پادشاهی نرسی بهرام

شاهنامه » پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام

چو نرسی نشست از بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

همه مهتران با نثار آمدند

ز درد پدر سوکوار آمدند

بريشان سپهدار کرد آفرين

که ای مهربانان باداد و دين

بدانيد کز کردگار جهان

چنين رفت کار آشکار و نهان

که ما را فزونی خرد داد و شرم

جوانمردی و داد و آواز نرم

همان ايمنی شادمانی بود

کرا ز اخترش مهربانی بود

خردمند مرد ار ترا دوست گشت

چنان دان که با تو ز يک پوست گشت

تو کردار خوب از توانا شناس

خرد نيز نزديک دانا شناس

دليری ز هشيار بودن بود

دلاور به جای ستودن بود

هرانکس که بگريزد از کارکرد

ازو دور شد نام و ننگ و نبرد

همان کاهلی مردم از بددليست

هم آواز آن بددلی کاهليست

همی زيست نه سال با رای و پند

جهان را سخن گفتنش سودمند

چو روزش فراز آمد و بخت شوم

شد آن ترگ پولاد بر سان موم

دوان شد به بالينش شاه اورمزد

به رخشانی لاله اندر فرزد

که فرزند آن نامور شاه بود

فرزوان چو در تيره شب ماه بود

بدو گفت کای نازديده جوان

مبر دست سوی بدی تا توان

تو از جای بهرام و نرسی به بخت

سزاوار تاجی و زيبای تخت

بدين زور و بالا و اين فر و يال

بهر دانش از هرکسی بی همال

مبادا که تاج از تو گريان شود

دل انجمن بر تو بريان شود

جهان را به آيين شاهان بدار

چو آمختی از پاک پروردگار

به فرجام هم روز تو بگذرد

سپهر روانت به پی بسپرد

چنان رو که پرسند پاسخ کنی

به پاسخ گری روز فرخ کنی

بگفت اين و چادر به سر درکشيد

يکی بادسرد از جگر برکشيد

همان روز گفتی که نرسی نبود

همان تخت و ديهيم و کرسی نبود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *