پادشاهی اشکانیان

شاهنامه » پادشاهی اشکانیان

پادشاهی اشکانیان

کنون پادشاه جهان را ستای

به رزم و به بزم و به دانش گرای

سرافراز محمود فرخنده رای

کزويست نام بزرگی به جای

جهاندار ابوالقاسم پر خرد

که رايش همی از خرد برخورد

همی باد تا جاودان شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ايران و زابلستان

ز قنوج تا مرز کابلستان

برو آفرين باد و بر لشکرش

چه بر خويش و بر دوده و کشورش

جهاندار سالار او مير نصر

کزو شادمانست گردنده عصر

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ

نه آرام گيرد به روز بيسچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد

سر شهرياران به چنگ آورد

برآنکس که بخشش کند گنج خويش

ببخشد نه انديشد از رنج خويش

جهان تاجهاندار محمود باد

وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود

سرلشکر از ماه برتر بود

که پيروز نامست و پيروزبخت

همی بگذرد تير او بر درخت

هميشه تن شاه بی رنج باد

نشستش همه بر سر گنج باد

هميدون سپهدار او شاد باد

دلش روشن و گنجش آباد باد

چنين تا به پايست گردان سپهر

ازين تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر

همه تاجدارند و پيروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار

يکی آفرين باد بر شهريار

کزين مژده داديم رسم خراج

که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بيش

ز دين دار بيدار وز مرد کيش

بدين عهد نوشين روان تازه شد

همه کار بر ديگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز

همی بفگند چادر داد باز

ببينی بدين داد و نيکی گمان

که او خلعتی يابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش

بماند کلاه کيان بر سرش

سرش سبز باد و تنش ب یگزند

منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا

کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که اين نامه تا جاودان

درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنين

که خوانند هرکس برو آفرين

چنين گفت نوشين روان قباد

که چون شاه را دل بپيچد ز داد

کند چرخ منشور او را سپاه

ستاره نخواند ورا نيز شاه

ستم نامه ی عزل شاهان بود

چو درد دل بيگناهان بود

بماناد تا جاودان اين گهر

هنرمند و بادانش و دادگر

نباشد جهان بر کسی پايدار

همه نام نيکو بود يادگار

کجا شد فريدون و ضحاک و جم

مهان عرب خسروان عجم

کجا آن بزرگان ساسانيان

ز بهراميان تا به سامانيان

نکوهيده تر شاه ضحاک بود

که بيدادگر بود و ناپاک بود

فريدون فرخ ستايش ببرد

بمرد او و جاويد نامش نمرد

سخن ماند اندر جهان يادگار

سخن بهتر از گوهر شاهوار

ستايش نبرد آنک بيداد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گيتی کسی نام اوی

ازين نامه ی شاه دشمن گداز

که بادا همه ساله بر تخت ناز

همه مردم از خانها شد به دشت

نيايش همی ز آسمان برگذشت

که جاويد بادا سر تاجدار

خجسته برو گردش روزگار

ز گيتی مبيناد جز کام خويش

نوشته بر ايوانها نام خويش

همان دوده و لشکر و کشورش

همان خسروی قامت و منظرش

کنون ای سراينده فرتوت مرد

سوی گاه اشکانيان بازگرد

چه گفت اندر آن نامه ی راستان

که گوينده ياد آرد از باستان

پس از روزگار سکندر جهان

چه گويد کرا بود تخت مهان

چنين گفت داننده دهقان چاچ

کزان پس کسی را نبد تخت عاج

بزرگان که از تخم آرش بدند

دلير و سبکسار و سرکش بدند

به گيتی به هر گوشه يی بر يکی

گرفته ز هر کشوری اندکی

چو بر تختشان شاد بنشاندند

ملوک طوايف همی خواندند

برين گونه بگذشت سالی دويست

تو گفتی که اندر زمين شاه نيست

نکردند ياد اين ازان آن ازين

برآسود يک چند روی زمين

سکندر سگاليد زين گونه رای

که تا روم آباد ماند به جای

نخست اشک بود از نژاد قباد

دگر گرد شاپور خسرو نژاد

ز يک دست گودرز اشکانيان

چو بيژن که بود از نژاد کيان

چو نرسی و چون اورمزد بزرگ

چو آرش که بد نامدار سترگ

چو زو بگذری نامدار اردوان

خردمند و با رای و روشن روان

چو بنشست بهرام ز اشکانيان

ببخشيد گنجی با رزانيان

ورا خواندند اردوان بزرگ

که از ميش بگسست چنگال گرگ

ورا بود شيراز تا اصفهان

که داننده خواندش مرز مهان

به اصطخر بد بابک از دست اوی

که تنين خروشان بد از شست اوی

چو کوتاه شد شاخ و هم بيخشان

نگويد جهاندار تاريخشان

کزيشان جز از نام نشنيد هام

نه در نامه ی خسروان ديده ام

سکندر چو نوميد گشت از جهان

بيفگند رايی ميان مهان

بدان تا نگيرد کس از روم ياد

بماند مران کشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمين شهريار

چنين آورد دانش شاه بار

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را يکی شادکام

خردمند و جنگی و ساسان به نام

پدر را بران گونه چون کشته ديد

سر بخت ايرانيان گشته ديد

ازان لشکر روم بگريخت اوی

به دام بلا در نياويخت اوی

به هندوستان در به زاری بمرد

ز ساسان يکی کودکی ماند خرد

بدين هم نشان تا چهارم پسر

همی نام ساسانش کردی پدر

شبانان بدندی و گر ساربان

همه ساله با رنج و کار گران

چو کهتر پسر سوی بابک رسيد

به دشت اندرون سر شبان را بديد

بدو گفت مزدورت آيد به کار

که ايدر گذارد به بد روزگار

بپذرفت بدبخت را سرشبان

همی داشت با رنج روز و شبان

چو شد کارگر مرد و آمد پسند

شبان سرشبان گشت بر گوسفند

دران روزگاری همی بود مرد

پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

شبی خفته بد بابک رود ياب (؟)

چنان ديد روشن روانش به خاب

که ساسان به پيل ژيان برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

هرانکس که آمد بر او فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

زمين را به خوبی بياراستی

دل تيره از غم بپيراستی

به ديگر شب اندر چو بابک بخفت

همی بود با مغزش انديشه جفت

چنان ديد در خواب کاتش پرست

سه آتش ببردی فروزان به دست

چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر

فروزان به کردار گردان سپهر

همه پيش ساسان فروزان بدی

به هر آتشی عود سوزان بدی

سر بابک از خواب بيدار شد

روان و دلش پر ز تيمار شد

هرانکس که در خواب دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

به ايوان بابک شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

چو بابک سخن برگشاد از نهفت

همه خواب يکسر بديشان بگفت

پرانديشه شد زان سخن رهنمای

نهاده برو گوش پاسخ سرای

سرانجام گفت ای سرافراز شاه

به تأويل اين کرد بايد نگاه

کسی را که بينند زين سان به خواب

به شاهی برآرد سر از آفتاب

ور ايدونک اين خواب زو بگذرد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

چو بابک شنيد اين سخن گشت شاد

براندازه شان يک به يک هديه داد

بفرمود تا سرشبان از رمه

بر بابک آيد به روز دمه

بيامد شبان پيش او با گليم

پر از برف پشمينه دل بدو نيم

بپردخت بابک ز بيگانه جای

بدر شد پرستنده و رهنمای

ز ساسان بپرسيد و بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بپرسيدش از گوهر و از نژاد

شبان زو بترسيد و پاسخ نداد

ازان پس بدو گفت کای شهريار

شبان را به جان گر دهی زينهار

بگويد ز گوهر همه هرچ هست

چو دستم بگيری به پيمان به دست

که با من نسازی بدی در جهان

نه بر آشکار و نه اندر نهان

چو بشنيد بابک زبان برگشاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

که بر تو نسازم به چيزی گزند

بدارمت شادان دل و ارجمند

به بابک چنين گفت زان پس جوان

که من پور ساسانم ای پهلوان

نبيره ی جهاندار شاه اردشير

که بهمنش خواندی همی يادگير

سرافراز پور يل اسفنديار

ز گشتاسپ يل در جهان يادگار

چو بشنيد بابک فرو ريخت آب

ازان چشم روشن که او ديد خواب

بياورد پس جامه ی پهلوی

يکی باره با آلت خسروی

بدو گفت بابک به گرمابه شو

همی باش تا خلعت آرند نو

يکی کاخ پرمايه او را بساخت

ازان سرشبانان سرش برافراخت

چو او را بران کاخ بر جای کرد

غلام و پرستنده بر پای کرد

به هر آلتی سرفرازيش داد

هم از خواسته بی نيازيش داد

بدو داد پس دختر خويش را

پسنديده و افسر خويش را

چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

به ماننده ی نامدار اردشير

فزاينده و فرخ و دلپذير

همان اردشيرش پدر کرد نام

نيا شد به ديدار او شادکام

همی پروريدش به بربر به ناز

برآمد برين روزگاری دراز

مر او را کنون مردم تيزوير

همی خواندش بابکان اردشير

بياموختندش هنر هرچ بود

هنر نيز بر گوهرش بر فزود

چنان شد به ديدار و فرهنگ و چهر

که گفتی همی زو فروزد سپهر

پس آگاهی آمد سوی اردوان

ز فرهنگ وز دانش آن جوان

که شير ژيانست هنگام رزم

به ناهيد ماند همی روز بزم

يکی نامه بنوشت پس اردوان

سوی بابک نامور پهلوان

که ای مرد بادانش و رهنمای

سخن گوی و با نام و پاکيز هرای

شنيدم که فرزند تو اردشير

سواريست گوينده و يادگير

چو نامه بخوانی ه ماندر زمان

فرستش به نزديک ما شادمان

ز بايسته ها بی نيازش کنم

ميان يلان سرفرازش کنم

چو باشد به نزديک فرزند ما

نگوييم کو نيست پيوند ما

چو آن نامه ی شاه بابک بخواند

بسی خون مژگان به رخ برفشاند

بفرمود تا پيش او شد دبير

همان نورسيده جوان اردشير

بدو گفت کاين نامه ی اردوان

بخوان و نگه کن به روشن روان

من اينک يکی نامه نزديک شاه

نويسم فرستم يکی نيک خواه

بگويم که اينک دل و ديده را

دلاور جوان پسنديده را

فرستادم و دادمش نيز پند

چو آيد بدان بارگاه بلند

تو آن کن که از رسم شاهان سزد

نبايد که بادی برو بر وزد

در گنج بگشاد بابک چو باد

جوان را ز هرگونه يی کرد شاد

ز زرين ستام و ز گوپال و تيغ

ز فرزند چيزش نيامد دريغ

ز دينار و ديبا و اسپ و رهی

ز چينی و زربفت شاهنشهی

بياورد و بنهاد پيش جوان

جوان شد پرستنده ی اردوان

بسی هديه ها نيز با اردشير

ز ديبا و دينار و مشک و عبير

ز پيش نيا کودک نيک پی

به درگاه شاه اردوان شد بری

چو آمد به نزديکی بارگاه

بگفتند با شاه زان بارخواه

جوان را به مهر اردوان پيش خواند

ز بابک سخنها فراوان براند

به نزديکی تخت بنشاختش

به برزن يکی جايگه ساختش

فرستاد هرگونه يی خوردنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ابا نامداران بيامد جوان

به جايی که فرموده بود اردوان

چو کرسی نهاد از بر چرخ شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

پرستنده يی پيش خواند اردشير

همان هديه هايی که بد ناگزير

فرستاد نزديک شاه اردوان

فرستاده ی بابک پهلوان

بديد اردوان و پسند آمدش

جوانمرد را سودمند آمدش

پسروار خسرو همی داشتش

زمانی به تيمار نگذاشتش

به می خوردن و خوان و نخچيرگاه

به پيش خودش داشتی سال و ماه

همی داشتش همچو فرزند خويش

جدايی ندادش ز پيوند خويش

چنان بد که روزی به نخچيرگاه

پراگنده شد لشکر و پور شاه

همی راند با اردوان اردشير

جوانمرد را شاه بد دلپذير

پسر بود شاه اردوان را چهار

ازان هر يکی چون يکی شهريار

به هامون پديد آمد از دور گور

ازان لشکر گشن برخاست شور

همه بادپايان برانگيختند

همی گرد با خوی برآميختند

همی تاخت پيش اندرون اردشير

چو نزديک شد در کمان راند تير

بزد بر سرون يکی گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

بيامد هم اندر زمان اردوان

بديد آن گشاد و بر آن جوان

بديد آن يکی گور افگنده گفت

که با دست آنکس هنر باد جفت

چنين داد پاسخ به شاه اردشير

که اين گور را من فگندم به تير

پسر گفت کين را من افگنده ام

همان جفت را نيز جويند هام

چنين داد پاسخ بدو اردشير

که دشتی فراخست و هم گور و تير

يکی ديگر افگن برين هم نشان

دروغ از گناهست بر سرکشان

پر از خشم شد زان جوان اردوان

يکی بانگ برزد به مرد جوان

بدو گفت شاه اين گناه منست

که پروردن آيين و راه منست

ترا خود به بزم و به نخچيرگاه

چرا برد بايد همی با سپاه

بدان تا ز فرزند من بگذری

بلندی گزينی و کنداوری

برو تازی اسپان ما را ببين

هم آن جايگه بر سرايی گزين

بران آخر اسپ سالار باش

به هر کار با هر کسی يار باش

بيامد پر از آب چشم اردشير

بر آخر اسپ شد ناگزير

يکی نامه بنوشت پيش نيا

پر از غم دل و سر پر از کيميا

که ما را چه پيش آمد از اردوان

که درد تنش باد و رنج روان

همه ياد کرد آن کجا رفته بود

کجا اردوان از چه آشفته بود

چو آن نامه نزديک بابک رسيد

نکرد آن سخن نيز بر کس پديد

دلش گشت زان کار پر درد و رنج

بياورد دينار چندی ز گنج

فرستاد نزديک او ده هزار

هيونی برافگند گرد و سوار

بفرمود تا پيش او شد دبير

يکی نامه فرمود زی اردشير

که اين کم خرد نورسيده جوان

چو رفتی به نخچير با اردوان

چرا تاختی پيش فرزند اوی

پرستنده ای تو نه پيوند اوی

نکردی به تو دشمنی ار بدی

که خود کرده ای تو به نابخردی

کنون کام و خشنودی او بجوی

مگردان ز فرمان او هيچ روی

ز دينار لختی فرستادمت

به نامه درون پندها دادمت

هرانگه که اين مايه بردی بکار

دگر خواه تا بگذرد روزگار

تگاور هيون جهانديده پير

بيامد دوان تا بر اردشير

چو آن نامه برخواند خرسند گشت

دلش سوی نيرنگ و اروند گشت

بگسترد هرگونه گستردنی

ز پوشيدنيها و از خوردنی

به نزديک اسپان سرايی گزيد

نه اندر خور کار جايی گزيد

شب و روز خوردن بدی کار اوی

می و جام و رامشگران يار اوی

يکی کاخ بود اردوان را بلند

به کاخ اندرون بنده يی ارجمند

که گلنار بد نام آن ماه روی

نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی

بر اردوان همچو دستور بود

بران خواسته نيز گنجور بود

بروبر گرامی تر از جان بدی

به ديدار او شاد و خندان بدی

چنان بد که روزی برآمد به بام

دلش گشت زان خرمی شادکام

نگه کرد خندان لب اردشير

جوان در دل ماه شد جايگير

همی بود تا روز تاريک شد

همانا به شب روز نزديک شد

کمندی بران کنگره بر ببست

گره زد برو چند و ببسود دست

به گستاخی از باره آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

بيامد خرامان بر اردشير

پر از گوهر و بوی مشک و عبير

ز بالين ديبا سرش برگرفت

چو بيدار شد تنگ در بر گرفت

نگه کرد برنا بران خو بروی

بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی

بدان ماه گفت از کجا خاستی

که پرغم دلم را بياراستی

چنين داد پاسخ که من بند هام

ز گيتی به ديدار تو زند هام

دلارام گنجور شاه اردوان

که از من بود شاد و روش نروان

کنون گر پذيری ترا بنده ام

دل و جان به مهر تو آگند هام

بيايم چو خواهی به نزديک تو

درفشان کنم روز تاريک تو

چو لختی برآمد برين روزگار

شکست اندر آمد به آموزگار

جهانديده بيدار بابک بمرد

سرای کهن ديگری را سپرد

چو آگاهی آمد سوی اردوان

پر از غم شد و تيره گشتش روان

گرفتند هر مهتری ياد پارس

سپهبد به مهتر پسر داد پارس

بفرمود تا کوس بيرون برند

ز درگاه لشکر به هامون برند

جهان تيره شد بر دل اردشير

ازان پير روشن دل و دستگير

دل از لشکر اردوان برگرفت

وزان آگهی رای ديگر گرفت

که از درد او بد دلش پرستيز

به هر سو همی جست راه گريز

ازان پس چنان بد که شاه اردوان

ز اخترشناسان روشن روان

بياورد چندی به درگاه خويش

همی بازجست اختر و راه خويش

همان نيز تا گردش روزگار

ازان پس کرا باشد آموزگار

فرستادشان نزد گلنار شاه

بدان تا کنند اختران را نگاه

سه روز اندر آن کار شد روزگار

نگه کرده شد طالع شهريار

چو گنجور بشنيد آوازشان

سخن گفتن از طالع و رازشان

سيم روز تا شب گذشته سه پاس

کنيزک بپردخت ز اخترشناس

پر از آرزو دل لبان پر ز باد

همی داشت گفتار ايشان به ياد

چهارم بشد مرد روشن روان

که بگشايد آن راز با اردوان

برفتند با زيجها برکنار

ز کاخ کنيزک بر شهريار

بگفتند راز سپهر بلند

همان حکم او بر چه و چون و چند

کزين پس کنون تانه بس روزگار

ز چيزی بپيچد دل نامدار

که بگريزد از مهتری کهتری

سپهبد نژادی و کنداوری

وزان پس شود شهرياری بلند

جهاندار و ني کاختر و سودمند

دل نامور مهتر نيک بخت

ز گفتار ايشان غمی گشت سخت

چو شد روی کشور به کردار قير

کنيزک بيامد بر اردشير

چو دريا برآشفت مرد جوان

که يک روز نشکيبی از اردوان

کنيزک بگفت آنچ روشن روان

همی گفت با نامدار اردوان

سخن چون ز گلنار زان سان شنيد

شکيبايی و خامشی برگزيد

دل مرد برنا شد از ماه تير

ازان پس همی جست راه گريز

بدو گفت گر من به ايران شوم

ز ری سوی شهر دليران شوم

تو با من سگالی که آيی به رام

گر ايدر بباشی به نزديک شاه

اگر با من آيی توانگر شوی

همان بر سر کشور افسر شوی

چنين داد پاسخ که من بنده ام

نباشم جدا از تو تا زنده ام

همی گفت با لب پر از باد سرد

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

چنين گفت با ماه روی اردشير

که فردا ببايد شدن ناگزير

کنيزک بيامد به ايوان خويش

به کف برنهاده تن و جان خويش

چو شد روی گيتی ز خورشيد زرد

به خم اندر آمد شب لاژورد

کنيزک در گنجها باز کرد

ز هر گوهری جستن آغاز کرد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار

ز دينار چندانک بودش به کار

بيامد به جايی که بودش نشست

بدان خانه بنهاد گوهر ز دست

همی بود تا شب برآمد ز کوه

بخفت اردوان جای شد بی گروه

از ايوان بيامد به کردار تير

بياورد گوهر بر اردشير

جهانجوی را ديد جامی به دست

نگهبان اسپان همه خفته مست

کجا مستشان کرده بود اردشير

که وی خواست رفتن همی ناگزير

دو اسپ گرانمايه کرده گزين

بر آخر چنان بود در زير زين

جهانجوی چون روی گلنار ديد

همان گوهر و سرخ دينار ديد

هم اندر زمان پيش بنهاد جام

بزد بر سر تازی اسپان لگام

بپوشيد خفتان و خود بر نشست

يکی تيغ زهر آب داده به دست

همان ماه رخ بر دگر بارگی

نشستند و رفتند يکبارگی

از ايوان سوی پارس بنهاد روی

همی رفت شادان دل و را هجوی

چنان بد که بی ماه روی اردوان

نبودی شب و روز روشن روان

ز ديبا نبرداشتی دوش و يال

مگر چهر گلنار ديدی به فال

چو آمدش هنگام برخاستن

به ديبا سر گاهش آراستن

کنيزک نيامد به بالين اوی

برآشفت و پيچان شد از کين اوی

بدربر سپاه ايستاده به پای

بياراسته تخت و تاج و سرای

ز درگاه برخاست سالار بار

بيامد بر نامور شهريار

بدو گفت گردنکشان بر درند

هر آنکس کجا مهتر کشورند

پرستندگان را چنين گفت شاه

که گلنار چون راه و آيين نگاه

ندارد نيايد به بالين من

که داند بدين داستان دين من

بيامد هم انگاه مهتر دبير

که رفتست بيگاه دوش اردشير

وز آخر ببردست خنگ و سياه

که بد باره ی نامبردار شاه

هم انگاه شد شاه را دلپذير

که گنجور او رفت با اردشير

دل مرد جنگی برآمد ز جای

برآشفت و زود اندر آمد به پای

سواران جنگی فراوان ببرد

تو گفتی همی باره آتش سپرد

بره بر يکی نامور ديد جای

بسی اندرو مردم و چارپای

بپرسيد زيشان که شبگير هور

شنيدی شما بانگ نعل ستور

يکی گفت زيشان که اندر گذشت

دو تن بر دو باره درآمد به دشت

همی برگذشتند پويان به راه

يکی باره ی خنگ و ديگر سياه

به دم سواران يکی غرم پاک

چو اسپی همی بر پراگند خاک

به دستور گفت آن زمان اردوان

که اين غرم باری چرا شد دوان

چنين داد پاسخ که آن فر اوست

به شاهی و ني کاختری پر اوست

گر اين غرم دريابد او را متاز

که اين کار گردد بمابر دراز

فرود آمد آن جايگه اردوان

بخورد و برآسود و آمد دوان

همی تاختند از پس اردشير

به پيش اندرون اردوان و وزير

جوان با کنيزک چو باد دمان

نپردخت از تاختن يک زمان

کرا يار باشد سپهر بلند

بروبر ز دشمن نيايد گزند

ازان تاختن رنجه شد اردشير

بديد از بلندی يکی آبگير

جوانمرد پويان به گلنار گفت

که اکنون که با رنج گشتيم جفت

ببايد بدين چشمه آمد فرود

که شد باره و مرد بی تار و پود

بباشيم بر آب و چيزی خوريم

ازان پس بر آسودگی بگذريم

چو هر دو رسيدند نزديک آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی خواست کايد فرود اردشير

دو مرد جوان ديد بر آبگير

جوانان به آواز گفتند زود

عنان و رکيبت ببايد بسود

که رستی ز کام و دم اژدها

کنون آب خوردن نيارد بها

نبايد که آيی به خوردن فرود

تن خويش را داد بايد درود

چو از پندگوی آن شنيد اردشير

به گلنار گفت اين سخن يادگير

رکيبش گران شد سبک شد عنان

به گردن برآورد رخشان سنان

پس اندر چو باد دمان اردوان

همی تاخت با رنج و تيره روان

بدانگه که بگذشت نيمی ز روز

فلک را بپيمود گيتی فروز

يکی شارستان ديد با رنگ و بوی

بسی مردم آمد به نزديک اوی

چنين گفت با موبدان نامدار

که کی برگذشت آن دلاور سوار

چنين داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه ني کاختر و پا کرای

بدانگه که خورشيد برگشت زرد

بگسترد شب چادر لاژورد

بدين شهر بگذشت پويان دو تن

پر از گرد وبی آب گشته دهن

يکی غرم بود از پس يک سوار

که چون او نديدم به ايوان نگار

چنين گفت با اردوان کدخدای

کز ايدر مگر بازگردی به جای

سپه سازی و ساز جنگ آوری

که اکنون دگرگونه شد داوری

که بختش پس پشت او برنشست

ازين تاختن باد ماند به دست

يکی نامه بنويس نزد پسر

به نامه بگوی اين سخن در به در

نشانی مگر يابد از اردشير

نبايد که او دو شد از غرم شير

چو بشنيد زو اردوان اين سخن

بدانست کواز او شد کهن

بدان شارستان اندر آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

چو شب روز شد بامداد پگاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد دو رخساره همرنگ نی

چو شب تيره گشت اندر آمد بری

يکی نامه بنوشت نزد پسر

که کژی به باغ اندر آورد بر

چنان شد ز بالين ما اردشير

کزان سان نجست از کمان ايچ تير

سوی پارس آمد بجويش نهان

مگوی اين سخن با کسی در جهان

وزين سو به دريا رسيد اردشير

به يزدان چنين گفت کای دستگير

تو کردی مرا ايمن از بدکنش

که هرگز مبيناد نيکی تنش

برآسود و ملاح را پيش خواند

ز کار گذشته فراوان براند

نگه کرد فرزانه ملاح پير

به بالا و چهر و بر اردشير

بدانست کو نيست جز کی نژاد

ز فر و ز اورنگ او گشت شاد

بيامد به دريا هم اندر شتاب

به هر سو برافگند زورق به آب

ز آگاهی نامدار اردشير

سپاه انجمن شد بران آبگير

هرانکس که بد بابکی در صطخر

به آگاهی شاه کردند فخر

دگر هرک از تخم دارا بدند

به هر کشوری نامدارا بدند

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

ز شادی جوان شد دل مرد پير

همی رفت مردم ز دريا و کوه

به نزديک برنا گروها گروه

ز هر شهر فرزانه يی رای زن

به نزد جهانجوی گشت انجمن

زبان برگشاد اردشير جوان

که ای نامداران روشن روان

کسی نيست زين نامدار انجمن

ز فرزانه و مردم رای زن

که نشنيد کاسکندر بدگمان

چه کرد از فرومايگی در جهان

نياکان ما را يکايک بکشت

به بيدادی آورد گيتی به مشت

چو من باشم از تخم اسفنديار

به مرز اندرون اردوان شهريار

سزد گرد مر اين را نخوانيم داد

وزين داستان کس نگيريم ياد

چو باشيد با من بدين يارمند

نمانم به کس نام و تخت بلند

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

که پاسخ به آواز فرخ نهيد

هرانکس که بود اندر آن انجمن

ز شمشير زن مرد و از را یزن

چو آواز بشنيد بر پای خاست

همه راز دل بازگفتند راست

که هرکس که هستيم باب کنژاد

به ديدار و چهر تو گشتيم شاد

و ديگر که هستيم ساسانيان

ببنديم کين را کمر بر ميان

تن و جان ما سربسر پيش تست

غم و شادمانی به کم بيش تست

به دو گوهر از هرکسی برتری

سزد بر تو شاهی و کنداوری

به فرمان تو کوه هامون کنيم

به تيغ آب دريا همه خون کنيم

چو پاسخ بدان گونه ديد اردشير

سرش برتر آمد ز ناهيد و تير

بران مهتران آفرين گستريد

به دل در ز انديشه کين گستريد

به نزديک دريا يکی شارستان

پی افگند و شد شارستان کارستان

يکی موبدی گفت با اردشير

که ای شاه ني کاختر و دلپذير

سر شهرياری همی نو کنی

بر پارس بايد که بی خو کنی

ازان پس کنی رزم با اردوان

که اختر جوانست و خسرو جوان

که او از ملوک طوايف به گنج

فزونست و زو ديدی آزار و رنج

چو برداشتی گاه او را ز جای

ندارد کسی زين سپس با تو پای

چو بشنيد گردن فراز اردشير

سخنهای بايسته و دلپذير

چو برزد سر از تيغ کوه آفتاب

به سوی صطخر آمد از پيش آب

خبر شد بر بهمن اردوان

دلش گشت پردرد و تيره روان

نکرد ايچ بر تخت شاهی درنگ

سپاهی بياورد با ساز جنگ

يکی نامور بود نامش سباک

ابا آلت و لشکر و رای پاک

که در شهر جهرم بد او پادشا

جهانديده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت

چو آگه شد از پيش بهمن برفت

ز جهرم بيامد سوی اردشير

ابا لشکر و کوس و با دار و گير

چو چشمش به روی سپهبد رسيد

ز باره درآمد چنانچون سزيد

بيامد دمان پای او بوس داد

ز ساسانيان بيشتر کرد ياد

فراوان جهانجوی بنواختش

به زود آمدن ارج بشناختش

پرانديشه شد نامجوی از سباک

دلش گشت زان پير پر بيم و باک

به راه اندرون نيز آژير بود

که با او سپاه جهانگير بود

جهانديده بيدار دل بود پير

بدانست انديشه ی اردشير

بيامد بياورد استا و زند

چنين گفت کز کردگار بلند

نژندست پرمايه جان سباک

اگر دل ندارد سوی شاه پاک

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

که آورد لشکر بدين آبگير

چنان سير سر گشتم از اردوان

که از پيرزن گشت مرد جوان

مرا نيک پی مهربان بنده دان

شکيبادل و راز داننده دان

چو بشنيد زو اردشير اين سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

مر او را به جای پدر داشتی

بران نامدارانش سر داشتی

دل شاه ز انديشه آزاد شد

سوی آذر رام خراد شد

نيايش بسی کرد پيش خدای

که باشدش بر نيکوی رهنمای

به هر کار پيروزگر داردش

درخت بزرگی به بر داردش

وزان جايگه شد به پرده سرای

عرض پيش او رفت با کدخدای

سپه را درم داد و آباد کرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ

سوی بهمن اردوان شد به جنگ

چو گشتند نزديک با يکدگر

برفتند گردان پرخاشخر

سپاه از دو رويه کشيدند صف

همه نيزه و تيغ هندی به کف

چو شيران جنگی برآويختند

چو جوی روان خون همی ريختند

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد

هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

چو شد چادر چرخ پيروزه رنگ

سپاه سباک اندر آمد به جنگ

برآمد يکی باد و گردی چو قير

بيامد ز قلب سپاه اردشير

بيفگند زيشان فراوان به گرز

که با زور و دل بود و با فر و برز

گريزان بشد بهمن اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

پس اندر همی تاخت شاه اردشير

ابا ناله ی بوق و باران تير

برين هم نشان تا به شهر صطخر

که بهمن بدو داشت آواز و فخر

ز گيتی چو برخاست آواز شاه

ز هر سو بپيوست بی مر سپاه

مر او را فراوان نمودند گنج

کجا بهمن آگنده بود آن به رنج

درمهای آگنده را برفشاند

به نيرو شد از پارس لشکر براند

چو آگاهی آمد سوی اردوان

دلش گشت پربيم و تيره روان

چنين گفت کين راز چرخ بلند

همی گفت با من خداوند پند

هران بد کز انديشه بيرون بود

ز بخشش به کوشش گذر چون بود

گمانی نبردم که از اردشير

يکی نامجوی آيد و شهرگير

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه بر گرفت و بنه برنهاد

ز گيل و ز ديلم بيامد سپاه

همی گرد لشکر برآمد به ماه

وزان روی لشکر بياورد شاه

سپاهی که بر باد بربست راه

ز بس ناله ی بوق و با کرنای

ترنگيدن زنگ و هندی درای

ميان دو لشکر دو پرتاب ماند

به خاک اندرون مار بی تاب ماند

خروشان سپاه و درفشان درفش

سرافشان دل از تيغهای بنفش

چهل روز زين سان همی جنگ بود

بران زيردستان جهان تنگ بود

ز هرگونه يی تنگ شد خوردنی

همان تنگ شد راه آوردنی

ز بس کشته شد روی هامون چو کوه

بشد خسته از زندگانی ستوه

سرانجام ابری برآمد سياه

بشد کوشش و رزم را دستگاه

يکی باد برخاست از انجمن

دل جنگيان گشت زان پرشکن

بتوفيد کوه و بلرزيد دشت

خروشش همی از هوا برگذشت

بترسيد زان لشکر اردوان

شدند اندرين يک سخن هم زبان

که اين کار بر اردوان ايزديست

بدين لشکر اکنون ببايد گريست

به روزی کجا سخت شد کارزار

همه خواستند آنگهی زينهار

بيامد ز قلب سپاه اردشير

چکاچاک برخاست و باران تير

گرفتار شد در ميان اردوان

بداد از پی تاج شيرين روان

به دست يکی مرد خراد نام

چو بگرفت بردش گرفته لگام

به پيش جهانجوی بردش اسير

ز دور اردوان را بديد اردشير

فرود آمد از باره شاه اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

به دژخيم فرمود شاه اردشير

که رو دشمن پادشا را بگير

به خنجر ميانش به دو نيم کن

دل بدسگالان پر از بيم کن

بيامد دژآگاه و فرمان گزيد

شد آن نامدار از جهان ناپديد

چنين است کردار اين چرخ پير

چه با اردوان و چه با اردشير

اگر تا ستاره برآرد بلند

سپارد هم آخر به خاک نژند

دو فرزند او هم گرفتار شد

برو تخمه ی آرشی خوار شد

مر آن هر دو را پای کرده به بند

به زندان فرستاد شاه بلند

دو بدمهر از رزم بگريختند

به دام بلا در نياويختند

برفتند گريان به هندوستان

سزد گر کنی زين سخن داستان

همه رزمگه پر ستام و کمر

پر از آلت و لشکر و سيم و زر

بفرمود تا گرد کردند شاه

ببخشيد زان پس همه بر سپاه

برفت از ميان بزرگان سباک

تن اردوان را ز خون کرد پاک

خروشان بشستش ز خاک نبرد

بر آيين شاهان يکی دخمه کرد

به ديبا بپوشيد خسته برش

ز کافور کرد افسری بر سرش

به پيمود آن خاک کاخش به پی

ز لشکر هران کس که شد سوی ری

وزان پس بيامد بر اردشير

چنين گفت کای شاه دانش پذير

تو فرمان بر و دختر او بخواه

که با فر و برزست و با تاج و گاه

به دست آيدت افسر و تاج و گنج

کجا اردوان گرد کرد آن به رنج

ازو پند بشنيد و گفتا رواست

هم اندر زمان دختر او بخواست

به ايوان او بد همی يک دو ماه

توانگر سپهبد توانگر سپاه

سوی پارس آمد ز ری نامجوی

برآسوده از رزم وز گفت وگوی

يکی شارستان کرد پر کاخ و باغ

بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

که اکنون گرانمايه دهقان پير

همی خواندش خوره اردشير

يکی چشمه بد بی کران اندروی

فراوان ازو رود بگشاد و جوی

برآورد زان چشمه آتشکده

بدو تازه شد مهر و جشن سده

به گرد اندرش باغ و ميدان و کاخ

برآورده شد جايگاه فراخ

چو شد شاه با دانش و فر و زور

همی خواندش مرزبان شهر گور

به گرد اندرش روستاها بساخت

چو آباد کردش کس اندر نشاخت

به جايی يکی ژرف دريا بديد

همی کوه بايست پيشش بريد

ببردند ميتين و مردان کار

وزان کوه ببريد صد جويبار

همی راند از کوه تا شهر گور

شد آن شارستان پر سرای و ستور

سپاهی ز اصطخر بی مر ببرد

بشد ساخته تا کند رزم کرد

به نيکی ز يزدان همی جست مزد

که ريزد بر آن بوم و بر خون دزد

چو شاه اردشير اندرآمد به تنگ

پذيره شدش کرد بی مر به جنگ

يکی کار بدخوار دشوار گشت

ابا کرد کشور همه يار گشت

يکی لشکری کرد بد پارسی

فزونتر ز گردان او يک به سی

يکی روز تا شب برآويختند

سپاه جهاندار بگريختند

ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ

شد آوردگه را همه جای تنگ

جز از شاه با خوارمايه سپاه

نبد نامداران بدان رزمگاه

ز خورشيد تابان وز گرد و خاک

زبانها شد از تشنگی چاک چاک

هم انگه درفشی برآورد شب

که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب

يکی آتشی ديد بر سوی کوه

بيامد جهاندار با آن گروه

سوی آتش آورد روی ا ردشير

همان اندکی مرد برنا و پير

چو تنگ اندر آمد شبانان بديد

بران ميش و بز پاسبانان بديد

فرود آمد از باره شاه و سپاه

دهانش پر از خاک آوردگاه

ازيشان سبک اردشير آب خواست

هم انگه ببردند با آب ماست

بياسود و لختی چريد آنچ ديد

شب تيره خفتان به سر بر کشيد

ز خفتان شايسته بد بسترش

به بالين نهاد آن کيی مغفرش

سپيده چو برزد ز دريای آب

سر شاه ايران برآمد ز خواب

بيامد به بالين او سرشبان

که پدرام باد از تو روز و شبان

چه آمد که اين جای راه تو بود

که نه در خور خوابگاه تو بود

بپرسيد زان سرشبان راه شاه

کز ايدر کجا يابم آرامگاه

چنين داد پاسخ که آباد جای

نيابی مگر باشدت رهنمای

از ايدر کنون چار فرسنگ راه

چو رفتی پديد آيد آرامگاه

وزان روی پيوسته شد ده به ده

به ده در يکی نامبردار مه

چو بشنيد زان سرشبان اردشير

ببرد از رمه راهبر چند پير

سپهبد ز کوه اندر آمد بده

ازان ده سبک پيش او رفت مه

سواران فرستاد برنا و پير

ازان شهر تا خوره ی اردشير

سپه را چو آگاهی آمد ز شاه

همه شاددل برگرفتند راه

به کردان فرستاده کارآگهان

کجا کار ايشان بجويد نهان

برفتند پويان و بازآمدند

بر شاه ايران فراز آمدند

که ايشان همه نامجويند و شاد

ندارد کسی بر دل از شاه ياد

برآنند کاندر صطخر اردشير

کهن گشت و شد بخت برناش پير

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد

گذشته سخن بر دلش باد شد

گزين کرد ازان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

کماندار با تير و ترکش هزار

بياورد با خويشتن شهريار

چو خورشيد شد زرد لشکر براند

کسی را که نابردنی بد بماند

چو شب نيم بگذشت و تاريک شد

جهاندار با کرد نزديک شد

همه دشت زيشان پر از خفته ديد

يکايک دل لشکر آشفته ديد

چو آمد سپهبد به بالين کرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

برآهخت شمشير و اندرنهاد

گيا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زيشان سر و دست شد

ز انبوه کشته زمين گست شد

بی اندازه زيشان گرفتار شد

سترگی و نابخردی خوار شد

همه بومهاشان به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد که دينار بر سر به تشت

اگر پير مردی ببردی به دشت

به دينار او کس نکردی نگاه

ز نيک اختر و بخت وز داد شاه

ز مردی نکردی بدان جنگ فخر

گرازان بيامد به شهر صطخر

بفرمود کاسپان به نيرو کنيد

سليح سواران بی آهو کنيد

چو آسوده گرديد يکسر به بزم

که زود آيد انديشه ی روز رزم

دليران به خوردن نهادند سر

چو آسوده شد کردگاه و کمر

پرانديشه ی رزم شد اردشير

چو اين داستان بشنوی يادگير

ببين اين شگفتی که دهقان چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

به شهر کجاران به دريای پارس

چه گويد ز بالا و پهنای پارس

يکی شهر بد تنگ و مردم بسی

ز کوشش بدی خوردن هر کسی

بدان شهر دختر فراوان بدی

که بی کام جوينده ی نان بدی

به يک روی نزديک او بود کوه

شدندی همه دختران همگروه

ازان هر يکی پنبه بردی به سنگ

يکی دوکدانی ز چوب خدنگ

به دروازه دختر شدی همگروه

خرامان ازين شهر تا پيش کوه

برآميختندی خورشها بهم

نبودی به خورد اندرون بيش و کم

نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد

ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد

شدندی شبانگه سوی خانه باز

شده پنبه شان ريسمان طراز

بدان شهر بی چيز و خرم نهاد

يکی مرد بد نام او هفتواد

برين گونه بر نام او از چه رفت

ازيراک او را پسر بود هفت

گرامی يکی دخترش بود و بس

که نشمردی او دختران را به کس

چنان بد که روزی همه همگروه

نشستند با دوک در پيش کوه

برآميختند آن کجا داشتند

به گاه خورش دوک بگذاشتند

چنان بد که اين دختر نيک بخت

يکی سيب افگنده باد از درخت

به ره بر بديد و سبک برگرفت

ز من بشنو اين داستان شگفت

چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد

يکی در ميان کرم آگنده ديد

به انگشت زان سيب برداشتش

بدان دوکدان نرم بگذاشتش

چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

من امروز بر اختر کرم سيب

به رشتن نمايم شما را نهيب

همه دختران شاد و خندان شدند

گشاده رخ و سيم دندان شدند

دو چندان که رشتی به روزی برشت

شمارش همی بر زمين برنوشت

وزانجا بيامد به کردار دود

به مادر نمود آن کجا رشته بود

برو آفرين کرد مادر به مهر

که برخوردی از مادر ای خو بچهر

به شبگير چون ريسمان برشمرد

دو چندانک هر بار بردی ببرد

چو آمد بدان چار هجوی انجمن

به رشتن نهاده دل و گوش و تن

چنين گفت با نامور دختران

که ای ماه رويان و ني کاختران

من از اختر کرم چندان طراز

بريسم که نيزم نيايد نياز

به رشت آنکجا برده بد پيش ازين

به کار آمدی گر بدی بيش ازين

سوی خانه برد آن طرازی که رشت

دل مام او شد چو خرم بهشت

همی لختکی سيب هر بامداد

پری روی دختر بران کرم داد

ازان پنبه هرچند کردی فزون

برشتی همی دختر پرفسون

چنان بد که يک روز مام و پدر

بگفتند با دختر پرهنر

که چندين بريسی مگر با پری

گرفتستی ای پاک تن خواهری

سبک سيم تن پيش مادر بگفت

ازان سيب و آن کرمک اندر نهفت

همان کرم فرخ بديشان نمود

زن و شوی را روشنايی فزود

به فالی گرفت آن سخن هفتواد

ز کاری نکردی به دل نيز ياد

چنين تا برآمد برين روزگار

فروزنده تر گشت هر روز کار

مگر ز اختر کرم گفتی سخن

برو نو شدی روزگار کهن

مر اين کرم را خوار نگذاشتند

بخوردنش نيکو همی داشتند

تن آور شد آن کرم و نيرو گرفت

سر و پشت او رنگ نيکو گرفت

همی تنگ شد دوکدان بر تنش

چو مشک سيه گشت پيراهنش

به مشک اندرون پيکر زعفران

برو پشت او از کران تا کران

يکی پاک صندوق کردش سياه

بدو اندرون ساخته جايگاه

چنان شد که در شهر بی هفتواد

نگفتی سخن کس به بيداد و داد

فراز آمدش ارج و آزرم و چيز

توانگر شد آن هفت فرزند نيز

يکی مير بد اندر آن شهراوی

سرافراز با لشکر و رنگ و بوی

بهانه همی ساخت بر هفتواد

که دينار بستاند از بدنژاد

ازان آگهی مرد شد در نهيب

بيامد ازان شهر دل با شکيب

همان هفت فرزند پيش اندرون

پر از درد دل ديدگان پر ز خون

ز هر سو برانگيخت بانگ و نفير

برو انجمن گشت برنا و پير

هرانجا که بايست دينار داد

به کنداوران چيز بسيار داد

يکی لشکری شد بر او انجمن

همه نامداران شمشيرزن

همه يکسره پيش فرزند اوی

برفتند و گشتند پيکارجوی

ز شهر کجاران برآمد نفير

برفتند با نيزه و تيغ و تير

هيم رفت پيش اندرون هفتواد

به جنگ اندرون داد مردی بداد

همه شهر بگرفت و او را بکشت

بسی گوهر و گنجش آمد به مشت

به نزديک او مردم انبوه شد

ز شهر کجاران سوی کوه شد

يکی دژ بکرد از بر تيغ کوه

شد آن شهر با او همه همگروه

نهاد اندران دژ دری آهنين

هم آرامگه بود هم جای کين

يکی چشمه يی بود بر کوهسار

ز تخت اندرآمد ميان حصار

يکی باره يی کرد گرداندرش

که بينا به ديده نديدی سرش

چو آن کرم را گشت صندوق تنگ

يکی حوض کردند بر کوه سنگ

چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم

نهادند کرم اندرو نرم نرم

چنان بد که دارنده هر بامداد

برفتی دوان از بر هفتواد

گزيدی به رنجش علف ساختی

تن آگنده کرم آن پرداختی

بر آمد برين کار بر پنج سال

چو پيلی شد آن کرم با شاخ و يال

چو يک چند بگذشت بر هفتواد

بر آواز آن کرم کرمان نهاد

همان دخت خرم نگهدار کرم

پدر گشته جنگی سپهدار کرم

بياراستندش وزير و دبير

به رنجش بدی خوردن و شهد و شير

سپهبد بدی بر دژ هفتواد

همان پرسش کار بيداد و داد

سپاهی و دستور و سالار بار

هران چيز کايد شهان را به کار

همه هرچ بايستش آراستند

چنانچون شهان را بپيراستند

به کشور پراگنده شد لشکرش

همه گشت آراسته کشورش

ز دريای چين تا به کرمان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

پسر هفت با تيغ زن ده هزار

همان گنج با آلت کارزار

هران پادشا کو کشيدی به جنگ

چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ

شکسته شدی لشکری کامدی

چو آواز اين داستان بشندی

چنان شد دژ نامور هفتواد

که گردش نيارست جنبيد باد

همی گشت هر روز برترش بخت

يکی خويشتن را بياراست سخت

همی خواندندی ورا شهريار

سر مرد بخرد ازو در خمار

سپهبد که بودی به مرز اندرون

به يک چنگ در جنگ کردش زبون

نتابيد با او کسی بر به جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

حصاری شدش پر ز گنج و سپاه

نديدی بران بار هبر باد راه

چو آگه شد از هفتواد اردشير

نبود آن سخنها ورا دلپذير

سپهبد فرستاد نزديک اوی

سپاهی بلند اختر و رزمجوی

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

ازيشان به دل در نيامدش ياد

کمينگاه کرد اندران کنج کوه

بيامد سوی رزم خود با گروه

چو لشکر سراسر برآشوفتند

به گرز و تبرزين همی کوفتند

سپاه اندرآمد ز جای کمين

سيه شد بران نامداران زمين

کسی بازنشناخت از پای دست

تو گفتی زمين دست ايشان ببست

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

که پيروزگر شد ز کشتن ستوه

هرانکس که بد زنده زان رزمگاه

سبک باز رفتند نزديک شاه

چو آگاه شد نامدار اردشير

ازان کشتن و غارت و دار و گير

غمی گشت و لشکر همی باز خواند

به زودی سليح و درم برفشاند

به تندی بيامد سوی هفتواد

به گردون برآمد سر بدنژاد

بياورد گنج و سليح از حصار

برو خوار شد لشکر و کارزار

جدا بود ازو دور مهتر پسر

چو آگاه شد او ز رزم پدر

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به کشتی بيامد برين روی آب

جهانجوی را نام شاهوی بود

يکی مرد بدساز و بدگوی بود

ز کشتی بيامد بر هفتواد

دل هفتواد از پسر گشت شاد

بياراست بر ميمنه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

دو لشکر بشد هر دو آراسته

پر از کينه سر گنج پر خواسته

بديشان نگه کرد شاه اردشير

دل مرد برنا شد از رنج پير

سپه برکشيد از دو رويه دو صف

ز خورشيد و شمشير برخاست تف

چو آواز کوس آمد از پشت پيل

همی مرد بيهوش گشت از دو ميل

برآمد خروشيدن گاودم

جهان پر شد از بانگ رويينه خم

زمين جنب جنبان شد از ميخ نعل

هوا از درفش سران گشت لعل

از آواز گوپال وز ترگ و خود

همی داد گردون زمين را درود

تگ بادپايان زمين را کنان

در و دشت شد پر سر بی تنان

برآن گونه شد لشکر هفتواد

که گفتی بجنبيد دريا ز باد

بيابان چنان شد ز هر دو سپاه

که بر مور و بر پشه شد تنگ راه

برين گونه تا روز برگشت زرد

برآورد شب چادر لاژورد

ز هر سو سپه باز خواند اردشير

پس پشت او بد يکی آبگير

چو دريای زنگارگون شد سياه

طلايه بيامد ز هر دو سپاه

خورش تنگ بد لشکر شاه را

که بدخواه او بسته بد راه را

به جهرم يکی مرد بد بدنژاد

کجا نام او مهرک نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشير

وزان ماندن او بران آبگير

ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه

ز جهرم بيامد به ايوان شاه

ز هر سو بياورد بی مر سپاه

همه گنج او را به تاراج داد

به لشکر بسی بدره و تاج داد

چو آگاهی آمد به شاه اردشير

پرانديشه شد بر لب آبگير

همی گفت ناساخته خانه را

چرا ساختم رزم بيگانه را

بزرگان لشکرش را پيش خواند

ز مهرک فراوان سخنها براند

چه بينيد گفت ای سران سپاه

که ما را چنين تنگ شد دستگاه

چشيدم بسی تلخی روزگار

نبد رنج مهرک مرا در شمار

به آواز گفتند کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

چو مهرک بود دشمن اندر نهان

چرا جست بايد به سختی جهان

تو داری بزرگی و گيهان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

بفرمود تا خوان بياراستند

می و جام و رامشگران خواستند

به خوان بر نهادند چندی بره

به خوردن نهادند سر يکسره

چو نان را به خوردن گرفت اردشير

همانگه بيامد يکی تيز تير

نشست اندران پاک فربه بره

که تير اندرو غرقه شد يکسره

بزرگان فرزانه ی رزمساز

ز نان داشتند آن زمان دست باز

بديدند نقشی بران تيز تير

بخواند آنک بد زان بزرگان دبير

ز غم هرکسی از جگر خون کشيد

يکی از بره تير بيرون کشيد

نوشته بران تير بر پهلوی

که ای شاه داننده گر بشنوی

چنين تيز تير آمد از بام دژ

که از بخت کرمست آرام دژ

گر انداختيمی بر اردشير

بروبر گذر يافتی پر تير

نبايد که چون او يکی شهريار

کند پست کرم اندرين روزگار

بران موبدان نامدار اردشير

نوشته همی خواند آن چوب تير

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود

دل مهتران زان سخن تنگ بود

همی هر کسی خواندند آفرين

ز دادار بر فر شاه زمين

پرانديشه بود آن شب از کرم شاه

چو بنشست خورشيد بر جايگاه

سپه برگرفت از لب آبگير

سوی پارس آمد دمان اردشير

پس لشکر او بيامد سپاه

ز هر سو گرفتند بر شاه راه

بکشتند هرکس که بد نامدار

همی تاختند از پس شهريار

خروش آمد از پس که ای بخت کرم

که رخشنده بادا سر از تخت کرم

همی هرکسی گفت کاينت شگفت

کزين هرکس اندازه بايد گرفت

بيامد گريزان و دل پر نهيب

همی تاخت اندر فراز و نشيب

يکی شارستان ديد جايی بزرگ

ازان سو براندند گردان چو گرگ

چو تنگ اندر آمد يکی خانه ديد

به در بر دو برنای بيگانه ديد

ببودند بر در زمانی به پای

بپرسيد زو اين دو پاکيزه رای

که بيگه چنين از کجا رفته ايد

که با گرد راهيد و آشفت هايد

بدو گفت زين سو گذشت اردشير

ازو باز مانديم بر خيره خير

که بگريخت از کرم وز هفتواد

وزان بی هنر لشکر بدنژاد

بجستند از جای هر دو جوان

پر از درد گشتند و تيره روان

فرود آوريدندش از پشت زين

بران مهتران خواندند آفرين

يکی جای خرم بپيراستند

پسنديده خوانی بياراستند

نشستند با شاه گردان به خوان

پرستش گرفتند هر دو جوان

به آواز گفتند کای سرفراز

غم و شادمانی نماند دراز

نگه کن که ضحاک بيدادگر

چه آورد زان تخت شاهی به سر

هم افراسياب آن بدانديش مرد

کزو بد دل شهرياران به درد

سکندر که آمد برين روزگار

بکشت آنک بد در جهان شهريار

برفتند و زيشان بجز نام زشت

نماند و نيابند خرم بهشت

نماند همين نيز بر هفتواد

بپيچد به فرجام اين بدنژاد

ز گفتار ايشان دل شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

خوش آمدش گفتار آن دلنواز

بکرد آشکارا و بنمود راز

که فرزند ساسان منم اردشير

يکی پند بايد مرا دلپذير

چه سازيم با کرم و با هفتواد

که نام و نژادش به گيتی مباد

سپهبدار ايران چو بگشاد راز

جوانانش بردند هر دو نماز

بگفتند هر دو که نوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

تن و جان ما پيش تو بنده باد

هميشه روان تو پاينده باد

سخنها که پرسيدی از ما درست

بگوييم تا چاره سازی نخست

تو در جنگ با کرم و با هفتواد

بسنده نه ای گر نپيچی ز داد

يکی جای دارند بر تيغ کوه

بدو اندرون کرم و گنج و گروه

به پيش اندرون شهر و دريا بپشت

دژی بر سر کوه و راهی درشت

همان کرم کز مغز آهرمنست

جهان آفريننده را دشمنست

همی کرم خوانی به چرم اندرون

يکی ديو جنگيست ريزنده خون

سخنها چو بشنيد زو اردشير

همه مهر جوينده و دلپذير

بديشان چنين گفت کری رواست

بد و نيک ايشان مرا با شماست

جوانان ورا پاسخ آراستند

دل هوشمندش بپيراستند

که ما بندگانيم پيشت به پای

هميشه به نيکی ترا رهنمای

ز گفتار ايشان دلش گشت شاد

همی رفت پيروز و دل پر ز داد

چو برداشت زانجا جهاندار شاه

جوانان برفتند با او به راه

همی رفت روشن دل و يادگير

سرافراز تا خوره ی اردشير

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن

بزرگان فرزانه و را یزن

برآسود يک چند و روزی به داد

بيامد سوی مهرک نوش زاد

چو مهرک بيارست رفتن به جنگ

جهان کرد بر خويشتن تار و تنگ

به جهرم چو نزديک شد پادشا

نهان گشت زو مهرک بی وفا

دل پادشا پر ز پيکار شد

همی بود تا او گرفتار شد

به شمشير هندی بزد گردنش

به آتش در انداخت بی سر تنش

هرانکس کزان تخمه آمد به مشت

به خنجر هم اندر زمانش بکشت

مگر دختری کان نهان گشت زوی

همه شهر ازو گشت پر جست و جوی

وزان جايگه شد سوی جنگ کرم

سپاهش همی کرد آهنگ کرم

بياورد لشکر ده و دو هزار

جهانديده و کارکرده سوار

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بياوردشان تا ميان دو کوه

يکی مرد بد نام او شهرگير

خردمند سالار شاه اردشير

چنين گفت پس شاه با پهلوان

که ايدر همی باش روش نروان

شب و روز کرده طلايه به پای

سواران با دانش و رهنمای

همان ديده بان دار و هم پاسبان

نگهبان لشکر به روز و شبان

من اکنون بسازم يکی کيميا

چو اسفنديار آنک بودم نيا

اگر ديده بان دود بيند به روز

شب آتش چو خورشيد گيتی فروز

بدانيد کامد به سر کار کرم

گذشت اختر و روز بازار کرم

گزين کرد زان مهتران هفت مرد

دليران و شيران روز نبرد

هرآنکس که بودی هم آواز اوی

نگفتی به باد هوا راز اوی

بسی گوهر از گنج بگزيد نيز

ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

به چشم خرد چيز ناچيز کرد

دو صندوق پر سرب و ارزيز کرد

يکی ديگ رويين به بار اندرون

که استاد بود او به کار اندرون

چو از بردنی جام هها کرد راست

ز سالار آخر خری ده بخواست

چو خربندگان جامه های گليم

بپوشيد و بارش همه زر و سيم

همی شد خليده دل و راه جوی

ز لشگر سوی دژ نهادند روی

همان روستايی دو مرد جوان

که بودند روزی ورا ميزبان

از آن انجمن برد با خويشتن

که هم دوست بودند و هم را یزن

همی رفت همراه آن کاروان

به رسم يکی مرد بازارگان

چو از راه نزديکی دژ رسيد

دژ و باره و شهر از دور ديد

پرستنده ی کرم بد شست مرد

نپرداختندی کس از کارکرد

نگه کرد يک تن به آواز گفت

که صندوق را چيست اندر نهفت

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که هرگونه يی چيز دارم به بار

ز پيرايه و جامه و سيم و زر

ز دينار و ديبا و در و گهر

به بازارگانی خراسانيم

به رنج اندرون بی تن آسانيم

بسی خواسته کردم از بخت کرم

کنون آمدم شاد تا تخت کرم

اگر بر پرستش فزايم رواست

که از بخت او کار من گشت راست

پرستنده کرم بگشاد راز

هم انگه در دژ گشادند باز

چو آن بار او راند اندر حصار

بياراست کار از در نامدار

سر بار بگشاد زود اردشير

ببخشيد چيزی که بد زو گزير

يکی سفره پيش پرستندگان

بگسترد و برخاست چون بندگان

ز صندوق بگشاد و بند و کليد

برآورد و برداشت جام نبيد

هرانکس که زی کرم بردی خورش

ز شير و برنج آنچ بد پرورش

بپيچيد گردن ز جام نبيد

که نوبت بدش جای مستی نديد

چو بشنيد بر پای جست اردشير

که با من فراوان برنجست و شير

به دستوری سرپرستان سه روز

مر او را بخوردن منم دلفروز

مگر من شوم در جهان شهره يی

مرا باشد از اخترش بهر هيی

شما می گساريد با من سه روز

چهارم چو خورشيد گيتی فروز

برآيد يکی کلبه سازم فراخ

سر طاق برتر ز ايوان و کاخ

فروشنده ام هم خريدارجوی

فزايد مرا نزد کرم آبروی

برآمد همه کام او زين سخن

بگفتند کو را پرستش تو کن

برآورد خربنده هرگونه رنگ

پرستنده بنشست با می به چنگ

بخوردند می چند و مستان شدند

پرستندگان می پرستان شدند

چو از جام می سست شدشان زبان

بيامد جهاندار با ميزبان

بياورد ارزيز و رويين لويد

برافروخت آتش به روز سپيد

چو آن کرم را بود گاه خورش

ز ارزيز جوشان بدش پرورش

زبانش بديدند همرنگ سنج

بران سان که از پيش خوردی برنج

فرو ريخت ارزيز مرد جوان

به کنده درون کرم شد ناتوان

تراکی برآمد ز حلقوم اوی

که لرزان شد آن کنده و بوم اوی

بشد با جوانان چو باد اردشير

ابا گرز و شمشير و گوپال و تير

پرستندگان را که بودند مست

يکی زنده از تيغ ايشان نجست

برانگيخت از بام دژ تيره دود

دليری به سالار لشکر نمود

دوان ديده بان شد بر شهرگير

که پيروزگر گشت شاه اردشير

بيامد سبک پهلوان با سپاه

بياورد لشکر به نزديک شاه

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

دلش گشت پردرد و سر پر ز باد

بيامد که دژ را کند خواستار

بران باره بر شد دمان شهريار

بکوشيد چندی نيامدش سود

که بر باره ی دژ پی شير بود

وزان روی لشکر بيامد چو کوه

بماندند با داغ و درد آن گروه

چنين گفت زان باره شاه اردشير

که نزديک جنگ آی ای شهرگير

اگر گم شود از ميان هفتواد

نماند به چنگ تو جز رنج و باد

که من کرم را دادم ارزيز گرم

شد آن دولت و رفتن تيز نرم

شنيد آن همه لشکر آواز شاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ازان دل گرفتند ايرانيان

ببستند با درد کين را ميان

سوی لشکر کرم برگشت باد

گرفتار شد در ميان هفتواد

همان نيز شاهوی عيار اوی

که مهتر پسر بود و سالار اوی

فرود آمد از باره شاه اردشير

پياده ببد پيش او شهرگير

ببردند بالای زرين لگام

نشست از برش مهتر شادکام

بفرمود پس شهريار بلند

زدن پيش دريا دو دار بلند

دو بدخواه را زنده بر دار کرد

دل دشمن از خواب بيدار کرد

بيامد ز قلب سپه شهرگير

بکشت آن دو تن را به باران تير

به تاراج داد آن همه خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

به دژ هرچ بود از کران تا کران

فرود آوريدند فرمانبران

ز پرمايه چيزی که بد دلپذير

همی تاخت تا خره اردشير

بکرد اندران کشور آتشکده

بدو تازه شد مهرگان و سده

سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت

بدان ميزبانان بيدار بخت

وزان جايگه رفت پيروز و شاد

بگسترد بر کشور پارس داد

چو آسوده تر گشت مرد و ستور

بياورد لشکر سوی شهر گور

به کرمان فرستاد چندی سپاه

يکی مرد شايسته ی تاج و گاه

وزان جايگه شد سوی طيسفون

سر بخت بدخواه کرده نگون

چنين است رسم جهان جهان

همی راز خويش از تو دارد نهان

نسازد تو ناچار با او بساز

که روزی نشيب است و روزی فراز

چو از گفته ی کرم پرداختم

دری ديگر از اردشير آختم

پادشاهی اسکندر

شاهنامه » پادشاهی اسکندر

پادشاهی اسکندر

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

که با جان شاهان خرد باد جفت

که پيروزگر در جهان ايزدست

جهاندار کز وی نترسد بدست

بد و نيک هم بگذرد ب یگمان

رهايی نباشد ز چنگ زمان

هرانکس که آيد بدين بارگاه

که باشد ز ما سوی ما دادخواه

اگر گاه بار آيد ار نيم شب

به پاسخ رسد چون گشايد دو لب

چو پيروزگر فرهی دادمان

در بخت پيروز بگشادمان

همه زيردستان بيابند بهر

به کوه و بيابان و دريا و شهر

نخواهيم باژ از جهان پنج سال

جز آنکس که گويد که هستم همال

به دوريش بخشيم بسيار چيز

ز دارنده چيزی نخواهيم نيز

چو اسکندر اين نيکويها بگفت

دل پادشا گشت با داد جفت

ز ايوان برآمد يکی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

ازان پس پراگنده شد انجمن

جهاندار بنشست با رای زن

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست چينی و رومی حرير

نويسنده از کلک چون خامه کرد

سوی مادر روشنک نامه کرد

که يزدان ترا مزد نيکان دهاد

بدانديش را درد پيکان دهاد

نوشتم يکی نامه يی پيش ازين

نوشته درو دردها بيش ازين

چو جفت ترا روز برگشته شد

به دست يکی بنده بر کشته شد

بر آيين شاهان کفن ساختم

ورا زين جهان تيز پرداختم

بسی آشتی خواستم پيش جنگ

نکرد آشتی چون نبودش درنگ

ز خونش بپيچيد هم دشمنش

به مينو رساناد يزدان تنش

نيابد کسی چاره از چنگ مرگ

چو باد خزانست و ما همچو برگ

جهان يکسر اکنون به پيش شماست

بر اندرز دارا فراوان گواست

که او روشنک را به من داد و گفت

که چون او ببايد ترا در نهفت

کنون با پرستنده و دايگان

از ايران بزرگان پرمايگان

فرستيد زودش به نزديک من

زدايد مگر جان تاريک من

بداريد چون پيش بود اصفهان

ز هر سو پراگنده کارآگهان

همه کارداران با شرم و داد

که دارای دارابشان کار داد

وز آنجا نخواهيد فرمان رواست

همه شهر ايران پيش شماست

دل خويش را پر مدارا کنيد

مرا در جهان نام دارا کنيد

سوی روشنک همچنين نامه يی

ز شاه جهاندار خودکامه يی

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار و دانا و پروردگار

دگر گفت کز گوهر پادشا

نزايد مگر مردم پارسا

دلارای با نام و با رای و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

پدر مر ترا پيش ما را سپرد

وزان پس شد و نام نيکی ببرد

چو آيی شبستان و مشکوی من

ببينی تو باشی جهانجوی من

سر بانوانی و زيبای تاج

فروزنده ی ياره و تخت عاج

نوشتيم نامه بر مادرت

که ايدر فرستد ترا در خورت

به آيين فرزند شاهنشهان

به پيش اندرون موبد اصفهان

پرستنده و تاج شاهان و مهد

هم آن را که خوردی ازو شير و شهد

به مشکوی ما باش روش نروان

توی در شبستان سر بانوان

هميشه دل شرم جفت تو باد

شبستان شاهان نهفت تو باد

بيامد يکی فيلسوفی چو گرد

سخنهای شاه جهان ياد کرد

دلارای چون آن سخنها شنيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

ز دارا ز ديده بباريد خون

که بد ريخته زير خاک اندرون

نويسنده ی نامه را پيش خواند

همه خون ز مژگان به رخ برفشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار دادار پروردگار

