پادشاهی فرخ زاد

شاهنامه » پادشاهی فرخ زاد

پادشاهی فرخ زاد

ز جهرم فرخ زاد راخواندند

بران تخت شاهيش بنشاندند

چو برتخت بنشست و کرد آفرين

ز نيکی دهش بر جهان آفرين

منم گفت فرزند شاهنشهان

نخواهم جز از ايمنی در جهان

ز گيتی هرآنکس که جويد گزند

چو من شاه باشم نگردد بلند

هر آنکس که جويد به دل راستی

نيارد به کار اندرون کاستی

بدارمش چون جان پاک ارجمند

نجويم ابر بی گزندان گزند

چو يک ماه بگذشت بر تخت اوی

بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

همين بودش از روز و آرام بهر

يکی بنده در می برآميخت زهر

بخورد و يکی هفته زان پس بزيست

هرآنکس که بشنيد بروی گريست

همی پادشاهی به پايان رسيد

ز هر سو همی دشمن آمد پديد

چنين است کردار گردنده دهر

نگه کن کزو چند يابی تو بهر

بخور هرچ داری به فردا مپای

که فردا مگر ديگر آيدش رای

ستاند ز تو ديگری را دهد

جهان خوانيش بی گمان بر جهد

بخور هرچ داری فزونی بده

تو رنجيده ای بهر دشمن منه

هرآنگه که روز تو اندر گذشت

نهاده همه باد گردد به دشت

پادشاهی آزرم دخت

شاهنامه » پادشاهی آزرم دخت

پادشاهی آزرم دخت

يکی دخت ديگر بد آزرم نام

ز تاج بزرگان رسيده به کام

بيامد به تخت کيان برنشست

گرفت اين جهان جهان رابه دست

نخستين چنين گفت کای بخردان

جهان گشته و کار کرده ردان

همه کار بر داد و آيين کنيم

کزين پس همه خشت بالين کنيم

هر آنکس که باشد مرا دوستدار

چنانم مر او را چو پروردگار

کس کو ز پيمان من بگذرد

بپيچيد ز آيين و راه خرد

به خواری تنش را برآرم بدار

ز دهقان و تازی و رومی شمار

همی بود بر تخت بر چار ماه

به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از آزرم گيتی بی آزرم گشت

پی اختر رفتنش نرم گشت

شد اونيز و آن تخت بی شاه ماند

به کام دل مرد بدخواه ماند

همه کار گردنده چرخ اين بود

ز پرورده ی خويش پرکين بود

پادشاهی پوران دخت

شاهنامه » پادشاهی پوران دخت

پادشاهی پوران دخت

يکی دختری بود پوران بنام

چو زن شاه شد کارها گشت خام

بران تخت شاهيش بنشاندند

بزرگان برو گوهر افشاندند

چنين گفت پس دخت پوران که من

نخواهم پراگندن انجمن

کسی راکه درويش باشد ز گنج

توانگر کنم تانماند به رنج

مبادا ز گيتی کسی مستمند

که از درد او بر من آيد گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را

بر آيين شاهان کنم گاه را

نشانی ز پيروز خسرو بجست

بياورد ناگاه مردی درست

خبر چون به نزديک پوران رسيد

ز لشکر بسی نامور برگزيد

ببردند پيروز راپيش اوی

بدو گفت کای بد تن کينه جوی

ز کاری که کردی بيابی جزا

چنانچون بود در خور ناسزا

مکافات يابی ز کرده کنون

برانم ز گردن تو را جوی خون

ز آخر هم آنگه يکی کره خواست

به زين اندرون نوز نابوده راست

ببستش بران باره بر همچوسنگ

فگنده به گردن درون پالهنگ

چنان کره ی تيز ناديده زين

به ميدان کشيد آن خداوند کين

سواران به ميدان فرستاد چند

به فتراک بر گرد کرده کمند

که تا کره او را همی تاختی

زمان تا زمانش بينداختی

زدی هر زمان خويشتن بر زمين

بران کره بربود چند آفرين

چنين تا برو بر بدريد چرم

همی رفت خون از برش نرم نرم

سرانجام جانش به خواری به داد

چرا جويی از کار بيداد داد

همی داشت اين زن جهان را به مهر

نجست از بر خاک باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی

ببد ناگهان کژ پرگار اوی

به يک هفته بيمار گشت و بمرد

ابا خويشتن نام نيکی ببرد

چنين است آيين چرخ روان

توانا بهرکار و ما ناتوان

پادشاهی فرایین

شاهنامه » پادشاهی فرایین

پادشاهی فرایین

فرايين چو تاج کيان برنهاد

همی گفت چيزی که آمدش ياد

همی گفت شاهی کنم يک زمان

نشينم برين تخت بر شادمان

به از بندگی توختن شست سال

برآورده رنج و فرو برده يال

پس از من پسر بر نشيند بگاه

نهد بر سر آن خسروانی کلاه

نهانی بدو گفت مهتر پسر

که اکنون به گيتی توی تا جور

مباش ايمن و گنج را چاره کن

جهان بان شدی کار يکباره کن

چو از تخمه ی شهرياران کسی

بيايد نمانی تو ايدر بسی

وزان پس چنين گفت کهتر پسر

که اکنون به گيتی توی تاجور

سزاوار شاهی سپاهست و گنج

چو با گنج باشی نمانی به رنج

فريدون که بد آبتينش پدر

مر او را که بد پيش او تاجور

جهان را بسه پور فرخنده داد

که اندر جهان او بد از داد شاد

به مرد و به گنج اين جهان را بدار

نزايد ز مادر کسی شهريار

ورا خوش نيامد بدين سان سخن

به مهتر پسر گفت خامی مکن

عرض را به ديوان شاهی نشاند

سپه را سراسر به درگاه خواند

شب تيره تا روز دينار داد

بسی خلعت ناسزاوار داد

به دو هفته از گنج شاه اردشير

نماند از بهايی يکی پر تير

هر آنگه که رفتی به می سوی باغ

نبردی جز از شمع عنبر چراغ

همان تشت زرين و سيمين بدی

چو زرين بدی گوهر آگين بدی

چو هشتاد در پيش و هشتاد پس

پس شمع ياران فريادرس

همه شب بدی خوردن آيين اوی

دل مهتران پرشد ازکين اوی

شب تيره همواره گردان بدی

به پاليزها گر به ميدان بدی

نماندش به ايران يکی دوستدار

شکست اندر آمد به آموزگار

فرايين همان ناجوانمرد گشت

ابی داد و بی بخشش و خورد گشت

همی زر بر چشم بر دوختی

جهان را به دينار بفروختی

همی ريخت خون سر بی گناه

از آن پس برآشفت به روی سپاه

به دشنام لبها بياراستند

جهانی همه مرگ او خواستند

شب تيره هر مزد شهران گراز

سخنها همی گفت چندان به راز

گزيده سواری ز شهر صطخر

که آن مهتران را بدو بود فخر

به ايرانيان گفت کای مهتران

شد اين روزگار فرايين گران

همی دارد او مهتران را سبک

چرا شد چنين مغز و دلتان تنگ

همه ديده ها زو شده پر سرشک

جگر پر ز خون شد ببايد پزشک

چنين داد پاسخ مرا او را سپاه

که چون کس نماند از در پيشگاه

نه کس را همی آيد از رشک ياد

که پردازدی دل به دين بد نژاد

بديشان چنين گفت شهران گراز

که اين کار ايرانيان شد دراز

گر ايدون که بر من نسازيد بد

کنيد آنک از داد و گردی سزد

هم اکنون به نيروی يزدان پاک

مر او را ز باره در آرم به خاک

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که بر تو مبادا که آيد زيان

همه لشکر امروز يار توايم

گرت زين بد آيد حصار توايم

چو بشنيد ز ايشان ز ترکش نخست

يکی تير پولاد پيکان بجست

برانگيخت از جای اسپ سياه

همی داشت لشکر مر او را نگاه

کمان رابه بازو همی درکشيد

گهی در بروگاه بر سرکشيد

به شورش گری تير بازه ببست

چو شد غرفه پيکانش بگشاد شست

بزد تير ناگاه بر پشت اوی

بيفتاد تازانه از مشت اوی

همه تيرتا پر در خون گذشت

سرآهن ازناف بيرون گذشت

ز باره در افتاد سرسرنگون

روان گشت زان زخم او جوی خون

بپيچيد و برزد يکی باد سرد

به زاری بران خاک دل پر ز درد

سپه تيغها بر کشيدند پاک

برآمد شب تيره از دشت خاک

همه شب همی خنجر انداختند

يکی از دگر باز نشناختند

همی اين از آن بستد و آن ازين

يکی يافت نفرين دگر آفرين

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

چوميشان بد دل که بينند گرگ

فراوان بماندند بی شهريار

نيامد کسی تاج را خواستار

بجستند فرزند شاهان بسی

نديدند زان نامداران کسی

پادشاهی اردشیر شیروی

شاهنامه » پادشاهی اردشیر شیروی

پادشاهی اردشیر شیروی

چو بنشست بر تخت شاه اردشير

از ايران برفتند برنا و پير

بسی نامداران گشته کهن

بدان تا چگونه سرآيد سخن

زبان برگشاد اردشير جوان

چنين گفت کای کار ديده گوان

هر آنکس که برگاه شاهی نشست

گشاده زبان باد و يزدان پرست

بر آيين شاهان پيشين رويم

همان از پس فره و دين رويم

ز يزدان نيکی دهش ياد باد

همه کار و کردار ما داد باد

پرستندگان راهمه برکشيم

ستمگارگان را به خون درکشيم

بسی کس به گفتارش آرام يافت

از آرام او هرکسی کام يافت

به پيروز خسرو سپردم سپاه

که از داد شادست و شادان ز شاه

به ايران چو باشد چنو پهلوان

بمانيد شادان و روشن روان

پس آگاهی به نزد گر از

که زو بود خسرو بگرم و گداز

فرستاد گوينده يی راز روم

که در خاک شد تاج شيروی شوم

که جانش به دوزخ گرفتار باد

سر دخمه ی او نگون سار باد

که دانست هرگز که سرو بلند

به باغ از گيا يافت خواهد گزند

چو خسرو که چشم و دل روزگار

نبيند چنو نيز يک شهريار

چو شيروی را شهرياری دهد

همه شهر ايران به خواری دهد

چنو رفت شد تاجدار اردشير

بدو شادمان جان برنا و پير

مراگر ز ايران رسد هيچ بهر

نخواهم که بروی رسد باد شهر

نبودم من آگه که پرويز شاه

به گفتار آن بدتنان شد تباه

بيايم کنون با سپاهی گران

ز روم و ز ايران گزيده سران

ببينيم تا کيست اين کدخدای

که باشد پسندش بدين گونه رای

چنان برکنم بيخ او را ز بن

کزان پس نراند ز شاهی سخن

نوندی برافگند پويان به راه

به نزديک پيران ايران سپاه

دگرگونه آهنگ بدکامه کرد

به پيروز خسرو يکی نامه کرد

که شد تيره اين تخت ساسانيان

جهانجوی بايد که بندد ميان

توانی مگر چاره يی ساختن

ز هرگونه انديشه انداختن

به جويی بسی يار برنا و پير

جهان را بپردازی از اردشير

ازان پس بيابی همه کام خويش

شوی ايمن و شاد زارام خويش

گر ای دون که اين راز بيرون دهی

همی خنجر کينه را خون دهی

من از روم چندان سپاه آورم

که گيتی به چشمت سياه آورم

به ژرفی نگه دار گفتار من

مبادا که خوار آيدت کار من

چو پيروز خسرو چنان نامه ديد

همه پيش و پس رای خودکامه ديد

دل روشن نامور شد تباه

که تا چون کند بد بدان زادشاه

ورا خواندی هر زمان اردشير

که گوينده مردی بد و يادگير

برآسای دستور بودی ورا

همان نيز گنجور بودی ورا

بيامد شبی تيره گون بار يافت

می روشن و چرب گفتار يافت

نشسته به ايوان خويش اردشير

تين چند با او ز برنا و پير

چو پيروز خسرو بيامد برش

تو گفتی ز گردون برآمد سرش

بفرمود تا برکشيدند رود

شد ايوان پر از بانگ رود و سرود

چو نيمی شب تيره اندرکشيد

سپهبد می يک منی در کشيد

شده مست ياران شاه اردشير

نماند ايچ رامشگر و يادگير

بد انديش ياران او را براند

جز از شاه و پيروز خسرو نماند

جفا پيشه از پيش خانه بجست

لب شاه بگرفت ناگه به دست

همی داشت تا شد تباه اردشير

همه کاخ شد پر ز شمشير و تير

همه يار پيروز خسرو شدند

اگر نو جهانجوی اگر گو بدند

هيونی برافگند نزد گر از

يکی نامه يی نيز با آن دراز

فرستاده چون شد به نزديک او

چو خورشيد شد جان تاريک اوی

بياورد زان بوم چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بر بست راه

همی تاخت چون باد تا طيسفون

سپاهش همه دست شسته به خون

ز لشکر نيارست دم زد کسی

نبد خود دران شهر مردم بسی

پادشاهی شیرویه

شاهنامه » پادشاهی شیرویه

 پادشاهی شیرویه

چو شيروی بنشست برتخت ناز

به سر برنهاد آن کيی تاج آز

برفتند گوينده ايرانيان

برو خواندند آفرين کيان

همی گفت هريک به بانگ بلند

که ای پر هنر خسرو ارجمند

چنان هم که يزدان تو را داد تاج

نشستی به آرام بر تخت عاج

بماناد گيتی به فرزند تو

چنين هم به خويشان و پيوند تو

چنين داد پاسخ بديشان قباد

که همواره پيروز باشيد و شاد

نباشيم تا جاودان بد کنش

چه نيکو بود داد باخوش منش

جهان رابداريم با ايمنی

ببريم کردار آهرمنی

ز بايسته تر کار پيشی مرا

که افزون بود فرو خويشی مرا

پيامی فرستم به نزد پدر

بگويم بدو اين سخن در به در

ز ناخوب کاری که او را ندست

برين گونه کاری به پيش آمدست

به يزدان کند پوزش او از گناه

گراينده گردد به آيين و راه

بپردازم آن گه به کار جهان

بکوشم به داد آشکار و نهان

به جای نکوکار نيکی کنيم

دل مرد درويش رانشکنيم

دوتن بايدم راد و نيکوسخن

کجا ياد دارم کارکهن

بدان انجمن گفت کاين کارکيست

ز ايرانيان پاک و بيدار کيست

نمودند گردان سراسر به چشم

دو استاد را گر نگيرند خشم

بدانست شير وی که ايرانيان

کر ابر گزينند پاک از ميان

چو اشتاد و خراد برزين پير

دو دانا و گوينده و يادگير

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

مداريد کار جهان را به رنج

که از رنج يابد سرافراز گنج

دو داننده بی کام برخاستند

پر از آب مژگان بياراستند

چو خراد بر زين و اشتاگشسپ

به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

بديشان چنين گفت کز دل کنون

به بايد گرفتن ره طيسفون

پيامی رسانيد نزد پدر

سخن يادگيری همه در بدر

بگويی که ما رانبد اين گناه

نه ايرانيان رابد اين دستگاه

که بادا فر هی ايزدی يافتی

چو از نيکوی روی بر تافتی

يکی آنک ناباک خون پدر

نريزد ز تن پاک زاده پسر

نباشد همان نيز هم داستان

که پيشش کسی گويد اين داستان

دگر آنک گيتی پر از گنج تست

رسيده بهر کشوری رنج تست

نبودی بدين نيز هم داستان

پر از درد کردی دل راستان

سديگر که چندان دلير و سوار

که بود اندر ايران همه نامدار

نبودند شادان ز فرزند خويش

ز بوم و برو پاک پيوند خويش

يکی سوی چين بد يکی سوی روم

پراگنده گشته بهر مرز و بوم

دگر آنک قيصر بجای تو کرد

ز هر گونه از تو چه تيمار خورد

سپه داد و دختر تو را داد نيز

همان گنج و با گنج بسيار چيز

همی خواست دار مسيحا بروم

بدان تا شود خرم آباد بوم

به گنج تو از دار عيسی چه سود

که قيصر به خوبی همی شاد بود

ز بيچارگان خواسته بستدی

ز نفرين بروی تو آمد بدی

ز يزدان شناس آنچ آمدت پيش

بر انديش زان زشت کردار خويش

بدان بد که کردی بهانه منم

سخن را نخست آستانه منم

به يزدان که از من نبد اين گناه

نجستم که ويران شود گاه شاه

کنون پوزش اين همه بازجوی

بدين نامداران ايران بگوی

ز هر بد که کردی به يزدان گرای

کجا هست بر نيکوی رهنمای

مگر مر تو را او بود دستگير

بدين رنجهايی که بودت گزير

دگر آنک فرزند بودت دو هشت

شب و روز ايشان به زندان گذشت

بدر بر کسی ايمن از تو نخفت

ز بيم تو بگذاشتندی نهفت

چو بشنيد پيغام او اين دو مرد

برفتند دلها پر از داغ و درد

برين گونه تا کشور طيسفون

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته بدر بر گلينوش بود

که گفتی زمين زو پر از جوش بود

همه لشکرش يک سر آراسته

کشيده همه تيغ و پيراسته

ابا جوشن و خود بسته ميان

همان تازی اسپان ببر گستوان

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت

همه دل پر از آتش و باد داشت

چو خراد به رزين و اشتاگشسپ

فرود آمدند اين دو دانا ازاسپ

گلينوش بر پای جست آن زمان

ز ديدار ايشان به بد شادمان

بجايی که بايست بنشاندشان

همی مهتر نامور خواندشان

سخن گوی خراد به رزين نخست

زبان را به آب دليری بشست

گلينوش را گفت فرخ قباد

به آرام تاج کيان برنهاد

به ايران و توران و روم آگهيست

که شيروی بر تخت شاهنشهيست

تواين جوشن و خود و گبر و کمان

چه داری همی کيستت بد گمان

گلينوش گفت ای جهانديده مرد

به کام تو بادا همه کارکرد

که تيمار بردی ز نازک تنم

کجا آهنين بود پيراهنم

برين مهر بر آفرين خوانمت

سزايی که گوهر برافشانمت

نباشد به جز خوب گفتار تو

که خورشيد بادا نگهدار تو

به کاری کجا آمدستی بگوی

پس آنگه سخنهای من بازجوی

چنين داد پاسخ که فرخ قباد

به خسرو مرا چند پيغام داد

اگر باز خواهی بگويم همه

پيام جهاندار شاه رمه

گلينوش گفت اين گرانمايه مرد

که داند سخنها همه ياد کرد

ز ليکن مرا شاه ايران قباد

بسی اندرين پند و اندرز داد

که همداستانی مکن روز و شب

که کس پيش خسرو گشايد دو لب

مگر آنک گفتار او بشنوی

اگرپارسی گويد ار پهلوی

چنين گفت اشتاد کای شادکام

من اندر نهانی ندارم پيام

پياميست کان تيغ بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

تو اکنون ز خسرو برين بارخواه

بدان تا بگويم پيامش ز شاه

گلينوش بشنيد و بر پای جست

همه بندها رابهم برشکست

بر شاه شد دست کرده بکش

چنا چون ببايد پرستار فش

بدو گفت شاها انوشه بدی

مبادا دل تو نژند از بدی

چو اشتاد و خراد به رزين به شاه

پيام آوريدند زان بارگاه

بخنديد خسرو به آواز گفت

که اين رای تو با خرد نيست جفت

گرو شهريارست پس من کيم

درين تنگ زندان ز بهر چيم

که از من همی بار بايدت خواست

اگر کژ گويی اگر راه راست

بيامد گلينوش نزد گوان

بگفت اين سخن گفتن پهلوان

کنون دست کرده بکش در شويد

بگوييد و گفتار او بشنويد

دو مرد خردمند و پاکيزه گوی

به دستار چينی بپوشيد روی

چو ديدند بردند پيشش نماز

ببودند هر دو زمانی دراز

جهاندار بر شاد و رد بزرگ

نوشته همه پيکرش ميش و گرگ

همان زر و گوهر برو بافته

سراسر يک اندر دگر تافته

نهاليش در زير ديبای زرد

پس پشت او مسند لاژورد

بهی تناور گرفته بدست

دژم خفته بر جايگاه نشست

چوديد آن دو مرد گرانمايه را

به دانايی اندر سرمايه را

از آن خفتگی خويشتن کرد راست

جهان آفريننده را يار خواست

به بالين نهاد آن گرامی بهی

بدان تا بپرسيد ز هر دو رهی

بهی زان دو بالش به نرمی بگشت

بی آزار گردان ز مرقد گذشت

بدين گونه تا شاد ورد مهين

همی گشت تاشد به روی زمين

به پوييد اشتاد و آن برگرفت

به ماليدش از خاک و بر سر گرفت

جهاندار از اشتاد برگاشت روی

بدان تا نديد از بهی رنگ و بوی

بهی رانهادند بر شاد ورد

همی بود برپای پيش اين دو مرد

پر انديشه شد نامدار از بهی

نديد اندر و هيچ فال بهی

همانگه سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راست گوی

که برگيرد آن راکه تو افگنی

که پيوندد آن را که تو بشکنی

چو از دوده ام بخت روشن بگشت

غم آورد چون روشنايی گذشت

به اشتاد گفت آنچ داری پيام

ازان بی منش کودک زشت کام

وزان بد سگالان که بی دانشند

ز بی دانشی ويژه بی رامش اند

همان زان سپاه پراگندگان

پر انديشه و تيره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زين دودمان

نماند درين تخمه ی کس شادمان

سوی ناسزايان شود تاج وتخت

تبه گردد اين خسروانی درخت

نماند بزرگی به فرزند من

نه بر دوده و خويش و پيوند من

همه دوستان ويژه دشمن شوند

بدين دوده بد گوی و بد تن شوند

نهان آشکارا به کرد اين بهی

که بی توشود تخت شاهی تهی

سخن هرچ بشنيدی اکنون بگوی

پيامش مرا کمتر از آب جوی

گشادند گويا زبان اين دو مرد

برآورد پيچان يکی باد سرد

بدان نامور گفت پاسخ شنو

يکايک ببر سوی سالار نو

به گويش که زشت کسان را مجوی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

مماناد گويا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

ز گفتار بيهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداری خرد

که مغزت بدانش خرد پرورد

به گفتار بی بر چو نيرو کنی

روان و خرد را پر آهو کنی

کسی کو گنهکار خواند تو را

از آن پس جهاندار خواند تو را

نبايد که يابد بر تو نشست

بگيرد کم و بيش چيزی بدست

مينديش زين پس برين سان پيام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

به يزدان مرا کار پيراستست

نهاده بران گيت یام خواستست

بدين جستن عيبهای دروغ

به نزد بزرگان نگيری فروغ

بيارم کنون پاسخ اين همه

بدان تا بگوييد پيش رمه

پس از مرگ من يادگاری بود

سخن گفتن راست ياری بود

چو پيدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانی که از رنج ماخاست گنج

نخستين که گفتی ز هرمز سخن

به بيهوده از آرزوی کهن

ز گفتار بدگوی ما را پدر

برآشفت و شد کار زير و زبر

از انديشه او چو آگه شديم

از ايران شب تيره بی ره شديم

هما راه جستيم و بگريختيم

به دام بلا بر نياويختيم

از انديشه ی او گناهم نبود

جز از جستن او شاه را هم نبود

شنيدم که بر شاه من بد رسيد

ز بردع برفتم چو گوش آن شنيد

گنهکار بهرام خود با سپاه

بياراست در پيش من رزمگاه

ازو نيز بگريختم روز جنگ

بدان تا نيايم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم

دلاور به جن گش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام يکباره بود

جهانی بران جنگ نظاره بود

به فرمان يزدان نيکی فزای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

چو ايران و توران به آرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت

چو از جنگ چوبينه پرداختم

نخستين بکين پدر تاختم

چو بند وی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی همالان بدند

فدا کرده جان را همی پيش من

به دل هم زبان و به تن خويش من

چو خون پدر بود و درد جگر

نکرديم سستی به خون پدر

بريديم بند وی را دست و پای

کجا کرد بر شاه تاريک جای

چو گستهم شد در جهان ناپديد

ز گيتی يکی گوشه يی برگزيد

به فرمان ما ناگهان کشته شد

سر و رای خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتی تو از کار خويش

از آن تنگ زندان و بازار خويش

بد آن تا ز فرزند من کار بد

نيايد کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بيم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پيش شما داشتم

بر آيين شاهان پيشين بديم

نه بی کار و بر ديگر آيين بديم

ز نخچير و ز گوی و رامشگران

ز کاری که اندر خور مهتران

شمارا به چيزی نبودی نياز

ز دينار وز گوهر و يوز و باز

يکی کاخ بد کرده زندانش نام

همی زيستی اندرو شادکام

همان نيز گفتار اخترشناس

که ما را همی از تو دادی هراس

که از تو بد آيد بدين سان که هست

نينداختم اخترت را زدست

وزان پس نهاديم مهری بر وی

به شيرين سپرديم زان گفت و گوی

چو شاهيم شد سال بر سی و شش

ميان چنان روزگاران خوش

تو داری بياد اين سخن بی گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نيز همداستان

ز رای برين نزد مانامه بود

گهر بود و هر گونه يی جامه بود

يکی تيغ هندی و پيل سپيد

جزين هرچ بودم به گيتی اميد

ابا تيغ ديبای زربفت پنج

ز هر گونه يی اندرو برده رنج

سوی تو يکی نامه بد بر پرند

نوشته چو من ديدم از خط هند

بخواندم يکی مرد هندی دبير

سخن گوی و داننده و يادگير

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پر از آب ديده همی سرفشاند

بدان نامه در بد که شادان بزی

که با تاج زر خسروی را سزی

که چون ماه آذر بد و روز دی

جهان را تو باشی جهاندار کی

شده پادشاهی پدر سی و هشت

ستاره برين گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهی

که تاج بزرگی به سر برنهی

مرا آن زمان اين سخن بد درست

ز دل مهربانی نبايست شست

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشيدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

تو را گردد اين تخت شاهی وگنج

ز بخشايش و دين و پيوند و مهر

نکردم دژم هي چزان نامه چهر

به شيرين سپردم چو برخواندم

ز هر گونه انديشه ها را ندم

بر اوست با اختر تو بهم

نداند کسی زان سخن بيش و کم

گر ای دون که خواهی که بينی به خواه

اگر خود کنی بيش و کم را نگاه

برانم که بينی پشيمان شوی

وزين کرده ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما برکسی برگزند

چنين بود تا بود کارجهان

بزرگان و شاهان و رای مهان

اگر تو ندانی به موبد بگوی

کند زين سخن مر تو را تازه روی

که هرکس که او دشمن ايزدست

ورا در جهان زندگانی بدست

به زندان ما ويژه ديوان بدند

که نيکان ازيشان غريوان بدند

چو ما را نبد پيشه خون ريختن

بدان کار تنگ اندر آويختن

بدان را به زندان همی داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

چو انديشه ايزدی داشتيم

سخنها همی خوار بگذاشتيم

کنون من شنيدم که کردی رها

مرد آن را که بد بتر از اژدها

ازين بد گنهکار ايزد شدی

به گفتار و کردارها بد شدی

چو مهتر شدی کار هشيار کن

ندانی تو داننده را يار کن

مبخشای بر هر که رنجست زوی

اگر چند اميد گنجست زوی

بر آنکس کزو در جهان جزگزند

نبينی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفت های

خردمندی و رای بنهفت های

ز کس مانجستيم جز باژ و ساو

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

ز يزدان پذيرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشيدم ازان رنج سخت

جهان آفرين داور داد وراست

همی روزگاری دگرگونه خواست

نيم دژمنش نيز درخواست او

فزونی نجوييم درکاست او

به جستيم خشنودی دادگر

ز بخشش نديدم بکوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگويم بو آشکار و نهان

بپرسد که او از توداناترست

بهر نيک و بد بر تواناترست

همين پرگناهان که پيش تواند

نه تيماردار و نه خويش تواند

ز من هرچ گويند زين پس همان

شوند اين گره بر تو بر بد گمان

همه بنده ی سيم و زرند و بس

کسی را نباشند فريادرس

ازيشان تو را دل پر آسايش است

گناه مرا جای پالايش است

نگنجد تو را اين سخن در خرد

نه زين بد که گفتی کسی برخورد

وليکن من از بهر خود کامه را

که برخواند آن پهلوی نامه را

همان در جهان يادگاری بود

خردمند را غمگساری بود

پس از ماهر آنکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چين سپه رانديم

سپهبد بهر جای بنشانديم

ببرديم بر دشمنان تاختن

نيارست کس گردن افراختن

چو دشمن ز گيتی پراگنده شد

همه گنج ما يک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دريا کشيدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشيدن ستوه

مرا بود هامون و دريا و کوه

چو گنج در مها پراگنده شد

ز دينار نو به دره آگنده شد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار

همان آلت و جامه ی زرنگار

چو ديهيم ما بيست وشش ساله گشت

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

درم را يکی ميخ نو ساختم

سوی شادی و مهتری آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار

چوشد باژ دينار بر صد هزار

پراگنده افگند پند او سی

همه چرم پند او سی پارسی

بهر به در هيی در ده و دو هزار

پراگنده دينار بد شاهوار

جز از باژ و دينار هندوستان

جز از کشور روم و جا دوستان

جز از باژ وز ساو هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

جز از رسم و آيين نوروز و مهر

از اسپان وز بنده ی خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تيغ

ز ما اين نبودی کسی را دريغ

جز از مشک و کافور و خز و سمور

سياه و سپيد و ز کيمال بور

هران کس که ما را بدی زيردست

چنين باژها بر هيونان مست

همی تاختند به درگاه ما

نپيچيد گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشيديم رنج

بدان تا بيا گند زين گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتيم از پی روز بوس

فراوان ز نامش سخن را نديم

سرانجام باد آورش خوانديم

چنين بيست و شش سال تا سی و هشت

به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند

بد انديش يک سر هراسان بدند

همان چون شنيدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پيمان تو

نماند کس اندر جهان رامشی

نبايد گزيدن به جز خامشی

همی کرد خواهی جهان پرگزند

پراز درد کاری و ناسودمند

همان پرگزندان که نزد تواند

که تيره شبان اور مزد تواند

همی داد خواهند تختت بباد

بدان تا نباشی به گيتی تو شاد

چو بودی خردمند نزديک تو

که روشن شدی جان تاريک تو

به دادن نبودی کسی رازيان

که گنجی رسيدی به ارزانيان

ايا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز انديشه رامش برد

چنان دان که اين گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست

هم آرايش پادشاهی بود

جهان بی درم در تباهی بود

شود بی درم شاه بيدادگر

تهی دست را نيست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسيش خوانند شاه

ار ای دون که از تو به دشمن رسد

همی بت بدست بر همن رسد

ز يزدان پرستنده بيزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت

چو بی گنج باشی نپايد سپاه

تو را زيردستان نخوانند شاه

سگ آن به که خواهنده ی نان بود

چو سيرش کنی دشمن جان بود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که در بو مهاشان نشاندم به راه

ز بی دانشی اين نيايد پسند

ندانی همی راه سود از گزند

چنين است پاسخ که از رنج من

فراز آمد اين نامور گنج من

ز بيگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم بر زدم

بدان تا به آرام برتخت ناز

نشينيم بی رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم به مرز

پديد آمد اکنون ز ناارز ارز

چو از هر سوی بازخوانی سپاه

گشاده ببيند بد انديش راه

که ايران چوباغيست خرم بهار

شکفته هميشه گل کامگار

پراز نرگس و نار و سيب و بهی

چو پاليز گردد ز مردم تهی

سپر غم يکايک ز بن برکنند

همه شاخ نارو بهی بشکنند

سپاه و سليحست ديوار اوی

به پرچينش بر نيزه ها خار اوی

اگر بفگنی خيره ديوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه درياچه راغ

نگر تا تو ديوار او نفگنی

دل و پشت ايرانيان نشکنی

کزان پس بود غارت و تاختن

خروش سواران و کين آختن

زن و کودک و بوم ايرانيان

به انديشه ی بد منه در ميان

چو سالی چنين بر تو بر بگذرد

خردمند خواند تو را ب یخرد

من ای دون شنيدم کجا تو مهی

همه مردم ناسزا رادهی

چنان دان که نوشين روان قباد

به اندرز اين کرد در نامه ياد

که هرکو سليحش به دشمن دهد

همی خويشتن رابه کشتن دهد

که چون بازخواهد کش آيد به کار

بدانديش با او کند کارزار

دگر آنک دادی ز قيصر پيام

مرا خواندی دو دل و خويش کام

سخنها نه از يادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کی شناسی جفا از وفا

بدان پاسخش ای بد کم خرد

نگويم جزين نيز که اندر خورد

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

چنين مرد بخرد ندارد روا

چو قيصر ز گرد بلا رخ بشست

به مردی چو پرويز داماد جست

هر آنکس که گيتی ببد نسپرد

به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته ميان

ابا او يکی گشته ايرانيان

به رومی سپاهی نشايد شکست

نسايد روان ريگ با کوه دست

بدان رزم يزدان مرا ياربود

سپاه جهان نزد من خوار بود

شنيدند ايرانيان آنچ بود

تو را نيز زيشان ببايد شنود

مرا نيز چيزی که بايست کرد

به جای نياطوس روز نبرد

ز خوبی و از مردمی کرده ام

به پاداش او روز بشمرده ام

بگويد تو را زاد فرخ همين

جهان را به چشم جوانی مبين

گشسپ آنک بد نيز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما به دره بد صد هزار

که دادم بدان روميان يادگار

نياطوس را مهره دادم هزار

ز ياقوت سرخ از در گوشوار

کجا سنگ هر مهره يی بد هزار

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همان در خوشاب بگزيده صد

درو مرد دانا نديد ايچ بد

که هرحقه يی را چو پنجه هزار

به دادی درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمايه پنجه به زين

همه کرده از آخر ما گزين

دگر ويژه با جل ديبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

به نزديک قيصر فرستادم اين

پس از خواسته خواندمش آفرين

ز دار مسيحا که گفتی سخن

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

نبد زان مرا هيچ سود و زيان

ز ترسا شنيدی تو آواز آن

شگفت آمدم زانک چون قيصری

سر افراز مردی و نام آوری

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فيلسوفان و هم موبدان

که يزدان چرا خواند آن کشته را

گرين خشک چوب وتبه گشته را

گر آن دار بيکار يزدان بدی

سرمايه ی اور مزد آن بدی

برفتی خود از گنج ما ناگهان

مسيحا شد او نيستی در جهان

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

کنون توبه کن راه يزدان بجوی

ورا پاسخ آن بد که ريزنده باد

زبان و دل و دست و پای قباد

مرا تاج يزدان به سر برنهاد

پذيرفتم و بودم از تاج شاد

بپردان سپرديم چون بازخواست

ندانم زبان در دهانت چراست

به يزدان بگويم نه با کودکی

که نشناسد او بد ز نيک اندکی

همه کار يزدان پسنديده ام

همان شور و تلخی بسی ديده ام

مرا بود شاهی سی و هشت سال

کس از شهر ياران نبودم همال

کسی کاين جهان داد ديگر دهد

نه بر من سپاسی همی برنهد

برين پادشاهی کنم آفرين

که آباد بادا به دانا زمين

چو يزدان بود يار و فريادرس

نيازد به نفرين ما هيچ کس

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که ما را کنون تيره گشت آب روی

که پدرود بادی تو تا جاودان

سر و کار ما باد با به خردان

شما ای گرامی فرستادگان

سخن گوی و پر مايه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشيد نيز

سخن جز شنيده مگوييد چيز

کنم آفرين بر جهان سر به سر

که او را نديدم مگر برگذر

بميرد کسی کو ز مادر بزاد

ز کيخسرو آغاز تا کی قباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشيد

کزيشان بدی جای بيم واميد

که ديو و دد و دام فرمانش برد

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فريدون فرخ که او از جهان

بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی زچنگ زمانه نجست

چو آرش که بردی به فرسنگ تير

چو پيروزگر قارن شيرگير

قباد آنک آمد ز البرز کوه

به مردی جهاندار شد با گروه

که از آبگينه همی خانه کرد

وزان خانه گيتی پر افسانه کرد

همه در خوشاب بد پيکرش

ز ياقوت رخشنده بودی درش

سياوش همان نامدار هژير

که کشتش به روز جوانی دبير

کجا گنگ دژ کرد جايی به رنج

وزان رنج برده نديد ايچ گنج

کجا رستم زال و اسفنديار

کزيشان سخن ماندمان يادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزين

سواران ميدان و شيران کين

چو گشتاسپ شاهی که دين بهی

پذيرفت و زو تازه شد فرهی

چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگی و مردانگان

که اندر هنر اين ازان به بدی

به سال آن يکی از دگر مه بدی

به پرداختند اين جهان فراخ

بماندند ميدان و ايوان و کاخ

ز شاهان مرا نيز همتانبود

اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نيک و به بد

نه آن را که روزی به من بد رسد

بسی راه دشوار بگذاشتيم

بسی دشمن از پيش برداشتيم

همه بومها پر ز گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست

چو زين گونه بر من سرآيد جهان

همی تيره گردد اميد مهان

نماند به فرزند من نيز تخت

بگردد ز تخت و سرآيدش بخت

فرشته بيايد يکی جان ستان

بگويم بدو جانم آسان ستان

گذشتن چو بر چينود پل بود

به زير پی اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن کنيم

بی آزاری خويش جوشن کنيم

درستست گفتار فرزانگان

جهانديده و پاک دانندگان

که چون بخت بيدار گيرد نشيب

ز هر گونه يی ديد بايد نهيب

چو روز بهی بر کسی بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

پيام من اينست سوی جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

شما نيز پدرود باشيد و شاد

ز من نيز بر بد مگيريد ياد

چو اشتاد و خراد به رزين گو

شنيدند پيغام آن پيش رو

به پيکان دل هر دو دانا بخست

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشيمان شدند

به رخسارگان بر تپنچه زدند

ببر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گريان ز پيشش به در

پر از درد جان و پراندوه سر

به نزديک شيرويه رفت اين دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

يکايک بدادند پيغام شاه

به شيروی بی مغز و بی دستگاه

چوبشنيد شيروی بگريست سخت

دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت

چوازپيش برخاستند آن گروه

که او راهمی داشتندی ستوه

به گفتار زشت و به خون پدر

جوان را همی سوختندی جگر

فرود آمد از تخت شاهی قباد

دودست گرامی به سر برنهاد

ز مژگان همی بر برش خون چکيد

چو آگاهی او به دشمن رسيد

چوبرزد سرازتيره کوه آفتاب

بد انديش را سر بر آمد ز خواب

برفتند يکسر سوی بارگاه

چو بشنيد بنشست برگاه شاه

برفتند گردنکشان پيش او

ز گردان بيگانه و خويش او

نشستند با روی کرده دژم

زبانش نجنبيد بر بيش و کم

بدانست کايشان بدانسان دژم

نشسته چرايند بادرد وغم

بديشان چنين گفت کان شهريار

کجا باشد از پشت پروردگار

که غمگين نباشد به درد پدر

نخوانمش جز بد تن و بد گهر

نبايد که دارد بدو کس اميد

که او پوده تر باشد از پوده بيد

چنين يافت پاسخ زمرد گناه

که هرکس که گويد پرستم دو شاه

تو او رابه دل نا هشيوار خوان

وگر ارجمندی بود خوار خوان

چنين داد شيروی پاسخ که شاه

چوبی گنج باشد نيرزد سپاه

سخن خوب را نيم يک ماه نيز

ز راه درشتی نگوييم چيز

مگر شاد باشيم ز اندرز او

که گنجست سرتاسر اين مرز او

چو پاسخ شنيدند برخاستند

سوی خانه ها رفتن آراستند

به خواليگران شاه شيروی گفت

که چيزی ز خسرو نبايد نهفت

به پيشش همه خوان زرين نهيد

خورشها بر و چرب و شيرين نهيد

برنده همی برد و خسرو نخورد

ز چيزی که ديدی بخوان گرم و سرد

همه خوردش از دست شيرين بدی

که شيرين بخوردنش غمگين بدی

کنون شيرين بار بد گوش دار

سر مهتران رابه آغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

به پرداخت بی داد و بی کام گاه

ز جهرم بيامد سوی طيسفون

پر از آب مژگان و دل پر ز خون

بيامد بدان خانه او را بديد

شده لعل رخسار او شنبليد

زمانی همی بود در پيش شاه

خروشان بيامد سوی بارگاه

همی پهلوانی برو مويه کرد

دو رخساره زرد و دلی پر ز درد

چنان بد که زاريش بشنيد شاه

همان کس کجا داشت او را نگاه

نگهبان که بودند گريان شدند

چو بر آتش مهر بريان شدند

همی گفت الايا ردا خسروا

بزرگاسترگاتن آور گوا

کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه

کجات آن همه فرو تخت وکلاه

کجات آن همه برز وبالا وتاج

کجات آن همه ياره وتخت عاج

کجات آن همه مردی و زور و فر

جهان راهمی داشتی زير پر

کجا آن شبستان و رامشگران

کجا آن بر و بارگاه سران

کجا افسر و کاويانی درفش

کجا آن همه تيغهای بنفش

کجا آن دليران جنگ آوران

کجا آن رد و موبد و مهتران

کجا آن همه بزم وساز شکار

کجا آن خراميدن کارزار

کجا آن غلامان زرين کمر

کجا آن همه رای وآيين وفر

کجا آن سرافراز جان و سپار

که با تخت زر بود و با گوشوار

کجا آن همه لشکر و بوم و بر

کجا آن سرافرازی و تخت زر

کجا آن سرخود و زرين زره

ز گوهر فگنده گره بر گره

کجا اسپ شبديز و زرين رکيب

که زير تو اندر بدی ناشکيب

کجا آن سواران زرين ستام

که دشمن بدی تيغشان رانيام

کجا آن همه رازوان بخردی

کجا آن همه فره ايزدی

کجا آن همه بخشش روز بزم

کجا آن همه کوشش روز رزم

کجا آن همه راهوار استران

عماری زرين و فرمانبران

هيونان و بالا وپيل سپيد

همه گشته از جان تو نااميد

کجاآن سخنها به شيرين زبان

کجا آن دل و رای و روشن روان

ز هر چيز تنها چرا ماندی

ز دفتر چنين روز کی خواندی

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که زهرش فزون آمد از پای زهر

پسر خواستی تابود يار و پشت

کنون از پسر رنجت آمد به مشت

ز فرزند شاهان به نيرو شوند

ز رنج زمانه بی آهو شوند

شهنشاه را چونک نيرو بکاست

چو بالای فرزند او گشت راست

هر آنکس که او کار خسرو شنود

به گيتی نبايدش گستاخ بود

همه بوم ايران تو ويران شمر

کنام پلنگان و شيران شمر

سر تخم ساسانيان بود شاه

که چون اونبيند دگر تاج و گاه

شد اين تخمه ی ويران و ايران همان

برآمد همه کامه ی بدگمان

فزون زين نباشد کسی را سپاه

ز لشکر که آمدش فريادخواه

گزند آمد از پاسبان بزرگ

کنون اندر آيد سوی رخنه گرگ

نباشد سپاه تو هم پايدار

چو برخيزد از چار سو کار زار

روان تو را دادگر يار باد

سر بد سگالان نگونسار باد

به يزدان و نام تو ای شهريار

به نوروز و مهر و بخرم بهار

که گر دست من زين سپس نيز رود

بسايد مبادا به من بر درود

بسوزم همه آلت خويش را

بدان تا نبينم بدانديش را

ببريد هر چارانگشت خويش

بريده همی داشت در مشت خويش

چو در خانه شد آتشی بر فروخت

همه آلت خويش يکسر بسوخت

هر آنکس که بد کرد با شهريار

شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شيروی ترسنده و خام بود

همان تخت پيش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرک ديد

که روز بزرگان نخواهد رسيد

برفتند هرکس که بد کرده بود

بدان کار تاب اندر آورده بود

ز درگاه يکسر به نزد قباد

از آن کار تاب بيداد کردند ياد

که يک بار گفتيم و اين ديگرست

تو را خود جزين داوری درسرست

نشسته به يک شهر بی بر دو شاه

يکی گاه دارد يکی زيرگاه

چو خويشی فزايد پدر با پسر

همه بندگان راببرند سر

نييم اندرين کار همداستان

مزن زين سپس پيش ما داستان

بترسيد شيروی و ترسنده بود

که در چنگ ايشان يکی بنده بود

چنين داد پاسخ که سرسوی دام

نيارد مگر مردم زشت نام

شما را سوی خانه بايد شدن

بران آرزو رای بايد زدن

به جوييد تا کيست اندر جهان

که اين رنج برماسرآرد نهان

کشنده همی جست بدخواه شاه

بدان تا کنندش نهانی تباه

کس اندر جهان زهره ی آن نداشت

زمردی همان بهره ی آن نداشت

که خون چنان خسروی ريختی

همی کوه در گردن آويختی

ز هر سو همی جست بدخواه شاه

چنين تا بديدند مردی به راه

دو چشمش کبود و در خساره زرد

تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد

پر از خاک پای و شکم گرسنه

تن مرد بيدادگر برهنه

ندانست کس نام او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

بر زاد فرخ شد اين مرد زشت

که هرگز مبيناد خرم بهشت

بدو گفت کاين رزم کارمنست

چو سيرم کنی اين شکار منست

بدو گفت روگر توانی بکن

وزين بيش مگشای لب بر سخن

يکی کيسه دينار دادم تو را

چو فرزند او يار دادم تو را

يکی خنجری تيز دادش چوآب

بيامد کشنده سبک پرشتاب

چو آن بدکنش رفت نزديک شاه

ورا ديده پابند در پيش گاه

به لرزيد خسرو چو او را بديد

سرشکش ز مژگان به رخ برچکيد

بدو گفت کای زشت نام تو چيست

که زاينده را برت و بايد گريست

مرا مهر هرمزد خوانند گفت

غريبم بدين شهر بی يار و جفت

چنين گفت خسرو که آمد زمان

بدست فرومايه ی بدگمان

به مردم نماند همی چهراو

به گيتی نجويد کسی مهر او

يکی ريدکی پيش او بد بپای

بريدک چنين گفت کای رهنمای

بروتشت آب آر و مشک و عبير

يکی پاک ترجامه ی دلپذير

پرستنده بشنيد آواز اوی

ندانست کودک همی رازاوی

ز پيشش بيامد پرستار خرد

يکی تشت زرين بر شاه برد

ابا جامه و آبدستان وآب

همی کرد خسرو ببردن شتاب

چو برسم بديد اندر آمد بواژ

نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

چو آن جامه ها را بپوشيد شاه

به زمزم همی توبه کرد از گناه

يکی چادر نو به سر در کشيد

بدان تا رخ جان ستان رانديد

بشد مهر هرمزد خنجر بدست

در خانه ی پادشا راببست

سبک رفت و جامه ازو در کشيد

جگرگاه شاه جهان بر دريد

بپيچيد و بر زد يکی سرد باد

به زاری بران جامه بر جان بداد

برين گونه گردد جهان جهان

همی راز خويش از تو دارد نهان

سخن سنج بی رنج گر مرد لاف

نبيند ز کردار او جز گزاف

اگر گنج داری و گر گرم ورنج

نمانی همی در سرای سپنج

بی آزاری و راستی برگزين

چو خواهی که يابی به داد آفرين

چو آگاهی آمد به بازار و راه

که خسرو بران گونه برشد تباه

همه بدگمانان به زندان شدند

به ايوان آن مستمندان شدند

گرامی ده و پنج فرزند بود

به ايوان شاه آنک دربند بود

به زندان بکشتندشان بی گناه

بدانگه که برگشته شد بخت شاه

جهاندار چيزی نيارست گفت

همی داشت آن انده اندر نهفت

چو بشنيد شيرويه چندی گريست

از آن پس نگهبان فرستاد بيست

بدان تا زن و کودکانشان نگاه

بدارد پس از مرگ آن کشته شاه

شد آن پادشاهی و چندان سپاه

بزرگی و مردی و آن دستگاه

که کس را ز شاهنشهان آن نبود

نه از نامداران پيشين شنود

يکی گشت با آنک نانی فراخ

نيابد نبيند برو بوم و کاخ

خردمند گويد نيارد بها

هر آنکس که ايمن شد از اژدها

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ

بخايد به دندان چو گيرد به چنگ

سرآمد کنون کار پرويز شاه

شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

چو آوردم اين روز خسرو ببن

ز شيروی و شيرين گشايم سخن

چو پنجاه و سه روز بگذشت زين

که شد کشته آن شاه با آفرين

به شيرين فرستاد شيروی کس

که ای نره جادوی بی دست رس

همه جادويی دانی و بدخويی

به ايران گنکار ترکس تويی

به تنبل همی داشتی شاه را

به چاره فرود آوری ماه را

بترس ای گنهکار و نزد من آی

به ايوان چنين شاد و ايمن مپای

برآشفت شيرين ز پيغام او

وزان پرگنه زشت دشنام او

چنين گفت کنکس که خون پدر

بريزد مباداش بالا وبر

نبينم من آن بدکنش راز دور

نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبيری بياورد انده بری

همان ساخته پهلوی دفتری

بدان مرد داننده اندرز کرد

همه خواسته پيش او ارز کرد

همی داشت لختی به صندوق زهر

که زهرش نبايست جستن به شهر

همی داشت آن زهر با خويشتن

همی دوخت سرو چمن را کفن

فرستاد پاسخ به شيروی باز

که ای تاجور شاه گردن فراز

سخنها که گفتی تو برگست و باد

دل و جان آن بدکنش پست باد

کجا در جهان جادويی جز بنام

شنو دست و بو دست زان شادکام

وگر شاه ازين رسم و اندازه بود

که رای وی از جادوی تازه بود

که جادو بدی کس به مشکوی شاه

به ديده به ديدی همان روی شاه

مرا از پی فرخی داشتی

که شبگير چون چشم بگماشتی

ز مشکوی زرين مرا خواستی

به ديدار من جان بياراستی

ز گفتار چونين سخن شرم دار

چه بندی سخن کژ بر شهريار

ز دادار نيکی دهش ياد کن

به پيش کس اندر مگو اين سخن

ببردند پاسخ به نزديک شاه

بر آشفت شيروی زان بيگناه

چنين گفت کز آمدن چاره نيست

چو تو در زمانه سخن خواره نيست

چو بشنيد شيرين پراز درد شد

بپيچيد و رنگ رخش زرد شد

چنين داد پاسخ که نزد تو من

نيايم مگر با يکی انجمن

که باشند پيش تو دانندگان

جهانديده و چيز خوانندگان

فرستاد شيروی پنجاه مرد

بياورد داننده و سالخورد

وزان پس بشيرين فرستاد کس

که برخيز و پيش آی و گفتار بس

چو شيرين شنيد آن کبود و سياه

بپوشيد و آمد به نزديک شاه

بشد تيز تا گلشن شادگان

که با جای گوينده آزادگان

نشست از پس پرده يی پادشا

چناچون بود مردم پارسا

به نزديک او کس فرستاد شاه

که از سوک خسرو برآمد دو ماه

کنون جفت من باش تا برخوری

بدان تا سوی کهتری ننگری

بدارم تو را هم بسان پدر

وزان نيز نامی تر و خو بتر

بدو گفت شيرين که دادم نخست

بده وانگهی جان من پيش تست

وزان پس نياسايم از پاسخت

ز فرمان و رای و دل فرخت

بدان گشت شيروی همداستان

که برگويد آن خوب رخ داستان

زن مهتر از پرده آواز داد

که ای شاه پيروز بادی و شاد

تو گفتی که من بد تن و جادوام

ز پا کی و از راستی يک سوام

بدو گفت که شيرويه بود اين چنين

ز تيزی جوانان نگيرند کين

چنين گفت شيرين به آزادگان

که بودند در گلشن شادگان

چه ديديد ازمن شما از بدی

ز تاری و کژی و نابخردی

بسی سال بانوی ايران بدم

بهر کار پشت دليران بدم

نجستم هميشه جز از راستی

ز من دور بد کژی وکاستی

بسی کس به گفتار من شهر يافت

ز هر گونه يی از جهان بهر يافت

به ايران که ديد از بنه سايه ام

وگر سايه ی تاج و پيرايه ام

بگويد هر آنکس که ديد و شنيد

همه کار ازين پاسخ آمد پديد

بزرگان که بودند در پيش شاه

ز شيرين به خوبی نمودند راه

که چون او زنی نيست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چنين گفت شيرين که ای مهتران

جهان گشته و کار ديده سران

بسه چيز باشد زنان رابهی

که باشند زيبای گاه مهی

يکی آنک باشرم و باخواستست

که جفتش بدو خانه آراستست

دگرآنک فرخ پسر زايد او

ز شوی خجسته بيفزايد او

سه ديگر که بالا و رويش بود

به پوشيدگی نيز مويش بود

بدان گه که من جفت خسرو بدم

به پيوستگی در جهان نو بدم

چو بی کام و بی دل بيامد ز روم

نشستن نبود اندرين مرز و بوم

از آن پس بران کامگاری رسيد

که کس در جهان آن نديد و شنيد

وزو نيز فرزند بودم چهار

بديشان چنان شاد بد شهريار

چو نستود و چون شهريار و فرود

چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

ز جم و فريدون چو ايشان نزاد

زبانم مباد ار بپيچم ز داد

بگفت اين و بگشاد چادر ز روی

همه روی ماه و همه پشت موی

سه ديگر چنين است رويم که هست

يکی گر دروغست بنمای دست

مرا از هنر موی بد در نهان

که آن رانديدی کس اندر جهان

نمودم همه پيشت اين جادويی

نه از تنبل و مکر وز بدخويی

نه کس موی من پيش ازين ديده بود

نه از مهتران نيز بشنيده بود

ز ديدار پيران فرو ماندند

خيو زير لبها برافشاندند

چو شيروی رخسار شيرين بديد

روان نهانش ز تن برپريد

ورا گفت جز تو نبايد کسم

چو تو جفت يابم به ايران بسم

زن خوب رخ پاسخش داد باز

که از شاه ايران نيم بی نياز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی

که بر تو بماناد شاهنشهی

بدو گفت شيروی جانم توراست

دگر آرزو هرچ خواهی رواست

بدو گفت شيرين که هر خواسته

که بودم بدين کشور آراسته

ازين پس يکايک سپاری به من

همه پيش اين نامور انجمن

بدين نامه اندر نهی خط خويش

که بيزارم از چيز او کم و بيش

بکرد آنچ فرمود شيروی زود

زن از آرزوها چو پاسخ شنود

به راه آمد از گلشن شادگان

ز پيش بزرگان و آزادگان

به خانه شد و بنده آزاد کرد

بدان خواسته بنده را شاد کرد

دگر هرچ بودش به درويش داد

بدان کو ورا خويش بد بيش داد

ببخشيد چندی به آتشکده

چه برجای و روز و جشن سده

دگر بر کنامی که ويران شدست

رباطی که آرام شيران بدست

به مزد جهاندار خسرو بداد

به نيکی روان ورا کرد شاد

بيامد بدان باغ و بگشاد روی

نشست از بر خاک بی رنگ و بوی

همه بندگان را بر خويش خواند

مران هر يکی رابه خوبی نشاند

چنين گفت زان پس به بانگ بلند

که هرکس که هست از شما ارجمند

همه گوش داريد گفتار من

نبيند کسی نيز ديدار من

مگوييد يک سر جز از راستی

نيايد ز دانندگان کاستی

که زان پس که من نزد خسرو شدم

به مشکوی زرين او نوشدم

سر بانوان بودم و فر شاه

از آن پس چو پيدا شد از من گناه

نبايد سخن هيچ گفتن بروی

چه روی آيد اندر زنی چاره جوی

همه يکسر از جای برخاستند

زبانها به پاسخ بياراستند

که ای نامور بانوی بانوان

سخن گوی و دانا و روشن روان

به يزدان که هرگز تو راکس نديد

نه نيز از پس پرده آوا شنيد

همانا ز هنگام هوشنگ باز

چو تو نيز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان

جهانجوی و بيدار دل بندگان

به آواز گفتند کای سرفراز

ستوده به چين و به روم و طراز

که يارد سخن گفتن از تو به بد

بدی کردن از روی تو کی سزد

چنين گفت شيرين که اين بدکنش

که چرخ بلندش کند سرزنش

پدر را بکشت از پی تاج و تخت

کزين پس مبيناد شادی و بخت

مگر مرگ را پيش ديوار کرد

که جان پدر را به تن خوار کرد

پيامی فرستاد نزديک من

که تاريک شد جان باريک من

بدان گفتم اين بد که من زنده ام

جهان آفرين را پرستنده ام

پديدار کردم همه راه خويش

پراز درد بودم ز بدخواه خويش

پس از مرگ من بر سر انجمن

زبانش مگر بد سرايد ز من

ز گفتار او ويژه گريان شدند

هم از درد پرويز بريان شدند

برفتند گويندگان نزد شاه

شنيده به گفتند زان بی گناه

بپرسيد شيروی کای نيک خوی

سه ديگر چه چيز آمدت آرزوی

فرستاد شيرين به شيروی کس

که اکنون يکی آرزو ماند و بس

گشايم در دخمه ی شاه باز

به ديدار او آمدستم نياز

چنين گفت شيروی کاين هم رواست

بديدار آن مهتر او پادشاست

نگهبان در دخمه را باز کرد

زن پارسا مويه آغاز کرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد

گذشته سخنها برو کرد ياد

هم آنگه زهر هلاهل بخورد

ز شيرين روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشيده روی

به تن بريکی جامه کافور بوی

به ديوار پشتش نهاد و بمرد

بمرد و ز گيتی نشانش ببرد

چو بشنيد شيروی بيمار گشت

ز ديدار او پر ز تيمار گشت

بفرمود تا دخمه ديگر کنند

ز مشک وز کافورش افسر کنند

در دخمه ی شاه کرد استوار

برين بر نيامد بسی روزگار

که شيروی را زهر دادند نيز

جهان را ز شاهان پرآمد قفيز

به شومی بزاد و به شومی بمرد

همان تخت شاهی پسر را سپرد

کسی پادشاهی کند هفت ماه

بهشتم ز کافور يابد کلاه

به گيتی بهی بهتر از گاه نيست

بدی بتر از عمر کوتاه نيست

کنون پادشاهی شاه اردشير

بگويم که پيش آمدم ناگزير

پادشاهی خسرو پرویز

شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

پادشاهی خسرو پرویز

چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ

فگندند مردی سبک بر دو اسپ

که در شب به نزديک خسرو شود

از ايران به آگاهی نو شود

فرستاده آمد بر شاه نو

گذشته شبی تيره از ماه نو

ز آشوب بغداد گفت آنچ ديد

جوان شد چو برگ گل شنبليد

چنين گفت هرکو زراه خرد

بتيزی ز بی دانشی بگذرد

نترسد ز کردار چرخ بلند

شود زندگانيش ناسودمند

گراين بد که گفتی خوش آمد مرا

خور و خواب در آتش آمد مرا

وليکن پدر چون به خون آخت دست

از ايران نکردم سران نشست

هم او را کنون چون يکی بنده ام

سخن هرچ گويد نيوشنده ام

هم اندر زمان داغ دل با سپاه

بکردار آتش بيامد ز راه

سپاهی بد از بردع و اردبيل

همی رفت با نامور خيل خيل

از ارمينيه نيز چندی سپاه

همی تاخت چون باد با پور شاه

چوآمد ببغداد زو آگهی

که آمد خريدار تخت مهی

همه شهر ز آگاهی آرام يافت

جهانجوی از آرامشان کام يافت

پذيره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مهتری بود بهر

نهادند بر پيشگه تخت عاج

همان طوق زرين وپرمايه تاج

بشهر اندرون رفت خسرو بدرد

بنزد پدر رفت با بادسرد

چه جوييم زين گنبد تيزگرد

که هرگز نياسايد از کارکرد

يکی راهمی تاج شاهی دهد

يکی را بدريا بماهی دهد

يکی را برهنه سروپای و سفت

نه آرام و خواب و نه جای نهفت

يکی را دهد توشه ی شهد و شير

بپوشد بديبا و خز و حرير

سرانجام هردو بخاک اندرند

بتارک بدام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

نديدی ز گيتی چنين گرم و سرد

نديدی جهان ازبنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کارخسرو بريم

بخواننده آگاهی نو بريم

چو خسرو نشست از برتخت زر

برفتند هرکس که بودش هنر

گرانمايگان را همه خواندند

بر آن تاج نو گوهر افشاندند

به موبد چنين گفت کاين تاج وتخت

نيابد مگر مردم نيک بخت

مبادا مرا پيشه جز راستی

که بيدادی آرد همه کاستی

ابا هرکسی رای ما آشتيست

ز پيکار کردن سرماتهيست

ز يزدان پذيرفتم اين تخت نو

همين روشن و مايه وربخت نو

شما نيز دلها بفرمان دهيد

بهرکار بر ما سپاسی نهيد

از آزردن مردم پارسا

و ديگر کشيدن سر از پادشا

سوم دور بودن ز چيز کسان

که دودش بود سوی آنکس رسان

که درگاه و بی گه کسی رابسوخت

ببی مايه چيزی دلش برفروخت

دگر هرچ در مردمی در خورد

مر آن را پذيرنده باشد خرد

نباشد مرا باکسی داوری

اگر تاج جويد گر انگشتری

کرا گوهر تن بود با نژاد

نگويد سخن با کسی جز بداد

نباشد شما را جز از ايمنی

نيازد بکردار آهرمنی

هرآنکس که بشنيد گفتار شاه

همی آفرين خواند برتاج و گاه

برفتند شاد از بر تخت او

بسی آفرين بود بر بخت او

سپهبد فرود آمد از تخت شاد

همه شب ز هرمز همی کرد ياد

چو پنهان شد آن چادر آبنوس

بگوش آمد از دوربانگ خروش

جهانگير شد تابنزد پدر

نهانش پر ازدرد وخسته جگر

چو ديدش بناليد و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

بدو گفت کای شاه نابختيار

ز نوشين روان در جهان يادگار

تو دانی که گر بودمی پشت تو

بسوزن نخستی سر انگشت تو

نگر تا چه فرمايی اکنون مرا

غم آمد تو را دل پر از خون مرا

گر ای دون که فرمان دهی بر درت

يکی بنده ام پاسبان سرت

نجويم کلاه و نخواهم سپاه

ببرم سرخويش در پيش شاه

بدو گفت هر مزد ای پرخرد

همين روز سختی ز من بگذرد

مرا نزد تو آرزو بد سه چيز

برين بر فزونی نخواهيم نيز

يکی آنک شبگير هر بامداد

کنی گوش ما را به آواز شاد

و ديگر سواری ز گردنکشان

که از رزم ديرينه دارد نشان

بر من فرستی که از کارزار

سخن گويد و کرده باشد شکار

دگر آنک داننده مرد کهن

که از شهرياران گزارد سخن

نوشته يکی دفتر آرد مرا

بدان درد و سختی سرآرد مرا

سيم آرزوی آنک خال تواند

پرستنده و ناهمال تواند

نبينند زين پس جهان را بچشم

بريشان برانی برين سوک خشم

بدو گفت خسرو که ای شهريار

مباد آنک برچشم تو سوکوار

نباشد و گرچه بود درنهان

که بدخواه تو دور بادازجهان

وليکن نگه کن بروشن روان

که بهرام چو بينه شد پهلوان

سپاهست با او فزون از شمار

سواران و گردان خنجرگزار

اگر ما بگستهم يازيم دست

بگيتی نيابيم جای نشست

دگر آنک باشد دبير کهن

که برشاه خواند گذشته سخن

سواری که پرورده باشد برزم

بداند همان نيز آيين بزم

ازين هر زمان نو فرستم يکی

تو با درد پژمان مباش اندکی

مدان اين زگستهم کاين ايزديست

ز گفتار و کردار نابخرديست

دل تو بدين درد خرسند باد

همان با خرد نيز پيوند باد

بگفت اين و گريان بيامد زپيش

نکرد آشکارا بکس راز خويش

پسر مهربان تر بد از شهريار

بدين داستان زد يکی هوشيار

که يار زبان چرب و شيرين سخن

که از پير نستوه گشته کهن

هنرمند گر مردم بی هنر

بفرجام هم خاک دارد ببر

چوبشنيد بهرام کز روزگار

چه آمد بران نامور شهريار

نهادند بر چشم روشنش داغ

بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ

پسر برنشست از بر تخت اوی

بپا اندر آمد سر وبخت اوی

ازان ماند بهرام اندر شگفت

بپژمرد وانديشه اندر گرفت

بفرمود تا کوس بيرون برند

درفش بزرگی به هامون برند

بنه برنهاد وسپه برنشست

بپيکار خسرو ميان را ببست

سپاهی بکردار کوه روان

همی راند گستاخ تا نهروان

چوآگاه شد خسرو از کاراوی

غمی گشت زان تيز بازار اوی

فرستاد بيدار کارآگهان

که تا بازجويند کارجهان

به کارآگهان گفت راز ازنخست

زلشکر همی کرد بايد درست

که بااو يکی اند لشکر به جنگ

وگر گردد اين کار ما با درنگ

دگر آنک بهرام در قلبگاه

بود بيشتر گر ميان سپاه

چگونه نشيند بهنگام بار

برفتن کند هيچ رای شکار

برفتند کارآگهان از درش

نبود آگه از کار وز لشکرش

چو رفتند و ديدند و بازآمدند

نهانی بر او فراز آمدند

که لشکر بهرکار با اويکيست

اگر نامدارست وگر کودکيست

هرانگه که لشکر براند به راه

بود يک زمان در ميان سپاه

زمانی شود بر سوی ميمنه

گهی بر چپ و گاه سوی بنه

همه مردم خويش دارد براز

ببيگانگانشان نيايد نياز

بکردار شاهان نشيند ببار

همان در در و دشت جويد شکار

چواز رزم شاهان نراند همی

همه دفتر دمنه خواهد همی

چنين گفت خسرو بدستور خويش

که کاری درازست ما را به پيش

چو بهرام بر دشمن اسپ افکند

بدريا دل اژدها بشکند

دگر آنک آيين شاهنشهان

بياموخت از شهريار جهان

سيم کش کليله است ودمنه وزير

چون او رای زن کس ندارد دبير

ازان پس ببندوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتيم جفت

چوگردوی و شاپور و چون انديان

سپهدار ارمينيه رادمان

نشستند با شاه ايران براز

بزرگان فرزانه رزمساز

چنين گفت خسرو بدان مهتران

که ای سرفرازان و جنگ آوران

هرآن مغز کو را خرد روشنست

زدانش يکی بر تنش جوشنست

کس آنرا نبرد مگر تيغ مرگ

شود موم ازان زخم پولاد ترگ

کنون من بسال ازشما کهترم

برای جوانی جهان نسپرم

بگوييد تا چاره ی کارچيست

بران خستگيها پرآزار کيست

بدو گفت موبد انوشه بدی

همه مغز را فر وتوشه بدی

چوپيدا شد اين راز گردنده دهر

خرد را ببخشيد بر چاربهر

چونيمی ازو بهره ی پادشاست

که فر و خرد پادشا را سزاست

دگر بهره ی مردم پارسا

سديگر پرستنده پادشا

چو نزديک باشد بشاه جهان

خرد خويشتن زو ندارد نهان

کنون از خرد پاره يی ماند خرد

که دانا ورا بهر دهقان شمرد

خرد نيست با مردم ناسپاس

نه آنرا که او نيست يزدان شناس

اگر بشنود شهريار اين سخن

که گفتست بيدار مرد کهن

بدو گفت شاه اين سخن گر بزر

نويسم جز اين نيست آيين و فر

سخن گفتن موبدان گوهرست

مرا در دل انديشه ديگرست

که چون اين دو لشکر برابر شود

سر نيزه ها بر دو پيکر شود

نباشد مرا ننگ کز قلبگاه

برانم شوم پيش او بی سپاه

بخوانم به آواز بهرام را

سپهدار بدنام خودکام را

يکی ز آشتی روی بنمايمش

نوازمش بسيار و بستايمش

اگر خود پذيرد سخن به بود

که چون او بدرگاه برکه بود

وگر جنگ جويد منم جنگ جوی

سپه را بروی اندر آريم روی

همه کاردانان بدين داستان

کجا گفت گشتند همداستان

بزرگان برو آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

همی گفت هرکس که ای شهريار

زتو دور بادا بد روزگار

تو را باد پيروزی و فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

چنين گفت خسرو که اين باد وبس

شکست و جدايی مبيناد کس

سپه را ز بغداد بيرون کشيد

سراپرده ی نور به هامون کشيد

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه

ازان روسپهبد وزين روی شاه

چوشمع جهان شد بخم اندرون

بيفشاند زلف شب تيره گون

طلايه بيامد زهردوسپاه

که دارد زبدخواه خود را نگاه

چو از خنجر روز بگريخت شب

همی تاخت سوزان دل وخشک لب

تبيره برآمد زهر دو سرای

بدان رزم خورشيد بد رهنمای

بگستهم وبندوی فرمود شاه

که تا برنهادند زآهن کلاه

چنين با بزرگان روشن روان

همی راند تا چشمه ی نهروان

طلايه ببهرام شد ناگزير

که آمد سپه بر دو پرتاب تير

چوبشنيد بهرام لشکر براند

جهانديدگان را برخويش خواند

نشست از برابلق مشک دم

خنيده سرافراز رويينه سم

سليحش يکی هندوی تيغ بود

که درزخم چون آتش ميغ بود

چوبرق درفشان همی راند اسپ

بدست چپش ريمن آذرگشسپ

چو آيينه گشسپ ويلان سينه نيز

برفتند پرکينه و پرستيز

سه ترک دلاور ز خاقانيان

بران کين بهرام بسته ميان

پذيرفته هر سه که چون روی شاه

ببينيم دور ازميان سپاه

اگربسته گرکشته اورابرت

بياريم و آسوده شد لشکرت

زيک روی خسرو دگر پهلوان

ميان اندرون نهروان روان

نظاره بران از دو رويه سپاه

که تا پهلوان چون رود نزد شاه

رسيدند بهرام و خسرو بهم

گشاده يکی روی و ديگر دژم

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فريدون يل بود با فر وتاج

زديبای زربفت چينی قبای

چو گردوی پيش اندرون رهنمای

چو بندوی و گستهم بردست شاه

چو خراد برزين زرين کلاه

هه غرقه در آهن و سيم و زر

نه ياقوت پيدانه زرين کمر

چو بهرام روی شهنشاه ديد

شد از خشم رنگ رخش ناپديد

ازان پس چنين گفت با سرکشان

که اين روسپی زاده ی بدنشان

زپستی و کندی بمردی رسيد

توانگر شد و رزمگه برکشيد

بياموخت آيين شاهنشهان

بزودی سرآرم بدو برجهان

ببينيد لشکرش راسر به سر

که تا کيست زيشان يکی نامور

سواری نبينم همی رزم جوی

که بامن بروی اندر آرند روی

ببيند کنون کار مردان مرد

تگ اسپ وشمشير وگرز نبرد

همان زخم گوپال وباران تير

خروش يلان بر ده ودار وگير

ندارد بوردگه پيل پای

چومن با سپاه اندر آيم زجای

ز آواز من کوه ريزان شود

هژبر دلاور گريزان شود

بخنجر بدريا بر افسون کنيم

بيابان سراسر پرازخون کنيم

بگفت و برانگيخت ابلق زجای

توگفتی شد آن باره پران همای

يکی تنگ آورد گاهی گرفت

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت

ز آورد گه شد سوی نهروان

همی بود بر پيش فرخ جوان

تنی چند با او ز ايرانيان

همه بسته برجنگ خسرو ميان

چنين گفت خسرو که ای سرکشان

ز بهرام چوبين که دارد نشان

بدو گفت گردوی کای شهريار

نگه کن بران مرد ابلق سوار

قبايش سپيد و حمايل سياه

همی راند ابلق ميان سپاه

جهاندار چون ديد بهرام را

بدانستش آغاز و فرجام را

چنين گفت کان دودگون دراز

نشسته بران ابلق سرفراز

بدو گفت گردوی که آری همان

نبردست هرگز به نيکی گمان

چنين گفت کز پهلو کوژپشت

بپرسی سخن پاسخ آرد درشت

همان خوک بينی و خوابيده چشم

دل آگنده دارد تو گويی بخشم

بديده نديدی مر او را بدست

کجا در جهان دشمن ايزدست

نبينم همی در سرش کهتری

نيابد کس او را بفرمانبری

ازان پس به بندوی و گستهم گفت

که بگشايم اين داستان از نهفت

که گر خر نيايد به نزديک بار

توبار گران را بنزد خر آر

چو بفريفت چوبينه را نره ديو

کجا بيند او راه گيهان خديو

هرآن دل که از آز شد دردمند

نيايدش کار بزرگان پسند

جز از جنگ چو بينه را رای نيست

به دل ش اندرون داد را جای نيست

چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن

نگه کرد بايد ز سر تا ببن

که داندکه در جنگ پيروز کيست

بدان سردگر لشکر افروز کيست

برين گونه آراسته لشکری

بپرخاش بهرام يل مهتری

دژاگاه مردی چو ديو سترگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

گر ای دون که باشيم همداستان

نباشد مرا ننگ زين داستان

بپرسش يکی پيش دستی کنم

ازان به که در جنگ سستی کنم

اگر زو بر اندازه يابم سخن

نوآيين بديهاش گردد کهن

زگيتی يکی گوشه اورا دهم

سپاسی ز دادن بدو برنهم

همه آشتی گردد اين جنگ ما

برين رزمگه جستن آهنگ ما

مرا ز آشتی سودمندی بود

خرد بی گمان تاج بندی بود

چو بازارگانی کند پادشا

ازو شاد باشد دل پارسا

بدو گفت گستهم کای شهريار

انوشه بدی تا بود روزگار

همی گوهر افشانی اندر سخن

تو داناتری هرچ بايد بکن

تو پردادی و بنده بيدادگر

توپرمغزی و او پر از باد سر

چوبشنيد خسرو بپيمود راه

خرامان بيامد به پيش سپاه

بپرسيد بهرام يل را ز دور

همی جست هنگامه ی رزم سور

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

چگونست کارت به دشت نبرد

تودرگاه را همچو پيرايه ای

همان تخت وديهيم را مايه ای

ستون سپاهی بهنگام رزم

چوشمع درخشنده هنگام بزم

جهانجوی گردی و يزدان پرست

مداراد دارنده باز از تودست

سگاليده ام روزگار تو را

بخوبی بسيجيده کارتو را

تو را با سپاه تو مهمان کنم

زديدار تو رامش جان کنم

سپهدار ايرانت خوانم بداد

کنم آفريننده را بر تو ياد

سخنهاش بشنيد بهرام گرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

چنين داد پاسخ مر ابلق سوار

که من خرمم شاد وبه روزگار

تو را روزگار بزرگی مباد

نه بيداد دانی ز شاهی نه داد

الان شاه چون شهرياری کند

ورا مرد بدبخت ياری کند

تو را روزگاری سگاليده ام

بنوی کمنديت ماليده ام

بزودی يکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم بخم کمند

بياويزمت زان سزاوار دار

ببينی ز من تلخی روزگار

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنيد

برخساره شد چون گل شنبليد

چنين داد پاسخ که ای ناسپاس

نگويد چنين مرد يزدان شناس

چو مهمان بخوان توآيد ز دور

تو دشنام سازی بهنگام سور

نه آيين شاهان بود زين نشان

نه آن سواران گردنکشان

نه تازی چنين کرد ونه پارسی

اگر بشمری سال صدبار سی

ازين ننگ دارد خردمند مرد

بگرد در ناسپاسی مگرد

چو مهمانت آواز فرخ دهد

برين گونه بر ديو پاسخ دهد

بترسم که روز بد آيدت پيش

که سرگشته بينمت بر رای خويش

تو را چاره بر دست آن پادشاست

که زندست جاويد وفرانرواست

گنهکار يزدانی وناسپاس

تن اندر نکوهش دل اندر هراس

مرا چون الان شاه خوانی همی

زگوهر بيک سوم دانی همی

مگر ناسزايم بشاهنشهی

نزيباست برمن کلاه مهی

چون کسری نيا وچوهرمز پدر

کرا دانی ازمن سزاوارتر

ورا گفت بهرام کای بدنشان

به گفتار و کردار چون بيهشان

نخستين ز مهمان گشادی سخن

سرشتت بدوداستانت کهن

تو را با سخنهای شاهان چه کار

نه فرزانه مردی نه جنگی سوار

الان شاه بودی کنون کهتری

هم ازبنده ی بندگان کمتری

گنه کارتر کس توی درجهان

نه شاهی نه زيباسری ازمهان

بشاهی مرا خواندند آفرين

نمانم که پی برنهی برزمين

دگرآنک گفتی که بداختری

نزيبد تو را شاهی و مهتری

ازان گفتم ای ناسزاوار شاه

که هرگز مبادی تو درپيش گاه

که ايرانيان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بيخت زبن برکنند

بدرند بر تنت بر پوست ورگ

سپارند پس استخوانت بسگ

بدو گفت خسرو ک های بدکنش

چراگتشه ای تند وبرتر منش

که آهوست بر مرد گفتار زشت

تو را اندر آغاز بود اين سرشت

ز مغز تو بگسست روشن خرد

خنک نامور کو خرد پرودرد

هرآن ديو کايد زمانش فراز

زبانش به گفتار گردد دراز

نخواهم که چون تو يکی پهلوان

بتندی تبه گردد و ناتوان

سزد گر ز دل خشم بيرون کنی

نجوشی وبر تيزی افسون کنی

ز دارنده ی دادگر يادکن

خرد را بدين ياد بنياد کن

يکی کوه داری بزير اندورن

که گر بنگری برتر از بيستون

گر از تو يکی شهريار آمدی

مغيلان بی بر ببار آمدی

تو را دل پرانديشه مهتريست

ببينيم تا رای يزدان بچيست

ندانم که آمختت اين بد تنی

تو را با چنين کيش آهرمنی

هران کاين سخن با تو گويد همی

به گفتار مرگ تو جويد همی

بگفت وفرود آمد از خنگ عاج

ز سر بر گرفت آن بهاگير تاج

بناليد و سر سوی خورشيد کرد

زيزدان دلش پرزاميد کرد

چنين گفت کای روشن دادگر

درخت اميد از تو آيد ببر

تو دانی که بر پيش اين بنده کيست

کزين ننگ بر تاج بايد گريست

وزانجا سبک شد بجای نماز

همی گفت با داور پاک راز

گر اين پادشاهی زتخم کيان

بخواهد شدن تا نبندم ميان

پرستنده باشم بتشکده

نخواهم خورش جز زشير دده

ندارم به گنج اندرون زر وسيم

بگاه پرستش بپوشم گليم

گر ای دون که اين پادشاهی مراست

پرستنده و ايمن و داد و راست

تو پيروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج وگاه مرا

اگرکام دل يابم اين تاج واسپ

بيارم دمان پيش آذرگشسپ

همين ياره وطوق واين گوشوار

همين جامه ی زر گوهرنگار

همان نيزده بدره دينار زرد

فشانم برين گنبد لاژورد

پرستندگان رادهم ده هزار

درم چون شوم برجهان شهريار

زبهراميان هرک گردد اسير

به پيش من آرد کسی دستگير

پرستنده فرخ آتش کنم

دل موبد و هيربد خوش کنم

بگفت اين وز خاک برپای خاست

ستمديده گوينده ی بود راست

زجای نيايش بيامد چوگرد

به بهرام چوبينه آواز کرد

که ای دوزخی بنده ی ديو نر

خرد دور و دور از تو آيين وفر

ستمگاره ديويست با خشم و زور

کزين گونه چشم تو را کرد کور

بجای خرد خشم و کين يافتی

زديوان کنون آفرين يافتی

تو را خارستان شارستانی نمود

يکی دوزخی بوستانی نمود

چراغ خرد پيش چشمت بمرد

زجان و دلت روشنايی ببرد

نبودست جز جادوی پرفريب

که اندر بلندی نمودت نشيب

بشاخی همی يازی امروز دست

که برگش بود زهر وبارش کبست

نجستست هرگز تبار تواين

نباشد بجوينده بر آفرين

تو را ايزد اين فر و برزت نداد

نياری ز گرگين ميلاد ياد

ايا مرد بدبخت وبيدادگر

بنابودنيها گمانی مبر

که خرچنگ رانيست پرعقاب

نپرد عقاب از بر آفتاب

به يزدان پاک وبتخت وکلاه

که گر من بيابم تو را بی سپاه

اگر برزنم بر تو برباد سرد

ندارمت رنجه زگرد نبرد

سخنها شنيديم چندی درشت

به پيروزگر بازهشتيم پشت

اگر من سزاوار شاهی نيم

مبادا که در زير دستی زيم

چنين پاسخش داد بهرام باز

که ای بی خرد ريمن ديوساز

پدرت آن جهاندار دين دوست مرد

که هرگز نزد برکسی باد سرد

چنو مرد را ارج نشناختی

بخواری زتخت اندرانداختی

پس او جهاندار خواهی بدن

خردمند و بيدار خواهی بدن

تو ناپاکی و دشمن ايزدی

نبينی زنيکی دهش جزبدی

گر ای دون که هرمزد بيداد بود

زمان و زمين زو بفرياد بود

تو فرزند اويی نباشد سزا

به ايران و توران شده پادشا

تو را زندگانی نبايد نه تخت

يکی دخمه يی بس که دوری زبخت

هم ان کين هرمز کنم خواستار

دگرکاندر ايران منم شهريار

کنون تازه کن برمن اين داستان

که از راستان گشت همداستان

که تو داغ بر چشم شاهان نهی

کسی کو نهد نيز فرمان دهی

ازان پس بيابی که شاهی مراست

ز خورشيد تا برج ماهی مراست

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد بدرد پدر بنده شاد

نوشته چنين بود وبود آنچ بود

سخن بر سخن چند بايد فزود

تو شاهی همی سازی از خويشتن

که گر مرگت آيد نيابی کفن

بدين اسپ و برگستوان کسان

يکی خسروی برزو نارسان

نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد

يکی شهرياری ميان پر زباد

بدين لشکر و چيز ونامی دروغ

نگيری بر تخت شاهی فروغ

زتو پيش بودند کنداوران

جهانجوی و با گرزهای گران

نجستند شاهی که کهتر بدند

نه اندر خور تخت و افسر بدند

همی هرزمان سرفرازی بخشم

همی آب خشم اندرآری بچشم

بجوشد همی برتنت بدگمان

زمانه بخشم آردت هر زمان

جهاندار شاهی ز داد آفريد

دگر از هنر وز نژاد آفريد

بدان کس دهد کو سزاوارتر

خرددارتر هم بی آزارتر

الان شاه ما را پدر کرده بود

کجا برمن ازکارت آزرده بود

کنون ايزدم داد شاهنشهی

بزرگی و تخت و کلاه مهی

پذيرفتم اين از خدای جهان

شناسنده آشکار ونهان

بدستوری هرمز شهريار

کجا داشت تاج پدر يادگار

ازان نامور پر هنر بخردان

بزرگان وکارآزموده ردان

بدان دين که آورده بود از بهشت

خرديافته پيرسر زردهشت

که پيغمبر آمد بلهراسپ داد

پذيرفت زان پس بگشتاسپ داد

هرآنکس که ما را نمودست رنج

دگر آنک ازو يافتستيم گنج

همه يکسر اندر پناه منند

اگر دشمن ار نيک خواه منند

همه بر زن وزاده بر پادشا

نخوانيم کس را مگر پارسا

ز شهری که ويران شداندر جهان

بجايی که درويش باشد نهان

توانگر کمن مرد درويش را

پراگنده و مردم خويش را

همه خارستانها کنم چون بهشت

پر از مردم و چارپايان وکشت

بمانم يکی خوبی اندر جهان

که نامم پس از مرگ نبود نهان

بياييم و دل را تو رازو کنيم

بسنجيم ونيرو ببازو کنيم

چو هرمز جهاندار وباداد بود

زمين و زمانه بدو شاد بود

پسر بی گمان از پدر تخت يافت

کلاه و کمر يافت و هم بخت يافت

تو ای پرگناه فريبنده مرد

که جستی نخستين ز هرمز نبرد

نبد هيچ بد جز بفرمان تو

وگر تنبل و مکر ودستان تو

گر ايزد بخواهد من از کين شاه

کنم بر تو خورشيد روشن سياه

کنون تاج را درخور کار کيست

چو من ناسزايم سزاوار کيست

بدو گفت بهرام کای مرد گرد

سزا آن بود کز تو شاهی ببرد

چو از دخت بابک بزاد اردشير

که اشکانيان را بدی دار وگير

نه چون اردشير اردوان را بکشت

بنيرو شد و تختش آمد بمشت

کنون سال چون پانصد برگذشت

سر تاج ساسانيان سرد گشت

کنون تخت و ديهيم را روز ماست

سرو کار با بخت پيروز ماست

چو بينيم چهر تو وبخت تو

سپاه وکلاه تو وتخت تو

بيازم بدين کار ساسانيان

چوآشفته شيری که گردد ژيان

زدفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانيان بسپرم

بزرگی مر اشکانيان را سزاست

اگر بشنود مرد داننده راست

چنين پاسخ آورد خسرو بدوی

که ای بيهده مرد پيکار جوی

اگر پادشاهی زتخم کيان

بخواهد شدن تو کيی درجهان

همه رازيان از بنه خود کنيد

دو رويند وز مردمی برچيند

نخست از ری آمد سپاه اندکی

که شد با سپاه سکندر يکی

ميان را ببستند با روميان

گرفتند ناگاه تخت کيان

ز ری بود ناپاکدل ماهيار

کزو تيره شد تخم اسفنديار

ازان پس ببستند ايرانيان

بکينه يکايک کمر بر ميان

نيامد جهان آفرين را پسند

ازيشان به ايران رسيد آن گزند

کلاه کيی بر سر اردشير

نهاد آن زمان داور دستگير

بتاج کيان او سزاوار بود

اگر چند بی گنج ودينار بود

کنون نام آن نامداران گذشت

سخن گفتن ماهمه بادگشت

کنون مهتری را سزاوار کيست

جهان را بنوی جهاندار کيست

بدو گفت بهرام جنگی منم

که بيخ کيان را زبن برکنم

چنين گفت خسرو که آن داستان

که داننده يادآرد ازباستان

که هرگز بنادان وب یراه وخرد

سليح بزرگی نبايد سپرد

که چون بازخواهی نيايد بدست

که دارنده زان چيزگشتست مست

چه گفت آن خردمند شيرين سخن

که گر بی بنانرا نشانی ببن

بفرجام کارآيدت رنج ودرد

بگرد درناسپاسان مگرد

دلاور شدی تيز وبرترمنش

ز بد گوهر آمد تو را بدکنش

تو را کرد سالار گردنکشان

شدی مهتر اندر زمين کشان

بران تخت سيمين وآن مهرشاه

سرت مست شد بازگشتی ز راه

کنون نام چوبينه بهرام گشت

همان تخت سيمين تو را دام گشت

بران تخت برماه خواهی شدن

سپهبد بدی شاه خواهی شدن

سخن زين نشان مرد دانا نگفت

برآنم که با ديو گشتی تو جفت

بدو گفت بهرام کای بدکنش

نزيبد همی بر تو جز سرزنش

تو پيمان يزدان نداری نگاه

همی ناسزا خوانی اين پيشگاه

نهی داغ بر چشم شاه جهان

سخن زين نشان کی بود درنهان

همه دوستان بر تو بر دشمنند

به گفتار با تو به دل بامنند

بدين کار خاقان مرا ياورست

همان کاندر ايران وچين لشکرست

بزرگی من از پارس آرم بری

نمانم کزين پس بود نام کی

برافرازم اندر جهان داد را

کنم تازه آيين ميلاد را

من از تخمه ی نامور آرشم

چو جنگ آورم آتش سرکشم

نبيره جهانجوی گرگين منم

هم آن آتش تيز برزين منم

به ايران بران رای بد ساوه شاه

که نه تخت ماند نه مهر وکلاه

کند با زمين راست آتشکده

نه نوروز ماند نه جشن سده

همه بنده بودند ايرانيان

برين بوم تا من ببستم ميان

تو خودکامه را گر ندانی شمار

بروچارصد بار بشمر هزار

زپيلان جنگی هزار و دويست

که گفتی که بر راه برجای نيست

هزيمت گرفت آن سپاه بزرگ

من از پس خروشان چوديو سترگ

چنان دان که کس بی هنر درجهان

بخيره نجويد نشست مهان

همی بوی تاج آيد ازمغفرم

همی تخت عاج آيد از خنجرم

اگر با تو يک پشه کين آورد

زتختت بروی زمين آورد

بدو گفت خسرو ک های شوم پی

چرا ياد گرگين نگيری بری

که اندر جهان بود وتختش نبود

بزرگی و اورنگ وبختش نبود

ندانست کس نام او در جهان

فرومايه بد درميان مهان

بيامد گرانمايه مهران ستاد

بشاه زمانه نشان تو داد

زخاک سياهت چنان برکشيد

شد آن روز برچشم تو ناپديد

تو را داد گنج وسليح وسپاه

درفش تهمتن درفشان چو ماه

نبد خواست يزدان که ايران زمين

بويرانی آرند ترکان چين

تو بودی بدين جنگشان يارمند

کلاهت برآمد بابر بلند

چو دارنده چرخ گردان بخواست

که آن پادشا را شود کار راست

تو زان مايه مر خويشتن را نهی

که هرگز نديدی بهی و مهی

گرين پادشاهی زتخم کيان

بخواهد شدن تو چه بندی ميان

چواسکندری بايد اندر جهان

که تيره کند بخت شاهنشهان

توبا چهره ی ديو و با رنگ وخاک

مبادی بگيتی جزاندر مغاک

زبی راهی وکارکرد تو بود

که شد روز برشاه ايران کبود

نوشتی همان نام من بر درم

زگيتی مرا خواستی کرد کم

بدی را تو اندر جهان ماي های

هم از بی رهان برترين پايه ای

هران خون که شد درجهان ريخته

توباشی بران گيتی آويخته

نيابی شب تيره آن را بخواب

که جويی همی روز در آفتاب

ايا مرد بدبخت بيدادگر

همه روزگارت بکژی مبر

زخشنودی ايزد انديشه کن

خردمندی و راستی پيشه کن

که اين بر من و تو همی بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

که گويد کژی به از راستی

بکژی چرا دل بياراستی

چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست

يکی بهر ازين پادشاهی تو راست

بدين گيتی اندر بزی شادمان

تن آسان و دور از بد بدگمان

وگر بگذری زين سرای سپنج

گه بازگشتن نباشی به رنج

نشايد کزين کم کنيم ارفزون

که زردشت گويد بزند اندرون

که هرکس که برگردد از دين پاک

زيزدان ندارد به دل بيم وباک

بسالی همی داد بايدش پند

چو پندش نباشد ورا سودمند

ببايدش کشتن بفرمان شاه

فکندن تن پرگناهش به راه

چو بر شاه گيتی شود بدگمان

ببايدش کشتن هم اندر زمان

بريزند هم بی گمان خون تو

همين جستن تخت وارون تو

کنون زندگانيت ناخوش بود

وگر بگذری جايت آتش بود

وگر دير مانی برين هم نشان

سر از شاه وز داد يزدان کشان

پشيمانی آيدت زين کار خويش

ز گفتار ناخوب و کردار خويش

تو بيماری وپند داروی تست

بگوييم تا تو شوی تن درست

وگر چيزه شد بردلت کام ورشک

سخن گوی تا ديگر آرم پزشک

پزشک تو پندست و دارو خرد

مگر آز تاج از دلت بسترد

به پيروزی اندر چنين کش شدی

وز انديشه گنج سرکش شدی

شنيدی که ضحاک شد ناسپاس

ز ديو و ز جادو جهان پرهراس

چو زو شد دل مهتران پر ز درد

فريدون فرخنده با او چه کرد

سپاهت همه بندگان منند

به دل زنده و مردگان منند

ز تو لختکی روشنی يافتند

بدين سان سر از داد برتافتند

چومن گنج خويش آشکارا کنم

دل جنگيان پرمدارا کنم

چو پيروز گشتی تو برساوه شاه

برآن برنهادند يکسر سپاه

که هرگز نبينند زان پس شکست

چو از خواسته سير گشتند ومست

نبايد که بردست من بر هلاک

شوند اين دليران بی بيم وباک

تو خواهی که جنگی سپاهی گران

همه نامداران و کنداوران

شود بوم ايران ازيشان تهی

شکست اندر آيد بتخت مهی

که بد شاه هنگام آرش بگوی

سرآيد مگر بر من اين گفت وگوی

بدو گفت بهرام کان گاه شاه

منوچهر بد با کلاه و سپاه

بدو گفت خسرو ک های بدنهان

چودانی که او بود شاه جهان

ندانی که آرش ورا بنده بود

بفرمان و رايش سرافکنده بود

بدو گفت بهرام کز راه داد

تواز تخم ساسانی ای بد نژاد

که ساسان شبان وشبان زاده بود

نه بابک شبانی بدو داده بود

بدو گفت خسرو ک های بدکنش

نه از تخم ساسان شدی برمنش

دروغست گفتار تو سر به سر

سخن گفتن کژ نباشد هنر

تو از بدتنان بودی وب یبنان

نه از تخم ساسان رسيدی بنان

بدو گفت بهرام کاندر جهان

شبانی ز ساسان نگردد نهان

ورا گفت خسرو که دارا بمرد

نه تاج بزرگی بساسان سپرد

اگر بخت گم شد کجا شد نژاد

نيايد ز گفتار بيداد داد

بدين هوش واين رای واين فرهی

بجويی همی تخت شاهنشهی

بگفت و بخنديد وبرگشت زوی

سوی لشکر خويش بنهاد روی

زخاقانيان آن سه ترک سترگ

که ارغنده بودند برسان گرگ

کجا گفته بودند بهرام را

که ما روز جنگ از پی نام را

اگر مرده گر زنده بالای شاه

بنزد تو آريم پيش سپاه

ازيشان سواری که ناپاک بود

دلاور بد و تند و ناباک بود

همی راند پرخاشجوی و دژم

کمندی ببازو و درون شست خم

چو نزديکتر گشت با خنگ عاج

همی بود يازان بپرمايه تاج

بينداخت آن تاب داده کمند

سرتاج شاه اندرآمد ببند

يکی تيغ گستهم زد برکمند

سرشاه را زان نيامد گزند

کمان را بزه کرد بندوی گرد

بتير از هوا روشنايی ببرد

بدان ترک بدساز بهرام گفت

که جز خاک تيره مبادت نهفت

که گفتت که با شاه رزم آزمای

نديدی مرا پيش اوبربپای

پس آمد بلشکر گه خويش باز

روانش پر ازدرد وتن پرگداز

چوخواهرش بشنيد کامد ز راه

برادرش پر درد زان رزمگاه

بينداخت آن نامدار افسرش

بياورد فرمانبری چادرش

بيامد بنزد برادر دمان

دلش خسته ازدرد و تيره روان

بدو گفت کای مهتر جنگجوی

چگونه شدی پيش خسرو بگوی

گر او ازجوانی شود تيزوتند

مگردان تو درآشتی رای کند

بخواهر چنين گفت بهرام گرد

که او را زشاهان نبايد شمرد

نه جنگی سواری نه بخشنده يی

نه داناسری گر درخشنده يی

هنر بهتر از گوهر نامدار

هنرمند بايد تن شهريار

چنين گفت داننده خواهر بدوی

که ای پرهنر مهتر نامجوی

تو را چند گويم سخن نشنوی

به پيش آوری تندی وبدخوی

نگر تاچه گويد سخن گوی بلخ

که باشد سخن گفتن راست تلخ

هرآنکس که آهوی تو باتوگفت

همه راستيها گشاد ازنهفت

مکن رای ويرانی شهر خويش

ز گيتی چو برداشتی بهرخويش

برين بريکی داستان زد کسی

کجا بهره بودش ز دانش بسی

که خر شد که خواهد زگاوان سروی

بيکباره گم کرد گوش وبروی

نکوهش مخواه از جهان سر به سر

نبود از تبارت کسی تاجور

اگر نيستی درميان اين جوان

نبودی من از داغ تيره روان

پدرزنده و تخت شاهی بجای

نهاده تو اندر ميان پيش پای

ندانم سرانجام اين چون بود

هميشه دو چشمم پر از خون بود

جز از درد و نفرين نجويی همی

گل زهر خيره ببويی همی

چو گويند چوبينه بدنام گشت

همه نام بهرام دشنام گشت

برين نيز هم خشم يزدان بود

روانت به دوزخ به زندان بود

نگر تا جز از هرمز شهريار

که بد درجهان مر تو را خواستار

هم آن تخت و آن کاله ی ساوه شاه

بدست آمد و برنهادی کلاه

چو زو نامور گشتی اندر جهان

بجويی کنون گاه شاهنشهان

همه نيکوييها ز يزدان شناس

مباش اندرين تاجور ناسپاس

برزمی که کردی چنين کش مشو

هنرمند بودی منی فش مشو

به دل ديو را يار کردی همی

به يزدان گنهگار گردی همی

چو آشفته شد هرمز وبردميد

به گفتار آذرگشسپ پليد

تو را اندرين صبر بايست کرد

نبد بنده را روزگارنبرد

چو او را چنان سختی آمد بروی

ز بردع بيامد پسر کينه جوی

ببايست رفتن برشاه ند

بکام وی آراستن گاه نو

نکردی جوان جز برای تو کار

نديدی دلت جز به روزگار

تن آسان بدی شاد وپيروزبخت

چراکردی آهنگ اين تاج وتخت

تودانی که ازتخمه ی اردشير

بجايند شاهان برنا و پير

ابا گنج وبا لشکر بی شمار

به ايران که خواند تو را شهريار

اگر شهرياری به گنج وسپاه

توانست کردن به ايران نگاه

نبودی جز از ساوه سالار چين

که آورد لشکر به ايران زمين

تو راپاک يزدان بروبرگماشت

بد او ز ايران و توران بگاشت

جهاندار تا اين جهان آفريد

زمين کرد و هم آسمان آفريد

نديدند هرگز سواری چوسام

نزد پيش او شيردرنده گام

چو نوذر شد از بخت بيدادگر

بپا اندر آورد را یپدر

همه مهتران سام را خواستند

همان تخت پيروزه آراستند

بران مهتران گفت هرگز مباد

که جان سپهبد کند تاج ياد

که خاک منوچهر گاه منست

سر تخت نوذر کلاه منست

بدان گفتم اين ای برادر که تخت

نيابد مگر مرد پيروزبخت

که دارد کفی راد وفر ونژاد

خردمند و روشن دل و پر ز داد

ندانم که بر تو چه خواهد رسيد

که اندر دلت شد خرد ناپديد

بدو گفت بهرام کاينست راست

برين راستی پاک يزدان گواست

وليکن کنون کار ازين درگذشت

دل و مغز من پر ز تيمار گشت

اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ

که مرگ اندر آيد بپولاد ترگ

وزان روی شد شهريار جوان

چوبگذشت شاد از پل نهروان

همه مهتران را زلشکر بخواند

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

چنين گفت کای نيکدل سروران

جهانديده و کار کرده سران

بشاهی مرا اين نخستين سرست

جز از آزمايش نه اندرخورست

بجای کسی نيست ما را سپاس

وگر چند هستيم نيکی شناس

شمارا زما هيچ نيکی نبود

که چندين غم ورنج بايد فزود

نياکان ما را پرستيده ايد

بسی شور و تلخ جهان ديد هايد

بخواهم گشادن يکی راز خويش

نهان دارم از لشکر آواز خويش

سخن گفتن من بايرانيان

نبايد که بيرون برند ازميان

کزين گفتن انديشه من تباه

شود چون بگويند پيش سپاه

من امشب سگاليده ام تاختن

سپه را به جنگ اندر انداختند

که بهرام را ديده ام در سخن

سواريست اسپ افگن وکارکن

همی کودکی بی خرد داندم

بگرز و بشمشير ترساندم

نداند که من شب شبيخون کنم

برزم اندرون بيم بيرون کنم

اگريار باشيد بامن به جنگ

چو شب تيره گردد نسازم درنگ

چو شويد بعنبر شب تيره روی

بيفشاند اين گيسوی مشکبوی

شما برنشينيد با ساز جنگ

همه گرز و خنجر گرفته بچنگ

بران برنهادند يکسر سپاه

که يک تن نگردد زفرمان شاه

چو خسرو بيامد بپرده سرای

زبيگانه مردم بپردخت جای

بياورد گستهم وبندوی را

جهانديده و گرد گردوی را

همه کارزار شبيخون بگفت

که با او مگر يار باشند و جفت

بدو گفت گستهم کای شهريار

چرايی چنين ايمن از روزگار

تو با لشکر اکنون شبيخون کنی

ز دلها مگر مهر بيرون کنی

سپاه تو با لشکر دشمنند

ابا او همه يک دل ويک تنند

ز يک سو نبيره ز يک سو نيا

به مغز اندرون کی بود کيميا

ازين سو برادر وزان سو پدر

همه پاک بسته يک اندر دگر

پدر چون کند با پسر کارزار

بدين آروز کام دشمن مخار

نبايست گفت اين سخن با سپاه

چو گفتی کنون کار گردد تباه

بدو گفت گردوی کاين خود گذشت

گذشته همه باد گردد به دشت

توانايی و کام وگنج وسپاه

سر مرد بينا نپيچد ز راه

بدين رزمگه امشب اندر مباش

ممان تا شود گنج و لشکر به لاش

که من بی گمانم کزين راز ما

وزين ساختن در نهان سازما

بدان لشکر اکنون رسيد آگهی

نبايد که تو سر بدشمن دهی

چوبشنيد خسرو پسند آمدش

به دل رای او سودمند آمدش

گزين کرد زان سرکشان مرد چند

که باشند برنيک وبد يارمند

چو خرداد برزين و گستهم شير

چوشاپور و چون انديان دلير

چو بندوی خراد لشکر فروز

چو نستود لشکرکش نيوسوز

تلی بود پر سبزه وجای سور

سپه را همی ديد خسرو ز دور

وزين روی بنشست بهرام گرد

بزرگان برفتند با او وخرد

سپهبد بپرسيد زان سرکشان

که آمد زخويشان شما را نشان

فرستيد هرکس که داريد خويش

که باشند يکدل به گفتار وکيش

گريشان بيايند وفرمان کنند

به پيمان روان را گروگان کنند

سپه ماند از بردع واردبيل

از ارمنيه نيز بی مرد وخيل

ازيشان برزم اندرون نيست باک

چه مردان بردع چه يک مشت خاک

شنيدند گردنکشان اين سخن

که بهرام جنگ آور افگند بن

زلشکر گزيدند مردی دبير

سخن گوی و داننده ويادگير

بيامد گوی با دلی پر ز راز

همی بود پويان شب ديرياز

بگفت آنچ بشنيد زان مهتران

ازان نامداران وکنداوران

از ايرانيان پاسخ ايدون شنيد

که تا رزم لشکر نيايد پديد

يکی مازخسرو نگرديم باز

بترسيم کين کارگردد دراز

مباشيد ايمن بران رزمگاه

که خسرو شبيخون کند با سپاه

چو پاسخ شنيد آن فرستاده مرد

سوی لشکر پهلوان شد چو گرد

همه لشکرآتش برافروختند

بهر جای شمعی همی سوختند

ز لشکر گزين کرد بهرام شير

سپاهی جهانگير وگرد دلير

چوکردند و با او دبيران شمار

سپه بود شمشير زن صد هزار

ز خاقانيان آن سه ترک سترگ

که بودند غرنده برسان گرگ

به جنگ آوران گفت چون زخم کوس

برآيد بهنگام بانگ خروس

شما بر خروشيد و اندر دهيد

سران را ز خون بر سرافسر نهيد

بشد تيز لشکر بفرمان گو

سه ترک سر افرازشان پيش رو

برلشکر شهريار آمدند

جفاپيشه و کينه دار آمدند

خروش آمد از گرز و گوپال و تيغ

از آهن زمين بود وز گرد ميغ

همی گفت هرکس که خسرو کجاست

که امروز پيروزی روز ماست

ببالا همی بود خسرو بدرد

دوديده پر از خون و رخ لاژورد

چنين تا سپيده برآمد ز کوه

شد از زخم شمشير و کشته ستوه

چوشد دامن تيره شب تا پديد

همه رزمگه کشته و خسته ديد

بگردنکشان گفت ياری کنيد

برين دشمنان کامگاری کنيد

که پيروزگر پشت و يارمنست

همان زخم شمشير کارمنست

بيامد دمان تا بر آن سه ترک

نه ترک دلاور سه پيل سترگ

يکی تاخت تا نزد خسرو رسيد

پرنداوری از ميان برکشيد

همی خواست زد بر سر شهريار

سپر بر سرآورد شاه سوار

بزير سپر تيغ زهر آبگون

بزد تيغ و انداختش سرنگون

خروشيد کای نامداران جنگ

زمانی دگر کرد بايد درنگ

سپاهش همه پشت برگاشتند

جهانجوی را خوار بگذاشتند

به بندوی و گستهم گفت آن زمان

که اکنون شدم زين سخن بدگمان

رسيده مرا هيچ فرزند نيست

همان از در تاج پيوند نيست

اگر من شوم کشته در کارزار

جهان را نماند يکی شهريار

بدو گفت بندوی کای سرفراز

بدين روز هرگز مبادت نياز

سپه رفت اکنون تو ايدر مه ايست

که کس در زمانه تو را يار نيست

بزنگوی گفت آن زمان شهريار

کز ايدر برو تازيان تاتخوار

ازين ماندگان بر سواری هزار

بران رزمگاه آنچ يا بی بيار

سراپرده ديبه وگنج وتاج

همان بدره وبرده وتخت عاج

بزرگان بنه برنهادند وگنج

فراوان ببردن کشيدند رنج

هم آنگه يکی اژدهافش درفش

پديد آمد و گشت گيتی بنفش

پس اندر همی راند بهرام گرد

به جنگ از جهان روشنايی ببرد

رسيدند بهرام و خسرو بهم

دلاور دو جنگی دو شير دژم

چوپيلان جنگی بر آشوفتند

همی برسريکدگر کوفتند

همی گشت بهرام چون شير نر

سليحش نيامد برو کارگر

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت

از اندازه آويزش اندر گذشت

تخوار آن زمان پيش خسرو رسيد

که گنج وبنه زان سوی پل کشيد

چوبشنيد خسرو بگستهم گفت

که با ما کسی نيست در جنگ جفت

که ما ده تنيم اين سپاهی بزرگ

به پيش اندرون پهلوانی سترگ

هزيمت بهنگام بهتر زجنگ

چو تنها شدی نيست جای درنگ

همی راند ناکار ديده جوان

برين گونه بر تا پل نهروان

پس اندر همی تاخت بهرام تيز

سری پر ز کينه دلی پر ستيز

چو خسرو چنان ديد بر پل بماند

جهانديده گستهم را پيش خواند

بياريد گفتا کمان مرا

به جنگ اندرون ترجمان مرا

کمانش ببرد آنک گنجور بود

بران کار گستهم دستور بود

کمان بر گرفت آن سپهدار گرد

بتير از هوا روشنايی ببرد

همی تير باريد همچون تگرگ

بيک چوبه با سر همی دوخت ترگ

پس اندر همی تاخت بهرام شير

کمندی بدست اژدهايی بزير

چوخسرو و را ديد برگشت شاد

دو زاغ کمان را بزه برنهاد

يکی تير زد بر بربارگی

بشد کار آن باره يکبارگی

پياده سپهبد سپر برگرفت

ز بيچارگی دست بر سرگرفت

يلان سينه پيش اندر آمد چوگرد

جهانجوی کی داشت او را بمرد

هم اندر زمان اسپ او رابخست

پياده يلان سينه را پل بجست

سپه بازگشت از پل نهروان

هرآنکس که بودند پير و جوان

چو بهرام برگشت خسرو چوگرد

پل نهروان سر به سر باز کرد

همی راند غمگين سوی طيسفون

دلی پر زغم ديدگان پر زخون

در شارستانها بهن ببست

بانبوه انديشگان درنشست

زهر بر زنی مهتران را بخواند

بدور ازه بر پاسبانان نشاند

وزان جايگه شد به پيش پدر

دوديده پراز آب و پر خون جگر

چو روی پدر ديد بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

بدو گفت کاين پهلوان سوار

که او را گزين کردی ای شهريار

بيامد چوشاهان که دارند فر

سپاهی بياورد بسيارمر

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند

برو پند من بر نبد سودمند

همه جنگ و پرخاش بدکام اوی

که هرگز مبادا روان نام اوی

بناکام رزمی گران کرده شد

فراوان کس از اختر آزرده شد

زمن بازگشتند يکسر سپاه

نديدند گفتی مرا جزبه راه

همی شاه خوانند بهرام را

نديدند آغاز فرجام را

پس من کنون تا پل نهروان

بياورد لشکر چو کوهی گران

چوشد کاربی برگ بگريختم

بدام بلا در نياويختم

نگه کردم اکنون به سود و زيان

نباشند ياور مگر تازيان

گر ای دون که فرمان دهد شهريار

سواران تازی برم بی شمار

بدو گفت هرمز که اين رای نيست

که اکنون تو را پای برجای نيست

نباشند ياور تو را تازيان

چوجايی نبينند سود و زيان

بدرد دل اندر تو را زار نيز

بدشمن سپارند از بهر چيز

بدين کار پشت تو يزدان بود

هما و از توبخت خندان بود

چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم

از ايدر برو تازيان تا بروم

سخنهای اين بنده ی چاره جوی

چو رفتی يکايک بقيصر بگوی

بجايی که دين است و هم وخواستست

سليح و سپاه وی آراستست

فريدونيان نيز خويش تواند

چوکارت شود سخت پيش تواند

چو بشنيد خسرو زمين بوس داد

بسی بر نهان آفرين کرد ياد

ببندوی و گردوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتيم جفت

بسازيد و يکسر بنه برنهيد

برو بوم ايران بدشمن دهيد

بگفت اين و از ديده آواز خاست

که ای شاه نيک اختر و داد وراست

يکی گرد تيره برآمد ز راه

درفشی درفشان ميان سپاه

درفشی کجا پيکرش اژدهاست

که چوبينه بر نهروان کرد راست

چوبشنيد خسرو بيامد بدر

گريزان برفت او ز پيش پدر

همی شد سوی روم برسان گرد

درفشی پس پشت او لاژورد

بپيچيد يال و بر و روی را

نگه کرد گستهم و بند وی را

همی راندند آن دو تن نرم نرم

خروشيد خسرو به آوای گرم

همانا سران تان ز پيش آمدست

که بدخواه تان همچو خويش آمدست

اگر نه چنين نرم راندن چراست

که بهرام نزديک پشت شماست

بدو گفت بندوی کای شهريار

دلت را ببهرام رنجه مدار

کجا گرد ما را نبيند ز راه

که دورست ز ايدر درفش سياه

چنين است يارانت را گفت و گوی

که ما را بدين تاختن نيست روی

چو چوبينه آيد بايوان شاه

هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه

نشيند چو دستور بردست اوی

بدريا رسد کارگر شست اوی

بقيصر يکی نامه از شهريار

نويسد که اين بنده ی نابکار

گريزان برفتست زين مرز وبوم

نبايد که آرام گيرد بروم

هم آنگه که او خويشتن کرد راست

نژندی وکژی ازين بهر ماست

چو آيد بران مرز بندش کنيد

دل شادمان را گزندش کنيد

بدين بارگاهش فرستيد باز

ممانيد تا گردد او سرفراز

ببنديد هم در زمان با سپاه

فرستيد گريان بدين جايگاه

چنين داد پاسخ که از بخت بد

سزد زين نشان هرچ بر ما رسد

سخنها درازست و کاری درشت

به يزدان کنون باز هشتيم پشت

براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت

جهاندار برتارک ما نبشت

بباشد نگردد بانديشه باز

مبادا که آيد بدشمن نياز

چو او برگذشت اين دو بيدادگر

ازو بازگشتند پر کينه سر

زراه اندر ايوان شاه آمدند

پراز رنج و دل پرگناه آمدند

ز در چون رسيدند نزديک تخت

زهی از کمان باز کردند سخت

فگندند ناگاه در گردنش

بياويختند آن گرامی تنش

شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان

توگفتی که هرمز نبد درجهان

چنين است آيين گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

اگر مايه اينست سودش مجوی

که درجستنش رنجت آيد بروی

چوشد گردش روز هرمز بپای

تهی ماند زان تخت فرخنده جای

هم آنگاه برخاست آواز کوس

رخ خونيان گشت چون سندروس

درفش سپهبد هم آنگه ز راه

پديد آمد اندر ميان سپاه

جفا پيشه گستهم و بند وی تيز

گرفتند زان کاخ راه گريز

چنين تا بخسرو رسيد اين دومرد

جهانجوی چون ديدشان روی زرد

بدانست کايشان دو دل پر ز راز

چرا از جهاندار گشتند باز

برخساره شد چون گل شنبليد

نکرد آن سخن بر دليران پديد

بديشان چنين گفت کزشاه راه

بگرديد کامد بتنگی سپاه

بيابان گزينيد وراه دراز

مداريد يکسر تن از رنج باز

چوبهرام رفت اندر ايوان شاه

گزين کرد زان لشکر کينه خواه

زره دار و شمشير زن سی هزار

بدان تا شوند از پس شهريار

چنين لشکری نامبردار و گرد

ببهرام پور سياوش سپرد

وزان روی خسرو بيابان گرفت

همی از بد دشمنان جان گرفت

چنين تا بنزد رباطی رسيد

سر تيغ ديوار او ناپديد

کجا خواندنديش يزدان سرای

پرستشگهی بود و فرخنده جای

نشستنگه سوکواران بدی

بدو در سکوبا و مطران بدی

چنين گفت خسرو به يزدان پرست

که از خوردنی چيست کايد بدست

سکوبا بدو گفت کای نامدار

فطيرست با تره ی جويبار

گرای دون که شايد بدين سان خورش

مبادت جز از نوشه اين پرورش

ز اسب اندر آمد سبک شهريار

همان آنک بودند با اوسوار

جهانجوی با آن دو خسرو پرست

گرفت از پی و از برسم بدست

بخوردند با شتاب چيزی که بود

پس آنگه به زمزم بگفتند زود

چنين گفت پس با سکوبا که می

نداری تو ای پيرفرخنده پی

بدو گفت ما می زخرما کنيم

به تموز وهنگام گرما کنيم

کنون هست لختی چو روشن گلاب

به سرخی چو بيجاده در آفتاب

هم آنگه بياورد جامی نبيد

که شد زنگ خورشيد زو ناپديد

بخورد آن زمان خسرو از می سه جام

می و نان کشکين که دارد بنام

چو مغزش شد از باده ی سرخ گرم

هم آنگه بخفت از بر ريگ نرم

نهاد از بر ران بندوی سر

روانش پر از درد و خسته جگر

همان چون بخواب اندر آمد سرش

سکوبای مهتر بيامد برش

که از راه گردی برآمد سياه

دران گرد تيره فراوان سپاه

چنين گفت خسرو که بد روزگار

که دشمن بدين گونه شد خواستا ر

نه مردم به کارست و نه بارگی

فراز آمد آن روز بيچارگی

بدو گفت بندوی بس چاره ساز

که آمدت دشمن بتنگی فراز

بدو گفت خسرو که ای نيک خواه

مرا اندرين کار بنمای راه

بدو گفت بندوی کای شهريار

تو را چاره سازم بدين روزگار

وليکن فدا کرده باشم روان

به پيش جهانجوی شاه جهان

بدو گفت خسرو که دانای چين

يکی خوب زد داستانی برين

که هرکو کند بر درشاه کشت

بيابد بدان گيتی اندر بهشت

چو ديوار شهر اندر آمد زپای

کلاته نبايد که ماند بجای

چو ناچيز خواهد شدن شارستان

مماناد ديوار بيمارستان

توگر چاره جويی دانی اکنون بساز

هم از پاک يزدان ن های بی نياز

بدو گفت بندوی کاين تاج زر

مرا ده همين گوشوار و کمر

همان لعل زرين چينی قبای

چو من پوشم اين را تو ايدر مپای

برو با سپاهت هم اندر شتاب

چو کشتی که موجش درآرد ز آب

بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت

وزانجايگه گشت با باد جفت

چو خسرو برفت از بر چاره جوی

جهانديده سوی سقف کرد روی

که اکنون شما را بدين بر ز کوه

ببايد شدن ناپديد از گروه

خود اندر پرستشگه آمد چو گرد

بزودی در آهنين سخت کرد

بپوشيد پس جامه ی زرنگار

به سر برنهاد افسر شهريار

بران بام برشد نه بر آرزوی

سپه ديد گرد اندورن چارسوی

همی بود تا لشکر رزمساز

رسيدند نزديک آن دژ فراز

ابرپای خاست آنگه از بام زود

تن خويشتن را به لشکر نمود

بديدندش از دور با تاج زر

همان طوق و آن گوشوار و کمر

همی گفت هر کس که اين خسروست

که با تاج و با جامه های نوست

چو بند وی شد بی گمان کان سپاه

همی بازنشناسد او را ز شاه

فرود آمد و جام هی خويش تفت

بپوشيد ناکام و بربام رفت

چنين گفت کای رزمسازان نو

کرا خوانم اندر شما پيش رو

که پيغام دارم ز شاه جهان

بگويم شنيده به پيش مهان

چو پور سياووش ديدش ببام

منم پيش رو گفت بهرام نام

بدو گفت گويد جهاندار شاه

که من سخت پيچانم از رنج راه

ستوران همه خسته و کوفته

زراه دراز اندر آشوفته

بدين خانه ی سوکواران به رنج

فرود آمدستيم با يار پنج

چوپيدا شود چاک روز سپيد

کنم دل زکار جهان نااميد

بياييم با تو به راه دراز

به نزديک بهرام گردن فراز

برين برکه گفتم نجويم زمان

مگر يارمندی کند آسمان

نياکان ماآنک بودند پيش

نگه داشتندی هم آيين وکيش

اگرچه بدی بختشان دير ساز

ز کهتر نبرداشتندی نياز

کنون آنچ ما را به دل راز بود

بگفتيم چون بخت ناساز بود

زرخشنده خورشيد تا تيره خاک

نباشد مگر رای يزدان پاک

چو سالار بشنيد زو داستان

به گفتار او گشت همداستان

دگر هرکه بشنيد گفتار اوی

پر از درد شد دل ز کردار اوی

فرود آمد آن شب بدانجا سپاه

همی داشتی رای خسرو نگاه

دگر روز بندوی بربام شد

ز ديوار تا سوی بهرام شد

بدو گفت کامروز شاه از نماز

همانا نيايد به کاری فراز

چنين هم شب تيره بيدار بود

پرستنده ی پاک دادار بود

همان نيز خورشيد گردد بلند

زگرما نبايد که يابد گزند

بياسايد امروز و فردا پگاه

همی راند اندر ميان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران

که کاريست اين هم سبک هم گران

چو بر خسرو اين کار گيريم تنگ

مگر تيز گردد بيايد به جنگ

بتنها تن او يکی لشکرست

جهانگير و بيدار و کنداورست

وگر کشته آيد به دشت نبرد

