پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

چو دارا به دل سوک داراب داشت

به خورشيد تاج مهی برفراشت

يکی مرد بر تيز و برنا و تند

شده با زبان و دلش تيغ کند

چو بنشست برگاه گفت ای سران

سرافراز گردان و کنداوران

سری را نخواهم که افتد به چاه

نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه

کسی کو ز فرمان من بگذرد

سرش را همی تن به سر نشمرد

وگر هيچ تاب اندر آرد به دل

به شمشير باشم ورا دلگسل

جز از ما هرانکس که دارند گنج

نخواهم کس شاددل ما به رنج

نخواهم که باشد مرا رهنمای

منم رهنمای و منم دلگشای

ز گيتی خور و بخش و پيمان مراست

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

دبير خردمند را پيش خواند

ز هر در فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت فرخ دبير

ز دارای داراب بن اردشير

بهر سو که بد شاه و خودکام هيی

بفرمود چون خنجری نام هيی

که هرکو ز رای و ز فرمان من

بپيچد ببيند سرافشان من

همه گوش يکسر به فرمان نهيد

اگر جان ستانيد اگر جان دهيد

سر گنجهای پدر برگشاد

سپه را همه خواند و روزی بداد

ز چار اندرآمد درم تا بهشت

يکی را بجام و يکی را به تشت

درم داد و دينار و برگستوان

همان جوشن و تيغ و گرز گران

هرانکس که بد کار ديده سری

ببخشيد بر هر سری کشوری

يکی را ز گردنکشان مرز داد

سپه را همه چيز باارز داد

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

ز هند و ز خاقان و فغفور چين

ز روم و ز هر کشوری همچنين

همه پاک با هديه و باژ و ساو

نه پی بود با او کسی را نه تاو

يکی شارستان کرد نوشاد نام

به اهواز گشتند زو شادکام

کسی را که درويش بد داد داد

به خواهندگان گنج و بنياد داد

به مرد اندرون چند گه فيلقوس

به روم اندرون بود يک چند بوس

سکندر به تخت نيا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

يکی نامداری بد آنگه به روم

کزو شاد بد آن همه مرز و بوم

حکيمی که بد ارسطاليس نام

خردمند و بيدار و گسترده کام

به پيش سکندر شد آن پاک رای

زبان کرد گويا و بگرفت جای

بدو گفت کای مهتر شادکام

همی گم کنی اندرين کار نام

که تخت کيان چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

هرانگه که گويی رسيدم به جای

نبايد به گيتی مرا رهنمای

چنان دان که نادان ترين کس توی

اگر پند دانندگان نشنوی

ز خاکيم و هم خاک را زاد هايم

به بيچارگی دل بدو داده ايم

اگر نيک باشی بماندت نام

به تخت کيی بر بوی شادکام

وگر بد کنی جز بدی ندروی

شبی در جهان شادمان نغنوی

به نيکی بود شاه را دست رس

به بد روز گيتی نجستست کس

سکندر شنيد اين پسند آمدش

سخن گوی را فرمند آمدش

به فرمان او کرد کاری که کرد

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

به نو هر زمانيش بنواختی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

چنان بد که روزی فرستاده يی

سخن گو و روشن دل آزاده يی

ز نزديک دارا بيامد به روم

کجا باژ خواهد ز آباد بوم

به پيش سکندر بگفت آن سخن

غمی شد سکندر ز باژ کهن

بدو گفت رو پيش دارا بگوی

که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی

که مرغی که زرين همی خايه کرد

به مرد و سر باژ بی مايه کرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنيد

بترسيد وز روم شد ناپديد

سکندر سپه را سراسر بخواند

گذشته سخن پيش ايشان براند

چنين گفت کز گردش آسمان

نيابد گذر مرد نيکی گمان

مرا روی گيتی ببايد سپرد

بد و نيک چندی ببايد شمرد

شما را ببايد کنون ساختن

دل از بوم و آرام پرداختن

سر گنجهای نيا باز کرد

بفرمود تا لشکرش ساز کرد

به شبگير برخاست از روم غو

ز شهر و ز درگاه سالار نو

برون آمد آن نامور شهريار

بره بر چنان لشکر نامدار

درفشی پس پشت سالار روم

نوشته برو سرخ و پيروزه بوم

همای از برو خيزرانش قضيب

نوشته بر او بر محب صليب

به مصر آمد از روم چندان سپاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشکر به روی اندر آورده روی

ببودند يک هفته پرخاشجوی

به هشتم به مصر اندر آمد شکست

سکندر سر راه ايشان ببست

ز يک راه چندان گرفتار شد

که گيرنده را دست بيکار شد

ز گوپال و از اسپ و برگستوان

ز خفتان وز خنجر هندوان

کمرهای زرين و زرين ستام

همان تيغ هندی به زرين نيام

ز ديبا و دينار چندان بيافت

که از خواسته بارگی برنتافت

بسی زينهاری بيامد سوار

بزرگان جنگاور و نامدار

وزان جايگه ساز ايران گرفت

دل شير و چنگ دليران گرفت

چو بشنيد دارا که لشکر ز روم

بجنبيد و آمد برين مرز و بوم

برفتند ز اصطخر چندان سپاه

که از نيزه بر باد بستند راه

همی داشت از پارس آهنگ روم

کز ايران گذارد به آباد بوم

چو آورد لشکر به پيش فرات

سپه را عدد بود بيش از نبات

به گرد لب آب لشکر کشيد

ز جوشن کسی آب دريا نديد

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

پذيره شدن را بپيمود راه

ميان دو لشکر دو فرسنگ ماند

سکندر گرانمايگان را بخواند

چو سير آمد از گفت هی رهنمای

چنين گفت کاکنون جزين نيست رای

که من چون فرستاده يی پيش اوی

شوم برگرايم کم و بيش اوی

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی خسروی جام هی زرنگار

ببردند بالای زرين ستام

به زين اندرون تيغ زرين نيام

سواری ده از روميان برگزيد

که دانند هرگونه گفت و شنيد

ز لشکر بيامد سپيده دمان

خود و نامداران ابا ترجمان

چو آمد به نزديک دارا فراز

پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار دارا مر او را بخواند

بپرسيد و بر زير گاهش نشاند

همه نامداران فروماندند

بروبر نهان آفرين خواندند

ز ديدار آن فر و فرهنگ او

ز بالا و از شاخ و آهنگ او

همانگه چو بنشست بر پای خاست

پيام سکندر بياراست راست

نخست آفرين کرد بر شهريار

که جاويد بادا سر تاج دار

سکندر چنين گفت کای نيک نام

به گيتی بهرجای گسترده کام

مرا آرزو نيست با شاه جنگ

نه بر بوم ايران گرفتن درنگ

برآنم که گرد زمين اندکی

بگردم ببينم جهان را يکی

همه راستی خواهم و نيکويی

به ويژه که سالار ايران تويی

اگر خاک داری تو از من دريغ

نشايد سپردن هوا را چو ميغ

چنين با سپاه آمدی پيش من

نه آگاهی از رای کم بيش من

چو رزم آوری باتو رزم آورم

ازين بوم بی رزم برنگذرم

گزين کن يکی روزگار نبرد

برين باش و زين آرزو برمگرد

که من سر نپيچم ز جنگ سران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو دارا بديد آن دل و رای او

سخن گفتن و فر و بالای او

تو گفتی که داراست بر تخت عاج

ابا ياره و طوق و با فر و تاج

بدو گفت نام و نژاد تو چيست

که بر فر و شاخت نشان کييست

از اندازه ی کهتران برتری

من ايدون گمانم که اسکندری

بدين فر و بالا و گفتار و چهر

مگر تخت را پروريدت سپهر

چنين داد پاسخ که اين کس نکرد

نه در آشتی و نه اندر نبرد

نه گويندگان بر درش کمترند

که بر تارک بخردان افسرند

کجا خود پيام آرد از خويشتن

چنان شهرياری سر انجمن

سکندر بدان مايه دارد خرد

که از رای پيشينگان بگذرد

پيامم سپهبد بدين گونه داد

بگفتم به شاه آنچ او کرد ياد

بياراستندش يکی جايگاه

چنانچون بود درخور پايگاه

سپهدار ايران چو بنهاد خوان

به سالار فرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

سکندر چو خوردی می خوشگوار

نهادی سبک جام را بر کنار

چنين تا می و جام چندی بگشت

نهادن ز اندازه اندر گذشت

دهنده بيامد به دارا بگفت

که رومی شد امروز با جام جفت

بفرمود تا زو بپرسند شاه

که جام نبيد از چه داری نگاه

بدو گفت ساقی که ای شير فش

چه داری همی جام زرين به کش

سکندر چنين داد پاسخ که جام

فرستاده را باشد ای ني کنام

گر آيين ايران جز اينست راه

ببر جام زرين سوی گنج شاه

بخنديد از آيين او شهريار

يکی جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر کفش برنهند

يکی سرخ ياقوت بر سر نهند

هم اندر زمان باژ خواهان روم

کجا رفته بودند زان مرز و بوم

ز خانه بدان بزمگاه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده روی سکندر بديد

