داستان درنهادن شطرنج

شاهنامه » داستان درنهادن شطرنج

داستان درنهادن شطرنج

چنين گفت موبد که يک روز شاه

به ديبای رومی بياراست گاه

بياويخت تاج از بر تخت عاج

همه جای عاج و همه جای تاج

همه کاخ پر موبد و مرزبان

ز بلخ و ز بامين و ز کرزبان

چنين آگهی يافت شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

که آمد فرستاده ی شاه هند

ابا پيل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار

همی راه جويد بر شهريار

همانگه چو بشنيد بيدار شاه

پذيره فرستاد چندی سپاه

چو آمد بر شهريار بزرگ

فرستاده ی نامدار و سترگ

برسم بزرگان نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

گهرکرد بسيار پيشش نثار

يکی چتر و ده پيل با گوشوار

بياراسته چتر هندی به زر

بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه

بياورد يک سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سيم و زر

چه از مشک و عنبر چه از عود تر

ز ياقوت والماس وز تيغ هند

همه تيغ هندی سراسر پرند

ز چيزی که خيزد ز قنوج و رای

زده دست و پای آوريده به جای

ببردند يک سر همه پيش تخت

نگه کرد سالار خورشيد بخت

ز چيزی که برد اندران رای رنج

فرستاد کسری سراسر به گنج

بياورد پس نامه ای بر پرند

نبشته بنوشين روان رای هند

يکی تخت شطرنج کرده به رنج

تهی کرده از رنج شطرنج گنج

بياورد پيغام هندی ز رای

که تا چرخ باشد تو بادی به جای

کسی کو بدانش برد رنج بيش

بفرمای تا تخت شطرنج پيش

نهند و ز هر گونه رای آورند

که اين نغز بازی به جای آورند

بدانند هرمهره ای را به نام

که گويند پس خانه ی او کدام

پياده بدانند و پيل و سپاه

رخ واسب و رفتار فرزين و شاه

گراين نغز بازی به جای آورند

درين کار پاکيزه رای آورند

همان باژ و ساوی که فرمودشاه

به خوبی فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ايران گروه

ازين دانش آيند يک سر ستوه

چو با دانش ما ندارند تاو

نخواهند زين بوم و بر باژ و ساو

همان باژ بايد پذيرفت نيز

که دانش به از نامبردار چيز

دل و گوش کسری بگوينده داد

سخنها برو کرد گوينده ياد

نهادند شطرنج نزديک شاه

به مهره درون کرد چندی نگاه

ز تختش يکی مهره از عاج بود

پر از رنگ پيکر دگر ساج بود

بپرسيد ازو شاه پيروزبخت

ازان پيکر ومهره ومشک وتخت

چنين داد پاسخ که ای شهريار

همه رسم و راه از در کارزار

ببينی چويابی به بازيش راه

رخ و پيل و آرايش رزمگاه

بدو گفت يک هفته ما را زمان

ببازيم هشتم به روشن روان

يکی خرم ايوان بپرداختند

فرستاده را پايگه ساختند

رد وموبدان نماينده راه

برفتند يک سر به نزديک شاه

نهادند پس تخت شطرنج پيش

نگه کرد هريک ز اندازه بيش

بجستند و هر گونه ای ساختند

ز هر دست يکبارش انداختند

يکی گفت وپرسيد و ديگر شنيد

نياورد کس راه بازی پديد

برفتند يکسر پرآژنگ چهر

بيامد برشاه بوزرجمهر

ورا زان سخن نيک ناکام ديد

به آغاز آن رنج فرجام ديد

به کسری چنين گفت کای پادشا

جهاندار و بيدار و فرمانروا

من اين نغز بازی به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

بدو گفت شاه اين سخن کارتست

که روشن روان بادی وتندرست

کنون رای قنوج گويد که شاه

ندارد يکی مرد جوينده راه

شکست بزرگ است بر موبدان

به در گاه و بر گاه و بر بخردان

بياورد شطرنج بوزرجمهر

پرانديشه بنشست و بگشاد چهر

همی جست بازی چپ و دست راست

همی راند تا جای هريک کجاست

به يک روز و يک شب چو بازيش يافت

از ايوان سوی شاه ايران شتافت

بدو گفت کای شاه پيروزبخت

نگه کردم اين مهره و مشک و تخت

به خوبی همه بازی آمد به جای

به بخت بلند جهان کدخدای

فرستاده ی شاه را پيش خواه

کسی را که دارند ما را نگاه

شهنشاه بايد که بيند نخست

يکی رزمگاهست گويی درست

ز گفتار او شاد شد شهريار

ورا نيک پی خواند و به روزگار

بفرمود تا موبدان و ردان

برفتند با نامور بخردان

فرستاده رای را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

بدو گفت گوينده بوزرجمهر

که ای موبد رای خورشيد چهر

ازين مهرها رای با توچه گفت

که همواره با توخرد باد جفت

چنين داد پاسخ که فرخنده رای

چو از پيش او من برفتم ز جای

مرا گفت کين مهره ی ساج و عاج

ببر پيش تخت خداوند تاج

بگويش که با موبد و رای زن

بنه پيش و بنشان يکی انجمن

گر اين نغز بازی به جای آورند

پسنديده و دلربای آورند

همين بدره و برده و باژ و ساو

فرستيم چندانک داريم تاو

و گر شاه و فرزانگان اين به جای

نيارند روشن ندارند رای

وگر شاه وفرزانگان اين بجای

نيارند روشن ندارند رای

نبايد که خواهد ز ما باژ و گنج

دريغ آيدش جان دانا به رنج

چو بيند دل و رای باريک ما

فزونتر فرستد به نزديک ما

برتخت آن شاه بيداربخت

بياورد و بنهاد شطرنج وتخت

چنين گفت با موبدان و ردان

که ای نامور پاک دل بخردان

همه گوش داريد گفتار اوی

هم آن را هشيار سالار اوی

بياراست دانا يکی رزمگاه

به قلب اندرون ساخته جای شاه

چپ و راست صف برکشيده سوار

پياده به پيش اندرون نيزه دار

هشيوار دستور در پيش شاه

به رزم اندرونش نماينده راه

مبارز که اسب افگند بر دو روی

به دست چپش پيل پرخاشجوی

وزو برتر اسبان جنگی به پای

بدان تاکه آيد به بالای رای

چو بوزرجمهر آن سپه را براند

همه انجمن درشگفتی بماند

غمی شد فرستاده ی هند سخت

بماند اندر آن کار هشيار بخت

شگفت اندرو مرد جادو بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

که اين تخت شطرنج هرگز نديد

نه از کاردانان هندی شنيد

چگونه فراز آمدش رای اين

به گيتی نگيرد کسی جای اين

چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

يکی جام فرمود پس شهريار

که کردند پرگوهر شاهوار

يکی بدره دينار واسبی به زين

بدو داد و کردش بسی آفرين

بشد مرد دانا به آرام خويش

يکی تخت و پرگار بنهاد پيش

به شطرنج و انديشه ی هندوان

نگه کرد و بفزود رنج روان

خرد بادل روشن انباز کرد

به انديشه بنهاد برتخت نرد

دومهره بفرمود کردن ز عاج

همه پيکر عاج همرنگ ساج

يکی رزمگه ساخت شطرنج وار

دو رويه برآراسته کارزار

دولشکر ببخشيد بر هشت بهر

همه رزمجويان گيرنده شهر

زمين وار لشکر گهی چارسوی

دوشاه گرانمايه و نيک خوی

کم و بيش دارند هر دو به هم

يکی از دگر برنگيرد ستم

به فرمان ايشان سپاه از دو روی

به تندی بياراسته جنگجوی

يکی را چوتنها بگيرد دو تن

ز لشکر برين يک تن آيد شکن

به هرجای پيش وپس اندر سپاه

گرازان دو شاه اندران رزمگاه

همی اين بران آن برين برگذشت

گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

برين گونه تا بر که بودی شکن

شدندی دو شاه و سپاه انجمن

بدين سان که گفتم بياراست نرد

برشاه شد يک به يک ياد کرد

وزان رفتن شاه برترمنش

همانش ستايش همان سرزنش

ز نيروی و فرمان و جنگ سپاه

بگسترد و بنمود يک يک شاه

دل شاه ايران ازو خيره ماند

خرد را بانديشه اندر نشاند

همی گفت کای مرد روشن روان

جوان بادی و روزگارت جوان

بفرمود تا ساروان دو هزار

بيارد شتر تا در شهريار

ز باری که خيزد ز روم و ز چين

ز هيتال و مکران و ايران زمين

ز گنج شهنشاه کردند بار

بشد کاروان از در شهريار

چوشد بارهای شتر ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

فرستاده ی رای را پيش خواند

ز دانش فراوان سخنها براند

يکی نامه بنوشت نزديک اوی

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

سر نامه کرد آفرين بزرگ

به يزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت کای نامور شاه هند

ز دريای قنوج تا پيش سند

رسيداين فرستاده ی رای زن

ابا چتر و پيلان بدين انجمن

همان تخت شطرنج و پيغام رای

شنيديم و پيغامش امد بجای

ز دانای هندی زمان خواستيم

به دانش روان را بياراستيم

بسی رای زد موبد پاک رای

پژوهيد وآورد بازی به جای

کنون آمد اين موبد هوشمند

به قنوج نزديک رای بلند

شتروار بار گران دو هزار

پسنديده بار از در شهريار

نهاديم برجای شطرنج نرد

کنون تا به بازی که آرد نبرد

برهمن فر وان بود پاک رای

که اين بازی آرد به دانش به جای

ز چيزی که ديد اين فرستاده رنج

فرستد همه رای هندی به گنج

ورای دون کجا رای با راهنمای

بکوشند بازی نيايد به جای

شتروار بايد که هم زين شمار

به پيمان کند رای قنوج بار

کند بار همراه با بار ما

چنينست پيمان و بازار ما

چوخورشيد رخشنده شد بر سپهر

برفت از در شاه بوزرجمهر

چو آمد ز ايران به نزديک رای

برهمن بشادی و را رهنمای

ابا بار با نامه وتخت نرد

دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

چو آمد به نزديکی تخت اوی

بديد آن سر و افسر و بخت اوی

فراوانش بستود بر پهلوی

بدو داد پس نامه ی خسروی

ز شطرنج وز راه وز رنج رای

بگفت آنچه آمد يکايک به جای

پيام شهنشاه با او بگفت

رخ رای هندی چوگل برشگفت

بگفت آن کجا ديد پاينده مرد

چنان هم سراسر بياورد نرد

ز بازی و از مهره و رای شاه

وزان موبدان نماينده راه

به نامه دورن آنچه کردست ياد

بخواند بداند نپيچد ز داد

ز گفتار اوشد رخ شاه زرد

چو بشنيد گفتار شطرنج و نرد

بيامد يکی نامور کدخدای

فرستاده را داد شايست هجای

يکی خرم ايوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

به کشور ز پيران شايسته مرد

يکی انجمن کرد و بنهاد نرد

به يک هفته آنکس که بد تيزوير

ازان نامداران برنا و پير

همی بازجستند بازی نرد

به رشک و برای وبه ننگ و نبرد

بهشتم چنين گفت موبد به رای

که اين را نداند کسی سر زپای

مگر با روان يار گردد خرد

کزين مهره بازی برون آورد

بيامد نهم روز بوزرجمهر

پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

که کسری نفرمود ما را درنگ

نبايد که گردد دل شاه تنگ

بشد موبدان را ازان دل دژم

روان پر زغم ابروان پر زخم

بزرگان دانا به يک سو شدند

به نادانی خويش خستو شدند

چو آن ديد بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پيش اندرون تخت نرد

همه گردش مهرها ياد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرايش رزم و فرمان شاه

ازو خيره شد رای با رای زن

ز کشور بسی نامدار انجمن

همه مهتران آفرين خواندند

ورا موبد پاک دين خواندند

ز هر دانشی زو بپرسيد رای

همه پاسخ آمد يکايک به جای

خروشی برآمد ز دانندگان

ز دانش پژوهان وخوانندگان

که اينت سخنگوی داننده مرد

نه از بهر شطرنج و بازی نرد

بياورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنوح کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

همه جامه وجام پيکر گهر

ابا باژ يکساله از پيشگاه

فرستاد يک سر به درگاه شاه

يکی افسری خواست از گنج رای

همان جامه ی زر ز سر تا به پای

بدو داد وچند آفرين کرد نيز

بيارانش بخشيد بسيار چيز

شتر دو ازار آنک از پيش برد

ابا باژ و هديه مر او را سپرد

يکی کاروان بد که کس پيش ازان

نراند و نبد خواسته بيش ازان

بيامد ز قنوج بوزرجمهر

برافراخته سر بگردان سپهر

دلی شاد با نامه شاه هند

نبشته به هندی خطی بر پرند

که رای و بزرگان گوايی دهند

نه از بيم کزنيک رايی دهند

که چون شاه نوشين روان کس نديد

نه از موبد سالخورده شنيد

نه کس دانشی تر ز دستور اوی

ز دانش سپهرست گنجور اوی

فرستاده شد باژ يک ساله پيش

اگر بيش بايد فرستيم بيش

ز باژی که پيمان نهاديم نيز

فرستاده شد هرچ بايست چيز

چو آگاهی آمد ز دانا به شاه

که با کام و با خوبی آمد ز راه

ازان آگهی شاد شد شهريار

بفرمود تاهرک بد نامدار

ز شهر و ز لشکر خبيره شدند

همه نامداران پذيره شدند

به شهر اندر آمد چنان ارجمند

به پيروزی شهريار بلند

به ايوان چو آمد به نزديک تخت

برو شهريار آفرين کرد سخت

ببر در گرفتش جهاندار شاه

بپرسيدش از رای وز رنج راه

بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر

ازان بخت بيدار و مهر سپهر

پس آن نامه رای پيروزبخت

بياورد و بنهاد در پيش تخت

بفرمود تا يزدگرد دبير

بيامد بر شاه دانش پذير

چو آن نامه رای هندی بخواند

يکی انجمن درشگفتی بماند

هم از دانش و رای بوزرجمهر

ازان بخت سالار خورشيد چهر

چنين گفت کسری که يزدان سپاس

که هستم خردمند و نيکی شناس

مهان تاج وتخت مرا بنده اند

دل وجان به مهر من آگند هاند

شگفتی تر از کار بوزرجمهر

که دانش بدو داد چندين سپهر

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کزويست پيروزی و دستگاه

برين داستان برسخن ساختم

به طلخند و شطرنج پرداختم

رزم خاقان چین با هیتالیان

شاهنامه » رزم خاقان چین با هیتالیان

رزم خاقان چین با هیتالیان

چنين گفت پرمايه دهقان پير

سخن هرچ زو بشنوی يادگير

که از نامداران با فر و داد

ز مردان جنگی به فر ونژاد

چوخاقان چينی نبود از مهان

گذشته ز کسری بگرد جهان

همان تا لب رود جيحون ز چين

برو خواندندی بداد آفرين

سپهدار با لشکر و گنج و تاج

بگلزريون بودزان روی چاج

سخنهای کسری به گرد جهان

پراگنده شد درميان مهان

به مردی و دانايی و فرهی

بزرگی وآيين شاهنشهی

خردمند خاقان بدان روزگار

همی دوستی جست با شهريار

يکی چند بنشست با رای زن

همه نامداران شدند انجمن

بدان دوستی را همی جای جست

همان از رد و موبدان رای جست

يکی هديه آراست پس بی شمار

همه ياد کرد از در شهريار

ز اسبان چينی و ديبای چين

ز تخت وز تاج وز تيغ و نگين

طرايف که باشد به چين اندرون

بياراست از هر دری برهيون

ز دينار چينی ز بهر نثار

به گنجور فرمود تا سی هزار

بياورد و با هديه ها يار کرد

دگر را همه بار دينار کرد

سخنگوی مردی بجست از مهان

خردمند و گرديده گرد جهان

بفرمود تا پيش اوشد دبير

ز خاقان يکی نامه ای برحرير

نبشتند برسان ارژنگ چين

سوی شاه با صد هزار آفرين

گذر مرد را سوی هيتال بود

همه ره پر از تيغ و کوپال بود

ز سغد اندرون تا به جيحون سپاه

کشيده رده پيش هيتال شاه

گوی غاتفر نام سالارشان

به جنگ اندورن نامبردارشان

چو آگه شد از کار خاقان چين

وزان هديه ی شهريار زمين

ز لشکر جهانديده گان را بخواند

سخن سر به سر پيش ايشان براند

چنين گفت باسرکشان غاتفر

که مارا بدآمد ز اختر به سر

اگر شاه ايران و خاقان چين

بسازند وز دل کنند آفرين

هراسست زين دوستی بهر ما

برين روی ويران شود شهرما

ببايد يکی تاختن ساختن

جهان از فرستاده پرداختن

زلشکر يکی نامور برگزيد

سرافراز جنگی چنانچون سزيد

بتاراج داد آن همه خواسته

هيونان واسبان آراسته

فرستاده را سر بريدند پست

ز ترکان چينی سواری نجست

چوآگاهی آمد به خاقان چين

دلش گشت پر درد و سر پر ز کين

سپه را ز قجغارباشی براند

به چين وختن نامداری نماند

ز خويشان ارجاسب وافراسياب

نپرداخت يک تن به آرام و خواب

برفتند يکسر به گلزريون

همه سر پر از خشم و دل پر زخون

سپهدار خاقان چين سنجه بود

همی به آسمان بر زد از خاک دود

ز جوش سواران به چاچ اندرون

چو خون شد به رنگ آب گلزريون

چو آگاه شد غاتفر زان سخن

که خاقان چينی چه افگند بن

سپاهی ز هيتاليان برگزيد

که گشت آفتاب ازجهان ناپديد

زبلخ وز شگنان و آموی و زم

سليح وسپه خواست و گنج درم

ز سومان وز ترمذ و ويسه گرد

سپاهی برآمد زهرسوی گرد

ز کوه و بيابان وز ريگ و شخ

بجوشيد لشکر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برک

توگفتی همی تيغ بارد فلک

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ

سيه گشت خورشيد چون پر چرغ

ز بس نيزه وتيغهای بنفش

درفشيدن گونه گونه درفش

به خارا پر از گرد وکوپال بود

که لشکرگه شاه هيتال بود

بشد غاتفر با سپاهی چو کوه

ز هيتال گرد آور ديده گروه

چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه

ز تنگی ببستند بر باد راه

درخشيدن تيغهای سران

گراييدن گرزهای گران

توگفتی که آهن زبان داردی

هوا گرز را ترجمان داردی

يکی باد برخاست و گردی سياه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

کشانی وسغدی شدند انجمن

پر از آب رو کودک و مرد وزن

که تا چون بود کارآن رزمگاه

کرا بردهد گردش هور وماه

يکی هفته آن لشکر جنگجوی

بروی اندر آورده بودند روی

به هر جای برتوده ای کشته بود

ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود

ز بس نيزه و گرز و کوپال و تيغ

توگفتی همی سنگ بارد ز ميغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب

پر از خاک شد چشم پران عقاب

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد

سيه شد جهان چوشب لاژورد

شکست اندر آمد به هيتاليان

شکستی که بستنش تا ساليان

نديدند وهرکس کزيشان بماند

به دل در همی نام يزدان بخواند

پراگنده بر هر سويی خسته بود

همه مرز پرکشته وبسته بود

همی اين بدان آن بدين گفت جنگ

نديديم هرگز چنين با درنگ

همانا نه مردم بدند آن سپاه

نشايست کردن بديشان نگاه

به چهره همه ديو بودند و دد

به دل دور ز انديشه نيک و بد

ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ

توگفتی ندانند راه گريغ

همه چهره ی اژدها داشتند

همه نيزه بر ابر بگذاشتند

همه چنگهاشان بسان پلنگ

نشد سير دلشان توگويی ز جنگ

يکی زين ز اسبان نبرداشتند

بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگی راهمه خار بود

سواری بخفتی دو بيدار بود

نداريم ما تاب خاقان چين

گذر کرد بايد به ايران زمين

گر ای دون که فرمان برد غاتفر

ببندد به فرمان کسری کمر

سپارد بدو شهر هيتال را

فرامش کند گرز و کوپال را

وگرنه خود از تخمه ی خوشنواز

گزينيم جنگاوری سرفراز

که اوشاد باشد بنوشين روان

بدو دولت پير گردد جوان

بگويد بدو کار خاقان چين

جهانی بروبر کنند آفرين

که با فر و برزست و بخش و خرد

همی راستی را خرد پرورد

نهادست بر قيصران باژ و ساو

ندارند با او کسی زور و تاو

ز هيتاليان کودک و مرد وزن

برين يک سخن برشدند انجمن

چغانی گوی بود فرخ نژاد

جهانجوی پر دانش و بخش و داد

خردمند و نامش فغانيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

بزرگان هيتال وخاقان چين

به شاهی برو خواندند آفرين

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز خاقان که شد نامدار سترگ

ز هيتال و گردان آن انجمن

که آمد ز خاقان بريشان شکن

ز شاه چغانی که با بخت نو

بيامد نشست از بر تخت نو

پرانديشه بنشست شاه جهان

ز گفتار بيدار کارآگهان

به ايوان بياراست جای نشست

برفتند گردان خسروپرست

ابا موبد موبدان اردشير

چوشاپور وچون يزدگرد دبير

همان بخردان نماينده راه

نشستند يک سر بر تخت شاه

چنين گفت کسری که ای بخردان

جهان گشته و کار ديده ردان

يکی آگهی يافتم ناپسند

سخنهای ناخوب و ناسودمند

ز هيتال وز ترک وخاقان چين

وزان مرزبانان توران زمين

بی اندازه لشکر شدند انجمن

ز چاچ وز چين وز ترک و ختن

يکی هفته هيتال با ترک و چين

ز اسبان نبرداشتند ايچ زين

به فرجام هيتال برگشته شد

دو بهره مگر خسته و کشته شد

بدان نامداری که هيتال بود

جهانی پر از گرز وکوپال بود

شگفتست کمد بريشان شکست

سپهبد مباد ايچ با رای پست

اگر غاتفر داشتی نام و رای

نبردی سپهر آن سپه را ز جای

چوشد مرز هيتاليان پر ز شور

بجستند از تخم بهرام گور

نو آيين يکی شاه بنشاندند

به شاهی برو آفرين خواندند

نشستست خاقان بدان روی چاج

سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

جز از مرز ايران نبينند به خواب

ز پيروزی لشکر غاتفر

همی برفرازد به خورشيد سر

سزد گر نباشيم همداستان

که خاقان نخواند چنين داستان

که تا آن زمين پادشاهی مراست

که دارند ازو چينيان پشت راست

همه زيردستان از ايشان به رنج

سپرده بديشان زن و مرد و گنج

چه بينيد يکسر کنون اندرين

چه سازيم با ترک وخاقان چين

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بياراستند

گرفتند يک سر برو آفرين

که ای شاه نيک اختر و پاکدين

همه مرز هيتال آهرمنند

دورويند واين مرز را دشمنند

بريشان سزد هرچ آيد ز بد

هم از شاه گفتار نيکو سزد

ازيشان اگر نيستی کين و درد

جز از خون آن شاه آزادمرد

بکشتند پيروز را ناگهان

چنان شهرياری چراغ جهان

مبادا که باشند يک روز شاد

که هرگز نخيزد ز بيداد داد

چنينست بادافره دادگر

همان بدکنش را بد آيد به سر

ز خاقان اگر شاه راند سخن

که دارد به دل کين و درد کهن

سزد گر ز خويشان افراسياب

بدآموز دارد دو ديده پرآب

دگر آنک پيروز شد دل گرفت

اگر زو بترسی نباشد شگفت

ز هيتال وز لشکر غاتفر

مکن ياد وتيمار ايشان مخور

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

زخاقان که بنشست ازان روی آب

به روشن روان کار ايشان بساز

تويی درجهان شاه گردن فراز

فروغ از تو گيرد روان و خرد

انوشه کسی کو روان پرورد

تو داناتری از بزرگ انجمن

نبايدت فرزانه و رای زن

تو را زيبد اندر جهان تاج وتخت

که با فر و برزی و با رای و بخت

اگر شاه سوی خراسان شود

ازين پادشاهی هراسان شود

هرآن گه که بينند بی شاه بوم

زمان تا زمان لشکر آيد ز روم

از ايرانيان باز خواهند کين

نماند بروبوم ايران زمين

نه کس پای برخاک ايران نهاد

نه زين پادشاهی ببد کرد ياد

اگر شاه را رای کينست وجنگ

ازو رام گردد به دريا نهنگ

چو بشنيد ز ايرانيان شهريار

ز بزم وز پرخاش وز کارزار

کسی را نبد گرد رزم آرزوی

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

بدانست شاه جهان کدخدای

که اندر دل بخردان چيست رای

چنين داد پاسخ که يزدان سپاس

کزو دارم اندر دو گيتی هراس

که ايشان نجستند جز خواب وخورد

فراموش کردند گرد نبرد

شما را بر آسايش و بزمگاه

گران شد چنينتان سر از رزمگاه

تن آسان شود هرک رنج آورد

ز رنج تنش باز گنج آورد

به نيروی يزدان سرماه را

بسيجيم يک سر همه راه را

به سوی خراسان کشم لشکری

بخواهم سپاهی ز هرکشوری

جهان از بدان پاک بی خوکنم

بداد ودهش کشوری نو کنم

همه نامداران فروماندند

به پوزش برو آفرين خواندند

که ای شاه پيروز با فر و داد

زمانه به ديدار توشاد باد

همه نامداران تو را بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگنده ايم

هرآنگه که فرمان دهد کارزار

نبيند ز ما کاهلی شهريار

ازان پس چو بنشست با را یزن

بزرگان وکسری شدند انجمن

همی بود ازين گونه تا ماه نو

برآمد نشست از برگاه نو

تو گفتی که جامی ز ياقوت زرد

نهادند بر چادر لاژورد

بديدند بر چهره ی شاه ماه

خروشی برآمد ز درگاه شاه

چو برزد سر از کوه رخشان چراغ

زمين شد به کردار زرين جناغ

خروش آمد و نال هی گاو دم

ببستند بر پيل رويينه خم

دمادم به لشکر گه آمد سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

بدرگاه شد يزدگرد دبير

ابا رای زن موبد اردشير

نبشتند نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هرمهتری

که شد شاه با لشکر از بهر رزم

شما کهتری را مسازيد بزم

بفرمود نامه بخاقان چين

فغانيش راهم بکرد آفرين

يکی لشکری از مداين براند

که روی زمين جز بدريا نماند

زمين کوه تاکوه يک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه

يکی لشکری سوی گرگان کشيد

که گشت آفتاب از جهان ناپديد

بياسود چندی ز بهر شکار

همی گشت درکوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

به گرگان همی رای زد با سپاه

ز خويشان ارجاسب و افراسياب

شده سغد يکسر چو دريای آب

همی گفت خاقان سپاه مرا

زمين برنتابد کلاه مرا

از ايدر سپه سوی ايران کشيم

وز ايران به دشت دليران کشيم

همه خاک ايران به چين آوريم

همان تازيان را بدين آوريم

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت

همی بود يک چند باگفت وگوی

جهانجوی با لشکری جنگجوی

چنين تا بيامد ز شاه آگهی

کز ايران بجنبيد با فرهی

وزان به خت پيروزی و دستگاه

ز دريا به دريا کشيده سپاه

بپيچيد خاقان چو آگاه شد

به رزم اندرون راه کوتاه شد

به انديشه بنشست با را یزن

بزرگان لشکر شدند انجمن

سپهدار خاقان به دستور گفت

که اين آگهی خوار نتوان نهفت

شنيدم که کسری به گرگان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

ندارد همانا ز ما آگاهی

وگر تارک از رای دارد تهی

ز چين تا به جيحون سپاه منست

جهان زير فر کلاه منست

مرا پيش او رفت بايد به جنگ

بپوشد درم آتش نام وننگ

گماند کزو بگذری راه نيست

و گر در زمانه جز او شاه نيست

بياگاهد اکنون چومن جنگجوی

شوم با سواران چين پيش اوی

خردمند مردی به خاقان چين

چنين گفت کای شهريار زمين

تو با شاه ايران مکن رزم ياد

مده پادشاهی و لشکر به باد

ز شاهان نجويد کسی جای اوی

مگر تيره باشد دل و رای اوی

که با فر او تخت را شاه نيست

بديدار او در فلک ماه نيست

همی باژ خواهد ز هند وز روم

ز جايی که گنجست و آباد بوم

خداوند تاجست و زيبای تخت

جهاندار و بيدار و پيروز بخت

چوبشنيد خاقان ز موبد سخن

يکی رای شايسته افگند بن

چنين گفت با کاردان راه جوی

که اين را چه بيند خردمند روی

دوکارست پيش اندرون ناگزير

که خامش نشايد بدن خيره خير

که آن را به پايان جز از رنج نيست

به از بر پراگندن گنج نيست

ز دينار پوشش نيايد نه خورد

نه گستردنی روز ننگ و نبرد

بدو ايمنی بايد و خوردنی

همان پوشش و نغز گستردنی

هرآنکس که از بد هراسان شود

درم خوار گيرد تن آسان شود

ز لشکر سخنگوی ده برگزيد

که دانند گفتار دانا شنيد

يکی نامه بنبشت با آفرين

سخندان چينی چو ار تنگ چين

برفت آن خرد يافته ده سوار

نهان پرسخن تا درشهريار

به کسری چو برداشتند آگهی

بياراست ايوان شاهنشهی

بفرمود تا پرده برداشتند

ز درگاهشان شاد بگذاشتند

برفتند هر ده برشهريار

ابا نامه و هديه و با نثار

جهاندار چون ديد بنواختشان

ز خاقان بپرسيد و بنشاختشان

نهادند سر پيش او بر زمين

بدادند پيغام خاقان چين

به چينی يکی نام های برحرير

فرستاده بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان نامه خواندن گرفت

همه انجمن ماند اندر شگفت

سر نامه بود از نخست آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

دگر سر فرازی و گنج و سپاه

سليح وبزرگی نمودن به شاه

سه ديگر سخن آنک فغفور چين

مراخواند اندر جهان آفرين

مرا داد بی آرزو دخترش

نجويند جز رای من لشکرش

وزان هديه کز پيش نزديک شاه

فرستاد وهيتال بستد ز راه

بران کينه رفتم من از شهر چاج

که بستانم از غاتفر گنج وتاج

بدان گونه رفتم ز گلزريون

که شد لعلگون آب جيحون ز خون

چو آگاهی آمد به ماچين و چين

بگوينده برخوانديم آفرين

ز پيروزی شاه ومردانگی

خردمندی و شرم و فرزانگی

همه دوستی بودی اندرنهان

که جوييم باشهريار جهان

چو آن نامه بشنيد و گفتار اوی

بزرگی ومردی وبازار اوی

فرستاده راجايگه ساختند

ستودند بسيار و بنواختند

چو خوان ومی آراستی ميگسار

فرستاده راخواستی شهريار

ببودند يک ماه نزديک شاه

به ايوان بزم و به نخچيرگاه

يکی بارگه ساخت روزی به دشت

ز گردسواران هوا تيره گشت

همه مرزبانان زرين کمر

بلوچی و گيلی به زرين سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند

پرستنده نزديک شاه آمدند

چوسيصدز پيلان زرين ستام

ببردند وشمشير زرين نيام

درخشيدن تيغ و ژوپين وخشت

توگويی که زر اندر آهن سرشت

بديبا بياراسته پشت پيل

بدو تخت پيروزه هم رنگ نيل

زمين پرخروش وهوا پر ز جوش

همی کر شد مردم تيزگوش

فرستاده ی بردع وهند و روم

ز هر شهرياری ز آباد بوم

ز دشت سواران نيزه گزار

برفتند يک سر سوی شهريار

به چينی نمود آنک شاهی کراست

ز خورشيد تا پشت ماهی کراست

هوا پر شد از جوش گرد سوار

زمين پرشد از آلت کار زار

به دشت اندر آورد گه ساختند

سواران جنگی همی تاختند

به کوپال و تيغ و بتير و کمان

بگشتند گردنکشان يک زمان

همه دشت ژوپين زن و نيز هدار

به يک سو پياده به يک سو سوار

فرستاده گان را ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

شگفت آمد از لشکر و ساز اوی

همان چهره و نام وآواز اوی

فرستادگان يک به ديگر به راز

بگفتند کين شاه گردن فراز

هنر جويد وهيچ پيچد عنان

به کردار پيکر نمايد سنان

هنرگرد نمودی به ما شهريار

ازو داشتی هر يکی يادگار

چو هريک برفتی برشاه خويش

سخن داشتی يارهمراه خويش

بگفتی که چون شاه نوشين روان

بديده نبينند پير و جوان

سخن هرچ گفتند اندر نهان

بگفتند با شهريار جهان

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد به دشت آلت کارزار

بياورد خفتان وخود و زره

بفرمود تا برگشايد گره

گشاده برون کرد زورآزمای

نبرداشتی جوشن او زجای

همان خود و خفتان و کوپال اوی

نبرداشتی جز بر و يال اوی

کمانکش نبودی به لشکر چنوی

نه ازنامداران چنان جنگجوی

به آوردگه رفت چون پيل مست

يکی گرزه گاو پيکر به دست

به زير اندرون با ره ی گامزن

ز بالای او خيره شد انجمن

خروش آمد و ناله کرنای

هم از پشت پيلان جرنگ درای

تبيره زنان پيش بردند سنج

زمين آمد از سم اسبان به رنج

شهنشاه با خود و گبر و سنان

چپ و راست گردان و پيچان عنان

فرستادگان خواندند آفرين

يکايک نهادند سر بر زمين

به ايوان شد از دشت شاه جهان

يکايک برفتند با اومهان

بفرمود تا پيش او شد دبير

ابا موبد موبدان اردشير

به قرطاس برنامه ی خسروی

نويسنده بنوشت بر پهلوی

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست

سرنامه کرد آفرين از نخست

بران دادگر کوسپهر آفريد

بلندی وتندی و مهر آفريد

همه بنده گانيم و او پادشاست

خرد برتوانايی او گواست

نفس جز به فرمان اونشمرد

پی مور بی او زمين نسپرد

ازو خواستم تا مگر آفرين

رساند ز ما سوی خاقان چين

نخست آنک گفتی ز هيتاليان

کزان گونه بستند بد را ميان

به بيداد برخيره خون ريختند

به دام نهاده خود آويختند

اگر بد کنش زور دارد چو شير

نبايد که باشد به يزدان دلير

چوايشان گرفتند راه پلنگ

تو پيروز گشتی برايشان به جنگ

و ديگر که گفتی ز گنج و سپاه

ز نيروی فغفور و تخت و کلاه

کسی کز بزرگی زند داستان

نباشد خردمند همداستان

توتخت بزرگی نديدی نه تاج

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج

چنين باکسی گفت بايد که گنج

نبيند نه لشکر نه رزم و نه رنج

بزرگان گيتی مرا ديده اند

کسان کم نديدند بشنيده اند

که دريای چين را ندارم بب

شود کوه از آرام من درشتاب

سراسر زمين زير گنج منست

کجا آب وخاکست رنج منست

سه ديگر کجا دوستی خواستی

به پيوند ما دل بياراستی

همی بزم جويی مرا نيست رزم

نه خرد کسی رزم هرگز به بزم

و ديگر که با نامبردار مرد

نجويد خردمند هرگز نبرد

بويژه که خود کرده باشد به جنگ

گه رزم جستن نجويد درنگ

بسی ديده باشد گه کارزار

نخواهد گه رزم آموزگار

دل خويش بايد که درجنگ سخت

چنان رام دارد که با تاج و تخت

تو را يار بادا جهان آفرين

بماناد روشن کلاه و نگين

نهادند برنامه بر مهر شاه

بياراست آن خسروی تاج و گاه

برسم کيان خلعت آراستند

فرستاده را پيش اوخواستند

ز پيغام هرچش به دل بود نيز

به گفتار بر نامه بفزود نيز

بخوبی برفتند ز ايوان شاه

ستايش کنان برگرفتند راه

رسيدند پس پيش خاقان چين

سراسر زبانها پر از آفرين

جهانديده خاقان بپردخت جای

بيامد برتخت او رهنمای

فرستاده گان راهمه پيش خواند

ز کسری فراوان سخنها براند

نخست ازهش و دانش و رای اوی

ز گفتار و ديدار و بالای او

دگر گفت چندست با او سپاه

ازيشان که دارد نگين و کلاه

ز داد وز بيداد وز کشورش

هم از لشکر و گنج وز افسرش

فرستاده گويا زبان برگشاد

همه ديدها پيش او کرد ياد

به خاقان چين گفت کای شهريار

تواو را بدين زيردستی مدار

بدين روزگاری که ما نزد اوی

ببوديم شادان دل و تازه روی

به ايوان رزم و به دشت شکار

نديديم هرگز چنو شهريار

به بالای سروست و هم زور پيل

به بخشندگی همچو دريای نيل

چو برگاه باشد سپهر وفاست

به آورد گه هم نهنگ بلاست

اگر تيز گردد بغرد چو ابر

از آواز او رام گردد هژبر

وگر می گسارد به آواز نرم

همی دل ستاند به گفتار گرم

خجسته سرو شست بر گاه و تخت

يکی بارور شاخ زيبا درخت

همه شهر ايران سپاه ويند

پرستندگان کلاه ويند

چوسازد به دشت اندرون بارگاه

نگنجد همی درجهان آن سپاه

همه گرزداران با زيب وفر

همه پيشکاران به زرين کمر

ز پيل وز بالا و از تخت عاج

ز اورنگ وز ياره و طوق و تاج

کس آيين او رانداند شمار

به گيتی جز از دادگر شهريار

اگر دشمنش کوه آهن شود

برخشم اوچشم سوزن شود

هرآنکس که سير آيد از روزگار

شود تيز وبا او کند کارزار

چوخاقان چين آن سخنها شنيد

بپژمرد وشد چون گل شنبليد

دلش زان سخنها بدو نيم شد

وز انديشه مغزش پر از بيم شد

پرانديشه بنشست با رای زن

چنين گفت با نامدار انجمن

که ای بخردان روی اين کارچيست

پرانديشه وخسته ز آزار کيست

نبايد که پيروز گشته به جنگ

همه نامها بازگردد به ننگ

ز هرگونه ی موبدان خواستند

چپ و راست گفتند و آراستند

چنين گفت خاقان که اينست راه

که مردم فرستيم نزديک شاه

به انديشه در کار پيشی کنيم

بسازيم با شاه وخويشی کنيم

پس پرده ما بسی دخترست

که برتارک بانوان افسرست

يکی را به نام شهنشه کنيم

ز کار وی انديشه کوته کنيم

چو پيوند سازيم با او به خون

نباشد کس اورا به بد رهنمون

بدو نازش وسرفرازی بود

وزو بگذری جنگ و بازی بود

ردان را پسند آمد اين رای شاه

به آواز گفتند کاين است راه

ز لشکر سه پرمايه را برگزيد

که گويند و دانند پاسخ شنيد

درگنج دينار بگشاد و گفت

که گوهر چرا بايد اندر نهفت

اگر نام رابايد و ننگ را

وگر بخشش و رزم و آهنگ را

يکی هديه ای ساخت کاندر جهان

کسی آن نديد از کهان ومهان

دبير جهانديده را پيش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

نخست آفرين کرد برکردگار

توانا ودانا و پروردگار

خداوند کيوان و خورشيد وماه

خداوند پيروزی ودستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستی

نجويد به داد اندرون کاستی

ازو باد برشاه ايران درود

خداوند شمشير و کوپال و خود

خداوند دانايی وتاج وتخت

ز پيروزگر يافته کام و بخت

بداند جهاندار خسرونژاد

خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

که مردم به مردم بوند ارجمند

اگر چند باشد بزرگ و بلند

فرستادگان خردمند من

که بودند نزديک پيوند من

ازان بارگه چون بدين بارگاه

رسيدند وگفتند چندی ز شاه

ز داد وخردمندی و بخت اوی

ز تاج و سرافرازی و تخت اوی

چنان آرزو خاست کز فر تو

بباشيم در سايه ی پرتو

گرامی تو راز خون دل چيز نيست

هنرمند فرزند با دل يکيست

يکی پاک دامن که آهسته تر

فزون تر بديدار وشايسته تر

بخواهد ز من گر پسند آيدش

همانا که اين سودمند آيدش

نباشد جدا مرز ايران ز چين

فزايد ز ما درجهان آفرين

پس اندر نبشتند چينی حرير

ببردند با مهر پيش وزير

سه مرد گرانمايه وچرب گوی

گزين کرد خاقان ز خويشان اوی

برفتند زان بارگاه بلند

به ايران به نزديک شاه ارجمند

چو بشنيد کسری بياراست تاج

نشست از بر خسروی تخت عاج

سه مرد گرانمايه و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

سه بدره ز دينار چون سی هزار

ببردند و کردند پيشش نثار

ز زرين و سيمين و ديبای چين

درفشان تر ازآسمان بر زمين

فرستادگان را چو بنشاختند

به چينی زبان آفرين ساختند

سزاوار ايشان يکی جايگاه

همانگه بياراست دستور شاه

بگشت اندرين نيز يک شب سپهر

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

نشست از برتخت پيروز شاه

ز ياقوت بنهاد بر سر کلاه

بفرمود تاموبد و را یزن

برفتند با نامدار انجمن

چنين گفت کان نام هی برحرير

بيارند و بنهند پيش دبير

همه نامداران نشستند گرد

خرامان بر شاه شد يزدگرد

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

ز بس خوبی و پوزش وآفرين

که پيدا بد از گفت خاقان چين

همه سرفرازان پرهيزکار

ستايش گرفتند برشهريار

که يزدان سپاس و بدويم پناه

که ننشست يک شاه بر پيشگاه

به پيروزی و فرو اورند شاه

بخوبی ونرمی و پيوند شاه

همه دشمنان پيش تو بند هاند

وگر کهتری راسرافگند هاند

همه بيم زان لشکر چاج بود

ز خاقان که با گنج و با تاج بود

به فر شهنشاه شد نيک خواه

همی راه جويد به نزديک شاه

هرآنکس که دارد ز گردان خرد

تن آسانی و راستی پرورد

چودانست خاقان که او تاو شاه

ندارد به پيوند او جست راه

نبايد بدين کار کردن درنگ

که کس را ز پيوند اونيست ننگ

ز چين تا بخارا سپاه ويند

همه مهتران نيک خواه ويند

چو بشنيد گفتار آن بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

شهنشاه بسيار بنواختشان

به نزديکی تخت بنشاختشان

پيام جهاندار بگزاردند

براسب سخن پای بفشاردند

چو بشنيد شاه آن سخنهای گرم

ز گردان چينی به آواز نرم

چنين داد پاسخ که خاقان چين

بزرگست و با دانش وآفرين

به فرزند پيوند جويد همی

رخ دوستی را بشويد همی

هرآنکس که دارد روانش خرد

به چشم خرد کارها بنگرد

بسازيم و اين رای فرخ نهيم

سخن هرچ گفتست پاسخ دهيم

چنان بايد اکنون که خاقان چين

دل ماکند شاد بر به گزين

کسی را فرستم که دارد خرد

شبستان او سر به سر بنگرد

يکی برگزيند که نامی ترست

به خاقان چين برگرامی ترست

ببيند که تا چون بود مادرش

بود از نژاد کيان گوهرش

چواين کرده باشد که کرديم ياد

سخن را به پيوستگی داد داد

فرستادگان خواندند آفرين

که از شاه شادست خاقان چين

که در پرده پوشيده رويان اوی

ز ديدار آنکس نپوشند روی

شهنشاه بشنيد ز ايشان سخن

برو تازه شد روزگار کهن

نويسنده ی نامه را پيش خواند

ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزينده سخنهای فرخ نبشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار پيروز و پروردگار

به فرمان اويست گيتی به پای

همويست بر نيک و بد رهنمای

کسی راکه خواهد کند ارجمند

ز پستی برآرد به چرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نيکی نخواهد بدو کردگار

بهرنيکی از وی شناسم سپاس

وگر بد کنم زو دل اندر هراس

نبايد که جان باشد اندر تنم

اگر بيم و اميد از و برکنم

رسيد اين فرستاده ی به آفرين

ابا گرم گفتار خاقان چين

شنيدم ز پيوستگی هرچ گفت

ز پاکان که او دارد اندر نهفت

مرا شاد شد دل زپيوند تو

بويژه ز پوشيده فرزند تو

فرستادم اينک يکی هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بيايد بگويد همه راز من

ز فرجام پيوند و آغاز من

هميشه تن و جانت پرشرم باد

دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

نويسنده چون خامه بيکار گشت

بياراست قرطاس واندر نوشت

همان چون سرشک قلم کرد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

برايشان يکی خلعت افگند شاه

کزان ماند اندر شگفتی سپاه

گزين کرد کسری خردمند و راد

کجا نام او بود مهران ستاد

ز ايرانيان نامور صد سوار

سخنگوی و شايسته و نامدار

چنين گفت کسری به مهران ستاد

که رو شاد و پيروز با مهر و داد

زبان وگمان بايدت چرب گوی

خرد رهنمای ودل آزر مجوی

شبستان او را نگه کن نخست

بد و نيک بايدکه دانی درست

به آرايش چهره و فر و زيب

نبايد که گيرندت اندر فريب

پس پرده ی او بسی درخترست

که با فر و بالا و با افسرست

پرستار زاده نيايد به کار

اگر چند باشد پدر شهريار

نگر تا کدامست با شرم و داد

به مادر که دارد ز خاتون نژاد

نبيره جهاندار فغفور چين

ز پشت سپهدار خاقان چين

اگر گوهرتن بود با نژاد

جهان زو شود شاد او نيز شاد

چوبشنيد مهران ستاد اين ز شاه

بسی آفرين کرد بر تاج و گاه

برفت از بر گاه گيتی فروز

به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چين آگهی شد که شاه

فرستاده مهران ستاد و سپاه

چوآمد به نزديک خاقان چين

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

جهانجوی چون ديد بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

ازان کارخاقان پرانديشه گشت

به سوی شبستان خاتون گذشت

سخنهای نوشين روان برگشاد

ز گنج وز لشکر بسی کرد ياد

بدو گفت کين شاه نوشين روان

جوانست و بيدار و دولت جوان

يکی دختری داد بايد بدوی

که ما را فزايد بدو آبروی

تو را در پس پرده يک دخترست

کجا بر سر بانوان افسرست

مرا آرزويست از مهر اوی

که ديده نبردارم از چهر اوی

چهارست نيز از پرستندگان

پرستار و بيداردل بندگان

از ايشان يکی را سپارم بدوی

برآسايم از جنگ وز گفت و گوی

بدو گفت خاتون که با رای تو

نگيرد کس اندر جهان جای تو

برين گونه يک شب بپيمود خواب

چنين تا برآمد ز کوه آفتاب

بيامد بدر گاه مهران ستاد

برتخت او رفت و نامه بداد

چوآن نامه برخواند خاقان چين

ز پيمان بخنديد وز به گزين

کليد شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بينی اندر نهفت

پرستار با او بيامد چهار

که خاقان بديشان بدی استوار

چومهران ستاد آن سخنها شنيد

بياورد با استواران کليد

درحجره بگشاد و اندر شدند

پرستندگان داستانها زدند

که آن راکه اکنون تو بينی بداد

ستاره نديدست و خورشيد و باد

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از ماه و خورشيد و پرخواسته

پری چهره بر گاه بنشست پنج

همه برسران تاج و در زير گنج

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

همان ياره وطوق وگوهرنداشت

يکی جامه ی کهنه بد بر برش

کلاهی زمشک ايزدی بر سرش

ز گرده برخ برنگارش نبود

جز آرايش کردگارش نبود

يکی سرو بد بر سرش ماه نو

فروزان ز ديدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگريد

يکی را بديدار چون او نديد

بدانست بينادل رای راد

که دورند خاقان وخاتون ز داد

به دستار ودستان همی چشم اوی

بپوشيد وزان تازه شد خشم اوی

پرستنده را گفت نزديک شاه

فراوان بود ياره و تاج و گاه

من اين را که بی تاج و آرايشست

گزيدم که اين اندر افزايشست

به رنج از پی به گزين آمدم

نه از بهر ديبای چين آمدم

بدو گفت خاتون که ای مرد پير

نگويی همی يک سخن دلپذير

تو آن را با فر و زيبست و رای

دل فروز گشته رسيده به جای

به بالای سرو و برخ چون بهار

بداند پرستيدن شهريار

همی کودکی نارسيده به جای

برو برگزينی نه ای پاکرای

چنين پاسخ آورد مهران ستاد

که خاقان اگر سر بپيچد ز داد

بداند که شاه جهان کدخدای

بخواند مرا نيز ناپاک رای

من اين را پسندم که بی تخت عاج

ندارد ز بن ياره وطوق وتاج

اگر مهتران اين نبينند رای

چوفرمان بود باز گردم به جای

نگه کرد خاقان به گفتار اوی

شگفت آمدش رای وکردار اوی

بدانست کان پير پاکيزه مغز

بزرگست و شاسيته کار نغز

خردمند بنشست با رای زن

بپالود زايوان شاه انجمن

چو پردخته شد جايگاه نشست

برفتند با زيج رومی بدست

ستاره شناسان و کندآوران

هرآنکس که بودند ز ايشان سران

بفرمود تا هر کرا بود مهر

بجستند يک سر شمار سپهر

همی کرد موبد به اختر نگاه

زکردار خاقان و پيوند شاه

چنين گفت فرجام کای شهريار

دلت را ببد هيچ رنجه مدار

که اين کار جز بر بهی نگذرد

ببد رای دشمن جهان نسپرد

چنينست راز سپهر بلند

همان گردش اختر سودمند

کزين دخت خاقان وز پشت شاه

بيايد يکی شاه زيبای گاه

برو شهرياران کنند آفرين

همان پرهنر سرفرازان چين

چو بشنيد خاقان دلش گشت خوش

بخنديد خاتون خورشيدفش

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

بگفتند چيزی که بايست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت

بپذرفت مهران ستاد از پدر

به نام شهنشاه پيروزگر

ميانجی بپذرفت خاقان به داد

همان راکه دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

به شادی بر شهريار آمدند

وزان پس يکی گنج آراسته

بدو در ز هر گونه ای خواسته

ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج

همان مهر پيروزه و تخت عاج

يکی ديگر ازعود هندی به زر

برو بافته چند گونه گهر

ابا هر يکی افسری شاهوار

صد اسب و صد استر به زين و به بار

شتر بارکرده ز ديبای چين

بياراسته پشت اسبان به زين

چهل را ز ديبای زربفت گون

کشيده زبر جد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

پرستنده سيصد پديدار کرد

همی بود تاهرکسی برنشست

برآيين چين با درفشی بدست

بفرمود خاقان پيروزبخت

که بنهند برکوهه ی پيل تخت

برو بافته شوش هی سيم و زر

به شوشه درون چند گونه گهر

درفشی درفشان به ديبای چين

که پيدا نبودی ز ديبا زمين

به صد مردش از جای برداشتند

ز هامون به گردون برافراشتند

ز ديبا بياراست مهدی به زر

به مهد اندرون نابسوده گهر

چو سيصد پرستار با ماهروی

برفتند شادان دل و راه جوی

فرستاد فرزند را نزد شاه

سپاهی همی رفت با او به راه

پرستنده پنجاه و خادم چهل

برو برگذشتند شادان به دل

چوپردخته شد زان بيامد دبير

بياورد مشک و گلاب وحرير

يکی نامه بنوشت ار تن گوار

پر آرايش و بوی و رنگ و نگار

نخستين ستود آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

که هرچيز کو سازد اندر بوش

بران سو بود بندگان را روش

شهنشاه ايران مرا افسرست

نه پيوند او از پی دخترست

که تامن شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

ز فر و بزرگی و اورند شاه

بجستم همی رای و پيوند شاه

که اندر جهان سر به سر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

به مردی و پيروزی و دستگاه

به فر و بنيرو و تخت و کلاه

به رادی و دانش به رای وخرد

ورا دين يزدان همی پرورد

فرستادم اينک جهان بين خويش

سوی شاه کسری به آيين خويش

بفرموده ام تا بود بنده وار

چوشايد پس پرده ی شهريار

خردگيرد از فر و فرهنگ اوی

بياموزد آيين وآهنگ اوی

که بخت وخرد رهنمون تو باد

بزرگی ودانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشک چين

فرستاده را داد و کرد آفرين

يکی خلعت از بهر مهران ستاد

بياراست کان کس ندارد به ياد

که دادی کسی از مهان جهان

فرستاده را آشکار ونهان

همان نيز يارانش را هديه داد

ز دينار وز مشکشان کرد شاد

همی رفت با دختر وخواسته

سواران و پيلان آراسته

چنين تا لب رود جيحون کشيد

به مژگان همی از دلش خون کشيد

همی بود تا رود بگذاشتند

ز خشکی بران روی برداشتند

ز جيحون دلی پر زخون بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

جو آگاهی آمد ز مهران ستاد

همی هر کس آن مر ده را هديه داد

يکايک همی خواندند آفرين

ابرشاه ايران وسالار چين

دلی شاد با هديه و با نثار

همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذين به شهر و به راه

درم ريختند از بر تخت شاه

به آموی و راه بيابان مرو

زمين بود يک سر چو پر تذرو

چنين تا به بسطام وگرگان رسيد

تو گفتی زمين آسمان را نديد

زآيين که بستند بر شهر و دشت

براهی که لشکر همی برگذشت

وز ايران همه کودک و مرد و زن

به راه بت چين شدند انجمن

ز بالا بر ايشان گهر ريختند

به پی زعفران و درم بيختند

برآميخته طشتهای خلوق

جهان پرشد از نال هی کوس و بوق

همه يال اسبان پر از مشک ومی

شکر با درم ريخته زير پی

ز بس ناله ی نای و چنگ و رباب

نبد بر زمين جای آرام وخواب

چوآمد بت اندر شبستان شاه

به مهد اندرون کرد کسری نگاه

يکی سرو دين از برش گرد ماه

نهاده به مه بر ز عنبر کلاه

کلاهی به کردار مشکين زره

ز گوهر کشيده گره برگره

گره بسته از تار و برتافته

به افسون يک اندر دگر بافته

چو از غاليه برگل انگشتری

همه زير انگشتری مشتری

درو شاه نوشين روان خيره ماند

برو نام يزدان فراوان بخواند

سزاوار او جای بگزيد شاه

بياراستند از پی ماه گاه

چو آگاهی آمد به خاقان چين

ز ايران و ز شاه ايران زمين

وزان شادمانی به فرزند اوی

شدن شاد وخرم به پيوند اوی

بپردخت سغد وسمرقند وچاج

به قجغار باشی فرستاد تاج

ازين شهرها چون برفت آن سپاه

همی مرزبانان فرستاد شاه

جهان شد پر از داد نوشين روان

بخفتند بردشت پير و جوان

يکايک همی خواندند آفرين

ز هر جای برشهريار زمين

همه دست برداشته به آسمان

که ای کردگارمکان و زمان

تواين داد برشاه کسری بدار

بگردان ز جانش بد روزگار

که از فر و اورند او در جهان

بدی دور گشت آشکار و نهان

به نخجير چون او به گرگان رسيد

گشاده کسی روی خاقان نديد

بشد خواب وخورد از سواران چين

سواری نبرداشت از اسب زين

پراگنده شد ترک سيصد هزار

به جايی نبد کوشش کارزار

کمانی نبايست کردن به زه

نه که بد از ايدر نه چينی نه مه

بدين سان بود فر و برز کيان

به نخچير آهنگ شير ژيان

که نام وی و اختر شاه بود

که هم تخت و هم بخت همراه بود

وزان پس بزرگان شدند انجمن

از آموی تا شهر چاچ و ختن

بگفتند کاين شهرهای فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد

بسی بود ويران و آرام جغد

چغانی وسومان وختلان و بلخ

شده روز بر هر کسی تار و تلخ

بخارا وخوارزم وآموی و زم

بسی ياد دارمی با درد و غم

ز بيداد وز رنج افراسياب

کسی را نبد جای آرام وخواب

چوکيخسرو آمد برستيم از اوی

جهانی برآسود از گفت وگوی

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند

شد اين مرزها پر ز درد وگزند

از ايران چو گشتاسب آمد به جنگ

نديد ايچ ارجاسب جای درنگ

برآسود گيتی ز کردار اوی

که هرگز مبادا فلک ياراوی

ازان پس چونرسی سپهدار شد

همه شهرها پر ز تيمار شد

چوشاپور ارمزد بگرفت جای

ندانست نرسی سرش را ز پای

جهان سوی داد آمد و ايمنی

ز بد بسته شد دست آهرمنی

چوخاقان جهان بستد از يزدگرد

ببد تيزدستی برآورد گرد

بيامد جهاندار بهرام گور

ازو گشت خاقان پر از درد و شور

شد از داد او شهرها چون بهشت

پراگنده شد کار ناخوب و زشت

به هنگام پيروز چون خوشنواز

جهان کرد پر درد و گرم و گداز

مبادا فغانيش فرزند اوی

مه خويشان مه تخت ومه اورند اوی

جهاندار کسری کنون مرز ما

بپذرفت و پرمايه شد ارز ما

بماناد تا جاودان اين بر اوی

جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی

که از وی زمين داد بيند کنون

نبينيم رنج ونه ريزيم خون

ازان پس ز هيتال وترک وختن

به گلزريون برشدند انجمن

به هر سو که بد موبدی کاردان

ردی پاک وهشيار و بسياردان

ز پيران هرآنکس که بد رای زن

بروبر ز ترکان شدند انجمن

چنان رای ديدند يک سر سپاه

که آيند با هديه نزديک شاه

چو نزديک نوشي نروان آمدند

همه يک دل و يک زبان آمدند

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

که بستند برمور و بر پشه راه

همه برنهادند سر برزمين

همه شاه راخواندند آفرين

بگفتند کای شاه ما بنده ايم

به فرمان تو در جهان زند هايم

همه سرفرازيم با ساز جنگ

به هامون بدريم چرم پلنگ

شهنشاه پذرفت ز ايشان نثار

برستند پاک از بد روزگار

از ايشان فغانيش بد پيشرو

سپاهی پسش جنگ سازان نو

ز گردان چو خشنود شد شهريار

بيامد به درگاه سالار بار

بپرسيد بسيار و بنواختشان

بهر برزنی جايگه ساختشان

وزان پس شهنشاه يزدان پرست

به خاک آمد از جايگاه نشست

ستايش همی کرد برکردگار

که ای برتر از گردش روزگار

تودادی مرا فر وفرهنگ و رای

تو باشی بهر نيکی رهنمای

هر آنکس که يابد ز من آگهی

ازين پس نجويد کلاه مهی

همه کهتری را بسازند کار

ندارد کسی زهره ی کارزار

به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب

چو من خفته باشم نجويند خواب

همه دام ودد پاسبان منند

مهان جهان کهتران منند

کرا برگزينی تو او خوار نيست

جهان را جز از تو جهاندار نيست

تو نيرو دهی تا مگر در جهان

نخسبد ز من مور خسته روان

چنين پيش يزدان فراوان گريست

نگر تا چنين درجهان شاه کيست

به تخت آمد از جايگه نماز

ز گرگان برفتن گرفتند ساز

برآمد خروشيدن گاودم

ز درگاه آواز رويينه خم

سپه برنشست و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

ز دينار و ديبا و تاج و کمر

ز گنج درم هم ز در و گهر

ز اسبان و پوشيده رويان و تاج

دگر مهد پيروزه و تخت عاج

نشستند بر زين پرستندگان

بت آرای وهرگونه ای بندگان

فرستاد يکسر سوی طيسفون

شبستان چينی به پيش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان

برفتند گرد اندرش خادمان

سرموبدان بود مهران ستاد

بشد با شبستان خاقان نژاد

سوی طيسفون رفت گنج و بنه

سپاهی نماند از يلان يک تنه

همه ويژه گردان آزداگان

بيامد سوی آذرآبادگان

سپاهی بيامد ز هر کشوری

ز گيلان و ز ديلمان لشکری

ز کوه بلوج و ز دشت سروچ

گرازان برفتند گردان کوچ

همه پاک با هديه و با نثار

به پيش سراپرده ی شهريار

بدان شهرشد شهريار بزرگ

که ازميش کوته کند چنگ گرگ

به فر جهاندار کسری سپهر

دگرگونه تر شد به کين و به مهر

به شهری کجا برگذشتی سپاه

نيازارد زان کشتمندی به راه

نجستی کسی ازکسی نان وآب

بره بر بياراستی جای خواب

برينسان همی گرد گيتی بگشت

نگه کرد هرجای هامون و دشت

جهان ديد يک سر پر از کشتمند

در و دشت پرگاو و پرگوسفند

زمينی که آباد هرگز نبود

بروبر نديدند کشت و درود

نگه کرد کسری برومند يافت

بهرخانه ای چند فرزند يافت

خميده سر از بار شاخ درخت

به فر جهاندار بيداربخت

به منزل رسيدند نزديک شاه

فرستاده ی قيصر آمد به راه

ابا هديه و جامه و سيم و زر

ز ديبای رومی و چينی کمر

نثاری که پوشيده شد روی بوم

چنان باژ هرگز نيامد ز روم

ز دينار پر کرده ده چرم گاو

سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

ز قيصر يکی نامه ای با نثار

نبشته سوی نامور شهريار

فرستاده را پيش بنشاندند

نگه کرد و نامه برو خواندند

بسی نرم پيغامها داده بود

ز چيزی که پيشش فرستاده بود

کزين پس فزون تر فرستيم چيز

که اين ساو بد باژ بايست نيز

بپذرفت شاه آنک او ديد رنج

فرستاد يکسر همه سوی گنج

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب

همی راند تا خان آذرگشسب

چو از دور جای پرستش بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

فرود آمد از اسب برسم بدست

به زمزم همی گفت ولب را ببست

همان پيش آتش ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

همه زر و گوهر فزونی که برد

سراسر به گنجور آتش سپرد

پراگند بر موبدان سيم و زر

همه جامه بخشيدشان با گهر

همه موبدان زو توانگر شدند

نيايش کنان پيش آذر شدند

به زمزم همی خواندند آفرين

بران دادگر شهريار زمين

و زانجا بيامد سوی طيسفون

زمين شد ز لشکر که بيستون

ز بس خواسته کان پراگنده شد

ز زر و درم کشور آگنده شد

وزان شهر سوی مداين کشيد

که آنجا بدی گنجها را کليد

گلستان چين با چهل اوستاد

همی راند در پيش مهران ستاد

چو کسری بيامد برتخت خويش

گرازان و انباز با بخت خويش

جهان چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز خوبی پر از خواسته

نشستند شاهان ز آويختن

به هر جای بيداد و خون ريختن

جهان پرشد از فره ايزدی

ببستند گفتی دو دست از بدی

ندانست کس غارت و تاختن

دگر دست سوی بدی آختن

جهانی به فرمان شاه آمدند

ز کژی و تاری به راه آمدند

کسی کو بره بر درم ريختی

ازان خواسته دزد بگريختی

ز ديبا و دينار بر خشک و آب

برخشنده روز و به هنگام خواب

بپيوست نامه به هر کشوری

به هرنامداری و هر مهتری

ز بازارگانان ترک و ز چين

ز سقلاب وهرکشوری همچنين

ز بس نافه ی مشک و چينی پرند

از آرايش روم وز بوی هند

شد ايران به کردار خرم بهشت

همه خاک عنبر شد و زر خشت

جهانی به ايران نهادند روی

بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

گلابست گويی هوا را سرشک

بر آسوده از رنج مرد و پزشک

بباريد برگل به هنگام نم

نبد کشتورزی ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه وچارپای

در و دشت گل بود و بام سرای

همه رودها همچو دريا شده

به پاليز گلبن ثريا شده

به ايران زبانها بياموختند

روانها بدانش برافروختند

ز بازارگانان هر مرز و بوم

ز ترک و ز چين و ز سقلاب و روم

ستايش گرفتند بر رهنمای

فزايش گرفت از گيا چارپای

هرآنکس که از دانش آگاه بود

ز گويندگان بر در شاه بود

رد وموبد و بخردان ارجمند

بدانديش ترسان ز بيم گزند

چوخورشيد گيتی بياراستی

خروشی ز درگاه برخاستی

که ای زيردستان شاه جهان

مداريد يک تن بد اندر نهان

هرآنکس که از کار ديده ست رنج

نيابد به اندازه ی رنج گنج

بگويند يکسر به سالار بار

کز آنکس کند مزد او خواستار

وگر فام خواهی بيايد ز راه

درم خواهد از مرد بی دستگاه

نبايد که يابد تهيدست رنج

که گنجور فامش بتوزد ز گنج

کسی کو کند در زن کس نگاه

چوخصمش بيايد به درگاه شاه

نبيند مگر چاه ودار بلند

که با دار تيرست و با چاه بند

وگر اسب يابند جايی يله

که دهقان بدر بر کند زان گله

بريزند خونش بران کشتمند

برد گوشت آنکس که يابد گزند

پياده بماند سوارش ز اسب

به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام ديوان اوی

به پای اندر آرند ايوان اوی

گناهی نباشد کم و بيش ازين

ز پستر بود آنک بد پيش ازين

نباشد بران شاه همداستان

بدر بر نخواهد جز از راستان

هرآنکس که نپسندد اين راه ما

مبادا که باشد به درگاه ما

جهاندار يک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

برتخت بنشست بوزرجمهر

يکی آفرين کرد برکردگار

خداوند پيروز و پروردگار

چنين گفت کای داور تازه روی

که بر تو نيابد سخن زشت گوی

خجسته شهنشاه پيروزگر

جهاندار بادانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوی

ابر دفتر و کاغذ خسروی

سپردم به گنجور تا روزگار

برآيد بخواند مگر شهريار

بديدم که اين گنبد ديرساز

نخواهد همی لب گشادن به راز

اگرمرد برخيزد از تخت بزم

نهد برکف خويش جان را برزم

زمين را بپردازد از دشمنان

شود ايمن از رنج آهرمنان

شود پادشا بر جهان سر به سر

بيابد سخنها همه دربدر

شود دستگاهش چو خواهد فراخ

کند گلشن و باغ و ميدان و کاخ

نهد گنج و فرزند گرد آورد

بسی روز برآرزو بشمرد

فر از آورد لشکر وخواسته

شود کاخ و ايوانش آراسته

گر ای دون که درويش باشد به رنج

فراز آرد از هر سويی نام و گنج

ز روی ريا هرچ گرد آورد

ز صد سال بودنش برنگذرد

شود خاک وبی بر شود رنج اوی

به دشمن بماند همه گنج اوی

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

نه ايوان شاهی نه گنج و سپاه

چو بشنيد آن جستن و باد اوی

ز گيتی نگيرد کس یياد اوی

بدين کار چون بگذرد روزگار

ازو نام نيکی بود يادگار

ز گيتی دوچيزيست جاويد بس

دگر هرچ باشد نماند به کس

سخن گفتن نغز و کردار نيک

نگردد کهن تا جهانست ريک

بدين سان بود گردش روزگار

خنک مرد با شرم و پرهيزگار

مکن شهريارا گنه تا توان

بويژه کزو شرم دارد روان

بی آزاری وسودمندی گزين

که اينست فرهنگ آيين و دين

ز من يادگارست چندی سخن

گمانم که هرگز نگردد کهن

چو بگشاد روشن دل شهريار

فروان سخن کرد زو خواستار

بدو گفت فرخ کدامست مرد

که دارد دلی شاد بی باد سرد

چنين گفت کانکو بود بيگناه

نبردست آهرمن او راز راه

بپرسيدش از کژی و راه ديو

ز راه جهاندار کيهان خديو

بدو گفت فرمان يزدان بهيست

که اندر دوگيتی ازو فرهيست

دربرتری راه آهرمنست

که مرد پرستنده را دشمنست

خنک درجهان مرد پيمان منش

که پاکی وشرمست پيرامنش

چوجانش تنش را نگهبان بود

همه زندگانيش آسان بود

بماند بدو رادی و راستی

نکوبد درکژی وکاستی

هران چيز کان بهره تن بود

روانش پس از مرگ روشن بود

ازين هر دو چيزی ندارد دريغ

که به هر نيامست گر به هر تيغ

کسی کو بود برخرد پادشا

روان را ندارد به راه هوا

سخن نشنو ازمرد افزون منش

که با جان روشن بود بدکنش

چوخستو بيايد به ديگر سرای

هم ايدر پر از درد ماند به جای

کزين بگذری سفله آن را شناس

که از پاک يزدان ندارد سپاس

دريغ آيدش بهره ی تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش که دانش بود

نداند نه از دانشی بشنود

بپرسيد کسری که از کهتران

کرا باشد انديش هی مهتران

چنين گفت کان کس که داناترست

بهر آرزو بر تواناترست

کدامست دانا بدوشاه گفت

که دانش بود مرد را درنهفت

چنين گفت کان کو به فرمان ديو

نپردازد از راه کيهان خديو

ده اند اهرمن هم به نيروی شير

که آرند جان وخرد را به زير

بدو گفت کسری که ده ديو چيست

کزيشان خرد را ببايد گريست

چنين داد پاسخ که آز و نياز

دو ديوند با زور و گردن فراز

دگر خشم ور شکست وننگست وکين

چو نمام و دوروی و ناپاک دين

دهم آنک از کس ندارد سپاس

به نيکی وهم نيست يزدان شناس

بدو گفت ازين شوم ده باگزند

کدامست آهرمن زورمند

چنين داد پاسخ به کسری که آز

ستمکاره ديوی بود ديرساز

که اورا نبينند خشنود ايچ

همه درفزونيش باشد بسيچ

نياز آنک او را ز اندوه و درد

همی کور بينند و رخساره زرد

کزين بگذری خسرو اديو رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

اگر در زمانه کسی بی گزند

به تندی شود جان او دردمند

دگر ننگ ديوی بود با ستيز

هميشه ببد کرده چنگال تيز

دگر ديو کينست پرخشم وجوش

ز مردم بتابد گه خشم هوش

نه بخشايش آرد بروبر نه مهر

دژآگاه ديوی پرآژنگ چهر

دگر ديو نمام کو جز دروغ

نداند نراند سخن با فروغ

بماند سخن چين ودوروی ديو

بريده دل از بيم کيهان خديو

ميان دوتن کين وجنگ آورد

بکوشد که پيوستگی بشکرد

دگر ديو بی دانش وناسپاس

نباشد خردمند و نيکی شناس

به نزديک او رای و شرم اندکيست

به چشمش بدو نيک هردو يکيست

ز دانا بپرسيد پس شهريار

که چون ديو با دل کند کارزار

ببنده چه دادست کيهان خديو

که از کار کوته کند دست ديو

چنين داد پاسخ که دست خرد

ز کردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان تو را رهنمون

که راهی درازست پيش اندرون

ز شمشير ديوان خرد جوشنست

دل وجان داننده زو روشنست

گذشته سخن ياد دارد خرد

به دانش روان را همی پرورد

وگر خود بود آنک خوانيم خيم

که با او ندارد دل از ديو بيم

جهان خوش بود بردل نيک خوی

نگردد بگرد در آرزوی

سخنهای باينده گويم کنون

که دلرا به شادی بود رهنمون

هميشه خردمند و اميدوار

نبيند جز از شادی روزگار

نينديشد از کار بد يک زمان

ره راست گيرد نگيرد کمان

دگر هر که خشنود باشد به گنج

نيازد نيارد تنش را به رنج

کسی کو به گنج و درم ننگرد

همه روز او برخوشی بگذرد

دگر دين يزدان پرستست و بس

به رنج و به گنج و به آزرم کس

ز فرمان يزدان نگردد سرش

سرشت بدی نيست هم گوهرش

برين همنشانست پرهيز نيز

که نفروشد او راه يزدان به چيز

بدو گفت زين ده کدامست شاه

سوی نيکويها نماينده راه

چنين داد پاسخ که راه خرد

ز هر دانشی بی گمان بگذرد

همان خوی نيکوکه مردم بدوی

بماند همه ساله با آب روی

وزين گوهران گوهر استوار

تن خشندی ديدم از روزگار

وزيشان اميدست آهسته تر

برآسوده از رنج و شايست هتر

وزين گوهران آز ديدم به رنج

که همواره سيری نيابد ز گنج

بدو گفت شاه از هنرها چه به

که گردد بدو مرد جوينده مه

چنين داد پاسخ که هر کو ز راه

نگردد بود با تنی بيگناه

بيابد ز گيتی همه کام ونام

از انجام فرجام و آرام و کام

بپرسيد ازو نامبردار گو

کزين ده کدامين بود پيشرو

چنين داد پاسخ به آواز نرم

سخنهای دانش به گفتار گرم

فزونی نجويد برين بر خرد

خرد بی گمان برهنر بگذرد

وزان پس ز دانا بپرسيد مه

که فرهنگ مردم کدامست به

چنين داد پاسخ که دانش بهست

خردمند خود برجهان برمهست

که دانا بلندی نيازد به گنج

تن خويش را دور دارد ز رنج

ز نيروی خصمش بپرسيد شاه

که چون جست خواهی همی دستگاه

چنين داد پاسخ که کردار بد

بود خصم روشن روان وخرد

ز دانا بپرسيد پس دادگر

که فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنين داد پاسخ بدو رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بی هنر زار وخوارست وسست

به فرهنگ باشد روان تندرست

بدو گفت جان را زدودن بچيست

هنرهای تن را ستودن بچيست

بگويم کنون گفتها سر به سر

اگر يادگيری همه دربدر

خرد مرد را خلعت ايزديست

ز انديشه دورست ودور از بديست

هنرمند کز خويشتن درشگفت

بماند هنر زو نبايد گرفت

همان خوش منش مردم خويش دار

نباشد به چشم خردمند خوار

اگر بخشش ودانش و رسم و داد

خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگی و افزونی و راستی

همی گيرد از خوی بدکاستی

ازان پس بپرسيد کسری ازوی

که ای نامور مرد فرهنگ جوی

بزرگی به کوشش بود گر به بخت

که يابد جهاندار ازو تاج وتخت

چنين داد پاسخ که بخت وهنر

چنانند چون جفت با يکديگر

چنان چون تن وجان که يارند وجفت

تنومند پيدا و جان در نهفت

همان کالبد مرد را پوششست

اگر بخت بيدار در کوششست

به کوشش نيايد بزرگی به جای

مگر بخت نيکش بود رهنمای

و ديگر که گيتی فسانه ست و باد

چو خوابی که بيننده دارد به ياد

چو بيدار گردد نبيند به چشم

اگر نيکويی ديد اگر درد وخشم

دگر پرسشی برگشاد از نهفت

بدانا ستوده کدامست گفت

چنين داد پاسخ که شاهی که تخت

بيارايد و زور يابد ز بخت

اگر دادگر باشد و ني کنام

بيابد ز گفتار و کردار کام

بدو گفت کاندر جهان مستمند

کدامست بدروز و ناسودمند

چنين داد پاسخ که درويش زشت

که نه کام يابد نه خرم بهشت

بپرسيد و گفتا که بدبخت کيست

که همواره از درد بايد گريست

چنين داد پاسخ که داننده مرد

که دارد ز کردار بد روی زرد

بپرسيد ازو گفت خرسند کيست

به بيشی ز چيز آرزومند کيست

چنين داد پاسخ که آنکس که مهر

ندارد برين گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شايست هتر

چنين گفت کان کس که آهسته تر

بپرسيد ازو گفت آهسته کيست

که بر تيز مردم ببايد گريست

چنين داد پاسخ که از عيب جوی

نگر تاکه پيچد سر از گفتگوی

به نزديک او شرم و آهستگی

هنرمندی و رای و شايستگی

بپرسيد ازو نامور شهريار

که ازمردمان کيست اميدوار

چنين گفت کان کس که کوشاترست

دوگوشش بدانش نيوشاترست

بپرسيد ازو شهريار جهان

از آگاهی نيک و بد در نهان

چنين داد پاسخ که از آگهی

فراوان بود کژ ومغزش تهی

مگر آنک گفتند خاکست جای

ندانم چه گويم ز ديگر سرای

بدو گفت کسری که آباد شهر

کدامست و مازو چه داريم بهر

چنين داد پاسخ که آبادجای

ز داد جهاندار باشد به پای

بپرسيد کسری که بيدارتر

پسنديده تر مرد وهشيارتر

به گيتی کدامست بامن بگوی

که بفزايد از دانش آبروی

چنين داد پاسخ که دانای پير

که با آزمايش بود يادگير

بدو گفت کسری که رامش کراست

که دارد به شادی همی پشت راست

چنين داد پاسخ که هر کو زبيم

بود ايمن و باشدش زر و سيم

بدو گفت ما را ستايش به چيست

به نزديک هرکس پسنديده کيست

چنين داد پاسخ که او را نياز

بپوشد همی رشک با ننگ و آز

همان رشک و کينش نباشد نهان

پسنديده او باشد اندر جهان

ز مرد شکيبا بپرسيد شاه

که از صبر دارد به سر بر کلاه

چنين گفت کان کس که نوميد گشت

دل تيره رايش چوخورشيد گشت

دگرآنک روزش ببايد شمرد

به کار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم دردل کيست بيش

کز اندوه سيرآيد از جان خويش

چنين داد پاسخ که آنکو ز تخت

بيفتاد و نوميد گردد ز بخت

بپرسيد ازو شهريار بلند

که از ما که دارد دلی دردمند

چنين گفت کان کو خردمند نيست

توانگر کش از بخت فرزند نيست

بپرسيد شاه از دل مستمند

نشسته به گرم اندرون بی گزند

بدو گفت با دانشی پارسا

که گردد برو ابلهی پادشا

بپرسيد نوميدتر کس کدام

که دارد توانايی و نيک نام

چنين گفت کان کو ز کار بزرگ

بيفتد بماند نژند وسترگ

بپرسيد ازو شاه نوشين روان

که ای مرد دانا و روشن روان

که دانی که بی نام وآرايشست

که او از در مهر و بخشايشست

بدو گفت مرد فراوان گناه

گنهکار درويش و بی دستگاه

بپرسيد وگفتش که برگوی راست

که تا از گذشته پشيمان کراست

چنين داد پاسخ که آن تيره ترگ

که بر سر نهد پادشا روز مرگ

پشيمان شود دل کند پرهراس

که جانش به يزدان بود ناسپاس

وديگر که کردار دارد بسی

به نزديک آن ناسپاسان کسی

بپرسيد وگفت ای خرد يافته

هنرها يک اندر دگر بافته

چه دانی کزو تن بود سودمند

همان بر دل هر کسی ارجمند

چنين داد پاسخ که ناتندرست

که دل را جز از شادمانی نجست

چو از درد روزی بسستی بود

همه آرزو تندرستی بود

بپرسيد و گفتش که از آرزوی

چه بيشست پيداکن ای نيک خوی

بدو گفت چون سرفرازی بود

همه آرزو بی نيازی بود

چو ازبی نيازی بود تندرست

نبايد جز از کام دل چيز جست

ازان پس چنين گفت با رهنمون

که بردل چه انديشه آيد فزون

چنين داد پاسخ که ای را سه روی

بسازد خردمند با راه جوی

يکی آنک انديشد از روز بد

مگر بی گنه برتنش بد رسد

بترسد ز کار فريبنده دوست

که با مغز جان خواهد وخون وپوست

سه ديگر ز بيدادگر شهريار

که بيگار بستاند از مرد کار

چه نيکو بود گردش روزگار

خرديافته مرد آموزگار

جهان روشن وپادشا دادگر

ز گردون نيابی فزون زين هنر

بپرسيدش از دين و از راستی

کزو دور باشد بدو کاستی

بدو گفت شاها بدينی گرای

کزو نگسلد ياد کرد خدای

همان دوری از کژی و راه ديو

بترس از جهانبان و کيهان خديو

به فرمان يزدان نهاده دو گوش

وزيشان نباشد کسی با خروش

ازان پس بپرسيدش از پادشا

که فرماروانست بر پارسا

کزايشان کدامست پيروزبخت

که باشد به گيتی سزاوار تخت

چنين گفت کان کوبود دادگر

خرد دارد و رای و شرم و هنر

بپرسيدش از دوستان کهن

که باشند هم کوشه و يک سخن

چنين داد پاسخ که از مرد دوست

جوانمردی وداد دادن نکوست

نخواهد به تو بد به آزرم کس

به سختی بود يار و فريادرس

بدو گفت کسری کرا بيش دوست

که با او يکی بود از مغز و پوست

چنين داد پاسخ که از نيک دل

جدايی نخواهد جز از دل گسل

دگر آنکسی کو نوازند هتر

نکوتر به کردار و سازنده تر

بپرسيد دشمن کرا بيشتر

که باشد بدو بر بداندي شتر

چنين داد پاسخ که برترمنش

که باشد فروان بدو سرزنش

همان نيز کاو از دارد درشت

پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسيد تا جاودان دوست کيست

ز درد جدايی که خواهد گريست

چنين داد پاسخ که کردار نيک

نخواهد جدا بودن از يار نيک

چه ماند بدو گفت جاويد چيز

که آن چيز کمی نگيرد به نيز

چنين داد پاسخ که انباز مرد

نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

چنين گفت کين جان دانا بود

که بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه ای خداوند مهر

چه باشد به پهنا فزون از سپهر

چنين گفت کان شاه بخشنده دست

وديگر دل مرد يزدان پرست

بپرسيد وگفتا چه با زيب تر

کزان برفرازد خردمند سر

چنين داد پاسخ که ای پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنی

همی خشن خشک اندر آب افگنی

بدو گفت اندر چه چيزست رنج

کزو کم شود مرد را آز گنج

بدو داد پاسخ که ای شهريار

هميشه دلت باد چون نوبهار

پرستنده ی شاه بدخو ز رنج

نخواهد تن و زندگانی و گنج

بپرسيد وگفتش چه ديدی شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

چنين گفت با شاه بوزرجمهر

که يک سر شگفتست کار سپهر

يکی مرد بينيم با دستگاه

کلاهش رسيده بابر سياه

که او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونی نداند نه کاست

يکی گردش آسمان بلند

ستاره بگويد که چونست وچند

فلک رهنمونش به سختی بود

همه بهر او شوربختی بود

گرانتر چه دانی بدو گفت شاه

چنين داد پاسخ که سنگ گناه

بپرسيد کز برتری کارها

ز گفتارها هم ز کردارها

کدامست با ننگ و با سرزنش

که باشد ورا هر کسی بدکنش

چنين داد پاسخ که ز فتی ز شاه

ستيهيدن مردم بيگناه

توانگرکه تنگی کند درخورش

دريغ آيدش پوشش و پرورش

زنانی که ايشان ندارند شرم

بگفتن ندارند آواز نرم

همان نيک مردان که تندی کنند

وگر تنگ دستان بلندی کنند

دروغ آنک بی رنگ و زشتست وخوار

چه بر نابکار و چه بر شهريار

به گيتی ز نيکی چه چيزست گفت

که هم آشکارست و هم در نهفت

کزو مرد داننده جوشن کند

روان را بدان چيز روشن کند

چنين داد پاسخ که کوشان بدين

به گيتی نيابد جز از آفرين

دگر آنک دارد ز يزدان سپاس

بود دانشی مرد نيکی شناس

بدو گفت کسری که کرده چه به

چه ناکرده از شاه وز مرد مه

چه بهتر کزو باز داريم چنگ

گرفته چه بهتر ز بهر درنگ

چه بهتر ز فرمودن وداشتن

وگر مرد را خوار بگذاشتن

به پاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بيگناهان بخوابند چشم

دگر آنک بيدار داری روان

بکوشی تو در کارها تا توان

فروهشته کين برگرفته اميد

بتابد روان زو به کردار شيد

ز کار بزه چند يابی مزه

بيفگن مزه دور باش از بزه

سپاس ازخداوند خورشيد و ماه

که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو اين کار دلگيرت آمد ببن

ز شطرنج بايد که رانی سخن

داستان مهبود با زروان

شاهنامه » داستان مهبود با زروان

داستان مهبود با زروان

چنين گفت موبد که بر تخت عاج

چو کسری کسی نيز ننهاد تاج

به بزم و برزم و به پرهيز وداد

چنو کس ندارد ز شاهان به ياد

ز دانندگان دانش آموختی

دلش را بدانش برافروختی

خور وخواب با موبدان داشتی

همی سر به دانش برافراشتی

برو چون روا شد به چيزی سخن

تو ز آموختن هيچ سستی مکن

نبايد که گويی که دانا شدم

به هر آرزو بر توانا شدم

چو اين داستان بشنوی يادگير

ز گفتار گوينده دهقان پير

بپرسيدم از روزگار کهن

ز نوشين روان ياد کرد اين سخن

که او را يکی پاک دستور بود

که بيدار دل بود و گنجور بود

دلی پرخرد داشت و رای درست

ز گيتی به جز نيکنامی نجست

که مهبود بدنام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند بودش چو خرم بهار

هميشه پرستنده ی شهريار

شهنشاه چون بزم آراستی

و گر به رسم موبدی خواستی

نخوردی جز ازدست مهبود چيز

هم ايمن بدی زان دو فرزند نيز

خورش خانه در خان او داشتی

تن خويش مهمان او داشتی

دو فرزند آن نامور پارسا

خورش ساختندی بر پادشا

بزرگان ز مهبود بردند رشک

همی ريختندی برخ بر سرشک

يکی نامور بود زروان به نام

که او را بدی بر در شاه کام

کهن بود و هم حاجب شاه بود

فروزنده ی رسم درگاه بود

ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی

همه ساله بودی پر از آبروی

همی ساختی تا سر پادشا

کند تيز برکار آن پارسا

ببد گفت از ايشان نديد ايچ راه

که کردی پرآزار زان جان شاه

خردمند زان بد نه آگاه بود

که او را به درگاه بدخواه بود

ز گفتار و کردار آن شوخ مرد

نشد هيچ مهبود را روی زرد

چنان بد که يک روز مردی جهود

ز زروان درم خواست از بهر سود

شد آمد بيفزود در پيش اوی

برآميخت با جان بدکيش اوی

چو با حاجب شاه گستاخ شد

پرستنده ی خسروی کاخ شد

ز افسون سخن رفت روزی نهان

ز درگاه وز شهريار جهان

ز نيرنگ وز تنبل و جادويی

ز کردار کژی وز بدخويی

چو زروان به گفتار مرد جهود

نگه کرد وزان سان سخنها شنود

برو راز بگشاد و گفت اين سخن

به جز پيش جان آشکارا مکن

يکی چاره بايد تو را ساختن

زمانه ز مهبود پرداختن

که او را بزرگی به جايی رسيد

که پای زمانه نخواهد کشيد

ز گيتی ندارد کسی رابکس

تو گويی که نوشين روانست و بس

جز از دست فرزند مهبود چيز

خورشها نخواهد جهاندار نيز

شدست از نوازش چنان پرمنش

که هزمان ببوسد فلک دامنش

چنين داد پاسخ به زروان جهود

کزين داوری غم نبايد فزود

چو برسم بخواهد جهاندار شاه

خورشها ببين تا چه آيد به راه

نگر تابود هيچ شير اندروی

پذيره شو وخوردنيها ببوی

همان بس که من شير بينم ز دور

نه مهبود بينی تو زنده نه پور

که گر زو خورد بی گمان روی و سنگ

بريزد هم اندر زمان بی درنگ

نگه کرد زروان به گفتار اوی

دلش تازه تر شد به ديدار اوی

نرفتی به درگاه بی آن جهود

خور و شادی و کام بی او نبود

چنين تا برآمد برين چندگاه

بد آموز پويان به درگاه شاه

دو فرزند مهبود هر بامداد

خرامان شدندی برشاه راد

پس پرده ی نامور کدخدای

زنی بود پاکيزه و پاک رای

که چون شاه کسری خورش خواستی

يکی خوان زرين بياراستی

سه کاسه نهادی برو از گهر

به دستار زربفت پوشيده سر

زدست دو فرزند آن ارجمند

رسيدی به نزديک شاه بلند

خورشها زشهد وز شير و گلاب

بخوردی وآراستی جای خواب

چنان بد که يک روز هر دو جوان

ببردند خوان نزدنوشين روان

به سر برنهاده يکی پيشکار

که بودی خورش نزد او استوار

چو خوان اندرآمد به ايوان شاه

بدو کرد زروان حاجب نگاه

چنين گفت خندان به هر دو جوان

که ای ايمن از شاه نوشي نروان

يکی روی بنمای تا زين خورش

که باشد همی شاه را پرورش

چه رنگست کايد همی بوی خوش

يکی پرنيان چادر از وی بکش

جوان زان خورش زود بگشاد روی

نگه کرد زروان ز دور اند روی

هميدون جهود اندرو بنگريد

پس آمد چو رنگ خورشها بديد

چنين گفت زان پس به سالار بار

که آمد درختی که کشتی به بار

ببردند خوان نزد نوشين روان

خردمند و بيدار هر دو جوان

پس خوان همی رفت زروان چو گرد

چنين گفت با شاه آزادمرد

که ای شاه نيک اختر و دادگر

تو بی چاشنی دست خوردن مبر

که روی فلک بخت خندان تست

جهان روشن از تخت و ميدان تست

خورشگر بياميخت با شير زهر

بدانديش را باد زين زهر بهر

چو بشنيد زو شاه نوشين روان

نگه کرد روشن به هر دوجوان

که خواليگرش مام ايشان بدی

خردمند و با کام ايشان بدی

جوانان ز پاکی وز راستی

نوشتند بر پشت دست آستی

همان چون بخوردند از کاسه شير

توگويی بخستند هر دو به تير

بخفتند برجای هر دو جوان

بدادند جان پيش نوشي نروان

چوشاه جهان اندران بنگريد

برآشفت و شد چون گل شنبليد

بفرمود کز خان مهبود خاک

برآريد وز کس مداريد باک

بر آن خاک بايد بريدن سرش

مه مهبود مانا مه خواليگرش

به ايوان مهبود در کس نماند

ز خويشان او درجهان بس نماند

به تاراج داد آن همه خواسته

زن و کودک و گنج آراسته

رسيده از آن کار زروان به کام

گهی کام ديد اندر آن گاه نام

به نزديک او شد جهود ارجمند

برافراخت سر تا بابر بلند

بگشت اندرين نيز چندی سپهر

درستی نهان کرده از شاه چهر

چنان بد که شاه جهان کدخدای

به نخچير گوران همی کرد رای

بفرمود تا اسب نخچيرگاه

بسی بگذرانند در پيش شاه

ز اسبان که کسری همی بنگريد

يکی را بران داغ مهبود ديد

ازان تازی اسبان دلش برفروخت

به مهبود بر جای مهرش بسوخت

فروريخت آب از دو ديده بدرد

بسی داغ دل ياد مهبود کرد

چنين گفت کان مرد با جاه و رای

ببردش چنان ديو ريمن ز جای

بدان دوستداری و آن راستی

چرا زد روانش درکاستی

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستی نهان

وزان جايگه سوی نخچيرگاه

بيامد چنان داغ دل کينه خواه

ز هر کس بره برسخن خواستی

ز گفتارها دل بياراستی

سراينده بسيار همراه کرد

به افسانه ها راه کوتاه کرد

دبيران و زروان و دستور شاه

برفتند يک روز پويان به راه

سخن رفت چندی ز افسون و بند

ز جادوی و آهرمن پرگزند

به موبد چنين گفت پس شهريار

که دل رابه نيرنگ رنجه مدار

سخن جز به يزدان و از دين مگوی

ز نيرنگ جادو شگفتی مجوی

بدو گفت زروان انوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

ز جادو سخن هرچ گويند هست

نداند جز از مرد جادوپرست

اگر خوردنی دارد از شير بهر

پديدار گرداند از دور زهر

چو بشنيد نوشين روان اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

ز مهبود و هر دو پسر ياد کرد

برآورد بر لب يکی باد سرد

به ز روان نگه کرد و خامش بماند

سبک با ره گامزن را براند

روانش ز انديشه پر دود بود

که زروان بدانديش مهبود بود

همی گفت کين مرد ناسازگار

ندانم چه کرد اندران روزگار

که مهبود بردست ماکشته شد

چنان دوده را روز برگشته شد

مگر کردگار آشکارا کند

دل و مغز ما را مدارا کند

که آلوده بينم همی زو سخن

پر از دردم از روزگار کهن

همی رفت با دل پر از درد وغم

پرآژنگ رخ ديدگان پر ز نم

به منزل رسيد آن زمان شهريار

سراپرده زد بر لب جويبار

چو زروان بيامد به پرده سرای

ز بيگانه پردخت کردند جای

ز جادو سخن رفت وز شهد و شير

بدو گفت شد اين سخن دلپذير

ز مهبود زان پس بپرسيد شاه

ز فرزند او تا چرا شد تباه

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنيد

ز زروان گنهکاری آمد پديد

بدو گفت کسری سخن راست گوی

مکن کژی و هيچ چاره مجوی

که کژی نيارد مگر کار بد

دل نيک بد گردد از يار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت

نهفته پديد آوريد از نهفت

گنه يک سر افگند سوی جهود

تن خويش راکرد پر درد و دود

چو بشنيد زو شهريار بلند

هم اندر زمان پای کردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود

دواسبه سواری به کردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند

بپرسيد زو نرم شاه بلند

که اين کار چون بود با من بگوی

بدست دروغ ايچ منمای روی

جهود از جهاندار زنهار خواست

که پيداکند راز نيرنگ راست

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنيد خيره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

به پيش ردان دادگر شهريار

بفرمود پس تا دو دار بلند

فروهشته از دار پيچان کمند

بزد مرد دژخيم پيش درش

نظاره بروبر همه کشورش

به يک دار زروان و ديگر جهود

کشنده برآهخت و تندی نمود

بباران سنگ و بباران تير

بدادند سرها به نيرنگ شير

جهان را نبايد سپردن ببد

که بر بد گمان بی گمان بد رسد

ز خويشان مهبود چندی بجست

کزيشان بيابد کسی تندرست

يکی دختری يافت پوشيده روی

سه مرد گرانمايه و ني کخوی

همه گنج زروان بديشان نمود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بريان شدی

شب تيره تا روز گريان بدی

ز يزدان همی خواستی زينهار

همی ريختی خون دل برکنار

به درويش بخشيد بسيار چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

که يزدان گناهش ببخشد مگر

ستمگر نخواند ورا دادگر

کسی کو بود پاک و يزدان پرست

نيازد به کردار بد هيچ دست

که گرچند بد کردن آسان بود

به فرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود

نماند نهان آشکارا شود

وگر چند نرمست آواز تو

گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان

همان به که نيکی کنی درجهان

چو بيرنج باشی و پاکيزه رای

ازو بهره يابی به هر دو سرای

کنون کار زروان و مرد جهود

سرآمد خرد را ببايد ستود

اگر دادگر باشی و سرفراز

نمانی و نامت بماند دراز

تن خويش را شاه بيدادگر

جز از گور و نفرين نيارد به سر

اگر پيشه دارد دلت راستی

چنان دان که گيتی بياراستی

چه خواهی ستايش پس ازمرگ تو

خرد بايد اين تاج و اين ترگ تو

چنان کز پس مرگ نوشين روان

ز گفتار من داد او شد جوان

ازان پس که گيتی بدوگشت راست

جز از آفرين در بزرگی نخواست

بخفتند در دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش وگرگ

مهان کهتری را بياراستند

به ديهيم بر نام او خواستند

بياسود گردن ز بند زره

ز جوشن گشادند گردان گره

ز کوپال وخنجر بياسود دوش

جز آواز رامش نيامد به گوش

کسی را نبد با جهاندار تاو

بپيوست با هرکسی باژ و ساو

جهاندار دشواری آسان گرفت

همه ساز نخچير و ميدان گرفت

نشست اندر ايوان گوهرنگار

همی رای زد با می وميگسار

يکی شارستان کرد به آيين روم

فزون از دو فرسنگ بالای بوم

بدو اندرون کاخ و ايوان و باغ

به يک دست رود و به يک دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر

که کسری بپيمود و برداشت بهر

برآورد زو کاخهای بلند

نبد نزد کس درجهان ناپسند

يکی کاخ کرد اندران شهريار

بدو اندر ايوان گوهرنگار

همه شوشه ی طاقها سيم و زر

بزر اندرون چند گونه گهر

يکی گنبد از آبنوس وز عاج

به پيکر ز پيلسته و شيز و ساج

ز روم وز هند آنک استاد بود

وز استاد خويشش هنر ياد بود

ز ايران وز کشور نيمروز

همه کارداران گيتی فروز

همه گرد کرد اندران شارستان

که هم شارستان بود و هم کارستان

اسيران که از بربر آورده بود

ز روم وز هر جای کازرده بود

وزين هر يکی را يکی خانه کرد

همه شارستان جای بيگانه کرد

چو از شهر يک سر بپرداختند

بگرد اندرش روستا ساختند

بياراست بر هر سويی کشتزار

زمين برومند و هم ميوه دار

ازين هريکی را يکی کار داد

چوتنها بد از کارگر يار داد

يکی پيشه کار و دگر کشت ورز

يکی آنک پيمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه يزدا نپرست

يکی سرفراز و دگر زيردست

بياراست آن شارستان چون بهشت

نديد اندرو چشم يک جای زشت

ورا سورستان کرد کسری به نام

که درسور يابد جهاندار کام

جز از داد و آباد کردن جهان

نبودش به دل آشکار و نهان

زمانه چو او را ز شاهی ببرد

همه تاج ديگر کسی را سپرد

چنان دان که يک سر فريبست و بس

بلندی وپستی نماند بکس

کنون جنگ خاقان و هيتال گير

چو رزم آيدت پيش کوپال گير

چه گويد سخنگوی باآفرين

ز شاه وز هيتال وخاقان چين

داستان بوزرجمهر

شاهنامه » داستان بوزرجمهر

داستان بوزرجمهر

نگر خواب را بيهده نشمری

يکی بهره دانی ز پيغمبری

به ويژه که شاه جهان بيندش

روان درخشنده بگزيندش

ستاره زند رای با چرخ و ماه

سخنها پراگنده کرده به راه

روانهای روشن ببيند به خواب

همه بودنيها چوآتش برآب

شبی خفته بد شاه نوشين روان

خردمند و بيدار و دولت جوان

چنان ديد درخواب کز پيش تخت

برستی يکی خسروانی درخت

شهنشاه را دل بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

بر او بران گاه آرام و ناز

نشستی يکی تيزدندان گراز

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشين روان خواستی

چوخورشيد برزد سر از برج گاو

ز هر سو برآمد خروش چگاو

نشست از بر تخت کسری دژم

ازان ديده گشته دلش پر ز غم

گزارنده ی خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن کجا ديد در خواب شاه

بدان موبدان نماينده راه

گزارنده ی خواب پاسخ نداد

کزان دانش او را نبد هيچ ياد

به نادانی آنکس که خستو شود

ز فام نکوهنده يک سو شود

ز داننده چون شاه پاسخ نيافت

پرانديشه دل را سوی چاره تافت

فرستاد بر هر سويی مهتری

که تا باز جويد ز هر کشوری

يکی بدره با هر يکی يار کرد

به برگشتن اميد بسيار کرد

به هر بدره ای بد درم ده هزار

بدان تاکند در جهان خواستار

گزارنده خواب دانا کسی

به هر دانشی راه جسته بسی

که بگزارد اين خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

يکی بدره آگنده او را دهند

سپاسی به شاه جهان برنهند

به هر سو بشد موبدی کاردان

سواری هشيوار بسيار دان

يکی از ردان نامش آزادسرو

ز درگاه کسری بيامد به مرو

بيامد همه گرد مرو او بجست

يکی موبدی ديد بازند و است

همی کودکان را بياموخت زند

به تندی و خشم و ببانگ بلند

يکی کودکی مهتر ايدر برش

پژوهنده زند وا ستا سرش

همی خواندنديش بوزرجمهر

نهاده بران دفتر از مهر چهر

عنانرا بپيچيد موبد ز راه

بيامد بپرسيد زو خواب شاه

نويسنده گفت اين نه کارمنست

زهر دانشی زند يارمنست

ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر

بدو داد گوش و بر افروخت چهر

باستاد گفت اين شکارمنست

گزاريدن خواب کارمنست

يکی بانگ برزد برو مرد است

که تو دفتر خويش کردی درست

فرستاده گفت ای خردمند مرد

مگر داند او گرد دانا مگرد

غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد

بگوی آنچ داری بدو گفت ياد

نگويم من اين گفت جز پيش شاه

بدانگه که بنشاندم پيش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم

دگر هرچ بايستش از بيش و کم

برفتند هر دو برابر ز مرو

خرامان چو زير گل اندر تذرو

چنان هم گرازان و گويان ز شاه

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

رسيدند جايی کجا آب بود

چو هنگامه خوردن و خواب بود

به زير درختی فرود آمدند

چوچيزی بخوردند و دم بر زدند

بخفت اندران سايه بوزرجمهر

يکی چادر اندرکشيده به چهر

هنوز اين گرانمايه بيدار بود

که با او به راه اندرون يار بود

نگه کرد و پيسه يکی مار ديد

که آن چادر از خفته اندر کشيد

ز سر تا به پايش ببوييد سخت

شد ازپيش اونرم سوی درخت

چو مار سيه بر سر دار شد

سر کودک از خواب بيدار شد

چو آن اژدها شورش او شنيد

بران شاخ باريک شد ناپديد

فرستاده اندر شگفتی بماند

فراوان برو نام يزدان بخواند

به دل گفت کين کودک هوشمند

بجايی رسد در بزرگی بلند

وزان بيشه پويان به راه آمدند

خرامان به نزديک شاه آمدند

فرستاده از پيش کودک برفت

برتخت کسری خراميد تفت

بدو گفت کای شاه نوشين روان

تويی خفته بيدار و دولت جوان

برفتم ز درگاه شاها به مرو

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز فرهنگيان کودکی يافتم

بياوردم و تيز بشتافتم

بگفت آن سخن کزلب او شنيد

ز مار سياه آن شگفتی که ديد

جهاندار کسری ورا پيش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

چوبشنيد دانا ز نوشين روان

سرش پرسخن گشت و گويا زبان

چنين داد پاسخ که در خان تو

ميان بتان شبستان تو

يکی مرد برناست کز خويشتن

به آرايش جامه کردست زن

ز بيگانه پردخته کن جايگاه

برين رای ما تا نيابند راه

بفرمای تا پيش تو بگذرند

پی خويشتن بر زمين بسپرند

بپرسيم زان ناسزای دلير

که چون اندر آمد به بالين شير

ز بيگانه ايوانش پردخت کرد

درکاخ شاهنشهی سخت کرد

بتان شبستان آن شهريار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

همه پيش کسری برفتند نرم

نديدند ازين سان کسی در ميان

برآشفت کسری چو شير ژيان

گزارنده گفت اين نه اندر خورست

غلامی ميان زنان اندرست

شمن گفت رفتن بافزون کنيد

رخ از چادر شرم بيرون کنيد

دگر باره بر پيش بگذاشتند

همه خواب را خيره پنداشتند

غلامی پديد آمد اندر ميان

به بالای سرو و بچهر کيان

تنش لرز لرزان به کردار بيد

دل از جان شيرين شده نا اميد

کنيزک بدان حجره هفتاد بود

که هر يک به تن سرو آزاد بود

يکی دختری مهتر چاج بود

به بالای سرو و ببر عاج بود

غلامی سمن پيکر و مشک بوی

به خان پدر مهربان بد بدوی

بسان يکی بنده در پيش اوی

به هر جا که رفتی بدی خويش اوی

بپرسيد ز و گفت کين مرد کيست

کسی کو چنين بنده پرورد کيست

چنين برگزيدی دلير و جوان

ميان شبستان نوشين روان

چنين گفت زن کين ز من کهترست

جوانست و با من ز يک مادرست

چنين جامه پوشيد کز شرم شاه

نيارست کردن به رويش نگاه

برادر گر از تو بپوشيد روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

چو بشنيد اين گفته نوشين روان

شگفت آمدش کار هر دو جوان

برآشفت زان پس به دژخيم گفت

که اين هر دو در خاک بايد نهفت

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

پس پرده ی شاه نوشين روان

برآويختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه

گزارنده ی خواب را بدره داد

ز اسب وز پوشيدنی بهره داد

فرومانده از دانش او شگفت

ز گفتارش اندازه ها برگرفت

نوشتند نامش به ديوان شاه

بر موبدان نماينده راه

فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

همی روز روزش فزون بود بخت

بدو شادمان بد دل شاه سخت

دل شاه کسری پر از داد بود

به دانش دل ومغزش آباد بود

بدرگاه بر موبدان داشتی

ز هر دانشی بخردان داشتی

هميشه سخن گوی هفتاد مرد

به درگاه بودی بخواب و بخورد

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

ز داد و دهش وز می و ميگسار

زهر موبدی نوسخن خواستی

دلش را بدانش بياراستی

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

سراينده وزيرک وخوب چهر

چنان بدکزان موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همی دانش آموخت و اندر گذشت

و زان فيلسوفان سرش برگذشت

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاين موبدان را بخوان

که باشند دانا و دانش پذير

سراينده و باهش و ياد گير

برفتند بيداردل موبدان

زهر دانشی راز جسته ردان

چو نان خورده شد جام می خواستند

به می جان روشن بياراستند

بدانندگان شاه بيدار گفت

که دانش گشاده کنيد از نهفت

هران کس که دارد به دل دانشی

بگويد مرا زو بود رامشی

ازيشان هران کس که دانا بدند

بگفتن دلير و توانا بدند

زبان برگشادند برشهريار

کجا بود داننده را خواستار

چو بوزرجمهر آن سخنها شنيد

بدانش نگه کردن شاه ديد

يکی آفرين کرد و بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد و راست

زمين بنده تاج وتخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

که بگشايد از بند گوينده را

بگويم و گر چند بی مايه ام

بدانش در از کمترين پايه ام

نکوهش نباشد که دانا زبان

گشاده کند نزد نوشين روان

نگه کرد کسری بداننده گفت

که دانش چرا بايد اندر نهفت

چوان برزبان پادشاهی نمود

ز گفتار او روشنايی فزود

بدو گفت روشن روان آنکسی

که کوتاه گويد به معنی بسی

کسی را که مغزش بود پرشتاب

فراوان سخن باشد و دير ياب

چو گفتار بيهوده بسيار گشت

سخن گوی در مردمی خوارگشت

هنرجوی و تيمار بيشی مخور

که گيتی سپنجست و ما بر گذر

همه روشنيهای تو راستيست

ز تاری وکژی ببايد گريست

دل هرکسی بنده ی آرزوست

وزو هر يکی را دگرگونه خوست

سر راستی دانش ايزدست

چو دانستيش زو نترسی بدست

خردمند ودانا و روشن روان

تنش زين جهانست وجان زان جهان

هران کس که در کار پيشی کند

همه رای وآهنگ بيشی کند

بنايافت رنجه مکن خويشتن

که تيمارجان باشد و رنج تن

ز نيرو بود مرد را راستی

ز سستی دروغ آيد وکاستی

ز دانش چوجان تو را مايه نيست

به از خامشی هيچ پيرايه نيست

چو بردانش خويش مهرآوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

توانگر بود هر کرا آز نيست

خنک بنده کش آز انباز نيست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

توانگر شد آنکس که خشنود گشت

بدو آز و تيمار او سود گشت

بموختن گر فروتر شوی

سخن را ز دانندگان بشنوی

به گفتار گرخيره شد رای مرد

نگردد کسی خيره همتای مرد

هران کس که دانش فرامش کند

زبان را به گفتار خامش کند

چوداری بدست اندرون خواسته

زر و سيم و اسبان آراسته

هزينه چنان کن که بايدت کرد

نشايد گشاد و نبايد فشرد

خردمند کز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد تن خويشتن داد مرد

چنان دان که پيروز شد در نبرد

مگو آن سخن کاندرو سود نيست

کزان آتشت بهره جز دود نيست

مينديش ازان کان نشايد بدن

نداند کس آهن به آب آژدن

فروتن بود شه که دانا بود

به دانش بزرگ و توانا بود

هر آنکس که او کرده ی کردگار

بداند گذشت از بد روزگار

پرستيدن داور افزون کند

ز دل کاوش ديو بيرون کند

بپرهيزد از هرچ ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

به يزدان گراييم فرجام کار

که روزی ده اويست و پروردگار

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

حکيمان همه تازه کردند چهر

يکی انجمن ماند اندر شگفت

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

جهاندار کسری درو خيره ماند

سرافراز روزی دهان را بخواند

بفرمود تا نام او سر کنند

بدانگه که آغاز دفتر کنند

ميان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشيد تابنده شد بر سپهر

ز پيش شهنشاه برخاستند

برو آفرينی نو آراستند

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

که مغز ودلش باخرد بود جفت

زبان تيز بگشاد مرد جوان

که پاکيزه دل بود و روش نروان

چنين گفت کز خسرو دادگر

نپيچيد بايد به انديشه سر

کجا چون شبانست ما گوسفند

و گر ما زمين او سپهر بلند

نشايد گذشتن ز پيمان اوی

نه پيچيدن از رای و فرمان اوی

بشاديش بايد که باشيم شاد

چو داد زمانه بخواهيم داد

هنرهاش گسترده اندرجهان

همه راز او داشتن درنهان

مشو با گراميش کردن دلير

کزآتش بترسد دل نره شير

اگر کوه فرمانش دارد سبک

دلش خيره خوانيم و مغزش تنک

همه بد ز شاهست و نيکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سرتاجور فر يزدان بود

خردمند ازو شاد وخندان بود

ازآهرمنست آن کزو شاد نيست

دل و مغزش از دانش آباد نيست

شنيدند گفتار مرد جوان

فروبست فرتوت را زو زبان

پراگنده گشتند زان انجمن

پر از آفرين روز و شبشان دهن

دگر هفته روشن دل شهريار

همی بود داننده را خواستار

دل از کار گيتی به يکسو کشيد

کجا خواست گفتار دانا شنيد

کسی کو سرافراز درگاه بود

به دانندگی درخور شاه بود

برفتند گويندگان سخن

جوان و جهانديده مرد کهن

سرافراز بوزرجمهرجوان

بشد باحکيمان روشن روان

حکيمان داننده و هوشمند

رسيدند نزديک تخت بلند

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

که کسری همی زو برافروخت چهر

ازيشان يکی بود فرزانه تر

بپرسيد ازو از قضا و قدر

که انجام و فرجام چونين سخن

چه گونه است و اين برچه آيد ببن

چنين داد پاسخ که جوينده مرد

دوان وشب و روز با کار کرد

بود راه روزی برو تارو تنگ

بجوی اندرون آب او با درنگ

يکی بی هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند برو بر درخت

چنينست رسم قضا و قدر

ز بخشش نيابی به کوشش گذر

جهاندار دانا و پروردگار

چنين آفريد اختر روزگار

دگرگفت کان چيز کافزون ترست

کدامست و بيشی که را در خورست

چنين گفت کان کس که داننده تر

به نيکی کرا دانش آيد ببر

دگرگفت کز ما چه نيکوترست

ز گيتی کرانيکويی درخورست

چنين داد پاسخ که آهستگی

کريمی وخوبی وشايستگی

فزونتر بکردن سرخويش پست

ببخشد نه از بهر پاداش دست

بکوشد بجويد بگرد جهان

خرامد به هنگام با همرهان

دگر گفت کاندر خردمند مرد

هنرچيست هنگام ننگ و نبرد

چنين گفت کان کس که آهوی خويش

ببيند بگرداند آيين وکيش

بپرسيد ديگر که در زيستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن

چنين داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

بداد وستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تيز و نا بردبار

بپرسيد ديگر که از انجمن

نگهبان کدامست برخويشتن

چنين گفت کان کو پس آرزوی

نرفت از کريمی وز نيک خوی

دگر کو بسستی نشد پيش کار

چو ديد او فزونی بدروزگار

دگرگفت کزبخشش نيک خوی

کدامست نيکوتر از هر دو سوی

کجا در دو گيتيش بارآورد

بسالی دو بارش بهارآورد

چنين گفت کان کس که با خواسته

ببخشش کند جانش آراسته

وگر بر ستاننده آرد سپاس

ز بخشنده بازارگانی شناس

دگر گفت کز مرد پيرايه چيست

وزان نيکوييها گرانمايه چيست

چنين داد پاسخ که بخشنده مرد

کجا نيکويی با سزاوار کرد

ببالد به کردار سرو بلند

چو باليد هرگز نباشد نژند

وگر ناسزا را بسايی به مشک

نبويد نرويد گل از خار خشک

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آيد ورای نايد ببر

يکی گفت کاندر سرای سپنج

نباشد خردمند بی درد و رنج

چه سازيم تا نام نيک آوريم

درآغاز فرجام نيک آوريم

بدو گفت شو دور باش از گناه

جهان را همه چون تن خويش خواه

هران چيزکانت نيايد پسند

تن دوست و دشمن دران برمبند

دگرگفت کوشش ز اندازه بيش

چن گويی کزين دوکدامست پيش

چنين داد پاسخ که اندر خرد

جز انديشه چيزی نه اندر خورد

بکوشی چو در پيش کار آيدت

چوخواهی که رنجی به بار آيدت

سزای ستايش دگر گفت کيست

اگر برنکوهيده بايد گريست

چنين گفت کان کو به يزدان پاک

فزون دارد اميد و هم بيم و باک

دگر گفت کای مرد روشن خرد

ز گردون چه بر سر همی بگذرد

کدامست خوشتر مرا روزگار

ازين برشده چرخ ناپايدار

سخن گوی پاسخ چنين داد باز

که هرکس که گشت ايمن و ب ینياز

به خوبی زمانه ورا داد داد

سزد گر نگيری جز از داد ياد

بپرسيد ديگر که دانش کدام

به گيتی که باشيم زو شادکام

چنين گفت کان کو بود بردبار

به نزديک اومرد بی شرم خوار

دگر گفت کان کو نجويد گزند

ز خوها کدامش بود سودمند

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

دگر گفت کان چيست ای هوشمند

که آيد خردمند را آن پسند

چنين گفت کان کو بود پر خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

دگر کو ز ناديدنيها اميد

چنان بگسلد دل چو از باد بيد

دگر گفت بد چيست بر پادشای

کزو تيره گردد دل پارسای

چنين داد پاسخ که بر شهريار

خردمند گويد که آهو چهار

يکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

و ديگر که دارد دل از بخش تنگ

دگر آنک رای خردمند مرد

به يک سو نهد روز ننگ و نبرد

چهارم که باشد سرش پرشتاب

نجويد به کار اندر آرام و خواب

بپرسيد ديگر که بی عيب کيست

نکوهيدن آزادگان را بچيست

چنين گفت کين رابه بخشيم راست

که جان وخرد درسخن پادشاست

گرانمايگان را فسون ودروغ

به کژی و بيداد جستن فروغ

ميانه بو د مرد کنداوری

نکوهشگر و سر پر از داوری

منش پستی وکام برپادشا

به بيهوده خستن دل پارسا

زبان راندن و ديده بی آب شرم

گزيدن خروش اندر آواز نرم

خردمند مردم که دارد روا

خرد دور کردن ز بهر هوا

بپرسيد ديگر يکی هوشمند

که اندرجهان چيست آن بی گزند

چنين داد پاسخ او کز نخست

درپاک يزدان بدانست وجست

کزويت سپاس و بدويت پناه

خداوند روز و شب و هور و ماه

دل خويش راآشکار و نهان

سپردن به فرمان شاه جهان

تن خويشتن پروريدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خويش را

گسستن تن از رنج درويش را

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گيتی بنادان نشايد سپرد

چوفرمان پذيرنده باشد پسر

نوازنده بايد که باشد پدر

بپرسيد ديگر که فرزند راست

به نزد پدر جايگاهش کجاست

چنين داد پاسخ که نزد پدر

گرامی چوجانست فرخ پسر

پس ازمرگ نامش بماند به جای

ازيرا پسرخواندش رهنمای

بپرسيد ديگر که ازخواسته

که دانی که دارد دل آراسته

چنين داد پاسخ که مردم به چيز

گراميست وز چيز خوارست نيز

نخست آنکه يابی بدو آرزوی

ز هستيش پيدا کنی ني کخوی

وگر چون ببايد نياری به کار

همان سنگ وهم گوهر شاهوار

دگر گفت با تاج و نام بلند

کرا خوانی از خسروان سودمند

چنين داد پاسخ کزان شهريار

که ايمن بود مرد پرهيزکار

وز آواز او بدهراسان بود

زمين زير تختش تن آسان بود

دگر گفت مردم توانگر بچيست

به گيتی پر از رنج و درويش کيست

چنين گفت آنکس که هستش بسند

ببخش خداوند چرخ بلند

کسی را کجا بخت انباز نيست

بدی در جهان بتر از آز نيست

ازو نامداران فروماندند

همه همزبان آفرين خواندند

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پيروز شاه

بخواند آنکسی راکه دانا بدند

به گفتار ودانش توانا بدند

بگفتند هرگونه ای هرکسی

همانا پسندش نيامد بسی

چنين گفت کسری به بوزرجمهر

که از چادر شرم بگشای چهر

سخن گوی دانا زبان برگشاد

ز هرگونه دانش همی کرد ياد

نخست آفرين کرد بر شهريار

که پيروز بادا سر تاجدار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپيچد ز راه گزند

چو بايد که دانش بيفزايدت

سخن يافتن را خرد بايدت

در نام جستن دليری بود

زمانه ز بد دل به سيری بود

وگر تخت جويی هنر بايدت

چوسبزی بود شاخ و بر بايدت

چوپرسند پرسندگان از هنر

نشايد که پاسخ دهيم ازگهر

گهر بی هنر ناپسندست وخوار

برين داستان زد يکی هوشيار

که گر گل نبويد به رنگش مجوی

کز آتش برويد مگر آب جوی

توانگر به بخشش بود شهريار

به گنج نهفته نه ای پايدار

به گفتار خوب ار هنر خواستی

به کردار پيدا کند راستی

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همی درخرد پرورد

چنين هم بود مردم شاد دل

ز کژيش خون گردد آزاد دل

خرد درجهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

چوخرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

مکن نيک مردی به جان کسی

که پاداش نيکی نيابی بسی

گشاده دلانرا بود بخت يار

انوشه کسی کو بود بردبار

هران کس که جويد همی برتری

هنرها ببايد بدين داوری

يکی رای وفرهنگ بايد نخست

دوم آزمايش ببايد درست

سيوم يار بايد بهنگام کار

ز نيک وز بد برگرفتن شمار

چهارم که مانی بجا کام را

ببينی ز آغاز فرجام را

به پنجم اگر زورمندی بود

به تن کوشش آری بلندی بود

وزين هر دری جفت گردد سخن

هنرخيره بی آزمايش مکن

ازان پس چو يارت بود نيکساز

بروبر به هنگامت آيد نياز

چو کوشش نباشد تن زورمند

نيارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نوميد گشت

خوی مرد دانا بگوييم پنج

کزان عادت او خود نباشد به رنج

چونادان عادت کند هفت چيز

ز وان هفت چيز به رنج ست نيز

نخست آنک هرکس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنايافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

چو از رنج وز بد تن آسان شود

ز نابودنيها هراسان شود

چو سختيش پيش آيد از هر شمار

شود پيش و سستی نيارد به کار

ز نادان که گفتيم هفتست راه

يکی آنک خشم آورد بی گناه

گشاده کند گنج بر ناسزای

نه زو مزد يابد بهر دو سرای

سه ديگر به يزدان بود ناسپاس

تن خويش را در نهان ناشناس

چهارم که با هر کسی راز خويش

بگويد برافرازد آواز خويش

به پنجم به گفتار ناسودمند

تن خويش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ايمن ز نا استوار

همی پرنيان جويد از خار بار

به هفتم که بستيهد اندر دروغ

به بی شرمی اندر بجويد فروغ

چنان دان توای شهريار بلند

که از وی نبيند کسی جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشی دل به رامش بود

سپردن به دانای داننده گوش

به تن توشه يابد به دل رای وهوش

شنيده سخنها فرامش مکن

که تاجست برتخت شاهی سخن

چوخواهی که دانسته آيد به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

چوگسترد خواهی به هر جای نام

زبان برکشی همچو تيغ از نيام

چو بامرد دانات باشد نشست

زبردست گردد سر زير دست

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردی به گرد دروغ

سخنگوی چون بر گشايد سخن

بمان تا بگويد تو تندی مکن

زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو درکاستی

ز بيکار گويان تو دانا شوی

نگويی ازان سان کزو بشنوی

ز دانش درب ینيازی مجوی

و گر چند ازو سخنی آيد بروی

هميشه دل شاه نوشين روان

مبادا ز آموختن ناتوان

بپرسيد پس موبد تيز مغز

که اندر جهان چيست کردار نغز

کجا مرد را روشنايی دهد

ز رنج زمانه رهايی دهد

چنين داد پاسخ که هر کو خرد

بيابد ز هر دو جهان بر خورد

بدو گفت گرنيستش بخردی

خرد خلعتی روشنست ايزدی

چنين داد پاسخ که دانش بهست

چو دانا بود برمهان برمهست

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدين آب هرگز روان را نشست

چنين داد پاسخ که از مرد گرد

سرخويش را خوار بايد شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامی بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

بدو گفت گرنيستش بهره زين

ندارد پژوهيدن آيين و دين

چنين داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او يکی تيره ترگ

دگر گفت کزبار آن ميوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار

چه سازيم تاهرکسی برخوريم

وگر سايه ی او به پی بسپريم

چنين داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

کسی را ندرد به گفتار پوست

بود بر دل انجمن نيز دوست

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن ودوست يکسان شود

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنين داد پاسخ که کردار بد

بسان درختيست با بار بد

اگر نرم گويد زبان کسی

درشتی به گوشش نيايد بسی

بدان کز زبانست گوشش به رنج

چو رنجش نجويی سخن را بسنج

همان کم سخن مرد خسروپرست

جز از پيش گاهش نشايد نشست

دگر از بديهای نا آمده

گريزد چو از دام مرغ و دده

سه ديگر که بر بد توانا بود

بپرهيزد ار ويژه دانا بود

نيازد به کاری که ناکردنيست

نيازارد آن را که نازردنيست

نماند که نيکی برو بگذرد

پی روز نا آمده نشمرد

بدشمن ز نخچير آژيرتر

برو دوست همواره چون تير و پر

ز شادی که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وی کم بود

تن آسانی و کاهلی دور کن

بکوش وز رنج تنت سور کن

که ايدر تو را سود بی رنج نيست

چنان هم که بی پاسبان گنج نيست

ازين باره گفتار بسيار گشت

دل مردم خفته بيدار گشت

جهان زنده باد به نوشين روان

هميشه جهاندار و دولت جوان

برو خواندند آفرين موبدان

کنارنگ و بيداردل بخردان

ستودند شاه جهان را بسی

برفتند با خرمی هرکسی

دوهفته برين نيز بگذشت شاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

بفرمود تا موبدان و ردان

به ايوان خرامند با بخردان

بپرسيد شاه ازبن و از نژاد

ز تيزی و آرام و فرهنگ و داد

ز شاهی وز داد کنداوران

ز آغاز وفرجام نيک اختران

سخن کرد زين موبدان خواستار

به پرسش گرفت آنچ آيد به کار

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

يکی آفرين کرد بوزرجمهر

که ای شاه روشن دل و خوب چهر

چنان دان که اندر جهان نيز شاه

يکی چون تو ننهاد برسرکلاه

به داد و به دانش به تاج و به تخت

به فر و به چهر و برای و به بخت

چوپرهيزکاری کند شهريار

چه نيکوست پرهيز با تاجدار

ز يزدان بترسد گه داوری

نگردد به ميل و بکنداوری

خرد راکند پادشا بر هوا

بدانگه که خشم آورد پادشا

نبايد که انديشه ی شهريار

بود جز پسنديده ی کردگار

ز يزدان شناسد همه خوب و زشت

به پاداش نيکی بجويد بهشت

زبان راست گوی و دل آزر مجوی

هميشه جهان را بدو آبروی

هران کس که باشد ورا رای زن

سبک باشد اندر دل انجمن

سخن گوی وروشن دل و دادده

کهان را بکه دارد و مه به مه

کسی کو بود شاه را زير دست

نبايد که يابد به جائی شکست

بدانگه شد تاج خسرو بلند

که دانا بود نزد او ارجمند

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

چو دارد ز هر دانشی آگهی

بماند جهاندار با فرهی

نبايد که خسبد کسی دردمند

که آيد مگر شاه را زو گزند

کسی کو به بادافره اندرخورست

کجا بدنژادست و بد گوهرست

کند شاه دور از ميان گروه

بی آزار تا زو نگردد ستوه

هران کس که باشد به زندان شاه

گنهکار گر مردم بيگناه

به فرمان يزدان ببايد گشاد

بزند و باست آنچ کردست ياد

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

براسايد از درد فريادخواه

چو آژير باشی ز دشمن برای

بدانديش را دل برآيد ز جای

همه رخنه ی پادشاهی بمرد

بداری به هنگام پيش از نبرد

به چيزی که گردد نکوهيده شاه

نکوهش بود نيز با فر و گاه

ازو دور گشتن به رغم هوا

خرد را بران رای کردن گوا

فزودن به فرزند برمهر خويش

چو در آب ديدن بود چهر خويش

ز فرهنگ وز دانش آموختن

سزد گر دلت يابد افروختن

گشادن برو بر در گنج خويش

نبايد که يادآورد رنج خويش

هرانگه که يازد ببد کار دست

دل شاه بچه نبايد شکست

چو بر بد کنش دست گردد دراز

به خون جز به فرمان يزدان مياز

و گر دشمنی يابی اندر دلش

چو خوباشد از بوستان بگسلش

که گر دير ماند بنيرو شود

وزو باغ شاهی پرآهو شود

چوباشد جهانجوی با فر و هوش

نبايد که دارد به بدگوی گوش

ز دستور بد گوهر و گفت بد

تباهی به ديهيم شاهی رسد

نبايد شنيدن ز نادان سخن

چو بد گويد از داد فرمان مکن

همه راستی بايد آراستن

نبايد که ديو آورد کاستن

چواين گفتها بشنود پارسا

خرد راکند بر دلش پادشا

کند آفرين تاج برشهريار

شود تخت شاهی برو پايدار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بدانديش نوميد گردد زبخت

چو برگردد اين چرخ ناپايدار

ازو نام نيکو بود يادگار

بماناد تا روز باشد جوان

هنر يافته جان نوشين روان

ز گفتار او انجمن خيره شد

همه رای دانندگان تيره شد

چو نوشين روان آن سخنها شنود

به روزيش چندانک بد برفزود

وزان پندها ديده پر آب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

يکی انجمن لب پر از آفرين

برفتند ز ايوان شاه زمين

برين نيز بگذشت يک هفته روز

بهشتم چو بفروخت گيتی فروز

بيانداخت آن چادر لاژورد

بياراست گيتی به ديبای زرد

شهنشاه بنشست با موبدان

جهانديده و کار کرده ردان

سرموبد موبدان اردشير

چو شاپور وچون يزدگرد دبير

ستاره شناسان و جويندگان

خردمند و بيدار گويندگان

سراينده بوزرجمهر جوان

بيامد برشاه نوشين روان

بدانندگان گفت شاه جهان

که باکيست اين دانش اندر نهان

کزو دين يزدان به نيرو شود

همان تخت شاهی بی آهو شود

چوبشنيد زو موبد موبدان

زبان برگشاد از ميان ردان

چنين داد پاسخ که از داد شاه

درفشان شود فر ديهيم و گاه

چو با داد بگشايد از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند

دگر کو بشويد زبان از دروغ

نجويد به کژی ز گيتی فروغ

سپهبد چو با داد و بخشايشست

ز تاجش زمانه پرآسايشست

و ديگر که از کهتر پرگناه

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

به پنجم جهاندار نيکوسخن

که نامش نگردد به گيتی کهن

همه راست گويد سخن کم وبيش

نگردد بهر کار ز آيين خويش

ششم بر پرستنده ی تخت خويش

چنان مهر دارد که بر بخت خويش

به هفتم سخن هرک دانا بود

زبانش بگفتن توانا بود

نگردد دلش سير ز آموختن

از انديشگان مغز را سوختن

به آزاديست ازخرد هرکسی

چنانچون ببالد ز اختر بسی

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

خرد نام و فرجام را پرورد

منش پست وکم دانش آنکس که گفت

کنم کم ز گيتی کسی نيست جفت

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای شاه دانا و دان شپذير

ابرشاه زشتست خون ريختن

به اندک سخن دل برآهيختن

همان چون سبک سر بود شهريار

بدانديش دست اندآرد به کار

همان با خردمند گيرد ستيز

کند دل ز نادانی خويش تيز

دل شاه گيتی چو پر آز گشت

روان ورا ديو انباز گشت

و رايدون که حاکم بود تيزمغز

نيايد ز گفتار او کار نغز

دگر کارزاری که هنگام جنگ

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

شکم زمين بهتر او را نهفت

چو بر مرد درويش کنداوری

نه کهتر نه زيبند هی مهتری

چوکژی کند پير ناخوش بود

پس ازمرگ جانش پرآتش بود

چو کاهل بود مرد برنا به کار

ازو سير گردد دل روزگار

نماند ز نا تندرستی جوان

مبادش توان و مبادش روان

چو بوزرجمهر اين سخنهای نغز

شنيد و بدانش بياراست مغز

چنين گفت باشاه خورشيد چهر

که بادا به کام تو روشن سپهر

چنان دان که هرکس که دارد خرد

بدانش روان را همی پرورد

نکوهيده ده کار بر ده گروه

نکوهيده تر نزد دانش پژوه

يکی آنک حاکم بود با دروغ

نگيرد بر مرد دانا فروغ

سپهبد که باشد نگهبان گنج

سپاهی که او سر بپيچد ز رنج

دگر دانشومند کو از بزه

نترسد چو چيزی بود بامزه

پزشکی که باشد به تن دردمند

ز بيمار چون باز دارد گزند

چو درويش مردم که نازد به چيز

که آن چيز گفتن نيرزد به نيز

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز دريا دريغ آيدش روشن آب

وگرباد نوشين بتو برجهد

سپاسی ازان برسرت برنهد

بهفتم خردمند کايد به خشم

به چيز کسان برگمارد دو چشم

بهشتم به نادان نماينده راه

سپردن به کاهل کسی کارگاه

همان بيخرد کو نيابد خرد

پشيمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بيخرد به آرزوی

برين گونه آويزد ای نيک خوی

چوآتش که گوگرد يابد خورش

گرش درنيستان بود پرورش

دل شاه نوشين روان زنده باد

سران جهان پيش او بنده باد

برين نيزبگذشت يک هفته ماه

نشست از بر تخت پيروز شاه

به يک دست موبد که بودش وزير

بدست دگر يزدگرد دبير

همان گرد بر گرد او موبدان

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که ای مرد پر دانش و ني کخواه

سخنها که جان را بود سودمند

همی مرد بی ارز گردد بلند

ازو گنج گويا نگيرد کمی

شنودن بود مرد را خرمی

چنين گفت موبد به بوزرجمهر

که ای نامورتر ز گردان سپهر

چه دانی که بيشيش بگزايدت

چوکمی بود روز بفزايدت

چنين داد پاسخ که کمتر خوری

تن آسان شوی هم روان پروری

ز کردار نيکی چو بيشی کنی

همی برهماورد پيشی کنی

چنين گفت پس يزدگرد دبير

که ای مرد گوينده و ياد گير

سه آهو کدامند با دل به راز

که دارند وهستند زان بی نياز

چنين داد پاسخ که باری نخست

دل از عيب جستن ببايدت شست

بی آهو کسی نيست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چومهتر بود بر تو رشک آوری

چوکهتر بود زو سرشک آوری

سه ديگر سخن چين و دوروی مرد

بران تا برانگيزد از آب گرد

چو گوينده يی کو نه برجايگاه

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

همان کو سخن سر به سر نشنود

نداند به گفتار و هم نگرود

به چيزی ندارد خردمند چشم

کزو بازماند بپيچد ز خشم

بپرسيد پس موبد موبدان

که اين برتر از دانش بخردان

کسی نيست بی آرزو درجهان

اگر آشکارست و گر در نهان

همان آرزو را پديدست راه

که پيدا کند مرد را دستگاه

کدامين ره آيد تو را سودمند

کدامست با درد و رنج و گزند

چنين داد پاسخ که راه از دو سوست

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

ز گيتی يکی بازگشتن به خاک

که راهی درازست با بيم و باک

خرد باشدت زين سخن رهنمون

بدين پرسش اندر چرايی و چون

خرد مرد راخلعت ايزديست

سزاوار خلعت نگه کن که کيست

تنومند را کو خرد يار نيست

به گيتی کس او را خريدار نيست

نباشد خرد جان نباشد رواست

خرد جان پاکست و ايزد گو است

چوبنياد مردی بياموخت مرد

سرافراز گردد به ننگ و نبرد

ز دانش نخستين به يزدان گرای

که او هست و باشد هميشه به جای

بدو بگروی کام دل يافتی

رسيدی به جايی که بشتافتی

دگر دانش آنست کز خوردنی

فراز آوری روی آوردنی

بخورد و بپوشش به يزدان گرای

بدين دار فرمان يزدان به جای

گر آيدت روزی به چيزی نياز

به دشت و به گنج و به پيلان مناز

هم از پيشه ها آن گزين کاندروی

ز نامش نگردد نهان آبروی

همان دوستی باکسی کن بلند

که باشد بسختی تو را سودمند

تو در انجمن خامشی برگزين

چوخواهی که يک سر کنند آفرين

چو گويی همان گوی کموختی

به آموختن درجگر سوختی

سخن سنج و دينار گنجی مسنج

که در دانشی مرد خوارست گنج

روان در سخن گفتن آژيرکن

کمان کن خرد را سخن تيرکن

چو رزم آيدت پيش هشيار باش

تنت را ز دشمن نگهدار باش

چو بدخواه پيش توصف برکشيد

تو را رای وآرام بايد گزيد

برابر چو بينی کسی هم نبرد

نبايد که گردد تو را روی زرد

تو پيروزی ار پيشدستی کنی

سرت پست گردد چوسستی کنی

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

سليح هم آورد را گوش دار

گرو تيز گردد تو زو برمگرد

هشيوار ياران گزين در نبرد

چودانی که با او نتابی مکوش

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

چنين هم نگه دار تن در خورش

نبايد که بگزايدت پرورش

بخور آن چنان کان بنگزايدت

ببيشی خورش تن بنفزايدت

مکن درخورش خويش را چار سوی

چنان خور که نيزت کند آرزوی

ز می نيزهم شادمانی گزين

که مست ازکسی نشنود آفرين

چو يزدان پسندی پسنديد های

جهان چون تنست و تو چون ديد های

بسی از جهان آفرين ياد کن

پرستش برين ياد بنياد کن

بشر رفی نگه دار هنگام را

به روز و به شب گاه آرام را

چودانی که هستی سرشته ز خاک

فرامش مکن راه يزدان پاک

پرستش ز خورد ايچ کمتر مکن

تو نو باش گرهست گيتی کهن

به نيکی گرای و غنيمت شناس

همه ز آفريننده دار اين سپاس

مگرد ايچ گونه به گرد بدی

به نيکی گر ای اگر بخردی

ستوده ترآنکس بود در جهان

که نيکش بود آشکار و نهان

هوا را مبر پيش رای وخرد

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

چوخواهی که رنج تو آيد به بر

ز آموزگاران مپرتاب سر

دبيری بياموز فرزند را

چوهستی بود خويش و پيوند را

دبيری رساند جوان را به تخت

کند نا سزا را سزاوار بخت

دبيريست از پيشه ها ارجمند

کزو مرد افگنده گردد بلند

چو با آلت و رای باشد دبير

نشيند بر پادشا ناگزير

تن خويش آژير دارد ز رنج

بيابد بی اندازه از شاه گنج

بلاغت چو با خط گرد آيدش

برانديشه معنی بيفزايدش

ز لفظ آن گزيند که کوتاه تر

بخط آن نمايد که دلخواه تر

خردمند بايد که باشد دبير

همان بردبار و سخن يادگير

هشيوار و سازيده ی پادشا

زبان خامش از بد به تن پارسا

شکيبا و با دانش و راس تگوی

وفادار و پاکيزه و تازه روی

چو با اين هنرها شود نزد شاه

نشايد نشستن مگر پيش گاه

سخنها چوبشنيد از و شهريار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کسری به موبد که رو

ورا پايگاهی بيارای نو

درم خواه وخلعت سزاوار اوی

که در دل نشستست گفتار اوی

دگر هفته چون هور بفراخت تاج

بيامد نشست از بر تخت عاج

ابا نامور موبدان و ردان

جهاندار و بيدار دل بخردان

همی خواست ز ايشان جهاندارشاه

همان نيز فرخ دبير سپاه

هم از فيلسوفان وز مهتران

ز هر کشوری کار ديده سران

همان ساوه و يزدگرد دبير

به پيش اندرون بهمن تيزوير

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بيارای و بنمای راه

زمن راستی هرچ دانی بگوی

به کژی مجو ازجهان آبروی

پرستش چگونه است فرمان من

نگه داشتن رای و پيمان من

ز گيتی چو آگه شوند اين مهان

شنيده بگويند با همرهان

چنين گفت با شاه بيدار مرد

که ای برتر از گنبد لاژورد

پرستيدن شهريار زمين

نجويد خردمند جز راه دين

نبايد به فرمان شاهان درنگ

نبايد که باشد دل شاه تنگ

هرآنکس که برپادشا دشمنست

روانش پرستار آهرمنست

دلی کو ندارد تن شاه دوست

نبايد که باشد ورا مغز و پوست

چنان دان که آرام گيتيست شاه

چونيکی کنيم او دهد دستگاه

به نيک و بد او را بود دست رس

نيازد بکين و بزرم کس

تو مپسند فرزند را جای اوی

چوجان دار در دل همه رای اوی

به شهری که هست اندرو مهرشاه

نيابد نياز اندران بوم راه

بدی را تو از فر او بگذرد

که بختش همه نيکويی پرورد

جهان را دل ازشاه خندان بود

که بر چهر او فر يزدان بود

چو از نعمتش بهره يابی بکوش

که داری هميشه به فرمانش گوش

به انديشه گر سربپيچی ازوی

نبيند به نيکی تو را بخت روی

چو نزديک دارد مشو برمنش

وگر دور گردی مشو بدکنش

پرستنده گر يابد از شاه رنج

نگه کن که با رنج نامست و گنج

نبايد که سير آيد از کارکرد

همان تيز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار نه شاه

گر از ده يکی باژ خواهد رواست

چنان رفت بايد که او را هواست

گرامی تر آنکس بود نزد شاه

که چون گشن بيند ورا دستگاه

ز بهری که اورا سرايد ز گنج

نماند که باشد بدو درد و رنج

ز يزدان بود آنک ماند سپاس

کند آفرين مرد يزدان شناس

و ديگر که اندر دلش راز شاه

بدارد نگويد به خورشيد وماه

به فرمان شاه آنک سستی کند

همی از تن خويش مستی کند

نکوهيده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج وتخت

ز کسهای او پيش او بدمگوی

که کمتر کنی نزد او آبروی

و گر پرسدت هرچ دانی نگوی

به بسيار گفتن مبر آبروی

هرآنکس که بسيار گويد دروغ

به نزديک شاهان نگيرد فروغ

سخن کان نه اندر خورد با خرد

بکوشد که بر پادشا نشمرد

فزونست زان دانش اندر جهان

که بشنيد گوش آشکار و نهان

کسی را که شاه جهان خوار کرد

بماند هميشه روان پر ز درد

همان در جهان ارجمند آن بود

که با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن

که هرچند گردد پرستش دراز

چنان دان که هست او ز تو ب ینياز

اگر با تو گردد ز چيزی دژم

به پوزش گرای و مزن هيچ دم

اگر پرورد ديگری را همان

پرستار باشد چو تو بی گمان

و گر نيستت آگهی زان گناه

برهنه دلت را ببر نزد شاه

وگر نه هيچ تاب اندر آری به دل

بدو روی منمای و پی برگسل

به فرش ببيند نهان تو را

دل کژ و تيره روان تو را

ازان پس نيابی تو زو نيکوی

همان گرم گفتار او نشنوی

در پادشا همچو دريا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دريا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سايه دار

که هم سايه دارست و هم مايه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زيستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

ازو يک زمان شيروشهدست بهر

به ديگر زمان چون گزاينده زهر

به کردار دريا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دريا يکی ريگ دارد به کف

دگر دربيابد ميان صدف

جهان زنده بادا بنوشين روان

هميشه به فرمانش کيوان روان

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به ديدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدين گونه بد بخشش شهريار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بياورد گنجور خورشيد چهر

درم بدره ها پيش بوزرجمهر

برين داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

مياسای ز آموختن يک زمان

ز دانش ميفگن دل اندرگمان

چوگويی که فام خرد توختم

همه هرچ بايستم آموختم

يکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پيش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو اين داستان

که برخواند از گفته ی باستان

داستان نوش‌زاد با کسری

شاهنامه » داستان نوش‌زاد با کسری

داستان نوش‌زاد با کسری

اگر شاه ديدی وگر زيردست

وگر پاکدل مرد يزدان پرست

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشيدن و خورد و جای نهفت

اگر پارسا باشد و را یزن

يکی گنج باشد براگنده زن

بويژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکين کمند

خردمند و هشيار و با رای و شرم

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

برين سان زنی داشت پرمايه شاه

به بالای سرو و به ديدار ماه

بدين مسيحا بد اين ماه روی

ز ديدار او شهر پر گفت و گوی

يکی کودک آمدش خورشيد چهر

ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

ورا نامور خواندی نوش زاد

نجستی ز ناز از برش تندباد

بباليد برسان سرو سهی

هنرمند و زيبای شاهنشهی

چو دوزخ بدانست و راه بهشت

عزيز و مسيح و ره زردهشت

نيامد همی زند و استش درست

دو رخ را بب مسيحا بشست

ز دين پدر کيش مادر گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

چنان تنگدل گشته زو شهريار

که از گل نيامد جز از خار بار

در کاخ و فرخنده ايوان او

ببستند و کردند زندان او

نشستنگهش جند شاپور بود

از ايران وز باختر دور بود

بسی بسته و پر گزندان بدند

برين بهره با او به زندان بدند

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بناليد زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

کسی برد زی نو شزاد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهانی پر آشوب گردد کنون

بيارند هر سو به بد رهنمون

جهاندار بيدار کسری بمرد

زمان و زمين ديگری را سپرد

ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد

که هرگز ورا نام نوشين مباد

برين داستان زد يکی مرد پير

که گر شادی از مرگ هرگز ممير

پسر کو ز راه پدر بگذرد

ستم کاره خوانيمش ار بی خرد

اگر بيخ حنظل بود تر و خشک

نشايد که بار آورد شاخ مشک

چرا گشت بايد همی زان سرشت

که پاليزبانش ز اول بکشت

اگر ميل يابد همی سوی خاک

ببرد ز خورشيد وز باد و خاک

نه زو بار بايد که يابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

يکی داستان کردم از نوش زاد

نگه کن مگر سر نپيچی ز داد

اگر چرخ را کوش صدری بدی

همانا که صدريش کسری بدی

پسر سر چرا پيچد از راه اوی

نشست که جويد ابر گاه اوی

ز من بشنو اين داستان سر به سر

بگويم تو را ای پسر در بدر

چو گفتار دهقان بياراستم

بدين خويشتن را نشان خواستم

که ماند ز من يادگاری چنين

بدان آفرين کو کند آفرين

پس از مرگ بر من که گويند هام

بدين نام جاويد جوينده ام

چنين گفت گوينده ی پارسی

که بگذشت سال از برش چار سی

که هر کس که بر دادگر دشمنست

نه مردم نژادست که آهرمنست

هم از نوش زاد آمد اين داستان

که ياد آمد از گفته باستان

چو بشنيد فرزند کسری که تخت

بپردخت زان خسروانی درخت

در کاخ بگشاد فرزند شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشين روان بسته بود

ز زندانها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

اگر جاثليق ار سکوبا بدند

بسی انجمن کرد بر خويشتن

سواران گردنکش و تيغ زن

فراز آمدندش تنی سی هزار

همه نيزه داران خنجرگزار

يکی نامه بنوشت نزديک خويش

ز قيصر چو آيين تاريک خويش

که بر جندشاپور مهتر تويی

هم آواز و هم کيش قيصر تويی

همه شهر ازو پرگنهکار شد

سر بخت برگشته بيدار شد

خبر زين به شهر مداين رسيد

ازان که آمد از پور کسری پديد

نگهبان مرز مداين ز راه

سواری برافگند نزديک شاه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت

چنين آگهی کی بود در نهفت

فرستاده برسان آب روان

بيامد به نزديک نوشي نروان

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سخنها که پيدا شد از نوش زاد

ازو شاه بشنيد و نامه بخواند

غمی گشت زان کار و تيره بماند

جهاندار با موبد سرفراز

نشست و سخن رفت چندی به راز

چو گشت آن سخن بر دلش جای گير

بفمود تا نزد او شد دبير

يکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

نخستين بران آفرين گستريد

که چرخ و زمان و زمين آفريد

نگارنده ی هور و کيوان و ماه

فروزنده ی فر و ديهيم و گاه

ز خاشاک ناچيز تا شير و پيل

ز گرد پی مور تا رود نيل

همه زير فرمان يزدان بود

وگر در دم سنگ و سندان بود

نه فرمان او را کرانه پديد

نه زو پادشاهی بخواهد بريد

بدانستم اين نامه ی ناپسند

که آمد ز فرزند چندين گزند

وزان پرگناهان زندان شکن

که گشتند با نوش زاد انجمن

چنين روز اگر چشم دارد کسی

سزد گر نماند به گيتی بسی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز کسری بر آغاز تا نوش زاد

رها نيست از چنگ و منقار مرگ

پی پشه و مور با پيل و کرگ

زمين گر گشاده کند راز خويش

بپيمايد آغاز و انجام خويش

کنارش پر از تاجداران بود

برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش

پر از خوب رخ جيب پيراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

بدو بگذرد زخم پيکان مرگ

گروهی که يارند با نوش زاد

که جز مرگ کسری ندارند ياد

اگر خود گذر يابی از روز بد

به مرگ کسی شاه باشی سزد

و ديگر که از مرگ شاهان داد

نگيرد کسی ياد جز بدنژاد

سر نوش زاد از خرد بازگشت

چنين ديو با او هم آواز گشت

نباشد برو پايدار اين سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

نبايست کو نزد ما دستگاه

بدين آگهی خيره کردی تباه

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

همو بود زيبای شاهنشهی

چنين بود خود در خور کيش اوی

سزاوار جان بدانديش اوی

ازين بر دل انديشه و باک نيست

اگر کيش فرزند ما پاک نيست

وزين کس که با او بهم ساختند

وز آزرم ما دل بپرداختند

وزان خواسته کو تبه کرد نيز

همی بر دل ما نسنجد به چيز

بدانديش و بيکار و بدگوهرند

بدين زيردستی نه اندر خورند

ازين دست خوارست بر ما سخن

ز کردار ايشان تو دل بد مکن

مرا بيم و باک از جهانداورست

که از دانش برتو ران برترست

نبايد که شد جان ما بی سپاس

به نزديک يزدان نيکی شناس

مرا داد پيروزی و فرهی

فزونی و ديهيم شاهنشهی

سزای دهش گر نيايش بدی

مرا بر فزونی فزايش بدی

گر از پشت من رفت يک قطره آب

به جای دگر يافته جای خواب

چو بيدار شد دشمن آمد مرا

بترسم که رنج از من آمد مرا

وگر گاه خشم جهاندار نيست

مرا از چنين کار تيمار نيست

وزان کس که با او شدند انجمن

همه زار و خوارند بر چشم من

وزان نامه کز قيصر آمد بدوی

همی آب تيره درآمد به جوی

ازان کو هم آواز و هم کيش اوست

گمانند قيصر بتن خويش اوست

کسی را که کوتاه باشد خرد

بدين نياکان خود ننگرد

گران بی خرد سر بپيچد ز داد

به دشنام او لب نبايد گشاد

که دشنام او ويژه دشنام ماست

کجا از پی و خون و اندام ماست

تو لشکر بيارای و بر ساز جنگ

مدارا کن اندر ميان با درنگ

ور ای دون که تنگ اندر آيد سخن

به جنگ اندرون هيچ تندی مکن

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مگرش از گنه بازگشتن بود

از آبی کزو سرو آزاد رست

سزد گر نبايد بدو خاک شست

وگر خوار گيرد تن ارجمند

به پستی نهد روی سرو بلند

سرش برگرايد ز بالين ناز

مدار ايچ ازو گرز و شمشير باز

گرامی که خواری کند آرزوی

نشايد جدا کرد او را ز خوی

يکی ارجمندی بود کشته خوار

چو با شاه گيتی کند کارزار

تواز کشتن او مدار ايچ باک

چوخون سرخويش گيرد به خاک

سوی کيش قيصر گرايد همی

ز ديهيم ما سر بتابدهمی

عزيزی بود زار و خوار و نژند

گزيده به شاهی ز چرخ بلند

بدين داستان زد يکی مهرنوش

پرستار با هوش و پشمينه پوش

که هرکو به مرگ پدر گشت شاد

ورا رامش و زندگانی مباد

تو از تيرگی روشنايی مجوی

که با آتش آب اندر آيد به جوی

نه آسانيی ديد بی رنج کس

که روشن زمانه برينست و بس

تو با چرخ گردان مکن دوستی

که گه مغز اويی و گه پوستی

چه جويی زکردار او رنگ و بوی

بخواهد ربودن چو به نمود روی

بدان گه بود بيم رنج و گزند

که گردون گردان برآرد بلند

سپاهی که هستند با نوش زاد

کجا سر به پيچند چندين ز داد

تو آن را جز از باد و بازی مدان

گزاف زنان بود و رای بدان

هران کس که ترساست از لشکرش

همی از پی کيش پيچد سرش

چنينست کيش مسيحا که دم

زنی تيز و گردد کسی زو دژم

نه پروای رای مسيحابود

به فرجام خصمش چليپا بود

دگر هرکه هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ايشان يکی برتری رای نيست

دم باد با رای ايشان يکيست

به جنگ ار گرفته شود نو شزاد

برو زين سخنها مکن هيچ ياد

که پوشيده رويان او در نهان

سرآرند برخويشتن بر زمان

هم ايوان او ساز زندان اوی

ابا آنک بردند فرمان اوی

در گنج يک سر بدو برمبند

وگر چه چنين خوار شد ارجمند

ز پوشيده رويان و از خوردنی

ز افگندنی هم ز گستردنی

برو هيچ تنگی نبايد به چيز

نبايد که چيزی نيابد به نيز

وزين مرزبانان ايرانيان

هران کس که بستند با او ميان

چو پيروز گردی مپيچان سخن

ميانشان به خنجر به دو نيم کن

هران کس که او دشمن پادشاست

به کام نهنگش سپاری رواست

جزان هرک ما را به دل دشمنست

ز تخم جفا پيشه آهرمنست

ز ما نيکوييها نگيرند ياد

تو را آزمايش بس ازنوش زاد

ز نظاره هرکس که دشنام داد

زبانش بجنبيد بر نوش زاد

بران ويژه دشنام ما خواستند

به هنگام بدگفتن آراستند

مباش اندرين نيزهمداستان

که بدخواه راند چنين داستان

گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست

دل ما برين راستی برگواست

زبان کسی کو ببد کرد ياد

وزو بود بيداد برنوش زاد

همه داغ کن برسر انجمن

مبادش زبان ومبادش دهن

کسی کو بجويد همی روزگار

که تا سست گردد تن شهريار

به کار آورد کژی و دشمنی

بدانديشی و کيش آهرمنی

بدين پادشاهی نباشد رواست

که فر و سر و افسر و چهر ماست

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پويان به راه

چو از ره سوی رام برزين رسيد

بگفت آنچ از شاه کسری شنيد

چو آن گفته شد نامه او بداد

به فرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

وز آزرم او مغز پرداختن

چوآن نامه برخواند مرد کهن

شنيد از فرستاده چندی سخن

بدانگه که خيزد خروش خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بزرگ از مداين برفت

بشد رام برزين سوی جنگ تفت

پس آگاهی آمد سوی نوش زاد

سپاه انجمن کرد و روزی بداد

همه جاثليقان و به طريق روم

که بودند زان مرز آبادبوم

سپهدار شماس پيش اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

برآمد خروش از در نوش زاد

بجنبيد لشکر چو دريا ز باد

به هامون کشيدند يکسر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کين و زهر

چو گرد سپه رام برزين بديد

بزد نای رويين وصف بر کشيد

ز گرد سواران جوشنوران

گراييدن گرزهای گران

دل سنگ خارا همی بردريد

کسی روی خورشيد تابان نديد

به قلب سپاه اندرون نوش زاد

يکی ترگ رومی به سر برنهاد

سپاهی بد از جاثلقيان روم

که پيدا نبد از پی نعل بوم

تو گفتی مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست

زره دار گردی بيامد دلير

کجا نام اوبود پيروز شير

خروشيد کای نامور نوش زاد

سرت را که پيچيد چونين ز داد

بگشتی ز دين کيومرثی

هم از راه هوشنگ و طهمورثی

مسيح فريبنده خود کشته شد

چو از دين يزدان سرش گشته شد

ز دين آوران کين آنکس مجوی

کجا کارخود را ندانست روی

اگر فر يزدان برو تافتی

جهود اندرو راه کی يافتی

پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنيدی که با روم و قيصر چه کرد

تو با او کنون جنگ سازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

بدين چهرچون ماه و اين فرو برز

برين يال و کتف و برين دست و گرز

نبينم خرد هيچ نزديک تو

چنين خيره شد جان تاريک تو

دريغ آن سرو تاج و نام و نژاد

که اکنون همی داد خواهی به باد

تو با شاه کسری بسنده نه ای

وگر پيل و شير دمنده ن های

چو دست و عنان توای شهريار

بايوان شاهان نديدم نگار

چو پای و رکيب تو و يال تو

چنين شورش و دست و کوپال تو

نگارنده ی چين نگاری نديد

زمانه چو تو شهرياری نديد

جوانی دل شاه کسری مسوز

مکن تيره اين آب گيتی فروز

پياده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن اين گرز و رومی کلاه

اگر دور از ايدر يکی باد سرد

نشاند بروی تو بر تيره گرد

دل شهريار از تو بريان شود

ز روی تو خورشيد گريان شود

به گيتی همه تخم زفتی مکار

ستيزه نه خوب آيد از شهريار

گر از رای من سر به يک سو بری

بلندی گزينی و کنداوری

بسی پند پيروز ياد آيدت

سخن هی ابد گوی ياد آيدت

چنين داد پاسخ ورانوش زاد

که ای پير فرتوت سر پر ز باد

ز لشکر مرا زينهاری مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه

مرا دين کسری نبايد همی

دلم سوی مادر گرايد همی

که دين مسيحاست آيين اوی

نگردم من از فره و دين اوی

مسيحای دين دار اگرکشته شد

نه فر جهاندار ازو گشته شد

سوی پاک يزدان شد آن رای پاک

بلندی نديد اندرين تيره خاک

اگرمن شوم کشته زان باک نيست

کجا زهر مرگست و ترياک نيست

بگفت اين سخن پيش پيروز پير

بپوشيد روی هوا را بتير

برفتند گردان لشکر ز جای

خروش آمد از کوس وز کرنای

سپهبد چوآتش برانگيخت اسب

بيامد بکردار آذر گشسب

چپ لشکر شاه ايران ببرد

به پيش سپه در نماند ايچ گرد

فراوان ز مردان لشکر بکشت

ازان کار شد رام برزين درشت

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

بگرد اندرون خسته شد نوش زاد

بسی کرد از پند پيروز ياد

بيامد به قلب سپه پر ز درد

تن از تير خسته رخ از درد زرد

چنين گفت پيش دليران روم

که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بناليد و گريان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

بدو گفت کين روزگارم دژم

ز من بر من آورد چندين ستم

کنون چون به خاک اندر آيد سرم

سواری برافگن بر مادرم

بگويش که شد زين جهان نوش زاد

سرآمدبدو روز بيداد و داد

تو از من مگر دل نداری به رنج

که اينست رسم سرای سپنج

مرا بهره اينست زين تيره روز

دلم چون بدی شاد و گيتی فروز

نزايد جز از مرگ را جانور

اگر مرگ دانی غم من مخور

سر من ز کشتن پر از دود نيست

پدر بتر از من که خشنود نيست

مکن دخمه و تخت و رنج دراز

به رسم مسيحا يکی گور ساز

نه کافور بايد نه مشک و عبير

که من زين جهان کشته گشتم بتير

بگفت اين و لب را بهم برنهاد

شد آن نامور شيردل نوش زاد

چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه

پراگنده گشتند زان رزمگاه

چو بشنيد کو کشته شد پهلوان

غريوان به بالين او شد دوان

ازان رزمگه کس نکشتند نيز

نبودند شاد و نبردند چيز

و را کشته ديدند و افگنده خوار

سکوبای رومی سرش بر کنار

همه رزمگه گشت زو پر خروش

دل رام برزين پر از درد و جوش

زاسقف بپرسيد کزنوش زاد

از اندرز شاهی چه داری به ياد

چنين داد پاسخ که جز مادرش

برهنه نبايد که بيند برش

تن خويش چون ديد خسته به تير

ستودان نفرمود و مشک و عبير

نه افسر نه ديبای رومی نه تخت

چو از بندگان ديد تاريک بخت

برسم مسيحا کنون مادرش

کفن سازد و گور و هم چادرش

کنون جان او با مسيحا يکيست

همانست کاين خسته بردار نيست

مسيحی بشهر اندرون هرک بود

نبد هيچ ترسای رخ ناشخود

خروش آمد از شهروز مرد و زن

که بودند يک سر شدند انجمن

تن شهريار دلير و جوان

دل و ديده شاه نوشين روان

به تابوتش از جای برداشتند

سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

چوآگاه شد زان سخن مادرش

به خاک اندرآمد سر و افسرش

ز پرده برهنه بيامد به راه

برو انجمن گشته بازارگاه

سراپرده ای گردش اندر زدند

جهانی همه خاک بر سر زدند

به خاکش سپردند و شد نوش زاد

ز باد آمد و ناگهان شد به باد

همه جند شاپور گريان شدند

ز درد دل شاه بريان شدند

چه پيچی همی خيره در بند آز

چودانی که ايدر نمانی دراز

گذرجوی و چندين جهان را مجوی

گلش زهر دارد به سيری مبوی

مگردان سرازدين وز راستی

که خشم خدای آورد کاستی

چو اين بشنوی دل زغم بازکش

مزن بر لبت بر ز تيمار تش

گرت هست جام می زرد خواه

به دل خرمی را مدان از گناه

نشاط وطرب جوی وسستی مکن

گزافه مپرداز مغزسخن

اگر در دلت هيچ حب عليست

تو را روز محشر به خواهش وليست

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

چو کسری نشست از بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بزرگان گيتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با را یزن

سر نامداران زبان برگشاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چنين گفت کز کردگار سپهر

دل ما پر از آفرين باد و مهر

کزويست نيک و بدويست کام

ازو مستمنديم وزو شادکام

ازويست فرمان و زويست مهر

به فرمان اويست بر چرخ مهر

ز رای وز تيمار او نگذريم

نفس جز به فرمان او نشمريم

به تخت مهی بر هر آنکس که داد

کند در دل او باشد از داد شاد

هر آنکس که انديش هی بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهيم

بخواهش گران روز فرخ نهيم

از انديشه ی دل کس آگاه نيست

به تنگی دل اندر مرا راه نيست

اگر پادشا را بود پيشه داد

بود بی گمان هر کس از داد شاد

از امروز کاری به فردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نيايد به کار

بدانگه که يابی تن زورمند

ز بيماری انديش و درد و گزند

پس زندگی ياد کن روز مرگ

چنانيم با مرگ چون باد و برگ

هر آنگه که در کار سستی کنی

همه رای ناتندرستی کنی

چو چيره شود بر دل مرد رشک

يکی دردمندی بود بی پزشک

دل مرد بيکار و بسيار گوی

ندارد به نزد کسان آبروی

وگر بر خرد چيره گردد هوا

نخواهد به ديوانگی بر گوا

بکژی تو را راه نزديکتر

سوی راستی راه باريکتر

به کاری کزو پيشدستی کنی

به آيد که کندی و سستی کنی

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

نگيرد ز بخت سپهری فروغ

سخن گفتن کژ ز بيچارگيست

به بيچارگان برببايد گريست

چو برخيزد از خواب شاه از نخست

ز دشمن بود ايمن و تندرست

خردمند وز خوردنی بی نياز

فزونی برين رنج و دردست و آز

وگر شاه با داد و بخشايشست

جهان پر ز خوبی و آسايشست

وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

هر آنکس که هست اندرين انجمن

شنيد اين برآورده آواز من

بدانيد و سرتاسر آگاه بيد

همه ساله با بخت همراه بيد

که ما تاجداری به سر برده ايم

بداد و خرد رای پرورد هايم

وليکن ز دستور بايد شنيد

بد و نيک بی او نيايد پديد

هر آنکس که آيد بدين بارگاه

ببايست کاری نيابند راه

نباشم ز دستور همداستان

که بر من بپوشد چنين داستان

بدرگاه بر کارداران من

ز لشکر نبرده سواران من

چو روزی بديشان نداريم تنگ

نگه کرد بايد بنام و به ننگ

همه مردمی بايد و راستی

نبايد به کار اندرون کاستی

هر آنکس که باشد از ايرانيان

ببندد بدين بارگه برميان

بيابد ز ما گنج و گفتار نرم

چو باشد پرستنده با رای و شرم

چو بيداد جويد يکی زيردست

نباشد خردمند و خسروپرست

مکافات بايد بدان بد که کرد

نبايد غم ناجوانمرد خورد

شما دل به فرمان يزدان پاک

بداريد وز ما مداريد باک

که اويست بر پادشا پادشا

جهاندار و پيروز و فرمانروا

فروزنده ی تاج و خورشيد و ماه

نماينده ما را سوی داد راه

جهاندار بر داوران داورست

ز انديشه ی هر کسی برترست

مکان و زمان آفريد و سپهر

بياراست جان و دل ما به مهر

شما را دل از مهر ما برفروخت

دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

شما رای و فرمان يزدان کنيد

به چيزی که پيمان دهد آن کنيد

نگهدار تا جست و تخت بلند

تو را بر پرستش بود يارمند

همه تندرستی به فرمان اوست

همه نيکويی زير پيمان اوست

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

همان آتش و آب و خاک نژند

به هستی يزدان گوايی دهند

روان تو را آشنايی دهند

ستايش همه زير فرمان اوست

پرستش همه زير پيمان اوست

چو نوشين روان اين سخن برگرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

همه يک سر از جای برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شهنشاه دانندگان را بخواند

سخنهای گيتی سراسر براند

جهان را ببخشيد بر چار بهر

وزو نامزد کرد آبادشهر

نخستين خراسان ازو ياد کرد

دل نامداران بدو شاد کرد

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

وزين بهره بود آذرابادگان

که بخشش نهادند آزادگان

وز ارمينيه تا در اردبيل

بپيمود بينادل و بوم گيل

سيوم پارس و اهواز و مرز خزر

ز خاور ورا بود تا باختر

چهارم عراق آمد و بوم روم

چنين پادشاهی و آباد بوم

وزين مرزها هرک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

ببخشيد آگنده گنجی برين

جهانی برو خواندند آفرين

ز شاهان هرآنکس که بد پيش ازوی

اگر کم بدش گاه اگر بيش ازوی

بجستند بهره ز کشت و درود

نرستست کس پيش ازين نابسود

سه يک بود يا چار يک بهر شاه

قباد آمد و ده يک آورد راه

زده يک بر آن بد که کمتر کند

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

زمانه ندادش بران بر درنگ

به دريا بس ايمن مشو بر نهنگ

به کسری رسيد آن سزاوار تاج

ببخشيد بر جای ده يک خراج

شدند انجمن بخردان و ردان

بزرگان و بيداردل موبدان

همه پادشاهان شدند انجمن

زمين را ببخشيد و برزد رسن

گزيتی نهادند بر يک درم

گر ای دون که دهقان نباشد دژم

کسی را کجا تخم گر چارپای

به هنگام ورزش نبودی بجای

ز گنج شهنشاه برداشتی

وگرنه زمين خوار بگذاشتی

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراگنده شد رسمهای کهن

گزيت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همين بد رقم

ز زيتون و جوز و ز هر ميو هدار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسيدی به گنج

نبويد جزين تا سر سال رنج

وزين خوردنيهای خردادماه

نکردی به کار اندرون کس نگاه

کسی کش درم بود و دهقان نبود

نديدی غم رنج و کشت و درود

بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

کسی بر کديور نکردی ستم

به سالی به سه بهره بود اين درم

گزارنده بودی به ديوان شاه

ازين باژ بهری به هر چار ماه

دبير و پرستنده ی شهريار

نبودی به ديوان کسی زين شمار

گزيت و خراج آنچ بد نام برد

بسه روزنامه به موبد سپرد

يکی آنک بر دست گنجور بود

نگهبان آن نامه دستور بود

دگر تا فرستد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

سه ديگر که نزديک موبد برند

گزيت و سر باژها بشمرند

به فرمان او بود کاری که بود

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

پراگنده کاراگهان در جهان

که تا نيک و بد زو نماند نهان

همه روی گيتی پر از داد کرد

بهرجای ويرانی آباد کرد

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی ميش و گرگ

يکی نامه فرمود بر پهلوی

پسند آيدت چون ز من بشنوی

نخستين سر نامه کرد از مهست

شهنشاه کسری يزدان پرست

به بهرام روز و بخرداد شهر

که يزدانش داد از جهان تاج بهر

برومند شاخ از درخت قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

سوی کارداران باژ و خراج

پرستنده شايسته ی فر و تاج

بی اندازه از ما شما را درود

هنر با نژاد اين بود با فزود

نخستين سخن چون گشايش کنيم

جهان آفرين را ستايش کنيم

خردمند و بينادل آنرا شناس

که دارد ز دادار کيهان سپاس

بداند که هست او ز ما بی نياز

به نزديک او آشکارست راز

کسی را کجا سرفرازی دهد

نخستين ورا بی نيازی دهد

مرا داد فرمان و خود داورست

ز هر برتری جاودان برترست

به يزدان سزد ملک و مهتر يکيست

کسی را جز از بندگی کار نيست

ز مغز زمين تا به چرخ بلند

ز افلاک تا تيره خاک نژند

پی مور بر خويشتن برگواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستی

که ديو آورد کژی و کاستی

اگر بهر من زين سرای سپنج

نبودی جز از باغ و ايوان و گنج

نجستی دل من به جز داد و مهر

گشادن بهر کار بيدار چهر

کنون روی بوم زمين سر به سر

ز خاور برو تا در باختر

به شاهی مرا داد يزدان پاک

ز خورشيد تابنده تا تيره خاک

نبايد که جز داد و مهر آوريم

وگر چين به کاری بچهر آوريم

شبان بدانديش و دشت بزرگ

همی گوسفندان بماند بگرگ

نبايد که بر زيردستان ما

ز دهقان وز دين پرستان ما

به خشکی به خاک و بکشتی برآب

برخشنده روز و به هنگام خواب

ز بازارگانان تر و ز خشک

درم دارد و در خوشاب و مشک

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بريشان ز خم سپهر

برين گونه رفت از نژاد و گهر

پسر تاج يابد همی از پدر

به جز داد و خوبی نبد در جهان

يکی بود با آشکارا نهان

نهاديم بر روی گيتی خراج

درخت گزيت از پی تخت عاج

چو اين نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد اورمزد شما

کسی کو برين يک درم بگذرد

ببيداد بر يک نفس بشمرد

به يزدان که او داد ديهيم و فر

که من خود ميانش ببرم به ار

برين نيز بادافره ی کردگار

نبايد که چشم بد آيد به کار

همين نامه و رسم بنهيد پيش

مگرديد ازين فرخ آيين خويش

به هر چار ماهی يکی بهر ازين

بخواهيد با داد و با آفرين

به جايی که باشد زيان ملخ

وگر تف خورشيد تابد به شخ

دگر تف باد سپهر بلند

بدان کشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

مخواهيد با ژاندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراگنده و مزد رنج

ببخشيد کارندگانرا ز گنج

زمينی که آن را خداوند نيست

به مرد و ورا خويش و پيوند نيست

نبايد که آن بوم ويران بود

که در سايه ی شاه ايران بود

که بدگو برين کار ننگ آورد

که چونين بهانه بچنگ آورد

ز گنج آنچ بايد مداريد باز

که کردست يزدان مرا بی نياز

چو ويران بود بوم در بر من

نتابد درو سايه ی فر من

کسی را که باشد برين مايه کار

اگر گيرد اين کار دشوار خوار

کنم زنده بر دار جايی که هست

اگر سرفرازست و گر زيردست

بزرگان که شاهان پيشين بدند

ازين کار بر ديگر آيين بدند

بد و نيک با کارداران بدی

جهان پيش اسب سواران بدی

خرد را همه خيره بفريفتند

بافزونی گنج نشکيفتند

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

نخواهيم بدينار کردن نگاه

شما را جهان بازجستن بداد

نگه داشتن ارج مرد نژاد

گرامی تر از جان بدخواه من

که جويد همی کشور و گاه من

سپهبد که مردم فروشد به زر

نبايد بدين بارگه برگذر

کسی را کند ارج اين بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه

چو بيداردل کارداران من

به ديوان موبد شدند انجمن

پديد آيد از گفت يک تن دروغ

ازان پس نگيرد بر ما فروغ

به بيدادگر بر مرا مهر نيست

پلنگ و جفاپيشه مردم يکيست

هر آنکس که او راه يزدان بجست

بب خرد جان تيره بشست

بدين بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود

به نزديک يزدان ز تخمی که کشت

به بايد بپاداش خرم بهشت

که ما بی نيازيم ازين خواسته

که گردد به نفرين روان کاسته

گر از پوست درويش باشد خورش

ز چرمش بود بی گمان پرورش

پلنگی به از شهرياری چنين

که نه شرم دارد نه آيين نه دين

گشادست بر ما در راستی

چه کوبيم خيره در کاستی

نهانی بدو داد دادن بروی

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

به نزديک يزدان بود ناپسند

نباشد بدين بارگه ارجمند

ز يزدان وز ما بدان کس درود

که از داد و مهرش بود تاروپود

اگر دادگر باشدی شهريار

بماند به گيتی بسی پايدار

که جاويد هر کس کنند آفرين

بران شاه کباد دارد زمين

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

به گنج و به لشکر توانگر بدند

نبد دادگرتر ز نوشين روان

که بادا هميشه روانش جوان

نه زو پرهنرتر به فرزانگی

به تخت و بداد و به مردانگی

ورا موبدی بود بابک بنام

هشيوار و دانادل و شادکام

بدو داد ديوان عرض و سپاه

بفرمود تا پيش درگاه شاه

بياراست جايی فراخ و بلند

سرش برتر از تيغ کوه پرند

بگسترد فرشی برو شاهوار

نشستند هرکس که بود او به کار

ز ديوان بابک برآمد خروش

نهادند يک سر برآواز گوش

که ای نامداران جنگ آزمای

سراسر به اسب اندر آريد پای

خراميد يک يک به درگاه شاه

به سر برنهاده ز آهن کلاه

زره دار با گرزه ی گاوسار

کسی کو درم خواهد از شهريار

بيامد به ايوان بابک سپاه

هوا شد ز گرد سواران سياه

چو بابک سپه را همه بنگريد

درفش و سر تاج کسری نديد

ز ايوان باسب اندر آورد پای

بفرمودشان بازگشتن ز جای

برين نيز بگذشت گردان سپهر

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای گرزداران ايران سپاه

همه با سليح و کمان و کمند

بديوان بابک شويد ارجمند

برفتند با نيزه و خود و کبر

همی گرد لشکر برآمد به ابر

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو پيدا نبد فر و اورند شاه

چنين گفت کامروز با مهر و داد

همه بازگرديد پيروز و شاد

به روز سه ديگر برآمد خروش

که ای نامداران با فر و هوش

مبادا که از لشکری يک سوار

نه با ترگ و با جوشن کارزار

بيايد برين بارگه بگذرد

عرض گاه و ايوان او بنگرد

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند

به فر و بزرگی و تخت بلند

بداند که بر عرض آزرم نيست

سخن با محابا و با شرم نيست

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ز ديوان بابک برآمد خروش

بخنديد کسری و مغفر بخواست

درفش بزرگی برافراشت راست

به ديوان بابک خراميد شاه

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

فروهشت از ترگ رومی زره

زده بر زره بر فراوان گره

يکی گرزه ی گاوپيکر به چنگ

زده بر کمرگاه تير خدنگ

به بازو کمان و بزين بر کمند

ميان را بزرين کمر کرده بند

برانگيخت اسب و بيفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

عنان را چپ و راست لختی بسود

سليح سواری به بابک نمود

نگه کرد بابک پسند آمدش

شهنشاه را فرمند آمدش

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به فرهنگ توشه بدی

بياراستی روی کشور بداد

ازين گونه داد از تو داريم ياد

دليری بد از بنده اين گفت و گوی

سزد گر نپيچی تو از داد روی

عنان را يکی بازپيچی براست

چنان کز هنرمندی تو سزاست

دگرباره کسری برانگيخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب

نگه کرد بابک ازو خيره ماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

سواری هزار و گوی دوهزار

نبودی کسی را گذر بر چهار

درمی فزون کرد روزی شاه

به ديوان خروش آمد از بارگاه

که اسب سر جنگجويان بيار

سوار جهان نامور شهريار

فراوان بخنديد نوشين روان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

چو برخاست بابک ز ديوان شاه

بيامد بر نامور پيشگاه

بدو گفت کای شهريار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستی بود و داد

درشتی نگيرد ز من شاه ياد

درشتی نمايم چو باشم درست

انوشه کسی کو درشتی نجست

بدو گفت شاه ای هشيوار مرد

تو هرگز ز راه درستی مگرد

تن خويش را چون محابا کنی

دل راستی را همی بشکنی

بدين ارز تو نزد من بيش گشت

دلم سوی انديشه خويش گشت

که ما در صف کار ننگ و نبرد

چگونه برآريم ز آورد گرد

چنين داد پاسخ به پرمايه شاه

که چون نو نبيند نگين و کلاه

چو دست و عنان تو ای شهريار

به ايوان نديدست پيکرنگار

به کام تو گردد سپهر بلند

دلت شاد بادا تنت بی گزند

به موبد چنين گفت نوشين روان

که با داد ما پير گردد جوان

به گيتی نبايد که از شهريار

بماند جز از راستی يادگار

چرا بايد اين گنج و اين روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

چو ايدر نخواهی همی آرميد

ببايد چريد و ببايد چميد

پرانديشه بودم ز کار جهان

سخن را همی داشتم در نهان

که تا تاج شاهی مرا دشمنست

همه گرد بر گرد آهرمنست

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

به بی مردی آيد هم از گنج رنج

اگر بد به درويش خواهد رسيد

ازين آرزو دل ببايد بريد

همی راندم با دل خويش راز

چو انديشه پيش خرد شد فراز

سوی پهلوانان و سوی ردان

هم از پند بيداردل بخردان

نبشتم بخ هر کشوری نامه ای

به هر نامداری و خودکام های

که هر کس که داريد هوش و خرد

همی کهتری را پسر پرورد

به ميدان فرستيد با ساز جنگ

بجويند نزديک ما نام و ننگ

نبايد که اندر فراز و نشيب

ندانند چنگ و عنان و رکيب

به گرز و به شمشير و تير و کمان

بدانند پيچيد با بدگمان

جوان بی هنر سخت ناخوش بود

اگر چند فرزند آرش بود

عرض شد ز در سوی هر کشوری

درم برد نزديک هر مهتری

چهل روز بودی درم را درنگ

برفتند از شهر با ساز جنگ

ز ديوان چو دينار برداشتند

بدان خرمی روز بگذاشتند

کنون لاجرم روی گيتی بمرد

بياراستم تا کی آيد نبرد

مرا ساز و لشکر ز شاهان پيش

فزونست و هم دولت و رای بيش

سخنها چو بشنيد موبد ز شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

چو خورشيد بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر

پديد آمد آن توده ی شنبليد

دو زلف شب تيره شد ناپديد

نشست از بر تخت نوشين روان

خجسته دلفروز شاه جوان

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آنکس که بد بر زمين را هجوی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که هر کس که جويد سوی داد راه

بيايد بدرگاه نوشين روان

لب شاه خندان و دولت جوان

به آواز گفت آن زمان شهريار

که جز پاک يزدان مجوييد يار

که دارنده اويست و هم رهنمای

همو دست گيرد به هر دوسرای

مترسيد هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس اين بارگاه

هر آنکس که آيد به روز و به شب

ز گفتار بسته مداريد لب

اگر می گساريم با انجمن

گر آهسته باشيم با رای زن

به چوگان و بر دشت نخچيرگاه

بر ما شما را گشادست راه

به خواب و به بيداری و رنج و ناز

ازين بارگه کس مگرديد باز

مخسبيد يک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه يافته

بدان گه شود شاد و روشن دلم

که رنج ستم ديده گان بگسلم

مبادا که از کارداران من

گر از لشکر و پيشکاران من

نخسبد کسی با دلی دردمند

که از درد او بر من آيد گزند

سخنها اگرچه بود در نهان

بپرسد ز من کردگار جهان

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

که موبد به ديوان ما رانده است

نخواهند نيز از شما زر و سيم

مخسبيد زين پس ز من دل ببيم

برآمد ز ايوان يکی آفرين

بجوشيد تابنده روی زمين

که نوشين روان باد با فرهی

همه ساله با تخت شاهنشهی

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

مه اين نامور خسروانی کلاه

برفتند با شادی و خرمی

چو باغ ارم گشت روی زمی

ز گيتی نديدی کسی را دژم

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمين لاله کشت

در و دشت و پاليز شد چون چراغ

چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ

پس آگاهی آمد به روم و به هند

که شد روی ايران چو رومی پرند

زمين را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بياراست شاه

کسی آن سپه را نداند شمار

به گيتی مگر نامور شهريار

همه با دل شاد و با ساز جنگ

همه گيتی افروز با نام و ننگ

دل شاه هر کشوری خيره گشت

ز نوشين روان رايشان تيره گشت

فرستاده آمد ز هند و ز چين

همه شاه را خواندند آفرين

نديدند با خويشتن تاو او

سبک شد به دل باژ با ساو او

همه کهتری را بياراستند

بسی بدره و برده ها خواستند

به زرين عمود و به زرين کلاه

فرستادگان برگرفتند راه

به درگاه شاه جهان آمدند

چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

برين نيز بگذشت چندی سپهر

همی رفت با شاه ايران به مهر

خردمند کسری چنان کرد رای

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

بگردد يکی گرد خرم جهان

گشاده کند رازهای نهان

بزد کوس وز جای لشکر براند

همی ماه و خورشيد زو خيره ماند

ز بس پيکر و لشکر و سيم و زر

کمرهای زرين و زرين سپر

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

همان در خوشاب و گوهر نماند

تن آسان بسوی خراسان کشيد

سپه را به آيين ساسان کشيد

به هر بوم آباد کو بربگذشت

سراپرده و خيمه ها زد به دشت

چو برخاستی ناله ی کرنای

مناديگری پيش کردی به پای

که ای زيردستان شاه جهان

که دارد گزندی ز ما در نهان

مخسبيد ناايمن از شهريار

مداريد ز انديشه دل نابکار

ازين گونه لشکر بگرگان کشيد

همی تاج و تخت بزرگان کشيد

چنان دان که کمی نباشد ز داد

هنر بايد از شاه و رای و نژاد

ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت يه کسر همه بيشه بود

دل شاه ايران پرانديشه بود

ز هامون به کوهی برآمد بلند

يکی تازيی برنشسته سمند

سر کوه و آن بيشه ها بنگريد

گل و سنبل و آب و نخچير ديد

چنين گفت کای روشن کردگار

جهاندار و پيروز و پروردگار

تويی آفريننده ی هور و ماه

گشاينده و هم نماينده راه

جهان آفريدی بدين خرمی

که از آسمان نيست پيدا زمی

کسی کو جز از تو پرستد همی

روان را به دوزخ فرستد همی

ازيرا فريدون يزدان پرست

بدين بيشه برساخت جای نشست

بدو گفت گوينده کای دادگر

گر ايدر ز ترکان نبودی گذر

ازين مايه ور جا بدين فرهی

دل ما ز رامش نبودی تهی

نياريم گردن برافراختن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

نماند ز بسيار و اندک به جای

ز پرنده و مردم و چارپای

گزندی که آيد به ايران سپاه

ز کشور به کشور جزين نيست راه

بسی پيش ازين کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود

کنون چون ز دهقان و آزادگان

برين بوم و بر پارسازادگان

نکاهد همی رنج کافزايشست

به ما برکنون جای بخشايست

نباشد به گيتی چنين جای شهر

گر از داد تو ما بيابيم بهر

همان آفريدون يزدان پرست

به بد بر سوی ما نيازيد دست

اگر شاه بيند به رای بلند

به ما برکند راه دشمن ببند

سرشک از دو ديده بباريد شاه

چو بشنيد گفتار فريادخواه

به دستور گفت آن زمان شهريار

که پيش آمد اين کار دشوار خوار

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تاج را خويشتن پروريم

جهاندار نپسندد از ما ستم

که باشيم شادان و دهقان دژم

چنين کوه و اين دشتهای فراخ

همه از در باغ و ميدان و کاخ

پر از گاو و نخچير و آب روان

ز ديدن همی خيره گردد روان

نمانيم کين بوم ويران کنند

همی غارت از شهر ايران کنند

ز شاهی وز روی فرزانگی

نشايد چنين هم ز مردانگی

نخوانند بر ما کسی آفرين

چو ويران بود بوم ايران زمين

به دستور فرمود کز هند و روم

کجا نام باشد به آباد بوم

ز هر کشوری مردم بيش بين

که استاد بينی برين برگزين

يکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند

به سنگ و به گچ بايد از قعر آب

برآورده تا چشمه ی آفتاب

هر آنگه که سازيم زين گونه بند

ز دشمن به ايران نيايد گزند

نبايد که آيد يکی زين به رنج

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

نبايد که آزار يابد ز داد

يکی پير موبد بران کار کرد

بيابان همه پيش ديوار کرد

دری برنهادند ز آهن بزرگ

رمه يک سر ايمن شد از بيم گرگ

همه روی کشور نگهبان نشاند

چو ايمن شد از دشت لشکر براند

ز دريا به راه الانان کشيد

يکی مرز ويران و بيکار ديد

به آزادگان گفت ننگست اين

که ويران بود بوم ايران زمين

نشايد که باشيم همداستان

که دشمن زند زين نشان داستان

ز لشکر فرستاده ای برگزيد

سخن گوی و دانا چنان چون سزيد

بدو گفت شبگير ز ايدر بپوی

بدين مرزبانان لشکر بگوی

شنيدم ز گفتار کارآگهان

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

که گفتيد ما را ز کسری چه باک

چه ايران بر ما چه يک مشت خاک

بيابان فراخست و کوهش بلند

سپاه از در تير و گرز و کمند

همه جنگجويان بيگانه ايم

سپاه و سپهبد نه زين خانه ايم

کنون ما به نزد شما آمديم

سراپرده و گاه و خيمه زديم

در و غار جای کمين شماست

بر و بوم و کوه و زمين شماست

فرستاده آمد بگفت اين سخن

که سالار ايران چه افگند بن

سپاه الانی شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

سپاهی که شان تاختن پيشه بود

وز آزادمردی کم انديشه بود

از ايشان بدی شهر ايران ببيم

نماندی بکس جامه و زر و سيم

زن و مرد با کودک و چارپای

به هامون رسيدی نماندی بجای

فرستاده پيغام شاه جهان

بديشان بگفت آشکار و نهان

رخ نامداران ازان تيره گشت

دل از نام نوشي نروان خيره گشت

بزرگان آن مرز و کنداوران

برفتند با باژ و ساو گران

همه جامه و برده و سيم و زر

گرانمايه اسبان بسيار مر

از ايشان هر آنکس که پيران بدند

سخن گوی و دانش پذيران بدند

همه پيش نوشين روان آمدند

ز کار گذشته نوان آمدند

چو پيش سراپرده ی شهريار

رسيدند با هديه و با نثار

خروشان و غلتان به خاک اندرون

همه ديده پر خاک و دل پر ز خون

خرد چون بود با دلاور به راز

به شرم و به پوزش نيايد نياز

بر ايشان ببخشود بيدار شاه

ببخشيد يک سر گذشته گناه

بفرمود تا هرچ ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

يکی شارستانی برآرند زود

بدو اندرون جای کشت و درود

يکی باره ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نيابد گزند

بگفتند با نامور شهريار

که ما بندگانيم با گوشوار

برآريم ازين سان که فرمود شاه

يکی باره و نامور جايگاه

وزان جايگه شاه لشکر براند

به هندوستان رفت و چندی بماند

به فرمان همه پيش او آمدند

به جان هر کسی چاره جو آمدند

ز دريای هندوستان تا دو ميل

درم بود با هديه و اسب و پيل

بزرگان همه پيش شاه آمدند

ز دوده دل و ني کخواه آمدند

بپرسيد کسری و بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

به دل شاد برگشت ز آن جايگاه

جهانی پر از اسب و پيل و سپاه

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

که گشت از بلوجی جهانی سياه

ز بس کشتن و غارت و تاختن

زمين را بب اندر انداختن

ز گيلان تباهی فزونست ازين

ز نفرين پراگنده شد آفرين

دل شاه نوشين روان شد غمی

برآميخت اندوه با خرمی

به ايرانيان گفت الانان و هند

شد از بيم شمشير ما چون پرند

بسنده نباشيم با شهر خويش

همی شير جوييم پيچان ز ميش

بدو گفت گوينده کای شهريار

به پاليز گل نيست بی زخم خار

همان مرز تا بود با رنج بود

ز بهر پراگندن گنج بود

ز کار بلوج ارجمند اردشير

بکوشيد با کاردانان پير

نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پيکار و جنگ

اگرچند بد اين سخن ناگزير

بپوشيد بر خويشتن اردشير

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

چو آمد به نزديک آن مرز و کوه

بگرديد گرد اندرش با گروه

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

مناديگری گرد لشکر بگشت

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

که از کوچگه هرک يابيد خرد

وگر تيغ دارند مردان گرد

وگر انجمن باشد از اندکی

نبايد که يابد رهايی يکی

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پياده ببستند راه

از ايشان فراوان و اندک نماند

زن و مرد جنگی و کودک نماند

سراسر به شمشير بگذاشتند

ستم کردن و رنج برداشتند

ببود ايمن از رنج شاه جهان

بلوجی نماند آشکار و نهان

چنان بد که بر کوه ايشان گله

بدی بی نگهبان و کرده يله

شبان هم نبودی پس گوسفند

به هامون و بر تيغ کوه بلند

همه رختها خوار بگذاشتند

در و کوه را خانه پنداشتند

وزان جايگه سوی گيلان کشيد

چو رنج آمد از گيل و ديلم پديد

ز دريا سپه بود تا تيغ کوه

هوا پر درفش و زمين پر گروه

پراگنده بر گرد گيلان سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

چنين گفت کايدر ز خرد و بزرگ

نيايد که ماند يکی ميش و گرگ

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

که خون در همه روی کشور بگشت

ز بس کشتن و غارت و سوختن

خروش آمد و ناله ی مرد و زن

ز کشته به هر سو يکی توده بود

گياها به مغز سر آلوده بود

ز گيلان هر آنکس که جنگی بدند

هشيوار و بارای و سنگی بدند

ببستند يک سر همه دست خويش

زنان از پس و کودک خرد پيش

خروشان بر شهريار آمدند

دريده بر و خاکسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن

که ما بازگشتيم زين بدکنش

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

اگر شاه را دل ز گيلان بخست

ببريم سرها ز تنها بدست

دل شاه خشنود گردد مگر

چو بيند بريده يکی توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آوار بشنيد شاه

برايشان ببخشود شاه جهان

گذشته شد اندر دل او نهان

نوا خواست از گيل و ديلم دوصد

کزان پس نگيرد يکی راه بد

يکی پهلوان نزد ايشان بماند

چو بايسته شد کار لشکر براند

ز گيلان به راه مداين کشيد

شمار و کران سپه را نديد

به ره بر يکی لشکر بی کران

پديد آمد از دور نيز هوران

سواری بيامد به کردار گرد

که در لشکر گشن بد پای مرد

پياده شد از اسب و بگشاد لب

چنين گفت کاين منذرست از عرب

بيامد که بيند مگر شاه را

ببوسد همی خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آيد رواست

چنان دان که اين خانه ی ما وراست

فرستاده آمد زمين بوس داد

برفت و شنيده همه کرد ياد

چو بشنيد منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمين را برفت

همانگه بيامد به نزديک شاه

همه مهتران برگشادند راه

بپرسيد زو شاه و شادی نمود

ز ديدار او روشنايی فزود

جهانديده منذر زبان برگشاد

ز روم وز قيصر همی کرد ياد

بدو گفت اگر شاه ايران تويی

نگهدار پشت دليران تويی

چرا روميان شهرياری کنند

به دشت سواران سواری کنند

اگر شاه برتخت قيصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

چه دستور باشد گرانمايه شاه

نبيند ز ما نيز فريادخواه

سواران دشتی چو رومی سوار

بيابند جوشن نيايد به کار

ز گفتار منذر برآشفت شاه

که قيصر همی برفرازد کلاه

ز لشکر زبان آوری برگزيد

که گفتار ايشان بداند شنيد

بدو گفت ز ايدر برو تا بروم

مياسای هيچ اندر آباد بوم

به قيصر بگو گر نداری خرد

ز رای تو مغز تو کيفر برد

اگر شير جنگی بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داديابی بسست

که او را نشست از بر هر کسست

چپ خويش پيدا کن از دست راست

چو پيدا کنی مرز جويی رواست

چو بخشنده ی بوم و کشور منم

به گيتی سرافراز و مهتر منم

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادی بدو بروزد

تو با تازيان دست يازی بکين

يکی در نهان خويشتن را ببين

و ديگر که آن پادشاهی مراست

در گاو تا پشت ماهی مراست

اگر من سپاهی فرستم بروم

تو را تيغ پولاد گردد چو موم

فرستاده از نزد نوشي نروان

بيامد به کردار باد دمان

بر قيصر آمد پيامش بداد

بپيچيد بی مايه قيصر ز داد

نداد ايچ پاسخ ورا جز فريب

همی دور ديد از بلندی نشيب

چنين گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خيره منذر بنالد همی

برين گونه رنجش ببالد همی

ور ای دون که از دشت نيز هوران

نبالد کسی از کران تا کران

زمين آنک بالاست پهنا کنيم

وزان دشت بی آب دريا کنيم

فرستاده بشنيد و آمد چو گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

برآشفت کسری بدستور گفت

که با مغز قيصر خرد نيست جفت

من او را نمايم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پيمان کراست

ز بيشی وز گردن افراختن

وزين کشتن و غارت و تاختن

پشيمانی آنگه خورد مرد مست

که شب زير آتش کند هر دو دست

بفرمود تا برکشيدند نای

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمين قيرگون شد هوا آبنوس

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

به منذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نيزه وران

سپاهی بر از جنگجويان بروم

که آتش برآرند زان مرز و بوم

که گر چند من شهريار توام

برين کينه بر مايه دار توام

فرستاده يی ما کنون چر بگوی

فرستيم با نامه يی نزد اوی

مگر خود نيايد تو را زان گزند

به روم و به قيصر تو ما را پسند

نويسنده يی خواست از بارگاه

به قيصر يکی نامه فرمود شاه

ز نوشين روان شاه فرخ نژاد

جهانگير وزنده کن کيقباد

به نزديک قيصر سرافراز روم

نگهبان آن مرز و آباد بوم

سر نامه کرد آفرين از نخست

گرانمايگی جز به يزدان نجست

خداوند گردنده خورشيد و ماه

کزويست پيروزی و دستگاه

که بيرون شد از راه گردان سپهر

اگر جنگ جويد وگر داد و مهر

تو گر قيصری روم را مهتری

مکن بيش با تازيان داوری

وگر ميش جويی ز چنگال گرگ

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

وگر سوی منذر فرستی سپاه

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

وگر زيردستی بود بر منش

به شمشير يابد ز من سرزنش

تو زان مرز يک رش مپيمای پای

چو خواهی که پيمان بماند بجای

وگر بگذری زين سخن بگذرم

سر و گاه تو زير پی بسپرم

درود خداوند ديهيم و زور

بدان کو نجويد ببيداد شور

نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزيدند زان بارگاه

چنانچون ببايست چيره زبان

جهانديده و گرد و روش نروان

فرستاده با نامه ی شهريار

بيامد بر قيصر نامدار

برو آفرين کرد و نامه بداد

همان رای کسری برو کرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند

بپيچيد و اندر شگفتی بماند

ز گفتار کسری سرافزار مرد

برو پر ز چين کرد و رخساره زرد

نويسنده را خواند و پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

سر خامه چون کرد رنگين بقار

نخست آفرين کرد بر کردگار

نگارنده ی برکشيده سپهر

کزويست پرخاش و آرام و مهر

به گيتی يکی را کند تاجور

وزو به يکی پيش او با کمر

اگر خود سپهر روان زان تست

سر مشتری زير فرمان تست

به ديوان نگه کن که روم ینژاد

به تخم کيان باژ هرگز نداد

تو گر شهرياری نه من کهترم

همان با سر و افسر و لشکرم

چه بايست پذرفت چندين فسوس

ز بيم پی پيل و آوای کوس

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

که دارد به پرخاش با روم تاو

به تاراج بردند يک چند چيز

گذشت آن ستم برنگيريم نيز

ز دشت سواران نيزه وران

برآريم گرد از کران تا کران

نه خورشيد نوشين روان آفريد

وگر بستد از چرخ گردان کليد

که کس را نخواند همی از مهان

همه کام او يابد اندر جهان

فرستاده را هيچ پاسخ نداد

به تندی ز کسری نيامدش ياد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صليب و مسيحست جفت

فرستاده با او نزد هيچ دم

دژم ديد پاسخ بيامد دژم

بيامد بر شهر ايران چو گرد

سخنهای قيصر همه ياد کرد

چو برخواند آن نامه را شهريار

برآشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

ازان نامه چندی سخنها براند

سه روز اندران بود با رای زن

چه با پهلوانان لشکر شکن

چهارم بران راست شد رای شاه

که راند سوی جنگ قيصر سپاه

برآمد ز در ناله ی گاودم

خروشيدن نای و روينيه خم

به آرام اندر نبودش درنگ

همی از پی راستی جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی گرد برشد که گفتی سپهر

به دريای قير اندر اندود چهر

بپوشيد روی زمين را به نعل

هوا يک سر از پرنيان گشت لعل

نبد بر زمين پشه را جايگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه

ز جوشن سواران وز گرد پيل

زمين شد به کردار دريای نيل

جهاندار با کاويانی درفش

همی رفت با تاج و زرينه کفش

همی برشد آوازشان بر دو ميل

به پيش سپاه اندرون کوس و پيل

پس پشت و پيش اندر آزادگان

همی رفته تا آذرابادگان

چو چشمش برآمد بذرگشسب

پياده شد از دور و بگذاشت اسب

ز دستور پاکيزه برسم بجست

دو رخ را به آب دو ديده بشست

به باژ اندر آمد به آتشکده

نهاده به درگاه جشن سده

بفرمود تا نامه ی زند و است

بواز برخواند موبد درست

رد و هيربد پيش غلتان به خاک

همه دامن قرطها کرده چاک

بزرگان برو گوهر افشاندند

به زمزم همی آفرين خواندند

چو نزديکتر شد نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

ازو خواست پيروزی و دستگاه

نمودن دلش را سوی داد راه

پرستندگان را ببخشيد چيز

به جايی که درويش ديدند نيز

يکی خيمه زد پيش آتشکده

کشيدند لشکر ز هر سو رده

دبير خردمند را پيش خواند

سخنهای بايسته با او براند

يکی نامه فرمود با آفرين

سوی مرزبانان ايران زمين

که ترسنده باشيد و بيدار بيد

سپه را ز دشمن نگهدار بيد

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جوييد با زيردست

بداريد چندانک بايد سپاه

بدان تا نيابد بدانديش راه

درفش مرا تا نبيند کسی

نبايد که ايمن بخسبد بسی

از آتشکده چون بشد سوی روم

پراگنده شد زو خبر گرد بوم

به پيش آمد آنکس که فرمان گزيد

دگر زان بر و بوم شد ناپديد

جهانديده با هديه و با نثار

فراوان بيامد بر شهريار

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

ز هر سو پيام و درود آمدی

ز گيتی به هر سو که لشکر کشيد

جز از بزم و شادی نيامد پديد

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

به بزم آمدندی بر شهريار

چو نزديک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

سپهدار شيروی بهرام بود

که در جنگ با رای و آرام بود

چپ لشکرش را به فرهاد داد

بسی پندها بر برو کرد ياد

چو استاد پيروز بر ميمنه

گشسب جهانجوی پيش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پای

که در کينه گه داشتی دل به جای

طلايه به هرمزد خراد داد

بسی گفت با او ز بيداد و داد

به هر سوی رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

بسی پند و اندرز نيکو براند

چنين گفت کين لشکر بی کران

ز بی مايگان وز پرمايگان

اگر يک تن از راه من بگذرند

دم خويش بی رای من بشمرند

بدرويش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج

وگر کشتمندی بکوبد به پای

وگر پيش لشکر بجنبد ز جای

ور آهنگ بر ميوه داری کند

وگر ناپسنديده کاری کند

به يزدان که او داد ديهيم و زور

خداوند کيوان و بهرام و هور

که در پی ميانش ببرم به تيغ

وگر داستان را برآيد به ميغ

به پيش سپه در طلايه منم

جهانجوی و در قلب مايه منم

نگهبان پيل و سپاه و بنه

گهی بر ميان گاه برميمنه

به خشکی روم گر بدريای آب

نجويم برزم اندر آرام و خواب

مناديگری نام او رشنواد

گرفت آن سخنهای کسری به ياد

بيامد دوان گرد لشکر بگشت

به هر خيمه و خرگهی برگذشت

خروشيد کای بی کرانه سپاه

چنينست فرمان بيدار شاه

که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سيه بنگرد

بران تيره خاکش بريزند خون

چو آيد ز فرمان يزدان برون

به بانگ منادی نشد شاه رام

به روز سپيد و شب تير هفام

همی گرد لشکر بگشتی به راه

همی داشتی نيک و بد را نگاه

ز کار جهان آگهی داشتی

بد و نيک را خوار نگذاشتی

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

ورا دخمه کردی بران جايگاه

اگر بازماندی ازو سيم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بد و نيک با مرده بودی به خاک

نبودی به از مردم اندر مغاک

جهانی بدو مانده اندر شگفت

که نوشين روان آن بزرگی گرفت

به هر جايگاهی که جنگ آمدی

ورارای و هوش و درنگ آمدی

فرستاده ای خواستی راستگوی

که رفتی بر دشمن چاره جوی

اگر يافتندی سوی داد راه

نکردی ستم خود خردمند شاه

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

به خشم دلاور نهنگ آمدی

به تاراج دادی همه بوم و رست

جهان را به داد و به شمشير جست

به کردار خورشيد بد رای شاه

که بر تر و خشکی بتابد به راه

ندارد ز کس روشنايی دريغ

چو بگذارد از چرخ گردنده ميغ

همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوی

همش در خوشاب و هم آب جوی

فروغ و بلندی نبودش ز کس

دلفروز و بخشنده او بود و بس

شهنشاه را مايه اين بود و فر

جهان را همی داشت در زير پر

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

ازيران چنان بی نيازی بدی

اگر شير و پيل آمدنديش پيش

نه برداشتی جنگ يک روز بيش

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

به پيش سپاه آمدی به يدرنگ

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزاندان پيروزگر شهريار

چنين تا بيامد بران شارستان

که شوراب بد نام آن کارستان

برآورده ای ديد سر بر هوا

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشيده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه

نديدند جايی به درگاه راه

برو ساخت از چار سو منجنيق

به پای آمد آن باره ی جاثليق

برآمد ز هر سوی دز رستخيز

نديدند جايی گذار و گريز

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

شد آن باره ی دز به کردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه

ابا دود و آتش برآمد به ماه

همه حصن بی تن سر و پای بود

تن بی سرانشان دگر جای بود

غو زينهاری و جوش زنان

برآمد چو زخم تبيره زنان

از ايشان هر آنکس که پرمايه بود

به گنج و به مردی گرانپايه بود

ببستند بر پيل و کردند بار

خروش آمد و ناله ی زينهار

نبخشود بر کس به هنگام رزم

نه بر گنج دينار برگاه بزم

وزان جايگاه لشکر اندر کشيد

بره بر دزی ديگر آمد پديد

که در بند او گنج قيصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی

که آرايش روم بد نام اوی

ز کسری برآمد به فرجام اوی

بدان دز نگه کرد بيدار شاه

هنوز اندرو نارسيده سپاه

بفرمود تا تيرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

يکی تاجور خود به لشکر نماند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

همه گنج قيصر به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

برآورد زان شارستان رستخيز

همه برگرفتند راه گريز

خروش آمد از کودک و مرد و زن

همه پير و برنا شدند انجمن

به پيش گرانمايه شاه آمدند

غريوان و فريادخواه آمدند

که دستور و فرمان و گنج آن تست

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

به جان ويژه زنهار خواه توايم

پرستار فر کلاه توايم

بفرمود پس تا نکشتند نيز

برايشان ببخشود بسيار چيز

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

از آرايش روم برتر کشيد

نوندی ز گفتار کارآگهان

بيامد به نزديک شاه جهان

که قيصر سپاهی فرستاد پيش

ازان نامداران و گردان خويش

به پيش اندرون پهلوانی سترگ

به جنگ اندرون هر يکی همچو گرگ

به روميش خوانند فرفوريوس

سواری سرافراز با بوق و کوس

چو اين گفته شد پيش بيدار شاه

پديد آمد از دور گرد سپاه

بخنديد زان شهريار جهان

بدو گفت کين نيست از ما نهان

کجا جنگ را پيش ازين ساختيم

ز انديشه هرگونه پرداختيم

کی تاجور بر لب آورد کف

بفرمود تا برکشيدند صف

سپاهی بيامد به پيش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده، نامور لشکری انجمن

