پادشاهی هرمز يک سال بود

شاهنامه » پادشاهی هرمز يک سال بود

پادشاهی هرمز يک سال بود

چو هرمز برآمد به تخت پدر

به سر برنهاد آن کيی تاج زر

چو پيروز را ويژه گفتی ز خشم

همی آب رشک اندر آمد به چشم

سوی شاه هيتال شد ناگهان

ابا لشکر و گنج و چندی مهان

چغانی شهی بد فغانيش نام

جهانجوی با لشکر و گنج و کام

فغانيش را گفت کای ني کخواه

دو فرزند بوديم زيبای گاه

پدر تاج شاهی به کهتر سپرد

چو بيدادگر بد سپرد و بمرد

چو لشکر دهی مر مرا گنج هست

سليح و بزرگی و نيروی دست

فغانی بدو گفت که آری رواست

جهاندار هم بر پدر پادشاست

به پيمان سپارم سپاهی تو را

نمايم سوی داد راهی تو را

که باشد مرا ترمذ و ويسه گرد

که خون عهد اين دارم از يزدگرد

بدو گفت پيروز کری رواست

فزون زان بتو پادشاهی سزاست

بدو داد شمشيرزن س یهزار

ز هيتاليان لشکری نامدار

سپاهی بياورد پيروزشاه

که از گرد تاريک شد چرخ ماه

برآويخت با هرمز شهريار

فراوان ببودستشان کارزار

سرانجام هرمز گرفتار شد

همه تاجها پيش او خوار شد

چو پيروز روی برادر بديد

دلش مهر پيوند او برگزيد

بفرمود تا بارگی برنشست

بشد تيز و ببسود رويش بدست

فرستاد بازش بايوان خويش

بدو خوانده بد عهد و پيمان خويش

 

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان

جهانجوی بر تخت زرين نشست

در رنج و دست بدی را ببست

نخستين چنين گفت کن کز گناه

برآسود شد ايمن از کينه خواه

هر آنکس که دل تيره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه ديوی بود ديرساز

هرآن چيز کنت نيايد پسند

دل دوست و دشمن بر آن برمبند

مدارا خرد را برابر بود

خرد بر سر دانش افسر بود

به جای کسی گر تو نيکی کنی

مزن بر سرش تا دلش نشکنی

چو نيکی کنش باشی و بردبار

نباشی به چشم خردمند خوار

اگر بخت پيروز ياری دهد

مرا بر جهان کامگاری دهد

يکی دفتری سازم از راستی

که بندد در کژی و کاستی

همی داشت يک چند گيتی بداد

زمانه بدو شاد و او نيز شاد

به هر سو فرستاد بی مر سپاه

همی داشت گيتی ز دشمن نگاه

ده و هشت بگذشت سال از برش

به پاييز چون تيره گشت افسرش

بزرگان و دانندگان را بخواند

بر تخت زرين به زانو نشاند

چنين گفت کين چرخ ناپايدار

نه پرورده داند نه پرودگار

به تاج گرانمايگان ننگرد

شکاری که يابد همی بشکرد

کنون روز من بر سر آيد همی

به نيرو شکست اندر آيد همی

سپردم به هرمز کلاه و نگين

همه لشکر و گنج ايران زمين

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ز پيمان او رامش جان کنيد

اگر چند پيروز با فر و يال

ز هرمز فزونست چندی به سال

ز هرمز همی بينم آهستگی

خردمندی و داد و شايستگی

بگفت اين و يک هفته زان پس بزيست

برفت و برو تخت چندی گريست

اگر صد بمانی و گر بيست وپنج

ببايدت رفتن ز جای سپنج

هران چيز کيد همی در شمار

سزد گر نخوانی ورا پايدار

 

پادشاهی بهرام گور

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 پادشاهی بهرام گور

 چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرين کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

خداوند پيروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزويست گيتی سراسر به پای

ازان پس چنين گفت کاين تاج و تخت

ازو يافتم کافريدست بخت

بدو هستم اميد و هم زو هراس

وزو دارم از نيکويها سپاس

شما هم بدو نيز نازش کنيد

بکوشيد تا عهد او نشکنيد

زبان برگشادند ايرانيان

که بستيم ما بندگی را ميان

که اين تاج بر شاه فرخنده باد

هميشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرين خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنين گفت بهرام کای سرکشان

ز نيک و بد روز ديده نشان

همه بندگانيم و ايزد يکيست

پرستش جز او را سزاوار نيست

ز بد روز بی بيم داريمتان

به بدخواه حاجت نياريمتان

بگفت اين و از پيش برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شب تيره بودند با گفت وگوی

چو خورشيد بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ايرانيان بارخواه

چنين گفت بهرام با مهتران

که اين نيکنامان و نيک اختران

به يزدان گراييم و رامش کنيم

بتازيم و دل زين جهان برکنيم

بگفت اين و اسپ کيان خواستند

کيی بارگاهش بياراستند

سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نبايد نهفت

به هستی يزدان گوايی دهيم

روان را بدين آشنايی دهيم

بهشتست و هم دوزخ و رستخيز

ز نيک و ز بد نيست راه گريز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادين و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسنديده تاج

چنين گفت کز گنج من يک زمان

نيم شاد کز مردم شادمان

نيم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تيمار و رنج

که آنست جاويد و اين ره گذار

تو از آز پرهيز و انده مدار

به پنجم چنين گفت کز رنج کس

نيم شاد تا باشدم دس ترس

به کوشش بجوييم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نيکی نکشت

ششم گفت بر مردم زيردست

مبادا که هرگز بجويم شکست

جهان را ز دشمن تن آسان کنيم

بدانديشگان را هراسان کنيم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بيدار و ديده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنيم

همی با خردمند جفتی کنيم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بيش ازان بيند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزيد

غم و درد و رنجش نبايد کشيد

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزديک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

يکی نامه بنويس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشايش و راستی

گريزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگيرد جز از پاک دادار ياد

پذيرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برين تخت فرخ پدر

بر آيين طهمورث دادگر

به داد از نياکان فزونی کنم

شما را به دين رهنمونی کنم

جز از راستی نيست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آيد بسی

بران دين زردشت پيغمبرم

ز راه نياکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پيشين بروی

به راهيم پيغمبر راست گوی

همه پادشاهيد بر چيز خويش

نگهبان مرز و نگهبان کيش

به فرزند و زن نيز هم پادشا

خنک مردم زيرک و پارسا

نخواهيم آگندن زر به گنج

که از گنج درويش ماند به رنج

گر ايزد مرا زندگانی دهد

برين اختران کامرانی دهد

يکی رامشی نامه خوانيد نيز

کزان جاودان ارج يابيد و چيز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ويژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه ها بر نگين

فرستادگان خواست با آفرين

برفتند با نامه ها موبدان

سواران بينادل و بخردان

دگر روز چون بردميد آفتاب

بباليد کوه و بپالود خواب

به نزديک منذر شدند اين گروه

که بهرام شه بود زيشان ستوه

که خواهشگری کن به نزديک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بديم از بد يزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بيدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بوديم يکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پيشش سخنهای گرم

ببخشيد اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بياراست ايوان شاهنشهی

برفت آنک بودند يکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شايسته بنشاختند

به هر جای خوانی بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند ديگر گروه

سپهبد نيامد ز خوردن ستوه

سيم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من اين پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرين

بران دشت آباد و مردان کين

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دينار و ديبا بياراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بديشان شمرد

کس اندازه ی بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازيان را بسی هديه داد

از ايوان شاهی برفتند شاد

بياورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامه ی پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسيد

ز تخت اندر آمد به کرسی رسيد

برادرش بد يک دل و يک زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آيين بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دينار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبير

بيامد بر شاه مردم پذير

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بيدار با او بهم

که نزديک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ايرانيان

بفرمود تا بگسلد از ميان

دبيران دانا به ديوان شدند

ز بهر درم پيش کيوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند يک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ايران درم بد هزاران هزار

ببخشيد و ديوان بر آتش نهاد

همه شهر ايران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرين خواند هرکس بسی

برفتند يکسر به آتشکده

به ايوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

يکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد يزدگرد

بجست و به يک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامه ی شهريار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشيد به اندازه شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده دل و نيکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گيتی به جای

مناديگری کرد بر در به پای

که ای زيردستان بيدار شاه

ز غم دور باشيد و دور از گناه

وزين پس بران کس کنيد آفرين

که از داد آباد دارد زمين

ز گيتی به يزدان پناهيد و بس

که دارنده اويست و فريادرس

هرانکس که بگزيد فرمان ما

نپيچد سر از رای و پيمان ما

برو نيکويها برافزون کنيم

ز دل کينه و آز بيرون کنيم

هرانکس که از داد بگريزد اوی

به بادآفره در بياويزد اوی

گر ايدونک نيرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برين نيکويها فزايش بود

شما را بر ما ستايش بود

همه شهر ايران به گفتار اوی

برفتند شادان دل و تازه روی

بدانگه که شد پادشاهيش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچير بد کار اوی

دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوی

چنان بد که روزی به نخچير شير

همی رفت با چند گرد دلير

بشد پير مردی عصايی به دست

بدو گفت کای شاه يزدان پرست

به راهام مرديست پرسيم و زر

جهودی فريبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرايش خوان و گفتار خوش

بپرسيد زان کهتران کاين کيند

به گفتار اين پير سر بر چيند

چنين گفت با او يکی نامدار

که ای با گهر نامور شهريار

سقاايست اين لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به يک نيم روز آب دارد نگاه

دگر نيمه مهمان بجويد ز راه

نماند به فردا از امروز چيز

نخواهد که در خانه باشد به نيز

به راهام بی بر جهوديست زفت

کجا زفتی او نشايد نهفت

درم دارد و گنج و دينار نيز

همان فرش ديبا و هرگونه چيز

مناديگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پيش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی زور و تاب

سوی خانه ی لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی ام ز ايران سپاه

چو شب تيره شد بازماندم ز شاه

درين خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهريار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه يک به يک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بماليد شادان به چيزی تنش

يکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دويد

يکی شهره شطرنج پيش آوريد

يکی کاسه آورد پر خوردنی

بياورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمايه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بديد آنک کلنبک بدو داد شاه

بخنديد و بنهاد بر پيش گاه

چو نان خورده شد ميزبان در زمان

بياورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بيازيد دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنين گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

يک امروز مهمان من باش وبس

وگر يار خواهی بخوانيم کس

بياريم چيزی که بايد به جای

يک امروز با ما به شادی بپای

چنين گفت با آبکش شهريار

که امروز چندان نداريم کار

که ناچار ز ايدر ببايد شدن

هم اينجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرين کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشيد

خريدار آبش نيامد پديد

غمی گشت و پيراهنش درکشيد

يکی آبکش را به بر برکشيد

بها بستد و گوشت بخريد زود

بيامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

يکی مجلس ديگر آراستند

بيود آن شب تيره با می به دست

همان لنبک آبکش می پرست

چو شب روز شد تيز لنبک برفت

بيامد به نزديک بهرام تفت

بدو گفت روز سيم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من يک امروز نيز

چنان دان که بخشيده ای زر و چيز

بدو گفت بهرام کين خود مباد

که روز سه ديگر نباشيم شاد

برو آبکش آفرين خواند و گفت

که بيداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمايه مردی سپرد

خريد آنچ بايست و آمد دوان

به نزديک بهرام شد شادمان

بدو گفت ياری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

بريد و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالين او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بيدار بهرام گور

بشد ميزبان گفت کای نامدار

ببودی درين خانه ی تنگ و تار

بدين خانه اندر ت نآسان نه ای

گر از شاه ايران هراسان نه ای

دو هفته بدين خان هی بی نوا

بباشی گر آيد دلت را هوا

برو آفرين کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرين خانه بوديم شاد

که شاهان گيتی گرفتيم ياد

به جايی بگويم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که اين ميزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بيامد چو گرد اسپ را زين نهاد

به نخچيرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچير تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

ز پيش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی شهريار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نيابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدين خانه يابم سپنج

نباشد کسی را ز من هيچ رنج

به پيش به راهام شد پيشکار

بگفت آنچ بشنيد ازان نامدار

به راهام گفت ايچ ازين در مرنج

بگويش که ايدر نيابی سپنج

بيامد فرستاده با او بگفت

که ايدر ترا نيست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ايدر گذشتن مرا نيست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نيارم به چيزت ازان پس به رنج

چو بشنيد پويان بشد پيشکار

به نزد به راهام گفت اين سوار

همی ز ايدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسيار گشت

به راهام گفتش که رو بی درنگ

بگويش که اين جايگاهيست تنگ

جهوديست درويش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمين برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نيابم بدين خانه آيدت رنج

بدين در بخسپم نجويم سرای

نخواهم به چيزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چيزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی برگ و بی رنگ شد

به پيمان که چيزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچين و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش بايد و نيست چيزی مرا

گر اين اسپ سرگين و آب افگند

وگر خشت اين خانه را بشکند

به شبگير سرگينش بيرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نيز تاوان دهی

چو بيدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پيمان کنم

برين رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تيغ از نيام

نمدزين بگسترد و بالينش زين

بخفت و دو پايش کشان بر زمين

جهود آن در خانه از پس ببست

بياورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو اين داستان بشنوی ياد دار

به گيتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاين داستان

شنيدستم از گفت هی باستان

شنيدم به گفتار و ديدم کنون

که برخواندی از گفته ی رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشيد کای رنج ديده سوار

برين داستان کهن گو شدار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پيش او چون يکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نيم شب

بدو گفت بهرام کاين بس شگفت

به گيتی مرين ياد بايد گرفت

که از جام يابی سرانجام نيک

خنک ميگسار و می و جام نيک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گريزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمه ی ناچران زين نهاد

چه زين از برش خشک بالين نهاد

بيامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای دار

تو گفتی که سرگين اين بارگی

به جاروب روبم به يکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بيدادگر

بدو گفت بهرام شو پايکار

بياور که سرگين کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بيرون برد

وزين خانه ی تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ريزد اندر مغاک

تو پيمان که کردی به کژی مبر

نبايد که خوانمت بيدادگر

چو بشنيد بهرام ازو اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

يکی خوب دستار بودش حرير

به موزه درون پر ز مشک و عبير

برون کرد و سرگين بدو کرد پاک

بينداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزاديم بشنود پادشا

ترا از جهان بی نيازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

برفت و بيامد به ايوان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

پرانديشه آن شب به ايوان بخفت

بخنديد و آن راز با کس نگفت

به شبگير چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پيش او دست کرده به کش

ببردند ز ايوان به راهام را

جهود بدانديش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

يکی پاک دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگيها ببر

نگر تا نباشی بجز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بينی نهاده بيار

بشد پاک دل تا به خان جهود

همه خانه ديبا و دينار بود

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

يکی کاروان خانه بود و سرای

کزان خانه بيرون نبوديش جای

ز در و ز ياقوت و هر گوهری

ز هر بدره يی بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و ديگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بينا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زين به گنج تو نيست

همان مانده خروار باشد دويست

بماند اندران شاه ايران شگفت

ز راز دل انديشه ها برگرفت

که چندين بورزيد مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنيها و از بيش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گويی که پيغمبرت چند زيست

چه بايست چندی به زشتی گريست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست يازان ز خوردن بکش

ببين زين سپس خوردن آبکش

ز سرگين و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاين را تو سرماي هدار

سزا نيست زين بيشتر مر ترا

درم مرد درويش را سر ترا

به ارزانيان داد چيزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

چو يوز شکاری به کار آمدش

بجنبيد و رای شکار آمدش

يکی باره يی تيزرو بر نشست

به هامون خراميد بازی به دست

يکی بيشه پيش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم ني کبخت

بسان بهشتی يکی سبز جای

نديد اندرو مردم و چارپای

چنين گفت کاين جای شيران بود

همان رزمگاه دليران بود

کمان را به زه کرد مرد دلير

پديد آمد اندر زمان نره شير

يکی نعره زد شير چون در رسيد

بزد دست شاه و کمان درکشيد

بزد تير و پهلوش با دل بدوخت

دل شير ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغريد و چنگش به اندام کرد

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بيشه مردی کهن

زبانش گشاده به شيرين سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشير او شاد بود

يکی مرد دهقان يزدان پرست

بدان بيشه بوديش جای نشست

چو آمد بر شاه ايران فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

يکی مرد دهقانم ای پاک رای

خداوند اين جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شيران شده بددل و مستمند

کنون ايزد اين کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درين بيشه آيی چنين

بباشی به شير و می و انگبين

به ره هست چندانک بايد به کار

درختان بارآور و سايه دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بيشه جايی نگاه

که باشد زمين سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بياورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بيامد يکی جام زرين به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبيد

نهادند پيشش گل و شنبليد

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو ني کپی

چنان دان که ماننده ای شاه را

همان تخت زرين و هم گاه را

بدو گفت بهرام کری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفريند که خواهد همی

مر آن را گزيند که خواهد همی

اگر من همی نيک مانم به شاه

ترا دادم اين بيشه و جايگاه

بگفت اين و زان جايگه برنشست

به ايوان خرم خراميد مست

بخفت آن شب تيره در بوستان

همی ياد کرد از لب دوستان

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بيامد هم انگه يکی مرد مه

ورا ميوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سيب و بهی

ز گل دسته ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون ديد بنواختش

ميان يلان پايگه ساختش

همين مه که با ميوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبيد

دو من را به يکبار اندر کشيد

چو شد مرد خرم ز ديدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

يکی جام ديگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پيش بزرگان بيازيد دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به ياد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت ميخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبيد

چو من درکشم يار خواهم گزيد

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازين بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بيرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بيامد به دشت

چو در سينه ی مرد، می گرم گشت

برانگيخت اسپ از ميان گروه

ز هامون همی تاخت تا پيش کوه

فرود آمد از باره جايی نهفت

يله کرد و در سايه ی کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سياه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس اندر گروه

ورا مرده ديدند بر پيش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سياه

برش اسپ او ايستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بيامد بر او يکی نيک خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پيش راغ

رخ شهريار جهان زرد شد

ز تيمار کبروی پر درد شد

هم انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زيردستت گر نامور

برين گونه بگذشت سالی تمام

همی داشتی هرکسی می حرام

همان شه چو مجلس بياراستی

همان نامه ی باستان خواستی

چنين بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چيز و نام و گهر

نبودش دران کار افزار سخت

همی زار بگريست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختی نبيد

پسر را بدان خانه اندر کشيد

به پور جوان گفت کاين هفت جام

بخور تا شوی ايمن و شادکام

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ

کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ کرد

بيامد در خانه سوراخ کرد

وزان جايگه شد به درگاه خويش

شده شاددل يافته راه خويش

چنان بد که از خانه شيران شاه

يکی شير بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به ديده نديد آنچ بايست بود

بشد تيز و بر شير غران نشست

بيازيد و بگرفت گوشش به دست

بران شير غران پسر شير بود

جوان از بر و شر در زير بود

همی شد دوان شيروان چون نوند

به يک دست زنجير و ديگر کمند

چو آن شيربان جهاندار شاه

بيامد ز خانه بدان جايگاه

يکی کفشگر ديد بر پشت شير

نشسته چو بر خر سواری دلير

بيامد دوان تا در بارگاه

دلير اندر آمد به نزديک شاه

بگفت آن دليری کزو ديده بود

به ديده بديد آنچ نشنيده بود

جهاندار زان در شگفتی بماند

همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنين گفت کاين کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرين کرد بر شهريار

که شادان بزی تا بود روزگار

چنين گفت کاين نورسيده به جای

يکی زن گزين کرد و شد کدخدای

به کار اندرون نايژه سست بود

دلش گفتی از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبيدش نهان

که ماند کس از تخم او در جهان

هم اندر زمان لعل گشتش رخان

نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبيد

که دانست کاين شاه خواهد شنيد

بخنديد زان پيرزن شاه گفت

که اين داستان را نشايد نهفت

به موبد چنين گفت کاکنون نبيد

حلالست ميخواره بايد گزيد

که چندان خورد می که بر نره شير

نشيند نيارد ورا شير زير

نه چندان که چشمش کلاغ سياه

همی برکند رفته از نزد شاه

خروشی برآمد هم انگه ز در

که ای پهلوانان زرين کمر

به اندازه بر هرکسی می خوريد

به آغاز و فرجام خود بنگريد

چو می تان به شادی بود رهنمون

بکوشيد تا تن نگردد زبون

بيامد سوم روز شبگير شاه

سوی دشت نخچيرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فريدون سخن راندند

سگ و يوز در پيش و شاهين و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشيد تابان به گنبد رسيد

به جايی پی گور و آهو نديد

چو خورشيد تابان درم ساز گشت

ز نخچيرگه تنگدل بازگشت

به پيش اندر آمد يکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پيش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کايد بدان ده فرود

نکردند زيشان کسی آفرين

تو گفتی ببست آن خران را زمين

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ايشان نگاه

به موبد چنين گفت کاين سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچير باد

به جوی اندرون آب چون قير باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بديشان چنين گفت کاين سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

يکی تازه کرد اندرين کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاويد داريد دل شادمان

شما را همه يکسره کرد مه

بدان تا کند شهره اين خوب ده

بدين ده زن و کودکان مهترند

کسی را نبايد که فرمان برند

بدين ده چه مزدور و چه کدخدای

به يک راه بايد که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهيد

يکايک همه کدخدای دهيد

خروشی برآمد ز پرمايه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس يکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بريدند ناگه سر مرد مه

همه يک به ديگر برآميختند

به هرجای بی راه خون ريختند

چو برخاست زان روستا رستخيز

گرفتند ناگاه ازان ده گريز

بماندند پيران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ويرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی آب جوی

شده دست ويران و ويران سرای

رميده ازو مردم و چارپای

چو يک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچير شد شهريار

بران جای آباد خرم رسيد

نگه کرد و بر جای بر ده نديد

درختان همه خشک و ويران سرای

همه مرز بی مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز يزدان بترسيد و پر داد گشت

به موبد چنين گفت کای روزبه

دريغست ويران چنين خوب ده

برو تيز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزين پس نبينند رنج

ز پيش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ويران خراميد تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بيکار پيری بيافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بدو گفت کای خواجه ی سالخورد

چنين جای آباد ويران که کرد

چنين داد پاسخ که يک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهريار

بيامد يکی بی خرد موبدی

ازان نامداران بی بر بدی

بما گفت يکسر همه مهتريد

نگر تا کسی را به کس نشمريد

بگفت اين و اين ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که يزدان ورا يار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار اين جا پر از تيرگيست

چنان شد که بر ما ببايد گريست

ازين گفته پردرد شد روزبه

بپرسيد و گفت از شما کيست مه

چنين داد پاسخ که مهتر بود

به جايی که تخم گيا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدين جای ويران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دينار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بيکار بينی به ده

همه کهترانند يکسر تو مه

بدان موبد پيش نفرين مکن

نه بر آرزو راند او اين سخن

اگر يار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنيد پير اين سخن شاد شد

از اندوه ديرينه آزاد شد

هم انگه سوی خانه شد مرد پير

بياورد مردم سوی آبگير

زمين را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسايگان گاو و خر خواستند

همه دشت يکسر بياراستند

خود و مرزداران بکوشيد سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو يک برزن نيک آباد شد

دل هرک ديد اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگريختی

به مژگان همی خون فرو ريختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج اين پير سر کدخدای

يکايک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

يکايک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ويران چو خرم بهشت

به سالی سه ديگر بياراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچير شد شهريار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسيدند نزديک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان ديد پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او يکسره

به موبد چنين گفت کای روزبه

چه کردی که ويران بد اين خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از يک سخن

به پای آمد اين شارستان کهن

همان از يک انديشه آباد شد

دل شاه ايران ازين شاد شد

مرا شاه فرمود کاين سبز جای

به دينار گنج اندر آورد به پای

بترسيدم از کردگار جهان

نکوهيدن از کهتران و مهان

بديدم چو يک دل دو انديشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به يک شهر دو کدخدای

بود بوم ايشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پيران ده

که ای مهتران بر شما نيست مه

زنان کدخدايند و کودک همان

پرستار و مزدورتان اين زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ويران شد اين پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بريشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

يکی با خرد پير کردم به پای

سخن گوی و بادانش و رهنمای

بکوشيد و ويرانی آباد کرد

دل زيردستان بدان شاد کرد

چو مهتر يکی گشت شد رای راست

بيفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بديشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ايزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جايگه بر برندش به کار

خرد شاه بايد زبان پهلوان

چو خواهی که بی رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ويرانی آباد باد

چو بشنيد شاه اين سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو اين روزبه

ببخشيد يک بدره دينار زرد

بران پرهنر مرد بيننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچير شد شهريار جهان

چنان بد که ماهی به نخچيرگاه

همی بود ميخواره و با سپاه

ز نخچير کوه و ز نخچير دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گيتی سياه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

يکی آتشی ديد رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگريد

به يک سو دهی خرم آمد پديد

يکی آسيا ديد در پيش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

يکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر يکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامه ی رزم خسرو زدند

وزان جايگه هر زمان نو زدند

همه ماه روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزديک پيش در آسيا

به رامش کشيده نخی بر گيا

وزان هر يکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده ني ممست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاويد ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برويست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گويی از روی اوی

همی بوی مشک آيد از موی اوی

شکارش نباشد جز از شير و گور

ازيراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ايشان شنيد

عنان را بپيچيد و زان سو کشيد

چو آمد به نزديکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت يکسر پر از ماه ديد

به شهر آمدن راه کوتاه ديد

بفرمود تا ميگساران ز راه

می آرند و ميخواره نزديک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از ميانه چهار

يکی مشک نام و دگر سيسنک

يکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

يکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسيد بهرام گور

کزيشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران ک هايد

وزين آتش افروختن بر چه ايد

يکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چيز ماننده شهريار

پدرمان يکی آسيابان پير

بدين کوه نخچير گيرد به تير

بيايد همانا چو شب تيره شد

ورا ديد از تيرگی خيره شد

هم اندر زمان آسيابان ز کوه

بياورد نخچير خود با گروه

چو بهرام را ديد رخ را به خاک

بماليد آن پير آزاده پاک

يکی جام زرين بفرمود شاه

بدان پير دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاين چار خورشيد روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پيرمرد آفرين کرد و گفت

که اين دختران مرا نيست جفت

رسيده بدين سال دوشيز هاند

به دوشيزگی نيز پاکيزه اند

وليکن ندارند چيزی فزون

نگوييم زين بيش چيزی کنون

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

به من ده وزين بيش دختر مکار

چنين داد پاسخ ورا پيرمرد

کزين در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سيم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شايد مرا

که بی چيز ايشان ببايد مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عيب و هنر چشم تو ديدشان

بدين سان که ديدی پسنديده شان

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

پذيرفتم از پاک پروردگار

بگفت اين و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد يکايک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسيابان شگفت

شب تيره انديشه اندر گرفت

به زن گفت کاين نامدار چو ماه

بدين برز بالا و اين دستگاه

شب تيره بر آسيا چون رسيد

زنش گفت کز دور آتش بديد

بر آواز اين رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنين گفت پس آسيابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نيکيست فرجام اين گر بدی

زنش گفت کاری بود ايزدی

نپرسيد چون ديد مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود ياد

به روی زمين بر همی ماه جست

نه دينار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببيند چو ايشان به چين

گسسته شود بر بتان آفرين

برين گونه تا شيد بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه يی داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدين پير گفتا که ای روزبه

به بالينت آمد شب تيره بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تيره گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچيرگاه

نگه کرد اين جشن و آتش بديد

عنان را بپيچيد و زين سو کشيد

کنون دختران تو جفت و یاند

به آرام اندر نهفت وی اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زين سپس ياد تست

ترا داد اين کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پيمان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توايم

چه کهتر همه چاکران توايم

بدو آسيابان و زن خيره ماند

همی هر يکی نام يزدان بخواند

چنين گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

دگر هفته آمد به نخچيرگاه

خود و موبدان و ردان سپاه

بيامد يکی سرد مهترپرست

چو باد دمان با گرازی به دست

بپرسيد مهتر که بهرامشاه

کجا باشد اندر ميان سپاه

بدو گفت هرکس که تو شاه را

چه جويی نگويی به ما راه را

چنين داد پاسخ که تا روی شاه

نبينم نگويم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه بايد بگوی

تو شاه جهان را ندانی به روی

بر شاه بردند جوينده را

چنان دانشی مرد گوينده را

بيامد چو بهرام را ديد گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپيچيد بهرام گور

ز ديدار لشکر برون راند دور

بدو گفت مرد اين جهانديده شاه

به گفتار من کرد بايد نگاه

بدين مرز دهقانم و کدخدای

خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدين مرز خويش

که در کار پيدا کنم ارز خويش

چو بسيار گشت آب گستاخ شد

ميان يکی مرز سوراخ شد

شگفتی خروشی به گوش آمدم

کزان بيم جای خروش آمدم

همی اندران جای آواز سنج

خروشش همی ره نمايد به گنج

چو بشنيد بهرام آنجا کشيد

همه دشت پر سبزه و آب ديد

بفرمود تا کارگر با گراز

بيارند چندی ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند

شراعی زدند از برکشتمند

شب آمد گوان شمعی افروختند

به هر جای آتش همی سوختند

ز دريا چو خورشيد برزد درفش

چو مصقول کرد اين سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاريگران

شدند انجمن چون سپاهی گران

زمين را به کندن گرفتند پاک

شد آن جای هامون سراسر مغاک

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

پديد آمد از خاک چيزی چو کوه

يکی خانه يی کرده از پخته خشت

به ساروج کرده بسان بهشت

کننده تبر زد همی از برش

پديد آمد از دور جای درش

چو موبد بديد اندر آمد به در

ابا او يکی ايرمانی دگر

يکی خانه ديدند پهن و دراز

برآورده بالای او چند باز

ز زر کرده بر پای دو گاوميش

يکی آخری کرده زرينش پيش

زبرجد به آخر درون ريخته

به ياقوت سرخ اندر آميخته

چو دو گاو گردون ميانش تهی

شکمشان پر از نار و سيب و بهی

ميان بهی در خوشاب بود

که هر دانه يی قطره ی آب بود

همان گاو را چشم ياقوت بود

ز پيری سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شير و گور

يکی ديده ياقوت و ديگر بلور

تذروان زرين و طاوس زر

همه سينه و چشمهاشان گهر

چو دستور ديد آن بر شاه شد

به رای بلند افسر ماه شد

به نرمی به شاه جهان گفت خيز

که آمد همی گنجها را جهيز

يکی خانه ی گوهر آمد پديد

که چرخ فلک داشت آن را کليد

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نويسد کسی کش بود گنج کام

نگه کن بدان گنج تا نام کيست

گر آگندن او به ايام کيست

بيامد سر موبدان چون شنيد

بران گاو بر مهر جمشيد ديد

به شاه جهان گفت کردم نگاه

نوشتست بر گاو جمشيد شاه

بدو گفت شاه ای سر موبدان

به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشيد بنهاد پيش

چرا کرد بايد مرا گنج خويش

هر آن گنج کان جز به شمشير و داد

فراز آيد آن پادشاهی مباد

به ارزانيان ده همه هرچ هست

مبادا که آيد به ما برشکست

اگر نام بايد که پيدا کنيم

به داد و به شمشير گنج آگنيم

نبايد سپاه مرا بهره زين

نه تنگست بر ما زمان و زمين

فروشيد گوهر به زر و به سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

تهی دست مردم که دارند نام

گسسته دل از نام و آرام و کام

ز ويران و آباد گرد آوريد

ازان پس يکايک همه بشمريد

ببخشيد دينار گنج و درم

به مزد روان جهاندار جم

ازان ده يک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از ميان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست

چرا بايدم گنج جمشيد جست

گهر هرک بستاند از جمشيد

به گيتی مبادش به نيکی اميد

چو با لشکر تن به رنج آوريم

ز روم و ز چين نام و گنج آوريم

مرا اسپ شبديز و شمشير تيز

نگيرم فريب و ندانم گريز

وزان جايگه شد سوی گنج خويش

که گرد آوريد از خوی و رنج خويش

بياورد گردان کشورش را

درم داد يکساله لشکرش را

يکی بزمگه ساخت چون نوبهار

بياراست ايوان گوهرنگار

می لعل رخشان به جام بلور

چو شد خرم و شاد بهرام گور

به ياران چنين گفت کای سرکشان

شنيده ز تخت بزرگی نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

کجا ز آفريدون بد او يادگار

برين هم نشان تا سر کيقباد

که تاج فريدون به سر بر نهاد

ببينيد تا زان بزرگان که ماند

بريشان بجز آفرين را که خواند

چو کوتاه شد گردش روزگار

سخن ماند زان مهتران يادگار

که اين را منش بود و آن را نبود

يکی را نکوهش دگر را ستود

يکايک به نوبت همه بگذريم

سزد گر جهان را به بد نسپريم

چرا گنج آن رفتگان آوريم

وگر دل به دينارشان گستريم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نيازم به گنج

چو روزی به شادی همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

هرانکس کزين زيردستان ما

ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد يکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من