بر شاه رفت آفرين گستريد

بدو گفت کاين مهتر اسکندرست

که بر تخت با گرز و با افسرست

بدانگه که ما را بفرمود شاه

برفتيم نزديک او باژخواه

برآشفت و ما را بدان خوار کرد

به گفتار با شاه پيکار کرد

چو از پادشاهيش بگريختم

شب تيره اسپان برانگيختم

نديديم ماننده ی او به روم

دلير آمدست اندرين مرز و بوم

همی برگرايد سپاه ترا

همان گنج و تخت و کلاه ترا

چو گفت فرستاده بشنيد شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

سکندر بدانست کاندر نهان

چه گفتند با شهريار جهان

همی بود تا تيره تر گشت روز

سوی باختر گشت گيتی فروز

بيامد به دهليز پرده سرای

دلاور به اسپ اندر آورد پای

چنين گفت پس با سواران خويش

بلنداختر و نامداران خويش

که ما را کنون جان به اسپ اندرست

چو سستی کند باد ماند به دست

همه بادپايان برانگيختند

ز پيش جهاندار بگريختند

چو دارا سر و افسر او نديد

به تاريکی از چشم شد ناپديد

نگهبان فرستاد هم در زمان

به نزديکی خيمه ی بدگمان

چو رفتند بيداردل رفته بود

نه بخت چنان پادشا خفته بود

پس او فرستاد دارا سوار

دليران و پرخاشجويان هزار

چو باد از پس او همی تاختند

شب تيره ی بد راه نشناختند

طلايه بديدند گشتند باز

نبد سود جز رنج و راه دراز

چو اسکندر آمد به پرده سرای

برفتند گردان رومی ز جای

بديدند شب شاه را شادکام

به پيش اندرون پرگهر چار جام

به گردان چنين گفت کاباد بيد

بدين فرخی فال ما شاد بيد

که اين جام پيروزی جان ماست

سر اختران زير فرمان ماست

هم از لشکرش برگرفتم شمار

فراوان کم است از شنيده سوار

همه جنگ را تيغها برکشيد

وزين دشت هامون سر اندرکشيد

چو در جنگ تن را به رنج آوريد

ازان رنج شاهی و گنج آوريد

جهان آفريننده يار منست

سر اختر اندر کنار منست

بزرگان برو خواندند آفرين

که آباد بادا به قيصر زمين

فدای تو بادا تن و جان ما

برينست جاويد پيمان ما

ز شاهان که يارد بدن يار تو

به مردی و بالا و ديدار تو

چو خورشيد برزد سر از کوه و راغ

زمين شد به کردار زرين چراغ

جهاندار دارا سپه برگرفت

جهان چادر قير بر سرگرفت

بياورد لشکر ز رود فرات

به هامون سپه بيش بود از نبات

سکندر چو بشنيد کامد سپاه

بزد کوس و آورد لشکر به راه

دو لشکر که آن را کرانه نبود

چو اسکندر اندر زمانه نبود

ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمين همچو دريا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان

ز بالا و اسپ وز برگستوان

دو رويه سپه برکشيدند صف

ز خنجر همی يافت خورشيد تف

به پيش سپاه آوريدند پيل

جهان شد به کردار دريای نيل

سواران جنگ از پس و پيل پيش

همه برگرفته دل از جان خويش

تو گفتی هوا خون خروشد همی

زمين از خروشش بجوشد همی

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

ز آواز اسپان و بانگ سران

چرنگيدن گرزهای گران

تو گفتی زمين کوه جنگی شدست

ز گرد آسمان روی زنگی شدست

به يک هفته گردان پرخاشجوی

به روی اندر آورده بودند روی

بهشتم برآمد يکی تيره گرد

بران سان که خورشيد شد لاژورد

بپوشيد ديدار ايران سپاه

گريزان برفتند از آن رزمگاه

سپاه سکندر پس اندر دمان

يکی پرغم و ديگری شادمان

سکندر بشد تا لب رودبار

بکشتند ز ايرانيان بی شمار

سپاه از لب رود برگاشتند

بفرمود تا رود بگذاشتند

به پيروزی آمد بران رزمگاه

کجا پيش بود آن گزيده سپاه

چو دارا ز پيش سکندر برفت

به هر سو سواران فرستاد تفت

از ايران سران و مهان را بخواند

درم داد و روزی دهان را بخواند

سر ماه را لشکر آباد کرد

سر نامداران پر از باد کرد

دگر باره از آب زان سو گذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

سکندر چو بشنيد لشکر براند

پذيره شد و سازش آنجا بماند

سپه را چو روی اندرآمد به روی

زمان و زمين گشت پرخاشجوی

سه روز اندران رزمشان شد درنگ

چنان گشت کز کشته شد جای تنگ

فراوان ز ايرانيان کشته شد

جهانگير را روز برگشته شد

پر از درد برگشت ز آوردگاه

چو ياری ندادش خداوند ماه

سکندر بيامد پس او چو گرد

بسی از جها نآفرين ياد کرد

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای زيردستان گم کرده راه

شما را ز من بيم و آزار نيست

سپاه مرا با شما کار نيست

بباشيد ايمن به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

به جان و تن از روميان رسته ايد

اگر چه به خون دستها شسته ايد

چو ايرانيان ايمنی يافتند

همه رخ سوی روميان تافتند

سکندر بيامد به دشت نبرد

همه خواسته سربسر گرد کرد

ببخشيد بر لشکرش خواسته

به نيرو سپاهی شد آراسته

ببود اندران بوم و بر چار ماه

چو آسوده شد شهريار و سپاه

جهاندار دارا به جهرم رسيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

همه مهتران پيش باز آمدند

پر از درد و گرم و گداز آمدند

خروشان پسر چو پدر را نديد

پدر همچنين چون پسر را نديد

همه شهر ايران پر از ناله بود

به چشم اندرون آب چون ژاله بود

ز جهرم بيامد به شهر صطخر

که آزادگان را بران بود فخر

فرستاده يی رفت بر هر سوی

به هر نامداری و هر پهلوی

سپاه انجمن شد به ايوان شاه

نهادند زرين يکی زيرگاه

چو دارا بران کرسی زر نشست

برفتند گردان خسروپرست

به ايرانيان گفت کای مهتران

خردمند و شيران و جنگاوران

ببينيد تا رای پيکار چيست

همی گفت با درد و چندی گريست

چنين گفت کامروز مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

نياکان و شاهان ما تا بدند

به هر سال باژی همی بستدند

به هر کار ما را زبون بود روم

کنون بخت آزادگان گشت شوم

همه پادشاهی سکندر گرفت

جهاندار شد تخت و افسر گرفت

چنين هم نماند بيايد کنون

همه پارس گردد چو دريای خون

زن و کودک و مرد گردند اسير

نماند برين بوم برنا و پير

مرا گر شويد اندرين يارمند

بگردانم اين رنج و درد و گزند

شکار بزرگان بدند اين گروه

همه گشته از شهر ايران ستوه

کنون ما شکاريم و ايشان پلنگ

به هر کارزاری گريزان ز جنگ

اگر پشت يکسر به پشت آوريد

بر و بوم ايشان به مشت آوريد

کسی کاندرين جنگ سستی کند

بکوشد که تا جان پرستی کند

مداريد ازين پس به گيتی اميد

که شد روم ضحاک و ما جمشيد

همی گفت گريان و دل پر ز درد

دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

خروشی برآمد ز ايران به زار

که گيتی نخواهيم بی شهريار

همه روی يکسر به جنگ آوريم

جهان بر برانديش تنگ آوريم

ببنديم دامن يک اندر دگر

اگر خاک يابيم اگر بوم و بر

سليح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا به تخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

به رومی همی نام يزدان بخواند

سپه را ميان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذيره شدن را بياراست شاه