دگر گفت کز کار گردان سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

همی فر دارا همی خواستيم

زبان را به نام وی آراستيم

کنون چون زمان وی اندر گذشت

سر گاه او چوب تابوت گشت

ترا خواهم اندر جهان نيکوی

بزرگی و پيروزی و خسروی

به کام تو خواهم که باشد جهان

برين آشکارا ندارم نهان

شنيدم همه هرچ گفتی ز مهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

ازان دخمه و دار وز ماهيار

مکافات بدخواه جانوشيار

چو خون خداوند ريزد کسی

به گيتی درنگش نباشد بسی

دگر آنک جستی همی آشتی

بسی روز با پند بگذاشتی

نيايد ز شاهان پرستندگی

نجويد کس از تاجور بندگی

به جای شهنشاه ما را توی

چو خورشيد شد ماه ما را توی

مبادا به گيتی به جز کام تو

هميشه بر ايوانها نام تو

دگر آنک از روشنک ياد کرد

دل ما بدان آرزو شاد کرد

پرستنده ی تست ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگند هايم

درودت فرستاد و پاسخ نوشت

يکی خوب پاسخ بسان بهشت

چو شاه زمانه ترا برگزيد

سر از رای او کس نيارد کشيد

نوشتيم نامه سوی مهتران

به پهلو نژادان جنگاوران

که فرمان داراست فرمان تو

نپيچد کسی سر ز پيمان تو

فرستاده را جامه و بدره داد

ز گنجش ز هرگون هيی بهره داد

چو رومی به نزد سکندر رسيد

همه ياد کرد آنچ ديد و شنيد

وزان تخت و آيين و آن بارگاه

تو گفتی که زنده ست بر گاه شاه

سکندر ز گفتار او گشت شاد

به آرام تاج کيی بر نهاد

ز عموريه مادرش را بخواند

چو آمد سخنهای دارا براند

بدو گفت نزد دلارای شو

به خوبی به پيوند گفتار نو

به پرده درون روشنک را ببين

چو ديدی ز ما کن برو آفرين

ببر طوق با ياره و گوشوار

يکی تاج پر گوهر شاهوار

صد اشتر ز گستردنيها ببر

صد اشتر ز هر گونه ديبا به زر

هم از گنج دينار چو سی هزار

به بدره درون کن ز بهر نثار

ز رومی کنيزک چو سيصد ببر

دگر هرچ بايد همه سر به سر

يکی جام زر هر يکی را به دست

بر آيين خوبان خسروپرست

ابا خويشتن خادمان بر براه

ز راه و ز آيين شاهان مکاه

بشد مادر شاه با ترجمان

ده از فيلسوفان شيرين زبان

چو آمد به نزديکی اصفهان

پذيره شدندش فراوان مهان

بيامد ز ايوان دلارای پيش

خود و نامداران به آيين خويش

به دهليز کردند چندان نثار

که بر چشم گنج درم گشت خوار

به ايوان نشستند با رای زن

همه نامداران شدند انجمن

دلارای برداشت چندان جهيز

که شد در جهان روی بازار تيز

شتر در شتر رفت فرسنگها

ز زرين و سيمين وز رنگها

ز پوشيدنی و ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

ز اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

ز خفتان و از خود و برگستوان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

چه مايه بريده چه از نابريد

کسی در جهان بيشتر زان نديد

ز ايوان پرستندگان خواستند

چهل مهد زرين بياراستند

يکی مهد با چتر و با خادمان

نشست اندرو روشنک شادمان

ز کاخ دلارای تا نيم راه

درم بود و دينار و اسپ و سپاه

ببستند آذين به شهر اندرون

پر از خنده لبها و دل پر ز خون

بران چتر ديبا درم ريختند

ز بر مشک سارا همی بيختند

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه

سکندر بدو کرد چندی نگاه

بران برز و بالا و آن خوب چهر

تو گفتی خرد پروريدش به مهر

چو مادرش بر تخت زرين نشاند

سکندر بروبر همی جان فشاند

نشستند يک هفته با او به هم

همی رای زد شاه بر بيش و کم

نبد جز بزرگی و آهستگی

خردمندی و شرم و شايستگی

ببردند ز ايران فراوان نثار

ز دينار وز گوهر شاهوار

همه شهر ايران و توران و چين

به شاهی برو خواندند آفرين

همه روی گيتی پر از داد شد

به هر جای ويرانی آباد شد

چنين گفت گوينده ی پهلوی

شگفت آيدت کاين سخن بشنوی

يکی شاه بد هند را نام کيد

نکردی جز از دانش و رای صيد

دل بخردان داشت و مغز ردان

نشست کيان افسر موبدان

دمادم به ده شب پس يکدگر

همی خواب ديد اين شگفتی نگر

به هندوستان هرک دانا بدند

به گفتار و دانش توانا بدند

بفرمود تا ساختند انجمن

هرانکس که دانا بد و را یزن

همه خوابها پيش ايشان بگفت

نهفته پديد آوريد از نهفت

کس آن را گزارش ندانست کرد

پرانديشه شدشان دل و روی زرد

يکی گفت با کيد کای شهريار

خردمند وز مهتران يادگار

يکی نامدارست مهران به نام

ز گيتی به دانش رسيده به کام

به شهر اندرش خواب و آرام نيست

نشستش به جز با دد و دام نيست

ز تخم گياهای کوهی خورد

چو ما را به مردم همی نشمرد

نشستنش با غرم و آهو بود

ز آزار مردم به يکسو بود

ز چيزی به گيتی نيابد گزند

پرستنده مردی و بختی بلند

مرين خوابها را به جز پيش اوی

مگو و ز نادان گزارش مجوی

چنين گفت با دانشی کيد شاه

کزين پرهنر بگذری نيست راه

هم انگه باسپ اندر آورد پای

به آواز مهران بيامد ز جای

حکيمان برفتند با او به هم

بدان تا سپهبد نباشد دژم

جهاندار چون نزد مهران رسيد

بپرسيد داننده را چون سزيد

بدو گفت کای مرد يزدان پرست

که در کوه با غرم داری نشست

به ژرفی بدين خواب من گوش دار

گزارش کن و يک به يک هوش دار

چنان دان که يک شب خردمند و پاک

بخفتم برام بی ترس و باک

يکی خانه ديدم چو کاخی بزرگ

بدو اندرون ژنده پيلی سترگ

در خانه پيداتر از کاخ بود

به پيش اندرون تنگ سوراخ بود

گذشتی ز سوراخ پيل ژيان

تنش را ز تنگی نکردی زيان

ز روزن گذشتی تن و بوم اوی

بماندی بدان خانه خرطوم اوی

دگر شب بدان گونه ديدم که تخت

تهی ماندی از من ای ني کبخت

کيی برنشستی بران تخت عاج

به سر بر نهادی دل افروز تاج

سه ديگر شب از خوابم آمد شتاب

يکی نغز کرپاس ديدم به خواب

بدو اندر آويخته چار مرد

رخان از کشيدن شده لاژورد

نه کرپاس جايی دريد آن گروه

نه مردم شدی از کشيدن ستوه

چهارم چنان ديدم ای نامدار

که مردی شدی تشنه بر جويبار

همی آب ماهی برو ريختی

سر تشنه از آب بگريختی

جهان مرد و آب از پس او دوان

چه گويد بدين خواب نيکی گمان

به پنجم چنان ديد جانم به خواب

که شهری بدی هم به نزديک آب

همه مردمش کور بودی به چشم

يکی را ز کوری نديدم به خشم

ز داد و دهش وز خريد و فروخت

تو گفتی همی شارستان برفروخت

ششم ديدم ای مهتر ارجمند

که شهری بدندی همه دردمند

شدندی بپرسيدن تن درست

همی دردمند آب ايشان بجست

همی گفت چونی به درد اندرون

تنی دردمند و دلی پر ز خون

رسيده به لب جان ناتن درست

همه چاره ی تن درستان بجست

چو نيمی ز هفتم شب اندر گذشت

جهنده يکی باره ديدم به دشت

دو پا و دو دست و دو سر داشتی

به دندان گيا نيز بگذاشتی

چران داشتی از دو رويه دهن

نبد بر تنش جای بيرون شدن

بهشتم سه خم ديدم ای پاکدين

برابر نهاده بروی زمين

دو پرآب و خمی تهی در ميان

گذشته به خشکی برو ساليان

ز دو خم پر آب دو نيک مرد

همی ريختند اندرو آب سرد

نه از ريختن زين کران کم شدی

نه آن خشک را دل پر از نم شدی

نهم شب يکی گاو ديدم به خواب

بر آب و گيا خفته بر آفتاب

يکی خوب گوساله در پيش اوی

تنش لاغر و خشک و بی آب روی

همی شير خوردی ازو ماده گاو

کلان گاو گوساله بی زور و تاو

اگر گوش داری به خواب دهم

نرنجی همی تا بدين سر دهم

يکی چشمه ديدم به دشتی فراخ

وزو بر زبر برده ايوان و کاخ

همه دشت يکسر پر از آب و نم

ز خشکی لب چشمه گشت دژم

سزد گر تو پاسخ بگويی نهان

کزين پس چه خواهد بدن در جهان

چو بشنيد مهران ز کيد اين سخن

بدو گفت ازين خواب دل بد مکن

نه کمتر شود بر تو نام بلند

نه آيد بدين پادشاهی گزند

سکندر بيارد سپاهی گران

ز روم و ز ايران گزيده سران

چو خواهی که باشد ترا آ بروی

خرد يار کن رزم او را مجوی

ترا چار چيزست کاندر جهان

کسی آن نديد از کهان و مهان

يکی چون بهشت برين دخترت

کزو تابد اندر زمين افسرت

دگر فيلسوفی که داری نهان

بگويد همه با تو راز جهان

سه ديگر پزشکی که هست ارجمند

به دانندگی نام کرده بلند

چهارم قدح کاندرو ريزی آب

نه ز آتش شود کم نه از آفتاب

ز خوردن نگيرد کمی آب اوی

بدين چيزها راست کن آب روی

چو آيد بدين باش و مسگال جنگ

چو خواهی که ايدر نسازد درنگ

بسنده نباشی تو با لشکرش

نه با چاره و گنج و با افسرش

چو بر کار تو رای فرخ کنيم

همان خواب را نيز پاسخ کنيم

يکی خانه ديدی و سوراخ تنگ

کزو پيل بيرون شدی بی درنگ

تو آن خانه را همچو گيتی شناس

همان پيل شاهی بود ناسپاس

که بيدادگر باشد و کژ گوی

جز از نام شاهی نباشد بدوی

ازين پس بيايد يکی پادشا

چنان سست و بی سود و ناپارسا

به دل سفله باشد به تن ناتوان

به آز اندرون نيز تيره روان

کجا زيردستانش باشند شاد

پر از غم دل شاه و لب پر ز باد

دگر آنک ديدی ز کرپاس نغز

گرفته ورا چار پاکيزه مغز

نه کرپاس نغز از کشيدن دريد

نه آمد ستوه آنک او را کشيد

ازين پس بيايد يکی نامدار

ز دشت سواران نيزه گزار

يکی مرد پاکيزه و نيکخوی

بدو دين يزدان شود چارسوی

يکی پير دهقان آتش پرست

که بر واژ برسم بگيرد بدست

دگر دين موسی که خوانی جهود

که گويد جز آن را نشايد ستود

دگر دين يونانی آن پارسا

که داد آورد در دل پادشا

چهارم بيايد همين پاک رای

سر هوشمندان برآرد ز جای

چنان چارسو از پی پاس را

کشيدند زانگونه کرپاس را

تو کرپاس را دين يزدان شناس

کشنده چهار آمد از بهر پاس

همی درکشد اين ازان آن ازين

شوند آن زمان دشمن از بهر دين

دگر تشنه يی کو شد از آب خوش

گريزان و ماهی ورا آ بکش

زمانی بيايد که پاکيزه مرد

شود خوار چون آب دانش بخورد

به کردار ماهی به دريا شود

گر از بدکنش بر ثريا شود

همی تشنگان را بخواند برآب

کس او را ز دانش نسازد جواب

گريزند زان مرد دانش پژوه

گشايند لبها به بد ه مگروه

به پنجم که ديدی يکی شارستان

بدو اندرون ساخته کارستان

پر از خورد و داد و خريد و فروخت

تو گفتی زمان چشم ايشان بدوخت

ز کوری يکی ديگری را نديد

همی اين بدان آن بدين ننگريد

زمانی بيايد کزان سان شود

که دانا پرستار نادان شود

بديشان بود دانشومند خوار

درخت خردشان نيايد به بار

ستاينده ی مرد نادان شوند

نيايش کنان پيش يزدان شوند

همی داند آنکس که گويد دروغ

همی زان پرستش نگيرد فروغ

ششم آنک ديدی بر اسپی دو سر

خورش را نبودی بروبر گذر

زمانی بيايد که مردم به چيز

شود شاد و سيری نيابند نيز

نه درويش يابد ازو بهره يی

نه دانش پژوهی و نه شهر هيی

جز از خويشتن را نخواهند بس

کسی را نباشند فريادرس

به هفتم که پرآب ديدی سه خم

يکی زو تهی مانده بد تا بدم

دو از آب دايم سراسر بدی

ميانه يکی خشک و بی بر بدی

ازين پس بيايد يکی روزگار

که درويش گردد چنان سست و خوار

که گر ابر گردد بهاران پرآب

ز درويش پنهان کند آفتاب

نبارد بدو نيز باران خويش

دل مرد درويش زو گشته ريش

توانگر ببخشد همی اين بران

يکی با دگر چرب و شيرين زبان

شود مرد درويش را خشک لب

همی روز را بگذراند به شب

دگر آنک گاوی چنان تن درست

ز گوساله ی لاغر او شير جست

چو کيوان به برج ترازو شود

جهان زير نيروی بازو شود

شود کار بيمار و درويش سست

وزو چيز خواهد همی تن درست

نه هرگز گشايد سر گنج خويش

نه زو باز دارد به تن رنج خويش

دگر چشمه يی ديدی از آب خشک

به گرد اندرش آبهای چو مشک

نه زو بردميدی يکی روشن آب

نه آن آبها را گرفتی شتاب

ازين پس يکی روزگاری وبد

که اندر جهان شهرياری بود

که دانش نباشد به نزديک اوی

پر از غم بود جان تاريک اوی

همی هر زمان نو کند لشکری

که سازند زو نامدار افسری

سرانجام لشکر نماند نه شاه

بيايد نو آيين يکی پي شگاه

کنون اين زمان روز اسکندرست

که بر تارک مهتران افسرست

چو آيد بدو ده تو اين چار چيز

برآنم که چيزی نخواهد به نيز

چو خشنود داری ورا بگذرد

که دانش پژوهست و دارد خرد

ز مهران چو بشنيد کيد اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

بيامد سر و چشم او بوس داد

دلارام و پيروز برگشت شاد

ز نزديک دانا چو برگشت شاه

حکيمان برفتند با او براه

سکندر چو کرد اندر ايران نگاه

بدانست کو را شد آن تاج و گاه

همی راه و بی راه لشکر کشيد

سوی کيد هندی سپه برکشيد

به جايی که آمد سکندر فراز

در شارستانها گشادند باز

ازان مرز کس را به مردم نداشت

ز ناهيد مغفر همی برگذاشت

چو آمد بران شارستان بزرگ

که ميلاد خوانديش کيد سترگ

بران مرز لشکر فرود آوريد

همه بوم ايشان سپه گستريد

نويسنده ی نامه را خواندند

به پيش سکندرش بنشاندند

يکی نامه بنوشت نزديک کيد

چو شيری که ارغنده گردد به صيد

ز اسکندر راد پيروزگر

خداوند شمشير و تاج و کمر

سر نامه بود آفرين از نخست

بدانکس که دل را به دانش بشست

ز کار آن گزيند که بی رنج تر

چو خواهد که بردارد از گنج بر

گراينده باشد به يزدان پاک

بدو دارد اميد و زو ترس و باک

بداند که ما تخت را ماي هايم

جهاندار پيروز را سايه ايم

نوشتم يکی نامه نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

هم آنگه که بر تو بخواند دبير

منه پيش و اين را سگالش مگير

اگر شب رسد روشنی را مپای

هم اندر زمان سوی فرمان گرای

وگر بگذری زين سخن نگذرم

سر و تاج و تختت به پی بسپرم

چو نامه بر کيد هندی رسيد

فرستاده ی پادشا را بديد

فراوانش بستود و بنواختش

به نيکی بر خويش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوی

زمانی نگردم ز پيمان اوی

وليکن برين گونه ناساخته

بيايم دمان گردن افراخته

نباشد پسند جها نآفرين

نه نزديک آن پادشاه زمين

هم انگه بفرمود تا شد دبير

قلم خواست هندی و چينی حرير

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بياراست بر سان باغ بهشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند پيروز و به روزگار

خداوند بخشنده و دادگر

خداوند مردی و هوش و هنر

دگر گفت کز نامور پادشا

نپيچد سر مردم پارسا

نشايد که داريم چيزی دريغ

ز دارنده ی لشکر و تاج و تيغ

مرا چار چيزست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

نباشد کسی را پس از من به نيز

بدين گونه اندر جهان چار چيز

فرستم چو فرمان دهد پيش اوی

ازان تازه گردد دل و کيش اوی

ازان پس چو فرمايدم شهريار

بيايم پرستش کنم بنده وار

فرستاده آمد به کردار باد

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سکندر فرستاده از گفت رو

به نزديک آن نامور بازشو

بگويش که آن چيست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

بديدند خود بودنی هرچ بود

سپهر آفرينش نخواهد فزود

بيامد فرستاده را نزد شاه

به کردار آتش بپيمود راه

چنين گفت با کيد کاين چار چيز

که کس را به گيتی نبودست نيز

همی شاه خواهد که داند که چيست

که ناديدنی پاک نابود نيست

چو بشنيد کيد آن ز بيگانه جای

بپردخت و بنشست با رهنمای

فرستاده را پيش بنشاختند

ز هر در فراوانش بنواختند

ازان پس فرستاده را شاه گفت

که من دختری دارم اندر نهفت

که گر بيندش آفتاب بلند

شود تيره از روی آن ارجمند

کمندست گيسوش همرنگ قير

همی آيد از دو لبش بوی شير

خم آرد ز بالای او سرو بن

گلفشان شود چو سرايد سخن

ز ديدار و چهرش سخن بگذرد

همی داستان را خرد پرورد

چو خامش بود جان شرمست و بس

چنو در زمانه نديدست کس

سپهبد نژادست و يزدان پرست

دل شرم و پرهيز دارد به دست

دگر جام دارم که پر می کنی

وگر آب سر اندرو افگنی

به ده سال اگر با نديمان به هم

نشيند نگردد می از جام کم

همت می دهد جام هم آب سرد

شگفت آنک کمی نگيرد ز خورد

سوم آنک دارم يکی نو پزشک

که علت بگويد چو بيند سرشک

اگر باشد او ساليان پيش گاه

ز دردی نپيچد جهاندار شاه

چهارم نهان دارم از انجمن

يکی فيلسوفست نزديک من

همه بودنيها بگويد به شاه

ز گردنده خورشيد و رخشنده ماه

فرستاده ی نامور بازگشت

پی باره با باد انباز گشت

بيامد چو پيش سکندر بگفت

دل شاه گيتی چو گل بر شگفت

بدو گفت اگر باشد اين گفته راست

بدين چار چيز او جهان را بهاست

چو اينها فرستد به نزديک من

درخشان شود جان تاريک من

بر و بوم او را نکوبم به پای

برين نيکويی باز گردم به جای

گزين کرد زان روميان مرد چند

خردمند و بادانش و بی گزند

يکی نامه بنوشت پس شهريار

پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار

که نه نامور ز استواران خويش

ازين پرهنر نامداران خويش

خردمند و بادانش و شرم و رای

جهانجوی و پردانش و رهنمای

فرستادم اينک به نزديک تو

نه پيچند با رای باريک تو

تو اين چيزها را بديشان نمای

همانا بباشد هم انجا به جای

چو من نامه يابم ز پيران خويش

جهانديده و رازداران خويش

که بگذشت بر چشم ما چار چيز

که کس را به گيتی نبودست نيز

نويسم يکی نامه ی دلپسند

که کيدست تا باشد او شاه هند

خردمند نه مرد رومی برفت

ز پيش سکندر سوی کيد تفت

چو سالار هند آن سران را بديد

فراوان بپرسيد و پاسخ شنيد

چنانچون ببايست بنواختشان

يکی جای شايسته بنشاختشان

دگر روز چون آسمان گشت زرد

برآهيخت خورشيد تيغ نبرد

بياراست آن دختر شاه را

نبايد خود آراستن ماه را

به خانه درون تخت زرين نهاد

به گرد اندر آرايش چين نهاد

نشست از بر تخت خورشيد چهر

ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

برفتند بيدار نه مرد پير

زبان چرب و گوينده و يادگير

فرستادشان شاه سوی عروس

بر آواز اسکندر فيلقوس

بديدند پيران رخ دخت شاه

درفشان ازو ياره و تخت و گاه

فرو ماندند اندرو خيره خير

ز ديدار او سست شد پای پير

خردمند نه پير مانده به جای

زبانها پر از آفرين خدای

نه جای گذر ديد ازيشان يکی

نه زو چشم برداشتند اندکی

چو فرزانگان ديرتر ماندند

کس آمد بر شاهشان خواندند

چنين گفت با روميان شهريار

که چندين چرا بودتان روزگار

همو آدمی بودکان چهره داشت

به خوبی ز هر اختری بهره داشت

بدو گفت رومی که ای شهريار

در ايوان چنو کس نبيند نگار

کنون هر يکی از يک اندام ماه

فرستيم يک نامه نزديک شاه

نشستند پس فيلسوفان بهم

گرفتند قرطاس و قير و قلم

نوشتند هر موبدی ز آنک ديد

که قرطاس ز انقاس شد ناپديد

ز نزديک ايشان سواری برفت

به نزد سکندر به ميلاد تفت

چو شاه جهان نام ههاشان بخواند

ز گفتارشان در شگفتی بماند

به نامه هر اندام را زو يکی

صفت کرده بودند ليک اندکی

بديشان جهاندار پاسخ نوشت

که بخ بخ که ديدم خرم بهشت

کنون بازگرديد با چار چيز

برين بر فزونی مجوييد نيز

چو منشور و عهد من او را دهيد

شما با فغستان بنه برنهيد

نيازارد او را کسی زين سپس

ازو در جهان يافتم داد و بس

فرستاده برگشت زان مرز و بوم

بيامد به نزديک پيران روم

چو آن موبدان پاسخ شهريار

بديدند با رنج ديده سوار

از ايوان به نزديک شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

سپهدار هندوستان شاد شد

که از رنج اسکندر آزاد شد

بروبر بخواندند پس نامه را

چو پيغام آن شاه خودکامه را

گزين کرد پيران صد از هندوان

خردمند و گويا و روش نروان

در گنج بی رنج بگشاد شاه

گزين کرد ازان ياره و تاج و گاه

همان گوهر و جامه ی نابريد

ز چيزی که شايست هتر برگزيد

ببردند سيصد شتروار بار

همان جامه و گوهر شاهوار

صد اشتر همه بار دينار بود

صد اشتر ز گنج درم بار بود

يکی مهد پرمايه از عود تر

برو بافته زر و چندی گهر

به ده پيل بر تخت زرين نهاد

به پيلی گرانماي هتر زين نهاد

فغستان بباريد خونين سرشک

همی رفت با فيلسوف و پزشک

قدح هم چنان نامداری به دست

همه سرکشان از می جام مست

فغستان چو آمد به مشکوی شاه

يکی تاج بر سر ز مشک سياه

بسان گل زرد بر ارغوان

ز ديدار او شاد شد ناتوان

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

نشايست کردن به مه بر نگاه

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

سر زلف را تاب داده به خم

دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

تو گفتی که از ناز دارد سرشت

سکندر نگه کرد بالای اوی

همان موی و روی و سر و پای اوی

همی گفت کاينت چراغ جهان

همی آفرين خواند اندر نهان

بدان دادگر کو سپهر آفريد

بران گونه بالا و چهر آفريد

بفرمود تا هرک بخرد بدند

بران لشکر روم موبد بدند

نشستند و او را به آيين بخواست

به رسم مسيحا و پيوند راست

برو ريخت دينار چندان ز گنج

که شد ماه را راه رفتن به رنج

چو شد کار آن سرو بن ساخته

به آيين او جای پرداخته

بپردخت ازان پس به داننده مرد

که چون خيزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامی بزرگ

فرستاد زی فيلسوف سترگ

که اين را به اندامها در بمال

سرون و ميان و بر و پشت و يال

بياسای تا ماندگی بفگنی

به دانش مرا جان و مغز آگنی

چو دانا به روغن نگه کرد گفت

که اين بند بر من نشايد نهفت

بجان اندر افگند سوزن هزار

فرستاد بازش سوی شهريار

به سوزن نگه کرد شاه جهان

بياورد آهنگران را نهان

بفرمود تا گرد بگداختند

از آهن يکی مهره يی ساختند

سوی مرد دانا فرستاد زود

چو دانا نگه کرد و آهن بسود

به ساعت ازان آهن تيره رنگ

يکی آينه ساخت روشن چو زنگ

ببردند نزد سکندر به شب

وزان راز نگشاد بر باد لب

سکندر نهاد آينه زير نم

همی داشت تا شد سياه و دژم

بر فيلسوفش فرستاد باز

بران کار شد رمز آهن دراز

خردمند بزدود آهن چو آب

فرستاد بازش هم اندر شتاب

ز دودش ز دارو کزان پس ز نم

نگردد به زودی سياه و دژم

سکندر نگه کرد و او را بخواند

بپرسيد و بر زيرگاهش نشاند

سخن گفتش از جام روغن نخست

همی دانش نامور بازجست

چنين گفت با شاه مرد خرد

که روغن بر اندامها بگذرد

تو گفتی که از فيلسوفان شهر

ز دانش مرا خود فزونست بهر

به پاسخ چنين گفتم ای پادشا

که دانا دل مردم پارسا

چو سوزن پی و استخوان بشمرد

اگر سنگ پيش آيدش بشکرد

به پاسخ به دانا چنين گفت شاه

که هر دل که آن گشته باشد سپاه

به بزم و به رزم و به خون ريختن

به هر جای با دشمن آويختن

سخن های باريک مرد خرد

چو دل تيره باشد کجا بگذرد

ترا گفتم اين خوب گفتار خويش

روان و دل و رای هشيار خويش

سخن داند از موی باريکتر

ترا دل ز آهن نه تاريکتر

تو گفتی برين ساليان برگذشت

ز خونها دلم پر ز زنگار گشت

چگونه به راه آيد اين تيرگی

چه پيچم سخن را بدين خيرگی

ترا گفتم از دانش آسمان

زدايم دلت تا شوی بی گمان

ازان پس که چون آب گردد به رنگ

کجا کرد بايد بدو کار تنگ

پسند آمدش تازه گفتار اوی

دلش تيزتر گشت بر کار اوی

بفرمود تا جامه و سيم و زر

بياورد گنجور جامی گهر

به دانا سپردند و داننده گفت

که من گوهری دارم اندر نهفت

که يابم بدو چيز و بی دشمنست

نه چون خواسته جفت آهرمنست

به شب پاسبانان نخواهند مزد

به راهی که باشم نترسم ز دزد

خرد بايد و دانش و راستی

که کژی بکوبد در کاستی

مرا خورد و پوشيدنی زين جهان

بس از شهريار آشکار ونهان

که دانش به شب پاسبان منست

خرد تاج بيدار جان منست

به بيشی چرا شادمانی کنم

برين خواسته پاسبانی کنم

بفرمای تا اين برد باز جای

خرد باد جان مرا رهنمای

سکندر بدو ماند اندر شگفت

ز هر گونه انديشه ها برگرفت

بدو گفت زين پس مرا بر گناه

نگيرد خداوند خورشيد و ماه

خريدارم اين رای و پند ترا

سخن گفتن سودمند ترا

بفرمود تا رفت پيشش پزشک

که علت بگفتی چو ديدی سرشک

سر دردمندی بدو گفت چيست

که بر درد زان پس ببايد گريست

بدو گفت هر کس که افزون خورد

چو بر خوان نشيند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست

بزرگ آنک او تن درستی بجست

بياميزم اکنون ترا دارويی

گياها فراز آرم از هر سويی

که همواره باشی تو زان تن درست

نبايد به دارو ترا دست شست

همان آرزوها بيفزايدت

چو افزون خوری چيز نگزايدت

همان ياد داری سخنهای نغز

بيفزايد اندر تنت خون و مغز

شوی بر تن خويشتن کامگار

دلت شاد گردد چو خرم بهار

همان رنگ چهرت به جای آورد

به هر کار پاکيزه رای آورد

نگردد پراگنده مويت سپيد

ز گيتی سپيدی کند نااميد

سکندر بدو گفت نشنيد هام

نه کس را ز شاهان چنين ديد هام

گر آری تو اين نغز دارو به جای

تو باشی به گيتی مرا رهنمای

خريدار گردم ترا من به جان

شوی بی گزند از بد بدگمان

ورا خلعت و نيکويها بساخت

ز دانا پزشکان سرش برفراخت

پزشک سراينده آمد به کوه

بياورد با خويشتن زان گروه

ز دانايی او را فزون بود بهر

همی زهر بشناخت از پای زهر

گياهان کوهی فراوان درود

بيفگند زو هرچ بيکار بود

ازو پاک ترياکها برگزيد

بياميخت دارو چنانچون سزيد

تنش را به داروی کوهی بشست

همی داشتش ساليان تن درست

چنان شد که او شب نخفتی بسی

بياميختی شاد با هر کسی

به کار زنان تيز بودی سرش

همی نرم جايی بجستی برش

ازان سوی کاهش گراييد شاه

نکرد اندر آن هيچ تن را نگاه

چنان بد که روزی بيامد پزشک

ز کاهش نشان يافت اندر سرشک

بدو گفت کز خفت و خيز زنان

جوان پير گردد به تن بی گمان

برآنم که بی خواب بودی سه شب

به من بازگوی اين و بگشای لب

سکندر بدو گفت من روشنم

از آزار سستی ندارد تنم

پسنديده دانای هندوستان

نبود اندر آن کار همداستان

چو شب تيره شد آن نبشته بجست

بياورد داروی کاهش درست

همان نيز تنها سکندر بخفت

نياميخت با ماه ديدار جفت

به شبگير هور اندر آمد پزشک

نگه کرد و بی بار ديدش سرشک

بينداخت دارو به رامش نشست

يکی جام بگرفت شادان به دست

بفرمود تا خوان بياراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

بدو گفت شاه آن چرا ريختی

چو با رنج دارو برآميختی

ورا گفت شاه جهان دوش جفت

نجست و شب تيره تنها بخفت

چو تنها بخسپی تو ای شهريار

نيايد ترا هيچ دارو به کار

سکندر بخنديد و زو شاد شد

ز تيمسار وز درد آزاد شد

وزان پس ز داننده دل کرد شاد

ورا گفت بی هند گيتی مباد

بزرگان و اخترشناسان همه

تو گويی به هندوستان شد رمه

وزانجا بيامد سوی خان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دريا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بيامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار

بپرسيد و بردش بر شهريار

يکی بدره دينار و اسپی سياه

به رای زرين بفرمود شاه

پزشک خردمند را داد و گفت

که با پاک رايت خرد باد جفت

ازان پس بفرمود کان جام زرد

بيارند پر کرده از آب سرد

همی خورد زان جام زر هرکس آب

ز شبگير تا بود هنگام خواب

بخوردند آب از پی خرمی

ز خوردن نيامد بدو در کمی

بدان فيلسوف آن زمان شاه گفت

که اين دانش از من نبايد نهفت

که افزايش آب اين جام چيست

نجوميست گر آلت هندويست

چنين داد پاسخ که ای شهريار

تو اين جام را خوارمايه مدار

که اين در بسی ساليان کرده اند

بدين در بسی رنجها برده اند

ز اختر شناسان هر کشوری

به جايی که بد نامور مهتری

بر کيد بودند کين جام کرد

به روز سپيد و شب لاژورد

همی طبع اختر نگه داشتند

فراوان درين روز بگذاشتند

تو از مغنياطيس گير اين نشان

که او را کسی کرد ز آه نکشان

به طبع اين چنين هم شدست آب کش

ز گردون پذيره همی آب خوش

همی آب يابد چو گيرد کمی

نبيند به روشن دو چشم آدمی

چو گفتار دانا پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

چنين گفت پيران ميلاد را

که من عهد کيد از پی داد را

همی نشکنم تا بماند به جای

همی پيش او بود بايد به پای

که من يافتم زو چنين چار چيز

بروبر فزونی نجوييم نيز

دو صد بارکش خواسته بر نهاد

صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

به کوه اندر آگند چيزی که بود

ز دينار وز گوهر نابسود

چو در کوه شد گنجها ناپديد

کسی چهره ی آگننده نديد

همه گنج با آنک کردش نهان

نديدند زان پس کس اندر جهان

ز گنج نهان کرده بر کوهسار

بياورد با خويشتن يادگار

ز ميلاد چون باد لشکر براند

به قنوج شد گنجش آنجا بماند

چو آورد لشکر به نزديک فور

يکی نامه فرمود پر جنگ و شور

ز شاهنشه اسکندر فيلقوس

فروزنده ی آتش و نعم و بوس

سوی فور هندی سپهدار هند

بلند اختر و لشکر آرای سند

سر نامه کرد آفرين خدای

کجا بود و باشد هميشه به جای

کسی را که او کرد پيروزبخت

بماند بدو کشور و تاج و تخت

گرش خوار گيرد بماند نژد

نتابد برو آفتاب بلند

شنيدی همانا که يزدان پاک

چه دادست ما را بدين تيره خاک

ز پيروزی و بخت وز فرهی

ز ديهيم وز تخت شاهنشهی

نماند همی روز ما بگذرد

کسی ديگر آيد کزو بر خورد

همی نام کوشم که ماند نه ننگ

بدين مرکز ماه و پرگار تنگ

چو اين نامه آرند نزديک تو

بی آزار کن رای تاريک تو

ز تخت بلندی به اسپ اندر آی

مزن رای با موبد و رهنمای

ز ما ايمنی خواه و چاره مساز

که بر چاره گر کار گردد دراز

ز فرمان اگر يک زمان بگذری

بلندی گزينی و کنداوری

بيارم چو آتش سپاهی گران

گزيده دليران کنداوران

چو من باسواران بيايم به جنگ

پشيمانی آيد ترا زين درنگ

چو زين باره گفتارها سخته شد

نويسنده از نامه پردخته شد

نهادند مهر سکندر به روی

بجستند پيدا يکی نامجوی

فرستاده شاهش به نزديک فور

گهی رزم گفتی گهی بزم و سور

فرستاده آمد به درگه فراز

بگفتند با فور گردن فراز

جهانديده را پيش او خواندند

بر تخت نزديک بنشاندند

چو آن نامه برخواند فور سترگ

برآشفت زان نامدار بزرگ

هم انگه يکی تند پاسخ نوشت

به پاليز کينه درختی بکشت

سر نامه گفت از خداوندپاک

ببايد که باشيم با ترس و باک

نگوييم چندين سخن بر گزاف

که بيچاره باشد خداوند لاف

مرا پيش خوانی ترا شرم نيست

خرد را بر مغزت آزرم نيست

اگر فيلقوس اين نوشتی به فور

تو نيز آن هم آغاز و بردار شور

ز دارا بدين سان شدستی دلير

کزو گشته بد چرخ گردنده سير

چو بر تخمه يی بگذرد روزگار

نسازند با پند آموزگار

همان نيز بزم آمدت رزم کيد

بر آنی که شاهانت گشتند صيد

برين گونه عنوان برين سان سخن

نيامد بما زان کيان کهن

منم فور وز فور دارم نژاد

که از قيصران کس نکرديم ياد

بدانگه که دار مرا يار خواست

دل و بخت با او نديديم راست

همی ژنده پيلان فرستادمش

هميدون به بازی زمان دادمش

که بر دست آن بنده بر کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

گر او را ز دستور بد بد رسيد

چرا شد خرد در سرت ناپديد

تو در جنگ چندين دليری مکن

که با مات کوتاه باشد سخن

ببينی کنون ژنده پيل و سپاه

که پيشت ببندند بر باد راه

همی رای تو برترين گشتن است

نهان تو چون رنگ آهرمنست

به گيتی همه تخم زفتی مکار

بترس از گزند و بد روزگار

بدين نامه ما نيکويی خواستيم

منقش دلت را بياراستيم

چو پاسخ به نزد سکندر رسيد

هم انگه ز لشکر سران برگزيد

که باشند شايسته و پي شرو

به دانش کهن گشته و سال نو

سوی فور هندی سپاهی براند

که روی زمين جز به دريا نماند

به هر سو همی رفت زان سان سپاه

تو گفتی جز آن بر زمين نيست راه

همه کوه و دريا و راه درشت

به دل آتش جن گجويان بکشت

ز رفتن سپه سربسر گشت کند

ازان راه دشوار و پيکار تند

هم انگه چو آمد به منزل سپاه

گروهی برفتند نزديک شاه

که ای قيصر روم و سالار چين

سپاه ترا برنتابد زمين

نجويد همی جنگ تو فور هند

نه فغفور چينی نه سالار سند

سپه را چرا کرد بايد تباه

بدين مرز بی ارز و زين گونه راه

ز لشکر نبينيم اسپی درست

که شايد به تندی برو رزم جست

ازين جنگ گر بازگردد سپاه

سوار و پياده نيابند راه

چو پيروز بوديم تا اين زمان

به هرجای بر لشگر بدگمان

کنون سربه سر کوه و دريا به پيش

به سيری نيامد کس از جان خويش

مگردان همه نام ما را به ننگ

نکردست کس جنگ با آب و سنگ

غمی شد سکندر ز گفتارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

چنين گفت کز جنگ ايرانيان

ز رومی کسی را نيامد زيان

به دارا بر از بندگان بد رسيد

کسی از شما باد جسته نديد

برين راه من بی شما بگذرم

دل اژدها را به پی بسپرم

بيينيد ازان پس که رنجور فور

نپردازد از بن به رزم و به سور

مرايار يزدان و ايران سپاه

نخواهم که رومی بود نيک خواه

چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی

سپه سوی پوزش نهادند روی

که ما سربسر بنده ی قيصريم

زمين جز به فرمان او نسپريم

بکوشيم و چون اسپ گردد تباه

پياده به جنگ اندر آيد سپاه

گر از خون ما خاک دريا کنند

نشيبی ز افگنده بالا کنند

نبيند کسی پشت ما روز جنگ

اگر چرخ بار آورد کوه سنگ

همه بندگانيم و فرمان تراست

چو آزار گيری ز ما جان تراست

چو بشنيد زيشان سکندر سخن

يکی رزم را ديگر افگند بن

گزين کرد ز ايرانيان سی هزار

که بودند با آلت کارزار

برفتند کارآزموده سران

زره دار مردان جنگاوران

پس پشت ايشان ز رومی سوار

يکی قلب ديگر همان چل هزار

پس پشت ايشان سواران مصر

دليران و خنجرگزاران مصر

برفتند شمشيرزن چل هزار

هرانکس که بود از در کارزار

ز خويشان دارا و ايرانيان

هرانکس که بود از نژاد کيان

ز رومی و از مصری و بربری

سواران شايسته و لشکری

گزين کرد قيصر ده و دو هزار

همه رزمجوی و همه نامدار

بدان تا پس پشت او زين گروه

در و دشت گردد به کردار کوه

از اخترشناسان و از موبدان

جهانديده و نامور بخردان

همی برد با خويشتن شست مرد

پژوهنده ی روزگار نبرد

چو آگاه شد فور کامد سپاه

گزين کرد جای از در رزمگاه

به دشت اندرون لشکر انبوه گشت

زمين از پی پيل چون کوه گشت

سپاهی کشيدند بر چار ميل

پس پشت گردان و در پيش پيل

ز هندوستان نيز کارآگاهان

برفتند نزديک شاه جهان

بگفتند با او بسی رزم پيل

که او اسپ را بفگند از دو ميل

سواری نيارد بر او شدن

نه چون شد بود راه بازآمدن

که خرطوم او از هوا برترست

ز گردون مر او را زحل ياورست

به قرطاوس بر پيل بنگاشتند

به چشم جهانجوی بگذاشتند

بفرمود تا فيلسوفان روم

يکی پيل کردند پيشش ز موم

چنين گفت کاکنون به پاکيزه رای

که آرد يکی چاره ی اين به جای

نشستند دانش پژوهان بهم

يکی چاره جستند بر بيش و کم

يکی انجمن کرد ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز رومی و از مصری و پارسی

فزون بود مرد از چهل بار سی

يکی بارگی ساختند آهنين

سوارش ز آهن ز آهنش زين

به ميخ و به مس درزها دوختند

سوار و تن باره بفروختند

به گردون براندند بر پيش شاه

درونش پر از نفط کرده سياه

سکندر بديد آن پسند آمدش

خردمند را سودمند آمدش

بفرمود تا زان فزون از هزار

ز آهن بکردند اسپ و سوار

ازان ابرش و خنگ و بور و سياه

که ديدست شاهی ز آهن سپاه

از آهن سپاهی به گردون براند

که جز با سواران جنگی نماند

چو اسکندر آمد به نزديک فور

بديد آن سپه اين سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم او دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

به اسپ و به نفط آتش اندر زدند

همه لشکر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سياه

بجنبيد ازان کاهنين بد سپاه

چو پيلان بديدند ز آتش گريز

برفتند با لشکر از جای تيز

ز لشکر برآمد سراسر خروش

به زخم آوريدند پيلان به جوش

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت

بماندند زان پيلبانان شگفت

همه لشکر هند گشتند باز

همان ژنده پيلان گردن فراز

سکندر پس لشکر بدگمان

همی تاخت بر سان باددمان

چنين تا هوا نيلگون شد به رنگ

سپه را نماند آن زمان جای جنگ

جهانجوی با روميان همگروه

فرود آمد اندر ميان دو کوه

طلايه فرستاد هر سو به راه

همی داشت لشکر ز دشمن نگاه

چو پيدا شد آن شوشه ی تاج شيد

جهان شد بسان بلور سپيد

برآمد خروش از بر گاودم

دم نای سرغين و رويينه خم

سپه با سپه جنگ برساختند

سنانها به ابر اندر افراختند

سکندر بيامد ميان دو صف

يکی تيغ رومی گرفته به کف

سواری فرستاد نزديک فور

که او را بخواند بگويد ز دور

که آمد سکندر به پيش سپاه

به ديدار جويد همی با تو راه

سخن گويد و گفت تو بشنود

اگر دادگويی بدان بگرود

چو بشنيد زو فور هندی برفت

به پيش سپاه آمد از قلب تفت

سکندر بدو گفت کای نامدار

دو لشکر شکسته شد از کارزار

همی دام و دد مغز مردم خورد

همی نعل اسپ استخوان بسپرد

دو مرديم هر دو دلير و جوان

سخن گوی و با مغز دو پهلوان

دليران لشکر همه کشته اند

وگر زنده از رزم برگشته اند

چرا بهر لشکر همه کشتن است

وگر زنده از رزم برگشتن است

ميان را ببنديم و جنگ آوريم

چو بايد که کشور به چنگ آوريم

ز ما هرک او گشت پيروز بخت

بدو ماند اين لشکر و تاج و تخت

ز رومی سخنها چو بشنيد فور

خريدار شد رزم او را به سور

تن خويش را ديد با زور شير

يکی باره چون اژدهای دلير

سکندر سواری بسان قلم

سليحی سبک بادپايی دژم

بدوگفت کاينست آيين و راه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

دو خنجر گرفتند هر دو به کف

بگشتند چندان ميان دو صف

سکندر چو ديد آن تن پيل مست

يکی کوه زير اژدهايی به دست

به آورد ازو ماند اندر شگفت

غمی شد دل از جان خود برگرفت

همی گشت با او به آوردگاه

خروشی برآمد ز پشت سپاه

دل فور پر درد شد زان خروش

بران سو کشيدش دل و چشم و گوش

سکندر چو باد اندر آمد ز گرد

بزد تيغ تيزی بران شير مرد

ببريد پی بر بر و گردنش

ز بالا به خاک اندر آمد تنش

سر لشکر روم شد به آسمان

برفتند گردان لشکر دمان

يکی کوس بودش ز چرم هژبر

که آواز او برگذشتی ز ابر

برآمد دم بوق و آواس کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

بران هم نشان هندوان رزمجوی

به تنگی به روی اندر آورده روی

خروش آمد از روم کای دوستان

سر مايه ی مرز هندوستان

سر فور هندی به خاک اندرست

تن پيلوارش به چاک اندرست

شما را کنون از پی کيست جنگ

چنين زخم شمشير و چندين درنگ

سکندر شما را چنان شد که فور

ازو جست بايد همی رزم و سور

برفتند گردان هندوستان

به آواز گشتند همداستان

تن فور ديدند پر خون و خاک

بر و تنش کرده به شمشير چاک

خروشی برآمد ز لشکر به زار

فرو ريختند آلت کارزار

پر از درد نزديک قيصر شدند

پر از ناله و خاک بر سر شدند

سکندر سليح گوان بازداد

به خوبی ز هرگونه آواز داد

چنين گفت کز هند مردی به مرد

شما را به غم دل نبايد سپرد

نوزاش کنون من به افزون کنم

بکوشم که غم نيز بيرون کنم

ببخشم شما را همه گنج اوی

حرامست بر لشکرم رنج اوی

همه هندوان را توانگر کنم

بکوشم که با تخت و افسر کنم

وزان جايگه شد بر تخت فور

بران جشن ماتم برين جشن سور

چنين است رسم سرای سپنج

بخواهد که مانی بدو در به رنج

بخور هرچ داری منه بازپس

تو رنجی چرا ماند بايد به کس

همی بود بر تخت قيصر دو ماه

ببخشيد گنجش همه بر سپاه

يکی با گهر بود نامش سورگ

ز هندوستان پهلوانی سترگ

سر تخت شاهی بدو داد و گفت

که دينار هرگز مکن در نهفت

ببخش و بخور هرچ آيد فراز

بدين تاج و تخت سپنجی مناز

که گاهی سکندر بود گاه فور

گهی درد و خشمست و گه کام و سور

درم داد و دينار لشکرش را

بياراست گردان کشورش را

چو لشکر شد از خواسته ب ینياز

برو ناگذشته زمانی دراز

به شبگير برخاست آوای کوس

هوا شد به کردار چشم خروس

ز بس نيزه و پرنيانی درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

سکندر بيامد به سوی حرم

گروهی ازو شاد و بهری دژم

ابا ناله ی بوق و با کوس تفت

به خان براهيم آزر برفت

که خان حرم را برآورده بود

بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بيت الحرام

بدو شد همه راه يزدان تمام

ز پاکی ورا خانه ی خويش خواند

نيايش بران کو ترا پيش خواند

خدای جهان را نباشد نياز

نه جای خور و کام و آرام و ناز

پرستشگهی بود تا بود جای

بدو اندرون ياد کرد خدای

پس آمد سکندر سوی قادسی

جهانگير تا جهرم پارسی

چو آگاهی آمد به نصر قتيب

کزو بود مر مکه را فر و زيب

پذيره شدش با نبرده سران

دلاور سواران نيزه وران

سواری بيامد هم اندر زمان

ز مکه به نزد سکندر دمان

که اين نامداری که آمد ز راه

نجويد همی تاج و گنج و سپاه

نبيره ی سماعيل نيک اخترست

که پور براهيم پيغمبرست

چو پيش آمدش نصر بنواختش

يکی مايه ور جايگه ساختش

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

سکندر چنين داد پاسخ بدوی

که ای پاک دل مهتر راست گوی

بدين دوده اکنون کدامست مه

جز از تو پسنديده و روزبه

بدو گفت نصر ای جهاندار شاه

خزاعست مهتر بدين جايگاه

سماعيل چون زين جهان درگذشت

جهانگير قحطان بيامد ز دشت

ابا لشکر گشن شمشيرزن

به بيداد بگرفت شهر يمن

بسی مردم بيگنه کشته شد

بدين دودمان روز برگشته شد

نيامد جهان آفرين را پسند

برو تيره شد رای چرخ بلند

خزاعه بيامد چو او گشت خاک

بر رنج و بيداد بدرود پاک

حرم تا يمن پاک بر دست اوست

به دريای مصر اندرون شست اوست

سر از راه پيچيده و داد نه

ز يزدان يکی را به دل ياد نه

جهانی گرفته به مشت اندرون

نژاد سماعيل ازو پر ز خون

سکندر ز نصر اين سخنها شنيد

ز تخم خزاعه هرانکس که ديد

به تن کودکان را نماندش روان

نماندند زان تخمه کس در جهان

ز بيداد بستد حجاز و يمن

به رای و به مردان شمشيرزن

نژاد سماعيل را برکشيد

هرانکس که او مهتری را سزيد

پياده درآمد به بيت الحرام

سماعيليان زو شده شادکام

بهر پی که برداشت قيصر ز راه

همی ريخت دينار گنجور شاه

چو برگشت و آمد به درگاه قصر

ببخشيد دينار چندی به نصر

توانگر شد آنکس که درويش بود

وگر خوردش از کوشش خويش بود

وزان جايگه شاد لشکر براند

به جده درآمد فراوان نماند

سپه را بفرمود تا هرکسی

بسازند کشتی و زورق بسی

جهانگير با لشکری راه جوی

ز جده سوی مصر بنهاد روی

ملک بود قيطون به مصر اندرون

سپاهش ز راه گمانی فزون

چو بشنيد کامد ز راه حرم

جهانگير پيروز با باد و دم

پذيره شدش با فراوان سپاه

ابا بدره و برده و تاج و گاه

سکندر به ديدار او گشت شاد

همان گفت بدخواه او گشت باد

به مصر اندرون بود يک سال شاه

بدان تا برآسود شاه و سپاه

زنی بود در اندلس شهريار

خردمند و با لشکری بی شمار

جهانجوی بخشنده قيدافه بود

ز روی بهی يافته کام و سود

ز لشکر سواری مصور بجست

که مانند صورت نگارد درست

بدو گفت سوی سکندر خرام

وزين مرز و از ما مبر هيچ نام

به ژرفی نگه کن چنان چون که هست

به کردار تا چون برآيدت دست

ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی

يکی صورت آر از سر پای اوی

نگارنده بشنيد و زو بر نشست

به فرمان مهتر ميان را ببست

به مصر آمد از اندلس چون نوند

بر قيصر اسکندر ارجمند

چه برگاه ديدش چه بر پشت زين

بياورد قرطاس و ديبای چين

نگار سکندر چنان هم که بود

نگاريد و ز جای برگشت زود

چو قيدافه چهر سکندر بديد

غمی گشت و بنهفت و دم در کشيد

سکندر ز قيطون بپرسيد و گفت

که قيدافه را بر زمين کيست جفت

بدو گفت قيطون که ای شهريار

چنو نيست اندر جهان کامگار

شمار سپاهش نداند کسی

مگر باز جويد ز دفتر بسی

ز گنج و بزرگی و شايستگی

ز آهستگی هم ز بايستگی

به رای و به گفتار نيکی گمان

نبينی به مانند او در جهان

يکی شارستان کرده دارد ز سنگ

که نبسايد آن هم ز چنگ پلنگ

زمين چار فرسنگ بالای اوی

برين هم نشانست پهنای اوی

گر از گنج پرسی خود اندازه نيست

سخنهای او در جهان تازه نيست

سکندر چو بشنيد از يادگير

بفرمود تا پيش او شد دبير

نوشتند پس نامه يی بر حرير

ز شيراوژن اسکندر شهرگير

به نزديک قيدافه ی هوشمند

شده نام او در بزرگی بلند

نخست آفرين خداوند مهر

فروزنده ی ماه و گردان سپهر

خداوند بخشنده داد و راست

فزونی کسی را دهد کش سزاست

به تندی نجستيم رزم ترا

گراينده گشتيم بزم ترا

چو اين نامه آرند نزديک تو

درخشان شود رای تاريک تو

فرستی به فرمان ما باژ و ساو

بدانی که با ما ترا نيست تاو

خردمندی و پيش بينی کنی

توانايی و پاک دينی کنی

وگر هيچ تاب اندر آری به کار

نبينی جز از گردش روزگار

چو اندازه گيری ز دارا و فور

خود آموزگارت نبايد ز دور

چو از باد عنوان او گشت خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

بيامد هيون تگاور به راه

به فرمان آن نامبردار شاه

چو قيدافه آن نامه ی او بخواند

ز گفتار او در شگفتی بماند

به پاسخ نخست آفرين گستريد

بدان دادگر کو زمين گستريد

ترا کرد پيروز بر فور هند

به دارا و بر نامداران سند

مرا با چو ايشان برابر نهی

به سر بر ز پيروزه افسر نهی

مرا زان فزونست فر و مهی

همان لشکر و گنج شاهنشهی

که من قيصران را به فرمان شوم

بترسم ز تهديد و پيچان شوم

هزاران هزارم فزون لشکرست

که بر هر سری شهرياری سرست

وگر خوانم از هر سوی زيردست

نماند برين بوم جای نشست

يکی گنج در پيش هر مهتری

چو آيد ازين مرز با لشکری

تو چندين چه رانی زبان بر گزاف

ز دارا شدستی خداوند لاف

بران نامه بر مهر زرين نهاد

هيونی برافگند بر سان باد

چو اسکندر آن نامه ی او بخواند

بزد نای رويين و لشکر براند

همی رفت يک ماه پويان به راه

چو آمد سوی مرز او با سپاه

يکی پادشا بود فريان به نام

ابا لشکر و گنج و گسترده کام

يکی شارستان داشت با ساز جنگ

سراپرده ی او نديدی پلنگ

بياورد لشکر گرفت آن حصار

بران باره ی دژ گذشتی سوار

سکندر بفرمود تا جاثليق

بياورد عراده و منجنيق

به يک هفته بستد حصار بلند

به شهر اندر آمد سپاه ارجمند

سکندر چو آمد به شهر اندرون

بفرمود کز کس نريزند خون

يکی پور قيدافه داماد بود

بدين شهر فريان بدو شاد بود

بدو داده بد دختر ارجمند

کلاهش به قيدافه گشته بلند

که داماد را نام بد قيدروش

بدو داده فريان دل و چشم و گوش

يکی مرد بد نام او شهرگير

به دستش زن و شوی گشته اسير

سکندر بدانست کان مرد کيست

بجستش که درمان آن کار چيست

بفرمود تا پيش او شد وزير

بدو داد فرمان و تاج و سرير

خردمند را بيطقون بود نام

يکی رای زن مرد گسترده کام

بدو گفت کايد به پيشت عروس

ترا خوانم اسکندر فيلقوس

تو بنشين به آيين و رسم کيان

چو من پيشت آيم کمر بر ميان

بفرمای تا گردن قيدروش

ببرد دژآگاه جنگی ز دوش

من آيم به پيشت به خواهشگری

نمايم فراوان ترا کهتری

نشستنگهی ساز بی انجمن

چو خواهش فزايم ببخشی بمن

شد آن مرد دستور با درد جفت

ندانست کان را چه باشد نهفت

ازان پس بدو گفت شاه جهان

که اين کار بايد که ماند نهان

مرا چون فرستادگان پيش خوان

سخنهای قيدافه چندی بران

مرا شاد بفرست با ده سوار

که رو نامه بر زود و پاسخ بيار

بدو بيطقون گفت کايدون کنم

به فرمان برين چاره افسون کنم

به شبگير خورشيد خنجر کشيد

شب تيره از بيم شد ناپديد

نشست از بر تخت بر بيطقون

پر از شرم رخ دل پر از آب خون

سکندر به پيش اندرون با کمر

گشاده درچاره و بسته در

چون آن پور قيدافه را شهرگير

بياورد گريان گرفته اسير

زنش هم چنان نيز با بوی و رنگ

گرفته جوان چنگ او را به چنگ

سبک بيطقون گفت کين مرد کيست

کش از درد چندين ببايد گريست

چنين داد پاسخ که بازآر هوش

که من پور قيدافه ام قيدروش

جزين دخت فريان مرا نيست جفت

که دارد پس پرده ی من نهفت

برآنم که او را سوی خان خويش

برم تا بدارمش چون جان خويش

اسيرم کنون در کف شهرگير

روان خسته از اختر و تن به تير

چو بشنيد زو اين سخن بيطقون

سرش گشت پر درد و دل پر ز خون

برآشفت ازان پس به دژخيم گفت

که اين هر دو را خاک بايد نهفت

چنين هم به بند اندرون با زنش

به شمشير هندی بزن گردنش

سکندر بيامد زمين بوس داد

بدو گفت کای شاه قيصر نژاد

اگر خون ايشان ببخشی به من

سرافراز گردم به هر انجمن

سر بيگناهان چه بری به کين

که نپسندد از ما جهان آفرين

بدو گفت بيداردل بيطقون

که آزاد کردی دو تن را ز خون

سبک بيطقون گفت با قيدروش

که بردی سر دور مانده ز دوش

فرستم کنون با تو او را بهم

بخواند به مادرت بر بيش و کم

اگر ساو و باژم فرستد نکوست

کسی را ندرد بدين جنگ پوست

نگه کن بدين پاک دستور من

که گويد بدو رزم گر سور من

تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد

به پاداش پيچد دل رادمرد

چو اين پاسخ نامه يابی ز شاه

به خوبی ورا بازگردان ز راه

چنين گفت با بيقطون قيدروش

که زو بر ندارم دل و چشم و گوش

چگونه مر او را ندارم چو جان

کزو يافتم جفت و شيرين روان

جهانجوی ده نامور برگزيد

ز مردان رومی چنانچون سزيد

که بودند يکسر هم آواز اوی

نگه داشتندی همه راز اوی

چنين گفت کاکنون به راه اندرون

مخوانيد ما را جز از بيقطون

همی رفت پيش اندرون قيدروش

سکندر سپرده بدو چشم و گوش

چو آتش همی راند مهتر ستور

به کوهی رسيدند سنگش بلور

بدودر ز هرگونه يی ميوه دار

فراوان گيا بود بر کوهسار

برفتند زانگونه پويان به راه

برآن بوم و بر کاندرو بود شاه

چو قيدافه آگه شد از قيدروش

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش

پذيره شدش با سپاهی گران

همه نامداران و نيک اختران

پسر نيز چون مادرش را بديد

پياده شد و آفرين گستريد

بفرمود قيدافه تا برنشست

همی راند و دستش گرفته به دست

بدو قيدروش آنچ ديد و شنيد

همی گفت و رنگ رخش ناپديد

که بر شهر فريان چه آمد ز رنج

نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج

مرا اين که آمد همی با عروس

رها کرد ز اسکندر فيلقوس

وگرنه بفرمود تا گردنم

زنند و به آتش بسوزد تنم

کنون هرچ بايد به خوبی بکن

برو هيچ مشکن بخواهش سخن

چو بشنيد قيدافه اين از پسر

دلش گشت زان درد زير و زبر

از ايوان فرستاده را پيش خواند

به تخت گرانمايگان برنشاند

فراوان بپرسيد و بنواختش

يکی مايه ور جايگه ساختش

فرستاد هرگونه يی خوردنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

بشد آن شب و بامداد پگاه

به پرسش بيامد به درگاه شاه

پرستندگان پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو قيدافه را ديد بر تخت عاج

ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

ز زربفت پوشيده چينی قبای

فراوان پرستنده گردش به پای

رخ شاه تابان به کردار هور

نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششی جزع بسته به زر

برو بافته دانه های گهر

پرستنده با طوق و با گوشوار

به پای اندر آن گلشن زرنگار

سکندر بدان درشگفتی بماند

فراوان نهان نام يزدان بخواند

نشستن گهی ديد مهتر که نيز

نيامد ورا روم و ايران به چيز

بر مهتر آمد زمين داد بوس

چنانچون بود مردم چاپلوس

ورا ديد قيدافه بنواختش

بپرسيد بسيار و بنشاختش

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

گه بار بيگانه اندر گذشت

بفرمود تا خوان بياراستند

پرستنده ی رود و می خواستند

نهادند يک خانه خوانهای ساج

همه پيکرش زر و کوکبش عاج

خورشهای بسيار آورده شد

می آورد و چون خوردنی خورده شد

طبقهای زرين و سيمين نهاد

نخستين ز قيدافه کردند ياد

به می خوردن اندر گرانمايه شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

به گنجور گفت آن درخشان حرير

نوشته برو صورت دلپذير

به پيش من آور چنان هم که هست

به تندی برو هيچ مبسای دست

بياورد گنجور و بنهاد پيش

چو ديدش نگه کرد ز اندازه بيش

بدانست قيدافه کو قيصرست

بران لشکر نامور مهترست

فرستاده يی کرده از خويشتن

دلير آمدست اندرين انجمن

بدو گفت کای مرد گسترده کام

بگو تا سکندر چه دادت پيام

چنين داد پاسخ که شاه جهان

سخن گفت با من ميان مهان

که قيدافه ی پاکدل را بگوی

که جز راستی در زمانه مجوی

نگر سر نپيچی ز فرمان من

نگه دار بيدار پيمان من

وگر هيچ تاب اندر آری به دل

بيارم يکی لشکری دل گسل

نشان هنرهای تو يافتم

به جنگ آمدن تيز نشتافتم

خردمندی و شرم نزديک تست

جهان ايمن از رای باريک تست

کنون گر نتابی سر از باژ و ساو

بدانی که با ما نداری تو تاو

نبينی بجز خوبی و راستی

چو پيچی سر از کژی و کاستی

برآشفت قيدافه چون اين شنيد

بجز خامشی چاره ی آن نديد

بدو گفت کاکنون ره خانه گير

بياسای با مردم دلپذير

چو فردا بيايی تو پاسخ دهم

به بر گشتنت رای فرخ نهم

سکندر بيامد سوی خان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

چو بر زد سر از کوه روشن چراغ

چو ديبا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بيامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار

بپرسيد و بردش بر شهريار

همه کاخ او پر ز بيگانه بود

نشستن بلورين يکی خانه بود

عقيق و زبرجد بروبر نگار

ميان اندرون گوهر شاهوار

زمينش همه صندل و چوب عود

ز جزع و ز پيروزه او را عمود

سکندر فروماند زان جايگاه

ازان فر و اورنگ و آن دستگاه

همی گفت کاينت سرای نشست

نبيند چنين جای يزدان پرست

خرامان بيامد به نزديک شاه

نهادند زرين يکی زيرگاه

بدو گفت قيدافه ای بيطقون

چرا خيره ماندی به جزع اندرون

همانا که چونين نباشد به روم

که آسيمه گشتی بدين مايه بوم

سکندر بدو گفت کای شهريار

تو اين خانه را خوارمايه مدار

ز ايوان شاهان سرش برترست

که ايوان تو معدن گوهرست

بخنديد قيدافه از کار اوی

دلش گشت خرم به بازار اوی

ازان پس بدر کرد کسهای خويش

فرستاده را تنگ بنشاند پيش

بدو گفت کای زاده ی فيلقوس

همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس

سکندر ز گفتار او گشت زرد

روان پر ز درد و رخان لاژورد

بدو گفت کای مهتر پرخرد

چنين گفتن از تو نه اندر خورد

منم بيطقون کدخدای جهان

چنين تخمه ی فيلقوسم مخوان

سپاسم ز يزدان پروردگار

که با من نبد مهتری نامدار

که بردی به شاه جهان آگهی

تنم را ز جان زود کردی تهی

بدو گفت قيدافه کز داوری

لبت را بپرداز کاسکندری

اگر چهره ی خويش بينی به چشم

ز چاره بياسای و منمای خشم

بياورد و بنهاد پيشش حرير

نوشته برو صورت دلپذير

که گر هيچ جنبش بدی در نگار

نبودی جز اسکندر شهريار

سکندر چو ديد آن بخاييد لب

برو تيره شد روز چون تيره شب

چنين گفت بی خنجری در نهان

مبادا که باشد کس اندر جهان

بدو گفت قيدافه گر خنجرت

حمايل بدی پيش من بر برت

نه نيروت بودی نه شمشير تيز

نه جای نبرد و نه راه گريز

سکندر بدو گفت هر کز مهان

به مردی بود خواستار جهان

نبايد که پيچد ز راه گزند

که بد دل به گيتی نگردد بلند

اگر با منستی سليحم کنون

همه خانه گشتی چو دريای خون

ترا کشتمی گر جگرگاه خويش

بدريدمی پيش بدخواه خويش

بخنديد قيدافه از کار اوی

ازان مردی و تند گفتار اوی

بدو گفت کای خسرو شيرفش

به مردی مگردان سر خويش کش

نه از فر تو کشته شد فور هند

نه دارای داراب و گردان سند

که برگشت روز بزرگان دهر

ز اختر ترا بيشتر بود بهر

به مردی تو گستاخ گشتی چنين

که مهتر شدی بر زمان و زمين

همه نيکويها ز يزدان شناس

و زو دار تا زنده باشی سپاس

تو گويی به دانش که گيتی مراست

نبينم همی گفت و گوی تو راست

کجا آورد دانش تو بها

چو آيی چنين در دم اژدها

بدوزی به روز جوانی کفن

فرستاده يی سازی از خويشتن

مرا نيست آيين خون ريختن

نه بر خيره با مهتر آويختن

چو شاهی به کاری توانا بود

ببخشايد از داد و دانا بود

چنان دان که ريزند هی خون شاه

جز آتش نبيند به فرجام گاه

تو ايمن بباش و به شادی برو

چو رفتی يکی کار برساز نو

کزين پس نيابی به پيغمبری

ترا خاک داند که اسکندری

ندانم کسی را ز گردنکشان

که از چهر او من ندارم نشان

نگاريده هم زين نشان بر حرير

نهاده به نزد يکی يادگير

برو راند هم حکم اخترشناس

کزو ايمنی باشد اندر هراس

چو بخشنده شد خسرو رای زن

زمانه بگويد به مرد و به زن

تو تا ايدری بيطقون خوانمت

برين هم نشان دور بنشانمت

بدان تا نداند کسی راز تو

همان نشنود نام و آواز تو

فرستمت بر نيکوی باز جای

تو بايد که باشی خداوند رای

به پيمان که هرگز به فرزند من

به شهر من و خويش و پيوند من

نباشی بداندايش گر بدسگال

به کشور نخوانی مرا جز همال

سکندر شنيد اين سخن شاد شد

ز تيمار وز کشتن آزاد شد

به دادار دارنده سوگند خورد

بدين مسيحا و گرد نبرد

که با بوم و بارست و فرزند تو

بزرگان که باشند پيوند تو

نسازم جز از خوبی و راستی

نه انديشم از کژی و کاستی

چو سوگند شد خورده قيدافه گفت

که اين پند بر تو نشايد نهفت

چنان دان که طينوش فرزند من

کم انديشد از دانش و پند من

يکی بادسارست داماد فور

نبايد که داند ز نزديک و دور

که تو با سکندر ز يک پوستی

گر ايدونک با او به دل دوستی

که او از پی فور کين آورد

به جنگ آسمان بر زمين آورد

کنون شاد و ايمن به ايوان خرام

ز تيمار گيتی مبر هيچ نام

سکندر بيامد دلی همچو کوه

رها گشته از شاه دانش پژوه

نبودش ز قيدافه چين در به روی

نبرداشت هرگز دل از آرزوی

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ايوان بيامد به نزديک شاه

سپهدار در خان پيل استه بود

همه گرد بر گرد او رسته بود

سر خانه را پيکر از جزع و زر

به زر اندرون چند گونه گهر

به پيش اندرون دسته ی مشک بوی

دو فرزند بايسته در پيش اوی

چو طينوش اسپ افگن و قيدروش

نهاده به گفتار قيدافه گوش

به مادر چنين گفت کهتر پسر

که ای شاه نيک اختر و دادگر

چنان کن که از پيش تو بيطقون

شود شاد و خشنود با رهنمون

بره بر کسی تا نيازاردش

ور از دشمنان نيز نشماردش

که زنده کن پاک جان من اوست

برآنم که روشن روان من اوست

بدو گفت مادر که ايدون کنم

که او را بزرگی بر افزون کنم

به اسکندر نامور شاه گفت

که پيدا کن اکنون نهان از نهفت

چه خواهی و رای سکندر به چيست

چه رانی تو از شاه و دستور کيست

سکندر بدو گفت کای سرفراز

به نزد تو شد بودن من دراز

مرا گفت رو باژ مرزش بخواه

وگر دير مانی بيارم سپاه

نمانم بدو کشور و تاج و تخت

نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت

چو طينوش گفت سکندر شنيد

به کردار باد دمان بردميد

بدو گفت کای ناکس بی خرد

ترا مردم از مردمان نشمرد

ندانی که پيش که داری نشست

بر شاه منشين و منمای دست

سرت پر ز تيزی و کنداوريست

نگويی مرا خود که شاه تو کيست

اگر نيستی فر اين نامدار

سرت کندمی چون ترنجی ز بار

هم اکنون سرت را من از درد فور

به لشکر نمايم ز تن کرده دور

يکی بانگ برزد برو مادرش

که آسيمه برگشت جنگی سرش

به طينوش گفت اين نه گفتار اوست

بران درگه او را فرستاد دوست

بفرمود کو را به بيرون برند

ز پيش نشستش به هامون برند

چنين گفت پس با سکندر به راز

که طينوش بی دانش ديوساز

نبايد که اندر نهان چار هيی

بسازد گزندی و پتياره يی

تو دانش پژوهی و داری خرد

نگه کن بدين تا چه اندر خورد

سکندر بدو گفت کين نيست راست

چو طينوش را بازخوانی رواست

جهاندار فرزند را بازخواند

بران نامور زيرگاهش نشاند

سکندر بدو گفت کای کامگار

اگر کام دل خواهی آرام دار

من از تو بدين کين نگيرم همی

سخن هرچ گويی پذيرم همی

مرا اين نژندی ز اسکندرست

کجا شاد با تاج و با افسرست

بدين سان فرستد مرا نزد شاه

که از نامور مهتری باژ خواه

بدان تا هران بد که خواهد رسيد

برو بر من آيد ز دشمن پديد

ورا من بدين زود پاسخ دهم

يکی شاه را رای فرخ نهم

اگر دست او من بگيرم به دست

به نزد تو آرم به جای نشست

بدان سان که با او نبينی سپاه

نه شمشير بينی نه تخت و کلاه

چه بخشی تو زين پادشاهی مرا

چو بپسندی اين نيک خواهی مرا

چو بشنيد طينوش گفت اين سخن

شنيدم نبايد که گردد کهن

گرين را که گفتی به جای آوری

بکوشی و پاکيزه رای آوری

من از گنج وز بدره و هرچ هست

ز اسپان و مردان خسرو پرست

ترا بخشم و نيز دارم سپاس

تو باشی جهانگير و نيکی شناس

يکی پاک دستور باشی مرا

بدين مرز گنجور باشی مرا

سکندر بيامد ز جای نشست

برين عهد بگرفت دستش به دست

بپرسيد طينوش کاين چون کنی

بدين جادوی بر چه افسون کنی

بدو گفت چون بازگردم ز شاه

تو بايد که با من بيايی به راه

ز لشکر بياری سواری هزار

همه نامدار از در کارزار

به جايی يکی بيشه ديدم به راه

نشانم ترا در کمين با سپاه

شوم من ز پيش تو در پيش اوی

ببينم روان بدانديش اوی

بگويم که چندين فرستاد چيز

کزان پس نينديشی از چيز نيز

فرستاده گويد که من نزد شاه

نيارم شدن در ميان سپاه

اگر شاه بيند که با موبدان

شود نزد طينوش با بخردان

چو بيندش بپذيرد اين خواسته

ز هرگونه يی گنج آراسته

بيايد چو بيند ترا بی سپاه

اگر بازگردد گشادست راه

چو او بشنود خوب گفتار من

نه انديشد از رنگ و بازار من

بيايد بر آن سايه زير درخت

ز گنجور می خواهد و تاج و تخت

تو جنگی سپاهی به گردش درآر

برآسايد از گردش روزگار

مکافات من باشد و کام تو

نجويد ازان پس کس آرام تو

که آيد به دستت بسی خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

چو طينوش بشنيد زان شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

چنين داد پاسخ که دارم اميد

که گردد بدو تيره روزم سپيد

به دام من آويزد او ناگهان

به خونی که او ريخت اندر جهان

چو دارای دارا و گردان سند

چو فور دلير آن سرافراز هند

چو قيدافه گفت سکندر شنيد

به چشم و دلش چاره ی او بديد

بخنديد زان چاره در زير لب

دو بسد نهان کرد زير قصب

سکندر بيامد ز نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

همی چاره جست آن شب ديرياز

چو خورشيد بنمود چينی طراز

برافراخت از کوه زرين درفش

نگونسار شد پرنيانی بنفش

سکندر بيامد به نزديک شاه

پرستنده برخاست از بارگاه

به رسمی که بودش فرود آوريد

جهانجوی پيش سپهبد چميد

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش او تاختند

چو قيدافه را ديد بر تخت گفت

که با رای تو مشتری باد جفت

بدين مسيحا به فرمان راست

بد ارنده کو بر زبانم گواست

با برای و دين و صليب بزرگ

به جان و سر شهريار سترگ

به زنار و شماس و روح القدس

کزين پس مرا خاک در اندلس

نبيند نه لشکر فرستم به جنگ

نياميزم از هر دری نيز رنگ

نه با پاک فرزند تو بد کنم

نه فرمان دهم نيز و نه خود کنم

به جان ياد دارم وفای ترا

نجويم به چيزی جفای ترا

برادر بود نيک خواهت مرا

به جای صليب است گاهت مرا

نگه کرد قيدافه سوگند اوی

يگانه دل و راست پيوند اوی

همه کاخ کرسی زرين نهاد

به پيش اندر آرايش چين نهاد

بزرگان و ني کاختران را بخواند

يکايک بر آن کرسی زر نشاند

ازان پس گرامی دو فرزند را

بياورد خويشان و پيوند را

چنين گفت کاندر سرای سپنج

سزد گر نباشيم چندين به رنج

نبايد کزين گردش روزگار

مرا بهره کين آيد و کارزار

سکندر نخواهد شد از گنج سير

وگر آسمان اندر آرد به زير

همی رنج ما جويد از بهر گنج

همه گنج گيتی نيرزد به رنج

برآنم که با اونسازيم جنگ

نه بر پادشاهی کنم کار تنگ

يکی پاسخ پندمندش دهيم

سرش برفرازيم و پندش دهيم

اگر جنگ جويد پس از پند من

به بيند پس از پند من بند من

ازان سان شوم پيش او با سپاه

که بخشايش آرد برو چرخ و ماه

ازين ازمايش ندارد زيان

بماند مگر دوستی در ميان

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

مرا اندرين رای فرخ نهيد

همه مهتران سر برافراختند

همی پاسخ پادشا ساختند

بگفتند کای سرور داد و راد

ندارد کسی چون تو مهتر به ياد

نگويی مگر آنک بهتر بود

خنک شهرکش چون تو مهتر بود

اگر دوست گردد ترا پادشا

چه خواهد جزين مردم پارسا

نه آسيب آيد بدين گنج تو

نيرزد همه گنجها رنج تو

چو اسکندری کو بيايد ز روم

به شمشير دريا کند روی بوم

همی از درت بازگردد به چيز

همه چيز دنيی نيرزد پشيز

جز از آشتی ما نبينيم روی

نه والا بود مردم کينه جوی

چو بشنيد گفتار آن بخردان

پسنديده و پاک دل موبدان

در گنج بگشاد و تاج پدر

بياورد با ياره و طوق زر

يکی تاج بد کاندران شهر و مرز

کسی گوهرش را ندانست ارز

فرستاده را گفت کين بی بهاست

هرانکس که دارد جزو نارواست

به تاج مهان چون سزا ديدمش

ز فرزند پرمايه بگزيدمش

يکی تخت بودش به هفتاد لخت

ببستی گشاينده ی نيک بخت

به پيکر يک اندر دگر بافته

به چاره سر شوشها تافته

سر پايها چون سر اژدها

ندانست کس گوهرش را بها

ازو چارصد گوهر شاهوار

همان سرخ ياقوت بد زين شمار

دو بودی به مثقال هر يک به سنگ

چو يک دانه ی نار بودی به رنگ

زمرد برو چار صد پاره بود

به سبزی چو قوس قزح نابسود

گشاده شتر بار بودی چهل

زنی بود چون موج دريا به دل

دگر چار صد تای دندان پيل

چه دندان درازيش بد ميل ميل

پلنگی که خوانی همی بربری

ازان چار صد پوست بد بر سری

ز چرم گوزن ملمع هزار

همه رنگ و بيرنگ او پر نگار

دگر صد سگ و يوز نخچير گير

که آهو ورا پيش ديدی ز تير

بياورد زان پس دوصد گاوميش

پرستنده ی او همی راند پيش

ز ديبای خز چارصد تخته نيز

همان تختها کرده از چوب شيز

دگر چار صد تخته از عود تر

که مهر اندرو گيرد و رنگ زر

صد اسپ گرانمايه آراسته

ز ميدان ببردند با خواسته

همان تيغ هندی و رومی هزار

بفرمود با جوشن کارزار

همان خود و مغفر هزار و دويست

به گنجور فرمود کاکنون مه ايست

همه پاک بر بيطقون برشمار

بگويش که شبگير برساز کار

سپيده چو برزد ز بالا درفش

چو کافور شد روی چرخ بنفش

زمين تازه شد کوه چون سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سکندر به اسپ اندر آورد پای

