شب همی ساختند اين سخن

که افگند سالار بيدار بن

بشبگير آوای شيپور و نای

ز پرده برآمد بهر دو سرای

نشستند بر زين سپيده دمان

همه نامداران بباز و کمان

که از نعل اسبان تو گفتی زمين

بپوشد همی چادر آهنين

سپهبد بلهاک و فرشيدورد

چنين گفت کای نامداران مرد

شما را نگهبان توران سپاه

همی بود بايد بدين رزمگاه

يکی ديده بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره شمار

گر ايدونک ما را ز گردان سپهر

بد آيد ببرد ز ما پاک مهر

شما جنگ را کس متازيد زود

بتوران شتابيد برسان دود

کزين تخمه ی ويسگان کس نماند

همه کشته شد جز شما بس نماند

گرفتند مر يکدگر را کنار

بدرد جگر برگسستند زار

برفتند و بس روی برگاشتند

غريويدن و بانگ برداشتند

پر از کينه سالار توران سپاه

خروشان بيامد بوردگاه

چو گودرز کشوادگان را بديد

سخن گفت بسيار و پاسخ شنيد

بدو گفت کای پر خرد پهلوان

برنج اندرون چند پيچی روان

روان سياوش را زان چه سود

که از شهر توران برآری تو دود

بدان گيتی او جای نيکان گزيد

نگيری تو آرام کو آرميد

دو لشکر چنين پاک با يکدگر

فگنده چو پيلان ز تن دور سر

سپاه دو کشور همه شد تباه

گه آمد که برداری اين کينه گاه

جهان سربسر پاک بی مرد گشت

برين کينه پيکار ما سرد گشت

ور ايدونک هستی چنين کين هدار

ازان کوهپايه سپاه اندرآر

تو از لشکر خويش بيرون خرام

مگر خود برآيدت زين کينه کام

بتنها من و تو برين دشت کين

بگرديم و کين آوران همچنين

ز ما هرک او هست پيروزبخت

رسد خود بکام و نشيند بتخت

اگر من بدست تو گردم تباه

نجويند کينه ز توران سپاه

بپيش تو آيند و فرمان کنند

بپيمان روان را گروگان کنند

وگر تو شوی کشته بر دست من

کسی را نيازارم از انجمن

مرا با سپاه تو پيکار نيست

بريشان ز من نيز تيمار نيست

چو گودرز گفتار پيران شنيد

از اختر همی بخت وارونه ديد

نخست آفرين کرد بر کردگار

دگر ياد کرد از شه نامدار

بپيران چنين گفت کای نامور

شنيديم گفتار تو سربسر

ز خون سياوش بافراسياب

چه سودست از داد سر برمتاب

که چون گوسفندش ببريد سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

ازان پس برآورد ز ايران خروش

زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش

سياوش بسوگند تو سربداد

تو دادی بخيره مر او را بباد

ازان پس که نزد تو فرزند من

بيامد کشيدی سر از پند من

شتابيدی و جنگ را ساختی

بکردار آتش همی تاختی

مرا حاجت از کردگار جهان

برين گونه بود آشکار و نهان

که روزی تو پيش من آيی بجنگ

کنون آمدی نيست جای درنگ

به پيران سر اکنون بوردگاه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

سپهدار ترکان برآراست کار

ز لشکر گزيد آن زمان ده سوار

ابا اسب و ساز و سليح تمام

همه شيرمرد و همه نيک نام

همانگه ز ايران سپه پهلوان

بخواند آن زمان ده سوار جوان

برون تاختند از ميان سپاه

برفتند يکسر بوردگاه

که ديدار ديده بريشان نبود

دو سالار زين گونه زرم آزمود

ابا هر سواری ز ايران سپاه

ز توران يکی شد ورا رزم خواه

نهادند پس گيو را با گروی

که همزور بودند و پرخاشجوی

گروی زره کز ميان سپاه

سراسر برو بود نفرين شاه

که بگرفت ريش سياوش بدست

سرش را بريد از تن پاک پست

دگر با فريبرز کاوس تفت

چو کلباد ويسه بورد رفت

چو رهام گودرز با بارمان

برفتند يک با دگر بدگمان

گرازه بشد با سيامک بجنگ

چو شير ژيان با دمنده نهنگ

چو گرگين کارآزموده سوار

که با اندريمان کند کارزار

ابا بيژن گيو رويين گرد

بجنگ از جهان روشنايی ببرد

چو او خواست با زنگه شاوران

دگر برته با کهرم از ياوران

چو ديگر فروهل بد و زنگله

برون تاختند از ميان گله

هجير و سپهرم بکردار شير

بدان رزمگاه اندر آمد دلير

چو گودرز کشواد و پيران بهم

همه ساخته دل بدرد و ستم

ميان بسته هر دو سپهبد بکين

چه از پادشاهی چه از بهر دين

بخوردند سوگند يک بادگر

که کس برنگرداند از کينه سر

بدان تا کرا گردد امروز کار

که پيروز برگردد از کارزار

دو بالا بداندر دو روی سپاه

که شايست کردن بهرسو نگاه

يکی سوی ايران دگر سوی تور

که ديدار بودی بلشکر ز دور

بپيش اندرون بود هامون و دشت

که تا زنده شايست بر وی گذشت

سپهدار گودرز کرد آن نشان

که هر کو ز گردان گردنکشان

بزير آورد دشمنی را چو دود

درفشی ز بالا برآرند زود

سپهدار پيران نشانی نهاد

ببالای ديگر همين کرد ياد

ازآن پس بهامون نهادند سر

بخون ريختن بسته گردان کمر

بتيغ و بگرز و بتير و کمر

همی آزمودند هرگونه بند

دليران توران و کنداوران

ابا گرز و تيغ و پرنداوران

که گر کوه پيش آمدی روز جنگ

نبودی بر آن رزم کردن درنگ

همه دستهاشان فروماند پست

در زور يزدان بريشان ببست

بدان بلا اندر آويختند

که بسيار بيداد خون ريختند

فرومانده اسبان جنگی بجای

تو گفتی که با دست بستست پای

بريشان همه راستی شد نگون

که برگشت روز و بجوشيد خون

چنان خواست يزدان جان آفرين

که گفتی گرفت آن گوان را زمين

ز مردی که بودند با بخت خويش

برآويختند از پی تخت خويش

سران از پی پادشاهی بجنگ

بدادند جان از پی نام و ننگ

دمان آمدند اندر آوردگاه

ابا يکدگر ساخته کينه خواه

نخستين فريبرز نيو دلير

ز لشکر برون تاخت برسان شير

بنزديک کلباد ويسه دمان

بيامد بزه برنهاده کمان

همی گشت و تيرش نيامد چو خواست

کشيد آن پرنداور از دست راست

برآورد و زد تير بر گردنش

بدو نيم شد تا کمرگه تنش

فرود آمد از اسب و بگشاد بند

ز فتراک خويش آن کيانی کمند

ببست از بر باره کلباد را

گشاد از برش بند پولاد را

ببالا برآمد به پيروز نام

خروشی برآورد و بگذارد گام

که سالار ما باد پيروزگر

همه دشمن شاه خسته جگر

و ديگر گروی زره ديو نيو

برون رفت با پور گودرز گيو

بنيزه فراوان برآويختند

همی زهر با خون برآميختند

سناندار نيزه ز چنگ سوار

فرو ريخت از هول آن کارزار

کمان برگرفتند و تير خدنگ

يک اندر دگر تاخته چون پلنگ

همی زنده بايست مر گيو را

کز اسب اندر آرد گو نيو را

چنان بسته در پيش خسرو برد

ز ترکان يکی هديه ی نو برد

چو گيو اندر آمد گروی از نهيب

کمان شد ز دستش بسوی نشيب

سوی تيغ برد آن زمان دست خويش

دمان گيو نيو اندر آمد بپيش

عمودی بزد بر سر و ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارک بروی

هميدون ز زين دست بگذاردش

گرفتش ببر سخت و بفشاردش

که بر پشت زين مرد بی توش گشت

ز اسب اندر افتاد و بيهوش گشت

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

نشست از بر زين و او را بپيش

دوانيد و شد تا بر يار خويش

ببالا برآمد درفشی بدست

بنعره همی کوه را کرد پست

به پيروزی شاه ايران زمين

همی خواند بر پهلوان آفرين

سه ديگر سيامک ز توران سپاه

بشد با گرازه بوردگاه

برفتند و نيزه گرفته بدست

خروشان بکردار پيلان مست

پر از جنگ و پر خشم کين هوران

گرفتند زان پس عمود گران

چو شيران جنگی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

زبانشان شد از تشنگی لخت لخت

بتنگی فراز آمد آن کار سخت

پياده شدند و برآويختند

همی گرد کينه برانگيختند

گرازه بزد دست برسان شير

مر او را چو باد اندر آورد زير

چنان سخت زد بر زمين کاستخوانش

شکست و برآمد ز تن نيز جانش

گرازه هم آنگه ببستش باسب

نشست از بر زين چو آذرگشسب

گرفت آنگه اسب سيامک بدست

ببالا برآمد بکردار مست

درفش خجسته بدست اندرون

گرازان و شادان و دشمن نگون

خروشان و جوشان و نعره زنان

ابر پهلوان آفرين برکنان

چهارم فروهل بد و زنگله

دو جنگی بکردار شير يله

بايران نبرده بتير و کمان

نبد چون فروهل دگر بدگمان

چو از دور ترک دژم را بديد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

برآورد زان تيرهای خدنگ

گرفته کمان رفت پيشش بجنگ

ابر زنگله تيرباران گرفت

ز هر سو کمين سواران گرفت

خدنگی برانش برآمد چو باد

که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد

بروی اندر آمد تگاور ز درد

جدا شد ازو زنگله روی زرد

نگون شد سر زنگله جان بداد

تو گفتی همانا ز مادر نزاد

فروهل فروجست و ببريد سر

برون کرد خفتان رومی ز بر

سرش را بفتراک زين برببست

بيامد گرفت اسب او را بدست

ببالا برآمد بسان پلنگ

بخون غرقه گشته بر و تيغ و چنگ

درفش خجسته برآورد راست

شده شادمان يافته هرچ خواست

خروشيد زان پس که پيروز باد

سر خسروان شاه فرخ نژاد

به پنجم چو رهام گودرز بود

که با بارمان او نبرد آزمود

کمان برگرفتند و تير خدنگ

برآمد خروش سواران جنگ

کمانها همه پاک بر هم شکست

سوی نيزه بردند چون باد دست

دو جنگی و هر دو دلير و سوار

هشيوار و ديده بسی کارزار

بگشتند بسيار يک بادگر

بپيچيد رهام پرخاشخر

يکی نيزه انداخت بر ران اوی

کز اسب اندر آمد بفرمان اوی

جدا شد ز باره هم آنگاه ترک

ز اسب اندر افتاد ترک سترگ

بپشت اندرش نيزه ای زد دگر

سنان اندر آمد ميان جگر

فرود آمد از باره کرد آفرين

ز دادار بر بخت شاه زمين

بکين سياوش کشيدش نگون

ز کينه بماليد بر روی خون

بزين اندر آهخت و بستش چو سنگ

سر آويخته پايها زير تنگ

نشست از بر زين و اسبش کشان

بيامد دوان تا بجای نشان

ببالا برآمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاددل

به پيروزی شاه و تخت بلند

بکام آمده زير بخت بلند

همی آفرين خواند سالار شاه

ابر شاه کيخسرو و تاج و گاه

که پيروزگر شاه پيروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

ششم بيژن گيو و رويين دمان

بزه برنهادند هر دو کمان

چپ و راست گشتند يک با دگر

نبد تيرشان از کمان کارگر

برومی عمود آنگهی پور گيو

همی گشت با گرد رويين نيو

بر آوردگه بر برو دست يافت

زمين را بدريد و اندر شتافت

زد از باد بر سرش رومی ستون

فروريخت از ترگ او مغز و خون

به زين پلنگ اندرون جان بداد

ز پيران ويسه بسی کرد ياد

پس از پشت باره درآمد نگون

همه تن پر آهن دهن پر ز خون

ز اسب اندر آمد سبک بيژنا

مر او را بکردار آهرمنا

کمند اندر افگند و بر زين کشيد

نبد کس که تيمار رويين کشيد

برفت از پی سود مايه بباد

هنوز از جوانيش نابوده شاد

بر اسبش بکردار پيلی ببست

گرفت آنگهی پالهنگش بدست

عنان هيون تگاور بتافت

وز آن جايگه سوی بالا شتافت

بچنگ اندرون شير پيکر درفش

ميان ديبه و رنگ خورده بنفش

چنينست کار جهان فريب

پس هر فرازی نهاده نشيب

وز آن جايگه شد بجای نشان

بنزديک آن نامور سرکشان

همی گفت پيروزگر باد شاه

هميشه سر پهلوان با کلاه

جهان پيش شاه جهان بنده باد

هميشه دل پهلوان باد شاد

برون تاخت هفتم ز گردان هجير

يکی نامداری سواری هژير

سپهرم ز خويشان افراسياب

يکی نامور بود با جاه و آب

ابا پور گودرز رزم آزمود

که چون او بلشکر سواری نبود

برفتند هر دو بجای نبرد

برآمد ز آوردگه تيره گرد

بشمشير هر دو برآويختند

همی زآهن آتش فروريختند

هجير دلاور بکردار شير

بروی سپهرم درآمد دلير

بنام جهان آفرين کردگار

ببخت جهاندار با شهريار

يکی تيغ زد بر سر و ترگ اوی

که آمد هم اندر زمان مرگ اوی

درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون

بزاری و خواری دهن پر ز خون

فرود آمد از باره فرخ هجير

مر او را ببست از بر زين چو شير

نشست از بر اسب و آن اسب اوی

گرفته عنان و درآورده روی

برآمد ببالا و کرد آفرين

بران اختر نيک و فرخ زمين

همی زور و بخت از جهاندار ديد

وز آن گردش بخت بيدار ديد

بهشتم ز گردان ناماوران

بشد ساخته زنگه ی شاوران

که همرزمش از تخم او خواست بود

که از جنگ هرگز نه برکاست بود

گرفتند هر دو عمود گران

چو او خواست با زنگه ی شاوران

بگشتند ز اندازه بيرون بجنگ

ز بس کوفتن گشت پيکار تنگ

فروماند اسبان جنگی ز تگ

که گفتی بتنشان نجنبيد رگ

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

بکردار آهن بتفسيد دشت

چنان تشنه گشتند کز جای خويش

نجنبيد و ننهاد کس پای پيش

زبان برگشادند يک بادگر

که اکنون ز گرمی بسوزد جگر

ببايد برآسود و دم برزدن

پس آنگه سوی جنگ بازآمدن

برفتند و اسبان جنگی بجای

فراز آوريدند و بستند پای

بسودگی باز برخاستند

بپيکار کينه بياراستند

بکردار آتش ز نيزه سوار

همی گشت بر مرکز کارزار

بدآنگه که زنگه برو دست يافت

سنان سوی او کرد و اندر شتافت

يکی نيزه زد بر کمرگاه اوی

کز اسبش نگون کرد و برزد بروی

چو رعد خروشان يکی ويله کرد

که گفتی بدريد دشت نبرد

فرود آمد از باره شد نزد اوی

بران خاک تفته کشيدش بروی

مر او را بچاره ز روی زمين

نگون اندر افگند بر پشت زين

نشست از بر اسب و بالا گرفت

بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت

بران کوه فرخ برآمد ز پست

يکی گرگ پيکر درفشی بدست

بشد پيش ياران و کرد آفرين

ابر شاه و بر پهلوان زمين

برون رفت گرگين نهم کينه خواه

ابا اندريمان ز توران سپاه

جهانديده و کارکرده دو مرد

برفتند و جستند جای نبرد

بنيزه بگشتند و بشکست پست

کمان برگرفتند هر دو بدست

بباريد تير از کمان سران

بروی اندر آورده کرگ اسپران

همی تير باريد همچون تگرگ

بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ

يکی تير گرگين بزد بر سرش

که بردوخت با ترگ رومی برش

بلرزيد بر زين ز سختی سوار

يکی تير ديگر بزد نامدار

هم آنگاه ترک اندر آمد نگون

ز چشمش برون آمد از درد خون

فرود آمد از باره گرگين چو گرد

سر اندريمان ز تن دور کرد

بفتراک بربست و خود برنشست

نوند سوار نبرده بدست

بران تند بالا برآمد دمان

هميدون ببازو بزه بر کمان

بنيروی يزدان که او بد پناه

بپيروز بخت جهاندار شاه

چو پيروز برگشت مرد از نبرد

درفش دلفروز بر پای کرد

دهم برته با کهرم تيغ زن

دو خونی و هر دو سر انجمن

همی آزمودند هرگونه جنگ

گرفتند پس تيغ هندی بچنگ

درفش همايون بدست اندرون

تو گفتی بجنبد که بيستون

يکايک بپيچيد ازو برته روی

يکی تيغ زد بر سر و ترگ اوی

که تا سينه کهرم بد و نيک گشت

ز دشمن دل برته بی بيم گشت

فرود آمد از اسب و او را ببست

بران زين توزی و خود برنشست

برآمد ببالا چو شرزه پلنگ

خروشان يکی تيغ هندی بچنگ

درفش همايون بدست اندرون

فگنده بران باره کهرم نگون

همی گفت شاهست پيروزگر

هميشه کلاهش بخورشيد بر

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

ز ترکان نبد کس بران پهن دشت

کسی را کجا پروراند بناز

برآيد برو روزگار دراز

شبيخون کند گاه شادی بروی

همی خواری و سختی آرد بروی

ز باد اندر آرد دهدمان بدم

همی داد خوانيم و پيدا ستم

بتورانيان بر بد آن جنگ شوم

بوردگه کردن آهنگ شوم

چنان شد که پيران ز توران سپاه

سواری نديد اندر آوردگاه

روان ها گسسته ز تنشان بتيغ

جهان را تو گفتی نيامد دريغ

سپهدار ايران و توران دژم

فراز آمدند اندران کين بهم

همی برنوشتند هر دو زمين

همه دل پر از درد و سر پر ز کين

بوردگاه سواران ز گرد

فروماند خورشيد روز نبرد

بتيغ و بخنجر بگرز و کمند

ز هر گونه ی برنهادند بند

فراز آمد آن گردش ايزدی

از ايران بتوران رسيد آن بدی

ابا خواست يزدانش چاره نماند

کرا کوشش و زور و ياره نماند

نگه کرد پيران که هنگام چيست

بدانست کان گردش ايزديست

وليکن بمردی همی کرد کار

بکوشيد با گردش روزگار

ازان پس کمان برگرفتند و تير

دو سالار لشکر دو هشيار پير

يکی تيرباران گرفتند سخت

چو باد خزان بر جهد بر درخت

نگه کرد گودرز تير خدنگ

که آهن ندارد مر او را نه سنگ

ببر گستوان برزد و بردريد

تگاور بلرزيد و دم درکشيد

بيفتاد و پيران درآمد بزير

بغلتيد زيرش سوار دلير

بدانست کمد زمانه فراز

وزان روز تيره نيابد جواز

ز نيرو بدو نيم شد دست راست

هم آنگه بغلتيد و بر پای خاست

ز گودرز بگريخت و شد سوی کوه

غمی شد ز درد دويدن ستوه

همی شد بران کوهسر بر دوان

کزو بازگردد مگر پهلوان

نگه کرد گودرز و بگريست زار

بترسيد از گردش روزگار

بدانست کش نيست با کس وفا

ميان بسته دارد ز بهر جفا

فغان کرد کای نامور پهلوان

چه بودت که ايدون پياده دوان

بکردار نخچير در پيش من

کجات آن سپاه ای سر انجمن

نيامد ز لشکر ترا يار کس

وزيشان نبينمت فريادرس

کجات آنهمه زور و مردانگی

سليح و دل و گنج و فرزانگی

ستون گوان پشت افراسياب

کنون شاه را تيره گشت آفتاب

زمانه ز تو زود برگاشت روی

بهنگام کينه تو چاره مجوی

چو کارت چنين گشت زنهار خواه

بدان تات زنده برم نزد شاه

ببخشايد از دل همی بر تو بر

که هستس جهان پهلوان سربسر

بدو گفت پيران که اين خود مباد

بفرجام بر من چنين بد مباد

ازين پس مرا زندگانی بود

بزنهار رفتن گمانی بود

خود اندر جهان مرگ را زاد هايم

بدين کار گردن ترا داده ايم

شنيدستم اين داستان از مهان

که هرچند باشی بخرم جهان

سرانجام مرگست زو چاره نيست

بمن بر بدين جای پيغاره نيست

همی گشت گودرز بر گرد کوه

نبودش بدو راه و آمد ستوه

پياده ببود و سپر برگرفت

چو نخچيربانان که اندر گرفت

گرفته سپر پيش و ژوپين بدست

ببالا نهاده سر از جای پست

همی ديد پيران مر او را ز دور

بست از بر سنگ سالار تور

بينداخت خنجر بکردار تير

بيامد ببازوی سالار پير

چو گودرز شد خسته بر دست اوی

ز کينه بخشم اندر آورد روی

بينداخت ژوپين بپيران رسيد

زره بر تنش سربسر بردريد

ز پشت اندر آمد براه جگر

بغريد و آسيمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان

روانش برآمد هم اندر زمان

چو شير ژيان اندر آمد بسر

بناليد با داور دادگر

بران کوه خارا زمانی طپيد

پس از کين و آوردگاه آرميد

زمانه بزهراب دادست چنگ

بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنينست خود گردش روزگار

نگيرد همی پند آموزگار

چو گودرز بر شد بران کوهسار

بديدش بر آن گونه افگنده خوار

دريده دل و دست و بر خاک سر

شکسته سليح و گسسته کمر

چنين گفت گودرز کای نره شير

سر پهلوانان و گرد دلير

جهان چون من و چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

چو گودرز ديدش چنان مرده خوار

بخاک و بخون بر طپيده بزار

فروبرد چنگال و خون برگرفت

بخورد و بيالود روی ای شگفت

ز خون سياوش خروشيد زار

نيايش همی کرد بر کردگار

ز هفتاد خون گرامی پسر

بناليد با داور دادگر

سرش را همی خواست از تن بريد

چنان بدکنش خويشتن را نديد

درفی ببالينش بر پای کرد

سرش را بدان سايه برجای کرد

سوی لشکر خويش بنهاد روی

چکان خون ز بازوش چون آب جوی

همه کينه جويان پرخاشجوی

ز بالا بلشکر نهادند روی

ابا کشتگان بسته بر پشت زين

بريشان سرآورده پرخاش و کين

چو با کينه جويان نبد پهلوان

خروشی برآمد ز پير و جوان

که گودرز بر دست پيران مگر

ز پيری بخون اندر آورد سر

همی زار بگريست لشکر همه

ز ناديدن پهلوان رمه

درفشی پديد آمد از تيره گرد

گرازان و تازان بدشت نبرد

برآمد ز لشکرگه آوای کوس

همی گرد بر آسمان داد بوس

بزرگان بر پهلوان آمدند

پر از خنده و شادمان آمدند

چنين گفت لشکر مگر پهلوان

ازو بازگرديد تيره روان

که پيران يکی شيردل مرد بود

همه ساله جويای آورد بود

چنين ياد کرد آن زمان پهلوان

سپرده بدو گوش پير و جوان

بانگشت بنمود جای نبرد

بگفت آنک با او زمانه چه کرد

برهام فرمود تا برنشست

بوردن او ميان را ببست

بدو گفت او را بزين برببند

بياور چنان تازيان بر نوند

درفش و سليحش چنان هم که هست

بدرع و ميانش مبر هيچ دست

بران گونه چون پهلوان کرد ياد

برون تاخت رهام چون تندباد

کشيد از بر اسب روشن تنش

بخون اندرون غرقه بد جوشنش

چنان هم ببستش بخم کمند

فرود آوريدش ز کوه بلند

درفشش چو از جايگاه نشان

نديدند گردان گردنکشان

همه خواندند آفرين سربسر

ابر پهلوان زمين دربدر

که ای نامور پشت ايران سپاه

پرستنده ی تخت تو باد ماه

فدای سپه کرده ای جان و تن

بپيری زمان روزگار کهن

چنين گفت گودرز با مهتران

که چون رزم ما گشت زين سان گران

مرا در دل آيد که افراسياب

سپه بگذراند بدين روی آب

سپاه وی آسوده از رنج و تاب

بمانده سپاهم چنين در شتاب

وليکن چنين دارم اميد من

که آيد جهاندار خورشيد من

بيفروزد اين رزمگه را بفر

بيارد سپاهی بنو کينه ور

يکی هوشمندی فرستاده ام

بس شاه را پندها داده ام

که گر شاه ترکان بيارد سپاه

نداريم پای اندرين کينه گاه

گمانم چنانست کو با سپاه

بياری بيايد بدين رزمگاه

مر اين کشتگان را برين دشت کين

چنين هم بداريد بر پشت زين

کزين کشتگان جان ما بيغمست

روان سياوش زين خرمست

اگر هم چنين نزد شاه آوريم

شود شاد و زين پايگاه آوريم

که آشوب ترکان و ايرانيان

ازين بد کجا کم شد اندر ميان

همه يکسره خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

همه سودمندی ز گفتار تست

خور و ماه روشن بديدار تست

برفتند با کشتگان همچنان

گروی زره را پياده دوان

چو نزديک بنگاه و لشکر شدند

پذيره ی سپهبد سپاه آمدند

بپيش سپه بود گستهم شير

بيامد بر پهلوان دلير

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

سپاهت بی آزار گفتا ببين

چنانچون سپردی سپردم بهم

درين بود گودرز با گستهم

که اندر زمان از لب ديده بان

بگوش آمد از کوه زيبد فغان

که از گرد شد دشت چون تيره شب

شگفتی برآمد ز هر سو جلب

خروشيدن کوس با کرنای

بجنباند آن دشت گويی ز جای

يکی تخت پيروزه بر پشت پيل

درفشان بکردار دريای نيل

هوا شد بسان پرند بنفش

ز تابيدن کاويانی درفش

درفشی ببالای سرو سهی

پديد آمد از دور با فرهی

بگردش سواران جوشنوران

زمين شد بنفش از کران تا کران

پس هر درفشی درفشی بپای

چه از اژدها و چه پيکر همای

ارگ همچنين تيزرانی کنند

بيک روز ديگر بدينجا رسند

ز کوه کنابد همان ديده بان

بديد آن شگفتی و آمد دوان

چنين گفت گر چشم من تيره نيست

وز اندوه ديدار من خيره نيست

ز ترکان برآورد ايزد دمار

همه رنجشان سربسر گشت خوار

سپاه اندر آمد ز بالا بپست

خروشان و هر يک درفشی بدست

درفش سپهدار توران نگون

همی بينم از پيش غرقه بخون

همان ده دلاور کز ايدر برفت

ابا گرد پيران بورد تفت

همی بينم از دورشان سرنگون

فگنده بر اسبان و تن پر ز خون

دليران ايران گرازان بهم

رسيدند يکسر بر گستهم

وزان سوی زيبد يکی تير هگرد

پديد آمد و دشت شد لاژورد

ميان سپه کاويانی درفش

بپيش اندرون تيغهای بنفش

درفش شهنشاه با بوق و کوس

پديد آمد و شد زمين آبنوس

برفتند لهاک و فرشيدورد

بدانجا که بد جايگاه نبرد

بديدند کشته بديدار خويش

سپهبد برادر جهاندار خويش

ابا ده سوار آن گزيده سران

ز ترکان دليران جنگاوران

بران ديده برزار و جوشان شدند

ز خون برادر خروشان شدند

همی زار گفتند کای نره شير

سپهدار پيران سوار دلير

چه بايست آن رادی و راستی

چو رفتن ز گيتی چنين خواستی

کنون کام دشمن برآمد همه

ببد بر تو گيتی سرآمد همه

که جويد کنون در جهان کين تو

که گيرد کنون راه و آيين تو

ازين شهر ترکان و افراسياب

بد آمد سرانجامت ای نيک ياب

ببايد بريدن سر خويش پست

بخون غرقه کردن بر و يال و دست

چو اندرز پيران نهادند پيش

نرفتند بر خيره گفتار خويش

ز گودرز چون خواست پيران نبرد

چنين گفت با گرد فرشيدورد

که گر من شوم کشته بر کينه گاه

شما کس مباشيد پيش سپاه

اگر کشته گردم برين دشت کين

شود تنگ بر نامداران زمين

نه از تخمه ی ويسه ماند کسی

که اندر سرش مغز باشد بسی

که بر کينه گه چونک ما را کشند

چو سرهای ما سوی ايران کشند

ز گودرز خواهد سپه زينهار

شما خويشتن را مداريد خوار

همه راه سوی بيابان بريد

مگر کز بد دشمنان جان بريد

بلشکر گه خويش رفتند باز

همه ديده پر خون و دل پر گداز

بدانست لشکر سراسر همه

که شد بی شبان آن گرازان رمه

همه سربسر زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بنزديک لهاک و فرشيدورد

برفتند با دل پر از باد سرد

که اکنون چه سازيم زين رزمگاه

چو شد پهلوان پشت توران سپاه

چنين گفت هر کس که پيران گرد

جز از نام نيکو ز گيهان نبرد

کرا دل دهد نيز بستن کمر

ز آهن کله برنهادن بسر

چنين گفت لهاک فرشيدورد

که از خواست يزدان کرانه که کرد

چنين راند بر سر ورا روزگار

که بر کينه کشته شود زار و خوار

بشمشير کرده جدا سر ز تن

نيابد همی کشته گور و کفن

بهرجای کشته کشان دشمنش

پر از خون سر و درع و خسته تنش

کنون بودنی بود و پيران گذشت

همه کار و کردار او باد گشت

ستون سپه بود تا زنده بود

بمهر سپه جانش آگنده بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

پسر با برادر برش خوار بود

بدان گيتی افتاد نيک و بدش

همانا که نيک است با ايزدش

بس از لشکر خويش تيمار خورد

ز گودرز پيمان ستد در نبرد

که گر من شوم کشته در کينه گاه

نجويی تو کين زان سپس با سپاه

گذرشان دهی تا بتوران شوند

کمين را نسازی بريشان کمند

ز پيمان نگردند ايرانيان

ازين در کنون نيست بيم زيان

سه کارست پيش آمده ناگزير

همه گوش داريد برنا و پير

اگرتان بزنهار بايد شدن

کنونتان همی رای بايد زدن

وگر بازگشتن بخرگاه خويش

سپردن بنيک و ببد راه خويش

وگر جنگ را گرد کرده عنان

يکايک بخوناب داده سنان

گر ايدون کتان دل گرايد بجنگ

بدين رزمگه کرد بايد درنگ

که پيران ز مهتر سپه خواستست

سپهبد يکی لشکر آراستست

زمان تا زمان لشکر آيد پديد

همی کينه زينشان ببايد کشيد

ز هرگونه رانيم يکسر سخن

جز از خواست يزدان نباشد ز بن

ور ايدون کتان رای شهرست و گاه

همانا که بر ما نگيرند راه

وگرتان بزنهار شاهست رای

ببايد بسيچيد و رفتن ز جای

وگرتان سوی شهر ايران هواست

دل هر کسی بر تنش پادشاست

ز ما دو برادر مداريد چشم

که هرگز نشوييم دل را ز خشم

کزين تخمه ی ويسگان کس نبود

که بند کمر بر ميانش نسود

بر اندرز سالار پيران شويم

ز راه بيابان بتوران شويم

ار ايدونک بر ما بگيرند راه

بکوشيم تا هستمان دستگاه

چو ترکان شنيدند زيشان سخن

يکی نيک پاسخ فگندند بن

که سالار با ده يل نامدار

کشيدند کشته بران گونه خوار

وزان روی کيخسرو آمد پديد

که يارد بدين رزمگاه آرميد

نه اسب و سليح و نه پای و نه پر

نه گنج و نه سالار و نه نامور

نه نيروی جنگ و نه راه گريز

چه با خويشتن کرد بايد ستيز

اگر بازگرديم گودرز و شاه

پس ما برانند پيل و سپاه

رهايی نيابيم يک تن بجان

نه خرگاه بينيم و نه دودمان

بزنهار بر ما کنون عار نيست

سپاهست بسيار و سالار نيست

ازان پس خود از شاه ترکان چه باک

چه افراسياب و چه يک مشت خاک

چو لشکر چنين پاسخ آراستند

دو پرمايه از جای برخاستند

بدانست لهاک و فرشيدورد

کشان نيست هنگام ننگ و نبرد

همی راست گويند لشکر همه

تبه گردد از بی شبانی رمه

بپدرود کردند گرفتند ساز

بيابان گرفتند و راه دراز

درفشی گرفته بدست اندرون

پر از درد دل ديدگان پر ز خون

برفتند با نامور ده سوار

دليران و شايست هی کارزار

بره بر ز ايران سواران بدند

نگهبان آن نامداران بدند

برانگيختند اسب ترکان ز جای

طلايه بيفشارد با جای پای

يکی ناسگاليد هشان جنگ خاست

که از خون زمين گشت با کوه راست

بکشتند ايرانيان هشت مرد

دليران و شيران روز نبرد

وزانجا برفتند هر دو دلير

براه بيابان بکردار شير

ز ترکان جزين دو سرافراز گرد

ز دست طلايه دگر جان نبرد

پس از ديده گه ديده بان کرد غو

که ای سرفرازان و گردان نو

ازين لشکر ترک دو نامدار

برون رفت با نامور ده سوار

چنان با طلايه برآويختند

که با خاک خون را برآميختند

تنی هشت کشتند ايرانيان

دو تن تيز رفتند بسته ميان

چو بشنيد گودرز گفت آن دو مرد

بود گرد لهاک و فرشيدورد

برفتند با گردان افراختن

شکسته نشدشان دل از تاختن

گر ايشان از اينجا به توران شوند

بر اين لشکر آيد همانا گزند

هم اندر زمان گفت با سرکشان

که ای نامداران دشمن کشان

که جويد کنون نام نزديک شاه

بپوشد سرش را برومی کلاه

همه مانده بودند ايرانيان

شده سست و سوده ز آهن ميان

ندادند پاسخ جز از گستهم

که بود اندر آورد شير دژم

بسالار گفت ای سرافراز شاه

چو رفتی بورد توران سپاه

سپردی مرا کوس و پرده سرای

بپيش سپه برببودن بپای

دليران همه نام جستند و ننگ

مرا بهره نمد بهنگام جنگ

کنون من بدين کار نام آورم

شومشان يکايک بدام آورم

بخنديد گودرز و زو شاد شد

رخش تازه شد وز غم آزاد شد

بدو گفت ني کاختری تو ز هور

که شيری و بدخواه تو همچو گور

برو کفريننده يار تو باد

چو لهاک سيصد شکار تو باد

بپوشيد گستهم درع نبرد

ز گردان کرا ديد پدرود کرد

برون رفت وز لشکر خويش تفت

بجنگ دو ترک سرافراز رفت

همی گفت لشکر همه سربسر

که گستهم را زين بد آيد بسر

يکی لشکر از نزد افراسياب

همی رفت برسان کشتی برآب

بياری همه جنگجو آمدند

چو نزديک دشت دغو آمدند

خبر شد بديشان که پيران گذشت

نبرد دليران دگرگونه گشت

همه بازگشتند يکسر ز راه

خروشان برفتند نزديک شاه

چو بشنيد بيژن که گستهم رفت

ز لشکر بورد لهاک تفت

گمانی چنان برد بيژن که او

چو تنگ اندر آيد بدشت دغو

نبايد که لهاک و فرشيدورد

برآرند ازو خاک روز نبرد

نشست از بر ديزه ی راه جوی

بنزديک گودرز بنهاد روی

چو چشمش بروی نيا برفتاد

خروشيد و چندی سخن کرد ياد

نه خوب آيد ای پهلوان از خرد

که هر نامداری که فرمان برد

مر او را بخيره بکشتن دهی

بهانه بچرخ فلک برنهی

دو تن نامداران توران سپاه

برفتند زين سان دلاور براه

ز هومان و پيران دلاورترند

بگوهر بزرگان آن کشورند

کنون گستهم شد بجنگ دو تن

نبايد که آيد برو برشکن

همه کام ما بازگردد بدرد

چو کم گردد از لشکر آن رادمرد

چو بشنيد گودرز گفتار اوی

کشيدن بدان کار تيمار اوی

پس انديشه کرد اندران يک زمان

هم از بد که می برد بيژن گمان

بگردان چنين گفت سالار شاه

که هر کس که جويد همی نام و گاه

پس گستهم رفت بايد دمان

مر او را بدن يار با بدگمان

ندادند پاسخ کس از انجمن

نه غمخواره بد کس نه آسوده تن

بگودرز پس گفت بيژن که کس

جز من نباشدش فريادرس

که آيد ز گردان بدين کار پيش

بسيری نيامد کس از جان خويش

مرا رفت بايد که از کار اوی

دلم پر ز درد است و پر آب روی

بدو گفت گودرز کای شيرمرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

نبينی که ماييم پيروزگر

بدين کار مشتاب تند ای پسر

بريشان بود گستهم چيره بخت

وزيشان ستاند سرو تاج و تخت

بمان تا کنون از پس گستهم

سواری فرستم چو شير دژم

که با او بود يارگاه نبرد

سر دشمنان اندر آرد بگرد

بدو گفت بيژن که ای پهلوان

خردمند و بيدار و روشن روان

کنون يار بايد که زندست مرد

نه آنگه کجا زو برآرند گرد

چو گستهم شد کشته در کارزار

سرآمد برو روز و برگشت کار

کجا سود دارد مر او را سپاه

کنون دار گر داشت خواهی نگاه

بفرمای تا من ز تيمار اوی

ببندم کمر تنگ بر کار اوی

ور ايدونک گويی مرو من سرم

ببرم بدين آبگون خنجرم

که من زندگانی پس از مرگ اوی

نخواهم که باشد بهانه مجوی

بدو گفت گودرز بشتاب پيش

اگر نيست مهر تو بر جان خويش

نيابی همی سيری از کارزار

کمر بند و ببسيچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر

که هزمان مر او را بسوزی جگر

چو بشنيد بيژن فرو برد سر

زمين را ببوسيد و آمد بدر

برآرم همی گفت از کوه خاک

بدين جنگ جستن مرا زو چه باک

کمر بست و برساخت مر جنگ را

بزين اندر آورد شبرنگ را

بگيو آگهی شد که بيژن چو گرد

کمر بست بر جنگ فرشيدورد

پس گستهم تازيان شد براه

بجنگ سواران توران سپاه

هم اندر زمان گيو برجست زود

نشست از بر تازی اسبی چو دود

بيامد بره بر چو او را بديد

به تندی عنانش بيکسو کشيد

بدو گفت چندين زدم داستان

نخواهی همی بود همداستان

که باشم بتو شادمان يک زمان

کجا رفت خواهی بدين سان دمان

بهر کار درد دلم را مجوی

بپيران سر از من چه بايد بگوی

جز از تو بگيتيم فرزند نيست

روانم بدرد تو خرسند نيست

بدی ده شبان روز بر پشت زين

کشيده ببدخواه بر تيغ کين

بسودی بخفتان و خود اندرون

نخواهی همی سير گشتن ز خون

چو نيکی دهش بخت پيروز داد

ببايد نشستن برام و شاد

بپيش زمانه چه تازی سرت

بس ايمن شدستی بدين خنجرت

کسی کو بجويد سرانجام خويش

نجويد ز گيتی چنين کام خويش

تو چندين بگرد زمانه مپوی

که او خود سوی ما نهادست روی

ز بهر مرا زين سخن بازگرد

نشايد که دارای دل من بدرد

بدو گفت بيژن که ای پر خرد

جزين بر تو مردم گمانی برد

که کار گذشته بياری بياد

نپيچی بخيره همی سر زداد

بدان ای پدر کين سخن داد نيست

مگر جنگ لاون ترا ياد نيست

که با من چه کرد اندران گستهم

غم و شادمانيش با من بهم

ورايدون کجا گردش ايزدی

فرازآورد روزگار بدی

نبشته نگردد بپرهيز باز

نبايد کشيد اين سخن را دراز

ز پيکار سر بر مگردان که من

فدی کرده دارم بدين کار تن

بدو گفت گيو ار بگردی تو باز

همان خوبتر کين نشيب و فراز

تو بی من مپويی بروز نبرد

منت يار باشم بهر کارکرد

بدو گفت بيژن که اين خود مباد

که از نامداران خسرونژاد

سه گرد از پی بيم خورده دو تور

بتازند پويان بدين راه دور

بجان و سر شاه روشن روان

بجان نيا نامور پهلوان

بکين سياوش کزين رزمگاه

تو برگردی و من بپويم براه

نخواهم برين کار فرمانت کرد

که گويی مرا بازگرد از نبرد

چو بشنيد گيو اين سخن بازگشت

برو آفرين کرد و اندر گذشت

که پيروز بادی و شاد آمدی

مبيناد چشم تو هرگز بدی

همی تاخت بيژن پس گستهم

که نايد بروبر ز توران ستم

چو از دور لهاک و فرشيدورد

گذشتند پويان ز دشت نبرد

بيک ساعت از هفت فرسنگ راه

برفتند ايمن ز ايران سپاه

يکی بيشه ديدند و آب روان

بدو اندرون سايه ی کاروان

ببيشه درون مرغ و نخچير و شير

درخت از بر و سبزه و آب زير

بنخچير کردن فرود آمدند

وزان تشنگی سوی رود آمدند

چو آب اندر آمد ببايست نان

باندوه و شادی نبندد دهان

بگشتند بر گرد آن مرغزار

فگندند بسيار مايه شکار

برافروختند آتش و زان کباب

بخوردند و کردند سر سوی خواب

چو بد روزگار دليران دژم

کجا خواب سازد بريشان ستم

فرو خفت لهاک و فرشيدورد

بسر بر همی پاسبانيش کرد

برآمد چو شب تيره شد ماهتاب

دو غمگين سر اندر نهاده بخواب

رسيد اندران جايگه گستهم

که بودند ياران توران بهم

نوند اسب او بوی اسبان شنيد

خروشی برآورد و اندر دميد

سبک اسب لهاک هم زين نشان

خروشی برآورد چون بيهشان

دمان سوی لهاک فرشيد ورد

ز خواب خوش آمدش بيدار کرد

بدو گفت برخيز زين خواب خوش

بمردی سر بخت خود را بکش

که دانا زد اين داستان بزرگ

که شيری که بگريزد از چنگ گرگ

نبايد که گرگ از پسش در کشد

که او را همان بخت خود برکشد

چه مايه بپيوند و چندی شتافت

کس از روز بد هم رهايی نيافت

هلا زود بشتاب کمد سپاه

از ايران و بر ما گرفتند راه

نشستند بر باره هر دو سوار

کشيدند پويان ازان مرغزار

ز بيشه ببالا نهادند روی

دو خونی دلاور دو پرخاشجوی

بهامون کشيدند هر دو سوار

پرانديشه تا چون بسيچند کار

پديد آمد از دور پس گستهم

نديدند با او سواری بهم

دليران چو سر را برافراختند

مر او را چو ديدند بشناختند

گرفتند يک بادگر گفت و گوی

که يک تن سوی ما نهادست روی

نيابد رهايی ز ما گستهم

مگر بخت بد کرد خواهد ستم

جز از گستهم نيست کامد بجنگ

درفش دليران گرفته بچنگ

گريزان ببايد شد از پيش اوی

مگر کاندر آرد بدين دشت روی

وز آنجا بهامون نهادند روی

پس اندر دمان گستهم کينه جوی

بيامد چو نزديک ايشان رسيد

چو شير ژيان نعره ای برکشيد

بريشان بباريد تير خدنگ

چو فرشيدورد اندر آمد بجنگ

يکی تير زد بر سرش گستهم

که با خون برآميخت مغزش بهم

نگون گشت و هم در زمان جان بداد

شد آن نامور گرد ويسه نژاد

چو لهاک روی برادر بديد

بدانست کز کارزار آرميد

بلرزيد وز درد او خيره شد

جهان پيش چشم اندرش تيره شد

ز روشن روانش بسيری رسيد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

شدند آن زمان خسته هر دو سوار

بشمشير برساختند کارزار

يکايک برو گستهم دست يافت

ز کينه چنان خسته اندر شتافت

بگردنش بر زد يکی تيغ تيز

برآورد ناگاه زو رستخيز

سرش زير پای اندر آمد چو گوی

که آيد همی زخم چوگان بروی

چنينست کردار گردان سپهر

ببرد ز پرورد هی خويش مهر

چو سر جوييش پای يابی نخست

وگر پای جويی سرش پيش تست

بزين بر چنان خسته بد گستهم

که بگسست خواهد تو گفتی ز هم

بيامد خميده بزين اندرون

همی راند اسب و همی ريخت خون

و زآنجا سوی چشمه ساری رسيد

هم آب روان ديد و هم سايه ديد

فرود آمد و اسب را بر درخت

ببست و بب اندر آمد ز بخت

بخورد آب بسيار و کرد آفرين

ببستش تو گفتی سراسر زمين

بپيچيد و غلتيد بر تيره خاک

سراسر همه تن بشمشير چاک

همی گفت کای روشن کردگار

پديد آر زان لشکر نامدار

بدلسوزگی بيژن گيو را

وگرنه دلاور يکی نيو را

که گر مرده گر زنده زين جايگاه

برد مر مرا سوی ايران سپاه

سر نامداران توران سپاه

ببرد برد پيش بيدار شاه

بدان تا بداند که من جز بنام

نمردم بگيتی همينست کام

همه شب بناليد تا روز پاک

پر از درد چون مار پيچان بخاک

چو گيتی ز خورشيد شد روشنا

بيامد بدانجايگه بيژنا

همی گشت بر گرد آن مرغزار

که يابد نشانی ز گم بوده يار

پديد آمد از دور اسب سمند

بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان بکام

نگون گشته زين و گسسته لگام

همه آلت زين برو بر نگون

رکيب و کمند و جنا پر ز خون

چو بيژن بديد آن ازو رفت هوش

برآورد چو شير شرزه خروش

همی گفت که ای مهربان نيک يار

کجايی فگنده در اين مرغزار

که پشتم شکستی و خستی دلم

کنون جان شيرين ز تن بگسلم

بشد بر پی اسب بر چشمه سار

مر او را بديد اندران مزغزار

همه جوشن ترگ پر خاک و خون

فتاده بدان خستگی سرنگون

فروجست بيژن ز شبرنگ زود

گرفتش بغوش در تنگ زود

برون کرد رومی قبا از برش

برهنه شد از ترگ خسته سرش

ز بس خون دويدن تنش بود زرد

دلش پر ز تيمار و جان پر ز درد

بران خستگيهاش بنهاد روی

همی بود زاری کنان پيش اوی

همی گفت کای نيک دل يار من

تو رفتی و اين بود پيکار من

شتابم کنون بيش بايست کرد

رسيدن بر تو بجای نبرد

مگر بودمی گاه سختيت يار

چو با اهرمن ساختی کارزار

کنون کام دشمن همه راست کرد

برآنرد سر هرچ می خواست کرد

بگفت اين سخن بيژن و گستهم

بجنبيد و برزد يکی تيز دم

ببيژن چنين گفت کای نيک خواه

مکن خويشتن پيش من در تباه

مرا درد تو بتر از مرگ خويش

بنه بر سر خسته بر ترگ خويش

يکی چاره کن تا ازين جايگاه

توانی رسانيدنم نزد شاه

مرا باد چندان همی روزگار

که بينم يکی چهر هی شهريار

ازان پس چو مرگ آيدم باک نيست

مرا خود نهالی بجز خاک نيست

نمردست هرکس که با کام خويش

بميرد بيابد سرانجام خويش

و ديگر دو بد خواه با ترس و باک

که بر دست من کرد يزدان هلاک

مگرشان بزين بر توانی کشيد

وگرنه سرانشان ز تنها بريد

سليح و سر نامبردارشان

ببر تا بدانند پيکارشان

کنی نزد شاه جهاندار ياد

که من سر بخيره ندادم بباد

بسودم بهر جای بابخت جنگ

گه ی نام جستن نمردم بننگ

ببيژن نمود آنگهی هر دو تور

که بودند کشته فگنده بدور

بگفت اين و سستی گرفتش روان

همی بود بيژن بسر بر نوان

وز آن جايگه اسب او بيدرنگ

بياورد و بگشاد از باره تنگ

نمد زين بزير تن خفته مرد

بيفگند و ناليد چندی بدرد

همه دامن قرطه را کرد چاک

ابر خستگيهاش بر بست پاک

وز آن جايگه سوی بالا دوان

بيامد ز غم تيره کرده روان

سواران ترکان پراگنده ديد

که آمد ز راه بيابان پديد

ز بالا چو برق اندر آمد بشيب

دل از مردن گستهم با نهيب

ازان بيم ديده سواران دو تن

بشمشيرکم کرد زان انجمن

ز فتراک بگشاد زان پس کمند

ز ترکان يکی را بگردن فگند

ز اسب اندر آورد و زنهار داد

بدان کار با خويشتن يار داد

وز آنجا بيامد بکردار گرد

دمان سوی لهاک و فرشيدورد

بديد آن سران سپه را نگون

فگنده بران خاک غرقه بخون

بسرشان بر اسبان جنگی بپای

چراگاه سازيد و جای چرای

چو بيژن چنان ديد کرد آفرين

ابر گستهم کو سرآورد کين

بفرمود تا ترک زنهار خواه

بزين برکشيد آن سران را ز راه

ببستندشان دست و پای و ميان

کشيدند بر پشت زين کيان

وزآنجا سوی گستهم تازيان

بيامد بسان پلنگ ژيان

فرود آمد از اسب و او را چو باد

بی آزار نرم از بر زين نهاد

بدان ترک فرمود تا برنشست

بغوش او اندر آورد دست

سمند نوندش همی راند نرم

بروبر همی آفرين خواند گرم

مرگ زنده او را بر شهريار

تواند رسانيدن از کارزار

همی راند بيژن پر از درد و غم

روانش پر از انده گستهم

چو از روزنه ساعت اندر گذشت

خور از گنبد چرخ گردان بگشت

جهاندار خسرو بنزد سپاه

بيامد بدان دشت آوردگاه

پذيره شدندش سراسر سران

همه نامداران و جنگاوران

برو خواندند آفرين بخردان

که ای شهريار و سر موبدان

چنان هم همی بود بر اسب شاه

بدان تا ببينند رويش سپاه

بريشان همی خواند شاه آفرين

که آباد بادا بگردان زمين

بيين پس پشت لشکر چو کوه

همی رفت گودرز با آن گروه

سر کشتگانرا فگنده نگون

سليح و تن و جامه هاشان بخون

همان ده مبارز کز آوردگاه

بياورده بودند گردان شاه

پس لشکر اندر همی راندند

ابر شهريار آفرين خواندند

چو گودرز نزديک خسرو رسيد

پياده شد از دور کو را بديد

ستايش کنان پهلوان سپاه

بيامد بغلتيد در پيش شاه

همه کشتگانرا بخسرو نمود

بگفتش که همرزم هر کس که بود

گروی زره را بياودر گيو

دمان با سپهدار پيران نيو

ز اسب اندر آمد سبک شهريار

نيايش همی کرد برکردگار

ز يزدان سپاس و بدويم پناه

که او داد پيروزی و دستگاه

ز دادار بر پهلوان آفرين

همی خواند و بر لشکرش همچنين

که ای نامداران فرخنده پی

شما آتش و دشمنان خشک نی

سپهدار گودرز با دودمان

ز بهر دل من چو آتش دمان

همه جان و تنها فدا کرد هاند

دم از شهر توران برآورده اند

کنون گنج و شاهی مرا با شماست

ندارم دريغ از شما دست راست

ازان پس بدان کشتگان بنگريد

چو روی سپهدار پيران بديد

فروريخت آب از دو ديده بدرد

که کردار نيکی همی ياد کرد

بپيرانش بر دل ازان سان بسوخت

تو گفتی بدلش آتشی برفروخت

يکی داستان زد پس از مرگ اوی

بخون دو ديده بيالود روی

که بخت بدست اژدهای دژم

بدام آورد شير شرزه بدم

بمردی نيابد کسی زو رها

چنين آمد اين تيزچنگ اژدها

کشيدی همه ساله تيمار من

ميان بسته بودی بپيکار من

ز خون سياوش پر از درد بود

بدانگه کسی را نيازرد بود

چنان مهربان بود دژخيم شد

وزو شهر ايران پر از بيم شد

مر او را ببرد اهرمن دل ز جای

دگرگونه پيش اندر آورد پای

فراوان همی خيره دادمش پند

نيامدش گفتار من سودمند

از افراسيابش نه برگشت سر

کنون شهريارش چنين داد بر

مکافات او ما جز اين خواستيم

همی گاه و ديهيمش آراستيم

از انديشه ی ما سخن درگذشت

فلک بر سرش بر دگرگونه گشت

بدل بر جفاکرد بر جای مهر

بدين سر دگرگونه بنمود چهر

کنون پند گودرز و فرمان من

بيفگند گفتار و پيمان من

تبه کرد مهر دل پاک را

بزهر اندر آميخت ترياک را

که آمد بجنگ شما با سپاه

که چندان شد از شهر ايران تباه

ز توران بسيچيد و آمد دمان

که ژوپين گودرز بودش زمان

پسر با برادر کلاه و کمر

سليح و سپاه و همه بوم و بر

بداد از پی مهر افراسياب

زمانه برو کرد چندين شتاب

بفرمود تا مشک و کافور ناب

بعنبر برآميخته با گلاب

تنش را بيالود زان سربسر

بکافور و مشکش بياگند سر

بديبار رومی تن پاک اوی

بپوشيد آن جان ناپاک اوی

يکی دخمه فرمود خسرو بمهر

بر آورده سر تا بگردان سپهر

نهاد اندرو تختهای گران

چنانچون بود در خور مهتران

نهادند مر پهلوان را بگاه

کمر بر ميان و بسر برکلاه

چنينست کردار اين پر فريب

چه مايه فرازست و چندی نشيب

خردمند را دل ز کردار اوی

بماند همی خيره از کار اوی

ازان پس گروی زره را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

نگه کرد خسرو بدان زشت روی

چو ديوی بسر بر فروهشته موی

همی گفت کای کردگار جهان

تو دانی همی آشکار و نهان

همانا که کاوس بد کرده بود

بپاداش ازو زهر و کين آزمود

که ديوی چنين بر سياوش گماشت

ندانم جزين کينه بر دل چه داشت

وليکن بپيروزی يک خدای

جهاندار نيکی ده و رهنمای

که خون سياوش ز افراسياب

بخواهم بدين کينه گيرم شتاب

گروی زره را گره تا گره

بفرمود تا برکشيدند زه

چو بندش جداشد سرش را ز بند

بريدند همچون سر گوسفند

بفرمود او را فگندن به آب

بگفتا چنين بينم افراسياب

ببد شاه چندی بران رزمگاه

بدان تا کند سازکار سپاه

دهد پادشاهی کرا در خورست

کسی کز در خلعت و افسرست

بگودرز داد آن زمان اصفهان

کلاه بزرگی و تخت مهان

باندازه اندر خور کارشان

بياراست خلعت سزاوارشان

از آنها که بودند مانده بجای

که پيرانشان بد سرو کد خدای

فرستاده آمد بنزديک شاه

خردمند مردی ز توران سپاه

که ما شاه را بنده و چاکريم

زمين جز بفرمان او نسپريم

کس از خواست يزدان نيابد رها

اگر چه شود در دم اژدها

جهاندار داند که ما خود کييم

ميان تنگ بسته ز بهر چييم

نبدمان بکار سياوش گناه

ببرد اهرمن شاه را دل ز راه

که توران ز ايران همه پر غمست

زن و کودک خرد در ماتمست

نه بر آرزو کينه خواه آمديم

ز بهر بر و بوم و گاه آمديم

ازين جنگ ما را بد آمد بسر

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

بجان گر دهد شاهمان زينهار

ببنديم پيشش ميان بنده وار

بدين لشکر اندر بس مهترست

کجا بندگی شاه را در خورست

گنهکار اوييم و او پادشاست

ازو هرچ آيد بما بر رواست

سران سربسر نزد شاه آوريم

بسی پوزش اندر گناه آوريم

گر از ما بدلش اندرون کين بود

بريدن سر دشمن آيين بود

ور ايدونک بخشايش آرد رواست

همان کرد بايد که او را هواست

چو بشنيد گفتار ايشان بدرد

ببخشودشان شاه آزاد مرد

بفرمود تا پيش او آمدند

بران آرزو چاره جو آمدند

همه بر نهادند سر بر زمين

پر از خون دل و ديده پر آب کين

سپهبد سوی آسمان کرد سر

که ای دادگر داور چار هگر

همان لشکرست اين که سر پر ز کين

همی خاک جستند ز ايران زمين

چنين کردشان ايزد دادگر

نه رای و نه دانش نه پای و نه پر

بدو دست يازم که او يار بس

ز گيتی نخواهيم فريادرس

بدين داستان زد يکی نيک رای

که از کين بزين اندر آورد پای

که اين باره رخشنده تخت منست

کنون کار بيدار بخت منست

بدين کينه گر تخت و تاج آوريم

و گر رسم تابوت ساج آوريم

و گرنه بچنگ پلنگ اندرم

خور کرگسانست مغز سرم

کنون بر شما گشت کردار بد

شناسد هر آنکس که دارد خرد

نيم من بخون شما شسته چنگ

که گيرم چنين کار دشوار تنگ

همه يکسره در پناه منيد

و گر چند بدخواه گاه منيد

هر آنکس که خواهد نباشد رواست

بدين گفته افزايش آمد نه کاست

هر آنکس که خواهد سوی شاه خويش

گذارد نگيرم برو راه پيش

ز کمی و بيشی و از رنج و آز

بنيروی يزدان شدم بی نياز

چو ترکان شنيدند گفتار شاه

ز سر بر گرفتند يکسر کلاه

بپيروزی شاه خستو شدند

پلنگان جنگی چو آهو شدند

بفرمود شاه جهان تا سليح

بيارند تيغ و سنان و رميح

ز بر گستوان و ز رومی کلاه

يکی توده کردند نزديک شاه

بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

زدند آن سرافراز ترکان درفش

بخوردند سوگندهای گران

که تا زنده ايم از کران تا کران

همه شاه را چاکر و بند هايم

همه دل بمهر وی آگند هايم

چو اين کرده بودند بيدار شاه

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

ز همشان پس آنگه پراگنده کرد

همه بومش از مردم آگنده کرد

ازان پس خروش آمد از ديد هگاه

که گرد سواران برآمد ز راه

سه اسب و دو کشته برو بسته زار

همی بينم از دور با يک سوار

همه نامداران ايران سپاه

نهادند چشم از شگفتی براه

که تا کيست از مرز توران زمين

که يارد گذشتن برين دشت کين

هم اندر زمان بيژن آمد دمان

ببازو بزه بر فگنده کمان

بر اسبان چو لهاک و فرشيدورد

فگنده نگونسار پرخون و گرد

بر اسبی دگر بر پر از درد و غم

بغوش ترک اندرون گستهم

چو بيژن بنزديک خسرو رسيد

سر تاج و تخت بلندش بديد

ببوسيد و بر خاک بنهاد روی

بشد شاد خسرو بديدار اوی

بپرسيد و گفتش که ای شير مرد

کجا رفته بودی ز دشت نبرد

ز گستهم بيژن سخن ياد کرد

ز لهاک وز گرد فرشيدورد

وزان خسته و زاری گستهم

ز جنگ سواران وز بيش و کم

کنون آرزو گستهم را يکيست

که آن کار بر شاه دشوار نيست

بديدار شاه آمدستش هوا

وزان پس اگر ميرد او را روا

بفرمود پس شاه آزرم جوی

که بردند گستهم را پيش اوی

چنان نيک دل شد ازو شهريار

که از گريه مژگانش آمد ببار

چنان بد ز بس خستگی گستهم

که گفتی همی برنيامدش دم

يکی بوی مهر شهنشاه يافت

بپيچيد و ديده سوی او شتافت

بباريد از ديدگان آب مهر

سپهبد پر از آب و خون کرد چهر

بزرگان برو زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

دريغ آمد او را سپهبد بمرگ

که سندان کين بد سرش زير ترگ

ز هوشنگ و طهمورث و جمشيد

يکی مهره بد خستگان را اميد

رسيده بميراث نزديک شاه

ببازوش برداشتی سال و ماه

چو مهر دلش گستهم را بخواست

گشاد آن گرانمايه از دست راست

ابر بازوی گستهم برببست

بماليد بر خستگيهاش دست

پزشکان که از روم و ز هند وچين

چه از شهر يونان و ايران زمين

ببالين گستهمشان بر نشاند

ز هر گونه افسون بر و بر بخواند

وز آنجا بيامد بجای نماز

بسی با جهان آفرين گفت راز

دو هفته برآمد بران خسته مرد

سر آمد همه رنج و سختی و درد

بر اسبش ببردند نزديک شاه

چو شاه اندرو کرد لختی نگاه

بايرانيان گفت کز کردگار

بود هر کسی شاد و به روزگار

وليکن شگفتست اين کار من

بدين راستی بر شده يار من

بپيروزی اندر غم گستهم

نکرد اين دل شادمان را دژم

بخواند آن زمان بيژن گيو را

بدو داد دست گو نيو را

که تو نيک بختی و يزدان شناس

مدار از تن خويش هرگز هراس

همه مهر پروردگارست و بس

ندانم بگيتی جز او هيچ کس

که اويست جاويد فريادرس

بسختی نگيرد جز او دست کس

اگر زنده گردد تن مرده مرد

جهاندار گستهم را زنده کرد

بدآنگه بدو گفت تيمار دار

چو بيژن نبيند کس از روزگار

کزو رنج بر مهر بگزيده ای

ستايش بدين گونه بشنيده ای

بزيبد ببد شاه يک هفته نيز

درم داد و دينار و هر گونه چيز

فرستاد هر سو فرستادگان

بنزد بزرگان و آزادگان

چو از جنگ پيران شدی بی نياز

يکی رزم کيخسرو اکنون بساز

داستان بيژن و منيژه

شاهنامه » داستان بيژن و منيژه

داستان بيژن و منيژه

شبی چون شبه روی شسته بقير

نه بهرام پيدا نه کيوان نه تير

دگرگونه آرايشی کرد ماه

بسيچ گذر کرد بر پيشگاه

شده تيره اندر سرای درنگ

ميان کرده باريک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تيره بر دشت و راغ

يکی فرش گسترده از پرزاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

چو مار سيه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتی بقير اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد يکی باد سرد

چو زنگی برانگيخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جويبار

کجا موج خيزد ز دريای قار

فرو ماند گردون گردان بجای

شده سست خورشيد را دست و پای

سپهر اند آن چادر قيرگون

تو گفتی شدستی بخواب اندرون

جهان از دل خويشتن پر هراس

جرس برکشيده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هرای دد

زمانه زبان بسته از نيک و بد

نبد هيچ پيدا نشيب از فراز

دلم تنگ شد زان شب ديرياز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای

يکی مهربان بودم اندر سرای

خروشيدم و خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چبايد همی

شب تيره خوبت ببايد همی

بدو گفتم ای بت نيم مرد خواب

يکی شمع پيش آر چون آفتاب

بنه پيشم و بزم را ساز کن

بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بياورد شمع و بيامد بباغ

برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

زدوده يکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخيز و دل شاددار

روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه

ز انديشه و داد فرياد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گساريد و گه چنگ ساخت

تو گفتی که هاروت نيرنگ ساخت

دلم بر همه کام پيروز کرد

که بر من شب تيره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

يکی داستان امشبم بازگونی

که دل گيرد از مهر او فر و مهر

بدو اندرون خيره ماند سپهر

مرا مهربان يار بشنو چگفت

ازان پس که با کام گشتيم جفت

بپيمای می تا يکی داستان

بگويمت از گفت هی باستان

پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ

همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بيار ای بت خوب چهر

بخوان داستان و بيفزای مهر

ز نيک و بد چرخ ناسازگار

که آرد بمردم ز هرگونه کار

نگر تا نداری دل خويش تنگ

بتابی ازو چند جويی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی

نه پيدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی

بشعر آری از دفتر پهلوی

همت گويم و هم پذيرم سپاس

کنون بشنو ای جفت نيکی شناس

چو کيخسرو آمد بکين خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن

ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه

برآمد بخورشيد بر تاج شاه

بپيوست با شاه ايران سپهر

بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد که بود از نخست

بب وفا روی خسرو بشست

بجويی که يک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جای خواب

چو بهری ز گيتی برو گشت راست

که کين سياوش همی باز خواست

ببگماز بنشست يک روز شاد

ز گردان لشکر همی کرد ياد

بديبا بياراسته گاه شاه

نهاده بسر بر کيانی کلاه

نشسته بگاه اندرون می بچنگ

دل و گوش داده بوای چنگ

برامش نشسته بزرگان بهم

فريبرز کاوس با گستهم

چو گودرز کشواد و فرهاد و گيو

چو گرگين ميلاد و شاپور نيو

شه نوذر آن طوس لشکرشکن

چو رهام و چون بيژن رزم زن

همه باده ی خسروانی بدست

همه پهلوانان خسروپرست

می اندر قدح چون عقيق يمن

بپيش اندرون لاله و نسترن

پريچهرگان پيش خسرو بپای

سر زلفشان بر سمن مشک سای

همه بزمگه بوی و رنگ بهار

کمر بسته بر پيش سالاربار

ز پرده درآمد يکی پرده دار

بنزديک سالار شد هوشيار

که بر در بپايند ارمانيان

سر مرز توران و ايرانيان

همی راه جويند نزديک شاه

ز راه دراز آمده دادخواه

چو سالار هشيار بشنيد رفت

بنزديک خسرو خراميد تفت

بگفت آنچ بشنيد و فرمان گزيد

بپيش اندر آوردشان چون سزيد

بکش کرده دست و زمين را بروی

ستردند زاری کنان پيش اوی

که ای شاه پيروز جاويد زی

که خود جاودان زندگی را سزی

ز شهری بداد آمدستيم دور

که ايران ازين سوی زان سوی تور

کجا خان ارمانش خوانند نام

وز ارمانيان نزد خسرو پيام

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

بهر کشوری دسترس بر بدان

بهر هفت کشور توی شهريار

ز هر بد تو باشی بهر شهر، يار

سر مرز توران در شهر ماست

ازيشان بما بر چه مايه بلاست

سوی شهر ايران يکی بيشه بود

که ما را بدان بيشه انديشه بود

چه مايه بدو اندرون کشتزار

درخت برآور هم ميوه دار

چراگاه ما بود و فرياد ما

ايا شاه ايران بده داد ما

گراز آمد اکنون فزون از شمار

گرفت آن همه بيشه و مرغزار

به دندان چو پيلان بتن همچو کوه

وزيشان شده شهر ارمان ستوه

هم از چارپايان و هم کشتمند

ازيشان بما بر چه مايه گزند

درختان کشته ندرايم ياد

بدندان به دو نيم کردند شاد

نيايد بدندانشان سنگ سخت

مگرمان بيکباره برگشت بخت

چو بشنيد گفتار فريادخواه

بدرد دل اندر بپيچيد شاه

بريشان ببخشود خسرو بدرد

بگردان گردنکش آواز کرد

که ای نامداران و گردان من

که جويد همی نام ازين انجمن

شود سوی اين بيشه ی خوک خورد

بنام بزرگ و بننگ و نبرد

ببرد سران گرازان بتيغ

ندارم ازو گنج گوهر دريغ

يکی خوان زرين بفرمود شاه

ک بنهاد گنجور در پيشگاه

ز هر گونه گوهر برو ريختند

همه يک بديگر برآميختند

ده اسب گرانمايه زرين لگام

نهاده برو داغ کاوس نام

بديبای رومی بياراستند

بسی ز انجمن نامور خواستند

چنين گفت پس شهريار زمين

که ای نامداران با آفرين

که جويد بزرم من رنج خويش

ازان پس کند گنج من گنج خويش

کس از انجمن هيچ پاسخ نداد

مگر بيژن گيو فرخ نژاد

نهاد از ميان گوان پيش پای

ابر شاه کرد آفرين خدای

که جاويد بادی و پيروز و شاد

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

گرفته بدست اندرون جام می

شب و روز بر ياد کاوس کی

که خرم بمينو بود جان تو

بگيتی پراگنده فرمان تو

من آيم بفرمان اين کار پيش

ز بهر تو دارم تن و جان خويش

چو بيژن چنين گفت گيو از کران

نگه کرد و آن کارش آمد گران

نخست آفرين کرد مر شاه را

ببيژن نمود آنگهی راه را

بفرزند گفت اين جوانی چراست

بنيروی خويش اين گمانی چراست

جوان گرچه دانا بود با گهر

ابی آزمايش نگيرد هنر

بد و نيک هر گونه بايد کشيد

ز هر تلخ و شوری ببايد چشيد

براهی که هرگز نرفتی مپوی

بر شاه خيره مبر آبروی

ز گفت پدر پس برآشفت سخت

جوان بود و هشيار و پيروز بخت

چنين گفت کای شاه پيروزگر

تو بر من به سستی گمانی مبر

تو اين گفته ها از من اندر پذير

جوانم وليکن بانديشه پير

منم بيژن گيو لشکرشکن

سر خوک را بگسلانم ز تن

چو بيژن چنين گفت شد شاه شاد

برو آفرين کرد و فرمانش داد

بدو گفت خسرو که ای پر هنر

هميشه بپيش بديها سپر

کسی را کجا چون تو کهتر بود

ز دشمن بترسيد سبکسر بود

بگرگين ميلاد گفت آنگهی

که بيژن بتوران نداند رهی

تو با او برو تا سر آب بند

هميش راهبر باش و هم يار مند

از آنجا بسيچيد بيژن براه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

بياورد گرگين ميلاد را

همواز ره را و فرياد را

برفت از در شاه با يوز و باز

بنخچير کردن براه دراز

همی رفت چون پيل کفک افگنان

سر گور و آهو ز تن برکنان

ز چنگال يوزان همه دشت غرم

دريده بر و دل پر از داغ و گرم

همه گردن گور زخم کمند

چه بيژن چه طهمورث ديوبند

تذروان بچنگال باز اندرون

چکان از هوا بر سمن برگ خون

بدين سان همی راه بگذاشتند

همه دشت را باغ پنداشتند

چو بيژن به بيشه برافگند چشم

بجوشيد خونش بتن بر ز خشم

گرازان گرازان نه آگاه ازين

که بيژن نهادست بر بور زين

بگرگين ميلاد گفت اندرآی

وگرنه ز يکسو بپرداز جای

برو تا بنزديک آن آبگير

چو من با گراز اندر آيم بتير

بدانگه که از بيشه خيزد خروش

تو بردار گرز و بجای آر هوش

ببيژن چنين گفت گرگين گو

که پيمان نه اين بود با شاه نو

تو برداشتی گوهر و سيم و زر

تو بستی مرين رزمگه را کمر

چو بيژن شنيد اين سخن خيره شد

همه چشمش از روی او تيره شد

ببيشه درآمد بکردار شير

کمان را بزه کرد مرد دلير

چو ابر بهاران بغريد سخت

فرو ريخت پيکان چو برگ درخت

برفت از پس خوک چون پيل مست

يکی خنجر آب داده بدست

همه جنگ را پيش او تاختند

زمين را بدندان برانداختند

ز دندان همی آتش افروختند

تو گفتی که گيتی همی سوختند

گرازی بيامد چو آهرمنا

زره را بدريد بر بيژنا

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت

همی سود دندان او بر درخت

برانگيختند آتش کارزار

برآمد يکی دود زان مرغزار

بزد خنجری بر ميان بيژنش

بدو نيمه شد پيل پيکر تنش

چو روبه شدند آن ددان دلير

تن از تيغ پر خون دل از جنگ سير

سرانشان بخنجر ببريد پست

بفتراک شبرنگ سرکش ببست

که دندانها نزد شاه آورد

تن بی سرانشان براه آورد

بگردان ايران نمايد هنر

ز پيلان جنگی جدا کرده سر

بگردون برافگند هر يک چو کوه

بشد گاوميش از کشيدن ستوه

بدانديش گرگين شوريده رفت

ز يک سوی بيشه درآمد چو تفت

همه بيشه آمد بچشمش کبود

برو آفرين کرد و شادی نمود

بدلش اندر آمد ازان کار درد

ز بدنامی خويش ترسيد مرد

دلش را بپيچيد آهرمنا

بد انداختن کرد با بيژنا

سگالش چنين بد نوشته جزين

نکرد ايچ ياد از جهان آفرين

کسی کو بره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه

ز بهر فزونی وز بهر نام

براه جوان بر بگسترد دام

نگر تا چه بد ساخت آن بی وفا

مر او را چه پيش آوريد از جفا

بدو آن زمان مهربانی نمود

بخوبی مر او را فراوان ستود

چو از جنگ و کشتن بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

نبد بيژن آگه ز کردار اوی

همی راست پنداشت گفتار اوی

چو خوردن زان سرخ می اندکی

بگرگين نگه کرد بيژن يکی

بدو گفت چون ديدی اين جنگ من

بدين گونه با خوک آهنگ من

چنين داد پاسخ که ای شيرخوی

بگيتی نديدم چو تو جنگجوی

بايران و توران ترا يار نيست

چنين کار پيش تو دشوار نيست

دل بيژن از گفت او شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بيژن چنين گفت پس پهلوان

که ای نامور گرد روشن روان

برآمد ترا اين چنين کار چند

بنيروی يزدان و بخت بلند

کنون گفتنيها بگويم ترا

که من چندگه بوده ام ايدرا

چه با رستم و گيو و با گژدهم

چه با طوس نوذر چه با گستهم

چه مايه هنرها برين پهن دشت

که کرديم و گردون بران بر گذشت

کجا نام ما زان برآمد بلند

بنزديک خسرو شديم ارجمند

يکی جشنگاهست ز ايدر نه دور

به دو روزه راه اندر آيد بتور

يکی دشت بينی همه سبز و زرد

کزو شاد گردد دل رادمرد

همه بيشه و باغ و آب روان

يکی جايگه از در پهلوان

زمين پرنيان و هوا مشکبوی

گلابست گويی مگر آب جوی

ز عنبرش خاک و ز ياقوت سنگ

هوا مشکبوی و زمين رنگ رنگ

خم آورده از بار شاخ سمن

صنم گشته پاليز و گلبن شمن

خرامان بگرد گل اندر تذرو

خروشيدن بلبل از شاخ سرو

ازين پس کنون تا نه بس روزگار

شد چون بهشت آن در و مرغزار

پری چهره بينی همه دشت و کوه

ز هر سو نشسته بشادی گروه

منيژه کجا دخت افراسياب

درفشان کند باغ چون آفتاب

همه دخت توران پوشيده روی

همه سرو بالا همه مشک موی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب

همه لب پر از می ببوی گلاب

اگر ما بنزديک آن جشنگاه

شويم و بتازيم يک روزه راه

بگيريم ازيشان پری چهره چند

بنزديک خسرو شويم ارجمند

چو گرگين چنين گفت بيژن جوان

بجوشيدش آن گوهر پهلوان

گهی نام جست اندران گاه کام

جوان بد جوانوار برداشت گام

برفتند هر دو براه دراز

يکی از نوشته دگر کينه ساز

ميان دو بيشه بيک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همی شاد بودند باباز و يوز

چو دانست گرگين که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس

ببيژن پس آن داستان برگشاد

وزان جشن و رامش بسی کرد ياد

بگرگين چنين گفت پس بيژنا

که من پيشتر سازم اين رفتنا

شوم بزمگه را ببينم ز دور

که ترکان همی چون بسيچند سور

وز آن جايگه پس بتابم عنان

بگردن برآرم ز دوده سنان

زنيم آنگهی رای هشيارتر

شود دل ز ديدار بيدارتر

بگنجور گفت آن کلاه بزر

که در بزمگه بر نهادم بسر

که روشن شدی زو همه بزمگاه

بياور که ما را کنونست گاه

همان طوق کيخسرو و گوشوار

همان ياره ی گيو گوهرنگار

بپوشيد رخشنده رومی قبای

ز تاج اندر آويخت پر همای

نهادند بر پشت شبرنگ زين

کمر خواست با پهلوانی نگين

بيامد بنزديک آن بيشه شد

دل کامجويش پر انديشه شد

بزير يکی سر وبن شد بلند

که تا ز آفتابش نباشد گزند

بنزديک آن خيمه ی خوب چهر

بيامد بدلش اندر افروخت مهر

همه دشت ز آوای رود و سرود

روان را همی داد گفتی درود

منيژه چو از خيمه کردش نگاه

بديد آن سهی قد لشکر پناه

برخسارگان چون سهيل يمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن

کلاه تهم پهلوان بر سرش

درفشان ز ديبای رومی برش

بپرده درون دخت پوشيده روی

بجوشيد مهرش دگر شد به خوی

فرستاد مر دايه را چون نوند

که رو زير آن شاخ سرو بلند

نگه کن که آن ماه ديدار کيست

سياوش مگر زنده شد گر پريست

بپرسش که چون آمدی ايدرا

نيايی بدين بزمگاه اندرا

پريزاده ای گر سياوشيا

که دلها بمهرت همی جوشيا

وگر خاست اندر جهان رستخيز

که بفروختی آتش مهر تيز

که من ساليان اندرين مرغزار

همی جشن سازم بهر نوبهار

بدين بزمگه بر نديديم کس

ترا ديدم ای سرو آزاده بس

چو دايه بر بيژن آمد فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

پيام منيژه به بيژن بگفت

همه روی بيژن چو گل بر شکفت

چنين پاسخ آورد بيژن بدوی

که من ای فرستاده ی خوب روی

سياوش نيم نز پری زادگان

از ايرانم از تخم آزادگان

منم بيژن گيو ز ايران بجنگ

بزخم گراز آمدم بی درنگ

سرانشان بريدم فگندم براه

که دندانهاشان برم نزد شاه

چو زين جشنگاه آگهی يافتم

سوی گيو گودرز نشتافتم

بدين رزمگاه آمدستم فراز

بپيموده بسيار راه دراز

مگر چهره ی دخت افراسياب

نمايد مرا بخت فرخ بخواب

همی بينم اين دشت آراسته

چو بتخانه ی چين پر از خواسته

اگر نيک رايی کنی تاج زر

ترا بخشم و گوشوار و کمر

مرا سوی آن خوب چهر آوری

دلش با دل من بمهر آوری

چو بيژن چنين گفت شد دايه باز

بگوش منيژه سراييد راز

که رويش چنينست بالا چنين

چنين آفريدش جهان آفرين

چو بشنيد از دايه او اين سخن

بفرمود رفتن سوی سرو بن

فرستاد پاسخ هم اندر زمان

کت آمد بدست آنچ بردی گمان

گر آيی خرامان بنزديک من

بيفروزی اين جان تاريک من

نماند آنگهی جايگاه سخن

خراميد زان سايه ی سروبن

سوی خيمه ی دخت آزاده خوی

پياده همی گام زد برزوی

بپرده درآمد چو سرو بلند

ميانش بزرين کمر کرده بند

منيژه بيامد گرفتش ببر

گشاد از ميانش کيانی کمر

بپرسيدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد بجنگ گراز

چرا اين چنين روی و بالا و برز

برنجانی ای خوب چهره بگرز

بشستند پايش بمشک و گلاب

گرفتند زان پس بخوردن شتاب

نهادند خوان و خورش گونه گون

همی ساختند از گمانی فزون

نشستنگه رود و می ساختند

ز بيگانه خيمه بپرداختند

پرستندگان ايستاده بپای

ابا بربط و چنگ و رامش سرای

بديبا زمين کرده طاوس رنگ

ز دينار و ديبا چو پشت پلنگ

چه از مشک و عنبر چه ياقوت و زر

سراپرده آراسته سربسر

می سالخورده بجام بلور

برآورده با بيژن گيو شور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم

گرفته برو خواب مستی ستم

چو هنگام رفتن فراز آمدش

بديدار بيژن نياز آمدش

بفرمود تا داروی هوشبر

پرستنده آميخت با نوش بر

بدادند مر بيژن گيو را

مر آن نيک دل نامور نيو را

منيژه چو بيژن دژم روی ماند

پرستندگان را بر خويش خواند

عماری بسيچيد رفتن براه

مر آن خفته را اندر آن جايگاه

ز يک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جای آرام را

بگسترد کافور بر جای خواب

همی ريخت بر چوب صندل گلاب

چو آمد بنزديک شهر اندرا

بپوشيد بر خفته بر چادرا

نهفته بکاخ اندر آمد بشب

به بيگانگان هيچ نگشاد لب

چو بيدار شد بيژن و هوش يافت

نگار سمن بر در آغوش يافت

بايوان افراسياب اندرا

ابا ماه رخ سر ببالين برا

بپيچيد بر خويشتن بيژنا

بيزدان بناليد ز آهرمنا

چنين گفت کای کردگار ار مرا

رهايی نخواهد بدن ز ايدرا

ز گرگين تو خواهی مگر کين من

برو بشنوی درد و نفرين من

که او بد مرا بر بدی رهنمون

همی خواند بر من فراوان فسون

منيژه بدو گفت دل شاددار

همه کار نابوده را باد دار

بمردان ز هر گونه کار آيدا

گهی بزم و گه کارزار آيدا

ز هر خرگهی گل رخی خواستند

بديبای رومی بياراستند

پری چهرگان رود برداشتند

بشادی همه روز بگذاشتند

چو بگذشت يک چندگاه اين چنين

پس آگاهی آمد بدربان ازين

نهفته همه کارشان بازجست

بژرفی نگه کرد کار از نخست

کسی کز گزافه سخن راندا

درخت بلا را بجنباندا

نگه کرد کو کيست و شهرش کجاست

بدين آمدن سوی توران چراست

بدانست و ترسان شد از جان خويش

شتابيد نزديک درمان خويش

جز آگاه کردن نديد ايچ رای

دوان از پس پرده برداشت پای

بيامد بر شاه ترکان بگفت

که دختت ز ايران گزيدست جفت

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

تو گفتی که بيدست هنگام باد

بدست از مژه خون مژگان برفت

برآشفت و اين داستان باز گفت

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بداختر بود

کرا دختر آيد بجای پسر

به از گور داماد نايد بدر

ز کار منيژه دلش خيره ماند

قراخان سالار را پيش خواند

بدو گفت ازين کار ناپاک زن

هشيوار با من يکی رای زن

قراخان چنين داد پاسخ بشاه

که در کار هشيارتر کن نگاه

اگر هست خود جای گفتار نيست

وليکن شنيدن چو ديدار نيست

بگرسيوز آنگاه گفتش بدرد

پر از خون دل و ديده پر آب زرد

زمانه چرا بندد اين بند من

غم شهر ايران و فرزند من

برو با سواران هشيار سر

نگه دار مر کاخ را بام و در

نگر تا که بينی بکاخ اندرا

ببند و کشانش بيار ايدرا

چو گرسيوز آمد بنزديک در

از ايوان خروش آمد و نوش و خور

غريويدن چنگ و بانگ رباب

برآمد ز ايوان افراسياب

سواران در و بام آن کاخ شاه

گرفتند و هر سو ببستند راه

چو گر سيوز آن کاخ در بسته ديد

می و غلغل نوش پيوسته ديد

سواران گرفتندگرد اندرش

چو سالار شد سوی بسته درش

بزد دست و برکند بندش ز جای

بجست از ميان در اندر سرای

بيامد بنزديک آن خانه زود

کجا پيشگه مرد بيگانه بود

ز در چون به بيژن برافگند چشم

بچوشيد خونش برگ بر ز خشم

در آن خانه سيصد پرستنده بود

همه با رباب و نبيد و سرود

بپيچيد بر خويشتن بيژنا

که چون رزم سازم برهنه تنا

نه شبرنگ با من نه رهوار بور

همانا که برگشتم امروز هور

ز گيتی نبينم همی يار کس

بجز ايزدم نيست فريادرس

کجا گيو و گودرز کشوادگان

که سر داد بايد همی رايگان

هميشه بيک ساق موزه درون

يکی خنجری داشتی آبگون

بزد دست و خنجر کشيد از نيام

در خانه بگرفت و برگفت نام

که من بيژنم پور کشوادگان

سر پهلوانان و آزادگان

ندرد کسی پوست بر من مگر

همی سيری آيد تنش را ز سر

وگر خيزد اندر جهان رستخيز

نبيند کسی پشتم اندر گريز

تو دانی نياکان و شاه مرا

ميان يلان پايگاه مرا

وگر جنگ سازند مر جنگ را

هميشه بشويم بخون چنگ را

ز تورانيان من بدين خنجرا

ببرم فراوان سران را سرا

گرم نزد سالار توران بری

بخوبی برو داستان آوری

تو خواهشگری کن مرا زو بخون

سزد گر بنيکی بوی رهنمون

نکرد ايچ گرسيوز آهنگ اوی

چو ديد آن چنان تيزی چنگ اوی

بدانست کو راست گويد همی

بخون ريختن دست شويد همی

وفا کرد با او بسوگندها

بخوبی بدادش بسی پندها

بپيمان جدا کرد زو خنجرا

بخوبی کشيدش ببند اندرا

بياورد بسته بکردار يوز

چه سود از هنرها چو برگشت روز

چنينست کردار اين گوژپشت

چو نرمی بسودی بيابی درشت

چو آمد بنزديک شاه اندرا

گو دست بسته برهنه سرا

برو آفرين کردکای شهريار

گر از من کنی راستی خواستار

بگويم ترا سربسر داستان

چو گردی بگفتار همداستان

نه من بزرو جستم اين جشنگاه

نبود اندرين کار کس را گناه

از ايران بجنگ گراز آمدم

بدين جشن توران فراز آمدم

ز بهر يکی باز گم بوده را

برانداختم مهربان دوده را

بزير يکی سرو رفتم بخواب

که تا سايه دارد مرا ز آفتاب

پری دربيامد بگسترد پر

مرا اندر آورد خفته ببر

از اسبم جدا کرد و شد تا براه

که آمد همی لشکر و دخت شاه

سوران پراگنده بر گرد دشت

چه مايه عماری بمن برگذشت

يکی چتر هندی برآمد ز دور

ز هر سو گرفته سواران تور

يکی کرده از عود مهدی ميان

کشيده برو چادر پرنيان

بدو اندرون خفته بت پيکری

نهاده ببالين برش افسری

پری يک بيک ز اهرمن کرد ياد

ميان سواران درآمد چو باد

مرا ناگهان در عماری نشاند

بران خوب چهره فسونی بخواند

که تا اندر ايوان نيامد ز خواب

نجنبيد و من چشم کرده پر آب

گناهی مرا اندرين بوده نيست

منيژه بدين کار آلوده نيست

پری بی گمان بخت برگشته بود

که بر من همی جادوی آزمود

چنين بد که گفتم کم و بيش نه

مرا ايدر اکنون کس و خويش نه

چنين داد پاسخ پس افراسياب

که بخت بدت کرد بر تو شتاب

تو آنی کز ايران بتيغ و کمند

همی رزم جستی به نام بلند

کنون چون زنان پيش من بسته دست

همی خواب گويی به کردار مست

بکار دروغ آزمودن همی

بخواهی سر از من ربودن همی

بدو گفت بيژن که ای شهريار

سخن بشنو از من يکی هوشيار

گرازان بدندان و شيران بچنگ

توانند کردن بهر جای جنگ

يلان هم بشمشير و تير و کمان

توانند کوشيد با بدگمان

يکی دست بسته برهنه تنا

يکی را ز پولاد پيراهنا

چگونه درد شير بی چنگ تيز

اگر چند باشد دلش پر ستيز

اگر شاه خواهد که بنيد ز من

دليری نمودن بدين انجمن

يکی اسب فرمای و گرزی گران

ز ترکان گزين کن هزار از سران

بوردگه بر يکی زين هزار

اگر زنده مانم بمردم مدار

ز بيژن چو اين گفته بشنيد چشم

بروبر فگند و برآورد خشم

بگرسيوز اندر يکی بنگريد

کز ايران چه ديديم و خواهيم ديد

نبينی که اين بدکنش ريمنا

فزونی سگالد همی بر منا

بسنده نبودش همين بد که کرد

همی رزم جويد بننگ و نبرد

ببر همچنين بند بر دست و پای

هم اندر زمان زو بپرداز جای

بفرمای داری زدن پيش در

که باشد ز هر سو برو رهگذر

نگون بخت را زنده بر دار کن

وزو نيز با من مگردان سخن

بدان تا ز ايرانيان زين سپس

نيارد بتوران نگه کرد کس

کشيدندش از پيش افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

چو آمد بدر بيژن خسته دل

ز خون مژه پای مانده بگل

همی گفت اگر بر سرم کردگار

نوشتست مردن ببد روزگار

ز دار و ز کشتن نترسم همی

ز گردان ايران بترسم همی

که نامرد خواند مرا دشمنم

ز ناخسته بردار کرده تنم

بپيش نياکان پهلو منش

پس از مرگ بر من بود سرزنش

روانم بماند هم ايدر بجای

ز شرم پدر چون شوم باز جای

دريغا که شادان شود دشمنم

چو بينند بر دار روشن تنم

دريغا ز شاه و ز مردان نيو

دريغا که دورم ز ديدار گيو

ايا باد بگذر بايران زمين

پيامی بر از من بشاه گزين

بگويش که بيژن بسختی درست

چو آهو که در چنگ شير نرست

ببخشود يزدان جوانيش را

بهم برشکست آن گمانيش را

کننده همی کند جای درخت

پديد آمد از دور پيران ز بخت

چو پيران ويسه بدانجا رسيد

همه راه ترک کمربسته ديد

يکی دار برپای کرده بلند

کمندی برو بسته چون پای بند

ز ترکان بپرسيد کين دار چيست

در شاه را از در دار کيست

بدو گفت گرسيوز اين بيژنست

از ايران کجا شاه را دشمنست

بزد اسب و آمد بر بيژنا

جگر خسته ديدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ

بپرسيد و گفتش که چون آمدی

از ايران همانا بخون آمدی

همه داستان بيژن او را بگفت

چنانچون رسيدش ز بدخواه جفت

ببخشود پيران ويسه بروی

ز مژگان سرشکش فرو شد بروی

بفرمود تا يک زمانش بدار

نکردند و گفتا هم ايدر بدار

بدان تا ببينم يکی روی شاه

نمايم بدو اختر نيک راه

بکاخ اندر آمد پرستارفش

بر شاه با دست کرده بکش

بيامد دمان تا بنزديک تخت

بر افراسياب آفرين کرد سخت

همی بود در پيش تختش بپای

چو دستور پاکيزه و رهنمای

سپهبد بدانست کز آرزوی

بپايست پيران آزاده خوی

بخنديد و گفتش چه خواهی بگوی

ترا بيشتر نزد من آبروی

اگر زر خواهی و گر گوهرا

و گر پادشاهی هر کشورا

ندارم دريغ از تو من گنج خويش

چرا برگزينی همی رنج خويش

چو بشنيد پيران خسرو پرست

زمين را ببوسيد و بر پای جست

که جاويد بادا ترا بخت و جای

مبادا ز تخت تو پردخته جای

ز شاهان گيتی ستايش تراست

ز خورشيد برتر نمايش تراست

مرا هرچ بايد ببخت تو هست

ز مردان وز گنج و نيروی دست

مرا اين نياز از در خويش نيست

کس از کهتران تو درويش نيست

بداند شهنشاه برترمنش

ستوده بهر کار بی سرزنش

که من شاه را پيش ازين چند بار

همی دادمی پند بر چند کار

بفرمان من هيچ نامد فراز

ازو داشتم کارها دست باز

مکش گفتمت پور کاوس را

که دشمن کنی رستم و طوس را

کز ايران بپيلان بکوبندمان

ز هم بگسلانند پيوندمان

سياوش که بود از نژاد کيان

ز بهر تو بسته کمر بر ميان

بکشتی بخيره سياوش را

بزهر اندر آميختی نوش را

بديدی بديهای ايرانيان

که کردند با شهر تورانيان

ز ترکان دو بهره بپای ستور

سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تيغ دستان سام

همانا نياسود اندر نيام

که رستم همی سرفشاند ازوی

بخورشيد بر خون چکاند ازوی

برام بر کينه جويی همی

گل زهر خيره ببويی همی

اگر خون بيژن بريزی برين

ز توران برآيد همان گرد کين

خردمند شاهی و ما کهترا

تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کين که گسترديا

ابا شاه ايران چه بر خورديا

هم آنرا همی خواستار آوری

درخت بلا را ببار آوری

چو کينه دو گردد نداريم پای

ايا پهلوان جهان کدخدای

به از تو نداند کسی گيو را

نهنگ بلا رستم نيو را

چو گودرز کشواد پولادچنگ

که آيد ز بهر نبيره بجنگ

چو برزد بران آتش تيز آب

چنين داد پاسخ پس افراسياب

که بيژن نبينی که با من چه کرد

بايران و توران شدم روی زرد

نبينی کزين بدهنر دخترم

چه رسوايی آمد بپيران سرم

همان نام پوشيده رويان من

ز پرده بگسترد بر انجمن

کزين ننگ تا جاودان بر سرم

بخندد همی کشور و لشکرم

چنو يابد از من رهايی بجان

گشايند بر من ز هر سو زبان

برسوايی اندر بمانم بدرد

بپالايم از ديدگان آب زرد

دگر آفرين کرد پيران بدوی

که ای شاه نيک اختر راس تگوی

چنينست کين شاه گويد همی

جز از نيک نامی نجويد همی

وليکن بدين رای هشيار من

يکی بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران

کجا دار و کشتن گزيند بران

هر آنکو بزندان تو بسته ماند

ز ديوانها نام او کس نخواند

ازو پند گيرند ايرانيان

نبندند ازين پس بدی را ميان

چنان کرد سالار کو رای ديد

دلش با زبان شاه بر جای ديد

ز دستور پاکيز هی راهبر

درفشان شود شاه بر گاه بر

بگرسيوز آنگه بفرمود شاه

که بند گران ساز و تاريک چاه

دو دستش بزنجير و گردن بغل

يکی بند رومی بکردار مل

ببندش بمسمار آهنگران

ز سر تا بپايش ببند اندران

چو بستی نگون اندر افگن بچاه

چو بی بهره گردد ز خورشيد و ماه

ببر پيل و آن سنگ اکوان ديو

که از ژرف دريای گيهان خديو

فگندست در بيشه ی چين ستان

بياور ز بيژن بدان کين ستان

بپيلان گردون کش آن سنگ را

که پوشد سر چاه ارژنگ را

بياور سر چاه او را بپوش

بدان تا بزاری برآيدش هوش

وز آنجا بايوان آن بی هنر

منيژه کزو ننگ يابد گهر

برو با سواران و تاراج کن

نگون بخت را بی سر و تاج کن

بگو ای بنفرين شوريده بخت

که بر تو نزيبد همی تاج و تخت

بننگ از کيان پست کردی سرم

بخاک اندر انداختی افسرم

برهنه کشانش ببر تا بچاه

که در چاه بين آنک ديدی بگاه

بهارش توی غمگسارش توی

درين تنگ زندان زوارش توی

خراميد گرسيوز از پيش اوی

بکردند کام بدانديش اوی

کشان بيژن گيو از پيش دار

ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا بپايش بهن ببست

بر و بازوی و گردن و پای و دست

بپولاد خايسک آهنگران

فروبرد مسمارهای گران

نگونش بچاه اندر انداختند

سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بايوان آن دخترش

بياورد گرسيوز آن لشکرش

همه گنج و گوهر بتاراج داد

ازين بدره بستد بدان تاج داد

منيژه برهنه بيک چادرا

برهنه دو پای و گشاده سرا

کشيدش دوان تا بدان چاهسار

دو ديده پر از خون و رخ جويبار

بدو گفت اينک ترا خان و مان

زواری برين بسته تا جاودان

غريوان همی گشت بر گرد دشت

چو يک روز و يک شب برو بر گذشت

خروشان بيامد بنزديک چاه

يکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشيد سر برزدی

منيژه ز هر در همی نان چدی

همی گرد کردی بروز دراز

بسوراخ چاه آوريدی فراز

ببيژن سپردی و بگريستی

بران شوربختی همی زيستی

چو يک هفته گرگين بر هبر بپای

همی بود و بيژن نيامد بجای

ز هر سوش پويان بجستن گرفت

رخان را بخوناب شستن گرفت

پشيمانی آمدش زان کار خويش

که چون بد سگاليد بر يار خويش

بشد تازيان تا بدان جشنگاه

کجا بيژن گيو گم کرد راه

همه بيشه برگشت و کس را نديد

نه نيز اندرو بانگ مرغان شنيد

همی گشت بر گرد آن مرغزار

همی يار کرد اندرو خواستار

يکايک ز دور اسب بيژن بديد

که آمد ازان مرغزاران پديد

گسسته لگام و نگون کرده زين

فرو مانده بر جای اندوهگين

بدانست کو را تباهست کار

بايران نيايد بدين روزگار

اگر دار دارد اگر چاه و بند

از افراسياب آمدستش گزند

کمند اندرافگند و برگاشت روی

ز کرده پشيمان و دل جفت جوی

ازان مرغزار اسب بيژن براند

بخيمه در آورد و روزی بماند

پس آنگه سوی شهر ايران شتافت

شب و روز آرام و خوردن نيافت

چو آگاهی آمد ز گرگين بشاه

که بيژن نبودست با او براه

بگفت اين سخن گيو را شهريار

بدان تا ز گرگين کند خواستار

پس آگاهی آمد همانگه بگيو

ز گم بودن رزمزن پور نيو

ز خانه بيامد دمان تا بکوی

دل از درد خسته پر از آب روی

همی گفت بيژن نيامد همی

بارمان ندانم چه ماند همی

بفرمود تا بور کشواد را

کجا داشتی روز فرياد را

بروبر نهادند زين خدنگ

گرفته بدل گيو کين پلنگ

همانگه بدو اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

پذيره شدش تا کند خواستار

که بيژن کجا ماند و چون بود کار

همی گفت گرگين بدو ناگهان

همانا بدی ساخت اندر نهان

شوم گر ببينمش بی بيژنم

همانگه سرش را ز تن بر کنم

بيامد چو گرگين مر او را بديد

پياده شد و پيش او در دويد

همی گشت غلتان بخاک اندرا

شخوده رخان و برهنه سرا

بپرسيد و گفت ای گزين سپاه

سپهدار سالار و خورشيد گاه

پذيره بدين راه چون آمدی

که با ديدگان پر ز خون آمدی

مرا جان شيرين نبايد همی

کنون خوارتر گر برآيد همی

چو چشمم بروی تو آيد ز شرم

بپالايم از ديدگان آب گرم

کنون هيچ منديش کو را بجان

نيامد گزند و بگويم نشان

چو اسب پسر ديد گرگين بدست

پر از خاک و آسيمه برسان مست

چو گفتار گرگينش آمد بگوش

ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

بخاک اندرون شد سرش ناپديد

همه جامه ی پهلوی بردريد

همی کند موی از سر و ريش پاک

خروشان بسر بر همی ريخت خاک

همی گفت کای کردگار سپهر

تو گستردی اندر دلم هوش و مهر

گر از من جدا ماند فرزند من

روا دارم ار بگلسد بند من

روانم بدان جای نيکان بری

ز درد دل من تو آگ هتری

مرا خود ز گيتی هم او بود و بس

چه انده گسار و چه فريادرس

کنون بخت بد کردش از من جدا

بماندم چنين در جهان مبتلا

ز گرگين پس آنگه سخن بازجست

که چون بود خود روزگار از نخست

زمانه بجايش کسی برگزيد

وگر خود ز چشم تو شد ناپديد

ز بدها چه آمد مر او را بگوی

چه افگند بند سپهرش بروی

چه ديو آمدش پيش در مرغزار

که او را تبه کرد و برگشت کار

تو اين مرده ری اسب چون يافتی

ز بيژن کجا روی برتافتی

بدو گفت گرگين که بازآر هوش

سخن بشنو و پهن بگشای گوش

که اين کار چون بود و کردار چون

بدان بيشه با خوک پيکار چون

بدان پهلوانا و آگاه باش

هميشه فروزنده ی گاه باش

برفتيم ز ايدر بجنگ گراز

رسيديم نزديک ارمان فراز

يکی بيشه ديديم کرده چو دست

درختان بريده چراگاه پست

همه جای گشته کنام گراز

همه شهر ارمان از آن در کزاز

چو ما جنگ را نيزه برگاشتيم

ببيشه درون بانگ برداشتيم

گراز اندر آمد بکردار کوه

نه يک يک بهر جای گشته گروه

بکرديم جنگی بکردار شير

بشد روز و نامد دل از جنگ سير

چو پيلان بهم بر فگنديمشان

بمسمار دندان بکنديمشان

وزآنجا بايران نهاديم روی

همه راه شادان و نخچير جوی

برآمد يکی گور زان مرغزار

کزان خوبتر کس نبيند نگار

بکردار گلگون گودرز موی

چو خنگ شباهنگ فرهاد روی

چو سيمش دو پا و چو پولاد سم

چو شبرنگ بيژن سر و گوش و دم

بگردن چو شير و برفتن چو باد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

بر بيژن آمد چو پيلی نژند

برو اندر افگند بيژن کمند

فگندن همان بود و رفتن همان

دوان گور و بيژن پس اندر دمان

ز تازيدن گور و گرد سوار

برآمد يکی دود زان مرغزار

بکردار دريا زمين بردميد

کمندافگن و گور شد ناپديد

پی اندر گرفتم همه دشت و کوه

که از تاختن شد سمندم ستوه

ز بيژن نديدم بجايی نشان

جزين اسب و زين از پس ايدر کشان

دلم شد پر آتش ز تيمار اوی

که چون بود با گور پيکار اوی

بماندم فراوان بر آن مرغزار

همی کردمش هر سوی خواستار

ازو باز گشتم چنين نااميد

که گور ژيان بود و ديو سپيد

چو بشنيد گيو اين سخن هوشيار

بدانست کو را تباهست کار

ز گرگين سخن سربسر خيره ديد

همی چشمش از روی او تيره ديد

رخش زرد از بيم سالار شاه

سخن لرزلرزان و دل پر گناه

چو فرزند را گيو گم بوده ديد

سخن را برآنگونه آلوده ديد

ببرد اهرمن گيو را دل ز جای

همی خواست کو را درآرد ز پای

بخواهد ازو کين پور گزين

وگر چند نيک آيد او را ازين

پس انديشه کرد اندران بنگريد

نيامد همی روشنايی پديد

چه آيد مرا گفت از کشتنا

مگر کام بدگوهر آهرمنا

به بيژن چه سود آيد از جان اوی

دگرگونه سازيم درمان اوی

بباشيم تا زين سخن نزد شاه

شود آشکارا ز گرگين گناه

ازو کين کشيدن بسی کار نيست

سنان مرا پيش ديوار نيست

بگرگين يکی بانگ برزد بلند

که ای بدکنش ريمن پرگزند

تو بردی ز من شيد و ماه مرا

گزين سواران و شاه مرا

فگندی مرا در تک و پوی پوی

بگرد جهان اندرون چار هجوی

پس اکنون بدستان و بند و فريب

کجا يابی آرام و خواب و شکيب

نباشد ترا بيش ازين دستگاه

کجا من ببينم يکی روی شاه

پس آنگه بخواهم ز تو کين خويش

ز بهر گرامی جهانبين خويش

وز آنجا بيامد بنزديک شاه

دو ديده پر از خون و دل کينه خواه

برو آفرين کرد کای شهريار

هميشه جهان را بشادی گذار

انوشه جهاندار نيک اخترا

نبينی که بر سر چه آمد مرا

ز گيتی يکی پور بودم جوان

شب و روز بودم بدوبر نوان

بجانش پر از بيم گريان بدم

ز درد جداييش بريان بدم

کنون آمد ای شاه گرگين ز راه

زبان پر ز يافه روان پر گناه

بدآگاهی آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من

يکی اسب ديدم نگونسار زين

ز بيژن نشانی ندارد جزين

اگر داد بيند بدين کار ما

يکی بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگين دهد داد من شهريار

کزو گشتم اندر جهان خاکسار

غمی شد ز درد دل گيو شاه

برآشفت و بنهاد فرخ کلاه

رخ شاه بر گاه بی رنگ شد

ز تيمار بيژن دلش تنگ شد

بگيو آنگهی گفت گرگين چه گفت

چه گويد کجا ماند از نيک جفت

ز گفتار گرگين پس آنگاه گيو

سخن گفت با خسرو از پور نيو

چو از گيو بشنيد خسرو سخن

بدو گفت منديش و زاری مکن

که بيژن بجانست خرسند باش

بر اميد گم بوده فرزند باش

که ايدون شنيدستم از موبدان

ز بيدار دل نامور بخردان

که من با سواران ايران بجنگ

سوی شهر توران شوم بی درنگ

بکين سياوش کشم لشکرا

بپيلان سرآرم از آن کشورا

بدان کينه اندر بود بيژنا

همی رزم جويد چو آهرمنا

تو دل را بدين کار غمگين مدار

من اين را همانا بسم خواستار

بشد گيو يکدل پر اندوه و درد

دو ديده پر از آب و رخساره زرد

چو گرگين بدرگاه خسرو رسيد

ز گردان در شاه پردخته ديد

ز تيمار بيژن همه مهتران

ز درگاه با گيو رفته سران

همه پر ز درد و همه پر زرنج

همه همچو گم کرده صد گونه گنج

پراگنده رای و پراگنده دل

همه خاک ره ز اشک کرده چو گل

وزين روی گرگين شوريده رفت

بنزديک ايوان درگاه تفت

چو در پيش کيخسرو آمد زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

چو الماس دندانهای گراز

بر تخت بنهاد و بردش نماز

که خسرو بهر کار پيروز باد

همه روزگارش چو نوروز باد

سر دشمنان تو بادا بگاز

بريده چنان کار سران گراز

بدندانها چون نگه کرد شاه

بپرسيد و گفتش که چون بود راه

کجا ماند از تو جدا بيژنا

بروبر چه بد ساخت آهرمنا

چو خسرو چنين گفت گرگين بجای

فرو ماند خيره هميدون بپای

ندانست پاسخ چه گويد بدوی

فروماند بر جای بر زرد روی

زبان پر ز يافه روان پر گناه

رخان زرد و لرزان تن از بيم شاه

چو گفتارها يک بديگر نماند

برآشفت وز پيش تختش براند

همش خيره سر ديد هم بدگمان

بدشنام بگشاد خسرو زبان

بدو گفت نشنيدی آن داستان

که دستان زدست از گه باستان

که گر شير با کين گودرزيان

بسيچد تنش را سر آيد زمان

اگر نيستی از پی نام بد

وگر پيش يزدان سرانجام بد

بفرمودمی تا سرت را ز تن

بکنيد بکردار مرغ اهرمن

بفرمود خسرو بپولادگر

که بندگران ساز و مسمارسر

هم اندر زمان پای کردش ببند

که از بند گيرد بدانديش پند

بگيو آنگهی گفت بازآر هوش

بجويش بهر جای و هر سو بکوش

من اکنون ز هر سو فراوان سپاه

فرستم بجويم بهر جا نگاه

ز بيژن مگر آگهی يابما

بدين کار هشيار بشتابما

وگر دير يابيم زو آگهی

تو جای خرد را مگردان تهی

بمان تا بيايد مه فرودين

که بفروزد اندر جهان هور دين

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همی گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود يزدان ما

