پادشاهی زوطهماسپ

شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ

پادشاهی زوطهماسپ

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسيار ز افراسياب

هم از رزم زن نامداران خويش

وزان پهلوانان و ياران خويش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بيدار و روشن روان

ببايد يکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بياد

به کردار کشتيست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسيار مر

نزيبد بريشان همی تاج و تخت

ببايد يکی شاه بيداربخت

که باشد بدو فر هی ايزدی

بتابد ز ديهيم او بخردی

ز تخم فريدون بجستند چند

يکی شاه زيبای تخت بلند

نديدند جز پور طهماسپ زو

که زور کيان داشت و فرهنگ گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامين و ز گرزبان

يکی مژده بردند نزديک زو

که تاج فريدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و يکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنيد زو گفته ی موبدان

همان گفته ی قارن و بخردان

بيامد به نزديک ايران سپاه

به سر بر نهاده کيانی کلاه

به شاهی برو آفرين خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک يزدان يکی راز داشت

گرفتن نيارست و بستن کسی

وزان پس نديدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گيا را دهان

نيامد همی ز اسمان هيچ نم

همی برکشيدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند يکروز جنگی گران

نه روز يلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان يک به يک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فرياد و غو

فرستاده آمد به نزديک زو

که گر بهر ما زين سرای سپنج

نيامد بجز درد و اندوه و رنج

بيا تا ببخشيم روی زمين

سراييم يک با دگر آفرين

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کين کهن

ببخشند گيتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نيارند ياد

ز دريای پيکند تا مرز تور

ازان بخش گيتی ز نزديک و دور

روارو چنين تا به چين و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزين روی ترکان نجويند راه

چنين بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود ليکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر يک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمين شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسيده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرين خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پديد

جهان آفرين داشت آن را کليد

به هر سو يکی جشنگه ساختند

دل از کين و نفرين بپرداختند

چنين تا برآمد برين سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ايرانيان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *