نامه کسری به هرمزد

شاهنامه » نامه کسری به هرمزد

نامه کسری به هرمزد

شنيدم کجا کسری شهريار

به هرمز يکی نامه کرد استوار

ز شاه جهاندار خورشيد دهر

مهست و سرافراز و گيرنده شهر

جهاندار بيدار و نيکو کنش

فشاننده گنج بی سرزنش

فزاينده نام و تخت قباد

گراينه تاج و شمشير و داد

که با فر و برزست و فرهنگ و نام

ز تاج بزرگی رسيده بکام

سوی پاک هرمزد فرزند ما

پذيرفته از دل همی پند ما

ز يزدان بدی شاد و پيروز بخت

هميشه جهاندار با تاج و تخت

به ماه خجسته به خرداد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

نهاديم برسر تو را تاج زر

چنان هم که ما يافتيم از پدر

همان آفرين نيز کرديم ياد

که برتاج ماکرد فرخ قباد

تو بيدارباش و جهاندار باش

خردمند و راد و بی آزار باش

بدانش فزای و به يزدان گرای

که اويست جان تو را رهنمای

بپرسيدم از مرد نيکوسخن

کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به يزدان که نزديکتر

کرا نزد او راه باريکتر

چنين داد پاسخ که دانش گزين

چوخواهی ز پروردگار آفرين

که نادان فزونی ندارد ز خاک

بدانش بسنده کند جان پاک

بدانش بود شاه زيبای تخت

که داننده بادی و پيروزبخت

مبادا که گردی تو پيمان شکن

که خاکست پيمان شکن را کفن

ببادا فره بيگناهان مکوش

به گفتار بدگوی مسپارگوش

بهر کار فرمان مکن جز بداد

که از داد باشد روان تو شاد

زبان را مگردان بگرد دروغ

چوخواهی که تخت تو گيرد فروغ

وگر زيردستی بود گنج دار

تو او را ازان گنج بی رنج دار

که چيز کسان دشمن گنج تست

بدان گنج شو شاد کز رنج تست

وگر زيردستی شود مايه دار

همان شهريارش بود سايه دار

همی در پناه تو بايد نشست

اگر زيردستست اگر در پرست

چو نيکی کند با تو پاداش کن

ابا دشمن دوست پرخاش کن

وگر گردی اندر جهان ارجمند

ز درد تن انديش و درد گزند

سرای سپنجست هرچون که هست

بدو اندر ايمن نشايد نشستت

هنر جوی با دين و دانش گزين

چوخواهی که يابی ز بخت آفرين

گرامی کن او را که درپيش تو

سپر کرده جان بر بدانديش تو

بدانش دو دست ستيزه ببند

چو خواهی که از بد نيابی گزند

چو بر سر نهی تاج شاهنشهی

ره برتری بازجوی از بهی

هميشه يکی دانشی پيش دار

ورا چون روان و تن خويش دار

بزرگان وبازارگانان شهر

همی داد بايد که يابند بهر

کسی کو ندارد هنر بانژاد

مکن زو به نيز از کم و بيش ياد

مده مرد بی نام را ساز جنگ

که چون بازجويی نيايد به چنگ

به دشمن دهد مر تو را دوستدار

دو کار آيدت پيش دشوار و خوار

سليح تو درکارزار آورد

همان بر تو روزی به کار آورد

ببخشای برمردم مستمند

ز بد دور باش و بترس از گزند

هميشه نهان دل خويش جوی

مکن رادی و داد هرگز بروی

همان نيز نيکی باندازه کن

ز مرد جهانديده بشنو سخن

بدنيی گرای و بدين دار چشم

که از دين بود مرد را رشک وخشم

هزينه باندازه ی گنج کن

دل از بيشی گنج بی رنج کن

بکردار شاهان پيشين نگر

نبايد که باشی مگر دادگر

که نفرين بود بهر بيداد شاه

تو جز داد مپسند و نفرين مخواه

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

ازايشان سخن يادگارست و بس

سرای سپنجی نماند بکس

گزافه مفرمانی خون ريختن

وگر جنگ را لشکر انگيختن

نگه کن بدين نامه پندمند

دل اندر سرای سپنجی مبند

بدين من تو را نيکويی خواستم

بدانش دلت را بياراستم

به راه خداوند خورشيد و ماه

ز بن دور کن ديو را دستگاه

به روز و شب اين نامه را پيش دار

خرد را به دل داور خويش دار

اگر يادگاری کنی درجهان

که نام بزرگی نگردد نهان

خداوند گيتی پناه تو باد

زمان و زمين نيکخواه تو باد

بکام تو گردنده چرخ بلند

ز کردار بد دور و دور از گزند

شهنشاه کو داد دارد خرد

بکوشد که با شرم گرد آورد

دليری به رزم اندرون زور دست

بود پاکدينی و يزدان پرست

به گيتی نگر کين هنرها کراست

چو ديدی ستايش مر او را سزاست

مجوی آنک چون مشتری روشنست

جهانجوی و با تيغ و با جوشنست

جهان بستد از مردم بت پرست

ز ديبای دين بر دل آيين ببست

کنو لاجرم جود موجود گشت

چو شاه جهان شاه محمود گشت

اگر بزم جويد همی گر نبرد

جهان بخش را اين بود کار کرد

ابوالقاسم آن شاه پيروز و داد

زمانه بديدار او شاد باد

داستان کسری با بوزرجمهر

شاهنامه » داستان کسری با بوزرجمهر

داستان کسری با بوزرجمهر

چنان بد که کسری بدان روزگار

برفت از مداين ز بهر شکار

همی تاخت با غرم و آهو به دشت

پراگند شد غرم و او مانده گشت

ز هامون بر مرغزاری رسيد

درخت و گيا ديد و هم سايه ديد

همی راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تاکند برگيا چشم گرم

نديد از پرستندگان هيچکس

يکی خوب رخ ماند با شاه بس

بغلتيد چندی بران مرغزار

نهاده سرش مهربان برکنار

هميشه ببازوی آن شاه بر

يکی بند بازو بدی پرگهر

برهنه شد از جامه بازوی او

يکی مرغ رفت از هوا سوی او

فرودآمد از ابر مرغ سياه

ز پرواز شد تا ببالين شاه

ببازو نگه کرد وگوهر بديد

کسی رابه نزديک او برنديد

همه لشکرش گرد آن مرغزار

همی گشت هرکس ز بهر شکار

همان شاه تنها بخواب اندرون

نه بر گرد او برکسی رهنمون

چومرغ سيه بند بازوی بديد

سر در ز آن گوهران بردريد

چوبدريد گوهر يکايک بخورد

همان در خوشاب و ياقوت زرد

بخورد و ز بالين او بر پريد

همانگه ز ديدار شد ناپديد

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

فروماند از کارگردان سپهر

بدانست کمد بتنگی نشيب

زمانه بگيرد فريب و نهيب

چوبيدارشد شاه و او را بديد

کزان سان همی لب بدندان گزيد

گمانی چنان برد کو را بخواب

خورش کرد بر پرورش برشتاب

بدو گفت کای سگ تو را اين که گفت

که پالايش طبع بتوان نهفت

نه من اورمزدم و گر بهمنم

ز خاکست وز باد و آتش تنم

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

نديد ايچ پاسخ جز ار باد سرد

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

که بس زود ديد آن نشان نشيب

خردمند خامش بماند از نهيب

همه گرد بر گرد آن مرغزار

سپه بود و اندر ميان شهريار

نشست از بر اسب کسری بخشم

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

همه ره ز دانا همی لب گزيد

فرود آمد از باره چندی ژکيد

بفرمود تا روی سندان کنند

بداننده بر کاخ زندان کنند

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر

يکی خويش بودش دلير وجوان

پرستنده ی شاه نوشين روان

بهرجای با شاه در کاخ بود

به گفتار با شاه گستاخ بود

بپرسيد يک روز بوزرجمهر

ز پرورده ی شاه خورشيد چهر

که او را پرستش همی چون کنی

بياموز تا کوشش افزون کنی

پرستنده گفت ای سر موبدان

چنان دان که امروز شاه ردان

چو از خوان برفت آب بگساردم

زمين ز آبدستان مگر يافت نم

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

جهاندار چون گشت بامن درشت

مراسست شد آبدستان بمشت

بدو دانشی گفت آب آر خيز

چنان چون که بر دست شاه آب ريز

بياورد مرد جوان آب گرم

همی ريخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت کين بار بر دستشوی

تو با آب جو هيچ تندی مجوی

چولب را ببالايد از بوی خوش

تو از ريخت آبدستان نکش

چو روز دگر شاه نوشين روان

بهنگام خوردن بياورد خوان

پرستنده را دل پرانديشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود

نه کم کرد ازان نيز و نه برفزود

به گفتار دانا فرو ريخت آب

نه نرم ونه از ريختن برشتاب

بدو گفت شاه ای فزاينده مهر

که گفت اين تو راگفت بوزرجمهر

مرا اندرين دانش او داد راه

که بيند همی اين جهاندار شاه

بدو گفت رو پيش دانا بگوی

کزان نامور جاه و آن آبروی

چراجستی از برتری کمتری

ببد گوهر و ناسزا داوری

پرستنده بشنيد و آمد دوان

برخال شد تند وخسته روان

ز شاه آنچ بشيند با او بگفت

چين يافت زو پاسخ اندر نهفت

که حال من از حال شاه جهان

فراوان بهست آشکار و نهان

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها يکايک برو برشمرد

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاريک چاه

دگر باره پرسيد زان پيشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار

پرستنده آمد پر از آب چهر

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

چنين داد پاسخ بدو نيکخواه

که روز من آسانتر از روز شاه

فرستاده برگشت وآمد چو باد

همه پاسخش کرد بر شاه ياد

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پيکان وز ميخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جای دانا گزيد

دل از مهر دانا بيکسو کشيد

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

چهارم چنين گفت شاه جهان

ابا پيشکارش سخن درنهان

که يک بار نزديک دانا گذار

ببر زود پيغام و پاسخ بيار

بگويش که چون بينی اکنون تنت

که از ميخ تيزست پيراهنت

پرستنده آمد بداد آن پيام

که بشنيد زان مهر خويش کام

چنين داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشي نروان

چو برگشت و پاسخ بياورد مرد

ز گفتار شد شاه را روی زرد

ز ايوان يکی راستگوی گزيد

که گفتار دانا بداند شنيد

ابا او يکی مرد شمشير زن

که دژخيم بود اندران انجمن

که رو تو بدين بد نهان را بگوی

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

و گرنه که دژخيم با تيغ تيز

نمايد تو را گردش رستخيز

که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از ميخ با بند و چاه

بيامد بگفت آنچ بشنيد مرد

شد از درد دانا دلش پر ز درد

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

که ننمود هرگز بمابخت چهر

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببنديم هر دو بناکام رخت

نه اين پای دارد بگيتی نه آن

سرآيد همی نيک و بد بی گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود

دل تاجداران هراسان بود

خردمند ودژخيم باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

شنيده بگفتند با شهريار

دلش گشت زان پاسخ او فگار

به ايوانش بردند زان تنگ جای

به دستوری پاکدل رهنمای

برين نيز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باريک شد

دوچمش ز انديشه تاريک شد

چو با گنج رنجش برابر نبود

بفرسود ازان درد و در غم بسود

چنان بد که قيصر بدان چندگاه

رسولی فرستاد نزديک شاه

ابا نامه و هديه و با نثار

يکی درج و قفلی برو استوار

که با شاه کنداوران وردان

فراوان بود پاکدل موبدان

بدين قفل و اين درج نابرده دست

نهفته بگويند چيزی که هست

فرستيم باژ ار بگويند راست

جز از باژ چيزی که آيين ماست

گرای دون که زين دانش ناگزير

بماند دل موبد تيزوير

نبايد که خواهد ز ما باژ شاه

نراند بدين پادشاهی سپاه

برين گونه دارم ز قيصر پيام

تو پاسخ گزار آنچ آيدت کام

فرستاده راگفت شاه جهان

که اين هم نباشد ز يزدان نهان

من از فر او اين بجای آورم

همان مرد پاکيزه رای آورم

يکی هفته ايدر ز می شاد باش

برامش دل آرای وآزاد باش

ازان پس بران داستان خيره ماند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه کرد هريک زهر باره ای

که سازد مر آن بند را چار های

بدان درج و قفلی چنان بی کليد

نگه کرد و هر موبدی بنگريد

ز دانش سراسر بيکسو شدند

بنادانی خويش خستو شدند

چو گشتند يک انجمن ناتوان

غمی شد دل شاه نوشين روان

همی گفت کين راز گردان سپهر

بيارد بانديشه بوزرجمهر

شد از درد دانا دلش پر ز درد

برو پر ز چين کرد و رخساره زرد

شهنشاه چون ديد ز انديشه رنج

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

بياورد گنجور و اسبی گزين

نشست شهنشاه کردند زين

به نزديک دانا فرستاد و گفت

که رنجی که ديدی نشايد نهفت

چنين راند بر سر سپهر بلند

که آيد ز ما بر تو چندی گزند

زيان تو مغز مرا کرد تيز

همی با تن خويش کردی ستيز

يکی کار پيش آمدم ناگزير

کزان بسته آمد دل تيزوير

يکی درج زرين سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

فرستاد قيصر برما ز روم

يکی موبدی نامبردار بوم

فرستاده گويد که سالار گفت

که اين راز پيدا کنيد از نهفت

که اين درج را چيست اندر نهان

بگويند فرزانگان جهان

به دل گفتم اين راز پوشيده چهر

ببيند مگر جان بوزرجمهر

چوبشنيد بوزرجمهر اين سخن

دلش پرشد از رنج و درد کهن

ز زندان بيامد سرو تن بشست

به پيش جهانداور آمد نخست

همی بود ترسان ز آزار شاه

جهاندار پر خشم و او بيگناه

شب تيره و روز پيدا نبود

بدان سان که پيغام خسرو شنود

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

بپوشيد روی شب تيره باز

باختر نگه کرد بوزرجمهر

چوخورشيد رخشنده بد بر سپهر

به آب خرد چشم دل را بشست

ز دانندگان استواری بجست

بدو گفت بازار من خيره گشت

چو چشمم ازين رنجها تيره گشت

نگه کن که پيشت که آيد به راه

ز حالش بپرس ايچ نامش مخواه

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

همی رفت پويان زنی خوب چهر

خردمند بينا بدانا بگفت

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

چنين گفت پرسنده را راه جوی

که بپژوه تا دارد اين ماه شوی

زن پاکدامن بپرسنده گفت

که شويست و هم کودک اندر نهفت

چوبشنيد داننده گفتار زن

بخنديد بر باره ی گامزن

همانگه زنی ديگر آمد پديد

بپرسيد چون ترجمانش بديد

که ای زن تو را بچه وشوی هست

وگر يک تنی باد داری بدست

بدو گفت شويست اگر بچه نيست

چو پاسخ شنيدی بر من مه ايست

همانگه سديگر زن آمد پديد

بيامد بر او بگفت و شنيد

که ای خوب رخ کيست انباز تو

برين کش خراميدن و ناز تو

مرا گفت هرگز نبودست شوی

نخواهم که پيداکنم نيز روی

چو بشنيد بوزرجمهر اين سخن

نگر تا چه انديشه افگند بن

بيامد دژم روی تازان به راه

چو بردند جوينده را نزد شاه

بفرمود تا رفت نزديک تخت

دل شاه کسری غمی گشت سخت

که داننده را چشم بينا نديد

بسی باد سرد از جگر بر کشيد

همی کرد پوزش ازان کار شاه

کزو داشت آزار بر بيگناه

پس از روم و قيصر زبان برگشاد

همی کرد زان قفل و زان درج ياد

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که تابان بدی تا بتابد سپهر

يکی انجمن درج در پيش شاه

به پيش بزرگان جوينده راه

بنيروی يزدان که انديشه داد

روان مرا راستی پيشه داد

بگويم بدرج اندرون هرچ هست

نسايم بران قفل وآن درج دست

اگر تيره شد چشم دل روشنست

روان راز دانش همی جوشنست

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

ز انديشه شد شاه را پشت راست

فرستاده و درج را پيش خواست

همه موبدان وردان را بخواند

بسی دانشی پيش دانا نشاند

ازان پس فرستاده را گفت شاه

که پيغام بگزار و پاسخ بخواه

چو بشنيد رومی زبان برگشاد

سخنهای قيصر همه کرد ياد

که گفت از جهاندار پيروز جنگ

خرد بايد و دانش و نام و ننگ

تو را فر و بر ز جهاندار هست

بزرگی و دانايی و زور دست

همان بخرد و موبد راه جوی

گو بر منش کو بود شاه جوی

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نيکخواه تواند

همين درج با قفل و مهر و نشان

ببينند بيدار دل سرکشان

بگويند روشن که زيرنهفت

چه چيزست وآن با خرد هست جفت

فرستيم زين پس بتو باژ و ساو

که اين مرز دارند با باژ تاو

وگر باز مانند ازين مايه چيز

نخواهند ازين مرزها باژ نيز

چودانا ز گوينده پاسخ شنيد

زبان برگشاد آفرين گستريد

که همواره شاه جهان شاد باد

سخن دان و با بخت و با داد باد

سپاس از خداوند خورشيد و ماه

روان را بدانش نماينده راه

نداند جز او آشکارا و راز

بدانش مرا آز و او بی نياز

سه درست رخشان بدرج اندرون

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

يکی سفته و ديگری نيم سفت

دگر آنک آهن نديدست جفت

چو بشنيد دانای رومی کليد

بياورد و نوشين روان بنگريد

نهفته يکی حقه بد در ميان

بحقه درون پرده ی پرنيان

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

چنان هم که دانای ايران بگفت

نخستين ز گوهر يکی سفته بود

دوم نيم سفت و سيم نابسود

همه موبدان آفرين خواندند

بدان دانشی گوهر افشاندند

شهنشاه رخساره بی تاب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ز کار گذشته دلش تنگ شد

بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

که با او چراکرد چندان جفا

ازان پس کزو ديد مهر و وفا

چو دانا رخ شاه پژمرده يافت

روانش بدرد اندر آزرده يافت

برآورد گوينده راز از نهفت

گذشته همه پيش کسری بگفت

ازان بند بازوی و مرغ سياه

از انديشه گوهر و خواب شاه

بدو گفت کين بودنی کار بود

ندارد پشيمانی و درد سود

چو آرد بد و نيک رای سپهر

چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر

ز تخمی که يزدان باختر بکشت

ببايدش برتارک ما نبشت

دل شاه نوشين روان شادباد

هميشه ز درد وغم آزاد باد

اگر چند باشد سرافراز شاه

بدستور گردد دلارای گاه

شکارست کار شهنشاه و رزم

می و شادی و بخشش و داد و بزم

بداند که شاهان چه کردند پيش

بورزد بدان همنشان رای خويش

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز آزرم گفتار وز دادخواه

دل وجان دستورباشد به رنج

ز انديشه ی کدخدايی و گنج

چنين بود تا گاه نوشين روان

همو بود شاه و همو پهلوان

همو بود جنگی و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

بهرجای کارآگهان داشتی

جهان را بدستور نگذاشتی

ز بسيار و اندک ز کار جهان

بدو نيک زو کس نکردی نهان

ز کار آگهان موبدی نيکخواه

چنان بد که برخاست بر پيش گاه

که گاهی گنه بگذرانی همی

ببد نام آنکس نخوانی همی

هم اين را دگر باره آويز شست

گنهکار اگر چند با پوزشست

بپاسخ چنين بود توقيع شاه

که آنکس که خستو شود بر گناه

چو بيمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گريزان و ريزان سرشک

بيک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکی نخواهيم شست

دگر موبدی گفت انوشه بدی

بداد و دهش نيز توشه بدی

سپهدار گرگان برفت از نهفت

ببيشه درآمد زمانی بخفت

بنه برد ار گيل و او برهنه

همی بازگردد ز بهر بنه

بتوقيع پاسخ چنين داد باز

که هستيم ازان لشکری بی نياز

کجا پاسپانی کند بر سپاه

ز بد خويشتن راندارد نگاه

دگر گفت انوشه بدی جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان

يکی نامور مايه دار ايدرست

که گنجش ز گنج تو افزونترست

چنين داد پاسخ که آری رواست

که از فره پادشاهی ماست

دگر گفت کای شهريار بلند

انوشه بدی وز بدی بی گزند

اسيران رومی که آورده اند

بسی شيرخواره درو برده اند

به توقيع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسيران نبايد شمرد

سوی مادرانشان فرستيد باز

به دل شاد وز خواسته بی نياز

نبشتند کز روم صدمايه ور

همی بازخرند خويشان به زر

اگر باز خرند گفت از هراس

بهر مايه داری يک مايه کاس

فروشيد و افزون مجوييد نيز

که ما بی نيازيم ز ايشان بچيز

بشمشير خواهيم ز ايشان گهر

همان بدره و برده و سيم و زر

بگفتند کز مايه داران شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

يکی را نيايد سراندر بخواب

از آواز مستان وچنگ ور باب

چنين داد پاسخ کزين نيست رنج

جز ايشان هرآنکس که دارند گنج

همه همچنان شاد وخرم زيند

که آزاد باشند و بی غم زيند

نوشتند خطی کانوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

به ايوان چنين گفت شاه يمن

که نوشين روان چون گشايد دهن

همه مردگان را کند بيش ياد

پر از غم شود زنده را جان شاد

چنين داد پاسخ که از مرده ياد

کند هرک دارد خرد با نژاد

هرآنکس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نيکويها درست

يکی گفت کای شاه کهتر پسر

نگردد همی گرد داد پدر

بريزد همی بر زمين بر درم

که باشد فروشنده ی او دژم

چنين داد پاسخ که اين نارواست

بهای زمين هم فروشنده راست

دگر گفت کای شاه برترمنش

که دوری ز بيغاره و سرزنش

دلی داشتی پيش ازين پر ز شرم

چرا شد برين سان بی آزرم و گرم

چنين داد پاسخ که دندان نبود

مکيدن جز از شير پستان نبود

چودندان برآمد بباليد پشت

همی گوشت جويم چو گشتم درشت

يکی گفت گيرم کنون مهتری

برای و بدانش ز ما مهتری

چرا برگذشتی ز شاهنشهان

دو ديده برای تو دارد جهان

چنين داد پاسخ که ما را خرد

ز ديدار ايشان همی بگذرد

هش و دانش و رای دستور ماست

زمين گنج و انديشه گنجور ماست

دگر گفت باز تو ای شهريار

عقابی گرفتست روز شکار

چنين گفت کو را بکوبيد پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت

بياويز پايش ز دار بلند

بدان تا بدو بازگردد گزند

که از کهتران نيز در کارزار

فزونی نجويند با شهريار

دگر نامداری ز کارآگهان

چنين گفت کای شهريار جهان

به شبگير برزين بشد با سپاه

ستاره شناسی بيامد ز راه

چنين گفت کای مرد گردن فراز

چنين لشکری گشن وزين گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهريار

نبيند کس او را بدين روزگار

بتوقيع گفت آنک گردان سپهر

گشادست با رای او چهر و مهر

ببرزين سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه

دگر موبدی گفت کز شهريار

چنين بود پيمان بيک روزگار

که مردی گزينند فرخ نژاد

که در پادشاهی بگردد بداد

رساند بدين بارگاه آگهی

ز بسيار واندک بدی گر بهی

گشسب سرافراز مرديست پير

سزد گر بود داد را دستگير

چنين داد پاسخ که او را ز آز

کمر برميانست دور از نياز

کسی را گزينيد کز رنج خويش

بپرهيز وباشدش گنج خويش

جهانديده مردی درشت و درست

که او رای درويش سازد نخست

يکی گفت سالار خواليگران

همی نالد از شاه وز مهتران

که آن چيز کو خود کند آرزوی

سپارد همه کاسه بر چار سوی

نبويد نيازد بدو نيز دست

بلرزد دل مرد خسروپرست

چنين داد پاسخ که از بيش خورد

مگر آرزو بازگردد بدرد

دگر گفت هرکس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

که بی لشکر گشن بيرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بيايد به چاره بنالد بدوی

چنين داد پاسخ که داد وخرد

تن پادشا راهمی پرورد

اگر دادگر چند بی کس بود

ورا پاسبان راستی بس بود

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

به ميدان خراسان سالار گفت

که گرزاسب را بازکرد او ز کار

چه گفت اندرين کار او شهريار

چنين داد پاسخ که فرمان ما

نورزيد و بنهفت پيمان ما

بفرمودمش تا به ارزانيان

گشايد در گنج سود و زيان

کسی کودهش کاست باشد به کار

بپوشد همه فره شهريار

دگر گفت باهرکسی پادشا

بزرگست وبخشنده و پارسا

پرستار ديرينه مهرک چه کرد

که روزيش اندک شد و روی زرد

چنين داد پاسخ که او شد درشت

بران کرده ی خويش بنهاد پشت

بيامد بدرگاه و بنشست مست

هميشه جز از می ندارد بدست

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

چو راند سوی جنگ قيصر سپاه

نخواهد جز ايرانيان را به جنگ

جهان شد به ايران بر از روم تنگ

چنين داد پاسخ که آن دشمنی

به طبعست و پرخاش آهرمنی

دگر باره پرسيد موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

کدامست وچون بايدت مرد جنگ

ز مردان شيرافگن تيز چنگ

چنين داد پاسخ که جنگی سوار

نبايد که سير آيد از کارزار

همان بزمش آيد همان رزمگاه

برخشنده روز و شبان سياه

نگردد بهنگام نيروش کم

ز بسيار واندک نباشد دژم

دگر گفت کای شاه نوشين روان

هميشه بزی شاد و روش نروان

بدر بر يکی مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

درم ماند بر وی سيصد هزار

بديوان چوکردند با او شمار

بنالد همی کين درم خورده شد

برو مهتر وکهتر آزرده شد

چو آگاه شد زان سخن شهريار

که موبد درم خواست ازکاردار

چنين گفت کز خورده منمای رنج

ببخشيد چيزی مر او را ز گنج

دگر گفت جنگی سواری بخست

بدان خستگی ديرماند و برست

به پيش صف روميان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خرد

چه فرمان دهد شهريار جهان

ز کار چنان خرد کودک نوان

بفرمود کان کودکانرا چهار

ز گنج درم داد بايد هزار

هرآنکس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود يادگار

چونامش ز دفتر بخواند دبير

برد پيش کودک درم ناگزير

چنين هم بسال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازين کارخوار

دگر گفت انوشه بدی سال و ماه

به مرو اندرون پهلوان سپاه

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراگنده گشتند زان مرز مرد

چنين داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته

چرا بايد از خون درويش گنج

که او شاد باشد تن وجان به رنج

ازان کس که بستد بدو بازده

ازان پس به مرو اندر آواز ده

بفرمای داری زدن بر درش

ببيداری کشور و لشکرش

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پايش ز بر سرنگونسار کن

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپيچد دل و جان ز پيمان ما

دگر گفت کای شاه يزدان پرست

بدر بر بسی مردم زيردست

همی داد او را ستايش کنند

جهان آفرين را نيايش کنند

چنين داد پاسخ که يزدان سپاس

که از ما کسی نيست اندر هراس

فزون کرد بايد بديشان نگاه

اگر با گناهند و گر بيگناه

دگر گفت کای شاه با فر و هوش

جهان شد پرآواز خنيا و نوش

توانگر و گر مردم زيردست

شب آيد شود پر ز آوای مست

چنين داد پاسخ که اندر جهان

بما شاد بادا کهان و مهان

دگر گفت کای شاه برترمنش

همی زشتگويت کند سرزنش

که چندين گزافه ببخشيد گنج

ز گرد آوريدن نديدست رنج

چنين داد پاسخ که آن خواسته

کزو گنج ما باشد آراسته

اگر بازگيريم ز ارزانيان

همه سود فرجام گردد زيان

دگر گفت مای شهريار بلند

که هرگز مبادا به جانت گزند

جهودان و ترسا تو را دشمنند

 

دو رويند و با کيش آهرمنند

چنين داد پاسخ که شاه سترگ

ابی زينهاری نباشد بزرگ

دگر گفت کای نامور شهريار

ز گنج توافزون ز سيصد هزار

درم داده ای مرد درويش را

بسی پروريده تن خويش را

چنين گفت کاين هم بفرمان ماست

به ارزانيان چيز بخشی رواست

دگر گفت کای شاه ناديده رنج

ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

چنين داد پاسخ که دست فراخ

همی مرد را نو کند يال وشاخ

جهاندار چون گشت يزدان پرست

نيازد ببد درجهان نيز دست

جهان تنگ ديديم بر تنگخوی

مرا آز و زفتی نبد آرزوی

چنين گفت موبد که ای شهريار

فراخان سالار سيصد هزار

درم بستد از بلخ بامی به رنج

سپرده نهادند يکسر به گنج

چنين داد پاسخ که ما را درم

نبايد که باشد کسی زو دژم

که رنج آيد از بيشی گنج ما

نه چونين بود داد از پادشا

از آنکس که بستد بدو هم دهيد

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهيد

که درد دل مردم زيردست

نخواهد جهاندار يزدان پرست

پی کاخ آباد را بر کنيد

بگل بام او را توانگر کنيد

شود کاخ ويران تو را ز هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرين و دود

ز ديوان ما نام او بستريد

بدر بر چنو را بکس مشمريد

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد

بسی گيری از جم و کاوس ياد

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من

دگر گفت کز بهمن سرفراز

چرا شاه ايران بپوشيد راز

چنين داد پاسخ که او را خرد

بپيچد همی وز هوا برخورد

يکی گفت کای شاه کهتر نواز

چرا گشتی اکنون چنين دير ياز

چنين داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نيز با موبدان

چوآواز آهرمن آيد بگوش

نماند به دل رای و با مغزهوش

بپرسيد موبد ز شاه زمين

سخن راند از پادشاهی و دين

که بی دين جهان به که بی پادشا

خردمند باشد برين بر گوا

چنين داد پاسخ که گفتم همين

شنيد اين سخن مردم پاکدين

جهاندار بی دين جهان را نديد

مگر هرکسی دين دگير گزيد

يکی بت پرست و يکی پاکدين

يکی گفت نفرين به از آفرين

ز گفتار ويران نگردد جهان

بگو آنچ رايت بود در نهان

هرآنگه که شد تخت بی پادشا

خردمندی ودين نيارد بها

يکی گفت کای شاه خرم نهان

سخن راندی چند پيش مهان

يکی آنکه گفتی زمانه منم

بد و نيک او را بهانه منم

کسی کو کند آفرين بر جهان

بما بازگردد درودش نهان

چنين داد پاسخ که آری رواست

که تاج زمانه سر پادشاست

جهان را چنين شهرياران سرند

ازيرا چنين بر سران افسرند

گذشتم ز توقيع نوشين روان

جهان پير و انديشه من جوان

مرا طبع نشگفت اگر تيز گشت

به پيری چنين آت شآميز گشت

ز منبر چومحمود گويد خطيب

بدين محمد گرايد صليب

همی گفتم اين نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشيد و کيوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستايش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر ازسرتاج او شاد باد

جهان بستند از بت پرستان هند

بتيغی که دارد چو رومی پرند

داستان کلیله ودمنه

شاهنامه » داستان کلیله ودمنه

داستان کلیله ودمنه

نگه کن که شادان برزين چه گفت

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

بدرگه شهنشاه نوشين روان

که نامش بماناد تا جاودان

زهردانشی موبدی خواستی

که درگه بديشان بياراستی

پزشک سخنگوی وکنداوران

بزرگان وکارآزموده سران

ابرهردری نامور مهتری

کجا هرسری رابدی افسری

پزشک سراينده برزوی بود

بنيرو رسيده سخنگوی بود

زهردانشی داشتی بهره ای

بهربهره ای درجهان شهره ای

چنان بد که روزی بهنگام بار

بيامد برنامور شهريار

چنين گفت کای شاه دانش پذير

پژوهنده ويافته يادگير

من امروز دردفتر هندوان

همی بنگريدم بروشن روان

چنين بدنبشته که برکوه هند

گياييست چينی چورومی پرند

که آن را چو گردآورد رهنمای

بياميزد ودانش آرد بجای

چو بر مرده بپراگند بی گمان

سخنگوی گرددهم اندر زمان

کنون من بدستوری شهريار

بپيمايم اين راه دشوار خوار

بسی دانشی رهنمای آورم

مگر کين شگفتی بجای آورم

تن مرده گرزنده گردد رواست

که نوشين روان برجهان پادشاست

بدو گفت شاه اين نشايد بدن

مگر آزموده راببايد شدن

ببر نامه ی من بر رای هند

نگر تاکه باشد بت آرای هند

بدين کارباخويشتن يارخواه

همه ياری ازبخت بيدار خواه

اگر نوشگفتی شود درجهان

که اين گفته رمزی بود درنهان

ببر هرچ بايد به نزديک رای

کزو بايدت بی گمان رهنمای

درگنج بگشاد نوشين روان

زچيزی که بد درخور خسروان

ز دينار و ديبا و خز و حرير

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبير

شتروار سيصد بياراست شاه

فرستاده برداشت آمد به راه

بيامد بر رای ونامه بداد

سربارها پيش اوبرگشاد

چو برخواند آن نامه ی شاه رای

بدو گفت کای مرد پاکيزه رای

زکسری مرا گنج بخشيده نيست

همه لشکر وپادشاهی يکيست

ز داد و ز فر و ز اورند شاه

وزان روشنی بخت وآن دستگاه

نباشد شگفت ازجهاندار پاک

که گر مردگان را برآرد زخاک

برهمن بکوه اندرون هرک هست

يکی دارد اين رای رابا تودست

بت آرای وفرخنده دستور من

هم آن گنج وپرمايه گنجور من

بدونيک هندوستان پيش تست

بزرگی مرا درکم وبيش تست

بياراستندش به نزديک رای

يکی نامور چون ببايست جای

خورشگر فرستاد هم خوردنی

همان پوشش نغز وگستردنی

برفت آن شب ورای زد با ردان

بزرگان قنوج با بخردان

چوبرزد سر از کوه رخشنده روز

پديد آمد آن شمع گيتی فروز

پزشکان فرزانه را خواند رای

کسی کو بدانش بدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه

برفتند بااو پزشکان گروه

پياده همه کوهساران بپای

بپيمود با دانشی رهنمای

گياها ز خشک و ز تر برگزيد

ز پژمرده و آنچ رخشنده ديد

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر

همی بر پراگند بر مرده بر

يکی مرده زنده نگشت ازگيا

همانا که سست آمد آن کيميا

همه کوه بسپرد يک يک بپای

ابر رنج اوبرنيامد بجای

بدانست کان کار آن پادشا ست

که زنده است جاويد و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشوير شاه

هم ازنامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نيز کورده بود

زگفتار بيهوده آزرده بود

زکارنبشته ببد تنگدل

که آن مرد بيدانش و سنگدل

چرا خيره بر باد چيزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنين گفت زان پس بران بخردان

که ای کارديده ستوده ردان

که دانيد داناتر از خويشتن

کجا سرفرازد بدين انجمن

به پاسخ شدند انجمن همسخن

که داننده پيرست ايدر کهن

به سال و خرد او ز ما مهترست

به دانش ز هر مهتری بهترست

چنين گفت برزوی با هندوان

که ای نامداران روشن روان

برين رنجها برفزونی کنيد

مرا سوی او رهنمونی کنيد

مگر کان سخنگوی دانای پير

بدين کار باشد مرا دستگير

ببردند برزوی رانزد اوی

پرانديشه دل سرپرازگفت وگوی

چونزديک اوشد سخنگوی مرد

همه رنجها پيش او ياد کرد

زکار نبشته که آمد پديد

سخنها که ازکاردانان شنيد

بدو پير دانا زبان برگشاد

ز هر دانشی پيش اوک رد ياد

که من در نبشته چنين يافتم

بدان آرزو تيز بشتافتم

چو زان رنجها برنيامد پديد

ببايست ناچار ديگر شنيد

گيا چون سخن دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او راشکوه

تن مرده چون مرد بيدانشست

که دانا بهرجای با رامشست

بدانش بود بی گمان زنده مرد

چودانش نباشد بگردش مگرد

چومردم زدانايی آيد ستوه

گياچوکليله ست ودانش چوکوه

کتابی بدانش نماينده راه

بيابی چوجويی توازگنج شاه

چو بشنيد برزوی زو شاد شد

همه رنج برچشم اوبادشد

بروآفرين کرد وشد نزد شاه

بکردار آتش بپيمود راه

بيامد نيايش کنان پيش رای

که تا جای باشد توبادی بجای

کتابيست ای شاه گسترده کام

که آن را بهندی کليله ست نام

به مهرست تا درج درگنج شاه

برای وبدانش نماينده راه

به گنج ور فرمان دهد تا زگنج

سپارد بمن گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپيچيد برخويشتن چندگاه