بخواهم من آن جام گيتی نمای

شوم پيش يزدان بباشم بپای

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببينم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرين بر نياکان خويش

گزيده جهاندار و پاکان خويش

بگويم ترا هر کجا بيژنست

بجام اندرون اين مرا روشنست

چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد

ز تيمار فرزند آزاد شد

بخنديد و بر شاه کرد آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

بکام تو بادا سپهر بلند

بجان تو هرگز مبادا گزند

ز نيکی دهش بر تو باد آفرين

که بر تو برازد کلاه و نگين

چو گيو از بر گاه خسرو برفت

ز هر سو سواران فرستاد تفت

بجستن گرفتند گرد جهان

که يابد مگر زو بجايی نشان

همه شهر ارمان و تورانيان

سپردند و نامد ز بيژن نشان

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نياز آمدش

بيامد پر اميد دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد

دلش را بدرد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومی قبای

بدان تا بود پيش يزدان بپای

خروشيد پيش جهان آفرين

بخورشيد بر چند برد آفرين

ز فريادرس زور و فرياد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بيامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

يکی جام بر کف نهاده نبيد

بدو اندرون هفت کشور پديد

زمان و نشان سپهر بلند

همه کرده پيدا چه و چون و چند

ز ماهی بجام اندون تا بره

نگاريده پيکر همه يکسره

چو کيوان و بهرام و ناهيد و شير

چو خورشيد و تير از بر و ماه زير

همه بودنيها بدو اندرا

بديدی جهاندارا فسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پيش

بديد اندرو بودنيها ز بيش

بهر هفت کشور همی بنگريد

ز بيژن بجايی نشانی نديد

سوی کشور گرگساران رسيد

بفرمان يزدان مر او را بديد

بچاهی ببسته ببند گران

ز سختی همی مرگ جست اندران

يکی دختری از نژاد کيان

ز بهر زوارش ببسته ميان

سوی گيو کرد آنگهی روی شاه

بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

که زندست بيژن دلت شاد دار

ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم نداری بزندان و بند

ازان پس که بر جانش نامد گزند

که بيژن بتوران ببند اندرست

زوارش يکی نامور دخترست

ز بس رنج و سختی و تيمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

بدان سان گذارد همی روزگار

که هزمان بروبر بگريد زوار

ز پيوند و خويشان شده نااميد

گرازنده بر سان يک شاخ بيد

دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد

زبانش ز خويشان پر از ياد کرد

چو ابر بهاران ببارندگی

همی مرگ جويد بدان زندگی

بدين چاره اکنون که جنبد ز جای

که خيزد ميان بسته اين را بپای

که دارد بدين کار ما را وفا

که آرد ز سختی مر او را رها

نشايد جز از رستم تيز چنگ

که از ژرف دريا برآرد نهنگ

کمربند و برکش سوی نيمروز

شب از رفتن راه ماسا و روز

ببر نامه ی من بر رستما

مزن داستان را بر هبر دما

نويسنده ی نامه را پيش خواند

وزين داستان چند با او براند

برستم يکی نامه فرمود شاه

نوشتن ز مهتر سوی نيکخواه

که ای پهلوان زاده ی پر هنر

ز گردان لشکر برآورده سر

دل شهرياران و پشت کيان

بفرمان هر کس کمر بر ميان

توی از نياکان مرا يادگار

هميشه کمربسته ی کارزار

ترا داد گردون بمردی پلنگ

بدريا ز بيمت خروشان نهنگ

جهان را ز ديوان مازندران

بشستی و کندی بدان را سران

چه مايه سر تاجداران ز گاه

ربودی و برکندی از پيشگاه

بسا دشمنان کز تو بيجان شدست

بسا بوم و بر کز تو ويران شدست

سر پهلوانی و لشکر پناه

بنزديک شاهان ترا دستگاه

همه جادوان را ببستی بگرز

بيفروختی تاج شاهان ببرز

چه افراسياب و چه شاهان چين

نوشته همه نام تو بر نگين

هران بند کز دست تو بسته شد

گشايندگان را جگر خسته شد

گشاينده ی بند بسته توی

کيان را سپهر خجسته توی

ترا ايزد اين زور پيلان که داد

دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد

بدان داد تا دست فرياد خواه

بگيری برآری ز تاريک چاه

کنون اين يکی کار بايسته پيش

فراز آمد و اينت شايسته خويش

بتو دارد اميد گودرز و گيو

که هستی بهر کشور امروز نيو

شناسی بنزديک من جاهشان

زبان و دل و رای يکتاهشان

سزدگر تو اينرا نداری برنج

بخواه آنچ بايد ز مردان و گنج

که هرگز بدين دودمان غم نبود

فروزنده تر زين چنانکم شنود

نبد گيو را خود جز اين پور کس

چه فرزند بود و چه فريادرس

فراوان بنزد منش دستگاه

مرا و نيای مرا نيکخواه

بهر سو که جويمش يابم بجای

بهر نيک و بد پيش من بربپای

چو اين نامه ی من بخوانی مپای

بزودی تو با گيو خيز اندرآی

بدان تا بدين کار با ما بهم

زنی رای فرخ بهر بيش و کم

ز مردان وز گنج وز خواسته

بيارم بپيش تو آراسته

بفرخ پی و بر شده نام تو

ز توران برآيد همه کام تو

چنانچون ببايد بسازی نوا

مگر بيژن از بند يابد رها

چو برنامه بنهاد خسرو نگين

بشد گيو و بر شاه کرد آفرين

سواران دوده همه برنشاند

بيزدان پناهيد و لشکر براند

چو نخجير از آنجا که برداشتی

دو روزه بيک روزه بگذاشتی

بيابان گرفت و ره هيرمند

همی رفت پويان بساند نوند

بکوه و بصحرا نهادند روی

همی شد خليده دل و را هجوی

چو از ديده گه ديده بانش بديد

سوی زابلستان فغان برکشيد

که آمد سواری سوی هيرمند

سواران بگرد اندرش نيز چند

درفشی درفشان پس پشت اوی

يکی زابلی تيغ در مشت اوی

غو ديده بشنيد دستان سام

بفرمود بر چرمه کردن لگام

پرانديشه آمد پذيره براه

بدان تا نباشد يکی کينه خواه

ز ره گيو را ديد پژمرده روی

همی آمد آسيمه و پوی پوی

بدل گفت کاری نو آمد بشاه

فرستاده گيوست کامد براه

چو نزديک شد پهلوان سپاه

نيايش کنان برگفتند راه

بپرسيد دستان ز ايرانيان

ز شاه و ز پيکار تورانيان

درود بزرگان بدستان بداد

ز شاه و ز گردان فرخ نژاد

همه درد دل پيش دستان بخواند

غم پور گم بوده با او براند

همی گفت رويم نبينی برنگ

ز خون مژه پشت پايم بلنگ

ازان پس نشان تهمتن بخواست

بپرسيد و گفتش که رستم کجاست

بدو گفت رستم بنخچير گور

بيايد همانا که برگشت هور

شوم گفت تا من ببينمش روی

ز خسرو يکی نامه درام بدوی

بدو گفت دستان کز ايدر مرو

که زود آيد از دشت نخچيرگو

تو تا رستم آيد بخانه بپای

يک امروز با ما بشادی گرای

چو گيو اندر آمد بايوان ز راه

تهمتن بيامد ز نخچيرگاه

پذيره شدش گيو کامد فراز

پياده شد از اسب و بردش نماز

پر از آرزو دل پر از رنگ روی

برخ برنهاد از دو ديده دو جوی

چو رستم دل گيو را خسته ديد

بب مژه روی او نشسته ديد

بدو گفت باری تباهست کار

بايوان و بر شاه بد روزگار

ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد

بپرسيدش از خسرو تاجور

ز گودرز وز طوس وز گستهم

ز گردان لشکر همه بيش و کم

ز شاپور و فرهاد وز بيژنا

ز رهام و گرگين وز هرتنا

چو آواز بيژن رسيدش بگوش

برآمد بناکام ازو يک خروش

برستم چنين گفت کای بفرين

گزين همه خسروان زمين

چنان شاد گشتم بديدار تو

بدين پرسش خوب و گفتار تو

درستند ازين هرک بردی تو نام

ازيشان فراوان درود و پيام

نبينی که بر من بپيران سرم

چه آمد ز بخت بد اندر خورم

چه چشم بد آمد بگودرزيان

کزان سود ما را سر آمد زيان

ز گيتی مرا خود يکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

شد از چشم من در جهان ناپديد

بدين دودمان کس چنين غم نديد

چنينم که بينی بپشت ستور

شب و روز تازان بتاريک هور

ز بيژن شب و روز چون بيهشان

بجستم بهر سو ز هر کس نشان

کنون شاه با جام گيتی نمای

بپيش جهان آفرين شد بپای

چه مايه خروشيد و کرد آفرين

بجشن کيان هرمز فرودين

پس آمد ز آتشکده تا بگاه

کمربست و بنهاد بر سر کلاه

همان جام رخشنده بنهاد پيش

بهر سو نگه کرد ز اندازه بيش

بتوران نشان داد زو شهريار

ببند گران و ببد روزگار

چو در جام کيخسرو ايدون نمود

سوی پهلوانم دوانيد زود

کنون آمدم با دلی پر اميد

دو رخساره زرد و دو ديده سپيد

ترا ديدم اندر جهان چار هگر

تو بندی بفرياد هر کس کمر

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

همی برکشيد از جگر باد سرد

ازان پس که نامه برستم داد

همه کار گرگين بدو کرد ياد

ازو نامه بستد دو ديده پر آب

همه دل پر از کين افراسياب

پس از بهر بيژن خروشيد زار

فرو ريخت از ديده خون برکنار

بگيو آنگهی گفت منديش ازين

که رستم نگرداند از رخش زين

مگر دست بيژن گرفته بدست

همه بند و زندان او کرده پست

بنيروی يزدان و فرمان شاه

ز توران بگردانم اين تاج و گاه

وز آنجا بايوان رستم شدند

بره بر همی رای رفتن زدند

چو آن نامه ی شاه رستم بخواند

ز گفتار خسرو بخيره بماند

ز بس آفريد جهاندار شاه

بد آن نامه بر پهلوان سپاه

بگيو آنگهی گفت بشناختم

بفرمان او راه را ساختم

بدانستم اين رنج و کردار تو

کشيدن بهر کار تيمار تو

چه مايه ترا نزد من دستگاه

بهر کينه گاه اندرون کينه خواه

چه کين سياوش چه مازندران

کمر بسته بر پيش جنگاوران

برين آمدن رنج برداشتی

چنين راه دشوار بگذاشتی

بديدار تو سخت شادان شدم

وليکن ز بيژن غريوان شدم

نبايستمی کاين چنين سوگوار

ترا ديدمی خسته ی روزگار

من از بهر اين نامه ی شاه را

بفرمان بسر بسپرم راه را

ز بهر ترا خود جگر خست هام

بدين کار بيژن کمر بسته ام

بکوشم بدين کارگر جان من

ز تن بگسلد پاک يزدان من

من از بهر بيژن ندارم برنج

فدا کردن جان و مردان و گنج

بنيروی يزدان ببندم کمر

ببخت شهنشاه پيروزگر

بيارمش زان بند تاريک چاه

نشانمش با شاه در پيشگاه

سه روز اندرين خان من شاد باش

ز رنج و ز انديشه آزاد باش

که اين خانه زان خانه بخشيده نيست

مرا با تو گنج و تن و جان يکيست

چهارم سوی شهر ايران شويم

بنزديک شاه دليران شويم

چو رستم چنين گفت بر جست گيو

ببوسيد دست و سر و پای نيو

برو آفرين کرد کای نامور

بمردی و نيروی و بخت و هنر

بماناد بر تو چنين جاودان

تن پيل و هوش و دل موبدان

ز هر نيکی بهره ور باديا

چنين کز دلم زنگ بزداديا

چو رستم دل گيو پدرام ديد

ازان پس بنيکی سرانجام ديد

بسالار خوان گفت پيش آر خوان

بزرگان و فرزانگان را بخوان

زواره فرامرز و دستان و گيو

نشستند بر خوان سالار نيو

بخوردند خوان و بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

نوازنده ی رود با ميگسار

بيامد بايوان گوهر نگار

همه دست لعل از می لعل فام

غريونده چنگ و خروشنده جام

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بنديد بار

سوی شاه ايران بسيچيد کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش

بيامد برخش اندر آورد پای

کمر بست و پوشيد رومی قبای

بزين اندر افگند گرز نيا

پر از جنگ سر دل پر از کيميا

بگردون برافراخته گوش رخش

ز خورشيد برتر سر تاج بخش

خود و گيو با زابلی صد سوار

ز لشکر گزيد از در کارزار

که نابردنی بود برگاشتند

بزال و فرامرز بگذاشتند

سوی شهر ايران نهادند روی

همه راه پويان و دل کينه جوی

چو رستم بنزديک ايران رسيد

بنزديک شهر دليران رسيد

يکی باد نوشين درود سپهر

برستم رسانيد شادان بمهر

بر رستم آمد همانگاه گيو

کز ايدر نبايد شدن پيش نيو

شوم گفت و آگه کنم شاه را

که پيمود رخش تهم راه را

چو رفت از بر رستم پهلوان

بيامد بدرگاه شاه جوان

چو نزديک کيخسرو آمد فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

پس از گيو گودرز پرسيد شاه

که رستم کجا ماند چون بود راه

بدو گفت گيو ای شه نامدار

برآيد ببخت تو هرگونه کار

نتابيد رستم ز فرمان تو

دلش بسته ديد بپيمان تو

چو آن نامه ی شاه دادم بدوی

بماليد بر نامه بر چشم و روی

عنان با عنان من اندر ببست

چنانچون بود گرد خسروپرست

برفتم من از پيش تا با تو شاه

بگويم که آمد تهمتن ز راه

بگيو آنگهی گفت رستم کجاست

که پشت بزرگی و تخم وفاست

گراميش کردن سزاوار هست

که نيکی نمايست و خسروپرست

بفرمود خسرو بفرزانگان

بمهتر نژادان و مردانگان

پذيره شدن پيش او با سپاه

که آمد بفرمان خسرو براه

بگفتند گودرز کشواد را

شه نوذران طوس و فرهاد را

دو بهره ز گردان گردنکشان

چه از گرزداران مردمکشان

بر آيين کاوس برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش

درخشان سنان و درفشان درفش

چو نزديک رستم فراز آمدند

پياده برسم نماز آمدند

ز اسب اندر آمد جهان پهلوان

کجا پهلوانان بپشش نوان

بپرسيد مر هريکی را ز شاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

نشستند گردان و رستم بر اسب

بکردار رخشنده آذرگشسب

چو آمد بر شاه کهترنواز

نوان پيش او رفت و بردش نماز

ستايش کنان پيش خسرو دويد

که مهر و ستايش مر او را سزيد

برآورد سر آفرين کرد و گفت

مبادت جز از بخت پيروز جفت

چو هرمزد بادت بدين پايگاه

چو بهمن نگهبان فرخ کلاه

همه ساله ارديبهشت هژير

نگهبان تو با هش و رای پير

چو شهريورت باد پيروزگر

بنام بزرگی و فر و هنر

سفندارمذ پاسبان تو باد

خرد جان روشن روان تو باد

چو خردادت از ياوران بر دهاد

ز مرداد باش از بر و بوم شاد

دی و اورمزدت خجسته بواد

در هر بدی بر تو بسته بواد

ديت آذر افروز و فرخنده روز

تو شادان و تاج تو گيتی فروز

چو اين آفرين کرد رستم بپای

بپرسيد و کردش بر خويش جای

بدو گفت خسرو درست آمدی

که از جان تو دور بادا بدی

توی پهلوان کيان جهان

نهان آشکار آشکارت نهان

گزين کيانی و پشت سپاه

نگهدار ايران و لشکر پناه

مرا شاد کردی بديدار خويش

بدين پر هنر جان بيدار خويش

زواره فرامرز و دستان سام

درستند ازيشان چه داری پيام

فرو بود رستم ببوسيد تخت

که ای نامور خسرو نيکبخت

ببخت تو هر سه درستند و شاد

انوشه کسی کش کند شاه ياد

بسالار نوبت بفرمود شاه

که گودرز و طوس و گوان را بخواه

در باغ بگشاد سالار بار

نشستنگهی بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرين و تخت

نهادند زير گلفشان درخت

همه ديبه ی خسروانی بباغ

بگسترد و شد گلستان چون چراغ

درختی زدند از بر گاه شاه

کجا سايه گسترد بر تاج و گاه

تنش سيم و شاخش ز ياقوت و زر

برو گونه گون خوشه های گهر

عقيق و زمرد همه برگ و بار

فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرين ترنج و بهی

ميان ترنج و بهيها تهی

بدو اندرون مشک سوده بمی

همه پيکرش سفته برسان نی

کرا شاه بر گاه بنشاندی

برو باد ازو مشک بفشاندی

همه ميگساران بيپش اندرا

همه بر سران افسر از گوهرا

ز ديبای زربفت چينی قبای

همه پيش گاه سپهبد بپای

همه طوق بربسته و گوشوار

بريشان همه جامه گوهرنگار

همه رخ چو ديبای رومی برنگ

فروزنده عود و خروشنده چنگ

همه دل پر از شادی و می بدست

رخان ارغوانی و نابوده مست

بفرمود تا رستم آمد بتخت

نشست از بر گاه زير درخت

برستم چنين گفت پس شهريار

که ای نيک پيوند و به روزگار

ز هر بد توی پيش ايران سپر

هميشه چو سيمرغ گسترده پر

چه درگاه ايران چه پيش کيان

همه بر در رنج بندی ميان

شناسی تو کردار گودرزيان

به آسانی و رنج و سود و زيان

ميان بسته دارند پيشم بپای

هميشه بنيکی مرا رهنمای

بتنها تن گيو کز انجمن

ز هر بد سپر بود در پيش من

چنين غم بدين دوده نامد بنيز

غم و درد فرزند برتر ز چيز

بدين کار گر تو ببندی ميان

پذيره نيايدت شير ژيان

کنون چاره ی کار بيژن بجوی

که او را ز توران بد آمد بروی

ز گردان و اسبان و شمشير و گنج

ببر هرچ بايد مدار اين برنج

چو رستم ز کيخسرو ايدون شنيد

زمين را ببوسيد و دم درکشيد

برو آفرين کرد کای نيک نام

چو خورشيد هر جای گسترده کام

ز تو دور بادا دو چشم نياز

دل بدسگالت بگرم و گداز

توی بر جهان شاه و سالار و کی

کيان جهان مر ترا خاک پی

که چون تو نديدست يک شاه گاه

نه تابنده خروشيد و گردنده ماه

بدان را ز نيکان تو کردی جدا

تو داری بافسون و بند اژدها

بکندم دل ديو مازندران

بفر کيانی و گرز گران

مرامادر از بهر رنج تو زاد

تو بايد که باشی برام و شاد

منم گوش داده بفرمان تو

نگردم بهرسان ز پيمان تو

دل و جان نهاده بسوی کلاه

بران ره روم کم بفرمود شاه

و نيز از پی گيو اگر بر سرم

هوا بارد آتش بدو ننگرم

رسيده بمژگانم اندر سنان

ز فرمان خسرو نتابم عنان

برآرم ببخت تو اين کار کرد

سپهبد نخواهم نه مردان مرد

کليد چنين بند باشد فريب

نه هنگام گرزست و روز نهيب

چو رستم چنين گفت گودرز و گيو

فريبرز و فرهاد و شاپور نيو

بزرگان لشکر برو آفرين

همی خواندند از جهان آفرين

بمی دست بردند با شهريار

گشاده بشادی در نوبهار

چو گرگين نشان تهمتن شنيد

بدانست کمد غمش را کليد

فرستاد نزديک رستم پيام

که ای تيغ بخت و وفا را نيام

درخت بزرگی و گنج وفا

در رادمردی و بند بلا

گرت رنج نايد ز گفتار من

سخن گسترانی ز کردار من

نگه کن بدين گنبد گوژپشت

که خيره چراغ دلم را بکشت

بتاريکی اندر مرا ره نمود

نوشته چنين بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خويشتن پيش شاه

گر آمرزش آرد مرا زين گناه

مگر باز گردد ز بد نام من

بپيران سر اين بد سرانجام من

مرا گر بخواهی ز شاه جوان

چو غرم ژيان با تو آيم دوان

شوم پيش بيژن بغلتم بخاک

مگر بازيابم من آن کيش پاک

چو پيغام گرگين برستم رسيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بپيچيد ازان درد و پيغام اوی

غم آمدش ازان بيهده کام اوی

فرستاده را گفت رو باز گرد

بگويش که ای خيره ناپاک مرد

تو نشنيدی آن داستان پلنگ

بدان ژرف دريا که زد با نهنگ

که گر بر خرد چيره گردد هوا

نيابد ز چنگ هوا کس رها

خردمند کرد هوا را بزير

بود داستانش چو شير دلير

نبايدش بردن بنخچير روی

نه نيز از ددان رنجش آيد بدوی

تو دستان نمودی چو روباه پير

نديدی همی دام نخچيرگير

نشايد کزين بيهده کام تو

که من پيش خسرو برم نام تو

وليکن چو اکنون ببيچارگی

فرو مانده گشتی بيکبارگی

ز خسرو بخواهم گناه ترا

بيفروزم اين تيره ماه ترا

اگر بيژن از بند يابد رها

بفرمان دادار گيهان خدا

رهاگشتی از بند و رستی بجان

ز تو دور شد کينه ی بدگمان

وگر جز برين روی گردد سپهر

ز جان و تن خويش بردار مهر

نخستين من آيم بدين کينه خواه

بنيروی يزدان و فرمان شاه

وگر من نيايم چو گودرز و گيو

بخواهد ز تو کين هی پور نيو

برآمد برين کار يک روز و شب

و زين گفته بر شاه نگشاد لب

دوم روز چون شاه بنمود تاج

نشست از بر سيمگون تخت عاج

بيامد تهمتن بگسترد بر

بخواهش بر شاه خورشيد فر

ز گرگين سخن گفت با شهريار

ازان گم شده بخت و بد روزگار

بدو گفت شاه ای سپهدار من

همی بگسلی بند و زنهار من

که سوگند خوردم بتخت و کلاه

بدارای بهرام و خورشيد و ماه

که گرگين نبيند ز من جز بلا

مگر بيژن از بند يابد رها

جزين آرزو هرچ بايد بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

پس آنگه چنين گفت رستم بشاه

که ای پرهنر نامور پيشگاه

اگر بد سگاليد پيچد همی

فدا کردن جان بسيچد همی

گر آمرزش شاه نايدش پيش

نبوديش نام و برآيد ز کيش

هرآن کس که گردد ز راه خرد

سرانجام پيچد ز کردار خود

سزد گر کنی ياد کردار اوی

هميشه بهر کينه پيکار اوی

بپيش نياکانت بسته کمر

بهر کينه گه با يکی کينه ور

اگر شاه بيند بمن بخشدش

مگر اختر نيک بدرخشدش

برستم ببخشيد پيروز شاه

رهانيدش از بند و تاريک چاه

ز رستم بپرسيد پس شهريار

که چون راند خواهی برين گونه کار

چه بايد ز گنج و زلشکر بخواه

که بايد که با تو بيايد براه

بترسم ز بد گوهر افراسياب

که بر جان بيژن بگيرد شتاب

يکی بادسارست ديو نژند

بسی خوانده افسون و نيرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جای

بيندازد آن تيغ زن را زپای

چنين گفت رستم بشاه جهان

که اين کار ببسيچم اندر نهان

کليد چنين بند باشد فريب

نبايد برين کار کردن نهيب

نه هنگام گرزست و تيغ و سنان

بدين کار بايد کشيدن عنان

فراوان گهر بايد و زرو سيم

برفتن پر اميد و بودن به بيم

بکردار بازارگانان شدن

شکيبا فراوان بتوران بدن

ز گستردنی هم ز پوشيدنی

ببايد بهايی و بخشيدنی

چو بشنيد خسرو ز رستم سخن

بفرمود تا گنجهای کهن

همه پاک بگشاد گنجور شاه

بدينار و گوهر بياراست گاه

تهمتن بيامد همه بنگريد

هر آنچش ببايست زان برگزيد

ازان صد شتر بار دينار کرد

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

بفرمود رستم بسالار بار

که بگزين ز گردان لشکر هزار

ز مردان گردنکش و نامور

ببايد تنی چند بسته کمر

چو گرگين و چون زنگ هی شاوران

دگر گستهم شير جنگ آوران

چهارم گرازه که راند سپاه

فروهل نگهبان تخت و کلاه

چو فرهاد و رهام گرد دلير

چو اشکش که صيد آورد نره شير

چنين هفت يل بايد آراسته

نگهبان اين لشکر و خواسته

همه تاج و زيور بينداختند

چنانچون ببايست برساختند

پس آگاهی آمد بگردنکشان

بدان گرزداران دشمن کشان

بپرسيد زنگه که خسرو کجاست

چه آمد برويش که ما را بخواست

چو سالار نوبت بيامد بدر

بشبگير بستند گردان کمر

همه نيزه داران جنگ آوران

همه مرزبانان ناماوران

همه نيزه و تير بار هيون

همه جنگ را دست شسته بخون

سپيده دمان گاه بانگ خروس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

تهمتن بيامد چو سرو بلند

بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند

سپاه از پس پشت و گردان ز پيش

نهاده بکف بر همه جان خويش

برفت از در شاه با لشکرش

بسی آفرين خواند برکشورش

چو نزديکی مرز توران رسيد

سران را ز لشکر همه برگزيد

بلشکر چنين گفت پس پهلوان

که ايدر بباشيد روشن روان

مجنبيد از ايدر مگر جان من

ز تن بگسلد پاک يزدان من

بسيچيده باشيد مر جنگ را

همه تيز کرده بخون چنگ را

سپه بر سر مرز ايران بماند

خود و سرکشان سوی توران براند

همه جامه برسان بازارگان

بپوشيد و بگشاد بند از ميان

گشادند گردان کمرهای سيم

بپوشيدشان جامه های گليم

سوی شهر توران نهادند روی

يکی کاروانی پر از رنگ و بوی

گرانمايه هفت اسب با کاروان

يکی رخش و ديگر نشست گوان

صد اشتر همه بار او گوهرا

صد اشتر همه جام هی لشکرا

ز بس های و هوی و درنگ درای

بکردار تهمورثی کرنای

همی شهر بر شهر هودج کشيد

همی رفت تا شهر توران رسيد

چو آمد بنزديک شهر ختن

نظاره بيامد برش مرد و زن

همه پهلوانان توران بجای

شده پيش پيران ويسه بپای

چو پيران ويسه ز نخچير گاه

بيامد تهمتن بديدش براه

يکی جام زرين پر از گوهرا

بديبا بپوشيد رستم سرا

ده اسب گرانمايه با زيورش

بديبا بياراست اندر خورش

بفرمانبران داد و خود پيش رفت

بدرگاه پيران خراميد تفت

برو آفرين کرد کای نامور

بايران و توران ببخت و هنر

چنان کرد رويش جهاندار ساز

که پيران مر او را ندانست باز

بپرسيد و گفت از کجايی بگوی

چه مردی و چون آمدی پوی پوی

بدو گفت رستم ترا کهترم

بشهر تو کرد ايزد آبشخورم

ببازارگانی ز ايران بتور

بپيمودم اين راه دشوار و دور

فروشنده ام هم خريدار نيز

فروشم بخرم ز هر گونه چيز

بمهر تو دارم روان را نويد

چنين چيره شد بر دلم بر اميد

اگر پهلوان گيردم زير بر

خرم چارپای و فروشم گهر

هم از داد تو کس نيازاردم

هم از ابر مهرت گهر باردم

پس آن جام پر گوهر شاهوار

ميان کيان کرد پيشش نثار

گرانمايه اسبان تازی نژاد

که بر مويشان گرد نفشاند باد

بسی آفرين کرد و آن خواسته

بدو داد و شد کار آراسته

چو پيران بدان گوهران بنگريد

کزان جام رخشنده آمد پديد

برو آفرين کرد وبنواختش

بران تخت پيروزه بنشاختش

که رو شاد و ايمن بشهر اندرا

کنون نزد خويشت بسازيم جا

کزين خواسته بر تو تيمار نيست

کسی را بدين با تو پيکار نيست

برو هرچ داری بهايی بيار

خريدار کن هر سوی خواستار

فرود آی در خان فرزند من

چنان باش با من که پيوند من

بدو گفت رستم که ای پهلوان

هم ايدر بباشيم با کاروان

که با ما ز هر گونه مردم بود

نبايد که زان گوهری گم بود

بدو گفت رو برزو گير جای

کنم رهنمايی بپيشت بپای

يکی خانه بگزيد و بر ساخت کار

بکلبه درون رخت بنهاد و بار

خبر شد کز ايران يکی کاروان

بيامد بر نامور پهلوان

ز هر سو خريدار بنهاد گوش

چو آگاهی آمد ز گوهر فروش

خريدار ديبا و فرش و گهر

بدرگاه پيران نهادند سر

چو خورشيد گيتی بياراستی

بدان کلبه بازار برخاستی

منيژه خبر يافت از کاروان

يکايک بشهر اندر آمد دوان

برهنه نوان دخت افراسياب

بر رستم آمد دو ديده پر آب

برو آفرين کرد و پرسيد و گفت

همی بستين خون مژگان برفت

که برخوردی از جان وز گنج خويش

مبادت پشيمانی از رنج خويش

بکام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

هر اميد دل را که بستی ميان

ز رنجی که بردی مبادت زيان

هميشه خرد بادت آموزگار

خنک بوم ايران و خوش روزگار

چه آگاهی استت ز گردان شاه

ز گيو و ز گودرز و ايران سپاه

نيامد بايران ز بيژن خبر

نيايش نخواهد بدن چار هگر

که چون او جوانی ز گودرزيان

همی بگسلاند بسختی ميان

بسودست پايش ز بند گران

دو دستش ز مسمار آهنگران

کشيده بزنجير و بسته ببند

همه چاه پرخون آن مستمند

نيابم ز درويشی خويش خواب

ز ناليدن او دو چشمم پر آب

بترسيد رستم ز گفتار اوی

يکی بانگ برزد براندش ز روی

بدو گفت کز پيش من دور شو

نه خسرو شناسم نه سالارنو

ندارم ز گودرز و گيو آگهی

که مغزم ز گفتار کردی تهی

برستم نگه کرد و بگريست زار

ز خواری بباريد خون بر کنار

بدو گفت کای مهتر پرخرد

ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

سخن گر نگويی مرانم ز پيش

که من خود دلی دارم از درد ريش

چنين باشد آيين ايران مگر

که درويش را کس نگويد خبر

بدو گفت رستم که ای زن چبود

مگر اهرمن رستخيزت نمود

همی بر نوشتی تو بازار من

بدان روی بد با تو پيکار من

بدين تندی از من ميازار بيش

که دل بسته بودم ببازار خويش

و ديگر بجايی که کيخسروست

بدان شهر من خود ندارم نشست

ندانم همی گيو و گودرز را

نه پيموده ام هرگز آن مرز را

بفرمود تا خوردنی هرچ بود

نهادند در پيش درويش زود

يکايک سخن کرد ازو خواستار

که با تو چرا شد دژم روزگار

چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه

چه داری همی راه ايران نگاه

منيژه بدو گفت کز کار من

چه پرسی ز بدبخت و تيمار من

کزان چاه سر با دلی پر ز درد

دويدم بنزد تو ای رادمرد

زدی بانگ بر من چو جنگاوران

نترسيدی از داور داوران

منيژه منم دخت افراسياب

برهنه نديدی رخم آفتاب

کنون ديده پرخون و دل پر ز درد

ازين در بدان در دوان گردگرد

همی نان کشکين فرازآورم

چنين راند يزدان قضا بر سرم

ازين زارتر چون بود روزگار

سر آرد مگر بر من اين کردگار

چو بيچاره بيژن بدان ژرف چاه

نبيند شب و روز خورشيد و ماه

بغل و بمسمار و بند گران

همی مرگ خواهد ز يزدان بران

مرا درد بر درد بفزود زين

نم ديدگانم بپالود زين

کنون گرت باشد بايران گذر

ز گودرز کشواد يابی خبر

بدرگاه خسرو مگر گيو را

ببينی و گر رستم نيو را

بگويی که بيژن بسختی درست

اگر دير گيری شود کار پست

گرش ديد خواهی مياسای دير

که بر سرش سنگست و آهن بزير

بدو گفت رستم که ای خوب چهر

که مهرت مبراد از وی سپهر

چرا نزد باب تو خواهشگران

نينگيزی از هر سوی مهتران

مگر بر تو بخشايش آرد پدر

بجوشدش خون و بسوزد جگر

گر آزار بابت نبودی ز پيش

ترا دادمی چيز ز اندازه بيش

بخواليگرش گفت کز هر خورش

که او را ببايد بياور برش

يکی مرغ بريان بفرمود گرم

نوشته بدو اندرون نان نرم

سبک دست رستم بسان پری

بدو درنهان کرد انگشتری

بدو داد و گفتش بدان چاه بر

که بيچارگان را توی راهبر

منيژه بيامد بدان چاه سر

دوان و خورشها گرفته ببر

نوشته بدستار چيزی که برد

چنان هم که بستد ببيژن سپرد

نگه کرد بيژن بخيره بماند

ازان چاه خورشيد رخ را بخواند

که ای مهربان از کجا يافتی

خورشها کزين گونه بشتافتی

بسا رنج و سختی کت آمد بروی

ز بهر منی در جهان پوی پوی

منيژه بدو گفت کز کاروان

يکی مايه ور مرد بازارگان

از ايران بتوران ز بهر درم

کشيده ز هر گونه بسيار غم

يکی مرد پاکيزه با هوش و فر

ز هر گونه با او فراوان گهر

گشن دستگاهی نهاده فراخ

يکی کلبه سازيده بر پيش کاخ

بمن داد زين گونه دستارخوان

که بر من جهان آفرين را بخوان

بدان چاه نزديک آن بسته بر

دگر هرچ بايد ببر سربسر

بگسترد بيژن پس آن نان پاک

پراوميد يزدان دل از بيم و باک

چو دست خورش برد زان داوری

بديد آن نهان کرده انگشتری

نگينش نگه کرد و نامش بخواند

ز شادی بخنديد و خيره بماند

يکی مهر پيروزه رستم بروی

نبشته بهن بکردار موی

چو بار درخت وفا را بديد

بدانست کمد غمش را کليد

بخنديد خنديدنی شاهوار

چنان کمد آواز بر چاهسار

منيژه چو بشنيد خنديدنش

ازان چاه تاريک بسته تنش

زمانی فرو ماند زان کار سخت

بگفت اين چه خندست ای نيکبخت

شگفت آمدش داستانی بزد

که ديوانه خندد ز کردار خود

چه گونه گشادی بخنده دو لب

که شب روز بينی همی روز شب

چه رازست پيش آر و با من بگوی

مگر بخت نيکت نمودست روی

بدو گفت بيژن کزين کارسخت

بر اوميد آنم که بگشاد بخت

چو با من بسوگند پيمان کنی

همانا وفای مرا نشکنی

بگويم سراسر تورا داستان

چو باشی بسوگند همداستان

که گر لب بدوزی ز بهر گزند

زنان را زبان کم بماند ببند

منيژه خروشيد و ناليد زار

که بر من چه آمد بد روزگار

دريغ آن شده روزگاران من

دل خسته و چشم باران من

بدادم ببيژن تن و خان و مان

کنون گشت بر من چنين بدگمان

همان گنج دينار و تاج گهر

بتاراج دادم همه سربسر

پدر گشته بيزار و خويشان ز من

برهنه دوان بر سر انجمن

ز اميد بيژن شدم نااميد

جهانم سياه و دو ديده سپيد

بپوشد همی راز بر من چنين

تو داناتری ای جهان آفرين

بدو گفت بيژن همه راستست

ز من کار تو جمله برکاستست

چنين گفتم اکنون نبايست گفت

ايا مهربان يار و هشيار جفت

سزد گر بهر کار پندم دهی

که مغزم برنج اندرون شد تهی

تو بشناس کاين مرد گوهر فروش

که خواليگرش مر ترا داد توش

ز بهر من آمد بتوران فراز

وگرنه نبودش بگوهر نياز

ببخشود بر من جهان آفرين

ببينم مگر پهن روی زمين

رهاند مرا زين غمان دراز

ترا زين تکاپوی و گرم و گداز

بنزديک او شو بگويش نهان

که ای پهلوان کيان جهان

بدل مهربان و بتن چاره جوی

اگر تو خداوند رخشی بگوی

منيژه بيامد بکردار باد

ز بيژن برستم پيامش بداد

چو بشنيد گفتار آن خوب روی

کزان راه دور آمده پوی پوی

بدانست رستم که بيژن سخن

گشادست بر لاله ی سروبن

ببخشود و گفتش که ای خوب چهر

که يزدان ترا زو مبراد مهر

بگويش که آری خداوند رخش

ترا داد يزدان فرياد بخش

ز زاول بايران ز ايران بتور

ز بهر تو پيمودم اين راه دور

بگويش که ما را بسان پلنگ

بسود از پی تو کمرگاه و چنگ

چو با او بگويی سخن راز دار

شب تيره گوشت بواز دار

ز بيشه فرازآر هيزم بروز

شب آيد يکی آتشی برفروز

منيژه ز گفتار او شاد شد

دلش ز اندهان يکسر آزاد شد

بيامد دوان تا بدان چاهسار

که بودش بچاه اندرون غمگسار

بگفتش که دادم سراسر پيام

بدان مرد فرخ پی نيک نام

چنين داد پاسخ که آنم درست

که بيژن بنام و نشانم بجست

تو با داغ دل چون پويی همی

که رخرا بخوناب شويی همی

کنون چون درست آمد از تو نشان

ببينی سر تيغ مردم کشان

زمين را بدرانم اکنون بچنگ

بپروين براندازم آسوده سنگ

مرا گفت چون تيره گردد هوا

شب از چنگ خورشيد يابد رها

بکردار کوه آتشی برفروز

که سنگ و سر چاه گردد چو روز

بدان تا ببينم سر چاه را

بدان روشنی بسپرم راه را

بفرمود بيژن که آتش فروز

که رستيم هر دو ز تاريک روز

سوی کردگار جهان کرد سر

که ای پاک و بخشنده و دادگر

ز هر بد تو باشی مرا دستگير

تو زن بر دل و جان بدخواه تير

بده داد من زآنک بيداد کرد

تو دانی غمان من و داغ و درد

مگر بازيابم بر و بوم را

نمانم بننگ اختر شوم را

تو ای دخت رنج آزموده ز من

فدا کرده جان و دل و چيز و تن

بدين رنج کز من تو برداشتی

زيان مرا سود پنداشتی

بدادی بمن گنج و تاج و گهر

جهاندار خويشان و مام و پدر

اگر يابم از چنگ اين اژدها

بدين روزگار جوانی رها

بکردار نيکان يزدان پرست

بپويم بپای و بيازم بدست

بسان پرستار پيش کيان

بپاداش نيکيت بندم ميان

منيژه بهيزم شتابيد سخت

چو مرغان برآمد بشاخ درخت

بخورشيد بر چشم و هيزم ببر

که تا کی برآرد شب از کوه سر

چو از چشم خورشيد شد ناپديد

شب تيره بر کوه دامن کشيد

بدانگه که آرام گيرد جهان

شود آشکارای گيتی نهان

که لشکر کشد تيره شب پيش روز

بگردد سر هور گيتی فروز

منيژه سبک آتشی برفروخت

که چشم شب قيرگون را بسوخت

بدلش اندرون بانگ رويينه خم

که آيد ز ره رخش پولاد سم

بدانگه که رستم ببربر گره

برافگند و زد بر گره بر زره

بشد پيش يزدان خورشيد و ماه

بيامد بدو کرد پشت و پناه

همی گفت چشم بدان کور باد

بدين کار بيژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنين

ببستند بر گردگه بند کين

بر اسبان نهادند زين خدنگ

همه جنگ را تيز کردند چنگ

تهمتن برخشنده بنهاد روی

همی رفت پيش اندرون راه جوی

چو آمد بر سنگ اکوان فراز

بدان چاه اندوه و گرم و گداز

چنين گفت با نامور هفت گرد

که روی زمين را ببايد سترد

ببايد شما را کنون ساختن

سر چاه از سنگ پرداختن

پياده شدند آن سران سپاه

کزان سنگ پردخت مانند چاه

بسودند بسيار بر سنگ چنگ

شده مانده گردان و آسوده سنگ

چو از نامداران بپالود خوی

که سنگ از سر چاه ننهاد پی

ز رخش اندر آمد گو شيرنر

زره دامنش را بزد بر کمر

ز يزدان جان آفرين زور خواست

بزد دست و آن سنگ برداشت داست

بينداخت در بيشه ی شهر چين

بلرزيد ازان سنگ روی زمين

ز بيژن بپرسيد و ناليد زار

که چون بود کارت ببد روزگار

همه نوش بودی ز گيتيت بهر

ز دستش چرا بستدی جام زهر

بدو گفت بيژن ز تاريک چاه

که چون بود بر پهلوان رنج راه

مرا چون خروش تو آمد بگوش

همه زهر گيتی مرا گشت نوش

بدين سان که بينی مرا خان و مان

ز آهن زمين و ز سنگ آسمان

بکنده دلم زين سرای سپنج

ز بس درد و سختی و اندوه و رنج

بدو گفت رستم که بر جان تو

ببخشود روشن جهانبان تو

کنون ای خردمند آزاده خوی

مرا هست با تو يکی آرزوی

بمن بخش گرگين ميلاد را

ز دل دور کن کين و بيداد را

بدو گفت بيژن که ای يار من

ندانی که چون بود پيکار من

ندانی تو ای مهتر شيرمرد

که گرگين ميلاد با من چه کرد

گرافتد بروبر جهانبين من

برو رستخيز آيد از کين من

بدو گفت رستم که گر بدخوی

بياری و گفتار من نشنوی

بمانم ترا بسته در چاه پای

برخش اندر آرم شوم باز جای

چو گفتار رستم رسيدش بگوش

ازان تنگ زندان برآمد خروش

چنين داد پاسخ که بد بخت من

ز گردان وز دوده و انجمن

ز گرگين بدان بد که بر من رسيد

چنين روز نيزم ببايد کشيد

کشيديم و گشتيم خشنود ازوی

ز کينه دل من بياسود ازوی

فروهشت رستم بزندان کمند

برآوردش از چاه با پای بند

برهنه تن و موی و ناخن دراز

گدازيده از رنج و درد و نياز

همه تن پر از خون و رخساره زرد

ازان بند زنجير زنگار خورد

خروشيد رستم چو او را بديد

همه تن در آهن شده ناپديد

بزد دست و بگسست زنجير و بند

رها کرد ازو حلقه ی پای بند

سوی خانه رفتند زان چاهسار

بيک دست بيژن بديگر زوار

تهمتن بفرمود شستن سرش

يکی جامه پوشيد نو بر برش

ازان پس چو گرگين بنزديک اوی

بيامد بماليد بر خاک روی

ز کردار بد پوزش آورد پيش

بپيچيد زان خام کردار خويش

دل بيژن از کينش آمد براه

مکافات ناورد پيش گناه

شتر بار کردند و اسبان بزين

بپوشيد رستم سليح گزين

نشستند بر باره ناموران

کشيدند شمشير و گرز گران

گسی کرد بار و برآراست کار

چنانچون بود در خور کارزار

بشد با بنه اشکش تيزهوش

که دارد سپه را بهرجای گوش

به بيژن بفرمود رستم که شو

تو با اشکش و با منيژه برو

که ما امشب از کين افراسياب

نيابيم آرام و نه خورد و خواب

يکی کار سازم کنون بر درش

که فردا بخندد برو کشورش

بدو گفت بيژن منم پي شرو

که از من همی کينه سازند نو

برفتند با رستم آن هفت گرد

بنه اشکش تيزهش را سپرد

عنانها فگندند بر پيش زين

کشيدند يکسر همه تيغ کين

بشد تا بدرگاه افراسياب

بهنگام سستی و آرام و خواب

برآمد ز ناگه ده و دار و گير

درخشيدن تيغ و باران تير

سران را بسی سر جدا شد ز تن

پر از خاک ريش و پر از خون دهن

ز دهليز در رستم آواز داد

که خواب تو خوش باد و گردانت شاد

بخفتی تو بر گاه و بيژن بچاه

مگر باره ديدی ز آهن براه

منم رستم زابلی پور زال

نه هنگام خوابست و آرام و هال

شکستم در بند زندان تو

که سنگ گران بد نگهبان تو

رها شد سر و پای بيژن ز بند

بداماد بر کس نسازد گزند

ترا رزم و کين سياوخش بس

بدين دشت گرديدن رخش بس

هميدون برآورد بيژن خروش

که ای ترک بدگوهر تيره هوش

برانديش زان تخت فرخنده جای

مرا بسته در پيش کرده بپای

همی رزم جستی بسان پلنگ

مرا دست بسته بکردار سنگ

کنونم گشاده بهامون ببين

که با من نجويد ژيان شير کين

بزد دست بر جامه افراسياب

که جنگ آوران را ببستست خواب

بفرمود زان پس که گيرند راه

بدان نامداران جوينده گاه

ز هر سو خروش تکاپوی خاست

ز خون ريختن بر درش جوی خاست

هرآنکس که آمد ز توران سپاه

زمانه تهی ماند زو جايگاه

گرفتند بر کينه جستن شتاب

ازان خانه بگريخت افراسياب

بکاخ اندر آمد خداوند رخش

همه فرش و ديبای او کرد بخش

پريچهرگان سپهبدپرست

گرفته همه دست گردان بدست

گرانمايه اسبان و زين پلنگ

نشانده گهر در جناغ خدنگ

ازان پس ز ايوان ببستند بار

بتوران نکردند بس روزگار

ز بهر بنه تاخت اسبان بزور

بدان تا نخيزد ازان کار شور

چنان رنجه بد رستم از رنج راه

که بر سرش بر درد بود از کلاه

سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ

يکی را بتن بر نجنبيد رگ

بلشکر فرستاد رستم پيام

که شمشير کين بر کشيد از نيام

که من بيگمانم کزين پس بکين

سيه گردد از سم اسبان زمين

گشن لشکری سازد افراسياب

بنيزه بپوشد رخ آفتاب

برفتند يکسر سواران جنگ

همه رزم را تيز کردند چنگ

همه نيزه داران زدوده سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

منيژه نشسته بخيمه درون

پرستنده بر پيش او رهنمون

يکی داستان زد تهمتن بروی

که گر می بريزد نريزدش بوی

چنينست رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

چو خورشيد سر برزد از کوهسار

سواران توران ببستند بار

بتوفيد شهر و برآمد خروش

تو گفتی همی کر کند نعره گوش

بدرگاه افراسياب آمدند

کمربستگان بر درش صف زدند

همه يکسره جنگ را ساخته

دل از بوم و آرام پرداخته

بزرگان توران گشاده کمر

به پيش سپهدار بر خاک سر

همه جنگ را پاک بسته ميان

همه دل پر از کين ايرانيان

کز اندازه بگذشت ما را سخن

چه افگند بايد بدين کار بن

کزين ننگ بر شاه و گردنکشان

بماند ز کردار بيژن نشان

بايران بمردان ندانندمان

زنان کمربسته خوانندمان

برآشفت پس شه بسان پلنگ

ازان پس بفرمودشان ساز جنگ

به پيران بفرمود تا بست کوس

که بر ما ز ايران همين بد فسوس

بزد نای رويين بدرگاه شاه

بجوشيد در شهر توران سپاه

يلان صف کشيدند بر در سرای

خروش آمد از بوق و هندی درای

سپاهی ز توران بدان مرز راند

که روی زمين جز بدريا نماند

چو از ديدگه ديدبان بنگريد

زمين را چو دريای جوشان بديد

بر رستم آمد که ببسيچ کار

که گيتی سيه شد ز گرد سوار

بدو گفت ما زين نداريم باک

همی جنگ را برفشانيم خاک

بنه با منيژه گسی کرد و بار

بپوشيد خود جامه ی کارزار

ببالا برآمد سپه را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

يکی داستان زد سوار دلير

که روبه چه سنجد بچنگال شير

بگردان جنگاور آواز کرد

که پيش آمد امروز ننگ و نبرد

کجا تيغ و ژوپين زهرآبدار

کجا نيزه و گرزه ی گاوسار

هنرها کنون کرد بايد پديد

برين دشت بر کينه بايد کشيد

برآمد خروشيدن کرنای

تهمتن برخش اندر آورد پای

ازان کوه سر سوی هامون کشيد

چو لشکر بتنگ اندر آمد پديد

کشيدند لشکر بران پهن جای

بهرسو ببستند ز آهن سرای

بياراست رستم يکی رزمگاه

که از گرد اسبان هوا شد سياه

ابر ميمنه اشکش و گستهم

سواران بسيار با او بهم

چو رهام و چون زنگه بر ميسره

بخون داده مر جنگ را يکسره

خود و بيژن گيو در قلبگاه

نگهدار گردان و پشت سپاه

پس پشت لشکر که بيستون

حصاری ز شمشير پيش اندرون

چو افراسياب آن سپه را بديد

که سالارشان رستم آمد پديد

غمی گشت و پوشيد خفتان جنگ

سپه را بفرمود کردن درنگ

برابر بيين صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چپ لشکرش را بپيران سپرد

سوی راستش را به هومان گرد

بگرسيوز و شيده قلب سپاه

سپرد و همی کرد هر سو نگاه

تهمتن همی گشت گرد سپاه

ز آهن بکردار کوهی سياه

فغان کرد کای ترک شوريده بخت

که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت

ترا چون سواران دل جنگ نيست

ز گردان لشکر ترا ننگ نيست

که چندين بپيش من آيی بکين

بمردان و اسبان بپوشی زمين

چو در جنگ لشکر شود تيزچنگ

همی پشت بينم ترا سوی جنگ

ز دستان تو نشنيدی آن داستان

که دارد بياد از گه باستان

که شيری نترسد ز يک دشت گور

ستاره نتابد چو تابنده هور

بدرد دل و گوش غرم سترگ

اگر بشنود نام چنگال گرگ

چو اندر هوا باز گسترد پر

بترسد ز چنگال او کبک نر

نه روبه شود ز آزمودن دلير

نه گوران بسايند چنگال شير

چو تو کس سبکسار خسرو مباد

چو باشد دهد پادشاهی بباد

بدين دشت و هامون تو از دست من

رهايی نيابی بجان و بتن

چو اين گفته بشنيد ترک دژم

بلرزيد و برزد يکی تيز دم

برآشفت کای نامداران تور

که اين دشت جنگست گر جای سور

ببايد کشيدن درين رزم رنج

که بخشم شما رابسی تاج و گنج

چو گفتار سالارشان شد بگوش

زگردان لشکر برآمد خروش

چنان تيره گون شد ز گرد آفتاب

که گفتی همی غرقه ماند در آب

ببستند بر پيل رويينه خم

دميدند شيپور با گاودم

ز جوشن يکی باره ی آهنين

کشيدند گردان بروی زمين

بجوشيد دشت و بتوفيد کوه

ز بانگ سواران هر دو گروه

درفشان بگرد اندرون تيغ تيز

تو گفتی برآمد همی رستخيز

همی گرز باريد همچون تگرگ

ابر جوشن و تير و بر خود و ترگ

و زان رستمی اژدهافش درفش

شده روی خورشيد تابان بنفش

بپوشيد روی هوا گرد پيل

بخورشيد گفتی براندود نيل

بهر سو که رستم برافگند رخش

سران را سر از تن همی کرد بخش

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار

بسان هيونی گسسته مهار

همی کشت و م یبست در رزمگاه

چو بسيار کرد از بزرگان تباه

بقلب اندر آمد بکردار گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

برآمد چو باد آن سران را ز جای

همان بادپايان فرخ همای

چو گرگين و رهام و فرهاد گرد

چپ لشکر شاه توران ببرد

درآمد چو باد اشکش از دست راست

ز گرسيوز تيغ زن کينه خواست

بقلب اندرون بيژن تيزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

سران سواران چو برگ درخت

فرو ريخت از بار و برگشت بخت

همه رزمگه سربسر جوی خون

درفش سپهدار توران نگون

سپهدار چون بخت برگشته ديد

دليران توران همه کشته ديد

بيفگند شمشير هندی ز دست

يکی اسب آسوده تر برنشست

خود و ويژگان سوی توران شتافت

کزايرانيان کام و کينه نيافت

برفت از پسش رستم گرد گير

بباريد بر لشکرش گرز و تير

دو فرسنگ چون اژدهای دژم

همی مردم آهخت ازيشان بدم

سواران جنگی ز توران هزار

گرفتند زنده پس از کارزار

بلشکرگه آمد ازان رزمگاه

که بخشش کند خواسته بر سپاه

ببخشيد و بنهاد بر پيل بار

بپيروزی آمد بر شهريار

چو آگاهی آمد بشاه دلير

که از بيشه پيروز برگشت شير

چو بيژن شد از بند و زندان رها

ز بند بدانديش نراژدها

سپاهی ز توران بهم برشکست

همه لشکر دشمنان کرد پست

بشادی به پيش جها نآفرين

بماليد روی و کله بر زمين

چو گودرز و گيو آگهی يافتند

سوی شاه پيروز بشتافتند

برآمد خروش و بيامد سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

دمنده دمان گاودم بر درش

برآمد خروشيدن از لشکرش

سيه کرده ميدانش اسبان بسم

همه شهر آوای رويينه خم

بيک دست بربسته شير و پلنگ

بزنجير ديگر سواران جنگ

گرازان سواران دمان و دنان

بدندان زمين ژنده پيلان کنان

بپيش سپاه اندرون بوق و کوس

درفش از پس پشت گودرز و طوس

پذيره شدن پيش پهلو سپاه

بدين گونه فرمود بيدار شاه

برفتند لشکر گروها گروه

زمين شد ز گردان بکردار کوه

چو آمد پديدار از انبوه نيو

پياده شد از باره گودرز و گيو

ز اسب اندرآمد جهان پهلوان

بپرسيدش از رنج ديده گوان

برو آفرين کرد گودرز و گيو

که ای نامبردار و سالار نيو

دلير از تو گردد بهر جای شير

سپهر از تو هرگز مگرداد سير

ترا جاودان باد يزدان پناه

بکام تو گرداد خورشيد و ماه

همه بنده کردی تو اين دوده را

زتو يافتم پور گم بوده را

ز درد و غمان رستگان تويم

بايران کمربستگان تويم

بر اسبان نشستند يکسر مهان

گرازان بنزديک شاه جهان

چو نزديک شهر جهاندار شاه

فرازآمد آن گرد لشکرپناه

پذيره شدش نامدار جهان

نگهدار ايران و شاه مهان

چو رستم بفر جهاندار شاه

نگه کرد کمد پذيره براه

پياده شد و برد پيشش نماز

غمی گشته از رنج و راه دراز

جهاندار خسرو گرفتش ببر

که ای دست مردی و جان هنر

تهمتن سبک دست بيژن گرفت

چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت

بياورد و بسپرد و بر پای خاست

چنان پشت خميده را کرد راست

ازان پس اسيران توران هزار

بياورد بسته بر شهريار

برو آفرين کرد خسرو بمهر

که جاويد بادا بکامت سپهر

خنک زال کش بگذرد روزگار

بماند بگيتی ترا يادگار

خجسته بر و بوم زابل که شير

همی پروراند گوان و دلير

خنک شهر ايران و فرخ گوان

که دارند چون تو يکی پهلوان

وزين هر سه برتر سر و بخت من

که چون تو پرستد همی تخت من

به خورشيد ماند همی کار تو

بگيتی پراگنده کردار تو

بگيو آنگهی گفت شاه جهان

که نيکست با کردگارت نهان

که بر دست رستم جهان آفرين

بتو داد پيروز پور گزين

گرفت آفرين گيو بر شهريار

که شادان بدی تا بود روزگار

سر رستمت جاودان سبز باد

دل زال فرخ بدو باد شاد

بفرمود خسرو که بنهيد خوان

بزرگان برترمنش را بخوان

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بياراستند

فروزنده ی مجلس و ميگسار

نوازنده ی چنگ با پيشکار

همه بر سران افسران گران

بزر اندرون پيکر از گوهران

همه رخ چو ديبای رومی برنگ

خروشان ز چنگ و پريزاده چنگ

طبقهای سيمين پر از مشک ناب

بپيش اندرون آبگيری گلاب

همی تافت ازفر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

همه پهلوانان خسروپرست

برفتند زايوان سالار مست

بشبگير چون رستم آمد بدر

گشاده دل و تنگ بسته کمر

بدستوری بازگشتن بجای

همی زد هشيوار با شاه رای

يکی دست جامه بفرمود شاه

گهر بافته با قبا و کلاه

يکی جام پر گوهر شاهوار

صد اسب و صد اشتر بزين و ببار

دو پنجه پری روی بسته کمر

دو پنجه پرستار با طوق زر

همه پيش شاه جهان کدخدای

بياورد و کردند يک سر بپای

همه رستم زابلی را سپرد

زمين را ببوسيد و برخاست گرد

بسربر نهاد آن کلاه کيان

ببست آن کيانی کمر برميان

ابر شاه کرد آفرين و برفت

ره سيستان را بسيچيد تفت

بزرگان که بودند با او بهم

برزم و ببزم و بشادی و غم

براندازه شان يک بيک هديه داد

از ايوان خسرو برفتند شاد

چو از کار کردن بپردخت شاه

برام بنشست بر پيشگاه

بفرمود تا بيژن آمدش پيش

سخن گفت زان رنج و تيمار خويش

ازان تنگ زندان و رنج زوار

فراوان سخن گفت با شهريار

وزان گردش روزگاران بد

همه داستان پيش خسرو بزد

بپيچيد و بخشايش آورد سخت

ز درد و غم دخت گم بوده بخت

بفرمود صد جامه ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر و بوم

يکی تاج و ده بدره دينار نيز

پرستنده و فرش و هرگونه چيز

به بيژن بفرمود کاين خواسته

ببر سوی ترک روا نکاسته

برنجش مفرسا و سردش مگوی

نگر تا چه آوردی او را بروی

تو با او جهان را بشادی گذار

نگه کن بدين گردش روزگار

يکی را برآرد بچرخ بلند

ز تيمار و دردش کند بی گزند

وزانجاش گردان برد سوی خاک

همه جای بيمست و تيمار و باک

هم آن را که پرورده باشد بناز

بيفگند خيره بچاه نياز

يکی را ز چاه آورد سوی گاه

نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه

جهان را ز کردار بد شرم نيست

کسی را برش آب و آزرم نيست

هميشه بهر نيک و بد دسترس

وليکن نجويد خود آزرم کس

چنينست کار سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

ز بهر درم تا نباشی بدرد

بی آزار بهتر دل رادمرد

بدين کار بيژن سخن ساختم

بپيران و گودرز پرداختم

داستان اکوان ديو

شاهنامه » داستان اکوان ديو

داستان اکوان ديو

تو بر کردگار روان و خرد

ستايش گزين تا چه اندر خورد

ببين ای خردمند روشن روان

که چون بايد او را ستودن توان

همه دانش ما به بيچارگيست

به بيچارگان بر ببايد گريست

تو خستو شو آنرا که هست و يکيست

روان و خرد را جزين راه نيست

ابا فلسفه دان بسيار گوی

بپويم براهی که گويی مپوی

ترا هرچ بر چشم سر بگذرد

نگنجد همی در دلت با خرد

سخن هرچ بايست توحيد نيست

بنا گفتن و گفتن او يکيست

تو گر سخته ای شو سخن سخت هگوی

نيايد به بن هرگز اين گفت و گوی

بيک دم زدن رستی از جان و تن

همی بس بزرگ آيدت خويشتن

همی بگذرد بر تو ايام تو

سرای جز اين باشد آرام تو

نخست از جهان آفرين ياد کن

پرستش برين ياد بنياد کن

کزويست گردون گردان بپای

هم اويست بر نيک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

نخست از خود اندازه بايد گرفت

دگر آنک اين گرد گردان سپهر

همی نو نمايدت هر روز چهر

نباشی بدين گفته همداستان

که دهقان همی گويد از باستان

خردمند کين داستان بشنود

بدانش گرايد بدين نگرود

وليکن چو معنيش يادآوری

شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پير

گر ايدونک باشد سخن دلپذير

سخنگوی دهقان چنين کرد ياد

که يک روز کيخسرو از بامداد

بياراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهريار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو برزين گرشاسپ از تخم جم

چو گيو و چو رهام کار آزمای

چو گرگين و خراد فرخنده رای

چو از روز يک ساعت اندر گذشت

بيامد بدرگاه چوپان ز دشت

که گوری پديد آمد اندر گله

چو شيری که از بند گردد يله

همان رنگ خورشيد دارد درست

سپهرش بزر آب گويی بشست

يکی برکشيده خط از يال اوی

ز مشک سيه تا بدنبال اوی

سمندی بزرگست گويی بجای

ورا چار گرزست آن دست و پای

يکی نره شيرست گويی دژم

همی بفگند يال اسپان ز هم

بدانست خسرو که آن نيست گور

که برنگذرد گور ز اسپی بزور

برستم چنين گفت کين رنج نيز

به پيگار بر خويشتن سنج نيز

برو خويشتن را نگه دار ازوی

مگر باشد آهرمن کين هجوی

چنين گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستنده ی تخت تو

نه ديو و نه شير و نه نر اژدها

ز شمشير تيزم نيابد رها

برون شد بنخچير چون نره شير

کمندی بدست اژدهايی بزير

بدشتی کجا داشت چوپان گله

وزانسو گذر داشت گور يله

سه روزش همی جست در مرغزار

همی کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بديدش گرازان بدشت

چو باد شمالی برو بر گذشت

درخشنده زرين يکی باره بود

بچرم اندرون زشت پتياره بود

برانگيخت رخش دلاور ز جای

چو تنگ اندر آمد دگر شد برای

چنين گفت کين را نبايد فگند

ببايد گرفتن بخم کمند

نشايدش کردن بخنجر تباه

بدين سانش زنده برم نزد شاه

بينداخت رستم کيانی کمند

همی خواست کرد سرش را ببند

چو گور دلاور کمندش بديد

شد از چشم او در زمان ناپديد

بدانست رستم که آن نيست گور

ابا او کنون چاره بايد نه زور

جز اکوان ديو اين نشايد بدن

ببايستش از باد تيغی زدن

بشمشير بايد کنون چاره کرد

دواندين خون بران چرم زرد

ز دانا شنيدم که اين جای اوست

که گفتند بستاند از گور پوست

همانگه پديد آمد از دشت باز

سپهبد برانگيخت آن تند تاز

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

بينداخت تيری چو آذر گشسپ

همان کو کمان کيان درکشيد

دگر باره شد گور ازو ناپديد

همی تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

ببش گرفت آرزو هم بنان

سر از خواب بر کوهه ی زين زنان

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

به پيش آمدش چشمه ی چون گلاب

فرود آمد و رخش را آب داد

هم از ماندگی چشم را خواب داد

کمندش ببازوی و ببر بيان

بپوشيده و تنگ بسته ميان

ز زين کيانيش بگشاد تنگ

به بالين نهاد آن جناغ خدنگ

چراگاه رخش آمد و جای خواب

نمدزين برافگند بر پيش آب

بدان جايگه خفت و خوابش ربود

که از رنج وز تاختن مانده بود

چو اکوانش از دور خفته بديد

يکی باد شد تا بر او رسيد

زمين گرد ببريد و برداشتش

ز هامون بگردون برافراشتش

غمی شد تهمتن چو بيدار شد

سر پر خرد پر ز پيکار شد

چو رستم بجنبيد بر خويشتن

بدو گفت اکوان که ای پيلتن

يکی آرزو کن که تا از هوا

کجات آيد افگندن اکنون هوا

سوی آبت اندازم ار سوی کوه

کجا خواهی افتاد دور از گروه

چو رستم بگفتار او بنگريد

هوا در کف ديو واژونه ديد

چنين گفت با خويشتن پيلتن

که بد نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر کوهسار

تن و استخوانم نيايد بکار

بدريا به آيد که اندازدم

کفن سينه ی ماهيان سازدم

وگر گويم او را بدريا فگن

بکوه افگند بدگهر اهرمن

همه واژگونه بود کار ديو

که فريادرس باد گيهان خديو

چنين داد پاسخ که دانای چين

يکی داستانی زدست اندرين

که در آب هر کو بر آيدش هوش

به مينو روانش نبيند سروش

بزاری هم ايدر بماند بجای

خرامش نيايد بديگر سرای

بکوهم بينداز تا ببر و شير

ببينند چنگال مرد دلير

ز رستم چو بشنيد اکوان ديو

برآورد بر سوی دريا غريو

بجايی بخواهم فگندنت گفت

که اندر دو گيتی بمانی نهفت

بدريای ژرف اندر انداختش

ز کينه خور ماهيان ساختش

همان کز هوا سوی دريا رسيد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

نهنگان که کردند آهنگ اوی

ببودند سرگشته از چنگ اوی

بدست چپ و پای کرد آشناه

بديگر ز دشمن همی جست راه

بکارش نيامد زمانی درنگ

چنين باشد آن کو بود مرد جنگ

اگر ماندی کس بمردی بپای

پی او زمانه نبردی ز جای

وليکن چنينست گردنده دهر

گهی نوش يابند ازو گاه زهر

ز دريا بمردی به يکسو کشيد

برآمد بهامون و خشکی بديد

ستايش گرفت آفريننده را

رهانيده از بد تن بنده را

برآسود و بگشاد بند ميان

بر چشمه بنهاد ببر بيان

کمند و سليحش چو بفگند نم

زره را بپوشيد شير دژم

بدان چشمه آمد کجا خفته بود

بران ديو بدگوهر آشفته بود

نبود رخش رخشان بران مرغزار

جهانجوی شد تند با روزگار

برآشفت و برداشت زين و لگام

بشد بر پی رخش تا گاه شام

پياده همی رفت جويان شکار

به پيش اندر آمد يکی مرغزار

همه بيشه و آبهای روان

بهر جای دراج و قمری نوان

گله دار اسپان افراسياب

به بيشه درون سر نهاده بخواب

دمان رخش بر ماديانان چو ديو

ميان گله برکشيده غريو

چو رستم بديدش کيانی کمند

بيفگند و سرش اندر آمد به بند

بماليدش از گرد و زين برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

لگامش بسر بر زد و برنشست

بران تيز شمشير بنهاد دست

گله هر کجا ديد يکسر براند

بشمشير بر نام يزدان بخواند

گله دار چون بانگ اسبان شنيد

سرآسيمه از خواب سر بر کشيد

سواران که بودند با او بخواند

بر اسپ سرافرازشان برنشاند

گرفتند هر کس کمند و کمان

بدان تا که باشد چنين بدگمان

که يارد بدين مرغزار آمدن

بنزديک چندين سوار آمدن

پس اندر سواران برفتند گرم

که بر پشت رستم بدرند چرم

چو رستم شتابندگان را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بغريد چون شير و برگفت نام

که من رستمم پور دستان سام

بشمشير ازيشان دو بهره بکشت

چو چوپان چنان ديد بنمود پشت

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب

بديدار اسپ آمد افراسياب

بجايی که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردی يله

خود و دو هزار از يل نامدار

رسيدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل انديشه کم

چو نزديک آن مرغزاران رسيد

ز اسپان و چوپان نشانی نديد

يکايک خروشيدن آمد ز دشت

همه اسپ يک بر دگر برگذشت

ز خاک پی رخش بر سرکشان

پديد آمد از دور پيدا نشان

چو چوپان بر شاه توران رسيد

بدو باز گفت آن شگفتی که ديد

که تنها گله برد رستم ز دشت

ز ما کشت بسيار و اندر گذشت

ز ترکان برآمد يکی گفت و گوی

که تنها بجنگ آمد اين کينه جوی

ببايد کشيدن يکايک سليح

که اين کار بر ما گذشت از مزيح

چنين زار گشتيم و خوار و زبون

که يک تن سوی ما گرايد بخون

همی بفگند نام مردی ز ما

بتيغ او براند ز خون آسيا

همی بگذراند بيک تن گله

نشايد چنين کار کردن يله

سپهدار با چار پيل و سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو گشتند نزديک رستم کمان

ز بازو برون کرد و آمد دمان

بريشان بباريد چو ژاله ميغ

چه تير از کمان و چه پولاد تيغ

چو افگنده شد شست مرد دلير

بگرز اندر آمد ز شمشير شير

همی گرز باريد همچون تگرگ

همی چاک چاک آمد از خود و ترگ

ازيشان چهل مرد ديگر بکشت

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

ازو بستد آن چار پيل سپيد

شدند آن سپاه از جهان نااميد

پس پشتشان رستم گرزدار

دو فرسنگ برسان ابر بهار

چو برگشت برداشت پيل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه

بيامد گرازان بران چشمه باز

دلش جنگ جويان بچنگ دراز

دگر باره اکوان بدو باز خورد

نگشتی بدو گفت سير از نبرد

برستی ز دريا و چنگ نهنگ

بدشت آمدی باز پيچان بجنگ

تهمتن چو بنشيد گفتار ديو

برآورد چون شير جنگی غريو

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

بيفگند و آمد ميانش به بند

بپيچيد بر زين و گرز گران

برآهيخت چون پتک آهنگران

بزد بر سر ديو چون پيل مست

سر و مغزش از گرز او گشت پست

فرود آمد آن آبگون خنجرش

برآهيخت و ببريد جنگی سرش

همی خواند بر کردگار آفرين

کزو بود پيروزی و زور کين

تو مر ديو را مردم بد شناس

کسی کو ندارد ز يزدان سپاس

هرانکو گذشت از ره مردمی

ز ديوان شمر مشمر از آدمی

خرد گر برين گفتها نگرود

مگر نيک مغزش همی نشنود

گر آن پهلوانی بود زورمند

ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اکوان ديوش مخوان

که بر پهلوانی بگردد زيان

چه گويی تو ای خواجه ی سالخورد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