بياورد ز اصطخر چندان سپاه

که گفتی ستاره نتابد همی

فلک راه رفتن نيابد همی

سپاه دو کشور کشيدند صف

همه نيزه و گرز و خنجر به کف

برآمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدريد گوش

چو دريا شد از خون گردان زمين

تن بی سران بد همه دشت کين

پدر را نبد بر پسر جای مهر

بريشان نبخشيد گردان سپهر

سيم ره به دارا درآمد شکست

سکندر ميان تاختن را ببست

جهاندار لشکر به کرمان کشيد

همی از بد دشمنان جان کشيد

سکندر بيامد زی اصطخر پارس

که ديهيم شاهان بد و فخر پارس

خروشی بلند آمد از بارگاه

که ای مهتران نماينده راه

هرانکس که زنهار خواهد همی

ز کرده به يزدان پناهد همی

همه يکسره در پناه منيد

بدانيد اگر نيک خواه منيد

همه خستگان را ببخشيم چيز

همان خون دشمن نريزيم نيز

ز چيز کسان دست کوته کنيم

خرد را سوی روشنی ره کنيم

که پيروزگر دادمان فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

همی گردن اژدها بشکرد

ز چيزی که ديد اندران رزمگاه

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

چو دارا ز ايران به کرمان رسيد

دو بهر از بزرگان لشکر نديد

خروشی بد اندر ميان سپاه

يکی را نديدند بر سر کلاه

بزرگان فرزانه را گرد کرد

کسی را که با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گريان شدند

ز بخت بد خويش بريان شدند

چنين گفت دارا که هم ب یگمان

ز ما بود بر ما بد آسمان

شکن زين نشان در جهان کس نديد

نه از کاردانان پيشين شنيد

زن و کودک شهرياران اسير

وگر کشته خسته به ژوپين و تير

چه بينيد و اين را چه درمان کنيد

که بدخواه را زين پشيمان کنيد

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه

ار ايدونک بخشايش کردگار

نباشد تبه شد به ما روزگار

کسی کز گرانمايگان زيستند

به پيش شهنشاه بگريستند

به آواز گفتند کای شهريار

همه خسته ايم از بد روزگار

سپه را ز کوشش سخن درگذشت

ز تارک دم آب برتر گذشت

پدر بی پسر شد پسر بی پدر

چنين آمد از چرخ گردان به سر

کرا مادر و خواهر و دختر است

همه پاک بر دست اسکندر است

همان پاک پوشيده رويان تو

که بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نياکان برترمنش

که آمد به دست تو بی سرزنش

کنون مانده اندر کف روميان

نژاد بزرگان و گنج کيان

ترا چاره با او مداراست بس

که تاج بزرگی نماند به کس

کسی گويد آتش زبانش نسوخت

به چاره بد از تن ببايد سپوخت

تو او را به تن زيردستی نمای

يکی در سخن نيز چربی فزای

ببينيم فرجام تا چون بود

که گردش ز انديشه بيرون بود

يکی نامه بنويس نزديک او

پرانديشه کن جان تاريک او

هم اين چرخ گردان برو بگذرد

چنين داند آنکس که دارد خرد

از ايشان چو بشنيد فرمان گزيد

چنان کز دل شهرياران سزيد

دبير جهانديده را پيش خواند

بياورد نزديک گاهش نشاند

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

دو ديده پر از خون و رخ لاژورد

ز دارای داراب بن اردشير

سوی قيصر اسکندر شهرگير

نخست آفرين کرد بر کردگار

که زو ديد نيک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

خردمند برنگذرد بی گمان

کزو شادمانيم و زو ناشکيب

گهی در فراز و گهی در نشيب

نه مردی بد اين رزم ما با سپاه

مگر بخشش و گردش هور و ماه

کنون بودنی بود و ما دل به درد

چه داريم ازين گنبد لاژورد

کنون گر بسازی و پيمان کنی

دل از جنگ ايران پشيمان کنی

همه گنج گشتاسپ و اسفنديار

همان ياره و تاج گوهرنگار

فرستم به گنج تو از گنج خويش

همان نيز ورزيده ی رنج خويش

همان مر ترا يار باشم به جنگ

به روز و شبانت نسازم درنگ

کسی را که داری ز پيوند من

ز پوشيده رويان و فرزند من

بر من فرستی نباشد شگفت

جهانجوی را کين نبايد گرفت

ز پوشيده رويان بجز سرزنش

نباشد ز شاهان برتر منش

چو نامه بخواند خداوند هوش

بيارايد اين رای پاسخ نيوش

هيونی ز کرمان بيامد دوان

به نزديک اسکندر بدگمان

سکندر چو آن نامه برخواند گفت

که با جان دارا خرد باد جفت

کسی کو گرايد به پيوند اوی

به پوشيده رويان و فرزند اوی