ببرزوی گفت اين کس از ما نجست

نه اکنون نه از روزگار نخست

وليکن جهاندار نوشين روان

اگر تن بخواهد ز ما يا روان

نداريم ازو باز چيزی که هست

اگر سرفرازست اگر زيردست

وليکن بخوانی مگر پيش ما

بدان تا روان بدانديش ما

نگويد به دل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببين پيش و پس

بدو گفت برزوی کای شهريار

ندارم فزون ز آنچ گويی مدار

کليله بياورد گنجور شاه

همی بود او را نماينده راه

هران در که ازنامه بو خواندی

همه روز بر دل همی راندی

ز نامه فزون ز آنک بوديش ياد

ز برخواندی نيز تا بامداد

همی بود شادان دل و تن درست

بدانش همی جان روشن بشست

چو زو نامه رفتی بشاه جهان

دری از کليله نبشتی نهان

بدين چاره تا نامه ی هندوان

فرستاد نزديک نوشين روان

بدين گونه تا پاسخ نامه ديد

که دريای دانش برما رسيد

ز ايوان بيامد به نزديک رای

بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش

يکی خلعت هندويی ساختش

دو ياره بهاگير و دو گوشوار

يکی طوق پرگوهر شاهوار

هم از شاره ی هندی و تيغ هند

همه روی آهن سراسر پرند

بيامد ز قنوج برزوی شاد

بسی دانش نوگرفته بياد

ز ره چون رسيد اندر آن بارگاه

نيايش کنان رفت نزديک شاه

بگفت آنچ از رای ديد و شنيد

بجای گيا دانش آمد پديد

بدو گفت شاه ای پسنديده مرد

کليله روان مرا زنده کرد

تواکنون ز گنجور بستان کليد

ز چيزی که بايد ببايد گزيد

بيامد خرد يافته سوی گنج

به گنج ور بسيار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جام هی شاه چيزی نخواست

گرانمايه دستی بپوشيد و رفت

بر گاه کسری خراميد تفت

چو آمد به نزديک تختش فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهريار

که بی بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتی ای رنج ديده ز گنج

کسی را سزد گنج کو ديد رنج

چنين پاسخ آورد برزو بشاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

هرآنکس که او پوشش شاه يافت

ببخت و بتخت مهی راه يافت

دگر آنک با جامه ی شهريار

ببيند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ

يکی آرزو خواهم از شهريار

که ماند ز من در جهان يادگار

چو بنويسد اين نامه بوزرجمهر

گشايد برين رنج برزوی چهر

نخستين در از من کند يادگار

به فرمان پيروزگر شهريار

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه اين بزرگ آروزست

بر اندازه ی مرد آزاده خوست

وليکن به رنج تو اندر خورست

سخن گرچه از پايگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که اين آرزو را نشايد نهفت

نويسنده از کلک چون خامه کرد

ز بر زوی يک در سرنامه کرد

نبشت او بران نامه ی خسروی

نبود آن زمان خط جز پهلوی

همی بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

چنين تا بتازی سخن راندند

ورا پهلوانی همی خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر ديگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و رای کيان

ببسته بهر دانشی بر ميان

کليله به تازی شد از پهلوی

بدين سان که اکنون همی بشنوی

بتازی همی بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمايه بوالفضل دستور اوی

که اندر سخن بود گنجور اوی

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

وزان پس چو پيوسته رای آمدش

بدانش خرد رهنمای آمدش

همی خواست تا آشکار و نهان

ازو يادگاری بود درجهان

گزارنده را پيش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند

بپيوست گويا پراگنده را

بسفت اينچنين در آگنده را

بدان کو سخن راند آرايشست

چو ابله بود جای بخشايشست

حديث پراگنده بپراگند

چوپيوسته شد جان و مغزآگند

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمين پيش او بنده باد

از انديشه دل را مدار ايچ تنگ

که دوری تو از روزگار درنگ

گهی برفراز و گهی بر نشيب

گهی با مراد و گهی با نهيب

ازين دو يکی نيز جاويد نيست

ببودن تو را راه اميد نيست

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک برشد به گردان سپهر

فراز آوريدش بخاک نژند

همان کس که بردش با بر بلند

داستان طلخند و گو

شاهنامه » داستان طلخند و گو

داستان طلخند و گو

چنين گفت شاهوی بيداردل

که ای پير دانای و بسيار دل

ايا مرد فرزانه و تيز وير

ز شاهوی پير اين سخن يادگير

که درهند مردی سرافراز بود

که با لشکر و خيل و با ساز بود

خنيده بهر جای جمهور نام

به مردی بهر جای گسترده گام

چنان پادشا گشته برهندوان

خردمند و بيدار و روشن روان

ورا بود کشمير تا مرز چين

برو خواندندی به داد آفرين

به مردی جهانی گرفته بدست

ورا سندلی بود جای نشست

هميدون بدش تاج و گنج و سپاه

هميدون نگين وهميدون کلاه

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

سرافراز با دانش و آبروی

بدو شادمان زيردستان اوی

چه شهری چه از در پرستان اوی

زنی بود هم گوهرش هوشمند

هنرمند و با دانش و بی گزند

پسر زاد زان شاه نيکو يکی

که پيدا نبود از پدر اندکی

پدر چون بديد آن جهاندار نو

هم اندر زمان نام کردند گو

برين برنيامد بسی روزگار

که بيمار شد ناگهان شهريار

به کدبانو اندرز کرد و به مرد

جهانی پر از دادگو را سپرد

ز خردی نشايست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

سران راهمه سر پر از گرد بود

ز جمهورشان دل پر از درد بود

ز بخشيدن و خوردن و داد اوی

جهان بود يک سر پر از ياد اوی

سپاهی و شهری همه انجمن

زن و کودک و مرد شد رای زن

که اين خرد کودک نداند سپاه

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

همه پادشاهی شود پرگزند

اگر شهرياری نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشايسته ی گاه را

کجا نام آن نامور مای بود

به دنبر نشسته دلارای بود

جهانديدگان يک به يک شاه جوی

ز سندل به دنبر نهادند روی

بزرگان کشمير تا مرز چين

به شاهی بدو خواندند آفرين

ز دنبر بيامد سرافراز مای

به تخت کيان اندر آورد پای

همان تاج جمهور بر سر نهاد

بداد و ببخشش در اندر گشاد

چو با سازشد مام گو را بخواست

بپرورد و با جان همی داشت راست

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازين نامور کدخدای

ورا پادشا نام طلخند کرد

روان را پر از مهر فرزند کرد

دوساله شد اين خرد و گو هفت سال

دلاور گوی بود با فر و يال

پس از چند گه مای بيمار شد

دل زن برو پر ز تيمار شد

دوهفته برآمد به زاری بمرد

برفت وجهان ديگری را سپرد

همه سندلی زار و گريان شدند

ز درد دل مای بريان شدند

نشستند يک ماه باسوگ شاه

سرماه يک سر بيامد سپاه

همه نامداران وگردان شهر

هرآنکس که او را خرد بود بهر

سخن رفت هرگونه بر انجمن

چنين گفت فرزانه ای رای زن

که اين زن که از تخم جمهور بود

هميشه ز کردار بد دور بود

همه راستی خواستی نزد شوی

نبود ايچ تابود جز دادجوی

نژاديست اين ساخته داد را

همه راستی را و بنياد را

همان به که اين زن بود شهريار

که او ماند زين مهتران يادگار

زگفتار او رام گشت انجمن

فرستاده شد نزد آن پاک تن

که تخت دو فرزند را خود بگير

فزاينده کاريست اين ناگزير

چوفرزند گردد سزاوار گاه

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

ازان پس هم آموزگارش تو باش

دلارام و دستور و رايش تو باش

به گفتار ايشان زن نيک بخت

بيفراخت تاج و بياراست تخت

فزونی وخوبی وفرهنگ وداد

همه پادشاهی بدو گشت شاد

دوموبد گزين کرد پاکيز هرای

هنرمند و گيتی سپرده به پای

بديشان سپرد آن دو فرزند را

دو مهتر نژاد خردمند را

نبودند ز ايشان جدا يک زمان

بديدار ايشان شده شادمان

چو نيرو گرفتند و دانا شدند

بهر دانشی بر توانا شدند

زمان تا زمان يک ز ديگر جدا

شدندی برمادر پارسا

که ازماکدامست شايست هتر

به دل برتر و نيز بايسته تر

چنين گفت مادر به هر دو پسر

که تا از شما باکه يابم هنر

خردمندی ورای و پرهيز و دين

زبان چرب و گوينده و بفرين

چوداريد هر دو ز شاهی نژاد

خرد بايد و شرم و پرهيز وداد

چوتنها شدی سوی مادر يکی

چنين هم سخن راندی اندکی

که از ما دو فرزند کشور کراست

به شاهی و اين تخت و افسرکراست

بدو مام گفتی که تخت آن تست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

به ديگر پسرهم ازينسان سخن

همی راندی تا سخن شد کهن

دل هرد وان شاد کردی به تخت

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

رسيدند هر دو به مردی به جای

بدآموز شد هر دو را رهنمای

زرشک اوفتادند هردو به رنج

برآشوفتند ازپی تاج وگنج

همه شهرزايشان بدونيم گشت

دل نيک مردان پرازبيم گشت

زگفت بدآموز جوشان شدند

به نزديک مادرخروشان شدند

بگفتند کزماکه زيباترست

که برنيک وبد برشکيباترست

چنين پاسخ آورد فرزانه زن

که باموبدی يکدل ورای زن

شماراببايد نشستن نخست

برام وباکام فرجام جست

ازان پس خنيده بزرگان شهر

هرآنکس که اودارد از رای بهر

يکايک بگوييم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کاراندرون

کسی کو بجويد همی تاج وگاه

خردبايد ورای وگنج وسپاه

چو بيدادگر پادشاهی کند

جهان پر ز گرم وتباهی کند

به مادر چنين گفت پرمايه گو

کزين پرسش اندر زمانه مرو

اگر کشور ازمن نگيرد فروغ

به کژی مکن هيچ رای دروغ

به طلخند بسپار گنج وسپاه

من او را يکی کهترم نيکخواه

وگر من به سال وخرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

نگيرد به بی دانشی کارسخت

بدو گفت مادر که تندی مکن

برانديشه بايد که رانی سخن

هرآنکس که برتخت شاهی نشست

ميان بسته بايد گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاک از بدی

بدانش سپردن ره بخردی

هم از دشمن آژير بودن به جنگ

نگه داشتن بهره ی نام و ننگ

ز داد و ز بيداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشيد و ماه

اگر پشه از شاه يابد ستم

روانش به دوزخ بماند دژم

جهان از شب تيره تاري کتر

دلی بايد ازموی باريک تر

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژی نيارد بها

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد

جهانی ازان داد باشند شاد

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک

ازين دودمان شاه جمهور بود

که رايش ز کردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

زد نبر بيامد سرافراز مای

جوان بود و بينا دل وپاک رای

همه سندلی پيش اوآمدند

پر از خون دل و شاه جو آمدند

بيامد به تخت مهی برنشست

ميان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتيم وجفت

بدان تا نماند سخن درنهفت

اگر زانک مهتر برادر تويی

به هوش وخرد نيز برتر تويی

همان کن که جان را نداری به رنج

ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

يکی ازشما گرکنم من گزين

دل ديگری گردد از من بکين

مريزيد خون از پی تاج وگنج

که برکس نماند سرای سپنج

ز مادر چو بشنيد طلخند پند

نيامدش گفتار او سودمند

بمارد چنين گفت کز مهتری

همی از پی گو کنی داوری

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هرکس که او مهتر او بهترست

بدين لشکر من فروان کسست

که همسال او به آسمان کرکسست

که هرگز نجويند گاه وسپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

پدر گر به روز جوانی بمرد

نه تخت بزرگی کسی راسپرد

دلت جفت بينم همی سوی گو

برآنی که او را کنی پيشرو

من ازگل برين گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم

يکی مادرش سخت سوگند خورد

که بيزارم از گنبد لاژورد

اگرهرگز اين آرزو خواستم

ز يزدان وبردل بياراستم

مبر زين سن جز به نيکی گمان

مشو تيز باگردش آسمان

که آن راکه خواهد دهد نيکوی

نگر جز به يزدان به کس نگروی

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نيست پند منت سودمند

نگر تاچه بهتر ز کارآن کنيد

وزين پند من توشه ی جان کنيد

وزان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پيش ايشان براند

کليد درگنج دو پادشا

که بودند بادانش و پارسا

بياورد وکرد آشکارا نهان

به پيش جهانديدگان ومهان

سراسر بر ايشان ببخشيد راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست

چنين گفت زان پس به طلخند گو

که ای نيک دل نامور يار نو

شنيدم که جمهور چندی ز مای

سرافرازتر بد به سال و برای

پدرت آن گرانمايه نيکخوی

نکرد ايچ ازان پيش تخت آرزوی

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

نجست ايچ بر مهتران مهتری

نگر تا پسندد چنين دادگر

که من پيش کهتر ببندم کمر

نگفت مادر سخن جز به داد

تو را دل چرا شد ز بيداد شاد

ز لشکر بخوانيم چندی مهان

خردمند و برگشته گرد جهان

ز فرزانگان چون سخن بشنويم

برای و به گفتارشان بگرويم

ز ايوان مادر بدين گف توگوی

برفتند ودلشان پر از جست وجوی

برين برنهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان وز پهلوان

ز دانا وپاکان سخن بشنويم

بران سان که باشد بدان بگرويم

کز ايشان همی دانش آموختيم

به فرهنگ دلها برافروختيم

بيامد دو فرزانه رهنمای

ميانشان همی رفت هر گونه رای

همی خواست فرزانه گو که گو

بود شاه درسندلی پيشرو

هم آنکس که استاد طلخند بود

به فرزانگی هم خردمند بود

همی اين بران بر زد وآن برين

چنين تا دو مهتر گرفتند کين

نهاده بدند اندر ايوان دو تخت

نشسته به تخت آن دو پيروز بخت

دلاور دو فرزانه بردست راست

همی هريکی ازجهان بهرخواست

گرانمايگان را همه خواندند

بايوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان

که ای سرفرازان ومردانگان

ازين نامداران فرخ نژاد

که داريد رسم پدرشان به ياد

که خواهيد برخويشتن پادشا

که دانيد زين دوجوان پارسا

فروماندند اندران موبدان

بزرگان و بيدار دل بخردان

نشسته همی دوجوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه نيکبخت

بدانست شهری و هم لشکری

کزان کارجنگ آيد و داوری

همه پادشاهی شود بر دو نيم

خردمند ماند به رنج وبه بيم

يکی ز انجمن سر برآورد راست

به آوا سخن گفت و برپای خاست

که ما از دو دستور دو شهريار

چه ياريم گفتن که آيد به کار

بسازيم فردا يکی انجمن

بگوييم با يکدگر تن به تن

وزان پس فرستيم يک يک پيام

مگر شهرياران بيابند کام

برفتند ز ايوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفتند کين کار با رنج گشت

ز دست جهانديده اندر گذشت

برادر نديديم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پيشگاه

ببودند يک شب پرآژنگ چهر

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

برفتند يک سر بزرگان شهر

هرآنکس که شان بود زان کار بهر

پر آواز شد سندلی چار سوی

سخن رفت هرگونه بی آرزوی

يکی راز ز گردان بگو بود رای

يکی سوی طلخند بد رهنمای

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همرای و با هم گروه

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهی وشهری همه تن به تن

يکی سوی طلخند پيغام کرد

زبان را زگو پر ز دشنام کرد

دگر سوی گر رفت با گرز و تيغ

که از شاه جان را ندارم دريغ

پرآشوب شد کشور سندلی

بدان نيکخواهی و آن يک دلی

خردمند گويد که در يک سرای

چوفرمان دوگردد نماند به جای

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

که هر بر زنی بايکی پيشرو

همه شهر ويران کنند از هوا

نبايد که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهی پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

چنان بد که روزی دو شاه جوان

برفتند بی لشکر و پهلوان

زبان برگشادند يک با دگر

پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن

بتا روی بر خيره چيزی مجوی

که فرزانگان آن نبينند روی

شنيدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون يکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

يکی خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

نيارست جستن کسی جای اوی

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن

اگر بودمی من سزاوار گاه

نکردی به مای اندرون کس نگاه

بر آيين شاهان گيتی رويم

ز فرزانگان نيک و بد بشنويم

من ازتو به سال وخرد مهترم

توگويی که من کهترم بهترم

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

مکن روی کشور پر از گف توگوی

چنين پاسخ آورد طلخند پس

به افسون بزرگی نجستست کس

من اين تاج و تخت از پدر يافتم

ز تخمی که او کشت بريافتم

همه پادشاهی و گنج و سپاه

ازين پس به شمشير دارم نگاه

ز جمهور وز مای چندين مگوی

اگر آمنی تخت را رزم جوی

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

به شهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهی وشهری همه جنگجوی

بدرگاه شاهان نهادند روی

گروهی به طلخند کردند رای

دگر را بگو بود دل رهنمای

برآمد خروش از در هر دو شاه

يکی را نبود اندر آن شهر راه

نخستين بياراست طلخند جنگ

نبودش به جنگ دليران درنگ

سرگنجهای پدر بر گشاد

سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

همه شهر يکسر پر از بيم شد

دل مرد بخرد بدو نيم شد

که تا چون بود گردش آسمان

کرا برکشد زين دومهتر زمان

همه کشور آگاه شد زين دو شاه

دمادم بيامد زهر سو سپاه

بپوشيد طلخند جوشن نخست

به خون ريختن چنگها را بشست

بياورد گو نيز خفتان وخود

همی داد جان پدر را درود

بدان تندی ازجای برخاستند

همی پشت پيلان بياراستند

نهادند برکوهه پيل زين

توگفتی همی راه جويد زمين

همه دشت پر زنگ وهندی درای

همه گوش پر ناله کرنای

به لشکر گه آمد دوشاه جوان

همه بهر بيشی نهاده روان

سپهر اندران رزمگه خيره شد

ز گرد سپه چشمها تيره شد

بر آمد خروشيدن گاو دم

ز دو رويه آواز رويينه خم

بياراست با ميمنه ميسره

تو گفتی زمين کوه شد يکسره

دولشکر کشيدند صف بر دو ميل

دو شاه سرافراز بر پشت پيل

درفشی درفشان به سر بر به پای

يکی پيکرش ببر و ديگر همای

پياده به پيش اندرون نيزه دار

سپردار و شايست هی کار زار

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا ديد چون پشت جنگی پلنگ

همه کام خاک وهمه دشت خون

بگرد اندرون نيزه بد رهنمون

به طلخند هرچند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

گزين کرد مردی سخنگوی گو

کزان مهتران او بدی پيشرو

که رو پيش طلخند و او را بگوی

که بيداد جنگ برادر مجوی

که هر خون که باشد برين ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

يکی گوش بگشای بر پندگو

به گفتار بدگوی غره مشو

نبايد که از ما بدين کارزار

نکوهش بود در جهان يادگار

که اين کشور هند ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

بپرهيز ازين جنگ و آويختن

به بيداد بر خيره خون ريختن

دل من بدين آشتی شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

ازين مرز تا پيش دريای چين

تو راباد چندانک خواهی زمين

همه مهر با جان برابر کنيم

تو را بر سرخويش افسر کنيم

ببخشيم شاهی به کردار گنج

که اين تخت و افسر نيرزد به رنج

وگر چند بيداد جويی همه

پراگندن گرد کرده رمه

بدين گيتی اندر نکوهش بود

همين رابدان سر پژوهش بود

مکن ای برادر به بيداد رای

که بيداد را نيست با داد پای

فرستاده چون پيش طلخند شد

به پيغام شاه از در پند شد

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که درجنگ چندين بهانه مجوی

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دود هی ما نه پوست

همه پادشاهی تو ويران کنی

چوآهنگ جنگ دليران کنی

همه بدسگالان به نزد تواند

به بهرام روز اورمزد تواند

گنهکار هم پيش يزدان تويی

که بد نام و بد گوهر و بد خويی

ز خونی که ريزند زين پس به کين

تو باشی به نفرين و من به آفرين

و ديگر که گفتی ببخشيم تاج

هم اين مرزبانی و اين تخت عاج

هر آنگه که تو شهرياری کنی

مرا مرز بخشی و ياری کنی

نخواهم که جان باشد اندر تنم

وگر چشم برتاج شاه افگنم

کنون جنگ را بر کشيدم رده

هوا شد چو ديبا به زر آژده

ز تير و ز ژوپين و نوک سنان

نداند کنون گورکيب ازعنان

برآورد گه بر سرافشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که سيرآيد ازجنگ جنگی پلنگ

بيارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببينند هر سو شکست

که ازبندگان نيز با شهريار

نپوشد کسی جوشن کارزار

چو پاسخ شنيد آن خردمند مرد

بيامد همه يک به يک ياد کرد

غمی شد دل گوچو پاسخ شنيد

که طلخند را رای پاسخ نديد

پر انديشه فرزانه را پيش خواند

ز پاسخ فراوان سخنها براند

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

يکی چاره ی کار با من بگوی

همه دشت خونست و بی تن سرست

روان را گذر بر جهانداورست

نبايد کزين جنگ فرجام کار

به ما بازماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه کای شهريار

نبايد تو را پندآموزگار

گر از من همی بازجويی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

فرستاده ای تيز نزديک اوی

سرافراز با دانش و نرم گوی

ببايد فرستاد و دادن پيام

بگردد مگر او ازين جنگ رام

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزين کن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتری

به دينار با او مکن داوری

نگه کردم از گردش آسمان

بدين زودی او را سرآيد زمان

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

يکی را نديدم بدو رای ومهر

تبه گردد او هم بدين دشت جنگ

نبايد گرفتن خود اين کار تنگ

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش به رنج

تو گر شهرياری و نيک اختری

به کار سپهری تواناتری

ز فرزانه بشنيد شاه اين سخن

دگر باره رای نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روی

گزين کرد نيک اختری چر بگوی

بدوگفت گو پيش طلخند شو

بگويش که پر درد و رنجست گو

ازين گردش رزم و اين کارزار

همی خواهد از داور کردگار

که گرداند اندر دلت هوش ومهر

به تابی ز جنگ برادر توچهر

به فرزانه ای کو به نزديک تست

فروزنده ی جان تاريک تست

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد اين کار بيداد رفت

اگر چند تندی و کنداوری

هم از گردش چرخ برنگذری

همه گرد بر گرد ما دشمنست

جهانی پر از مردم ريمنست

همان شاه کشمير وفغفور چين

که تنگست از ايشان به ما بر زمين

نکوهيده باشيم ازين هر دو روی

هم از نامداران پرخاشجوی

که گويند کز بهر تخت وکلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به گوهر مگر هم نژاده نيند

همان از گهر پاکزاده نيند

ز لشکر گر آيی به نزديک من

درفشان کنی جان تاريک من

ز دينار و ديبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانی به رنج

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بيابی همان ياره و تخت عاج

زمهر برادر تو را ننگ نيست

مگر آرزويت جز از جنگ نيست

اگر پند من سر به سر نشنوی

به فرجام زين بد پشيمان شوی

فرستاده آمد چو باد دمان

به نزديک طلخند تيره روان

بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز

ز شاهی و ز گنج و دينار و چيز

چو بشنيد طلخند گفتار اوی

خردمندی و رای و ديدار اوی

ازان کسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نيامد فراز

چنين داد پاسخ که گو رابگوی

که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

بريده زوانت بشمشير بد

تنت سوخته ز آتش هيربد

شنيدم همه خام گفتار تو

نبينم جزا ز چاره بازار تو

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

توخود کيستی زين بزرگ انجمن

توانايی و گنج و شاهی مراست

ز خورشيد تا آب و ماهی مراست

همانا زمانت فراز آمدست

کت انديشه های دراز آمدست

سپاه ايستاده چنين بر دوميل

ز آورد مردان و پيکار پيل

بيارای لشکر فراز آر جنگ

به رزم آمدی چيست رای درنگ

چنان بينی اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره ببايد شمرد

ندانی جز افسون و بند و فريب

چوديدی که آمد بپيشت نشيب

ازانديشه ای دور و ز تاج و تخت

نخواند تو را دانشی نيکبخت

فرستاده آمد سری پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد ياد

چنين تا شب تيره بنمود روی

فرستاده آمد همی زين بدوی

فرود آمدند اندران رزمگاه

يکی کنده کندند پيش سپاه

طلايه همی گشت بر گرد دشت

بدين گونه تارامش اندر گذشت

چوبرزد سر از برج شيرآفتاب

زمين شد بکردار دريای آب

يکی چادر آورد خورشيد زرد

بگسترد برکشور لاژورد

برآمد خروشيدن کرنای

هم آواز کوس از دو پرده سرای

درفش دو شاه نوآمد به ديد

سپه ميمنه ميسره برکشيد

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه درپيش شاه

به فرزانه ی خويش فرمود گو

که گويد به آواز با پيشرو

که بر پای داريد يکسر درفش

کشيده همه تيغهای بنفش

يکی ازيلان پيش منهيد پای

نبايد که جنبد پياده ز جای

که هرکس تندی کند روز جنگ

نباشد خردمند يا مرد سنگ

ببينم که طلخند با اين سپاه

چگونه خرامد به آوردگاه

نباشد جز از رای يزدان پاک

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک

ز پند آزموديم وز مهر چند

نبود ايچ ازين پندها سودمند

گر ايدون که پيروز گردد سپاه

مرا بردهد گردش هور و ماه

مريزيد خون از پی خواسته

که يابيد خود گنج آراسته

وگر نامداری بود زين سپاه

که اسب افگند تيز برقلبگاه

چو طلخند را يابد اندر نبرد

نبايد که بر وی فشانند گرد

نيايش کنان پيش پيل ژيان

ببايد شدن تنگ بسته ميان

خروشی برآمد که فرمان کنيم

ز رای توآرايش جان کنيم

وزان روی طلخند پيش سپاه

چنين گفت با پاسبانان گاه

گر ايدون که باشيم پيروزگر

دهد گردش اختر نيک بر

همه تيغها کينه رابر کشيم

به يزدان پناهيم و دم در کشيم

چو يابيد گو را نبايدش کشت

نه با اوسخن نيز گفتن درشت

بگيريدش از پشت آن پيل مست

به پيش من آريد بسته دو دست

همانگه خروشيدن کرنای

برآمد زدهليز پرده سرای

همه کوه و دريا پر آواز گشت

توگفتی سپهر روان بازگشت

ز بس نعره و چاک چاک تبر

ندانست کس پای گيتی ز سر

ز رخشنده پيکان و پر عقاب

همی دامن اندر کشيد آفتاب

زمين شد به کردار دريای خون

در ودشت بد زيرخون اندرون

دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه

برآمد خروشی ز طلخند وگو

که از باد ژوپين من دور شو

به جنگ برادر مکن دست پيش

نگه دار ز آواز من جای خويش

همی اين بدان گفت وآن هم بدين

چودريای خون شد سراسر زمين

يلانی که بودند خنجر گزار

بگشتند پيرامن کارزار

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت

وز اندازه آويزش اندرگذشت

خروش آمد از دشت و آواز گو

که ای جنگسازان و گردان نو

هرآنکس که خواهد زما زينهار

مداريد ازو کينه در کارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چوتنها بماند نسازد درنگ

بسی خواستند از يلان زينهار

بسی کشته شد در دم کار زار

چو طلخند بر پيل تنها بماند

گو او را به آواز چندی بخواند

که رو ای برادر به ايوان خويش

نگه کن به ايوان و ديوان خويش

نيابی همانا بسی زنده تن

از آن تيغزن نامدار انجمن

همه خوب کاری ز يزدان شاس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

که زنده برفتی توازپيش جنگ

نه هنگام رايست و روز درنگ

چوبشنيد طلخند آواز اوی

شد از ننگ پيچان و پر آب روی

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش زهر سو سپاه

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش شد آباد و با کام وشاد

سزاوار خلعت هر آنکس که ديد

بياراست او را چنانچون سزيد

به دينار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوی از غم آزادگشت

پيامی فرستاد نزديک گو

که ای تخت را چون بپاليز خو

برآنی که از من شدی بی گزند

دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوی ناگهان سوخته

روان آژده چشمها دوخته

چو بشنيد گو آن پيام درشت

دلش راز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگين

به فرزانه گفت اين شگفتی ببين

بدوگفت فرزانه کای شهريار

تويی از پدر تخت را يادگار

ز دانش پژوهان تو داناتری

هم از تاجداران تواناتری

مرا اين درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

که اين نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرين تيره خاک

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

بپيوند و آزرم او را بجوی

اگر جنگ سازد بسازيم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پيش خواند

به خوبی فراوان سخنها براند

بدوگفت رو با برادر بگوی

که چندين درشتی و تندی مجوی

درشتی نه زيباست با شهريار

پدرنامور بود و تو نامدار

مرا اين درستست کز پند من

تو دوری نجويی ز پيوند من

وليکن مرا ز آنک هست آرزوی

که تو نامور باشی و نامجوی

بگويم همه آنچ اندر دلست

سخنها که جانم برو مايلست

تو را سر بپيچد ز دستور بد

زآسانی و رای وراه خرد

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گيتی سراسر فسونست و باد

سوی راستی ياز تا هرچ هست

ز گنج ومردان خسروپرست

فرستم همه سر به سر پيش تو

ببيند روان بدانديش تو

که اندر دل من جز از داد نيست

مباد آنک از جان تو شاد نيست

برينست رايم که دادم پيام

اگر بشنود مهتر خويش کام

ور ايدون که رايت جز از جنگ نيست

به خوبی و پيوندت آهنگ نيست

بسازم کنون جنگ را لشکری

که بايد سپاه مرا کشوری

ازين مرز آباد ما بگذريم

سپه را همه پيش دريا بريم

يکی کنده سازيم گرد سپاه

برين جنگجويان ببنديم راه

ز دريا بکنده در آب افگنيم

سراسر سر اندر شتاب افگنيم

بدان تا هرآنکس که بيند شکست

ز کنده نباشد ورا راه جست

ز ماهرک پيروز گردد به جنگ

بريزيم خون اندرين جای تنگ

سپه را همه دستگير آوريم

مبادا که شمشير و تير آوريم

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخنهای گو کرد ياد

چوطلخند بشنيد گفتار گو

ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو

بفرمود تا پيش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

همه پاسخ گو بديشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

به لشکر چنين گفت کين جنگ نو

به دريا که انديشه کردست گو

چه بينيد واين را چه رای آوريم

که انديشه او به جای آوريم

اگر بود خواهيد با من يکی

نپيچيد سر را ز داد اندکی

اگر جنگ جويم چه دريا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

اگر يار باشيد با من به جنگ

از آواز روبه نترسد پلنگ

هر آنکس که جويند نام بزرگ

ز گيتی بيابند کام بزرگ

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

هر آنکس که درجنگ تندی کند

همی از پی سودمندی کند

بيابيد چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته

ز کشمير تا پيش دريای چين

به هر شهر برماکنند آفرين

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

بپاسخ همه مهتران پيش اوی

يکايک نهادند برخاک روی

که ما نام جوييم و تو شهريار

ببينی کنون گردش روزگار

ز درگاه طلخند برشد خروش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

سپه را همه سوی دريا کشيد

وزان پس سپاه گوآمد پديد

برابر فرود آمدند آن دو شاه

که بوند با يکدگر کينه خواه

بگرد اندرون کنده ای ساختند

چوشد ژرف آب اندر انداختند

دو لشکر برابر کشيدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

بياراست با ميسره ميمنه

کشيدند نزديک دريا بنه

دو شاه گرانمايه پر درد و کين

نهادند برپشت پيلان دو زين

به قلب اندرون ساخته جای خويش

شده هر يکی لشکر آرای خويش

زمين قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نيزه و پرنيانی درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز ناليدن بوق وآوای کوس

تو گفتی که دريا بجوشد همی

نهنگ اندرو خون خروشد همی

ز زخم تبرزين و گوپال و تيغ

ز دريا برآمد يکی تيره ميغ

چو بر چرخ خورشيد دامن کشيد

چنان شد که کس نيز کس را نديد

توگفتی هوا تيغ بارد همی

بخاک اندرون لاله کارد همی

ز افگنده گيتی بران گونه گشت

که کرکس نيارست برسرگذشت

گروهی بکنده درون پر ز خون

دگر سر بريده فگنده نگون

ز دريا همی خاست از باد موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

همه دشت مغز و جگر بود و دل

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

نگه کرد طلخند از پشت پيل

زمين ديد برسان دريای نيل

همه باد بر سوی طلخند گشت

به راه و به آب آرزومند گشت

ز باد و ز خورشيد و شمشير تيز

نه آرام ديد و نه راه گريز

بران زين زرين بخفت و بمرد

همه کشور هند گو راسپرد

ببيشی نهادست مردم دو چشم

ز کمی بود دل پر از درد وخشم

نه آن ماند ای مرد دانا نه اين

ز گيتی همه شادمانی گزين

اگر چند بفزايد از رنج گنج

همان گنج گيتی نيرزد به رنج

زقلب سپه چون نگه کرد گو

نديد آن درفش سپهدار نو

سواری فرستاد تا پشت پيل

بگردد بجويد همه ميل ميل

ببيند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

کجاشد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تيره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگريد

درفش سرنامداران نديد

همه قلب گه ديد پر گفت و گوی

سواران کشور همه شاه جوی

فرستاده برگشت و آمد چو باد

سخنها همه پيش او کرد ياد

سپهبد فرود آمد از پشت پيل

پياده همی رفت گريان دو ميل

بيامد چوطلخند را مرده ديد

دل لشکر از درد پژمرده ديد

سراپای او سر به سر بنگريد

به جايی برو پوست خسته نديد

خروشان همه گوشت بازو بکند

نشست از برش سوگوار و نژند

همی گفت زار ای نبرده جوان

برفتی پر از درد و خسته روان

تو راگردش اختر بد بکشت

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

بپيچيد ز آموزگاران سرت

تو رفتی ومسکين دل مادرت

بخوبی بسی راندم با تو پند

نيامد تو را پند من سودمند

چو فرزانه گو بد آنجا رسيد

جهان جوی طلخند را مرده ديد

برادرش گريان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت

خروشان بغلتيد در پيش گو

همی گفت زار ای جهان دار نو

ازان پس بياراست فرزانه پند

بگو گفت کای شهريار بلند

ازين زاری و سوگواری چه سود

چنين رفت و اين بودنی کار بود

سپاس از جهان آفرينت يکيست

که طلخند بر دست تو کشته نيست

همه بودنی گفته بودم به شاه

ز کيوان و بهرام و خورشيد و ماه

که چندان به پيچيد برزم اين جوان

که برخويشتن بر سر آرد زمان

کنون کار طلخند چون بادگشت

بنادانی و تيزی اندر گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم

سراسر همه برتو دارند چشم

بيارام و ما را تو آرام ده

خرد را به آرام دل کام ده

که چون پادشا را ببيند سپاه

پر از درد و گريان پياده به راه

بکاهدش نزد سپاه آبروی

فرومايه گستاخ گردد بروی

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد يکباره گردد تباه

ز دانا خردمند بشنيد پند

خروشی ز لشکر برآمد بلند

که آن لشکر اکنون جدا نيست زين

همه آفرين باد بر آن و اين

همه پاک در زينهار منيد

وزين بر منش يادگار منيد

ازان پس چو دانندگان را بخواند

به مژگان بسی خون دل برفشاند

ز پند آنچ طلخند را داده بود

بدياشن بگفت آنچ ازو هم شنود

يکی تخت تابوت کردش ز عاج

ز زر و ز پيروزه و خوب ساج

بپوشيد رويش به چينی پرند

شد آن نامور نامبردار هند

بدبق و بقير و بکافور و مشک

سرتنگ تابوت کردند خشک

وزان جايگه تيز لشکر براند

به راه و به منزل فراوان نماند

چو شاهان گزيدند جای نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

هميشه بره ديدبان داشتی

به تلخی همی روز بگذاشتی

چوازراه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بينادل از ديده گاه

همی ديده بان بنگريد از دو ميل

که بيند مگر تاج طلخند و پيل

ز بالا درفش گو آمد پديد

همه روی کشور سپه گستريد

نيامد پديد از ميان سپاه

سواری برافگند از ديده گاه

که لشکر گذر کرد زين روی کوه

گو وهرک بودند با او گروه

نه طلخند پيدا نه پيل و درفش

نه آن نامداران زرينه کفش

ز مژگان فروريخت خون مادرش

فراوان به ديوار بر زد سرش

ازان پس چوآمد به مام آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهاندار طلخند بر زين بمرد

سرگاه شاهی بگو در سپرد

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

به گنجور گنج آتش اندر فگند

به ايوان او شد دمان مادرش

به خون اندرون غرقه گشته سرش

همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت

ازان پس بلند آتشی برفروخت

که سوزد تن خويش به آيين هند

ازان سوگ پيداکند دين هند

چو از مادر آگاهی آمد بگو

برانگيخت آن باره ی تيزرو

بيامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

بدو گفت کای مهربان گوش دار

که ما بيگناهيم زين کارزار

نه من کشتم او را نه ياران من

نه گردی گمان برد زين انجمن

که خود پيش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت

بدو گفت مادر که ای بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نيکدل نيکبخت

چنين داد پاسخ که ای مهربان

نشايد که برمن شوی بدگمان

بيارام تا گردش روزمگاه

نمايم تو را کار شاه و سپاه

که يارست شد پيش او رزمجوی

کرا بود در سر خود اين گفت وگوی

به دادار کو داد ومهر آفريد

شب و روز و گردان سپهر آفريد

کزين پس نبيند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

مگر کين سخن آشکارا کنم

ز تندی دلت پرمداراکنم

که او را بدست کسی بد زمان

که مردم رهايی نيابد ازان

که يابد به گيتی رهايی ز مرگ

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بگيت کسی يک نفس نشمرد

وگر چون نمايم نگردی تو رام

به دادار دارنده کوراست کام

که پيشت به آتش بر خويش را

بسوزم ز بهر بدانديش را

چو بشنيد مادر سخنهای گو

دريغ آمدش برز و بالای گو

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پيل طلخند شاه

مگر بر من اين آشکارا شود

پر آتش دلم پرمدارا شود

پر از در شد گو بايوان خويش

جهانديده فرزانه را خواند پيش

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که برآتش آشفته بود

نشستند هر دو بهم رای زن

گو و مرد فرزانه بی انجمن

بدو گفت فرزانه کای نيکخوی

نگردد بما راست اين آرزوی

ز هر سو بخوانيم برنا و پير

کجا نامداری بود تيزوير

ز کشمير وز دنبر و مرغ و مای

وزان تيزويران جوينده رای

ز دريا و از کنده وزرمگاه

بگوييم با مرد جوينده راه

سواران بهر سو پراگند گو

بجايی که بد موبدی پيشرو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانادل و بخردان

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پيکار جنگ وسپاه

ز دريا و از کنده و آبگير

يکايک بگفتند با تيزوير

نخفتند زايشان يکی تيره شب

نه بر يکدگر برگشادند لب

ز ميدان چو برخاست آواز کوس

جهانديدگان خواستند آبنوس

يکی تخت کردند از چارسوی

دومرد گرانمايه و نيکخوی

همانند آن کنده و رزمگاه

بروی اندر آورده روی سپاه

بران تخت صدخانه کرده نگار

صفی کرد او لشکر کارزار

پس آنگه دولشکر زساج و زعاج

دو شاه سرافراز با پيل وتاج

پياده بديد اندرو با سوار

همه کرده آرايش کارزار

ز اسبان و پيلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه

همه کرده پيکر به آيين جنگ

يک تيز وجنبان يکی با درنگ

بياراسته شاه قلب سپاه

ز يک دست فرزانه ی نيک خواه

ابر دست شاه از دو رويه دو پيل

ز پيلان شده گرد همرنگ نيل

دو اشتر بر پيل کرده به پای

نشانده برايشان دو پاکيزه رای

به زير شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جويند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

ز خون جگر بر لب آورده کف

پياده برفتی ز پيش و ز پس

کجا بود در جنگ فريادرس

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همان نيزه فرزانه يک خانه بيش

نرفتی نبودی ازين شاه پيش

سه خانه برفتی سرافراز پيل

بديدی همه رزم گه از دو ميل

سه خانه برفتی شتر همچنان

برآورد گه بر دمان و دنان

نرفتی کسی پيش رخ کين هخواه

همی تاختی او همه رزمگاه

همی راند هر يک به ميدان خويش

برفتن نکردی کسی کم و بيش

چو ديدی کسی شاه را در نبرد

به آواز گفتی که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزين و پيل و سپاه

نگه کرد شاه اندران چارسوی

سپه ديد افگنده چين در بروی

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

چنين يافت از چرخ گردان برات

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

گوآن شاه آزاده و نيکخوی

همی کرد مادر ببازی نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

نشسته شب و روز پر درد وخشم

ببازی شطرنج داده دو چشم

همه کام و رايش به شطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

هميشه همی ريخت خونين سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک

بدين گونه بد تاچمان و چران

چنين تا سر آمد بروبر زمان

سرآمد کنون برمن اين داستان

چنان هم که بشنيدم ازباستان

داستان درنهادن شطرنج

شاهنامه » داستان درنهادن شطرنج

داستان درنهادن شطرنج

چنين گفت موبد که يک روز شاه

به ديبای رومی بياراست گاه

بياويخت تاج از بر تخت عاج

همه جای عاج و همه جای تاج

همه کاخ پر موبد و مرزبان

ز بلخ و ز بامين و ز کرزبان

چنين آگهی يافت شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

که آمد فرستاده ی شاه هند

ابا پيل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار

همی راه جويد بر شهريار

همانگه چو بشنيد بيدار شاه

پذيره فرستاد چندی سپاه

چو آمد بر شهريار بزرگ

فرستاده ی نامدار و سترگ

برسم بزرگان نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

گهرکرد بسيار پيشش نثار

يکی چتر و ده پيل با گوشوار

بياراسته چتر هندی به زر

بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه

بياورد يک سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سيم و زر

چه از مشک و عنبر چه از عود تر

ز ياقوت والماس وز تيغ هند

همه تيغ هندی سراسر پرند

ز چيزی که خيزد ز قنوج و رای

زده دست و پای آوريده به جای

ببردند يک سر همه پيش تخت

نگه کرد سالار خورشيد بخت

ز چيزی که برد اندران رای رنج

فرستاد کسری سراسر به گنج

بياورد پس نامه ای بر پرند

نبشته بنوشين روان رای هند

يکی تخت شطرنج کرده به رنج

تهی کرده از رنج شطرنج گنج

بياورد پيغام هندی ز رای

که تا چرخ باشد تو بادی به جای

کسی کو بدانش برد رنج بيش

بفرمای تا تخت شطرنج پيش

نهند و ز هر گونه رای آورند

که اين نغز بازی به جای آورند

بدانند هرمهره ای را به نام

که گويند پس خانه ی او کدام

پياده بدانند و پيل و سپاه

رخ واسب و رفتار فرزين و شاه

گراين نغز بازی به جای آورند

درين کار پاکيزه رای آورند

همان باژ و ساوی که فرمودشاه

به خوبی فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ايران گروه

ازين دانش آيند يک سر ستوه

چو با دانش ما ندارند تاو

نخواهند زين بوم و بر باژ و ساو

همان باژ بايد پذيرفت نيز

که دانش به از نامبردار چيز

دل و گوش کسری بگوينده داد

سخنها برو کرد گوينده ياد

نهادند شطرنج نزديک شاه

به مهره درون کرد چندی نگاه

ز تختش يکی مهره از عاج بود

پر از رنگ پيکر دگر ساج بود

بپرسيد ازو شاه پيروزبخت

ازان پيکر ومهره ومشک وتخت

چنين داد پاسخ که ای شهريار

همه رسم و راه از در کارزار

ببينی چويابی به بازيش راه

رخ و پيل و آرايش رزمگاه

بدو گفت يک هفته ما را زمان

ببازيم هشتم به روشن روان

يکی خرم ايوان بپرداختند

فرستاده را پايگه ساختند

رد وموبدان نماينده راه

برفتند يک سر به نزديک شاه

نهادند پس تخت شطرنج پيش

نگه کرد هريک ز اندازه بيش

بجستند و هر گونه ای ساختند

ز هر دست يکبارش انداختند

يکی گفت وپرسيد و ديگر شنيد

نياورد کس راه بازی پديد

برفتند يکسر پرآژنگ چهر

بيامد برشاه بوزرجمهر

ورا زان سخن نيک ناکام ديد

به آغاز آن رنج فرجام ديد

به کسری چنين گفت کای پادشا

جهاندار و بيدار و فرمانروا

من اين نغز بازی به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

بدو گفت شاه اين سخن کارتست

که روشن روان بادی وتندرست

کنون رای قنوج گويد که شاه

ندارد يکی مرد جوينده راه

شکست بزرگ است بر موبدان

به در گاه و بر گاه و بر بخردان

بياورد شطرنج بوزرجمهر

پرانديشه بنشست و بگشاد چهر

همی جست بازی چپ و دست راست

همی راند تا جای هريک کجاست

به يک روز و يک شب چو بازيش يافت

از ايوان سوی شاه ايران شتافت

بدو گفت کای شاه پيروزبخت

نگه کردم اين مهره و مشک و تخت

به خوبی همه بازی آمد به جای

به بخت بلند جهان کدخدای

فرستاده ی شاه را پيش خواه

کسی را که دارند ما را نگاه

شهنشاه بايد که بيند نخست

يکی رزمگاهست گويی درست

ز گفتار او شاد شد شهريار

ورا نيک پی خواند و به روزگار

بفرمود تا موبدان و ردان

برفتند با نامور بخردان

فرستاده رای را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

بدو گفت گوينده بوزرجمهر

که ای موبد رای خورشيد چهر

ازين مهرها رای با توچه گفت

که همواره با توخرد باد جفت

چنين داد پاسخ که فرخنده رای

چو از پيش او من برفتم ز جای

مرا گفت کين مهره ی ساج و عاج

ببر پيش تخت خداوند تاج

بگويش که با موبد و رای زن

بنه پيش و بنشان يکی انجمن

گر اين نغز بازی به جای آورند

پسنديده و دلربای آورند

همين بدره و برده و باژ و ساو

فرستيم چندانک داريم تاو

و گر شاه و فرزانگان اين به جای

نيارند روشن ندارند رای

وگر شاه وفرزانگان اين بجای

نيارند روشن ندارند رای

نبايد که خواهد ز ما باژ و گنج

دريغ آيدش جان دانا به رنج

چو بيند دل و رای باريک ما

فزونتر فرستد به نزديک ما

برتخت آن شاه بيداربخت

بياورد و بنهاد شطرنج وتخت

چنين گفت با موبدان و ردان

که ای نامور پاک دل بخردان

همه گوش داريد گفتار اوی

هم آن را هشيار سالار اوی

بياراست دانا يکی رزمگاه

به قلب اندرون ساخته جای شاه

چپ و راست صف برکشيده سوار

پياده به پيش اندرون نيزه دار

هشيوار دستور در پيش شاه

به رزم اندرونش نماينده راه

مبارز که اسب افگند بر دو روی

به دست چپش پيل پرخاشجوی

وزو برتر اسبان جنگی به پای

بدان تاکه آيد به بالای رای

چو بوزرجمهر آن سپه را براند

همه انجمن درشگفتی بماند

غمی شد فرستاده ی هند سخت

بماند اندر آن کار هشيار بخت

شگفت اندرو مرد جادو بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

که اين تخت شطرنج هرگز نديد

نه از کاردانان هندی شنيد

چگونه فراز آمدش رای اين

به گيتی نگيرد کسی جای اين

چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

يکی جام فرمود پس شهريار

که کردند پرگوهر شاهوار

يکی بدره دينار واسبی به زين

بدو داد و کردش بسی آفرين

بشد مرد دانا به آرام خويش

يکی تخت و پرگار بنهاد پيش

به شطرنج و انديشه ی هندوان

نگه کرد و بفزود رنج روان

خرد بادل روشن انباز کرد

به انديشه بنهاد برتخت نرد

دومهره بفرمود کردن ز عاج

همه پيکر عاج همرنگ ساج

يکی رزمگه ساخت شطرنج وار

دو رويه برآراسته کارزار

دولشکر ببخشيد بر هشت بهر

همه رزمجويان گيرنده شهر

زمين وار لشکر گهی چارسوی

دوشاه گرانمايه و نيک خوی

کم و بيش دارند هر دو به هم

يکی از دگر برنگيرد ستم

به فرمان ايشان سپاه از دو روی

به تندی بياراسته جنگجوی

يکی را چوتنها بگيرد دو تن

ز لشکر برين يک تن آيد شکن

به هرجای پيش وپس اندر سپاه

گرازان دو شاه اندران رزمگاه

همی اين بران آن برين برگذشت

گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

برين گونه تا بر که بودی شکن

شدندی دو شاه و سپاه انجمن

بدين سان که گفتم بياراست نرد

برشاه شد يک به يک ياد کرد

وزان رفتن شاه برترمنش

همانش ستايش همان سرزنش

ز نيروی و فرمان و جنگ سپاه

بگسترد و بنمود يک يک شاه

دل شاه ايران ازو خيره ماند

خرد را بانديشه اندر نشاند

همی گفت کای مرد روشن روان

جوان بادی و روزگارت جوان

بفرمود تا ساروان دو هزار

بيارد شتر تا در شهريار

ز باری که خيزد ز روم و ز چين

ز هيتال و مکران و ايران زمين

ز گنج شهنشاه کردند بار

بشد کاروان از در شهريار

چوشد بارهای شتر ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

فرستاده ی رای را پيش خواند

ز دانش فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت نزديک اوی

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

سر نامه کرد آفرين بزرگ

به يزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت کای نامور شاه هند

ز دريای قنوج تا پيش سند

رسيداين فرستاده ی رای زن

ابا چتر و پيلان بدين انجمن

همان تخت شطرنج و پيغام رای

شنيديم و پيغامش امد بجای

ز دانای هندی زمان خواستيم

به دانش روان را بياراستيم

بسی رای زد موبد پاک رای

پژوهيد وآورد بازی به جای

کنون آمد اين موبد هوشمند

به قنوج نزديک رای بلند

شتروار بار گران دو هزار

پسنديده بار از در شهريار

نهاديم برجای شطرنج نرد

کنون تا به بازی که آرد نبرد

برهمن فر وان بود پاک رای

که اين بازی آرد به دانش به جای

ز چيزی که ديد اين فرستاده رنج

فرستد همه رای هندی به گنج

ورای دون کجا رای با راهنمای

بکوشند بازی نيايد به جای

شتروار بايد که هم زين شمار

به پيمان کند رای قنوج بار

کند بار همراه با بار ما

چنينست پيمان و بازار ما

چوخورشيد رخشنده شد بر سپهر

برفت از در شاه بوزرجمهر

چو آمد ز ايران به نزديک رای

برهمن بشادی و را رهنمای

ابا بار با نامه وتخت نرد

دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

چو آمد به نزديکی تخت اوی

بديد آن سر و افسر و بخت اوی

فراوانش بستود بر پهلوی

بدو داد پس نامه ی خسروی

ز شطرنج وز راه وز رنج رای

بگفت آنچه آمد يکايک به جای

پيام شهنشاه با او بگفت

رخ رای هندی چوگل برشگفت

بگفت آن کجا ديد پاينده مرد

چنان هم سراسر بياورد نرد

ز بازی و از مهره و رای شاه

وزان موبدان نماينده راه

به نامه دورن آنچه کردست ياد

بخواند بداند نپيچد ز داد

ز گفتار اوشد رخ شاه زرد

چو بشنيد گفتار شطرنج و نرد

بيامد يکی نامور کدخدای

فرستاده را داد شايست هجای

يکی خرم ايوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

به کشور ز پيران شايسته مرد

يکی انجمن کرد و بنهاد نرد

به يک هفته آنکس که بد تيزوير

ازان نامداران برنا و پير

همی بازجستند بازی نرد

به رشک و برای وبه ننگ و نبرد

بهشتم چنين گفت موبد به رای

که اين را نداند کسی سر زپای

مگر با روان يار گردد خرد

کزين مهره بازی برون آورد

بيامد نهم روز بوزرجمهر

پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

که کسری نفرمود ما را درنگ

نبايد که گردد دل شاه تنگ

بشد موبدان را ازان دل دژم

روان پر زغم ابروان پر زخم

بزرگان دانا به يک سو شدند

به نادانی خويش خستو شدند

چو آن ديد بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پيش اندرون تخت نرد

همه گردش مهرها ياد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرايش رزم و فرمان شاه

ازو خيره شد رای با رای زن

ز کشور بسی نامدار انجمن

همه مهتران آفرين خواندند

ورا موبد پاک دين خواندند

ز هر دانشی زو بپرسيد رای

همه پاسخ آمد يکايک به جای

خروشی برآمد ز دانندگان

ز دانش پژوهان وخوانندگان

که اينت سخنگوی داننده مرد

نه از بهر شطرنج و بازی نرد

بياورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنوح کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

همه جامه وجام پيکر گهر

ابا باژ يکساله از پيشگاه

فرستاد يک سر به درگاه شاه

يکی افسری خواست از گنج رای

همان جامه ی زر ز سر تا به پای

بدو داد وچند آفرين کرد نيز

بيارانش بخشيد بسيار چيز

شتر دو ازار آنک از پيش برد

ابا باژ و هديه مر او را سپرد

يکی کاروان بد که کس پيش ازان

نراند و نبد خواسته بيش ازان

بيامد ز قنوج بوزرجمهر

برافراخته سر بگردان سپهر

دلی شاد با نامه شاه هند

نبشته به هندی خطی بر پرند

که رای و بزرگان گوايی دهند

نه از بيم کزنيک رايی دهند

که چون شاه نوشين روان کس نديد

نه از موبد سالخورده شنيد

نه کس دانشی تر ز دستور اوی

ز دانش سپهرست گنجور اوی

فرستاده شد باژ يک ساله پيش

اگر بيش بايد فرستيم بيش

ز باژی که پيمان نهاديم نيز

فرستاده شد هرچ بايست چيز

چو آگاهی آمد ز دانا به شاه

که با کام و با خوبی آمد ز راه

ازان آگهی شاد شد شهريار

بفرمود تاهرک بد نامدار

ز شهر و ز لشکر خبيره شدند

همه نامداران پذيره شدند

به شهر اندر آمد چنان ارجمند

به پيروزی شهريار بلند

به ايوان چو آمد به نزديک تخت

برو شهريار آفرين کرد سخت

ببر در گرفتش جهاندار شاه

بپرسيدش از رای وز رنج راه

بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر

ازان بخت بيدار و مهر سپهر

پس آن نامه رای پيروزبخت

بياورد و بنهاد در پيش تخت

بفرمود تا يزدگرد دبير

بيامد بر شاه دانش پذير

چو آن نامه رای هندی بخواند

يکی انجمن درشگفتی بماند

هم از دانش و رای بوزرجمهر

ازان بخت سالار خورشيد چهر

چنين گفت کسری که يزدان سپاس

که هستم خردمند و نيکی شناس

مهان تاج وتخت مرا بنده اند

دل وجان به مهر من آگند هاند

شگفتی تر از کار بوزرجمهر

که دانش بدو داد چندين سپهر

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کزويست پيروزی و دستگاه

برين داستان برسخن ساختم

به طلخند و شطرنج پرداختم

رزم خاقان چین با هیتالیان

شاهنامه » رزم خاقان چین با هیتالیان

رزم خاقان چین با هیتالیان

چنين گفت پرمايه دهقان پير

سخن هرچ زو بشنوی يادگير

که از نامداران با فر و داد

ز مردان جنگی به فر ونژاد

چوخاقان چينی نبود از مهان

گذشته ز کسری بگرد جهان

همان تا لب رود جيحون ز چين

برو خواندندی بداد آفرين

سپهدار با لشکر و گنج و تاج

بگلزريون بودزان روی چاج

سخنهای کسری به گرد جهان

پراگنده شد درميان مهان

به مردی و دانايی و فرهی

بزرگی وآيين شاهنشهی

خردمند خاقان بدان روزگار

همی دوستی جست با شهريار

يکی چند بنشست با رای زن

همه نامداران شدند انجمن

بدان دوستی را همی جای جست

همان از رد و موبدان رای جست

يکی هديه آراست پس بی شمار

همه ياد کرد از در شهريار

ز اسبان چينی و ديبای چين

ز تخت وز تاج وز تيغ و نگين

طرايف که باشد به چين اندرون

بياراست از هر دری برهيون

ز دينار چينی ز بهر نثار

به گنجور فرمود تا سی هزار

بياورد و با هديه ها يار کرد

دگر را همه بار دينار کرد

سخنگوی مردی بجست از مهان

خردمند و گرديده گرد جهان

بفرمود تا پيش اوشد دبير

ز خاقان يکی نامه ای برحرير

نبشتند برسان ارژنگ چين

سوی شاه با صد هزار آفرين

گذر مرد را سوی هيتال بود

همه ره پر از تيغ و کوپال بود

ز سغد اندرون تا به جيحون سپاه

کشيده رده پيش هيتال شاه

گوی غاتفر نام سالارشان

به جنگ اندورن نامبردارشان

چو آگه شد از کار خاقان چين

وزان هديه ی شهريار زمين

ز لشکر جهانديده گان را بخواند

سخن سر به سر پيش ايشان براند

چنين گفت باسرکشان غاتفر

که مارا بدآمد ز اختر به سر

اگر شاه ايران و خاقان چين

بسازند وز دل کنند آفرين

هراسست زين دوستی بهر ما

برين روی ويران شود شهرما

ببايد يکی تاختن ساختن

جهان از فرستاده پرداختن

زلشکر يکی نامور برگزيد

سرافراز جنگی چنانچون سزيد

بتاراج داد آن همه خواسته

هيونان واسبان آراسته

فرستاده را سر بريدند پست

ز ترکان چينی سواری نجست

چوآگاهی آمد به خاقان چين

دلش گشت پر درد و سر پر ز کين

سپه را ز قجغارباشی براند

به چين وختن نامداری نماند

ز خويشان ارجاسب وافراسياب

نپرداخت يک تن به آرام و خواب

برفتند يکسر به گلزريون

همه سر پر از خشم و دل پر زخون

سپهدار خاقان چين سنجه بود

همی به آسمان بر زد از خاک دود

ز جوش سواران به چاچ اندرون

چو خون شد به رنگ آب گلزريون

چو آگاه شد غاتفر زان سخن

که خاقان چينی چه افگند بن

سپاهی ز هيتاليان برگزيد

که گشت آفتاب ازجهان ناپديد

زبلخ وز شگنان و آموی و زم

سليح وسپه خواست و گنج درم

ز سومان وز ترمذ و ويسه گرد

سپاهی برآمد زهرسوی گرد

ز کوه و بيابان وز ريگ و شخ

بجوشيد لشکر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برک

توگفتی همی تيغ بارد فلک

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ

سيه گشت خورشيد چون پر چرغ

ز بس نيزه وتيغهای بنفش

درفشيدن گونه گونه درفش

به خارا پر از گرد وکوپال بود

که لشکرگه شاه هيتال بود

بشد غاتفر با سپاهی چو کوه

ز هيتال گرد آور ديده گروه

چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه

ز تنگی ببستند بر باد راه

درخشيدن تيغهای سران

گراييدن گرزهای گران

توگفتی که آهن زبان داردی

هوا گرز را ترجمان داردی

يکی باد برخاست و گردی سياه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

کشانی وسغدی شدند انجمن

پر از آب رو کودک و مرد وزن

که تا چون بود کارآن رزمگاه

کرا بردهد گردش هور وماه

يکی هفته آن لشکر جنگجوی

بروی اندر آورده بودند روی

به هر جای برتوده ای کشته بود

ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود

ز بس نيزه و گرز و کوپال و تيغ

توگفتی همی سنگ بارد ز ميغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب

پر از خاک شد چشم پران عقاب

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد

سيه شد جهان چوشب لاژورد

شکست اندر آمد به هيتاليان

شکستی که بستنش تا ساليان

نديدند وهرکس کزيشان بماند

به دل در همی نام يزدان بخواند

پراگنده بر هر سويی خسته بود

همه مرز پرکشته وبسته بود

همی اين بدان آن بدين گفت جنگ

نديديم هرگز چنين با درنگ

همانا نه مردم بدند آن سپاه

نشايست کردن بديشان نگاه

به چهره همه ديو بودند و دد

به دل دور ز انديشه نيک و بد

ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ

توگفتی ندانند راه گريغ

همه چهره ی اژدها داشتند

همه نيزه بر ابر بگذاشتند

همه چنگهاشان بسان پلنگ

نشد سير دلشان توگويی ز جنگ

يکی زين ز اسبان نبرداشتند

بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگی راهمه خار بود

سواری بخفتی دو بيدار بود

نداريم ما تاب خاقان چين

گذر کرد بايد به ايران زمين

گر ای دون که فرمان برد غاتفر

ببندد به فرمان کسری کمر

سپارد بدو شهر هيتال را

فرامش کند گرز و کوپال را

وگرنه خود از تخمه ی خوشنواز

گزينيم جنگاوری سرفراز

که اوشاد باشد بنوشين روان

بدو دولت پير گردد جوان

بگويد بدو کار خاقان چين

جهانی بروبر کنند آفرين

که با فر و برزست و بخش و خرد

همی راستی را خرد پرورد

نهادست بر قيصران باژ و ساو

ندارند با او کسی زور و تاو

ز هيتاليان کودک و مرد وزن

برين يک سخن برشدند انجمن

چغانی گوی بود فرخ نژاد

جهانجوی پر دانش و بخش و داد

خردمند و نامش فغانيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

بزرگان هيتال وخاقان چين

به شاهی برو خواندند آفرين

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز خاقان که شد نامدار سترگ

ز هيتال و گردان آن انجمن

که آمد ز خاقان بريشان شکن

ز شاه چغانی که با بخت نو

بيامد نشست از بر تخت نو

پرانديشه بنشست شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

به ايوان بياراست جای نشست

برفتند گردان خسروپرست

ابا موبد موبدان اردشير

چوشاپور وچون يزدگرد دبير

همان بخردان نماينده راه

نشستند يک سر بر تخت شاه

چنين گفت کسری که ای بخردان

جهان گشته و کار ديده ردان

يکی آگهی يافتم ناپسند

سخنهای ناخوب و ناسودمند

ز هيتال وز ترک وخاقان چين

وزان مرزبانان توران زمين

بی اندازه لشکر شدند انجمن

ز چاچ وز چين وز ترک و ختن

يکی هفته هيتال با ترک و چين

ز اسبان نبرداشتند ايچ زين

به فرجام هيتال برگشته شد

دو بهره مگر خسته و کشته شد

بدان نامداری که هيتال بود

جهانی پر از گرز وکوپال بود

شگفتست کمد بريشان شکست

سپهبد مباد ايچ با رای پست

اگر غاتفر داشتی نام و رای

نبردی سپهر آن سپه را ز جای

چوشد مرز هيتاليان پر ز شور

بجستند از تخم بهرام گور

نو آيين يکی شاه بنشاندند

به شاهی برو آفرين خواندند

نشستست خاقان بدان روی چاج

سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

جز از مرز ايران نبينند به خواب

ز پيروزی لشکر غاتفر

همی برفرازد به خورشيد سر

سزد گر نباشيم همداستان

که خاقان نخواند چنين داستان

که تا آن زمين پادشاهی مراست

که دارند ازو چينيان پشت راست

همه زيردستان از ايشان به رنج

سپرده بديشان زن و مرد و گنج

چه بينيد يکسر کنون اندرين

چه سازيم با ترک وخاقان چين

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

گرفتند يک سر برو آفرين

که ای شاه نيک اختر و پاکدين

همه مرز هيتال آهرمنند

دورويند واين مرز را دشمنند

بريشان سزد هرچ آيد ز بد

هم از شاه گفتار نيکو سزد

ازيشان اگر نيستی کين و درد

جز از خون آن شاه آزادمرد

بکشتند پيروز را ناگهان

چنان شهرياری چراغ جهان

مبادا که باشند يک روز شاد

که هرگز نخيزد ز بيداد داد

چنينست بادافره دادگر

همان بدکنش را بد آيد به سر

ز خاقان اگر شاه راند سخن

که دارد به دل کين و درد کهن

سزد گر ز خويشان افراسياب

بدآموز دارد دو ديده پرآب

دگر آنک پيروز شد دل گرفت

اگر زو بترسی نباشد شگفت

ز هيتال وز لشکر غاتفر

مکن ياد وتيمار ايشان مخور

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

زخاقان که بنشست ازان روی آب

به روشن روان کار ايشان بساز

تويی درجهان شاه گردن فراز

فروغ از تو گيرد روان و خرد

انوشه کسی کو روان پرورد

تو داناتری از بزرگ انجمن

نبايدت فرزانه و رای زن

تو را زيبد اندر جهان تاج وتخت

که با فر و برزی و با رای و بخت

اگر شاه سوی خراسان شود

ازين پادشاهی هراسان شود

هرآن گه که بينند بی شاه بوم

زمان تا زمان لشکر آيد ز روم

از ايرانيان باز خواهند کين

نماند بروبوم ايران زمين

نه کس پای برخاک ايران نهاد

نه زين پادشاهی ببد کرد ياد

اگر شاه را رای کينست وجنگ

ازو رام گردد به دريا نهنگ

چو بشنيد ز ايرانيان شهريار

ز بزم وز پرخاش وز کارزار

کسی را نبد گرد رزم آرزوی

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

بدانست شاه جهان کدخدای

که اندر دل بخردان چيست رای

چنين داد پاسخ که يزدان سپاس

کزو دارم اندر دو گيتی هراس

که ايشان نجستند جز خواب وخورد

فراموش کردند گرد نبرد

شما را بر آسايش و بزمگاه

گران شد چنينتان سر از رزمگاه

تن آسان شود هرک رنج آورد

ز رنج تنش باز گنج آورد

به نيروی يزدان سرماه را

بسيجيم يک سر همه راه را

به سوی خراسان کشم لشکری

بخواهم سپاهی ز هرکشوری

جهان از بدان پاک بی خوکنم

بداد ودهش کشوری نو کنم

همه نامداران فروماندند

به پوزش برو آفرين خواندند

که ای شاه پيروز با فر و داد

زمانه به ديدار توشاد باد

همه نامداران تو را بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگنده ايم

هرآنگه که فرمان دهد کارزار

نبيند ز ما کاهلی شهريار

ازان پس چو بنشست با را یزن

بزرگان وکسری شدند انجمن

همی بود ازين گونه تا ماه نو

برآمد نشست از برگاه نو

تو گفتی که جامی ز ياقوت زرد

نهادند بر چادر لاژورد

بديدند بر چهره ی شاه ماه

خروشی برآمد ز درگاه شاه

چو برزد سر از کوه رخشان چراغ

زمين شد به کردار زرين جناغ

خروش آمد و نال هی گاو دم

ببستند بر پيل رويينه خم

دمادم به لشکر گه آمد سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

بدرگاه شد يزدگرد دبير

ابا رای زن موبد اردشير

نبشتند نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هرمهتری

که شد شاه با لشکر از بهر رزم

شما کهتری را مسازيد بزم

بفرمود نامه بخاقان چين

فغانيش راهم بکرد آفرين

يکی لشکری از مداين براند

که روی زمين جز بدريا نماند

زمين کوه تاکوه يک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه

يکی لشکری سوی گرگان کشيد

که گشت آفتاب از جهان ناپديد

بياسود چندی ز بهر شکار

همی گشت درکوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

به گرگان همی رای زد با سپاه

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

شده سغد يکسر چو دريای آب

همی گفت خاقان سپاه مرا

زمين برنتابد کلاه مرا

از ايدر سپه سوی ايران کشيم

وز ايران به دشت دليران کشيم

همه خاک ايران به چين آوريم

همان تازيان را بدين آوريم

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت

همی بود يک چند باگفت وگوی

جهانجوی با لشکری جنگجوی

چنين تا بيامد ز شاه آگهی

کز ايران بجنبيد با فرهی

وزان به خت پيروزی و دستگاه

ز دريا به دريا کشيده سپاه

بپيچيد خاقان چو آگاه شد

به رزم اندرون راه کوتاه شد

به انديشه بنشست با را یزن

بزرگان لشکر شدند انجمن

سپهدار خاقان به دستور گفت

که اين آگهی خوار نتوان نهفت

شنيدم که کسری به گرگان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

ندارد همانا ز ما آگاهی

وگر تارک از رای دارد تهی

ز چين تا به جيحون سپاه منست

جهان زير فر کلاه منست

مرا پيش او رفت بايد به جنگ

بپوشد درم آتش نام وننگ

گماند کزو بگذری راه نيست

و گر در زمانه جز او شاه نيست

بياگاهد اکنون چومن جنگجوی

شوم با سواران چين پيش اوی

خردمند مردی به خاقان چين

چنين گفت کای شهريار زمين

تو با شاه ايران مکن رزم ياد

مده پادشاهی و لشکر به باد

ز شاهان نجويد کسی جای اوی

مگر تيره باشد دل و رای اوی

که با فر او تخت را شاه نيست

بديدار او در فلک ماه نيست

همی باژ خواهد ز هند وز روم

ز جايی که گنجست و آباد بوم

خداوند تاجست و زيبای تخت

جهاندار و بيدار و پيروز بخت

چوبشنيد خاقان ز موبد سخن

يکی رای شايسته افگند بن

چنين گفت با کاردان راه جوی

که اين را چه بيند خردمند روی

دوکارست پيش اندرون ناگزير

که خامش نشايد بدن خيره خير

که آن را به پايان جز از رنج نيست

به از بر پراگندن گنج نيست

ز دينار پوشش نيايد نه خورد

نه گستردنی روز ننگ و نبرد

بدو ايمنی بايد و خوردنی

همان پوشش و نغز گستردنی

هرآنکس که از بد هراسان شود

درم خوار گيرد تن آسان شود

ز لشکر سخنگوی ده برگزيد

که دانند گفتار دانا شنيد

يکی نامه بنبشت با آفرين

سخندان چينی چو ار تنگ چين

برفت آن خرد يافته ده سوار

نهان پرسخن تا درشهريار

به کسری چو برداشتند آگهی

بياراست ايوان شاهنشهی

بفرمود تا پرده برداشتند

ز درگاهشان شاد بگذاشتند

برفتند هر ده برشهريار

ابا نامه و هديه و با نثار

جهاندار چون ديد بنواختشان

ز خاقان بپرسيد و بنشاختشان

نهادند سر پيش او بر زمين

بدادند پيغام خاقان چين

به چينی يکی نام های برحرير

فرستاده بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان نامه خواندن گرفت