که داند که چندين نشيب و فراز

به پيش آرد اين روزگار دراز

تگ روزگار از درازی که هست

همی بگذراند سخنها ز دست

که داند کزين گنبد تيزگرد

درو سور چند است و چندی نبرد

چو ببريد رستم سر ديو پست

بران باره ی پيل پيکر نشست

به پيش اندر آورد يکسر گله

بنه هرچ کردند ترکان يله

همی رفت با پيل و با خواسته

وزو شد جهان يکسر آراسته

ز ره چون بشاه آمد اين آگهی

که برگشت ستم بدان فرهی

از ايدر ميان را بدان کرد بند

کجا گور گيرد بخم کمند

کنون ديو و پيل آمدستش بچنگ

بخشکی پلنگ و بدريا نهنگ

نيابد گذر شير بر تيغ اوی

همان ديو و هم مردم کين هجوی

پذيره شدن را بياراست شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه

درفش شهنشاه با کرنای

ببردند با ژنده پيل و درای

چو رستم درفش جهاندار شاه

نگه کرد کامد پذيره براه

فرود آمد و خاک را داد بوس

خروش سپاه آمد و بوق و کوس

سر سرکشان رستم تاج بخش

بفرمود تا برنشيند برخش

وزانجا بايوان شاه آمدند

گشاده دل و نيک خواه آمدند

به ايرانيان بر گله بخش کرد

نشست تن خويشتن رخش کرد

فرستاد پيلان بر پيل شاه

که بر شير پيلان بگيرند راه

بيک هفته ايوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

بمی رستم آن داستان برگشاد

وز اکوان همی کرد بر شاه ياد

که گوری نديدم بخوبی چنوی

بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی

چو خنجر بدريد بر تنش پوست

بروبر نبخشود دشمن نه دوست

سرش چون سر پيل و مويش دراز

دهن پر زدندانهای گراز

دو چشمش کبود و لبانش سياه

تنش را نشايست کردن نگاه

بدان زور و آن تن نباشد هيون

همه دشت ازو شد چو دريای خون

سرش کردم از تن بخنجر جدا

چو باران ازو خون شد اندر هوا

ازو ماند کيخسرو اندر شگفت

چو بنهاد جام آفرين برگرفت

بران کو چنان پهلوان آفريد

کسی اين شگفتی بگيتی نديد

که مردم بود خود بکردار اوی

بمردی و بالا و ديدار اوی

همی گفت اگر کردگار سپهر

ندادی مرا بهره از داد و مهر

نبودی بگيتی چنين کهترم

که هزمان بدو ديو و پيل اشکرم

دو هفته بران گونه بودند شاد

ز اکوان وز بزم کردند ياد

سه ديگر تهمتن چنين کرد رای

که پيروز و شادان شود باز جای

مرا بويه ی زال سامست گفت

چنين آرزو را نشايد نهفت

شوم زود و آيم بدرگاه باز

ببايد همی کينه را کرد ساز

که کين سياوش به پيل و گله

نشايد چنين خوار کردن يله

در گنج بگشاد شاه جهان

گرانمايه چيزی که بودش نهان

بياورد ده جام گوهر ز گنج

بزر بافته جام هی شاه پنج

غلامان روزمی بزرين کمر

پرستندگان نيز با طوق زر

ز گستردنيها و از تخت عاج

ز ديبا و دينار و پيروزه تاج

بنزديک رستم فرستاد شاه

که اين هديه با خويشتن بر براه

يک امروز با ما ببايد بدن

وزان پس ترا رای رفتن زدن

ببود و بپيمود چندی نبيد

بشبگير جز رای رفتن نديد

دو فرسنگ با او بشد شهريار

بپدرود کردن گرفتش کنار

چو با راه رستم هم آواز گشت

سپهدار ايران ازو بازگشت

جهان پاک بر مهر او گشت راست

همی داشت گيتی بر انسان که خواست

برين گونه گردد همی چرخ پير

گهی چون کمانست و گاهی چو تير

چو اين داستان سربسر بشنوی

از اکوان سوی کين بيژن شوی

داستان خاقان چين

شاهنامه » داستان خاقان چين

داستان خاقان چين

کنون ای خردمند روشن روان

بجز نام يزدان مگردان زبان

که اويست بر نيک و بد رهنمای

وزويست گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ايام تو

سرايی جزين باشد آرام تو

چو باشی بدين گفته همداستان

که دهقان همی گويد از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چين

که شد کشته کاموس بر دشت کين

کشانی و شگنی و گردان بلخ

ز کاموس شان تيره شد روز و تلخ

همه يک بديگر نهادند روی

که اين پرهنر مرد پرخاشجوی

چه مردست و اين مرد را نام چيست

همورد او در جهان مرد کيست

چنين گفت هومان به پيران شير

که امروز شد جانم از رزم سير

دليران ما چون فرازند چنگ

که شد کشته کاموس جنگی بجنگ

بگيتی چنو نامداری نبود

وزو پيلتن تر سواری نبود

چو کاموس گو را بخم کمند

بوردگه بر توان کرد بند

سزد گر سر پيل را روز کين

بگيرد برآرد زند بر زمين

سپه سربسر پيش خاقان شدند

ز کاموس با درد و گريان شدند

که آغاز و فرجام اين رزمگاه

شنيدی و ديدی بنزد سپاه

کنون چاره ی کار ما بازجوی

بتنها تن خويش و کس را مگوی

بلشکر نگه کن ز کارآگهان

کسی کو سخن باز جويد نهان

ببيند که اين شير دل مرد کيست

وزين لشکر او را هم آورد کيست

از آن پس همه تن بکشتن دهيم

بوردگه بر سر و تن نهيم

بپيران چنين گفت خاقان چين

که خود درد ازينست و تيمار ازين

که تا کيست زان لشکر پرگزند

کجا پيل گيرد بخم کمند

ابا آنک از مرگ خود چاره نيست

ره خواهش و پرسش و ياره نيست

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

بناکام گردن بدو داده ايم

کس از گردش آسمان نگذرد

وگر بر زمين پيل را بشکرد

شما دل مداريد ازو مستمند

کجا کشته شد زير خم کمند

مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک

ببند کمند اندر آرم بخاک

همه شهر ايران کنم رود آب

بکام دل خسرو افراسياب

ز لشکر بسی نامور گرد کرد

ز خنجرگزاران و مردان مرد

چنين گفت کين مرد جنگی بتير

سوار کمندافگن و گردگير

نگه کرد بايد که جايش کجاست

بگرد چپ لشکر و دست راست

هم از شهر پرسد هم از نام او

ازانپس بسازيم فرجام او

سواری سرافراز و خسروپرست

بيامد ببر زد برين کار دست

که چنگش بدش نام و جوينده بود

دلير و به هر کار پوينده بود

بخاقان چنين گفت کای سرفراز

جهان را بمهر تو بادا نياز

گر او شير جنگيست بيجان کنم

بدانگه که سر سوی ايران کنم

بتنها تن خويش جن گآورم

همه نام او زير ننگ آورم

ازو کين کاموس جويم نخست

پس از مرگ نامش بيارم درست

برو آفرين کرد خاقان چين

بپيشش ببوسيد چنگش زمين

بدو گفت ار اين کينه بازآوری

سوی من سر بی نياز آوری

ببخشمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبايد کشيدنت رنج

ازان دشت چنگش برانگيخت اسپ

همی رفت برسان آذرگشسپ

چو نزديک ايرانيان شد بجنگ

ز ترکش برآورد تير خدنگ

چنين گفت کين جای جنگ منست

سر نامداران بچنگ منست

کجا رفت آن مرد کاموس گير

که گاهی کمند افگند گاه تير

کنون گر بيايد بوردگاه

نمانم که ماند بنزد سپاه

بجنبيد با گرز رستم ز جای

همانگه برخش اندر آورد پای

منم گفت شيراوژن و گردگير

که گاهی کمند افگنم گاه تير

هم اکنون ترا همچو کاموس گرد

بديده همی خاک بايد سپرد

بدو گفت چنگش که نام تو چيست

نژادت کدامست و کام تو چيست

بدان تا بدانم که روز نبرد

کرا ريختم خون چو برخاست گرد

بدو گفت رستم که ای شوربخت

که هرگز مبادا گل آن درخت

کجا چون تو در باغ بار آورد

چو تو ميوه اندر شمار آورد

سر نيزه و نام من مرگ تست

سرت را ببايد ز تن دست شست

بيامد همانگاه چنگش چو باد

دو زاغ کمان را بزه بر نهاد

کمان جفا پيشه چون ابر بود

هم آورد با جوشن و گبر بود

سپر بر سرآورد رستم چو ديد

که تيرش زره را بخواهد بريد

بدو گفت باش ای سوار دلير

که اکنون سرت گردد از رزم سير

نگه کرد چنگش بران پيلتن

ببالای سرو سهی بر چمن

بد آن اسپ در زير يک لخت کوه

نيامد همی از کشيدن ستوه

بدل گفت چنگش که اکنون گريز

به از با تن خويش کردن ستيز

برانگيخت آن بارکش را ز جای

سوی لشکر خويشتن کرد رای

بکردار آتش دلاور سوار

برانگيخت رخش از پس نامدار

همانگاه رستم رسيد اندروی

همه دشت زيشان پر از گفت و گوی

دم اسپ ناپاک چنگش گرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

زمانی همی داشت تا شد غمی

ز بالا بزد خويشتن بر زمی

بيفتاد زو ترگ و زنهار خواست

تهمتن ورا کرد با خاک راست

همانگاه کردش سر از تن جدا

همه کام و انديشه شد ب ینوار

همه نامداران ايران زمين

گرفتند بر پهلوان آفرين

همی بود رستم ميان دو صف

گرفته يکی خشت رخشان بکف

وزان روی خاقان غمی گشت سخت

برآشفت با گردش چرخ و بخت

بهومان چنين گفت خاقان چين

که تنگست بر ما زمان و زمين

مران نامور پهلوان را تو نام

شوی بازجويی فرستی پيام

بدو گفت هومان که سندان نيم

برزم اندرون پيل دندان نيم

بگيتی چو کاموس جنگی نبود

چنو رزم خواه و درنگی نبود

بخم کمندش گرفت اين سوار

تو اين گرد را خوار مايه مدار

شوم تا چه خواهد جهان آفرين

که پيروز گردد بدين دشت کين

بخيمه درآمد بکردار باد

يکی ترگ ديگر بسر برنهاد

درفشی دگر جست و اسپی دگر

دگرگونه جوشن دگرگون سپر

بيامد چو نزديک رستم رسيد

همی بود تا يال و شاخش بديد

برستم چنين گفت کای نامدار

کمندافگن وگرد و جنگی سوار

بيزدان که بيزارم از تاج و گاه

که چون تو نديدم يکی رز مخواه

ز تو بگذرد زين سپاه بزرگ

نبينم همی نامداری سترگ

دليری که چندين بجويد نبرد

برآرد همی از دل شير گرد

ز شهر و نژاد و ز آرام خويش

سخن گوی و از تخمه و نام خويش

جز از تو کسی را ز ايران سپاه

نديدم که دارد دل رزمگاه

مرا مهربانيست بر مرد جنگ

بويژه که دارد نهاد پلنگ

کنون گر بگويی مرا نام خويش

برو بوم و پيوند وآرام خويش

سپاسی برين کار بر من نهی

کز انديشه گردد دل من تهی

بدو گفت رستم که چندين سخن

که گفتی و افگندی از مهر بن

چرا تو نگويی مرا نام خويش

بر و کشور و بوم و آرام خويش

چرا آمدستی بنزديک من

بنرمی و چربی و چندين سخن

اگر آشتی جست خواهی همی

بکوشی که اين کينه کاهی همی

نگه کن که خون سياوش که ريخت

چنين آتش کين بما بر که بيخت

همان خون پرمايه گودرزيان

که بفزود چندين زيان بر زيان

بزرگان کجا با سياوش بدند

نجستند پيکار و خامش بدند

گنهکار خون سر بيگناه

نگر تا که يابی ز توران سپاه

ز مردان و اسپان آراسته

کز ايران بياورد با خواسته

چو يکسر سوی ما فرستيد باز

من از جنگ ترکان شوم بی نياز

ازان پس همه نيکخواه منيد

سراسر بر آيين و راه منيد

نيازم بکين و نجويم نبرد

نيارم سر سرکشان زير گرد

وزان پس بگويم بکيخسرو اين

بشويم دل و مغزش از درد و کين

بتو بر شمارم کنون نامشان

که مه نامشان باد و مه کامشان

سر کين ز گرسيوز آمد نخست

که درد دل و رنج ايران بجست

کسی را که دانی تو از تخم کور

که بر خيره اين آب کردند شور

گروی زره و آنک از وی بزاد

نژادی که هرگز مباد آن نژاد

ستم بر سياوش ازيشان رسيد

که زو آمد اين بند بد را کليد

کسی کو دل و مغز افراسياب

تبه کرد و خون راند برسان آب

و ديگر کسی را کز ايرانيان

نبد کين و بست اندرين کين ميان

بزرگان که از تخمه ی ويسه اند

دو رويند و با هر کسی پيسه اند

چو هومان و لهاک و فرشيدورد

چو کلباد و نستيهن آن شوخ مرد

اگر اين که گفتم بجای آوريد

سر کينه جستن بپای آوريد

ببندم در کينه بر کشورت

بجوشن نپوشيد بايد برت

و گر جز بدين گونه گويی سخن

کنم تازه پيکار و کين کهن

که خوکرده ی جنگ توران منم

يکی نامداری از ايران منم

بسی سر جدا کرده دارم ز تن

که جز کام شيران نبودش کفن

مرا آزمودی بدين رزمگاه

همينست رسم و همينست راه

ازين گونه هرگز نگفتم سخن

بجز کين نجستم ز سر تا به بن

کنون هرچ گفتم ترا گوش دار

سخنهای خوب اندر آغوش دار

چو بشنيد هومان بترسيد سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

کزان گونه گفتار رستم شنيد

همه کينه از دوده ی خويش ديد

چنين پاسخ آورد هومان بدوی

که ای شير دل مرد پرخاشجوی

بدين زور و اين برز و بالای تو

سر تخت ايران سزد جای تو

نباشی جز از پهلوانی بزرگ

وگر نامداری ز ايران سترگ

بپرسيدی از گوهر و نام من

بدل ديگر آمد ترا کام من

مرا کوه گوشست نام ای دلير

پدر بوسپاسست مردی چو شير

من از وهر با اين سپاه آمدم

سپاهی بدين رزمگاه آمدم

ازان باز جويم همی نام تو

که پيدا کنم در جهان کام تو

کنون گر بگويی مرا نام خويش

شوم شاد دل سوی آرام خويش

همه هرچ گفتی بدين رزمگاه

يکايک بگويم به پيش سپاه

همان پيش منشور و خاقان چين

بزرگان و گردان توران زمين

بدو گفت رستم که نامم مجوی

ز من هرچ ديدی بديشان بگوی

ز پيران مرا دل بسوزد همی

ز مهرش روان برفروزد همی

ز خون سياوش جگرخسته اوست

ز ترکان کنون راد و آهسته اوست

سوی من فرستش هم اکنون دمان

ببينيم تا بر چه گردد زمان

بدو گفت هومان که ای سرفراز

بديدار پيرانت آمد نياز

چه دانی تو پيران و کلباد را

گروی زره را و پولاد را

بدو گفت چندين چه پيچی سخن

سر آب را سوی بالا مکن

نبينی که پيکار چندين سپاه

بدويست و زو آمد اين رزمگاه

بشد تيز هومان هم اندر زمان

شده گونه از روی و آمد دمان

بپيران چنين گفت کای نيک بخت

بد افتاد ما را ازين کار سخت

که اين شيردل رستم زابليست

برين لشکر اکنون ببايد گريست

که هرگز نتابند با او بجنگ

بخشکی پلنگ و بدريا نهنگ

سخن گفت و بشنيد پاسخ بسی

همی ياد کرد از بد هر کسی

نخست ای برادر مرا نام برد

ز کين سياوش بسی برشمرد

ز کار گذشته بسی کرد ياد

ز پيران و گردان ويسه نژاد

ز بهرام وز تخم گودرزيان

ز هر کس که آمد بريشان زيان

بجز بر تو بر کس نديدمش مهر

فراوان سخن گفت و نگشاد چهر

ازين لشکر اکنون ترا خواستست

ندانم که بر دل چه آراستست

برو تا ببينيش نيزه بدست

تو گويی که بر کوه دارد نشست

ابا جوشن و ترگ و ببر بيان

بزير اندرون ژنده پيلی ژيان

ببينی که من زين نجستم دروغ

همی گيرد آتش ز تيغش فروغ

ترا تا نبيند نجنبد ز جای

ز بهر تو ماندست زان سان بپای

چو بينيش با او سخن نرم گوی

برهنه مکن تيغ و منمای روی

بدو گفت پيران که ای رزمساز

بترسم که روز بد آيد فراز

گر ايدونک اين تيغ زن رستمست

بدين دشت ما را گه ماتمست

بر آتش بسوزد بر و بوم ما

ندانم چه کرد اختر شوم ما

بشد پيش خاقان پر از آب چشم

جگر خسته و دل پر از درد و خشم

بدو گفت کای شاه تندی مکن

که اکنون دگرگونه گشت اين سخن

چو کاموس گو را سرآمد زمان

همانگاه برد اين دل من گمان

که اين باره ی آهنين رستمست

که خام کمندش خم اندر خمست

گر افراسياب آيد اکنون چو آب

نبينند جز سهم او را بخواب

ازو ديو سير ايد اندر نبرد

چه يک مرد با او چه يک دشت مرد

بزابلستان چند پرمايه بود

سياوش را آن زمان دايه بود

پدروار با درد جنگ آورد

جهان بر جهاندار تنگ آورد

شوم بنگرم تا چه خواهد همی

که از غم روانم بکاهد همی

بدو گفت خاقان برو پيش اوی

چنانچون ببايد سخن نرم گوی

اگر آشتی خواهد و دستگاه

چه بايد برين دشت رنج سپاه

بسی هديه بپذير و پس باز گرد

سزد گر نجوييم چندين نبرد

وگر زير چرم پلنگ اندرست

همانا که رايش بجنگ اندرست

همه يکسره نيز جنگ آوريم

برو دشت پيکار تنگ آوريم

همه پشت را سوی يزدان کنيم

بنيروی او رزم شيران کنيم

هم او را تن از آهن و روی نيست

جز از خون وز گوشت وز موی نيست

نه اندر هوا باشد او را نبرد

دلت را چه سوزی بتيمار و درد

چنان دان که گر سنگ و آهن خورد

همان تير و ژوپين برو بگذرد

بهر مرد ازيشان ز ما سيصدست

درين رزمگه غم کشيدن بدست

همين زابلی نامبردار مرد

ز پيلی فزون نيست گاه نبرد

يکی پيلبازی نمايم بدوی

کزان پس نيارد سوی جنگ روی

همی رفت پيران پر از درد و بيم

شد از کار رستم دلش به دو نيم

بيامد بنزديک ايران سپاه

خروشيد کای مهتر رزم خواه

شنيدم کزين لشکر بی شمار

مرا ياد کردی بهنگام کار

خراميدم از پيش آن انجمن

بدين انجمن تا چه خواهی ز من

بدو گفت رستم که نام تو چيست

بدين آمدن رای و کام تو چيست

چنين داد پاسخ که پيران منم

سپهدار اين شير گيران منم

ز هومان ويسه مرا خواستی

بخوبی زبان را بياراستی

دلم تيز شد تا تو از مهتران

کدامی ز گردان جنگ آوران

بدو گفت من رستم زابلی

زره دار با خنجر کابلی

چو بشنيد پيران ز پيش سپاه

بيامد بر رستم کينه خواه

بدو گفت رستم که ای پهلوان

درودت ز خورشيد روشن روان

هم از مادرش دخت افراسياب

که مهر تو بيند هميشه بخواب

بدو گفت پيران که ای پيلتن

درودت ز يزدان و از انجمن

ز نيکی دهش آفرين بر تو باد

فلک را گذر بر نگين تو باد

ز يزدان سپاس و بدويم پناه

که ديدم ترا زنده بر جايگاه

زواره فرامرز و زال سوار

که او ماند از خسروان يادگار

درستند و شادان دل و سرفراز

کزيشان مبادا جهان بی نياز

بگويم ترا گر نداری گران

گله کردن کهتر از مهتران

بکشتم درختی بباغ اندرون

که بارش کبست آمد و برگ خون

ز ديده همی آب دادم برنج

بدو بد مرا زندگانی و گنج

مرا زو همه رنج بهر آمدست

کزو بار ترياک زهر آمدست

سياوش مرا چون پدر داشتی

به پيش بديها سپر داشتی

بسا درد و سختی و رنجا که من

کشيدم ازان شاه و زان انجمن

گوای من اندر جهان ايزدست

گوا خواستن دادگر را بدست

که اکنون برآمد بسی روزگار

شنيدم بسی پند آموزگار

که شيون نه برخاست از خان من

همی آتش افروزد از جان من

همی خون خروشم بجای سرشک

هميشه گرفتارم اندر پزشک

ازين کار بهر من آمد گزند

نه بر آرزو گشت چرخ بلند

ز تيره شب و ديده ام نيست شرم

که من چند جوشيده ام خون گرم

ز کار سياوش چو آگه شدم

ز نيک و ز بد دست کوته شدم

ميان دو کشور دو شاه بلند

چنين خوارم و زار و دل مستمند

فرنگيس را من خريدم بجان

پدر بر سر آورده بودش زمان

بخانه نهانش همی داشتم

برو پشت هرگز نه برگاشتم

بپاداش جان خواهد از من همی

سر بدگمان خواهد از من همی

پر از دردم ای پهلوان از دو روی

ز دو انجمن سر پر از گفتگوی

نه راه گريزست ز افراسياب

نه جای دگر دارم آرام و خواب

همم گنج و بوم است و هم چارپای

نبينم همی روی رفتن بجای

پسر هست و پوشيده رويان بسی

چنين خسته و بسته ی هر کسی

اگر جنگ فرمايد افراسياب

نماند که چشم اندر آيد بخواب

بناکام لشکر بايد کشيد

نشايد ز فرمان او آرميد

بمن بر کنون جای بخشايشست

سپاه اندر آوردن آرايشست

اگر نيستی بر دلم درد و غم

ازين تخمه جز کشتن پيلسم

جز او نيز چندی دلير و جوان

که در جنگ سير آمدند از روان

ازين پس مرا بيم جانست نيز

سخن چند گويم ز فرزند و چيز

به پيروزگر بر تو ای پهلوان

که از من نباشی خليده روان

ز خويشان من بد نداری نهان

برانديشی از کردگار جهان

بروشن روان سياوش که مرگ

مرا خوشتر از جوشن و تيغ و ترگ

گر ايدونکه جنگی بود هم گروه

تلی کشته بينی ببالای کوه

کشانی و سقلاب و شگنی و هند

ازين مرز تا پيش دريای سند

ز خون سياوش همه بيگناه

سپاهی کشيده بدين رزمگاه

ترا آشتی بهتر آيد که جنگ

نبايد گرفتن چنين کار تنگ

نگر تا چه بينی تو داناتری

برزم دليران تواناتری

ز پيران چو بشنيد رستم سخن

نه بر آرزو پاسخ افگند بن

بدو گفت تا من بدين رزمگاه

کمر بسته ام با دليران شاه

نديدستم از تو بجز راستی

ز ترکان همه راستی خواستی

پلنگ اين شناسد که پيکار و جنگ

نه خوبست و داند همی کوه و سنگ

چو کين سر شهرياران بود

سر و کار با تيرباران بود

کنون آشتی را دو راه ايدرست

نگر تا شما را چه اندرخورست

يکی آنک هر کس که از خون شاه

بگسترد بر خيره اين رزمگاه

ببندی فرستی بر شهريار

سزد گر نفرمايد اين کارزار

گنهکار خون سر بيگناه

سزد گر نباشد بدين رزمگاه

و ديگر که با من ببندی کمر

بيايی بر شاه پيروزگر

ز چيزی که ايدر بمانی همی

تو آن را گرانمايه دانی همی

بجای يکی ده بيابی ز شاه

مکن ياد بنگاه توران سپاه

بدل گفت پيران که ژرفست کار

ز توران شدن پيش آن شهريار

دگر چون گنه کار جويد همی

دل از بيگناهان بشويد همی

بزرگان و خويشان افراسياب

که با گنج و تختند و با جاه و آب

ازين در کجا گفت يارم سخن

نه سر باشد اين آرزو را نه بن

چو هومان و کلباد و فرشيدورد

کجا هست گودرز زيشان بدرد

همه زين شمارند و اين روی نيست

مر اين آب را در جهان جوی نيست

مرا چاره ی خويش بايد گرفت

ره جست را پيش بايد گرفت

بدو گفت پيران که ای پهلوان

هميشه جوان باش و روش نروان

شوم بازگويم بگردان همين

بمنشور و شنگل بخاقان چين

هيونی فرستم بافراسياب

بگويم سرش را برآرم ز خواب

و زانجا بيامد بلشکر چو باد

کسی را که بودند ويسه نژاد

يکی انجمن کرد و بگشاد راز

چنين گفت کامد نشيب و فراز

بدانيد کين شير دل رستمست

جهانگير و از تخمه ی نيرمست

بزرگان و شيران زابلستان

همه نامداران کابلستان

چنو کينه ور باشد و رهنمای

سواران گيتی ندارند پای

چو گودرز کشواد و چون گيو و طوس

بناکام رزمی بود با فسوس

ز ترکان گنهکار خواهد همی

دل از بيگناهان بکاهد همی

که دانی که ايدر گنهکار نيست

دل شاه ازو پر ز تيمار نيست

نگه کن که اين بوم ويران شود

بکام دليران ايران شود

نه پير و جوان ماند ايدر نه شاه

نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه

همی گفتم اين شوم بيداد را

که چندين مدار آتش و باد را

که روزی شوی ناگهان سوخته

خرد سوخته چشم دل دوخته

نکرد آن جفاپيشه فرمان من

نه فرمان اين نامدار انجمن

بکند اين گرانمايگان را ز جای

نزد با دلير و خردمند رای

ببينی که نه شاه ماند نه تاج

نه پيلان جنگی نه اين تخت عاج

بدين شاددل شاه ايران بود

غم و درد بهر دليران بود

دريغ آن دليران و چندين سپاه

که با فر و برزند و با تاج و گاه

بتاراج بينی همه زين سپس

نه برگردد از رزمگه شاد کس

بکوبند ما را بنعل ستور

شود آب اين بخت بيدار شور

ز هومان دل من بسوزد همی

ز رويين روان برفروزد همی

دل رستم آگنده از کين اوست

بروهاش يکسر پر از چين اوست

پر از غم شوم پيش خاقان چين

بگويم که ما را چه آمد ز کين

بيامد بنزديک خاقان چو گرد

پر از خون رخ و ديده پر آب زرد

سراپرده ی او پر از ناله ديد

ز خون کشته بر زعفران لاله ديد

ز خويشان کاموس چندی سپاه

بنزديک خاقان شده دادخواه

همی گفت هر کس که افراسياب

ازين پس بزرگی نبيند بخواب

چرا کين پی افگند کش نيست مرد

که آورد سازد بروز نبرد

سپاه کشانی سوی چين شويم

همه ديده پر آب و باکين شويم

ز چين و ز بربر سپاه آوريم

که کاموس را کينه خواه آوريم

ز بزگوش و سگسار و مازندران

کس آريم با گرزهای گران

مگر سيستان را پر آتش کنيم

بريشان شب و روز ناخوش کنيم

سر رستم زابلی را بدار

برآريم بر سوگ آن نامدار

تنش را بسوزيم و خاکسترش

همی برفشانيم گرد درش

اگر کين همی جويد افراسياب

نه آرام بايد که يابد نه خواب

همی از پی دوده هر کس بدرد

بباريد بر ارغوان آب زرد

چو بشنيد پيران دلش خيره گشت

ز آواز ايشان رخش تيره گشت

بدل گفت کای زار و بيچارگان

پر از درد و تيمار و غمخوارگان

نداريد ازين اگهی بی گمان

که ايدر شما را سرآمد زمان

ز دريا نهنگی بجنگ آمدست

که جوشنش چرم پلنگ آمدست

بيامد بخاقان چنين گفت باز

که اين رزم کوتاه ما شد دراز

از اين نامداران هر کشوری

ز هر سو که بد نامور مهتری

بياورد و اين رنجها شد به باد

کجا خيزد از کار بيداد داد

سر شاه کشور چنين گشته شد

سياوش بر دست او کشته شد

بفرمان گرسيوز کم خرد

سر اژدها را کسی نسپرد

سياوش جهاندار و پرمايه بود

ورا رستم زابلی دايه بود

هر آنگه که او جنگ و کين آورد

همی آسمان بر زمين آورد

نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پيل

نه کوه بلند و نه دريای نيل

بسندست با او بوردگاه

چو آورد گيرد به پيش سپاه

يکی رخش دارد بزير اندرون

که گويی روان شد که بيستون

کنون روز خيره نبايد شمرد

که ديدند هر کس ازو دستبرد

يکی آتش آمد ز چرخ کبود

دل ما شد از تف او پر ز دود

کنون سر بسر تيزهش بخردان

بخوانيد با موبدان و ردان

ببينيد تا چاره ی کار چيست

بدين رزمگه مرد پيکار کيست

همی رای بايد که گردد درست

از آغاز کينه نبايست جست

مگر زين بلا سوی کشور شويم

اگر چند با بخت لاغر شويم

ز پيران غمی گشت خاقان چين

بسی ياد کرد از جهان آفرين

بدو گفت ما را کنون چيست روی

چو آمد سپاهی چنين جنگجوی

چنين گفت شنگل که ای سرفراز

چه بايد کشيدن سخنها دراز

بياری افراسياب آمديم

ز دشت و ز دريای آب آمديم

بسی باره و هديه ها يافتيم

ز هر کشوری تيز بشتافتيم

بيک مرد سگزی که آمد بجنگ

چرا شد چنين بر شما کار تنگ

ز يک مرد ننگست گفتن سخن

دگرگونه تر بايد افگند بن

اگر گرد کاموس را زو زمان

بيامد نبايد شدن بدگمان

سپيده دمان گرزها برکشيم

وزين دشت يکسر سراندر کشيم

هوا را چو ابر بهاران کنيم

بريشان يکی تيرباران کنيم

ز گرد سواران و زخم تبر

نبايد که داند کس از پای سر

شما يکسره چشم بر من نهيد

چو من برخروشم دميد و دهيد

همانا که جنگ آوران صد هزار

فزون باشد از ما دلير و سوار

ز يک تن چنين زار و پيچان شديم

همه پاک ناکشته بيجان شديم

چنان دان که او ژنده پيلست مست

بوردگه شير گيرد بدست

يکی پيل بازی نمايم بدوی

کزان پس نيارد سوی رزم روی

چو بشنيد لشکر ز شنگل سخن

جوان شد دل مرد گشته کهن

بدو گفت پيران کانوشه بدی

روان را بپيگار توشه بدی

همه نامداران و خاقان چين

گرفتند بر شاه هند آفرين

چو پيران بيامد بپرده سرای

برفتند پرمايه ترکان ز جای

چو هومان و نستيهن و بارمان

که با تيغ بودند گر با سنان

بپرسيد هومان ز پيران سخن

که گفتارشان بر چه آمد به بن

همی آشتی را کند پايگاه

و گر کينه جويد سپاه از سپاه

بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت

سپه گشت با او به پيگار جفت

غمی گشت هومان ازان کار سخت

برآشفت با شنگل شوربخت

به پيران چنين گفت کز آسمان

گذر نيست تا بر چه گردد زمان

بيامد بره پيش کلباد گفت

که شنگل مگر با خرد نيست جفت

ببايد شدن يک زمان زين ميان

نگه کرد بايد بسود و زيان

ببينی کزين لشکر بی کران

جهانگير و با گرزهای گران

دو بهره بود زير خاک اندرون

کفن جوشن و ترگ شسته بخون

بدو گفت کلباد ای تيغ زن

چنين تا توان فال بد را مزن

تن خويش يکباره غمگين مکن

مگر کز گمان ديگر ايد سخن

بنا آمده کار دل را بغم

سزد گر نداری نباشی دژم

وزين روی رستم يلان را بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو

فريبرز و گستهم و خراد نيو

چو گرگين کارآزموده سوار

چو بيژن فروزنده ی کارزار

تهمتن چنين گفت با بخردان

هشيوار و بيدار دل موبدان

کسی را که يزدان کند نيکبخت

سزاوار باشد ورا تاج و تخت

جهانگير و پيروز باشد بجنگ

نبايد که بيند ز خود زور چنگ

ز يزدان بود زور ما خود کييم

بدين تيره خاک اندرون بر چييم

ببايد کشيدن گمان از بدی

ره ايزدی بايد و بخردی

که گيتی نماند همی بر کسی

نبايد بدو شاد بودن بسی

همی مردمی بايد و راستی

ز کژی بود کمی و کاستی

چو پيران بيامد بر من دمان

سخن گفت با درد دل يک زمان

که از نيکوی با سياوش چه کرد

چه آمد برويش ز تيمار و درد

فرنگيس و کيخسرو از اژدها

بگفتار و کردار او شد رها

ابا آنک اندر دلم شد درست

که پيران بکين کشته آيد نخست

برادرش و فرزند در پيش اوی

بسی با گهر نامور خويش اوی

ابر دست کيخسرو افراسياب

شود کشته اين ديده ام من بخواب

گنهکار يک تن نماند بجای

مگر کشته افگنده در زير پای

و ليکن نخواهم که بر دست من

شود کشته اين پير با انجمن

که او را بجز راستی پيشه نيست

ز بد بر دلش راه انديشه نيست

گر ايدونک باز آرد اين را که گفت

گناه گذشته ببايد نهفت

گنهکار با خواسته هرچ بود

سپارد بما کين نبايد فزود

ازين پس مرا جای پيکار نيست

به از راستی در جهان کار نيست

ورين نامداران ابا تخت و پيل

سپاهی بدين سان چو دريای نيل

فرستند نزديک ما تاج و گنج

ازايشان نباشيم زين پس برنج

نداريم گيتی بکشتن نگاه

که نيکی دهش را جز اينست راه

جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت

نبايد همه بهر يک ني کبخت

چو بشنيد گودرز بر پای خاست

بدو گفت کای مهتر راد و راست

ستون سپاهی و زيبای گاه

فروزان بتو شاه و تخت و کلاه

سر مايه ی تست روشن خرد

روانت همی از خرد بر خورد

ز جنگ آشتی بی گمان بهترست

نگه کن که گاوت بچرم اندرست

بگويم يکی پيش تو داستان

کنون بشنو از گفته ی باستان

که از راستی جان بدگوهران

گريزد چو گردون ز بار گران

گر ايدونک بيچاره پيمان کند

بکوشد که آن راستی بشکند

چو کژ آفريدش جهان آفرين

تو مشنو سخن زو و کژی مبين

نخستين که ما رزمگه ساختيم

سخن رفت زين کار و پرداختيم

ز پيران فرستاده آمد برين

که بيزارم از دشت وز رنج و کين

که من ديده دارم هميشه پر آب

ز گفتار و کردار افراسياب

ميان بسته ام بندگی شاه را

نخواهم بر و بوم و خرگاه را

بسی پند و اندرز بشنيد و گفت

کزين پس نباشد مرا جنگ جفت

شوم گفت بپسيچم اين کار تفت

بخويشان بگويم که ما را چه رفت

مرا تخت و گنجست و هم چارپای

بديشان نمايم سزاوار جای

چو گفت اين بگفتيم کاری رواست

بتوران ترا تخت و گنج و نواست

يکی گوشه ای گير تا نزد شاه

ز تو آشکارا نگردد گناه

بگفتيم و پيران برين بازگشت

شب تيره با ديو انباز گشت

هيونی فرستاد نزديک شاه

که لشکر برآرای کامد سپاه

تو گفتی که با ما نگفت اين سخن

نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

کنون با تو ای پهلوان سپاه

يکی ديگر افگند بازی براه

جز از رنگ و چاره نداند همی

ز دانش سخن برفشاند همی

کنون از کمند تو ترسيده شد

روا بد که ترسيده از ديده شد

همه پشت ايشان بکاموس بود

سپهبد چو سگسار و فر طوس بود

سر بخت کاموس برگشته ديد

بخم کمند اندرش کشته ديد

در آشتی جويد اکنون همی

نيارد نشستن بهامون همی

چو داند که تنگ اندر آمد نشيب

بکار آورد بند و رنگ و فريب

گنهکار با گنج و با خواسته

که گفتست پيش آرم آراسته

ببينی که چون بردمد زخم کوس

بجنگ اندر آيد سپهدار طوس

سپهدار پيران بود پيش رو

که جنگ آورد هر زمان نوبنو

دروغست يکسر همه گفت اوی

نشايد جز او اهرمن جفت اوی

اگر بشنوی سر بسر پند من

نگه کن ببهرام فرزند من

سپه را بدان چاره اندر نواخت

ز گودرزيان گورستانی بساخت

که تا زنده ام خون سرشک منست

يکی تيغ هندی پزشک منست

چو بشنيد رستم بگودرز گفت

که گفتار تو با خرد باد جفت

چنين است پيران و اين راز نيست

که او نيز با ما همواز نيست

وليکن من از خوب کردار اوی

نجويم همی کين و پيکار اوی

نگه کن که با شاه ايران چه کرد

ز کار سياوش چه تيمار خورد

گر از گفت هی خويش باز آيد اوی

بنزديک ما رزم ساز آيد اوی

بفتراک بر بسته دارم کمند

کجا ژنده پيل اندرآرم ببند

ز نيکو گمان اندر آيم نخست

نبايد مگر جنگ و پيکار جست

چنو باز گردد ز گفتار خويش

ببيند ز ما درد و تيمار خويش

برو آفرين کرد گودرز و طوس

که خورشيد بر تو ندارد فسوس

بنزديک تو بند و رنگ و دروغ

سخنهای پيران نگيرد فروغ

مباد اين جهان بی سرو تاج شاه

تو بادی هميشه ورا پيش گاه

چنين گفت رستم که شب تيره گشت

ز گفتارها مغزها خيره گشت

بباشيم و تا نيم شب می خوريم

دگر نيمه تيمار لشکر بريم

ببينيم تا کردگار جهان

برين آشکارا چه دارد نهان

بايرانيان گفت کامشب بمی

يکی اختری افگنم نيک پی

که فردا من اين گرز سام سوار

بگردن بر آرم کنم کارزار

از ايدر بران سان شوم سوی جنگ

بدانگه کجا پای دارد نهنگ

سراپرده و افسر و گنج و تاج

همان ژنده پيلان و هم تخت عاج

بيارم سپارم بايرانيان

اگر تاختن را ببندم ميان

برآمد خروشی ز جای نشست

ازان نامداران خسروپرست

سوی خيمه ی خويش رفتند باز

بخواب و بسايش آمد نياز

چو خورشيد بنمود رخشان کلاه

چو سيمين سپر ديد رخسار ماه

بترسيد ماه از پی گفت و گوی

بخم اندر امد بپوشيد روی

تبيره برآمد ز درگاه طوس

شد از گرد اسپان زمين ابنوس

زمين نيلگون شد هوا پر ز گرد

بپوشيد رستم سليح نبرد

سوی ميمنه پور کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

فريبرز بر ميسره جای جست

دل نامداران ز کينه بشست

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

نماند آن زمان بر زمين نيز جای

تهمتن بيامد بپيش سپاه

که دارد يلان را ز دشمن نگاه

و زان روی خاقان بقلب اندرون

ز پيلان زمين چون که ی بيستون

ابر ميمنه کندر شير گير

سواری دلاور بشمشير و تير

سوی ميسره جنگ ديده گهار

زمين خفته در زير نعل سوار

همی گشت پيران به پيش سپاه

بيامد بر شنگل رزم خواه

بدو گفت کای نامبردار هند

ز بربر بفرمان تو تا بسند

مرا گفته بودی که فردا پگاه

ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه

وزان پس ز رستم بجويم نبرد

سرش را ز ابر اندرآرم بگرد

بدو گفت شنگل من از گفت خويش

نگردم نبينی ز من کم و بيش

هم اکنون شوم پيش اين گرد گير

تنش را کنم پاره پاره بتير

ازو کين کاموس جويم بجنگ

بايرانيان بر کنم کار تنگ

هم آنگه سپه را بسه بهر کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

برفتند يک بهره با ژنده پيل

سپه بود صف برکشيده دو ميل

سر پيلبان پر ز رنگ و رنگار

همه پاک با افسر و گوشوار

بياراسته گردن از طوق زر

ميان بند کرده بزرين کمر

فروهشته از پيل ديبای چين

نهاده برو تخت و مهدی زرين

برآمد دم ناله ی کرنای

برفتند پيلان جنگی ز جای

بيامد سوی ميسره سی هزار

سواران گردنکش و نيز هدار

سوی ميمنه سی هزار دگر

کمان برگرفتند و چينی سپر

بقلب اندرون پيل و خاقان چين

همی برنوشتند روی زمين

جهان سربسر آهنين گشته بود

بهر جايگه بر تلی کشته بود

ز بس ناله ی نای و بانگ درای

زمين و زمان اندر آمد ز جای

ز جوش سواران و از دار و گير

هوا دام کرگس بد از پر تير

کسی را نماند اندر آن دشت هوش

ز بانگ تبيره شده کره گوش

همی گشت شنگل ميان دو صف

يکی تيغ هندی گرفته بکف

يکی چتر هندی بسر بر بپای

بسی مردم از دنبر و مرغ و مای

پس پشت و دست چپ و دست راست

بجنگ اندر آورده زان سو که خواست

چو پيران چنان ديد دل شاد کرد

ز رزم تهمتن دل آزاد کرد

بهومان چنين گفت کامروز کار

بکام دل ما کند روزگار

بدين ساز و چندين سوار دلير

سرافراز هر يک بکردار شير

تو امروز پيش صف اندر مپای

يک امروز و فردا مکن رزم رای

پس پشت خاقان چينی بايست

که داند ترا با سواری دويست

که گر زابلی با درفش سياه

ببيند ترا کار گردد تباه

ببينيم تا چون بود کار ما

چه بازی کند بخت بيدار ما

وزان جايگه شد بدان انجمن

بجايی که بد سايه ی پيلتن

فرود آمد و آفرين کرد چند

که زور از تو گيرد سپهر بلند

مبادا که روز تو گيرد نشيب

مبادا که آيد برويت نهيب

دل شاه ايران بتو شاد باد

همه کار تو سربسر داد باد

برفتم ز نزد تو ای پهلوان

پيامت بدادم بپير و جوان

بگفتم هنرهای تو هرچ بود

بگيتی ترا خود که يارد ستود

هم از آشتی راندم هم ز جنگ

سخن گفتم از هر دری بی درنگ

بفرجام گفتند کين چون کنيم

که از رای او کينه بيرون کنيم

توان داد گنج و زر و خواسته

ز ما هر چه او خواهد آراسته

نشايد گنهکار دادن بدوی

برانديش و اين رازها بازجوی

گنهکار جز خويش افراسياب

که دانی سخن را مزن در شتاب

ز ما هرک خواهد همه مهترند

بزرگند و با تخت و با افسرند

سپاهی بيامد بدين سان ز چين

ز سقلاب و ختلان و توران زمين

کجا آشتی خواهد افراسياب

که چندين سپاه آمد از خشک و آب

بپاسخ نکوهش بسی يافتم

بدين سان سوی پهلوان تافتم

وزيشان سپاهی چو دريای آب

گرفتند بر جنگ جستن شتاب

نبرد تو خواهد همی شاه هند

بتير و کمان و بهندی پرند

مرا اين درستست کز پيلتن

بفرجام گريان شوند انجمن

چو بشنيد رستم برآشفت سخت

بپيران چنين گفت کای شوربخت

تو با اين چنين بند و چندين فريب

کجا پای داری بروز نهيب

مرا از دروغ تو شاه جهان

بسی ياد کرد آشکار و نهان

وزان پس کجا پير گودرز گفت

همه بند و نيرنگت اندر نهفت

بديدم کنون دانش و رای تو

دروغست يکسر سراپای تو

بغلتی همی خيره در خون خويش

بدست اين و زين بتر آيدت پيش

چنين زندگانی نيارد بها

که باشد سر اندر دم اژدها

مگر گفتم آن خاک بيداد و شوم

گذاری بيايی بباد بوم

ببينی مگر شاه باداد و مهر

جوان و نوازنده و خو بچهر

بدارد ترا چون پدر بی گمان

برآرد سرت برتر از آسمان

ترا پوشش از خود و چرم پلنگ

همی خوشتر آيد ز ديبای رنگ

ندارد کسی با تو اين داوری

ز تخم پراکند خود بر خوری

بدو گفت پيران که ای نيکبخت

برومند و شاداب و زيبا درخت

سخنها که داند جز از تو چنين

که از مهتران بر تو باد آفرين

مرا جان و دل زير فرمان تست

هميشه روانم گروگان تست

يک امشب زنم رای با خويشتن

بگويم سخن نيز با انجمن

وزانجا بيامد بقلب سياه

زبان پر دروغ و روان کينه خواه

چو برگشت پيران ز هر دو گروه

زمين شد بکردار جوشنده کوه

چنين گفت رستم بايرانيان

که من جنگ را بسته دارم ميان

شما يک بيک سر پر از کين کنيد

بروهای جنگی پر از چين کنيد

که امروز رزمی بزرگست پيش

پديد آيد اندازه ی گرگ و ميش

مرا گفته بود آن ستاره شناس

ازين روز بودم دل اندر هراس

که رزمی بود در ميان دو کوه

جهانی شوند اندر آن همگروه

شوند انجمن کارديده مهان

بدان جنگ بی مرد گردد جهان

پی کين نهان گردد از روی بوم

شود گرز پولاد برسان موم

هر آنکس که آيد بر ما بجنگ

شما دل مداريد از آن کار تنگ

دو دستش ببندم بخم کمند

اگر يار باشد سپهر بلند

شما سربسر يک بيک همگروه

مباشيد از آن نامداران ستوه

مرا گر برزم اندر آيد زمان

نميرم ببزم اندرون بی گمان

همی نام بايد که ماند دراز

نمانی همی کار چندين مساز

دل اندر سرای سپنجی مبند

که پر خون شوی چون ببايدت کند

اگر يار باشد روان با خرد

بنيک و ببد روز را بشمرد

خداوند تاج و خداوند گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

چنين داد پاسخ برستم سپاه

که فرمان تو برتر از چرخ ماه

چنان رزم سازيم با تيغ تيز

که ماند ز ما نام تا رستخيز

ز دو رويه تنگ اندر آمد سپاه

يکی ابر گفتی برآمد سياه

که باران او بود شمشير و تير

جهان شد بکردار دريای قير

ز پيکان پولاد و پر عقاب

سيه گشت رخشان رخ آفتاب

سنانهای نيزه بگرد اندرون

ستاره بيالود گفتی بخون

چرنگيدن گرزه ی گاوچهر

تو گفتی همی سنگ بارد سپهر

بخون و بمغز اندرون خار و خاک

شده غرق و برگستوان چاک چاک

همه دشت يکسر پر از جوی خون

بهر جای چندی فگنده نگون

چو پيلان فگنده بهم ميل ميل

برخ چون زرير و بلب همچو نيل

چنين گفت گودرز با پير سر

که تا من ببستم بمردی کمر

نديدم که رزمی بود زين نشان

نه هرگز شنيدم ز گردنکشان

که از کشته گيتی برين سان بود

يکی خوار و ديگر تن آسان بود

بغريد شنگل ز پيش سپاه

منم گفت گرداوژن رز مخواه

بگوييد کان مرد سگزی کجاست

يکی کرد خواهم برو نيزه راست

چو آواز شنگل برستم رسيد

ز لشکر نگه کرد و او را بديد

بدو گفت هان آمدم رزمخواه

نگر تا نگيری بلشکر پناه

چنين گفت رستم که از کردگار

نجستم جزين آرزوی آشکار

که بيگانه ای زان بزرگ انجمن

دليری کند رزم جويد ز من

نه سقلاب ماند ازيشان نه هند

نه شمشير هندی نه چينی پرند

پی و بيخ ايشان نمانم بجای

نمانم بترکان سر و دست و پای

بر شنگل آمد بواز گفت

که ای بدنژاد فرومايه جفت

مرا نام رستم کند زال زر

تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر

نگه کن که سگزی کنون مرگ تست

کفن بی گمان جوشن و ترگ تست

همی گشت با او بوردگاه

ميان دو صف برکشيده سپاه

يکی نيزه زد برگرفتش ز زين

نگونسار کرد و بزد بر زمين

برو بر گذر کرد و او را نخست

بشمشير برد آنگهی شير دست

برفتند زان روی کنداوران

بزهر آب داده پرندآوران

چو شنگل گريزان شد از پيلتن

پراگنده گشتند زان انجمن

دو بهره ازيشان بشمشير کشت

دليران توران نمودند پشت

بجان شنگل از دست رستم بجست

زره بود و جوشن تنش را نخست

چنين گفت شنگل که اين مرد نيست

کس او را بگيتی هم آورد نيست

يکی ژنده پيلست بر پشت کوه

مگر رزم سازند يکسر گروه

بتنها کسی رزم با اژدها

نجويد چو جويد نيابد رها

بدو گفت خاقان ترا بامداد

دگر بود رای و دگر بود ياد

سپه را بفرمود تا همگروه

برانند يکسر بکردار کوه

سرافراز را در ميان آورند

تنومند را جان زيان آورند

بشمشير برد آن زمان شير دست

چپ لشکر چينيان برشکست

هر آنگه که خنجر برانداختی

همه ره تن بی سر انداختی

نه با جنگ او کوه را پای بود

نه با خشم او پيل را جای بود

بدان سان گرفتند گرد اندرش

که خورشيد تاريک شد از برش

چنان نيزه و خنجر و گرز و تير

که شد ساخته بر يل شيرگير

گمان برد کاندر نيستان شدست

ز خون روی کشور ميستان شدست

بيک زخم ده نيزه کردی قلم

خروشان و جوشان و دشمن دژم

دليران ايران پس پشت اوی

بکينه دل آگنده و جنگ جوی

ز بس نيزه و گرز و گوپال و تيغ

تو گفتی همی ژاله بارد ز ميغ

ز کشته همه دشت آوردگاه

تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه

ز چينی و شگنی و از هندوی

ز سقلاب و هری و از پهلوی

سپه بود چون خاک در پای کوه

ز يک مرد سگزی شده همگروه

که با او بجنگ اندرون پای نيست

چنو در جهان لشکر آرای نيست

کسی کو کند زين سخن داستان

نباشد خردمند همداستان

که پرخاشخر نامور صد هزار

بسنده نبودند با يک سوار

ازين کين بد آمد بافراسياب

ز رستم کجا يابد آرام و خواب

چنين گفت رستم بايرانيان

کزين جنگ دشمن کند جان زيان

هم اکنون ز پيلان و از خواسته

همان تخت و آن تاج آراسته

ستانم ز چينی بايران دهم

بدان شادمان روز فرخ نهم

نباشد جز ايرانيان شاد کس

پی رخش و ايزد مرا يار بس

يکی را ز شگنان و سقلاب و چين

نمانم که پی برنهد بر زمين

که امروز پيروزی روز ماست

بلند آسمان لشکر افروز ماست

گر ايدونک نيرو دهد دادگر

پديد آورد رخش رخشان هنر

برين دشت من گورستانی کنم

برومند را شارستانی کنم

يکی از شما سوی لشکر شويد

بکوشيد و با باد همبر شويد

بکوبيد چون من بجنبم ز جای

شما برفرازيد سنج و درای

زمين را سراسر کنيد آبنوس

بگرد سواران و آوای کوس

بکوبيد گوپال و گرز گران

چو پولاد را پتک آهنگران

از انبوه ايشان مداريد باک

ز دريا بابر اندر آريد خاک

همه ديده بر مغفر من نهيد

چو من بر خروشم دميد و دهيد

بدريد صفهای سقلاب و چين

نبايد که بيند هوا را زمين

وزان جايگه رفت چون پيل مست

يکی گرزه ی گاوپيکر بدست

خروشان سوی ميمنه راه جست

ز لشکر سوی کندر آمد نخست

همه ميمنه پاک بر هم دريد

بسی ترگ و سر بد که تن را نديد

يکی خويش کاموس بد ساوه نام

سرافراز و هر جای گسترده کام

بيامد بپيش تهمتن بجنگ

يکی تيغ هندی گرفته بچنگ

بگرديد گرد چپ و دست راست

ز رستم همی کين کاموس خواست

برستم چنين گفت کای ژنده پيل

ببينی کنون موج دريای نيل

بخواهم کنون کين کاموس خوار

اگر باشدم زين سپس کارزار

چو گفتار ساوه برستم رسيد

بزد دست و گرز گران برکشيد

بزد بر سرش گرز را پيلتن

که جانش برون شد بزاری ز تن

برآورد و زد بر سر و مغفرش

نديدست گفتی تنش را سرش

بيفگند و رخش از بر او براند

ز ساوه بگيتی نشانی نماند

درفش کشانی نگونسار کرد

و زو جان لشکر پرآزار کرد

نبد نيز کس پيش او پايدار

همه خاک مغز سر آورد بار

پس از ميمنه شد سوی ميسره

غمی گشت لشکر همه يکسره

گهار گهانی بدان جايگاه

گوی شيرفش با درفش سياه

برآشفت چون ترگ رستم بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

بدو گفت من کين ترکان چين

بخواهم ز سگزی برين دشت کين

برانگيخت اسپ از ميان سپاه

بيامد بر پيلتن کينه خواه

ز نزديک چون ترگ رستم بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بدل گفت پيکار با ژنده پيل

چو غوطه است خوردن بدريای نيل

گريزی بهنگام با سر بجای

به از رزم جستن بنام و برای

گريزان بيامد سوی قلبگاه

برو بر نظاره ز هر سو سپاه

درفش تهمتن ميان گروه

بسان درخت از بر تيغ کوه

همی تاخت رستم پس او چو گرد

زمين لعل گشت و هوا لاژورد

گهار گهانی بترسيد سخت

کزو بود برگشتن تاج و تخت

برآورد يک بانگ برسان کوس

که بشنيد آواز گودرز و طوس

همی خواست تا کارزاری کند

ندانست کين بار زاری کند

چه نيکو بود هر که خود را شناخت

چرا تا ز دشمن ببايدش تاخت

پس او گرفته گو پيلتن

که هان چاره ی گور کن گر کفن

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

بدريد خفتان و پيوند اوی

بينداختش همچو برگ درخت

که بر شاخ او بر زند باد سخت

نگونسار کرد آن درفش کبود

تو گفتی گهار گهانی نبود

بديدند گردان که رستم چه کرد

چپ و راست برخاست گرد نبرد

درفش همايون ببردند و کوس

بيامد سرافراز گودرز و طوس

خروشی برآمد ز ايران سپاه

چو پيروز شد گرد لشکر پناه

بفرمود رستم کز ايران سوار

بر من فرستند صد نامدار

هم اکنون من آن پيل و آن تخت عاج

همان ياره و سنج و آن طوق و تاج

ستانم ز چين و بايران دهم

به پيروز شاه دليران دهم

از ايران بيامد همی صد سوار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چنين گفت رستم بايرانيان

که يکسر ببندند کين را ميان

بجان و سر شاه و خورشيد و ماه

بخاک سياوش بايران سپاه

بيزدان دادار جان آفرين

که پيروزی آورد بر دشت کين

که گر نامداران ز ايران سپاه

هزيمت پذيرد ز توران سپاه

سرش را ز تن برکنم در زمان

ز خونش کنم جويهای روان

بدانست لشکر که او شيرخوست

بچنگش سرين گوزن آرزوست

همه سوی خاقان نهادند روی

بنيزه شده هر يکی جنگ جوی

تهمتن بپيش اندرون حمله برد

عنان را برخش تگاور سپرد

همی خون چکانيد بر چرخ ماه

ستاره نظاره بر آن رزمگاه

ز بس گرد کز رزمگه بردميد

چنان شد که کس روی هامون نديد

ز بانگ سواران و زخم سنان

نبود ايچ پيدا رکيب از عنان

هوا گشت چون روی زنگی سياه

ز کشته نديدند بر دشت راه

همه مرز تن بود و خفتان و خود

تنان را همی داد سرها درود

ز گرد سوار ابر بر باد شد

زمين پر ز آواز پولاد شد

بسی نامدار از پی نام و ننگ

بدادند بر خيره سرها بجنگ

برآورد رستم برانسان خروش

که گفتی برآمد زمانه بجوش

چنين گفت کان پيل و آن تخت عاج

همان ياره و افسر و طوق و تاج

سپرهای چينی و پرده سرای

همان افسر و آلت چارپای

بايران سزاوار کيخسروست

که او در جهان شهريار نوست

که چون او بگيتی سرافراز شاه

نبود و نديدست خورشيد و ماه

شما را چه کارست با تاج زر

بدين زور و اين کوشش و اين هنر

همه دستها سوی بند آوريد

ميان را بخم کمند آوريد

شما را ز من زندگانی بسست

که تاج و نگين بهر ديگر کسست

فرستم بنزديک شاه زمين

چه منشور و شنگل چه خاقان چين

و گرنه من اين خاک آوردگاه

بنعل ستوران برآرم بماه

بدشنام بگشاد خاقان زبان

بدو گفت کای بدتن بدروان

مه ايران مه آن شاه و آن انجمن

همی زينهاريت بايد چو من

تو سگزی که از هر کسی بتری

همی شاه چين بايدت لشکری

يکی تير باران بکردند سخت

چو باد خزان برجهد بر درخت

هوا را بپوشيد پر عقاب

نبيند چنان رزم جنگی بخواب

چو گودرز باران الماس ديد

ز تيمار رستم دلش بردميد

برهام گفت ای درنگی مايست

برو با کمان وز سواری دويست

کمانهای چاچی و تير خدنگ

نگه دار پشت تهمتن بجنگ

بگيو آن زمان گفت برکش سپاه

برين دشت زين بيش دشمن مخواه

نه هنگام آرام و آسايش است

نه نيز از در رای و آرايش است

برو با دليران سوی دست راست

نگه کن که پيران و هومان کجاست

تهمتن نگر پيش خاقان چين

همی آسمان برزند بر زمين

برآشفت رهام همچون پلنگ

بيامد بپشت تهمتن بجنگ

چنين گفت رستم برهام شير

که ترسم که رخشم شد از کار سير

چنو سست گردد پياده شوم

بخون و خوی آهار داده شوم

يکی لشکرست اين چو مور و ملخ

تو با پيل و با پيلبانان مچخ

همه پاک در پيش خسرو بريم

ز شگنان و چين هديه ی نو بريم

و زان جايگه برخروشيد و گفت

که با روم و چين اهرمن باد جفت

ايا گم شده بخت بيچارگان

همه زار و با درد غمخوارگان

شما را ز رستم نبود آگهی

مگر مغزتان از خرد شد تهی

کجا اژدها را ندارد بمرد

همی پيل جويد بروز نبرد

شما را سر از رزم من سير نيست

مرا هديه جز گرز و شمشير نيست

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

خم خام در کوهه ی زين فگند

برانگيخت رخش و برآمد خروش

همی اژدها را بدريد گوش

بهر سو که خام اندر انداختی

زمين از دليران بپرداختی

هرانگه که او مهتری را ز زين

ربودی بخم کمند از کمين

بدين رزمگه بر سرافراز طوس

بابر اندر افراختی بوق و کوس

ببستی از ايران کسی دست اوی

ز هامون نهادی سوی کوه روی

نگه کرد خاقان ازان پشت پيل

زمين ديد برسان دريای نيل

يکی پيل بر پشت کوه بلند

ورا نام بد رستم ديو بند

همی کرگس آورد ز ابر سياه

نظاره بران اختر و چرخ ماه

يکی نامداری ز لشکر بجست

که گفتار ايران بداند درست

بدو گفت رو پيش آن شير مرد

بگويش که تندی مکن در نبرد

چغانی و شگنی و چينی و وهر

کزين کينه هرگز ندارند بهر

يکی شاه ختلان يکی شاه چين

ز بيگانه مردم ترا نيست کين

يکی شهريارست افراسياب

که آتش همی بد شناسد ز آب

جهانی بدين گونه کرد انجمن

بد آورد ازين رزم بر خويشتن

کسی نيست بی آز و بی نام و ننگ

همان آشتی بهتر آيد ز جنگ

فرستاده آمد بر پيلتن

زبان پر ز گفتار و دل پر شکن

بدو گفت کای مهتر رزمجوی

چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی

نداری همانا ز خاقان چين

ز کار گذشته بدل هيچ کين

چنو باز گردد تو زو باز گرد

که اکنون سپه را سرآمد نبرد

چو کاموس بر دست تو کشته شد

سر رزمجويان همه گشته شد

چنين داد پاسخ که پيلان و تاج

بنزديک من بايد و تخت عاج

بتاراج ايران نهادست روی

چه بايد کنون لابه و گفت و گوی

چو داند که لشکر بجنگ آمدست

شتاب سپاه از درنگ آمدست

فرستاده گفت ای خداوند رخش

بدشت آهوی ناگرفته مبخش

که داند که خود چون بود روزگار

که پيروز برگردد از کارزار

چو بشنيد رستم برانگيخت رخش

منم گفت شيراوژن تاج بخش

تنی زورمند و ببازو کمند

چه روز فريبست و هنگام بند

چه خاقان چينی کمند مرا

چه شير ژيان دست بند مرا

بينداخت آن تابداده کمند

سران سواران همی کرد بند

چو آمد بنزديک پيل سپيد

شد آن شاه چين از روان نااميد

چو از دست رستم رها شد کمند

سر شاه چين اندر آمد ببند

ز پيل اندر آورد و زد بر زمين

ببستند بازوی خاقان چين

پياده همی راند تا رود شهد

نه پيل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

چنينست رسم سرای فريب

گهی بر فراز و گهی بر نشيب

چنين بود تا بود گردان سپهر

گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر

ازان پس بگرز گران دست برد

بزرگش همان و همان بود خرد

چنان شد در و دشت آوردگاه

که شد تنگ بر مور و بر پشه راه

ز بس کشته و خسته شد جوی خون

يکی بی سر و ديگری سرنگون

چنان بخت تابنده تاريک شد

همانا بشب روز نزديک شد

برآمد يکی ابر و بادی سياه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سر از پای دشمن ندانست باز

بيابان گرفتند و راه دراز

نگه کرد پيران بدان کارزار

چنان تيز برگشتن روزگار

نه منشور و فرطوس و خاقان چين

نه آن نامداران و مردان کين

درفش بزرگان نگونسار ديد

بخاک اندرون خستگان خوار ديد

بنستيهن گرد و کلباد گفت

که شمشير و نيزه ببايد نهفت

نگونسار کرد آن درفش سياه

برفتند پويان ببی راه و راه

همه ميمنه گيو تاراج کرد

در و دشت چون پر دراج کرد

بجست از چپ لشکر و دست راست

بدان تا بداند که پيران کجاست

چو او را نديدند گشتند باز

دليران سوی رستم سرفراز

تبه گشته اسپان جنگی ز کار

همه رنجه و خسته ی کارزار

برفتند با کام دل سوی کوه

تهمتن بپيش اندرون با گروه

همه ترگ و جوشن بخون و بخاک

شده غرق و بر گستوان چاک چاک

تن از جنگ خسته دل از رزم شاد

جهان را چنينست ساز و نهاد

پر از خون بر و تيغ و پای و رکيب

ز کشته نه پيدا فراز از نشيب

چنين تا بشستن نپرداختند

يک از ديگری باز نشناختند

سر و تن بشستند و دل شسته بود

که دشمن ببند گران بسته بود

چنين گفت رستم بايرانيان

که اکنون ببايد گشادن ميان

بپيش جهاندار پيروزگر

نه گوپال بايد نه بند کمر

همه سر بخاک سيه بر نهيد

کزين پس همه تاج بر سر نهيد

کزين نامدارن يکی نيست کم

که اکنون شدستی دل ما دژم

چنين گفت رستم بگودرز و گيو

بدان نامداران و گردان نيو

چو آگاهی آمد بشاه جهان

بمن باز گفت اين سخن در نهان

که طوس سپهبد بکوه آمدست

ز پيران و هومان ستوه آمدست

از ايران برفتيم با رای و هوش

برآمد ز پيکار مغزم بجوش

ز بهرام گودرز وز ريونيز

دلم تير تر گشت برسان شيز

از ايران همی تاختم تيزچنگ

زمانی بجايی نکردم درنگ

چو چشمم برآمد بخاقان چين

بران نامداران و مردان کين

بويژه بکاموس و آن فر و برز

بران يال و آن شاخ و آن دست و گرز

که بودند هر يک چو کوهی بلند

بزير اندرون ژنده پيلی نژند

بدل گفتم آمد زمانم بسر

که تا من ببستم بمردی کمر

ازين بيش مردان و زين بيش ساز

نديدم بجايی بسال دراز

رسيدم بديوان مازندران

شب تيره و گرزهای گران

ز مردی نپيچيد هرگز دلم

نگفتم که از آرزو بگسلم

جز آن دم که ديدم ز کاموس جنگ

دلم گشت يکباره زين کينه تنگ

کنون گر همه پيش يزدان پاک

بغلتيم با درد يک يک بخاک

سزاوار باشد که او داد زور

بلند اختر و بخش کيوان و هور

مبادا که اين کار گيرد نشيب

مبادا که آيد بما بر نهيب

نگه کن که کارآگهان ناگهان

برند آگهی نزد شاه جهان

بيارايد آن نامور بارگاه

بسر بر نهد خسروانی کلاه

ببخشد فراوان بدرويش چيز

که بر جان او آفرين باد نيز

کنون جامه ی رزم بيرون کنيد

بسايش آرايش افزون کنيد

غم و کام دل بی گمان بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

همان به که ما جام می بشمريم

بدين چرخ نامهربان ننگريم

سپاس از جهاندار پيروزگر

کزويست مردی و بخت و هنر

کنون می گساريم تا نيم شب

بياد بزرگان گشاييم لب

سزد گر دل اندر سرای سپنج

نداريم چندين بدرد و برنج

بزرگان برو خواندند آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

کسی را که چون پيلتن کهترست

ز گرودن گردان سرش برترست

پسنديده باد اين نژاد و گهر

هم آن بوم کو چون تو آرد ببر

تو دانی که با ما چه کردی بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

همه مرده بوديم و برگشته روز

بتو زنده گشتيم و گيت یفروز

بفرمود تا پيل با تخت عاج

بيارند با طوق زرين و تاج

می خسروانی بياورد و جام

نخستين ز شاه جهان برد نام

بزد کرنای از بر ژنده پيل

همی رفت آوازشان بر دو ميل

چو خرم شد از می رخ پهلوان

برفتند شادان و روشن روان

چو پيراهن شب بدريد ماه

نهاد از بر چرخ پيروزه گاه

طلايه پراگند بر گرد دشت

چو زنگی درنگی شب اندر گذشت

پديد آمد آن خنجر تابناک

بکردار ياقوت شد روی خاک

تبيره برآمد ز پرده سرای

برفتند گردان لشکر ز جای

چنين گفت رستم بگردنکشان

که جايی نيامد ز پيران نشان

ببايد شدن سوی آن رزمگاه

بهر سو فرستاد بايد سپاه

شد از پيش او بيژن شير مرد

بجايی کجا بود دشت نبرد

جهان ديد پر کشته و خواسته

بهر سو نشستی بياراسته

پراگنده کشور پر از خسته ديد

بخاک اندر افگنده پا بسته ديد

نديدند زنده کسی را بجای

زمين بود و خرگاه و پرده سرای

بنزديک رستم رسيد آگهی

که شد روی کشور ز ترکان تهی

ز ناباکی و خواب ايرانيان

برآشفت رستم چو شير ژيان

زبان را بدشنام بگشاد و گفت

که کس را خرد نيست با مغز جفت

بدين گونه دشمن ميان دو کوه

سپه چون گريزد ز ما همگروه

طلايه نگفتم که بيرون کنيد

در و راغ چون دشت و هامون کنيد

شما سر بسايش و خوابگاه

سپرديد و دشمن بسيچيد راه

تن آسان غم و رنج بار آورد

چو رنج آوری گنج بار آورد

چو گويی که روزی تن آسان شوند

ز تيمار ايران هراسان شوند

ازين پس تو پيران و کلباد را

چو هومان و رويين و پولاد را

نگه کن بدين دشت با لشکری

تو در کشوری رستم از کشوری

اگر تاو داريد جنگ آوريد

مرا زين سپس کی بچنگ آوريد

که پيروز برگشتم از کارزار

تبه شد نکو گشته فرجام کار

برآشفت با طوس و شد چون پلنگ

که اين جای خوابست گر دشت جنگ

طلايه نگه کن که از خيل کيست

سرآهنگ آن دوده را نام چيست

چو مرد طلايه بيابی بچوب

هم اندر زمان دست و پايش بکوب

ازو چيز بستان و پايش ببند

نگه کن يکی پشت پيلی بلند

بدين سان فرستش بنزديک شاه

مگر پخته گردد بدان بارگاه

ز ياقوت وز گوهر و تخت عاج

ز دينار وز افسر و گنج و تاج

نگر تا که دارد ز ايران سپاه

همه يکسره خواسته پيش خواه

ازين هديه ی شاه بايد نخست

پس آنگه مرا و ترا بهر جست

بدان دشت بسيار شاهان بدند

همه نامداران گيهان بدند

ز چين و ز سقلاب وز هند و وهر

همه گنج داران گيرنده شهر

سپهبد بيامد همه گرد کرد

برفتند گردان بدشت نبرد

کمرهای زرين و بيجاده تاج

ز ديبای رومی و از تخت عاج

ز تير و کمان و ز بر گستوان

ز گوپال وز خنجر هندوان

يکی کوه بد در ميان دو کوه

نظاره شده گردش اندر گروه

کمان کش سواری گشاده بری

بتن زورمندی و کنداوری

خدنگی بينداختی چارپر

ازين سو بدان سو نکردی گذر

چو رستم نگه کرد خيره بماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

چنين گفت کين روز ناپايدار

گهی بزم سازد گهی کارزار

همی گردد اين خواسته زان برين

بنفرين بود گه گهی بفرين

زمانه نماند برام خويش

چنينست تا بود آيين و کيش

يکی گنج ازين سان همی پرورد

يکی ديگر آيد کزو برخورد

بران بود کاموس و خاقان چين

که آتش برآرد ز ايران زمين

بدين ژنده پيلان و اين خواسته

بدين لشکر و گنج آراسته

به گنج و بانبوه بودند شاد

زمانی ز يزدان نکردند ياد

که چرخ سپهر و زمان آفريد

بسی آشکار و نهان آفريد

ز يزدان شناس و بيزدان سپاس

بدو بگرود مرد نيکی شناس

کزو بودمان زور و فر و هنر

ازو دردمندی و هم زو گهر

سپه بود و هم گنج آباد بود

سگالش همه کار بيداد بود

کنون از بزرگان هر کشوری

گزيده ز هر کشوری مهتری

بدين ژنده پيلان فرستم بشاه

همان تخت زرين و زرين کلاه

همان خواسته بر هيونان مست

فرستم سزاوار چيزی که هست

وز ايدر شوم تازيان چون پلنگ

درنگی نه والا بود مرد سنگ

کسی کو گنهکار و خونی بود

بکشور بمانی زبونی بود

زمين را بخنجر بشويم ز کين

بدان را نمانم همی بر زمين

بدو گفت گودرز کای نيک رای

تو تا جای ماند بمانی بجای

بکام دل شاد بادی و راد

بدين رزم دادی چو بايست داد

تهمتن فرستاده ای را بجست

که با شاه گستاخ باشد نخست

فريبرز کاوس را برگزيد

که با شاه نزديکی او را سزيد

چنين گفت کای نيک پی نامدار

هم از تخم شاهی و هم شهريار

هنرمند و با دانش و بانژاد

تو شادان و کاوس شاه از تو شاد

يکی رنج برگير و ز ايدر برو

ببر نامه ی من بر شاه نو

ابا خويشتن بستگان را ببر

هيونان و اين خواسته سربسر

همان افسر و ياره و گرز و تاج

همان ژنده پيلان و هم تخت عاج

فريبرز گفت ای هژبر ژيان

منم راه را تنگ بسته ميان

دبير جهانديده را پيش خواند

سخن هرچ بايست با او براند

بفرمود تا نامه ی خسروی

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

سرنامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه بجای

برازنده ی ماه و کيوان و هور

نگارنده ی فر و ديهيم و زور

سپهر و زمان و زمين آفريد

روان و خرد داد و دين آفريد

وزو آفرين باد بر شهريار

زمانه مبادا ازو يادگار

رسيدم بفرمان ميان دو کوه

سپاه دو کشور شده همگروه

همانا که شمشيرزن صد هزار

ز دشمن فزون بود در کارزار

کشانی و شگنی و چينی و هند

سپاهی ز چين تا بدريای سند

ز کشمير تا دامن رود شهد

سراپرده و پيل ديديم و مهد

نترسيدم از دولت شهريار

کزين رزمگاه اندر آيد نهار

چهل روز با هم همی جنگ بود

تو گفتی بريشان جهان تنگ بود

همه شهرياران کشور بدند

نه بر باد »و « با بخت لاغر بدند

ميان دو کوه از بر راغ و دشت

ز خون و ز کشته نشايد گذشت

همانا که فرسنگ باشد چهل

پراگنده از خون زمين بود گل

سرانجام ازين دولت ديرياز

سخن گويم اين نامه گردد دراز

همه شهرياران که دارند بند

ز پيلان گرفتم بخم کمند

سوی جنگ دارم کنون رای و روی

مگر پيش گرز من آيد گروی

زبانها پر از آفرين تو باد

سر چرخ گردان زمين تو باد

چو نامه بمهر اندر آمد بداد

بمهتر فريبرز خسرو نژاد

ابا شاه و پيل و هيونی هزار

ازان رزمگه برنهادند بار

فريبرز کاوس شادان برفت

بنزديک خسرو بسيچيد و تفت

همی رفت با او گو پيلتن

بزرگان و گردان آن انجمن

به پدرود کردن گرفتش کنار

بباريد آب از غم شهريار

وزان جايگه سوی لشکر کشيد

چو جعد دو زلف شب آمد پديد

نشستند با آرامش و رود و می

يکی دست رود و دگر دست نی

برفتند هر کس برام خويش

گرفته ببر هر کسی کام خويش

چو خورشيد با رنگ ديبای زرد

ستم کرد بر توده ی لاژورد

همانگه ز دهليز پرده سرای

برآمد خروشيدن کرنای

تهمتن ميان تاختن را ببست

بران باره ی تيزتگ برنشست

بفرمود تا توشه برداشتند

همی راه دشوار بگذاشتند

بيابان گرفتند و راه دراز

بيامد چنان لشکری رزمساز

چنين گفت با طوس و گودرز و گيو

که ای نامداران و گردان نيو

من اين بار چنگ اندر آرم بچنگ

بدانديشگان را شود کار تنگ

که دانست کين چاره گر مرد سند

سپاه آرد از چين و سقلاب و هند

من او را چنان مست و بيهش کنم

تنش خاک گور سياوش کنم

که از هند و سقلاب و توران و چين

نخوانند ازين پس برو آفرين

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

ازان نامداران پرخاشجوی

بابر اندر آمد يکی گفت و گوی

دو منزل برفتند زان جايگاه

که از کشته بد روی گيتی سياه

يکی بيشه ديدند و آمد فرود

سيه شد ز لشکر همه دشت و رود

همی بود با رامش و می بدست

يکی شاد و خرم يکی خفته مست

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

بسی هديه و ساز و چندی نثار

ببردند نزديک آن نامدار

چو بگذشت ازين داستان روز چند

ز گردش بياسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ايران سپاه

که آمد فريبرز کاوس شاه

پذيره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهی گران

فريبرز نزديک خسرو رسيد

زمين را ببوسيد کو را بديد

نگه کرد خسرو بران بستگان

هيونان و پيلان و آن خستگان

عنان را بپيچيد و آمد براه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

فرود آمد و پيش يزدان بخاک

بغلتيد و گفت ای جهاندار پاک

ستمکاره ای کرد بر من ستم

مرا بی پدر کرد با درد و غم

تو از درد و سختی رهانيديم

همی تاج را پرورانيديم

زمين و زمان پيش من بنده شد

جهانی ز گنج من آگنده شد

سپاس از تو دارم نه از انجمن

يکی جان رستم تو مستان ز من

بزد اسپ و زان جايگه بازگشت

بران پيل وان بستگان برگذشت

بسی آفرين کرد بر پهلوان

که او باد شادان و روشن روان

بايوان شد و نامه پاسخ نوشت

بباغ بزرگی درختی بکشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو بود روشن دل و بختيار

خداوند ناهيد و گردان سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

سپهری برين گونه بر پای کرد

شب و روز را گيتی آرای کرد

يکی را چنين تيره بخت آفريد

يکی را سزاوار تخت آفريد

غم و شادمانی ز يزدان شناس

کزويست هر گونه بر ما سپاس

رسيد آنچ دادی بدين بارگاه

اسيران و پيلان و تخت و کلاه

هيونان بسيار و افگندنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

همه آلت ناز و سورست و بزم

بپيش تو زين سان که آيد برزم

مگر آنکسی کش سرآيد بپيش

بدين گونه سير آيد از جان خويش

وزان رنج بردن ز توران سپاه

شب و روز بودن بوردگاه

ز کارت خبر بد مرا روز و شب

گشاده نکردم به بيگانه لب

شب و روز بر پيش يزدان پاک

نوان بودم و دل شده چاک چاک

کسی را که رستم بود پهلوان

سزد گر بماند هميشه جوان

پرستنده چون تو ندارد سپهر

ز تو بخت هرگز مبراد مهر

نويسنده پردخته شد ز آفرين

نهاد از بر نامه خسرو نگين

بفرمود تا خلعت آراستند

ستام و کمرها بپيراستند

صد از جعد مويان زرين کمر

صد اسپ گرانمايه با زين زر

صد اشتر همه بار ديبای چين

صد اشتر ز افگندنی هم چنين

ز ياقوت رخشان دو انگشتری

ز خوشاب و در افسری بر سری

ز پوشيدن شاه دستی بزر

همان ياره و طوق و زرين کمر

سران را همه هدي هها ساختند

يکی گنج زين سان بپرداختند

فريبرز با تاج و گرز و درفش

يکی تخت زرين و زرينه کفش

فرستاد و فرمود تا بازگشت

از ايران بسوی سپهبد گذشت

چنين گفت کز جنگ افراسياب

نه آرام بايد نه خورد و نه خواب

مگر کان سر شهريار گزند

بخم کمند تو آيد ببند

فريبرز برگشت زان بارگاه

بکام دل شاه ايران سپاه

پس آگاهی آمد بافراسياب

که آتش برآمد ز دريای آب

ز کاموس و منشور و خاقان چين

شکستی نو آمد بتوران زمين

از ايران يکی لشکر آمد بجنگ

که شد چرخ گردنده را راه تنگ

چهل روز يکسان همی جنگ بود

شب و روز گيتی بيک رنگ بود

ز گرد سواران نبود آفتاب

چو بيدار بخت اندر آمد بخواب

سرانجام زان لشکر بيشمار

سواری نماند از در کارزار

بزرگان و آن نامور مهتران

ببستند يکسر ببند گران

بخواری فگندند بر پشت پيل

سپه بود گرد آمده بر دو ميل

ز کشته چنان بد که در رزمگاه

کسی را نبد جای رفتن براه

وزين روی پيران براه ختن

بشد با يکی نامدار انجمن

کشانی و شگنی و وهری نماند

که منشور شمشير رستم نخواند

وزين روی تنگ اندر آمد سپاه

بپيش اندرون رستم کينه خواه

گر آيند زی ما برزم آن گروه

شود کوه هامون و هامون چو کوه

چو افراسياب اين سخنها شنود

دلش گشت پر درد و سر پر ز دود

همه موبدان و ردان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

کز ايران يکی لشکری جنگجوی

بدان نامداران نهادست روی

شکسته شدست آن سپاه گران

چنان ساز و آن لشکر بی کران

ز اندوه کاموس و خاقان چين

ببستند گفتی مرا بر زمين

سپاهی چنان بسته و خسته شد

دو بهره ز گردنکشان بسته شد

بايران کشيدند بر پشت پيل

زمين پر ز خون بود تا چند ميل

چه سازيم و اين را چه درمان کنيم

نشايد که اين بر دل آسان کنيم

گر ايدونک رستم بود پيش رو

نماند برين بوم و بر خار و خو

که من دستبرد ورا ديده ام

ز کار آگهان نيز بشنيده ام

که او با بزرگان ايران زمين

چه کردست از نيکوی روز کين

چه کردست با شاه مازندران

ز گرزش چه آمد بران مهتران

گرانمايگان پاسخ آراستند

همه يکسر از جای برخاستند

که گر نامداران سقلاب و چين

بايران همی رزم جستند و کين

نه از لشکر ما کسی کم شدست

نه اين کشور از خون دمادم شدست

ز رستم چرا بيم داری همی

چنين کام دشمن بخاری همی

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

ميان تا ببستيم نگشاده ايم

اگر خاک ما را بپی بسپرند

ازين کرده ی خويش کيفر برند

بکين گر ببنديم زين پس ميان

نماند کسی زنده ز ايرانيان

ز پرمايگان شاه پاسخ شنيد

ز لشکر زبان آوری برگزيد

دليران و گردنکشان را بخواند

ز خواب و ز آرام و خوردن بماند

در گنج بگشاد و دينار داد

روان را بخون دل آهار داد

چنان شد ز گردان جنگی زمين

که گفتی سپهر اندر آمد بکين

چو اين بند بد را سر آمد کليد

فريبرز نزديک رستم رسيد

بدل شاد با خلعت شهريار

بدو اندرون تاج گوهر نگار

ازان شادمان شد گو پيلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

گرفتند بر پهلوان آفرين

که آباد بادا برستم زمين

بدو جان شاه جهان شاد باد

بر و بوم ايرانش آباد باد

همه مر ترا چاکر و بند هايم

بفرمان و رايت سرافگنده ايم

وزان جايگه شاد لشکر براند

بيامد بسغد و دو هفته بماند

بنخچير گور و بمی دست برد

ازين گونه يک چند خورد و شمرد

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

بيک منزلی بر يکی شهر ديد

کجا نام آن شهر بيداد بود

دژی بود وز مردم آباد بود

همه خوردنيشان ز مردم بدی

پری چهره ای هر زمان گم بدی

بخوان چنان شهريار پليد

نبودی جز از کودک نارسيد

پرستندگانی که نيکو بدی

به ديدار و بالا بی آهو بدی

از آن ساختندی بخوان بر خورش

بدين گونه بد شاه را پرورش

تهمتن بفرمود تا سه هزار

زرهدار بر گستوان ور سوار

بدان دژ فرستاد با گستهم

دو گرد خردمند با اوبهم

مرين مرد را نام کافور بود

که او را بران شهر منشور بود

بپوشيد کافور خفتان جنگ

همه شهر با او بسان پلنگ

کمندافگن و زورمندان بدند

بزرم اندرون پيل دندان بدند

چو گستهم گيتی بران گونه ديد

جهان در کف ديو وارونه ديد

بفرمود تا تير باران کنند

بريشان کمين سواران کنند

چنين گفت کافور با سرکشان

که سندان نگيرد ز پيکان نشان

همه تيغ و گرز و کمند آوريد

سر سرکشان را ببند آوريد

زمانی بران سان برآويختند

که آتش ز دريا برانگيختند

فراوان ز ايرانيان کشته شد

بسر بر سپهر بلا گشته شد

ببيژن چنين گفت گستهم زود

که لختی عنانت ببايد بسود

برستم بگويی که چندين مايست

بجنبان عنان با سواری دويست

بشد بيژن گيو برسان باد

سخن بر تهمتن همه کرد ياد

گران کرد رستم زمانی رکيب

ندانست لشکر فراز از نشيب

بدانسان بيامد بدان رزمگاه

که باد اندر آيد ز کوه سياه

فراوان ز ايرانيان کشته ديد

بسی سرکش از جنگ برگشته ديد

بکافور گفت ای سگ بدگهر

کنون رزم و رنج تو آمد بسر

يکی حمله آورد کافور سخت

بران بارور خسروانی درخت

بينداخت تيغی بکردار تير

که آيد مگر بر يل شيرگير

بپيش اندر آورد رستم سپر

فرو ماند کافور پرخاشخر

کمندی بينداخت بر سوی طوس

بسی کرد رستم برو بر فسوس

عمودی بزد بر سرش پور زال

که بر هم شکستش سر و ترگ و يال

چنين تا در دژ يکی حمله برد

بزرگان نبودند پيدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تيز

برآمد خروشيدن رستخيز

بگفتند کای مرد بازور و هوش

برين گونه با ما بکينه مکوش

پدر نام تو چون بزادی چه کرد

کمندافگنی گر سپهر نبرد

دريغست رنج اندرين شارستان

که داننده خواند ورا کارستان

چو تور فريدون ز ايران براند

ز هر گونه دانندگان را بخواند

يکی باره افگند زين گونه پی

ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی

برآودر ازينسان بافسون و رنج

بپالود رنج و تهی کرد گنج

بسی رنج بردند مردان مرد

کزين باره ی دژ برآرند گرد

نبدکس بدين شارستان پادشا

بدين رنج بردن نيارد بها

سليحست و ايدر بسی خوردنی

بزير اندرون راه آوردنی

اگر ساليان رنج و رزم آوری

نباشد بدستت جز از داوری

نيايد برين باره بر منجنيق

از افسون سلم و دم جاثليق

چو بشنيد رستم پر انديشه شد

دلش از غم و درد چون بيشه شد

يکی رزم کرد آن نه بر آرزوی

سپاه اندر آورد بر چار سوی

بيک روی گودرز و يک روی طوس

پس پشت او پيل با بوق و کوس

بيک روی بر لشکر زابلی

زره دار با خنجر کابلی

چو آن ديد دستم کمان برگرفت

همه دژ بدو ماند اندر شگفت

هر آنکس که از باره سر بر زدی

زمانه سرش را بهم در زدی

ابا مغز پيکان همی راز گفت

ببدسازگاری همی گشت جفت

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز ديوار مردم فگندن گرفت

ستونها نهادند زير اندرش

بيالود نفط سياه از برش

چو نيمی ز ديوار دژکنده شد

بچوب اندر آتش پراگنده شد

فرود آمد آن باره ی تور گرد

ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

بفرمود رستم که جنگ آوريد

کمانها و تير خدنگ آوريد

گوان از پی گنج و فرزند خويش

همان از پی بوم و پيوند خويش

همه سر بدادند يکسر بباد

گرامی تر آنکو ز مادر نزاد

دليران پياده شدند آن زمان

سپرهای چينی و تير و کمان

برفتند با نيزه داران بهم

بپيش اندرون بيژن و گستهم

دم آتش تيز و باران تير

هزيمت بود زان سپس ناگزير

چو از باره ی دژ بيرون شدند

گريزان گريزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی

چه مايه بکشتند و چندی اسير

ببردند زان شهر برنا و پير

بسی سيم و زر و گرانمايه چيز

ستور و غلام و پرستار نيز

تهمتن بيامد سر و تن بشست

بپيش جهانداور آمد نخست

ز پيروز گشتن نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

بايرانيان گفت با کردگار

بيامد نهانی هم از آشکار

بپيروزی اندر نيايش کنيد

جهان آفرين را ستايش کنيد

بزرگان بپيش جهان آفرين

نيايش گرفتند سر بر زمين

چو از پاک يزدان بپرداختند

بران نامدار آفرين ساختند

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آيد بنام و بننگ

تن پيل داری و چنگال شير

زمانی نباشی ز پيگار سير

تهمتن چنين گفت کين زور و فر

يکی خلعتی باشد از دادگر

شما سربسر بهره داريد زين

نه جای گله ست از جهان آفرين

بفرمود تا گيو با ده هزار

سپردار و بر گستوان ور سوار

شود تازيان تا بمرز ختن

نماند که ترکان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سياه

از انديشه خميده شد پشت ماه

بشد گيو با آن سواران جنگ

سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه که خورشيد بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج

ز توران بيامد سرافراز گيو

گرفته بسی نامداران نيو

بسی خوب چهر بتان طراز

گرانمايه اسپان و هرگونه ساز

فرستاد يک نيمه نزديک شاه

ببخشيد ديگر همه بر سپاه

وزان پس چو گودرز و چون طوس و گيو

چو گستهم و شيدوش و فرهاد نيو

ابا بيژن گيو برخاستند

يکی آفرين نو آراستند

چنين گفت گودرز کای سرفراز

جهان را بمهر تو آمد نياز

نشايد که بی آفرين تو لب

گشاييم زين پس بروز و بشب

کسی کو بپيمود روی زمين

جهان ديد و آرام و پرخاش و کين

بيک جای زين بيش لشکر نديد

نه از موبد سالخورده شنيد

ز شاهان و پيلان وز تخت عاج

ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

ستاره بدان دشت نظاره بود

که اين لشکر از جنگ بيچاره بود

بگشتيم گرد دژ ايدر بسی

نديديم جز کينه درمان کسی

که خوشان بديم از دم اژدها

کمان تو آورد ما را رها

توی پشت ايران و تاج سران

سزاوار و ما پيش تو کهتران

مکافات اين کار يزدان کند

که چهر تو همواره خندان کند

بپاداش تو نيست مان دسترس

زبانها پر از آفرينست و بس

بزرگيت هر روز بافزون ترست

هنرمند رخش تو صد لشکرست

تهمتن بريشان گرفت آفرين

که آباد بادا بگردان زمين

مرا پشت ز آزادگانست راست

دل روشنم بر زبانم گواست

ازان پس چنين گفت کايدر سه روز

بباشيم شادان و گيتی فروز

چهارم سوی جنگ افراسياب

برانيم و آتش برآريم ز آب

همه نامداران بگفتار اوی

ببزم و بخوردند نهادند روی

پس آگاهی آمد بافراسياب

که بوم و بر از دشمنان شد خراب

دلش زان سخن پر ز تيمار شد

همه پرنيان بر تنش خار شد

بدل گفت پيگار او کار کيست

سپاهست بسيار و سالار کيست

گر آنست رستم که من ديده ام

بسی از نبردش بپيچيده ام

بپيچيد وزان پس بواز گفت

که با او که داريم در جنگ جفت

يکی کودکی بود برسان نی

که من لشکر آورده بودم بری

بيامد تن من ز زين برگرفت

فرو ماند زان لشکر اندر شگفت

چنين گفت لشکر بافراسياب

که چندين سر از جنگ رستم متاب

تو آنی که از خاک آوردگاه

همی جوش خون اندر آری بماه

سليحست بسيار و مردان جنگ

دل از کار رستم چه داری بتنگ

ز جنگ سواری تو غمگين مشو

نگه کن بدين نامداران نو

چنان دان که او يکسر از آهنست

اگر چه دليرست هم يک تنست

سخنهای کوتاه زو شد دراز

تو با لشکری چاره ی او را بساز

سرش را ز زين اندرآور بخاک

ازان پس خود از شاه ايران چه باک

نه کيخسرو آباد ماند نه گنج

نداريم اين زرم کردن برنج

نگه کن بدين لشکر نامدار

جوانان و شايست هی کارزار

ز بهر بر و بوم و پيوند خويش

زن و کودک خرد و فرزند خويش

همه سربسر تن بکشتن دهيم

به آيد که گيتی بدشمن دهيم

چو بشنيد افراسياب اين سخن

فراموش کرد آن نبرد کهن

بفرمود تا لشکر آراستند

بکين نو از جای برخاستند

ز بوم نياکان وز شهر خويش

يکی تازه انديشه بنهاد پيش

چنين داد پاسخ که من ساز جنگ

بپيش آورم چون شود کار تنگ

نمانم که کيخسرو از تخت خويش

شود شاد و پدرام از بخت خويش

سر زابلی را بروز نبرد

بچنگ دراز اندر آرم بگرد

برو سرکشان آفرين خواندند

سرافراز را سوی کين خواندند

که جاويد و شادان و پيروز باش

بکام دلت گيتی افروز باش

سپهبد بسی جنگها ديده بود

ز هر کار بهری پسنديده بود

يکی شير دل بود فرغار نام

قفس ديده و جسته چندی ز دام

ز بيگانگان جای پردخته کرد

بفرغار گفت ای گرانمايه مرد

هم اکنون برو سوی ايران سپاه

نگه کن بدين رستم رزمخواه

سواران نگه کن که چنداند و چون

که دارد برين بوم و بر رهنمون

وزان نامداران پرخاشجوی

ببينی که چنداند و بر چند روی

ز گردان پهلومنش چند مرد

که آورد سازند روز نبرد

چو فرغار برگشت و آمد براه

بکارآگهی شد بايران سپاه

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

ببيگانگان ايچ ننمود روی

فرستاد و فرزند را پيش خواند

بسی راز بايسته با او براند

بشيده چنين گفت کای پر خرد

سپاه تو تيمار تو کی خورد

چنين دان که اين لشکر ب یشمار

که آمد برين مرز چندين هزار

سپهدارشان رستم شير دل

که از خاک سازد بشمشير گل

گو پيلتن رستم زابليست

ببين تا مر او را هم آورد کيست

چو کاموس و منشور و خاقان چين

گهار و چو گرگوی با آفرين

دگر کندر و شنگل آن شاه هند

سپاهی ز کشمير تا پيش سند

بنيروی اين رستم شير گير

بکشتند و بردند چندی اسير

چهل روز بالشکر آويز بود

گهی رزم و گه بزم و پرهيز بود

سرانجام رستم بخم کمند

ز پيل اندر آورد و بنهاد بند

سواران و گردان هر کشوری

ز هر سو که بود از بزرگان سری

بدين کشور آمد کنون زين نشان

همان تاجداران گردنکشان

من ايدر نمانم بسی گنج و تخت

که گردان شدست اندرين کار سخت

کنون هرچ گنجست و تاج و کمر

همان طوق زرين و زرين سپر

فرستم همه سوی الماس رود

نه هنگام جامست و بزم و سرود

هراسانم از رستم تيز چنگ

تن آسان که باشد بکام نهنگ

بمردم نماند بروز نبرد

نپيچد ز بيم و ننالد ز درد

ز نيزه نترسد نه از تيغ تيز

برآرد ز دشمن همی رستخيز

تو گفتی که از روی وز آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

سليحست چندان برو روز کين

که سير آمد از بار پشت زمين

زره دارد و جوشن و خود و گبر

بغرد بکردار غرنده ابر

نه برتابد آهنگ او ژنده پيل

نه کشتی سليحش بدريای نيل

يکی کوه زيرش بکردار باد

تو گويی که از باد دارد نژاد

تگ آهوان دارد و هول شير

بناورد با شير گردد دلير

سخن گويد ار زو کنی خواستار

بدريا چو کشتی بود روز کار

مرا با دلاور بسی بود جنگ

يکی جوشنستش ز چرم پلنگ

سليحم نيامد برو کارگر

بسی آزمودم بگرز و تبر

کنون آزمون را يکی کارزار

بسازيم تا چون بود روزگار

گر ايدونک يزدان بود يارمند

بگردد ببايست چرخ بلند

نه آن شهر ماند نه آن شهريار

سرآيد مگر بر من اين کارزار

اگر دست رستم بود روز جنگ

نسازم من ايدر فراوان درنگ

شوم تا بدان روی دريای چين

بدو مانم اين مرز توران زمين

بدو شيده گفت ای خردمند شاه

انوشه بدی تا بود تاج و گاه

ترا فر و برزست و مردانگی

نژاد و دل و بخت و فرزانگی

نبايد ترا پند آموزگار

نگه کن بدين گردش روزگار

چو پيران و هومان و فرشيدورد

چو کلباد و نستيهن شير مرد

شکسته سليح و گسسته دلند

ز بيم وز غم هر زمان بگسلند

تو بر باد اين جنگ کشتی مران

چو دانی که آمد سپاهی گران

ز شاهان گيتی گزيده توی

جهانجوی و هم کار ديده توی

بجان و سر شاه توران سپاه

بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه

که از کار کاموس و خاقان چين

دلم گشت پر خون و سر پر ز کين

شب تيره بگشاد چشم دژم

ز غم پشت ماه اندر آمد بخم

جهان گشت برسان مشک سياه

چو فرغار برگشت ز ايران سپاه

بيامد بنزديک افراسياب

شب تيره هنگام آرام و خواب

چنين گفت کز بارگاه بلند

برفتم سوی رستم ديوبند

سراپرده ی سبز ديدم بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

يکی اژدهافش درفشی بپای

نه آرام دارد تو گفتی نه جای

فروهشته بر کوهه ی زين لگام

بفتراک بر حلقه ی خم خام

بخيمه درون ژنده پيلی ژيان

ميان تنگ بسته به ببر بيان

يکی بور ابرش به پيشش بپای

تو گفتی همی اندر آيد ز جای

سپهدار چون طوس و گودرز و گيو

فريبرز و شيدوش و گرگين نيو

طلايه گرازست با گستهم

که با بيژن گيو باشد بهم

غمی شد ز گفتار فرغار شاه

کس آمد بر پهلوان سپاه

بيامد سپهدار پيران چو گرد

بزرگان و مردان روز نبرد

ز گفتار فرغار چندی بگفت

که تا کيست با او به پيکار جفت

بدو گفت پيران که ما را ز جنگ

چه چارست جز جستن نام و ننگ

چو پاسخ چنين يافت افراسياب

گرفت اندران کينه جستن شتاب

بپيران بفرمود تا با سپاه

بيايد بر رستم کينه خواه

ز پيش سپهبد به بيرون کشيد

همی رزم را سوی هامون کشيد

خروش آمد از دشت و آوای کوس

جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندانک گفتی جهان

همی گردد از گرد اسپان نهان

تبيره زنان نعره برداشتند

همی پيل بر پيل بگذاشتند

از ايوان بدشت آمد افراسياب

همی کرد بر جنگ جستن شتاب

بپيران بگفت آنچ بايست گفت

که راز بزرگان ببايد نهفت

يکی نامه نزديک پولادوند

بيارای وز رای بگشای بند

بگويش که ما را چه آمد بسر

ازين نامور گرد پرخاشخر

اگر يارمندست چرخ بلند

بيايد بدين دشت پولادوند

بسی لشکر از مرز سقلاب و چين

نگونسار و حيران شدند اندرين

سپاهست برسان کوه روان

سپهدارشان رستم پهلوان

سپهکش چو رستم سپهدار طوس

بابر اندر اورده آوای کوس

چو رستم بدست تو گردد تباه

نيابد سپهر اندرين مرز راه

همه مرز را رنج زويست و بس

تو باش اندرين کار فريادرس

گر او را بدست تو آيد زمان

شود رام روی زمين بی گمان

من از پادشاهی آباد خويش

نه برگيرم از رنج يک رنج بيش

دگر نيمه ديهيم و گنج آن تست

که امروز پيگار و رنج آن تست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

کمر بست شيده ز پيش پدر

فرستاده او بود و تيمار بر

بکردار آتش ز بيم گزند

بيامد بنزديک پولادوند

برو آفرين کرد و نامه بداد

همه کار رستم برو کرد ياد

که رستم بيامد ز ايران بجنگ

ابا او سپاهی بسان پلنگ

ببند اندر آورد کاموس را

چو خاقان و منشور و فرطوس را

اسيران بسيار و پيلان رمه

فرستاد يکسر بايران همه

کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند

ز هر گونه ای داستانها براند

بديشان بگفت انچ در نامه بود

جهانگير برنا و خودکامه بود

بفرمود تا کوس بيرون برند

سراپرده ی او به هامون برند

سپاه انجمن شد بکردار ديو

برآمد ز گردان لشکر غريو

درفش از پس و پيش پولادوند

سپردار با ترکش و با کمند

فرود آمد از کوه و بگذاشت آب

بيامد بنزديک افراسياب

پذيره شدندش يکايک سپاه

تبيره برآمد ز درگاه شاه

ببر در گرفتش جهانديده مرد

ز کار گذشته بسی ياد کرد

بگفت آنک تيمار ترکان ز کيست

سرانجام درمان اين کار چيست

خرامان بايوان خسرو شدند

برای و بانديشه ی نو شدند

سخن راند هر گونه افراسياب

ز کار درنگ و ز بهر شتاب

ز خون سياوش که بر دست اوی

چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی

ز خاقان و منشور و کاموس گرد

گذشته سخنها همه برشمرد

بگفت آنک اين رنجم از يک تنست

که او را پلنگينه پيراهنست

نيامد سليحم بدو کارگر

بران ببر و آن خود و چينی سپر

بيابان سپردی و راه دراز

کنون چاره ی کار او را بساز

پر انديشه شد جان پولادوند

که آن بند را چون شود کاربند

چنين داد پاسخ بافراسياب

که در جنگ چندين نبايد شتاب

گر آنست رستم که مازندران

تبه کرد و بستد بگرز گران

بدريد پهلوی ديو سپيد

جگرگاه پولاد غندی و بيد

مرا نيست پاياب با جنگ اوی

نيارم ببد کردن آهنگ اوی

تن و جان من پيش رای تو باد

هميشه خرد رهنمای تو باد

من او را بر انديشه دارم بجنگ

بگردش بگردم بسان پلنگ

تو لشکر برآغال بر لشکرش

بانبوه تا خيره گردد سرش

مگر چاره سازم و گر نی بدست

بر و يال او را نشايد شکست

ازو شاد شد جان افراسياب

می روشن آورد و چنگ و رباب

بدانگه که شد مست پولادوند

چنين گفت با او ببانگ بلند

که من بر فريدون و ضحاک و جم

خور و خواب و آرام کردم دژم

برهمن بترسد ز آواز من

وزين لشکر گردن افراز من

من اين زابلی را بشمشير تيز

برآوردگه بر کنم ريز ريز

چو بنمود خورشيد تابان درفش

معصفر شد آن پرنيان بنفش

تبيره برآمد ز درگاه شاه

بابر اندر آمد خروش سپاه

بپيش سپه بود پولادوند

بتن زورمند و ببازو کمند

———————————————————

720

چو صف برکشيدند هر دو سپاه

هوا شد بنفش و زمين شد سياه

تهمتن بپوشيد ببر بيان

نشست از بر ژنده پيل ژيان

برآشفت و بر ميمنه حمله برد

ز ترکان بيفگند بسيار گرد

ازان پس غمی گشت پولادوند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

برآويخت با طوس چون پيل مست

کمندی ببازوی گرزی بدست

کمربند بگرفت و او را ز زين

برآورد و آسان بزد بر زمين

به پيگار او گيو چون بنگريد

سر طوس نوذر نگونسار ديد

برانگيخت از جای شبديز را

تن و جان بياراست آويز را

برآويخت با ديو چون شير نر

زره دار با گرزه ی گاوسر

کمندی بينداخت پولادوند

سر گيو گرد اندر آمد دببند

نگه کرد رهام و بيژن ز راه

بدان زور و بالا و آن دستگاه

برفتند تا دست پولادوند

ببندند هر دو بخم کمند

بزد دست پولاد بسيار هوش

برانگيخت اسپ و برآمد خروش

دو گرد از دليران پر مايه را

سرافراز و گرد و گرانمايه را

بخاک اندر افگند و بسپرد خوار

نظاره بران دشت چندان سوار

بيامد بر اختر کاويان

بخنجر بدو نيم کردش ميان

خروشی برآمد ز ايران سپاه

نماند ايچ گرد اندر آوردگاه

فريبرز و گودرز و گردنکشان

گرفتند از آن ديو جنگی نشان

بگفتند با رستم کينه خواه

که پولادوند اندرين رزمگاه

بزين بر يکی نامداری نماند

ز گردان لشکر سواری نماند

که نفگند بر خاک پولادوند

بگرز و بخنجر بتير و کمند

همه رزمگه سربسر ماتمست

بدين کار فريادرس رستمست

ازان پس خروشيدن ناله خاست

ز قلب و چپ لشکر و دست راست

چو کم شد ز گودرز هر دو پسر

بناليد با داور دادگر

که چندين نبيره پسر داشتم

همی سر ز خورشيد بگذاشتم

برزم اندرون پيش من کشته شد

چنين اختر و روز من گشته شد

جوانان و من زنده با پير سر

مرا شرم باد از کلاه و کمر

کمر برگشاد و کله برگرفت

خروشيدن و ناله اندر گرفت

چو بشنيد رستم دژم گشت سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

بيامد بنزديک پولادوند

ورا ديد برسان کوه بلند

سپه را همه بيشتر خسته ديد

وزان روی پرخاش پيوسته ديد

بدل گفت کين روز ما تيره گشت

سرنامداران ما خيره گشت

همانا که برگشت پرگار ما

غنوده شد آن بخت بيدار ما

بيفشارد ران رخش را تيز کرد

برآشفت و آهنگ آويز کرد

بدو گفت کای ديو ناسازگار

ببينی کنون گردش روزگار

چو آواز رستم بگردان رسيد

تهمتن يلان را پياده بديد

دژم گشته زو چار گرد دلير

چو گوران و دشمن بکردار شير

چنين گفت با کردگار جهان

که ای برتر از آشکار و نهان

مرا چشم اگر تيره گشتی بجنگ

بهستی ز ديدار اين روز تنگ

کزين سان برآمد ز ايران غريو

ز پيران و هومان وز نره ديو

پياده شده گيو و رهام و طوس

چو بيژن که بر شير کردی فسوس

تبه گشته اسپ بزرگان بتير

بدين سان برآويخته خيره خير

بدو گفت پولادوند ای دلير

جهانديده و نامبردار و شير

که بگريزد از پيش تو ژنده پيل

ببينی کنون موج دريای نيل

نگه کن کنون آتش جنگ من

کمند و دل و زور و آهنگ من

کزين پس نيابی ز شاهت نشان

نه از نامداران و گردنکشان

نبينی زمين زين سپس جز بخواب

سپارم سپاهت بافراسياب

چنين گفت رستم بپولادوند

که تا چند ازين بيم و نيرنگ و بند

ز جنگ آوران تيز گويا مباد

چو باشد دهد بی گمان سر بباد

چو بشنيد پولادوند اين سخن

بياد آمدش گفته های کهن

که هر کو ببيداد جويد نبرد

جگر خسته باز آيد و روی زرد

گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست

بد و نيک را داد دادن نکوست

همان رستمست اين که مازندران

شب تيره بستد بگرز گران

بدو گفت کای مرد رزم آزمای

چه باشيم برخيره چندين بپای

بگشتند وز دشت برخاست گرد

دو پيل ژيان و دو شير نبرد

برانگيخت آن باره پولادوند

بينداخت پس تاب داده کمند

بدزديد يال آن نبرده سوار

چو زين گونه پيوسته شد کارزار

بزد تيغ و بند کمندش بريد

بجای آمد آن بند بد را کليد

بپيچيد زان پس سوی دست راست

بدانست کان روز روز بلاست

عمودی بزد بر سرش پيلتن

که بشنيد آواز او انجمن

چنان تيره شد چشم پولادوند

که دستش عنان را نبد کار بند

تهمتن بران بد که مغز سرش

ببيند پر از رنگ تيره برش

چو پولادوند از بر زين بماند

تهمتن جهان آفرين را بخواند

که ای برتر از گردش روزگار

جهاندار و بينا و پروردگار

گرين گردش جنگ من داد نيست

روانم بدان گيتی آباد نيست

روا دارم از دست پولادوند

روان مرا برگشايد ز بند

ور افراسيابست بيدادگر

تو مستان ز من دست و زور و هنر

که گر من شوم کشته بر دست اوی

بايران نماند يکی جنگجوی

نه مرد کشاورز و نه پيشه ور

نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر

بکشتی گرفتن نهادند روی

دو گرد سرافراز و دو جنگجوی

بپيمان که از هر دو روی سپاه

بياری نيايد کسی کينه خواه

ميان سپه نيم فرسنگ بود

ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم

برآويختند آن دو شير دژم

همی دست سودند يک با دگر

گرفته دو جنگی دوال کمر

چو شيده بر و يال رستم بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

پدر را چنين گفت کين زورمند

که خوانی ورا رستم ديوبند

بدين برز بالا و اين دست برد

بخاک اندر آرد سر ديو گرد

نبينی ز گردان ما جز گريز

مکن خيره با چرخ گردان ستيز

چنين گفت با شيده افراسياب

که شد مغز من زين سخن پرشتاب

برو تا ببينی که پولادوند

بکشتی همی چون کند دست بند

چنين گفت شيده که پيمان شاه

نه اين بود با او بپيش سپاه

چو پيمان شکن باشی و تيره مغز

نياييد ز دست تو پيگار نغز

تو اين آب روشن مگردان سياه

که عيب آورد بر تو بر عيب خواه

بدشنام بگشاد خسرو زبان

برآشفت و شد با پسر بدگمان

بدو گفت اگر ديو پولادوند

ازين مرد بدخواه يابد گزند

نماند بدين رزمگه زنده کس

ترا از هنرها زيانست و بس

عنان برگراييد و آمد چو شير

بوردگاه دو مرد دلير

نگه کرد پيکار دو پيل مست

درآورده بر يکدگر هر دو دست

بپولاد گفت ای سرافراز شير

بکشتی گر آری مر او را بزير

بخنجر جگرگاه او را بکاف

هنر بايد از کار کردن نه لاف

نگه کرد گيو اندر افراسياب

بدان خيره گفتار و چندان شتاب

برانگيخت اسپ و برآمد دمان

چو بشکست پيمان همی بدگمان

برستم چنين گفت کای جنگجوی

چه فرمان دهی کهتران را بگوی

نگه کن به پيمان افراسياب

چو جای بلا ديد و جای شتاب

بيمد همی دل بيافروزدش

بکشتی درون خنجر آموزدش

بدو گفت رستم که جنگی منم

بکشتی گرفتن درنگی منم

شما را چرا بيم آيد همی

چرا دل به دو نيم آيد همی

اگر نيستتان جنگ را زور و دست

دل من بخيره نبايد شکست

گر ايدونک اين جادوی بی خرد

ز پيمان يزدان همی بگذرد

شما را ز پيمان شکستن چه باک

گر او ريخت بر تارک خويش خاک

من آکنون سر ديو پولادوند

بخاک اندر آرم ز چرخ بلند

وزان پس بيازيد چون شير چنگ

گرفت آن بر و يال جنگی نهنگ

بگردن برآورد و زد بر زمين

همی خواند بر کردگار افرين

خروشی بر آمد ز ايران سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

بابر اندر آمد دم کرنای

خروشيدن نای و صنج و درای

که پولادوندست بيجان شده

بران خاک چون مار پيچان شده

گمان برد رستم که پولادوند

ندارد بتن در درست ايچ بند

برخش دلير اندر آورد پای

بماند آن تن اژدها را بجای

چو پيش صف آمد يل شيرگير

نگه کرد پولاد برسان تير

گريزان بشد پيش افراسياب

دلش پر ز خون و رخش پر ز آب

بخفت از بر خاک تيره دراز

زمانی بشد هوش زان رزمساز

تهمتن چو پولاد را زنده ديد

همه دشت لشکر پراگنده ديد

دلش تنگ تر گشت و لشکر براند

جهانديده گودرز را پيش خواند

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا را چو ابر بهاران کنند

ز يک دست بيژن ز يک دست گيو

جهانجوی رهام و گرگين نيو

تو گفتی که آتش برافروختند

جهان را بخنجر همی سوختند

بلشکر چنين گفت پولادوند

که بی تخت و بی گنج و نام بلند

چرا سر همی داد بايد بباد

چرا کرد بايد همی رزم ياد

سپه را بپيش اندر افگند و رفت

ز رستم همی بند جانش بکفت

چنين گفت پيران بافراسياب

که شد روی گيتی چو دريای آب

نگفتم که با رستم شوم دست

نشايد درين کشور ايمن نشست

ز خون جوانی که بد ناگريز

بخستی دل ما بپيکار تيز

چه باشی که با تو کس اندر نماند

بشد ديو پولاد و لشکر براند

همانا ز ايرانيان صد هزار

فزونست بر گستوان ور سوار

بپيش اندرون رستم شير گير

زمين پر ز خون و هوا پر ز تير

ز دريا و دشت و ز هامون و کوه

سپاه اندر آمد همه همگروه

چو مردم نماند آزموديم ديو

چنين جنگ و پيکار و چندين غريو

سپه را چنين صف کشيده بمان

تو با ويژگان سوی دريا بران

سپهبد چنان کرد کو راه ديد

همی دست ازان رزم کوتاه ديد

چو رستم بيامد مرا پای نيست

جز از رفتن از پيش او رای نيست

ببايد شدن تا بدان روی چين

گر ايدونک گنجد کسی در زمين

درفشش بماندند و او خود برفت

سوی چين و ماچين خراميد تفت

سپاه اندر آمد بپيش سپاه

زمين گشت برسان ابر سياه

تهمتن بواز گفت آن زمان

که نيزه مداريد و تير و کمان

بکوشيد و شمشير و گرز آوريد

هنرها ز بالای برز آوريد

پلنگ آن زمان پيچد از کين خويش

که نخچير بيند ببالين خويش

سپه سربسر نعره برداشتند

همه نيزه بر کوه بگذاشتند

چنان شد در و دشت آوردگاه

که از کشته جايی نديدند راه

برفتند يک بهره زنهار خواه

گريزان برفتند بهری براه

شد از بی شبانی رمه تال و مال

همه دشت تن بود بی دست و يال

چنين گفت رستم که کشتن بسست

که زهر زمان بهر ديگر کسست

زمانی همی بار زهر آورد

زمانی ز ترياک بهر آورد

همه جامه ی رزم بيرون کنيد

همه خوبکاری بافزون کنيد

چه بندی دل اندر سرای سپنج

که دانا نداند يکی را ز پنج

زمانی چو آهرمن آيد بجنگ

زمانی عروسی پر از بوی و رنگ

بی آزاری و جام م یبرگزين

که گويد که نفرين به از آفرين

بخور آنچ داری و انده مخور

که گيتی سپنج است و ما بر گذر

ميازار کس را ز بهر درم

مکن تا توانی بکس بر ستم

بجست اندران دشت چيزی که بود

ز زرين وز گوهر نابسود

سراسر فرستاد نزديک شاه

غلامان و اسپان و تيغ و کلاه

وزان بهره ی خويشتن برگرفت

همه افسر و مشک و عنبر گرفت

ببخشيد ديگر همه بر سپاه

ز چيزی که بود اندران رزمگاه

نشان خواست از شاه توران سپاه

ز هر سو بجستند بی راه و راه

نشانی نيامد ز افراسياب

نه بر کوه و دريا نه بر خشک و آب

شتر يافت چندان و چندان گله

که از بارگی شد سپه بی گله

ز توران سپه برنهادند رخت

سليح گرانمايه و تاج و تخت

خروش آمد و نال هی گاودم

جرس برکشيدند و رويينه خم

سوی شهر ايران نهادند روی

سپاهی بران گونه با رنگ و بوی

چو آگاهی آمد ز رستم بشاه

خروش آمد از شهر وز بارگاه

از ايران تبيره برآمد بابر

که آمد خداوند گوپال و ببر

يکی شادمانی بد اندر جهان

خنيده ميان کهان و مهان

دل شاه شد چون بهشت برين

همی خواند بر کردگار آفرين

بفرمود تا پيل بردند پيش

بجنبيد کيخسرو از جای خويش

جهانی بيين شد آراسته

می و رود و رامشگر و خواسته

تبيره برآمد ز هر جای و نای

چو شاه جهان اندر آمد ز جای

همه روی پيل از کران تا کران

پر از مشک بود و می و زعفران

ز افسر سر پيلبان پرنگار

ز گوش اندر آويخته گوشوار

بسی زعفران و درم ريختند

ز بر مشک و عنبر همی بيختند

همه شهر آوای رامشگران

نشسته ز هر سو کران تا کران

چنان بد جهان را ز شادی و داد

که گيتی روان را دوامست و شاد

تهمتن چو تاج سرافراز ديد

جهانی سراسر پرآواز ديد

فرود آمد و برد پيشش نماز

بپرسيد خسرو ز راه دراز

گرفتش بغوش در شاه تنگ

چنين تا برآمد زمانی درنگ

همی آفرين خواند شاه جهان

بران نامور موبد و پهلوان

بفرمود تا پيلتن برنشست

گرفته همه راه دستش بدست

همی گفت چندين چرا ماندی

که بر ما همی آتش افشاندی

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو

چو رهام و گرگين و گردان نيو

ز ره سوی ايوان شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

نشست از بر تخت زر شهريار

بنزديک او رستم نامدار

فريبرز و گودرز و رهام و گيو

نشستند با نامداران نيو

سخن گفت کيخسرو از رزمگاه

ازان رنج و پيگار توران سپاه

بدو گفت گودرز کای شهريار

سخنها درازست زين کارزار

می و جام و آرام بايد نخست

پس آنگاه ازين کار پرسی درست

نهادند خوان و بخنديد شاه

که ناهار بودی همانا به راه

بخوان بر می آورد و رامشگران

بپرسش گرفت از کران تا کران

ز افراسياب وز پولادوند

ز کشتی و از تابداده کمند

بدو گفت گودرز کای شهريار

ز مادر نزايد چو رستم سوار

اگر ديو پيش آيد ار اژدها

ز چنگ درازش نيابد رها

هزار افرين باد بر شهريار

بويژه برين شيردل نامدار

بگفت آنچ کرد او بپولادوند

ز کشتی و نيرنگ وز رنگ و بند

ز افگندن ديو وز کشتنش

همان جنگ و پيگار و کين جستنش

چو افتاد بر خاک زو رفت هوش

برآمد ز گردان ديوان خروش

چو آمد بهوش آن سرافراز ديو

برآمد بناگاه زو يک غريو

همانگه درآمد باسپ و برفت

همی بند جانش ز رستم بکفت

چنان شاد شد زان سخن تاجور

که گفتی ز ايوان برآورد سر

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

توی پير و بيدار و روشن روان

کسی کش خرد باشد آموزگار

نگه داردش گردش روزگار

ازين پهلوان چشم بد دور باد

همه زندگانيش در سور باد

همی بود يک هفته با می بدست

ازو شادمان تاج و تخت و نشست

سخنهای رستم بنای و برود

بگفتند بر پهلوانی سرود

تهمتن بيک ماه نزديک شاه

همی بود با جام در پيشگاه

ازان پس چنين گفت با شهريار

که ای پرهنر نامور تاجدار

جهاندار با دانش و ني کخوست

وليکن مرا چهر زال آرزوست

در گنج بگشاد شاه جهان

ز پرمايه چيزی که بودش نهان

ز ياقوت وز تاج و انگشتری

ز دينار وز جامه ی ششتری

پرستار با افسر و گوشوار

همان جعد مويان سيمين عذار

طبقهای زرين پر از مشک و عود

دو نعلين زرين و زرين عمود

برو بافته گوهر شاهوار

چنانچون بود در خور شهريار

بنزد تهمتن فرستاد شاه

دو منزل همی رفت با او براه

چو خسرو غمی شد ز راه دراز

فرود آمد و برد رستم نماز

ورا کرد پدرود و ز ايران برفت

سوی زابلستان خراميد تفت

سراسر جهان گشت بر شاه راست

همی گشت گيتی بران سان که خواست

سر آوردم اين رزم کاموس نيز

درازست و کم نيست زو يک پشيز

گر از داستان يک سخن کم بدی

روان مرا جای ماتم بدی

دلم شادمان شد ز پولادوند

که بفزود بر بند پولاد بند

داستان کاموس کشانی

شاهنامه » داستان کاموس کشانی

داستان کاموس کشانی

بنام خداوند خورشيد و ماه

که دل را بنامش خرد داد راه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

خداوند بهرام و کيوان و شيد

ازويم نويد و بدويم اميد

ستودن مر او را ندانم همی

از انديشه جان برفشانم همی

ازو گشت پيدا مکان و زمان

پی مور بر هستی او نشان

ز گردنده خورشيد تا تيره خاک

دگر باد و آتش همان آب پاک

بهستی يزدان گواهی دهند

روان ترا آشنايی دهند

ز هرچ آفريدست او بی نياز

تو در پادشاهيش گردن فراز

ز دستور و گنجور و از تاج و تخت

ز کمی و بيشی و از ناز و بخت

همه بی نيازست و ما بنده ايم

بفرمان و رايش سرافگنده ايم

شب و روز و گردان سپهر آفريد

خور و خواب و تندی و مهر آفريد

جز او را مدان کردگار بلند

کزو شادمانی و زو مستمند

شگفتی بگيتی ز رستم بس است

کزو داستان بر دل هرکس است

سر مايه ی مردی و جنگ ازوست

خردمندی و دانش و سنگ ازوست

بخشکی چو پيل و بدريا نهنگ

خردمند و بينادل و مرد سنگ

کنون رزم کاموس پيش آوريم

ز دفتر بگفتار خويش آوريم

چو لشکر بيامد براه چرم

کلات از بر و زير آب ميم

همی ياد کردند رزم فرود

پشيمانی و درد و تيمار بود

همه دل پر از درد و از بيم شاه

دو ديده پر از خون و تن پر گناه

چنان شرمگين نزد شاه آمدند

جگر خسته و پر گناه آمدند

برادرش را کشته بر بی گناه

بدشمن سپرده نگين و کلاه

همه يکسره دست کرده بکش

برفتند پيشش پرستار فش

بديشان نگه کرد خسرو بخشم

دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

بيزدان چنين گفت کای دادگر

تو دادی مرا هوش و رای و هنر

همی شرم دارم من از تو کنون

تو آگه تری بی شک از چند و چون

وگرنه بفرمودمی تا هزار

زدندی بميدان پيکار دار

تن طوس را دار بودی نشست

هرانکس که با او ميان را ببست

ز کين پدر بودم اندر خروش

دلش داشتم پر غم و درد و جوش

کنون کينه نو شد ز کين فرود

سر طوس نوذر ببايد درود

بگفتم که سوی کلات و چرم

مرو گر فشانند بر سر درم

کزان ره فرودست و با مادرست

سپهبد نژادست و کنداور است

دمان طوس نامدار ناهوشيار

چرا برد لشکر بسوی حصار

کنون لاجرم کردگار سپهر

ز طوس و ز لشکر ببريد مهر

بد آمد بگودرزيان بر ز طوس

که نفرين برو باد و بر پيل و کوس

همی خلعت و پندها دادمش

بجنگ برادر فرستادمش

جهانگير چون طوس نوذر مباد

چنو پهلوان پيش لشکر مباد

دريغ آن فرود سياوش دريغ

که با زور و دل بود و با گرز و تيغ

بسان پدر کشته شد بی گناه

بدست سپهدار من با سپاه

بگيتی نباشد کم از طوس کس

که او از در بند چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ

چه طوس فرومايه پيشم چه سگ

ز خون برادر بکين پدر

همی گشت پيچان و خسته جگر

سپه را همه خوار کرد و براند

ز مژگان همی خون برخ برفشاند

در بار دادن بريشان ببست

روانش بمرگ برادر بخست

بزرگان ايران بماتم شدند

دليران بدرگاه رستم شدند

بپوزش که اين بودنی کار بود

کرا بود آهنگ رزم فرود

بدانگه کجا کشته شد پور طوس

سر سرکشان خيره گشت از فسوس

همان نيز داماد او ريونيز

نبود از بد بخت مانند چيز

که دانست نام و نژاد فرود

کجا شاه را دل بخواهد شخود

تو خواهشگری کن که برناست شاه

مگر سر بپيچد ز کين سپاه

نه فرزند کاوس کی ريونيز

بجنگ اندرون کشته شد زار نيز

که کهتر پسر بود و پرخاشجوی

دريغ آنچنان خسرو ماهروی

چنين است انجام و فرجام جنگ

يکی تاج يابد يکی گور تنگ

چو شد روی گيتی ز خورشيد زرد

بخم اندر آمد شب لاژورد

تهمتن بيامد بنزديک شاه

ببوسيد خاک از در پيشگاه

چنين گفت مر شاه را پيلتن

که بادا سرت برتر از انجمن

بخواهشگری آمدم نزد شاه

همان از پی طوس و بهر سپاه

چنان دان که کس بی بهانه نمرد

ازين در سخنها ببايد شمرد

و ديگر کزان بدگمان بدسپاه

که فرخ برادر نبد نزد شاه

همان طوس تندست و هشيار نيست

و ديگر که جان پسر خوار نيست

چو در پيش او کشته شد ريونيز

زرسپ آن جوان سرافراز نيز

گر او برفروزد نباشد شگفت

جهانجوی را کين نبايد گرفت

بدو گفت خسرو که ای پهلوان

دلم پر ز تيمار شد زان جوان

کنون پند تو داروی جان بود

وگر چه دل از درد پيچان بود

بپوزش بيامد سپهدار طوس

بپيش سپهبد زمين داد بوس

همی آفرين کرد بر شهريار

که نوشه بدی تا بود روزگار

زمين بنده ی تاج و تخت تو باد

فلک مايه ی فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز کردار خويش

بغم بسته جان را ز تيمار خويش

همان نيز جانم پر از شرم شاه

زبان پر ز پوزش روان پر گناه

ز پاکيزه جان و فرود و زرسپ

همی برفروزم چو آذرگشسپ

اگر من گنهکارم از انجمن

همی پيچم از کرده ی خويشتن

بويژه ز بهرام وز ريونيز

همی جان خويشم نيايد بچيز

اگر شاه خشنود گردد ز من

وزين نامور بی گناه انجمن

شوم کين اين ننگ بازآورم

سر شيب را برفراز آورم

همه رنج لشکر بتن برنهم

اگر جان ستانم اگر جان دهم

ازين پس بتخت و کله ننگرم

جز از ترک رومی نبيند سرم

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چو تاج خور روشن آمد پديد

سپيده ز خم کمان بردميد

سپهبد بيامد بنزديک شاه

ابا او بزرگان ايران سپاه

بديشان چنين گفت شاه جهان

که هرگز پی کين نگردد نهان

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان کين پيشين و رزم کهن

چنين ننگ بر شاه ايران نبود

زمين پر ز خون دليران نبود

همه کوه پر خون گودرزيان

بزنار خونين ببسته ميان

همان مرغ و ماهی بريشان بزار

بگريد بدريا و بر کوهسار

از ايران همه دشت تورانيان

سر و دست و پايست و پشت و ميان

شما را همه شادمانيست رای

بکينه نجنبد همی دل ز جای

دليران همه دست کرده بکش

بپيش خداوند خورشيدفش

همه همگنان خاک دادند بوس

چو رهام و گرگين، چو گودرز و طوس

چو خراد با زنگه ی شاوران

دگر بيژن و گيو و کنداوران

که ای شاه ني کاختر و شيردل

ببرده ز شيران بشمشير دل

همه يک بيک پيش تو بند هايم

ز تشوير خسرو سرافگنده ايم

اگر جنگ فرمان دهد شهريار

همه سرفشانيم در کارزار

سپهدار پس گيو را پيش خواند

بتخت گرانمايگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش

بسی خلعت و نيکوی ساختش

بدو گفت کاندر جهان رنج من

تو بردی و بی بهری از گنج من

نبايد که بی رای تو پيل و کوس

سوی جنگ راند سپهدار طوس

بتندی مکن سهمگين کار خرد

که روشن روان باد بهرام گرد

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

جهان کرد بر خويشتن تار و تنگ

درم داد و روزی دهان را بخواند

بسی با سپهبد سخنها براند

همان رای زد با تهمتن بران

چنين تا رخ روز شد در نهان

چو خورشيد بر زد سنان از نشيب

شتاب آمد از رفتن با نهيب

سپهبد بيامد بنزديک شاه

ابا گيو گودرز و چندی سپاه

بدو داد شاه اختر کاويان

بران سان که بودی برسم کيان

ز اختر يکی روز فرخ بجست

که بيرون شدن را کی آيد درست

همی رفت با کوس خسرو بدشت

بدان تا سپهبد بدو برگذشت

يکی لشکری همچو کوه سياه

گذشتند بر پيش بيدار شاه

پس لشکر اندر سپهدار طوس

بيامد بر شه زمين داد بوس

برو آفرين کرد و بر شد خروش

جهان آمد از بانگ اسپان بجوش

يکی ابر بست از بر گرد سم

برآمد خروشيدن گاو دم

ز بس جوشن و کاويانی درفش

شده روی گيتی سراسر بنفش

تو خورشيد گفتی به آب اندر است

سپهر و ستاره بخواب اندر است

نهاد از بر پيل پيروزه مهد

همی رفت زين گونه تا رود شهد

هيونی بکردار باد دمان

بدش نزد پيران هم اندر زمان

که من جنگ را گردن افراخته

سوی رود شهد آمدم ساخته

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

فروبست بر پيل ناکام رخت

برون رفت با نامداران خويش

گزيده دلاور سواران خويش

که ايران سپه را ببيند که چيست

سرافراز چندست و با طوس کيست

رده برکشيدند زان سوی رود

فرستاد نزد سپهبد درود

وزين روی لشکر بياورد طوس

درفش همايون و پيلان و کوس

سپهدار پيران يکی چرپ گوی

ز ترکان فرستاد نزديک اوی

بگفت آنک من با فرنگيس و شاه

چه کردم ز خوبی بهر جايگاه

ز درد سياوش خروشان بدم

چو بر آتش تيز جوشان بدم

کنون بار ترياک زهر آمدست

مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل طوس غمگين شد از کار اوی

بپيچيد زان درد و پيکار اوی

چنين داد پاسخ که از مهر تو

فراوان نشانست بر چهر تو

سر آزاد کن دور شو زين ميان

ببند اين در بيم و راه زيان

بر شاه ايران شوی با سپاه

مکافات يابی به نيکی ز شاه

بايران ترا پهلوانی دهد

همان افسر خسروانی دهد

چو ياد آيدش خوب کردار تو

دلش رنجه گردد ز تيمار تو

چنين گفت گودرز و گيو و سران

بزرگان و تيمارکش مهتران

سراينده ی پاسخ آمد چو باد

بنزديک پيران ويسه نژاد

بگفت آنچ بشنيد با پهلوان

ز طوس و ز گودرز روشن روان

چنين داد پاسخ که من روز و شب

بياد سپهبد گشايم دو لب

شوم هرچ هستند پيوند من

خردمند کو بشنود پند من

بايران گذارم بر و بوم و رخت

سر نامور بهتر از تاج و تخت

وزين گفتتها بود مغزش تهی

همی جست نو روزگار بهی

هيونی برافگند هنگام خواب

فرستاد نزديک افراسياب

کزايران سپاه آمد و پيل و کوس

همان گيو و گودرز و رهام و طوس

فراوان فريبش فرستاده ام

ز هر گونه ای بندها داده ام

سپاهی ز جنگاوران برگزين

که بر زين شتابش بيايد ز کين

مگر بومشان از بنه برکنيم

بتخت و بگنج آتش اندر زنيم

وگر نه ز کين سياوش سپاه

نياسايد از جنگ هرگز نه شاه

چو بشنيد افراسياب اين سخن

سران را بخواند از همه انجمن

يکی لشکری ساخت افراسياب

که تاريک شد چشمه ی آفتاب

دهم روز لشکر بپيران رسيد

سپاهی کزو شد زمين ناپديد

چو لشکر بياسود روزی بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پيمان بگرديد وز ياد عهد

بيامد دمان تا لب رود شهد

طلايه بيامد بنزديک طوس

که بربند بر کوهه ی پيل کوس

که پيران نداند سخن جز فريب

چو داند که تنگ اندر آمد نهيب

درفش جفا پيشه آمد پديد

سپه بر لب رود صف برکشيد

بياراست لشکر سپهدار طوس

بهامون کشيدند پيلان و کوس

دو رويه سپاه اندر آمد چو کوه

سواران ترکان و ايران گروه

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب

که آتش برآمد ز دريای آب

درخشيدن تيغ و ژوپين و خشت

تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت

ز بس ترگ زرين و زرين سپر

ز جوشن سواران زرين کمر

برآمد يکی ابر چون سندروس

زمين گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زير گرز گران

چو سندان شد و پتک آهنگران

ز خون رود گفتی ميستان شدست

ز نيزه هوا چون نيستان شدست

بسی سر گرفتار دام کمند

بسی خوار گشته تن ارجمند

کفن جوشن و بستر از خون و خاک

تن نازديده بشمشير چاک

زمين ارغوان و زمان سندروس

سپهر و ستاره پرآوای کوس

اگر تاج جويد جهانجوی مرد

وگر خاک گردد بروز نبرد

بناکام می رفت بايد ز دهر

چه زو بهر ترياک يابی چه زهر

ندانم سرانجام و فرجام چيست

برين رفتن اکنون ببايد گريست

يکی نامداری بد ارژنگ نام

بابر اندر آورده از جنگ نام

برآورد از دشت آورد گرد

از ايرانيان جست چندی نبرد

چو از دور طوس سپهبد بديد

بغريد و تيغ از ميان برکشيد

بپور زره گفت نام تو چيست

ز ترکان جنگی ترا يار کيست

بدو گفت ارژنگ جنگی منم

سرافراز و شير درنگی منم

کنون خاک را از تو رخشان کنم

بوردگه برسرافشان کنم

چو گفتار پور زره شد ببن

سپهدار ايران شنيد اين سخن

بپاسخ نديد ايچ رای درنگ

همان آبداری که بودش بچنگ

بزد بر سر و ترگ آن نامدار

تو گفتی تنش سر نياورد بار

برآمد ز ايران سپه بوق و کوس

که پيروز بادا سرافراز طوس

غمی گشت پيران ز توران سپاه

ز ترکان تهی ماند آوردگاه

دليران توران و کنداوران

کشيدند شمشير و گرز گران

که يکسر بکوشيم و جنگ آوريم

جهان بر دل طوس تنگ آوريم

چنين گفت هومان که امروز جنگ

بسازيد و دل را مداريد تنگ

گر ايدونک زيشان يکی نامور

ز لشکر برارد به پيکار سر

پذيره فرستيم گردی دمان

ببينيم تا بر که گردد زمان

وزيشان بتندی نجوييد جنگ

ببايد يک امروز کردن درنگ

بدانگه که لشکر بجنبد ز جای

تبيره برآيد ز پرده سرای

همه يکسره گرزها برکشيم

يکی از لب رود برتر کشيم

بانبوه رزمی بسازيم سخت

اگر يار باشد جهاندار و بخت

باسپ عقاب اندر آورد پای

برانگيخت آن بارگی را ز جای

تو گفتی يکی باره ی آهنست

وگر کوه البرز در جوشنست

به پيش سپاه اندر آمد بجنگ

يکی خشت رخشان گرفته بچنگ

بجنبيد طوس سپهبد ز جای

جهان پر شد از ناله ی کر نای

بهومان چنين گفت کای شوربخت

ز پاليز کين برنيامد درخت

نمودم بارژنگ يک دست برد

که بود از شما نامبردار و گرد

تو اکنون همانا بکين آمدی

که با خشت بر پشت زين آمدی

بجان و سر شاه ايران سپاه

که بی جوشن و گرز و رومی کلاه

بجنگ تو آيم بسان پلنگ

که از کوه يازد بنخچير چنگ

ببينی تو پيکار مردان مرد

چو آورد گيرم بدشت نبرد

چنين پاسخ آورد هومان بدوی

که بيشی نه خوبست بيشی مجوی

گر ايدونک بيچاره ای را زمان

بدست تو آمد مشو در گمان

بجنگ من ارژنگ روز نبرد

کجا داشتی خويشتن را بمرد

دليران لشکر ندارند شرم

نجوشد يکی را برگ خون گرم

که پيکار ايشان سپهبد کند

برزم اندرون دستشان بد کند

کجا بيژن و گيو آزادگان

جهانگير گودرز کشوادگان

تو گر پهلوانی ز قلب سپاه

چرا آمدستی بدين رزمگاه

خردمند بيگانه خواند ترا

هشيوار ديوانه خواند ترا

تو شو اختر کاويانی بدار

سپهبد نيايد سوی کارزار

نگه کن که خلعت کرا داد شاه

ز گردان که جويد نگين و کلاه

بفرمای تا جنگ شير آورند

زبردست را دست زير آورند

اگر تو شوی کشته بر دست من

بد آيد بدان نامدار انجمن

سپاه تو بی يار و بيجان شوند

اگر زنده مانند پيچان شوند

و ديگر که گر بشنوی گفت راست

روان و دلم بر زبانم گواست

که پر درد باشم ز مردان مرد

که پيش من آيند روز نبرد

پس از رستم زال سام سوار

نديدم چو تو نيز يک نامدار

پدر بر پدر نامبردار و شاه

چو تو جنگجويی نيايد سپاه

تو شو تا ز لشکر يکی نامجوی

بيايد بروی اندر آريم روی

بدو گفت طوس ای سرافراز مرد

سپهبد منم هم سوار نبرد

تو هم نامداری ز توران سپاه

چرا رای کردی بوردگاه

دلت گر پذيرد يکی پند من

بجويی بدين کار پيوند من

کزين کينه تا زنده ماند يکی

نياسود خواهد سپاه اندکی

تو با خويش وپيوند و چندين سوار

همه پهلوان و همه نامدار

بخيره مده خويشتن را بباد

ببايد که پند من آيدت ياد

سزاوار کشتن هرآنکس که هست

بمان تا بيازند بر کينه دست

کزين کينه مرد گنهکار هيچ

رهايی نيابد خرد را مپيچ

مرا شاه ايران چنين داد پند

که پيران نبايد که يابد گزند

که او ويژه پروردگار منست

جهانديده و دوستدار منست

به بيداد بر خيره با او مکوش

نگه کن که دارد بپند تو گوش

چنين گفت هومان به بيداد و داد

چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

بران رفت بايد ببيچارگی

سپردن بدو دل بيکبارگی

همان رزم پيران نه بر آرزوست

که او راد و آزاده و نيک خوست

بدين گفت و گوی اندرون بود طوس

که شد گيو را روی چون سندروس

ز لشکر بيامد بکردار باد

چنين گفت کای طوس فرخ نژاد

فريبنده هومان ميان دو صف

بيامد دمان بر لب آورده کف

کنون با تو چندين چه گويد براز

ميان دو صف گفت و گوی دراز

سخن جز بشمشير با او مگوی

مجوی از در آشتی هيچ روی

چو بشنيد هومان برآشفت سخت

چنين گفت با گيو بيدار بخت

ايا گم شده بخت آزادگان

که گم باد گودرز کشوادگان

فراوان مرا ديده ای روز جنگ

بوردگه تيغ هندی بچنگ

کس از تخم کشواد جنگی نماند

که منشور تيغ مرا برنخواند

ترا بخت چون روی آهرمنست

بخان تو تا جاودان شيونست

اگر من شوم کشته بر دست طوس

نه برخيزد آيين گوپال و کوس

بجايست پيران و افراسياب

بخواهد شدن خون من رود آب

نه گيتی شود پاک ويران ز من

سخن راند بايد بدين انجمن

وگر طوس گردد بدستم تباه

يکی ره نيابند ز ايران سپاه

تو اکنون بمرگ برادر گری

چه با طوس نوذر کنی داوری

بدو گفت طوس اين چه آشفتنست

بدين دشت پيکار تو با منست

بيا تا بگرديم و کين آوريم

بجنگ ابروان پر ز چين آوريم

بدو گفت هومان که دادست مرگ

سری زير تاج و سری زير ترگ

اگر مرگ باشد مرا بی گمان

بوردگه به که آيد زمان

بدست سواری که دارد هنر

سپهبدسر و گرد و پرخاشخر

گرفتند هر دو عمود گران

همی حمله برد آن برين اين بران

ز می گشت گردان و شد روز تار

يکی ابر بست از بر کارزار

تو گفتی شب آمد بريشان بروز

نهان گشت خورشيد گيتی فروز

ازان چاک چاک عمود گران

سرانشان چو سندان آهنگران

بابر اندرون بانگ پولاد خاست

بدريای شهد اندرون باد خاست

ز خون بر کف شير کفشير بود

همه دشت پر بانگ شمشير بود

خم آورد رويين عمود گران

شد آهن به کردار چاچی کمان

تو گفتی که سنگ است سر زير ترگ

سيه شد ز خم يلان روی مرگ

گرفتند شمشير هندی بچنگ

فرو ريخت آتش ز پولاد و سنگ

ز نيروی گردنکشان تيغ تيز

خم آورد و در زخم شد ريز ريز

همه کام پرخاک و پر خاک سر

گرفتند هر دو دوال کمر

ز نيروی گردان گران شد رکيب

يکی را نيامد سر اندر نشيب

سپهبد ترکش آورد چنگ

کمان را بزه کرد و تيغ خدنگ

بران نامور تيرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

ز پولاد پيکان و پر عقاب

سپر کرد بر پيش روی آفتاب

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت

همه روی کشور پر الماس گشت

ز تير خدنگ اسپ هومان بخست

تن بارگی گشت با خاک پست

سپر بر سر آورد و ننمود روی

نگه داشت هومان سر از تير اوی

چو او را پياده بران رزمگاه

بديدند گفتند توران سپاه

که پردخت ماند کنون جای اوی

ببردند پرمايه بالای اوی

چو هومان بران زين توزی نشست

يکی تيغ بگرفت هندی بدست

که آيد دگر باره بر جنگ طوس

شد از شب جهان تيره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوی

يکايک بدو در نهادند روی

چو شد روز تاريک و بيگاه گشت

ز جنگ يلان دست کوتاه گشت

بپيچيد هومان جنگی عنان

سپهبد بدو راست کرده سنان

بنزديک پيران شد از رزمگاه

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز تو خشم گردنکشان دور باد

درين جنگ فرجام ما سور باد

که چون بود رزم تو ای نامجوی

چو با طوس روی اندر آمد بروی

همه پاک ما دل پر از خون بديم

جز ايزد نداند که ما چون بديم

بلشکر چنين گفت هومان شير

که ای رزم ديده سران دلير

چو روشن شود تيره شب روز ماست

که اين اختر گيتی افروز ماست

شما را همه شادکامی بود

مرا خوبی و نيکنامی بود

ز لشکر همی برخروشيد طوس

شب تيره تا گاه بانگ خروس

همی گفت هومان چه مرد منست

که پيل ژيان هم نبرد منست

چو چرخ بلند از شبه تاج کرد

شمامه پراگند بر لاژورد

طلايه ز هر سو برون تاختند

بهر پرده ای پاسبان ساختند

چو برزد سر از برج خرچنگ شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

تبيره برآمد ز هر دو سرای

جهان شد پر از ناله ی کر نای

هوا تيره گشت از فروغ درفش

طبر خون و شبگون و زرد و بنفش

کشيده همه تيغ و گرز و سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

تو گفتی سپهر و زمان و زمين

بپوشد همی چادر آهنين

بپرده درون شد خور تابناک

ز جوش سواران و از گرد و خاک

ز هرای اسپان و آوای کوس

همی آسمان بر زمين داد بوس

سپهدار هومان دمان پيش صف

يکی خشت رخشان گرفته بکف

همی گفت چون من برايم بجوش

برانگيزم اسپ و برارم خروش

شما يک بيک تيغها برکشيد

سپرهای چينی بسر در کشيد

مبينيد جز يال اسپ و عنان

نشايد کمان و نبايد سنان

عنان پاک بر يال اسپان نهيد

بدانسان که آيد خوريد و دهيد

بپيران چنين گفت کای پهلوان

تو بگشای بند سليح گوان

ابا گنج دينار جفتی مکن

ز بهر سليح ايچ زفتی مکن

که امروز گرديم پيروزگر

بيابد دل از اختر نيک بر

وزين روی لشکر سپهدار طوس

بياراست برسان چشم خروش

بروبر يلان آفرين خواندند

ورا پهلوان زمين خواندند

که پيروزگر بود روز نبرد

ز هومان ويسه برآورد گرد

سپهبد بگودرز کشواد گفت

که اين راز بر کس نبايد نهفت

اگر لشکر ما پذيره شوند

سواران بدخواه چيره شوند

همه دست يکسر بيزدان زنيم

منی از تن خويش بفگنيم

مگر دست گيرد جهاندار ما

وگر نه بد است اختر کار ما

کنون نامداران زرينه کفش

بباشيد با کاويانی درفش

ازين کوه پايه مجنبيد هيچ

نه روز نبرد است و گاه بسيچ

همانا که از ما بهر يک دويست

فزونست بدخواه اگر بيش نيست

بدو گفت گودرز اگر کردگار

بگرداند از ما بد روزگار

به بيشی و کمی نباشد سخن

دل و مغز ايرانيان بد مکن

اگر بد بود بخشش آسمان

بپرهيز و بيشی نگردد زمان

تو لشکر بيارای و از بودنی

روان را مکن هيچ بشخودنی

بياراست لشکر سپهدار طوس

بپيلان جنگی و مردان و کوس

پياده سوی کوه شد با بنه

سپهدار گودرز بر ميمنه

رده برکشيده همه يکسره

چو رهام گودرز بر ميسره

ز ناليدن کوس با کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

دل چرخ گردان بدو چاک شد

همه کام خورشيد پرخاک شد

چنان شد که کس روی هامون نديد

ز بس گرد کز رزمگه بردميد

بباريد الماس از تيره ميغ

همی آتش افروخت از گرز و تيغ

سنانهای رخشان و تيغ سران

درفش از بر و زير گرز گران

هوا گفتی از گرز و از آهنست

زمين يکسر از نعل در جوشنست

چو دريای خون شد همه دشت و راغ

جهان چون شب و تيغها چون چراغ

ز بس ناله ی کوس با کرنای

همی کس ندانست سر را ز پای

سپهبد به گودرز گفت آن زمان

که تاريک شد گردش آسمان

مرا گفته بود اين ستاره شناس

که امروز تا شب گذشته سه پاس

ز شمشير گردان چو ابر سياه

همی خون فشاند بوردگاه

سرانجام ترسم که پيروزگر

نباشد مگر دشمن کينه ور

چو شيدوش و رهام و گستهم و گيو

زره دار خراد و برزين نيو

ز صف در ميان سپاه آمدند

جگر خسته و کينه خواه آمدند

بابر اندر آمد ز هر سو غريو

بسان شب تار و انبوه ديو

وزان روی هومان بکردار کوه

بياورد لشکر همه همگروه

وزان پس گزيدند مردان مرد

که بردشت سازند جای نبرد

گرازه سر گيوگان با نهل

دو گرد گرانمايه ی شيردل

چو رهام گودرز و فرشيدورد

چو شيدوش و لهاک شد هم نبرد

ابا بيژن گيو کلباد را

که بر هم زدی آتش و باد را

ابا شطرخ نامور گيو را

دو گرد گرانمايه ی نيو را

چو گودرز و پيران و هومان و طوس

نبد هيچ پيدا درنگ و فسوس

چنين گفت هومان که امروز کار

نبايد که چون دی بود کارزار

همه جان شيرين بکف برنهيد

چو من برخروشم دميد و دهيد

تهی کرد بايد ازيشان زمين

نبايد که آيند زين پس بکين

بپيش اندر آمد سپهدار طوس

پياده بياورد و پيلان و کوس

صفی برکشيدند پيش سوار

سپردار و ژوپي نور و نيزه دار

مجنبيد گفت ايچ از جای خويش

سپر با سنان اندراريد پيش

ببينيم تا اين نبرده سران

چگونه گزارند گرز گران

ز ترکان يکی بود بازور نام

بافسوس بهر جای گسترده کام

بياموخته کژی و جادوی

بدانسته چينی و هم پهلوی

چنين گفت پيران بافسون پژوه

کز ايدر برو تا سر تيغ کوه

يکی برف و سرما و باد دمان

بريشان بياور هم اندر زمان

هوا تيره گون بود از تير ماه

همی گشت بر کوه ابر سياه

چو بازور در کوه شد در زمان

برآمد يکی برف و باد دمان

همه دست آن نيزه داران ز کار

فروماند از برف در کارزار

ازان رستخيز و دم زمهرير

خروش يلان بود و باران تير

بفرمود پيران که يکسر سپاه

يکی حمله سازيد زين رزمگاه

چو بر نيزه بر دستهاشان فسرد

نياراست بنمود کس دست برد

وزان پس برآورد هومان غريو

يکی حمله آورد برسان ديو

بکشتند چندان ز ايران سپاه

که دريای خون گشت آوردگاه

در و دشت گشته پر از برف و خون

سواران ايران فتاده نگون

ز کشته نبد جای رفتن بجنگ

ز برف و ز افگنده شد جای تنگ

سيه گشت در دشت شمشير و دست

بروی اندر افتاده برسان مست

نبد جای گردش دران رزمگاه

شده دست لشکر ز سرما تباه

سپهدار و گردنکشان آن زمان

گرفتند زاری سوی آسمان

که ای برتر از دانش و هوش و رای

نه در جای و بر جای و نه زير جای

همه بنده ی پرگناه توايم

به بيچارگی دادخواه توايم

ز افسون و از جادوی برتری

جهاندار و بر داوران داوری

تو باشی به بيچارگی دستگير

تواناتر از آتش و زمهرير

ازين برف و سرما تو فريادرس

نداريم فريادرس جز تو کس

بيامد يکی مرد دانش پژوه

برهام بنمود آن تيغ کوه

کجا جای بازور نستوه بود

بر افسون و تنبل بران کوه بود

بجنبيد رهام زان رزمگاه

برون تاخت اسپ از ميان سپاه

زره دامنش را بزد بر کمر

پياده برآمد بران کوه سر

چو جادو بديدش بيامد بجنگ

عمودی ز پولاد چينی بچنگ

چو رهام نزديک جادو رسيد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بيفگند دستش بشمشير تيز

يکی باد برخاست چون رستخيز

ز روی هوا ابر تيره ببرد

فرود آمد از کوه رهام گرد

يکی دست با زور جادو بدست

بهامون شد و بارگی برنشست

هوا گشت زان سان که از پيش بود

فروزنده خورشيد را رخ نمود

پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد

چه آورد بر ما بروز نبرد

بديدند ازان پس دليران شاه

چو دريای خون گشته آوردگاه

همه دشت کشته ز ايرانيان

تن بی سران سر بی تنان

چنين گفت گودز آنگه بطوس

که نه پيل ماند و نه آوای کوس

همه يکسره تيغها برکشيم

براريم جوش ار کشند ار کشيم

همانا که ما را سر آمد زمان

نه روز نبردست و تير و کمان

بدو گفت طوس ای جهانديده مرد

هوا گشت پاک و بشد باد سرد

چرا سر همی داد بايد بباد

چو فريادرس فره و زور داد

مکن پيشدستی تو در جنگ ما

کنند اين دليران خود اهنگ ما

بپيش زمانه پذيره مشو

بنزديک بدخواه خيره مشو

تو در قلب با کاويانی درفش

همی دار در چنگ تيغ بنفش

سوی ميمنه گيو و بيژن بهم

نگهبانش بر ميسره گستهم

چو رهام و شيدوش بر پيش صف

گرازه بکين برلب آورده کف

شوم برکشم گرز کين از ميان

کنم تن فدی پيش ايرانيان

ازين رزمگه برنگردانم اسپ

مگر خاک جايم بود چون زرسپ

اگر من شوم کشته زين رزمگاه

تو برکش سوی شاه ايران سپاه

مرا مرگ نامی تر از سرزنش

بهر جای بيغاره ی بدکنش

چنين است گيتی پرآزار و درد

ازو تا توان گرد بيشی مگرد

فزونيش يک روز بگزايدت

ببودن زمانی نيفزايدت

دگر باره بر شد دم کرنای

خروشيدن زنگ و هندی درای

ز بانگ سواران پرخاشخر

درخشيدن تيغ و زخم تبر

ز پيکان و از گرز و ژوپين و تير

زمين شد بکردار دريای قير

همه دشت بی تن سر و يال بود

همه گوش پر زخم گوپال بود

چو شد رزم ترکان برين گونه سخت

نديدند ايرانيان روی بخت

همی تيره شد روی اختر درشت

دليران بدشمن نمودند پشت

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو شيدوش و بيژن چو رهام شير

همه برنهادند جان را بکف

همه رزم جستند بر پيش صف

هرآنکس که با طوس در جنگ بود

همه نامدار و کنارنگ بود

بپيش اندرون خون همی ريختند

يلان از پس پشت بگريختند

يکی موبدی طوس يل را بخواند

پس پشت تو گفت جنگی نماند

نبايد کت اندر ميان آورند

بجان سپهبد زيان آورند

به گيو دلير آن زمان طوس گفت

که با مغز لشکر خرد نيست جفت

که ما را بدين گونه بگذاشتند

چنين روی از جنگ برگاشتند

برو بازگردان سپه را ز راه

ز بيغاره ی دشمن و شرم شاه

بشد گيو و لشکر همه بازگشت

پر از کشته ديدند هامون و دشت

سپهبد چنين گفت با مهتران

که اينست پيکار جنگ آوران

کنون چون رخ روز شد تيره گون

همه روی کشور چو دريای خون

يکی جای آرام بايد گزيد

اگر تيره شب خود توان آرميد

مگر کشته يابد بجای مغاک

يکی بستر از ريگ و چادر ز خاک

همه بازگشتند يکسر ز جنگ

ز خويشان روان خسته و سر ز ننگ

سر از کوه برزد همانگاه ماه

چو بر تخت پيروزه، پيروز شاه

سپهدار پيران سپه را بخواند

همی گفت زيشان فراوان نماند

بدانگه که دريای ياقوت زرد

زند موج بر کشور لاژورد

کسی را که زنده ست بيجان کنيم

بريشان دل شاه پيچان کنيم

برفتند با شادمانی زجای

نشستند بر پيش پرده سرای

همه شب ز آوای چنگ و رباب

سپه را نيامد بران دشت خواب

وزين روی لشکر همه مستمند

پدر بر پسر سوگوار و نژند

همه دشت پر کشته و خسته بود

بخون بزرگان زمين شسته بود

چپ و راست آوردگه دست و پای

نهادن ندانست کس پا بجای

همه شب همی خسته برداشتند

چو بيگانه بد خوار بگذاشتند

بر خسته آتش همی سوختند

گسسته ببستند و بردوختند

فراوان ز گودرزيان خسته بود

بسی کشته بود و بسی بسته بود

چو بشنيد گودرز برزد خروش

زمين آمد از بانگ اسپان بجوش

همه مهتران جامه کردند چاک

بسربر پراگند گودرز خاک

همی گفت کاندر جهان کس نديد

به پيران سر اين بد که بر من رسيد

چرا بايدم زنده با پير سر

بخاک اندر افگنده چندين پسر

ازان روزگاری کجا زاده ام

ز خفتان ميان هيچ نگشاد هام

بفرجام چندين پسر ز انجمن

ببينم چنين کشته در پيش من

جدا گشته از من چو بهرام پور

چنان نامور شير خودکام پور

ز گودرز چون آگهی شد بطوس

مژه کرد پر خون و رخ سندروس

خروشی براورد آنگه بزار

فراوان بباريد خون در کنار

همی گفت اگر نوذر پاک تن

نکشتی بن و بيخ من بر چمن

نبودی مرا رنج و تيمار و درد

غم کشته و گرم دشت نبرد

که تا من کمر بر ميان بسته ام

بدل خسته ام گر بجان رسته ام

هم اکنون تن کشتگان را بخاک

بپوشيد جايی که باشد مغاک

سران بريده سوی تن بريد

بنه سوی کوه هماون بريد

برانيم لشکر همه همگروه

سراپرده و خيمه بر سوی کوه

هيونی فرستيم نزديک شاه

دلش برفروزد فرستد سپاه

بدين من سواری فرستاده ام

ورا پيش ازين آگهی داده ام

مگر رستم زال را با سپاه

سوی ما فرستد بدين رزمگاه

وگرنه ز ما نامداری دلير

نماند بوردگه بر چو شير

سپه برنشاند و بنه برنهاد

وزان کشتنگان کرد بسيار ياد

ازين سان همی رفت روز و شبان

پر از غم دل و ناچريده لبان

همه ديده پر خون و دل پر ز داغ

ز رنج روان گشته چون پر زاغ

چو نزديک کوه هماون رسيد

بران دامن کوه لشکر کشيد

چنين گفت طوس سپهبد بگيو

که ای پر خرد نامبردار نيو

سه روزست تا زين نشان تاختی

بخواب و بخوردن نپرداختی

بيا و بياسا و چيزی بخور

برامش و جامه بنمای سر

که من بی گمانم که پيران بجنگ

پس ما بيايد کنون بی درنگ

کسی را که آسود هتر زين گروه

به بيژن بمان و تو برشو بکوه

همه خستگان را سوی که کشيد

ز آسودگان لشکری برگزيد

چنين گفت کين کوه سر جای ماست

ببايد کنون خويشتن کرد راست

طلايه ز کوه اندر آمد بدشت

بدان تا بريشان نشايد گذشت

خروش نگهبان و آوای زنگ

تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ

هم آنگه برآمد ز چرخ آفتاب

جهان گشت برسان دريای آب

ز درگاه پيران برآمد خروش

چنان شد که برخيزد از خاک جوش

بهومان چنين گفت کاکنون بجنگ

نبايد همانا فراوان درنگ

سواران دشمن همه کشت هاند

وگر خسته از جنگ برگشته اند

بزد کوس و از دشت برخاست غو

همی رفت پيش سپه پيشرو

رسيدند ترکان بدان رزمگاه

همه رزمگه خيمه بد بی سپاه

بشد نزد پيران يکی مژده خواه

که کس نيست ايدر ز ايران سپاه

ز لشکر بشادی برآمد خروش

بفرمان پيران نهادند گوش

سپهبد چنين گفت با بخردان

که ای نامور پرهنر موبدان

چه سازيم و اين را چه دانيد رای

که اکنون ز دشمن تهی ماند جای

سواران لشکر ز پير و جوان

همه تيز گفتند با پهلوان

که لشکر گريزان شد از پيش ما

شکست آمد اندر بدانديش ما

يکی رزمگاهست پر خون و خاک

ازيشان نه هنگام بيم است و باک

ببايد پی دشمن اندر گرفت

ز مولش سزد گر بمانی شگفت

گريزان ز باد اندرآيد بب

به آيد ز موليدن ايدر شتاب

چنين گفت پيران که هنگام جنگ

شود سست پای شتاب از درنگ

سپاهی بکردار دريای آب

شدست انجمن پيش افراسياب

بمانيم تا آن سپاه گران

بيايند گردان و جنگ آوران

ازان پس بايران نمانيم کس

چنين است رای خردمند و بس

بدو گفت هومان که ای پهلوان

مرنجان بدين کار چندين روان

سپاهی بدان زور و آن جوش و دم

شدی روی دريا ازيشان دژم

کنون خيمه و گاه و پرده سرای

همه مانده برجای و رفته ز جای

چنان دان که رفتن ز بيچارگيست

نمودن بما پشت يکبارگيست

نمانيم تا نزد خسرو شوند

بدرگاه او لشکری نو شوند

ز زابلستان رستم آيد بجنگ

زيانی بود سهمگين زين درنگ

کنون ساختن بايد و تاختن

فسونها و نيرنگها ساختن

چو گودرز را با سپهدار طوس

درفش همايون و پيلان و کوس

همه بی گمانی بچنگ آوريم

بد آيد چو ايدر درنگ آوريم

چنين داد پاسخ بدو پهلوان

که بيداردل باش و روشن روان

چنان کن که ني کاختر و رای تست

که چرخ فلک زير بالای تست

پس لشکر اندر گرفتند راه

سپهدار پيران و توران سپاه

به لهاک فرمود کاکنون مايست

بگردان عنان با سواری دويست

بدو گفت مگشای بند از ميان

ببين تا کجايند ايرانيان

همی رفت لهاک برسان باد

ز خواب و ز خوردن نکرد ايچ ياد

چو نيمی ز تيره شب اندر گذشت

طلايه بديدش بتاريک دشت

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

نديد ايچ لهاک جای درنگ

بنزديک پيران بيامد ز راه

بدو آگهی داد ز ايران سپاه

که ايشان بکوه هماون درند

همه بسته بر پيش راه گزند

بهومان بفرمود پيران که زود

عنان و رکيبت ببايد بسود

ببر چند بايد ز لشکر سوار

ز گردان گردنکش نامدار

که ايرانيان با درفش و سپاه

گرفتند کوه هماون پناه

ازين رزم رنج آيد اکنون بروی

خرد تيز کن چار هی کار جوی

گر آن مرد با کاويانی درفش

بياری، شود روی ايشان بنفش

اگر دستيابی بشمشير تيز

درفش و همه نيزه کن ريزريز

من اينک پس اندر چو باد دمان

بيايم نسازم درنگ و زمان

گزين کرد هومان ز لشکر سوار

سپردار و شمشيرزن س یهزار

چو خورشيد تابنده بنمود تاج

بگسترد کافور بر تخت عاج

پديد آمد از دور گرد سپاه

غو ديده بان آمد از ديده گاه

که آمد ز ترکان سپاهی پديد

بابر سيه گردشان برکشيد

چو بشنيد جوشن بپوشيد طوس

برآمد دم بوق و آوای کوس

سواران ايران همه همگروه

رده برکشيدند بر پيش کوه

چو هومان بديد آن سپاه گران

گراييدن گرز و تيغ سران

چنين گفت هومان بگودرز و طوس

کز ايران برفتيد با پيل و کوس

سوس شهر ترکان بکين آختن

بدان روی لشکر برون تاختن

کنون برگزيدی چو نخچير کوه

شدستی ز گردان توران ستوه

نيايدت زين کار خود شرم و ننگ

خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ

چو فردا برآيد ز کوه آفتاب

کنم زين حصار تو دريای آب

بدانی که اين جای بيچارگيست

برين کوه خارا ببايد گريست

هيونی بپيران فرستاد زود

که انديشه ی ما دگرگونه بود

دگرگونه بود آنچ انداختيم

بريشان همی تاختن ساختيم

همه کوه يکسر سپاهست و کوس

درفش از پس پشت گودرز و طوس

چنان کن که چون بردمد چاک روز

پديد آيد از چرخ گيتی فروز

تو ايدر بوی ساخته با سپاه

شده روی هامون ز لشکر سياه

فرستاده نزديک پيران رسيد

بجوشيد چون گفت هومان شنيد

بيامد شب تيره هنگام خواب

همی راند لشکر بکردار آب

چو خورشيد زان چادر قيرگون

غمی شد بدريد و آمد برون

سپهبد بکوه هماون رسيد

ز گرد سپه کوه شد ناپديد

بهومان چنين گفت کز رزمگاه

مجنب و مجنبان از ايدر سپاه

شوم تا سپهدار ايرانيان

چه دارد بپا اختر کاويان

بکوه هماون که دادش نويد

بدين بودن اکنون چه دارد اميد

بيامد بنزديک ايران سپاه

سری پر ز کينه دلی پرگناه

خروشيد کای نامبردار طوس

خداوند پيلان و گوپال و کوس

کنون ماهيان اندر آمد به پنج

که تا تو همی رزم جويی برنج

ز گودرزيان آن کجا مهترند

بدان رزمگاهت همه بی سرند

تو چون غرم رفتستی اندر کمر

پر از داوری دل پر از کينه سر

گريزان و لشکر پس اندر دمان

بدام اندر آيی همی بی گمان

چنين داد پاسخ سرافراز طوس

که من بر دروغ تو دارم فسوس

پی کين تو افگندی اندر جهان

ز بهر سياوش ميان مهان

برين گونه تا چند گويی دروغ

دروغت بر ما نگيرد فروغ

علف تنگ بود اندران رزمگاه

ازان بر هماون کشيدم سپاه

کنون آگهی شد بشاه جهان

بيايد زمان تا زمان ناگهان

بزرگان لشکر شدند انجمن

چو دستان و چون رستم پيلتن

چو جنبيدن شاه کردم درست

نمانم بتوران بر و بوم و رست

کنون کامدی کار مردان ببين

نه گاه فريبست و روز کمين

چو بشنيد پيران ز هر سو سپاه

فرستاد و بگرفت بر کوه راه

بهر سو ز توران بيامد گروه

سپاه انجمن کرد بر گرد کوه

بريشان چو راه علف تنگ شد

سپهبد سوی چار هی جنگ شد

چنين گفت هومان بپيران گرد

که ما را پی کوه بايد سپرد

يکی جنگ سازيم کايرانيان

نبندند ازين پس بکينه ميان

بدو گفت پيران که بر ماست باد

نکردست با باد کس رزم ياد

ز جنگ پياده بپيچيد سر

شود تيره ديدار پرخاشخر

چو راه علف تنگ شد بر سپاه

کسی کوه خارا ندارد نگاه

همه لشکر آيد بزنهار ما

ازين پس نجويند پيکار ما

بريشان کنون جای بخشايش است

نه هنگام پيکار و آرايش است

رسيد اين سگالش بگودرز و طوس

سر سرکشان خيره گشت از فسوس

چنين گفت با طوس گودرز پير

که ما را کنون جنگ شد ناگزير

سه روز ار بود خوردنی بيش نيست

ز يکسو گشاده رهی پيش نيست

نه خورد و نه چيز و نه بار و بنه

چنين چند باشد سپه گرسنه

کنون چون شود روی خورشيد زرد

پديد آيد آن چادر لاژورد

ببايد گزيدن سواران مرد

ز بالا شدن سوی دشت نبرد

بسان شبيخون يکی رزم سخت

بسازيم تا چون بود يار بخت

اگر يک بيک تن بکشتن دهيم

وگر تاج گردنکشان برنهيم

چنين است فرجام آوردگاه

يکی خاک يابد يکی تاج و گاه

ز گودرز بشنيد طوس اين سخن

سرش گشت پردرد و کين کهن

ز يک سوی لشکر به بيژن سپرد

دگر سو بشيدوش و خراد گرد

درفش خجسته بگستهم داد

بسی پند و اندرزها کرد ياد

خود و گيو و گودرز و چندی سران

نهادند بر يال گرزگران

بسوی سپهدار پيران شدند

چو آتش بقلب سپه بر زدند

چو دريای خون شد همه رزمگاه

خروشی برآمد بلند از سپاه

درفش سپهبد بدو نيم شد

دل رزمجويان پر از بيم شد

چو بشنيد هومان خروش سپاه

نشست از بر تازی اسپی سياه

بيامد ز لشکر بسی کشته ديد

بسی بيهش از رزم برگشته ديد

فرو ريخت از ديده خون بر برش

يکی بانگ زد تند بر لشکرش

چنين گفت کايدر طلايه نبود

شما را ز کين ايچ مايه نبود

بهر يک ازيشان ز ما سيصدست

بوردگه خواب و خفتن بدست

هلا تيغ و گوپالها برکشيد

سپرهای چينی بسر در کشيد

ز هر سو بريشان بگيريد راه

کنون کز بره بر کشد تيغ ماه

رهايی نبايد که يابند هيچ

بدين سان چه بايد درنگ و بسيچ

برآمد خروشيدن کرنای

بهر سو برفتند گردان ز جای

گرفتندشان يکسر اندر ميان

سواران ايران چو شير ژيان

چنان آتش افروخت از ترگ و تيغ

که گفتی همی گرز بارد ز ميغ

شب تار و شمشير و گرد سپاه

ستاره نه پيدا نه تابنده ماه

ز جوشن تو گفتی ببار اندرند

ز تاری بدريای قار اندرند

بلشکر چنين گفت هومان که بس

ازين مهتران مفگنيد ايچ کس

همه پيش من دستگير آوريد

نبايد که خسته بتير آوريد

چنين گفت لشکر ببانگ بلند

که اکنون به بيچارگی دست بند

دهيد ار بگرز و بژوپين دهيد

سران را ز خون تاج بر سر نهيد

چنين گفت با گيو و رهام طوس

که شد جان ما بی گمان بر فسوس

مگر کردگار سپهر بلند

رهاند تن و جان ما زين گزند

اگر نه بچنگ عقاب اندريم

وگر زير دريای آب اندريم

يکی حمله بردند هر سه به هم

چو برخيزد از جای شير دژم

نديدند کس يال اسپ و عنان

ز تنگی بچشم اندر آمد سنان

چنين گفت هومان بواز تيز

که نه جای جنگست و راه گريز

برانگيخت از جايتان بخت بد

که تا بر تن بدکنش بد رسد

سه جنگ آور و خوار مايه سپاه

بماندند يکسر بدين رزمگاه

فراوان ز رستم گرفتند ياد

کجا داد در جنگ هر جای داد

ز شيدوش، وز بيژن گستهم

بسی ياد کردند بر بيش و کم

که باری کسی را ز ايران سپاه

بدی يارمان اندرين رزمگاه

نه ايدر به پيکار و جنگ آمديم

که خيره بکام نهنگ آمديم

دريغ آن در و گاه شاه جهان

که گيرند ما را کنون ناگهان

تهمتن به زاولستانست و زال

شود کار ايران کنون تال و مال

همی آمد آوای گوپال و کوس

بلشکر همی دير شد گيو و طوس

چنين گفت شيدوش و گستهم شير

که شد کار پيکار سالار دير

به بيژن گرازه همی گفت باز

که شد کار سالار لشکر دراز

هوا قير گون و زمين آبنوس

همی آمد از دشت آوای کوس

برفتند گردان بر آوای اوی

ز خون بود بر دشت هر جای جوی

ز گردان نيو و ز نيروی چنگ

تو گفتی برآمد ز دريا نهنگ

بدانست هومان که آمد سوار

همه گرزور بود و شمشيردار

چو دانست کامد ورا يار طوس

همی برخروشيد برسان کوس

سبک شد عنان و گران شد رکيب

بلندی که دانست باز از نشيب

يکی رزم کردند تا چاک روز

چو پيدا شد از چرخ گيتی فروز

سپه بازگشتند يکسر ز جنگ

کشيدند لشکر سوی کوه تنگ

بگردان چنين گفت سالار طوس

که از گردش مهر تا زخم کوس

سواری چنين کز شما ديده ام

ز کنداوران هيچ نشنيده ام

يکی نامه بايد که زی شه کنيم

ز کارش همه جمله آگه کنيم

چو نامه بنزديک خسرو رسد

بدلش اندرون آتشی نو رسد

بياری بيايد گو پيلتن

ز شيران يکی نامدار انجمن

بپيروزی از رزم گرديم باز

بديدار کيخسرو آيد نياز

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

بگويم بپيروز شاه جهان

بخوبی و خشنودی شهريار

بباشد بکام شما روزگار

چنانچون که گفتند برساختند

نوندی بنزديک شه تاختند

دو لشکر بخيمه فرود آمدند

ز پيکار يکباره دم برزدند

طلايه برون آمد از هر دو روی

بدشت از دليران پرخاشجوی

چو هومان رسيد اندران رزمگاه

ز کشته نديد ايچ بر دشت راه

به پيران چنين گفت کامروز گرد

نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما

ستوده سواران و مردان ما

يکی رزم سازم که خورشيد و ماه

نديدست هرگز چنان رزمگاه

ازان پس چو آمد بخسرو خبر

که پيران شد از رزم پيروزگر

سپهبد بکوه هماون کشيد

ز لشکر بسی گرد شد ناپديد

در کاخ گودرز کشوادگان

تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر ايشان بنالد همی

ببالينشان خون بپالد همی

ازيشان جهان پر ز خاک است و خون

بلند اختر طوس گشته نگون

بفرمود تا رستم پيلتن

خرامد بدرگاه با انجمن

برفتند ز ايران همه بخردان

جهانديده و نامور موبدان

سر نامداران زبان برگشاد

ز پيکار لشکر بسی کرد ياد

برستم چنين گفت کای سرفراز

بترسم که اين دولت ديرياز

همی برگرايد بسوی نشيب

دلم شد ز کردار او پرنهيب

توی پروارننده ی تاج و تخت

فروغ از تو گيرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوک شمشير تست

سپهر و زمان و زمين زير تست

تو کندی دل و مغز ديو سپيد

زمانه بمهر تو دارد اميد

زمين گرد رخش ترا چاکرست

زمان بر تو چون مهربان مادرست

ز تيغ تو خورشيد بريان شود

ز گرز تو ناهيد گريان شود

ز نيروی پيکان کلک تو شير

بروز بلا گردد از جنگ سير

تو تا برنهادی بمردی کلاه

نکرد ايچ دشمن بايران نگاه

کنون گيو و گودرز و طوس و سران

فراوان ازين مرز کنداوران

همه دل پر از خون و ديده پرآب

گريزان ز ترکان افراسياب

فراوان ز گودرزيان کشته مرد

شده خاک بستر بدشت نبرد

هرانکس کزيشان بجان رست هاند

بکوه هماون همه خسته اند

همه سر نهاده سوی آسمان

سوی کردگار مکان و زمان

که ايدر ببايد گو پيلتن

بنيروی يزدان و فرمان من

شب تيره کين نامه بر خواندم

بسی از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز اين سخن را بکس

مگر پيش دادار فرياد رس

کنون کار ز اندازه اندر گذشت

دلم زين سخن پر ز تيمار گشت

اميد سپاه و سپهبد بتست

که روشن روان بادی و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان

تن زال دور از بد بدگمان

ز من هرچ بايد فزونی بخواه

ز اسپ و سليح و ز گنج و سپاه

برو با دلی شاد و رايی درست

نشايد گرفت اين چنين کار سست

بپاسخ چنين گفت رستم بشاه

که بی تو مبادا نگين و کلاه

که با فر و برزی و بارای و داد

ندارد چو تو شاه گردون بياد

شنيدست خسرو که تا کيقباد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

بايران بکين من کمر بست هام

برام يک روز ننشسته ام

بيابان و تاريکی و ديو و شير

چه جادو چه از اژدهای دلير

همان رزم توران و مازندران

شب تيره و گرزهای گران

هم از تشنگی هم ز راه دراز

گزيدن در رنج بر جای ناز

چنين درد و سختی بسی ديده ام

که روزی ز شادی نپرسيده ام

تو شاه نو آيين و من چون رهی

ميان بسته ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر ميان

بگردانم اين بد ز ايرانيان

ازان کشتگان شاه بی درد باد

رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزيان خود جگر خست هام

کمر بر ميان سوگ را بست هام

چو بشنيد کيخسرو آواز اوی

برخ برنهاد از دو ديده دو جوی

بدو گفت بی تو نخواهم زمان

نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان

فلک زير خم کمند تو باد

سر تاجداران به بند تو باد

ز دينار و گنج و ز تاج و گهر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بياورد گنجور خسرو کليد

سر بدره های درم برديد

همه شاه ايران به رستم سپرد

چنين گفت کای نامدار گرد

جهان گنج و گنجور شمشير تست

سر سروران جهان زير تست

تو با گرزداران زاولستان

دليران و شيران کابلستان

همی رو بکردار باد دمان

مجوی و مفرمای جستن زمان

ز گردان شمشير زن سی هزار

ز لشکر گزين از در کارزار

فريبرز کاوس را ده سپاه

که او پيش رو باشد و کينه خواه

تهمتن زمين را ببوسيد و گفت

که با من عنان و رکيبست جفت

سران را سر اندر شتاب آوريم

مبادا که آرام و خواب آوريم

سپه را درم دادن آغاز کرد

بدشت آمد و رزم را ساز کرد

فريبرز را گفت برکش پگاه

سپاه اندرآور به پيش سپاه

نبايد که روز و شبان بغنوی

مگر نزد طوس سپهبد شوی

بگويی که در جنگ تندی مکن

فريب زمان جوی و کندی مکن

من اينک بکردار باد دمان

بيايم نجويم بره بر زمان

چو گرگين ميلاد کار آزمای

سپه را زند بر بد و نيک رای

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

بسان بتی با دلی پر زمهر

بر آمد خروشيدن کرنای

تهمتن بياورد لشکر زجای

پر انديشه جان جهاندار شاه

دو فرسنگ با او بيامد براه

دو منزل همی کرد رستم يکی

نياسود روز و شبان اندکی

شبی داغ دل پر ز تيمار طوس

بخواب اندر آمد گه زخم کوس

چنان ديد روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

بر شمع رخشان يکی تخت عاج

سياوش بران تخت با فر و تاج

لبان پر ز خنده زبان چرب گوی

سوی طوس کردی چو خورشيد روی

که ايرانيان را هم ايدر بدار

که پيروزگر باشی از کارزار

بگو در زيان هيچ غمگين مشو

که ايدر يکی گلستانست نو

بزير گل اندر همی می خوريم

چه دانيم کين باده تا کی خوريم

ز خواب اندر آمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاد دل

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

يکی خواب ديدم بروشن روان

نگه کن که رستم چو باد دمان

بيايد بر ما زمان تا زمان

بفرمود تا برکشيدند نای

بجنبيد بر کوه لشکر ز جای

ببستند گردان ايران ميان

برافراختند اختر کاويان

بياورد زان روی پيران سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

از آواز گردان و باران تير

همی چشم خورشيد شد خيره خير

دو لشکر بروی اندر آورده روی

ز گردان نشد هيچ کس جنگجوی

چنين گفت هومان بپيران که جنگ

همی جست بايد چه جويی درنگ

نه لشکر بدشت شکار اندرند

که اسپان ما زير بار اندرند

بدو گفت پيران که تندی مکن

نه روز شتابست و گاه سخن

سه تن دوش با خوار مايه سپاه

برفتند بيگاه زين رزمگاه

چو شيران جنگی و ما چون رمه

که از کوهسار اندر آيد دمه

همه دشت پر جوی خون يافتيم

سر نامداران نگون يافتيم

يکی کوه دارند خارا و خشک

همی خار بويند اسپان چو مشک

بمان تا بران سنگ پيچان شوند

چو بيچاره گردند بيجان شوند

گشاده نبايد که داريد راه

دو رويه پس و پيش اين رزمگاه

چو بی رنج دشمن بچنگ آيدت

چو بشتابيش کار تنگ آيدت

چرا جست بايد همی کارزار

طلايه برين دشت بس صد سوار

بباشيم تا دشمن از آب و نان

شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاک گر سنگ خارا خورند

چو روزی سرآيد خورند و مرند

سوی خيمه رفتند زان رزمگاه

طلايه بيامد به پيش سپاه

گشادند گردان سراسر کمر

بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشکر گه آمد سپهدار طوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

بگودرز گفت اين سخن تيره گشت

سر بخت ايرانيان خيره گشت

همه گرد بر گرد ما لشکرست

خور بارگی خارگر خاورست

سپه را خورش بس فراوان نماند

جز از گرز و شمشير درمان نماند

بشبگير شمشيرها برکشيم

همه دامن کوه لشکر کشيم

اگر اختر نيک ياری دهد

بريشان مرا کامگاری دهد

ور ايدون کجا داور آسمان

بشمشير بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان آفرين بيش و کم

نباشد مپيمای بر خيره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند

ازين زيستن با هراس و گزند

برين برنهادند يکسر سخن

که سالار نيک اختر افگند بن

چو خورشيد برزد ز خرچنگ چنگ

بدريد پيراهن مشک رنگ

به پيران فرستاده آمد ز شاه

که آمد ز هر جای بی مر سپاه

سپاهی که دريای چين را ز گرد

کند چون بيابان بروز نبرد

نخستين سپهدار خاقان چين

که تختش همی برنتابد زمين

تنش زور دارد چو صد نره شير

سر ژنده پيل اندر آرد بزير

يکی مهتر از ماورالنهر بر

که بگذارد از چرخ گردنده سر

ببالا چو سرو و بديدار ماه

جهانگير و نازان بدو تاج و گاه

سر سرافرازان و کاموس نام

برآرد ز گودرز و از طوس نام

ز مرز سپيجاب تا دشت روم

سپاهی که بود اندر آباد بوم

فرستادم اينک سوی کارزار

برآرند از طوس و خسرو دمار

چو بشنيد پيران بتوران سپاه

چنين گفت کای سرفرازان شاه

بدين مژده ی شاه پير و جوان

همه شاد باشيد و روش نروان

ببايد کنون دل ز تيمار شست

بايران نمانم بر و بوم و رست

سر از رزم و از رنج و کين خواستن

برآسود وز لشکر آراستن

بايران و توران و بر خشک و آب

نبينند جز کام افراسياب

ز لشکر بر پهلوان پيش رو

بمژده بيامد همی نو بنو

بگفتند کای نامور پهلوان

هميشه بزی شاد و روش نروان

بديدار شاهان دلت شاددار

روانت ز انديشه آزاد دار

ز کشمير تا برتر از رود شهد

درفش و سپاهست و پيلان و مهد

نخست اندر آيم ز خاقان چين

که تاجش سپهرست و تختش زمين

چو منشور جنگی که با تيغ اوی

بخاک اندر آيد سر جنگجوی

دلاور چو کاموس شمشيرزن

که چشمش نديدست هرگز شکن

همه کارهای شگرف آورد

چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت

گل و سنبل جويبار آردت

ز سقلاب چون کندر شير مرد

چو پيروز کانی سپهر نبرد

چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند

هوا پردرفش و زمين پر پرند

چغانی چو فرطوس لشکر فروز

گهار گهانی گو گردسوز

شميران شگنی و گردوی وهر

پراگنده بر نيزه و تيغ زهر

تو اکنون سرافراز و رامش پذير

کزين مژده بر نا شود مرد پير

ز لشکر توی پهلو و پيش رو

هميشه بزی شاد و فرمانت نو

دل و جان پيران پر از خنده گشت

تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت

بهومان چنين گفت پيران که من

پذيره شوم پيش اين انجمن

که ايشان ز راه دراز آمدند

پرانديشه و رزمساز آمدند

ازين آمدن بی نيازند سخت

خداوند تاج اند و زيبای تخت

ندارند سر کم ز افراسياب

که با تخت و گنج اند و با جاه و آب

شوم تا ببينم که چند و چيند

سپهبد کدامند و گردان کيند

کنم آفرين پيش خاقان چين

وگر پيش تختش ببوسم زمين

ببينم سرافراز کاموس را

برابر کنم شنگل و طوس را

چو باز آيم ايدر ببندم ميان

برآرم دم و دود از ايرانيان

اگر خود ندارند پاياب جنگ

بريشان کنم روز تاريک و تنگ

هرانکس که هستند زيشان سران

کنم پای و گردن ببندگران

فرستم بنزديک افراسياب

نه آرام جويم بدين بر نه خواب

ز لشکر هر آنکس که آيد بدست

سرانشان ببرم بشمشير پست

بسوزم دهم خاک ايشان بباد

نگيريم زان بوم و بر نيز ياد

سه بهره ازان پس برانم سپاه

کنم روز بر شاه ايران سياه

يکی بهره زيشان فرستم ببلخ

بايرانيان بر کنم روز تلخ

دگر بهره بر سوی کابلستان

بکابل کشم خاک زابلستان

سوم بهره بر سوی ايران برم

ز ترکان بزرگان و شيران برم

زن و کودک خرد و پير و جوان

نمانم که باشد تنی با روان

بر و بوم ايران نمانم بجای

که مه دست بادا ازيشان مه پای

کنون تا کنم کارها را بسيچ

شما جنگ ايشان مجوييد هيچ

بفگت اين و دل پر ز کينه برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

بلکشر چنين گفت هومان گرد

که دلرا ز کينه نبايد سترد

دو روز اين يکی رنج بر تن نهيد

دو ديده بکوه هماون نهيد

نبايد که ايشان شبی بی درنگ

گريزان برانند ازين جای تنگ

کنون کوه و رود و در و دشت و راه

جهانی شود پردرفش سپاه

چو پيران بنزديک لشکر رسيد

در و دشت از سم اسپان نديد

جهان پر سراپرده و خيمه بود

زده سرخ و زرد و بنفش و کبود

ز ديبای چينی و از پرنيان

درفشی ز هر پرده ای در ميان

فروماند و زان کارش آمد شگفت

بسی با دل انديشه اندر گرفت

که تا اين بهشتست يا رزمگاه

سپهر برينست گر تاج و گاه

بيامد بنزديک خاقان چين

پياده ببوسيد روی زمين

چو خاقان بديدش به بر درگرفت

بماند از بر و يال پيران شگفت

بپرسيد بسيار و بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بدو گفت بخ بخ که با پهلوان

نشينم چنين شاد و روشن روان

بپرسيد زان پس کز ايران سپاه

که دارد نگين و درفش و کلاه

کدامست جنگی و گردان کيند

نشسته برين کوه سر بر چيند

چنين داد پاسخ بدو پهلوان

که بيدار دل باش و روشن روان

درود جهان آفرين بر تو باد

که کردی بپرسش دل بنده شاد

ببخت تو شادانم و تن درست

روانم همی خاک پای تو جست

از ايرانيان هرچ پرسيد شاه

نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه

بی اندازه پيکار جستند و جنگ

ندارند از جنگ جز خاره سنگ

چو بی کام و بی نام و بی تن شدند

گريزان بکوه هماون شدند

سپهدار طوس است مردی دلير

بهامون نترسد ز پيکار شير

بزرگان چو گودرز کشوادگان

چو گيو و چو رهام ز آزادگان

ببخت سرافراز خاقان چين

سپهبد نبيند سپه را جزين

بدو گفت خاقان که نزديک من

بباش و بياور يکی انجمن

يک امروز با کام دل می خوريم

غم روز ناآمده نشمريم

بياراست خيمه چو باغ بهار

بهشتست گفتی برنگ و نگار

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب

دل طوس و گودرز شد پر شتاب

که امروز ترکان چرا خامش اند

برای بداند، ار ز می بيهش اند

اگر مستمندند گر شادمان

شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پيکار يار آمدست

چنان دان که بد روزگار آمدست

تو ايرانيان را همه کشته گير

وگر زنده از رزم برگشته گير

مگر رستم آيد بدين رزمگاه

وگرنه بد آيد بما زين سپاه

ستودان نيابيم يک تن نه گور

بکوبندمان سر بنعل ستور

بدو گفت گيو ای سپهدار شاه

چه بودت که انديشه کردی تباه

از انديشه ی ما سخن ديگرست

ترا کردگار جهان ياورست

بسی تخم نيکی پراگنده ايم

جهان آفرين را پرستنده ايم

و ديگر ببخت جهاندار شاه

خداوند شمشير و تخت و کلاه

ندارد جهان آفرين دست ياز

که آيد ببدخواه ما را نياز

چو رستم بيايد بدين رزمگاه

بديها سرآيد همه بر سپاه

نباشد ز يزدان کسی نااميد

وگر شب شود روی روز سپيد

بيک روز کز ما نجستند جنگ

مکن دل ز انديشه بر خيره تنگ

نبستند بر ما در آسمان

بپايان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش کردگار بلند

چنانست کايد بمابر گزند

به پرهيز و انديش هی نابکار

نه برگردد از ما بد روزگار

يکی کنده سازيم پيش سپاه

چنانچون بود رسم و آيين و راه

همه جنگ را تيغها برکشيم

دو روز دگر ار کشند ار کشيم

ببينيم تا چيست آغازشان

برهنه شود بی گمان رازشان

از ايران بيايد همان آگهی

درخشان شود شاخ سرو سهی

سپهدار گودرز بر تيغ کوه

برآمد برفت از ميان گروه

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

ز بالا همی سوی خاور گذشت

بزاری خروش آمد از ديد هگاه

که شد کار گردان ايران تباه

سوی باختر گشت گيتی ز گرد

سراسر بسان شب لاژورد

شد از خاک خورشيد تابان بنفش

ز بس پيل و بر پشت پيلان درفش

غو ديده بشنيد گودرز و گفت

که جز خاک تيره نداريم جفت

رخش گشت ز اندوه برسان قير

چنان شد کجا خسته گردد بتير

چنين گفت کز اختر روزگار

مرا بهره کين آمد و کارزار

ز گيتی مرا شور بختيست بهر

پراگنده بر جای ترياک زهر

نبيره پسر داشتم لشکری

شده نامبردار هر کشوری

بکين سياوش همه کشته شد

ز من بخت بيدار برگشته شد

ازين زندگانی شدم نااميد

سيه شد مرا بخت و روز سپيد

نزادی مرا کاشکی مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

چنين گفت با ديده بان پهلوان

که ای مرد بينا و روشن روان

نگه کن بتوران و ايران سپاه

که آرام دارند از آوردگاه

درفش سپهدار ايران کجاست

نگه کن چپ لشکر و دست راست

بدو ديده بان گفت کز هر دو روی

نه بينم همی جنبش و گفت وگوی

ازان کار شد پهلوان پر ز درد

فرود ريخت از ديدگان آب زرد

بناليد و گفت اسپ را زين کنيد

ازين پس مرا خشت بالين کنيد

شوم پر کنم چشم و آغوش را

بگيرم ببر گيو و شيدوش را

همان بيژن گيو و رهام را

سواران جنگی و خودکام را

به پدرود کردن رخ هر کسی

ببوسم ببارم ز مژگان بسی

نهادند زين بر سمند چمان

خروش آمد از ديده هم در زمان

که ای پهلوان جهان شادباش

ز تيمار و درد و غم آزاد باش

که از راه ايران يکی تيره گرد

پديد آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از ميان سپاه

برآمد بکردار تابنده ماه

بپيش اندرون گرگ پيکر يکی

يکی ماه پيکر ز دور اندکی

درفشی بديد اژدها پيکرش

پديد آمد و شير زرين سرش

بدو گفت گودرز انوشه ی بدی

ز ديدار تو دور چشم بدی

چو گفتارهای تو آيد بجای

بدين سان که گفتی بپاکيزه رای

ببخشمت چندان گرانمايه چيز

کزان پس نيازت نيايد بنيز

وزان پس چو روزی بايران شويم

بنزديک شاه دليران شويم

ترا پيش تختش برم ناگهان

سرت برفرازم بجاه از مهان

چو باد دمنده ازان جايگاه

برو سوی سالار ايران سپاه

همه هرچ ديدی بديشان بگوی

سبک باش و از هر کسی مژده جوی

بدو ديده بان گفت کز ديده گاه

نشايد شدن پيش ايران سپاه

چو بينم که روی زمين تار گشت

برين ديده گه ديده بيکار گشت

بکردار سيمرغ ازين ديده گاه

برم آگهی سوی ايران سپاه

چنين گفت با ديده بان پهلوان

که اکنون نگه کن بروشن روان

دگر باره بنگر ز کوه بلند

که ايشان بنزديک ما کی رسند

چنين داد پاسخ که فردا پگاه

بکوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

چو بيجان شده باز يابد روان

وزان روی پيران بکردار گرد

همی راند لشکر بدشت نبرد

سواری بمژده بيامد ز پيش

بگفت آن کجا رفته بد کم و بيش

چو بشنيد هومان بخنديد و گفت

که شد بی گمان بخت بيدار جفت

خروشی بشادی ازان رزمگاه

بابر اندر آمد ز توران سپاه

بزرگان ايران پر از داغ و درد

رخان زرد و لبها شده لاژورد

باندرز کردن همه همگروه

پراگنده گشتند بر گرد کوه

بهر جای کرده يکی انجمن

همی مويه کردند بر خويشتن

که زار اين دليران خسرونژاد

کزيشان بايران نگيرند ياد

کفنها کنون کام شيران بود

زمين پر ز خون دليران بود

سپهدار با بيژن گيو گفت

که برخيز و بگشای راز از نهفت

برو تا سر تيغ کوه بلند

ببين تا کيند و چه و چون و چند

همی بر کدامين ره آيد سپاه

که دارد سراپرده و تخت و گاه

بشد بيژن گيو تا تيغ کوه

برآمد بی انبوه دور از گروه

ازان کوه سر کرد هر سو نگاه

درفش سواران و پيل و سپاه

بيامد بسوی سپهبد دوان

دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پيل

که روی زمين گشت برسان نيل

درفش و سنان را خود اندازه نيست

خور از گرد بر آسمان تازه نيست

اگر بشمری نيست انداز و مر

همی از تبيره شود گوش کر

سپهبد چو بشنيد گفتار اوی

دلش گشت پر درد و پر آب روی

سران سپه را همه گرد کرد

بسی گرم و تيمار لشکر بخورد

چنين گفت کز گردش روزگار

نبينم همی جز غم کارزار

بسی گشته ام بر فراز و نشيب

برويم نيامد ازينسان نهيب

کنون چاره ی کار ايدر يکيست

اگر چه سليح و سپاه اندکيست

بسازيم و امشب شبيخون کنيم

زمين را ازيشان چو جيحون کنيم

اگر کشته آييم در کارزار

نکوهش نيابيم از شهريار

نگويند بی نام گردی بمرد

مگر زير خاکم ببايد سپرد

بدين رام گشتند يکسر سپاه

هرانکس که بود اندران رزمگاه

چو شد روی گيتی چو دريای قير

نه ناهيد پيدا نه بهرام و تير

بيامد دمان ديده بان پيش طوس

دوان و شده روی چون سندروس

چنين گفت کای پهلوان سپاه

از ايران سپاه آمد از نزد شاه

سپهبد بخنديد با مهتران

که ای نامداران و کنداوران

چو يار آمد اکنون نسازيم جنگ

گهی با شتابيم و گه با درنگ

بنيروی يزدان گو پيلتن

بياری بيايد بدين انجمن

ازان ديده بان گشت روش نروان

همه مژده دادند پير و جوان

طلايه فرستاد بر دشت جنگ

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

چو خورشيد بر چرخ گنبد کشيد

شب تار شد از جهان ناپديد

يکی انجمن کرد خاقان چين

بديبا بياراست روی زمين

بپيران چنين گفت کامروز جنگ

بسازيم و روزی نبايد درنگ

يکی با سرافراز گردنکشان

خنيده سواران دشمن کشان

ببينيم کايرانيان برچيند

بدين رزمگه اندرون با کيند

چنين گفت پيران که خاقان چين

خردمند شاهيست با آفرين

بران رفت بايد که او را هواست

که رای تو بر ما همه پادشاست

وزان پس برآمد ز پرده سرای

خروشيدن کوس با کرنای

سنانهای رخشان و جوشان سپاه

شده روی کشور ز لشکر سياه

ز پيلان نهادند بر پنج زين

بياراست ديگر بديبای چين

زبرجد نشانده بزين اندرون

ز ديبای زربفت پيروزه گون

بزرين رکيب و جناغ پلنگ

بزرين و سيمين جرسها و زنگ

ز افسر سر پيلبان پرنگار

همه پاک با طوق و با گوشوار

هوا شد ز بس پرنيانی درفش

چو بازار چين سرخ و زرد و بنفش

سپاهی برفت اندران دشت رزم

کزيشان همی آرزو خواست بزم

زمين شد بکردار چشم خروس

ز بس رنگ و آرايش و پيل و کوس

برفتند شاهان لشکر ز جای

هوا پر شد از ناله ی کرنای

چو از دور طوس سپهبد بديد

سپاه آنچ بودش رده برکشيد

ببستند گردان ايران ميان

بياورد گيو اختر کاويان

از آوردگه تا سر تيغ کوه

سپه بود از ايران گروها گروه

چو کاموس و منشور و خاقان چين

چو بيورد و چون شنگل بافرين

نظاره بکوه هماون شدند

نه بر آرزو پيش دشمن شدند

چو از دور خاقان چين بنگريد

خروش سواران ايران شنيد

پسند آمدش گفت کاينت سپاه

سوران رزم آور و کينه خواه

سپهدار پيران دگرگونه گفت

هنرهای مردان نشايد نهفت

سپهدار کو چاه پوشد بخار

برو اسپ تازد بروز شکار

ازان به که بر خيره روز نبرد

هنرهای دشکن کند زير گرد

نديدم سواران و گردنکشان

بگردی و مردانگی زين نشان

بپيران چنين گفت خاقان چين

که اکنون چه سازيم بر دشت کين

ورا گفت پيران کز اندک سپاه

نگيرند ياد اندرين رزمگاه

کشيدی چنين رنج و راه دراز

سپردی و ديدی نشيب و فراز

بمان تا سه روز اندرين رزمگاه

بباشيم و آسوده گردد سپاه

سپه را کنم زان سپس به دو نيم

سرآمد کنون روز پيکار و بيم

بتازند شبگير تا نيمروز

نبرده سواران گيتی فروز

بژوپين و خنجر بتير و کمان

همی رزم جويند با بدگمان

دگر نيمه ی روز ديگر گروه

بکوشند تا شب برآيد ز کوه

شب تيره آسودگان را بجنگ

برم تا بريشان شود کار تنگ

نمانم که آرام گيرند هيچ

سواران من با سپاه و بسيچ

بدو گفت کاموس کين رای نيست

بدين مولش اندر مرا جای نيست

بدين مايه مردم بدين گونه جنگ

چه بايد بدين گونه چندين درنگ

بسازيم يکبار و جن گآوريم

بريشان در و کوه تنگ آوريم

بايران گذاريم ز ايدر سپاه

نمانيم تخت و نه تاج و نه شاه

بر و بومشان پاک و يران کنيم

نه جنگ يلان جنگ شيران کنيم

زن و کودک خرد و پير و جوان

نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان

بايران نمانم بر و بوم و جای

نه کاخ و نه ايوان و نه چارپای

ببد روز چندين چه بايد گذاشت

غم و درد و تيمار بيهوده داشت

يک امشب گشاده مداريد راه

که ايشان برانند زين رزمگاه

چو باد سپيده دمان بردمد

سپه جمله بايد که اندر چمد

تلی کشته بينی ببالای کوه

تو فردا ز گردان ايران گروه

بدانسان که ايرانيان سربسر

ازين پی نبينند جز مويه گر

بدو گفت خاقان جزين رای نيست

بگيتی چو تو لشکر آرای نيست

همه نامدارن بدين هم سخن

که کاموس شيراوژن افگند بن

برفتند وز جای برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

چو خورشيد بر گنبد لاژورد

سراپرده ای زد ز ديبای زرد

خروشی بلند آمد از ديده گاه

بگودرز کای پهلوان سپاه

سپاه آمد و راه نزديک شد

ز گرد سپه روز تاريک شد

بجنبيد گودرز از جای خويش

بياورد پوينده بالای خويش

سوی گرد تاريک بنهاد روی

همی شد خليده دل و را هجوی

بيامد چو نزديک ايشان رسيد

درفش فريبرز کاوس ديد

که او بد بايران سپه پيش رو

پسنديده و خويش سالار نو

پياده شد از اسپ گودرز پير

همان لشکر افروز دانش پذير

گرفتند مر يکدگر را کنار

خروشی برآمد ز هر دو بزار

فريبرز گفت ای سپهدار پير

هميشه بجنگ اندری ناگزير

ز کين سياوش تو داری زيان

دريغا سواران گودرزيان

ازيشان ترا مزد بسيار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

سپاس از خداوند خورشيد و ماه

که ديدم ترا زنده بر جايگاه

ازيشان بباريد گودرز خون

که بودند کشته بخاک اندرون

بدو گفت بنگر که از بخت بد

همی بر سرم هر زمان بد رسد

درين جنگ پور و نبيره نماند

سپاه و درفش و تبيره نماند

فرامش شدم کار آن کارزار

کنونست رزم و کنونست کار

سپاهست چندان برين دشت و راغ

که روی زمين گشت چون پر زاغ

همه لشکر طوس با اين سپاه

چو تيره شبانست با نور ماه

ز چين و ز سقلاب وز هند و روم

ز ويران گيتی و آباد بوم

همانا نماندست يک جانور

مگر بسته بر جنگ ما بر کمر

کنون تا نگويی که رستم کجاست

ز غمها نگردد مرا پشت راست

فريبرز گفت از پس من ز جای

بيامد نبودش جز از رزم رای

شب تيره را تا سپيده دمان

بيايد بره بر نجويد زمان

کنون من کجا گيرم آرامگاه

کجا رانم اين خوار مايه سپاه

بدو گفت گودرز رستم چه گفت

که گفتار او را نشايد نهفت

فريبرز گفت ای جهانديده مرد

تهمتن نفرمود ما را نبرد

بباشيد گفت اندران رزمگاه

نبايد شدن پيش روی سپاه

ببايد بدان رزمگاه آرميد

يکی تا درفش من آيد پديد

برفت او و گودرز با او برفت

براه هماون خراميد تفت

چو لشکر پديد آمد از ديد هگاه

بشد ديده بان پيش توران سپاه

کز ايران يکی لشکر آمد بدشت

ازان روی سوی هماون گذشت

سپهبد بشد پيش خاقان چين

که آمد سپاهی ز ايران زمين

ندانيم چندست و سالار کيست

چه سازيم و درمان اين کار چيست

بدو گفت کاموس رزم آزمای

بجايی که مهتر تو باشی بپای

بزرگان درگاه افراسياب

سپاهی بکردار دريای آب

تو دانی چه کردی بدين پنج ماه

برين دشت با خوار مايه سپاه

کنون چون زمين سربسر لشکرست

چو خاقان و منشور کنداورست

بمان تا هنرها پديد آوريم

تو در بستی و ما کليد آوريم

گر از کابل و زابل و مای و هند

شود روی گيتی چو رومی پرند

همانا به تنها تن من نيند

نگويی که ايرانيان خود کيند

تو ترسانی از رستم نامدار

نخستين ازو من برآرم دمار

گرش يک زمان اندر آرم بدام

نمانم که ماند بگيتيش نام

تو از لشکر سيستان خست های

دل خويش در جنگشان بسته ای

يکی بار دست من اندر نبرد

نگه کن که برخيزد از دشت گرد

بدانی که اندر جهان مرد کيست

دليران کدامند و پيکار چيست

بدو گفت پيران کانوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

بپيران چنين گفت خاقان چين

که کاموس را راه دادی بکين

بکردار پيش آورد هرچ گفت

که با کوه يارست و با پيل جفت

از ايرانيان نيست چندين سخن

دل جنگجويان چنين بد مکن

بايران نمانيم يک سرفراز

برآريم گرد از نشيب و فراز

هرانکس که هستند با جاه و آب

فرستيم نزديک افراسياب

همه پای کرده به بندگران

وزيشان فگنده فراوان سران

بايران نمانيم برگ درخت

نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت

بخنديد پيران و کرد آفرين

بران نامداران و خاقان چين

بلشکر گه آمد دلی شادمان

برفتند ترکان هم اندر زمان

چو هومان و لهاک و فرشيدورد

بزرگان و شيران روز نبرد

بگفتند کامد ز ايران سپاه

يکی پيش رو با درفشی سياه

ز کارآگهان نامداری دمان

برفت و بيامد هم اندر زمان

فريبرز کاوس گفتند هست

سپاهی سرافراز و خسروپرست

چو رستم نباشد ازو باک نيست

دم او برين زهر ترياک نيست

ابا آنک کاموس روز نبرد

همی پيلتن را ندارد بمرد

مبادا که او آيد ايدر بجنگ

وگر چند کاموس گردد نهنگ

نه رستم نه از سيستان لشکرست

فريبرز را خاک و خون ايدرست

چنين گفت پيران که از تخت و گاه

شدم سير و بيزارم از هور و ماه

که چون من شنيدم کز ايران سپاه

خراميد و آمد بدين رزمگاه

بشد جان و مغز سرم پر ز درد

برآمد يکی از دلم باد سرد

بدو گفت کلباد کين درد چيست

چرا بايد از طوس و رستم گريست

ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه

ميان اندرون باد را نيست راه

چه ايرانيان پيش ما در چه خاک

ز کيخسرو و طوس و رستم چه باک

پراگنده گشتند ازان جايگاه

سوی خيمه ی خويش کردند راه

ازان پس چو آگاهی آمد به طوس

که شد روی کشور پر آوای کوس

از ايران بيامد گو پيلتن

فريبرز کاوس و آن انجمن

بفرمود تا برکشيدند کوس

ز گرد سپه کوه گشت آبنوس

ز کوه هماون برآمد خروش

زمين آمد از بانگ اسپان بجوش

سپهبد بريشان زبان برگشاد

ز مازندران کرد بسيار ياد

که با ديو در جنگ رستم چه کرد

بريشان چه آورد روز نبرد

سپاه آفرين خواند بر پهلوان

که بيدار دل باش و روشن روان

بدين مژده گر ديده خواهی رواست

که اين مژده آرايش جان ماست

کنون چون تهمتن بيامد بجنگ

ندارند پا اين سپه با نهنگ

يکايک بران گونه رزمی کنيم

که اين ننگ از ايرانيان بفگنيم

درفش سرافراز خاقان و تاج

سپرهای زرين و آن تخت عاج

همان افسر پيلبانان بزر

سنانهای زرين و زرين کمر

همان زنگ زرين و زرين جرس

که اندر جهان آن نديدست کس

همان چتر کز دم طاوس نر

برو بافتستند چندان گهر

جزين نيز چندی بچنگ آوريم

چو جان را بکوشيم و جنگ آوريم

بلشکر چنين گفت بيدار طوس

که هم با هراسيم و هم با فسوس

همه دامن کوه پر لشکرست

سر نامداران ببند اندرست

چو رستم بيايد نکوهش کند

مگر کين سخن را پژوهش کند

که چون مرغ پيچيده بودم بدام

همه کار ناکام و پيکار خام

سپهبد همان بود و لشکر همان

کسی را نديدم ز گردان دمان

يکی حمله آريم چون شير نر

شوند از بن که مگر زاستر

سپه گفت کين برتری خود مجوی

سخن زين نشان هيچ گونه مگوی

کزين کوه کس پيشتر نگذرد

مگر رستم اين رزمگه بنگرد

بباشيم بر پيش يزدان بپای

که اويست بر نيکوی رهنمای

بفرمان دارنده ی هور و ماه

تهمتن بيايد بدين رزمگاه

چه داری دژم اختر خويش را

درم بخش و دينار درويش را

بشادی ز گردان ايران گروه

خروشی برآمد ز بالای کوه

چو خورشيد زد پنجه بر پشت گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو

که او بود اسپ افگن و پيش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد

دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زير پيراهنش

کله ترگ بود و قبا جوشنش

بايران خروش آمد از ديد هگاه

کزين روی تنگ اندر آمد سپاه

درفش سپهبد گو پيلتن

پديد آمد از دور با انجمن

وزين روی ديگر ز توران سپاه

هوا گشت برسان ابر سياه

سپهبد سورای چو يک لخت کوه

زمين گشته از نعل اسپش ستوه

يکی گرز همچون سر گاوميش

سپاه از پس و نيزه دارانش پيش

همی جوشد از گرز آن يال و کفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

وزين روی ايران سپهدار طوس

بابر اندر آورد آوای کوس

خروشيدن ديده بان پهوان

چو بشنيد شد شاد و روشن روان

ز نزديک گودرز کشواد تفت

سواری بنزد فريبرز رفت

که توران سپه سوی جنگ آمدند

رده برکشيدند و تنگ آمدند

تو آن کن که از گوهر تو سزاست

که تو مهتری و پدر پادشاست

که گرد تهمتن برآمد ز راه

هم اکنون بيايد بدين رزمگاه

فريبرز با لشکری گرد نيو

بيامد بپيوست با طوس و گيو

بر کوه لشکر بياراستند

درفش خجسته بپيراستند

چو با ميسره راست شد ميمنه

همان ساقه و قلب و جای بنه

برآمد خروشيدن کرنای

سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ

بهامون زمانی نبودش درنگ

سپه را بکردار دريای آب

که از کوه سيل اندر آيد شتاب

بياورد و پيش هماون رسيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو نزديک شد سر سوی کوه کرد

پر از خنده رخ سوی انبوه کرد

که اين لشکری گشن و کنداورست

نه پيران و هومان و آن لشکرست

که داريد ز ايرانيان جنگجوی

که با من بروی اندر آرند روی

ببينيد بالا و برز مرا

برو بازوی و تيغ و گرز مرا

چو بشنيد گيو اين سخن بردميد

برآشفت و تيغ از ميان برکشيد

چو نزديک تر شد بکاموس گفت

که اين را مگر ژنده پيلست جفت

کمان برکشيد و بزه بر نهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

بکاموس بر تيرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

چو کاموس دست و گشادش بديد

بزير سپر کرد سر ناپديد

بنيزه درآمد بکردار گرگ

چو شيری برافراز پيلی سترگ

چو آمد بنزديک بدخواه اوی

يکی نيزه زد بر کمرگاه اوی

چو شد گيو جنبان بزين اندرون

ازو دور شد نيزه ی آبگون

سبک تيغ را برکشيد از نيام

خروشيد و جوشيد و برگفت نام

به پيش سوار اندر آمد دژم

بزد تيغ و شد نيزه ی او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگريد

نگه کرد و جنگ دليران بديد

بدانست کو مرد کاموس نيست

چنو نيزه ور نيز جز طوس نيست

خروشان بيامد ز قلب سپاه

بياری بر گيو شد کينه خواه

عنان را بپيچيد کاموس تنگ

ميان دو گرد اندر آمد بجنگ

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند

سپهبد برو نام يزدان بخواند

به نيزه پياده به آوردگاه

همی گشت با او بپيش سپاه

دو گرد گرانمايه و يک سوار

کشانی نشد سير زان کارزار

برين گونه تا تيره شد جای هور

همی بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونه ی آبنوس

پراگنده گشتند کاموس و طوس

سوی خيمه رفتند هر دو گروه

يکی سوی دشت و دگر سوی کوه

چو گردون تهی شد ز خورشيد و ماه

طلايه برون شد ز هر دو سپاه

ازان ديده گه ديده، بگشاد لب

که شد دشت پر خاک و تاريک شب

پر از گفتگويست هامون و راغ

ميان يلان نيز چندين چراغ

همانا که آمد گو پيلتن

دمان و ز زابل يکی انجمن

چو بشنيد گودرز کشواد تفت

شب تيره از کوه خارا برفت

پديد آمد آن اژدهافش درفش

شب تيره گون کرد گيتی بنفش

چو گودرز روی تهمتن بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

پياده شد از اسپ و رستم همان

پياده بيامد چو باد دمان

گرفتند مر يکدگر را کنار

ز هر دو برآمد خروشی بزار

ازان نامدارن گودرزيان

که از کينه جستن سرآمد زمان

بدو گفت گودرز کای پهلوان

هشيوار و جنگی و روش نروان

همی تاج و گاه از تو گيرد فروغ

سخن هرچ گويی نباشد دروغ

تو ايرانيان را ز مام و پدر

بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر

چنانيم بی تو چو ماهی بخاک

بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک

چو ديدم کنون خوب چهر ترا

همين پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند

ببخت تو جز روی خندان نماند

بدو گفت رستم که دل شاد دار

ز غمهای گيتی سر آزاد دار

که گيتی سراسر فريبست و بند

گهی سودمندی و گاهی گزند

يکی را ببستر يکی را بجنگ

يکی را بنام و يکی را بننگ

همی رفت بايد کزين چاره نيست

مرا نيز از مرگ پتياره نيست

روان تو از درد بی درد باد

همه رفتن ما بورد باد

ازان پس چو آگاه شد طوس و گيو

ز ايران نبرده سواران نيو

که رستم به کوه هماون رسيد

مر او را جهانديده گودرز ديد

برفتند چون باد لشکر ز جای

خروش آمد و نال هی کرنای

چو آمد درفش تهمتن پديد

شب تيره لشکر برستم رسيد

سپاه و سپهبد پياده شدند

ميان بسته و دلگشاده شدند

خروشی برآمد ز لشکر بدرد

ازان کشتگان زير خاک نبرد

دل رستم از درد ايشان بخست

بکينه بنوی ميان را ببست

بناليد ازان پس بدرد سپاه

چو آگه شد از کار آوردگاه

بسی پندها داد و گفت ای سران

بپيش آمد امروز رزمی گران

چنين است آغاز و فرجام جنگ

يکی تاج يابد يکی گور تنگ

سراپرده زد گرد گيتی فروز

پس پشت او لشکر نيمروز

بکوه اندرون خيمه ها ساختند

درفش سپهبد برافراختند

نشست از بر تخت بر پيلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

ز يک دست بنشست گودرز و گيو

بدست دگر طوس و گردان نيو

فروزان يکی شمع بنهاد پيش

سخن رفت هر گونه بر کم و بيش

ز کار بزرگان و جنگ سپاه

ز رخشنده خورشيد و گردنده ماه

فراوان ازان لشکر بی شمار

بگفتند با مهتر نامدار

ز کاموس و شنگل ز خاقان چين

ز منشور جنگی و مردان کين

ز کاموس خود جای گفتار نيست

که ما را بدو راه ديدار نيست

درختيست بارش همه گرز و تيغ

نترسد اگر سنگ بارد ز ميغ

ز پيلان جنگی ندارد گريز

سرش پر ز کينست و دل پر ستيز

ازين کوه تا پيش دريای شهد

درفش و سپاهست و پيلان و مهد

اگر سوی ما پهلوان سپاه

نکردی گذر کار گشتی تباه

سپاس از خداوند پيروزگر

ک او آورد رنج و سختی بسر

تن ما بتو زنده شد بی گمان

نبد هيچ کس را اميد زمان

ازان کشتگان يک زمان پهلوان

همی بود گريان و تيره روان

ازان پس چنين گفت کز چرخ ماه

برو تا سر تيره خاک سياه

نبينی مگر گرم و تيمار و رنج

برينست رسم سرای سپنج

گزافست کردار گردان سپهر

گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر

اگر کشته گر مرده هم بگذريم

سزد گر بچون و چرا ننگريم

چنان رفت بايد که آيد زمان

مشو تيز با گردش آسمان

جهاندار پيروزگر يار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

ازين پس همه کينه باز آوريم

جهان را بايران نياز آوريم

بزرگان همه خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

هميشه بدی نامبردار و شاد

در شاه پيروز بی تو مباد

چو از کوه بفروخت گيتی فروز

دو زلف شب تيره بگرفت روز

ازان چادر قير بيرون کشيد

بدندان لب ماه در خون کشيد

تبيره برآمد ز هر دو سرای

برفتند گردان لشکر ز جای

سپهدار هومان به پيش سپاه

بيامد همی کرد هر سو نگاه

که ايرانيان را که يار آمدست

که خرگاه و خيمه بکار آمدست

ز يپروزه ديبا سراپرده ديد

فراوان بگرد اندرش پرده ديد

درفش و سنان سپهبد بپيش

همان گردش اختر بد بپيش

سراپرده ای ديد ديگر سياه

درفشی درفشان بکردار ماه

فريبرز کاوس با پيل و کوس

فراوان زده خيمه نزديک طوس

بيامد پر از غم بپيران بگفت

که شد روز با رنج بسيار جفت

کز ايران ده و دار و بانگ خروش

فراوان ز هر شب فزون بود دوش

بتنها برفتم ز خيمه پگاه

بلشکر بهر جای کردم نگاه

از ايران فراوان سپاه آمدست

بياری برين رزمگاه آمدست

ز ديبا يکی سبز پرده سرای

يکی اژدهافش درفشی بپای

سپاهی بگرد اندرش زابلی

سپردار و با خنجر کابلی

گمانم که رستم ز نزديک شاه

بياری بيامد بدين رزمگاه

بدو گفت پيران که بد روزگار

اگر رستم آيد بدين کارزار

نه کاموس ماند نه خاقان چين

نه شنگل نه گردان توران زمين

هم انگه ز لشکر گه اندر کشيد

بيامد سپهدار را بنگريد

وزانجا دمان سوی کاموس شد

بنزديک منشور و فرطوس شد

که شبگير ز ايدر برفتم پگاه

بگشتم همه گرد ايران سپاه

بياری فراوان سپاه آمدست

بسی کينه ور رزمخواه آمدست

گمانم که آن رستم پيلتن

که گفتم همی پيش اين انجمن

برفت از در شاه ايران سپاه

بياری بيامد بدين رزمگاه

بدو گفت کاموس کای پر خرد

دلت يکسر انديش هی بد برد

چنان دان که کيخسرو آمد بجنگ

مکن خيره دل را بدين کار تنگ

ز رستم چه رانی تو چندين سخن

ز زابلستان ياد چندين مکن

درفش مرا گر ببيند به چنگ

بدريای چين بر خروشد نهنگ

برو لشکر آرای و برکش سپاه

درفش اندر آور بوردگاه

چو من با سپاه اندر آيم بجنگ

نبايد که باشد شما را درنگ

ببينی تو پيکار مردان کنون

شده دشت يکسر چو دريای خون

دل پهلوان زان سخن شاد گشت

ز انديشه ی رستم آزاد گشت

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همی کرد گفتار کاموس ياد

وزان جايگه پيش خاقان چين

بيامد بيوسيد روی زمين

بدو گفت شاها انوشه بدی

روانرا بديدار توشه بدی

بريدی يکی راه دشوار و دور

خريدی چنين رنج ما را بسور

بدين سام بزرم افراسياب

گذشتی به کشتی ز دريای آب

سپاه از تو دارد همی پشت راست

چنان کن که از گوهر تو سزاست

بيارای پيلان بزنگ و درای

جهان پر کن از نال هی کرنای

من امروز جنگ آورم با سپاه

تو با پيل و با کوس در قلبگاه

نگه دار پشت سپاه مرا

بابر اندر آور کلاه مرا

چنين گفت کاموس جنگی بمن

که تو پي شرو باش زين انجمن

بسی سخت سوگندهای دراز

بخورد و بر آهيخت گرز از فراز

که امروز من جز بدين گرز جنگ

نسازم وگر بارد از ابر سنگ

چو بشنيد خاقان بزد کرنای

تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای

ز بانگ تبيره زمين و سپهر

بپوشيد کوه و بيفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پيل

ببستند و شد روی گيتی چو نيل

بيامد گرازان بقلب سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

خروشيدن زنگ و هندی درای

همی دل برآورد گفتی ز جای

ز بس تخت پيروزه بر پشت پيل

درفشان بکردار دريای نيل

بچشم اندرون روشنايی نماند

همی باروان آشنايی نماند

پر از گرد شد چشم و کام سپهر

تو گفتی بقير اندر اندود چهر

چو خاقان بيامد بقلب سپاه

بچرخ اندرون ماه گم کرد راه

ز کاموس چون کوه شد ميمنه

کشيدند بر سوی هامون بنه

سوی ميسره نيز پيران برفت

برادرش هومان و کلباد تفت

چو رستم بديد آنک خاقان چه کرد

بياراست در قلب جای نبرد

چنين گفت رستم که گردان سپهر

ببينيم تا بر که گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان

کرا زين بزرگان سرآيد زمان

درنگی نبودم براه اندکی

دو منزل همی کرد رخشم يکی

کنون سم اين بارگی کوفتست

ز راه دراز اندر آشوفتست

نيارم برو کرد نيرو بسی

شدن جنگ جويان به پيش کسی

يک امروز در جنگ ياری کنيد

برين دشمنان کامگاری کنيد

که گردان سپهر جهان يار ماست

مه و مهر گردون نگهدار ماست

بفرمود تا طوس بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد بزد نای و رويينه خم

خروش آمد و نال هی گاودم

بياراست گودرز بر ميمنه

فرستاد بر کوه خارا بنه

فريبرز کاوس بر ميسره

جهان چون نيستان شده يکسره

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

زمين شد پر از ناله ی کرنای

جهان شد بگرد اندرون ناپديد

کسی از يلان خويشتن را نديد

بشد پيلتن تا سر تيغ کوه

بديدار خاقان و توران گروه

سپه ديد چندانک دريای روم

ازيشان نمودی چو يک مهره موم

کشانی و شگنی و سقلاب و هند

چغانی و رومی و وهری و سند

جهانی شده سرخ و زرد و سياه

دگرگونه جوشن دگرگون کلاه

زبانی دگرگون بهر گوشه ای

درفش نوآيين و نو توش های

ز پيلان و آرايش و تخت عاج

همان ياره و افسر و طوق و تاج

جهان بود يکسر چو باغ بهشت

بديدار ايشان شده خوب زشت

بران کوه سر ماند رستم شگفت

ببر گشتن انديشه اندر گرفت

که تا چون نمايد بما چرخ مهر

چه بازی کند پير گشته سپهر

فرود آمد از کوه و دل بد نکرد

گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

همی گفت تا من کمر بست هام

بيک جای يک سال ننشسته ام

فراوان سپه ديده ام پيش ازين

ندانم که لشکر بود بيش ازين

بفرمود تا برکشيدند کوس

بجنگ اندر آمد سپهدار طوس

ازان کوه سر سوی هامون کشيد

همی نيزه از کينه در خون کشيد

بيک نيمه از روز لشکر گذشت

کشيدند صف بر دو فرسنگ دشت

ز گرد سپه روشنايی نماند

ز خورشيد شب را جدايی نماند

ز تير و ز پيکان هوا تيره گشت

همی آفتاب اندران خيره گشت

خروش سواران و اسپان ز دشت

ز بهرام و کيوان همی برگذشت

ز جوش سواران و زخم تبر

همی سنگ خارا برآورد پر

همه تيغ و ساعد ز خون بود لعل

خروشان دل خاک در زير نعل

دل مرد بددل گريزان ز تن

دليان ز خفتان بريده کفن

برفتند ازان جای شيران نر

عقاب دلاور برآورد پر

نماند ايچ با روی خورشيد رنگ

بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ

بلشکر چنين گفت کاموس گرد

که گر آسمان را ببايد سپرد

همه تيغ و گرز و کمند آوريد

بايرانيان تنگ و بند آوريد

جهانجوی را دل بجنگ اندرست

وگرنه سرش زير سنگ اندرست

دليری کجا نام او اشکبوس

همی بر خروشيد بر سان کوس

بيامد که جويد ز ايران نبرد

سر هم نبرد اندر آرد بگرد

بشد تيز رهام با خود و گبر

همی گرد رزم اندر آمد بابر

برآويخت رهام با اشکبوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

بران نامور تيرباران گرفت

کمانش کمين سواران گرفت

جهانجوی در زير پولاد بود

بخفتانش بر تير چون باد بود

نبد کارگر تير بر گبر اوی

ازان تيزتر شد دل جنگجوی

بگرز گران دست برد اشکبوس

زمين آهنين شد سپهر ابنوس

برآهيخت رهام گرز گران

غمی شد ز پيکار دست سران

چو رهام گشت از کشانی ستوه

بپيچيد زو روی و شد سوی کوه

ز قلب سپاه اندر آشفت طوس

بزد اسپ کايد بر اشکبوس

تهمتن برآشفت و با طوس گفت

که رهام را جام باد هست جفت

بمی در همی تيغ بازی کند

ميان يلان سرفرازی کند

چرا شد کنون روی چون سندروس

سواری بود کمتر از اشکبوس

تو قلب سپه را بيين بدار

من اکنون پياده کنم کارزار

کمان بزه را بباز و فگند

ببند کمر بر بزد تير چند

خروشيد کای مرد رزم آزمای

هم آوردت آمد مشو باز جای

کشانی بخنديد و خيره بماند

عنان را گران کرد و او را بخواند

بدو گفت خندان که نام تو چيست

تن بی سرت را که خواهد گريست

تهمتن چنين داد پاسخ که نام

چه پرسی کزين پس نبينی تو کام

مرا مادرم نام مرگ تو کرد

زمانه مرا پتک ترگ تو کرد

کشانی بدو گفت بی بارگی

بکشتن دهی سر بيکبارگی

تهمتن چنين داد پاسخ بدوی

که ای بيهده مرد پرخاشجوی

پياده نديدی که جنگ آورد

سر سرکشان زير سنگ اورد

بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ

سوار اندر آيند هر سه بجنگ

هم اکنون ترا ای نبرده سوار

پياده بياموزمت کارزار

پياده مرا زان فرستاد طوس

که تا اسپ بستانم از اشکبوس

کشانی پياده شود همچو من

ز دو روی خندان شوند انجمن

پياده به از چون تو پانصد سوار

بدين روز و اين گردش کارزار

کشانی بدو گفت با تو سليح

نبينم همی جز فسوس و مزيح

بدو گفت رستم که تير و کمان

ببين تا هم اکنون سراری زمان

چو نازش باسپ گرانمايه ديد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

يکی تير زد بر بر اسپ اوی

که اسپ اندر آمد ز بالا بروی

بخنديد رستم بواز گفت

که بنشين به پيش گرانمايه جفت

سزدگر بداری سرش درکنار

زمانی برآسايی از کارزار

کمان را بزه کرد زود اشکبوس

تنی لرز لرزان و رخ سندروس

برستم برآنگه بباريد تير

تهمتن بدو گفت برخيره خير

همی رنجه داری تن خويش را

دو بازوی و جان بدانديش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ

گزين کرد يک چوبه تير خدنگ

يکی تير الماس پيکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

کمان را بماليد رستم بچنگ

بشست اندر آورد تير خدنگ

برو راست خم کرد و چپ کرد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو سوفارش آمد بپهنای گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسيد پيکان سرانگشت اوی