نبيند مگر تخته گور تخت

گر آويخته سر ز شاخ درخت

همه به اصفهانند بی درد و رنج

ازيشان مبادا که خواهيم گنج

تو گر سوی ايران خرامی رواست

همه پادشاهی سراسر تراست

ز فرمان تو يک زمان نگذريم

نفس نيز بی راه تو نشمريم

بکردار کشتی بيامد هيون

دل و ديده ی تاجور پر ز خون

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

سرانجام گفت اين ز کشتن بتر

که من پيش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آيد ز ننگ

يکی داستان زد برين مرد سنگ

که گر آب دريا بخواهد رسيد

درو قطره باران نيايد پديد

همی بودمی يار هرکس به جنگ

چو شد مر مرا زين نشان کار تنگ

نبينم همی در جهان يار کس

بجز ايزدم نيست فريادرس

چو ياور نبودش ز نزديک و دور

يکی نامه بنوشت نزديک فور

پر از لابه و زيردستی و درد

نخست آفرين بر جهاندار کرد

دگر گفت کای مهتر هندوان

خردمند و دانا و روشن روان

همانا که نزد تو آمد خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

سکندر بياورد لشکر ز روم

نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پيوند و فرزند و تخت و کلاه

نه ديهيم شاهی نه گنج و سپاه

ار ايدونک باشی مرا يارمند

که از خويشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبينی تو از گنج رنج

همان در جهان نيز نامی شوی

به نزد بزرگان گرامی شوی

هيونی برافگند بر سان باد

بيامد بر فور فوران نژاد

چو اسکندر آگاه شد زين سخن

که دارای دارا چه افگند بن

بفرمود تا برکشيدند نای

غو کوس برخاست و هندی درای

بيامد ز اصطخر چندان سپاه

که خورشيد بر چرخ گم کرد راه

برآمد خروش سپاه از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

سکندر به آيين صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو دارا بياورد لشکر به راه

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

شکسته دل و گشته از رزم سير

سر بخت ايرانيان گشته زير

نياويختند ايچ با روميان

چو روبه شد آن دشت شير ژيان

گرانمايگان زينهاری شدند

ز اوج بزرگی به خواری شدند

چو دارا چنان ديد برگاشت روی

گريزان همی رفت با های هوی

برفتند با شاه سيصد سوار

از ايران هرانکس که بد نامدار

دو دستور بودش گرامی دو مرد

که با او بدندی به دشت نبرد

يکی موبدی نام او ماهيار

دگر مرد را نام جانوشيار

چو ديدند کان کار بی سود گشت

بلند اختر و نام دارا گذشت

يکی با دگر گفت کين شوربخت

ازو دور شد افسر و تاج و تخت

ببايد زدن دشنه يی بر برش

وگر تيغ هندی يکی بر سرش

سکندر سپارد به ما کشوری

بدين پادشاهی شويم افسری

همی رفت با او دو دستور اوی

که دستور بودند و گنجور اوی

مهين بر چپ و ماهيارش به راست

چو شب تيره شد از هوا باد خاست

يکی دشنه بگرفت جانوشيار

بزد بر بر و سينه ی شهريار

نگون شد سر نامبردار شاه

ازو بازگشتند يکسر سپاه

به نزديک اسکندر آمد وزير

که ای شاه پيروز و دان شپذير

بکشتيم دشمنت را ناگهان

سرآمد برو تاج و تخت مهان

چو بشنيد گفتار جانوشيار

سکندر چنين گفت با ماهيار

که دشمن که افگندی اکنون کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

برفتند هر دو به پيش اندرون

دل و جان رومی پر از خشم و خون

چو نزديک شد روی دارا بديد

پر از خون بر و روی چون شنبليد

بفرمود تا راه نگذاشتند

دو دستور او را نگه داشتند

سکندر ز باره درآمد چو باد

سر مرد خسته به ران بر نهاد

نگه کرد تا خسته گوينده هست

بماليد بر چهر او هر دو دست

ز سر برگرفت افسر خسرويش

گشاد آن بر و جوشن پهلويش

ز ديده بباريد چندی سرشک

تن خسته را دور ديد از پزشک

بدو گفت کين بر تو آسان شود

دل بدسگالت هراسان شود

تو برخيز و بر مهد زرين نشين

وگر هست نيروت بر زين نشين

ز هند و ز رومت پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

سپارم ترا پادشاهی و تخت

چو بهتر شوی ما ببنديم رخت

جفا پيشگان ترا هم کنون

بياويزم از دارشان سرنگون

چنانچون ز پيران شنيديم دوش

دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز يک شاخ و يک بيخ و پيراهنيم