به دستوری بازگشتن به جای

چو طينوش جنگی سپه برنشاند

از ايوان به درگاه قيدافه راند

به قيدافه گفتند پدرود باش

به جان تازه ی چرخ را پود باش

برين گونه منزل به منزل سپاه

همی راند تا پيش آن رزمگاه

که لشکرگه نامور شاه بود

سکندر که با بخت همراه بود

سکندر بران بيشه بنهاد رخت

که آب روان بود و جای درخت

به طينوش گفت ايدر آرام گير

چو آسوده گردی می و جام گير

شوم هرچ گفتم به جای آورم

ز هر گونه پاکيزه رای آورم

سکندر بيامد به پرده سرای

سپاهش برفتند يک سر ز جای

ز شادی خروشيدن آراستند

کلاه کيانی بپيراستند

که نوميد بد لشکر نامجوی

که دانست کش باز بينند روی

سپه با زبانها پر از آفرين

يکايک نهادند سر بر زمين

ز لشکر گزين کرد پس شهريار

ازان نامداران رومی هزار

زره دار با گرزه ی گاوروی

برفتند گردان پرخاشجوی

همه گرد بر گرد آن بيشه مرد

کشيدند صف با سليح نبرد

سکندر خروشيد کای مرد تيز

همی جنگ رای آيدت گر گريز

بلرزيد طينوش بر جای خويش

پشيمان شد از دانش و رای خويش

بدو گفت کای شاه برترمنش

ستايش گزينی به از سرزنش

چنان هم که با خويش من قيدروش

بزرگی کن و راستی را بکوش

نه اين بود پيمانت با مادرم

نگفتی که از راستی نگذرم؟

سکندر بدو گفت کای شهريار

چرا سست گشتی بدين مايه کار

ز من ايمنی بيم در دل مدار

نيازارد از من کسی زان تبار

نگردم ز پيمان قيدافه من

نه نيکو بود شاه پيمان شکن

پياده شد از باره طينوش زود

زمين را ببوسيد و زرای نمود

جهاندار بگرفت دستش به دست

بدان گونه کو گفت پيمان ببست

بدو گفت منديش و رامش گزين

من از تو ندارم به دل هيچ کين

چو مادرت بر تخت زرين نشست

من اندر نهادم به دست تو دست

بگفتم که من دست شاه زمين

به دست تو اندر نهم هم چنين

همان روز پيمان من شد تمام

نه خوب آيد از شاه گفتار خام

سکندر منم وان زمان من بدم

به خوبی بسی داستانها زدم

همان روز قيدافه آگاه بود

که اندر کفت پنجه ی شاه بود

پرستنده را گفت قيصر که تخت

بيارای زير گلفشان درخت

بفرمود تا خوان بياراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

بفرمود تا خلعت خسروی

ز رومی و چينی و از پهلوی

ببخشيد يارانش را سيم و زر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

به طيوش فرمود کايدر مه ايست

که اين بيشه دورست راه تو نيست

به قيدافه گوی ای هشيوار زن

جهاندار و بينادل و را یزن

بدارم وفای تو تا زنده ام

روان را به مهر تو آگند هام

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

دمان تا به شهر برهمن رسيد

بدان تا ز کردارهای کهن

بپرسد ز پرهيزگاران سخن

برهمن چو آگه شد از کار شاه

که آورد زان روی لشگر به راه

پرستنده مرد اندر آمد ز کوه

شدند اندران آگهی همگروه

نوشتند پس نامه يی بخردان

به نزد سکندر سر موبدان

سر نامه بود آفرين نهان

ز داننده بر شهريار جهان

که پيروزگر باد همواره شاه

به افزايش و دانش و دستگاه

دگر گفت کای شهريار سترگ

ترا داد يزدان جهان بزرگ

چه داری بدين مرز بی ارز رای

نشست پرستندگان خدای

گرين آمدنت از پی خواسته ست

خرد بی گمان نزد تو کاست هست

بر ما شکيبايی و دانش است

ز دانش روانها پر از رامش است

شکيبايی از ما نشايد ستد

نه کس را ز دانش رسد نيز بد

نبينی جز از برهنه يک رمه

پراگنده از روزگار دمه

اگر بودن ايدر دراز آيدت

به تخم گياها نياز آيدت

فرستاده آمد بر شهريار

ز بيخ گيا بر ميانش ازار

سکندر فرستاده و نامه ديد

بی آزاری و رامشی برگزيد

سپه را سراسر هم آنجا بماند

خود و فيلسوفان رومی براند

پرستنده آگه شد از کار شاه

پذيره شدندش يکايک به راه

ببردند بی مايه چيزی که بود

که نه گنج بدشان نه کشت و درود

يکايک برو خواندند آفرين

بران برمنش شهريار زمين

سکندر چو روی برهمن بديد

بران گونه آواز ايشان شنيد

دوان و برهنه تن و پای و سر

تنان بی بر و جان ز دانش به بر

ز برگ گيا پوشش از تخم خورد

برآسوده از رزم و روز نبرد

خور و خواب و آرام بر دشت و کوه

برهنه به هر جای گشته گروه

همه خوردنيشان بر ميوه دار

ز تخم گيا رسته بر کوهسار

ازار يکی چرم نخچير بود

گيا پوشش و خوردن آژير بود

سکندر بپرسيدش از خواب و خورد

از آسايش روز ننگ و نبرد

ز پوشيدنی و ز گستردنی

همه بی نيازيم از خوردنی

برهنه چو زايد ز مادر کسی

نبايد که نازد بپوششی بسی

وز ايدر برهنه شود باز خاک

همه جای ترس است و تيمار و باک

زمين بستر و پوشش از آسمان

به ره ديده بان تا کی آيد زمان

جهانجوی چندين بکوشد به چيز

که آن چيز کوشش نيرزد به نيز

چنو بگذرد زين سرای سپنج

ازو بازماند زر و تاج و گنج

چنان دان که نيکيست همراه اوی

به خاک اندر آيد سر و گاه اوی

سکندر بپرسيد که کاندر جهان

فزون آشکارا بود گر نهان

همان زنده بيش است گر مرده نيز

کزان پس نيازش نيايد به چيز

چنين داد پاسخ که ای شهريار

تو گر مرده را بشمری صدهزار

ازان صد هزاران يکی زنده نيست

خنک آنک در دوزخ افگنده نيست

ببايد همين زنده را نيز مرد

يکی رفت و نوبت به ديگر سپرد

بپرسيد خشکی فزون تر گر آب

بتابد بروبر همی آفتاب

برهمن چنين داد پاسخ به شاه

که هم آب را خاک دارد نگاه

بپرسيد کز خواب بيدار کيست

به روی زمين بر گنهکار کيست

که جنبندگانند و چندی زيند

ندانند کاندر جهان برچيند

برهمن چنين داد پاسخ بدوی

که ای پاکدل مهتر راست گوی

گنهکارتر چيز مردم بود

که از کين و آزش خرد گم بود

چو خواهی که اين را بدانی درست

تن خويشتن را نگه کن نخست

که روی زمين سربسر پيش تست

تو گويی سپهر روان خويش تست

همی رای داری که افزون کنی

ز خاک سيه مغز بيرون کنی

روان ترا دوزخ است آرزوی

مگر زين سخن بازگردی به خوی

دگر گفت بر جان ما شاه کيست

به کژی بهر جای همراه کيست

چنين داد پاسخ که آز است شاه

سر مايه ی کين و جای گناه

بپرسيد خود گوهر از بهر چيست

کش از بهر بيشی ببايد گريست

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند بيچاره و ديوساز

يکی را ز کمی شده خشک لب

يکی از فزونيست بی خواب شب

همان هر دو را روز می بشکرد

خنک آنک جانش پذيرد خرد

سکندر چو گفتار ايشان شنيد

به رخساره شد چون گل شنبليد

دو رخ زرد و ديده پر از آب کرد

همان چهر خندان پر از تاب کرد

بپرسيد پس شاه فرمانروا

که حاجت چه باشد شما را به ما

ندارم دريغ از شما گنج خويش

نه هرگز برانديشم از رنج خويش

بگفتند کای شهريار بلند

در مرگ و پيری تو بر ما ببند

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که بامرگ خواهش نيايد به کار

چه پرهيزی از تيز چنگ اژدها

که گرزآهنی زو نيابی رها

جوانی که آيد بمابر دراز

هم از روز پيری نيابد جواز

برهمن بدو گفت کای پادشا

جهاندار و دانا و فرمانروا

چو دانی که از مرگ خود چاره نيست

ز پيری بتر نيز پتياره نيست

جهان را به کوشش چه جويی همی

گل زهر خيره چه بويی همی

ز تو بازماند همين رنج تو

به دشمن رسد کوشش و گنج تو

ز بهر کسان رنج بر تن نهی

ز کم دانشی باشد و ابلهی

پيامست از مرگ موی سپيد

به بودن چه داری تو چندين اميد

چنين گفت بيداردل شهريار

که گر بنده از بخشش کردگار

گذر يافتی بودمی من همان

به تدبير بر گشتن آسمان

که فرزانه و مرد پرخاشخر

ز بخشش به کوشش نيابد گذر

دگر هرک در جنگ من کشته شد

کرا ز اخترش روز برگشته شد

به درد و به خون ريختن بد سزا

که بيدادگر کس نيابد رها

بديدند بادافره ايزدی

چو گشتند باز از ره بخردی

کس از خواست يزدان کرانه نيافت

ز کار زمانه بهانه نيافت

بسی چيز بخشيد و نستد کسی

نبد آز نزديک ايشان بسی

بی آزار ازان جايگه برگرفت

بران هم نشان راه خاور گرفت

همی رفت منزل به منزل به راه

ز ره رنجه و مانده يکسر سپاه

ز شهر برهمن به جايی رسيد

يکی بی کران ژرف دريا بديد

بسان زنان مرد پوشيده روی

همی رفت با جامه و رنگ و بوی

زبانها نه تازی و نه خسروی

نه ترکی نه چينی و نه پهلوی

ز ماهی بديشان همی خوردنی

به جايی نبد راه آوردنی

شگفت اندر ايشان سکندر بماند

ز دريا همی نام يزدان بخواند

هم انگاه کوهی برآمد ز آب

بدو پاره شد زرد چون آفتاب

سکندر يکی تيز کشتی بجست

که آن را ببيند به ديده درست

يکی گفت زان فيلسوفان به شاه

که بر ژرف دريا ترا نيست راه

بمان تا ببيند مر او را کسی

که بهره ندارد ز دانش بسی

ز رومی و از مردم پارسی

بدان کشتی اندر نشستند سی

يکی زرد ماهی بد آن لخت کوه

هم انگه چو تنگ اندر آمد گروه

فروبرد کشتی هم اندر شتاب

هم آن کوه شد ناپديد اندر آب

سپاه سکندر همی خيره ماند

همی هرکسی نام يزدان بخواند

بدو گفت رومی که دانش بهست

که داننده بر هر کسی بر مهست

اگر شاه رفتی و گشتی تباه

پر از خون شدی جان چندين سپاه

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

يکی آبگيری نو آمد پديد

به گرد اندرش نی بسان درخت

تو گفتی که چوب چنارست سخت

ز پنجه فزون بود بالای اوی

چهل رش بپيمود پهنای اوی

همه خانه ها کرده از چوب و نی

زمينش هم از نی فروبرده پی

نشايست بد در نيستان بسی

ز شوری نخورد آب او هرکسی

چو بگذشت زان آب جايی رسيد

که آمد يکی ژرف دريا پديد

جهان خرم و آب چون انگبين

همی مشک بوييد روی زمين

بخوردند و کردند آهنگ خواب

بسی مار پيچان برآمد ز آب

وزان بيشه کژدم چو آتش به رنگ

جهان شد بران خفتگان تار و تنگ

به هر گوشه يی در فراوان بمرد

بزرگان دانا و مردان گرد

ز يک سو فراوان بيامد گراز

چو الماس دندانهای دراز

ز دست دگر شير مهتر ز گاو

که با جنگ ايشان نبد زور و تاو

سپاهش ز دريا بيکسو شدند

بران نيستان آتش اندر زدند

بکشتند چندان ز شيران که راه

به يکبارگی تنگ شد بر سپاه

وزان جايگه رفت خورشيدفش

بيامد دمان تا زمين حبش

ز مردم زمين بود چون پر زاغ

سيه گشته و چشمها چون چراغ

تناور يکی لشکری زورمند

برهنه تن و پوست و بالابلند

چو از دور ديدند گرد سپاه

خروشی برآمد ز ابر سياه

سپاه انجمن شد هزاران هزار

وران تيره شد ديده ی شهريار

به سوی سکندر نهادند سر

بکشتند بسيار پرخاشخر

به جای سنان استخوان داشتند

همی بر تن مرد بگذاشتند

به لشکر بفرمود پس شهريار

که برداشتند آلت کارزار

برهنه به جنگ اندر آمد حبش

غمی گشت زان لشکر شيرفش

بکشتند زيشان فزون از شمار

بپيچيد ديگر سر از کارزار

ز خون ريختن گشت روی زمين

سراسر به کردار دريای چين

چو از خون در و دشت آلوده شد

ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنيد آواز گرگ

سکندر بپوشيد خفتان و ترگ

يکی پيش رو بود مهتر ز پيل

به سر بر سرو داشت همرنگ نيل

ازين نامداران فراوان بکشت

بسی حمله بردند و ننمود پشت

بکشتند فرجام کارش به تير

يکی آهنين کوه بد پيل گير

وزان جايگه تيز لشکر براند

بسی نام دادار گيهان بخواند

چو نزديکی نرم پايان رسيد

نگه کرد و مردم بی اندازه ديد

نه اسپ و نه جوشن نه تيغ و نه گرز

ازان هر يکی چون يکی سرو برز

چو رعد خروشان برآمد غريو

برهنه سپاهی به کردار ديو

يکی سنگ باران بکردند سخت

چو باد خزان برزند بر درخت

به تير و به تيغ اندر آمد سپاه

تو گفتی که شد روز روشن سياه

چو از نر مپايان فراوان بماند

سکندر برآسود و لشکر براند

بشد تازيان تا به شهری رسيد

که آن را کران و ميانه نديد

به آيين همه پيش باز آمدند

گشاده دل و بی نياز آمدند

ببردند هرگونه گستردنی

ز پوشيدنيها و از خوردنی

سکندر بپرسيد و بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

کشيدند بر دشت پرده سرای

سپاهش نجست اندر آن شهر جای

سر اندر ستاره يکی کوه ديد

تو گفتی که گردون بخواهد کشيد

بران کوه مردم بدی اندکی

شب تيره زيشان نماندی يکی

بپرسيد ازيشان سکندر که راه

کدامست و چون راند بايد سپاه

همه يکسره خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

به رفتن برين کوه بودی گذر

اگر برگذشتی برو راه بر

يکی اژدهايست زان روی کوه

که مرغ آيد از رنج زهرش ستوه

نيارد گذشتن بروبر سپاه

همی دود زهرش برآيد به ماه

همی آتش افروزد از کام اوی

دو گيسو بود پيل را دام اوی

همه شهر با او نداريم تاو

خورش بايدش هر شبی پنج گاو

بجوييم و بر کوه خارا بريم

پر انديشه و پر مدارا بريم

بدان تا نيايد بدين روی کوه

نينجاميد از ما گروها گروه

بفرمود سالار ديهيم جوی

که آن روز ندهند چيز بدوی

چو گاه خورش درگذشت اژدها

بيامد چو آتش بران تند جا

سکندر بفرمود تا لشکرش

يکی تيرباران کنند ازبرش

بزد يک دم آن اژدهای پليد

تنی چند ازيشان به دم درکشيد

بفرمود اسکندر فيلقوس

تبيره به زخم آوريدند و کوس

همان بی کران آتش افروختند

به هرجای مشعل همی سوختند

چو کوه از تبيره پرآواز گشت

بترسيد ازان اژدها بازگشت

چو خورشيد برزد سر از برج گاو

ز گلزاربرخاست بانگ چکاو

چو آن اژدها را خورش بود گاه

ز مردان لشکر گزين کرد شاه

درم داد سالار چندی ز گنج

بياورد با خويشتن گاو پنج

بکشت و ز سرشان برآهخت پوست

بدان جادوی داده دل مرد دوست

بياگند چرمش به زهر و به نفت

سوی اژدها روی بنهاد تفت

مران چرمها را پر از باد کرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

بفرمود تا پوست برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

چو نزديکی اژدها رفت شاه

بسان يکی ابر ديدش سپاه

زبانش کبود و دو چشمش چو خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو گاو از سر کوه بنداختند

بران اژدها دل بپرداختند

فرو برد چون باد گاو اژدها

چو آمد ز چنگ دليران رها

چو از گاو پيوندش آگنده شد

بر اندام زهرش پراگنده شد

همه رودگانيش سوراخ کرد

به مغز و به پی راه گستاخ کرد

همی زد سرش را بران کوه سنگ

چنين تا برآمد زمانی درنگ

سپاهی بروبر بباريد تير

به پای آمد آن کوه نخچيرگير

وزان جايگه تيز لشکر براند

تن اژدها را ه مانجا بماند

بياورد لشکر به کوهی دگر

کزان خيره شد مرد پرخاشخر

بلنديش بينا همی دير ديد

سر کوه چون تيغ و شمشير ديد

يکی تخت زرين بران تيغ کوه

ز انبوه يکسو و دور از گروه

يکی مرده مرد اندران تخت بر

همانا که بودش پس از مرگ فر

ز ديبا کشيده برو چادری

ز هر گوهری بر سرش افسری

همه گرد بر گرد او سيم و زر

کسی را نبودی بروبر گذر

هرآنکس که رفتی بران کوهسار

که از مرده چيزی کند خواستار

بران کوه از بيم لرزان شدی

به مردی و بر جای ريزان شدی

سکندر برآمد بران کوه سر

نظاره بران مرد با سيم و زر

يکی بانگ بشنيد کای شهريار

بسی بردی اندر جهان روزگار

بسی تخت شاهان بپرداختی

سرت را به گردون برافراختی

بسی دشمن و دوست کردی تباه

ز گيتی کنون بازگشتست گاه

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ

ازان کوه برگشت دل پر ز داغ

همی رفت با نامداران روم

بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر يکسر زنان داشتند

کسی را دران شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آن زنان

بسان يکی نار بر پرنيان

سوی چپ به کردار جوينده مرد

که جوشن بپوشد به روز نبرد

چو آمد به نزديک شهر هروم

سرافراز با نامداران روم

يکی نامه بنوشت با رسم و داد

چنانچون بود مرد فرخ نژاد

به عنوان بر از شاه ايران و روم

سوی آنک دارند مرز هروم

سر نامه از کردگار سپهر

کزويست بخشايش و داد و مهر

هرانکس که دارد روانش خرد

جهان را به عمری همی بسپرد

شنيد آنک ما در جهان کرده ايم

سر مهتری بر کجا برده ايم

کسی کو ز فرمان ما سر بتافت

نهالی بجز خاک تيره نيافت

نخواهم که جايی بود در جهان

که ديدار آن باشد از من نهان

گر آيم مرا با شما نيست رزم

به دل آشتی دارم و رای بزم

اگر هيچ داريد داننده يی

خردمند و بيدار خواننده يی

چو برخواند اين نامه ی پندمند

برآنکس که هست از شما ارجمند

ببنديد پيش آمدن را ميان

کزين آمدن کس ندارد زيان

بفرمود تا فيلسوفی ز روم

برد نامه نزديک شهر هروم

بسی نيز شيرين سخنها بگفت

فرستاده خود با خرد بود جفت

چو دانا به نزديک ايشان رسيد

همه شهر زن ديد و مردی نديد

همه لشکر از شهر بيرون شدند

به ديدار رومی به هامون شدند

بران نامه بر شد جهان انجمن

ازيشان هرانکس که بد رای زن

چو اين نامه برخواند دانای شهر

ز رای دل شاه برداشت بهر

نشستند و پاسخ نوشتند باز

که دايم بزی شاه گردن فراز

فرستاده را پيش بنشانديم

يکايک همه نامه برخوانديم

نخستين که گفتی ز شاهان سخن

ز پيروزی و رزمهای کهن

اگر لشکر آری به شهر هروم

نبينی ز نعل و پی اسپ بوم

بی اندازه در شهر ما برزنست

بهر برزنی بر هزاران زنست

همه شب به خفتان جنگ اندريم

ز بهر فزونی به تنگ اندريم

ز چندين يکی را نبودست شوی

که دوشيزگانيم و پوشيد هروی

ز هر سو که آيی برين بوم و بر

بجز ژرف دريا نبينی گذر

ز ما هر زنی کو گرايد بشوی

ازان پس کس او را نه بينيم روی

ببايد گذشتن به دريای ژرف

اگر خوش و گر نيز باريده برف

اگر دختر آيدش چون کردشوی

زن آسا و جوينده ی رنگ و بوی

هم آن خانه جاويد جای وی است

بلند آسمانش هوای وی است

وگر مردوش باشد و سرفراز

بسوی هرومش فرستند باز

وگر زو پسر زايد آنجا که هست

بباشد نباشد بر ماش دست

ز ما هرک او روزگار نبرد

از اسپ اندر آرد يکی شيرمرد

يکی تاج زرينش بر سر نهيم

همان تخت او بر دو پيکر نهيم

همانا ز ما زن بود سی هزار

که با تاج زرند و با گوشوار

که مردی ز گردنکشان روز جنگ

به چنگال او خاک شد بی درنگ

تو مردی بزرگی و نامت بلند

در نام بر خويشتن در مبند

که گويند با زن برآويختنی

ز آويختن نيز بگريختی

يکی ننگ باشد ترا زين سخن

که تا هست گيتی نگردد کهن

چه خواهی که با نامداران روم

بيايی بگردی به مرز هروم

چو با راستی باشی و مردمی

نبينی جز از خوبی و خرمی

به پيش تو آريم چندان سپاه

که تيره شود بر تو خورشيد و ماه

چو آن پاسخ نامه شد اسپری

زنی بود گويا به پيغمبری

ابا تاج و با جام هی شاهوار

همی رفت با خوب رخ ده سوار

چو آمد خرامان به نزديک شاه

پذيره فرستاد چندی به راه

زن نامبردار نامه بداد

پيام دليران همه کرد ياد

سکندر چو آن پاسخ نامه ديد

خردمند و بينادلی برگزيد

بديشان پيامی فرستاد و گفت

که با مغز مردم خرد باد جفت

به گرد جهان شهرياری نماند

همان بر زمين نامداری نماند

که نه سربسر پيش من کهترند

وگرچه بلندند و ني کاخترند

مرا گرد کافور و خاک سياه

همانست و هم بزم و هم رزمگاه

نه من جنگ را آمدم تازيان

به پيلان و کوس و تبيره زنان

سپاهی برين سان که هامون و کوه

همی گردد از سم اسپان ستوه

مرا رای ديدار شهر شماست

گر آييد نزديک ما هم رواست

چو ديدار باشد برانم سپاه

نباشم فراوان بدين جايگاه

ببينيم تا چيستتان رای و فر

سواری و زيبايی و پای و پر

ز کار زهشتان بپرسم نهان

که بی مرد زن چون بود در جهان

اگر مرگ باشد فزونی ز کيست

به بينم که فرجام اين کار چيست

فرستاده آمد سخنها بگفت

همه راز بيرون کشيد از نهفت

بزرگان يکی انجمن ساختند

ز گفتار دل را بپرداختند

که ما برگزيديم زن دو هزار

سخن گوی و داننده و هوشيار

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بدو در نشانده فراوان گهر

چو گرد آيد آن تاج باشد دويست

که هر يک جز اندر خور شاه نيست

يکايک بسختيم و کرديم تل

اباگوهران هر يکی سی رطل

چو دانيم کامد به نزديک شاه

يکايک پذيره شويمش به راه

چو آمد به نزديک ما آگهی

ز دانايی شاه وز فرهی

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت

سخنها همه با خرد بود جفت

سکندر ز منزل سپه برگرفت

ز کار زنان مانده اندر شگفت

دو منزل بيامد يکی باد خاست

وزو برف با کوه و درگشت راست

تبه شد بسی مردم پايکار

ز سرما و برف اندر آن روزگار

برآمد يکی ابر و دودی سياه

بر آتش همی رفت گفتی سپاه

زره کتف آزادگان را بسوخت

ز نعل سواران زمين برفروخت

بدين هم نشان تا به شهری رسيد

که مردم بسان شب تيره ديد

فروهشته لفچ و برآورده کفچ

به کردار قير و شبه کفچ و لفچ

همه ديده هاشان به کردار خون

همی از دهان آتش آمد برون

بسی پيل بردند پيشش به راه

همان هديه مردمان سياه

بگفتند کين برف و باد دمان

ز ما بود کامد شما را زيان

که هرگز بدين شهر نگذشت کس

ترا و سپاه تو ديديم و بس

ببود اندر آن شهر يک ماه شاه

چو آسوده گشتند شاه و سپاه

ازنجا بيامد دمان و دنان

دل آراسته سوی شهر زنان

ز دريا گذر کرد زن دو هزار

همه پاک با افسر و گوشوار

يکی بيشه بد پر ز آب و درخت

همه جای روشن دل و نيکبخت

خورش گرد کردند بر مرغزار

ز گستردنيها به رنگ و نگار

چو آمد سکندر به شهر هروم

زنان پيش رفتند ز آباد بوم

ببردند پس تاجها پيش اوی

همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

سکندر بپذرفت و بنواختشان

بران خرمی جايگه ساختشان

چو شب روز شد اندرآمد به شهر

به ديدار برداشت زان شهر بهر

کم و بيش ايشان همی بازجست

همی بود تا رازها شد درست

بپرسيد هرچيز و دريا بديد

وزان روی لشکر به مغرب کشيد

يکی شارستان پيشش آمد بزرگ

بدو اندرون مردمانی سترگ

همه روی سرخ و همه موی زرد

همه در خور جنگ روز نبرد

به فرمان به پيش سکندر شدند

دو تا گشته و دست بر سر شدند

سکندر بپرسيد از سرکشان

که ايدر چه دارد شگفتی نشان

چنين گفت با او يکی مرد پير

که ای شاه ني کاختر و شهرگير

يکی آبگيرست زان روی شهر

کزان آب کس را نديديم بهر

چو خورشيد تابان بدانجا رسيد

بران ژرف دريا شود ناپديد

پس چشمه در تيره گردد جهان

شود آشکارای گيتی نهان

وزان جای تاريک چندان سخن

شنيدم که هرگز نيايد به بن

خرد يافته مرد يزدان پرست

بدو در يکی چشمه گويد که هست

گشاده سخن مرد با رای و کام

همی آب حيوانش خواند به نام

چنين گفت روشن دل پر خرد

که هرک آب حيوان خورد کی مرد

ز فردوس دارد بران چشمه راه

بشويد برآن تن بريزد گناه

بپرسيد پس شه که تاريک جای

بدو اندرون چون رود چارپای

چنين پاسخ آورد يزدان پرست

کزان راه بر کره بايد نشست

به چوپان بفرمود کاسپ يله

سراسر به لشکرگه آرد گله

گزين کرد زو بارگی ده هزار

همه چار سال از در کارزار

وزان جايگه شاد لشگر براند

بزرگان بيدار دل را بخواند

همی رفت تا سوی شهری رسيد

که آن را ميان و کرانه نديد

همه هرچ بايد بدو در فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

فرود آمد و بامداد پگاه

به نزديک آن چشمه شد بی سپاه

که دهقان ورا نام حيوان نهاد

چو از بخشش پهلوان کرد ياد

همی بود تا گشت خورشيد زرد

فرو شد بران چشمه ی لاژورد

ز يزدان پاک آن شگفتی بديد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

بيامد به لشکرگه خويش باز

دلی پر ز انديشه های دراز

شب تيره کرد از جهاندار ياد

پس انديشه بر آب حيوان نهاد

شکيبا ز لشگر هرانکس که ديد

نخست از ميان سپه برگزيد

چهل روزه افزون خورش برگرفت

بيامد دمان تا چه بيند شگفت

سپه را بران شارستان جای کرد

يکی پيش رو چست بر پای کرد

ورا اندر آن خضر بد رای زن

سر نامداران آن انجمن

سکندر بيامد به فرمان اوی

دل و جان سپرده به پيمان اوی

بدو گفت کای مرد بيداردل

يکی تيز گردان بدين کار دل

اگر آب حيوان به چنگ آوريم

بسی بر پرستش درنگ آوريم

نميرد کسی کو روان پرورد

به يزدان پناهد ز راه خرد

دو مهرست با من که چون آفتاب

بتابد شب تيره چون بيند آب

يکی زان تو برگير و در پيش باش

نگهبان جان و تن خويش باش

دگر مهره باشد مرا شمع راه

به تاريک اندر شوم با سپاه

ببينيم تا کردگار جهان

بدين آشکارا چه دارد نهان

توی پيش رو گر پناه من اوست

نماينده ی رای و راه من اوست

چو لشگر سوی آب حيوان گذشت

خروش آمد الله اکبر ز دشت

چو از منزلی خضر برداشتی

خورشها ز هرگونه بگذاشتی

همی رفت ازين سان دو روز و دو شب

کسی را به خوردن نجنبيد لب

سه ديگر به تاريکی اندر دو راه

پديد آمد و گم شد از خضر شاه

پيمبر سوی آب حيوان کشيد

سر زندگانی به کيوان کشيد

بران آب روشن سر و تن بشست

نگهدار جز پاک يزدان نجست

بخورد و برآسود و برگشت زود

ستايش همی بافرين بر فزود

سکندر سوی روشنايی رسيد

يکی بر شد کوه رخشنده ديد

زده بر سر کوه خارا عمود

سرش تا به ابر اندر از چوب عود

بر هر عمودی کنامی بزرگ

نشسته برو سبز مرغی سترگ

به آواز رومی سخن راندند

جهاندار پيروز را خواندند

چو آواز بشنيد قيصر برفت

به نزديک مرغان خراميد تفت

بدو مرغ گفت ای دلارای رنج

چه جويی همی زين سرای سپنج

اگر سر برآری به چرخ بلند

همان بازگردی ازو مستمند

کنون کامدی هيچ ديدی زنا

وگر کرده از خشت پخته بنا

چنين داد پاسخ کزين هر دو هست

زنا و برين گونه جای نشست

چو بشنيد پاسخ فروتر نشست

درو خيره شد مرد يزدان پرست

بپرسيد کاندر جهان بانگ رود

شنيدی و آوای مست و سرود

چنين داد پاسخ که هر کو ز دهر

ز شادی همی برنگيرند بهر

ورا شاد مردم نخواند همی

وگر جان و دل برفشاند همی

به خاک آمد از بر شده چوب عمود

تهی ماند زان مرغ رنگين عمود

بپرسيد دانايی و راستی

فزونست اگر کمی و کاستی

چنين داد پاسخ که دانش پژوه

همی سرفرازد ز هر دو گروه

به سوی عمود آمد از تيره خاک

به منقار چنگالها کرد پاک

ز قيصر بپرسيد يزدان پرست

به شهر تو بر کوه دارد نشست

بدو گفت چون مرد شد پاک رای

بيابد پرستنده بر کوه جای

ازان چوب جوينده شد بر کنام

جهانجوی روشن دل و شادکام

به چنگال می کرد منقار تيز

چو ايمن شد از گردش رستخيز

به قيصر بفرمود تا بی گروه

پياده شود بر سر تيغ کوه

ببيند که تا بر سر کوه چيست

کزو شادمان را ببايد گريست

سکندر چو بشنيد شد سوی کوه

به ديدار بر تيغ شد بی گروه

سرافيل را ديد صوری به دست

برافراخته سر ز جای نشست

پر از باد لب ديدگان پرزنم

که فرمان يزدان کی آيد که دم

چو بر کوه روی سکندر بديد

چو رعد خروشان فغان برکشيد

که ای بنده ی آز چندين مکوش

که روزی به گوش آيدت يک خروش

که چندين مرنج از پی تاج و تخت

به رفتن بيارای و بربند رخت

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که بهر من اين آمد از روزگار

که جز جنبش و گردش اندر جهان

نبينم همی آشکار و نهان

ازان کوه با ناله آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

بران راه تاريک بنهاد روی

به پيش اندرون مردم راه جوی

چو آمد به تاريکی اندر سپاه

خروشی برآمد ز کوه سياه

که هرکس که بردارد از کوه سنگ

پشيمان شود ز آنک دارد به چنگ

وگر برندارد پشيمان شود

به هر درد دل سوی درمان شود

سپه سوی آواز بنهاد گوش

پرانديشه شد هرکسی زان خروش

که بردارد آن سنگ اگر بگذرد

پی رنج ناآمده نشمرد

يکی گفت کين رنج هست از گناه

پشيمانی و سنگ بردن به راه

دگر گفت لختی ببايد کشيد

مگر درد و رنجش نبايد چشيد

يکی برد زان سنگ و ديگر نبرد

يکی ديگر از کاهلی داشت خرد

چو از آب حيوان به هامون شدند

ز تاريکی راه بيرون شدند

بجستند هرکس بر و آستی

پديدار شد کژی و کاستی

کنار يکی پر ز ياقوت بود

يکی را پر از گوهر نابسود

پشيمان شد آنکس که کم داشت اوی

زبرجد چنان خار بگذاشت اوی

پشيمان تر آنکس که خود برنداشت

ازان گوهر پربها سر بگاشت

دو هفته بر آن جايگه بر بماند

چو آسوده تر گشت لشکر براند

سوی باختر شد چو خاور بديد

ز گيتی همی رای رفتن گزيد

بره بر يکی شارستان ديد پاک

که نگذشت گويی بروباد و خاک

چو آواز کوس آمد از پشت پيل

پذيره شدندش بزرگان دو ميل

جهانجوی چون ديد بنواختشان

به خورشيد گردن برافراختشان

بپرسيد کايدر چه باشد شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

زبان برگشادند بر شهريار

به ناليدن از گردش روزگار

که ما را يکی کار پيش است سخت

بگوييم با شاه پيروزبخت

بدين کوه سر تا به ابر اندرون

دل ما پر از رنج و دردست و خون

ز چيز که ما را بدو تاب نيست

ز ياجوج و ماجوج مان خواب نيست

چو آيند بهری سوی شهر ما

غم و رنج باشد همه بهر ما

همه رويهاشان چو روی هيون

زبانها سيه ديده ها پر ز خون

سيه روی و دندانها چون گراز

که يارد شدن نزد ايشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نيل

بر و سينه و گوشهاشان چو پيل

بخسپند يکی گوش بستر کنند

دگر بر تن خويش چادر کنند

ز هر ماده يی بچه زايد هزار

کم و بيش ايشان که داند شمار

به گرد آمدن چون ستوران شوند

تگ آرند و بر سان گوران شوند

بهاران کز ابر ا ندرآيد خروش

همان سبز دريا برآيد به جوش

چو تنين ازان موج بردارد ابر

هوا برخروشد بسان هژبر

فرود افگند ابر تنين چو کوه

بيايند زيشان گروها گروه

خورش آن بود سال تا سالشان

که آگنده گردد بر و يالشان

گياشان بود زان سپس خوردنی

بيارند هر سو ز آوردنی

چو سرما بود سخت لاغر شوند

به آواز بر سان کفتر شوند

بهاران ببينی به کردار گرگ

بغرند بر سان پيل سترگ

اگر پادشا چاره يی سازدی

کزين غم دل ما بپردازدی

بسی آفرين يابد از هرکسی

ازان پس به گيتی بماند بسی

بزرگی کن و رنج ما را بساز

هم از پاک يزدان ن های بی نياز

سکندر بماند اندر ايشان شگفت

غمی گشت و انديش هها برگرفت

چنين داد پاسخ که از ماست گنج

ز شهر شما يارمندی و رنج

برآرم من اين راه ايشان به رای

نبيروی نيکی دهش يک خدای

يکايک بگفتند کای شهريار

ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچ بايد همه بنده ايم

پرستنده باشيم تا زنده ايم

بياريم چندانک خواهی تو چيز

کزين بيش کاری نداريم نيز

سکندر بيامد نگه کرد کوه

بياورد زان فيلسوفان گروه

بفرمود کاهنگران آوريد

مس و روی و پتک گران آوريد

کج و سنگ و هيزم فزون از شمار

بياريد چندانک آيد به کار

بی اندازه بردند چيزی که خواست

چو شد ساخته کار و انديشه راست

ز ديوارگر هم ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز گيتی به پيش سکندر شدند

بدان کار بايسته ياور شدند

ز هر کشوری دانشی شد گروه

دو ديوار کرد از دو پهلوی کوه

ز بن تا سر تيغ بالای اوی

چو صد شاه رش کرده پهنای اوی

ازو يک رش انگشت و آهن يکی

پراگنده مس در ميان اندکی

همی ريخت گوگردش اندر ميان

چنين باشد افسون دانا کيان

همی ريخت هر گوهری يک رده

چو از خاک تا تيغ شد آژده

بسی نفت و روغن برآميختند

همی بر سر گوهران ريختند

به خروار انگشت بر سر زدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

دم آورد و آهنگران صدهزار

به فرمان پيروزگر شهريار

خروش دمنده برآمد ز کوه

ستاره شد از تف آتش ستوه

چنين روزگاری برآمد بران

دم آتش و رنج آهنگران

گهرها يک اندر دگر ساختند

وزان آتش تيز بگداختند

ز ياجوج و ماجوج گيتی برست

زمين گشت جای خرام و نشست

برش پانصد بود بالای اوی

چو سيصد بدی نيز پهنای اوی

ازان نامور سد اسکندری

جهانی برست از بد داوری

برو مهتران خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

ز چيزی که بود اندران جايگاه

فراوان ببردند نزديک شاه

نپذرفت ازيشان و خود برگرفت

جهان مانده زان کار اندر شگفت

همی رفت يک ماه پويان به راه

به رنج اندر از راه شاه و سپاه

چنين تا به نزديک کوهی رسيد

که جايی دد و دام و ماهی نديد

يکی کوه ديد از برش لاژورد

يکی خانه بر سر ز ياقوت زرد

همه خانه قنديلهای بلور

ميان اندرون چشمه ی آب شور

نهاده بر چشمه زرين دو تخت

برو خوابنيده يکی شوربخت

به تن مردم و سر چو آن گراز

به بيچارگی مرده بر تخت ناز

ز کافور زيراندرش بستری

کشيده ز ديبا برو چادری

يکی سرخ گوهر به جای چراغ

فروزان شده زو همه بوم و راغ

فتاده فروغ ستاره در آب

ز گوهر همه خانه چون آفتاب

هرانکس که رفتی که چيزی برد

وگر خاک آن خانه را بسپرد

همه تنش بر جای لرزان شدی

وزان لرزه آن زنده ريزان شدی

خروش آمد از چشمه ی آب شور

که ای آرزومند چندين مشور

بسی چيز ديدی که آن کس نديد

عنان را کنون باز بايد کشيد

کنون زندگانيت کوتاه گشت

سر تخت شاهيت بی شاه گشت

سکندر بترسيد و برگشت زود

به لشکرگه آمد به کردار دود

وزان جايگه تيز لشکر براند

خروشان بسی نام يزدان بخواند

ازان کوه راه بيابان گرفت

غمی گشت و انديش هی جان گرفت

همی راند پر درد و گريان ز جای

سپاه از پس و پيش او رهنمای

ز راه بيابان به شهری رسيد

ببد شاد کواز مردم شنيد

همه بوم و بر باغ آباد بود

در مردم از خرمی شاد بود

پذيره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

برو همگنان آفرين خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

همی گفت هرکس که ای شهريار

انوشه که کردی بمابر گذار

بدين شهر هرگز نيامد سپاه

نه هرگز شنيدست کس نام شاه

کنون کامدی جان ما پيش تست

که روشن روان بادی و تن درست

سکندر دل از مردمان شاد کرد

ز راه بيابان تن آزاد کرد

بپرسيد ازيشان که ايدر شگفت

چه چيزست کاندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه پيروز پاکيزه رای

شگفتيست ايدر که اندر جهان

کسی آن نديد آشکار و نهان

درختيست ايدر دو بن گشته جفت

که چونان شگفتی نشايد نهفت

يکی ماده و ديگری نر اوی

سخن گو بود شاخ با رنگ و بوی

به شب ماده گويا و بويا شود

چو روشن شود نر گويا شود

سکندر بشد با سواران روم

همان نامداران آن مرز و بوم

بپرسيد زيشان که اکنون درخت

سخن کی سرايد به آواز سخت

چنين داد پاسخ بدو ترجمان

که از روز چون بگذرد نه زمان

سخن گوی گردد يکی زين درخت

که آواز او بشنود نيک بخت

شب تيره گون ماده گويا شود

بر و برگ چون مشک بويا شود

بپرسيد چون بگذريم از درخت

شگفتی چه پيش آيد ای ني کبخت

چنين داد پاسخ کزو بگذری

ز رفتنت کوته شود داوری

چو زو برگذشتی نماندت جای

کران جهان خواندش رهنمای

بيابان و تاريکی آيد به پيش

به سيری نيامد کس از جان خويش

نه کس ديد از ما نه هرگز شنيد

که دام و دد و مرغ بر ره پريد

همی راند با روميان نيک بخت

چو آمد به نزديک گويا درخت

زمينش ز گرمی همی بردميد

ز پوست ددان خاک پيدا نديد

ز گوينده پرسيد کين پوست چيست

ددان را برين گونه درنده کيست

چنين داد پاسخ بدو ني کبخت

که چندين پرستنده دارد درخت

چو بايد پرستندگان را خورش

ز گوشت ددان باشدش پرورش

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد

سکندر ز بالا خروشی شنيد

که آمد ز برگ درخت بلند

خروشی پر از سهم و ناسودمند

بترسيد و پرسيد زان ترجمان

که ای مرد بيدار نيکی گمان

چنين برگ گويا چه گويد همی

که دل را به خوناب شويد همی

چنين داد پاسخ که ای ني کبخت

همی گويد اين برگ شاخ درخت

که چندين سکندر چه پويد به دهر

که برداشت از نيکويهايش بهر

ز شاهيش چون سال شد بر دو هفت

ز تخت بزرگی ببايدش رفت

سکندر ز ديده بباريد خون

دلش گشت پر درد از رهنمون

ازان پس به کس نيز نگشاد لب

پر از غم همی بود تا نيم شب

سخن گوی شد برگ ديگر درخت

دگر باره پرسيد زان نيک بخت

چه گويد همی اين دگر شاخ گفت

سخن گوی بگشاد راز از نهفت

چنين داد پاسخ که اين ماده شاخ

همی گويد اندر جهان فراخ

از آز فراوان نگنجی همی

روان را چرا بر شکنجی همی

ترا آز گرد جهان گشتن است

کس آزردن و پادشا کشتن است

نماندت ايدر فراوان درنگ

مکن روز بر خويشتن تار و تنگ

بپرسيد از ترجمان پادشا

که ای مرد روشن دل و پارسا

يکی بازپرسش که باشم به روم

چو پيش آيد آن گردش روز شوم

مگر زنده بيند مرا مادرم

يکی تا به رخ برکشد چادرم

چنين گفت با شاه گويا درخت

که کوتاه کن روز و بربند رخت

نه مادرت بيند نه خويشان به روم

نه پوشيده رويان آن مرز و بوم

به شهر کسان مرگت آيد نه دير

شود اختر و تاج و تخت از تو سير

چو بشنيد برگشت زان دو درخت

دلش خسته گشته به شمشير سخت

چو آمد به لشکرگه خويش باز

برفتند گردان گردن فراز

به شهر اندرون هديه ها ساختند

بزرگان بر پادشا تاختند

يکی جوشنی بود تابان چو نيل

به بالای و پهنای يک چرم پيل

دو دندان پيل و برش پنج بود

که آن را به برداشتن رنج بود

زره بود و ديبای پرمايه بود

ز زر کرده آگنده صد خايه بود

به سنگ درم هر يکی شست من

ز زر و ز گوهر يکی کرگدن

بپذرفت زان شهر و لشکر براند

ز ديده همی خون دل برفشاند

وزان روی لشکر سوی چين کشيد

سر نامداران به بيرون کشيد

همی راند منزل به منزل به دشت

چهل روز تا پيش دريا گذشت

ز ديبا سراپرده يی برکشيد

سپه را به منزل فرود آوريد

يکی نامه فرمود پس تا دبير

نويسد ز اسکندر شهرگير

نوشتند هرگونه يی خوب و زشت

نويسنده چون نامه اندر نوشت

سکندر بشد چون فرستاده يی

گزين کرد بينادل آزاده يی

که با او بدی يک دل و يک سخن

بگويد به مهتر که کن يا مکن

سپه را به سالار لشکر سپرد

وزان روميان پنج دانا ببرد

چو آگاهی آمد به فغفور ازين

که آمد فرستاده يی سوی چين

پذيره فرستاد چندی سپاه

سکندر گرازان بيامد به راه

چو آمد بران بارگاه بزرگ

بديد آن گزيده سپاه بزرگ

بيامد ز دهليز تا پيش اوی

پرانديشه جان بدانديش اوی

دوان پيش او رفت و بردش نماز

نشست اندر ايوان زمانی دراز

بپرسيد فغفور و بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

ببردند بالای زرين جناغ

فرستاده ی شاه را پيش خواند

سکندر فراوان سخنها براند

بگفت آنچ بايست و نامه بداد

سخنهای قيصر همه کرد ياد

بران نامه عنوان بد از شاه روم

جهاندار و سالار هر مرز و بوم

که خوانند شاهان برو آفرين

زما بندگان جهان آفرين

جهاندار و داننده و رهنمای

خداوند پاکی و نيکی فزای

دگر گفت فرمان ما سوی چين

چنانست که آباد ماند زمين

نبايد بسيچيد ما را به جنگ

که از جنگ شد روز بر فور تنگ

چو دارا که بد شهريار جهان

چو فريان تازی و ديگر مهان

ز خاور برو تا در باختر

ز فرمان ما کس نجويد گذر

شمار سپاهم نداند سپهر

وگر بشمرد نيز ناهيد و مهر

اگر هيچ فرمان ما بشکنی

تن و بوم و کشور به رنج افگنی

چو نامه بخوانی بيارای ساو

مرنجان تن خويش و با بد مکاو

گر آيی بينی مرا با سپاه

ببينم ترا يک دل و نيک خواه

بداريم بر تو همين تاج و تخت

به چيزی گزندت نيايد ز بخت

وگر کند باشی به پيش آمدن

ز کشور سوی شاه خويش آمدن

ز چيزی که باشد طرايف به چين

ز زرينه و اسپ و تيغ و نگين

هم از جامه و پرده و تخت عاج

ز ديبای پرمايه و طوق و تاج

ز چيزی که يابی فرستی به گنج

چو خواهی که از ما نيايدت رنج

سپاه مرا بازگردان ز راه

بباش ايمن از گنج و تخت و کلاه

چو سالار چين زان نشان نامه ديد

برآشفت و پس خامشی برگزيد

بخنديد و پس با فرستاده گفت

که شاه ترا آسمان باد جفت

بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی

ز بالا و مردی و ديدار اوی

فرستاده گفت ای سپهدار چين

کسی چون سکندر مدان بر زمين

به مردی و رادی و بخش و خرد

ز انديشه ی هر کسی بگذرد

به بالای سروست و با زور پيل

به بخشش به کردار دريای نيل

زبانش به کردار برنده تيغ

به چربی عقاب اندر آرد ز ميغ

چو بشنيد فغفور چين اين سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

بفرمود تا خوان و می خواستند

به باغ اندر ايوان بياراستند

همی خورد می تا جهان تيره شد

سر ميگساران ز می خيره شد

سپهدار چين با فرستاده گفت

که با شاه تو مشتری باد جفت

چو روشن شود نامه پاسخ کنيم

به ديدار تو روز فرخ کنيم

سکندر بيامد ترنجی به دست

ز ايوان سالار چين نيم مست

چو خورشيد برزد سر از برج شير

سپهر اندر آورد شب را به زير

سکندر به نزديک فغفور شد

از انديشه ی بد دلش دور شد

بپرسيد زو گفت شب چون بدی

که بيرون شدی دوش ميگون بدی

ازان پس بفرمود تا شد دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بياراست قرطاس را چون بهشت

نخست آفرين کرد بر دادگر

خداوند مردی و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهيز و دين

ازو باد بر شاد روم آفرين

رسيد اين فرستاده ی چرب گوی

هم آن نامه ی شاه فرهنگ جوی

سخنهای شاهان همه خواندم

وزان با بزرگان سخن راندم

ز دارای داراب و فريان و فور

سخن هرچ پيدا بد از رزم و سور

که پيروز گشتی بريشان همه

شبان بودی و شهرياران رمه

تو داد خداوند خورشيد و ماه

به مردی مدان و فزون سپاه

چو بر مهتری بگذرد روزگار

چه در سور ميرد چه در کارزار

چو فرجامشان روز رزم تو بود

زمانه نه کاهد نخواهد فزود

تو زيشان مکن کشی و برتری

که گر ز آهنی بی گمان بگذری

کجا شد فريدون و ضحاک و جم

فراز آمد از باد و شد سوی دم

من از تو نترسم نه جنگ آورم

نه بر سان تو باد گيرد سرم

که خون ريختن نيست آيين ما

نه بد کردن اندرخور دين ما

بخوانی مرا بر تو باشد شکست

که يزدان پرستم نه خسروپرست

فزون زان فرستم که دارای منش

ز بخشش نباشد مرا سرزنش

سکندر به رخ رنگ تشوير خورد

ز گفتار او بر جگر تير خورد

به دل گفت ازين پس کس اندر جهان

نبيند مرا رفته جايی نهان

ز ايوان بيامد به جای نشست

ميان از پی بازگشتن ببست

سرافراز فغفور بگشاد گنج

ز بخشش نيامد به دلش ايچ رنج

نخستين بفرمود پنجاه تاج

به گوهر بياگنده ده تخت عاج

ز سيمين و زرينه اشتر هزار

بفرمود تا برنهادند بار

ز ديبای چينی و خز و حرير

ز کافور وز مشک و بوی و عبير

هزار اشتر بارکش بار کرد

تن آسان شد آنکو درم خوار کرد

ز سنجاب و قاقم ز موی سمور

ز گستردنيها و جام بلور

بياورد زين هر يکی ده هزار

خردمند گنجور بربست بار

گرانمايه صد زين به سيمين ستام

ز زرينه پنجاه بردند نام

ببردند سيصد شتر سرخ موی

طرايف بدو دار چينی بدوی

يکی مرد با سنگ و شيرين سخن

گزين کرد زان چينيان کهن

بفرمود تا با درود و خرام

بيايد بر شاه و آرد پيام

که يک چند باشد به نزديک چين

برو نامداران کنند آفرين

فرستاده شد با سکندر به راه

گمانی که بردی که اويست شاه

چو ملاح روی سکندر بديد

سبک زورقی بادبان برکشيد

چو دستور با لشکر آمدش پيش

بگفت آنچ آمد ز بازار خويش

سپاهش برو خواندند آفرين

همه برنهادند سر بر زمين

بدانست چينی که او هست شاه

پياده بيامد غريوان به راه

سکندر بدو گفت پوزش مکن

مران پيش فغفور زين در سخن

ببود آن شب و بامداد پگاه

به آرام بنشست بر تخت شاه

فرستاده را چيز بخشيد و گفت

که با تو روان مسيحست جفت

برو پيش فغفور چينی بگوی

که نزديک ما يافتی آ بروی

گر ايدر بباشی همی چين تراست

وگر جای ديگر خرامی رواست

بياسايم ايدر که چندين سپاه

به تندی نشايد کشيدن به راه

فرستاده برگشت و آمد چو باد

به فغفور پيغام قيصر بداد

بدان جايگه شاه ماهی بماند

پس انگه بجنبيد و لشکر براند

ازان سبز دريا چو گشتند باز

بيابان گرفتند و راه دراز

چو منزل به منزل به حلوان رسيد

يکی مايه ور باره و شهر ديد

به پيش آمدندش بزرگان شهر

کسی کش ز نام و خرد بود بهر

برفتند با هديه و با نثار

ز حلوان سران تا در شهريار

سکندر سبک پرسش اندر گرفت

که ايدر چه بينيد چيزی شگفت

بدو گفت گوينده کای شهريار

ندانيم چيزی که آيد به کار

برين مرز درويشی و رنج هست

کزين بگذری باد ماند به دست

چو گفتار گوينده بشنيد شاه

ز حلوان سوی سند شد با سپاه

پذيره شدندش سواران سند

همان جنگ را ياور آمد ز هند

هرانکس که از فور دل خسته بود

به خون ريختن دستها شسته بود

بردند پيلان و هندی درای

خروش آمد و ناله ی کرنای

سر سنديان بود بنداه نام

سواری سرافراز با رای و کام

يکی رزمشان کرده شد همگروه

زمين شد ز افگنده بر سان کوه

شب آمد بران دشت سندی نماند

سکندر سپاه از پ ساندر براند

به دست آمدش پيل هشتاد و پنج

همان تاج زرين و شمشير و گنج

زن و کودک و پير مردان به راه

برفتند گريان به نزديک شاه

که ای شاه بيدار با رای و هوش

مشور اين بر و بوم و بر بد مکوش

که فرجام هم روز تو بگذرد

خنک آنک گيتی به بد نسپرد

سکندر بريشان نياورد مهر

بران خستگان هيچ ننمود چهر

گرفتند زيشان فراوان اسير

زن و کودک خرد و برنا و پير

سوی نيمروز آمد از راه بست

همه روی گيتی ز دشمن بشست

وزان جايگه شد به سوی يمن

جهاندار و با نامدار انجمن

چو بشنيد شاه يمن با مهان

بيامد بر شهريار جهان

بسی هديه ها کز يمن برگزيد

بهاگير و زيبا چنانچون سزيد

ده اشتر ز برد يمن بار کرد

دگر پنج را بار دينار کرد

دگر ده شتر بار کرد از درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

دگر سله ی زعفران بد هزار

ز ديبا و هرجامه ی بی شمار

زبرجد يکی جام بودش به گنج

همان در ناسفته هفتاد و پنج

يکی جام ديگر بدش لاژورد

نهاد اندرو شست ياقوت زرد

ز ياقوت سرخ از برش ده نگين

به فرمانبران داد و کرد آفرين

به پيش سراپرده ی شهريار

رسيدند با هديه و با نثار

سکندر بپرسيد و بنواختشان

بر تخت نزديک بنشاختشان

برو آفرين کرد شاه يمن

که پيروزگر باش بر انجمن

به تو شادم ار باشی ايدر دو ماه

برآسايد از راه شاه و سپاه

سکندر برو آفرين کرد و گفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

به شبگير شاه يمن بازگشت

ز لشکر جهانی پر آواز گشت

سکندر سپه را به بابل کشيد

ز گرد سپه شد هوا ناپديد

همی راند يک ماه خود با سپاه

نديدند زيشان کس آرامگاه

بدين گونه تا سوی کوهی رسيد

ز ديدار ديده سرش ناپديد

به سر بر يکی ابر تاريک بود

به کيوان تو گفتی که نزديک بود

به جايی بروبر نديدند راه

فروماند از راه شاه و سپاه

گذشتند بر کوه خارا به رنج

وزو خيره شد مرد باريک سنج

ز رفتن چو گشتند يکسر ستوه

يکی ژرف دريا بد آن روی کوه

پديد آمد و شاد شد زان سپاه

که دريا و هامون بديدند راه

سوی ژرف دريا همی راندند

جهان آفرين را همی خواندند

دد و دام بد هر سوی بی شمار

سپه را نبد خوردنی جز شکار

پديد آمد از دور مردی سترگ

پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زير موی اندرون همچو نيل

دو گوشش به کردار دو گوش پيل

چو ديدند گردنکشان زان نشان

ببردند پيش سکندر کشان

سکندر نگه کرد زو خيره ماند

بروبر همی نام يزدان بخواند

چه مردی بدو گفت نام تو چيست

ز دريا چه يابی و کام تو چيست

بدو گفت شاها مرا باب و مام

همان گوش بستر نهادند نام

بپرسيد کان چيست به ميان آب

کزان سوی می برزند آفتاب

ازان پس چنين گفت کای شهريار

هميشه بدی در جهان نامدار

يکی شارستانست اين چون بهشت

که گويی نه از خاک دارد سرشت

نبينی بدواندر ايوان و خان

مگر پوشش از ماهی و استخوان

بر ايوانها چهر افراسياب

نگاريده روشن تر از آفتاب

همان چهر کيخسرو جنگ جوی

بزرگی و مردی و فرهنگ اوی

بران استخوان بر نگاريده پاک

نبينی به شهر اندرون گرد و خاک

ز ماهی بود مردمان را خورش

ندارند چيزی جزين پرورش

چو فرمان دهد نامبردار شاه

روم من بران شارستان بی سپاه

سکندر بدان گوش ور گفت رو

بياور کسی تا چه بينيم نو

بشد گوش بستر هم اندر زمان

ازان شارستان برد مردم دمان

گذشتند بر آب هفتاد مرد

خرد يافته مردم سالخورد

همه جامه هاشان ز خز و حرير

ازو چند برنا بد و چند پير

ازو هرک پيری بد و نام داشت

پر از در زرين يکی جام داشت

کسی کو جوان بود تاجی به دست

بر قيصر آمد سرافگنده پست

برفتند و بردند پيشش نماز

بگفتند با او زمانی دراز

ببود آن شب و گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

وزان جايگه سوی بابل کشيد

زمين گشت از لشکرش ناپديد

بدانست کش مرگ نزديک شد

بروبر همی روز تاريک شد

بران بودش انديشه کاندر جهان

نماند کسی از نژاد مهان

که لشکر کشد جنگ را سوی روم

نهد پی بران خاک آباد بوم

چو مغز اندرين کار خودکامه کرد

هم انگه سطاليس را نامه کرد

هرانکس کجا بد ز تخم کيان

بفرمودشان تا ببندد ميان

همه روی را سوی درگه کنند

ز بدها گمانيش کوته کنند

چو اين نامه بردند نزد حکيم

دل ارسطاليس شد به دو نيم

هم اندر زمان پاسخ نامه کرد

ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد

که آن نامه ی شاه گيهان رسيد

ز بدکام دستش ببايد کشيد

ازان بد که کردی مينديش نيز

از انديشه درويش را بخش چيز

بپرهيز و جان را به يزدان سپار

به گيتی جز از تخم نيکی مکار

همه مرگ راييم تا زنده ايم

به بيچارگی در سرافگنده ايم

نه هرکس که شد پادشاهی ببرد

برفت و بزرگی کسی را سپرد

بپرهيز و خون بزرگان مريز

که نفرين بود بر تو تا رستخيز

و ديگر که چون اندر ايران سپاه

نباشد همان شاه در پيش گاه

ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چين

سپاه آيد از هر سوی هم چنين

به روم آيد آنکس که ايران گرفت

اگر کين بسيچد نباشد شگفت

هرآنکس که هست از نژاد کيان

نبايد که از باد يابد زيان

بزرگان و آزادگان را بخوان

به بخش و به سور و به رای و به خوان

سزاوار هر مهتری کشوری

بيارای و آغاز کن دفتری

به نام بزرگان و آزادگان

کزيشان جهان يافتی رايگان

يکی را مده بر دگر دستگاه

کسی را مخوان بر جهان نيز شاه

سپر کن کيان را همه پيش بوم

چو خواهی که لشکر نيايد به روم

سکندر چو پاسخ بران گونه يافت

به انديشه و رای ديگر شتافت

بزرگان و آزادگان را ز دهر

کسی را کش از مردمی بود بهر

بفرمود تا پيش او خواندند

به جای سزاوار بنشاندند

يکی عهد بنوشت تا هر يکی

فزونی نجويد ز دهر اندکی

بران نامداران جوينده کام

ملوک طوايف نهادند نام

همان شب سکندر به بابل رسيد

مهان را به ديدار خود شاد ديد

يکی کودک آمد زنی را به شب

بدو ماند هرکس که ديدش عجب

سرش چون سر شير و بر پای سم

چو مردم بر و کتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتی ه مآنگه که زاد

سزد گر نباشد ازان زن نژاد

ببردند هم در زمان نزد شاه

بدو کرد شاه از شگفتی نگاه

به فالش بد آمد هم انگاه گفت

که اين بچه در خاک بايد نهفت

ز اخترشناسان بسی پيش خواند

وزان کودک مرده چندی براند

ستاره شمر زان غمی گشت سخت

بپوشيد بر خسرو نيک بخت

ز اخترشناسان بپرسيد و گفت

که گر هيچ ماند سخن در نهفت

هم اکنون ببرم سرانتان ز تن

نيابيد جز کام شيران کفن

ستاره شمر چون برآشفت شاه

بدو گفت کای نامور پيشگاه

تو بر اختر شير زادی نخست

بر موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بينی چو شير

بگردد سر پادشاهيت زير

پرآشوب گردد زمين چندگاه

چنين تا نشيند يکی پيشگاه

ستاره شمر بيش ازين هرک بود

همی گفت و آن را نشانه نمود

سکندر چو بشنيد زان شد غمی

به رای و به مغزش درآمد کمی

چنين گفت کز مرگ خود چاره نيست

مرا دل پر انديشه زين باره نيست

مرا بيش ازين زندگانی نبود

زمانه نکاهد نخواهد فزود

به بابل هم ان روز شد دردمند

بدانست کامد به تنگی گزند

دبير جهانديده را پيش خواند

هرانچش به دل بود با او براند

به مادر يکی نامه فرمود و گفت

که آگاهی مرگ نتوان نهفت

ز گيتی مرا بهره اين بد که بود

زمان چون نکاهد نشايد فزود

تو از مرگ من هيچ غمگين مشو

که اندر جهان اين سخن نيست نو

هرانکس که زايد ببايدش مرد

اگر شهريارست گر مرد خرد

بگويم کنون با بزرگان روم

که چون بازگردند زين مرز و بوم

نجويند جز رای و فرمان تو

کسی برنگردد ز پيمان تو

هرانکس که بودند ز ايرانيان

کزيشان بدی روميان را زيان

سپردم به هر مهتری کشوری

که گردد بر آن پادشاهی سری

همانا نيازش نيايد به روم

برآسايد آن کشور و مرز و بوم

مرا مرده در خاک مصر آگنيد

ز گفتار من هيچ مپراگنيد

به سالی ز دينار من صدهزار

ببخشيد بر مردم خيش کار

گر آيد يکی روشنک را پسر

بود بی گمان زنده نام پدر

نبايد که باشد جزو شاه روم

که او تازه گرداند آن مرز و بوم

وگر دختر آيد به هنگام بوس

به پيوند با تخمه ی فيلقوس

تو فرزند خوانش نه داماد من

بدو تازه کن در جهان ياد من

دگر دختر کيد را بی گزند

فرستيد نزد پدر ارجمند

ابا ياره و برده و نيک خواه

عمار بسيچيد بااو به راه

همان افسر و گوهر و سيم و زر

که آورده بود او ز پيش پدر

به رفتن چنو گشت همداستان

فرستيد با او به هندوستان

من ايدر همه کار کردم به برگ

به بيچارگی دل نهادم به مرگ

نخست آنک تابوت زرين کنند

کفن بر تنم عنبر آگين کنند

ز زربفت چينی سزاوار من

کسی کو بپيچد ز تيمار من

در و بند تابوت ما را به قير

بگيرند و کافور و مشک و عبير

نخست آگنند اندرو انگبين

زبر انگبين زير ديبای چين

ازان پس تن من نهند اندران

سرآمد سخن چون برآمد روان

تو پند من ای مادر پرخرد

نگه دار تا روز من بگذرد

ز چيزی که آوردم از هند و چين

ز توران و ايران و مکران زمين

بدار و ببخش آنچ افزون بود

وز اندازه ی خويش بيرون بود

به تو حاجت آنستم ای مهربان

که بيدار باشی و روشن روان

نداری تن خويش را رنجه بس

که اندر جهان نيست جاويد کس

روانم روان ترا بی گمان

ببيند چو تنگ اندر آيد زمان

شکيبايی از مهر نامی تر است

سبکسر بود هرک او کهتر است

ترا مهر بد بر تنم سال و ماه

کنون جان پاکم ز يزدان بخواه

بدين خواستن باش فريادرس

که فريادرس باشدم دس ترس

نگر تا که بينی به گرد جهان

که او نيست از مرگ خست هروان

چو نامه به مهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

ز بابل به روم آورند آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

جهان گشت بر نامداران سپاه

به تخت بزرگی نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

سکندر چو از لشکر آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

بفرمود تا تخت بيرون برند

از ايوان شاهی به هامون برند

ز بيماری او غمی شد سپاه

که بی رنگ ديدند رخسار شاه

همه دشت يکسر خروشان شدند

چو بر آتش تيز جوشان شدند

همی گفت هرکس که بد روزگار

که از روميان کم شود شهريار

فرازآمد آن گردش بخت شوم

که ويران شود زين سپس مرز روم

همه دشمنان کام دل يافتند

رسيدند جايی که بشتافتند

بمابر کنون تلخ گردد جهان

خروشان شويم آشکار و نهان

چنين گفت قيصر به آوای نرم

که ترسنده باشيد با رای و شرم

ز اندرز من سربسر مگذريد

چو خواهيد کز جان و تن برخوريد

پس از من شما را همينست کار

نه با من همی بد کند روزگار

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

شد آن نامور شاه لشکرشکن

ز لشکر سراسر برآمد خروش

ز فرياد لشکر بدريد گوش

همه خاک بر سر همی بيختند

ز مژگان همی خون دل ريختند

زدند آتش اندر سرای نشست

هزار اسپ را دم بريدند پست

نهاده بر اسپان نگونسار زين

تو گفتی همی برخروشد زمين

ببردند صندوق زرين به دشت

همی ناله از آسمان برگذشت

سکوبا بشستش به روشن گلاب

پراگند بر تنش کافور ناب

ز ديبای زربفت کردش کفن

خروشان بران شهريار انجمن

تن نامور زير ديبای چين

نهادند تا پای در انگبين

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن سايه گستر دلاور درخت

نمانی همی در سرای سپنج

چه يازی به تخت و چه نازی به گنج

چو تابوت زان دشت برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

دو آواز شد رومی و پارسی

سخنشان ز تابوت بد يک بسی

هرانکس که او پارسی بود گفت

که او را جز ايدر نبايد نهفت

چو ايدر بود خاک شاهنشهان

چه تازند تابوت گرد جهان

چنين گفت رومی يکی رهنمای

که ايدر نهفتن ورا نيست رای

اگر بشنويد آنچ گويم درست

سکندر در آن خاک ريزد که رست

يکی پارسی نيز گفت اين سخن

که گر چندگويی نيايد به بن

نمايم شما را يکی مرغزار

ز شاهان و پيشينگان يادگار

ورا جرم خواند جهانديده پير

بدو اندرون بيشه و آبگير

چو پرسی ترا پاسخ آيد ز کوه

که آواز او بشنود هر گروه

بياريد مر پير فرتوت را

هم ايدر بداريد تابوت را

بپرسيد اگر کوه پاسخ دهد

شما را بدين رای فرخ نهد

برفتند پويان به کردار غرم

بدان بيشه کش باز خوانند جرم

بگفتند پاسخ چنين داد باز

که تابوت شاهان چه داريد راز

که خاک سکندر به اسکندريست

کجا کرده بد روزگاری که زيست

چو آواز بشنيد لشکر برفت

ببردند زان بيشه صندوق تفت

چو آمد سکندر به اسکندری

جهان را دگرگونه شد داوری

به هامون نهادند صندوق اوی

زمين شد سراسر پر از گفت وگوی

به اسکندری کودک و مرد و زن

به تابوت او بر شدند انجمن

اگر برگرفتی ز مردم شمار

مهندس فزون آمدی صد هزار

حکيم ارسطاليس پيش اندرون

جهانی برو ديدگان پر ز خون

برآن تنگ صندوق بنهاد دست

چنين گفت کای شاه يزدان پرست

کجا آن هش و دانش و رای تو

که اين تنگ تابوت شد جای تو

به روز جوانی برين مايه سال

چرا خاک را برگزيدی نهال

حکيمان رومی شدند انجمن

يکی گفت کای پيل رويينه تن

ز پايت که افگند و جانت که خست

کجا آن همه حزم و رای و نشست

دگر گفت چندين نهفتی تو زر

کنون زر دارد تنت را به بر

دگر گفت کز دست تو کس نرست

چرا سودی ای شاه با مرگ دست

دگر گفت کسودی از درد و رنج

هم از جستن پادشاهی و گنج

دگر گفت چون پيش داور شوی

همان بر که کشتی همان بدروی

دگر گفت بی دستگاه آن بود

که ريزنده ی خون شاهان بود

دگر گفت ما چون تو باشيم زود

که بودی تو چون گوهر نابسود

دگر گفت چون بيندت اوستاد

بياموزد آن چيز کت نيست ياد

دگر گفت کز مرگ چون تو نرست

به بيشی سزد گر نيازيم دست

دگر گفت کای برتر از ماه و مهر

چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر

دگر گفت مرد فراوان هنر

بکوشد که چهره بپوشد به زر

کنون ای هنرمند مرد دلير

ترا زر زرد آوريدست زير

دگرگفت ديبا بپوشيده ای

نپوشيده را نيز رخ ديد های

کنون سر ز ديبا برآور که تاج

همی جويدت ياره و تخت عاج

دگر گفت کز ماه رخ بندگان

ز چينی و رومی پرستندگان

بريدی و زر داری اندر کنار

به رسم کيان زر و ديبا مدار

دگر گفت پرسنده پرسد کنون

چه ياد آيدت پاسخ رهنمون

که خون بزرگان چرا ريختی

به سختی به گنج اندر آويختی

خنک آنکسی کز بزرگان بمرد

ز گيتی جز از ني کنامی نبرد

دگر گفت روز تو اندرگذشت

زبانت ز گفتار بيکار گشت

هرانکس که او تاج و تخت تو ديد

عنان از بزرگی ببايد کشيد

که بر کس نماند چو بر تو نماند

درخت بزرگی چه بايد نشايد

دگر گفت کردار تو بادگشت

سر سرکشان از تو آزاد گشت

ببينی کنون بارگاه بزرگ

جهانی جدا کرده از ميش گرگ

دگر گفت کاندر سرای سپنج

چرا داشتی خويشتن را به رنج

که بهر تو اين آمد از رنج تو

يکی تنگ تابوت شد گنج تو

نجويی همی ناله ی بوق را

به سند آمدت بند صندوق را

دگر گفت چون لشکرت بازگشت

تو تنها نمانی برين پهن دشت

همانا پس هرکسی بنگری

فراوان غم زندگانی خوری

ازان پس بيامد دوان مادرش

فراوان بماليد رخ بر برش

همی گفت کای نامور پادشا

جهاندار و ني کاختر و پارسا

به نزديکی اندر تو دوری ز من

هم از دوده و لشکر و انجمن

روانم روان ترا بنده باد

دل هرک زين شاد شد کنده باد

ازان پس بشد روشنک پر ز درد

چنين گفت کای شاه آزادمرد

جهاندار دارای دارا کجاست

کزو داشت گيتی همی پشت راست

همان خسرو و اشک و فريان و فور

همان نامور خسرو شهرزور

دگر شهرياران که روز نبرد

سرانشان ز باد اندر آمد به گرد

چو ابری بدی تند و بارش تگرگ

ترا گفتم ايمن شدستی ز مرگ

ز بس رزم و پيکار و خون ريختن

چه تنها چه با لشکر آويختن

زمانه ترا داد گفتم جواز

همی داری از مردم خويش راز

چو کردی جهان از بزرگان تهی

بينداختی تاج شاهنشهی

درختی که کشتی چو آمد به بار

دل خاک بينم ترا غمگسار

چو تاج سپهر اندر آمد به زير

بزرگان ز گفتار گشتند سير

نهفتند صندوق او را به خاک

ندارد جهان از چنين ترس و باک

ز باد اندر آرد برد سوی دم

نه دادست پيدا نه پيدا ستم

نيابی به چون و چرا نيز راه

نه کهتر برين دست يابد نه شاه

همه نيکوی بايد و مردمی

جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اينت نبينم همی بهره يی

اگر کهتر آيی وگر شهره يی

اگر ماند ايدر ز تو نام زشت

بدانجا نيايی تو خرم بهشت

چنين است رسم سرای کهن

سکندر شد و ماند ايدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت

نگر تا چه دارد ز گيتی به مشت

برآورد پرمايه ده شارستان

شد آن شارستانها کنون خارستان

بجست آنچ هرگز نجستست کس

سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

سخن به که ويران نگردد سخن

چو از برف و باران سرای کهن

گذشتم ازين سد اسکندری

همه بهتری باد و نيک اختری

اگر چند هم بگذرد روزگار

نوشته بماند ز ما يادگار

اگر صد بمانی و گر صدهزار

به خاک اندر آيد سرانجام کار

دل شهريار جهان شاد باد

ز هر بد تن پاکش آزاد باد

الا ای برآورده چرخ بلند

چه داريی به پيری مرا مستمند

چو بودم جوان در برم داشتی

به پيری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار

همی پرنيان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ

همان تيره گشت آن گرامی چراغ

پر از برف شد کوهسار سياه

همی لشکر از شاه بيند گناه

به کردار مادر بدی تاکنون

همی ريخت بايد ز رنج تو خون

وفا و خرد نيست نزديک تو

پر از رنجم از رای تاريک تو

مرا کاچ هرگز نپروردييی

چو پرورده بودی نيازردييی

هرانگه که زين تيرگی بگذرم

بگويم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پيش يزدان پاک

خروشان به سربر پراگنده خاک

چنين داد پاسخ سپهر بلند

که ای مرد گوينده ی بی گزند

چرا بينی از من همی نيک و بد

چنين ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره يی برتری

روان را به دانش همی پروری

بدين هرچ گفتی مرا راه نيست

خور و ماه زين دانش آگاه نيست

خور و خواب و رای و نشست ترا

به نيک و به بد راه و دست ترا

ازان خواه راهت که راه آفريد

شب و روز و خورشيد و ماه آفريد

يکی آنک هستيش را راز نيست

به کاريش فرجام و آغاز نيست

چو گويد بباش آنچ خواهد به دست

کسی کو جزين داند آن بيهد هست

من از داد چون تو يکی بنده ام

پرستنده ی آفريننده ام

نگردم همی جز به فرمان اوی

نيارم گذشتن ز پيمان اوی

به يزدان گرای و به يزدان پناه

براندازه زو هرچ بايد بخواه

جز او را مخوان گردگار سپهر

فروزنده ی ماه و ناهيد و مهر

وزو بر روان محمد درود

بيارانش بر هر يکی برفزود

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

چو دارا به دل سوک داراب داشت

به خورشيد تاج مهی برفراشت

يکی مرد بر تيز و برنا و تند

شده با زبان و دلش تيغ کند

چو بنشست برگاه گفت ای سران

سرافراز گردان و کنداوران

سری را نخواهم که افتد به چاه

نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه

کسی کو ز فرمان من بگذرد

سرش را همی تن به سر نشمرد

وگر هيچ تاب اندر آرد به دل

به شمشير باشم ورا دلگسل

جز از ما هرانکس که دارند گنج

نخواهم کس شاددل ما به رنج

نخواهم که باشد مرا رهنمای

منم رهنمای و منم دلگشای

ز گيتی خور و بخش و پيمان مراست

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

دبير خردمند را پيش خواند

ز هر در فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت فرخ دبير

ز دارای داراب بن اردشير

بهر سو که بد شاه و خودکام هيی

بفرمود چون خنجری نام هيی

که هرکو ز رای و ز فرمان من

بپيچد ببيند سرافشان من

همه گوش يکسر به فرمان نهيد

اگر جان ستانيد اگر جان دهيد

سر گنجهای پدر برگشاد

سپه را همه خواند و روزی بداد

ز چار اندرآمد درم تا بهشت

يکی را بجام و يکی را به تشت

درم داد و دينار و برگستوان

همان جوشن و تيغ و گرز گران

هرانکس که بد کار ديده سری

ببخشيد بر هر سری کشوری

يکی را ز گردنکشان مرز داد

سپه را همه چيز باارز داد

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

ز هند و ز خاقان و فغفور چين

ز روم و ز هر کشوری همچنين

همه پاک با هديه و باژ و ساو

نه پی بود با او کسی را نه تاو

يکی شارستان کرد نوشاد نام

به اهواز گشتند زو شادکام

کسی را که درويش بد داد داد

به خواهندگان گنج و بنياد داد

به مرد اندرون چند گه فيلقوس

به روم اندرون بود يک چند بوس

سکندر به تخت نيا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

يکی نامداری بد آنگه به روم

کزو شاد بد آن همه مرز و بوم

حکيمی که بد ارسطاليس نام

خردمند و بيدار و گسترده کام

به پيش سکندر شد آن پاک رای

زبان کرد گويا و بگرفت جای

بدو گفت کای مهتر شادکام

همی گم کنی اندرين کار نام

که تخت کيان چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

هرانگه که گويی رسيدم به جای

نبايد به گيتی مرا رهنمای

چنان دان که نادان ترين کس توی

اگر پند دانندگان نشنوی

ز خاکيم و هم خاک را زاد هايم

به بيچارگی دل بدو داده ايم

اگر نيک باشی بماندت نام

به تخت کيی بر بوی شادکام

وگر بد کنی جز بدی ندروی

شبی در جهان شادمان نغنوی

به نيکی بود شاه را دست رس

به بد روز گيتی نجستست کس

سکندر شنيد اين پسند آمدش

سخن گوی را فرمند آمدش

به فرمان او کرد کاری که کرد

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

به نو هر زمانيش بنواختی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

چنان بد که روزی فرستاده يی

سخن گو و روشن دل آزاده يی

ز نزديک دارا بيامد به روم

کجا باژ خواهد ز آباد بوم

به پيش سکندر بگفت آن سخن

غمی شد سکندر ز باژ کهن

بدو گفت رو پيش دارا بگوی

که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی

که مرغی که زرين همی خايه کرد

به مرد و سر باژ بی مايه کرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنيد

بترسيد وز روم شد ناپديد

سکندر سپه را سراسر بخواند

گذشته سخن پيش ايشان براند

چنين گفت کز گردش آسمان

نيابد گذر مرد نيکی گمان

مرا روی گيتی ببايد سپرد

بد و نيک چندی ببايد شمرد

شما را ببايد کنون ساختن

دل از بوم و آرام پرداختن

سر گنجهای نيا باز کرد

بفرمود تا لشکرش ساز کرد

به شبگير برخاست از روم غو

ز شهر و ز درگاه سالار نو

برون آمد آن نامور شهريار

بره بر چنان لشکر نامدار

درفشی پس پشت سالار روم

نوشته برو سرخ و پيروزه بوم

همای از برو خيزرانش قضيب

نوشته بر او بر محب صليب

به مصر آمد از روم چندان سپاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشکر به روی اندر آورده روی

ببودند يک هفته پرخاشجوی

به هشتم به مصر اندر آمد شکست

سکندر سر راه ايشان ببست

ز يک راه چندان گرفتار شد

که گيرنده را دست بيکار شد

ز گوپال و از اسپ و برگستوان

ز خفتان وز خنجر هندوان

کمرهای زرين و زرين ستام

همان تيغ هندی به زرين نيام

ز ديبا و دينار چندان بيافت

که از خواسته بارگی برنتافت

بسی زينهاری بيامد سوار

بزرگان جنگاور و نامدار

وزان جايگه ساز ايران گرفت

دل شير و چنگ دليران گرفت

چو بشنيد دارا که لشکر ز روم

بجنبيد و آمد برين مرز و بوم

برفتند ز اصطخر چندان سپاه

که از نيزه بر باد بستند راه

همی داشت از پارس آهنگ روم

کز ايران گذارد به آباد بوم

چو آورد لشکر به پيش فرات

سپه را عدد بود بيش از نبات

به گرد لب آب لشکر کشيد

ز جوشن کسی آب دريا نديد

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

پذيره شدن را بپيمود راه

ميان دو لشکر دو فرسنگ ماند

سکندر گرانمايگان را بخواند

چو سير آمد از گفت هی رهنمای

چنين گفت کاکنون جزين نيست رای

که من چون فرستاده يی پيش اوی

شوم برگرايم کم و بيش اوی

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی خسروی جام هی زرنگار

ببردند بالای زرين ستام

به زين اندرون تيغ زرين نيام

سواری ده از روميان برگزيد

که دانند هرگونه گفت و شنيد

ز لشکر بيامد سپيده دمان

خود و نامداران ابا ترجمان

چو آمد به نزديک دارا فراز

پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار دارا مر او را بخواند

بپرسيد و بر زير گاهش نشاند

همه نامداران فروماندند

بروبر نهان آفرين خواندند

ز ديدار آن فر و فرهنگ او

ز بالا و از شاخ و آهنگ او

همانگه چو بنشست بر پای خاست

پيام سکندر بياراست راست

نخست آفرين کرد بر شهريار

که جاويد بادا سر تاج دار

سکندر چنين گفت کای نيک نام

به گيتی بهرجای گسترده کام

مرا آرزو نيست با شاه جنگ

نه بر بوم ايران گرفتن درنگ

برآنم که گرد زمين اندکی

بگردم ببينم جهان را يکی

همه راستی خواهم و نيکويی

به ويژه که سالار ايران تويی

اگر خاک داری تو از من دريغ

نشايد سپردن هوا را چو ميغ

چنين با سپاه آمدی پيش من

نه آگاهی از رای کم بيش من

چو رزم آوری باتو رزم آورم

ازين بوم بی رزم برنگذرم

گزين کن يکی روزگار نبرد

برين باش و زين آرزو برمگرد

که من سر نپيچم ز جنگ سران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو دارا بديد آن دل و رای او

سخن گفتن و فر و بالای او

تو گفتی که داراست بر تخت عاج

ابا ياره و طوق و با فر و تاج

بدو گفت نام و نژاد تو چيست

که بر فر و شاخت نشان کييست

از اندازه ی کهتران برتری

من ايدون گمانم که اسکندری

بدين فر و بالا و گفتار و چهر

مگر تخت را پروريدت سپهر

چنين داد پاسخ که اين کس نکرد

نه در آشتی و نه اندر نبرد

نه گويندگان بر درش کمترند

که بر تارک بخردان افسرند

کجا خود پيام آرد از خويشتن

چنان شهرياری سر انجمن

سکندر بدان مايه دارد خرد

که از رای پيشينگان بگذرد

پيامم سپهبد بدين گونه داد

بگفتم به شاه آنچ او کرد ياد

بياراستندش يکی جايگاه

چنانچون بود درخور پايگاه

سپهدار ايران چو بنهاد خوان

به سالار فرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

سکندر چو خوردی می خوشگوار

نهادی سبک جام را بر کنار

چنين تا می و جام چندی بگشت

نهادن ز اندازه اندر گذشت

دهنده بيامد به دارا بگفت

که رومی شد امروز با جام جفت

بفرمود تا زو بپرسند شاه

که جام نبيد از چه داری نگاه

بدو گفت ساقی که ای شير فش

چه داری همی جام زرين به کش

سکندر چنين داد پاسخ که جام

فرستاده را باشد ای ني کنام

گر آيين ايران جز اينست راه

ببر جام زرين سوی گنج شاه

بخنديد از آيين او شهريار

يکی جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر کفش برنهند

يکی سرخ ياقوت بر سر نهند

هم اندر زمان باژ خواهان روم

کجا رفته بودند زان مرز و بوم

ز خانه بدان بزمگاه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده روی سکندر بديد

بر شاه رفت آفرين گستريد

بدو گفت کاين مهتر اسکندرست

که بر تخت با گرز و با افسرست

بدانگه که ما را بفرمود شاه

برفتيم نزديک او باژخواه

برآشفت و ما را بدان خوار کرد

به گفتار با شاه پيکار کرد

چو از پادشاهيش بگريختم

شب تيره اسپان برانگيختم

نديديم ماننده ی او به روم

دلير آمدست اندرين مرز و بوم

همی برگرايد سپاه ترا

همان گنج و تخت و کلاه ترا

چو گفت فرستاده بشنيد شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

سکندر بدانست کاندر نهان

چه گفتند با شهريار جهان

همی بود تا تيره تر گشت روز

سوی باختر گشت گيتی فروز

بيامد به دهليز پرده سرای

دلاور به اسپ اندر آورد پای

چنين گفت پس با سواران خويش

بلنداختر و نامداران خويش

که ما را کنون جان به اسپ اندرست

چو سستی کند باد ماند به دست

همه بادپايان برانگيختند

ز پيش جهاندار بگريختند

چو دارا سر و افسر او نديد

به تاريکی از چشم شد ناپديد

نگهبان فرستاد هم در زمان

به نزديکی خيمه ی بدگمان

چو رفتند بيداردل رفته بود

نه بخت چنان پادشا خفته بود

پس او فرستاد دارا سوار

دليران و پرخاشجويان هزار

چو باد از پس او همی تاختند

شب تيره ی بد راه نشناختند

طلايه بديدند گشتند باز

نبد سود جز رنج و راه دراز

چو اسکندر آمد به پرده سرای

برفتند گردان رومی ز جای

بديدند شب شاه را شادکام

به پيش اندرون پرگهر چار جام

به گردان چنين گفت کاباد بيد

بدين فرخی فال ما شاد بيد

که اين جام پيروزی جان ماست

سر اختران زير فرمان ماست

هم از لشکرش برگرفتم شمار

فراوان کم است از شنيده سوار

همه جنگ را تيغها برکشيد

وزين دشت هامون سر اندرکشيد

چو در جنگ تن را به رنج آوريد

ازان رنج شاهی و گنج آوريد

جهان آفريننده يار منست

سر اختر اندر کنار منست

بزرگان برو خواندند آفرين

که آباد بادا به قيصر زمين

فدای تو بادا تن و جان ما

برينست جاويد پيمان ما

ز شاهان که يارد بدن يار تو

به مردی و بالا و ديدار تو

چو خورشيد برزد سر از کوه و راغ

زمين شد به کردار زرين چراغ

جهاندار دارا سپه برگرفت

جهان چادر قير بر سرگرفت

بياورد لشکر ز رود فرات

به هامون سپه بيش بود از نبات

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

بزد کوس و آورد لشکر به راه

دو لشکر که آن را کرانه نبود

چو اسکندر اندر زمانه نبود

ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمين همچو دريا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان

ز بالا و اسپ وز برگستوان

دو رويه سپه برکشيدند صف

ز خنجر همی يافت خورشيد تف

به پيش سپاه آوريدند پيل

جهان شد به کردار دريای نيل

سواران جنگ از پس و پيل پيش

همه برگرفته دل از جان خويش

تو گفتی هوا خون خروشد همی

زمين از خروشش بجوشد همی

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

ز آواز اسپان و بانگ سران

چرنگيدن گرزهای گران

تو گفتی زمين کوه جنگی شدست

ز گرد آسمان روی زنگی شدست

به يک هفته گردان پرخاشجوی

به روی اندر آورده بودند روی

بهشتم برآمد يکی تيره گرد

بران سان که خورشيد شد لاژورد

بپوشيد ديدار ايران سپاه

گريزان برفتند از آن رزمگاه

سپاه سکندر پس اندر دمان

يکی پرغم و ديگری شادمان

سکندر بشد تا لب رودبار

بکشتند ز ايرانيان بی شمار

سپاه از لب رود برگاشتند

بفرمود تا رود بگذاشتند

به پيروزی آمد بران رزمگاه

کجا پيش بود آن گزيده سپاه

چو دارا ز پيش سکندر برفت

به هر سو سواران فرستاد تفت

از ايران سران و مهان را بخواند

درم داد و روزی دهان را بخواند

سر ماه را لشکر آباد کرد

سر نامداران پر از باد کرد

دگر باره از آب زان سو گذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

سکندر چو بشنيد لشکر براند

پذيره شد و سازش آنجا بماند

سپه را چو روی اندرآمد به روی

زمان و زمين گشت پرخاشجوی

سه روز اندران رزمشان شد درنگ

چنان گشت کز کشته شد جای تنگ

فراوان ز ايرانيان کشته شد

جهانگير را روز برگشته شد

پر از درد برگشت ز آوردگاه

چو ياری ندادش خداوند ماه

سکندر بيامد پس او چو گرد

بسی از جها نآفرين ياد کرد

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای زيردستان گم کرده راه

شما را ز من بيم و آزار نيست

سپاه مرا با شما کار نيست

بباشيد ايمن به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

به جان و تن از روميان رسته ايد

اگر چه به خون دستها شسته ايد

چو ايرانيان ايمنی يافتند

همه رخ سوی روميان تافتند

سکندر بيامد به دشت نبرد

همه خواسته سربسر گرد کرد

ببخشيد بر لشکرش خواسته

به نيرو سپاهی شد آراسته

ببود اندران بوم و بر چار ماه

چو آسوده شد شهريار و سپاه

جهاندار دارا به جهرم رسيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

همه مهتران پيش باز آمدند

پر از درد و گرم و گداز آمدند

خروشان پسر چو پدر را نديد

پدر همچنين چون پسر را نديد

همه شهر ايران پر از ناله بود

به چشم اندرون آب چون ژاله بود

ز جهرم بيامد به شهر صطخر

که آزادگان را بران بود فخر

فرستاده يی رفت بر هر سوی

به هر نامداری و هر پهلوی

سپاه انجمن شد به ايوان شاه

نهادند زرين يکی زيرگاه

چو دارا بران کرسی زر نشست

برفتند گردان خسروپرست

به ايرانيان گفت کای مهتران

خردمند و شيران و جنگاوران

ببينيد تا رای پيکار چيست

همی گفت با درد و چندی گريست

چنين گفت کامروز مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

نياکان و شاهان ما تا بدند

به هر سال باژی همی بستدند

به هر کار ما را زبون بود روم

کنون بخت آزادگان گشت شوم

همه پادشاهی سکندر گرفت

جهاندار شد تخت و افسر گرفت

چنين هم نماند بيايد کنون

همه پارس گردد چو دريای خون

زن و کودک و مرد گردند اسير

نماند برين بوم برنا و پير

مرا گر شويد اندرين يارمند

بگردانم اين رنج و درد و گزند

شکار بزرگان بدند اين گروه

همه گشته از شهر ايران ستوه

کنون ما شکاريم و ايشان پلنگ

به هر کارزاری گريزان ز جنگ

اگر پشت يکسر به پشت آوريد

بر و بوم ايشان به مشت آوريد

کسی کاندرين جنگ سستی کند

بکوشد که تا جان پرستی کند

مداريد ازين پس به گيتی اميد

که شد روم ضحاک و ما جمشيد

همی گفت گريان و دل پر ز درد

دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

خروشی برآمد ز ايران به زار

که گيتی نخواهيم بی شهريار

همه روی يکسر به جنگ آوريم

جهان بر برانديش تنگ آوريم

ببنديم دامن يک اندر دگر

اگر خاک يابيم اگر بوم و بر

سليح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا به تخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

به رومی همی نام يزدان بخواند

سپه را ميان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذيره شدن را بياراست شاه

بياورد ز اصطخر چندان سپاه

که گفتی ستاره نتابد همی

فلک راه رفتن نيابد همی

سپاه دو کشور کشيدند صف

همه نيزه و گرز و خنجر به کف

برآمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدريد گوش

چو دريا شد از خون گردان زمين

تن بی سران بد همه دشت کين

پدر را نبد بر پسر جای مهر

بريشان نبخشيد گردان سپهر

سيم ره به دارا درآمد شکست

سکندر ميان تاختن را ببست

جهاندار لشکر به کرمان کشيد

همی از بد دشمنان جان کشيد

سکندر بيامد زی اصطخر پارس

که ديهيم شاهان بد و فخر پارس

خروشی بلند آمد از بارگاه

که ای مهتران نماينده راه

هرانکس که زنهار خواهد همی

ز کرده به يزدان پناهد همی

همه يکسره در پناه منيد

بدانيد اگر نيک خواه منيد

همه خستگان را ببخشيم چيز

همان خون دشمن نريزيم نيز

ز چيز کسان دست کوته کنيم

خرد را سوی روشنی ره کنيم

که پيروزگر دادمان فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

همی گردن اژدها بشکرد

ز چيزی که ديد اندران رزمگاه

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

چو دارا ز ايران به کرمان رسيد

دو بهر از بزرگان لشکر نديد

خروشی بد اندر ميان سپاه

يکی را نديدند بر سر کلاه

بزرگان فرزانه را گرد کرد

کسی را که با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گريان شدند

ز بخت بد خويش بريان شدند

چنين گفت دارا که هم ب یگمان

ز ما بود بر ما بد آسمان

شکن زين نشان در جهان کس نديد

نه از کاردانان پيشين شنيد

زن و کودک شهرياران اسير

وگر کشته خسته به ژوپين و تير

چه بينيد و اين را چه درمان کنيد

که بدخواه را زين پشيمان کنيد

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه

ار ايدونک بخشايش کردگار

نباشد تبه شد به ما روزگار

کسی کز گرانمايگان زيستند

به پيش شهنشاه بگريستند

به آواز گفتند کای شهريار

همه خسته ايم از بد روزگار

سپه را ز کوشش سخن درگذشت

ز تارک دم آب برتر گذشت

پدر بی پسر شد پسر بی پدر

چنين آمد از چرخ گردان به سر

کرا مادر و خواهر و دختر است

همه پاک بر دست اسکندر است

همان پاک پوشيده رويان تو

که بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نياکان برترمنش

که آمد به دست تو بی سرزنش

کنون مانده اندر کف روميان

نژاد بزرگان و گنج کيان

ترا چاره با او مداراست بس

که تاج بزرگی نماند به کس

کسی گويد آتش زبانش نسوخت

به چاره بد از تن ببايد سپوخت

تو او را به تن زيردستی نمای

يکی در سخن نيز چربی فزای

ببينيم فرجام تا چون بود

که گردش ز انديشه بيرون بود

يکی نامه بنويس نزديک او

پرانديشه کن جان تاريک او

هم اين چرخ گردان برو بگذرد

چنين داند آنکس که دارد خرد

از ايشان چو بشنيد فرمان گزيد

چنان کز دل شهرياران سزيد

دبير جهانديده را پيش خواند

بياورد نزديک گاهش نشاند

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

دو ديده پر از خون و رخ لاژورد

ز دارای داراب بن اردشير

سوی قيصر اسکندر شهرگير

نخست آفرين کرد بر کردگار

که زو ديد نيک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

خردمند برنگذرد بی گمان

کزو شادمانيم و زو ناشکيب

گهی در فراز و گهی در نشيب

نه مردی بد اين رزم ما با سپاه

مگر بخشش و گردش هور و ماه

کنون بودنی بود و ما دل به درد

چه داريم ازين گنبد لاژورد

کنون گر بسازی و پيمان کنی

دل از جنگ ايران پشيمان کنی

همه گنج گشتاسپ و اسفنديار

همان ياره و تاج گوهرنگار

فرستم به گنج تو از گنج خويش

همان نيز ورزيده ی رنج خويش

همان مر ترا يار باشم به جنگ

به روز و شبانت نسازم درنگ

کسی را که داری ز پيوند من

ز پوشيده رويان و فرزند من

بر من فرستی نباشد شگفت

جهانجوی را کين نبايد گرفت

ز پوشيده رويان بجز سرزنش

نباشد ز شاهان برتر منش

چو نامه بخواند خداوند هوش

بيارايد اين رای پاسخ نيوش

هيونی ز کرمان بيامد دوان

به نزديک اسکندر بدگمان

سکندر چو آن نامه برخواند گفت

که با جان دارا خرد باد جفت

کسی کو گرايد به پيوند اوی

به پوشيده رويان و فرزند اوی

نبيند مگر تخته گور تخت

گر آويخته سر ز شاخ درخت

همه به اصفهانند بی درد و رنج

ازيشان مبادا که خواهيم گنج

تو گر سوی ايران خرامی رواست

همه پادشاهی سراسر تراست

ز فرمان تو يک زمان نگذريم

نفس نيز بی راه تو نشمريم

بکردار کشتی بيامد هيون

دل و ديده ی تاجور پر ز خون

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

سرانجام گفت اين ز کشتن بتر

که من پيش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آيد ز ننگ

يکی داستان زد برين مرد سنگ

که گر آب دريا بخواهد رسيد

درو قطره باران نيايد پديد

همی بودمی يار هرکس به جنگ

چو شد مر مرا زين نشان کار تنگ

نبينم همی در جهان يار کس

بجز ايزدم نيست فريادرس

چو ياور نبودش ز نزديک و دور

يکی نامه بنوشت نزديک فور

پر از لابه و زيردستی و درد

نخست آفرين بر جهاندار کرد

دگر گفت کای مهتر هندوان

خردمند و دانا و روشن روان

همانا که نزد تو آمد خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

سکندر بياورد لشکر ز روم

نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پيوند و فرزند و تخت و کلاه

نه ديهيم شاهی نه گنج و سپاه

ار ايدونک باشی مرا يارمند

که از خويشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبينی تو از گنج رنج

همان در جهان نيز نامی شوی

به نزد بزرگان گرامی شوی

هيونی برافگند بر سان باد

بيامد بر فور فوران نژاد

چو اسکندر آگاه شد زين سخن

که دارای دارا چه افگند بن

بفرمود تا برکشيدند نای

غو کوس برخاست و هندی درای

بيامد ز اصطخر چندان سپاه

که خورشيد بر چرخ گم کرد راه

برآمد خروش سپاه از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

سکندر به آيين صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو دارا بياورد لشکر به راه

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

شکسته دل و گشته از رزم سير

سر بخت ايرانيان گشته زير

نياويختند ايچ با روميان

چو روبه شد آن دشت شير ژيان

گرانمايگان زينهاری شدند

ز اوج بزرگی به خواری شدند

چو دارا چنان ديد برگاشت روی

گريزان همی رفت با های هوی

برفتند با شاه سيصد سوار

از ايران هرانکس که بد نامدار

دو دستور بودش گرامی دو مرد

که با او بدندی به دشت نبرد

يکی موبدی نام او ماهيار

دگر مرد را نام جانوشيار

چو ديدند کان کار بی سود گشت

بلند اختر و نام دارا گذشت

يکی با دگر گفت کين شوربخت

ازو دور شد افسر و تاج و تخت

ببايد زدن دشنه يی بر برش

وگر تيغ هندی يکی بر سرش

سکندر سپارد به ما کشوری

بدين پادشاهی شويم افسری

همی رفت با او دو دستور اوی

که دستور بودند و گنجور اوی

مهين بر چپ و ماهيارش به راست

چو شب تيره شد از هوا باد خاست

يکی دشنه بگرفت جانوشيار

بزد بر بر و سينه ی شهريار

نگون شد سر نامبردار شاه

ازو بازگشتند يکسر سپاه

به نزديک اسکندر آمد وزير

که ای شاه پيروز و دان شپذير

بکشتيم دشمنت را ناگهان

سرآمد برو تاج و تخت مهان

چو بشنيد گفتار جانوشيار

سکندر چنين گفت با ماهيار

که دشمن که افگندی اکنون کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

برفتند هر دو به پيش اندرون

دل و جان رومی پر از خشم و خون

چو نزديک شد روی دارا بديد

پر از خون بر و روی چون شنبليد

بفرمود تا راه نگذاشتند

دو دستور او را نگه داشتند

سکندر ز باره درآمد چو باد

سر مرد خسته به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوينده هست

بماليد بر چهر او هر دو دست

ز سر برگرفت افسر خسرويش

گشاد آن بر و جوشن پهلويش

ز ديده بباريد چندی سرشک

تن خسته را دور ديد از پزشک

بدو گفت کين بر تو آسان شود

دل بدسگالت هراسان شود

تو برخيز و بر مهد زرين نشين

وگر هست نيروت بر زين نشين

ز هند و ز رومت پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

سپارم ترا پادشاهی و تخت

چو بهتر شوی ما ببنديم رخت

جفا پيشگان ترا هم کنون

بياويزم از دارشان سرنگون

چنانچون ز پيران شنيديم دوش

دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز يک شاخ و يک بيخ و پيراهنيم

به بيشی چرا تخمه را برکنيم

چو بشنيد دارا به آواز گفت

که همواره با تو خرد باد جفت

برآنم که از پاک دادار خويش

بيابی تو پاداش گفتار خويش

يکی آنک گفتی که ايران تراست

سر تاج و تخت دليران تراست

به من مرگ نزدي کتر زانک تخت

به پردخت تخت و نگون گشت بخت

برين است فرجام چرخ بلند

خرامش سوی رنج و سودش گزند

به من در نگر تا نگويی که من

فزونم ازين نامدار انجمن

بد و نيک هر دو ز يزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

نمودار گفتار من من بسم

بدين در نکوهيده ی هرکسم

که چندان بزرگی و شاهی و گنج

نبد در زمانه کس از من به رنج

همان نيز چندان سليح و سپاه

گرانمايه اسپان و تخت و کلاه

همان نيز فرزند و پيوستگان

چه پيوستگان داغ دل خستگان

زمان و زمين بنده بد پيش من

چنين بود تا بخت بد خويش من

ز نيکی جدا مانده ام زين نشان

گرفتار در دست مردم کشان

ز فرزند و خويشان شده نااميد

سيه شد جهان و دو ديده سپيد

ز خويشان کسی نيست فريادرس

اميدم به پروردگارست و بس

برين گونه خسته به خاک اندرم

ز گيتی به دام هلاک اندرم

چنين است آيين چرخ روان

اگر شهريارم و گر پهلوان

بزرگی به فرجام هم بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

سکندر ز ديده بباريد خون

بران شاه خسته به خاک اندرون

چو دارا بديد آن ز دل درد او

روان اشک خونين رخ زرد او

بدو گفت مگری کزين سود نيست

از آتش مرا بهره جز دود نيست

چنين بود بخشش ز بخشند هام

هم از روزگار درخشنده ام

به اندرز من سر به سر گوش دار

پذيرنده باش و بدل هوش دار

سکندر بدو گفت فرمان تراست

بگو آنچ خواهی که پيمان تراست

زبان تير دارا بدو برگشاد

همی کرد سرتاسر اندرز ياد

نخستين چنين گفت کای نامدار

بترس از جهان داور کردگار

که چرخ و زمين و زمان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

نگه کن به فرزند و پيوند من

به پوشيدگان خردمند من

ز من پاک دل دختر من بخواه

بدارش به آرام بر پيشگاه

کجا مادرش روشنک نام کرد

جهان را بدو شاد و پدرام کرد

نياری به فرزند من سرزنش

نه پيغاره از مردم بدکنش

چو پرورده ی شهرياران بود

به بزم افسر نامداران بود

مگر زو ببينی يکی نامدار

کجا نو کند نام اسفنديار

بيارايد اين آتش زردهشت

بگيرد همان زند و استا بمشت

نگه دارد اين فال جشن سده

همان فر نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر

بشويد به آب خرد جان و چهر

کند تازه آيين لهراسپی

بماند کيی دين گشتاسپی

مهان را به مه دارد و که به که

بود دين فروزنده و روزبه

سکندر چنين داد پاسخ بدوی

که ای نيکدل خسرو راس تگوی

پذيرفتم اين پند و اندرز تو

فزون زين نباشم برين مرز تو

همه نيکويها به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

جهاندار دست سکندر گرفت

به زاری خروشيدن اندر گرفت

کف دست او بر دهان برنهاد

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سپردم ترا جای و رفتم به خاک

سپردم روانرا به يزدان پاک

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار بگريستند انجمن

سکندر همه جام هها کرد چاک

به تاج کيان بر پراگند خاک

يکی دخمه کردش بر آيين او

بدان سان که بد فره و دين او

بشستن ازان خون به روشن گلاب

چو آمدش هنگام جاويد خواب

بياراستندش به ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

تنش زير کافور شد ناپديد

ازان پس کسی روی دارا نديد

به دخمه درون تخت زرين نهاد

يکی بر سرش تاج مشکين نهاد

نهادش به تابوت زر اندرون

بروبر ز مژگان بباريد خون

چو تابوتش از جای برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

سکندر پياده به پيش اندرون

بزرگان همه ديدگان پر ز خون

چنين تا ستودان دارا برفت

همی پوست گفتی بروبر بکفت

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه

بر آيين شاهان برآورد راه

چو پردخت از دخمه ی ارجمند

ز بيرون بزد دارهای بلند

يکی دار بر نام جانوشيار

دگر همچنان از در ماهيار

دو بدخواه را زنده بردار کرد

سر شاه کش مرد بيدار کرد

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گرفته يکی سنگ هر يک به چنگ

بکردند بر دارشان سنگسار

مبادا کسی کو کشد شهريار

چو ديدند ايرانيان کو چه کرد

بزاری بران شاه آزادمرد

گرفتند يکسر برو آفرين

بدان سرور شهريار زمين

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

به جايی که بودند ز ايران مهان

به نزديک پوشيده رويان شاه

بيامد يکی مرد با دستگاه

بديشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ايشان شمرد

چنين گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانيد کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم

فزونست ازان نيکويها که بود

به تيمار رخ را نشايد شخود

همه مرگ راييم شاه و سپاه

اگر دير مانيم اگر چند گاه

بنه سوی شهر صطخر آوريد

بپويند ما نيز فخر آوريد

همانست ايران که بود از نخست

بباشيد شادان دل و تن درست

نوشتند نامه به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

ز اسکندر فيلقوس بزرگ

جهانگير و با کينه جويان سترگ

بداد و دهش دل توانگر کنيد

بر آزادگی بر سر افسر کنيد

که فرجام هم روزمان بگذرد

زمانه پی ما همی بشمرد

وی موبدان نام هيی همچنين

پرافروزش و پوزش و آفرين

سر نامه از پادشاه کيان

سوی کاردانان ايرانيان

چو عنبر سر خامه ی چين بشست

سر نامه بود آفرين از نخست

بران دادگر کو جهان آفريد

پس از آشکارا نهان آفريد

دو گيتی پديد آمد از کاف و نون

چرانی به فرمان او در نه چون

سپهری برين سان که بينی روان

توانا و دانا جز او را مخوان

بباشد به فرمان او هرچ خواست

همه بندگانيم و او پادشاست

ازو باد بر نامداران درود

بر اندازه ی هر يکی بر فزود

جز از ني کنامی و فرهنگ و داد

ز کردار گيتی مگيريد ياد

به پيروزی اندر غم آمد مرا

به سور اندرون ماتم آمد مرا

بدارنده ی آفتاب بلند

که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

يکی بنده بودش نه بيگانه بود

کنون يافت بادافره ايزدی

چو بد ساخت آمد به رويش بدی

شما داد جوييد و پيمان کنيد

زبان را به پيمان گروگان کنيد

چو خواهيد کز چرخ يابيد بخت

ز من بدره و برده و تاج و تخت

پر از درد داراست روشن دلم

بکوشم کز اندرز او نگسلم

هرانکس که آيد بدين بارگاه

درم يابد و ارج و تخت و کلاه

چو خواهد که باشد به ايوان خويش

نگردد گريزان ز پيمان خويش

بيابند چيزی که خواهد ز گنج

ازان پس نبيند کسی درد و رنج

درم را به نام سکندر زنيد

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

نشستنگه شهرياران خويش

بسازيد زين پس به آيين پيش

مداريد بازار بی پاسبان

که راند همی نام من بر زبان

مداريد بی مرزبان مرز خويش

پديد آوريد اندرين ارز خويش

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

بمانيد شادان دل و سودمند

ز هر شهر زيبا پرستنده يی

پر از شرم بيداردل بنده يی

که شايد به مشکوی زرين ما

بداند پرستيدن آيين ما

چنان کو برفتن نباشد دژم

نشايد که بر برده باشد ستم

فرستيد سوی شبستان ما

به نزديک خسروپرستان ما

غريبان که بر شهرها بگذرند

چماننده پای و لبان ناچرند

دل از عيب صافی و صوفی به نام

به دوريشی اندر دلی شادکام

ز خواهندگان نامشان سر کنيد

شمار اندر آغاز دفتر کنيد

هرآنکس که هست از شما مستمند

کجا يافت از کارداری گزند

دل و پشت بيدادگر بشکنيد

همه بيخ و شاخش ز بن برکنيد

نهادن بد و کار کردن بدوی

بيابم همان چون کنم جست و جوی

کنم زنده بر دار بدنام را

که گم کرد ز آغاز فرجام را

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

به فرجام زان کار کيفر برد

چو نامه فرستاده شد برگرفت

جهانی به آرام در بر گرفت

ز کرمان بيامد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی

که او زود پيچد ز جوينده روی

پادشاهی داراب دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود

 پادشاهی داراب دوازده سال بود

کنون آفرين جها نآفرين

بخوانيم بر شهريار زمين

ابوالقاسم آن شاه خورشيد چهر

بياراست گيتی به داد و به مهر

نجويد جز از خوبی و راستی

نيارد بداد اندرون کاستی

جهان روشن از تاج محمود باد

همه روزگارانش مسعود باد

هميشه جوان تا جوانی بود

همان زنده تا زندگانی بود

چه گفت آن سراينده دهقان پير

ز گشتاسپ وز نامدار اردشير

وزان نامداران پاکيزه رای

ز داراب وز رسم و رای همای

چو دارا به تخت مهی برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

چنين گفت با موبدان و ردان

بزرگان و بيداردل بخردان

که گيتی نجستم به رنج و به داد

مرا تاج يزدان به سر بر نهاد

شگفتی تر از کار من در جهان

نبيند کسی آشکار و نهان

ندانيم جز داد پاداش اين

که بر ما پس از ما کنند آفرين

نبايد که پيچد کس از رنج ما

ز بيشی و آگندن گنج ما

زمانه ز داد من آباد باد

دل زير دستان ما شاد باد

ازان پس ز هندوستان و ز روم

ز هر مرز باارز و آباد بوم

برفتند با هديه و با نثار

بجستند خشنودی شهريار

چنان بد که روزی ز بهر گله

بيامد که اسپان ببيند يله

ز پستی برآمد به کوهی رسيد

يکی بی کران ژرف دريا بديد

بفرمود کز روم و وز هندوان

بيارند کارآزموده گوان

بجويند زان آب دريا دری

رسانند رودی به هر کشوری

چو بگشاد داننده از آب بند

يکی شهر فرمود بس سودمند

چو ديوار شهر اندرآورد گرد

ورا نام کردند داراب گرد

يکی آتش افروخت از تيغ کوه

پرستنده ی آذر آمد گروه

ز هر پيشه يی کارگر خواستند

همی شهر ايران بياراستند

به هر سو فرستاد بی مر سپاه

ز دشمن همی داشت گيتی نگاه

جهان از بدانديش بی بيم کرد

دل بدسگالان بدو نيم کرد

چنان بد که از تازيان صدهزار

نبرده سواران نيزه گزار

برفتند و سالار ايشان شعيب

يکی نامدار از نژاد قتيب

جهاندار ايران سپاهی ببرد

بگفتند کان را نشايد شمرد

فراز آمدند آن دو لشکر بهم

جهان شد ز پرخاشجويان دژم

زمين آن سپه را همی برنتافت

بران بوم کس جای رفتن نيافت

ز باران ژويين و باران تير

زمين شد ز خون چون يکی آبگير

خروشی برآمد ز هر پهلوی

تلی کشته ديدند بر هر سوی

سه روز و سه شب زين نشان جنگ بود

تو گفتی بريشان جهان تنگ بود

چهارم عرب روی برگاشتند

به شب دشت پيکار بگذاشتند

شعيب اندران رزمگه کشته شد

عرب را همه روز برگشته شد

بسی اسپ تازی به زين خدنگ

هم از نيزه و تيغ و خفتان جنگ

ازان رفتگان ماند آنجا به جای

به نزد جهاندار پور همای

ببخشيد چيزی که بد بر سپاه

ز اسپ و ز رمح و ز تيغ و کلاه

ز لشکر يکی مرزبان برگزيد

که گفتار ايشان بداند شنيد

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

ازان سال و آن سال کاندر گذشت

شد از جنگ نيز هوران تا به روم

همی جست رزم اندر آباد بوم

به روم اندرون شاه بدفيلقوس

کجا بود با رای او شاه سوس

نوشتند نامه که پور همای

سپاهی بياورد بی مر ز جای

چو بشنيد سالار روم اين سخن

به ياد آمدش روزگار کهن

ز عموريه لشکری گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بيامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم

ز عموريه فيلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گريزان بشد فيلقوس و سپاه

يکی را نبد ترگ و رومی کلاه

زن و کودکان نيز کردند اسير

بکشتند چندی به شمشير و تير

چو از پيش دارا به شهر آمدند

ازان رفته لشکر دو بهر آمدند

دگر پيشتر کشته و خسته بود

پس پشتشان نيزه پيوسته بود

به عموريه در حصاری شدند

ازيشان بسی زينهاری شدند

فرستاده يی آمد از فيلقوس

خردمند و بيدار و با نعم و بوس

ابا برده و بدره و با نثار

دو صندوق پرگوهر شاهوار

چنين بود پيغام کز يک خدای

بخواهم که او باشدم رهنمای

که فرجام اين رزم بزم آوريم

مبادا که دل سوی رزم آوريم

همه راستی بايد و مردمی

ز کژی و آزار خيزد کمی

چو عموريه کان نشست منست

تو آيی و سازی که گيری بدست

دل من به جوش آيد از نام و ننگ

به هنگام بزم اندر آيم به جنگ

تو آن کن که از شهرياران سزاست

پدر شاه بود و پسر پادشاست

چو بشنيد آزادگانرا بخواند

همه داستان پيش ايشان براند

چه بينيد گفت اندرين گفت و گوی

بجويد همی فيلقوس آب روی

همه مهتران خواندند آفرين

که ای شاه بينادل و پاک دين

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزيند کجا در خور است

يکی دختری دارد اين نامدار

به بالای سرو و به رخ چون بهار

بت آرای چون او نبيند به چين

ميان بتان چون درخشان نگين

اگر شاه بيند پسند آيدش

به پاليز سرو بلند آيدش

فرستاده ی روم را خواند شاه

بگفت آنچ بشنيد از نيکخواه

بدو گفت رو پيش قيصر بگوی

اگر جست خواهی همی آب روی

پس پرده ی تو يکی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

نگاری که ناهيد خوانی ورا

بر اورنگ زرين نشانی ورا

به من بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهی که بی رنج ماندت بوم

فرستاده بشنيد و آمد چو باد

به قيصر بر آن گفتها کرد ياد

بدان شاد شد فيلقوس و سپاه

که داماد باشد مر او را چو شاه

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو

ز چيزی که دارد پی روم تاو

بران بر نهادند سالی که شاه

ستاند ز قيصر که دارد سپاه

ز زر خايه ی ريخته صدهزار

ابا هر يکی گوهر شاهوار

چهل کرده مثقال هر خايه يی

همان نيز گوهر گرانمايه يی

ببخشيد بر مرزبانان روم

هرانکس که بودند ز آباد بوم

ازان پس همه فيلسوفان شهر

هرانکس که بودش ازان شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند

ز هر کار دل را بپرداختند

برفتند با دختر شهريار

گرانمايگان هريکی با نثار

يکی مهر زرين بياراستند

پرستنده ی تاجور خواستند

ده استر همه بار ديبای روم

بسی پيکر از گوهر و زر بوم

شتروار سيصد ز گستردنی

ز چيزی که بد راه را بردنی

دلارای رومی به مهد اندرون

سکوبا و راهب ورا رهنمون

کنيزک پس پشت ناهيد شست

ازان هريکی جامی از زر بدست

به جام اندرون گوهر شاهوار

بت آرای با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را به دارا سپرد

گهرها به گنجور او برشمرد

ازان پس بران رزمگه بس نماند

سپه را سوی شهر ايران براند

سوی پارس آمد دلارام و شاد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

شبی خفته بد ماه با شهريار

پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار

همانا که برزد يکی تيز دم

شهنشاه زان تيز دم شد دژم

بپيچيد در جامه و سر بتافت

که از نکهتش بوی ناخوش بيافت

ازان بوی شد شاه ايران دژم

پرانديشه جان ابروان پر ز خم

پزشکان داننده را خواندند

به نزديک ناهيد بنشاندند

يکی مرد بينادل و نيک رای

پژوهيد تا دارو آمد به جای

گياهی که سوزنده ی کام بود

به روم اندر اسکندرش نام بود

بماليد بر کام او بر پزشک

بباريد چندی ز مژگان سرشک

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

به کردار ديبا رخش برفروخت

اگر چند مشکين شد آن خوب چهر

دژم شد دلارای را جای مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش بر فيلقوس

غمی دختر و کودک اندر نهان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

ز بالا و اروند و بويا برش

سکندر همی خواندی مادرش

بفرخ همی داشت آن نام را

کزو يافت از ناخوشی کام را

همی گفت قيصر به هر مهتری

که پيدا شد از تخم من قيصری

نياورد کس نام دارا به بر

سکندر پسر بود و قيصر پدر

همی ننگش آمد که گفتی به کس

که دارا ز فرزند من کرد بس

بر آخر يکی ماديان بد بلند

که کارزاری و زيبا سمند

همان شب يکی کره يی زاد خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

ز زاينده قيصر برافراخت يال

که آن زادنش فرخ آمد به فال

به شبگير فرزند را خواستی

همان ماديان را بياراستی

بسودی همان کره را چشم و يال

که همتای اسکندر او بد به سال

سپهر اندرين نيز چندی بگشت

ز هرگونه يی ساليان برگذشت

سکندر دل خسروانی گرفت

سخن گفتن پهلوانی گرفت

فزون از پسر داشتی قيصرش

بياراستی پهلوانی برش

خرد يافت لختی و شد کاردان

هشيوار و با سنگ و بسياردان

ولی عهد گشت از پس فيلقوس

بديدار او داشتی نعم و بوس

هنرها که باشد کيان را به کار

سکندر بياموخت ز آموزگار

تو گفتی نشايد مگر داد را

وگر تخت شاهی و بنياد را

وزان پس که ناهيد نزد پدر

بيامد زنی خواست دارا دگر

يکی کودک آمدش با فر و يال

ز فرزند ناهيد کهتر به سال

همان روز داراش کردند نام

که تا از پدر بيش باشد به کام

چو ده سال بگذشت زين با دو سال

شکست اندر آمد به سال و به مال

بپژمرد داراب پور همای

همی خواندندش به ديگر سرای

بزرگان و فرزانگان را بخواند

ز تخت بزرگی فراوان براند

بگفت اين که دارای داراکنون

شما را به نيکی بود رهنمون

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ز فرمان او رامش جان کنيد

که اين تخت شاهی نماند دراز

به خوشی رود زود خوانند باز

بکوشيد تا مهر و داد آوريد

به شادی مرا نيز ياد آوريد

بگفت اين و باد از جگر برکشيد

شد آن برگ گلنار چون شنبليد

 

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

 پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

به بيماری اندر بمرد اردشير

همی بود بی کار تاج و سرير

همای آمد و تاج بر سر نهاد

يکی راه و آيين ديگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دينار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همی گيتی از دادش آباد گشت

نخستين که ديهيم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که اين تاج و اين تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نيکويی باد کردار ما

مبيناد کس رنج و تيمار ما

توانگر کنيم آنک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداريم زان نيکويها به رنج

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نيکويی در نهفت

بياورد آزاده تن دايه را

يکی پاک پرشرم و بامايه را

نهانی بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنين گفت کان پاک زاده بمرد

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

همی بود بر تخت پيروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

فرستاد بر هر سوی لشکری

ز چيزی که رفتی به گرد جهان

نبودی بد و نيک ازو در نهان

به گيتی بجز داد و نيکی نخواست

جهان را سراسر همی داشت راست

جهانی شده ايمن از داد او

به کشور نبودی بجز ياد او

بدين سان همی بود تا هشت ماه

پسر گشت ماننده ی رفته شاه

بفرمود تا درگری پاک مغز

يکی تخته جست از در کار نغز

يکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قير و مشک

درون نرم کرده به ديبای روم

براندوده بيرون او مشک و موم

به زير اندرش بستر خواب کرد

ميانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ريخته

عقيق و زبرجد برآميخته

ببستند بس گوهر شاهوار

به بازوی آن کودک شيرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دايه ی چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم

به چينی پرندش بپوشيد گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

به دبق و به عنبر به قير و به مشک

ببردند صندوق را نيم شب

يکی بر دگر نيز نگشاد لب

ز پيش همايش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس اندر همی رفت پويان دو مرد

که تا آب با شيرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپيده چو برزد سر از کوهسار

بگرديد صندوق بر رودبار

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

يکی گازر آن خرد صندوق ديد

بپوييد وز کارگه برکشيد

چو بگشاد گسترده ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

به جامه بپوشيد و آمد دمان

پراميد و شادان و روشن روان

سبک ديده بان پيش مامش دويد

ز صندوق و گازر بگفت آنچ ديد

جهاندار پيروز با ديده گفت

که چيزی که ديدی ببايد نهفت

چو بيگاه گازر بيامد ز رود

بدو جفت او گفت هست اين درود

که باز آمدی جام هها ني منم

بدين کارکرد از که يابی درم

دل گازر از درد پژمرده بود

يکی کودک زيرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خليده رخان تيره گشته روان

بدو گفت گازر که بازآر هوش

ترا زشت باشد ازين پس خروش

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگويم به پيش سزاوار جفت

به سنگی که من جامه را برزنم

چو پاکيزه گردد به آب افگنم

دران جوی صندوق ديدم يکی

نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

به ديدار آن خردم آمد نياز

اگر بود ما را يکی پور خرد

نبودش بسی زندگانی بمرد

کنون يافتی پور با خواسته

به دينار و ديبا بياراسته

چو آن جامه ها بر زمين بر نهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن ديد خيره بماند

بروبر جهان آفرين را بخواند

رخی ديد تابان ميان حرير

به ديدار ماننده ی اردشير

پر از در خوشاب بالين او

عقيق و زبرجد به پايين او

به دست چپش سرخ دينار بود

سوی راست ياقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شير

ببد شاد زان کودک دلپذير

ز خوبی آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پيراسته

بدو گفت گازر که اين را به جان

خريدار باشيم تا جاودان

که اين کودک نامداری بود

گر او در جهان شهرياری بود

زن گازر او را چو پيوند خويش

بپرورد چونانک فرزند خويش

سيم روز داراب کردند نام

کز آب روان يافتندش کنام

چنان بد که روزی زن پاک رای

سخن گفت هرگونه با کدخدای

که اين گوهران را چه سازی کنون

که باشد بدين دانشت رهنمون

به زن گفت گازر که اين نيک جفت

چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت

همان به کزين شهر بيرون شويم

ز تنگی و سختی به هامون شويم

به شهری که ما را ندانند کس

که خواريم و ناشادگر دست رس

به شبگير گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم ياد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر به بار

بپيمود زان مرز فرسنگ شست

به شهری دگر ساخت جای نشست

به بيگانه شهر اندرون ساخت جای

بران سان که پرمايه تر کدخدای

به شهری که بد نامور مهتری

فرستاد نزديک او گوهری

ازو بستدی جامه و سيم و زر

چنين تا فراوان نماند از گهر

به خانه جز از سرخ گوگرد نيز

نماند از بد و نيک صندوق چيز

زن گازر از چيز شد رهنمای

چنين گفت يک روز با کدخدای

که ما بی نيازيم زين کارکرد

توانگر شدی گرد پيشه مگرد

چنين داد پاسخ بدو کدخدای

که اين جفت پاکيزه و رهنمای

همی پيشه خوانی ز پيشه چه بيش

هميشه ز هر کار پيشه است پيش

تو داراب را پاک و نيکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادی نديدی گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال

يکی کودکی گشت با فر و يال

به کشتی شدی با بزرگان به کوی

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کودکان همگروه آمدند

به يکبارگی زو ستوه آمدند

به فرياد شد گازر از کار او

همی تيره شد تيز بازار او

بدو گفت کاين جامه برزن به سنگ

که از پيشه جستن ترا نيست ننگ

چو داراب زان پيشه بگريختی

همی گازر از ديده خون ريختی

شدی روزگارش به جستن دو بهر

نشان خواستی زو به دشت و به شهر

به جاييش ديدی کمانی به دست

به آيين گشاده بر و بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزيان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تير و کمان

به خردی چرا گشته ای بدگمان

به گازر چنين گفت کای باب من

چرا تيره گردانی اين آب من

به فرهنگيان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پيشه فرمان و جوی

کنون از من اين کدخدايی مجوی

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ازان پس به فرهنگيانش سپرد

بياموخت فرهنگ و شد برمنش

برآمد ز پيغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت ای پدر

نيايد ز من گازری کارگر

ز من جای مهرت بی انديشه کن

ز گيتی سواری مرا پيشه کن

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پيچ و اسپ افگن و ني کنام

سپردش بدو روزگاری دراز

بياموخت هرچش بدان بد نياز

عنان و سنان و سپر داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تير و کمان

هنرجوی دور از بد بدگمان

بران گونه شد زين هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

به گازر چنين گفت روزی که من

همی اين نهان دارم از انجمن

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آيدم چون پسر خوانيم

به دکان بر خويش بنشانيم

بدو گفت گازر که اينت سخن

دريغ آن شده رنجهای کهن

تراگر منش زان من برتر است

پدرجوی را راز با مادر است

چنان بد که يک روز گازر برفت

ز خانه سوی رود يازيد تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بيامد به شمشير يازيد دست

به زن گفت کژی و تاری مجوی

هرآنچت بپرسم سخن راست گوی

شما را که باشم به گوهر کيم

به نزديک گازر ز بهر چيم

زن گازر از بيم زنهار خواست

خداوند داننده را يار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگويم ترا هرچ گفتی بگوی

سخنها يکايک بر و بر شمرد

بکوشيد وز کار کژی نبرد

ز صندوق وز کودک شيرخوار

ز دينار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستکاران بديم

نه از تخمه ی کامکاران بديم

ازان تو داريم چيزی که هست

ز پوشيدنی جامه و برنشست

پرستنده ماييم و فرمان تراست

نگر تا چه بايد تن و جان تراست

چو بشنيد داراب خيره بماند

روان را به انديشه اندر نشاند

بدو گفت زين خواسته هيچ ماند

وگر گازر آن را همه برفشاند

که باشد بهای يکی بارگی

بدين روز کندی و بيچارگی

چنين داد پاسخ که بيش است ازين

درخت برومند و باغ و زمين

بدو داد دينار چندانک بود

بماند آن گران گوهر نابسود

به دينار اسپی خريد او پسند

يکی کم بها زين و ديگر کمند

يکی مرزبان بود با سنگ و رای

بزرگ و پسنديده و رهنمای

خراميد داراب نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

همی داشتش مرزبان ارجمند

ز گيتی نيامد بروبر گزند

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

به غارت بران مرز آباد بوم

به رزم اندرون مرزبان کشته شد

سر لشکرش زان سخن گشته شد

چو آگاهی آمد به نزد همای

که رومی نهاد اندرين مرز پای

يکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

به شمشير ويران کند روی بوم

سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنيد داراب شد شادکام

به نزديک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری

همی آمد از هر سوی لشکری

بيامد ز کاخ همايون همای

خود و مرزبانان پاکيز هرای

بدان تا سپه پيش او بگذرند

تن و نام و ديوانها بشمرند

همی بود چندی بران پهن دشت

چو لشکر فراوان برو برگذشت

چو داراب را ديد با فر و برز

به گردن برآورده پولاد گرز

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمين زير پوينده بالای اوست

چو ديد آن بر و چهر هی دلپذير

ز پستان مادر بپالود شير

بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست

بدين شاخ و اين برز و بالای راست

نمايد که اين نامداری بود

خردمند و جنگی سواری بود

دلير و سرافراز و کنداور است

وليکن سليحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر يکی روزگاری گزيد

ز بهر سپهبد چنان چون سزيد

چو جنگ آوران را يکی گشت رای

ببردند لشکر ز پيش همای

فرستاد بيدار کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز نيک و بد لشکر آگاه بود

ز بدها گمانيش کوتاه بود

همی رفت منزل به منزل سپاه

زمين پر سپاه آسمان پر ز ماه

چنان بد که روزی يکی تندباد

برآمد غمی گشت زان رشنواد

يکی رعد و باران با برق و جوش

زمين پر ز آب آسمان پرخروش

به هر سو ز باران همی تاختند

به دشت اندرون خيمه ها ساختند

غمی بود زان کار داراب نيز

ز باران همی جست راه گريز

نگه کرد ويران يکی جای ديد

ميانش يکی طاق بر پای ديد

بلند و کهن بود و آزرده بود

يکی خسروی جای پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده سرای

نه خيمه نه انباز و نه چارپای

بران طاق آزرده بايست خفت

چو تنها تنی بود بی يار و جفت

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

بران طاق آزرده اندر گذشت

ز ويران خروشی به گوش آمدش

کزان سهم جای خروش آمدش

که ای طاق آزرده هشيار باش

برين شاه ايران نگهدار باش

نبودش يکی خيمه و يار و جفت

بيامد به زير تو اندر بخفت

چنين گفت با خويشتن رشنواد

که اين بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ايوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در تست فرزند شاه اردشير

ز باران مترس اين سخن يادگير

سيم بار آوازش آمد به گوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

به فرزانه گفت اين چه شايد بدن

يکی را سوی طاق بايد شدن

ببينيد تا اندرو خفته کيست

چنين بر تن خود برآشفته کيست

برفتند و ديدند مردی جوان

خردمند و با چهر هی پهلوان

همه جامه و باره و تر و تباه

ز خاک سيه ساخته جايگاه

به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد

دل پهلوان زان سخن بردميد

بفرمود کو را بخوانيد زود

خروشی برين سان که يارد شنود

برفتند و گفتند کای خفته مرد

ازين خواب برخيز و بيدار گرد

چو دارا به اسپ اندر آورد پای

شکسته رواق اندر آمد ز جای

چو سالار شاه آن شگفتی بديد

سرو پای داراب را بنگريد

چنين گفت کاينت شگفتی شگفت

کزين برتر انديشه نتوان گرفت

بشد تيز با او به پرده سرای

همی گفت کای دادگر يک خدای

کسی در جهان اين شگفتی نديد

نه از کار ديده بزرگان شنيد

بفرمود تا جامه ها خواستند

به خرگاه جايی بياراستند

به کردار کوه آتشی برفروخت

بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت

چو خورشيد سر برزد از کوهسار

سپهبد برفتن بر آراست کار

بفرمود تا موبدی رهنمای

يکی دست جامه ز سر تا به پای

يکی اسپ با زين و زرين ستام

کمندی و تيغی به زرين نيام

به داراب دادند و پرسيد زوی

که ای شيردل مهتر نامجوی

چو مردی تو و زادبومت کجاست

سزد گر بگويی همه راه راست

چو بشنيد داراب يکسر بگفت

گذشته همی برگشاد از نهفت

بران سان که آن زن برو کرد ياد

سخنها همی گفت با رشنواد

ز صندوق و ياقوت و بازوی خويش

ز دينار و ديبا به پهلوی خويش

يکايک به سالار لشکر بگفت

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم انگه فرستاد کس رشنواد

فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را

بياريد بهرام و هم زهره را

بگفت اين و زان جايگه برگرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت

سپهبد طلايه به داراب داد

طلايه سنان را به زهر آب داد

هم انگه طلايه بيامد ز روم

وزين سو نگهدار اين مرز و بوم

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه يک به ديگر برآميختند

چو رود روان خون همی ريختند

چو داراب ديد آن سپاه نبرد

به پيش اندر آمد به کردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتی فلک تيغ دارد به مشت

همی رفت زان گونه بر سان شير

نهنگی به چنگ اژدهايی به زير

چنين تا به لشکرگه روميان

همی تاخت بر سان شير ژيان

زمين شد ز رومی چو دريای خون

جهانجوی را تيغ شد رهنمون

به پيروزی از روميان گشت باز

به نزديک سالار گردنفراز

بسی آفرين يافت از رشنواد

که اين لشکر شاه بی تو مباد

چو ما بازگرديم زين رزم روم

سپاه اندر آيد به آباد بوم

تو چندان نوازش بيابی ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تيغ و کلاه

همه شب همی لشکر آراستند

سليح سواران بپيراستند

چو خورشيد برزد سر از تيره راغ

زمين شد به کردار روشن چراغ

بهم بازخوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

چو داراب پيش آمد و حمله برد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

به پيش صف روميان کس نماند

ز گردان شمشيرزن بس نماند

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

وزان جايگه شد سوی ميمنه

بياورد چندی سليح و بنه

همه لشکر روم برهم دريد

کسی از يلان خويشتن را نديد

دليران ايران به کردار شير

همی تاختند از پس اندر دلير

بکشتند چندان ز رومی سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

چهل جاثليق از دليران بکشت

بيامد صليبی گرفته به مشت

چو زو رشنواد آن شگفتی بديد

ز شادی دل پهلوان بردميد

برو آفرين کرد و چندی ستود

بران آفرين مهربانی فزود

شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ

همی بازگشتند يکسر ز جنگ

سپهبد به لشکرگه روميان

برآسود و بگشاد بند ميان

ببخشيد در شب بسی خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

فرستاد نزديک داراب کس

که ای شيردل مرد فريادرس

نگه کن کنون تا پسند تو چيست

وزی خواسته سودمند تو چيست

نگه دار چيزی که رای آيدت

ببخش آنچ دل رهنمای آيدت

هرآنچ آن پسندت نيايد ببخش

تو نامی تری از خداوند رخش

چو آن ديد داراب شد شادکام

يکی نيزه برداشت از بهر نام

فرستاد ديگر سوی رشنواد

بدو گفت پيروز بادی و شاد

چو از باختر تيره شد روی مهر

بپوشيد ديبای مشکين سپهر

همان پاس از تيره شب درگذشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله

همی شد چو اواز شير يله

چو زرين سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجويان برآمد ز خواب

ببستند گردان ايران ميان

همی تاختند از پس روميان

به شمشير تيز آتش افروختند

همه شهرها را همی سوختند

ز روم و ز رومی برانگيخت گرد

کس از بوم و بر ياد ديگر نکرد

خروشی به زاری برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم

به قيصر بر از کين جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بی رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپيچد ز داد

شدند آنک جنگی بد از جنگ سير

سر بخت روم اندرآمد به زير

که گر باژ خواهيد فرمان کنيم

بنوی يکی باز پيمان کنيم

فرستاد قيصر ز هر گونه چيز

ابا برده ها بدره بسيار نيز

سپهبد پذيرفت زو آنچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

وزان جايگه بازگشتند شاد

پسنديده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ويران رسيد

که داراب را اندرو خفته ديد

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بيم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خويش

به يزدان پناهيد و رفتند پيش

چو ديد آن زن و شوی را رشنواد

ز هر گونه پرسيد و کردند ياد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شيرخوار

ز تيمار وز گردش روزگار

چنين گفت با شوی و زن رشنواد

که پيروز باشيد همواره شاد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

نه از موبد پير هرگز شنيد

هم اندر زمان مرد پاکيزه رای

يکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هم انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنيد نيز

ز صندوق وز کودک خرد و چيز

به نامه درون سربسر ياد کرد

برون کرد آنگه هيونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

فرستاده تازان بيامد ز جای

بياورد ياقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد

شنيده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و ياقوت ديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

بدانست کان روز کامد به دشت

بفرمود تا پيش لشکر گذشت

بديد آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمايه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گريان همای

که آمد جهان را يکی کدخدای

نبود ايچ ز ا نديشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گيهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نيز کان بيگنه را که يافت

کسی يافت گر سوی دريا شتافت

که يزدان پسر داد و نشناختم

به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم اين يک گهر

پسر خوار شد چون بميرد پدر

کنون ايزد او را بمن بازداد

به پيروز نام و پی رشنواد

ز دينار گنجی فرو ريختند

می و مشک و گوهر برآميختند

ببخشيد بر هرک بودش نياز

دگر هفته گنج درم کرد باز

به جايی که دانست کاتشکد هست

وگر زند و استا و جشن سد هست

ببخشيد گنجی برين گونه نيز

به هر کشوری بر پراگنده چيز

به روز دهم بامداد پگاه

سپهبد بيامد به نزديک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بيش و کم

ز درگاه پرده فروهشت شاه

به يک هفته کس را ندادند راه

جهاندار زرين يکی تخت کرد

دو کرسی ز پيروزه و لاژورد

يکی تاج پرگوهر شاهوار

دو ياره يکی طوق گوهرنگار

همه جامه ی خسروانی به زر

درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پيش شاه

ز اختر همی کرد روزی نگاه

به شهريور بهمن از بامداد

جهاندار داراب را بار داد

يکی جام پر سرخ ياقوت کرد

يکی ديگری پر ز ياقوت زرد

چو آمد به نزديک ايوان فراز

همای آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار

فرو ريخت از ديده خون برکنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

ببوسيد و ببسود رويش به چنگ

بياورد و بر تخت زرين نشاند

دو چشمش ز ديدار او خيره ماند

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی به دست

بياورد و بر تارک او نهاد

جهان را به ديهيم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت

هما اندران کار پوزش گرفت

به داراب گفت آنچ اندر گذشت

چنان دان که بر ما همه بادگشت

جوانی و گنج آمد و رای زن

پدر مرده و شاه بی رای زن

اگر بد کند زو مگير آن به دست

که جز تخت هرگز مبادت نشست

چنين داد پاسخ به مادر جوان

که تو هستی از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آيد به جوش

به يک بد تو چندين چه داری خروش

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالانت پر دود باد

ز من يادگاری بود اين سخن

که هرگز نگردد به دفتر کهن

برو آفرين کرد فرخ همای

که تا جای باشد تو بادی به جای

بفرمود تا موبد موبدان

بخواند ز هر کشوری بخردان

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

سرافراز شيران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرين

به شاهی بران نامدار زمين

چو بر تاج شاه آفرين خواندند

بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

ازان کرده بسيار غم خورده بود

بدانيد کز بهمن شهريار

جزين نيست اندر جهان يادگار

به فرمان او رفت بايد همه

که او چون شبانست و گردان رمه

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

بدو کرد بايد همی پشت راست

به شادی خروشی برآمد ز کاخ

که نورسته ديدند فرخنده شاخ

ببردند چندان ز هر سو نثار

که شد ناپديد اندران شهريار

جهان پر شد از شادمانی و داد

کی را نيامد ازان رنج ياد

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور باگهر بخردان

به سی و دو سال آنک کردم به رنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشيد و فرمان بريد

ابی رای او يک نفس مشمريد

چو داراب از تخت کی گشت شاد

به آرام ديهيم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان

بگفتند کای شهريار جوان

نشست کيی بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر

بيارند پرمايه جامی گهر

ز هر جامه يی تخته فرمود پنج

بدادند آنرا که او ديد رنج

بدو گفت کای گازر پيشه دار

هميشه روان را به انديشه دار

مگر زاب صندوق يابی يکی

چو دارا بدو اندرون کودکی

برفتند يک لب پر از آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

کنون اختر گازر اندرگذشت

به دکان شد و برد اشنان به دشت

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

چو بهمن به تخت نيا بر نشست

کمر با ميان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دينار داد

همان کشور و مرز بسيار داد

يکی انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموه ردان

چنين گفت کز کار اسفنديار

ز نيک و بد گردش روزگار

همه ياد داريد پير و جوان

هرانکس که هستيد روش نروان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پيرمرد

فرامرز جز کين ما در جهان

نجويد همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کين ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نو شآذر و مهرنوش

که از درد ايشان برآمد خروش

چو اسفندياری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفنديار

به زاری بگريد به ايوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نيارد سر گوهر اندر مغاک

به کردار شاه آفريدون بود

چو خونين بباشد همايون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بياورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چين رفت و کين نيا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کيخسرو آمد از افراسياب

ز خون کرد گيتی چو دريای آب

پدرم آمد و کين لهراسپ خواست

ز کشته زمين کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشيد تابان برآورد سر

به کابل شد و کين رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمين را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

به کينه سزاوارتر کس منم

که بر شير درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار

سواری نبينی چو اسفنديار

چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد

بکوشيد تا رای فرخ نهيد

چو بشنيد گفتار بهمن سپاه

هرانکس که بد شاه را نيکخواه

به آواز گفتند ما بنده ايم

همه دل به مهر تو آگند هايم

ز کار گذشته تو داناتری

ز مردان جنگی تواناتری

به گيتی همان کن که کام آيدت

وگر زان سخن فر و نام آيدت

نپيچد کسی سر ز فرمان تو

که يارد گذشتن ز پيمان تو

چو پاسخ چنين يافت از لشکرش

به کين اندرون تيزتر شد سرش

همه سيستان را بياراستند

برين بر نهادند و برخاستند

به شبگير برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن صد هزار

چو آمد به نزديکی هيرمند

فرستاده يی برگزيد ارجمند

فرستاد نزديک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندی پيام

چنين گفت کز کين اسفنديار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کين نوش آذر و مهر نوش

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کين ديرينه بيرون کنيم

همه بوم زابل پر از خون کنيم

فرستاده آمد به زابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت

چنين داد پاسخ که گر شهريار

برانديشد از کار اسفنديار

بداند که آن بودنی کار بود

مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی به نيک و بد اندر ميان

ز من سود ديدی نديدی زيان

نپيچيد رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی به پيمان اوی

پدرت آن گرانمايه شاه بزرگ

زمانش بيامد بدان شد سترگ

به بيشه درون شير و نر اژدها

ز چنگ زمانه نيابد رها

همانا شنيدی که سام سوار

به مردی چه کرد اندران روزگار

چنين تا به هنگام رستم رسيد

که شمشير تيز از ميان برکشيد

به پيش نياکان تو در چه کرد

به مردی به هنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دايگان تو بود

به لشکر ز پرمايگان تو بود

به زاری کنون رستم اندرگذشت

همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر

پر از آب ديده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرين برو باد کو را ز پای

فگند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ايدونک بينی تو پيکار ما

به خوبی برانديشی از کار ما

بيايی ز دل کينه بيرون کنی

به مهر اندرين کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دينار سام

کمرهای زرين و زرين ستام

چو آيی به پيش تو آرم همه

تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دينار داد

ز هرگونه يی چيز بسيار داد

چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد

ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد

چو بشنيد ازو بهمن نيک بخت

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد

سری پر ز کين لب پر از باد سرد

پذيره شدش زال سام سوار

هم از سيستان آنک بد نامدار

چو آمد به نزديک بهمن فراز

پياده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشايش است

ز دل درد و کين روز پالايش است

ازان نيکويها که ما کرده ايم

ترا در جوانی بپرورده ايم

ببخشای و کار گذشته مگوی

هنر جوی وز کشتگان کين مجوی

که پيش تو دستان سام سوار

بيامد چنين خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی

چنان سست شد تيز بازار اوی

هم اندر زمان پای کردش به بند

ز دستور و گنجور نشنيد پند

ز ايوان دستان سام سوار

شتر بارها برنهادند بار

ز دينار وز گوهر نابسود

ز تخت وز گستردنی هرچ بود

ز سيمينه و تاجهای به زر

ز زرينه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

همان برده و بدره های درم

ز مشک و ز کافور وز بيش و کم

که رستم فراز آوريد آن به رنج

ز شاهان و گردنکشان يافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد

مهان را همه بدره و تاج داد

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز در دنيا دست کين را بشست

همه نامداران روشن روان

برفتند يکسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسی کرد ياد

که پيش پدرم آن جهانديده مرد

همی گفت و لبها پر از بادسرد

که بهمن ز ما کين اسفنديار

بخواهد تو اين را به بازی مدار

پدرم آن جهانديده ی نامور

ز گفت زواره بپيچيد سر

نپذرفت و نشنيد اندرز او

ازو گشت ويران کنون مرز او

نيا چون گذشت او به شاهی رسيد

سر تاج شاهی به ماهی رسيد

کنون بهمن نامور شهريار

همی نو کند کين اسفنديار

هم از کين مهر آن سوار دلير

ز نوش آذر آن گرد درنده شير

کنون خواهد از ما همی کين شان

به جای آورد کين و آيين شان

ز ايران سپاهی چو ابر سياه

بياورد نزديک ما کينه خواه

نيای من آن نامدار بلند

گرفت و به زنجير کردش به بند

که بودی سپر پيش ايرانيان

به مردی بهر کينه بسته ميان

چه آمد بدين نامور دودمان

که آيد ز هر سو بمابر زيان

پدر کشته و بند سايه نيا

به مغز اندرون خون بود کيميا

به تاراج داده همه مرز خويش

نبينم سر مايه ی ارز خويش

شما نيز يکسر چه گوييد باز

هرانکس که هستيد گردن فراز

بگفتند کای گرد روشن روان

پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه يک به يک پيش تو بند هايم

برای و به فرمان تو زند هايم

چو بشنيد پوشيد خفتان جنگ

دلی پر ز کينه سری پر ز ننگ

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسی کرد ياد

چو نزديک بهمن رسيد آگهی

برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

به غور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پيش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سپاه

وزان روی بهمن صفی برکشيد

که خورشيد تابان زمين را نديد

ز آواز شيپور و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

بشست آسمان روی گيتی به قير

بباريد چون ژاله از ابر تير

ز چاک تبرزين و جر کمان

زمين گشت جنبان تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برين رزمگاه

به رخشنده روز و به تابنده ماه

همی گرز باريد و پولاد تيغ

ز گرد سپاه آسمان گشت ميغ

به روز چهارم يکی باد خاست

تو گفتی که با روز شب گشت راست

به سوی فرامرز برگشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همی شد پس گرد با تيغ تيز

برآورد زان انجمن رستخيز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشير زن کابلی

برآوردگه بر سواری نماند

وزان سرکشان نامداری نماند

همه سربسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

به هم برفگنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندکی رزمجوی

به مردی به روی اندر آورد روی

همه تنش پر زخم شمشير بود

که فرزند شيران بد و شير بود

سرانجام بر دست ياز اردشير

گرفتار شد نامدار دلير

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کين دار چندی نگاه

چو ديدش ندادش به جان زينهار

بفرمود داری زدن شهريار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پيلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشير

که کشتند او را به باران تير

گامی پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

به پيش جهاندار بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد و راست

اگر کينه بودت به دل خواستی

پديد آمد از کاستی راستی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرمای و مپسند چندين خروش

ز يزدان بترس و ز ما شرم دار

نگه کن بدين گردش روزگار

يکی را برآرد به ابر بلند

يکی زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگير لشکر فروز

نه تابوت را شد سوی نيمروز

نه رستم به کابل به نخچيرگاه

بدان شد که تا نيست گردد به چاه

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نريمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپيچی ازان گرچه نيک اختری