گذر کرد بر مهره ی پشت اوی

بزد بر بر و سينه ی اشکبوس

سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گير و قدر گفت ده

فلک گفت احسنت و مه گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد

چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بريشان دو رويه سپاه

که دارند پيکار گردان نگاه

نگه کرد کاموس و خاقان چين

بران برز و بالا و آن زور و کين

چو برگشت رستم هم اندر زمان

سواری فرستاد خاقان دمان

کزان نامور تير بيرون کشيد

همه تير تا پر پر از خون کشيد

همه لشکر آن تير برداشتند

سراسر همه نيزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پيکان تير

نگه کرد برنا دلش گشت پير

بپيران چنين گفت کين مرد کيست

ز گردان ايران ورا نام چيست

تو گفتی که لختی فرومايه اند

ز گردنکشان کمترين پايه اند

کنون نيزه با تير ايشان يکيست

دل شير در جنگشان اندکيست

همی خوار کردی سراسر سخن

جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن

بدو گفت پيران کز ايران سپاه

ندانم کسی را بدين پايگاه

کجا تير او بگذرد بر درخت

ندانم چه دارد بدل شوربخت

از ايرانيان گيو و طوس اند مرد

که با فر و برزند روز نبرد

برادرم هومان بسی پيش طوس

جهان کرد بر گونه ی آبنوس

بايران ندانم که اين مرد کيست

بدين لشکر او را هم آورد کيست

شوم بازپرسم ز پرده سرای

بيارند ناکام نامش بجای

بيامد پر انديشه و روی زرد

بپرسيد زان نامداران مرد

بپيران چنين گفت هومان گرد

که دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ايران گشاده دلند

تو گويی که آهن همی بگسلند

کنون تا بيامد از ايران سپاه

همی برخروشند زان رزمگاه

بدو گفت پيران که هر چند يار

بيايد بر طوس از ايران سوار

چو رستم نباشد مرا باک نيست

ز گرگين و بيژن دلم چاک نيست

سپه را دو رزم گرانست پيش

بجويند هر کس بدين نام خويش

وزان جايگه پيش کاموس رفت

بنزديک منشور و فرطوس تفت

چنين گفت کامروز رزمی بزرگ

برفت و پديد آمد از ميش گرگ

ببينيد تا چاره ی کار چيست

بران خستگيها بر آزار چيست

چنين گفت کاموس کامروز جنگ

چنان بد که نام اندر آمد بننگ

برزم اندرون کشته شد اشکبوس

وزو شادمان شد دل گيو و طوس

دلم زان پياده به دو نيم شد

کزو لشکر ما پر از بيم شد

ببالای او بر زمين مرد نيست

بدين لشکر او را هم آورد نيست

کمانش تو ديدی و تير ايدرست

بزور او ز پيل ژيان برترست

همانا که آن سگزی جنگجوی

که چندين همی برشمردی ازوی

پياده بدين رزمگاه آمدست

بياری ايران سپاه آمدست

بدو گفت پيران که او ديگرست

سواری سرافراز و کنداورست

بترسيد پس مرد بيدار دل

کجا بسته بود اندران کار دل

ز پيران بپرسيد کان شير مرد

چگونه خرامد بدشت نبرد

ز بازو و برزش چه داری نشان

چه گويد بورد با سرکشان

چگونست مردی و ديدار اوی

چگونه شوم من بپيکار اوی

گرا يدونک اويست کامد ز راه

مرا رفت بايد بوردگاه

بدو گفت پيران که اين خود مباد

که او آيد ايدر کند رزم ياد

يکی مرد بينی چو سرو سهی

بديدار با زيب و با فرهی

بسا رزمگاها که افراسياب

ازو گشت پيچان و ديده پرآب

يکی رزمسازست و خسروپرست

نخست او برد سوی شمشير دست

بکين سياوش کند کارزار

کجا او بپروردش اندر کنار

ز مردان کنند آزمايش بسی

سليح ورا برنتابد کسی

نه برگيرد از جای گرزش نهنگ

اگر بفگند بر زمين روز جنگ

زهی بر کمانش بر از چرم شير

يکی تير و پيکان او ده ستير

برزم اندر آيد بپوشد زره

يکی جوشن از بر ببندد گره

يکی جامه دارد ز چرم پلنگ

بپوشد بر و اندر آيد بجنگ

همی نام ببربيان خواندش

ز خفتان و جوشن فزون داندش

نسوزد در آتش نه از آب تر

شود چون بپوشد برآيدش پر

يکی رخش دارد بزير اندرون

تو گفتی روان شد که بيستون

همی آتش افروزد از خاک و سنگ

نيارامد از بانگ هنگام جنگ

ابا اين شگفتی بروز نبرد

سزد گر نداری تو او را بمرد

چو بشنيد کاموس بسيار هوش

بپيران سپرد آن زمان چشم و گوش

همانا خوش آمدش گفتار اوی

برافروخت زان کار بازار اوی

بپيران چنين گفت کای پهلوان

تو بيدار دل باش و روشن روان

ببين تا چه خواهی ز سوگند سخت

که خوردند شاهان بيدار بخت

خورم من فزون زان کنون پيش تو

که روشن شود زان دل و کيش تو

که زين را نبردارم از پشت بور

بنيروی يزدان کيوان و هور

مگر بخت و رای تو روشن کنم

بريشان جهان چشم سوزن کنم

بسی آفرين خواند پيران بدوی

که ای شاه بينادل و راس تگوی

بدين شاخ و اين يال و بازوی و کفت

هنرمند باشی ندارم شگفت

بکام تو گردد همه کار ما

نماندست بسيار پيکار ما

وزان جايگه گرد لشکر بگشت

بهر خيمه و پرده ای برگذشت

بگفت اين سخن پيش خاقان چين

همی گفت با هر کسی همچنين

ز خورشيد چون شد جهان لعل فام

شب تيره بر چرخ بگذاشت گام

دليران لشکر شدند انجمن

که بودند دانا و شمشيرزن

بخرگاه خاقان چين آمدند

همه دل پر از رزم و کين آمدند

چو کاموس اسپ افگن شير مرد

چو منشور و فرطوس مرد نبرد

شميران شگنی و شنگل ز هند

ز سقلاب چون کندر وشاه سند

همی رای زد رزم را هر کسی

از ايران سخن گفت هر کس بسی

ازان پس بران رايشان شد درست

که يکسر بخون دست بايست شست

برفتند هر کس برام خويش

بخفتند در خيمه با کام خويش

چو باريک و خميده شد پشت ماه

ز تاريک زلف شبان سياه

بنزديک خورشيد چون شد درست

برآمد پر از آب رخ را بشست

سپاه دو کشور برآمد بجوش

بچرخ بلند اندر آمد خروش

چنين گفت خاقان که امروز جنگ

نبايد که چون دی بود با درنگ

گمان برد بايد که پيران نبود

نه بی او نشايد نبرد آزمود

همه همگنان رزمساز آمديم

بياری ز راه دراز آمديم

گر امروز چون دی درنگ آوريم

همه نام را زير ننگ آوريم

و ديگر که فردا ز افراسياب

سپاس اندر آرام جوييم و خواب

يکی رزم بايد همه همگروه

شدن پيش لشکر بکردار کوه

ز من هديه و برده ی زابلی

بيابيد با شاره ی کابلی

ز ده کشور ايدر سرافراز هست

بخواب و به خوردن نبايد نشست

بزرگان ز هر جای برخاستند

بخاقان چين خواهش آراستند

که بر لشکر امروز فرمان تراست

همه کشور چين و توران تراست

يک امروز بنگر بدين رزمگاه

که شمشير بارد ز ابر سياه

وزين روی رستم بايرانيان

چنين گفت کاکنون سرآمد زمان

اگر کشته شد زين سپاه اندکی

نشد بيش و کم از دو سيصد يکی

چنين يکسره دل مداريد تنگ

نخواهم تن زنده بی نام و ننگ

همه لشکر ترک از اشکبوس

برفتند رخساره چون سندروس

کنون يکسره دل پر از کين کنيد

بروهای جنگی پر از چين کنيد

که من رخش را بستم امروز نعل

بخون کرد خواهم سر تيغ لعل

بسازيد کامروز روز نوست

زمين سربسر گنج کيخسروست

ميان را ببنديد کز کارزار

همه تاج يابيد با گوشوار

بزرگان برو خواندند آفرين

که از تو فروزد کلاه و نگين

بپوشيد رستم سليح نبرد

بوردگه رفت با داروبرد

زره زير بد جوشن اندر ميان

ازان پس بپوشيد ببربيان

گرانمايه مغفر بسر بر نهاد

همی کرد بدخواهش از مرگ ياد

بنيروی يزدان ميان را ببست

نشست از بر رخش چون پيل مست

ز بالای او آسمان خيره گشت

زمين از پی رخش او تيره گشت

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

زمين آهنين شد سپهر آبنوس

جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه

زمين شد ز نعل ستوران ستوه

وزين روی کاموس بر ميمنه

پس پشت او ژنده پيل و بنه

ابر ميسره لشکر آرای هند

زره دار با تيغ و هندی پرند

بقلب اندرون جای خاقان چين

شده آسمان تار و جنبان زمين

وزين رو فريبرز بر ميسره

چو خورشيد تابان ز برج بره

سوی ميمنه پور کشواد بود

که کتفش همه زير پولاد بود

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

به پيش سپه کوس با کرنای

همی دود آتش برآمد ز آب

نبيند چنين رزم جنگی بخواب

برآمد ز هر سوی لشکر خروش

همی پيل را زان بدريد گوش

نخستين که آمد ميان دو صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

سپهبد سرافراز کاموس بود

که با لشکر و پيل و با کوس بود

همی برخروشيد چون پيل مست

يکی گرزه ی گام پيکر بدست

که آن جنگجوی پياده کجاست

که از نامداران چنين رزم خواست

کنون گر بيايد بوردگاه

تهی ماند از تير او جايگاه

ورا ديده بودند گردان نيو

چو طوس سرافراز و رهام و گيو

کسی را نيامد همی رزم رای

ز گردان ايران تهی ماند جای

که با او کسی را نبد تاو جنگ

دليران چو آهو و او چون پلنگ

يکی زابلی بود الوای نام

سبک تيغ کين برکشيد از نيام

کجا نيزه ی رستم او داشتی

پس پشت او هيچ نگذاشتی

بسی رنج برده بکار عنان

بياموخته گرز و تير و سنان

برنج و بسختی جگر سوخته

ز رستم هنرها بياموخته

بدو گفت رستم که بيدار باش

بورد اين ترک هشيار باش

مشو غرق ز آب هنرهای خويش

نگه دار بر جايگه پای خويش

چو قطره بر ژرف دريا بری

بديوانگی ماند اين داوری

شد الوای آهنگ کاموس کرد

که جويد بورد با او نبرد

نهادند آوردگاهی بزرگ

کشانی بيامد بکردار گرگ

بزد نيزه و برگرفتش ز زين

بينداخت آسان بروی زمين

عنان را گران کرد و او را بنعل

همی کوفت تا خاک او کرد لعل

تهمتن ز الوای شد دردمند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

چو آهنگ جنگ سران داشتی

کمندی و گرزی گران داشتی

بيامد بغريد چون پيل مست

کمندی ببازو و گرزی بدست

بدو گفت کاموس چندين مدم

بنيروی اين رشته ی شصت خم

چنين پاسخ آورد رستم که شير

چو نخچير بيند بغرد دلير

نخستين برين کينه بستی کمر

ز ايران بکشتی يکی نامور

کنون رشته خوانی کمند مرا

ببينی همی تنگ و بند مرا

زمانه ترا از کشانی براند

چو ايدر بدت خاک جايت نماند

برانگيخت کاموس اسپ نبرد

هم آورد را ديد با دارو برد

بينداخت تيغ پرند آورش

همی خواست از تن بريدن سرش

سر تيغ بر گردن رخش خورد

ببريد بر گستوان نبرد

تن رخش را زان نيامد گزند

گو پيلتن حلقه کرد آن کمند

بينداخت و افگندش اندر ميان

برانگيخت از جای پيل ژيان

بزين اندر آورد و کردش دوال

عقابی شده رخش با پر و بال

سوار از دليری بيفشارد ران

گران شد رکيب و سبک شد عنان

همی خواست کان خم خام کمند

بنيرو ز هم بگسلاند ز بند

شد از هوش کاموس و نگسست خام

گو پيلتن رخش را کرد رام

عنان را بيچيد و او را ز زين

نگون اندر آورد و زد بر زمين

بيامد ببستش بخم کمند

بدو گفت کاکنون شدی بی گزند

ز تو تنبل و جادوی دور گشت

روانت بر ديو مزدور گشت

سرآمد بتو بر همه روز کين

نبينی زمين کشانی و چين

گمان تو آن بد که هنگام جنگ

کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ

مبادا که کين آورد سرفراز

که بس زود بيند نشيب و فراز

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

بخم کمند اندر آورد چنگ

بيامد خرامان بايران سپاه

بزير کش اندر تن کينه خواه

بگردان چنين گفت کين رزمجوی

ز بس زور و کين اندر آمد بروی

چنين است رسم سرای فريب

گهی در فراز و گهی در نشيب

بايران همی شد که ويران کند

کنام پلنگان و شيران کند

به زابلستان و به کابلستان

نه ايوان بود نيز و نه گلستان

نيندازد از دست گوپال را

مگر گم کند رستم زال را

کفن شد کنون مغفر و جوشنش

ز خاک افسر و گرد پيراهنش

شما را بکشتن چگونست رای

که شد کار کاموس جنگی ز پای

بيفگند بر خاک پيش سران

ز لشکر برفتند کنداوران

تنش را بشمشير کردند چاک

بخون غرقه شد زير او سنگ و خاک

بمردی نبايد شد اندر گمان

که بر تو درازست دست زمان

بپايان شد اين رزم کاموس گرد

همی شد که جان آورد جان ببرد

گفتار اندر داستان فرود سياوش

شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سياوش

گفتار اندر داستان فرود سياوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد

سپه را بدشمن نشايد سپرد

سرشک اندر آيد بمژگان ز رشک

سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود

به بيشی بماند سترگ آن بود

چو بی کام دل بنده بايد بدن

بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار

نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر

همان آفرينش نخواند بمهر

ورا هيچ خوبی نخواهد به دل

شود آرزوهای او دلگسل

و ديگر کش از بن نباشد خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

چو اين داستان سربسر بشنوی

ببينی سر مايه ی بدخوی

چو خورشيد بنمود بالای خويش

نشست از بر تند بالای خويش

بزير اندر آورد برج بره

چنين تا زمين زرد شد يکسره

تبيره برآمد ز درگاه طوس

همان ناله ی بوق و آوای کوس

ز کشور برآمد سراسر خروش

زمين پرخروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه

بشد قيرگون روی خورشيد و ماه

ز چاک سليح و ز آوای پيل

تو گفتی بياگند گيتی به نيل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابيدن کاويانی درفش

بگردش سواران گودرزيان

ميان اندرون اختر کاويان

سپهدار با افسر و گرز و نای

بيامد ز بالای پرده سرای

بشد طوس با کاويانی درفش

بپای اندرون کرده زرينه کفش

يکی پيل پيکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان که با طوق و افسر بدند

جهانجوی وز تخم نوذر بدند

برفتند يکسر چو کوهی سياه

گرازان و تازان بنزديک شاه

بفرمود تا نامداران گرد

ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چو لشکر همه نزد شاه آمدند

دمان با درفش و کلاه آمدند

بديشان چنين گفت بيدار شاه

که طوس سپهبد به پيش سپاه

بپايست با اختر کاويان

بفرمان او بست بايد ميان

بدو داد مهری به پيش سپاه

که سالار اويست و جوينده راه

بفرمان او بود بايد همه

کجا بندها زو گشايد همه

بدو گفت مگذر ز پيمان من

نگه دار آيين و فرمان من

نيازرد بايد کسی را براه

چنينست آيين تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پيشه ور

کسی کو بلشکر نبندد کمر

نبايد که بر وی وزد باد سرد

مکوش ايچ جز با کسی همنبرد

نبايد نمودن ببی رنج رنج

که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ايچ گونه مکن

گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سياوش چو خورشيد باد

بدان گيتيش جای اميد باد

پسر بودش از دخت پيران يکی

که پيدا نبود از پدر اندکی

برادر به من نيز ماننده بود

جوان بود و همسال و فرخنده بود

کنون در کلاتست و با مادرست

جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ايران بنام

ازان سو به نبايد کشيدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ

يکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بيابان ببايد شدن

نه نيکو بود راه شيران زدن

چنين گفت پس طوس با شهريار

که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی

نيايد ز فرمان تو جز بهی

سپهبد بشد تيز و برگشت شاه

سوی کاخ با رستم و با سپاه

يکی مجلس آراست با پيلتن

رد و موبد و خسرو رای زن

فراوان سخن گفت ز افراسياب

ز رنج تن خويش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا

که با ما چه کرد آن بد پرجفا

مرا زی شبانان بی مايه داد

ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم اين بار طوس و سپاه

ازين پس من و تو گذاريم راه

جهان بر بدانديش تنگ آوريم

سر دشمنان زير سنگ آوريم

ورا پيلتن گفت کين غم مدار

به کام تو گردد همه روزگار

وزان روی منزل بمنزل سپاه

همی رفت و پيش اندر آمد دو راه

ز يک سو بيابان بی آب و نم

کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پيلان و کوس

بدان تا بيايد سپهدار طوس

کدامين پسند آيدش زين دو راه

بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

سخن گفت ازان راه بی آب و گرم

بگودرز گفت اين بيابان خشک

اگر گرد عنبر دهد باد مشک

چو رانيم روزی به تندی دراز

بب و بسايش آيد نياز

همان به که سوی کلات و چرم

برانيم و منزل کنيم از ميم

چپ و راست آباد و آب روان

بيابان چه جوييم و رنج روان

مرا بود روزی بدين ره گذر

چو گژدهم پيش سپه راهبر

نديديم از اين راه رنجی دراز

مگر بود لختی نشيب و فراز

بدو گفت گودرز پرمايه شاه

ترا پيش رو کرد پيش سپاه

بران ره که گفت او سپه را بران

نبايد که آيد کسی را زيان

نبايد که گردد دل آزرده شاه

بد آيد ز آزار او بر سپاه

بدو گفت طوس ای گو نامدار

ازين گونه انديشه در دل مدار

کزين شاه را دل نگردد دژم

سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدين سو بريم

بيابان و فرسنگها نشمريم

بدين گفته بودند همداستان

برين بر نزد نيز کس داستان

براندند ازان راه پيلان و کوس

بفرمان و رای سپهدار طوس

پس آگاهی آمد بنزد فرود

که شد روی خورشيد تابان کبود

ز نعل ستوران وز پای پيل

جهان شد بکردار دريای نيل

چو بشنيد ناکار ديده جوان

دلش گشت پر درد و تيره روان

بفرمود تا هرچ بودش يله

هيونان وز گوسفندان گله

فسيله ببند اندر آرند نيز

نماند ايچ بر کوه و بر دشت چيز

همه پاک سوی سپد کوه برد

ببند اندرون سوی انبوه برد

جريره زنی بود مام فرود

ز بهر سياوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت کای مام روشن روان

از ايران سپاه آمد و پيل و کوس

بپيش سپه در سرافراز طوس

چه گويی چه بايد کنون ساختن

نبايد که آرد يکی تاختن

جريره بدو گفت کای رزمساز

بدين روز هرگز مبادت نياز

بايران برادرت شاه نوست

جهاندار و بيدار کيخسروست

ترا نيک داند به نام و گهر

ز هم خون وز مهره ی يک پدر

برادرت گر کينه جويد همی

روان سياوش بشويد همی

گر او کينه جويد همی از نيا

ترا کينه زيباتر و کيميا

برت را بخفتان رومی بپوش

برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پيش سپاه برادر برو

تو کينخواه نو باش و او شاه نو

که زيبد کز اين غم بنالد پلنگ

ز دريا خروشان برآيد نهنگ

وگر مرغ با ماهيان اندر آب

بخوانند نفرين به افراسياب

که اندر جهان چون سياوش سوار

نبندد کمر نيز يک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد

باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پيران مرا از نخست

وگر نه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر

همه تاجدار و هم نامور

تو پور چنان نامور مهتری

ز تخم کيانی و کی منظری

کمربست بايد بکين پدر

بجای آوريدن نژاد و گهر

چنين گفت ازان پس بمادر فرود

کز ايران سخن با که بايد سرود

که بايد که باشد مرا پايمرد

ازين سرفرازان روز نبرد

کز ايشان ندانم کسی را بنام

نيامد بر من درود و پيام

بدو گفت ز ايدر برو با تخوار

مدار اين سخن بر دل خويش خوار

کز ايران که و مه شناسد همه

بگويد نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگه ی شاوران

نشان جو ز گردان و جن گآوران

هميشه سر و نام تو زنده باد

روان سياوش فروزنده باد

ازين هر دو هرگز نگشتی جدای

کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازين دو گو سرفراز

کز ايشان مرا و ترا نيست راز

سران را و گردنکشان را بخوان

می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گيتی برادر ترا گنج بس

همان کين و آيين به بيگانه کس

سپه را تو باش اين زمان پيش رو

تويی کينه خواه جهاندار نو

ترا پيش بايد بکين ساختن

کمر بر ميان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شير زن

درفشان کند دوده و انجمن

چو برخاست آوای کوس از چرم

جهان کرد چون آبنوس از ميم

يکی ديده بان آمد از ديد هگاه

سخن گفت با او ز ايران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست

تو خورشيد گويی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بيابان گنگ

سپاهست و پيلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بيامد در دژ ببست

يکی باره ی تيز رو بر نشست

برفتند پويان تخوار و فرود

جوان را سر بخت بر گرد بود

از افراز چون کژ گردد سپهر

نه تندی بکار آيد از بن نه مهر

گزيدند تيغ يکی برز کوه

که ديدار بد يکسر ايران گروه

جوان با تخوار سرايند گفت

که هر چت بپرسم نبايد نهفت

کنارنگ وز هرک دارد درفش

خداوند گوپال و زرينه کفش

چو بينی به من نام ايشان بگوی

کسی را که دانی از ايران بروی

سواران رسيدند بر تيغ کوه

سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نيزه ور سی هزار

همه رزمجوی از در کارزار

سوار و پياده بزرين کمر

همه تيغ دار و همه نيز هور

ز بس ترگ زرين و زرين درفش

ز گوپال زرين و زرينه کفش

تو گفتی به کان اندرون زر نماند

برآمد يکی ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبيره ميان دو کوه

دل کرگس اندر هوا شد ستوه

چنين گفت کاکنون درفش مهان

بگو و مدار ايچ گونه نهان

بدو گفت کان پيل پيکر درفش

سواران و آن تيغهای بنفش

کرا باشد اندر ميان سپاه

چنين آلت ساز و اين دستگاه

چو بشنيد گفتار او را تخوار

چنين داد پاسخ که ای شهريار

پس پشت طوس سپهبد بود

که در کينه پيکار او بد بود

درفشی پش پشت او ديگرست

چو خورشيد تابان بدو پيکرست

برادر پدر تست با فر و کام

سپهبد فريبرز کاوس نام

پسش ماه پيکر درفشی بزرگ

دليران بسيار و گردی سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان

که لرزان بود پيل ازو ز استخوان

پسش گرگ پيکر درفشی دراز

بگردش بسی مردم رزمساز

بزير اندرش زنگه ی شاوران

دليران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پيکر چو ماه

تنش لعل و جعد از حرير سياه

ورا بيژن گيو راند همی

که خون بسمان برفشاند همی

درفشی کجا پيکرش هست ببر

همی بشکند زو ميان هژبر

ورا گرد شيدوش دارد بپای

چو کوهی همی اندر آيد ز جای

درفش گرازست پيکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزم ساز

درفشی کجا پيکرش گاوميش

سپاه از پس و نيزه داران ز پيش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست

که گويی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پيکرش ديزه گرگ

نشان سپهدار گيو سترگ

درفشی کجا شير پيکر بزر

که گودرز کشواد دارد بسر

درفشی پلنگست پيکر گراز

پس ريونيزست با کام و ناز

درفشی کجا آهويش پيکرست

که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان

ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شيرمردند و گرد و سوار

يکايک بگويم درازست کار

چو يک يک بگفت از نشان گوان

بپيش فرود آن شه خسروان

مهان و کهان را همه بنگريد

ز شادی رخش همچو گل بشکفيد

چو ايرانيان از بر کوهسار

بديدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازيشان سپهدار طوس

فروداشت بر جای پيلان و کوس

چنين گفت کز لشکر نامدار

سواری ببايد کنون نيک يار

که جوشان شود زين ميان گروه

برد اسپ تا بر سر تيغ کوه

ببيند که آن دو دلاور کيند

بران کوه سر بر ز بهر چيند

گر ايدونک از لشکر ما يکيست

زند بر سرش تازيانه دويست

وگر ترک باشند و پرخاش جوی

ببندد کشانش بيارد بروی

وگر کشته آيد سپارد بخاک

سزد گر ندارد از آن بيم و باک

ورايدونک باشد ز کارآگاهان

که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونيم بايد زدن

فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت

که اين کار بر من نشايد نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم

سر کوه يکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از ميان گروه

پرانديشه بنهاد سر سوی کوه

چنين گفت پس نامور با تخوار

که اين کيست کامد چنين خوارخوار

همانانينديشد از ما همی

بتندی برآيد ببالا همی

ييک باره ای برنشسته سمند

بفتراک بربسته دارد کمند

چنين گفت پس رای زن با فرود

که اين را بتندی نبايد بسود

بنام و نشانش ندانم همی

ز گودرزيانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بايران رسيد

يکی مغفر شاه شد ناپديد

گمانی همی آن برم بر سرش

زره تا ميان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد

يکی لب بپرسش ببايد گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تيغ

بغريد برسان غرنده ميغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

نبينی همی لشکر بيشمار

همی نشنوی ناله ی بوق و کوس

نترسی ز سالار بيدار طوس

فرودش چنين پاسخ آورد باز

که تندی نديدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهانديده مرد

ميارای لب را بگفتار سرد

نه تو شير جنگی و من گور دشت

برين گونه بر ما نشايد گذشت

فزونی نداری تو چيزی ز من

بگردی و مردی و نيروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

زبانی سراينده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نيز هست

اگر هست بيهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هين

تو بر آسمانی و من بر زمين

فرود آن زمان گفت سالار کيست

برزم اندرون نامبردار کيست

بدو گفت بهرام سالار طوس

که با اختر کاويانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گيو

چو گرگين و شيدوش و فرهاد نيو

چو گستهم و چون زنگه ی شاوران

گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزيان ما بدوييم شاد

مرا زو نکردی بلب هيچ ياد

بدو گفت بهرام کای شيرمرد

چنين ياد بهرام با تو که کرد

چنين داد پاسخ مر او را فرود

که اين داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پيشت آيد سپاه

پذيره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران

کجا نام او زنگه ی شاوران

همانند همشيرگان پدر

سزد گر بر ايشان بجويی گذر

بدو گفت بهرام کای نيکبخت

تويی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهريار جوان

که جاويد بادی به روش نروان

بدو گفت کری فرودم درست

ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن

برهنه نشان سياوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر يکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چين

نداند نگاريد کس بر زمين

بدانست کو از نژاد قباد

ز تخم سياوش دارد نژاد

برو آفرين کرد و بردش نماز

برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان

نشست از بر سنگ روشن روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

جهاندار و بيدار و شير نبرد

دو چشم من ار زنده ديدی پدر

همانا نگشتی ازين شادتر

که ديدم ترا شاد و روشن روان

هنرمند و بينادل و پهلوان

بدان آمدستم بدين تيغ کوه

که از نامداران ايران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کيست

برزم اندرون نامبردار کيست

يکی سور سازم چنانچون توان

ببينم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشير و گرز و کمر

ببخشم ز هر چيز بسيار مر

وزان پس گرايم به پيش سپاه

بتوران شوم داغ دل کينه خواه

سزاوار اين جستن کين منم

بجنگ آتش تيز برزين منم

سزد گر بگويی تو با پهلوان

که آيد برين سنگ روشن روان

بباشيم يک هفته ايدر بهم

سگاليم هرگونه از بيش و کم

به هشتم چو برخيزد آوای کوس

بزين اندر آيد سپهدار طوس

ميان را ببندم بکين پدر

يکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شير جنگ آشنايی دهد

ز نر پر کرگس گوايی دهد

که اندر جهان کينه را زين نشان

نبندد ميان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهريار

جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگويم من اين هرچ گفتی بطوس

بخواهش دهم نيز بر دست بوس

وليکن سپهبد خردمند نيست

سر و مغز او از در پند نيست

هنر دارد و خواسته هم نژاد

نيارد همی بر دل از شاه ياد

بشوريد با گيو و گودرز و شاه

ز بهر فريبرز و تخت و کلاه

همی گويد از تخمه ی نوذرم

جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپيچد ز گفتار من

گرايد بتندی ز کردار من

جز از من هرآنکس که آيد برت

نبايد که بيند سر و مغفرت

که خودکامه مرديست بی تار و پود

کسی ديگر آيد نيارد درود

و ديگر که با ما دلش نيست راست

که شاهی همی با فريبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کيست

چو رفتی مپرسش که از بهر چيست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

چرا باشد اين روز بر کوه کس

بمژده من آيم چنو گشت رام

ترا پيش لشکر برم شادکام

وگر جز ز من ديگر آيد کسی

نبايد بدو بودن ايمن بسی

نيايد بر تو بجز يک سوار

چنينست آيين اين نامدار

چو آيد ببين تا چه آيدت رای

در دژ ببند و مپرداز جای

يکی گرز پيروزه دسته بزر

فرود آن زمان برکشيد از کمر

بدو داد و گفت اين ز من يادگار

همی دار تا خودکی آيد بکار

چو طوس سپهبد پذيرد خرام

بباشيم روشن دل و شادکام

جزين هديه ها باشد و اسپ و زين

بزر افسر و خسروانی نگين

چو بهرام برگشت با طوس گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

بدان کان فرودست فرزند شاه

سياوش که شد کشته بر بی گناه

نمود آن نشانی که اندر نژاد

ز کاوس دارند و ز کيقباد

ترا شاه کيخسرو اندرز کرد

که گرد فرود سياوش مگرد

چنين داد پاسخ ستمکاره طوس

که من دارم اين لشکر و بوق و کوس

ترا گفتم او را بنزد من آر

سخن هيچگونه مکن خواستار

گر او شهريارست پس من کيم

برين کوه گويد ز بهر چيم

يکی ترک زاده چو زاغ سياه

برين گونه بگرفت راه سپاه

نبينم ز خودکامه گودرزيان

مگر آنک دارد سپه را زيان

بترسيدی از بی هنر يک سوار

نه شير ژيان بود بر کوهسار

سپه ديد و برگشت سوی فريب

بخيره سپردی فراز و نشيب

وزان پس چنين گفت با سرکشان

که ای نامداران گردنکشان

يکی نامور خواهم و نامجوی

کز ايدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن

بپيش من آرد بدين انجمن

ميان را ببست اندران ريونيز

همی زان نبردش سرآمد قفيز

بدو گفت بهرام کای پهلوان

مکن هيچ برخيره تيره روان

بترس از خداوند خورشيد و ماه

دلت را بشرم آور از روی شاه

که پيوند اويست و همزاد اوی

سواريست نام آور و جن گجوی

که گر يک سوار از ميان سپاه

شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهايی نيابد بجان

غم آری همی بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

نبد پند بهرام يل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند

بتازند نزديک کوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند

نبرد وراگردن افراختند

بديشان چنين گفت بهرام گرد

که اين کار يکسر مداريد خرد

بدان کوه سر خويش کيخسروست

که يک موی او به ز صد پهلوست

هران کس که روی سياوش بديد

نيارد ز ديدار او آرميد

چو بهرام داد از فرود اين نشان

ز ره بازگشتند گردنکشان

بيامد دگرباره داماد طوس

همی کرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدکوه شد

دلش پرجفا بود نستوه شد

چو از تيغ بالا فرودش بديد

ز قربان کمان کيان برکشيد

چنين گفت با رزم ديده تخوار

که طوس آن سخنها گرفتست خوار

که آمد سواری و بهرام نيست

مرا دل درشتست و پدرام نيست

ببين تا مگر يادت آيد که کيست

سراپای در آهن از بهر چيست

چنين داد پاسخ مر او را تخوار

که اين ريونيزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار

پسر خود جزين نيست اندر تبار

فريبنده و ريمن و چاپلوس

دلير و جوانست و داماد طوس

چنين گفت با مرد بينا فرود

که هنگام جنگ اين نبايد شنود

چو آيد به پيکار کنداوران

بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر کند باد کلکم گذار

اگر زنده ماند بمردم مدار

بتير اسپ بيجان کنم گر سوار

چه گويی تو ای کار ديده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشای بر

مگر طوس را زو بسوزد جگر

بداند که تو دل بياراستی

که بااو همی آشتی خواستی

چنين با تو بر خيره جنگ آورد

همی بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزديک شد ريونيز

بزه برکشيد آن خمانيده شيز

ز بالا خدنگی بزد بر برش

که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بيفتاد و برگشت زو اسپ تيز

بخاک اندر آمد سر ريو نيز

ببالا چو طوس از ميم بنگريد

شد آن کوه بر چشم او ناپديد

چنين داستان زد يکی پرخرد

که از خوی بد کوه کيفر برد

چنين گفت پس پهلوان با زرسپ

که بفروز دل را چو آذرگشسپ

سليح سواران جنگی بپوش

بجان و تن خويشتن دار گوش

تو خواهی مگر کين آن نامدار

وگرنه نبينم کسی خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

دلی پر ز کين و لبی پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پای

بکردار آتش درآمد ز جای

چنين گفت شير ژيان با تخوار

که آمد دگرگون يکی نامدار

ببين تا شناسی که اين مرد کيست

يکی شهريار است اگر لشکريست

چنين گفت با شاه جنگی تخوار

که آمد گه گردش روزگار

که اين پور طوسست نامش زرسپ

که از پيل جنگی نگرداند اسپ

که جفتست با خواهر ريونيز

بکين آمدست اين جهانجوی نيز

چو بيند بر و بازوی و مغفرت

خدنگی ببايد گشاد از برت

بدان تا بخاک اندر آيد سرش

نگون اندر آيد ز باره برش

بداند سپهدار ديوانه طوس

که ايدر نبوديم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگيخت اسپ

يکی تير زد بر ميان زرسپ

که با کوهه ی زين تنش را بدوخت

روانش ز پيکان او برفروخت

بيفتاد و برگشت ازو بادپای

همی شد دمان و دنان باز جای

خروشی برآمد ز ايران سپاه

زسر برگرفتند گردان کلاه

دل طوس پرخون و ديده پراب

بپوشيد جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگی بناليد سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر زين چو کوهی بزرگ

که بنهند بر پشت پيلی سترگ

عنان را بپيچيد سوی فرود

دلش پر ز کين و سرش پر ز دود

تخوار سراينده گفت آن زمان

که آمد بر کوه کوهی دمان

سپهدار طوسست کامد بجنگ

نتابی تو با کار ديده نهنگ

برو تا در دژ ببنديم سخت

ببينيم تا چيست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم

تبه کردی اکنون مينديش بزم

فرود جوان تيز شد با تخوار

که چون رزم پيش آيد و کارزار

چه طوس و چه شير و چه پيل ژيان

چه جنگی نهنگ و چه ببر بيان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند

نه بر آتش تيز بر گل نهند

چنين گفت با شاهزاده تخوار

که شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم يک سواری اگر ز آهنی

همی کوه خارا ز بن برکنی

از ايرانيان نامور سی هزار

برزم تو آيند بر کوهسار

نه دژ ماند اينجا نه سنگ و نه خاک

سراسر ز جا اندر آرند پاک

وگر طوس را زين گزندی رسد

به خسرو ز دردش نژندی رسد

بکين پدرت اندر آيد شکست

شکستی که هرگز نشايدش بست

بگردان عنان و مينداز تير

بدژ شو مبر رنج بر خيره خير

سخن هرچ از پيش بايست گفت

نگفت و همی داشت اندر نهفت

ز بی مايه دستور ناکاردان

ورا جنگ سود آمد و جان زيان

فرود جوان را دژ آباد بود

بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرويان بباره بدند

چو ديبای چينی نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان

ازيشان همی بود تيره روان

چنين گفت با شاهزاده تخوار

که گر جست خواهی همی کارزار

نگر نامور طوس را نشکنی

ترا آن به آيد که اسپ افگنی

و ديگر که باشد مر او را زمان

نيايد به يک چوبه تير از کمان

چو آمد سپهبد بر اين تيغ کوه

بيايد کنون لشکرش همگروه

ترا نيست در جنگ پاياب اوی

نديدی براوهای پرتاب اوی

فرود از تخوار اين سخنها شنيد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد

چنان کز کمان سواران سزد

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل طوس پرکين و سر پر ز باد

بلشکر گه آمد بگردن سپر

پياده پر از گرد و آسيمه سر

گواژه همی زد پس او فرود

که اين نامور پهلوان را چه بود

که ايدون ستوه آمد از يک سوار

چگونه چمد در صف کارزار

پرستندگان خنده برداشتند

همی از چرم نعره برداشتند

که پيش جوانی يکی مرد پير

ز افراز غلتان شد از بيم تير

سپهبد فرود آمد از کوه سر

برفتند گردان پر اندوه سر

که اکنون تو بازآمدی تندرست

بب مژه رخ نبايست شست

بپيچيد زان کار پرمايه گيو

که آمد پياده سپهدار نيو

چنين گفت کين را خود اندازه نيست

رخ نامداران برين تازه نيست

اگر شهريارست با گوشوار

چه گيرد چنين لشکر کشن خوار

نبايد که باشيم همداستان

به هر گونه ی کو زند داستان

اگر طوس يک بار تندی نمود

زمانه پرآزار گشت از فرود

همه جان فدای سياوش کنيم

نبايد که اين بد فرامش کنيم

زرسپ گرانمايه زو شد بباد

سواری سرافراز نوذرنژاد

بخونست غرقه تن ريونيز

ازين بيش خواری چه بينيم نيز

گرو پور جمست و مغز قباد

بنادانی اين جنگ را برگشاد

همی گفت و جوشن همی بست گرم

همی بر تنش بر بدريد چرم

نشست از بر اژدهای دژم

خرامان بيامد براه چرم

فرود سياوش چو او را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

همی گفت کين لشکر رزمساز

ندانند راه نشيب و فراز

همه يک ز ديگر دلاورترند

چو خورشيد تابان بدو پيکرند

وليکن خرد نيست با پهلوان

سر بی خرد چون تن بی روان

نباشند پيروز ترسم بکين

مگر خسرو آيد بتوران زمين

بکين پدر جمله پشت آوريم

مگر دشمنان را به مشت آوريم

بگوکين سوار سرافراز کيست

که بر دست و تيغش ببايد گريست

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

ببی دانشی بر چمن رست خار

بدو گفت کين اژدهای دژم

که مرغ از هوا اندر آرد بدم

که دست نيای تو پيران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بسی بی پدر کرد فرزند خرد

بسی کوه و رود و بيابان سپرد

پدر نيز ازو شد بسی بی پسر

بپی بسپرد گردن شير نر

بايران برادرت را او کشيد

بجيحون گذر کرد و کشتی نديد

وراگيو خوانند پيلست و بس

که در رزم دريای نيلست و بس

چو بر زه بشست اندر آری گره

خدنگت نيابد گذر بر زره

سليح سياوش بپوشد بجنگ

نترسد ز پيکان تير خدنگ

بکش چرخ و پيکان سوی اسپ ران

مگر خسته گردد هيون گران

پياده شود بازگردد مگر

کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمان را بزه کرد جنگی فرود

پس آن قبضه ی چرخ بر کف بسود

بزد تير بر سينه ی اسپ گيو

فرود آمد از باره برگشت نيو

ز بام سپد کوه خنده بخاست

همی مغز گيو از گواژه بکاست

برفتند گردان همه پيش گيو

که يزدان سپاس ای سپهدار نيو

که اسپ است خسته تو خسته نه يی

توان شد دگر بار بسته نه يی

برگيو شد بيژن شير مرد

فراوان سخنها بگفت از نبرد

که ای باب شيراوژن تيزچنگ

کجا پيل با تو نرفتی بجنگ

چرا ديد پشت ترا يک سوار

که دست تو بودی بهر کارزار

ز ترکی چنين اسپ خسته بدست

برفتی سراسيمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

بدو دادمی سر به يکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت

چو بيژن چنان ديد بنمود پشت

برآشفت گيو از گشاد برش

يکی تازيانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنيدی از رهنمای

که با رزمت انديشه بايد بجای

نه تو مغز داری نه رای و خرد

چنين گفت را کس بکيفر برد

دل بيژن آمد ز تندی بدرد

بدادار دارنده سوگند خورد

که زين را نگردانم از پشت اسپ

مگر کشته آيم بکين زرسپ

وزآنجا بيامد دلی پر ز غم

سری پر ز کينه بر گستهم

کز اسپان تو باره ای دستکش

کجا بر خرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سليح نبرد

يکی تا پديد آيد از مردمرد

يکی ترک رفتست بر تيغ کوه

بدين سان نظاره برو بر گروه

چنين داد پاسخ که اين نيست روی

ابر خيره گرد بلاها مپوی

زرسپ سپهدار چون ريونيز

سپهبد که گيتی ندارد بچيز

پدرت آنکه پيل ژيان بشکرد

بگردنده گردون همی ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد

کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنمای

وگرنه بران دژ که پويد بپای

بدو گفت بيژن که مشکن دلم

کنون يال و بازو ز هم بگسلم

يکی سخت سوگند خوردم بماه

بدادار گيهان و ديهيم شاه

کزين ترک من برنگردانم اسپ

زمانم سرايد مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نيست

خرد خود از اين تيزی آگاه نيست

جهان پرفراز و نشيبست و دشت

گر ايدونک زينجا ببايد گذشت

مرا بارگير اينک جوشن کشد

دو ماندست اگر زين يکی را کشد

نيابم دگر نيز همتای او

برنگ و تگ و زور و بالای اوی

بدو گفت بيژن بکين زرسپ

پياده بپويم نخواهم خود اسپ

چنين داد پاسخ بدو گستهم

که مويی نخواهم ز تو بيش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار

همه موی پر از گوهر شاهوار

ندارم بدين از تو آن را دريغ

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تيغ

برو يک بيک بارگيها ببين

کدامت به آيد يکی برگزين

بفرمای تا زين بر آن کت هواست

بسازند اگر کشته آيد رواست

يکی رخش بودش بکردار گرگ

کشيده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوی مرد جوان

برو برفگندند بر گستوان

دل گيو شد زان سخن پر ز دود

چو انديشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند

بسی داستانهای نيکو براند

فرستاد درع سياوش برش

همان خسروانی يکی مغفرش

بياورد گستهم درع نبرد

بپوشيد بيژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

چنانچون بود مردم جنگجوی

چنين گفت شاه جوان با تخوار

که آمد بنوی يکی نامدار

نگه کن ببين تا ورا نام چيست

بدين مرد جنگی که خواهد گريست

بخسرو تخوار سراينده گفت

که اين را ز ايران کسی نيست جفت

که فرزند گيوست مردی دلير

بهر رزم پيروز باشد چو شير

ندارد جز او گيو فرزند نيز

گراميترستش ز گنج و ز چيز

تو اکنون سوی بارگی دار دست

دل شاه ايران نشايد شکست

و ديگر که دارد همی آن زره

کجا گيو زد بر ميان برگره

برو تير و ژوپين نيابد گذار

سزد گر پياده کند کارزار

تو با او بسنده نباشی بجنگ

نگه کن که الماس دارد بچنگ

بزد تير بر اسپ بيژن فرود

تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

بيفتاد و بيژن جدا گشت ازوی

سوی تيغ با تيغ بنهاد روی

يکی نعره زد کای سوار دلير

بمان تا ببينی کنون رزم شير

ندانی که بی اسپ مردان جنگ

بيايند با تيغ هندی بچنگ

ببينی مرا گر بمانی بجای

به پيکار ازين پس نيايدت رای

چو بيژن همی برنگشت از فرود

فرود اندر آن کار تندی نمود

يکی تير ديگر بيانداخت شير

سپر بر سر آورد مرد دلير

سپر بر دريد و زره را نيافت

ازو روی بيژن بپستی نتافت

ازان تند بالا چو بر سر کشيد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

فرود گرانمايه زو بازگشت

همه باره ی دژ پرآواز گشت

دوان بيژن آمد پس پشت اوی

يکی تيغ بد تيز در مشت اوی

به برگستوان بر زد و کرد چاک

گرانمايه اسپ اندر آمد بخاک

به دربند حصن اندر آمد فرود

دليران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان بباريد سنگ

بدانست کان نيست جای درنگ

خروشيد بيژن که ای نامدار

ز مردی پياده دلير و سوار

چنين بازگشتی و شرمت نبود

دريغ آن دل و نام جنگی فرود

بيامد بر طوس زان رزمگاه

چنين گفت کای پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنين يک دلير

شود نامبردار يک دشت شير

اگر کوه خارا ز پيکان اوی

شود آب و دريا بود کان اوی

سپهبد نبايد که دارد شگفت

ازين برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد

کزين دژ برآرم بخورشيد گرد

بکين زرسپ گرامی سپاه

برآرم بسازم يکی رزمگاه

تن ترک بدخواه بيجان کنم

ز خونش دل سنگ مرجان کنم

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

شب تيره بر چرخ لشکر کشيد

دليران دژدار مردی هزار

ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زين روی تنگ

خروش جرس خاست و آوای زنگ

جريره بتخت گرامی بخفت

شب تيره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی ديد کز دژ بلند

برافروختی پيش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پر درد و بيدار گشت

روانش پر از درد و تيمار گشت

بباره برآمد جهان بنگريد

همه کوه پرجوشن و نيزه ديد

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

بيامد به بالين فرخ فرود

بدو گفت بيدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نيزه و جوشنست

بمادر چنين گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بيژن آمد دمان

بکوشم نميرم مگر غرم وار

نخواهم ز ايرانيان زينهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

يکی ترگ رومی بسر برنهاد

ميانرا بخفتان رومی ببست

بيامد کمان کيانی بدست

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خرامان برآمد بخم سپهر

ز هر سو برآمد خروش سران

گراييدن گرزهای گران

غو کوس با ناله ی کرنای

دم نای سرغين و هندی درای

برون آمد از باره ی دژ فرود

دليران ترکان هرآنکس که بود

ز گرد سواران و ز گرز و تير

سر کوه شد همچو دريای قير

نبد هيچ هامون و جای نبرد

همی کوه و سنگ اسپ را خيره کرد

ازين گونه تا گشت خورشيد راست

سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشيبش همه کشته شد

سربخت مرد جوان گشته شد

بدو خيره ماندند ايرانيان

که چون او نديدند شير ژيان

ز ترکان نماند ايچ با او سوار

نديد ايچ تنها رخ کارزار

عنان را بپيچيد و تنها برفت

ز بالا سوی دژ خراميد تفت

چو رهام و بيژن کمين ساختند

فراز و نشيبش همی تاختند

چو بيژن پديد آمد اندر نشيب

سبک شد عنان و گران شد رکيب

فرود جوان ترگ بيژن بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

خروشان يکی تيغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلير

فرود آمد از دوش دستش به زير

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزديک دژ بيژن اندر رسيد

بزخمی پی باره ی او بريد

پياده خود و چند زان چاکران

تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شير جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش

گرفتند پوشيدگان در برش

بزاری فگندند بر تخت عاج

نبد شاه را روز هنگام تاج

همه غاليه موی و مشکين کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مويه همه حصن رود

چنين گفت چون لب ز هم برگرفت

که اين موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آيند ايرانيان

به تاراج دژ پاک بسته ميان

پرستندگان را اسيران کنند

دژ وباره کوه ويران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره بايد شدن

تن خويش را بر زمين بر زدن

کجا بهر بيژن نماند يکی

نمانم من ايدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست

پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت اين و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتيمار و درد

ببازيگری ماند اين چرخ مست

که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی بتيغ

زمانی بباد و زمانی بميغ

زمانی بدست يکی ناسزا

زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد بايد کسی را که هست

منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد

نديدی ز گيتی چنين گرم و سرد

ببايد به کوری و ناکام زيست

برين زندگانی ببايد گريست

سرانجام خاکست بالين اوی

دريغ آن دل و رای و آيين اوی

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه خويشتن بر زمين برزدند

يکی آتشی خود جريره فروخت

همه گنجها را بتش بسوخت

يکی تيغ بگرفت زان پس بدست

در خانه ی تازی اسپان ببست

شکمشان بدريد و ببريد پی

همی ريخت از ديده خوناب و خوی

بيامد ببالين فرخ فرود

يکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را بروی پسر بر نهاد

شکم بردريد و برش جان بداد

در دژ بکندند ايرانيان

بغارت ببستند يکسر ميان

چو بهرام نزديک آن باره شد

از اندوه يکسر دلش پاره شد

بايرانيان گفت کين از پدر

بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سياوش چاکر نبود

ببالينش بر کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته

همه خان و مان کنده و سوخته

بايرانيان گفت کز کردگار

بترسيد وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر

به بيدادگر برنگردد بمهر

زکيخسرو اکنون نداريد شرم

که چندان سخن گفت با طوس نرم

بکين سياوش فرستادتان

بسی پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود

همه شرم و آذرم کوته شود

ز رهام وز بيژن تيز مغز

نيايد بگيتی يکی کار نغز

هماننگه بيامد سپهدار طوس

براه کلات اندر آورد کوس

چو گودرز و چون گيو کنداوران

ز گردان ايران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپدکوه شد

وزانجا بنزديکی انبوه شد

چو آمد ببالين آن کشته زار

بران تخت با مادر افگنده خوار

بيک دست بهرام پر آب چشم

نشسته ببالين او پر ز خشم

بدست دگر زنگه ی شاوران

برو انجمن گشته کنداوران

گوی چون درختی بران تخت عاج

بديدار ماه و ببالای ساج

سياوش بد خفته بر تخت زر

ابا جوشن و تيغ و گرز و کمر

برو زار بگريست گودرز و گيو

بزرگان چو گرگين و بهرام نيو

رخ طوس شد پر ز خون جگر

ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشيمانی آردت بار

تو در بوستان تخم تندی مکار

چنين گفت گودرز با طوس و گيو

همان نامداران و گردان نيو

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

جوانی بدين سان ز تخم کيان

بدين فر و اين برز و يال و ميان

بدادی بتيزی و تندی بباد

زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تيزی گرفتار شد ريونيز

نبود از بد بخت ما مانده چيز

هنر بی خرد در دل مرد تند

چو تيغی که گردد ز زنگار کند

چو چندين بگفتند آب از دو چشم

بباريد و آمد ز تندی بخشم

چنين پاسخ آورد کز بخت بد

بسی رنج وسختی بمردم رسد

بفرمود تا دخمه ی شاهوار

بکردند بر تيغ آن کوهسار

نهادند زيراندرش تخت زر

بديبای زربفت و زرين کمر

تن شاهوارش بياراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

سرش را بکافور کردند خشک

رخش را بعطر و گلاب و بمشک

نهادند بر تخت و گشتند باز

شد آن شيردل شاه گردن فراز

زراسپ سرافراز با ريونيز

نهادند در پهلوی شاه نيز

سپهبد بران ريش کافورگون

بباريد از ديدگان جوی خون

چنينست هرچند مانيم دير

نه پيل سرافراز ماند نه شير

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

رهايی نيابد ازو بار و برگ

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

چهارم برآمد ز شيپور دم

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمين کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که ديدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی تار و پود

همی رفت پيروز تا کاسه رود

بدان مرز لشکر فرود آوريد

زمين گشت زان خيمه ها ناپديد

خبر شد بترکان کز ايران سپاه

سوس کاسه رود اندر آمد براه

ز تران بيامد دليری جوان

پلاشان بيداردل پهلوان

بيامد که لشکر همی بنگرد

درفش سران را همی بشمرد

بلشکرگه اندر يکی کوه بود

بلند و بيکسو ز انبوه بود

نشسته برو گيو و بيژن بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه

بديدار ايشان برآمد ز راه

چو از دور گيو دلاور بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

چنين گفت کامد پلاشان شير

يکی نامداری سواری دلير

شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدين انجمن

بدو گفت بيژن که گر شهريار

مرا داد خلعت بدين کارزار

بفرمان مرا بست بايد کمر

برزم پلاشان پرخاشخر

به بيژن چنين گفت گيو دلير

که مشتاب در چنگ اين نره شير

نبايد که با او نتابی بجنگ

کنی روز بر من برين جنگ تنگ

پلاشان چو شير است در مرغزار

جز از مرد جنگی نجويد شکار

بدو گفت بيژن مرا زين سخن

به پيش جهاندار ننگی مکن

سليح سياوش مرا ده بجنگ

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گيو دلير آن زره

همی بست بيژن زره را گره

يکی باره ی تيزرو برنشست

بهامون خراميد نيزه بدست

پلاشان يکی آهو افگنده بود

کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان

پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بيژن بديد

خروشی برآورد و اندر دميد

پلاشان بدانست کامد سوار

بيامد بسيچيده ی کارزار

يکی بانگ برزد به بيژن بلند

منم گفت شيراوژن و و ديوبند

بگو آشکارا که نام تو چيست

که اختر همی بر تو خواهد گريست

دلاور بدو گفت من بيژنم

برزم اندرون پيل و رويي نتنم

نيا شير جنگی پدر گيو گرد

هم اکنون ببينی ز من دستبرد

بروز بلا در دم کارزار

تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

همی دود و خاکستر و خون خوری

گه آمد که لشکر بهامون بری

پلاشان بپاسخ نکرد ايچ ياد

برانگيخت آن پيل تن را چو باد

سواران بنيزه برآويختند

يکی گرد تيره برانگيختند

سنانهای نيزه بهم برشکست

يلان سوی شمشير بردند دست

بزخم اندرون تيغ شد لخت لخت

ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگی

سرانشان غمی گشت يکبارگی

عمود گران برکشيدند باز

دو شير سرافراز و دو رزمساز

چنين تا برآورد بيژن خروش

عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر ميان پلاشان گرد

همه مهره ی پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بيژن چو گرد

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سليح و سر و اسپ آن نامجوی

بياورد و سوی پدر کرد روی

دل گيو بد زان سخن پر ز درد

که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان ديد هگاه

که تا گرد بيژن کی آيد ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بياورد و بنهاد پيش پدر

بدو گفت پيروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

بياورد پيش سپهبد سرش

همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه

سر نامداران و ديهيم شاه

هميشه بزی شاد و برترمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

ازان پس خبر شد بافراسياب

که شد مرز توران چو دريای آب

سوی کاسه رود اندر آمد سپاه

زمين شد ز کين سياوش سياه

سپهبد به پيران سالار گفت

که خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر کين سخن را پذيره شويم

همه با درفش و تبيره شويم

وگرنه ز ايران بيايد سپاه

نه خورشيد بينيم روشن نه ماه

برو لشکر آور ز هر سو فراز

سخنها نبايد که گردد دراز

وزين رو برآمد يکی تندباد

که کس را ز ايران نبد رزم ياد

يکی ابر تند اندر آمد چو گرد

ز سرما همی لب بدندان فسرد

سراپرده و خيمه ها گشت يخ

کشيد از بر کوه بر برف نخ

بيک هفته کس روی هامون نديد

همه کشور از برف شد ناپديد

خور و خواب و آرامگه تنگ شد

تو گفتی که روی زمين سنگ شد

کسی را نبد ياد روز نبرد

همی اسپ جنگی بکشت و بخورد

تبه شد بسی مردم و چارپای

يکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهشتم برآمد بلند آفتاب

جهان شد سراسر چو دريای آب

سپهبد سپه را همی گرد کرد

سخن رفت چندی ز روز نبرد

که ايدر سپه شد ز تنگی تباه

سزد گر برانيم ازين رزمگاه

مبادا برين بوم و برها درود

کلات و سپدکوه گر کاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت

که اين از سپهبد نشايد نهفت

تو ما را بگفتار خامش کنی

همی رزم پور سياوش کنی

مکن کژ ابر خيره بر کار راست

بيک جان نگه کن که چندين بکاست

هنوز از بدی تا چه آيدت پيش

به چرم اندر است اين زمان گاوميش

سپهبد چنين گفت کاذرگشسپ

نبد نامورتر ز جنگی زرسپ

بلشکر نگه کن که چون ريونيز

که بينی بمردی و ديدار نيز

نه بر بی گنه کشته آمد فرود

نوشته چنين بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر می و شير بود

جوان را ز بالا سخن تير بود

کنون از گذشته نياريم ياد

به بيداد شد کشته او گر بداد

چو خلعت ستد گيو گودرز ز شاه

که آن کوه هيزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن

به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر

بباشد سپه را بروبر گذر

بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست

وگر هست هم رنج بی گنج نيست

غمی گشت بيژن بدين داستان

نباشم بدين گفت همداستان

مرا با جوانی نبايد نشست

بپيری کمر بر ميان تو بست

برنج و بسختی بپرورديم

بگفتار هرگز نيازرديم

مرا برد بايد بدين کار دست

نشايد تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گيو آنک من ساختم

بدين کار گردن برافراختم

کنون ای پسر گاه آرايشست

نه هنگام پيری و بخشايشست

ازين رفتن من ندار ايچ غم

که من کوه خارا بسوزم به دم

بسختی گذشت از در کاسه رود

جهان را همه رنج برف آب بود

چو آمد برران کوه هيزم فراز

ندانست بالا و پهناش باز

ز پيکان تير آتشی برفروخت

بکوه اندر افگند و هيزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود

ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت

همان آب و آتش نشستن گرفت

سپهبد چو لشکر برو گرد شد

ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد

همه کوه و هامون سراپرده زد

چنانچون ببايست برساختند

ز هر سو طلايه برون تاختند

گروگرد بودی نشست تژاو

سواری که بوديش با شير تاو

فسيله بدان جايگه داشتی

چنان کوه تا کوه بگذاشتی

خبر شد که آمد ز ايران سپاه

گله برد بايد به يکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب

بنزديک چوپان افراسياب

کبوده بدش نام و شايسته بود

بشايستگی نيز بايسته بود

بدو گفت چون تيره گردد سپهر

تو ز ايدر برو هيچ منمای چهر

نگه کن که چندست ز ايران سپاه

ز گردان که دارد درفش و کلاه

ازيدر بر ايشان شبيخون کنيم

همه کوه در جنگ هامون کنيم

کبوده بيامد چو گرد سياه

شب تيره نزديک ايران سپاه

طلايه شب تيره بهرام بود

کمندش سر پيل را دام بود

برآورد اسپ کبوده خروش

ز لشکر برافراخت بهرام گوش

کمان را بزه کرد و بفشارد ران

درآمد ز جای آن هيون گران

يکی تير بگشاد و نگشاد لب

کبوده نبود ايچ پيدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه

همی گشت رنگ کبوده سياه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست

بدو گفت بهرام برگوی راست

که ايدر فرستنده ی تو که بود

کرا خواستی زين بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهی زينهار

بگويم ترا هرچ پرسی ز کار

تژاوست شاها فرستنده ام

بنزديک او من پرستنده ام

مکش مر مرا تا نمايمت راه

بجايی که او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو

چو با شير درنده پيکار گاو

سرش را بخنجر ببريد پست

بفتراک زين کيانی ببست

بلشکر گه آورد و بفگند خوار

نه نام آوری بد نه گردی سوار

چو خورشيد بر زد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

بدانست کو را بد آمد بروی

برآمد خروش خروس و چکاو

کبوده نيامد بنزد تژاو

سپاهی که بودند با او بخواند

وزان جايگه تيز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بايران خروش آمد از ديد هگاه

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

ز گردنکشان پيش او رفت گيو

تنی چند با او ز گردان نيو

برآشفت و نامش بپرسيد زوی

چنين گفت کای مرد پرخاشجوی

بدين مايه مردم بجنگ آمدی

ز هامون بکام نهنگ آمدی

بپاسخ چنين گفت کای نامدار

ببينی کنون رزم شير سوار

بگيتی تژاوست نام مرا

بهر دم برآرند کام مرا

نژادم بگوهر از ايران بدست

ز گردان وز پشت شيران بدست

کنون مرزبانم بدين تخت و گاه

نگين بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گيو اينکه گفتی مگوی

که تيره شود زين سخن آبروی

از ايران بتوران که دارد نشست

مگر خوردنش خون بود گر کبست

اگر مرزبانی و داماد شاه

چرا بيشتر زين نداری سپاه

بدين مايه لشکر تو تندی مجوی

بتندی بپيش دليران مپوی

که اين پرهنر نامدار دلير

سر مرزبان اندر آرد بزير

گر اايدونک فرمان کنی با سپاه

بايران خرامی بنزديک شاه

کنون پيش طوس سپهبد شوی

بگويی و گفتار او بشنوی

ستانمت زو خلعت و خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فريبنده گفت ای دلير

درفش مرا کس نيارد بزير

مرا ايدر اکنون نگينست و گاه

پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهی چو افراسياب

کس اين را ز ايران نبيند بخواب

پرستار وز ماديانان گله

بدشت گروگرد کرده يله

تو اين اندکی لشکر من مبين

مراجوی با گرز بر پشت زين

من امروز با اين سپاه آن کنم

کزين آمدن تان پشيمان کنم

چنين گفت بيژن بفرخ پدر

که ای نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بيداردل پهلوان

به پيری نه آنی که بودی جوان

ترا با تژاو اين همه پند چيست

بترکی چنين مهر و پيوند چيست

همی گرز و خنجر ببايد کشيد

دل و مغز ايشان ببايد دريد

برانگيخت اسپ و برآمد خروش

نهادند گوپال و خنجر بدوش

يکی تيره گرد از ميان بردميد

بدان سان که خورشيد شد ناپديد

جهان شد چو آبار بهمن سياه

ستاره نديدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گيو گرد

همی از جهان روشنايی ببرد

بپيش اندرون بيژن تيزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

وزان سوی با تاج بر سر تژاو

که بوديش با شير درنده تاو

يلانش همه ني کمردان و شير

که هرگز نشدشان دل از رزم سير

بسی برنيامد برين روزگار

که آن ترک سير آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد

سربخت آن ترک برگشته شد

همی شد گريزان تژاو دلير

پسش بيژن گيو برسان شير

خروشان و جوشان و نيزه بدست

تو گفتی که غرنده شيرست مست

يکی نيزه زد بر ميان تژاو

نماند آن زمان با تژاو ايچ تاو

گراينده بدبند رومی زره

بپيچيد و بگشاد بند گره

بيفگند نيزه بيازيد چنگ

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدان سان که شاهين ربايد چکاو

ربود آن گرانمايه تاج تژاو

که افراسيابش بسر برنهاد

نبودی جدا زو بخواب و بياد

چنين تا در دژ همی تاخت اسپ

پس اندرش بيژن چو آذرگشسپ

چو نزديکی دژ رسيد اسپنوی

بيامد خروشان پر از آب روی

که از کين چنين پشت برگاشتی

بدين دژ مرا خوار بگذاشتی

سزد گر ز پس برنشانی مرا

بدين ره بدشمن نمانی مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوی و تژاو از نشيب

بدو داد در تاختن يک رکيب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

برآمد ز جا باره زيرش دنان

همی تاخت چون گرد با اسپنوی

سوی راه توران نهادند روی

زمانی دويد اسپ جنگی تژاو

نماند ايچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت

که دشوار کار آمد ای خوب جفت

فروماند اين اسپ جنگی ز کار

ز پس بدسگال آمد و پيش غار

اگر دور از ايدر به بيژن رسم

بکام بدانديش دشمن رسم

ترا نيست دشمن بيکبارگی

بمان تا برانم من اين بارگی

فرود آمد از اسپ او اسپنوی

تژاو از غم او پر از آب روی

سبکبار شد اسپ و تندی گرفت

پسش بيژن گيو کندی گرفت

چو ديد آن رخ ماه روی اسپنوی

ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

پس پشت خويش اندرش جای کرد

سوی لشکر پهلوان رای کرد

بشادی بيامد بدرگاه طوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

که بيدار دل شير جنگی سوار

دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوی

بويرانی دژ نهادند روی

ازان پس برفتند سوی گله

که بودند بر دشت ترکان يله

گرفتند هر يک کمندی بچنگ

چنانچون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگی

بياراست لشکر بيکبارگی

نشستند بر جايگاه تژاو

سواران ايران پر از خشم و تاو

تژاو غمی با دو ديده پرآب

بيامد بنزديک افراسياب

چنين گفت کامد سپهدار طوس

ابا لشکری گشن و پيلان کوس

پلاشان و آن نامداران مرد

بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندر زدند

فسيله سراسر بهم برزدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن

غمی گشت و بر چاره افگند بن

بپيران ويسه چنين گفت شاه

که گفتم بياور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت رای از کاهلی

ز پيری گران گشته و بددلی

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد

نشستن نشايد بدين مرز کرد

بسی خويش و پيوند ما برده گشت

بسی مرد نيک اختر آزرده گشت

کنون نيست امروز روز درنگ

جهان گشت بر مرد بيدار تنگ

جهاندار پيران هم اندر شتاب

برون آمد از پيش افراسياب

ز هر مرز مردان جنگی بخواند

سليح و درم داد و لشکر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان

همی نامزد کرد جای گوان

سوی ميمنه بارمان و تژاو

سواران که دارند با شير تاو

چو نستهين گرد بر ميسره

کجا شير بودی بچنگش بره

جهان پر شد از ناله ی کرنای

ز غريدن کوس و هندی درای

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

سپاهی ز جنگ آوران صدهزار

نهاده همه سر سوی کارزار

ز دريا بدريا نبود ايچ راه

ز اسپ و ز پيل و هيون و سپاه

همی رفت لشکر گروها گروه

نبد دشت پيدا نه دريا نه کوه

بفرمود پيران که بيره رويد

از ايدر سوی راه کوته رويد

نبايد که يابند خود آگهی

ازين نامداران با فرهی

مگر ناگهان بر سر آن گروه

فرود آرم اين گشن لشکر چو کوه

برون کرد کارآگهان ناگهان

همی جست بيدار کار جهان

بتندی براه اندر آورد روی

بسوی گروگرد شد جنگجوی

ميان سرخس است نزديک طوس

ز باورد برخاست آوای کوس

بپيوست گفتار کارآگهان

بپيران بگفتند يک يک نهان

که ايشان همه ميگسارند و مست

شب و روز با جام پر می بدست

سواری طلايه نديدم براه

نه انديشه ی رزم توران سپاه

چو بشنيد پيران يلان را بخواند

ز لشکر فراوان سخنها براند

که در رزم ما را چنين دستگاه

نبودست هرگز بايران سپاه

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

برفتند نيمی گذشته ز شب

نه بانگ تبيره نه بوق و جلب

چو پيران سالار لشکر براند

ميان يلان هفت فرسنگ ماند

نخستين رسيدند پيش گله

کجا بود بر دشت توران يله

گرفتند بسيار و کشتند نيز

نبود از بد بخت مانند چيز

گله دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

وزان جايگه سوی ايران سپاه

برفتند برسان گرد سياه

همه مست بودند ايرانيان

گروهی نشسته گشاده ميان

بخيمه درون گيو بيدار بود

سپهدار گودرز هشيار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسيمه شد گيو پرخاشخر

ستاده ابر پيش پرده سرای

يکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خويشتن چون پلنگ

ز بافيدن پای آمدش ننگ

بيامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده سرای سپهبد رسيد

ز گرد سپه آسمان تيره ديد

بدو گفت برخيز کامد سپاه

يکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جايگه رفت نزد پدر

بچنگ اندرون گرزه ی گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگيخت آن را که هشيار بود

يکی جنگ با بيژن افگند پی

که اين دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بيامد سوی کارزار

بره برشتابيد چندی سوار

بدان اندکی برکشيدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسيمه شد خفته از داروگير

برآمد يکی ابر بارانش تير

بزير سر مست بالين نرم

زبر گرز و گوپال و شمشير گرم

سپيده چو برزد سر از برج شير

بلشکر نگه کرد گيو دلير

همه دشت از ايرانيان کشته ديد

سر بخت بيدار برگشته ديد

دريده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تيره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان نديد

ز لشکر دليران و مردان نديد

همه رزمگه سربسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

همه لشگر گشن زير و زبر

به بيچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خيمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه ميسره خسته و ميمنه

ازين گونه لشکر سوی کاسه رود

برفتند بی مايه و تار و پود

چنين آمد اين گنبد تيزگرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کين و سران پر فسوس

همی گرز باريد گويی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پايدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ

يکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازين گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پيکار ترکان بی اندوه شد

فراوان کم آمد ز ايرانيان

برآمد خروشی بدرد از ميان

همه خسته و بسته بد هرک زيست

شد آن کشته بر خسته بايد گريست

نه تاج و نه تخت و نه پرد هسرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گريان شده

وزان خستگان چند بريان شده

چنين است رسم جهان جهان

که کردار خويش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بيرون ترا بی نيازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازيم و در چنگ آز

ندانيم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ايرانيان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پيکار ديوانه گشت

دلش با خرد همچو بيگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهانديده گودرز با پير سر

نه پور و نبيره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونين سرشک

جهانديدگان پيش اوی آمدند

شکسته دل و راه جوی آمدند

يکی ديدبان بر سر کوه کرد

کجا ديدگان سوی انبوه کرد

طلايه فرستاد بر هر سويی

مگر يابد آن درد را دارويی

يکی نامداری ز ايرانيان

بفرمود تا تنگ بندند ميان

دهد شاه را آگهی زين سخن

که سالار لشکر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بايرانيان

سران را ز بخشش سرآمد زيان

رونده بر شاه برد آگهی

که تيره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلير اين سخنها شنيد

بجوشيد وز غم دلش بردميد

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گويا بنفرين طوس

شب تيره تا گاه بانگ خروس

دبير خردمند را پيش خواند

دل آگنده بودش ز غم برفشاند

يکی نامه بنوشت پر آب چشم

ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوی فريبرز کاوس شاه

يکی سوی پرمايگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرين

چنانچون بود رسم آيين و دين

بنام خداوند خورشيد و ماه

کجا داد بر نيکوی دستگاه

جهان و مکان و زمان آفريد

پی مور و پيل گران آفريد

ازويست پيروزی و زو شکيب

بنيک و ببد زو رسد کام و زيب

خرد داد و جان و تن زورمند

بزرگی و ديهيم و تخت بلند

رهايی نيابد سر از بند اوی

يکی را همه فر و اورند اوی

يکی را دگر شوربختی دهد

نياز و غم و درد و سختی دهد

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک

همه داد بينم ز يزدان پاک

بشد طوس با کاويانی درفش

ز لشکر چهل مرد زرينه کفش

بتوران فرستادمش با سپاه

برادر شد از کين نخستين تباه

بايران چنو هيچ مهتر مباد

وزين گونه سالار لشکر مباد

دريغا برادر فرود جوان

سر نامداران و پشت گوان

ز کين پدر زار و گريان بدم

بران درد يک چند بريان بدم

کنون بر برادر ببايد گريست

ندانم مرا دشمن و دوست کيست

مرو گفتم او را براه چرم

مزن بر کلات و سپدکوه دم

بران ره فرودست و با لشکرست

همان کی نژاد است و کنداور است

نداند که اين لشکر از بن کيند

از ايران سپاهند گر خود چيند

ازان کوه جنگ آورد بی گمان

فراوان سران را سرآرد زمان

دريغ آنچنان گرد خسرونژاد

که طوس فرومايه دادش بباد

اگر پيش از اين او سپهبد بدست

ز کاوس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نيز خواب آيدش

چو بی می نشيند شتاب آيدش

هنرها همه هست نزديک اوی

مبادا چنان جان تاريک اوی

چو اين نامه خوانی هم اندر شتاب

ز دل دور کن خورد آرام و خواب

سبک طوس را بازگردان بجای

ز فرمان مگرد و مزن هيچ رای

سپهدار و سالار زرينه کفش

تو می باش با کاويانی درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن

بهر کار باشد ترا رای زن

مکن هيچ در جنگ جستن شتاب

ز می دور باش و مپيمای خواب

بتندی مجو ايچ رزم از نخست

همی باش تا خسته گردد درست

ترا پيش رو گيو باشد بجنگ

که با فر و برزست و چنگ پلنگ

فرازآور از هر سوی ساز رزم

مبادا که آيد ترا رای بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه

فرستاده را گفت برکش براه

ز رفتن شب و روز ماسای هيچ

بهر منزلی اسپ ديگر بسيچ

بيامد فرستاده هم زين نشان

بنزديک آن نامور سرکشان

بنزد فريبرز شد نامه دار

بدو داد پس نامه ی شهريار

فريبرز طوس و يلان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

همان نامور گيو و گودرز را

سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامه ی شهريار

جهان را درختی نو آمد ببار

بزرگان و شيران ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

بياورد طوس آن گرامی درفش

ابا کوس و پيلان و زرينه کفش

بنزد فريبرز بردند و گفت

که آمد سزا را سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پيروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنک بد نوذری

سواران جنگ آور و لشکری

بنزديک شاه آمد از دشت جنگ

بره بر نکرد ايچ گونه درنگ

زمين را ببوسيد در پيش شاه

نکرد ايچ خسرو بدو در نگاه

بدشنام بگشاد لب شهريار

بران انجمن طوس را کرد خوار

ازان پس بدو گفت کای بدنشان

که کمباد نامت ز گردنکشان

نترسی همی از جهاندار پاک

ز گردان نيامد ترا شرم و باک

نگفتم مرو سوی راه چرم

برفتی و دادی دل من به غم

نخستين بکين من آراستی

نژاد سياوش را کاستی

برادر سرافراز جنگی فرود

کجا هم چنو در زمانه نبود

بکشتی کسی را که در کارزار

چو تو لشکری خواستی روزکار

وزان پس که رفتی بران رزمگاه

نبودت بجز رامش و بزمگاه

ترا جايگه نيست در شارستان

بزيبد ترا بند و بيمارستان

ترا پيش آزادگان کار نيست

کجا مر ترا رای هشيار نيست

سزاوار مسماری و بند و غل

نه اندر خور تاج و ديهيم و مل

نژاد منوچهر و ريش سپيد

ترا داد بر زندگانی اميد

وگرنه بفرمودمی تا سرت

بدانديش کردی جدا از برت

برو جاودان خانه زندان توست

همان گوهر بد نگهبان توست

ز پيشش براند و بفرمود بند

به بند از دلش بيخ شادی بکند

فريبرز بنهاد بر سر کلاه

که هم پهلوان بود و هم پور شاه

ازان پس بفرمود رهام را

که پيدا کند با گهر نام را

بدو گفت رو پيش پيران خرام

ز من نزد آن پهلوان بر پيام

بگويش که کردار گردان سپهر

هميشه چنين بود پر درد و مهر

يکی را برآرد بچرخ بلند

يکی را کند زار و خوار و نژند

کسی کو بلاجست گرد آن بود

شبيخون نه کردار مردان بود

شبيخون نسازند کنداوران

کسی کو گرايد بگرز گران

تو گر با درنگی درنگ آوريم

گرت رای جنگست جنگ آوريم

ز پيش فريبرز رهام گرد

برون رفت و پيغام و نامه ببرد

بيامد طلايه بديدش براه

بپرسيدش از نام وز جايگاه

بدو گفت رهام جنگی منم

هنرمند و بيدار و سنگی منم

پيام فريبرز کاوس شاه

به پيران رسانم بدين رزمگاه

ز پيش طلايه سواری چو گرد

بيامد سخنها همه ياد کرد

که رهام گودرز زان رزمگاه

بيامد سوی پهلوان سپاه

بفرمود تا پيش اوی آورند

گشاده دل و تازه روی آورند

سراينده رهام شد پيش اوی

بترس از نهان بدانديش اوی

چو پيران ورا ديد بنواختش

بپرسيد و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت

پيام فريبرز با او بگفت

چنين گفت پيران برهام گرد

که اين جنگ را خرد نتوان شمرد

شما را بد اين پيش دستی بجنگ

نديديم با طوس رای و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ

همی کشت بی باک خرد و بزرگ

چه مايه بکشت و چه مايه ببرد

بدو نيک اين مرز يکسان شمرد

مکافات اين بد کنون يافتند

اگر چند با کينه بشتافتند

کنون گر تويی پهلوان سپاه

چنانچون ترا بايد از من بخواه

گر ايدونک يک ماه خواهی درنگ

ز لشکر نيايد سواری بجنگ

وگر جنگ جويی منم برکنار

بيارای و برکش صف کارزار

چو يک مه بدين آرزو بشمريد

که از مرز تورا نزمين بگذريد

برانيد لشکر سوی مرز خويش

ببينيد يکسر همه ارز خويش

وگرنه بجنگ اندر آريد چنگ

مخواهيد زين پس زمان و درنگ

يکی خلعت آراست رهام را

چنانچون بود درخور نام را

بنزد فريبرز رهام گرد

بياورد نامه چنانچون ببرد

فريبرز چون يافت روز درنگ

بهر سو بيازيد چون شيرچنگ

سر بدره ها را گشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

کشيدند و لشکر بياراستند

ز هر چيز لختی بپيراستند

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پيمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشی برآمد ز هر دو سپاه

برفتند يکسر سوی رزمگاه

ز بس ناله بوق و هندی درای

همی آسمان اندر آمد ز جای

هم از يال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تيغ و کمان و سنان

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست

وگر آسمان بر زمين گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تيغ و سنان و سپر

سوی ميمنه گيو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

سوی ميسره اشکش تيزچنگ

که دريای خون راند هنگام جنگ

يلان با فريبرز کاوس شاه

درفش از پس پشت در قلبگاه

فريبرز با لشکر خويش گفت

که ما را هنرها شد اندر نهفت

يک امروز چون شير جنگ آوريم

جهان بر بدانديش تنگ آوريم

کزين ننگ تا جاودان بر سپاه

بخندند همی گرز و رومی کلاه

يکی تيرباران بکردند سخت

چو باد خزانی که ريزد درخت

تو گفتی هوا پر کرگس شدست

زمين از پی پيل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جايگاه

ز تير و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشيدن تيغ الماس گون

بکردار آتش بگرد اندرون

تو گفتی زمين روی زنگی شدست

ستاره دل پيل جنگی شدست

ز بس نيزه و گرز و شمشير تيز

برآمد همی از جهان رستخيز

ز قلب سپه گيو شد پيش صف

خروشان و بر لب برآورده کف

ابا نامداران گودرزيان

کزيشان بدی راه سود و زيان

بتيغ و بنيزه برآويختند

همی ز آهن آتش فرو ريختند

چو شد رزم گودرز و پيران درشت

چو نهصد تن از تخم پيران بکشت

چو ديدند لهاک و فرشيدورد

کزان لشکر گشن برخاست گرد

يکی حمله بردند برسوی گيو

بران گرزداران و شيران نيو

بباريد تير از کمان سران

بران نامداران جوشن وران

چنان شد که کس روی کشور نديد

ز بس کشتگان شد زمين ناپديد

يکی پشت بر ديگری برنگاشت

نه بگذاشت آن جايگه را که داشت

چنين گفت هومان به فرشيدورد

که با قلبگه جست بايد نبرد

فريبرز بايد کزان قلبگاه

گريزان بيايد ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با ميمنه

بچنگ آيد آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه

بجنگ فريبرز کاوس شاه

ز هومان گريزان بشد پهلوان

شکست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنکشان جای خويش

نبودند گستاخ با رای خويش

يکايک بدشمن سپردند جای

ز گردان ايران نبد کس بپای

بماندند بر جای کوس و درفش

ز پيکارشان ديده ها شد بنفش

دليران بدشمن نمودند پشت

ازان کارزار انده آمد بمشت

نگون گشته کوس و درفش و سنان

نبود ايچ پيدا رکيب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد

فريبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ايرانيان هرک زيست

بران زندگانی ببايد گريست

همی بود بر جای گودرز و گيو

ز لشکر بسی نامبردار نيو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه

درفش فريبرز کاوس شاه

نديد و يلان سپه را نديد

بکردار آتش دلش بردميد

عنان کرد پيچان براه گريز

برآمد ز گودرزيان رستخيز

بدو گفت گيو ای سپهدار پير

بسی ديده ای گرز و گوپال و تير

اگر تو ز پيران بخواهی گريخت

ببايد بسر بر مرا خاک ريخت

نماند کسی زنده اندر جهان

دليران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نيست

درنگی تر از مرگ پتياره نيست

چو پيش آمد اين روزگار درشت

ترا روی بينند بهتر که پشت

بپيچيم زين جايگه سوی جنگ

نياريم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنيدی آن داستان

که برگويد از گفت هی باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت

تن کوه را سنگ ماند بمشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر

ز دوده ستوده بسی نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنيم

وگر کوه باشد ز بن برکنيم

چو گودرز بشنيد گفتار گيو

بديد آن سر و ترگ بيدار نيو

پشيمان شد از دانش و رای خويش

بيفشارد بر جايگه پای خويش

گرازه برون آمد و گستهم

ابا برته و زنگه ی يل بهم

بخوردند سوگندهای گران

که پيمان شکستن نبود اندران

کزين رزمگه برنتابيم روی

گر از گرز خون اندر آيد بجوی

وزان جايگه ران بيفشاردند

برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بيکران کشته شد

زمانه همی بر بدی گشته شد

به بيژن چنين گفت گودرز پير

کز ايدر برو زود برسان تير

بسوی فريبرز برکش عنان

بپيش من آر اختر کاويان

مگر خود فريبرز با آن درفش

بيايد کند روی دشمن بنفش

چو بشنيد بيژن برانگيخت اسپ

بيامد بکردار آذرگشسپ

بنزد فريبرز و با او بگفت

که ايدر چه داری سپه در نهفت

عنان را چو گردان يکی برگرای

برين کوه سر بر فزون زين مپای

اگر تو نيايی مرا ده درفش

سواران و اين تيغهای بنفش

چو بيژن سخن با فريبرز گفت

نکرد او خرد با دل خويش جفت

يکی بانگ برزد به بيژن که رو

که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد اين درفش و سپاه

همين پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بيژن گيو نيست

نه اندر جهان سربسر نيو نيست

يکی تيغ بگرفت بيژن بنفش

بزد ناگهان بر ميان درفش

بدو نيمه کرد اختر کاويان

يکی نيمه برداشت گرد از ميان

بيامد که آرد بنزد سپاه

چو ترکان بديدند اختر براه

يکی شيردل لشکری جنگجوی

همه سوی بيژن نهادند روی

کشيدند گوپال و تيغ بنفش

به پيکار آن کاويانی درفش

چنين گفت هومان که آن اخترست

که نيروی ايران بدو اندر است

درفش بنفش ار بچنگ آوريم

جهان جمله بر شاه تنگ آوريم

کمان را بزه کرد بيژن چو گرد

بريشان يکی تيرباران بکرد

سپه يکسر از تير او دور شد

همی گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گيو و با گستهم

سواران که بودند با او بهم

که مان رفت بايد بتوران سپاه

ربودن ازيشان همی تاج و گاه

ز گردان ايران دلاور سران

برفتند بسيار نيزه وران

بکشتند زيشان فراوان سوار

بيامد ز ره بيژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش

هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگر باره از جای برخاستند

بران دشت رزمی نو آراستند

به پيش سپه کشته شد ريونيز

که کاوس را بد چو جان عزيز

يکی تاجور شاه کهتر پسر

نياز فريبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک

بسی نامور جامه کردند چاک

ازان پس خروشی برآورد گيو

که ای نامداران و گردان نيو

چنويی نبود اندرين رزمگاه

جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبيره جهاندار کاوس پير

سه تن کشته شد زار بر خيره خير

فرود سياوش چون ريونيز

بگيتی فزون زين شگفتی چه چيز

اگر تاج آن نارسيده جوان

بدشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازين رزمگاه

شکست اندر آيد بايران سپاه

نبايد که آن افسر شهريار

بترکان رسد در صف کارزار

فزايد بر اين ننگها ننگ نيز

ازين افسر و کشتن ريو نيز

چنان بد که بشنيد آواز گيو

سپهبد سرافراز پيران نيو

برامد بنوی يکی کارزار

ز لشکر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه کشته شد

سربخت گردنکشان گشته شد

برآويخت چون شير بهرام گرد

بنيزه بريشان يکی حمله برد

بنوک سنان تاج را برگرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

همی بود زان گونه تا تيره گشت

همی ديده از تيرگی خيره گشت

چنين هر زمانی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

ز گودرزيان هشت تن زنده بود

بران رزمگه ديگر افگنده بود

هم از تخمه ی گيو چون بيست و پنج

که بودند زيبای ديهيم و گنج

هم از تخم کاوس هفتاد مرد

سواران و شيران روز نبرد

جز از ريونيز آن سر تاجدار

سزد گر نيايد کسی در شمار

چو سيصد تن از تخم افراسياب

کجا بختشان اندر آمد بخواب

ز خويشان پيران چو نهصد سوار

کم آمد برين روز در کارزار

همان دست پيران بد و روز اوی

ازان اختر گيتی افروز اوی

نبد روز پيکار ايرانيان

ازان جنگ جستن سرآمد زمان

از آوردگه روی برگاشتند

همی خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه کجا بخت برگشته بود

دمان باره ی گستهم کشته بود

پياده همی رفت نيزه بدست

ابا جوشن و خود برسان مست

چو بيژن بگستهم نزديک شد

شب آمد همی روز تاريک شد

بدو گفت هين برنشين از پسم

گرامی تر از تو نباشد کسم

نشستند هر دو بران بارگی

چو خورشيد شد تيره يکبارگی

همه سوی آن دامن کوهسار

گريزان برفتند برگشته کار

سواران ترکان همه شاددل

ز رنج و ز غم گشته آزاددل

بلشکرگه خويش بازآمدند

گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ايران برآمد خروش

همی کر شد از ناله ی کوس گوش

دوان رفت بهرام پيش پدر

که ای پهلوان يلان سربسر

بدانگه که آن تاج برداشتم

بنيزه بابراندر افراشتم

يکی تازيانه ز من گم شدست

چو گيرند بی مايه ترکان بدست

ببهرام بر چند باشد فسوس

جهان پيش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست

سپهدار پيران بگيرد بدست

شوم تيز و تازانه بازآورم

اگر چند رنج دراز آورم

مرا اين ز اختر بد آيد همی

که نامم بخاک اندر آيد همی

بدو گفت گودرز پير ای پسر

همی بخت خويش اندر آری بسر

ز بهر يکی چوب بسته دوال

شوی در دم اختر شوم فال

چنين گفت بهرام جنگی که من

نيم بهتر از دوده و انجمن

بجايی توان مرد کايد زمان

بکژی چرا برد بايد گمان

بدو گفت گيو ای برادر مشو

فراوان مرا تازيان هست نو

يکی شوشه ی زر بسيم اندر است

دو شيبش ز خوشاب وز گوهرست

فرنگيس چون گنج بگشاد سر

مرا داد چندان سليح و کمر

من آن درع و تازانه برداشتم

بتوران دگر خوار بگذاشتم

يکی نيز بخشيد کاوس شاه

ز زر وز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار

برو بافته گوهر شاهوار

ترا بخشم اين هفت ز ايدر مرو

يکی جنگ خيره ميارای نو

چنين گفت با گيو بهرام گرد

که اين ننگ را خرد نتوان شمرد

شما را ز رنگ و نگارست گفت

مرا آنک شد نام با ننگ جفت

گر ايدونک تازانه بازآورم

وگر سر ز گوشش بگاز آورم

بر او رای يزدان دگرگونه بود

همان گردش بخت وارونه بود

هرانگه که بخت اندر آيد بخواب

ترا گفت دانا نيايد صواب

بزد اسپ و آمد بران رزمگاه

درخشان شده روی گيتی ز ماه

همی زار بگريست بر کشتگان

بران داغ دل بخت برگشتگان

تن ريونيز اندران خون و خاک

شده غرق و خفتان برو چاک چاک

همی زار بگريست بهرام شير

که زار ای جوان سوار دلير

چو تو کشته اکنون چه يک مشت خاک

بزرگان بايوان تو اندر مغاک

بران کشتگان بر يکايک بگشت

که بودند افگنده بر پهن دشت

ازان نامداران يکی خسته بود

بشمشير ازيشان بجان رسته بود

همی بازدانست بهرام را

بناليد و پرسيد زو نام را

بدو گفت کای شير من زنده ام

بر کشتگان خوار افگنده ام

سه روزست تا نان و آب آرزوست

مرا بر يکی جامه خواب آرزوست

بشد تيز بهرام تا پيش اوی

بدل مهربان و بتن خويش اوی

برو گشت گريان و رخ را بخست

بدريد پيراهن او را ببست

بدو گفت منديش کز خستگيست

تبه بودن اين ز نابستگيست

چو بستم کنون سوی لشکر شوی

وزين خستگی زود بهتر شوی

يکی تازيانه بدين رزمگاه

ز من گم شدست از پی تاج شاه

چو آن بازيابم بيايم برت

رسانم بزودی سوی لشکرت

وزانجا سوی قلب لشکر شتافت

همی جست تا تازيانه بيافت

ميان تل کشتگان اندرون

برآميخته خاک بسيار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت

وزانجا خروشيدن اندر گرفت

خروش دم ماديان يافت اسپ

بجوشيد برسان آذرگشسپ

سوی ماديان روی بنهاد تفت

غمی گشت بهرام و از پس برفت

همی شد دمان تا رسيد اندروی

ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی

چو بگرفت هم در زمان برنشست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

چو بفشارد ران هيچ نگذارد پی

سوار و تن باره پرخاک و خوی

چنان تنگدل شد بيکبارگی

که شمشير زد بر پی بارگی

وزان جايگه تا بدين رزمگاه

پياده بپيمود چون باد راه

سراسر همه دشت پرکشته ديد

زمين چون گل و ارغوان کشته ديد

همی گفت کاکنون چه سازيم روی

بر اين دشت بی بارگی راه جوی

ازو سرکشان آگهی يافتند

سواری صد از قلب بشتافتند

که او را بگيرند زان رزمگاه

برندش بر پهلوان سپاه

کمان را بزه کرد بهرام شير

بباريد تير از کمان دلير

چو تيری يکی در کمان راندی

بپيرامنش کس کجا ماندی

ازيشان فراوان بخست و بکشت

پياده نپيچيد و ننمود پشت

سواران همه بازگشتند ازوی

بنزديک پيران نهادند روی

چو لشکر ز بهرام شد ناپديد

ز هر سو بسی تير گرد آوريد

چو لشکر بيامد بر پهلوان

بگفتند با او سراسر گوان

فراوان سخن رفت زان رزمساز

ز پيکار او آشکارا و راز

بگفتند کاينت هژبر دلير

پياده نگردد خود از جنگ سير

بپرسيد پيران که اين مرد کيست

ازان نامداران ورانام چيست

يکی گفت بهرام شيراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است

برويين چنين گفت پيران که خيز

که بهرام را نيست جای گريز

مگر زنده او را بچنگ آوری

زمانه براسايد از داوری

ز لشکر کسی را که بايد ببر

کجا نامدارست و پرخاشخر

چو بشنيد رويين بيامد دمان

نبودش بس انديشه ی بدگمان

بر تير بنشست بهرام شير

نهاده سپر بر سر و چرخ زير

يکی تيرباران برويين بکرد

که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رويين پيران ز تيرش بخست

يلان را همه کند شد پای و دست

بسستی بر پهلوان آمدند

پر از درد و تير هروان آمدند

که هرگز چنين يک پياده بجنگ

ز دريا نديديم جنگی نهنگ

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر باره ی تند تاز

همی رفت با او بسی رزمساز

بيامد بدو گفت کای نامدار

پياده چرا ساختی کارزار

نه تو با سياوش بتوران بدی

همانا بپرخاش و سوران بدی

مرا با تو نان و نمک خوردن است

نشستن همان مهر پروردن است

نبايد که با اين نژاد و گهر

بدين شيرمردی و چندين هنر

ز بالا بخاک اندر آيد سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

بيا تا بسازيم سوگند و بند

براهی که آيد دلت را پسند

ازان پس يکی با تو خويشی کنيم

چو خويشی بود رای بيشی کنيم

پياده تو با لشکری نامدار

نتابی مخور باتنت زينهار

بدو گفت بهرام کای پهلوان

خردمند و بيناو روشن روان

مرا حاجت از تو يکی بارگيست

وگر نه مرا جنگ يکبارگيست

بدو گفت پيران که ای نامجوی

ندانی که اين رای را نيست روی

ترا اين به آيد که گفتم سخن

دليری و بر خيره تندی مکن

ببين تا سواران آن انجمن

نهند اين چنين ننگ بر خويشتن

که چندين تن از تخمه ی مهتران

ز ديهيم داران و کنداوران

ز پيکار تو کشته و خسته شد

چنين رزم ناگاه پيوسته شد

که جويد گذر سوی ايران کنون

مگر آنک جوشد ورا مغز و خون

اگر نيستی رنج افراسياب

که گردد سرش زين سخن پرشتاب

ترا بارگی دادمی ای جوان

بدان تات بردی بر پهلوان

برفت او و آمد ز لشکر تژاو

سواری که بوديش با شير تاو

ز پيران بپرسيد و پيران بگفت

که بهرام را از يلان نيست جفت

بمهرش بدادم بسی پند خوب

نمودم بدو راه و پيوند خوب

سخن را نبد بر دلش هيچ راه

همی راه جويد بايران سپاه

بپيران چنين گفت جنگی تژاو

که با مهر جان ترا نيست تاو

شوم گر پياده بچنگ آرمش

سر اندر زمان زير سنگ آرمش

بيامد شتابان بدان رزمگاه

کجا بود بهرام يل بی سپاه

چو بهرام را ديد نيزه بدست

يکی برخروشيد چون پيل مست

بدو گفت ازين لشکر نامدار

پياده يکی مرد و چندين سوار

بايران گرازيد خواهی همی

سرت برفرازيد خواهی همی

سران را سپردی سر اندر زمان

گه آمد که بر تو سرآيد زمان

پس آنگه بفرمود کاندر نهيد

بتير و بگرز و بژوپين دهيد

برو انجمن شد يکی لشکری

هرانکس که بد از دليران سری

کمان را بزه کرد بهرام گرد

بتير از هوا روشنايی ببرد

چو تير اسپری شد سوی نيزه گشت

چو دريای خون شد همه کوه و دشت

چو نيزه قلم شد بگرز و بتيغ

همی خون چکانيد بر تيره ميغ

چو رزمش برين گونه پيوسته شد

بتيرش دلاور بسی خسته شد

چو بهرام يل گشت بی توش و تاو

پس پشت او اندر آمد تژاو

يکی تيغ زد بر سر کتف اوی

که شير اندر آمد ز بالا بروی

جدا شد ز تن دست خنجرگزار

فروماند از رزم و برگشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

بپيچيد ازو روی پر درد و شرم

بجوش آمدش در جگر خون گرم

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

دل گيو گشت از برادر درشت

ببيژن چنين گفت کای رهنمای

برادر نيامد همی باز جای

ببايد شدن تا وراکار چيست

نبايد که بر رفته بايد گريست

دليران برفتند هر دو چو گرد

بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

بديدار بهرامشان بد نياز

همی خسته و کشته جستند باز

همه دشت پرخسته و کشته بود

جهانی بخون اندر آغشته بود

دليران چو بهرام را يافتند

پر از آب و خون ديده بشتافتند

بخاک و بخون اندر افگنده خوار

فتاده ازو دست و برگشته کار

همی ريخت آب از بر چهراوی

پر از خون دو تن ديده از مهر اوی

چو بازآمدش هوش بگشاد چشم

تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

چنين گفت با گيو کای نامجوی

مرا چون بپوشی بتابوت روی

تو کين برادر بخواه از تژاو

ندارد مگر گاو با شير تاو

مرا ديد پيران ويسه نخست

که با من بدش روزگاری نشست

همه نامداران و گردان چين

بجستند با من بغاز کين

تن من تژاو جفاپيشه خست

نکرد ايچ ياد از نژاد و نشست

چو بهرام گرد اين سخن ياد کرد

بباريد گيو از مژه آب زرد

بدادار دارنده سوگند خورد

بروز سپيد و شب لاژورد

که جز ترگ رومی نبيند سرم

مگر کين بهرام بازآورم

پر از درد و پر کين بزين برنشست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

بدانگه که شد روی گيتی سياه

تژاو از طلايه برآمد براه

چو از دور گيو دليرش بديد

عنان را بپيچيد و دم درکشيد

چو دانست کز لشکر اندر گذشت

ز گردان و گردنکشان دور گشت

سوی او بيفکند پيچان کمند

ميان تژاو اندر آمد به بند

بران اندر آورد و برگشت زود

پس آسانش از پشت زين در ربود

بخاک اندر افگند خوار و نژند

فرود آمد و دست کردش به بند

نشست از بر اسپ و او را کشان

پس اندر همی برد چون بيهشان

چنين گفت با او بخواهش تژاو

که با من نماند ای دلير ايچ تاو

چه کردم کزين بی شمار انجمن

شب تيره دوزخ نمودی بمن

بزد بر سرش تازيانه دويست

بدو گفت کين جای گفتار نيست

ندانی همی ای بد شور بخت

که در باغ کين تازه کشتی درخت

که بالاش با چرخ همبر بود

تنش خون خورد بار او سر بود

شکار تو بهرام بايد بجنگ

ببينی کنون زخم کام نهنگ

چنين گفت با گيو جنگی تژاو

که تو چون عقابی و من چون چکاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان

نه او را بدست من آمد زمان

که من چون رسيدم سواران چين

ورا کشته بودند بر دشت کين

بران بد که بهرام بيجان شدست

ز دردش دل گيو پيچان شدست

کشانش بيارد گيو دلير

بپيش جگر خسته بهرام شير

بدو گفت کاينک سر بی وفا

مکافات سازم جفا را جفا

سپاس از جها نآفرين کردگار

که چندان زمان ديدم از روزگار

که تيره روان بدانديش تو

بپردازم اکنون من از پيش تو

همی کرد خواهش بريشان تژاو

همی خواست از کشتن خويش تاو

همی گفت ار ايدونک اين کار بود

سر من بخنجر بريدن چه سود

يکی بنده باشم روان ترا

پرستش کنم گوربان ترا

چنين گفت با گيو بهرام شير

که ای نامور نامدار دلير

گر ايدونک از وی بمن بد رسيد

همان روز مرگش نبايد چشيد

سر پر گناهش روان داد من

بمان تا کند در جهان ياد من

برادر چو بهرام را خسته ديد

تژاو جفا پيشه را بسته ديد

خروشيد و بگرفت ريش تژاو

بريدش سر از تن بسان چکاو

دل گيو زان پس بريشان بسوخت

روانش ز غم آتشی برفروخت

خروشی برآورد کاندر جهان

که ديد اين شگفت آشکار و نهان

که گر من کشم ور کشی پيش من

برادر بود گر کسی خويش من

بگفت اين و بهرام يل جان بداد

جهان را چنين است ساز ونهاد

عنان بزرگی هرآنکو بجست

نخستين ببايد بخون دست شست

اگر خود کشد گر کشندش بدرد

بگرد جهان تا توانی مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش ببست

به بيژن سپرد آنگهی برنشست

بياوردش از جايگاه تژاو

بنزديک ايران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جايگاه نبرد

بکردار ايوان يکی دخمه کرد

بياگند مغزش بمشک و عبير

تنش را بپوشيد چينی حرير

برآيين شاهانش بر تخت عاج

بخوابيد و آويخت بر سرش تاج

سر دخمه کردند سرخ و کبود

تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار

ز بهرام وز گردش روزگار

چو برزد سر از کوه تابنده شيد

برآمد سر تاج روز سپيد

سپاه پراگنده گردآمدند

همی هر کسی داستانها زدند

که چندين ز ايرانيان کشته شد

سربخت سالار برگشته شد

چنين چيره دست ترکان بجنگ

سپه را کنون نيست جای درنگ

بر شاه بايد شدن بی گمان

ببينيم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه را دل پر از جنگ نيست

مرا و تو را جای آهنگ نيست

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

بشد کشته و زنده خسته جگر

اگر جنگ فرمان دهد شهريار

بسازد يکی لشکر نامدار

بياييم و دلها پر از کين و جنگ

کنيم اين جهان بر بدانديش تنگ

برين رای زان مرز گشتند باز

همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد

زبانشان ز خويشان پر از ياد کرد

برفتند يکسر سوی کاسه رود

روانشان ازان کشتگان پر درود

طلايه بيامد بپيش سپاه

کسی را نديد اندران جايگاه

بپيران فرستاد زود آگهی

کز ايرانيان گشت گيتی تهی

چو بشنيد پيران هم اندر زمان

بهر سو فرستاد کارآگهان

چو برگشتن مهتران شد درست

سپهبد روان را ز انده بشست

بيامد بشبگير خود با سپاه

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

همه کوه و هم دشت و هامون و راغ

سراپرده و خيمه بد همچو باغ

بلشکر ببخشيد خود برگرفت

ز کار جهان مانده اندر شگفت

که روزی فرازست و روزی نشيب

گهی شاد دارد گهی با نهيب

همان به که با جام مانيم روز

همی بگذرانيم روزی بروز

بدان آگهی نزد افراسياب

هيونی برافگند هنگام خواب

سپهبد بدان آگهی شاد شد

ز تيمار و درددل آزاد شد

همه لشکرش گشته روشن روان

ببستند آيين ره پهلوان

همه جامه ی زينت آويختند

درم بر سر او همی ريختند

چو آمد بنزديکی شهر شاه

سپهبد پذيره شدش با سپاه

برو آفرين کرد و بسيار گفت

که از پهلوانان ترا نيست جفت

دو هفته ز ايوان افراسياب

همی بر شد آواز چنگ و رباب

سيم هفته پيران چنان کرد رای

که با شادمانی شود باز جای

يکی خلعت آراست افراسياب

که گر برشماری بگيرد شتاب

ز دينار وز گوهر شاهوار

ز زرين کمرهای گوهرنگار

از اسپان تازی بزرين ستام

ز شمشير هندی بزرين نيام

يکی تخت پرمايه از عاج و ساج

ز پيروزه مهد و ز بيجاده تاج

پرستار چينی و رومی غلام

پر از مشک و عنبر دو پيروزه جام

بنزديک پيران فرستاد چيز

ازان پس بسی پندها داد نيز

که با موبدان باش و بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه کن خردمند کارآگهان