به بيشی چرا تخمه را برکنيم

چو بشنيد دارا به آواز گفت

که همواره با تو خرد باد جفت

برآنم که از پاک دادار خويش

بيابی تو پاداش گفتار خويش

يکی آنک گفتی که ايران تراست

سر تاج و تخت دليران تراست

به من مرگ نزدي کتر زانک تخت

به پردخت تخت و نگون گشت بخت

برين است فرجام چرخ بلند

خرامش سوی رنج و سودش گزند

به من در نگر تا نگويی که من

فزونم ازين نامدار انجمن

بد و نيک هر دو ز يزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

نمودار گفتار من من بسم

بدين در نکوهيده ی هرکسم

که چندان بزرگی و شاهی و گنج

نبد در زمانه کس از من به رنج

همان نيز چندان سليح و سپاه

گرانمايه اسپان و تخت و کلاه

همان نيز فرزند و پيوستگان

چه پيوستگان داغ دل خستگان

زمان و زمين بنده بد پيش من

چنين بود تا بخت بد خويش من

ز نيکی جدا مانده ام زين نشان

گرفتار در دست مردم کشان

ز فرزند و خويشان شده نااميد

سيه شد جهان و دو ديده سپيد

ز خويشان کسی نيست فريادرس

اميدم به پروردگارست و بس

برين گونه خسته به خاک اندرم

ز گيتی به دام هلاک اندرم

چنين است آيين چرخ روان

اگر شهريارم و گر پهلوان

بزرگی به فرجام هم بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

سکندر ز ديده بباريد خون

بران شاه خسته به خاک اندرون

چو دارا بديد آن ز دل درد او

روان اشک خونين رخ زرد او

بدو گفت مگری کزين سود نيست

از آتش مرا بهره جز دود نيست

چنين بود بخشش ز بخشند هام

هم از روزگار درخشنده ام

به اندرز من سر به سر گوش دار

پذيرنده باش و بدل هوش دار

سکندر بدو گفت فرمان تراست

بگو آنچ خواهی که پيمان تراست

زبان تير دارا بدو برگشاد

همی کرد سرتاسر اندرز ياد

نخستين چنين گفت کای نامدار

بترس از جهان داور کردگار

که چرخ و زمين و زمان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

نگه کن به فرزند و پيوند من

به پوشيدگان خردمند من

ز من پاک دل دختر من بخواه

بدارش به آرام بر پيشگاه

کجا مادرش روشنک نام کرد

جهان را بدو شاد و پدرام کرد

نياری به فرزند من سرزنش

نه پيغاره از مردم بدکنش

چو پرورده ی شهرياران بود

به بزم افسر نامداران بود

مگر زو ببينی يکی نامدار

کجا نو کند نام اسفنديار

بيارايد اين آتش زردهشت

بگيرد همان زند و استا بمشت

نگه دارد اين فال جشن سده

همان فر نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر

بشويد به آب خرد جان و چهر

کند تازه آيين لهراسپی

بماند کيی دين گشتاسپی

مهان را به مه دارد و که به که

بود دين فروزنده و روزبه

سکندر چنين داد پاسخ بدوی

که ای نيکدل خسرو راس تگوی

پذيرفتم اين پند و اندرز تو

فزون زين نباشم برين مرز تو

همه نيکويها به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

جهاندار دست سکندر گرفت

به زاری خروشيدن اندر گرفت

کف دست او بر دهان برنهاد

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سپردم ترا جای و رفتم به خاک

سپردم روانرا به يزدان پاک

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار بگريستند انجمن

سکندر همه جام هها کرد چاک

به تاج کيان بر پراگند خاک

يکی دخمه کردش بر آيين او

بدان سان که بد فره و دين او

بشستن ازان خون به روشن گلاب

چو آمدش هنگام جاويد خواب

بياراستندش به ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

تنش زير کافور شد ناپديد

ازان پس کسی روی دارا نديد

به دخمه درون تخت زرين نهاد

يکی بر سرش تاج مشکين نهاد

نهادش به تابوت زر اندرون

بروبر ز مژگان بباريد خون

چو تابوتش از جای برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

سکندر پياده به پيش اندرون

بزرگان همه ديدگان پر ز خون

چنين تا ستودان دارا برفت

همی پوست گفتی بروبر بکفت

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه

بر آيين شاهان برآورد راه

چو پردخت از دخمه ی ارجمند

ز بيرون بزد دارهای بلند

يکی دار بر نام جانوشيار