يکی پير بد نام او ماهيار

شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنيد بر پای خاست

چنين گفت کای مهتر داد و راست

چنين يافتم از فريدون و جم

وزان نامداران هر بيش و کم

چو تو شاه ننشست کس در جهان

نه کس اين شنيد از کهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند

ورا گنج گاوان همی خواندند

چو گنجی پراگنده ای در جهان

ميان کهان و ميان مهان

دلت گر به درهای درياستی

ز دريا گهر موج برخاستی

ندانست کس در جهان کان کجاست

به خاکست گر در دم اژدهاست

تو چون يافتی ننگريدی به گنج

که ننگ آمدت اين سرای سپنج

به دريا همانا که چندين گهر

به ديده نديدست کس بيشتر

به دوريش بخشيدی اين گوهران

همان گاو گوهر کران تا کران

پس از رفتنت نام تو زنده باد

تو آباد و پيروز و بخت از تو شاد

بسی دفتر خسروان زين سخن

سيه گردد و هم نيايد به بن

به روز سديگر برون رفت شاه

ابا لشکر و ساز نخچيرگاه

بزرگان ايران ز بهر شکار

به درگاه رفتند سيصد سوار

ابا هر سواری پرستنده سی

ز ترک و ز رومی و از پارسی

پرستنده سيصد ز ايوان شاه

برفتند با ساز نخچيرگاه

ز ديبا بياراسته صد شتر

رکابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را

به ديبا بياراسته گاه را

به پيش اندر آراسته هفت پيل

برو تخت پيروزه همرنگ نيل

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر يکی تيغ زن صد غلام

به زرين کمرها و زرين ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز

دو صد چرغ و شاهين گرد نفراز

پس اندر يکی مرغ بودی سياه

گرامی تر آن بود بر چشم شاه

سياهی به چنگ و به منقار زرد

چو زر درخشنده بر لاژورد

همی خواندش شاه طغری به نام

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

که خاقان چينش فرستاده بود

يکی تخت با تاج بيجاده بود

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چهل ياره و سی و شش گوشوار

شتروار سيصد طرايف ز چين

فرستاد و ياقوت سيصد نگين

پس بازداران صد و شست يوز

ببردند با شاه گيتی فرزو

بياراسته طوق يوز از گهر

بدو اندر افگنده زنجير زر

بيامد شهنشاه زين سان به دشت

همی تاجش از مشتری برگذشت

هرانکس که بودند نخچيرجوی

سوی آب دريا نهادند روی

جهاندار بهرام هر هفت سال

بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزديک دريا رسيد

شهنشاه دريا پر از مرغ ديد

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

شکيبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را کلنگ

شکاری چو نخچير بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپديد

کلنگی به چنگ آمدش بردميد

بپريد بر سان تير از کمان

يکی بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پريدنش تنگ

همی تاخت از پس به آواز زنگ

يکی باغ پيش اندر آمد فراخ

برآورده از گوش هی باغ کاخ

بشد تازيان با تنی چند شاه

همی بود لشکر به نخچيرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ

يکی جای ديد از برش تند راغ

ميان گلستان يکی آبگير

بروبر نشسته يکی مرد پير

زمينش به ديبا بياراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج

نهاده به سربر ز پيروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند

به ابرو کمان و به گيسو کمند

يکی جام بر دست هر يک بلور

بديشان نگه کرد بهرام گور

ز ديدارشان چشم او خيره شد

ز باز و ز طغری دلش تيره شد

چو دهقان پرمايه او را بديد

رخ او شد از بيم چون شنبليد

خردمند پيری و برزين به نام

دل او شد از شاه ناشادکام

برفت از بر حوض برزين چو باد

بر شاه شد خاک را بوسه داد

چنين گفت کای شاه خورشيدچهر

به کام تو گرداد گردان سپهر

نيارمت گفتن که ايدر بايست

بدين مرز من با سواری دويست

سر و نام برزين برآيد به ماه

اگر شاد گردد بدين باغ شاه

به برزين چنين گفت شاه جهان

که امروز طغری شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گيرنده تنگ

که مرغان چو نخچير بد او پلنگ

چنين پاسخ آورد به رزين به شاه

که اکنون يکی مرغ ديدم سياه

ابا زنگ زرين تنش همچو قير

همان چنگ و منقار او چون زرير

بيامد بران گوزبن بر نشست

بيايد هم اکنون به بختت به دست

هم انگه يکی بنده را گفت شاه

که رو گوزين کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد

که طغری به شاخی برآويختست

کنون بازدارش بگيرد به دست

چو طغری پديد آمد آن پير گفت

که ای بر زمين شاه بی بار و جفت

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدين شادی اکنون يکی جام خواه

چو آرام دل يافتی کام خواه

شهنشاه گيتی بران آبگير

فرود آمد و شادمان گشت پير

بيامد هم انگاه دستور اوی

همان گنج داران و گنجور اوی

بياورد برزين می سرخ و جام

نخستين ز شاه جهان برد نام

بياورد خوان و خورش ساختند

چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بياورد جامی بلور

نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبيد

از اندازه ی خط برتر کشيد

چو برزين چنان ديد برگشت شاد

بيامد به هر جای خمی نهاد

چو شد مست برزين بدان دختران

چنين گفت کای پرخرد مهتران

بدين باغ بهرامشاه آمدست

نه گردنکشی با سپاه آمدست

هلا چامه پيش آور ای چام هگوی

تو چنگ آور ای دختر ماه روی

برفتند هر سه به نزديک شاه

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

يکی پای کوب و دگر چن گزن

سه ديگر خوش آواز لشکر شکن

به آواز ايشان شهنشاه جام

ز باده تهی کرد و شد شادکام

بدو گفت کاين دختران کيند

که با تو بدين شادمانی زيند

چنين گفت برزين که ای شهريار

مبيناد بی تو کسی روزگار

چنان دان که اين دلبران منند

پسنديده و دختران منند

يکی چامه گوی و يکی چن گزن

سيم پای کوبد شکن بر شکن

چهارم به کردار خرم بهار

بدين سان که بيند همی شهريار

بدان چامه زن گفت کای ماه روی

بپرداز دل چامه ی شاه گوی

بتان چامه و چنگ برساختند

يکايک دل از غم بپرداختند

نخستين شهنشاه را چامه گوی

چنين گفت کای خسرو ماه روی

نمانی مگر بر فلک ماه را

به شادی همان خسرو گاه را

به ديدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگير بيندت روی

خنک آنک يابد ز موی تو بوی

ميان تنگ چون شير و بازو ستبر

همی فر تاجت برآيد به ابر

به گلنار ماند همی چهر تو

به شادی بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دريا و رايت چو ابر

شکارت نبينم همی جز هژبر

همی مو شکافی به پيکان تير

همی آب گردد ز داد تو شير

سپاهی که بيند کمند ترا

همان بازوی زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو آن چامه بشنيد بهرام گور

بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

نيابی تو داماد بهتر ز من

گو شهرياران سر انجمن

بمن ده تو اين هر سه دخترت را

به کيوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزين که ای شهريار

بتو شاد بادا می و ميگسار

که يارست گفت اين خود اندر جهان

که دارد چنين زهره اندر نهان

مرا گر پذيری بسان رهی

که بپرستم اين تخت شاهنشهی

پرستش کنم تاج و تخت ترا

همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان اين سه دختر پرستنده اند

به پيش تو بر پای چون بند هاند

پرستندگان را پسنديد شاه

بدان سان که از دور ديدش سه ماه

به بالای ساجند و همرنگ عاج

سزاوار تخت اند و زيبای تاج

پس انگاه گفتش به بهرام پير

که ای شاه دشمن کش و شيرگير

بگويم کنون هرچ هستم نهان

بد و نيک با شهريار جهان

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندگی

همانا شتربار باشد دويست

به ايوان من بنده گر بيش نيست

همان ياره و طوق و هم تاج و تخت

کزان دختران را بود ني کبخت

ز برزين بخنديد بهرام و گفت

که چيزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم انجا به جای

تو با جام می سوی رامش گرای

بدو پير گفت اين سه دختر چو ماه

به راه کيومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاک پای تواند

همه هر سه زنده برای تواند

مهين دخترم نام ماه آفريد

فرانک دوم و سيوم شنبليد

پسنديدشان شاه چون ديدشان

ز بانو زنان نيز بگزيدشان

به برزين چنين گفت کاين هر سه ماه

پسنديد چون ديد بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرين چهار

بيارد ز لشکر يکی نامدار

چو هر سه مه اندر عماری نشست

ز رومی همان خادم آورد شست

به مشکوی زرين شدند اين سه ماه

همی بود تا مست تر گشت شاه

بدو گفت برزين که ای شهريار

جهاندار و دانا و نيز هگزار

يکی بنده ام تا زيم شاه را

نيايش کنم خاک درگاه را

يکی بنده تازانه ی شاه را

ببرد و بياراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازيانه نبودی نشان

چو ديدی کسی شاخ شيب دراز

دوان پيش رفتی و بردی نماز

همی بود بهرام تا گشت مست

چو خرم شد اندر عماری نشست

بيامد به مشکوی زرين خويش

سوی خانه ی عنبر آگين خويش

چو آمد يکی هفته آنجا ببود

بسی خورد و بخشيد و شادی نمود

به هشتم بيامد به دشت شکار

خود و روزبه با سواری هزار

همه دشت يکسر پر از گور ديد

ز قربان کمان کيان برکشيد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

ز يزدان پيروزگر کرد ياد

بهاران و گوران شده جفت جوی

ز کشتن به روی اندر آورده روی

همی پوست کند اين ازآن آن ازين

ز خونشان شده لعل روی زمين

همی بود بهرام تا گور نر

به مستی جدا شد يک از يک دگر

چو پيروز شد نره گور دلير

يکی ماده را اندر آورد زير

به زه داشت بهرام جنگی کمان

بخنديد چون گور شد شادمان

بزد تير بر پشت آن گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت

دل لشکر از زخم او بر فروخت

ز لشکر هرانکس که آن زخم ديد

بران شهريار آفرين گستريد

که چشم بد از فر تو دور باد

همه روزگاران تو سور باد

به مردی تواندر زمانه نوی

که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

وزانجا برانگيخت شبرنگ را

بديدش يکی بيشه تنگ را

دو شير ژيان پيش آن بيشه ديد

کمان را به زه کرد و اندر کشيد

بزد تير بر سينه ی شير چاک

گذر کرد تا پر و پيکان به خاک

بر ماده شد تيز بگشاد دست

بر شير با گردرانش ببست

چنين گفت کان تير بی پر بود

نبد تيز پيکان او کر بود

سپاهی همی خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

نديد و نبيند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تير بی پر تو شيرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد ني کخواه

يکی بيشه ديدند پر گوسفند

شبانان گريزان ز بيم گزند

يکی سرشبان ديد بهرام را

بر او دويد از پی نام را

بدو گفت بهرام کاين گوسفند

که آرد بدين جای ناسودمند

بدو سرشبان گفت کای شهريار

ز گيتی من آيم بدين مرغزار

همين گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

توانگر خداوند اين گوسفند

بپيچد همی از نهيب گزند

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سيمست و هم زيورست

ندارد جز از دختری چنگ زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

نخواهد جز از دست دختر نبيد

کسی مردم پير ازين سان نديد

اگر نيستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

شهنشاه گيتی نکوشد به زر

همان موبدش نيست بيدادگر

نگويی مرا کاين ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

بدو گفت بهرام کاين هر دو شير

تبه شد به پيکان مرد دلير

چو شيران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با يار هفت

کجا باشد ايوان گوهرفروش

پديدار کن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ايدر برو

دهی تازه پيش اندر آيدت نو

به شهر آيد آواز زان جايگاه

به نزديکی کاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حرير سياه

به جشن آيد آن مرد با دستگاه

گر ايدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آيدت نوش و آواز چنگ

چو بشنيد بهرام بالای خواست

يکی جامه ی خسرو آرای خواست

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

چنين گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ايران به ده

نشنيد بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار داريد گوش

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی گمان بر سرش تاج زر

نيابد همی سيری از خفت و خيز

شب تيره زو جفت گيرد گريز

شبستان مر او را فزون از صدست

شهنشاه زين سان که باشد به دست

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا ياره و تاج و با تخت زر

درفشان ز ديبای رومی گهر

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزيشان يکی نيست بی دستگاه

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پريشان رود باژ روم

دريغ آن بر و کتف و بالای شاه

دريغ آن رخ مجلس آرای شاه

نبيند چنو کس به بالای و زور

به يک تير بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خيز زنان

به زودی شود سست چون پرنيان

کند ديده تاريک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوی زنان موی گردد سپيد

سپيدی کند در جهان نااميد

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

به يک ماه يک بار آميختن

گر افزون بود خون بود ريختن

همين بار از بهر فرزند را

ببايد جوان خردمند را

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی خون کند

برفتند گويان به ايوان شاه

يکی گفت خورشيد گم کرد راه

شب تيره گون رفت بهرام گور

پرستنده يک تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشيد را يار خواست

پرستنده ی مهربان گفت کيست

زدن در شب تيره از بهر چيست

چنين داد پاسخ که شبگير شاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

بلنگيد در زير من بارگی

ازو بازگشتم به بيچارگی

چنين اسپ و زرين ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره جوی

بيامد کنيزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

همی گويد اسپی به زرين ستام

بدزدند از ايدر شود کار خام

چنين داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

چو شاه اندر آمد چنان جای ديد

پرستنده هر جای برپای ديد

چنين گفت کای دادگر يک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آيين من

مباد آز و گردنکشی دين من

همه کار و کردار من داد باد

دل زيردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود ياد من

همه زيردستان چو گوهرفروش

بمانند با ناله ی چنگ و نوش

چو آمد به بالای ايوان رسيد

ز در دختر ميزبان را بديد

چو دهقان ورا ديد بر پای خاست

بيامد خم آورد بالای راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالی بيفگند و مسند نهاد

ز ديدار او ميزبان گشت شاد

گرانمايه خوانی بياورد زود

برو خوردنيها ازان سان که بود

بيامد يکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نيز خوان خواستند

يکی جای ديگر بياراستند

همان ميزبان را يکی زيرگاه

نهادند و بنشست نزديک شاه

به پوزش بياراست پس ميزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

توی ميهمان اندرين خان من

فدای تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تيره شبان

که يابد چنين تازه رو ميزبان

چو نان خورده شد جام بايد گرفت

به خواب خوش آرام بايد گرفت

به يزدان نبايد بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

کنيزک ببرد آبه دستان و تشت

ز ديدار مهمان همی خيره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

کنيزک بياورد جامی نبيد

می سرخ و جام و گل و شنبليد

بيازيد دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت ميخواره را چيست نام

هم اکنون بدين با تو پيمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

فراوان بخنديد زو شهريار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ايدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

بدو ميزبان گفت کاين دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

همو ميگسارست و هم چنگ زن

همان چامه گويست و لشکر شکن

دلارام را آرزو نام بود

همو ميگسار و دلارام بود

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پيش گشسپ آی با بوی و رنگ

بيامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت ای گزيده سوار

به هر چيز ماننده ی شهريار

چنان دان که اين خانه بر سور تست

پدر ميزبانست و گنجور تست

شبان سيه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشين و بردار چنگ

يکی چامه بايد مرا بی درنگ

شود ماهيار ايدر امشب جوان

گروگان کند پيش مهمان روان

زن چنگ زن چنگ در بر گرفت

نخستين خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهيار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

چو رود بريشم سخن گوی گشت

همه خانه ی وی سمن بوی گشت

پدر را چنين گفت کای ماهيار

چو سرو سهی بر لب جويبار

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم گوی و دل آزرم جوی

هميشه بدانديشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

توی چون فريدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چيره بيند سپاه

چو اين گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنين گفت کای شاه فش

بلنداختر و يک دل و کينه کش

کسی کو نديدست بهرام را

خنيده سوار دلارام را

نگه کرد بايد به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

ميانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شير و به تن ژنده پيل

بناورد خشت افگنی بر دو ميل

رخانت به گلنار ماند درست

تو گويی به می برگ گل را بشست

دو بازو به کردار ران هيون

به پای اندر آری که بيستون

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

نديد و نبيند به روز نبرد

تن آرزو خاک پای تو باد

همه ساله زنده برای تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز ديدار و بالا و آهنگ اوی

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

چو در پيش او مست شد ماهيار

چنين گفت با ميزبان شهريار

که دختر به من ده به آيين و دين

چو خواهی که يابی به داد آفرين

چنين گفت با آرزو ماهيار

کزين شيردل چند خواهی نثار

نگه کن بدو تا پسند آيدت

بر آسودگی سودمند آيدت

چنين گفت با ماهيار آرزوی

که ای باب آزاده و نيک خوی

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

تو گويی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

بدين نيکوی نيز درويش نيست

به گفتن مرا رای ک مبيش نيست

اگر بشمری گوهر ماهيار

فزون آيد از بدر هی شهريار

گر او را همی بايدت جام گير

مکن سرسری امشب آرام گير

به مستی بزرگان نبستند بند

به ويژه کسی کو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآيد ز خواب

بياريم پيران داننده را

شکيبا دل و چيز خواننده را

شب تيره از رسم بيرون بود

نه آيين شاه آفريدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نيز کاری نو آراستن

بدو گفت بهرام کاين بيهده ست

زدن فال بد رای و راه به دست

پسند منست امشب اين چنگ زن

تو اين فال بد تا توانی مزن

چنين گفت با دخترش آرزوی

پسنديدی او را به گفتار و خوی

بدو گفت آری پسنديده ام

به جان و به دل هست چون ديد هام

بکن کار زان پس به يزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهيار

بدو گفت کاکنون تو جفت ويی

چنان دان که اندر نهفت ويی

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

سرايش همه خفته بد چار سوی

بيامد به جای دگر ماهيار

همی ساخت کار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند

يکی را بتاز از پس گوسفند

نبايد که آرند خوان بی بره

بره نيز پرورده بايد سره

چو بيدار گردد فقاع و يخ آر

همی باش پيش گشسپ سوار

يکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بويا بود جای خواب

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می اين پير گوهر فروش

بگفت اين و چادر به سر برکشيد

تن آسانی و خواب در بر کشيد

چو خورشيد تابنده بفراخت تاج

زمين شد به کردار دريای عاج

پرستنده تازانه شهريار

بياويخت از خانه ی ماهيار

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازيانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه بر

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پيشش نماز

چو دربان بديد آن سپاه گران

کمردار بسيار و ژوپين وران

بيامد بر خفته برسان گرد

سر پير از خواب بيدار کرد

بدو گفت برخيز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

که شاه جهانست مهمان تو

بدين بی نوا خانه و مان تو

يکايک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت کاين را چه گويی همی

پی شهرياران چه جويی همی

همان چو ز گوينده بشنيد مست

خروشان ازانجای برپای جست

ز دربان برآشفت و گفت اين سخن

نگويد خردمند مرد کهن

پرستنده گفت ای جهانديده مرد

ترا بر زمين شاه ايران که کرد

بيامد پرستنده هنگام روز

که پيدا نبد هور گيتی فروز

يکی تازيانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

بياويخت از پيش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنيد يکسر سخن

بپيچيد بيدار مرد کهن

که من دوش پيش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

بيامد سوی حجر هی آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده خوی

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بيامد سوی خان گوهرفروش

همی آمد از دشت نخچيرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

کنون خيز و ديبای چينی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه ياقوت سرخ از در شهريار

چو بينی رخ شاه خورشيدفش

دو تايی برو دست کرده بکش

مبين مر ورا چشم در پيش دار

ورا چون روان و تن خويش دار

چو پرسدت با او سخن نرم گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

من اکنون نيايم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

که من نيز گستاخ گشتم به شاه

به پير و جوان از می آيد گناه

هم انگه يکی بنده آمد دوان

که بيدار شد شاه روشن روان

چو بيدار شد ايمن و تن درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نيايش کنان پيش خورشيد شد

ز يزدان دلی پر ز اميد شد

وزانجا بيامد به جای نشست

يکی جام می خواست از می پرست

چو از کهتران آگهی يافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پيش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمين بوس داد

بخنديد زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه اين کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر ديگر کس است

بيار آنک گفتی ز نخچيرگاه

ز رزم و سر نيزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتيم دوش

چو بشنيد دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خيره بماند

بيامد پدر دست کرده به کش

به پيش شهنشاه خورشيدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

کسی کو خرد دارد و باهشی

نبايد گزيدن جز از خامشی

ز نادانی آمد گنهکاريم

گمانم که ديوانه پنداريم

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

منم بر درت بنده ی بی خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنين داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چيزی نگيرد به دست

کسی را که می انده آرد به روی

نبايد که يابد ز می رنگ و بوی

به مستی نديدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو اين سخن بشنوی

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگويد همان لاله اندر سمن

بگويد يکی تا بدان می خوريم

پی روز ناآمده نشمريم

زمين بوسه داد آن زمان ماهيار

بياورد خوان و برآراست کار

بزرگان که بودند بر در به پای

بياوردشان مرد پاکيزه رای

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

ز مهمان بيگانه پرچين به روی

همی بود تا چرخ پوشد سياه

ستاره پديد آيد از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پيش فرمود شاه

چنين گفت کای شهريار دلير

که بگذارد از نام تو بيشه شير

توی شاه پيروز و لشکرشکن

همان رويه چون لاله اندر چمن

به بالای تو بر زمين شاه نيست

به ديدار تو بر فلک ماه نيست

سپاهی که بيند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهيب

بلندی ندانند باز از نشيب

هم انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

بيامد بر پادشا روزبه

گزيدند جايی مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه چهر و همه دلگسل

رخ روميان همچو ديبای روم

ازيشان همی تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

بيامد شهنشاه با روزبه

گشاده دل و شاد از ايوان مه

همی راند گويان به مشکوی خويش

به سوی بتان سمن بوی خويش

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

همه راه و بی راه لشکر گذشت

چنان شد که يک ماه ماند او به دشت

سراپرده و خيمه ها ساختند

ز نخچير دشتی بپرداختند

کسی را نيامد بران دشت خواب

می و گوشت نخچير و چنگ و رباب

بيابان همی آتش افروختند

تر و خشک هيزم بسی سوختند

برفتند بسيار مردم ز شهر

کسی کش ز دينار بايست بهر

همی بود چندی خريد و فروخت

بيابان ز لشکر همی برفروخت

ز نخچير دشت و ز مرغان آب

همی يافت خواهنده چندان کباب

که بردی به خروار تا خان خويش

بر کودک خرد و مهمان خويش

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

همی با بتان رای خواب آمدش

بياورد لشکر ز نخچيرگاه

ز گرد سواران نديدند راه

همی رفت لشکر به کردار گرد

چنين تا رخ روز شد لاژورد

يکی شارستان پيشش آمد به راه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او يک تنه

بپرسيد تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشيد و همی رفت راست

شکسته دری ديد پهن و دراز

بيامد خداوند و بردش نماز

بپرسيد کاين خانه ويران کراست

ميان ده اين جای ويران چراست

خداوند گفت اين سرای منست

همين بخت بد رهنمای منست

نه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

مرا ديدی اکنون سرايم ببين

بدين خانه نفرين به از آفرين

ز اسپ اندر آمد بديد آن سرای

جهاندار را سست شد دست و پای

همه خانه سرگين بد از گوسفند

يکی طاق بر پای و جای بلند

بدو گفت چيزی ز بهر نشست

فراز آور ای مرد مهمان پرست

چنين داد پاسخ که بر ميزبان

به خيره چرا خندی ای مرزبان

گر افگندنی هيچ بودی مرا

مگر مرد مهمان ستودی مرا

نه افگندنی هست و نه خوردنی

نه پوشيدنی و نه گستردنی

به جای دگر خانه جويی رواست

که ايدر همه کارها بی نواست

ورا گفت بالش نگه کن يکی

که تا برنشينم برو اندکی

بدو گفت ايدر نه جای نکوست

همانا ترا شير مرغ آرزوست

پس انگاه گفتش که شير آر گرم

چنان چون بيابی يکی نان نرم

چنين داد پاسخ که ايدو گمان

که خوردی و گشتی ازو شادمان

اگر نان بدی در تنم جان بدی

اگر چند جانم به از نان بدی

بدو گفت گر نيستت گوسفند

که آمد به خان تو سرگين فگند

چنين داد پاسخ که شب تيره شد

مرا سر ز گفتار تو خيره شد

يکی خانه بگزين که يابی پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشی به نزديکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تيغ داری به زربر رکيب

نبايد که آيد ز دزدت نهيب

ز يزدان بترس و ز من دور باش

به هر کار چون من تو رنجور باش

چو خانه برين گونه ويران بود

گذرگاه دزدان و شيران بود

بدو گفت اگر دزد شمشير من

ببردی کنون نيستی زير من

کديور بدو گفت زين در مرنج

که در خان من کس نيابد سپنج

بدو گفت شاه ای خردمند پير

چه باشی به پيشم همی خيره خير

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشای ای مرد آزادمرد

کديور بدو گفت کان آبگير

به پيش است کمتر ز پرتاب تير

بخور چند خواهی و بردار نيز

چه جويی بدين بی نوا خانه چيز

همانا بديدی تو درويش مرد

ز پيری فرومانده از کارکرد

چنين داد پاسخ که گر مهتری

نداری مکن جنگ با لشکری

چه نامی بدو گفت فرشيدورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خويش

چرا نان نجويی بدين نام خويش

کديور بدو گفت کز کردگار

سرآيد مگر بر من اين روزگار

نيايش کنم پيش يزدان خويش

ببينم مگر بی تو ويران خويش

چرا آمدی در سرای تهی

که هرگز نبينی مهی و بهی

بگفت اين و بگريست چندان به زار

که بگريخت ز آواز او شهريار

بخنديد زان پير و آمد به راه

دمادم بيامد پس او سپاه

چو بيرون شد از نامور شارستان

به پيش اندر آمد يکی خارستان

تبر داشت مردی همی کند خار

ز لشکر بشد پيش او شهريار

بدو گفت مهتر بدين شارستان

کرا دانی ای دشمن خارستان

چنين داد پاسخ که فرشيدورد

بماند همه ساله بی خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار

همان اسپ و استر بود زين شمار

زمين پر ز آگنده دينار اوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خويش نه بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر

يکی خانه بومش کند پر گهر

شبانش همی گوشت جوشد به شير

خود او نان ارزن خورد با پنير

دو جامه نديدست هرگز به هم

ازويست هم بر تن او ستم

چنين گفت با خارزن شهريار

که گر گوسفندش ندانی شمار

بدانی همانا کجا دارد اوی

شمارش بتو گفت کی يارد اوی

چنين گفت کای رزم ديده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دينار چند

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

بفرمود تا از ميان سپاه

بيايد يکی مرد دانا به راه

کجا نام آن مرد بهرام بود

سواری دلير و دلارام بود

فرستاد با نامور سی سوار

گزين کرده شايسته مردان کار

دبيری گزين کرد پرهيزگار

بدان سان که دانست کردن شمار

بدان خارزن گفت ز ايدر برو

همی خارکندی کنون زر درو

ازان خواسته ده يکی مر تراست

بدين مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن

گرازنده مردی به نيروی تن

گرانمايه اسپی بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

دل افروز بد گيتی افروز شد

چو آمد به درگاه پيروز شد

بياورد لشکر به کوه و به دشت

همی گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر کوه ده کاروان

به هر کاروان بر يکی ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شير

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنير

همه دشت و کوه و بيابان کنام

کس او را به گيتی ندانست نام

بيابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم به خم

ز شيراز وز ترف سيصدهراز

شتروار بد بر لب جويبار

يکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرين کرد بر کردگار

که اويست پيروز و پروردگار

دگر آفرين بر شهنشاه کرد

که کيش بدی (را) نگونسار کرد

چنين گفت کای شهريار جهان

ز تو شاد يکسر کهان و مهان

کز اندازه دادت همی بگذرد

ازين خامشی گنج کيفر برد

همه کار گيتی به اندازه به

دل شاه ز انديش هها تازه به

يکی گم شده نام فرشيدورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

نه خسروپرست و نه يزدا نشناس

ندانست کردن به چيزی سپاس

چنين خواسته گسترد در جهان

تهی دست و پر غم نشسته نهان

به بيداد ماند همی داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه

پی افگن يکی گنج زين خواسته

سيوم سال را گردد آراسته

دبيران داننده را خواندم

برين کوه آباد بنشاندم

شمارش پديدار نامد هنوز

نويسنده را پشت برگشت کوز

چنين گفت گوينده کاندر زمين

ورا زر و گوهر فزونست زين

برين کوهسارم دو ديده به راه

بدان تا چه فرمان دهد پيشگاه

ز من باد بر شاه ايران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هيونی برافگند پويان به راه

بدان تا برد نامه نزديک شاه

چو آن نامه برخواند بهرام گور

به دلش اندر افتارد زان کار شور

دژم گشت و ديده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست رومی و چينی حرير

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند پيروز و به روزگار

خداوند دانايی و فرهی

خداوند ديهيم شاهنشهی

نبشت آن که گر دادگر بودمی

همين مرد را رنج ننمودمی

نياورد گرد اين ز دزدی و خون

نبد هم کسی را به بد رهنمون

همی بد که اين مرد بد ناسپاس

ز يزدان نبودش به دل در هراس

يکی پاسبان بد برين خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته

بدين دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به پيکار و ناسودمند

به زير زمين در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نيايد به چنگ

نسازيم ازان رنج بنياد گنج

نبنديم دل در سرای سپنج

فريدون نه پيداست اندر جهان

همان ايرج و سلم و تور از مهان

همان جم و کاوس با کيقباد

جزين نامداران که داريم ياد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسی زين بزرگان پديدار نيست

بدين با خداوند پيکار نيست

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان به يک چيز دست

کسی را که پوشيده دارد نياز

که از بد همی دير يابد جواز

همان نيز پيری که بيکار گشت

به چشم گرانمايگان خوار گشت

دگر هرک چيزيش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با بادسرد

کسی را که نامست و دينار نيست

به بازارگانی کسش يار نيست

دگر کودکانی که بينی يتيم

پدر مرده و مانده بی زر و سيم

زنانی که بی شوی و بی پوشش اند

که کاری ندانند و بی کوشش اند

بريشان ببخش اين همه خواسته

برافروز جان و روان کاسته

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

همه داد و پرهيزگاريت باد

نهان کرده دينار فرشيدورد

بدو مان همی تا نماند به درد

مر او را چه دينار و گوهر چه خاک

چو بايست کردن همی در مغاک

سپهر گراينده يار تو باد

همان داد و پرهيز کار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

فرستاد برگشت و آمد به راه

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به باغ بهار اندر آرد رهی

به فرمان ببردند پيروزه تخت

نهادند زير گلفشان درخت

می و جام بردند و رامشگران

به پاليز رفتند با مهتران

چنين گفت با رای زن شهريار

که خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس که تنهاشويم

اگر چند با برز و بالا شويم

همه بسترد مرگ ديوانها

به پای آورد کاخ و ايوانها

ز شاه و ز درويش هر کو بمرد

ابا خويشتن نام نيکی ببرد

ز گيتی ستايش به مابر بس است

که گنج درم بهر ديگر کس است

بی آزاری و راستی بايدت

چو خواهی که اين خورده نگزايدت

کنون سال من رفت بر سی و هشت

بسی روز بر شادمانی گذشت

چو سال جوان بر کشد بر چهل

غم روز مرگ اندرآيد به دل

چو يک موی گردد به سر بر سپيد

ببايد گسستن ز شادی اميد

چو کافور شد مشک معيوب گشت

به کافور بر تاج ناخوب گشت

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

چو لختی شکست اندر آيد به يال

شوم پيش يزدان بپوشم پلاس

نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادی بسی روز بگذاشتم

ز بادی که بد بهره برداشتم

کنون بر گل و نار و سيب و بهی

ز می جام زرين ندارم تهی

چو بينم رخ سيب بيجاده رنگ

شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بويا بهاری بود

می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

زمين سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگانی بپوشيم خز

به نخچير بايد شدن سوی جز

بدان دشت نخچير کاری کنيم

که اندر جهان يادگاری کنيم

کنون گردن گور گردد سبتر

دل شير نر گيرد و رنگ ببر

سگ و يوز با چرغ و شاهين و باز

نبايد کشيدن به راه دراز

که آن جای گرزست و تير و کمان

نباشيم بی تاختن يک زمان

بيابان که من ديده ام زير جز

شده چون بن نيزه بالای گز

بران جايگه نيز يابيم شير

شکاری بود گر بمانيم دير

همی بود تا ابر شهريوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه يی لشکری جنگجوی

سوی شاه ايران نهادند روی

ازيشان گزين کرد گردنکشان

کسی کو ز نخچير دارد نشان

بياورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشير زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخر و چارپای

همه زيردستان به پيش سپاه

برفتند هرجای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چينی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ويژگان تا به نخچيرگاه

بيابان سراسر پر از گور ديد

همه بيشه از شير پرشور ديد

چنين گفت کاينجا شکار منست

که از شير بر خاک چندين تنست

بخسپيد شادان دل و تن درست

که فردا ببايد مرا شير جست

کنون ميگساريم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گيتی فروز

نخستين به شمشير شير افگنيم

همان اژدهای دلير افگنيم

چو اين بيشه از شير گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بيشه رفتند شاه و سپاه

هم انگاه بيرون خراميد شير

دلاور شده خورده از گور سير

به ياران چنين گفت بهرام گرد

که تير و کمان دارم و دست برد

وليکن به شمشير يازم به شير

بدان تا نخواند مرا نادلير

بپوشيد تر کرده پشمين قبای

به اسپ نبرد اندر آورد پای

چو شير اژدها ديد بر پای خاست

ز بالا دو دست اندر آورد راست

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بزد پاشنه مرد نخچير جوی

بزد بر سر شير شمشير تيز

سبک جفت او جست راه گريز

ز سر تا ميانش بدونيم کرد

دل نره شيران پر از بيم کرد

بيامد دگر شير غران دلير

همی جفت او بچه پرورد زير

بزد خنجری تيز بر گردنش

سر شير نر کنده شد از تنش

يکی گفت کای شاه خورشيد چهر

نداری همی بر تن خويش مهر

همه بيشه شيرند با بچگان

همه بچگان شير مادر مکان

کنون بايد آژير بودن دلير

که در مهرگان بچه دارد به زير

سه فرسنگ بالای اين بيشه است

به يک سال اگر شيرگيری به دست

جهان هم نگردد ز شيران تهی

تو چندين چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پيمان جز از چنگ شيران نجست

کنون شهرياری به ايران تراست

به گور آمدی جنگ شيران چراست

بدو گفت شاه ای خردمند پير

به شبگير فردا من و گور و تير

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تير و کمان

اگر داد مردی بخواهيم داد

به گوپال و شمشير گيريم ياد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبيند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده سرای آمد از بيشه شاه

ابا موبد و پهلوان سپاه

همی خواند لشکر برو آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

ز دادنش گيتی پرآواز گشت

يکی دانشی مرزبان پيش کار

به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند کافور و مشک و گلاب

بگسترد مشک از بر جای خواب

همه خيمه ها خوان زرين نهاد

برو کاسه آرايش چين نهاد

بياراست سالار خوان از بره

همه خوردنيها که بد يکسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

بفرمود جامی بزرگ از بلور

که آرد پری چهره ی ميگسار

نهد بر کف دادگر شهريار

چنين گفت کان شهريار اردشير

که برنا شد از بخت او مرد پير

سر مايه او بود ما کهتريم

اگر کهتری را خود اندر خوريم

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

جز او را جهاندار گيتی مخوان

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

به ايران و ويران شد اين مرز و بوم

کجا ناجوانمرد بود و درشت

چو سی و شش از شهرياران بکشت

لب خسروان پر ز نفرين اوست

همه روی گيتی پر از کين اوست

کجا بر فريدون کنند آفرين

برويست نفرين ز جويای کين

مبادا جز از نيکويی در جهان

ز من در ميان کهان و مهان

بياريد گفتا مناديگری

خوش آواز و از نامداران سری

که گردد سراسر به گرد سپاه

همی برخروشد به بی راه و راه

بگويد که بر کوی بر شهر جز

گر از گوهر و زر و ديبا و خز

چنين تا به خاشاک ناچيز پست

بيازد کسی ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

ز ايدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پايش ببندند در زير اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

نيايش کند پيش آتش به خاک

پرستش کند پيش يزدان پاک

بدان کس دهم چيز او را که چيز

ازو بستد و رنج او ديد نيز

وگر اسپ در کشت زاری کند

ور آهنگ بر ميوه داری کند

ز زندان نيابد به سالی رها

سوار سرافراز گر بی بها

همان رنج ما بس گزيدست بهر

بياييم و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بيابان چو بازار چين شد ز بار

بران سو که بد لشکر شهريار

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچير گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنين گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشايد به اندازه شست

نبايد زدن تير جز بر سرون

که از سينه پيکانش آيد برون

يکی پهلوان گفت کای شهريار

نگه کن بدين لشکر نامدار

که با کيست زين گونه تير و کمان

بدانديش گر مرد نيکی گمان

مگر باشد اين را گشاد برت

که جاويد بادا سر و افسرت

چو تو تير گيری و شمشير و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تير و کمانشان شود دست نرم

چنين داد پاسخ که اين ايزديست

کزو بگذری زور بهرام چيست

برانگيخت شبديز بهرام را

همی تيز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرين کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

يکايک برو آفرين خواندند

که کس پر و پيکان تيرش نديد

به بالای آن گور شد ناپديد

سواران جنگی و مردان کين

سراسر برو خواندند آفرين

بدو پهلوان گفت کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خريم

هم از خروران در هنر کمتريم

بدو گفت شاه اين نه تير منست

که پيروزگر دستگير منست

کرا پشت و ياور جهاندار نيست

ازو خوارتر در جهان خوار نيست

برانگيخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

يکی گور پيش آمدش ماده بود

بچه پيش ازو رفته او مانده بود

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

بدونيم شد گور ناپايدار

رسيدند نزديک او مهتران

سرافراز و شمشير زن کهتران

چو آن زخم ديدند بر ماده گور

خردمند گفت اينت شمشير و زور

مبيناد چشم بد اين شاه را

نماند بجز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زير اوست

فلک زير پيکان و شمشير اوست

سپاه از پس اندر همی تاختند

بيابان ز گوران بپرداختند

يکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که يک تن مباد اندرين پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بديشان دهند اين همه رايگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسيار ديبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

ز بخشيدن او توانگر شدند

بسی نيز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچيرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش آواز گوينده يی

خردمند و درويش جوينده يی

بگفتی که ای دادخواهندگان

به يزدان پناهيد از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نيستش بهره از گنج ما

به ميدان خراميد تا شهريار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پيرست و بيکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زين گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی پدر کودکانند نيز

ازان کس که دارد بخواهند چيز

بود مام کودک نهفته نياز

بدوبر گشايم در گنج باز

وگر مايه داری توانگر بمرد

بدين مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چيز رای

ندارد به دل شرم و بيم خدای

سخن زين نشان کس مداريد باز

که از رازداران منم بی نياز

توانگر کنم مرد درويش را

به دين آورم جان بدکيش را

بتوزيم فام کسی کش درم

نباشد دل خويش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نياز

همی دارد از تنگی خويش راز

مر او را ازان کار بی غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نيز

که او از پدرمرده يی خواست چيز

کنم زنده بر دار بيداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نياز

ز نخچيرگه سوی بغداد رفت

خرد يافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پيش اوی

ز بيگانه و آنک بد خويش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرين بياراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره يک دست بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرين هرانکس که تاج

نبودش بزير اندرون تخت عاج

ازان شاه ايران فراوان ژکيد

برآشفت وز روزبه لب گزيد

بدو گفت من باژ روم و خزر

بديشان دهم چون بياری بدر

هم اکنون به خروار دينار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برين گونه ويران بود

نه از اختر شاه ايران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمين را به ديبا بياراستند

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

دگر هفته تنها به نخچير شد

دژم بود با ترکش و تير شد

ز خورشيد تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچير برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسيد

به هر سو نگه کرد و کس را نديد

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبينی تو رنج

چو بازارگانش فرود آوريد

مر او را يکی خوابگه برگزيد

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبيد کهن

ابا مغز بادام بريان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزين آرزوها دلم را هواست

نياورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاريک شد ميزبان رفت نرم

يکی مرغ بريان بياورد گرم

بياراست خوان پيش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبيد کهن خواستم

زبان را به خواهش بياراستم

نياوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنين داد پاسخ که ای ب یخرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم اين مرغ بريان گرم

فزون خواستن نيست آيين و شرم

چو بشنيد بهرام زو اين سخن

بشد آرزوی نبيد کهن

پشيمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نيز ياد گذشته نکرد

چو هنگامه ی خوابش آمد بخفت

به بازارگان نيز چيزی نگفت

ز دريای جوشان چو خور بردميد

شد آن چادر قيرگون ناپديد

همی گفت پرمايه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد يک درم

خريدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خريدی ابا اين سوار

نبودی مرا تيره شب کارزار

خريدی مر او را به دانگی پنير

بدی با من امروز چون آب و شير

بدو گفت اگر اين نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با اين سوار

بدين مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن باره ی دست کش

که زين برنهد تا به ايوان شود

کلاهش ز ايوان به کيوان شود

چو شاگرد ديدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خايه دويست

به استاد گفت ای گرامی مه ايست

يکی مرغ بريان با نان گرم

نبيد کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خايه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بياريم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت اين و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خريدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرايش خوان کند يکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بياورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکيز همغز

چو نان خورده شد جام پر می ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدين گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنين گفت با ميزبان شهريار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گساريد و مستان شويد

مجنبيد تا می پرستان شويد

بماليد پس باره را زين نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندين مکوش

از افزونی اين مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خريدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت اين به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خراميد تفت

چو خورشيد بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بيارند شاگر با او بهم

يکی شاد ازيشان و ديگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پيش شهنشاه ايران چو دود

چو شاگرد را ديد بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

يکی بدره بردند نزديک اوی

که چون ماه شد جان تاريک اوی

به بازارگان گفت تا زنده ای

چنان دان که شاگرد را بنده ای

همان نيز هر ماهيانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چيز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنين گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

همی بود يک چند با مهتران

می روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سيه بر فلک لاله کشت

همه بومها پر ز نخجير گشت

بجوی آبها چون می و شير گشت

گرازيدن گور و آهو به شخ

کشيدند بر سبزه هر جای نخ

همه جويباران پر از مشک دم

بسان گل نارون می به خم

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دير هنگام نخچير گور

چنين داد پاسخ که مردی هزار

گزين کرد بايد ز لشکر سوار

سوی تور شد شاه نخچيرجوی

جهان گشت يکسر پر از گف توگوی

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان

سه ديگر چو بفروخت خورشيد تاج

زمين زرد شد کوه و دريا چو عاج

به نخچير شد شهريار دلير

يکی اژدها ديد چون نره شير

به بالای او موی زير سرش

دو پستان بسان زنان از برش

کمان را به زه کرد و تير خدنگ

بزد بر بر اژدها بی درنگ

دگر تيز زد بر ميان سرش

فروريخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجری برکشيد

سراسر بر اژدها بردريد

يکی مرد برنا فروبرده بود

به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسيار بگريست زار

وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بيامد به پرده سرای

می آورد و خوبان بربط سرای

چو سی روز بگذشت ز ارديبهشت

شد از ميوه پاليزها چون بهشت

چنان ساخت کايد به تور اندرون

پرستنده با او يکی رهنمون

به شبگير هرمزد خرداد ماه

ازان دشت سوی دهی رف تشاه

ببيند که اندر جهان داد هست

بجويد دل مرد يزدان پرست

همی راند شبديز را نرم نرم

برين گونه تا روز برگشت گرم

همی راند حيران و پيچان به راه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چنين تا به آباد جايی رسيد

به هامون به نزد سرايی رسيد

زنی ديد بر کتف او بر سبوی

ز بهرام خسرو بپوشيد روی

بدو گفت بهرام کايدر سپنج

دهيد ار نه بايد گذشتن به رنج

چنين گفت زن کای نبرده سوار

تو اين خانه چون خانه ی خويش دار

چو پاسخ شنيد اسپ در خانه راند

زن ميزبان شوی را پيش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آيد بکن در جوال

خود آمد به جايی که بودش نهفت

ز پيش اندرون رفت و خانه برفت

حصيری بگسترد و بالش نهاد

به بهرام بر آفرين کرد ياد

سوی خانه ی آب شد آب برد

همی در نهان شوی را برشمرد

که اين پير و ابله بماند به جای

هرانگه که بيند کس اندر سرای

نباشد چنين کار کار زنان

منم لشکری دار دندان کنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست

بيامد نشست از بر آن حصير

بدر خانه بر پای بد مرد پير

بياورد خوانی و بنهاد راست

برو تره و سرکه و نان و ماست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

به دستار چينی رخ اندر نهفت

چو از خواب بيدار شد زن بشوی

همی گفت کای زشت ناشسته روی

بره کشت بايد ترا کاين سوار

بزرگست و از تخمه ی شهريار

که فر کيان دارد و نور ماه

نماند همی جز به بهرامشاه

چنين گفت با زن گرانمايه شوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

نداری نمکسود و هيزم نه نان

چه سازی تو برگ چنين ميهمان

بره کشتی و خورد و رفت اين سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

به پيش آيدت يک زمان بی گمان

همی گفت انباز و نشنيد زن

که هم ني کپی بود و هم را یزن

به ره کشته شد هم به فرجام کار

به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته ديگی هريسه بپخت

برند آتش از هيزم نيم سخت

بياورد چيزی بر شهريار

برو خايه و تره جويبار

يکی پاره بريان ببرد از بره

همان پخته چيزی که بد يکسره

چو بهرام دست از خورشها بشست

همی بود بی خواب و نات ندرست

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوی می و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه ای زن کم سخن

يکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوريم

به می درد و اندوه را بشکريم

بتو داستان نيز کردم يله

ز بهرامت آزاديست ار گله

زن کم سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاين است و بس

ازو دادجويی نبينند کس

زن برمنش گفت کای پاک رای

برين ده فراوان کس است و سرای

هميشه گذار سواران بود

ز ديوان و از کارداران بود

يکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج يابد بسی

ز بهر درم گرددش کينه کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بيهودگی

زيانی بود کان نيابد به گنج

ز شاه جهاندار اينست رنج

پرانديشه شد زان سخن شهريار

که بد شد ورا نام زان مايه کار

چنين گفت پس شاه يزدان شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زين سخن ماه چند

که پيدا شود داد و مهر از گزند

شب تيره ز انديشه پيچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه که شب چادر مش کبوی

بدريد و بر چرخ بنمود روی

بيامد زن از خانه با شوی گفت

که هر کاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

نبايد که بيند ورا آفتاب

کنون تا بدوشم ازين گاو شير

تو اين کار هر کاره، آسان مگير

بياورد گاو از چراگاه خويش

فراوان گيا برد و بنهاد پيش

به پستانش بر دست ماليد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

تهی بود پستان گاوش ز شير

دل ميزبان جوان گشت پير

چنين گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گيتی دگر شد بران

ستمکاره شد شهريار جهان

دلش دوش پيچان شد اندر نهان

بدو گفت شوی از چه گويی همی

به فال بد اندر چه جويی همی

چنين گفت زن کای گرانمايه شوی

مرا بيهده نيست اين گفت وگوی

چو بيدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببايست ماه

به پستانها در شود شيرخشک

نبودی به نافه درون نيز مشک

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگريزد از بی خرد

شود خايه در زير مرغان تباه

هرانگه که بيدادگر گشت شاه

چراگاه اين گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نيز بتر نبود

به پستان چنين خشک شد شيراوی

دگرگونه شد رنگ و آژير اوی

چو بهرامشاه اين سخنها شنود

پشيمانی آمدش ز انديشه زود

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توانا و دانند هی روزگار

اگر تاب گيرد دل من ز داد

ازين پس مرا تخت شاهی مباد

زن فرخ پاک يزدان پرست

دگر باره بر گاو ماليد دست

به نام خداوند زردشت گفت

که بيرون گذاری نهان از نهفت

ز پستان گاوش بباريد شير

زن ميزبان گفت کای دستگير

تو بيداد را کرده ای دادگر

وگرنه نبودی ورا اين هنر

ازان پس چنين گفت با کدخدای

که بيداد را داد شد باز جای

تو باخنده و رامشی باش زين

که بخشود بر ما جهان آفرين

به هرکاره چون شيربا پخته شد

زن و مرد زان کار پردخته شد

به نزديک مهمان شد آن پاک رای

همی برد خوان از پسش کدخدای

نهاده بدو کاسه ی شيربا

چه نيکو بدی گر بدی زيربا

ازان شيربا شاه لختی بخورد

چنين گفت پس با زن رادمرد

که اين تازيانه به درگاه بر

بياويز جايی که باشد گذر

نگه کن يکی شاخ بر در بلند

نبايد که از باد يابد گزند

ازان پس ببين تا که آيد ز راه

همی کن بدين تازيانه نگاه

خداوند خانه بپوييد سخت

بياويخت آن شيب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه

پديد آمد از راه بی مر سپاه

هرانکس که اين تازيانه بديد

به بهرامشاه آفرين گستريد

پياده همه پيش شيب دراز

برفتند و بردند يک يک نماز

زن و شوی گفت اين بجز شاه نيست

چنين چهره جز درخور گاه نيست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پياده دوان تا به نزديک شاه

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدين خانه درويش بد ميزبان

زنی بی نوا شوی پاليزبان

بران بندگی نيز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدين جای مهمان رسيد

بدين بی نوا خانه و مان رسيد

بدو گفت بهرام کای روزبه

ترا دادم اين مرز و اين خوب ده

هميشه جز از ميزبانی مکن

برين باش و پاليزبانی مکن

بگفت اين و خندان بشد زان سرای

نشست از بر باره ی بادپای

بشد زان ده بی نوا شهريار

بيامد به ايوان گوهرنگار

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به ترک و به چين و به آباد بوم

که بهرام را دل به بازيست بس

کسی را ز گيتی ندارد به کس

طلايه نه و ديده بان نيز نه

به مرز اندرون پهلوان نيز نه

به بازی همی بگذارند جهان

نداند همی آشکار و نهان

چو خاقان چين اين سخنها شنيد

ز چين و ختن لشکری برگزيد

درم داد و سر سوی ايران نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

وزان سوی قيصر سپه برگرفت

همه کشور روم لشگر گرفت

به ايران چو آگاهی آمد ز روم

ز هند و ز چين و ز آباد بوم

که قيصر سپه کرد و لشکر کشيد

ز چين و ختن لشکر آمد پديد

به ايران هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و از نامداران نو

همه پيش بهرام گور آمدند

پر از خشم و پيکار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندی درشت

که بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجويان به رزم اندرست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

هم ان تاج ايران و هم تخت و گاه

چنين داد پاسخ جهاندار شاه

بدان موبدان نماينده راه

که دادار گيهان مرا ياورست

که از دانش برتران برترست

به نيروی آن پادشاه بزرگ

که ايران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشير و گنج

ز کشور بگردانم اين درد و رنج

همی کرد بازی بدان همنشان

وزو پر ز خون ديده ی سرکشان

همی گفت هرکس کزين پادشا

بپيچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بيدار بود

ازين آگهی پر ز تيمار بود

همی ساختی کار لشکر نهان

ندانست رازش کس اندر جهان

همه شهر ايران ز کارش به بيم

از انديشگان دل شده به دو نيم

همه گشته نوميد زان شهريار

تن و کدخدايی گرفتند خوار

پس آگاه آمد به بهرامشاه

که آمد ز چين اندر ايران سپاه

جهاندار گستهم را پيش خواند

ز خاقان چين چند با او براند

کجا پهلوان بود و دستور بود

چو رزم آمدی پيش رنجور بود

دگر مهرپيروز به زاد را

سوم مهربرزين خراد را

چو بهرام پيروز بهراميان

خزروان رهام با انديان

يکی شاه گيلان يکی شاه ری

که بودند در رای هشيار پی

دگر داد برزين رزم آزمای

کجا زاولستان بدو بد به پای

بياورد چون قارن برزمهر

دگر دادبرزين آژنگ چهر

گزين کرد ز ايرانيان سی هزار

خردمند و شايست هی کارزار

برادرش را داد تخت و کلاه

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

خردمند نرسی آزاد چهر

همش فر و دين بود هم داد و مهر

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

سوی آذرآبادگان پرکشيد

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

چنين بود رای بزرگان و خرد

که از جنگ بگريخت بهرامشاه

وزان سوی آذر کشيدست راه

چو بهرام رخ سوی دريا نهاد

رسولی ز قيصر بيامد چو باد

به کاخيش نرسی فرود آوريد

گرانمايه جايی چنانچون سزيد

نشستند با رای زن بخردان

به نزديک نرسی همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهريار

که داد او به باد آن همه روزگار

سوی موبدان موبد آمد سپاه

به آگاه بودن ز بهرامشاه

که بر ما همی رنج بپراگند

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

به هرجای زر برفشاند همی

هم ارج جوانی نداند همی

پراگنده شد شهری و لشکری

همی جست هرکس ره مهتری

کنون زو نداريم ما آگهی

بما بازگردد بدی ار بهی

ازان پس چو گفتارها شد کهن

برين بر نهادند يکسر سخن

کز ايران يکی مرد با آفرين

فرستند نزديک خاقان چين

که بنشين ازين غارت و تاختن

ز هرگونه بايد برانداختن

مگر بوم ايران بماند به جای

چو از خانه آواره شد کدخدای

چنين گفت نرسی که اين روی نيست

مر اين آب را در جهان جوی نيست

سليحست و گنجست و مردان مرد

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نوميدی آمد ز بهرامشاه

کجا رفت با خوارمايه سپاه

گر انديشه ی بد کنی بد رسد

چه بايد به شاهان چنين گشت بد

شنيدند ايرانيان اين سخن

يکی پاسخ کژ فگندند بن

که بهارم ز ايدر سپاهی ببرد

که ما را به غم دل ببايد سپرد

چو خاقان بيايد به ايران به جنگ

نماند برين بوم ما بوی و رنگ

سپاهی و نرسی نماند به جای

بکوبند بر خيره ما را به پای

يکی چاره سازيم تا جای ما

بماند ز تن نگسلد پای ما

يکی موبدی بود نامش همای

هنرمند و بادانش و پا کرای

ورا برگزيدند ايرانيان

که آن چاره را تنگ بندد ميان

نوشتند پس نامه يی بنده وار

از ايران به نزديک آن شهريار

سرنامه گفتند ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگند هايم

ز چيزی که باشد به ايران زمين

فرستيم نزديک خاقان چين

همان نيز با هديه و باژ و ساو

که با جنگ ترکان نداريم تاو

بيامد ز ايران خجسته همای

خود و نامداران پاکيزه رای

پيام بزرگان به خاقان بداد

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

وزان جستن تيز بهرامشاه

گريزان بشد تازيان با سپاه

به پيش گرانمايه خاقان بگفت

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

به ترکان چنين گفت خاقان چين

که ما برنهاديم بر چرخ زين

که آورد بی جنگ ايران به چنگ؟

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چيز بسيار داد

درم داد چينی و دينار داد

يکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

بدان بازگشتيم همداستان

که گفت اين فرستاده ی راستان

چو من با سپاه اندرآيم به مرو

کنم روی کشور چو پر تذرو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

ابا آب شير اندر آرم به جوی

بباشيم تا باژ ايران رسد

همان هديه و ساو شيران رسد

به مرو آيم و زاستر نگذرم

نخواهم که رنج آيد از لشکرم

فرستاده تازان به ايران رسيد

ز خاقان بگفت آنچ ديد و شنيد

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

کسی را نبد جای آرام و خواب

سپاهش همه باره کرده يله

طلايه نه بردشت و نه راحله

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

شب و روز ايمن نشسته ز جنگ

همی باژ ايرانيان چشم داشت

ز دير آمدن دل پر از خشم داشت

وزان روی بهرام بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز کارآگهان داشتی

سپه را ز دشمن نهان داشتی

چو آگهی آمد به بهرامشاه

که خاقان به مروست و چندان سپاه

بياورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی بنه هر يکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

شب و روز چون باد تازان به راه

همی تاخت لشکر چو از کوه سيل

به آمل گذشت از در اردبيل

ز آمل بيامد به گرگان کشيد

همی درد و رنج بزرگان کشيد

ز گرگان بيامد به شهر نسا

يکی رهنمون پيش پر کيميا

به کوه و بيابان بی راه رفت

به روز و به ش بگاه و بی گاه رفت

به روز اندرون ديده بان داشتی

به تيره شبان پاسبان داشتی

بدين سان بيامد به نزديک مرو

نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندی بيامد ز کارآگهان

که خاقان شب و روز بی اندهان

به تدبير نخچير کشميهن است

که دستورش از کهل اهريمنست

چو بهرام بشنيد زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزی بدان رزمگاه

چو آسوده تر گشت شاه و سپاه

به کشميهن آمد به هنگام روز

که برزد سر از کوه گيتی فروز

همه گوش پرناله ی بوق شد

همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچيرگاه

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدريد از آواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچير بيدار شد

به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

که گفتی همی تيربارد ز ماه

چو سيصد تن از نامداران چين

گرفتند و بستند بر پشت زين

چو خاقان چينی گرفتار شد

ازان خواب آنگاه بيدار شد

سپهبد ز کشميهن آمد به مرو

شد از تاختن چارپايان چو غرو

به مرو اندر از چينيان کس نماند

بکشتند وز جنگيان بس نماند

هرانکس کزيشان گريزان برفت

پس اندر همی تاخت بهرام تفت

برين سان همی راند فرسنگ سی

پس پشت او قارن پارسی

چو برگشت و آمد به نخچيرگاه

ببخشيد چيز کسان بر سپاه

ز پيروزی چين چو سربر فراخت

همه کامگاری ز يزدان شناخت

کجا داد بر نيک و بد دستگاه

که دارنده ی آفتابست و ماه

بياسود در مرو بهرام گور

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

ز تيزی روانش مدارا گزيد

دلش رای رزم بخارا گزيد

به يک روز و يک شب به آموی شد

ز نخچير و بازی جهانجوی شد

بيامد ز آموی يک پاس شب

گذر کرد بر آب و ريگ فرب

چو خورشيد روی هوا کرد زرد

بينداخت پيراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

همه لشکر ترک بر هم زدند

به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همی دامن ماه جست

پدر بر پسر بر همی راه جست

ز ترکان هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و خنجرگزاران تو

همه پيش بهرام رفتند خوار

پياده پر از خون دل خاکسار

که شاها ردا و بلند اخترا

بر آزادگان جهان مهترا

گر ايدونک خاقان گنهکار گشت

ز عهد جهاندار بيزار گشت

به دستت گرفتار شد بی گمان

چو بشکست پيمان شاه جهان

تو خون سر بيگناهان مريز

نه خوب آيد از نامداران ستيز

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سر بيگناهان بريدن چراست

همه مرد و زن بندگان توايم

به رزم اندر افگندگان توايم

دل شاه بهرام زيشان بسوخت

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ريختن دست گردان ببست

پرانديشه شد شاه يزدان پرست

چو مهر جهاندار پيوسته شد

دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران

بپذرفت هر سال باژ گران

ازين کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود يک هفته لشکر نراند

ز چين مهتران را همه پيش خواند

برآورد ميلی ز سنگ و ز گج

که کس را به ايران ز ترک و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه

همان نيز جيحون ميانجی به راه

به لشکر يکی مرد بد شمر نام

خردمند و با گوهر و رای و کام

مر او را به توران زمين شاه کرد

سر تخت او افسر ماه کرد

همان تاج زرينش بر سر نهاد

همه شهر توران بدو گشت شاد

چو شد کار توران زمين ساخته

دل شاه ز انديشه پرداخته

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست با مشک و چينی حرير

به نرسی يکی نامه فرمود شاه

ز پيکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرين نهان

ازين بنده بر کردگار جهان

خداوند پيروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کيوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پيمان اوست

همه بودنی زير فرمان اوست

نوشتم يکی نامه از مرز چين

به نزد برادر به ايران زمين

به نزد بزرگان ايرانيان

نوشتن همين نامه بر پرنيان

هرانکس که او رزم خاقان نديد

ازين جنگجويان ببايد شنيد

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قير اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دريای خون

سر بخت بيداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بيزار شد

کنون بسته آوردمش بر هيون

جگر خسته و ديدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذيرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بيايم به کام دل ني کخواه

هيونان کفک افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزديک نرسی رسيد

ز شادی دل پادشا بردميد

بشد موبد موبدان پيش اوی

هرانکس که بود از يلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ايران خروش

نهادند هر يک به آواز گوش

دل نامداران ز تشوير شاه

همی بود پيچان ز بهر گناه

به پوزش به نزديک موبد شدند

همه دل هراسان ز هر بد شدند

کز انديشه کژ و فرمان ديو

ببرد دل از راه گيهان خديو

بدان مايه لشکر که برد اين گمان

که يزدان گشايد در آسمان

شگفتيست اين کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همين پوزش ما ببايد نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

که ايرانيان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چين را پناه

به نوميدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کين

نه بر شاه بودست کس را گزين

يکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بيامد به نزديک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنين آتش تيز بی دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نيايش کنان پيش آت شپرست

که ما شاه را يکسره بنده ايم

همان باژ را گردن افگنده ايم

همان نيز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بوديش تاو

چو شد ساخته کار آتشکده

همان جای نوروز و جشن سده

بيامد سوی آذرآبادگان

خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پيش آذر شدند

همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشيد چيز

وز آتشکده روی بنهاد تيز

خرامان بيامد به شهر صطخر

که شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان ميش

که بر پشت پيلان همی راند پيش

هزار و صد و شست قنطار بود

درم بو ازو نيز و دينار بود

که بر پهلوی موبد پارسی

همی نام برديش پيداوسی

بياورد پس مشکهای اديم

بگسترد و شادان برو ريخت سيم

به ره بر هران پل که ويران بديد

رباطی که از کاروانان شنيد

ز گيتی دگر هرکه درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

سدگير به کپان بسختيد سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

چهارم هران پير کز کارکرد

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

توانگر نکردی ازو هيچ ياد

ششم هرکه آمد ز راه دراز

همی داشت درويشی خويش راز

بديشان ببخشيد چندين درم

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

غنيمت همه بهر لشکر نهاد

نيامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چين

که پيش آورد مردم پا کدين

گهرها که بود اندرو آژده

بکندند و ديوار آتشکده

به زر و به گوهر بياراستند

سر تخت آذر بپيراستند

وزان جايگه شد سوی طيسفون

که نرسی بد و موبد رهنمون

پذيره شدندش همه مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

چو نرسی بديد آن سر و تاج شاه

درفش دلفروز و چندان سپاه

پياده شد و برد پيشش نماز

بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست

گرفت آن زمان دست او را به دست

بيامد نشست از بر تخت زر

بزرگان به پيش اندرون با کمر

ببخشيد گنجی به مرد نياز

در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد

دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

ز بهر بزرگان يکی سور کرد

بدان سور هرکس که بشتافتی

همه خلعت مهتری يافتی

سيوم روز بزم ردان ساختند

نويسنده را پيش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

يکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرين از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خويش پيرايه کرد

به رنج تن از مردمی مايه کرد

همه نيکويها ز يزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانيد کز داد جز نيکويی

نيايد نکوبد در بدخويی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بيند بجز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشيد تا رنجها کم کنيد

دل غمگنان شاد و بی غم کنيد

که گيتی فراوان نماند به کس

بی آزاری و داد جوييد و بس

بدين گيتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ اين نامدار انجمن

از ايدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نيک خواه

يکی نامداری چو خاقان چين

جهاندار با تاج و تخت و نگين

به دست من اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پيروز يزدان پاک

سر دشمنان رفت در زير خاک

جز از بندگی پيشه ی من مباد

جز از راست انديشه ی من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زيردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه يی

نوشتند بر پهلوی نامه يی

که از زيردستان جز از رسم و داد

نرانيد و از بد نگيريد ياد

هرانکس که درويش باشد به شهر

که از روز شادی نيابند بهر

فرستيد نزديک ما نامشان

برآريم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گيرند از رفتن رنج ياد

هم از گنج ما بی نيازی دهيد

خردمند را سرفرازی دهيد

کسی را که فامست و دستش تهيست

به هر کار بی ارج و بی فرهيست

هم از گنج ماشان بتوزيد فام

به ديوانهايشان نويسيد نام

ز يزدان بخواهيد تا هم چنين

دل ما بدارد به آيين و دين

بدين مهر ما شادمانی کنيد

بران مهتران مهربانی کنيد

همان بندگان را مداريد خوار

که هستند هم بنده ی کردگار

کسی کش بود پايه ی سنگيان

دهد کودکان را به فرهنگيان

به دانش روان را توانگر کنيد

خرد را ز تن بر سر افسر کنيد

ز چيز کسان دور داريد دست

بی آزار باشيد و يزدان پرست

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

پی و بيخ و پيوند بد برکنيد

به يزدان پناهيد و فرمان کنيد

روان را به مهرش گروگان کنيد

مجوييد آزار همسايگان

هم آن بزرگان و پرمايگان

هرانکس که ناچيز بد چيره گشت

وز اندازه ی کهتری برگذشت

بزرگش مخوانيد کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درويش چيزی مداريد باز

هرانکس که هست از شما ب ینياز

به پاکان گراييد و نيکی کنيد

دل و پشت خواهندگان مشکنيد

هران چيز کان دور گشت از پسند

بدان چيز نزديک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چينی حرير

سر خامه را کرد مشکين دبير

به عنوان برش شاه گيتی نوشت

دل داد و دانند هی خوب و زشت

خداوند بخشايش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هيون

همی رفت با نامه ی رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که يزدان سپاس

که هست اين جهاندار يزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بيرون شدند

همی خواندند آفرين نهان

بران دادگر شهريار جهان

ازان پس به خوردن بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

يکی نيمه از روز خوردن بدی

دگر نيمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پيش درگاه شاه

که هرکس که دارد خوريد و دهيد

سپاسی ز خوردن به خود برنهيد

کسی کش نيازست آيد به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته باده ی سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هانی به رامش نهادند روی

پرآواز ميخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بيد و گل افسری

ز ديدار او خواستندی کری

يکی شاخ نرگس به تای درم

خريدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پير

به چشمه درون آبها گشت شير

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

که يکسر جهان ديد زا نگونه شاد

به نرسی چنين گفت يک روز شاه

کز ايدر برو با نگين و کلاه

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زيردستان به ما شاد کن

نگر تا نباشی بجز دادگر

مياويز چنگ اندرين رهگذر

پدر کرد بيداد و پيچد ازان

چو مردی برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمايه گنجی بپرداختند

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سر تخت خورشيد گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش

تن آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسی بشد هفت هيی برگذشت

دل شاه ز انديشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بياورد چندی ردان

بدو گفت شد کار قيصر دراز

رسولش همی دير يابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدی

جهاندار و با فره ايزدی

يکی مرد پيرست با رای و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

خردمند و بادانش و بانژاد

يکی برمنش بود کامد ز روم

کنون خيره گشت اندرين مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دی

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

همه کهترانش به کردار ميش

که روز شکارش سگ آيد به پيش

به کندی و تندی بما ننگريد

وزين مرز کس را به کس نشمريد

به موبد چنين گفت بهرام گور

که يزدان دهد فر و ديهيم و زور

مرا گر جهاندار پيروز کرد

شب تيره بر بخت من روز کرد

يکی قيصر روم و قيصر نژاد

فريدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون تر به رسم و به داد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

چو خاقان نيامد به ديوانگی

ورا پيش خوانيم هنگام بار

سخن تا چه گويد که آيد به کار

وزان پس به خوبی فرستمش باز

ز مردم نيم در جهان بی نياز

يکی رزم جويد سپاه آورد

دگر بزم و زرين کلاه آورد

مرا ارج ايشان ببايد شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت

برو آفرين کرد موبد به مهر

که شادان بدی تا بگردد سپهر

سپهبد فرستاده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

چو بشنيد بيدار شاه جهان

فرستاده را خواند پيش مهان

بيامد جهانديده دانای پير

سخن گوی و بادانش و يادگير

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بر تخت شاهی به زانو نشست

بپرسيد بهرام و بنواختش

بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت کايدر بماندی تو دير

ز ديدار اين مرز ناگشته سير

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت

به گيتی مرا همچو انباز داشت

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ايدر بی اندازه شد

سخن هرچ گويی تو پاسخ دهيم

وز آواز تو روز فرخ نهيم

فرستاده ی پير کرد آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

هران پادشاهی که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

به يزدان خردمند نزديک تر

بدانديش را روز تاريک تر

تو بر مهتران جهان مهتری

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آيين شاهان پيروزگر

همانت خرد هست و پاکيزه رای

بر هوشمندان توی کدخدای

که جاويد بادی تن و جان درست

مبيناد گردون ميان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بيند به زر

اگر چه فرستاده ی قيصرم

همان چاکر شاه را چاکرم

درودی رسانم ز قيصر به شاه

که جاويد باد اين سر و تاج و گاه

و ديگر که فرمود تا هفت چيز

بپرسم ز دانندگان تو نيز

بدو گفت شاه اين سخنها بگوی

سخن گوی را بيشتر آب روی

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پيش با مهتران و ردان

بشد موبد و هرکه دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

سخن گوی بگشاد راز از نهفت

سخنهای قيصر به موبد بگفت

به موبد چنين گفت کای رهنمون

چه چيز آنک خوانی همی اندرون

دگر آنک بيرونش خوانی همی

جزين نيز نامش ندانی همی

زبر چيست ای مهتر و زبر چيست

همان بيکرانه چه و خوار کيست

چه چيز آنک نامش فراوان بود

مر او را به هر جای فرمان بود

چنين گفت موبد به فرزانه مرد

که مشتاب وز راه دانش مگرد

مر اين را که گفتی تو پاسخ يکيست

سخن در درون و برون اندکيست

برون آسمان و درونش هواست

زبر فر يزدان فرمانرواست

همان بيکران در جهان ايزدست

اگر تاب گيری به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زير

بد آن را که باشد به يزدان دلير

دگر آنک بسيار نامش بود

رونده به هر جای کامش بود

خرد دارد ای پير بسيار نام

رساند خرد پادشا را به کام

يکی مهر خوانند و ديگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان آوری راستی خواندش

بلنداختری زيرکی داندش

گهی بردبار و گهی رازدار

که باشد سخن نزد او پايدار

پراگنده اينست نام خرد

از اندازه ها نام او بگذرد

تو چيزی مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نيکويها سرست

خرد جويد آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبيند نهان

دگر آنک دارد جهاندار خوار

به هر دانش از کرده ی کردگار

ستاره ست رخشان ز چرخ بلند

که بينا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نيست

کسی را بدو راه و آهنگ نيست

همی خوار گيری شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسی کو ببيند ز پرتاب تير

بماند شگفت اندرو تيز وير

ستاره همی بشمرد ز آسمان

ازين خوارتر چيست ای شادمان

من اين دانم ار هست پاسخ جزين

فراخست رای جها نآفرين

سخن دان قيصر چو پاسخ شنيد

زمين را ببوسيد و فرمان گزيد

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

ز يزدان برين بر فزونی مخواه

که گيتی سراسر به فرمان تست

سر سرکشان زير پيمان تست

پسند بزرگان فرخ نژاد

ندارد جهان چون تو شاهی به ياد

همان نيز دستورت از موبدان

به دانش فزونست از بخردان

همه فيلسوفان ورا بنده اند

به دانايی او سرافگنده اند

چو بهرام بشنيد شادی نمود

به دلش اندرون روشنايی فزود

به موبدم درم داد ده بدره نيز

همان جامه و اسپ و بسيار چيز

وزانجا خرامان بيامد بدر

خرد يافته موبد پرهنر

فرستاده ی قيصر نامدار

سوی خانه رفت از بر شهريار

چو خورشيد بر چرخ بنمود دست

شهنشاه بر تخت زرين نشست

فرستاده ی قيصر آمد به در

خرد يافته موبد پرگهر

به پيش شهنشاه رفتند شاد

سخنها ز هرگونه کردند ياد

فرستاده را موبد شاه گفت

که ای مرد هشيار بی يار و جفت

ز گيتی زيانکارتر کار چيست

که بر کرده ی او ببايد گريست

چه دانی تو اندر جهان سودمند

که از کردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنک دانا بود

هميشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر

به هر نيکی ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدی داستان

شنيدی مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد که نيکو نگر

بينديش و ماهی به خشکی مبر

فرستاده گفت ای پسنديده مرد

سخن ها ز دانش توان ياد کرد

تو اين گر دگرگونه دانی بگوی

که از دانش افزون شود آبروی

بدو گفت موبد که انديشه کن

کز انديشه بازيب گردد سخن

ز گيتی هرانکو بی آزارتر

چنان دان که مرگش زيانکارتر

به مرگ بدان شاد باشی رواست

چو زايد بد و نيک تن مرگ راست

ازين سودمندی بود زان زيان

خرد را ميانجی کن اندر ميان

چو بشنيد رومی پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بخنديد و بر شاه کرد آفرين

بدو گفت فرخنده ايران زمين

که تخت شهنشاه بيند همی

چو موبد بروبر نشيند همی

به دانش جهان را بلند افسری

به موبد ز هر مهتری برتری

اگر باژ خواهی ز قيصر رواست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پيش شاه

شب آمد برآمد درفش سياه

پديد آمد آن چادر مشکبوی

به عنبر بيالود خورشيد روی

شکيبا نبد گنبد تيزگرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

درفشی بزد چشمه ی آفتاب

سر شاه گيتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهريار

بفرمود تا خلعت آراستند

فرستاده را پيش او خواستند

ز سيمين و زرين و اسپ و ستام

ز دينار گيتی که بردند نام

ز دينار و گوهر ز مشک و عبير

فزون گشت از انديش هی تيزوير

چو از کار رومی بپردخت شاه

دلش گشت پيچان ز کار سپاه

بفرمود تا موبد رای زن

بشد با يکی نامدار انجمن

ببخشيد روی زمين سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگين و کلاه

گرانمايه را کشور و تاج و گاه

پر از راستی کرد يکسر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان

هرانکس که بيداد بد دور کرد

به نادادن چيز و گفتار سرد

وزان پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر پاک دل بخردان

جهان را ز هرگونه داريد ياد

ز کردار شاهان بيداد و داد

بسی دست شاهان ز بيداد و آز

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بدانديش در بيم بود

دل نيک مردان به دو نيم بود

همه دست کرده به کار بدی

کسی را نبد کوشش ايزدی

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

به هر جای گستردن دست ديو

بريده دل از بيم گيهان خديو

سر نيکويها و دست بديست

در دانش و کوشش بخرديست

همه پاک در گردن پادشاست

که پيدا شود زو همه کژ و راست

پدر گر به بيداد يازيد دست

نبد پاک و دانا و يزدان پرست

مداريد کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببينيد تا جم و کاوس شاه

چه کردند کز ديو جستند راه

پدر همچنان راه ايشان بجست

به آب خرد جان تيره نشست

همه زيردستانش پيچان شدند

فراوان ز تنديش بيجان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همی آفرين او نيابد ز کس

ز ما باد بر جان او آفرين

مبادا که پيچد روانش ز کين

کنون بر نشستم بر گاه اوی

به مينو کشد بی گمان راه اوی

همی خواهم از کردگار جهان

که نيرو دهد آشکار و نهان

که با زيردستان مدارا کنيم

ز خاک سيه مشک سارا کنيم

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگيرد ستمديده ای دامنم

شما همچنين چادر راستی

بپوشيد شسته دل از کاستی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به کردار شيرست آهنگ اوی

نپيچد کسی گردن از چنگ اوی

همان شير درنده را بشکرد

به خواری تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

کجا آن سواران گردنکشان

کزيشان نبينم به گيتی نشان

کجا ان پری چهرگان جهان

کزيشان بدی شاد جان مهان

هرانکس که رخ زير چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت

همه دست پاکی و نيکی بريم

جهان را به کردار بد نشمريم

به يزدان دارنده کو داد فر

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

که گر کارداری به يک مشک خاک

زبان جويد اندر بلند و مغاک

هم انجا بسوزم به آتش تنش

کنم بر سر دار پيراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درويش دزدی پلاس

به تاوانش ديبا فرستم ز گنج

بشويم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندی برند از رمه

به تيره شب و روزگار دمه

يکی اسپ پرمايه تاوان دهم

مبادا که بر وی سپاسی نهم

چو با دشمنم کارزاری بود

وزان جنگ خسته سواری بود

فرستمش يکساله زر و درم

نداريم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده يکسر سپاس

که اويست جاويد نيکی شناس

به آب و به آتش ميازيد دست

مگر هيربد مرد آتش پرست

مريزيد هم خون گاوان ورز

که ننگست در گاو کشتن به مرز

ز پيری مگر گاو بيکار شد

به چشم خداوند خود خوار شد

نبايد ز بن کشت گاو زهی

که از مرز بيرون شود فرهی

همه رای با مرد دانا زنيد

دل کودک بی پدر مشکنيد

از انديشه ی ديو باشيد دور

گه جنگ دشمن مجوييد سور

اگر خواهم از زيردستان خراج

ز دارنده بيزارم و تخت عاج

اگر بدکنش بد پدر يزدگرد

به پاداش آن داد کرديم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنيد

به آزادی آهنگ آتش کنيد

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ به مينو نمايدش راه

کسی کو جوانست شادی کنيد

دل مردمان جوان مشکنيد

به پيری به مستی ميازيد دست

که همواره رسوا بود پير مست

گنهکار يزدان مباشيد هيچ

به پيری به آيد به رفتن بسيچ

چو خشنود گردد ز ما کردگار

به هستی غم روز فردا مدار

دل زيردستان به ما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنيدند و کردند نيکو نگاه

همه ديده کردند پيشش پر آب

ازان شاه پردانش و زودياب

خروشان برو آفرين خواندند

ورا پادشا زمين خواندند

وزير خردمند بر پای خاست

چنين گفت کی خسرو داد و راست

جهان از بدانديش بی بيم گشت

وزين مرزها رنج و سختی گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان

که از داد پيچيده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چين

ز دزدان پرآشوب دارد زمين

به ايران همی دست يازد به بد

بدين داستان کارسازی سزد

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

چرا باژ خواهد ز چين و ز سند

برانديش و تدبير آن بازجوی

نبايد که ناخوبی آيد بروی

چو بشنيد شاه آن پرانديشه شد

جهان پيش او چون يکی بيشه شد

چنين گفت کاين کار من در نهان

بسازم نگويم به کس در جهان

به تنها ببينم سپاه ورا

همان رسم شاهی و گاه ورا

شوم پيش او چون فرستادگان

نگويم به ايران به آزادگان

بشد پاک دستور او با دبير

جزو هرکسی آنک بد ناگزير

بگفتند هرگونه از بيش و کم

ببردند قرطاس و مشک و قلم

يکی نامه بنوشت پر پند و رای

پر از دانش و آفرين خدای

سر نامه کرد از نخست آفرين

ز يزدان برآنکس که جست آفرين

خداوند هست و خداوند نيست

همه چيز جفتست و ايزد يکيست

ز چيزی کجا او دهد بنده را

پرستنده و تاج دارنده را

فزون از خرد نيست اندر جهان

فروزنده کهتران و مهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

جهان را به کردار بد نسپرد

پشيمان نشد هر که نيکی گزيد

که بد آب دانش نيارد مزيد

رهاند خرد مرد را از بلا

مبادا کسی در بلا مبتلا

نخستين نشان خرد آن بود

که از بد هم هساله ترسان بود

بداند تن خويش را در نهان

به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهرياران بود

همان زيور نامداران بود

بداند بد و نيک مرد خرد

بکوشد به داد و بپيچد ز بد

تو اندازه ی خود ندانی همی

روان را به خون در نشانی همی

اگر تاجدار زمانه منم

به خوبی و زشتی بهانه منم

تو شاهی کنی کی بود راستی

پديد آيد از هر سوی کاستی

نه آيين شاهان بود تاختن

چنين با بدانديشگان ساختن

نيای تو ما را پرستنده بود

پدر پيش شاهان ما بنده بود

کس از ما نبودند همداستان

که دير آمدی باژ هندوستان

نگه کن کنون روز خاقان چين

که از چين بيامد به ايران زمين

به تاراج داد آنک آورده بود

بپيچيد زان بد که خود کرده بود

چنين هم همی بينم آيين تو

همان بخشش و فره دين تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته

همان لشکر يکدل آراسته

ترا با دليران من پای نيست

به هند اندرون لشکر آرای نيست

تو اندر گمانی ز نيروی خويش

همی پيش دريا بری جوی خويش

فرستادم اينک فرستاده يی

سخن گوی با دانش آزاده يی

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

به بی دانشی سخت کن تنگ را

ز ما باد بر جان آنکس درود

که داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسيم هوا گشت خشک

نوشتند و بر وی پراگند مشک

به عنوانش بر نام بهرام کرد

که دادش سر هر بدی رام کرد

که تاج کيان يافت از يزدگرد

به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم

ستاننده ی باژ سقلاب و روم

به نزديک شنگل نگهبان هند

ز دريای قنوج تا مرز سند

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

برآراست بر ساز نخچيرگاه

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بيامد بدين سان به هندوستان

گذشت از بر آب جادوستان

چو نزديک ايوان شنگل رسيد

در پرده و بارگاهش بديد

برآورده يی بود سر در هوا

بدربر فراوان سليح و نوا

سواران و پيلان بدربر به پای

خروشيدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

چنين گفت با پرده داران اوی

پرستنده و پای کاران اوی

که از نزد پيروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدين بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهريار

بفرمود تا پرده برداشتند

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همی رفت بهرام گور

يکی خانه ديد آسمانش بلور

ازارش همه سيم و پيکرش زر

نشانده به هر جای چندی گهر

نشسته به نزديک او رهنمای

پس پشت او ايستاده به پای

برادرش را ديد بر زيرگاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو آمد به نزديک شنگل فراز

ورا ديد با تاج بر تخت ناز

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

چنين گفت زان کو ز شاهان مهست

جهاندار بهرام يزدان پرست

يکی نامه دارم بر شاه هند

نوشته خطی پهلوی بر پند

چو آواز بهرام بشنيد شاه

بفرمود زرين يکی زيرگاه

بران کرسی زرش بنشاندند

ز درگاه يارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

چنين گفت کای شهريار بلند

زبان برگشايم چو فرمان دهی

که بی تو مبادا بهی و مهی

بدو گفت شنگل که بر گوی هين

که گوينده يابد ز چرخ آفرين

چنين گفت کز شاه خسرونژاد

که چون او به گيتی ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روی دهر

که با داد او زهر شد پای زهر

بزرگان همه باژ دار وی اند

به نخچير شيران شکار وی اند

چو شمشير خواهد به رزم اندرون

بيابان شود همچو دريای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پيش او گنج دينار خوار

پيامی رسانم سوی شاه هند

همان پهلوی نامه يی برپرند

چو بشنيد شد نامه را خواستار

شگفتی بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبير

رخ تاجور گشت همچون زرير

بدو گفت کای مرد چيره سخن

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بزرگی نمايد همی شاه تو

چنان هم نمايد همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوينده همداستان

به لشکر همی گويد اين گر به گنج

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

کلنگ اند شاهان و من چون عقاب

وگر خاک و من همچو دريای آب

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گيرد ترا مرد داننده خوار

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهی شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نياکان بدو هيچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما برگشايد گره

به پيلانش بايد کشيدن کليد

وگر ژنده پيلش تواند کشيد

وگر گيری از تيغ و جوشن شمار

ستاره شود پيش چشم تو خوار

زمين بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پيلان و گاه مرا

هزار ار به هندی زنی در هزار

بود کس که خواند مرا شهريار

همان کوه و دريای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست

همان چشمه ی عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک

دگر داروی مردم دردمند

به روی زمين هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدي نسان برست

اگر زر و سيمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر

به فرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد درياست راه

نيايد بدين خاک بر ديو گاه

ز قنوج تا مرز دريای چين

ز سقلاب تا پيش ايران زمين

بزرگان همه زيردست منند

به بيچارگی در پرست منند

به هند و به چين و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاينده اند

پرستندگی را فزاينده اند

به مشکوی من دخت فغفور چين

مرا خواند اندر جها نآفرين

پسر دارم از وی يکی شيردل

که بستاند از که به شمشير دل

ز هنگام کاوس تا کيقباد

ازين بوم و برکس نکردست ياد

همان نامبردار سيصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهريار

ز پيوستگانم هزار و دويست

کزيشان کسی را به من راه نيست

همه زاد بر زاد خويش منند

که در هند بر پای پيش منند

که در بيشه شيران به هنگام جنگ

ز آورد ايشان بخايد دو چنگ

گر آيين بدی هيچ آزاده را

که کشتی به تندی فرستاده را

سرت را جدا کردمی از تنت

شدی مويه گر بر تو پيراهنت

بدو گفت بهرام کای نامدار

اگر مهتری کام کژی مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوی

که گر بخردی راه کژی مجوی

ز درگه دو دانا پديدار کن

زبان آور و کامران بر سخن

گر ايدونک زيشان به رای و خرد

يکی بر يکی زان ما بگذرد

مرا نيز با مرز تو کار نيست

که نزديک بخرد سخن خوار نيست

وگرنه ز مردان جنگاوران

کسی کو گرايد به گرز گران

گزين کن ز هندوستان صد سوار

که با يک تن از ما کند کارزار

نخواهيم ما باژ از مرز تو

چو پيدا شدی مردی و ارز تو

چو بشنيد شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نيست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گويی سخن های ناسودمند

يکی خرم ايوان بپرداختند

همه هرچ بايست برساختند

بياسود بهرام تا نيم روز

چو بر اوج شد تاج گيتی فروز

چو در پيش شنگل نهادند خوان

يکی را بفرمود کو را بخوان

کز ايران فرستاده ی خسروپرست

سخن گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زين نشان

بياور به خوان رسولان نشان

بشد تيز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زير زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تيمار نابوده بی غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با ديو پای

برفتند شايسته مردان کار

ببستندشان بر ميانها ازار

همی کرد زور ان برين اين بران

گرازان و پيچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبيد اندرافگند شور

بشنگل چنين گفت کای شهريار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخنديد شنگل بدو گفت خيز

چو زير آوری خون ايشان بريز

چو بشنيد بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زيشان ميان

چو شيری که يازد به گور ژيان

همی بر زمين زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام يزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ايوان گوهرنگار

چو گردون بپوشيد چينی حرير

ز خوردن برآسود برنا و پير

چو زرين شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به ميدان خراميد چوگان به دست

ببردند با شاه تير و کمان

همی تاخت بر آرزو يک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کيانی گرفته به دست

به شنگل چنين گفت کای شهريار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تير و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده خوی

چنين گفت شنگل که تير و کمان

ستون سواران بود بی گمان

تو با شاخ و يالی بيفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

يکی تير بگرفت و بگشاد شست

نشانه به يک چوبه بر هم شکست

گرفتند يکسر برو آفرين

سواران ميدان و مردان کين

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که اين فر و اين برز و تير و کمان

نماند همی اين فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خويش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخنديد و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پيشگاه

برادر توی شاه را بی گمان

بدين بخشش و زور و تير و کمان

که فر کيان داری و زور شير

نباشی مگر نامداری دلير

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمه ی يزدگردم نه شاه

برادرش خوانيم باشد گناه

از ايران يکی مرد بيگانه ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه ام

مرا بازگردان که دورست راه

نبايد که يابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبايدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گير

چو پخته نخواهی می خام گير

پس انگاه دستور را پيش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر اين مرد بهرام را خويش نيست

گر از پهلوان نام او بيش نيست

چو گويی دهد او تن اندر فريب

گر از گفت من در دل آرد نهيب

تو گويی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگويش بران رو که باشد صواب

که پيش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزديک اوی

نگه داری آن رای باريک اوی

هرانجا که خوشتر ولايت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جايی که باشد هميشه بهار

نسيم بهار آيد از جويبار

گهر هست و دينار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بيند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نيک بخت

چو اين گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدين مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنيم

بدين مرز با ارز ما سر کنيم

بيامد جهانديده دستور شاه

بگفت اين به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسيد نام

که بی نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنيد بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخ نگوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ايران نپيجم به گنج

گر از نيستی چند باشم به رنج

جزين باشد آرايش دين ما

همان گردش راه و آيين ما

هرانکس که پيچد سر از شاه خويش

به برخاستن گم کند راه خويش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نيک بر ما همی بگذرد

خداوند گيتی فريدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کيخسرو و کيقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پيروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ايران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببيند مرا شاه پيروزگر

گر از نام پرسيم برزوی نام

چنين خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دير ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنيد پاسخ ببرد

شنيده سخن پيش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنين گفت اگر دور ماند ز راه

يکی چاره سازم کنون من که روز

سرآيد بدين مرد لشکر فروز

يکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بيشه بگريختی شير نر

هم از آسمان کرگس تيرپر

يکايک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تيز گوش

به بهرام گفت ای پسنديده مرد

برآيد به دست تو اين کارکرد

به نزديک آن کرگ بايد شدن

همه چرم او را به تير آژدن

اگر زو تهی گردد اين بوم و بر

به فر تو اين مرد پيروزگر

يکی دست باشدت نزديک من

چه نزديک اين نامدار انجمن

که جاويد در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکيزه رای

که با من ببايد يکی رهنمای

چو بينم به نيروی يزدان تنش

ببينی به خون غرقه پيراهنش

بدو داد شنگل يکی رهنمای

که او را نشيمن بدانست و جای

همی رفت با نيک دل رهنمون

بدان بيشه ی کرگ ريزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بيشه ی کرگ تفت

پس پشت او چند ايرانيان

به پيکار آن کرگ بسته ميان

چو از دور ديدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد اين سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دليرست خسرو به چنگ

به شنگل چنين گوی کاين راه نيست

بدين جنگ دستوری شاه نيست

چنين داد پاسخ که يزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که انديشه ز اندازه بيرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گيرد روان

بيامد دوان تا به نزديک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کيانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تير خدنگ

همی تير باريد همچون تگرگ

برين همنشان تا غمين گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهيخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببريد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

که او داد چندين مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بيشه بيرون برند

ببردند چون ديد شنگل ز دور

به ديبا بياراست ايوان سور

چو بر تخت بنشست پرمايه شاه

نشاندند بهرام را پيش گاه

همی کرد هر کس برو آفرين

بزرگان هند و سواران چنين

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نيست

به کردار تو راه ديدار نيست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه روی و زمانی دژم

يکی اژدها بود بر خشک و آب

به دريا بدی گاه بر آفتاب

همی درکشيدی به دم ژنده پيل

وزو خاستی موج دريای نيل

چنين گفت شنگل به ياران خويش

بدان تيزهش رازداران خويش

که من زين فرستاده ی شيرمرد

گهی شادمانم گهی پر ز درد

مرا پشت بودی گر ايدر بدی

به قنوج بر کشوری سر بدی

گر از نزد ما سوی ايران شود

ز بهرام قنوج ويران شود

چو کهتر چنين باشد و مهتر اوی

نماند برين بوم ما رنگ و بوی

همه شب همی کار او ساختم

يکی چاره ی ديگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها

کزو بی گمانی نيابد رها

نباشم نکوهيده ی کار اوی

چو با اژدها خود شود جنگجوی

بگفت اين و بهرام را پيش خواند

بسی داستان دليران براند

بدو گفت يزدان پاک آفرين

ترا ايدر آورد ز ايران زمين

که هندوستان را بشويی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

يکی کار پيش است با درد و رنج

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو اين کرده باشی زمانی مپای

به خشنودی من برو باز جای

به شنگل چنين پاسخ آورد شاه

ک از رای تو بگذرم نيست راه

ز فرمان تو نگذرم يک زمان

مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل که چندين بلاست

بدين بوم ما در يکی اژدهاست

به خشکی و دريا همی بگذرد

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

توانی مگر چاره يی ساختن

ازو کشور هند پرداختن

به ايران بری باژ هندوستان

همه مرز باشند همداستان

همان هديه ی هند با باژ نيز

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چيز

بدو گفت بهرام کای پادشا

بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده يزدان پاک

پی اژدها را ببرم ز خاک

ندانم که او را نشيمن کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل يکی راه جوی

که آن اژدها را نمايد بدوی

همی رفت با نامور سی سوار

از ايران سواران خنجرگزار

همی تاخت تا پيش دريا رسيد

به تاريکی آن اژدها را بديد

بزرگان ايران خروشان شدند

وزان اژدها نيز جوشان شدند

به بهرام گفتند کای شهريار

تو اين را چو آن کرگ پيشين مدار

به ايرانيان گفت بهرام گرد

که اين را به دادار بايد سپرد

مرا گر زمانه بدين اژدهاست

به مردی فزونی نگيرد نه کاست

کمان را به زه کرد و بگزيد تير

که پيکانش را داده بد زهر و شير

بران اژدها تيرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پيکان دهانش بدوخت

همی خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش

فرو ريخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تير سست

همی خاک را خون زهرش بشست

يکی تيغ زهرآبگون برکشيد

به تندی دل اژدها بردريد

به تيغ و تبرزين بزد گردنش

به خاک اندر افگند بيجان تنش

به گردون سرش سوی شنگل کشيد

چو شاه آن سر اژدها را بديد

برآمد ز هندوستان آفرين

ز دادار بر بوم ايران زمين

که زايد برآن خاک چونين سوار

که با اژدها سازد او کارزار

برين برز بالا و اين شاخ و يال

نباشد جز از شهريارش همال

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

همی داشت از کار او روی زرد

شب آمد بياورد فرزانه را

همان مردم خويش و بيگانه را

چنين گفت کاين مرد بهرامشاه

بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه

نباشد همی ايدر از هيچ روی

ز هرگونه آميختم رنگ و بوی

گر از نزد ما او به ايران شود

به نزديک شاه دليران شود

سپاه مرا سست خواند به کار

به هندوستان نيست گويد سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن برکنم

نهانش همی کرد خواهم تباه

چه بينيد اين را چه دانيد راه

بدو گفت فرزانه کای شهريار

دلت را بدي نگونه رنجه مدار

فرستاده ی شهرياران کشی

به غمری برد راه و بيدانشی

کس انديشه زين گونه هرگز نکرد

به راه چنين رای هرگز مگرد

بر مهتران زشت نامی بود

سپهبد به مردم گرامی بود

پس انگه بيايد از ايران سپاه

يکی تاجداری چو بهرامشاه

نماند ز ما کس بدينجا درست

ز نيکی نبايد ترا دست شست

رهانيده ی ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدين بوم ما اژدها کشت و کرگ

به تن زندگانی فزايش نه مرگ

چو بشنيد شنگل سخن تيره شد

ز گفتار فرزانگان خيره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

به تنها تن خويش بی انجمن

نه دستور بد پيش و نه رای زن

به بهرام گفت ای دلارای مرد

توانگر شدی گرد بيشی مگرد

بتو داد خواهم همی دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم

چو اين کرده باشم بر من بايست

کز ايدر گذشتن ترا روی نيست

ترا بر سپه کامگاری دهم

به هندوستان شهرياری دهم

فروماند بهرام وا نديشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خويشتن گفت کاين جنگ نيست

ز پيوند شنگل مرا ننگ نيست

و ديگر که جان بر سر آرم بدين

ببينم مگر خاک ايران زمين

که ايدر بدين سان بمانديم دير

برآويخت با دام روباه شير

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرايش جان کنم

تو از هر سه دختر يکی برگزين

که چون بينمش خوانمش آفرين

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بياراست ايوان به چينی پرند

سه دختر بيامد چو خرم بهار

به آرايش و بوی و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو

بيارای دل را به ديدار نو

بشد تيز بهرام و او را بديد

ازان ماه رويان يکی برگزيد

چو خرم بهاری سپينود نام

همه شرم و ناز و همه رای و کام

بدو داد شنگل سپينود را

چو سرو سهی شمع بی دود را

يکی گنج پرمايه تر برگزيد

بدان ماه رخ داد شنگل کليد

بياورد ياران بهرام را

سواران بازيب و با نام را

درم داد ودينار و هرگونه چيز

همان عنبر و عود و کافورنيز

بياراست ايوان گوهرنگار

ز قنوج هرکس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

به شادی همه نزد شاه آمدند

ببودند يک هفته با می به دست

همه شاد و خرم به جای نشست

سپينود با شاه بهرام گور

چو می بود روشن به جام بلور

چو زين آگهی شد به فغفور چين

که با فر مردی ز ايران زمين

به نزديک شنگل فرستاده بود

همانا ز ايران تهم زاده بود

بدو داد شنگل يکی دخترش

که بر ماه سايد همی افسرش

يکی نامه نزديک بهرامشاه

نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهريار جهان

سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستاده ی پارسی

که آمد به قنوج با يار سی

دگر گفت کامد بما آگهی

ز تو نامور مرد با فرهی

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

کجا کرگ و آن نامور اژدها

ز شمشير تيزت نيامد رها

بتو داد دختر که پيوند ماست

که هندوستان خاک او را بهاست

سر خويش را بردی اندر هوا

به پيوند اين شاه فرمانروا

به ايران بزرگيست اين شاه را

کجا کهترش افسر ماه را

به دستوری شاه در بر گرفت

به قنوج شد يار ديگر گرفت

کنون رنج بردار و ايدر بيای

بدين مرز چندانک بايد به پای

به ديدار تو چشم روشن کنيم

روان را ز رای تو جوشن کنيم

چو خواهی که ز ايدر شوی باز جای

زمانی نگويم بر من بپای

برو شاد با خلعت و خواسته

خود و نامداران آراسته

ترا آمدن پيش من ننگ نيست

چو با شاه ايران مرا جنگ نيست

مکن سستی از آمدن هيچ رای

چو خواهی که برگردی ايدر مپای

چو نامه بيامد به بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نويسنده بر خواند و پاسخ نوشت

به پاليز کين بر درختی بکشت

سر نامه گفت آنچ گفتی رسيد

دو چشم تو جز کشور چين نديد

به عنوان بر از پادشاه جهان

نوشتی سرافراز و تاج مهان

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس

چنو در زمانه ندانيم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد

چنو پادشا کس ندارد به ياد

جهاندار پيروزگر خواندش

ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنک گفتی که من کرده ام

به هندوستان رنجها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود

که با فر و اورند و بانام بود

هنر نيز ز ايرانيانست و بس

ندارند کرگ ژيان را به کس

همه يکدلانند و يزدان شناس

به نيکی ندارند ز اختر سپاس

دگر آنک دختر به من داد شاه

به مردی گرفتم چنين پيشگاه

يکی پادشا بود شنگل بزرگ

به مردی همی راند از ميش گرگ

چو با من سزا ديد پيوند خويش

به من داد شايسته فرزند خويش

دگر آنک گفتی که خيز ايدر آی

به نيکی بباشم ترا رهنمای

مرا شاه ايران فرستد به هند

به چين آيم از بهر چينی پرند

نباشد ز من بنده همداستان

که رانم بدين گونه بر داستان

دگر آنک گفتی که با خواسته

به ايران فرستمت آراسته

مرا کرد يزدان ازان بی نياز

به چيز کسان دست کردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودی مرا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

پذيرفتم اين از تو ای شاه چين

بگوييم با شاه ايران زمين

ز يزدان ترا باد چندان درود

که آن را نداند فلک تار و پود

بران نامه بنهاد مهر نگين

فرستاد پاسخ سوی شاه چين

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

زن او همی شاه گيتی شناخت

شب و روز گريان بد از مهر اوی

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

ز بدها گمانيش کوتاه شد

نشستند يک روز شادان بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

سپينود را گفت بهرامشاه

که دانم که هستی مرا ني کخواه

يکی راز خواهم همی با تو گفت

چنان کن که ماند سخن در نهفت

همی رفت خواهم ز هندوستان

تو باشی بدين کار همداستان

به تنها بگويم ترا يک سخن

نبايد که داند کس از انجمن

به ايران مرا کار زين بهترست

همم کردگار جهان ياورست

به رفتن گر ايدونک رای آيدت

به خوبی خرد رهنمای آيدت

به هر جای نام تو بانو بود

پدر پيش تختت به زانو بود

سپينود گفت ای سرافراز مرد

تو بر خيره از راه دانش مگرد

بهين زنان جهان آن بود

کزو شوی همواره خندان بود

اگر پاک جانم ز پيمان تو

بپيچد به بيزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره کن

وزين راز مگشای بر کس سخن

سپينود گفت ای سزاوار تخت

بسازم اگر باشدم يار بخت

يکی جشنگاهست ز ايدر نه دور

که سازد پدرم اندران بيشه سور

که دارند فرخ مران جای را

ستايند جای بت آرای را

بود تا بران بيشه فرسنگ بيست

که پيش بت اندر ببايد گريست

بدان جای نخچير گوران بود

به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشکر بدان جايگاه

که بی ره نمايد بران بيشه راه

اگر رفت خواهی بدانجای رو

هميشه کهن باش و سال تو نو

ز امروز بشکيب تا نيم روز

چو پيدا شود تاج گيتی فروز

چو از شهر بيرون رود شهريار

به رفتن بيارای و بر ساز کار

ز گفتار او گشت بهرام شاد

نخفت اندر انديشه تا بامداد

چو بنمود خورشيد بر چرخ دست

شب تيره بار غريبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچير گور

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

نهاديم هر دو سوی راه روی

هرانکس که بودند ايرانيان

به رفتن ببستند با او ميان

بيامد چو نزديک دريا رسيد

به ره بار بازارگانان بديد

که بازارگانان ايران بدند

به آب و به خشکی دليران بدند

چو بازارگان روی بهرام ديد

شهنشاه لب را به دندان گزيد

نفرمود بردن به پيشش نماز

ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزين سودمندی و هم با گزند

گرين راز در هند پيدا شود

ز خون خاک ايران چو دريا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته بايد گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببنديم تا بازيابيم بخت

بگوييد کز پاک يزدان خدای

بريديم و بستيم با ديو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه

بپيچيم و داريم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته

دل شاه زان رنج پرداخته

بديشان چنين گفت پس شهريار

که نزد شما از من اين زنهار

بداريد و با جان برابر کنيد

چو خواهيد کز پندم افسر کنيد

گر از من شود تخت پرداخته

سپاه آيد از هر سوی ساخته

نه بازارگان ماند ايدر نه شاه

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

چو زان گونه ديدند گفتار اوی

برفتند يکسر پر از آب روی

که جان بزرگان فدای تو باد

جوانی و شاهی روای تو باد

اگر هيچ راز تو پيدا شود

ز خون کشور ما چو دريا شود

که يارد بدين گونه انديشه کرد

مگر بخت را گويد از ره بگرد

چو بشنيد شاه آن گرفت آفرين

بران نامداران با فر و دين

همی رفت پيچان به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بدانگه که بهرام شد سوی راه

چنين گفت با زن که ای ني کخواه

ابا مادر خويشتن چاره ساز

چنان کو درستی نداندت راز

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

شود خواستار آيد از نزد شاه

بگويد که برزوی شد دردمند

پذيردش پوزش شه هوشمند

زن اين بند بنهاد با مادرش

چو بشنيد پس مادر از دخترش

همی بود تا تازه شد جشنگاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل که آيد به دشت

زنش گفت برزوی بيمار گشت

به پوزش همی گويد ای شهريار

تو دل را بمن هيچ رنجه مدار

چو ناتندرستی بود جشنگاه

دژم باشد و داند اين مايه شاه

به زن گفت شنگل که اين خود مباد

که بيمار باشد کند جشن ياد

ز قنوج شبگير شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تيره شد شاه بهرام گفت

که آمد گه رفتن ای نيک جفت

بيامد سپينود را برنشاند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

بپوشيد خفتان و خود برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

همی راند تا پيش دريا رسيد

چو ايرانيان را همه خفته ديد

برانگيخت کشتی و زورق بساخت

به زورق سپينود را در نشاخت

به خشکی رسيدند چون روز گشت

جهان پهلوان گيتی افروز گشت

سواری ز قنوج تازان برفت

به آگاهی رفتن شاه تفت

که برزوی و ايرانيان رفته اند

همان دختر شاه را برده اند

شنيد اين سخن شنگل از نيک خواه

چو آتش بيامد ز نخچيرگاه

همه لشکر خويش را برنشاند

پس شاه بهرام لشکر براند

بدين گونه تا پيش دريا رسيد

سپينود و بهرام يل را بديد

غمی گشت و بگذاشت دريا به خشم

ازان سوی دريا چو بر کرد چشم

بديدش سپينود و بهرام را

مران مرد بی باک خودکام را

به دختر چنين گفت کای بدنژاد

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با اين فريبنده مرد دلير

ز دريا گذشتی به کردار شير

که بی آگهی من به ايران شوی

ز مينوی خرم به ويران شوی

ببينی کنون زخم ژوپين من

چو ناگاه رفتی ز بالين من

بدو گفت بهرام کای بدنشان

چرا تاختی باره چون بيهشان

مرا آزمودی گه کارزار

چنانم که با باده و ميگسار

تو دانی که از هندوان صدهزار

بود پيش من کمتر از يک سوار

چو من باشم و نامور يار سی

زره دار با خنجر پارسی

پر از خون کنم کشور هندوان

نمانم که باشد کسی با روان

بدانست شنگل که او راست گفت

دليری و گردی نشايد نهفت

بدو گفت شنگل که فرزند را

بيفگندم و خويش و پيوند را

ز ديده گرامی ترت داشتم

به سر بر همی افسرت داشتم

ترا دادم آن را که خود خواستی

مرا راستی بد ترا کاستی

جفا برگزيدی به جای وفا

وفا را جفا کی پسندی سزا

چه گويم تراکانک فرزند بود

به انديشه ی من خردمند بود

کنون چون دلاور سواری شدست

گمانم که او شهرياری شدست

دل پارسی باوفا کی بود

چو آری کند رای او نی بود

چنان بچه ی شير بودی درست

که از خون دل دايگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تيز چنگ

به پروردگار آمدش رای جنگ

بدو گفت بهرام چون دانيم

بدانديش و بدساز چون خوانيم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

نخواهی مرا بددل و بدکنش

شهنشاه ايران و توران منم

سپهدار و پشت دليران منم

ازين پس سزای تو نيکی کنم

سر بدسگالت ز تن برکنم

به ايران به جای پدر دارمت

هم از باژ کشور نيازارمت

همان دخترت شمع خاور بود

سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت

ز سر شاره ی هندوی برگرفت

بزد اسپ وز پيش چندان سپاه

بيامد به پوزش به نزديک شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به ديدار بهرام شد شادکام