چو با کردگار افگند داوری

چو رستم نگهدار تخت کيان

همی بر در رنج بستی ميان

تو اين تاج ازو يافتی يادگار

نه از راه گشتاسپ و اسفنديار

ز هنگامه ی کی قباد اندرآی

چنين تا به کيخسرو پاک رای

بزرگی به شمشير او داشتند

مهان را همه زير او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی

چو بشنيد شاه از پشوتن سخن

پشيمان شد از درد و کين کهن

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان با داد و رای

بسيچيدن بازگشتن کنيد

مبادا که تاراج و کشتن کنيد

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسيار پند

تن کشته را دخمه کردند جای

به گفتار دستور پاکيز هرای

ز زندان به ايوان گذر کرد زال

برو زار بگريست فرخ همال

که زارا دليرا گوا رستما

نبيره ی گو نامور نيرما

تو تا زنده بودی که آگاه بود

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

کنون گنج تاراج و دستان اسير

پسر زار کشته به پيکان تير

مبيناد چشم کس اين روزگار

زمين باد بی تخم اسفنديار

ازان آگهی سوی بهمن رسيد

به نزديک فرخ پشوتن رسيد

پشوتن ز رودابه پردرد شد

ازان شيون او رخش زرد شد

به بهمن چنين گفت کای شاه نو

چو بر نيمه ی آسمان ماه نو

به شبگير ازين مرز لشکر بران

که اين کار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد

همه روزگاران تو سور باد

بدين خانه ی زال سام دلير

سزد گر نماند شهنشاه دير

چو شد کوه بر گونه ی سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کينه خواه

کزانجا برانند يکسر سپاه

هم انگه برآمد ز پرده سرای

تبيره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ايران نهادند روی

به گفتار دستور آزاده خوی

سپه را ز زابل به ايران کشيد

به نزديک شهر دليران کشيد

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهان را همی داشت با رسم و داد

به درويش بخشيد چندی درم

ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

پسر بد مر او را يکی همچو شير

که ساسان همی خواندی اردشير

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و بادانش و ني کرای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گيتی به ديدار او بود شاد

پدر درپذيرفتش از نيکوی

بران دين که خوانی همی پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تيمار شد

چو بهمن چنان ديد بيمار شد

چو از درد شاه اندرآمد ز پای

بفرمود تا پيش او شد همای

بزرگان و ني کاختران را بخواند

به تخت گرانمايگان بر نشاند

چنين گفت کاين پاک تن چهرزاد

به گيتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم انکس کزو زايد اندر نهان

اگر دختر آيد برش گر پسر

ورا باشد اين تاج و تخت پدر

چو ساسان شنيد اين سخن خيره شد

ز گفتار بهمن دلش تيره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

ز ايران به مرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشاپور شد

پر آزار بد از پدر دور شد

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

بپرورد و با جان و دل داشت راست

نژادش به گيتی کسی را نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

زن پاک تن خوب فرزند زاد

ز ساسان پرمايه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش کرد آن زمان

مر او را به زودی سرآمد زمان

چو کودک ز خردی به مردی رسيد

دران خانه جز بينوايی نديد

ز شاه نشاپور بستد گله

که بودی به کوه و به هامون يله

همی بود يکچند چوپان شاه

به کوه و بيابان و آرامگاه

کنون بازگردم به کار همای

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

داستان رستم و شغاد

شاهنامه » داستان رستم و شغاد

داستان رستم و شغاد

يکی پير بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه ی خسروان داشتی

تن و پيکر پهلوان داشتی

به سام نريمان کشيدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به ياد

بگويم کنون آنچ ازو يافتم

سخن را يک اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجی سرای

روان و خرد باشدم رهنمای

سرآرم من اين نامه ی باستان

به گيتی بمانم يکی داستان

به نام جهاندار محمود شاه

ابوالقاسم آن فر ديهيم و گاه

خداوند ايران و نيران و هند

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

به بخشش همی گنج بپراگند

به دانايی از گنج نام آگند

بزرگست و چون ساليان بگذرد

ازو گويد آنکس که دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنک آنک بيند کلاه ورا

همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نيرو گرفت

ببستم برين گونه بدخواه بخت

بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

همه شهر با من بدين ياورند

جز آنکس که بددين و بدگوهرند

که تا او به تخت کيی برنشست

در کين و دست بدی را ببست

بپيچاند آن را که بيشی کند

وگر چند بيشی ز پيشی کند

ببخشايد آن را که دارد خرد

ز اندازه ی روز برنگذرد

ازو يادگاری کنم در جهان

که تا هست مردم نگردد نهان

بدين نامه ی شهرياران پيش

بزرگان و جنگی سواران پيش

همه رزم و بزمست و رای و سخن

گذشته بسی روزگار کهن

همان دانش و دين و پرهيز و رای

همان رهنمونی به ديگر سرای

ز چيزی کزيشان پسند آيدش

همين روز را سودمند آيدش

کزان برتران يادگارش بود

همان مونس روزگارش بود

همی چشم دارم بدين روزگار

که دينار يابم من از شهريار

دگر چشم دارم به ديگر سرای

که آمرزش آيد مرا از خدای

که از من پس از مرگ ماند نشان

ز گنج شهنشاه گردنکشان

کنون بازگردم به گفتار سرو

فروزنده ی سهل ماهان به مرو

چنين گويد آن پير دانش پژوه

هنرمند و گوينده و با شکوه

که در پرده بد زال را برده يی

نوازنده ی رود و گوينده يی

کنيزک پسر زاد روزی يکی

که ازماه پيدا نبود اندکی

به بالا و ديدار سام سوار

ازو شاد شد دوده ی نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمير و کابل گزيده سران

ز آتش پرست و ز يزدان پرست

برفتند با زيج رومی به دست

گرفتند يکسر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمرکان شگفتی بديد

همی اين بدان آن بدين بنگريد

بگفتند با زال سام سوار

که ای از بلند اختران يادگار

گرفتيم و جستيم راز سپهر

ندارد بدين کودک خرد مهر

چو اين خوب چهره به مردی رسد

به گاه دليری و گردی رسد

کند تخمه ی سام نيرم تباه

شکست اندرآرد بدين دستگاه

همه سيستان زو شود پرخروش

همه شهر ايران برآيد به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

ازان پس به گيتی نماند بسی

غمی گشت زان کار دستان سام

ز دادار گيتی همی برد نام

به يزدان چنين گفت کای رهنمای

تو داری سپهر روان را به پای

به هر کار پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

سپهر آفريدی و اختر همان

همه نيکويی باد ما را گمان

بجز کام و آرام و خوبی مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همی داشت مادر چو شد سير شير

دلارام و گوينده و يادگير

بران سال کودک برافراخت يال

بر شاه کابل فرستاد زال

جوان شد به بالای سرو بلند

سواری دلاور به گرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگريد

همی تاج و تخت کيان را سزيد

به گيتی به ديدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش

همی داشتش چون يکی تازه سيب

کز اختر نبودی بروبر نهيب

بزرگان ايران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال يک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در انديشه ی مهتر کابلی

چنان بد کزو رستم زابلی

نگيرد ز کار درم نيز ياد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پيش کس نيز ياد

چنين گفت با شاه کابل نهان

که من سير گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نيست

مرا سوی او راه و آزرم نيست

چه مهتر برادر چه بيگانه يی

چه فرزانه مردی چه ديوانه يی

بسازيم و او را به دام آوريم

به گيتی بدين کار نام آوريم

بگفتند و هر دو برابر شدند

به انديشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد

که هرکس که بد کرد کيفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نيامد به خواب

که ما نام او از جهان کم کنيم

دل و ديده ی زال پر نم کنيم

چنين گفت با شاه کابل شغاد

که گر زين سخن داد خواهيم داد

يکی سور کن مهتران را بخوان

می و رود و رامشگران را بخوان

به می خوردن اندر مرا سرد گوی

ميان کيان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پيش برادر چه پيش پدر

ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من

بيابد برين نامور شهر من

برآيد چنين کار بر دست ما

به چرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچيرگاهی نگه کن به راه

بکن چاه چندی به نخچيرگاه

براندازه ی رستم و رخش ساز

به بن در نشان تيغهای دراز

همان نيزه و حربه ی آبگون

سنان از بر و نيزه زير اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نيرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی اين سخن نيز با هيچ کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد

به گفتار آن بی خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسنديده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده ی خسروی

شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنين گفت با شاه کابل که من

همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازين نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

تو از تخمه ی سام نيرم نه ای

برادر نه ای خويش رستم نه ای

نکردست ياد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نيز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد

دلی پر ز کين لب پر از باد سرد

بيامد به درگاه فرخ پدر

دلی پر ز چاره پر از کينه سر

هم انگه چو روی پسر ديد زال

چنان برز و بالا و آن فر و يال

بپرسيد بسيار و بنواختش

هم انگه بر پيلتن تاختش

ز ديدار او شاد شد پهلوان

چو ديدش خردمند و روشن روان

چنين گفت کز تخمه ی سام شير

نزايد مگر زورمند و دلير

چگونه است کار تو با کابلی

چه گويند از رستم زابلی

چنين داد پاسخ به رستم شغاد

که از شاه کابل مکن نيز ياد

ازو نيکويی بد مرا پيش ازين

چو ديدی مرا خواندی آفرين

کنون می خورد چنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

مرابر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پديدار کرد

همی گفت تا کی ازين باژ و ساو

نه با سيستان ما نداريم تاو

ازين پس نگوييم کو رستمست

نه زو مردی و گوهر ما کمست

نه فرزند زالی مرا گفت نيز

وگر هستی او خود نيرزد به چيز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنيد رستم برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نير منديش وز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدين گفته بيجان کنم

برو بر دل دوده پيچان کنم

ترا برنشانم بر تخت اوی

به خاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند

سپرده بدو جايگاه بلند

ز لشگر گزين کرد شايسته مرد

کسی را که زيبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل به کابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته

بيامد بر مرد جنگی شغاد

که با شاه کابل مکن رزم ياد

که گر نام تو برنويسم بر آب

به کابل نيابد کس آرام و خواب

که يارد که پيش تو آيد به جنگ

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زين پشمان شدست

وزين رفتم سوی درمان شدست

بيارد کنون پيش خواهشگران

ز کابل گزيده فراوان سران

چنين گفت رستم که اينست راه

مرا خود به کابل نبايد سپاه

زواره بس و نامور صد سوار

پياده همان نيز صد نامدار

بداختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچير شد شاه تفت

ببرد از ميان لشکری چا هکن

کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچيرگاه

همه چاه بد کنده در زير راه

زده حربه ها را بن اندر زمين

همان نيز ژوپين و شمشير کين

به خاشاک کرده سر چاه کور

که مردم نديدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سواری برافگند پويان شغاد

که آمد گو پيلتن با سپاه

بيا پيش وزان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بيامد ز شهر

زبان پرسخن دل پر از کين و زهر

چو چشمش به روی تهمتن رسيد

پياده شد از باره کو را بديد

ز سرشاره ی هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بيرون کشيد

به زاری ز مژگان همی خون کشيد

دو رخ را به خاک سيه بر نهاد

همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بيهشی

نمود اندران بيهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا

کنی تازه آيين و راه مرا

همی رفت پيشش برهنه دو پای

سری پر ز کينه دلی پر ز رای

ببخشيد رستم گناه ورا

بيفزود زان پايگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشيد و پای

به زين بر نشست و بيامد ز جای

بر شهر کابل يکی جای بود

ز سبزی زمينش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

به شادی نهادند هرجای تخت

بسی خوردنيها بياورد شاه

بياراست خرم يکی جشنگاه

می آورد و رامشگران را بخواند

مهان را به تخت مهی بر نشاند

ازان سپ به رستم چنين گفت شاه

که چون رايت آيد به نخچيرگاه

يکی جای دارم برين دشت و کوه

به هر جای نخچير گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور

کسی را که باشد تگاور ستور

به چنگ آيدش گور و آهو به دشت

ازان دشت خرم نشايد گذشت

ز گفتار او رستم آمد به شور

ازان دشت پرآب و نخچيرگور

به چيزی که آيد کسی را زمان

بپيچد دلش کور گردد گمان

چنين است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

به دريا نهنگ و به هامون پلنگ

همان شير جنگاور تيزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

بفرمود تا رخش را زين کنند

همه دشت پر باز و شاهين کنند

کمان کيانی به زه بر نهاد

همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پيلتن

تنی چند ازان نامدار انجمن

به نخچير لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همی رخش زان خاک می يافت بوی

تن خويش را کرد چون گردگوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

زمين را به نعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور به راه

چنين تا بيامد ميان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشيد چشم

يکی تازيانه برآورد نرم

بزد نيک دل رخش را کرد گرم

چو او تنگ شد در ميان دو چاه

ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پايش فروشد به يک چاهسار

نبد جای آويزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تيغ تيز

نبد جای مردی و راه گريز

بدريد پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خويش را برکشيد

دلير از بن چاه بر سر کشيد

چو با خستگی چشمها برگشاد

بديد آن بدانديش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فريبنده بدخواه اوست

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ويران شد آباد بوم

پشيمانی آيد ترا زين سخن

بپيچی ازين بد نگردی کهن

برو با فرامرز و يکتاه باش

به جان و دل او را نکوخواه باش

چنين پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان ترا داد داد

تو چندين چه نازی به خون ريختن

به ايران به تاراج و آويختن

ز کابل نخوا هی دگر بار سيم

نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم

که آمد که بر تو سرآيد زمان

شوی کشته در دام آهرمنان

هم انگه سپهدار کابل ز راه

به دشت اندر آمد ز نخچيرگاه

گو پيلتن را چنان خسته ديد

همان خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت کای نامدار سپاه

چه بودت برين دشت نخچيرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

مگر خستگيهات گردد درست

نبايد مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنين داد پاسخ بدوی

که ای مرد بدگوهر چاره جوی

سر آمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونين سرشک

فراوان نمانی سرآيد زمان

کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بيش دارم ز جمشيد فر

که ببريد بيور ميانش به ار

نه از آفريدون وز کيقباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوی سياوش به خنجر بريد

گروی زره چون زمانش رسيد

همه شهرياران ايران بدند

به رزم اندرون نره شيران بدند

برفتند و ما ديرتر مانديم

چو شير ژيان برگذر مانديم

فرامرز پور جهان بين من

بيايد بخواهد ز تو کين من

چنين گفت پس با شغاد پليد

که اکنون که بر من چنين بد رسيد

ز ترکش برآور کمان مرا

به کار آور آن ترجمان مرا

به زه کن بنه پيش من با دو تير

نبايد که آن شير نخچيرگير

ز دشت اندر آيد ز بهر شکار

من اينجا فتاده چنين نابکار

ببيند مرا زو گزند آيدم

کمانی بود سودمند آيدم

ندرد مگر ژنده شيری تنم

زمانی بود تن به خاک افگنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشيد

به زه کرد و يک بارش اندر کشيد

بخنديد و پيش تهمتن نهاد

به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت

بدان خستگی تيرش اندر گرفت

برادر ز تيرش بترسيد سخت

بيامد سپر کرد تن را درخت

درختی بديد از برابر چنار

بروبر گذشته بسی روزگار

ميانش تهی بار و برگش بجای

نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان ديد بفراخت دست

چنان خسته از تير بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد

تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز يزدان سپاس

که بودم همه ساله يزدان شناس

ازان پس که جانم رسيده به لب

برين کين ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پيش

ازين بی وفا خواستم کين خويش

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد

سواری نماند از بزرگان و خرد

ازان نامداران سواری بجست

گهی شد پياده گهی برنشست

چو آمد سوی زابلستان بگفت

که پيل ژيان گشت با خاک جفت

زواره همان و سپاهش همان

سواری نجست از بد بدگمان

خروشی برآمد ز زابلستان

ز بدخواه وز شاه کابلستان

همی ريخت زال از بر يال خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

همی گفت زار ای گو پيلتن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز اژدهای دلير

زواره که بد نامبردار شير

شغاد آن به نفرين شوريد هبخت

بکند از بن اين خسروانی درخت

که داند که با پيل روباه شوم

همی کين سگالد بران مرز و بوم

که دارد به ياد اين چنين روزگار

که داند شنيدن ز آموزگار

که چون رستمی پيش بينم به خاک

به گفتار روباه گردد هلاک

چرا پيش ايشان نمردم به زار

چرا ماندم اندر جهان يادگار

چرا بايدم زندگانی و گاه

چرا بايدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسی مويه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

گوا شيرگيرا يلا مهترا

دلاور جهانديده کنداورا

کجات آن دليری و مردانگی

کجات آن بزرگی و فرزانگی

کجات آن دل و رای و روش نروان

کجات آن بر و برز و يال گران

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تير و گوپال و تيغ بنفش

نماندی به گيتی و رفتی به خاک

که بادا سر دشمنت در مغاک

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جويد ز شاه

تن کشته از چاه باز آورد

جهان را به زاری نياز آورد

فرامرز چون پيش کابل رسيد

به شهر اندرون نامداری نديد

گريزان همه شهر و گريان شده

ز سوک جهانگير بريان شده

بيامد بران دشت نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

چو روی پدر ديد پور دلير

خروشی برآورد بر سان شير

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

به روی زمين بر فگنده نگون

همی گفت کای پهلوان بلند

به رويت که آورد زين سان گزند

که نفرين بران مرد بی باک باد

به جای کله بر سرش خاک باد

به يزدان و جان تو ای نامدار

به خاک نريمان و سام سوار

که هرگز نبيند تنم جز زره

بيوسنده و برفگنده گرد

بدان تا که کين گو پيلتن

بخواهم ازان بی وفا انجمن

هم انکس که با او بدين کين ميان

ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ايشان يکی را به جای

هم انکس که بود اندرين رهنمای

بفرمود تا تختهای گران

بيارند از هر سوی در گران

ببردند بسيار با هوی و تخت

نهادند بر تخت زيبا درخت

گشاد آن ميان بستن پهلوی

برآهيخت زو جامه ی خسروی

نخستين بشستندش از خون گرم

بر و يال و ريش و تنش نر منرم

همی عنبر و زعفران سوختند

همه خستگيهاش بردوختند

همی ريخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب

به ديبا تنش را بياراستند

ازان پس گل و مشک و می خواستند

کفن دوز بر وی بباريد خون

به شانه زد آن ريش کافورگون

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

تنی بود با سايه گستر درخت

يکی نغز تابوت کردند ساج

برو ميخ زرين و پيکر ز عاج

همه درزهايش گرفته به قير

برآلوده بر قير مشک و عبير

ز جاهی برادرش را برکشيد

همی دوخت جايی کجا خسته ديد

زبر مشک و کافور و زيرش گلاب

ازان سان همی ريخت بر جای خواب

ازان پس تن رخش را برکشيد

بشست و برو جام هها گستريد

بشستند و کردند ديبا کفن

بجستند جايی يکی نارون

برفتند بيداردل درگران

بريدند ازو تختهای گران

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پيل کردند بار

ز کابلستان تا به زابلستان

زمين شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بد ايستاده به پای

تنی را نبد بر زمين نيز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب به زابل رسيد

کسش بر زمين بر نهاده نديد

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتی که هامون برآمد به جوش

کسی نيز نشنيد آواز کس

همه بومها مويه کردند و بس

به باغ اندرون دخمه يی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

برابر نهادند زرين دو تخت

بران خوابنيده گو نيکبخت

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاکدل بندگان

همی مشک باگل برآميختند

به پای گو پيلتن ريختند

همی هرکسی گفت کای نامدار

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

نخواهی همی پادشاهی و بزم

نپوشی همی نيز خفتان رزم

نبخشی همی گنج و دينار نيز

همانا که شد پيش تو خوار چيز

کنون شاد باشی به خرم بهشت

که يزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شير گردن فراز

چه جويی همی زين سرای سپنج

کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بريزی به خاک از همه ز آهنی

اگر دين پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نيکی گرای

مگر کام يابی به ديگر سرای

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوی هامون گذاشت

در خانه ی پيلتن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرنای

هم از کوس و رويين و هندی درای

سپاهی ز زابل به کابل کشيد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمين آهنين شد هوا لاژورد

پذيره ی فرامرز شد با سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپه را چو روی اندر آمد به روی

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ز انبوه پيلان و گرد سپاه

به بيشه درون شير گم گرد راه

برآمد يکی باد و گردی کبود

زمين ز آسمان هيچ پيدا نبود

بيامد فرامرز پيش سپاه

دو ديده نبرداشت از روی شاه

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

فرامرز با خوارمايه سپاه

بزد خويشتن را بر آن قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دليران زابل به کردار گرگ

ز هر سو بريشان کمين ساختند

پس لشکراندر همی تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از بر منش نامداران سند

که گل شد همی خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندی سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلی پر ز خون

فگنده به صندوق پيل اندرون

بياورد لشکر به نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

همی برد بدخواه را بسته دست

ز خويشان او نيز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهی برکشيد

چنان کاستخوان و پی آمد پديد

ز چاه اندر آويختنش سرنگون

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون

چهل خويش او را بر آتش نهاد

ازان جايگه رفت سوی شغاد

به کردار کوه آتشی برفروخت

شغاد و چنار و زمين را بسوخت

چو لشکر سوی زابلستان کشيد

همه خاک را سوی دستان کشيد

چو روز جفاپيشه کوتاه کرد

به کابل يکی مهتری شاه کرد

ازان دودمان کس به کابل نماند

که منشور تيغ ورا برنخواند

ز کابل بيامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

يکی را نبد جامه بر تن درست

به پيش فرامرز باز آمدند

دريده بر و با گداز آمدند

به يک سال در سيستان سوک بود

همه جامه هاشان سياه و کبود

چنين گفت رودابه روزی به زال

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گيتی فروز

ازين تيره تر کس نديدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچريدن بدين بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نيابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پيلتن

مگر باز بيند بران انجمن

ز خوردن يکی هفته تن باز داشت

که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاريک شد

تن نازکش نيز باريک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بيم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بيچارگی ماتمش سور شد

بيامد به بستان به هنگام خواب

يکی مرده ماری بديد اندر آب

بزد دست و بگرفت پيچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشيدند از جای ناپاک دست

به ايوانش بردند و جای نشست

به جايی که بوديش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچيز تا گشت سير

فگندند پس جامه ی نرم زير

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هرانکس که او را خور و خواب نيست

غم مرگ با جشن و سورش يکيست

برفت او و ما از پس او رويم

به داد جهان آفرين بگرويم

به درويش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جايگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گيتيش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ايدر بکشت

چو شد روزگار تهمتن به سر

به پيش آورم داستانی دگر

چو گشتاسپ را تيره شد روی بخت

بياورد جاماسپ را پيش تخت

بدو گفت کز کار اسفنديار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزی نبد زندگانيم خوش

دژم بودم از اختر کينه کش

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپيچيد سرها ز فرمان اوی

مگيريد دوری ز پيمان اوی

يکايک بويدش نماينده راه

که اويست زيبای تخت و کلاه

بدو داد پس گنجها را کليد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بدو گفت کار من اندر گذشت

هم از تارکم آب برتر گذشت

نشستم به شاهی صد و بيست سال

نديدم به گيتی کسی را همال

تو اکنون همی کوش و با داد باش

چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

همه راستی کن که از راستی

بپيچد سر از کژی و کاستی

سپردم ترا تخت و ديهيم و گنج

ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج

بفگت اين و شد روزگارش به سر

زمان گذشته نيامد به بر

يکی دخمه کردندش از شيز و عاج

برآويختند از بر گاه تاج

همين بودش از رنج و ز گنج بهر

بديد از پس نوش و ترياک زهر

اگر بودن اينست شادی چراست

شد از مرگ درويش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

به مرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما مانديم

ز کار گذشته بسی خوانديم

به منزل رسيد آنک پوينده بود

رهی يافت آن کس که جوينده بود

نگيرد ترا دست جز نيکوی

گر از پير دانا سخن بشنوی

کنون رنج در کار بهمن بريم

خرد پيش دانا پشوتن بريم

 

داستان رستم و اسفندیار

شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار

داستان رستم و اسفندیار

 

کنون خورد بايد می خوشگوار

که می بوی مشک آيد از جويبار

هوا پر خروش و زمين پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبيد

سر گوسفندی تواند بريد

مرا نيست فرخ مر آن را که هست

ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زير برگ گلست

همه کوه پرلاله و سنبلست

به پاليز بلبل بنالد همی

گل از نال هی او ببالد همی

چو از ابر بينم همی باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تيره بلبل نخسپد همی

گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان

چو بر گل نشيند گشايد زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بينم خروش هژبر

بدرد همی باد پيراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمين شد گوا

به نزديک خورشيد فرمانروا

که داند که بلبل چه گويد همی

به زير گل اندر چه مويد همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

همی نالد از مرگ اسفنديار

ندارد بجز ناله زو يادگار

چو آواز رستم شب تيره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنيدم يکی داستان

که برخواند از گفت هی باستان

که چون مست باز آمد اسفنديار

دژم گشته از خانه ی شهريار

کتايون قيصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بيدار شد تيره شب

يکی جام می خواست و بگشاد لب

چنين گفت با مادر اسفنديار

که با من همی بد کند شهريار

مرا گفت چون کين لهراسپ شاه

بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بياری ز بند

کنی نام ما را به گيتی بلند

جهان از بدان پاک بی خو کنی

بکوشی و آرايشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

سر شاه بيدار گردد ز خواب

بگويم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستيها نهفت

وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر

به يزدان که بر پای دارد سپهر

که بی کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ايرانيان را دهم

ترا بانوی شهر ايران کنم

به زور و به دل جنگ شيران کنم

غمی شد ز گفتار او مادرش

همه پرنيان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت کای رنج ديده پسر

ز گيتی چه جويد دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

تو داری برين بر فزونی مخواه

يکی تاج دارد پدر بر پسر

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

بزرگی و شاهی و بختش تراست

چه نيکوتر از نره شير ژيان

به پيش پدر بر کمر بر ميان

چنين گفت با مادر اسفنديار

که نيکو زد اين داستان هوشيار

که پيش زنان راز هرگز مگوی

چو گويی سخن بازيابی بکوی

مکن هيچ کاری به فرمان زن

که هرگز نبينی زنی رای زن

پر از شرم و تشوير شد مادرش

ز گفته پشيمانی آمد برش

بشد پيش گشتاسپ اسفنديار

همی بود به آرامش و ميگسار

دو روز و دو شب باده ی خام خورد

بر ماهرويش دل آرام کرد

سيم روز گشتاسپ آگاه شد

که فرزند جوينده ی گاه شد

همی در دل انديشه بفزايدش

همی تاج و تخت آرزو آيدش

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

همان فال گويان لهراسپ را

برفتند با زيجها برکنار

بپرسيد شاه از گو اسفنديار

که او را بود زندگانی دراز

نشيند به شادی و آرام و ناز

به سر بر نهد تاج شاهنشهی

برو پای دارد بهی و مهی

چو بشنيد دانای ايران سخن

نگه کرد آن زيجهای کهن

ز دانش بروها پر از تاب کرد

ز تيمار مژگان پر از آب کرد

همی گفت بد روز و بد اخترم

بباريد آتش همی بر سرم

مرا کاشکی پيش فرخ زرير

زمانه فگندی به چنگال شير

وگر خود نکشتی پدر مر مرا

نگشتی به جاماسپ بداخترا

ورا هم نديدی به خاک اندرون

بران سان فگنده پيش پر ز خون

چو اسفندياری که از چنگ اوی

بدرد دل شير ز آهنگ اوی

ز دشمن جهان سربسر پاک کرد

به رزم اندرون نيستش هم نبرد

جهان از بدانديش بی بيم کرد

تن اژدها را به دو نيم کرد

ازاين پس غم او ببايد کشيد

بسی شور و تلخی ببايد چشيد

بدو گفت شاه ای پسنديده مرد

سخن گوی وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوی

کزين پرسشم تلخی آمد به روی

گر او چون زرير سپهبد بود

مرا زيستن زين سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

تواين روز را خوار مايه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

به دست تهم پور دستان بود

به جاماسپ گفت آنگهی شهريار

به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهی

سپارم بدو تاج و تخت مهی

نبيند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را به کاولستان

شود ايمن از گردش روزگار؟

بود اختر نيکش آموزگار؟

چنين داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نيابد گذر

ازين بر شده تيز چنگ اژدها

به مردی و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنی ب یگمان

نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پرانديشه شد

سرش را غم و درد هم پيشه شد

بد انديشه و گردش روزگار

همی بر بدی بودش آموزگار

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

برآورد خورشيد رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهريار

بشد پيش او فرخ اسفنديار

همی بود پيشش پرستارفش

پرانديشه و دست کرده به کش

چو در پيش او انجمن شد سپاه

ز ناموران وز گردان شاه

همه موبدان پيش او بر رده

ز اسپهبدان پيش او صف زده

پس اسفنديار آن يل پيلتن

برآورد از درد آنگه سخن

بدو گفت شاها انوشه بدی

توی بر زمين فره ايزدی

سر داد و مهر از تو پيدا شدست

همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

تو شاهی پدر من ترا بنده ام

هميشه به رای تو پويند هام

تو دانی که ارجاسپ از بهر دين

بيامد چنان با سواران چين

بخوردم من آن سخت سوگندها

بپذرفتم آن ايزدی پندها

که هرکس که آرد به دين در شکست

دلش تاب گيرد شود بت پرست

ميانش به خنجر کنم به دو نيم

نباشد مرا از کسی ترس و بيم

وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ

مرا خوار کردی به گفت گرزم

که جام خورش خواستی روز بزم

ببستی تن من به بند گران

ستونها و مسمار آهنگران

سوی گنبدان دژ فرستاديم

ز خواری به بدکارگان داديم

به زاول شدی بلخ بگذاشتی

همه رزم را بزم پنداشتی

بديدی همی تيغ ارجاسپ را

فگندی به خون پير لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته ديد

وزان بستگيها تنم خسته ديد

مرا پادشاهی پذيرفت و تخت

بران نيز چندی بکوشيد سخت

بدو گفتم اين بندهای گران

به زنجير و مسمار آهنگران

بمانم چنين هم به فرمان شاه

نخواهم سپاه و نخواهم کلاه

به يزدان نمايم به روز شمار

بنالم ز بدگوی با کردگار

مرا گفت گر پند من نشنوی

بسازی ابر تخت بر بدخوی

دگر گفت کز خون چندان سران

سرافراز با گرزهای گران

بران رزمگه خسته تنها به تير

همان خواهرانت ببرده اسير

دگر گرد آزاده فرشيدورد

فگندست خسته به دشت نبرد

ز ترکان گريزان شده شهريار

همی پيچد از بند اسفنديار

نسوزد دلت بر چنين کارها

بدين درد و تيمار و آزارها

سخنها جزين نيز بسيار گفت

که گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند بر هم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه

ازيشان بکشتم فزون از شمار

ز کردار من شاد شد شهريار

گر از هفتخوان برشمارم سخن

همانا که هرگز نيايد به بن

ز تن باز کردم سر ارجاسپ را

برافراختم نام گشتاسپ را

زن و کودکانش بدين بارگاه

بياوردم آن گنج و تخت و کلاه

همه نيکويها بکردی به گنج

مرا مايه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پيمان تو

همی نگذرم من ز فرمان تو

همی گفتی ار باز بينم ترا

ز روشن روان برگزينم ترا

سپارم ترا افسر و تخت عاج

که هستی به مردی سزاوار تاج

مرا از بزرگان برين شرم خاست

که گويند گنج و سپاهت کجاست

بهانه کنون چيست من بر چيم

پس از رنج پويان ز بهر کيم

به فرزند پاسخ چنين داد شاه

که از راستی بگذری نيست راه

ازين بيش کردی که گفتی تو کار

که يار تو بادا جهان کردگار

نبينم همی دشمنی در جهان

نه در آشکارا نه اندر نهان

که نام تو يابد نه پيچان شود

چه پيچان همانا که بيجان شود

به گيتی نداری کسی را همال

مگر بی خرد نامور پور زال

که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنين و کاولستان

به مردی همی ز آسمان بگذرد

همی خويشتن کهتری نشمرد

که بر پيش کاوس کی بنده بود

ز کيخسرو اندر جهان زنده بود

به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن

که او تاج نو دارد و ما کهن

به گيتی مرا نيست کس هم نبرد

ز رومی و توری و آزاد مرد

سوی سيستان رفت بايد کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تيغ و گوپال را

به بند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنين

نمانی که کس برنشيند به زين

به دادار گيتی که او داد زور

فروزنده ی اختر و ماه و هور

که چون اين سخنها به جای آوری

ز من نشنوی زين سپس داوری

سپارم به تو تاج و تخت و کلاه

نشانم بر تخت بر پيشگاه

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای پرهنر نامور شهريار

همی دور مانی ز رستم کهن

براندازه بايد که رانی سخن

تو با شاه چين جنگ جوی و نبرد

ازان نامداران برانگيز گرد

چه جويی نبرد يکی مرد پير

که کاوس خواندی ورا شيرگير

ز گاه منوچهر تا کيقباد

دل شهرياران بدو بود شاد

نکوکارتر زو به ايران کسی

نبودست کاورد نيکی بسی

همی خواندندش خداوند رخش

جهانگير و شيراوژن و تا جبخش

نه اندر جهان نامداری نوست

بزرگست و با عهد کيخسروست

اگر عهد شاهان نباشد درست

نبايد ز گشتاسپ منشور جست

چنين داد پاسخ به اسفنديار

که ای شير دل پرهنر نامدار

هرانکس که از راه يزدان بگشت

همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنيدی که کاوس شاه

به فرمان ابليس گم کرد راه

همی باسمان شد به پر عقاب

به زاری به ساری فتاد اندر آب

ز هاماوران ديوزادی ببرد

شبستان شاهی مر او را سپرد

سياوش به آزار او کشته شد

همه دوده زير و زبر گشته شد

کسی کو ز عهد جهاندار گشت

به گرد در او نشايد گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سيستان گير و برکش سپاه

چو آن جا رسی دست رستم ببند

بيارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام

نبايد که سازند پيش تو دام

پياده دوانش بدين بارگاه

بياور کشان تا ببيند سپاه

ازان پس نپيچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج يابد بسی

سپهبد بروها پر از تاب کرد

به شاه جهان گفت زين بازگرد

ترا نيست دستان و رستم به کار

همی راه جويی به اسفنديار

دريغ آيدت جای شاهی همی

مرا از جهان دور خواهی همی

ترا باد اين تخت و تاج کيان

مرا گوشه يی بس بود زين جهان

وليکن ترا من يکی بنده ام

به فرمان و رايت سرافگند هام

بدو گفت گشتاسپ تندی مکن

بلندی بيابی نژندی مکن

ز لشکر گزين کن فراوان سوار

جهانديدگان از در کارزار

سليح و سپاه و درم پيش تست

نژندی به جان بدانديش تست

چه بايد مرا بی تو گنج و سپاه

همان گنج و تخت و سپاه و کلاه

چنين داد پاسخ يل اسفنديار

که لشکر نيايد مرا خود به کار

گر ايدونک آيد زمانم فراز

به لشکر ندارد جهاندار باز

ز پيش پدر بازگشت او به تاب

چه از پادشاهی چه از خشم باب

به ايوان خويش اندر آمد دژم

لبی پر ز باد و دلی پر ز غم

کتايون چو بشنيد شد پر ز خشم

به پيش پسر شد پر از آب چشم

چنين گفت با فرخ اسنفديار

که ای از کيان جهان يادگار

ز بهمن شنيدم که از گلستان

همی رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشير و گوپال را

ز گيتی همی پند مادر نيوش

به بد تيز مشتاب و چندين مکوش

سواری که باشد به نيروی پيل

ز خون رانداندر زمين جوی نيل

بدرد جگرگاه ديو سپيد

ز شمشير او گم کند راه شيد

همان ماه هاماوران را بکشت

نيارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب ديگر سوار

نبودست جنگی گه کارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ

به آوردگه کشته شد بی درنگ

به کين سياوش ز افراسياب

ز خون کرد گيتی چو دريای آب

که نفرين برين تخت و اين تاج باد

برين کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

پدر پير سر گشت و برنا توی

به زور و به مردی توانا توی

سپه يکسره بر تو دارند چشم

ميفگن تن اندر بلايی به خشم

جز از سيستان در جهان جای هست

دليری مکن تيز منمای دست

مرا خاکسار دو گيتی مکن

ازين مهربان مام بشنو سخن

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای مهربان اين سخن ياددار

همانست رستم که دانی همی

هنرهاش چون زند خوانی همی

نکوکارتر زو به ايران کسی

نيابی و گر چند پويی بسی

چو او را به بستن نباشد روا

چنين بد نه خوب آيد از پادشا

وليکن نبايد شکستن دلم

که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

چگونه کشم سر ز فرمان شاه

چگونه گذارم چنين دستگاه

مرا گر به زاول سرآيد زمان

بدان سو کشد اخترم بی گمان

چو رستم بيايد به فرمان من

ز من نشنود سرد هرگز سخن

بباريد خون از مژه مادرش

همه پاک بر کند موی از سرش

بدو گفت کای زنده پيل ژيان

همی خوار گيری ز نيرو روان

نباشی بسنده تو با پيلتن

از ايدر مرو بی يکی انجمن

مبر پيش پيل ژيان هوش خويش

نهاده بدين گونه بر دوش خويش

اگر زين نشان رای تو رفتنست

همه کام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر کودکان را به پای

که دانا بخواند ترا پاک رای

به مادر چنين گفت پس جنگجوی

که نابردن کودکان نيست روی

چو با زن پس پرده باشد جوان

بماند منش پست و تيره روان

به هر رزمگه بايد او را نگاه

گذارد بهر زخم گوپال شاه

مرا لشکری خود نيايد به کار

جز از خويش و پيوند و چندی سوار

ز پيش پسر مادر مهربان

بيامد پر از درد و تيره روان

همه شب ز مهر پسر مادرش

ز ديده همی ريخت خون بر برش

به شبگير هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

چو پيلی به اسپ اندر آورد پای

بياورد چون باد لشکر ز جای

همی رفت تا پيشش آمد دو راه

فرو ماند بر جای پيل و سپاه

دژ گنبدان بود راهش يکی

دگر سوی ز اول کشيد اندکی

شترانک در پيش بودش بخفت

تو گفتی که گشتست با خاک جفت

همی چوب زد بر سرش ساروان

ز رفتن بماند آن زمان کاروان

جهان جوی را آن بد آمد به فال

بفرمود کش سر ببرند و يال

بدان تا بدو بازگردد بدی

نباشد بجز فره ايزدی

بريدند پرخاشجويان سرش

بدو بازگشت آن زمان اخترش

غمی گشت زان اشتر اسفنديار

گرفت آن زمان اختر شوم خوار

چنين گفت کانکس که پيروز گشت

سر بخت او گيتی افروز گشت

بد و نيک هر دو ز يزدان بود

لب مرد بايد که خندان بود

وزانجا بيامد سوی هيرمند

همی بود ترسان ز بيم گزند

بر آيين ببستند پرده سرای

بزرگان لشگر گزيدند جای

شراعی بزد زود و بنهاد تخت

بران تخت بر شد گو نيک بخت

می آورد و رامشگران را بخواند

بسی زر و گوهر بريشان فشاند

به رامش دل خويشتن شاد کرد

دل راد مردان پر از ياد کرد

چو گل بشکفيد از می سالخورد

رخ نامداران و شاه نبرد

به ياران چنين گفت کز رای شاه

نپيچيدم و دور گشتم ز راه

مرا گفت بر کار رستم بسيچ

ز بند و ز خواری مياسای هيچ

به کردن برفتم برای پدر

کنون اين گزين پير پرخاشخر

بسی رنج دارد به جای سران

جهان راست کرده به گرز گران

همه شهر ايران بدو زنده اند

اگر شهريارند و گر بنده اند

فرستاده بايد يکی تيز وير

سخن گوی و داننده و يادگير

سواری که باشد ورا فر و زيب

نگيرد ورا رستم اندر فريب

گر ايدونک آيد به نزديک ما

درفشان کند رای تاريک ما

به خوبی دهد دست بند مرا

به دانش ببندد گزند مرا

نخواهم من او را بجز نيکويی

اگر دور دارد سر از بدخويی

پشوتن بدو گفت اينست راه

برين باش و آزرم مردان بخواه

بفرمود تا بهمن آمدش پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت اسپ سيه بر نشين

بيارای تن را به ديبای چين

بنه بر سرت افسر خسروی

نگارش همه گوهر پهلوی

بران سان که هرکس که بيند ترا

ز گردنکشان برگزيند ترا

بداند که هستی تو خسرونژاد

کند آفريننده را بر تو ياد

ببر پنج بالای زرين ستام

سرافراز ده موبد نيک نام

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خويشتن برگران

درودش ده از ما و خوبی نمای

بيارای گفتار و چربی فزای

بگويش که هرکس که گردد بلند

جهاندار وز هر بدی بی گزند

ز دادار بايد که دارد سپاس

که اويست جاويد نيکی شناس

چو باشد فزاينده ی نيکويی

به پرهيز دارد سر از بدخويی

بيفزايدش کامگاری و گنج

بود شادمان در سرای سپنج

چو دوری گزيند ز کردار زشت

بيابد بدان گيتی اندر بهشت

بد و نيک بر ما همی بگذرد

چنين داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تيره خاک

بپرد روان سوی يزدان پاک

به گيتی هرانکس که نيکی شناخت

بکوشيد و با شهرياران بساخت

همان بر که کاری همان بدروی

سخن هرچ گويی همان بشنوی

کنون از تو اندازه گيريم راست

نبايد برين بر فزون و نه کاست

که بگذاشتی ساليان بی شمار

به گيتی بديدی بسی شهريار

اگر بازجويی ز راه خرد

بدانی که چونين نه اندر خورد

که چندين بزرگی و گنج و سپاه

گرانمايه اسپان و تخت و کلاه

ز پيش نياکان ما يافتی

چو در بندگی تيز بشتافتی

چه مايه جهان داشت لهراسپ شاه

نکردی گذر سوی آن بارگاه

چو او شهر ايران به گشتاسپ داد

نيامد ترا هيچ زان تخت ياد

سوی او يکی نامه ننوشته ای

از آرايش بندگی گشته ای

نرفتی به درگاه او بنده وار

نخواهی به گيتی کسی شهريار

ز هوشنگ و جم و فريدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

همی رو چنين تا سر کيقباد

که تاج فريدون به سر بر نهاد

چو گشتاسپ شه نيست يک نامدار

به رزم و به بزم و به رای و شکار

پذيرفت پاکيزه دين بهی

نهان گشت گمراهی و ب یرهی

چو خورشيد شد راه گيهان خديو

نهان شد بدآموزی و راه ديو

ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ

ندانست کس لشکرش را شمار

پذيره شدش نامور شهريار

يکی گورستان کرد بر دشت کين

که پيدا نبد پهن روی زمين

همانا که تا رستخيز اين سخن

ميان بزرگان نگردد کهن

کنون خاور او راست تا باختر

همی بشکند پشت شيران نر

ز توران زمين تا در هند و روم

جهان شد مر او را چو يک مهره موم

ز دشت سواران نيزه گزار

به درگاه اويند چندی سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو

که با جنگ او نيستشان زور و تاو

ازان گفتم اين با توای پهلوان

که او از تو آزرده دارد روان

نرفتی بدان نامور بارگاه

نکردی بدان نامداران نگاه

کرانی گرفتستی اندر جهان

که داری همی خويشتن را نهان

فرامش ترا مهتران چون کنند

مگر مغز و دل پاک بيرون کنند

هميشه همه نيکويی خواستی

به فرمان شاهان بياراستی

اگر بر شمارد کسی رنج تو

به گيتی فزون آيد از گنج تو

ز شاهان کسی بر چنين داستان

ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته

هم از کشور و گنج آراسته

به زاول نشستست و گشتست مست

نگيرد کس از مست چيزی به دست

برآشفت يک روز و سوگند خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

که او را بجز بسته در بارگاه

نبيند ازين پس جهاندار شاه

کنون من ز ايران بدين آمدم

نبد شاه دستور تا دم زدم

بپرهيز و پيچان شو از خشم اوی

نديدی که خشم آورد چشم اوی

چو اينجا بيايی و فرمان کنی

روان را به پوزش گروگان کنی

به خورشيد رخشان و جان زرير

به جان پدرم آن جهاندار شير

که من زين پشيمان کنم شاه را

برافرزوم اين اختر و ماه را

که من زين که گفتم نجويم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

پشوتن برين بر گوای منست

روان و خرد رهنمای منست

همی جستم از تو من آرام شاه

وليکن همی از تو ديدم گناه

پدر شهريارست و من کهترم

ز فرمان او يک زمان نگذرم

همه دوده اکنون ببايد نشست

زدن رای و سودن بدين کار دست

زواره فرامرز و دستان سام

جهانديده رودابه ی نيک نام

همه پند من يک به يک بشنويد

بدين خوب گفتار من بگرويد

نبايد که اين خانه ويران شود

به کام دليران ايران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم

بباشيم پيشش بخواهش به پای

ز خشم و ز کين آرمش باز جای

نمانم که بادی بتو بر وزد

بران سان که از گوهر من سزد

سخنهای آن نامور پيشگاه

چو بشنيد بهمن بيامد به راه

بپوشيد زربفت شاهنشهی

بسر بر نهاد آن کلاه مهی

خرامان بيامد ز پرده سرای

درفشی درفشان پس او به پای

جهانجوی بگذشت بر هيرمند

جوانی سرافراز و اسپی بلند

هم اندر زمان ديده بانش بديد

سوی زاولستان فغان برکشيد

که آمد نبرده سواری دلير

به هر ای زرين سياهی به زير

پس پشت او خوار مايه سوار

تن آسان گذشت از لب جويبار

هم اندر زمان زال زر برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

بيامد ز ديده مر او را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

چنين گفت کين نامور پهلوست

سرافراز با جامه ی خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد

پی او برين بوم فرخنده باد

ز ديده بيامد به درگاه رفت

زمانی به انديشه بر زين بخفت

هم اندر زمان بهمن آمد پديد

ازو رايت خسروی گستريد

ندانست مرد جوان زال را

بيفراخت آن خسروی يال را

چو نزديکتر گشت آواز داد

بدو گفت کای مرد دهقان نژاد

سرانجمن پور دستان کجاست

که دارد زمانه بدو پشت راست

که آمد به زاول گو اسفنديار

سراپرده زد بر لب رودبار

بدو گفت زال ای پسر کام جوی

فرود آی و می خواه و آرام جوی

کنون رستم آيد ز نخچيرگاه

زواره فرامرز و چندی سپاه

تو با اين سواران بباش ارجمند

بيارای دل را به بگماز چند

چنين داد پاسخ که اسفنديار

نفرمودمان رامش و ميگسار

گزين کن يکی مرد جوينده راه

که با من بيايد به نخچيرگاه

بدو گفت دستان که نام تو چيست

همی بگذری تيز کام تو چيست

برآنم که تو خويش لهراسپی

گر از تخمه ی شاه گشتاسپی

چنين داد پاسخ که من بهمنم

نبيره ی جهاندار رويين تنم

چو بشنيد گفتار آن سرفراز

فرود آمد از باره بردش نماز

بخنديد بهمن پياده ببود

بپرسيدش و گفت بهمن شنود

بسی خواهشش کرد کايدر بايست

چنين تيز رفتن ترا روی نيست

بدو گفت فرمان اسفنديار

نشايد گرفتن چنين سست و خوار

گزين کرد مردی که دانست راه

فرستاده با او به نخچيرگاه

همی رفت پيش اندرون رهنمون

جهانديده يی نام او شيرخون

به انگشت بنمود نخچيرگاه

هم اندر زمان بازگشت او ز راه

يکی کوه بد پيش مرد جوان

برانگيخت آن باره را پهلوان

نگه کرد بهمن به نخچيرگاه

بديد آن بر پهلوان سپاه

درختی گرفته به چنگ اندرون

بر او نشسته بسی رهنمون

يکی نره گوری زده بر درخت

نهاده بر خويش گوپال و رخت

يکی جام پر می به دست دگر

پرستنده بر پای پيشش پسر

همی گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گيا بود و هم جويبار

به دل گفت بهمن که اين رستمست

و يا آفتاب سپيده دمست

به گيتی کسی مرد ازين سان نديد

نه از نامداران پيشی شنيد

بترسم که با او يل اسفنديار

نتابد بپيچد سر از کارزار

من اين را به يک سنگ بيجان کنم

دل زال و رودابه پيچان کنم

يکی سنگ زان کوه خارا بکند

فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخچيرگاهش زواره بديد

خروشيدن سنگ خارا شنيد

خروشيد کای مهتر نامدار

يکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبيد رستم نه بنهاد گور

زواره همی کرد زين گونه شور

همی بود تا سنگ نزديک شد

ز گردش بر کوه تاريک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرين کرد و پور

غمی شد دل بهمن از کار اوی

چو ديد آن بزرگی و کردار اوی

همی گفت گر فرخ اسفنديار

کند با چنين نامور کارزار

تن خويش در جنگ رسوا کند

همان به که با او مدارا کند

ور ايدونک او بهتر آيد به جنگ

همه شهر ايران بگيرد به چنگ

نشست از بر باره ی بادپای

پرانديشه از کوه شد باز جای

بگفت آن شگفتی به موبد که ديد

وزان راه آسان سر اندر کشيد

چو آمد به نزديک نخچيرگاه

هم انگه تهمتن بديدش به راه

به موبد چنين گفت کين مرد کيست

من ايدون گمانم که گشتاسپيست

پذيره شدش با زواره بهم

به نخچيرگه هرک بد بيش و کم

پياده شد از باره بهمن چو دود

بپرسيدش و نيکويها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خويش

نگويی نيابی ز من کام خويش

بدو گفت من پور اسفنديار

سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت

ز دير آمدن پوزش اندر گرفت

برفتند هر دو به جای نشست

خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ايرانيان برفزود

ازان پس چنين گفت کاسفنديار

چو آتش برفت از در شهريار

سراپرده زد بر لب هيرمند

به فرمان فرخنده شاه بلند

پيامی رسانم ز اسفنديار

اگر بشنود پهلوان سوار

چنين گفت رستم که فرمان شاه

برآنم که برتر ز خورشيد و ماه

خوريم آنچ داريم چيزی نخست

پس انگه جهان زير فرمان تست

بگسترد بر سفره بر نان نرم

يکی گور بريان بياورد گرم

چو دستارخوان پيش بهمن نهاد

گذشته سخنها برو کرد ياد

برادرش را نيز با خود نشاند

وزان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پيش خويش

که هر بار گوری بدی خوردنيش

نمک بر پراگند و ببريد و خورد

نظاره بروبر سرافراز مرد

همی خورد بهمن ز گور اندکی

نبد خوردنش زان او ده يکی

بخنديد رستم بدو گفت شاه

ز بهر خورش دارد اين پيشگاه

خورش چون بدين گونه داری به خوان

چرا رفتی اندر دم هفتخوان

چگونه زدی نيزه در کارزار

چو خوردن چنين داری ای شهريار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

سخن گوی و بسيار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بيش

به کف بر نهيم آن زمان جان خويش

بخنديد رستم به آواز گفت

که مردی نشايد ز مردان نهفت

يکی جام زرين پر از باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد

که برگير ازان کس که خواهی تو ياد

بترسيد بهمن ز جام نبيد

زواره نخستين دمی درکشيد

بدو گفت کای بچه ی شهريار

به تو شاد بادا می و ميگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ

دل آزار کرده بدان می درنگ

همی ماند از رستم اندر شگفت

ازان خوردن و يال و بازوی و کفت

نشستند بر باره هر دو سوار

همی راند بهمن بر نامدار

بدادش يکايک درود و پيام

از اسفنديار آن يل نيک نام

چو بشنيد رستم ز بهمن سخن

پرانديشه شد نامدار کهن

چنين گفت کری شنيدم پيام

دلم شد به ديدار تو شادکام

ز من پاس اين بر به اسفنديار

که ای شيردل مهتر نامدار

هرانکس که دارد روانش خرد

سر مايه ی کارها بنگرد

چو مردی و پيروزی و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند

به نزد گرانمايگان ارجمند

به گيتی بران سان که اکنون تويی

نبايد که داری سر بدخويی

بباشيم بر داد و يزدان پرست

نگيريم دست بدی را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روی نيست

درختی بود کش بر و بوی نيست

وگر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بی سود بر تو دراز

چو مهتر سرايد سخن سخته به

ز گفتار بد کام پردخته به

ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد

که گفتی که چون تو ز مادر نزاد

به مردی و گردی و رای و خرد

همی بر نياکان خود بگذرد

پديدست نامت به هندوستان

به روم و به چين و به جادوستان

ازان پندها داشتم من سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

ز يزدان همی آرزو خواستم

که اکنون بتو دل بياراستم

که بينم پسنديده چهر ترا

بزرگی و گردی و مهر ترا

نشينيم با يکدگر شادکام

به ياد شهنشاه گيريم جام

کنون آنچ جستم همه يافتم

به خواهشگری تيز بشتافتم

به پيش تو آيم کنون بی سپاه

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بيارم برت عهد شاهان داد

ز کيخسرو آغاز تا کيقباد

کنون شهريارا تو در کار من

نگه کن به کردار و آزار من

گر آن نيکويها که من کرده ام

همان رنجهايی که من برده ام

پرستيدن شهرياران همان

از امروز تا روز پيشی همان

چو پاداش آن رنج بند آيدم

که از شاه ايران گزند آيدم

همان به که گيتی نبيند کسی

چو بيند بدو در نماند بسی

بيابم بگويم همه راز خويش

ز گيتی برافرازم آواز خويش

به بازو ببندم يکی پالهنگ

بياويز پايم به چرم پلنگ

ازان سان که من گردن ژنده پيل

ببستم فگنده به دريای نيل

چو از من گناهی بيابد پديد

ازان پس سر من ببايد بريد

سخنهای ناخوش ز من دور دار

به بدها دل ديو رنجور دار

مگوی آنچ هرگز نگفتست کس

به مردی مکن باد را در قفس

بزرگان به آتش نيابند راه

ز دريا گذر نيست بی آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت

نه روبه توان کرد با شير جفت

تو بر راه من بر ستيزه مريز

که من خود يکی مايه ام در ستيز

نديدست کس بند بر پای من

نه بگرفت پيل ژيان جای من

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

مگرد از پی آنک آن نارواست

به مردی ز دل دور کن خشم و کين

جهان را به چشم جوانی مبين

به دل خرمی دار و بگذر ز رود

ترا باد از پاک يزدان درود

گرامی کن ايوان ما را به سور

مباش از پرستنده ی خويش دور

چنان چون بدم کهتر کيقباد

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آيی به ايوان من با سپاه

هم ايدر به شادی بباشی دو ماه

برآسايد از رنج مرد و ستور

دل دشمنان گردد از رشک کور

همه دشت نخچير و مرغ اندر آب

اگر دير مانی بگيرد شتاب

ببينم ز تو زور مردان جنگ

به شمشير شير افگنی گر پلنگ

چو خواهی که لشکر به ايران بری

به نزديک شاه دليران بری

گشايم در گنجهای کهن

که ايدر فگندم به شمشير بن

به پيش تو آرم همه هرچ هست

که من گرد کردم به نيروی دست

بخواه آنچ خواهی و ديگر ببخش

مکن بر دل ما چنين روز دخش

درم ده سپه را و تندی مکن

چو خوبی بيابی نژندی مکن

چو هنگام رفتن فراز آيدت

به ديدار خسرو نياز آيدت

عنان با عنان تو بندم به راه

خرامان بيايم به نزديک شاه

به پوزش کنم نرم خشم ورا

ببوسم سر و پای و چشم ورا

بپرسم ز بيدار شاه بلند

که پايم چرا کرد بايد به بند

همه هرچ گفتم ترا ياد دار

بگويش به پرمايه اسفنديار

ز رستم چو بشنيد بهمن سخن

روان گشت با موبد پاک تن

تهمتن زمانی به ره در بماند

زواره فرامرز را پيش خواند

کز ايدر به نزديک دستان شويد

به نزد مه کابلستان شويد

بگوييد کاسفنديار آمدست

جهان را يکی خواستار آمدست

به ايوانها تخت زرين نهيد

برو جامه ی خسرو آيين نهيد

چنان هم که هنگام کاوس شاه

ازان نيز پرمايه تر پايگاه

بسازيد چيزی که بايد خورش

خورشهای خوب از پی پرورش

که نزديک ما پور شاه آمدست

پر از کينه و رزمخواه آمدست

گوی نامدارست و شاهی دلير

نينديشد از جنگ يک دشت شير

شوم پيش او گر پذيرد نويد

به نيکی بود هرکسی را اميد

اگر نيکويی بينم اندر سرش

ز ياقوت و زر آورم افسرش

ندارم ازو گنج و گوهر دريغ

نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

وگر بازگرداندم نااميد

نباشد مرا روز با او سپيد

تو دانی که آن تابداده کمند

سر ژنده پيل اندر آرد به بند

زواره بدو گفت منديش ازين

نجويد کسی رزم کش نيست کين

ندانم به گيتی چو اسفنديار

برای و به مردی يکی نامدار

نيايد ز مرد خرد کار بد

نديد او ز ما هيچ کردار بد

زواره بيامد به نزديک زال

وزان روی رستم برافراخت يال

بيامد دمان تا لب هيرمند

سرش تيز گشته ز بيم گزند

عنان را گران کرد بر پيش رود

همی بود تا بهمن آرد درود

چو بهمن بيامد به پرد هسرای

همی بود پيش پدر بر به پای

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار

که پاسخ چه کرد آن يل نامدار

چو بشنيد بنشست پيش پدر

بگفت آنچ بشنيده بد در بدر

نخستين درودش ز رستم بداد

پس انگاه گفتار او کرد ياد

همه ديده پيش پدر بازگفت

همان نيز ناديده اندر نهفت

بدو گفت چون رستم پيلتن

نديده بود کس بهر انجمن

دل شير دارد تن ژنده پيل

نهنگان برآرد ز دريای نيل

بيامد کنون تا لب هيرمند

ابی جوشن و خود و گرز و کمند

به ديدار شاه آمدستش نياز

ندانم چه دارد همی با تو راز

ز بهمن برآشفت اسفنديار

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بدو گفت کز مردم سرفراز

نزيبد که با زن نشيند به راز

وگر کودکان را بکاری بزرگ

فرستی نباشد دلير و سترگ

تو گردنکشان را کجا ديده ای

که آواز روباه بشنيده ای

که رستم همی پيل جنگی کنی

دل نامور انجمن بشکنی

چنين گفت پس با پشوتن به راز

که اين شير رزم آور جنگ ساز

جوانی همی سازد از خويشتن

ز سالش همانا نيامد شکن

بفرمود کاسپ سيه زين کنيد

به بالای او زين زرين کنيد

پس از لشکر نامور صدسوار

برفتند با فرخ اسفنديار

بيامد دمان تا لب هيرمند

به فتراک بر گرد کرده کمند

ازين سو خروشی برآورد رخش

وزان روی اسپ يل تاج بخش

چنين تا رسيدند نزديک آب

به ديدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود

پياده شد و داد يل را درود

پس از آفرين گفت کز يک خدای

همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدين جايگاه

چنين تندرست آيد و با سپاه

نشينيم يکجای و پاسخ دهيم

همی در سخن رای فرخ نهيم

چنان دان که يزدان گوای منست

خرد زين سخن رهنمای منست

که من زين سخنها نجويم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

که روی سياوش گر ديدمی

بدين تازه رويی نگرديدمی

نمانی همی چز سياوخش را

مر آن تاج دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

به بالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ايران که تخت ترا

پرستند بيدار بخت ترا

دژم گردد آنکس که با تو نبرد

بجويد سرش اندر آيد به گرد

همه دشمنان از تو پر بيم باد

دل بدسگالان به دو نيم باد

همه ساله بخت تو پيروز باد

شبان سيه بر تو نوروز باد

چو بشنيد گفتارش اسفنديار

فرود آمد از باره ی نامدار

گو پيلتن را به بر در گرفت

چو خشنود شد آفرين برگرفت

که يزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ديدم ترا شاد و روشن روان

سزاوار باشد ستودن ترا

يلان جهان خاک بودن ترا

خنک آنک چون تو پسر باشدش

يکی شاخ بيند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت

بود ايمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار

به گيتی بماند ترا يادگار

بديدم ترا يادم آمد زرير

سپهدار اسپ افگن و نره شير

بدو گفت رستم که ای پهلوان

جهاندار و بيدار و روشن روان

يکی آرزو دارم از شهريار

که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بيايی سوی خان من

به ديدار روشن کنی جام من

سزای تو گر نيست چيزی که هست

بکوشيم و با آن بساييم دست

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای از يلان جهان يادگار

هرانکس کجا چون تو باشد به نام

همه شهر ايران بدو شادکام

نشايد گذر کردن از رای تو

گذشت از بر و بوم وز جای تو

وليکن ز فرمان شاه جهان

نپيچم روان آشکار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ

نه با نامداران اين بوم جنگ

تو آن کن که بر يابی از روزگار

بران رو که فرمان دهد شهريار

تو خود بند بر پای نه بی درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

ترا چون برم بسته نزديک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

وزين بستگی من جگر خسته ام

به پيش تو اندر کمر بست هام

نمانم که تا شب بمانی به بند

وگر بر تو آيد ز چيزی گزند

همه از من انگار ای پهلوان

بدی نايد از شاه روشن روان

ازان پس که من تاج بر سر نهم

جهان را به دست تو اندر نهم

نه نزديک دادار باشد گناه

نه شرم آيدم نيز از روی شاه

چو تو بازگردی به زابلستان

به هنگام بشکوفه ی گلستان

ز من نيز يابی بسی خواسته

که گردد بر و بومت آراسته

بدو گفت رستم که ای نامدار

همی جستم از داور کردگار

که خرم کنم دل به ديدار تو

کنون چون بديدم من آزار تو

دو گردن فرازيم پير و جوان

خردمند و بيدار دو پهلوان

بترسم که چشم بد آيد همی

سر از خوب خوش برگرايد همی

همی يابد اندر ميان ديو راه

دلت کژ کند از پی تاج و گاه

يکی ننگ باشد مرا زين سخن

که تا جاودان آن نگردد کهن

که چون تو سپهبد گزيده سری

سرافراز شيری و نا مآوری

نيايی زمانی تو در خان من

نباشی بدين مرز مهمان من

گر اين تيزی از مغز بيرون کنی

بکوشی و بر ديو افسون کنی

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم

به ديدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود

شکستی بود زشت کاری بود

نبيند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برينست و بس

ز تو پيش بودند کنداوران

نکردند پايم به بند گران

به پاسخ چنين گفتش اسفنديار

که ای در جهان از گوان يادگار

همه راست گفتی نگفتی دروغ

به کژی نگيرند مردان فروغ

وليکن پشوتن شناسد که شاه

چه فرمود تا من برفتم به راه

گر اکنون بيايم سوی خان تو

بوم شاد و پيروز مهمان تو

تو گردن بپيچی ز فرمان شاه

مرا تابش روز گردد سياه

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

به پرخاش خوی پلنگ آورم

فرامش کنم مهر نان و نمک

به من بر دگرگونه گردد فلک

وگر سربپيچم ز فرمان شاه

بدان گيتی آتش بود جايگاه

ترا آرزو گر چنين آمدست

يک امروز با می بساييم دست

که داند که فردا چه شايد بدن

بدين داستانی نبايد زدن

بدو گفت رستم که ايدون کنم

شوم جامه ی راه بيرون کنم

به يک هفته نخچير کردم همی

به جای بره گور خوردم همی

به هنگام خوردن مرا باز خوان

چون با دوده بنشينی از پيش خوان

ازان جايگه رخش را برنشست

دل خسته را اندر انديشه بست

بيامد دمان تا به ايوان رسيد

رخ زال سام نريمان بديد

بدو گفت کای مهتر نامدار

رسيدم به نزديک اسفنديار

سواريش ديدم چو سرو سهی

خردمند و با زيب و با فرهی

تو گفتی که شاه فريدون گرد

بزرگی دانايی او را سپرد

به ديدن فزون آمد از آگهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو رستم برفت از لب هيرمند

پرانديشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای

بيامد هم انگه به پرده سرای

چنين گفت با او يل اسفنديار

که کاری گرفتيم دشخوار خوار

به ايوان رستم مرا کار نيست

ورا نزد من نيز ديدار نيست

همان گر نيايد نخوانمش نيز

گر از ما يکی را برآيد قفيز

دل زنده از کشته بريان شود

سر از آشناييش گريان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار

برادر که يابد چو اسفنديار

به يزدان که ديدم شما را نخست

که يک نامور با دگر کين نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم ز اسفنديار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همی بر خرد ديو راه

تو آگاهی از کار دين و خرد

روانت هميشه خرد پرورد

بپرهيز و با جان ستيزه مکن

نيوشنده باش از برادر سخن

شنيدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگيش با مردمی بود جفت

نسايد دو پای ورا بند تو

نيايد سبک سوی پيوند تو

سوار جهان پور دستان سام

به بازی سراندر نيارد به دام

چنو پهلوانی ز گردنکشان

ندادست دانا به گيتی نشان

چگونه توان کرد پايش به بند

مگوی آنکه هرگز نيايد پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذير

سزد گر نگويد يل شيرگير

بترسم که اين کار گردد دراز

به زشتی ميان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری

به مردی و گردی تواناتری

يکی بزم جويد يکی رزم و کين

نگه کن که تا کيست با آفرين

چنين داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپيچم سر از شهريار

بدين گيتی اندر نکوهش بود

همان پيش يزدان پژوهش بود

دو گيتی به رستم نخواهم فروخت

کسی چشم دين را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چيز کامد ز پند

تن پاک و جان ترا سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزين

دل شهرياران نيازد به کين

سپهبد ز خواليگران خواست خوان

کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت

ز رويين دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی ياد کرد

به ياد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم به ايوان خويش

ز خوردن نگه داشت پيمان خويش

چو چندی برآمد نيامد کسی

نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلير آب برتر گذشت

بخنديد و گفت ای برادر تو خوان

بيارای و آزادگان را بخوان

گرينست آيين اسفنديار

تو آيين اين نامدار ياددار

بفرمود تا رخش را زين کنند

همان زين به آرايش چين کنند

شوم باز گويم به اسفنديار

کجا کار ما را گرفتست خوار

نشست از بر رخش چون پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

بيامد دمان تا به نزديک آب

سپه را به ديدار او بد شتاب

هرانکس که از لشکر او را بديد

دلش مهر و پيوند او برگزيد

همی گفت هرکس که اين نامدار

نماند به کس جز به سام سوار

برين کوهه ی زين که آهنست

همان رخش گويی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پيل

برافشاند از تارک پيل نيل

کسی مرد ازين سان به گيتی نديد

نه از نامداران پيشين شنيد

خرد نيست اندر سر شهريار

که جويد ازين نامور کارزار

برين سان همی از پی تاج و گاه

به کشتن دهد نامداری چو ماه

به پيری سوی گنج يازان ترست

به مهر و به ديهيم نازان ترست

همی آمد از دور رستم چو شير

به زير اندرون اژدهای دلير

چو آمد به نزديک اسفنديار

هم انگه پذيره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان

نوآيين و نوساز و فرخ جوان

خرامی نيرزيد مهمان تو

چنين بود تا بود پيمان تو

سخن هرچ گويم همه ياد گير

مشو تيز با پير بر خيره خير

همی خويشتن را بزرگ آيدت

وزين نامداران سترگ آيدت

همانا به مردی سبک داريم

به رای و به دانش تنک داريم

به گيتی چنان دان که رستم منم

فروزنده ی تخم نيرم منم

بخايد ز من چنگ ديو سپيد

بسی جاودان را کنم نااميد

بزرگان که ديدند ببر مرا

همان رخش غران هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چين

سواران جنگی و مردان کين

که از پشت زينشان به خم کمند

ربودم سر و پای کردم به بند

نگهدار ايران و توران منم

به هر جای پشت دليران منم

ازين خواهش من مشو بدگمان

مدان خويشتن برتر از آسمان

من از بهر اين فر و اورند تو

بجويم همی رای و پيوند تو

نخواهم که چون تو يکی شهريار

تبه دارد از چنگ من روزگار

که من سام يل رابخوانم دلير

کزو بيشه بگذاشتی نره شير

به گيتی منم زو کنون يادگار

دگر شاهزاده يل اسفنديار

بسی پهلوان جهان بوده ام

سخنها ز هر گونه بشنوده ام

سپاسم ز يزدان که بگذشت سال

بديدم يکی شاه فرخ همال

که کين خواهد از مرد ناپاک دين

جهانی بروبر کنند آفرين

توی نامور پرهنر شهريار

به جنگ اندرون افسر کارزار

بخنديد از رستم اسفنديار

بدو گفت کای پور سام سوار

شدی تنگدل چون نيامد خرام

نجستم همی زين سخن کام و نام

چنين گرم بد روز و راه دراز

نکردم ترا رنجه تندی مساز

همی گفتم از بامداد پگاه

به پوزش بسازم سوی داد راه

به ديدار دستان شوم شادمان

به تو شاد دارم روان يک زمان

کنون تو بدين رنج برداشتی

به دشت آمدی خانه بگذاشتی

به آرام بنشين و بردار جام

ز تندی و تيزی مبر هيچ نام

به دست چپ خويش بر جای کرد

ز رستم همی مجلس آرای کرد

جهانديده گفت اين نه جای منست

بجايی نشينم که رای منست

به بهمن بفرمود کز دست راست

نشستی بيارای ازان کم سزاست

چنين گفت با شاهزاده به خشم

که آيين من بين و بگشای چشم

هنر بين و اين نامور گوهرم

که از تخمه ی سام کنداورم

هنر بايد از مرد و فر و نژاد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

سزاوار من گر ترا نيست جای

مرا هست پيروزی و هوش و رای

ازان پس بفرمود فرزند شاه

که کرسی زرين نهد پيش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان

نشيند بر شهريار جوان

بيامد بران کرسی زر نشست

پر از خشم بويا ترنجی بدست

چنين گفت با رستم اسفنديار

که اين نيک دل مهتر نامدار

من ايدون شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ازان برگذشته نياکان تو

سرافراز و دين دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر ديوزاد

به گيتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همی رستخيز جهان داشتند

تنش تيره بد موی و رويش سپيد

چو ديدش دل سام شد نااميد

بفرمود تا پيش دريا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بيامد بگسترد سيمرغ پر

نديد اندرو هيچ آيين و فر

ببردش به جايی که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سيمرغ ناهار بود

تن زال پيش اندرش خوار بود

بينداختش پس به پيش کنام

به ديدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی

ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سيمرغ بر زال مهر

برو گشت زين گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشيد

برهنه سوی سيستانش کشيد

پذيرفت سامش ز بی بچگی

ز نادانی و ديوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من

نيای من و نيکخواهان من

ورا برکشيدند و دادند چيز

فراوان برين سال بگذشت نيز

يکی سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و ديدار اوی

به گردون برآمد چنين کار اوی

برين گونه ناپارسايی گرفت

بباليد و پس پادشاهی گرفت

بدو گفت رستم که آرام گير

چه گويی سخنهای نادلپذير

دلت بيش کژی بپالد همی

روانت ز ديوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

نگويد سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و بادانش و ني کنام

همان سام پور نريمان بدست

نريمان گرد از کريمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

به گيتی بدی خسرو تاجور

همانا شنيدستی آواز سام

نبد در زمانه چنو نيک نام

بکشتش به طوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نيابد رها

به دريا نهنگ و به خشکی پلنگ

ورا کس نديدی گريزان ز جنگ

به دريا سر ماهيان برفروخت

هم اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پيل را درکشيدی به دم

دل خرم از ياد او شدم دژم

و ديگر يکی ديو بد بدگمان

تنش بر زمين و سرش به آسمان

که دريای چين تا ميانش بدی

ز تابيدن خور زيانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی

سر از گنبد ماه بگذاشتی

به خورشيد ماهيش بريان شدی

ازو چرخ گردنده گريان نشدی

دو پتياره زين گونه پيچان شدند

ز تيغ يلی هر دو بيجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحاک بوديش پنجم پدر