همه انجمن ماند اندر شگفت

سر نامه بود از نخست آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

دگر سر فرازی و گنج و سپاه

سليح وبزرگی نمودن به شاه

سه ديگر سخن آنک فغفور چين

مراخواند اندر جهان آفرين

مرا داد بی آرزو دخترش

نجويند جز رای من لشکرش

وزان هديه کز پيش نزديک شاه

فرستاد وهيتال بستد ز راه

بران کينه رفتم من از شهر چاج

که بستانم از غاتفر گنج وتاج

بدان گونه رفتم ز گلزريون

که شد لعلگون آب جيحون ز خون

چو آگاهی آمد به ماچين و چين

بگوينده برخوانديم آفرين

ز پيروزی شاه ومردانگی

خردمندی و شرم و فرزانگی

همه دوستی بودی اندرنهان

که جوييم باشهريار جهان

چو آن نامه بشنيد و گفتار اوی

بزرگی ومردی وبازار اوی

فرستاده راجايگه ساختند

ستودند بسيار و بنواختند

چو خوان ومی آراستی ميگسار

فرستاده راخواستی شهريار

ببودند يک ماه نزديک شاه

به ايوان بزم و به نخچيرگاه

يکی بارگه ساخت روزی به دشت

ز گردسواران هوا تيره گشت

همه مرزبانان زرين کمر

بلوچی و گيلی به زرين سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند

پرستنده نزديک شاه آمدند

چوسيصدز پيلان زرين ستام

ببردند وشمشير زرين نيام

درخشيدن تيغ و ژوپين وخشت

توگويی که زر اندر آهن سرشت

بديبا بياراسته پشت پيل

بدو تخت پيروزه هم رنگ نيل

زمين پرخروش وهوا پر ز جوش

همی کر شد مردم تيزگوش

فرستاده ی بردع وهند و روم

ز هر شهرياری ز آباد بوم

ز دشت سواران نيزه گزار

برفتند يک سر سوی شهريار

به چينی نمود آنک شاهی کراست

ز خورشيد تا پشت ماهی کراست

هوا پر شد از جوش گرد سوار

زمين پرشد از آلت کار زار

به دشت اندر آورد گه ساختند

سواران جنگی همی تاختند

به کوپال و تيغ و بتير و کمان

بگشتند گردنکشان يک زمان

همه دشت ژوپين زن و نيز هدار

به يک سو پياده به يک سو سوار

فرستاده گان را ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

شگفت آمد از لشکر و ساز اوی

همان چهره و نام وآواز اوی

فرستادگان يک به ديگر به راز

بگفتند کين شاه گردن فراز

هنر جويد وهيچ پيچد عنان

به کردار پيکر نمايد سنان

هنرگرد نمودی به ما شهريار

ازو داشتی هر يکی يادگار

چو هريک برفتی برشاه خويش

سخن داشتی يارهمراه خويش

بگفتی که چون شاه نوشين روان

بديده نبينند پير و جوان

سخن هرچ گفتند اندر نهان

بگفتند با شهريار جهان

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد به دشت آلت کارزار

بياورد خفتان وخود و زره

بفرمود تا برگشايد گره

گشاده برون کرد زورآزمای

نبرداشتی جوشن او زجای

همان خود و خفتان و کوپال اوی

نبرداشتی جز بر و يال اوی

کمانکش نبودی به لشکر چنوی

نه ازنامداران چنان جنگجوی

به آوردگه رفت چون پيل مست

يکی گرزه گاو پيکر به دست

به زير اندرون با ره ی گامزن

ز بالای او خيره شد انجمن

خروش آمد و ناله کرنای

هم از پشت پيلان جرنگ درای

تبيره زنان پيش بردند سنج

زمين آمد از سم اسبان به رنج

شهنشاه با خود و گبر و سنان

چپ و راست گردان و پيچان عنان

فرستادگان خواندند آفرين

يکايک نهادند سر بر زمين

به ايوان شد از دشت شاه جهان

يکايک برفتند با اومهان

بفرمود تا پيش او شد دبير

ابا موبد موبدان اردشير

به قرطاس برنامه ی خسروی

نويسنده بنوشت بر پهلوی

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست

سرنامه کرد آفرين از نخست

بران دادگر کوسپهر آفريد

بلندی وتندی و مهر آفريد

همه بنده گانيم و او پادشاست

خرد برتوانايی او گواست

نفس جز به فرمان اونشمرد

پی مور بی او زمين نسپرد

ازو خواستم تا مگر آفرين

رساند ز ما سوی خاقان چين

نخست آنک گفتی ز هيتاليان

کزان گونه بستند بد را ميان

به بيداد برخيره خون ريختند

به دام نهاده خود آويختند

اگر بد کنش زور دارد چو شير

نبايد که باشد به يزدان دلير

چوايشان گرفتند راه پلنگ

تو پيروز گشتی برايشان به جنگ

و ديگر که گفتی ز گنج و سپاه

ز نيروی فغفور و تخت و کلاه

کسی کز بزرگی زند داستان

نباشد خردمند همداستان

توتخت بزرگی نديدی نه تاج

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج

چنين باکسی گفت بايد که گنج

نبيند نه لشکر نه رزم و نه رنج

بزرگان گيتی مرا ديده اند

کسان کم نديدند بشنيده اند

که دريای چين را ندارم بب

شود کوه از آرام من درشتاب

سراسر زمين زير گنج منست

کجا آب وخاکست رنج منست

سه ديگر کجا دوستی خواستی

به پيوند ما دل بياراستی

همی بزم جويی مرا نيست رزم

نه خرد کسی رزم هرگز به بزم

و ديگر که با نامبردار مرد

نجويد خردمند هرگز نبرد

بويژه که خود کرده باشد به جنگ

گه رزم جستن نجويد درنگ

بسی ديده باشد گه کارزار

نخواهد گه رزم آموزگار

دل خويش بايد که درجنگ سخت

چنان رام دارد که با تاج و تخت

تو را يار بادا جهان آفرين

بماناد روشن کلاه و نگين

نهادند برنامه بر مهر شاه

بياراست آن خسروی تاج و گاه

برسم کيان خلعت آراستند

فرستاده را پيش اوخواستند

ز پيغام هرچش به دل بود نيز

به گفتار بر نامه بفزود نيز

بخوبی برفتند ز ايوان شاه

ستايش کنان برگرفتند راه

رسيدند پس پيش خاقان چين

سراسر زبانها پر از آفرين

جهانديده خاقان بپردخت جای

بيامد برتخت او رهنمای

فرستاده گان راهمه پيش خواند

ز کسری فراوان سخنها براند

نخست ازهش و دانش و رای اوی

ز گفتار و ديدار و بالای او

دگر گفت چندست با او سپاه

ازيشان که دارد نگين و کلاه

ز داد وز بيداد وز کشورش

هم از لشکر و گنج وز افسرش

فرستاده گويا زبان برگشاد

همه ديدها پيش او کرد ياد

به خاقان چين گفت کای شهريار

تواو را بدين زيردستی مدار

بدين روزگاری که ما نزد اوی

ببوديم شادان دل و تازه روی

به ايوان رزم و به دشت شکار

نديديم هرگز چنو شهريار

به بالای سروست و هم زور پيل

به بخشندگی همچو دريای نيل

چو برگاه باشد سپهر وفاست

به آورد گه هم نهنگ بلاست

اگر تيز گردد بغرد چو ابر

از آواز او رام گردد هژبر

وگر می گسارد به آواز نرم

همی دل ستاند به گفتار گرم

خجسته سرو شست بر گاه و تخت

يکی بارور شاخ زيبا درخت

همه شهر ايران سپاه ويند

پرستندگان کلاه ويند

چوسازد به دشت اندرون بارگاه

نگنجد همی درجهان آن سپاه

همه گرزداران با زيب وفر

همه پيشکاران به زرين کمر

ز پيل وز بالا و از تخت عاج

ز اورنگ وز ياره و طوق و تاج

کس آيين او رانداند شمار

به گيتی جز از دادگر شهريار

اگر دشمنش کوه آهن شود

برخشم اوچشم سوزن شود

هرآنکس که سير آيد از روزگار

شود تيز وبا او کند کارزار

چوخاقان چين آن سخنها شنيد

بپژمرد وشد چون گل شنبليد

دلش زان سخنها بدو نيم شد

وز انديشه مغزش پر از بيم شد

پرانديشه بنشست با رای زن

چنين گفت با نامدار انجمن

که ای بخردان روی اين کارچيست

پرانديشه وخسته ز آزار کيست

نبايد که پيروز گشته به جنگ

همه نامها بازگردد به ننگ

ز هرگونه ی موبدان خواستند

چپ و راست گفتند و آراستند

چنين گفت خاقان که اينست راه

که مردم فرستيم نزديک شاه

به انديشه در کار پيشی کنيم

بسازيم با شاه وخويشی کنيم

پس پرده ما بسی دخترست

که برتارک بانوان افسرست

يکی را به نام شهنشه کنيم

ز کار وی انديشه کوته کنيم

چو پيوند سازيم با او به خون

نباشد کس اورا به بد رهنمون

بدو نازش وسرفرازی بود

وزو بگذری جنگ و بازی بود

ردان را پسند آمد اين رای شاه

به آواز گفتند کاين است راه

ز لشکر سه پرمايه را برگزيد

که گويند و دانند پاسخ شنيد

درگنج دينار بگشاد و گفت

که گوهر چرا بايد اندر نهفت

اگر نام رابايد و ننگ را

وگر بخشش و رزم و آهنگ را

يکی هديه ای ساخت کاندر جهان

کسی آن نديد از کهان ومهان

دبير جهانديده را پيش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

نخست آفرين کرد برکردگار

توانا ودانا و پروردگار

خداوند کيوان و خورشيد وماه

خداوند پيروزی ودستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستی

نجويد به داد اندرون کاستی

ازو باد برشاه ايران درود

خداوند شمشير و کوپال و خود

خداوند دانايی وتاج وتخت

ز پيروزگر يافته کام و بخت

بداند جهاندار خسرونژاد

خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

که مردم به مردم بوند ارجمند

اگر چند باشد بزرگ و بلند

فرستادگان خردمند من

که بودند نزديک پيوند من

ازان بارگه چون بدين بارگاه

رسيدند وگفتند چندی ز شاه

ز داد وخردمندی و بخت اوی

ز تاج و سرافرازی و تخت اوی

چنان آرزو خاست کز فر تو

بباشيم در سايه ی پرتو

گرامی تو راز خون دل چيز نيست

هنرمند فرزند با دل يکيست

يکی پاک دامن که آهسته تر

فزون تر بديدار وشايسته تر

بخواهد ز من گر پسند آيدش

همانا که اين سودمند آيدش

نباشد جدا مرز ايران ز چين

فزايد ز ما درجهان آفرين

پس اندر نبشتند چينی حرير

ببردند با مهر پيش وزير

سه مرد گرانمايه وچرب گوی

گزين کرد خاقان ز خويشان اوی

برفتند زان بارگاه بلند

به ايران به نزديک شاه ارجمند

چو بشنيد کسری بياراست تاج

نشست از بر خسروی تخت عاج

سه مرد گرانمايه و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

سه بدره ز دينار چون سی هزار

ببردند و کردند پيشش نثار

ز زرين و سيمين و ديبای چين

درفشان تر ازآسمان بر زمين

فرستادگان را چو بنشاختند

به چينی زبان آفرين ساختند

سزاوار ايشان يکی جايگاه

همانگه بياراست دستور شاه

بگشت اندرين نيز يک شب سپهر

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

نشست از برتخت پيروز شاه

ز ياقوت بنهاد بر سر کلاه

بفرمود تاموبد و را یزن

برفتند با نامدار انجمن

چنين گفت کان نام هی برحرير

بيارند و بنهند پيش دبير

همه نامداران نشستند گرد

خرامان بر شاه شد يزدگرد

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

ز بس خوبی و پوزش وآفرين

که پيدا بد از گفت خاقان چين

همه سرفرازان پرهيزکار

ستايش گرفتند برشهريار

که يزدان سپاس و بدويم پناه

که ننشست يک شاه بر پيشگاه

به پيروزی و فرو اورند شاه

بخوبی ونرمی و پيوند شاه

همه دشمنان پيش تو بند هاند

وگر کهتری راسرافگند هاند

همه بيم زان لشکر چاج بود

ز خاقان که با گنج و با تاج بود

به فر شهنشاه شد نيک خواه

همی راه جويد به نزديک شاه

هرآنکس که دارد ز گردان خرد

تن آسانی و راستی پرورد

چودانست خاقان که او تاو شاه

ندارد به پيوند او جست راه

نبايد بدين کار کردن درنگ

که کس را ز پيوند اونيست ننگ

ز چين تا بخارا سپاه ويند

همه مهتران نيک خواه ويند

چو بشنيد گفتار آن بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

شهنشاه بسيار بنواختشان

به نزديکی تخت بنشاختشان

پيام جهاندار بگزاردند

براسب سخن پای بفشاردند

چو بشنيد شاه آن سخنهای گرم

ز گردان چينی به آواز نرم

چنين داد پاسخ که خاقان چين

بزرگست و با دانش وآفرين

به فرزند پيوند جويد همی

رخ دوستی را بشويد همی

هرآنکس که دارد روانش خرد

به چشم خرد کارها بنگرد

بسازيم و اين رای فرخ نهيم

سخن هرچ گفتست پاسخ دهيم

چنان بايد اکنون که خاقان چين

دل ماکند شاد بر به گزين

کسی را فرستم که دارد خرد

شبستان او سر به سر بنگرد

يکی برگزيند که نامی ترست

به خاقان چين برگرامی ترست

ببيند که تا چون بود مادرش

بود از نژاد کيان گوهرش

چواين کرده باشد که کرديم ياد

سخن را به پيوستگی داد داد

فرستادگان خواندند آفرين

که از شاه شادست خاقان چين

که در پرده پوشيده رويان اوی

ز ديدار آنکس نپوشند روی

شهنشاه بشنيد ز ايشان سخن

برو تازه شد روزگار کهن

نويسنده ی نامه را پيش خواند

ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزينده سخنهای فرخ نبشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار پيروز و پروردگار

به فرمان اويست گيتی به پای

همويست بر نيک و بد رهنمای

کسی راکه خواهد کند ارجمند

ز پستی برآرد به چرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نيکی نخواهد بدو کردگار

بهرنيکی از وی شناسم سپاس

وگر بد کنم زو دل اندر هراس

نبايد که جان باشد اندر تنم

اگر بيم و اميد از و برکنم

رسيد اين فرستاده ی به آفرين

ابا گرم گفتار خاقان چين

شنيدم ز پيوستگی هرچ گفت

ز پاکان که او دارد اندر نهفت

مرا شاد شد دل زپيوند تو

بويژه ز پوشيده فرزند تو

فرستادم اينک يکی هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بيايد بگويد همه راز من

ز فرجام پيوند و آغاز من

هميشه تن و جانت پرشرم باد

دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

نويسنده چون خامه بيکار گشت

بياراست قرطاس واندر نوشت

همان چون سرشک قلم کرد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

برايشان يکی خلعت افگند شاه

کزان ماند اندر شگفتی سپاه

گزين کرد کسری خردمند و راد

کجا نام او بود مهران ستاد

ز ايرانيان نامور صد سوار

سخنگوی و شايسته و نامدار

چنين گفت کسری به مهران ستاد

که رو شاد و پيروز با مهر و داد

زبان وگمان بايدت چرب گوی

خرد رهنمای ودل آزر مجوی

شبستان او را نگه کن نخست

بد و نيک بايدکه دانی درست

به آرايش چهره و فر و زيب

نبايد که گيرندت اندر فريب

پس پرده ی او بسی درخترست

که با فر و بالا و با افسرست

پرستار زاده نيايد به کار

اگر چند باشد پدر شهريار

نگر تا کدامست با شرم و داد

به مادر که دارد ز خاتون نژاد

نبيره جهاندار فغفور چين

ز پشت سپهدار خاقان چين

اگر گوهرتن بود با نژاد

جهان زو شود شاد او نيز شاد

چوبشنيد مهران ستاد اين ز شاه

بسی آفرين کرد بر تاج و گاه

برفت از بر گاه گيتی فروز

به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چين آگهی شد که شاه

فرستاده مهران ستاد و سپاه

چوآمد به نزديک خاقان چين

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

جهانجوی چون ديد بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

ازان کارخاقان پرانديشه گشت

به سوی شبستان خاتون گذشت

سخنهای نوشين روان برگشاد

ز گنج وز لشکر بسی کرد ياد

بدو گفت کين شاه نوشين روان

جوانست و بيدار و دولت جوان

يکی دختری داد بايد بدوی

که ما را فزايد بدو آبروی

تو را در پس پرده يک دخترست

کجا بر سر بانوان افسرست

مرا آرزويست از مهر اوی

که ديده نبردارم از چهر اوی

چهارست نيز از پرستندگان

پرستار و بيداردل بندگان

از ايشان يکی را سپارم بدوی

برآسايم از جنگ وز گفت و گوی

بدو گفت خاتون که با رای تو

نگيرد کس اندر جهان جای تو

برين گونه يک شب بپيمود خواب

چنين تا برآمد ز کوه آفتاب

بيامد بدر گاه مهران ستاد

برتخت او رفت و نامه بداد

چوآن نامه برخواند خاقان چين

ز پيمان بخنديد وز به گزين

کليد شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بينی اندر نهفت

پرستار با او بيامد چهار

که خاقان بديشان بدی استوار

چومهران ستاد آن سخنها شنيد

بياورد با استواران کليد

درحجره بگشاد و اندر شدند

پرستندگان داستانها زدند

که آن راکه اکنون تو بينی بداد

ستاره نديدست و خورشيد و باد

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از ماه و خورشيد و پرخواسته

پری چهره بر گاه بنشست پنج

همه برسران تاج و در زير گنج

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

همان ياره وطوق وگوهرنداشت

يکی جامه ی کهنه بد بر برش

کلاهی زمشک ايزدی بر سرش

ز گرده برخ برنگارش نبود

جز آرايش کردگارش نبود

يکی سرو بد بر سرش ماه نو

فروزان ز ديدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگريد

يکی را بديدار چون او نديد

بدانست بينادل رای راد

که دورند خاقان وخاتون ز داد

به دستار ودستان همی چشم اوی

بپوشيد وزان تازه شد خشم اوی

پرستنده را گفت نزديک شاه

فراوان بود ياره و تاج و گاه

من اين را که بی تاج و آرايشست

گزيدم که اين اندر افزايشست

به رنج از پی به گزين آمدم

نه از بهر ديبای چين آمدم

بدو گفت خاتون که ای مرد پير

نگويی همی يک سخن دلپذير

تو آن را با فر و زيبست و رای

دل فروز گشته رسيده به جای

به بالای سرو و برخ چون بهار

بداند پرستيدن شهريار

همی کودکی نارسيده به جای

برو برگزينی نه ای پاکرای

چنين پاسخ آورد مهران ستاد

که خاقان اگر سر بپيچد ز داد

بداند که شاه جهان کدخدای

بخواند مرا نيز ناپاک رای

من اين را پسندم که بی تخت عاج

ندارد ز بن ياره وطوق وتاج

اگر مهتران اين نبينند رای

چوفرمان بود باز گردم به جای

نگه کرد خاقان به گفتار اوی

شگفت آمدش رای وکردار اوی

بدانست کان پير پاکيزه مغز

بزرگست و شاسيته کار نغز

خردمند بنشست با رای زن

بپالود زايوان شاه انجمن

چو پردخته شد جايگاه نشست

برفتند با زيج رومی بدست

ستاره شناسان و کندآوران

هرآنکس که بودند ز ايشان سران

بفرمود تا هر کرا بود مهر

بجستند يک سر شمار سپهر

همی کرد موبد به اختر نگاه

زکردار خاقان و پيوند شاه

چنين گفت فرجام کای شهريار

دلت را ببد هيچ رنجه مدار

که اين کار جز بر بهی نگذرد

ببد رای دشمن جهان نسپرد

چنينست راز سپهر بلند

همان گردش اختر سودمند

کزين دخت خاقان وز پشت شاه

بيايد يکی شاه زيبای گاه

برو شهرياران کنند آفرين

همان پرهنر سرفرازان چين

چو بشنيد خاقان دلش گشت خوش

بخنديد خاتون خورشيدفش

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

بگفتند چيزی که بايست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت

بپذرفت مهران ستاد از پدر

به نام شهنشاه پيروزگر

ميانجی بپذرفت خاقان به داد

همان راکه دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

به شادی بر شهريار آمدند

وزان پس يکی گنج آراسته

بدو در ز هر گونه ای خواسته

ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج

همان مهر پيروزه و تخت عاج

يکی ديگر ازعود هندی به زر

برو بافته چند گونه گهر

ابا هر يکی افسری شاهوار

صد اسب و صد استر به زين و به بار

شتر بارکرده ز ديبای چين

بياراسته پشت اسبان به زين

چهل را ز ديبای زربفت گون

کشيده زبر جد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

پرستنده سيصد پديدار کرد

همی بود تاهرکسی برنشست

برآيين چين با درفشی بدست

بفرمود خاقان پيروزبخت

که بنهند برکوهه ی پيل تخت

برو بافته شوش هی سيم و زر

به شوشه درون چند گونه گهر

درفشی درفشان به ديبای چين

که پيدا نبودی ز ديبا زمين

به صد مردش از جای برداشتند

ز هامون به گردون برافراشتند

ز ديبا بياراست مهدی به زر

به مهد اندرون نابسوده گهر

چو سيصد پرستار با ماهروی

برفتند شادان دل و راه جوی

فرستاد فرزند را نزد شاه

سپاهی همی رفت با او به راه

پرستنده پنجاه و خادم چهل

برو برگذشتند شادان به دل

چوپردخته شد زان بيامد دبير

بياورد مشک و گلاب وحرير

يکی نامه بنوشت ار تن گوار

پر آرايش و بوی و رنگ و نگار

نخستين ستود آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

که هرچيز کو سازد اندر بوش

بران سو بود بندگان را روش

شهنشاه ايران مرا افسرست

نه پيوند او از پی دخترست

که تامن شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

ز فر و بزرگی و اورند شاه

بجستم همی رای و پيوند شاه

که اندر جهان سر به سر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

به مردی و پيروزی و دستگاه

به فر و بنيرو و تخت و کلاه

به رادی و دانش به رای وخرد

ورا دين يزدان همی پرورد

فرستادم اينک جهان بين خويش

سوی شاه کسری به آيين خويش

بفرموده ام تا بود بنده وار

چوشايد پس پرده ی شهريار

خردگيرد از فر و فرهنگ اوی

بياموزد آيين وآهنگ اوی

که بخت وخرد رهنمون تو باد

بزرگی ودانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشک چين

فرستاده را داد و کرد آفرين

يکی خلعت از بهر مهران ستاد

بياراست کان کس ندارد به ياد

که دادی کسی از مهان جهان

فرستاده را آشکار ونهان

همان نيز يارانش را هديه داد

ز دينار وز مشکشان کرد شاد

همی رفت با دختر وخواسته

سواران و پيلان آراسته

چنين تا لب رود جيحون کشيد

به مژگان همی از دلش خون کشيد

همی بود تا رود بگذاشتند

ز خشکی بران روی برداشتند

ز جيحون دلی پر زخون بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

جو آگاهی آمد ز مهران ستاد

همی هر کس آن مر ده را هديه داد

يکايک همی خواندند آفرين

ابرشاه ايران وسالار چين

دلی شاد با هديه و با نثار

همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذين به شهر و به راه

درم ريختند از بر تخت شاه

به آموی و راه بيابان مرو

زمين بود يک سر چو پر تذرو

چنين تا به بسطام وگرگان رسيد

تو گفتی زمين آسمان را نديد

زآيين که بستند بر شهر و دشت

براهی که لشکر همی برگذشت

وز ايران همه کودک و مرد و زن

به راه بت چين شدند انجمن

ز بالا بر ايشان گهر ريختند

به پی زعفران و درم بيختند

برآميخته طشتهای خلوق

جهان پرشد از نال هی کوس و بوق

همه يال اسبان پر از مشک ومی

شکر با درم ريخته زير پی

ز بس ناله ی نای و چنگ و رباب

نبد بر زمين جای آرام وخواب

چوآمد بت اندر شبستان شاه

به مهد اندرون کرد کسری نگاه

يکی سرو دين از برش گرد ماه

نهاده به مه بر ز عنبر کلاه

کلاهی به کردار مشکين زره

ز گوهر کشيده گره برگره

گره بسته از تار و برتافته

به افسون يک اندر دگر بافته

چو از غاليه برگل انگشتری

همه زير انگشتری مشتری

درو شاه نوشين روان خيره ماند

برو نام يزدان فراوان بخواند

سزاوار او جای بگزيد شاه

بياراستند از پی ماه گاه

چو آگاهی آمد به خاقان چين

ز ايران و ز شاه ايران زمين

وزان شادمانی به فرزند اوی

شدن شاد وخرم به پيوند اوی

بپردخت سغد وسمرقند وچاج

به قجغار باشی فرستاد تاج

ازين شهرها چون برفت آن سپاه

همی مرزبانان فرستاد شاه

جهان شد پر از داد نوشين روان

بخفتند بردشت پير و جوان

يکايک همی خواندند آفرين

ز هر جای برشهريار زمين

همه دست برداشته به آسمان

که ای کردگارمکان و زمان

تواين داد برشاه کسری بدار

بگردان ز جانش بد روزگار

که از فر و اورند او در جهان

بدی دور گشت آشکار و نهان

به نخجير چون او به گرگان رسيد

گشاده کسی روی خاقان نديد

بشد خواب وخورد از سواران چين

سواری نبرداشت از اسب زين

پراگنده شد ترک سيصد هزار

به جايی نبد کوشش کارزار

کمانی نبايست کردن به زه

نه که بد از ايدر نه چينی نه مه

بدين سان بود فر و برز کيان

به نخچير آهنگ شير ژيان

که نام وی و اختر شاه بود

که هم تخت و هم بخت همراه بود

وزان پس بزرگان شدند انجمن

از آموی تا شهر چاچ و ختن

بگفتند کاين شهرهای فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد

بسی بود ويران و آرام جغد

چغانی وسومان وختلان و بلخ

شده روز بر هر کسی تار و تلخ

بخارا وخوارزم وآموی و زم

بسی ياد دارمی با درد و غم

ز بيداد وز رنج افراسياب

کسی را نبد جای آرام وخواب

چوکيخسرو آمد برستيم از اوی

جهانی برآسود از گفت وگوی

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند

شد اين مرزها پر ز درد وگزند

از ايران چو گشتاسب آمد به جنگ

نديد ايچ ارجاسب جای درنگ

برآسود گيتی ز کردار اوی

که هرگز مبادا فلک ياراوی

ازان پس چونرسی سپهدار شد

همه شهرها پر ز تيمار شد

چوشاپور ارمزد بگرفت جای

ندانست نرسی سرش را ز پای

جهان سوی داد آمد و ايمنی

ز بد بسته شد دست آهرمنی

چوخاقان جهان بستد از يزدگرد

ببد تيزدستی برآورد گرد

بيامد جهاندار بهرام گور

ازو گشت خاقان پر از درد و شور

شد از داد او شهرها چون بهشت

پراگنده شد کار ناخوب و زشت

به هنگام پيروز چون خوشنواز

جهان کرد پر درد و گرم و گداز

مبادا فغانيش فرزند اوی

مه خويشان مه تخت ومه اورند اوی

جهاندار کسری کنون مرز ما

بپذرفت و پرمايه شد ارز ما

بماناد تا جاودان اين بر اوی

جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی

که از وی زمين داد بيند کنون

نبينيم رنج ونه ريزيم خون

ازان پس ز هيتال وترک وختن

به گلزريون برشدند انجمن

به هر سو که بد موبدی کاردان

ردی پاک وهشيار و بسياردان

ز پيران هرآنکس که بد رای زن

بروبر ز ترکان شدند انجمن

چنان رای ديدند يک سر سپاه

که آيند با هديه نزديک شاه

چو نزديک نوشي نروان آمدند

همه يک دل و يک زبان آمدند

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

که بستند برمور و بر پشه راه

همه برنهادند سر برزمين

همه شاه راخواندند آفرين

بگفتند کای شاه ما بنده ايم

به فرمان تو در جهان زند هايم

همه سرفرازيم با ساز جنگ

به هامون بدريم چرم پلنگ

شهنشاه پذرفت ز ايشان نثار

برستند پاک از بد روزگار

از ايشان فغانيش بد پيشرو

سپاهی پسش جنگ سازان نو

ز گردان چو خشنود شد شهريار

بيامد به درگاه سالار بار

بپرسيد بسيار و بنواختشان

بهر برزنی جايگه ساختشان

وزان پس شهنشاه يزدان پرست

به خاک آمد از جايگاه نشست

ستايش همی کرد برکردگار

که ای برتر از گردش روزگار

تودادی مرا فر وفرهنگ و رای

تو باشی بهر نيکی رهنمای

هر آنکس که يابد ز من آگهی

ازين پس نجويد کلاه مهی

همه کهتری را بسازند کار

ندارد کسی زهره ی کارزار

به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب

چو من خفته باشم نجويند خواب

همه دام ودد پاسبان منند

مهان جهان کهتران منند

کرا برگزينی تو او خوار نيست

جهان را جز از تو جهاندار نيست

تو نيرو دهی تا مگر در جهان

نخسبد ز من مور خسته روان

چنين پيش يزدان فراوان گريست

نگر تا چنين درجهان شاه کيست

به تخت آمد از جايگه نماز

ز گرگان برفتن گرفتند ساز

برآمد خروشيدن گاودم

ز درگاه آواز رويينه خم

سپه برنشست و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

ز دينار و ديبا و تاج و کمر

ز گنج درم هم ز در و گهر

ز اسبان و پوشيده رويان و تاج

دگر مهد پيروزه و تخت عاج

نشستند بر زين پرستندگان

بت آرای وهرگونه ای بندگان

فرستاد يکسر سوی طيسفون

شبستان چينی به پيش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان

برفتند گرد اندرش خادمان

سرموبدان بود مهران ستاد

بشد با شبستان خاقان نژاد

سوی طيسفون رفت گنج و بنه

سپاهی نماند از يلان يک تنه

همه ويژه گردان آزداگان

بيامد سوی آذرآبادگان

سپاهی بيامد ز هر کشوری

ز گيلان و ز ديلمان لشکری

ز کوه بلوج و ز دشت سروچ

گرازان برفتند گردان کوچ

همه پاک با هديه و با نثار

به پيش سراپرده ی شهريار

بدان شهرشد شهريار بزرگ

که ازميش کوته کند چنگ گرگ

به فر جهاندار کسری سپهر

دگرگونه تر شد به کين و به مهر

به شهری کجا برگذشتی سپاه

نيازارد زان کشتمندی به راه

نجستی کسی ازکسی نان وآب

بره بر بياراستی جای خواب

برينسان همی گرد گيتی بگشت

نگه کرد هرجای هامون و دشت

جهان ديد يک سر پر از کشتمند

در و دشت پرگاو و پرگوسفند

زمينی که آباد هرگز نبود

بروبر نديدند کشت و درود

نگه کرد کسری برومند يافت

بهرخانه ای چند فرزند يافت

خميده سر از بار شاخ درخت

به فر جهاندار بيداربخت

به منزل رسيدند نزديک شاه

فرستاده ی قيصر آمد به راه

ابا هديه و جامه و سيم و زر

ز ديبای رومی و چينی کمر

نثاری که پوشيده شد روی بوم

چنان باژ هرگز نيامد ز روم

ز دينار پر کرده ده چرم گاو

سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

ز قيصر يکی نامه ای با نثار

نبشته سوی نامور شهريار

فرستاده را پيش بنشاندند

نگه کرد و نامه برو خواندند

بسی نرم پيغامها داده بود

ز چيزی که پيشش فرستاده بود

کزين پس فزون تر فرستيم چيز

که اين ساو بد باژ بايست نيز

بپذرفت شاه آنک او ديد رنج

فرستاد يکسر همه سوی گنج

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب

همی راند تا خان آذرگشسب

چو از دور جای پرستش بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

فرود آمد از اسب برسم بدست

به زمزم همی گفت ولب را ببست

همان پيش آتش ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

همه زر و گوهر فزونی که برد

سراسر به گنجور آتش سپرد

پراگند بر موبدان سيم و زر

همه جامه بخشيدشان با گهر

همه موبدان زو توانگر شدند

نيايش کنان پيش آذر شدند

به زمزم همی خواندند آفرين

بران دادگر شهريار زمين

و زانجا بيامد سوی طيسفون

زمين شد ز لشکر که بيستون

ز بس خواسته کان پراگنده شد

ز زر و درم کشور آگنده شد

وزان شهر سوی مداين کشيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

گلستان چين با چهل اوستاد

همی راند در پيش مهران ستاد

چو کسری بيامد برتخت خويش

گرازان و انباز با بخت خويش

جهان چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز خوبی پر از خواسته

نشستند شاهان ز آويختن

به هر جای بيداد و خون ريختن

جهان پرشد از فره ايزدی

ببستند گفتی دو دست از بدی

ندانست کس غارت و تاختن

دگر دست سوی بدی آختن

جهانی به فرمان شاه آمدند

ز کژی و تاری به راه آمدند

کسی کو بره بر درم ريختی

ازان خواسته دزد بگريختی

ز ديبا و دينار بر خشک و آب

برخشنده روز و به هنگام خواب

بپيوست نامه به هر کشوری

به هرنامداری و هر مهتری

ز بازارگانان ترک و ز چين

ز سقلاب وهرکشوری همچنين

ز بس نافه ی مشک و چينی پرند

از آرايش روم وز بوی هند

شد ايران به کردار خرم بهشت

همه خاک عنبر شد و زر خشت

جهانی به ايران نهادند روی

بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

گلابست گويی هوا را سرشک

بر آسوده از رنج مرد و پزشک

بباريد برگل به هنگام نم

نبد کشتورزی ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه وچارپای

در و دشت گل بود و بام سرای

همه رودها همچو دريا شده

به پاليز گلبن ثريا شده

به ايران زبانها بياموختند

روانها بدانش برافروختند

ز بازارگانان هر مرز و بوم

ز ترک و ز چين و ز سقلاب و روم

ستايش گرفتند بر رهنمای

فزايش گرفت از گيا چارپای

هرآنکس که از دانش آگاه بود

ز گويندگان بر در شاه بود

رد وموبد و بخردان ارجمند

بدانديش ترسان ز بيم گزند

چوخورشيد گيتی بياراستی

خروشی ز درگاه برخاستی

که ای زيردستان شاه جهان

مداريد يک تن بد اندر نهان

هرآنکس که از کار ديده ست رنج

نيابد به اندازه ی رنج گنج

بگويند يکسر به سالار بار

کز آنکس کند مزد او خواستار

وگر فام خواهی بيايد ز راه

درم خواهد از مرد بی دستگاه

نبايد که يابد تهيدست رنج

که گنجور فامش بتوزد ز گنج

کسی کو کند در زن کس نگاه

چوخصمش بيايد به درگاه شاه

نبيند مگر چاه ودار بلند

که با دار تيرست و با چاه بند

وگر اسب يابند جايی يله

که دهقان بدر بر کند زان گله

بريزند خونش بران کشتمند

برد گوشت آنکس که يابد گزند

پياده بماند سوارش ز اسب

به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام ديوان اوی

به پای اندر آرند ايوان اوی

گناهی نباشد کم و بيش ازين

ز پستر بود آنک بد پيش ازين

نباشد بران شاه همداستان

بدر بر نخواهد جز از راستان

هرآنکس که نپسندد اين راه ما

مبادا که باشد به درگاه ما

جهاندار يک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

برتخت بنشست بوزرجمهر

يکی آفرين کرد برکردگار

خداوند پيروز و پروردگار

چنين گفت کای داور تازه روی

که بر تو نيابد سخن زشت گوی

خجسته شهنشاه پيروزگر

جهاندار بادانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوی

ابر دفتر و کاغذ خسروی

سپردم به گنجور تا روزگار

برآيد بخواند مگر شهريار

بديدم که اين گنبد ديرساز

نخواهد همی لب گشادن به راز

اگرمرد برخيزد از تخت بزم

نهد برکف خويش جان را برزم

زمين را بپردازد از دشمنان

شود ايمن از رنج آهرمنان

شود پادشا بر جهان سر به سر

بيابد سخنها همه دربدر

شود دستگاهش چو خواهد فراخ

کند گلشن و باغ و ميدان و کاخ

نهد گنج و فرزند گرد آورد

بسی روز برآرزو بشمرد

فر از آورد لشکر وخواسته

شود کاخ و ايوانش آراسته

گر ای دون که درويش باشد به رنج

فراز آرد از هر سويی نام و گنج

ز روی ريا هرچ گرد آورد

ز صد سال بودنش برنگذرد

شود خاک وبی بر شود رنج اوی

به دشمن بماند همه گنج اوی

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

نه ايوان شاهی نه گنج و سپاه

چو بشنيد آن جستن و باد اوی

ز گيتی نگيرد کس یياد اوی

بدين کار چون بگذرد روزگار

ازو نام نيکی بود يادگار

ز گيتی دوچيزيست جاويد بس

دگر هرچ باشد نماند به کس

سخن گفتن نغز و کردار نيک

نگردد کهن تا جهانست ريک

بدين سان بود گردش روزگار

خنک مرد با شرم و پرهيزگار

مکن شهريارا گنه تا توان

بويژه کزو شرم دارد روان

بی آزاری وسودمندی گزين

که اينست فرهنگ آيين و دين

ز من يادگارست چندی سخن

گمانم که هرگز نگردد کهن

چو بگشاد روشن دل شهريار

فروان سخن کرد زو خواستار

بدو گفت فرخ کدامست مرد

که دارد دلی شاد بی باد سرد

چنين گفت کانکو بود بيگناه

نبردست آهرمن او راز راه

بپرسيدش از کژی و راه ديو

ز راه جهاندار کيهان خديو

بدو گفت فرمان يزدان بهيست

که اندر دوگيتی ازو فرهيست

دربرتری راه آهرمنست

که مرد پرستنده را دشمنست

خنک درجهان مرد پيمان منش

که پاکی وشرمست پيرامنش

چوجانش تنش را نگهبان بود

همه زندگانيش آسان بود

بماند بدو رادی و راستی

نکوبد درکژی وکاستی

هران چيز کان بهره تن بود

روانش پس از مرگ روشن بود

ازين هر دو چيزی ندارد دريغ

که به هر نيامست گر به هر تيغ

کسی کو بود برخرد پادشا

روان را ندارد به راه هوا

سخن نشنو ازمرد افزون منش

که با جان روشن بود بدکنش

چوخستو بيايد به ديگر سرای

هم ايدر پر از درد ماند به جای

کزين بگذری سفله آن را شناس

که از پاک يزدان ندارد سپاس

دريغ آيدش بهره ی تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش که دانش بود

نداند نه از دانشی بشنود

بپرسيد کسری که از کهتران

کرا باشد انديش هی مهتران

چنين گفت کان کس که داناترست

بهر آرزو بر تواناترست

کدامست دانا بدوشاه گفت

که دانش بود مرد را درنهفت

چنين گفت کان کو به فرمان ديو

نپردازد از راه کيهان خديو

ده اند اهرمن هم به نيروی شير

که آرند جان وخرد را به زير

بدو گفت کسری که ده ديو چيست

کزيشان خرد را ببايد گريست

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند با زور و گردن فراز

دگر خشم ور شکست وننگست وکين

چو نمام و دوروی و ناپاک دين

دهم آنک از کس ندارد سپاس

به نيکی وهم نيست يزدان شناس

بدو گفت ازين شوم ده باگزند

کدامست آهرمن زورمند

چنين داد پاسخ به کسری که آز

ستمکاره ديوی بود ديرساز

که اورا نبينند خشنود ايچ

همه درفزونيش باشد بسيچ

نياز آنک او را ز اندوه و درد

همی کور بينند و رخساره زرد

کزين بگذری خسرو اديو رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

اگر در زمانه کسی بی گزند

به تندی شود جان او دردمند

دگر ننگ ديوی بود با ستيز

هميشه ببد کرده چنگال تيز

دگر ديو کينست پرخشم وجوش

ز مردم بتابد گه خشم هوش

نه بخشايش آرد بروبر نه مهر

دژآگاه ديوی پرآژنگ چهر

دگر ديو نمام کو جز دروغ

نداند نراند سخن با فروغ

بماند سخن چين ودوروی ديو

بريده دل از بيم کيهان خديو

ميان دوتن کين وجنگ آورد

بکوشد که پيوستگی بشکرد

دگر ديو بی دانش وناسپاس

نباشد خردمند و نيکی شناس

به نزديک او رای و شرم اندکيست

به چشمش بدو نيک هردو يکيست

ز دانا بپرسيد پس شهريار

که چون ديو با دل کند کارزار

ببنده چه دادست کيهان خديو

که از کار کوته کند دست ديو

چنين داد پاسخ که دست خرد

ز کردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان تو را رهنمون

که راهی درازست پيش اندرون

ز شمشير ديوان خرد جوشنست

دل وجان داننده زو روشنست

گذشته سخن ياد دارد خرد

به دانش روان را همی پرورد

وگر خود بود آنک خوانيم خيم

که با او ندارد دل از ديو بيم

جهان خوش بود بردل نيک خوی

نگردد بگرد در آرزوی

سخنهای باينده گويم کنون

که دلرا به شادی بود رهنمون

هميشه خردمند و اميدوار

نبيند جز از شادی روزگار

نينديشد از کار بد يک زمان

ره راست گيرد نگيرد کمان

دگر هر که خشنود باشد به گنج

نيازد نيارد تنش را به رنج

کسی کو به گنج و درم ننگرد

همه روز او برخوشی بگذرد

دگر دين يزدان پرستست و بس

به رنج و به گنج و به آزرم کس

ز فرمان يزدان نگردد سرش

سرشت بدی نيست هم گوهرش

برين همنشانست پرهيز نيز

که نفروشد او راه يزدان به چيز

بدو گفت زين ده کدامست شاه

سوی نيکويها نماينده راه

چنين داد پاسخ که راه خرد

ز هر دانشی بی گمان بگذرد

همان خوی نيکوکه مردم بدوی

بماند همه ساله با آب روی

وزين گوهران گوهر استوار

تن خشندی ديدم از روزگار

وزيشان اميدست آهسته تر

برآسوده از رنج و شايست هتر

وزين گوهران آز ديدم به رنج

که همواره سيری نيابد ز گنج

بدو گفت شاه از هنرها چه به

که گردد بدو مرد جوينده مه

چنين داد پاسخ که هر کو ز راه

نگردد بود با تنی بيگناه

بيابد ز گيتی همه کام ونام

از انجام فرجام و آرام و کام

بپرسيد ازو نامبردار گو

کزين ده کدامين بود پيشرو

چنين داد پاسخ به آواز نرم

سخنهای دانش به گفتار گرم

فزونی نجويد برين بر خرد

خرد بی گمان برهنر بگذرد

وزان پس ز دانا بپرسيد مه

که فرهنگ مردم کدامست به

چنين داد پاسخ که دانش بهست

خردمند خود برجهان برمهست

که دانا بلندی نيازد به گنج

تن خويش را دور دارد ز رنج

ز نيروی خصمش بپرسيد شاه

که چون جست خواهی همی دستگاه

چنين داد پاسخ که کردار بد

بود خصم روشن روان وخرد

ز دانا بپرسيد پس دادگر

که فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنين داد پاسخ بدو رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بی هنر زار وخوارست وسست

به فرهنگ باشد روان تندرست

بدو گفت جان را زدودن بچيست

هنرهای تن را ستودن بچيست

بگويم کنون گفتها سر به سر

اگر يادگيری همه دربدر

خرد مرد را خلعت ايزديست

ز انديشه دورست ودور از بديست

هنرمند کز خويشتن درشگفت

بماند هنر زو نبايد گرفت

همان خوش منش مردم خويش دار

نباشد به چشم خردمند خوار

اگر بخشش ودانش و رسم و داد

خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگی و افزونی و راستی

همی گيرد از خوی بدکاستی

ازان پس بپرسيد کسری ازوی

که ای نامور مرد فرهنگ جوی

بزرگی به کوشش بود گر به بخت

که يابد جهاندار ازو تاج وتخت

چنين داد پاسخ که بخت وهنر

چنانند چون جفت با يکديگر

چنان چون تن وجان که يارند وجفت

تنومند پيدا و جان در نهفت

همان کالبد مرد را پوششست

اگر بخت بيدار در کوششست

به کوشش نيايد بزرگی به جای

مگر بخت نيکش بود رهنمای

و ديگر که گيتی فسانه ست و باد

چو خوابی که بيننده دارد به ياد

چو بيدار گردد نبيند به چشم

اگر نيکويی ديد اگر درد وخشم

دگر پرسشی برگشاد از نهفت

بدانا ستوده کدامست گفت

چنين داد پاسخ که شاهی که تخت

بيارايد و زور يابد ز بخت

اگر دادگر باشد و ني کنام

بيابد ز گفتار و کردار کام

بدو گفت کاندر جهان مستمند

کدامست بدروز و ناسودمند

چنين داد پاسخ که درويش زشت

که نه کام يابد نه خرم بهشت

بپرسيد و گفتا که بدبخت کيست

که همواره از درد بايد گريست

چنين داد پاسخ که داننده مرد

که دارد ز کردار بد روی زرد

بپرسيد ازو گفت خرسند کيست

به بيشی ز چيز آرزومند کيست

چنين داد پاسخ که آنکس که مهر

ندارد برين گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شايست هتر

چنين گفت کان کس که آهسته تر

بپرسيد ازو گفت آهسته کيست

که بر تيز مردم ببايد گريست

چنين داد پاسخ که از عيب جوی

نگر تاکه پيچد سر از گفتگوی

به نزديک او شرم و آهستگی

هنرمندی و رای و شايستگی

بپرسيد ازو نامور شهريار

که ازمردمان کيست اميدوار

چنين گفت کان کس که کوشاترست

دوگوشش بدانش نيوشاترست

بپرسيد ازو شهريار جهان

از آگاهی نيک و بد در نهان

چنين داد پاسخ که از آگهی

فراوان بود کژ ومغزش تهی

مگر آنک گفتند خاکست جای

ندانم چه گويم ز ديگر سرای

بدو گفت کسری که آباد شهر

کدامست و مازو چه داريم بهر

چنين داد پاسخ که آبادجای

ز داد جهاندار باشد به پای

بپرسيد کسری که بيدارتر

پسنديده تر مرد وهشيارتر

به گيتی کدامست بامن بگوی

که بفزايد از دانش آبروی

چنين داد پاسخ که دانای پير

که با آزمايش بود يادگير

بدو گفت کسری که رامش کراست

که دارد به شادی همی پشت راست

چنين داد پاسخ که هر کو زبيم

بود ايمن و باشدش زر و سيم

بدو گفت ما را ستايش به چيست

به نزديک هرکس پسنديده کيست

چنين داد پاسخ که او را نياز

بپوشد همی رشک با ننگ و آز

همان رشک و کينش نباشد نهان

پسنديده او باشد اندر جهان

ز مرد شکيبا بپرسيد شاه

که از صبر دارد به سر بر کلاه

چنين گفت کان کس که نوميد گشت

دل تيره رايش چوخورشيد گشت

دگرآنک روزش ببايد شمرد

به کار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم دردل کيست بيش

کز اندوه سيرآيد از جان خويش

چنين داد پاسخ که آنکو ز تخت

بيفتاد و نوميد گردد ز بخت

بپرسيد ازو شهريار بلند

که از ما که دارد دلی دردمند

چنين گفت کان کو خردمند نيست

توانگر کش از بخت فرزند نيست

بپرسيد شاه از دل مستمند

نشسته به گرم اندرون بی گزند

بدو گفت با دانشی پارسا

که گردد برو ابلهی پادشا

بپرسيد نوميدتر کس کدام

که دارد توانايی و نيک نام

چنين گفت کان کو ز کار بزرگ

بيفتد بماند نژند وسترگ

بپرسيد ازو شاه نوشين روان

که ای مرد دانا و روشن روان

که دانی که بی نام وآرايشست

که او از در مهر و بخشايشست

بدو گفت مرد فراوان گناه

گنهکار درويش و بی دستگاه

بپرسيد وگفتش که برگوی راست

که تا از گذشته پشيمان کراست

چنين داد پاسخ که آن تيره ترگ

که بر سر نهد پادشا روز مرگ

پشيمان شود دل کند پرهراس

که جانش به يزدان بود ناسپاس

وديگر که کردار دارد بسی

به نزديک آن ناسپاسان کسی

بپرسيد وگفت ای خرد يافته

هنرها يک اندر دگر بافته

چه دانی کزو تن بود سودمند

همان بر دل هر کسی ارجمند

چنين داد پاسخ که ناتندرست

که دل را جز از شادمانی نجست

چو از درد روزی بسستی بود

همه آرزو تندرستی بود

بپرسيد و گفتش که از آرزوی

چه بيشست پيداکن ای نيک خوی

بدو گفت چون سرفرازی بود

همه آرزو بی نيازی بود

چو ازبی نيازی بود تندرست

نبايد جز از کام دل چيز جست

ازان پس چنين گفت با رهنمون

که بردل چه انديشه آيد فزون

چنين داد پاسخ که ای را سه روی

بسازد خردمند با راه جوی

يکی آنک انديشد از روز بد

مگر بی گنه برتنش بد رسد

بترسد ز کار فريبنده دوست

که با مغز جان خواهد وخون وپوست

سه ديگر ز بيدادگر شهريار

که بيگار بستاند از مرد کار

چه نيکو بود گردش روزگار

خرديافته مرد آموزگار

جهان روشن وپادشا دادگر

ز گردون نيابی فزون زين هنر

بپرسيدش از دين و از راستی

کزو دور باشد بدو کاستی

بدو گفت شاها بدينی گرای

کزو نگسلد ياد کرد خدای

همان دوری از کژی و راه ديو

بترس از جهانبان و کيهان خديو

به فرمان يزدان نهاده دو گوش

وزيشان نباشد کسی با خروش

ازان پس بپرسيدش از پادشا

که فرماروانست بر پارسا

کزايشان کدامست پيروزبخت

که باشد به گيتی سزاوار تخت

چنين گفت کان کوبود دادگر

خرد دارد و رای و شرم و هنر

بپرسيدش از دوستان کهن

که باشند هم کوشه و يک سخن

چنين داد پاسخ که از مرد دوست

جوانمردی وداد دادن نکوست

نخواهد به تو بد به آزرم کس

به سختی بود يار و فريادرس

بدو گفت کسری کرا بيش دوست

که با او يکی بود از مغز و پوست

چنين داد پاسخ که از نيک دل

جدايی نخواهد جز از دل گسل

دگر آنکسی کو نوازند هتر

نکوتر به کردار و سازنده تر

بپرسيد دشمن کرا بيشتر

که باشد بدو بر بداندي شتر

چنين داد پاسخ که برترمنش

که باشد فروان بدو سرزنش

همان نيز کاو از دارد درشت

پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسيد تا جاودان دوست کيست

ز درد جدايی که خواهد گريست

چنين داد پاسخ که کردار نيک

نخواهد جدا بودن از يار نيک

چه ماند بدو گفت جاويد چيز

که آن چيز کمی نگيرد به نيز

چنين داد پاسخ که انباز مرد

نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

چنين گفت کين جان دانا بود

که بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه ای خداوند مهر

چه باشد به پهنا فزون از سپهر

چنين گفت کان شاه بخشنده دست

وديگر دل مرد يزدان پرست

بپرسيد وگفتا چه با زيب تر

کزان برفرازد خردمند سر

چنين داد پاسخ که ای پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنی

همی خشن خشک اندر آب افگنی

بدو گفت اندر چه چيزست رنج

کزو کم شود مرد را آز گنج

بدو داد پاسخ که ای شهريار

هميشه دلت باد چون نوبهار

پرستنده ی شاه بدخو ز رنج

نخواهد تن و زندگانی و گنج

بپرسيد وگفتش چه ديدی شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

چنين گفت با شاه بوزرجمهر

که يک سر شگفتست کار سپهر

يکی مرد بينيم با دستگاه

کلاهش رسيده بابر سياه

که او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونی نداند نه کاست

يکی گردش آسمان بلند

ستاره بگويد که چونست وچند

فلک رهنمونش به سختی بود

همه بهر او شوربختی بود

گرانتر چه دانی بدو گفت شاه

چنين داد پاسخ که سنگ گناه

بپرسيد کز برتری کارها

ز گفتارها هم ز کردارها

کدامست با ننگ و با سرزنش

که باشد ورا هر کسی بدکنش

چنين داد پاسخ که ز فتی ز شاه

ستيهيدن مردم بيگناه

توانگرکه تنگی کند درخورش

دريغ آيدش پوشش و پرورش

زنانی که ايشان ندارند شرم

بگفتن ندارند آواز نرم

همان نيک مردان که تندی کنند

وگر تنگ دستان بلندی کنند

دروغ آنک بی رنگ و زشتست وخوار

چه بر نابکار و چه بر شهريار

به گيتی ز نيکی چه چيزست گفت

که هم آشکارست و هم در نهفت

کزو مرد داننده جوشن کند

روان را بدان چيز روشن کند

چنين داد پاسخ که کوشان بدين

به گيتی نيابد جز از آفرين

دگر آنک دارد ز يزدان سپاس

بود دانشی مرد نيکی شناس

بدو گفت کسری که کرده چه به

چه ناکرده از شاه وز مرد مه

چه بهتر کزو باز داريم چنگ

گرفته چه بهتر ز بهر درنگ

چه بهتر ز فرمودن وداشتن

وگر مرد را خوار بگذاشتن

به پاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بيگناهان بخوابند چشم

دگر آنک بيدار داری روان

بکوشی تو در کارها تا توان

فروهشته کين برگرفته اميد

بتابد روان زو به کردار شيد

ز کار بزه چند يابی مزه

بيفگن مزه دور باش از بزه

سپاس ازخداوند خورشيد و ماه

که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو اين کار دلگيرت آمد ببن

ز شطرنج بايد که رانی سخن

داستان مهبود با زروان

شاهنامه » داستان مهبود با زروان

داستان مهبود با زروان

چنين گفت موبد که بر تخت عاج

چو کسری کسی نيز ننهاد تاج

به بزم و برزم و به پرهيز وداد

چنو کس ندارد ز شاهان به ياد

ز دانندگان دانش آموختی

دلش را بدانش برافروختی

خور وخواب با موبدان داشتی

همی سر به دانش برافراشتی

برو چون روا شد به چيزی سخن

تو ز آموختن هيچ سستی مکن

نبايد که گويی که دانا شدم

به هر آرزو بر توانا شدم

چو اين داستان بشنوی يادگير

ز گفتار گوينده دهقان پير

بپرسيدم از روزگار کهن

ز نوشين روان ياد کرد اين سخن

که او را يکی پاک دستور بود

که بيدار دل بود و گنجور بود

دلی پرخرد داشت و رای درست

ز گيتی به جز نيکنامی نجست

که مهبود بدنام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند بودش چو خرم بهار

هميشه پرستنده ی شهريار

شهنشاه چون بزم آراستی

و گر به رسم موبدی خواستی

نخوردی جز ازدست مهبود چيز

هم ايمن بدی زان دو فرزند نيز

خورش خانه در خان او داشتی

تن خويش مهمان او داشتی

دو فرزند آن نامور پارسا

خورش ساختندی بر پادشا

بزرگان ز مهبود بردند رشک

همی ريختندی برخ بر سرشک

يکی نامور بود زروان به نام

که او را بدی بر در شاه کام

کهن بود و هم حاجب شاه بود

فروزنده ی رسم درگاه بود

ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی

همه ساله بودی پر از آبروی

همی ساختی تا سر پادشا

کند تيز برکار آن پارسا

ببد گفت از ايشان نديد ايچ راه

که کردی پرآزار زان جان شاه

خردمند زان بد نه آگاه بود

که او را به درگاه بدخواه بود

ز گفتار و کردار آن شوخ مرد

نشد هيچ مهبود را روی زرد

چنان بد که يک روز مردی جهود

ز زروان درم خواست از بهر سود

شد آمد بيفزود در پيش اوی

برآميخت با جان بدکيش اوی

چو با حاجب شاه گستاخ شد

پرستنده ی خسروی کاخ شد

ز افسون سخن رفت روزی نهان

ز درگاه وز شهريار جهان

ز نيرنگ وز تنبل و جادويی

ز کردار کژی وز بدخويی

چو زروان به گفتار مرد جهود

نگه کرد وزان سان سخنها شنود

برو راز بگشاد و گفت اين سخن

به جز پيش جان آشکارا مکن

يکی چاره بايد تو را ساختن

زمانه ز مهبود پرداختن

که او را بزرگی به جايی رسيد

که پای زمانه نخواهد کشيد

ز گيتی ندارد کسی رابکس

تو گويی که نوشين روانست و بس

جز از دست فرزند مهبود چيز

خورشها نخواهد جهاندار نيز

شدست از نوازش چنان پرمنش

که هزمان ببوسد فلک دامنش

چنين داد پاسخ به زروان جهود

کزين داوری غم نبايد فزود

چو برسم بخواهد جهاندار شاه

خورشها ببين تا چه آيد به راه

نگر تابود هيچ شير اندروی

پذيره شو وخوردنيها ببوی

همان بس که من شير بينم ز دور

نه مهبود بينی تو زنده نه پور

که گر زو خورد بی گمان روی و سنگ

بريزد هم اندر زمان بی درنگ

نگه کرد زروان به گفتار اوی

دلش تازه تر شد به ديدار اوی

نرفتی به درگاه بی آن جهود

خور و شادی و کام بی او نبود

چنين تا برآمد برين چندگاه

بد آموز پويان به درگاه شاه

دو فرزند مهبود هر بامداد

خرامان شدندی برشاه راد

پس پرده ی نامور کدخدای

زنی بود پاکيزه و پاک رای

که چون شاه کسری خورش خواستی

يکی خوان زرين بياراستی

سه کاسه نهادی برو از گهر

به دستار زربفت پوشيده سر

زدست دو فرزند آن ارجمند

رسيدی به نزديک شاه بلند

خورشها زشهد وز شير و گلاب

بخوردی وآراستی جای خواب

چنان بد که يک روز هر دو جوان

ببردند خوان نزدنوشين روان

به سر برنهاده يکی پيشکار

که بودی خورش نزد او استوار

چو خوان اندرآمد به ايوان شاه

بدو کرد زروان حاجب نگاه

چنين گفت خندان به هر دو جوان

که ای ايمن از شاه نوشي نروان

يکی روی بنمای تا زين خورش

که باشد همی شاه را پرورش

چه رنگست کايد همی بوی خوش

يکی پرنيان چادر از وی بکش

جوان زان خورش زود بگشاد روی

نگه کرد زروان ز دور اند روی

هميدون جهود اندرو بنگريد

پس آمد چو رنگ خورشها بديد

چنين گفت زان پس به سالار بار

که آمد درختی که کشتی به بار

ببردند خوان نزد نوشين روان

خردمند و بيدار هر دو جوان

پس خوان همی رفت زروان چو گرد

چنين گفت با شاه آزادمرد

که ای شاه نيک اختر و دادگر

تو بی چاشنی دست خوردن مبر

که روی فلک بخت خندان تست

جهان روشن از تخت و ميدان تست

خورشگر بياميخت با شير زهر

بدانديش را باد زين زهر بهر

چو بشنيد زو شاه نوشين روان

نگه کرد روشن به هر دوجوان

که خواليگرش مام ايشان بدی

خردمند و با کام ايشان بدی

جوانان ز پاکی وز راستی

نوشتند بر پشت دست آستی

همان چون بخوردند از کاسه شير

توگويی بخستند هر دو به تير

بخفتند برجای هر دو جوان

بدادند جان پيش نوشي نروان

چوشاه جهان اندران بنگريد

برآشفت و شد چون گل شنبليد

بفرمود کز خان مهبود خاک

برآريد وز کس مداريد باک

بر آن خاک بايد بريدن سرش

مه مهبود مانا مه خواليگرش

به ايوان مهبود در کس نماند

ز خويشان او درجهان بس نماند

به تاراج داد آن همه خواسته

زن و کودک و گنج آراسته

رسيده از آن کار زروان به کام

گهی کام ديد اندر آن گاه نام

به نزديک او شد جهود ارجمند

برافراخت سر تا بابر بلند

بگشت اندرين نيز چندی سپهر

درستی نهان کرده از شاه چهر

چنان بد که شاه جهان کدخدای

به نخچير گوران همی کرد رای

بفرمود تا اسب نخچيرگاه

بسی بگذرانند در پيش شاه

ز اسبان که کسری همی بنگريد

يکی را بران داغ مهبود ديد

ازان تازی اسبان دلش برفروخت

به مهبود بر جای مهرش بسوخت

فروريخت آب از دو ديده بدرد

بسی داغ دل ياد مهبود کرد

چنين گفت کان مرد با جاه و رای

ببردش چنان ديو ريمن ز جای

بدان دوستداری و آن راستی

چرا زد روانش درکاستی

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستی نهان

وزان جايگه سوی نخچيرگاه

بيامد چنان داغ دل کينه خواه

ز هر کس بره برسخن خواستی

ز گفتارها دل بياراستی

سراينده بسيار همراه کرد

به افسانه ها راه کوتاه کرد

دبيران و زروان و دستور شاه

برفتند يک روز پويان به راه

سخن رفت چندی ز افسون و بند

ز جادوی و آهرمن پرگزند

به موبد چنين گفت پس شهريار

که دل رابه نيرنگ رنجه مدار

سخن جز به يزدان و از دين مگوی

ز نيرنگ جادو شگفتی مجوی

بدو گفت زروان انوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

ز جادو سخن هرچ گويند هست

نداند جز از مرد جادوپرست

اگر خوردنی دارد از شير بهر

پديدار گرداند از دور زهر

چو بشنيد نوشين روان اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

ز مهبود و هر دو پسر ياد کرد

برآورد بر لب يکی باد سرد

به ز روان نگه کرد و خامش بماند

سبک با ره گامزن را براند

روانش ز انديشه پر دود بود

که زروان بدانديش مهبود بود

همی گفت کين مرد ناسازگار

ندانم چه کرد اندران روزگار

که مهبود بردست ماکشته شد

چنان دوده را روز برگشته شد

مگر کردگار آشکارا کند

دل و مغز ما را مدارا کند

که آلوده بينم همی زو سخن

پر از دردم از روزگار کهن

همی رفت با دل پر از درد وغم

پرآژنگ رخ ديدگان پر ز نم

به منزل رسيد آن زمان شهريار

سراپرده زد بر لب جويبار

چو زروان بيامد به پرده سرای

ز بيگانه پردخت کردند جای

ز جادو سخن رفت وز شهد و شير

بدو گفت شد اين سخن دلپذير

ز مهبود زان پس بپرسيد شاه

ز فرزند او تا چرا شد تباه

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنيد

ز زروان گنهکاری آمد پديد

بدو گفت کسری سخن راست گوی

مکن کژی و هيچ چاره مجوی

که کژی نيارد مگر کار بد

دل نيک بد گردد از يار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت

نهفته پديد آوريد از نهفت

گنه يک سر افگند سوی جهود

تن خويش راکرد پر درد و دود

چو بشنيد زو شهريار بلند

هم اندر زمان پای کردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود

دواسبه سواری به کردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند

بپرسيد زو نرم شاه بلند

که اين کار چون بود با من بگوی

بدست دروغ ايچ منمای روی

جهود از جهاندار زنهار خواست

که پيداکند راز نيرنگ راست

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنيد خيره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

به پيش ردان دادگر شهريار

بفرمود پس تا دو دار بلند

فروهشته از دار پيچان کمند

بزد مرد دژخيم پيش درش

نظاره بروبر همه کشورش

به يک دار زروان و ديگر جهود

کشنده برآهخت و تندی نمود

بباران سنگ و بباران تير

بدادند سرها به نيرنگ شير

جهان را نبايد سپردن ببد

که بر بد گمان بی گمان بد رسد

ز خويشان مهبود چندی بجست

کزيشان بيابد کسی تندرست

يکی دختری يافت پوشيده روی

سه مرد گرانمايه و ني کخوی

همه گنج زروان بديشان نمود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بريان شدی

شب تيره تا روز گريان بدی

ز يزدان همی خواستی زينهار

همی ريختی خون دل برکنار

به درويش بخشيد بسيار چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

که يزدان گناهش ببخشد مگر

ستمگر نخواند ورا دادگر

کسی کو بود پاک و يزدان پرست

نيازد به کردار بد هيچ دست

که گرچند بد کردن آسان بود

به فرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود

نماند نهان آشکارا شود

وگر چند نرمست آواز تو

گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان

همان به که نيکی کنی درجهان

چو بيرنج باشی و پاکيزه رای

ازو بهره يابی به هر دو سرای

کنون کار زروان و مرد جهود

سرآمد خرد را ببايد ستود

اگر دادگر باشی و سرفراز

نمانی و نامت بماند دراز

تن خويش را شاه بيدادگر

جز از گور و نفرين نيارد به سر

اگر پيشه دارد دلت راستی

چنان دان که گيتی بياراستی

چه خواهی ستايش پس ازمرگ تو

خرد بايد اين تاج و اين ترگ تو

چنان کز پس مرگ نوشين روان

ز گفتار من داد او شد جوان

ازان پس که گيتی بدوگشت راست

جز از آفرين در بزرگی نخواست

بخفتند در دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش وگرگ

مهان کهتری را بياراستند

به ديهيم بر نام او خواستند

بياسود گردن ز بند زره

ز جوشن گشادند گردان گره

ز کوپال وخنجر بياسود دوش

جز آواز رامش نيامد به گوش

کسی را نبد با جهاندار تاو

بپيوست با هرکسی باژ و ساو

جهاندار دشواری آسان گرفت

همه ساز نخچير و ميدان گرفت

نشست اندر ايوان گوهرنگار

همی رای زد با می وميگسار

يکی شارستان کرد به آيين روم

فزون از دو فرسنگ بالای بوم

بدو اندرون کاخ و ايوان و باغ

به يک دست رود و به يک دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر

که کسری بپيمود و برداشت بهر

برآورد زو کاخهای بلند

نبد نزد کس درجهان ناپسند

يکی کاخ کرد اندران شهريار

بدو اندر ايوان گوهرنگار

همه شوشه ی طاقها سيم و زر

بزر اندرون چند گونه گهر

يکی گنبد از آبنوس وز عاج

به پيکر ز پيلسته و شيز و ساج

ز روم وز هند آنک استاد بود

وز استاد خويشش هنر ياد بود

ز ايران وز کشور نيمروز

همه کارداران گيتی فروز

همه گرد کرد اندران شارستان

که هم شارستان بود و هم کارستان

اسيران که از بربر آورده بود

ز روم وز هر جای کازرده بود

وزين هر يکی را يکی خانه کرد

همه شارستان جای بيگانه کرد

چو از شهر يک سر بپرداختند

بگرد اندرش روستا ساختند

بياراست بر هر سويی کشتزار

زمين برومند و هم ميوه دار

ازين هريکی را يکی کار داد

چوتنها بد از کارگر يار داد

يکی پيشه کار و دگر کشت ورز

يکی آنک پيمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه يزدا نپرست

يکی سرفراز و دگر زيردست

بياراست آن شارستان چون بهشت

نديد اندرو چشم يک جای زشت

ورا سورستان کرد کسری به نام

که درسور يابد جهاندار کام

جز از داد و آباد کردن جهان

نبودش به دل آشکار و نهان

زمانه چو او را ز شاهی ببرد

همه تاج ديگر کسی را سپرد

چنان دان که يک سر فريبست و بس

بلندی وپستی نماند بکس

کنون جنگ خاقان و هيتال گير

چو رزم آيدت پيش کوپال گير

چه گويد سخنگوی باآفرين

ز شاه وز هيتال وخاقان چين

داستان بوزرجمهر

شاهنامه » داستان بوزرجمهر

داستان بوزرجمهر

نگر خواب را بيهده نشمری

يکی بهره دانی ز پيغمبری

به ويژه که شاه جهان بيندش

روان درخشنده بگزيندش

ستاره زند رای با چرخ و ماه

سخنها پراگنده کرده به راه

روانهای روشن ببيند به خواب

همه بودنيها چوآتش برآب

شبی خفته بد شاه نوشين روان

خردمند و بيدار و دولت جوان

چنان ديد درخواب کز پيش تخت

برستی يکی خسروانی درخت

شهنشاه را دل بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

بر او بران گاه آرام و ناز

نشستی يکی تيزدندان گراز

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشين روان خواستی

چوخورشيد برزد سر از برج گاو

ز هر سو برآمد خروش چگاو

نشست از بر تخت کسری دژم

ازان ديده گشته دلش پر ز غم

گزارنده ی خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن کجا ديد در خواب شاه

بدان موبدان نماينده راه

گزارنده ی خواب پاسخ نداد

کزان دانش او را نبد هيچ ياد

به نادانی آنکس که خستو شود

ز فام نکوهنده يک سو شود

ز داننده چون شاه پاسخ نيافت

پرانديشه دل را سوی چاره تافت

فرستاد بر هر سويی مهتری

که تا باز جويد ز هر کشوری

يکی بدره با هر يکی يار کرد

به برگشتن اميد بسيار کرد

به هر بدره ای بد درم ده هزار

بدان تاکند در جهان خواستار

گزارنده خواب دانا کسی

به هر دانشی راه جسته بسی

که بگزارد اين خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

يکی بدره آگنده او را دهند

سپاسی به شاه جهان برنهند

به هر سو بشد موبدی کاردان

سواری هشيوار بسيار دان

يکی از ردان نامش آزادسرو

ز درگاه کسری بيامد به مرو

بيامد همه گرد مرو او بجست

يکی موبدی ديد بازند و است

همی کودکان را بياموخت زند

به تندی و خشم و ببانگ بلند

يکی کودکی مهتر ايدر برش

پژوهنده زند وا ستا سرش

همی خواندنديش بوزرجمهر

نهاده بران دفتر از مهر چهر

عنانرا بپيچيد موبد ز راه

بيامد بپرسيد زو خواب شاه

نويسنده گفت اين نه کارمنست

زهر دانشی زند يارمنست

ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر

بدو داد گوش و بر افروخت چهر

باستاد گفت اين شکارمنست

گزاريدن خواب کارمنست

يکی بانگ برزد برو مرد است

که تو دفتر خويش کردی درست

فرستاده گفت ای خردمند مرد

مگر داند او گرد دانا مگرد

غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد

بگوی آنچ داری بدو گفت ياد

نگويم من اين گفت جز پيش شاه

بدانگه که بنشاندم پيش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم

دگر هرچ بايستش از بيش و کم

برفتند هر دو برابر ز مرو

خرامان چو زير گل اندر تذرو

چنان هم گرازان و گويان ز شاه

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

رسيدند جايی کجا آب بود

چو هنگامه خوردن و خواب بود

به زير درختی فرود آمدند

چوچيزی بخوردند و دم بر زدند

بخفت اندران سايه بوزرجمهر

يکی چادر اندرکشيده به چهر

هنوز اين گرانمايه بيدار بود

که با او به راه اندرون يار بود

نگه کرد و پيسه يکی مار ديد

که آن چادر از خفته اندر کشيد

ز سر تا به پايش ببوييد سخت

شد ازپيش اونرم سوی درخت

چو مار سيه بر سر دار شد

سر کودک از خواب بيدار شد

چو آن اژدها شورش او شنيد

بران شاخ باريک شد ناپديد

فرستاده اندر شگفتی بماند

فراوان برو نام يزدان بخواند

به دل گفت کين کودک هوشمند

بجايی رسد در بزرگی بلند

وزان بيشه پويان به راه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده از پيش کودک برفت