بياراست خوان و بياورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت

سخنهای ايرانيان باز گفت

که کردار چون بود و انديشه چون

که بودم بدين داستان رهنمون

می چند خوردند و برخاستند

زبان را به پوزش بياراستند

دو شاه دلارای يزدان پرست

وفا را بسودند بر دست دست

کزين پس دل از راستی نشکنيم

همی بيخ کژی ز بن برکنيم

وفادار باشيم تا جاودان

سخن بشنويم از لب بخردان

سپينود را نيز پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

سبک پشت بر يکدگر گاشتند

دل کينه بر جای بگذاشتند

يکی سوی خشک و يکی سوی آب

برفتند شادان دل و پرشتاب

چو آگاهی آمد به ايران که شاه

بيامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذين به راه و به شهر

همی هرکس از کار برداشت بهر

درم ريختند از کران تا کران

هم از مشک و دينار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

چو نرسی و چون موبد موبدان

پذيره شدندش همه بخردان

چو بهرام را ديد فرزند اوی

بيامد بماليد بر خاک روی

برادرش نرسی و موبد همان

پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بيامد به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بياسود چون گشت گيتی سياه

به کردار سيمين سپر گشت ماه

چو پيراهن شب بدريد روز

پديد آمد آن شمع گيتی فروز

شهنشاه بر تخت زرين نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری

خردمند و در پادشاهی سری

جهاندار بر تخت بر پای خاست

بياراست پاکيزه گفتار راست

نخست از جها نآفرين ياد کرد

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چنين گفت کز کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

بترسيد و او را ستايش کنيد

شب تيره پيشش نيايش کنيد

که او داد پيروزی و دستگاه

خداوند تابنده خورشيد و ماه

هرانکس که خواهد که يابد بهشت

نگردد به گرد بد و کار زشت

چو داد و دهش باشد و راستی

بپيچد دل از کژی و کاستی

ز ما کس مباشيد زين پس به بيم

اگر کوه زر دارد و گنج سيم

ز دلها همه بيم بيرون کنيد

نيايش به دارای بيچون کنيد

کشاورز گر مرد دهقان نژاد

بکوشيد با ما به هنگام داد

هران را که ما تاج داديم و تخت

ز يزدان شناسيد وز داد و بخت

نکوشم به آگندن گنج من

نخواهم پراگنده کرد انجمن

يکی گنج خواهم نهادن ز داد

که باشد روانم پس از مرگ شاد

برين نيز گر خواست يزدان بود

دل روشن از بخت خندان بود

برين نيکويها فزايش کنيم

سوی نيک بختی نمايش کنيم

گر از لشکر و کارداران من

ز خويشان و جنگی سواران من

کسی رنج بگزيد و با من نگفت

همی دارد آن کژی اندر نهفت

ورا از تن خويش باشد بزه

بزه کی گزيند کسی بی مزه(؟)

منم پيش يزدان ازو دادخواه

که در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر ديگرست آرزوی

که هرکس دگرگونه باشد به خوی

بگوييد گستاخ با من سخن

مگر نو کنم آرزوی کهن

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ازين پند آرايش جان کنيد

بگفت اين و بنشست بر تخت داد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

چو دانا بود شاه پيروز بخت

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

ترا مردی و دانش و فرهی

فزون آمد از تخت شاهنشهی

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

چو تو شاه گيتی ندارد به ياد

کنون آفرين بر تو شد ناگزير

ز ما هر که هستيم برنا و پير

هم آزادی تو به يزدان کنيم

دگر پيش آزادمردان کنيم

برين تخت ارزانيانست شاه

به داد و به پيروزی و دستگاه

همه مردگان را برآری ز خاک

به داد و به بخشش به گفتار پاک

خداوند دارنده يار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

برفتند با رامش از پيش تخت

بزرگان و فرزان هی نيک بخت

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

بيامد سوی خان آذر گشسپ

بسی زر و گوهر به درويش داد

نياز آنک بنهفت ازو بيش داد

پرستنده ی آتش زردهشت

همی رفت با باژ و برسم به مشت

سپينود را پيش او برد شاه

بياموختش دين و آيين و راه

بشستش به دين به و آب پاک

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

در تنگ زندانها باز کرد

به هرسو درم دادن آغاز کرد

پس آگاه شد شنگل از کار شاه

ز دختر که شد شاه را پيش گاه

به ديدار ايران بدش آرزوی

بر دختر شاه آزاده خوی

فرستاد هندی فرستاده يی

سخن گوی مردی و آزاده يی

يکی عهد نو خواست از شهريار

که دارد به خان اندرون يادگار

به نوی جهاندار عهدی نوشت

چو خورشيد تابان به باغ بهشت

يکی پهلوی نامه از خط شاه

فرستاده آورد و بنمود راه

فرستاده چون نزد شنگل رسيد

سپهدار قنوج خطش بديد

ز هندوستان ساز رفتن گرفت

ز خويشان چينی نهفتن گرفت

بيامد به درگاه او هفت شاه

که آيند با رای شنگل به راه

يکی شاه کابل دگر هند شاه

دگر شاه سندل بشد با سپاه

دگر شاه مندل که بد نامدار

همان نيز جندل که بد کامگار

ابا ژنده پيلان و زنگ و درای

يکی چتر هندی به سر بر به پای

همه نامجوی و همه نامدار

همه پاک با طوق و با گوشوار

همه ويژه با گوهر و سيم و زر

يکی چتر هندی ز طاوس نر

به ديبا بياراسته پشت پيل

همی تافت آن لشکر از چند ميل

ابا هديه ی شاه و چندان نثار

که دينار شد خوار بر شهريار

همی راند منزل به منزل سپاه

چو زان آگهی يافت بهرامشاه

بزرگان ز هر شهر برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

بيامد شهنشاه تا نهروان

خردمند و بيدار و روشن روان

دو شاه گرانمايه و ني کساز

رسيدند پس يک به ديگر فراز

به نزديک اندر فرود آمدند

که با پوزش و با درود آمدند

گرفتند مر يکدگر را به بر

دو شاه سرافراز با تاج و فر

پياده شده لشکر از هر دو روی

جهانی سراسر پر از گفت وگوی

دو شاه و دو لشکر رسيده بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

به زين بر نشستند هر دو سوار

همان پرهنر لشکر نامدار

به ايوانها تخت زرين نهاد

برو جامه ی خسرو آيين نهاد

به ره بر بره مرغ بريان نهاد

به يک تير پرتاب بر خوان نهاد

می آورد و برخواند رامشگران

همه جام پر از کران تا کران

چو نان خورده شد مجلس شاهوار

بياراست پر بوی و رنگ و نگار

پرستندگان ايستاده به پای

بهشتی شده کاخ و گاه و سرای

همه آلت می سراسر بلور

طبقهای زرين ز مشک و بخور

ز زر افسری بر سر ميگسار

به پای اندرون کفش گوهرنگار

فروماند زان کاخ شنگل شگفت

به می خوردن انديشه اندر گرفت

که تا اين بهشتست يا بوستان

همی بوی مشک آيد از دوستان

چنين گفت با شاه ايران به راز

که با دخترم راه ديدار ساز

بفرمود تا خادمان سپاه

پدر را گذراند نزديک ماه

همی رفت با خادمان نامدار

سرای دگر ديد چون نوبهار

چو دخترش را ديد بر تخت عاج

نشسته به آرام با فر و تاج

بيامد پدر بر سرش بوسه داد

رخان را به رخسار او برنهاد

پدر زار بگريست از مهر اوی

همان بر پدر دختر ماه روی

همی دست بر سود شنگل به دست

ازان کاخ و ايوان و جای نشست

سپينود را گفت اينت بهشت

برستی ز کاخ بت آرای زشت

همان هديه ها را که آورده بود

اگر بدره و تاج و گر برده بود

بدو داد با هديه ی شهريار

شد آن خرم ايوان چو باغ بهار

وزان جايگه شد به نزديک شاه

همی کرد مرد اندر ايوان نگاه

بزرگان چو خرم شدند از نبيد

پرستار او خوابگاهی گزيد

سوی خوابگه رفتن آراستند

ز هرگونه يی جامه ها خواستند

چو پيدا شد اين چادر مش کرنگ

ستاره بروبر چو پشت پلنگ

بکردند ميخوارگان خواب خوش

همه ناز را دست کرده بکش

چنين تا پديد آمد آن زرد جام

که خورشيد خوانی مر او را به نام

بينداخت آن چادر لاژورد

بگسترد بر دشت ياقوت زرد

به نخچير شد شاه بهرام گرد

شهنشاه هندوستان را ببرد

چو از دشت نخچير باز آمدند

خجسته پی و بزمساز آمدند

چنين هم بگوی و به نخچير و سور

زمانی نبودی ز بهرام دور

بيامد ز ميدان چو تير از کمان

بر دختر خويش رفت آن زمان

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

ز مشک سيه سوده انقاس خواست

سر عهد کرد آفرين از نخست

بران کو جهان از نژندی بشست

بگسترد هم پاکی و راستی

سوی ديو شد کژی و کاستی

سپينود را جفت بهرامشاه

سپردم بدين نامور پيشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد

بزرگان همه پيش او بنده باد

چو من بگذرم زين سپنجی سرای

به قنوج بهرامشاهست رای

ز فرمان اين تاجور مگذريد

تن مرده را سوی آتش بريد

سپاريد گنجم به بهرامشاه

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

سپينود را داد منشور هند

نوشته خطی هندوی بر پرند

به ايران همی بود شنگل دو ماه

فرستاد پس مهتری نزد شاه

به دستوری بازگشتن به جای

خود و نامداران فرخنده رای

بدان شد شهنشاه همداستان

که او بازگردد به هندوستان

ز چيزی که باشد به ايران زمين

بفرمود تا کرد موبد گزين

ز دينار و ز گوهر شاهوار

ز تيغ و ز خود و کمر بی شمار

ز ديبا و از جام هی نابسود

که آن را شمار و کرانه نبود

به اندازه يارانش را هم چنين

بياراست اسپان به ديبای چين

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

سه منزل همی راند با او به راه

نبد هم بدين هديه همداستان

علف داد تا مرز هندوستان

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پيش گاه

ز مرگ و ز روز بد انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

سرافراز موبد که بودش وزير

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جام هها بشمرد

که بااو ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ايشان برآشفته بود

که باشد ترا زندگانی سه بيست

چهارم به مرگت ببايد گريست

همی گفت شادی کنم بيست سال

که دارم به رفتن به گيتی همال

دگر بيست از داد و بخشش جهان

کنم راست با آشکار و نهان

نمانم که ويران شود گوشه يی

بيابد ز من هرکسی توشه يی

سوم بيست بر پيش يزدان به پای

بباشم مگر باشدم رهنمای

ستاره شمر شست و سه سال گفت

شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره شمر جست گنج

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنک مرد بی رنج و پرهيزگار

به ويژه کسی کو بود شهريار

چو گنجور بشنيد شد پيش گنج

به کار شمردن همی برد رنج

به سختی چنان روزگاری ببرد

همه پيش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار

پرانديشه آمد بر شهريار

بدو گفت تا بيست و سه سال نيز

همانا نيازت نيايد به چيز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

درمهای اين لشکر نامدار

فرستاده يی نيز کايد برت

ز شاهان وز نامور کشورت

بدين سال گنج تو آراستست

که پر زر و سيمست و پر خواستست

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

ز دانش غم نارسيده نخورد

بدو گفت کوتاه شد داوری

که گيتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نيامد هنوز

نباشم ز انديشه امروز کوز

چو بخشيدنی باشد و تاج و تخت

نخواهم ز گيتی ازين بيش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان

نخواهند نيز از کهان و مهان

به هر شهر مردی پديدار کرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

بدان تا نجويند پيکار نيز

نيايد ز پيکار افگار نيز

ز گنج آنچ بايستشان خوردنی

ز پوشيدنی گر ز گستردنی

بدين پرخرد موبدان داد و گفت

که نيک و بد از من نبايد نهفت

ميان سخنها ميانجی بويد

نخواهند چيزی کرانجی بويد

مرا از به و بتر آگه کنيد

ز بدها گمانيم کوته کنيد

پراگنده شد موبد اندر جهان

نماند ايچ نيک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پيوسته شد

که از داد و پيکاری و خواسته

خرد شد به مغز اندرون کاسته

ز بس جنگ و خون ريختن در جهان

جوانان ندانند ارج مهان

دل آگنده گردد جوان را به چيز

نبيند هم از شاه و موبد به نيز

برين گونه چون نامه پيوسته شد

ز خون ريختن شاه دل خسته شد

به هر کشوری کارداری گزيد

پر از داد و دانش چنانچون سزيد

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

ز پوشيدن و باز گستردشان

که شش ماه ديوان بياراستی

وزان زيردستان درم خواستی

نهادی بران سيم نام خراج

به ديوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سيم شاد

بدان چاره تا مرد پيکار خون

نريزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند کارآگهان

که از داد وز ايمنی در جهان

که هر کش درم بد خراجش نبود

به سرش اندرون داوريها فزود

ز پری به کژی نهادند روی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان کار شور

ز هر کشوری مرزبانی گزيد

پر از داد دلشان چنانچون سزيد

به درگاه يکساله روزی بداد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

بفرمود کان را که ريزند خون

گر آرند کژی به کار اندرون

برانند فرمان يزدان بروی

بدان تا شود هرکسی چاره جوی

برآمد برين بر بسی روزگار

بکی نامه فرمود پس شهريار

سوی راستگويان و کارآگهان

کجا او پراگنده بد در جهان

که اندر جهان چيست ناسودمند

که آرد برين پادشاهی گزند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

نگردد کسی گرد آيين و راه

بشد رای و انديش هی کشت و ورز

به هر کشوری راست بيکار مرز

پراگنده بينيم گاوان کار

گيا رست از دشت وز کشت زار

چنين داد پاسخ که تا نيم روز

که بالا کند تاج گيتی فروز

نبايد کس آسود از کشت و ورز

ز بی ارز مردم مجوييد ارز

که بی کار مردم ز بی دانشيست

به بی دانشان بر ببايد گريست

ورا داد بايد دو و چار دانگ

چو شد گرسنه تا نيايد به بانگ

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

تو با او به تندی و زفتی مکاو

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

کس از نيستی تا نيايد به رنج

گر ايدونک باشد زيان از هوا

نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جايی بپوشد زمين را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده

به کشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمين گورگاهی بود

وگر نابرومند راهی بود

که ناکشته باشد به گرد جهان

زمين فرومايگان و مهان

کسی کو بدين پايکار منست

وگر ويژه پروردگار منست

کنم زنده در گور جايی که هست

مبادش نشيمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هيونی برافگند هر سو به راه

ازان پس به هرسو يکی نامه کرد

به جايی که درويش بد جامه کرد

بپرسيد هرجا که بی رنج کيست

به هرجای درويش و بی گنج کيست

ز کار جهان يکسر آگه کنيد

دلم را سوی روشنی ره کنيد

بيامدش پاسخ ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

که آباد بينيم روی زمين

به هرجای پيوسته شد آفرين

مگر مرد درويش کز شهريار

بنالد همی از بد روزگار

که چون می گسارد توانگر همی

به سر بر ز گل دارد افسر همی

به آواز رامشگران می خورند

چو ما مردمان را به کس نشمرند

تهی دست بی رود و گل می خورد

توانگر همانا ندارد خرد

بخنديد زان نامه بيدار شاه

هيونی برافگند پويان به راه

به نزديک شنگل فرستاد کس

چنين گفت کای شاه فريادرس

ازان لوريان برگزين ده هزار

نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ايران فرستش که رامشگری

کند پيش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

گزين کرد زان لوريان به نام

به ايران فرستاد نزديک شاه

چنان کان بود در خور نيک خواه

چو لوری بيامد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

به هريک يکی گاو داد و خری

ز لوری همی ساخت برزيگری

همان نيز خروار گندم هزار

بديشان سپرد آنک بد پايدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر

ز گندم کند تخم و آرد به بر

کند پيش درويش رامشگری

چو آزادگان را کند کهتری

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

بيامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه اين نه کار تو بود

پراگندن تخم و کشت و درود

خری ماند اکنون بنه برنهيد

بسازيد رود و بريشم دهيد

کنون لوری از پاک گفتار اوی

همی گردد اندر جهان چاره جوی

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

شب و روز پويان به دزدی به راه

برين سان همی خورد شست و سه سال

کس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پيش او شد دبير

خردمند موبد که بودش وزير

که شد گنج شاه بزرگان تهی

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

هرانکس که دارد روانش خرد

به مال کسان از بنه ننگرد

چنين پاسخ آورد اين خود مساز

که هستيم زين ساختن بی نياز

جهان را بدان باز هل کافريد

سر گردش آفرينش بديد

همی بگذرد چرخ و يزدان به جای

به نيکی ترا و مرا رهنمای

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد به درگاه بی مر سپاه

گروهی که بايست کردند گرد

بر شاه شد پور او يزدگرد

به پيش بزرگان بدو داد تاج

همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستيدن ايزد آمدش رای

بينداخت تاج و بپردخت جای

گرفتش ز کردار گيتی شتاب

چو شب تيره شد کرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشيب

دل موبد شاه شد پر نهيب

که شاه جهان برنخيرد همی

مگر از کرانی گريزد همی

بيامد به نزد پدر يزدگرد

چو ديدش کف اندر دهانش فسرد

ورا ديد پژمرده رنگ رخان

به ديبای زربفت بر داده جان

چنين بود تا بود و اين بود روز

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

هم ايدر ترا ساختن نيست برگ

بی آزاری و مردمی بايدت

گذشته چو خواهی که نگزايدت

همی نو کنم بخشش و داد اوی

مبادا که گيرد به بد ياد اوی

ورا دخمه يی ساختند شاهوار

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

کنون پرسخن مغزم انديشه کرد

بگويم جهان جستن يزدگرد

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر

شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزه‌گر

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد

سپه را ز دشت اندرآورد گرد

کلاه برادر به سر بر نهاد

همی بود ازان مرگ ناشاد شاد

چنين گفت با نامداران شهر

که هرکس که از داد يابند بهر

نخست از نيايش به يزدان کنيد

دل از داد ما شاد و خندان کنيد

بدان را نمانم که دارند هوش

وگر دست يازند بد را بکوش

کسی کو بجويد ز ما راستی

بيارامد از کژی و کاستی

به هرجای جاه وی افزون کنيم

ز دل کينه و آز بيرون کنيم

سگالش نگوييم جز با ردان

خردمند و بيداردل موبدان

کسی را کجا پر ز آهو بود

روانش ز بيشی به نيرو بود

به بيچارگان بر ستم سازد اوی

گر از چيز درويش بفرازد اوی

بکوشيم و نيروش بيرون کنيم

به درويش ما نازش افزون کنيم

کسی کو بپرهيزد از خشم ما

همی بگذرد تيز بر چشم ما

همی بستر از خاک جويد تنش

همان خنجر هندوی گردنش

به فرمان ما چشم روشن کنيد

خرد را به تن بر چو جوشن کنيد

تن هرکسی گشت لرزان چو بيد

که گوپال و شمشيرشان بد اميد

چو شد بر جهان پادشاهيش راست

بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست

خردمند نزديک او خوار گشت

همه رسم شاهيش بيکار گشت

کنارنگ با پهلوان و ردان

همان دانشی پرخرد موبدان

يکی گشت با باد نزديک اوی

جفا پيشه شد جان تاريک اوی

سترده شد از جان او مهر و داد

به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد

کسی را نبد نزد او پايگاه

به ژرفی مکافات کردی گناه

هرانکس که دستور بد بر درش

فزاينده ی اختر و افسرش

همه عهد کردند با يکدگر

که هرگز نگويند زان بوم و بر

همه يکسر از بيم پيچان شدند

ز هول شهنشاه بيجان شدند

فرستادگان آمدندی ز راه

همان زيردستان فريادخواه

چو دستور زان آگهی يافتی

بدان کارها تيز بشتافتی

به گفتار گرم و به آواز نرم

فرستاده را راه دادی به شرم

بگفتی که شاه از در کار نيست

شما را بدو راه ديدار نيست

نمودم بدو هرچ درخواستی

به فرمانش پيدا شد آن راستی

ز شاهيش بگذشت چون هفت سال

همه موبدان زو به رنج و وبال

سر سال هشتم مه فوردين

که پيدا کند در جهان هور دين

يکی کودک آمدش هرمزد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

هم انگه پدر کرد بهرام نام

ازان کودک خرد شد شادکام

به در بر ستاره شمر هرک بود

که شايست گفتار ايشان شنود

يکی مايه ور بود با فر و هوش

سر هندوان بود نامش سروش

يکی پارسی بود هشيار نام

که بر چرخ کردی به دانش لگام

بفرمود تا پيش شاه آمدند

هشيوار و جوينده راه آمدند

به صلاب کردند ز اختر نگاه

هم از زيچ رومی بجستند راه

از اختر چنان ديد خرم نهان

که او شهرياری بود در جهان

ابر هفت کشور بود پادشا

گو شاددل باشد و پارسا

برفتند پويان بر شهريار

همان زيچ و صلابها بر کنار

بگفتند با تاجور يزدگرد

که دانش ز هرگونه کرديم گرد

چنان آمد اندر شمار سپهر

که دارد بدين کودک خرد مهر

مر او را بود هفت کشور زمين

گرانمايه شاهی بود بافرين

ز گفتارشان شاد شد شهريار

ببخشيدشان گوهر شاهوار

چو ايشان برفتند زان بارگاه

رد و موبد و پاک دستور شاه

نشستند و جستند هرگونه رای

که تا چاره ی آن چه آيد به جای

گرين کودک خرد خوی پدر

نگيرد شو خسروی دادگر

گر ايدونک خوی پدر دارد اوی

همه بوم زير و زبر دارد اوی

نه موبد بود شاد و نه پهلوان

نه او در جهان شاد روشن روان

همه موبدان نزد شاه آمدند

گشاده دل و ني کخواه آمدند

بگفتند کاين کودک برمنش

ز بيغاره دورست و ز سرزنش

جهان سربسر زير فرمان اوست

به هر کشوری باژ و پيمان اوست

نگه کن به جايی که دانش بود

ز داننده کشور به رامش بود

ز پرمايگان دايگانی گزين

که باشد ز کشور برو آفرين

هنر گيرد اين شاه خرم نهان

ز فرمان او شاد گردد جهان

چو بشنيد زان موبدان يزدگرد

ز کشور فرستادگان کرد گرد

هم انگه فرستاد کسها به روم

به هند و به چين و به آباد بوم

همان نامداری سوی تازيان

بشد تا ببيند به سود و زيان

به هر سو همی رفت خواننده يی

که بهرام را پروراننده يی

بجويد سخنگوی و دانش پذير

سخن دان و هر دانشی يادگير

بيامد ز هر کشوری موبدی

جهانديده و ني کپی بخردی

چو يکسر بدان بارگاه آمدند

پژوهنده نزديک شاه آمدند

بپرسيد بسيار و بنواختشان

به هر برزنی جايگه ساختشان

برفتند نعمان و منذر به شب

بسی نامداران گرد از عرب

بزرگان چو در پارس گرد آمدند

بر تاجور يزدگرد آمدند

همی گفت هرکس که ما بند هايم

سخن بشنويم و سرايند هايم

که بايد چنين روزگار از مهان

که بايسته فرزند شاه جهان

به بر گيرد ودانش آموزدش

دل از تيرگيها بيفروزدش

ز رومی و هندی و از پارسی

نجومی و گر مردم هندسی

همه فيلسوفان بسياردان

سخن گوی وز مردم کاردان

بگفتند هريک به آواز نرم

که ای شاه باداد و با رای و شرم

همه سربسر خاک پای توايم

به دانش همه رهنمای توايم

نگر تا پسندت که آيد همی

وگر سودمندت که آيد همی

چنين گفت منذر که ما بنده ايم

خود اندر جهان شاه را زند هايم

هنرهای ما شاه داند همه

که او چون شبانست و ما چون رمه

سواريم و گرديم و اسپ افگنيم

کسی را که دانا بود بشکنيم

ستاره شمر نيست چون ما کسی

که از هندسه بهره دارد بسی

پر از مهر شاهست ما را روان

به زير اندرون تازی اسپان دمان

همه پيش فرزند تو بنده ايم

بزرگی وی را ستاينده ايم

چو بشنيد زو اين سخن يزدگرد

روان و خرد را برآورد گرد

نگه کرد از آغاز فرجام را

بدو داد پرمايه بهرام را

بفرمود تا خلعتش ساختند

سرش را به گردون برافراختند

تنش را به خلعت بياراستند

ز در اسپ شاه يمن خواستند

ز ايوان شاه جهان تا به دشت

همی اشتر و اسپ و هودج گذشت

پرستنده و دايه ی بی شمار

ز بازارگه تا در شهريار

به بازار گه بسته آيين به راه

ز دروازه تا پيش درگاه شاه

جو منذر بيامد به شهر يمن

پذيره شدندش همه مرد و زن

چو آمد به آرامگاه از نخست

فراوان زنان نژادی بجست

ز دهقان و تازی و پرمايگان

توانگر گزيده گران سايگان

ازين مهتران چار زن برگزيد

که آيد هنر بر نژادش پديد

دو تازی دو دهقان ز تخم کيان

ببستند مرا دايگی را ميان

همی داشتندش چنين چار سال

چو شد سيرشير و بياگند يال

به دشواری از شير کردند باز

همی داشتندش به بر بر به ناز

چو شد هفت ساله به منذر چه گفت

که آن رای با مهتری بود جفت

چنين گفت کای مهتر سرفراز

ز من کودک شيرخواره مساز

به داننده فرهنگيانم سپار

چو کارست بيکار خوارم مدار

بدو گفت منذر که ای سرفراز

به فرهنگ نوزت نيامد نياز

چو هنگام فرهنگ باشد ترا

به دانايی آهنگ باشد ترا

به ايوان نمانم که بازی کنی

به بازی همی سرفرازی کنی

چنين پاسخ آورد بهرام باز

که از من تو بی کار خوردی مساز

مرا هست دانش اگر سال نيست

بسان گوانم بر و يال نيست

ترا سال هست و خرد کمترست

نهاد من از رای تو ديگرست

ندانی که هرکس که هنگام جست

ز کار آن گزيند که بايد نخست

تو گر باز هنگام جويی همی

دل از نيکويها بشويی همی

همه کار بی گاه و بی بر بود

بهين از تن زندگان سر بود

هران چيز کان در خور پادشاست

بياموزيم تا بدانم سزاست

سر راستی دانش ايزديست

خنک آنک بادانش و بخرديست

نگه کرد منذر بدو خيره ماند

به زير لبان نام يزدان بخواند

فرستاد هم در زمان رهنمون

سوی شورستان سرکشی بر هيون

سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی

که در شورستان بودشان آب روی

يکی تا دبيری بياموزدش

دل از تيرگيها بيفروزدش

دگر آنک دانستن باز و يوز

بياموزدش کان بود دلفروز

وديگر که چوگان و تير و کمان

همان گردش رزم با بدگمان

چپ و راست پيچان عنان داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

چنين موبدان پيش منذر شدند

ز هر دانشی داستانها زدند

تن شاه زاده بديشان سپرد

فزاينده خود دانشی بود و گرد

چنان گشت بهرام خسرونژاد

که اندر هنر داد مردی بداد

هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی

به فرهنگ يازان شدی هوش اوی

چو شد سال آن نامور بر سه شش

دلاور گوی گشت خورشيدفش

به موبد نبودش به چيزی نياز

به فرهنگ جويان و آن يوز و باز

به آوردگه بر عنان تافتن

برافگندن اسپ و هم تاختن

به منذر چنين گفت کای پاک رای

گسی کن هنرمند را باز جای

ازان هر يکی را بسی هديه داد

ز درگاه منذر برفتند شاد

وزان پس به منذر چنين گفت شاه

که اسپان اين نيزه داران بخواه

بگو تا بپيچند پيشم عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

بهايی کنند آنچ آيد خوشم

درم پيش خواهم بريشان کشم

چنين پاسخ آورد منذر بدوی

که ای پر هنر خسرو نامجوی

گله دار اسپان من پيش تست

خداوند او هم به تن خويش تست

گر از تازيان اسپ خواهی خريد

مرا رنج و سختی چه بايد کشيد

بدو گفت بهرام کای نيک نام

به نيکيت بادا همه ساله کام

من اسپ آن گزينم که اندر نشيب

بتازم نه بينم عنان از رکيب

چو با تگ چنان پايدارش کنم

به نوروز با باد يارش کنم

وگر آزموده نباشد ستور

نشايد به تندی برو کرد زور

بنه عمان بفرمود منذر که رو

فسيله گزين از گله دار نو

همه دشت پيش سواران بگرد

نگر تا کجا يابی اسپ نبرد

بشد تيز نعمان صد اسپ آوريد

ز اسپان جنگی بسی برگزيد

چو بهرام ديد آن بيامد به دشت

چپ و راست پيچيد و چندی بگشت

هر اسپی که با باد همبر بدی

همه زير بهرام بی پر شدی

برين گونه تا برگزيد اشقری

يکی بادپايی گشاده بری

هم از داغ ديگر کميتی به رنگ

تو گفتی ز دريا برآمد نهنگ

همی آتش افروخت از نعل اوی

همی خون چکيد از بر لعل اوی

بها داد منذر چو بود ارزشان

که در بيشه ی کوفه بد مرزشان

بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ

فروزنده بر سان آذر گشسپ

همی داشتش چون يکی تازه سيب

که از باد نايد بروبر نهيب

به منذر چنين گفت روزی جوان

که ای مرد باهنگ و روشن روان

چنين بی بهانه همی داريم

زمانی به تيمار نگذاريم

همی هرک بينی تو اندر جهان

دلی نيست اندر جهان ب ینهان

ز اندوه باشد رخ مرد زرد

به رامش فزايد تن زادمرد

برين بر يکی خوبی افزای پس

که باشد ز هر درد فريادرس

اگر تاجدارست اگر پهلوان

به زن گيرد آرام مرد جوان

همان زو بود دين يزدان به پای

جوان را به نيکی بود رهنمای

کنيزک بفرمای تا پنج و شش

بيارند با زيب و خورشيدفش

مگر زان يکی دو گزين آيدم

هم انديشه ی آفرين آيدم

مگر نيز فرزند بينم يکی

که آرام دل باشدم اندکی

جهاندار خشنود باشد ز من

ستوده بمانم به هر انجمن

چو بشنيد منذر ز خسرو سخن

برو آفرين کرد مرد کهن

بفرمود تا سعد گوينده تفت

سوی کلبه ی مرد نخاس رفت

بياورد رومی کنيزک چهل

همه از در کام و آرام دل

دو بگزيد بهرام زان گلرخان

که در پوستشان عاج بود استخوان

به بالا به کردار سرو سهی

همه کام و زيبايی و فرهی

ازان دو ستاره يکی چنگ زن

دگر لاله رخ چون سهيل يمن

به بالا چون سرو و به گيسو کمند

بها داد منذر چو آمد پسند

بخنديد بهرام و کرد آفرين

رخش گشت همچون بدخشان نگين

جز از گوی و ميدان نبوديش کار

گهی زخم چوگان و گاهی شکار

چنان بد که يک روز بی انجمن

به نخچيرگه رفت با چنگ زن

کجا نام آن رومی آزاده بود

که رنگ رخانش به می داده بود

به پشت هيون چمان برنشست

ابا سرو آزاده چنگی به دست

دلارام او بود و هم کام اوی

هميشه به لب داشتی نام اوی

به روز شکارش هيون خواستی

که پشتش به ديبا بياراستی

فروهشته زو چار بودی رکيب

همی تاختی در فراز و نشيب

رکابش دو زرين دو سيمين بدی

همان هر يکی گوهر آگين بدی

همان زير ترکش کمان مهره داشت

دلاور ز هر دانشی بهره داشت

به پيش اندر آمدش آهو دو جفت

جوانمرد خندان به آزاده گفت

که ای ماه من چون کمان را به زه

برآرم به شست اندر آرم گره

کدام آهو افگنده خواهی به تير

که ماده جوانست و همتاش پير

بدو گفت آزاده کای شيرمرد

به آهو نجويند مردان نبرد

تو آن ماده را نر گردان به تير

شود ماده از تير تو نر پير

ازان پس هيون را برانگيز تيز

چو آهو ز چنگ تو گيرد گريز

کمان مهره انداز تا گوش خويش

نهد هم چنان خوار بر دوش خويش

هم انگه ز مهره بخاردش گوش

بی آزار پايش برآرد به دوش

به پيکان سر و پای و گوشش بدوز

چو خواهی که خوانمت گيتی فروز

کمان را به زه کرد بهرام گور

برانگيخت از دشت آرام شور

دو پيکان به ترکش يکی تير داشت

به دشت اندر از بهر نخچير داشت

هم انگه چو آهو شد اندر گريز

سپهبد سروهای آن نره تيز

به تير دو پيکان ز سر برگرفت

کنيزک بدو ماند اندر شگفت

هم اندر زمان نر چون ماده گشت

سرش زان سروی سيه ساده گشت

همان در سروگاه ماده دو تير

بزد همچنان مرد نخچيرگير

دو پيکان به جای سرو در سرش

به خون اندرون لعل گشته برش

هيون را سوی جفت ديگر بتاخت

به خم کمان مهره در مهره ساخت

به گوش يکی آهو اندر فکند

پسند آمد و بود جای پسند

بخاريد گوش آهو اندر زمان

به تير اندر آورد جادو کمان

سر و گوش و پايش به پيکان بدوخت

بدان آهو آزاده را دل بسوخت

بزد دست بهرام و او را ز زين

نگونسار برزد به روی زمين

هيون از بر ماه چهره براند

برو دست و چنگش به خون درفشاند

چنين گفت کای بی خرد چنگ زن

چه بايست جستن به من برشکن

اگر کند بودی گشاد برم

ازين زخم ننگی شدی گوهرم

چو او زير پای هيون در سپرد

به نخچير زان پس کنيزک نبرد

دگر هفته با لشکری سرفراز

به نخچيرگه رفت با يوز و باز

برابر ز کوهی يکی شير ديد

کجا پشت گوری همی بر دريد

برآورد زاغ سيه را بزه

به تندی به شست س هپر زد گره

دل گور بردوخت با پشت شير

پر از خون هژبر از بر و گور زير

چو او گور و شير دلاور بکشت

به ايوان خراميد تيغی به مشت

دگر هفته نعمان و منذر به راه

همی رفت با او به نخچيرگاه

بسی نامور برده از تازيان

کزيشان بدی راه سود و زيان

همی خواست منذر که بهرام گور

بديشان نمايد سواری و زور

شترمرغ ديدند جايی گله

دوان هر يکی چون هيونی يله

چو بهرام گور آن شترمرغ ديد

به کردار باد هوا بردميد

کمان را بماليد خندان به چنگ

بزد بر کمر چار تير خدنگ

يکايک همی راند اندر کمان

بدان تا سرآرد بريشان زمان

همی برشکافيد پرشان به تير

بدين سان زند مرد نخچيرگير

به يک سوزن اين زان فزون تر نبود

همان تير زين تير برتر نبود

برفت و بديد آنک بد نامدار

به يک موی بر بود زخم سوار

همی آفرين خواند منذر بدوی

همان نيزه داران پرخاشجوی

بدو گفت منذر که ای شهريار

بتو شادمانم چو گلبن به بار

مبادا که خم آورد ماه تو

وگر سست گردد کمرگاه تو

هم انگه چون منذر به ايوان رسيد

ز بهرام رايش به کيوان رسيد

فراوان مصور بجست از يمن

شدند اين سران بر درش انجمن

بفرمود تا زخم او را به تير

مصور نگاری کند بر حرير

سواری چو بهرام با يال و کفت

بلند اشتری زير و زخمی شگفت

کمان مهره و شير و آهو و گور

گشاده بر و چربه دستی به زور

شترمرغ و هامون و آن زخم تير

ز قير سيه تازه شد بر حرير

سواری برافگند زی شهريار

فرستاد نزديک او آن نگار

فرستاده چون شد بر يزدگرد

همه لشکر آمد بران نامه گرد

همه نامداران فروماندند

به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس هنرها چو کردی به کار

همی تاختندی بر شهريار

پدر آرزو کرد بهرام را

چه بهرام خورشيد خودکام را

به منذر چنين گفت بهرام شير

که هرچند مانيم نزد تو دير

همان آرزوی پدر خيزدم

چو ايمن شوم در برانگيزدم

برآرست منذر چو بايست کار

ز شهر يمن هديه ی شهريار

ز اسپان تازی به زرين ستام

ز چيزی که پرمايه بردند نام

ز برد يمانی و تيغ يمن

گر هرچ معدنش بد در عدن

چو نعمان که با شاه همراه بود

به نزديک او افسر ماه بود

چنين تا به شهر صطخر آمدند

که از شاه زاد به فخر آمدند

ازان پس چو آگاهی آمد به شاه

ز فرزند و نعمان تازی به راه

بيامد هم انگاه نزد پدر

چو ديدش پدر را برآورد سر

به پيش کيی تخت او سرفراز

بيامد شتابان و بردش نماز

چو بهرام را ديد بيدار شاه

بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه

شگفتی فروماند از کار اوی

ز بالا و فرهنگ و ديدار اوی

فراوان بپرسيد و بنواختش

به نزديک خود جايگه ساختش

به برزن درون جای نعمان گزيد

يکی کاخ بهرام را چون سزيد

فرستاد نزديک او بندگان

چو اندر خور او پرستندگان

شب و روز بهرام پيش پدر

همی از پرستش نخاريد سر

چو يک ماه نعمان ببد نزد شاه

همی خواست تا بازگردد به راه

بشب کس فرستاد و او را بخواند

برابرش بر تخت شاهی نشاند

بدو گفت منذر بسی رنج ديد

که آزاده بهرام را پروريد

بدين کار پاداش نزد منست

بهار شما اورمزد منست

پسنديدم اين رای و فرهنگ اوی

که سوی خرد بينم آهنگ اوی

تو چون دير ماندی بدين بارگاه

پدر چشم دارد همانا به راه

ز دينار گنجيش پنجه هزار

بدادند با جامه ی شهريار

ز آخر به سيمين و زرين لگام

ده اسپ گرانمايه بردند نام

ز گستردنيهای زيبنده نيز

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چيز

ز گنج جهاندار ايران ببرد

يکايک به نعمان منذر سپرد

به شادی در بخشش اندر گشاد

بر اندازه يارانش را هديه داد

به منذر يکی نامه بنوشت شاه

چنانچون بود در خور پيشگاه

به آزادی از کار فرزند اوی

که شاه يمن گشت پيوند اوی

به پاداش اين کار يازم همی

به چونين پسر سرفرازم همی

يکی نامه بنوشت بهرام گور

که کار من ايدر تباهست و شور

نه اين بود چشم اميدم به شاه

که زين سان کند سوی کهتر نگاه

نه فرزندم ايدر نه چون چاکری

نه چون کهتری شاددل بر دری

به نعمان بگفت آنچ بودش نهان

ز بد راه و آيين شاه جهان

چو نعمان برفت از در شهريار

بيامد بر منذر نامدار

بدو نامه ی شاه گيتی بداد

ببوسيد منذر به سر بر نهاد

وزان هديه ها شادمانی نمود

بران آفرين آفرين برفزود

وزان پس فرستاده اندر نهفت

ز بهرام چندی به منذر بگفت

پس آن نامه برخواند پيشش دبير

رخ نامور گشت همچون زرير

هم اندر زمان زود پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

چنين گفت کای مهتر نامور

نگر سر نپيچی ز راه پدر

به نيک و بد شاه خرسند باش

پرستنده باش و خردمند باش

بديها به صبر از مهان بگذرد

سر مرد بايد که دارد خرد

سپهر روان را چنين است رای

تو با رای او هيچ مفزای پای

دلی را پر از مهر دارد سپهر

دلی پر ز کين و پر آژنگ چهر

جهاندار گيتی چنين آفريد

چنان کو چماند ببايد چميد

ازين پس ترا هرچ آيد به کار

ز دينار وز گوهر شاهوار

فرستم نگر دل نداری به رنج

نيرزد پراگنده رنج تو گنج

ز دينار گنجی کنون ده هزار

فرستادم اينک ز بهر نثار

پرستار کو رهنمای تو بود

به پرده درون دلگشای تو بود

فرستادم اينک به نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

هرانگه که دينار بردی به کار

گرانی مکن هيچ بر شهريار

که ديگر فرستمت بسيار نيز

وزين پادشاهی ز هرگونه چيز

پرستنده باش و ستاينده باش

به کار پرستش فزاينده باش

تو آن خوی بد را ز شاه جهان

جدا کرد نتوانی اندر نهان

فرستاد زان تازيان ده سوار

سخن گوی و بينادل و دوستدار

رسيدند نزديک بهرامشاه

ابا بدره و برده و نيک خواه

خردمند بهرام زان شاد شد

همه دردها بر دلش باد شد

وزان پس بدان پند شاه عرب

پرستش بدی کار او روز و شب

چنان بد که يک روز در بزمگاه

همی بود بر پای در پيش شاه

چو شد تيره بر پای خواب آمدش

هم از ايستادن شتاب آمدش

پدر چون بديدش بهم برده چشم

به تندی يکی بانگ برزد به خشم

به دژخيم فرمود کو را ببر

کزين پس نبيند کلاه و کمر

بدو خانه زندان کن و بازگرد

نزيبد برو گاه و ننگ و نبرد

به ايوان همی بود خسته جگر

نديد اندران سال روی پدر

مگر مهر و نوروز و جشن سده

که او پيش رفتی ميان رده

چنان بد که طينوش رومی ز راه

فرستاده آمد به نزديک شاه

ابا بدره و برده و باژ روم

فرستاد قيصر به آباد بوم

چو آمد شهنشاه بنواختش

سزاوار او جايگه ساختش

فرستاد بهرام زی او پيام

که ای مرد بيدار گسترده کام

ز کهتر به چيزی بيازرد شاه

ازو دور گشتم چنين بی گناه

تو خواهش کنی گر ترا بخشدم

مگر بخت پژمرده بدرخشدم

سوی دايگانم فرستد مگر

که منذر مرا به ز مام و پدر

چو طينوش بشنيد پيغام اوی

برآورد ازان آرزو کام اوی

دل آزار بهرام زان شاد گشت

وزان بند بی مايه آزاد گشت

به درويش بخشيد بسيار چيز

وزان جايگه رفتن آراست نيز

همه زيردستان خود را بخواند

شب تيره چون باد لشکر براند

به ياران همی گفت يزدان سپاس

که رفتيم و ايمن شديم از هراس

چو آمد به نزديک شهر يمن

پذيره شدش کودک و مرد و زن

برفتند نعمان و منذر ز جای

همان نيزه داران پاکيزه رای

چو منذر ببهرام نزديک شد

ز گرد سپه روز تاريک شد

پياده شدند آن دو آزادمرد

همی گفت بهرام تيمار و درد

ز گفتار او چند منذر گريست

بپرسيد گفت اختر شاه چيست

بدو گفت بهرام کو خود مباد

که گيرد ز شوم اخترش نيز ياد

که هر کو نيايد به راه خرد

ز کردار ترسم که کيفر برد

فرود آوريدش هم انجا که بود

بران نيکوی نيکويها فزود

بجز بزم و ميدان نبوديش کار

وگر بخشش و کوشش کارزار

وزان پس غم و شادی يزدگرد

چنان گشت بر پور چون باد ارد

برين نيز چندی زمان برگذشت

به ايران پدر پور فرخ به دشت

ز شاهی پرانديشه شد يزدگرد

ز هر کشوری موبدان کرد گرد

به اخترشناسان بفرمود شاه

که تا کردهر يک به اختر نگاه

که تا کی بود در جهان مرگ اوی

کجا تيره گردد سر و ترگ اوی

چه باشد کجا باشد آن روزگار

که پژمرده گردد گل شهريار

ستاره شمر گفت کاين خود مباد

که شاه جهان گيرد از مرگ ياد

چو بخت شهنشاه بدرو شود

از ايدر سوی چشمه ی سو شود

فراز آورد لشکر و بوق و کوس

به شادی نظاره شود سوی طوس

بر آن جايگه بر بود هوش اوی

چو اين راز بگذشت بر گوش اوی

ازين دانش ار يادگيری به دست

که اين راز در پرده ی ايزدست

چو بشنيد زو شاه سوگند خورد

به خراد برزين و خورشيد زرد

که من چشمه ی سو نبينم به چشم

نه هنگام شادی نه هنگام خشم

برين نيز برگشت گردون سه ماه

زمانه به جوش آمد از خون شاه

چو بيدادگر شد شبان با رمه

بدو بازگردد بديها همه

ز بينيش بگشاد يک روز خون

پزشک آمد از هر سوی رهنمون

به دارو چو يک هفته بستی پزشک

دگر هفته خون آمدی چون سرشک

بدو گفت موبد که ای شهريار

بگشتی تو از راه پروردگار

تو گفتی که بگريزم از چنگ مرگ

چو باد خزان آمد از شاخ برگ

ترا چاره اينست کز راه شهد

سوی چشمه ی سو گرايی به مهد

نيايش کنی پيش يزدان پاک

بگردی به زاری بران گرم خاک

بگويی که من بنده ی ناتوان

زده دام سوگند پيش روان

کنون آمدم تا زمانم کجاست

به پيش تو اين داور داد و راست

چو بشنيد شاه آن پسند آمدش

همان درد را سودمند آمدش

بياورد سيصد عماری و مهد

گذر کرد بر سوی دريای شهر

شب و روز بودی به مهد اندرون

ز بينيش گه گه همی رفت خون

چو نزديکی چشمه ی سو رسيد

برون آمد از مهد و دريا بديد

ازان آب لختی به سر بر نهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

زمانی نيامد ز بينيش خون

بخورد و بياسود با رهنمون

منی کرد و گفت اينت آيين و رای

نشستن چه بايست چندين به جای

چو گردنکشی کرد شاه رمه

که از خويشتن ديد نيکی همه

ز دريا برآمد يکی اسپ خنگ

سرين گرد چون گور و کوتاه لنگ

دوان و چو شير ژيان پر ز خشم

بلند و سيه خايه و زاغ چشم

کشان دم در پای با يال و بش

سيه سم و کف کافگن و شيرکش

چنين گفت با مهتران يزدگرد

که اين را سپاه اندر آريد گرد

بشد گرد چوپان و ده کره تاز

يکی زين و پيچان کمند دراز

چه دانست راز جهاندار شاه

که آوردی اين اژدها را به راه

فروماند چوپان و لشکر همه

برآشفت ازان شهريار رمه

هم انگاه برداشت زين و لگام

به نزديک آن اسپ شد شادکام

چنان رام شد خنگ بر جای خويش

که ننهاد دست از پس و پای پيش

ز شاه جهاندار بستد لگام

به زين بر نهادن همان گشت رام

چو زين بر نهادش برآهخت تنگ

نجنبيد بر جای تازان نهنگ

پس پای او شد که بنددش دم

خروشان شد آن باره ی سنگ سم

بغريد و يک جفته زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

ز خاک آمد و خاک شد يزدگرد

چه جويی تو زين بر شده هفت گرد

چو از گردش او نيابی رها

پرستيدن او نيارد بها

به يزدان گرای و بدو کن پناه

خداوند گردنده خورشيد ماه

چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد

بيامد بران چشمه ی لاژورد

به آب اندرون شد تنش ناپديد

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

ز لشکر خروشی برآمد چو کوس

که شاها زمان آوريدت به طوس

همه جامه ها را بکردند چاک

همی ريختند از بر يال و خاک

ازان پس بکافيد موبد برش

ميان تهيگاه و مغز سرش

بياگند يکسر به کافور و مشک

به ديبا تنش را بکردند خشک

به تابوت زرين و در مهد ساج

سوی پارس شد آن خداوند تاج

چنين است رسم سرای بلند

چو آرام يابی بترس از گزند

تو رامی و با تو جهان رام نيست

چو نام خورده آيد به از جام نيست

پرستيدن دين بهست از گناه

چو باشد کسی را بدين پايگاه

چو در دخمه شد شهريار جهان

ز ايران برفتند گريان مهان

کنارنگ با موبد و پهلوان

هشيوار دستور روشن روان

همه پاک در پارس گرد آمدند

بر دخمه يزدگرد آمدند

چو گستهم کو پيل کشتی بر اسپ

دگر قارن گرد پور گشسپ

چو ميلاد و چون پارس مرزبان

چو پيروز اسپ افگن از گرزبان

دگر هرک بودند ز ايران مهان

بزرگان و کنداوران جهان

کجا خوارشان داشتی يزدگرد

همه آمدند اندران شهرگرد

چنين گفت گويا گشسپ دبير

که ای نامداران برنا و پير

جهاندارمان تا جهان آفريد

کسی زين نشان شهرياری نديد

که جز کشتن و خواری و درد و رنج

بياگندن از چيز درويش گنج

ازين شاه ناپاک تر کس نديد

نه از نامداران پيشين شنيد

نخواهيم بر تخت زين تخمه کس

ز خاکش به يزدان پناهيم و بس

سرافراز بهرام فرزند اوست

ز مغز و دل و رای پيوند اوست

ز منذر گشايد سخن سربسر

نخواهيم بر تخت بيدادگر

بخوردند سوگندهای گران

هرانکس که بودند ايرانيان

کزين تخمه کس را به شاهنشهی

نخواهيم با تاج و تخت مهی

برين برنهادند و برخاستند

همی شهرياری دگر خواستند

چو آگاهی مرگ شاه جهان

پراگنده شد در ميان مهان

الان شاه و چون پارس پهلوسياه

چو بيورد و شگنان زرين کلاه

همی هريکی گفت شاهی مراست

هم از خاک تا برج ماهی مراست

جهانی پرآشوب شد سر به سر

چو از تخت گم شد سر تاجور

به ايران رد و موبد و پهلوان

هرانکس که بودند روشن روان

بدين کار در پارس گرد آمدند

بسی زين نشان داستانها زدند

که اين تاج شاهی سزاوار کيست

ببينيد تا از در کار کيست

بجوييد بخشنده يی دادگر

که بندد برين تخت زرين کمر

که آشوب بنشاند از روزگار

جهان مرغزاريست بی شهريار

يکی مرد بد پير خسرو به نام

جوانمرد و روشن دل و شادکام

هم از تخمه سرفرازان بد اوی

به مرز اندر از ب ینيازان بد اوی

سپردند گردان بدو تاج و گاه

برو انجمن شد ز هر سو سپاه

پس آگاهی آمد به بهرام گور

که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد

به مرد و همه نام شاهی ببرد

يکی مرد بر گاه بنشاندند

به شاهی همی خسروش خواندند

بخوردند سوگند يکسر سپاه

کزان تخمه هرگز نخواهيم شاه

که بهرام فرزند او همچو اوست

از آب پدر يافت او مغز و پوست

چو بشنيد بهرام رخ را بکند

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

برآمد دو هفته ز شهر يمن

خروشيدن کودک و مرد و زن

چو يک ماه بنشست با سوک شاه

سر ماه نو را بياراست گاه

برفتند نعمان و منذر بهم

همه تازيان يمن بيش و کم

همه زار و با شاه گريان شدند

ابی آتش از درد بريان شدند

زبان برگشادند زان پس ز بند

که ای پرهنر شهريار بلند

همه در جهان خاک را آمديم

نه جويای ترياک را آمديم

بميرد کسی کو ز مادر بزاد

زهش چون ستم بينم و مرگ داد

به منذر چنين گفت بهرام گور

که اکنون چو شد روز ما تار و تور

ازين تخمه گر نام شاهنشهی

گسسته شود بگسلد فرهی

ز دشت سواران برآرند خاک

شود جای بر تازيان بر مغاک

پرانديشه باشيد و ياری کنيد

به مرگ پدر سوگواری کنيد

ز بهرام بشنيد منذر سخن

به مردی يکی پاسخ افگند بن

چنين گفت کاين روزگار منست

برين دشت روز شکار منست

تو بر تخت بنشين و نظاره باش

همه ساله با تاج و با ياره باش

همه نامداران برين هم سخن

که نعمان و منذر فگندند بن

ز پيش جهانجوی برخاستند

همه تاختن را بياراستند

بفرمود منذر به نعمان که رو

يکی لشکری ساز شيران نو

ز شيبان و از قيسيان ده هزار

فرازآر گرد از در کارزار

من ايرانيان را نمايم که شاه

کدامست با تاج و گنج و سپاه

بياورد نعمان سپاهی گران

همه تيغ داران و نيزه وران

بفرمود تا تاختنها برند

همه روی کشور به پی بسپرند

ره شورستان تا در طيسفون

زمين خيره شد زير نعل اندرون

زن و کودک و مرد بردند اسير

کس آن رنجها را نبد دستگير

پر از غارت و سوختن شد جهان

چو بيکار شد تخت شاهنشهان

پس آگاهی آمد به روم و به چين

به ترک و به هند و به مکران زمين

که شد تخت ايران ز خسرو تهی

کسی نيست زيبای شاهنشهی

همه تاختن را بياراستند

به بيدادی از جای برخاستند

چو از تخم شاهنشهان کس نبود

که يارست تخت کيی را بسود

به ايران همی هرکسی دست آخت

به شاهنشهی تيز گردن فراخت

چو ايرانيان آگهی يافتند

يکايک سوی چاره بشتافتند

چو گشتند زان رنج يکسر ستوه

نشستند يک با دگر همگروه

که اين کار ز اندازه اندر گذشت

ز روم و ز هند و سواران دشت

يکی چاره بايد کنون ساختن

دل و جان ازين کار پرداختن

بجستند موبد فرستاده يی

سخن گوی و بينادل آزاده يی

کجا نام آن گو جوانوی بود

دبيری بزرگ و سخ نگوی بود

بدان تا به نزديک منذر شود

سخن گويد و گفت او بشنود

به منذر بگويد که ای سرفراز

جهان را به نام تو بادا نياز

نگهدار ايران نيران توی

به هر جای پشت دليران توی

چو اين تخت بی شاه و بی تاج شد

ز خون مرز چون پر دراج شد

تو گفتيم باشی خداوند مرز

که اين مرز را از تو ديديم ارز

کنون غارت از تست و خون ريختن

به هر جای تاراج و آويختن

نبودی ازين پيش تو بدکنش

ز نفرين بترسيدی و سرزنش

نگه کن بدين تا پسند آيدت

به پيران سر اين سودمند آيدت

جز از تو زبر داوری ديگرست

کز انديشه ی برتران برترست

بگويد فرستاده چيزی که ديد

سخن نيز کز کاردانان شنيد

جوانوی دانا ز پيش سران

بيامد سوی دشت نيزه وران

به منذر سخن گفت و نامه بداد

سخنهای ايرانيان کرد ياد

سخنهايش بشنيد شاه عرب

به پاسخ برو هيچ نگشاد لب

چنين گفت کای دانشی چار هجوی

سخن زين نشان با شهنشاه گوی

بگوی اين که گفتی به بهرامشاه

چو پاسخ بجويی نمايدت راه

فرستاد با او يکی نامدار

جوانوی شد تا در شهريار

چو بهرام را ديد داننده مرد

برو آفريننده را ياد کرد

ازان برز و بالا و آن يال و کفت

فروماند بينادل اندر شگفت

همی می چکد گويی از روی اوی

همی بوی مشک آيد از موی اوی

سخن گوی بی فر و بی هوش گشت

پيامش سراسر فراموش گشت

بدانست بهرام کو خيره شد

ز ديدار چشم و دلش تيره شد

بپرسيد بسيار و بنواختش

به خوبی بر تخت بنشاختش

چو گستاخ شد زو بپرسيد شاه

کز ايران چرا رنجه گشتی به راه

فرستاد با او يکی پرخرد

که او را به نزديک منذر برد

بگويد که آن نامه پاسخ نويس

به پاسخ سخنهای فرخ نويس

وزان پس نگر تا چه دارد پيام

ازو بشنود پاسخ او تمام

بيامد جوانو سخنها بگفت

رخ منذر از رای او برشکفت

چو بشنيد زان مرد بنا سخن

مر آن نامه را پاسخ افگند بن

جوانوی را گفت کای پرخرد

هرانکس که بد کرد کيفر برد

شنيدم همه هرچ دادی پيام

وزان نامداران که کردی سلام

چنين گوی کاين بد که کرد از نخست

که بيهوده پيکار بايست جست

شهنشاه بهرام گور ايدرست

که با فر و برزست و با لشکرست

ز سوراخ چون مار بيرون کشيد

همی دامن خويش در خون کشيد

گر ايدونک من بودمی رای زن

به ايرانيان بر نبودی شکن

جوانوی روی شهنشاه ديد

وزو نيز چندی سخنها شنيد

بپرسيد تا شايد او تخت را

بزرگی و پيروزی و بخت را

ز منذر چو بشنيد زان سان سخن

يکی روشن انديشه افگند بن

چنين داد پاسخ که ای سرفراز

به دانايی از هرکسی بی نياز

از ايرانيان گر خرد گشته شد

فراوان از آزادگان کشته شد

کنون من يکی نامجويم کهن

اگر بشنوی تا بگويم سخن

ترا با شهنشاه بهرام گور

خراميد بايد ابی جنگ و شور

به ايران زمين در ابا يوز و باز

چنانچون بود شاه گردن فراز

شنيدن سخنهای ايرانيان

همانا ز جنبش نبايد زيان

بگويی تو نيز آنچ اندرخورد

خردمندی و دوری از بی خرد

ز رای بدان دور داری منش

بپيچی ز بيغاره و سرزنش

چو بشنيد منذر ورا هديه داد

کسی کردش از شهر آباد شاد

خود و شاه بهرام با را یزن

نشستند و گفتند بی انجمن

سخنشان بران راست شد کز يمن

به ايران خرامند با انجمن

گزين کرد از تازيان سی هزار

همه نيزه داران خنجرگزار

به دينارشان يکسر آباد کرد

سر نامداران پر از باد کرد

چو آگاهی اين به ايران رسيد

جوانوی نزد دليران رسيد

بزرگان ازان کار غمگين شدند

بر آذر پاک برزين شدند

ز يزدان همی خواستند آنک رزم

مگر باز گردد به شادی و بزم

چو منذر به نزديک جهرم رسيد

برآن دشت بی آب لشکر کشيد

سراپرده زد راد بهرامشاه

به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه

به منذر چنين گفت کای را یزن

به جهرم رسيدی ز شهر يمن

کنون جنگ سازيم گر گف توگوی

چو لشکر به روی اندر آورد روی

بدو گفت منذر مهان را بخوان

چو آيند پيشت بيارای خوان

سخن گوی و بشنو ازيشان سخن

کسی تيز گردد تو تيزی مکن

بخوانيم تا چيستشان در نهان

کرا خواند خواهند شاه جهان

چو دانسته شد چاره ی آن کنيم

گر آسان بود کينه پنهان کنيم

ور ايدون کجا کين و جنگ آورند

بپيچند و خوی پلنگ آورند

من اين دشت جهرم چو دريا کنم

ز خورشيد تابان ثريا کنم

بر آنم که بينند چهر ترا

چنين برز و بالا و مهر ترا

خردمندی و رای و فرهنگ تو

شکيبايی و دانش و سنگ تو

نخواهند جز تو کسی تخت را

کله را و زيبايی بخت را

ور ايدونک گم کرده دارند راه

بخواهند بردن همی از تو گاه

من و اين سواران و شمشير تيز

برانگيزم اندر جهان رستخيز

ببينی بروهای پرچين من

فدای تو بادا تن و دين من

چو بينند بی مر سپاه مرا

همان رسم و آيين و راه مرا

همين پادشاهی که ميراث تست

پدر بر پدر کرد شايد درست

سه ديگر که خون ريختن کار ماست

همان ايزد دادگر يار ماست

کسی را جز از تو نخواهند شاه

که زيبای تاجی و زيبای گاه

ز منذر چو شاه اين سخنها شنيد

بخنديد و شادان دلش بردميد

چو خورشيد برزد سر از تيغ کوه

ردان و بزرگان ايران گروه

پذيره شدن را بياراستند

يکی دانشی انجمن خواستند

نهادند بهرام را تخت عاج

به سر بر نهاده بهاگير تاج

نشستی به آيين شاهنشهان

بياراست کو بود شاه جهان

ز يک دست بهرام منذر نشست

دگر دست نعمان و تيغی به دست

همان گرد بر گرد پرده سرای

ستاده بزرگان تازی به پای

از ايرانيان آنک بد پاک رای

بيامد به دهليز پرده سرای

بفرمود تا پرده برداشتند

ز درشان به آواز بگذاشتند

به شاه جهان آفرين خواندند

به مژگان همی خون برافشاندند

رسيدند نزديک بهرامشاه

بديدند زيبا يکی تاج و گاه

به آواز گفتند انوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

شهنشاه پرسيد و بنواختشان

به اندازه بر پايگه ساختشان

چنين گفت بهرام کای مهتران

جهانديده و سالخورده سران

پدر بر پدر پادشاهی مراست

چرا بخشش اکنون برای شماست

به آواز گفتند ايرانيان

که ما را شکيبا مکن بر زيان

نخواهيم يکسر به شاهی ترا

بر و بوم ما را سپاهی ترا

کزين تخمه پرداغ و دوديم و درد

شب و روز با پيچش و باد سرد

چنين گفت بهرام کری رواست

هوا بر دل هرکسی پادشاست

مرا گر نخواهيد بی رای من

چرا کس نشانيد بر جای من

چنين گفت موبد که از راه داد

نه خسرو گريزد نه کهتر نژاد

تو از ما يکی باش و شاهی گزين

که خوانند هرکس برو آفرين

سه روز اندران کار شد روزگار

که جويند ز ايران يکی شهريار

نوشتند پس نام صد نامور

فروزنده ی تاج و تخت و کمر

ازان صد يکی نام بهرام بود

که در پادشاهی دلارام بود

ازين صد به پنجاه بازآمدند

پر از چاره و پرنياز آمدند

ز پنجاه بهرام بود از نخست

اگر جست پای پدر گر نجست

ز پنجاه بازآوريدند سی

ز ايرانی و رومی و پارسی

ز سی نيز بهرام بد پيش رو

که هم تاجور بود و هم شير نو

ز سی کرد داننده موبد چهار

وزين چار بهرام بد شهريار

چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن

ز ايرانيان هرک او بد کهن

نخواهيم گفتند بهرام را

دلير و سبکسار و خودکام را

خروشی برآمد ميان سران

دل هرکسی تيز گشت اندران

چنين گفت منذر به ايرانيان

که خواهم که دانم به سود و زيان

کزين سال ناخورده شاه جوان

چراييد پر درد و تيره روان

بزرگان به پاسخ بياراستند

بسی خسته دل پارسی خواستند

ز ايران کرا خسته بد يزدگرد

يکايک بران دشت کردند گرد

بريده يکی را دو دست و دو پای

يکی مانده بر جای و جانش به جای

يکی را دو دست و دو گوش و زبان

بريده شده چون تن بی روان

يکی را ز تن دور کرده دو کفت

ازان مردمان ماند منذر شگفت

يکی را به مسمار کنده دو چشم

چو منذر بديد آن برآورد خشم

غمی گشت زان کار بهرام سخت

به خاک پدر گفت کای شوربخت

اگر چشم شاديت بر دوختی

روان را به آتش چرا سوختی

جهانجوی منذر به بهرام گفت

که اين بد بريشان نبايد نهفت

سخنها شنيدی تو پاسخ گزار

که تندی نه خوب آيد از شهريار

چنين گفت بهرام کای مهتران

جهانديده و کارکرده سران

همه راست گفتيد و زين بترست

پدر را نکوهش کنم در خورست

ازين چاشنی هست نزديک من

کزان تيره شد رای تاريک من

چو ايوان او بود زندان من

چو بخشايش آورد يزدان من

رهانيد طينوشم از دست اوی

بشد خسته کام من از شست اوی

ازان کرده ام دست منذر پناه

که هرگز نديدم نوازش ز شاه

بدان خو مبادا که مردم بود

چو باشد پی مردمی گم بود

سپاسم ز يزدان که دارم خرد

روانم همی از خرد برخورد

ز يزدان همی خواستم تاکنون

که باشد به خوبی مرا رهنمون

که تا هرچ با مردمان کرد شاه

بشوييم ما جان و دل زان گناه

به کام دل زيردستان منم

بر آيين يزدان پرستان منم

شبان باشم و زيردستان رمه

تن آسانی و داد جويم همه

منش هست و فرهنگ و رای و هنر

ندارد هنر شاه بيدادگر

ليمی و کژی ز بيچارگيست

به بيدادگر بر ببايد گريست

پدر بر پدر پادشاهی مراست

خردمندی و نيکخواهی مراست

ز شاپور بهرام تا اردشير

همه شهرياران برنا و پير

پدر بر پدربر نيای منند

به دين و خرد رهنمای منند

ز مادر نبيره ی شميران شهم

ز هر گوهری با خرد همرهم

هنر هم خرد هم بزرگيم هست

سواری و مردی و نيروی دست

کسی را ندارم ز مردان به مرد

به رزم و به بزم و به هر کارکرد

نهفته مرا گنج و آگنده هست

همان نامداران خسروپرست

جهان يکسر آباد دارم به داد

شما يکسر آباد باشيد و شاد

هران بوم کز رنج ويران شدست

ز بيدادی شاه ايران شدست

من آباد گردانم آن را به داد

همه زيردستان بمانند شاد

يکی با شما نيز پيمان کنم

زبان را به يزدان گروگان کنم

بياريم شاهنشهی تخت عاج

برش در ميان تنگ بنهيم تاج

ز بيشه دو شير ژيان آوريم

همان تاج را در ميان آوريم

ببنديم شير ژيان بر دو سوی

کسی را که شاهی کند آرزوی

شود تاج برگيرد از تخت عاج

به سر برنهد نامبردار تاج

به شاهی نشيند ميان دو شير

ميان شاه و تاج از بر و تخت زير

جز او را نخواهيم کس پادشا

اگر دادگر باشد و پارسا

وگر زين که گفتم بتابيد يال

گزينيد گردنکشی را همال

به جايی که چون من بود پيش رو

سنان سواران بود خار و خو

من و منذر و گرز و شمشير تيز

ندانند گردان تازی گريز

برآريم گرد از شهنشاهتان

همان از بر و بوم وز گاهتان

کنون آنچ گفتيم پاسخ دهيد

بدين داوری رای فرخ نهيد

بگفت اين و برخاست و در خيمه شد

جهانی ز گفتارش آسيمه شد

به ايران رد و موبدان هرک بود

که گفتار آن شاه دانا شنود

بگفتند کين فره ايزديست

نه از راه کژی و نابخرديست

نگويد همی يک سخن جز به داد

سزد گر دل از داد داريم شاد

کنون آنک گفت او ز شير ژيان

يکی تاج و تخت کيی بر ميان

گر او را بدرند شيران نر

ز خونش بپرسد ز ما دادگر

چو خود گفت و اين رسم بد خود نهاد

همان کز به مرگش نباشيم شاد

ور ايدون کجا تاج بردارد اوی

به فر از فريدون گذر دارد اوی

جز از شهريارش نخوانيم کس

ز گفتارها داد داديم و بس

گذشت آن شب و بامداد پگاه

بيامد نشست از بر گاه شاه

فرستاد و ايرانيان را بخواند

ز روز گذشته فراوان براند

به آواز گفتند پس موبدان

که هستی تو داناتر از بخردان

به شاهنشهی در چه پيش آوری

چو گيری بلندی و کنداوری

چه پيش آری از داد و از راستی

کزان گم شود کژی و کاستی

چنين داد پاسخ به فرزانگان

بدان نامداران و مردانگان

که بخشش بيفزايم از گفت وگوی

بکاهم ز بيدادی و جست و جوی

کسی را کجا پادشاهی سزاست

زمين را بديشان ببخشيم راست

جهان را بدارم به رای و به داد

چو ايمنی کنم باشم از داد شاد

کسی را که درويش باشد به نيز

ز گنج نهاده ببخشيم چيز

گنه کرده را پند پيش آوريم

چو ديگر کند بند پيش آوريم

سپه را به هنگام روزی دهيم

خردمند را دلفروزی دهيم

همان راست داريم دل با زبان

ز کژی و تاری بپيچم روان

کسی کو بميرد نباشدش خويش

وزو چيز ماند ز اندازه بيش

به دوريش بخشم نيارم به گنج

نبندم دل اندر سرای سپنج

همه رای با کاردانان زنيم

به تدبير پشت هوا بشکنيم

ز دستور پرسيم يکسر سخن

چو کاری نو افگند خواهم ز بن

کسی کو همی داد خواهد ز من

نجويم پراگندن انجمن

دهم داد آنکس که او داد خواست

به چيزی نرانم سخن جز به راست

مکافات سازم بدان را به بد

چنان کز ره شهرياران سزد

برين پاک يزدان گوای منست

خرد بر زبان رهنمای منست

همان موبد و موبد موبدان

پسنديده و کارديده ردان

برين کار يک سال گر بگذرد

نپيچم ز گفتار جان و خرد

ز ميراث بيزارم و تاج و تخت

ازان پس نشينم بر شوربخت

چو پاسخ شنيدند آن بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ز گفت گذشته پشيمان شدند

گنه کارگان سوی درمان شدند

به آواز گفتند يک با دگر

که شاهی بود زين سزاوارتر

به مردی و گفتار و رای و نژاد

ازين پاک تر در جهان کس نزاد

ز داد آفريدست ايزد ورا

مبادا که کاری رسد بد ورا

به گفتار اگر هيچ تاب آوريم

خرد را همی سر به خواب آوريم

همه نيکويها بيابيم ازوی

به خورد و به داد اندر آريم روی

بدين برز بالا و اين شاخ و يال

به گيتی کسی نيست او را همال

پس پشت او لشکر تازيان

چو منذرش ياور به سود و زيان

اگر خود بگيرد سر گاه خويش

به گيتی که باشد ز بهرام بيش

ازان پس ز ايرانيانش چه باک

چه ما پيش او در چه يک مشت خاک

به بهرام گفتند کای فرمند

به شاهی توی جان ما را پسند

ندانست کس در هنرهای تو

به پاکی تن و دانش و رای تو

چو خسرو که بود از نژاد پشين

به شاهی برو خواندند آفرين

همه زير سوگند و بند وييم

که گويد که اندر گزند وييم

گرو زين سپس شاه ايران بود

همه مرز در چنگ شيران بود

گروهی به بهرام باشند شاد

ز خسرو دگر پاره گيرند ياد

ز داد آن چنان به که پيمان تست

ازان پس جهان زير فرمان تست

بهانه همان شير جنگيست و بس

ازين پس بزرگی نجويند کس

بدان گشت بهرام همداستان

که آورد او پيش ازين داستان

چنين بود آيين شاهان داد

که چون نو بدی شاه فرخ نژاد

بر او شدی موبد موبدان

ببردی سه بينادل از بخردان

همو شاه بر گاه بنشاندی

بدان تاج بر آفرين خواندی

نهادی به نام کيان بر سرش

بسودی به شادی دو رخ بر برش

ازان پس هرانکس که بردی نثار

به خواهنده دادی همی شهريار

به موبد سپردند پس تاج و تخت

به هامون شد از شهر بيداربخت

دو شير ژيان داشت گستهم گرد

به زنجير بسته به موبد سپرد

ببردند شيران جنگی کشان

کشنده شد از بيم چون بيهشان

ببستند بر پايه ی تخت عاج

نهادند بر گوشه ی عاج تاج

جهانی نظاره بران تاج و تخت

که تا چون بود کار آن نيک بخت

که گر شاه پيروز گردد برين

برو شهرياران کنند آفرين

چو بهرام و خسرو به هامون شدند

بر شير با دل پر از خون شدند

چو خسرو بديد آن دو شير ژيان

نهاده يکی افسر اندر ميان

بدان موبدان گفت تاج از نخست

مر آن را سزاتر که شاهی بجست

و ديگر که من پيرم و او جوان

به چنگال شير ژيان ناتوان

بران بد که او پيش دستی کند

به برنايی و تن درستی کند

بدو گفت بهرام کری رواست

نهانی نداريم گفتار راست

يکی گرزه گاوسر برگرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

بدو گفت موبد که ای پادشا

خردمند و بادانش و پارسا

همی جنگ شيران که فرمايدت

جز از تاج شاهی چه افزايدت

تو جان از پی پادشاهی مده

خورش بی بهانه به ماهی مده

همه بی گناهيم و اين کار تست

جهان را همه دل به بازار تست

بدو گفت بهرام کای دين پژوه

تو زين بی گناهی و ديگر گروه

هم آورد اين نره شيران منم

خريدار جنگ دليران منم

بدو گفت موبد به يزدان پناه

چو رفتی دلت را بشوی از گناه

چنان کرد کو گفت بهرامشاه

دلش پاک شد توبه کرد از گناه

همی رفت با گرزه ی گاوروی

چو ديدند شيران پرخاشجوی

يکی زود زنجير بگسست و بند

بيامد بر شهريار بلند

بزد بر سرش گرز بهرام گرد

ز چشمش همی روشنايی ببرد

بر ديگر آمد بزد بر سرش

فرو ريخت از ديده خون از برش

جهاندار بنشست بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن دلفروز تاج

به يزدان پناهيد کو بد پناه

نماينده ی راه گم کرده راه

بشد خسرو و برد پيشش نماز

چنين گفت کای شاه گردن فراز

نشست تو بر گاه فرخنده باد

يلان جهان پيش تو بنده باد

تو شاهی و ما بندگان توايم

به خوبی فزايندگان توايم

بزرگان برو گوهر افشاندند

بران تاج نو آفرين خواندند

ز گيتی برآمد سراسر خروش

در آذر بد اين جشن روز سروش

برآمد يکی ابر و شد تيره ماه

همی تير باريد ز ابر سياه

نه دريا پديد و نه دشت و نه راغ

نبينم همی در هوا پر زاغ

حواصل فشاند هوا هر زمان

چه سازد همی زين بلند آسمان

نماندم نمکسود و هيزم نه جو

نه چيزی پديدست تا جودرو

بدين تيرگی روز و بيم خراج

زمين گشته از برف چون کوه عاج

همه کارها را سراندر نشيب

مگر دست گيرد حسين قتيب

کنون داستانی بگويم شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

پادشاهی بهرام شاپور

شاهنامه » پادشاهی بهرام شاپور

پادشاهی بهرام شاپور 

خردمند و شايسته بهرامشاه

همی داشت سوک پدر چندگاه

چو بنشست بر جايگاه مهی

چنين گفت بر تخت شاهنشهی

که هر شاه کز داد گنج آگند

بدانيد کان گنج نپراگند

ز ما ايزد پاک خشنود باد

بدانديش را دل پر از دود باد

همه دانش اوراست ما بنده ايم

که کاهنده و هم فزاينده ايم

جهاندار يزدان بود داد و راست

که نفزود در پادشاهی نه کاست

کسی کو به بخشش توانا بود

خردمند و بيدار و دانا بود

نبايد که بندد در گنج سخت

به ويژه خداوند ديهيم و تخت

وگر چند بخشی ز گنج سخن

برافشان که دانش نيايد به بن

ز نيک و بديها به يزدان گرای

چو خواهی که نيکيت ماند به جای

اگر زو شناسی همه خوب و زشت

بيابی به پاداش خرم بهشت

وگر برگزينی ز گيتی هوا

بمانی به چنگ هوا ب ینوا

چو داردت يزدان بدو دست ياز

بدان تا نمانی به گرم و گداز

چنين است اميدم به يزدان پاک

که چون سر بيارم بدين تيره خاک

جهاندار پيروز دارد مرا

همان گيتی افروز دارد مرا

گر اندر جهان داد بپراگنم

ازان به که بيداد گنج آگنم

که ايدر بماند همه رنج ما

به دشمن رسد بی گمان گنج ما

که تخت بزرگی نماند به کس

جهاندار باشد ترا يار بس

بد و نيک ماند ز ما يادگار

تو تخم بدی تا توانی مکار

چو شد سال آن پادشا بر دو هفت

به پاليز آن سرو يازان بخفت

به يک چندگه دير بيمار بود

دل کهتران پر ز تيمار بود

نبودش پسر پنج دخترش بود

يکی کهتر از وی برادرش بود

بدو داد ناگاه گنج و سپاه

همان مهر شاهی و تخت و کلاه

جهاندار برنا ز گيتی برفت

برو ساليان برگذشته دو هفت

ايا شست و سه ساله مرد کهن

تو از باد تا چند رانی سخن

همان روز تو ناگهان بگذرد

در توبه بگزين و راه خرد

جهاندار زين پير خشنود باد

خرد مايه باد و سخن سود باد

اگر در سخن موی کافد همی

به تاريکی اندر ببافد همی

گر او اين سخن ها که اندرگرفت

به پيری سرآرد نباشد شگفت

به نام شهنشاه شمشيرزن

به بالا سرش برتر از انجمن

زمانه به کام شهنشاه باد

سر تخت او افسر ماه باد

کزويست کام و بدويست نام

ورا باد تاج کيی شادکام

بزرگی و دانش ورا راه باد

وزو دست بدخواه کوتاه باد

پادشاهی شاپور سوم

شاهنامه » پادشاهی شاپور سوم

پادشاهی شاپور سوم

چو شاپور بنشست بر جای عم

از ايران بسی شاد و بهری دژم

چنين گفت کای نامور بخردان

جهانديده و را یزن موبدان

بدانيد کان کس که گويد دروغ

نگيرد ازين پس بر ما فروغ

دروغ از بر ما نباشد ز رای

که از رای باشد بزرگی به جای

همان مر تن سفله را دوستدار

نيابی به باغ اندرون چون نگار

سری را کجا مغز باشد بسی

گواژه نبايد زدن بر کسی

زبان را نگهدار بايد بدن

نبايد روان را به زهر آژدن

که بر انجمن مرد بسيار گوی

بکاهد به گفتار خود آب روی

اگر دانشی مرد راند سخن

تو بشنو که دانش نگردد کهن

دل مرد مطمع بود پر ز درد

به گرد طمع تا توانی مگرد

مکن دوستی با دروغ آزمای

همان نيز با مرد ناپاک رای

سرشت تن از چار گوهر بود

گذر زين چهارانش کمتر بود

اگر سفله گر مرد با شرم و راد

به آزادگی يک دل و يک نهاد

سيم کو ميانه گزيند ز کار

بسند آيدش بخشش کردگار

چهارم که بپراگند بر گزاف

همی دانشی نام جويد ز لاف

دو گيتی بيابد دل مرد راد

نباشد دل سفله يک روز شاد

بدين گيتی او را بود نام زشت

بدان گيتی اندر نيابد بهشت

دو گيتی نيابد دل مرد لاف

که بپراگند خواسته بر گزاف

ستوده کسی کو ميانه گزيد

تن خويش را آفرين گستريد

شما را جها نآفرين يار باد

هميشه سر بخت بيدار باد

جهاندارمان باد فريادرس

که تخت بزرگی نماند به کس

بگفت اين و از پيش برخاستند

ز يزدان برو آفرين خواستند

چو شد ساليان پنج بر چار ماه

بشد شاه روزی به نخچيرگاه

جهان شد پر از يوز و باران و سگ

چه پرنده و چند تازان به تگ

ستاره زدند از پی خوابگاه

چو چيزی بخورد و بياسود شاه

سه جام می خسروانی بخورد

پرانديشه شد سر سوی خواب کرد

پراگنده گشتند لشکر همه

چو در خواب شد شهريار رمه

بخفت او و از دشت برخاست باد

که کس باد ازان سان ندارد به ياد

فروبرده چوب ستاره بکند

بزد بر سر شهريار بلند

جهانجوی شاپور جنگی بمرد

کلاه کيی ديگری را سپرد

مياز و مناز و متاز و مرنج

چه تازی به کين و چه نازی به گنج

که بهر تو اينست زين تير هگوی

هنر جوی و راز جهان را مجوی

که گر بازيابی به پيچی بدرد

پژوهش مکن گرد رازش مگرد

چنين است کردار اين چرخ تير

چه با مرد برنا چه با مردپير

پادشاهی اردشیر نکوکار

شاهنامه » پادشاهی اردشیر نکوکار

پادشاهی اردشیر نکوکار

چو بنشست بر گاه شاه اردشير

بياراست آن تخت شاپور پير

کمر بست و ايرانيان را بخواند

بر پايه ی تخت زرين نشاند

چنين گفت کز دور چرخ بلند

نخواهم که باشد کسی را گزند

جهان گر شود رام با کام من

ببينند تيزی و آرام من

ور ايدونک با ما نسازد جهان

بسازيم ما با جهان جهان

برادر جهان ويژه ما را سپرد

ازيرا که فرزند او بود خرد

فرستم روان ورا آفرين

که از بدسگالان بشست او زمين

چو شاپور شاپور گردد بلند

شود نزد او گاه و تاج ارجمند

سپارم بدو گاه و تاج و سپاه

که پيمان چنين کرد شاپور شاه

من اين تخت را پايکار وی ام

همان از پدر يادگار و یام

شما يکسره داد ياد آوريد

بکوشيد و آيين و داد آوريد

چنان دان که خورديم و بر ما گذشت

چو مردی همه رنج ما باد گشت

چو ده سال گيتی همی داشت راست

بخورد و ببخشيد چيزی که خواست

نجست از کسی باژ و ساو و خراج

همی رايگان داشت آن گاه و تاج

مر او را نکوکار زان خواندند

که هرکس ت نآسان ازو ماندند

چو شاپور گشت از در تاج و گاه

مر او را سپرد آن خجسته کلاه

نگشت آن دلاور ز پيمان خويش

به مردی نگه داشت سامان خويش

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف

شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف

به شاهی برو آفرين خواندند

همه مهتران گوهر افشاندند

يکی موبدی بود شهرو به نام

خردمند و شايسته و شادکام

بيامد به کرسی زرين نشست

ميان پيش او بندگی را ببست

جهان را همی داشت با داد و رای

سپه را به هر نيک و بد رهنمای

پراگنده گنج و سپاه ورا

بياراست ايوان و گاه ورا

چنين تا برآمد برين پنج سال

برافراخت آن کودک خرد يال

نشسته شبی شاه در طيسفون

خردمند موبد به پيش اندرون

بدانگه که خورشيد برگشت زرد

پديد آمد آن چادر لاژورد

خروش آمد از راه اروندرود

به موبد چنين گفت هست اين درود

چنين گفت موبد بران شاه خرد

که ای پاک دل نيک پی شاه گرد

کنون مرد بازاری و چاره جوی

ز کلبه سوی خانه بنهاد روی

چو بر دجله بر يکدگر بگذرند

چنين تنگ پل را به پی بسپرند

بترسد چنين هرکس از بيم کوس

چنين برخروشند چون زخم کوس

چنين گفت شاپور با موبدان

که ای پرهنر نامور بخردان

پلی ديگر اکنون ببايد زدن

شدن را يکی راه باز آمدن

بدان تا چنين زيردستان ما

گر از لشکری در پرستان ما

به رفتن نباشند زين سان به رنج

درم داد بايد فراوان ز گنج

همه موبدان شاد گشتند سخت

که سبز آمد آن نارسيده درخت

يکی پل بفرمود موبد دگر

به فرمان آن کودک تاجور

ازو شادمان شد دل مادرش

بياورد فرهنگ جويان برش

به زودی به فرهنگ جايی رسيد

کز آموزگاران سراندر کشيد

چو بر هفت شد رسم ميدان نهاد

هم آورد و هم رسم چوگان نهاد

بهشتم شد آيين تخت و کلاه

تو گفتی کمر بست بهرامشاه

تن خويش را از در فخر کرد

نشستنگه خود به اصطخر کرد

بر آيين فرخ نياکان خويش

گزيده سرافراز و پاکان خويش

چو يک چند بگذشت بر شاه روز

فروزنده شد تاج گيتی فروز

ز غسانيان طاير شيردل

که دادی فلک را به شمشير دل

سپاهی ز رومی و از قادسی

ز بحرين و از کرد وز پارسی

بيامد به پيرامن طيسفون

سپاهی ز اندازه بيش اندرون

به تاراج داد آن همه بوم و بر

کرا بود با او پی و پا و پر

ز پيوند نرسی يکی يادگار

کجا نوشه بد نام آن نوبهار

بيامد به ايوان آن ماه روی

همه طيسفون گشت پر گفت وگوی

ز ايوانش بردند و کردند اسير

که دانا نبودند و دانش پذير

چو يک سال نزديک طاير بماند

ز انديشگان دل به خون در نشاند

ز طاير يکی دختش آمد چو ماه

تو گفتی که نرسيست با تاج و گاه

پدر مالکه نام کردش چو ديد

که دختش همی مملکت را سزيد

چو شاپور را سال شد بيست و شش

مهی وش کيی گشت خورشيدفش

به دشت آمد و لشکرش را بديد

ده و دو هزار از يلان برگزيد

ابا هر يکی بادپايی هيون

به پيش اندرون مرد صد رهنمون

هيون برنشستند و اسپان به دست

برفتند گردان خسروپرست

ازان پس ابا ويژگان برنشست

ميان کيی تاختن را بببست

برفت از پس شاه غسانيان

سرافراز طاير هژبر ژيان

فراوان کس از لشکر او بکشت

چو طاير چنان ديد بنمود پشت

برآمد خروشيدن داروگير

ازيشان گرفتند چندی اسير

که اندازه ی آن ندانست کس

برفتند آن ماندگان زان سپس

حصاری شدند آن سپه در يمن

خروش آمد از کودک و مرد و زن

بياورد شاپور چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بربست راه

ورا با سپاهش به دژ در بيافت

در جنگ و راه گريزش نيافت

شب و روز يک ماهشان جنگ بود

سپه را به دژ بر علف تنگ بود

به شبگير شاپور يل برنشست

همی رفت جوشان کمانی به دست

سيه جوشن خسروی در برش

درفشان درفش سيه بر سرش

ز ديوار دژ مالکه بنگريد

درفش و سر نامداران بديد

چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی

به رنگ طبرخون گل مشک بوی

بشد خواب و آرام زان خوب چهر

بر دايه شد با دلی پر ز مهر

بدو گفت کين شاه خورشيدفش

که ايدر بيامد چنين کين هکش

بزرگی او چون نهان منست

جهان خوانمش کو جهان منست

پيامی ز من نزد شاپور بر

به رزم آمدست او ز من سور بر

بگويش که با تو ز يک گوهرم

هم از تخم نرسی کنداورم

همان نيز با کين نه هم گوش هام

که خويش توام دختر نوشه ام

مرا گر بخواهی حصار آن تست

چو ايوان بيابی نگار آن تست

برين کار با دايه پيمان کنی

زبان در بزرگی گروگان کنی

بدو دايه گفت آنچ فرمان دهی

بگويم بيارمت زو آگهی

چو شب در زمين پادشاهی گرفت

ز دريا به دريا سپاهی گرفت

زمين تيره گون کوه چون نيل شد

ستاره به کردار قنديل شد

تو گويی که شمعست سيصدهزار

بياويخته ز آسمان حصار

بشد دايه لرزان پر از ترس و بيم

ز طاير همی شد دلش بدو نيم

چو آمد به نزديک پرد هسرای

خراميد نزديک آن پاک رای

بدو گفت اگر نزد شاهم بری

بيابی ز من تاج و انگشتری

هشيوار سالار بارش ببرد

ز دهليز پرده بر شاه گرد

بيامد زمين را به مژگان برفت

سخن هرچ بشنيد با شاه گفت

ز گفتار او شاد شد شهريار

بخنديد و دينار دادش هزار

دو ياره يکی طوق و انگشتری

ز ديبای چينی و از بربری

چنين داد پاسخ که با ماه روی

به خوبی سخنها فراوان بگوی

بگويش که گفت او به خورشيد و ماه

به زنار و زردشت و فرخ کلاه

که هر چيز کز من بخواهی همی

گر از پادشاهی بکاهی همی

ز من هيچ بد نشنود گوش تو

نجويم جدايی ز آغوش تو

خريدارم او را به تخت و کلاه

به فرمان يزدان و گنج و سپاه

چو بشنيد پاسخ هم اندر زمان

ز پرده بيامد بر دژ دوان

شنيده بران سرو سيمين بگفت

که خورشيد ناهيد را گشت جفت

ز بالا و ديدار شاپور شاه

بگفت آنچ آمد به تابنده ماه

ز خاور چو خورشيد بنمود تاج

گل زرد شد بر زمين رنگ ساج

ز گنجور دستور بستد کليد

خورش خانه و خمهای نبيد

بدژدر هرانکس که بد مهتری

وزان جنگيان رنج ديده سری

خورشها فرستاد و چندی نبيد

هم از بويها نرگس و شنبليد

پرستنده ی باده را پيش خواند

به خوبی سخنها فراوان براند

بدو گفت کامشب تويی باده ده

به طاير همه باد هی ساده ده

همان تا بدارند باده به دست

بدان تا بخسپند و گردند مست

بدو گفت ساقی که من بند هام

به فرمان تو در جهان زند هام

چو خورشيد بر باختر گشت زرد

شب تيره گفتش که از راه برد

می خسروی خواست طاير به جام

نخستين ز غسانيان برد نام

چو بگذشت يک پاس از تيره شب

بياسود طاير ز بانگ جلب

برفتند يکسر سوی خوابگاه

پرستندگان را بفرمود شاه

که با کس نگويد سخن جز براز

نهانی در دژ گشادند باز

بدان شاه شاپور خود چشم داشت

از آواز مستان به دل خشم داشت

چو شمع از در دژ بيفروخت گفت

که گشتيم با بخت بيدار جفت

مر آن ماه رخ را به پرده سرای

بفرمود تا خوب کردند جای

سپه را همه سر به سر گرد کرد

گزين کرد مردان ننگ و نبرد

به باره برآورد چندی سوار

هرانکس که بود از در کارزار

به دژ در شد و کشتن اندرگرفت

همه گنجهای کهن برگرفت

سپه بود با طاير اندر حصار

همه مست خفته فزون از هزار

دگر خفته آسيمه برخاستند

به هر جای جنگی بياراستند

ازيشان کس از بيم ننمود پشت

بسی نامور شاه ايران بکشت

چو شد طاير اندر کف او اسير

بيامد برهنه دوان ناگزير

به چنگ وی آمد حصار و بنه

گرفتار شد مردم بدتنه

ببود آن شب و بامداد پگاه

چو خورشيد بنمود زرين کلاه

يکی تخت پيروزه اندر حصار

به آيين نهادند و دادند بار

چو از بارپردخته شد شهريار

به نزديک او شد گل نوبهار

ز ياقوت سرخ افسری بر سرش

درفشان ز زربفت چينی برش

بدانست کای جادوی کار اوست

بدو بد رسيدن ز کردار اوست

چنين گفت کای شاه آزاد مرد

نگه کن که که فرزند با من چه کرد

چنين گفت شاپور بدنام را

که از پرده چون دخت بهرام را

بياری و رسوا کنی دوده را

برانگيزی آن کين آسوده را

به دژخيم فرمود تا گردنش

زند به آتش اندر بسوزد تنش

سر طاير از ننگ در خون کشيد

دو کتف وی از پشت بيرون کشيد

هرانکس کجا يافتی از عرب

نماندی که با کس گشادی دو لب

ز دو دست او دور کردی دو کفت

جهان ماند از کار او در شگفت

عرابی ذوالاکتاف کردش لقب

چو از مهره بگشاد کفت عرب

وزانجا يگه شد سوی پارس باز

جهانی همه برد پيشش نماز

برين نيز بگذشت چندی سپهر

وزان پس دگرگونه بنمود چهر

چنان بد که يک روز با تاج و گنج

همی داشت از بودنی دل به رنج

ز تيره شب اندر گذشته سه پاس

بفرمود تا شد ستاره شناس

بپرسيدش از تخت شاهنشهی

هم از رنج وز روزگار بهی

منجم بياورد صلاب را

بينداخت آرامش و خواب را

نگه کرد روشن به قلب اسد

که هست او نماينده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدی

فزايد بدو فره ايزدی

چو ديدند گفتندش ای پادشا

جهانگير و روشن دل و پارسا

يکی کار پيش است با رنج و درد

نيارد کس آن بر توبر ياد کرد

چنين داد شاپور پاسخ بدوی

که ای مرد داننده و را هجوی

چه چارست تا اين ز من بگذرد

تنم اختر بد به پی نسپرد

ستاره شمر گفت کای شهريار

ازين گردش چرخ ناپايدار

به مردی و دانش نيابی گذر

خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودنی بی گمان

نتابيم با گردش آسمان

چنين داد پاسخ گرانمايه شاه

که دادار باشد ز هر بد نگاه

که گردان بلند آسمان آفريد

توانايی و ناتوان آفريد

بگسترد بر پادشاهيش داد

همی بود يک چند بی رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

چنان آرزو کرد کايد به روم

ببيند که قيصر سزاوار هست

ابا لشکر و گنج و نيروی دست

همان راز بگشاد با کدخدای

يک پهلوان گرد با داد و رای

همه راز و انديشه با او بگفت

همی داشت از هرکس اندر نهفت

چنين گفت کاين پادشاهی به داد

بداريد کزداد باشيد شاد

شتر خواست پرمايه ده کاروان

به هر کاروان بر يکی ساروان

ز دينار وز گوهران بار کرد

ازان سی شتر بار دينار کرد

بيامد پرانديشه ز آبادبوم

همی رفت زين سان سوی مرز روم

يکی روستا بود نزديک شهر

که دهقان و شهری بدو بود بهر

بيامد به خان يکی کدخدای

بپرسيد کايد مرا هست جای

برو آفرين کرد مهتر بسی

که چون تو نيابيم مهمان کسی

ببود آن شب و خورد و بخشيد چيز

ز دهقان بسی آفرين يافت نيز

سپيده برآمد بنه برنهاد

سوی خانه ی قيصر آمد چو باد

بيامد به نزديک سالار بار

برو آفرين کرد و بردش نثار

بپرسيد و گفتش چه مردی بگوی

که هم شاه شاخی و هم شا هروی

چنين داد پاسخ که ای پادشا

يکی پارسی مردم و پارسا

به بازارگانی برفتم ز جز

يکی کاروان دارم از خز و بز

کنون آمدستم بدين بارگاه

مگر نزد قيصر گشاينده راه

ازين بار چيزی کش اندر خورست

همه گوهر و آلت لشکرست

پذيرد سپارد به گنجور گنج

بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سيم

به قيصر پناهم نپيچم ز بيم

بخرم هرانچم ببايد ز روم

روم سوی ايران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد کهن

بر قيصر آمد بگفت اين سخن

بفرمود تا پرده برداشتند

ز در سوی قيصرش بگذاشتند

چو شاپور نزديک قيصر رسيد

بکرد آفرينی چنان چون سزيد

نگه کرد قيصر به شاپور گرد

ز خوبی دل و ديده او را سپرد

بفرمود تا خوان و می ساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

جفاديده ايرانيی بد به روم

چنانچون بود مرد بيداد و شوم

به قيصر چنين گفت کای سرفراز

يکی نو سخن بشنو از من به راز

که اين نامور مرد بازارگان

که ديبا فروشد به دينارگان

شهنشاه شاپور گويم که هست

به گفتار و ديدار و فر و نشست

چو بشنيد قيصر سخن تيره شد

همی چشمش از روی او خيره شد

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

همی داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست شاپور شاه

همی داشت قيصر مر او را نگاه

بيامد نگهبان و او را گرفت

که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست

چو زين باره دانش نيايد به بر

چه بايد شمار ستاره شمر

بر مست شمعی همی سوختند

به زاريش در چرم خر دوختند

همی گفت هرکس که اين شوربخت

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

يکی خانه يی بود تاريک و تنگ

ببردند بدبخت را بی درنگ

بدان جای تنگ اندر انداختند

در خانه را قفل بر ساختند

کليدش به کدبانوی خانه داد

تنش را بدان چرم بيگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب

که از داشتن زو نگيرد شتاب

اگر زنده ماند به يک چندگاه

بداند مگر ارج تخت و کلاه

همان تخت قيصر نيايدش ياد

کسی را کجا نيست قيصر نژاد

زن قيصر آن خانه را در ببست

به ايوان دگر جای بودش نشست

يکی ماه رخ بود گنجور اوی

گزيده به هر کار دستور اوی

که ز ايرانيان داشتی او نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت ياد

کليد در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قيصر به نزديک ايران رسيد

سپه يک به يک تيغ کين برکشيد

از ايران همی برد رومی اسير

نبود آن يلان را کسی دستگير

به ايران زن و مرد و کودک نماند

همان چيز بسيار و اندک نماند

نبود آگهی در ميان سپاه

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گريزان همه شهر ايران ز روم

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

از ايران بی اندازه ترسا شدند

همه مرز پيش سکوبا شدند

چنين تا برآمد برين چندگاه

به ايران پراگنده گشته سپاه

به روم آنک شاپور را داشتی

شب و روز تنهاش نگذاشتی

کنيزک نبودی ز شاپور شاد

ازان کش ز ايرانيان بد نژاد

شب و روز زان چرم گريان بدی

دل او ز شاپور بريان بدی

بدو گفت روزی که ای خوب روی

چه مردی مترس ايچ با من بگوی

که در چرم چو نازک اندام تو

همی بگسلد خواب و آرام تو

چو سروی بدی بر سرش گرد ماه

بران ماه کرسی ز مشک سياه

کنون چنبری گشت بالای سرو

تن پيل وارت به کردار غرو

دل من همی بر تو بريان شود

دو چشمم شب و روز گريان شود

بدين سختی اندر چه جويی همی

که راز تو با من نگويی همی

بدو گفت شاپور کای خوب چهر

گرت هيچ بر من بجنبيد مهر

به سوگند پيمانت خواهم يکی

کزان نگذری جاودان اندکی

نگويی به بدخواه راز مرا

کنی ياد درد و گداز مرا

بگويم ترا آنچ درخواستی

به گفتار پيدا کنم راستی

کنيزک به دادار سوگند خورد

به زنار شماس هفتاد گرد

به جان مسيحا و سوک صليب

به دارای ايران گشته مصيب

که راز تو با کس نگويم ز بن

نجويم همی بتری زين سخن

همه راز شاپور با او بگفت

بماند آن سخن نيک و بد در نهفت

بدو گفت اکنون چو فرمان دهی

بدين راز من دل گروگان دهی

سر از بانوان برتر آيد ترا

جهان زير پای اندر آيد ترا

به هنگام نان شيرگرم آوری

بپوشی سخن نرم نر مآوری

به شير اندر آغارم اين چرم خر

که اين چرم گردد به گيتی سمر

پس از من بسی ساليان بگذرد

بگويد همی هرک دارد خرد

کنيزک همی خواستی شير گرم

نهانی ز هرکس به آواز نرم

چو کشتی يکی جام برداشتی

بر آتش همی تيز بگذاشتی

به نزديک شاپور بردی نهان

نگفتی نهان با کس اندر جهان

دو هفته سپهر اندرين گشته شد

به فرجام چرم خر آغشته شد

چو شاپور زان پوست آمد برون

همه دل پر از درد و تن پر ز خون

چنين گفت پس با کنيزک به راز

که ای پاک بينادل و ني کساز

يکی چاره بايد کنون ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن

که ما را گذر باشد از شهر روم

مباد آفرين بر چنين مرز و بوم

کنيزک بدو گفت فردا پگاه

شوند اين بزرگان سوی جشنگاه

يکی جشن باشد به روم اندرون

که مرد و زن و کودک آيد برون

چو کدبانو از شهر بيرون شود

بدان جشن خرم به هامون شود

شود جای خالی و من چاره جوی

بسازم نترسم ز پتياره گوی

دو اسپ و دو گوپال و تير و کمان

به پيش تو آرم به روشن روان

ببست اندر انديشه دل را نخست

از آخر دو اسپ گرانمايه جست

همان تيغ و گوپال و برگستوان

همان جوشن و مغفر هندوان

به انديشه دل را به جای آوريد

خرد را بران رهنمای آوريد

چو از باختر چشمه اندر کشيد

شب آن چادر قار بر سر کشيد

پرانديشه شد جان شاپور شاه

که فردا چه سازد کنيزک پگاه

چو بر زد سر از برج شير آفتاب

بباليد روز و بپالود خواب

به جشن آمدند آنک بودی به شهر

بزرگان جوينده از جشن بهر

کنيزک سوی چاره بنهاد روی

چنانچون بود مردم چاره جوی

چو ايوان خالی به چنگ آمدش

دل شير و چنگ و پلنگ آمدش

دو اسپ گرانمايه ز آخر ببرد

گزيده سليح سواران گرد

ز دينار چندانک بايست نيز

ز خوشاب و ياقوت و هرگونه چيز

چو آمد همه ساز رفتن به جای

شب آمد دو تن راست کردند رای

سوی شهر ايران نهادند روی

دو خرم نهان شاد و آرامجوی

شب و روز يکسر همی تاختند

به خواب و به خوردن نپرداختند

برين گونه از شهر بر خورستان

همی راند تا کشور سورستان

چو اسب و تن از تاختن گشت سست

فرود آمدن را همی جای جست

دهی خرم آمد به پيشش به راه

پر از باغ و ميدان و پر جشنگاه

تن از رنج خسته گريزان ز بد

بيامد در باغبانی بزد

بيامد دمان مرد پاليزبان

که هم ني کدل بود و هم ميزبان

دو تن ديده با نيزه و درع و خود

ز شاپور پرسيد هست اين درود

بدين بيگهی از کجا خاستی

چنين تاختن را بياراستی

بدو گفت شاپور کای ني کخواه

سخن چند پرسی ز گم کرده راه

يک مرد ايرانيم راه جوی

گريزان بدين مرز بنهاده روی

پر از دردم از قيصر و لشکرش

مبادا که بينم سر و افسرش

گر امشب مرا ميزبانی کنی

هشيواری و مرزبانی کنی

برآنم که روزی به کار آيدت

درختی که کشتی به بار آيدت

بدو باغبان گفت کين خان تست

تن باغبان نيز مهمان تست

بدان چيز کايد مرا دس ترس

بکوشم بيارم نگويم به کس

فرود آمد از باره شاپور شاه

کنيزک همی رفت با او به راه

خورش ساخت چندان زن باغبان

ز هر گونه چندانک بودش توان

چو نان خورده شد کار می ساختند

سبک مايه جايی بپرداختند

سبک باغبان می به شاپور داد

که بردار ازان کس که آيدت ياد

بدو گفت شاپور کای ميزبان

سخن گوی و پرمايه پاليزبان

کسی کو می آرد نخست او خورد

چو بيشش بود ساليان و خرد

تو از من به سال اندکی برتری

تو بايد که چون می دهی می خوری

بدو باغبان گفت کای پرهنر

نخست آن خورد می که با زيب تر

تو بايد که باشی برين پيش رو

که پيری به فرهنگ و بر سال نو

همی بود تاج آيد از موی تو

همی رنگ عاج آيد از روی تو

بخنديد شاپور و بستد نبيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به پاليزبان گفت کای پاک دين

چه آگاهی استت ز ايران زمين

چنين دادپاسخ که ای برمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

به بدخواه ما باد چندان زيان

که از قيصر آمد به ايرانيان

از ايران پراگنده شد هرک بود

نماند اندران بوم کشت و درود

ز بس غارت و کشتن مرد و زن

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

وزيشان بسی نيز ترسا شدند

به زنار پيش سکوبا شدند

بس جاثليقی به سر بر کلاه

به دور از بر و بوم و آرامگاه

بدو گفت شاپور شاه اورمزد

که رخشان بدی همچو ماه اورمزد

کجا شد که قيصر چنين چيره شد

ز بخت آب ايرانيان تيره شد

بدو باغبان گفت کای سرفراز

ترا جاودان مهتری باد و ناز

ازو مرده و زنده جايی نشان

نيامد به ايران بدان سرکشان

هرانکس که بودند ز آبادبوم

اسيرند سرتاسر اکنون به روم

برين زار بگريست پاليزبان

که بود آن زمان شاه را ميزبان

بدو ميزان گفت کايدر سه روز

بباشی بود خانه گيتی فروز

که دانا زد اين داستان از نخست

که هرکس که آزرم مهمان نجست

نباشد خرد هيچ نزديک اوی

نياز آورد بخت تاريک اوی

بباش و بياسای و می خور به کام

چو گردد دلت رام بر گوی نام

بدو گفت شاپور کری رواست

به مابر کنون ميزبان پادشاست

ببود آن شب و خورد و گفت و شنيد

سپيده چو از کوه سر بر کشيد

چو زرين درفشی برآورد راغ

بر ميهمان شد خداوند باغ

بدو گفت روز تو فرخنده باد

سرت برتر از بر بارنده باد

سزای تومان جايگاهی نبود

به آرام شايسته گاهی نبود

چو مهمان درويش باشی خورش

نيابی نه پوشيدن و پرورش

بدو گفت شاپور کای ني کبخت

من اين خانه بگزيدم از تاج و تخت

يکی زند واست آر با بر سمت

به زمزم يکی پاسخی پرسمت

بياورد هرچش بفرمود شاه

بيفزود نزديک شه پايگاه

به زمزم بدو گفت برگوی راست

کجا موبد موبد اکنون کجاست

چنين داد پاسخ ورا باغبان

که ای پاک دل مرد شيرين زبان

دو چشمم ز جايی که دارم نشست

بدان خانه ی موبدان موبه دست

نهانی به پاليزبان گفت شاه

که از مهتر ده گل مهره خواه

چو بشنيد زو اين سخن باغبان

گل و مشک و می خواست و آمد دمان

جهاندار بنهاد بر گل نگين

بدان باغبان داد و کرد آفرين

بدو گفت کين گل به موبد سپار

نگر تا چه گويد همه گوش دار

سپيده دمان مرد با مهر شاه

بر موبد موبد آمد پگاه

چو نزديک درگاه موبد رسيد

پراگنده گردان و در بسته ديد

به آواز زان بارگه بار خواست

چو بگشاد در باغبان رفت راست

چو آمد به نزديک موبد فراز

بدو مهر بنمود و بردش نماز

چو موبد نگه کرد و آن مهره ديد

ز شادی دل را یزن بردميد

وزان پس بران نام چندی گريست

بدان باغبان گفت کاين مهر کيست

چنين داد پاسخ که ای نامدار

نشسته به خان منست اين سوار

يکی ماه با وی چو سرو سهی

خردمند و با زيب و با فرهی

بدو گفت موبد که ای نامجوی

نشان که دارد به بالا و روی

بدو باغبان گفت هرکو بهار

بديدست سرو از لب جويبار

دو بازو به کردار ران هيون

برش چون بر شير و چهرش چو خون

همی رنگ شرم آيد از مهر اوی

همی زيب تاج آيد از چهر اوی

چو پاليزبان گفت و موبد شنيد

به روشن روان مرد دانا بديد

که آن شيردل مرد جز شاه نيست

همان چهر او جز در گاه نيست

فرستاده يی جست روشن روان

فرستاد موبد بر پهلوان

که پيدا شد آن فر شاپور شاه

تو از هر سوی انجمن کن سپاه

فرستاده ی موبد آمد دوان

ز جايی که بد تا در پهلوان

بگفت آنک در باغ شادی و بخت

شکفته شد آن خسروانی درخت

سپهبد ز گفتار او گشت شاد

دلش پر ز کين گشت و لب پر ز باد

به دادار گفت ای جهاندار راست

پرستش کنی جز ترا ناسزاست

که دانست هرگز که شاپور شاه

ببيند سپه نيز و او را سپاه

سپاس از تو ای دادگر يک خدای

جهاندار و بر نيکويی رهنمای

چو شب برکشيد آن درفش سياه

ستاره پديد آمد از گرد ماه

فراز آمد از هر سوی لشکری

به جايی که بد در جهان مهتری

سوی سورستان سربرافراختند

يگان و دوگانه همی تاختند

به درگاه پاليزبان آمدند

به شادی بر ميزبان آمدند

چو لشکر شد آسوده بر درسرای

به نزديک شاه آمد آن پا کرای

به شاه جهان گفت پس ميزبان

خجستست بر ماه پاليزبان

سپاه انجمن شد بدين درسرای

نگه کن کنون تا چه آيدت رای

بفرمود تا برگشادند راه

اگر چه فرومايه بد جايگاه

چو رفتند نزديک آن نامجوی

يکايک نهادند بر خاک روی

مهان را همه شاه در بر گرفت

ز بدها خروشيدن اندر گرفت

بگفت آنک از چرم خر ديده بود

سخنهای قيصر که بشنيده بود

هم آزادی آن بت خوب چهر

بگفت آنچ او کرد پيدا ز مهر

کزو يافتم جان و از کردگار

که فرخنده بادا برو روزگار

وگر شهرياری و فرخنده يی

بود بنده ی پرهنر بنده يی

منم بنده اين مهربان بنده را

گشاده دل و نازپرورده را

ز هر سو که اکنون سپاه منست

وگر پادشاهی و راه منست

همه کس فرستيد و آگه کنيد

طلايه پراگنده بر ره کنيد

ببنديد ويژه ره طيسفون

نبايد که آگاهی آيد برون

چو قيصر بيابد ز ما آگهی

که بيدار شد فر شاهنشهی

بيايد سپاه مرا برکند

دل و پشت ايرانيان بشکند

کنون ما نداريم پاياب اوی

نه پيچيم با بخت شاداب اوی

چو موبد بيايد بيارد سپاه

ز لشکر ببنديم بر پشه راه

بسازيم و آرايشی نو کنيم

نهانی مگر باغ بی خو کنيم

ببايد به هر گوشه يی ديد هبان

طلايه به روز و به شب پاسبان

ازان پس نمانيم از روميان

کسی خسپد ايمن گشاده ميان

بسی برنيامد برين روزگار

که شد مردم لشکری شش هزار

فرستاد شاپور کارآگهان

سوی طيسفون کارديده مهان

بدان تا ز قيصر دهند آگهی

ازان برز درگاه با فرهی

برفتند کارآگهان ناگهان

نهفته بجستند کار جهان

بديدند هرگونه بازآمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

که قيصر ز می خوردن و از شکار

همی هيچ ننديشد از کارزار

سپاهش پراگنده از هر سوی

به تاراج کردن به هر پهلوی

نه روزش طلايه نه شب پاسبان

سپاهش همه چون رمه بی شبان

نبيند همی دشمن از هيچ روی

پسند آمدش زيستن برزوی

چو شاپور بشنيد زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

گزين کرد ز ايرانيان سه هزار

زره دار و برگستوان ور سوار

شب تيره جوشن به بر در کشيد

سپه را سوی طيسفون برکشيد

به تيره شبان تيز بشتافتی

چو روشن شدی روی برتافتی

همی راندی در بيابان و کوه

بران راه بی راه خود با گروه

فزون از دو فرسنگ پيش سپاه

همی ديده بان بود بی راه و راه

چنين تا به نزديکی طيسفون

طلايه همی راند پيش اندرون

به لشکر گه آمد گذشته دو پاس

ز قيصر نبودش به دل در هراس

ازان مرز بشنيد آواز کوس

غو پاسبانان چو بانگ خروس

پر از خيمه يک دشت و خرگاه بود

ازان تاختن خود که آگاه بود

ز می مست قيصر به پرده سرای

ز لشکر نبود اندران مرز جای

چو گيتی چنان ديد شاپور گرد

عنان کيی بارگی را سپرد

سپه را به لشکرگه اندر کشيد

بزد دست و گرز گران برکشيد

به ابر اندر آمد دم کرنای

جرنگيدن گرز و هندی درای

دهاده برآمد ز هر پهلوی

چکاچاک برخاست از هر سوی

تو گفتی همی آسمان بترکيد

ز خورشيد خون بر هوا برچکيد

درفشيدن کاويانی درفش

شب تيره و تيغهای بنفش

تو گفتی هوا تيغ بارد همی

جهان يکسره ميغ دارد همی

ز گرد سپه کوه شد ناپديد

ستاره همی دامن اندرکشيد

سراپرده ی قيصر بی هنر

همی کرد شاپور زير و زبر

به هر گوشه يی آتش اندر زدند

همی آسمان بر زمين بر زدند

سرانجام قيصر گرفتار شد

وزو اختر نيک بيزار شد

وزان خيمه ها نامداران اوی

دلير و گزيده سواران اوی

گرفتند بسيار و کردند بند

چنين است کردار چرخ بلند

گهی زو فراز آيد و گه نشيب

گهی شادمانی و گاهی نهيب

بی آزاری و مردمی بهترست

کرا کردگار جهان ياورست

چو شب دامن روز اندر کشيد

درفش خور آمد ز بالا پديد

بفرمود شاپور تا شد دبير

قلم خواست و انقاس و مشک و حرير

نوشتند نامه به هر مهتری

به هر پادشاهی و هر کشوری

سرنامه کرد آفرين مهان

ز ما بنده بر کردگار جهان

که اوراست بر نيکويی دست رس

به نيرو نيازش نيايد به کس

همو آفريننده ی روزگار

به نيکی همو باشد آموزگار

چو قيصر که فرمان يزدان بهشت

به ايران بجز تخم زشتی نکشت

به زاری همی بند سايد کنون

چو جان را نبودش خرد رهنمون

همان تاج ايران بدو در سپرد

ز گيتی بجز نام زشتی نبرد

گسسته شد آن لشکر و بارگاه

به نيروی يزدان که بنمود راه

هرانکس که باشد ز رومی به شهر

ز شمشير بايد که يابند بهر

همه داد جوييد و فرمان کنيد

به خوبی ز سر باز پيمان کنيد

هيونی بر آمد ز هر سو دمان

ابا نامه ی شاه روشن روان

ز لشکرگه آمد سوی طيسفون

بی آزار بنشست با رهنمون

چو تاج نياکانش بر سر نهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

بفرمود تا شد به زندان دبير

به انقاس بنوشت نام اسير

هزار و صد و ده برآمد شمار

بزرگان روم آنک بد نامدار

همه خويش و پيوند قيصر بدند

به روم اندرون ويژه مهتر بدند

جهاندار ببريدشان دست و پای

هرانکس که بد بر بدی رهنمای

بفرمود تا قيصر روم را

بيارند سالار آن بوم را

بشد روزبان دست قيصرکشان

ز زندان بياورد چون بيهشان

جفاديده چون روی شاپور ديد

سرشکش ز ديده به رخ بر چکيد

بماليد رنگين رخش بر زمين

همی کرد بر تاج و تخت آفرين

زمين را سراسر به مژگان برفت

به موی و به روی گشت با خاک جفت

بدو گفت شاه ای سراسر بدی

که ترسايی و دشمن ايزدی

پسر گويی آنرا کش انباز نيست

ز گيتيش فرجام و آغاز نيست

ندانی تو گفتن سخن جز دروغ

دروغ آتشی بد بود بی فروغ

اگر قيصری شرم و رايت کجاست

به خوبی دل رهنمايت کجاست

چرا بندم از چرم خر ساختی

بزرگی به خاک اندر انداختی

چو بازارگانان به بزم آمدم

نه با کوس و لشکر به رزم آمدم

تو مهمان به چرم خر اندر کنی

به ايران گرايی و لشکر کنی

ببينی کنون جنگ مردان مرد

کزان پس نجويی به ايران نبرد

بدو گفت قيصر که ای شهريار

ز فرمان يزدان که يابد گذار

ز من بخت شاها خرد دور کرد

روانم بر ديو مزدور کرد

مکافات بد گر کنی نيکوی

به گيتی درون داستانی شوی

که هرگز نگردد کهن نام تو

برآيد به مردی همه کام تو

اگر يابم از تو به جان زينهار

به چشمم شود گنج و دينار خوار

يکی بنده باشم به درگاه تو

نجويم جز آرايش گاه تو

بدو شاه گفت ای بد بی هنر

چرا کردی اين بوم زير و زبر

کنون هرک بردی ز ايران اسير

همه باز خواهم ز تو ناگزير

دگر خواسته هرچ بردی به روم

مبادا که بينی تو آن بوم شوم

همه يکسر از خانه بازآوری

بدين لشکر سرفراز آوری

از ايران هرانجا که ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

سراسر برآری به دينار خويش

بيابی مکافات کردار خويش

دگر هرک کشتی ز ايرانيان

بجويی ز روم از نژاد کيان

به يک تن ده از روم تاوان دهی

روان را به پيمان گروگان دهی

نخواهم بجز مرد قيصرنژاد

که باشند با ما بدين بوم شاد

دگر هرچ ز ايران بريدی درخت

نبرد درخت گشن ني کبخت

بکاری و ديوارها برکنی

ز دلها مگر خشم کمتر کنی

کنون من به بندی ببندم ترا

ز چرم خران کی پسندم ترا

گرين هرچ گفتم نياری به جای

بدرند چرمت ز سر تا به پای

دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد

به يک جای بينيش سوراخ کرد

مهاری به بينی او برنهاد

چو شاپور زان چرم خر کرد ياد

دو بند گران برنهادش به پای

ببردش همان روزبان باز جای

عرض گاه و ديوان بياراستند

کليد در گنجها خواستند

سپاه انجمن شد چو روزی بداد

سرش پر ز کين و دلش پر ز باد

از ايران همی راند تا مرز روم

هرانکس که بود اندران مرز و بوم

بکشتند و خانش همی سوختند

جهانی به آتش برافروختند

چو آگاهی آمد ز ايران به روم

که ويران شد آن مرز آباد بوم

گرفتار شد قيصر نامدار

شب تيره اندر صف کارزار

سراسر همه روم گريان شدند

وز آواز شاپور بريان شدند

همی گفت هرکس که اين بد که کرد

مگر قيصر آن ناجوانمرد مرد

ز قيصر يکی که برادرش بود

پدر مرده و زنده مادرش بود

جوانی کجا يانسش بود نام

جهانجوی و بخشنده و شادکام

شدند انجمن لشکری بر درش

درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت کين برادر بخواه

نبينی که آمد ز ايران سپاه

چو بشنيد يانس بجوشيد و گفت

که کين برادر نشايد نهفت

بزد کوس و آورد بيرون صليب

صليب بزرگ و سپاهی مهيب

سپه را چو روی اندرآمد به روی

بی آرام شد مردم کينه جوی

رده برکشيدند و برخاست غو

بيامد دوان يانس پيش رو

برآمد يکی ابر و گردی سياه

کزان تيرگی ديده گم کرد راه

سپه را به يک روی بر کوه بود

دگر آب زانسو که انبوه بود

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد

ز هر سو همی خاست گرد نبرد

بکشتند چندانک روی زمين

شد از جوشن کشتگان آهنين

چو از قلب شاپور لشکر براند

چپ و راستش ويژگان را بخواند

چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه

زمين گشت جنبان و پيچان سپاه

سوی لشکر روميان حمله برد

بزرگش يکی بود با مرد خرد

بدانست يانس که پاياب شاه

ندارد گريزان بشد با سپاه

پس اندر همی تاخت شاپور گرد

به گرد از هوا روشنايی ببرد

به هر جايگه بر يکی توده کرد

گياها به مغز سر آلوده کرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که يک دشت سر بود بی پای و پشت

به هامون سپاه و چليپا نماند

به دژها صليب و سکوبا نماند

ز هر جای چندان غنيمت گرفت

که لشکر همی ماند زو در شگفت

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

جز از گنج قيصر نبد بهر شاه

کجا ديده بد رنج از گنج اوی

نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی

همه لشکر روم گرد آمدند

ز قيصر همی داستانها زدند

که ما را چنو نيز مهتر مباد

به روم اندرون نام قيصر مباد

به روم اندرون جای مذبح نماند

صليب و مسيح و موشح نماند

چو زنار قسيس شد سوخته

چليپا و مطران برافروخته

کنون روم و قنوج ما را يکيست

چو آواز دين مسيح اندکيست

يکی مرد بود از نژاد سران

هم از تخمه ی نامور قيصران

برانوش نام و خردمند بود

زبان و روانش پر از بند بود

بدو گفت لشکر که قيصر تو باش

برين لشکر و بوم مهتر تو باش

به گفتار تو گوش دارد سپاه

بيفروز تاج و بيارای گاه

بياراستند از برش تخت عاج

برانوش بنشست بر سرش تاج

به جای بزرگيش بنشاندند

همه روميان آفرين خواندند

برانوش بنشست و انديشه کرد

ز روم و ز آوردگاه نبرد

بدانست کو را ز شاه بلند

ز روم و ز آويزش آيد گزند

فرستاده يی جست بارای و شرم

که دانش سرايد به آواز نرم

دبيری بزرگ و جهانديده يی

خردمند و دانا پسنديده يی

بياورد و بنشاند نزديک خويش

بگفت آن سخنهای باريک خويش

يکی نامه بنوشت پرآفرين

ز دادار بر شهريار زمين

که جاويد تاج تو پاينده باد

همه مهتران پيش تو بنده باد

تو دانی که تاراج و خون ريختن

چه با بيگنه مردم آويختن

مهان سرافراز دارند شوم

چه با شهر ايران چه با مرز روم

گر اين کين ايرج به دست از نخست

منوچهر کرد آن به مردی درست

تن سلم زان کين کنون خاک شد

هم از تور روی زمين پاک شد

وگر کين داراست و اسکندری

که نو شد بر وی زمين داوری

مر او را دو دستور بد کشته بود

و ديگر کزو بخت برگشته بود

گرت کين قيصر فزايد همی

به زندان تو بند سايد همی

نبايد که ويران شود بوم روم

که چون روم ديگر نبودست بوم

وگر غارت و کشتنت بود رای

همه روم گشتند بی دست و پای

زن و کودکانش اسير تواند

جگر خسته از تيغ و تير تواند

گه آمد که کمتر کنی کين و خشم

فرو خوابنی از گذشته دو چشم

فدای تو بادا همه خواسته

کزين کين همی جان شود کاسته

تو دل خوش کن و شهر چندين مسوز

نبايد که روز اندر آيد به روز

نباشد پسند جهان آفرين

که بيداد جويد جهاندار کين

درود جهاندار بر شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

نويسنده بنهاد پس خامه را

چو اندر نوشت آن کيی نامه را

نهادند پس مهر قيصر بروی

فرستاده بنهاد زی شاه روی

بيامد خردمند و نامه بداد

ز قيصر به شاپور فرخ نژاد

چو آن نامور نامه برخواندند

سخنهای نغزش برافشاندند

ببخشود و ديده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت

بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت

که مهمان به چرم خر اندر که دوخت

که بازار کين کهن برفروخت

تو گرد بخردی خيز پيش من آی

خود و فيلسوفان پاکيزه رای

چو زنهار دادم نسازمت جنگ

گشاده کنم بر تو اين راه تنگ

فرستاده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها يکايک همه برشمرد

برانوش چون پاسخ نامه ديد

ز شادی دل پاک تن بردميد

بفرمود تا نامداران روم

برفتند صد مرد زان مرز و بوم

درم بار کردند خروار شست

هم از گوهر و جام هی بر نشست

ز دينار گنجی ز بهر نثار

فراز آمد از هر سوی سی هزار

همه مهتران نزد شاه آمدند

برهنه سر و بی کلاه آمدند

چو دينار پيشش فرو ريختند

بگسترده زر کهن بيختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان

به خوبی بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت کز شهر روم

بيامد بسی مرد بيداد و شوم

به ايران زمين آنچ بد شارستان

کنون گشت يکسر همه خارستان

عوض خواهم آن را که ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

برانوش گفتا چه بايد بگوی

چو زنهار دادی مه بر تاب روی

چنين داد پاسخ گرانمايه شاه

چو خواهی که يکسر ببخشم گناه

ز دينار رومی به سالی سه بار

همی داد بايد هزاران هزار

دگر آنک باشد نصيبين مرا

چو خواهی که کوته شود کين مرا

برانوش گفتا که ايران تراست

نصيبين و دشت دليران تراست

پذيرفتم اين مايه ور باژ و ساو

که با کين و خشمت نداريم تاو

نوشتند عهدی ز شاپور شاه

کزان پس نراند ز ايران سپاه

مگر با سزاواری و خرمی

کجا روم را زو نيايد کمی

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

سر از نامداران برافراختشان

چو ايشان برفتند لشکر براند

جهان آفرين را فراوان بخواند

همی رفت شادان به اصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمين فخر پارس

چو اندر نصيبين خبر يافتند

همه جنگ را تيز بشتافتند

که ما را نبايد که شاپور شاه

نصيبين بگيرد بيارد سپاه

که دين مسيحا ندارد درست

همش کيش زردشت و زند است و است

چو آيد ز ما برنگيرد سخن

نخواهيم استا و دين کهن

زبردست شد مردم زيردست

به کين مرد شهری به زين برنشست

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

که اندر نصيبين ندادند راه

ز دين مسيحا برآشفت شاه

سپاهی فرستاد بی مر به راه

همی گفت پيغمبری کش جهود

کشد دين او را نشايد ستود

برفتند لشکر به کردار گرد

سواران و شيران روز نبرد

به يک هفته آنجا همی جنگ بود

دران شهر از جنگ بس تنگ بود

بکشتند زيشان فراوان سران

نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زينهار

نوشتند نامه بر شهريار

ببخشيدشان نامبردار شاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

به هر کشوری نامداری گرفت

همان بر جهان کامگاری گرفت

همی خواندنديش پيروز شاه

همی بود يک چند با تاج و گاه

کنيزک که او را رهانيده بود

بدان کامگاری رسانيده بود

دلفروزو فرخ پيش نام کرد

ز خوبان مر او را دلارام کرد

همان باغبان را بسی خواسته

بداد و گسی کردش آراسته

همی بود قيصر به زندان و بند

به زاری و خواری و زخم کمند

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج

فراز آوريده ز هر سو به رنج

بياورد و يکسر به شاپور داد

همی بود يک چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد

کلاه کيی ديگری را سپرد

به رومش فرستاد شاپور شاه

به تابوت وز مشک بر سر کلاه

چنين گفت کاينست فرجام ما

ندانم کجا باشد آرام ما

يکی را همه زفتی و ابلهيست

يکی با خردمندی و فرهيست

برين و بران روز هم بگذرد

خنگ آنک گيتی به بد نسپرد

به تخت کيان اندر آورد پای

همی بود چندی جهان کدخدای

وزان پس بر کشور خوزيان

فرستاد بسيار سود و زيان

ز بهر اسيران يکی شهر کرد

جهان را ازان بوم پر بهر کرد

کجا خرم آباد بد نام شهر

وزان بوم خرم کرا بود بهر

کسی را که از پيش ببريد دست

بدين مرز بوديش جای نشست

بر و بوم او يکسر او را بدی

سر سال نو خلعتی بستدی

يکی شارستان کرد ديگر به شام

که پيروز شاپور کردش به نام

به اهواز کرد آن سيم شارستان

بدو اندرون کاخ و بيمارستان

کنام اسيرانش کردند نام

اسير اندرو يافتی خواب و کام

ز شاهيش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال

بيامد يکی مرد گويا ز چين

که چون او مصور نبيند زمين

بدان چربه دستی رسيده به کام

يکی برمنش مرد مانی به نام

به صورتگری گفت پيغمبرم

ز دين آوران جهان برترم

ز چين نزد شاپور شد بار خواست

به پيغمبری شاه را يار خواست

سخن گفت مرد گشاده زبان

جهاندار شد زان سخن بدگمان

سرش تيز شد موبدان را بخواند

زمانی فراوان سخنها براند

کزين مرد چينی و چيره زبان

فتادستم از دين او در گمان

بگوييد و هم زو سخن بشنويد

مگر خود به گفتار او بگرويد

بگفتند کين مرد صورت پرست

نه بر مايه ی موبدان موبه دست

زمانی سخن بشنو او را بخوان

چو بيند ورا کی گشايد زبان

بفرمود تا موبد آمدش پيش

سخن گفت با او ز اندازه بيش

فرو ماند مانی ميان سخن

به گفتار موبد ز دين کهن

بدو گفت کای مرد صورت پرست

به يزدان چرا آختی خيره دست

کسی کو بلند آسمان آفريد

بدو در مکان و زمان آفريد

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

ز هر گوهری گوهرش برترست

شب و روز و گردان سپهر بلند

کزويت پناهست و زويت گزند

همه کرده ی کردگارست و بس

جزو کرد نتواند اين کرده کس

به برهان صورت چرا بگروی

همی پند دين آوران نشنوی

همه جفت و همتا و يزدان يکيست

جز از بندگی کردنت رای نيست

گرين صورت کرده جنبان کنی

سزد گر ز جنبده برهان کنی

ندانی که برهان نيايد به کار

ندارد کسی اين سخن استوار

اگر اهرمن جفت يزدان بدی

شب تيره چون روز خندان بدی

همه ساله بودی شب و روز راست

به گردش فزونی نبودی نه کاست

نگنجد جهان آفرين در گمان

که او برترست از زمان و مکان

سخنهای ديوانگانست و بس

بدين بر نباشد ترا يار کس

سخنها جزين نيز بسيار گفت

که با دانش و مردمی بود جفت

فرو ماند مانی ز گفتار اوی

بپژمرد شاداب بازار اوی

ز مانی برآشفت پس شهريار

برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند

به خواری ز درگاه بگذاشتند

چنين گفت کاين مرد صورت پرست

نگنجد همی در سرای نشست

چو آشوب و آرام گيتی به دوست

ببايد کشيدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده بايد به کاه

بدان تا نجويد کس اين پايگاه

بياويختند از در شارستان

دگر پيش ديوار بيمارستان

جهانی برو آفرين خواندند

همی خاک بر کشته افشاندند

ز شاپور زان گونه شد روزگار

که در باغ با گل نديدند خار

ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی

ز بس کوشش و جنگ و نيرنگ اوی

مر او را به هر بوم دشمن نماند

بدی را به گيتی نشيمن نماند

چو نوميد شد او ز چرخ بلند

بشد ساليانش به هفتاد و اند

بفرمود تا پيش او شد دبير

ابا موبد موبدان اردشير

جوانی که کهتر برادرش بود

به داد و خرد بر سر افسرش بود

ورا نام بود اردشير جوان

توانا و دانا به سود و زيان

پسر بد يکی خرد شاپور نام

هنوز از جهان نارسيده به کام

چنين گفت پس شاه با اردشير

که ای گرد و چابک سوار دلير

اگر با من از داد پيمان کنی

زبان را به پيمان گروگان کنی

که فرزند من چون به مردی رسد

به گاه دليری و گردی رسد

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه

تو دستور باشی ورا ني کخواه

من اين تاج شاهی سپارم به تو

همان گنج و لشکر گذارم به تو

بپذرفت زو اين سخن اردشير

به پيش بزرگان و پيش دبير

که چون کودک او به مردی رسد

که ديهيم و تاج کيی را سزد

سپارم همه پادشاهی ورا

نسازم جز از ني کخواهی ورا

چو بشنيد شاپور پيش مهان

بدو داد ديهيم و مهر شهان

چنين گفت پس شاه با اردشير

که کار جهان بر دل آسان مگير

بدان ای برادر که بيداد شاه

پی پادشاهی ندارد نگاه

به آگندن گنج شادان بود

به زفتی سر سرفرازان بود

خنک شاه باداد و يزدان پرست

کزو شاد باشد دل زيردست

به داد و به بخشش فزونی کند

جهان را بدين رهنمونی کند

نگه دارد از دشمنان کشورش

به ابر اندر آرد سر و افسرش

به داد و به آرام گنج آگند

به بخشش ز دل رنج بپراگند

گناه از گنهکار بگذاشتن

پی مردمی را نگه داشتن

هرانکس که او اين هنرها بجست

خرد بايد و حزم و رای درست

ببايد خرد شاه را ناگزير

هم آموزش مرد برنا و پير

دل پادشا چون گرايد به مهر

برو کامها تازه دارد سپهر

گنهکار باشد تن زيردست

مگر مردم پاک و يزدان پرست

دل و مغز مردم دو شاه تنند

دگر آلت تن سپاه تنند

چو مغز و دل مردم آلوده گشت

به نوميدی از رای پالوده گشت

بدان تن سراسيمه گردد روان

سپه چون زيد شاه بی پهلوان

چو روشن نباشد بپراگند

تن بی روان را به خاک افگند

چنين همچو شد شاه بيدادگر

جهان زو شود زود زير و زبر

بدوبر پس از مرگ نفرين بود

همان نام او شاه بی دين بود

بدين دار چشم و بدان دار گوش

که اويست دارنده جان و هوش

هران پادشا کو جزين راه جست

ز نيکيش بايد دل و دست شست

ز کشورش بپراگند زيردست

همان از درش مرد خسروپرست

نبينی که دانا چه گويد همی

دلت را ز کژی بشويد همی

که هر شاه کو را ستايش بود

همه کارش اندر فزايش بود

نکوهيده باشد جفا پيشه مرد

به گرد در آزداران مگرد

بدان ای برادر که از شهريار

بجويد خردمند هرگونه کار

يکی آنک پيروزگر باشد اوی

ز دشمن نتابد گه جنگ روی

دگر آنک لشکر بدارد به داد

بداند فزونی مرد نژاد

کسی کز در پادشاهی بود

نخواهد که مهتر سپاهی بود

چهارم که با زيردستان خويش

همان باگهر در پرستان خويش

ندارد در گنج را بسته سخت

همی بارد از شاخ بار درخت

ببايد در پادشاهی سپاه

سپاهی در گنج دارد نگاه

اگر گنجت آباد داری به داد

تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

سليحت در آرايش خويش دار

سزد کت شب تيره آيد به کار

بس ايمن مشو بر نگهدار خويش

چو ايمن شدی راست کن کار خويش

سرانجام مرگ آيدت بی گمان

اگر تيره ای گر چراغ جهان

برادر چو بشنيد چندی گريست

چو اندرز بنوشت سالی بزيست

برفت و بماند اين سخن يادگار

تو اندر جهان تخم زفتی مکار

که هم يک زمان روز تو بگذرد

چنين برده رنج تو دشمن خورد

چو آدينه هر مزد بهمن بود

برين کار فرخ نشيمن بود

می لعل پيش آور ای هاشمی

ز خمی که هرگز نگيرد کمی

چو شست و سه شد سال شد گوش کر

ز بيشی چرا جويم آيين و فر

کنون داستانهای شاه اردشير

بگويم ز گفتار من يادگير

پادشاهی اورمزد نرسی

شاهنامه » پادشاهی اورمزد نرسی

پادشاهی اورمزد نرسی

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ

ز نخچير کوتاه شد چنگ گرگ

جهان را همی داشت با ايمنی

نهان گشت کردار آهرمنی

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا و دانا و پروردگار

شب و روز و گردان سپهر آفريد

چو بهرام و کيوان و مهر آفريد

ازويست پيروزی و فرهی

دل و داد و ديهيم شاهنشهی

هميشه دل ما پر از داد باد

دل زيردستان به ما شاد باد

ستايش نيابد سر سفله مرد

بر سفلگان تا توانی مگرد

همان نيز با مرد بدخواه رای

اگر پندگيری به نيکی گرای

ز بخشش هرانکس که جويد سپاس

نخواندش بخشنده يزدان شناس

ستاننده گر ناسپاست نيز

سزد گر ندارد کس او را به چيز

هراسان بود مردم سخت کار

که او را نباشد کسی دوستدار

وگر سستی آرد به کار اندرون

نخواند ورا رای زن رهنمون

گر از کاهلان يار خواهی به کار

نباشی جهانجوی و مردم شمار

نگر خويشتن را نداری بزرگ

وگر گاه يابی نگردی سترگ

چو بدخو شود مرد درويش خوار

همی بيند آن از بد روزگار

همه ساله بيکار و نالان ز بخت

نه رای و نه دانش نه زيبای تخت

وگر بازگيرند ازو خواسته

شود جان و مغز و دلش کاسته

به بی چيزی و بدخويی يازد اوی

ندارد خرد گردن افرازد اوی

نه چيز و نه دانش نه رای و هنر

نه دين و نه خشنودی دادگر

شما را شب و روز فرخنده باد

بدانديش را جان پراگنده باد

برو مهتران آفرين ساختند

خود از سوک شاهان بپرداختند

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر

گل زرد شد آن چو گلنار چهر

غمی شد ز مرگ آن سر تاجور

بمرد و به شاهی نبودش پسر

چنان نامور مرد شيرين سخن

به نوی بشد زين سرای کهن

چنين بود تا بود چرخ روان

توانا به هر کار و ما ناتوان

چهل روز سوکش همی داشتند

سر گاه او خوار بگذاشتند

به چندين زمان تخت بيکار بود

سر مهتران پر ز تيمار بود

نگه کرد موبد شبستان شاه

يکی لاله رخ ديد تابان چو ماه

سر مژه چون خنجر کابلی

دو زلفش چو پيچان خط مغولی (؟)

مسلسل يک اندر دگر بافته

گره بر زده سرش برتافته

پری چهره را بچه اندر نهان

ازان خوب رخ شادمان شد جهان

چهل روزه شد رود و می خواستند

يکی تخت شاهی بياراستند

به سر برش تاجی برآويختند

بران تاج زر و درم ريختند

چهل روز بگذشت بر خوب چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

ورا موبدش نام شاپور کرد

بران شادمانی يکی سور کرد

تو گفتی همی فره ايزديست

برو سايه ی رايت بخرديست

برفتند گردان زرين کمر

بياويختند از برش تاج زر

چو آن خرد را سير دادند شير

نوشتند پس در ميان حرير

چهل روزه را زير آن تاج زر

نهادند بر تخت فرخ پدر

پادشاهی نرسی بهرام

شاهنامه » پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام

چو نرسی نشست از بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

همه مهتران با نثار آمدند

ز درد پدر سوکوار آمدند

بريشان سپهدار کرد آفرين

که ای مهربانان باداد و دين

بدانيد کز کردگار جهان

چنين رفت کار آشکار و نهان

که ما را فزونی خرد داد و شرم

جوانمردی و داد و آواز نرم

همان ايمنی شادمانی بود

کرا ز اخترش مهربانی بود

خردمند مرد ار ترا دوست گشت

چنان دان که با تو ز يک پوست گشت

تو کردار خوب از توانا شناس

خرد نيز نزديک دانا شناس

دليری ز هشيار بودن بود

دلاور به جای ستودن بود

هرانکس که بگريزد از کارکرد

ازو دور شد نام و ننگ و نبرد

همان کاهلی مردم از بددليست

هم آواز آن بددلی کاهليست

همی زيست نه سال با رای و پند

جهان را سخن گفتنش سودمند

چو روزش فراز آمد و بخت شوم

شد آن ترگ پولاد بر سان موم

دوان شد به بالينش شاه اورمزد

به رخشانی لاله اندر فرزد

که فرزند آن نامور شاه بود

فرزوان چو در تيره شب ماه بود

بدو گفت کای نازديده جوان

مبر دست سوی بدی تا توان

تو از جای بهرام و نرسی به بخت

سزاوار تاجی و زيبای تخت

بدين زور و بالا و اين فر و يال

بهر دانش از هرکسی بی همال

مبادا که تاج از تو گريان شود

دل انجمن بر تو بريان شود

جهان را به آيين شاهان بدار

چو آمختی از پاک پروردگار

به فرجام هم روز تو بگذرد

سپهر روانت به پی بسپرد

چنان رو که پرسند پاسخ کنی

به پاسخ گری روز فرخ کنی

بگفت اين و چادر به سر درکشيد

يکی بادسرد از جگر برکشيد

همان روز گفتی که نرسی نبود

همان تخت و ديهيم و کرسی نبود