دگر همچنان از در ماهيار

دو بدخواه را زنده بردار کرد

سر شاه کش مرد بيدار کرد

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گرفته يکی سنگ هر يک به چنگ

بکردند بر دارشان سنگسار

مبادا کسی کو کشد شهريار

چو ديدند ايرانيان کو چه کرد

بزاری بران شاه آزادمرد

گرفتند يکسر برو آفرين

بدان سرور شهريار زمين

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

به جايی که بودند ز ايران مهان

به نزديک پوشيده رويان شاه

بيامد يکی مرد با دستگاه

بديشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ايشان شمرد

چنين گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانيد کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم

فزونست ازان نيکويها که بود

به تيمار رخ را نشايد شخود

همه مرگ راييم شاه و سپاه

اگر دير مانيم اگر چند گاه

بنه سوی شهر صطخر آوريد

بپويند ما نيز فخر آوريد

همانست ايران که بود از نخست

بباشيد شادان دل و تن درست

نوشتند نامه به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

ز اسکندر فيلقوس بزرگ

جهانگير و با کينه جويان سترگ

بداد و دهش دل توانگر کنيد

بر آزادگی بر سر افسر کنيد

که فرجام هم روزمان بگذرد

زمانه پی ما همی بشمرد

وی موبدان نام هيی همچنين

پرافروزش و پوزش و آفرين

سر نامه از پادشاه کيان

سوی کاردانان ايرانيان

چو عنبر سر خامه ی چين بشست

سر نامه بود آفرين از نخست

بران دادگر کو جهان آفريد

پس از آشکارا نهان آفريد

دو گيتی پديد آمد از کاف و نون

چرانی به فرمان او در نه چون

سپهری برين سان که بينی روان

توانا و دانا جز او را مخوان

بباشد به فرمان او هرچ خواست

همه بندگانيم و او پادشاست

ازو باد بر نامداران درود

بر اندازه ی هر يکی بر فزود

جز از ني کنامی و فرهنگ و داد

ز کردار گيتی مگيريد ياد

به پيروزی اندر غم آمد مرا

به سور اندرون ماتم آمد مرا

بدارنده ی آفتاب بلند

که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

يکی بنده بودش نه بيگانه بود

کنون يافت بادافره ايزدی

چو بد ساخت آمد به رويش بدی

شما داد جوييد و پيمان کنيد

زبان را به پيمان گروگان کنيد

چو خواهيد کز چرخ يابيد بخت

ز من بدره و برده و تاج و تخت

پر از درد داراست روشن دلم

بکوشم کز اندرز او نگسلم

هرانکس که آيد بدين بارگاه

درم يابد و ارج و تخت و کلاه

چو خواهد که باشد به ايوان خويش

نگردد گريزان ز پيمان خويش

بيابند چيزی که خواهد ز گنج

ازان پس نبيند کسی درد و رنج

درم را به نام سکندر زنيد

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

نشستنگه شهرياران خويش

بسازيد زين پس به آيين پيش

مداريد بازار بی پاسبان

که راند همی نام من بر زبان

مداريد بی مرزبان مرز خويش

پديد آوريد اندرين ارز خويش

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

بمانيد شادان دل و سودمند

ز هر شهر زيبا پرستنده يی

پر از شرم بيداردل بنده يی

که شايد به مشکوی زرين ما

بداند پرستيدن آيين ما

چنان کو برفتن نباشد دژم

نشايد که بر برده باشد ستم

فرستيد سوی شبستان ما

به نزديک خسروپرستان ما

غريبان که بر شهرها بگذرند

چماننده پای و لبان ناچرند

دل از عيب صافی و صوفی به نام

به دوريشی اندر دلی شادکام

ز خواهندگان نامشان سر کنيد

شمار اندر آغاز دفتر کنيد

هرآنکس که هست از شما مستمند

کجا يافت از کارداری گزند

دل و پشت بيدادگر بشکنيد

همه بيخ و شاخش ز بن برکنيد

نهادن بد و کار کردن بدوی

بيابم همان چون کنم جست و جوی

کنم زنده بر دار بدنام را

که گم کرد ز آغاز فرجام را

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

به فرجام زان کار کيفر برد

چو نامه فرستاده شد برگرفت

جهانی به آرام در بر گرفت

ز کرمان بيامد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی

که او زود پيچد ز جوينده روی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *