موبد مهربان فیروزگری
سپیدروی و سپیدموی و سپیدپوش
موبدی از تبار بزرگموبدان
خبرنگار امرداد:
موبد مهربان فیروزگریپیر سپیدپوشمان است. سپید میپوشد، سپید بر سر میگذارد، لبخند میزند و اوستا میخواند. نگاهش مهربان است و با لبخندی که همیشه بر لب دارد، مهربانتر از مهربان است و جالب این که نام شناسنامهایاش هم «مهربان» است.
همیشه دلم میخواست راز اینهمه شیرینی را بدانم، راز دلنشینی صدایش و آرامش وجودش را. مطمئنم که میدانید، دارم از موبد «مهربان فیروزگری» سخن میگویم.
بارها از او خواسته بودم که گفتوگویی کوچک با هم داشته باشیم اما هر بار با همان لبخند همیشگی، پاسخ ردی میداد و میگفت: «آخر من که چیزی برای گفتن ندارم.»
به هر دری زده بودم، ولی لبخندی میزد، سری تکان میداد، دستی میجنباند و میگفت: نه.
اما سرانجام پذیرفت. سرانجام موبد مهربان فیروزگری، درخواست گفتوگو را پذیرفت و در یک بامداد سرد زمستانی، به امرداد آمد. چشم به راهش بودم و او سر ساعت، آمد، او با کت و کلاه گرم زمستانی آمد، او با لبخند آمد.
قرار بود از خاطراتش با هم گفتوگو کنیم. قرار بود از یزد، از هندوستان، از رشتهی کاریاش، از مهندس شدنش، از موبد شدن و آییننوزوتیاش، از پدر و مادر و خانوادهاش، بیشتر برایمان بگوید. قرار بود دربارهی این که مهندس مهربان فیروزگری، چگونه موبد مهربان فیروزگری شد، سخن بگوییم و…
میخواستم از کودکیهایش، از بازیگوشیهایش، از درس و مدرسه، از روزهای سخت یا سهل و سادهی کودکی تا بزرگسالی موبد فیروزگری بدانم.
اما از میان همهی پرسشهایی که آماده کرده بودم تا از او بپرسم، حال و هوای پوشش سپید موبدی، مرا گرفت و از شالش، آغاز کردم. شاید چون این شال برایم یک علامت سوال بود. از همان شال سفیدرنگی که موبد فیروزگری در آیینهای دینی بر دوش میاندازد، همان شال سپیدرنگِ گلدوزیشدهای که همرنگ لبخندهای موبد فیروزگری است، آغاز کردم و او گفت:
این شال، یک عنوان است، همچون یک نشان و یک سمت است. آن را به موبدانی که به دیندبیره، یسناخوانی میکنند، میدهند.
نزدیک به ١۵ سال پیش، «فیروز کوتوال»، دستورِ مَسِ(موبد بزرگ) بمبئی، پس از این که در یک آیین یسناخوانی جمعی، شرکت کردم، آنرا بر دوشم انداخت. آیین سالگرد آتش ورهرام «بَناجی» بود و من هم دعوت شده بودم. پس از برگزاری آیین سالگرد، این شال پشمیِ دستدوزیشده، میهمان شانههایم شد.
به گفتهی موبد فیروزگری، این شال به زندهیادان موبد رستم شهزادی، موبد فیروز آذرگشسب و موبد اردشیر آذرگشسب نیز پیشکش شده بود.
موبد فیروزگری، بچهی یزد است، اهل محلهی دستوران، جایی نزدیک به آتشکدهی یزد. یکم دیماه ١٣١٢ خورشیدی به دنیا آمده و فرزند یکی مانده به آخر خانواده است. مادرش؛ گوهر موبد خداداد و پدرش، موبد خدامراد موبد دینیار است. موبد فیروزگری گفت: من ۴، ۵ ساله بودم که جنگ جهانی دوم، تمام شد. قحطی آمده بود، زندگی سخت بود. تا آن زمان نه زایمان، ثبت میشد و نه کسی به دنبال گرفتن شناسنامه بود. من «مهربان خدامراد دینیار» بودم تا این که گرفتن شناسنامه، اجبار شد. مردم شناسنامه نمیگرفتند چون گرفتن شناسنامه به رفتن به اجباری(سربازی)، معنی شده بود و مردم تعریف وحشتناکی از جنگ داشتند. اما با آمدن قحطی که نان خوردن هم گیر نمیآمد، گرفتن شناسنامه، باب شد. هیچچیز گیر نمیآمد، کمترین چیز نان بود. به هرکس که شناسنامه داشت، کوپن نان میدادند. شناسنامه وسیلهای بود که بتوانیم با آن نان بگیریم. کوپنبه دست، توی صف نان میایستادیم، اگر به نان میرسیدیم خوششانس بودیم و اگر نان تمام میشد، باید به گرفتن یک چانه خمیر، رضایت میدادیم.