برآرد ز ما نيز بهرام گرد

هم آن به که امروز باشيم نيز

وگر خوردنی نيست بسيار چيز

مگر کو بدين هم نشان خوش منش

بيايد به از جنگ وز سرزنش

چنان هم همی بود تا شب ز کوه

برآمد بگرد اندر آمد گروه

سپاه اندرآمد ز هر پهلوی

همی سوختند آتش از هر سوی

چوروی زمين گشت خورشيد فام

سخن گوی بندوی برشد ببام

ببهرام گفت ای جهانديده مرد

برانگه که برخاست از دشت گرد

چو خسرو شما را بديد او برفت

سوی روم با لشکر خويش تفت

کنون گر تو پران شوی چون عقاب

وگر برتر آری سر از آفتاب

نبيند کسی شاه را جز بروم

که اکنون کهن شد بران مرز وبوم

کنون گر دهيدم به جان زينهار

بيايم بر پهلوان سوار

بگويم سخن هرچ پرسد زمن

ز کمی و بيشی آن انجمن

وگرنه بپوشم سليح نبرد

به جنگ اندر آيم بکردار گرد

چو بهرام بشنيد زو اين سخن

دل مرد برنا شد از غم کهن

به ياران چنين گفت کاکنون چه سود

اگر من برآرم ز بندوی دود

همان به که او را برپهلوان

برم هم برين گونه روشن روان

بگويد بدو هرچ داند ز شاه

اگر سر دهد گر ستاند کلاه

به بندوی گفت ای بد چاره جوی

تو اين داوريها ببهرام گوی

فرود آمد از بام بندوی شير

همی راند با نامدار دلير

چوبشنيد بهرام کامد سپاه

سوی روم شد خسرو کينه خواه

زپور سياوش بر آشفت سخت

بدو گفت کای بدرگ شوربخت

نه کار تو بود اينک فرمودمت

همی بی هنر خيره بستودمت

جهانجوی بندوی را پيش خواند

همی خشم بهرام با او براند

بدو گفت کای بدتن بدکنش

فريبنده مرد از در سرزنش

سپاه مرا خيره بفريفتی

زبد گوهر خويش نشکيفتی

تو با خسرو شوم گشتی يکی

جهانديده يی کردی از کودکی

کنون آمدی با دلی پر سخن

که من نو کنم روزگار کهن

بدو گفت بندوی کای سرفراز

زمن راستی جوی و تندی مساز

بدان کان شهنشاه خويش منست

بزرگيش وراديش پيش منست

فداکردمش جان وبايست کرد

تو گر مهتری گرد کژی مگرد

بدو گفت بهرام من زين گناه

که کردی نخواهمت کردن تباه

وليکن تو هم کشته بر دست اوی

شوی زود و خوانی مرا راست گوی

نهادند بر پای بندوی بند

ببهرام دادش ز بهر گزند

همی بود تا خور شد اندر نهفت

بيامد پر انديشه دل بخفت

چو خورشيد خنجر کشيد از نيام

پديد آمد آن مطرف زردفام

فرستاد و گردنکشان را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

بهرجای کرسی زرين نهاد

چوشاهان پيروز بنشست شاد

چنين گفت زان پس به بانگ بلند

که هرکس که هست ازشما ارجمند

ز شاهان ز ضحاک بتر کسی

نيامد پديدار بجويی بسی

که از بهر شاهی پدر را بکشت

وزان کشتن ايرانش آمد بمشت

دگر خسرو آن مرد بيداد و شوم

پدر را بکشت آنگهی شد بروم

کنون ناپديدست اندر جهان

يکی نامداری ز تخت مهان

که زيبا بود بخشش و بخت را

کلاه و کمر بستن وتخت را

که داريد که اکنون ببندد ميان

بجا آورد رسم و راه کيان

بدارنده ی آفتاب بلند

که باشم شما را بدين يارمند

شنيدند گردنکشان اين سخن

که آن نامور مهتر افکند بن

نپيچيد کس دل ز گفتار راست

يکی پيرتر بود بر پای خاست

کجا نام او بود شهران گراز

گوی پيرسر مهتری ديرياز

چنين گفت کای نامدار بلند

توی در جهان تابوی سودمند

بدی گر نبودی جز از ساوه شاه

که آمد بدين مرز ما با سپاه

ز آزادگان بندگان خواست کرد

کجا در جهانش نبد هم نبرد

ز گيتی بمردی تو بستی ميان

که آن رنج بگذشت ز ايرانيان

سپه چاربار از يلان صدهزار

همه گرد و شايست هی کارزار

بيک چوبه تير تو گشتند باز

برآسود ايران ز گرم و گداز

کنون تخت ايران سزاوار تست

برين برگوا بخت بيدارتست

کسی کو بپيچد ز فرمان ما

وگر دور ماند ز پيمان ما

بفرمانش آريم اگر چه گوست

و گر داستان را همه خسروست

بگفت اين و بنشست بر جای خويش

خراسان سپهبد بيامد به پيش

چنين گفت کاين پير دانش پژوه

که چندين سخن گفت پيش گروه

بگويم که او از چه گفت اين سخن

جهانجوی و داننده مرد کهن

که اين نيکويها ز تو ياد کرد

دل انجمن زين سخن شاد کرد

وليکن يکی داستانست نغز

اگر بشنود مردم پاک مغز

که زر دشت گويد باستا و زند

که هرکس که از کردگاربلند

بپيچد بيک سال پندش دهيد

همان مايه ی سودمندش دهيد

سرسال اگر بازنايد به راه

ببايدش کشتن بفرمان شاه

چو بر دادگر شاه دشمن شود

سرش زود بايد که بی تن شود

خراسان بگفت اين و لب راببست

بيامد بجايی که بودش نشست

ازان پس فرخ زاد برپای خاست

ازان انجمن سر برآورد راست

چنين گفت کای مهتر سودمند

سخن گفتن داد به گر پسند

اگر داد بهتر بود کس مباد

که باشد به گفتار بی داد شاد

ببهرام گويد که نوشه بدی

جهان را بديدار توشه بدی

اگر ناپسندست گفتار ما

بدين نيست پيروزگر يارما

انوشه بدی شاد تاجاودان

زتو دور دست و زبان بدان

بگفت اين و بنشست مرد دلير

خزروان خسرو بيامد چو شير

بدو گفت اکنون که چندين سخن

سراينده برنا و مرد کهن

سرانجام اگر راه جويی بداد

هيونی برافگن بکردار باد

ممان دير تا خسرو سرفراز

بکوبد بنزد تو راه دراز

ز کار گذشته به پوزش گرای

سوی تخت گستاخ مگذار پای

که تا زنده باشد جهاندار شاه

نباشد سپهبد سزاوار گاه

وگر بيم داری ز خسرو به دل

پی از پارس وز طيسفون برگسل

بشهر خراسان تن آسان بزی

که آسانی و مهتری را سزی

به پوزش يک اندر دگر نامه ساز

مگر خسرو آيد برای تو باز

نه برداشت خسرو پی از جای خويش

کجا زاد فرخ نهد پای پيش

سخن گفت پس زاد فرخ بداد

که ای نامداران فرخ نژاد

شنيدم سخن گفتن مهتران

که هستند ز ايران گزيده سران

نخستين سخن گفتن بنده وار

که تا پهلوانی شود شهريار

خردمند نپسندد اين گفت وگوی

کزان کم شود مرد راآب روی

خراسان سخن برمنش وار گفت

نگويم که آن با خرد بود جفت

فرخ زاد بفزود گفتار تند

دل مردم پرخرد کرد کند

چهارم خزروان سالاربود

که گفتار او با خرد ياربود

که تا آفريد اين جهان کردگار

پديد آمد اين گردش روزگار

ز ضحاک تازی نخست اندرآی

که بيدادگر بود و ناپاک رای

که جمشيد برتر منش را بکشت

به بيداد بگرفت گيتی بمشت

پر از درد ديدم دل پارسا

که اندر جهان ديو بد پادشا

دگر آنک بد گوهر افراسياب

ز توران بدانگونه بگذاشت آب

بزاری سر نوذر نامدار

بشمشير ببريد و برگشت کار

سديگر سکندر که آمد ز روم

به ايران و ويران شد اين مرز وبوم

چو دارای شمشير زن را بکشت

خور و خواب ايرانيان شد درشت

چهارم چو ناپاک دل خوشنواز

که گم کرد زين بوم و بر نام و ناز

چو پيروز شاهی بلند اختری

جهاندار وز نامداران سری

بکشتند هيتاليان ناگهان

نگون شد سرتخت شاه جهان

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

که اکنون بنوی به ايران رسيد

که بگريخت شاهی چوخسرو زگاه

سوی دشمنان شد ز دست سپاه

بگفت اين و بنشست گريان بدرد

ز گفتار او گشت بهرام زرد

جهانديده سنباد برپای جست

ميان بسته وتيغ هندی بدست

چنين گفت کاين نامور پهلوان

بزرگست و با داد و روشن روان

کنون تاکسی از نژادکيان

بيايد ببندد کمر بر ميان

هم آن به که اين برنشيند بتخت

که گردست و جنگاور و نيک بخت

سرجنگيان کاين سخنها شنيد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

چنين گفت کز تخم شاهان زنی

اگر باز يابيم در بر زنی

ببرم سرش را بشمشير تيز

زجانش برآرم دم رستخيز

نمانم که کس تاجداری کند

ميان سواران سورای کند

چوبشنيد با بوی گرد ارمنی

که سالار ناپاک کرد آن منی

کشيدند شمشير و برخاستند

يکی نو سخن ديگر آراستند

که بهرام شاهست و ماکهتريم

سر دشمنان را بپی بسپريم

کشيده چو بهرام شمشير ديد

خردمندی و راستی برگزيد

چنين گفت کانکو ز جای نشست

برآيد بيازد به شمشير دست

ببرم هم اندر زمان دست اوی

هشيوار گردد سرت مست اوی

بگفت اين و از پيش آزادگان

بيامد سوی گلشن شادگان

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن

چوپيدا شد آن چادر قيرگون

درفشان شد اختر بچرخ اندرون

چو آواز دارنده ی پاس خاست

قلم خواست بهرام و قرطاس خواست

بيامد دبير خردمند و راد

دوات و قلم پيش دانا نهاد

بدو گفت عهدی ز ايرانيان

ببايد نوشتن برين پرنيان

که بهرام شاهست و پيروزبخت

سزاوار تاج است و زيبای تخت

نجويد جز از راستی درجهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

نوشته شد آن شمع برداشتند

شب تيره بانديشه بگذاشتند

چو پنهان شد آن چادر لاژورد

جهان شد ز ديدار خورشيد زرد

بيامد يکی مرد پيروزبخت

نهاد اندر ايوان بهرام تخت

برفتند ايوان شاهی چو عاج

بياويختند از برگاه تاج

برتخت زرين يکی زيرگاه

نهادند و پس برگشادند راه

نشست از بر تخت بهرامشاه

به سر برنهاد آن کيانی کلاه

دبيرش بياورد عهد کيان

نوشته بران پربها پرنيان

گوايی نوشتند يکسر مهان

که بهرام شد شهريار جهان

بران نامه چون نام کردند ياد

بروبر يکی مهر زرين نهاد

چنين گفت کاين پادشاهی مراست

بدين بر شما پاک يزدان گواست

چنين هم بماناد سالی هزار

که از تخمه ی من بود شهريار

پسر بر پسر هم چنين ارجمند

بماناد با تاج و تخت بلند

بذر مه اندر بد و روز هور

که از شير پر دخته شد پشت گور

چنين گفت زان پس بايرانيان

که برخاست پرخاش و کين از ميان

کسی کوبرين نيست همداستان

اگر کژ باشيد اگر راستان

به ايران مباشيد بيش از سه روز

چهارم چو از چرخ گيتی فروز

بر آيد همه نزد خسرو شويد

برين بوم و بر بيش ازين مغنويد

نه از دل برو خواندند آفرين

که پردخته از تو مبادا زمين

هرآنکس که با شاه پيوسته بود

بران پادشاهی دلش خسته بود

برفتند زان بوم تا مرز روم

پراگنده گشتند ز آباد بوم

همی بود بندوی بسته چو يوز

به زندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوی بهرام بود

کزان بند او نيک ناکام بود

ورا نيز بندوی بفريفتی

ببند اندر از چاره نشکيفتی

که از شاه ايران مشو نااميد

اگر تيره شد روز گردد سپيد

اگرچه شود بخت او ديرساز

شود بخت پيروز با خوشنواز

جهان آفرين برتن کيقباد

ببخشيد و گيتی بدو باز داد

نماند به بهرام هم تاج وتخت

چه انديشد اين مردم نيک بخت

ز دهقان نژاد ايچ مردم مباد

که خيره دهد خويشتن رابباد

بانگشت بشمر کنون تا دوماه

که از روم بينی به ايران سپاه

بدين تاج و تخت آتش اندرزنند

همه ز يورش بر سرش بشکنند

بدو گفت بهرام گر شهريار

مرا داد خواهد به جان زينهار

زپند توآرايش جان کنم

همه هرچ گويی توفرمان کنم

يکی سخت سوگند خواهم بماه

به آذرگشسپ و بتخت و کلاه

که گر خسرو آيد برين مرز وبوم

سپاه آرد از پيش قيصر ز روم

به خواهی مرا زو به جان زينهار

نگيری تو اين کار دشوار خوار

ازو بر تن من نيايد زيان

نگردد به گفتار ايرانيان

بگفت اين و پس دفتر زند خواست

به سوگند بندوی رابند خواست

چو بندوی بگرفت استا و زند

چنين گفت کز کردگار بلند

مبيناد بندوی جز درد ورنج

مباد ايمن اندر سرای سپنج

که آنگه که خسرو بيايد زجای

ببينم من او را نشينم ز پای

مگر کو به نزد تو انگشتری

فرستد همان افسر مهتری

چوبشنيد بهرام سوگند او

بديد آن دل پاک و پيوند او

بدو گفت کاکنون همه راز خويش

بگويم بر افرازم آواز خويش

بسازم يکی دام چوبينه را

بچاره فراز آورم کينه را

به زهراب شمشير در بزمگاه

بکوشش توانمش کردن تباه

بدريای آب اندرون نم نماند

که بهرام را شاه بايست خواند

بدو گفت بندوی کای کاردان

خردمند و بيدار و بسياردان

بدين زودی اندر جهاندار شاه

بيايد نشيند برين پيشگاه

تودانی که من هرچ گويم بدوی

نپيچد ز گفتار اين بنده روی

بخواهم گناهی که رفت از تو پيش

ببخشد به گفتار من تاج خويش

اگر خود برآنی که گويی همی

به دل رای کژی نجويی همی

ز بند اين دو پای من آزاد کن

نخستين ز خسرو برين يادکن

گشاده شود زين سخن راز تو

بگوش آيدش روشن آواز تو

چو بشنيد بهرام شد تازه روی

هم اندر زمان بند برداشت زوی

چو روشن شد آن چادر مشک رنگ

سپيده بدو اندر آويخت چنگ

ببندوی گفت ارث دلم نشکند

چو چوبينه امروز چوگان زند

سگاليده ام دوش با پنج يار

که از تارک او برآرمم دمار

چوشد روز بهرام چوبينه روی

به ميدان نهاد و بچوگان و گوی

فرستاده آمد ز بهرام زود

به نزديک پور سياوش چودود

زره خواست و پوشيد زيرقبای

ز درگاه باسپ اندر آورد پای

زنی بود بهرام يل را نه پاک

که بهرام را خواستی زير خاک

به دل دوست بهرام چوبينه بود

که از شوی جانش پر از کينه بود

فرستاد نزديک بهرام کس

که تن را نگه دار و فرياد رس

که بهرام پوشيد پنهان زره

برافگند بند زره را گره

ندانم که در دل چه دارد ز بد

تو زو خويشتن دور داری سزد

چو بشنيد چو بينه گفتار زن

که با او همی گفت چوگان مزن

هرآنکس که رفتی به ميدان اوی

چو نزديک گشتی بچوگان و گوی

زدی دست بر پشت اونرم نرم

سخن گفتن خوب و آواز گرم

چنين تا به پور سياوش رسيد

زره در برش آشکارا بديد

بدو گفت ای بتر از خار گز

به ميدان که پوشد زره زير خز

بگفت اين و شمشير کين برکشيد

سراپای او پاک بر هم دريد

چوبندوی زان کشتن آگاه شد

برو تابش روز کوتاه شد

بپوشيد پس جوشن و برنشست

ميان يلی لرزلرزان ببست

ابا چند تن رفت لرزان به راه

گريزان شد از بيم بهرامشاه

گرفت او ازان شهر راه گريز

بدان تا نبينند ازو رستخيز

به منزل رسيدند و بفزود خيل

گرفتند تازان ره اردبيل

زميدان چو بهرام بيرون کشيد

همی دامن ازخشم در خون کشيد

ازان پس بفرمود مهر وی را

که باشد نگهدار بندوی را

ببهرام گفتند کای شهريار

دلت را ببندوی رنجه مدار

که اوچون ازين کشتن آگاه شد

همانا که با باد همراه شد

پشيمان شد از کشتن يار خويش

کزان تيره دانست بازار خويش

چنين گفت کنکس که دشمن ز دوست

نداند مبادا ورا مغز و پوست

يکی خفته بر تيغ دندان پيل

يکی ايمن از موج دريای نيل

دگر آنک بر پادشا شد دلير

چهارم که بگرفت بازوی شير

ببخشای برجان اين هر چهار

کزيشان بپيچد سر روزگار

دگر هرک جنباند او کوه را

بران يارگر خواهد انبوه را

تن خويشتن را بدان رنجه داشت

وزان رنج تن باد در پنجه داشت

بکشتی ويران گذشتن برآب

به آيد که بر کارکردن شتاب

اگر چشمه خواهی که بينی بچشم

شوی خيره زو بازگردی بخشم

کسی راکجا کور بد رهنمون

بماند به راه دراز اندرون

هرآنکس که گيرد بدست اژدها

شد او کشته و اژدها زو رها

وگر آزمون را کسی خورد زهر

ازان خوردنش درد و مرگست بهر

نکشتيم بندوی را از نخست

ز دستم رها شد در چاره جست

برين کرده خويش بايد گريست

ببينيم تا رای يزدان بچيست

وزان روی بندوی و اندک سپاه

چوباد دمان بر گرفتند راه

همی برد هرکس که بد بردنی

براهی که موسيل بود ارمنی

بيابان بی راه و جای دده

سرا پرده يی ديد جايی زده

نگه کرد موسيل بود ارمنی

هم آب روان يافت هم خوردنی

جهان جوی بندوی تنها برفت

سوی خيمه ها روی بنهاد تفت

چو مو سيل را ديد بردش نماز

بگفتند با او زمانی دراز

بدو گفت موسيل زايدر مرو

که آگاهی آيد تو را نوبنو

که در روم آباد خسرو چه کرد

همی آشتی نو کند گر نبرد

چو بشنيد بندوی آنجا بماند

وزان دشت ياران خود رابخواند

همی تاخت خسرو به پيش اندرون

نه آب وگيا بود و نه رهنمون

عنان را بدان باره کرده يله

همی راند ناکام تا به اهله

پذيره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

چو خسرو به نزديک ايشان رسيد

بران شهر لشکر فرود آوريد

همان چون فرود آمد اندر زمان

نوندی بيامد ز ايران دمان

ز بهرام چوبين يکی نامه داشت

همان نامه پوشيده در جامه داشت

نوشته سوی مهتری باهله

که گرلشکر آيد مکنشان يله

سپاه من اينک پس اندر دمان

بشهر تو آيد زمان تا زمان

چو مهتر برانگونه برنامه ديد

هم اندر زمان پيش خسرو دويد

چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

بترسيد که آيد پس او سپاه

بران نامه بر تنگدل گشت شاه

ازان شهر هم در زمان برنشست

ميان کيی تاختن را ببست

همی تاخت تا پيش آب فرات

نديد اندرو هيچ جای نبات

شده گرسنه مرد پير وجوان

يکی بيشه ديدند و آب روان

چوخسرو به پيش اندرون بيشه ديد

سپه را بران سبزه اندر کشيد

شده گرسنه مرد ناهاروسست

کمان را بزه کرد نخچير جست

نديدند چيزی بجايی دوان

درخت و گيا بود و آب روان

پديد آمد اندر زمان کاروان

شتر بود و پيش اندرون ساروان

چو آن ساربان روی خسرو بديد

بدان نامدار آفرين گستريد

بدو گفت خسرو که نام توچيست

کجا رفت خواهی و کام تو چيست

بدو گفت من قيس بن حارثم

ز آزادگان عرب وارثم

ز مصر آمدم با يکی کاروان

برين کاروان بر منم ساروان

به آب فراتست بنگاه من

از انجا بدين بيشه بد راه من

بدو گفت خسروکه از خوردنی

چه داری هم از چيز گستردنی

که ما ماندگانيم و هم گرسنه

نه توشست ما را نه بار و بنه

بدو گفت تازی که ايدر بايست

مرا با تو چيز و تن جان يکيست

چو بر شاه تازی بگسترد مهر

بياورد فربه يکی ماده سهر

بکشتند و آتش بر افروختند

ترو خشک هيزم همی سوختند

بر آتش پراگند چندی کباب

بخوردن گرفتند ياران شتاب

گرفتند واژ آنک بد دين پژوه

بخوردن شتابيد ديگر گروه

بخوردند بی نان فراوان کباب

بياراست هر مهتری جای خواب

زمانی بخفتند و برخاستند

يکی آفرين نو آراستند

بدان دادگر کو جهان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

ازان پس به ياران چنين گفت شاه

که هرکس که او بيش دارد گناه

به پيش من آنکس گرامی ترست

وزان کهتران نيز نامی ترست

هرآنکس کجا بيش دارد بدی

بگشت از من و از ره بخردی

بما بيش بايد که دارد اميد

سراسر به نيکی دهيدش نويد

گرفتند ياران برو آفرين

که ای پاک دل خسرو پاک دين

بپرسيد زان مرد تازی که راه

کدامست و من چون شوم با سپاه

بدو گفت هفتاد فرسنگ بيش

شما را بيابان و کوهست پيش

چودستور باشی من ازگوشت و آب

به راه آورم گر نسازی شتاب

بدو گفت خسرو جزين نيست رای

که با توشه باشيم و با رهنمای

هيونی بر افگند تازی به راه

بدان تا برد راه پيش سپاه

همی تاخت اندر بيابان و کوه

پر از رنج و تيمار با آن گروه

يکی کاروان نيز ديگر به راه

پديد آمد از دور پيش سپاه

يکی مرد بازارگان مايه دار

بيامد هم آنگه بر شهريار

بدو گفت شاه از کجايی بگوی

کجا رفت خواهی چنين پوی پوی

بدو گفت کز خره ی اردشير

يکی مرد بازارگانم دبير

بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد

چنين داد پاسخ که مهران ستاد

ازو توشه جست آن زمان شهريار

بدو گفت سالار کای نامدار

خورش هست چندانک اندازه نيست

اگر چهره بازارگان تازه نيست

بدو گفت خسرو که مهمان به راه

بيابی فزونی شود دستگاه

سر بار بگشاد بازارگان

درمگان به آمد ز دينارگان

خورش بر دو بنشست خود بر زمين

همی خواند بر شهريار آفرين

چونان خورده شد مرد مهمان پرست

بيامد گرفت آبدستان بدست

چو از دور خراد بر زين بديد

ز جايی که بد پيش خسرو دويد

ز بازارگان بستد آن آب گرم

بدن تا ندارد جهاندار شرم

پس آن مرد بازارگان پر شتاب

می آورد برسان روشن گلاب

دگر باره خراد بر زين ز راه

ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

پرستش پرستنده را داشت سود

بران برتری برتريها فزود

ازان پس ببازارگان گفت شاه

که اکنون سپه را کدامست راه

نشست تو در خره اردشير

کجا باشد ای مرد مهما نپذير

بدو گفت کای شاه با داد ورای

ز بازارگانان منم پاک رای

نشانش يکايک به خسرو بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

بفرمود تا نام برنا و ده

نويسد نويسنده ی روزبه

ببازارگان گفت پدرود باش

خرد را به دل تار و هم پود باش

چو بگذشت لشکر بران تازه بوم

بتندی همی راند تا مرز روم

چنين تا بيامد بران شارستان

که قيصر ورا خواندی کارستان

چواز دور ترسا بديد آن سپاه

برفتند پويان ببی راه و راه

بدان باره اندر کشيدند رخت

در شارستان را ببستند سخت

فروماند زان شاه گيتی فروز

به بيرون بماندند لشکر سه روز

فرستاد روز چهارم کسی

که نزديک ما نيست لشکر بسی

خورشها فرستيد و ياری کنيد

چه برما همی کامگاری کنيد

به نزديک ايشان سخن خوار بود

سپاهش همه سست و ناهار بود

هم آنگه برآمد يکی تيره ابر

بغريد برسان جنگی هژبر

وز ابر اندران شارستان باد خاست

بهر بر زنی بانگ و فرياد خاست

چونيمی ز تيره شب اندر کشيد

ز باره يکی بهره شد ناپديد

همه شارستان ماند اندر شگفت

به يزدان سقف پوزش اندر گرفت

بهر بر زنی بر علف ساختند

سه پير سکوبا برون تاختند

ز چيزی که بود اندران تازه بوم

همان جامه هايی که خيزد ز روم

ببردند بالا به نزديک شاه

که پيدا شد ای شاه برما گناه

چو خسرو جوان بود و برتر منش

بديشان نکرد از بدی سرزنش

بدان شارستان دريکی کاخ بود

که بالاش با ابر گستاخ بود

فراوان بدو اندرون برده بود

همان جای قيصر برآورده بود

ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت

فراوان بدان شارستان دربگشت

همه روميان آفرين خواندند

بپا اندرش گوهر افشاندند

چو آباد جايی به چنگ آمدش

برآسود و چندی درنگ آمدش

به قيصر يکی نامه بنوشت شاه

ازان باد وباران وابر سياه

وزان شارستان سوی مانوی راند

که آن را جهاندار مانوی خواند

زما نوييان هرک بيدار بود

خردمند و راد و جهاندار بود

سکوبا و رهبان سوی شهريار

برفتند با هديه و با نثار

همی رفت با شاه چندی سخن

ز باران و آن شارستان کهن

همی گفت هرکس که ما بنده ايم

به گفتار خسرو سر افگنده ايم

ببود اندر آن شهر خسرو سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

بابر اندر آورد برنده تيغ

جهانجوی شد سوی راه وريغ

که اوريغ بد نام آن شارستان

بدو در چليپا و بيمارستان

ببی راه پيدا يکی دير بود

جهانجوی آواز راهب شنود

به نزديک دير آمد آواز داد

که کردار تو جز پرستش مباد

گر از دير ديرينه آيی فرود

زنيکی دهش باد برتو درود

هم آنگاه راهب چو آوا شنيد

فرود آمد از دير و او را بديد

بدو گفت خسرو تويی بی گمان

زتخت پدرگشته نا شادمان

زدست يکی بدکنش بنده يی

پليدی منی فش پرستنده يی

چوگفتار راهب بی اندازه شد

دل خسرو از مهر او تازه شد

ز گفتار او در شگفتی بماند

برو بر جهان آفرين رابخواند

ز پشت صليبی بيازيد دست

بپرسيدن مرد يزدان پرست

پرستنده چون ديد بردش نماز

سخن گفت با او زمانی دراز

يکی آزمون را بدو گفت شاه

که من کهتری ام ز ايران سپاه

پيامی همی نزد قيصر برم

چو پاسخ دهد سوی مهتر برم

گرين رفتن من همايون بود

نگه کن که فرجام من چون بود

بدو گفت راهب که چونين مگوی

توشاهی مکن خويشتن شاه جوی

چو ديدمت گفتم سراسر سخن

مرا هر زمان آزمايش مکن

نبايد دروغ ايچ دردين تو

نه کژی برين راه و آيين تو

بسی رنج ديدی و آويختی

سرانجام زين بنده بگريختی

ز گفتار او ماند خسرو شگفت

چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت

بدو گفت راهب که پوزش مکن

بپرس از من از بودنيها سخن

بدين آمدن شاد و گستاخ باش

جهان را يکی بارور شاخ باش

که يزدان تو را بی نيازی دهد

بلند اخترت سرفرازی دهد

ز قيصر بيابی سليح و سپاه

يکی دختری از در تاج و گاه

چو با بندگان کار زارت بود

جهاندار بيدار يارت بود

سرانجام بگريزد آن بد نژاد

فراوان کند روز نيکيش ياد

وزان رزم جايی فتد دور دست

بسازد بران بوم جای نشست

چو دوری گزيند ز فرمان تو

بريزند خونش به پيمان تو

بدو گفت خسرو جزين خود مباد

که کردی تو ای پيرداننده ياد

چوگويی بدين چند باشد درنگ

که آيد مرا پادشاهی بچنگ

چنين داد پاسخ که ده با دو ماه

برين برگذرد بازيابی کلاه

اگر بر سر آيد ده وپنج روز

تو گردی شهنشاه گيتی فروز

بپرسيد خسرو کزين انجمن

که کوشد به رنج و به آزار تن

چنين داد پاسخ که بستام نام

گوی برمنش باشد و شادکام

دگر آنک خوانی و را خال خويش

بدو تازه دانی مه و سال خويش

بپرهيز زان مرد ناسودمند

که باشدت زو درد و رنج و گزند

بر آشفت خسرو به بستام گفت

که با من سخن برگشا از نهفت

تو را مادرت نام گستهم کرد

تو گويی که بستامم اندر نبرد

به راهب چنين گفت کينست خال

به خون بود با مادر من همال

بدو گفت راهب که آری همين

ز گستهم بينی بسی رنج و کين

بدو گفت خسرو که ای رای زن

ازان پس چه گويی چه خواهد بدن

بدو گفت راهب که منديش زين

کزان پس نبينی جز از آفرين

نيايد بروی تو ديگر بدی

مگر سخت کاری بود ايزدی

بر آشوبد اين سرکش آرام تو

ازان پس نباشد بجز کام تو

اگر چند بد گردد اين بدگمان

همانش بدست تو باشد زمان

بدو گفت گستهم کای شهريار

دلت را بدين هيچ رنجه مدار

به پاکيزه يزدان که ماه آفريد

جهان را بسان تو شاه آفريد

به آذرگشسپ و به خورشيد و ماه

به جان و سر نامبردار شاه

به گفتار ترسا نگر نگروی

سخن گفتن ناسزا نشنوی

مرا ايمنی ده ز گفتار اوی

چوسوگند خوردم بهانه مجوی

که هرگز نسازم بدی درنهان

برانديش از کردگار جهان

بدو گفت خسرو که از ترسگار

نيايد سخن گفت نابکار

ز تو نيز هرگز نديدم بدی

نيازی به کژی و نابخردی

وليکن ز کار سپهر بلند

نباشد شگفت ار شوی پر گزند

چو بايسته کاری بود ايزدی

بيکسو شود دانش و بخردی

به راهب چنين گفت پس شهريار

که شاداب دل باش و به روزگار

وزان دير چون برق رخشان زميغ

بيامد سوی شارستان و ريغ

پذيره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

چوآمد بران شارستان شهريار

سوار آمد از قيصر نامدار

که چيزی کزين مرز بايد بخواه

مدار آرزو را ز شاهان نگاه

که هرچند اين پادشاهی مراست

تو را با تن خويش داريم راست

بران شارستان ايمن و شاد باش

ز هر بد که انديشی آزاد باش

همه روم يکسر تو را کهترند

اگر چند گردنکش و مهترند

تو را تا نسازم سليح و سپاه

نجويم خور و خواب و آرام گاه

چو بشنيد خسرو بدان شاد گشت

روانش از انديشه آزاد گشت

بفرمود گستهم و بالوی را

همان انديان جهانجوی را

بخراد برزين وشاپور شير

چنين گفت پس شهريار دلير

که اسپان چو روشن شود زين کنيد

ببالای آن زين زرين کنيد

بپوشيد زربفت چينی قبای

همه يک دلانيد و پاکيزه رای

ازين شارستان سوی قيصر شويد

بگوييد و گفتار او بشنويد

خردمند باشيد وروشن روان

نيوشنده و چرب و شيرين زبان

گر ای دون که قيصر به ميدان شود

کمان خواهد ار نی به چوگان شود

بکوشيد با مرد خسروپرست

بدان تا شما را نيايد شکست

سواری بداند کز ايران برند

دليری و نيرو ز شيران برند

بخراد برزين بفرمود شاه

که چينی حريرآر و مشک سياه

به قيصر يکی نامه بايد نوشت

چو خورشيد تابان بخرم بهشت

سخنهای کوتاه و معنی بسی

که آن ياد گيرد دل هر کسی

که نزديک او فيلسوفان بوند

بدان کوش تا ياوه يی نشنوند

چونامه بخواند زبان برگشای

به گفتار با تو ندارند پای

ببالوی گفت آنچ قيصر ز من

گشايد زبان بر سرانجمن

ز فرمان و سوگند و پيمان و عهد

تو اندر سخن ياد کن همچو شهد

بدان انجمن تو زبان منی

بهر نيک و بد ترجمان منی

به چيزی که برما نيايد شکست

بکوشيد و با آن بساييد دست

تو پيمان گفتار من در پذير

سخن هرچ گفتم همه يادگير

شنيدند آواز فرخ جوان

جهانديده گردان روشن روان

همه خواندند آفرين سر به سر

که جز تو مبادا کسی تاجور

به نزديک قيصر نهادند روی

بزرگان روشن دل و راست گوی

چو بشنيد قيصر کز ايران مهان

فرستاده ی شهريار جهان

رسيدند نزديک ايوان ز راه

پذيره فرستاد چندی سپاه

بياراست کاخی به ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بفرمود تا پرده برداشتند

ز دهليزشان تيز بگذاشتند

گرانمايه گستهم بد پيشرو

پس او چوبالوی و شاپور گو

چو خراد برزين و گرد انديان

همه تاج بر سر کمر برميان

رسيدند نزديک قيصر فراز

چو ديدند بردند پيشش نماز

همه يک زبان آفرين خواندند

بران تخت زر گوهر افشاندند

نخستين بپرسيد قيصر ز شاه

از ايران وز لشکر و رنج راه

چو بشنيد خراد به رزين برفت

برتخت با نامه ی شاه تفت

بفرمان آن نامور شهريار

نهادند کرسی زرين چهار

نشست اين سه پرمايه ی نيک رای

همی بود خراد برزين بپای

بفرمود قيصر که بر زيرگاه

نشيند کسی کو بپيمود راه

چنين گفت خراد برزين که شاه

مرا در بزرگی ندادست راه

که در پيش قيصر بيارم نشست

چنين نامه ی شاه ايران بدست

مگر بندگی را پسند آيمت

به پيغام او سودمند آيمت

بدو گفت قيصر که بگشای راز

چه گفت آن خردمند گردن فراز

نخست آفرين بر جهاندار کرد

جهان را بدان آفرين خوارکرد

که اويست برتر زهر برتری

توانا و داننده از هر دری

بفرمان او گردد اين آسمان

کجا برترست از مکان و زمان

سپهر و ستاره همه کرد هاند

بدين چرخ گردان برآورده اند

چو از خاک مرجانور بنده کرد

نخستين کيومرث را زنده کرد

چنان تا بشاه آفريدون رسيد

کزان سرفرازان و را برگزيد

پديد آمد آن تخمه ی اندرجهان

ببود آشکار آنچ بودی نهان

همی رو چنين تا سر کی قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

نيامد بدين دوده هرگز بدی

نگه داشتندی ره ايزدی

کنون بنده يی ناسزاوار وگست

بيامد بتخت کيان برنشست

همی داد خواهم ز بيدادگر

نه افسر نه تخت و کلاه و کمر

هرآنکس که او برنشيند بتخت

خرد بايد و نامداری و بخت

شناسد که اين تخت و اين فرهی

کرا بود و ديهيم شاهنشهی

مرا اندرين کار ياری کنيد

برين بی وفا کامگاری کنيد

که پوينده گشتيم گرد جهان

بشرم آمديم از کهان ومهان

چوقيصر بران سان سخنها شنيد

برخساره شد چون گل شنبليد

گل شنبليدش پر از ژاله شد

زبان و روانش پر ازناله شد

چوآن نامه برخواند بفزود درد

شد آن تخت برچشم او لاژورد

بخراد بر زين جهاندار گفت

که اين نيست برمرد دانا نهفت

مرا خسرو از خويش و پيوند بيش

ز جان سخن گوی دارمش پيش

سليح است و هم گنج و هم لشکرست

شما را ببين تا چه اندر خورست

اگر ديده خواهی ندارم دريغ

که ديده به از گنج دينار و تيغ

دبير جهانديده را پيش خواند

بران پيشگاه بزرگی نشاند

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

بياراست چون مرغزار بهشت

ز بس بند و پيوند و نيکو سخن

ازان روز تا روزگار کهن

چوگشت از نوشتن نويسنده سير

نگه کرد قيصر سواری دلير

سخن گوی و روشن دل و يادگير

خردمند و گويا و گرد و دبير

بدو گفت رو پيش خسرو بگوی

که ای شاه بينا دل و راه جوی

مرا هم سليحست و هم زر به گنج

نياورد بايد کسی را به رنج

وگر نيستيمان ز هر کشوری

درم خواستيمی ز هر مهتری

بدان تا تواز روم با کام خويش

به ايران گذشتی به آرام خويش

مباش اندرين بوم تيره روان

چنين است کردار چرخ روان

که گاهی پناهست و گاهی گزند

گهی با زيانيم و گه سودمند

کنون تا سليح و سپاه و درم

فراز آورم تو نباشی دژم

بر خسرو آمد فرستاده مرد

سخنهای قيصر همه ياد کرد

ز بيگانه قيصر به پرداخت جای

پر انديشه بنشست با رهنمای

به موبد چنين گفت کای دادخواه

ز گيتی گرفتست ما را پناه

بسازيم تا او بنيرو شود

وزان کهتر بد بی آهوشود

به قيصر چنين گفت پس رهنمای

که از فيلسوفان پاکيزه رای

ببايد تنی چند بيداردل

که بندند با ما بدين کار دل

فرستاد کس قيصر نامدار

برفتند زان فيلسوفان چهار

جوانان و پيران رومی نژاد

سخنهای ديرينه کردند ياد

که ما تا سکندر بشد زين جهان

ز ايرانيانيم خسته نهان

ز بس غارت و جنگ و آويختن

همان بی گنه خيره خون ريختن

کنون پاک يزدان ز کردار بد

به پيش اندر آوردشان کار بد

يکی خامشی برگزين از ميان

چوشد کندرو بخت ساسانيان

اگر خسرو آن خسروانی کلاه

بدست آورد سر بر آرد بماه

هم اندر زمان باژ خواهد ز روم

بپا اندر آرد همه مرز وبوم

گرين درخورد با خرد ياد دار

سخنهای ايرانيان باد دار

ازيشان چوبشنيد قيصر سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

سواری فرستاد نزديک شاه

يکی نامه بنوشت و بنمود راه

ز گفتار بيدار دانندگان

سخنهای ديرينه خوانندگان

چو آمد به نزديک خسرو سوار

بگفت آنچ بشنيد با نامدار

همان نامه ی قيصر او را سپرد

سخنهای قيصر برو برشمرد

چو خسرو بديد آن دلش تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

چنين داد پاسخ که گر زين سخن

که پيش آمد از روزگار کهن

همی بر دل اين ياد بايد گرفت

همه رنجها باد بايد گرفت

گرفتيم و گشتيم زين مرز باز

شما را مبادا به ايران نياز

نگه کن کنون نا نياکان ما

گزيده جهاندار و پاکان ما

به بيداد کردند جنگ ار بداد

نگر تا ز پيران که دارد بياد

سزد گر بپرسد ز دانای روم

که اين بد ز زاغ آمدست ار زبوم

که هرکس که در رزم شد سرفراز

همی ز آفريننده شد بی نياز

نياکان ما نامداران بدند

به گيتی درون کامگاران بدند

نبرداشتند از کسی سرکشی

بلندی و تندی و بی دانشی

کنون اين سخنها نيارد بها

که باشد سراندر دم اژدها

يکی سوی قيصر بر از من درود

بگويش که گفتار بی تار و پود

بزرگان نيارند پيش خرد

به فرجام هم نيک و بد بگذرد

ازين پس نه آرام جويم نه خواب

مگر برکشم دامن از تيره آب

چو رومی نيابيم فريادرس

به نزديک خاقان فرستيم کس

سخن هرچ گفتم همه خيره شد

که آب روان از بنه تيره شد

فرستادگانم چوآيند باز

بدين شارستان در نمانم دراز

به ايرانيان گفت فرمان کنيد

دل خويش را زين سخن مشکنيد

که يزدان پيروزگر يار ماست

جوانمردی و مردمی کارماست

گرفت اين سخن بردل خويش خوار

فرستاد نامه بدست تخوار

برين گونه برنامه يی برنوشت

ز هرگونه يی اندر و خوب و زشت

بيامد ز نزديک خسرو سوار

چنين تا در قيصر نامدار

چوقيصر نگه کرد و نامه بخواند

ز هر گونه انديشه بر دل براند

ازان پس بدستور پرمايه گفت

که اين راز را بازخواه از نهفت

نگه کن خسرو بدين کار زار

شود شاد اگر پيچد از روزگار

گرای دون که گويی که پيروز نيست

ازان پس و را نيز نوروز نيست

بمانيم تا سوی خاقان شود

چو بيمار شد نزد درمان شود

ور ای دون که پيروزگر باشد اوی

بشاهی بسان پدر باشد اوی

همان به کز ايدر شود با سپاه

گرکينه در دل ندارد نگاه

چو بشنيد دستور دانا سخن

به فرمود تا زيجهای کهن

ببردند مردان اخترشناس

سخن راند تا ماند از شب سه پاس

سرانجام مرد ستاره شمر

به قيصر چنين گفت کای تاجور

نگه کردم اين زيجهای کهن

کز اختر فلاطون فگندست بن

نه بس دير شاهی به خسرو رسد

ز شاهنشهی گردش نو رسد

برين گونه تا سال بر سی وهشت

برو گرد تيره نيارد گذشت

چوبشنيد قيصر به دستور گفت

که بيرون شد اين آرزوی از نهفت

چه گوييم و اين را چه پاسخ دهيم

بيا تا برين رای فرخ نهيم

گران مايه دستور گفت اين سخن

که در آسمان اختر افگند بن

به مردی و دانش کجا داشت کس

جهان داورت باد فرياد رس

چو خسرو سوی مرز خاقان شود

ورا ياد خواهد تن آسان شود

چولشکر ز جای دگر سازد اوی

ز کين تو هرگز نپردازد اوی

نگه کن کنون تو که داناتری

بدين آرزوها تواناتری

چنين گفت قيصر که اکنون سپاه

فرستيم ناچار با پيل وگاه

سخن چند گويم همان به که گنج

کنم خوار تا دور مانم ز رنج

هم آنگه يکی نامه بنوشت زود

بران آفرين آفرين بر فزود

که با موبد يکدل و پاک رای

ز ديم از بد و نيک ناباک رای

ز هرگونه يی داستانها زديم

بران رای پيشينه باز آمديم

کنون رای و گفتارها شد ببن

گشادم در گنجهای کهن

به قسطنيه در فراوان سپاه

ندارم که دارند کشور نگاه

سخنها ز هرگونه آراستيم

ز هر کشوری لشکری خواستيم

يکايک چوآيند هم در زمان

فرستيم نزديک تو بی گمان

همه مولش و رای چندين زدن

برين نيشتر کام شير آژدن

ازان بد که کردارهای کهن

همی ياد کرد آنک داند سخن

که هنگام شاپور شاه اردشير

دل مرد برناشد از رنج سير

ز بس غارت و کشتن و تاختن

به بيداد برکينها ساختن

کزو بگذری هرمز و کی قباد

که از داد يزدان نکردند ياد

نيای تو آن شاه نوشين روان

که از داد او پير سر شد جوان

همه روم ازو شد سراسر خراب

چناچون که ايران ز افراسياب

ازين مرز ما سی و نه شارستان

از ايرانيان شد همه خارستان

ز خون سران دشت شد آبگير

زن و کودکانشان ببردند اسير

اگر مرد رومی به دل کين گرفت

نبايد که آيد تو را آن شگفت

خود آزردنی نيست در دين ما

مبادا بدی کردن آيين ما

نديديم چيزی که از راستی

همان دوری از کژی و کاستی

ستمديدگان را همه خواندم

وزين در فراوان سخن راندم

به افسون دل مردمان پاک شد

همه زهر گيرنده ترياک شد

بدان برنهادم کزين درسخن

نگويد کس از روزگار کهن

به چيزی که گويی تو فرمان کنم

روان را به پيمان گروگان کنم

شما را زبان داد بايد همان

که بر ما نباشد کسی بدگمان

بگويی که تا من بوم شهريار

نگيرم چنين رنجها سست وخوار

نخواهم من از روميان باژ نيز

نه بفروشم اين رنجها را بچيز

دگر هرچ داريد زان مرز و بوم

از ايران کسی نسپرد مرز روم

بدين آرزو نيز بيشی کنيد

بسازيد با ما و خويشی کنيد

شما را هر آنگه که کاری بود

وگر ناسزا کارزاری بود

همه دوستدار و برادر شويم

بود نيز گاهی که کهتر شويم

چو گرديد زين شهر ما بی نياز

به دل تان همه کينه آيد فراز

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان بيهوده روزگار کهن

يکی عهد بايد کنون استوار

سزاوار مهری برو يادگار

کزين باره از کين ايرج سخن

نرانيم و از روزگار کهن

ازين پس يکی باشد ايران و روم

جدايی نجوييم زين مرز و بوم

پس پرده ی ما يکی دخترست

که از مهتران برخرد بهترست

بخواهيد بر پاکی دين ما

چنانچون بود رسم و آيين ما

بدان تا چو فرزند قيصر نژاد

بود کين ايرج نيارد بياد

از آشوب وز جنگ روی زمين

بياسايد و راه جويد بدين

کنون چون بچشم خرد بنگری

مراين را بجز راستی نشمری

بماند ز پيوند پيمان ما

ز يزدان چنين است فرمان ما

ز هنگام پيروز تا خوشنواز

همانا که بگذشت سال دراز

که سرها بدادند هر دو بباد

جهاندار پيمان شکن خود مباد

مسيح پيمبر چنين کرد ياد

که پيچد خرد چون به پيچی زداد

بسی چاره کرد اندران خوشنواز

که پيروز را سر نيايد به گاز

چو پيروز با او درشتی نمود

بديد اندران جايگه تيره دود

شد آن لشکر و تخت شاهی بباد

بپيچد و شد شاه را سر زداد

تو برنايی و نوز ناديده کار

چو خواهی که بر يابی از روزگار

مکن ياری مرد پيمان شکن

که پيمان شکن کس نيرزد کفن

بدان شاه نفرين کند تاج و گاه

که پيمان شکن باشد و کينه خواه

کنون نامه ی من سراسر بخوان

گر انگشتها چرب داری مخوان

سخنها نگه دار و پاسخ نويس

همه خوبی انديش و فرخ نويس

نخواهم که اين راز داند دبير

تو باشی نويسنده ی تيز و ير

چو برخوانم اين پاسخ نامه را

ببينم دل مرد خود کامه را

همانا سليح و سپاه و درم

فرستيم تا دل نداری دژم

هرآنکس که برتو گرامی ترست

وگر نزد تو نيز نامی ترست

ابا آنک زو کينه داری به دل

به مردی ز دل کينه ها برگسل

گناهش بی زدان دارنده بخش

مکن روز بر دشمن و دوست دخش

چو خواهی که داردت پيروزبخت

جهاندار و با لشکر و تاج و تخت

زچيزکسان دست کوتاه دار

روان را سوی راستی راه دار

چو عنوان آن نامه برگشت خشک

برو برنهادند مهری زمشک

بران مهر بنهاد قيصر نگين

فرستاده را داد وکرد آفرين

چو آن نامه نزديک خسرو رسيد

زپيوستن آگاهی نو رسيد

به ايرانيان گفت کامروز مهر

دگرگونه گردد همی برسپهر

زقيصر يک نامه آمد بلند

سخن گفتنش سر به سر سودمند

همی راه جويد که ديرينه کين

ببرد ز روم و ز ايران زمين

چنين يافت پاسخ زايرانيان

که هرگز نه برخاست کين ازميان

چواين راست گردد بهنگام تو

نويسند برتاجها نام تو

چوايشان بران گونه ديدند رای

بپردخت خسرو زبيگانه جای

دوات و قلم خواست وچينی حرير

بفرمود تا پيش او شد دبير

يکی نامه بنوشت بر پهلوی

برآيين شاهان خط خسروی

که پذرفت خسرو زيزدان پاک

ز گردنده خورشيد تا تيره خاک

که تا او بود شاه در پيشگاه

ورا باشد ايران و گنج و سپاه

نخواهد ز دارندگان باژ روم

نه لشکر فرستد بران مرز وبوم

هران شارستانی کزان مرز بود

اگر چند بيکار و بی ارز بود

بقيصر سپارد همه يک بيک

ازين پس نوشته فرستيم و چک

همان نيز دختر کزان مادرست

که پاکست وپيوسته ی قيصرست

بهمداستان پدرخواستيم

بدين خواستن دل بياراستيم

هران کس که در بارگاه تواند

ازايران و اندر پناه تواند

چوگستهم و شاپور و چون انديان

چو خراد بر زين زتخم کيان

چو لشکر فرستی بديشان سپار

خرد يافته دختر نامدار

بخويشی چنانم کنون باتو من

چو از پيش بود آن بزرگ انجمن

نخستين کيومرث با جمشيد

کزو بود گيتی ببيم واميد

دگر هرچ هستند ايرج نژاد

که آيين و فر فريدون نهاد

بدين همنشان تا قباد بزرگ

که از داد او خويش بدميش وگرگ

همه کينه برداشتيم از ميان

يکی گشت رومی و ايرانيان

ز قيصر پذيرفتم آن دخترش

که از دختران باشد او افسرش

ازين بر نگردم که گفتم يکی

ز کردار بسيار تا اندکی

تو چيزی که گفتی درنگی مساز

که بودن درين شارستان شد دراز

چو کرد اين سخن ها برين گونه ياد

نوشته بخورشيد خراد داد

سپهبد چو باد اندر آمد زجای

باسپ کميت اندر آورد پای

همی تاخت تا پيش قيصر چوباد

سخنهای خسرو بدو کرد ياد

چو قيصر ازان نامه بگسست بند

بديد آن سخنهای شاه بلند

بفرمود تا هر که دانا بدند

به گفتارها بر توانا بدند

به نزديک قيصر شدند انجمن

بپرسيد زيشان همه تن بتن

که اکنون مر اين را چه درمان کنيم

ابا شاه ايران چه پيمان کنيم

بدين نامه ما بی بهانه شديم

همی روم و ايران يگانه شديم

بزرگان فرزانه برخاستند

زبان را به پاسخ بياراستند

که ما کهترانيم و قيصر تويی

جهاندار با تخت و افسر تويی

نگه کن کنون رای و فرمان تو راست

ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست

چو بشنيد قيصر گرفت آفرين

بدان نامداران با رای و دين

همی بود تاشمع گردان سپهر

دگرگونه ترشد به آيين و چهر

چو خورشيد گردنده بی رنگ شد

ستاره به برج شباهنگ شد

به فرمود قيصر به نيرنگ ساز

که پيش آرد انديشه های دراز

بسازيد جای شگفتی طلسم

که کس بازنشناسد او را به جسم

نشسته زنی خوب برتخت ناز

پراز شرم با جامه های طراز

ازين روی و زان رو پرستندگان

پس پشت و پيش اندرش بندگان

نشسته بران تخت بی گفت وگوی

بگريان زنی ماند آن خوب روی

زمان تا زمان دست برآفتی

سرشکی ز مژگان بينداختی

هرآنکس که ديدی مر او را ز دور

زنی يافتی شيفته پر ز نور

که بگريستی بر مسيحا بزار

دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

طلسم بزرگان چو آمد بجای

بر قيصر آمد يکی رهنمای

ز دانا چو بشنيد قيصر برفت

به پيش طلسم آمد آنگاه تفت

ازان جادويی در شگفتی بماند

فرستاد و گستهم را پيش خواند

بگستهم گفت ای گو نامدار

يکی دختری داشتم چون نگار

بباليد و آمدش هنگام شوی

يکی خويش بد مرو را نامجوی

به راه مسيحا بدو دادمش

ز بی دانشی روی بگشادمش

فرستادم او رابخان جوان

سوی آسمان شد روان جوان

کنون او نشستست با سوک و درد

شده روز روشن برو لاژورد

نه پندم پذيرد نه گويد سخن

جهان نو از رنج او شد کهن

يکی رنج بردار و او راببين

سخنهای دانندگان برگزين

جوانی و از گوهر پهلوان

مگر با تو او برگشايد زبان

بدو گفت گستهم کايدون کنم

مگر از دلش رنج بيرون کنم

بنزد طلسم آمد آن نامدار

گشاده دل و بر سخن کامگار

چوآمد به نزديک تختش فراز

طلسم از بر تخت بردش نماز

گرانمايه گستهم بنشست خوار

سخن گفت با دختر سوکوار

دلاور نخست اندر آمد بپند

سخنها که او را بدی سودمند

بدو گفت کای دخت قيصر نژاد

خردمند نخروشد از کار داد

رهانيست از مرگ پران عقاب

چه در بيشه شير و چه ماهی در آب

همه باد بد گفتن پهلوان

که زن بی زبان بود و تن بی روان

به انگشت خود هر زمانی سرشک

بينداختی پيش گويا پزشک

چوگستهم ازو در شگفتی بماند

فرستاد قيصر کس او را بخواند

چه ديدی بدوگفت از دخترم

کزو تيره گردد همی افسرم

بدو گفت بسيار دادمش پند

نبد پند من پيش او کاربند

دگر روز قيصر به بالوی گفت

که امروز با انديان باش جفت

همان نيز شاپور مهتر نژاد

کند جان ما رابدين دخت شاد

شوی پيش اين دختر سوکوار

سخن گويی ازنامور شهريار

مگر پاسخی يابی از دخترم

کزو آتش آيد همی برسرم

مگر بشنود پند و اندرزتان

بداند سرماهی وارزتان

برآنم که امروز پاسخ دهد

چوپاسخ بواز فرخ دهد

شود رسته زين انده سوکوار

که خوناب بارد همی برکنار

برفت آن گرامی سه آزادمرد

سخن گوی وهريک بننگ نبرد

ازيشان کسی روی پاسخ نديد

زن بی زبان خامشی برگزيد

ازان چاره نزديک قيصر شدند

ببيچارگی نزد داور شدند

که هرچند گفتيم وداديم پند

نبد پند ما مر ورا سودمند

چنين گفت قيصر که بد روزگار

که ما سوکواريم زين سوکوار

ازان نامداران چو چاره نيافت

سوی رای خراد بر زين شتاف

بدو گفت کای نامدار دبير

گزين سر تخمه ی اردشير

يکی سوی اين دختر اندر شوی

مگر يک ره آواز او بشنوی

فرستاد با او يکی استوار

ز ايوان به نزديک آن سوکوار

چوخراد بر زين بيامد برش

نگه کرد روی و سر و افسرش

همی بود پيشش زمانی دراز

طلسم فريبنده بردش نماز

بسی گفت و زن هيچ پاسخ نداد

پرانديشه شد مرد مهتر نژاد

سراپای زن راهمی بنگريد

پرستندگان را بر او بديد

همی گفت گر زن زغم بيهش است

پرستنده باری چرا خامش است

اگر خود سرشکست در چشم اوی

سزيدی اگر کم شدی خشم اوی

به پيش برش بر چکاند همی

چپ وراست جنبش نداند همی

سرشکش که انداخت يک جای رفت

نه جنبان شدش دست ونه پای رفت

اگرخود درين کالبد جان بدی

جز از دست جاييش جنبان بدی

سرشکش سوی ديگر انداختی

وگر دست جای دگر آختی

نبينم همی جنبش جان و جسم

نباشد جز از فيلسوفی طلسم

بر قيصر آمد بخنديد وگفت

که اين ماه رخ را خرد نيست جفت

طلسمست کاين روميان ساختند

که بالوی و گستهم نشناختند

بايرانيان بربخندی همی

وگر چشم ما را ببندی همی

چواين بشنود شاه خندان شود

گشاده رخ و سيم دندان شود

بدو گفت قيصر که جاويد زی

که دستور شاهنشهان را سزی

يکی خانه دارم در ايوان شگفت

کزين برتو را ندازه نتوان گرفت

يکی اسب و مردی بروبر سوار

کز انجا شگفتی شود هوشيار

چوبينی ندانی که اين بند چيست

طلسمست گر کرده ی ايزديست

چو خراد برزين شنيد اين سخن

بيامد بران جايگاه کهن

بديدش يکی جای کرده بلند

سوار ايستاده درو ارجمند

کجا چشم بيننده چونان نديد

بدان سان توگفتی خدای آفريد

بديد ايستاده معلق سوار

بيامد بر قيصر نامدار

چنين گفت کز آهنست آن سوار

همه خانه از گوهر شاهوار

که دانا و را مغنياطيس خواند

که روميش بر اسپ هندی نشاند

هرآنکس که او دفتر هندوان

بخواند شود شاد و روشن روان

بپرسيد قيصر که هندی زراه

همی تا کجا برکشد پايگاه

زدين پرستندگان بر چيند

همه بت پرستند گر خود کيند

چنين گفت خراد برزين که راه

بهند اندرون گاو شاهست و ماه

به يزدان نگروند و گردان سپهر

ندارد کسی برتن خويش مهر

ز خورشيد گردنده بر بگذرند

چوما را ز دانندگان نشمرند

هرآنکس که او آتشی بر فروخت

شد اندر ميان خويشتن را بسوخت

يکی آتشی داند اندر هوا

به فرمان يزدان فرمان روا

که دانای هندوش خواند اثير

سخنهای نعز آورد دلپذير

چنين گفت که آتش به آتش رسيد

گناهش ز کردار شد ناپديد

ازان ناگزير آتش افروختن

همان راستی خواند اين سوختن

همان گفت وگوی شما نيست راست

برين بر روان مسيحا گواست

نبينی که عيسی مريم چه گفت

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

که پيراهنت گر ستاند کسی

می آويز با او به تندی بسی

وگر بر زند کف به رخسار تو

شود تيره زان زخم ديدار تو

مزن هم چنان تابه ماندت نام

خردمند رانام بهتر ز کام

بسو تام را بس کن از خوردنی

مجو ار نباشدت گستردنی

بدين سر بدی راببد مشمريد

بی آزار ازين تيرگی بگذريد

شما را هوا بر خرد شاه گشت

دل از آز بسيار بيراه گشت

که ايوانهاتان بکيوان رسيد

شماری که شد گنجتان را کليد

ابا گنجتان نيز چندان سپاه

زره های رومی و رومی کلاه

بهر جای بيداد لشکر کشيد

ز آسودگی تيغها برکشيد

همی چشمه گردد بيابان ز خون

مسيحا نبود اندرين رهنمون

يکی بينوا مرد درويش بود

که نانش ز رنج تن خويش بود

جز از ترف و شيرش نبودی خورش

فزونيش رخبين بدی پرورش

چو آورد مرد جهودش بمشت

چوبی يار وبيچاره ديدش بکشت

همان کشته رانيز بردار کرد

بران دار بر مرو را خوار کرد

چو روشن روان گشت و دان شپذير

سخن گوی و داننده و يادگير

به پيغمبری نيز هنگام يافت

ببر نايی از زيرکی کام يافت

تو گويی که فرزند يزدان بد اوی

بران دار برگشته خندان بد اوی

بخندد برين بر خردمند مرد

تو گر بخردی گرد اين فن مگرد

که هست او ز فرزند و زن بی نياز

به نزديک او آشکارست راز

چه پيچی ز دين کيومرثی

هم از راه و آيين طهمورثی

که گويند دارا ی گيهان يکيست

جز از بندگی کردنت رای نيست

جهاندار دهقان يزدان پرست

چوبر واژه برسم بگيرد بدست

نشايد چشيدن يکی قطره آب

گر از تشنگی آب بيند بخواب

به يزدان پناهند به روز نبرد

نخواهد به جنگ اندرون آب سرد

همان قبله شان برترين گوهرست

که از آب و خاک و هوا برترست

نباشند شاهان ما دين فروش

بفرمان دارنده دارند گوش

بدينار وگوهر نباشند شاد

نجويند نام و نشان جز بداد

ببخشيدن کاخهای بلند

دگر شاد کردن دل مستمند

سديگر کسی کو به روز نبرد

بپوشد رخ شيد گردان بگرد

بروبوم دارد زدشمن نگاه

جزين را نخواهد خردمند شاه

جزاز راستی هرک جويد زدين

بروباد نفرين بی آفرين

چو بشنيد قيصر پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بدو گفت آن کو جهان آفريد

تو را نامدار مهان آفريد

سخنهای پاک ازتو بايد شنيد

تو داری در رازها را کليد

کسی راکزين گونه کهتربود

سرش ز افسر ماه برتر بود

درم خواست از گنج و دينار خواست

يکی افسری نامبردار خواست

بدو داد و بسيارکرد آفرين

که آباد باد ازتوايران زمين

وزان پس چو دانست کامد سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

گزين کرد زان روميان صدهزار

همه نامدار ازدرکارزار

سليح و درم خواست واسپان جنگ

سرآمد برو روزگار درنگ

يکی دخترش بود مريم بنام

خردمند و با سنگ و با رای وکام

بخسرو فرستاد به آيين دين

همی خواست ازکردگار آفرين

بپذرفت دخترش گستهم گرد

به آيين نيکو بخسرو سپرد

وزان پس بياورد چندان جهيز

کزان کند شد بارگيهای تيز

ز زرينه و گوهر شاهوار

ز ياقوت وز جامه ی زرنگار

ز گستردنيها و ديبای روم

به زر پيکر و از بريشمش بوم

همان ياره و طوق با گوشوار

سه تاج گرانمايه گوهرنگار

عماری بياراست زرين چهار

جليلش پر ازگوهر شاهوا ر

چهل مهد ديگر بد از آبنوس

ز گوهر درفشان چو چشم خروس

ازان پس پرستنده ماه روی

زايوان برفتند با رنگ وبوی

خردمند و بيدار پانصد غلام

بيامد بزرين وسيمين ستام

ز رومی همان نيز خادم چهل

پری چهره و شهره ودلگسل

وزان فيلسوفان رومی چهار

خردمند و با دانش ونامدار

بديشان بگفت آنچ بايست گفت

همان نيز با مريم اندرنهفت

از آرام وز کام و بايستگی

همان بخشش و خورد و شايستگی

پس از خواسته کرد رومی شمار

فزون بد ز سيصد هزاران هزار

فرستاد هر کس که بد بردرش

ز گوهر نگار افسری بر سرش

مهان را همان اسپ و دينار داد

ز شايسته هر چيز بسيار داد

چنين گفت کای زيردستان شاه

سزد گر بر آريد گردن بماه

ز گستهم شايسته تر در جهان

نخيزد کسی از ميان مهان

چوشاپور مهتر کرانجی بود

که اندر سخنها ميانجی بود

يک راز دارست بالوی نيز

که نفروشد آزادگان را بچيز

چوخراد برزين نبيند کسی

اگر چند ماند بگيتی بسی

بران آفريدش خدای جهان

که تا آشکارا شود زو نهان

چو خورشيد تابنده او بی بديست

همه کار و کردار او ايزديست

همه ياد کرد اين به نامه درون

برفتند با دانش و رهنمون

ستاره شمر پيش با رهنمای

که تارفتنش کی به آيد ز جای

به جنبيد قيصر به بهرام روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

دو منزل همی رفت قيصر به راه

سديگر بيامد به پيش سياه

به فرمود تا مريم آمد به پيش

سخن گفت با او ز اندازه بيش

بدو گفت دامن ز ايرانيان

نگه دار و مگشای بند ازميان

برهنه نبايد که خسرو تو را

ببيند که کاری رسد نو تو را

بگفت اين و بدرود کردش به مهر

که يار تو بادا برفتن سپهر

نيا طوس جنگی برادرش بود

بدان جنگ سالار لشکرش بود

بدو گفت مريم به خون خويش تست

بران برنهادم که هم کيش تست

سپردم تو را دختر وخواسته

سپاهی برين گونه آراسته

نياطوس يکسر پذيرفت از وی

بگفت و گريان بپيچيد روی

همی رفت لشکر به راه وريغ

نيا طوس در پيش با گرز وتيغ

چو بشنيد خسروکه آمد سپاه

ازان شارستان برد لشکر به راه

چو آمد پديدار گرد سران

درفش سواران جوشن وران

همی رفت لشکر بکردار گرد

سواران بيدار و مردان مرد

دل خسرو از لشکر نامدار

بخنديد چون گل بوقت بهار

دل روشن راد راتيز کرد

مران باره را پاشنه خيز کرد

نياطوس را ديد و در برگرفت

بپرسيدن آزادی اندرگرفت

ز قيصر که برداشت زانگونه رنج

ابا رنج ديگر تهی کرد گنج

وزانجای سوی عماری کشيد

بپرده درون روی مريم بديد

بپرسيد و بر دست او بوس داد

ز ديدار آن خوب رخ گشت شاد

بياورد لشکر به پرده سرای

نهفته يکی ماه را ساخت جای

سخن گفت و بنشست بااوسه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گزيده سرايی بياراستند

نياطوس را پيش اوخواستند

ابا سرگس و کوت جنگی بهم

سران سپه را همه بيش و کم

بديشان چنين گفت کاکنون سران

کدامند و مردان جنگاوران

نياطوس بگزيد هفتاد مرد

که آورد گيرند روز نبرد

که زير درفشش برفتی هزار

گزيده سواران خنجر گزار

چو خسرو بديد آن گزيده سپاه

سواران گردنکش ورزمخواه

همی خواند بر کردگار آفرين

که چرخ آفريد و زمان و زمين

همان بر نياطوس وبر لشکرش

چه برنامور قيصر وکشورش

بدان مهتران گفت اگر کردگار

مرا يارباشد گه کارزار

توانايی خويش پيداکنم

زمين رابکوکب ثرياکنم

نباشد جزانديشه ی دوستان

فلک يارومهر ردان بوستان

بهشتم بياراست خورشيد چهر

سپه را بکردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آوای کوس

هواشد زگرد سپاه آبنوس

سپاهی گزين کرد زآزادگان

بيام سوی آذرابادگان

دو هفته برآمد بفرمان شاه

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

سرا پرده ی شاه بردشت دوک

چنان لشکری گشن وراهی سه دوک

نياطوس را داد لشکر همه

بدو گفت مهتر تويی بررمه

وزان جايگه با سواران گرد

عنان باره ی تيزتگ راسپرد

سوی راه چيچست بنهاد روی

همی راند شادان دل وراه جوی

بجايی که موسيل بود ارمنی

که کردی ميان بزرگان منی

به لشکر گهش يار بندوی بود

که بندوی خال جهانجوی بود

برفت اين دوگرد ازميان سپاه

ز لشکر نگه کرد خسرو به راه

به گستهم گفت آن دلاور دومرد

چنين اسپ تازان به دشت نبرد

برو سوی ايشان ببين تاکيند

برين گونه تازان زبهر چيند

چنين گفت گستهم کای شهريار

برانم که آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوی کنداورست

همان يارش ازلشکری ديگرست

چنين گفت خسرو بگستهم شير

که اين کی بود ای سوار دلير

کجاکار بندوی باشد درشت

مگر پاک يزدان بود ياروپشت

اگر زنده خواهی به زندان بود

وگر کشته بردار ميدان بود

بدو گفت گستهم شاها درست

بدان سونگه کن که اوخال تست

گرآيد به نزديک وباشد جزاوی

ز گستهم گوينده جز جان مجوی

هم آنگه رسيدند نزديک شاه

پياده شدند اندران سايه گاه

چو رفتند نزديک خسرو فراز

ستودند و بردند پيشش نماز

بپرسيد خسرو به بندوی گفت

که گفتم تو راخاک يابم نهفت

به خسرو بگفت آنچ بر وی رسيد

همان مردمی کو ز بهرام ديد

وزان چاره جستن دران روزگار

وزان پوشش جامه ی شهريار

همی گفت وخسرو فراوان گريست

ازان پس بدو گفت کاين مردکيست

بدو گفت کای شاه خورشيد چهر

تو مو سيل را چون نپرسی زمهر

که تا تو ز ايران شدستی بروم

نخفتست هرگز بباد بوم

سراپرده ودشت جای وی است

نه خرگاه وخيمه سرای وی است

فراوان سپاهست بااوبهم

سليح بزرگی وگنج درم

کنون تا تو رفتی برين راه بود

نيازش ببرگشتن شاه بود

جهاندار خسرو به موسيل گفت

که رنج تو کی ماند اندرنهفت

بکوشيم تا روز توبه شود

همان نامت از مهتران مه شد

بدو گفت موسيل کای شهريار

بمن بريکی تازه کن روزگار

که آيم ببوسم رکيب تو را

ستايش کنم فر و زيب تو را

بدو گفت خسرو که با رنج تو

درفشان کنم زين سخن گنج تو

برون کرد يک پای خويش از رکيب

شد آن مرد بيدار دل ناشکيب

ببوسيد پای و رکيب ورا

همی خيره گشت از نهيب ورا

چو بيکار شد مرد خسروپرست

جهانجوی فرمود تا بر نشست

وزان دشت بی بر انگيخت اسپ

همی تاخت تا پيش آذر گشسپ

نوان اندر آمد به آتشکده

دلش بود يکسر بدرد آژده

بشد هيربد زند و استا بدست

به پيش جهاندار يزدان پرست

گشاد از ميان شاه زرين کمر

بر آتش بر آگند چندی گهر

نيايش کنان پيش آذر بگشت

بناليد وز هيربد برگذشت

همی گفت کای داور داد وپاک

سردشمنان اندر آور بخاک

تودانی که برداد نالم همی

همه راه نيکی سگالم همی

تومپسند بيداد بيدادگر

بگفت اين و بر بست زرين کمر

سوی دشت دوک اندر آورد روی

همی شد خليده دل و راه جوی

چو آمد به لشکر گه خويش باز

همان تيره گشت آن شب ديرياز

فرستاد بيدار کارآگهان

که تا باز جويند کارجهان

چو آگاه شد لشکر نيمروز

که آمد ز ره شاه گيتی فروز

همه کوس بستند بر پشت پيل

زمين شد به کردار دريای نيل

ازان آگهی سر به سر نو شدند

بياری به نزديک خسرو شدند

چوآمد به بهرام زين آگهی

که تازه شد آن فر شاهنشهی

همانگه ز لشکر يکی نامجوی

نگه کرد با دانش و آب روی

کجا نام او بود دانا پناه

که بهرام را او بدی نيک خواه

دبير سرافراز را پيش خواند

سخنهای بايسته چندی براند

بفرمود تا نامه های بزرگ

نويسد بران مهتران سترگ

بگستهم و گردوی و بندوی گرد

که از مهتران نام گردی ببرد

چو شاپور و چون انديان سوار

هرآنکس که بود از يلان نامدار

سرنامه گفت از جهان آفرين

همی خواهم اندر نهان آفرين

چوبيدار گرديد يکسر ز خواب

نگيريد بر بد ازين سان شتاب

که تا درجهان تخم ساسانيان

پديد آمد اندر کنار و ميان

ازيشان نرفتست جزبرتری

بگرد جهان گشتن و داوری

نخست از سر بابکان اردشير

که اندر جهان تازه شد داروگير

زمانه ز شمشير او تيره گشت

سر نامداران همه خيره گشت

نخستين سخن گويم از اردوان

ازان نامداران روشن روان

شنيدی که بر نامور سوفزای

چه آمد ز پيروز ناپاک رای

رها کردن ازبند پای قباد

وزان مهتران دادن او را بباد

قباد بد انديش نيرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

چنان نامور نيک دل را بکشت

برو شد دل نامداران درشت

کسی کو نشايد به پيوند خويش

هوا بر گزيند ز فرزند خويش

به بيگانگان هم نشايد بنيز

نجويد کسی عاج از چوب شيز

بساسانيان تا نداريد اميد

مجوييد ياقوت از سرخ بيد

چواين نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد او رمزد شما

به نزديک من جايتان روشنست

برو آستی هم ز پيراهنست

بيک جای مان بود آرام و خواب

اگر تيره بد گر بلند آفتاب

چو آييد يکسر به نزديک من

شود روشن اين جان تاريک من

نينديشم از روم وز شاهشان

بپای اندر آرم سر و گاهشان

نهادند برنامه ها مهر اوی

بيامد فرستاده راه جوی

بکردار بازارگانان برفت

بدرگاه خسرو خراميد تفت

يکی کاروانی ز هرگونه چيز

ابا نامه ها هديه ها داشت نيز

بديد آن بزرگی و چندان سپاه

که گفتی مگر بر زمين نيست راه

به دل گفت با اين چنين شهريار

نخواهد ز بهرام يل زينهار

يکی مرد بی دشمنم پارسی

همان بار دارم شتروار سی

چراخويشتن کرد بايد هلاک

بلندی پديدار گشت ازمغاک

شوم نامه نزديک خسروبرم

به نزديک او هديه ی نوبرم

بانديشه آمد به نزديک شاه

ابا هديه و نامه ونيک خواه

درم برد و با نامه ها هديه برد

سخنهاش برشاه گيتی شمرد

جهاندار چون نامه ها را بخواند

مر او را بکرسی زرين نشاند

بدو گفت کای مرد بسياردان

تو بهرام را نزد من خوار دان

کنون ز آنچ کردی رسيدی بکام

فزون تر مجو اندرين کار نام

بفرمود تا نزد او شد دبير

مران پاسخ نامه را ناگزير

نوشت اندران نامه های دراز

که اين مهتر گرد گردن فراز

همه نامه های تو برخوانديم

فرستاده را پيش بنشانديم

به گفتار بيکار با خسرويم

به دل با تو همچون بهار نويم

چولشکر بياری بدين مرز وبوم

که انديشد از گرز مردان روم

همه پاک شمشيرها برکشيم

به جنگ اندورن روميان را کشيم

چو خسرو ببيند سپاه تو را

همان مردی و پايگاه تو را

دلش زود بيکار ولرزان شود

زپيشت چو روبه گريزان شود

بدان نامه ها مهر بنهاد شاه

ببرد ان پسنديده ی نيک خواه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

برش گنج يابی ازين کارکرد

مرو را گهر داد و دينار داد

گرانمايه ياقوت بسيار داد

بدو گفت کاين نزد چوبينه بر

شنيده سخنها برو بر شمر

بيامد به نزديک چوبينه مرد

شنيده سخنها همه يادکرد

چو مرد جهانجوی نامه بخواند

هوارا بخواند وخرد را براند

ازان نامه ها ساز رفتن گرفت

بماندند ايرانيان درشگفت

برفتند پيران به نزديک اوی

چوديدند کردار تاريک اوی

همی گفت هرکس کز ايدر مرو

زرفتن کهن گردد اين روز نو

اگر خسرو آيد به ايران زمين

نبينی مگر گرز و شمشير کين

برين تخت شاهی مخور زينهار

همی خيره بفريبدت روزگار

نيامد سخنها برو کارگر

بفرمود تا رفت لشکر بدر

همی تاخت تا آذر آبادگان

سپاهی دلاور ز آزادگان

سپاه اندر آمد بتنگ سپاه

ببستند بر مور و بر پشه راه

چنين گفت پس مهتر کينه خواه

که من کرد خواهم به لشکر نگاه

ببينم که رومی سواران کيند

سپاهی کدامند و گردان کيند

همه برنشستند گردان براسپ

يلان سينه و مهتر ايزد گشسپ

بديدار آن لشکر کينه خواه

گرانمايگان برگرفتند راه

چولشکر بديدند باز آمدند

به نزديک مهتر فراز آمدند

که اين بی کرانه يکی لشکرند

ز انديشه ما همی بگذرند

وزان روی رومی سواران شاه

برفتند پويان بدان بارگاه

ببستند بر پيش خسرو ميان

که ما جنگ جوييم زايرانيان

بدان کار همداستان گشت شاه

کزو آرزو خواست رومی سپاه

چوخورشيد برزد سراز تيره کوه

خروشی برآمد زهر دو گروه

که گفتی زمين گشت گردان سپهر

گر از تيغها تيره شد روی مهر

بياراسته ميمن و ميسره

زمين کوه گشت آهنين يکسره

از آواز اسپان و بانگ سپاه

بيابان همی جست بر کوه راه

چو بهرام جنگی بدان بنگريد

يکی خنجر آبگون برکشيد

نيامد به دل ش اندرون ترس وبيم

دل شير دربيشه شد بد و نيم

به ايرانيان گفت صف برکشيد

همه کشور دوک لشکر کشيد

همی گشت گرد سپه يک تنه

که دارد نگه ميسره وميمنه

يلان سينه را گفت برقلبگاه

همی باش تا پيش روی سپاه

که از لشکر امروز جنگی منم

بگاه گريزش درنگی منم

نگه کرد خسرو بدان رزمگاه

جهان ديد يکسر زلشکر سياه

رخ شيد تابان چوکام هژبر

همی تيغ باريد گفتی ز ابر

نياطوس و بندوی و گستهم وشاه

ببالا گذشتند زان رزمگاه

نشستند بر کوه دوک آن سران

نهاده دو ديده بفرمانبران

ازان کوه لشکر همی ديد شاه

چپ وراست و قلب و جناح سپاه

چوبرخاست آواز کوس از دو روی

برفتند مردان پر خاشجوی

تو گفتی زمين کوه آهن شدست

سپهر ا زبر خاک دشمن شدست

چو خسرو بران گونه پيکار ديد

فلک تار ديد و زمين قار ديد

به يزدان همی گفت برپهلوی

که از برتو ران پاک وبرتر توی

که برگردد امروز از رزم شاد

که داند چنين جز تو ای پاک وراد

کرابخت خواهد شدن کندرو

سر نيزه که شود خار و خو

دل و جان خسرو پرانديشه بود

جهان پيش چشمش يکی بيشه بود

که بگسست کوت ازميان سپاه

ز آهن بکردار کوهی سياه

بيامد دمان تاميان گروه

چو نزديک ترشد بران برز کوه

به خسرو چنين گفت کای سرفراز

نگه کن بدان بنده ديوساز

که بااو برزم اندر آويختی

چواو کامران شد تو بگريختی

ببين از چپ لشکر ودست راست

که تا از ميان دليران کجاست

کنون تا بياموزمش کارزار

ببيند دل و رزم مردان کار

چو بشنيد خسرو زکوت اين سخن

دلش گشت پردرد و کين کهن

کجا گفت کز بنده بگريختی

سليح سواران فروريختی

ورا زان سخن هيچ پاسخ نداد

دلش گشت پرخون و سر پر ز باد

چنين گفت پس کوت را شهريار

که روپيش آن مرد ابلق سوار

چوبيند تو را پيشت آيد به جنگ

تومگريز تا لب نخايی زننگ

چوبشنيد کوت اين سخن بازگشت

چنان شد که با باد انباز گشت

همی رفت جوشان ونيزه بدست

به آوردگه رفت چون پيل مست

چو نزديک شد خواست بهرام را

برافراخت زانگونه زونام را

يلان سينه بهرام را بانگ کرد

که بيدارباش ای سوار نبرد

که آمد يکی ديو چون پيل مست

کمندی بفتراک و نيزه بدست

چو بهرام بشنيد تيغ از نيام

برآهخت چون باد و برگفت نام

چوخسرو چنان ديد برپای خاست

ازان کوه سر سر برآورد راست

نهاده بکوت و به بهرام چشم

دو ديده پر از آب و دل پر ز خشم

چو رومی به نيزه درآمد زجای

جهانجوی بر جای بفشارد پای

چو نيزه نيامد برو کارگر

بر وی اندر آورد جنگی سپر

يکی تيغ زد بر سر و گردنش

که تاسينه ببريد تيره تنش

چو آواز تيغش به خسرو رسيد

بخنديد کان زخم بهرام ديد

نياطوس جنگی بتابيد چشم

ازان خنده ی خسرو آمد بخشم

به خسرو چنين گفت کای نامدار

نه نيکو بود خنده درکارزار

تو رانيست از روم جز کيميا

دلت خيره بينم بکين نيا

چو کوت هزاره به ايران و روم

نبينند هرگز به آباد بوم

بخندی کنون زانک اوکشته شد

چنان دان که بخت تو برگشته شد

بدو گفت خسرو من از کشتنش

نخندم همی وز بريده تنش

چنان دان که هرکس که دارد فسوس

همو يابد از چرخ گردنده کوس

مرا گفت کز بنده بگريختی

نبودت هنر تا نياويختی

ازان بنده بگريختن نيست ننگ

که زخمش بدين سان بود روز جنگ

وزان روی بهرام آواز داد

که ای نامداران فرخ نژاد

يلان سينه و رام و ايزد گسسپ

مرين کشته را بست بايد بر اسپ

فرستيد ز ايدر به لشکر گهش

بدان تابريده ببيند شهش

تن کوت رازود برپشت زين

بتنگی ببستند مردان کين

دوان اسپ با مرد گردن فراز

همی شد به لشکر گه خويش باز

دل خسرو ازکوت شد دردمند

گشادند زان کشته بند کمند

بران زخم او بر پراگند مشک

بفرمود پس تا بکردند خشک

به کرباس بر دوختش همچنان

زره دربر و تنگ بسته ميان

به نزديک قيصر فرستاد باز

که شمشير اين بنده ی ديوساز

برين گونه برد همی روز جنگ

ازو گر هزيمت شدم نيست ننگ

همه رو ميان دلشکسته شدند

به دل پاک بی جنگ خسته شدند

همی ريخت بطريق خونين سرشک

همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک

بيامد ز گردنکشان ده هزار

همه جاثليقان گرد و سوار

يکی حمله بردند زان سان که کوه

بدريد ز آواز رومی گروه

چکاچک برخاست و بانگ سران

همان زخم شمشير و گرز گران

توگفتی که دريا بجوشد همی

سپهر روان بر خروشد همی

ز بس کشته اندر ميان سپاه

بماندند بر جای بربسته راه

ازان روميان کشته شد لشکری

هرآنکس که بود از دليران سری

دل خسرو از درد ايشان بخست

تن خسته زندگان راببست

همه کشتگان رابهم برفکند

تلی گشت برسان کوه بلند

همی خواندنديش بهرام چيد

ببريد خسرو ز رومی اميد

همی گفت اگر نيز رومی دو بار

کند همی برين گونه بر کارزار

جهان را تو بی لشکر روم دان

همان تيغ پولاد را موم دان

به سرگس چنين گفت پس شهريار

که فردا مبر جنگيان را به کار

تو فردا بياسای تا من سپاه

بيارم ز ايرانيان کينه خواه

بايرانيان گفت فردا به جنگ

شما را ببايد شدن بی درنگ

همه ويژه گفتند کايدون کنيم

که کوه و بيابان پر از خون کنيم

چو بر زد ز دريا درفش سپيد

ستاره شد از تيرگی نااميد

تبيره زنان از دو پرده سرای

برفتند با پيل و باکرنای

خروش آمد و نال هی گاودم

هم از کوه هی پيل رويينه خم

تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ

شده روی خورشيد چون پر زاغ

چو ايرانيان برکشيدند صف

همه نيزه و تيغ هندی بکف

زمين سر به سر گفتی ازجوشنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

چو خسرو بياراست بر قلبگاه

همه دل گرفتند يکسر سپاه

وراميمنه دار گردوی بود

که گرد ودلير وجهانجوی بود

بدست چپش نامدار ارمنی

ابا جوشن وتيغ آهرمنی

مبارز چوشاپور وچون انديان

بران جنگ بر تنگ بسته ميان

همی بود گستهم بردست شاه

که دارد مر او را ز دشمن

چوبهرام يل روميان رانديد

درنگی شد وخامشی برگزيد

بفرمود تاکوس برپشت پيل

ببستند وشد گرد لشکر چونيل

نشست ازبرپشت پيل سپيد

هم آوردش ازبخت شد نااميد

همی راند آن پيل تاميمنه

بشاپور گفت ای بد بدتنه

نه پيمانت اين بد به نامه درون

که پيش من آيی بدين دشت خون

نه اين باشد آيين پرمايگان

همی تن بکشتن دهی رايگان

بدو گفت شاپور کای ديوفش

سرخويش دربندگی کرده کش

ازين نامه کی بود نام ونشان

که گويی کنون پيش گردنکشان

گرانمايه خسرو بشاپور گفت

من آن نامه با رای او بود جفت

به نامه توپاداش يابی زمن

هم ازنامداران اين انجمن

چوهنگام باشد بگويم تو را

زانديشه بد بشويم تو را

چوبهرام آواز خسرو شنيد

بانديشه آن جادوی را بديد

برآشفت وزان کار تنگ آمدش

چوارغنده شد رای جنگ آمدش

جفا پيشه برپيل تنها برفت

سوی قلب خسرو خراميد تفت

چوخسرو چنان ديد با انديان

چين گفت کای نره شير ژيان

برين پيل برتيرباران کنيد

کمان را چوابر بهاران کنيد

از ايرانيان آنک بد روزبه

کمان برنهادند يکسر بزه

زپيکان چنان گشت خرطوم پيل

توگفتی شد از خستگی پيل نيل

هم آنگاه بهرام بالای خواست

يکی مغفر خسرو آرای خواست

همان تيرباران گرفتند باز

برآشفت بهرام گردن فراز

پياده شد آن مرد پرخاشخر

زره دامنش رابزد برکمر

سپر برسرآورد وشمشير تير

برآورد زان جنگيان رستخيز

پياده زبهرام بگريختند

کمانهای چاچی فروريختند

يکی باره بردند هم درزمان

سپهبد نشست از بر اودمان

خروشان همی تاخت تا قلبگاه

بجايی کجا شاه بد بی سپاه

همه قلبگه پاک برهم دريد

درفش جهاندار شد ناپديد

وزان جايگه شد سوی ميسره

پس پشتش آزادگان يکسره

نگهبان آن دست گردوی بود

که مردی دلير وجهانجوی بود

برادر چوروی برادر بديد

کمان را بزه کرد واندرکشيد

دوخونی بران سان برآويختند

که گفتی بهمشان برآميختند

بدين سان زمانی برآمد دراز

همی يک زديگر نگشتند باز

بدو گفت بهرام کای بی پدر

به خون برادر چه بندی کمر

بدو گفت گردوی کای پيسه گرگ

تونشنيدی آن داستان بزرگ

که هرکو برادر بود دوست به

چو دشمن بود بی پی و پوست به

تو هم دشمن و بد تن و ريمنی

جهان آفرين را به دل دشمنی

به پيش برادر برادر به جنگ

نيايد اگر باشدش نام و ننگ

چوبشنيد بهرام زو بازگشت

برآشفت و با او دژم ساز گشت

همی راند گردوی نا نزد شاه

ز آهن شده روی جنگی سياه

برو آفرين کرد خسرو به مهر

که پاداش بادت ز گردان سپهر

فرستاده خسرو به شاپور کس

که موسيل راباش فريادرس

بکوشيد تا پشت پشت آوريد

مگر بخت روشن به مشت آوريد

به گستهم گفت آن زمان شهريار

که گر هيچ رومی کند کارزار

چو بهرام جنگی شکسته شود

وگر نيز در جنگ خسته شود

همه روميان سر به گردون برند

سخنها ز اندازه بيرون برند

نخواهم که رومی بود سرفراز

به ما برکنند اندرين جنگ ناز

بديدم هنرهای رومی همه

بسان رمه روزگار دمه

هم آن به که من با سپاه اندکی

ز چوبينه آورد خواهم يکی

نخواهم درين کار ياری ز کس

اميدم به يزدان فريادرس

بدو گفت گستهم کای شهريار

به شيرين روانت مخور زينهار

چو رايت چنين است مردان کين

بخواه و مکن تيره روی زمين

بدو گفت خسرو که اينست روی

که گفتی ز لشکر کنون يار جوی

گزين کرد گستهم ز ايران سوار

ده و چار گردنکش نامدار

نخستين ازين جنگيان نام خويش

نوشت و بياورد و بنهاد پيش

دگر گرد شاپور با انديان

چو بند وی و گردوی پشت کيان

چو آذرگشسپ و دگر شير ذيل

چو زنگوی گستاخ با شير و پيل

تخواره که در جنگ غمخواره بود

يلان سينه را زشت پتياره بود

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز

چو اشتاد پيروز دشمن گداز

چو فرخنده خورشيد با اور مزد

که دشمن بدی پيش ايشان فرزد

چومردان گزين کرد ز ايران دو هفت

ز لشکر بيک سو خراميد تفت

چنين گفت خسرو بدين مهتران

که ای سرفرازن و فرمانبران

همه پشت را سوی يزدان کنيد

دل خويش را شاد و خندان کنيد

جز از خواست يزدان نباشد سخن

چنين بود تا بود چرخ کهن

برزم اندرون کشته بهتر بود

که در خانه ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود بايد به جنگ

بهنگام جنبش نسازم درنگ

همه هم زبان آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

بکردند پيمان که از شهريار

کسی برنگردد ازين کارزار

سپهدار بشنيد و آرام يافت

خوش آمدش وز مهتران کام يافت

سپه رابه بهرام فرخ سپرد

همی رفت با چارده مرد گرد

هم آنگه خروش آمد از ديد هگاه

به بهرام گفتند کامد سپاه

جهان جوی بيدار دل برنشست

کمندی به فتراک و تيغی بدست

ز بالا چو آن مايه مردم بديد

تنی چند زان جنگيان برگزيد

يلان سينه راگفت کاين بد نژاد

به جنگ اندرون دادمردی بداد

که من دانم کنون جزو نيست اين

که يارد چميدن برين دشت کين

برين مايه مردم به جنگ آمدست

وگر پيش کام نهنگ آمدست

فزون نيست با او سرافراز بيست

ازيشان کسی را ندانم که کيست

اگر پيشم آيد جهان را بسم

اگر بر نيايم ازو ناکسم

به ايزد گشسپ ويلان سينه گفت

که مردان ندارند مردی نهفت

نبايد که ما بيش باشيم چار

به خسرو مرا کس نيايد به کار

يکی بد کجا نام او جان فروز

که تيره شبان برگزيدی به روز

سپه را بدو داد و خود پيش رفت

همی تاخ با اين سه بيدار تفت

چو بهرام را ديد خسرو ز راه

به ايرانيان گفت کامد سپاه

کنون هيچ دل را مداريد تنگ

که آمد مرا روزگار درنگ

من و گرز و چوبينه بدنشان

شما رزم سازيد با سرکشان

شما چارده يار و ايشان سه تن

مبادا که بينيد هرگز شکن

نياطوس با لشکر روميان

ببستند ناچار يکسر ميان

برفتند زان رزمگه سوی کوه

که ديدار بودی بهر دو گروه

همی گفت هرکس که پر مايه شاه

چرا جان فروشد ز بهر کلاه

بماند بدين دشت چندين سوار

شود خيره تنها سوی کارزار

همه دست برآسمان داشتند

که او را همه کشته پنداشتند

چو بهرام جنگی برانگيخت اسپ

يلان سينه و گرد ايزد گشسپ

بديدند ياران خسروهمه

شد او گرگ و آن نامداران رمه

بماند آنگهی شاه ز آويختن

وزان شورش و باره انگيختن

جهاندار ناکام برگاشت اسپ

پس اندر همی رفت ايزدگشسپ

چوگستهم وبندوی وگردوی ماند

گوتاجور نام يزدان بخواند

بگستهم گفت آن زمان شهريار

که تنگ اندرآمد بد روزگار

چه بايست اين بيهده رستخيز

بديدند پشت من اندر گريز

بدو گفت گستهم کامد سوار

توتنهاشدی چون کنی کارزار

نگه کرد خسرو پس پشت خويش

ازان چار بهرام را ديد پيش

همی داشت تن رازدشمن نگاه

ببريد برگستوان سياه

ازوبازماندند هردوسوار

پس پشت اودشمن کينه دار

به پيش اندر آمد يکی غار تنگ

سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

بن غارهم بسته آمد زکوه

بماند آن جهاندار دور ازگروه

فرود آمد از اسپ فرخ جوان

پياده بران کوه برشد دوان

پياده شد وراه اوبسته شد

دل نامداران ازو خسته شد

نه جای درنگ ونه جای گريز

پس اندر همی رفت بهرام تيز

بخسرو چنين گفت کای پرفريب

به پيش فراز توآمد نشيب

برمن چراتاختی هوش خويش

نهاده برين گونه بردوش خويش

چوشد زان نشان کار برشاه تنگ

پس پشت شمشير و در پيش سنگ

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

بدين جای بيچارگی دست گير

تو باشی ننالم به کيوان و تير

هم آنگه چو از کوه برشد خروش

پديد آمد از راه فرخ سروش

همه جامه اش سبز و خنگی به زير

ز ديدار او گشت خسرو دلير

چو نزديک شد دست خسرو گرفت

ز يزدان پاک اين نباشد شگفت

چواز پيش بدخواه برداشتش

به آسانی آورد و بگذاشتش

بدو گفت خسرو که نام تو چيست

همی گفت چندی و چندی گريست

فرشته بدو گفت نامم سروش

چو ايمن شدی دور باش از خروش

کزين پس شوی بر جهان پادشا

نبايد که باشی جز از پارسا

بدين زودی اندر بشاهی رسی

بدين ساليان بگذرد هشت و سی

بگفت اين سخن نيز و شد ناپديد

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

چو آن ديد بهرام خيره بماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

همی گفت تا جنگ مردم بود

مبادا که مردی ز من گم بود

برآنم که جنگم کنون با پريست

برين تخت تيره ببايد گريست

نياطوس زان روی بر کوهسار

همی خواست از دادگر زينهار

خراشيد مريم دو رخسار خويش

ز تيمار جفت جهاندار خويش

سپه بود برکوه و هامون وراغ

دل روميان زو پر از درد و داغ

نياطوس چون روی خسرو نديد

عماری زرين به يکسو کشيد

بمريم چنين گفت کاندر نشين

که ترسم که شد شاه ايران زمين

هم آنگاه خسرو بران روی کوه

پديد آمد از راه دور از گروه

همه لشکر نامور شاد شد

دل مريم از درد آزاد شد

چوآمد به مريم بگفت آنچ ديد

وزان کوه خارا سر اندر کشيد

چنين گفت کای ماه قيصر نژاد

مرا داور دادگر داد داد

نه از کاهلی بدنه از بد دلی

که در جنگ بد دل کند کاهلی

بدان غار بی راه در ماندم

به دل آفريننده را خواندم

نهان داشت دارنده کارجهان

برين بنده گشت آشکارا نهان

فريدون فرخ نديد اين به خواب

نه تورو نه سلم و نه افراسياب

که امروز من ديدم ای سرکشان

ز پيروزی و شهرياری نشان

بديشان بگفت آن کجا ديد شاه

از آن پس به فرمود تا آن سپاه

همه جنگ را تاختن نوکنند

برزم اندرون ياد خسرو کنند

وزان روی بهرام شد پر ز درد

پشيمان شده زان همه کارکرد

هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

وزان روی بهرام لشکر براند

به روز اندرون روشنايی نماند

همی گفت هرکس که راند سپاه

خرد بايد و مردی و دستگاه

دليران که ديدند خشت مرا

همان پهلوانی سرشت مرا

مرا برگزيدند بر خسروان

به خاک افگنم نام نوشين روان

ز لشکر بر شاه شد خيره خير

کمان را بزه کرد و يک چوبه تير

بزد ناگهان بر کمرگاه شاه

بکژ اندر آويخت پيکان به راه

يکی بنده چون زخم پيکان بديد

بيامد ز ديباش بيرون کشيد

سبک شهريار اندر آمد دمان

به بهرام چوبينه ی بد نشان

بزد نيزه يی بر کمربند اوی

زره بود نگسست پيوند اوی

سنان سر نيزه شد به دونيم

دل مرد بی راه شد پر ز بيم

چو بشکست نيزه بر آشفت شاه

بزد تيغ بر مغفر کينه خواه

سراسر همه تيغ برهم شکست

بدان پيکر مغفر اندر نشست

همی آفرين کرد هرکس که ديد

هم آنکس که آواز آهن شنيد

گرانمايگان از پس اندر شدند

چنان لشکری را بهم بر زدند

خراميد بندوی نزديک شاه

که ای تاج تو برتو راز چرخ ماه

يکی لشکرست اين چومور وملخ

گرفته بيابان همه ريگ و شخ

نه والا بود خيره خون ريختن

نه اين شاه با بنده آويختن

هر آنکس که خواهد ز ما زينهار

به از کشته يا خسته در کارزار

بدو گفت خسرو که هرگز گناه

بپيچيد برو من نيم کينه خواه

همه پاک در زينهار منند

به تاج اندرون گوشوار منند

برآمد هم آنگه شب از تيره کوه

سپه بازگشتند هر دو گروه

چوآمد غوپاسبان و جرس

ز لشکر نبد خفته بسيار کس

جهان جوی بندوی ز آنجا برفت

ميان دو لشکر خراميد تفت

ز لشکر نگه کرد کنداوری

خوش آواز و گويا منا ديگری

بفرمود تا بارگی برنشست

به بيدار کردن ميان را ببست

چنين تا ميان دولشکر براند

کزو تا بدشمن فراوان نماند

خروشی برآورد کای بندگان

گنه کرده و بخت جويندگان

هران کز شما او گنهکارتر

به جنگ اندرون نامبردارتر

به يزدانش بخشيد شاه جهان

گناهی که کرد آشکار و نهان

به تيره شبان چون برآمد خروش

نهادند هرکس به آواز گوش

همه نامداران بهراميان

برفتن ببستند يک سر ميان

چو برزد سر از کوه گيتی فروز

زمين را به ملحم بياراست روز

همه دشت بی مرد و خرگاه بود

که بهرام زان شب نه آگاه بود

بدان خيمه ها در نديدند کس

جز از ويژه ياران بهرام و بس

چو بهرام زان لشکر آگاه گشت

بيامد بران خيمه ها برگذشت

به ياران چنين گفت کاکنون گريز

به آيد ز آرام با رستخيز

شتر خواست از ساروان سه هزار

هيو نان کفک افگن و نامدار

ز چيزی که در گنج بد بردنی

ز گستردنيها و از خوردنی

ز زرين و سيمين وز تخت عاج

همان ياره و طوق زرين وتاج

همه بار کردند و خود برنشست

ميان از پی بازگشتن ببست

چو خورشيد روشن بياراست گاه

طلايه بيامد ز نزديک شاه

به پرده سرای اندرون کس نديد

همان خيمه بر پای بر بس نديد

طلايه بيامد بگفت اين به شاه

دل شاه شد تنگ زان رزمخواه

گزين کرد زان جنگيان سه هزار

زره دار و برگستوان ور سوار

به نستود فرمود تا برنشست

ميان يلی تاختن را ببست

همی راند نستود دل پر ز درد

نبد مرد بهرام روز نبرد

همان نيز بهرام با لشکرش

نبود ايمن از راه وز کشورش

همی راند بی راه دل پر ز بيم

همی برد با خويشتن زر و سيم

يلان سينه و گرد ايزد گشسپ

ز يک سوی لشکر همی راند اسپ

به بی راه لشکر همی راندند

سخنهای شاهان همی خواندند

پديد آمد از دور يک پاره ده

کجا ده نبود از در مرد مه

همی راند بهرام پيش اندرون

پشيمان شده دل پر از درد و خون

چو از تشنگی خشک شدشان دهن

بيامد به خان يکی پيرزن

زبان را به چربی بياراستند

وزان پيرزن آب و نان خواستند

زن پير گفتار ايشان شنيد

يکی کهنه غربيل پيش آوريد

برو بر به گسترده يک پاره مشک

نهاده به غربيل بر نان کشک

يلان سينه به رسم به بهرام داد

نيامد همی در غم از واژ ياد

گرفتند واژ و بخوردند نان

نظاره بدان نامداران زنان

چو کشکين بخوردند می خواستند

زبانها به زمزم بياراستند

زن پير گفت ار ميت آرزوست

ميست و يکی نيز کهنه که دوست

بريدم کدو را که نوبد سرش

يکی جام کردم نهادم برش

بدو گفت بهرام چون می بود

ازان خوبتر جامها کی بود

زن پير رفت و بياورد جام

ازان جام بهرام شد شادکام

يکی جام پر بر کفش برنهاد

بدان تا شود پيرزن نيز شاد

بدو گفت کای مام با فرهی

ز کار جهان چيستت آگهی

بدو پيرزن گفت چندان سخن

شنيدم کزان گشت مغزم کهن

ز شهر آمد امروز بسيار کس

همی جنگ چوبينه گويند و بس

که شد لشکر او به نزديک شاه

سپهبد گريزان به شد بی سپاه

بدو گفت بهرام کای پاک زن

مرا اندرين داستانی بزن

که اين از خرد بود بهرام را

وگر برگزيد از هوا کام را

بدو پيرزن گفت کای شهره مرد

چرا ديو چشم تو را تيره کرد

ندانی که بهرام پور گشسپ

چوبا پور هرمز بر انگيزد اسپ

بخندد برو هرک دارد خرد

کس اورا ز گردنکشان نشمرد

بدو گفت بهرام گر آرزوی

چنين کرد گو می خوران در کدوی

برين گونه غربيل بر نان جو

همی دار در پيش تا جو درو

بران هم خورش يک شب آرام يافت

همی کام دل جست و ناکام يافت

چو خورشيد برچرخ بگشاد راز

سپهدار جنگی بزد طبل باز

بياورد چندانک بودش سپاه

گرانمايگان برگرفتند راه

بره بر يکی نيستان بود نو

بسی اندرو مردم نی درو

چو از دور ديدند بهرام را

چنان لشکرگشن و خودکام را

به بهرام گفتند انوشه بدی

ز راه نيستان چرا آمدی

که بی مر سپاهست پيش اندرون

همه جنگ را دست شسته به خون

چنين گفت بهرام کايدر سوار

نباشد جز از لشکر شهريار

فرود آمدند اندران نيستان

همه جنگ را تنگ بسته ميان

شنيدم که چون ما ز پرده سرای

بسی چيدن راه کرديم رای

جهاندار بگزيد نستود را

جهان جوی بی تار و بی پود را

ابا سه هزار از سواران مرد

کجا پای دارند روز نبرد

بدان تا بيايد پس ما دمان

چو بينم مر او را سرآرم زمان

همه اسپ را تنگها برکشيد

همه گرد اين بيشه لشکر کشيد

سواران سبک برکشيدند تنگ

گرفتند شمشير هندی به چنگ

همه نيستان آتش اندر زدند

سپه را يکايک بهم بر زدند

نيستان سراسر شد افروخته

يکی کشته و ديگری سوخته

چونستود را ديد بهرام گرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

ز زين برگرفتش به خم کمند

بياورد و کردش هم آنگه ببند

همی خواست نستود زو زينهار

همی گفت کای نامور شهريار

چرا ريخت خواهی همی خون من

ببخشای بر بخت و ارون من

مکش مر مرا تا دوان پيش تو

بيايم بوم زار درويش تو

بدو گفت بهرام من چون تو مرد

نخواهم که باشد به دشت نبرد

نبرم سرت را که ننگ آيدم

که چون تو سواری به جنگ آيدم

چو يابی رهايی ز دستم بپوی

ز من هرچ ديدی به خسرو بگوی

چو بشنيد نستود روی زمين

ببوسيد و بسيار کرد آفرين

وزان بيشه بهرام شد تابری

ابا او دليران فرخنده پی

ببود و برآسود و ز آنجا برفت

به نزديک خاقان خراميد تفت

ازين سوی خسرو بران رزمگاه

بيامد که بهرام بد با سپاه

همه رزمگاهش به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

يکی باره ی تيز رو برنشست

ميان را ز بهر پرستش ببست

به پيش اندر آمد يکی خارستان

پياده ببود اندران کارستان

به غلتيد در پيش يزدان به خاک

همی گفت کای داور داد و پاک

پی دشمن از بوم برداشتی

همه کار ز انديشه بگذاشتی

پرستنده و ناسزا بنده ام

به فرمان و رايت سرافگنده ام

وزان جايگه شد به پرده سرای

بيامد به نزديک او رهنمای

بفرمود تا پيش او شد دبير

نوشتند زو نامه يی برحرير

ز چيزی که رفت اندران رزمگاه

به قيصر نوشت اندران نامه شاه

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد مردی و بخت و هنر

دگر گفت کز کردگار جهان

همه نيکوی ديدم اندر نهان

به آذرگشسپ آمدم با سپاه

دوان پيش بازآمدم کينه خواه

بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ

که بر من ببد کار پيکار تنگ

چو يزدان پاکش نبد دستگير

بمرد آن دم آتش و دار و گير

چوبيچاره تر گشت و لشکر نماند

گريزان به شبگير ز آنجا براند

همه لشکرش را بهم بر زديم

به لشکر گهش آتش اندرزديم

به فرمان يزدان پيروزگر

ببندم برو نيز راه گذر

نهادند برنامه بر مهرشاه

فرستادگان بر گرفتند راه

فرستاده با نامه شهريار

بشد تا بر قيصر نامدار

چو آن نامه برخواند قيصر ز تخت

فرود آمد آن مرد بيداربخت

به يزدان چنين گفت کای رهنمای

هميشه توی جاودانه بجای

تو پيروز کردی مر آن بنده را

کشنده توی مرد افگنده را

فراوان به درويش دينار داد

همان خوردنيهای بسيار داد

مر آن نامه را نيز پاسخ نوشت

بسان درختی به باغ بهشت

سرنامه کرد از جهاندار ياد

خداوند پيروزی و فرو داد

خداوند ماه و خداوند هور

خداونت پيل و خداوند مور

بزرگی و نيک اختری زو شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

جز از داد و خوبی مکن در جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

يکی تاج کز قيصران يادگار

همی داشتی تا کی آيد به کار

همان خسروی طوق با گوشوار

صدوشست تا جامه ی زرنگار

دگر سی شتر بار دينار بود

همان در و ياقوت بسيار بود

صليبی فرستاد گوهر نگار

يکی تخت پرگوهر شاهوار

يکی سبز خفتان به زر بافته

بسی شوشه زر برو تافته

ازان فيلسوفان رومی چهار

برفتند با هديه وبا نثار

چو زان کارها شد به شاه آگهی

ز قيصر شدش کاربا فرهی

پذيره فرستاد خسرو سوار

گرانمايگان گرامی هزار

بزرگان به نزديک خسرو شدند

همه پاک با هديه نو شدند

چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند

ازان خواسته در شگفتی بماند

به دستور فرمود پس شهريار

که آن جامه ی روم گوهر نگار

نه آيين پرمايه دهقان بود

کجا جامه ی جاثليقان بود

چو بر جامه ی ما چليپا بود

نشست اندر آيين ترسا بود

وگر خود نپوشم بيازارد اوی

همانا دگرگونه پندارد اوی

وگر پوشم اين نامداران همه

بگويند کاين شهريار رمه

مگر کز پی چيز ترسا شدست

که اندر ميان چليپا شدست

به خسرو چنين گفت پس رهنمای

که دين نيست شاها به پوشش بپای

تو بردين زر دشت پيغمبری

اگر چند پيوسته قيصری

بپوشيد پس جامه ی شهريار

بياويخت آن تاج گوهرنگار

برفتند رومی و ايرانيان

ز هر گونه مردم اندر ميان

کسی کش خرد بود چون جامه ديد

بدانست کور ای قيصر گزيد

دگر گفت کاين شهريار جهان

همانا که ترسا شد اندر نهان

دگر روز خسرو بياراست گاه

به سر برنهاد آن کيانی کلاه

نهادند در گلشن سور خوان

چنين گفت پس روميان را بخوان

بيامد نياطوس با روميان

نشستند با فيلسوفان بخوان

چو خسرو فرود آمد از تخت بار

ابا جامه ی روم گوهر نگار

خراميد خندان و برخوان نشست

بشد نيز بند وی برسم بدست

جهاندار بگرفت و از نهان

به زمزم همی رای زد با مهان

نياطوس کان ديد بنداخت نان

از آشفتگی باز پس شد ز خوان

همی گفت و ازو چليپا بهم

ز قيصر بود بر مسيحا ستم

چو بندوی ديد آن بزد پشت دست

بخوان بر به روی چليپا پرست

غمی گشت زان کار خسرو چوديد

بر خساره شد چون گل شنبليد

به گستهم گفت اين گو بی خرد

نبايد که بی داوری می خورد

ورا با نياطوس رومی چه کار

تن خويش را کرد امروز خوار

نياطوس زان جايگه برنشست

به لشکرگه خويش شد نيم مست

بپوشيد رومی زره رزم را

ز بهر تبه کردن بزم را

سواران رومی همه جنگ جوی

به درگاه خسرو نهادند روی

هم آنگه ز لشکر سواری چو باد

به خسرو فرستاد رومی نژاد

که بندوی ناکس چرا پشت دست

زند بر رخ مرد يزدان پرست

گر او را فرستی به نزديک من

و گرنه ببين شورش انجمن

ز من بيش پيچی کنون کز رهی

که جويد همی تخت شاهنشهی

چو بشنيد خسرو برآشفت و گفت

که کس دين يزدان نيارد نهفت

کيومرث و جمشيد تا کی قباد

کسی از مسيحا نکردند ياد

مبادا که دين نياکان خويش

گزيده سرافراز و پاکان خويش

گذارم بدين مسيحا شوم

نگيرم بخوان واژ و ترسا شوم

تو تنها همی کژگيری شمار

هنر ديدم از روميان روز کار

به خسرو چنين گفت مريم که من

بپا آورم جنگ اين انجمن

به من ده سرافراز بندوی را

که تا روميان از پی روی را

ببينند و باز آرمش تن درست

کسی بيهوده جنگ هرگز نجست

فرستاد بندوی را شهريار

به نزد نياطوس با ده سوار

همان نيز مريم زن هوشمند

که بودی هميشه لبانش بپند

بدو گفت رو با برادر پدر

بگو ای بدانديش پرخاشخر

نديدی که با شاه قيصر چه گفت

ز بهر بزرگی ورا بود جفت

ز پيوند خويشی و از خواسته

ز مردان وز گنج آراسته

تو پيوند خويشی همی برکنی

همان فر قيصر ز من بفگنی

ز قيصر شنيدی که خسرو ز دين

بگردد چو آيد به ايران زمين

مگو ايچ گفتار نا دلپذير

تو بندوی را سر به آغوش گير

ندانی که دهقان ز دين کهن

نپيچد چرا خام گويی سخن

مده رنج و کردار قيصر بباد

بمان تا به باشيم يک چند شاد

بکين پدر من جگر خسته ام

کمر بر ميان سوک را بسته ام

دل او سراسر پر از کين اوست

زبانش پر از رنج و تيماراوست

که او از پی واژ شد زشت گوی

تو از بی خرد هوشمندی مجوی

چو مريم برفت اين سخنها بگفت

نياطوس بشنيد و کينه نهفت

هم از کار بندوی دل کرد نرم

کجا داشت از روی بندوی شرم

بيامد به نزديک خسرو چو گرد

دل خويش خوش کرد زان گفته مرد

نياطوس گفت ای جهانديده شاه

خردمندی از مست رومی مخواه

توبس کن بدين نياکان خويش

خردمند مردم نگردد ز کيش

برين گونه چون شد سخنها دراز

به لشکر گه آمد نياطوس باز

بخراد برزين بفرمود شاه

که رو عرض گه ساز وديوان بخواه

همه لشکر روميان عرض کن

هر آنکس که هستند نوگر کهن

درمشان بده روميان را زگنج

بدادن نبايد که بينند رنج

کسی کو به خلعت سزاوار بود

کجا روز جنگ از در کار بود

بفرمود تا خلعت آراستند

ز در اسپ پرمايگان خواستند

نياطوس را داد چندان گهر

چه اسپ و پرستار و زرين کمر

کز اندازه هديه برتر گذاشت

سرش را ز پر مايگان برفراشت

هر آن شهرکز روم بستد قباد

چه هرمز چه کسری فرخ نژاد

نياطوس را داد و بنوشت عهد

بران جام حنظل پراگند شهد

برفتند پس روميان سوی روم

بدان مرز آباد و آباد بوم

دگر هفته برداشت با ده سوار

که بودند بينا دل و نامدار

ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ

به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ

پياده همی رفت و ديده پر آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

چو از دربه نزديک آتش رسيد

شد از آب ديده رخش ناپديد

دو هفته همی خواند استا وزند

همی گشت بر گرد آذر نژند

بهشتم بيامد ز آتشکده

چو نزديک شد روزگار سده

به آتش بداد آنچ پذيرفته بود

سخن هرچ پيش ردان گفته بود

ز زرين و سيمين گوهرنگار

ز دينار وز گوهر شاهوار

به درويش بخشيد گنج درم

نماند اندران بوم و برکس دژم

وزان جايگه شد با نديو شهر

که بردارد از روز شاديش بهر

کجا کشور شورستان بود مرز

کسی خاک او راندانست ارز

به ايوان که نوشين روان کرده بود

بسی روزگار اندر آن برده بود

گرانمايه کاخی بياراستند

همان تخت زرين به پيراستند

بيامد به تخت پدر برنشست

جهاندار پيروز يزدان پرست

بفرمود تا پيش او شد دبير

همان راهبر موبد تيزوير

نوشتند منشور ايرانيان

برسم بزرگان و فرخ مهان

بدان کار بندوی بد کدخدای

جهانديده و راد و فرخند هرای

خراسان سراسر به گستهم داد

بفرمود تا نو کند رسم وداد

بهرکار دستور بد بر ز مهر

دبيری جهانديده و خوب چهر

چو بر کام او گشت گردنده چرخ

ببخشيد داراب گرد و صطرخ

به منشور برمهر زرين نهاد

يکی درکف رام برزين نهاد

بفرمود تا نزد شاپور برد

پرستنده و خلعت او را سپرد

دگر مهر خسرو سوی انديان

بفرمود بردن برسم کيان

دگر کشوری را بگردوی داد

بران نامه بر مهر زرين نهاد

ببالوی داد آن زمان شهر چاچ

فرستاد منشور با تخت عاج

کليد در گنجها بر شمرد

سراسر بپور تخواره سپرد

بفرمود تا هر که مهتر بدند

به فرمان خراد برزين شدند

به گيتی رونده بود کام او

به منشورها بر بود نام او

ز لشکر هر آنکس که هنگام کار

بماندند با نامور شهريار

همی خلعت خسروی دادشان

به شاهی به مرزی فرستادشان

همی گشت گويا مناديگری

خوش آواز و بيدار دل مهتری

که ای زيردستان شاه جهان

مخوانيد جز آفرين در نهان

مجوييد کين و مريزيد خون

مباشيد بر کار بد رهنمون

گر از زيردستان بنالد کسی

گر از لشکری رنج يابد بسی

نيابد ستمگاره جز دار جای

همان رنج و آتش بديگر سرای

همه پادشاهند برگنج خويش

کسی راکه گرد آمد از رنج خويش

خوريد و دهيد آنک داريد چيز

همان کز شماهست درويش نيز

چو بايد خورش بامداد پگاه

سه من می بيابد ز گنجور شاه

به پيمان که خواند بران آفرين

که کوشد که آباد دارد زمين

گر ايدون که زين سان بود پادشا

به از دانشومند ناپارسا

مرا سال بگذشت برشست و پنج

نه نيکو بود گر بيازم به گنج

مگر بهره بر گيرم از پند خويش

بر انديشم از مرگ فرزند خويش

مرا بود نوبت برفت آن جوان

ز دردش منم چون تن بی روان

شتابم همی تا مگر يابمش

چويابم به بيغاره بشتابمش

که نوبت مرا به بی کام من

چرا رفتی و بردی آرام من

ز بدها تو بودی مرا دستگير

چرا چاره جستی ز همراه پير

مگر همرهان جوان يافتی

که از پيش من تيز بشتافتی

جوان را چو شد سال برسی و هفت

نه بر آرزو يافت گيتی برفت

همی بود همواره با من درشت

برآشفت و يکباره بنمود پشت

برفت و غم و رنجش ايدر بماند

دل و ديده ی من به خون درنشاند

کنون او سوی روشنايی رسيد

پدر را همی جای خواهد گزيد

برآمد چنين روزگار دراز

کزان همرهان کس نگشتند باز

همانا مرا چشم دارد همی

ز دير آمدن خشم دارد همی

ورا سال سی بد مرا شصت و هفت

نپرسيد زين پير و تنها برفت

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

ز کردارها تا چه آيد به چنگ

روان تو دارنده روشن کناد

خرد پيش جان تو جوشن کناد

همی خواهم از کردگار جهان

ز روزی ده آشکار و نهان

که يکسر ببخشد گناه مرا

درخشان کند تيره گاه مرا

کنون داستانهای ديرينه گوی

سخنهای بهرام چوبينه گوی

که چون او سوی شهر ترکان رسيد

به نزد دلير و بزرگان رسيد

ز گردان بيدار دل ده هزار

پذيره شدندش گزيده سوار

پسر با برادرش پيش اندرون

ابا هر يکی موبدی رهنمون

چو آمد بر تخت خاقان فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

چو خاقان ورا ديد برپای جست

ببوسيد و بسترد رويش بدست

بپرسيد بسيارش از رنج راه

ز کار و ز پيکار شاه و سپاه

هم ايزد گشسپ و يلان سينه را

بپرسيد و خراد برزينه را

چو بهرام برتخت سيمين نشست

گرفت آن زمان دست خاقان بدست

بدو گفت کای مهتر بافرين

سپهدار ترکان و سالار چين

تو دانی که از شهريار جهان

نباشد کسی ايمن اندر نهان

بر آسايد از گنج و بگزايدش

تن آسان کند رنج بفزايدش

گر ايدون که اندر پذيری مرا

بهرنيک و بد دست گيری مرا

بدين مرز بی يار يار توام

بهر نيک و بد غمگسار توام

وگر هيچ رنج آيدت بگذرم

زمين را سراسر بپی بسپرم

گر ايدون که باشی تو همداستان

از ايدر شوم تا به هندوستان

بدو گفت خاقان که ای سرفراز

بدين روز هرگز مبادت نياز

بدارم تو را همچو پيوند خويش

چه پيوند برتر ز فرزند خويش

همه بوم با من بدين ياورند

اگر کهترانند اگر مهترند

تو را بر سران سرفرازی دهم

هم از مهتران بی نيازی دهم

بدين نيز بهرام سوگند خواست

زيان بود بر جان او بند خواست

بدو گفت خاقان به برتر خدای

که هست او مرا و تو را رهنمای

که تا زنده ام ويژه يار توام

بهر نيک و بد غمگسار توام

ازان پس دو ايوان بياراستند

زهر گونه يی جامه ها خواستند

پرستنده و پوشش و خوردنی

ز چيزی که بايست گستردنی

ز سيمين و زرين که آيد به کار

ز دينار وز گوهر شاهوار

فرستاد خاقان به نزديک اوی

درخشنده شد جان تاريک اوی

به چوگان و مجلس به دشت شکار

نرفتی مگر کو بدی غمگسار

برين گونه بر بود خاقان چين

همی خواند بهرام را آفرين

يکی نامبردار بد يار اوی

برزم اندرون دست بردار اوی

ازو مه به گوهر مقاتوره نام

که خاقان ازو يافتی نام و کام

به شبگير نزديک خاقان شدی

دولب را به انگشت خود بر زدی

بران سان که کهتر کند آفرين

بران نامبردار سالار چين

هم آنگه زدينار بردی هزار

ز گنج جهانديده نامدار

همی ديد بهرام يک چندگاه

به خاقان همی کرد خيره نگاه

بخنديد يک روز گفت ای بلند

توی بر مهان جهان ارجمند

بهر بامدادی بهنگام بار

چنين مرد دينار خواهد هزار

ببخشش گرين بيستگانی بود

همه بهر او زرکانی بود

بدو گفت خاقان که آيين ما

چنين است و افروزش دين ما

که از ما هر آنکس که جنگی ترست

به هنگام سختی درنگی ترست

چو خواهد فزونی نداريم باز

ز مردان رزم آور جنگ ساز

فزونی مر او راست برما کنون

بدينار خوانيم بر وی فسون

چو زو بازگيرم بجوشد سپاه

ز لشکر شود روز روشن سياه

جهانجوی گفت ای سر انجمن

تو کردی و را خيره بر خويشتن

چو باشد جهاندار بيدار و گرد

عنان را به کهتر نبايد سپرد

اگر زو رهانم تو را شايدت

وگر ويژه آزرم او بايدت

بدو گفت خاقان که فرمان تو راست

بدين آرزو رای و پيمان تو راست

مرا گر توانی رهانيد ازوی

سرآورده باشی همه گفت و گوی

بدو گفت بهرام که اکنون پگاه

چو آيد مقاتوره دينار خواه

مخند و بر و هيچ مگشای چشم

مده پاسخ و گر دهی جز به خشم

گذشت آن شب و بامداد پگاه

بيامد مقاتوره نزديک شاه

جهاندار خاقان بدو ننگريد

نه گفتار آن ترک جنگی شنيد

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم

يکايک برآشفت و بگشاد چشم

بخاقان چين گفت کای نامدار

چرا گشتم امروز پيش تو خوار

همانا که اين مهتر پارسی

که آمد بدين مرز با يار سی

بکوشد همی تا بپيچی ز داد

سپاه تو را داد خواهد بباد

بدو گفت بهرام که ای جنگوی

چرا تيزگشتی بدين گفت وگوی

چو خاقان برد راه و فرمان من

خرد را نپيچد ز پيمان من

نمانم که آيی تو هر بامداد

تن آسان دهی گنج او را به باد

بران نه که هستی تو سيصد سوار

به رزم اندرون شيرجويی شکار

نيرزد که هر بامداد پگاه

به خروار دينار خواهی ز شاه

مقاتوره بشنيد گفتار اوی

سرش گشت پرکين ز آزار اوی

بخشم و به تندی بيازيد چنگ

ز ترکش برآورد تير خدنگ

به بهرام گفت اين نشان منست

برزم اندرون ترجمان منست

چو فردا بيايی بدين بارگاه

همی دار پيکان ما را نگاه

چو بشنيد بهرام شد تيز چنگ

يکی تير پولاد پيکان خدنگ

بدو داد و گفتا که اين يادگار

بدار و ببين تا کی آيد به کار

مقاتوره از پيش خاقان برفت

بيامد سوی خرگه خويش تفت

چوشب دامن تيره اندر کشيد

سپيده ز کوه سيه بر دميد

مقاتوره پوشيد خفتان جنگ

بيامد يکی تيغ توری به چنگ

چو بهرام بشنيد بالای خواست

يکی جوشم خسرو آرای خواست

گزيدند جايی که هرگز پلنگ

بران شخ بی آب ننهاد چنگ

چو خاقان شنيد اين سخن برنشست

برفتند ترکان خسرو پرست

بدان کارتازين دو شيردمان

کرا پيشتر خواه آمد زمان

مقاتوره چون شد به دشت نبرد

ز هامون به ابر اندر آورد گرد

به بهرام گردنکش آواز داد

که اکنون ز مردی چه داری بياد

تو تازی بدين جنگ بر پيشدست

وگر شير دل ترک خاقان پرست

بدو گفت بهرام پيشی تو کن

کجا پی تو افگنده ای اين سخن

مقاتوره کرد از جهاندار ياد

دو زاغ کمان را به زه برنهاد

زه و تير بگرفت شادان بدست

چو شد غرق پيکانش بگشاد شست

بزد بر کمربند مرد سوار

نسفت آهن از آهن آبدار

زمانی همی بود بهرام دير

که تاشد مقاتوره از رزم سير

مقاتوره پنداشت کو شد تباه

خروشيد و برگشت زان رزمگاه

بدو گفت برهام کای جنگجوی

نکشتی مرا سوی خرگه مپوی

تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو

اگر بشنوی زنده مانی برو

نگه کر جوشن گذاری خدنگ

که آهن شدی پيش او نرم و سنگ

بزد بر ميان سوار دلير

سپهبد شد از رزم و دينار سير

مقاتوره چون جنگ را برنشست

برادر دو پايش بزين بر ببست

بروی اندر آمد دو ديده پرآب

همان زين توری شدش جای خواب

به خاقان چنين گفت کای کامجوی

همی گورکن خواهد آن نامجوی

بدو گفت خاقان که بهتر ببين

کجا زنده خفتست بر پشت زين

بدو گفت بهرام کای برمنش

هم اکنون به خاک اندر آيد تنش

تن دشمن تو چنين خفته باد

که او خفت بر اسپ توری نژاد

سواری فرستاد خاقان دلير

به نزديک آن نامبردار شير

ورا بسته و کشته ديدند خوار

بر آسوده از گردش روزگار

بخنديد خاقان به دل در نهان

شگفت آمدش زان سوار جهان

پر انديشه بد تا بايوان رسيد

کلاهش ز شادی به کيوان رسيد

سليح و درم خواست و اسپ ورهی

همان تاج و هم تخت شاهنشهی

ز دينار وز گوهر شاهوار

ز هرگونه يی آلت کار زار

فرستاده از پيش خاقان ببرد

به گنج ور بهرام جنگی سپرد

چو چندی برآمد برين روزگار

شب و روز آسايش آموزگار

چنان بد که در کوه چين آن زمان

دد و دام بودی فزون از گمان

ددی بود مهتر ز اسپی بتن

فروهشته چون مشک گيسو رسن

به تن زرد و گوش و دهانش سياه

نديدی کس او را مگر گرمگاه

دو چنگش به کردار چنگ هژبر

خروشش همی برگذشتی ز ابر

همی سنگ را درکشيدی به دم

شده روز ازو بر بزرگان دژم

ورا شير کپی همی خواندند

ز رنجش همه بوم در ماندند

يکی دختری داشت خاتون چوماه

اگر ماه دارد دو زلف سياه

دو لب سرخ و بينی چو تيغ قلم

دو بی جاده خندان و نرگس دژم

بران دخت لرزان بدی مام وباب

اگر تافتی بر سرش آفتاب

چنان بد که روزی پياده به دشت

همی گرد آن مرغزاران بگشت

جهاندار خاقان ز بهر شکار

بدشتی دگر بود زان مرغزار

همان نيز خاتون به کاخ اندورن

همی رای زد با يکی رهنمون

چوآن شير کپی ز کوهش بديد

فرود آمد او را به دم درکشيد

بيک دم شد او از جهان در نهان

سرآمد بران خوب چهره جهان

چو خاقان شنيد آن سيه کرد روی

همان مادرش نير بر کند موی

ز دردش همه ساله گريان بدند

چو بر آتش تيز بريان بدند

همی چاره جستند زان اژدها

که تا چين کی آيد ز چنگش رها

چو بهرام جنگ مقاتوره کرد

وزان مرد جنگی برآورد گرد

همی رفت خاتون بديدار اوی

بهر کس همی گفت کردار اوی

چنان بد که يک روز ديدش سوار

از ايران همان نيز صد نامدار

پياده فراوان به پيش اندرون

همی راند بهرام با رهنمون

بپرسيد خاتون که اين مرد کيست

که با برز و با فره ی ايزديست

بدو گفت کهتر که دوری ز کام

که بهرام يل راندانی بنام

به ايران يکی چند گه شاه بود

سرتاج او برتر از ماه بود

بزرگانش خوانند بهرام گرد

که از خسروان نام مردی ببرد

کنون تا بيامد ز ايران بچين

به لرزد همی زير اسپش زمين

خداوند خواند همی مهترش

همی تاج شاهی نهد بر سرش

بدو گفت خاتون که با فراوی

سز دگر بنازيم در پر اوی

يکی آرزو زو بخواهم درست

چو خاقان نگردد بدان کارسست

بخواهد مگر ز اژدها کين من

برو بشنود درد و نفرين من

بدو گفت کهتر گر اين داستان

بخواند برو مهتر راستان

تو از شير کپی نيابی نشان

مگر کشته و گرگ پايش کشان

چو خاتون شنيد اين سخن شاد شد

ز تيمار آن دختر آزاد شد

همی تاخت تا پيش خاقان رسيد

يکايک بگفت آنچ ديد وشنيد

بدو گفت خاقان که عاری بود

بجايی که چون من سواری بود

همی شر کپی خورد دخترم

بگوييم و ننگی شود گوهرم

ندانند کان اژدهای دژم

همی کوه آهن ربايد به دم

اگر دختر شاه نامی بود

همان شاه را جان گرامی بود

بدو گفت خاتون که من کين خويش

بخواهم ز بهر جهان بين خويش

اگر ننگ باشد وگر نام من

بگويم برآيد مگر کام من

برآمد برين نيز روز دراز

نهانی ز هرکس همی داشت راز

چنان بد که خاقان يکی سور کرد

جهان را بران سور پر نور کرد

فرستاد بهرام يل رابخواند

چو آمدش برتخت زرين نشاند

چو خاتون پس پرده آوا شنيد

بشد تيز و بهرام يل را بديد

فراوانش بستود وکرد آفرين

که آباد بادا بتو ترک و چين

يکی آرزو خواهم از شهريار

که باشد بران آرزو کامگار

بدو گفت بهرام فرمان تو راست

برين آرزو کام و پيمان تو راست

بدو گفت خاتون کز ايدر نه دور

يکی مرغزارست زيبای سور

جوانان چين اندران مرغزار

يکی جشن سازند گاه بهار

ازان بيشه پرتاب يک تيروار

يکی کوه بينی سيه تر ز قار

بران کوه خارا يکی اژدهاست

که اين کشور چين ازو در بلاست

يکی شير کپيش خواند همی

دگر نيز نامش نداند همی

يکی دخترم بد ز خاقان چين

که خورشيد کردی برو آفرين

از ايوان بشد نزد آن جشنگاه

که خاقان به نخچير بد با سپاه

بيامد ز کوه اژدهای دژم

کشيد آن بهار مرا او بدم

کنون هر بهاری بران مرغزار

چنان هم بيايد ز بهر شکار

برين شهر ما را جوانی نماند

همان نامور پهلوانی نماند

شدند از پی شيرکپی هلاک

برانگيخت از بوم آباد خاک

سواران چينی ومردان کار

بسی تاختند اندران کوهسار

چو از دور بينند چنگال اوی

برو پشت و گوش و سر و يال اوی

بغرد بدرد دل مرد جنگ

مر او را چه شير و چه پيل و نهنگ

کس اندر نيارد شدن پيش اوی

چوگيرد شمار کم و بيش اوی

بدو گفت بهرام فردا پگاه

بيايم ببينم من اين جشنگاه

به نيروی يزدان که او داد زور

بلند آفريننده ی ماه وهور

بپردازم از اژدها جشنگاه

چو بشگير ما را نمايند راه

چو پيدا شد ازآسمان گرد ماه

شب تيره بفشاند گرد سياه

پراکنده گشتند و مستان شدند

وز آنجای هرکس به ايوان شدند

چو پيداشد آن فرخورشيد زرد

به پيچيد زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشيد بهرام گرد

گرامی تنش را به يزدان سپرد

کمند و کمان برد و شش چوبه تير

يکی نيزه دو شاخ نخچيرگير

چوآمد به نزديک آن برزکوه

بفرمود تا بازگردد گروه

بران شير کپی چو نزديک شد

تو گفتی برو کوه تاريک شد

ميان اندارن کوه خارا ببست

بخم کمند از بر زين نشست

کمان را بماليد وبر زه نهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد باد

چو بر اژدها برشدی موی تر

نبودی برو تير کس کارگر

شد آن شير کپی به چشمه درون

به غلتيد و برخاست و آمد برون

بغريد و بر زد بران سنگ دست

همی آتش از کوه خارا بجست

کمان را بماليد بهرام گرد

به تير از هوا روشنايی ببرد

خدنگی بينداخت شير دلير

برشير کپی شد از جنگ سير

دگر تير بهرام زد بر سرش

فرو ريخت چون آب خون ازبرش

سيوم تير و چارم بزد بر دهانش

که بردوخت برهم دهان و زبانش

به پنجم بزد تير بر چنگ اوی

همی ديد نيروی و آهنگ اوی

بهشتم ميانش گشاد از کمند

بجست از بر کوهسار بلند

بزد نيزه يی بر ميان دده

که شد سنگ خارا به خون آژده

وزان پس بشمشير يازيد مرد

تن اژدها را به دونيم کرد

سر از تن جدا کند و بفگند خوار

ازان پس فرود آمد از کوهسار

ازان بيشه خاقان و خاتون برفت

دمان و دنان تا برکوه تفت

خروشی برآمد ز گردان چين

کز آواز گفت بلرزد زمين

به بهرام برآفرين خواندند

بسی گوهر و زر برافشاندند

چو خاتون بشد دست او بوس داد

برفتند گردان فرخ نژاد

همه هم زبان آفرين خواندند

ورا شاه ايران زمين خواندند

گرفتش سپهدار چين در کنار

وزان پس ورا خواندی شهريار

چو خاقان چينی به ايوان رسيد

فرستاده يی مهربان برگزيد

فرستاد ده بدره گنجی درم

همن به دره و برده از بيش و کم

که رو پيش بهرام جنگی بگوی

که نزديک ما يافتی آب روی

پس پرده ی ما يکی دخترست

که بر تارک اختران افسرست

کنون گر بخواهی ز من دخترم

سپارم بتو لشکر و کشورم

بدو گفت بهرام کاری رواست

جهاندار بر بندگان پادشاست

به بهرام داد آن زمان دخترش

به فرمان او شد همه کشورش

بفرمود تا پيش او شد دبير

نوشتند منشور نو بر حرير

بدو گفت هرکس کز ايران سرست

ببخشش نگر تا کرا در خورست

بر آيين چين خلعت آراستند

فراوان کلاه و کمر خواستند

جزاز داد و خورد شکارش نبود

غم گردش روزگارش نبود

بزرگان چينی و گردنکشان

ز بهرام يل داشتندی نشان

همه چين همی گفت ما بنده ايم

ز بهر تو اندر جهان زنده ايم

همی خورد بهرام و بخشيد چيز

برو بر بسی آفرين بود نيز

چنين تا خبرها به ايران رسيد

بر پادشاه دليران رسيد

که بهرام را پادشاهی و گنج

ازان تو بيش است نابرده رنج

پراز درد و غم شد ز تيمار اوی

دلش گشت پيچان ز کردار اوی

همی رای زد با بزرگان بهم

بسی گفت و انداخت از بيش و کم

شب تيره فرمود تا شد دبير

سرخامه را کرد پيکان تير

به خاقان چينی يکی نامه کرد

تو گفتی که از خنجرش خامه کرد

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا و دانا و به روزگار

برازنده ی هور و کيوان و ماه

نشاننده شاه بر پيش گاه

گزاينده ی هرکه جويد بدی

فزاينده ی دانش ايزدی

ز نادانی و دانش وراستی

ز کمی و کژی و از کاستی

بيابی چو گويی که يزدان يکيست

ورا يار وهمتا و انباز نيست

بيابد هر آنکس که نيکی بجست

مباد آنک او دست بد را بشست

يکی بنده بد شاه را ناسپاس

نه مهتر شناس و نه يزدان شناس

يکی خرد و بيکار و بی نام بود

پدر بر کشيدش که هنگام بود

نهان نيست کردار او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

کس او را نپذيرفت کش مايه بود

وگر در خرد برترين پايه بود

بنزد تو آمد بپذرفتيش

چو پر مايگان دست بگرفتيش

کس اين راه برگيرد از راستان ؟

نيم من بدين کار هم داستان

چو اين نامه آرند نزديک تو

پر انديشه کن رای تاريک تو

گر آن بنده را پای کرده ببند

فرستی بر ما شوی سودمند

وگر نه فرستم ز ايران سپاه

به توران کنم روز روشن سياه

چوآن نامه نزديک خاقان رسيد

بران گونه گفتار خسرو شنيد

فرستاده را گفت فردا پگاه

چو آيی بدر پاسخ نامه خواه

فرستاده آمد دلی پر شتاب

نبد زان سپس جای آرام و خواب

همی بود تا شمع رخشان بديد

به درگاه خاقان چينی دويد

بياورد خاقان هم آنگه دبير

ابا خامه و مشک و چينی حرير

به پاسخ نوشت آفرين نهان

ز من بنده بر کردگار جهان

دگر گفت کان نامه برخواندم

فرستاده را پيش بنشاندم

توبا بندگان زين سان سخن

نزيبد از آن خاندان کهن

که مه را ندارند يکسر به مه

نه که را شناسند بر جای که

همه چين و توران سراسر مراست

به هيتال بر نيز فرمان رواست

نيم تا بدم مرد پيمان شکن

تو با من چنين داستانها مزن

چو من دست بهرام گيرم بدست

وزان پس به مهر اندرم آرم شکست

نخواند مرا داور از آب پاک

جز ار پاک ايزد مرا نيست باک

تو را گر بزرگی بيفزايدی

خرد بيشتر زين بدی شايدی

بران نامه بر مهر بنهاد و گفت

که با باد بايد که باشيد جفت

فرستاده آمد به نزديک شاه

بيک ماه کهتر به پيمود راه

چو برخواند آن نامه را شهريار

بپيچيد و ترسان شد از روزگار

فرستاد و ايرانيان را بخواند

سخنهای خاقان سراسر براند

همان نامه بنمود و برخواندند

بزرگان به انديشه درماندند

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که ای فرو آورند و تاج کيان

چنين کارها بر دل آسان مگير

يکی رای زن با خردمند پير

به نامه چنين کار آسان مکن

مکن تيره اين فر و شمع کهن

گزين کن از ايران يکی مرد پير

خردمند و زيبا و گرد و دبير

کز ايدر به نزديک خاقان شود

سخن گويد و راه او بشنود

بگويد که بهرام روز نخست

که بود و پس از پهلوانی چه جست

همی تا کار او گشت راست

خداوند را زان سپس بنده خواست

چو نيکو گردد به يک ماه کار

تمامی بسالی برد روزگار

چو بهرام داماد خاقان بود

ازو بد سرودن نه آسان بود

به خوبی سخن گفت بايد بسی

نهانی نبايد که داند کسی

ازان پس چو بشنيد بهرام گرد

کز ايران به خاقان کسی نامه برد

بيامد دمان پيش خاقان چين

بدو گفت کای مهتر به آفرين

شنيدم که آن ريمن بد هنر

همی نامه سازد يک اندر دگر

سپاهی دلاور ز چين برگزين

بدان تا تو را گردد ايران زمين

بگيرم به شمشير ايران و روم

تو راشاه خوانم بران مرز و بوم

بنام تو بر پاسبانان به شب

به ايران و توران گشايند لب

ببرم سر خسرو بی هنر

که مه پای بادا ازيشان مه سر

چون من کهتری را ببندم ميان

ز بن برکنم تخم ساسانيان

چو بشنيد خاقان پر انديشه شد

ورا در دل انديشه چون بيشه شد

بخواند آنکس ان را که بودند پير

سخنگوی و داننده و يادگير

بديشان بگفت آنچ بهرام گفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چنين يافت پاسخ ز فرزانگان