يلان سرافراز شمشيرزن

همه جنگ را تنگ بسته ميان

بزرگان و فرزانگان و کيان

به خون آب داده همه تيغ را

بدان تيغ برنده مر ميغ را

سپه را نبد بيشتر زان درنگ

که نخچير گيرد ز بالا پلنگ

به هر سو ز رومی تلی کشته بود

دگر خسته از جنگ برگشته بود

بشد خسته از جنگ فرفوريوس

دريده درفش و نگونسار کوس

سواران ايران بسان پلنگ

به هامون کجا غرمش آيد بچنگ

پس روميان در همی تاختند

در و دشت ازيشان بپرداختند

چنان هم همی رفت با ساز جنگ

همه نيزه و گرز و خنجر به چنگ

سپه را بهامونی اندر کشيد

برآورده ی ديگر آمد پديد

دزی بود با لشکر و بوق و کوس

کجا خواندنديش قالينيوس

سر باره برتر ز پر عقاب

يکی کنده ای گردش اندر پر آب

يکی شارستان گردش اندر فراخ

پر ايوان و پاليز و ميدان و کاخ

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

همه نامداران پرخاشجوی

دو فرسنگ پيش اندرون بود شاه

سيه گشت گيتی ز گرد سپاه

خروشی برآمد ز قالينيوس

کزان نعره اندک شد آواز کوس

بدان شارستان در نگه کرد شاه

همی هر زمانی فزون شد سپاه

ز دروازها جنگ برساختند

همه تير و قاروره انداختند

چو خورشيد تابنده برگشت زرد

ز گردنده يک بهره شد لاژورد

ازان باره ی دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد يکی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران ايران سپاه

همه پاک زين شهر بيرون شويد

به تاريکی اندر به هامون شويد

اگر هيچ بانگ زن و مرد پير

وگر غارت و شورش و داروگير

به گوش من آيد بتاريک شب

که بگشايد از رنج يک مردلب

هم اندر زمان آنک فرياد ازوست

پر از کاه بينند آگنده پوست

چو برزد ز خرچنگ تيغ آفتاب

بفرسود رنج و بپالود خواب

تبيره برآمد ز درگاه شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

ازان دز و آن شارستان مرد و زن

به درگاه کسری شدند انجمن

که ايدر ز جنگی سواری نماند

بدين شارستان نامداری نماند

همه کشته و خسته شد بی گناه

گه آمد که بخشايش آيد ز شاه

زن و کودک خرد و برنا و پير

نه خوب آيد از داد يزدان اسير

چنان شد دز و باره و شارستان

کزان پس نديدند جز خارستان

چو قيصر گنهکار شد ما که ايم

بقالينيوس اندرون بر چه ايم

بران روميان بر ببخشود شاه

گنهکار شد رسته و بيگناه

بسی خواسته پيش ايشان بماند

وزان جايگه نيز لشکر براند

هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پيل و کردند بار

به انطاکيه در خبر شد ز شاه

که با پيل و لشکر بيامد به راه

سپاهی بران شهر شد بی کران

دليران رومی و کنداوران

سه روز اندران شاه را شد درنگ

بدان تا نباشد به بيداد جنگ

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

دليران ايران گروها گروه

برفتند يک سر سواران روم

ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پيی را نبد بر زمين نيز راه

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

گشاده شد آن مرز آباد بوم

سواری نديدند جنگی بروم

بزرگان که با تخت و افسر بدند

هم آنکس که گنجور قيصر بدند

به شاه جهاندار دادند گنج

به چنگ آمدش گنج چون ديد رنج

اسيران و آن گنج قيصر به راه

به سوی مداين فرستاد شاه

وزيشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پيلان ببند

زمين ديد رخشان تر از چرخ ماه

بگرديد بر گرد آن شهر شاه

ز بس باغ و ميدان و آب روان

همی تازه شد پير گشته جهان

چنين گفت با موبدان شهريار

که انطاکيه است اين اگر نوبهار

کسی کو نديدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

درختش ز ياقوت و آبش گلاب

زمينش سپهر آسمان آفتاب

نگه کرد بايد بدين تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم

يکی شهر فرمود نوشين روان

بدو اندرون آبهای روان

به کردار انطاکيه چون چراغ

پر از گلشن و کاخ و ميدان و باغ

بزرگان روشن دل و شادکام

ورا زيب خسرو نهادند نام

شد آن زيب خسرو چو خرم بهار

بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

اسيران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند

چنين گفت کاين نوبر آورده جای

همش گلشن و بوستان و سرای

بکرديم تا هر کسی را به کام

يکی جای باشد سزاوار نام

ببخشيد بر هر کسی خواسته

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز بس بر زن و کوی و بازارگاه

تو گفتی نماندست بر خاک راه

بيامد يکی پرسخن کفشگر

چنين گفت کای شاه بيدادگر

بقالينيوس اندرون خان من

يکی تود بد پيش پالان من

ازين زيب خسرو مرا سود نيست

که بر پيش درگاه من تود نيست

بفرمود تا بر در شوربخت

بکشتند شاداب چندی درخت

يکی مرد ترسا گزين کرد شاه

بدو داد فرمان و گنج و کلاه

بدو گفت کاين زيب خسرو تو راست

غريبان و اين خانه نو تو راست

به سان درخت برومند باش

پدر باش گاهی چو فرزند باش

ببخشش بيارای و زفتی مکن

بر اندازه بايد ز هر در سخن

ز انطاکيه شاه لشکر براند

جهانديده ترسا نگهبان نشاند

پس آگاهی آمد ز فرفوريوس

بگفت آنچ آمد بقالينيوس

به قيصر چنين گفت کمد سپاه

جهاندار کسری ابا پيل و گاه

سپاهست چندانک دريا و کوه

همی گردد از گرد اسبان ستوه

بگرديد قيصر ز گفتار خويش

بزرگان فرزانه را خواند پيش

ز نوشين روان شد دلش پر هراس

همی رای زد روز و شب در سه پاس

بدو گفت موبد که اين رای نيست

که با رزم کسری تو را پای نيست

برآرند ازين مرز آباد خاک

شود کرده ی قيصر اندر مغاک

زوان سراينده و رای سست

جز از رنج بر پادشاهی نجست

چو بشنيد قيصر دلش خيره گشت

ز نوشين روان رای او تيره گشت

گزين کرد زان فيلسوفان روم

سخن گوی با دانش و پاک بوم

به جای آمد از موبدان شست مرد

به کسری شدن نامزدشان بکرد

پيامی فرستاد نزديک شاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو مهراس داننده شان پيش رو

گوی در خرد پير و سالار نو

ز هر چيز گنجی به پيش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون

بسی لابه و پند و نيکو سخن

پشيمان ز گفتارهای کهن

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خويشان و کنداوران

چو مهراس گفتار قيصر شنيد

پديد آمد آن بند بد را کليد

رسيدند نزديک نوشين روان

چو الماس کرده زبان با روان

چو مهراس نزديک کسری رسيد

برومی يکی آفرين گستريد

تو گفتی ز تيزی وز راستی

ستاره برآرد همی زآستی

به کسری چنين گفت کای شهريار

جهان را بدين ارجمندی مدار

برومی تو اکنون و ايران تهيست

همه مرز بی ارز و بی فرهيست

هران گه که قيصر نباشد بروم

نسنجد به يک پشه اين مرز و بوم

همه سودمندی ز مردم بود

چو او گم شود مردمی گم بود

گر اين رستخيز از پی خواستست

که آزرم و دانش بدو کاستست

بياوردم اکنون همه گنج روم

که روشن روان بهتر از گنج و بوم

چو بشنيد زو اين سخن شهريار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذيرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدره ی زر و گر برده بود

فرستادگان را ستايش گرفت

بران نيکويها فزايش گرفت

بدو گفت کای مرد روشن خرد

نبرده کسی کو خرد پرورد

اگر زر گردد همه خاک روم

تو سنگی تری زان سرافزار بوم

نهادند بر روم بر باژ و ساو

پراگنده دينار ده چرم گاو

وزان جايگه ناله ی گاودم

شنيدند و آواز رويينه خم

جهاندار بيدار لشکر براند

به شام آمد و روزگاری بماند

بياورد چندان سليح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه

که پشت زمی را همی داد خم

ز پيلان وز گنجهای درم

ازان مرز چون رفتن آمدش رای

به شيروی بهرام بسپرد جای

بدو گفت کاين باژ قيصر بخواه

مکن هيچ سستی به روز و به ماه

ببوسيد شيروی روی زمين

همی خواند بر شهريار آفرين

که بيدار دل باش و پيروزبخت

مگر داد زرد اين کيانی درخت

تبيره برآمد ز درگاه شاه

سوی اردن آمد درفش سپاه

جهاندار کسری چو خورشيد بود

جهان را ازو بيم و اميد بود

برين سان رود آفتاب سپهر

به يک دست شمشير و يک دست مهر

نه بخشايش آرد به هنگام خشم

نه خشم آيدش روز بخشش به چشم

چنين بود آن شاه خسرونژاد

بياراسته بد جهان را بداد

داستان مزدک با قباد

شاهنامه » داستان مزدک با قباد

داستان مزدک با قباد

بيامد يکی مرد مزدک بنام

سخنگوی با دانش و رای و کام

گرانمايه مردی و دانش فروش

قباد دلاور بدو داد گوش

به نزد جهاندار دستور گشت

نگهبان آن گنج و گنجور گشت

ز خشکی خورش تنگ شد در جهان

ميان کهان و ميان مهان

ز روی هوا ابر شد ناپديد

به ايران کسی برف و باران نديد

مهان جهان بر در کيقباد

همی هر کسی آب و نان کرد ياد

بديشان چنين گفت مزدک که شاه

نمايد شما را باميد راه

دوان اندر آمد بر شهريار

چنين گفت کای نامور شهريار

به گيتی سخن پرسم از تو يکی

گر ای دون که پاسخ دهی اندکی

قباد سراينده گفتش بگوی

به من تازه کن در سخن آبروی

بدو گفت آنکس که مارش گزيد

همی از تنش جان بخواهد پريد

يکی ديگری را بود پای زهر

گزيده نيابد ز ترياک بهر

سزای چنين مردگويی که چيست

که ترياک دارد درم سنگ بيست

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که خونيست اين مرد ترياک دار

به خون گزيده ببايدش کشت

به درگاه چون دشمن آمد بمشت

چو بشنيد برخاست از پيش شاه

بيامد به نزديک فريادخواه

بديشان چنين گفت کز شهريار

سخن کردم از هر دری خواستار

بباشيد تا بامداد پگاه

نمايم شما را سوی داد راه

برفتند و شبگير باز آمدند

شخوده رخ و پرگداز آمدند

چو مزدک ز در آن گره را بديد

ز درگه سوی شاه ايران دويد

چنين گفت کای شاه پيروزبخت

سخنگوی و بيدار و زيبای تخت

سخن گفتم و پاسخش دادييم

به پاسخ در بسته بگشادييم

گر ای دون که دستور باشد کنون

بگويد سخن پيش تو رهنمون

بدو گفت برگوی و لب را مبند

که گفتار باشد مرا سودمند

چنين گفت کای نامور شهريار

کسی را که بندی ببند استوار

خورش بازگيرند زو تا بمرد

به بيچارگی جان و تن را سپرد

مکافات آنکس که نان داشت او

مرين بسته را خوار بگذاشت او

چه باشد بگويد مرا پادشا

که اين مرد دانا بد و پارسا

چنين داد پاسخ که ميکن بنش

که خونيست ناکرده بر گردنش

چو بشنيد مزدک زمين بوس داد

خرامان بيامد ز پيش قباد

بدرگاه او شد به انبوه گفت

که جايی که گندم بود در نهفت

دهدی آن بتاراج در کوی و شهر

بدان تا يکايک بيابيد بهر

دويدند هرکس که بد گرسنه

به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهری چه آن قباد

ز يک دانه گندم نبودند شاد

چو ديدند رفتند کارآگهان

به نزديک بيدار شاه جهان

که تاراج کردند انبار شاه

به مزدک همی بازگردد گناه

قباد آن سخن گوی را پيش خواند

ز تاراج انبار چندی براند

چنين داد پاسخ کانوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

سخن هرچ بشنيدم از شهريار

بگفتم به بازاريان خوارخوار

به شاه جهان گفتم از مار و زهر

ازان کس که ترياک دارد به شهر

بدين بنده پاسخ چنين داد شاه

که ترياک دارست مرد گناه

اگر خون اين مرد ترياک دار

بريزد کسی نيست با او شمار

چو شد گرسنه نان بود پای زهر

به سيری نخواهد ز ترياک بهر

اگر دادگر باشی ای شهريار

به انبار گندم نيايد به کار

شکم گرسنه چند مردم بمرد

که انبار را سود جانش نبرد

ز گفتار او تنگ دل شد قباد

بشد تيز مغزش ز گفتار داد

وزان پس بپرسيد و پاسخ شنيد

دل و جان او پر ز گفتار ديد

ز چيزی که گفتند پيغمبران

همان دادگر موبدان و ردان

به گفتار مزدک همه کژ گشت

سخنهاش ز اندازه اندر گذشت

برو انجمن شد فروان سپاه

بسی کس ببی راهی آمد ز راه

همی گفت هر کو توانگر بود

تهيدست با او برابر بود

نبايد که باشد کسی برفزود

توانگر بود تار و درويش پود

جهان راست بايد که باشد به چيز

فزونی توانگر چرا جست نيز

زن و خانه و چيز بخشيدنيست

تهی دست کس با توانگر يکيست

من اين را کنم راست با دين پاک

شود ويژه پيدا بلند از مغاک

هران کس که او جز برين دين بود

ز يزدان وز منش نفرين بود

ببد هرک درويش با او يکی

اگر مرد بودند اگر کودکی

ازين بستدی چيز و دادی بدان

فرو مانده بد زان سخن بخردان

چو بشنيد در دين او شد قباد

ز گيتی به گفتار او بود شاد

ورا شاه بنشاند بر دست راست

ندانست لشکر که موبد کجاست

بر او شد آنکس که درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

به گرد جهان تازه شد دين او

نيارست جستن کسی کين او

توانگر همی سر ز تنگی نگاشت

سپردی بدرويش چيزی که داشت

چنان بد که يک روز مزدک پگاه

ز خانه بيامد به نزديک شاه

چنين گفت کز دين پرستان ما

همان پاکدل زيردستان ما

فراوان ز گيتی سران بردرند

فرود آوری گر ز در بگذرند

ز مزدک شنيد اين سخنها قباد

بسالار فرمود تا بار داد

چنين گفت مزدک به پرمايه شاه

که اين جای تنگست و چندان سپاه

همان نگنجند در پيش شاه

به هامون خرامد کندشان نگاه

بفرمود تا تخت بيرون برند

ز ايوان شاهی به هامون برند

به دشت آمد از مزدکی صدهزار

برفتند شادان بر شهريار

چنين گفت مزدک به شاه زمين

که ای برتر از دانش به آفرين

چنان دان که کسری نه بر دين ماست

ز دين سر کشيدن وراکی سزاست

يکی خط دستش ببايد ستد

که سر بازگرداند از راه بد

به پيچاند از راستی پنج چيز

که دانا برين پنج نفزود نيز

کجا رشک و کينست و خشم و نياز

به پنجم که گردد برو چيزه آز

تو چون چيره باشی برين پنج ديو

پديد آيدت راه کيهان خديو

ازين پنج ما را زن و خواستست

که دين بهی در جهان کاستست

زن و خواسته باشد اندر ميان

چو دين بهی را نخواهی زيان

کزين دو بود رشک و آز و نياز

که با خشم و کين اندر آيد براز

همی ديو پيچد سر بخردان

ببايد نهاد اين دو اندر ميان

چو اين گفته شد دست کسری گرفت

بدو مانده بد شاه ايران شگفت

ازو نامور دست بستد بخشم

به تندی ز مزدک بخوربيد چشم

به مزدک چنين گفت خندان قباد

که از دين کسری چه داری به ياد

چنين گفت مزدک که اين راه راست

نهانی نداند نه بر دين ماست

همانگه ز کسری بپرسيد شاه

که از دين به بگذری نيست راه

بدو گفت کسری چو يابم زمان

بگويم که کژست يکسر گمان

چو پيدا شود کژی و کاستی

درفشان شود پيش تو راستی

بدو گفت مزدک زمان چندروز

همی خواهی از شاه گيتی فروز

ورا گفت کسری زمان پنج ماه

ششم را همه بازگويم به شاه

برين برنهادند و گشتند باز

بايوان بشد شاه گردن فراز

فرستاد کسری به هر جای کس

که داننده يی ديد و فريادرس

کس آمد سوی خره اردشير

که آنجا بد از داد هرمزد پير

ز اصطخر مهرآذر پارسی

بيامد بدرگاه با يار سی

نشستند دانش پژوهان به هم

سخن رفت هرگونه از بيش و کم

به کسری سپردند يکسر سخن

خردمند و دانندگان کهن

چو بشنيد کسری به نزد قباد

بيامد ز مزدک سخن کرد ياد

که اکنون فراز آمد آن روزگار

که دين بهی را کنم خواستار

گر ای دون که او را بود راستی

شود دين زردشت بر کاستی

پذيرم من آن پاک دين ورا

به جان برگزينم گزين ورا

چو راه فريدون شود نادرست

عزيز مسيحی و هم زند و است

سخن گفتن مزدک آيد به جای

نبايد به گيتی جزو رهنمای

ور ای دون که او کژ گويد همی

ره پاک يزدان نجويد همی

بمن ده ورا و آنک در دين اوست

مبادا يکی را به تن مغز و پوست

گوا کرد زرمهر و خرداد را

فرايين و بندوی و بهزاد را

وزان جايگه شد بايوان خويش

نگه داشت آن راست پيمان خويش

به شبگير چون شيد بنمود تاج

زمين شد به کردار دريای عاج

همی راند فرزند شاه جهان

سخن گوی با موبدان و ردان

به آيين به ايوان شاه آمدند

سخن گوی و جوينده راه آمدند

دلارای مزدک سوی کيقباد

بيامد سخن را در اندرگشاد

چنين گفت کسری به پيش گروه

به مزدک که ای مرد دانش پژوه

يکی دين نو ساختی پرزيان

نهادی زن و خواسته درميان

چه داند پسر کش که باشد پدر

پدر همچنين چون شناسد پسر

چو مردم سراسر بود در جهان

نباشند پيدا کهان و مهان

که باشد که جويد در کهتری

چگونه توان يافتن مهتری

کسی کو مرد جای و چيزش کراست

که شد کارجو بنده با شاه راست

جهان زين سخن پاک ويران شود

نبايد که اين بد به ايران شود

همه کدخدايند و مزدور کيست

همه گنج دارند و گنجور کيست

ز دين آوران اين سخن کس نگفت

تو ديوانگی داشتی در نهفت

همه مردمان را به دوزخ بری

همی کار بد را ببد نشمری

چو بشنيد گفتار موبد قباد

برآشفت و اندر سخن داد داد

گرانمايه کسری ورا يار گشت

دل مرد بی دين پرآزار گشت

پرآواز گشت انجمن سر به سر

که مزدک مبادا بر تاجور

همی دارد او دين يزدان تباه

مباد اندرين نامور بارگاه

ازان دين جهاندار بيزار شد

ز کرده سرش پر ز تيمار شد

به کسری سپردش همانگاه شاه

ابا هرک او داشت آيين و راه

بدو گفت هر کو برين دين اوست

مبادا يکی را بتن مغز و پوست

بدان راه بد نامور صدهزار

به فرزند گفت آن زمان شهريار

که با اين سران هرچ خواهی بکن

ازين پس ز مزدک مگردان سخن

به درگاه کسری يکی باغ بود

که ديوار او برتر از راغ بود

همی گرد بر گرد او کنده کرد

مرين مردمان را پراگنده کرد

بکشتندشان هم بسان درخت

زبر پی و زيرش سرآگنده سخت

به مزدک چنين گفت کسری که رو

بدرگاه باغ گرانمايه شو

درختان ببين آنک هر کس نديد

نه از کاردانان پيشين شنيد

بشد مزدک از باغ و بگشاد در

که بيند مگر بر چمن بارور

همانگه که ديد از تنش رفت هوش

برآمد به ناکام زو يک خروش

يکی دار فرمود کسری بلند

فروهشت از دار پيچان کمند

نگون بخت را زنده بردار کرد

سرمرد بی دين نگون سار کرد

ازان پس بکشتش بباران تير

تو گر باهشی راه مزدک مگير

بزرگان شدند ايمن از خواسته

زن و زاده و باغ آراسته

همی بود با شرم چندی قباد

ز نفرين مزدک همی کرد ياد

به درويش بخشيد بسيار چيز

برآتشکده خلعت افگند نيز

ز کسری چنان شاد شد شهريار

که شاخش همی گوهر آورد بار

ازان پس همه رای با او زدی

سخن هرچ گفتی ازو بشندی

ز شاهيش چون سال شد بر چهل

غم روز مرگ اندر آمد به دل

يکی نامه بنوشت پس بر حرير

بر آن خط شايسته خود بد دبير

نخست آفرين کرد بر دادگر

که دارد ازو دين و هم زو هنر

بباشد همه بی گمان هرچ گفت

چه بر آشکار و چه اندر نهفت

سر پادشاهيش را کس نديد

نشد خوار هرکس که او را گزيد

هر آنکس که بينيد خط قباد

به جز پند کسری مگيريد ياد

به کسری سپردم سزاوار تخت

پس از مرگ ما او بود ني کبخت

که يزدان ازين پور خشنود باد

دل بدسگالش پر از دود باد

ز گفتار او هيچ مپراگنيد

بدو شاد باشيد و گنج آگنيد

بران نامه بر مهر زرين نهاد

بر موبد رام بر زين نهاد

به هشتاد شد ساليان قباد

نبد روز پيری هم از مرگ شاد

بمرد و جهان مردری ماند از اوی

شد از چهر و بيناييش رنگ و بوی

تنش را بديبا بياراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

يکی دخمه کردند شاهنشهی

يکی تاج شاهی و تخت مهی

نهادند بر تخت زر شاه را

ببستند تا جاودان راه را

چو موبد بپردخت از سوگ شاه

نهاد آن کيی نامه بر پيشگاه

بران انجمن نامه برخواندند

وليعهد را شاد بنشاندند

چو کسری نشست از بر گاه نو

همی خواندندی ورا شاه نو

به شاهی برو آفرين خواندند

به سر برش گوهر برافشاندند

ورا نام کردند نوشين روان

که مهتر جوان بود و دولت جوان

به سر شد کنون داستان قباد

ز کسری کنم زين سپس نام ياد

همش داد بود و همش رای و نام

به داد و دهش يافته نام و کام

الا ای دلارای سرو بلند

چه بودت که گشتی چنين مستمند

بدان شادمانی و آن فر و زيب

چرا شد دل روشنت پرنهيب

چنين گفت پرسنده را سروبن

که شادان بدم تا نبودم کهن

چنين سست گشتم ز نيروی شست

به پرهيز و با او مساو ايچ دست

دم اژدها دارد و چنگ شير

بخايد کسی را که آرد بزير

هم آواز رعدست و هم زور کرگ

به يک دست رنج و به يک دست مرگ

ز سرو دلارای چنبر کند

سمن برگ را رنگ عنبر کند

گل ارغوان را کند زعفران

پس زعفران رنجهای گران

شود بسته بی بند پای نوند

وزو خوار گردد تن ارجمند

مرا در خوشاب سستی گرفت

همان سرو آزاد پستی گرفت

خروشان شد آن نرگسان دژم

همان سرو آزاده شد پشت خم

دل شاد و بی غم پر از درد گشت

چنين روز ما ناجوانمرد گشت

بدانگه که مردم شود سير شير

شتاب آورد مرگ و خواندش پير

چل و هشت بد عهد نوشين روان

تو بر شست رفتی نمانی جوان

پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

سوی طيسفون شد ز شهر صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو بر تخت پيروز بنشست گفت

که از من مداريد چيزی نهفت

شما را سوی من گشادست راه

به روز سپيد و شبان سياه

بزرگ آنکسی کو به گفتار راست

زبان را بياراست و کژی نخواست

چو بخشايش آرد بخشم اندرون

سر راستان خواندش رهنمون

نهد تخت خشنودی اندر جهان

بيابد بدادآفرين مهان

دل خويش را دور دارد ز کين

مهان و کهانش کنند آفرين

هرانگه که شد پادشا کژ گوی

ز کژی شود شاه پيکارجوی

سخن را ببايد شنيد از نخست

چو دانا شود پاسخ آيد درست

چو داننده مردم بود آزور

همی دانش او نيايد به بر

هرآنگه که دانا بود پرشتاب

چه دانش مر او را چه در سر شراب

چنان هم که بايد دل لشکری

همه در نکوهش کند کهتری

توانگر کجا سخت باشد به چيز

فرومايه تر شد ز درويش نيز

چو درويش نادان کند مهتری

به ديوانگی ماند اين داوری

چو عيب تن خويش داند کسی

ز عيب کسان برنخواند بسی

ستون خرد بردباری بود

چو تندی کند تن بخواری بود

چو خرسند گشتی به داد خدای

توانگر شدی يکدل و پاکرای

گر آزاد داری تنت را ز رنج

تن مرد بی رنج بهتر ز گنج

هران کس که بخشش کند با کسی

بميرد تنش نام ماند بسی

همه سر به سر دست نيکی بريد

جهان جهان را ببد مسپريد

همه مهتران آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

جوان بود سالش سه پنج و يکی

ز شاهی ورا بهره بود اندکی

همی راند کار جهان سوفزای

قباد اندر ايران نبد کدخدای

همه کار او پهلوان راندی

کس را بر شاه ننشاندی

نه موبد بد او را نه فرمان روای

جهان بد به دستوری سوفزای

چنين بود تا بيست و سه ساله گشت

به جام اندرون باده چون لاله گشت

بيامد بر تاجور سوفزای

به دستوری بازگشتن به جای

سپهبد خود و لشکرش ساز کرد

بزد کوس و آهنگ شيراز کرد

همی رفت شادان سوی شهر خويش

ز هر کام برداشته بهر خويش

همه پارس او را شده چون رهی

همی بود با تاج شاهنشهی

بدان بد که من شاه بنشاندم

به شاهی برو آفرين خواندم

گر از من کسی زشت گويد بدوی

ورا سرد گويد براند ز روی

همی باژ جستی ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

چو آگاهی آمد بسوی قباد

ز شيراز وز کار بيداد و داد

همی گفت هر کس که جز نام شاه

ندارد ز ايران ز گنج و سپاه

نه فرمانش باشد به چيزی نه رای

جهان شد همه بنده ی سوفزای

هرآنکس که بد رازدار قباد

برو بر سخنها همی کرد ياد

که از پادشاهی بنامی بسند

چرا کردی ای شهريار بلند

ز گنج تو آگنده تر گنج او

ببايد گسست از جهان رنج او

همه پارس چون بنده ی او شدند

بزرگان پرستنده ی او شدند

ز گفتار بد شد دل کيقباد

ز رنجش به دل برنکرد ايچ ياد

همی گفت گر من فرستم سپاه

سر او بگردد شود رزمخواه

چو من دشمنی کرده باشم به گنج

ازو ديد بايد بسی درد و رنج

کند هر کسی ياد کردار اوی

نهانی ندانند بازار اوی

ندارم ز ايران يکی رزمخواه

کز ايدر شود پيش او با سپاه

بدو گفت فرزانه منديش زين

که او شهرياری شود بفرين

تو را بندگانند و سالار هست

که سايند بر چرخ گردنده دست

چو شاپور رازی بيايد ز جای

بدرد دل بدکنش سوفزای

شنيد اين سخن شاه و نيرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

همانگه جهانديده ای کيقباد

بفرمود تا برنشيند چو باد

به نزديک شاپور رازی شود

برآواز نخچير و بازی شود

هم اندر زمان برنشاند ورا

ز ری سوی درگاه خواند ورا

دو اسبه فرستاده آمد بری

چو باد خزانی به هنگام دی

چو ديدش بپرسيد سالار بار

وزو بستد آن نامه ی شهريار

بيامد به شاپور رازی سپرد

سوار سرافراز را پيش برد

برو خواند آن نامه ی کيقباد

بخنديد شاپور مهرک نژاد

که جز سوفزا دشمن اندر جهان

ورا نيست در آشکار و نهان

ز هر جای فرمانبران را بخواند

سوی طيسفون تيز لشکر براند

چو آورد لشکر به نزديک شاه

هم اندر زمان برگشادند راه

چو ديدش جهاندار بنواختش

بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت زين تاج بی بهره ام

ببی بهره ئی در جهان شهر هام

همه سوفزا راست بهر از مهی

همی نام بينم ز شاهنشهی

ازين داد و بيداد در گردنم

به فرجام روزی بپيچد تنم

به ايران برادر بدی کدخدای

به هستی ز بيدادگر سوفزای

بدو گفت شاپور کای شهريار

دلت را بدين کار رنجه مدار

يکی نامه بايد نوشتن درشت

تو را نام و فر و نژادست و پشت

بگويی که از تخت شاهنشاهی

مرا بهره رنجست و گنج تهی

تويی باژخواه و منم با گناه

نخواهم که خوانی مرا نيز شاه

فرستادم اينک يکی پهلوان

ز کردار تو چند باشم نوان

چو نامه بدي نگونه باشد بدوی

چو من دشمن و لشکری جنگجوی

نمانم که برهم زند نيز چشم

نگويم سخن پيش او جز بخشم

نويسنده ی نامه را خواندند

به نزديک شاپور بنشاندند

بگفت آن سخنها که با شاه گفت

شد آن کلک بيجاده با قار جفت

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

بياورد شاپور لشکر به راه

گزين کرد پس هرک بد نامدار

پراگنده از لشکر شهريار

خود و نامداران پرخاشجوی

سوی شهر شيراز بنهاد روی

چو آگاه شد زان سخن سوفزای

همانگه بياورد لشکر ز جای

پذيره شدش با سپاهی گران

گزيده سواران و جوشنوران

رسيدند پس يک به ديگر فراز

فرود آمدند آن دو گردن فراز

چو بنشست شاپور با سوفزای

فراوان زدند از بد و نيک رای

بدو داد پس نامه ی شهريار

سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

چو برخواند آن نامه را پهلوان

بپژمرد و شد کند و تيره روان

چو آن نامه برخواند شاپور گفت

که اکنون سخن را نبايد نهفت

تو را بند فرمود شاه جهان

فراوان بناليد پيش مهان

بران سان که برخوانده ای نامه را

تو دانی شهنشاه خودکامه را

چنين داد پاسخ بدو پهلوان

که داند مرا شهريار جهان

بدان رنج و سختی که بردم ز شاه

برفتم ز زاولستان با سپاه

به مردی رهانيدم او را ز بند

نماندم که آيد برويش گزند

مرا داستان بود نزديک شاه

همان نزد گردان ايران سپاه

گر ای دون که بندست پاداش من

تو را چنگ دادن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو پايم ببند

بدارد مرا بند او سودمند

ز يزدان وز لشکرم نيست شرم

که من چند پالوده ام خون گرم

بدانگه کجا شاه در بند بود

به يزدان مرا سخت سوگند بود

که دستم نبيند مگر دست تيغ

به جنگ آفتاب اندر آرم بميغ

مگر سر دهم گر سرخوشنواز

به مردی ز تخت اندر آرم بگاز

کنونم که فرمود بندم سزاست

سخنهای ناسودمندم سزاست

ز فرمان او هيچ گونه مگرد

چو پيرايه دان بند بر پای مرد

چو بنشست شاپور پايش ببست

بزد نای رويين و خود برنشست

بياوردش از پارس پيش قباد

قباد از گذشته نکرد ايچ ياد

بفرمود کو را به زندان برند

به نزديک ناهوشمندان برند

به شيراز فرمود تا هرچ بود

ز مردان و گنج و ز کشت و درود

بياورد يک سر سوی طيسفون

سپردش به گنجور او رهنمون

چو يک هفته بگذشت هرگونه رای

همی راند با موبد از سوفزای

چنين گفت پس شاه را رهنمون

که يارند با او همه طيسفون

همه لشکر و زيردستان ما

ز دهقان وز در پرستان ما

گر او اندر ايران بماند درست

ز شاهی ببايد تو را دست شست

بدانديش شاه جهان کشته به

سر بخت بدخواه برگشته به

چو بشنيد مهتر ز موبد سخن

بنو تاخت و بيزار شد از کهن

بفرمود پس تاش بيجان کنند

بروبر دل و ديده پيچان کنند

بکردند پس پهلوان را تباه

شد آن گرد فرزانه و نيک خواه

چو آگاهی آمد بايرانيان

که آن پيلتن را سرآمد زمان

خروشی برآمد ز ايران بدرد

زن و مرد و کودک همی مويه کرد

برآشفت ايران و برخاست گرد

همی هر کسی کرد ساز نبرد

همی گفت هرکس که تخت قباد

اگر سوفزا شد به ايران مباد

سپاهی و شهری همه شد يکی

نبردند نام قباد اندکی

برفتند يکسر بايوان شاه

ز بدگوی پردرد و فريادخواه

کسی را که بر شاه بدگوی بود

بدانديش او و بلاجوی بود

بکشتند و بردند ز ايوان کشان

ز جاماسب جستند چندی نشان

که کهتر برادر بد و سرفراز

قبادش همی پروريدی بناز

ورا برگزيدند و بنشاندند

به شاهی برو آفرين خواندند

به آهن ببستند پای قباد

ز فر و نژادش نکردند ياد

چنينست رسم سرای کهن

سرش هيچ پيدا نبينی ز بن

يکی پور بد سوفزا را گزين

خردمند و پاکيزه و به آفرين

جوانی بی آزار و زرمهر نام

که از مهر او بد پدر شادکام

سپردند بسته بدو شاه را

بدان گونه بد رای بدخواه را

که آن مهربان کينه ی سوفزای

بخواهد بدرد از جهان کدخدای

بی آزار زرمهر يزدان پرست

نسودی ببد با جهاندار دست

پرستش همی کرد پيش قباد

وزان بد نکرد ايچ بر شاه ياد

جهاندار زو ماند اندر شگفت

ز کردار او مردمی برگرفت

همی کرد پوزش که بدخواه من

پرآشوب کرد اختر و ماه من

گر ای دون که يابم رهايی ز بند

تو را باشد از هر بدی سودمند

ز دل پاک بردارم آزار تو

کنم چشم روشن بديدار تو

بدو گفت زر مهر کای شهريار

زبان را بدين باز رنجه مدار

پدر گر نکرد آنچ بايست کرد

ز مرگش پسر گرم و تيمار خورد

تو را من بسان يکی بنده ام

به پيش تو اندر پرستند هام

چو گويی به سوگند پيمان کنم

که هرگز وفای تو را نشکنم

ازو ايمنی يافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

وزان پس بدو راز بگشاد و گفت

که انديشه از تو تخواهم نهفت

گشادست بر پنج تن راز من

جزين نشنود يک تن آواز من

همين تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه تو را ح قشناس

چو بشنيد زر مهر پاکيز هرای

سبک بند را برگشادش ز پای

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پيش ايشان براند

شب تيره از شهر بيرون شدند

ز ديدار دشمن به هامون شدند

سوی شاه هيتال کردند روی

ز انديشگان خسته و راه جوی

برين گونه سرگشته آن هفت مرد

باهواز رفتند تازان چو گرد

رسيدند پويان به پرمايه ده

بده در يکی نامبردار مه

بدان خان دهقان فرود آمدند

ببودند و يک هفته دم برزدند

يکی دختری داشت دهقان چو ماه

ز مشک سيه بر سرش بر کلاه

جهانجوی چون روی دختر بديد

ز مغز جوان شد خرد ناپديد

همانگه بيامد بزرمهر گفت

که باتو سخن دارم اندر نهفت

برو راز من پيش دهقان بگوی

مگر جفت من گردد اين خوبروی

بشد تيز و رازش به دهقان بگفت

که اين دخترت را کسی نيست جفت

يکی پاک انبازش آمد به جای

که گردی بر اهواز بر کدخدای

گرانمايه دهقان بزرمهر گفت

که اين دختر خوب را نيست جفت

اگر شايد اين مرد فرمان تو راست

مرين را بدان ده که او را هواست

بيامد خردمند نزد قباد

چنين گفت کين ماه جفت تو باد

پسنديدی و ناگهان ديديش

بدان سان که ديدی پسنديديش

قباد آن پری روی را پيش خواند

به زانوی کنداورش برنشاند

ابا او يک انگشتری بود و بس

که ارزش به گيتی ندانست کس

بدو داد و گفت اين نگين را بدار

بود روز کاين را بود خواستار

بدان ده يکی هفته از بهر ماه

همی بود و هشتم بيامد به راه

بر شاه هيتال شد کيقباد

گذشته سخنها بدو کرد ياد

بگفت آنچ کردند ايرانيان

بدی را ببستند يک يک ميان

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

همانا بدين روزت آمد نياز

به پيمان سپارم تو را لشکری

ازان هر يکی بر سران افسری

که گر باز يابی تو گنج و کلاه

چغانی بباشد تو را نيکخواه

مرا باشد اين مرز و فرمان تو را

ز کرده نباشد پشيمان تو را

زبردست را گفت خندان قباد

کزين بوم هرگز نگيريم ياد

چو خواهی فرستمت بی مر سپاه

چغانی که باشد که يازد بگاه

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

در گنج زر و درم کرد باز

به شاه جهاندار دادش رمه

سليح سواران و لشکر همه

بپذرفت شمشيرزن سی هزار

همه نامداران گرد و سوار

ز هيتاليان سوی اهواز شد

سراسر جهان زو پر آواز شد

چو نزديکی خان دهقان رسيد

بسی مردم از خانه بيرون دويد

يکی مژده بردند نزد قباد

که اين پور بر شاه فرخنده باد

پسرزاد جفت تو در شب يکی

که از ماه پيدا نبود اندکی

چو بشنيد در خانه شد شادکام

همانگاه کسريش کردند نام

ز دهقان بپرسيد زان پس قباد

که ای نيکبخت از که داری نژاد

بدو گفت کز آفريدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

پدرم اين چنين گفت و من اين چنين

که بر آفريدون کنيم آفرين

ز گفتار او شادتر شد قباد

ز روزی که تاج کيی برنهاد

عماری بسيجيد و آمد به راه

نشسته بدو اندرون جفت شاه

بياورد لشکر سوی طيسفون

دل از درد ايرانيان پر ز خون

به ايران همه سالخورده ردان

نشستند با نامور بخردان

که اين کار گردد به ما بر دراز

ميان دو شهزاد گردن فراز

ز روم و ز چين لشکر آيد کنون

بريزند زين مرز بسيار خون

ببايد خراميد سوی قباد

مگر کان سخنها نگيرد بياد

بياريم جاماسب ده ساله را

که با در همتا کند ژاله را

مگرمان ز تاراج و خون ريختن

به يک سو گراييم ز آويختن

برفتند يکسر سوی کيقباد

بگفتند کای شاه خسرونژاد

گر از تو دل مردمان خسته شد

بشوخی دل و ديدها شسته شد

کنون کامرانی بدان کت هواست

که شاه جهان بر جهان پادشاست

پياده همه پيش او در دوان

برفتند پر خاک تيره روان

گناه بزرگان ببخشيد شاه

ز خون ريختن کرد پوزش به راه

ببخشيد جاماسب را همچنين

بزرگان برو خواندند آفرين

بيامد به تخت کيی برنشست

ورا گشت جاماسب مهترپرست

برين گونه تا گشت کسری بزرگ

يکی کودکی شد دلير و سترگ

به فرهنگيان داد فرزند را

چنان بار شاخ برومند را

همه کار ايران و توران بساخت

بگردون کلاه مهی برفراخت

وزان پس بياورد لشکر بروم

شد آن باره ی او چو يک مهره موم

همه بوم و بر آتش اندر زدند

همه روميان دست بر سر زدند

همی کرد زان بوم و بر خارستان

ازو خواست زنهار دو شارستان

يکی منديا و دگر فارقين

بيامختشان زند و بنهاد دين

نهاد اندر آن مرز آتشکده

بزرگی بنوروز و جشن سده

مداين پی افگند جای کيان

پراگنده بسيار سود و زيان

از اهواز تا پارس يک شارستان

بکرد و برآورد بيمارستان

اران خواند آن شارستان را قباد

که تازی کنون نام حلوان نهاد

گشادند هر جای رودی ز آب

زمين شد پر از جای آرام و خواب

پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

شاهنامه » پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

پادشاهی بلاش پيروز چهار سال بود

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آنکس که بود از رد و بخردان

فراوان بگفتند با او ز پند

سخنها که بودی ورا سودمند

بران تخت شاهيش بنشاندند

بسی زر و گوهر برافشاندند

چو بنشست بر گاه گفت ای ردان

بجوييد رای و دل بخردان

شما را بزرگيست نزديک من

چو روشن شود رای تاريک من

به گيتی هر آنکس که نيکی کند

بکوشد که تا رای ما نشکند

هر آنکس کجا باشد او بدسگال

که خواهد همی کار خود را همال

نخستين به پندش توانگر کنم

چو نپذيرد از خونش افسر کنم

هرآنگه که زين لشکر دين پرست

بنالد بر ما يکی زيردست

دل مرد بيدادگر بشکنم

همه بيخ و شاخش ز بن برکنم

مباشيد گستاخ با پادشا

بويژه کسی کو بود پارسا

که او گاه زهرست و گه پا یزهر

مجوييد از زهر ترياک بهر

ز گيتی تو خوشنودی شاه جوی

مشو پيش تختش مگر تازه روی

چو خشم آورد شاه پوزش گزين

همی خوان به بيداد و دادآفرين

هرآنگه که گويی که دانا شدم

به هر دانشی بر توانا شدم

چنان دان که نادان تری آن زمان

مشو بر تن خويش بر بدگمان

وگر کار بنديد پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

ز شاهان داننده يابيد گنج

کسی را ز دانش نديدم به رنج

برو مهتران آفرين خواندند

ز دانايی او فرو ماندند

برفتند خشنود ز ايوان اوی

به يزدان سپرده تن و جان اوی

بدآنگه که پيروز شد سوی جنگ

يکی پهلوان جست با رای و سنگ

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نيکخواه

بدان کار شايسته بد سوفزای

يکی نامور بود پاکيزه رای

جهانديده از شهر شيراز بود

سپهبددل و گردن افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنين و کابلستان

چو آگاهی آمد سوی سوفزای

ز پيروز بی رای و بی رهنمای

ز مژگان سرشکش برخ برچکيد

همه جامه ی پهلوی بردريد

ز سر برگرفتند گردان کلاه

به ماتم نشستند با سوگ شاه

همی گفت بر کينه ی شهريار

بلاش جوان چون بود خواستار

بدانست کان کار بی سود شد

سر تاج شاهی پر از دود شد

سپاه پراگنده را گرد کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

فراز آمدش تيغزن صد هزار

همه جنگجوی از در کارزار

درم داد و آن لشکر آباد کرد

دل مردم کينه ور شاد کرد

فرستاده ای خواند شيرين زبان

خردمند و بيدار و روشن روان

يکی نامه بنوشت پر داغ و درد

دو ديده پر از آب و رخسار زرد

به نامه درون پندها ياد داد

ز جمشيد و کيخسرو کيقباد

وزان پس فرستاد نزد بلاش

که شاها تو از مرگ غمگين مباش

که اين مرگ هر کس نخواهد چشيد

شکيبايی و نام بايد گزيد

ز باد آمده باز گردد بدم

يکی داد خواندش و ديگر ستم

کنون من به دستوری شهريار

بسيجم برين گونه بر کارزار

کزين کينه و خون پيروز شاه

بنالد ز چرخ روان هور و ماه

فرستاده زين روی برداشت پای

وزان سوی گريان بشد باز جای

بياراست لشکر چو پر تذرو

بيامد ز زاولستان سوی مرو

يکی مرد بگزيد بيداردل

که آهسته دارد به گفتار دل

نويسنده ی نامه را گفت خيز

که آمد سر خامه را رستخيز

يکی نامه بنويس زی خوشنواز

که ای بی خرد روبه ديوساز

گنهکار کردی به يزدان تنت

شود مويه گر بر تو پيراهنت

به شاه آنک تو کردی ای بيوفا

ببينی کنون زور تيغ جفا

به کشتی شهنشاه را بی گناه

نبيره جهاندار بهرام شاه

يکی کين نو ساختی در جهان

که آن کينه هرگز نگردد نهان

چرا پيش او چون يکی چابلوس

نرفتی چو برخاست آوای کوس

نيای تو زين خاندان زنده بود

پدر پيش بهرام پاينده بود

من اينک به مرو آمدم کينه خواه

نماند به هيتاليان تاج و گاه

اسيران و آن خواسته هرچ هست

که از رزمگاه آمدستت بدست

همه بازخواهم به شمشير کين

بخ مرو آورم خاک توران زمين

نمانم جهان را بفرزند تو

نه بر دوده و خويش و پيوند تو

بفرمان يزدان ببرم سرت

ز خون همچو دريا کنم کشورت

نه کين باشد اين چند گويم دراز

که از کين پيروز با خوشنواز

شود زير خاک پی من تباه

به يزدان روانش بود دادخواه

فرستاده با نامه ی سوفزای

بيامد چو شير دلاور ز جای

چو آشفته آمد بر خوشنواز

بشد پيش تخت و ببردش نماز

بدو داد پس نامه ی سوفزای

همی بود يک چند پيشش بپای

نويسنده ی نامه را داد و گفت

که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت

به مهتر چنين گفت مرد دبير

که اين نامه پر گرز و تيغست و تير

شکسته شد آن مرد جنگ آزمای

ازان پر سخن نامه ی سوفزار

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

نخستين چنين گفت کز کردگار

بترسيم وز گردش روزگار

که هر کس که بودست يزدان پرست

نياورد در عهد شاهان شکست

فرستادمش نامه ی پندمند

دگر عهد آن شهريار بلند

برو خوار بود آنچ گفتم سخن

هم انديشه ی روزگار کهن

چو او کينه ور گشت و من چار هجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

به پيروز بر اختر آشفته شد

نه برکام من شاه تو کشته شد

چو بشکست پيمان شاهان داد

نبود از جوانيش يک روز شاد

نيامد پسند جهان آفرين

تو گويی که بگرفت پايش زمين

هر آنکس که عهد نيا بشکند

سر راستی را بپای افگند

چو پيروز باشد به دشت نبرد

شکسته بکنده درون پر ز گرد

گر آيی تو ايدر هم آراستست

نه جنگ و نه جنگ آوران کاستست

فرستاده با نامه تازان ز جای

به يک هفته آمد سوی سوفزای

چو برخواند آن نامه را پهلوان

به دشنام بگشاد گويا زبان

ز ميدان خروشيدن گاودم

شنيدند و آوای رويينه خم

بکش ميهن آورد چندان سپاه

که بر چرخ خورشيد گم کرد راه

برين همنشان روز بگذاشتند

همی راه را خانه پنداشتند

چو آگاهی آمد سوی خوشنواز

به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

به پيکند شد رزمگاهی گزيد

که چرخ روان روی هامون نديد

وزين روی پر کينه دل سوفزای

به کردار باد اندر آمد ز جای

چو شب تيره شد پهلوان سپاه

به پيلان آسوده بربست راه

طلايه همی گشت بر هر دو سوی

جهان شد پر آواز پرخاشجوی

غو پاسبانان و بانگ جرس

همی آمد از دور بر پيش و پس

چنين تا پديد آمد از ميغ شيد

در و دشت شد چون بلور سپيد

دو لشکر همی جنگ را ساختند

درفش بزرگی برافراختند

از آواز گردان پرخاشخر

بدريد مر اژدها را جگر

هوا دام کرکس شد از پر تير

زمين شد ز خون سران آبگير

ز هر سو ز مردان تلی کشته بود

کرا از جهان روز برگشته بود

بجنبيد بر قلبگه سوفزای

يکايک سپاه اندر آمد ز جای

وزان روی با تيغ کين خوشنواز

بپيچيد و آمد به تنگی فراز

يکی تيغ زد بر سرش سوفزای

سپاه اندر آمد به تندی ز جای

بجست از کف تيغزن خوشنواز

به شيب اندر انداخت اسب از فراز

بديد آنک شد روزگارش درشت

عنان را بپيچيد و بنمود پشت

چو باد دمان از پسش سوفزای

همی تاخت با نيزه ی سرگرای

بسی کرد زان نامداران اسير

بسی کشته شد هم بپيکان و تير

همی تاخت تا پيش لشکر رسيد

بره بر بسی کشته و خسته ديد

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

سپه را به هامون نشيب و فراز

همه دشت پرکشته و خواسته

شده دشت چون چرخ آراسته

سليح و کمرها و اسب و رهی

ستام و سنان و کلاه مهی

همی برد هر کس بر سوفزای

تلی گشته چون کوه البرز جای

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

نکرد اندر آن چيز ترکان نگاه

به لشکر چنين گفت کامروز کار

به کام ما بد از روزگار

چو خورشيد بنمايد از چرخ دست

برين دشت خيره نبايد نشست

به کين شهنشاه ايران شويم

برين دز به کردار شيران شويم

همه لشکرش دست بر برزدند

همی هر کسی رای ديگر زدند

برين همنشان تا ز خم سپهر

پديد آمد آن زيور تاج مهر

تبيره برآمد ز پرده سرای

نشست از بر باره بر سوفزای

فرستاده ای آمد از خوشنواز

به نزديک سالار گردن فراز

که از جنگ و پيکار و خون ريختن

نباشد جز از رنج و آويختن

دو مرد خردمند نيکو گمان

به دوزخ فرستيم هر دو روان

اگر بازجويی ز راه ردی

بدانی که آن کار بد ايزدی

نه بر باد شد کشته پيروزشاه

کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

گنهکار شد زانک بشکست عهد

گزين کرد حنظل بينداخت شهد

کنون بودنی بود و بر ما گذشت

خنک آنک گرد گذشته نگشت

اسيران وز خواسته هرچ بود

ز سيم و زر و گوهر نابسود

ز اسب و سليح و ز تاج و ز تخت

که آن روز بگذاشت پيروزبخت

فرستم همه نزد سالار شاه

سراپرده و گنج و پيل و سپاه

چو پيروزگر سوی ايران شوی

به نزديک شاه دليران شوی

نباشد مرا سوی ايران بسيچ

تو از عهد بهرام گردن مپيچ

شهنشاه گيتی ببخشيد راست

مرا ترک و چين است و ايران تو راست

چو بشنيد پيغام او سوفراز

بياورد لشکر به پرد هسرای

فرستاده را گفت پيش سپاه

بگوی آنچ بشنيدی از رزمخواه

بيامد فرستاده ی خوشنواز

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

چنين گفت لشکر که فرمان تو راست

بدين آشتی رای و پيمان تو راست

به ايران نداند کسی از تو به

بما بر تويی شاه و سالار و مه

چنين گفت با سرکشان سوفزای

که امروز ما را جزين نيست رای

کزيشان ازين پس نجوييم جنگ

به ايران بريم اين سپه بی درنگ

که در دست ايشان بود کيقباد

چو فرزند پيروز خسرو نژاد

همان موبد موبدان اردشير

ز لشکر بزرگان برنا و پير

اگر جنگ سازيم با خوشنواز

شودکار بی سود بر ما دراز

کشد آنک دارد ز ايران اسير

قباد جهانجوی چون اردشير

اگر نيستی در ميانه قباد

ز موبد نکردی دل و مغز ياد

گر او را ز ترکان بد آيد بروی

نماند به ايران جز از گفت و گوی

يکی ننگ باشد که تا رستخيز

بماند ميان دليران ستيز

فرستاده را نغز پاسخ دهيم

درين آشتی رای فرخ نهيم

مگر باز بينيم روی قباد

که بی او سر پادشاهی مباد

همان موبد پاکدل اردشير

کسی را که بينيد برنا و پير

فرستاده را خواند پس پهلوان

سخن گفت با او به شيرين زبان

چنين گفت کاين ايزدی بود و بس

جهان بد سگالد نگويد بکس

بزرگان ايران که هستند اسير

قبادست با نامدار اردشير

دگر هر که داريد بر نای بند

فرستيد سوی منش ارجمند

دگر خواسته هرچ داريد نيز

ز دينار وز تاج و هرگونه چيز

يکايک فرستيد نزديک من

به پيش بزرگان اين انجمن

به تاراج و کشتن نيازيم دست

که ما بی نيازيم و يزدان پرست

ز جيحون به روز دهم بگذريم

وزان پس پيی خاک را نسپريم

همه هرچ گفتم تو را گو شدار

چو رفتی يکايک برو برشمار

فرستاده هم در زمان گشت باز

بيامد گرازان بر خوشنواز

بگفت آنچ بشنيد وزو گشت شاد

همانگاه برداشت بند قباد

همان خواسته سر به سر گرد کرد

کجا يافت از خاک و دشت نبرد

همان تخت با تاج پيروز شاه

چو چيز پراگنده ی آن سپاه

فرستاد يکسر سوی سوفزای

به دست يکی مرد پاکيزه رای

چو لشکر بديدند روی قباد

ز ديدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خيمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

که پور شهنشاه را بی گزند

بديدند با هرک بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سرای

سپهبد باسب اندر آورد پای

ز جيحون گذر کرد پيروز و شاد

ابا نامور موبد و کيقباد

چو آگاهی آمد به ايران زمين

ازان نيک پی مهتر بفرين

همان جنگ و پيکار با خوشنواز

ز رای چنان مرد نيرنگ ساز

همان موبد موبدان اردشير

اسيران که بودند برنا و پير

که از جنگ برگشت پيروز و شاد

گشاده شد از بند پای قباد

بياورد و اکنون ز جيحون گذشت

ز ايران سپاهست بر کوه و دشت

خروشی ز ايران برآمد که گوش

تو گفتی همی کر شود زان خروش

بزرگان فرزانه برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

بلاش آن زمان تخت زرين نهاد

که تا برنشيند برو کيقباد

چو آمد به شهر اندرون سوفزای

بزرگان برفتند يک سر ز جای

پذيره شدن را بياراست شاه

همی رفت با آنک بودش سپاه

بلاش آن زمان ديد روی قباد

رها گشته از بند پيروز و شاد

مر او را سبک شاه در برگرفت

ز هيتال و چين دست بر سر گرفت

ز راه اندر ايوان شاه آمدند

گشاده دل و ني کخواه آمدند

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

همی بود جشنی نه بر آرزوی

ز تيمار پيروز آزاده خوی

همه چامه گر سوفزا را ستود

ببربط همی رزم ترکان سرود

مهان را همه چشم بر سوفزای

ازو گشته شاد و بدو داده رای

همه شهر ايران بدو گشت باز

کسی را که بد کينه ی خوشنواز

بدان پهلوان دل همی شاد کرد

روان را ز انديشه آزاد کرد

ببد سوفزای از جهان بی همال

همی رفت زين گونه تا چار سال

نبودی جز آن چيز کو خواستی

جهان را به رای خود آراستی

چر فرمان او گشت در شهر فاش

به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

بدو گفت شاهی نرانی همی

بدان را ز نيکان ندانی همی

همی پادشاهی به بازی کنی

ز پری وز بی نيازی کنی

قباد از تو در کار داناترست

بدين پادشاهی تواناترست

به ايوان خويش اندر آمد بلاش

نيارست گفتن که ايدر مباش

همی گفت بی رنج تخت اين بود

که بی کوشش و درد و نفرين بود

پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

شاهنامه » پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

پادشاهی پيروز بيست و هفت سال بود

بيامد بتخت کيی برنشست

چنان چون بود شاه يزدان پرست

نخستين چنين گفت با مهتران

که ای پرهنر پاکدل سروران

همی خواهم از داور بی نياز

که باشد مرا زندگانی دراز

که که را به که دارم و مه به مه

فراوان خرد باشدم روز به

سر مردمی بردباری بود

سبک سر هميشه بخواری بود

ستون خرد داد و بخشايشست

در بخشش او را چو آرايشست

زبان چرب و گويندگی فر اوست

دليری و مردانگی پر اوست

هران نامور کو ندارد خرد

ز تخت بزرگی کجا برخورد

خردمند هم نيز جاويد نيست

فری برتر از فر جمشيد نيست

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد

نشست کيی ديگری را سپرد

نماند برين خاک جاويد کس

ز هر بد به يزدان پناهيد و بس

همی بود يک سال با داد و پند

خردمند وز هر بدی بی گزند

دگر سال روی هوا خشک شد

به جو اندرون آب چون مشک شد

سه ديگر همان و چهارم همان

ز خشکی نبد هيچکس شادمان

هوا را دهان خشک چون خاک شد

ز تنگی به جو آب ترياک شد

ز بس مردن مردم و چارپای

پيی را نديدند بر خاک جای

شهنشاه ايران چو ديد آن شگفت

خراج و گزيت از جهان برگرفت

به هر سو که انبار بودش نهان

ببخشيد بر کهتران و مهان

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران با دستگاه

غله هرچ داريد پيدا کنيد

ز دينار پيروز گنج آگنيد

هر آنکس که دارد نهانی غله

وگر گاو و گر گوسفند و گله

به نرخی فروشد که او را هواست

که از خوردنی جانور بی نواست

به هر کارداری و خودکامه ای

فرستاد تازان يکی نامه ای

که انبارها برگشايند باز

به گيتی برآنکس که هستش نياز

کسی گر بميرد بنايافت نان

ز برنا و از پير مرد و زنان

بريزم ز تن خون انباردار

کجا کار يزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند

به دشت آمد و دست برداشتند

همی به آسمان اندر آمد خروش

ز بس مويه و درد و زاری و جوش

ز کوه و بيابان وز دشت و غار

ز يزدان همی خواستی زينهار

برين گونه تا هفت سال از جهان

نديدند سبزی کهان و مهان

بهشتم بيامد مه فوردين

برآمد يکی ابر با آفرين

همی در باريد بر خاک خشک

همی آمد از بوستان بوی مشک

شده ژاله برگل چو مل در قدح

همی تافت از ابر قوس قزح

زمانه برست از بد بدگمان

به هرجای بر زه نهاده کمان

چو پيروز ازان روز تنگی برست

بر آرام بر تخت شاهی نشست

يکی شارستان کرد پيروز کام

بفرمود کو را نهادند نام

جهاندار گوينده گفت اين ريست

که آرمام شاهان فرخ پيست

دگر کرد بادان پيروزنام

خنيده بهرجايش آرام و کام

که اکنونش خوانی همی اردبيل

که قيصر بدو دارد از داد ميل

چو اين بومها يکسر آباد کرد

دل مردم پر خرد شاد کرد

درم داد با لشکر نامدار

سوی جنگ جستن برآراست کار

بدان جنگ هرمز بدی پيش رو

همی رفت با کارسازان نو

قباد از پس پشت پيروز شاه

همی راند چون باد لشکر به راه

که پيروز را پاک فرزند بود

خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد

که کهتر پسر بود با مهر و داد

يکی پارسی بود بس نامدار

ورا سوفزا خواندی شهريار

بفرمود پيروز کايدر بباش

چو دستور شايسته نزد بلاش

سپه را سوی جنگ ترکان کشيد

همی تاج و تخت کيی را سزيد

همی راند با لشکر و گنج و ساز

که پيکار جويند با خوشنواز

نشانی که بهرام يل کرده بود

ز پستی بلندی برآورده بود

نبشته يکی عهد شاهنشهان

که از ترک و ايرانيان در جهان

کسی زين نشان هيچ برنگذرد

کزان رود برتر زمين نشمرد

چو پيروز شيراوژن آنجا رسيد

نشان کردن شاه ايران بديد

چنين گفت يکسر بگردنکشان

که از پيش ترکان برين همنشان

مناره برآرم به شمشير و گنج

ز هيتال تا کس نباشد به رنج

چو باشد مناره به پيش برک

بزرگان به پيش من آرند چک

بگويم که آن کرد بهرام گور

به مردی و دانايی و فر و زور

نمانم بجايی پی خوشنواز

به هيتال و ترک از نشيب و فراز

چو بشنيد فرزند خاقان که شاه

ز جيحون گذر کرد خود با سپاه

همی بشکند عهد بهرام گور

بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

دبير جهانديده را خوشنواز

بفرمود تا شد بر او فراز

يکی نامه بنوشت با آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

چنين گفت کز عهد شاهان داد

به گردی نخوانمت خسرونژاد

نه اين بود عهد نياکان تو

گزيده جهاندار و پاکان تو

چو پيمان آزادگان بشکنی

نشان بزرگی به خاک افگنی

مرا با تو پيمان ببايد شکست

به ناچار بردن بشمشير دست

به نامه ز هر کارش آگاه کرد

بسی هديه با نامه همراه کرد

سواری سراينده و سرفراز

همی رفت با نامه ی خوشنواز

چو آن نامه برخواند پيروز شاه

برآشفت زان نامور پيشگاه

فرستاده را گفت برخيز و رو

به نزديک آن مرد ديوانه شو

بگويش که تا پيش رود برک

شما را فرستاد بهرام چک

کنون تا لب رود جيحون تو راست

بلندی و پستی و هامون تو راست

من اينک بيارم سپاهی گران

سرافراز گردان جنگ آوران

نمانم مگر سايه ی خوشنواز

که باشد بروی زمين بر دراز

فرستاده آمد بکردار گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

همی گفت يک چند با خوشنواز

ازان شاه گردنکش و ديرساز

چو گفتار بشنيد و نامه بخواند

سپاه پراگنده را برنشاند

بياورد لشکر به دشت نبرد

همان عهد را بر سر نيزه کرد

که بستد نيايش ز بهرامشاه

که جيحون ميانجيست ما را به راه

يکی مرد بينادل و چرب گوی

ز لشکر گزين کرد با آبروی

بدو گفت نزديک پيروز رو

به چربی سخ نگوی و پاسخ شنو

بگويش که عهد نيای تو را

بلند اختر و رهنمای تو را

همی بر سر نيزه پيش سپاه

بيارم چو خورشيد تابان به راه

بدان تا هر آنکس که دارد خرد

به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرين بر تو نفرين بود

همان نام تو شاه بی دين بود

نه يزدان پسندد نه يزدان پرست

نه اندر جهان مردم زيردست

که بيداد جويد کسی در جهان

بپيچد سر از عهد شاهنشهان

به داد و به مردی چو بهرام شاه

کسی نيز ننهاد بر سر کلاه

برين بر جهاندار يزدان گواست

که او را گوا خواستن ناسزاست

که بيداد جويد همی جنگ من

چنين با سپه کردن آهنگ من

نباشی تو زين جنگ پيروزگر

نيابی مگر ز اختر نيک بر

ازين پس نخواهم فرستاد کس

بدين جنگ يزدان مرا يار بس

فرستاده با نامه آمد چو گرد

سخنها به پيروز بر ياد کرد

چو برخواند آن نامه ی خوشنواز

پر از خشم شد شاه گردن فراز

فرستاده را گفت چندين سخن

نگويم جهانديده مرد کهن

که از چاچ يک پی نهد نزد رود

به نوک سنانش فرستم درود

فرستاده آمد بر خوشنواز

فراوان سخن گفت با او به راز

که نزديک پيروز ترس خدای

نديدم نبودش کسی رهنمای

همه ديدمش جنگ جويد همی

به فرمان يزدان نگويد همی

چو بشندی زو اين سخن خوشنواز

به يزدان پناهيد و بردش نماز

چنين گفت کای داور داد و پاک

تويی آفريننده ی هور و خاک

تو دانی که پيروز بيدادگر

ز بهرام بيشی ندارد هنر

پی او ز روی زمين برگسل

مه نيرو مه آهنگ جانش مه دل

سخنهای بيداد گويد همی

بزرگی به شمشير جويد همی

به گرد سپه بر يکی کنده کرد

سرش را بپوشيد و آگنده کرد

کمندی فزون بود بالای اوی

همان سی ارش کرده پهنای اوی

چو اين کرده شد نام يزدان بخواند

ز پيش سمرقند لشکر براند

وزان روی سرگشته پيروز شاه

همی راند چون باد لشکر به راه

وزين روی پر بيم دل خوشنواز

چنين تا برکنده آمد فراز

برآمد ز هردو سپه بوق و کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تيرباران بد از هر دو روی

که چون آب خون اندر آمد به جوی

چو نزديکی کنده شد خوشنواز

همی گفت با داور پاک راز

وزان روی چون باد پيروزشاه

همی تاخت با خوارمايه سپاه

چو آمد به نزديکی خوشنواز

سپهدار ترکان ازو گشت باز

عنان را بپيچيد و بنمود پشت

پس او سپاه اندر آمد درشت

برانگيخت پس باره پيروزشاه

همی راند با گرز و رومی کلاه

به کنده در افتاد با چند مرد

بزرگان و شيران روز نبرد

چو نرسی برادرش و فرخ قباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

برين سان نگون شد سر هفت شاه

همه نامداران زرين کلاه

وزان جايگه شاددل خوشنواز

به نزديکی کنده آمد فراز

برآورد زان کنده هر کس که زيست

همان خاک بربخت ايشان گريست

بزرگان و پيکارجويان هران

کسی را که در کنده آمد زمان

شکسته سر و پشت پيروزشاه

شه نامداران با تاج و گاه

ز شاهان نبد زنده جز کيقباد

شد آن لشکر و پادشاهی بباد

همی راند با کام دل خوشنواز

سرافراز با لشکر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه

نه کس ميسره ديد و نه ميمنه

ز ايرانيان چند بردند اسير

چه افگنده بر خاک و خسته به تير

نبايد که باشد جهانجوی زفت

دل زفت با خاک تيره ست جفت

چنين آمد اين چرخ ناپايدار

چه با زيردست و چه با شهريار

بپيچاند آن را که خود پرورد

اگر تو شوی پاسبان خرد

نماند برين خاک جاويد کس

تو را توشه از راستی باد و بس

چو بگذشت برکنده بر خوشنواز

سپاهش شد از خواسته بی نياز

به آهن ببستند پای قباد

ز تخت و نژادش نکردند ياد

چو آگاهی آمد به ايران سپاه

ازان کنده و رزم پيروز شاه

خروشی برآمد ز کشور بدرد

ازان شهر ياران آزادمرد

چو اندر جهان اين سخن گشت فاش

فرود آمد از تخت زرين بلاش

همه گوشت بازو به دندان بکند

همی ريخت بر تخت خاک نژند

سپاهی و شهری ز ايران بدرد

زن و مرد و کودک همی مويه کرد

همه کنده موی و همه خسته روی

همه شاه جوی و همه راه جوی

که تا چون گريزند ز ايران زمين

گرآيند لشکر ازان دشت کين