ز شاهان گيتی برآورده سر

نژادی ازين نامورتر کراست

خردمند گردن نپيچد ز راست

دگر آنک اندر جهان سربسر

يلان را ز من جست بايد هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نيارند جست

همان عهد کيخسرو دادگر

که چون او نبست از کيان کس کمر

زمين را سراسر همه گشته ام

بسی شاه بيدادگر کشته ام

چو من برگذشتم ز جيحون بر آب

ز توران به چين آمد افراسياب

ز کاوس در جنگ هاماوران

به تنها برفتم به مازندران

نه ارژنگ ماندم نه ديو سپيد

نه سنجه نه اولاد غندی نه بيد

همی از پی شاه فرزند را

بکشتم دلير خردمند را

که گردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال

همی پهلوان بودم اندر جهان

يکی بود با آشکارم نهان

به سام فريدون فر خنژاد

که تاج بزرگی به سر بر نهاد

ز تخت اندرآورد ضحاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نيا

ببرد از جهان دانش و کيميا

سه ديگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمی روز هرگز نبود

پی مرد بی راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشير و گرز گران

بدان گفتم اين تا بدانی همه

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسيده نوی

اگر چند با فر کيخسروی

تن خويش بينی همی در جهان

نه ای آگه از کارهای نهان

چو بسيار شد گفتها می خوريم

به می جان انديشه را بشکريم

چو از رستم اسفنديار اين شنيد

بخنديد و شادان دلش بردميد

بدو گفت ازين رنج و کردار تو

شنيدم همه درد و تيمار تو

کنون کارهايی که من کرده ام

ز گردنکشان سر برآورده ام

نخستين کمر بستم از بهر دين

تهی کردم از بت پرستان زمين

کس از جنگجويان گيتی نديد

که از کشتگان خاک شد ناپديد

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی پشين

که کردی پدر بر پشين آفرين

پشين بود از تخمه ی کيقباد

خردمند شاهی دلش پر ز داد

همی رو چنين تا فريدون شاه

که شاه جهان بود و زيبای گاه

همان مادرم دختر قيصرست

کجا بر سر روميان افسرست

همان قيصر از سلم دارد نژاد

ز تخم فريدون با فر و داد

همان سلم پور فريدون گرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

بگويم من و کس نگويد که نيست

که بی راه بسيار و راه اندکيست

تو آنی که پيش نياکان من

بزرگان بيدار و پاکان من

پرستنده بودی همی با نيا

نجويم همی زين سخن کيميا

بزرگی ز شاهان من يافتی

چو در بندگی تيز بشتافتی

ترا بازگويم همه هرچ هست

يکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

ميان بسته دارم به مردی و بخت

هرانکس که رفت از پی دين به چين

بکردند زان پس برو آفرين

ازان پس که ما را به گفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسيد

شد از ترک روی زمين ناپديد

بياورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشايد ز بند گران

همان کار آهنگران دير بود

مرا دل بر آهنگ شمشير بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند بر هم شکستم به دست

گريزان شد ارجاسپ از پيش من

بران سان يکی نامدار انجمن

به مردی ببستم کمر بر ميان

همی رفتم از پس چو شير ژيان

شنيدی که در هفتخوان پيش من

چه آمد ز شيران و از اهرمن

به چاره به رويين دژ اندر شدم

جهانی بران گونه بر هم زدم

بجستم همه کين ايرانيان

به خون بزرگان ببستم ميان

به توران و چين آنچ من کرد هام

همان رنج و سختی که من برده ام

همانا نديدست گور از پلنگ

نه از شست ملاح کام نهنگ

ز هنگام تور و فريدون گرد

کس اندر جهان نام اين دژ نبرد

يکی تيره دژ بر سر کوه بود

که از برتری دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

به مردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمين بر زدم

برافراختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

به پيروزی دادگر يک خدای

به ايران چنان آمدم باز جای

که ما را به هر جای دشمن نماند

به بتخانه ها در برهمن نماند

به تنها تن خويش جستم نبرد

به پرخاش تيمار من کس نخورد

سخنها به ما بر کنون شد دراز

اگر تشنه ای جام می را فراز

چنين گفت رستم به اسفنديار

که کردار ماند ز ما يادگار

کنون داده باش و بشنو سخن

ازين نامبردار مرد کهن

اگر من نرفتی به مازندران

به گردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گيو و کاوس و طوس

شده گوش کر يکسر از بانگ کوس

که کندی دل و مغز ديو سپيد

که دارد به بازوی خويش اين اميد

سر جادوان را بکندم ز تن

ستودان نديدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ايران بدو شاد و او نيکبخت

مرا يار در هفتخوان رخش بود

که شمشير تيزم جها نبخش بود

وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پايش به بند گران

ببردم ز ايرانيان لشکری

به جايی که بد مهتری گر سری

بکشتم به جنگ اندرون شاهشان

تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تيمار دل خسته بود

بياوردم از بند کاوس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

به ايران بد افراسياب آن زمان

جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ايران کشيدم ز هاماوران

خود و شاه با لشکری بی کران

شب تيره تنها برفتم ز پيش

همه نام جستم نه آرام خويش

چو ديد آن درفشان درفش مرا

به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ايران و شد سوی چين

جهان شد پر از داد و پر آفرين

گر از يال کاوس خون آمدی

ز پشتش سياوش چون آمدی

وزو شاه کيخسرو پاک و راد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلير گرانمايه مرد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بايست خواند

ازو در جهان نام چندين نماند

چه نازی بدين تاج گشتاسپی

بدين تازه آيين لهراسپی

که گويد برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گويد مراکاين نيوش

به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن

بدين گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است

وزين نرم گفتن مرا کاهش است

ز تيزيش خندان شد اسفنديار

بيازيد و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پيلتن

چنانی که بشنيدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شير

برو يال چون اژدهای دلير

ميان تنگ و باريک همچون پلنگ

به ويژه کجا گرز گيرد به چنگ

بيفشارد چنگش ميان سخن

ز برنا بخنديد مرد کهن

ز ناخن فرو ريختش آب زرد

همانا نجنبيد زان درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست

چنين گفت کای شاه يزدان پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار

کجا پور دارد چو اسفنديار

خنک آنک چون تو پسر زايد او

همی فر گيتی بيفزايد او

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون

همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخنديد ازو فرخ اسفنديار

چنين گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپيچی و يادت نيايد ز بزم

چو من زين زرين نهم بر سپاه

به سر بر نهم خسروانی کلاه

به نيزه ز اسپت نهم بر زمين

ازان پس نه پرخاش جويی نه کين

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگويم که من زو نديدم گناه

بباشيم پيشش به خواهشگری

بسازيم هرگونه يی داوری

رهانم ترا از غم و درد و رنج

بيابی پس از رنج خوبی و گنج

بخنديد رستم ز اسفنديار

بدو گفت سير آيی از کارزار

کجا ديده ای رزم جنگاوران

کجا يافتی باد گرز گران

اگر بر جزين روی گردد سپهر

بپوشيد ميان دو تن روی مهر

به جای می سرخ کين آوريم

کمند نبرد و کمين آوريم

غو کوس خواهيم از آوای رود

به تيغ و به گوپال باشد درود

ببينی تو ای فرخ اسفنديار

گراييدن و گردش کارزار

چو فردا بيايی به دشت نبرد

به آورد مرد اندر آيد به مرد

ز باره به آغوش بردارمت

ز ميدان به نزديک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج

نهم بر سرت بر دل افروز تاج

کجا يافتستم من از کيقباد

به مينو همی جان او باد شاد

گشايم در گنج و هر خواسته

نهم پيش تو يکسر آراسته

دهم بی نيازی سپاه ترا

به چرخ اندر آرم کلاه ترا

ازان پس بيابم به نزديک شاه

گرازان و خندان و خرم به راه

به مردی ترا تاج بر سر نهم

سپاسی به گشتاسپ زين بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر ميان

چنانچون ببستم به پيش کيان

همه روی پاليز بی خو کنم

ز شادی تن خويش را نو کنم

چو تو شاه باشی و من پهلوان

کسی را به تن در نباشد روان

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که گفتار بيشی نيايد به کار

شکم گرسنه روز نيمی گذشت

ز گفتار پيکار بسيار گشت

بياريد چيزی که داريد خوان

کسی را که بسيار گويد مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

يل اسفنديار و گوان يکسره

ز هر سو نهادند پيشش بره

بفرمود مهتر که جام آوريد

به جای می پخته خام آوريد

ببينيم تا رستم اکنون ز می

چه گويد چه آرد ز کاوس کی

بياورد يک جام می ميگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به ياد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمه ی زرد گرد

همان جام را کودک ميگسار

بياورد پر باده ی شاهوار

چنين گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نيايد به آبت نياز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تيزی نبيند کهن بشکنی

پشوتن چنين گفت با ميگسار

که بی آب جامی می افگن بيار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامه ی رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنين گفت با او يل اسفنديار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

هميشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر اين کينه از مغز بيرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآيی سوی خان من

بوی شاد يک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پيش تو رهنمای آورم

بياسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی ياز و بازآر هوش

چنين گفت با او يل اسفنديار

که تخمی که هرگز نرويد مکار

تو فردا ببينی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خويش را نيز مستای هيچ

به ايوان شو و کار فردا بسيچ

ببينی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و ميگسار

چو از شهر زاول به ايران شوم

به نزديک شاه و دليران شوم

هنر بيش بينی ز گفتار من

مجوی اندرين کار تيمار من

دل رستم از غم پرانديشه شد

جهان پيش او چون يکی بيشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرين و بد

گزاينده رسمی نو آيين و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آيد ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهيدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آيد به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهرياری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برين بر پس از مرگ نفرين بود

همان نام من نيز بی دين بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگيرد کسی نيز نام

وليکن همی خوب گفتار من

ازين پس بگويند بر انجمن

چنين گفت پس با سرافراز مرد

که انديشه روی مرا زرد کرد

که چندين بگويی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آيد گزند

مگر کاسمانی سخن ديگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند ديوان پذيری همی

ز دانش سخن برنگيری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فريب بد شهريار

تو يکتادلی و نديده جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ايدونک گشتاسپ از روی بخت

نيابد همی سيری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختی پروراند ترا

به روی زمين يکسر انديشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تيشه کرد

که تا کيست اندر جهان نامدار

کجا سر نپيچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آيد گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شايد که بر تاج نفرين کنيم

وزين داستان خاک بالين کنيم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خويش

جز از بدگمانی نيايدت پيش

مکن شهريارا جوانی مکن

چنين بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهريارا نژند

مياور به جان خود و من گزند

ز يزدان و از روی من شرم دار

مخور بر تن خويشتن زينهار

ترا بی نيازيست از جنگ من

وزين کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گيتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنيد گردنکش اسفنديار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پيشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پير فريبنده کانا بود

وگر چند پيروز و دانا بود

تو چندين همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از يال بيرون کنی

تو خواهی که هرکس که اين بشنود

بدين خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشيار نيکی فزای

بگويند کو با خرام و نويد

بيامد ورا کرد چندی اميد

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نيافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو يابم اندر جهان خوب و زشت

بدويست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاينده باد

بدانديشگان را گزاينده باد

تو اکنون به خوبی به ايوان بپوی

سخن هرچ ديدی به دستان بگوی

سليحت همه جنگ را ساز کن

ازين پس مپيمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره ساز

مکن زين سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببينی به آوردگاه

که گيتی شود پيش چشمت سياه

بدانی که پيکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شيرخوی

ترا گر چنين آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خويش بشنيده ای

به گفتار ايشان بگرويده ای

که تيغ دليران بر اسفنديار

به آوردگه بر، نيايد به کار

ببينی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نيز با نامداران مرد

به خويی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنين گفت کای نامجوی

چرا تيز گشتی بدين گفت و گوی

چو فردا بيابی به دشت نبرد

ببينی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زيرم اسپی چوکوه

يگانه يکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد يابد سرت

بگريد به درد جگر مادرت

وگر کشته آيی به آوردگاه

ببندمت بر زين برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهريار

نجويد به آوردگه کارزار

چو رستم بدر شد ز پرده سرای

زمانی همی بود بر در به پای

به کرياس گفت ای سرای اميد

خنک روز کاندر تو بد جمشيد

همايون بدی گاه کاوس کی

همان روز کيخسرو نيک پی

در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزايی نشست

شنيد اين سخنها يل اسفنديار

پياده بيامد بر نامدار

به رستم چنين گفت کای سرگرای

چرا تيز گشتی به پرده سرای

سزد گر برين بوم زابلستان

نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سير آيد از ميزبان

به زشتی برد نام پاليزبان

سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشيد را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدی پرده و سايه ی بارگاه

کجا راه يزدان همی بازجست

همی خواستی اختران را درست

زمين زو سراسر پرآشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مايه دار تو گشتاسپ است

به پيش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته به يک دست او زردهشت

که با زند واست آمدست از بهشت

به ديگر پشوتن گو نيک مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

به پيش اندرون فرخ اسفنديار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نيک مردان بدو زنده شد

بد از بيم شمشير او بنده شد

بيامد بدر پهلوان سوار

پس اندر همی ديدش اسفنديار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردی و گردی نشايد نهفت

نديدم بدين گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خيزد از کارزار

يکی ژنده پيل است بر کوه گنگ

اگر با سليح اندر آيد به جنگ

اگر با سليح نبردی بود

همانا که آيين مردی بود

به بالا همی بگذرد فر و زيب

بترسم که فردا ببيند نشيب

همی سوزد از مهر فرش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بيايد به آوردگاه

کنم روز روشن بروبر سياه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گويمت ای برادر مکن

ترا گفتم و بيش گويم همی

که از راستی دل نشويم همی

ميازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نيارد به آزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا به ايوان او بی سپاه

بايوان او روز فرخ کنيم

سخن هرچ گويند پاسخ کنيم

همه کار نيکوست زو در جهان

ميان کهان و ميان مهان

همی سر نپيچد ز فرمان تو

دلش راست بينم به پيمان تو

تو با او چه گويی به کين و به خشم

بشوی از دلت کين وز خشم چشم

يکی پاسخ آوردش اسفنديار

که بر گوشه ی گلستان رست خار

چنين گفت کز مردم پاک دين

همانا نزيبد که گويد چنين

گر ايدونک دستور ايران توی

دل و گوش و چشم دليران توی

همی خوب داری چنين راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تيمار ما باد گشت

همان دين زردشت بيداد گشت

که گويد که هر کو ز فرمان شاه

بپيچد به دوزخ بود جايگاه

مرا چند گويی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بيزار شو

تو گويی و من خود چنين کی کنم

که از رای و فرمان او پی کنم

گر ايدونک ترسی همی از تنم

من امروز ترس ترا بشکنم

کسی بی زمانه به گيتی نمرد

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

تو فردا ببينی که بر دشت جنگ

چه کار آورم پيش چنگی پلنگ

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چنين چند گويی تو از کارزار

که تا تو رسيدی به تير و کمان

نبد بر تو ابليس را اين گمان

به دل ديو را راه دادی کنون

همی نشنوی پند اين رهنمون

دلت خيره بينم همی پر ستيز

کنون هرچ گفتم همه ريزريز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدين سان کز انديشه ها بگسلم

دو جنگی دو شير و دو مرد دلير

چه دانم که پشت که آيد به زير

ورا نامور هيچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

چو رستم بيامد به ايوان خويش

نگه کرد چندی به ديوان خويش

زواره بيامد به نزديک اوی

ورا ديد پژمرده و زردروی

بدو گفت رو تيغ هندی بيار

يکی جوشن و مغفری نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بياورد گنجور او از نهفت

چو رستم سليح نبردش بديد

سرافشاند و باد از جگر برکشيد

چنين گفت کای جوشن کارزار

برآسودی از جنگ يک روزگار

کنون کار پيش آمدت سخت باش

به هر جای پيراهن بخت باش

چنين رزمگاهی که غران دو شير

به جنگ اندر آيند هر دو دلير

کنون تا چه پيش آرد اسفنديار

چه بازی کند در دم کارزار

چو بشنيد دستان ز رستم سخن

پرانديشه شد جان مرد کهن

بدو گفت کای نامور پهلوان

چه گفتی کزان تيره گشتم روان

تو تا بر نشستی بزين نبرد

نبودی مگر نيک دل رادمرد

هميشه دل از رنج پرداخته

به فرمان شاهان سرافراخته

بترسم که روزت سرآيد همی

گر اختر به خواب اندر آيد همی

همی تخم دستان ز بن برکنند

زن و کودکان را به خاک افگنند

به دست جوانی چو اسفنديار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند به زاولستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

ور ايدونک او را رسد زين گزند

نباشد ترا نيز نام بلند

همی هرکسی داستانها زنند

برآورده نام ترا بشکرند

که او شهرياری ز ايران بکشت

بدان کو سخن گفت با وی درشت

همی باش در پيش او بر به پای

وگرنه هم اکنون بپرداز جای

به بيغوله يی شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان

کزين بد ترا تيره گردد روان

بپرهيز ازين شهريار جوان

به گنج و به رنج اين روان بازخر

مبر پيش ديبای چينی تبر

سپاه ورا خلعت آرای نيز

ازو باز خر خويشتن را به چيز

چو برگردد او از لب هيرمند

تو پای اندر آور به رخش بلند

چو ايمن شدی بندگی کن به راه

بدان تا ببينی يکی روی شاه

چو بيند ترا کی کند شاه بد

خود از شاه کردار بد کی سزد

بدو گفت رستم که ای مرد پير

سخنها برين گونه آسان مگير

به مردی مرا سال بسيار گشت

بد و نيک چندی بسر بر گذشت

رسيدم به ديوان مازندران

به رزم سواران هاماوران

همان رزم کاموس و خاقان چين

که لرزان بدی زير ايشان زمين

اگر من گريزم ز اسفنديار

تو در سيستان کاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم به روز نبرد

سر هور و ماه اندرآرم به گرد

ز خواهش که گفتی بسی رانده ام

بدو دفتر کهتری خوانده ام

همی خوار گيرد سخنهای من

بپيچد سر از دانش و رای من

گر او سر ز کيوان فرود آردی

روانش بر من درود آردی

ازو نيستی گنج و گوهر دريغ

نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

سخن چند گفتم به چندين نشست

ز گفتار باد است ما را به دست

گر ايدونک فردا کند کارزار

دل از جان او هيچ رنجه مدار

نپيچم به آورد با او عنان

نه گوپال بيند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوی

بنيرو نگيرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش

به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بيارم نشانم بر تخت ناز

ازان پس گشايم در گنج باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چهارم چو از چرخ گيتی فروز

بيندازد آن چادر لاژورد

پديد آيد از جام ياقوت زرد

سبک باز با او ببندم کمر

وز ايدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دل افروز تاج

ببندم کمر پيش او بنده وار

نجويم جدايی ز اسفنديار

تو دانی که من پيش تخت قباد

چه کردم به مردی تو داری به ياد

بخنديد از گفت او زال زر

زمانی بجنبيد ز انديشه سر

بدو گفت زال ای پسر اين سخن

مگوی و جدا کن سرش را ز بن

که ديوانگان اين سخن بشنوند

بدين خام گفتار تو نگروند

قبادی به جايی نشسته دژم

نه تخت و کلاه و نه گنج کهن

چو اسفندياری که فعفور چين

نويسد همی نام او بر نگين

تو گويی که از باره بردارمش

به بر بر سوی خان زال آرمش

نگويد چنين مردم سالخورد

به گرد در ناسپاسی مگرد

بگفت اين و بنهاد سر بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت کای داور کردگار

بگردان تو از ما بد روزگار

برين گوه تا خور برآمد ز کوه

نيامد زبانش ز گفتن ستوه

چو شد روز رستم بپوشيد گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندی به فتراک زين بر ببست

بران باره ی پيل پيکر نشست

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش

بدو گفت رو لشکر آرای باش

بر کوهه ی ريگ بر پای باش

بيامد زواره سپه گرد کرد

به ميدان کار و به دشت نبرد

تهمتن همی رفت نيزه به دست

چو بيرون شد از جايگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرين

که بی تو مباد اسپ و گوپال و زين

همی رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهی کسش

بيامد چنان تا لب هيرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوی لشکر شاه ايران براند

چنين گفت پس با زواره به راز

که مرديست اين بدرگ ديوساز

بترسم که بااو نيارم زدن

ندانم کزين پس چه شايد بدن

تو اکنون سپه را هم ايدر بدار

شوم تا چه پيش آورد روزگار

اگر تند يابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان

به تنها تن خويش جويم نبرد

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پيروز و شاد

که باشد هميشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همی ماند از کار گيتی شگفت

خروشيد کای فرخ اسفنديار

هماوردت آمد برآرای کار

چو بشنيد اسفنديار اين سخن

ازان شير پرخاشجوی کهن

بخنديد و گفت اينک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

همان ترکش و نيزه ی جنگجوی

ببردند و پوشيد روشن برش

نهاد آن کلاه کيی بر سرش

بفرمود تا زين بر اسپ سياه

نهادند و بردند نزديک شاه

چو جوشن بپوشيد پرخاشجوی

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

ز خاک سياه اندر آمد به زين

بسان پلنگی که بر پشت گور

نشيند برانگيزد از گور شور

سپه در شگفتی فروماندند

بران نامدار آفرين خواندند

همی شد چو نزد تهمتن رسيد

مر او را بران باره تنها بديد

پس از بارگی با پشوتن بگفت

که ما را نبايد بدو يار و جفت

چو تنهاست ما نيز تنها شويم

ز پستی بران تند بالا شويم

بران گونه رفتند هر دو به رزم

تو گفتی که اندر جهان نيست بزم

چو نزديک گشتند پير و جوان

دو شير سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از باره ی هر دو مرد

تو گفتی بدريد دشت نبرد

چنين گفت رستم به آواز سخت

که ای شاه شادان دل و ني کبخت

ازين گونه مستيز و بد را مکوش

سوی مردمی ياز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ريختن

برين گونه سختی برآويختن

بگو تا سوار آورم زابلی

که باشند با خنجر کابلی

برين رزمگه شان به جنگ آوريم

خود ايدر زمانی درنگ آوريم

بباشد به کام تو خون ريختن

ببينی تگاپوی و آويختن

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که چندين چه گويی چنين نابکار

ز ايوان به شبگير برخاستی

ازين تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فريب

همانا بديدی به تنگی نشيب

چه بايد مرا جنگ زابلستان

وگر جنگ ايران و کابلستان

مبادا چنين هرگز آيين من

سزا نيست اين کار در دين من

که ايرانيان را به کشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پيشرو هرک جنگ آيدم

وگر پيش جنگ نهنگ آيدم

ترا گر همی يار بايد بيار

مرا يار هرگز نيايد به کار

مرا يار در جنگ يزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توی جنگجوی و منم جنگخواه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

ببينيم تا اسپ اسفنديار

سوی آخر آيد همی بی سوار

وگر باره ی رستم جنگجوی

به ايوان نهد بی خداوند روی

نهادند پيمان دو جنگی که کس

نباشد بران جنگ فريادرس

نخستين به نيزه برآويختند

همی خون ز جوشن فرو ريختند

چنين تا سنانها به هم برشکست

به شمشير بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نيروی اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تيغهای گران

چو شيران جنگی برآشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فروماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فروبرده سر

همی زور کرد اين بران آن برين

نجنبيد يک شير بر پشت زين

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چا کچاک

بدانگه که رزم يلان شد دراز

همی دير شد رستم سرفراز

زواره بياورد زان سو سپاه

يکی لشکری داغ دل کينه خواه

به ايرانيان گفت رستم کجاست

برين روز بيهوده خامش چراست

شما سوی رستم به جنگ آمديد

خرامان به چنگ نهنگ آمديد

همی دست رستم نخواهيد بست

برين رزمگه بر نشايد نشست

زواره به دشنام لب برگشاد

همی کرد گفتار ناخوب ياد

برآشفت ازان پور اسفنديار

سواری بد اسپ افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام

سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار

زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنين گفت کری گو برمنش

به فرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را يل اسفنديار

چنين با سگان ساختن کارزار

که پيچد سر از رای و فرمان او

که يارد گذشتن ز پيمان او

اگر جنگ بر نادرستی کنيد

به کار اندرون پيش دستی کنيد

ببينيد پيکار جنگاوران

به تيغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود کاندر نهيد

سران را ز خون بر سر افسر نهيد

زواره بيامد به پيش سپاه

دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ايرانيان بی شمار

چو نوش آذر آن ديد بر ساخت کار

سمند سرافراز را بر نشست

بيامد يکی تيغ هندی به دست

يکی نامور بود الوای نام

سرافراز و اسپ افگن و شادکام

کجا نيزه ی رستم او داشتی

پس پشت او هيچ نگذاشتی

چو از دور نو شآذر او را بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

يکی تيغ زد بر سر و گردنش

بدو نيمه شد پيل پيکر تنش

زواره برانگيخت اسپ نبرد

به تندی به نو شآذر آواز کرد

که او را فگندی کنون پای دار

چو الوای را من نخوانم سوار

زواره يکی نيزه زد بر برش

به خاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش آذر نامور کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گريان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشيرزن

برانگيخت آن باره ی پيلتن

برفت از ميان سپه پيش صف

ز درد جگر بر لب آورده کف

وزان سو فرامرز چون پيل مست

بيامد يکی تيغ هندی به دست

برآويخت با او همی مهرنوش

دو رويه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان

يکی شاهزاده دگر پهلوان

چو شيران جنگی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

در آوردگه تيز شد مهرنوش

نبودش همی با فرامرز توش

بزد تيغ بر گردن اسپ خويش

سر بادپای اندرافگند پيش

فرامرز کردش پياده تباه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته ديد

زمين زير او چون گل آغشته ديد

بيامد دوان نزد اسفنديار

به جايی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شير ژيان

سپاهی به جنگ آمد از سگزيان

دو پور تو نوش آذر و مهرنوش

به خواری به سگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

جوانان و ک یزادگان زير گرد

برين تخمه اين ننگ تا جاودان

بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بيدارتر شد ز خشم

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنين گفت کای بدنشان

چنين بود پيمان گردنکشان

تو گفتی که لشکر نيارم به جنگ

ترا نيست آرايش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار

نترسی که پرسند روز شمار

ندانی که مردان پيمان شکن

ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزی دو پور مرا کشته اند

بران خيرگی باز برگشته اند

چو بشنيد رستم غمی گشت سخت

بلرزيد برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد

به خورشيد و شمشير و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرمود هام

کسی کين چنين کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نيز بسته دو دست

بيارم بر شاه يزدان پرست

به خون گرانمايگانشان بکش

مشوران ازين رای بيهوده هش

چنين گفت با رستم اسفنديار

که بر کين طاوس نر خون مار

بريزيم ناخوب و ناخوش بود

نه آيين شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چار هی خويش ساز

که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هردو رانت به تير

برآميزم اکنون چو با آب شير

بدان تا کس از بندگان زين سپس

نجويند کين خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به نزديک شاهت برم بی درنگ

بدو گفت رستم کزين گفت و گوی

چه باشد مگر کم شود آبروی

به يزدان پناه و به يزدان گرای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

کمان برگرفتند و تير خدنگ

ببردند از روی خورشيد رنگ

ز پيکان همی آتش افروختند

به بر بر زره را همی دوختند

دل شاه ايران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی به سوی کمان

نرستی کس از تير او بی گمان

به رنگ طبرخون شدی اين جهان

شدی آفتاب از نهيبش نهان

يکی چرخ را برکشيد از شگاع

تو گفتی که خورشيد شد در شراع

به تيری که پيکانش الماس بود

زره پيش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تير بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش ازان تيرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفنديار

نيامد برو تير رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چنين با خداوند بيگانه شد

به بالا ز رستم همی رفت خون

بشد سست و لرزان که بيستون

بخنديد چون ديدش اسفنديار

بدو گفت کای رستم نامدار

چرا گم شد آن نيروی پيل مست

ز پيکان چرا پيل جنگی بخست

کجا رفت آن مردی و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

گريزان به بالا چرا برشدی

چو آواز شير ژيان بشندی

چرا پيل جنگی چو روباه گشت

ز رزمت چنين دست کوتاه گشت

تو آنی که ديو از تو گريان شدی

دد از تف تيغ تو بريان شدی

زواره پی رخش ناگه بديد

کزان رود با خستگی در کشيد

سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته ديد

همه خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت خيز اسپ من برنشين

که پوشد ز بهر تو خفتان کين

بدو گفت رو پيش دستان بگوی

کزين دوده ی سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چار هی کار چيست

برين خستگيها بر آزار کيست

که گر من ز پيکان اسفنديار

شبی را سرآرم بدين روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من

ز مادر بزادم بدين انجمن

چو رفتی همی چاره ی رخش ساز

من آيم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پيش برادر برفت

دو ديده سوی رخش بنهاد تفت

به پستی همی بود اسفنديار

خروشيد کای رستم نامدار

به بالا چنين چند باشی به پای

که خواهد بدن مر ترا رهنمای

کمان بفگن از دست و ببر بيان

برآهنج و بگشای تيغ از ميان

پشيمان شو و دست را ده به بند

کزين پس تو از من نيابی گزند

بدين خستگی نزد شاهت برم

ز کردارها بی گناهت برم

وگر جنگ جويی تو اندرز کن

يکی را نگهبان اين مرز کن

گناهی که کردی ز يزدان بخواه

سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای

چو بيرون شوی زين سپنجی سرای

چنين گفت رستم که بيگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تيره هرگز که جويد نبرد

تو اکنون بدين رامشی بازگرد

من اکنون چنين سوی ايوان شوم

بياسايم و يک زمان بغنوم

ببندم همه خستگيهای خويش

بخوانم کسی را که دارم به پيش

زواره فرامرز و دستان سام

کسی را ز خويشان که دارند نام

بسازم کنون هرچ فرمان تست

همه راستی زير پيمان تست

بدو گفت رويين تن اسفنديار

که ای برمنش پير ناسازگار

تو مردی بزرگی و زور آزمای

بسی چاره دانی و نيرنگ و رای

بديدم همه فر و زيب ترا

نخواهم که بينم نشيب ترا

به جان امشبی دادمت زينهار

به ايوان رسی کام کژی مخار

سخن هرچ پذرفتی آن را بکن

ازين پس مپيمای با من سخن

بدو گفت رستم که ايدون کنم

چو بر خستگيها بر افسون کنم

چو برگشت از رستم اسفنديار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتی به رود

همی داد تن را ز يزدان درود

همی گفت کای داور داد و پاک

گر از خستگيها شوم من هلاک

که خواهد ز گردنکشان کين من

که گيرد دل و راه و آيين من

چو اسفنديار از پسش بنگريد

بران روی رودش به خشکی بديد

همی گفت کين را مخوانيد مرد

يکی ژنده پيلست با دار و برد

گذر کرد پر خستگيها بر آب

ازان زخم پيکان شده پرشتاب

شگفتی بمانده بد اسفنديار

همی گفت کای داور کامگار

چنان آفريدی که خود خواستی

زمان و زمين را بياراستی

بدانگه که شد نامور باز جای

پشوتن بيامد ز پرد هسرای

ز نوش آذر گرد وز مهر نوش

خروشيدنی بود با درد و جوش

سراپرده ی شاه پر خاک بود

همه جامه ی مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفنديار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

همی گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان

چنين گفت پس با پشوتن که خيز

برين کشتگان آب چندين مريز

که سودی نبينم ز خون ريختن

نشايد به مرگ اندر آويختن

همه مرگ راايم برنا و پير

به رفتن خرد بادمان دستگير

به تابوت زرين و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

پيامی فرستاد نزد پدر

که آن شاخ رای تو آمد به بر

تو کشتی به آب اندر انداختی

ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش آذر و مهرنوش

ببينی تو در آز چندين مکوش

به چرم اندر است گاو اسفنديار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهای رستم همه يادکرد

چنين گفت پس با پشوتن که شير

بپيچد ز چنگال مرد دلير

به رستم نگه کردم امروز من

بران برز بالای آن پيلتن

ستايش گرفتم به يزدان پاک

کزويست اميد و زو بيم و باک

که پروردگار آن چنان آفريد

بران آفرين کو جهان آفريد

چنين کارها رفت بر دست او

که دريای چين بود تا شست او

همی برکشيدی ز دريا نهنگ

به دم در کشيدی ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را به تير

که از خون او خاک شد آبگير

ز بالا پياده به پيمان برفت

سوی رود با گبر و شمشير تفت

برآمد چنان خسته زان آبگير

سراسر تنش پر ز پيکان تير

برآنم که چون او به ايوان رسد

روانش ز ايوان به کيوان رسد

وزان روی رستم به ايوان رسيد

مر او را بران گونه دستان بديد

زواره فرامرز گريان شدند

ازان خستگيهاش بريان شدند

ز سربر همی کند رودابه موی

بر آواز ايشان همی خست روی

زواره به زودی گشادش ميان

ازو برکشيدند ببر بيان

هرانکس که دانا بد از کشورش

نشستند يکسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پيش اوی

ببردند و هرکس که بد چاره جوی

گرانمايه دستان همی کند موی

بران خستگيها بماليد روی

همی گفت من زنده با پير سر

بديدم بدين سان گرامی پسر

بدو گفت رستم کزين غم چه سود

که اين ز آسمان بودنی کار بود

به پيش است کاری که دشوارتر

وزو جان من پر ز تيمارتر

که هرچند من بيش پوزش کنم

که اين شيردل را فروزش کنم

نجويد همی جز همه ناخوشی

به گفتار و کردار و گردنکشی

رسيدم ز هر سو به گرد جهان

خبر يافتم ز آشکار و نهان

گرفتم کمربند ديو سپيد

زدم بر زمين همچو يک شاخ بيد

نتابم همی سر ز اسفنديار

ازان زور و آن بخشش کارزار

خدنگم ز سندان گذر يافتی

زبون داشتی گر سپر يافتی

زدم چند بر گبر اسفنديار

گراينده دست مرا داشت خوار

همان تيغ من گر بديدی پلنگ

نهان داشتی خويشتن زير سنگ

نبرد همی جوشن اندر برش

نه آن پاره ی پرنيان بر سرش

سپاسم ز يزدان که شب تيره شد

دران تيرگی چشم او خيره شد

به رستم من از چنگ آن اژدها

ندانم کزين خسته آيم رها

چه انديشم اکنون جزين نيست رای

که فردا بگردانم از رخش پای

به جايی شوم کو نيايد نشان

به زابلستان گر کند سرفشان

سرانجام ازان کار سير آيد او

اگرچه ز بد سير دير آيد او

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

سخن چون به ياد آوری هوش دار

همه کارهای جهان را در است

مگر مرگ کانرا دری ديگر است

يکی چاره دانم من اين را گزين

که سيمرغ را يار خوانم برين

گر او باشدم زين سخن رهنمای

بماند به ما کشور و بوم و جای

ببودند هر دو بران رای مند

سپهبد برآمد به بالا بلند

از ايوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشيار و گرد

فسونگر چو بر تيغ بالا رسيد

ز ديبا يکی پر بيرون کشيد

ز مجمر يکی آتشی برفروخت

به بالای آن پر لختی بسوخت

چو پاسی ازان تيره شب درگذشت

تو گفتی چو آهن سياه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگريد

درخشيدن آتش تيز ديد

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پيش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

به پيشش سه مجمر پر از بوی کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

بدو گفت سيمرغ شاها چه بود

که آمد ازين سان نيازت به دود

چنين گفت کاين بد به دشمن رساد

که بر من رسيد از بد بدنژاد

تن رستم شيردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بيم جانست و بس

بران گونه خسته نديدست کس

همان رخش گويی که بيجان شدست

ز پيکان تنش زار و بيجان شدست

بيامد برين کشور اسفنديار

نکوبد همی جز در کارزار

نجويد همی کشور و تاج و تخت

برو بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سيمرغ کای پهلوان

مباش اندرين کار خسته روان

سزد گر نمايی به من رخش را

همان سرفراز جهان بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال

که لختی به چاره برافراز يال

بفرمای تا رخش را همچنان

بيارند پيش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسيد

همان مرغ روشن دل او را بديد

بدو گفت کای ژنده پيل بلند

ز دست که گشتی بدين سان نژند

چرا رزم جستی ز اسفنديار

چرا آتش افگندی اندر کنار

بدو گفت زال ای خداوند مهر

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ايدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جای جست

همه سيستان پاک ويران کنند

به کام دليران ايران کنند

شود کنده اين تخمه ی ما ز بن

کنون بر چه رانيم يکسر سخن

نگه کرد مرغ اندران خستگی

بديد اندرو راه پيوستگی

ازو چار پيکان به بيرون کشيد

به منقار از ان خستگی خون کشيد

بران خستگيها بماليد پر

هم اندر زمان گشت با زيب و فر

بدو گفت کاين خستگيها ببند

همی باش يکچند دور از گزند

يکی پر من تر بگردان به شير

بمال اندران خستگيهای تير

بران همنشان رخش را پيش خواست

فرو کرد منقار بر دست راست

برون کرد پيکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جايی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش

بخنديد شادان دل تاج بخش

بدو گفت مرغ ای گو پيلتن

توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفنديار

که او هست رويين تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان تر آيد ز ننگ

وگر بازمانم به جايی ز جنگ

چنين داد پاسخ کز اسفنديار

اگر سر بجا آوری نيست عار

که اندر زمانه چنويی نخاست

بدو دارد ايران همی پشت راست

بپرهيزی از وی نباشد شگفت

مرا از خود اندازه بايد گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه

به دستان و شمشير کردش تباه

اگر با من اکنون تو پيمان کنی

سر از جنگ جستن پشمان کنی

نجويی فزونی به اسفنديار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ايدونک او را بيامد زمان

نينديشی از پوزش بی گمان

پس انگه يکی چاره سازم ترا

به خورشيد سر برفرازم ترا

چو بشنيد رستم دلش شاد شد

از انديشه ی بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تيغ بارد هوا بر سرم

چنين گفت سيمرغ کز راه مهر

بگويم کنون باتو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفنديار

بريزد ورا بشکرد روزگار

همان نيز تا زنده باشد ز رنج

رهايی نيابد نماندش گنج

بدين گيتيش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

شگفتی نمايم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشين

يکی خنجر آبگون برگزين

چو بشنيد رستم ميان را ببست

وزان جايگه رخش را برنشست

به سيمرغ گفت ای گزين جهان

چه خواهد برين مرگ ما ناگهان

جهان يادگارست و ما رفتنی

به گيتی نماند بجز مردمی

به نام نکو گر بميرم رواست

مرا نام بايد که تن مرگ راست

کجا شد فريدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه

برفتند و ما را سپردند جای

جهان را چنين است آيين و رای

همی راند تا پيش دريا رسيد

ز سيمرغ روی هوا تيره ديد

چو آمد به نزديک دريا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

به رستم نمود آن زمان راه خشک

همی آمد از باد او بوی مشک

بماليد بر ترکش پر خويش

بفرمود تا رستم آمدش پيش

گزی ديد بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخی گزين راست تر

سرش برترين و تنش کاس تتر

بدان گز بود هوش اسفنديار

تو اين چوب را خوار مايه مدار

بر آتش مرين چوب را راست کن

نگه کن يکی نغز پيکان کهن

بنه پر و پيکان و برو بر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببريد رستم تن شاخ گز

بيامد ز دريا به ايوان و رز

بران کار سيمرغ بد رهنمای

همی بود بر تارک او به پای

بدو گفت اکنون چو اسفنديار

بيايد بجويد ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی

مکوب ايچ گونه در کاستی

مگر بازگردد به شيرين سخن

بياد آيدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان

به رنج و به سختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذيردت

همی از فرومايگان گيردت

به زه کن کمان را و اين چوب گز

بدين گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار وز خويشتن پود کرد

ازان جايگه نيک دل برپريد

چو اندر هوا رستم او را بديد

يکی آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

يکی تيز پيکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

سپيده همانگه ز که بر دميد

ميان شب تيره اندر چميد

بپوشيد رستم سليح نبرد

همی از جهان آفرين ياد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کين جويد از رزم اسفنديار

بدو گفت برخيز ازين خواب خوش

برآويز با رستم کينه کش

چو بشنيد آوازش اسفنديار

سليح جهان پيش او گشت خوار

چنين گفت پس با پشوتن که شير

بپيچد ز چنگال مرد دلير

گمانی نبردم که رستم ز راه

به ايوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زيراندرش

ز پيکان نبود ايچ پيدا برش

شنيدم که دستان جادوپرست

به هنگام يازد به خورشيد دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس اين با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تيمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده ای

همانا به شب خواب نشمرد های

ميان جهان اين دو يل را چه بود

که چندين همی رنج بايد فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کين آورد هر زمان نو به نو

بپوشيد جوشن يل اسفنديار

بيامد بر رستم نامدار

خروشيد چون روی رستم بديد

که نام تو باد از جهان ناپديد

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نيرنگ زالی بدين سان درست

وگرنه که پايت همی گور جست

بکوبمت زين گونه امروز يال

کزين پس نبيند ترا زنده زال

چنين گفت رستم به اسفنديار

که ای سير ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار يزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بيداد کوشی همی

دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشيد و ماه و به استا و زند

که دل را نرانی به راه گزند

نگيری به ياد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بيابی ببينی يکی خان من

روندست کام تو بر جان من

گشايم در گنج ديرينه باز

کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگيهای خويش

به گنجور ده تا براند ز پيش

برابر همی با تو آيم به راه

کنم هرچ فرمان دهی پيش شاه

اگر کشتنيم او کشد شايدم

همان نيز اگر بند فرمايدم

همی چاره جويم که تا روزگار

ترا سير گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پيشی چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت

چنين داد پاسخ که مرد فريب

نيم روز پرخاش و روز نهيب

اگر زنده خواهی که ماند به جای

نخستين سخن بند بر نه به پای

از ايوان و خان چند گويی همی

رخ آشتی را بشويی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهريارا ز بيداد ياد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نيايد ازين کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان ياره ی زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش لب

پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت کنيزک دهم خلخی

که زيبای تاج اند با فرخی

دگر گنج سام نريمان و زال

گشايم به پيش تو ای ب یهمال

همه پاک پيش تو گرد آورم

ز زابلستان نيز مرد آورم

که تا مر ترا نيز فرمان کنند

روان را به فرمان گروگان کنند

ازان پس به پيشت پرستارورا

دوان با تو آيم بر شهريار

ز دل دور کن شهريارا تو کين

مکن ديو را با خرد همنشين

جز از بند ديگر ترا دست هست

بمن بر که شاهی و يزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد

بماند به من وز تو انجام بد

به رستم چنين گفت اسفنديار

که تا چندگويی سخن نابکار

مرا گويی از راه يزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان

بگردد سرآيد بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش (و) کارزار

به پيشم دگرگونه پاسخ ميار

به تندی به پاسخ گو نامدار

چنين گفت کای پرهنر شهريار

همی خوار داری تو گفتار من

به خيره بجويی تو آزار من

چنين داد پاسخ که چند از فريب

همانا به تنگ اندر آمد نشيب

بدانست رستم که لابه به کار

نيايد همی پيش اسفنديار

کمان را به زه کرد و آن تير گز

که پيکانش را داده بد آب رز

همی راند تير گز اندر کمان

سر خويش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزاينده ی دانش و فر و زور

همی بينی اين پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندين بپيچم که اسفنديار

مگر سر بپيچاند از کارزار

تو دانی که بيداد کوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره اين گناهم مگير

توی آفريننده ی ماه و تير

چو خودکامه جنگی بديد آن درنگ

که رستم همی دير شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان

نشد سير جانت ز تير و کمان

ببينی کنون تير گشتاسپی

دل شير و پيکان لهراسپی

يکی تير بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سيمرغ فرموده بود

بزد تير بر چشم اسفنديار

سيه شد جهان پيش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه يزدان پرست

بيفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و يال اسپ سياه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنين گفت رستم به اسفنديار

که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رويين تنم

بلند آسمان بر زمين بر زنم

من از شست تو هشت تير خدنگ

بخوردم نناليدم از نام و ننگ

به يک تير برگشتی از کارزار

بخفتی بران باره ی نامدار

هم اکنون به خاک اندر آيد سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

هم انگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

زمانی همی بود تا يافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تير بگرفت و بيرون کشيد

همی پر و پيکانش در خون کشيد

همانگه به بهمن رسيد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

بيامد به پيش پشوتن بگفت

که پيکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پيل اندر آمد به خاک

دل ما ازين درد کردند چاک

برفتد هر دو پياده دوان

ز پيش سپه تا بر پهلوان

بديدند جنگی برش پر ز خون

يکی تير پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان به سر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن به خاک اندرون

بماليد رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان

که داند ز دي نآوران و مهان

چو اسفندياری که از بهر دين

به مردی برآهيخت شمشير کين

جهان کرد پاک از بد بت پرست

به بد کار هرگز نيازيد دست

به روز جوانی هلاک آمدش

سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گيتی به درد

پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبيند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همی خون ستردند زان شهريار

پشوتن بروبر همی مويه کرد

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای يل اسفنديار

جهانجوی و از تخمه ی شهريار

که کند اين چنين کوه جنگی ز جای

که افگند شير ژيان را ز پای

که کند اين پسنديده دندان پيل

که آگند با موج دريای نيل

چه آمد برين تخمه از چشم بد

که بر بدکنش بی گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آيين تو

توانايی و اختر و دين تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

نيامدت از پيل وز شير باک

کنون آمدت سودمندی به کار

که در خاک بيند ترا روزگار

که نفرين برين تاج و اين تخت باد

بدين کوشش بيش و اين بخت باد

که چو تو سواری دلير و جوان

سرافراز و دانا و روش نروان

بدين سان شود کشته در کارزار

به زاری سرآيد برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنين گفت پر دانش اسفنديار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خويشتن پيش من بر تباه

چنين بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدين سان منال

کجا شد فريدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک زاده نياکان ما

گزيده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشيدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای يزدان به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بيازيد چنگال تيز

نبد زو مرا روزگار گريز

اميد من آنست کاندر بهشت

دل افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدين گز که دارم به مشت

بدين چوب شد روزگارم به سر

ز سيمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نيرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفنديار اين سخن ياد کرد

بپيچيد و بگريست رستم به درد

چنين گفت کز ديو ناسازگار

ترا بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت يکسر سخن

ز مردی به کژی نيفگند بن

که تا من به گيتی کمر بسته ام

بسی رزم گردنکشان جسته ام

سواری نديدم چو اسفنديار

زره دار با جوشن کارزار

چو بيچاره برگشتم از دست اوی

بديدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بيچارگی

بدادم بدو سر به يکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سرآمد بينداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

ازين خاک تيره ببايد شدن

به پرهيز يک دم نشايد زدن

همانست کز گز بهانه منم

وزين تيرگی در فسانه منم

چنين گفت با رستم اسفنديار

که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهيز و خيز ايدر آی

که ما را دگرگونه تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من

بدانی سر مايه و ارز من

بکوشی و آن را بجای آوری

بزرگی برين رهنمای آوری

تهمتن به گفتار او داد گوش

پياده بيامد برش با خروش

همی ريخت از ديدگان آب گرم

همی مويه کردش به آوای نرم

چو دستان خبر يافت از رزمگاه

ز ايوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بيامد به دشت نبرد

دو ديده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بيهشان

برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه

که تاريک شد روی خورشيد و ماه

به رستم چنين گفت زال ای پسر

ترا بيش گريم به درد جگر

که ايدون شنيدم ز دانای چين

ز اخترشناسان ايران زمين

که هرکس که او خون اسفنديار

بريزد سرآيد برو روزگار

بدين گيتيش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

چنين گفت با رستم اسفنديار

که از تو نديدم بد روزگار

زمانه چنين بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گويم ببايد شنود

بهانه تو بودی پدر بد زمان

نه رستم نه سيمرغ و تير و کمان

مرا گفت رو سيستان را بسوز

نخواهم کزين پس بود نيمروز

بکوشيد تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم به رنج

کنون بهمن اين نامور پور من

خردمند و بيدار دستور من

بميرم پدروارش اندر پذير

همه هرچ گويم ترا يادگير

به زابلستان در ورا شاد دار

سخنهای بدگوی را ياد دار

بياموزش آرايش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگی و برخوردن از روزگار

چنين گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز به گيتی مبيناد کام

که بهمن ز من يادگاری بود

سرافرازتر شهرياری بود

تهمتن چو بشنيد بر پای خاست

ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زين سخن نگذرم

سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلارای تاج

ز رستم چو بشنيد گويا سخن

بدو گفت نوگير چون شد کهن

چنان دان که يزدان گوای منست

برين دين به رهنمای منست

کزين نيکويها که تو کرد های

ز شاهان پيشين که پرورده ای

کنون نيک نامت به بد بازگشت

ز من روی گيتی پرآواز گشت

غم آمد روان ترا بهره زين

چنين بود رای جها نآفرين

چنين گفت پس با پشوتن که من

نجويم همی زين جهان جز کفن

چو من بگذرم زين سپنجی سرای

تو لشکر بيارای و شو باز جای

چو رفتی به ايران پدر را بگوی

که چون کام يابی بهانه مجوی

زمانه سراسر به کام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت

اميدم نه اين بود نزديک تو

سزا اين بد از جان تاريک تو

جهان راست کردم به شمشير داد

به بد کس نيارست کرد از تو ياد

به ايران چو دين بهی راست شد

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به پيش سران پندها داديم

نهانی به کشتن فرستاديم

کنون زين سخن يافتی کام دل

بيارای و بنشين به آرام دل

چو ايمن شدی مرگ را دور کن

به ايوان شاهی يکی سور کن

ترا تخت سختی و کوشش مرا

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهانديده دهقان پير

که نگريزد از مرگ پيکان تير

مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد به راه

چو آيی بهم پيش داور شويم

بگوييم و گفتار او بشنويم

کزو بازگردی به مادر بگوی

که سير آمد از رزم پرخاشجوی

که با تير او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آيی ای مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مکن روی بر انجمن

مبين نيز چهر من اندر کفن

ز ديدار زاری بيفزايدت

کس از بخردان نيز نستايدت

همان خواهران را و جفت مرا

که جويا بدندی نهفت مرا

بگويی بدان پرهنر بخردان

که پدرود باشيد تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسيد

در گنج را جان من شد کليد

فرستادم اينک به نزديک او

که شرم آورد جان تاريک او

بگفت اين و برزد يکی تيز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم انگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افگنده بر تيره خاک

تهمتن بنزد پشوتن رسيد

همه جامه بر تن سراسر دريد

بر و جامه رستم همی پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

همی گفت زار ای نبرده سوار

نيا شاه جنگی پدر شهريار

به خوبی شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسيار بگريست با کشته گفت

که ای در جهان شاه بی يار و جفت

روان تو بادا ميان بهشت

بدانديش تو بدرود هرچ کشت

زواره بدو گفت کای نامدار

نبايست پذرفت زو زينهار

ز دهقان تو نشنيدی آن داستان

که ياد آرد از گفت هی باستان

که گر پروری بچه ی نره شير

شود تيزدندان و گردد دلير

چو سر برکشد زود جويد شکار

نخست اندر آيد به پروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد

نخستين ازان بد به زابل رسد

چو شد کشته شاهی چو اسفنديار

ببينند ازين پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد به زابلستان

بپيچند پيران کابلستان

نگه کن که چون او شود تاجدار

به پيش آورد کين اسفنديار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بدانديش و نيکی گمان

من آن برگزيدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام ياد آورد

گر او بد کند پيچد از روزگار

تو چشم بلا را به تندی مخار

يکی نغز تابوت کرد آهنين

بگسترد فرشی ز ديبای چين

بيندود يک روی آهن به قير

پراگند بر قير مشک و عبير

ز ديبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشيد روشن برش

ز پيروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بياورد رستم گزين

ز بالا فروهشته ديبای چين

دو اشتر بدی زير تابوت شاه

چپ و راست پيش و پس اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شا هجوی

بريده بش و دم اسپ سياه

پشوتن همی برد پيش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زين

ز زين اندرآويخته گرز کين

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ايوان خويش

همی پرورانيد چون جان خويش

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ايوان به زار

جهان شد پر از نام اسفنديار

به ايران ز هر سو که رفت آگهی

بينداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دين

که چون تو نبيند زمان و زمين

پس از روزگار منوچهر باز

نيامد چو تو نيز گردنفراز

بيالود تيغ و بپالود کيش

مهان را همی داشت بر جای خويش

بزرگان ايران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندياری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کيان شرم باد

به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند يکسر ز ايوان او

پر از خاک شد کاخ و ديوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ايوان برفتند با دختران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

به تن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گريان به راه

پس پشت تابوت و اسپ سياه

زنان از پشوتن درآويختند

همی خون ز مژگان فرو ريختند

که اين بند تابوت را برگشای

تن خسته يک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد ميان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

به آهنگران گفت سوهان تيز

بياريد کامد کنون رستخيز

سر تنگ تابوت را باز کرد

به نوی يکی مويه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک ديدند ريش سياه

برفتند يکسر ز بالين شاه

خروشان به نزديک اسپ سياه

بسودند پر مهر يال و برش

کتايون همی ريخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

به آورد بر پشت او کشته بود

کزين پس کرا برد خواهی به جنگ

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

به يالش همی اندرآويختند

همی خاک بر تارکش ريختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بيامد به ايوان شاه

خروشيد و ديدش نبردش نماز

بيامد به نزديک تختش فراز

به آواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازين با تن خويش بد کرده ای

دم از شهر ايران برآورده ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بيابی تو بادافره ايزدی

شکسته شد اين نامور پشت تو

کزين پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادی از بهر تخت

که مه تخت بيناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بع تو تاج تا جاودان

بدين گيتيت در نکوهش بود

به روز شمارت پژوهش بود

بگفت اين و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکيش و بدزاد مرد

ز گيتی ندانی سخن جز دروغ

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

ميان کيان دشمنی افگنی

همی اين بدان آن بدين برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نيکی بدی توختن

يکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی به گفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ايا پير بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش يل اسفنديار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت اين و گويا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد ياد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنيد اندرز او شهريار

پشيمان شد از کار اسفنديار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

به آواز با شهريار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفريد و همای

به پيش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نينديشی از کار اسفنديار

کجا شد نخستين به کين زرير

همی گور بستد ز چنگال شير

ز ترکان همی کين او بازخواست

بدو شد همی پادشاهيت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نيا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشيده داريم روی

برهنه بياورد ز ايوان به کوی

چو نوش آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازيشان دم و دود و گرد

ز رويين دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ايدر به زابل فرستاديش

بسی پند و اندرزها داديش

که تا از پی تاج بيجان شود

جهانی برو زار و پيچان شود

نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

ترا شرم بادا ز ريش سپيد

که فرزند کشتی ز بهر اميد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

به کشتن ندادند فرزند را

نه از دوده ی خويش و پيوند را

چنين گفت پس با پشوتن که خيز

برين آتش تيزبر آب ريز

بيامد پشوتن ز ايوان شاه

زنان را بياورد زان جايگاه

پشوتن چنين گفت با مادرش

که چندين به تنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتست و روشن روان

چو سير آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دين دار پند

به داد خداوند کرد او پسند

ازان پس به سالی به هر برزنی

به ايران خروشی بد و شيونی

ز تير گز و بند دستان زال

همی مويه کردند بسيار سال

همی بود بهمن به زابلستان

به نخچير گر با می و گلستان

سواری و می خوردن و بارگاه

بياموخت رستم بدان پور شاه

به هر چيز پيش از پسر داشتش

شب و روز خندان به بر داشتش

چو گفتار و کردار پيوسته شد

در کين به گشتاسپ بر بسته شد

يکی نامه بنوشت رستم به درد

همه کار فرزند او ياد کرد

سر نامه کرد آفرين از نخست

بدانکس که کينه نبودش نجست

دگر گفت يزدان گوای منست

پشوتن بدين رهنمای منست

که من چند گفتم به اسفنديار

مگر کم کند کينه و کارزار

سپردم بدو کشور و گنج خويش

گزيدم ز هرگونه يی رنج خويش

زمانش چنين بود نگشاد چهر

مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر

بدين گونه بد گردش آسمان

بسنده نباشد کسی با زمان

کنون اين جهانجوی نزد منست

که فرخ نژاد اورمزد منست

هنرهای شاهانش آموختم

از اندرز فام خرد توختم

چو پيمان کند شاه پوزش پذير

کزين پس نينديشد از کار تير

نهان من و جان من پيش اوست

اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

چو آن نامه شد نزد شاه جهان

پراگنده شد آن ميان مهان

پشوتن بيامد گوايی بداد

سخنهای رستم همه کرد ياد

همان زاری و پند و اروند او

سخن گفتن از مرز و پيوند او

ازان نامور شاه خشنود گشت

گراينده را آمدن سود گشت

ز رستم دل نامور گشت خوش

نزد نيز بر دل ز تيمار تش

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

چنين گفت کز جور چرخ بلند

چو خواهد رسيدن کسی را گزند

به پرهيز چون بازدارد کسی

وگر سوی دانش گرايد بسی

پشوتن بگفت آنچ درخواستی

دل من به خوبی بياراستی

ز گردون گردان که يارد گذشت

خردمند گرد گذشته نگشت

تو آنی که بودی وزان بهتری

به هند و به قنوج بر مهتری

ز بيشی هرآنچت ببايد بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

فرستاده پاسخ بياورد زود

بدان سان که رستمش فرموده بود

چنين تا برآمد برين گاه چند

ببد شاهزاده به بالا بلند

خردمند و بادانش و دستگاه

به شاهی برافراخت فرخ کلاه

بدانست جاماسپ آن نيک و بد

که آن پادشاهی به بهمن رسد

به گشتاسپ گفت ای پسنديده شاه

ترا کرد بايد به بهمن نگاه

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی

به جای آمد و گشت با آب روی

به بيگانه شهری فراوان بماند

کسی نامه ی تو بروبر نخواند

به بهمن يکی نامه بايد نوشت

بسان درختی به باغ بهشت

که داری به گيتی جز او يادگار

گسارنده ی درد اسفنديار

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را

بفرمود فرخنده جاماسپ را

که بنويس يک نامه نزديک اوی

يکی سوی گردنکش کين هجوی

که يزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ما از تو شاديم و روش نروان

نبيره که از جان گرامی تر است

به دانش ز جاماسپ نام یتر است

به بخت تو آموخت فرهنگ و رای

سزد گر فرستی کنون باز جای

يکی سوی بهمن که اندر زمان

چو نامه بخوانی به زابل ممان

که ما را به ديدارت آمد نياز

برآرای کار و درنگی مساز

به رستم چو برخواند نامه دبير

بدان شاد شد مرد دانش پذير

ز چيزی که بودش به گنج اندرون

ز خفتان وز خنجر آبگون

ز برگستوان و ز تير و کمان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

ز کافور وز مشک وز عود تر

هم از عنبر و گوهر و سيم و زر

ز بالا و از جام هی نابريد

پرستار وز کودکان نارسيد

کمرهای زرين و زرين ستام

ز ياقوت با زنگ زرين دو جام

همه پاک رستم به بهمن سپرد

برنده به گنجور او بر شمرد

تهمتن بيامد دو منزل به راه

پس او را فرستاد نزديک شاه

چو گشتاسپ روی نبيره بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

بدو گفت اسفندياری تو بس

نمانی به گيتی جز او را به کس

ورا يافت روشن دل و يادگير

ازان پس همی خواندش اردشير

گوی بود با زور و گيرنده دست

خردمند و دانا و يزدان پرست

چو بر پای بودی سرانگشت اوی

ز زانو فزونتر بدی مشت اوی

همی آزمودش به يک چندگاه

به بزم و به رزم و به نخجيرگاه

به ميدان چوگان و بزم و شکار

گوی بود مانند اسفنديار

ازو هيچ گشتاسپ نشکيفتی

به می خوردن اندرش بفريفتی

همی گفت کاينم جهاندار داد

غمی بودم از بهر تيمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم

چو گم شد سرافراز رويين تنم

سرآمد همه کار اسفنديار

که جاويد بادا سر شهريار

هميشه دل از رنج پرداخته

زمانه به فرمان او ساخته

دلش باد شادان و تاجش بلند

به گردن بدانديش او را کمند

داستان هفتخوان اسفنديار

شاهنامه » داستان هفتخوان اسفنديار

داستان هفتخوان اسفنديار

کنون زين سپس هفتخوان آورم

سخنهای نغز و جوان آورم

اگر بخت يکباره ياری کند

برو طبع من کامگاری کند

بگويم به تأييد محمود شاه

بدان فر و آن خسروانی کلاه

که شاه جهان جاودان زنده باد

بزرگان گيتی ورا بنده باد

چو خورشيد بر چرخ بنمود چهر

بياراست روی زمين را به مهر

به برج حمل تاج بر سر نهاد

ازو خاور و باختر گشت شاد

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

پر از نرگس و لاله شد جويبار

ز لاله فريب و ز نرگس نهيب

ز سنبل عتاب و ز گلنار زيب

پر آتش دل ابر و پر آب چشم

خروش مغانی و پرتاب خشم

چو آتش نمايد بپالايد آب

ز آواز او سر برآيد ز خواب

چو بيدار گردی جهان را ببين

که ديباست گر نقش مانی به چين

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب

رخ نرگس و لاله بينی پر آب

بخندد بدو گويد ای شوخ چشم

به عشق تو گريان نه از درد و خشم

نخندد زمين تا نگريد هوا

هوا را نخوانم کف پادشا

که باران او در بهاران بود

نه چون همت شهرياران بود

به خورشيد ماند همی دست شاه

چو اندر حمل برفرازد کلاه

اگر گنج پيش آيد از خاک خشک

وگر آب دريا و گر در و مشک

ندارد همی روشناييش باز

ز درويش وز شاه گردن فراز

کف شاه ابوالقاسم آن پادشا

چنين است با پاک و ناپارسا

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ

نه آرام گيرد به روز بسيچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد

سر شهرياران به چنگ آورد

بدان کس که گردن نهد گنج خويش

ببخشد نينديشد از رنج خويش

جهان را جهاندار محمود باد

ازو بخشش و داد موجود باد

ز رويين دژ اکنون جهانديده پير

نگر تا چه گويد ازو ياد گير

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان

يکی داستان راند از هفتخوان

ز رويين دژ و کار اسفنديار

ز راه و ز آموزش گرگسار

چنين گفت کو چون بيامد به بلخ

زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همی راند تا پيشش آمد دو راه

سراپرده و خيمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشکر همه

نشستند بر خوان شاه رمه

يکی جام زرين به کف برگرفت

ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار

شود داغ دل پيش اسفنديار

بفرمود تا جام زرين چهار

دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت کای تيره بخت

رسانم ترا من به تاج و به تخت

گر ايدونک هرچت بپرسيم راست

بگويی همه شهر ترکان تراست

چو پيروز گردم سپارم ترا

به خورشيد تابان برآرم ترا

نيازارم آنرا که پيوند تست

هم آنرا که پيوند فرزند تست

وگر هيچ گردی به گرد دروغ

نگيرد بر من دروغت فروغ

ميانت به خنجر کنم بدو نيم

دل انجمن گردد از تو به بيم

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای نامور فرخ اسفنديار

ز من نشود شاه جز گفت راست

تو آن کن که از پادشاهی سزاست

بدو گفت رويين دژ اکنون کجاست

که آن مرز ازين بوم ايران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند

کدام آنک ازو هست بيم و گزند

سپه چند باشد هميشه دروی

ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای شيردل خسرو شهريار

سه راهست ز ايدر بدان شارستان

که ارجاسپ خواندش پيکارستان

يکی در سه ماه و يکی در دو ماه

گر ايدون خورش تنگ باشد به راه

گيا هست و آبشخور چارپای

فرود آمدن را نيابی تو جای

سه ديگر به نزديک يک هفته راه

بهشتم به رويين دژ آيد سپاه

پر از شير و گرگست و پر اژدها

که از چنگشان کس نيابد رها

فريب زن جادو و گرگ و شير

فزونست از اژدهای دلير

يکی را ز دريا برآرد به ماه

يکی را نگون اندر آرد به چاه

بيابان و سيمرغ و سرمای سخت

که چون باد خيزد به درد درخت

ازان پس چو رويين دژ آيد پديد

نه دژ ديد ازان سان کسی نه شنيد

سر باره برتر ز ابر سياه

بدو در فراوان سليح و سپاه

به گرد اندرش رود و آب روان

که از ديدنش خيره گردد روان

به کشتی برو بگذرد شهريار

چو آيد به هامون ز بهر شکار

به صد سال گر ماند اندر حصار

ز هامون نيايدش چيزی به کار

هم اندر دژش کشتمند و گيا

درخت برومند و هم آسيا

چو اسفنديار آن سخنها شنيد

زمانی بپيچيد و دم درکشيد

بدو گفت ما را جزين راه نيست

به گيتی به از راه کوتاه نيست

چنين گفت با نامور گرگسار

که اين هفتخوان هرگز ای شهريار

به زور و به آواز نگذشت کس

مگر کز تن خويش کردست بس

بدو نامور گفت گر با منی

ببينی دل و زور آهرمنی

به پيشم چه گويی چه آيد نخست

که بايد ز پيکار او راه جست

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که اين نامور مرد ناباک دار

نخستين به پيش تو آيد دو گرگ

نر و ماده هريک چو پيلی سترگ

دو دندان به کردار پيل ژيان

بر و کتف فربه و لاغر ميان

بسان گوزنان به سر بر سروی

همی رزم شيران کند آرزوی

بفرمود تا همچنانش به بند

به خرگاه بردند ناسودمند

بياراست خرم يکی بزمگاه

به سر بر نظاره بران جشنگاه

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

هوا با زمين نيز بگشاد راز

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمين آهنين شد سپهر آبنوس

سوی هفتخوان رخ به توران نهاد

همی رفت با لشکر آباد و شاد

چو از راه نزديک منزل رسيد

ز لشکر يکی نامور برگزيد

پشوتن يکی مرد بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

بدو گفت لشکر به آيين بدار

همی پيچم از گفت هی گرگسار

منم پيش رو گر به من بد رسد

بدين کهتران بد نيايد سزد

بيامد بپوشيد خفتان جنگ

ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

سپهبد چو آمد به نزديک گرگ

چه گرگ آن سرافراز پيل سترگ

بديدند گرگان بر و يال اوی

ميان يلی چنگ و گوپال اوی

ز هامون سوی او نهادند روی

دو پيل سرافراز و دو جنگجوی

کمان را به زه کرد مرد دلير

بغريد بر سان غرنده شير

بر آهرمنان تيرباران گرفت

به تندی کمان سواران گرفت

ز پيکان پولاد گشتند سست

نيامد يکی پيش او تن درست

نگه کرد روشن دل اسفنديار

بديد آنک دد سست برگشت کار

يکی تيغ زهرآبگون برکشيد

عنان را گران کرد و سر درکشيد

سراسر به شمشيرشان کرد چاک

گل انگيخت از خون ايشان ز خاک

فرود آمد از نامور بارگی

به يزدان نمود او ز بيچارگی

سليح و تن از خون ايشان بشست

بران خارستان پاک جايی بجست

پر آژنگ رخ سوی خورشيد کرد

دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

همی گفت کای داور دادگر

تو دادی مرا هوش و زور و هنر

تو کردی تن گرگ را خاک جای

تو باشی به هر نيک و بد رهنمای

چو آمد سپاه و پشوتن فراز

بديدند يل را به جای نماز

بماندند زان کار گردان شگفت

سپه يکسر انديشه اندر گرفت

که اين گرگ خوانيم گر پيل مست

که جاويد باد اين دل و تيغ و دست

که بی فره اورنگ شاهی مباد

بزرگی و رسم سپاهی مباد

برفتند گردان فرخنده رای

برابر کشيدند پرده سرای

غم آمد همه بهره ی گرگسار

ز گرگان جنگی و اسفنديار

يکی خوان زرين بياراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

بفرمود تا بسته را پيش اوی

ببردند لرزان و پرآب روی

سه جام ميش داد و پرسش گرفت

که اکنون چه گويی چه بينم شگفت

چنين گفت با نامور گرگسار

که ای نامور شيردل شهريار

دگر منزلت شيری آيد به جنگ

که با جنگ او برنتابد نهنگ

عقاب دلاور بران راه شير

نپرد وگر چند باشد دلير

بخنديد روشن دل اسفنديار

بدو گفت کای ترک ناسازگار

ببينی تو فردا که با نر هشير

چگونه شوم من به جنگش دلير

چو تاريک شد شب بفرمود شاه

ازان جايگاه اندر آمد سپاه

شب تيره لشکر همی راندند

بروبر همی آفرين خواندند

چو خورشيد زان چادر لاژورد

يکی مطرفی کرد ديبای زرد

سپهبد به جای دليران رسيد

به هامون و پرخاش شيران رسيد

پشوتن بفرمود تا رفت پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت کاين لشکر سرافراز

سپردم ترا من شدم رزمساز

بيامد چو با شير نزديک شد

چهان بر دل شير تاريک شد

يکی بود نر و دگر ماده شير

برفتند پرخاشجوی و دلير

چو نر اندرآمد يکی تيغ زد

ببد ريگ زيرش بسان بسد

ز سر تا ميانش به دو نيم گشت

دل شير ماده پر از بيم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز

يکی تيغ زد بر سرش رزمساز

به ريگ اندر افگند غلتان سرش

ز خون لعل شد دست و جنگی برش

به آب اندر آمد سر و تن بشست

نگهدار جز پاک يزدان نجست

چنين گفت کای داور داد و پاک

به دستم ددان راتو کردی هلاک

هم اندر زمان لشکر آنجا رسيد

پشوتن سر و يال شيران بديد

بر اسفنديار آفرين خواندند

ورا نامدار زمين خواندند

وزانجا بيامد کی رهنمای

به نزديک خرگاه و پرد هسرای

نهادند خوان و خورشهای نغز

بياورد سالار پاکيزه مغز

بفرمود تا پيش او گرگسار

بيامد بدانديش و بد روزگار

سه جام می لعل فامش بداد

چو آهرمن از جام می گشت شاد

بدو گفت کای مرد بدبخت خوار

که فردا چه پيش آورد روزگار

بدو گفت کای شاه برتر منش

ز تو دور بادا بد بدکنش

چو آتش به پيکار بشتافتی

چنين بر بلاها گذر يافتی

ندانی که فردا چه آيدت پيش

ببخشای بر بخت بيدار خويش

از ايدر چو فردا به منزل رسی

يکی کار پيش است ازين يک بسی

يکی اژدها پيشت آيد دژم

که ماهی برآرد ز دريا به دم

همی آتش افروزد از کام اوی

يکی کوه خاراست اندام اوی

ازين راه گر بازگردی رواست

روانت برين پند من بر گواست

دريغت نيايد همی خويشتن

سپاهی شده زين نشان انجمن

چنين داد پاسخ که ای بدنشان

به بندت همی برد خواهم کشان

ببينی که از چنگ من اژدها

ز شمشير تيزم نيابد رها

بفرمود تا درگران آورند

سزاوار چوب گران آورند

يکی نغز گردون چوبين بساخت

به گرد اندرش تيغها در نشاخت

به سر بر يکی گرد صندوق نغز

بياراست آن درگر پاک مغز

به صندوق در مرد ديهيم جوی

دو اسپ گرانمايه بست اندر اوی

نشست آزمون را به صندوق شاه

زمانی همی راند اسپان به راه

زره دار با خنجر کابلی

به سر بر نهاده کلاه يلی

چو شد جنگ آن اژدها ساخته

جهانجوی زين رنج پرداخته

جهان گشت چون روی زنگی سياه

ز برج حمل تاج بنمود ماه

نشست از بر شولک اسفنديار

برفت از پسش لشکر نامدار

دگر روز چون گشت روشن جهان

درفش شب تيره شد در نهان

پشوتن بيامد سوی نامجوی

پسر با برادر همی پيش اوی

بپوشيد خفتان جهاندار گرد

سپه را به فرخ پشوتن سپرد

بياورد گردون و صندوق شير

نشست اندرو شهريار دلير

دو اسپ گرانمايه بسته بر اوی

سوی اژدها تيز بنهاد روی

ز دور اژدها بانگ گردون شنيد

خراميدن اسپ جنگی بديد

ز جای اندرآمد چو کوه سياه

تو گفتی که تاريک شد چرخ و ماه

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

به يزدان پناهيد و دم درکشيد

همی جست اسپ از گزندش رها

به دم درکشيد اسپ را اژدها

دهن باز کرده چو کوهی سياه

همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان چو کوهی سياه

همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان و گردون به دم

به صندوق در گشت جنگی دژم

به کامش چو تيغ اندرآمد بماند

چو دريای خون از دهان برفشاند

نه بيرون توانست کردن ز کام

چو شمشير بد تيغ و کامش نيام

ز گردون و آن تيغها شد غمی

به زور اندر آورد لختی کمی

برآمد ز صندوق مرد دلير

يکی تيز شمشير در چنگ شير

به شمشير مغزش همی کرد چاک

همی دود زهرش برآمد ز خاک

ازان دود برنده بيهوش گشت

بيفتاد و بی مغز و بی توش گشت

پشوتن بيامد ه ماندر زمان

به نزديک آن نامدار جهان

جهانجوی چون چشمها باز کرد

به گردان گردنکش آواز کرد

که بيهوش گشتم من از دود زهر

ز زخمش نيامد مرا هيچ بهر

ازان خاک برخاست و شد سوی آب

چو مردی که بيهوش گردد به خواب

ز گنجور خود جامه ی نو بجست

به آب اندر آمد سر و تن بشست

بيامد به پيش خداوند پاک

همی گشت پيچان و گريان به خاک

همی گفت کين اژدها را که کشت

مگر آنک بودش جهاندار پشت

سپاهش همه خواندند آفرين

همه پيش دادار سر بر زمين

نهادند و گفتند با کردگار

توی پاک و بی عيب و پروردگار

ازان کار پر درد شد گرگسار

کجا زنده شد مرده اسفنديار

سراپرده زد بر لب آن شاه

همه خيمه ها گردش اندر سپاه

می و رود بر خوان و ميخواره خواست

به ياد جهاندار بر پای خاست

بفرمود تا داغ دل گرگسار

بيامد نوان پيش اسفنديار

می خسروانی سه جامش بداد

بخنديد و زان اژدها کرد ياد

بدو گفت کای بد تن بی بها

ببين اين دمهنج نر اژدها

ازين پس به منزل چه پيش آيدم

کجا رنج و تيمار بيش آيدم

بدو گفت کای شاه پيروزگر

همی يابی از اختر نيک بر

تو فردا چو در منزل آيی فرود

به پيشت زن جادو آرد درود

که ديدست زين پيش لشکر بسی

نکردست پيچان روان از کسی

چو خواهد بيابان چو دريا کند

به بالای خورشيد پهنا کند

ورا غول خوانند شاهان به نام

به روز جوانی مرو پيش دام

به پيروزی اژدها باز گرد

نبايد که نام اندرآری به گرد

جهانجوی گفت ای بد شوخ روی

ز من هرچ بينی تو فردا بگوی

که من با زن جادوان آن کنم

که پشت و دل جادوان بشکنم

به پيروزی دادده يک خدای

سر جاودان اندر آرم به پای

چو پيراهن زرد پوشيد روز

سوی باختر گشت گيتی فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

شب تيره لشکر همی راند شاه

چو خورشيد بفروخت زرين کلاه

چو ياقوت شد روی برج بره

بخنديد روی زمين يکسره

سپه را همه بر پشوتن سپرد

يکی جام زرين پر از می ببرد

يکی ساخته نيز تنبور خواست

همی رزم پيش آمدش سور خواست

يکی بيشه يی ديد همچون بهشت

تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت

نديد از درخت اندرو آفتاب

به هر جای بر چشمه يی چون گلاب

فرود آمد از بارگی چون سزيد

ز بيشه لب چشمه يی برگزيد

يکی جام زرين به کف برنهاد

چو دانست کز می دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت

سراييدن و ناله اندر گرفت

همی گفت بداختر اسفنديار

که هرگز نبيند می و ميگسار

نبيند جز از شير و نر اژدها

ز چنگ بلاها نيابد رها

نيابد همی زين جهان بهره يی

به ديدار فرخ پری چهره يی

بيابم ز يزدان همی کام دل

مرا گر دهد چهره ی دلگسل

به بالا چو سرو و چو خورشيد روی

فروهشته از مشک تا پای موی

زن جادو آواز اسفنديار

چو بشنيد شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کامد هژبری به دام

ابا چامه و رود و پر کرده جام

پر آژنگ رويی بی آيين و زشت

بدان تيرگی جادويها نوشت

بسان يکی ترک شد خوب روی

چو ديبای چينی رخ از مشک موی

بيامد به نزديک اسفنديار

نشست از بر سبزه و جويبار

جهانجوی چون روی او را بديد

سرود و می و رود برتر کشيد

چنين گفت کای دادگر يک خدای

به کوه و بيابان توی رهنمای

بجستم هم اکنون پری چهره يی

به تن شهره يی زو مرا بهره يی

بداد آفريننده ی داد و راد

مرا پاک جام و پرستنده داد

يکی جام پر باده ی مشک بوی

بدو داد تا لعل گرددش روی

يکی نغز پولاد زنجير داشت

نهان کرده از جادو آژير داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت

بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفنديار

نبردی گمانی به بد روزگار

بينداخت زنجير در گردنش

بران سان که نيرو ببرد از تنش

زن جادو از خويشتن شير کرد

جهانجوی آهنگ شمشير کرد

بدو گفت بر من نياری گزند

اگر آهنين کوه گردی بلند

بيارای زان سان که هستی رخت

به شمشير يازم کنون پاسخت

به زنجير شد گنده پيری تباه

سر و موی چون برف و رنگی سياه

يکی تيز خنجر بزد بر سرش

مبادا که بينی سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تيره گشت

بران سان که چشم اندران خيره گشت

يکی باد و گردی برآمد سياه

بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

به بالا برآمد جهانجوی مرد

چو رعد خروشان يکی نعره کرد

پشوتن بيامد همی با سپاه

چنين گفت کای نامبردار شاه

نه با زخم تو پای دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شير و پلنگ

به گيتی بماناد يل سرفراز

جهان را به مهر تو بادا نياز

يکی آتش از تارک گرگسار

برآمد ز پيکار اسفنديار

جهانجوی پيش جها نآفرين

بماليد چندی رخ اندر زمين

بران بيشه اندر سراپرده زد

نهادند خوانی چنانچون سزد

به دژخيم فرمود پس شهريار

که آرند بدبخت را بسته خوار

ببردند پيش يل اسفنديار

چو ديدار او ديد پس شهريار

سه جام می خسروانيش داد

ببد گرگسار از می لعل شاد

بدو گفت کای ترک برگشته بخت

سر پير جادو ببين از درخت

که گفتی که لشکر به دريا برد

سر خويش را بر ثريا برد

دگر منزل اکنون چه بينم شگفت

کزين جادو اندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای پيل جنگی گه کارزار

بدين منزلت کار دشوارتر

گراينده تر باش و بيدارتر

يکی کوه بينی سراندر هوا

برو بر يکی مرغ فرمانروا

که سيمرغ گويد ورا کارجوی

چو پرنده کوهيست پيکارجوی

اگر پيل بيند برآرد به ابر

ز دريا نهنگ و به خشکی هژبر

نبيند ز برداشتن هيچ رنج

تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

دو بچه است با او به بالای او

همان رای پيوسته با رای او

چو او بر هوا رفت و گسترد پر

ندارد زمين هوش و خورشيد فر

اگر بازگردی بود سودمند

نيازی به سيمرغ و کوه بلند

ازو در بخنديد و گفت ای شگفت

به پيکان بدوزم من او را دو کفت

ببرم به شمشير هندی برش

به خاک اندر آرم ز بالا سرش

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

دل خاور از پشت او شد درشت

سر جنگجويان سپه برگرفت

سخنهای سيمرغ در سر گرفت

همه شب همی راند با خود گروه

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

چراغ زمان و زمين تازه کرد

در و دشت بر ديگر اندازه کرد

همان اسپ و گردون و صندوق برد

سپه را به سالار لشکر سپرد

همی رفت چون باد فرمانروا

يکی کوه ديدش سراندر هوا

بران سايه بر اسپ و گردون بداشت

روان را به انديشه اندر گماشت

همی آفرين خواند بر يک خدای

که گيتی به فرمان او شد به پای

چو سيمرغ از دور صندوق ديد

پسش لشکر و نال هی بوق ديد

ز کوه اندر آمد چو ابری سياه

نه خورشيد بد نيز روشن نه ماه

بدان بد که گردون بگيرد به چنگ

بران سان که نخچير گيرد پلنگ

بران تيغها زد دو پا و دو پر

نماند ايچ سيمرغ را زيب و فر

به چنگ و به منقار چندی تپيد

چو تنگ اندر آمد فرو آرميد

چو ديدند سيمرغ را بچگان

خروشان و خون از دو ديده چکان

چنان بردميدند ازان جايگاه

که از سهمشان ديده گم کرد راه

چو سيمرغ زان تيغها گشت سست

به خوناب صندوق و گردون بشست

ز صندوق بيرون شد اسفنديار

بغريد با آلت کارزار

زره در بر و تيغ هندی به چنگ

چه زود آورد مرغ پيش نهنگ

همی زد برو تيغ تا پاره گشت

چنان چاره گر مرغ بيچاره گشت

بيامد به پيش خداوند ماه

که او داد بر هر ددی دستگاه

چنين گفت کای داور دادگر

خداوند پاکی و زور و هنر

تو بردی پی جاودان را ز جای

تو بودی بدين نيکيم رهنمای

هم آنگه خروش آمد از کرنای

پشوتن بياورد پرده سرای

سليح برادر سپاه و پسر

بزرگان ايران و تاج و کمر

ازان کشته کس روی هامون نديد

جر اندام جنگاور و خون نديد

زمين کوه تا کوه پر پر بود

ز پرش همه دشت پر فر بود

بديدند پر خون تن شاه را

کجا خيره کردی به رخ ماه را

همی آفرين خواندندش سران

سواران جنگی و کنداوران

شنيد آن سخن در زمان گرگسار

که پيروز شد نامور شهريار

تنش گشت لرزان و رخساره زرد

همی رفت پويان و دل پر ز درد

سراپرده زد شهريار جوان

به گردش دليران روشن روان

زمين را به ديبا بياراستند

نشستند بر خوان و می خواستند

ازان پس بفرمود تا گرگسار

بيامد بر نامور شهريار

بدادش سه جام دمادم نبيد

می سرخ و جام از گل شنبليد

بدو گفت کای بد تن بدنهان

نگه کن بدين کردگار جهان

نه سيمرغ پيدا نه شير و نه گرگ

نه آن تيز چنگ اژدهای بزرگ

به منزل که انگيزد اين بار شور

بود آب و جای گيای ستور

به آواز گفت آن زمان گرگسار

که ای نامور فرخ اسفنديار

اگر باز گردی نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه بايد گرفت

ترا يار بود ايزد ای نيکبخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

يکی کار پيشست فردا که مرد

نينديشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان ياد آيد نه تيغ

نه بيند ره جنگ و راه گريغ

به بالای يک نيزه برف آيدت

بدو روز شادی شگرف آيدت

بمانی تو با لشکر نامدار

به برف اندر ای فرخ اسفنديار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز گفتار من کين نبايد گرفت

همی ويژه در خون لشکر شوی

به تندی و بدرايی و بدخوی

مرا اين درستست کز باد سخت

بريزد بران مرز بار درخت

ازان پس که اندر بيابان رسی

يکی منزل آيد به فرسنگ سی

همه ريگ تفتست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبينی به جايی يکی قطره آب

زمينش همی جوشد از آفتاب

نه بر خاک او شير يابد گذر

نه اندر هوا کرگس تيزپر

نه بر شخ و ريگش برويد گيا

زمينش روان ريگ چون توتيا

برانی برين گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا به رويي ندژ آيد سپاه

ببينی يک مايه ور جايگاه

زمينش به کام نياز اندر است

وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده تر

که بد نامش از ابر برنده تر

ز بيرون نيابد خورش چارپای

ز لشکر نماند سواری به جای

از ايران و توران اگر صدهزار

بيايند گردان خنجرگزار

نشينند صد سال گرداندرش

همی تيرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه ست بر در بد بدگمان

چو ايرانيان اين بد از گرگسار

شنيدند و گشتند با درد يار

بگفتند کای شاه آزادمرد

بگرد بال تا توانی مگرد

اگر گرگسار اين سخنها که گفت

چنين است اين خود نماند نهفت

بدين جايگه مرگ را آمديم

نه فرسودن ترگ را آمديم

چنين راه دشوار بگذاشتی

بلای دد و دام برداشتی

کس از نامداران و شاهان گرد

چنين رنجها برنيارد شمرد

که پيش تو آمد بدين هفتخوان

برين بر جهان آفرين را بخوان

چو پيروزگر بازگردی به راه

به دل شاد و خرم شوی نزد شاه

به راهی دگر گر شوی کينه ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدين سان که گويد همی گرگسار

تن خويش را خوارمايه مدار

ازان پس که پيروز گشتيم و شاد

نبايد سر خويش دادن به باد

چو بشنيد اين گونه زيشان سخن

شد آن تازه رويش ز گردان کهن

شما گفت از ايران به پند آمديد

نه از بهر نام بلند آمديد

کجاآن همه خلعت و پند شاه

کمرهای زرين و تخت و کلاه

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

به يزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنين سست شد پايتان

به ره بر پراگنده شد رايتان

شما بازگرديد پيروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

به گفتار اين ديو ناسازگار

چنين سرکشيديد از کارزار

از ايران نخواهم برين رزم کس

پسر با برادر مرا يار بس

جهاندار پيروز يار منست

سر اختر اندر کنار منست

به مردی نبايد کسی همرهم

اگر جان ستانم وگر جان دهم

به دشمن نمايم هنر هرچ هست

ز مردی و پيروزی و زور دست

بيابيد هم بی گمان آگهی

ازين نامور فر شاهنشهی

که با دژ چه کردم به دستان و زور

به نام خداوند کيوان و هور

چو ايرانيان برگشادند چشم

بديدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش کنان نزد شاه

که گر شاه بيند ببخشد گناه

فدای تو بادا تن و جان ما

برين بود تا بود پيمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره ايم

نه از کوشش و جنگ بيچار هايم

ز ما تا بود زنده يک نامدار

نپيچيم يک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنيد زيشان سخن

بپيچيد زان گفتهای کهن

به ايرانيان آفرين کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت

گر ايدونک گرديم پيروزگر

ز رنج گذشته بيابيم بر

نگردد فرامش به دل رنجتان

نماند تهی بی گمان گنجتان

همی رای زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک

برآمد ز درگاه شيپور و نای

سپه برگرفتند يکسر ز جای

به کردار آتش همی راندند

جهان آفرين را بسی خواندند

سپيده چو از کوه سر برکشيد

شب آن چادر شعر در سرکشيد

چو خورشيد تابان نهان کرد روی

همی رفت خون در پس پشت اوی

به منزل رسيد آن سپاه گران

همه گرزداران و نيزه وران

بهاری يکی خوش منش روز بود

دل افروز يا گيتی افروز بود

سراپرده و خيمه فرمود کی

بياراست خوان و بياورد می

هم اندر زمان تندباری ز کوه

برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بياريد از ابر تاريک برف

زمينی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بيچار شد

به آواز پيش پشوتن بگفت

که اين کار ما گشت با درد جفت

به مردی شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نيارد بها

همه پيش يزدان نيايش کنيد

بخوانيد و او را ستايش کنيد

مگر کاين بلاها ز ما بگذرد

کزين پس کسی مان به کس نشمرد

پشوتن بيامد به پيش خدای

که او بود بر نيکويی رهنمای

نيايش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بيامد يکی باد خوش

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

چو ايرانيان را دل آمد به جای

ببودند بر پيش يزدان به پای

سراپرده و خيمه ها گشت هتر

ز سرما کسی را نبد پای و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

سپهبد گرانمايگان را بخواند

بسی داستانهای نيکو براند

چنين گفت کايدر بمانيد بار

مداريد جز آلت کارزار

هرانکس که هستند سرهن گفش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهيد

دگر آلت گسترش بر نهيد

فزونی هم ايدر بمانيد بار

مگر آنچ بايد بدان کارزار

به نيروی يزدان بيابيم دست

بدان بدکنش مردم بت پرست

چو نوميد گردد ز يزدان کسی

ازو نيک بختی نيايد بسی

ازان دژ يکايک توانگر شويد

همه پاک با گنج و افسر شويد

چو خور چادر زرد بر سرکشيد

ببد باختر چون گل شنبليد

بنه برنهادند گردان همه

برفتند با شهريار رمه

چو بگذشت از تيره شب يک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفنديار

پيامی فرستاد زی گرگسار

که گفتی بدين منزلت آب نيست

همان جای آرامش و خواب نيست

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردی از آب تنگ

چنين داد پاسخ کز ايدر ستور

نيابد مگر چشمه ی آب شور

دگر چشمه ی آب يابی چو زهر

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنين گفت سالار کز گرگسار

يکی راهبر ساختم کين هدار

ز گفتار او تيز لشکر براند

جهاندار نيکی دهش را بخواند

چو يک پاس بگذشت از تيره شب

به پيش اندر آمد خروش جلب

بخنديد بر بارگی شاه نو

ز دم سپه رفت تا پيش رو

سپهدار چون پيش لشکر کشيد

يکی ژرف دريای بی بن بديد

هيونی که بود اندران کاروان

کجا پيش رو داشتی ساروان

همی پيش رو غرقه گشت اندر آب

سپهبد بزد چنگ هم در شتاب

گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل

بترسيد بدخواه ترک چگل

بفرمود تا گرگسار نژند

شود داغ دل پيش بر پای بند

بدو گفت کای ريمن گرگسار

گرفتار بر دست اسفنديار

نگفتی که ايدر نيابی تو آب

بسوزد ترا تابش آفتاب

چرا کردی ای بدتن از آب خاک

سپه را همه کرده بودی هلاک

چنين داد پاسخ که مرگ سپاه

مرا روشناييست چون هور و ماه

چه بينم همی از تو جز پا یبند

چه خواهم ترا جز بلا و گزند

سپهبد بخنديد و بگشاد چشم

فرو ماند زان ترک و بفزود خشم

بدو گفت کای کم خرد گرگسار

چو پيروز گردم من از کارزار

به رويين دژت بر سپهبد کنم

مبادا که هرگز بتو بد کنم

همه پادشاهی سراسر تراست

چو با ما کنی در سخن راه راست

نيازارم آن را که فرزند تست

هم آن را که از دوده پيوند تست

چو بشنيد گفتار او گرگسار

پراميد شد جانش از شهريار

ز گفتار او ماند اندر شگفت

زمين را ببوسيد و پوزش گرفت

بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت

ز گفتار خامت نگشت آب دشت

گذرگاه اين آب دريا کجاست

ببايد نمودن به ما راه راست

بدو گفت با آهن از آبگير

نيابد گذر پر و پيکان تير

تهمتن فروماند اندر شگفت

هم اندر زمان بند او برگرفت

به دريای آب اندرون گرگسار

بيامد هيونی گرفته مهار

سپهبد بفرمود تا مشگ آب

بريزند در آب و در ماهتاب

به دريا سبک بار شد بارگی

سپاه اندر آمد به يکبارگی

چو آمد به خشکی سپاه و بنه

ببد ميسره راست با ميمنه

به نزديک رويين دژ آمد سپاه

چنان شد که فرسنگ ده ماند راه

سر جنگجويان به خوردن نشست

پرستنده شد جام باده به دست

بفرمود تا جوشن و خود و گبر

ببردند با تيغ پيش هژبر

گشاده بفرمود تا گرگسار

بيامد به پيش يل اسفنديار

بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد

ز تو خوبی و راست گفتن سزد

چو از تن ببرم سر ارجاسپ را

درخشان کنم جان لهراسپ را

چو کهرم که از خون فرشيدورد

دل لشکری کرد پر خون و درد

دگر اندريمان که پيروز گشت

بکشت از دليران ما سی و هشت

سرانشان ببرم به کين نيا

پديد آرم از هر دری کيميا

همه گورشان کام شيران کنم

به کام دليران ايران کنم

سراسر بدوزم جگرشان به تير

بيارم زن و کودکانشان اسير

ترا شاد خوانيم ازين گر دژم

بگوی آنچ داری به دل بيش و کم

دل گرگسار اندران تنگ شد

روان و زبانش پر آژنگ شد

بدو گفت تا چند گويی چنين

که بر تو مبادا به داد آفرين

همه اختر بد به جان تو باد

بريده به خنجر ميان تو باد

به خاک اندر افگنده پر خون تنت

زمين بستر و گرد پيراهنت

ز گفتار او تير شد نامدار

برآشفت با تنگدل گرگسار

يکی تيغ هندی بزد بر سرش

ز تارک به دو نيم شد تا برش

به دريا فگندش هم اندر زمان

خور ماهيان شد تن بدگمان

وزان جايگه باره را بر نشست

به تندی ميان يلی را ببست

به بالا برآمد به دژ بنگريد

يکی ساده دژ آهنين باره ديد

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل

بجای نديد اندر او آب و گل

به پهنای ديوار او بر سوار

برفتی برابر بروبر چهار

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

چنين گفت کاين را نشايد ستد

بد آمد به روی من از راه بد

دريغ اين همه رنج و پيکار ما

پشيمانی آمد همه کار ما

به گرد بيابان همه بنگريد

دو ترک اندران دشت پوينده ديد

همی رفت پيش اندرون چار سگ

سگانی که گيرند آهو به تگ

ز بالا فرود آمد اسفنديار

به چنگ اندرون نيزه ی کارزار

بپرسيد و گفت اين دژ نامدار

چه جايت و چندست بر وی سوار

ز ارجاسپ چندی سخن راندند

همه دفتر دژ برو خواندند

که بالا و پهنای دژ را ببين

دری سوی ايران دگر سوی چين

بدو اندرون تيغ زن سی هزار

سواران گردنکش و نامدار

همه پيش ارجاسپ چون بنده اند

به فرمان و رايش سرافگند هاند

خورش هست چندانک اندازه نيست

به خوشه درون بار اگر تازه نيست

اگر در ببندد به ده سال شاه

خورش هست چندانک بايد سپاه

اگر خواهد از چين و ماچين سوار

بيابد برش نامور صد هزار

نيازش نيابد به چيزی به کس

خورش هست و مردان فريادرس

چو گفتند او تيغ هندی به مشت

دو گردنکش ساده دل را بکشت

وز انجا بيامد به پرده سرای

ز بيگانه پردخت کردند جای

پشوتن بشد نزد اسفنديار

سخن رفت هرگونه از کارزار

بدو گفت جنگی چنين دژ به جنگ

به سال فراوان نيايد به چنگ

مگر خوار گيرم تن خويش را

يکی چاره سازم بدانديش را

توايدر شب و روز بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

تن آنگه شود بی گمان ارجمند

سزاوار شاهی و تخت بلند

کز انبوه دشمن نترسد به جنگ

به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ

به جايی فريب و به جايی نهيب

گهی فر و زيب و گهی در نشيب

چو بازارگانی بدين دژ شوم

نگويم که شير جهان پهلوم

فراز آورم چاره از هر دری

بخوانم ز هر دانشی دفتری

تو بی ديده بان و طلايه مباش

ز هر دانشی سست مايه مباش

اگر ديده بان دود بيند به روز

شب آتش چو خورشيد گيتی فروز

چنين دان که آن کار کرد منست

نه از چار هی هم نبرد منست

سپه را بيارای و ز ايدر بران

زره دار با خود و گرز گران

درفش من از دور بر پای کن

سپه را به قلب اندرون جای کن

بران تيز با گرزه ی گاوسار

چنان کن که خوانندت اسفنديار

وزان جايگه ساربان را بخواند

به پيش پشوتن به زانو نشاند

بدو گفت صد بارکش سرخ موی

بياور سرافراز با رنگ و بوی

ازو ده شتر بار دينار کن

دگر پنج ديبای چين بارکن

دگر پنج هرگونه يی گوهران

يکی تخت زرين و تاج سران

بياورد صندوق هشتاد جفت

همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از يلان برگزيد

کزيشان نهانش نيايد پديد

تنی بيست از نامداران خويش

سرافراز و خنجرگزاران خويش

بفرمود تا بر سر کاروان

بوند آن گرانمايگان ساروان

به پای اندرون کفش و در تن گليم

به بار اندرون گوهر و زر و سيم

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت

به کردار بازارگانان برفت

همی راند با نامور کاروان

يلان سرافراز چون ساروان

چو نزديک دژ شد برفت او ز پيش

بديد آن دل و رای هشيار خويش

چو بانگ درای آمد از کاروان

همی رفت پيش اندرون ساروان

به دژ نامدارن خبر يافتند

فراوان بگفتند و بشتافتند

که آمد يکی مرد بازارگان

درمگان فرو شد به دينارگان

بزرگان دژ پيش باز آمدند

خريدار و گردن فراز آمدند

بپرسيد هريک ز سالار بار

کزين بارها چيست کايد به کار

چنين داد پاسخ که باری نخست

به تن شاه بايد که بينم درست

توانايی خويش پيدا کنم

چو فرمان دهد ديده دريا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پيش

که تا چون کند تيز بازار خويش

يکی طاس پر گوهر شاهوار

ز دينار چندی ز بهر نثار

که بر تافتش ساعد و آستين

يکی اسپ و دو جامه ديبای چين

بران طاس پوشيده تايی حرير

حرير از بر و زير مشک و عبير

به نزديک ارجاسپ شد چار هجوی

به ديبا بياراسته رنگ و بوی

چو ديدش فرو ريخت دينار و گفت

که با شهرياران خرد باد جفت

يکی مردم ای شاه بازارگان

پدر ترک و مادر ز آزادگان

ز توران به خرم به ايران برم

وگر سوی دشت دليران برم

يکی کاروانی شتر با منست

ز پوشيدنی جامه های نشست

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی

فروشنده ام هم خريدار جوی

به بيرون دژ کاله بگذاشتم

جهان در پناه تو پنداشتم

اگر شاه بيند که اين کاروان

به دروازه ی دژ کشد ساروان

به بخت تو از هر بد ايمن شوم

بدين سايه ی مهر تو بغنوم

چنين داد پاسخ که دل شاددار

ز هر بد تن خويش آزاد دار

نيازاردت کس به توران زمين

همان گر گرايی به ماچين و چين

بفرمود پس تا سرای فراخ

به دژ بر يکی کلبه در پيش کاخ

به رويين دژاندر مر او را دهند

همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران کلبه بازارگاه

همی داردش ايمن اندر پناه

برفتند و صندوقها را به پشت

کشيدند و ماهار اشتر به مشت

يکی مرد بخرد بپرسيد و گفت

که صندوق را چيست اندر نهفت

کشنده بدو گفت ما هوش خويش

نهاديم ناچار بر دوش خويش

يکی کلبه برساخت اسفنديار

بياراست همچون گل اندر بهار

ز هر سو فراوان خريدار خاست

بران کلبه بر تيز بازار خاست

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ايوان دوان شد به نزديک شاه

ز دينار وز مشک و ديبا سه تخت

همی برد پيش اندرون نيکبخت

بيامد ببوسيد روی زمين

بر ارجاسپ چندی بکرد آفرين

چنين گفت کاين مايه ور کاروان

همی راندم تيز با ساروان

بدو اندرون ياره و افسرست

که شاه سرافراز را در خورست

بگويد به گنجور تا خواسته

ببيند همه کلبه آراسته

اگر هيچ شايسته بيند به گنج

بيارد همانا ندارد به رنج

پذيرفتن از شهريار زمين

ز بازارگان پوزش و آفرين

بخنديد ارجاسپ و بنواختش

گرانمايه تر پايگه ساختش

چه نامی بدو گفت خراد نام

جهانجوی با رادی و شادکام

به خراد گفت ای رد زاد مرد

به رنجی همی گرد پوزش مگرد

ز دربان نبايد ترا بار خواست

به نزد من آی آنگهی کت هواست

ازان پس بپرسيدش از رنج راه

ز ايران و توران و کار سپاه

چنين داد پاسخ که من ماه پنج

کشيدم به راه اندرون درد و رنج

بدو گفت از کار اسفنديار

به ايران خبر بود وز گرگسار

چنين داد پاسخ که ای ني کخوی

سخن راند زين هر کسی بارزوی

يکی گفت کاسفنديار از پدر

پرآزار گشت و بپيچيد سر

دگر گفت کو از دژ گنبدان

سپه برد و شد بر ره هفتخوان

که رزم آزمايد به توران زمين

بخواهد به مردی ز ارجاسپ کين

بخنديد ارجاسپ گفت اين سخن

نگويد جهانديده مرد کهن

اگر کرکس آيد سوی هفتخوان

مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنيد جنگی زمين بوسه داد

بيامد ز ايوان ارجاسپ شاد

در کلبه را نامور باز کرد

ز بازارگان دژ پرآواز کرد

همی بود چندی خريد و فروخت

همی هرکسی چشم خود را بدوخت

ز دينارگان يک درم بستدی

همی اين بران آن برين برزدی

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

خريدار بازار او در گذشت

دو خواهرش رفتند ز ايوان به کوی

غريوان و بر کفتها بر سبوی

به نزديک اسفنديار آمدند

دو ديده تر و خاکسار آمدند

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

دو رخ کرد از خواهران ناپديد

شد از کار ايشان دلش پر ز بيم

بپوشيد رخ را به زير گليم

برفتند هر دو به نزديک اوی

ز خون برنهاده به رخ بر دو جوی

به خواهش گرفتند بيچارگان

بران نامور مرد بازارگان

بدو گفت خواهر که ای ساروان

نخست از کجا راندی کاروان

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

همه مهتران پيش تو بنده باد

ز ايران و گشتاسپ و اسفنديار

چه آگاهی است ای گو نامدار

بدين سان دو دخت يکی پادشا

اسيريم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

برهنه دوان بر سر انجمن

خنک آنک پوشد تنش را کفن

بگرييم چندی به خونين سرشک

تو باشی بدين درد ما را پزشک

گر آگاهيت هست از شهر ما

برين بوم ترياک شد زهر ما

يکی بانگ برزد به زير گليم

که لرزان شدند آن دو دختر ز بيم

که اسفنديار از بنه خود مباد

نه آن کس به گيتی کزو کرد ياد

ز گشتاسپ آن مرد بيدادگر

مبيناد چون او کلاه و کمر

نبينيد کايد فروشنده ام

ز بهر خور خويش کوشنده ام

چو آواز بشنيد فرخ همای

بدانست و آمد دلش باز جای

چو خواهر بدانست آواز اوی

بپوشيد بر خويشتن راز اوی

چنان داغ دل پيش او در بماند

سرشک از دو ديده به رخ برفشاند

همه جامه چاک و دو پايش به خاک

از ارجاسپ جانش پر از بيم و باک

بدانست جنگاور پاک رای

که او را همی بازداند همای

سبک روی بگشاد و ديده پرآب

پر از خون دل و چهره چون آفتاب

ز کار جهان ماند اندر شگفت

دژم گشت و لب را به دندان گرفت

بديشان چنين گفت کاين روز چند

بداريد هر دو لبان را به بند

من ايدر نه از بهر جنگ آمدم

به رنج از پی نام و ننگ آمدم

کسی را که دختر بود آبکش

پسر در غم و باب در خواب خوش

پدر آسمان باد و مادر زمين

نخوانم برين روزگار آفرين

پس از کلبه برخاست مرد جوان

به نزديک ارجاسپ آمد دوان

بدو گفت کای شاه فرخنده باش

جهاندار تا جاودان زنده باش

يکی ژرف دريا درين راه بود

که بازارگان زان نه آگاه بود

ز دريا برآمد يکی کژ باد

که ملاح گفت آن ندارم به ياد

به کشتی همه زار و گريان شديم

ز جان و تن خويش بريان شديم

پذيرفتم از دادگر يک خدای

که گر يابم از بيم دريا رهای

يکی بزم سازم به هر کشوری

که باشد بران کشور اندر سری

بخواهنده بخشم کم و بيش را

گرامی کنم مرد درويش را

کنون شاه ما را گرامی کند

بدين خواهش امروز نامی کند

ز لشکر سرافراز گردان که اند

به نزديک شاه جهان ارجمند

چنين ساختستم که مهمان کنم

وزين خواهش آرايش جان کنم

چو ارجاسپ بشنيد زان شاد شد

سر مرد نادان پر از باد شد

بفرمود کانکو گرامی ترست

وزين لشکر امروز نامی ترست

به ايوان خراد مهمان شوند

وگر می بود پاک مستان شوند

بدو گفت شاها ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

مرا خانه تنگست و کاخ بلند

برين باره ی دژ شويم ارجمند

در مهر ماه آمد آتش کنم

دل نامداران به می خوش کنم

بدو گفت زان راه روکت هواست

به کاخ اندرون ميزبان پادشاست

بيامد دمان پهلوان شادکام

فراوان برآورد هيزم به بام

بکشتند اسپان و چندی به ره

کشيدند بر بام دژ يکسره

ز هيزم که بر باره ی دژ کشيد

شد از دود روی هوا ناپديد

می آورد چون هرچ بد خورده شد

گسارنده ی می ورا برده شد

همه نامدارن رفتند مست

ز مستی يکی شاخ نرگس به دست

شب آمد يکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از ديده گه ديده بان بنگريد

به شب آنش و روز پردود ديد

ز جايی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسيد

بگفت آنچ از آتش و دود ديد

پشوتن چنين گفت کز پيل و شير

به تنبل فزونست مرد دلير

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رويين و رويينه خم

برآمد ز در ناله ی گاودم

ز هامون سوی دژ بيامد سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

همه زير خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشيد خون

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نيست پيدا ز گرد سياه

همه دژ پر از نام اسفنديار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشيد ارجاسپ خفتان جنگ

بماليد بر چنگ بسيار چنگ

بفرمود تا کهرم شيرگير

برد لشکر و کوس و شمشير وتير

به طرخان چنين گفت کای سرفراز

برو تيز با لشکری رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار

همه رزم جويان خنجرگزار

نگه کن که اين جنگجويان کيند

وزين تاختن ساختن برچيند

سرافراز طرخان بيامد دوان

بدين روی دژ با يکی ترجمان

سپه ديد با جوشن و ساز جنگ

درفشی سيه پيکر او پلنگ

سپه کش پشوتن به قلب اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفنديار

به زير اندرون باره ی نامدار

جز اسفنديار تهم را نماند

کس او را بجز شاه ايران نخواند

سپه ميسره ميمنه برکشيد

چنان شد که کس روز روشن نديد

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پيش نوش آذر تيغ زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بيامد سرافراز طرخان برش

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو نوش آذر او را به هامون بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

کمرگاه طرخان بدو نيم کرد

دل کهرم از درد پربيم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش يکی بود با مرد خرد

بران سان دو لشکر بهم برشکست

که از تير بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گريزان و لشکر همی راند تفت

چنين گفت کهرم به پيش پدر

که ای نامور شاه خورشيدفر

از ايران سپاهی بيامد بزرگ

به پيش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفنديارست و بس

بدين دژ نيايد جزو هيچ کس

همان نيزه ی جنگ دارد به چنگ

که در گنبدان دژ تو ديدی به جنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کين کهن

به ترکان همه گفت بيرون شويد

ز دژ يکسره سوی هامون شويد

همه لشکر اندر ميان آوريد

خروش هژبر ژيان آوريد

يکی زنده زيشان ممانيد نيز

کسی نام ايشان مخوانيد نيز

همه لشکر از دژ به راه آمدند

جگر خسته و کينه خواه آمدند

چو تاريکتر شد شب اسفنديار

بپوشيد نو جام هی کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

يکی تا بدان بستگان جست باد

کباب و می آورد و نوشيدنی

همان جامه ی رزم و پوشيدنی

چو نان خورده شد هر يکی را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام

چنين گفت کامشب شبی پربلاست

اگر نام گيريم ز ايدر سزاست

بکوشيد و پيکار مردان کنيد

پناه از بلاها به يزدان کنيد

ازان پس يلان را به سه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

يکی بهره زيشان ميان حصار

که سازند با هرکسی کارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند

ز پيکار و خون ريختن نغنوند

سيم بهره را گفت از سرکشان

که بايد که يابيد زيشان نشان

که بودند با ما ز می دوش مست

سرانشان به خنجر ببريد پست

خود و بيست مرد از دليران گرد

بشد تيز و ديگر بديشان سپرد

به درگاه ارجاسپ آمد دلير

زره دار و غران به کردار شير

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پيش آزادگان شد همای

ابا خواهر خويش به آفريد

به خون مژه کرده رخ ناپديد

چو آمد به تنگ اندر اسفنديار

دو پوشيده را ديد چون نوبهار

چنين گفت با خواهران شيرمرد

کز ايدر بپوييد برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سيم است و گاه منست

مباشيد با من بدين رزمگاه

اگر سر دهم گر ستانم کلاه

بيامد يکی تيغ هندی به مشت

کسی را که ديد از دليران بکشت

همه بارگاهش چنان شد که راه

نبود اندران نامور بارگاه

ز بس خسته و کشته و کوفته

زمين همچو دريای آشوفته

چو ارجاسپ از خواب بيدار شد

ز غلغل دلش پر ز تيمار شد

بجوشيد ارجاسپ از جايگاه

بپوشيد خفتان و رومی کلاه

به دست اندرش خنجر آب گون

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

بدو گفت کز مرد بازارگان

بيابی کنون تيغ و دينارگان

يکی هديه آرمت لهراسپی

نهاده برو مهر گشتاسپی

برآويخت ارجاسپ و اسفنديار

از اندازه بگذشتشان کارزار

پياپی بسی تيغ و خنجر زدند

گهی بر ميان گاه بر سر زدند

به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست

نديدند بر تنش جايی درست

ز پای اندر آمد تن پيلوار

جدا کردش از تن سر اسفنديار

چو شد کشته ارجاسپ آزرده جان

خروشی برآمد ز کاخ زنان

چنين است کردار گردنده دهر

گهی نوش يابيم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چو دانی که ايدر نمانی مرنچ

بپردخت ز ارجاسپ اسفنديار

به کيوان برآورد ز ايوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند

به هر سوی ايوان همی سوختند

شبستان او را به خادم سپرد

ازان جايگه رشته تايی نبرد

در گنج دينار او مهر کرد

به ايوان نبودش کسی هم نبرد

بيامد سوی آخر و برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

ازان تازی اسپان کش آمد گزين

بفرمود تا برنهادند زين

برفتند زانجا صد و شست مرد

گزيده سواران روز نبرد

همان خواهران را بر اسپان نشاند

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

وز ايرانيان نامور مرد چند

به دژ ماند با ساوه ی ارجمند

چو من گفت از ايدر به بيرون شوم

خود و نامدارن به هامون شوم

به ترکان در دژ ببنديد سخت

مگر يار باشد مرا ني کبخت

هرانگه که آيد گمانتان که من

رسيدم بدان پاک رای انجمن

غو ديده بايد که از ديدگاه

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

چو انبوه گردد به دژ بر سپاه

گريزان و برگشته از رزمگاه

به پيروزی از باره ی کاخ پاس

بداريد از پاک يزدان سپاس

سر شاه ترکان ازان ديدگاه

بينداخت بايد به پيش سپاه

بيامد ز دژ با صد و شست مرد

خروشان و جوشان به دشت نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسيد

برو نامدار آفرين گستريد

سپاهش همه مانده زو در شگفت

که مرد جوان آن دليری گرفت

چو ماه از بر تخت سيمين نشست

سه پاس از شب تيره اندر گذشت

همی پاسبان برخروشيد سخت

که گشتاسپ شاهست و پيروز بخت

چو ترکان شنيدند زان سان خروش

نهادند يکسر به آواز گوش

دل کهرم از پاسبان خيره شد

روانش ز آواز او تيره شد

چو بشنيد با اندريمان بگفت

که تيره شب آواز نتوان نهفت

چه گويی که امشب چه شايد بدن

ببايد همی داستانها زدن

که يارد گشادن بدين سان دو لب

به بالين شاهی درين تيره شب

ببايد فرستاد تا هرک هست

سرانشان به خنجر ببرند پست

چه بازی کند پاسبان روز جنگ

برين نامداران شود کار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگی

بجوی همی روز بيگانگی

به آواز بد گفتن و فال بد

بکوبيم مغزش به گوپال بد

بدين گونه آواز پيوسته شد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوی زين نشان

پر آواز شد گوش گردنکشان

سپه گفت کواز بسيار گشت

از اندازه ی پاسبان برگذشت

کنون دشمن از خانه بيرون کنيم

ازان پس برين چاره افسون کنيم

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

به لشکر چنين گفت کز خواب شاه

دل من پر از رنج شد جان تباه

کنون بی گمان باز بايد شدن

ندانم کزين پس چه شايد بدن

بزرگان چنين روی برگاشتند

به شب دشت پيکار بگذاشتند

پس اندر همی آمد اسفنديار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چو کهرم بر باره ی دژ رسيد

پس لشکر ايرانيان را بديد

چنين گفت کاکنون بجز رزم کار

چه ماندست با گرد اسفنديار

همه تيغها برکشيم از نيام

به خنجر فرستاد بايد پيام

به چهره چو تاب اندر آورد بخت

بران نامداران ببد کار سخت

دو لشکر بران سان برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

چنين تا برآمد سپيده دمان

بزرگان چين را سرآمد زمان

برفتند مردان اسفنديار

بران نامور باره ی شهريار

بريده سر شاه ارجاسپ را

جهاندار و خونيز لهراسپ را

به پيش سپاه اندر انداختند

ز پيکار ترکان بپرداختند

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز سر برگرفتند گردان کلاه

دو فرزند ارجاسپ گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چيست

وزان رزم بد بر که بايد گريست

بگفتند رادا دليرا سرا

سپهدار شيراوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کين کشته باد

برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا بايد اکنون بنه

درفش که داريم بر ميمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه

مبادا کلاه و مبادا سپاه

سپه را به مرگ آمد اکنون نياز

ز خلج پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پيش مرگ آمدند

زره دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه

هوا شد به کردار ابر سياه

به هر جای بر توده ی کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

همه دشت بی تن سر و يال بود

به جای دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همی موج خاست

که دانست دست چپ از دست راست

چو اسفنديار اندر آمد ز جای

سپهدار کهرم بيفشارد پای

دو جنگی بران سان برآويختند

که گفتی بهمشان برآميختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت

مر او را ازان پشت زين برگرفت

برآوردش از جای و زد بر زمين

همه لشکرش خواندند آفرين

دو دستش ببستند و بردند خوار

پراگنده شد لشکر نامدار

همی گرز باريد همچون تگرگ

زمين پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تيغ پران چو برگ از درخت

يکی ريخت خون و يکی يافت تخت

همی موج زد خون بران رزمگاه

سری زير نعل و سری با کلاه

نداند کسی آرزوی جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

کسی کش سزاوار بد بارگی

گريزان همی راند يکبارگی

هرانکس که شد در دم اژدها

بکوشيد و هم زو نيامد رها

ز ترکان چينی فراوان نماند

وگر ماند کس نام ايشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ريختند

هم از ديده ها خون برآميختند

دوان پيش اسفنديار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

سپهدار خونريز و بيداد بود

سپاهش به بيدادگر شاد بود

کسی را نداد از يلان زينهار

بکشتند زان خستگان بی شمار

به توران زمين شهرياری نماند

ز ترکان چين نامداری نماند

سراپرده و خيمه برداشتند

بدان خستگان جای بگذاشتند

بران روی دژ بر ستاره بزد

چو پيدا شد از هر دری نيک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند

فرو هشت از دار پيچان کمند

سر اندريمان نگونسار کرد

برادرش را نيز بر دار کرد

سپاهی برون کرد بر هر سوی

به جايی که آمد نشان گوی

بفرمود تا آتش اندر زدند

همه شهر توران بهم بر زدند

به جايی دگر نامداری نماند

به چين و به توران سواری نماند

تو گفتی که ابری برآمد سياه

بباريد آتش بران رزمگاه

جهانجوی چون کار زان گونه ديد

سران را بياورد و می درکشيد

دبير جهانديده را پيش خواند

ازان چاره و چنگ چندی براند

بر تخت بنشست فرخ دبير

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبير

نخستين که نوک قلم شد سياه

گرفت آفرين بر خداوند ماه

خداوند کيوان و ناهيد و هور

خداوند پيل و خداوند مور

خداوند پيروزی و فرهی

خداوند ديهيم و شاهنشهی

خداوند جان و خداوند رای

خداوند نيکی ده و رهنمای

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

به مينو همه ياد لهراسپ باد

رسيدم به راهی به توران زمين

که هرگز نخوانم برو آفرين

اگر برگشايم سراسر سخن

سر مرد نو گردد از غم کهن

چه دستور باشد مرا شهريار

بخوانم برو نام هی کارزار

به ديدار او شاد و خرم شوم

ازين رنج ديرينه بی غم شوم

وزان چاره هايی که من ساختم

که تا دل ز کينه بپرداختم

به رويين دژ ارجاسپ و کهرم نماند

جز از مويه و درد و ماتم نماند

کسی را ندادم به جان زينهار

گيا در بيابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شير و گرگ

جز از دل نجويد پلنگ سترگ

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

زمين گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفنديار

نهادند و جستند چندی سوار

هيونان کفک افگن و تيزرو

به ايران فرستاد سالار نو

بماند از پی پاسخ نامه را

بکشت آتش مرد بدکامه را

بسی برنيامد که پاسخ رسيد

يکی نامه بد بند بد را کليد

سر پاسخ نامه بود از نخست

که پاينده بادآنک نيکی بجست

خرد يافته مرد يزدان شناس

به نيکی ز يزدان شناسد سپاس

دگر گفت کز دادگر يک خدای

بخواهيم کو باشدت رهنمای

درختی بکشتم به باغ بهشت

کزان بارورتر فريدون نکشت

برش سرخ ياقوت و زر آمدست

همه برگ او زيب و فر آمدست

بماناد تا جاودان اين درخت

ترا باد شادان دل و ني کبخت

يکی آنک گفتی که کين نيا

بجستم پر از چاره و کيميا

دگر آنک گفتی ز خون ريختن

به تنها به رزم اندر آويختن

تن شهرياران گرامی بود

که از کوشش سخت نامی بود

نگهدار تن باش و آن خرد

که جان را به دانش خرد پرورد

سه ديگر که گفتی به جان زينهار

ندادم کسی را ز چندان سوار

هميشه دلت مهربان باد و گرم

پر از شرم جان لب پر آوای نرم

مبادا ترا پيشه خون ريختن

نه بی کينه با مهتر آويختن

به کين برادرت بی سی و هشت

از اندازه خون ريختن درگذشت

و ديگر کزان پير گشته نيا

ز دل دور کرده بد و کيميا

چو خون ريختندش تو خون ريختی

چو شيران جنگی برآويختی

هميشه بدی شاد و به روزگار

روان را خرد بادت آموزگار

نيازست ما را به ديدار تو

بدان پر خرد جان بيدار تو

چه نامه بخوانی بنه بر نشان

بدين بارگاه آی با سرکشان

هيون تگاور ز در بازگشت

همه شهر ايران پرآواز گشت

سوار هيونان چو باز آمدند

به نزد تهمتن فراز آمدند

چو آن نامه برخواند اسفنديار

ببخشيد دينار و برساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چيزی نماند

همه گنج خويشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازه ی کار برتر شدند

شتر بود و اسپان به دشت و به کوه

به داغ سپهدار توران گروه

هيون خواست از هر دری ده هزار

پراگنده از دشت وز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

به کپان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دينار شاه

چو سيصد ز ديبا و تخت و کلاه

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

صد از تاج وز نامدار افسران

از افگندنيهای ديبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سيصد شتر جامه ی چينيان

ز منسوج و زربفت وز پرنيان

عماری بسيچيد و ديبا جليل

کنيزک ببردند چينی دو خيل

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانها چو غرو و به رفتن تذرو

ابا خواهران يل اسفنديار

برفتند بت روی صد نامدار

ز پوشيده رويان ارجاسپ پنج

ببردند بامويه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر يکی مادرش

پر از درد و با سوک و خسته برش

همه باره ی شهر زد بر زمين

برآورد گرد از بر و بوم چين

سه پور جوان را سپهدار گفت

پراگنده باشيد با گنج جفت

به راه ار کسی سر بپيچد ز داد

سرانشان به خنجر ببريد شاد

شما راه سوی بيابان بريد

سنانها چو خورشيد تابان بريد

سوی هفتخوان من به نخجير شير

بيابم شما ره مپوييد دير

نخستين بگيرم سر راه را

ببينم شما را سر ماه را

سوی هفتخوان آمد اسفنديار

به نخجير با لشکری نامدار

چو نزديک آن جای سرما رسيد

همه خواسته گرد بر جای ديد

هوا خوش گوار و زمين پرنگار

تو گفتی به تير اندر آمد بهار

وزان جايگه خواسته برگرفت

همی ماند از کار اختر شگفت

چو نزديکی شهر ايران رسيد

به جای دليران و شيران رسيد

دو هفته همی بود با يوز و باز

غمی بود از رنج راه دراز

سه فرزند پرمايه را چشم داشت

ز دير آمدنشان به دل خشم داشت

به نزد پدر چو بيامد پسر

بخنديد با هر يکی تاجور

که راهی درشت اين که من کوفتم

ز دير آمدنتان برآشوفتم

زمين بوسه دادند هر سه پسر

که چون تو که باشد به گيتی پدر

وزان جايگه سوی ايران کشيد

همه گنج سوی دليران کشيد

همه شهر ايران بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ز ديوارها جامه آويختند

زبر مشک و عنبر همی بيختند

هوا پر ز آوای رامشگران

زمين پر سواران نيزه وران

چو گشتاسپ بشنيد رامش گزيد

به آواز او جام می درکشيد

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

ز کشور کسی کو بزرگی نمود

همه با درفش و تبيره شدند

بزرگان لشکر پذيره شدند

پدر رفت با نامور بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

بيامد به پيش پسر تازه روی

همه شهر ايران پر از گفت و گوی

چو روی پدر ديد شاه جوان

دلش گشت شادان و روشن روان

برانگيخت از جای شبرنگ را

فروزنده ی آتش جنگ را

بيامد پدر را به بر در گرفت

پدر ماند از کار او در شگفت

بسی خواند بر فر او آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

وزانجا به ايوان شاه آمدند

جهانی ورا نيکخواه آمدند

بياراست گشتاسپ ايوان و تخت

دلش گشت خرم بدان ني کبخت

به ايوانها در نهادند خوان

به سالار گفتا مهان را بخوان

بيامد ز هر گنبدی ميگسار

به نزديک آن نامور شهريار

می خسروانی به جام بلور

گسارنده می داد رخشان چو هور

همه چهره ی دوستان برفروخت

دل دشمنان را به آتش بسوخت

پسر خورد با شرم ياد پدر

پدر همچنان نيز ياد پسر

بپرسيد گشتاسپ از هفتخوان

پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهای ديرينه ياد آوريم

به گفتار لب را به داد آوريم

چو فردا به هشياری آن بشنوی

به پيروزی دادگر بگروی

برفتند هرکس که گشتند مست

يکی ماه رخ دست ايشان به دست

سرآمد کنون قصه ی هفتخوان

به نام جهان داور اين را بخوان

که او داد بر نيک و بد دستگاه

خداوند خورشيد و تابنده ماه

اگر شاه پيروز بپسندد اين

نهاديم بر چرخ گردنده زين

پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود

شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود

پادشاهی گشتاسب سد و بیست سال بود

به خواب ديدن فردوسی دقيقی را

چنان ديد گوينده يک شب به خواب

که يک جام می داشتی چون گلاب

دقيقی ز جايی پديد آمدی

بران جام می داستانها زدی

به فردوسی آواز دادی که می

مخور جز بر آيين کاوس کی

که شاهی ز گيتی گزيدی که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گيرنده شهر

ز شادی به هر کس رسانيده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازين پس به چين اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشايند راه

نبايدش گفتن کسی را درشت

همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدين نامه گر چند بشتافتی

کنون هرچ جستی همه يافتی

ازين باره من پيش گفتم سخن

سخن را نيامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتی هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مايه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگويم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت

 

سخن دقيقی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزين شد بران نوبهار

که يزدان پرستان بدان روزگار

مران جای را داشتندی چنان

که مر مکه را تازيان اين زمان

بدان خانه شد شاه يزدان پرست

فرود آمد از جايگاه نشست

ببست آن در آفرين خانه را

نماند اندرو خويش و بيگانه را

بپوشيد جامه ی پرستش پلاس

خرد را چنان کرد بايد سپاس

بيفگند ياره فرو هشت موی

سوی روشن دادگر کرد روی

همی بود سی سال خورشيد را

برينسان پرستيد بايد خدای

نيايش همی کرد خورشيد را

چنان بوده بد راه جمشيد را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زيبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت يزدان پرستنده شاه

مرا ايزد پاک داد اين کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بيرون کنيم از رم ميش گرگ

سوی راه يزدان بيازيم چنگ

بر آزاده گيتی نداريم تنگ

چو آيين شاهان بجای آوريم

بدان را به دين خدای آوريم

يکی داد گسترد کز داد اوی

ابا گرگ ميش آب خوردی به جوی

پس آن دختر نامور قيصرا

که ناهيد بد نام آن دخترا

کتايونش خواندی گرانمايه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

يکی نامور فرخ اسفنديار

شه کارزاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشير زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گشتی بران شاه نو راست شد

فريدون ديگر همی خواست شد

گزيدش بدادند شاهان همه

نشستن دل ني کخواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که ديوان بدندی به پيشش به پای

گزيتش نپذرفت و نشنيد پند

اگر پند نشنيد زو ديد بند

وزو بستدی نيز هر سال باژ

چرا داد بايد به هامال باژ

 

چو يک چند سالان برآمد برين

درختی پديد آمد اندر زمين

در ايوان گشتاسپ بر سوی کاخ

درختی گشن بود بسيار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد

کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کيان گفت پيغمبرم

سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرين گفت بپذير دين

نگه کن برين آسمان و زمين

که بی خاک و آبش برآورده ام

نگه کن بدو تاش چون کرده ام

نگر تا تواند چنين کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ايدونک دانی که من کردم اين

مرا خواند بايد جهان آفرين

ز گوينده بپذير به دين اوی

بياموز ازو راه و آيين اوی

نگر تا چه گويد بران کار کن

خرد برگزين اين جهان خوار کن

بياموز آيين و دين بهی

که بی دين ناخوب باشد مهی

چو بشنيد ازو شاه به دين به

پذيرفت ازو راه و آيين به

نبرده برادرش فرخ زرير

کجا ژنده پيل آوريدی به زير

ز شاهان شه پير گشته به بلخ

جهان بر دل ريش او گشته تلخ

شده زار و بيمار و بی هوش و توش

به نزديک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران

پزشکان دانا و ناموران

بر آن جادوی چارها ساختند

نه سود آمد از هرچ انداختند

پس اين زردهشت پيمبرش گفت

کزو دين ايزد نشايد نهفت

که چون دين پذيرد ز روز نخست

شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زين پس زرير سوار

همه دين پذيرنده از شهريار

همه سوی شاه زمين آمدند

ببستند کشتی به دين آمدند

پديد آمد آن فره ايزدی

برفت از دل بد سگالان بدی

پر از نور مينو ببد دخمه ها

وز آلودگی پاک شد تخم هها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

فرستاد هرسو به کشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهربرزين نهاد

به کشمر نگر تا چه آيين نهاد

يکی سرو آزاده بود از بهشت

به پيش در آذر آن را بکشت

نبشتی بر زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دين بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنين گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد برين ساليان

مران سرو استبر گشتش ميان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که برگرد او برنگشتی کمند

چو بسيار برگشت و بسيار شاخ

بکرد از بر او يکی خوب کاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ايوان برآورد از زر پاک

زمينش ز سيم و ز عنبرش خاک

برو بر نگاريد جمشيد را

پرستنده مر ماه و خورشيد را

فريدونش را نيز با گاوسار

بفرمود کردن برانجا نگار

همه مهتران را بر آن جا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نيکو شد آن نامور کاخ زر

به ديوارها بر نشانده گهر

به گردش يکی باره کرد آهنين

نشست اندرو کرد شاه زمين

فرستاد هرسو به کشور پيام

که چون سرو کشمر به گيتی کدام

ز مينو فرستاد زی من خدای

مرا گفت زينجا به مينو گرای

کنون هرک اين پند من بشنويد

پياده سوی سرو کشمر رويد

بگيريد پند ار دهد زردهشت

به سوی بت چين بداريد پشت

به برز و فر شاه ايرانيان

ببنديد کشتی همه بر ميان

در آيين پيشينيان منگريد

برين سايه ی سروبن بگذريد

سوی گنبد آذر آريد روی

به فرمان پيغمبر راست گوی

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه نامداران به فرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

پرستشکده گشت زان سان که پشت

ببست اندرو ديو را زردهشت

بهشتيش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چراکش نخوانی نهال بهشت

که شاه کيانش به کشمر بکشت

چو چندی برآمد برين روزگار

خجسته ببود اختر شهريار

به شاه کيان گفت زردشت پير

که در دين ما اين نباشد هژير

که تو باژ بدهی به سالار چين

نه اندر خور دين ما باشد اين

نباشم برين نيز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

به ترکان نداد ايچ کس باژ و ساو

برين روزگار گذشته بتاو

پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز

نفرمايمش دادن اين باژ چيز

پس آگاه شد نره ديوی ازين

هم اندرز زمان شد سوی شاه چين

بدو گفت کای شهريار جهان

جهان يکسره پيش تو چون کهان

به جای آوريدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پيمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

برد آشکارا همه دشمنی

ابا تو چنو کرد يارد منی

چو ارجاسپ بشنيد گفتار ديو

فرود آمد از گاه گيهان خديو

از اندوه او سست و بيمار شد

دل و جان او پر ز تيمار شد

تگينان لشکرش را پيش خواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

بدانيد گفتا کز ايران زمين

بشد فره و دانش و پاک دين

يکی جادو آمد به دين آوری

به ايران به دعوی پيغمبری

همی گويد از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را ديدم اندر بهشت

من اين زند و استا همه زو نوشت

بدوزخ درون ديدم آهرمنا

نيارستمش گشت پيرامنا

گروگر فرستادم از بهر دين

بيارای گفتا به دانش زمين

سرنامداران ايران سپاه

گرانمايه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ايرانيان

ببست او يکی کشتی بر ميان

برادرش نيز آن سوار دلير

سپهدار ايران که نامش زرير

همه پيش آن دين پژوه آمدند

ازان پير جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دين اوی

جهان شد پر از راه و آيين اوی

نشست او به ايران به پيغمبری

به کاری چنان يافه و سرسری

يکی نامه بايد نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببايدش دادن بسی خواسته

که نيکو بود داده ناخواسته

مر او را بگويی کزين راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پير ناپاک را دور کن

بر آيين ما بر يکی سور کن

گر ايدونک نپذيرد از ما سخن

کند روی تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوريم

يکی خوب لشکر فراز آوريم

به ايران شويم از پس کار اوی

نترسيم از آزار و پيکار اوی

برانيمش از پيش و خوارش کنيم

ببنديم و زنده به دارش کنيم

برين ايستادند ترکان چين

دو تن نيز کردند زيشان گزين

يکی نام او بيدرفش بزرگ

گوی پير و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

يکی نامه بنوشت خوب و هژير

سوی نامور خسرو و دين پذير

نوشتش به نام خدای جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نوشتم يکی نامه ای شهريار

چنانچون بد اندر خور روزگار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمين

سزاوار گاه کيان به آفرين

گزين و مهين پور لهراسپ شاه

خداوند جيش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چين

سوار جهان ديده گرد زمين

نوشت اندران نامه ی خسروی

نکو آفرينی خط يبغوی

که ای نامور شهريار جهان

فروزنده ی تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کيانی کمرگاه سست

شنيدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سياه

بيامد يکی پير مهتر فريب

ترا دل پر از بيم کرد و نهيب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

به دلت اندرون هيچ شادی نهشت

تو او را پذيرفتی و دينش را

بياراستی راه و آيينش را

برافگندی آيين شاهان خويش

بزرگان گيتی که بودند پيش

رها کردی آن پهلوی کيش را

چرا ننگريدی پس و پيش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از ميان سپاه

ورا برگزيد از گزينان خويش

ز جمشيديان مر ترا داشت پيش

بران سان که کيخسرو و کينه جوی

ترا بيش بود از کيان آبروی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانايی و فر و زيبندگی

درفشان و پيلان آراسته

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

همی بودت ای مهتر شهريار

که مهتران مر ترا دوستدار

همی تافتی بر جهان يکسره

چو ارديبهشت آفتاب از بره

زگيتی ترا برگزيده خدای

مهانت همه پيش بوده به پای

نکردی خدای جهان را سپاس

نبودی بدين ره ورا حق شناس

ازان پس که ايزد ترا شاه کرد

يکی پير جادوت بی راه کرد

چو آگاهی تو سوی من رسيد

به روز سپيدم ستاره بديد

نوشتم يکی نامه ی دوست وار

که هم دوست بوديم و هم نيک يار

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

فريبنده را نيز منمای روی

مران بند را از ميان باز کن

به شادی می روشن آغاز کن

گرايدونک بپذيری از من تو پند

ز ترکان ترا نيز نايد گزند

زمين کشانی و ترکان چين

ترا باشد اين همچو ايران زمين

به تو بخشم اين بی کران گنجها

که آورده ام گرد با رنجها

نکورنگ اسپان با سيم و زر

به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

و ايدونک نپذيری اين پند من

ببينی گران آهنين بند من

بيايم پس نامه تا چندگاه

کنم کشورت را سراسر تباه

سپاهی بيارم ز ترکان چين

که بنگاهشان بر نتابد زمين

بينبارم اين رود جيحون به مشک

به مشک آب دريا کنم پاک خشک

بسوزم نگاريده کاخ ترا

ز بن برکنم بيخ و شاخ ترا

زمين را سراسر بسوزم همه

کتفتان به ناوک بدوزم همه

ز ايرانيان هرچ مردست پير

کشان بنده کردن نباشد هژير

ازيشان نيابی فزونی بها

کنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و کودکانشان بيارم ز پيش

کنمشان همه بنده ی شهر خويش

زمينشان همه پاک ويران کنم

درختانش از بيخ و بن برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندرين پند نامه نگر

بپيچيد و نامه بکردش نشان

بدادش بدان هر دو گردنکشان

بفرمودشان گفت به خرد بويد

به ايوان او با هم اندر شويد

چو او را ببينيد بر تخت و گاه

کنيد آن زمان خويشتن را دو تاه

بر آيين شاهان نمازش بريد

بر تاج و بر تخت او مگذريد

چو هر دو نشينيد در پيش اوی

سوی تاج تابنده ش آريد روی

گزاريد پيغام فرخش را

ازو گوش داريد پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنويد

زمين را ببوسيد و بيرون شويد

چو از پيش او کينه ور بيدرفش

سوی بلخ بامی کشيدش درفش

ابا يار خود خيره سر نام خواست

که او بفگند آن نکو راه راست

چو از شهر توران به بلخ آمدند

به درگاه او بر پياده شدند

پياده برفتند تا پيش اوی

براين آستانه نهادند روی

چو رويش بديدند بر گاه بر

چو خورشيد و تير از بر ماه بر

نيايش نمودند چون بندگان

به پيش گزين شاه فرخندگان

بدادندش آن نامه ی خسروی

نوشته درو بر خط يبغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پيچيدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پير جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزينان ايران و اسپهبدان

گوان جهان ديده و موبدان

بخواند آن همه آذران پيش خويش

بياورد استا و بنهاد پيش

پيمبرش را خواند و موبدش را

زرير گزيده سپهبدش را

زرير سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفنديار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار گاه

جهان از بدی ويژه او داشتی

به رزم اندرون نيژه او داشتی

جهانجوی گفتا به فرخ زرير

به فرخنده جاماسپ و پور دلير

که ارجاسپ سالار ترکان چين

يکی نامه کردست زی من چنين

بديشان نمود آن سخنهای زشت

که نزديک او شاه ترکان نوشت

چه بينيد گفتا بدين اندرون

چه گوييد کاين را سرانجام چون

که ناخوش بود دوستی با کسی

که مايه ندارد ز دانش بسی

من از تخمه ی ايرج پاک زاد

وی از تخمه ی تور جادو نژاد

چگونه بود در ميان آشتی

وليکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود نام و ماند بسی

سخن گفت بايدش با هرکسی

همان چون بگفت اين سخن شهريار

زرير سپهدار و اسفنديار

کشيدند شمشير و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دي نآوری

سر اندر نيارد به فرمانبری

نيايد بدرگاه فرخنده شاه

نبندد ميان پيش رخشنده گاه

نگريد ازو راه و دين بهی

مرين دين به را نباشد رهی

به شمشير جان از تنش بر کنيم

سرش را به دار برين بر کنيم

سپهدار ايران که نامش زرير

نبرده دليری چو درنده شير

به شاه جهان گفت آزاده وار

که دستور باشد مرا شهريار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد اين شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخيز و پاسخ کنش

نکال تگينان خلخ کنش

زرير گرانمايه و اسفنديار

چو جاماسپ دستور نابا کدار

ز پيشش برفتند هر سه به هم

شده سر پر از کين و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زريز سپهبد گرفتش به دست

چنان هم گشاده ببردش نبست

سوی شاه برد و برو بر بخواند

جهانجوی گشتاسپ خيره بماند

ز دانا سپهبد زرير سوار

ز جاماسپ و ز فرخ اسفنديار

ببست و نوشت اندرو نام خويش

فرستادگان را همه خواند پيش

بگيريد گفت اين و زی او بريد

نگر زين سپس راه را نسپريد

که گر نيستی اندر استا و زند

فرستاده را زينهار از گزند

ازين خواب بيدارتان کردمی

همان زنده بر دارتان کردمی

چنين تا بدانستی آن گرگسار

که گردن نيازد ابا شهريار

بينداخت نامه بگفتا رويد

مرين را سوی ترک جادو بريد

بگوييد هوشت فراز آمدست

به خون و به خاکت نياز آمدست

زده باد گردنت خسته ميان

به خاک اندرون ريخته استخوان

درين ماه ار ايدونک خواهد خدای

بپوشم به رزم آهنينه قبای

به توران زمين اندر آرم سپاه

کنم کشور گرگساران تباه

سخن چون بسر برد شاه زمين

سيه پيل را خواند و کرد آفرين

سپردش بدو گفت بردارشان

از ايران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چين

ز پيش جهانجوی شاه زمين

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ايران فرخ به خلخ شدند

وليکن به خلخ نه فرخ شدند

چو از دور ديدند ايوان شاه

زده بر سر او درفش سياه

فرود آمدند از چمنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پياده برفتند تا پيش اوی

سيه شان شده جامه و زرد روی

بدادندش آن نامه ی شهريار

سرآهنگ مردان نيزه گزار

دبيرش مران نامه را برگشاد

بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نام هی شهريار

ز گردان و مردان نيزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

نگهبان گيتی سزاوار گاه

فرسته فرستاد زی او خدای

همه مهتران پيش او بر به پای

زی ارجاسپ ترک آن پليد سترگ

کجا پيکرش پيکر پير گرگ

زده سر ز آيين و دين بهی

گزينه ره کوری و ابلهی

رسيد آن نوشته فرومايه وار

که بنوشته بودی سوی شهريار

شنيديم و ديد آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشيدنی و نه بنمودنی

نه افگندنی و نه پيسودنی

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

سوی کشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه بايد ز تو نی چهار

کجا من بيايم چو شير شکار

تو بر خويشتن بر ميفزای رنج

که ما بر گشاديم درهای رنج

بيارم ز گردان هزاران هزار

همه کار ديده همه نيزه دار

همه ايرجی زاده و پهلوی

نه افراسيابی و نه يبغوی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه سرو بالا همه راست گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و گاه و کلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

همه شيرگير و همه سرفراز

همه نيزه داران شمشير زن

همه باره انگيز و لشکر شکن

چو دانند کم کوس بر پيل بست

سم اسپ ايشان کند کوه پست

ازيشان دو گرد گزيده سوار

زرير سپهدار و اسفنديار

چو ايشان بپوشند ز آهن قبای

به خورشيد و ماه اندرآرند پای

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

همی تابد از گرزشان فر و برز

چو ايشان بباشند پيش سپاه

ترا کرد بايد بديشان نگاه

به خورشيد مانند با تاج و تخت

همی تابد از نيزه شان فر و بخت

چنينم گوانند و اسپهبدان

گزين و پسنديده ی موبدان

تو سيحون مينبار و جيحون به مشک

که ما را چه جيحون چه سيحون چه خشک

چنان بردوانند باره بر آب

که تاری شود چشمه ی آفتاب

به روز نبرد ار بخواهد خدای

به رزم اندر آرم سرت زير پای

چو سالار پيکند نامه بخواند

فرود آمد از گاه و خيره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگينان لشکرش ترکان چين

برفتند هر سو به توران زمين

بدو باز خواندند لشکرش را

سر مرزداران کشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان

يکی کهرم و ديگری اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار

گزيدند گردان لشکر هزار

بدادندشان کوس و پيل و درفش

بياراسته زرد و سرخ و بنفش

بديشان ببخشيد سيصد هزار

گوان گزيده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رويين بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را

بدو داد يک دست لشکرش را

بانديدمان داد دست دگر

خود اندر ميان رفت با يک پسر

يکی ترک بد نام او گرگسار

گذشته بروبر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

چو غارتگری داد بر بيدرفش

بدادش يکی پيل پيکر درفش

يکی بود نامش خشاش دلير

پذيره نرفتی ورا نره شير

سپه ديده بان کردش و پيش رو

کشيدش درفش و بشد پيش گو

دگر ترک بد نام او هوش ديو

پيامش فرستاد ترکان خديو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی باز گردد به راه

هم آنجا که بينی مر او را بکش

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همی رفت بايين خشم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کند از بيخ و شاخ

در آورد لشکر به ايران زمين

همه خيره و دل پراگنده کين

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار چين جملگی با سپاه

بياراسته آمد از جای خويش

خشاش يلش را فرستاد پيش

چو بشنيد کو رفت با لشکرش

که ويران کند آن نکو کشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بيارای پيل و بياور سپاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که خاقان ره راد مردی بهشت

بياييد يکسر به درگاه من

که بر مرز بگذشت بد خواه من

چو نامه سوی راد مردان رسيد

که آمد جهانجوی دشمن پديد

سپاهی بيامد به درگاه شاه

که چندان نبد بر زمين بر گياه

ز بهر جهانگير شاه کيان

ببستند گردان گيتی ميان

به درگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران به فرمان اوی

برين برنيامد بسی روزگار

که گرد از گزيده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را

کی نامدار و نکو خواه را

به لشکرگه آمد سپه را بديد

که شايسته بد رزم را برگزيد

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

دلش خيره آمد زبی مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزی ببخشيد و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن ز پيش سپاه

درفش همايون فرخنده شاه

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشيد

سپاهی که هرگز چنان کس نديد

ز تاريکی و گرد پای سپاه

کسی روز روشن نديد ايچ راه

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

همی ناله ی کوس نشنيد گوش

درفش فراوان برافراشته

همه نيزه ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بيشه نيستان به وقت بهار

ازين سان همی رفت گشتاسپ شاه

ز کشور به کشور همی شد سپاه

چو از بلخ بامی به جيحون رسيد

سپهدار لشکر فرود آوريد

بشد شهريار از ميان سپاه

فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمايه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان

ستاره شناس و گرانمايه بود

ابا او به دانش کرا پايه بود

بپرسيد ازو شاه و گفتا خدای

ترا دين به داد و پاکيزه رای

چو تو نيست اندر جهان هيچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببايدت کردن ز اختر شمار

بگويی همی مر مرا روی کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بيشتر باشد اينجا درنگ

نيامد خوش آن پير جاماسپ را

به روی دژم گفت گشتاسپ را

که ميخواستم کايزد دادگر

ندادی مرا اين خرد وين هنر

مرا گر نبودی خرد شهريار

نکردی زمن بودنی خواستار

مگر با من از داد پيمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوی گفتا به نام خدای

بدين و به دين آور پاک رای

به جان زرير آن نبرده سوار

به جان گرانمايه اسفنديار

که نه هرگزت روی دشمن کنم

نفرمايمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرين کار دانی بگوی

که تو چار هدانی و من چاره جوی

خردمند گفت اين گرانمايه شاه

هميشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده ميازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نبيند به چشم

بدان ای نبرده کی نامجوی

چو در رزم روی اندر آری بروی

بدانگه کجا بانگ و ويله کنند

تو گويی همی کوه را برکنند

به پيش اندر آيند مردان مرد

هوا تيره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببينی بگشته کبود

زمين پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به گوش اندر آيد ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعره ی بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمين سرخ گردد از ان خونها

تو گويی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

بسی بی پدر گشته بينی پسر

بسی بی پسر گشته بينی پدر

نخستين کس نام دار اردشير

پس شهريار آن نبرده دلير

به پيش افگند اسپ تازان خويش

به خاک افگند هر ک آيدش پيش

پياده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آن را شمار

وليکن سرانجام کشته شود

نکونامش اندر نوشته شود

دريغ آنچنان مرد نام آورا

ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شيدسپ فرزند شاه

چو رستم درآيد به روی سپاه

پس آنگاه مر تيغ را برکشد

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

بسی نامداران و گردان چين

که آن شير مرد افگند بر زمين

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاجدار

بيايد پس آنگاه فرزند من

ببسته ميان را جگر بند من

ابر کين شيدسپ فرزند شاه

به ميدان کند تيز اسپ سياه

بسی رنج بيند به رزم اندرون

شه خسروان را بگويم که چون

درفش فروزنده ی کاويان

بيفگنده باشند ايرانيان

گرامی بگيرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به يک دست شمشير و ديگر کلاه

به دندان درفش فريدون شاه

برين سان همی افگند دشمنان

همی برکند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زرير

به پيش افگند اسپ چون نره شير

بسی دشمنان را کند ناپديد

شگفتی تر از کار او کس نديد

چو آيد سرانجام پيروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بيايد پس آن برگزيده سوار

پس شهريار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد

نمايد يکی پهلوی دستبرد

سرانجام ترکان به تيرش زنند

تن پيلوارش به خاک افگنند

بيايد پس آن نره شير دلير

سوار دلاور که نامش زرير

به پيش اندر آيد گرفته کمند

نشسته بر اسفندياری سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خيره گشته سپاه

بگيرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهريار

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بيند بزرگ اردشير

سيه گشته رخسار و تن چون زرير

بگريد برو زار و گردد نژند

برانگيزد اسفندياری سمند

به خاقان نهد روی پر خشم و تيز

تو گويی نديدست هرگز گريز

چو اندر ميان بيند ارجاسپ را

ستايش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد

ز گيتی سوی هيچ کس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

به يزدان نهاده کيی پشت را

سرانجام گردد برو تيره بخت

بريده کندش آن نکو تاج و تخت

بيايد يکی نام او بيدرفش

به سرنيزه دارد درفش بنفش

نيارد شدن پيش گرد گزين

نشيند به راه وی اندر کمين

باستد بران راه چون پيل مست

يکی تيغ زهر آب داده به دست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم

بيندازد آن ترک تيری بروی

نيارد شدن آشکارا بروی

پس از دست آن بيدرفش پليد

شود شاه آزادگان ناپديد

به ترکان برد باره و زين اوی

بخواهد پسرت آن زمان کين اوی

پس آن لشکر نامدار بزرگ

به دشمن درافتد چو شير سترگ

همی تازند اين بر آن آن برين

ز خون يلان سرخ گردد زمين

يلان را بباشد همه روی زرد

چو لرزه برافتد به مردان مرد

برآيد به خورشيد گرد سپاه

نبيند کس از گرد تاريک راه

فروغ سر نيزه و تير و تيغ

بتابد چنان چون ستاره ز ميغ

وزان زخم مردان کجا می زنند

و بر يکدگر بر همی افگند

همه خسته و کشته بر يکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاری خستگان

به بند اندر آيند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه

پس آن بيدرفش پليد و سترگ

به پيش اندر آيد چو ارغنده گرگ

همان تيغ زهر آب داده به دست

همی تازد او باره چون پيل مست

به دست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزينان شاه

بيايد پس آن فرخ اسفنديار

سپاه از پس پشت و يزدانش يار

ابر بيدرفش افگند اسپ تيز

برو جامه پر خون و دل پر ستيز

مر او را يکی تيغ هندی زند

ز بر نيمه ی تنش زير افگند

بگيرد پس آن آهنين گرز را

بتاباند آن فره و برز را

به يک حمله از جايشان بگسلد

چو بگسستشان بر زمين کی هلد

بنوک سر نيزه شان بر چند

کندشان تبه پاک و بپراگند

گريزد سرانجام سالار چين

از اسفنديار آن گو بافرين

به ترکان نهد روی بگريخته

شکسته سپر نيزها ريخته

بيابان گذارد به اندک سپاه

شود شاه پيروز و دشمن تباه

بدان ای گزيده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازين يک سخن بيش و کم

تو زين پس مکن روی بر من دژم

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

به فرمانت ای شاه پيروزگر

وزان کم بپرسيد فرخنده شاه

ازين ژرف دريا و تاريک راه

نديدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من اين راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنيد راز

بران گوشه ی تخت خسپيد باز

ز دستش بيفتاد زرينه گرز

تو گفتی برفتش همی فر و برز

به روی اندر افتاد و بيهوش گشت

نگفتش سخن نيز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهريار

فرود آمد از تخت و بگريست زار

چه بايد مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سياه

که آنان که بر من گرامی ترند

گزين سپاهند و نامی ترند

همی رفت و خواهند از پيش من

ز تن برکنند اين دل ريش من

به جاماسپ گفت ار چنينست کار

به هنگام رفتن سوی کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پير مادرم را

نفرمايمش نيز رفتن به رزم

سپه را سپارم به فرخ گرزم

کيان زادگان و جوانان من

که هر يک چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پيش خويش

زره شان نپوشم نشانم به پيش

چگونه رسد نوک تير خدنگ

برين آسمان بر شده کوه سنگ

خردمند گفتا به شاه زمين

که ای ني کخو مهتر بافرين

گر ايشان نباشند پيش سپاه

نهاده بسر بر کيانی کلاه

که يارد شدن پيش ترکان چين

که بازآورد فره پاک دين

تو زين خاک برخيز و برشو به گاه

مکن فره پادشاهی تباه

که داد خدايست وزين چاره نيست

خداوند گيتی ستمگاره نيست

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود و شد کار بود

مکن دلت را بيشتر زين نژند

بداد خدای جهان کن بسند

بدادش بسی پند و بشنيد شاه

چو خورشيد گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل

از انديشه ی دل نيامدش خواب

به رزم و به بزمش گرفته شتاب

چو جاماسپ گفت اين سپيده دميد

فروغ ستاره بشد ناپديد

سپه را به هامون فرود آوريد

بزد کوس بر پيل و لشکر کشيد

وزانجا خراميد تا رزمگاه

فرود آوريد آن گزيده سپاه

به گاهی که باد سپيده دمان

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاده بد هر سوی ديده بان

چنانچون بود رسم آزادگان

بيامد سواری و گفتا به شاه

که شاها به نزديکی آمد سپاه

سپاهيست ای شهريار زمين

که هرگز چنان نامد از ترک و چين

به نزديکی ما فرود آمدند

به کوه و در و دشت خيمه زدند

سپهدارشان ديده بان برگزيد

فرستاد و ديده به ديده رسيد

پس آزاده گشتاسپ شاه دلير

سپهبدش را خواند فرخ زرير

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بيارای پيلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همی رزم سالار چين خواست کرد

بدادش جهاندار پنجه هزار

سوار گزيده به اسفنديار

بدو داد يک دست زان لشکرش

که شيری دلش بود و پيلی برش

دگر دست لشکرش را همچنان

برآراست از شير دل سرکشان

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

که شير جهان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر به بستور داد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشکر بياراست و بر شد به کوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه

همی کرد زانجا به لشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه دليران چين

بياراست لشکرش را همچنين

جدا کرد از خلخی سی هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوی آن بيدرفش

که کوس مهين داشت و رنگين درفش

بدو داد يک دست زان لشکرش

که شير ژيان نامدی همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزين صدهزار

ميان گاه لشکرش را همچنين

سپاهی بياراست خوب و گزين

بدادش بدان جادوی خويش کام

کجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صدهزاران سواران گرد

نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

پسر داشتی يک گرانمايه مرد

جهانديده و ديده هر گرم و سرد

سواری جهانديده نامش کهرم

رسيده بسی بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپهدار کرد

بران لشکر گشن سالار کرد

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابيد خورشيد گيهان فروز

به زين بر نشستند هر دو سپاه

همی ديد زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه ديد آن شه بافرين

کجا برنشستند گردان به زين

سيه رنگ بهزاد را پيش خواست

تو گفتی که بيستونست راست

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پيل بر نای رويين زدند

يکی رزمگاهی بياراستند

يلان هم نبردان همی خواستند

بکردند يک تيرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپديد

چه داند کسی کان شگفتی نديد

بپوشيده شد چشمه ی آفتاب

ز پيکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرزداران و نيزه وران

همی تاختند آن برين اين بران

هوازی جهان بود شبگون شده

زمين سربسر پاک گلگون شده

بيامد نخست آن سوار هژير

پس شهريار جهان اردشير

به آوردگه رفت نيزه به دست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برين سان همی گشت پيش سپاه

نبود آگه از بخش خورشيد و ماه

بيامد يکی ناوکش بر ميان

گذارنده شد بر سليح کيان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دريغ آن نکو روی همرنگ ماه

که بازش نديد آن خردمند شاه

بيامد بر شاه شير اورمزد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز پيش اندر آمد به دشت اندرا

به زهر آب داده يکی خنجرا

خروشی برآورد برسان شير

که آورد خواهد ژيان گور زير

ابر کين آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

به هنگامه ی بازگشتن ز جنگ

که روی زمين گشته بد لاله رنگ

بيامد يکی تيرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بيامد پسش باز شيدسپ شاه

که ماننده ی شاه بد همچو ماه

يکی ديزه يی بر نشسته چو نيل

به تگ همچو آهو به تن همچو پيل

به آوردگه گشت و نيزه بگاشت

چو لختی بگرديد نيزه بداشت

کدامست گفتا کهرم سترگ

کجا پيکرش پيکر پير گرگ

بيامد يکی ديو گفتا منم

که با گرسنه شير دندان زنم

به نيزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نيزه ی شاهزاد

ز باره در آورد و ببريد سر

به خاک اندر افگنده زرين کمر

همی گشت بر پيش گردان چين

بسان يکی کوه بر پشت زين

همانا چنو نيز ديده نديد

ز خوبی کجا بود چشمش رسيد

يکی ترک تيری برو برگماشت

ز پشتش سر تير بيرون گذاشت

دريغ آن شه پروريده به ناز

بشد روی او باب ناديده باز

بيامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گراميش نام

به ماننده ی پور دستان سام

يکی چرمه يی برنشسته سمند

يکی گام زن باره ی بی گزند

چماننده ی چرمه ی نونده جوان

يکی کوه پارست گوی روان

به پيش صف چينيان ايستاد

خداوند بهزاد را کرد ياد

کدامست گفت از شما شيردل

که آيد سوی نيزه ی جان گسل

کجا باشد آن جادوی خويش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پيش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژير

به گرز و به نيزه به شمشير و تير

گرامی گوی بود با زور شير

نتابيد با او سوار دلير

گرفت از گرامی نبرده دريغ

گرامی کفش بود برنده تيغ

گرامی خراميد با خشم تيز

دل از کينه ی کشتگان پر ستيز

ميان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آويختند

و گرد از دو لشکر برانگيختند

بدان شورش اندر ميان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سياه

بيفتاد از دست ايرانيان

درفش فروزنده ی کاويان

گرامی بديد آن درفش چو نيل

که افگنده بودند از پشت پيل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

بيفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بديدند گردان چين

که آن نيزه ی نامدار گزين

ازان خاک برداشت و بسترد و برد

به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

به شمشير دستش بينداختند

درفش فريدون به دندان گرفت

همی زد به يک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فگندند خوار

دريغ آن نبرده سوار هژبر

که بازش نديد آن خردمند پير

بيامد هم آنگاه بستور شير

نبرده کيان زاده پور زرير

بکشت او ازان دشمنان بی شمار

که آويخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پيروز و شاد

به پيش پدر باز شد و ايستاد

بيامد پس آن برگزيده سوار

پس شهريار جهان نيوزار

به زير اندرون تيزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران يکی

بيامد بران تيره آوردگاه

به آواز گفت ای گزيده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهانديده و گرد و نيز هگزار

که پيش من آيند نيزه به دست

که امروز در پيش مرد آمدست

سواران چين پيش او تاختند

برافگندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلير

چو پيل دژآگاه و چون نره شير

همی گشت بر گرد مردان چين

تو گفتی همی بر نوردد زمين

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد يکی تير چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بيفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اينت فرجام جنگ

دريغ آن سوار گرانمايه نيز

که افگنده شد رايگان بر نه چيز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دريغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه يی بر هم آويختند

ز روی زمين گرد انگيختند

برآمد برين رزم کردن دو هفت

کزيشان سواری زمانی نخفت

زمينها پر از کشته و خسته شد

سراپرده ها نيز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله گون

به دشت و بيابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می توانست رفتن به راه

دو هفته برآمد برين کارزار

که هزمان همی تيره تر گشت کار

به پيش اندر آمد نبرده زرير

سمندی بزرگ اندر آورده زير

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گيا آتش و تيز باد

همی کشت زيشان همی خوابنيد

مر او را نه استاد هرکش بديد

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خويش آواز داد

که چونين همی داد خواهيد داد

دو هفته برآمد برين بر درنگ

نبينم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد ميانه زرير

چو گرگ دژآگاه و شير دلير

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

يکی چاره بايد سگاليدنا

و گرنه ره ترک ماليدنا

برين گر بماند زمانی چنين

نه ايتاش ماند نه خلخ نه چين

کدامست مرد از شما نام خواه

که آيد پديد از ميان سپاه

يکی ترگ داری خرامد به پيش

خنيده کند در جهان نام خويش

هران کز ميان باره انگيزند

بگرداندش پشت و بگريزند

من او را دهم دختر خويش را

سپارم بدو لشکر خويش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسيده بد لشکر سرفراز

چو شير اندرافتاد و چون پيل مست

همی کشت زيشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زير پای

سپهدار ايران فرخنده رای

چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد

که روز سپيدش شب تيره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگينان لشکر گزينان من

ببينيد خويشان و پيوستگان

ببينيد ناليدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که ساميش گرزست و تير آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چيره دست

که بيرون شود پيش اين پيل مست

هرانکو بدان گردکش يازدا

مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده ام بيش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

هميدون نداد ايچ کس پاسخش

بشد خيره و زرد گشت آن رخش

سه بار اين سخن را بريشان براند

چو پاسخ نيامدش خامش بماند

بيامد پس آن بيدرفش سترگ

پليد و بد و جادوی و پير گرگ

به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

به زور و به تن همچو افراسياب

به پيش تو آوردم اين جان خويش

سپر کردم اين جان شيرينت پيش

شوم پيش آن پيل آشفته مست

گر ايدونک يابم بران پيل دست

به خاک افگنم تنش ای شهريار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرين

بدادش بدو باره ی خويش و زين

بدو داد ژوپين زهرابدار

که از آهنين کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور ديدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام يل

به پيش اندرون کشته چون کوه تل

نيارست رفتنش بر پيش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بينداخت ژوپين زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

به خون غرقه شد شهرياری تنش

ز باره در افتاد پس شهريار

دريغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بيدرفش پليد

سليحش همه پاک بيرون کشيد

سوی شاه چين برد اسپ و کمرش

درفش سيه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگريد

مر او را بدان رزمگه بر نديد

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زرير

که شير ژيان آوريدی به زير

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نيايد همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هيونی بتازيد تا رزمگاه

به نزديکی آن درفش سياه

ببينيد کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

به دين اندرون بود شاه جهان

که آمد يکی خون ز ديده چکان

به شاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زرير سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بيدرفش

مر او را بيفگند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسيد

به شاه جهانجوی و مرگش بديد

همه جامه تا پای بدريد پاک

بران خسروی تاج پاشيد خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهريار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گويم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چه گويم بدان پير گشته پدر

چه گويم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دريغ آن گو شاهزاده دريغ

چو تابنده ماه اندرون شد به ميغ

بياريد گلگون لهراسپی

نهيد از برش زين گشتاسپی

بياراست مر جستن کينش را

به ورزيدن دين و آيينش را

جهانديده دستور گفتا به پای

به کينه شدن مر ترا نيست رای

به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شير

که باز آورد کين فرخ زرير

که پيش افگند باره بر کين اوی

که باز آورد باره و زين اوی

پذيرفتن اندر خدای جهان

پذيرفتن راستان و مهان

که هر کز ميانه نهد پيش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبيد زيشان کس از جای خويش

ز لشکر نياورد کس پای پيش

پس آگاهی آمد به اسفنديار

که کشته شد آن شاه نيزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کين او خواست خواهد همی

همی گويد آنکس کجاکين اوی

بخواهد نهد پيش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ايزدش را برين بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بناليد ازان روزگاران بد

همه ساله زين روز ترسيدمی

چو او را به رزم اندرون ديدمی

دريغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سيه پيل نستوه را

که کند از زمين آهنين کوه را

درفش و سرلشکر و جای خويش

برادرش را داد و خود رفت پيش

به قلب اندر آمد به جای زرير

به صف اندر استاد چون نره شير

به پيش اندر آمد ميان را ببست

گرفت آن درفش همايون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ايستادند در پيش اوی

که لشکر شکستن بدی کيش اوی

به آزادگان گفت پيش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گويم يکی بشنويد

به دين خدای جهان بگرويد

نگر تا نترسيد از مرگ و چيز

که کس بی زمانه نمردست نيز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نيکوتر از مرگ در کارزار

بدانيد يکسر که روزيست اين

که کافر پديد آيد از پاک دين

شما از پس پشتها منگريد

مجوييد فرياد و سر مشمريد

نگر تا نبينيد بگريختن

نگر تا نترسيد ز آويختن

سر نيزه ها را به رزم افگنيد

زمانی بکوشيد و مردی کنيد

بدين اندرون بود اسفنديار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که اين نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسيد از نيزه و گرز و تيغ

که از بخش مان نيست روی گريغ

به دين خدا ای گو اسفنديار

به جان زرير آن نبرده سوار

که آيد فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذيرفتم اندرز آن شاه پير

که گر بخت نيکم بود دستگير

که چون بازگردم ازين رزمگاه

به اسفنديارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پيش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

چو اسفنديار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنيد بانگ پدر

به زاری به پيش اندر افگند سر

خراميده نيزه به چنگ اندرون

ز پيش پدر سر فگنده نگون

يکی ديزه يی بر نشسته بلند

بسان يکی ديو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازيشان و سر می بريد

ز بيمش همی مرد هرکش بديد

چو بستور پور زرير سوار

ز خيمه خراميد زی اسپ دار

يکی اسپ آسوده ی تيزرو

جهنده يکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ دار پدر

نهاد از بر او يکی زين زر

بياراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پيچان کمند

بپوشيد جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خراميد نيزه به دست

ازين سان خراميد تا رزمگاه

سوی باب کشته بپيمود راه

همی تاخت آن باره ی تيزگرد

همی آخت کينه همی کشت مرد

از آزادگان هرک ديدی به راه

بپرسيدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زرير

پدر آن نبرده سوار دلير

يکی مرد بد نام او اردشير

سواری گرانمايه گردی دلير

بپرسيد ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا ميان سپاه

به نزديکی آن درفش سياه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بينيش يک بار روی

پس آن شاهزاده برانگيخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسيد

چو او را بدان خاک کشته بديد

بديدش مر او را چو نزديک شد

جهان فروزانش تاريک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زين

فگند از برش خويشتن بر زمين

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و ديده و جان من

بران رنج و سختی بپرورديم

کنون چون برفتی بکه اسپرديم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گيتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسيده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گويمش از خوب گاه

که از تو نه اين بد سزاوار اوی

برو کينش از دشمنان بازجوی

زمانی برين سان همی بود دير

پس آن باره را اندر آورد زير

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی اين ديدگان پر ز آب

کيان زاده گفت ای جهانگير شاه

نبينی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگير شاه

برو کينه ی باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سيه ريش او پروريده به مشک

چواز پور بشنيد شاه اين سخن

سياهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاريک شد

تن پيل واريش باريک شد

بياريد گفتا سياه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کين اوی

برانم ازين دشمنان خون به جوی

يکی آتش انگيزم اندر جهان

کزانجا به کيوان رسد دود آن

چو گردان بديدند کز رزمگاه

ازان تيره آوردگاه سپاه

که خسرو بسيچيد آراستن

همی رفت خواهد به کين خواستن

نباشيم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آيد به کين خواستن

چرا بايد اين لشکر آراستن

گرانمايه دستور گفتش به شاه

نبايدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده باره ی برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کين پدر

ازان کش تو باز آوری خوب تر

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته ميان را ببست

سيه رنگ بهزاد را برنشست

خراميد تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سياه

به پيش صف دشمنان ايستاد

همی برکشيد از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زرير

پذيره نيايد مرا نره شير

کجا باشد آن جادوی بيدرفش

که بردست آن جمشيدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگيخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگينان لشکر بسی

پذيره نيامد مر او را کسی

وزان سوی ديگر گو اسفنديار

همی کشتشان بی مر و بی شمار

چو سالار چين ديد بستور را

کيان زاده آن پهلوان پور را

به لشکر بگفت اين که شايد بدن

کزين سان همی نيزه داند زدن

بکشت از تگينان من بی شمار

مگر گشت زنده زرير سوار

که نزد من آمد زرير از نخست

برين سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بيدرفش گزين

هم اکنون سوی منش خوانيد هين

بخواندند و آمد دمان بيدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران باره ی خسروی

بپوشيده آن جوشن پهلوی

خراميد تا پيش لشکر ز شاه

نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تيغ زهر آبدار

که افگنده بد آن زرير سوار

بگشتند هر دو به ژوپين و تير

سر جاودان ترک و پور زرير

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفنديار

همی تاختش تا بديشان رسيد

سر جاودان چون مر او را بديد

برافگند اسپ از ميان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بينداخت آن زهر خورده به روی

مگر کس کند زشت رخشنده روی

نيامد برو تيغ زهر آبدار

گرفتش همان تيغ شاه استوار

زدش پهلوانی يکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

بديد از کيان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفنديار

سليح زرير آن گزيده سوار

ازان جادوی پير بيرون کشيد

سرش را ز نيم هتن اندر بريد

نکو رنگ باره ی زرير و درفش

ببرد و سر بی هنر بيدرفش

سپاه کيان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پيروز شد شاه و دشمن فگند

بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلير

سوی شاه برد آن سمند زرير

سر پير جادوش بنهاد پيش

کشنده بکشت اينت آيين و کيش

چو بازآوريد آن گرانمايه کين

بر اسپ زريری برافگند زين

خراميد تازان به آوردگاه

به سه بهره کرد آن کيانی سپاه

ازان سه يکی را به بستور داد

دگر آن سپهدار فرخ نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ايران و مردان گرد

سيم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشير زن

بهم ايستادند از پيش اوی

که لشکر شکستن بدی کيش اوی

هميدون ببستند پيمان برين

که گر تيغ دشمن بدرد زمين

نگرديم يک تن ازين جنگ باز

نداريم زين بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند يکدل سوی کارزار

چو ايشان فگندند اسپ از ميان

گوان و جوانان ايرانيان

همه يکسر از جای برخاستند

جهان را به جوشن بياراستند

ازيشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسياها به خون بربگشت

چو ارجاسپ آن ديد کامدش پيش

ابا نامداران و مردان خويش

گو گردکش نيزه اندر نهاد

بران گردگيران يبغو نژاد

همی دوختشان سينه ها باز پشت

چنان تا همه سرکشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نيارد شدن پيش او هيچ کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گدشت

همانگاه اندر گريغ اوفتاد

بشد رويش اندر بيابان نهاد

پس اندر نهادند ايرانيان

بدان بی مره لشکر چينيان

بکشتند زيشان به هر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

چو ترکان بديدند کارجاسپ رفت

همی آيد از هر سوی تيغ تفت

همه سرکشانشان پياده شدند

به پيش گو اسفنديار آمدند

کمانچای چاچی بينداختند

قبای نبردی برون آختند

به زاريش گفتند گر شهريار

دهد بندگان را به جان زينهار

بدين اندر آييم و خواهش کنيم

همه آذران را نيايش کنيم

ازيشان چو بشنيد اسفنديار

به جان و به تن دادشان زينهار

بران لشگر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ نژاد

که اين نامداران ايرانيان

بگرديد زين لشکر چينيان

کنون کاين سپاه عدو گشت پست

ازين سهم و کشتن بداريد دست

که بس زاروارند و بيچار هوار

دهدی اين سگان را به جان زينهار

بداريد دست از گرفتن کنون

مبنديد کس را مريزيد خون

متازيد و اين کشتگان مسپريد

بگرديد و اين خستگان بشمريد

مگيريدشان بهر جان زرير

بر اسپان جنگی مپاييد دير

چو لشکر شنيدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

به لشکرگه خود فرود آمدند

به پيروز گشتن تبيره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پيروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تيره گون

به دشت و بيابان فرو خورد خون

کی نامور با سران سپاه

بيامد به ديدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا ديد بگريست و اندر گذشت

برادرش را ديد کشته به زار

به آوردگاهی برافگنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بديد

همه جامه ی خسروی بردريد

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ريش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دريغا سوارا شها خسروا

نبرده دليرا گزيده گوا

ستون منا پرده ی کشورا

چراغ جهان افشر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرينش اندر نهاد

تو گفتی زرير از بنه خود نزاد

کيان زادگان و جوانان خويش

به تابوتها در نهادند پيش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستست بيرون برند

بگرديد بر گرد آن رزمگاه

به کوه و بيابان و بر دشت و راه

از ايرانيان کشته بد سی هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار چل از نامور خسته بود

که از پای پيلان به در جسته بود

وزان ديگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دويست

برين جای بر تا توانی مه ايست

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بيامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ايران زمين باز کردند روی

همه خيره دل گشته و جنگجوی

همه خستگان را ببردند نيز

نماندند از خواسته نيز چيز

به ايران زمين باز بردندشان

به دانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجای

به پور مهين داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنين بود آيين و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نيزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

يکی بر پی شاه توران بتاز

به ايتاش و خلج ستان برگذر

بکش هرک يابی به کين پدر

ز هرچيز بايست بردش به کار

بدادش همه بی مر و بی شمار

هم آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کيی تاج بر سر نهاد

سپه را همه يکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سران را همه شهرها داد نيز

سکی را نماند ايچ ناداده چيز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پايه بايست پايه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خراميد بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمينش بکردند از زر پاک

همه هيزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپيان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند يافه نهشت

شبان شده تيره مان روز کرد

کيان را به هر جای پيروز کرد

به نفرين شد ارجاسپ ناآفرين

چنين است کار جهان آفرين

چو پيروزی شاهتان بشنويد

گزيتی به آذر پرستان دهيد

چو آگاه شد قيصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت پرستان و رايان هند

گزيتش بدادند شاهان سند

کی نامبردار زان روزگار

نشست از بر گاه آن شهريار

گزينان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پيش اندر آمد گو اسفنديار

به دست اندرون گرزه ی گاوسار

نهاده به سر بر کيانی کلاه

به زير کلاهش همی تافت ماه

به استاد در پيش او شيرفش

سرافگنده و دست کرده به کش

چو شاه جهان روی او را بديد

ز جان و جهانش به دل برگزيد

بدو گفت شاه ای يل اسفنديار

همی آرزو بايدت کارزار

يل تيغ زن گفت فرمان تراست

که تو شهرياری و گيهان تراست

کی نامور تاج زرينش داد

در گنجها را برو برگشاد

همه کار ايران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زين اندر آر

همه کشورت را به دين اندر آر

بشد تيغ زن گردکش پور شاه

بگرديد بر کشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت

ز دريا و تاريکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و يمن

همه نام کردند بر تهمتن

وزو دين گزارش همی خواستند

مرين دين به را بياراستند

گزارش همی کرد اسفنديار

به فرمان يزدان همی بست کار

چو آگاه شدند از نکو دين اوی

گرفتند آن راه و آيين اوی

بتان از سر کوه ميسوختند

بجای بت آذر برافروختند

همه نامه کردند زی شهريار

که ما دين گرفتيم ز اسفنديار

ببستيم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشايد ز ما خاست باژ

که ما راست گشتيم و ايزدپرست

کنون زند و استا سوی ما فرست

چو شه نامه ی شهرياران بخواند

نشست از برگاه و ياران بخواند

فرستاد زندی به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

بيامد پذيره کسی پيش اوی

همه کس مر او را به فرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گيتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از ميان باز زرين کمرش

به شادی نشست از بر تخت و گاه

بياسود يک چند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشيدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد و دينار دادش بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو يک چند گاهی برآمد برين

جهان ويژه گشت از بد و پاک دين

فرسته فرستاد سوی پدر

که ای نامور شاه پيروزگر

جهان ويژه کردنم به دين خدای

به کشور برافگنده سايه ی همای

کسی را بنيز از کسی بيم نه

به گيتی کسی بی زر و سيم نه

فروزنده ی گيتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهان را همی داشتند

چو برزيگران تخم می کاشتند

بدين سان ببوده سراسر جهان

به گيتی شده گم بد بدگمان

يکی روز بنشست کی شهريار

به رامش بخورد او می خوش گوار

يکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کين همی داشت ز اسفنديار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پيش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کين تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی يکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نبايد کشيدن به پيش

چنين گفت آن موبد راست کيش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشيد

از اندازه اش سر ببايد بريد

چو از رازدار اين شنيدم نخست

نيامد مرا اين گمانی درست

جهانجوی گفت اين سخن چيست باز

خداوند اين راز که وين چه راز

کيان شاه را گفت کای راست گوی

چنين راز گفتن کنون نيست روی

سر شهرياران تهی کرد جای

فريبنده را گفت نزد من آی

بگوی اين همه سر بسر پيش من

نهان چيست زان اژدها کيش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نبايد جز آن چيز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی نياز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

وگر چه مرا او را نياد پسند

که گر راز گويمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفنديار

بسيچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد به نزديک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

به شاهی همی بد پسندد ترا

تراگر به دست آوريد و ببست

کند مر جهان را همه زيردست

تو دانی که آنست اسفنديار

که اورا به رزم اندرون نيست يار

چو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذيره نيارد شدن آفتاب

کنون از شنيده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ايران گرزم اين براند

گو نامبردار خيره بماند

چنين گفت هرگز که ديد اين شگفت

دژم گشت وز پور کينه گرفت

نخورد ايچ می نيز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از انديشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفنديارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپيده دميد

فروغ ستاره ببد ناپديد

بخواند آن جهانديده جاماسپ را

کجا بيش ديدست لهراسپ را

بدو گفت شو پيش اسفنديار

بخوان و مر او را به ره باش يار

بگويش که برخيز و نزد من آی

چو نامه بخوانی به ره بر ميپای

که کاری بزرگست پيش اندرا

تو پايی همی اين همه کشورا

يکی کار اکنون همی بايدا

که بی تو چنين کار برنايدا

نوشته نوشتش يکی استوار

که اين نامور فرخ اسفنديار

فرستادم اين پير جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببينی ميان را ببند

ابا او بيا بر ستور نوند

اگر خفته ای زود برجه به پای

وگر خود بپايی زمانی مپای

خردمند شد نامه ی شاه برد

به تازنده کوه و بيابان سپرد

بدان روزگار اندر اسفنديار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنيد آمد شگفت

بپيچيد و خنديدن اندر گرفت

پسر بود او را گزيده چهار

همه رزم جوی و همه نيز هدار

يکی نام بهمن دوم مهرنوش

سيم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

يکی ژرف خنده بخنديد شاه

نيابم همی اندرين هيچ راه

بدو گفت پورا بدين روزگار

کس آيد مرا از در شهريار

که آواز بشنيدم از ناگهان

بترسم که از گفته ی بی رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمايه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهريارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی به جای پدر

مگر آنک تا دين بياموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ويژه کردم به برنده تيغ

چرا داد از من دل شاه ميغ

همانا دل ديو بفريفتست

که بر کشتن من بياشيفتست

همی تا بدين اندرون بود شاه

پديد آمد از دور گرد سياه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستاده ی شاه زی پور شاه

چو از دور ديدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذيره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بيامد ز راه

ز باره ی چمنده فرود آمدند

گو پير هر دو پياده شدند

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد

برش را ببوسيد و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را ديو بی راه کرد

خردمند را گفتش اسفنديار

چه بينی مرا اندرين روی کار

گر ايدونک با تو بيايم به در

نه نيکو کند کار با من پدر

ور ايدونک نايم به فرمانبری

برون کرده باشم سر از کهتری

يکی چاره ساز ای خردمند پير

نيابد چنين ماند بر خيره خير

خردمند گفت ای شه پهلوان

به دانندگی پير و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببايدت رفت چنينست روی

که هرچ او کند پادشاهست اوی

برين بر نهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نياز

يکی جای خويش فرود آوريد

به کف بر گرفتند هر دو نبيد

به پيشش همی عود می سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خويش

ز لشکر بيامد فراوان به پيش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وزانجا خراميد با چند گرد

بيامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته بر نهاده کلاه

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کيان بر نهاده بسر

مهان و کهانرا همه خواند پيش

همه زند و استا به نزديک خويش

همه موبدان را به کرسی نشاند

پس آن خسرو تيغ زن را بخواند

بيامد گو و دست کرده بکش

به پيش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گوييد گفتا که آزاده ايد

به سختی همه پرورش داده ايد

به گيتی کسی را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

به هنگام شيرين به دايه دهد

يکی تاج زرينش بر سر نهد

همی داردش تا شود چيره دست

بياموزدش خوردن و بر نشست

بسی رنج بيند گرانمايه مرد

سورای کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره به مردی رسد

چنان زر که از کان به زردی رسد

مراورا بجويد چو جويندگان

ورا بيش گويند گويندگان

سواری شود نيک و پيروز رزم

سرانجمنها به رزم و به بزم

چو نيرو کند با سرو يال و شاخ

پدر پير گشته نشسته به کاخ

جهان را کند يکسره زو تهی

نباشد سزاوار تخت مهی

ندارد پدر جز يکی نام تخت

نشسته در ايوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را يکی تاج و زرين کلاه

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنين داستان

ز بهر يکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نهاده دلش نيز بر جنگ اوی

چه گوييد پيران که با اين پسر

چه نيکو بود کار کردن پدر

گزينانش گفتند کای شهريار

نيايد خود اين هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جويای گاه

ازين خام تر نيز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اينک پسر

که آهنگ دارد به جای پدر

وليکن من او را به چوبی زنم

که گيرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده خوی

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ندانم گناهی من ای شهريار

که کردستم اندر همه روزگار

به جان تو ای شاه گر بد به دل

گمان برده ام پس سرم بر گسل

وليکن تو شاهی و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آوريد

مر او را ببنديد و زين مگذريد

به پيش آوريدند آهنگران

غل و بند و زنجيرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان

نجنبيد بر شهريار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

به پيش جهاندار گيهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هرکش همی ديد بگريست زار

چو کردند زنجير در گردنش

بفرمود بسته به در بردنش

بياريد گفتا يکی پيل نر

دونده پرنده چو مرغی به پر

فراز آوريدند پيلی چو نيل

مر او را ببستند بر پشت پيل

چو بردندش از پيش فرخ پدر

دو ديده پر از آب و رخسار هتر

فرستاده سوی دژ گنبدان

گرفته پس و پيش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوريدند ز آهن چهار

به کرده ستونها بزرگ آهنين

سر اندر هوا و بن اندر زمين

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بيفگند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زيستی

زمان تا زمان زار بگريستی

برآمد بسی روزگاری بدوی

که خسرو سوی سيستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه

پذيره شدش پهلوان سپاه

شه نيمروز آنک رستمش نام

سوار جهانديده همتای سام

ابا پير دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزينان در

به شادی پذيره شدندش به راه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خويش

همه بنده وار ايستادند پيش

وزو زند و کشتی بياموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برين ميهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا کجا شهرياران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سو پهلوان را ببست

تن پيل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پيغمبری

که نفرين کند بر بت آزری

بگشتند يکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پيمان شاه

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ببستست آن شير را بی گناه

نبرده گزينان اسفنديار

ازانجا برفتند تيماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

به پيش گو اسفنديار آمدند

کيان زادگان شيروار آمدند

پدر را به رامش همی داشتند

به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد به سالار چين

که شاه از گمان اندرآمد به کين

برآشفت خسرو به اسفنديار

به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشيد

بيابان گذاريد و سيحون بديد

به زاول نشستست مهمان زال

برين روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ايرانيان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

هه پيش آذر برآورده دست

جز ايشان به بلخ اندرون نيست کس

از آهنگ داران همينند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخيز و چندين مپای

مهان را همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانيد گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نيمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کين خواستن

ببايد بسيچيد و آراستن

پسرش آن گرانمايه اسفنديار

به بند گران اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پيمايد اين ژرف راه دراز

نراند به راه ايچ و بی ره رود

ز ايران هراسان و آگه رود

يکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه بايد ترا هرچ بايد بگوی

شه چينش گفتا به ايران خرام

نگهبان آتش ببين تا کدام

پژوهنده ی راز پيمود راه

به بلخ گزين شد که بد گاه شاه

نديد اندرون شاه گشتاسپ را

پرستنده يی ديد و لهراسپ را

بشد همچنان پيش خاقان بگفت

به رخ پيش او بر زمين را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه ديرينه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا رويد

سپاه پراگنده گرد آوريد

برفتند گردان لشکر همه

به کوه و بيابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزيده سواران کشورش را

 

سخن فردوسی

چو اين نامه ا فتاد در دست من

به ماه گراينده شد شست من

نگه کردم اين نظم سست آمدم

بسی بيت ناتندرست آمدم

من اين زان بگفتم که تا شهريار

بداند سخن گفتن نابکار

دو گوهر بد اين با دو گوهر فروش

کنون شاه دارد به گفتار گوش

سخن چون بدين گونه بايدت گفت

مگو و مکن طبع با رنج جفت

چو بند روان بينی و رنج تن

به کانی که گوهر نيابی مکن

چو طبعی نباشد چو آب روان

مبر سوی اين نامه ی خسروان

دهن گر بماند ز خوردن تهی

ازان به که ناساز خوانی نهی

يکی نامه بود از گه باستان

سخنهای آن برمنش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبايع ز پيوند او دور بود

گذشته برو ساليان شش هزار

گر ايدونک پرسش نمايد شمار

نبردی به پيوند او کس گمان

پر انديشه گشت اين دل شادمان

گرفتم به گوينده بر آفرين

که پيوند را راه داد اندرين

اگرچه نپيوست جز اندکی

ز رزم و ز بزم از هزاران يکی

همو بود گوينده را راه بر

که بنشاند شاهی ابر گاه بر

همی يافت از مهتران ارج و گنج

ز خوی بد خويش بودی به رنج

ستاينده ی شهرياران بدی

به کاخ افسر نامداران بدی

به شهر اندرون گشته گشتی سخن

ازو نو شدی روزگار کهن

من اين نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسيار سال

نديدم سرافراز بخشنده يی

به گاه کيان بر درخشنده يی

مرا اين سخن بر دل آسان نبود

بجز خامشی هيچ درمان نبود

نشستنگه مردم نيک بخت

يکی باغ ديدم سراسر درخت

به جايی نبد هيچ پيدا درش

بجز نام شاهی نبد افسرش

که گر در خور باغ بايستمی

اگر نيک بودی بشايستمی

سخن را چو بگذاشتم سال بيست

بدان تا سزاوار اين رنج کيست

ابوالقاسم آن شهريار جهان

کزو تازه شد تاج شاهنشاهان

جهاندار محمود با فر و جود

که او را کند ماه و کيوان سجود

سر نامه را نام او تاج گشت

به فرش دل تيره چون عاج گشت

به بخش و به داد و به رای و هنر

نبد تاج را زو سزاوارتر

بيامد نشست از بر تخت داد

جهاندار چون او ندارد به ياد

ز شاهان پيشی همی بگذرد

نفس داستان را همی نشمرد؟

چه دينار بر چشم او بر چه خاک

به رزم و به بزم اندرش نيست باک

گه بزم زر و گه رزم تيغ

ز خواهنده هرگز ندارد دريغ

 

کنون زرم ارجاسپ را نو کنيم

به طبع روان باغ بی خو کنيم

بفرمود تا کهرم تيغ زن

بود پيش سالار آن انجمن

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

به خورشيد تابان برآورده سر

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

ز ترکان شايسته مردی هزار

از ايدر برو تازيان تا به بلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا يابی از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بريشان شب آور به رخشنده روز

از ايوان گشتاسپ بايد که دود

زبانه برآرد به چرخ کبود

اگر بند بر پای اسفنديار

بيابی سرآور برو روزگار

هم آنگه سرش را ز تن بازکن

وزين روی گيتی پرآواز کن

همه شهر ايران به کام تو گشت

تو تيغی و دشمن نيام تو گشت

من اکنون ز خلخ به اندک زمان

بيايم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم اين گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد

سپاه شب تيره شد ناپديد

بياورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روی زنگی سياه

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسی را که بد پيش آذرپرست

چو ترکان رسيدند نزديک بلخ

گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و با رنج همراه شد

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پايند های

خداوند خورشيد تابنده ای

نگهدار دين و تن و هوش من

همان نيروی جان وگر توش من

که من بنده بر دست ايشان تباه

نگردم توی پشت و فريادخواه

به بلخ اندرون نامداری نبود

وزان گرزداران سواری نبود

بيامد ز بازار مردی هزار

چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ

بپوشيد لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش به آوردگاه

بيامد به سر بر کيانی کلاه

به پيری بغريد چون پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

به هر حمله يی جادوی زان سران

سپردی زمين را به گرز گران

همی گفت هرکس که اين نامدار

نباشد جز از گرد اسفنديار

به هر سو که باره برانگيختی

همی خاک با خون برآميختی

هرانکس که آواز او يافتی

به تنش اندرون زهره بشکافتی

به ترکان چنين گفت کهرم که چنگ

ميازيد با او يکايک به جنگ

بکوشيد و اندر ميانش آوريد

خروش هژبر ژيان آوريد

برآمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر ميانه بماند

به بيچارگی نام يزدان بخواند

ز پيری و از تابش آفتاب

غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهانديده از تير ترکان بخست

نگونسار شد مرد يزدان پرست

به خاک اندر آمد سر تاجدار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آهن بر و جوشنش

به شمشير شد پاره پاره تنش

همی نوسواريش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل ديدند و کافور موی

از آهن سياه آن بهشتيش روی

بماندند يکسر ازو در شگفت

که اين پير شمشير چون برگرفت

کزين گونه اسفنديار آمدی

سپه را برين دشت کار آمدی

بدين اندکی ما چرا آمديم

هيم بی گله در چرا آمديم

به ترکان چنين گفت کهرم که کار

همين بودمان رنج در کارزار

که اين نامور شاه لهراسپ است

که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر يزدان بود

همه کار او رزم و ميدان بود

جز اين نيز کاين خود پرستنده بود

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

بپيچد ز ديهيم شاهنشهی

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سياه

نهادند سر سوی آتشکده

بران کاخ و ايوان زر آژده

همه زند و استش همی سوختند

چه پرمايه تر بود برتوختند

از ايرانيان بود هشتاد مرد

زبانشان ز يزدان پر از ياد کرد

همه پيش آتش بکشتندشان

ره بندگی بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

ندانم جزا جايشان جز بهشت

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره يی برنشست

به کردار ترکان ميان را ببست

از ايران ره سيستان برگرفت

ازان کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو برداشتی

دو روزه به يک روزه بگذاشتی

چنين تا به نزديک گشتاسپ شد

به آگاهی درد لهراسپ شد

بدو گفت چندين چرا ماندی

خود از بخل بامی چرا راندی

سپاهی ز ترکان بيامد به بلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ايدر ترا روی برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ کين غم چراست

به يک تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندرآيم ز جای

همه کشور چين ندارند پای

چنين پاسخ آورد کاين خود مگوی

که کای بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پيش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسير

چنين کار دشوار آسان مگير

اگر نيستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز انجا به نوش آذراندر شدند

رد و هيربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

چنين کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفريد

که باد هوا هرگز او را نديد

به خواری ورا زار برداشتند

برو ياره و تاج نگذاشتند

چو بشنيد گشتاسپ شد پر ز درد

ز مژگان بباريد خوناب زرد

بزرگان ايرانيان را بخواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

نويسنده ی نامه را خواند شاه

بينداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوی

فرستاد نامه به هر پهلوی

که يک تن سر از گل مشوريد پاک

مداريد باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند يکسر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه يکسره پيش شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ ديد آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد وز سيستان برگرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

چو بشنيد ارجاسپ کامد سپاه

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دريا به دريا سپه گستريد

که جايی کسی روی هامون نديد

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد

زمين شد سياه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه برکشيدند صف

همه نيزه و تيغ و ژوپين به کف

ابر ميمنه شاه فرشيدورد

که با شير درنده جستی نبرد

ابر ميسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه

همی کرد هر سو به لشکر نگاه

وزان روی کندر ابر ميمنه

بيامد پس پشت او با بنه

سوی ميسره کهرم تيغ زن

به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی

زمين از گرانی بدرد همی

ز آواز اسپان و زخم تبر

همی کوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بی تن به خاک

سر گرزداران همه چا کچاک

درفشيدن تيغ و باران تير

خروش يلان بود با دار و گير

ستاره همی جست راه گريغ

سپه را همی نامدی جان دريغ

سر نيزه و گرز خم داده بود

همه دشت پر کشته افتاده بود

بسی کوفته زير باره درون

کفن سينه ی شير و تابوت خون

تن بی سران و سر بی تنان

سواران چو پيلان کفک افگنان

پدر را نبد بر پسر جای مهر

همی گشت زين گونه گردان سپهر

چو بگذشت زين سان سه روز و سه شب

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه

که از جوش خون لعل شد روی ماه

ابا کهرم تيغ زن در نبرد

برآويخت ناگاه فرشيدورد

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

به جان گرچه از دست او رسته شد

از ايران سواران پرخاشجوی

چنان خسته بردند از پيش اوی

فراوان ز ايرانيان کشته شد

ز خون يلان کشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

دليران کوه و سواران دشت

بکشتند يکسر بران رزمگاه

به يکبارگی تيره شد بخت شاه

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت

پس اندر دو منزل همی تاختند

مر او را گرفتن همی ساختند

يکی کوه پيش آمدش پرگيا

بدو اندرون چشمه و آسيا

که بر گرد آن کوه يک راه بود

وزان راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و يکسر سپاه

سوی کوه رفتند ز آوردگاه

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسيد

بگرديد و بر کوه راهی نديد

گرفتند گرداندرش چار سوی

چو بيچاره شد شاه آزاده خوی

ازان کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار می سوختند

همی کشت هر مهتری بارگی

نهاند دلها به بيچارگی

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

کی خوش منش دست بر سر گرفت

جهانديده جاماسپ را پيش خواند

ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان

بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

که باشد بدين بد مرا دستگير

ببايدت گفتن همه ناگزير

چو بشنيد جاماسپ بر پای خاست

بدو گفت کای خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود

بدين گردش اختران بگرود

بگويم بدو هرچ دانم درست

ز من راستی جوی شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی

که هم راست گويی و هم را هجوی

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

سخن بشنو از من يکی هوشيار

تو دانی که فرزندت اسفنديار

همی بند سايد به بد روزگار

اگر شاه بگشايد او را ز بند

نماند برين کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کای راس تگوی

بجز راستی نيست ايچ آرزوی

به جاماسپ گفت ای خردمند مرد

مرا بود ازان کار دل پر ز درد

که اورا ببستم بران بزمگاه

به گفتار بدخواه و او بيگناه

همانگاه من زان پشيمان شدم

دلم خسته بد سوی درمان شدم

گر او را ببينم برين رزمگاه

بدو بخشم اين تاج و تخت و کلاه

که يارد شدن پيش آن ارجمند

رهاند مران بيگنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

منم رفتنی کاين سخن نيست خوار

به جاماسپ شاه جهاندار گفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود

شب تيره ناگاه بگذر ز رود

بگويش که آنکس که بيداد کرد

بشد زين جهان با دلی پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسی

که بهره نبودش ز دانش بسی

چو بيداد کردم بسيچم همی

وزان کرده ی خويش پيچم همی

کنون گر بيايی دل از کينه پاک

سر دشمنان اندر آری به خاک

وگرنه شد اين پادشاهی و تخت

ز بن برکنند اين کيانی درخت

چو آيی سپارم ترا تاج و گنج

ز چيزی که من گرد کردم به رنج

بدين گفته يزدان گوای منست

چو جاماسپ کو رهنمای منست

بپوشيد جاماسپ توزی قبای

فرود آمد از کوه بی رهنمای

به سر بر نهاده کلاه دو پر

برآيين ترکان ببسته کمر

يکی اسپ ترکی بياورد پيش

ابر اسپ آلت ز اندازه بيش

نشست از بر باره و آمد به زير

که بد مرد شايسته بر سان شير

هرانکس که او را بديدی به راه

بپرسيدی او را ز توران سپاه

به آواز ترکی سخن راندی

بگفتی بدان کس که او خواندی

ندانستی او را کسی حال و کار

بگفتی به ترکی سخن هوشيار

همی راند باره به کردار باد

چنين تا بيامد بر شاه زاد

خرد يافته چون بيامد به دشت

شب تيره از لشکر اندر گذشت

چو آمد به نزد دژ گنبدان

رهانيد خود را ز دست بدان

يکی مايه ور پور اسفنديار

که نوش آذرش خواندی شهريار

بران بام دژ بود و چشمش به راه

بدان تا کی آيد ز ايران سپاه

پدر را بگويد چو بيند کسی

به بالای دژ درنمانده بسی

چو جاماسپ را ديد پويان به راه

به سربر يکی نغز توزی کلاه

چنين گفت کامد ز توران سوار

بپويم بگويم به اسفنديار

فرود آمد از باره ی دژ دوان

چنين گفت کای نامور پهلوان

سواری همی بينم از ديدگاه

کلاهی به سر بر نهاده سياه

شوم باز بينم که گشتاسپيست

وگر کينه جويست و ارجاسپيست

اگر ترک باشد ببرم سرش

به خاک افگنم نابسوده برش

چنين گفت پرمايه اسفنديار

که راه گذر کی بوده بی سوار

همانا کز ايران يکی لشکری

سوی ما بيامد به پيغمبری

کلاهی به سر بر نهاده دوپر

ز بيم سواران پرخاشخر

چو بشنيد نوش آذر از پهلوان

بيامد بران بار هی دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه

بيامد به نزديک فرخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد به در

بفرمود تا دژ گشادند باز

درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر

پيامی که آورده بد در بدر

چنين پاسخ آورد اسفنديار

که ای از خرد در جهان يادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد بايد نماز

کسی را که بر دست و پای آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

درود شهنشاه ايران دهی

ز دانش ندارد دلت آگهی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

کز ايران همی دست شويد به خون

مرا بند کردند بر بی گناه

همانا گه رزم فرزند شاه

چنين بود پاداش رنج مرا

به آهن بياراست گنج مرا

کنون همچنين بسته بايد تنم

به يزدان گوای منست آهنم

که بر من ز گشتاسپ بيداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که اين بد فرامش کنم

روان را به گفتار بيهش کنم

بدو گفت جاماسپ کای راست گوی

جهانگير و کنداور و ني کخوی

دلت گر چنين از پدر خيره گشت

نگر بخت اين پادشا تيره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هيربد نيز يزدان پرست

که بودند با زند و استا به دست

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک دل بخردان

ز خونشان به نوش آذر آذر بمرد

چنين بدکنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نيا دل پر از درد کن

برآشوب و رخسارگان زرد کن

ز کين يا ز دين گر نجنبی ز جای

نباشی پسنديده ی رهنمای

چنين داد پاسخ که ای ني کنام

بلنداختر و گرد و جوينده کام

برانديش کان پير لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جويد همی کين اوی

که تخت پدر داشت و ايين اوی

بدو گفت ار ايدونک کين نيا

نجويی نداری به دل کيميا

همای خردمند و به آفريد

که باد هوا روی ايشان نديد

به ترکان سيراند با درد و داغ

پياده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که من بسته بودم چنين زار و خوار

نکردند زيشان ز من هيچ ياد

نه برزد کس از بهر من سردباد

چه گويی به پاسخ که روزی همای

ز من کرد ياد اندرين تنگ جای

دگر نيز پرمايه به آفريد

که گفتی مرا در جهان خود نديد

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

پدرت از جهان تيره دارد روان

به کوه اندرست اين زمان با سران

دو ديده پر از آب و لب ناچران

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبينی سر و افسرش

نيايد پسند جهان آفرين

که تو دل بپيچی ز مهر و ز دين

برادر که بد مر ترا سی و هشت

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که چندين برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند

نکردند ياد از من مستمند

اگر من کنون کين بسيچم چه سود

کزيشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زين گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

به زاری همی راند آب از دو چشم

بدو گفت کای پهلوان جهان

اگر تيره گردد دلت با روان

چه گويی کنون کار فرشيدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

به هر سو که بودی به رزم و به بزم

پر از درد و نفرين بدی بر گرزم

پر از زخم شمشير ديدم تنش

دريده برو مغفر و جوشنش

همی زار می بگسلد جان اوی

ببخشای بر چشم گريان اوی

چو آواز دادش ز فرشيدورد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت

که اين بد چرا داشتی در نهفت

بفرمای کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بياورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران

بسودند زنجير و مسمار و غل

همان بند رومی به کردار پل

چو شد دير بر سودن بستگی

به بد تنگدل بسته از خستگی

به آهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهريار

نکردم به پيش خردمند خوار

بپيچيد تن را و بر پای جست

غمی شد به پابند يازيد دست

بياهيخت پای و بپيچيد دست

همه بند و زنجير بر هم شکست

چو بگسست زنجير بی توش گشت

بيفتاد از درد و بيهوش گشت

ستاره شمرکان شگفتی بديد

بران تاجدار آفرين گستريد

چو آمد به هوش آن گو زورمند

همی پيش بنهاد زنجير و بند

چنين گفت کاين هديه های گرزم

منش پست بادش به بزم و به رزم

به گرمابه شد با تن دردمند

ز زنجير فرسوده و مستمند

چو آمد به در پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

يکی جوشن خسروانی بخواست

همان جامه ی پهلوانی بخواست

بفرمود کان باره ی گام زن

بياريد و آن ترگ و شمشير من

چو چشمش بران تيزرو برفتاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

همی گفت گر من گنه کرده ام

ازينسان به بند اندر آزرده ام

چه کرد اين چمان باره ی بربری

چه بايست کردن بدين لاغری

بشوييد و او را بی آهو کنيد

به خوردن تنش را به نيرو کنيد

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

برفتند و چندی زره خواستند

سليحش يکايک بپيراستند

چو شب شد چو آهرمن کين هخواه

خروش جرس خاست از بارگاه

بران باره ی پهلوی برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

برفتند يکسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پيش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان باره ی دژ چو بيرون شدند

سواران جنگی به هامون شدند

سپهبد سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راست گوی

توی آفريننده و کامگار

فروزنده ی جان اسفنديار

تو دانی که از خون فرشيدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ايدونک پيروز گردم به جنگ

کنم روی گيتی بر ارجاسپ تنگ

بخواهيم ازو کين لهراسپ شاه

همان کين چندين سر بيگناه

برادر جهان بين من سی و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت

پذيرفتم از داور دادگر

که کينه نگيرم ز بند پدر

به گيتی صد آتشکده نو کنم

جهان از ستمگاره بی خو کنم

نبيند کسی پای من بر بساط

مگر در بيابان کنم صد رباط

به شاخی که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچير پی نسپرد

کنم چاه آب اندرو صدهزار

توانگر کنم مردم خيش کار

همه بی رهان را بدين آورم

سر جادوان بر زمين آورم

بگفت اين و برگاشت اسپ نبرد

بيامد به نزديک فرشيدورد

ورا از بر جامه بر خفته ديد

تن خسته در جامه بنهفته ديد

ز ديده بباريد چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

ترا اين گزند از که آمد به روی

کزو کين تو باز خواهم به جنگ

اگر شير جنگيست او گر پلنگ

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

ز گشتاسپم من خليده روان

چو پای ترا او نکردی به بند

ز ترکان بما نامدی اين گزند

همان شاه لهراسپ با پير سر

همه بلخ ازو گشت زير و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسيد

نديدست هرگز کسی نه شنيد

بدرد من اکنون تو خرسند باش

به گيتی درخت برومند باش

که من رفتنی ام به ديگر سرای

تو بايد که باشی هميشه به جای

چو رفتم ز گيتی مرا ياددار

به ببخش روان مرا شاددار

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

بگفت اين و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشيدورد

بزد دست بر جامه اسفنديار

همه پرنيان بر تنش گشت خار

همی گفت کای پاک برتر خدای

به نيکی تو باشی مرا رهنمای

که پيش آورم کين فرشيدورد

برانگيزم از رود وز کوه گرد

بريزم ز تن خون ارجاسپ را

شکيبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زين نهاد

دلی پر ز کينه لبی پر ز باد

ز هامون بيامد به کوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم ترا

يکی دخمه چون برفرازم ترا

نه چيزست با من نه سيم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه ديوارگر

به زير درختی که بد سايه دار

نهادش بدان جايگه نامدار

برآهيخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پيراهنش

وزانجا بيامد بدان جايگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بسی مرد ز ايرانيان کشته ديد

شده خاک و ريگ از جهان ناپديد

همی زار بگريست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان

به جايی کجا کرده بودند رزم

به چشم آمدش زرد روی گرزم

به نزديک او اسپش افگنده بود

برو خاک چندی پراگنده بود

چنين گفت با کشته اسفنديار

که ای مرد نادان بد روزگار

نگه کن که دانای ايران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

برانديشد آنکس که دانا بود

به کاری که بر وی توانا بود

ز چيزی که افتد بران ناتوان

به جستنش رنجه ندارد روان

از ايران همی جای من خواستی

برافگندی اندر جهان کاستی

ببردی ازين پادشاهی فروغ

همی چاره جستی بگفت دروغ

بدين رزم خونی که شد ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

وزان دشت گريان سراندر کشيد

به انبوه گردان ترکان رسيد

سپه ديد بر هفت فرسنگ دشت

کزيشان همی آسمان تيره گشت

يکی کنده کرده به گرد اندرون

به پهنای پرتاب تيری فزون

ز کنده به صد چاره اندر گذشت

عنان را نهاده بران سوی دشت

طلايه ز ترکان چو هشتاد مرد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

برآهيخت شمشير و اندر نهاد

همی کرد از رزم گشتاسپ ياد

بيفگند زيشان فراوان به راه

وزان جايگه رفت نزديک شاه

برآمد بران تند بالا فراز

چو روی پدر ديد بردش نماز

پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسيد و بسترد رويش به دست

بدو گفت يزدان سپاس ای جوان

که ديدم ترا شاد و روش نروان

ز من در دل آزار و تندی مدار

به کين خواستن هيچ کندی مدار

گرزم آن بدانديش بدخواه مرد

دل من ز فرزند خود تيره کرد

بد آيد به مردم ز کردار بد

بد آيد به روی بد از کار بد

پذيرفتم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که چون من شوم شاد و پيروزبخت

سپارم ترا کشور و تاج و تخت

پرستش بهی برکنم زين جهان

سپارم ترا تاج و تخت مهان

چنين پاسخش داد اسفنديار

که خشنود بادا ز من شهريار

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه

که خشنود باشد جهاندار شاه

جهاندار داند که بر دشت رزم

چو من ديدم افگنده روی گرزم

بدان مرد بد گوی گريان شدم

ز درد دل شاه بريان شدم

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

غم رفته نزديک ما بادگشت

ازين پس چو من تيغ را برکشم

وزين کوه پايه سراندر کشم

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چين

نه کهرم نه خلخ نه توران زمين

چو لشکر بدانست کاسفنديار

ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند يکسر گروها گروه

به پيش جهاندار بر تيغ کوه

بزرگان فزرانه و خويش اوی

نهادند سر بر زمين پيش اوی

چنين گفت ني کاختر اسفنديار

که ای نامداران خنجرگزار

همه تيغ زهرآبگون برکشيد

يکايک درآييد و دشمن کشيد

بزرگان برو خواندند آفرين

که ما را توی افسر و تيغ کين

همه پيش تو جان گروگان کنيم

به ديدار تو رامش جان کنيم

همه شب همی لشکر آراستند

همی جوشن و تيغ پيراستند

پدر نيز با فرخ اسفنديار

همی راز گفت از بد روزگار

ز خون جوانان پرخاشجوی

به رخ بر نهاد از دو ديده دو جوی

که بودند کشته بران رزمگاه

به سر بر ز خون و ز آهن کلاه

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

که فرزند نزديک گشتاسپ شد

به ره بر فراوان طلايه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

غمی گشت و پرمايگان را بخواند

بسی پيش کهرم سخنها براند

که ما را جزين بود در جنگ رای

بدانگه که لشکر بيامد ز جای

همی گفتم آن ديو را گر به بند

بيابيم گيتی شود بی گزند

بگيرم سر گاه ايران زمين

به هر مرز بر ما کنند آفرين

کنون چون گشاده شد آن ديوزاد

به چنگست ما را غم و سرد باد

ز ترکان کسی نيست همتای اوی

که گيرد به رزم اندرون جای اوی

کنون با دلی شاد و پيروز بخت

به توران خراميم با تاج و تخت

بفرمود تا هرچ بد خواسته

ز گنج و ز اسپان آراسته

ز چيزی که از بلخ بامی ببرد

بياورد يکسر به کهرم سپرد

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پيش بار

برفتند بر هر سوی صد هيون

نشسته برو نيز صد رهنمون

دلش بود پربيم و سر پر شتاب

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

يکی ترک بد نام اون گرگسار

ز لشکر بيامد بر شهريار

بدو گفت کای شاه ترکان چين

به يک تن مزن خويشتن بر زمين

سپاهی همه خسته و کوفته

گريزان و بخت اندر آشوفته

پسر کوفته سوخته شهريار

بياری که آمد جز اسفنديار

هم آورد او گر بيايد منم

تن مرد جنگی به خاک افگنم

سپه را همی دل شکسته کنی

به گفتار بی جنگ خسته کنی

چون ارجاسپ نشنيد گفتار اوی

بايد آن دل و رای هشيار اوی

بدو گفت کای شير پرخاشخر

ترا هست نام و نژاد و هنر

گر اين را که گفتی بجای آوری

هنر بر زبان رهنمای آوری

ز توران زمين تا به دريای چين

ترا بخشم و بوم ايران زمين

سپهبد تو باشی به هر کشورم

ز فرمان تو يک زمان نگذرم

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

کسانی که بودند هشيار و گرد

همه شب همی خلعت آراستند

همی باره ی پهلوان خواستند

چو خورشيد زرين سپر برگرفت

شب تيره زو دست بر سر گرفت

بينداخت پيراهن مشک رنگ

چو ياقوت شد مهر چهرش به رنگ

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

جهانگير اسفنديار سترگ

چو لشکر بياراست اسفنديار

جهان شد به کردار دريای قار

بشد گرد بستور پور زرير

که بگذاشتی بيشه زو نره شير

بياراست بر ميمنه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

چو گردوی جنگی بر ميسره

بيامد چو خور پيش برج بره

به پيش سپاه آمد اسفنديار

به زين اندرون گرزه ی گاوسار

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود

روانش پر از کين لهراسپ بود

وزان روی ارجاسپ صف برکشيد

ستاره همی روی دريا نديد

ز بس نيزه و تيغهای بنفش

هوا گشته پر پرنيانی درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

سوی ميسره نام شاه چگل

که در جنگ ازو خواستی شير دل

برآمد ز هر دو سپه گير و دار

به پيش اندر آمد گو اسفنديار

چو ارجاسپ ديد آن سپاه گران

گزيده سواران نيزه روان

بيامد يکی تند بالا گزيد

به هر سوی لشکر همی بنگريد

ازان پس بفرمود تا ساروان

هيون آورد پيش ده کاروان

چنين گفت با نامداران براز

که اين کار گردد به مابر دراز

نيايد پديدار پيروزئی

نکو رفتنی گر دل افروزئی

خود و ويژگان بر هيونان مست

بسازيم باهستگی راه جست

چو اسفنديار از ميان دو صف

چو پيل ژيان بر لب آورده کف

همی گشت برسان گردان سپهر

به چنگ اندرون گرزه ی گاو چهر

تو گفتی همه دشت بالای اوست

روانش همی در نگنجد به پوست

خروش آمد و نال هی کرنای

برفتند گردان لشکر ز جای

تو گفتی ز خون بوم دريا شدست

ز خنجر هوا چون ثريا شدست

گران شد رکيب يل اسفنديار

بغريد با گرزه ی گاوسار

بيفشارد بر گرز پولاد مشت

ز قلب سپه گرد سيصد بکشت

چنين گفت کز کين فرشيدورد

ز دريا برانگيزم امروز گرد

ازان پس سوی ميمنه حمله برد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دليران بکشت

چو کهرم چنان ديد بنمود پشت

چنين گفت کاين کين خون نياست

کزو شاه را دل پر از کيمياست

عنان را بپيچيد بر ميسره

زمين شد چو دريای خون يکسره

بکشت از دليران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

چنين گفت کاين کين آن سی و هشت

گرامی برادر که اندر گذشت

چو ارجاسپ آن ديد با گرگسار

چنين گفت کز لشکر بی شمار

همه کشته شد هرک جنگی بدند

به پيش صف اندر درنگی بدند

ندانم تو خامش چرا ماند های

چنين داستانها چرا رانده ای

ز گفتار او تيز شد گرگسار

بيامد به پيش صف کارزار

گرفته کمان کيانی به چنگ

يکی تير پولاد پيکان خدنگ

چو نزديک شد راند اندر کمان

بزد بر بر و سينه ی پهلوان

ز زين اندر آويخت اسفنديار

بدان تا گمانی برد گرگسار

که آن تير بگذشت بر جوشنش

بخست آن کيانی بر روشنش

يکی تيغ الماس گون برکشيد

همی خواست از تن سرش را بريد

بترسيد اسفنديار از گزند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

به نام جها نآفرين کردگار

بينداخت بر گردن گرگسار

به بند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افگند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد به گردن برش پالهنگ

به لشکرگه آوردش از پيش صف

کشان و ز خون بر لب آورده کف

فرستاد بدخواه را نزد شاه

به دست همايون زرين کلاه

چنين گفت کاين را به پرده سرای

ببند و به کشتن مکن هيچ رای

کنون تا کرا بد دهد کردگار

که پيروز گردد ازين کارزار

وزان جايگه شد به آوردگاه

به جنگ اندر آورد يکسر سپاه

برانگيختند آتش کارزار

هوا تيره گون شد ز گرد سوار

چو ارجاسپ پيکار زان گونه ديد

ز غم پست گشت و دلش بردميد

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

درفشش نه پيداست بر دست راست

همان تيغ زن کندر شيرگير

که بگذاشتی نيزه بر کوه و تير

به ارجاسپ گفتند کاسفنديار

به رزم اندرون بود با گرگسار

ز تيغ دليران هوا شد بنفش

نه پيداست آن گرگ پيکر درفش

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

هيون خواست و راه بيابان گرفت

خود و ويژگان بر هيونان مست

برفتند و اسپان گرفته به دست

سپه را بران رزمگه بر بماند

خود و مهتران سوی خلج براند

خروشی برآمد ز اسفنديار

بلرزيد ز آواز او کوه و غار

به ايرانيان گفت شمشير جنگ

مداريد خيره گرفته به چنگ

نيام از دل و خون دشمن کنيد

ز تورانيان کوه قارن کنيد

بيفشارد ران لشکر کينه خواه

سپاه اندر آمد به پيش سپاه

به خون غرقه شد خاک و سنگ و گيا

بگشتس بخون گر بدی آسيا

همه دشت پا و بر و پشت بود

بريده سر و تيغ در مشت بود

سواران جنگی همی تاختند

به کالا گرفتن نپرداختند

چو ترکان شنيدند کارجاسپ رفت

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

کسی را که بد باره بگريختند

دگر تيغ و جوشن فرو ريختند

به زنهار اسفنديار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

بريشان ببخشود زورآزمای

ازان پس نيفگند کس را ز پای

ز خون نيا دل بی آزار کرد

سری را بريشان نگهدار کرد

خود و لشکر آمد به نزديک شاه

پر از خون بر و تيغ و رومی کلاه

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشير و کفش به شير

کشيدند بيرون ز خفتانش تير

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهانجوی شادان دل و تن درست

يکی جامه ی سوکواران بخواست

بيامد بر داور داد و راست

نيايش همی کرد خود با پدر

بران آفريننده ی دادگر

يکی هفته بر پيش يزدان پاک

همی بود گشتاسپ با درد و باک

به هشتم به جا آمد اسفنديار

بيامد به درگاه او گرگسار

ز شيرين روان دل شده نااميد

تن از بيم لرزان چو از باد بيد

بدو گفت شاها تو از خون من

ستايش نيابی به هر انجمن

يکی بنده باشم بپيشت بپای

هميشه به نيکی ترا رهنمای

به هر بد که آيد زبونی کنم

به رويين دژت رهنمونی کنم

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش به پرده سرای

به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود

که ريزندها خون لهراسپ بود

ببحشيد زان رزمگه خواسته

سوار و پياده شد آراسته

سران و اسيران که آورده بود

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

ازان پس بيامد به پرده سرای

ز هرگونه انداخت با شاه رای

ز لهراسپ وز کين فرشيدورد

ازان نامداران روز نبرد

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند

تو شادانی و خواهرانت به بند

خنک آنک بر کينه گه کشته شد

نه در چنگ ترکان سرگشته شد

چو بر تخت بينند ما را نشست

چه گويد کسی کو بود زير دست

بگريم برين ننگ تا زنده ام

به مغز اندرون آتش افگنده ام

پذيرفتم از کردگار بلند

که گر تو به توران شوی ب یگزند

به مردی شوی در دم اژدها

کنی خواهران را ز ترکان رها

سپارم ترا تاج شاهنشهی

همان گنج بی رنج و تخت مهی

مرا جايگاه پرستش بس است

نه فرزند من نزد ديگر کس است

چنين پاسخ آورد اسفنديار

که بی تو مبيناد کس روزگار

به پيش پدر من يکی بنده ام

روان را به فرمانش آگند هام

فدای تو دارم تن و جان خويش

نخواهم سر و تخت و فرمان خويش

شوم باز خواهم ز ارجاسپ کين

نمانم بر و بوم توران زمين

به تخت آورم خواهران را ز بند

به بخت جهاندار شاه بلند

برو آفرين کرد گشتاسپ و گفت

که با تو روان و خرد باد جفت

برفتنت يزدان پناه تو باد

به باز آمدن تخت گاه تو باد

بخواند آن زمان لشگر از هر سوی

به جايی که بد موبدی گر گوی

ازيشان گزيده ده و دو هزار

سواران مرد افگن و کين هدار

بر ايشان ببخشيد گنج درم

نکرد ايچ کس را به بخشش دژم

ببخشيد گنجی بر اسفنديار

يکی تاج پر گوهر شاهوار

خروشی برآمد ز درگاه شاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

ز ايوان به دشت آمد اسفنديار

سپاهی گزيد از در کارزار