ز خويشان نزديک و بيگانگان

که اين کارخوارست و دشوارنيز

که بر تخم ساسان پرآمد قفيز

وليکن چو بهرم راند سپاه

نمايد خردمند را رای و راه

به ايران بسی دوستدارش بود

چو خاقان يکی خويش و يارش بود

برآيد ببخت تو اين کار زود

سخنهای بهرام بايد شنود

چو بشنيد بهرام دل تازه شد

بخنديد و بر ديگر اندازه شد

بران برنهادند يکسر گوان

که بگزيد بايد دو مردجوان

که زيبد بران هر دو بر مهتری

همان رنج کش بايد و لشکری

به چين مهتری بود حسنوی نام

دگر سرکشی بود ز نگوی نام

فرستاد خاقان يلان رابخواند

به ديوان دينار دادن نشاند

چنين گفت مهتر بدين هر دو مرد

که هشيار باشيد روز نبرد

هميشه به بهرام داريد چشم

چه هنگام شادی چه هنگام خشم

گذرهای جيحون بداريد پاک

ز جيحون به گردون برآريد خاک

سپاهی دلاور بديشان سپرد

همه نامداران و شيران گرد

برآمد ز درگاه بهرام کوس

رخ خورشد از گرد چون آبنوس

ز چين روی يکسر به ايران نهاد

به روز سفندار مذ بامداد

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ

که از بيشه بيرون خراميد گرگ

سپاهی بياورد بهرام گرد

که از آسمان روشنايی ببرد

بخراد بر زين چنين گفت شاه

که بگزين برين کار بر چارماه

يکی سوی خاقان بی مايه پوی

سخن هرچ دانی که بايد بگوی

به ايران و نيران تو داناتری

همان بر زبان بر تواناتری

در گنج بگشاد و چندان گهر

بياورد شمشير و زرين کمر

که خراد برزين بران خيره ماند

همی در نهان نام يزدان بخواند

چو باهديه ها راه چين بر گرفت

به جيحون يکی راه ديگر گرفت

چو نزديک درگاه خاقان رسيد

نگه کرد و گوينده يی برگزيد

بدان تا بگويد که از نزد شاه

فرستاده آمد بدين بارگاه

چو بشنيد خاقان بياراست گاه

بفرمود تا برگشادند راه

فرستاده آمد به تنگی فراز

زبان کرد کوتاه و بردش نماز

بدو گفت هرگه که فرمان دهی

بگفتن زبان بر گشايد رهی

بدو گفت خاقان به شيرين زبان

دل مردم پير گردد جوان

بگو آن سخنها که سود اندروست

سخن گفت مغزست و ناگفته پوست

چو خراد بر زين شنيد آن سخن

بياد آمدش کينهای کهن

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا داننده ی روزگار

که چرخ و مکان و زمان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

همان چرخ گردنده ی بی ستون

چرا نه به فرمان او در نه چون

بدان آفرين کو جهان آفريد

بلند آسمان و زمين گستريد

توانا و دانا و دارنده اوست

سپهر و زمين رانگارنده اوست

به چرخ اندرون آفتاب آفريد

شب و روز و آرام و خواب آفريد

توانايی اوراست ما بنده ايم

همه راستيهاش گوينده ايم

يکی را دهد تاج و تخت بلند

يکی را کند بنده و مستمند

نه با اينش مهر و نه با آنش کين

نداند کس اين جز جهان آفرين

که يک سر همه خاک را زاده ايم

به بيچاره تن مرگ را داده ايم

نخست اندر آيم ز جم برين

جهاندار طهمورث بافرين

چنين هم برو تاسر کی قباد

همان نامداران که داريم ياد

برين هم نشان تا به اسفنديار

چو کيخسرو و رستم نامدار

ز گيتی يکی دخمه شان بود بهر

چشيدند بر جای ترياک زهر

کنون شاه ايران بتن خويش تست

همه شاد و غمگين به کم بيش تست

به هنگام شاهان با آفرين

پدر مادرش بود خاقان چين

بدين روز پيوند ما تازه گشت

همه کار بر ديگر اندازه گشت

ز پيروز گر آفرين بر تو باد

سرنامداران زمين تو باد

همی گفت و خاقان بدو داده گوش

چنين گفت کای مرد دانش فروش

به ايران اگر نيز چون توکسست

ستاينده آسمان او بسست

بران گاه جايی بپرداختش

به نزديکی خويش به نشاختش

به فرمان او هديه ها پيش برد

يکايک به گنج ور او برشمرد

بدو گفت خاقان که بی خواسته

مبادی تو اندر جهان کاسته

گر از من پذيرفت خواهی تو چيز

بگو تا پذيرم من آن چيز نيز

وگر نه ز هديه تو روش نتری

بدانندگان جهان افسری

يکی جای خرم بپرداختند

ز هر گونه يی جامه ها ساختند

بخوان و شکار و ببزم و به می

به نزديک خاقان بدی نيک پی

همی جست و روزيش جايی بيافت

به مردی به گفتارش اندر شتافت

همی گفت بهرام بدگوهرست

از آهر من بد کنش بدترست

فروشد جهانديدگان را به چيز

که آن چيزگفت نيرزد پشيز

ورا هرمز تاجور برکشيد

بارجش ز خورشيد برتر کشيد

ندانست کس در جهان نام اوی

ز گيتی بر آمد همه کام اوی

اگر با تو بسيار خوبی کند

به فرجام پيمان تو بشکند

چنان هم که با شاه ايران شکست

نه خسرو پرست و نه يزدان پرست

گر او را فرستی به نزديک شاه

سر شاه ايران بر آری به ماه

ازان پس همه چين و ايران تو راست

نشستن گه آنجا کنی کت هواست

چو خاقان شنيد اين سخن خيره شد

دو چشمش ز گفتار او تيره شد

بدو گفت زين سان سخنها مگوی

که تيره کنی نزد ما آب روی

نيم من بدانديش و پيمان شکن

که پيمان شکن خاک يابد کفن

چو بشنيد خراد برزين سخن

بدانست کان کار او شد کهن

که بهرام دادش به ايران اميد

سخن گفتن من شود باد و بيد

چو اميد خاقان بدو تيره گشت

به بيچارگی سوی خاتون گذشت

همی جست تاکيست نزديک اوی

که روشن کند جان تاريک اوی

يکی کد خدايی بدست آمدش

همان نيز با او نشست آمدش

سخنهای خسرو بدو ياد کرد

دل مرد بی تن بدان شاد کرد

بدو گفت خاتون مرا دستگير

بود تا شوم بر درش بر دبير

چنين گفت با چاره گر کدخدای

کزو آرزوها نيايد بجای

که بهرام چوبينه داماد اوست

و زويست بهرام را مغز وپوست

تو مردی دبيری يکی چاره ساز

وزين نيز بر باد مگشای راز

چو خراد برزين شنيد اين سخن

نه سر ديد پيمان او را نه بن

يکی ترک بد پير نامش قلون

که ترکان ورا داشتندی زبون

همه پوستين بود پوشيدنش

ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش

کسی را فرستاد و او را بخواند

بران نامور جايگاهش نشاند

مر او را درم داد و دينار داد

همان پوشش و خورد بسيار داد

چو بر خوان نشستی ورا خواندی

بر نامدارانش بنشاندی

پرانديشه بد مرد بسياردان

شکيبا دل و زيرک و کاردان

وزان روی با کدخدای سرای

ز خاتون چينی همی گفت رای

همان پيش خاقان به روز و به شب

چو رفتی همی داشتی بسته لب

چنين گفت با مهتر آن مرد پير

که چون تو سرافراز مردی دبير

اگر در پزشکيت بهره بدی

وگر نامت از دور شهره بدی

يکی تاج نو بوديی بر سرش

به ويژه که بيمار شد دخترش

بدو گفت کاين دانشم نيز هست

چو گويی بسايم برين کاردست

بشد پيش خاتون دوان کد خدای

که دانا پزشکی نوآمد به جای

بدو گفت شادان زی و نوش خور

بيارش مخار اندرين کارسر

بيامد بخراد برزين بگفت

که اين راز بايد که داری نهفت

برو پيش او نام خود را مگوی

پزشکی کن از خويشتن تازه روی

به نزديک خاتون شد آن چاره گر

تبه ديد بيمار او را جگر

بفرمود تا آب نار آورند

همان تره ی جويبار آورند

کجا تره گر کاسنی خواندش

تبش خواست کز مغز بنشاندش

به فرمان يزدان چوشد هفت روز

شد آن دخت چون ماه گيتی فروز

بياورد دينار خاتون ز گنج

يکی بدره و تای زربفت پنج

بدو گفت کاين ناسزاوار چيز

بگير و بخواه آنچ بايدت نيز

چنين داد پاسخ که اين را بدار

بخواهم هر آنگه که آيد به کار

وزان روی بهرام شد تا به مرو

بياراست لشکر چو پر تذرو

کس آمد به خاقان که از ترک و چين

ممان تا کس آيد به ايران زمين

که آگاهی ما به خسرو برند

ورا زان سخن هديه ی نو برند

مناديگری کرد خاقان چين

که بی مهر ماکس به ايران زمين

شود تاميانش کنم بدو نيم

به يزدان که نفروشم او را به سيم

همی بود خراد برزين سه ماه

همی داشت اين رازها را نگاه

به تنگی دل اندر قلون را بخواند

بران نامور جايگاهش نشاند

بدو گفت روزی که کس در جهان

ندارد دلی کش نباشد نهان

تو نان جو و ارزن و پوستين

فراوان به جستی ز هردر به چين

کنون خوردنيهات نان و بره

همان پوششت جامه های سره

چنان بود يک چند و اکنون چنين

چه نفرين شنيدی و چه آفرين

کنون روزگار تو بر سرگذشت

بسی روز و شب ديدی و کوه و دشت

يکی کار دارم تو را بيمناک

اگرتخت يابی اگر تيره خاک

ستانم يکی مهر خاقان چين

چنان رو که اندر نوردی زمين

به نزديک بهرام بايد شدن

به مروت فراوان ببايد بدن

بپوشی همان پوستين سياه

يکی کارد بستان و بنورد راه

نگه دار از آن ماه بهرام روز

برو تا در مرو گيتی فروز

وی آن روز را شوم دارد به فال

نگه داشتيم بسيار سال

نخواهد که انبوه باشد برش

به ديبای چينی بپوشد سرش

چنين گوی کز دخت خاقان پيام

رسانم برين مهتر شادکام

همان کارد در آستين برهنه

همی دار تا خواندت يک تنه

چو نزديک چوبينه آيی فراز

چنين گوی کان دختر سرفراز

مرا گفت چون راز گويی بگوش

سخنها ز بيگانه مردم بپوش

چو گويد چه رازست با من بگوی

تو بشتاب و نزديک بهرام پوی

بزن کارد و نافش سراسر بدر

وزان پس ب چه گر بيابی گذر

هر آنکس که آواز او بشنود

ز پيش سهبد به آخر دود

يکی سوی فرش و يکی سوی گنج

نيايد ز کشتن بروی تو رنج

وگر خود کشندت جهانديده ای

همه نيک و بدها پسنديد های

همانا بتو کس نپردازی

که با تو بدانگه بدی سازدی

گر ايدون که يابی زکشتن رها

جهان را خريدی و دادی بها

تو را شاه پرويز شهری دهد

همان از جهان نيز بهری دهد

چنين گفت با مرد دانا قلون

که اکنون ببايد يکی رهنمون

همانا مرا سال بر صد رسيد

به بيچارگی چند خواهم کشيد

فدای تو بادا تن و جان من

به بيچارگی بر جهانبان من

چو بشنيد خراد برزين دويد

ازان خانه تا پيش خاتون رسيد

بدو گفت کامد گه آرزوی

بگويم تو را ای زن نيک خوی

ببند اندرند اين دو کسهای من

سزد گرگشاده کنی پای من

يکی مهر بستان ز خاقان مرا

چنان دان که بخشيده ای جان مرا

بدو گفت خاتون که خفتست مست

مگر گل نهم از نگينش بدست

ز خراد برزين گل مهر خواست

به بالين مست آمد از حجره راست

گل اندر زمان برنگينش نهاد

بيامد بران مرد جوينده داد

بدو آفرين کرد مرد دبير

بيامد سپرد آن بدين مرد پير

قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو

بيامد ز شهر کشان تا به مرو

همی بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدارم شد

به خانه درون بود با يک رهی

نهاده برش نار و سيب و بهی

قلون رفت تنها بدرگاه اوی

به دربان چنين گفت کای نامجوی

من از دخت خاقان فرستاد هام

نه جنگی کس یام نه آزاده ام

يکی راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگويم بدين پادشا

ز مهر ورا از در بستن است

همان نيز بيمار و آبستن است

گر آگه کنی تا رسانم پيام

بدين تاجور مهتر نيک نام

بشد پرده دار گرامی دوان

چنين تا در خانه پهلوان

چننی گفت کامد يکی بدنشان

فرستاده و پوستينی کشان

همی گويد از دخت خاقان پيام

رسانم بدين مهتر شادکام

چنين گفت بهرام کورا بگوی

که هم زان در خانه بنمای روی

بيامد قلون تا به نزديک در

بکاف در خانه بنهاد سر

چو ديدش يکی پير بد سست و زار

بدو گفت گرنامه داری بيار

قلون گفت شاها پيامست و بس

نخواهم که گويم سخن پيش کس

ورا گفت زود اندر آی و بگوی

بگوشم نهانی بهانه مجوی

قلون رفت با کارد در آستی

پديدار شد کژی و کاستی

همی رفت تا راز گويد بگوش

بزد دشنه وز خانه برشد خروش

چو بهرام گفت آه مردم ز راه

برفتند پويان به نزديک شاه

چنين گفت کاين را بگيريد زود

بپرسيد زو تا که راهش نمود

برفتند هرکس که بد در سرای

مران پير سر را شکستند پای

همه کهتران زو بر آشوفتند

به سيلی و مشتش بسی کوفتند

همی خورد سيلی و نگشاد لب

هم از نيمه ی روز تا نيم شب

چنين تا شکسته شدش دست و پای

فکندندش اندر ميان سرای

به نزديک بهرام بازآمدند

جگر خسته و پرگداز آمدند

همی رفت خون ازتن خسته مرد

لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بيامد هم اندر زمان خواهرش

همه موی برکند پاک از سرش

نهاد آن سر خسته را بر کنار

همی کرد با خويشتن کار زار

همی گفت زار ای سوار دلير

کزو بيشه بگذاشتی نره شير

که برد اين ستون جهان را ز جا

برانديشه ی بد که بد رهنما

الا ای سوار سپهبد تنا

جهانگير و ناباک و شير اوژنا

نه خسرو پرست و نه ايزدپرست

تن پيل وار سپهبد که خست

الا ای برآورده کوه بلند

ز دريای خوشاب بيخت که کند

که کند اين چنين سبز سرو سهی

که افگند خوار اين کلاه مهی

که آگند ناگاه دريا به خاک

که افگند کوه روان در مغاک

غريبيم و تنها و بی دوستدار

بشهر کسان در بمانديم خوار

همی گفتم ای خسرو انجمن

که شاخ وفا را تو از بن مکن

که از تخم ساسان اگر دختری

بماند به سر برنهد افسری

همه شهر ايرانش فرمان برند

ازان تخمه ی هرگز به دل نگذرند

سپهدار نشنيد پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

برين کرده ها بر پشيمان بری

گنهکار جان پيش يزدان بری

بد آمد بدين خاندان بزرگ

همه ميش گشتيم و دشمن چو گرک

چو آن خسته بشنيد گفتار او

بديد آن دل و رای هشيار او

به ناخن رخان خسته و کنده موی

پر از خون دل و ديده پر آب روی

به زاری و سستی زبان برگشاد

چنين گفت کای خواهر پاک وراد

ز پند تو کمی نبد هيچ چيز

وليکن مرا خود پر آمد قفيز

همی پند بر من نبد کارگر

ز هر گونه چون ديو بد راه بر

نبد خسروی برتر از جمشيد

کزو بود گيتی به بيم واميد

کجا شد به گفتار ديوان ز شاه

جهان کرد بر خويشتن بر سياه

همان نيز بيدار کاوس کی

جهاندار نيک اختر و نيک پی

تبه شد به گفتار ديو پليد

شنيدی بديها که او را رسيد

همان به آسمان شد که گردان سپهر

ببيند پراگندن ماه و مهر

مرا نيز هم ديو بی راه کرد

ز خوبی همان دست کوتاه کرد

پشيمانم از هرچ کردم ز بد

کنون گر ببخشد ز يزدان سزد

نوشته برين گونه بد بر سرم

غم کرده های کهن چون خورم

ز تارک کنون آب برتر گذشت

غم و شادمانی همه باد گشت

نوشته چنين بود وبود آنچ بود

نوشته نکاهد نه هرگز فزود

همان پند تويادگارمنست

سخنهای توگوشوارمنست

سرآمد کنون کار بيداد و داد

سخنهات برمن مکن نيزياد

شماروی راسوی يزدان کنيد

همه پشت بربخت خندان کنيد

زبدها جهاندارتان ياربس

مگوييد زاندوه وشادی بکس

نبودم بگيتی جزين نيز بهر

سرآمد کنون رفتنی ام ز دهر

يلان سينه راگفت يکسر سپاه

سپردم تو رابخت بيدارخواه

نگه کن بدين خواهرپاک تن

زگيتی بس اومرتو رارای زن

مباشيد يک تن زديگر جدا

جدايی مبادا ميان شما

برين بوم دشمن ممانيد دير

که رفتيم وگشتيم ازگاه سير

همه يکسره پيش خسرو شويد

بگوييد و گفتار او بشنويد

گر آموزش آيد شما راز شاه

جز او رامخوانيد خورشيد و ماه

مرا دخمه در شهرايران کنيد

بری کاخ بهرام ويران کنيد

بسی رنج ديدم ز خاقان چين

نديدم که يک روز کرد آفرين

نه اين بود زان رنج پاداش من

که ديوی فرستد بپرخاش من

وليکن همانا که او اين سخن

اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود اين جز از کار ايرانيان

همی ديو بد رهنمون درميان

بفرمود پس تا بيامد دبير

نويسد يکی نام هيی بر حرير

بگويد بخاقان که بهرام رفت

به زاری و خواری و بی کام رفت

تو اين ماندگان راز من ياددار

ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که من با تو هرگز نکردم بدی

همی راستی جستم و بخردی

بسی پندها خواند بر خواهرش

ببر در گرفت آن گرامی سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد

دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر کسی زار بگريستند

به درد دل اندر همی زيستند

همی خون خروشيد خواهر ز درد

سخنهای او يک به يک ياد کرد

ز تيمار او شد دلش به دونيم

يکی تنگ تابوت کردش ز سيم

به ديبا بياراست جنگی تنش

قصب کرد در زير پيراهنش

همی ريخت کافور گرد اندرش

بدين گونه برتا نهان شد سرش

چنين است کار سرای سپنج

چودانی که ايدر نمانی مرنج

چو بشنيد خاقان که بهرام را

چه آمد بروی از پی نام را

چوآن نامه نزديک خاقان رسيد

شد از درد گريان هران کان شنيد

از آن آگهی شد دلش پر ز درد

دو ديده پر از خون و رخ لاژورد

ازان کار او در شگفتی بماند

جهانديدگان را همه پيش خواند

بگفت آنک بهرام يل را رسيد

بشد زار و گريان هران کوشنيد

همه چين برو زار و گريان شدند

ابی آتش تيز بريان شدند

يکايک همه کار او را بساخت

نگه کرد کاين بدبريشان که تاخت

قلون را به توران دو فرزند بود

ز هر گونه يی خويش و پيوند بود

چو دانسته شد آتشی بر فروخت

سرای و همه بر زن او بسوخت

دو فرزند او را بر آتش نهاد

همه چيز او را به تاراج داد

ازان پس چو نوبت به خاتون رسيد

ز پرده به گيسوش بيرون کشيد

به ايوان کشيد آن همه گنج اوی

نکرد ايچ ياد از در رنج اوی

فرستاد هرسو هيونان مست

نيامدش خراد بر زين بدست

همه هرچ در چين و را بنده بود

به پوشيدشان جامه های کبود

بيک چند با سوک بهرام بود

که خاقان ازان کار بدنام بود

چوخراد بر زين به خسرو رسيد

بگفت آن کجا کرد و ديد و شنيد

دل شاه پرويز ازان شاد شد

کزان بد گهر دشمن آزاد شد

به درويش بخشيد چندی درم

ز پوشيدنيها و از بيش وکم

بهر پادشاهی و خودکام هيی

نوشتند بر پهلوی نامه يی

که دارای دارنده يزدان چه کرد

ز دشمن چگونه برآورد گرد

به قيصر يکی نامه بنوشت شاه

چناچون بود درخور پيشگاه

به يک هفته مجلس بياراستند

بهر بر زنی رود و می خواستند

به آتشکده هم فرستاد چيز

بران موبدان خلعت افگند نيز

بخراد برزين چنين گفت شاه

که زيبد تو راگر دهم تاج و گاه

دهانش پر از گوهر شاهوار

بياگند و دينار چون صد هزار

همی ريخت گنجور در پای اوی

برين گونه تا تنگ شد جای اوی

بدو گفت هرکس که پيچد ز راه

شود روز روشن برو بر سياه

چو بهرام باشد به دشت نبرد

کزو ترک پيرش برآورد گرد

همه موبدان خواندند آفرين

که بی تو مبيناد کهتر زمين

چو بهرام باد آنک با مهر تو

نخواهد که رخشان بود چهر تو

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل

ز خون شد همه کشور چين چوگل

چنين گفت يک روز کز مرد سست

نيايد مرگ کار نا تندرست

بدان نامداری که بهرام بود

مر ازو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهای آن نامدار

چرا بازماندم چنين سست و خوار

نکوهش کند هرک اين بشنود

ازين پس به سوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوی

نه انديشه ی خويش و پيوند اوی

چو با ما به فرزند پيوسته شد

به مهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پيش

سخن گفت با او زا ندازه بيش

که کسهای بهرام يل را ببين

فراوان برايشان بخواند آفرين

بگو آنک من خود جگر خسته ام

بدين سوک تا زنده ام بسته ام

به خون روی کشور بشستم ز کين

همه شهر نفرين بدو آفرين

بدين درد هر چند کين آورم

وگر آسمان بر زمين آورم

ز فرمان يزدان کسی نگذرد

چنين داند آنکس که دارد خرد

که او را زمانه بران گونه بود

همه تنبل ديو وارونه بود

بران زينهارم که گفتم سخن

بران عهد و پيمان نهاديم بن

سوی گرديه نامه يی بد جدا

که ای پاکدامن زن پارسا

همه راستی و همه مردمی

سرشتت فزونی و دور از کمی

ز کار تو انديشه کردم دراز

نشسته خرد با دل من براز

به از تو نديدم کسی کدخدای

بيار ای ايوان ما را برای

بدارم تو را همچوجان و تنم

بکوشم که پيمان تو نشکنم

وزان پس بدين شهر فرمان تو راست

گروگان کنم دل بدانچت هواست

کنون هرکه داری همه گرد کن

به پيش خردمند گوی اين سخن

ازين پس ببين تاچه آيدت رای

به روشن روانت خرد رهنمای

خرد را بران مردمان شاه کن

مرا زآن سگاليده آگاه کن

همی رفت برسان قمری ز سرو

بيامد برادرش تازان به مرو

جهانجوی با نامور رام شد

به نزديک کسهای بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود

که از کين آن کشته آشفته بود

ازان پس چنين گفت کای بخردان

پسنديده و کار ديده ردان

شما را بدين مزد بسيار باد

ورا داور دادگر يار باد

يکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد

که کس در جهان ز آن گمانی نبرد

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد

سخنهای خاقان همه کرد ياد

ز پيوند وز پند و نيکوسخن

چه از نو چه از روزگار کهن

ز پاکی و از پارسايی زن

که هم غمگسارست و هم رای زن

جوان گفت و آن پاکدامن شنيد

ز گفتار او خامشی برگزيد

وزان پس چو برخواند آن نامه را

سخنهای خاقان خود کامه را

خرد را چو با دانش انباز کرد

به دل پاسخ نامه را ساز کرد

بدو گفت کاين نامه برخواندم

خرد رابر خويش بنشاندم

چنان کرد خاقان که شاهان کنند

جهانديده و پيشگاهان کنند

بد و باد روشن جهان بين من

که چونين بجويد همی کين من

دل او ز تيمار خسته مباد

اميد جهان زو گسسته مباد

مباد ايچ گيتی ز خاقان تهی

بدو شاد بادا کلاه مهی

کنون چون نشستيم با يکدگر

بخوانيم نامه همه سر به سر

بدان کو بزرگست و دارد خرد

يکايک بدين آرزو بنگرد

کنون دوده را سر به سر شيونست

نه هنگامه ی اين سخن گفتنست

چو سوک چنان مهتر آيد به سر

ز فرمان خاقان نباشد گذر

مرا خود به ايران شدن روی نيست

زن پاک رابه تو راز شوی نيست

اگر من بدين زودی آيم به راه

چه گويد مرا آن خردمند شاه

خردمند بی شرم خواند مرا

چو خاقان بی آزرم داند مرا

بدين سوک چون بگذرد چار ماه

سواری فرستم به نزديک شاه

همه بشنوم هرچ بايد شنيد

بگويندگان تا چه آيد پديد

بگويم يکايک به نامه درون

چو آيد به نزديک او رهنمون

تو اکنون از ايدر به شادی خرام

به خاقان بگو آنچ دادم پيام

فراوان فرستاده را هديه داد

جهانديده از مرو برگشت شاد

وزان پس جوان و خردمند زن

به آرام بنشست با رای زن

چنين گفت کامد يکی نو سخن

که جاويد بر دل نگردد کهن

جهاندار خاقان بياراستست

سخنها ز هر گونه پيراستست

ازو نيست آهو بزرگست شاه

دلير و خداوند توران سپاه

وليکن چو با ترک ايرانيان

بکوشد که خويشی بود در ميان

ز پيوند وز بند آن روزگار

غم و رنج بيند به فرجام کار

نگر تا سياوش از افراسياب

چه برخورد جز تابش آفتاب

سر خويش داد از نخستين بباد

جوانی که چون او ز مادر نزاد

همان نيز پور سياوش چه کرد

ز توران و ايران برآورد گرد

بسازيد تا ما ز ترکان و نهان

به ايران بريم اين سخن ناگهان

به گردوی من نامه يی کرده ام

هم از پيش تيمار اين خورده ام

که بر شاه پيدا کند کار ما

بگويد ز رنج و ز تيمار ما

به نيروی يزدان چنو بشنود

بدين چرب گفتار من بگرود

بو گفت هرکس که بانو توی

به ايران و چين پشت و بازو توی

نجنباندت کوه آهن ز جای

يلان را به مردی توی رهنمای

زمرد خردمند بيدارتر

ز دستور داننده هشيارتر

همه کهترانيم و فرمان تو راست

برين آرزو رای و پيمان تو راست

چو بشنيد زيشان عرض رابخواند

درم داد و او را به ديوان نشاند

بيامد سپه سر به سر بنگريد

هزار و صد و شست يل برگزيد

کزان هر سواری بهنگام کار

نبر گاشتندی سر از ده سوار

درم داد و آمد سوی خانه باز

چنين گفت با لشکر رزمساز

که هرکس که ديد او دوال رکيب

نپيچد دل اندر فراز ونشيب

نترسد ز انبوه مردم کشان

گر از ابر باشد برو سرفشان

به توران غريبيم و بی پشت و يار

ميان بزرگان چنين سست و خوار

همی رفت خواهم چو تيره شود

سر دشمن از خواب خيره شود

شما دل به رفتن مداريد تنگ

که از چينيان لشکر آيد به جنگ

که خود بی گمان از پس من سران

بيايند با گرزهای گران

همه جان يکايک به کف برنهيد

اگر لشکر آيد دميد و دهيد

وگر بر چنين رويتان نيست رای

از ايدر مجنبيد يک تن زجای

به آواز گفتند ما کهتريم

ز رای و ز فرمان تو نگذريم

برين برنهادند و برخاستند

همه جنگ چين را بياراستند

يلان سينه و مهر و ايزد گشسپ

نشستند با نامداران بر اسپ

همی گفت هرکس که مردن به نام

به از زنده و چينيان شادکام

هم آنگه سوی کاروان برگذشت

شترخواست تاپيش او شد ز دشت

گزين کرد زان اشتران سه هزار

بدان تا بنه برنهادند و بار

چو شب تيره شد گرديه برنشست

چو گردی سرافراز و گرزی بدست

برافگند پر مايه بر گستوان

ابا جوشن و تيغ و ترگ گوان

همی راند چون باد لشکر به راه

به رخشنده روز و شبان سياه

ز لشکر بسی زينهاری شدند

به نزديک خاقان به زاری شدند

برادر بيامد به نزديک اوی

که ای نامور مهتر جنگ جوی

سپاه دلاور به ايران کشيد

بسی زينهاری بر ما رسيد

ازين ننگ تا جاودان بر درت

بخندد همی لشکر و کشورت

سپهدار چين کان سخنها شنيد

شد از خشم رنگ رخش ناپديد

بدو گفت بشتاب و برکش سپاه

نگه کن که لشکر کجا شد به راه

بريشان رسی هيچ تندی مکن

نخستين فراز آر شيرين سخن

ازيشان نداند کسی راه ما

مگر بشکنی پشت بدخواه ما

به خوبی سخن گوی و بنوازشان

به مردانگی سر بر افرازشان

وگر هيچ سازد کسی با تو جنگ

تو مردی کن و دور باش از درنگ

ازيشان يکی گورستان کن به مرو

که گردد زمين همچو پر تذرو

بيامد سپهدار با شش هزار

گزيده ز ترکان جنگی سوار

به روز چهارم بريشان رسيد

زن شير دل چون سپه را بديد

ازيشان به دل بر نکرد ايچ ياد

زلشکر سوی ساربان شد چوباد

يکايک بنه از پس پشت کرد

بيامد نگه کرد جای نبرد

سليح برادر به پوشيد زن

نشست از بر باره گام زن

دو لشکر برابر کشيدند صف

همه جانها برنهاده به کف

به پيش سپاه اندر آمد تبرگ

که خاقان ورا خواندی پير گرگ

به ايرانيان گفت کان پاک زن

مگر نيست با اين بزرگ انجمن

بشد گرديه با سليح گران

ميان بسته برسان جنگاوران

دلاور تبرگش ندانست باز

بزد پاشنه شد بر او فراز

چنين گفت کان خواهرکشته شاه

کجا جويمش در ميان سپاه

که با او مرا هست چندی سخن

چه از نو چه از روزگار کهن

بدو گرديه گفت اينک منم

که بر شير درنده اسپ افگنم

چو بشنيد آواز او را تبرگ

بران اسپ جنگی چو شير سترگ

شگفت آمدش گفت خاقان چين

تو را کرد زين پادشاهی گزين

بدان تا تو باشی و را يادگار

ز بهرام شير آن گزيده سوار

همی گفت پاداش آن نيکوی

بجای آورم چون سخن بشنوی

مرا گفت بشتاب و او را بگوی

که گرز آنک گفتم نديدی تو روی

چنان ان که اين خود نگفتم ز بن

مگر نيز باز آمدم زان سخن

ازين مرز رفتن مرا روی نيست

مکن آرزو گر تو را شوی نيست

سخنها برين گونه پيوند کن

ورگ پند نپذيردت بند کن

همان را که او را بدان داشتست

سخنها ز اندازه بگذاشتست

بدو گرديه گفت کز رزمگاه

به يکسو شويم از ميان سپاه

سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم

تو را اندرين رای فرخ نهم

ز پيش سپاه اندر آمد تبرگ

بيامد بر نامدار سترگ

چو تنها به ديدش زن چاره جوی

از آن مغفر تيره بگشاد روی

بدو گفت بهرام را ديده ای

سواری و رزمش پسنديده ای

مرا بود هم مادر و هم پدر

کنون روزگار وی آمد به سر

کنون من تو را آزمايش کنم

يکی سوی رزمت نمايش کنم

اگر از در شوی يابی بگوی

همانا مرا خود پسندست شوی

بگفت اين وزان پس برانگيخت اسپ

پس او همی تاخت ايزد گشسپ

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

که بگسست خفتان و پيوند اوی

يلان سينه با آن گزيده سپاه

برانگيخت اسپ اندر آن رزمگاه

همه لشکر چين بهم بر شکست

بس کشت و افگند و چندی بخست

دو فرسنگ لشکر همی شد ز پس

بر اسپان نماندند بسيار کس

سراسر همه دشت شد رود خون

يکی بی سر و ديگری سرنگون

چو پيروز شد سوی ايران کشيد

بر شهريار دليران کشيد

به روز چهارم به آموی شد

نديدی زنی کو جهانجوی شد

به آموی يک چند بنشست و بود

به دلش اندرون داوريها فزود

يکی نامه سوی برادر بدرد

نوشت و زهر کارش آگاه کرد

نخستين سخن گفت بهرام گرد

به تيمار و درد برادر بمرد

تو را و مرا مزد بسيار باد

روان وی از ما بی آزار باد

دگر گفت با شهريار بلند

بگوی آنچ از من شنيدی ز پند

پس ما بيامد سپاهی گران

همه نامداران جنگاوران

برآن گونه برگاشتمشان ز رزم

که نه رزم بينند زان پس نه بزم

بسی نامور مهتران با منند

نبادی که آيد بريشان گزند

نشستم به آموی تا پاسخم

بيارد مگر اختر فرخم

ازآن پس به آرام بنشست شاه

چو برخاست بهرام جنگی ز راه

نديد از بزرگان کسی کينه جوی

که با او بروی اندر آورد روی

به دستور پاکيزه يک روز گفت

که انديشه تا کی بود در نهفت

کشنده ی پدر هر زمان پيش من

همی بگذرد چون بود خويش من

چوروشن روانم پر از خون بود

همی پادشاهی کنم چون بود

نهادند خوان و می چند خورد

هم آن روز بندوی رابند کرد

ازان پس چنين گفت با رهنما

که او را هم اکنون ببردست وپا

بريدند هم در زمان او بمرد

پر از خون روانش به خسرو سپرد

وزان پس بسوی خراسان کسی

گسی کرد و اندرز دادش بسی

بدو گفت با کس مجنبان زبان

از ايدر برو تا در مرزبان

به گستهم گو ايچ گونه مپا

چو اين نامه من بخوانی بيا

فرستاده چون در خراسان رسيد

به درگاه مرد تن آسان رسيد

بگفت آنچ فرمان پرويز بود

که شاه جوان بود و خونريز بود

چو گستهم بشنيد لشکر براند

پراگنده لشکر همه باز خواند

چنين تا به شهر بزرگان رسيد

ز ساری و آمل به گرگان رسيد

شنيد آنک شد شاه ايران درشت

برادرش را او به مستی بکشت

چوبشنيد دستش به دندان بکند

فرود آمد از پشت اسپ سمند

همه جامه ی پهلوی کرد چاک

خروشان به سر بر همی ريخت خاک

بدانست کو را جهاندار شاه

به کين پدر کرد خواهد تباه

خروشان ازان جايگه بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

سپاه پراگنده کرد انجمن

همی تاخت تا بيشه نارون

چو نزديکی کوه آمل رسيد

سپه را بدان بيشه اندر کشيد

همی برد بر هر سوی تاختن

بدان تاختن بود کين آختن

به هر سو که بيکار مردم بدند

به نانی همی بنده ی او شدند

به جايی کجا لشکر شاه بود

که گستهم زان لشکر آگاه بود

همی بر سرانشان فرود آمدی

سپه رايکايک بهم برزدی

وزان پس چو گردوی شد نزد شاه

بگفت آن کجا خواهرش با سپاه

بدان مرزبانان خاقان چه کرد

که در مرو زيشان برآورد گرد

وزان روی گستهم بشنيد نيز

که بهرام يل را پر آمد قفيز

همان گرديه با سپاه بزرگ

برفت از بر نامدار سترگ

پس او سپاهی بيامد بکين

چه کرد او بدان نامداران چين

پذيره شدن را سپه برنشاند

ازان جايگه نيز لشکر براند

چو آگاه شد گرديه رفت پيش

از آموی با نامدران خويش

چو گستهم ديد آن سپه را ز راه

بر انگيخت اسپ از ميان سپاه

بيامد بر گرديه پر ز درد

فراوان ز بهرام تيمار خورد

همان درد بندوی او رابگفت

همی به آستين خون مژگان برفت

يلان سينه را ديد و ايزد گشسپ

فرود آمد از دور گريان زاسپ

بگفت آنک بندوی را شهريار

تبه کرد و بد شد مرا روزگار

تو گفتی نه از خواهرش زاده بود

نه از بهر او تن به خون داده بود

به تارک مر او را روا داشتی

روان پيش خاکش فدا داشتی

نخستين ز تن دست و پايش بريد

بران سان که از گوهر او سزيد

شما را بدو چيست اکنون اميد

کجا همچو هنگام با دست و بيد

ابا همگنانتان بتر زان کند

به شهر اندرون گوشت ارزان کند

چو از دور بيند يلان سينه را

بر آشوبد و نو کند کينه را

که سالار بودی تو بهرام را

ازو يافتی در جهان کام را

ازو هرکه داندش پرهيز به

گلوی و را خنجر تيز به

گر ای دون که باشيد با من بهم

ز نيم اندرين رای بر بيش و کم

پذيرفت ازو هر که بشنيد پند

همی جست هر کس ز راه گزند

زبان تيز با گرديه بر گشاد

همی کرد کردار بهرام ياد

ز گفتار او گرديه گشت سست

شدانديشه ها بر دلش بر درست

ببودند يکسر به نزديک اوی

درخشان شد آن رای تاريک اوی

يلان سينه راگفت کاين زن بشوی

چه گويد بجويد بدين آب روی

چنين داد پاسخ که تا گويمش

به گفتار بسيار دل جويمش

يلان سينه با گرديه گفت زن

به گيتی تو را ديد هام رای زن

ز خاقان کرانه گزيدی سزيد

که رای تو آزادگان را گزيد

چه گويی ز گستهم يل خال شاه

توانگر سپهبد يلی با سپاه

بدو گفت شويی کز ايران بود

ازو تخمه ی ما نه ويران بود

يلان سينه او را بگستهم داد

دلاور گوی بود فرخ نژاد

همی داشتش چون يکی تازه سيب

که اندر بلندی نديدی نشيب

سپاهی که از نزد خسرو شدی

برو روزگار کهن نو شدی

هر آنگه که ديدی شکست سپاه

کمان را بر افراشتی تا به ماه

چنين تا برآمد برين چندگاه

ز گستهم پر درد شد جان شاه

برآشفت روزی به گردوی گفت

که گستهم با گرديه گشت جفت

سوی او شدند آن بزرگ انجمن

برانم که او بودشان رای زن

از آمل کس آمد ز کارآگهان

همه فاش کرد آنچ بودی نهان

همی گفت زين گونه تا تيره گشت

ز گفتار چشم يلان خيره گشت

چو سازدندگان شمع ومی خواستند

همه کاخ ا ورا بياراستند

ز بيگانه مردم بپردخت جای

نشست از بر تخت با رهنمای

همان نيز گردوی و خسرو بهم

همی رفت از گرديه بيش و کم

بدو گفت ز ايدر فراوان سپاه

به آمل فرستاده ام کينه خواه

همه خسته وکشته بازآمدند

پرازناله وبا گداز آمدند

کنون اندرين رای ما را يکيست

که از رای ما تاج و تخت اندکيست

چو بهرام چوبينه گم کرد راه

هميشه بدی گرديه نيک خواه

کنون چاره يی هست نزديک من

مگو اين سخن بر سر انجمن

سوی گرديه نامه بايد نوشت

چو جويی پر از می بباغ بهشت

که با تو همی دوستداری کنم

بهر جای و هر کار ياری کنم

برآمد برين روزگاری دراز

زبان بر دلم هيچ نگشاد راز

کنون روزگار سخن گفتن است

که گردوی ما رابجای تنست

نگر تا چگونه کنی چاره يی

کزان گم شود زشت پتياره يی

که گستهم را زير سن گآوری

دل وخانه ی ما به چنگ آوری

چو اين کرده باشی سپاه تو را

همان در جهان نيک خواه تو را

مر آن را که خواهی دهم کشوری

بگردد بر آن کشور اندر سری

توآيی به مشکوی زرين من

سرآورده باشی همه کين من

برين برخورم سخت سوگند نيز

فزايم برين بندها بند نيز

اگر پيچم اين دل ز سوگند من

مبادا ز من شاد پيوند من

بدو گفت گردوی نوشه بدی

چو ناهيد در برج خوشه بدی

تو دانی که من جان و فرزند خويش

برو بوم آباد و پيوند خويش

بجای سر تو ندارم به چيز

گرين چيزها ارجمندست نيز

بدين کس فرستم به نزديک اوی

درفشان کنم جان تاريک اوی

يکی رقعه خواهم برو مهر شاه

همان خط او چون درخشنده ماه

به خواره فرستم زن خويش را

کنم دور زين در بد انديش را

که چونين سخن نيست جز کارزن

به ويژه زنی کو بود رای زن

برين نيز هر چون همی بنگرم

پيام تو بايد بر خواهرم

بر آيد بکام تو اين کار زود

برين بيش و کم بر نبايد فزود

چو بشنيد خسرو بران شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست

ز مشک سيه سوده انقاس خواست

يکی نامه بنوشت چون بوستان

گل بوستان چون رخ دوستان

پر از عهد و پيوند و سوگندها

ز هر گونه يی لابد و پندها

چو برگشت عنوان آن نامه خشک

نهادند مهری برو بر ز مشک

نگينی برو نام پرويز شاه

نهادند بر مهر مشک سياه

يکی نامه بنوشت گردوی نيز

بگفت اندرو پند و بسيار چيز

سرنامه گفت آنک بهرام کرد

همه دوده و بوم بدنام کرد

که بخشايش آراد يزدان بروی

مبادا پشيمان ازان گفت وگوی

هرآنکس که جانش ندارد خرد

کم و بيشی کارها ننگرد

گر او رفت ما از پس اورويم

بداد خدای جهان بگرويم

چو جفت من آيد به نزديک تو

درخشان کند جان تاريک تو

ز گفتار او هيچ گونه مگرد

چو گردی شود بخت را روی زرد

نهاد آن خط خسرو اندر ميان

بپيچيد برنامه بر پرنيان

زن چاره گر بستد آن نامه را

شنيد آن سخنهای خود کامه را

همی تاخت تا بيشه ی نارون

فرستاده ی زن به نزديک زن

ازو گرديه شد چو خرم بهار

همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار

زبهرام چندی سخن راندند

همی آب مژگان بر افشاندند

پس آن نامه ی شوی با خط شاه

نهانی بدو داد و بنمود راه

چو آن شير زن نامه ی شاه ديد

تو گفتی بر وی زمين ماه ديد

بخنديد و گفت اين سخن رابه رنج

ندارد کسی کش بود يار پنج

بخواند آن خط شاه بر پنج تن

نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پيمان ببست

گرفت آن زمان دست او را بدست

همان پنج تن را بر خويش خواند

به نزديکی خوابگه برنشاند

چو شب تيره شد روشنايی بکشت

لب شوی بگرفت ناگه بمشت

ازان مردمان نيز يار آمدند

به بالين آن نامدار آمدند

بکوشيد بسيار با مرد مست

سر انجام گويا زبانش ببست

سپهبد به تاريکی اندر بمرد

شب و روز روشن به خسرو سپرد

بشهر اندرون بانگ و فرياد خاست

بهر بر زنی آتش وباد خاست

چو آواز بشنيد ناباک زن

بخفتان رومی بپوشيد تن

شب تيره ايرانيان رابخواند

سخنهای آن کشته چندی براند

پس آن نامه ی شاه بنمودشان

دليری و تندی بی فزودشان

همه سرکشان آفرين خواندند

بران نامه برگوهر افشاندند

دوان و قلم خواست ناباک زن

ز هرگونه انداخت با رای زن

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

ز بدخواه وز مردم نيک خواه

سر نامه کرد آفرين از نخست

بر آنکس که او کينه از دل بشست

دگر گفت کاری که فرمود شاه

بر آمد بکام دل نيک خواه

پراگنده گشت آن سپاه سترگ

به بخت جهاندار شاه بزرگ

ازين پس کنون تا چه فرمان دهی

چه آويزی از گوشوار رهی

چو آن نامه نزديک خسرو رسيد

از آن زن و را شادی نو رسيد

فرستاده يی خواست شيرين سخن

که داند همه داستان کهن

يکی نامه برسان ارژنگ چين

نوشتند و کردند چند آفرين

گرانمايه زن را به درگاه خواند

به نامه و را افسر ماه خواند

فرستاده آمد بر زن چوگرد

سخنهای خسرو بدو يادکرد

زن شير زان نامه ی شهريار

چو رخشنده گل شد به وقت بهار

سپه را به در خواند و روزی بداد

چو شد روز روشن بنه برنهاد

چو آمد به نزديکی شهريار

سپاهی پذيره شدش بی شمار

زره چون بدرگاه شد بار يافت

دل تاجور پر ز تيمار يافت

بياورد زان پس نثاری گران

هر آنکس که بودند با اوسران

همان گنج و آن خواسته پيش برد

يکايک به گنج ور اوبرشمرد

ز دينار وز گوهر شاهوار

کس آن را ندانست کردن شمار

ز ديبای زر بفت و تاج و کمر

همان تخت زرين و زرين سپر

نگه کرد خسرو بران زاد سرو

برخ چون بهار و برفتن تذرو

به رخساره روز و به گيسو چو شب

همی در بارد تو گويی ز لب

ورا در شبستان فرستاد شاه

ز هر کس فزون شد و را پايگاه

فرستاد نزد برادرش کس

همان نزد دستور فريادرس

بر آيين آن دين مر او رابخواست

بپذرفت با جان همی داشت راست

بيارانش بر خلعت افگند نيز

درم داد و دينار و هرگونه چيز

دو هفته برآمد بدو گفت شاه

به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه

که برگويی آن جنگ خاقانيان

ببندی کمر همچنان بر ميان

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به ديدار توشه بدی

بفرمای تا اسپ و زين آورند

کمان و کمند و کمين آورند

همان نيزه و خود و خفتان جنگ

يکی ترکش آگنده تير خدنگ

پرستنده يی را بفرمود شاه

که درباغ گلشن بيارای گاه

برفتند بيدار دل بندگان

ز ترک و ز رومی پرستندگان

ز خوبان رومی هزار و دويست

تو گفتی به باغ اندرون راه نيست

چو خورشيد شيرين به پيش اندرون

خرامان به بالای سيمين ستون

بشد گرديه تا به نزديک شاه

زره خواست از ترک و رومی کلاه

بيامد خرامان ز جای نشست

کمر بر ميان بست و نيزه بدست

بشاه جهان گفت دستور باش

يکی چشم بگشا ز بد دور باش

بدان پر هنر زن بفرمود شاه

زن آمد به نزديک اسپ سياه

بن نيزه را بر زمين برنهاد

ز بالا بزين اندرآمد چوباد

به باغ اندر آورد گاهی گرفت

چپ وراست بيگانه راهی گرفت

همی هر زمان باره برگاشتی

وز ابر سيه نعره برداشتی

بدو گفت هنگ ام جنگ تبرگ

بدين گونه بودم چوغر نده گرگ

چنين گفت شيرين که ای شهريار

بدشمن دهی آلت کار زار

تو با جامه پاک بر تخت زر

ورا هر زمان برتو باشد گذر

بخنده به شيرين چنين گفت شاه

کزين زن جز از دوستداری مخواه

همی تاخت گرد اندرش گرديه

برآورد گاهی برش گرديه

بدو مانده بد خسرو اندر شگفت

بدان برز و بالا و آن يال و کفت

چنين گفت با گرديه شهريار

که بی عيبی از گردش روزگار

کنون تا ببينم که با جام می

يکی سست باشی اگر سخت پی

بگرد جهان چار سالار من

که هستند بر جان نگهبان من

ابا هريکی زان ده و دو هزار

ز ايران بپای اند جنگی سوار

چنين هم به مشکوی زرين من

چه در خانه ی گوهر آگين من

پرستار باشد ده و دو هزار

همه پاک با طوق و با گوشوار

ازان پس نگهدار ايشان توی

که با رنج و تيمار خويشان توی

نخواهم که گويند زيشان سخن

جز از تو اگر نو بود گر کهن

شنيد آن سخن گرديه شاد شد

ز بيغاره ی دشمن آزاد شد

همی رفت روی زمين را بروی

همی آفرين خواند بر فر اوی

برآمد برين روزگاری دراز

نبد گرديه را به چيزی نياز

چنين می همی خورد با بخردان

بزرگان و رزم آزموده ردان

بدان مجلس اندر يکی جام بود

نوشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند

وزان هرکسی دل بپرداختند

گرفتند نفرين به بهرام بر

بران جام و آرنده ی جام بر

چنين گفت که اکنون بر بوم ری

به کوبند پيلان جنگی بپی

همه مردم از شهر بيرون کنند

همه ری بپی دشت و هامون کنند

گرانمايه دستور با شهريار

چنين گفت کای از کيان يادگار

نگه کن که شهری بزرگست ری

نشايد که کوبند پيلان بپی

که يزدان دران کار همداستان

نباشد نه هم بر زمين راستان

به دستور گفت آن زمان شهريار

که بد گوهری بايد و نابکار

که يک چند باشد بری مرزبان

يکی مرد بی دانش و بد زبان

بدو گفت بهمن که گر شهريار

بخواهد نشان چنين نابکار

بجوييم و اين را بجا آوريم

نبايد که بی رهنما آوريم

چنين گفت خسرو که بسيارگوی

نژند اختری بايدم سرخ موی

تنش سرخ و بينی کژ وروی زشت

همان دوزخی روی دور از بهشت

يکی مرد بدنام و رخساره زرد

بد انديش و کوتاه دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و ب یفروغ

سرش پر ز کين و زبان پر دروغ

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ

بران اندرون کژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت

که تا ياد خسرو چنين چون گرفت

همی جست هرکس بگرد جهان

ز شهر کسان از کهان و مهان

چنان بد که روزی يکی نزد شاه

بيامد کزين گونه مردی به راه

بديدم بيارم به فرمان کی

بدان تا فرستدش خسرو بری

بفرمود تا نزد او آورند

وز آنگونه بازی بکو آورند

ببردند زين گونه مردی برش

بخنديد زو کشور و لشکرش

بدو گفت خسرو ز کردار بد

چه داری بياد ای بد بی خرد

چنين گفت با شاه کز کار بد

نياسايم و نيست با من خرد

سخن هرچ گويی دگرگون کنم

تن و جان مردم پر از خون کنم

سرمايه ی من دروغست و بس

سوی راستی نيستم دست رس

بدو گفت خسرو که بد اخترت

نوشته مبادا جزين بر سرت

به ديوان نوشتند منشور ری

ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی

سپاه پراگنده او را سپرد

برفت از درو نام زشتی ببرد

چوآمد بری مرد ناتندرست

دل و ديده از شرم يزدان بشست

بفرمود تا ناودانهای بام

بکندند و او شد بران شادکام

وزان پس همه گربکان رابکشت

دل کد خدايان ازو شد درشت

به هرسو همی رفت با رهنمای

مناديگری پيش او بر بپای

همی گفت گر ناودانی بجای

ببينی و گر گربه يی در سرای

بدان بوم وبر آتش اندر زنم

ز برشان همی سنگ بر سرزنم

همی جست جايی که بد يک درم

خداوند او را فگندی به غم

همه خانه از موش بگذاشتند

دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدی ناودانی نبود

به شهر اندرون پاسبانی نبود

ازان زشت بد کامه ی شوم پی

که آمد ز درگاه خسرو بری

شد آن شهر آباد يکسر خراب

به سر بر همی تافتی آفتاب

همه شهر يکسر پر از داغ و درد

کس اندر جهان ياد ايشان نکرد

چنين تا بيامد مه فوردين

بياراست گلبرگ روی زمين

جهان از نم ابر پر ژاله شد

همه کوه وهامون پراز لاله شد

بزرگان به بازی به باغ آمدند

همه ميش و آهو به راغ آمدند

چو خسرو گشاده در باغ ديد

همه چشمه ی باغ پر ماغ ديد

بفرمود تا دردميدند بوق

بياورد پس جامهای خلوق

نشستند بر سبزه می خواستند

به شادی زبان را بياراستند

بياورد پس گرديه گربکی

که پيدا نبد گربه از کودکی

بر اسپی نشانده ستامی بزر

به زر اندرون چند گونه گهر

فروهشته از گوش او گوشوار

به ناخن بر از لاله کرده نگار

بديده چوقار و به رخ چون بهار

چو می خواره بد چشم او پر خمار

همی تاخت چون کودکی گرد باغ

فروهشته از باره زرين جناغ

لب شاه ايران پر از خنده شد

همه کهتران خنده را بنده شد

ابا گرديه گفت کز آرزوی

چه بايد بگو ای زن خوب روی

زن چاره گر برد پيشش نماز

بدو گفت کای شاه گردن فراز

بمن بخش ری را خرد ياد کن

دل غمگنان از غم آزاد کن

ز ری مردک شوم رابازخوان

ورا مرد بد کيش و بد ساز دان

همی گربه از خانه بيرون کند

دگر ناودان يک به يک بشکند

بخنديد خسرو ز گفتار زن

بدو گفت کای ماه لشکرشکن

ز ری باز خوان آن بد انديش را

چو آهرمن آن مرد بد کيش را

فرستاد کس زشت رخ رابخواند

همان خشم بهرام با او براند

بکشتند او را به زاری و درد

کجا بد بد انديش و بيکار مرد

هممی هر زمانش فزون بود بخت

ازان تاجور خسروانی درخت

ازان پس چو گسترده شد دست شاه

سراسر جهان شد ورا نيک خواه

همه تاجدارانش کهتر شدند

همه کهتران زو توانگر شدند

گزين کرد از ايران چل و هشت هزار

جهانديده گردان و جنگی سوار

در گنجای کهن برگشاد

که بنهاد پيروز و فرخ قباد

جهان را ببخشيد بر چار بهر

يکايک همه نامزد کرد شهر

از آن نامدران ده و دو هزار

گزين کرد ز ايران و نيران سوار

فرستاد خسرو سوی مرز روم

نگهبان آن فرخ آزاد بوم

بدان تا ز روم اندر ايران سپاه

نيايد که کشور شود زو تباه

مگر هرکسی برکند مرز خويش

بداند سر مايه و ارز خويش

هم از نامداران ده و دو هزار

سواران هشيار خنجرگزار

بدان تا سوی ز ابلستان شوند

ز بوم سيه در گلستان شوند

بديشان چنين گفت هرکو ز راه

بگردد ندارد زبان را نگاه

به خوبی مر او را به راه آوريد

کزين بگذرد بند و چاه آوريد

به هرسو فرستيد کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

طلايه ببايد به روز و شبان

مخسپيد در خيمه بی پاسبان

ز لشکر ده و دو هزار دگر

دلاور سواران پرخاشخر

بخواند و بسی هديه ها دادشان

به راه الانان فرستادشان

بديشان سپرد آن در باختر

بدان تا نيايد ز دشمن گذر

بدان سرکشان گفت بيدار بيد

همه در پناه جهاندار بيد

ده ودو هزار دگر برگزيد

ز مردان جنگی چنان چون سزيد

به سوی خراسان فرستادشان

بسی پند و اندرزها دادشان

که از مرز هيتال تا مرزچين

نبايد که کس پی نهد بر زمين

مگر به آگهی و بفرمان ما

روان بسته دارد به پيمان ما

بهر کشوری گنج آگنده هست

که کس را نبايد شدن دوردست

چو بايد بخواهيد و خرم بويد

خردمند باشيد و بی غم بويد

در گنج بگشاد و چندی درم

که بودی ز هرمز برو بر رقم

بياورد و گريان به درويش داد

چو درويش پيوسته بد بيش داد

از آنکس که او يار بندوی بود

به نزديک گستهم و زنگوی بود

که بودند يازان به خون پدر

ز تنهای ايشان جدا کرد سر

چو از کين و نفرين به پردخت شاه

بدانش يکی ديگر آورد راه

از آن پس شب و روز گردنده دهر

نشست و ببخشيد بر چار بهر

از آن چار يک بهر موبد نهاد

که دارد سخنهای نيکو بياد

ز کار سپاه و ز کار جهان

به گفتی به شاه آشکار و نهان

چو در پادشاهی به ديدی شکست

ز لشکر گر از مردم زير دست

سبک دامن داد بر تافتی

گذشته بجستی و دريافتی

دگر بهر شادی و رامشگران

نشسته به آرام با مهتران

نبودی نه انديشه کردی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

سيم بهره گاه نيايش بدی

جهان آفرين را ستايش بدی

چهارم شمار سپهر بلند

همی بر گرفتی چه و چون و چند

ستاره شمر پيش او بر بپای

که بودی به دانش ورا رهنمای

وزين بهره نيمی شب دير ياز

نشستی همی با بتان طراز

همان نيز يک ماه بر چار بهر

ببخشيد تا شاد باشد ز دهر

يکی بهره ميدان چوگان و تير

يکی نامور پيش او يادگير

دگر بهره زو کوه و دشت شکار

ازان تازه گشتی ورا روزگار

هر آنگه که گشتی ز نخچير باز

به رخشنده روز و شب دير ياز

هر آنکس که بودی و را پيش گاه

ببستی به شهر اندر آيين و راه

دگر بهره شطرنج بودی و نرد

سخن گفت از روزگار نبرد

سه ديگر هر آنکس که داننده بود

فزاينده ی چيز و خواننده بود

به نوبت و را پيش بنشاندی

سخنهای ديرينه برخواندی

چهارم فرستادگان را ز راه

همی خواندندی به نزديک شاه

نوشتی همه پاسخ نامه باز

بدادی بدان مرد گردن فراز

فرستاده با خلعت و کام خويش

ز در بازگشتی به آرام خويش

همه روز منشور هر کشوری

نوشتی سپردی بهر مهتری

چو بودی سر سال نو فوردين

که رخشان شدی در دل از هور دين

نهادی يکی گنج خسرو نهان

که نشناختی کهتری در جهان

چو بر پادشاهيش شد پنج سال

به گيتی نبودش سراسر همال

ششم سال زان دخت قيصر چو ماه

يکی پورش آمد همانند شاه

نبود آن زمان رسم بانگ نماز

به گوش چنان پروريده بناز

يکی نام گفتی مر او را پدر

نهانی دگر آشکارا دگر

نهانی به گفتی بگوش اندرون

همی خواندی آشکارا برون

بگوش اندرون خواند خسرو قباد

همی گفت شير وی فرخ نژاد

چو شب کودک آمد گذشته سه پاس

بيامد بر خسرو اخترشناس

از اخترشناسان بپرسيد شاه

که هرکس که دارند اختر نگاه

بديدی که فرجام اين کار چيست

ز زيچ اختر اين جهاندار چيست

چنين داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نيابی گذر

ازين کودک آشوب گيرد زمين

نخواند سپاهت برو آفرين

هم از راه يزدان بگردد به نيز

ازين بيشتر چون سراييم چيز

دل شاه غمگين شد از کارشان

وزان ناسزاوار گفتارشان

چنين گفت با مرد داننده شاه

که نيکو کنيد اندر اختر نگاه

نگر تا نگردد زبانتان برين

به پيش بزرگان ايران زمين

همی داشت آن اختران را نگاه

نهاده بران بسته بر مهر شاه

پر انديشه بد زان سخن شهريار

بران هفته کس را ندادند بار

ز نخچير و از می به يکسو کشيد

بدان چندگه روی کس را نديد

همه مهتران سوی موبد شدند

ز هر گونه يی داستانها زدند

بدان تا چه بد نامور شاه را

که بربست بر کهتران راه را

چو بشنيد موبد بشد نزد شاه

بدو داد يکسر پيام سپاه

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که من تنگ دل گشتم از روزگار

ز گفتار اين مرد اخترشناس

ز گردون گردان شدم ناسپاس

به گنج ور گفت آن يکی پرنيان

بياور يکی رقعه اندر ميان

بياورد گنجور و موبد بديد

دلش تنگ شد خامشی برگزيد

ازان پس بدو گفت يزدان بس است

کجا برتر از دانش هر کس است

گر ای دون که ناچار گردان سپهر

دگرگون نمايد به جوينده چهر

به تيمار کی باز گردد ز بد

چنين گفته از دانشی کی سزد

جز از شادمانيت هرگز مباد

ز گفتار ايشان مکن هيچ ياد

ز موبد چو بشنيد خسرو سخن

بخنديد و کاری نو افگند بن

دبير پسنديده را خواند پيش

سخن گفت با او ز اندازه بيش

به قيصر يکی نامه فرمود شاه

که برنه سزاوار شاهی کلاه

که مريم پسر زاد زيبا يکی

که هرگز نديدی چنو کودکی

نشايد مگر دانش و تخت را

وگر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزی

که شاهی و گردنکشی را سزی

چو آن نامه نزديک قيصر رسيد

نگه کرد و توقيع پرويز ديد

بفرمود تا گاو دم بر درش

دميدند و پر بانگ شد کشورش

ببستند آيين به بی راه و راه

پر آواز شير وی پرويز شاه

برآمد هم آواز رامشگران

همه شهر روم از کران تا کران

بدرگاه بردند چندی صليب

نسيم گلان آمد و بوی طيب

بيک هفته زين گونه با رود و می

ببودند شادان ز شيروی کی

بهشتم بفرمود تا کاروان

بيامد بدرگاه با ساروان

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

چو پنجه شتر بار دينار کرد

ز ديبای زربفت رومی دويست

که گفتی ز زر جامه با رزيکيست

چهل خوان زرين پايه بسد

چنان کز در شهر ياران سزد

همان چند زرين و سيمين دده

بگوهر بر و چشمشان آژده

بمريم فرستاد چندی گهر

يکی نره طاوس کرده بزر

چه از جام هی نرم رومی حرير

ز در و زبرجد يکی آبگير

همان باژ کشور که تا چار بار

ز دينار رومی هزاران هزار

فرستاد چون مرد رومی چهل

کجا هر چهل بود بيدار دل

گوی پيش رو نام او خانگی

که همتا نبودش به فرزانگی

همی شد برين گونه با ساروان

شتربار دينار ده کاروان

چوآگاهی آمد به پرويز شاه

که پيغمبر قيصر آمد ز راه

به فرخ بفرمود تا برنشست

يکی مرزبان بود خسروپرست

که سالار او بود بر نيمروز

گرانمايه گردی و گيتی فروز

برفتند با او سواران شاه

به سر برنهادند زرين کلاه

چو از دور ديد آن سپه خانگی

به پيش اندر آمد به بيگانگی

چنين تا به نزديک شاه آمدند

بران نامور پيشگاه آمدند

چو ديدند زيبا رخ شاه را

بران گونه آراسته گاه را

نهادند همواره سر بر زمين

برو بر همی خواندند آفرين

بماليد پس خانگی رخ بخاک

همی گفت کای داور داد وپاک

ز پيروزگر آفرين بر تو باد

مبادی هميشه مگر شاه و راد

بزرگانش از جای برخاستند

به نزديک شه جايش آراستند

چنين گفت پس شاه را خانگی

که چون تو که باشد به فرزانگی

ز خورشيد بر چرخ تابنده تر

ز جان سخنگوی پايند هتر

مبادا جهان بی چنين شهريار

برومند بادا برو روزگار

مبيناد کس روز بی کام تو

نوشته بخورشيد بر نام تو

جهان بی سر و افسر تو مباد

بر و بوم بی لشکر تو مباد

ز قيصر درود و ز ما آفرين

برين نامور شهريار زمين

کسی کو درين سايه ی شاه شاد

نباشد ورا روشنايی مباد

ابا هديه و باژ روم آمدم

برين نامبردار بوم آمدم

برفتيم با فيلسوفان بهم

بران تا نباشد کس از ما دژم

ز قيصر پذيرد مگر باژ و چيز

که با باژ و چيز آفرينست نيز

بخنديد از آن پر هنر مرد شاه

نهادند زرين يکی پيشگاه

فرستاد پس چيزها سوی گنج

بدو گفت چندين نبايست رنج

بخراد بر زين چنين گفت شاه

که اين نامه برخوان به پيش سپاه

به عنوان نگه کرد مرد دبير

که گوينده يی بود و هم يادگير

چنين گفت کاين نامه سوی مهست

جهاندار پرويز يزدان پرست

جهاندار و بيدار و پدرام شهر

که يزدانش تاج و خرد داد بهر

جهاندار فرزند هرمزد شاه

که زيبای تاج است و زيبای گاه

ز قيصر پدر مادر شير نام

که پاينده بادا بدو نام و کام

ابا فر و با برز و پيروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

به ايران و تورانش بر دست رس

به شاهی مباداش انباز کس

هميشه به دل شاد و روشن روان

هميشه خرد پير و دولت جوان

گران مايه شاهی کيومرثی

همان پور هوشنگ طهمورثی

پدر بر پدر و پسر بر پسر

مبادا که اين گوهر آيد به سر

برين پاک يزدان کند آفرين

بزرگان ملک و بزرگان دين

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار

نه چون تو بايوان چين بر نگار

همه مردمی و همه راستی

مبيناد جانت بد کاستی

به ايران و توران و هندوستان

همان ترک تا روم و جا دوستان

تو را داد يزدان به پاکی نژاد

کسی چون تو از پاک مادر نزاد

فريدون چو ايران بايرج سپرد

ز روم و ز چين نام مردی ببرد

برو آفرين کرد روز نخست

دلش را ز کژی و تاری بشست

همه بی نيازی و نيک اختری

بزرگی و مردی و افسونگری

تو گويی که يزدان شما را سپرد

وزان ديگران نام مردی ببرد

هنر پرور و راد و بخشنده گنج

ازين تخمه ی هرگز نبد کس به رنج

نهادند بر دشمنان باژ و ساو

بد انديشتان بارکش همچو گاو

ز هنگام کسری نوشين روان

که بادا هميشه روانش جوان

که از ژرف دريا برآورد پی

بران گونه ديوار بيدار کی

ز ترکان همه بيشه ی نارون

بشستند وبی رنج گشت انجمن

ز دشمن برستند چندی جهان

برو آفرين از کهان و مهان

ز تازی و هندی و ايرانيان

ببستند پيشش کمر بر ميان

روا رو چنين تا به مرز خزر

ز ارمينيه تا در باختر

ز هيتال و ترک و سمرقند و چاچ

بزرگان با فر او اورند وتاج

همه کهتران شما بوده اند

برين بندگی بر گوا بوده اند

که شاهان ز تخم فريدون بدند

دگر يکسر از داد بيرون بدند

بدين خويشی اکنون که من کرده ام

بزرگی به دانش برآورد هام

بدان گونه شادم که تشنه بر آب

وگر سبزه ی تيره بر آفتاب

جهاندار بيدار فرخ کناد

مرا اندرين روز پاسخ کناد

يکی آرزو خواهم از شهريار

کجا آن سخن نزد او هست خوار

که دار مسيحا به گنج شماست

چو بينيد دانيد گفتار راست

برآمد برين ساليان دراز

سزد گر فرستد بما شاه باز

بدين آرزو شهريار جهان

ببخشايد از ما کهان و مهان

ز گيتی برو بر کنند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

بدان من ز خسرو پذيرم سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

همان هديه و باژ و ساوی که من

فرستم به نزديک آن انجمن

پذيرد پذيرم سپاسی بدان

مبيناد چشم تو روی بدان

شود فرخ اين جشن و آيين ما

درخشان شود در جهان دين ما

همان روزه ی پاک يک شنبدی

ز هر در پرستنده ی ايزدی

برو سوکواران بمالند روی

بروبر فراوان بسايند موی

شود آن زمان بر دل ما درست

که از کينه دلها بخواهيم شست

که بود از گه آفريدون فراز

که با تور و سلم اندر آمد براز

شود کشور آسوده از تاختن

بهر گوشه يی کينها ساختن

زن و کودک روميان برده اند

دل ما ز هر گونه آزرده اند

برين خويشی ما جهان رام گشت

همه کار بيهوده پدرام گشت

درود جهان آفرين بر تو باد

همان آفرين زمين بر تو باد

چو آن نامه ی قيصر آمد ببن

جهاندار بشنيد چندان سخن

ازان نامه شد شاه خرم نهان

برو تازه شد روزگار مهان

بسی آفرين کرد برخانگی

بدو گفت بس کن ز بيگانگی

گرانمايه را جايگه ساختند

دو ايوان فرخ بپرداختند

ببردند چيزی که بايست برد

به نزديک آن مرد بيدار گرد

بيامد بديد آن گزين جايگاه

وزان پس همی بود نزديک شاه

بخوان و نبيد و شکار و نشست

همی بود با شاه مهتر پرست

برين گونه يک ماه نزديک شاه

همی بود شادان دل و نيک خواه

چويک ماه شد نامه پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

سرنامه گفت آفرين مهان

بران باد کو باد دارد جهان

بد و نيک بيند ز يزدان پاک

وزو دارد اندر جهان بيم و باک

کند آفرين بر خداوند مهر

کزين گونه بر پای دارد سپهر

نخست آنک کردی ستايش مرا

به نامه نمودی نيايش مرا

بدانستم و شاد گشتم بدان

سخن گفتن تاجور بخردان

پذيرفتم آن نامور گنج تو

نخواهم که چندان بود رنج تو

ازی را جهاندار يزدان پاک

برآورد بوم تو را بر سماک

ز هند و ز سقلاب و چين و خزر

چنين ارجمند آمد آن بوم و بر

چه مردی چه دانش چه پرهيز و دين

ز يزدان شما را رسيد آفرين

چو کار آمدم پيش يارم بدی

بهر دانشی غمگسارم بدی

چنان شاد گشتم ز پيوند تو

بدين پر هنر پاک فرزند تو

که کهتر نباشد به فرزند خويش

ببوم و بر و پاک پيوند خويش

همه مهتران پشت برگاشتند

مرا در جهان خوار بگذاشتند

تو تنها بجای پدر بوديم

همان از پدر بيشتر بوديم

تو را همچنان دارم اکنون که شاه

پدر بيند آزاده و نيک خواه

دگر هرچ گفتی ز شيروی من

ازان پاک تن پشت و نيروی من

بدانستم و آفرين خواندم

بران دين تو را پاک دين خواندم

دگر هرچ گفتی ز پاکيزه دين

ز يک شنبدی روزه ی به آفرين

همه خواند بر ما يکايک دبير

سخنهای بايسته و دلپذير

بما بر ز دين کهن ننگ نيست

به گيتی به از دين هوشنگ نيست

همه داد و نيکی و شرمست و مهر

نگه کردن اندر شمار سپهر

به هستی يزدان نيوشان ترم

هميشه سوی داد کوشان ترم

ندانيم انباز و پيوند و جفت

نگردد نهان و نگردد نهفت

در انديشه ی دل نگنجد خدای

به هستی همو با شدت رهنمای

دگر کت ز دار مسيحا سخن

بياد آمد از روزگار کهن

مدان دين که باشد به خوبی بپای

بدان دين نباشد خرد رهنمای

کسی را که خوانی همی سوگوار

که کردند پيغمبرش را بدار

که گويد که فرزند يزدان بد اوی

بران دار بر کشته خندان بد اوی

چو پور پدر رفت سوی پدر

تو اندوه اين چوب پوده مخور

ز قيصر چو بيهوده آمد سخن

بخندد برين کار مرد کهن

همان دار عيسی نيرزد به رنج

که شاهان نهادند آن را به گنج

از ايران چو چوبی فرستم بروم

بخندد بما بر همه مرز و بوم

به موبد نبايد که ترسا شدم

گر از بهر مريم سکوبا شدم

دگر آرزو هرچ بايد بخواه

شمار سوی ما گشادست راه

پسنديدم آن هديه های تو نيز

کجا رنج بردی ز هر گونه چيز

به شيروی بخشيدم اين برده رنج

پی افگندم او را يکی تازه گنج

ز روم و ز ايران پر انديشه ام

شب تيره انديشه شد پيشه ام

بترسم که شيروی گردد بلند

ز ساند بروم و به ايران گزند

نخست اندر آيد ز سلم بزرگ

ز اسکندر آن کينه دار سترگ

ز کين نو آيين و کين کهن

مگر در جهان تازه گردد سخن

سخنها که پرسيدم از دخترت

چنان دان که او تازه کرد افسرت

بدين مسيحا بکوشد همی

سخنهای ما کم نيوشد همی

به آرام شادست و پيروزبخت

بدين خسروانی نو آيين درخت

هميشه جهاندار يار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

همی داشت خراد برزين نگاه

گشادند زان پس در گنج باز

کجا گرد کرد او به روز دراز

نخستين صد و شست بند اوسی

که پند او سی خواندش پارسی

به گوهر بياگنده هر يک چو سنگ

نهادند بر هر يکی مهر تنگ

بران هر يکی دانه ها صد هزار

بها بود بر دفتر شهريار

بياورد سيصد شتر سرخ موی

سيه چشم و آراسته راه جوی

مران هر يکی را درم دو هزار

بها داده بد نامور شهريار

ز ديبای چينی صد و چل هزار

ازان چند زربفت گوهرنگار

دگر پانصد در خوشاب بود

که هر دانه يی قطره ی آب بود

صد و شست ياقوت چون ناردان

پسنديده ی مردم کاردان

ز هندی و چينی و از بربری

ز مصری و از جام هی پهلوی

ز چيزی که خيزد ز هر کشوری

که چونان نبد در جهان ديگری

فرستاد سيصد شتروار بار

از ايران بر قيصر نامدار

يکی خلعت افگند بر خانگی

فزون تر ز خويشی و بيگانگی

همان جامه و تخت و اسب و ستام

ز پوشيدنيها که برديم نام

بدينسان چنين صد شتر بارکرد

از آن ده شتربار دينار کرد

ببخشيد بر فيلسوفان درم

ز دينار و هرگونه يی بيش وکم

برفتند شادان ازان مرز وبوم

به نزديک قيصر ز ايران بروم

همه مهتران خواندند آفرين

بران پر هنر شهريار زمين

کنون داستان کهن نو کنيم

سخنهای شيرين و خسرو کنيم

 

گفتار اندر داستان خسرو و شيرين

کهن گشته اين نامه ی باستان

ز گفتار و کردار آن راستان

همی نوکنم گفته ها زين سخن

ز گفتار بيدار مرد کهن

بود بيست شش بار بيور هزار

سخنهای شايسته و غمگسار

نبيند کسی نامه ی پارسی

نوشته به ابيات صدبار سی

اگر بازجويی درو بيت بد

همانا که کم باشد از پانصد

چنين شهرياری و بخشنده يی

به گيتی ز شاهان درخشند هيی

نکرد اندرين داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد کرد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه اين سخنهای نغز

بخواند ببيند به پاکيزه نغز

ز گنجش من ايدر شوم شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس کند ياد بر شهريار

مگر تخم رنج من آيد ببار

که جاويد باد افسر و تخت اوی

ز خورشيد تابنده تر بخت اوی

چنين گفت داننده دهقان پير

که دانش بود مرد را دستگير

غم و شادمانی ببايد کشيد

ز هر شور و تلخی ببايد چشيد

جوانان داننده و باگهر

نگيرند بی آزمايش هنر

چو پرويز ناباک بود و جوان

پدر زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمين دوست شيرين بدی

برو بر چو روشن جهان بين بدی

پسندش نبودی جزو در جهان

ز خوبان وز دختران مهان

ز شيرن جدا بود يک روزگار

بدان گه که بد در جهان شهريار

بگرد جهان در بی آرام بود

که کارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو به پردخت چندی به مهر

شب و روز گريان بدی خو بچهر

 