برتخت کسری خراميد تفت

بدو گفت کای شاه نوشين روان

تويی خفته بيدار و دولت جوان

برفتم ز درگاه شاها به مرو

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز فرهنگيان کودکی يافتم

بياوردم و تيز بشتافتم

بگفت آن سخن کزلب او شنيد

ز مار سياه آن شگفتی که ديد

جهاندار کسری ورا پيش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

چوبشنيد دانا ز نوشين روان

سرش پرسخن گشت و گويا زبان

چنين داد پاسخ که در خان تو

ميان بتان شبستان تو

يکی مرد برناست کز خويشتن

به آرايش جامه کردست زن

ز بيگانه پردخته کن جايگاه

برين رای ما تا نيابند راه

بفرمای تا پيش تو بگذرند

پی خويشتن بر زمين بسپرند

بپرسيم زان ناسزای دلير

که چون اندر آمد به بالين شير

ز بيگانه ايوانش پردخت کرد

درکاخ شاهنشهی سخت کرد

بتان شبستان آن شهريار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

همه پيش کسری برفتند نرم

نديدند ازين سان کسی در ميان

برآشفت کسری چو شير ژيان

گزارنده گفت اين نه اندر خورست

غلامی ميان زنان اندرست

شمن گفت رفتن بافزون کنيد

رخ از چادر شرم بيرون کنيد

دگر باره بر پيش بگذاشتند

همه خواب را خيره پنداشتند

غلامی پديد آمد اندر ميان

به بالای سرو و بچهر کيان

تنش لرز لرزان به کردار بيد

دل از جان شيرين شده نا اميد

کنيزک بدان حجره هفتاد بود

که هر يک به تن سرو آزاد بود

يکی دختری مهتر چاج بود

به بالای سرو و ببر عاج بود

غلامی سمن پيکر و مشک بوی

به خان پدر مهربان بد بدوی

بسان يکی بنده در پيش اوی

به هر جا که رفتی بدی خويش اوی

بپرسيد ز و گفت کين مرد کيست

کسی کو چنين بنده پرورد کيست

چنين برگزيدی دلير و جوان

ميان شبستان نوشين روان

چنين گفت زن کين ز من کهترست

جوانست و با من ز يک مادرست

چنين جامه پوشيد کز شرم شاه

نيارست کردن به رويش نگاه

برادر گر از تو بپوشيد روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

چو بشنيد اين گفته نوشين روان

شگفت آمدش کار هر دو جوان

برآشفت زان پس به دژخيم گفت

که اين هر دو در خاک بايد نهفت

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

پس پرده ی شاه نوشين روان

برآويختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه

گزارنده ی خواب را بدره داد

ز اسب وز پوشيدنی بهره داد

فرومانده از دانش او شگفت

ز گفتارش اندازه ها برگرفت

نوشتند نامش به ديوان شاه

بر موبدان نماينده راه

فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

همی روز روزش فزون بود بخت

بدو شادمان بد دل شاه سخت

دل شاه کسری پر از داد بود

به دانش دل ومغزش آباد بود

بدرگاه بر موبدان داشتی

ز هر دانشی بخردان داشتی

هميشه سخن گوی هفتاد مرد

به درگاه بودی بخواب و بخورد

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

ز داد و دهش وز می و ميگسار

زهر موبدی نوسخن خواستی

دلش را بدانش بياراستی

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

سراينده وزيرک وخوب چهر

چنان بدکزان موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همی دانش آموخت و اندر گذشت

و زان فيلسوفان سرش برگذشت

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاين موبدان را بخوان

که باشند دانا و دانش پذير

سراينده و باهش و ياد گير

برفتند بيداردل موبدان

زهر دانشی راز جسته ردان

چو نان خورده شد جام می خواستند

به می جان روشن بياراستند

بدانندگان شاه بيدار گفت

که دانش گشاده کنيد از نهفت

هران کس که دارد به دل دانشی

بگويد مرا زو بود رامشی

ازيشان هران کس که دانا بدند

بگفتن دلير و توانا بدند

زبان برگشادند برشهريار

کجا بود داننده را خواستار

چو بوزرجمهر آن سخنها شنيد

بدانش نگه کردن شاه ديد

يکی آفرين کرد و بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد و راست

زمين بنده تاج وتخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

که بگشايد از بند گوينده را

بگويم و گر چند بی مايه ام

بدانش در از کمترين پايه ام

نکوهش نباشد که دانا زبان

گشاده کند نزد نوشين روان

نگه کرد کسری بداننده گفت

که دانش چرا بايد اندر نهفت

چوان برزبان پادشاهی نمود

ز گفتار او روشنايی فزود

بدو گفت روشن روان آنکسی

که کوتاه گويد به معنی بسی

کسی را که مغزش بود پرشتاب

فراوان سخن باشد و دير ياب

چو گفتار بيهوده بسيار گشت

سخن گوی در مردمی خوارگشت

هنرجوی و تيمار بيشی مخور

که گيتی سپنجست و ما بر گذر

همه روشنيهای تو راستيست

ز تاری وکژی ببايد گريست

دل هرکسی بنده ی آرزوست

وزو هر يکی را دگرگونه خوست

سر راستی دانش ايزدست

چو دانستيش زو نترسی بدست

خردمند ودانا و روشن روان

تنش زين جهانست وجان زان جهان

هران کس که در کار پيشی کند

همه رای وآهنگ بيشی کند

بنايافت رنجه مکن خويشتن

که تيمارجان باشد و رنج تن

ز نيرو بود مرد را راستی

ز سستی دروغ آيد وکاستی

ز دانش چوجان تو را مايه نيست

به از خامشی هيچ پيرايه نيست

چو بردانش خويش مهرآوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

توانگر بود هر کرا آز نيست

خنک بنده کش آز انباز نيست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

توانگر شد آنکس که خشنود گشت

بدو آز و تيمار او سود گشت

بموختن گر فروتر شوی

سخن را ز دانندگان بشنوی

به گفتار گرخيره شد رای مرد

نگردد کسی خيره همتای مرد

هران کس که دانش فرامش کند

زبان را به گفتار خامش کند

چوداری بدست اندرون خواسته

زر و سيم و اسبان آراسته

هزينه چنان کن که بايدت کرد

نشايد گشاد و نبايد فشرد

خردمند کز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد تن خويشتن داد مرد

چنان دان که پيروز شد در نبرد

مگو آن سخن کاندرو سود نيست

کزان آتشت بهره جز دود نيست

مينديش ازان کان نشايد بدن

نداند کس آهن به آب آژدن

فروتن بود شه که دانا بود

به دانش بزرگ و توانا بود

هر آنکس که او کرده ی کردگار

بداند گذشت از بد روزگار

پرستيدن داور افزون کند

ز دل کاوش ديو بيرون کند

بپرهيزد از هرچ ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

به يزدان گراييم فرجام کار

که روزی ده اويست و پروردگار

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

حکيمان همه تازه کردند چهر

يکی انجمن ماند اندر شگفت

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

جهاندار کسری درو خيره ماند

سرافراز روزی دهان را بخواند

بفرمود تا نام او سر کنند

بدانگه که آغاز دفتر کنند

ميان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشيد تابنده شد بر سپهر

ز پيش شهنشاه برخاستند

برو آفرينی نو آراستند

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

که مغز ودلش باخرد بود جفت

زبان تيز بگشاد مرد جوان

که پاکيزه دل بود و روش نروان

چنين گفت کز خسرو دادگر

نپيچيد بايد به انديشه سر

کجا چون شبانست ما گوسفند

و گر ما زمين او سپهر بلند

نشايد گذشتن ز پيمان اوی

نه پيچيدن از رای و فرمان اوی

بشاديش بايد که باشيم شاد

چو داد زمانه بخواهيم داد

هنرهاش گسترده اندرجهان

همه راز او داشتن درنهان

مشو با گراميش کردن دلير

کزآتش بترسد دل نره شير

اگر کوه فرمانش دارد سبک

دلش خيره خوانيم و مغزش تنک

همه بد ز شاهست و نيکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سرتاجور فر يزدان بود

خردمند ازو شاد وخندان بود

ازآهرمنست آن کزو شاد نيست

دل و مغزش از دانش آباد نيست

شنيدند گفتار مرد جوان

فروبست فرتوت را زو زبان

پراگنده گشتند زان انجمن

پر از آفرين روز و شبشان دهن

دگر هفته روشن دل شهريار

همی بود داننده را خواستار

دل از کار گيتی به يکسو کشيد

کجا خواست گفتار دانا شنيد

کسی کو سرافراز درگاه بود

به دانندگی درخور شاه بود

برفتند گويندگان سخن

جوان و جهانديده مرد کهن

سرافراز بوزرجمهرجوان

بشد باحکيمان روشن روان

حکيمان داننده و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

که کسری همی زو برافروخت چهر

ازيشان يکی بود فرزانه تر

بپرسيد ازو از قضا و قدر

که انجام و فرجام چونين سخن

چه گونه است و اين برچه آيد ببن

چنين داد پاسخ که جوينده مرد

دوان وشب و روز با کار کرد

بود راه روزی برو تارو تنگ

بجوی اندرون آب او با درنگ

يکی بی هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند برو بر درخت

چنينست رسم قضا و قدر

ز بخشش نيابی به کوشش گذر

جهاندار دانا و پروردگار

چنين آفريد اختر روزگار

دگرگفت کان چيز کافزون ترست

کدامست و بيشی که را در خورست

چنين گفت کان کس که داننده تر

به نيکی کرا دانش آيد ببر

دگرگفت کز ما چه نيکوترست

ز گيتی کرانيکويی درخورست

چنين داد پاسخ که آهستگی

کريمی وخوبی وشايستگی

فزونتر بکردن سرخويش پست

ببخشد نه از بهر پاداش دست

بکوشد بجويد بگرد جهان

خرامد به هنگام با همرهان

دگر گفت کاندر خردمند مرد

هنرچيست هنگام ننگ و نبرد

چنين گفت کان کس که آهوی خويش

ببيند بگرداند آيين وکيش

بپرسيد ديگر که در زيستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن

چنين داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

بداد وستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تيز و نا بردبار

بپرسيد ديگر که از انجمن

نگهبان کدامست برخويشتن

چنين گفت کان کو پس آرزوی

نرفت از کريمی وز نيک خوی

دگر کو بسستی نشد پيش کار

چو ديد او فزونی بدروزگار

دگرگفت کزبخشش نيک خوی

کدامست نيکوتر از هر دو سوی

کجا در دو گيتيش بارآورد

بسالی دو بارش بهارآورد

چنين گفت کان کس که با خواسته

ببخشش کند جانش آراسته

وگر بر ستاننده آرد سپاس

ز بخشنده بازارگانی شناس

دگر گفت کز مرد پيرايه چيست

وزان نيکوييها گرانمايه چيست

چنين داد پاسخ که بخشنده مرد

کجا نيکويی با سزاوار کرد

ببالد به کردار سرو بلند

چو باليد هرگز نباشد نژند

وگر ناسزا را بسايی به مشک

نبويد نرويد گل از خار خشک

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آيد ورای نايد ببر

يکی گفت کاندر سرای سپنج

نباشد خردمند بی درد و رنج

چه سازيم تا نام نيک آوريم

درآغاز فرجام نيک آوريم

بدو گفت شو دور باش از گناه

جهان را همه چون تن خويش خواه

هران چيزکانت نيايد پسند

تن دوست و دشمن دران برمبند

دگرگفت کوشش ز اندازه بيش

چن گويی کزين دوکدامست پيش

چنين داد پاسخ که اندر خرد

جز انديشه چيزی نه اندر خورد

بکوشی چو در پيش کار آيدت

چوخواهی که رنجی به بار آيدت

سزای ستايش دگر گفت کيست

اگر برنکوهيده بايد گريست

چنين گفت کان کو به يزدان پاک

فزون دارد اميد و هم بيم و باک

دگر گفت کای مرد روشن خرد

ز گردون چه بر سر همی بگذرد

کدامست خوشتر مرا روزگار

ازين برشده چرخ ناپايدار

سخن گوی پاسخ چنين داد باز

که هرکس که گشت ايمن و ب ینياز

به خوبی زمانه ورا داد داد

سزد گر نگيری جز از داد ياد

بپرسيد ديگر که دانش کدام

به گيتی که باشيم زو شادکام

چنين گفت کان کو بود بردبار

به نزديک اومرد بی شرم خوار

دگر گفت کان کو نجويد گزند

ز خوها کدامش بود سودمند

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

دگر گفت کان چيست ای هوشمند

که آيد خردمند را آن پسند

چنين گفت کان کو بود پر خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

دگر کو ز ناديدنيها اميد

چنان بگسلد دل چو از باد بيد

دگر گفت بد چيست بر پادشای

کزو تيره گردد دل پارسای

چنين داد پاسخ که بر شهريار

خردمند گويد که آهو چهار

يکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

و ديگر که دارد دل از بخش تنگ

دگر آنک رای خردمند مرد

به يک سو نهد روز ننگ و نبرد

چهارم که باشد سرش پرشتاب

نجويد به کار اندر آرام و خواب

بپرسيد ديگر که بی عيب کيست

نکوهيدن آزادگان را بچيست

چنين گفت کين رابه بخشيم راست

که جان وخرد درسخن پادشاست

گرانمايگان را فسون ودروغ

به کژی و بيداد جستن فروغ

ميانه بو د مرد کنداوری

نکوهشگر و سر پر از داوری

منش پستی وکام برپادشا

به بيهوده خستن دل پارسا

زبان راندن و ديده بی آب شرم

گزيدن خروش اندر آواز نرم

خردمند مردم که دارد روا

خرد دور کردن ز بهر هوا

بپرسيد ديگر يکی هوشمند

که اندرجهان چيست آن بی گزند

چنين داد پاسخ او کز نخست

درپاک يزدان بدانست وجست

کزويت سپاس و بدويت پناه

خداوند روز و شب و هور و ماه

دل خويش راآشکار و نهان

سپردن به فرمان شاه جهان

تن خويشتن پروريدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خويش را

گسستن تن از رنج درويش را

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گيتی بنادان نشايد سپرد

چوفرمان پذيرنده باشد پسر

نوازنده بايد که باشد پدر

بپرسيد ديگر که فرزند راست

به نزد پدر جايگاهش کجاست

چنين داد پاسخ که نزد پدر

گرامی چوجانست فرخ پسر

پس ازمرگ نامش بماند به جای

ازيرا پسرخواندش رهنمای

بپرسيد ديگر که ازخواسته

که دانی که دارد دل آراسته

چنين داد پاسخ که مردم به چيز

گراميست وز چيز خوارست نيز

نخست آنکه يابی بدو آرزوی

ز هستيش پيدا کنی ني کخوی

وگر چون ببايد نياری به کار

همان سنگ وهم گوهر شاهوار

دگر گفت با تاج و نام بلند

کرا خوانی از خسروان سودمند

چنين داد پاسخ کزان شهريار

که ايمن بود مرد پرهيزکار

وز آواز او بدهراسان بود

زمين زير تختش تن آسان بود

دگر گفت مردم توانگر بچيست

به گيتی پر از رنج و درويش کيست

چنين گفت آنکس که هستش بسند

ببخش خداوند چرخ بلند

کسی را کجا بخت انباز نيست

بدی در جهان بتر از آز نيست

ازو نامداران فروماندند

همه همزبان آفرين خواندند

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پيروز شاه

بخواند آنکسی راکه دانا بدند

به گفتار ودانش توانا بدند

بگفتند هرگونه ای هرکسی

همانا پسندش نيامد بسی

چنين گفت کسری به بوزرجمهر

که از چادر شرم بگشای چهر

سخن گوی دانا زبان برگشاد

ز هرگونه دانش همی کرد ياد

نخست آفرين کرد بر شهريار

که پيروز بادا سر تاجدار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپيچد ز راه گزند

چو بايد که دانش بيفزايدت

سخن يافتن را خرد بايدت

در نام جستن دليری بود

زمانه ز بد دل به سيری بود

وگر تخت جويی هنر بايدت

چوسبزی بود شاخ و بر بايدت

چوپرسند پرسندگان از هنر

نشايد که پاسخ دهيم ازگهر

گهر بی هنر ناپسندست وخوار

برين داستان زد يکی هوشيار

که گر گل نبويد به رنگش مجوی

کز آتش برويد مگر آب جوی

توانگر به بخشش بود شهريار

به گنج نهفته نه ای پايدار

به گفتار خوب ار هنر خواستی

به کردار پيدا کند راستی

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همی درخرد پرورد

چنين هم بود مردم شاد دل

ز کژيش خون گردد آزاد دل

خرد درجهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

چوخرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

مکن نيک مردی به جان کسی

که پاداش نيکی نيابی بسی

گشاده دلانرا بود بخت يار

انوشه کسی کو بود بردبار

هران کس که جويد همی برتری

هنرها ببايد بدين داوری

يکی رای وفرهنگ بايد نخست

دوم آزمايش ببايد درست

سيوم يار بايد بهنگام کار

ز نيک وز بد برگرفتن شمار

چهارم که مانی بجا کام را

ببينی ز آغاز فرجام را

به پنجم اگر زورمندی بود

به تن کوشش آری بلندی بود

وزين هر دری جفت گردد سخن

هنرخيره بی آزمايش مکن

ازان پس چو يارت بود نيکساز

بروبر به هنگامت آيد نياز

چو کوشش نباشد تن زورمند

نيارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نوميد گشت

خوی مرد دانا بگوييم پنج

کزان عادت او خود نباشد به رنج

چونادان عادت کند هفت چيز

ز وان هفت چيز به رنج ست نيز

نخست آنک هرکس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنايافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

چو از رنج وز بد تن آسان شود

ز نابودنيها هراسان شود

چو سختيش پيش آيد از هر شمار

شود پيش و سستی نيارد به کار

ز نادان که گفتيم هفتست راه

يکی آنک خشم آورد بی گناه

گشاده کند گنج بر ناسزای

نه زو مزد يابد بهر دو سرای

سه ديگر به يزدان بود ناسپاس

تن خويش را در نهان ناشناس

چهارم که با هر کسی راز خويش

بگويد برافرازد آواز خويش

به پنجم به گفتار ناسودمند

تن خويش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ايمن ز نا استوار

همی پرنيان جويد از خار بار

به هفتم که بستيهد اندر دروغ

به بی شرمی اندر بجويد فروغ

چنان دان توای شهريار بلند

که از وی نبيند کسی جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشی دل به رامش بود

سپردن به دانای داننده گوش

به تن توشه يابد به دل رای وهوش

شنيده سخنها فرامش مکن

که تاجست برتخت شاهی سخن

چوخواهی که دانسته آيد به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

چوگسترد خواهی به هر جای نام

زبان برکشی همچو تيغ از نيام

چو بامرد دانات باشد نشست

زبردست گردد سر زير دست

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردی به گرد دروغ

سخنگوی چون بر گشايد سخن

بمان تا بگويد تو تندی مکن

زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو درکاستی

ز بيکار گويان تو دانا شوی

نگويی ازان سان کزو بشنوی

ز دانش درب ینيازی مجوی

و گر چند ازو سخنی آيد بروی

هميشه دل شاه نوشين روان

مبادا ز آموختن ناتوان

بپرسيد پس موبد تيز مغز

که اندر جهان چيست کردار نغز

کجا مرد را روشنايی دهد

ز رنج زمانه رهايی دهد

چنين داد پاسخ که هر کو خرد

بيابد ز هر دو جهان بر خورد

بدو گفت گرنيستش بخردی

خرد خلعتی روشنست ايزدی

چنين داد پاسخ که دانش بهست

چو دانا بود برمهان برمهست

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدين آب هرگز روان را نشست

چنين داد پاسخ که از مرد گرد

سرخويش را خوار بايد شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامی بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

بدو گفت گرنيستش بهره زين

ندارد پژوهيدن آيين و دين

چنين داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او يکی تيره ترگ

دگر گفت کزبار آن ميوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار

چه سازيم تاهرکسی برخوريم

وگر سايه ی او به پی بسپريم

چنين داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

کسی را ندرد به گفتار پوست

بود بر دل انجمن نيز دوست

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن ودوست يکسان شود

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنين داد پاسخ که کردار بد

بسان درختيست با بار بد

اگر نرم گويد زبان کسی

درشتی به گوشش نيايد بسی

بدان کز زبانست گوشش به رنج

چو رنجش نجويی سخن را بسنج

همان کم سخن مرد خسروپرست

جز از پيش گاهش نشايد نشست

دگر از بديهای نا آمده

گريزد چو از دام مرغ و دده

سه ديگر که بر بد توانا بود

بپرهيزد ار ويژه دانا بود

نيازد به کاری که ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

نماند که نيکی برو بگذرد

پی روز نا آمده نشمرد

بدشمن ز نخچير آژيرتر

برو دوست همواره چون تير و پر

ز شادی که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وی کم بود

تن آسانی و کاهلی دور کن

بکوش وز رنج تنت سور کن

که ايدر تو را سود بی رنج نيست

چنان هم که بی پاسبان گنج نيست

ازين باره گفتار بسيار گشت

دل مردم خفته بيدار گشت

جهان زنده باد به نوشين روان

هميشه جهاندار و دولت جوان

برو خواندند آفرين موبدان

کنارنگ و بيداردل بخردان

ستودند شاه جهان را بسی

برفتند با خرمی هرکسی

دوهفته برين نيز بگذشت شاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

بفرمود تا موبدان و ردان

به ايوان خرامند با بخردان

بپرسيد شاه ازبن و از نژاد

ز تيزی و آرام و فرهنگ و داد

ز شاهی وز داد کنداوران

ز آغاز وفرجام نيک اختران

سخن کرد زين موبدان خواستار

به پرسش گرفت آنچ آيد به کار

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

يکی آفرين کرد بوزرجمهر

که ای شاه روشن دل و خوب چهر

چنان دان که اندر جهان نيز شاه

يکی چون تو ننهاد برسرکلاه

به داد و به دانش به تاج و به تخت

به فر و به چهر و برای و به بخت

چوپرهيزکاری کند شهريار

چه نيکوست پرهيز با تاجدار

ز يزدان بترسد گه داوری

نگردد به ميل و بکنداوری

خرد راکند پادشا بر هوا

بدانگه که خشم آورد پادشا

نبايد که انديشه ی شهريار

بود جز پسنديده ی کردگار

ز يزدان شناسد همه خوب و زشت

به پاداش نيکی بجويد بهشت

زبان راست گوی و دل آزر مجوی

هميشه جهان را بدو آبروی

هران کس که باشد ورا رای زن

سبک باشد اندر دل انجمن

سخن گوی وروشن دل و دادده

کهان را بکه دارد و مه به مه

کسی کو بود شاه را زير دست

نبايد که يابد به جائی شکست

بدانگه شد تاج خسرو بلند

که دانا بود نزد او ارجمند

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

چو دارد ز هر دانشی آگهی

بماند جهاندار با فرهی

نبايد که خسبد کسی دردمند

که آيد مگر شاه را زو گزند

کسی کو به بادافره اندرخورست

کجا بدنژادست و بد گوهرست

کند شاه دور از ميان گروه

بی آزار تا زو نگردد ستوه

هران کس که باشد به زندان شاه

گنهکار گر مردم بيگناه

به فرمان يزدان ببايد گشاد

بزند و باست آنچ کردست ياد

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

براسايد از درد فريادخواه

چو آژير باشی ز دشمن برای

بدانديش را دل برآيد ز جای

همه رخنه ی پادشاهی بمرد

بداری به هنگام پيش از نبرد

به چيزی که گردد نکوهيده شاه

نکوهش بود نيز با فر و گاه

ازو دور گشتن به رغم هوا

خرد را بران رای کردن گوا

فزودن به فرزند برمهر خويش

چو در آب ديدن بود چهر خويش

ز فرهنگ وز دانش آموختن

سزد گر دلت يابد افروختن

گشادن برو بر در گنج خويش

نبايد که يادآورد رنج خويش

هرانگه که يازد ببد کار دست

دل شاه بچه نبايد شکست

چو بر بد کنش دست گردد دراز

به خون جز به فرمان يزدان مياز

و گر دشمنی يابی اندر دلش

چو خوباشد از بوستان بگسلش

که گر دير ماند بنيرو شود

وزو باغ شاهی پرآهو شود

چوباشد جهانجوی با فر و هوش

نبايد که دارد به بدگوی گوش

ز دستور بد گوهر و گفت بد

تباهی به ديهيم شاهی رسد

نبايد شنيدن ز نادان سخن

چو بد گويد از داد فرمان مکن

همه راستی بايد آراستن

نبايد که ديو آورد کاستن

چواين گفتها بشنود پارسا

خرد راکند بر دلش پادشا

کند آفرين تاج برشهريار

شود تخت شاهی برو پايدار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بدانديش نوميد گردد زبخت

چو برگردد اين چرخ ناپايدار

ازو نام نيکو بود يادگار

بماناد تا روز باشد جوان

هنر يافته جان نوشين روان

ز گفتار او انجمن خيره شد

همه رای دانندگان تيره شد

چو نوشين روان آن سخنها شنود

به روزيش چندانک بد برفزود

وزان پندها ديده پر آب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

يکی انجمن لب پر از آفرين

برفتند ز ايوان شاه زمين

برين نيز بگذشت يک هفته روز

بهشتم چو بفروخت گيتی فروز

بيانداخت آن چادر لاژورد

بياراست گيتی به ديبای زرد

شهنشاه بنشست با موبدان

جهانديده و کار کرده ردان

سرموبد موبدان اردشير

چو شاپور وچون يزدگرد دبير

ستاره شناسان و جويندگان

خردمند و بيدار گويندگان

سراينده بوزرجمهر جوان

بيامد برشاه نوشين روان

بدانندگان گفت شاه جهان

که باکيست اين دانش اندر نهان

کزو دين يزدان به نيرو شود

همان تخت شاهی بی آهو شود

چوبشنيد زو موبد موبدان

زبان برگشاد از ميان ردان

چنين داد پاسخ که از داد شاه

درفشان شود فر ديهيم و گاه

چو با داد بگشايد از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند

دگر کو بشويد زبان از دروغ

نجويد به کژی ز گيتی فروغ

سپهبد چو با داد و بخشايشست

ز تاجش زمانه پرآسايشست

و ديگر که از کهتر پرگناه

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

به پنجم جهاندار نيکوسخن

که نامش نگردد به گيتی کهن

همه راست گويد سخن کم وبيش

نگردد بهر کار ز آيين خويش

ششم بر پرستنده ی تخت خويش

چنان مهر دارد که بر بخت خويش

به هفتم سخن هرک دانا بود

زبانش بگفتن توانا بود

نگردد دلش سير ز آموختن

از انديشگان مغز را سوختن

به آزاديست ازخرد هرکسی

چنانچون ببالد ز اختر بسی

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

خرد نام و فرجام را پرورد

منش پست وکم دانش آنکس که گفت

کنم کم ز گيتی کسی نيست جفت

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای شاه دانا و دان شپذير

ابرشاه زشتست خون ريختن

به اندک سخن دل برآهيختن

همان چون سبک سر بود شهريار

بدانديش دست اندآرد به کار

همان با خردمند گيرد ستيز

کند دل ز نادانی خويش تيز

دل شاه گيتی چو پر آز گشت

روان ورا ديو انباز گشت

و رايدون که حاکم بود تيزمغز

نيايد ز گفتار او کار نغز

دگر کارزاری که هنگام جنگ

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

شکم زمين بهتر او را نهفت

چو بر مرد درويش کنداوری

نه کهتر نه زيبند هی مهتری

چوکژی کند پير ناخوش بود

پس ازمرگ جانش پرآتش بود

چو کاهل بود مرد برنا به کار

ازو سير گردد دل روزگار

نماند ز نا تندرستی جوان

مبادش توان و مبادش روان

چو بوزرجمهر اين سخنهای نغز

شنيد و بدانش بياراست مغز

چنين گفت باشاه خورشيد چهر

که بادا به کام تو روشن سپهر

چنان دان که هرکس که دارد خرد

بدانش روان را همی پرورد

نکوهيده ده کار بر ده گروه

نکوهيده تر نزد دانش پژوه

يکی آنک حاکم بود با دروغ

نگيرد بر مرد دانا فروغ

سپهبد که باشد نگهبان گنج

سپاهی که او سر بپيچد ز رنج

دگر دانشومند کو از بزه

نترسد چو چيزی بود بامزه

پزشکی که باشد به تن دردمند

ز بيمار چون باز دارد گزند

چو درويش مردم که نازد به چيز

که آن چيز گفتن نيرزد به نيز

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز دريا دريغ آيدش روشن آب

وگرباد نوشين بتو برجهد

سپاسی ازان برسرت برنهد

بهفتم خردمند کايد به خشم

به چيز کسان برگمارد دو چشم

بهشتم به نادان نماينده راه

سپردن به کاهل کسی کارگاه

همان بيخرد کو نيابد خرد

پشيمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بيخرد به آرزوی

برين گونه آويزد ای نيک خوی

چوآتش که گوگرد يابد خورش

گرش درنيستان بود پرورش

دل شاه نوشين روان زنده باد

سران جهان پيش او بنده باد

برين نيزبگذشت يک هفته ماه

نشست از بر تخت پيروز شاه

به يک دست موبد که بودش وزير

بدست دگر يزدگرد دبير

همان گرد بر گرد او موبدان

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که ای مرد پر دانش و ني کخواه

سخنها که جان را بود سودمند

همی مرد بی ارز گردد بلند

ازو گنج گويا نگيرد کمی

شنودن بود مرد را خرمی

چنين گفت موبد به بوزرجمهر

که ای نامورتر ز گردان سپهر

چه دانی که بيشيش بگزايدت

چوکمی بود روز بفزايدت

چنين داد پاسخ که کمتر خوری

تن آسان شوی هم روان پروری

ز کردار نيکی چو بيشی کنی

همی برهماورد پيشی کنی

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای مرد گوينده و ياد گير

سه آهو کدامند با دل به راز

که دارند وهستند زان بی نياز

چنين داد پاسخ که باری نخست

دل از عيب جستن ببايدت شست

بی آهو کسی نيست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چومهتر بود بر تو رشک آوری

چوکهتر بود زو سرشک آوری

سه ديگر سخن چين و دوروی مرد

بران تا برانگيزد از آب گرد

چو گوينده يی کو نه برجايگاه

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

همان کو سخن سر به سر نشنود

نداند به گفتار و هم نگرود

به چيزی ندارد خردمند چشم

کزو بازماند بپيچد ز خشم

بپرسيد پس موبد موبدان

که اين برتر از دانش بخردان

کسی نيست بی آرزو درجهان

اگر آشکارست و گر در نهان

همان آرزو را پديدست راه

که پيدا کند مرد را دستگاه

کدامين ره آيد تو را سودمند

کدامست با درد و رنج و گزند

چنين داد پاسخ که راه از دو سوست

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

ز گيتی يکی بازگشتن به خاک

که راهی درازست با بيم و باک

خرد باشدت زين سخن رهنمون

بدين پرسش اندر چرايی و چون

خرد مرد راخلعت ايزديست

سزاوار خلعت نگه کن که کيست

تنومند را کو خرد يار نيست

به گيتی کس او را خريدار نيست

نباشد خرد جان نباشد رواست

خرد جان پاکست و ايزد گو است

چوبنياد مردی بياموخت مرد

سرافراز گردد به ننگ و نبرد

ز دانش نخستين به يزدان گرای

که او هست و باشد هميشه به جای

بدو بگروی کام دل يافتی

رسيدی به جايی که بشتافتی

دگر دانش آنست کز خوردنی

فراز آوری روی آوردنی

بخورد و بپوشش به يزدان گرای

بدين دار فرمان يزدان به جای

گر آيدت روزی به چيزی نياز

به دشت و به گنج و به پيلان مناز

هم از پيشه ها آن گزين کاندروی

ز نامش نگردد نهان آبروی

همان دوستی باکسی کن بلند

که باشد بسختی تو را سودمند

تو در انجمن خامشی برگزين

چوخواهی که يک سر کنند آفرين

چو گويی همان گوی کموختی

به آموختن درجگر سوختی

سخن سنج و دينار گنجی مسنج

که در دانشی مرد خوارست گنج

روان در سخن گفتن آژيرکن

کمان کن خرد را سخن تيرکن

چو رزم آيدت پيش هشيار باش

تنت را ز دشمن نگهدار باش

چو بدخواه پيش توصف برکشيد

تو را رای وآرام بايد گزيد

برابر چو بينی کسی هم نبرد

نبايد که گردد تو را روی زرد

تو پيروزی ار پيشدستی کنی

سرت پست گردد چوسستی کنی

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

سليح هم آورد را گوش دار

گرو تيز گردد تو زو برمگرد

هشيوار ياران گزين در نبرد

چودانی که با او نتابی مکوش

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

چنين هم نگه دار تن در خورش

نبايد که بگزايدت پرورش

بخور آن چنان کان بنگزايدت

ببيشی خورش تن بنفزايدت

مکن درخورش خويش را چار سوی

چنان خور که نيزت کند آرزوی

ز می نيزهم شادمانی گزين

که مست ازکسی نشنود آفرين

چو يزدان پسندی پسنديد های

جهان چون تنست و تو چون ديد های

بسی از جهان آفرين ياد کن

پرستش برين ياد بنياد کن

بشر رفی نگه دار هنگام را

به روز و به شب گاه آرام را

چودانی که هستی سرشته ز خاک

فرامش مکن راه يزدان پاک

پرستش ز خورد ايچ کمتر مکن

تو نو باش گرهست گيتی کهن

به نيکی گرای و غنيمت شناس

همه ز آفريننده دار اين سپاس

مگرد ايچ گونه به گرد بدی

به نيکی گر ای اگر بخردی

ستوده ترآنکس بود در جهان

که نيکش بود آشکار و نهان

هوا را مبر پيش رای وخرد

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

چوخواهی که رنج تو آيد به بر

ز آموزگاران مپرتاب سر

دبيری بياموز فرزند را

چوهستی بود خويش و پيوند را

دبيری رساند جوان را به تخت

کند نا سزا را سزاوار بخت

دبيريست از پيشه ها ارجمند

کزو مرد افگنده گردد بلند

چو با آلت و رای باشد دبير

نشيند بر پادشا ناگزير

تن خويش آژير دارد ز رنج

بيابد بی اندازه از شاه گنج

بلاغت چو با خط گرد آيدش

برانديشه معنی بيفزايدش

ز لفظ آن گزيند که کوتاه تر

بخط آن نمايد که دلخواه تر

خردمند بايد که باشد دبير

همان بردبار و سخن يادگير

هشيوار و سازيده ی پادشا

زبان خامش از بد به تن پارسا

شکيبا و با دانش و راس تگوی

وفادار و پاکيزه و تازه روی

چو با اين هنرها شود نزد شاه

نشايد نشستن مگر پيش گاه

سخنها چوبشنيد از و شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کسری به موبد که رو

ورا پايگاهی بيارای نو

درم خواه وخلعت سزاوار اوی

که در دل نشستست گفتار اوی

دگر هفته چون هور بفراخت تاج

بيامد نشست از بر تخت عاج

ابا نامور موبدان و ردان

جهاندار و بيدار دل بخردان

همی خواست ز ايشان جهاندارشاه

همان نيز فرخ دبير سپاه

هم از فيلسوفان وز مهتران

ز هر کشوری کار ديده سران

همان ساوه و يزدگرد دبير

به پيش اندرون بهمن تيزوير

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بيارای و بنمای راه

زمن راستی هرچ دانی بگوی

به کژی مجو ازجهان آبروی

پرستش چگونه است فرمان من

نگه داشتن رای و پيمان من

ز گيتی چو آگه شوند اين مهان

شنيده بگويند با همرهان

چنين گفت با شاه بيدار مرد

که ای برتر از گنبد لاژورد

پرستيدن شهريار زمين

نجويد خردمند جز راه دين

نبايد به فرمان شاهان درنگ

نبايد که باشد دل شاه تنگ

هرآنکس که برپادشا دشمنست

روانش پرستار آهرمنست

دلی کو ندارد تن شاه دوست

نبايد که باشد ورا مغز و پوست

چنان دان که آرام گيتيست شاه

چونيکی کنيم او دهد دستگاه

به نيک و بد او را بود دست رس

نيازد بکين و بزرم کس

تو مپسند فرزند را جای اوی

چوجان دار در دل همه رای اوی

به شهری که هست اندرو مهرشاه

نيابد نياز اندران بوم راه

بدی را تو از فر او بگذرد

که بختش همه نيکويی پرورد

جهان را دل ازشاه خندان بود

که بر چهر او فر يزدان بود

چو از نعمتش بهره يابی بکوش

که داری هميشه به فرمانش گوش

به انديشه گر سربپيچی ازوی

نبيند به نيکی تو را بخت روی

چو نزديک دارد مشو برمنش

وگر دور گردی مشو بدکنش

پرستنده گر يابد از شاه رنج

نگه کن که با رنج نامست و گنج

نبايد که سير آيد از کارکرد

همان تيز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار نه شاه

گر از ده يکی باژ خواهد رواست

چنان رفت بايد که او را هواست

گرامی تر آنکس بود نزد شاه

که چون گشن بيند ورا دستگاه

ز بهری که اورا سرايد ز گنج

نماند که باشد بدو درد و رنج

ز يزدان بود آنک ماند سپاس

کند آفرين مرد يزدان شناس

و ديگر که اندر دلش راز شاه

بدارد نگويد به خورشيد وماه

به فرمان شاه آنک سستی کند

همی از تن خويش مستی کند

نکوهيده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج وتخت

ز کسهای او پيش او بدمگوی

که کمتر کنی نزد او آبروی

و گر پرسدت هرچ دانی نگوی

به بسيار گفتن مبر آبروی

هرآنکس که بسيار گويد دروغ

به نزديک شاهان نگيرد فروغ

سخن کان نه اندر خورد با خرد

بکوشد که بر پادشا نشمرد

فزونست زان دانش اندر جهان

که بشنيد گوش آشکار و نهان

کسی را که شاه جهان خوار کرد

بماند هميشه روان پر ز درد

همان در جهان ارجمند آن بود

که با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن

که هرچند گردد پرستش دراز

چنان دان که هست او ز تو ب ینياز

اگر با تو گردد ز چيزی دژم

به پوزش گرای و مزن هيچ دم

اگر پرورد ديگری را همان

پرستار باشد چو تو بی گمان

و گر نيستت آگهی زان گناه

برهنه دلت را ببر نزد شاه

وگر نه هيچ تاب اندر آری به دل

بدو روی منمای و پی برگسل

به فرش ببيند نهان تو را

دل کژ و تيره روان تو را

ازان پس نيابی تو زو نيکوی

همان گرم گفتار او نشنوی

در پادشا همچو دريا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دريا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سايه دار

که هم سايه دارست و هم مايه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زيستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

ازو يک زمان شيروشهدست بهر

به ديگر زمان چون گزاينده زهر

به کردار دريا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دريا يکی ريگ دارد به کف

دگر دربيابد ميان صدف

جهان زنده بادا بنوشين روان

هميشه به فرمانش کيوان روان

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به ديدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدين گونه بد بخشش شهريار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بياورد گنجور خورشيد چهر

درم بدره ها پيش بوزرجمهر

برين داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

مياسای ز آموختن يک زمان

ز دانش ميفگن دل اندرگمان

چوگويی که فام خرد توختم

همه هرچ بايستم آموختم

يکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پيش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو اين داستان

که برخواند از گفته ی باستان

داستان نوش‌زاد با کسری

شاهنامه » داستان نوش‌زاد با کسری

داستان نوش‌زاد با کسری

اگر شاه ديدی وگر زيردست

وگر پاکدل مرد يزدان پرست

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشيدن و خورد و جای نهفت

اگر پارسا باشد و را یزن

يکی گنج باشد براگنده زن

بويژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکين کمند

خردمند و هشيار و با رای و شرم

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

برين سان زنی داشت پرمايه شاه

به بالای سرو و به ديدار ماه

بدين مسيحا بد اين ماه روی

ز ديدار او شهر پر گفت و گوی

يکی کودک آمدش خورشيد چهر

ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

ورا نامور خواندی نوش زاد

نجستی ز ناز از برش تندباد

بباليد برسان سرو سهی

هنرمند و زيبای شاهنشهی

چو دوزخ بدانست و راه بهشت

عزيز و مسيح و ره زردهشت

نيامد همی زند و استش درست

دو رخ را بب مسيحا بشست

ز دين پدر کيش مادر گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

چنان تنگدل گشته زو شهريار

که از گل نيامد جز از خار بار

در کاخ و فرخنده ايوان او

ببستند و کردند زندان او

نشستنگهش جند شاپور بود

از ايران وز باختر دور بود

بسی بسته و پر گزندان بدند

برين بهره با او به زندان بدند

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بناليد زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

کسی برد زی نو شزاد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهانی پر آشوب گردد کنون

بيارند هر سو به بد رهنمون

جهاندار بيدار کسری بمرد

زمان و زمين ديگری را سپرد

ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد

که هرگز ورا نام نوشين مباد

برين داستان زد يکی مرد پير

که گر شادی از مرگ هرگز ممير

پسر کو ز راه پدر بگذرد

ستم کاره خوانيمش ار بی خرد

اگر بيخ حنظل بود تر و خشک

نشايد که بار آورد شاخ مشک

چرا گشت بايد همی زان سرشت

که پاليزبانش ز اول بکشت

اگر ميل يابد همی سوی خاک

ببرد ز خورشيد وز باد و خاک

نه زو بار بايد که يابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

يکی داستان کردم از نوش زاد

نگه کن مگر سر نپيچی ز داد

اگر چرخ را کوش صدری بدی

همانا که صدريش کسری بدی

پسر سر چرا پيچد از راه اوی

نشست که جويد ابر گاه اوی

ز من بشنو اين داستان سر به سر

بگويم تو را ای پسر در بدر

چو گفتار دهقان بياراستم

بدين خويشتن را نشان خواستم

که ماند ز من يادگاری چنين

بدان آفرين کو کند آفرين

پس از مرگ بر من که گويند هام

بدين نام جاويد جوينده ام

چنين گفت گوينده ی پارسی

که بگذشت سال از برش چار سی

که هر کس که بر دادگر دشمنست

نه مردم نژادست که آهرمنست

هم از نوش زاد آمد اين داستان

که ياد آمد از گفته باستان

چو بشنيد فرزند کسری که تخت

بپردخت زان خسروانی درخت

در کاخ بگشاد فرزند شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشين روان بسته بود

ز زندانها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

اگر جاثليق ار سکوبا بدند

بسی انجمن کرد بر خويشتن

سواران گردنکش و تيغ زن

فراز آمدندش تنی سی هزار

همه نيزه داران خنجرگزار

يکی نامه بنوشت نزديک خويش

ز قيصر چو آيين تاريک خويش

که بر جندشاپور مهتر تويی

هم آواز و هم کيش قيصر تويی

همه شهر ازو پرگنهکار شد

سر بخت برگشته بيدار شد

خبر زين به شهر مداين رسيد

ازان که آمد از پور کسری پديد

نگهبان مرز مداين ز راه

سواری برافگند نزديک شاه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت

چنين آگهی کی بود در نهفت

فرستاده برسان آب روان

بيامد به نزديک نوشي نروان

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سخنها که پيدا شد از نوش زاد

ازو شاه بشنيد و نامه بخواند

غمی گشت زان کار و تيره بماند

جهاندار با موبد سرفراز

نشست و سخن رفت چندی به راز

چو گشت آن سخن بر دلش جای گير

بفمود تا نزد او شد دبير

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

نخستين بران آفرين گستريد

که چرخ و زمان و زمين آفريد

نگارنده ی هور و کيوان و ماه

فروزنده ی فر و ديهيم و گاه

ز خاشاک ناچيز تا شير و پيل

ز گرد پی مور تا رود نيل

همه زير فرمان يزدان بود

وگر در دم سنگ و سندان بود

نه فرمان او را کرانه پديد

نه زو پادشاهی بخواهد بريد

بدانستم اين نامه ی ناپسند

که آمد ز فرزند چندين گزند

وزان پرگناهان زندان شکن

که گشتند با نوش زاد انجمن

چنين روز اگر چشم دارد کسی

سزد گر نماند به گيتی بسی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز کسری بر آغاز تا نوش زاد

رها نيست از چنگ و منقار مرگ

پی پشه و مور با پيل و کرگ

زمين گر گشاده کند راز خويش

بپيمايد آغاز و انجام خويش

کنارش پر از تاجداران بود

برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش

پر از خوب رخ جيب پيراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

بدو بگذرد زخم پيکان مرگ

گروهی که يارند با نوش زاد

که جز مرگ کسری ندارند ياد

اگر خود گذر يابی از روز بد

به مرگ کسی شاه باشی سزد

و ديگر که از مرگ شاهان داد

نگيرد کسی ياد جز بدنژاد

سر نوش زاد از خرد بازگشت

چنين ديو با او هم آواز گشت

نباشد برو پايدار اين سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

نبايست کو نزد ما دستگاه

بدين آگهی خيره کردی تباه

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

همو بود زيبای شاهنشهی

چنين بود خود در خور کيش اوی

سزاوار جان بدانديش اوی

ازين بر دل انديشه و باک نيست

اگر کيش فرزند ما پاک نيست

وزين کس که با او بهم ساختند

وز آزرم ما دل بپرداختند

وزان خواسته کو تبه کرد نيز

همی بر دل ما نسنجد به چيز

بدانديش و بيکار و بدگوهرند

بدين زيردستی نه اندر خورند

ازين دست خوارست بر ما سخن

ز کردار ايشان تو دل بد مکن

مرا بيم و باک از جهانداورست

که از دانش برتو ران برترست

نبايد که شد جان ما بی سپاس

به نزديک يزدان نيکی شناس

مرا داد پيروزی و فرهی

فزونی و ديهيم شاهنشهی

سزای دهش گر نيايش بدی

مرا بر فزونی فزايش بدی

گر از پشت من رفت يک قطره آب

به جای دگر يافته جای خواب

چو بيدار شد دشمن آمد مرا

بترسم که رنج از من آمد مرا

وگر گاه خشم جهاندار نيست

مرا از چنين کار تيمار نيست

وزان کس که با او شدند انجمن

همه زار و خوارند بر چشم من

وزان نامه کز قيصر آمد بدوی

همی آب تيره درآمد به جوی

ازان کو هم آواز و هم کيش اوست

گمانند قيصر بتن خويش اوست

کسی را که کوتاه باشد خرد

بدين نياکان خود ننگرد

گران بی خرد سر بپيچد ز داد

به دشنام او لب نبايد گشاد

که دشنام او ويژه دشنام ماست

کجا از پی و خون و اندام ماست

تو لشکر بيارای و بر ساز جنگ

مدارا کن اندر ميان با درنگ

ور ای دون که تنگ اندر آيد سخن

به جنگ اندرون هيچ تندی مکن

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مگرش از گنه بازگشتن بود

از آبی کزو سرو آزاد رست

سزد گر نبايد بدو خاک شست

وگر خوار گيرد تن ارجمند

به پستی نهد روی سرو بلند

سرش برگرايد ز بالين ناز

مدار ايچ ازو گرز و شمشير باز

گرامی که خواری کند آرزوی

نشايد جدا کرد او را ز خوی

يکی ارجمندی بود کشته خوار

چو با شاه گيتی کند کارزار

تواز کشتن او مدار ايچ باک

چوخون سرخويش گيرد به خاک

سوی کيش قيصر گرايد همی

ز ديهيم ما سر بتابدهمی

عزيزی بود زار و خوار و نژند

گزيده به شاهی ز چرخ بلند

بدين داستان زد يکی مهرنوش

پرستار با هوش و پشمينه پوش

که هرکو به مرگ پدر گشت شاد

ورا رامش و زندگانی مباد

تو از تيرگی روشنايی مجوی

که با آتش آب اندر آيد به جوی

نه آسانيی ديد بی رنج کس

که روشن زمانه برينست و بس

تو با چرخ گردان مکن دوستی

که گه مغز اويی و گه پوستی

چه جويی زکردار او رنگ و بوی

بخواهد ربودن چو به نمود روی

بدان گه بود بيم رنج و گزند

که گردون گردان برآرد بلند

سپاهی که هستند با نوش زاد

کجا سر به پيچند چندين ز داد

تو آن را جز از باد و بازی مدان

گزاف زنان بود و رای بدان

هران کس که ترساست از لشکرش

همی از پی کيش پيچد سرش

چنينست کيش مسيحا که دم

زنی تيز و گردد کسی زو دژم

نه پروای رای مسيحابود

به فرجام خصمش چليپا بود

دگر هرکه هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ايشان يکی برتری رای نيست

دم باد با رای ايشان يکيست

به جنگ ار گرفته شود نو شزاد

برو زين سخنها مکن هيچ ياد

که پوشيده رويان او در نهان

سرآرند برخويشتن بر زمان

هم ايوان او ساز زندان اوی

ابا آنک بردند فرمان اوی

در گنج يک سر بدو برمبند

وگر چه چنين خوار شد ارجمند

ز پوشيده رويان و از خوردنی

ز افگندنی هم ز گستردنی

برو هيچ تنگی نبايد به چيز

نبايد که چيزی نيابد به نيز

وزين مرزبانان ايرانيان

هران کس که بستند با او ميان

چو پيروز گردی مپيچان سخن

ميانشان به خنجر به دو نيم کن

هران کس که او دشمن پادشاست

به کام نهنگش سپاری رواست

جزان هرک ما را به دل دشمنست

ز تخم جفا پيشه آهرمنست

ز ما نيکوييها نگيرند ياد

تو را آزمايش بس ازنوش زاد

ز نظاره هرکس که دشنام داد

زبانش بجنبيد بر نوش زاد

بران ويژه دشنام ما خواستند

به هنگام بدگفتن آراستند

مباش اندرين نيزهمداستان

که بدخواه راند چنين داستان

گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست

دل ما برين راستی برگواست

زبان کسی کو ببد کرد ياد

وزو بود بيداد برنوش زاد

همه داغ کن برسر انجمن

مبادش زبان ومبادش دهن

کسی کو بجويد همی روزگار

که تا سست گردد تن شهريار

به کار آورد کژی و دشمنی

بدانديشی و کيش آهرمنی

بدين پادشاهی نباشد رواست

که فر و سر و افسر و چهر ماست

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پويان به راه

چو از ره سوی رام برزين رسيد

بگفت آنچ از شاه کسری شنيد

چو آن گفته شد نامه او بداد

به فرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

وز آزرم او مغز پرداختن

چوآن نامه برخواند مرد کهن

شنيد از فرستاده چندی سخن

بدانگه که خيزد خروش خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بزرگ از مداين برفت

بشد رام برزين سوی جنگ تفت

پس آگاهی آمد سوی نوش زاد

سپاه انجمن کرد و روزی بداد

همه جاثليقان و به طريق روم

که بودند زان مرز آبادبوم

سپهدار شماس پيش اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

برآمد خروش از در نوش زاد

بجنبيد لشکر چو دريا ز باد

به هامون کشيدند يکسر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کين و زهر

چو گرد سپه رام برزين بديد

بزد نای رويين وصف بر کشيد

ز گرد سواران جوشنوران

گراييدن گرزهای گران

دل سنگ خارا همی بردريد

کسی روی خورشيد تابان نديد

به قلب سپاه اندرون نوش زاد

يکی ترگ رومی به سر برنهاد

سپاهی بد از جاثلقيان روم

که پيدا نبد از پی نعل بوم

تو گفتی مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست

زره دار گردی بيامد دلير

کجا نام اوبود پيروز شير

خروشيد کای نامور نوش زاد

سرت را که پيچيد چونين ز داد

بگشتی ز دين کيومرثی

هم از راه هوشنگ و طهمورثی

مسيح فريبنده خود کشته شد

چو از دين يزدان سرش گشته شد

ز دين آوران کين آنکس مجوی

کجا کارخود را ندانست روی

اگر فر يزدان برو تافتی

جهود اندرو راه کی يافتی

پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنيدی که با روم و قيصر چه کرد

تو با او کنون جنگ سازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

بدين چهرچون ماه و اين فرو برز

برين يال و کتف و برين دست و گرز

نبينم خرد هيچ نزديک تو

چنين خيره شد جان تاريک تو

دريغ آن سرو تاج و نام و نژاد

که اکنون همی داد خواهی به باد

تو با شاه کسری بسنده نه ای

وگر پيل و شير دمنده ن های

چو دست و عنان توای شهريار

بايوان شاهان نديدم نگار

چو پای و رکيب تو و يال تو

چنين شورش و دست و کوپال تو

نگارنده ی چين نگاری نديد

زمانه چو تو شهرياری نديد

جوانی دل شاه کسری مسوز

مکن تيره اين آب گيتی فروز

پياده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن اين گرز و رومی کلاه

اگر دور از ايدر يکی باد سرد

نشاند بروی تو بر تيره گرد

دل شهريار از تو بريان شود

ز روی تو خورشيد گريان شود

به گيتی همه تخم زفتی مکار

ستيزه نه خوب آيد از شهريار

گر از رای من سر به يک سو بری

بلندی گزينی و کنداوری

بسی پند پيروز ياد آيدت

سخن هی ابد گوی ياد آيدت

چنين داد پاسخ ورانوش زاد

که ای پير فرتوت سر پر ز باد

ز لشکر مرا زينهاری مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه

مرا دين کسری نبايد همی

دلم سوی مادر گرايد همی

که دين مسيحاست آيين اوی

نگردم من از فره و دين اوی

مسيحای دين دار اگرکشته شد

نه فر جهاندار ازو گشته شد

سوی پاک يزدان شد آن رای پاک

بلندی نديد اندرين تيره خاک

اگرمن شوم کشته زان باک نيست

کجا زهر مرگست و ترياک نيست

بگفت اين سخن پيش پيروز پير

بپوشيد روی هوا را بتير

برفتند گردان لشکر ز جای

خروش آمد از کوس وز کرنای

سپهبد چوآتش برانگيخت اسب

بيامد بکردار آذر گشسب

چپ لشکر شاه ايران ببرد

به پيش سپه در نماند ايچ گرد

فراوان ز مردان لشکر بکشت

ازان کار شد رام برزين درشت

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

بگرد اندرون خسته شد نوش زاد

بسی کرد از پند پيروز ياد

بيامد به قلب سپه پر ز درد

تن از تير خسته رخ از درد زرد

چنين گفت پيش دليران روم

که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بناليد و گريان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

بدو گفت کين روزگارم دژم

ز من بر من آورد چندين ستم

کنون چون به خاک اندر آيد سرم

سواری برافگن بر مادرم

بگويش که شد زين جهان نوش زاد

سرآمدبدو روز بيداد و داد

تو از من مگر دل نداری به رنج

که اينست رسم سرای سپنج

مرا بهره اينست زين تيره روز

دلم چون بدی شاد و گيتی فروز

نزايد جز از مرگ را جانور

اگر مرگ دانی غم من مخور

سر من ز کشتن پر از دود نيست

پدر بتر از من که خشنود نيست

مکن دخمه و تخت و رنج دراز

به رسم مسيحا يکی گور ساز

نه کافور بايد نه مشک و عبير

که من زين جهان کشته گشتم بتير

بگفت اين و لب را بهم برنهاد

شد آن نامور شيردل نوش زاد

چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه

پراگنده گشتند زان رزمگاه

چو بشنيد کو کشته شد پهلوان

غريوان به بالين او شد دوان

ازان رزمگه کس نکشتند نيز

نبودند شاد و نبردند چيز

و را کشته ديدند و افگنده خوار

سکوبای رومی سرش بر کنار

همه رزمگه گشت زو پر خروش

دل رام برزين پر از درد و جوش

زاسقف بپرسيد کزنوش زاد

از اندرز شاهی چه داری به ياد

چنين داد پاسخ که جز مادرش

برهنه نبايد که بيند برش

تن خويش چون ديد خسته به تير

ستودان نفرمود و مشک و عبير

نه افسر نه ديبای رومی نه تخت

چو از بندگان ديد تاريک بخت

برسم مسيحا کنون مادرش

کفن سازد و گور و هم چادرش

کنون جان او با مسيحا يکيست

همانست کاين خسته بردار نيست

مسيحی بشهر اندرون هرک بود

نبد هيچ ترسای رخ ناشخود

خروش آمد از شهروز مرد و زن

که بودند يک سر شدند انجمن

تن شهريار دلير و جوان

دل و ديده شاه نوشين روان

به تابوتش از جای برداشتند

سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

چوآگاه شد زان سخن مادرش

به خاک اندرآمد سر و افسرش

ز پرده برهنه بيامد به راه

برو انجمن گشته بازارگاه

سراپرده ای گردش اندر زدند

جهانی همه خاک بر سر زدند

به خاکش سپردند و شد نوش زاد

ز باد آمد و ناگهان شد به باد

همه جند شاپور گريان شدند

ز درد دل شاه بريان شدند

چه پيچی همی خيره در بند آز

چودانی که ايدر نمانی دراز

گذرجوی و چندين جهان را مجوی

گلش زهر دارد به سيری مبوی

مگردان سرازدين وز راستی

که خشم خدای آورد کاستی

چو اين بشنوی دل زغم بازکش

مزن بر لبت بر ز تيمار تش

گرت هست جام می زرد خواه

به دل خرمی را مدان از گناه

نشاط وطرب جوی وسستی مکن

گزافه مپرداز مغزسخن

اگر در دلت هيچ حب عليست

تو را روز محشر به خواهش وليست

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

چو کسری نشست از بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بزرگان گيتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با را یزن

سر نامداران زبان برگشاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چنين گفت کز کردگار سپهر

دل ما پر از آفرين باد و مهر

کزويست نيک و بدويست کام

ازو مستمنديم وزو شادکام

ازويست فرمان و زويست مهر

به فرمان اويست بر چرخ مهر

ز رای وز تيمار او نگذريم

نفس جز به فرمان او نشمريم

به تخت مهی بر هر آنکس که داد

کند در دل او باشد از داد شاد

هر آنکس که انديش هی بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهيم

بخواهش گران روز فرخ نهيم

از انديشه ی دل کس آگاه نيست

به تنگی دل اندر مرا راه نيست

اگر پادشا را بود پيشه داد

بود بی گمان هر کس از داد شاد

از امروز کاری به فردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نيايد به کار

بدانگه که يابی تن زورمند

ز بيماری انديش و درد و گزند

پس زندگی ياد کن روز مرگ

چنانيم با مرگ چون باد و برگ

هر آنگه که در کار سستی کنی

همه رای ناتندرستی کنی

چو چيره شود بر دل مرد رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

دل مرد بيکار و بسيار گوی

ندارد به نزد کسان آبروی

وگر بر خرد چيره گردد هوا

نخواهد به ديوانگی بر گوا

بکژی تو را راه نزديکتر

سوی راستی راه باريکتر

به کاری کزو پيشدستی کنی

به آيد که کندی و سستی کنی

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

نگيرد ز بخت سپهری فروغ

سخن گفتن کژ ز بيچارگيست

به بيچارگان برببايد گريست

چو برخيزد از خواب شاه از نخست

ز دشمن بود ايمن و تندرست

خردمند وز خوردنی بی نياز

فزونی برين رنج و دردست و آز

وگر شاه با داد و بخشايشست

جهان پر ز خوبی و آسايشست

وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

هر آنکس که هست اندرين انجمن

شنيد اين برآورده آواز من

بدانيد و سرتاسر آگاه بيد

همه ساله با بخت همراه بيد

که ما تاجداری به سر برده ايم

بداد و خرد رای پرورد هايم

وليکن ز دستور بايد شنيد

بد و نيک بی او نيايد پديد

هر آنکس که آيد بدين بارگاه

ببايست کاری نيابند راه

نباشم ز دستور همداستان

که بر من بپوشد چنين داستان

بدرگاه بر کارداران من

ز لشکر نبرده سواران من

چو روزی بديشان نداريم تنگ

نگه کرد بايد بنام و به ننگ

همه مردمی بايد و راستی

نبايد به کار اندرون کاستی

هر آنکس که باشد از ايرانيان

ببندد بدين بارگه برميان

بيابد ز ما گنج و گفتار نرم

چو باشد پرستنده با رای و شرم

چو بيداد جويد يکی زيردست

نباشد خردمند و خسروپرست

مکافات بايد بدان بد که کرد

نبايد غم ناجوانمرد خورد

شما دل به فرمان يزدان پاک

بداريد وز ما مداريد باک

که اويست بر پادشا پادشا

جهاندار و پيروز و فرمانروا

فروزنده ی تاج و خورشيد و ماه

نماينده ما را سوی داد راه

جهاندار بر داوران داورست

ز انديشه ی هر کسی برترست

مکان و زمان آفريد و سپهر

بياراست جان و دل ما به مهر

شما را دل از مهر ما برفروخت

دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

شما رای و فرمان يزدان کنيد

به چيزی که پيمان دهد آن کنيد

نگهدار تا جست و تخت بلند

تو را بر پرستش بود يارمند

همه تندرستی به فرمان اوست

همه نيکويی زير پيمان اوست

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

همان آتش و آب و خاک نژند

به هستی يزدان گوايی دهند

روان تو را آشنايی دهند

ستايش همه زير فرمان اوست

پرستش همه زير پيمان اوست

چو نوشين روان اين سخن برگرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

همه يک سر از جای برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شهنشاه دانندگان را بخواند

سخنهای گيتی سراسر براند

جهان را ببخشيد بر چار بهر

وزو نامزد کرد آبادشهر

نخستين خراسان ازو ياد کرد

دل نامداران بدو شاد کرد

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

وزين بهره بود آذرابادگان

که بخشش نهادند آزادگان

وز ارمينيه تا در اردبيل

بپيمود بينادل و بوم گيل

سيوم پارس و اهواز و مرز خزر

ز خاور ورا بود تا باختر

چهارم عراق آمد و بوم روم

چنين پادشاهی و آباد بوم

وزين مرزها هرک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

ببخشيد آگنده گنجی برين

جهانی برو خواندند آفرين

ز شاهان هرآنکس که بد پيش ازوی

اگر کم بدش گاه اگر بيش ازوی

بجستند بهره ز کشت و درود

نرستست کس پيش ازين نابسود

سه يک بود يا چار يک بهر شاه

قباد آمد و ده يک آورد راه

زده يک بر آن بد که کمتر کند

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

زمانه ندادش بران بر درنگ

به دريا بس ايمن مشو بر نهنگ

به کسری رسيد آن سزاوار تاج

ببخشيد بر جای ده يک خراج

شدند انجمن بخردان و ردان

بزرگان و بيداردل موبدان

همه پادشاهان شدند انجمن

زمين را ببخشيد و برزد رسن

گزيتی نهادند بر يک درم

گر ای دون که دهقان نباشد دژم

کسی را کجا تخم گر چارپای

به هنگام ورزش نبودی بجای

ز گنج شهنشاه برداشتی

وگرنه زمين خوار بگذاشتی

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراگنده شد رسمهای کهن

گزيت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همين بد رقم

ز زيتون و جوز و ز هر ميو هدار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسيدی به گنج

نبويد جزين تا سر سال رنج

وزين خوردنيهای خردادماه

نکردی به کار اندرون کس نگاه

کسی کش درم بود و دهقان نبود

نديدی غم رنج و کشت و درود

بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

کسی بر کديور نکردی ستم

به سالی به سه بهره بود اين درم

گزارنده بودی به ديوان شاه

ازين باژ بهری به هر چار ماه

دبير و پرستنده ی شهريار

نبودی به ديوان کسی زين شمار

گزيت و خراج آنچ بد نام برد

بسه روزنامه به موبد سپرد

يکی آنک بر دست گنجور بود

نگهبان آن نامه دستور بود

دگر تا فرستد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

سه ديگر که نزديک موبد برند

گزيت و سر باژها بشمرند

به فرمان او بود کاری که بود

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

پراگنده کاراگهان در جهان

که تا نيک و بد زو نماند نهان

همه روی گيتی پر از داد کرد

بهرجای ويرانی آباد کرد

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش و گرگ

يکی نامه فرمود بر پهلوی

پسند آيدت چون ز من بشنوی

نخستين سر نامه کرد از مهست

شهنشاه کسری يزدان پرست

به بهرام روز و بخرداد شهر

که يزدانش داد از جهان تاج بهر

برومند شاخ از درخت قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

سوی کارداران باژ و خراج

پرستنده شايسته ی فر و تاج

بی اندازه از ما شما را درود

هنر با نژاد اين بود با فزود

نخستين سخن چون گشايش کنيم

جهان آفرين را ستايش کنيم

خردمند و بينادل آنرا شناس

که دارد ز دادار کيهان سپاس

بداند که هست او ز ما بی نياز

به نزديک او آشکارست راز

کسی را کجا سرفرازی دهد

نخستين ورا بی نيازی دهد

مرا داد فرمان و خود داورست

ز هر برتری جاودان برترست

به يزدان سزد ملک و مهتر يکيست

کسی را جز از بندگی کار نيست

ز مغز زمين تا به چرخ بلند

ز افلاک تا تيره خاک نژند

پی مور بر خويشتن برگواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستی

که ديو آورد کژی و کاستی

اگر بهر من زين سرای سپنج

نبودی جز از باغ و ايوان و گنج

نجستی دل من به جز داد و مهر

گشادن بهر کار بيدار چهر

کنون روی بوم زمين سر به سر

ز خاور برو تا در باختر

به شاهی مرا داد يزدان پاک

ز خورشيد تابنده تا تيره خاک

نبايد که جز داد و مهر آوريم

وگر چين به کاری بچهر آوريم

شبان بدانديش و دشت بزرگ

همی گوسفندان بماند بگرگ

نبايد که بر زيردستان ما

ز دهقان وز دين پرستان ما

به خشکی به خاک و بکشتی برآب

برخشنده روز و به هنگام خواب

ز بازارگانان تر و ز خشک

درم دارد و در خوشاب و مشک

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بريشان ز خم سپهر

برين گونه رفت از نژاد و گهر

پسر تاج يابد همی از پدر

به جز داد و خوبی نبد در جهان

يکی بود با آشکارا نهان

نهاديم بر روی گيتی خراج

درخت گزيت از پی تخت عاج

چو اين نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد اورمزد شما

کسی کو برين يک درم بگذرد

ببيداد بر يک نفس بشمرد

به يزدان که او داد ديهيم و فر

که من خود ميانش ببرم به ار

برين نيز بادافره ی کردگار

نبايد که چشم بد آيد به کار

همين نامه و رسم بنهيد پيش

مگرديد ازين فرخ آيين خويش

به هر چار ماهی يکی بهر ازين

بخواهيد با داد و با آفرين

به جايی که باشد زيان ملخ

وگر تف خورشيد تابد به شخ

دگر تف باد سپهر بلند

بدان کشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

مخواهيد با ژاندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراگنده و مزد رنج

ببخشيد کارندگانرا ز گنج

زمينی که آن را خداوند نيست

به مرد و ورا خويش و پيوند نيست

نبايد که آن بوم ويران بود

که در سايه ی شاه ايران بود

که بدگو برين کار ننگ آورد

که چونين بهانه بچنگ آورد

ز گنج آنچ بايد مداريد باز

که کردست يزدان مرا بی نياز

چو ويران بود بوم در بر من

نتابد درو سايه ی فر من

کسی را که باشد برين مايه کار

اگر گيرد اين کار دشوار خوار

کنم زنده بر دار جايی که هست

اگر سرفرازست و گر زيردست

بزرگان که شاهان پيشين بدند

ازين کار بر ديگر آيين بدند

بد و نيک با کارداران بدی

جهان پيش اسب سواران بدی

خرد را همه خيره بفريفتند

بافزونی گنج نشکيفتند

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

نخواهيم بدينار کردن نگاه

شما را جهان بازجستن بداد

نگه داشتن ارج مرد نژاد

گرامی تر از جان بدخواه من

که جويد همی کشور و گاه من

سپهبد که مردم فروشد به زر

نبايد بدين بارگه برگذر

کسی را کند ارج اين بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه

چو بيداردل کارداران من

به ديوان موبد شدند انجمن

پديد آيد از گفت يک تن دروغ

ازان پس نگيرد بر ما فروغ

به بيدادگر بر مرا مهر نيست

پلنگ و جفاپيشه مردم يکيست

هر آنکس که او راه يزدان بجست

بب خرد جان تيره بشست

بدين بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود

به نزديک يزدان ز تخمی که کشت

به بايد بپاداش خرم بهشت

که ما بی نيازيم ازين خواسته

که گردد به نفرين روان کاسته

گر از پوست درويش باشد خورش

ز چرمش بود بی گمان پرورش

پلنگی به از شهرياری چنين

که نه شرم دارد نه آيين نه دين

گشادست بر ما در راستی

چه کوبيم خيره در کاستی

نهانی بدو داد دادن بروی

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

به نزديک يزدان بود ناپسند

نباشد بدين بارگه ارجمند

ز يزدان وز ما بدان کس درود

که از داد و مهرش بود تاروپود

اگر دادگر باشدی شهريار

بماند به گيتی بسی پايدار

که جاويد هر کس کنند آفرين

بران شاه کباد دارد زمين

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

به گنج و به لشکر توانگر بدند

نبد دادگرتر ز نوشين روان

که بادا هميشه روانش جوان

نه زو پرهنرتر به فرزانگی

به تخت و بداد و به مردانگی

ورا موبدی بود بابک بنام

هشيوار و دانادل و شادکام

بدو داد ديوان عرض و سپاه

بفرمود تا پيش درگاه شاه

بياراست جايی فراخ و بلند

سرش برتر از تيغ کوه پرند

بگسترد فرشی برو شاهوار

نشستند هرکس که بود او به کار

ز ديوان بابک برآمد خروش

نهادند يک سر برآواز گوش

که ای نامداران جنگ آزمای

سراسر به اسب اندر آريد پای

خراميد يک يک به درگاه شاه

به سر برنهاده ز آهن کلاه

زره دار با گرزه ی گاوسار

کسی کو درم خواهد از شهريار

بيامد به ايوان بابک سپاه

هوا شد ز گرد سواران سياه

چو بابک سپه را همه بنگريد

درفش و سر تاج کسری نديد

ز ايوان باسب اندر آورد پای

بفرمودشان بازگشتن ز جای

برين نيز بگذشت گردان سپهر

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای گرزداران ايران سپاه

همه با سليح و کمان و کمند

بديوان بابک شويد ارجمند

برفتند با نيزه و خود و کبر

همی گرد لشکر برآمد به ابر

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو پيدا نبد فر و اورند شاه

چنين گفت کامروز با مهر و داد

همه بازگرديد پيروز و شاد

به روز سه ديگر برآمد خروش

که ای نامداران با فر و هوش

مبادا که از لشکری يک سوار

نه با ترگ و با جوشن کارزار

بيايد برين بارگه بگذرد

عرض گاه و ايوان او بنگرد

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند

به فر و بزرگی و تخت بلند

بداند که بر عرض آزرم نيست

سخن با محابا و با شرم نيست

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ز ديوان بابک برآمد خروش

بخنديد کسری و مغفر بخواست

درفش بزرگی برافراشت راست

به ديوان بابک خراميد شاه

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

فروهشت از ترگ رومی زره

زده بر زره بر فراوان گره

يکی گرزه ی گاوپيکر به چنگ

زده بر کمرگاه تير خدنگ

به بازو کمان و بزين بر کمند

ميان را بزرين کمر کرده بند

برانگيخت اسب و بيفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

عنان را چپ و راست لختی بسود

سليح سواری به بابک نمود

نگه کرد بابک پسند آمدش

شهنشاه را فرمند آمدش

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به فرهنگ توشه بدی

بياراستی روی کشور بداد

ازين گونه داد از تو داريم ياد

دليری بد از بنده اين گفت و گوی

سزد گر نپيچی تو از داد روی

عنان را يکی بازپيچی براست

چنان کز هنرمندی تو سزاست

دگرباره کسری برانگيخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب

نگه کرد بابک ازو خيره ماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

سواری هزار و گوی دوهزار

نبودی کسی را گذر بر چهار

درمی فزون کرد روزی شاه

به ديوان خروش آمد از بارگاه

که اسب سر جنگجويان بيار

سوار جهان نامور شهريار

فراوان بخنديد نوشين روان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

چو برخاست بابک ز ديوان شاه

بيامد بر نامور پيشگاه

بدو گفت کای شهريار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستی بود و داد

درشتی نگيرد ز من شاه ياد

درشتی نمايم چو باشم درست

انوشه کسی کو درشتی نجست

بدو گفت شاه ای هشيوار مرد

تو هرگز ز راه درستی مگرد

تن خويش را چون محابا کنی

دل راستی را همی بشکنی

بدين ارز تو نزد من بيش گشت

دلم سوی انديشه خويش گشت

که ما در صف کار ننگ و نبرد

چگونه برآريم ز آورد گرد

چنين داد پاسخ به پرمايه شاه

که چون نو نبيند نگين و کلاه

چو دست و عنان تو ای شهريار

به ايوان نديدست پيکرنگار

به کام تو گردد سپهر بلند

دلت شاد بادا تنت بی گزند

به موبد چنين گفت نوشين روان

که با داد ما پير گردد جوان

به گيتی نبايد که از شهريار

بماند جز از راستی يادگار

چرا بايد اين گنج و اين روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

چو ايدر نخواهی همی آرميد

ببايد چريد و ببايد چميد

پرانديشه بودم ز کار جهان

سخن را همی داشتم در نهان

که تا تاج شاهی مرا دشمنست

همه گرد بر گرد آهرمنست

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

به بی مردی آيد هم از گنج رنج

اگر بد به درويش خواهد رسيد

ازين آرزو دل ببايد بريد

همی راندم با دل خويش راز

چو انديشه پيش خرد شد فراز

سوی پهلوانان و سوی ردان

هم از پند بيداردل بخردان

نبشتم بخ هر کشوری نامه ای

به هر نامداری و خودکام های

که هر کس که داريد هوش و خرد

همی کهتری را پسر پرورد

به ميدان فرستيد با ساز جنگ

بجويند نزديک ما نام و ننگ

نبايد که اندر فراز و نشيب

ندانند چنگ و عنان و رکيب

به گرز و به شمشير و تير و کمان

بدانند پيچيد با بدگمان

جوان بی هنر سخت ناخوش بود

اگر چند فرزند آرش بود

عرض شد ز در سوی هر کشوری

درم برد نزديک هر مهتری

چهل روز بودی درم را درنگ

برفتند از شهر با ساز جنگ

ز ديوان چو دينار برداشتند

بدان خرمی روز بگذاشتند

کنون لاجرم روی گيتی بمرد

بياراستم تا کی آيد نبرد

مرا ساز و لشکر ز شاهان پيش

فزونست و هم دولت و رای بيش

سخنها چو بشنيد موبد ز شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

چو خورشيد بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر

پديد آمد آن توده ی شنبليد

دو زلف شب تيره شد ناپديد

نشست از بر تخت نوشين روان

خجسته دلفروز شاه جوان

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آنکس که بد بر زمين را هجوی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که هر کس که جويد سوی داد راه

بيايد بدرگاه نوشين روان

لب شاه خندان و دولت جوان

به آواز گفت آن زمان شهريار

که جز پاک يزدان مجوييد يار

که دارنده اويست و هم رهنمای

همو دست گيرد به هر دوسرای

مترسيد هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس اين بارگاه

هر آنکس که آيد به روز و به شب

ز گفتار بسته مداريد لب

اگر می گساريم با انجمن

گر آهسته باشيم با رای زن

به چوگان و بر دشت نخچيرگاه

بر ما شما را گشادست راه

به خواب و به بيداری و رنج و ناز

ازين بارگه کس مگرديد باز

مخسبيد يک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه يافته

بدان گه شود شاد و روشن دلم

که رنج ستم ديده گان بگسلم

مبادا که از کارداران من

گر از لشکر و پيشکاران من

نخسبد کسی با دلی دردمند

که از درد او بر من آيد گزند

سخنها اگرچه بود در نهان

بپرسد ز من کردگار جهان

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

که موبد به ديوان ما رانده است

نخواهند نيز از شما زر و سيم

مخسبيد زين پس ز من دل ببيم

برآمد ز ايوان يکی آفرين

بجوشيد تابنده روی زمين

که نوشين روان باد با فرهی

همه ساله با تخت شاهنشهی

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

مه اين نامور خسروانی کلاه

برفتند با شادی و خرمی

چو باغ ارم گشت روی زمی

ز گيتی نديدی کسی را دژم

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمين لاله کشت

در و دشت و پاليز شد چون چراغ

چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ

پس آگاهی آمد به روم و به هند

که شد روی ايران چو رومی پرند

زمين را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بياراست شاه

کسی آن سپه را نداند شمار

به گيتی مگر نامور شهريار

همه با دل شاد و با ساز جنگ

همه گيتی افروز با نام و ننگ

دل شاه هر کشوری خيره گشت

ز نوشين روان رايشان تيره گشت

فرستاده آمد ز هند و ز چين

همه شاه را خواندند آفرين

نديدند با خويشتن تاو او

سبک شد به دل باژ با ساو او

همه کهتری را بياراستند

بسی بدره و برده ها خواستند

به زرين عمود و به زرين کلاه

فرستادگان برگرفتند راه

به درگاه شاه جهان آمدند

چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

برين نيز بگذشت چندی سپهر

همی رفت با شاه ايران به مهر

خردمند کسری چنان کرد رای

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

بگردد يکی گرد خرم جهان

گشاده کند رازهای نهان

بزد کوس وز جای لشکر براند

همی ماه و خورشيد زو خيره ماند

ز بس پيکر و لشکر و سيم و زر

کمرهای زرين و زرين سپر

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

همان در خوشاب و گوهر نماند

تن آسان بسوی خراسان کشيد

سپه را به آيين ساسان کشيد

به هر بوم آباد کو بربگذشت

سراپرده و خيمه ها زد به دشت

چو برخاستی ناله ی کرنای

مناديگری پيش کردی به پای

که ای زيردستان شاه جهان

که دارد گزندی ز ما در نهان

مخسبيد ناايمن از شهريار

مداريد ز انديشه دل نابکار

ازين گونه لشکر بگرگان کشيد

همی تاج و تخت بزرگان کشيد

چنان دان که کمی نباشد ز داد

هنر بايد از شاه و رای و نژاد

ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت يه کسر همه بيشه بود

دل شاه ايران پرانديشه بود

ز هامون به کوهی برآمد بلند

يکی تازيی برنشسته سمند

سر کوه و آن بيشه ها بنگريد

گل و سنبل و آب و نخچير ديد

چنين گفت کای روشن کردگار

جهاندار و پيروز و پروردگار

تويی آفريننده ی هور و ماه

گشاينده و هم نماينده راه

جهان آفريدی بدين خرمی

که از آسمان نيست پيدا زمی

کسی کو جز از تو پرستد همی

روان را به دوزخ فرستد همی

ازيرا فريدون يزدان پرست

بدين بيشه برساخت جای نشست

بدو گفت گوينده کای دادگر

گر ايدر ز ترکان نبودی گذر

ازين مايه ور جا بدين فرهی

دل ما ز رامش نبودی تهی

نياريم گردن برافراختن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

نماند ز بسيار و اندک به جای

ز پرنده و مردم و چارپای

گزندی که آيد به ايران سپاه

ز کشور به کشور جزين نيست راه

بسی پيش ازين کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود

کنون چون ز دهقان و آزادگان

برين بوم و بر پارسازادگان

نکاهد همی رنج کافزايشست

به ما برکنون جای بخشايست

نباشد به گيتی چنين جای شهر

گر از داد تو ما بيابيم بهر

همان آفريدون يزدان پرست

به بد بر سوی ما نيازيد دست

اگر شاه بيند به رای بلند

به ما برکند راه دشمن ببند

سرشک از دو ديده بباريد شاه

چو بشنيد گفتار فريادخواه

به دستور گفت آن زمان شهريار

که پيش آمد اين کار دشوار خوار

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تاج را خويشتن پروريم

جهاندار نپسندد از ما ستم

که باشيم شادان و دهقان دژم

چنين کوه و اين دشتهای فراخ

همه از در باغ و ميدان و کاخ

پر از گاو و نخچير و آب روان

ز ديدن همی خيره گردد روان

نمانيم کين بوم ويران کنند

همی غارت از شهر ايران کنند

ز شاهی وز روی فرزانگی

نشايد چنين هم ز مردانگی

نخوانند بر ما کسی آفرين

چو ويران بود بوم ايران زمين

به دستور فرمود کز هند و روم

کجا نام باشد به آباد بوم

ز هر کشوری مردم بيش بين

که استاد بينی برين برگزين

يکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند

به سنگ و به گچ بايد از قعر آب

برآورده تا چشمه ی آفتاب

هر آنگه که سازيم زين گونه بند

ز دشمن به ايران نيايد گزند

نبايد که آيد يکی زين به رنج

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

نبايد که آزار يابد ز داد

يکی پير موبد بران کار کرد

بيابان همه پيش ديوار کرد

دری برنهادند ز آهن بزرگ

رمه يک سر ايمن شد از بيم گرگ

همه روی کشور نگهبان نشاند

چو ايمن شد از دشت لشکر براند

ز دريا به راه الانان کشيد

يکی مرز ويران و بيکار ديد

به آزادگان گفت ننگست اين

که ويران بود بوم ايران زمين

نشايد که باشيم همداستان

که دشمن زند زين نشان داستان

ز لشکر فرستاده ای برگزيد

سخن گوی و دانا چنان چون سزيد

بدو گفت شبگير ز ايدر بپوی

بدين مرزبانان لشکر بگوی

شنيدم ز گفتار کارآگهان

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

که گفتيد ما را ز کسری چه باک

چه ايران بر ما چه يک مشت خاک

بيابان فراخست و کوهش بلند

سپاه از در تير و گرز و کمند

همه جنگجويان بيگانه ايم

سپاه و سپهبد نه زين خانه ايم

کنون ما به نزد شما آمديم

سراپرده و گاه و خيمه زديم

در و غار جای کمين شماست

بر و بوم و کوه و زمين شماست

فرستاده آمد بگفت اين سخن

که سالار ايران چه افگند بن

سپاه الانی شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

سپاهی که شان تاختن پيشه بود

وز آزادمردی کم انديشه بود

از ايشان بدی شهر ايران ببيم

نماندی بکس جامه و زر و سيم

زن و مرد با کودک و چارپای

به هامون رسيدی نماندی بجای

فرستاده پيغام شاه جهان

بديشان بگفت آشکار و نهان

رخ نامداران ازان تيره گشت

دل از نام نوشي نروان خيره گشت

بزرگان آن مرز و کنداوران

برفتند با باژ و ساو گران

همه جامه و برده و سيم و زر

گرانمايه اسبان بسيار مر

از ايشان هر آنکس که پيران بدند

سخن گوی و دانش پذيران بدند

همه پيش نوشين روان آمدند

ز کار گذشته نوان آمدند

چو پيش سراپرده ی شهريار

رسيدند با هديه و با نثار

خروشان و غلتان به خاک اندرون

همه ديده پر خاک و دل پر ز خون

خرد چون بود با دلاور به راز

به شرم و به پوزش نيايد نياز

بر ايشان ببخشود بيدار شاه

ببخشيد يک سر گذشته گناه

بفرمود تا هرچ ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

يکی شارستانی برآرند زود

بدو اندرون جای کشت و درود

يکی باره ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نيابد گزند

بگفتند با نامور شهريار

که ما بندگانيم با گوشوار

برآريم ازين سان که فرمود شاه

يکی باره و نامور جايگاه

وزان جايگه شاه لشکر براند

به هندوستان رفت و چندی بماند

به فرمان همه پيش او آمدند

به جان هر کسی چاره جو آمدند

ز دريای هندوستان تا دو ميل

درم بود با هديه و اسب و پيل

بزرگان همه پيش شاه آمدند

ز دوده دل و ني کخواه آمدند

بپرسيد کسری و بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

به دل شاد برگشت ز آن جايگاه

جهانی پر از اسب و پيل و سپاه

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

که گشت از بلوجی جهانی سياه

ز بس کشتن و غارت و تاختن

زمين را بب اندر انداختن

ز گيلان تباهی فزونست ازين

ز نفرين پراگنده شد آفرين

دل شاه نوشين روان شد غمی

برآميخت اندوه با خرمی

به ايرانيان گفت الانان و هند

شد از بيم شمشير ما چون پرند

بسنده نباشيم با شهر خويش

همی شير جوييم پيچان ز ميش

بدو گفت گوينده کای شهريار

به پاليز گل نيست بی زخم خار

همان مرز تا بود با رنج بود

ز بهر پراگندن گنج بود

ز کار بلوج ارجمند اردشير

بکوشيد با کاردانان پير

نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پيکار و جنگ

اگرچند بد اين سخن ناگزير

بپوشيد بر خويشتن اردشير

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

چو آمد به نزديک آن مرز و کوه

بگرديد گرد اندرش با گروه

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

مناديگری گرد لشکر بگشت

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

که از کوچگه هرک يابيد خرد

وگر تيغ دارند مردان گرد

وگر انجمن باشد از اندکی

نبايد که يابد رهايی يکی

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پياده ببستند راه

از ايشان فراوان و اندک نماند

زن و مرد جنگی و کودک نماند

سراسر به شمشير بگذاشتند

ستم کردن و رنج برداشتند

ببود ايمن از رنج شاه جهان

بلوجی نماند آشکار و نهان

چنان بد که بر کوه ايشان گله

بدی بی نگهبان و کرده يله

شبان هم نبودی پس گوسفند

به هامون و بر تيغ کوه بلند

همه رختها خوار بگذاشتند

در و کوه را خانه پنداشتند

وزان جايگه سوی گيلان کشيد

چو رنج آمد از گيل و ديلم پديد

ز دريا سپه بود تا تيغ کوه

هوا پر درفش و زمين پر گروه

پراگنده بر گرد گيلان سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

چنين گفت کايدر ز خرد و بزرگ

نيايد که ماند يکی ميش و گرگ

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

که خون در همه روی کشور بگشت

ز بس کشتن و غارت و سوختن

خروش آمد و ناله ی مرد و زن

ز کشته به هر سو يکی توده بود

گياها به مغز سر آلوده بود

ز گيلان هر آنکس که جنگی بدند

هشيوار و بارای و سنگی بدند

ببستند يک سر همه دست خويش

زنان از پس و کودک خرد پيش

خروشان بر شهريار آمدند

دريده بر و خاکسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن

که ما بازگشتيم زين بدکنش

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

اگر شاه را دل ز گيلان بخست

ببريم سرها ز تنها بدست

دل شاه خشنود گردد مگر

چو بيند بريده يکی توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آوار بشنيد شاه

برايشان ببخشود شاه جهان

گذشته شد اندر دل او نهان

نوا خواست از گيل و ديلم دوصد

کزان پس نگيرد يکی راه بد

يکی پهلوان نزد ايشان بماند

چو بايسته شد کار لشکر براند

ز گيلان به راه مداين کشيد

شمار و کران سپه را نديد

به ره بر يکی لشکر بی کران

پديد آمد از دور نيز هوران

سواری بيامد به کردار گرد

که در لشکر گشن بد پای مرد

پياده شد از اسب و بگشاد لب

چنين گفت کاين منذرست از عرب

بيامد که بيند مگر شاه را

ببوسد همی خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آيد رواست

چنان دان که اين خانه ی ما وراست

فرستاده آمد زمين بوس داد

برفت و شنيده همه کرد ياد

چو بشنيد منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمين را برفت

همانگه بيامد به نزديک شاه

همه مهتران برگشادند راه

بپرسيد زو شاه و شادی نمود

ز ديدار او روشنايی فزود

جهانديده منذر زبان برگشاد

ز روم وز قيصر همی کرد ياد

بدو گفت اگر شاه ايران تويی

نگهدار پشت دليران تويی

چرا روميان شهرياری کنند

به دشت سواران سواری کنند

اگر شاه برتخت قيصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

چه دستور باشد گرانمايه شاه

نبيند ز ما نيز فريادخواه

سواران دشتی چو رومی سوار

بيابند جوشن نيايد به کار

ز گفتار منذر برآشفت شاه

که قيصر همی برفرازد کلاه

ز لشکر زبان آوری برگزيد

که گفتار ايشان بداند شنيد

بدو گفت ز ايدر برو تا بروم

مياسای هيچ اندر آباد بوم

به قيصر بگو گر نداری خرد

ز رای تو مغز تو کيفر برد

اگر شير جنگی بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داديابی بسست

که او را نشست از بر هر کسست

چپ خويش پيدا کن از دست راست

چو پيدا کنی مرز جويی رواست

چو بخشنده ی بوم و کشور منم

به گيتی سرافراز و مهتر منم

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادی بدو بروزد

تو با تازيان دست يازی بکين

يکی در نهان خويشتن را ببين

و ديگر که آن پادشاهی مراست

در گاو تا پشت ماهی مراست

اگر من سپاهی فرستم بروم

تو را تيغ پولاد گردد چو موم

فرستاده از نزد نوشي نروان

بيامد به کردار باد دمان

بر قيصر آمد پيامش بداد

بپيچيد بی مايه قيصر ز داد

نداد ايچ پاسخ ورا جز فريب

همی دور ديد از بلندی نشيب

چنين گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خيره منذر بنالد همی

برين گونه رنجش ببالد همی

ور ای دون که از دشت نيز هوران

نبالد کسی از کران تا کران

زمين آنک بالاست پهنا کنيم

وزان دشت بی آب دريا کنيم

فرستاده بشنيد و آمد چو گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

برآشفت کسری بدستور گفت

که با مغز قيصر خرد نيست جفت

من او را نمايم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پيمان کراست

ز بيشی وز گردن افراختن

وزين کشتن و غارت و تاختن

پشيمانی آنگه خورد مرد مست

که شب زير آتش کند هر دو دست

بفرمود تا برکشيدند نای

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمين قيرگون شد هوا آبنوس

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

به منذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نيزه وران

سپاهی بر از جنگجويان بروم

که آتش برآرند زان مرز و بوم

که گر چند من شهريار توام

برين کينه بر مايه دار توام

فرستاده يی ما کنون چر بگوی

فرستيم با نامه يی نزد اوی

مگر خود نيايد تو را زان گزند

به روم و به قيصر تو ما را پسند

نويسنده يی خواست از بارگاه

به قيصر يکی نامه فرمود شاه

ز نوشين روان شاه فرخ نژاد

جهانگير وزنده کن کيقباد

به نزديک قيصر سرافراز روم

نگهبان آن مرز و آباد بوم

سر نامه کرد آفرين از نخست

گرانمايگی جز به يزدان نجست

خداوند گردنده خورشيد و ماه

کزويست پيروزی و دستگاه

که بيرون شد از راه گردان سپهر

اگر جنگ جويد وگر داد و مهر

تو گر قيصری روم را مهتری

مکن بيش با تازيان داوری

وگر ميش جويی ز چنگال گرگ

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

وگر سوی منذر فرستی سپاه

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

وگر زيردستی بود بر منش

به شمشير يابد ز من سرزنش

تو زان مرز يک رش مپيمای پای

چو خواهی که پيمان بماند بجای

وگر بگذری زين سخن بگذرم

سر و گاه تو زير پی بسپرم

درود خداوند ديهيم و زور

بدان کو نجويد ببيداد شور

نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزيدند زان بارگاه

چنانچون ببايست چيره زبان

جهانديده و گرد و روش نروان

فرستاده با نامه ی شهريار

بيامد بر قيصر نامدار

برو آفرين کرد و نامه بداد

همان رای کسری برو کرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند

بپيچيد و اندر شگفتی بماند

ز گفتار کسری سرافزار مرد

برو پر ز چين کرد و رخساره زرد

نويسنده را خواند و پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

سر خامه چون کرد رنگين بقار

نخست آفرين کرد بر کردگار

نگارنده ی برکشيده سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

به گيتی يکی را کند تاجور

وزو به يکی پيش او با کمر

اگر خود سپهر روان زان تست

سر مشتری زير فرمان تست

به ديوان نگه کن که روم ینژاد

به تخم کيان باژ هرگز نداد

تو گر شهرياری نه من کهترم

همان با سر و افسر و لشکرم

چه بايست پذرفت چندين فسوس

ز بيم پی پيل و آوای کوس

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

که دارد به پرخاش با روم تاو

به تاراج بردند يک چند چيز

گذشت آن ستم برنگيريم نيز

ز دشت سواران نيزه وران

برآريم گرد از کران تا کران

نه خورشيد نوشين روان آفريد

وگر بستد از چرخ گردان کليد

که کس را نخواند همی از مهان

همه کام او يابد اندر جهان

فرستاده را هيچ پاسخ نداد

به تندی ز کسری نيامدش ياد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صليب و مسيحست جفت

فرستاده با او نزد هيچ دم

دژم ديد پاسخ بيامد دژم

بيامد بر شهر ايران چو گرد

سخنهای قيصر همه ياد کرد

چو برخواند آن نامه را شهريار

برآشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

ازان نامه چندی سخنها براند

سه روز اندران بود با رای زن

چه با پهلوانان لشکر شکن

چهارم بران راست شد رای شاه

که راند سوی جنگ قيصر سپاه

برآمد ز در ناله ی گاودم

خروشيدن نای و روينيه خم

به آرام اندر نبودش درنگ

همی از پی راستی جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی گرد برشد که گفتی سپهر

به دريای قير اندر اندود چهر

بپوشيد روی زمين را به نعل

هوا يک سر از پرنيان گشت لعل

نبد بر زمين پشه را جايگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه

ز جوشن سواران وز گرد پيل

زمين شد به کردار دريای نيل

جهاندار با کاويانی درفش

همی رفت با تاج و زرينه کفش

همی برشد آوازشان بر دو ميل

به پيش سپاه اندرون کوس و پيل

پس پشت و پيش اندر آزادگان

همی رفته تا آذرابادگان

چو چشمش برآمد بذرگشسب

پياده شد از دور و بگذاشت اسب

ز دستور پاکيزه برسم بجست

دو رخ را به آب دو ديده بشست

به باژ اندر آمد به آتشکده

نهاده به درگاه جشن سده

بفرمود تا نامه ی زند و است

بواز برخواند موبد درست

رد و هيربد پيش غلتان به خاک

همه دامن قرطها کرده چاک

بزرگان برو گوهر افشاندند

به زمزم همی آفرين خواندند

چو نزديکتر شد نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

ازو خواست پيروزی و دستگاه

نمودن دلش را سوی داد راه

پرستندگان را ببخشيد چيز

به جايی که درويش ديدند نيز

يکی خيمه زد پيش آتشکده

کشيدند لشکر ز هر سو رده

دبير خردمند را پيش خواند

سخنهای بايسته با او براند

يکی نامه فرمود با آفرين

سوی مرزبانان ايران زمين

که ترسنده باشيد و بيدار بيد

سپه را ز دشمن نگهدار بيد

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جوييد با زيردست

بداريد چندانک بايد سپاه

بدان تا نيابد بدانديش راه

درفش مرا تا نبيند کسی

نبايد که ايمن بخسبد بسی

از آتشکده چون بشد سوی روم

پراگنده شد زو خبر گرد بوم

به پيش آمد آنکس که فرمان گزيد

دگر زان بر و بوم شد ناپديد

جهانديده با هديه و با نثار

فراوان بيامد بر شهريار

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

ز هر سو پيام و درود آمدی

ز گيتی به هر سو که لشکر کشيد

جز از بزم و شادی نيامد پديد

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

به بزم آمدندی بر شهريار

چو نزديک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

سپهدار شيروی بهرام بود

که در جنگ با رای و آرام بود

چپ لشکرش را به فرهاد داد

بسی پندها بر برو کرد ياد

چو استاد پيروز بر ميمنه

گشسب جهانجوی پيش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پای

که در کينه گه داشتی دل به جای

طلايه به هرمزد خراد داد

بسی گفت با او ز بيداد و داد

به هر سوی رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

بسی پند و اندرز نيکو براند

چنين گفت کين لشکر بی کران

ز بی مايگان وز پرمايگان

اگر يک تن از راه من بگذرند

دم خويش بی رای من بشمرند

بدرويش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج

وگر کشتمندی بکوبد به پای

وگر پيش لشکر بجنبد ز جای

ور آهنگ بر ميوه داری کند

وگر ناپسنديده کاری کند

به يزدان که او داد ديهيم و زور

خداوند کيوان و بهرام و هور

که در پی ميانش ببرم به تيغ

وگر داستان را برآيد به ميغ

به پيش سپه در طلايه منم

جهانجوی و در قلب مايه منم

نگهبان پيل و سپاه و بنه

گهی بر ميان گاه برميمنه

به خشکی روم گر بدريای آب

نجويم برزم اندر آرام و خواب

مناديگری نام او رشنواد

گرفت آن سخنهای کسری به ياد

بيامد دوان گرد لشکر بگشت

به هر خيمه و خرگهی برگذشت

خروشيد کای بی کرانه سپاه

چنينست فرمان بيدار شاه

که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سيه بنگرد

بران تيره خاکش بريزند خون

چو آيد ز فرمان يزدان برون

به بانگ منادی نشد شاه رام

به روز سپيد و شب تير هفام

همی گرد لشکر بگشتی به راه

همی داشتی نيک و بد را نگاه

ز کار جهان آگهی داشتی

بد و نيک را خوار نگذاشتی

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

ورا دخمه کردی بران جايگاه

اگر بازماندی ازو سيم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بد و نيک با مرده بودی به خاک

نبودی به از مردم اندر مغاک

جهانی بدو مانده اندر شگفت

که نوشين روان آن بزرگی گرفت

به هر جايگاهی که جنگ آمدی

ورارای و هوش و درنگ آمدی

فرستاده ای خواستی راستگوی

که رفتی بر دشمن چاره جوی

اگر يافتندی سوی داد راه

نکردی ستم خود خردمند شاه

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

به خشم دلاور نهنگ آمدی

به تاراج دادی همه بوم و رست

جهان را به داد و به شمشير جست

به کردار خورشيد بد رای شاه

که بر تر و خشکی بتابد به راه

ندارد ز کس روشنايی دريغ

چو بگذارد از چرخ گردنده ميغ

همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوی

همش در خوشاب و هم آب جوی

فروغ و بلندی نبودش ز کس

دلفروز و بخشنده او بود و بس

شهنشاه را مايه اين بود و فر

جهان را همی داشت در زير پر

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

ازيران چنان بی نيازی بدی

اگر شير و پيل آمدنديش پيش

نه برداشتی جنگ يک روز بيش

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

به پيش سپاه آمدی به يدرنگ

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزاندان پيروزگر شهريار

چنين تا بيامد بران شارستان

که شوراب بد نام آن کارستان

برآورده ای ديد سر بر هوا

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشيده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه

نديدند جايی به درگاه راه

برو ساخت از چار سو منجنيق

به پای آمد آن باره ی جاثليق

برآمد ز هر سوی دز رستخيز

نديدند جايی گذار و گريز

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

شد آن باره ی دز به کردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه

ابا دود و آتش برآمد به ماه

همه حصن بی تن سر و پای بود

تن بی سرانشان دگر جای بود

غو زينهاری و جوش زنان

برآمد چو زخم تبيره زنان

از ايشان هر آنکس که پرمايه بود

به گنج و به مردی گرانپايه بود

ببستند بر پيل و کردند بار

خروش آمد و ناله ی زينهار

نبخشود بر کس به هنگام رزم

نه بر گنج دينار برگاه بزم

وزان جايگاه لشکر اندر کشيد

بره بر دزی ديگر آمد پديد

که در بند او گنج قيصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی

که آرايش روم بد نام اوی

ز کسری برآمد به فرجام اوی

بدان دز نگه کرد بيدار شاه

هنوز اندرو نارسيده سپاه

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

يکی تاجور خود به لشکر نماند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

همه گنج قيصر به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

برآورد زان شارستان رستخيز

همه برگرفتند راه گريز

خروش آمد از کودک و مرد و زن

همه پير و برنا شدند انجمن

به پيش گرانمايه شاه آمدند

غريوان و فريادخواه آمدند

که دستور و فرمان و گنج آن تست

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

به جان ويژه زنهار خواه توايم

پرستار فر کلاه توايم

بفرمود پس تا نکشتند نيز

برايشان ببخشود بسيار چيز

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

از آرايش روم برتر کشيد

نوندی ز گفتار کارآگهان

بيامد به نزديک شاه جهان

که قيصر سپاهی فرستاد پيش

ازان نامداران و گردان خويش

به پيش اندرون پهلوانی سترگ

به جنگ اندرون هر يکی همچو گرگ

به روميش خوانند فرفوريوس

سواری سرافراز با بوق و کوس

چو اين گفته شد پيش بيدار شاه

پديد آمد از دور گرد سپاه

بخنديد زان شهريار جهان

بدو گفت کين نيست از ما نهان

کجا جنگ را پيش ازين ساختيم

ز انديشه هرگونه پرداختيم

کی تاجور بر لب آورد کف

بفرمود تا برکشيدند صف

سپاهی بيامد به پيش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده، نامور لشکری انجمن

يلان سرافراز شمشيرزن

همه جنگ را تنگ بسته ميان

بزرگان و فرزانگان و کيان

به خون آب داده همه تيغ را

بدان تيغ برنده مر ميغ را

سپه را نبد بيشتر زان درنگ

که نخچير گيرد ز بالا پلنگ

به هر سو ز رومی تلی کشته بود

دگر خسته از جنگ برگشته بود

بشد خسته از جنگ فرفوريوس

دريده درفش و نگونسار کوس

سواران ايران بسان پلنگ

به هامون کجا غرمش آيد بچنگ

پس روميان در همی تاختند

در و دشت ازيشان بپرداختند

چنان هم همی رفت با ساز جنگ

همه نيزه و گرز و خنجر به چنگ

سپه را بهامونی اندر کشيد

برآورده ی ديگر آمد پديد

دزی بود با لشکر و بوق و کوس

کجا خواندنديش قالينيوس

سر باره برتر ز پر عقاب

يکی کنده ای گردش اندر پر آب

يکی شارستان گردش اندر فراخ

پر ايوان و پاليز و ميدان و کاخ

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

همه نامداران پرخاشجوی

دو فرسنگ پيش اندرون بود شاه

سيه گشت گيتی ز گرد سپاه

خروشی برآمد ز قالينيوس

کزان نعره اندک شد آواز کوس

بدان شارستان در نگه کرد شاه

همی هر زمانی فزون شد سپاه

ز دروازها جنگ برساختند

همه تير و قاروره انداختند

چو خورشيد تابنده برگشت زرد

ز گردنده يک بهره شد لاژورد

ازان باره ی دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد يکی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران ايران سپاه

همه پاک زين شهر بيرون شويد

به تاريکی اندر به هامون شويد

اگر هيچ بانگ زن و مرد پير

وگر غارت و شورش و داروگير

به گوش من آيد بتاريک شب

که بگشايد از رنج يک مردلب

هم اندر زمان آنک فرياد ازوست

پر از کاه بينند آگنده پوست

چو برزد ز خرچنگ تيغ آفتاب

بفرسود رنج و بپالود خواب

تبيره برآمد ز درگاه شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

ازان دز و آن شارستان مرد و زن

به درگاه کسری شدند انجمن

که ايدر ز جنگی سواری نماند

بدين شارستان نامداری نماند

همه کشته و خسته شد بی گناه

گه آمد که بخشايش آيد ز شاه

زن و کودک خرد و برنا و پير

نه خوب آيد از داد يزدان اسير

چنان شد دز و باره و شارستان

کزان پس نديدند جز خارستان

چو قيصر گنهکار شد ما که ايم

بقالينيوس اندرون بر چه ايم

بران روميان بر ببخشود شاه

گنهکار شد رسته و بيگناه

بسی خواسته پيش ايشان بماند

وزان جايگه نيز لشکر براند

هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پيل و کردند بار

به انطاکيه در خبر شد ز شاه

که با پيل و لشکر بيامد به راه

سپاهی بران شهر شد بی کران

دليران رومی و کنداوران

سه روز اندران شاه را شد درنگ

بدان تا نباشد به بيداد جنگ

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

دليران ايران گروها گروه

برفتند يک سر سواران روم

ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پيی را نبد بر زمين نيز راه

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گشاده شد آن مرز آباد بوم

سواری نديدند جنگی بروم

بزرگان که با تخت و افسر بدند

هم آنکس که گنجور قيصر بدند

به شاه جهاندار دادند گنج

به چنگ آمدش گنج چون ديد رنج

اسيران و آن گنج قيصر به راه

به سوی مداين فرستاد شاه

وزيشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پيلان ببند

زمين ديد رخشان تر از چرخ ماه

بگرديد بر گرد آن شهر شاه

ز بس باغ و ميدان و آب روان

همی تازه شد پير گشته جهان

چنين گفت با موبدان شهريار

که انطاکيه است اين اگر نوبهار

کسی کو نديدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

درختش ز ياقوت و آبش گلاب

زمينش سپهر آسمان آفتاب

نگه کرد بايد بدين تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم

يکی شهر فرمود نوشين روان

بدو اندرون آبهای روان

به کردار انطاکيه چون چراغ

پر از گلشن و کاخ و ميدان و باغ

بزرگان روشن دل و شادکام

ورا زيب خسرو نهادند نام

شد آن زيب خسرو چو خرم بهار

بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

اسيران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند

چنين گفت کاين نوبر آورده جای

همش گلشن و بوستان و سرای

بکرديم تا هر کسی را به کام

يکی جای باشد سزاوار نام

ببخشيد بر هر کسی خواسته

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز بس بر زن و کوی و بازارگاه

تو گفتی نماندست بر خاک راه

بيامد يکی پرسخن کفشگر

چنين گفت کای شاه بيدادگر

بقالينيوس اندرون خان من

يکی تود بد پيش پالان من

ازين زيب خسرو مرا سود نيست

که بر پيش درگاه من تود نيست

بفرمود تا بر در شوربخت

بکشتند شاداب چندی درخت

يکی مرد ترسا گزين کرد شاه

بدو داد فرمان و گنج و کلاه

بدو گفت کاين زيب خسرو تو راست

غريبان و اين خانه نو تو راست

به سان درخت برومند باش

پدر باش گاهی چو فرزند باش

ببخشش بيارای و زفتی مکن

بر اندازه بايد ز هر در سخن

ز انطاکيه شاه لشکر براند

جهانديده ترسا نگهبان نشاند

پس آگاهی آمد ز فرفوريوس

بگفت آنچ آمد بقالينيوس

به قيصر چنين گفت کمد سپاه

جهاندار کسری ابا پيل و گاه

سپاهست چندانک دريا و کوه

همی گردد از گرد اسبان ستوه

بگرديد قيصر ز گفتار خويش

بزرگان فرزانه را خواند پيش

ز نوشين روان شد دلش پر هراس

همی رای زد روز و شب در سه پاس

بدو گفت موبد که اين رای نيست

که با رزم کسری تو را پای نيست

برآرند ازين مرز آباد خاک

شود کرده ی قيصر اندر مغاک

زوان سراينده و رای سست

جز از رنج بر پادشاهی نجست

چو بشنيد قيصر دلش خيره گشت

ز نوشين روان رای او تيره گشت

گزين کرد زان فيلسوفان روم

سخن گوی با دانش و پاک بوم

به جای آمد از موبدان شست مرد

به کسری شدن نامزدشان بکرد

پيامی فرستاد نزديک شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو مهراس داننده شان پيش رو

گوی در خرد پير و سالار نو

ز هر چيز گنجی به پيش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون

بسی لابه و پند و نيکو سخن

پشيمان ز گفتارهای کهن

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خويشان و کنداوران

چو مهراس گفتار قيصر شنيد

پديد آمد آن بند بد را کليد

رسيدند نزديک نوشين روان

چو الماس کرده زبان با روان

چو مهراس نزديک کسری رسيد

برومی يکی آفرين گستريد

تو گفتی ز تيزی وز راستی

ستاره برآرد همی زآستی

به کسری چنين گفت کای شهريار

جهان را بدين ارجمندی مدار

برومی تو اکنون و ايران تهيست

همه مرز بی ارز و بی فرهيست

هران گه که قيصر نباشد بروم

نسنجد به يک پشه اين مرز و بوم

همه سودمندی ز مردم بود

چو او گم شود مردمی گم بود

گر اين رستخيز از پی خواستست

که آزرم و دانش بدو کاستست

بياوردم اکنون همه گنج روم

که روشن روان بهتر از گنج و بوم

چو بشنيد زو اين سخن شهريار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذيرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدره ی زر و گر برده بود

فرستادگان را ستايش گرفت

بران نيکويها فزايش گرفت

بدو گفت کای مرد روشن خرد

نبرده کسی کو خرد پرورد

اگر زر گردد همه خاک روم

تو سنگی تری زان سرافزار بوم

نهادند بر روم بر باژ و ساو

پراگنده دينار ده چرم گاو

وزان جايگه ناله ی گاودم

شنيدند و آواز رويينه خم

جهاندار بيدار لشکر براند

به شام آمد و روزگاری بماند

بياورد چندان سليح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه

که پشت زمی را همی داد خم

ز پيلان وز گنجهای درم

ازان مرز چون رفتن آمدش رای

به شيروی بهرام بسپرد جای

بدو گفت کاين باژ قيصر بخواه

مکن هيچ سستی به روز و به ماه

ببوسيد شيروی روی زمين

همی خواند بر شهريار آفرين

که بيدار دل باش و پيروزبخت

مگر داد زرد اين کيانی درخت

تبيره برآمد ز درگاه شاه

سوی اردن آمد درفش سپاه

جهاندار کسری چو خورشيد بود

جهان را ازو بيم و اميد بود

برين سان رود آفتاب سپهر

به يک دست شمشير و يک دست مهر

نه بخشايش آرد به هنگام خشم

نه خشم آيدش روز بخشش به چشم

چنين بود آن شاه خسرونژاد

بياراسته بد جهان را بداد