بهرجای بفرست گرد جهان

که کيخسرو امروز با خواستست

بداد و دهش گيتی آراستست

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه

چو شد گرد ازين بيش چيزی مخواه

ز برگشتن دشمن ايمن مشو

زمان تا زمان آگهی خواه نو

بجايی که رستم بود پهلوان

تو ايمن بخسپی بپيچد روان

پذيرفت پيران همه پند اوی

که سالار او بود و پيوند اوی

سپهدار پيران و آن انجمن

نهادند سر سوی راه ختن

بپای آمد اين داستان فرود

کنون رزم کاموس بايد سرود

پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

به پاليز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآيد ز کاخ

به بالای او شاد باشد درخت

چو بيندش بينادل و ني کبخت

سزد گر گمانی برد بر سه چيز

کزين سه گذشتی چه چيزست نيز

هنر با نژادست و با گوهر است

سه چيزست و هر سه به بنداندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر

نژاده بسی ديده ای بی هنر

گهر آنک از فر يزدان بود

نيازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کايد از تخم پاکيزه بر

هنر گر بياموزی از هر کسی

بکوشی و پيچی ز رنجش بسی

ازين هر سه گوهر بود مايه دار

که زيبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بيابی خرد بايدت

شناسنده ی نيک و بد بايدت

چو اين چار با يک تن آيد بهم

براسايد از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست

وزين بدتر از بخت پتياره نيست

جهانجوی از اين چار بد بی نياز

همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گويا بدين داستان

دگر گويد از گفت هی باستان

کنون بازگردم بغاز کار

که چون بود کردار آن شهريار

چو تاج بزرگی بسر برنهاد

ازو شاد شد تاج و او نيز شاد

به هر جای ويرانی آباد کرد

دل غمگنان از غم آزاد کرد

از ابر بهاران بباريد نم

ز روی زمين زنگ بزدود غم

جهان گشت پر سبزه و رود آب

سر غمگنان اندر آمد به خواب

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فريدون بياراست گاه

ز داد و ز بخشش نياسود شاه

جهان شد پر از خوبی و ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

فرستادگان آمد از هر سوی

ز هر نامداری و هر پهلوی

پس آگاهی آمد سوی نيمروز

بنزد سپهدار گيتی فروز

که خسرو ز توران به ايران رسيد

نشست از بر تخت کو را سزيد

بياراست رستم به ديدار شاه

ببيند که تا هست زيبای گاه

ابا زال، سام نريمان بهم

بزرگان کابل همه بيش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدريد هر گوش ز اوای کوس

سوی شهر ايران گرفتند راه

زواره فرامرز و پيل و سپاه

به پيش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پيلتن

پس آگاهی آمد بر شهريار

که آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام

بزرگان که هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان

سراينده را گفت کاباد مان

که اويست پروردگار پدر

وزويست پيدا به گيتی هنر

بفرمود تا گيو و گودرز و طوس

برفتند با نای رويين و کوس

تبيره برآمد ز درگاه شاه

همه برنهادند گردان کلاه

يکی لشکر از جای برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

ز پهلو به پهلو پذيره شدند

همه با درفش و تبيره شدند

برفتند پيشش به دو روزه راه

چنين پهلوانان و چندين سپاه

درفش تهمتن چو آمد پديد

به خورشيد گرد سپه بردميد

خروش آمد و ناله ی بوق و کوس

ز قلب سپه گيو و گودرز و طوس

به پيش گو پيلتن راندند

به شادی برو آفرين خواندند

گرفتند هر سه ورا در کنار

بپرسيد شيراوژن از شهريار

ز رستم سوی زال سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

نهادند سوی فرامرز روی

گرفتند شادی به ديدار اوی

وزان جايگه سوی شاه آمدند

به ديدار فرخ کلاه آمدند

چو خسرو گو پيلتن را بديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

فرود آمد از تخت و کرد آفرين

تهمتن ببوسيد روی زمين

به رستم چنين گفت کای پهلوان

هميشه بدی شاد و روشن روان

به گيتی خردمند و خامش تويی

که پروردگار سياوش تويی

سر زال زان پس به بر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند

بريشان همی نام يزدان بخواند

نگه کرد رستم سرو پای اوی

نشست و سخن گفتن و رای اوی

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد

زکار سياوش بسی ياد کرد

به شاه جهان گفت کای شهريار

جهان را تويی از پدر يادگار

نديدم من اندر جهان تاج ور

بدين فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان و می آراستند

جهاندار تا نيمی از شب نخفت

گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد

شب تيره گشت از جهان ناپديد

تبيره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو گرگين و گستهم و بهرام شير

گرانمايگان نزد شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

به نخچير شد شهريار جهان

ابا رستم نامور پهلوان

ز لشکر برفتند آزادگان

چو گيو و چو گودرز کشوادگان

سپاهی که شد تيره خورشيد و ماه

همی رفت با يوز و با باز شاه

همه بوم ايران سراسر بگشت

به آباد و ويرانی اندر گذشت

هران بوم و برکان نه آباد بود

تبه بود و ويران ز بيداد بود

درم داد و آباد کردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نيامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنانچون بود خسرو نيک بخت

همه بدره و جام و می خواستی

به دينار گيتی بياراستی

وز آنجا سوی شهر ديگر شدی

همی با می و تخت و افسر شدی

همی رفت تا آذرابادگان

ابا او بزرگان و آزادگان

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

بيامد سوی خان آذرگشسپ

جهان آفرين را ستايش گرفت

به آتشکده در نيايش گرفت

بيامد خرامان ازان جايگاه

نهادند سر سوی کاوس شاه

نشستند هر دو به هم شادمان

نبودند جز شادمان يک زمان

چو پر شد سر از جام روشن گلاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاک

بگسترد ياقوت بر تيره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو ني کپی

ابا رستم گرد و دستان به هم

همی گفت کاوس هر بيش و کم

از افراسياب اندر آمد نخست

دو رخ را به خون دو ديده بشست

بگفت آنکه او با سياوش چه کرد

از ايران سراسر برآورد گرد

بسی پهلوانان که بيجان شدند

زن و کودک خرد پيچان شدند

بسی شهر بينی ز ايران خراب

تبه گشته از رنج افراسياب

ترا ايزدی هرچ بايدت هست

ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامی و ني کاختری

ز شاهان به هر گونه ای برتری

کنون از تو سوگند خواهم يکی

نبايد که پيچی ز داد اندکی

که پرکين کنی دل ز افراسياب

دمی آتش اندر نياری به آب

ز خويشی مادر بدو نگروی

نپيچی و گفت کسی نشمری

به گنج و فزونی نگيری فريب

همان گر فراز آيدت گر نشيب

به تاج و به تخت و نگين و کلاه

به گفتار با او نگردی ز راه

بگويم که بنياد سوگند چيست

خرد را و جان ترا پند چيست

بگويی به دادار خورشيد و ماه

به تيغ و به مهر و به تخت و کلاه

به فر و به ني کاختر ايزدی

که هرگز نپيچی به سوی بدی

ميانجی نخواهی جز از تيغ و گرز

منش برز داری و بالای برز

چو بشنيد زو شهريار جوان

سوی آتش آورد روی و روان

به دادار دارنده سوگند خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه

به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه

که هرگز نپيچم سوی مهر اوی

نبينم بخواب اندرون چهر اوی

يکی خط بنوشت بر پهلوی

به مشکاب بر دفتر خسروی

گوا بود دستان و رستم برين

بزرگان لشکر همه همچنين

به زنهار بر دست رستم نهاد

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

ازان پس همی خوان و می خواستند

ز هر گونه مجلس بياراستند

ببودند يک هفته با رود و می

بزرگان به ايوان کاوس کی

جهاندار هشتم سر و تن بشست

بياسود و جای نيايش بجست

به پيش خداوند گردان سپهر

برفت آفرين را بگسترد چهر

شب تيره تا برکشيد آفتاب

خروشان همی بود ديده پرآب

چنين گفت کای دادگر يک خدای

جهاندار و روزی ده و رهنمای

به روز جوانی تو کردی رها

مرا بی سپاه از دم اژدها

تو دانی که سالار توران سپاه

نه پرهيز داند نه شرم گناه

به ويران و آباد نفرين اوست

دل بيگناهان پر از کين اوست

به بيداد خون سياوش بريخت

بدين مرز باران آتش ببيخت

دل شهرياران پر از بيم اوست

بلا بر زمين تخت و ديهيم اوست

به کين پدر بنده را دست گير

ببخشای بر جان کاوس پير

تو دانی که او را بدی گوهرست

همان بدنژادست و افسونگرست

فراوان بماليد رخ بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

وزان جايگه شد سوی تخت باز

بر پهلوانان گردن فراز

چنين گفت کای نامداران من

جهانگير و خنجر گزاران من

بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ

ازين مرز تا خان آذرگشسپ

نديدم کسی را که دلشاد بود

توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پرآب

نخستين جگرخسته از وی منم

که پر درد ازويست جان و تنم

دگر چون نيا شاه آزادمرد

که از دل همی برکشد باد سرد

به ايران زن و مرد ازو با خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

کنون گر همه ويژه يار منيد

به دل سربسر دوستدار منيد

به کين پدر بست خواهم ميان

بگردانم اين بد ز ايرانيان

اگر همگنان رای جنگ آوريد

بکوشيد و رستم پلنگ آوريد

مرا اين سخن پيش بيرون شود

ز جنگ يلان کوه هامون شود

هران خون که آيد به کين ريخته

گنهکار او باشد آويخته

وگر کشته گردد کسی زين سپاه

بهشت بلندش بود جايگاه

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

همه يکسره رای فرخ نهيد

بدانيد کو شد به بد پيشدست

مکافات بد را نشايد نشست

بزرگان به پاسخ بياراستند

به درد دل از جای برخاستند

که ای نامدار جهان شادباش

هميشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سرب هسر پيش تست

غم و شادمانی کم و بيش تست

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

همه بنده ايم ارچه آزاده ايم

چو پاسخ چنين يافت از پيلتن

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

بديشان فراوان بکرد آفرين

که آباد بادا به گردان زمين

بگشت اندرين نيز گردان سپهر

چو از خوشه خورشيد بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی يکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد به روزی دهان

که گويند نام کهان و مهان

نخستين ز خويشان کاوس کی

صد و ده سپهبد فگندند پی

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان

فريبرز کاوسشان پيش رو

کجا بود پيوسته ی شاه نو

گزين کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

زرسپ سپهبد نگهدارشان

که بردی به هر کار تيمارشان

که تاج کيان بود و فرزند طوس

خداوند شمشير و گوپال و کوس

سه ديگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر به رای وی آباد بود

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

دليران کوه و سواران دشت

فروزنده ی تاج و تخت کيان

فرازنده ی اختر کاويان

چو شصت و سه از تخم هی گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

ز خويشان ميلاد بد صد سوار

چو گرگين پيروزگر مايه دار

ز تخم لواده چو هشتادو پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

کجا برته بودی نگهدارشان

به رزم اندرون دست بردارشان

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رويين بدی شاهشان روز جنگ

به گاه نبرد او بدی پيش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

ز خويشان شيروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

گزين گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ايشان هم او را سپرد

کنارنگ وز پهلوانان جزين

ردان و بزرگان باآفرين

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهريار

همه نامشان تا کی آيد به کار

بفرمود کز شهر بيرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

سر ماه بايد که از کرنای

خروش آيد و زخم هندی درای

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

نهادند سر پيش او بر زمين

همه يک به يک خواندند آفرين

که ما بندگانيم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

به جايی که بودند ز اسپان يله

به لشکر گه آورد يکسر گله

بفرمود کان کو کمند افگنست

به زرم اندرون گرد و رويين تنست

به پيش فسيله کمند افگنند

سر بادپايان به بند افگنند

در گنج دينار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشايد نهفت

گه بخشش و کينه ی شهريار

شود گنج دينار بر چشم خوار

به مردان همی گنج و تخت آوريم

به خورشيد بار درخت آوريم

چرا برد بايد غم روزگار

که گنج از پی مردم آيد به کار

بزرگان ايران از انجمن

نشسته به پيشش همه تن به تن

بياورد صد جامه ديبای روم

همه پيکر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنيان

يکی جام پر گوهر اندر ميان

نهادند پيش سرافراز شاه

چنين گفت شاه جهان با سپاه

که اينت بهای سر بی بها

پلاشان دژخيم نر اژدها

کجا پهلوان خواند افراسياب

به بيداری او شود سير خواب

سر و تيغ و اسپش بيارد چو گرد

به لشکر گه ما بروز نبرد

سبک بيژن گيو بر پای جست

ميان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر

به جام اندرون نيز چندی گهر

بسی آفرين کرد بر شهريار

که خرم بدی تا بود روزگار

وزانجا بيامد به جای نشست

گرفته چنان جام گوهر به دست

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد دو صد جامه ی زرنگار

صد از خز و ديبا و صد پرنيان

دو گلرخ به زنار بسته ميان

چنين گفت کين هديه آن را دهم

وزان پس بدو نيز ديگر دهم

که تاج تژاو آورد پيش من

وگر پيش اين نامدار انجمن

که افراسيابش به سر برنهاد

ورا خواند بيدار و فرخ نژاد

همان بيژن گيو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هديه ها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرين کرد و بنشست شاد

که گيتی به کيخسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزيده به زرين ستام

ز پوشيده رويان ده آراسته

بياورد موبد چنين خواسته

چنين گفت بيدار شاه رمه

که اسپان و اين خوبرويان همه

کسی را که چون سر بپيچد تژاو

سزد گر ندارد دل شير گاو

پرستنده ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن چو تذرو

يکی ماهرويست نام اسپنوی

سمن پيکر و دلبر و مشک بوی

نبايد زدن چون بيابدش تيغ

که از تيغ باشد چنان رخ دريغ

به خم کمر ار گرفته کمر

بدان سان بيارد مر او را به بر

بزد دست بيژن بدان هم به بر

بيامد بر شاه پيروزگر

به شاه جهان بر ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

بدو شاد شد شهريار بزرگ

چنين گفت کای نامدار سترگ

چو تو پهلوان يار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی تن مباد

جهاندار از آن پس به گنجور گفت

که ده جام زرين بيار از نهفت

شمامه نهاده در آن جام زر

ده از نقر هی خام با شش گهر

پر از مشک جامی ز ياقوت زرد

ز پيروزه ديگر يکی لاژورد

عقيق و زمرد بر او ريخته

به مشک و گلاب آندرآميخته

پرستنده ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمايه زرين ستام

چنين گفت کين هديه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدين بارگاه آورد

به پيش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدين گيو گودرز دست

ميان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمايه خوبان و آن خواسته

ببردند پيش وی آراسته

همی خواند بر شهريار آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرين بنه پيش گاه

برو ريز دينار و مشک و گهر

يکی افسری خسروی با کمر

چنين گفت کين هديه آن را که رنج

ندارد دريغ از پی نام و گنج

از ايدر شود تا در کاسه رود

دهد بر روان سياوش درود

ز هيزم يکی کوه بيند بلند

فزونست بالای او ده کمند

چنان خواست کان ره کسی نسپرد

از ايران به توران کسی نگذرد

دليری از ايران ببايد شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هيزم اندر نماند سپاه

همان گيو گفت اين شکار منست

برافروختن کوه کار منست

اگر لشکر آيد نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

»ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم «

همه خواسته گيو را داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

که بی تيغ تو تاج روشن مباد

چنين باد و بی بت برهمن مباد

بفرمود صد ديبه ی رنگ رنگ

که گنجور پيش آورد بی درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

ز پرده پرستار پنج آوريد

سر جعد از افسر شده ناپديد

چنين گفت کين هديه آن را سزاست

که برجان پاکش خرد پادشاست

دليرست و بينا دل و چرب گوی

نه برتابد از شير در جنگ روی

پيامی برد نزد افراسياب

ز بيمش نيارد بديده در آب

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانيد از اين نامدار انجمن

بيازيد گرگين ميلاد دست

بدان راه رفتن ميان راببست

پرستار و آن جامه ی زرنگار

بياورد با گوهر شاهوار

ابر شهريار آفرين کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

چو روی زمين گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

سپهبد بيامد بايوان خويش

برفتند گردان سوی خان خويش

می آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بيامد به درگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بيش و کم

چنين گفت رستم به شاه زمين

که ای نامبردار باآفرين

بزاولستان در يکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

يکی خوب جايست با فرهی

چو کاوس شد بی دل و پيرسر

بيفتاد ازو نام شاهی و فر

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ايران همی ننگرند

فراوان بدان مرز پيلست و گنج

تن بيگناهان از ايشان برنج

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

کنون شهرياری بايران تراست

تن پيل و چنگال شيران تراست

يکی لشکری بايد اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

اگر باژ نزديک شاه آورند

وگر سر بدين بارگاه آورند

چو آن مرز يکسر بدست آوريم

بتوران زمين بر شکست آوريم

برستم چنين پاسخ آورد شاه

که جاويد بادی که اينست راه

ببين تا سپه چند بايد بکار

تو بگزين از اين لشکر نامدار

زمينی که پيوسته ی مرز تست

بهای زمين درخور ارز تست

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون ببايد ز جنگ آوران

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شصت اوی

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرين خواند بر شهريار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز بلبل همی خيره ماند

سران با فرامرز و با پيلتن

همی باده خوردند بر ياسمن

غريونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دسته ی بوی و رنگ

همه تازه روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاددل

ز هرگونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گيتی ز کردار شاد

همان شاه بيدادگر در جهان

نکوهيده باشد بنزد مهان

به گيتی بماند از او نام بد

همان پيش يزدان سرانجام بد

کسی را که پيشه بجز داد نيست

چنو در دو گيتی دگر شاد نيست

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

سراينده آمد ز گفتن ستوه

تبيره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشيدند بر بارگاه

ببستند بر پيل رويينه خم

برآمد خروشيدن گاودم

نهادند بر کوهه ی پيل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بيامد نشست از بر پيل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

يکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سيه شد زمين آسمان لاژورد

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

همی چشم روشن عنانرا نديد

سپهر و ستاره سنان را نديد

ز دريای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

سراپرده بردند ز ايوان بدشت

سپهر از خروشيدن آسيمه گشت

همی زد ميان سپه پيل گام

ابا زنگ زرين و زرين ستام

يکی مهره در جام بر دست شاه

بکيوان رسيده خروش سپاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهی نشان

همی بود بر پيل در پهن دشت

بدان تا سپه پيش او برگذشت

نخستين فريبرز بد پيش رو

که بگذشت پيش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرينه کفش

پس پشت خورشيد پيکر درفش

يکی باره ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سيم و زر

برو آفرين کرد شاه جهان

که بيشی ترا باد و فر مهان

بهر کار بخت تو پيروز باد

بباز آمدن باد پيروز و شاد

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شير بود

که جنگش بگرز و بشمشير بود

بچپ بر همی رفت رهام نيو

سوی راستش چون سرافراز گيو

پس پشت شيدوش يل با درفش

زمين گشته از شير پيکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نيزه های دراز

يکی گرگ پيکر درفشی سياه

پس پشت گيو اندرون با سپاه

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سر تا بابر

پس بيژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

از ايشان نبد جای بر پهن دشت

پس هر يک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گيتی همه زير اوست

سر سروران زير شمشير اوست

چو آمد بنزديکی تخت شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

بگودرز و بر شاه کرد آفرين

چه بر گيو و بر لشکرش همچنين

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بيدار گژدهم بود

يکی نيزه بودی به چنگش بجنگ

کمان يار او بود و تير خدنگ

ز بازوش پيکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشير و پر خواسته

يکی ماه پيکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

همی خواند بر شهريار آفرين

ازو شاد شد شاه ايران زمين

پس گستهم اشکش تيزگوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

يکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستيش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگاليده جنگ و برآورده خوچ

کسی در جهان پشت ايشان نديد

برهنه يک انگشت ايشان نديد

درفشی برآورده پيکر پلنگ

همی از درفشش بباريد جنگ

بسی آفرين کرد بر شهريار

بدان شادمان گردش روزگار

نگه کرد کيخسرو از پشت پيل

بديد آن سپه را زده بر دو ميل

پسند آمدش سخت و کرد آفرين

بدان بخت بيدار و فرخ نگين

ازان پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن وران

سپاهی کز ايشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و ني کخواه

گزيده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی به هر کار يار

يکی پيکرآهو درفش از برش

بدان سايه ی آهو اندر سرش

سپاهش همه تيغ هندی بدست

زره سغدی زين ترکی نشست

چو ديد آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرين خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمه ی گيوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

درفشی پس پشت پيکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزمساز

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرين کرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزين اندرون حلقه های کمند

دمان از پسش زنگه ی شاوران

بشد با دليران و کنداوران

درفشی پس پشت پيکرهمای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

هرانکس که از شهر بغداد بود

که با نيزه و تيغ و پولاد بود

همه برگذشتند زير همای

سپهبد همی داشت بر پيل جای

بسی زنگه بر شاه کرد آفرين

بران برز و بالا و تيغ و نگين

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و باارز بود

ابا کوس و پيل و سپاهی گران

همه رزم جويان و کنداوران

ز کشمير وز کابل و نيمروز

همه سرفرازان گيتی فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بيامد بسان درختی ببار

يکی آفرين خواند بر شهريار

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند ياد

بدو گفت پرورد هی پيلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بيداردل رستمی

ز دستان سامی و از نيرمی

کنون سربسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سيستان مر تراست

گر ايدونک با تو نجويند جنگ

برايشان مکن کار تاريک و تنگ

بهر جايگه يار درويش باش

همه رادبا مردم خويش باش

ببين نيک تا دوستدار تو کيست

خردمند و اند هگسار تو کيست

بخوبی بيارای و فردا مگوی

که کژی پشيمانی آرد بروی

ترا دادم اين پادشاهی بدار

بهر جای خيره مکن کارزار

مشو در جوانی خريدار گنج

ببی رنج کس هيچ منمای رنج

مجو ايمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام بايد که ماند بلند

نگر دل نداری بگيتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد بايد تن و جان درست

سه ديگر ببين تا چه بايدت جست

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنيد پند جهاندار نو

پياده شد از باره ی تيزرو

زمين را ببوسيد و بردش نماز

بتابيد سر سوی راه دراز

بسی آفرين خواند بر شاه نو

که هر دم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

بياموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

پر از درد از آن جايگه بازگشت

بسوی سراپرده آمد ز دشت

سپهبد فرود آمد از پيل مست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

گرازان بيامد به پرده سرای

سری پر ز باد و دلی پر ز رای

چو رستم بيامد بياورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

همی گفت شادی ترا مايه بس

بفردا نگويد خردمند کس

کجا سلم و تور و فريدون کجاست

همه ناپديدند با خاک راست

بپوييم و رنجيم و گنج آگنيم

بدل بر همی آرزو بشکنيم

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهايی نيابد ز او هيچ کس

شب تيره سازيم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

بگوييم تا برکشد نای طوس

تبيره برآرند با بوق و کوس

ببينيم تا دست گردان سپهر

بدين جنگ سوی که يازد بمهر

بکوشيم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بايست بود

سیاوش

شاهنامه » سیاوش

 سیاوش

کنون ای سخن گوی بيدار مغز

يکی داستانی بيرای نغز

سخن چون برابر شود با خرد

روان سراينده رامش برد

کسی را که انديشه ناخوش بود

بدان ناخوشی رای اوگش بود

همی خويشتن را چليپا کند

به پيش خردمند رسوا کند

وليکن نبيند کس آهوی خويش

ترا روشن آيد همه خوی خويش

اگر داد بايد که ماند بجای

بيرای ازين پس بدانا نمای

چو دانا پسندد پسنديده گشت

به جوی تو در آب چون ديده گشت

زگفتار دهقان کنون داستان

تو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته اين داستانها ز من

همی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود ديرياز

برين وين خرم بمانم دراز

يکی ميوه داری بماند ز من

که نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت

بسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسال

همی روز جويد بتقويم و فال

چه گفتست آن موبد پيش رو

که هرگز نگردد کهن گشته نو

تو چندان که گويی سخن گوی باش

خردمند باش و جهانجوی باش

چو رفتی سر و کار با ايزدست

اگر نيک باشدت جای ار بدست

نگر تا چه کاری همان بدروی

سخن هرچه گويی همان بشنوی

درشتی ز کس نشنود نرم گوی

به جز نيکويی در زمانه مجوی

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گويد سراينده مرد

چنين گفت موبد که يک روز طوس

بدانگه که برخاست بانگ خروس

خود و گيو گودرز و چندی سوار

برفتند شاد از در شهريار

به نخچير گوران به دشت دغوی

ابا باز و يوزان نخچير جوی

فراوان گرفتند و انداختند

علوفه چهل روزه را ساختند

بدان جايگه ترک نزديک بود

زمينش ز خرگاه تاريک بود

يکی بيشه پيش اندر آمد ز دور

به نزديک مرز سواران تور

همی راند در پيش با طوس گيو

پس اندر پرستنده ای چند نيو

بران بيشه رفتند هر دو سوار

بگشتند بر گرد آن مرغزار

به بيشه يکی خوب رخ يافتند

پر از خنده لب هر دو بشتافتند

به ديدار او در زمانه نبود

برو بر ز خوبی بهانه نبود

بدو گفت گيوای فريبنده ماه

ترا سوی اين بيشه چون بود راه

چنين داد پاسخ که ما را پدر

بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

شب تيره مست آمد از دشت سور

همان چون مرا ديد جوشان ز دور

يکی خنجری آبگون برکشيد

همان خواست از تن سرم را بريد

بپرسيد زو پهلوان از نژاد

برو سروبن يک به يک کرد ياد

بدو گفت من خويش گرسيوزم

به شاه آفريدون کشد پروزم

پياده بدو گفت چون آمدی

که بی باره و رهنمون آمدی

چنين داد پاسخ که اسپم بماند

ز سستی مرا بر زمين برنشاند

بی اندازه زر و گهر داشتم

به سر بر يکی تاج زر داشتم

بران روی بالا ز من بستدند

نيام يکی تيغ بر من زدند

چو هشيار گردد پدر بی گمان

سواری فرستد پس من دمان

بييد همی تازيان مادرم

نخواهد کزين بوم و بر بگذرم

دل پهلوانان بدو نرم گشت

سر طوس نوذر بی آزرم گشت

شه نوذری گفت من يافتم

از ايرا چنين تيز بشتافتم

بدو گفت گيو ای سپهدار شاه

نه با من برابر بدی بی سپاه

همان طوس نوذر بدان بستهيد

کجا پيش اسپ من اينجا رسيد

بدو گيو گفت اين سخن خودمگوی

که من تاختم پيش نخچيرجوی

ز بهر پرستنده ای گرمگوی

نگردد جوانمرد پرخاشجوی

سخن شان به تندی بجايی رسيد

که اين ماه را سر ببايد بريد

ميانشان چو آن داوری شد دراز

ميانجی برآمد يکی سرفراز

که اين را بر شاه ايران بريد

بدان کاو دهد هر دو فرمان بريد

نگشتند هر دو ز گفتار اوی

بر شاه ايران نهادند روی

چو کاووس روی کنيزک بديد

بخنديد و لب را به دندان گزيد

بهر دو سپهبد چنين گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

برين داستان بگذارنيم روز

که خورشيد گيرند گردان بيوز

گوزنست اگر آهوی دلبرست

شکاری چنين از در مهترست

بدو گفت خسرو نژاد تو چيست

که چهرت همانند چهر پريست

ورا گفت از مام خاتونيم

ز سوی پدر بر فريدونيم

نيايم سپهدار گرسيوزست

بران مرز خرگاه او مرکزست

بدو گفت کاين روی و موی و نژاد

همی خواستی داد هر سه به باد

به مشکوی زرين کنم شايدت

سر ماه رويان کنم بايدت

چنين داد پاسخ که ديدم ترا

ز گردنکشان برگزيدم ترا

بت اندر شبستان فرستاد شاه

بفرمود تا برنشيند به گاه

بيراستندش به ديبای زرد

به ياقوت و پيروزه و لاجورد

دگر ايزدی هر چه بايست بود

يکی سرخ ياقوت بد نابسود

بسی برنيمد برين روزگار

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری

به چهره بسان بت آزری

بگفتند با شاه کاووس کی

که برخوردی از ماه فرخند هپی

يکی بچه ی فرخ آمد پديد

کنون تخت بر ابر بايد کشيد

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی

کزان گونه نشنيد کس موی و روی

جهاندار نامش سياوخش کرد

برو چرخ گردنده را بخش کرد

ازان کاو شمارد سپهر بلند

بدانست نيک و بد و چون و چند

ستاره بران بچه آشفته ديد

غمی گشت چون بخت او خفته ديد

بديد از بد و نيک آزار او

به يزدان پناهيد از کار او

چنين تا برآمد برين روزگار

تهمتن بيامد بر شهريار

چنين گفت کاين کودک شيرفش

مرا پرورانيد بايد به کش

چو دارندگان ترا مايه نيست

مر او را بگيتی چو من دايه نيست

بسی مهتر انديشه کرد اندر آن

نيمد همی بر دلش برگران

به رستم سپردش دل و ديده را

جهانجوی گرد پسنديده را

تهمتن ببردش به زابلستان

نشستن گهش ساخت در گلستان

سواری و تير و کمان و کمند

عنان و رکيب و چه و چون و چند

نشستن گه مجلس و ميگسار

همان باز و شاهين و کار شکار

ز داد و ز بيداد و تخت و کلاه

سخن گفتن ززم و راندن سپاه

هنرها بياموختش سر به سر

بسی رنج برداشت و آمد به بر

سياوش چنان شد که اندر جهان

به مانند او کس نبود از مهان

چو يک چند بگذشت و او شد بلند

سوی گردن شير شد با کمند

چنين گفت با رستم سرفراز

که آمد به ديدار شاهم نياز

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرهای شاهانم آموختی

پدر بايد اکنون که بيند ز من

هنرهای آموزش پيلتن

گو شيردل کار او را بساخت

فرستادگان را ز هر سو بتاخت

ز اسپ و پرستنده و سيم و زر

ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز هر سو بيورد آوردنی

ازين هر چه در گنج رستم نبود

ز گيتی فرستاد و آورد زود

گسی کرد ازان گونه او را به راه

که شد بر سياوش نظاره سپاه

همی رفت با او تهمتن به هم

بدان تا نباشد سپهبد دژم

جهانی به آيين بيراستند

چو خشنودی نامور خواستند

همه زر به عنبر برآميختند

ز گنبد به سر بر همی ريختند

جهان گشته پر شادی و خواسته

در و بام هر برزن آراسته

به زير پی تازی اسپان درم

به ايران نبودند يک تن دژم

همه يال اسپ از کران تا کران

براندوه مشک و می و زعفران

چو آمد به کاووس شاه آگهی

که آمد سياووش با فرهی

بفرمود تا با سپه گيو و طوس

برفتند با نای رويين و کوس

همه نامداران شدند انجمن

چو گرگين و خراد لشکرشکن

پذيره برفتند يکسر ز جای

به نزد سياووش فرخنده رای

چو ديدند گردان گو پور شاه

خروش آمد و برگشادند راه

پرستار با مجمر و بوی خوش

نظاره برو دست کرده به کش

بهر کنج در سيصد استاده بود

ميان در سياووش آزاده بود

بسی زر و گوهر برافشاندند

سراسر همه آفرين خواندند

چو کاووس را ديد بر تخت عاج

ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

نخست آفرين کرد و بردش نماز

زمانی همی گفت با خاک راز

وزان پس بيمد بر شهريار

سپهبد گرفتش سر اندر کنار

شگفتی ز ديدار او خيره ماند

بروبر همی نام يزدان بخواند

بدان اندکی سال و چندان خرد

که گفتی روانش خرد پرورد

بسی آفرين بر جهان آفرين

بخواند و بماليد رخ بر زمين

همی گفت کای کردگار سپهر

خداوند هوش و خداوند مهر

همه نيکويها به گيتی ز تست

نيايش ز فرزند گيرم نخست

ز رستم بپرسيد و بنواختش

بران تخت پيروزه بنشاختش

بزرگان ايران همه با نثار

برفتند شادان بر شهريار

ز فر سياوش فرو ماندند

بدادار برآفرين خواندند

بفرمود تا پيشش ايرانيان

ببستند گردان لشکر ميان

به کاخ و به باغ و به ميدان اوی

جهانی به شادی نهادند روی

به هر جای جشنی بيراستند

می و رود و رامشگران خواستند

يکی سور فرمود کاندر جهان

کسی پيش از وی نکرد از مهان

به يک هفته زان گونه بودند شاد

به هشتم در گنجها برگشاد

ز هر چيز گنجی بفرمود شاه

ز مهر و ز تيع و ز تخت و کلاه

از اسپان تازی به زين پلنگ

ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

ز دينار و از بدره های درم

ز ديبای و از گوهر بيش و کم

جز افسر که هنگام افسر نبود

بدان کودکی تاج در خور نبود

سياووش را داد و کردش نويد

ز خوبی بدادش فراوان اميد

چنين هفت سالش همی آزمود

به هر کار جز پاک زاده نبود

بهشتم بفرمود تا تاج زر

ز گوهر درافشان کلاه و کمر

نبشتند منشور بر پرنيان

به رسم بزرگان و فر کيان

زمين کهستان ورا داد شاه

که بود او سزای بزرگی و گاه

چنين خواندندش همی پيشتر

که خوانی ورا ماوراء النهر بر

برآمد برين نيز يک روزگار

چنان بد که سودابه ی پرنگار

ز ناگاه روی سياوش بديد

پرانديشه گشت و دلش بردميد

چنان شد که گفتی طراز نخ است

وگر پيش آتش نهاده يخ است

کسی را فرستاد نزديک اوی

که پنهان سياووش را اين بگوی

که اندر شبستان شاه جهان

نباشد شگفت ار شوی ناگهان

فرستاده رفت و بدادش پيام

برآشفت زان کار او نيکنام

بدو گفت مرد شبستان نيم

مجويم که بابند و دستان نيم

دگر روز شبگير سودابه رفت

بر شاه ايران خراميد تفت

بدو گفت کای شهريار سپاه

که چون تو نديدست خورشيد و ماه

نه اندر زمين کس چو فرزند تو

جهان شاد بادا به پيوند تو

فرستش به سوی شبستان خويش

بر خواهران و فغستان خويش

همه روی پوشيدگان را ز مهر

پر ازخون دلست و پر از آب چهر

نمازش برند و نثار آورند

درخت پرستش به بار آورند

بدو گفت شاه اين سخن در خورست

برو بر ترا مهر صد مادرست

سپهبد سياووش را خواند و گفت

که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

پس پرده ی من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست

ترا پاک يزدان چنان آفريد

که مهر آورد بر تو هرکت بديد

به ويژه که پيوسته ی خون بود

چو از دور بيند ترا چون بود

پس پرده پوشيدگان را ببين

زمانی بمان تا کنند آفرين

سياوش چو بشنيد گفتار شاه

همی کرد خيره بدو در نگاه

زمانی همی با دل انديشه کرد

بکوشيد تا دل بشويد ز گرد

گمانی چنان برد کاو را پدر

پژوهد همی تا چه دارد به سر

که بسياردان است و چيره زبان

هشيوار و بينادل و بدگمان

بپيچيد و بر خويشتن راز کرد

از انجام آهنگ آغاز کرد

که گر من شوم در شبستان اوی

ز سودابه يابم بسی گفت و گوی

سياوش چنين داد پاسخ که شاه

مرا داد فرمان و تخت و کلاه

کز آنجايگه کفتاب بلند

برآيد کند خاک را ارجمند

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به خوبی و دانش به آيين و راه

مرا موبدان ساز با بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

دگر نيزه و گرز و تير و کمان

که چون پيچم اندر صف بدگمان

دگرگاه شاهان و آيين بار

دگر بزم و رزم و می و ميگسار

چه آموزم اندر شبستان شاه

بدانش زنان کی نمايند راه

گر ايدونک فرمان شاه اين بود

ورا پيش من رفتن آيين بود

بدو گفت شاه ای پسر شاد باش

هميشه خرد را تو بنياد باش

سخن کم شنيدم بدين نيکوی

فزايد همی مغز کاين بشنوی

مدار ايچ انديش هی بد به دل

همه شادی آرای و غم برگسل

ببين پردگی کودکان را يکی

مگر شادمانه شوند اندکی

پس پرده اندر ترا خواهرست

پر از مهر و سودابه چون مادرست

سياوش چنين گفت کز بامداد

بييم کنم هر چه او کرد ياد

يکی مرد بد نام او هيربد

زدوده دل و مغز و رايش ز بد

که بتخانه را هيچ نگذاشتی

کليد در پرده او داشتی

سپهدار ايران به فرزانه گفت

که چون برکشد تيغ هور از نهفت

به پيش سياوش همی رو بهوش

نگر تا چه فرمايد آن دار گوش

به سودابه فرمود تا پيش اوی

نثار آورد گوهر و مشک و بوی

پرستندگان نيز با خواهران

زبرجد فشانند بر زعفران

چو خورشيد برزد سر از کوهسار

سياوش برآمد بر شهريار

برو آفرين کرد و بردش نماز

سخن گفت با او سپهد به راز

چو پردخته شد هيربد را بخواند

سخنهای شايسته چندی براند

سياووش را گفت با او برو

بيرای دل را به ديدار نو

برفتند هر دو به يک جا به هم

روان شادمان و تهی دل ز غم

چو برداشت پرده ز در هيربد

سياوش همی بود ترسان ز بد

شبستان همه پيشباز آمدند

پر از شادی و بزم ساز آمدند

همه جام بود از کران تا کران

پر از مشک و دينار و پر زعفران

درم زير پايش همی ريختند

عقيق و زبرجد برآميختند

زمين بود در زير ديبای چين

پر از در خوشاب روی زمين

می و رود و آوای رامشگران

همه بر سران افسران گران

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از خوبرويان و پرخواسته

سياوش چو نزديک ايوان رسيد

يکی تخت زرين درفشنده ديد

برو بر ز پيروزه کرده نگار

به ديبا بيراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روی

بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

نشسته چو تابان سهيل يمن

سر جعد زلفش سراسر شکن

يکی تاج بر سر نهاده بلند

فرو هشته تا پای مشکين کمند

پرستار نعلين زرين بدست

به پای ايستاده سرافگنده پست

سياوش چو از پيش پرده برفت

فرود آمد از تخت سودابه تفت

بيمد خرامان و بردش نماز

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی چشم و رويش ببوسيد دير

نيمد ز ديدار آن شاه سير

همی گفت صد ره ز يزدان سپاس

نيايش کنم روز و شب بر سه پاس

که کس را بسان تو فرزند نيست

همان شاه را نيز پيوند نيست

سياوش بدانست کان مهر چيست

چنان دوستی نز ره ايزديست

به نزديک خواهر خراميد زود

که آن جايگه کار ناساز بود

برو خواهران آفرين خواندند

به کرسی زرينش بنشاندند

بر خواهران بد زمانی دراز

خرامان بيمد سوی تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت وگوی

که اينت سر و تاج فرهنگ جوی

تو گويی به مردم نماند همی

روانش خرد برفشاند همی

سياوش به پيش پدر شد بگفت

که ديدم به پرده سرای نهفت

همه نيکويی در جهان بهر تست

ز يزدان بهانه نبايدت جست

ز جم و فريدون و هوشنگ شاه

فزونی به گنج و به شمشير و گاه

ز گفتار او شاد شد شهريار

بيراست ايوان چو خرم بهار

می و بربط و نای برساختند

دل از بودنيها بپرداختند

چو شب گذشت پيدا و شد روز تار

شد اندر شبستان شه نامدار

پژوهنده سودابه را شاه گفت

که اين رازت از من نبايد نهفت

ز فرهنگ و رای سياوش بگوی

ز بالا و ديدار و گفتار اوی

پسند تو آمد خردمند هست

از آواز به گر ز ديدن بهست

بدو گفت سودابه همتای شاه

نديدست بر گاه خورشيد و ماه

چو فرزند تو کيست اندر جهان

چرا گفت بايد سخن در نهان

بدو گفت شاه ار به مردی رسد

نبايد که بيند ورا چشم بد

بدو گفت سودابه گر گفت من

پذيره شود رای را جفت من

هم از تخم خويشش يکی زن دهم

نه از نامداران برزن دهم

که فرزند آرد ورا در جهان

به ديدار او در ميان مهان

مرا دخترانند مانند تو

ز تخم تو و پاک پيوند تو

گر از تخم کی آرش و کی پشين

بخواهد به شادی کند آفرين

بدو گفت اين خود بکام منست

بزرگی به فرجام نام منست

سياوش به شبگير شد نزد شاه

همی آفرين خواند بر تاج و گاه

پدر با پسر راز گفتن گرفت

ز بيگانه مردم نهفتن گرفت

همی گفت کز کردگار جهان

يکی آرزو دارم اندر نهان

که ماند ز تو نام من يادگار

ز تخم تو آيد يکی شهريار

چنان کز تو من گشته ام تازه روی

تو دل برگشايی به ديدار اوی

چنين يافتم اخترت را نشان

ز گفت ستاره شمر موبدان

که از پشت تو شهرياری بود

که اندر جهان يادگاری بود

کنون از بزرگان يکی برگزين

نگه کن پس پرده ی کی پشين

به خان کی آرش همان نيز هست

ز هر سو بيرای و بپساو دست

بدو گفت من شاه را بند هام

به فرمان و رايش سرافگند هام

هرآن کس که او برگزيند رواست

جهاندار بربندگان پادشاست

نبايد که سودابه اين بشنود

دگرگونه گويد بدين نگرود

به سودابه زين گونه گفتار نيست

مرا در شبستان او کار نيست

ز گفت سياوش بخنديد شاه

نه آگاه بد ز آب در زيرکاه

گزين تو بايد بدو گفت زن

ازو هيچ منديش وز انجمن

که گفتار او مهربانی بود

به جان تو بر پاسبانی بود

سياوش ز گفتار او شاد شد

نهانش ز انديشه آزاد شد

به شاه جهان بر ستايش گرفت

نوان پيش تختش نيايش گرفت

نهانی ز سودابه ی چاره گر

همی بود پيچان و خسته جگر

بدانست کان نيز گفتار اوست

همی زو بدريد بر تنش پوست

بدين داستان نيز شب برگذشت

سپهر از بر کوه تيره بگشت

نشست از بر تخت سودابه شاد

ز ياقوت و زر افسری برنهاد

همه دختران را بر خويش خواند

بيراست و بر تخت زرين نشاند

چنين گفت با هيربد ماه روی

کز ايدر برو با سياوش بگوی

که بايد که رنجه کنی پای خويش

نمايی مرا سرو بالای خويش

بشد هيربد با سياووش گفت

برآورد پوشيده راز از نهفت

خرامان بيمد سياوش برش

بديد آن نشست و سر و افسرش

به پيشش بتان نوآيين به پای

تو گفتی بهشت ست کاخ و سرای

فرود آمد از تخت و شد پيش اوی

به گوهر بياراسته روی و موی

سياوش بر تخت زرين نشست

ز پيشش بکش کرده سودابه دست

بتان را به شاه نوآيين نمود

که بودند چون گوهر نابسود

بدو گفت بنگر بدين تخت و گاه

پرستنده چندين بزرين کلاه

همه نارسيده بتان طراز

که بسرشتشان ايزد از شرم و ناز

کسی کت خوش آيد ازيشان بگوی

نگه کن بديدار و بالای اوی

سياوش چو چشم اندکی برگماشت

ازيشان يکی چشم ازو برنداشت

همه يک به ديگر بگفتند ماه

نيارد بدين شاه کردن نگاه

برفتند هر يک سوی تخت خويش

ژکان و شمارنده بر بخت خويش

چو ايشان برفتند سودابه گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

نگويی مرا تا مراد تو چيست

که بر چهر تو فر چهر پريست

هر آن کس که از دور بيند ترا

شود بيهش و برگزيند ترا

ازين خوب رويان بچشم خرد

نگه کن که با تو که اندر خورد

سياوش فرو ماند و پاسخ نداد

چنين آمدش بر دل پاک ياد

که من بر دل پاک شيون کنم

به آيد که از دشمنان زن کنم

شنيدستم از نامور مهتران

همه داستانهای هاماوران

که از پيش با شاه ايران چه کرد

ز گردان ايران برآورد گرد

پر از بند سودابه کاو دخت اوست

نخواهد همی دوده را مغز و پوست

به پاسخ سياوش چو بگشاد لب

پری چهره برداشت از رخ قصب

بدو گفت خورشيد با ماه نو

گر ايدون که بينند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه خوار

تو خورشيد داری خود اندر کنار

کسی کاو چو من ديد بر تخت عاج

ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت ار به مه ننگرد

کسی را به خوبی به کس نشمرد

اگر با من اکنون تو پيمان کنی

نپيچی و انديشه آسان کنی

يکی دختری نارسيده بجای

کنم چون پرستار پيشت به پای

به سوگند پيمان کن اکنون يکی

ز گفتار من سر مپيچ اندکی

چو بيرون شود زين جهان شهريار

تو خواهی بدن زو مرا يادگار

نمانی که آيد به من بر گزند

بداری مرا همچو او ارجمند

من اينک به پيش تو استاد هام

تن و جان شيرين ترا داده ام

ز من هرچ خواهی همه کام تو

برآرم نپيچم سر از دام تو

سرش تنگ بگرفت و يک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک

رخان سياوش چو گل شد ز شرم

بياراست مژگان به خوناب گرم

چنين گفت با دل که از کار ديو

مرا دور داراد گيهان خديو

نه من با پدر بيوفايی کنم

نه با اهرمن آشنايی کنم

وگر سرد گويم بدين شوخ چشم

بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

يکی جادوی سازد اندر نهان

بدو بگرود شهريار جهان

همان به که با او به آواز نرم

سخن گويم و دارمش چرب و گرم

سياوش ازان پس به سودابه گفت

که اندر جهان خود تراکيست جفت

نمانی مگر نيمه ی ماه را

نشايی به گيتی بجز شاه را

کنون دخترت بس که باشد مرا

نشايد بجز او که باشد مرا

برين باش و با شاه ايران بگوی

نگه کن که پاسخ چه يابی ازوی

بخواهم من او را و پيمان کنم

زبان را به نزدت گروگان کنم

که تا او نگردد به بالای من

نييد به ديگر کسی رای من

و ديگر که پرسيدی از چهر من

بيميخت با جان تو مهر من

مرا آفريننده از فر خويش

چنان آفريد ای نگارين ز پيش

تو اين راز مگشای و با کس مگوی

مرا جز نهفتن همان نيست روی

سر بانوانی و هم مهتری

من ايدون گمانم که تو مادری

بگفت اين و غمگين برون شد به در

ز گفتار او بود آسيمه سر

چو کاووس کی در شبستان رسيد

نگه کرد سودابه او را بديد

بر شاه شد زان سخن مژده داد

ز کار سياوش بسی کرد ياد

که آمد نگه کرد ايوان همه

بتان سيه چشم کردم رمه

چنان بود ايوان ز بس خوب چهر

که گفتی همی بارد از ماه مهر

جز از دختر من پسندش نبود

ز خوبان کسی ارجمندش نبود

چنان شاد شد زان سخن شهريار

که ماه آمدش گفتی اندر کنار

در گنج بگشاد و چندان گهر

ز ديبای زربفت و زرين کمر

همان ياره و تاج و انگشتری

همان طوق و هم تخت کنداوری

ز هر چيز گنجی بد آراسته

جهانی سراسر پر از خواسته

نگه کرد سودابه خيره بماند

به انديشه افسون فراوان بخواند

که گر او نيايد به فرمان من

روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نيک و هر چاره کاندر جهان

کنند آشکارا و اندر نهان

بسازم گر او سربپيچد ز من

کنم زو فغان بر سر انجمن

نشست از بر تخت باگوشوار

به سر بر نهاد افسری پرنگار

سياوخش را در بر خويش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجی بياراست شاه

کزان سان نديدست کس تاج و گاه

ز هر چيز چندان که اندازه نيست

اگر بر نهی پيل بايد دويست

به تو داد خواهد همی دخترم

نگه کن بروی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من

بپيچی ز بالا و از چهر من

که تا من ترا ديده ام برد هام

خروشان و جوشان و آزرد هام

همی روز روشن نبينم ز درد

برآنم که خورشيد شد لاجورد

کنون هفت سا لست تا مهر من

همی خون چکاند بدين چهر من

يکی شاد کن در نهانی مرا

ببخشای روز جوانی مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه

بيارايمت ياره و تاج و گاه

و گر سر بپيچی ز فرمان من

نيايد دلت سوی پيمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

شود تيره بر روی تو چشم شاه

سياوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من به باد

چنين با پدر بی وفايی کنم

ز مردی و دانش جدايی کنم

تو بانوی شاهی و خورشيد گاه

سزد کز تو نايد بدينسان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آويخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پيش تو

بگفتم نهان از بدانديش تو

مرا خيره خواهی که رسوا کنی

به پيش خردمند رعنا کنی

بزد دست و جامه بدريد پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

برآمد خروش از شبستان اوی

فغانش ز ايوان برآمد به کوی

يکی غلغل از باغ و ايوان بخاست

که گفتی شب رستخيزست راست

به گوش سپهبد رسيد آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

پرانديشه از تخت زرين برفت

به سوی شبستان خراميد تفت

بيامد چو سودابه را ديد روی

خراشيده و کاخ پر گفت و گوی

ز هر کس بپرسيد و شد تنگ دل

ندانست کردار آن سنگ دل

خروشيد سودابه در پيش اوی

همی ريخت آب و همی کند موی

چنين گفت کامد سياوش به تخت

برآراست چنگ و برآويخت سخت

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

جز اينت همی راند بايد سخن

که از تست جان و دلم پر ز مهر

چه پرهيزی از من تو ای خوب چهر

بينداخت افسر ز مشکين سرم

چنين چاک شد جامه اندر برم

پرانديشه شد زان سخن شهريار

سخن کرد هرگونه را خواستار

به دل گفت ار اين راست گويد همی

وزين گونه زشتی نجويد همی

سياووش را سر ببايد بريد

بدينسان بودبند بد را کليد

خردمند مردم چه گويد کنون

خوی شرم ازين داستان گشت خون

کسی را که اندر شبستان بدند

هشيوار و مهترپرستان بدند

گسی کرد و بر گاه تنها بماند

سياووش و سودابه را پيش خواند

به هوش و خرد با سياووش گفت

که اين راز بر من نشايد نهفت

نکردی تو اين بد که من کرده ام

ز گفتار بيهوده آزرده ام

چرا خواندم در شبستان ترا

کنون غم مرا بود و دستان ترا

کنون راستی جوی و با من بگوی

سخن بر چه سانست بنمای روی

سياووش گفت آن کجا رفته بود

وزان در که سودابه آشفته بود

چنين گفت سودابه کاين نيست راست

که او از بتان جز تن من نخواست

بگفتم همه هرچ شاه جهان

بدو داد خواست آشکار و نهان

ز فرزند و ز تاج وز خواسته

ز دينار وز گنج آراسته

بگفتم که چندين برين بر نهم

همه نيکويها به دختر دهم

مرا گفت با خواسته کار نيست

به دختر مرا راه ديدار نيست

ترا بايدم زين ميان گفت بس

نه گنجم به کارست بی تو نه کس

مرا خواست کارد به کاری به چنگ

دو دست اندر آويخت چون سنگ تنگ

نکردمش فرمان همی موی من

بکند و خراشيده شد روی من

يکی کودکی دارم اندر نهان

ز پشت تو ای شهريار جهان

ز بس رنج کشتنش نزديک بود

جهان پيش من تنگ و تاريک بود

چنين گفت با خويشتن شهريار

که گفتار هر دو نيايد به کار

برين کار بر نيست جای شتاب

که تنگی دل آرد خرد را به خواب

نگه کرد بايد بدين در نخست

گواهی دهد دل چو گردد درست

ببينم کزين دو گنهکار کيست

ببادافره ی بد سزاوار کيست

بدان بازجستن همی چاره جست

ببوييد دست سياوش نخست

بر و بازو و سرو بالای او

سراسر ببوييد هرجای او

ز سودابه بوی می و مشک ناب

همی يافت کاووس بوی گلاب

نديد از سياوش بدان گونه بوی

نشان بسودن نبود اندروی

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

دل خويشتن را پرآزار کرد

به دل گفت کاين را به شمشير تيز

ببايد کنون کردنش ريز ريز

ز هاماوران زان پس انديشه کرد

که آشوب خيزد پرآواز و درد

و ديگر بدانگه که در بند بود

بر او نه خويش و نه پيوند بود

پرستار سودابه بد روز و شب

که پيچيد ازان درد و نگشاد لب

سه ديگر که يک دل پر از مهر داشت

ببايست زو هر بد اندر گذاشت

چهارم کزو کودکان داشت خرد

غم خرد را خوار نتوان شمرد

سياوش ازان کار بد بی گناه

خردمندی وی بدانست شاه

بدو گفت ازين خود مينديش هيچ

هشيواری و رای و دانش بسيچ

مکن ياد اين هيچ و با کس مگوی

نبايد که گيرد سخن رنگ و بوی

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهريار

يکی چاره جست اندر آن کار زشت

ز کينه درختی بنوی بکشت

زنی بود با او سپرده درون

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

گران بود اندر شکم بچه داشت

همی از گرانی به سختی گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

کز آغاز پيمانت خواهم نخست

چو پيمان ستد چيز بسيار داد

سخن گفت ازين در مکن هيچ ياد

يکی دارويی ساز کاين بفگنی

تهی مانی و راز من نشکنی

مگر کاين همه بند و چندين دروغ

بدين بچگان تو باشد فروغ

به کاووس گويم که اين از منند

چنين کشته بر دست اهريمنند

مگر کين شود بر سياوش درست

کنون چاره ی اين ببايدت جست

گرين نشنوی آب من نزد شاه

شود تيره و دور مانم ز گاه

بدو گفت زن من ترا بنده ام

بفرمان و رايت سرافگند هام

چو شب تيره شد داوری خورد زن

که بفتاد زو بچه ی اهرمن

دو بچه چنان چون بود ديوزاد

چه گونه بود بچه جادو نژاد

نهان کرد زن را و او خود بخفت

فغانش برآمد ز کاخ نهفت

در ايوان پرستار چندانک بود

به نزديک سودابه رفتند زود

يکی طشت زرين بياريد پيش

بگفت آن سخن با پرستار خويش

نهاد اندران بچه ی اهرمن

خروشيد و بفگند بر جامه تن

دو کودک بديدند مرده به طشت

از ايوان به کيوان فغان برگذشت

چو بشنيد کاووس از ايوان خروش

بلرزيد در خواب و بگشاد گوش

بپرسيد و گفتند با شهريار

که چون گشت بر ماه رخ روزگار

غمی گشت آن شب نزد هيچ دم

به شبگير برخاست و آمد دژم

برانگونه سودابه را خفته ديد

سراسر شبستان برآشفته ديد

دو کودک بران گونه بر طشت زر

فگنده به خواری و خسته جگر

بباريد سودابه از ديده آب

بدو گفت روشن ببين آفتاب

همی گفت بنگر چه کرد از بدی

به گفتار او خيره ايمن شدی

دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در انديشه شد يک زمان

همی گفت کاين را چه درمان کنم

نشايد که اين بر دل آسان کنم

ازان پس نگه کرد کاووس شاه

کسی را که کردی به اختر نگاه

بجست و ز ايشان بر خويش خواند

بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هرگونه با مهتران

بدان تا شوند آگه از کار اوی

بدانش بدانند کردار اوی

وزان کودکان نيز بسيار گفت

همی داشت پوشيده اندر نهفت

همه زيج و صرلاب برداشتند

بران کار يک هفته بگذاشتند

سرانجام گفتند کاين کی بود

به جامی که زهر افگنی می بود

دو کودک ز پشت کسی ديگرند

نه از پشت شاه و نه زين مادرند

گر از گوهر شهرياران بدی

ازين زيجها جستن آسان بدی

نه پيداست رازش درين آسمان

نه اندر زمين اين شگفتی بدان

نشان بدانديش ناپاک زن

بگفتند با شاه در انجمن

نهان داشت کاووس و باکس نگفت

همی داشت پوشيده اندر نهفت

برين کار بگذشت يک هفته نيز

ز جادو جهان را برآمد قفيز

بناليد سودابه و داد خواست

ز شاه جهاندار فرياد خواست

همی گفت همداستانم ز شاه

به زخم و به افگندن از تخت و گاه

ز فرزند کشته بپيچد دلم

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

بدو گفت ای زن تو آرام گير

چه گويی سخنهای نادلپذير

همه روزبانان درگاه شاه

بفرمود تا برگرفتند راه

همه شهر و برزن به پای آورند

زن بدکنش را بجای آورند

به نزديکی اندر نشان يافتند

جهان ديدگان نيز بشتافتند

کشيدند بدبخت زن را ز راه

به خواری ببردند نزديک شاه

به خوبی بپرسيد و کردش اميد

بسی روز را داد نيزش نويد

وزان پس به خواری و زخم و به بند

به پردخت از او شهريار بلند

نبد هيچ خستو بدان داستان

نبد شاه پرمايه همداستان

بفرمود کز پيش بيرون برند

بسی چاره جويند و افسون برند

چو خستو نيايد ميانش به ار

ببريد و اين دانم آيين و فر

ببردند زن را ز درگاه شاه

ز شمشير گفتند وز دار و چاه

چنين گفت جادو که من بی گناه

چه گويم بدين نامور پيشگاه

بگفتند باشاه کاين زن چه گفت

جهان آفرين داند اندر نهفت

به سودابه فرمود تا رفت پيش

ستاره شمر گفت گفتار خويش

که اين هر دو کودک ز جادو زنند

پديدند کز پشت اهريمنند

چنين پاسخ آورد سودابه باز

که نزديک ايشان جز اينست راز

فزونستشان زين سخن در نهفت

ز بهر سياوش نيارند گفت

ز بيم سپهبد گو پيلتن

بلرزد همی شير در انجمن

کجا زور دارد به هشتاد پيل

ببندد چو خواهد ره آب نيل

همان لشکر نامور صدهزار

گريزند ازو در صف کارزار

مرا نيز پاياب او چون بود

مگر ديده همواره پرخون بود

جزان کاو بفرمايد اخترشناس

چه گويد سخن وز که دارد سپاس

تراگر غم خرد فرزند نيست

مرا هم فزون از تو پيوند نيست

سخن گر گرفتی چنين سرسری

بدان گيتی افگندم اين داوری

ز ديده فزون زان بباريد آب

که بردارد از رود نيل آفتاب

سپهبد ز گفتار او شد دژم

همی زار بگريست با او بهم

گسی کرد سودابه را خسته دل

بران کار بنهاد پيوسته دل

چنين گفت کاندر نهان اين سخن

پژوهيم تا خود چه آيد به بن

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ز سودابه چندی سخنها براند

چنين گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان

چو خواهی که پيدا کنی گفت وگوی

ببايد زدن سنگ را بر سبوی

که هر چند فرزند هست ارجمند

دل شاه از انديشه يابد گزند

وزين دختر شاه هاماوران

پر انديشه گشتی به ديگر کران

ز هر در سخن چون بدين گونه گشت

بر آتش يکی را ببايد گذشت

چنين است سوگند چرخ بلند

که بر بيگناهان نيايد گزند

جهاندار سودابه را پيش خواند

همی با سياوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ايمن از هر دوان

نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر کاتش تيز پيدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنين پاسخ آورد سودابه پيش

که من راست گويم به گفتار خويش

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازين بيشتر کس نبيند گناه

سياووش را کرد بايد درست

که اين بد بکرد و تباهی بجست

به پور جوان گفت شاه زمين

که رايت چه بيند کنون اندرين

سياوش چنين گفت کای شهريار

که دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازين تنگ خوارست اگر بگذرم

پرانديشه شد جان کاووس کی

ز فرزند و سودابه ی نيک پی

کزين دو يکی گر شود نابکار

ازان پس که خواند مرا شهريار

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز

کرا بيش بيرون شود کار نغز

همان به کزين زشت کردار دل

بشويم کنم چاره ی دلگسل

چه گفت آن سپهدار نيکوسخن

که با بددلی شهرياری مکن

به دستور فرمود تا ساروان

هيون آرد از دشت صد کاروان

هيونان به هيزم کشيدن شدند

همه شهر ايران به ديدن شدند

به صد کاروان اشتر سرخ موی

همی هيزم آورد پرخاشجوی

نهادند هيزم دو کوه بلند

شمارش گذر کرد بر چون و چند

ز دور از دو فرسنگ هرکش بديد

چنين جست و جوی بلا را کليد

همی خواست ديدن در راستی

ز کار زن آيد همه کاستی

چو اين داستان سر به سر بشنوی

به آيد ترا گر بدين بگروی

نهادند بر دشت هيزم دو کوه

جهانی نظاره شده هم گروه

گذر بود چندان که گويی سوار

ميانه برفتی به تنگی چهار

بدانگاه سوگند پرمايه شاه

چنين بود آيين و اين بود راه

وزان پس به موبد بفرمود شاه

که بر چوب ريزند نفط سياه

بيمد دو صد مرد آتش فروز

دميدند گفتی شب آمد به روز

نخستين دميدن سيه شد ز دود

زبانه برآمد پس از دود زود

زمين گشت روشنتر از آسمان

جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بريان شدند

بران چهر خندانش گريان شدند

سياوش بيامد به پيش پدر

يکی خود زرين نهاده به سر

هشيوار و با جامهای سپيد

لبی پر ز خنده دلی پراميد

يکی تازيی بر نشسته سياه

همی خاک نعلش برآمد به ماه

پراگنده کافور بر خويشتن

چنان چون بود رسم و ساز کفن

بدانگه که شد پيش کاووس باز

فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه کاووس پر شرم ديد

سخن گفتنش با پسر نرم ديد

سياوش بدو گفت انده مدار

کزين سان بود گردش روزگار

سر پر ز شرم و بهايی مراست

اگر بيگناهم رهايی مراست

ور ايدونک زين کار هستم گناه

جهان آفرينم ندارد نگاه

به نيروی يزدان نيکی دهش

کزين کوه آتش نيابم تپش

خروشی برآمد ز دشت و ز شهر

غم آمد جهان را ازان کار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنيد

برآمد به ايوان و آتش بديد

همی خواست کاو را بد آيد بروی

همی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نهاده به کاووس چشم

زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سياوش سيه را به تندی بتاخت

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی برکشيد

کسی خود و اسپ سياوش نديد

يکی دشت با ديدگان پر ز خون

که تا او کی آيد ز آتش برون

چو او را بديدند برخاست غو

که آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی

ز تری همه جامه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار

چو بخشايش پاک يزدان بود

دم آتش و آب يکسان بود

چو از کوه آتش به هامون گذشت

خروشيدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشکر برانگيختند

همه دشت پيشش درم ريختند

يکی شادمانی بد اندر جهان

ميان کهان و ميان مهان

همی داد مژده يکی را دگر

که بخشود بر بيگنه دادگر

همی کند سودابه از خشم موی

همی ريخت آب و همی خست روی

چو پيش پدر شد سياووش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

فرود آمد از اسپ کاووس شاه

پياده سپهبد پياده سپاه

سياووش را تنگ در برگرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

سياوش به پيش جهاندار پاک

بيامد بماليد رخ را به خاک

که از تف آن کوه آتش برست

همه کامه ی دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلير جوان

که پاکيزه تخمی و روشن روان

چنانی که از مادر پارسا

بزايد شود در جهان پادشا

به ايوان خراميد و بنشست شاد

کلاه کيانی به سر برنهاد

می آورد و رامشگران را بخواند

همه کامها با سياوش براند

سه روز اندر آن سور می در کشيد

نبد بر در گنج بند و کليد

چهارم به تخت کيی برنشست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

برآشفت و سودابه را پيش خواند

گذشت سخنها برو بر براند

که بی شرمی و بد بسی کرده ای

فراوان دل من بيازرده ای

يکی بد نمودی به فرجام کار

که بر جان فرزند من زينهار

بخوردی و در آتش انداختی

برين گونه بر جادويی ساختی

نيايد ترا پوزش اکنون به کار

بپرداز جای و برآرای کار

نشايد که باشی تو اندر زمين

جز آويختن نيست پاداش اين

بدو گفت سودابه کای شهريار

تو آتش بدين تارک من ببار

مرا گر همی سر ببايد بريد

مکافات اين بد که بر من رسيد

بفرمای و من دل نهادم برين

نبود آتش تيز با او به کين

سياوش سخن راست گويد همی

دل شاه از غم بشويد همی

همه جادوی زال کرد اندرين

نخواهم که داری دل از من بکين

بدو گفت نيرنگ داری هنوز

نگردد همی پشت شوخيت کوز

به ايرانيان گفت شاه جهان

کزين بد که اين ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مکافات اين

همه شاه را خواندند آفرين

که پاداش اين آنکه بيجان شود

ز بد کردن خويش پيچان شود

به دژخيم فرمود کاين را به کوی

ز دار اندر آويز و برتاب روی

چو سودابه را روی برگاشتند

شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه کاووس پردرد شد

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

سياوش چنين گفت با شهريار

که دل را بدين کار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زين گناه

پذيرد مگر پند و آيد به راه

همی گفت با دل که بر دست شاه

گر ايدون که سودابه گردد تباه

به فرجام کار او پشيمان شود

ز من بيند او غم چو پيچان شود

بهانه همی جست زان کار شاه

بدان تا ببخشد گذشته گناه

سياووش را گفت بخشيدمش

ازان پس که خون ريختن ديدمش

سياوش ببوسيد تخت پدر

وزان تخت برخاست و آمد بدر

شبستان همه پيش سودابه باز

دويدند و بردند او را نماز

برين گونه بگذشت يک روزگار

برو گرمتر شد دل شهريار

چنان شد دلش باز از مهر اوی

که ديده نه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شهريار جهان

همی جادوی ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سياووش بد

بدانسان که از گوهر او سزد

ز گفتار او شاه شد در گمان

نکرد ايچ بر کس پديد از مهان

بجايی که کاری چنين اوفتاد

خرد بايد و دانش و دين و داد

چنان چون بود مردم ترسکار

برآيد به کام دل مرد کار

بجايی که زهر آگند روزگار

ازو نوش خيره مکن خواستار

تو با آفرينش بسنده نه ای

مشو تيز گر پرورنده نه ای

چنين ست کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

برين داستان زد يکی رهنمون

که مهری فزون نيست از مهر خون

چو فرزند شايسته آمد پديد

ز مهر زنان دل ببايد بريد

به مهر اندرون بود شاه جهان

که بشنيد گفتار کارآگهان

که افراسياب آمد و صدهزار

گزيده ز ترکان شمرده سوار

سوی شهر ايران نهادست روی

وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

دل شاه کاووس ازان تنگ شد

که از بزم رايش سوی جنگ شد

يکی انجمن کرد از ايرانيان

کسی را که بد نيکخواه کيان

بديشان چنين گفت کافراسياب

ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که ايزد نکردش سرشت

مگر خود سپهرش دگرگونه کشت

که چندين به سوگند پيمان کند

زبان را به خوبی گروگان کند

چو گردآورد مردم کينه جوی

بتابد ز پيمان و سوگند روی

جز از من نشايد ورا کينه خواه

کنم روز روشن بدو بر سياه

مگر گم کنم نام او در جهان

وگر نه چو تير از کمان ناگهان

سپه سازد و رزم ايران کند

بسی زين بر و بوم ويران کند

بدو گفت موبد چه بايد سپاه

چو خود رفت بايد به آوردگاه

چرا خواسته داد بايد بباد

در گنج چندين چه بايد گشاد

دو بار اين سر نامور گاه خويش

سپردی به تيزی به بدخواه خويش

کنون پهلوانی نگه کن گزين

سزاوار جنگ و سزاوار کين

چنين داد پاسخ بديشان که من

نبينم کسی را بدين انجمن

که دارد پی و تاب افراسياب

مرا رفت بايد چو کشتی بر آب

شما بازگرديد تا من کنون

بپيچم يکی دل برين رهنمون

سياوش ازان دل پرانديشه کرد

روان را از انديشه چون بيشه کرد

به دل گفت من سازم اين رزمگاه

به خوبی بگويم بخواهم ز شاه

مگر کم رهايی دهد دادگر

ز سودابه و گفت و گوی پدر

دگر گر ازين کار نام آورم

چنين لشکری را به دام آورم

بشد با کمر پيش کاووس شاه

بدو گفت من دارم اين پايگاه

که با شاه توران بجويم نبرد

سر سروران اندر آرم به گرد

چنين بود رای جهان آفرين

که او جان سپارد به توران زمين

به رای و به انديش هی نابکار

کجا بازگردد بد روزگار

بدين کار همداستان شد پدر

که بندد برين کين سياوش کمر

ازو شادمان گشت و بنواختش

به نوی يکی پايگه ساختش

بدو گفت گنج و گهر پيش تست

تو گويی سپه سر به سر خويش تست

ز گفتار و کردار و از آفرين

که خوانند بر تو به ايران زمين

گو پيلتن را بر خويش خواند

بسی داستانهای نيکو براند

بدو گفت همزور تو پيل نيست

چو گرد پی رخش تو نيل نيست

ز گيتی هنرمند و خامش توی

که پروردگار سياوش توی

چو آهن ببندد به کان در گهر

گشاده شود چون تو بستی کمر

سياوش بيامد کمر بر ميان

سخن گفت با من چو شير ژيان

همی خواهد او جنگ افراسياب

تو با او برو روی ازو برمتاب

چو بيدار باشی تو خواب آيدم

چو آرام يابی شتاب آيدم

جهان ايمن از تير و شمشير تست

سر ماه با چرخ در زير تست

تهمتن بدو گفت من بند هام

سخن هرچ گويی نيوشنده ام

سياوش پناه و روان منست

سر تاج او آسمان منست

چو بشنيد ازو آفرين کرد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

وزان پس خروشيدن نای و کوس

برآمد بيامد سپهدار طوس

به درگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دينار بگشاد شاه

ز شمشير و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

به گنجی که بد جامه ی نابريد

فرستاد نزد سياوش کليد

که بر جان و بر خواسته کدخدای

توی ساز کن تا چه آيدت رای

گزين کرد ازان نامداران سوار

دليران جنگی ده و دو هزار

هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ

ز گيلان جنگی و دشت سروچ

سپرور پياده ده و دو هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

از ايران هرآنکس که گوزاده بود

دلير و خردمند و آزاده بود

به بالا و سال سياوش بدند

خردمند و بيدار و خامش بدند

ز گردان جنگی و نام آوران

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

همان پنج موبد از ايرانيان

برافراختند اختر کاويان

بفرمود تا جمله بيرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

تو گفتی که اندر زمين جای نيست

که بر خاک او نعل را پای نيست

سراندر سپهر اختر کاويان

چو ماه درخشنده اندر ميان

ز پهلو برون رفت کاووس شاه

يکی تيز برگشت گرد سپاه

يکی آفرين کرد پرمايه کی

که ای نامداران فرخنده پی

مبادا جز از بخت همراهتان

شده تيره ديدار بدخواهتان

به نيک اختر و تندرستی شدن

به پيروزی و شاد باز آمدن

وزان جايگه کوس بر پيل بست

به گردان بفرمود و خود برنشست

دو ديده پر از آب کاووس شاه

همی بود يک روز با او به راه

سرانجام مر يکدگر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

ز ديده همی خون فرو ريختند

به زاری خروشی برانگيختند

گواهی همی داد دل در شدن

که ديدار ازان پس نخواهد بدن

چنين است کردار گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

سوی گاه بنهاد کاووس روی

سياوش ابا لشکر جن گجوی

سپه را سوی زابلستان کشيد

ابا پيلتن سوی دستان کشيد

همی بود يکچند با رود و می

به نزديک دستان فرخنده پی

گهی با تهمتن بدی می بدست

گهی با زواره گزيدی نشست

گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی

چو يک ماه بگذشت لشکر براند

گوپيلتن رفت و دستان بماند

سپاهی برفتند با پهلوان

ز زابل هم از کابل و هندوان

ز هر سو که بد نامور لشکری

بخواند و بيامد به شهر هری

ازيشان فراوان پياده ببرد

بنه زنگه ی شاوران را سپرد

سوی طالقان آمد و مرورود

سپهرش همی داد گفتی درود

ازانپس بيامد به نزديک بلخ

نيازرد کس را به گفتار تلخ

وزان روی گرسيوز و بارمان

کشيدند لشکر چو باد دمان

سپهرم بد و بارمان پيش رو

خبر شد بديشان ز سالار نو

که آمد سپاهی و شاهی جوان

از ايران گو پيلتن پهلوان

هيونی به نزديک افراسياب

برافگند برسان کشتی برآب

که آمد ز ايران سپاهی گران

سپهبد سياووش و با او سران

سپه کش چو رستم گو پيلتن

به يک دست خنجر به ديگر کفن

تو لشکر بياری و چندين مپای

که از باد کشتی بجنبد ز جای

برانگيخت برسان آتش هيون

کزين سان سخن راند با رهنمون

سياووش زين سو به پاسخ نماند

سوی بلخ چون باد لشکر براند

چو تنگ اندر آمد ز ايران سپاه

نشايست کردن به پاسخ نگاه

نگه کرد گرسيوز جنگ جوی

جز از جنگ جستن نديد ايچ روی

چو ز ايران سپاه اندر آمد به تنگ

به دروازه ی بلخ برخاست جنگ

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

بيامد سياووش لشکر فروز

پياده فرستاد بر هر دری

به بلخ اندر آمد گران لشکری

گريزان سپهرم بدان روی آب

بشدبا سپه نزد افراسياب

سياوش در بلخ شد با سپاه

يکی نامه فرمود نزديک شاه

نوشتن به مشک و گلاب و عبير

چانچون سزاوار بد بر حرير

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو گشت پيروز و به روزگار

خداوند خورشيد و گردنده ماه

فرازنده ی تاج و تخت و کلاه

کسی را که خواهد برآرد بلند

يکی را کند سوگوار و نژند

چرا نه به فرمانش اندر نه چون

خرد کرد بايد بدين رهنمون

ازان دادگر کاو جهان آفريد

ابا آشکارا نهان آفريد

همی آفرين باد بر شهريار

همه نيکوی باد فرجام کار

به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت

به فر جهاندار باتاج و تخت

سه روز اندرين جنگ شد روزگار

چهارم ببخشود پروردگار

سپهرم به ترمذ شد و بارمان

به کردار ناوک بجست از کمان

کنون تا به جيحون سپاه منست

جهان زير فر کلاه منست

به سغد است با لشکر افراسياب

سپاه و سپهبد بدان روی آب

گر ايدونک فرمان دهد شهريار

سپه بگذرانم کنم کارزار

چو نامه بر شاه ايران رسيد

سر تاج و تختش به کيوان رسيد

به يزدان پناهيد و زو جست بخت

بدان تا ببار آيد آن نو درخت

به شادی يکی نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهاری در ارديبهشت

که از آفريننده ی هور و ماه

جهاندار و بخشنده ی تاج و گاه

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل

هميشه به پيروزی و فرهی

کلاه بزرگی و تاج مهی

سپه بردی و جنگ را خواستی

که بخت و هنر داری و راستی

همی از لبت شير بويد هنوز

که زد بر کمان تو از جنگ توز

هميشه هنرمند بادا تنت

رسيده به کام دل روشنت

ازان پس که پيروز گشتی به جنگ

به کار اندرون کرد بايد درنگ

نبايد پراگنده کردن سپاه

بپيمای روز و برآرای گاه

که آن ترک بدپيشه و ريمنست

که هم بدنژادست و هم بدتنست

همان با کلاهست و با دستگاه

همی سر برآرد ز تابنده ماه

مکن هيچ بر جنگ جستن شتاب

به جنگ تو آيد خود افراسياب

گر ايدونک زين روی جيحون کشد

همی دامن خويش در خون کشد

نهاد از بر نامه بر مهر خويش

همانگه فرستاده را خواند پيش

بدو داد و فرمود تا گشت باز

همی تاخت اندر نشيب و فراز

فرستاده نزد سياوش رسيد

چو آن نامه ی شاه ايران بديد

زمين را ببوسيد و دل شاد کرد

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

ازان نامه ی شاه چون گشت شاد

بخنديد و نامه بسر بر نهاد

نگه داشت بيدار فرمان اوی

نپيچيد دل را ز پيمان اوی

وزان سو چو گرسيوز شوخ مرد

بيامد بر شاه ترکان چو گرد

بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ

که آمد سپهبد سياوش به بلخ

سپه کش چو رستم سپاهی گران

بسی نامداران و جنگ آوران

ز هر يک ز ما بود پنجاه بيش

سرافراز با گرزه ی گاوميش

پياده به کردار آتش بدند

سپردار با تير و ترکش بدند

نپرد به کردار ايشان عقاب

يکی را سر اندر نيايد بخواب

سه روز و سه شب بود هم زين نشان

غمی شد سر و اسپ گردنکشان

ازيشان کسی را که خواب آمدی

ز جنگش بدانگه شتاب آمدی

بخفتی و آسوده برخاستی

به نوی يکی جنگ آراستی

برآشفت چون آتش افراسياب

که چندش چه گويی ز آرام و خواب

به گرسيوز اندر چنان بنگريد

که گفتی ميانش بخواهد بريد

يکی بانگ برزد براندش ز پيش

کجا خواست راندن برو خشم خويش

بفرمود کز نامداران هزار

بخوانيد وز بزم سازيد کار

سراسر همه دشت پرچين نهيد

به سغد اندر آرايش چين نهيد

بدين سان به شادی گذر کرد روز

چو از چشم شد دور گيتی فروز

به خواب و به آرامش آمد شتاب

بغلتيد بر جامه افراسياب

چو يک پاس بگذشت از تيره شب

چنان چون کسی راز گويد به تب

خروشی برآمد ز افراسياب

بلرزيد بر جای آرام و خواب

پرستندگان تيز برخاستند

خروشيدن و غلغل آراستند

چو آمد به گرسيوز آن آگهی

که شد تيره ديهيم شاهنشهی

به تيزی بيامد به نزديک شاه

ورا ديد بر خاک خفته به راه

به بر در گرفتش بپرسيد زوی

که اين داستان با برادر بگوی

چنين داد پاسخ که پرسش مکن

مگو اين زمان ايچ با من سخن

بمان تا خرد بازيابم يکی

به بر گير و سختم بدار اندکی

زمانی برآمد چو آمد به هوش

جهان ديده با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت

همی بود لرزان بسان درخت

بپرسيد گرسيوز نامجوی

که بگشای لب زين شگفتی بگوی

چنين گفت پرمايه افراسياب

که هرگز کسی اين نبيند به خواب

کجا چون شب تيره من ديده ام

ز پير و جوان نيز نشنيد هام

بيابان پر از مار ديدم به خواب

جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب

زمين خشک شخی که گفتی سپهر

بدو تا جهان بود ننمود چهر

سراپرده ی من زده بر کران

به گردش سپاهی ز کندآوران

يکی باد برخاستی پر ز گرد

درفش مرا سر نگونسار کرد

برفتی ز هر سو يکی جوی خون

سراپرده و خيمه گشتی نگون

وزان لشکر من فزون از هزار

بريده سران و تن افگنده خوار

سپاهی ز ايران چو باد دمان

چه نيزه به دست و چه تير و کمان

همه نيزهاشان سر آورده بار

وزان هر سواری سری در کنار

بر تخت من تاختندی سوار

سيه پوش و نيزه وران صد هزار

برانگيختندی ز جای نشست

مرا تاختندی همی بسته دست

نگه کردمی نيک هر سو بسی

ز پيوسته پيشم نبودی کسی

مرا پيش کاووس بردی دوان

يکی بادسر نامور پهلوان

يکی تخت بودی چو تابنده ماه

نشسته برو پور کاووس شاه

دو هفته نبودی ورا سال بيش

چو ديدی مرا بسته در پيش خويش

دميدی به کردار غرنده ميغ

ميانم بدو نيم کردی به تيغ

خروشيدمی من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بيدار کرد

بدو گفت گرسيوز اين خواب شاه

نباشد جز از کامه ی نيک خواه

همه کام دل باشد و تاج و تخت

نگون گشته بر بدسگال تو بخت

گزارنده ی خواب بايد کسی

که از دانش اندازه دارد بسی

بخوانيم بيدار دل موبدان

از اخترشناسان و از بخردان

هر آنکس کزين دانش آگه بود

پراگنده گر بر در شه بود

شدند انجمن بر در شهريار

بدان تا چرا کردشان خواستار

بخواند و سزاوار بنشاند پيش

سخن راند با هر يک از کم و بيش

چنين گفت با نامور موبدان

که ای پاک دل نيک پی بخردان

گر اين خواب و گفتار من در جهان

ز کس بشنوم آشکار و نهان

يکی را نمانم سر و تن به هم

اگر زين سخن بر لب آرند دم

ببخشيدشان بيکران زر و سيم

بدان تا نباشد کسی زو ببيم

ازان پس بگفت آنچ در خواب ديد

چو موبد ز شاه آن سخنها شنيد

بترسيد و ز شاه زنهار خواست

که اين خواب را کی توان گفت راست

مگر شاه با بنده پيمان کند

زبان را به پاسخ گروگان کند

کزين در سخن هرچ داريم ياد

گشاييم بر شاه و يابيم داد

به زنهار دادن زبان داد شاه

کزان بد ازيشان نبيند گناه

زبان آوری بود بسيار مغز

کجا برگشادی سخنهای نغز

چنين گفت کز خواب شاه جهان

به بيدرای آمد سپاهی گران

يکی شاهزاده به پيش اندرون

جهان ديده با وی بسی رهنمون

بران طالع او را گسی کرد شاه

که اين بوم گردد بما بر تباه

اگر با سياوش کند شاه جنگ

چو ديبه شود روی گيتی به رنگ

ز ترکان نماند کسی پارسا

غمی گردد از جنگ او پادشا

وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تاج و گاه

سراسر پر آشوب گردد زمين

ز بهر سياوش بجنگ و به کين

بدانگاه ياد آيدت راستی

که ويران شود کشور از کاستی

جهاندار گر مرغ گردد بپر

برين چرخ گردان نيابد گذر

برين سان گذر کرد خواهد سپهر

گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

غمی شد چو بشنيد افراسياب

نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسيوز آن رازها برگشاد

نهفته سخنها بسی کرد ياد

که گر من به جنگ سياوش سپاه

نرانم نيايد کسی کينه خواه

نه او کشته آيد به جنگ و نه من

برآسايد از گفت و گوی انجمن

نه کاووس خواهد ز من نيز کين

نه آشوب گيرد سراسر زمين

بجای جهان جستن و کارزار

مبادم بجز آشتی هيچ کار

فرستم به نزديک او سيم و زر

همان تاج و تخت و فراوان گهر

مگر کاين بلاها ز من بگذرد

که ترسم روانم فرو پژمرد

چو چشم زمانه بدوزم به گنج

سزد گر سپهرم نخواهد به رنج

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت

چنان زيست بايد که يزدان سرشت

چو بگذشت نيمی ز گردان سپهر

درخشنده خورشيد بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

پرستنده و با کلاه آمدند

يکی انجمن ساخت با بخردان

هشيوار و کارآزموده ردان

بديشان چنين گفت کز روزگار

نبينم همی بهره جز کارزار

بسا نامداران که بر دست من

تبه شد به جنگ اندرين انجمن

بسی شارستان گشت بيمارستان

بسی بوستان نيز شد خارستان

بسا باغ کان رزمگاه منست

به هر سو نشان سپاه منست

ز بيدادی شهريار جهان

همه نيکوی باشد اندر نهان

نزايد به هنگام در دشت گور

شود بچه ی باز را ديده کور

نپرد ز پستان نخچير شير

شود آب در چشمه ی خويش قير

شود در جهان چشمه ی آب خشک

نگيرد به نافه درون بوی مشک

ز کژی گريزان شود راستی

پديد آيد از هر سوی کاستی

کنون دانش و داد ياد آوريم

بجای غم و رنج داد آوريم

برآسايد از ما زمانی جهان

نبايد که مرگ آيد از ناگهان

دو بهر از جهان زير پای منست

به ايران و توران سرای منست

نگه کن که چندين ز کندآوران

بيارند هر سال باژ گران

گر ايدونک باشيد همداستان

به رستم فرستم يکی داستان

در آشتی با سياووش نيز

بجويم فرستم بی اندازه چيز

سران يک به يک پاسخ آراستند

همی خوبی و راستی خواستند

که تو شهرياری و ما چون رهی

بران دل نهاده که فرمان دهی

همه بازگشتند سر پر ز داد

نيامد کسی را غم و رنج ياد

به گرسيوز آنگه چنين گفت شاه

که ببسيج کار و بيپمای راه

به زودی بساز و سخن را م هايست

ز لشگر گزين کن سواری دويست

به نزد سياووش برخواسته

ز هر چيز گنجی بياراسته

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

يکی تاج پرگوهر شاهوار

ز گستردنی صد شتروار بار

غلام و کنيزک به بر هم دويست

بگويش که با تو مرا جنگ نيست

بپرسش فراوان و او را بگوی

که ما سوی ايران نکرديم روی

زمين تا لب رود جيحون مراست

به سغديم و اين پادشاهی جداست

همانست کز تور و سلم دلير

زبر شد جهان آن کجا بود زير

از ايرج که بر بيگنه کشته شد

ز مغز بزرگان خرد گشته شد

ز توران به ايران جدايی نبود

که باکين و جنگ آشنايی نبود

ز يزدان بران گونه دارم اميد

که آيد درود و خرام و نويد

برانگيخت از شهر ايران ترا

که بر مهر ديد از دليران ترا

به بخت تو آرام گيرد جهان

شود جنگ و ناخوبی اندر نهان

چو گرسيوز آيد به نزديک تو

به بار آيد آن رای تاريک تو

چنان چون به گاه فريدون گرد

که گيتی ببخشش به گردان سپرد

ببخشيم و آن رای بازآوريم

ز جنگ و ز کين پای بازآوريم

تو شاهی و با شاه ايران بگوی

مگر نرم گردد سر جنگجوی

سخنها همی گوی با پيلتن

به چربی بسی داستانها بزن

برين هم نشان نزد رستم پيام

پرستنده و اسپ و زرين ستام

به نزديک او هم چنين خواسته

ببر تا شود کار پيراسته

جز از تخت زرين که او شاه نيست

تن پهلوان از در گاه نيست

بياورد گرسيوز آن خواسته

که روی زمين زو شد آراسته

دمان تا لب رود جيحون رسيد

ز گردان فرستاده ای برگزيد

بدان تا رساند به شاه آگهی

که گرسيوز آمد بدان فرهی

به کشتی به يکروز بگذاشت آب

بيامد سوی بلخ دل پر شتاب

فرستاده آمد به درگاه شاه

بگفتند گرسيوز آمد به راه

سياوش گو پيلتن را بخواند

وزين داستان چند گونه براند

چو گوسيوز آمد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

سياووش ورا ديد بر پای خاست

بخنديد و بسيار پوزش بخواست

ببوسيد گرسيوز از دور خاک

رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سياووش بنشاندش زير تخت

از افراسيابش بپرسيد سخت

چو بنشست گرسيوز از گاه نو

بديد آن سر وافسر شاه نو

به رستم چنين گفت کافراسياب

چو از تو خبر يافت اندر شتاب

يکی يادگاری به نزديک شاه

فرستاد با من کنون در به راه

بفرمود تا پرده برداشتند

به چشم سياووش بگذاشتند

ز دروازه ی شهر تا بارگاه

درم بود و اسپ و غلام و کلاه

کس اندازه نشاخت آنراکه چند

ز دينار و ز تاج و تخت بلند

غلامان همه با کلاه و کمر

پرستنده با ياره و طوق زر

پسند آمدش سخت بگشاد روی

نگه کرد و بشنيد پيغام اوی

تهمتن بدو گفت يک هفته شاد

همی باش تا پاسخ آريم ياد

بدين خواهش انديشه بايد بسی

همان نيز پرسيدن از هر کسی

چو بشنيد گرسيوز پيش بين

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

يکی خانه او را بياراستند

به ديبا و خواليگران خواستند

نشستند بيدار هر دو به هم

سگالش گرفتند بر بيش و کم

ازان کار شد پيلتن بدگمان

کزان گونه گرسيوز آمد دمان

طلايه ز هر سو برون تاختند

چنان چون ببايست برساختند

سياوش ز رستم بپرسيد و گفت

که اين راز بيرون کنيد از نهفت

که اين آشتی جستن از بهر چيست

نگه کن که ترياک اين زهر چيست

ز پيوسته ی خون به نزديک اوی

ببين تا کدامند صد نامجوی

گروگان فرستد به نزديک ما

کند روشن اين رای تاريک ما

نبايد که از ما غمی شد ز بيم

همی طبل سازد به زير گليم

چو اين کرده باشيم نزديک شاه

فرستاده بايد يکی نيک خواه

برد زين سخن نزد او آگهی

مگر مغز گرداند از کين تهی

چنين گفت رستم که اينست رای

جزين روی پيمان نيايد بجای

به شبگير گرسيوز آمد بدر

چنان چون بود با کلاه و کمر

بيامد به پيش سياوش زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

سياوش بدو گفت کز کار تو

پرانديشه بودم ز گفتار تو

کنون رای يکسر بران شد درست

که از کينه دل را بخواهيم شست

تو پاسخ فرستی به افراسياب

که از کين اگر شد سرت پر شتاب

کسی کاو ببيند سرانجام بد

ز کردار بد بازگشتش سزد

دلی کز خرد گردد آراسته

يکی گنج گردد پر از خواسته

اگر زير نوش اندرون زهر نيست

دلت را ز رنج و زيان بهر نيست

چو پيمان همی کرد خواهی درست

که آزار و کينه نخواهيم جست

ز گردان که رستم بداند همی

کجا نامشان بر تو خواند همی

بر من فرستی به رسم نوا

که باشد به گفتار تو بر گوا

و ديگر ز ايران زمين هرچ هست

که آن شهرها را تو داری به دست

بپردازی و خود به توران شوی

زمانی ز جنگ و ز کين بغنوی

نباشد جز از راستی در ميان

به کينه نبندم کمر بر ميان

فرستم يکی نامه نزديک شاه

مگر بشتی باز خواند سپاه

برافگند گرسيوز اندر زمان

فرستاده ای چون هژبر دمان

بدو گفت خيره منه سر به خواب

برو تازيان نزد افراسياب

بگويش که من تيز بشتافتم

همی هرچ جستم همه يافتم

گروگان همی خواهد از شهريار

چو خواهی که برگردد از کارزار

فرستاده آمد بدادش پيام

ز شاه و ز گرسيوز نيک نام

چو گفت فرستاده بشنيد شاه

فراوان بپيچيد و گم کرد راه

همی گفت صد تن ز خويشان من

گر ايدونک کم گردد از انجمن

شکست اندر آيد بدين بارگاه

نماند بر من کسی نيک خواه

وگر گويم از من گروگان مجوی

دروغ آيدش سر به سر گفت و گوی

فرستاد بايد بر او نوا

اگر بی گروگان ندارد روا

بران سان که رستم همی نام برد

ز خويشان نزديک صد بر شمرد

بر شاه ايران فرستادشان

بسی خلعت و نيکوی دادشان

بفرمود تا کوس با کره نای

زدند و فروهشت پرده سرای

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ

سپيجاب و آن کشور و تخت عاج

تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ

بهانه نجست و فريب و درنگ

چو از رفتنش رستم آگاه شد

روانش ز انديشه کوتاه شد

به نزد سياوش بيامد چو گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

بدو گفت چون کارها گشت راست

چو گرسيوز ار بازگردد رواست

بفرمود تا خلعت آراستند

سليح و کلاه و کمر خواستند

يکی اسپ تازی به زرين ستام

يکی تيغ هندی به زرين نيام

چو گرسيوز آن خلعت شاه ديد

تو گفتی مگر بر زمين ماه ديد

بشد با زبانی پر از آفرين

تو گفتی مگر بر نوردد زمين

سياوش نشست از بر تخت عاج

بياويخته بر سر عاج تاج

همی رای زد با يکی چرب گوی

کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

ز لشکر همی جست گردی سوار

که با او بسازد دم شهريار

چنين گفت با او گو پيلتن

کزين در که يارد گشادن سخن

همانست کاووس کز پيش بود

ز تندی نکاهد نخواهد فزود

مگر من شوم نزد شاه جهان

کنم آشکارا برو بر نهان

ببرم زمين گر تو فرمان دهی

ز رفتن نبينم همی جز بهی

سياوش ز گفتار او شاد شد

حديث فرستادگان باد شد

سپهدار بنشست و رستم به هم

سخن راند هرگونه از بيش و کم

بفرمود تا رفت پيشش دبير

نوشتن يکی نامه ای بر حرير

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد نيروی و فر و هنر

خداوند هوش و زمان و مکان

خرد پروراند همی با روان

گذر نيست کس را ز فرمان او

کسی کاو بگردد ز پيمان او

ز گيتی نبيند مگر کاستی

بدو باشد افزونی و راستی

ازو باد بر شهريار آفرين

جهاندار وز نامداران گزين

رسيده به هر نيک و بد رای او

ستودن خرد گشته بالای او

رسيدم به بلخ و به خرم بهار

همه شادمان بودم از روزگار

ز من چون خبر يافت افراسياب

سيه شد به چشم اندرش آفتاب

بدانست کش کار دشوار گشت

جهان تيره شد بخت او خوار گشت

بيامد برادرش با خواسته

بسی خوبرويان آراسته

که زنهار خواهد ز شاه جهان

سپارد بدو تاج و تخت مهان

بسنده کند زين جهان مرز خويش

بداند همی پايه و ارز خويش

از ايران زمين بسپرد تيره خاک

بشويد دل از کينه و جنگ پاک

ز خويشان فرستاد صد نزد من

بدين خواهش آمد گو پيلتن

گر او را ببخشد ز مهرش سزاست

که بر مهر او چهر او بر گواست

چو بنوشت نامه يل جنگجوی

سوی شاه کاووس بنهاد روی

وزان روی گرسيوز نيک خواه

بيامد بر شاه توران سپاه

همه داستان سياوش بگفت

که او را ز شاهان کسی نيست جفت

ز خوبی ديدار و کردار او

ز هوش و دل و شرم و گفتار او

دلير و سخ نگوی و گرد و سوار

تو گويی خرد دارد اندر کنار

بخنديد و با او چنين گفت شاه

که چاره به از جنگ ای ني کخواه

و ديگر کزان خوابم آمد نهيب

ز بالا بديدم نشان نشيب

پر از درد گشتم سوی چاره باز

بدان تا نبينم نشيب و فراز

به گنج و درم چاره آراستم

کنون شد بران سان که من خواستم

وزان روی چون رستم شيرمرد

بيامد بر شاه ايران چو گرد

به پيش اندر آمد بکش کرده دست

برآمده سپهبد ز جای نشست

بپرسيد و بگرفتش اندر کنار

ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و کار سپاه

وزان تا چرا بازگشت او ز راه

نخست از سياوش زبان برگشاد

ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرخ دبير

رخ شهريار جهان شد قير

به رستم چنين گفت گيرم که اوی

جوانست و بد نارسيده بروی

چو تو نيست اندر جهان سر به سر

به جنگ از تو جويند شيران هنر

نديدی بديهای افراسياب

که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

مرا رفت بايست کردم درنگ

مرا بود با او سری پر ز جنگ

نرفتم که گفتند ز ايدر مرو

بمان تا بسيچد جهاندار نو

چو بادافره ی ايزدی خواست بود

مکافات بدها بدی خواست بود

شما را بدان مردری خواسته

بدان گونه بر شد دل آراسته

کجا بستد از هر کسی ب یگناه

بدان تا بپيچيدتان دل ز راه

به صد ترک بيچاره و بدنژاد

که نام پدرشان نداريد ياد

کنون از گروگان کی انديشد او

همان پيش چشمش همان خاک کو

شما گر خرد را بسيچيد کار

نه من سيرم از جنگ و از کارزار

به نزد سياوش فرستم کنون

يکی مرد پردانش و پرفسون

بفرمايمش کتشی کن بلند

ببند گران پای ترکان ببند

برآتش بنه خواسته هرچ هست

نگر تا نيازی به يک چيز دست

پس آن بستگان را بر من فرست

که من سر بخواهم ز تن شان گسست

تو با لشکر خويش سر پر ز جنگ

برو تا به درگاه او بی درنگ

همه دست بگشای تا يکسره

چو گرگ اندر آيد به پيش بره

چو تو سازگيری بد آموختن

سپاهت کند غارت و سوختن

بيايد بجنگ تو افراسياب

چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

تهمتن بدو گفت کای شهريار

دلت را بدين کار غمگين مدار

سخن بشنو از من تو ای شه نخست

پس آنگه جهان زير فرمان تست

تو گفتی که بر جنگ افراسياب

مران تيز لشکر بران روی آب

بمانيد تا او بيايد به جنگ

که او خود شتاب آورد بی درنگ

ببوديم يک چند در جنگ سست

در آشتی او گشاد از نخست

کسی کاشتی جويد و سور و بزم

نه نيکو بود پيش رفتن برزم

و ديگر که پيمان شکستن ز شاه

نباشد پسنديده ی نيک خواه

سياوش چو پيروز بودی بجنگ

برفتی بسان دلاور پلنگ

چه جستی جز از تخت و تاج و نگين

تن آسانی و گنج ايران زمين

همه يافتی جنگ خيره مجوی

دل روشنت به آب تيره مشوی

گر افراسياب اين سخنها که گفت

به پيمان شکستن بخواهد نهفت

هم از جنگ جستن نگشتيم سير

بجايست شمشير و چنگال شير

ز فرزند پيمان شکستن مخواه

مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

نهانی چرا گفت بايد سخن

سياوش ز پيمان نگردد ز بن

وزين کار کانديشه کردست شاه

بر آشوبد اين نامور پيشگاه

چو کاووس بشنيد شد پر ز خشم

برآشفت زان کار و بگشاد چشم

به رستم چنين گفت شاه جهان

که ايدون نماند سخن در نهان

که اين در سر او تو افگنده ای

چنين بيخ کين از دلش کنده ای

تن آسانی خويش جستی برين

نه افروزش تاج و تخت و نگين

تو ايدر بمان تا سپهدار طوس

ببندد برين کار بر پيل کوس

من اکنون هيونی فرستم به بلخ

يکی نامه ی با سخنهای تلخ

سياوش اگر سر ز پيمان من

بپيچد نيايد به فرمان من

بطوس سپهبد سپارد سپاه

خود و ويژگان باز گردد به راه

ببيند ز من هرچ اندر خورست

گر او را چنين داوری در سرست

غمی گشت رستم به آواز گفت

که گردون سر من بيارد نهفت

اگر طوس جنگی تر از رستم است

چنان دان که رستم ز گيتی کم است

بگفت اين و بيرون شد از پيش اوی

پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

هم اندر زمان طوس را خواند شاه

بفرمود لشکر کشيدن به راه

چو بيرون شد از پيش کاووس طوس

بفرمود تا لشکر و بوق و کوس

بسازند و آرايش ره کنند

وزان رزمگه راه کوته کنند

هيونی بياراست کاووس شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

نويسنده ی نامه را پيش خواند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

يکی نامه فرمود پر خشم و جنگ

زبان تيز و رخساره چون بادرنگ

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند آرامش و کارزار

خداوند بهرام و کيوان و ماه

خداوند نيک و بد و فر و جاه

بفرمان اويست گردان سپهر

ازو بازگسترده هرجای مهر

ترا ای جوان تندرستی و بخت

هميشه بماناد با تاج و تخت

اگر بر دلت رای من تيره گشت

ز خواب جوانی سرت خيره گشت

شنيدی که دشمن به ايران چه کرد

چو پيروز شد روزگار نبرد

کنون خيره آزرم دشمن مجوی

برين بارگه بر مبر آبروی

منه با جوانی سر اندر فريب

گر از چرخ گردان نخواهی نهيب

که من زان فريبنده گفتار او

بسی بازگشتم ز پيکار او

ترا گر فريبد نباشد شگفت

مرا از خود اندازه بايد گرفت

نرفت ايچ با من سخن ز آشتی

ز فرمان من روی برگاشتی

همان رستم از گنج آراسته

نخواهد شدن سير از خواسته

ازان مردری تاج شاهنشهی

ترا شد سر از جنگ جستن تهی

در بی نيازی به شمشير جوی

به کشور بود شاه را آبروی

چو طوس سپهبد رسد پيش تو

بسازد چو بايد کم و بيش تو

گروگان که داری به بند گران

هم اندر زمان بارکن بر خران

پرستار وز خواسته هرچ هست

به زودی مر آن را به درگه فرست

تو شوکين و آويختن را بساز

ازين در سخن ها مگردان دراز

چو تو ساز جنگ شبيخون کنی

ز خاک سيه رود جيحون کنی

سپهبد سراندر نيارد به خواب

بيايد به جنگ تو افراسياب

و گر مهر داری بران اهرمن

نخواهی که خواندت پيمان شکن

سپه طوس رد را ده و بازگرد

نه ای مرد پرخاش روز نبرد

تو با خوبرويان برآميختی

به بزم اندر از رزم بگريختی

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هيون پر برآورد و ببريد راه

چو نامه به نزد سياووش رسيد

بران گونه گفتار ناخوب ديد

فرستاده را خواند و پرسيد چست

ازو کرد يکسر سخنها درست

بگفت آنک با پيلتن رفته بود

ز طوس و ز کاووس کاشفته بود

سياوش چو بشنيد گفتار اوی

ز رستم غمی گشت و برتافت روی

ز کار پدر دل پرانديشه کرد

ز ترکان و از روزگار نبرد

همی گفت صد مرد ترک و سوار

ز خويشان شاهی چنين نامدار

همه نيک خواه و همه ب یگناه

اگرشان فرستم به نزديک شاه

نپرسد نه انديشد از کارشان

همانگه کند زنده بر دارشان

به نزديک يزدان چه پوزش برم

بد آيد ز کار پدر بر سرم

ور ايدونک جنگ آورم بی گناه

چنان خيره با شاه توران سپاه

جهاندار نپسندد اين بد ز من

گشايند بر من زبان انجمن

وگر بازگردم به نزديک شاه

به طوس سپهبد سپارم سپاه

ازو نيز هم بر تنم بد رسد

چپ و راست بد بينم و پيش بد

نيايد ز سودابه خود جز بدی

ندانم چه خواهد رسيد ايزدی

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

بران رازشان خواند نزديک خويش

بپرداخت ايوان و بنشاند پيش

که رازش به هم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن

بديشان چنين گفت کز بخت بد

فراوان همی بر تنم بد رسد

بدان مهربانی دل شهريار

بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فريبنده گشت

تو گفتی که زهر گزاينده گشت

شبستان او گشت زندان من

غمی شد دل و بخت خندان من

چنين رفت بر سر مرا روزگار

که با مهر او آتش آورد بار

گزيدم بدان شوربختيم جنگ

مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

به بلخ اندرون بود چندان سپاه

سپهبد چو گرسيوز کينه خواه

نشسته به سغد اندرون شهريار

پر از کينه با تيغ زن صدهزار

برفتيم بر سان باد دمان

نجستيم در جنگ ايشان زمان

چو کشور سراسر بپرداختند

گروگان و آن هديه ها ساختند

همه موبدان آن نمودند راه

که ما بازگرديم زين رزم گاه

پسندش نيامد همی کار من

بکوشد به رنج و به آزار من

به خيره همی جنگ فرمايدم

بترسم که سوگند بگزايدم

وراگر ز بهر فزونيست جنگ

چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ

چه بايد همی خيره خون ريختن

چنين دل به کين اندر آويختن

همی سر ز يزدان نبايد کشيد

فراوان نکوهش ببايد شنيد

دو گيتی همی برد خواهد ز من

بمانم به کام دل اهرمن

نزادی مرا کاشکی مادرم

وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

که چندين بلاها ببايد کشيد

ز گيتی همی زهر بايد چشيد

بدين گونه پيمان که من کرده ام

به يزدان و سوگندها خورده ام

اگر سر بگردانم از راستی

فراز آيد از هر سوی کاستی

پراگنده شد در جهان اين سخن

که با شاه ترکان فگنديم بن

زبان برگشايند هر کس به بد

به هرجای بر من چنان چون سزد

به کين بازگشتن بريدن ز دين

کشيدن سر از آسمان و زمين

چنين کی پسندد ز من کردگار

کجا بر دهد گردش روزگار

شوم کشوری جويم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

که روشن زمانه بران سان بود

که فرمان دادار گيهان بود

سری کش نباشد ز مغز آگهی

نه از بتری باز داند بهی

قباد آمد و رفت و گيتی سپرد

ورا نيز هم رفته بايد شمرد

تو ای نامور زنگه شاوران

بيارای تن را به رنج گران

برو تا به درگاه افرسياب

درنگی مباش و منه سر به خواب

گروگان و اين خواسته هرچ هست

ز دينار و ز تاج و تخت نشست

ببر همچنين جمله تا پيش اوی

بگويش که ما را چه آمد به روی

بفرمود بهرام گودرز را

که اين نامور لشکر و مرز را

سپردم ترا گنج و پيلان کوس

بمان تا بيايد سپهدار طوس

بدو ده تو اين لشکر و خواسته

همه کارها يکسر آراسته

يکايک برو بر شمر هرچ هست

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

چو بهرام بشنيد گفتار اوی

دلش گشت پيچان به تيمار اوی

بباريد خون زنگه ی شاوران

بنفريد بر بوم هاماوران

پر از غم نشستند هر دو به هم

روانشان ز گفتار او شد دژم

بدو باز گفتند کاين رای نيست

ترا بی پدر در جهان جای نيست

يکی نامه بنويس نزديک شاه

دگر باره زو پيلتن را بخواه

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز

مکن خيره انديشه ی دل دراز

مگردان به ما بر دژم روزگار

چو آمد درخت بزرگی به بار

نپذرفت زان دو خردمند پند

دگرگونه بد راز چرخ بلند

چنين داد پاسخ که فرمان شاه

برانم که برتر ز خورشيد و ماه

وليکن به فرمان يزدان دلير

نباشد ز خاشاک تا پيل و شير

کسی کاو ز فرمان يزدان بتافت

سراسيمه شد خويشتن را نيافت

همی دست يازيد بايد به خون

به کين دو کشور بدن رهنمون

وزان پس که داند کزين کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

ز بهر نوا هم بيازارد او

سخنهای گم کرده بازآرد او

همان خشم و پيگار بار آورد

سرشک غم اندر کنار آورد

اگر تيره تان شد دل از کار من

بپيچيد سرتان ز گفتار من

فرستاده خود باشم و رهنمای

بمانم برين دشت پرده سرای

سياوش چو پاسخ چنين داد باز

بپژمرد جان دو گردن فراز

ز بيم جداييش گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

همی ديد چشم بد روزگار

که اندر نهان چيست با شهريار

نخواهد بدن نيز ديدار او

ازان چشم گريان شد از کار او

چنين گفت زنگه که ما بند هايم

به مهر سپهبد دل آگند هايم

فدای تو بادا تن و جان ما

چنين باد تا مرگ پيمان ما

چو پاسخ چنين يافت از نيکخواه

چنين گفت با زنگه بيدار شاه

که رو شاه توران سپه را بگوی

که زين کار ما را چه آمد بروی

ازين آشتی جنگ بهر منست

همه نوش تو درد و زهر منست

ز پيمان تو سر نگردد تهی

وگر دور مانم ز تخت مهی

جهاندار يزدان پناه منست

زمين تخت و گردون کلاه منست

و ديگر که بر خيره ناکرده کار

نشايست رفتن بر شهريار

يکی راه بگشای تا بگذرم

بجايی که کرد ايزد آبشخورم

يکی کشوری جويم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

ز خوی بد او سخن نشنوم

ز پيگار او يک زمان بغنوم

بشد زنگه با نامور صد سوار

گروگان ببرد از در شهريار

چو در شهر سالار ترکان رسيد

خروش آمد و ديده بانش بديد

پذيره شدش نامداری بزرگ

کجا نام او بود جنگی طورگ

چو زنگه بيامد به نزديک شاه

سپهدار برخاست از پيشگاه

گرفتش به بر تنگ و بنواختش

گرامی بر خويش بنشاختش

چو بنشست با شاه پيغام داد

سراسر سخنها بدو کرد ياد

چو بشنيد پيچان شد افراسياب

دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

بفرمود تا جايگه ساختند

ورا چون سزا بود بنواختند

چو پيران بيامد تهی کرد جای

سخن رفت با نامور کدخدای

ز کاووس وز خام گفتار او

ز خوی بد و رای و پيگار او

همی گفت و رخساره کرده دژم

ز کار سياووش دل پر ز غم

فرستادن زنگه ی شاوران

همه ياد کرد از کران تا کران

بپرسيد کاين را چه درمان کنيم

وزين چاره جستن چه پيمان کنيم

بدو گفت پيران که ای شهريار

انوشه بدی تا بود روزگار

تو از ما به هر کار داناتری

ببايستها بر تواناتری

گمان و دل و دانش و رای من

چنينست انديشه بر جای من

که هر کس که بر نيکوی در جهان

توانا بود آشکار و نهان

ازين شاهزاده نگيرند باز

زگنج و ز رنج آنچ آيد فراز

من ايدون شنيدم که اندر جهان

کسی نيست مانند او از مهان

به بالا و ديدار و آهستگی

به فرهنگ و رای و به شايستگی

هنر با خرد نيز بيش از نژاد

ز مادر چنو شاهزاده نزاد

بديدن کنون از شنيدن بهست

گرانمايه و شاهزاد و مهست

وگر خود جز اينش نبودی هنر

که از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه

همی از تو جويد بدين گونه راه

نه نيکو نمايد ز راه خرد

کزين کشور آن نامور بگذرد

ترا سرزنش باشد از مهتران

سر او همان از تو گردد گران

و ديگر که کاووس شد پيرسر

ز تخت آمدش روزگار گذر

سياوش جوانست و با فرهی

بدو ماند آيين و تخت مهی

اگر شاه بيند به رای بلند

نويسد يکی نام هی سودمند

چنان چون نوازنده فرزند را

نوازد جوان خردمند را

يکی جای سازد بدين کشورش

بدارد سزاوار اندر خورش

بر آيين دهد دخترش را بدوی

بداردش با ناز و با آبروی

مگر کاو بماند به نزديک شاه

کند کشور و بومت آرامگاه

و گر باز گردد سوی شهريار

ترا بهتری باشد از روزگار

سپاسی بود نزد شاه زمين

بزرگان گيتی کنند آفرين

برآسايد از کين دو کشور مگر

اگر آردش نزد ما دادگر

ز داد جهان آفرين اين سزاست

که گردد زمانه بدين جنگ راست

چو سالار گفتار پيران شنيد

چنان هم همه بودنيها بديد

پس انديشه کرد اندر آن يک زمان

همی داشت بر نيک و بد بر گمان

چنين داد پاسخ به پيران پير

که هست اينک گفتی همه دلپذير

وليکن شنيدم يکی داستان

که باشد بدين رای همداستان

که چون بچه ی شير نر پروری

چو دندان کند تيز کيفر بری

چو با زور و با چنگ برخيزد او

به پروردگار اندر آويزد او

بدو گفت پيران کاندر خرد

يکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد

نگيرد ازو بدخويی کی سزد

نبينی که کاووس ديرينه گشت

چو ديرينه گشت او ببايد گذشت

سياوش بگيرد جهان فراخ

بسی گنج بی رنج و ايوان و کاخ

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت

چنين خود که يابد مگر نيک بخت

چو بشنيد افراسياب اين سخن

يکی رای با دانش افگند بن

دبير جهان ديده را پيش خواند

زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستين که بر خامه بنهاد دست

به عنبر سر خامه را کرد مست

جهان آفرين را ستايش گرفت

بزرگی و دانش نمايش گرفت

کجا برترست از مکان و زمان

بدو کی رسد بندگی را گمان

خداوند جانست و آن خرد

خردمند را داد او پرورد

ازو باد بر شاهزاده درود

خداوند گوپال و شمشير و خود

خداوند شرم و خداوند باک

ز بيداد و کژی دل و دست پاک

شنيدم پيام از کران تا کران

ز بيدار دل زنگه ی شاوران

غمی شد دلم زانک شاه جهان

چنين تيز شد با تو اندر نهان

وليکن به گيتی بجز تاج و تخت

چه جويد خردمند بيدار بخت

ترا اين همه ايدر آراستست

اگر شهرياری و گر خواستست

همه شهر توران برندت نماز

مرا خود به مهر تو باشد نياز

تو فرزند باشی و من چون پدر

پدر پيش فرزند بسته کمر

چنان دان که کاووس بر تو به مهر

بران گونه يک روز نگشاد چهر

کجا من گشايم در گنج بست

سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بی رنج فرزندوار

به گيتی تو مانی زمن يادگار

چو از کشورم بگذری در جهان

نکوهش کنندم کهان و مهان

وزين روی دشوار يابی گذر

مگر ايزدی باشد آيين و فر

بدين راه پيدا نبينی زمين

گذر کرد بايد به دريای چين

ازين کرد يزدان ترا بی نياز

هم ايدر بباش و به خوبی بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست

به رفتن بهانه نبايدت جست

چو رای آيدت آشتی با پدر

سپارم ترا تاج و زرين کمر

که ز ايدر به ايران شوی با سپاه

ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دير

کهن شد سرش گردد از جنگ سير

گر آتش ببيند پی شصت و پنج

رسد آتش از باد پيری به رنج

ترا باشد ايران و گنج و سپاه

ز کشور به کشور رساند کلاه

پذيرفتم از پاک يزدان که من

بکوشم به خوبی به جان و به تن

نفرمايم و خود نسازم به بد

به انديشه دل را نيازم به بد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

بفرمود تا زنگه ی نيک خواه

به زودی به رفتن ببندد کمر

يکی خلعت آراست با سيم و زر

يکی اسپ بر سر ستام گران

بيامد دمان زنگه ی شاوران

چو نزديک تخت سياوش رسيد

بگفت آنچ پرسيد و بشنيد و ديد

سياوش به يک روی زان شاد شد

به ديگر پر از درد و فرياد شد

که دشمن همی دوست بايست کرد

ز آتش کجا بردمد باد سرد

يکی نامه بنوشت نزد پدر

همه ياد کرد آنچ بد در به در

که من با جوانی خرد يافتم

بهر نيک و بد نيز بشتافتم

از آن زن يکی مغز شاه جهان

دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببايست شست

ببايست بر کوه آتش گذشت

مرا زار بگريست آهو به دشت

ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم

خرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو کشور بدين آشتی شاد گشت

دل شاه چون تيغ پولاد گشت

نيايد همی هيچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز ديدار من گشت سير

بر سير ديده نباشند دير

ز شادی مبادا دل او رها

شدم من ز غم در دم اژدها

ندانم کزين کار بر من سپهر

چه دارد به راز اندر از کين و مهر

ازان پس بفرمود بهرام را

که اندر جهان تازه کن کام را

سپردم ترا تاج و پرده سرای

همان گنج آگنده و تخت و جای

درفش و سواران و پيلان کوس

چو ايدر بيايد سپهدار طوس

چنين هم پذيرفته او را سپار

تو بيدار دل باش و به روزگار

ز ديده بباريد خوناب زرد

لب رادمردان پر از باد سرد

ز لشکر گزين کرد سيصد سوار

همه گرد و شايست هی کارزار

صد اسپ گزيده به زرين ستام

پرستار و زرين کمر صد غلام

بفرمود تا پيش او آورند

سليح و ستام و کمر بشمرند

درم نيز چندان که بودش به کار

ز دينار وز گوهر شاهوار

ازان پس گرانمايگان را بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چنين گفت کز نزد افراسياب

گذشتست پيران بدين روی آب

يکی راز پيغام دارد به من

که ايمن به دويست از انجمن

همی سازم اکنون پذيره شدن

شما را هم ايدر ببايد بدن

همه سوی بهرام داريد روی

مپيچد دل را ز گفتار اوی

همی بوسه دادند گردان زمين

بران خوب سالار باآفرين

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

هوا شد سياه و زمين شد درشت

سياووش لشکر به جيحون کشيد

به مژگان همی از جگر خون کشيد

چو آمد به ترمذ درون بام و کوی

بسان بهاران پر از رنگ و بوی

چنان بد همه شهرها تا به چاچ

تو گفتی عروسيست باطوق و تاج

به هر منزلی ساخته خوردنی

خورشهای زيبا و گستردنی

چنين تا به قچقار باشی براند

فرود آمد آنجا و چندی بماند

چو آگاهی آمد پذيره شدند

همه سرکشان با تبيره شدند

ز خويشان گزين کرد پيران هزار

پذيره شدن را برآراست کار

بياراسته چار پيل سپيد

سپه را همه داد يکسر نويد

يکی برنهاده ز پيروزه تخت

درفشنده مهدی بسان درخت

سرش ماه زرين و بومش بنفش

به زر بافته پرنيايی درفش

ابا تخت زرين سه پيل دگر

صد از ماه رويان زرين کمر

سپاهی بران سان که گفتی سپهر

بياراست روی زمين را به مهر

صد اسپ گرانمايه با زين زر

به ديبا بياراسته سر به سر

سياووش بشنيد کامد سپاه

پذيره شدن را بياراست شاه

درفش سپهدار پيران بديد

خروشيدن پيل و اسپان شنيد

بشد تيز و بگرفتش اندر کنار

بپرسيدش از نامور شهريار

بدو گفت کای پهلوان سپاه

چرا رنجه کردی روان را به راه

همه بردل انديشه اين بد نخست

که بيند دو چشمم ترا تندرست

ببوسيد پيران سر و پای او

همان خوب چهر دلارای او

چنين گفت کای شهريار جوان

مراگر بخواب اين نمودی روان

ستايش کنم پيش يزدان نخست

چو ديدم ترا روشن و تندرست

ترا چون پدر باشد افراسياب

همه بنده باشيم زين روی آب

ز پيوستگان هست بيش از هزار

پرستندگانند با گوشوار

تو بی کام دل هيچ دم بر مزن

ترا بنده باشد همی مرد و زن

مراگر پذيری تو با پير سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

برفتند هر دو به شادی به هم

سخن ياد کردند بر بيش و کم

همه ره ز آوای چنگ و رباب

همی خفته را سر برآمد ز خواب

همی خاک مشکين شد از مشک و زر

همی اسپ تازی برآورد پر

سياوش چو آن ديد آب از دو چشم

بباريد و ز انديشه آمد به خشم

که ياد آمدش بوم زابلستان

بياراسته تا به کابلستان

همان شهر ايرانش آمد به ياد

همی برکشيد از جگر سرد باد

ز ايران دلش ياد کرد و بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

ز پيران بپيچيد و پوشيد روی

سپهبد بديد آن غم و درد اوی

بدانست کاو را چه آمد بياد

غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

به قچقار باشی فرود آمدند

نشستند و يکبار دم بر زدند

نگه کرد پيران به ديدار او

نشست و بر و يال و گفتار او

بدو در دو چشمش همی خيره ماند

همی هر زمان نام يزدان بخواند

بدو گفت کای نامور شهريار

ز شاهان گيتی توی يادگار

سه چيزست بر تو که اندر جهان

کسی را نباشد ز تخم مهان

يکی آنک از تخمه ی کيقباد

همی از تو گيرند گويی نژاد

و ديگر زبانی بدين راستی

به گفتار نيکو بياراستی

سه ديگر که گويی که از چهر تو

ببارد همی بر زمين مهر تو

چنين داد پاسخ سياووش بدوی

که ای پير پاکيزه و راس تگوی

خنيده به گيتی به مهر و وفا

ز آهرمنی دور و دور از جفا

گر ايدونک با من تو پيمان کنی

شناسم که پيان من مشکنی

گر از بودن ايدر مرا نيکويست

برين کرده ی خود نبايد گريست

و گر نيست فرمای تا بگذرم

نمايی ره کشوری ديگرم

بدو گفت پيران که منديش زين

چو اندر گذشتی ز ايران زمين

مگردان دل از مهر افراسياب

مکن هيچ گونه برفتن شتاب

پراگنده نامش به گيتی بديست

وليکن جز اينست مرد ايزديست

خرد دارد و رای و هوش بلند

به خيره نيايد به راه گزند

مرا نيز خويشيست با او به خون

همش پهلوانم همش رهنمون

همانا برين بوم و بر صد هزار

به فرمان من بيش باشد سوار

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

هم اسپ و سليح و کمان و کمند

مرا بی نيازيست از هر کسی

نهفته جزين نيز هستم بسی

فدای تو بادا همه هرچ هست

گر ايدونک سازی به شادی نشست

پذيرفتم از پاک يزدان ترا

به رای و دل هوشمندان ترا

که بر تو نيايد ز بدها گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

مگر کز تو آشوب خيزد به شهر

بياميزی از دور ترياک و زهر

سياووش بدان گفتها رام شد

برافروخت و اندر خور جام شد

بخوردن نشستند يک با دگر

سياوش پسر گشت و پيران پدر

برفتند با خنده و شادمان

به ره بر نجستند جايی زمان

چنين تا رسيدند در شهر گنگ

کزان بود خرم سرای درنگ

پياده به کوی آمد افراسياب

از ايوان ميان بسته و پر شتاب

سياوش چو او را پياده بديد

فرود آمد از اسپ و پيشش دويد

گرفتند مر يکدگر را به بر

بسی بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنين گفت افراسياب

که گردان جهان اندر آمد به خواب

ازين پس نه آشوب خيزد نه جنگ

به آبشخور آيند ميش و پلنگ

برآشفت گيتی ز تور دلير

کنون روی گيتی شد از جنگ سير

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتی کور بود

به تو رام گردد زمانه کنون

برآسايد از جنگ وز جوش خون

کنون شهر توران ترا بنده اند

همه دل به مهر تو آگند هاند

مرا چيز با جان همی پيش تست

سپهبد به جان و به تن خويش تست

سياوش برو آفرين کرد سخت

که از گوهر تو مگر داد بخت

سپاس از خدای جهان آفرين

کزويست آرام و پرخاش و کين

سپهدار دست سياوش به دست

بيامد به تخت مهی بر نشست

به روی سياوش نگه کرد و گفت

که اين را به گيتی کسی نيست جفت

نه زين گونه مردم بود در جهان

چنين روی و بالا و فر و مهان

ازان پس به پيران چنين گفت رد

که کاووس تندست و اندک خرد

که بشکيبد از روی چونين پسر

چنين برز بالا و چندين هنر

مرا ديده از خوب ديدار او

بماندست دل خيره از کار او

که فرزند باشد کسی را چنين

دو ديده بگرداند اندر زمين

از ايوانها پس يکی برگزيد

همه کاخ زربفتها گستريد

يکی تخت زرين نهادند پيش

همه پايها چون سر گاوميش

به ديبای چينی بياراستند

فراوان پرستندگان خواستند

بفرمود پس تا رود سوی کاخ

بباشد به کام و نشيند فراخ

سياوش چو در پيش ايوان رسيد

سر طاق ايوان به کيوان رسيد

بيامد بران تخت زر بر نشست

هشيوار جان اندر انديشه بست

چو خوان سپهبد بياراستند

کس آمد سياووش را خواستند

ز هر گونه ای رفت بر خوان سخن

همه شادمانی فگندند بن

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بياراستند

برفتند با رود و رامشگران

بباده نشستند يکسر سران

بدو داد جان و دل افراسياب

همی بی سياوش نيامدش خواب

همی خورد می تا جهان تيره شد

سرميگساران ز می خيره شد

سياوش به ايوان خراميد شاد

به مستی ز ايران نيامدش ياد

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

بدان کس که بودند بر بزمگاه

چنين گفت با شيده افراسياب

که چون سر برآرد سياوش ز خواب

تو با پهلوانان و خويشان من

کسی کاو بود مهتر انجمن

به شبگير با هديه و با غلام

گرانمايه اسپان زرين ستام

ز لشکر همی هر کسی با نثار

ز دينار وز گوهر شاهوار

ازين گونه پيش سياوش روند

هشيوار و بيدار و خامش روند

فراوان سپهبد فرستاد چيز

بدين گونه يک هفته بگذشت نيز

شبی با سياوش چنين گفت شاه

که فردا بسازيم هر دو پگاه

که با گوی و چوگان به ميدان شويم

زمانی بتازيم و خندان شويم

ز هر کس شنيدم که چوگان تو

نبينند گردان به ميدان تو

تو فرزند مايی و زيبای گاه

تو تاج کيانی و پشت سپاه

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به ديدار توشه بدی

همی از تو جويند شاهان هنر

که يابد به هرکار بر تو گذر

مرا روز روشن به ديدار تست

همی از تو خواهم بد و نيک جست

به شبگير گردان به ميدان شدند

گرازان و تازان و خندان شدند

چنين گفت پس شاه توران بدوی

که ياران گزينيم در زخم گوی

تو باشی بدان روی و زين روی من

بدو نيم هم زين نشان انجمن

سياوش بدو گفت کای شهريار

کجا باشدم دست و چوگان به کار

برابر نيارم زدن با تو گوی

به ميدان هم آورد ديگر بجوی

چو هستم سزاوار يار توام

برين پهن ميدان سوار توام

سپهبد ز گفتار او شاد شد

سخن گفتن هر کسی باد شد

به جان و سر شاه کاووس گفت

که با من تو باشی ه مآورد و جفت

هنر کن به پيش سواران پديد

بدان تا نگويند کاو بد گزيد

کنند آفرين بر تو مردان من

شگفته شود روی خندان من

سياوش بدو گفت فرمان تراست

سواران و ميدان و چوگان تراست

سپهبد گزين کرد کلباد را

چو گرسيوز و جهن و پولاد را

چو پيران و نستيهن جنگجوی

چو هومان که بردارد از آب گوی

به نزد سياووش فرستاد يار

چو رويين و چون شيد هی نامدار

دگر اندريمان سوار دلير

چو ارجاسپ اسپ افگن نره شير

سياوش چنين گفت کای نامجوی

ازيشان که يارد شدن پيش گوی

همه يار شاهند و تنها منم

نگهبان چوگان يکتا منم

گر ايدونک فرمان دهد شهريار

بيارم به ميدان ز ايران سوار

مرا يار باشند بر زخم گوی

بران سان که آيين بود بر دو روی

سپهبد چو بشنيد زو داستان

بران داستان گشت هم داستان

سياوش از ايرانيان هفت مرد

گزين کرد شايسته ی کارکرد

خروش تبيره ز ميدان بخاست

همی خاک با آسمان گشت راست

از آوای سنج و دم کره نای

تو گفتی بجنبيد ميدان ز جای

سياووش برانگيخت اسپ نبرد

چو گوی اندر آمد به پيشش به گرد

بزد هم چنان چون به ميدان رسيد

بران سان که از چشم شد ناپديد

بفرمود پس شهريار بلند

که گويی به نزد سياوش برند

سياوش بران گوی بر داد بوس

برآمد خروشيدن نای و کوس

سياوش به اسپی دگر برنشست

بيانداخت آن گوی خسرو به دست

ازان پس به چوگان برو کار کرد

چنان شد که با ماه ديدار کرد

ز چوگان او گوی شد ناپديد

تو گفتی سپهرش همی برکشيد

ازان گوی خندان شد افراسياب

سر نامداران برآمد ز خواب

به آواز گفتند هرگز سوار

نديديم بر زين چنين نامدار

ز ميدان به يکسو نهادند گاه

بيامد نشست از برگاه شاه

سياووش بنشست با او به تخت

به ديدار او شاد شد شاه سخت

به لشگر چنين گفت پس نامجوی

که ميدان شما را و چوگان و گوی

همی ساختند آن دو لشکر نبرد

برآمد همی تا به خورشيد گرد

چو ترکان به تندی بياراستند

همی بردن گوی را خواستند

ربودند ايرانيان گوی پيش

بماندند ترکان ز کردار خويش

سياووش غمی گشت ز ايرانيان

سخن گفت بر پهلوانی زبان

که ميدان بازيست گر کارزار

برين گردش و بخشش روزگار

چو ميدان سرآيد بتابيد روی

بديشان سپاريد يک بار گوی

سواران عنانها کشيدند نرم

نکردند زان پس کسی اسپ گرم

يکی گوی ترکان بينداختند

به کردار آتش همی تاختند

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدانست کان پهلوانی چه بود

چنين گفت پس شاه توران سپاه

که گفتست با من يکی نيک خواه

که او را ز گيتی کسی نيست جفت

به تير و کمان چون گشايد دو سفت

سياوش چو گفتار مهتر شنيد

ز قربان کمان کی برکشيد

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

يکی برگرايد که فرمان برد

کمان را نگه کرد و خيره بماند

بسی آفرين کيانی بخواند

به گرسيوز تيغ زن داد مه

که خانه بمال و در آور به زه

بکوشيد تا بر زه آرد کمان

نيامد برو خيره شد بدگمان

ازو شاه بستد به زانو نشست

بماليد خانه کمان را به دست

به زه کرد و خندان چنين گفت شاه

که اينت کمانی چو بايد به راه

مرا نيز گاه جوانی کمان

چنين بود و اکنون دگر شد زمان

به توران و ايران کس اين را به چنگ

نيارد گرفتن به هنگام جنگ

بر و يال و کتف سياوش جزين

نخواهد کمان نيز بر دشت کين

نشانی نهادند بر اسپريس

سياوش نکرد ايچ با کس مکيس

نشست از بر بادپايی چو ديو

برافشارد ران و برآمد غريو

يکی تير زد بر ميان نشان

نهاده بدو چشم گردنکشان

خدنگی دگر باره با چارپر

بينداخت از باد و بگشاد پر

نشانه دوباره به يک تاختن

مغربل بکرد اندر انداختن

عنان را بپيچيد بر دست راست

بزد بار ديگر بران سو که خواست

کمان را به زه بر بباز و فگند

بيامد بر شهريار بلند

فرود آمد و شاه برپای خاست

برو آفرين ز آفريننده خواست

وزان جايگه سوی کاخ بلند

برفتند شادان دل و ارجمند

نشستند خوان و می آراستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

ميی چند خوردند و گشتند شاد

به نام سياووش کردند ياد

بخوان بر يکی خلعت آراست شاه

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

همان دست زر جام هی نابريد

که اندر جهان پيش ازان کس نديد

ز دينار وز بدرهای درم

ز ياقوت و پيروزه و بيش و کم

پرستار بسيار و چندی غلام

يکی پر ز ياقوت رخشنده جام

بفرمود تا خواسته بشمرند

همه سوی کاخ سياوش برند

ز هر کش به توران زمين خويش بود

ورا مهربانی برو بيش بود

به خويشان چنين گفت کاو را همه

شما خيل باشيد هم چون رمه

بدان شاهزاده چنين گفت شاه

که يک روز با من به نخچيرگاه

گر آيی که دل شاد و خرم کنيم

روان را به نخچير بی غم کنيم

بدو گفت هرگه که رای آيدت

بران سو که دل رهنمای آيدت

برفتند روزی به نخچيرگاه

همی رفت با يوز و با باز شاه

سپاهی ز هرگونه با او برفت

از ايران و توران بنخچير تفت

سياوش به دشت اندرون گور ديد

چو باد از ميان سپه بردميد

سبک شد عنان و گران شد رکيب

همی تاخت اندر فراز و نشيب

يکی را به شمشير زد بدو نيم

دو دستش ترازو بد و گور سيم

به يک جو ز ديگر گرانتر نبود

نظاره شد آن لشکر شاه زود

بگفتند يکسر همه انجمن

که اينت سرافراز و شمشيرزن

به آواز گفتند يک با دگر

که ما را بد آمد ز ايران به سر

سر سروران اندر آمد به تنگ

سزد گر بسازيم با شاه جنگ

سياوش هيمدون به نخچير بور

همی تاخت و افگند در دشت گور

به غار و به کوه و به هامون بتاخت

بشمشير و تير و بنيزه بياخت

به هر جايگه بر يکی توده کرد

سپه را ز نخچير آسوده کرد

وزان جايگه سوی ايوان شاه

همه شاد دل برگرفتند راه

سپهبد چه شادان چه بودی دژم

بجز با سياوش نبودی به هم

ز جهن و ز گرسيوز و هرک بود

به کس راز نگشاد و شادان نبود

مگر با سياوش بدی روز و شب

ازو برگشادی به خنده دو لب

برين گونه يک سال بگذاشتند

غم و شادمانی بهم داشتند

سياوش يکی روز و پيران بهم

نشستند و گفتند هر بيش و کم

بدو گفت پيران کزين بوم و بر

چنانی که باشد کسی برگذر

بدين مهربانی که بر تست شاه

به نام تو خسپد به آرامگاه

چنان دان که خرم بهارش توی

نگارش تويی غمگسارش تويی

بزرگی و فرزند کاووس شاه

سر از بس هنرها رسيده به ماه

پدر پير سر شد تو برنا دلی

نگر سر ز تاج کيی نگسلی

به ايران و توران توی شهريار

ز شاهان يکی پرهنر يادگار

بنه دل برين بوم و جايی بساز

چنان چون بود درخور کام و ناز

نبينمت پيوسته ی خون کسی

کجا داردی مهر بر تو بسی

برادر نداری نه خواهر نه زن

چو شاخ گلی بر کنار چمن

يکی زن نگه کن سزاوار خويش

از ايران منه درد و تيمار پيش

پس از مرگ کاووس ايران تراست

همان تاج و تخت دليران تراست

پس پرده ی شهريار جهان

سه ماهست با زيور اندر نهان

اگر ماه را ديده بودی سياه

از ايشان نه برداشتی چشم ماه

سه اندر شبستان گرسيوزاند

که از مام وز باب با پروزاند

نبيره فريدون و فرزند شاه

که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

وليکن ترا آن سزاوارتر

که از دامن شاه جويی گهر

پس پرده ی من چهارند خرد

چو بايد ترا بنده بايد شمرد

ازيشان جريرست مهتر بسال

که از خوبرويان ندارد همال

يکی دختری هستی آراسته

چو ماه درخشنده با خواسته

نخواهد کسی را که آن رای نيست

بجز چهر شاهش دلارای نيست

ز خوبان جريرست انباز تو

بود روز رخشنده دمساز تو

اگر رای باشد ترا بنده ايست

به پيش تو اندر پرستنده ايست

سياوش بدو گفت دارم سپاس

مرا خود ز فرزند برتر شناس

گر او باشدم نازش جان و تن

نخواهم جزو کس ازين انجمن

سپاسی نهی زين همی بر سرم

که تا زنده ام حق آن نسپرم

پس آنگاه پيران ز نزديک اوی

سوی خانه ی خويش بنهاد روی

چو پيران ز پيش سياوش برفت

به نزديک گلشهر تازيد تفت

بدو گفت کار جريره بساز

به فر سياووش خسرو به ناز

چگونه نباشيم امروز شاد

که داماد باشد نبيره قباد

بيورد گلشهر دخترش را

نهاد از بر تارک افسرش را

به ديبا و دينار و در و درم

به بوی و به رنگ و به هر بيش و کم

بياراست او را چو خرم بهار

فرستاد در شب بر شهريار

مراو را بپيوست با شاه نو

نشاند از بر گاه چون ماه نو

ندانست کس گنج او را شمار

ز ياقوت و ز تاج گوهرنگار

سياوش چو روی جريره بديد

خوش آمدش خنديد و شادی گزيد

همی بود با او شب و روز شاد

نيامد ز کاووس و دستانش ياد

برين نيز چندی بگرديد چرخ

سياووش را بد ز نيکيش به رخ

ورا هر زمان پيش افراسياب

فرونتر بدی حشمت و جاه و آب

يکی روز پيران به به روزگار

سياووش را گفت کای نامدار

تو دانی که سالار توران سپاه

ز اوج فلک برفرازد کلاه

شب و روز روشن روانش توی

دل و هوش و توش و توانش توی

چو با او تو پيوسته ی خون شوی

ازين پايه هر دم به افزون شوی

بباشد اميدش به تو استوار

که خواهی بدن پيش او پايدار

اگر چند فرزند من خويش تست

مرا غم ز بهر کم و بيش تست

فرنگيس مهتر ز خوبان اوی

نبينی به گيتی چنان موی و روی

به بالا ز سرو سهی برترست

ز مشک سيه بر سرش افسرست

هنرها و دانش ز اندازه بيش

خرد را پرستار دارد به پيش

از افراسياب ار بخواهی رواست

چنو بت به کشمير و کابل کجاست

شود شاه پرمايه پيوند تو

درفشان شود فر و اورند تو

چو فرمان دهی من بگويم بدوی

بجويم بدين نزد او آبروی

سياوش به پيران نگه کرد و گفت

که فرمان يزدان نشايد نهفت

اگر آسمانی چنين است رای

مرا با سپهر روان نيست پای

اگر من به ايران نخواهم رسيد

نخواهم همی روی کاووس ديد

چو دستان که پروردگار منست

تهمتن که روشن بهار منست

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

جزين نامدران کنداوران

چو از روی ايشان ببايد بريد

به توران همی جای بايد گزيد

پدر باش و اين کدخدايی بساز

مگو اين سخن با زمين جز به راز

اگر بخت باشد مرا نيکخواه

همانا دهد ره به پيوند شاه

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

همی برزد اندر ميان باد سرد

بدو گفت پيران که با روزگار

نسازد خرد يافته کارزار

نيابی گذر تو ز گردان سپهر

کزويست آرام و پرخاش و مهر

به ايران اگر دوستان داشتی

به يزدان سپردی و بگذاشتی

نشست و نشانت کنون ايدرست

سر تخت ايران به دست اندرست

بگفت اين و برخاست از پيش او

چو آگاه گشت از کم و بيش او

به شادی بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و برگشادند راه

همی بود بر پيش او يک زمان

بدو گفت سالار نيکوگمان

که چندين چه باشی به پيشم به پای

چه خواهی به گيتی چه آيدت رای

سپاه و در گنج من پيش تست

مرا سودمندی کم و بيش تست

کسی کاو به زندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پيگار من باد گشت

ز بسيار و اندک چه بايد بخواه

ز تيغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

خردمند پاسخ چنين داد باز

که از تو مبادا جهان ب ینياز

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

به بخت تو هم تيغ و هم تاج و گاه

ز بهر سياوش پيامی دراز

رسانم به گوش سپهبد به راز

مرا گفت با شاه ترکان بگوی

که من شاد دل گشتم و نامجوی

بپرورديم چون پدر در کنار

همه شادی آورد بخت تو بار

کنون همچنين کدخدايی بساز

به نيک و بد از تو نيم ب ینياز

پس پرده ی تو يکی دخترست

که ايوان و تخت مرا درخورست

فرنگيس خواند همی مادرش

شود شاد اگر باشم اندر خورش

پرانديشه شد جان افراسياب

چنين گفت با ديده کرده پرآب

که من گفته ام پيش ازين داستان

نبودی بران گفته همداستان

چنين گفت با من يکی هوشمند

که رايش خرد بود و دانش بلند

که ای دايه ی بچه ی شيرنر

چه رنجی که جان هم نياری به بر

و ديگر که از پيش کندآوران

ز کار ستاره شمر بخردان

شمار ستاره به پيش پدر

همی راندندی همه دربدر

کزين دو نژاده يکی شهريار

بيايد بگيرد جهان در کنار

به توران نماند برو بوم و رست

کلاه من اندازد از کين نخست

کنون باورم شد که او اين بگفت

که گردون گردان چه دارد نهفت

چرا کشت بايد درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

ز کاووس وز تخم افراسياب

چو آتش بود تيز يا موج آب

ندانم به توران گرايد به مهر

وگر سوی ايران کند پاک چهر

چرا بر گمان زهر بايد چشيد

دم مار خيره نبايد گزيد

بدو گفت پيران که ای شهريار

دلت را بدين کار غمگين مدار

کسی کز نژاد سياوش بود

خردمند و بيدار و خامش بود

بگفت ستاره شمر مگرو ايچ

خردگير و کار سياوش بسيچ

کزين دو نژاده يکی نامور

برآرد به خورشيد تابنده سر

بايران و توران بود شهريار

دو کشور برآسايد از کارزار

وگر زين نشان راز دارد سپهر

بيفزايدش هم بانديشه مهر

بخواهد بدن بی گمان بودنی

نکاهد به پرهيز افزودنی

نگه کن که اين کار فرخ بود

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز تخم فريدون وز کيقباد

فروزنده تر زين نباشد نژاد

به پيران چنين گفت پس شهريار

که رای تو بر بد نيايد به کار

به فرمان و رای تو کردم سخن

برو هرچ بايد به خوبی بکن

دو تا گشت پيران و بردش نماز

بسی آفرين کرد و برگشت باز

به نزد سياوش خراميد زود

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

نشستند شادان دل آن شب بهم

به باده بشستند جان را ز غم

چو خورشيد از چرخ گردنده سر

برآورد برسان زرين سپر

سپهدار پيران ميان را ببست

يکی باره ی تيزرو برنشست

به کاخ سياووش بنهاد روی

بسی آفرين خواند بر فر اوی

بدو گفت کامروز برساز کار

به مهمانی دختر شهريار

چو فرمان دهی من سزاوار او

ميان را ببندم پی کار او

سياووش را دل پر آزرم بود

ز پيران رخانش پر از شرم بود

بدو گفت رو هرچ بايد بساز

تو دانی که از تو مرا نيست راز

چو بشنيد پيران سوی خانه رفت

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

در خانه ی جامه ی نابريد

به گلشهر بسپرد پيران کليد

کجا بود کدبانوی پهلوان

ستوده زنی بود روشن روان

به گنج اندرون آنچ بد نامدار

گزيده ز زربفت چينی هزار

زبرجد طبقها و پيروزه جام

پر از نافه ی مشک و پر عود خام

دو افسر پر از گوهر شاهوار

دو ياره يکی طوق و دو گوشوار

ز گستردنيها شتروار شست

ز زربفت پوشيدينها سه دست

همه پيکرش سرخ کرده به زر

برو بافته چند گونه گهر

ز سيمين و زرين شتربار سی

طبقها و از جام هی پارسی

يکی تخت زرين و کرسی چهار

سه نعلين زرين زبرجد نگار

پرستنده سيصد به زرين کلاه

ز خويشان نزديک صد نيک خواه

پرستار با جام زرين دو شست

گرفته ازان جام هر يک به دست

همان صد طبق مشک و صد زعفران

سپردند يکسر به فرمانبران

به زرين عماری و ديبا و جليل

برفتند با خواسته خيل خيل

بيورد بانو ز بهر نثار

ز دينار با خويشتن سی هزار

به نزد فرنگيس بردند چيز

روانشان پر از آفرين بود نيز

وزان روی پيران و افراسياب

ز بهر سياوش همه پرشتاب

به يک هفته بر مرغ و ماهی نخفت

نيمد سر يک تن اندر نهفت

زمين باغ گشت از کران تا کران

ز شادی و آوای رامشگران

به پيوستگی بر گوا ساختند

چو زين عهد و پيمان بپرداختند

پيامی فرستاد پيران چو دود

به گلشهر گفتا فرنگيس زود

هم امشب به کاخ سياوش رود

خردمند و بيدار و خامش رود

چو بانوی بشنيد پيغام اوی

به سوی فرنگيس بنهاد روی

زمين را ببوسيد گلشهر و گفت

که خورشيد را گشت ناهيد جفت

هم امشب ببايد شدن نزد شاه

بياراستن گاه او را به ماه

بيامد فرنگيس چون ماه نو

به نزديک آن تاجور شاه نو

بدين کار بگذشت يک هفته نيز

سپهبد بياراست بسيار چيز

از اسپان تازی و از گوسفند

همان جوشن و خود و تيغ و کمند

ز دينار و از بدرهای درم

ز پوشيدنيها و از بيش و کم

وزين مرز تا پيش دريای چين

همی نام بردند شهر و زمين

به فرسنگ صد بود بالای او

نشايست پيمود پهنای او

نوشتند منشور بر پرنيان

همه پادشاهی به رسم کيان

به خان سياوش فرستاد شاه

يکی تخت زرين و زرين کلاه

ازان پس بياراست ميدان سور

هرآنکس که رفتی ز نزديک و دور

می و خوان و خواليگران يافتی

بخوردی و هرچند برتافتی

ببردی و رفتی سوی خان خويش

بدی شاد يک هفته مهمان خويش

در بسته زندانها برگشاد

ازو شادمان بخت و او نيز شاد

به هشتم سياووش بيامد به گاه

اباگرد پيران به نزديک شاه

گرفتند هر دو برو آفرين

که ای مهتر و شهريار زمين

هميشه ترا جاودان باد روز

به شادی و بدخواه را پشت کوز

وزان جايگه بازگشتند شاد

بسی از جهاندار کردند ياد

چنين نيز يک سال گردان سپهر

همی گشت بيدار بر داد و مهر

فرستاده آمد ز نزديک شاه

به نزد سياوش يکی ني کخواه

که پرسد همی شاه را شهريار

همی گويد ای مهتر نامدار

بود کت ز من دل بگيرد همی

وزين برنشستن گزيرد همی

از ايدر ترا داده ام تا به چين

يکی گرد برگرد و بنگر زمين

به شهری که آرام و رای آيدت

همان آرزوها بجای آيدت

به شادی بباش و به نيکی بمان

ز خوبی مپرداز دل يک زمان

سياوش ز گفتار او گشت شاد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

سليح و سپاه و نگين و کلاه

ببردند زين گونه با او به راه

فراوان عماری بياراستند

پس پرده خوبان بپيراستند

فرنگيس را در عماری نشاند

بنه برنهاد و سپه را براند

ازو بازنگسست پيران گرد

بنه برنهاد و سپه را ببرد

به شادی برفتند سوی ختن

همه نامداران شدند انجمن

که سالار پيران ازان شهر بود

که از بدگمانيش بی بهر بود

همی بود يکماه مهمان او

بران سر چنين بود پيمان او

ز خوردن نياسود يک روز شاه

گهی رود و می گاه نخچيرگاه

سر ماه برخاست آوای کوس

برانگه که خيزد خروش خروس

بيامد سوی پادشاهی خويش

سپاه از پس پشت و پيران ز پيش

بران مرز و بوم اندر آگه شدند

بزرگان به راه شهنشه شدند

به شادی دل از جای برخاستند

جهانی به آيين بياراستند

ازان پادشاهی خروشی بخاست

تو گفتی زمين گشت با چرخ راست

ز بس رامش و ناله ی کرنای

تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

بجايی رسيدند کاباد بود

يکی خوب فرخنده بنياد بود

به يک روی دريا و يک روی کوه

برو بر ز نخچير گشته گروه

درختان بسيار و آب روان

همی شد دل سالخورده جوان

سياوش به پيران سخن برگشاد

که اينت بر و بوم فرخ نهاد

بسازم من ايدر يکی خوب جای

که باشد به شادی مرا رهنمای

برآرم يکی شارستان فراخ

فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

نشستن گهی برفرازم به ماه

چنان چون بود در خور تاج و گاه

بدو گفت پيران که ای خوب رای

بران رو که انديشه آرد بجای

چو فرمان دهد من بران سان که خواست

برآرم يکی جای تا ماه راست

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج

زمان و زمين از تو دارم سپنج

يکی شارستان سازم ايدر فراخ

فراوان بدو اندر ايوان و کاخ

سياوش بدو گفت کای بختيار

درخت بزرگی تو آری به بار

مرا گنج و خوبی همه زان تست

به هر جای رنج تو بينم نخست

يکی شهر سازم بدين جای من

که خيره بماند دل انجمن

ازان بوم خرم چو گشتند باز

سياوش همی بود با دل به راز

از اخترشناسان بپرسيد شاه

که گر سازم ايدر يکی جايگاه

ازو فر و بختم به سامان بود

وگرکار با جنگ سازان بود

بگفتند يکسر به شاه گزين

که بس نيست فرخنده بنياد اين

از اخترشناسان برآورد خشم

دلش گشت پردرد و پرآب چشم

کجا گفته بودند با او ز پيش

که چون بگذرد چرخ بر کار خويش

سرانجام چون گرددت روزگار

به زشتی شود بخت آموزگار

عنان تگاور همی داشت نرم

همی ريخت از ديدگان آب گرم

بدو گفت پيران که ای شهريار

چه بودت که گشتی چنين سوگوار

چنين داد پاسخ که چرخ بلند

دلم کرد پردرد و جانم نژند

که هر چند گرد آورم خواسته

هم از گنج و هم تاج آراسته

به فرجام يکسر به دشمن رسد

بدی بد بود مرگ بر تن رسد

کجا آن حکيمان و دانندگان

همان رنج بردار خوانندگان

کجا آن سر تاج شاهنشهان

کجا آن دلاور گرامی مهان

کجا آن بتان پر از ناز و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

کجا آنک بر کوه بودش کنام

رميده ز آرام وز کام و نام

چو گيتی تهی ماند از راستان

تو ايدر ببودن مزن داستان

ز خاکيم و بايد شدن زير خاک

همه جای ترسست و تيمار و باک

تو رفتی و گيتی بماند دراز

کسی آشکارا نداند ز راز

جهان سر به سر عبرت و حکمت ست

چرا زو همه بهر من غفلت ست

چو شد سال برشست و شش چاره جوی

ز بيشی و از رنج برتاب روی

تو چنگ فزونی زدی بر جهان

گذشتند بر تو بسی همرهان

چو زان نامداران جهان شد تهی

تو تاج فزونی چرا برنهی

نباشی بدين گفته همداستان

يکی شو بخوان نام هی باستان

کزيشان جهان يکسر آباد بود

بدانگه که اندر جهان داد بود

ز من بشنو از گنگ دژ داستان

بدين داستان باش همداستان

که چون گنگ دژ در جهان جای نيست

بدان سان زمينی دلارای نيست

که آن را سياوش برآورده بود

بسی اندرو رنجها برده بود

به يک ماه زان روی دريای چين

که بی نام بود آن زمان و زمين

بيابان بيايد چو دريا گذشت

ببينی يکی پهن بی آب دشت

کزين بگذری بينی آباد شهر

کزان شهرها بر توان داشت بهر

ازان پس يکی کوه بينی بلند

که بالای او برتر از چون و چند

مرين کوه را گنگ دژ در ميان

بدان کت ز دانش نيايد زيان

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه

ز بالای او چشم گردد ستوه

ز هر سو که پويی بدو راه نيست

همه گرد بر گرد او در يکيست

بدين کوه بينی دو فرسنگ تنگ

ازين روی و زان روی ديوار سنگ

بدين چند فرسنگ اگر پنج مرد

بباشد به راه از پی کارکرد

نيابد بريشان گذر صد هزار

زره دار و بر گستوان ور سوار

چو زين بگذری شهر بينی فراخ

همه گلشن و باغ و ايوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

همه کوه نخچير و آهو به دشت

چو اين شهر بينی نشايد گذشت

تذروان و طاووس و کبک دری

بيابی چو از کوهها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبينی بدان شهر بيمار کس

يکی بوستان بهشتست و بس

همه آبها روشن و خوشگوار

هميشه بر و بوم او چون بهار

درازی و پهناش سی بار سی

بود گر بپيمايدش پارسی

يک و نيم فرسنگ بالای کوه

که از رفتنش مرد گردد ستوه

وزان روی هامونی آيد پديد

کزان خوبتر جايها کس نديد

همه گلشن و باغ و ايوان بود

کش ايوانها سر به کيوان بود

بشد پور کاووس و آنجای ديد

مر آن را ز ايران همی برگزيد

تن خويش را نامبردار کرد

فزونی يکی نيز ديوار کرد

ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام

وزان جوهری کش ندانيم نام

دو صد رش فزونست بالای اوی

همان سی و پنچ ست پهنای اوی

که آن را کسی تا نبيند به چشم

تو گويی ز گوينده گيرند خشم

نيايد برو منجنيق و نه تير

ببايد ترا ديدن آن ناگزير

ز تيغش دو فرسنگ تا بوم خاک

همه گرد بر گرد خاکش مغاک

نبيند ز بن ديده بر تيغ کوه

هم از بر شدن مرد گردد ستوه

بدان آفرين کان چنان آفريد

ابا آشکارا نهان آفريد

نبايست يار و نه آموزگار

برو بر همه کار دشوار خوار

جز او را مخوان کردگار جهان

جز او را مدان آشکار و نهان

به پيغمبرش بر کنيم آفرين

بيارانش بر هر يکی همچنين

مرا فر نيکی دهش يار بود

خردمندی و بخت بيدار بود

برين سان يکی شارستان ساختند

سرش را به پروين پرداختند

کنون اندرين هم به کار آوريم

بدو در فراوان نگار آوريم

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چه يازی به رنج و چه نازی به گنج

که از رنج ديگر کسی برخورد

جهانجوی دشمن چرا پرورد

چو خرم شود جای آراسته

پديد آيد از هر سوی خواسته

نباشد مرا بودن ايدر بسی

نشيند برين جای ديگر کسی

نه من شاد باشم نه فرزند من

نه پرمايه گردی ز پيوند من

نباشد مرا زندگانی دراز

ز کاخ و ز ايوان شوم بی نياز

شود تخت من گاه افراسياب

کند بی گنه مرگ بر من شتاب

چنين است رای سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

بدو گفت پيران کای سرفراز

مکن خيره انديشه ی دل دراز

که افراسياب از بلا پشت تست

به شاهی نگين اندر انگشت تست

مرا نيز تا جان بود در تنم

بکوشم که پيمان تو نشکنم

نمانم که بادی به تو بگذرد

وگر موی بر تو هوا بشمرد

سياوش بدو گفت کای نيکنام

نبينم جز از نيکناميت کام

تو پپمان چنين داری و رای راست

وليکن فلک را جز اينست خواست

همه راز من آشکارا به تست

که بيدار دل بادی و تندرست

من آگاهی از فر يزدان دهم

هم از راز چرخ بلند آگهم

بگويم ترا بودنيها درست

ز ايوان و کاخ اندرآيم نخست

بدان تا نگويی چو بينی جهان

که اين بر سياوش چرا شد نهان

تو ای گرد پيران بسيار هوش

بدين گفتها پهن بگشای گوش

فراوان بدين نگذرد روزگار

که بر دست بيداردل شهريار

شوم زار من کشته بر بی گناه

کسی ديگر آرايد اين تاج و گاه

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد

چنين بی گنه بر سرم بد رسد

ز کشته شود زندگانی دژم

برآشوبد ايران و توران بهم

پر از رنج گردد سراسر زمين

دو کشور شود پر ز شمشير و کين

بسی سرخ و زرد و سياه و بنفش

از ايران و توران ببينی درفش

بسی غارت و بردن خواسته

پراگندن گنج آراسته

بسا کشورا کان به پای ستور

بکوبند و گردد به جوی آب شور

از ايران و توران برآيد خروش

جهانی ز خون من آيد به جوش

جهاندار بر چرخ چونين نوشت

به فرمان او بردهد هرچ کشت

سپهدار ترکان ز کردار خويش

پشيمان شود هم ز گفتار خويش

پشيمانی آنگه نداردش سود

که برخيزد از بوم آباد دود

بيا تا به شادی خوريم و دهيم

چو گاه گذشتن بود بگذريم

چو بشنيد پيران و انديشه کرد

ز گفتار او شد دلش پر ز درد

چنين گفت کز من بد آمد به من

گر او راست گويد همی اين سخن

ورا من کشيده به توران زمين

پراگندم اندر جهان تخم کين

شمردم همه باد گفتار شاه

چنين هم همی گفت با من پگاه

وزان پس چنين گفت با دل به مهر

که از جنبش و راز گردان سپهر

چه داند بدو رازها کی گشاد

همانا ز ايرانش آمد بياد

ز کاووس و ز تخت شاهنشهی

بياد آمدش روزگار بهی

دل خويش زان گفته خرسند کرد

نه آهنگ رای خردمند کرد

همه راه زين گونه بد گفت و گوی

دل از بودنيها پر از جست و جوی

چو از پشت اسپان فرود آمدند

ز گفتار يکباره دم برزدند

يکی خوان زرين بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببودند يک هفته زين گونه شاد

ز شاهان گيتی گرفتند ياد

به هشتم يکی نامه آمد ز شاه

به نزديک سالار توران سپاه

کزانجا برو تا به دريای چين

ازان پس گذر کن به مکران زمين

همی رو چنين تا سر مرز هند

وزانجا گذر کن به دريای سند

همه باژ کشور سراسر بخواه

بگستر به مرز خزر در سپاه

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبيره زمين شد نوان

ز هر سو سپاه انجمن شد به روی

يکی لشکری گشت پرخاش جوی

به نزد سياوش بسی خواسته

ز دينار و اسپان آراسته

به هنگام پدرود کردن بماند

به فرمان برفت و سپه را براند

هيونی ز نزديک افراسياب

چو آتش بيامد به هنگام خواب

يکی نامه سوی سياوش به مهر

نوشته به کردار گردان سپهر

که تا تو برفتی نيم شادمان

از انديشه بی غم نيم يک زمان

وليکن من اندر خور رای تو

به توران بجستم همی جای تو

گر آنجا که هستی خوش و خرم است

چنان چون ببايد دلت بی غم است

به شادی بباش و به نيکی بمان

تو شادان بدانديش تو با غمان

بدان پادشاهی همی بازگرد

سر بدسگال اندرآور به گرد

سياوش سپه برگرفت و برفت

بدان سو که فرمود سالار تفت

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد

چهل را همه بار دينار کرد

هزار اشتر بختی سرخ موی

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

از ايران و توران گزيده سوار

برفتند شمشيرزن ده هزار

به پيش سپاه اندرون خواسته

عماری و خوبان آراسته

ز ياقوت و ز گوهر شاهوار

چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

چه مشک و چه کافور و عود و عبير

چه ديبا و چه تختهای حرير

ز مصری و چينی و از پارسی

همی رفت با او شتر بار سی

چو آمد بران شارستان دست آخت

دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

از ايوان و ميدان و کاخ بلند

ز پاليز وز گلشن ارجمند

بياراست شهری بسان بهشت

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

بر ايوان نگاريد چندی نگار

ز شاهان وز بزم وز کارزار

نگار سر و تاج و کاووس شاه

نگاريد با ياره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پيلتن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز ديگر سو افراسياب و سپاه

چو پيران و گرسيوز کينه خواه

بهر گوشه ای گنبدی ساخته

سرش را به ابراندر افراخته

نشسته سراينده رامشگران

سر اندر ستاره سران سران

سياووش گردش نهادند نام

همه شهر زان شارستان شادکام

چو پيران بيامد ز هند و ز چين

سخن رفت زان شهر با آفرين

خنيده به توران سياووش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ايوان و کاخ و ز پاليز و باغ

ز کوه و در و رود وز دشت راغ

شتاب آمدش تا ببيند که شاه

چه کرد اندران نامور جايگاه

هرآنکس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامه ی رفتن آمد ببرد

چو آمد به نزديک آن جايگاه

سياوش پذيره شدش با سپاه

چو پيران به نزد سياوش رسيد

پياده شد از دور کاو را بديد

سياوش فرود آمد از نيل رنگ

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

بگشتند هر دو بدان شارستان

ز هر در زدند از هنر داستان

سراسر همه باغ و ميدان و کاخ

همی ديد هرسو بنای فراخ

سپهدار پيران ز هر سو براند

بسی آفرين بر سياوش بخواند

بدو گفت گر فر و برز کيان

نبوديت با دانش اندر جهان

کی آغاز کردی بدين گونه جای

کجا آمدی جای زين سان به پای

بماناد تا رستخيز اين نشان

ميان دليران و گردنکشان

پسر بر پسر همچنين شاد باد

جهاندار و پيروز و فرخ نژاد

چو يک بهره از شهر خرم بديد

به ايوان و باغ سياوش رسيد

به کاخ فرنگيس بنهاد روی

چنان شاد و پيروز و ديهيم جوی

پذيره شدش دختر شهريار

به پرسيد و دينار کردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جای ديد

بران سان بهشتی دلارای ديد

بدان نيز چندی ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

ازان پس بخوردن گرفتند کار

می و خوان و رامشگر و ميگسار

ببودند يک هفته با می به دست

گهی خرم و شاددل گاه مست

به هشتم ره آورد پيش آوريد

همان هديه ی شارستان چون سزيد

ز ياقوت و زگوهر شاهوار

ز دينار وز تاج گوهرنگار

ز ديبا و اسپان به زين پلنگ

به زرين ستام و جناغ خدنگ

فرنگيس را افسر و گوشوار

همان ياره و طوق گوهرنگار

بداد و بيامد بسوی ختن

همی رای زد شاد با انجمن

چو آمد به شادی به ايوان خويش

همانگاه شد در شبستان خويش

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت

نديد و نداند که رضوان چه کشت

چو خورشيد بر گاه فرخ سروش

نشسته به آيين و با فر و هوش

به رامش بپيمای لختی زمين

برو شارستان سياوش ببين

خداوند ازان شهر نيکوترست

تو گويی فروزنده ی خاورست

وزان جايگه نزد افراسياب

همی رفت برسان کشتی بر آب

بيامد بگفت آن کجا کرده بود

همان باژ کشور که آورده بود

بياورد پيشش همه سربسر

بدادش ز کشور سراسر خبر

که از داد شه گشت آباد بوم

ز دريای چين تا به دريای روم

وزانجا به کار سياوش رسيد

سراسر همه ياد کرد آنچ ديد

ز کار سياوش بپرسيد شاه

وزان شهر و آن کشور و جايگاه

بدو گفت پيران که خرم بهشت

کسی کاو نبيند به ارديبهشت

سروش آوريدش همانا خبر

که چونان نگاريدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز

نه خورشيد ازان مهتر سرافراز

يکی شهر ديدم که اندر زمين

نبيند دگر کس به توران و چين

ز بس باغ و ايوان و آب روان

برآميخت گفتی خرد با روان

چو کاخ فرنگيس ديدم ز دور

چو گنج گهر بد به ميدان سور

بدان زيب و آيين که داماد تست

ز خوبی به کام دل شاد تست

گله کرد بايد به گيتی يله

ترا چون نباشد ز گيتی گله

گر ايدونک آيد ز مينو سروش

نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

و ديگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

برآسود چون مهتر آمد به هوش

بماناد بر ما چنين جاودان

دل هوشمندان و رای ردان

زگفتار او شاد شد شهريار

که دخت برومندش آمد به بار

به گرسيوز اين داستان برگشاد

سخنهای پيران همه کرد ياد

پس آنگه به گرسيوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت

بدو گفت رو تا سياووش گرد

ببين تا چه جايست بر گرد گرد

سياوش به توران زمين دل نهاد

از ايران نگيرد دگر هيچ ياد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

بران خرمی بر يکی خارستان

همی بوم و بر سازد و شارستان

فرنگيس را کاخهای بلند

برآورد و دارد همی ارجمند

چو بينی به خوبی فراوان بگوی

به چشم بزرگی نگه کن به روی

چو نخچير و می باشد و دشت و کوه

نشينند پيشت ز ايران گروه

بدانگه که ياد من آيد به دست

چو خوردی به شادی ببايد نشست

يکی هديه آرای بسيار مر

ز دينار وز اسب و زرين کمر

همان گوهر و تخت و ديبای چين

همان ياره و گرز و تيغ و نگين

ز گستردنيها و از بوی و رنگ

ببين تا ز گنجت چه آيد به چنگ

فرنگيس را هديه بر همچنين

برو با زبانی پر از آفرين

اگر آب دارد ترا ميزبان

بران شهر خرم دو هفته بمان

نگه کرد گرسيوز نامدار

سواران ترکان گزيده هزار

خنيده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سياووش گرد

سياوش چو بشنيد بسپرد راه

پذيره شدش تازيان با سپاه

گرفتند مر يکدگر را کنار

سياوش بپرسيد از شهريار

به ايوان کشيدند زان جايگاه

سياوش بياراست جای سپاه

دگر روز گرسيوز آمد پگاه

بياورد خلعت ز نزديک شاه

سياوش بدان خلعت شهريار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر باره ی گام زن

سواران ايران شدند انجمن

همه شهر و برزن يکايک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سياوش چو باد

سواری بيامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

يکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود

به تيره شب آمد چو پيران شنود

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اينک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جريره سر بانوان بلند

بفرمود يکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت اين نامه بر

که پيش سياووش خودکامه بر

بگويش که هر چند من سالخورد

بدم پاک يزدان مرا شاد کرد

سياوش بدو گفت گاه مهی

ازين تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشيدن دژم

به کاخ فرنگيس رفتند شاد

بديد آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرين کلاه

فرنگيس با تاج در پيش گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسيدش از شهر و ز شهريار

دل و مغز گرسيوز آمد به جوش

دگرگونه تر شد به آيين و هوش

به دل گفت سالی چنين بگذرد

سياوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهيست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خويش پيدا نکرد

همی بود پيچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی از رنج خويش

همه سال شادان دل از گنج خويش

نهادند در کاخ زرين دو تخت

نشستند شادان دل و ني کبخت

نوازنده ی رود با ميگسار

بيامد بر تخت گوهرنگار

ز ناليدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

چو خورشيد تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سياوش ز ايوان به ميدان گذشت

به بازی همی گرد ميدان بگشت

چو گرسيوز آمد بينداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم آورد او خاک ميدان گرفت

ز چوگان او گوی شد ناپديد

تو گفتی سپهرش همی برکشيد

بفرمود تا تخت زرين نهند

به ميدان پرخاش ژوپين نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

هنرمند وز خسروان يادگار

هنر بر گهر نيز کرده گذر

سزد گر نمايی به ترکان هنر

به نوک سنان و به تير و کمان

زمين آورد تيرگی يک زمان

به بر زد سياوش بدان کار دست

به زين اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از يک زره تن رسيدی به رنج

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سياوش يکی نيزه ی شاهوار

کجا داشتی از پدر يادگار

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچير بر شير بگذاشتی

بوردگه رفت نيزه بدست

عنان را بپيچيد چون پيل مست

بزد نيزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ايچ بند و گره

از آورد نيزه برآورد راست

زره را بينداخت زان سو که خواست

سواران گرسيوز دام ساز

برفتند با نيزهای دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز ميدان نه بر شد زره يک گره

سياوش سپر خواست گيلی چهار

دو چوبين و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تيرهای خدنگ

شش اندر ميان زد سه چوبه به تنگ

يکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

بران چار چوبين و ز آهن سپر

گذر کرد پيکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تير

برو آفرين کرد برنا و پير

ازان ده يکی بی گذاره نماند

برو هر کسی نام يزدان بخواند

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

به ايران و توران ترا نيست يار

بيا تا من و تو بوردگاه

بتازيم هر دو به پيش سپاه

بگيريم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نيست همتاکسی

چو اسپم نبينی ز اسپان بسی

بميدان کسی نيست همتای تو

هم آورد تو گر ببالای تو

گر ايدونک بردارم از پشت زين

ترا ناگهان برزنم بر زمين

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

و گر تو مرا برنهی بر زمين

نگردم بجايی که جويند کين

سياوش بدو گفت کين خود مگوی

که تو مهتری شير و پرخاشجوی

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز ترکان يکی برگزين

که با من بگردد نه بر راه کين

بدو گفت گرسيوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نيايد بروی

سياوش بدو گفت کين رای نيست

نبرد برادر کنی جای نيست

نبرد دو تن جنگ و ميدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گيتی برادر توی شاه را

همی زير نعل آوری ماه را

کنم هرچ گويی به فرمان تو

برين نشکنم رای و پيمان تو

ز ياران يکی شير جنگی بخوان

برين تيزتگ بارگی برنشان

گر ايدونک رايت نبرد منست

سر سرکشان زير گرد منست

بخنديد گرسيوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

به ياران چنين گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گيتی نشان

يکی با سياوش نبرد آورد

سر سرکشان زير گرد آورد

نيوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بيامد گروی زره

منم گفت شايسته ی کارکرد

اگر نيست او را کسی هم نبرد

سياوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچين رخان پرگره

بدو گفت گرسيوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نيست يار

سياوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دليران مرا خوار گشت

ازيشان دو يل بايد آراسته

به ميدان نبرد مرا خواسته

يکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

بيامد بران کار بسته ميان

به نزد جهانجوی شاه کيان

سياوش بورد بنهاد روی

برفتند پيچان دمور و گروی

ببند ميان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

ز زين برگرفتش به ميدان فگند

نيازش نيامد به گرز و کمند

وزان پس بپيچيد سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زين برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

چنان پيش گرسيوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زيرکش

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرين نشست

برآشفت گرسيوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

وزان تخت زرين به ايوان شدند

تو گفتی که بر اوج کيوان شدند

نشستند يک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسيوز سرفراز

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

پر از لابه و پرسش و نيکخواه

ازان پس مراو را بسی هديه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت يک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنين گفت گرسيوز کينه جوی

که مارا ز ايران بد آمد بروی

يکی مرد را شاه ز ايران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شير ژيان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنين زار و بيکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن يک سوار

سرانجام ازين بگذراند سخن

نه سر بينم اين کار او را نه بن

چنين تا به درگاه افراسياب

نرفت اندران جوی جز تيره آب

چو نزديک سالار توران سپاه

رسيدند و هرگونه پرسيد شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخنديد و زو گشت شاد

نگه کرد گرسيوز کينه دار

بدان تازه رخساره ی شهريار

همی رفت يکدل پر از کين و درد

بدانگه که خورشيد شد لاژورد

همه شب بپيچيد تا روز پاک

چو شب جام هی قيرگون کرد چاک

سر مرد کين اندرآمد ز خواب

بيامد به نزديک افراسياب

ز بيگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

سياوش جزان دارد آيين و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزديک او چند گاه

ز روم و ز چين نيزش آمد پيام

همی ياد کاووس گيرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپيچيد ازو يک زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گيتی به ايرج نکردی ستم

دو کشور يکی آتش و ديگر آب

بدل يک ز ديگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خيره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو اين بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبيد و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرين کار رای آوريم

سخنهای بهتر بجای آوريم

چو اين رای گردد خرد را درست

بگويم که دران چه بايدت جست

چهارم چو گرسيوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پيش خواند

ز کار سياوش فراوان براند

بدو گفت کای يادگار پشنگ

چه دارم به گيتی جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو بايد گشاد

به ژرفی ببين تا چه آيدت ياد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سياوش ميان

ازو نيز ما را نيامد زيان

چو او تخت پرمايه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من يک زمان سر نتافت

چو از من چنان نيکويها بيافت

سپردم بدو کشور و گنج خويش

نکرديم ياد از غم و رنج خويش

به خون نيز پيوستگی ساختم

دل از کين ايران بپرداختم

بپيچيدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو ديده سپردم بدوی

پس از نيکويها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ايدونک من بدسگالم بدوی

ز گيتی برآيد يکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشايند بر من مهان

درفشی شوم در ميان جهان

نباشد پسند جهان آفرين

نه نيز از بزرگان روی زمين

ز دد تيزدندان تر از شير نيست

که اندر دلش بيم شمشير نيست

اگر بچه ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آيد بدو از پناه؟

پسندد چنين داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ايدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جويد گر انگشتری

ازين بوم و بر بگسلد داوری

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

مگير اينچنين کار پرمايه خوار

از ايدر گر او سوی ايران شود

بر و بوم ما پاک ويران شود

هر آنگه که بيگانه شد خويش تو

بدانست راز کم و بيش تو

چو جويی دگر زو تو بيگانگی

کند رهنمونی به ديوانگی

يکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

بدين داستان زد يکی رهنمون

که بادی که از خانه آيد برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

سياووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبينی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

ندانی که پروردگار پلنگ

نبيند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسياب اين سخن باز جست

همه گفت گرسيوز آمد درست

پشيمان شد از رای و کردار خويش

همی کژ دانست بازار خويش

چنين داد پاسخ که من زين سخن

نه سر نيک بينم بلا را نه بن

بباشيم تا رای گردان سپهر

چگونه گشايد بدين کار چهر

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآيد بلند آفتاب

ببينم که رای جهاندار چيست

رخ شمع چرخ روان سوی کيست

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجويم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بی گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژيی آشکارا شود

که با چاره دل بی مدارا شود

ازان پس نکوهش نبايد به کس

مکافات بد جز بدی نيست بس

چنين گفت گرسيوز کينه جوی

که ای شاه بينادل و راست گوی

سياوش بران آلت و فر و برز

بدان ايزدی شاخ و آن تيغ و گرز

بيايد به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تيره خورشيد و ماه

سياوش نه آنست کش ديده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

فرنگيس را هم ندانی تو باز

تو گويی شدست از جهان ب ینياز

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نياری دمه

سپاهی که شاهی ببيند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه روی

تو خوانی که ايدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

نديدست کس جفت با پيل شير

نه آتش دمان از بر و آب زير

اگر بچه ی شير ناخورده شير

بپوشد کسی در ميان حرير

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پيل بزرگ

پس افراسياب اندر آن بسته شد

غمی گشت و انديشه پيوسته شد

همی از شتابش به آمد درنگ

که پيروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار

بدين داستان زد يکی هوشيار

که گر باد خيره بجستی ز جای

نماندی بر و بيشه و پر و پای

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پيچان و لب پر سخن

پر از کين دل از روزگار کهن

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بدانديشه گرسيوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآميختی

دل شاه ترکان برانگيختی

چنين تا برآمد برين روزگار

پر از درد و کين شد دل شهريار

سپهبد چنين ديد يک روز رای

که پردخت ماند ز بيگانه جای

به گرسيوز اين داستان برگشاد

ز کار سياوش بسی کرد ياد

ترا گفت ز ايدر ببايد شدن

بر او فراوان نبايد بدن

بپرسی و گويی کزان جشن گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

يکی با فرنگيس خيز ايدر آی

نيازست ما را به ديدار تو

بدان پرهنر جان بيدار تو

برين کوه ما نيز نخچير هست

ز جام زبرجد می و شير هست

گذاريم يک چند و باشيم شاد

چو آيدت از شهر آباد ياد

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسيوز دام ساز

دلی پر ز کين و سری پر ز راز

چو نزديک شهر سياوش رسيد

ز لشکر زبان آوری برگزيد

بدو گفت رو با سياوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به ديهيم کاووس شاه

که از بهر من برنخيزی ز گاه

نه پيش من آيی پذيره به راه

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست بايد ميان

تهی کردن آن جايگاه کيان

فرستاده نزد سياوش رسيد

زمين را ببوسيد کاو را بديد

چو پيغام گرسيوز او را بگفت

سياوش غمی گشت و اندر نهفت

پرانديشه بنشست بيدار دير

همی گفت رازيست اين را به زير

ندانم که گرسيوز نيکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسيوز آمد بران شهر نو

پذيره بيامد ز ايوان به کو

بپرسيدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

پيام سپهدار توران بداد

سياوش ز پيغام او گشت شاد

چنين داد پاسخ که با ياد اوی

نگردانم از تيغ پولاد روی

من اينک به رفتن کمر بست هام

عنان با عنان تو پيوسته ام

سه روز اندرين گلشن زرنگار

بباشيم و ز باده سازيم کار

که گيتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

چو بشنيد گفت خردمند شاه

بپيچيد گرسيوز کينه خواه

به دل گفت ار ايدونک با من به راه

سياوش بيايد به نزديک شاه

بدين شيرمردی و چندين خرد

کمان مرا زير پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پيش او چاره ی من دروغ

يکی چاره بايد کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سياوش بماند

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

به آب دو ديده همی چاره کرد

سياوش ورا ديد پرآب چهر

بسان کسی کاو بپيچد به مهر

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشايد شنود

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به ديده درآوردی از درد نم

من اينک همی با تو آيم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خويشتن داردت

و گر دشمنی آمدستت پديد

که تيمار و رنجش ببايد کشيد

من اينک به هر کار يار توام

چو جنگ آوری مايه دار توام

ور ايدونک نزديک افراسياب

ترا تيره گشتست بر خيره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسيوز نامدار

مرا اين سخن نيست با شهريار

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل انديشه خاست

که ياد آمدم زان سخنهای راست

نخستين ز تور ايدر آمد بدی

که برخاست زو فره ی ايزدی

شنيدی که با ايرج کم سخن

به آغاز کينه چه افگند بن

وزان جايگه تا به افراسياب

شدست آتش ايران و توران چو آب

به يک جای هرگز نياميختند

ز پند و خرد هر دو بگريختند

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پيسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش ب یگمان

بمان تا بيايد بدی را زمان

نخستين ز اغريرث اندازه گير

که بر دست او کشته شد خيره خير

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بيگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی گناه

شدستند بر دست او بر تباه

مرا زين سخن ويژه اندوه تست

که بيدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدين بوم و بر

کسی را نيامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بياراستی

کنون خيره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده دل

دلی دارد از تو پر از درد و کين

ندانم چه خواهد جهان آفرين

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نيک و بد ويژه يار توام

نبايد که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زين داوری

سياووش بدو گفت منديش زين

که يارست با من جهان آفرين

سپهبد جزين کرد ما را اميد

که بر من شب آرد به روز سپيد

گر آزار بوديش در دل ز من

سرم برنيفراختی ز انجمن

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

کنون با تو آيم به درگاه او

درخشان کنم تيره گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

نمايم دلم را بر افراسياب

درخشان تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را بجز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرين نگذرد

بدو گفت گرسيوز ای مهربان

تو او را بدان سان که ديدی مدان

و ديگر بجايی که گردان سپهر

شود تند و چين اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

بدين دانش و اين دل هوشمند

بدين سرو بالا و رای بلند

ندانی همی چاره از مهر باز

ببايد که بخت بد آيد فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنک داماد کردت به دام

بخيره شدی زان سخن شادکام

و ديگر کت از خويشتن دور کرد

به روی بزرگان يکی سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گف توگوی

ترا هم ز اغريرث ارجمند

فزون نيست خويشی و پيوند و بند

ميانش به خنجر بدو نيم کرد

سپه را به کردار او بيم کرد

نهانش ببين آشکارا کنون

چنين دان و ايمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل انديشه بود

خرد بود وز هر دری پيشه بود

همان آزمايش بد از روزگار

ازين کينه ور تيزدل شهريار

همه پيش تو يک به يک راندم

چو خورشد تابنده برخواندم

به ايران پدر را بينداختی

به توران همی شارستان ساختی

چنين دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تيمار او

درختی بد اين برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بيخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سياوش نگه کرد خيره بدوی

ز ديده نهاده به رخ بر دو جوی

چو ياد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآيدش کار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

به بادافره ی بد نه اندرخورم

ز گفتار و کردار بر پيش و پس

ز من هيچ ناخوب نشنيد کس

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپيچيد همانا تن از رنج او

اگرچه بد آيد همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

بيابم برش هم کنون بی سپاه

ببينم که از چيست آزار شاه

بدو گفت گرسيوز ای نامجوی

ترا آمدن پيش او نيست روی

به پا اندر آتش نشايد شدن

نه بر موج دريا بر ايمن بدن

همی خيره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

ترا من همانا بسم پايمرد

بر آتش يکی برزنم آب سرد

يکی پاسخ نامه بايد نوشت

پديدار کردن همه خوب و زشت

ز کين گر ببينم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

سواری فرستم به نزديک تو

درفشان کنم رای تاريک تو

اميدستم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

وگر بينم اندر سرش هيچ تاب

هيونی فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان که بايد به زودی بساز

مکن کار بر خويشتن بر دراز

برون ران از ايدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

صد و بيست فرسنگ ز ايدر به چين

همان سيصد و سی به ايران زمين

ازين سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بنده ی خويش و پيوند تست

بهر کس يکی نامه ای کن دراز

بسيچيده باش و درنگی مساز

سياوش به گفتار او بگرويد

چنان جان بيدار او بغنويد

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پيمان و رايت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

دبير پژوهنده را پيش خواند

سخنهای آگنده را برفشاند

نخست آفريننده را ياد کرد

ز وام خرد جانش آزاد کرد

ازان پس خرد را ستايش گرفت

ابر شاه ترکان نيايش گرفت

که ای شاه پيروز و به روزگار

زمانه مبادا ز تو يادگار

مرا خواستی شاد گشتم بدان

که بادا نشست تو با موبدان

و ديگر فرنگيس را خواستی

به مهر و وفا دل بياراستی

فرنگيس نالنده بود اين زمان

به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پيش بالين ببست

ميان دو گيتيش بينم نشست

مرا دل پر از رای و ديدار تست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

ز نالندگی چون سبکتر شود

فدای تن شاه کشور شود

بهانه مرا نيز آزار اوست

نهانم پر از درد و تيمار اوست

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به زودی به گرسيوز بدنژاد

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

همی تاخت يکسر شب و روز راست

چهارم بيامد به درگاه شاه

پر از بد روان و زبان پرگناه

فراوان بپرسيدش افراسياب

چو ديدش پر از رنج و سر پرشتاب

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

چگونه سپردی چنين تند راه

بدو گفت چون تيره شد روی کار

نشايد شمردن به بد روزگار

سياوش نکرد ايچ بر کس نگاه

پذيره نيامد مرا خود به راه

سخن نيز نشنيد و نامه نخواند

مرا پيش تختش به زانو نشاند

ز ايران بدو نامه پيوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

سپاهی ز روم و سپاهی ز چين

همی هر زمان برخروشد زمين

تو در کار او گر درنگ آوری

مگر باد زان پس به چنگ آوری

و گر دير گيری تو جنگ آورد

دو کشور به مردی به چنگ آورد

و گر سوی ايران براند سپاه

که يارد شدن پيش او کينه خواه

ترا کردم آگه ز ديدار خويش

ازين پس بپيچی ز کردار خويش

چو بشنيد افراسياب اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

به گرسيوز از خشم پاسخ نداد

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

بفرمود تا برکشيدند نای

همان سنج و شيپور و هندی درای

به سوی سياووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

بدانگه که گرسيوز بدفريب

گران کرد بر زين دوال رکيب

سياوش به پرده درآمد به درد

به تن لرز لرزان و رخساره زرد

فرنگيس گفت ای گو شيرچنگ

چه بودت که ديگر شدستی به رنگ

چنين داد پاسخ که ای خوبروی

به توران زمين شد مرا آب روی

بدين سان که گفتار گرسيوزست

ز پرگار بهره مرا مرکزست

فرنگيس بگرفت گيسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسد مشک بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

همی اشک باريد بر کوه سيم

دو لاله ز خوشاب شد به دو نيم

همی کند موی و همی ريخت آب

ز گفتار و کردار افراسياب

بدو گفت کای شاه گردن فراز

چه سازی کنون زود بگشای راز

پدر خود دلی دارد از تو به درد

از ايران نياری سخن ياد کرد

سوی روم ره با درنگ آيدت

نپويی سوی چين که تنگ آيدت

ز گيتی کراگيری اکنون پناه

پناهت خداوند خورشيد و ماه

ستم باد بر جان او ماه و سال

کجا بر تن تو شود بدسگال

همی گفت گرسيوز اکنون ز راه

بيايد همانا ز نزديک شاه

چهارم شب اندر بر ماهروی

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

بلرزيد وز خواب خيره بجست

خروشی برآورد چون پيل مست

همی داشت اندر برش خوب چهر

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

خروشيد و شمعی برافروختند

برش عود و عنبر همی سوختند

بپرسيد زو دخت افراسياب

که فرزانه شاها چه ديدی به خواب

سياوش بدو گفت کز خواب من

لبت هيچ مگشای بر انجمن

چنين ديدم ای سرو سيمين به خواب

که بودی يکی بی کران رود آب

يکی کوه آتش به ديگر کران

گرفته لب آب نيزه وران

ز يک سو شدی آتش تيزگرد

برافروختی از سياووش گرد

ز يک دست آتش ز يک دست آب

به پيش اندرون پيل و افراسياب

بديدی مرا روی کرده دژم

دميدی بران آتش تيزدم

چو گرسيوز آن آتش افروختی

از افروختن مر مرا سوختی

فرنگيس گفت اين بجز نيکوی

نباشد نگر يک زمان بغنوی

به گرسيوز آيد همی بخت شوم

شود کشته بر دست سالار روم

سياوش سپه را سراسر بخواند

به درگاه ايوان زمانی بماند

بسيچيد و بنشست خنجر به چنگ

طلايه فرستاد بر سوی گنگ

دو بهره چو از تيره شب در گذشت

طلايه هم آنگه بيامد ز دشت

که افراسياب و فراوان سپاه

پديد آمد از دور تازان به راه

ز نزديک گرسيوز آمد نوند

که بر چاره ی جان ميان را ببند

نيامد ز گفتار من هيچ سود

از آتش نديدم جز از تيره دود

نگر تا چه بايد کنون ساختن

سپه را کجا بايد انداختن

سياوش ندانست زان کار او

همی راست آمدش گفتار او

فرنگيس گفت ای خردمند شاه

مکن هيچ گونه به ما در نگاه

يکی باره ی گام زن برنشين

مباش ايچ ايمن به توران زمين

ترا زنده خواهم که مانی بجای

سر خويش گير و کسی را مپای

سياوش بدو گفت کان خواب من

بجا آمد و تيره شد آب من

مرا زندگانی سرآيد همی

غم و درد و انده درآيد همی

چنين است کار سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گر ايوان من سر به کيوان کشيد

همان زهر گيتی ببايد چشيد

اگر سال گردد هزار و دويست

بجز خاک تيره مرا جای نيست

ز شب روشنايی نجويد کسی

کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازين نامور گر بود رستنی

درخت تو گر نر به بار آورد

يکی نامور شهريار آورد

سرافراز کيخسروش نام کن

به غم خوردن او دل آرام کن

چنين گردد اين گنبد تيزرو

سرای کهن را نخوانند نو

ازين پس به فرمان افراسياب

مرا تيره بخت اندرآيد به خواب

ببرند بر بيگنه بر سرم

ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت يابم نه گور و کفن

نه بر من بگريد کسی ز انجمن

نهالی مرا خاک توران بود

سرای کهن کام شيران بود

برين گونه خواهد گذشتن سپهر

نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشيد تابنده تا تيره خاک

گذر نيست از داد يزدان پاک

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

بيايد سپهدار پيران به در

بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بی گنه خواهدت زينهار

به ايوان خويشش برد زار و خوار

وز ايران بيايد يکی چاره گر

به فرمان دادار بسته کمر

از ايدر ترا با پسر ناگهان

سوی رود جيحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهی ورا

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

ز گيتی برآرد سراسر خروش

زمانه ز کيخسرو آيد به جوش

ز ايران يکی لشکر آرد به کين

پرآشوب گردد سراسر زمين

پی رخش فرخ زمين بسپرد

به توران کسی را به کس نشمرد

به کين من امروز تا رستخيز

نبينی جز از گرز و شمشير تيز

برين گفتها بر تو دل سخت کن

تن از ناز و آرام پردخت کن

سياوش چو با جفت غمها بگفت

خروشان بدو اندر آويخت جفت

رخش پر ز خون دل و ديده گشت

سوی آخر تازی اسپان گذشت

بياورد شبرنگ بهزاد را

که دريافتی روز کين باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت

لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز

که بيدار دل باش و با کس مساز

چو کيخسرو آيد به کين خواستن

عنانش ترا بايد آراستن

ورا بارگی باش و گيتی بکوب

چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخر ببر دل به يکبارگی

که او را تو باشی به کين بارگی

دگر مرکبان را همه کرد پی

برافروخت برسان آتش ز نی

خود و سرکشان سوی ايران کشيد

رخ از خون ديده شده ناپديد

چو يک نيم فرسنگ ببريد راه

رسيد اندرو شاه توران سپاه

سپه ديد با خود و تيغ و زره

سياوش زده بر زره بر گره

به دل گفت گرسيوز اين راست گفت

سخن زين نشانی که بود در نهفت

سياوش بترسيد از بيم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگريد اين بدان آن بدين

که کينه نبدشان به دل پيش ازين

ز بيم سياوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسيار هوش

که با اختر بد به مردی مکوش

چنين گفت زان پس به افراسياب

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا ب یگناه

سپاه دو کشور پر از کين کنی

زمان و زمين پر ز نفرين کنی

چنين گفت گرسيوز کم خرد

کزين در سخن خود کی اندر خورد

گر ايدر چنين بی گناه آمدی

چرا با زره نزد شاه آمدی

پذيره شدن زين نشان راه نيست

سنان و سپر هديه ی شاه نيست

سياوش بدانست کان کار اوست

برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسيوز افراسياب

شنيد و برآمد بلند آفتاب

به ترکان بفرمود کاندر دهيد

درين دشت کشتی به خون برنهيد

از ايران سپه بود مردی هزار

همه نامدار از در کارزار

رده بر کشيدند ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

همه با سياوش گرفتند جنگ

نديدند جای فسون و درنگ

کنون خيره گفتند ما را کشند

ببايد که تنها به خون در کشند

بمان تا ز ايرانيان دست برد

ببينند و مشمر چنين کار خرد

سياوش چنين گفت کين رای نيست

همان جنگ را مايه و پای نيست

مرا چرخ گردان اگر بی گناه

به دست بدان کرد خواهد تباه

به مردی کنون زور و آهنگ نيست

که با کردگار جهان جنگ نيست

سرآمد بريشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تير و ز ژوپين ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همی گشت بر خاک و نيزه به دست

گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهر هی ارغوان

چنان روز ناديده چشم جوان

برفتند سوی سياووش گرد

پس پشت و پيش سپه بود گرد

چنين گفت سالار توران سپاه

که ايدر کشيدش به يکسو ز راه

کنيدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی که هرگز نرويد گيا

بريزيد خونش بران گرم خاک

ممانيد دير و مداريد باک

چنين گفت با شاه يکسر سپاه

کزو شهريارا چه ديدی گناه

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

بگريد برو زار با تخت عاج

سری را کجا تاج باشد کلاه

نشايد بريد ای خردمند شاه

به هنگام شادی درختی مکار

که زهر آورد بار او روزگار

همی بود گرسيوز بدنشان

ز بيهودگی يار مردم کشان

که خون سياوش بريزد به درد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پيران يکی بود کهتر به سال

برادر بد او را و فرخ همال

کجا پيلسم بود نام جوان

يکی پرهنر بود و روشن روان

چنين گفت مر شاه را پيلسم

که اين شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنيدم يکی داستان

خرد شد بران نيز همداستان

که آهسته دل کم پشيمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدی کار آهرمنست

پشيمانی جان و رنج تنست

سری را که باشی بدو پادشا

به تيزی بريدن نبينم روا

ببندش همی دار تا روزگار

برين بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد

از ان پس ورا سربريدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشيمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی گناه

که کاووس و رستم بود کينه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپيچی به فرجام زين روزگار

چو گودرز و چون گيو و برزين و طوس

ببندند بر کوهه ی پيل کوس

دمنده سپهبد گو پيلتن

که خوارند بر چشم او انجمن

فريبرز کاووس درنده شير

که هرگز نديدش کس از جنگ سير

برين کينه بندند يکسر کمر

در و دشت گردد پر از کينه ور

نه من پای دارم نه پيوند من

نه گردی ز گردان اين انجمن

همانا که پيران بيايد پگاه

ازو بشنود داستان نيز شاه

مگر خود نيازت نيايد بدين

مگستر يکی تا جهانست کين

بدو گفت گرسيوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ايرانيان دشت پر کرگس است

گر از کين بترسی ترا اين بس است

همين بد که کردی ترا خود نه بس

که خيره همی بشنوی پند کس

سياووش چو بخروشد از روم و چين

پر از گرز و شمشير بينی زمين

بريدی دم مار و خستی سرش

به ديبا بپوشيد خواهی برش

گر ايدونک او را به جان زينهار

دهی من نباشم بر شهريار

به بيغوله ای خيزم از بيم جان

مگر خود به زودی سرآيد زمان

برفتند پيچان دمور و گروی

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

که چندين به خون سياوش مپيچ

که آرام خوار آيد اندر بسيچ

به گفتار گرسيوز رهنمای

برآرای و بردار دشمن ز جای

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

ز ايران برآيد يکی های و هوی

سزا نيست اين را گرفتن به دست

دل بدسگالان ببايد شکست

سپاهی بدين گونه کردی تباه

نگر تا چگونه بود رای شاه

اگر خود نيازردتی از نخست

به آب اين گنه را توانست شست

کنون آن به آيد که اندر جهان

نباشد پديد آشکار و نهان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه

کزو من نديدم به ديده گناه

و ليکن ز گفت ستاره شمر

به فرجام زو سختی آيد به سر

گر ايدونک خونش بريزم به کين

يکی گرد خيزد ز ايران زمين

رها کردنش بتر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست

به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان

نداند کسی چار هی آسمان

فرنگيس بشنيد رخ را بخست

ميان را به زنار خونين ببست

پياده بيامد به نزديک شاه

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پيش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ريخت خاک

بدو گفت کای پرهنر شهريار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فريب

همی از بلندی نبينی نشيب

سر تاجداران مبر بی گناه

که نپسندد اين داور هور و ماه

سياوش که بگذاشت ايران زمين

همی از جهان بر تو کرد آفرين

بيازرد از بهر تو شاه را

چنان افسر و تخت و آن گاه را

بيامد ترا کرد پشت و پناه

کنون زو چه ديدی که بردت ز راه

نبرد سر تاجداران کسی

که با تاج بر تخت ماند بسی

مکن بی گنه بر تن من ستم

که گيتی سپنج است با باد و دم

يکی را به چاه افگند بی گناه

يکی با کله برشناند به گاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

شنيدی که از آفريدون گرد

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ

چه آمد به سلم و به تور سترگ

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

چو دستان و چون رستم کينه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همی

که توران به جنگش نيرزد همی

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

که ننديشد از گرز کنداوران

همان گيو کز بيم او روز جنگ

همی چرم روباه پوشد پلنگ

درختی نشانی همی بر زمين

کجا برگ خون آورد بار کين

به کين سياوش سيه پوشد آب

کند زار نفرين به افراسياب

ستمگاره ای بر تن خويشتن

بسی يادت آيد ز گفتار من

نه اندر شکاری که گور افگنی

دگر آهوان را به شور افگنی

همی شهرياری ربايی ز گاه

درين کار به زين نگه کن پگاه

مده شهر توران به خيره به باد

ببايد که روز بد آيدت ياد

بگفت اين و روی سياوش بديد

دو رخ را بکند و فغان برکشيد

دل شاه توران برو بر بسوخت

همی خيره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ايدر مپای

چه دانی کزين بد مرا چيست رای

به کاخ بلندش يکی خانه بود

فرنگيس زان خانه بيگانه بود

مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سياووش را

مرآن شاه بی کين و خاموش را

که اين را بجايی بريدش که کس

نباشد ورا يار و فريادرس

سرش را ببريد يکسر ز تن

تنش کرگسان را بپوشد کفن

ببايد که خون سياوش زمين

نبويد نرويد گيا روز کين

همی تاختندش پياده کشان

چنان روزبانان مردم کشان

سياوش بناليد با کردگار

که ای برتر از گردش روزگار

يکی شاخ پيدا کن از تخم من

چو خورشيد تابنده بر انجمن

که خواهد ازين دشمنان کين خويش

کند تازه در کشور آيين خويش

همی شد پس پشت او پيلسم

دو ديده پر از خون و دل پر ز غم

سياوش بدو گفت پدرود باش

زمين تار و تو جاودان پود باش

درودی ز من سوی پيران رسان

بگويش که گيتی دگر شد بسان

به پيران نه زين گونه بودم اميد

همی پند او باد بد من چو بيد

مرا گفته بود او که با صد هزار

زره دار و بر گستوان ور سوار

چو برگرددت روز يار توام

بگاه چرا مرغزار توام

کنون پيش گرسيوز اندر دوان

پياده چنين خوار و تيره روان

نبينم همی يار با خود کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

ز گرسيوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

بيفگند پيل ژيان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

يکی تشت بنهاد زرين برش

جدا کرد زان سرو سيمين سرش

بجايی که فرموده بد تشت خون

گروی زره برد و کردش نگون

يکی باد با تيره گردی سياه

برآمد بپوشيد خورشيد و ماه

همی يکدگر را نديدند روی

گرفتند نفرين همه بر گروی

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهريار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندين زمان برگذشت

نجنبيند و بيدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و ميدان تهی

مه خورشيد بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گيتی نيابم همی

يکی بد کند نيک پيش آيدش

جهان بنده و بخت خويش آيدش

يکی جز به نيکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ايچ تيمار با او به هم

به گيتی مکن جان و دل را دژم

ز خان سياوش برآمد خروش

جهانی ز گرسيوز آمد به جوش

ز سر ماهرويان گسسته کمند

خراشيده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز

فرنگيس مشکين کمند دراز

بريد و ميان را به گيسو ببست

به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسياب

همی کرد نفرين و می ريخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسيد

چو آن ناله و زار نفرين شنيد

به گرسيوز بدنشان شاه گفت

که او را به کوی آوريد از نهفت

ز پرده به درگه بريدش کشان

بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگيرند موی سرش

بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کين

بريزد برين بوم توران زمين

نخواهم ز بيخ سياوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن

گرفتند نفرين برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری

ازين گونه نشيند کس داوری

بيامد پر از خون دو رخ پيلسم

روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزديک لهاک و فرشيدورد

سراسر سخنها همه ياد کرد

که دوزخ به از بوم افراسياب

نبايد بدين کشور آرام و خواب

بتازيم و نزديک پيران شويم

به تيمار و درد اسيران شويم

سه اسپ گرانمايه کردند زين

همی برنوشتند گفتی زمين

به پيران رسيدند هر سه سوار

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند يکسر سخن

که بخت از بديها چه افگند بن

يکی زاريی خاست کاندر جهان

نبيند کسی از کهان و مهان

سياووش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش کشيدند پر آب روی

پياده دوان در به پيش گروی

تن پيل وارش بران گرم خاک

فگندند و از کس نکردند باک

يکی تشت بنهاد پيشش گروی

بپيچيد چون گوسفندانش روی

بريد آن سر شاهوارش ز تن

فگندش چو سرو سهی بر چمن

همه شهر پر زاری و ناله گشت

به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پيران به گفتار بنهاد گوش

ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ريخت خاک

بدو پيلسم گفت بشتاب زود

که دردی بدين درد و سختی فزود

فرنگيس رانيز خواهند کشت

مکن هيچ گونه برين کار پشت

به درگاه بردند مويش کشان

بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده ديده پرآب

ز کردار بدگوهر افراسياب

که اين هول کاريست بادرد و بيم

که اکنون فرنگيس را بر دو نيم

زنند و شود پادشاهی تباه

مر او را نخواند کسی نيز شاه

ز آخر بياورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رويين و فرشيدورد

برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسيد

درنامور پرجفا پيشه ديد

فرنگيس را ديد چون بيهشان

گرفته ورا روزبانان کشان

به چنگال هر يک يکی تيغ تيز

ز درگاه برخواسته رستخيز

همانگاه پيران بيامد چو باد

کسی کش خرد بوی گشتند شاد

چو چشم گرامی به پيران رسيد

شد از خون ديده رخش ناپديد

بدو گفت با من چه بد ساختی

چرا خيره بر آتش انداختی

ز اسپ اندر افتاد پيران به خاک

همه جامه ی پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در

زمانی ز فرمان بتابند سر

بيامد دمان پيش افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به ديدار توشه بدی

چه آمد ز بد بر تو ای نيکخوی

که آوردت اين روز بد آرزوی

چرا بر دلت چيره شد رای ديو

ببرد از رخت شرم گيهان خديو

به کشتی سياووش را ب یگناه

به خاک اندر انداختی نام و جاه

به ايران رسد زين بدی آگهی

که شد خشک پاليز سرو سهی

بسا تاجداران ايران زمين

که با لشکر آيند پردرد و کين

جهان آرميده ز دست بدی

شده آشکارا ره ايزدی

فريبنده ديوی ز دوزخ بجست

بيامد دل شاه ترکان بخست

بران اهرمن نيز نفرين سزد

که پيچد روانت سوی راه بد

پشيمان شوی زين به روز دراز

بپيچی زمانی به گرم و گداز

ندانم که اين گفتن بد ز کيست

و زين آفريننده را رای چيست

چو ديوانه از جای برخاستی

چنين خيره بد را بياراستی

کنون زو گذشتی به فرزند خويش

رسيدی به پيچاره پيوند خويش

نجويد همانا فرنگيس بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

به فرزند با کودکی در نهان

درفشی مکن خويشتن در جهان

که تا زنده ای بر تو نفرين بود

پس از زندگی دوزخ آيين بود

اگر شاه روشن کند جان من

فرستد ورا سوی ايوان من

گر ايدونک انديشه زين کودک است

همانا که اين درد و رنج اندک است

بمان تا جدا گردد از کالبد

بپيش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زينسان که گفتی بساز

مرا کردی از خون او بی نياز

سپهدار پيران بدان شاد شد

از انديشه و درد آزاد شد

بيامد به درگاه و او را ببرد

بسی نيز بر روزبانان شمرد

بی آزار بردش به سوی ختن

خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ايوان گلشهر گفت

که اين خوب رخ را ببايد نهفت

تو بر پيش اين نامور زينهار

بباش و بدارش پرستاروار

برين نيز بگذشت يک چند روز

گران شد فرنگيس گيتی فروز

شبی قيرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان ديد سالار پيران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