و اینگونه شد که مهربان خدامراد دینیار (مهربان فیروزگری) و خیلیهای دیگر شناسنامهدار شدند. موبد فیروزگری گفت:
پدرم موبد بود. او و برادر بزرگم در هندوستان در آتشکده «دادیشِت»، موبدی میکردند. زمانی که ناچار شده بودیم، شناسنامه بگیریم، پدرم، ایران نبود. دایی اردشیر، برایمان شناسنامه گرفت. فامیلیِ شهزادی را برای خانواده ما، خانواده خودش و خانوادهی خاله سلطان، برگزیده بود. من هم فامیلیام شهزادی بود همچون همهی بچههای خانواده.
اما پدرم که به ایران آمد، ترجیح داد که فامیلی من، چیز دیگری باشد. همیشه رسم بود که پسر کوچک، نام و نامگانه پدر را زنده نگه دارد. پدرم فامیلی فیروزگری را برگزید. رفته بود به کنسولگری هند و شناسنامه گرفته بود. از آن زمان، فامیلی پدرم، عمو گشتاسب و من، فیروزگری شد.
موبد فیروزگری از گذر سربازان خارجی از گذرگاهی که کنار «زایشگاه بهمن» بود، از پرواز هواپیماهای جنگی در آسمان یزد، از دویدنهایشان به پشتبام برای دیدن هواپیماها و از کوچه پسکوچهی محلهی «دستوران» گفت تا رسیدیم به درس و مدرسه. او گفت: مادرم در مکتب درس خوانده بود. آن روزها، در خانهی موبدان، درس و کلاس برگزار میشد. آموزشهای دینی میدادند و خواندن و نوشتن و حساب، میآموختند. موبدزادگانی که به مکتب میرفتند، کتاب اوستا را به خط خود مینوشتند.
اما در زمان من، یادم هست که مدرسهی کیخسروی بود، مدرسه مارکار بود، مدرسهی دینیاری هم بود. مدرسهی دینیاری، کنار گهنبارخانه بود. من درسم خوب بود. مادرم همیشه میگفت: «این بچهام دکتر میشود.»
خیلی دوست داشتم، کودکیهای موبد فیروزگری را در ذهنم تصویر کنم. کودک درسخوان و البته بازیگوشی که پسینهنگامها با دیگر همسن و سالهای خودش، همراه با پیرهای محل، میرفت به تلِ ریگ(ریگزار) و تا دمدمای غروب، بازی میکرد. فیروزگری گفت:
پسینها میرفتیم، تلِ ریگ بزرگی که آنسوی آتشکده بود، یک ریگزار بزرگ که تا چشم کار میکرد، ریگ داشت و ریگ. کوچکترها آنجا بازی میکردند و بامسها و ممسها(پدربزرگها و مادربزرگها)، دور هم مینشستند و همانطور که مراقب ما بودند، باهم میگفتند و میشنیدند.
هنگام غروب خورشید که میشد، هوا که رو به تاریکی میرفت، همه باهم میرفتیم آتشکده و پای آتش ورهرام، اوستا میخواندیم. همهی اهل محل، بزرگ و کوچک، میآمدند.
موبد فیروزگری لبخندی زد، دستی روی گوشش گذاشت و گفت: «پروین»، همسر میرزا سروش لهراسب، مدیر موسسهی مارکار، صدای دلنشینی داشت. هنوز هم صدای دلنشین اوستاخوانیاش در گوشم هست.
موبد فیروزگری گفت: من تا ١١ سالگی در ایران بودهام، پس از آن به همراه برادرم به هند رفتم.
پدرم در هند بود، کار میکرد و دستمزدش را برایمان میفرستاد. هر ۶ ماه یکبار، برایمان ۴٠٠ تا ۵٠٠ تومان میفرستاد، زندگی سختی داشتیم، خواهرم خیاطی میکرد، برادرم معلمی میکرد با اینحال وضع چندانی نداشتیم. پدرم ناچار بود که در هند کار کند.
پدرم ٢ سال یکبار به ایران میآمد. یادم هست از سفر که میآمد با خود یک صندوق بزرگ حلبی داشت. با خودش، برایمان شیرینی، شکلات و بیسکویت میآورد، صندقش پر از صابون بود، پارچه هم میآورد.
پدرم و برادرم از موبدان درمهرِ «دادیشِت» بودند. موبدان این درمهر، ایرانی بودند و بیشتر کسانی هم که به این آتشکده میرفتند، ایرانی بودند. آنجا را ویژهی ایرانیها ساخته بودند.
اما چه شد که مهربان کوچک، راهیِ هندوستان شد؟ موبد فیروزگری گفت:
من ٧- ٨ ساله بودم که موبد رستم شهزادی و موبد فیروز آذرگشسب از هند برگشتند. در مدرسهی موبدی «کاما آتورنان» درس خوانده بودند. در میانِ مردم، ارج و احترام ویژهای داشتند. پدرم وسوسه شد که مرا به هند ببرد تا در کاما آتورنان، درس بخوانم.
و اینگونه ما راهی هندوستان شدیم…
خبرنگار امرداد – میترا دهموبد :
موبد مهربان فیروزگریکسی که پوشش سپید موبدی بر تن میکند و عنوان موبد، همراه همیشگی نامش میشود، آنگونه که دیگر به نام نمیشناسیمش بلکه به عنوان، میشناسیمش، خویشکاری سنگینی بر دوش دارد. موبدان الگو و سرمشق هستند. به گمانم بیتردید میتوانم بگویم که موبد مهربان فیروزگری به نیکویی از پسِ این خویشکاری برآمده است. هرگاه که چهرهی خندانش را میبینم، آنگاه که آوای دلنشین اوستایش را میشنوم و آنگاه که شکیباییاش را در گوش دادن و سنجیده پاسخ دادنهایش را میبینم، بیگمان میشوم که او از پس این خویشکاری، سربلند برآمده است.
گفتوگویمان با موبد فیروزگری از سرِ همان لبخندها و شکیباییها آغاز شد. اگر بخش نخست این گفتوگو را خوانده باشید میدانید که از کودکیهای مهربان خدامراد دینیار(مهربان فیروزگری) آغاز کردیم و رسیدیم به 11 سالگیاش. از درس و مدرسه گفتیم و درسخوانی موبد فیروزگری و البته از آرزوی مادرش برای دکتر شدنِ پسرش تا این که رسیدیم به آنجا که به خواستِ پدر، برای آموزش در مدرسهی موبدی کاما آتورنان، راهی هند شدند.
میدانم که باید ادامهی گفتوگو را پی بگیریم اما اجازه دهید پیش از آن، به این مناسبت که دیروز، 25 اسفندماه با آیین واجیشت به پیشواز گهنبار پایانی سال رفتیم از زبان موبد فیروزگری که همیشه یکی از پاهای ثابت برگزاری واجیشت است از یسناخوانی، از عصارهی هوم و از گیاه هوم بگویم. موبد مهربان فیروزگری گفت:
20 سالی می شود که یسناخوانی آیین واج یشت را میخوانم. پیش از این، شادروان موبد هرمزدیار اردشیر خورشیدیان، این یسناخوانی را انجام میداد. با او آغاز کردم، چندبار با هم یسناخوانی و اجرای آیین را انجام دادیم و پس از آن، آن را به من واگذار کرد.اجرای آیین نوزوتی نیز بر دوش موبد هرمزدیار اردشیر خورشیدیان بود.
این آیین، آیین مفصلی بوده است که این روزها به گونه ی نمادین بخشی از آن اجرا میشود. این که چگونه اجرا میشود و 8 موبدی که به هنگام آیین یسناخوانی باشندگی داشتهاند، هرکدام خویشکاریشان چه بوده در اوستای گاه اوزیرن آمده است.
از موبد فیروزگری درباره گیاه «هوم» پرسیدم و او گفت: البته آیینی که این روزها برای گرفتن افشرهی هوم اجرا میشود، کوتاهشدهی شیوهی گذشته است. شب پیش از اجرای آیین، دوش میگیرم و پاکیزه از هرگونه ناپاکی، اوستاخوانی را آغاز میکنم. گیاه هوم را درون ظرفی میگذارم و بر رویش، آب میریزم. هوم در آب میماند تا آیین یسناخوانی را انجام دهیم و آن را بکوبیم.
تا سالها پیش که برادرم(موبد فریدون شهزادی)، زنده بود به کوههای پیرامون کرج میرفت و گیاه هوم را میآورد. یکیدو بار هم خودم همراهیاش کرده بودم. این گیاه را زمانی که خشک میشود باید چید. این روزها گیاه هومی را که در آیینها، استفاده میکنیم، مهندس غنیمت، از یزد برایمان میآورد. یک آقای گرجی هم از گرجستان، برایمان هوم میآورد. گیاه هوم که این روزها جنبهی آیینی یافته، یک گیاه درمانی است. در اوستا هم، عنوانِ «دورکنندهی مرگ» برای گیاه هوم آمده است. این روزها با توجه به آزمایشها و پژوهشهای پزشکی میدانیم که گیاه هوم، عنصری درمانی در خود دارد و آرامبخش قلب است. به گمان بسیار، نیاکانمان از این درمانگری آگاه بودهاند که به این گیاه عنوانِ دورکنندهی مرگ را دادهاند. البته این که افشرهی هوم را با چه مادهای مخلوط میکردهاند هم نام چیزی که به دست میآمده را تغییر میداده و هم کاراییاش را. و هر کدام نیز در آیینی ویژه کاربرد داشته است.
هنوز در حال و هوای واجیشت و گهنبار بودیم که موبد فیروزگری، گفت:
کوچک که بودم، آن روزها که هنوز راهی هند نشده بودم، یادم هست که آیین گهنبار که برگزار میشد، همه شرکت میکردند. همهجا خالی میشد و خانهای که گهنبار داشت، پر بود از کسانی که به گهنبار آمده بودند. هم برگزاری گهنبار و داد و دهش، یک باور قلبی بود و هم شرکت در گهنبار.
و اما هند.
مهربان 11 ساله از زمانی که راهی سفر شد تا به هند برسد، 20 روز به درازا کشید. با اتوبوس به سمت کرمان رفتند. اتوبوس پر بود از مسافر و بار، حتا روی سقف هم پر از بار بود. دمدمای دمیدن خورشید راهی شدهبودند و دمدمای فروشدن خورشید، به کرمان رسیده بودند. شب را در کرمان ماندند. به گمانم این نخستینباری بود که مهربان فیروزگری، ستارههای آسمان کرمان را میشمرد، شاید هم از بس خسته بود، نه ستارهای دید و نه ستارهای شمرد. پس از کرمان به زاهدان رفتند. موبد فیروزگری گفت:
آن زمانها تنها هفتهای یک قطار از زاهدان به هندوستان میرفت. از یزد تا زاهدان، 5 روز طول کشید و از زاهدان تا بمبئی، 15 روز. 15 روز در قطار بودیم. قطار از بیابان و از کوهستان گذر میکرد، خیلی هم آهسته میرفت، هنگامی هم که میایستاد خیلی معطلی داشت. اما سرانجام رسیدیم. ما به شهر «نایسیک» رفتیم، در 250 کیلومتری بمبئی. برادرم با یک دختر زرتشتی ازدواج کرده بود و خانهشان در نایسیک بود، پدرزنش، یک رستوران داشت. من هنگامی که به هند رفتم، 6 ماهی را در آنجا کار کردم. گارسون بودم؛ چای ببر، خوراک ببر، ظرفهای خالی را برگردان، دستور مشتریها را اجرا کن، خلاصه اینکه گارسون بودم. قرار بود در این 6 ماه هم در رستوران و میان مشتریها، زبان انگلیسی، یاد بگیرم و هم این که کمکخرجی برای خانواده باشم. مادر و خواهرهایم با ما به هند آمده بودند، چند ماه که گذشت آنها به ایران، به یزد برگشتند، دلشان ایران بود، هند را تاب، نیاوردند.
پدر، دست مهربان را گرفت و با خود به مدرسهی موبدی «کاما آتورنان» بُرد. میخواست مهربان کوچکش، آنجا درس بخواند. اما گفتند؛ نمیشود.
آخر مهربان که تازه چندماه بود از ایران به هندآمده بود، انگلیسیاش خوب نبود، زبان گجراتی هم بلد نبود، نوزوت هم نشده بود و فرصت چندانی هم تا سن نوزوتی نمانده بود. نوزوت شدن هم آمادگی میخواست، رسم و رسومی داشت. مهربان فیروزگری گفت: من تا کلاس چهارم را در ایران خوانده بودم. هنگامیکه به کاما آتورنان رفتم، گفتند که دوباره باید از کلاس اول آغاز کنم اما پدرم اصرار داشت که از چهارم به بعد را ادامه دهم، گجراتیام خوب نبود، انگلیسیام کامل نبود، نوزوت هم نشده بودم. در میان پارسیان رسم بر این است که موبدزادگان تا سن 14- 15 سالگی باید نوزوت شوند. برای نوزوت شدن هم افزون بر آموزشهایی که باید میدیدم باید 5 بار رسم «نُشوه» را هم به جا میآوردم. تا 15 سالگیام چیزی نمانده بود و هیچکدام را انجام نداده بودم، برای همین در این مدرسه مرا نپذیرفتند.
هنگامی که قبول نشدم، پدرم گفت: نمیخواهد «دَستور» شوی، برو در رستوران کار کن. با این که موبدزاده بودم و همهی موبدزادگان موبد میشدند از آنجایی که موبدی درآمد چندانی نداشت و سخت بود، پدرم از موبد شدنِ من، گذشت.
مهربان فیروزگری در رستورانی در بمبئی استخدام شد تا یکسال و نیم، در رستوران کار کرد، کارش گرفته بود. دلش خوش بود که از درس و مدرسه خبری نیست تازه خوراک خوبی هم میخورد و پولی هم درمیآورد که برادرش از راه رسید. برادرش گفت که باید درس بخواند. او را به نایسیک فرستاد. آنجا هم درس میخواند و هم در یک قنادی کار میکرد. آفتاب نزده، برای پخت شیرینی، خمیر آماده میکرد،کارش را میکرد و صبحانه، خورده-نخورده، میرفت سرِ کلاس. موبد فیروزگری گفت:
در آن مدرسه از کلاس چهارم به بعد را ادامه دادم. با این که بیش از 2 سال ترک تحصیل کرده بودم، در 18 سالگی همچون دیگران، دیپلم گرفتم. سالهای جا مانده از دیگران را جهشی خواندم تا پا به پای دیگران پیش بروم.
دبیرستان تمام شده بود و اکنون نوبت دانشگاه بود. مهربان فیروزگری باید به دانشگاه میرفت تا مادرش، به آرزویش برسد. آخر مادر مهربان فیروزگری، میگفت: این پسرم دکتر میشود.
موبد فیروزگری گفت: سال اول دانشکده،دو بخش داشت؛ علوم و ادبیات. من که از کودکی گمان میکردم باید دکتر شوم، دانشکدهی علوم را برگزیدم. دانشکدهی علوم، باز خودش دو بخش داشت؛ ریاضیات و پزشکی. هدفم پزشکی بود اما ریاضیاتم خوب بود. سال اول که گذشت، فهمیدم که به پزشکی، نه علاقهای دارم و نه اینکه میتوانم در این رشته، موفق شوم. باید یکعالمه چیز، از بَر میکردم، دوست نداشتم. بنابراین رفتم سراغ ریاضیات و در دورهی تخصصی، «الکترونیک» را برگزیدم. سال 1957، پس از گرفتن لیسانس، در شرکتی مهندسی که دستگاههای صنعتی سنجش، تولید میکرد، استخدام شدم، سه ماه بیشتر نگذشته بود که سرپرست بخش، شدم.
مهربان فیروزگری، آخرش هم دکتر نشد. او مهندس شد؛ مهندس مهربان فیروزگری. او چندسالی را در هند ماند، کار کرد،ازدواج کرد و سرانجام راهیِ ایران شد. مهربان فیروزگری با مهرانگیز مزدیسنی، نوهی دستور تیرانداز و فرزند موبد مهربان مزدیسنی، نخستین فرنشین(:رییس) انجمن موبدانِ یزد، ازدواج کرد. مهربان فیروزگری، دو فرزند به نامهای فرخ و مهرداد دارد. فرخ، فرزند بزرگش، در هند به دنیا آمده، در هند بزرگ شده و اکنون حسابدار است و در آمریکا زندگی میکند. مهرداد، فرزند دومش نیز داروساز است و در ایران زندگی میکند.