ادامه داستان

چنان بد که يک روز پرويز شاه

همی آرزو کرد نخچيرگاه

بياراست برسان شاهنشهان

که بوند ازو پيشتر در جهان

چو بالای سيصد به زرين ستام

ببردند با خسرو نيک نام

هزار و صد و شست خسرو پرست

پياده همی رفت ژوپين بدست

هزار و چهل چوب و شمشير داشت

که ديبای در بر زره زير داشت

پس اندر بدی پانصد بازدار

هم از واشه و چرغ و شاهين کار

ازان پس برفتند سيصد سوار

پس بازداران با يوزدار

به زنجير هفتاد شيروپلنگ

به ديبای چين اندرون بسته تنگ

پلنگان و شيران آموخته

به زنجير زرين دهن دوخته

قلاده بزر بسته صد بود سگ

که دردشت آهو گرفتی بتگ

پس اندر ز رامشگران دوهزار

همه ساخته رود روز شکار

به زير اندرون هريکی اشتری

به سر برنهاده ز زر افسری

ز کرسی و خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخر چارپای

شتر بود پيش اندرون پانصد

همه کرده آن بزم را نامزد

ز شاهان برنای سيصد سوار

همی راند با نامور شهريار

ابا ياره و طوق و زرين کمر

بهر مهره يی در نشانده گهر

دوصد برده تامجمر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

دوصد مرد برنای فرمانبران

ابا هريکی نرگس و زعفران

همه پيش بردند تا باد بوی

چو آيد ز هر سو رساند بدوی

همه پيش آنکس که با بوی خوش

همی رفت با مشک صد آبکش

که تا ناورد ناگهان گرد باد

نشاند بران شاه فرخ نژاد

چو بشنيد شيرين که آمد سپاه

به پيش سپاه آن جهاندار شاه

يکی زرد پيراهن مشک بوی

بپوشيد و گلنارگون کرد روی

يکی از برش سرخ ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

به سر برنهاد افسر خسروی

نگارش همه پيکر پهلوای

از ايوان خسرو برآمد ببام

به روز جوانی نبد شادکام

همی بود تاخسرو آنجا رسيد

سرشکش ز مژگان برخ برچکيد

چو روی ورا ديد برپای خاست

به پرويز بنمود بالای راست

زبان کرد گويا بشيرين سخن

همی گفت زان روزگار کهن

به نرگس گل و ارغوان را بشست

که بيمار بد نرگس وگل درست

بدان آبداری و آن نيکوی

زبان تيز بگشاد برپهلوی

که تهما هژب را سپهبدتنا

خجسته کياگرد شيراوژنا

کجا آن همه مهر و خونين سرشک

که ديدار شيرين بد او را پزشک

کجا آن همه روز کردن به شب

دل و ديده گريان و خندان دو لب

کجا آن همه بند و پيوندما

کجا آن همه عهد و سوگند ما

همی گفت وز ديده خوناب زرد

همی ريخت برجامه ی لاژورد

به چشم اندر آورد زو خسرو آب

به زردی رخش گشت چون آفتاب

فرستاد بالای زرين ستام

ز رومی چهل خادم نيک نام

که او را به مشکوی زرين برند

سوی خانه ی گوهر آگين برند

ازان جايگه شد به دشت شکار

ابا باده ورود و با ميگسار

چو از کوه وز دشت برداشت بهر

همی رفت شادی کنان سوی شهر

ببستند آذين بشهر و به راه

که شاه آمد از دشت نخچيرگاه

ز ناليدن بوق و بانگ سرود

هوا گشت ز آواز بی تار و پود

چنان خسروی برز و شاخ بلند

ز دشت اندر آمد به کاخ بلند

ز مشکوی شيرين بيامد برش

ببوسيد پای و زمين و برش

به موبد چنين گفت شاه آن زمان

که بر ما مبر جز به نيکی گمان

مرين خوب رخ را به خسرو دهيد

جهان را بدين مژد هی نو دهيد

مر او را به آيين پيشی بخواست

که آن رسم و آيين بد آنگاه راست

چو آگاهی آمد ز خسرو به راه

به نزد بزرگان و نزد سپاه

که شيرين به مشکوی خسرو شدست

کهن بود کار جهان نوشدست

همه شهر زان کار غمگين شدند

پر انديشه و درد و نفرين شدند

نرفتند نزديک خسرو سه روز

چهارم چوب فروخت گيتی فروز

فرستاد خسرو مهان را بخواند

بگاه گران مايگان برنشاند

بديشان چنين گفت کاين روز چند

نديدم شما را شدم مستمند

بيازردم از بهر آزارتان

پرانديشه گشتم ز تيمارتان

همی گفت و پاسخ نداد اي چکس

ز گفتن زبانها ببستند بس

هرآنکس که او داشت آزار و خشم

يکايک به موبد نمودند چشم

چو موبد چنان ديد برپای خاست

به خسرو چنين گفت کای راد وراست

به روز جوانی شدی شهريار

بسی نيک و بد ديدی از روزگار

شنيدی بسی نيک و بد در جهان

ز کار بزرگان و کار مهان

کنون تخمه ی مهتر آلوده شد

بزرگی ازين تخمه ی پالوده شد

پدر پاک و مادر بود بی هنر

چنان دان که پاکی نيايد ببر

ز کژی نجويد کسی راستی

که از راستی برکنی کاستی

دل ما غمی شد ز ديو سترگ

که شد يار با شهريار بزرگ

به ايران اگر زن نبودی جزين

که خسرو بدو خواندی آفرين

نبودی چو شيرين به مشکوی او

بهر جای روشن بدی روی او

نياکانت آن دانشی راستان

نکردند ياد از چنين داستان

چوگشت آن سخنهای موبد دراز

شهنشاه پاسخ نداد ايچ باز

چنين گفت موبد که فردا پگاه

بياييم يکسر بدين بارگاه

مگر پاسخ شاه يابيم باز

که امروزمان شد سخنها دراز

دگر روز شبگير برخاستند

همه بندگی را بياراستند

يکی گفت موبد ندانست گفت

دگر گفت کان با خرد بود جفت

سيوم گفت که امروز پاسخ دهد

سزد زو که آواز فرخ نهد

همه موبدان برگرفتند راه

خرامان برفتند نزديک شاه

بزرگان گزيدند جای نشست

بيامد يکی مرد تشتی بدست

چو خورشيد رخشنده پالوده گشت

يکايک بران مهتران برگذشت

بتشت اندرون ريختش خون گرم

چو نزديک شد تشت بنهاد نرم

از آن تشت هرکس بپيچيد روی

همه انجمن گشت پر گفت و گوی

همی کرد هر کس به خسرو نگاه

همه انجمن خيره از بيم شاه

به ايرانيان گفت کاين خون کيست

نهاده بتشت اندر از بهر چيست

بدو گفت موبد که خون پليد

کزو دشمنش گشت هرکش بديد

چوموبد چنين گفت برداشتش

همه دست بردست بگذاشتش

ز خون تشت پر مايه کردند پاک

ببستند روشن به آب و به خاک

چو روشن شد و پاک تشت پليد

بکرد آنک او شسته بد پرنبيد

بمی بر پراگند مشک وگلاب

شد آن تشت بی رنگ چون آفتاب

ز شيرين بران تشت بد رهنمون

که آغاز چون بود و فرجام چون

به موبد چنين گفت خسرو که تشت

همانا بد اين گر دگرگونه گشت

بدو گفت موبد که نوشه بدی

پديدار شد نيکوی از بدی

بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت

همان خوب کردی تو کردار زشت

چنين گفت خسرو که شيرين بشهر

چنان بد که آن بی منش تشت زهر

کنون تشت می شد به مشکوی ما

برين گونه پربو شد ازبوی ما

ز من گشت بدنام شيرين نخست

ز پرمايگان نامداری نجست

همه مهتران خواندند آفرين

که بی تاج وتختت مبادا زمين

بهی آن فزايد که تو به کنی

مه آن شد بگيتی که تومه کنی

که هم شاه وهم موبد وهم ردی

مگر بر زمين سايه ی ايزدی

ازان پس فزون شد بزرگی شاه

که خورشيد شد آن کجا بود ماه

همه روز با دخت قيصر بدی

همو بر شبستانش مهتر بدی

ز مريم همی بود شيرين بدرد

هميشه ز رشکش دو رخساره زرد

به فرجام شيرين ورا زهر داد

شد آن نامور دخت قيصرنژاد

ازان چاره آگه نبد هي چکس

که او داشت آن راز تنها و بس

چو سالی برآمد که مريم بمرد

شبستان زرين به شيرين سپرد

چو شيرويه را سال شد بر دو هشت

به بالا زسی سالگان برگذشت

بياورد فرزانگان را پدر

بدان تا شود نامور پر هنر

همی داشت موبد مر او را نگاه

شب و روز شادان به فرمان شاه

چنان بد که يک روز موبد ز تخت

بيامد به نزديک آن نيک بخت

چو آمد به نزديک شيرويه باز

هميشه به بازيش بودی نياز

يکی دفتری ديد پيش اندرش

نوشته کليله بران دفترش

بدست چپ آن جوان سترگ

بريده يکی خشک چنگال گرگ

سروی سر گاوميشی براست

همی اين بران بر زدی چونک خواست

غمی شد دل موبد از کاراوی

ز بازی و بيهوده کردار اوی

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ

شخ گاو و رای جوان سترگ

ز کار زمانه غمی گشت سخت

ازان برمنش کودک شور بخت

کجا طالع زادنش ديده بود

ز دستور وگنجور بشنيده بود

سوی موبد موبد آمد بگفت

که بازيست باآن گرانمايه جفت

بشد زود موبد بگفت آن به شاه

همی داشت خسرو مر او را نگاه

ز فرزند رنگ رخش زرد شد

ز کار زمانه پراز درد شد

ز گفتار مرد ستاره شمر

دلش بود پر درد و پيچان جگر

همی گفت تا کردگار سپهر

چگونه نمايد بدين کرده چهر

چو بر پادشاهيش بيست وسه سال

گذر کرد شيرويه به فراخت يال

بيازرد زو شهريار بزرگ

که کودک جوان بود و گشته سترگ

پر از درد شد جان خندان اوی

وز ايوان او کرد زندان اوی

هم آن را که پيوسته ی اوبدند

گه رای جستن براو شدند

بسی ديگر از مهتر و کهتران

که بودند با او ببندگران

همی برگرفتند زيشان شمار

که پرسه فزون آمد از سه هزار

همه کاخها رايک اندر دگر

بريد آنک بد شاه را کارگر

ز پوشيدنيها و از خوردنی

ز بخشيدنی هم ز گستردنی

به ايوانهاشان بياراستند

پرستنده و بندگان خواستند

همان می فرستاد و رامشگران

همه کاخ دينار بد بی کران

به هنگامشان رامش و خورد بود

نگهبان ايشان چهل مرد بود

کنون داستان گوی در داستان

ازان يک دل ويک زبان راستان

ز تختی که خوانی ورا طاق ديس

که بنهاد پرويز دراسپريس

سرمايه ی آن ز ضحاک بود

که ناپارسا بود و ناپاک بود

بگاهی که رفت آفريدون گرد

وزان تا زيان نام مردی ببرد

يکی مرد بد در دماوند کوه

که شاهش جدا داشتی ازگروه

کجا جهن بر زين بدی نام اوی

رسيده بهر کشوری کام اوی

يکی نامور شاه را تخت ساخت

گهر گرد بر گرد او در نشاخت

که شاه آفريدون بدوشاد بود

که آن تخت پرمايه آزاد بود

درم داد مر جهن را س یهزار

يکی تاج زرين و دو گوشوار

همان عهد ساری و آمل نوشت

که بد مرز منشور او چون بهشت

بدانگه که ايران به ايرج رسيد

کزان نامداران وی آمد پديد

جهاندار شاه آفريدون سه چيز

بران پادشاهی برافزود نيز

يکی تخت و آن گرزه ی گاوسار

که ماندست زو در جهان يادگار

سديگر کجا هفت چشمه گهر

همی خواندی نام او دادگر

چو ايرج بشد زو بماند اين سه چيز

همان شاد بد زو منوچهر نيز

هر آنکس که او تاج شاهی به سود

بران تخت چيزی همی برفزود

چو آمد به کيخسرو نيک بخت

فراوان بيفزود بالای تخت

برين هم نشان تا به لهراسپ شد

وزو همچنان تا به گشتاسپ شد

چو گشتاسپ آن تخت راديد گفت

که کار بزرگان نشايد نهفت

به جاماسپ گفت ای گرانمايه مرد

فزونی چه داری به دين کارکرد

يکايک ببين تا چه خواهی فزود

پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

چو جا ماسپ آن تخت رابنگريد

بديد از در گنج دانش کليد

برو بر شمار سپهر بلند

همی کرد پيدا چه و چون وچند

ز کيوان همه نقشها تا به ماه

بران تخت کرد او به فرمان شاه

چنين تابگاه سکندر رسيد

ز شاهان هر آنکس که آن گاه ديد

همی برفزودی برو چند چيز

ز زر و ز سيم و ز عاج و ز شيز

مر آن را سکندر همه پاره کرد

ز بی دانشی کار يکباره کرد

بسی از بزرگان نهان داشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

بدين گونه بد تا سر اردشير

کجا گشته بد نام آن تخت پير

ازان تخت جايی نشانی نيافت

بران آرزو سوی ديگر شتاف

بمرد او و آن تخ ازو بازماند

ازان پس که کام بزرگی براند

بدين گونه بد تا به پرويزشاه

رسيد آن گرامی سزاوار گاه

ز هر کشوری مهتران رابخواند

وزان تخت چندی سخنها براند

ازيشان فراوان شکسته بيافت

به شادی سوی گرد کردن شتافت

بياورد پس تخت شاه اردشير

ز ايران هر آنکس که بد تيزوير

بهم بر زدند آن سزاوار تخت

به هنگام آن شاه پيروزبخت

ورا درگر آمد ز روم و ز چين

ز مکران و بغداد و ايران زمين

هزار و صد و بيست استاد بود

که کردار آن تختشان يادبود

که او را بنا شاه گشتاسپ کرد

برای و به تدبير جاماسپ کرد

ابا هريکی مرد شاگرد سی

ز رومی و بغدادی و پارسی

نفرمود تا يک زمان دم زدند

بدو سال تا تخت برهم زدند

چوبر پای کردند تخت بلند

درخشنده شد روی بخت بلند

برش بود بالای صد شاه رش

چو هفتاد رش برنهی ازبرش

صد و بيست رش نيز پهناش بود

که پهناش کمتر ز بالاش بود

بلنديش پنجاه و صد شاه رش

چنان بد که بر ابر سودی سرش

همان شاه رش هر رشی زو سه رش

کزان سر بديدی بن کشورش

بسی روز در ماه هر بامداد

يکی فرش بودی به ديگر نهاد

همان تخت به دوازده لخت بود

جهانی سراسر همه تخت بود

بروبش زرين صد و چل هزار

ز پيروزه بر زر کرده نگار

همه نقره ی خام بد ميخ بش

يکی صد به مثقال با شست و شش

چو اندر بره خور نهادی چراغ

پسش دشت بودی و در پيش باغ

چوخورشيد درشيرگشتی درشت

مرآن تخت را سوی او بود پشت

چو هنگامه ی تير ماه آمدی

گه ميوه و جشنگاه آمدی

سوی ميوه و باغ بوديش روی

بدان تا بيابد زهرميوه بوی

زمستان که بودی گه با دونم

بر آن تخت برکس نبودی دژم

همه طاقها بود بسته ازار

ز خز و سمور از در شهريار

همان گوی زرين و سيمين هزار

بر آتش همی تافتی جام هدار

به مثقال ازان هريکی پانصد

کز آتش شدی سرخ همچون به سد

يکی نيمه زو اندر آتش بدی

دگر پيش گردان سرکش بدی

شمار ستاره ده و دو و هفت

همان ماه تابان ببرجی که رفت

چه زو ايستاده چه مانده بجا

بديدی به چشم سر اخترگرا

ز شب نيز ديدی که چندی گذشت

سپهر از بر خاک بر چند گشت

ازان تختها چند زرين بدی

چه مايه ز زر گوهر آگين بدی

شمارش ندانست کردن کسی

اگر چند بوديش دانش بسی

هرآن گوهری کش بهاخوار بود

کمابيش هفتاد دينار بود

بسی نيز بگذشت بر هفتصد

همی گير زين گونه از نيک و بد

بسی سرخ گوگرد بدکش بها

ندانست کس مايه و منتها

که روشن بدی در شب تيره چهر

چوناهيد رخشان شدی بر سپهر

دو تخت از بر تخت پرمايه بود

ز گوهر بسی مايه بر مايه بود

کهين تخت را نام بد ميش سار

سر ميش بودی برو بر نگار

مهين تخت راخواندی لاژورد

که هرگز نبودی بر و باد و گرد

سه ديگر سراسر ز پيروزه بود

بدو هر که ديديش دلسوزه بود

ازين تابدان پايه بودی چهار

همه پايه زرين و گوهرنگار

هرآنکس که دهقان بد و زيردست

وراميش سر بود جای نشست

سواران ناباک روز نبرد

شدندی بران گنبد لاژورد

به پيروزه بر جای دستور بود

که از کدخداييش رنجور بود

چو بر تخت پيروزه بودی نشست

خردمند بودی و مهترپرست

چو رفتی به دستوری رهنمای

مگر يافتی نزد پرويز جای

يکی جامه افکنده بد زربفت

برش بود وبالاش پنجاه و هفت

بگوهر همه ريشه ها بافته

زبر شوشه ی زر برو تافته

بدو کرده پيدانشان سپهر

چو بهرام و کيوان و چون ماه و مهر

ز کيوان و تير و ز گردنده ماه

پديدار کرده ز هر دستگاه

هم از هفت کشور برو بر نشان

ز دهقان و از رزم گردنکشان

برو بر نشان چل و هشت شاه

پديدار کرده سر تاج و گاه

برو بافته تاج شاهنشهان

چنان جامه هرگز نبد درجهان

به چين دريکی مرد بد بی همال

همی بافت آن جامه راهفت سال

سرسال نو هرمز فوردين

بيامد بر شاه ايران زمين

ببرد آن کيی فرش نزديک شاه

گران مايگان برگرفتند راه

به گسترد روز نو آن جامه را

ز شادی جداکرد خوکامه را

بران جامه بر مجلس آراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

همی آفرين خواند سرکش برود

شهنشاه را داد چندی درود

بزرگان به رو گوهر افشاندند

که فرش بزرگش همی خواندند

همی هر زمان شاه برتر گذشت

چوشد سال شاهيش بر بيست و هشت

کسی رانشد بر درش کار بد

ز درگاه آگاه شد بار بد

بدو گفت هر کس که شاه جهان

گزيدست را مشگری در نهان

اگر با تو او را برابر کند

تو را بر سر سرکش افسر کند

چو بشنيد مرد آن بجوشيدش آز

وگر چه نبودش به چيزی نياز

ز کشور بشد تا به درگاه شاه

همی کرد رامشگران را نگاه

چوبشنيد سرکش دلش تيره شد

به زخم سرود اندرو خيره شد

بيامد به درگاه سالار بار

درم کرد و دينار چندی نثار

بدو گفت رامشگری بر درست

که از من به سال و هنربرترست

نبايد که در پيش خسرو شود

که ما کهنه گشتيم و او نو شود

ز سرکش چو بشنيد دربان شاه

ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتی به نزديک او بار بد

همش کاربد بود هم بار بد

ندادی ورا بار سالار بار

نه نيزش بدی مردمی خواستار

چو نوميد برگشت زان بارگاه

ابا به ربط آمد سوی باغ شاه

کجا باغبان بود مردوی نام

شد از ديدنش بار بد شادکام

بدان باغ رفتی به نوروز شاه

دو هفته به بودی بدان جشنگاه

سبک باربد نزد مرد همبوی شد

هم آن روز بامرد همبوی شد

چنين گفت با باغبان باربد

که گويی تو جانی و من کالبد

کنون آرزو خواهم از تو يکی

کجاهست نزديک تو اندکی

چو آيد بدين باغ شاه جهان

مرا راه ده تاببينم نهان

که تاچون بود شاه را جشنگاه

ببينم نهفته يکی روی شاه

بدو گفت مرد وی کايدون کنم

ز مغز تو انديشه بيرون کنم

چو خسرو همی خواست کايد بباغ

دل ميزبان شد چو روشن چراغ

بر باربد شد بگفت آنک شاه

همی رفت خواهد بران جشنگاه

همه جامه را بار بد سبز کرد

همان به ربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجايی که خسرو شدی

بهاران نشستن گهی نو شدی

يکی سرو بد سبز و برگش گشن

ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد به ربط اندر کنار

زمانی همی بود تا شهريار

ز ايوان بيامد بدان جشنگاه

بياراست پيروزگر جای شاه

بيامد پری چهره ی ميگسار

يکی جام بر کف بر شهريار

جهاندار بستد ز کودک نبيد

بلور از می سرخ شد ناپديد

بدانگه که خورشيد برگشت زرد

همی بود تاگشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود

همان ساخته پهلوانی سرود

يکی نغز دستان بزد بر درخت

کزان خيره شد مرد بيداربخت

سرودی به آواز خوش برکشيد

که اکنون تو خوانيش داد آفريد

بماندند يک مجلس اندر شگفت

همی هرکسی رای ديگر گرفت

بدان نامداران بفرمود شاه

که جويند سرتاسر آن جشنگاه

فراوان بجستند و باز آمدند

به نزديک خسرو فراز آمدند

جهانديده آنگه ره اندر گرفت

که از بخت شاه اين نباشد شگفت

که گردد گل سبز را مشگرش

که جاويد بادا سر و افسرش

بياورد جامی دگر ميگسار

چو از خوب رخ بستد آن شهريار

زننده دگرگون بياراست رود

برآورد ناگاه ديگر سرود

که پيکار گردش همی خواندند

چنين نام ز آواز او را ندند

چو آن دانشی گفت و خسرو شنيد

به آواز او جام می در کشيد

بفرمود کاين رابجای آوريد

همه باغ يک سر به پای آوريد

بجستند بسيار هر سوی باغ

ببردند زير درختان چراغ

نديدند چيزی جز از بيد و سرو

خرامان به زير گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام ديگر بخواست

بر آواز سربرآورد راست

برآمد دگر باره بانگ سرود

همان ساخته کرده آواز رود

همی سبز در سبز خوانی کنون

برين گونه سازند مکر و فسون

چوبشنيد پرويز برپای خاست

به آواز او بر يکی جام خواست

که بود اندر آن جام يک من نبيد

به يکدم می روشن اندر کشيد

چنين گفت کاين گر فرشته بدی

ز مشک و زعنبر سرشته بدی

وگر ديو بودی نگفتی سرود

همان نيز نشناختی زخم رود

بجوييد درباغ تا اين کجاست

همه باغ و گلشن چپ و دست راست

دهان و برش پر ز گوهر کنم

برين رود سازانش مهتر کنم

چو بشنيد رامشگر آواز اوی

همان خوب گفتار دمساز اوی

فرود آمد از شاخ سرو سهی

همی رفت با رامش و فرهی

بيامد بماليد برخاک روی

بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

بدو گفت شاهايکی بنده ام

به آواز تو در جهان زنده ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

که رفت اندر آن يک دل و يک تنه

بديدار او شاد شد شهريار

بسان گلستان به ماه بهار

به سرکش چنين گفت کای بد هنر

تو چون حنظلی بار بد چون شکر

چرا دور کردی تو او را ز من

دريغ آمدت او درين انجمن

به آواز او شاد می درکشيد

همان جام ياقوت بر سرکشيد

برين گونه تا سرسوی خواب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ببد بار بد شاه رامشگران

يکی نامدارای شد از مهتران

سر آمد کنون قصه ی باريد

مبادا که باشد تو را يار بد

از ايوان خسرو کنون داستان

بگويم که پيش آمد از راستان

جهان بر کهان و مهان بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

بسی مهتر و کهتر از من گذشت

نخواهم من از خواب بيدار گشت

هماناکه شد سال بر شست و شش

نه نيکو بود مردم پيرکش

چواين نامور نامه آيد ببن

زمن روی کشور شود پر سخن

ازان پس نميرم که من زنده ام

که تخم سخن من پراگنده ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دين

پس از مرگ بر من کند آفرين

کنون از مداين سخن نو کنم

صفتهای ايوان خسرو کنم

چنين گفت روشن دل پارسی

که بگذاشت با کام دل چارسی

که خسرو فرستاد کسها بروم

به هند و به چين و به آباد بوم

برفتند کاری گران سه هزار

ز هر کشوری آنک بد نامدار

ازيشان هر آنکس که استاد بود

ز خشت و ز گچ بر دلش ياد بود

چو صد مرد بيرون شد از روميان

ز ايران و اهواز وز هر ميان

ازيشان دلاور گزيدند سی

ازان سی دو رومی و دو پارسی

بر خسرو آمد جهانديده مرد

برو کار و زخم بناياد کرد

گرانمايه رومی که بد هندسی

به گفتار بگذشت از پارسی

بدو گفت شاه اين ز من درپذير

سخن هرچ گويم ز من يادگير

يکی جای خواهم که فرزند من

همان تا دو صدسال پيوند من

نشيند بدو در نگردد خراب

ز باران وز برف وز آفتاب

مهندس بپذيرفت ايوان شاه

بدو گفت من دارم اين دستگاه

فرو برد بنياد ده شاه رش

همان شاه رش پنج کرده برش

ز سنگ و ز گچ بود بنياد کار

چنين بايد آن کو دهد داد کار

چوديوار ايوانش آمد به جای

بيامد به پيش جهان کد خدای

که گر شاه بيند يکی کاردان

گذشته برو سال و بسياردان

فرستد تنی صد بدين بارگاه

پسنديده با موبد نيک خواه

بدو داد زان گونه مردم که خواست

برفتند و ديدند ديوار راست

بريشم بياورد تا انجمن

بتابند باريک تابی رسن

ز بالای آن تا به داده رسن

به پيموده در پيش آن انجمن

رسن سوی گنج شهنشاه برد

ابا مهر گنجور او را سپرد

وزان پس بيامد به ايوان شاه

که ديوار ايوان برآمد به ماه

چو فرمان دهد خسرو زود ياب

نگيرم برين کار کردن شتاب

چهل روز تا کار بنشيندم

ز کاری گران شاه بگزيندم

چو هنگامه ی زخم ايوان بود

بلندی ايوان چو کيوان بود

بدان زخم خشمت نبايد نمود

مرا نيز رنجی نبايد فزود

بدو گفت خسرو که چندين زمان

چرا خواهی از من توای بدگمان

نبايد که داری ازين دست باز

به آزرم بودن بيامد نياز

بفرمود تا سی هزارش درم

بدادند تا او نباشد دژم

بدانست کاری گر راست گوی

که عيب آورد مرد دانا بروی

که گيرد بران زخم ايوان شتاب

اگر بشکند کم کند نان و آب

شب آمد بشد کارگر ناپديد

چنان شد کزان پس کس او را نديد

چو بشنيد خسور که فرعان گريخت

بگوينده به رخشم فرعان بريخت

چنين گفت کان را که دانش نبود

چرا پيش ما در فزونی نمود

بفرمود تا کار او بنگرند

همه روميان را به زندان برند

دگر گفت کاری گران آوريد

گچ و خشت و سنگ گران آوريد

بجستند هرکس که ديوار ديد

ز بوم و بر شاه شد ناپديد

به بيچارگی دست ازان بازداشت

همی گوش و دل سوی اهواز داشت

کزان شهر کاری گر آيد کسی

نماند چنان کار بی بر بسی

همی جست استاد آن تا سه سال

نديدند کاريگری بی همال

بسی ياد کردند زان کارجوی

به سال چهارم پديد آمد اوی

يکی مرد بيدار با فرهی

به خسرو رسانيد زو آگهی

هم آنگاه رومی بيامد چو گرد

بدو گفت شاه ای گنهکار مرد

بگو تا چه بود اندرين پوزشت

چه گفتی که پيش آمد آموزشت

چنين گفت رومی که گر شهريار

فرستد مرا با يکی استوار

بگويم بدان کاردان پوزشم

به پوزش بجا آيد افروزشم

فرستاد و رفتند ز ايوان شاه

گران مايه استاد با نيک خواه

همی برد دانای رومی رسن

همان مرد را نيز با خويشتن

به پيمود بالای کار و برش

کم آمد ز کار از رسن هفت رش

رسن باز بردند نزديک شاه

بگفت آنک با او بيامد به راه

چنين گفت رومی که ار زخم کار

برآورد می بر سر ای شهريار

نه ديوار ماندی نه طاق ونه کار

نه من ماندمی بر در شهريار

بدانست خسرو که او راست گفت

کسی راستی را نيارد نهفت

رها کرد هر کو به زندان بدند

بد انديش گر بی گزندان بدند

مراو را يکی به دره دينار داد

به زندانيان چيز بسيار داد

بران کار شد روزگار دراز

به کردار آن شاه را بد نياز

چوشد هفت سال آمد ايوان بجای

پسنديده ی خسرو پاک رای

مر او را بسی آب داد و زمين

درم داد و دينار و کرد آفرين

همی کرد هرکس به ايوان نگاه

به نوروز رفتی بدان جايگاه

کس اندر جهان زخم چونين نديد

نه ازکاردانان پيشين شنيد

يکی حلقه زرين بدی ريخته

ازان چرخ کار اندر آويخته

فروهشته زو سرخ زنجير زر

به هر مهره يی در نشانده گهر

چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج

بياويختندی ز زنجير تاج

به نوروز چون برنشستی به تخت

به نزديک او موبد نيک بخت

فروتر ز موبد مهان را بدی

بزرگان و روزی دهان را بدی

به زير مهان جای بازاريان

بياراستندی همه کاريان

فرومايه تر جای درويش بود

کجا خوردش ازکوشش خويش بود

فروتر بريده بسی دست و پای

بسی کشته افگنده در زيرجای

ز ايوان ازان پس خروشد آمدی

کز آوازها دل به جوش آمدی

که ای زيردستان شاه جهان

مباشيد تيره دل و بدگمان

هر آنکس که او سوی بالا نگاه

کند گردد انديشه او تباه

ز تخت کيان دورتر بنگريد

هر آنکس که کهتر بود بشمريد

وزان پس تن کشتگان را به راه

کزان بگذری کرد بايد نگاه

وزان پس گنهگار و گر بيگناه

نماندی کسی نيز دربند شاه

به ارزانيان جام هها داد نيز

ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

هرآنکس که درويش بودی به شهر

که او را نبودی ز نوروز بهر

به درگاه ايوانش بنشاندند

در مهای گنجی بر افشاندند

پر از بيم بودی گنهکار از وی

شده مردم خفته بيدار از وی

مناديگری ديگر اندر سرای

برفتی گه بازگشتن به جای

که ای نامور پر هنر سرکشان

ز بيشی چه جوييد چندين نشان

به کار اندر انديشه بايد نخست

بدان تا شود ايمن و تن درست

سگاليد هر کاروزان پس کنيد

دل مردم کم سخن مشکنيد

بر انداخت بايد پس آنگه بريد

سخنهای داننده بايد شنيد

ببينيد تا از شما ريز کيست

که بر جان بدبخت بايد گريست

هرآنکس که او راه دارد نگاه

بخسپد برين گاه ايمن ز شاه

دگر هرک يازد به چيز کسان

بود چشم ما سوی آنکس رسان

کنون از بزرگی خسرو سخن

بگويم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان

ندارد بياد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند

ز گيتيش دامن ببايد فشاند

سزد گر بگويم يکی داستان

که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که از پای زهرش فزونست زهر

مساايچ با آز و با کينه دست

ز منزل مکن جايگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو

تو گردی کهن ديگر آرند نو

يکی اندر آيد دگر بگذرد

زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخيزد آواز طبل رحيل

به خاک اندر آيد سر مور وپيل

ز پرويز چون داستانی شگفت

ز من بشنوی ياد بايد گرفت

که چندی سزاواری دستگاه

بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بيشتر نشنوی در جهان

اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چين و روم

ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزديک شاه

به رخشنده روز و شبان سياه

غلام و پرستنده از هر دری

ز در و ز ياقوت و هر گوهری

ز دينار و گنجش کرانه نبود

چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهين وز باز و پران عقاب

ز شير و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزيدند پيمان اوی

چو خورشيد روشن بدی جان اوی

نخستين که بنهاد گنج عروس

ز چين و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود

که بالاش يک تير پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان

همان تازيان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند

شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی بشنوی

تو گويی همه ديبه ی خسروی

دگر نامور گنج افراسياب

که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته

کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ

که گويند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته

به زر اندرون رشته ها تافته

ز رامشگران سرکش ور بار بد

که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرين ده و دوهزار

کنيزک به کردار خرم بهار

دگر پيل بد دو هزار و دويست

که گفتی ازان بر زمين جای نيست

فغستان چينی و پيل و سپاه

که بر زين زرين بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار

دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دوهز را اشتر بارکش

عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن نديد

نه از پير سر کاردانان شنيد

چنويی به دست يکی پيشکار

تبه شد تو تيمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزين

چو خواهی که يابی بداد آفرين

که نيک و بد اندر جهان بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

اگر تخت يابی اگر تاج و گنج

وگر چند پوينده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت

جز از تخم نيکی نبايدت کشت

بدان نامور تخت و جای مهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد

از ايران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بيداد گشت

ز بيدادی کهتران شادگشت

بيامد فرخ زاد آزرمگان

دژم روی با زيردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی اين بران آن برين بر زدی

به نفرين شد آن آفرينهای پيش

که چون گرگ بيدادگر گشت ميش

بياراست بر خويشتن رنج نو

نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی آب و بی نان و بی تن شدند

ز ايران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری يافت بهر

همی دود نفرين برآمد ز شهر

يکی بی هنر بود نامش گراز

کزو يافتی خواب و آرام و ناز

که بودی هميشه نگهبان روم

يکی ديو سر بود بيداد و شوم

چو شد شاه با داد بيدادگر

از ايران نخست او بپيچيد سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی

به نزديک خسرو گرامی بدی

نيارست کس رفت نزديک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفيز

دل زاد فرخ تبه گشت نيز

يکی گشت با سالخورده گراز

ز کشور به کشور به پيوست راز

گراز سپهبد يکی نامه کرد

به قيصر و را نيز بدکامه کرد

بدو گفت برخيز و ايران بگير

نخستين من آيم تو را دستگير

چو آن نامه برخواند قيصر سپاه

فراز آوريد از در رزمگاه

بياورد لشکر هم آنگه ز روم

بيامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهريار

همی داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کارگر از

که گفته ست با قيصر رزمساز

بدان کش همی خواند و او چاره جست

همی داشت آن نامور شاه سست

ز پرويز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ايران سران

ز انديشه پاک دل رابشست

فراوان زهر گونه يی چاره جست

چو انديشه روشن آمد فراز

يکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسنديدم اين کارکرد

ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فريب

سر قيصر آوردی اندر نشيب

چواين نامه آرند نزديک تو

پرانديشه کن رای تاريک تو

همی باش تا من بجنبم زجای

تو با لکشر خويش بگذار پای

چو زين روی و زان روی باشد سپاه

شود در سخن رای قيصر تباه

به ايران و را دستگير آوريم

همه روميان را اسير آوريم

ز درگه يکی چاره گر برگزيد

سخن دان و گويا چناچون سزيد

بدو گفت کاين نامه اندر نهان

همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که روميت بيند کسی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگيرد تو را نزد قيصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجايی مگوی

بگويش که من کهتری چار هجوی

به پيمودم اين رنج راه دراز

يکی نامه دارم بسوی گراز

تواين نامه بربند بردست راست

گر ايدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پيش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بيامد چو نزديک قيصر رسيد

يکی مرد به طريق او را بديد

سوی قيصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قيصر که خسرو کجاست

ببايدت گفت بما راه راست

ازو خيره شد کهتر چاره جوی

ز بيمش باسخ دژم کرد روی

بجوييد گفت اين بلاجوی را

بدانديش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست

که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبير

رخ نامور شد به کردار قير

به دل گفت کاين بد کمين گر از

دلير آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سيصد هزار

کس از پيل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی

که تاريک بادا سرانجام اوی

وازن جايگه لشکر اندر کشيد

شد آن آرزو بر دلش ناپديد

چو آگاهی آمد به سوی گراز

که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سواری گزيد ازدليران مرد

يکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قيصر دژم

از ايران چرا بازگشتی بگوی

مرا کردی اندر جهان چار هجوی

شهنشاه داند که من کردم اين

دلش گردد از من پر از درد وکين

چو قيصر نگه کرد و آن نامه ديد

ز لشکر گرانمايه يی برگزيد

فرستاد تازان به نزد گراز

کزان ايزدت کرده بد بی نياز

که ويران کنی تاج و گاه مرا

به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نيامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی

که هرگز مبادت بهی و مهی

به ايران نخواهند بيگانه يی

نه قيصر نژادی نه فرزانه يی

به قيصر بسی کرد پوزش گراز

به کوشش نيامد بدامش فراز

گزين کرد خسرو پس آزاده يی

سخن گوی و دانا فرستاده يی

يکی نامه بنوشت سوی گراز

که ای بی بها ريمن ديو ساز

تو را چند خوانم برين بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند

بسال و به ماه اور مزد تواند

برای و به دل ويژه با قيصرند

نهانی به انديشه ديگرند

برما فرست آنک پيچيده اند

همه سرکشی رابسيچيده اند

چواين نامه آمد بنزد گراز

پر انديشه شد کهتر ديوساز

گزين کرد زان نامداران سوار

از ايران و نيران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت يک دل شويد

سخن گفتن هرکسی مشنويد

بباشيد يک چند زين روی آب

مگيريد يک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشيد با همرهان

يکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تاخره ی اردشير

هر آنکس که بودند برنا و پير

کشيدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهريار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند ديدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت

به نزديک آن لشکر شاه تفت

چنين بود پيغام نزد سپاه

که از پيش بودی مرا نيک خواه

چرا راه دادی که قيصر ز روم

بياورد لشکر بدين مرز و بوم

که بود آنک از راه يزدان بگشت

ز راه و ز پيمان ما برگذشت

چو پيغام خسرو شنيد آن سپاه

شد از بيم رخسار ايشان سياه

کس آن راز پيدا نيارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پيمبر يکی بد به دل با گراز

همی داشت از آب وز باد راز

بيامد نهانی به نزديکشان

برافروخت جانهای تاريکشان

مترسيد گفت ای بزرگان که شاه

نديد از شما آشکارا گناه

مباشيد جز يک دل و يک زبان

مگوييد کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زير يک چادريم

به مردی همه ياد هم ديگريم

همان چون شنيدند آواز اوی

بدانست هر مهتری راز اوی

مهان يکسر از جای برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهای ايشان همه ياد کرد

بدو گفت رو پيش ايشان بگوی

که اندر شما کيست آزار جوی

که به فريفتش قيصر شوم بخت

به گنج و سليح و به تاج و به تخت

که نزديک ما او گنهکار شد

هم از تاج و ارونگ بيزار شد

فرستيد يک سر بدين بارگاه

کسی راکه بودست زين سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت اين سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نيارست لب را گشود ايچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همی کرد گفتار نا خوب ياد

کزين سان سپاهی دلير و جوان

نبينم کس اندر ميان ناتوان

شما را چرا بيم باشد ز شاه

به گيتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبينم به درگاه اوی

که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار داريد گفتار من

مترسيد يک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشاييد باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنيد زو اين سخن

بدانست کان تخت نوشد کهن

همه يکسر از جای برخاستند

به دشنام لبها بياراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

که لشکر همه يار گشتند و جفت

مرا بيم جانست اگر نيز شاه

فرستد به پيغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی

همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بيم برادرش چيزی نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

که پيچيده بد رستم از شهريار

بجايی خود و تيغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نيز

سپه را همه روی برگاشت نيز

بدانست هم زاد فرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد انديش شاه

نيارست شد نيز در پيشگاه

بدر بر همی بود تا هرکسی

همی کرد زان آزمايش بسی

همی ساخت همواره تا آن سپاه

به پيچيد يکسر ز فرمان شاه

همی راند با هر کسی داستان

شدند اندر آن کار همداستان

که شاهی دگر برنشيند به تخت

کزين دور شد فرو آيين و بخت

بر زاد فرخ يکی پير بود

که برکارها کردن آژير بود

چنين گفت بازاد فرخ که شاه

همی از تو بيند گناه سپاه

کنون تا يکی شهرياری پديد

نياری فزون زين نبايد چخيد

که اين بوم آباد ويران شود

از اندوه ايران چونيران شود

نگه کرد بايد به فرزند اوی

کدامست با شرم و بی گفت و گوی

ورا شاد بر تخت بايد نشاند

بران تاج دينار بايد فشاند

چو شيروی بيدار مهتر پسر

به زندان بود کس نبايد دگر

همی رای زد زين نشان هرکسی

برين روز و شب برنيامد بسی

که برخاست گرد سپاه تخوار

همه کارها زو گرفتند خوار

پذيره شدنش زاد فرخ به راه

فراوان برفتند با او سپاه

رسيدند پس يک بديگر فراز

سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد

بديهای خسرو همه کرد ياد

همی گفت لشکر به مردی و رای

همی کرد خواهند شاهی بپای

سپهبد چنين داد پاسخ بدوی

که من نيستم چام هی گفت وگوی

اگر با سپاه اندر آيم به جنگ

کنم بر بدان جهان جای تنگ

گرامی بد اين شهريار جوان

به نزد کنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد کرد او سياه

مبادا که بيند کسی تاج و گاه

نژند آن زمان شد که بيداد شد

به بيدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنيد

مر او را ز ايرانيان برگزيد

بدو گفت کاکنون به زندان شويم

به نزديک آن مستمندان شويم

بياريم بی باک شيروی را

جوان و دلير جهانجوی را

سپهبد نگهبان زندان اوست

کزو داشتی بيشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار

همی دارد آن بستگان را به زار

چنين گفت با زاد فرخ تخوار

که کار سپهبد گرفتيم خوار

گرين بخت پرويز گردد جوان

نماند به ايران يکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند

نماند به ايران کسی بی گزند

بگفت اين و از جای برکند اسپ

همی تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد يکسر به جنگ

سپهبد پذيره شدش بی درنگ

سر لشکر نامور گشته شد

سپهبد به جنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهريار

سيه گشت روز و تبه گشت کار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار

بدان چاره با جام هی کارزار

به شيروی گردنکش آواز داد

سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شيروی کان سرفراز

بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روی تخوار او فروزان بديد

از اندوه چندان دلش بردميد

بدو گفت گريان که خسرو کجاست

رها کردن مانه کار شماست

چنين گفت با شاه زاده تخوار

که گر مردمی کام شيران مخوار

اگر تو بدين کار همداستان

نباشی تو کم گير زين راستان

يکی کم بود شايد از شانزده

برادر بماند تو را پانزده

بشايند هرکس به شاهنشهی

بديشان بود شاد تخت مهی

فروماند شيروی گريان بجای

ازان خانه ی تنگ بگذارد پای

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همی بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهريار

به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همی ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند يکسر سوی بارگاه

بدان جای شادی و آرام شاه

بديشان چنين گفت کامشب خروش

دگرگونه تر کرد بايد ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد

همی کرد بايد بهر پاس ياد

چنين داد پاسخ که ای دون کنم

ز سر نام پرويز بيرون کنم

چو شب چادر قيرگون کرد نو

ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد

چو آواز دادند کردند ياد

شب تيره شاه جهان خفته بود

چو شيرين به بالينش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنيد

غمی گشت و زيشان دلش بردميد

بدو گفت شاها چه شايد بدن

برين داستانی ببايد زدن

از آواز او شاه بيدار شد

دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شيرين چنين گفت کای ماه روی

چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شيرين که بگشای گوش

خروشيدن پاسبانان نيوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنيد

به رخساره شد چون گل شنبليد

چنين گفت کز شب گذشته سه پاس

بيابيد گفتار اخترشناس

که اين بد گهر تا ز مادر بزاد

نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شيرويه گفتم همی

دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شيروی بد آشکار

قبادش همی خواند اين پيشکار

شب تيره بايد شدن سوی چين

وگر سوی ما چين و مکران زمين

بريشان به افسون بگيريم راه

ز فغفور چينی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تيره بود

سخنهای او بر زمين خيره بود

شب تيره افسون نيامد به کار

همی آمدش کار دشوار خوار

به شيرين چنين گفت که آمد زمان

بر افسون ما چيره شد بدگمان

بدو گفت شيرين که نوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چاره ی خويش ساز

مبادا که آيد به دشمن نياز

چو روشن شود دشمن چاره جوی

نهد بی گمان سوی اين کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشير هندی و رومی کلاه

همان ترکش تيرو زرين سپر

يکی بنده ی گرد و پرخاشخر

شب تيره گون اندر آمد به باغ

بدان گه که برخيزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت

نبد شاه را در چمن جای تخت

بياويخت از شاخ زرين سپر

بجايی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران

يکی تيغ در زير زانو گران

چو خورشيد برزد سنان از فراز

سوی کاخ شد دشمن ديو ساز

يکايک بگشتند گرد سرای

تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا

نکرد ايچ کس ياد رنج ورا

همه باز گشتندديده پرآب

گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوييم ازين گنبد تيزگرد

که هرگز نياسايد از کارکرد

يک را همی تاج شاهی دهد

يکی رابه دريا به ماهی دهد

يکی را برهنه سر و پای و سفت

نه آرام و خورد و نه جای نهفت

يکی را دهد نوشه و شهد و شير

بپوشد به ديبا و خز و حرير

سرانجام هردو به خاک اندرند

به تاريک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

نبودی ورا روز ننگ و نبرد

نديدی جهان از بنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بريم

بخواننده آگاهی نوبريم

همی بود خسرو بران مرغزار

درخت بلند ازبرش سايه دار

چو بگذشت نيمی ز روز دراز

بنان آمد آن پادشا رانياز

به باغ اندرون بد يکی پايکار

که نشناختی چهره ی شهريار

پرستنده راگفت خورشيد فش

که شاخی گهر زين کمر بازکش

بران شاخ برمهره ی زر پنج

ز هرگونه مهره بسی برده رنج

چنين گفت با باغبان شهريار

که اين مهره ها تا کت آيد به کار

به بازار شو بهره يی گوشت خر

دگر نان و بی راه جايی گذر

مرآن گوهران را بها سی هزار

درم بد کسی را که بودی به کار

سوی نانبا شد سبک باغبان

بدان شاخ زرين ازو خواست نان

بدو نانوا گفت کاين رابها

ندانم نيارمت کردن رها

ببردند هر دو به گوهر فروش

که اين را بها کن بدانش بکوش

چو داننده آن مهره ها رابديد

بدو گفت کاين را که يارد خريد

چنين شاخ در گنج خسرو بدی

برين گونه هر سال صد نوبدی

تو اين گوهران از که دزديده ای

گر از بنده خفته ببريده ای

سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد

ابا گوهر و زر و با کارکرد

چو آن گوهران زاد فرخ بديد

سوی شهريار نو اندر کشيد

به شيروی بنمود زان سان گهر

بريده يکی شاخ زرين کمر

چنين گفت شيروی با باغبان

که گر زين خداوند گوهر نشان

نگويی هم اکنون ببرم سرت

همان را که او باشد از گوهرت

بدو گفت شاها به باغ اندرست

زره پوش مردی کمانی بدست

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار

بهر چيز ماننده ی شهريار

سراسر همه باغ زو روشنست

چو خورشيد تابنده در جوشنست

فروهشته از شاخ زرين سپر

يکی بنده در پيش او با کمر

بريد اين چنين شاخ گوهر ازوی

مراداد و گفتا کز ايدر بپوی

ز بازار نان آور و نان خورش

هم اکنون برفتم چو باد از برش

بدانست شيروی کو خسروست

که ديدار او در زمانه نوست

ز درگاه رفتند سيصد سوار

چو باد دمان تا لب جويبار

چو خسرو ز دور آن سپه را بديد

به پژمرد و شمشير کين برکشيد

چو روی شهنشاه ديد آن سپاه

همه باز گشتند گريان ز راه

يکايک بر زاد فرخ شدند

بسی هر کسی داستانی زدند

که ما بندگانيم و او خسروست

بدان شاه روز بد اکنون نوست

نيارد برو زد کسی باد سرد

چه در باغ باشد چه اندر نبرد

بشد زاد فرخ به نزديک شاه

ز درگاه او برد چندی سپاه

چو نزديک او رفت تنها ببود

فراوان سخن گفت و خسرو شنود

بدو گفت اگر شاه بارم دهد

برين کرده ها زينهارم دهد

بيايم بگويم سخن هرچ هست

وگرنه بپويم به سوی نشست

بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی

نه انده گساری نه پيکارجوی

چنين گفت پس مرد گويا به شاه

که درکار هشياتر کن نگاه

بران نه که کشتی تو جنگی هزار

سرانجام سيرآيی از کارزار

همه شهر ايران تو را دشمنند

به پيکار تو يک دل و يک تنند

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر

مگر کينها بازگردد به مهر

بدو گفت خسرو که آری رواست

همه بيمم از مردم ناسزاست

که پيش من آيند و خواری کنند

بيم بر مگر کامگاری کنند

چو بشنيد از زاد فرخ سخن

دلش بد شد از روزگار کهن

که او را ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ايشان برآشفته بود

که مرگ توباشد ميان دو کوه

بدست يکی بنده دور از گروه

يکی کوه زرين يکی کوه سيم

نشسته تو اندر ميان دل به بيم

ز بر آسمان تو زرين بود

زمين آهنين بخت پرکين بود

کنون اين زره چون زمين منست

سپر آسمان زرين منست

دو کوه اين دو گنج نهاده به باغ

کزين گنجها بد دلم چون چراغ

همانا سرآمد کنون روز من

کجا اختر گيتی افروز من

کجا آن همه کام و آرام من

که بر تاجها بر بدی نام من

ببردند پيلی به نزديک اوی

پر از درد شد جان تاريک اوی

بران کوهه ی پيل بنشست شاه

ز باغش بياورد لشکر به راه

چنين گفت زان پيل بر پهلوی

که ای گنج اگر دشمن خسروی

مکن دوستی نيز با دشمنم

که امروز در دست آهرمنم

به سختی نبوديم فريادرس

نهان باش و منمای رويت بکس

به دستور فرمود زان پس قباد

کزو هيچ بر بد مکن نيز ياد

بگو تاسوی طيسفونش برند

بدان خانه ی رهنمونش برند

بباشد به آرام ما روز چند

نبايد نمايد کس او را گزند

برو بر موکل کنند استوار

گلينوش را با سواری هزار

چو گردنده گردون به سر بر بگشت

شد آن شاه را سال بر سی و هشت

کجا ماه آذر بدی روز دی

گه آتش و مرغ بريان و می

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ايران بر و کرد بيعت سپاه

درم داد يک ساله از گنج شاه

نبد پادشاهيش جز هفت ماه

تو خواهيش ناچيز خوان خواه شاه

چنين است رسم سرای جفا

نبايد کزو چشم داری وفا

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخنديد تموز بر سرخ سيب

همی کرد با بار و برگش عتاب

که آن دسته گل بوقت بهار

بمستی همی داشتی درکنار

همی باد شرم آمد از رنگ اوی

همی ياد يار آمد از چنگ اوی

چه کردی که بودت خريدار آن

کجا يافتی تيز بازار آن

عقيق و زبرجد که دادت بهم

ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا که گل را بها خواستی

بدان رنگ رخ را بياراستی

همی رنگ شرم آيد از گردنت

همی مشک بويد ز پيراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی

به لوئل بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

سرت برتر از کاويانی درفش

بپيرايه زرد وسرخ وسپيد

مرا کردی از برگ گل نااميد

نگارا بهارا کجا رفته ای

که آرايش باغ بنهفت های

همی مهرگان بويد از باد تو

بجام می اندر کنم ياد تو

چورنگت شود سبز بستايمت

چو ديهيم هرمز بيارايمت

که امروز تيزست بازار من

نبينی پس از مرگ آثار من

 

آغاز داستان

يکی پير بد مرزبان هری

پسنديده و ديده ازهر دی

جهانديده ای نام او بود ماخ

سخن دان و با فر و با يال و شاخ

بپرسيدمش تا چه داری بياد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنين گفت پيرخراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پيشگاه

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنيم

گرانمايگان را گرامی کنيم

جهان را بداريم در زير پر

چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه کردگانرا هراسان کنيم

ستم ديدگان را تن آسان کنيم

ستون بزرگيست آهستگی

همان بخشش و داد و شايستگی

بدانيد کز کردگار جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

نياگان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرين بود بهر

نجستند جز داد و بايستگی

بزرگی و گردی و شايستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

بدانديش را داشتن در گداز

بهرکشوری دست و فرمان مراست

توانايی و داد و پيمان مراست

کسی را که يزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمايه شاه بخشايشست

زمانه ز بخشش بسايشست

به درويش برمهربانی کنيم

بپرمايه بر پاسبانی کنيم

هرآنکس که ايمن شد از کار خويش

برما چنان کرد بازار خويش

شما را بمن هرچ هست آرزوی

مداريد راز از دل نيکخوی

ز چيزی که دلتان هراسان بود

مرا داد آن دادن آسان بود

هرآنکس که هست از شما نيکبخت

همه شاد باشيد زين تاج وتخت

ميان بزرگان درخشش مراست

چوبخشايش داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنيد

ز دل کينه و آز بيرون کنيد

هر آنکس که پرهيز کرد از دو کار

نبيند دو چشمش بد روزگار

بخشنودی کردگار جهان

بکوشيد يکسر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پرخرد

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نيکی فزايی بروی کسان

بود مزد آن سوی تو نارسان

مياميز با مردم کژ گوی

که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهريارت بود دادگر

تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ای دون که گويی نداند همی

سخنهای شاهان بخواند همی

چو بخشايش از دل کند شهريار

تو اندر زمين تخم کژی مکار

هرآنکس که او پند ما داشت خوار

بشويد دل از خوبی روزگار

چوشاه از تو خشنود شد راستيست

وزو سر بپيچی درکاستيست

درشتيش نرميست در پند تو

بجويد که شد گرم پيوند تو

ز نيکی مپرهيز هرگز به رنج

مکن شادمان دل به بيداد گنج

چو اندر جهان کام دل يافتی

رسيدی بجايی که بشتافتی

چو ديهيم هفتاد بر سرنهی

همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درويش دارد دلم

نخواهم که انديشه زو بگسلم

همی خواهم از پاک پروردگار

که چندان مرا بر دهد روزگار

که درويش را شاد دارم به گنج

نيارم دل پارسا را به رنج

هرآنکس که شد در جهان شاه فش

سرش گردد از گنج دينار کش

سرش را بپيچم ز کندواری

نبايد که جويد کسی مهتری

چنين است انجام و آغاز ما

سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرين برشماست

خم چرخ گردان زمين شماست

چو بشنيد گفتار او انجمن

پر انديشه گشتند زان تن بتن

سرگنج داران پر از بيم گشت

ستمکاره را دل به دو نيم گشت

خردمند ودرويش زان هرک بود

به دل ش اندرون شادمانی فزود

چنين بود تا شد بزرگيش راست

هرآن چيز درپادشاهی که خواست

برآشفت وخوی بد آورد پيش

به يکسو شد از راه آيين وکيش

هرآنکس که نزد پدرش ارجمند

بدی شاد و ايمن زبيم گزند

يکايک تبه کردشان بی گناه

بدين گونه بد رای و آيين شاه

سه مرد از دبيران نوشين روان

يکی پير ودانا و ديگر جوان

چو ايزد گشسب و دگر برزمهر

دبير خردمند با فر وچهر

سه ديگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شادکام

برتخت نوشين روان اين سه پير

چو دستور بودند وهمچون وزير

همی خواست هرمز کزين هرسه مرد

يکايک برآرد بناگاه گرد

همی بود ز ايشان دلش پرهراس

که روزی شوند اندرو ناسپاس

بايزد گشسب آن زمان دست آخت

به بيهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

که موبد بد وپاک بودش سرشت

بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ايزدگشسب دبير

چنان شد که دل خسته گردد به تير

چو روزی برآمد نبودش زوار

نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

ز زندان پيامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی زواری به زندان شاه

کسی را به نزديک من نسيت راه

همی خوردنی آرزوی آيدم

شکم گرسنه رنج بفزايدم

يکی خوردنی پاک پيشم فرست

دوايی بدين درد ريشم فرست

دل موبد از درد پيغام اوی

غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نيايد به جانت گزند

ز پيغام اوشد دلش پرشکن

پرانديشه شد مغزش از خويشتن

به زاندان فرستاد لختی خورش

بلرزيد زان کار دل در برش

همی گفت کاکنون شود آگهی

بدين ناجوانمرد بی فرهی

که موبد به زندان فرستاد چيز

نيرزد تن ما برش يک پشيز

گزند آيدم زين جهاندار مرد

کند برمن از خشم رخساره زرد

هم از بهر ايزد گشسب دبير

دلش بود پيچان و رخ چون زرير

بفرمود تا پاک خواليگرش

به زندان کشد خوردنيها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب

بيامد به نزديک ايزد گشسب

گرفتند مر يکدگر را کنار

پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن

همی رفت تا شد سخنها کهن

نهادند خوان پيش ايزدگشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ايزد گشسب آنچ اندرز بود

به زمزم همی گفت و موبد شنود

ز دينار وز گنج وز خواسته

هم از کاخ و ايوان آراسته

به موبد چنين گفت کای نامجوی

چو رفتی از ايدر به هرمزد گوی

که گر سرنپيچی ز گفتار من

برانديشی از رنج و تيمار من

که از شهرياران توخورده ام

تو را نيز در بر بپرورده ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بيم گزند آمدست

دلی بيگنه پرغم ای شهريار

به يزدان نمايم به روز شمار

چوموبد سوی خانه شد در زمان

ز کارآگهان رفت مردی دمان

شنيده يکايک بهرمزد گفت

دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ايزد گشسب آنگهی شد درشت

به زندان فرستاد و او را بکشت

سخنهای موبد فراوان شنيد

بروبر نکرد ايچ گونه پديد

همی راند انديشه برخوب و زشت

سوی چاره کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خواليگرش

نهانی برد پيش دريک خورش

چو موبد بيامد بهنگام بار

به نزديکی نامور شهريار

بدو گفت کامروز ز ايدر مرو

که خواليگری يافتستيم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ويست

همان راستی در گمان ويست

خورشها ببردند خواليگران

همی خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پيش آوريد

نگه کرد موبد بدان بنگريد

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان ترياک اوی

چوهرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر يازيد دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نيز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

بيازيد دست گرامی بخوان

به موبد چنين گفت کای پاک مغز

تو راکردم اين لقمه ی پاک ونغز

دهن بازکن تا خوری زين خورش

کزين پس چنين باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت

که جاويد بادا سر وافسرت

کزين نوشه خوردن نفرماييم

به سيری رسيدم نيفزاييم

بدو گفت هرمز به خورشيد وماه

به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی اين نوشه ز انگشت من

برين آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بيامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پيچان برفت

همی راند تا خانه ی خويش تفت

ازان خوردن ز هر باکس نگفت

يکی جامه افگند ونالان بخفت

بفرمود تا پای زهر آورند

ازان گنجها گر ز شهر آورند

فرو خورد ترياک و نامد به کار

ز هرمز به يزدان بناليد زار

يکی استواری فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهرشد بر تنش کارگر

گر انديشه ی ما نيامد ببر

فرستاده را چشم موبد بديد

سرشکش ز مژگان برخ بر چکيد

بدو گفت رو پيش هرمزد گوی

که بختت ببر گشتن آورد روی

بدين داوری نزد داور شويم

بجايی که هر دو برابر شويم

ازين پس تو ايمن مشو از بدی

که پاداش پيش آيدت ايزدی

تو پدرود باش ای بدانديش مرد

بد آيد برويت ز بد کارکرد

چو بشنيد گريان بشد استوار

بياورد پاسخ بر شهريار

سپهبد پشيمان شد از کار اوی

بپيچيد ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره نديد

بسی باد سرد از جگر برکشيد

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار وگريان شده بخردان

چنينست کيهان همه درد و رنج

چه يازد بتاج وچه نازی به گنج

که اين روزگار خوشی بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چوشد کار دانا بزاری به سر

همه کشور از درد زير و زبر

جهاندار خونريز و ناسازگار

نکرد ايچ ياد از بد روزگار

ميان تنگ خون ريختن را ببست

به بهرام آذرمهان آخت دست

چوشب تيره تر شد مر او را بخواند

به پيش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ايمن شوی

نبينی ز من تيزی و بدخوی

چو خورشيد بر برج روشن شود

سرکوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ايران بيای

همی باش در پيش تختم بپای

ز سيمای برزينت پرسم سخن

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که اين دوستار توکيست

بدست ار پرستنده ايزديست

تو پاسخ چنين ده که اين بدتنست

بدانديش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کايدون کنم

ازين بد که گفتی صدافزون کنم

بسيمای برزين که بود از مهان

گزين پدرش آن چراغ جهان

همی ساخت تا چاره ای چون کند

که پيراهن مهر بيرون کند

چو پيدا شد آن چادر عاج گون

خور از بخش دوپيکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بياويختند آن بهاگير تاج

بزرگان ايران بران بارگاه

شدند انجمن تا بيامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار

برفتند يکسر بر شهريار

چو بهرام آذرمهان پيشرو

چو سيمان برزين و گردان نو

نشستند هريک به آيين خويش

گروهی ببودند بر پای پيش

به بهرام آذرمهان گفت شاه

که سيمای برزين بدين بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

که بدخواه زيبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان

که آن پرسش شهريار جهان

چگونست وآن راپی و بيخ چيست

کزان بيخ اورا ببايد گريست

سرانجام جز دخمه ی بی کفن

نيابد ازين مهتر انجمن

چنين داد پاسخ که ای شاه راد

زسيمای بر زين مکن ای ياد

که ويرانی شهر ايران ازوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگويد سخن جز همه بتری

بر آن بتری بر کند داوری

چو سيمای برزين شنيد اين سخن

بدو گفت کای نيک يار کهن

ببد برتن من گوايی مده

چنين ديو را آشنايی مده

چه ديدی ز من تا تو يار منی

ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان

که تخمی پراگنده ای در جهان

کزان بر نخستين توخواهی درود

از آتش نيابی مگر تيره دود

چو کسری مرا و تو را پيش خواند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر

چوايزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسيد کين تخت شاهنشهی

کرا زيبد و کيست با فرهی

بکهتر دهم گر به مهتر پسر

که باشد بشاهی سزاوارتر

همه يکسر از جای برخاستيم

زبان پاسخش را بياراستيم

که اين ترکزاده سزاوارنيست

بشاهی کس او را خريدار نيست

که خاقان نژادست و بد گوهرست

ببالا و ديدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست

کنون زين سزا مر تو را اين جزاست

گوايی من از بهر اين دادمت

چنين لب به دشنام بگشادمت

ز تشوير هرمز فروپژمريد

چو آن راست گفتار او را شنيد

به زندان فرستادشان تيره شب

وز ايشان ببد تيز بگشاد لب

سيم شب چو برزد سر از کوه ماه

ز سيمای برزين بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت

ندارد جز از رنج و نفرين بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنيد

که آن پاکدل مرد شد ناپديد

پيامی فرستاد نزديک شاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشيده ام

که تا رازهای تو پوشيده ام

به پيش پدرت آن سزاوار شاه

نبودم تو را جز همه نيکخواه

يکی پند گويم چوخوانی مرا

بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمنديست از پند من

به زندان بمان يک زمان بند من

به ايران تو راسودمندی بود

خردمند را بی گزندی بود

پيامش چو نزديک هرمز رسيد

يکی رازدار از ميان برگزيد

که بهرام را پيش شاه آورد

بدان نامور بارگاه آورد

شب تيره بهرام را پيش خواند

به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چيست

که ما را بدان روزگار بهيست

چنين داد پاسخ که در گنج شاه

يکی ساده صندوق ديدم سياه

نهاده به صندوق در حقه ای

بحقه درون پارسی رقعه ای

نبشتست بر پرنيان سپيد

بدان باشد ايرانيان را اميد

به خط پدرت آن جهاندار شاه

تو را اندران کرد بايد نگاه

چوهرمز شنيد آن فرستاد کس

به نزديک گنجور فريادرس

که در گنجهای پدر بازجوی

يکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشي نروان

که جاويد بادا روانش جوان

هم اکنون شب تيره پيش من آر

فراوان بجستن مبر روزگار

شتابيد گنجور و صندوق جست

بياورد پويان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد

فراوان ز نوشين روان کرد ياد

به صندوق در حقه با مهر ديد

شتابيد وزو پرنيان برکشيد

نگه کرد پس خط نوشين روان

نبشته بران رقعه ی پرنيان

که هرمز بده سال و بر سر دوسال

يکی شهرياری بود بی همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان

شود نام و آواز او درنهان

پديد آيد ازهرسويی دشمنی

يکی بدنژادی وآهرمنی

پراگنده گردد ز هر سو سپاه

فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خويش زنش

ازان پس برآرند هوش از تنش

به خط پدر هرمز آن رقعه ديد

هراسان شد و پرنيان برکشيد

دوچشمش پر از خون شد و روی زرد

ببهرام گفت ای جفاپيشه مرد

چه جستی ازين رقعه اندرهمی

بخواهی ربودن ز من سرهمی

بدو گفت بهرام کای ترک زاد

به خون ريختن تا نباشی تو شاد

توخاقان نژادی نه از کيقباد

که کسری تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز که او دست خون

بيازد همی زنده بی رهنمون

شنيد آن سخن های بی کام را

به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

به زندان دژ آگاه کردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردی

همان رهنمائی و هم موبدی

ز خوی بد آيد همه بدتری

نگر تا سوی خوی بد ننگری

وزان پس نبد زندگانيش خوش

ز تيمار زد بر دل خويش تش

بسالی با صطخر بودی دو ماه

که کوتاه بودی شبان سياه

که شهری خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودی روا

چوپنهان شدی چادر لاژورد

پديد آمدی کوه ياقوت زرد

مناديگری برکشيدی خروش

که اين نامداران با فر و هوش

اگر کشتمندی شود کوفته

وزان رنج کارنده آشوفته

وگر اسب در کشت زاری رود

کس نيز بر ميوه داری رود

دم و گوش اسبش ببايد بريد

سر دزد بردار بايد کشيد

بدو ماه گردان بدی درجهان

بدو نيکويی زو نبودی نهان

بهر کشوری داد کردی چنين

ز دهقان همی يافتی آفرين

پسر بد مر او را گرامی يکی

که از ماه پيدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرويز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

نبودی جدا يک زمان از پدر

پدر نيز نشگيفتی از پسر

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

که بد شاه پرويز را بر نشست

سوی کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان

بيامد خداوند آن کشت زار

به پيش موکل بناليد زار

موکل بدو گفت کين اسب کيست

که بر دم و گوشش ببايد گريست

خداوند گفت اسب پرويز شاه

ندارد همی کهترانرا نگاه

بيامد موکل بر شهريار

بگفت آنچ بشنيد از کشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش

زيانی که آمد بران کشتمند

شمارش ببايد شمردن که چند

ز خسرو زيان باز بايد ستد

اگر صد زيانست اگر پانصد

درمهای گنجی بران کشت زار

بريزند پيش خداوند کار

چو بشنيد پرويز پوزش کنان

برانگيخت از هر سويی مهتران

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرد دم وگوش اسب سياه

برآشفت ازان پس برو شهريار

بتندی بزد بانگ بر پيشکار

موکل شد از بيم هرمز دوان

بدان کشت نزديک اسب جوان

بخنجر جداکرد زو گوش و دم

بران کشت زاری که آزرد سم

همان نيز تاوان بدان دادخواه

رسانيد خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچير شد شهريار

بياورد هر کس فراوان شکار

سواری ردی مرد کنداوری

سپهبدنژادی بلند اختری

بره بر يکی رز پراز غوره ديد

بفرمود تاکهتر اندر دويد

ازان خوشه ی چند ببردی و برد

بايوان و خواليگرش را سپرد

بيامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

نگهبان اين رز نبودی به رنج

نه دينار دادی بها را نه گنج

چرا رنج نابرده کردی تباه

بنالم کنون از تو در پيش شاه

سوار دلاور ز بيم زيان

بزودی کمر بازکرد از ميان

بدو داد پرمايه زرين کمر

بهر مهره ای در نشانده گهر

خداوند رز چون کمر ديد گفت

که کردار بد چند بايد نهفت

تو با شهريار آشنايی مکن

خريده نداری بهايی مکن

سپاسی نهم بر تو بر زين کمر

بپيچی اگر بشنود دادگر

يکی مرد بد هرمز شهريار

به پيروزی اندر شده نامدار

بمردی ستوده بهرانجمن

که از رزم هرگز نديدی شکن

که هم دادده بود و هم دادخواه

کلاه کيی برنهاده بماه

نکردی بشهر مداين درنگ

دلاور سری بود با نام وننگ

بهار و تموز و زمستان وتير

نياسود هرمز يل شيرگير

همی گشت گرد جهان سر به سر

همی جست در پادشاهی هنر

چو ده سال شد پادشاهيش راست

ز هرکشور آواز بدخواه خاست

بيامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پيل و با کوس و گنج و سپاه

گر از لشکر ساوه گيری شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

توگفتی مگر برزمين راه نيست

ز دشت هری تا در مرورود

سپه بود آگنده چون تار و پود

وزين روی تا مرو لشکر کشيد

شد از گرد لشکر زمين ناپديد

بهر مز يکی نامه بنوشت شاه

که نزديک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه اين لشکر آباد کن

علف سازو از تيغ ما يادکن

برين پادشاهی بخواهم گذشت

بدريا سپاهست و بر کوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهريار

بپژمرد زان لشکر بی شمار

وزان روی قيصر بيامد ز روم

به لشکر بزير اندر آورد بوم

سپه بود رومی عدد صد هزار

سواران جنگ آور و نامدار

ز شهری که بگرفت نوشين روان

که از نام او بود قيصر نوان

بيامد ز هر کشوری لشکری

به پيش اندرون نامور مهتری

سپاهی بيامد ز راه خزر

کز ايشان سيه شد همه بوم و بر

جهانديده بدال درپيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

ز ارمينيه تا در اردبيل

پراگنده شد لشکرش خيل خيل

ز دشت سواران نيزه گزار

سپاهی بيامد فزون از شمار

چوعباس و چو حمزه شان پيشرو

سواران و گردن فرازان نو

ز تاراج ويران شد آن بوم ورست

که هرمز همی باژ ايشان بجست

بيامد سپه تابه آب فرات

نماند اندر آن بوم جای نبات

چو تاريک شد روزگار بهی

ز لشکر بهرمز رسيد آگهی

چو بشنيد گفتار کارآگهان

به پژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ايرانيان را بخواند

سراسر همه کاخ مردم نشاند

برآورد رازی که بود از نهفت

بدان نامداران ايران بگفت

که چندين سپه روی به ايران نهاد

کسی در جهان اين ندارد بياد

همه نامداران فرو ماندند

ز هر گونه انديشه ها راندند

بگفتند کای شاه با رای و هوش

يکی اندرين کار بگشای گوش

خردمند شاهی و ما کهتريم

همی خويشتن موبدی نشمريم

برانديش تا چاره ی کار چيست

برو بوم ما را نگهدار کيست

چنين گفت موبد که بودش وزير

که ای شاه دانا و دانش پذير

سپاه خزر گر بيايد به جنگ

نيابند جنگی زمانی درنگ

ابا روميان داستانها زنيم

زبن پايه تازيان برکنيم

ندارم به دل بيم ازتازيان

که ازديدشان ديده دارد زيان

که هم مارخوارند وهم سوسمار

ندارند جنگی گه کارزار

تو را ساوه شاهست نزديکتر

وزو کار ما نيز تاريکتر

ز راه خراسان بود رنج ما

که ويران کند لشکر و گنج ما

چو ترک اندر آيد ز جيحون به جنگ

نبايد برين کار کردن درنگ

به موبد چنين گفت جوينده راه

که اکنون چه سازيم با ساوه شاه

بدو گفت موبد که لشکر بساز

که خسرو به لشکر بود سرفراز

عرض را بخوان تا بيارد شمار

که چندست مردم که آيد به کار

عرض با جريده به نزديک شاه

بيامد بياورد بی مر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار

پياده بسی در ميان سوار

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

سزد گر نشوريم با اين سپاه

مگر مردمی جويی و راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

رهانی سر کهتر آنرا ز بد

چنان کز ره پادشاهان سزد

شنيدستی آن داستان بزرگ

که ارجاسب آن نامدارسترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دين

چه بد کرد با آن سواران چين

چه آمد ز تيمار برشهر بلخ

که شد زندگانی بران بوم تلخ

چنين تا گشاده شد اسفنديار

همی بود هر گونه کارزار

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ازو من بانديشه بر بگذرم

به موبد چنين گفت پس شهريار

که قيصر نجويد ز ما کارزار

همان شهرها راکه بگرفت شاه

سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده ای جست گرد و دبير

خردمند و گويا و دانش پذير

به قيصر چنين گوی کزشهر روم

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پای در مرز ايران منه

چو خواهی که مه باشی و روزبه

فرستاده چون پيش قيصر رسيد

بگفت آنچ از شاه ايران شنيد

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم

نياورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهی از ايرانيان برگزيد

که از گردشان روز شد ناپديد

فرستادشان تا بران بوم و بر

به پای اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پيش خراد بود

که با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بار مينيه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

وز ايشان فراوان بکشتند نيز

گرفتند زان مرز بسيار چيز

چو آگاهی آمد به نزديک شاه

که خراد پيروز شد با سپاه

بجز کينه ی ساوه شاهش نماند

خرد را به انديشه اندر نشاند

يکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بينا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدی

ز تو دور بادا هميشه بدی

بپرسيد بايد ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بياد

به کنجی نشستست با زند و است

زاميد گيتی شده پيروسست

بدين روزگاران بر او شدم

يکی روز ويک شب بر او بدم

همی گفت او را من از ساوه شاه

ز پيلان جنگی و چندان سپاه

چنين داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته روزگار کهن

بپرسيدم از پير مهران ستاد

که از روزگاران چه داری بياد

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر پرسدم بازگويم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان

بشد نزد او نامداری دمان

تن پير ازان کاخ برداشتند

به مهد اندرون تيز بگذاشتند

چو آمد برشاه مرد کهن

دلی پر زدانش سری پرسخن

بپرسيد هرمز ز مهران ستاد

کزين ترک جنگی چه داری بياد

چنين داد پاسخ بدو مرد پير

که ای شاه گوينده ويادگير

بدانگه کجا مادرت راز چين

فرستاد خاقان به ايران زمين

بخواهندگی من بدم پيشرو

صدو شست مرد از دليران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست

ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

نزيبد پرستار در پيشگاه

برفتم به نزديک خاقان چين

به شاهی برو خواندم آفرين

ورا دختری پنج بد چون بهار

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه

برفتم بران نامور پيشگاه

رخ دختران را بياراستند

سر زلف بر گل بپيراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

همان ياره و طوق وگوهر نداشت

از ايشان جز او دخت خاتون نبود

به پيرايه و رنگ وافسون نبود

که خاتون چينی ز فغفور بود

به گوهر زکردار بد دور بود

همی مادرش را جگر زان بخست

که فرزند جايی شود دوردست

دژم بود زان دختر پارسا

گسی کردن از خانه ی پادشا

من او را گزين کردم از دختران

نگه داشتم چشم زان ديگران

مرا گفت خاتون که ديگر گزين

که هر پنج خوبند و با آفرين

مرا پاسخ اين بد که اين بايدم

چو ديگر گزينم گزند آيدم

فرستاد و کنداوران را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش

که تا چون بود گردش اخترش

ستاره شمر گفت جز نيکويی

نبينی وجز راستی نشنوی

ازين دخت و از شاه ايرانيان

يکی کودک آيد چو شير ژيان

ببالا بلند و ببازوی ستبر

به مردی چو شير و ببخشش ابر

سيه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهريار

فراوان ز گنج پدر بر خورد

بسی روزگاران ببد نشمرد

وزان پس يکی شاه خيزد سترگ

ز ترکان بيارد سپاهی بزرگ

بسازد که ايران و شهريمن

سراسر بگيرد بران انجمن

ازو شاه ايران شود دردمند

بترسد ز پيروز بخت بلند

يکی کهتری باشدش دوردست

سواری سرافراز مهترپرست

ببالا دراز و به اندام خشک

به گرد سرش جعد مويی چومشک

سخن آوری جلد و بينی بزرگ

سه چرده و تندگوی و سترگ

جهانجوی چوبينه دارد لقب

هم از پهلوانانشان باشد نسب

چو اين مرد چاکر باندک سپاه

ز جايی بيايد به درگاه شاه

مرين ترک را ناگهان بشکند

همه لشکرش را بهم برزند

چو بشنيد گفت ستاره شمر

نديدم ز خاقان کسی شادتر

به نوشين روان داد پس دخترش

که از دختران او بدی افسرش

پذيرفتم او را من ازبهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بياورد چندی گهرها ز گنج

که ما يافتيم از کشيدنش رنج

همان تا لب رود جيحون براند

جهان بين خود را بکشتی نشاند

ز جيحون دلی پر ز غم بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

کنون آنچ ديدم بگفتم همه

به پيش جهاندار شاه رمه

ازين کشور اين مرد را باز جوی

بپوينده شايد که گويی بپوی

که پيروزی شاه بر دست اوست

بدشمن ممان اين سخن گر بدوست

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتی بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

به ايرانيان گفت مهران ستاد

همی داشت اين راستيها بياد

چو با من يکايک بگفت و بمرد

پسنديده جانش به يزدان سپرد

سپاسم ز يزدان کزين مرد پير

برآمد چنين گفتن ناگزير

نشان جست بايد ز هر مهتری

اگر مهتری باشد ار کهتری

بجوييد تا اين بجای آوريد

همه رنجها را به پای آوريد

يکی مهتری نامبردار بود

که بر آخر اسب سالار بود

کجا راد فرخ بدی نام اوی

همه شادی شاه بد کام اوی

بيامد بر شاه گفت اين نشان

که داد اين ستوده به گردنکشان

ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پيچنده اسب

ز انديشه ی من بخواهد گذشت

نديدم چنو مرزبانی به دشت

که دادی بدو بردع و اردبيل

يکی نامور گشت باکوس وخيل

فرستاد و بهرام را مژده داد

سخنهای مهران برو کرد ياد

جهانجوی پويان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکری برد تفت

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

جهانديده روی شهنشاه ديد

بران نامدار آفرين گستريد

نگه کرد شاه اندرو يک زمان

نبودش بدو جز به نيکی گمان

نشاينهای مهران ستاد اندروی

بديد و بخنديد وشد تازه روی

ازان پس بپرسيد و بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

شب تيره چون چادر مش کبوی

بيفگند وخورشيد بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمايگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پيش خواند

به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسيد زان پس که با ساوه شاه

کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنين داد پاسخ بدو جنگجوی

که با ساوه شاه آشتی نيست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن

هزيمت بود آشتی خواستن

و ديگر که بدخواه گردد دلير

چوبيند که کام توآمد بزير

گه رزم چون بزم پيش آوری

به فرمانبری ماند اين داوری

بدو گفت هرمز که پس چيست رای

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنين داد پاسخ که گر بدسگال

بپيچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمايه ی نيک رای

که بيداد را نيست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگرگونه باشد سخن

شهی نو گزيند سپهر کهن

چونيرو ببازوی خويش آوريم

هنر هرچ داريم پيش آوريم

نه از پاک يزدان نکوهش بود

نه شرم از يلان چون پژوهش بود

چو ناکشته ز ايراينان ده هزار

بتابيم خيره سر از کارزار

چه گويد تو را دشمن عيبجوی

که بی جنگ پيچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تيرباران کنيم

کمان را چو ابر بهاران کنيم

همان تيغ و گوپال چون صدهزار

شکسته شود درصف کارزار

چون پيروزی ما نيايد پديد

دل از نيک بختی نبايد کشيد

وزان پس بفرمان دشمن شويم

که بی هشو و بيجان و بيتن شويم

بکوشيم با گردش آسمان

اگر درميانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنيد شاه

بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

ز پيش جهاندار بيرون شدند

جهانديدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخن

چو پرسد تو را بس دليری مکن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پيشه بستند راه

چنان چون تو گويی همی پيش شاه

که يارد بدن پهلوان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران

که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه

منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بيدار کارآگهان

هم آنگه بر شهريار جهان

سخنهای بهرام چندانک بود

بهر يک سراينده ده برفزود

شهنشاه ايران ازان شاد شد

ز تيمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگی سرش

هرآنکس که جست از يلان نام را

سپهبد همی خواند بهرام را

سپهبد بيامد بر شهريار

که خوانم عرض را ز بهر شمار

ببينم ز لشکر که جنگی ک هاند

گه نام جستن درنگی که اند

بدو گفت سالار لشکر تويی

بتو باز گردد بد و نيکويی

سپهبد بشد تا عرض گاه شاه

بفرمود تا پی او شد سپاه

گزين کرد ز ايرانيان لشکری

هرآنکس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار

زره دار وبر گستوانور سوار

چهل سالگون را نبشتند نام

درم و برکم و بيش ازين شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود

که در جنگ جستن ورا نام بود

يکی را کجا نام يل سينه بود

کجا سينه و دل پر از کينه بود

سرنامداران جنگيش کرد

که پيش صف آيد به روز نبرد

بگرداند اسب و بگويد نژاد

کند بر دل جنگيان جنگ ياد

دگر آنک بد نام ايزدگشسب

کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند ميسره راست با ميمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب

کجا دم شيران گرفتی به اسب

به لشکر چنين گفت پس پهلوان

که ای نامداران روشن روان

کم آزار باشيد و هم کم زيان

بدی را مبنديد هرگز ميان

چوخواهيد کايزد بود يارتان

کند روشن اين تيره بازارتان

شب تيره چون ناله کرنای

برآمد بجنبيد يکسر ز جای

بران گونه رانيد يکسر ستور

که گر خيزد اندر شب تيره هور

ز نيروی و آسودگی اسب و مرد

نينديشد از روزگار نبرد

چوآگاهی آمد بر شهريار

که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد

در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنجهای سليح نبرد

به پارس و اهواز و در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش يله

بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه

بخواهد هرآنچش ببايد ز شاه

چنين گفت بهرام را شهريار

که از هر دری ديده کارزار

شنيدی که با نامور ساوه شاه

چه مايه سليحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کين

به آوردگه بر بلرزد زمين

گزيدی ز لشکر ده و دو هزار

زره دار و بر گستوانور سوار

بدين مايه مردم به روز نبرد

ندانم که چون خيزد اين کار کرد

به جای جوانان شمشيرزن

چهل سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنين داد پاسخ بدوی

که ای شاه نيک اختر و راست گوی

شنيدستی آن داستان مهان

که در پيش بودند شاه جهان

که چون بخت پيروز ياور بود

روا باشد ار يار کمتر بود

برين داستان نيز دارم گوا

اگر بشنود شاه فرمانروا

که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی کران

گزين کرد رستم ده و دو هزار

ز شايسته مردان گرد وسوا ر

بياورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نيامد گزند

همان نيز گودرز کشوادگان

سرنامداران آزادگان

به کين سياوش ده و دو هزار

بياورد برگستوانور سوار

همان نيز پر مايه اسفنديار

بياو در جنگی ده و دو هزا ر

بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد

ازان لشکر و دز برآورد گرد

از اين مايه گر لشکر افزون بود

ز مردی و از رای بيرون بود

سپهبد که لشکر فزون ازسه چار

به جنگ آورد پيچد از کار زار

دگر آنک گفتی چهل ساله مرد

ز برنا فزونتر نجويد نبرد

چهل ساله با آزمايش بود

به مردانگی در فزايش بود

بياد آيدش مهر نان و نمک

برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

هراسان بود سر نپيچد ز جنگ

زبهر زن و زاده و دوده را

بپيچد روان مرد فرسوده را

جوان چيز بيند پذيرد فريب

بگاه درنگش نباشد شکيب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز

بچيزی ندارد ز نا ارز ارز

چوبی آزمايش نيابد خرد

سرمايه کارها ننگرد

گر ای دون که ه پيروز گردد به جنگ

شود شاد وخندان وسازد درنگ

وگر هيچ پيروز شد بر تنش

نبيند جز از پشت او دشمنش

چو بشنيد گفتار او شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهرا

بدو گفت رو جوشن کار زار

بپوش و ز ايوان به ميدان گذار

سپهبد بيامد زنزديک شاه

کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر بست پيچان کمند

جهان جوی باگوی و چوگان و تير

به ميدان خراميد خود با وزير

سپهبد بيامد به ميدان شاه

بغلتيد در خاک پيش سپاه

چو ديدش جهاندار کرد آفرين

سپهبد ببوسيد روی زمين

بياورد پس شهريار آن درفش

که بد پيکرش اژدهافش بنفش

که در پيش رستم بدی روز جنگ

سبک شاه ايران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان ببهرام داد

فراوان برو آفرين کرد ياد

به بهرام گفت آنک جدان من

همی خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان

جهانگير و پيروز و روشن روان

درفش ويست اينک داری بدست

که پيروزی بادی وخسروپرست

گمانم که تو رستم ديگری

به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرين کرد پس پهلوان

که پيروزگر باش و روشن روان

ز ميدان بيامد بجای نشست

سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه

همان شادمان پهلوان سپاه

سپيده چو برزد سر از کوه بر

پديد آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بيامد بايوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی بهانه شدم

بفر تو تاج زمانه شدم

يکی آرزو خواهم از شهريار

که با من فرستد يکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد

سر دشمنی زير گرد آورد

نويسد به نامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی

چنين گفت هر مزد که مهران دبير

جوانست و گوينده و يادگير

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوی جنگ تازيد تفت

بشد لشکر از کشور طيسفون

سپهدار بهرام پيش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلير

سپهدار بيدار چون نره شير

به موبد چنين گفت هرمز که مرد

دليرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گويی چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

بدو گفت موبد که جاويد زی

که خود جاودان زندگی را سزی

بدين برز و بالای اين پهلوان

بدين تيزگفتار روشن روان

نباشد مگر شاد و پيروزگر

وزو دشمن شاه زير و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار

بپيچد سر از شاه پرودگار

همی درسخن بس دليری نمود

به گفتار با شاه شيری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر

ميالای زهرای بدانديش دهر

چون اوگشت پيروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج وگاه

چنين باد و هرگز مبادا جز اين

که او شهرياری شود به آفرين

چوموبد ز شاه اين سخنها شنيد

بپژمرد و لب را بدندان گزيد

همی داشت اندر دل اين شهريار

چنين تا بر آمد برين روزگار

ز درگه يکی راز داری بجست

که تا اين سخن بازجويد درست

بدو گفت تيز از پس پهلوان

برو تا چه بينی به من بر بخوان

بيامد سخنگوی پويان ز پس

نبود آگه از کار او هيچکس

که هم راهبر بود و هم فال گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بيرون شد از طيسفون

همی راند با نيزه پيش اندرون

به پيش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه

يکی خوانچه بر سر به پيوسته داشت

بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگيخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی راند تا نيزه برداشت راست

بينداخت آنرا بران سو که خواست

يکی اختری کرد زان سر به راه

کزين سان ببرم سر ساوه شاه

به پيش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم

فرستاده ی شاه چون آن بديد

پی افگند فالی چنان چون سزيد

چنين گفت کين مرد پيروزبخت

بيابد به فرجام زين رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت

بپيچد سر از شاه و گردد درشت

بيامد برشاه و اين را بگفت

جهاندار با درد وغم گشت جفت

ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تيره آن سبز برگ

فرستاده ای خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی

که امشب ز جايی که هستی مپوی

به شبگير برگرد و پيش من آی

تهی کرد خواهم ز بيگانه جای

بگويم بتو هرچ آيد ز پند

سخن چند ياد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنيد مرد جوان

چنين داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه

زره بازگشتن بد آيد بفال

به نيرو شود زين سخن بدسگال

چو پيروز گردم بيايم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد زان رزمخواه

ز گفتار اوشاه خشنود گشت

همه رنج پوينده بی سودگشت

سپهدار شبگير لشکر براند

بر ايشان همی نام يزدان بخواند

همی رفت تا کشور خوزيان

ز لشکر کسی را نيامد زيان

زنی با جوالی ميان پر ز کاه

همی رفت پويان ميان سپاه

سواری بيامد خريد آن جوال

ندادش بها و بپيچيد يال

خروشان بيامد ببهرام گفت

که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی داشتم

به پيش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد ازمن سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان

کشيدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پيش سراپرده برد

سرو دست و پايش شکستند خرد

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

بدو مرد بيداد را بيم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای نامداران پاکيزه رای

هرآنکس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فريادرس

ميانش به خنجر کنم به دونيم

بخريد چيزی که بايد بسيم

همی بود ز انديشه هرمز به رنج

ازان لشکرساوه و پيل و گنج

به دل بر چو انديشه بسيارگشت

ز بهرام پر درد و تيمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نيم

همی داشتی زان به دل ترس و بيم

شب تيره بر زد سر از برج ماه

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بر ساز تا سوی دشمن شوی

بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چيند

سپهبد کدامند و گردان کيند

بفرمود تا نامه ی پندمند

نبشتند نزديک آن پر گزند

يکی نامه با هديه شاهوار

که آن را نشايد گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری

همی رو چو پيدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکری ديگرست

ازان راه نزديک بهرام پوی

سخن هرچ بشنيدی آن را بگوی

بگويش که من با نويد و خرام

بگسترد خواهم يکی خوب دام

نبايد که پيدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزين به راه

بيامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را ديد با او بگفت

سخنها کجا داشت اندر نهفت

وزان جايگه شد سوی ساوه شاه

بجايی که بد گنج و پيل و سپاه

ورا ديد بستود و بردش نماز

شنيده همی گفت با او به راز

بيفزود پيغامش از هر دری

بدان تا شود لشکر اندر هری

چوآمد به دشت هری نامدار

سراپرده زد بر لب جويبار

طلايه بيامد ز لشکر به راه

بديدند بهرام را با سپاه

طلايه بديد آن دلاور سپاه

بيامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری

يکی لشکر آمد به دشت هری

سخنها چو بشنيد زو ساوه شاه

پر انديشه شد مرد جوينده راه

ز خيمه فرستاده را باز خواند

به تندی فراوان سخنها براند

بدو گفت کای ريمن پر فريب

مگر کز فرازی نديدی نشيب

برفتی ز درگاه آن خوارشاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری

زنی خيمه در مرغزار هری

چنين گفت خراد برزين به شاه

که پيش سپاه تو اندک سپاه

گر آيد بزشتی گمانی مبر

که اين مرزبانی بود بر گذر

وگر زينهاری يکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که ه بازارگانی سپاه

بياورد تا باشد ايمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی

ورگ کوه و دريا شود کينه جوی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اينست راه

چو خراد برزين سوی خانه رفت

برآمد شب تيره از کوه تفت

بسيجيد و بر ساخت راه گريز

بدان تا نيايد بدو رستخيز

بدان گه که شب تيره تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی سپاه

ز پيش پدر تا در پهلوان

بيامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزديک ايران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که اين جنگجويان کيند

ازين تاختن ساخته بر چيند

ز ترکان سواری بيامد چوگرد

خروشيد کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالارکيست

به رزم اندرون نامبردار کيست

که فغفور چشم ودل ساوه شاه

ورا ديد خواهد همی بی سپاه

ز لشکر بيامد يکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنيد زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

چو فغفور چينی بديدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

بپرسيد و گفت از کجا رانده ای

کنون ايستاده چرا ماند های

شنيدم که از پارس بگريختی

که آزرده گشتی وخون ريختی

چنين گفت بهرام کين خود مباد

که با شاه ايران کنم کينه ياد

من ايدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه شاه آگهی

بيامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ايشان بگير

بگرز و سنان و بشمشير و تير

چو بشنيد فغفور برگشت زود

به پيش پدر شد بگفت آنچه بود

شنيد آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

يکی گفت خراد برزين گريخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بريخت

چنين گفت پس با پسر ساوه شاه

که اين بدگمان مرد چون يافت راه

شب تيره و لشکری بی شمار

طلايه چراشد چنين سست وخوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزديک بهرام چيره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ايدر بخيره مريز آب روی

همانا که اين مايه دانی درست

کزين پادشاه تو مرگ توجست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گيتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگير

شنيدی تو گفتار نادلپذير

اگر کوه نزد من آيد به راه

بپای اندر آرم بپيل و سپاه

چو بشنيد بهرام گفتار اوی

بخنديد زان تيز بازار اوی

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جويد اندر نهان

چوخشنود باشد ز من شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنيد زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

چرا آمدستی بدين بارگاه

ز ما آرزو هرچ بايد بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که اين شهرياريست نيک اختری

بجويد همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجويی بهانه مجوی

گر ای دون که ه با شهريار جهان

همی آشتی جويی اندر نهان

تو را اندرين مرز مهمان کنم

به چيزی که گويی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سيم و زر

کرا درخور آيد کلاه و کمر

سواری فرستيم نزديک شاه

بدان تابه راه آيدت نيم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ای دون که ايدر به جنگ آمدی

بدريا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری

که برتو بگريند هر مهتری

ببرگشتنت پيش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نياوردت ايدر مگربخت بد

همی خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پيام جهان جوی يک يک بداد

چو بشنيد پيغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

فرستاده را گفت روباز گرد

پيامی ببر نزد آن ديومرد

بگويش که در جنگ تو نيست نام

نه از کشتنت نيز يابيم کام

چوشاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترين چاکران مهترند

گر ای دون که ه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازين انجمن

فراوان بيابی زمن خواسته

شود لشکرت يکسر آراسته

به گفتار بی سود و ديوانگی

نجويد جهانجوی مرد انگی

فرستاده ی مرد گردنفراز

بيامد به نزديک بهرام باز

بگفت آن گزاينده پيغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنيد با مرد گوينده گفت

که پاسخ ز مهتر نبايد نهفت

بگويش که گرمن چنين کهترم

نه ننگ آيد از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجويد همی جنگ تو

من از خردگی را نده ام با سپاه

که ويران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نيرزد که برنيزه سازم به راه

چومن زينهاری بود ننگ تو

بدين خردگی کردم آهنگ تو

نبينی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که ديدار آن اژدها مرگ تست

نيام سنانم سرو ترگ تست

چو بشنيد گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

سرشاه ترکان ز کين بردميد

بفرمود تا کوس بيرون برند

سرافراز پيلان به هامون برند

سيه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشيدن گاودم

چو بشنيد بهرام کمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سياه

سپه رابفرمود تا برنشست

بيامد زره دار و گرزی بدست

پس پشت بد شارستان هری

به پيش اندرون تيغ زن لشکری

بيار است با ميمنه ميسره

سپاهی همه کينه کش يکسره

تو گفتی جهان يکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرايش و ساز آن رزمگان

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنين گفت پس باسواران خويش

جهانديده و غمگساران خويش

که آمد فريبنده ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

سپه بود بر ميمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دليران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نيز بيکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو ديوار پيلان به پيش سپاه

فراز آوريدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جايگاه سپاه

توگفتی بگريد همی بخت اوی

که بيکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فريبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزديک بهرام وگفت

که بخت سپهری تو رانيست جفت

همی بشنوی چندپند و سخن

خرد يار کن چشم دل بازکن

دو تن يافتستی که اندر جهان

چوايشان نبود از نژاد مهان

چو خورشيد برآسمان روشنند

زمردی همه ساله در جوشنند

يکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نيز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگربشمرد مردم نيکبخت

گراز پيل ولشکر بگيرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سليحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک انديشه آرد بجای

ز اسبان و مردان بيابان وکوه

اگر بشمرد نيز گردد ستوه

همه شهر ياران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دريا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سليح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست

به پيش روان من اين روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پيل بر گستوانور هزار

که بگريزد از بوی ايشان سوار

به ايران زمين هرک پيش آيدم

ازان آمدن رنج نفزايدم

از ايدر مرا تا در طيسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفريفتست

فريبنده ی تو مگر شيفتست

تو را بر تن خويشتن مهرنيست

و گرهست مهرتو را چهر نيست

که نشناسدی چشم اونيک وبد

گزاف از خرد يافته کی سزد

بپرهيز زين جنگ و پيش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

تو را کدخدايی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بيابی به نزديک من مهتری

شوی بی نيازی از بد کهتری

چوکشته شود شاه ايران به جنگ

تو را آيد آن تاج و تختش بچنگ

وزان جايگه من شوم سوی روم

تو رامانم اين لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم اين کم پسند آمدی

بدين کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی وکيميا

سپهبد بدستت پدر گر نيا

زما اين نه گفتار آرايشست

مرا بر تو بر جای بخشايشست

بدين روز با خوارمايه سپاه

برابر يکی ساختی رزمگاه

نيابی جز اين نيز پيغام من

اگر سربپيچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

بپاسخ سخن تيره آمد پديد

چنين داد پاسخ که ای بدنشان

ميان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی سود و بسيارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پيشين سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار ديدم تو را دسترس

کسی را که آيد زمانه به سر

ز مردم به گفتار جويد هنر

شنيدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان زبيم گزند

يکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

يکی داستان زد برين مرد مه

که درويش راچون برانی زده

نگويد که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدين کار ما بر نيايد دو روز

که بفروزد از چرخ گيتی فروز

که بر نيزه ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نيکی شناس

که دختر به من داديی آن زمان

که از تخت ايران نبردی گمان

فرستاديی گنج آراسته

به نزديک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ايران تو را

نه رزم آمدی با دليران تو را

کنون نيزه ی من بگوشت رسيد

سرت را بخنجر بخواهم بريد

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست وپيل وسوار

برين داستان زد يکی نامدار

که پيچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتيزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند ديوان دلت را ز راه

که نزديک شاه آمدی رزمخواه

بپيچی ز باد افره ايزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مراکهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گيتی مراست

زمانه برين بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پويد چه شاه

اگر توبکوبی در شارستان

بشاهی نيابی مگر خارستان

دگر آنک بخشيدنی خواستی

زمردی مرا دوری آراستی

چوبينی سنانم ببخشاييم

همان زيردستی نفرماييم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پيلان و گاه تو را

چوصف برکشيدم ندارم بچيز

نه انديشم از لشکرت يک پشيز

اگر شهرياری تو چندين دروغ

بگويی نگيری بگيتی فروغ

زمان داده ام شاه را تاسه روز

که پيدا شود فرگيتی فروز

بريده سرت را بدان بارگاه

ببينند برنيزه درپيش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زرير

شده بارور بخت برناش پير

همی داد پيغام با ساوه شاه

چو بشنيد شد روی مهتر سياه

بدو گفت فغفور کين لابه چيست

بران مايه لشکر ببايد گريست

بيامد به دهليز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بيارند با زنده پيلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو اين نامور جنگ را کرد ساز

پرانديشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت ای گزين سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رويه سپه باز جای

طلايه بيامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

چو بهرام در خيمه تنها بماند

فرستاد و ايرانيان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برينگونه تا گشت گيتی سياه

بخفتند ترکان و پر مايگان

جهان شد جهانجويی را رايگان

چو بهرام جنگی بخيمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان ديد درخواب بهرام شير

که ترکان شدندی به جن گش دلير

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی راه و بسته شدی

همی خواسته از يلان زينهار

پياده بماندی نبوديش يار

غمی شد چو از خواب بيدار شد

سر پر هنر پر ز تيمار شد

شب تيره با درد و غم بود جفت

بپوشيد آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزين ز راه

بيامد که بگريخت از ساوه شاه

همی گفت ازان چاره اندر گريز

ازان لشکر گشن وآن رستخيز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبيند که هستند با ساوه شاه

ببهرام گفت ازچه سخت ايمنی

نگه کن بدين دام آهرمنی

مده جان ايرانيان را بباد

نگه کن بدين نامداران بداد

زمردی ببخشای برجان خويش

که هرگز نيامد چنين کارپيش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

زگيتی نيامد جزين بهر تو

که ماهی فروشند يکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

تو راپيشه دامست بر آبگير

نه مردی بگوپال و شمشير و تير

چو خور برزند سر ز کوه سياه

نمايم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سراز چشمه شير شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

بزد نای رويين و برشد خروش

زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بياراست و خود برنشست

يکی گرز پرخاش ديده بدست

شمردند بر ميمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر ميسره همچنين

سواران جنگی و مردان کين

بيک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ايزد گشسب

بدست چپش بود پيدا گشسب

که بگذاشتی آب دريا براسب

پس پشت ايشان يلان سينه بود

که با جوشن و گرز ديرينه بود

به پيش اندرون بود همدان گشسب

که درنی زدی آتش از سم اسب

ابا هر يکی سه هزار از يلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای گرزداران زرين کلاه

ز لشکر کسی کو گريزد ز جنگ

اگر شير پيش آيدش گر پلنگ

به يزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پيکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگريختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی بود خود در ميان سپاه

دبير بزرگ جهاندار شاه

بيامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاين را خود اندازه نيست

گزاف زبان تو را تازه نيست

زلشکر نگه کن برين رزمگاه

چو موی سپيديم و گاو سياه

بدين جنگ تنگی به ايران شود

برو بوم ما پاک ويران شود

نه خاکست پيدا نه دريا نه کوه

ز بس تيغ داران توران گروه

يکی بر خروشيد بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بيامد بخراد بر زين بگفت

که بهرام را نيست جز ديو جفت

دبيران بجستند راه گريز

بدان تا نبيند کسی رستخيز

ز بيم شهنشاه و بهرام شير

تلی برگزيدند هر دو دبير

يکی تند بالا بد از رزم دور

بيکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاييست کردن بلشکر نگاه

نهادند برترگ بهرام چشم

که تاچون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بيامد ز جای نبرد

بغلتيد درپيش يزدان بخاک

همی گفت کای داور داد و پاک

گرين جنگ بيداد بينی همی

زمن ساوه را برگزينی همی

دلم را برزم اندر آرام ده

به ايرانيان بر ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزين جنگ ما گيتی آباد کن

خروشان ازان جايگه برنشست

يکی گرزه ی گاو پيکر بدست

چنين گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آريد راه

بدان تا دل و چشم ايرانيان

بپيچد نيايد شما را زيان

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

برآمد يکی باد و ابری سياه

همی تير باريد ازو بر سپاه

خروشيد بهرام کای مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

بدين جادويها مداريد چشم

به جنگ اندر آييد يکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل وجادويست

ز چاره برايشان ببايد گريست

خروشی برآمد ز ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادويی را ندادند راه

بياورد لشکر سوی ميسره

چو گرگ اندر آمد ب هپيش بره

چويک روی لشکر به هم برشکست

سوی قلب بهرام يازيد دست

نگه کرد بهرام زان قلب گاه

گريزان سپه ديد پيش سپاه

بيامد به نيزه سه تن را ز زين

نگون سار کرد و بزد بر زمين

همی گفت زين سان بود کارزار

همين بود رسم و همين بود کار

نداريد شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بيامد سوی ميمنه

چو شير ژيان کو شود گرسنه

چنان لشکری رابه هم بردريد

درفش سپه دار شد ناپديد

و زان جايگه شد سوی قلب گاه

بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد اين سخن

گر ای دون که اين رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ اين سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شايست بالا نمود

چنين گفت با لشکر آرای خويش

که ديوار ما آهنينست پيش

هر آنکس که او رخنه داند زدن

ز ديوار بيرون تواند شدن

شود ايمن و جان به ايران برد

به نزديک شاه دليران برد

همه دل به خون ريختن برنهيد

سپر بر سر آريد و خنجر دهيد

ز يزدان نباشد کسی نااميد

و گر تيره بينند روز سپيد

چنين گفت با مهتران ساوه شاه

که پيلان بياريد پيش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آوريد

بديشان جهان تا رو تنگ آوريد

چو از دور بهرام پيلان بديد

غمی گشت و تيغ از ميان برکشيد

از آن پس چنين گفت با مهتران

که ای نا مداران و جنگ آوران

کمانهای چاچی بزه برنهيد

همه يکسره ترگ برسرنهيد

به جان و سر شهريار جهان

گزين بزرگان و تاج مهان

که هرکس که بااو کمانست و تير

کمان را بزه برنهد ناگزير

خدنگی که پيکانش يازد به خون

سه چوبه به خرطوم پيل اندرون

نشانيد و پس گرزها برکشيد

به جنگ اندر آييد و دشمن کشيد

سپهبد کمان را بزه برنهاد

يکی خود پولاد بر سر نهاد

به پيل اندرون تير باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پيکان سياه

بخستند خرطوم پيلان ب هتير

ز خون شد در و دشت چون آب گير

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پيکار بگذاشتند

چو پيل آن چنان زخم پيکان بديد

همه لشکر خويش را بسپريد

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کام کاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

تلی بود خرم بدان جايگاه

پس پشت آن رنج ديده سپاه

يکی تخت زرين نهاده بروی

نشسته برو ساو هی رزم جوی

سپه ديد چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تيره روان

پس پشت آن زنده پيلان مست

همی کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد ديده ی ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزيمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند

همی تاخت ترسان ز بيم گزند

بر ساوه بهرام چون پيل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنين گفت کای سرکشان

زبخت بد آمد بر ايشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازيد با تيغ های کهن

بر ايشان يکی تير باران کنيد

بکوشيد وکار سواران کنيد

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی بود بر تخت زر با کلاه

و را ديد برتازيی چون هزبر

همی تاخت در دشت برسان ابر

خدنگی گزين کرد پيکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

بماليد چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد يال يلی رابه گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پيکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهره ی پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزير اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرين و زرين کلاه

چنينست کردار گردان سپهر

نه نامهربانيش پيدا نه مهر

نگر تا ننازی به تخت بلند

چو ايمن شوی دورباش از گزند

چو بهرام جنگی رسيد اندروی

کشيدش بر آن خاک تفته بروی

بريد آن سر شاه وارش ز تن

نيامد کسی پيشش از انجمن

چوترکان رسيدند نزديک شاه

فگنده تنی بود بی سر به راه

همه برگرفتند يکسر خروش

زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاين ايزدی کار بود

که بهرام را بخت بيدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پيل بسپرد مردم به پای

نشد زان سپه ده يکی باز جای

چه زير پی پيل گشته تباه

چه سرها بريده ب هآوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان

نديدند زنده يکی بد گمان

مگرآنک بودند گشته اسير

روان ها به غم خسته و تن به تير

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تيغ هندی و تير و کمان

به هرسوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دريای خون شد زمين

به هرگوشه ای مانده اسبی به زين

همی گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ايران که يابد به راه

از آن پس بخراد برزين بگفت

که يک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ايرانيان کشته کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

به هرجای خراد برزين بگشت

به هر پرده و خيمه ای برگذشت

کم آمد زلشکر يکی نامور

که بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سياوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

همی رفت جوينده چون بيهشان

مگر زو بيابد بجايی نشان

تن خسته و کشته چندی کشيد

ز بهرام جايی نشانی نديد

سپهدار زان کار شد دردمند

همی گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پديد آمد اوی

در بسته را چون کليد آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را ديد گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسيدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چيست

که زاينده را برتو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی يک سوام

هران کس که سالار باشد به جنگ

به کارآيمش چون بود کارتنگ

به شب چيزهايی نمايم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بيش بايست جست

چو نيرنگ ها را نکردم درست

به ما اختر بد چنين بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

اگر يابم از تو به جان زينهار

يکی پر هنر يافتی دست وار

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی گفت کين روز جنگ

به کار آيدم چو شود کار تنگ

زمانی همی گفت برساوه شاه

چه سود آمد ازجادويی برسپاه

همه نيکويها ز يزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بريدن سرش

جدا کرد جان از تن ب یبرش

چو او رابکشتند بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد وراست

بزرگی و پيروزی و فرهی

بلندی و نيروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دليری که راه توجست

و زان پس بيامد دبير بزرگ

چنين گفت کای پهلوان سترگ

فريدون يل چون تويک پهلوان

نديد و نه کسری نوشين روان

همت شيرمردی هم او رند و بند

که هرگز به جا نت مبادا گزند

همه شهر ايران به تو زنده اند

همه پهلوانان تو را بند هاند

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به تو زيردستان شوند ارجمند

سپهبد تويی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تيره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پديد آمد آن پرده ی آبنوس

بر آسود گيتی ز آواز کوس

همی گشت گردون شتاب آمدش

شب تيره را ديرياب آمدش

بر آمد يکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بيامد فرستاد کس

به نزديک ياران فريادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

سران شان ببريد يکسر ز تن

کسی راکه بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگيان افسری

اسيران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبير نويسنده را پيش خواند

ز هر در فراوان سخن ها براند

از آن لشکر نامور بی شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ايرانيان

که نگشاد روزی سواری ميان

چو آن نامه بنوشت نزديک شاه

گزين کرد گوينده ای زان سپاه

نخستين سر ساوه برنيزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمين

چنان هم درفش سواران چين

بفرمود تا برستور نوند

به زودی برشاه ايران برند

اسيران و آن خواسته هرچ بود

همی داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهريار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نيز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای

به پيش سواران يکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی ساز واسب و بنه

رسيدند يکسر ب هتوران زمين

سواران ترک و دليران چين

چ وآمد بپرموده زان آگهی

بينداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان به زار

برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و ديده پر آب

کسی رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان را بر خويش خواند

به مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسيد کز لشکر بی شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنين داد پاسخ و را رهنمون

که ما داشتيم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبيند کس اندر جهان يک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دليران نگيرند پيشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد يکی

نخست از دليران ما کودکی

جهان دار يزدان و را برکشيد

ازين بيش گويم نبايد شنيد

چو پرموده بشنيد گفتار اوی

پر انديشه گشتش دل از کار اوی

بجوشيد و رخسارگان کرد زرد

به درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگيان صدهزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به هامون کشيد

به نزديکی رود جيحون کشيد

وزان پس کجا نامه پهلوان

بيامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان دار با موبدان

همی گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدين بارگاه مهی

نيامد ز بهرام هيچ آگهی

چه گوييد ازين پس چه شايد بدن

ببايد بدين داستان ها زدن

همانگه که گفت اين سخن شهريار

بيامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاويد بادا جهان دار شاد

که بهرام بر ساوه پيروز گشت

به رزم اندرون گيتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پيش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزم گاه

انوشه بدی شاد و رامش پذير

که بخت بد انديش توگشت پير

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خوانديش وی را پدر

زده بر سرنيزه ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنيد بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

همی بود بر پيش يزدان به پای

همی گفت کای داور رهنمای

بد انديش ما را تو کردی تباه

تويی آفريننده هور و ماه

چنان زار و نوميد بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد اين نه جنگی سپاه

که يزدان بد اين جنگ را نيک خواه

بياورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر يادگار

سه يک زان نخستين بدرويش داد

پرستندگان را درم بيش داد

سه يک ديگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هيربد را دهند

که در پيش آتشکده برنهند

سيم بهره جايی که ويران بود

رباطی که اندر بيابان بود

کند يکسر آباد جوينده مرد

نباشد به راه اندرون بيم و درد

ببخشيد پس چار ساله خراج

به درويش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهريار

به هرکشوری سوی هرنامدار

که بهرام پيروز شد بر سپاه

بريدند بی بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گيتی فروز

فرستاده ی پهلوان رابخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

يکی تخت سيمين فرستاد نيز

دو نعلين زرين و هر گونه چيز

ز هيتال تا پيش رود برک

به بهرام بخشيد و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رز مگاه

مگرگنج ويژه تن ساوه شاه

که آورد بايد بدين بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ايرانيان را فرستاد چيز

نبشته به هر شهر منشور نيز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پيش بهرام شد

سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنيمت ببخشيد پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خويش

جهان ديده ونام داران خويش

ببردند يک سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جويد همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ايمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دينار وز گوهر و بيش و کم

ز جيحون گذر کرد خود با سپاه

بيامد گرازان سوی زرم گاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

به ره بر نکردند جايی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزيدند شايسته دو رزم گاه

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت

به ديدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده را بديد

ز هامون يکی تند بالا گزيد

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جايی نماند

سپه ديد پرموده چندانک دشت

ز ديدار ايشان همی خيره گشت

و را ديد در پيش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خويش گفت

که اين پيش رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پديدار نيست

هم اين رزم را کس خريدار نيست

سپهدار گردن کش و خشمناک

همی خون شود زير او تيره خاک

چو شب تيره گردد شبيخون کنيم

ز دل بيم و انديشه بيرون کنيم

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی زد ز هر گونه از جنگ رای

همی گفت کين از هنرها يکيست

اگر چه سپه شان کنون اندکيست

سواران و گردان پر مايه اند

ز گردن کشان برترين پايه اند

سليحست وبهرام شان پيش رو

که گردد سنان پيش او خار و خو

به پيروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

اگر يار باشد جهان آفرين

به خون پدر خواهم از کوه کين

بدان گه که بهرام شد جنگ جوی

از ايران سوی ترک بنهاد روی

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چارشنبه مزن گام را

اگر زين به پيچی گزند آيدت

همه کار ناسودمند آيدت

يکی باغ بد در ميان سپاه

ازين روی و زان روی بد رزم گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشيم شاد

ببردند پرمايه گستردنی

می و رود و رامشگر و خوردنی

بيامد بدان باغ و می درکشيد

چوپاسی ز تيره شب اندر کشيد

طلايه بيامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگيان شش هزار

زلشکر گزين کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ

بگيرند گردنکشان بی چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان

زرای جهانجوی و بازارشان

يلان سينه را گفت کای سرافراز

بديوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ايزد گشسب

نشستند با جنگجويان بر اسب

ازان رخنه باغ بيرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در ناله ی کرنای

سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنه ی ديگر اندر زدند

سپه را يکايک بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتی بدست

چناچون بود مردم نيم مست

نجستند گردان کس از دست اوی

به خون گشت يازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خويش باز

شبيخون سگاليد گردن فراز

چو نيمی زتيره شب اندر گذشت

سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشيد

زترکان طلايه کس او را نديد

چو آمد به نزدي کی رزمگاه

دم نای رويين برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای

بجستند ترکان جنگی ز جای

زلشکر بران سان برآمد خروش

که شير ژيان را بدريد گوش

به تاريکی اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست

يکی مر دگر را ندانست باز

شب تيره و نيزه های دراز

بخنجر همی آتش افروختند

زمين و هوا را هم یسوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند

ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گريزان همی رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنين تا سپيده دمان بردميد

شب تيره گون دامن اندر کشيد

سپهدار ايران بترکان رسيد

خروشی چوشير ژيان برکشيد

بپرموده گفت ای گريزنده مرد

تو گرد دليران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی

روا باشد ار شيرمادر مکی

بدو گفت شاه ای گراينده شير

به خون ريختن چند باشی دلير

زخون سران سير شد روز جنگ

بخشکی پلنگ و بدريا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سير

برآنم که هستی تو درنده شير

بريده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه

که بخشايش آورد خورشيد و ماه

ازان شاه جنگی منم يادگار

مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز ما در همه مرگ را زاد هايم

ار ای دون که ترکيم ار آزاد هايم

گريزانم و تو پس اندر دمان

نيابی مرا تا نيايد زمان

اگر باز گردم سليحی بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تيز مغزی و آتش سری

نه زين سان بود مهتر لشکری

من ايدون شوم سوی خرگاه خويش

يکی بازجويم سر راه خويش

نويسم يک نامه زی شهريار

مگر زو شوم ايمن از روزگار

گر ای دون که اندر پذيرد مرا

ازين ساختن پس گزيرد مرا

من آن بارگه رايکی بنده ام

دل از مهتری پاک برکنده ام

ز سرکينه وجنگ را دورکن

بخوبی منش بريکی سورکن

چوبشنيد بهرام زو بازگشت

که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکر گه شاه پرموده شد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

سرسرکشان را زتن دورکرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا يکی کوه گشت

مرآن جای را نامداران يل

همی هرکسی خواند بهرام تل

سليح سواران وچيزی که ديد

بجايی که بد سوی آن تل کشيد

يکی نامه بنوشت زی شهريار

ز پر موده و لشکر بی شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بيم تيغ او سوی چاره شد

وزان جايگه شد خوار و آواره شد

وزين روی خاقان در دز ببست

بانبوه و انديشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی

ندانست سامان جنگش کسی

چنين گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نيست در کارکردن درنگ

يلان سينه راگفت تا سه هزار

ازان جنگيان برگزيند سوار

چهار از يلان نيز آذرگشسب

ازان جنگيان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را يافتند

بگردن زدن تيز بشتافتند

مگر نامدار از دز آيد برون

چوبيند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازين سان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

پيامی فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که ای مهتر و شاه ترکان چين

زگيتی چرا کردی اين دز گزين

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پيل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی

که اکنون از ايشان تو بر يکسوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برين باره بر چون زنان

پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشای و زنهار خواه

برشاه کشور مرا يارخواه

ز دز گنج دينار بيرون فرست

بگيتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بيار

که دينار خوارست برشهريار

بدرگاه شاهت ميانجی منم

که بر شهرايران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم

ازانديشه ورای تو به کنم

ور ای دون که رازيست نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی

چوکارت چنين گشت دوری مجوی

وگر جنگ را يار داری کسی

همان گنج و دينار داری بسی

بزن کوس و اين کينها بازخواه

بود خواسته تنگ نايد سپاه

چوآمد فرستاده داد اين پيام

چوبشنيد زو مرد جوينده کام

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگيتی مگر

که رنج نخستينت آمد ببر

به پيروزی اندر تو کشی مکن

اگر تو نوی هست گيتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر

نه هرگز نمايد بما نيز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پيل وکوس

دروغ آزمايست چرخ بلند

تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلير جهانديده مرد

که ديدی ورا روزگار نبرد

زمين سم اسب ورا بنده بود

برايش فلک نيز پوينده بود

بجست آنک اورا نبايست جست

بپيچيد ز اندريشه نادرست

هنر زيرافسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر

فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پيلان چوتخم گيا

شد اندر دم پره ی آسيا

بران کو چنين بود برگشت روز

نمانی توهم شاد و گيتی فروز

همی ترس ازين برگراينده دهر

مگر زهر سازد بدين پای زهر

کسی را که خون ريختن پيشه گشت

دل دشمنان پر ز انديشه گشت

بريزند خونش بران هم نشان

که او ريخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار

همی کين بخواهند فرجام کار

نيايم همان پيش تو ناگهان

بترسم که برمن سرآيد زمان

يکی بنده ای من يکی شهريار

بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ ت نيايم همان بی سپاه

که ديوانه خواند مرا نيکخواه

اگر خواهم از شاه تو زينهار

چوتنگی بروی آيدم نيست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست

بدين نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت اين پيام

زپيغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه سودمند

به نزديک پيروز شاه بلند

که خاقان چين زينهاری شدست

ز جنگ درازم حصاری شدست

يکی مهر و منشور بايد همی

بدين مژده بر سور بايد همی

که خاقان زما زينهاری شود

ازان برتری سوی خواری شود

چونامه بيامد به نزديک شاه

بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ايرانيان رابخواند

برنامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند

بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت يزدان سپاس

نياش کنم من بپيشش سه پاس

که خاقان چين کهتر ما بود

سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت

همی خويشتن شاه گيتی شناخت

کنون پيش برترمنش بند های

سپهبد سری گرد و جوينده ای

چنان شد که بر ما کند آفرين

سپهدار سالار ترکان چين

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرويش بخشيم گنج کهن

چو پيدا شود راستی زين سخن

شما هم به يزدان نيايش کنيد

همه نيکويی در فزايش کنيد

فرستاده ی پهلوان را بخواند

بچربی سخنها فراوان براند

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر

به مهر مهره ای بر نشانده گهر

فرستاده را نيز دينار داد

يکی بدره و چيز بسيار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد

ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بيامد دبير

نبشتند زو نامه ای بر حرير

که پرموده خاقان چويار منست

بهرمزد در زينهار منست

برين مهر و منشور يزدان گواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

جهانجوی را نيز پاسخ نبشت

پر از آرزو نام های چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه

گسی کن بخوبی بدين بارگاه

غنيمت که ازلشکرش يافتی

بدان بندگی تيز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست

تو را کردگار جهان ياورست

نگه کن بجايی که دشمن بود

وگر دشمنی را نشيمن بود

بگير ونگه دار وخانش بسوز

به فرخ پی وفال گيتی فروز

گر ای دون که لشکر فزون بايدت

فزونتر بود رنج بگزايدت

بدين نامه ی ديگر از من بخواه

فرستيم چندانک بايد سپاه

وز ايرانيان هرکه نزديک تست

که کردی همه راستی را درست

بدين نامه در نام ايشان ببر

ز رنجی که بردند يابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم

تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بيامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند

فرستاده و ايرانيان را بخواند

همان خلعت شاه پيش آوريد

برو آفرين کرد هرکس که ديد

سخنهای ايرانيان هرچ بود

بران نامه اندر بديشان نمود

ز گردان برآمد يکی آفرين

که گفتی بجنبيد روی زمين

همان نامور نامه ی زينهار

که پرموده را آمد از شهريار

بدان دز فرستاد نزديک اوی

درخشنده شد جان تاريک اوی

فرود آمد از باره ی نامدار

بسی آفرين خواند برشهريار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چيزی که آيد به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ايچ بهرام يل را نگاه

چوآن ديد بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پياده بياورد پيش سپاه

چنين گفت پرموده او را که من

سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی منش زينهاری شدم

ز ارج بلندی بخواری شدم

بدين روز خود نيستی خوش منش

که پيش آمدم ای بد بد کنش

کنون يافتم نامه ی زينهار

همی رفت خواهم بر شهريار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نيز

سپردم تو را تخت شاهی و چيز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم

زگفتار پرموده آمد بخشم

بتنديش يک تازيانه بزد

بران سان که از ناسزايان سزد

ببستند هم در زمان پای اوی

يکی تنگ خرگاه شد جای اوی

چو خراد برزين چنان ديد گفت

که اين پهلوان را خرد نيست جفت

بيامد بنزد دبير بزرگ

بدو گفت کين پهلوان سترگ

بيک پر پشه ندارد خرد

ازی را کسی را بکس نشمرد

ببايدش گفتن کزين چاره نيست

ورا بتر از خشم پتياره نيست

به نزديک بهرام رفت آن دو مرد

زبانها پراز بند و رخ لاژورد

بگفتند کين رنج دادی بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشيمان شد وبند او برگرفت

ز کردار خود دست بر سرگرفت

فرستاد اسبی بزرين ستام

يکی تيغ هندی بزرين نيام

هم اندر زمان شد به نزديک اوی

که روشن کند جان تاريک اوی

همی بود تا او ميان را ببست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

سپهبد همی راند با اوبه راه

بديد آنک تازه نبد روی شاه

بهنگام پدرود کردنش گفت

که آزار داری ز من درنهفت

گرت هست با شاه ايران مگوی

نيايد تو را نزد او آب روی

بدو گفت خاقان که ما راگله

زبختست و کردم به يزدان يله

نه من زان شمارم که از هرکسی

سخنها همی راند خواهم بسی

اگر شهريار تو زين آگهی

نيابد نزيبد برو بر مهی

مرا بند گردون گردنده کرد

نگويم که با من بدی بنده کرد

ز گفتار اوگشت بهرام زرد

بپيچيد و خشم از دليری بخورد

چنين داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان

که تخم بدی تا توانی مکار

چوکاری برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کای نامجوی

سخنها چنين تا توانی مگوی

چرا من بتو دل بياراستم

ز گيتی تو را نيکويی خواستم

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همی زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخنها همه باد گشت

وليکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

تو راخشم با آشتی گر يکيست

خرد بی گمان نزد تواندکيست

چو سالار راه خداوند خويش

بگيرد نيفتد بهرکار پيش

همان راه يزدان ببايد سپرد

ز دل تيرگيها ببايد سترد

سخن گر نيفزايی اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست

زخاقان چوبشنيد بهرام گفت

که پنداشتم کين بماند نهفت

کنون زان گنه گر بيايد زيان

نپوشم برو چادر پرنيان

چوآنجارسی هرچ بايد بگوی

نه زان مر مراکم شود آب روی

بدو گفت خاقان که هرشهريار

که ازنيک وبد برنگيرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود

برمن چنان دان که بيهش بود

چواز دور بيند ورا بدسگال

وگر نيک خواهی بود گر همال

تو را ناسزا خواند وسرسبک

ورا شاه ايران ومغزی تنگ

بجوشيد بهرام وشد زردروی

نگه کرد خراد برزين بروی

بترسيد زان تيزخونخوار مرد

که اورا زباد اندرآرد بگرد

ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم وسر بازگردان ز راه

که خاقان همی راست گويد سخن

توبنيوش وانديشه بدمکن

سخن گر نرفتی بدين گونه سرد

تو را نيستی دل پرآزار و درد

بدو گفت کين بدرگ بی هنر

بجويد همی خاک وخون پدر

بدو گفت خاقان که اين بد مکن

بتيزی بزرگی بگردد کهن

بگيتی هرآنکس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

همه بد سگاليد وباکس نساخت

بکژی ونابخردی سر فراخت

همی ازشهنشاه ترسانييم

سزا زو بود رنج وآسانييم

زگردنکشان اوهمال منست

نه چون بنده اوبدسگال منست

هشيوار وآهسته و با نژاد

بسی نامبردار دارد بياد

به جان و سرشاه ايران سپاه

کز ايدر کنون بازگردی به راه

بپاسخ نيفزايی وبدخوی

نگويی سخن نيز تا نشنوی

چوبشنيد بهرام زوگشت باز

بلشکر گه آمد گورزمساز

چو خراد برزين وآن بخردان

دبير بزرگ ودگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار ونهان

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کای بخردان

هم اکنون از ايدر بدز درشويد

بکوشيد و با باد همبر شويد

بدز بر ببيند تا خواسته

چه مايه بود گنج آراسته

دبيران برفتند دل پرهراس

ز شبگير تاشب گذشته سه پاس

سيه شد بسی يازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسياب

ز دينار و گوهر که خيزد ز آب

همان نيز چيزی که کانی بود

کجا رستنش آسمانی بود

همه گنجها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

زچيز سياوش نخستين کمر

بهرمهره ای در سه ياره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان

کسی را نبود ازکهان ومهان

که کيخسرو آن رابه لهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

که ارجاسب آن را بدز درنهاد

که هنگام آنکس ندارد بياد

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند يک يک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته

فرستاد بهرام مردی دبير

سخن گوی و روشن دل و يادگير

بيامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز وهم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار

دو موزه درو بود گوهرنگار

همان شوشه زر وبرو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد يمانی همه زربفت

بسختند هر يک بمن بود هفت

سپهبد زکشی و کنداوری

نبود آگه از جستن داوری

دو برد يمانی بيکسونهاد

دو موزه به نامه نکرد ايچ ياد

بفرمود زان پس که پيداگشسب

همی با سواران نشيند براسب

زلشکر گزين کرد مردی هزار

که با اوشود تا درشهريار

زخاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت وخاقان زپيش

همی راند با نامداران خويش

چو خاقان بيامد به نزديک شاه

ابا گنج ديرينه و با سپاه

چوبشنيد شاه جهان برنشست

به سر بر يکی تاج و گرزی بدست

بيامد چنين تا بدرگه رسيد

ز دهليز چون روی خاقان بديد

همی بود تا چونش بيند به راه

فرود آيد او همچنان با سپاه

ببيندش و برگردد از پيش اوی

پرانديشه بد زان سخن نامجوی

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خويش پيداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان

بيامد برشاه ايران دمان

درنگی ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازی اسبی سياه

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهليز با او زمانی بماند

چوخاقان برفت از در شهريار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پياده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادوييها نمود

پياده همان شاه دستش بدست

بيا و در او را بجای نشست

خرامان بيامد به نزديک تخت

مراورا شهنشاه بنواخت سخت

بپرسيد و بنشاختش پيش خويش

بگفتند بسيار ز انداره بيش

سزاوار او جايگه ساختند

يکی خرم ايوان بپرداختند

ببردند چيزی که شايسته بود

همان پيش پرموده بايسته بود

سپه را به نزديک او جای کرد

دبيری بدان کاربر پای کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته

به ميدان فرستاده تا همچنان

برد بار پرمايه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه

بهشتم يکی سور فرمود شاه

چو خاقان زپيش جهاندار شاه

نشستند برخوان او پيش گاه

بفرمود تابار آن شتران

بپشت اندر آرند پيش سران

کسی برگرفت از کشيدن شمار

بيک روز مزدور بدصدهزار

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان برمی آورد وبنشست شاه

زميدان ببردند پنجه هزار

هم ازتنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

يکی تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بيارند پيش سپاه

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همی ارز او در شمار

يکی آفرين خاست از بزمگاه

که پيروز باداين جهاندار شاه

بيين گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت

که چون بينی اين کار چوبينه را

بمردی به کار آورد کينه را

چنين گفت آيين گشسب دبير

که ای شاه روشن دل و يادگير

بسوری که دستانش چوبين بود

چنان دان که خوانش نو آيين بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پرانديشه بديک زمان

هيونی بيامد همانگه سترگ

يکی نامه ای از دبير بزرگ

که شاه جهان جاودان شادباد

همه کار اوبخشش وداد باد

چنان دان که برد يمانی دوبود

همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سياوش رد

کزو يادگارست ما را خرد

ازين چار دو پهلوان برگرفت

چو او ديد رنج اين نباشد شگفت

زشاهک بپرسيد پس نامجوی

کزين هرچ ديدی يکايک بگوی

سخن گفت شاهک بري نهمنشان

برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبينه راه

همی گم کند سربرآرد بماه

يکی آنک خاقان چين رابزد

ازان سان که ازگوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش به کار

بيامد مگرشد يکی شهريار

همه رنج او سر به سر بادگشت

همه داد دادنش بيداد گشت

بگفت اين و پرموده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه

بيفشاند آن تيره زلف سياه

بخاقان چين گفت کز بهر من

بسی زنج ديدی توازشهرمن

نشسته بيازيد ودستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر ديگر اندازه کن

بخوردند سوگندهای گران

به يزدان پاک وبه جان سران

که از شاه خاقان نپيچد به دل

ندارد به کاری ورا دلگسل

بگاه وبتاج و بخورشيدوماه

بذرگشسب و به آذرپناه

به يزدان که او برتر ازبرتريست

نگارنده ی زهره ومشتريست

که چون بازگردی نپيچی زمن

نه از نامداران اين انجمن

بگفتند وز جای برخاستند

سوی خوابگه رفتن آراستند

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب

سرتاجداران برآمد زخواب

يکی خلعت آراسته بود شاه

ز زرين وسيمين و اسب وکلاه

به نزديک خاقان فرستاد شاه

دومنزل همی رفت با او به راه

سه ديگر نپيمود راه دراز

درودش فرستاد وزو گشت باز

چو آگاهی آمد سوی پهلوان

ازان خلعت شهريار جهان

زخاقان چينی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذيره شدش پهلوان سوار

از ايران هرآنکس که بد نامدار

علف ساخت جايی که اوبرگذشت

به شهروده و منزل وکوه دشت

همی ساخت پوزش کنان پيش اوی

پراز شرم جان بدانديش اوی

چوپرموده را ديد کرد آفرين

ازو سربپيچيد خاقان چين

نپذرفت ازو هرچ آورده بود

علفت بود اگر بدره وبرده بود

همی راند بهرام با او به راه

نکرد ايچ خاقان بدو بر نگاه

بدين گونه برتاسه منزل براند

که يک روز پرموده اورانخواند

چهارم فرستاد خاقان کسی

که برگرد چون رنج ديدی بسی

چوبشنيد بهرام برگشت از وی

بتندی سوی بلخ بنهاد روی

همی بود دربلخ چندی دژم

زکرده پشيمان ودل پر زغم

جهاندار زو هم نه خشنودبود

زتيزی روانش پراز دود بود

از آزار خاقان چينی نخست

که بهرام آزار او را بجست

دگر آنک چيزی که فرمان نبود

ببرداشتن چون دليری نمود

يکی نامه بنوشت پس شهريار

ببهرام کای ديو ناسازگار

ندانی همی خويشتن راتوباز

چنين رابزرگان شدی بی نياز

هنرها ز يزدان نبينی همی

به چرخ فلک برنشينی همی

زفرمان من سربپيچيده ای

دگرگونه کاری بسيجيده ای

نيايد همی يادت از رنج من

سپاه من و کوشش وگنج من

ره پهلوانان نسازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسنديده و در خور کار تو

چوبنهاد برنامه برمهرشاه

بفرمود تا دو کدانی سياه

بيارند با دوک و پنبه دروی

نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

هم از شعر پيراهن لاژورد

يکی سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزيد

که آن خلعت ناسزا را سزيد

بدو گفت کاين پيش بهرام بر

بگو ای سبک مايه بی هنر

توخاقان چين را ببندی همی

گزند بزرگان پسندی همی

زتختی که هستی فرود آرمت

ازين پس بکس نيزنشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چوباد

شنيده سخنها همه کرد ياد

چو بهرام با نامه خلعت بديد

شکيبايی وخامشی برگزيد

همی گفت کينست پاداش من

چنين از پی شاه پرخاش من

چنين بد ز انديشه شاه نيست

جز ار ناسزا گفت بدخواه نيست

که خلعت ازينسان فرستد بمن

بدان تا ببينند هر انجمن

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گيرد رواست

گمانی نبردم که نزديک شاه

بدانديشگان تيز يابند راه

وليکن چوهرمز مرا خوار کرد

به گفتار آهرمنان کارکرد

زشاه جهان اينچنين کارکرد

نزيبد به پيش خردمند مرد

ازان پس که با خار مايه سپاه

بتندی برفتم زدرگاه شاه

همه ديده اند آنچ من کرده ام

غم و رنج وسختی که من برد هام

چوپاداش آن رنج خواری بود

گر ازبخت ناسازگاری بود

به يزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنين پاک بگسست مهر

زدادار نيکی دهش ياد کرد

بپوشيد پس جامه ی سرخ و زرد

به پيش اندرون دوکدان سياه

نهاده هرآنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرک بود ازمهان

ازان نامداران شاه جهان

زلشکر برفتند نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

چورفتند و ديدند پير وجوان

بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان کار يکسر شگفت

دل هرکس انديش های برگرفت

چنين گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدين سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست وما بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

چه بينيد بينندگان اندرين

چه گوييم با شهريار زمين

بپاسخ گشادند يکسر زبان

که ای نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اينست نزديک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پير

به ری چون دلش تنگ شد ز اردشير

سری پر زکينه دلی پر زدرد

زبان و روان پر زگفتار سرد

بيامد دمان تا باصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمين فخر پارس

که بيزارم از تخت وز تاج شاه

چونيک وبد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام کين خود مگوی

که از شاه گيرد سپاه آبروی

همه سر به سر بندگان وييم

دهنده ست وخواهندگان وييم

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که ماخود نبنديم زين پس ميان

به ايران کس اورا نخوانيم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پيش بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

سپهبد سپه را همی داد پند

همی داشت با پند لب را ببند

چنين تا دوهفته برين برگذشت

سپهبد ز ايوان بيامد به دشت

يکی بيشه پيش آمدش پر درخت

سزاوار ميخواره ی نيکبخت

يکی گور ديد اندر آن مرغزار

کزان خوبتر کس نبيند نگار

پس اندر همی راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ايچ گرم

بدان بيشه در جای نخچيرگاه

به پيش اندر آمد يکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژيان برگذشت

بيابان پديد آمد و راغ ودشت

گرازنده بهارم و تا زنده گور

ز گرمای آن دشت تفسيده هور

ازان دشت بهرام يل بنگريد

يکی کاخ پرمايه آمد پديد

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پيش اندرون راه جوی

همی راند تا پيش آن کاخ اسب

پس پشت او بود ايزد گشسب

عنان تگاور بدو داد وگفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

پياده ز دهليز کاخ اندرون

همی رفت بهرام بی رهنمون

زمانی بدر بود ايزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمايه اسب

يلان سينه آمد پس او دوان

براسب تگاور ببسته ميان

بدو گفت ايزد گشسب دلير

که ای پرهنر نامبرد ارشير

ببين تا کجا رفت سالار ما

سپهبد يل نامبردار ما

يلان سينه درکاخ بنهاد روی

دلی پر ز انديشه سالار جوی

يکی طاق و ايوان فرخنده ديد

کزان سان به ايران نه ديد وشنيد

نهاده بايوان او تخت زر

نشانده بهر پايه ای درگهر

بران تخت فرشی ز ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زنی تاجدار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پری روی بيدار بخت

چو آن زن يلان سينه را ديد گفت

پرستنده ای راکه ای خوب جفت

برو تيز و آن شير دل را بگوی

که ايدر تو را آمدن نيست روی

همی باش نزديک ياران خويش

هم اکنون بيادت بهرام پيش

بدين سان پيامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده گان را به راه

ز ايوان برافگند نزد سپاه

که تا اسب گردان به آخر برند

پرآگند زينها همه بشمرند

درباغ بگشاد پاليزبان

بفرمان آن تا زه رخ ميزبان

بيامد يکی مرد مهترپرست

بباغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند ازگمانی فزون

چونان خورده شد اسب گردنگشان

ببردند پويان بجای نشان

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشتری باد جفت

بدو گفت پيروزگر باش زن

هميشه شکيبا دل ورای زن

چوبهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتی بباريد از چشم خون

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

توگفتی بپروين برآورد سر

بيامد هم اندر پی نره گور

سپهبد پس اندر همی راند بور

چنين تا ازان بيشه آمد برون

همی بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد زنخچيرگاه

ازان کار بگشاد لب برسپاه

نگه کرد خراد برزين بدوی

چنين گفت کای مهتر راست گوی

بنخچيرگاه اين شگفتی چه بود

که آنکس نديد و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هيچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوی ايوان نهاد

دگر روز چون سيمگون گشت راغ

پديد آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز ديبای چين

تو گفتی مگر آسمان شد زمين

همه کاخ کرسی زرين نهاد

ز ديبای زربفت بالين نهاد

نهادند زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

نشستی بياراست شاهنشهی

نهاده به سر بر کلاه مهی

نگه کرد کارش دبير بزرگ

بدانست کو شد دلير و سترگ

چو نزديک خراد برزين رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

چو خراد برزين شنيد اين سخن

بدانست کان رنجها شد کهن

چنين گفت پس با گرامی دبير

که کاری چنين بر دل آسان مگير

نبايد گشاد اندرين کارلب

بر شاه بايد شدن تيره شب

چوبهرام را دل پراز تاج گشت

همان تخت زيراندرش عاج گشت

زدند اندران کار هرگونه رای

همه چاره از رفتن آمد بجای

چورنگ گريز اندر آميختند

شب تيره از بلخ بگريختند

سپهبد چو آگه شد ازکارشان

ز روشن روانهای بيدارشان

يلان سيه را گفت با صد سوار

بتاز از پس اين دو ناهوشيار

بيامد از آنجا بکردار گرد

ابا و دليران روز نبرد

همی راند تا در دبير بزرگ

رسيد و برآشفت برسان گرگ

ازو چيز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزديک بهرام بردش ز راه

بدان تاکند بيگنه را تباه

بدو گفت بهرام کای ديوساز

چرارفتی از پيش من بی جواز

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

مراکرد خراد برزين نوان

همی گفت کايدر بدن روی نيست

درنگ تو جز کام بدگوی نيست

مرا و تو را بيم کشتن بود

ز ايدر مگر بازگشتن بود

چوبهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شايد بدن

بنيک وببد رای بايد زدن

زيانی که بودش همه باز داد

هم از گنج خويشش بسی ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خويش

بژرفی نگه دار و مگريز بيش

وزين روی خراد برزين نهان

همی تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنيها بدوبازگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چنين تا ازان بيشه و مرغزار

يکايک همی گفت با شهريار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندين درنگ

وزان رفتن کاخ گوهرنگار

پرستندگان و زن تاجدار

يکايک بگفت آن کجا ديده بود

دگر هرچ ازکار پرسيده بود

ازان تاجورماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنيد در دل گرفت

چوگفتار موبد بياد آمدش

ز دل بر يکی سرد باد آمدش

همان نيز گفتار آن فال گوی

که گفت او بپيچيد زتخت تو روی

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جای خراد برزين نشاند

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بگشای لب تا چه ديدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخنها يکايک همه کرد ياد

بدوشاه گفت اين چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

که در بيشه گوری بود رهنمای

ميان بيابان بی بر سرای

برتخت زرين يکی تاجدار

پرستار پيش اندرون شاهوار

بکردار خوابيست اين داستان

که برخواند از گفته باستان

چنين گفت موبد بشاه جهان

که آن گور ديوی بود درنهان

چوبهرام را خواند از راستی

پديد آمد اندر دلش کاستی

همان کاخ جادوستانی شناس

بدان تخت جادو زنی ناسپاس

که بهرام را آن سترگی نمود

چنان تاج وتخت بزرگی نمود

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست

چنان دان که هرگز نيايد بدست

کنون چاره ای کن که تا آن سپاه

ز بلخ آوری سوی اين بارگاه

پشيمان شد از دوکدان شهريار

وزان پنبه وجامه ی نابکار

برين بر نيامد بسی روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

يکی سله پرخنجری داشته

يکايک سرتيغ برگاشته

بياورد وبنهاد درپيش شاه

همی کرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تيغها بشکنند

دران سله ی نابکار افگنند

فرستاد نزديک بهرام باز

سخنهای پيکار و رزم دراز

بدو نيمه کرده نهاده بجای

پرانديشه شد مرد برگشته رای

فرستاد وايرانيان را بخواند

همه گرد آن سله اندرنشاند

چنين گفت کين هديه ی شهريار

ببينيد واين را مداريد خوار

پرانديشه شد لشکر ازکار شاه

به گفتار آن پهلوان سپاه

که يک روزمان هديه شهريار

بود دوک وآن جامه ی پرنگار

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنين شاه برگاه هرگز مباد

نه آنکس که گيرد ازونيزباد

اگر نيز بهرام پورگشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب

زبهرام مه مغز بادا مه پوست

نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ايشان شنيد

دل لشکر از تاجور خسته ديد

بلشکر چنين گفت پس پهلوان

که بيدار باشيد و روشن روان

که خراد برزين برشهريار

سخنهای پوشيده کردآشکار

کنون يک بيک چار هی جان کنيد

همه بامن امروز پيمان کنيد

مگر کس فرستم زلشکر به راه

که دارند ما را زلشکر نگاه

وگرنه مرا روز برگشته گير

سپه رايکايک همه کشته گير

بگفت اين وخود ساز ديگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانی شگفت

پراگند بر گرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه شهريار

بيايد به نزديک ايرانيان

ببندند پيکار وکين راميان

برين نيز بگذشت يک روزگار

نخواندند کس نامه شهريار

ازان پس گرانمايگان را بخواند

بسی رازها پيش ايشان براند

چوهمدان گشسب ودبير بزرگ

يلان سينه آن نامدار سترگ

چوبهرام گرد آن سياوش نژاد

چوپيدا گشسب آن خردمند وراد

همی رای زد با چنين مهتران

که بودند شيران کنداوران

چنين گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تيزگم کرده راه

که ای نامداران گردن فراز

برای شما هرکسی را نياز

ز ما مهتر آزرده شد بی گناه

چنين سربپيچيد زآيين وراه

چه سازيد ودرمان اين کارچيست

نبايد که برخسته بايد گريست

هرآنکس که پوشيد درد ازپزشک

زمژگان فروريخت خونين سرشک

زدانندگان گر بپوشيم راز

شود کارآسان بما بر دراز

کنون دردمنديم اندرجهان

بداننده گوييم يکسر نهان

برفتيم ز ايران چنين کينه خواه

بدين مايه لشکر بفرمان شاه

ازين بيش لشکر نبيند کسی

وگر چند ماند بگيتی بسی

چوپرموده ی گرد با ساوه شاه

اگر سوی ايران کشيدی سپاه

نيرزيد ايران بيک مهره موم

وزان پس همی داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسيد

که کس درجهان آن شگفتی نديد

اگر چه فراوان کشيديم رنج

نه شان پيل مانديم زان پس نه گنج

بنوی يکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چاره ی دام او چون کنيم