سياوش بر شمع تيغی به دست

به آواز گفتی نشايد نشست

کزين خواب نوشين سر آزاد کن

ز فرجام گيتی يکی ياد کن

که روز نوآيين و جشنی نوست

شب سور آزاده کيخسروست

سپهبد بلرزيد در خواب خوش

بجنبيد گلهشر خورشيد فش

بدو گفت پيران که برخيز و رو

خرامنده پيش فرنگيس شو

سياووش را ديدم اکنون به خواب

درخشان تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای

به جشن جهانجوی کيخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پيش ماه

جدا گشته بود از بر ماه شاه

بديد و به شادی سبک بازگشت

همانگاه گيتی پرآواز گشت

بيامد به شادی به پيران بگفت

که اينت به آيين خور و ماه جفت

يکی اندر آی و شگفتی ببين

بزرگی و رای جهان آفرين

تو گويی نشايد مگر تاج را

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بيامد بر شهريار

بسی آفرين کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و يال

تو گويی برو برگذشتست سال

ز بهر سياوش دو ديده پر آب

همی کرد نفرين بر افراسياب

چنين گفت با نامدار انجمن

که گر بگسلد زين سخن جان من

نمانم که يازد بدين شاه چنگ

مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه که بنمود خورشيد چهر

به خواب اندر آمد سر تيره مهر

چو بيدار شد پهلوان سپاه

دمان اندر آمد به نزديک شاه

همی ماند تا جای پردخت شد

به نزديک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشيد فش مهترا

جهاندار و بيدار و افسونگرا

به در بر يکی بنده بفزود دوش

تو گفتی ورا مايه دادست هوش

نماند ز خوبی جز از تو به کس

تو گويی که برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدی

به ديدار چهرش نياز آمدی

فريدون گردست گويی بجای

به فر و به چهر و به دست و به پای

بر ايوان چنو کس نبيند نگار

بدو تازه شد فره ی شهريار

از انديشه ی بد بپرداز دل

برافراز تاج و برفراز دل

چنان کرد روشن جهان آفرين

کزو دور شد جنگ و بيداد و کين

روانش ز خون سياوش به درد

برآورد بر لب يکی باد سرد

پشيمان بشد زان کجا کرده بود

به گفتار بيهوده آزرده بود

بدو گفت من زين نوآمد بسی

سخنها شنيدستم از هر کسی

پرآشوب جنگست زو روزگار

همه ياد دارم ز آموزگار

که از تخمه ی تور وز کيقباد

يکی شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وی آيد نياز

همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنی هرچ بايست بود

ندارد غم و رنج و انديشه سود

مداريدش اندرميان گروه

به نزد شبانان فرستش به کوه

بدان تا نداند که من خود کيم

بديشان سپرده ز بهر چيم

نياموزد از کس خرد گر نژاد

ز کار گذشته نيايدش ياد

بگفت آنچ ياد آمدش زين سخن

همه نو شمرد اين سرای کهن

چه سازی که چاره بدست تو نيست

درازست در کام و شست تو نيست

گر ايدونک بد بينی از روزگار

به نيکی همو باشد آموزگار

بيامد به در پهلوان شادمان

بدل بر همه نيک بودش گمان

جهان آفرين را نيايش گرفت

به شاه جهان بر ستايش گرفت

پرانديشه بد تا به ايوان رسيد

کزان رنج و مهرش چه آيد پديد

شبانان کوه قلا را بخواند

وزان خرد چندی سخنها براند

که اين را بداريد چون جان پاک

نبايد که بيند ورا باد و خاک

نبايد که تنگ آيدش روزگار

اگر ديده و دل کند خواستار

شبان را ببخشيد بسيار چيز

يکی دايه با او فرستاد نيز

بريشان سپرد آن دل و ديده را

جهانجوی گرد پسنديده را

بدين نيز بگذشت گردان سپهر

به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همی گفت راز

ز چوبی کمان کرد وز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره

ابی پر و پيکان يکی تير کرد

به دشت اندر آهنگ نخچير کرد

چو ده ساله شد گشت گردی سترگ

به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جايگه شد به شير و پلنگ

هم آن چوب خميده بد ساز جنگ

چنين تا برآمد برين روزگار

بيامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

بناليد و نزديک پيران گذشت

که من زين سرافراز شير يله

سوی پهلوان آمدم با گله

همی کرد نخچير آهو نخست

بر شير و جنگ پلنگان نجست

کنون نزد او جنگ شير دمان

همانست و نخچير آهو همان

نبايد که آيد برو برگزند

بياويزدم پهلوان بلند

چو بشنيد پيران بخنديد و گفت

نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست کش

بيامد بر خسرو شيرفش

بفرمود تا پيش او شد به مهر

نگه کرد پيران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی گفت با داور پاک راز

بدو گفت کيخسرو پاک دين

به تو باد رخشنده توران زمين

ازيرا کسی کت نداند همی

جز از مهربانت نخواند همی

شبان زاده ای را چنين در کنار

بگيری و از کس نيايدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کای يادگار مهان

پسنديده و ناسپرده جهان

که تاج سر شهرياران توی

که گويد که پور شبانان توی

شبان نيست از گوهر تو کسی

و زين داستان هست با من بسی

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست

همان جامه ی خسروآرای خواست

به ايوان خراميد با او به هم

روانش ز بهر سياوش دژم

همی پرورانيدش اندر کنار

بدو شادمان گردش روزگار

بدين نيز بگذشت چندی سپهر

به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تيره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزديک افراسياب

بران تيرگی پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز انديشه ی بد همه شب دلم

بپيچيد وز غم همی بگسلم

ازين کودکی کز سياوش رسيد

تو گفتی مرا روز شد ناپديد

نبيره فريدون شبان پرورد

ز رای و خرد اين کی اندر خورد

ازو گر نوشته به من بر بديست

نشايد گذشتن که آن ايزديست

چو کار گذشته نيارد به ياد

زيد شاد و ما نيز باشيم شاد

وگر هيچ خوی بد آرد پديد

بسان پدر سر ببايد بريد

بدو گفت پيران که ای شهريار

ترا خود نبايد کس آموزگار

يکی کودکی خرد چون بيهشان

ز کار گذشته چه دارد نشان

تو خود اين مينديش و بد را مکوش

چه گفت آن خردمند بسيارهوش

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست

نخستين به پيمان مرا شاد کن

ز سوگند شاهان يکی ياد کن

فريدون به داد و به تخت و کلاه

همی داشتی راستی را نگاه

ز پيران چو بشينيد افراسياب

سر مرد جنگی درآمد ز خواب

يکی سخت سوگند شاهانه خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

به دادار کاو اين جهان آفريد

سپهر و دد و دام و جان آفريد

که نايد بدين کودک از من ستم

نه هرگز برو بر زنم تيزدم

زمين را ببوسيد پيران و گفت

که ای دادگر شاه بی يار و جفت

برين بند و سوگند تو ايمنم

کنون يافت آرام جان و تنم

وزانجا بر خسرو آمد دمان

رخی ارغوان و دلی شادمان

بدو گفت کز دل خرد دور کن

چو رزم آورد پاسخش سور کن

مرو پيش او جز به ديوانگی

مگردان زبان جز به بيگانگی

مگرد ايچ گونه به گرد خرد

يک امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش کلاه کيان

ببستش کيانی کمر بر ميان

يکی باره ی گام زن خواست نغز

برو بر نشست آن گو پاک مغز

بيامد به درگاه افراسياب

جهانی برو ديده کرده پرآب

روارو برآمد که بشگای راه

که آمد نوآيين يکی پيشگاه

همی رفت پيش اندرون شاه گرد

سپهدار پيران ورا پيش برد

بيامد به نزديک افراسياب

نيا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروی يال و آن چنگ او

بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

زمانی نگه کرد و نيکو بديد

همی گشت رنگ رخش ناپديد

تن پهلوان گشت لرزان چو بيد

ز جان جوان پاک بگسست اميد

زمانی چنان بود بگشاد چهر

زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسيد کای نورسيده جوان

چه آگاه داری ز کار جهان

بر گوسفندان چه گردی همی

زمين را چه گونه سپردی همی

چنين داد پاسخ که نخچير نيست

مرا خود کمان و پر تير نيست

بپرسيد بازش ز آموزگار

ز نيک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جايی که باشد پلنگ

بدرد دل مردم تيزچنگ

سه ديگر بپرسيدش از مام و باب

ز ايوان و از شهر وز خورد و خواب

چنين داد پاسخ که درنده شير

نيارد سگ کارزاری به زير

بخنديد خسرو ز گفتار اوی

سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کاين دل ندارد بجای

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

نيايد همانا بد و نيک ازوی

نه زينسان بود مردم کينه جوی

رو اين را به خوبی به مادر سپار

به دست يکی مرد پرهيزگار

گسی کن به سوی سياووش گرد

مگردان بدآموز را هيچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بيش و کم

بده هرچ بايد ز گنج و درم

سپهبد برو کرد لختی شتاب

برون بردش از پيش افراسياب

به ايوان خويش آمد افروخته

خرامان و چشم بدی دوخته

همی گفت کز دادگر کردگار

درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهای کهن کرد باز

ز هر گونه ای شاه را کرد ساز

ز دينار و ديبا و تيغ و گهر

ز اسب و سليح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم

ز گستردنيها و از بيش و کم

گسی کردشان سوی آن شارستان

کجا جملگی گشته بد خارستان

فرنگيس و کيخسرو آنجا رسيد

بسی مردم آمد ز هر سو پديد

بديده سپردند يک يک زمين

زبان دد و دام پرآفرين

همی گفت هرکس که بودش هنر

سپاس از جهان داور دادگر

کزان بيخ برکنده فرخ درخت

ازين گونه شاخی برآورد سخت

ز شاه کيان چشم بد دور باد

روان سياوش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد

گيا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سياوش بخورد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاريده بر برگها چهر او

همه بوی مشک آمد از مهر او

بدی مه نشان بهاران بدی

پرستشگه سوگواران بدی

چنين است کردار اين گنده پير

ستاند ز فرزند پستان شير

چو پيوسته شد مهر دل بر جهان

به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی بجز شادمانی مجوی

به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ

نبينی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاين سرای تو نيست

بجز تنگ تابوت جای تو نيست

نهادن چه بايد بخوردن نشين

بر اميد گنج جهان آفرين

چو آمد به نزديک سر تيغ شست

مده می که از سال شد مرد مست

بجای عنانم عصا داد سال

پراگنده شد مال و برگشت حال

همان ديده بان بر سر کوهسار

نبيند همی لشکر شهريار

کشيدن ز دشمن نداند عنان

مگر پيش مژگانش آيد سنان

گراينده ی تيزپای نوند

همان شست بدخواه کردش به بند

همان گوش از آوای او گشت سير

همش لحن بلبل هم آوای شير

چو برداشتم جام پنجاه و هشت

نگيرم بجز ياد تابوت و تشت

دريغ آن گل و مشک و خوشاب سی

همان تيغ برنده ی پارسی

نگردد همی گرد نسرين تذرو

گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان يابم از روزگار

کزين نامور نامه ی باستان

بمانم به گيتی يکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد

ز من جز به نيکی نگيرند ياد

بدان گيتيم نيز خواهشگرست

که با تيغ تيزست و با افسرست

منم بنده ی اهل بيت نبی

سراينده ی خاک پای وصی

برين زادم و هم برين بگذرم

چنان دان که خاک پی حيدرم

ابا ديگران مر مرا کار نيست

بدين اندرون هيچ گفتار نيست

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گويد سراينده مرد

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سياوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی گناهش به خنجر به زار

بريدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زير گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بيشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شيون به هر کوهسار

نه فريادرس بود و نه خواستار

چو اين گفته بشنيد کاووس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدريد و رخ را بکند

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مويه ايرانيان

بدان سوگ بسته به زاری ميان

همه ديده پرخون و رخساره زرد

زبان از سياوش پر از يادکرد

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو شاپور و فرهاد و رهام شير

همه جامه کرده کبود و سياه

همه خاک بر سر بجای کلاه

پس آگاهی آمد سوی نيمروز

به نزديک سالار گيتی فروز

که از شهر ايران برآمد خروش

همی خاک تيره برآمد به جوش

پراگند کاووس بر يال خاک

همه جامه ی خسروی کرد چاک

تهمتن چو بشنيد زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال

همی ريخت خاک از بر شاخ و يال

چو يک هفته با سوگ بود و دژم

به هشتم برآمد ز شيپور دم

سپاهی فراوان بر پيلتن

ز کشمير و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو ديده پر از آب و دل کينه جوی

چو نزديکی شهر ايران رسيد

همه جامه ی پهلوی بردريد

به دادار دارنده سوگند خورد

که هرگز تنم بی سليح نبرد

نباشد بشويم سرم را ز خاک

همه بر تن غم بود سوگناک

کله ترگ و شمشير جام منست

به بازو خم خام دام منست

چو آمد به نزديک کاووس کی

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

بدو گفت خوی بد ای شهريار

پراگندی و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه و بدخوی

ز سر برگرفت افسر خسروی

کنون آشکارا ببينی همی

که بر موج دريا نشينی همی

از انديشه ی خرد و شاه سترگ

بيامد به ما بر زيانی بزرگ

کسی کاو بود مهتر انجمن

کفن بهتر او را ز فرمان زن

سياوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

دريغ آن بر و برز و بالای او

رکيب و خم خسرو آرای او

دريغ آن گو نامبرده سوار

که چون او نبيند دگر روزگار

چو در بزم بودی بهاران بدی

به رزم افسر نامداران بدی

همی جنگ با چشم گريان کنم

جهان چون دل خويش بريان کنم

نگه کرد کاووس بر چهر او

بديد اشک خونين و آن مهر او

نداد ايچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ريخت از ديدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گيسوش بيرون کشيد

ز تخت بزرگيش در خون کشيد

به خنجر به دو نيم کردش به راه

نجنبيد بر جای کاووس شاه

بيامد به درگاه با سوگ و درد

پر از خون دل و ديده رخساره زرد

همه شهر ايران به ماتم شدند

پر از درد نزديک رستم شدند

چو يک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رويين و کوس

بيامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيو

چو بهرام و رهام و شاپور نيو

فريبرز کاووس درنده شير

گرازه که بود اژدهای دلير

فرامرز رستم که بد پيش رو

نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنين گفت رستم که من

برين کينه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سياوش سوار

نبندد کمر نيز يک نامدار

چنين کار يکسر مداريد خرد

چنين کينه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بيرون کنيد

زمين را ز خون رود جيحون کنيد

به يزدان که تا در جهان زنده ام

به کين سياوش دل آگنده ام

بران تشت زرين کجا خون اوی

فرو ريخت ناکارديده گروی

بماليد خواهم همی روی و چشم

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشير تيز

برانگيزم اندر جهان رستخيز

نبيند دو چشمم مگر گرد رزم

حرامست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود

چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش

تو گفتی که ميدان برآمد به جوش

ز ميدان يکی بانگ برشد به ابر

تو گفتی زمين شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پيلان به جام

يلان بر کشيدند تيغ از نيام

برآمد خروشيدن گاودم

دم نای رويين و رويينه خم

جهان پر شد از کين افراسياب

به دريا تو گفتی به جوش آمد آب

نبد جای پوينده را بر زمين

ز نيزه هوا ماند اندر کمين

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

زمين و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ايران ميان

به پيش اندرون اختر کاويان

گزين کرد پس رستم زابلی

ز گردان شمشيرزن کابلی

ز ايران و از بيشه ی نارون

ده و دو هزار از يلان انجمن

سپه را فرامرز بد پي شرو

که فرزند گو بود و سالار نو

همی رفت تا مرز توران رسيد

ز دشمن کسی را به ره بر نديد

دران مرز شاه سپيجاب بود

که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان

دلير و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشيرزن سی هزار

همه رزم جوی از در کارزار

ورازاد از قلب لشکر برفت

بيامد به نزد فرامرز تفت

بپرسيد و گفتش چه مردی بگوی

چرا کرده ای سوی اين مرز روی

سزد گر بگويی مرا نام خويش

بجويی ازين کار فرجام خويش

همانا به فرمان شاه آمدی

گر از پهلوان سپاه آمدی

چه داری ز افراسياب آگهی

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

نبايد که بی نام بر دست من

روانت برآيد ز تاريک تن

فرامرز گفت ای گو شوربخت

منم بار آن خسروانی درخت

که از نام او شير پيچان شود

چو خشم آورد پيل بيجان شود

مرا با تو بدگوهر ديوزاد

چرا کرد بايد همی نام ياد

گو پيلتن با سپاه از پس است

که اندر جهان کينه خواه او بس است

به کين سياوش کمر بر ميان

ببست و بيامد چو شير ژيان

برآرد ازين مرز بی ارز دود

هوا گرد او را نيارد بسود

ورازاد بشنيد گفتار او

همی خوار دانست پيگار او

به لشکر بفرمود کاندر دهيد

کمان ها سراسر به زه بر نهيد

رده بر کشيد از دو رويه سپاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

همی کر شد از ناله ی کوس گوش

چو آواز کوس آمد و کرنای

فرامرز را دل برآمد ز جای

به يک حمله اندر ز گردان هزار

بيفگند و برگشت از کارزار

دگر حمله کردش هزار و دويست

ورازاد را گفت لشکر م هايست

که امروز بادافره ی ايزديست

مکافات بد را ز يزدان بديست

چنين لشکر گشن و چندين سوار

سراسيمه شد از يکی نامدار

همی شد فرامرز نيزه به دست

ورازاد را راه يزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

برانگيخت از جای شبرنگ را

بيفشرد بر نيزه بر چنگ را

يکی نيزه زد بر کمربند او

که بگسست زير زره بند او

چنان برگرفتش ز زين خدنگ

که گفتی يک پشه دارد به چنگ

بيفگند بر خاک و آمد فرود

سياووش را داد چندی درود

سر نامور دور کرد از تنش

پر از خون بيالود پيراهنش

چنين گفت کاينت سر کين نخست

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند

همی دود برشد به چرخ بلند

يکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر

که چون برگشادم در کين و جنگ

ورا برگرفتم ز زين پلنگ

به کين سياوش بريدم سرش

برافروختم آتش از کشورش

وزان سو نوندی بيامد به راه

به نزديک سالار توران سپاه

که آمد به کين رستم پيلتن

بزرگان ايران شدند انجمن

ورازاد را سر بريدند زار

برانگيخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن

غمی شد ز کردارهای کهن

نماند ايچ بر دشت ز اسپان يله

بياورد چوپان به ميدان گله

در گنج گوپال و برگستوان

همان نيزه و خنجر هندوان

همان گنج دينار و در و گهر

همان افسر و طوق زرين کمر

ز دستور گنجور بستد کليد

همه کاخ و ميدان درم گستريد

چو لشکر سراسر شد آراسته

بريشان پراگنده شد خواسته

بزد کوس رويين و هندی درای

سواران سوی رزم کردند رای

سپهدار از گنگ بيرون کشيد

سپه را ز تنگی به هامون کشيد

فرستاد و مر سرخه را پيش خواند

ز رستم بسی داستانها براند

بدو گفت شمشيرزن سی هزار

ببر نامدار از در کارزار

نگه دار جان از بد پور زال

به رزمت نباشد جزو کس همال

تو فرزندی و نيکخواه منی

ستون سپاهی و ماه منی

چو بيدار دل باشی و راه جوی

که يارد نهادن بروی تو روی

کنون پيش رو باش و بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پيش پدر سرخه بيرون کشيد

درفش و سپه را به هامون کشيد

طلايه چو گرد سپه ديد تفت

بپيچيد و سوی فرامرز رفت

از ايران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه

چو شب کرد گيتی نهان گشت ماه

درخشيدن تيغ الماس گون

سنانهای آهار داده به خون

تو گفتی که برشد به گيتی بخار

برافروختند آتش کارزار

ز کشته فگنده به هر سو سران

زمين کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پيگار ديد

درفش فرامرز سالار ديد

عنان را به بور سرافراز داد

به نيزه درآمد کمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

بر سرخه با نيزه شد کينه خواه

يکی نيزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی يال اسپ

ز ترکان به ياری او آمدند

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب ترکان و از رزم سخت

فرامرز را نيزه شد لخت لخت

بدانست سرخه که پاياب اوی

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

پس اندر فرامرز با تيغ تيز

همی تاخت و انگيخته رستخيز

سواران ايران به کردار ديو

دمان از پسش برکشيده غريو

فرامرز چون سرخه را يافت چنگ

بيازيد زان سان که يازد پلنگ

گرفتش کمربند و از پشت زين

برآورد و زد ناگهان بر زمين

پياده به پيش اندر افگند خوار

به لشکرگه آوردش از کارزار

درفش تهمتن همانگه ز راه

پديد آمد و گرد پيل و سپاه

فرامرز پيش پدر شد چو گرد

به پيروزی از روزگار نبرد

به پيش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را يال پست

همه غار و هامون پر از کشته بود

سر دشمن از رزم برگشته بود

سپاه آفرين خواند بر پهلوان

بران نامبردار پور جوان

تهمتن برو آفرين کرد نيز

به درويش بخشيد بسيار چيز

يکی داستان زد برو پيلتن

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

خرد بايد و گوهر نامدار

هنر يار و فرهنگش آموزگار

چو اين گوهران را بجا آورد

دلاور شود پر و پا آورد

از آتش نبينی جز افروختن

جهانی چو پيش آيدش سوختن

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

که پولاد را دل پر از آتش است

چو آورد با سنگ خارا کند

ز دل راز خويش آشکارا کند

به سرخه نگه کرد پس پيلتن

يکی سرو آزاده بد بر چمن

برش چون بر شير و رخ چون بهار

ز مشک سيه کرده بر گل نگار

بفرمود پس تا برندش به دشت

ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

بسان سياوش سرش را ز تن

ببرند و کرگس بپوشد کفن

چو بشنيد طوس سپهبد برفت

به خون ريختن روی بنهاد تفت

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

چه ريزی همی خون من بی گناه

سياوش مرا بود هم سال و دوست

روانم پر از درد و اندوه اوست

مرا ديده پرآب بد روز و شب

هميشه به نفرين گشاده دو لب

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

بران کس که آن شاه را سرگرفت

دل طوس بخشايش آورد سخت

بران نامبردار برگشته بخت

بر رستم آمد بگفت اين سخن

که پور سپهدار افگند بن

چنين گفت رستم که گر شهريار

چنان خسته دل شايد و سوگوار

هميشه دل و جان افراسياب

پر از درد باد و دو ديده پرآب

همان تشت و خنجر زواره ببرد

بدان روزبانان لشکر سپرد

سرش را به خنجر ببريد زار

زمانی خروشيد و برگشت کار

بريده سر و تنش بر دار کرد

دو پايش زبر سر نگونسار کرد

بران کشته از کين برافشاند خاک

تنش را به خنجر بکردند چاک

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

چو لشکر بيامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز ترکان به افراسياب

که بيدار بخت اندرآمد به خواب

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تيز برگشته شد

بريده سرش را نگونسار کرد

تنش را به خون غرقه بر دار کرد

همه شهر ايران جگر خسته اند

به کين سياوش کمر بسته اند

نگون شد سر و تاج افراسياب

همی کند موی و همی ريخت آب

همی گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا يلا بخردا

دريغ ارغوانی رخت همچو ماه

دريغ آن کيی برز و بالای شاه

خروشان به سر بر پراگند خاک

همه جامه ها کرد بر خويش چاک

چنين گفت با لشکر افراسياب

که مارا بر آمد سر از خورد و خواب

همه کينه را چشم روشن کنيد

نهالی ز خفتان و جوشن کنيد

چو برخاست آوای کوس از درش

بجنبيد بر بارگه لشکرش

بزد نای رويين و بربست کوس

همی آسمان بر زمين داد بوس

به گردنکشان خسرو آواز کرد

که ای نامداران روز نبرد

چو برخيزد آوای کوس از دو روی

نجويد زمان مرد پرخاشجوی

همه رزم را دل پر از کين کنيد

به ايرانيان پاک نفرين کنيد

خروش آمد و نال هی کرنای

دم نای رويين و هندی درای

زمين آمد از سم اسپان به جوش

به ابر اندر آمد فغان و خروش

چو برخاست از دشت گرد سپاه

کس آمد بر رستم از ديد هگاه

که آمد سپاهی چو کوه گران

همه رزم جويان کندآوران

ز تيغ دليران هوا شد بنفش

برفتند با کاويانی درفش

برآمد خروش سپاه از دو روی

جهان شد پر از مردم جنگجوی

خور و ماه گفتی به رنگ اندرست

ستاره به چنگ نهنگ اندرست

سپهدار ترکان برآراست جنگ

گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بيامد سوی ميمنه بارمان

سپاهی ز ترکان دنان و دمان

سوی ميسره کهرم تيغ زن

به قلب اندرون شاه با انجمن

وزين روی رستم سپه برکشيد

هوا شد ز تيغ يلان ناپديد

بياراست بر ميمنه گيو و طوس

سواران بيدار با پيل و کوس

چو گودرز کشواد بر ميسره

هجير و گرانمايگان يکسره

به قلب اندرون رستم زابلی

زره دار با خنجر کابلی

تو گفتی نه شب بود پيدا نه روز

نهان گشت خورشيد گيتی فروز

شد از سم اسپان زمين سنگ رنگ

ز نيزه هوا همچو پشت پلنگ

تو گفتی هوا کوه آهن شدست

سر کوه پر ترگ و جوشن شدست

به ابر اندر آمد سنان و درفش

درفشيدن تيغهای بنفش

بيامد ز قلب سپه پيلسم

دلش پر ز خون کرده چهره دژم

چنين گفت با شاه توران سپاه

که ای پرهنر خسرو نيک خواه

گر ايدونک از من نداری دريغ

يکی باره و جوشن و گرز و تيغ

ابا رستم امروز جنگ آورم

همه نام او زير ننگ آورم

به پيش تو آرم سر و رخش او

همان خود و تيغ جهان بخش او

ازو شاد شد جان افراسياب

سر نيزه بگذاشت از آفتاب

بدو گفت کای نام بردار شير

همانا که پيلت نيارد به زير

اگر پيلتن را به چنگ آوری

زمانه برآسايد از داوری

به توران چو تو کس نباشد به جاه

به گنج و به تيغ و به تخت و کلاه

به گردان سپهر اندرآری سرم

سپارم ترا دختر و کشورم

از ايران و توران دو بهر آن تست

همان گوهر و گنج و شهر آن تست

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بيامد بر شاه خورشيد بخت

بدو گفت کاين مرد برنا و تيز

همی بر تن خويش دارد ستيز

همی در گمان افتد از نام خويش

نينديشد از کار فرجام خويش

کسی سوی دوزخ نپويد به پا

و گر خيره سوی دم اژدها

گر او با تهمتن نبرد آورد

سر خويش را زير گرد آورد

شکسته شود دل گوان را به جنگ

بود اين سخن نيز بر شاه ننگ

برادر تو دانی که کهتر بود

فزون تر برو مهر مهتر بود

به پيران چنين گفت پس پيلسم

کزين پهلوان دل ندارد دژم

که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ

نيارم به بخت تو بر شاه ننگ

به پيش تو با نامور چار گرد

چه کردم تو ديدی ز من دست برد

همانا کنون زورم افزونترست

شکستن دل من نه اندرخورست

برآيد به دست من اين کارکرد

به گرد در اختر بد مگرد

چو بشنيد زو اين سخن شهريار

يکی اسپ شايسته ی کارزار

بدو داد با تيغ و بر گستوان

همان نيزه و درع و خود گوان

بياراست آن جنگ را پيلسم

همی راند چون شير با باد و دم

به ايرانيان گفت رستم کجاست

که گويد که او روز جنگ اژدهاست

چو بشنيد گيو اين سخن بردميد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

بدو گفت رستم به يک ترک جنگ

نسازد همانا که آيدش ننگ

برآويختند آن دو جنگی به هم

دمان گيو گودرز با پيلسم

يکی نيزه زد گيو را کز نهيب

برون آمدش هر دو پا از رکيب

فرامرز چون ديد يار آمدش

همی يار جنگی به کار آمدش

يکی تيغ بر نيزه ی پيلسم

بزد نيزه از تيغ او شد قلم

دگر باره زد بر سر ترگ اوی

شکسته شد آن تيغ پرخاشجوی

همی گشت با آن دو يل پيلسم

به ميدان به کردار شير دژم

تهمتن ز قلب سپه بنگريد

دو گرد دلير و گرانمايه ديد

برآويخته با يکی شيرمرد

به ابر اندر آورده از باد گرد

بدانست رستم که جز پيلسم

ز ترکان ندارد کس آن زور و دم

و ديگر که از نامور بخردان

ز گفت ستاره شمر موبدان

ز اختر بد و نيک بشنوده بود

جهان را چپ و راست پيموده بود

که گر پيلسم از بد روزگار

خرد يابد و بند آموزگار

نبرده چنو در جهان سر به سر

به ايران و توران نبندد کمر

همانا که او را زمان آمدست

که ايدر به چنگم دمان آمدست

به لشکر بفرمود کز جای خويش

مگر ناورند اندکی پای پيش

شوم برگرايم تن پيلسم

ببينم که دارد پی و شاخ و دم

يکی نيزه ی بارکش برگرفت

بيفشارد ران ترگ بر سر گرفت

گران شد رکيب و سبک شد عنان

به چشم اندر آورد رخشان سنان

غمی گشت و بر لب برآورد کف

همی تاخت از قلب تا پيش صف

چنين گفت کای نامور پيلسم

مرا خواستی تا بسوزی به دم

همی گفت و می تاخت برسان گرد

يکی کرد با او سخن در نبرد

يکی نيزه زد بر کمرگاه اوی

ز زين برگرفتش به کردار گوی

همی تاخت تا قلب توران سپاه

بينداختش خوار در قلبگاه

چنين گفت کاين را به ديبای زرد

بپوشيد کز گرد شد لاژورد

عنان را بپيچيد زان جايگاه

بيامد دمان تا به قلب سپاه

بباريد پيران ز مژگان سرشک

تن پيلسم دور ديد از پزشک

دل لشکر و شاه توران سپاه

شکسته شد و تيره شد رزمگاه

خروش آمد از لشکر هر دو سوی

ده و دار گردان پرخاشجوی

خروشيدن کوس بر پشت پيل

ز هر سو همی رفت تا چند ميل

زمين شد ز نعل ستوران ستوه

همه کوه دريا شد و دشت کوه

ز بس نعره و ناله ی کره نای

همی آسمان اندر آمد ز جای

همی سنگ مرجان شد و خاک خون

سراسر سر سروران شد نگون

بکشتند چندان ز هردو گروه

که شد خاک دريا و هامون چو کوه

يکی باد برخاست از رزمگاه

هوا را بپوشيد گرد سپاه

دو لشکر به هامون همی تاختند

يک از ديگران بازنشناختند

جهان چون شب تيره تاريک شد

تو گفتی به شب روز نزديک شد

چنين گفت با لشکر افراسياب

که بيدار بخت اندر آمد به خواب

اگر سستی آريد يک تن به جنگ

نماند مرا روزگار درنگ

بريشان ز هر سو کمين آوريد

به نيزه خور اندر زمين آوريد

بيامد خود از قلب توران سپاه

بر طوس شد داغ دل کينه خواه

از ايران فراوان سپه را بکشت

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

بر رستم آمد يکی چار هجوی

که امروز ازين رزم شد رنگ و بوی

همه رزمگه شد چو دريای خون

درفش سپهدار ايران نگون

بيامد ز قلب سپه پيلتن

پس او فرامرز با انجمن

سپردار بسيار در پيش بود

که دلشان ز رستم بدانديش بود

همه خويش و پيوند افراسياب

همه دل پر از کين و سر پرشتاب

تهمتن فراوان ازيشان بکشت

فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

چو افراسياب آن درفش بنفش

نگه کرد بر جايگاه درفش

بدانست کان پيلتن رستمست

سرافراز وز تخمه ی نيرمست

برآشفت برسان جنگی پلنگ

بيفشارد ران پيش او شد به جنگ

چو رستم درفش سيه را بديد

به کردار شير ژيان بردميد

به جوش آمد آن نامبردار گرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

برآويخت با سرکش افراسياب

به پيگار خون رفت چون رود آب

يکی نيزه سالار توران سپاه

بزد بر بر رستم کينه خواه

سنان اندر آمد ببند کمر

به ببر بيان بر نبد کارگر

تهمتن به کين اندر آورد روی

يکی نيزه زد بر سر اسپ اوی

تگاور ز درد اندر آمد به سر

بيفتاد زو شاه پرخاشخر

همی جست رستم کمرگاه او

که از رزم کوته کند راه او

نگه کرد هومان بديد از کران

به گردن برآورد گرز گران

بزد بر سر شانه ی پيلتن

به لشکر خروش آمد از انجمن

ز پس کرد رستم همانگه نگاه

بجست از کفش نامبردار شاه

برآشفت گردافگن تاج بخش

بدنبال هومان برانگيخت رخش

بتازيد چندی و چندی شتافت

زمانه بدش مانده او را نيافت

سپهدار ترکان نشد زير دست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

چو از جنگ رستم بپيچيد روی

گريزان همی رفت پرخاشجوی

برآمد ز هر سو دم کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

به ابر اندر آمد خروش سران

گراييدن گرزهای گران

گوان سر به سر نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

زمين سربسر کشته و خسته بود

وگر لاله بر زعفران رسته بود

سپردند اسپان همی خون به نعل

شده پای پيل از دل کشته لعل

هزيمت گرفتند ترکان چو باد

که رستم ز بازو همی داد داد

سه فرسنگ چون اژدهای دمان

تهمتن همی شد پس بدگمان

وزان جايگه پيلتن بازگشت

سپه يکسر از جنگ ناساز گشت

ز رستم بپرسيد پرمايه طوس

که چون يافت شير از يکی گور کوس

بدو گفت رستم که گرز گران

چو ياد آرد از يال جن گآوران

دل سنگ و سندان نماند درست

بر و يال کوبنده بايد نخست

عمودی که کوبنده هومان بود

تو آهن مخوانش که موم آن بود

به لشکرگه خويش گشتند باز

سپه يکسر از خواسته ب ینياز

همه دشت پر آهن و سيم و زر

سنان و ستام و کلاه و کمر

چو خورشيد برزد سر از کوهسار

بگسترد ياقوت بر جويبار

تهمتن همه خواسته گرد کرد

ببخشيد يکسر به مردان مرد

خروش آمد و نال هی کرنای

تهمتن برانگيخت لشکر ز جای

نهادند سر سوی افراسياب

همه رخ ز کين سياوش پر آب

پس آگاهی آمد به پرخاشجوی

که رستم به توران در آورد روی

به پيران چنين گفت کايرانيان

بدی را ببستند يکسر ميان

کنون بوم و بر جمله ويران شود

به کام دليران ايران شود

کسی نزد رستم برد آگهی

ازين کودک شوم بی فرهی

هم آنگه برندش به ايران سپاه

يکی ناسزا برنهندش کلاه

نوندی برافگن هم اندر زمان

بر شوم پی زاده ی بدگمان

که با مادر آن هر دو تن را به هم

بيارد بگويد سخن بيش و کم

نوندی بيامد ببردندشان

شدند آن دو بيچاره چون بيهشان

به نزديک افراسياب آمدند

پر از درد و تيمار و تاب آمدند

وز آن جايگه شاه توران زمين

بياورد لشکر به دريای چين

تهمتن نشست از بر تخت اوی

به خاک اندر آمد سر بخت اوی

يکی داستانی بگفت از نخست

که پرمايه آنکس که دشمن نجست

چو بدخواه پيش آيدت کشته به

گر آواره از پيش برگشته به

از ايوان همه گنج او بازجست

بگفتند با او يکايک درست

غلامان و اسپ و پرستندگان

همان مايه ور خوب رخ بندگان

در گنج دينار و پرمايه تاج

همان گوهر و ديبه و تخت عاج

يکايک ز هر سو به چنگ آمدش

بسی گوهر از گنج گنگ آمدش

سپه سر به سر زان توانگر شدند

ابا ياره و تخت و افسر شدند

يکی طوس را داد زان تخت عاج

همان ياره و طوق و منشور چاچ

ورا گفت هر کس که تاب آورد

وگر نام افراسياب آورد

همانگه سرش را ز تن دور کن

ازو کرگسان را يکی سور کن

کسی کاو خرد جويد و ايمنی

نيازد سوی کيش آهرمنی

چو فرزند بايد که داری به ناز

ز رنج ايمن از خواسته بی نياز

تو درويش را رنج منمای هيچ

همی داد و بر داد دادن بسيچ

که گيتی سپنجست و جاويد نيست

فری برتر از فر جمشيد نيست

سپهر بلندش به پا آوريد

جهان را جزو کدخدا آوريد

يکی تاج پرگوهر شاهوار

دو تا ياره و طوق با گوشوار

سپيجاب و سغدش به گودرز داد

بسی پند و منشور آن مرز داد

ستودش فراوان و کرد آفرين

که چون تو کسی نيست ز ايران زمين

بزرگی و فر و بلندی و داد

همان بزم و رزم از تو داريم ياد

ترا با هنر گوهرست و خرد

روانت همی از تو رامش برد

روا باشد ار پند من بشنوی

که آموزگار بزرگان توی

سپيجاب تا آب گلزريون

ز فرمان تو کس نيايد برون

فريبرز کاووس را تاج زر

فرستاد و دينار و تخت و کمر

بدو گفت سالار و مهتر توی

سياووش رد را برادر توی

ميان را به کين برادر ببند

ز فتراک مگشای بند کمند

به چين و ختن اندرآور سپاه

به هر جای از دشمنان کينه خواه

مياسای از کين افراسياب

ز تن دور کن خورد و آرام و خواب

به ماچين و چين آمد اين آگهی

که بنشست رستم به شاهنشهی

همه هديه ها ساختند و نثار

ز دينار و ز گوهر شاهوار

تهمتن به جان داد زنهارشان

بديد آن روانهای بيدارشان

وزان پس به نخچير به ايوز و باز

برآمد برين روزگاری دراز

چنان بد که روزی زواره برفت

به نخچير گوران خراميد تفت

يکی ترک تا باشدش رهنمای

به پيش اندر افگند و آمد بجای

يکی بيشه ديد اندران پهن دشت

که گفتی برو بر نشايد گذشت

ز بس بوی و بس رنگ و آب روان

همی نو شد از باد گفتی روان

پس آن ترک خيره زبان برگشاد

به پيش زواره همی کرد ياد

که نخچيرگاه سياوش بد اين

برين بود مهرش به توران زمين

بدين جايگه شاد و خرم بدی

جز ايدر همه جای با غم بدی

زواره چو بشنيد زو اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

چو گفتار آن ترکش آمد به گوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش

يکی باز بودش به چنگ اندرون

رها کرد و مژگان شدش جوی خون

رسيدند ياران لشکر بدوی

غمی يافتندش پر از آب روی

گرفتند نفرين بران رهنمای

به زخمش فگندند هر يک ز پای

زواره يکی سخت سوگند خورد

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

کزين پس نه نخچير جويم نه خواب

نپردازم از کين افراسياب

نمانم که رستم برآسايد ايچ

همی کينه را کرد بايد بسيچ

همانگه چو نزد تهمتن رسيد

خروشيد چون روی او را بديد

بدو گفت کايدر به کين آمديم

و گر لب پر از آفرين آمديم

چو يزدان نيکی دهش زور داد

از اختر ترا گردش هور داد

چرا بايد اين کشور آباد ماند

يکی را برين بوم و بر شاد ماند

فرامش مکن کين آن شهريار

که چون او نبيند دگر روزگار

برانگيخت آن پيلتن را ز جای

تهمتن هم آن کرد کاو ديد رای

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت

ز توران زمين تا به سقلاب و روم

نماندند يک مرز آباد بوم

همی سر بريدند برنا و پير

زن و کودک خرد کردند اسير

برين گونه فرسنگ بيش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هرآنکس که بد مهتری با گهر

همه پيش رفتند بر خاک سر

که بيزار گشتيم ز افراسياب

نخواهيم ديدار او را به خواب

ازان خون که او ريخت بر بيگناه

کسی را نبود اندر آن روی راه

کنون انجمن گر پراگنده ايم

همه پيش تو چاکر و بند هايم

چو چيره شدی بيگنه خون مريز

مکن چنگ گردون گردنده تيز

ندانيم ماکان جفاگر کجاست

به ابرست گر در دم اژدهاست

چو بشنيد گفتار آن انجمن

بپيچيد بينادل پيلتن

سوی مرز قچغار باشی براند

سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پيش او بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

که کاووس بی دست و بی فر و پای

نشستست بر تخت بی رهنمای

گر افراسياب از رهی بی درنگ

يکی لشکر آرد به ايران به جنگ

بيابد بران پير کاووس دست

شود کام و آرام ما جمله پست

يکايک همه فام کين توختيم

همه شهر آباد او سوختيم

کجا ساليان اندر آمد به شش

که نگذشت بر ما يکی روز خوش

کنون نزد آن پير خسرو شويم

چو رزم اندر آيد همه نو شويم

چو دل بر نهی بر سرای کهن

کند ناز و ز تو بپوشد سخن

تهمتن بران گشت همداستان

که فرخنده موبد زد اين داستان

چنين گفت خرم دل رهنمای

که خوبی گزين زين سپنجی سرای

بنوش و بناز و بپوش و بخور

ترا بهره اينست زين رهگذر

سوی آز منگر که او دشمنست

دلش برده ی جان آهرمنست

نگه کن که در خاک جفت تو کيست

برين خواسته چند خواهی گريست

تهمتن چو بشنيد شرم آمدش

برفتن يکی رای گرم آمدش

نگه کرد ز اسپان به هر سو گله

که بودند بر دشت ترکان يله

غلام و پرستندگان ده هزار

بياورد شايسته ی شهريار

همان نافه ی مشک و موی سمور

ز در سپيد و ز کيمال بور

به رنگ و به بوی و به ديبا و زر

شد آراسته پشت پيلان نر

ز گستردنيها و از بيش و کم

ز پوشيدنيها و گنج و درم

ز گنج سليح و ز تاج و ز تخت

به ايران کشيدند و بربست رخت

ز توران سوی زابلستان کشيد

به نزديک فرخنده دستان کشيد

سوی پارس شد طوس و گودرز و گيو

سپاهی چنان نامبردار و نيو

نهادند سر سوی شاه جهان

همه نامداران فرخ نهان

وزان پس چو بشنيد افراسياب

که بگذشت رستم بران روی آب

شد از باختر سوی دريای گنگ

دلی پر ز کينه سری پر ز جنگ

همه بوم زير و زبر کرده ديد

مهان کشته و کهتران برده ديد

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت

نه شاداب در باغ برگ درخت

جهانی به آتش برافروخته

همه کاخها کنده و سوخته

ز ديده بباريد خونابه شاه

چنين گفت با مهتران سپاه

که هر کس که اين را فرامش کند

همی جان بيدار خامش کند

همه يک به يک دل پر از کين کنيد

سپر بستر و تيغ بالين کنيد

به ايران سپه رزم و کين آوريم

به نيزه خور اندر زمين آوريم

به يک رزم اگر باد ايشان بجست

نبايد چنين کردن انديشه پست

برآراست بر هر سوی تاختن

نديد ايچ هنگام پرداختن

همی سوخت آباد بوم و درخت

به ايرانيان بر شد آن کار سخت

ز باران هوا خشک شد هفت سال

دگرگونه شد بخت و برگشت حال

شد از رنج و سختی جهان پر نياز

برآمد برين روزگار دراز

چنان ديد گودرز يک شب به خواب

که ابری برآمد ز ايران پرآب

بران ابر باران خجسته سروش

به گودرز گفتی که بگشای گوش

چو خواهی که يابی ز تنگی رها

وزين نامور ترک نر اژدها

به توران يکی نامداری نوست

کجا نام آن شاه کيخسروست

ز پشت سياوش يکی شهريار

هنرمند و از گوهر نامدار

ازين تخمه از گوهر کيقباد

ز مادر سوی تور دارد نژاد

چو آيد به ايران پی فرخش

ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش

ميان را ببندد به کين پدر

کند کشور تور زير و زبر

به دريای قلزم به جوش آرد آب

نخارد سر از کين افراسياب

همه ساله در جوشن کين بود

شب و روز در جنگ بر زين بود

ز گردان ايران و گردنکشان

نيابد جز از گيو ازو کس نشان

چنين است فرمان گردان سپهر

بدو دارد از داد گسترده مهر

چو از خواب گودرز بيدار شد

نيايش کنان پيش دادار شد

بماليد بر خاک ريش سپيد

ز شاه جهاندار شد پراميد

چو خورشيد پيدا شد از پشت زاغ

برآمد به کردار زرين چراغ

سپهبد نشست از بر تخت عاج

بياراست ايوان به کرسی ساج

پر انديشه مر گيو را پيش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

بدو گفت فرخ پی و روز تو

همان اختر گيتی افروز تو

تو تا زادی از مادر به آفرين

پر از آفرين شد سراسر زمين

به فرمان يزدان خجسته سروش

مرا روی بنمود در خواب دوش

نشسته بر ابری پر از باد و نم

بشستی جهان را سراسر ز غم

مرا ديد و گفت اين همه غم چراست

جهانی پر از کين و بی نم چراست

ازيرا که بی فر و برزست شاه

ندارد همی راه شاهان نگاه

چو کيخسرو آيد ز توران زمين

سوی دشمنان افگند رنج و کين

نبيند کس او را ز گردان نيو

مگر نامور پور گودرز گيو

چنين کرد بخشش سپهر بلند

که از تو گشايد غم و رنج بند

همی نام جستی ميان دو صف

کنون نام جاويدت آمد به کف

که تا در جهان مردمست و سخن

چنين نام هرگز نگردد کهن

زمين را همان با سپهر بلند

به دست تو خواهد گشادن ز بند

به رنجست گنج و به نامست رنج

همانا که نامت به آيد ز گنج

اگر جاودانه نمانی بجای

همی نام به زين سپنجی سرای

جهان را يکی شهريار آوری

درخت وفا را به بار آوری

بدو گفت گيو ای پدر بنده ام

بکوشم به رای تو تا زنده ام

خريدارم اين را گر آيد بجای

به فرخنده نام و پی رهنمای

به ايوان شد و ساز رفتن گرفت

ز خواب پدر مانده اندر شگفت

چو خورشيد رخشنده آمد پديد

زمين شد بسان گل شنبليد

بيامد کمربسته گيو دلير

يکی بارکش بادپايی به زير

به گودرز گفت ای جهان پهلوان

دلير و سرافراز و روشن روان

کمندی و اسپی مرا يار بس

نشايد کشيدن بدان مرز کس

چو مردم برم خواستار آيدم

ازان پس مگر کارزار آيدم

مرا دشت و کوهست يک چند جای

مگر پيشم آيد يکی رهنمای

به پيرزو بخت جهان پهلوان

نيايم جز از شاد و روشن روان

تو مر بيژن خرد را در کنار

بپرور نگهدارش از روزگار

ندانم که ديدار باشد جزين

که داند چنين جز جهان آفرين

تو پدرود باش و مرا ياد دار

روان را ز درد من آزاد دار

چو شويی ز بهر پرستش رخان

به من بر جهان آفرين را بخوان

مگر باشدم دادگر رهنمای

به نزديک آن نامور کدخدای

به فرمان بياراست و آمد برون

پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون

پدر پير سر بود و برنا دلير

دهن جنگ را باز کرده چو شير

ندانست کاو باز بيند پسر

ز رفتن دلش بود زير و زبر

بسا رنجها کز جهان ديد هاند

ز بهر بزرگی پسنديده اند

سرانجام بستر جز از خاک نيست

ازو بهره زهرست و ترياک نيست

چو دانی که ايدر نمانی دراز

به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زير خاک آوری

سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زين جهان شادمانی بس است

کجا رنج تو بهر ديگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد

سوی گور و تابوت تو ننگرد

برو نيز شادی سرآيد همی

سرش زير گرد اندر آيد همی

ز روز گذر کردن انديشه کن

پرستيدن دادگر پيشه کن

بترس از خدا و ميازار کس

ره رستگاری همين است و بس

کنون ای خردمند بيدار دل

مشو در گمان پای درکش ز گل

ترا کردگارست پروردگار

توی بنده و کرده ی کردگار

چو گردن به انديشه زير آوری

ز هستی مکن پرسش و داوری

نشايد خور و خواب با آن نشست

که خستو نباشد بيزدان که هست

دلش کور باشد سرش ب یخرد

خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستی نشانست بر آب و خاک

ز دانش منش را مکن در مغاک

توانا و دانا و دارنده اوست

خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفريد و مکان و زمان

پی پشه ی خرد و پيل گران

چو سالار ترکان به دل گفت من

به بيشی برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بکشت

ندانست جز گنج و شمشير پشت

هم از پشت او روشن کردگار

درختی برآورد يازان به بار

که با او بگفت آنک جز تو کس است

که اندر جهان کردگار او بس است

خداوند خورشيد و کيوان و ماه

کزويست پيروزی و دستگاه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نيست

خور و ماه ازين دانش آگاه نيست

پسر را بفرمود گودرز پير

به توران شدن کار را ناگريز

به فرمان او گيو بسته ميان

بيامد به کردار شير ژيان

همی تاخت تا مرز توران رسيد

هر آنکس که در راه تنها بديد

زبان را به ترکی بياراستی

ز کيخسرو از وی نشان خواستی

چو گفتی ندارم ز شاه آگهی

تنش را ز جان زود کردی تهی

به خم کمندش بياويختی

سبک از برش خاک بربيختی

بدان تا نداند کسی راز او

همان نشنود نام و آواز او

يکی را همی برد با خويشتن

ورا رهنمون بود زان انجمن

همی رفت بيدار با او به راه

برو راز نگشاد تا چندگاه

بدو گفت روزی که اندر جهان

سخن پرسم از تو يکی در نهان

گر ايدونک يابم ز تو راستی

بشويی به دانش دل از کاستی

ببخشم ترا هرچ خواهی ز من

ندارم دريغ از تو پرمايه تن

چنين داد پاسخ که دانش بسست

وليکن پراگنده با هر کسست

اگر زانک پرسيم هست آگهی

ز پاسخ زبان را نيابی تهی

بدو گفت کيخسرو اکنون کجاست

ببايد به من برگشادنت راست

چنين داد پاسخ که نشنيده ام

چنين نام هرگز نپرسيد هام

چو پاسخ چنين يافت از رهنمون

بزد تيغ و انداختش سرنگون

به توران همی رفت چون بيهشان

مگر يابد از شاه جايی نشان

چنين تا برآمد برين هفت سال

ميان سوده از تيغ و بند دوال

خورش گور و پوشش هم از چرم گور

گيا خوردن باره و آب شور

همی گشت گرد بيابان و کوه

به رنج و به سختی و دور از گروه

چنان بد که روزی پرانديشه بود

به پيشش يکی بارور بيشه بود

بدان مرغزار اندر آمد دژم

جهان خرم و مرد را دل به غم

زمين سبز و چشمه پر از آب ديد

همی جای آرامش و خواب ديد

فرود آمد و اسپ را برگذاشت

بخفت و همی بر دل انديشه داشت

همی گفت مانا که ديو پليد

بر پهلوان بد که آن خواب ديد

ز کيخسرو ايدر نبينم نشان

چه دارم همی خويشتن را کشان

کنون گر به رزم اند ياران من

به بزم اندرون غمگساران من

يکی نامجوی و يکی شادروز

مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

همی برفشانم به خيره روان

خميدست پشتم چو خم کمان

همانا که خسرو ز مادر نزاد

وگر زاد دادش زمانه به باد

ز جستن مرا رنج و سختيست بهر

انوشه کسی کاو بميرد به زهر

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار

همی گشت شه را کنان خواستار

يکی چشمه ای ديد تابان ز دور

يکی سرو بالا دل آرام پور

يکی جام پر می گرفته به چنگ

به سر بر زده دسته ی بوی و رنگ

ز بالای او فره ی ايزدی

پديد آمد و رايت بخردی

تو گفتی منوچهر بر تخت عاج

نشستست بر سر ز پيروزه تاج

همی بوی مهر آمد از روی او

همی زيب تاج آمد از موی او

به دل گفت گيو اين بجز شاه نيست

چنين چهره جز در خور گاه نيست

پياده بدو تيز بنهاد روی

چو تنگ اندر آمد گو شا هجوی

گره سست شد بر در رنج او

پديد آمد آن نامور گنج او

چو کيخسرو از چشمه او را بديد

بخنديد و شادان دلش بردميد

به دل گفت کاين گرد جز گيو نيست

بدين مرز خود زين نشان نيونيست

مرا کرد خواهد همی خواستار

به ايران برد تا کند شهريار

چو آمد برش گيو بردش نماز

بدو گفت کای نامور سرافراز

برانم که پور سياوش توی

ز تخم کيانی و کيخسروی

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که تو گيو گودرزی ای نامدار

بدو گفت گيو ای سر راستان

ز گودرز با تو که زد داستان

ز کشواد و گيوت که داد آگهی

که با خرمی بادی و فرهی

بدو گفت کيخسرو ای شير مرد

مرا مادر اين از پدر ياد کرد

که از فر يزدان گشادی سخن

بدانگه که اندرزش آمد به بن

همی گفت با نامور مادرم

کز ايدر چه آيد ز بد بر سرم

سرانجام کيخسرو آيد پديد

بجا آورد بندها را کليد

بدانگه که گردد جهاندار نيو

ز ايران بيايد سرافراز گيو

مر او را سوی تخت ايران برد

بر نامداران و شيران برد

جهان را به مردی به پای آورد

همان کين ما را بجای آورد

بدو گفت گيو ای سر سرکشان

ز فر بزرگی چه داری نشان

نشان سياوش پديدار بود

چو بر گلستان نقطه ی قار بود

تو بگشای و بنمای بازو به من

نشان تو پيداست بر انجمن

برهنه تن خويش بنمود شاه

نگه کرد گيو آن نشان سياه

که ميراث بود از گه کيقباد

درستی بدان بد کيان را نژاد

چو گيو آن نشان ديد بردش نماز

همی ريخت آب و همی گفت راز

گرفتش به بر شهريار زمين

ز شادی برو بر گرفت آفرين

از ايران بپرسيد و ز تخت و گاه

ز گودرز وز رستم نيک خواه

بدو گفت گيو ای جهاندار کی

سرافراز و بيدار و فرخنده پی

جهاندار دارنده ی خوب و زشت

مراگر نمودی سراسر بهشت

همان هفت کشور به شاهنشهی

نهاد بزرگی و تاج مهی

نبودی دل من بدين خرمی

که روی تو ديدم به توران ز می

که داند به گيتی که من زند هام

به خاکم و گر بتش افگنده ام

سپاس از جهاندار کاين رنج سخت

به شادی و خوبی سرآورد بخت

برفتند زان بيشه هر دو به راه

بپرسيد خسرو ز کاووس شاه

وزان هفت ساله غم و درد او

ز گستردن و خواب وز خورد او

همی گفت با شاه يکسر سخن

که دادار گيتی چه افگند بن

همان خواب گودرز و رنج دراز

خور و پوشش و درد و آرام و ناز

ز کاووس کش سال بفگند فر

ز درد پسر گشت بی پای و پر

ز ايران پراکنده شد رنگ و بوی

سراسر به ويرانی آورد روی

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کاکنون ز رنج دراز

ترا بردهد بخت آرام و ناز

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

ببين تا زمانه چه آرد به روی

سپهبد نشست از بر اسپ گيو

پياده همی رفت بر پيش نيو

يکی تيغ هندی گرفته به چنگ

هر آنکس که پيش آمدی ب یدرنگ

زدی گيو بيدار دل گردنش

به زير گل و خاک کردی تنش

برفتند سوی سياووش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگيس را نيز کردند يار

نهانی بران بر نهادند کار

که هر سه به راه اندر آرند روی

نهان از دليران پرخاشجوی

فرنگيس گفت ار درنگ آوريم

جهان بر دل خويش تنگ آوريم

ازين آگهی يابد افراسياب

نسازد بخورد و نيازد به خواب

بيايد به کردار ديو سپيد

دل از جان شيرين شود نااميد

يکی را ز ما زنده اندر جهان

نبيند کسی آشکار و نهان

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست

همه مرز ما جای آهرمنست

تو ای بافرين شاه فرزند من

نگر تا نيوشی يکی پند من

که گر آگهی يابد آن مرد شوم

برانگيزد آتش ز آباد بوم

يکی مرغزارست ز ايدر نه دور

به يکسو ز راه سواران تور

همان جويبارست و آب روان

که از ديدنش تازه گردد روان

تو بر گير زين و لگام سياه

برو سوی آن مرغزاران پگاه

چو خورشيد بر تيغ گنبد شود

گه خواب و خورد سپهبد شود

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

به آبشخور آيد سوی جويبار

به بهزاد بنمای زين و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام

چو آيی برش نيک بنمای چهر

بيارای و ببسای رويش به مهر

سياوش چو گشت از جهان نااميد

برو تيره شد روی روز سپيد

چنين گفت شبرنگ بهزاد را

که فرمان مبر زين سپس باد را

همی باش بر کوه و در مرغزار

چو کيخسرو آيد ترا خواستار

ورا بارگی باش و گيتی بکوب

ز دشمن زمين را به نعلت بروب

نشست از بر اسپ سالار نيو

پياده همی رفت بر پيش گيو

بدان تند بالا نهادند روی

چنان چون بود مردم چاره جوی

فسيله چو آمد به تنگی فراز

بخوردند سيراب و گشتند باز

نگه کرد بهزاد و کی را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بديد آن نشست سياوش پلنگ

رکيب دراز و جناغ خدنگ

همی داشت در آبخور پای خويش

از آنجا که بد دست ننهاد پيش

چو کيخسرو او را به آرام يافت

بپوييد و با زين سوی او شتافت

بماليد بر چشم او دست و روی

بر و يال ببسود و بشخود موی

لگامش بدو داد و زين بر نهاد

بسی از پدر کرد با درد ياد

چو بنشست بر باره بفشارد ران

برآمد ز جا آن هيون گران

به کردار باد هوا بردميد

بپريد وز گيو شد ناپديد

غمی شد دل گيو و خيره بماند

بدان خيرگی نام يزدان بخواند

همی گفت کاهرمن چار هجوی

يکی بارگی گشت و بنمود روی

کنون جان خسرو شد و رنج من

همين رنج بد در جهان گنج من

چو يک نيمه ببريد زان کوه شاه

گران کرد باز آن عنان سياه

همی بود تاپيش او رفت گيو

چنين گفت بيدار دل شاه نيو

که شايد که انديش هی پهلوان

کنم آشکارا به روشن روان

بدو گفت گيو ای شه سرفراز

سزد کاشکارا بود بر تو راز

تو از ايزدی فر و برز کيان

به موی اندر آيی ببينی ميان

بدو گفت زين اسپ فرخ نژاد

يکی بر دل انديشه آمدت ياد

چنين بود انديشه ی پهلوان

که اهريمن آمد بر اين جوان

کنون رفت و رنج مرا باد کرد

دل شاد من سخت ناشاد کرد

ز اسپ اندر آمد جهانديده گيو

همی آفرين خواند بر شاه نيو

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

که با برز و اورندی و رای و فر

ترا داد داور هنر با گهر

ز بالا به ايوان نهادند روی

پرانديشه مغز و روان راه جوی

چو نزد فرنگيس رفتند باز

سخن رفت چندی ز راه دارز

بدان تا نهانی بود کارشان

نباشد کسی آگه از رازشان

فرنگيس چون روی بهزاد ديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

دو رخ را به يال و برش بر نهاد

ز درد سياوش بسی کرد ياد

چو آب دو ديده پراگنده کرد

سبک سر سوی گنج آگنده کرد

به ايوان يکی گنج بودش نهان

نبد زان کسی آگه اندر جهان

يکی گنج آگنده دينار بود

زره بود و ياقوت بسيار بود

همان گنج گوپال و برگستوان

همان خنجر و تيغ و گرز گران

در گنج بگشاد پيش پسر

پر از خون رخ از درد خسته جگر

چنين گفت با گيو کای برده رنج

ببين تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

ز دينار وز گوهر شاهوار

ز ياقوت وز تاج گوهرنگار

ببوسيد پيشش زمين پهلوان

بدو گفت کای مهتر بانوان

همه پاسبانيم و گنج آن تست

فدی کردن جان و رنج آن تست

زمين از تو گردد بهار بهشت

سپهر از تو زايد همی خوب و زشت

جهان پيش فرزند تو بنده باد

سر بدسگالانش افگنده باد

چو افتاد بر خواسته چشم گيو

گزين کرد درع سياووش نيو

ز گوهر که پرمايه تر يافتند

ببردند چندانک برتافتند

همان ترگ و پرمايه برگستوان

سليحی که بود از در پهلوان

سر گنج را شاه کرد استوار

به راه بيابان برآراست کار

چو اين کرده شد برنهادند زين

بران باد پايان باآفرين

فرنگيس ترگی به سر بر نهاد

برفتند هر سه به کردار باد

سران سوی ايران نهادند گرم

نهانی چنان چون بود نرم نرم

بشد شهر يکسر پر از گفت و گوی

که خسرو به ايران نهادست روی

نماند اين سخن يک زمان در نهفت

کس آمد به نزديک پيران بگفت

که آمد ز ايران سرافراز گيو

به نزديک بيدار دل شاه نيو

سوی شهر ايران نهادند روی

فرنگيس و شاه و گو جن گجوی

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

ز گردان گزين کرد کلباد را

چو نستيهن و گرد پولاد را

بفرمود تا ترک سيصد سوار

برفتند تازان بران کارزار

سر گيو بر نيزه سازيد گفت

فرنگيس را خاک بايد نهفت

ببنديد کيخسرو شوم را

بداختر پی او بر و بوم را

سپاهی برين گونه گرد و جوان

برفتند بيدار دو پهلوان

فرنگيس با رنج ديده پسر

به خواب اندر آورده بودند سر

ز پيمودن راه و رنج شبان

جهانجوی را گيو بد پاسبان

دو تن خفته و گيو با رنج و خشم

به راه سواران نهاده دو چشم

به برگستوان اندرون اسپ گيو

چنان چون بود ساز مردان نيو

زره در بر و بر سرش بود ترگ

دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

چو از دور گرد سپه را بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

خروشی برآورد برسان ابر

که تاريک شد مغز و چشم هژبر

ميان سواران بيامد چو گرد

ز پرخاش او خاک شد لاژورد

زمانی به خنجر زمانی به گرز

همی ريخت آهن ز بالای برز

ازان زخم گوپال گيو دلير

سران را همی شد سر از جنگ سير

دل گيو خندان شد از زور خشم

که چون چشمه بوديش دريا به چشم

ازان پس گرفتندش اندر ميان

چنان لشکری همچو شير ژيان

ز نيزه نيستان شد آوردگاه

بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

غمی شد دل شير در نيستان

ز خون نيستان کرد چون ميستان

ازيشان بيفگند بسيار گيو

ستوه آمدند آن سواران ز نيو

به نستيهن گرد کلباد گفت

که اين کوه خاراست نه يال و سفت

همه خسته و بسته گشتند باز

به نزديک پيران گردن فراز

همه غار و هامون پر از کشته بود

ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

چو نزديک کيخسرو آمد دلير

پر از خون بر و چنگ برسان شير

بدو گفت کای شاه دل شاد دار

خرد را ز انديشه آزاد دار

يکی لشکر آمد بر ما به جنگ

چو کلباد و نستيهن تيز چنگ

چنان بازگشتند آن کس که زيست

که بر يال و برشان ببايد گريست

گذشته ز رستم به ايران سوار

ندانم که با من کند کارزار

ازو شاد شد خسرو پاک دين

ستودش فراوان و کرد آفرين

بخوردند چيزی کجا يافتند

سوی راه بی راه بشتافتند

چو ترکان به نزديک پيران شدند

چنان خسته و زار و گريان شدند

برآشفت پيران به کلباد گفت

که چونين شگفتی نشايد نهفت

چه کرديد با گيو و خسرو کجاست

سخن بر چه سانست برگوی راست

بدو گفت کلباد کای پهلوان

به پيش تو گر برگشايم زبان

که گيو دلاور به گردان چه کرد

دلت سير گردد به دشت نبرد

فراوان به لشکر مرا ديد های

نبرد مرا هم پسنديده ای

همانا که گوپال بيش از هزار

گرفتی ز دست من آن نامدار

سرش ويژه گفتی که سندان شدست

بر و ساعدش پيل دندان شدست

من آورد رستم بسی ديده ام

ز جنگ آوران نيز بشنيد هام

به زخمش نديدم چنين پايدار

نه در کوشش و پيچش کارزار

همی هر زمان تيز و جوشان بدی

به نوی چو پيلی خروشان بدی

برآشفت پيران بدو گفت بس

که ننگست ازين ياد کردن به کس

نه از يک سوارست چندين سخن

تو آهنگ آورد مردان مکن

تو رفتی و نستيهن نامور

سپاهی به کردار شيران نر

کنون گيو را ساختی پيل مست

ميان يلان گشت نام تو پست

چو زين يابد افراسياب آگهی

بيندازد آن تاج شاهنشهی

که دو پهلوان دلير و سوار

چنين لشکری از در کارزار

ز پيش سواری نموديد پشت

بسی از دليران ترکان بکشت

گواژه بسی باشدت بافسوس

نه مرد نبردی و گوپال و کوس

سواران گزين کرد پيران هزار

همه جنگجوی و همه نامدار

بديشان چنين گفت پيران که زود

عنان تگاور ببايد بسود

شب و روز رفتن چو شير ژيان

نبايد گشادن به ره بر ميان

که گر گيو و خسرو به ايران شوند

زنان اندر ايران چه شيران شوند

نماند برين بوم و بر خاک و آب

وزين داغ دل گردد افراسياب

به گفتار او سر برافراختند

شب و روز يکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب

وزين آگهی شد به افراسياب

چنين تا بيامد يکی ژرف رود

سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

بدو بر به رفتن دژآگاه بود

نشسته فرنگيس بر پاس گاه

به ديگر کران خفته بد گيو و شاه

فرنگيس زان جايگه بنگريد

درفش سپهدار توران بديد

دوان شد بر گيو و آگاه کرد

بران خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خيز

که آمد ترا روزگار گريز

ترا گر بيابند بيجان کنند

دل ما ز درد تو پيچان کنند

مرا با پسر ديده گردد پرآب

برد بسته تا پيش افراسياب

وزان پس ندانم چه آيد گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

بدو گفت گيو ای مه بانوان

چرا رنجه کردی بدينسان روان

تو با شاه برشو به بالای تند

ز پيران و لشکر مشو هيچ کند

جهاندار پيروز يار منست

سر اختر اندر کنار منست

بدوگفت کيخسرو ای رزمساز

کنون بر تو بر کار من شد دراز

ز دام بلا يافتم من رها

تو چندين مشو در دم اژدها

به هامون مرارفت بايد کنون

فشاندن به شمشير بر شيد خون

بدو گفت گيو ای شه سرفراز

جهان را به نام تو آمد نياز

پدر پهلوانست و من پهلوان

به شاهی نپيچيم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت

جهان شد چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی

چه باشد چو پيدا نباشد يکی

اگر من شوم کشته ديگر بود

سر تاجور باشد افسر بود

اگر تو شوی دور از ايدر تباه

نبينم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد

دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزين و سپه را ببين

مرا ياد باشد جهان آفرين

بپوشيد درع و بيامد چو شير

همان باره دستکش را به زير

ازين سوی شه بود ز آنسو سپاه

ميانچی شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغريد گيو

ز سالار لشکر همی جست نيو

چو بشنيد پيرانش دشنام داد

بدو گفت کای بد رگ ديوزاد

چو تنها بدين رزمگاه آمدی

دلاور به پيش سپاه آمدی

کنون خوردنت نوک ژوپين بود

برت را کفن چنگ شاهين بود

اگر کوه آهن بود يک سوار

چو مور اندر آيد به گردش هزار

شود خيره سر گرچه خردست مور

نه مورست پوشيده مرد و ستور

کنند اين زره بر تنش چاک چاک

چو مردار گردد کشندش به خاک

يکی داستان زد هژبر دمان

که چون بر گوزنی سرآيد زمان

زمانه برو دم همی بشمرد

بيايد دمان پيش من بگذرد

زمان آوريدت کنون پيش من

همان پيش اين نامدار انجمن

بدو گفت گيو ای سپهدار شير

سزد گر به آب اندر آيی دلير

ببينی کزين پرهنر يک سوار

چه آيد ترا بر سر ای نامدار

هزاريد و من نامور يک دلير

سر سرکشان اندر آرم به زير

چو من گرزه ی سرگرای آورم

سران را همه زير پای آورم

چو بشنيد پيران برآورد خشم

دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگيخت اسپ و بيفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود

همی داد نيکی دهش را درود

نکرد ايچ گيو آزمون را شتاب

بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپيچيد گيو

گريزان همی شد ز سالار نيو

چو از آب وز لشکرش دور کرد

به زين اندر افگند گرز نبرد

گريزان ازو پهلوان بلند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

هم آورد با گيو نزديک شد

جهان چون شب تيره تاريک شد

بپيچيد گيو سرافراز يال

کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند

ز زين برگرفتش به خم کمند

پياده به پيش اندر افگند خوار

ببردش دمان تا لب رودبار

بيفگند بر خاک و دستش ببست

سليحش بپوشيد و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون

بشد تا لب آب گلزريون

چو ترکان درفش سپهدار خويش

بديدند رفتند ناچار پيش

خروش آمد و نال هی کرنای

دم نای رويين و هندی درای

جهانديده گيو اندر آمد به آب

چو کشتی که از باد گيرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت

سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکيب

سر سرکشان خيره گشت از نهيب

به شمشير و با نيزه ی سرگرای

همی کشت ازيشان يل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه

ز يک تن شدند آن دليران ستوه

قفای يلان سوی او شد همه

چو شير اندر آمد به پيش رمه

چو لشکر هزيمت شد از پيش گيو

چنان لشکری گشن و مردان نيو

چنان خيره برگشت و بگذاشت آب

که گفتی نديدست لشکر به خواب

دمان تا به نزديک پيران رسيد

همی خواست از تن سرش را بريد

به خواری پياده ببردش کشان

دمان و پر از درد چون بيهشان

چنين گفت کاين بددل و ب یوفا

گرفتار شد در دم اژدها

سياوش به گفتار او سر بداد

گر او باد شد اين شود نيز باد

ابر شاه پيران گرفت آفرين

خروشان ببوسيد روی زمين

همی گفت کای شاه دانش پژوه

چو خورشيد تابان ميان گروه

تو دانسته ای درد و تيمار من

ز بهر تو با شاه پيگار من

سزد گر من از چنگ اين اژدها

به بخت و به فر تو يابم رها

به کيخسرو اندر نگه کرد گيو

بدان تا چه فرمان دهد شاه نيو

فرنگيس را ديد ديده پرآب

زبان پر ز نفرين افراسياب

به گيو آن زمان گفت کای سرافراز

کشيدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که اين پيرسر پهلوان

خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون

بدان کاو رهانيد ما را ز خون

ز بد مهر او پرده ی جان ماست

وزين کرده ی خويش زنهار خواست

بدو گفت گيو ای سر بانوان

انوشه روان باش تا جاودان

يکی سخت سوگند خوردم به ماه

به تاج و به تخت شه ني کخواه

که گر دست يابم برو روز کين

کنم ارغوانی ز خونش زمين

بدو گفت کيخسرو ای شيرفش

زبان را ز سوگند يزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن

به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمين

هم از مهر ياد آيدت هم ز کين

بشد گيو و گوشش به خنجر بسفت

ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنين گفت پيران ازان پس به شاه

که کلباد شد بی گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نيز

چنان دان که بخشيده ای جان و چيز

بدو گفت گيو ای دلير سپاه

چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند يابی مگر باره باز

دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشايد اين بند تو هيچکس

گشاينده گلشهر خواهيم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست

وزو نيست پيدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان

به سوگند بخريد اسپ و روان

که نگشايد آن بند را کس به راه

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

ازان پس بفرمود تا برنشست

چو از لشگر آگه شد افراسياب

برو تيره شد تابش آفتاب

بزد کوس و نای و سپه برنشاند

ز ايوان به کردار آتش براند

دو منزل يکی کرد و آمد دوان

همی تاخت برسان تير از کمان

بياورد لشکر بران رزمگاه

که آورد کلباد بد با سپاه

همه مرز لشکر پراگنده ديد

به هر جای بر مردم افگنده ديد

بپرسيد کاين پهلوان با سپاه

کی آمد ز ايران بدين رزمگاه

نبرد آگهی کس ز جنگ آوران

که بگذشت زين سان سپاهی گران

که برد آگهی نزد آن ديوزاد

که کس را دل و مغز پيران مباد

اگر خاک بوديش پروردگار

نديدی دو چشم من اين روزگار

سپهرم بدو گفت کاسان بدی

اگر دل ز لشکر هراسان بدی

يکی گيو گودرز بودست و بس

سوار ايچ با او نديدند کس

ستوه آمد از چنگ يک تن سپاه

همی رفت گيو و فرنگيس و شاه

سپهبد چو گفت سپهرم شنيد

سپاهی ز پيش اندر آمد پديد

سپهدار پيران به پيش اندرون

سرو روی و يالش همه پر ز خون

گمان برد کاو گيو رايافتست

به پيروزی از پيش بشتافتست

چو نزديکتر شد نگه کرد شاه

چنان خسته بد پهلوان سپاه

ورا ديد بر زين ببسته چو سنگ

دو دست از پس پشت با پالهنگ

بپرسيد و زو ماند اندر شگفت

غمی گشت و انديشه اندر گرفت

بدو گفت پيران که شير ژيان

نه درنده گرگ و نه ببر بيان

نباشد چنان در صف کارزار

کجا گيو تنها بد ای شهريار

من آن ديدم از گيو کز پيل و شير

نبيند جهانديده مرد دلير

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ

ز نفسش به دريا بسوزد نهنگ

نخست اندر آمد به گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

به اسپ و به گرز و به پای و رکيب

سوار از فراز اندر آمد به شيب

همانا که باران نبارد ز ميغ

فزون زانک باريد بر سرش تيغ

چو اندر گلستان به زين بر بخفت

تو گفتی که گشتست با کوه جفت

سرانجام برگشت يکسر سپاه

بجز من نشد پيش او کينه خواه

گريزان ز من تاب داده کمند

بيفگند و آمد ميانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من

به خاک اندر آمد سر و دوش من

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست

برافگند بر زين و خود بر نشست

زمانی سر وپايم اندر کمند

به ديگر زمان زير سوگند و بند

به جان و سر شاه و خورشيد وماه

به دادار هرمزد و تخت و کلاه

مرا داد زين گونه سوگند سخت

بخوردم چو ديدم که برگشت بخت

که کس را نگويی که بگشای دست

چنين رو دمان تا بجای نشست

ندانم چه رازست نزد سپهر

بخواهد بريدن ز ما پاک مهر

چو بشنيد گفتارش افراسياب

بديده ز خشم اندرآورد آب

يکی بانگ برزد ز پيشش براند

بپيچيد پيران و خامش بماند

ازان پس به مغز اندر افگند باد

به دشنام و سوگند لب برگشاد

که گر گيو و کيخسرو ديوزاد

شوند ابر غرنده گر تيز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند

بزد دست و ز گرز بگشاد بند

ميانشان ببرم به شمشير تيز

به ماهی دهم تا کند ريز ريز

چو کيخسرو ايران بجويد همی

فرنگيس باری چه پويد همی

خود و سرکشان سوی جيحون کشيد

همی دامن از چشم در خون کشيد

به هومان بفرمود کاندر شتاب

عنان را بکش تا لب رود آب

که چون گيو و خسرو ز جيحون گذشت

غم و رنج ما باد گردد بدشت

نشان آمد از گفته ی راستان

که دانا بگفت از گه باستان

که از تخمه ی تور وز کيقباد

يکی شاه خيزد ز هر دو نژاد

که توران زمين را کند خارستان

نماند برين بوم و بر شارستان

رسيدند پس گيو و خسرو بر آب

همی بودشان بر گذشتن شتاب

گرفتند پيگار با باژخواه

که کشتی کدامست بر باژگاه

نوندی کجا بادبانش نکوست

به خوبی سزاوار کيخسرو اوست

چنين گفت با گيو پس باج خواه

که آب روان را چه چاکر چه شاه

همی گر گذر بايدت ز آب رود

فرستاد بايد به کشتی درود

بدو گفت گيو آنچ خواهی بخواه

گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه

بخواهم ز تو باج گفت اندکی

ازين چار چيزت بخواهم يکی

زره خواهم از تو گر اسپ سياه

پرستار و گر پور فرخنده ماه

بدو گفت گيو ای گسسته خرد

سخن زان نشان گوی کاندر خورد

به هر باژ گر شاه شهری بدی

ترا زين جهان نيز بهری بدی

که باشی که شه را کنی خواستار

چنين باد پيمايی ای بادسار

وگر مادر شاه خواهی همی

به باژ افسر ماه خواهی همی

سه ديگر چو شبرنگ بهزاد را

که کوتاه دارد به تگ باد را

چهارم چو جستی به خيره زره

که آن را ندانی گره تا گره

نگردد چنين آهن از آب تر

نه آتش برو بر بود کارگر

نه نيزه نه شمشير هندی نه تير

چنين باژ خواهی بدين آ بگير

کنون آب ما را و کشتی ترا

بدين گونه شاهی درشتی ترا

بدو گفت گيو ار تو کيخسروی

نبينی ازين آب جز نيکوی

فريدون که بگذاشت اروند رود

فرستاد تخت مهی را درود

جهانی شد او را سراسر رهی

که با روشنی بود و با فرهی

چه انديشی ار شاه ايران توی

سرنامداران و شيران توی

به بد آب را کی بود بر تو راه

که با فر و برزی و زيبای گاه

اگر من شوم غرقه گر مادرت

گزندی نبايد که گيرت سرت

ز مادر تو بودی مراد جهان

که بيکار بد تخت شاهنشهان

مرا نيز مادر ز بهر تو زاد

ازين کار بر دل مکن هيچ ياد

که من بيگمانم که افراسياب

بيايد دمان تا لب رود آب

مرا برکشد زنده بر دار خوار

فرنگيس را با تو ای شهريار

به آب افگند ماهيان تان خورند

وگر زير نعل اندرون بسپرند

بدو گفت کيخسرو اينست و بس

پناهم به يزدان فريادرس

فرود آمد از باره ی راه جوی

بماليد و بنهاد بر خاک روی

همی گفت پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

درستی و پستی مرا فر تست

روان و خرد سايه ی پر تست

به آب اندرون دلفزايم توی

به خشکی همان رهنمايم توی

به آب اندر افگند خسرو سياه

چو کشتی همی راند تا باژگاه

پس او فرنگيس و گيو دلير

نترسد ز جيحون و زان آب شير

بدان سو گذشتند هر سه درست

جهانجوی خسرو سر و تن بشست

بدان نيستان در نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

چو از رود کردند هر سه گذر

نگهبان کشتی شد آسيمه سر

به ياران چنين گفت کاينت شگفت

کزين برتر انديشه نتوان گرفت

بهاران و جيحون و آب روان

سه جوشنور و اسپ و برگستوان

بدين ژرف دريا چنين بگذرد

خرمندش از مردمان نشمرد

پشيمان شد از کار و گفتار خويش

تبه ديد ازان کار بازار خويش

بياراست کشتی به چيزی که داشت

ز باد هوا بادبان برگذاشت

به پوزش برفت از پس شهريار

چو آمد به نزديکی رودبار

همه هديه ها نزد شاه آوريد

کمان و کمند و کلاه آوريد

بدو گفت گيو ای سگ بی خرد

توگفتی که اين آب مردم خورد

چنين مايه ور پرهنر شهريار

همی از تو کشتی کند خواستار

ندادی کنون هديه ی تو مباد

بود روز کاين روزت آيد به ياد

چنان خوار برگشت زو رودبان

که جان را همی گفت پدرودمان

چو آمد به نزديکی باژگاه

هم آنگه ز توران بيامد سپاه

چو نزديک رود آمد افراسياب

نديد ايچ مردم نه کشتی برآب

يکی بانگ زد تند بر باژخواه

که چون يافت اين ديو بر آب راه

چنين داد پاسخ که ای شهريار

پدر باژبان بود و من باژدار

نديدم نه هرگز شنيدم چنين

که کردی کسی ز آب جيحون زمين

بهاران و اين آب با موج تيز

چو اندر شوی نيست راه گريز

چنان برگذشتند هر سه سوار

تو گفتی هوا داشت شان برکنار

ازان پس بفرمود افراسياب

که بشتاب و کشتی برافگن به آب

بدو گفت هومان که ای شهريار

برانديش و آتش مکن در کنار

تو با اين سواران به ايران شوی

همی در دم گاوشيدان شوی

چو گودرز و چون رستم پيلتن

چو طوس و چو گرگين و آن انجمن

همانا که از گاه سير آمدی

که ايدر به چنگال شير آمدی

ازين روی تا چين و ماچين تراست

خور و ماه و کيوان و پروين تراست

تو توران نگه دار و تخت بلند

ز ايران کنون نيست بيم گزند

پر از خون دل از رود گشتند باز

برآمد برين روزگار دراز

چو با گيو کيخسرو آمد به زم

جهان چند ازو شاد و چندی دژم

نوندی به هر سو برافگند گيو

يکی نامه از شاه وز گيو نيو

که آمد ز توران جهاندار شاد

سر تخمه ی نامور کيقباد

فرستاده ی بختيار و سوار

خردمند و بينادل و دوستدار

گزين کرد ازان نامداران زم

بگفت آنچ بشنيد از بيش و کم

بدو گفت ايدر برو به اصفهان

بر نيو گودرز کشوادگان

بگويش که کيخسرو آمد به زم

که بادی نجست از بر او دژم

يکی نامه نزديک کاووس شاه

فرستاده ای چست بگرفت راه

هيونان کفک افگن بادپای

بجستند برسان آتش ز جای

فرستاده ی گيو روشن روان

نخستين بيامد بر پهلوان

پيامش همی گفت و نامه بداد

جهان پهلوان نامه بر سر نهاد

ز بهر سياووش بباريد آب

همی کرد نفرين بر افراسياب

فرستاده شد نزد کاووس کی

ز يال هيونان بپالود خوی

چو آمد به نزديک کاووس شاه

ز شادی خروش آمد از بارگاه

خبر شد به گيتی که فرزند شاه

جهانجوی کيخسرو آمد ز راه

سپهبد فرستاده را پيش خواند

بران نامه ی گيو گوهر فشاند

جهانی به شادی بياراستند

بهر جای رامشگران خواستند

ازان پس ز کشور مهان جهان

برفتند يکسر سوی اصفهان

بياراست گودرز کاخ بلند

همه ديبه ی خسروانی فگند

يکی تخت بنهاد پيکر به زر

بدو اندرون چند گونه گهر

يکی تاج با ياره و گوشوار

يکی طوق پر گوهر شاهوار

به زر و به گوهر بياراست گاه

چنان چون ببايد سزاوار شاه

سراسر همه شهر آيين ببست

بياراست ميدان و جای نشست

مهان سرافراز برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

برفتند هشتاد فرسنگ پيش

پذيره شدندش به آيين خويش

چو چشم سپهبد برآمد به شاه

همان گيو را ديد با او به راه

چو آمد پديدار با شاه گيو

پياده شدند آن سواران نيو

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

ز درد سياوش بسی ياد کرد

ستودش فراوان و کرد آفرين

چنين گفت کای شهريار زمين

ز تو چشم بدخواه تو دور باد

روان سياوش پر از نور باد

جهاندار يزدان گوای منست

که ديدار تو رهنمای منست

سياووش را زنده گر ديدمی

بدين گونه از دل نخنديدمی

بزرگان ايران همه پيش اوی

يکايک نهادند بر خاک روی

وزان جايگه شاد گشتند باز

فروزنده شد بخت گردن فراز

ببوسيد چشم و سر گيو گفت

که بيرون کشيدی سپهر از نهفت

گزارنده ی خواب و جنگی توی

گه چاره مرد درنگی توی

سوی خانه ی پهلوان آمدند

همه شاد و روشن روان آمدند

ببودند يک هفته با می بدست

بياراسته بزمگاه و نشست

به هشتم سوی شهر کاووس شاه

همه شاددل برگرفتند راه

چو کيخسرو آمد بر شهريار

جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار

بر آيين جهانی شد آراسته

در و بام و ديوار پرخواسته

نشسته به هر جای رامشگران

گلاب و می و مشک با زعفران

همه يال اسپان پر از مشک و می

درم با شکر ريخته زير پی

چو کاووس کی روی خسرو بديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

فرود آمد از تخت و شد پيش اوی

بماليد بر چشم او چشم و روی

جوان جهانجوی بردش نماز

گرازان سوی تخت رفتند باز

فراوان ز ترکان بپرسيد شاه

هم از تخت سالار توران سپاه

چنين پاسخ آورد کان کم خرد

به بد روی گيتی همی بسپرد

مرا چند ببسود و چندی بگفت

خرد با هنر کردم اندر نهفت

بترسيدم از کار و کردار او

بپيچيدم از رنج و تيمار او

اگر ويژه ابری شود در بار

کشنده پدر چون بود دوستدار

نخواند مرا موبد از آب پاک

که بپرستم او را پدر زير خاک

کنون گيو چندی به سختی ببود

به توران مرا جست و رنج آزمود

اگر نيز رنجی نبودی جزين

که با من بيامد ز توران زمين

سرافراز دو پهلوان با سپاه

پس ما بيامد چو آتش به راه

من آن ديدم از گيو کز پيل مست

نبيند به هندوستان بت پرست

گمانی نبردم که هرگز نهنگ

ز دريا بران سان برآيد به جنگ

ازان پس که پيران بيامد چو شير

ميان بسته و بادپايی به زير

به آب اندر آمد بسان نهنگ

که گفتی زمين را بسوزد به جنگ

بينداخت بر يال او بر کمند

سر پهلوان اندر آمد به بند

بخواهشگری رفتم ای شهريار

وگرنه به کندی سرش را ز بار

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

چنين تا لب رود جيحون به جنگ

نياسود با گرزه ی گاورنگ

سرانجام بگذاشت جيحون به خشم

به آب و کشتی نيفگند چشم

کسی را که چون او بود پهلوان

بود جاودان شاد و روشن روان

يکی کاخ کشواد بد در صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو از تخت کاووس برخاستند

به ايوان نو رفتن آراستند

همی رفت گودرز با شهريار

چو آمد بدان گلشن زرنگار

بر اورنگ زرينش بنشاندند

برو بر بسی آفرين خواندند

ببستند گردان ايران کمر

بجز طوس نوذر که پيچيد سر

که او بود با کوس و زرينه کفش

هم او داشتی کاويانی درفش

ازان کار گودرز شد تيز مغز

بر او پيامی فرستاد نغز

پيمبر سرافراز گيو دلير

که چنگ يلان داشت و بازوی شير

بدو گفت با طوس نوذر بگوی

که هنگام شادی بهانه مجوی

بزرگان و گردان ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

چرا سر کشی تو به فرمان ديو

نبينی همی فر گيهان خديو

اگر تو بپيچی ز فرمان شاه

مرا با تو کين خيزد و رزمگاه

فرستاده گيوست پيغام من

به دستوری نامدار انجمن

ز پيش پدر گيو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت

بيامد به طوس سپهبد بگفت

که اين رای را با تو ديوست جفت

چو بشنيد پاسخ چنين داد طوس

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

به ايران پس از رستم پيلتن

سرافرازتر کس منم ز انجمن

نبيره منوچهر شاه دلير

که گيتی به تيغ اندر آورد زير

همان شير پرخاشجويم به جنگ

بدرم دل پيل و چنگ پلنگ

همی بی من آيين و رای آوريد

جهان را به نو کدخدای آوريد

نباشم بدين کار همداستان

ز خسرو مزن پيش من داستان

جهاندار کز تخم افراسياب

نشانيم بخت اندر آيد به خواب

نخواهيم شاه از نژاد پشنگ

فسيله نه نيکو بود با پلنگ

تو اين رنجها را که بردی برست

که خسرو جوانست و کندآورست

کسی کاو بود شهريار زمين

هنر بايد و گوهر و فر و دين

فريبرز کاووس فرزند شاه

سزاوارتر کس به تخت و کلاه

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد

همش فر و برزست و هم نام و داد

دژم گيو برخاست از پيش او

که خام آمدش دانش و کيش او

بيامد به گودرز کشواد گفت

که فر و خرد نيست با طوس جفت

دو چشمش تو گويی نبيند همی

فريبرز را برگزيند همی

برآشفت گودرز و گفت از مهان

همی طوس کم باد اندر جهان

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

بزد کوس ز ايوان به ميدان گذشت

سواران جنگی ده و دو هزار

برون رفت بر گستوان ور سوار

وزان رو بيامد سپهدار طوس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

ببستند گردان ايران ميان

به پيش سپاه اختر کاويان

چو گودرز را ديد و چندان سپاه

کزو تيره شد روی خورشيد و ماه

يکی تخت بر کوهه ی ژنده پيل

ز پيروزه تابان به کردار نيل

جهانجوی کيسخرو تاج ور

نشسته بران تخت و بسته کمر

به گرد اندرش ژنده پيلان دويست

تو گفتی به گيتی جز آن جای نيست

همی تافت زان تخت خسرو چو ماه

ز ياقوت رخشنده بر سر کلاه

غمی شد دل طوس و انديشه کرد

که امروز اگر من بسازم نبرد

بسی کشته آيد ز هر دو سپاه

ز ايران نه برخيزد اين کينه گاه

نباشد جز از کام افراسياب

سر بخت ترکان برآيد ز خواب

بديشان رسد تخت شاهنشهی

سرآيد به ما روزگار مهی

خردمند مردی و جوينده راه

فرستاد نزديک کاووس شاه

که از ما يکی گر برين دشت جنگ

نهد بر کمان پر تير خدنگ

يکی کينه خيزد که افراسياب

هم امشب همی آن ببيند به خواب

چو بشنيد زين گونه گفتار شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

بر طوس و گودرز کشوادگان

گزيده سرافراز آزادگان

که بر درگه آيند بی انجمن

چنان چون ببايد به نزديک من

بشد طوس و گودرز نزديک شاه

زبان برگشادند بر پيش گاه

بدو گفت شاه ای خردمند پير

منه زهر برنده بر جام شير

بنه تيغ و بگشای ز آهن ميان

نبايد کزين سود دارد زيان

چنين گفت طوس سپهبد به شاه

که گر شاه سير آيد از تخت و گاه

به فرزند بايد که ماند جهان

بزرگی و ديهيم و تخت مهان

چو فرزند باشد نبيره کلاه

چرا برنهد برنشيند به گاه

بدو گفت گودرز کای کم خرد

ترا بخرد از مردمان نشمرد

به گيتی کسی چون سياوش نبود

چنو راد و آزاد و خامش نبود

کنون اين جهانجوی فرزند اوست

همويست گويی به چهر و به پوست

گر از تور دارد ز مادر نژاد

هم از تخم شاهی نپيچد ز داد

به توران و ايران چنو نيو کيست

چنين خام گفتارت از بهر چيست

دو چشمت نبيند همی چهر او

چنان برز و بالا و آن مهر او

به جيحون گذر کرد و کشتی نجست

به فر کيانی و رای درست

بسان فريدون کز اروند رود

گذشت و به کشتی نيامد فرود

ز مردی و از فر هی ايزدی

ازو دور شد چشم و دست بدی

تو نوذر نژادی نه بيگانه ای

پدر تيز بود و تو ديوان های

سليح من ار با منستی کنون

بر و يالت آغشته گشتی به خون

بدو گفت طوس ای جهانديده پير

سخن گوی ليکن همه دلپذير

اگر تيغ تو هست سندان شکاف

سنانم به درد دل کوه قاف

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب

خدنگم بدوزد دل آفتاب

و گر تو ز کشواد داری نژاد

منم طوس نوذر مه و شاهزاد

بدو گفت گودرز چندين مگوی

که چندين نبينم ترا آب روی

به کاووس گفت ای جهاندار شاه

تو دل را مگردان ز آيين و راه

دو فرزند پرمايه را پيش خوان

سزاوار گاهند و هر دو جوان

ببين تا ز هر دو سزاوار کيست

که با برز و با فره ی ايزديست

بدو تاج بسپار و دل شاد دار

چو فرزند بينی همی شهريار

بدو گفت کاووس کاين رای نيست

که فرزند هر دو به دل بر يکيست

يکی را چو من کرده باشم گزين

دل ديگر از من شود پر ز کين

يکی کار سازم که هر دو ز من

نگيرند کين اندرين انجمن

دو فرزند ما را کنون بر دو خيل

ببايد شدن تا در اردبيل

به مرزی که آنجا دژ بهمنست

همه ساله پرخاش آهرمنست

برنجست ز آهرمن آتش پرست

نباشد بران مرز کس را نشست

ازيشان يکی کان بگيرد به تيغ

ندارم ازو تخت شاهی دريغ

چو بشنيد گودرز و طوس اين سخن

که افگند سالار هشيار بن

برين هر دو گشتند همداستان

ندانست ازين به کسی داستان

برين يک سخن دل بياراستند

ز پيش جهاندار برخاستند

چو خورشيد برزد سر از برج شير

سپهر اندر آورد شب را به زير

فريبرز با طوس نوذر دمان

به نزديک شاه آمدند آن زمان

چنين گفت با شاه هشيار طوس

که من با سپهبد برم پيل و کوس

همان من کشم کاويانی درفش

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

کنون همچنين من ز درگاه شاه

بنه برنهم برنشانم سپاه

پس اندر فريبرز و کوس و درفش

هوا کرده از سم اسپان بنفش

چو فرزند را فر و برز کيان

بباشد نبيره نبندد ميان

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پيش

زمانه نگردد ز آيين خويش

برای خداوند خورشيد و ماه

توان ساخت پيروزی و دستگاه

فريبرز را گر چنين است رای

تو لشکر بيارای و منشين ز پای

بشد طوس با کاويانی درفش

به پا اندرون کرده زرينه کفش

فريبرز کاووس در قلبگاه

به پيش اندرون طوس و پيل و سپاه

چو نزديک بهمن دژ اندر رسيد

زمين همچو آتش همی بردميد

بشد طوس با لشکری جنگجوی

به تندی سوی دژ نهادند روی

سر باره ی دژ بد اندر هوا

نديدند جنگ هوا کس روا

سنانها ز گرمی همی برفروخت

ميان زره مرد جنگی بسوخت

جهان سر به سر گفتی از آتش است

هوا دام آهرمن سرکش است

سپهبد فريبرز را گفت مرد

به چيزی چو آيد به دشت نبرد

به گرز گران و به تيغ و کمند

بکوشد که آرد به چيزی گزند

به پيرامن دژ يکی راه نيست

ز آتش کسی را دل ای شاه نيست

ميان زير جوشن بسوزد همی

تن بارکش برفروزد همی

بگشتند يک هفته گرد اندرش

بديده نديدند جای درش

به نوميدی از جنگ گشتند باز

نيامد بر از رنج راه دراز

چو آگاهی آمد به آزادگان

بر پير گودرز کشوادگان

که طوس و فريبرز گشتند باز

نيارست رفتن بر دژ فراز

بياراست پيلان و برخاست غو

بيامد سپاه جهاندار نو

يکی تخت زرين زبرجدنگار

نهاد از بر پيل و بستند بار

به گرد اندرش با درفش بنفش

به پا اندرون کرده زرينه کفش

جهانجوی بر تخت زرين نشست

به سر برش تاجی و گرزی به دست

دو ياره ز ياقوت و طوقی به زر

به زر اندرون نقش کرده گهر

همی رفت لشکر گروها گروه

که از سم اسپان زمين شد چو کوه

چو نزديک دژ شد همی برنشست

بپوشيد درع و ميان را ببست

نويسنده ای خواست بر پشت زين

يکی نامه فرمود با آفرين

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

چنان چون بود نامه ی خسروی

که اين نامه از بنده ی کردگار

جهانجوی کيخسرو نامدار

که از بند آهرمن بد بجست

به يزدان زد از هر بدی پاک دست

که اويست جاويد برتر خدای

خداوند نيکی ده و رهنمای

خداوند بهرام و کيوان و هور

خداوند فر و خداوند زور

مرا داد اورند و فر کيان

تن پيل و چنگال شير ژيان

جهانی سراسر به شاهی مراست

در گاو تا برج ماهی مراست

گر اين دژ بر و بوم آهرمنست

جهان آفرين را به دل دشمنست

به فر و به فرمان يزدان پاک

سراسر به گرز اندر آرم به خاک

و گر جاودان راست اين دستگاه

مرا خود به جادو نبايد سپاه

چو خم دوال کمند آورم

سر جاودان را به بند آورم

وگر خود خجسته سروش اندرست

به فرمان يزدان يکی لشکرست

همان من نه از دست آهرمنم

که از فر و برزست جان و تنم

به فرمان يزدان کند اين تهی

که اينست پيمان شاهنشهی

يکی نيزه بگرفت خسرو به دست

همان نامه را بر سر نيزه بست

بسان درفشی برآورد راست

به گيتی بجز فر يزدان نخواست

بفرمود تا گيو با نيزه تفت

به نزديک آن بر شده باره رفت

بدو گفت کاين نامه ی پندمند

ببر سوی ديوار حصن بلند

بنه نامه و نام يزدان بخوان

بگردان عنان تيز و لختی ممان

بشد گيو نيزه گرفته به دست

پر از آفرين جان يزدان پرست

چو نامه به ديوار دژ برنهاد

به نام جهانجوی خسرو نژاد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

پس آن چرمه ی تيزرو باد کرد

شد آن نامه ی نامور ناپديد

خروش آمد و خاک دژ بردميد

همانگه به فرمان يزدان پاک

ازان باره ی دژ برآمد تراک

تو گفتی که رعدست وقت بهار

خروش آمد از دشت و ز کوهسار

جهان گشت چون روی زنگی سياه

چه از باره دژ چه گرد سپاه

تو گفتی برآمد يکی تيره ابر

هوا شد به کردار کام هژبر

برانگيخت کيخسرو اسپ سياه

چنين گفت با پهلوان سپاه

که بر دژ يکی تير باران کنيد

هوا را چو ابر بهاران کنيد

برآمد يکی ميغ بارش تگرگ

تگرگی که بردارد از ابر مرگ

ز ديوان بسی شد به پيکان هلاک

بسی زهره کفته فتاده به خاک

ازان پس يکی روشنی بردميد

شد آن تيرگی سر به سر ناپديد

جهان شد به کردار تابنده ماه

به نام جهاندار پيروز شاه

برآمد يکی باد با آفرين

هوا گشت خندان و روی زمين

برفتند ديوان به فرمان شاه

در دژ پديد آمد از جايگاه

به دژ در شد آن شاه آزادگان

ابا پير گودرز کشوادگان

يکی شهر ديد اندر آن دژ فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

بدانجای کان روشنی بردميد

سر باره ی دژ بشد ناپديد

بفرمود خسرو بدان جايگاه

يکی گنبدی تا به ابر سياه

درازی و پهنای او ده کمند

به گرد اندرش طاقهای بلند

ز بيرون دو نيمی تگ تازی اسپ

برآورد و بنهاد آذرگشسپ

نشستند گرد اندرش موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

دران شارستان کرد چندان درنگ

که آتشکده گشت با بوی و رنگ

چو يک سال بگذشت لشکر براند

بنه بر نهاد و سپه برنشاند

چو آگاهی آمد به ايران ز شاه

ازان ايزدی فر و آن دستگاه

جهانی فرو ماند اندر شگفت

که کيخسرو آن فر و بالا گرفت

همه مهتران يک به يک با نثار

برفتند شادان بر شهريار

فريبرز پيش آمدش با گروه

از ايران سپاهی بکردار کوه

چو ديدش فرود آمد از تخت زر

ببوسيد روی برادر پدر

نشاندش بر تخت زر شهريار

که بود از در ياره و گوشوار

همان طوس با کاويانی درفش

همی رفت با کوس و زرينه کفش

بياورد و پيش جهاندار برد

زمين را ببوسيد و او را سپرد

بدو گفت کاين کوس و زرينه کفش

به نيک اختری کاويانی درفش

ز لشکر ببين تا سزاوار کيست

يکی پهلوان از در کار کيست

ز گفتارها پوزش آورد پيش

بپيچيد زان بيهده رای خويش

جهاندار پيروز بنواختش

بخنديد و بر تخت بنشاختش

بدو گفت کين کاويانی درفش

هم آن پهلوانی و زرينه کفش

نبينم سزای کسی در سپاه

ترا زيبد اين کار و اين دستگاه

ترا پوزش اکنون نيايد به کار

نه بيگانه ای خواستی شهريار

چو پيروز برگشت شير از نبرد

دل و ديده ی دشمنان تيره کرد

سوی پهلو پارس بنهاد روی

جوان بود و بيدار و ديهيم جوی

چو زو آگهی يافت کاووس کی

که آمد ز ره پور فرخنده پی

پذيره شدش با رخی ارغوان

ز شادی دل پير گشته جوان

چو از دود خسرو نيا را بديد

بخنديد و شادان دلش بردميد

پياده شد و برد پيشش نماز

به ديدار او بد نيا را نياز

بخنديد و او را به بر در گرفت

نيايش سزاوار او برگرفت

وزانجا سوی کاخ رفتند باز

به تخت جهاندار ديهيم ساز

چو کاووس بر تخت زرين نشست

گرفت آن زمان دست خسرو به دست

بياورد و بنشاند بر جای خويش

ز گنجور تاج کيان خواست پيش

ببوسيد و بنهاد بر سرش تاج

به کرسی شد از نامور تخت عاج

ز گنجش زبرجد نثار آوريد

بسی گوهر شاهوار آوريد

بسی آفرين بر سياوش بخواند

که خسرو به چهره جز او را نماند

ز پهلو برفتند آزادگان

سپهبد سران و گرانمايگان

به شاهی برو آفرين خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

جهان را چنين است ساز و نهاد

ز يک دست بستد به ديگر بداد

بدرديم ازين رفتن اندر فريب

زمانی فراز و زمانی نشيب

اگر دل توان داشتن شادمان

به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

مکن روز را بر دل خويش رخش

ترا داد و فرزند را هم دهد

درختی که از بيخ تو برجهد

نبينی که گنجش پر از خواستست

جهانی به خوبی بياراستست

کمی نيست در بخشش دادگر

فزونی بخوردست انده مخور