اما چه شد که مهندس فیروزگری، شد موبد فیروزگری. او در این باره گفت:
من اصلا کار موبدی نکرده بودم، کاملا از این وادی دور بودم تا این که یک حس غریب، این حس که دین و ایمان، کمرنگ شده و دارد، از دست میرود، وجود من و چندتای دیگر را گرفت. باورها، رنگ باخته بود و مردم بیپروا از کنار آنچه تا چندی پیش، دلبستهی آن بودند، میگذشتند. البته شاید یکی از دلایلش، دگرگونی ناگهانی جهان بود و آمدن تکنولوژی. آن روزها یادم هست کمونیستها و اندیشههایشان و بهاییها و افکارشان و دگرگونی شرایط زندگی، روی مردم، تاثیر بسیار گذاشته بود، شاید اینها از دلایل کمرنگ شدنِ باورهای دینی در میانِ مردم ما در آن دورهی زمانی بود. فرهنگ ایرانی داشت جایش را به فرهنگ خارجی میداد.
اما هرچه بود، مهربان فیروزگری و چند تَنِ دیگر بر آن شدند تا دستکم در میان خودشان، این باور دینی را قوی نگهدارند. بنابراین نشستهایی شکل گرفت که در آن، رستم شهزادی، رستم، اردشیر و فیروز آذرگشسب، مهربان و فریدون زرتشتی، وفادار فیروزبخت، رشید اهورایی، منوچهر بهی، بهمن و بهرام جمشیدی، فریدون شهزادی، هرمزدیار خورشیدیان، کیخسرو و مهربان شهروینی، سهراب خدابخشی، مهربان فیروزگری و… باشنده بودند. مهربان فیروزگری گفت:
در خانهی یکدیگر نشستها را برگزار میکردیم. آن روزها بیشتر موبدزادگان، نوزوت(آیینی که پس از برگزاریاش، موبدزادگان، موبد میشوند)،نشده بودند، با مشکل کمبود موبد روبهرو بودیم. تصمیم گرفته شد تا موبدیار، آموزش دهیم. موبدیارها، نیازی نبود که موبدزاده باشند، آنها باید در کنار علاقه و باوری که به دینی زرتشتی داشتند، آموزشهایی دربارهی دین زرتشتی و برای اجرای آیینها میدیدند و پس از آزمونی، موبدیار میشدند. موبدیاران، یار موبدان بودند.
انجمن موبدان تهران، به گونهی غیررسمی با همین نشستها و با همان گفتوگوهای دینی، آغاز شد. از همان نشستها بود که مهندس مهربان فیروزگری، به این اندیشه شد که «نوزوت» شود و نام و آیین پدر و پدرانش را زنده نگاه دارد. مهربان فیروزگری گفت:
6 ماه پیوسته کلاس رفتم. زندهیادان موبد فیروز آذرگشسب و رستم شهزادی، در این کلاسها، افزونبر این که دیندبیره، یسنا و… را آموزش میدادند، خیلی هم تشویق میکردند. بسیار علاقهمند شده بودم. سال 1365 بود که موبد هرمزدیار خورشیدیان، مرا نوزوت کرد.
موبد فیروزگری، یک موبدِ مهندس بود. به گفتهی خودش، عنوان مهندسی را یدک میکشید. پس از او خیلیها از مهندس گرفته تا دکتر، نوزوت شدند و به جرگهی موبدان پیوستند. او گفت: رنگ و روی باورها، بستگی به ما آدمها دارد، اگر به خود نیاییم، رنگ میبازند و اگر اندیشمندانه پاسداریاش کنیم، قوت میگیرند.
خلاصهی کلام؛ از سال 1365 خورشیدی، مهربان فیروزگری، شد؛ موبد مهربان فیروزگری. از آن زمان، موبد به جای نام کوچکش نشست و او شد؛ موبد فیروزگری. موبد فیروزگری خودمان، همان موبد سپیدپوش و خوشرویی که با نگاهش با لبخندش و با آوای دلنشینِ اوستایش، آرامش میدهد.
گفتوگویمان که پایان یافت، موبد فیروزگری همانگونه که آمده بود، راهی شد. او با لبخند آمد و با همان چهرهی خندان همیشگی، رفت.
البته این عرفِ گفتوگو و مصاحبه نیست ولی برای پیر سپیدپوشمان، آرزوی تندرستی، دلی شادان و لبی همیشه خندان میکنم.