که آسان سر از بند بيرون کنيم

شهنشاه راکارهاساختست

وزين چاره بی رنج پرداختست

شما هريکی چاره ی جان کنيد

بدين خستگی تاچه درمان کنيد

من از راز پردخته کردم دلم

زتيمارجان را همی بگسلم

پس پرده ی نامور پهلوان

يکی خواهرش بود روشن روان

خردمند راگرديه نام بود

دلارام وانجام بهرام بود

چواز پرده گفت برادر شنيد

برآشفت وز کين دلش بردميد

بران انجمن شد سری پرسخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

برادر چو آواز خواهر شنيد

زگفتار وپاسخ فرو آرميد

چنان هم زگفتار ايرانيان

بماندند يکسر زبيم زيان

چنين گفت پس گرديه با سپاه

که ای نامداران جوينده راه

زگفتار خامش چرا مانديد

چنين از جگر خون برافشانديد

ز ايران سرانيد وجنگ آوران

خردمند ودانا وافسونگران

چه بينيد يکسر به کار اندرون

چه بازی نهيد اندرين دشت خون

چنين گفت ايزد گشسب سوار

که ای ازگرانمايگان يادگار

زبانهای ماگر شود تيغ نيز

زدريای رای تو گيرد گريز

همه کارهای شما ايزديست

زمردی و ز دانش و بخرديست

نبايد که رای پلنگ آوريم

که با هرکسی رای جنگ آوريم

مجوييد ازين پس کس ازمن سخن

کزين باره ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازيد ياری کنيم

به پيش سواران سواری کنيم

چوخشنود باشد ز من پهلوان

برآنم که جاويد مانم جوان

چوبهرام بشنيد گفتار اوی

ميانجی همی ديد کردار اوی

ازان پس يلان سينه را ديد وگفت

که اکنون چه داری سخن درنهفت

يلان سينه گفت ای سپهدار گرد

هرآنکس که اوراه يزدان سپرد

چو پيروزی و فرهی يابد اوی

بسوی بدی هيچ نشتابد اوی

که آن آفرين باز نفرين شود

وزو چرخ گردنده پرکين شود

چو يزدان تو را فرهی داد و بخت

همه لشکر گنج با تاج وتخت

ازو گر پذيری بافزون شود

دل از ناسپاسی پرازخون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت

که ای با خردياروبا رای جفت

چه گويی کزين جستن تخت وگنج

بزرگيست فرجام گر درد ورنج

بخنديد بهرام ازان داوری

ازان پس برانداخت انگشتری

بدو گفت چندانک اين در هوا

بماند شود بنده ای پادشا

بدو گفت کين را مپندار خرد

که ديهيم را خرد نتوان شمرد

چنين گفت زان پس بپيداگشسب

که ای تيغ زن شير تا زنده اسب

چه بينی چه گويی بدين کار ما

بود گاه شاهی سزاوار ما

چنين گفت پيداگشسب سوار

که ای از يلان جهان يادگار

يکی موبدی داستان زد برين

که هرکس که دانا بد وپيش بين

اگر پادشاهی کند يک زمان

روانش بپرد سوی آسمان

به ازبنده بندن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نياز

چنين گفت پس با دبير بزرگ

که بگشای لب را تو ای پيرگرگ

دبير بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه انديشه اندر نشست

ازان پس چنين گفت بهرام را

که هرکس جويا بود کامرا

چودرخور بجويد بيابد همان

درازست ويازنده دست زمان

زچيزی که بخشش کند دادگر

چنان دان که کوشش بيايد ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز

که ای گشته اندر نشيب وفراز

سخن هرچ گويی بروی کسان

شود باد وکردار او نارسان

بگو آنچ دانی به کار اندورن

زنيک وبد روزگار اندرون

چنين گفت همدان گشسب بلند

که ای نزد پرمايگان ارجمند

زناآمده بد بترسی همی

زديهيم شاهان چه پرسی همی

بکن کار وکرده به يزدان سپار

بخرما چه يازی چوترسی زخار

تن آسان نگردد سرانجمن

همه بيم جان باشد ورنج تن

زگفتارشان خواهر پهلوان

همی بود پيچان وتيره روان

بران داوری هيچ نگشاد لب

زبرگشتن هور تا نيم شب

بدو گفت بهرام کای پاک تن

چه بينی به گفتار اين انجمن

ورا گرديه هيچ پاسخ نداد

نه از رای آن مهتران بود شاد

چنين گفت اوبا دبير بزرگ

که ای مرد بدساز چون پيرگرگ

گمانت چنينست کين تاج وتخت

سپاه بزرگی و پيروزبخت

ز گيتی کسی را نبد آرزوی

ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگيست

بدين دانش تو ببايد گريست

بر آيين شاهان پيشين رويم

سخن های آن برتو ران بشنويم

چنين داد پاسخ مر او را دبير

که گر رای من نيستت جايگير

هم آن گوی وآن کن که رای آيدت

بران رو که دل رهنمای آيدت

همان خواهرش نيز بهرام را

بگفت آن سواران خودکام را

نه نيکوست اين دانش ورای تو

بکژی خرامد همی پای تو

بسی بد که بيکار بدتخت شاه

نکرد اندرو هيچ کهتر نگاه

جهان را بمردی نگه داشتند

يکی چشم برتخت نگماشتند

هرآنکس که دانا بدو پاک مغز

زهرگونه انديشه ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگيست

همان سرافرازی زافگندگيست

نبودند يازان بتخت کيان

همه بندگی را کمر برميان

ببستند و زيشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند

نه بيگانه زيبای افسر بود

سزای بزرگی بگوهر بود

زکاوس شاه اندرآيم نخست

کجا راه يزدان همی بازجست

که برآسمان اختران بشمرد

خم چرخ گردنده رابشکرد

به خواری و زاری بساری فتاد

از انديشه ی کژ وز بدنهاد

چوگودرز وچون رستم پهلوان

بکردند رنجه برين بر روان

ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پايش ببند گران

کس آهنگ اين تخت شاهی نکرد

جز از گرم و تيمار ايشان نخورد

چوگفتند با رستم ايرانيان

که هستی تو زيبای تخت کيان

يکی بانگ برزد برآنکس که گفت

که با دخمه ی تنگ باشيد جفت

که باشاه باشد کجا پهلوان

نشستند بيين وروشن روان

مرا تخت زر بايد و بسته شاه

مباد اين گمان ومباد اين کلاه

گزين کرد زايران ده ودوهزار

جهانگير وبرگستوانور سوار

رهانيد ازبند کاوس را

همان گيو و گودرز وهم طوس را

همان شاه پيروز چون کشته شد

بايرانيان کار برگشته شد

دلاور شد از کار آن خوشنوار

برام بنشست برتخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزای

که آورد گاه مهی بازجای

ز پيروزی او چو آمد نشان

ز ايران برفتند گردنکشان

که بروی بشاهی کنند آفرين

شود کهتری شهريار زمين

بايرانيان گفت کين ناسزاست

بزرگی وتاج ازپی پادشاست

قباد ارچه خردست گردد بزرگ

نياريم دربيشه ی شيرگرگ

چوخواهی که شاهی کنی بی نژاد

همه دوده را داد خواهی بباد

قباد آن زمان چون بمردی رسيد

سرسوفزای از درتاج ديد

به گفتار بدگوهرانش بکشت

کجا بود درپادشاهيش پشت

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد

بزرمهر دادش يکی پرهنر

که کين پدربازخواهد مگر

نگه کرد زرمهر کس رانديد

که با تاج برتخت شاهی سزيد

چوبرشاه افگند زرمهر مهر

بروآفرين خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاکار خويش

بجويد کند تيز بازار خويش

کس ازبندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست

زترکان يکی نامور ساوه شاه

بيامد که جويد نگين وکلاه

چنان خواست روشن جهان آفرين

که اونيست گردد به ايران زمين

تو را آرزو تخت شاهنشهی

چراکرد زان پس که بودی رهی

همی بر جهاند يلان سينه اسب

که تامن زبهرام پورگشسب

بنودرجهان شهرياری کنم

تن خويش را يادگاری کنم

خردمند شاهی چونوشين روان

بهرمز بدی روز پيری جوان

بزرگان کشور ورا ياورند

اگر ياورانند گر کهترند

به ايران سوارست سيصدهزار

همه پهلوان وهمه نامدار

همه يک بيک شاه را بند هاند

بفرمان و رايش سرافگند هاند

شهنشاه گيتی تو را برگزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

نياگانت را همچنين نام داد

بفرجام بر دشمنان کام داد

تو پاداش آن نيکويی بد کنی

چنان داد که بد باتن خودکنی

مکن آز را برخرد پادشا

که دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم

ببسيار سال ازبرادر کهم

مده کارکرد نياکان بباد

مبادا که پند من آيدت ياد

همه انجمن ماند زودرشگفت

سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست کو راست گويد همی

جز از راه نيکی نجويد همی

يلان سينه گفت ای گرانمايه زن

تو درانجمن رای شاهان مزن

که هرمز بدين چندگه بگذرد

زتخت مهی پهلوان برخورد

زهرمز چنين باشد اندر خبر

برادرت را شاه ايران شمر

بتاج کيی گر ننازد همی

چراخلعت از دوک سازد همی

سخن بس کن ازهرمز ترک زاد

که اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از کيقباد اندرآری شمار

برين تخمه ی بر ساليان صدهزار

که با تاج بودند برتخت زر

سرآمد کنون نام ايشان مبر

ز پرويز خسرو مينديش نيز

کزوياد کردن نيرزد بچيز

بدرگاه او هرک ويژه ترند

برادرت راکهتر وچاکرند

چو بهرام گويد بران کهتران

ببندند پايش ببند گران

بدو گرديه گفت کای ديو ساز

همی ديوتان دام سازد براز

مکن برتن وجام ما برستم

که از تو ببينم همی باد و دم

پدر مرزبان بود مارا بری

تو افگندی اين جستن تخت پی

چو بهرام را دل بجوش آوری

تبار مرا درخروش آوری

شود رنج اين تخمه ی ما بباد

به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را

پرآشوب کن بزم و آرام را

بگفت اين وگريان سوی خانه شد

به دل با برادر چو بيگانه شد

همی گفت هرکس که اين پاک زن

سخن گوی و روشن دل و رای زن

تو گويی که گفتارش از دفترست

بدانش ز جا ماسب نامی ترست

چو بهرام را آن نيامد پسند

همی بود ز آواز خواهر نژند

دل تيره انديشه ی ديرياب

همی تخت شاهی نمودش بخواب

چنين گفت پس کين سرای سپنج

نيابند جويندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برامشگری گفت کامروز رود

بيارای با پهلوانی سرود

نخوانيم جز نامه ی هفتخوان

برين می گساريم لختی بخوان

که چون شد برويين دز اسفنديار

چه بازی نمود اندران روزگار

بخوردند بر ياد او چند می

که آباد بادا برو بوم ری

کزان بوم خيزد سپهبد چوتو

فزون آفريناد ايزد چو تو

پراگنده گشتند چون تيره شد

سرميگساران ز می خيره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند

شب تيره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ

بفرمود تا شد دبير بزرگ

بخاقان يکی نامه ار تنگ وار

نبشتند پربوی ورنگ ونگار

بپوزش کنان گفت هستم بدرد

دلی پرپشيمانی و باد سرد

ازين پس من آن بوم و مرز تو را

نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

تو را همچو کهتر برادر شوم

توبايد که دل را بشويی زکين

نداری جدا بوم ايران ز چين

چوپردخته شد زين دگر ساز کرد

درگنج گرد آمده باز کرد

سپه را درم داد واسب ورهی

نهانی همی جست جای مهی

زلشکر يکی پهلوان برگزيد

که سالار بوم خراسان سزيد

پرانديشه از بلخ شد سوی ری

بخرداد فرخنده درماه دی

همی کرد انديشه دربيش وکم

بفرمود پس تا سرای درم

بسازند وآرايشی نو کنند

درم مهر برنام خسرو کنند

ز بازارگان آنک بد پاک مغز

سخنگوی و اندرخور کار نغز

به مهر آن درمها ببدره درون

بفرمود بردن سوی طيسفون

بياريد پرمايه ديبای روم

که پيکر بريشم بد و زرش بوم

بخريد تا آن درم نزدشاه

برند وکند مهر او را نگاه

فرستاده ای خواند با شرم و هوش

دلاور بسان خجسته سروش

يکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گتف هرگونه ازبيش و کم

ز پرموده و لشکر ساوه شاه

ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

وزان خلعتی کمد او را ز شاه

ز مقناع وز دوکدان سياه

چنين گفت زان پس که هرگز بخواب

نبينم رخ شاه با جاه و آب

هرآنگه که خسرو نشيند بتخت

پسرت آن گرانمايه ی نيکبخت

بفرمان او کوه هامون کنم

بيابان زدشمن چو جيحون کنم

همی خواست تا بردرشهريار

سرآرد مگر بی گنه روزگار

همی يادکرد اين به نامه درون

فرستاده آمد سوی طيسفون

ببازارگان گفت مهر درم

چو هرمزد بيند بپيچد زغم

چو خسرو نباشد ورا ياروپشت

ببيند ز من روزگار درشت

چو آزرمها بر زمين برزنم

همی بيخ ساسان زبن برکنم

نه آن تخمه ی را کرد يزدان زمين

گه آمد برخيزد آن آفرين

بيامد فرستاده ی نيک پی

ببغداد با نامداران ری

چونامه به نزديک هرمز رسيد

رخش گشت زان نامه چون شنبليد

پس آگاهی آمد ز مهر درم

يکايک بران غم بيفزود غم

بپيچيد و شد بر پسر بدگمان

بگفت اين به آيين گشسب آن زمان

که خسرو بمردی بجايی رسيد

که از ما همی سر بخواهد کشيد

درم را همی مهر سازد بنيز

سبک داشتن بيشتر زين چه چيز

به پاسخ چنين گفت آيين گشسب

که بی تو مبيناد ميدان و اسب

بدو گفت هرمز که درناگهان

مر اين شوخ را گم کنم ازجهان

نهانی يکی مرد راخواندند

شب تيره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزين

ز خسرو بپرداز روی زمين

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

به افسون ز دل مهر بيرون کنم

کنون زهر فرمايد از گنج شاه

چو او مست گردد شبان سياه

کنم زهر با می بجام اندرون

ازان به کجا دست يازم به خون

ازين ساختن حاجب آگاه شد

برو خواب وآرام کوتاه شد

بيامد دوان پيش خسرو بگفت

همه رازها برگشاد ازنهفت

چوبشنيد خسروکه شاه جهان

همی کشتن او سگالد نهان

شب تيره از طيسفون درکشيد

توگفتی که گشت از جهان ناپديد

نداد آن سر پر بها رايگان

همی تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهی آمد بهرمهتری

که بد مرزبان و سرکشوری

که خسرو بيازرد از شهريار

برفتست با خوار مايه سوار

بپرسش گرفتند گردنکشان

بجايی که بود از گرامی نشان

چو بادان پيروز و چون شير زيل

که با داد بودند و با زور پيل

چو شيران و وستوی يزدان پرست

ز عمان چو خنجست و چون پيل مست

ز کرمان چو بيورد گرد و سوار

ز شيران چون سام اسفنديار

يکايک بخسرو نهادند روی

سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی گفت هرکس که ای پور شاه

تو را زيبد اين تاج و تخت وکلاه

از ايران و از دشت نيزه وران

ز خنجر گزاران و جنگی سران

نگر تا نداری هراس از گزند

بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچير تازيم اسب

زمانی نوان پيش آذر کشسب

برسم نياکان نيايش کنيم

روان را به يزدان نمايش کنيم

گراز شهر ايران چو سيصد هزار

گزند تو را بر نشيند سوار

همه پيش تو تن بکشتن دهيم

سپاسی بران کشتگان برنهيم

بديشان چنين گفت خسرو که من

پرازبيمم از شاه و آن انجمن

اگرپيش آذر گشسب اين سران

بيايند و سوگندهای گران

خورند و مرا يکسر ايمن کنند

که پيمان من زان سپس نشکنند

بباشم بدين مرز با ايمنی

نترسم ز پيکار آهرمنی

يلان چون شنيدند گفتار اوی

همه سوی آذر نهادند روی

بخوردند سوگند زان سان که خواست

که مهرتو با ديده داريم راست

چوايمن شد از نامداران نهان

ز هر سو برافگند کارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلير

بدرگاه رفتند برسان شير

که تا از گريزش چه گويد پدر

مگر چاره ی نو بسازد دگر

چوبشنيد هرمز که خسرو برفت

هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند

کجا هردو خالان خسرو بدند

بمردانگی در جهان نو بدند

جزين هرک بودند خويشان اوی

به زندان کشيدند با گفت وگوی

به آيين گشسب آن زمان شاه گفت

که از رای دوريم و با باد جفت

چو او شد چه سازيم بهرام را

چنان بنده ی خرد و بدکام را

شد آيين گشسب اندران چاره جوی

که آن کار را چون دهد رنگ وبوی

بدو گفت کای شاه گردن فراز

سخنهای بهرام چون شد دراز

همه خون من جويد اندر نهان

نخستين زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه اين نه کارمنست

که اين رای بدگوهر آهرمنست

سپاهی فرستم تو سالار باش

برزم اندرون دست بردار باش

نخستين فرستيش يک رهنمون

بدان تا چه بينی به سرش اندرون

اگر مهتری جويد و تاج و تخت

بپيچد بفرجام ازو روی بخت

وگر همچنين نيز کهتر بود

بفرجامش آرام بهتر بود

ز گيتی يکی بهره او را دهم

کلاه يلانش به سر برنهم

مرا يکسر از کارش آگاه کن

درنگی مکن کارکوتاه کن

همی ساخت آيين گشسب اين سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

يکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی

چوبشنيد کيين گشسب سوار

همی رفت خواهد سوی کارزار

کسی را ززندان به نزديک اوی

فرستاد کای مهتر نامجوی

زشهرت يکی مرد زندانيم

نگويم همانا که خود دانيم

مرا گر بخواهی توازشهريار

دوان با توآيم برين کارزار

به پيش تو جان رابکوشم به جنگ

چو يابم رهايی ز زندان تنگ

فرستاد آيين گشسب آن زمان

کسی را بر شاه گيتی دمان

که همشهری من ببند اندرست

به زندان ببيم و گزند اندرست

بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تاکنون با من آيد به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار

به پيش تو درکی کند کارزار

يکی مرد خونريز و بيکار و دزد

بخواهی ز من چشم داری بمزد

وليکن کنون زين سخن چاره نيست

اگر زو بتر نيز پتياره نيست

بدو داد مرد بد آميز را

چنان بدکنش ديو خونريز را

بياورد آيين گشسب آن سپاه

همی راند چون باد لشکر به راه

بدين گونه تا شهر همدان رسيد

بجايی که لشکر فرود آوريد

بپرسيد تا زان گرانمايه شهر

کسی دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آيد پذيرد سپاس

يکی پيرزن مايه دار ايدرست

که گويی مگر ديده ی اخترست

سخن هرچ گويد نيايد جز آن

بگويد بتموز رنگ خزان

چوبشنيد گفتارش آيين گشسب

هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

چوآمد بپرسيدش ازکارشاه

وزان کو بياورد لشکر به راه

بدو گفت ازين پس تو درگوش من

يکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآيد زتيره تنم

وگر خسته ازخنجر دشمنم

همی گفت با پيرزن راز خويش

نهان کرده ازهرکس آواز خويش

ميان اندران مرد کو را زشاه

رهانيد و با او بيامد به راه

به پيش زن فالگو برگذشت

بمهتر نگه کرد واندر گذشت

بدو پيرزن گفت کين مرد کيست

که از زخم او برتو بايد گريست

پسنديده هوش تو بردست اوست

که مه مغز بادش بتن در مه پوست

چوبشنيد آيين گشسب اين سخن

بياد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفت اخترشناسان شنيد

همی کرد برخويشتن ناپديد

که هوش تو بر دست همسايه ای

يکی دزد و بيکار و بيمايه ای

برآيد به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بريزدت خون

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

که اين را کجا خواستستم به راه

نبايست کردن ز زندان رها

که اين بتر از تخمه ی اژدها

همی گفت شاه اين سخن با رهی

رهی را نبد فر شاهنشهی

چوآيد بفرمای تا درزمان

ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خويش

چو شد خشک همسايه را خواند پيش

فراوانش بستود و بخشيد چيز

بسی برمنش آفرين کرد نيز

بدو گفت کين نامه اندر نهان

ببرزود نزديک شاه جهان

چوپاسخ کند زود نزد من آر

نگر تا نباشی بر شهريار

ازو بستد آن نامه مرد جوان

زرفتن پر انديشه بودش روان

همی گفت زندان و بندگران

کشيدم بدم ناچمان و چران

رهانيد يزدان ازان سختيم

ازان گرم و تيمار و بدبختيم

کنون باز گردم سوی طيسفون

بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامه ی پهلوان را بخواند

زکار جهان در شگفتی بماند

که اين مرد همسايه جانم بخواست

همی گفت کين مهتری را سزاست

به خون م کنون گر شتاب آمدش

مگر ياد زين بد بخواب آمدش

ببيند کنون رای خون ريختن

بياسايد از رنج و آويختن

پرانديشه دل زره بازگشت

چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزديک آن نامور شد ز راه

کسی را نديد اندران بارگاه

نشسته بخيمه درآيين گشسب

نه کهتر نه ياور نه شمشير واسب

دلش پرز انديشه شهريار

نگر تا چه پيش آردش روزگار

چو همسايه آمد بخيمه درون

بدانست کو دست يازد به خون

بشمشيرزد دست خونخوار مرد

جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنين داد پاسخ که گرخواستی

چه کردم که بدکردن آراستی

بزد گردن مهتر نامدار

سرآمد بدو بزم و هم کارزار

زخيمه بياورد بيرون سرش

که آگه نبد زان سخن لشکرش

مبادا که تنها بود نامجوی

بويژه که دارد سوی جنگ روی

چو از خون آن کشته بدنام شد

همی تاخت تا پيش بهرام شد

بدو گفت اينک سردشمنت

کجا بد سگاليده بد برتنت

که با لشکر آمد همی پيش تو

نبد آگه از رای کم بيش تو

بپرسيد بهرام کين مرد کيست

بدين سربگيتی که خواهد گريست

بدو گفت آيين گشسب سوار

که آمد به جنگ از در شهريار

بدو گفت بهرام کين پارسا

بدان رفته بود از در پادشا

که با شاه ما را دهد آشتی

بخواب اندرون سرش برداشتی

تو باد افره يابی اکنون زمن

که بر تو بگريند زار انجمن

بفرمود داری زدن بر درش

نظاره بران لشکر و کشورش

نگون بخت را زنده بردار کرد

دل مرد بدکار بيدار کرد

سواران که آيين گشسب سوار

بياورده بود از در شهريار

چوکار سپهبد بفرجام شد

زلشکر بسی پيش بهرام شد

بسی نيز نزديک خسرو شدند

بمردانگی در جهان نو شدند

چنان شد که از بی شبانی رمه

پراگنده گردد به روز دمه

چوآگاهی آمد بر شهريار

ز آيين گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی دربار دادن ببست

نديدش کسی نيز بامی بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

همی بود با ديدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندی ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه

يکی گفت بهرام شد جنگجوی

بتخت بزرگی نهادست روی

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همی سوی ايران گذارد سپاه

بماندند زان کار گردان شگفت

همی هرکسی رای ديگر گرفت

چو در طيسفون برشد اين گفتگوی

ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

سربندگان پرشد از درد و کين

گزيدند نفرينش بر آفرين

سپاه اندکی بد بدرگاه بر

جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببند وی و گستهم شد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند

يکی را بران کار بگماشتند

کزان آگهی بازجويد که چيست

ز جنگ آوران بر در شاه کيست

ز کار زمانه چو آگه شدند

ز فرمان بگشتند و بی ره شدند

شکستند زندان و برشد خروش

بران سان که هامون برآيد بجوش

بشهر اندرون هرک به دل شکری

بماندند بيچاره زان داوری

همی رفت گستهم و بندوی پيش

زره دار با لشکر و ساز خويش

يکايک ز ديده بشستند شرم

سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پيش سپاه آمدند

دلاور بدرگاه شاه آمدند

که گر گشت خواهيد با مايکی

مجوييد آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشتست از رای وراه

ازين پس مر اورا مخوانيد شاه

بباد افره او بيازيد دست

برو بر کنيد آب ايران کبست

شما را بويم اندرين پيشرو

نشانيم برگاه اوشاه نو

وگر هيچ پستی کنيد اندرين

شما را سپاريم ايران زمين

يکی گوشه ای بس کنيم ازجهان

بيک سو خراميم باهمرهان

بگفتار گستهم يکسر سپاه

گرفتند نفرين برام شاه

که هرگز مبادا چنين تاجور

کجا دست يازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشکرش

هم آنگه زدند آتش اندر درش

شدند اندرايوان شاهنشهی

به نزديک آن تخت بافرهی

چوتاج از سرشاه برداشتند

ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه

شد آنگاه آن شمع رخشان سياه

ورا همچنان زنده بگذاشتند

زگنج آنچ بد پاک برداشتند

چنينست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بينيم ازوگاه رنج

برايد بما بر سرای سپنج

اگر صد بود سال اگر صدهزار

گذشت آن سخن کيد اندر شمار

کسی کو خريدار نيکوشود

نگويد سخن تا بدی نشنود

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

شاهنامه » وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

چنين گويد از نامه ی باستان

ز گفتار آن دانشی راستان

که آگاهی آمد به آباد بوم

بنزد جهاندار کسری ز روم

که تو زنده بادی که قيصر بمرد

زمان و زمين ديگری را سپرد

پرانديشه شد جان کسری ز مرگ

شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

گزين کرد ز ايران فرستاده ای

جهانديده و راد آزاده ای

فرستاد نزديک فرزند اوی

برشاخ سبز برومند اوی

سخن گفت با او به چربی بسی

کزين بد رهايی نيابد کسی

يکی نامه بنوشت با سوگ و درد

پر از آب ديده دو رخساره زرد

که يزدان تو را زندگانی دهاد

همت خوبی و کامرانی دهاد

نزايد جز از مرگ را جانور

سرای سپنجست و ما بر گذر

اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ

رهايی نيابيم از چنگ مرگ

چه قيصر چه خاقان چو آيد زمان

بخاک اندر آيد سرش بی گمان

ز قيصر تو را مزد بسيار باد

مسيحا روان تو را يار باد

شنيدم که بر نامور تخت اوی

نشستی بياراستی بخت اوی

ز ما هرچ بايد ز نيرو بخواه

ز اسب و سليح و ز گنج و سپاه

فرستاده از پيش کسری برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

چو آمد بدرگه گشادند راه

فرستاده آمد بر تخت و گاه

چو قيصر نگه کرد وعنوان بديد

ز بيشی کسری دلش بردميد

جوان نيز بد مهتر نونشست

فرستاده را نيز نبسود دست

بپرسيد ناکام پرسيدنی

نگه کردنی سست و کژ ديدنی

يکی جای دورش فرود آوريد

بدان نامه پادشا ننگريد

يکی هفته هرکش که بد رای زن

به نزديک قيصر شدند انجمن

سرانجام گفتند ما کهتريم

ز فرمان شاه جهان نگذريم

سزا خود ز کسری چنين نامه بود

نه برکام بايست بدکامه بود

که امروز قيصر جوانست و نو

به گوهر بدين مرزها پيشرو

يک امسال با مرد برنا مکاو

به عنوان بيشی و با باژ و ساو

بهرپايمردی و خودکامه ای

نبشتند بر ناسزا نامه ای

بعنوان ز قيصر سرافراز روم

جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

فرستاده ی شاه ايران رسيد

بگويد ز بازار ما هرچ ديد

از اندوه و شادی سخن هرچ گفت

غم و شادمانی نبايد نهفت

بشد قيصر و تازه شد قيصری

که سر بر فرازد ز هرمهتری

ندارد ز شاهان کسی را بکس

چه کهتر بود شاه فريادرس

چو قرطاس رومی بياراستند

بدربر فرستاده را خواستند

چوبشنيد دانا که شد رای راست

بيامد بدر پاسخ نامه خواست

ورا ناسزا خلعتی ساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

بدو گفت قيصر نه من چاکرم

نه از چين و هيتاليان کمترم

ز مهتر سبک داشتن ناسزاست

وگر شاه تو بر جهان پادشاست

بزرگ آنک او را بسی دشمنست

مرا دشمن و دوست بردامنست

چه داری بزرگی تو از من دريغ

همی آفتاب اندر آری بميغ

نه از تابش او همی کم شود

وگر خون چکاند برونم شود

چو کار آيدم شهريارم تويی

همان از پدر يادگارم تويی

سخن هرچ ديدی بخوبی بگوی

وزين پاسخ نامه زشتی مجوی

تنش را بخلعت بياراستند

ز درباره ی مرزبان خواستند

فرستاده برگشت و آمد دمان

به منزل زمانی نجستی زمان

بيامد به نزديک کسری رسيد

بگفت آن کجا رفت و ديد و شنيد

ز گفتار او تنگدل گشت شاه

بدو گفت برخوردی از رنج راه

شنيدم که هرکو هوا پرورد

بفرجام کردار کيفر برد

گر از دوست دشمن نداند همی

چنين راز دل بر تو خواند همی

گماند که ما را همو دوست نيست

اگر چند او را پی و پوست نيست

کنون نيز يک تن ز رومی نژاد

نمانم که باشد ازان تخت شاد

همی سر فرازد که من قيصرم

گر از نامداران يکی مهترم

کنم زين سپس روم را نام شوم

برانگيزم آتش ز آباد بوم

به يزدان پاک و بخورشيد و ماه

به آذر گشسب و بتخت و کلاه

که کز هرچ در پادشاهی اوست

ز گنج کهن پرکند گاو پوست

نسايد سرتيغ ما رانيام

حلال جهان باد بر من حرام

بفرمود تا بر درش کرنای

دميدند با سنج و هندی درای

همه کوس بر کوهه ی ژنده پيل

ببستند و شد روی گيتی چونيل

سپاهی گذشت از مداين به دشت

که دريای سبز اندرو خيره گشت

ز ناليدن بوق و رنگ درفش

ز جوش سواران زرينه کفش

ستاره توگفتی به آب اندرست

سپهر روان هم بخواب اندرست

چوآگاهی آمد بقيصر ز شاه

که پرخشم ز ايوان بشد با سپاه

بيامد ز عموريه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب

سواران رومی چو سيصد هزار

حلب را گرفتند يکسر حصار

سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ

نبد جنگشانرا فراوان درنگ

بياراست بر هر دری منجنيق

ز گردان روم آنک بدجا ثليق

حصار سقيلان بپرداختند

کزان سو همی تاختن ساختند

حلب شد بکردار دريای خون

به زنهار شد لشکر باطرون

بدو هفته از روميان سی هزار

گرفتند و آمد بر شهريار

بی اندازه کشتند ز ايشان بتير

به رزم اندرون چند شد دستگير

به پيش سپه کنده ای ساختند

بشبگير آب اندر انداختند

بکنده ببستند برشاه راه

فروماند از جنگ شاه و سپاه

برآمد برين روزگاری دراز

بسيم و زر آمد سپه را نياز

سپهدار روزی دهان را بخواند

وزان جنگ چندی سخنها براند

که اين کار با رنج بسيار گشت

بب وبکنده نشايد گذشت

سپه را درم بايد و دستگاه

همان اسب وخفتان و رومی کلاه

سوی گنج رفتند روزی دهان

دبيران و گنجور شاه جهان

از اندازه لشکر شهريار

کم آمد درم تنگ سيصد هزار

بيامد برشاه موبد چوگرد

به گنج آنچ بود از درم ياد کرد

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

بدو گفت گر گنج شاهی تهی

چه بايد مرا تخت شاهنشهی

بروهم کنون ساروان را بخواه

هيونان بختی برافگن به راه

صد از گنج مازندران بارکن

وزو بيشتر بار دينار کن

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه با دانش و داد و مهر

سوی گنج ايران درازست راه

تهی دست و بيکار باشد سپاه

بدين شهرها گرد ماهرکسست

کسی کو درم بيش دارد بدست

ز بازارگان و ز دهقان درم

اگر وام خواهی نگردد دژم

بدين کار شد شاه همداستان

که دانای ايران بزد داستان

فرستاده ای جست بوزرجمهر

خردمند و شادان دل و خوب چهر

بدو گفت ز ايدر سه اسبه برو

گزين کن يکی نامبردار گو

ز بازارگان و ز دهقان شهر

کسی را کجا باشد از نام بهر

ز بهر سپه اين درم فام خواه

بزودی بفرمايد از گنج شاه

بيامد فرستاده ی خوش منش

جوان وخردمندی و نيکوکنش

پيمبر بانديشه باريک بود

بيامد بشهری که نزديک بود

درم خواست فام از پی شهريار

برو انجمن شد بسی مايه دار

يکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تيز بگشاد گوش

درم چند بايد بدو گفت مرد

دلاور شمار درم ياد کرد

چنين گفت کای پرخرد مايه دار

چهل من درم هرمنی صدهزار

بدو کفشگر گفت من اين دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

بياورد قپان و سنگ و درم

نبد هيچ دفتر به کار و قلم

چو بازارگان را درم سخته شد

فرستاده زان کار پردخته شد

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

به رنج ی بگويی به بوزرجمهر

که اندر زمانه مرا کودکيست

که بازار او بر دلم خوار نيست

بگويی مگر شهريار جهان

مرا شاد گرداند اندر نهان

که او را سپارد بفرهنگيان

که دارد سرمايه و هنگ آن

فرستاده گفت اين ندارم به رنج

که کوتاه کردی مرا راه گنج

بيامد بر مرد دانا به شب

وزان کفشگر نيز بگشاد لب

برشاه شد شاد بوزرجمهر

بران خواسته شاه بگشاد چهر

چنين گفتن زان پس که يزدان سپاس

مبادم مگر پاک و يزدان شناس

که در پادشاهی يکی موزه دوز

برين گونه شادست و گيتی فروز

که چندين درم ساخته باشدش

مبادا که بيداد بخراشدش

نگر تا چه دارد کنون آرزوی

بماناد بر ما همين راه و خوی

چو فامش بتوزی درم صدهزار

بده تا بماند ز ما يادگار

بدان زيردستان دلاور شدند

جهانجوی با تخت وافسر شدند

مبادا که بيدادگر شهريار

بود شاد برتخت و به روزگار

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه نيک اختر خوب چهر

يکی آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

فرستاده گويد که اين مرد گفت

که شاه جهان با خرد باد جفت

يکی پور دارم رسيده بجای

بفرهنگ جويد همی رهنمای

اگر شاه باشد بدين دستگير

که اين پاک فرزند گردد دبير

ز يزدان بخواهم همی جان شاه

که جاويد باد اين سزاوار گاه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا ديو چشم تو را تيره کرد

برو همچنان بازگردان شتر

مبادا کزو سيم خواهيم و در

چو بازارگان بچه گردد دبير

هنرمند و بادانش و يادگير

چو فرزند ما برنشيند بتخت

دبيری ببايدش پيروزبخت

هنر بايد از مرد موزه فروش

بدين کار ديگر تو با من مکوش

بدست خردمند و مرد نژاد

نماند بجز حسرت وسرد باد

شود پيش او خوار مردم شناس

چوپاسخ دهد زو پذيرد سپاس

بما بر پس از مرگ نفرين بود

چوآيين اين روزگار اين بود

نخواهيم روزی جز از گنج داد

درم زو مخواه و مکن هيچ ياد

هم اکنون شتر بازگردان به راه

درم خواه وز موزه دوزان مخواه

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه

خروش جرس خاست از بارگاه

طلايه پراگنده بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

ز ماهی چو بنمود خورشيد تاج

برافگند خلعت زمين را ز عاج

طلايه چو گشت از لب کنده باز

بيامد بر شاه گردن فراز

که پيغمبر قيصر آمد بشاه

پر از درد و پوزش کنان از گناه

فرستاده آمد همانگه دوان

نيايش کنان پيش نوشين روان

چو رومی سر تاج کسری بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به دل گفت کينت سزاوار گاه

بشاهی ومردی وچندين سپاه

وزان فيلسوفان رومی چهل

زبان برگشادند پر باد دل

ز دينار با هرکسی سی هزار

نثار آوريده بر شهريار

چو ديدند رنگ رخ شهريار

برفتند لرزان و پيچان چومار

شهنشاه چو ديد بنواختشان

بيين يکی جايگه ساختشان

چنين گفت گوينده پيشرو

که ای شاه قيصر جوانست و نو

پدر مرده و ناسپرده جهان

نداند همی آشکار و نهان

همه سر به سر باژدار توايم

پرستار و در زينهار توايم

تو را روم ايران و ايران چو روم

جدايی چرا بايد اين مرز و بوم

خرد در زمانه شهنشاه راست

وزو داشت قيصر همی پشت راست

چه خاقان چينی چه در هند شاه

يکايک پرستند اين تاج و گاه

اگر کودکی نارسيده بجای

سخن گفت بی دانش و رهنمای

ندارد شهنشاه ازو کين و درد

که شادست ازو گنبد لاژورد

همان باژ روم آنچ بود از نخست

سپاريم و عهدی بتازه درست

بخنديد نوشين روان زان سخن

که مرد فرستاده افگند بن

بدو گفت اگر نامور کودکست

خرد با سخن نزد او اندکست

چه قيصر چه آن بی خرد رهنمون

ز دانش روان را گرفته زبون

همه هوشمندان اسکندری

گرفتند پيروزی و برتری

کسی کو بگردد ز پيمان ما

بپيچيد دل از رای و فرمان ما

از آباد بومش بر آريم خاک

زگنج و ز لشکر نداريم باک

فرستادگان خاک دادند بوس

چنانچون بود مردم چابلوس

که ای شاه پيروز برترمنش

ز کار گذشته مکن سرزنش

همه سر به سر خاک رنج توايم

همه پاسبانان گنج توايم

چوخشنود گردد ز ما شهريار

نباشيم ناکام و بد روزگار

ز رنجی که ايدر شهنشاه برد

همه روميان آن ندارند خرد

ز دينار پرکرده ده چرم گاو

به گنج آوريم از درباژ وساو

بکمی وبيشيش فرمان رواست

پذيرد ز ما گرچه آن ناسزاست

چنين داد پاسخ که ازکار گنج

سزاوار دستور باشد به رنج

همه روميان پيش موبد شدند

خروشان و با اختر بد شدند

فراوان ز هر در سخن راندند

همه راز قيصر برو راندند

ز دينار گفتند وز گاو پوست

ز کاری که آرام روم اندروست

چنين گفت موبد اگر زر دهيد

ز ديبا چه مايه بران سرنهيد

بهنگام برگشتن شهريار

ز ديبای زربفت بايد هزار

که خلعت بود شاه را هر زمان

چه با کهتران و چه با مهتران

برين برنهادند و گشتند باز

همه پاک بردند پيشش نماز

ببد شاه چندی بران رزمگاه

چوآسوده شد شهريار و سپاه

ز لشکر يکی مرد بگزيد گرد

که داند شمار نبشت و سترد

سپاهی بدو داد تا باژ روم

ستاند سپارد به آباد بوم

وز آنجا بيامد سوی طيسفون

سپاهی پس پشت و پيش اندرون

همه يکسر آباد از سيم و زر

به زرين ستام و به زرين کمر

ز بس پرنيانی درفش سران

تو گفتی هوا شد همه پرنيان

در و دشت گفتی که زرين شدست

کمرها ز گوهر چو پروين شدست

چو نزديک شهر اندر آمد ز راه

پذيره شدندش فراوان سپاه

همه پيش کسری پياده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

هر آنکس که پيمود با شاه راه

پياده بشد تا در بارگاه

همه مهتران خواندند آفرين

بران شاه بيدار باداد ودين

چو تنگ اندر آمد به جای نشست

بهرمهتری شاه بنمود دست

سرآمد سخن گفتن موزه دوز

ز ماه محرم گذشته سه روز

جهانجوی دهقان آموزگار

چه گفت اندرين گردش روزگار

که روزی فرازست و روزی نشيب

گهی با خراميم و گه با نهيب

سرانجام بستر بود تيره خاک

يکی را فراز و يکی را مغاک

نشانی نداريم ازان رفته گان

که بيدار و شادند اگر خفته گان

بدان گيتی ار چندشان برگ نيست

همان به که آويزش مرگ نيست

اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج

يکی شد چو ياد آيد از روز رنج

چه آنکس که گويد خرامست وناز

چه گويد که دردست و رنج و نياز

کسی را نديدم بمرگ آرزوی

نه بی راه و از مردم نيکخوی

چه دينی چه اهريمن بت پرست

ز مرگند بر سر نهاده دو دست

چوسالت شد ای پير برشست و يک

می و جام وآرام شد بی نمک

نبندد دل اندر سپنجی سرای

خرد يافته مردم پاکرای

بگاه بسيجيدن مرگ می

چو پيراهن شعر باشد بدی

فسرده تن اندر ميان گناه

روان سوی فردوس گم کرده راه

ز ياران بسی ماند و چندی گذشت

تو با جام همراه مانده به دشت

زمان خواهم ازکرد گار زمان

که چندی بماند دلم شادمان

که اين داستانها و چندين سخن

گذشته برو سال و گشته کهن

ز هنگام کی شاه تا يزدگرد

ز لفظ من آمد پراگنده گرد

بپيوندم و باغ بی خو کنم

سخنهای شاهنشهان نو کنم

هماناکه دل را ندارم به رنج

اگر بگذرم زين سرای سپنج

چه گويد کنون مرد روشن روان

ز رای جهاندار نوشين روان

چوسال اندر آمد بهفتاد و چار

پرانديشه ی مرگ شد شهريار

جهان راهمی کدخدايی بجست

که پيراهن داد پوشد نخست

دگر کو بدرويش بر مهربان

بود راد و بی رنج روشن روان

پسر بد مر او را گرانمايه شش

همه راد وبينادل وشاه فش

بمردی و فرهنگ و پرهيز و رای

جوانان با دانش و دلگشای

از ايشان خردمند و مهتر بسال

گرانمايه هرمزد بد بی همال

سر افراز و بادانش و خوب چهر

بر آزادگان بر بگسترده مهر

بفرمود کسری به کارآگهان

که جويند راز وی اندر نهان

نگه داشتندی به روز و به شب

اگر داستان را گشادی دو لب

ز کاری که کردی بدی با بهی

رسيدی بشاه جهان آگهی

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رازی همی داشتم در نهفت

ز هفتاد چون ساليان درگذشت

سر و موی مشکين چو کافور گشت

چومن بگذرم زين سپنجی سرای

جهان راببايد يکی کدخدای

که بخشايش آرد به درويش بر

به بيگانه و مردم خويش بر

ببخشد بپرهيزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

سپاسم ز يزدان که فرزند هست

خردمند و دانا و ايزد پرست

وز ايشان بهرمزد يازان ترم

برای و بهوشش فرازان ترم

ز بخشايش و بخشش و راستی

نبينم همی در دلش کاستی

کنون موبدان و ردان را بخواه

کسی کو کند سوی دانش نگاه

بخوانيدش و آزمايش کنيد

هنر بر هنر بر فزايش کنيد

شدند اندران موبدان انجمن

زهر در پژوهنده و رای زن

جهانجوی هرمزد را خواندند

بر نامدارنش بنشاندند

نخستين سخن گفت بوزرجمهر

که ای شاه نيک اختر خوب چهر

چه دانی کزو جان پاک و خرد

شود روشن وکالبد برخورد

چنين داد پاسخ که دانش به است

که داننده برمهتران بر مه است

بدانش بود مرد را ايمنی

ببندد ز بد دست اهريمنی

دگر بردباری و بخشايشست

که تن را بدو نام و آرايشست

بپرسيد کز نيکوی سودمند

بگو ازچه گردد چو گردد بلند

چنين داد پاسخ که آنک از نخست

بنيک و بد آزرم هرکس بجست

بکوشيد تا بردل هرکسی

ازو رنج بردن نباشد بسی

چنين داد پاسخ که هرکس که داد

بداد از تن خود همو بود شاد

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

بدان پاکدل مهتر خوب چهر

بدو گفت کز گفتنی هرچ هست

بگويم تو بشمر يکايک بدست

سراسر همه پرسشم يادگير

به پاسخ همه داد بنياد گير

سخن را مگردان پس و پيش هيچ

جوانمردی وداد دادن بسيچ

اگر يادگيری چنين بی گمان

گشادست برتو در آسمان

که چندين به گفتار بشتافتم

ز پرسنده پاسخ فزون يافتم

جهاندار آموزگار تو باد

خرد جوشن و بخت يار تو باد

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

توپاسخ گزار آنچ آيدت ياد

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

کدامست شايسته و بی گزند

ببخشايش دل سزاوار کيست

که بر درد او بر ببايد گريست

ز کردار نيکی پشيمان کراست

که دل بر پشيمانی او گواست

سزاکيست کو را نکوهش کنيم

ز کردار او چون پژوهش کنيم

ز گيتی کجا بهتر آيد گريز

که خيزد از آرام او رستخيز

بدين روزگار از چه باشيم شاد

گذشته چه بهتر که گيريم ياد

زمانه که او را ببايد ستود

کدامست وما از چه داريم سود

گرانمايه تر کيست از دوستان

کز آواز او دل شود بوستان

کرا بيشتر دوست اندر جهان

که يابد بدو آشکار ونهان

همان نيز دشمن کرا بيشتر

که باشد برو بر بداندي شتر

سزاوار آرام بودن کجاست

که دارد جهاندار ازو پشت راست

ز گيتی زيانکارتر کارچيست

که بر کرده خود ببايد گريست

ز چيزی که مردم همی پرورد

چه چيزيست کان زودتر بگذرد

ستمکاره کش نزد اوشرم نيست

کدامست کش مهر وآزرم نيست

تباهی بگيتی ز گفتار کيست

دل دوستانرا پر آزار کيست

چه چيزيست کان ننگ پيش آورد

همان بد ز گفتار خويش آورد

بيک روز تا شب برآمد ز کوه

ز گفتار دانا نيامد ستوه

چو هنگام شمع آمد از تيرگی

سرمهتران تيره از خيرگی

ز گفتار ايشان غمی گشت شاه

همی کرد خامش بپاسخ نگاه

گرانمايه هرمزد برپای خاست

يکی آفرين کرد بر شاه راست

که از شاه گيتی مبادا تهی

همی باد بر تخت شاهنشهی

مبادا که بی تو ببينيم تاج

گر آيين شاهی وگر تخت عاج

به پوزش جهان پيش تو خاک باد

گزند تو را چرخ ترياک باد

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بدين آرزو رای فرخ نهم

ز فرزند پرسيد دانا سخن

وزو بايدم پاسخ افگند بن

به فرزند باشد پدر شاددل

ز غمها بدو دارد آزاد دل

اگر مهربان باشد او بر پدر

به نيکی گراينده و دادگر

دگر آنک بر جای بخشايست

برو چشم را جای پالايشست

بزرگی که بختش پراگنده گشت

به پيش يکی ناسزا بنده گشت

ز کار وی ار خون خروشی رواست

که ناپارسايی برو پادشاست

دگر هر که با مردم ناسپاس

کند نيکويی ماند اندر هراس

هران کس که نيکی فرامش کند

خرد رابکوشد که بيهش کند

دگر گفت ازآرام راه گريز

گرفتن کجا خوبتر از ستيز

به شهری که بيداد شد پادشا

ندارد خردمند بودن روا

ز بيدادگر شاه بايد گريز

کزن خيزد اندر جهان رستخيز

چه گويد که دانی که شادی بدوست

برادر بود با دلارام دوست

دگر آنک پرسد ز کار زمان

زمانی کزو گم شود بدگمان

روا باشد ار چند بستايدش

هم اندر ستايش بيفزايدش

دگر آنک پرسيد ازمرد دوست

ز هر دوستی يارمندی نکوست

توانگر بود چادر او بپوش

چو درويش باشد تو با او بکوش

کسی کو فروتن تر و رادتر

دل دوستانش بدو شادتر

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

کزو دل هميشه بدرد و بلاست

چوگستاخ باشد زبانش ببد

ز گفتار او دشمن آيد سزد

دگر آنک پرسيد دشوار چيست

بی آزار را دل پر آواز کيست

چو بد بود وبد ساز با وی نشست

يکی زندگانی بود چون کبست

دگر آنک گويد گوا کيست راست

که جان وخرد برگوا برگواست

به از آزمايش نديدم گوا

گوای سخنگوی و فرمانروا

زيانکارتر کار گفتی که چيست

که فرجام ازان بد ببايد گريست

چوچيره شود بر دلت بر هوا

هوا بگذرد همچو باد هوا

پشيمانی آرد بفرجام سود

گل آرزو را نشايد بسود

دگر آنک گويد که گردان ترست

که چون پای جويی بدستت سرست

چنين دوستی مرد نادان بود

سرشتش بدو رای گردان بود

دگر آنک گويد ستمکاره کيست

بريده دل ازشرم و بيچاره کيست

چوکژی کند مرد بيچاره خوان

چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان

هرآنکس که او پيشه گيرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش بی فروغ

تباهی که گفتی ز گفتار کيست

پرآزارتر درد آزار کيست

سخن چين و دو رومی و بيکار مرد

دل هوشياران کند پر ز درد

بپرسيد دانا که عيب از چه بيش

که باشد پشيمان ز گفتار خويش

هرآنکس که راند سخن بر گزاف

بود بر سر انجمن مرد لاف

بگاهی که تنها بود در نهفت

پشيمان شود زان سخنها که گفت

هم اندر زمان چون گشايد سخن

به پيش آرد آن لافهای کهن

خردمند و گر مردم بی هنر

کس از آفرنيش نيابد گذر

چنين بود تا بود دوران دهر

يکی زهر يابد يکی پای زهر

همه پرسش اين بود و پاسخ همين

که برشاه باد از جهان آفرين

زبانها بفرمانش گوينده باد

دل راد او شاد و جوينده باد

شهنشاه کسری ازو خيره ماند

بسی آفرين کيانی بخواند

ز گفتار او انجمن شاد شد

دل شهريار از غم آزاد شد

نبشتند عهدی بفرمان شاه

که هرمزد را داد تخت و کلاه

چوقرطاس رومی شد از باد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

به موبد سپردند پيش ردان

بزرگان و بيدار دل بخردان

جهان را نمايش چو کردار نيست

نهانش جز از رنج وتيمار نيست

اگر تاج داری اگر گرم و رنج

همان بگذری زين سرای سپنج

بپيوستم اين عهد نوشين روان

به پيروزی شهريار جوان

يکی نامه ی شهرياران بخوان

نگر تاکه باشد چو نوشين روان

برای و بداد و ببزم و به جنگ

چو روزش سرآمد نبودش درنگ

توای پير فرتوت بی توبه مرد

خرد گير وز بزم و شادی بگرد

جهان تازه شد چون قدح يافتی

روانرا ز توبه تو برتافتی

چه گفت آن سراينده سالخورد

چو اندرز نوشين روان ياد کرد

سخنهای هرمزد چون شد ببن

يکی نو پی افگند موبد سخن

هم آواز شد رايزن با دبير

نبشتند پس نامه ای بر حرير

دلارای عهدی ز نوشين روان

به هرمزد ناسالخورده جوان

سرنامه از دادگر کرد ياد

دگر گفت کين پند پور قباد

بدان ای پسر کين جهان بی وفاست

پر از رنج و تيمار و درد و بلاست

هرآنگه که باشی بدو شادتر

ز رنج زمانه دل آزادتر

همه شادمانی بمانی به جای

ببايد شدن زين سپنجی سرای

چو انديشه رفتن آمد فراز

برخشنده روز و شب ديرياز

بجستيم تاج کيی را سری

که بر هر سری باشد او افسری

خردمند شش بود ما را پسر

دل فروز و بخشنده و دادگر

تو را برگزيدم که مهتر بدی

خردمند و زيبای افسر بدی

بهشتاد بر بود پای قباد

که در پادشاهی مرا کرد ياد

کنون من رسيدم به هفتاد و چار

تو راکردم اندر جهان شهريار

جز آرام وخوبی نجستم برين

که باشد روان مرا آفرين

اميدم چنانست کز کردگار

نباشی جز از شاد و به روزگار

گر ايمن کنی مردمان را بداد

خود ايمن بخسبی و از داد شاد

به پاداش نيکی بيابی بهشت

بزرگ آنک او تخم نيکی بکشت

نگر تا نباشی به جز بردبار

که تندی نه خوب آيد از شهريار

جهاندار وبيدار و فرهنگ جوی

بماند همه ساله با آبروی

بگرد دروغ ايچ گونه مگرد

چوگردی شود بخت را روی زرد

دل ومغز را دور دار از شتاب

خرد را شتاب اندرآرد به خواب

به نيکی گرای و به نيکی بکوش

بهرنيک و بد پند دانا نيوش

نبايد که گردد بگرد تو بد

کزان بد تو را بی گمان بد رسد

همه پاک پوش و همه پاک خور

همه پندها يادگير از پدر

ز يزدان گشای و به يزدان گرای

چو خواهی که باشد تو را رهنمای

جهان را چو آباد داری بداد

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

چو نيکی نمايند پاداش کن

ممان تا شود رنج نيکی کهن

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

بهرکار با مرد دانا سگال

به رنج تن از پادشاهی منال

چويابد خردمند نزد تو راه

بماند بتو تاج و تخت و کلاه

هرآنکس که باشد تو را زيردست

مفرمای در بی نوايی نشست

بزرگان وآزادگان را بشهر

ز داد تو بايد که يابند بهر

ز نيکی فرومايه را دور دار

به بيدادگر مرد مگذار کار

همه گوش ودل سوی درويش دار

همه کار او چون غم خويش دار

ور ای دونک دشمن شود دوستدار

تو در بوستان تخم نيکی بکار

چو از خويشتن نامور داد داد

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانيان گنج بسته مدار

ببخشای بر مرد پرهيزکار

که گر پند ما را شوی کاربند

هميشه بماند کلاهت بلند

که نيکی دهش نيک خواه تو باد

همه نيکی اندر پناه تو باد

مبادت فراموش گفتار من

اگر دور مانی ز ديدار من

سرت سبز باد و دلت شادمان

تنت پاک و دور از بد بدگمان

هميشه خرد پاسبان تو باد

همه نيکی اندر گمان تو باد

چو من بگذرم زين جهان فراخ

برآورد بايد يکی خوب کاخ

بجای کزو دور باشد گذر

نپرد بدو کرکس تيزپر

دری دور برچرخ ايوان بلند

ببالا برآورده چون ده کمند

نبشته برو بارگاه مرا

بزرگی و گنج و سپاه مرا

فراوان ز هر گونه افگندنی

هم از رنگ و بوی و پراگندنی

بکافور تن را توانگر کنيد

زمشک از بر ترگم افسر کنيد

ز ديبای زربفت پرمايه پنج

بياريد ناکار ديده ز گنج

بپوشيد برما به رسم کيان

بر آيين نيکان ما در ميان

بسازيد هم زين نشان تخت عاج

بر آويخته ازبر عاج تاج

همان هرچه زرين به پيش اندرست

اگر طاس و جامست اگر گوهرست

گلاب و می و زعفران جام بيست

ز مشک و ز کافور و عنبر دويست

نهاده ز دست چپ و دست راست

ز فرمان فزونی نبايد نه کاست

ز خون کرد بايد تهيگاه خشک

بدو اندر افگنده کافور و مشک

ازان پس برآريد درگاه را

نبايد که بيند کسی شاه را

چو زين گونه بد کار آن بارگاه

نيابد بر ما کسی نيز راه

ز فرزند وز دوده ی ارجمند

کسی کش ز مرگ من آيد گزند

بياسايد از بزم و شادی دو ماه

که اين باشد آيين پس از مرگ شاه

سزد گر هرآنکو بود پارسا

بگريد برين نامور پادشا

ز فرمان هرمزد برمگذريد

دم خويش بی رای او مشمريد

فراوان بران نامه هرکس گريست

پس از عهد يک سال ديگر بزيست

برفت و بماند اين سخن يادگار

تو اين يادگارش بزنهار دار

کنون زين سپس تاج هرمزد شاه

بيارايم و برنشانم بگاه

سخن پرسیدن موبد ازکسری

شاهنامه » سخن پرسیدن موبد ازکسری

سخن پرسیدن موبد ازکسری

يکی پير بد پهلوانی سخن

به گفتار و کردار گشته کهن

چنين گويد از دفتر پهلوان

که پرسيد موبد ز نوشين روان

که آن چيست کز کردگار جهان

بخواهد پرستنده اندر نهان

بدان آرزو نيز پاسخ دهد

بدان پاسخش بخت فرخ نهد

يکی دست برداشته به آسمان

همی خواهد از کردگار جهان

نيابد بخواهش همه آرزو

دوچشمش پر از آب و پر چينش رو

به موبد چنين گفت پيروز شاه

که خواهش ز يزدان به اندازه خواه

کزان آرزو دل پراز خون شود

که خواهد که زاندازه بيرون شود

بپرسيد نيکی کرا درخورست

بنام بزرگی که زيباترست

چنين داد پاسخ که هرکس که گنج

بيابد پراگنده نابرده رنج

نبخشد نباشد سزاوار تخت

زمان تا زمان تيره گرددش بخت

ز هستی وبخشش بود مرد مه

تو ار گنج داری نبخشی نه به

بگفت ش خرد راکه بنياد چيست

بشاخ و ببرگ خرد شاد کيست

چنين داد پاسخ که داناست شاد

دگر آنک شرمش بود با نژاد

برسيد دانش کرا سودمند

کدامست بی دانش و بی گزند

چنين داد پاسخ که هر کو خرد

بپرورد جان را همی پرورد

ز بيشی خرد را بود سودمند

همان بی خرد باشد اندر گزند

بگفت ش که دانش به از فر شاه

که فرر و بزرگيست زيبای گاه

چنين داد پاسخ که دانا بفر

بگيرد جهان سر به سر زير پر

خرد بايد و نام و فرو نژاد

بدين چار گيرد سپهر از تو ياد

چنين گفت زان پس که زيبای تخت

کدامست وز کيست ناشاد بخت

چنين داد پاسخ که ياری نخست

ببايد ز شاه جهاندار جست

دگر بخشش و دانش و رسم گاه

دلش پر ز بخشايش دادخواه

ششم نيز کانرا دهد مهتری

که باشد سزوار بر بهتری

به هفتم که از نيک و بد درجهان

سخنها بروبر نماند نهان

چوفر و خرد دارد و دين و بخت

سزوار تاجست و زيبای تخت

بهشتم که دشمن بداند ز دوست

بی آزاری از شهرياران نکوست

نماند پس ازمرگ او نام زشت

بيابد به فرجام خرم بهشت

بپرسيدش از داد و خردک منش

ز نيکی وز مردم بدکنش

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند بدگوهر و دير ساز

هرآنکس که بيشی کند آرزوی

بدو ديو او باز گردد بخوی

وگر سفلگی برگزيد او ز رنج

گزيند برين خاک آگنده گنج

چو بيچاره ديوی بود ديرساز

که هر دو بيک خو گرايند باز

بپرسيد و گفتا که چندست و چيست

که بهری برو هم ببايد گريست

دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام

ازان مستمنديم و زين شادکام

چنين داد پاسخ که دانا سخن

ببخشيد وانديشه افگند بن

نخستين سخن گفتن سودمند

خوش آواز خواند ورا بی گزند

دگر آنک پيمان سخن خواستن

سخنگوی و بينا دل آراستن

که چندان سرايد که آيد به کار

وزو ماند اندر جهان يادگار

سه ديگر سخنگوی هنگام جوی

بماند همه ساله بر آب روی

چهارم که دانا دلارای خواند

سراينده را مرد بارای خواند

که پيوسته گويد سراسر سخن

اگر نو بود داستان گر کهن

به پنجم که باشد سخنگوی گرم

بشيرين سخن هم به آواز نرم

سخن چون يک اندر دگر بافتی

ازو بی گمان کام دل يافتی

بپرسيد چندی که آموختی

روان را به دانش بيفروختی

چنين گفت کز هرک آموختم

همه فام جان وخرد توختم

همی پرسم از ناسزايان سخن

چه گويی که دانش کی آيد ببن

بدانش نگر دور باش از گناه

که دانش گرامی تر از تاج و گاه

بپرسيد کس را از آموختن

ستايش نديدم و افروختن

که نيزش ز دانا ببايد شنيد

نگويم کسی کو بجايی رسيد

چنين داد پاسخ که از گنج سير

که آيد مگر خاکش آرد بزير

در دانش از گنج نامی ترست

همان نزد دانا گرامی ترست

سخن ماند از ما همی يادگار

تو با گنج دانش برابر مدار

بپرسيد دانا شود مرد پير

گر آموزشی باشد و يادگير

چنين داد پاسخ که دانای پير

ز دانش جوانی بود ناگزير

بر ابله جوانی گزينی رواست

که بی گور اوخاک او بی نواست

بپرسيد کز تخت شاهنشهان

بکردی همه شهريار جهان

کنون نامشان بيش ياد آوريم

بياد از جگر سرد باد آوريم

چنين داد پاسخ که در دل نبود

که آن رسم را خود نبايد ستود

بشمشير و داد اين جهان داشتن

چنين رفتن و خوار بگذاشتن

بپرسيد با هر کسی پيش ازين

سخن راندی نامور بيش ازين

سبک دارد اکنون نگويد سخن

نه از نو نه از روزگار کهن

چنين داد پاسخ که گفتاربس

بکردار جويم همه دسترس

بپرسيد هنگام شاهان نماز

نبودی چنين پيش ايشان دراز

شما را ستايش فزونست ازان

خروش و نيايش فزونست ازان

چنين داد پاسخ که يزدان پاک

پرستنده را سر برآرد ز خاک

فلک را گزارنده او کند

جهان راهمه بنده ی او کند

گر اين بنده آن را نداند بها

مبادا ز درد و ز سختی رها

بپرسيد تا توشدی شهريار

سپاست فزون چيست از کردگار

کزان مر تو را دانش افزون شدست

دل بدسگالان پر از خون شدست

چنين داد پاسخ که از کردگار

سپاس آنک گشتيم به روزگار

کسی پيش من برفزونی نجست

وز آواز من دست بد را بشست

زبون بود بدخواه در جنگ من

چو گوپال من ديد و اورنگ من

بپرسيد درجنگ خاور بدی

چنان تيز چنگ و دلاور بدی

چو با باختر ساختی ساز جنگ

شکيبايی آراستی با درنگ

چنين داد پاسخ که مرد جوان

نينديشد از رنج و درد روان

هرآنگه که سال اندر آيد بشست

به پيش مدارا ببايد نشست

سپاس از جهاندار پروردگار

کزويست نيک وبد روزگار

که روز جوانی هنر داشتيم

بد و نيک را خوار نگذاشتيم

کنون روز پيروی بدانندگی

برای و به گنج وفشانندگی

جهان زير آيين و فرهنگ ماست

سپهر روان جوشن جنگ ماست

بدو گفت شاهان پيشين دراز

سخن خواستند آشکارا و راز

شما را سخن کمتر و داد بيش

فزون داری از نامداران پيش

چنين داد پاسخ که هرشهريار

که باشد ورا يار پروردگار

ندارد تن خويش با رنج و درد

جهان را نگهبان هرآنکس که کرد

بپرسيد شادان دل شهريار

پر انديشه بينم بدين روزگار

چنين داد پاسخ که بيم گزند

ندارد به دل مردم هوشمند

بدو گفت شاهان پيشين ز بزم

نبردند جان را باندازه رزم

چنين داد پاسخ که ايشان ز جام

نکردند هرگز به دل ياد نام

مرا نام بر جام چيره شدست

روانم زمانرا پذيره شدست

بپرسيد هرکس که شاهان بدند

تن خويشتن را نگهبان بدند

بدارو و درمان و کار پزشک

بدان تا نپالود بايد سرشک

چنين داد پاسخ که تن بی زمان

که پيش آيد از گردش آسمان

بجايست دارو نيايد به کار

نگه داردش گردش روزگار

چو هنگامه رفتن آمد فراز

زمانه نگردد بپرهيز باز

بپرسيد چندان ستايش کنند

جهان آفرين را نيايش کنند

زمانی نباشد بدان شادمان

بانديشه دارد هميشه روان

چنين داد پاسخ که انديشه نيست

دل شاه با چرخ گردان يکيست

بترسم که هرکو ستايش کند

مگر بيم ما را نيايش کند

ستايش نشايد فزون زآنک هست

نجوييم راز دل زيردست

بدو گفت شادی ز فرزند چيست

همان آرزوها ز پيوند چيست

چنين داد پاسخ که هرکو جهان

بفرزند ماند نگردد نهان

چوفرزند باشد بيابد مزه

ز بهر مزه دور گردد بزه

وگر بگذرد کم بود درد اوی

که فرزند بيند رخ زرد اوی

بپرسد که گيتی تن آسان کراست

ز کردار نيکو پشيمان چراست

چنين داد پاسخ که يزدان پرست

بگيرد عنان زمانه بدست

فزونی نجويد تن آسان شود

چو بيشی سگالد هراسان شود

دگر آنک گفتی ز کردار نيک

نهان دل وجان ببازار نيک

ز گيتی زبونتر مر آن را شناس

که نيکی سگاليد با ناسپاس

بپرسيد کان کس که بد کرد و مرد

ز ديوان جهان نام او را سترد

هران کس که نيکی کند بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چه بايد همی نيکويی را ستود

چومرگ آمد و نيک و بد را درود

چنين داد پاسخ که کردار نيک

بيابد بهر جای بازار نيک

نمرد آنک او نيک کردار مرد

بياسود و جان را به يزدان سپرد

وزان کس که ماند همی نام بد

از آغاز بد بود و فرجام بد

نياسود هرکس کزو باز ماند

وزو در زمانه بد آواز ماند

بپرسد چه کارست برتر ز مرگ

اگر باشد اين را چه سازيم برگ

چنين داد پاسخ کزين تيره خاک

اگر بگذری يافتی جان پاک

هرآنکس که در بيم و اندوه زيست

بران زندگی زار بايد گريست

بپرسد کزين دو گرانتر کدام

کزوييم پر درد و ناشادکام

چنين داد پاسخ که هم سنگ کوه

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

چه بيمست اگر بيم اندوه نيست

بگيتی جز اندوه نستوه نيست

بپرسيد کزما که با گنج تر

چنين گفت کام کس که بی رنجتر

بپرسيد کهو کدامست زشت

که از ارج دورست و دور از بهشت

چنين داد پاسخ که زنرا که شرم

نباشد بگيتی نه آواز نرم

ز مردان بتر آنک نادان بود

همه زندگانی به زندان بود

بگرود به يزدان وتن پرگناه

بدی بر دل خويش کرده سياه

بپرسيد مردم کدامست راست

که جان وخرد بر دل او گواست

چنين گفت کانکو بسود و زيان

نگويد نبندد بدی را ميان

بپرسيد کزو خو چه نيکوترست

که آن بر سر مردمان افسرست

چنين داد پاسخ که چون بردبار

بود مرد نايدش افسون به کار

نه آن کز پی سودمندی کند

وگر نيز رای بلندی کند

چو رادی که پاداش رادی نجست

ببخشيد وتاريکی از دل بشست

سه ديگر چو کوشايی ايزدی

که از جان پاک آيد و بخردی

بپرسيد در دل هراس از چه بيش

بدو گفت کز رنج و کردار خويش

بپرسيد بخشش کدامست به

که بخشنده گردد سرافراز و مه

چنين داد پاسخ کز ارزانيان

مداريد باز ايچ سود و زيان

بپرسيد موبد ز کار جهان

سخن برگشاد آشکار و نهان

که آيين کژ بينم و نا پسند

دگر گردش کارناسودمند

چنين داد پاسخ که زين چرخ پير

اگر هست بادانش و يادگير

بزرگست و داننده و برترست

که بر داوران جهان داورست

بد آيين مشو دور باش از پسند

مبين ايچ ازو سود و ناسودمند

بد و نيک از او دان کش انباز نيست

به کاريش فرجام وآغاز نيست

چوگويد بباش آنچ گويد بدست

همو بود تا بود و تا هست هست

بپرسيد کز درد بر کيست رنج

که تن چون سرايست و جان را سپنج

چنين داد پاسخ که اين پوده پوست

بود رنجه چندانک مغز اندروست

چوپالود زو جان ندارد خرد

که برخاک باشد چو جان بگذرد

بپرسيد موبد ز پرهيز و گفت

که آز و نياز از که بايد نهفت

چنين داد پاسخ که آز و نياز

سزد گر ندارد خردمند باز

تو از آز باشی هميشه به رنج

که همواره سيری نيابی ز گنج

بپرسيد کز شهرياران که بيش

بهوش و به آيين و با رای و کيش

چنين داد پاسخ که آن پادشا

که باشد پرستنده و پارسا

ز دادار دارنده دارد سپاس

نباشد کس از رنج او در هراس

پراميد دارد دل نيک مرد

دل بدکمنش را پراز بيم و درد

سپه را بيارايد از گنج خويش

سوی بدسگال افگند رنج خويش

سخن پرسد از بخردان جهان

بد و نيک دارد ز دشمن نهان

بپرسيد کار پرستش بچيست

به نيکی يزدان گراينده کيست

چنين داد پاسخ که تاريک خوی

روان اندر آرد بباريک موی

نخست آنک داند که هست و يکيست

تر ازين نشان رهنمای اندکيست

ازو دارد از کار نيکی سپاس

بدو باشد ايمن و زو در هراس

هراس تو آنگه که جويی گزند

وزو ايمنی چون بود سودمند

وگر نيک دل باشی و راه جوی

بود نزد هر کس تو را آبروی

وگر بدکنش باشی و بد تنه

به دوزخ فرستاده باشی بنه

مباش ايچ گستاخ با اين جهان

که او راز خويش از تو دارد نهان

گراينده باشی بکردار دين

بداری بدين روزگار گزين

خرد را کنی با دل آموزگار

بکوشی که نفريبدت روزگار

همان نيز ياد گنهکار مرد

نباشی به بازار ننگ و نبرد

غم آن جهان از پی اين جهان

نبايد که داری به دل در نهان

نشستنت همواره با بخردان

گراينده رامش جاودان

گراينده بادی به فرهنگ و رای

به يزدان خرد بايدت رهنمای

از اندازه بر نگذرانی سخن

که تو نو به کاری گيتی کهن

نگرداندت رامش و رود مست

نباشدت با مردم بد نشست

بپيچی دل از هرچ نابودنيست

به بخشای آن را که بخشودنيست

نداری دريغ آنچه داری ز دوست

اکر ديده خواهد اگر مغز و پوست

اگر دوست با دوست گيرد شمار

نبايد که باشد ميانجی به کار

چو با مرد بدخواه باشد نشست

چنان کن که نگشايد او بر تو دست

چو جويد کسی راه بايستگی

هنر بايد و شرم و شايستگی

نبايد زبان از هنر چيره تر

دروغ از هنر نشمرد دادگر

نداند کسی را بزرگی بچيز

نه خواری بناچيز دارد بنيز

اگر بدگمانی گشايد زبان

توتندی مکن هيچ با بدگمان

ازان پس چو سستی گمانی برد

وز اندازه گفتار او بگذرد

تو پاسخ مر او را باندازه گوی

سخنهای چرب آور و تازه گوی

به آزرم اگر بفگنی سوی خويش

پشيمانی آيد به فرجام پيش

چو بيکار باشی مشو رامشی

نه کارست بيکاری ار باهشی

ز هرکار کردن تو را ننگ نيست

اگر چند با بوی و با رنگ نيست

به نيکی بهر کار کوشا بود

هميشه بدانش نيوشا بود

به کاری نيازد که فرجام اوی

پشيمانی و تندی آرد بروی

ببخشايد از درد بر مستمند

نيارد دلش سوی درد و گزند

خردمند کو دل کند بردبار

نباشد به چشم جهاندار خوار

بداند که چندست با او هنر

باندازه يابد ز هر کاربر

گر افزون ازان دوست بستايدش

بلندی و کژی بيفزايدش

همان مرد ايزد ندارد به رنج

وگر چند گردد پراگنده گنج

پرستش کند پيشه و راستی

بپيچد ز بی راهی و کاستی

برين برگ واين شاخها آخت دست

هنرمند دينی و يزدان پرست

همانست رای و همينست راه

به يزدان گرای و به يزدان پناه

اگر دادگر باشدی شهريار

ازو ماند اندر جهان يادگار

چنان هم که از داد نوشين روان

کجا خاک شد نام ماندش جوان