یگانه دست­نویس بازمانده از كهن­ترین واژه­نامه­ی شاهنامه: یادگاری ماندگار از مانكجی هاتریا

یگانه دست­نویس بازمانده از كهن­ترین واژه­نامه­ی شاهنامه: یادگاری ماندگار از مانكجی هاتریا

 

 

كهن­ترین فرهنگ شاهنامه­ای كه می­شناسیم، كم و بیش دو سده پس از فردوسی نوشته شده است و «معجم شاهنامه» نام دارد. این كتاب برای شناخت پاره­ای از واژه­های دشوار شاهنامه، اثری با ارزش و راهگشاست. زمانی كه «مانكجی لیمجی هاتریا» از سوی انجمن اكابر پارسیان هند رهسپار ایران می­شود (1285 مهی)، دست­نویسی از «معجم شاهنامه» را می­بیند و ذهن گوهرشناس و روشن­بین او، پی به اهمیت كتاب می­برد؛ از این رو، فرمان می­دهد كه دست­نویسی از «معجم شاهنامه» را برای او فراهم كنند. این دست­نویس كه با خط خوش نستعلیق شكسته، و به گمان بسیار در تهران، نگاشته شده است، اكنون در كتابخانه­ی دانشگاه لاهور پاكستان نگهداری می­شود و تنها و یگانه دست­نویس به­جامانده از «معجم شاهنامه» است. از دست­نویس اصلی اثری در دست نیست. بی­گمان اگر مانكجی هاتریا نسخه­ای از «معجم شاهنامه» را فراهم نكرده بود، نشان و یادی از این كتاب كهن به جا نمی­ماند و از میان رفته بود.
بر پشت رویه­ی دست­نویس مانكجی، یادداشتی وقفنامه­وار، بدین­گونه نوشته شده است: «این نامه­ای است از جمله كتاب­های دهشی دفترخانه­ی مزدیسنی كه بنده­ی یزدانی درویش فانی، پور لیمجی هوشنگ هاتریانی كیانی، فراهم آورده؛ وقف انجمن زرتشتیان نموده­ام، در سنه­ی 1240 یزدگردی و سنه­ی 1287 هجری». یادداشتی از نویسنده­ی (:كاتب) نسخه نیز در پایان كتاب دیده می­شود: «حسب الخواهش عالی­جاه، عزت همراه، صاحب والا مناقب، مانكجی صاحب، در دارالخلافه­ی الباهره، سمت اتمام پذیرفت».
حسین خدیو جم كه میكروفیلمی از دست­نویس «معجم شاهنامه»ی مانكجی را در اختیار داشته است، می­نویسد كه اصل نسخه در سی رویه­ی یازده­سطری نوشته شده است.
نویسنده­ی «معجم شاهنامه» علوی توسی (نامبردار به دفترخان عادلی) است. آگاهی چندانی از او به دست نیاورده­اند؛ همین اندازه دانسته­اند كه در سده­ی ششم مهی راهی اصفهان شده است و در یكی از كتابخانه­های آنجا دست­نویسی چهارجلدی از شاهنامه­ی فردوسی را دیده است و به خواهش كتابدار كتابخانه، واژگان دشوار شاهنامه را در دفتری جداگانه یادداشت كرده است. این دفتر كه دیباچه­ای به زبان تازی دارد، همان «معجم شاهنامه» است.
حسین خدیو جم، «معجم شاهنامه» را ویرایش كرده و پیشگفتاری آگاهی­بخش به آغاز آن افزوده است. ویرایش او را كه همراه با برگردان دیباچه­ی كتاب به فارسی است، «بنیاد فرهنگ ایران»، به سرپرستی استاد روانشاد پرویز ناتل خانلری، در سال 1353 خورشیدی چاپ و پخش كرده است.
یگانه دست­نویس به­جای­مانده از «معجم شاهنامه»، یادگاری ماندگار و گرانسنگ از «مانكجی لیمجی هاتریا» است و گواه روشنی از دلبستگی او به فرهنگ ایران و شاهنامه­ی فردوسی تواند بود.

فردوسی در اندیشه‌ی ایران یكپارچه بود

فردوسی در اندیشه‌ی «ایران یكپارچه» بود

 

شهداد حیدری:

 

«در سده‌ی چهارم، دهقان‌زاده‌ای به نام فردوسی، كوشید تا ایرانیان را با پیشینه و تاریخ نیاكانی‌شان آشنا كند. او سرگذشت پادشاهان و پهلوانان ایران را از گذشته‌های دور تا روزگار یزدگرد سوم سرود تا نشان داده باشد كه چه فداكاری‌ها و از خود گذشتگی‌هایی شده است تا این سرزمین پایدار بماند. فردوسی می‌دید كه با سپری شدن روزگار باستانی ایران هر گوشه‌ای در دست فرمانروایی افتاده است؛ پس اندیشه‌ی “ایران یكپارچه” را پیش كشید. این اندیشه در ادبیات ما به‌جای ماند تا آن كه در سده‌ی دهم به بار نشست و نخستین پادشاهی یكپارچه‌ی ایرانی، پس از یورش تازیان، پدید آمد
آن‌چه بازگو شد بخشی از سخنان ابوالفضل خطیبی، شاهنامه‌شناس و هموند فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در نشست خانه‌ی فرهنگ گل‌ها به بهانه‌ی «روز قلم» (14 تیر ماه) و پاسداشت فردوسی بود. او با اشاره به ارج و بهای دانش‌اندوزی در نزد ایرانیان باستان، گفت: «می‌خواهم روایتی از یك متن تازی را بازگو كنم كه نویسنده‌ی آن كوشیده است ایرانیان را كوچك‌(:تحقیر) كند. این متن نوشته‌ی كسی به نام “سریر بن جریر” است. او می‌نویسد: «ایرانیان گروهی كاتب و دیوان‌سالار هستند، نه نیزه‌داران و مردان جنگ». سریر درباره‌ی ایرانیان چنین داوری می‌كند چون آن‌چه در نزد او و دیگر تازیان ارزش داشت، نیزه و شمشیر بود، نه فرهنگ و قلم. اما در همان زمانی كه تازیان در پی شمشیر و نیزه بودند، ایرانیان باستان به دانش و دانش‌‌اندوزی، ارج و بها می‌دادند. شاهنامه كه به تمامی درباره‌ی ایران باستان است، بر ارزش دانش‌اندوزی در ایران باستان گواهی می‌دهد
خطیبی با اشاره به داستانی درباره‌ی روزگار انوشیروان ساسانی، گفت: «بسیار شنیده‌ایم هنگامی كه سخن از دانش‌اندوزی ایرانیان باستان به میان می‌آید، چنین می‌گویند كه ساسانیان با دانش آموختن طبقات پایین اجتماع مخالف بودند؛ و این داستان را گواه خود می‌آورند كه انوشیروان اجازه نداد كه پسری كفشگر، دبیری بیاموزد. اما كسانی كه چنین می‌گویند و به این نتیجه‌ی نادرست می‌رسند كه انوشیروان با دانش‌اندوزی توده‌ها ی مردم مخالف بود، به این نكته نمی‌نگرند كه در این داستان، گفت‌و‌گو بر سر این نیست كه انوشیروان مخالف دانش آموختن پسر كفشگر بود؛ مخالفت او از آن رو بود كه كسی از طبقات پایین اجتماع نمی‌تواند به جایگاه دبیری دربار برسد. در آن روزگار همه می‌توانستند دانش بیاموزند. چه گواهی استوارتر از شاهنامه كه سراسر آن نشان از این دارد كه ساسانیان بسیار به دانش‌اندوزی مردم ارزش و اهمیت می‌دادند
خطیبی سپس گفت: «یك جا انوشیروان سخنی می‌گوید كه بسیار ژرف و پرمعناست. سخن او چنین است: “ز گفتار ویران نگردد جهان/ بگو آن‌چه رایت بُود در نهان”. انوشیروان می‌گوید كه هرگز سخن گفتن و از حقیقت و راستی سخن راندن، جهان را ویران نمی‌كند. از همین رو بود كه در ایران باستان آزادی مذهب بود و مسیحیان و یهودیان بسیاری آزادانه در این سرزمین زندگی می‌كردند. اگر هم در زمان‌هایی سخت‌گیری‌هایی پدید می‌آمد، از آن رو بود كه گاه مسیحیان، ستون پنجم امپراتوری روم می‌شدند و كشور را دچار دشواری‌ها می‌كردند 
خطیبی در پایان افزود: «در روایتی دیگر آمده است كه انوشیروان گفته بود: “هرگز كسی را برای مذهب از خود نراندم”. به‌راستی هم ایرانیان در زمان انوشیروان از زندگی آسوده‌ای برخوردار بودند؛ تا بدان اندازه كه مردمان سرزمین‌های دیگر به زندگی آن‌ها رشك می‌بردند. تصویری كه از روزگار ساسانیان به‌جای مانده است، نشان از جامعه‌ای بسیار آباد دارد
این نشست كه با گردانندگی نرگس بصیرت و همیاری «كانون ایران بزرگ» برپا شده بود، با چكامه‌سرایی افشین مارابی و شاهنامه‌خوانی امیر صادقی ادامه یافت. در پایان نیز رامین هخامنشی، دبیر كانون ایران بزرگ، از كسانی كه در برپایی چنین نشستی یاریگر برگزار‌كنندگان بوده‌اند، سپاس‌گزاری كرد و درباره‌ی دیگر نشست‌های كانون ایران بزرگ، آگاهی‌هایی در اختیار باشندگان گذاشت.

نوروز و شاهنامه

نوروز و شاهنامه

 

شهداد خیدری:

 

شاهنامه، پدیداری نوروز را به روزگارانی می‌‌برد كه جمشید بر تخت شهریاری نشسته بود و مردمان در آسودگی و شادمانی می‌‌زیستند. از آن پس نوروز با رخدادهای دیگری نیز همزمان شد. در نوروز بود كه كیخسرو در جام جهان‌‌بین نگریست و بیژن را در چاه افراسیاب دید؛ در نوروز بود كه بهرام، پسر یزدگرد، چشم بر جهان گشود؛ سرانجام آن‌‌كه پس از هفت سال، در نوروز تاق كسرا (ایوان مداین) به پایان رسید و خسرو پرویز در این روز به دیدن كاخ رفت.
اما پدیداری نوروز در روز هرمز فروردین (نخستین روز فروردین) كه روایت آن در شاهنامه آمده است، با رخدادی دیرسال و تاریخی نیز پیوند می‌‌یابد كه گزارشی از آن در «وَندیداد» آمده است. این‌‌كه آن رویداد چگونه بوده است و چه پیوندی با نوروز دارد، پرسش ما از دكتر حسین وحیدی است. او می‌‌گوید:
«در شاهنامه از جمشید و كارهای بزرگ و پدید آمدن نوروز در روزگار او، یاد شده است. در اوستا هم نام جمشید آمده است و او را «یمه خشثته» نامیده‌‌اند. در روزگار جمشید همه‌‌ی مردمان برابر بودند و هیچ دوگانگی و چندگانگیی در میان نبود؛ اگر هم كسی برتری داشت، به اندیشه‌‌وری بود و كاروری و كاردانی. اما از جمشید لغزش بزرگی سر زد و در پایان زندگی چنان خودبینی او را فرا گرفت كه خود را خدا خواند. پس فره از او گسست و دست به كارهای بی‌‌خردانه‌‌ای زد. فردوسی می‌‌گوید:

چنین گفت با سالخورده مهان
كه جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من تاجور، تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گیتی كه من خواستم
جمشید خودبینی می‌‌كند و هر روز گامی بیشتر در راه تباهی می‌‌نهد و مردمان را گرفتار رنج و درد می‌‌سازد؛ پس:
چو این گفته شد، فر یزدان از اوی
گسست و جهان شد پر از گفتگوی
آنگاه آشوب و بیداد و دوگانگی، هازمان (:جامعه) را فرا می‌‌گیرد. این خود سرآغاز داستانی دیگر است كه به پیدایش ضحاك می‌‌انجامد.
اما پیش از آن‌‌كه جمشید سخنان شومی بر زبان بیاورد و فره از او گسسته شود، زندگی مردمان، درست و به هنجار بود. نشانه‌‌ی آن هم پدید آمدن نوروز در روزگار جمشید است. در شاهنامه درباره‌‌ی این رویداد فرخنده آمده است:
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج، تن، دل ز كین
به نوروز نو شاه گیتی‌‌فروز
بر آن تخت بنشست فیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
هر سخن فردوسی پایه‌‌ای ژرف دارد. این سخن او نیز كه می‌‌گوید پس از رنج، شادمانی پدید آمد، اشاره است به رویدادی بزرگ. فردوسی می‌‌گوید كه در روز نخست از ماه فروردین كه نام آن «هرمز» است، با آسوده شدن زمین از رنج، جمشید بر تخت نشست و چون بر تخت نشینی او رویداد بزرگی بود، آن روز را روز نو نامیدند؛ این همان روز و جشنی است كه امروز نیز در آغاز سال برپا می‌‌كنیم و نوروز می‌‌نامیم».
از دكتر وحیدی می پرسیم رنجی كه فردوسی از آن سخن گفته و در پایان آن، جشن نوروز بر پا شده، چگونه رویدادی بوده است؟ او پاسخ می‌‌دهد:
«ما چگونگی این رویداد را می‌‌دانیم. هم در نوشته‌‌های اوستایی و پهلوی به آن اشاره شده است و هم یافته‌‌های علمی دانشمندان سده‌‌ی ما، گواه درستی آن است. دانشمندان دریافته‌‌اند كه در هشت‌‌هزار سال پیش، ستاره‌‌ای دنباله‌‌دار به زمین نزدیك شده است. بر اثر پدیدار شدن این ستاره‌‌، سرمای سخت و توان‌‌فرسایی كه سه سال به درازا كشید، همه جا را فرا گرفت. تنها پس از گذشت سه سال بود كه آن ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار ناپدید شد و بدین‌‌سان، رنج زمین به پایان رسید. در «وندیداد» درباره‌‌ی این رویداد سه‌‌ساله چنین آمده است: «در ماه فروردین، روز هرمزد، به نیمروز كه روز و شب برابر بود، پتیاره تاخت. و چون شب در رسید، به زمانی كه فلك نخست میان آسمان چون ماری ایستاده بود، موش‌‌پری‌‌دُم برجست و بر خورشید و ماه و ستارگان آمد و مینوهای دیوی بر مینوهای ایزدی چیره شدند». موش‌‌پری‌‌دُم، كه در وندیداد آمده است، همان ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار است؛ چون آن ستاره همانند موش بوده است، آن را بدین‌‌گونه شناسانده‌‌اند. یافته‌‌های دانشمندان امروز هم این گفته را تایید می‌‌كند.

پس از این رویداد زیانبار است كه اهورامزدا از جمشید می‌‌خواهد كه پناهگاهی بسازد و برخی از مردمان و جانوران و پرندگان را در آنجا پناه دهد. جمشید نمی‌‌دانست كه چگونه می‌‌تواند چنین پناهگاهی بسازد؛ اهورامزدا او را این‌‌گونه راهنمایی می كند: «تو باید، ای جم، یك باروی بزرگ بسازی كه درازای آن از هر چهار سو یك اسپریس (:میدان اسب‌‌دوانی) باشد؛ در آن بارو باید از تخمه‌‌ی چارپایان ریز و درشت و از نژاد مردمان، سگ‌‌ها، پرندگان و آتش سرخ و سوزان جای دهی. بارویی كه از هر سو به درازای یك اسپریس برای مردم و جای گاوان و ستوران باشد».
به هر روی، با آمدن موش‌‌پری‌‌دُم (ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار) در روزگار جمشید و تازش دیو مرگ به زمین، سرمای سخت و برف سنگین، زمین را فرا می‌‌گیرد. مردم هر چه فرادست دارند، برمی‌‌دارند و به باروی جمشید پناه می‌‌برند. سرما سه سال به درازا می‌‌كشد. سرانجام پس از سه سال زمستان، دیو سرمای زاده‌‌ی اهریمن می‌‌میرد و روشنایی و گرما سرزمین ایرانویچ را فرا می‌‌گیرد و مردم از غار و باروی جمشید، كه «ورجمكرد» نامیده می‌‌شد، بیرون می‌‌آیند. این درست سر سال نو و آغاز بهار بوده است. مردم این روز بزرگ را جشن می‌‌گیرند و آن را نوروز می‌‌نامند: روز نو و روزگار نو و زندگی نو. اكنون باید سخن فردوسی را به یاد آورد:
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج، تن، دل ز كین»
وحیدی در پایان می‌‌گوید:
«داستان جمشید و یافته‌‌های امروزی دانشمندان درباره‌‌ی ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار و پدیداری سرما، نشان از تاریخ كهن ما دارد. شاهنامه گزارشگر این پیشینه‌‌ی هزاران‌‌ساله است. بزرگ‌‌ترین ارزشمندی شاهنامه نیز در این است كه با آن‌‌كه در هزار سال پیش سروده شده است، اما با زندگی امروز در سده‌‌ی بیست‌‌ویك سازگار است».

چرا باید کودکان و نوجوانان این مرز و بوم شاهنامه بخوانند

چرا باید کودکان و نوجوانان این مرز و بوم شاهنامه بخوانند

 

کدبان شعبانی:

 

هرچند کودکی من دور از کتاب و کتاب‌خوانی سپری شد، اما داستان‌های پای کرسی، در شب‌های یخبندان دامنه‌های الوند چنان در دل و جان من راه یافته بود که می‌توانستم ساعت‌ها در کنار بزرگ‌ترها میخکوب شوم تا قصه‌گوی پیر مجلس، پایان خوشی برای همه آرزو کند و سیب سرخ داستانش را با همه قسمت کند. از آن همه داستان‌ها که می‌شنیدم، داستان «سیاوخش» بیش از همه به دلم نشسته بود. چنان‌که به هوای شنیدن چندین‌باره‌ی آن، همراه چوپان پیر ده، راهی صحرا می‌شدم تا ببینم سرانجام این داستان چه خواهد بود. پیرمرد اما همه‌گونه داستان از سرگذشت سیاوش (سیاوخش) بازگو می‌کرد -بعدها دریافتم برخی از این بازگفت‌ها ساخته‌ی اندیشه‌ی سالم و روستایی خود او است- اما هر بار که به پایان داستان نزدیک می‌شد، اشک چشمانش را فرامی‌گرفت و به بهانه‌ای از ادامه‌ی داستان سر بازمی‌زد و داستان دیگری را آغاز می‌کرد! باز هم بعدها دانستم این پیرمرد برادری به نام سیاوش داشته که در جنگ جهانی دوم، زمان اشغال ایران به‌دست روس و انگلیس، ناپدید شده و این غم سنگینی را بر دل وی آوار کرده است.
داستان سیاوش، نخستین داستان از شاهانامه‌ی استاد توس بود که در کودکی با آن آشنا شدم. بعدها، در آن محیط بی‌کتاب، کتاب دست‌نویس شاهنامه، در اندازه‌ی بزرگ رحلی، در خانه‌ی ما پیدا شد! – از کجا آمده بود، نمی‌دانم!- با شوق و شگفتی آن را، که برخی از رویه (:صفحه)هایش فروریخته و آسیب دیده بود، به سختی برمی‌داشتم و از پدرم که نیمچه سواد سنتی داشت، می‌خواستم با همان آهنگ(:لحن) پهلوانی که در تعذیه به‌کار می‌برد، برایم بخواند. هنوز آن آهنگ حماسی را در گوشم می‌شنوم:
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست، چرخ بلند
داستان‌های شاهنامه به من سخت‌کوشی و مبارزه با دشواری‌ها را آموخت و پیوند مرا با گذشته‌ی فرهنگی این بوم و بر چنان استوار ساخت که از آن پس، زمان به زمان، دلبستگی به این آب و خاک و تاریخ و فرهنگ دیرینه‌ی ایران‌زمین در من همواره رو به فزونی است. بی‌گمان، این تاثیرپذیری از شاهنامه و این دلبستگی میهنی را در آثاری که برای کودکان و نوجوانان و بزرگ‌ترها به چاپ رسانده‌ام، آشکارا می‌توان یافت:
الوند زیبا
یک رشته‌کوه است
هم باشکوه است

شاهنامه اقیانوس ژرف و پهناوری است که ما ایرانیان، چه خرد و چه کلان، پیوسته باید با آن پیوند خود را نگه داریم و به فراخور نیازمان در آن به جست‌وجو برآییم تا در این آیینه‌ی بزرگ، خویشتن خویش را بیابیم. بارها از زبان بزرگان شنیده‌ایم که شاهنامه ستون فرهنگ و شناسنامه‌ی هویت ملی ماست. با این همه، در نظام آموزشی کشور، چنان‌که شایسته است، از آموزه‌های شاهنامه بهره‌گیری نشده است و گویی هنوز کسانی هستند که گمان می‌برند اندیشه‌های میهنی شاهنامه با برخی ارزش‌های دینی ناسازگار است. این پندار ناشایست در آغاز انقلاب تا مرز فردوسی‌زدایی پیش رفت و اگر دلبستگانی چون دارنده‌ی این قلم نبود، به پاکسازی شاهنامه از کتابخانه‌های کشور می‌انجامید. خوشبختانه امروزه حقیقت امر بر بسیاری از مردم و مسوولان این آب و خاک روشن شده است و دریافته‌اند که برای پاسداری از ارزش‌های دینی و ملی، ناگزیر باید هویت ملی خود را به خوبی بیابیم و از آغاز کار، کودکانمان را با آن آشنا کنیم و دلبستگی میهنی و میهن‌دوستی را در آنان بپروریم تا در برابر تندبادهای انیرانی که بنیان‌های فکری و فرهنگی ما را دستخوش تاراج و تباهی قرار داده است، پایداری کنیم.
در پهنه‌ی شاهنامه، همه گونه از ارزش‌های والای انسانی و همه گونه از آموزه‌های دینی و میهنی را می‌توان یافت که پاسخ‌گوی نیاز امروزی فرزندان این بوم و بر است. شاهنامه شعر- داستان بلندی است که خواندن آن روحیه‌ی پهلوانی را که نیاز گریزناپذیر (:مبرم) کودکان و نوجوانان است، در شنونده می‌پرورد و آنان را به ساده‌ترین شیوه با زبان شعر آشنا می‌کند. یکی از ویژگی‌های شاهنامه، بزرگ‌نمایی (:غلو) است که برخی از ادیبان آن را مهم‌ترین ویژگی زبان شعر می‌دانند. برای نمونه، شمس قیس رازی در کتاب مشهورش، المعجم فی معاییر الاشعار العجم، در تعریف شعر می‌گوید: «بزرگ نمودن یک چیز خرد و برعکس آن». نظامی گنجوی هم بر این باور است: « چون احسن او است، اکذب او». بنابراین، خواننده‌ی تازه‌کار، از راه آشنایی با شاهنامه به آسانی با زبان شعر هم آشنا می‌شود:
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب!
یعنی افراسیاب آن‌قدر ترسناک و سهمگین است که اگر کوهی از آهن نام او را هم بشنود، ذوب می‌شود (بزرگ‌نمایی) یا:
ز سم ستوران در آن پهن‌دشت
زمین گشت شش آسمان گشت هشت
یعنی در میدان جنگ چنان گرد و خاکی شد که یک طبقه از هفت طبقه‌ی زمین به آسمان رفت و آسمان شد هشت طبقه! افزون بر این، خیال‌پردازی‌های قشنگ، زیبایی‌های کلامی و پیوندهای آوایی (بازی‌های لفظی) هم در شاهنامه بسیار چشمگیر و گوشنواز است.
شاهنامه تنها اثری است که سراسر آن با واژگان پارسی آراسته شده است. در زمانی که زبان تازی رواج داشته است و یا تاریخ‌نگاران ایرانی و حتا اندیشمندانی چون بوعلی‌سینا بیشتر آثار خود را به تازی می‌نوشته‌اند، استاد توس شاهکار خود را با زبان پاک پارسی سروده است و به راستی فرهنگ و زبان ایرانی را از نابودی رهانیده و آن را زنده نگه داشته است. 
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
از همه‌ی ویژگی‌های ادبی- هنری و تاریخی شاهنامه که بگذریم، می‌توان گفت این اثر بی‌مانند و گران‌سنگ پارسی، اقیانوسی پهناور و ژرفناک، لبریز از همه‌گونه منش‌های پسندیده و آموزه‌های انشایی، دینی و میهنی است که هر کس و هر گروهی به فراخور نیاز خود می‌تواند از آن بهره بگیرد و خود را برای امروز و فردای خویش بسازد. شاهنامه تنها شعر نیست، داستان هم نیست، همچنان‌که تاریخ هم به‌شمار نمی‌آید؛ در پهنه‌ی خود این همه را با هم دارد. آموزه‌های دینی آن پررنگ‌تر از هر کتابی است که تا کنون شناخته‌ایم. پهلوانان شاهنامه همه‌گونه منش‌های نیک انسانی را به نمایش می‌گذارند: جوانمردی، فداکاری، ایستادگی در برابر ستم و … . استاد توس ویژگی‌های والای انسانی را حتا در پهلوانان دشمن می‌ستاید. هر چند که سراسر شاهنامه از نبرد در میدان‌های جنگ سخن می‌گوید، اما پیام پایه‌ای و بنیادین آن آشتی (:صلح) است و دست آخر، دفاع در برابر بیگانگان. سیاوش پیام‌آور آشتی است و دوستی را بر دشمنی برمی‌گزیند. زال که برای ویران کردن کابلستان رفته است، عشق را به جای جنگ برمی‌گزیند. رستم جهان‌پهلوان جز از برای مردم دست به نبرد نمی‌گشاید. قهرمانان شاهنامه انسان‌های مردم‌گرا و وفادار به پیمان و دوست‌دار زندگی صلح‌آمیز هستند و از این روی، می‌توانند الگوهای بسیار مناسبی برای ما و کودکان ما  باشند.
هرچند داستان‌های شاهنامه برای همه‌ی گروه‌های سنی گیرا و آموزنده است، اما بی‌گمان داستان «رستم و سهراب» و «رستم و اسفندیار» به شوند (:سبب) پیچیدگی‌های غمناکی (:تراژیکی) که دارند، به خوانندگان و شنوندگان کتاب‌خوان کارآزموده نیاز دارند، ولی داستان‌هایی مانند «زال و سیمرغ» که زمینه‌ی تصویرگری و خیال‌پردازی در آنها بیشتر است، برای کودکان و داستان‌هایی چون «زال و رودابه» به شوند زمینه‌ی عاشقانه و پیام آشتی و دوستی به جای جنگ و نبرد، می‌تواند برای نوجوانان فراخور بیشتری داشته باشد.
«عشق» در شاهنامه جایگاه ویژه‌ای دارد. نخست آن‌که هر جا سخن از مهرورزی می‌رود، جنگ‌های بیهوده به کنار نهاده می‌شوند و یا به دوستی برمی‌گردند. مهرورزی و زناشویی، راه‌های پیشگیری از ویرانی و تباهی و گام برداشتن در راه نزدیک شدن به اهورا مزدا است. در داستان‌های مهرورزی شاهنامه، ازخودگذشتگی و فداکاری به بالاترین اندازه‌ی خود می‌رسد. در داستان «زال و رودابه» که یکی از عاشقانه‌ترین داستان‌های ادبیات کهن جهان است، با تصویری شگفت روبه‌رو می‌شویم که هم ساده و کودکانه است و هم دل‌انگیزترین لحظه از دیدار و مهرورزی دلداده و دلبر: هنگامی‌که زال، مهر رودابه را به جای جنگ و ویرانی کابل برمی‌گزیند و به دیدار او می‌شتابد، رودابه گیسوان بافته‌ی خود را از بلندای برج فرومی‌آویزد و از زال می‌خواهد آن را بگیرد و بالا برود! (این صحنه هم زمینه‌ی تصویرگریی بسیار خیال‌انگیز دارد و هم دربرگیرنده‌ی فرهنگی انسانی در دل تاریخ است که درباره‌ی آن بسیار می‌توان نوشت.) چون زال نمی‌پذیرد، استاد توس یکی از درخشان‌ترین بیت‌های شاهنامه را از زبان رودابه بازگو می‌کند. بیتی که هر بار آن را بخوانیم، مهرانگیز‌ترین احساس را در ما برمی‌انگیزد:
بدان پرورانیدم این تار را 
که تا دستگیری کند یار را
بی‌گمان، بازگو کردن داستان‌هایی عاشقانه از این دست، برای نوجوانان و جوانان امروز بایسته (:ضروری) است؛ نوجوانان و جوانانی که گرفتار ابتذال‌های سنتی شده‌اند و در تیررس گمراهی‌های جهان مجازی هستند و از داستان‌های عاشقانه اما بی‌آلایش، از این‌گونه که در فرهنگ ایرانی بوده است، دور می‌شوند.
خداشناسی و ستایش آفریننده‌ی جهان از بهترین آموزه‌های شاهنامه است و در پی آن، پیام بنیادین شاهنامه، یعنی ستیز با دروغ و جست‌وجوی راه راستی، در سراسر این اثر گران‌سنگ چشمگیر است. در شاهنامه دروغ سرچشمه‌ی همه‌ی بیدادگری‌ها و تبه‌کاری‌هاست. از این روی، در شاهنامه که خود برآمده از فرهنگ دیرینه‌ی این سرزمین است، دروغ برپاکننده‌ی بیشترین جنگ‌ها و کینه‌توزی‌ها است. فتنه‌ی سودابه با دروغ آغاز می‌شود که سرانجام مرگ سیاوش و به دنبال آن، جنگ‌های خانمان‌سوز پی‌درپی ایران و توران را دامن می‌زند. دروغ در شناساندن رستم به سهراب، سوگنامه‌ی مرگ سهراب، این جوان برومند و پاک‌دل را می‌آفریند. دروغ در هفت‌خوان رستم و هفت‌خوان اسفندیار، شوند بیشترین فتنه‌هاست. دروغ گرسیوز، هم نابودی سیاوش و هم دشمنی تاریخی ایران و توران را دامن می‌زند. دروغ گشتاسپ به اسفندیار، در وعده‌ی تاج و تخت به او، مرگ اسفندیار رویین‌تن را پیش می‌آورد. دروغ شغاد نابکار، مرگ رستم و سپس تباهی خاندان زال را در پی می‌آورد. با این یادآوری‌ها، می‌توان گفت شاهنامه کتابی است که در سراسر آن راستی و دروغ پنجه در پنجه‌ی یکدیگر درافکنده‌اند و به نبرد می‌پردازند و پیروز این نبرد، سروش راستی بر پتیاره‌ی دروغ است که دورنمای روشنی را فراچشم خوانندگان می‌گستراند که پیروزی همیشه با آنانی است که راه راست را می‌پیمایند و از ارزش‌های والای انسان پاسداری می‌کنند.
با این گفته‌ها، می‌توان شاهنامه را بزرگ‌ترین اثر آموزشی و مهم‌ترین پیوند کودکان ما با گذشته‌ی تاریخی و فرهنگی خویش و از همه مهم‌تر، زیباترین و گیراترین خواندنی برای کودکان و نوجوانان ایران‌زمین به‌شمار آورد.
بادا که آثاری شایسته‌ی کودکان ایرانی، با بهره‌گیری از فرهنگ ایرانی، فراهم آید و کودکان و نوجوانان این سرزمین، چنان‌که شایسته‌ی آنان است، با پیشینه‌ی فرهنگی و ادبی سرزمین خود و پیش از همه، شاهنامه، آشنایی بیشتری پیدا کنند.

 

 

گزارش شاهنامه از روزی كه پیام‌آور ایران باستان در آتشكده بلخ جان سپرد

پنجم دی‌ماه سالگرد درگذشت زرتشت پاك

گزارش شاهنامه از روزی كه پیام‌آور ایران باستان در آتشكده بلخ جان سپرد

 

بابك سلامتی :

داستان درگذشت اشوزرتشت آن‌گونه كه در كتاب پهلوی «زادسپرم» آمده است و ماجرای كشته شدن آن وخشورِ(پیام‌آور آسمانی) پاك در آتشكده‌ی بلخ، در هنگام نیایش و به‌دست یك تورانی به نام «توربراتور» در شاهنامه‌ی فردوسی نیز بازتاب یافته است.


 پنجم دی‌ماه را سال‌روز درگذشت پیام‌آور ایران باستان می‌دانیم، یادش را گرامی می‌داریم و بر آموزه‌هایش استوار می‌مانیم. 
تاریخ یکتاپرستی در جهان، از پیامبری اشوزرتشت در سرزمین «ایرانویج» آغاز می‌‌‌شود. بنابر باور زرتشتیان، نزدیک به بیست سده پیش از زایش مسیح، زرتشت در ششم فروردین، چشم به جهان گشود. از «گاتها»، سروده‌های پیامبر، پیداست كه نامش «زرتشتر» و نام خانوادگی‌اش «سپیتمه» است. برخی از زبان‌شناسان چم(:معنی) زرتشتر را ستاره‌ی زرین یا درخشان خوانده‌اند. او پس از سی سال، در همین روز، از سوی اهورامزدا برگزیده شد تا مردمان را به‌سوی یگانه دانای بزرگ هستی‌بخش ره‌نماید؛ آنان را به اندیشه، گفتار و کردار نیک سفارش کند و آزادی اراده و شادی را برای آنان به ارمغان آورد.
 
شاهنامه‌ی فردوسی، داستان زایش اشوزرتشت را با پدید آمدن درختی تنومند با ریشه‌هایی استوار و شاخه‌های بسیار كه برگ و بارش پند و خرد و دانایی است، گزارش می‌كند. 
چو یک چند گاهی بر آمد برین/ درختی پدید آمد اندر زمین 
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ/ درختی گشن‌بیخ و بسیار شاخ 
همه برگ او پند و بارش خرد/کسی كز خرد برخورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهشت/که اهریمن بد‌کنش را بکشت 
به شاه جهان گفت که پیغمبرم/ تو را سوی یزدان همی رهبرم 
این‌‌گونه بیان داستان از سوی فردوسی، كه از درختی گشن‌بیخ و بسیار‌شاخ، نام می‌برد، اشاره دارد به آیینی دیرین در سرزمین ایران كه با زاده شدن هر فرزندی، درختی بر روی زمین می‌كاشتند تا آلودگی‌هایی را كه از این فرزند به كره‌ی خاكی می‌رسد، بزداید. به هر روی، پس از آن‌كه اشوزرتشت، كیش خود را به شاه ایران، گشتاسب، نمایاند، كی‌گشتاسب، پدرش، لهراسب و برادرش، زریر، كیش او را پذیرفتند و كُشتی بر میان بستند. كی‌گشتاسب دانایان را به شهرها فرستاد تا آتشكده‌ها برپا كنند. نخست آتشكده‌ی مهربرزین را بنیاد نهاد. اشوزرتشت سروی بزرگ را در آن كاشت كه به نام «سرو كاشمر» نامدار شد. پس از آن، پیامبر، بر كی‌گشتاسب كه خراج به دربار ارجاسب، پادشاه توران می‌فرستاد، خرده گرفت. كی‌گشتاسب نیز پذیرفت و فرمان داد تا دیگر باج و خراجی به توران فرستاده نشود. ارجاسب تورانی از این ماجرا آگاه شد و نامه‌ای برای كی‌گشتاسب نوشت كه از دین نو بازگردد و همچون گذشته خراج‌گذار توران شود تا از فرمانروایی بر سرزمین‌هایی بیشتر و گنج‌هایی بی‌شمار بهره‌مند شود‌ وگرنه بر او خواهد تاخت و كشورش را ویرانه‌ای خواهد ساخت. نامه‌ی ارجاسب كه در دربار كی‌گشتاسب خوانده شد، زریرِ سپهبد و اسفندیار، پسر شاه، از آن، سخت برآشفتند؛ پاسخ تندی بر نامه‌ی ارجاسب نوشتند و خود را آماده‌ی نبردی بزرگ در برابر لشكر توران كردند. در این جنگ بزرگ، بسیاری از پهلوانان و بزرگان ایران همچون اردشیر، شیدسب و نیوزار، كه هرسه فرزندان شاه بودند، فرزند جاماسب، وزیر خردمند گشتاسب‌شاه كه «گرامی» نام داشت و در پایان زریر، سپهبد دلاور ایران، پس از دلیری‌های بسیار و از خودگذشتگی فراوان به دست دشمن كشته‌ شدند. در هنگامه‌ای كه شكست ایران نزدیك بود، «اسفندیار رویین‌تن» به میدان آمد و با جنگاوری‌های بسیار، برگ را به‌سود ایران برگرداند و پیرزوی را برای ایرانیان به ارمغان آورد. ارجاسب و مانده‌ی سپاهیانش رو به سوی بیابان نهادند و گریختند. ماجرای این نبرد بزرگ، افزون بر شاهنامه، در كتاب «یادگار زریران» نیز آمده است.
سال‌ها از این نبرد بزرگ گذشت. بدگویی چرب‌زبان، دل شاه را از اسفندیار كه در اندیشه‌ی تاج و تخت بود و بارها برای آن پیمان از پدر گرفته‌بود، برگرداند. شاه او را در دل دژی بزرگ در غل و زنجیر به زندان افكند و خود به میهمانی رستم دستان در سیستان رفت. و این‌گونه بلخ، پایتخت ایران، از فرمانروا و پسر دلاورش، تهی شد. پسران اسفندیار كه این‌چنین دیدند، به سوی پدر شتافتند تا در زندان او را از تنهایی به‌در‌آورند. به ارجاسب تورانی پیام بردند كه بلخ از پهلوانان خالی است و به‌جز لهراسب پیر و هفتصد مرد دینی كه در آتشكده سرگرم راز و نیاز و نیایشند، كسی از نامداران در پایتخت نیست. ارجاسب كه بیشه را خالی از شیران دید، بار دیگر به ایران یورش آورد تا كار شهریاری این سرزمین را یكسره كند. 
سپاه ارجاسب كه به بلخ رسید، لهراسب جامه‌ی رزم پوشید و بر پیرانه‌سرش، خود جنگی نهاد و به میدان آمد و بسیار از تورانیان را از دم تیغ گذراند. آن‌چنان كه به ناچار چندین پهلوان تورانی او را در میان گرفتند و از هر سو بر او تیر و تیغ و گرز باریدند تا پیر آتشكده آرام گرفت و جان به جان‌آفرین سپرد. تورانیان كه او را جوانی نیرومند می‌پنداشتند، كلاه از سرش برداشتند و موی سپیدش دیدند و شگفت‌زده شدند كه در سالخوردگی چگونه دلیری و جنگاروی می‌كرد و ترسی بزرگ به ‌دل تورانیان افتاد كه اگر اسفندیار آزاد بود و در میدان می‌تازید، چه می‌كردیم؟ 
تورانیان كه این¬گونه دیدند، رو به سوی آتشكده نهادند:
نهادند سر سوی آتشکده/ بر آن کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و اُستا همی سوختند/چه پرمایه‌تر بود برتوختند
ورا هیربد بود هشتاد مرد/زبانشان ز یزدان پر از یادکرد
همه پیش آتش بکشتندشان/ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زردهشت/ندانم چرا هیربد را بکشت
به سوی آتشكده تاختند و بر آن كاخ باشكوه زرین پای‌نهادند. اوستاها را سوزاندند و گنجش را ربودند، هیربدان را كشتند و خونشان را بر آتش پاك ریختند و بسیاری را به گروگان بردند. زرتشت پاك نیز به‌هنگام خواندن نیایش به‌ تیغ بداندیشی از پا درآمد و این‌گونه آتش جان آن اشو(:پاك) به همراه آتش آتشكده به خاموشی گرایید. همسر كی‌گشتاسب كه این‌گونه دید سوار بر اسبی به‌تاخت به سیستان شتافت تا شاه را آگاه كند. گشتاسب نخست، كار را آسان گرفت و گفت: با لشكر من كسی را پای ایستادگی نیست و با یورشی تورانیان را شكست خواهم داد. همسرش گفت این‌گونه آسوده مباش كه پدرت را با موی سپید و هفتصد موبد و زرتشت پاك را از دم تیغ گذراندند. آتشكده و شهر را ویران كردند و دخترانت را به اسیری بردند. گشتاسب سخت دژم شد. نامه به مرزداران و لشكرداران خویش نوشت و همه را گرد آورد و با سپاهی بسیار به‌سوی بلخِ نامی تاخت. دو سپاه روی‌درروی هم ایستادند و سه روز و سه شب جانانه جنگیدند. در میان این گیرودار بسیاری از پسران گشتاسب كشته و زخمی شدند. كی‌گشتاسب گریخت و به كوهی پناه آورد كه پس از آن، گرداگردش را تورانیان گرفتند. گشتاسب درمانده و ناامید از وزیر خردمندش جاماسب یاری خواست. جاماسب كلید كار را در آزادی اسفندیار دید. كی‌گشتاسب كه انگار رویین‌تن را از یاد برده بود به‌ناگاه شادمان شد و باز او را پیمان شاهی داد. جاماسب فرزانه در تاریكی شب با جامه‌ی تورانی از میان تورانیان گذر كرد و خود را به رویین‌دژ، رساند كه در آن اسفندیار در میان زنجیر و آهن در بند بود. اسفندیار نخست دل پر از كین پدر داشت. اما همین‌كه شنید فرشیدورد، برادر دلبندش در میدان تیرخورده و زخمی افتاده و از یزدان پاك آرزوی مرگ می‌كند، خونش به‌جوش آمد. درنگ نكرد تا آهنگران زنجیرها را ببرند. با نیروی بازو زنجیرها را درید و غل‌وبند را درهم شكست. جاماسب شگفت‌زده از او پرسید پس چرا دیرزمانی در بند ماندی و اسفندیار پاسخ داد:
به‌فرمان یزدان نشسته بُدم / نه از بهر این بند بسته بُدم
كه هر كو ز فرمان و پند پدر / بتابد مر او هست جادو پسر
اسفندیار بی‌درنگ زره بر تن می‌كند و بر سپاه ارجاسب تورانی می‌تازد. پس از فراز و نشیب داستان، بر تورانیان پیروز می‌شود. اما افسوس كه بازهم نوشدارو پس از مرگ سهراب می‌رسد و اسفندیار هنگامی ایران را می‌رهاند كه دیگر زرتشت پاك، لهراسب پیر و بسیاری از بزرگان و نیكان و دلیران ایران جان در تن ندارند.
داستان درگذشت اشوزرتشت در كتاب پهلوی «زادسپرم» آمده است. ماجرای كشته شدن آن وخشورِ پاك در آتشكده‌ی بلخ، در هنگام نیایش و به‌دست یك تورانی به نام توربراتور، نگاشته‌اند. این داستان در شاهنامه‌ی فردوسی نیز بازتاب یافته است. پنجم دی‌ماه را سال‌روز درگذشت پیام‌آور ایران باستان می‌دانیم و یادش را گرامی می‌داریم و بر آموزه‌هایش استوار می‌مانیم.

 

 

پادشاهی یزدگرد

شاهنامه » پادشاهی یزدگرد

پادشاهی یزدگرد

چو بگذشت زو شاه شد يزدگرد

به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلير

چو از گردش روز برگشت سير

که باری نزادی مرا مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و ميان دو گوی

چه گويم جز از خامشی نيست روی

نه روز بزرگی نه روز نياز

نماند همی برکسی بر دراز

زمانه زمانيست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

به يارای خوان و به پيمای جام

ز تيمار گيتی مبر هيچ نام

اگر چرخ گردان کشد زين تو

سرانجام خاکست بالين تو

دلت را به تيمار چندين مبند

بس ايمن مشو بر سپهر بلند

که با پيل و با شيربازی کند

چنان دان که از بی نيازی کند

تو بيجان شوی او بماند دراز

درازست گفتار چندين مناز

تو از آفريدون فزونتر نه ای

چو پرويز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با يزدگرد

چه کرد اين برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنين گفت کز دور چرخ روان

منم پاک فرزند نوشين روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست

خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود

نيازارم آن راکه مهتر بود

نجويم بزرگی و فرزانگی

همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت

نه گنج و نه ديهيم شاهی نه تخت

همی نام جاويد بايد نه کام

بنداز کام و برافراز نام

برين گونه تا سال شد بر دو هشت

همی ماه و خورشيد بر سر گذشت

عمر سعد وقاس را با سپاه

فرستاد تا جنگ جويد ز شاه

چو آگاه شد زان سخن يزگرد

ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد راه

به پيمايد و بر کشد با سپاه

که رستم بدش نام و بيدار بود

خردمند و گرد و جهاندار بود

ستاره شمر بود و بسيار هوش

به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمايگان راببرد

هر آنکس که بودند بيدار و گرد

برين گونه تا ماه بگذشت سی

همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی

سپه يک ز ديگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر

ستاره شمر بود و با داد و مهر

همی گفت کاين رزم را روی نيست

ره آب شاهان بدين جوی نيست

بياورد صلاب و اختر گرفت

ز روز بلا دست بر سر گرفت

يکی نامه سوی برادر به درد

نوشت و سخنها همه ياد کرد

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو ديد نيک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم

ازی را گرفتار آهرمنم

که اين خانه از پادشاهی تهيست

نه هنگام پيروزی و فرهيست

ز چارم همی بنگرد آفتاب

کزين جنگ ما را بد آيد شتاب

ز بهرام و زهره ست ما را گزند

نشايد گذشتن ز چرخ بلند

همان تير و کيوان برابر شدست

عطارد به برج دو پيکر شدست

چنين است و کاری بزرگست پيش

همی سير گردد دل از جان خويش

همه بودنيها ببينم همی

وزان خامشی برگزينم همی

بر ايرانيان زار و گريان شدم

ز ساسانيان نيز بريان شدم

دريغ اين سر و تاج و اين داد و تخت

دريغ اين بزرگی و اين فر و بخت

کزين پس شکست آيد از تازيان

ستاره نگردد مگر بر زيان

برين ساليان چار صد بگذرد

کزين تخمه ی گيتی کسی نشمرد

ازيشان فرستاده آمد به من

سخن رفت هر گونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودباد

زمين را ببخشيم با شهريار

وزان سو يکی برگشاييم راه

به شهری کجاهست بازارگاه

بدان تا خريم و فروشيم چيز

ازين پس فزونی نجوييم نيز

پذيريم ما ساو و باژ گران

نجوييم ديهيم کند او ران

شهنشاه رانيز فرمان بريم

گر از ما بخواهد گروگان بريم

چنين است گفتار و کردار نيست

جز از گردش کژ پرگار نيست

برين نيز جنگی بود هر زمان

که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که بامن به جنگ اندرند

به گفتار ايشان همی ننگرند

چو ميروی طبری و چون ارمنی

به جنگ اند با کيش آهرمنی

چو کلبوی سوری و اين مهتران

که گوپال دارند و گرز گران

همی سر فرازند که ايشان کيند

به ايران و مازنداران برچيند

اگرمرز و راهست اگر نيک و بد

به گرز و به شمشير بايد ستد

بکوشيم و مردی به کار آوريم

به ريشان جهان تنگ و تار آوريم

نداند کسی راز گردان سپهر

دگر گونه تر گشت برما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران

بپرداز و بر ساز با مهتران

همه گردکن خواسته هرچ هست

پرستنده و جام هی برنشست

همی تاز تا آذر آبادگان

به جای بزرگان و آزادگان

همی دون گله هرچ داری زاسپ

ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ايران سپاه

هرآنکس که آيند زنهار خواه

بدار و به پوش و بيارای مهر

نگه کن بدين گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهيب

زمانی فرازست و روزی نشيب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی

نبيند همانا مرانيز روی

درودش ده ازما و بسيار پند

بدان تا نباشد به گيتی نژند

گراز من بد آگاهی آرد کسی

مباش اندرين کار غمگين بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج

کسی کو نهد گنج با دست رنج

چوگاه آيدش زين جهان بگذرد

از آن رنج او ديگری برخورد

هميشه به يزدان پرستان گرای

بپرداز دل زين سپنجی سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار

نبيند مرا زين سپس شهريار

تو با هر که از دوده ی ما بود

اگر پير اگر مرد برنا بود

همه پيش يزدان نيايش کنيد

شب تيره او را ستايش کنيد

بکوشيد و بخشنده باشيد نيز

ز خوردن به فردا ممانيد چيز

که من با سپاهی به سختی درم

به رنج و غم و شوربختی درم

رهايی نيابم سرانجام ازين

خوشا باد نوشين ايران زمين

چو گيتی شود تنگ بر شهريار

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزين تخمه ی نامدار ارجمند

نماندست جز شهريار بلند

ز کوشش مکن هيچ سستی به کار

به گيتی جزو نيستمان يادگار

ز ساسانيان يادگار اوست بس

کزين پس نبينند زين تخمه ی کس

دريغ اين سر و تاج و اين مهر و داد

که خواهدشد اين تخت شاهی بباد

تو پدرود باش و بی آزار باش

ز بهر تن شه به تيمار باش

گراو رابد آيد تو شو پيش اوی

به شمشير بسپار پرخاشجوی

چو با تخت منبر برابر کنند

همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد اين رنجهای دراز

نشيبی درازست پيش فراز

نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهر

ز اختر همه تازيان راست بهر

چو روز اندر آيد به روز دراز

شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازيشان گروهی سياه

ز ديبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرينه کفش

نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج يکی ديگری بر خورد

به داد و به بخشش هم یننگرد

شب آيد يکی چشمه رخشان کند

نهفته کسی را خروشان کند

ستاننده ی روزشان ديگرست

کمر بر ميان و کله بر سرست

ز پيمان بگردند وز راستی

گرامی شود کژی و راستی

پياده شود مردم جنگجوی

سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی

کشاورز جنگی شود بی هنر

نژاد و هنر کمتر آيد ببر

ربايد همی اين ازآن آن ازين

ز نفرين ندانند باز آفرين

نهان بدتر از آشکارا شود

دل شاهشان سنگ خارا شود

بدانديش گردد پدر بر پسر

پسر بر پدر هم چنين چاره گر

شود بنده ی بی هنر شهريار

نژاد و بزرگی نيايد به کار

به گيتی کسی رانماند وفا

روان و زبانها شود پر جفا

از ايران وز ترک وز تازيان

نژادی پديد آيد اندر ميان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخنها به کردار بازی بود

همه گنجها زير دامن نهند

بميرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام

بکوشد ازين تا که آيد به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام

همه چاره ی ورزش و ساز دام

پدر با پسر کين سيم آورد

خورش کشک و پوشش گليم آورد

زيان کسان از پی سود خويش

بجويند و دين اندر آرند پيش

نباشد بهار و زمستان پديد

نيارند هنگام رامش نبيد

چو بسيار ازين داستان بگذرد

کسی سوی آزادگی ننگرد

بريزند خون ازپی خواسته

شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد

دهن خشک و لبها شده لاژورد

که تامن شدم پهلوان از ميان

چنين تيره شد بخت ساسانيان

چنين بی وفا گشت گردان سپهر

دژم گشت و ز ما ببريد مهر

مرا تيز پيکان آهن گذار

همی بر برهنه نيايد به کار

همان تيغ کز گردن پيل و شير

نگشتی به آورد زان زخم سير

نبرد همی پوست بر تازيان

ز دانش زيان آمدم بر زيان

مرا کاشکی اين خرد نيستی

گر انديشه نيک و بد نيستی

بزرگان که در قادسی بامنند

درشتند و بر تازيان دشمنند

گمانند کاين بيش بيرون شود

ز دشمن زمين رود جيحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نيست

ندانند کاين رنج کوتاه نيست

چو برتخمه ی يی بگذرد روزگار

چه سود آيد از رنج و ز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد

دل شاه ايران به تو شاد باد

که اين قادسی گورگاه منست

کفن جوشن و خون کلاه منست

چنين است راز سپهر بلند

تو دل را به درد من اندر مبند

دو ديده زشاه جهان برمدار

فدی کن تن خويش در کارزار

که زود آيد اين روز آهرمنی

چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مهر اندر آورد گفت

که پوينده با آفرين باد جفت

که اين نامه نزد برادر برد

بگويد جزين هرچ اندر خورد

فرستاده ی نيز چون برق و رعد

فرستاد تازان به نزديک سعد

يکی نامه يی بر حرير سپيد

نويسنده بنوشت تابان چوشيد

به عنوان بر از پور هرمزد شاه

جهان پهلوان رستم نيک خواه

سوی سعد و قاص جوينده جنگ

جهان کرده بر خويشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک

ببايد که باشيم با بيم و باک

کزويست بر پای گردان سپهر

همه پادشاهيش دادست و مهر

ازو باد بر شهريار آفرين

که زيبای تاجست و تخت و نگين

که دارد به فر اهرمن راببند

خداوند شمشير و تاج بلند

به پيش آمد اين ناپسنديده کار

به بيهوده اين رنج و اين کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کيست

چه مردی و آيين و راه تو چيست

به نزد که جويی همی دستگاه

برهنه سپهبد برهنه سپاه

بنانی تو سيری و هم گرسنه

نه پيل و نه تخت و نه بارو بنه

به ايران تو را زندگانی بس است

که تاج و نگين بهر ديگر کس است

که با پيل و گنجست و با فروجاه

پدر بر پدر نامبردار شاه

به ديدار او بر فلک ماه نيست

به بالای او بر زمين شاه نيست

هر آن گه که در بزم خندان شود

گشاده لب و سيم دندان شود

به بخشد بهای سر تازيان

که بر گنج او زان نيايد زيان

سگ و يوز و بازش ده و دو هزار

که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی هم دشت نيزه وران

نيابند خورد از کران تا کران

که او را به بايد به يوز و به سگ

که در دشت نخچير گيرد به تگ

سگ و يوز او بيشتر زان خورد

که شاه آن به چيزی همی نشمرد

شما را به ديده درون شرم نيست

ز راه خرد مهر و آزرم نيست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی

چنين تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جويی همی

سخن بر گزافه نگويی همی

سخن گوی مردی بر مافرست

جهانديده و گرد و زيبافرست

بدان تا بگويد که رای تو چيست

به تخت کيان رهنمای تو کيست

سواری فرستيم نزديک شاه

بخواهيم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی

که فرجام کارانده آيد بروی

نبيره جهاندار نوشين روان

که با داد او پيرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهريار

زمانه ندارد چنو يادگار

جهانی مکن پر ز نفرين خويش

مشو بد گمان اندر آيين خويش

به تخت کيان تا نباشد نژاد

نجويد خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدين نامه ی پندمند

مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به پيروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان

از ايران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سيم و زر

سپرهای زرين و زرين کمر

چو بشنيد سعد آن گرانمايه مرد

پذيره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوريدندش اندر زمان

بپرسيد سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش

ز سالار بيدار و ز کشورش

ردا زير پيروز بفگند و گفت

که ما نيزه و تيغ داريم جفت

ز ديبا نگويند مردان مرد

ز رز و ز سيم و ز خواب و ز خورد

گرانمايه پيروزنامه به داد

سخنهای رستم همی کرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند

دران گفتن نامه خيره بماند

بتازی يکی نامه پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی

ز گفتار پيغمبر هاشمی

ز توحيد و قرآن و وعد و وعيد

ز تأييد و ز رسمهای جديد

ز قطران و ز آتش و ز مهرير

ز فردوس وز حور وز جوی شير

ز کافور منشور و ماء معين

درخت بهشت و می و انگبين

اگر شاه بپذيرد اين دين راست

دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار

همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفيع از گناهش محمد بود

تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش يابی بهشت

نبايد به باغ بلا کينه کشت

تن يزدگرد و جهان فراخ

چنين باغ و ميدان و ايوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور

نخرم به ديدار يک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج

چنين خيره شد از پی تاج و گنج

بس ايمن شدستی برين تخت عاج

بدين يوز و باز و بدين مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد

نيرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پيش من آيد به جنگ

نبيند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو

نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد

درود محمد همی کرد ياد

چو شعبه مغيره بگفت آن زمان

که آيد بر رستم پهلوان

ز ايران يکی نامداری ز راه

بيامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده يی پيروسست

نه اسپ و سليح و نه چشمی درست

يکی تيغ باريک بر گردنش

پديد آمده چاک پيراهنش

چورستم به گفتار او بنگريد

ز ديبا سراپرده ی برکشيد

ز زربفت چينی کشيدند نخ

سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرين يکی زيرگاه

نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ايرانيان شست مرد

سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جام ههای بنفش

بپا اندرون کرده زرينه کفش

همه طوق داران با گوشوار

سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای

بيامد بران جامه ننهاد پای

همی رفت برخاک برخوار خوار

ز شمشير کرده يکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را نديد

سوی پهلوان سپه ننگريد

بدو گفت رستم که جان شاددار

بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نيک نام

اگر دين پذيری شوم شادکام

بپيچيد رستم ز گفتار اوی

بروهاش پرچين شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده ياد

چنين داد پاسخ که او رابگوی

که نه شهرياری نه ديهيم جوی

نديده سرنيزه ات بخت را

دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنيست

تو را اندرين کار ديدار نيست

اگر سعد با تاج ساسان بدی

مرا رزم او کردن آسان بدی

وليکن بدان کاخترت بی وفاست

چه گوييم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پيش رو

بدين کهن گويم از دين نو

همان کژ پرگار اين گوژپشت

بخواهد همی بود با ما درشت

تو اکنون بدين خرمی بازگرد

که جای سخن نيست روز نبرد

بگويش که در جنگ مردن بنام

به اززنده دشمن بدو شادکام

بفرمود تابرکشيدند نای

سپاه اندر آمد چو دريا ز جای

برآمد يکی ابر و برشد خروش

همی کر شد مردم تيزگوش

سنانهای الماس در تيره گرد

چو آتش پس پرده ی لاژورد

همی نيزه بر مغفر آبدار

نيامد به زخم اندرون پايدار

سه روز اندر آن جايگه جنگ بود

سر آدمی سم اسپان به سود

شد ازتشنگی دست گردان ز کار

هم اسپ گرانمايه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چو خاک

دهن خشک و گويا زبان چاک چاک

چو بريان و گريان شدند از نبرد

گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

خروشی بر آمد به کردار رعد

ازين روی رستم وزان روی سعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه

بيکسو کشيدند ز آوردگاه

چو از لشکر آن هر دو تنها شدند

به زير يکی سرو بالا شدند

همی تاختند اندر آوردگاه

دو سالار هر دو به دل کينه خواه

خروشی برآمد ز رستم چو رعد

يکی تيغ زد بر سر اسپ سعد

چواسپ نبرد اندرآمد به سر

جدا شد ازو سعد پرخاشخر

بر آهيخت رستم يکی تيغ تيز

بدان تا نمايد به دو رستخيز

همی خواست از تن سرش رابريد

ز گرد سپه اين مران را نديد

فرود آمد از پشت زين پلنگ

به زد بر کمر بر سر پالهنگ

بپوشيد ديدار رستم ز گرد

بشد سعد پويان به جای نبرد

يکی تيغ زد بر سر ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارک بروی

چو ديدار رستم ز خون تيره شد

جهانجوی تازی بدو چيره شد

دگر تيغ زد بربر و گردنش

به خاک اندر افگند جنگی تنش

سپاه از دو رويه خودآگاه نه

کسی را سوی پهلوان راه نه

همی جست مر پهلوان را سپاه

برفتند تا پيش آوردگاه

بديدندش از دور پر خون و خاک

سرا پای کردن به شمشير چاک

هزيمت گرفتند ايرانيان

بسی نامور کشته شد در ميان

بسی تشنه بر زين بمردند نيز

پر آمد ز شاهان جهان را قفيز

سوی شاه ايران بيامد سپاه

شب تيره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان يزدگرد

که او را سپاه اندآورد گرد

فرخ زاد هر مزد با آب چشم

به اروند رود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد يکی حمله برد

که از نيزه داران نماند ايچ گرد

هم آنگه ز بغداد بيرون شدند

سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از ميان

شکست اندر آمد به ايرانيان

به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز

دو ديده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندين چه مولی همی

که گاه کيی را بشولی هيم

ز تخم کيان کس جز از تو نماند

که با تاج بر تخت شايد نشاند

توی يک تن و دشمنان صد هزار

ميان جهان چون کنی کار زار

برو تا سوی بيشه ی نارون

جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جايگاه چون فريدون برو

جوانی يکی کار بر ساز نو

فرخ زاد گفت و جهانبان شنيد

يکی ديگر انديشه آمد پديد

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر برنهاد آن کيانی کلاه

يکی انجمن کرد با بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

چه بينيد گفت اندرين داستان

چه داريد ياد از گه باستان

فرخ زاد گويد که با انجمن

گذر کن سوی بيشه ی نارون

به آمل پرستندگان تواند

به ساری همه بندگان تواند

چولشکر فراوان شود بازگرد

به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آيد اين گفت و گوی

به آواز گفتند کاين نيست روی

شهنشاه گفت اين سخن درخورست

مرا در دل انديشه ی ديگرست

بزرگان ايران و چندين سپاه

بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سر خويش گيرم بمانم بجای

بزرگی نباشد نه مردی ورای

مرا جنگ دشمن به آيد ز ننگ

يکی داستان زد برين بر پلنگ

که خيره به بدخواه منمای پشت

چو پيش آيدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه

بد و نيک بايد که دارد نگاه

جهاندار بايد که او را به رنج

نماند بجای وشود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرين

که اينست آيين شاهان دين

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

چه خواهی و با ما چه پيمان نهی

مهان را چنين پاسخ آورد شاه

کز انديشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شويم

ز پيکار دشمن تن آسان شويم

کزان سو فراوان مرا لشکرست

همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چين

بيايند و بر ما کنند آفرين

بران دوستی نيز بيشی کنيم

که با دخت فغفور خويشی کنيم

بياری بيايد سپاهی گران

بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگ مروست ماهوی نيز

ابا لشکر و پيل و هر گونه چيز

کجاپيشکارشبانان ماست

برآورده ی دشتبانان ماست

ورا بر کشيدم که گوينده بود

همان رزم را نيز جوينده بود

چو بی ارز رانام داديم و ارز

کنارنگی و پيل و مردان و مرز

اگر چند بی مايه و بی تنست

برآورده ی بارگاه منست

ز موبد شنيدستم اين داستان

که با خواند از گفت هی باستان

که پرهيز از آن کن که بد کرد های

که او را به بيهوده آزرده ای

بدان دار اوميد کو را به مهر

سر از نيستی بردی اندر سپهر

فرخ زاد برهم بزد هر دودست

بدو گفت کای شاه يزدان پرست

به بد گوهران بر بس ايمن مشو

که اين را يکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی

به کوشی کزو رنگ بيرون کنی

چو پروردگارش چنان آفريد

تو بر بند يزدان نيابی کليد

ازيشان نبرند رنگ و نژاد

تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه ای هژبر ژيان

ازين آزمايش ندارد زيان

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرانمايگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت

هم رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ايران همه پر ز درد

برفتند با شاه آزاد مرد

برو بر همی خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

خروشی برآمد ز لشکر به زار

ز تيمار وز رفتن شهريار

ازيشان هر آنکس که دهقان بدند

وگر خويش و پيوند خاقان بدند

خروشان بر شهريار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه

چگونه بود شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند وگنج

بمانيم و با تو گزينيم رنج

زمانه نخواهيم بی تخت تو

مبادا که پيچان شود بخت تو

همه با توآييم تا روزگار

چه بازی کند دردم کارزار

ز خاقانيان آنک بد چرب گوی

به خاک سيه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتيم

جهان در پناه تو پنداشتيم

کنون داغ دل نزد خاقان شويم

ز تازی سوی مرز دهقان شويم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

چنين گفت با نامداران بدرد

که يکسر به يزدان نيايش کنيد

ستايش ورا در فزايش کنيد

مگر باز بينم شما رايکی

شود تيزی تا زيان اندکی

همه پاک پروردگار منيد

همان از پدر يادگار منيد

نخواهم که آيد شما را گزند

مباشيد با من ببد يارمند

ببينيم تا گرد گردان سپهر

ازين سوکنون برکه گردد به مهر

شماساز گيريد با پای او

گذر نيست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چين

چنين گفت کاکنون به ايران زمين

مباشيد يک چند کز تازيان

بدين سود جستن سرآيد زيان

ازو باز گشتند با درد و جوش

ز تيمار با ناله و با خروش

فرخ زاد هرمزد لشکر براند

ز ايران جهانديدگان را بخواند

همی رفت با ناله و درد شاه

سپهبد به پيش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بيامد بری

بر آسود يک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بيامد چو باد

همی بود يک چند نا شاد و شاد

ز گرگان بيامد سوی راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

دبير جهانديده راپيش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو

به ماهوی سوری کنارنگ مرو

يکی نامه بنوشت با درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام وهور

خداوند پيل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچيز چيز

که آموزگارش نبايد به نيز

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

وزين پادشاهی بشد رنگ و بوی

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ

ز تيمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست يکی سعد وقاص نام

نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

کنون تا در طيسفون لشکرست

همين زاغ پيسه به پيش اندرست

تو با لشکرت رزم را سازکن

سپه را برين برهم آواز کن

من اينک پس نامه برسان باد

بيايم به نزد تو ای پاک وراد

فرستاده ی ديگر از انجمن

گزين کرد بينا دل و رای زن

يکی نامه بنوشت ديگر بطوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد نيرو و بخت و هنر

خداوند پيروزی و فرهی

خداوند ديهيم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب

به خشکی چو پيل و نهنگ اندر آب

ز پيمان و فرمان او نگذرد

دم خويش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان يزدگرد بزرگ

پدر نامور شهريار سترگ

سپهدار يزدان پيروزگر

نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان يزدان شناس

که از تاج دارند از اختر سپاس

کزيشان شد آباد روی زمين

فروزنده ی تاج و تخت و نگين

سوی مرزبانان با گنج و گاه

که با فرو برزند و با داد و راه

شميران و رويين دژ و رابه کوه

کلات از دگر دست و ديگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار

شما بی گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند

مه پيکار آهرمن پرگزند

همانا شنيدند گردنکشان

خنيده شد اندر جهان اين نشان

که بر کارزای و مرد نژاد

دل ما پر آزرم و مهرست و داد

به ويژه نژاد شما را که رنج

فزونست نزديک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبينه آمد پديد

ز فرمان ديهيم ما سرکشيد

شما را دل از شهر ای فراخ

به پيچيد وز باغ و ميدان و کاخ

برين باستان راع و کوه بلند

کده ساختيد از نهيب گزند

گر ای دون که نيرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نيکی فزايش کنيم

برين پيش دستی نيايش کنيم

همانا که آمد شما را خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازين مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانايی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی داد خواهند گيتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد

بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنين گشت پرگار چرخ بلند

که آيد بدين پادشاهی گزند

ازين زاغ ساران بی آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشين روان ديده بود اين به خواب

کزين تخت به پراگند رنگ و آب

چنان ديد کز تازيان صد هزار

هيونان مست و گسسته مهار

گذر يافتندی با روند رود

نماندی برين بوم بر تار و پود

به ايران و بابل نه کشت و درود

به چرخ زحل برشدی تيره دود

هم آتش به مردی به آتشکده

شدی تيره نوروز و جشن سده

از ايوان شاه جهان کنگره

فتادی به ميدان او يکسره

کنون خواب راپاسخ آمد پديد

ز ما بخت گردن بخواهد کشيد

شود خوار هرکس که هست ارجمند

فرومايه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

بهر کشوری در ستمگاره يی

پديد آيد و زشت پتياره يی

نشان شب تيره آمد پديد

همی روشنايی بخواهد پريد

کنون ما به دستوری رهنمای

همه پهلوانان پاکيزه رای

به سوی خراسان نهاديم روی

بر مرزبانان ديهيم جوی

ببينيم تا گردش روزگار

چه گويد بدين رای نا استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

بدين سو کشيديم پيلان وکوس

فرخ زاد با ما ز يک پوستست

به پيوستگی نيز هم دوستست

بالتونيه ست او کنون رزمجوی

سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بيامد بدين بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شايستگی

هم ازبندگی هم ز بايستگی

شينديم زين مرزها هرچ گفت

بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدين کوه تا خرمنه

دگر لاژوردين ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل

ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزين جايگه شد بهر جای کس

پژوهنده شد کارها پيش وپس

چنين لشکری گشن ما را که هست

برين تنگ دژها نشايد نشست

نشستيم و گفتنيم با رای زن

همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتيم و انداختيم

سر انجام يکسر برين ساختيم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگين

همان جامه ی روم و کشمير و چين

ز پر مايه چيزی که آمد بدست

ز روم و ز طايف همه هرچ هست

همان هرچه از ماپراگند نيست

گر از پوشش است ار ز افگند نيست

ز زرينه و جام هی نابريد

ز چيزی که آن رانشايد کشيد

هم از خوردنيها ز هر گونه ساز

که ما را بيايد برو بر نياز

ز گاوان گردون کشان چل هزار

که رنج آورد تا که آيد به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار

به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان

بيارد يکی موبدی کاردان

شتروار زين هريکی ده هزار

هيونان بختی بيارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک

بيارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار

بود سخته و راست کرده شمار

ده و دو هزار انگبين کندره

بدژها کشند آن همه يکسره

نمک خورده سرپوست چون چل هزار

بيارند آن راکه آيد به کار

شتروار سيصد ز زربفت شاه

بيارند بر بارها تا دو ماه

بيايد يکی موبدی با گروه

ز گاه شميران و از را به کوه

به ديدار پيران و فرهنگيان

بزرگان که اند از کنارنگيان

به دو روز نامه به دژها نهند

يکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خويشتن

بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند

ز ترک و ز تازی نيايد گزند

شما را بدين روزگار سترگ

يکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوينده دستور ما

بفرمايد اکنون به گنج ور ما

که هرکس اين را ندارد به رنج

فرستد ورا پارسی جامه پنج

يکی خوب سربند پيکر به زر

بيابند فرجام زين کار بر

بدين روزگار تباه و دژم

بيابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زيردست

يکی زين درمها گر ايد بدست

از آن شست بر سرش و چاردانگ

بيارد نبشته بخواند به بانگ

بيک روی برنام يزدان پاک

کزويست اميد و زو ترس وباک

دگر پيکرش افسر و چهر ما

زمين بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست

دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم آزار مرد

کسی کو ز ديهيم ما ياد کرد

بلند اختری نامجوی سواری

بيامد به کف نامه ی شهريار

وزان جايگه برکشيدند کوس

ز بست و نشاپور شد تا به طوس

خبر يافت ماهوی سوری ز شاه

که تا مرز طوس اندر آمد سپاه

پذيره شدشت با سپاه گران

همه نيزه داران جوشن وران

چو پيداشد آن فرو آورند شاه

درفش بزرگی و چندان سپاه

پياده شد از باره ماهوی زود

بران کهتری بندگيها فزود

همی رفت نرم از بر خاک گرم

دو ديده پر ا زآب کرده زشرم

زمين را ببوسيد و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

فرخ زاد چون روی ماهوی ديد

سپاهی بران سان رده برکشيد

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد

برو بر بسی پندها کرد ياد

که اين شاه را از نژادکيان

سپردم تو را تا ببندی ميان

نبايد که بادی برو بر جهد

وگر خود سپاسی برو برنهد

مرا رفت بايد همی سوی ری

ندانم که کی بينم اين تاج کی

که چون من فراوان به آوردگاه

شد از جنگ آن نيزه داران تباه

چو رستم سواری به گيتی نبود

نه گوش خردمند هرگز شنود

بدست يکی زاغ سرکشته شد

به من بر چنين روز برگشته شد

که يزدان و را جای نيکان دهاد

سيه زاغ را درد پيکان دهاد

بدو گفت ماهوی کای پهلوان

مرا شاه چشمست و روشن روان

پذيرفتم اين زينهار تو را

سپهر تو را شهريار تو را

فرخ زاد هرمزد زان جايگاه

سوی ری بيامد به فرمان شاه

برين نيز بگذشت چندی سپهر

جداشد ز مغز بد انديش مهر

شبان را همی تخت کرد آرزوی

دگرگونه تر شد به آيين و خوی

تن خويش يک چند بيمار کرد

پرستيدن شاه دشوار کرد

يکی پهلوان بود گسترده کام

نژادش ز طرخان و بيژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود

بران مرز چنديش پيوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد

ازو نزد بيژن يکی نامه شد

که ای پهلوان زاده ی بی گزند

يکی رزم پيش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ای درست

ابا تاج و گاهست و با افسرست

گرآيی سر و تاج و گاهش تو راست

همان گنج و چتر سياهش تو راست

چو بيژن نگه کرد و آن نامه ديد

جهان پيش ماهوی خودکامه ديد

به دستور گفت ای سر راستان

چه داری بياد اندرين داستان

بياری ماهوی گر من سپاه

برانم شود کارم ايدر تباه

به من برکند شاه چينی فسوس

مرا بی منش خواند و چاپلوس

وگرنه کنم گويد از بيم کرد

همی ترسد از روز ننگ و نبرد

چنين داد دستور پاسخ بدوی

که ای شير دل مرد پرخاشجوی

از ايدر تو را ننگ باشد شدن

به ياری ماهوی و باز آمدن

ببرسام فرمای تا با سپاه

بياری شود سوی آن رزمگاه

به گفتار سوری شوی سوی جنگ

سبکسار خواند تار مرد سنگ

چنين گفت بيژن که اينست رای

مرا خود نجنبيد بايد ز جای

ببرسام فرمود تا ده هزار

نبرده سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد

مگر گنج ايران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چوپران تذرو

بيامد به يک هفته تا شهر مرو

شب تيره هنگام بانگ خروس

از آن مرز برخاست آواز کوس

جهاندار زين خود نه آگاه بود

که ماهوی سوريش بدخواه بود

به شبگير گاه سپيده دمان

سواری سوی خسرو آمد دوان

که ماهوی گويد که آمد سپاه

ز ترکان کنون برچه رايست شاه

سپهدار خانست و فغفور چين

سپاهش همی بر نتابد زمين

بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه

شد از گرد گيتی سراسر سياه

چو نيروی پرخاش ترکان بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

به پيش سپاه اندر آمد چو پيل

زمين شد به کردار دريای نيل

چو بر لشکر ترک بر حمله برد

پس پشت او در نماند ايچ گرد

همه پشت بر تاجور گاشتند

ميان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوی شاه جهان

بدانست نيرنگ او در نهان

چنين بود ماهوی را رای و راه

که او ماند اندر ميان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشکيب

همی زد به تيغ و به پای و رکيب

فراوان از آن نامداران بشکت

چو بيچاره تر گشت بنمود پشت

ز ترکان بسی بود در پشت اوی

يکی کابلی تيغ در مشت اوی

همی تاخت جوشان چو از ابر برق

يکی آسيا بد برآن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان

ز بدخواه در آسيا شد نهان

سواران بجستن نهادند روی

همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی

ازو بازماند اسپ زرين ستام

همان گرز و شمشير زرين نيام

بجستنش ترکان خروشان شدند

از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانه ی آسيا

نشست از بر خشک لختی گيا

چنين است رسم سرای فريب

فرازش بلند و نشيبش نشيب

بدانگه که بيدار بد بخت اوی

بگردون کشيدی فلک تخت اوی

کنون آسيابی بيامدش بهر

ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندی دل اندر سرای فسوس

که هم زمان به گوش آيد آواز کوس

خروشی برآيد که بربند رخت

نبينی به جز دخمه ی گور تخت

دهان ناچريده دوديده پرآب

همی بود تا برکشيد آفتاب

گشاد آسيابان در آسيا

به پشت اندرون بار و لختی گيا

فرومايه يی بود خسرو به نام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

خور خويش زان آسيا ساختی

به کاری جزين خود نپرداختی

گوی ديد برسان سرو بلند

نشسته به ران سنگ چون مستمند

يکی افسری خسروی بر سرش

درفشان ز ديبای چينی برش

به پيکر يکی کفش زرين بپای

ز خوشاب و زر آستين قبای

نگه کرد خسرو بدو خيره ماند

بدان خيرگی نام يزدان بخواند

بدو گفت کای شاه خورشيد روی

برين آسيا چون رسيدی تو گوی

چه جای نشستت بود آسيا

پر از گندم و خاک و چندی گيا

چه مردی به دين فر و اين برز و چهر

که چون تو نبيند همانا سپهر

از ايرانيانم بدو گفت شاه

هزيمت گرفتم ز توران سپاه

بدو آسيابان به تشوير گفت

که جز تنگ دستی مرانيست جفت

اگر نان کشکينت آيد به کار

ورين ناسزا تره ی جويبار

بيارم جزين نيز چيزی که هست

خروشان بود مردم تنگ دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم

نبود ايچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داری بيار

خورش نيز با به رسم آيد به کار

سبک مرد بی مايه چبين نهاد

برو تره و نان کشکين نهاد

برسم شتابيد و آمد به راه

به جايی که بود اندران واژگاه

بر مهتر زرق شد بی گذار

که برسم کند زو يکی خواستار

بهر سو فرستاد ماهوی کس

ز گيتی همی شاه را جست و بس

از آن آسيابان بپرسيد مه

که برسم کرا خواهی ای روزبه

بدو گفت خسرو که در آسيا

نشستست کنداوری برگيا

به بالا به کردار سرو سهی

به ديد را خورشيد با فرهی

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر زخم

برسم همی واژ خواهد گرفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

يکی کهنه چبين نهادم به پيش

برو نان کشکين سزاوار خويش

بدو گفت مهترکز ايدر بپوی

چنين هم به ماهوی سوری بگوی

نبايد که آن بد نژاد پليد

چو اين بشنود گوهر آرد پديد

سبک مهتر او را بمردی سپرد

جهان ديده را پيش ماهوی برد

بپرسيد ماهوی زين چاره جوی

که برسم کرا خواستی راست گوی

چنين داد پاسخ ورا ترسکار

که من بار کردم همی خواستار

در آسيا را گشادم به خشم

چنان دان که خورشيد ديدم به چشم

دو نرگس چونر آهو اندر هراس

دو ديده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشيد گشتست زو آسيا

خورش نان خشک و نشستش گيا

هر آنکس که او فر يزدان نديد

ازين آسيابان ببايد شنيد

پر از گوهر نابسود افسرش

ز ديبای چينی فروزان برش

بهاريست گويی در ارديبهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

چو ماهوی دل را برآورد گرد

بدانست کو نيست جز يزدگرد

بدو گفت بشتاب زين انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

و گرنه هم اکنون ببرم سرت

نمانم کسی زنده از گوهرت

شنيدند ازو اين سخن مهتران

بزرگان بيدار و کنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم

بکی موبدی بود را دوی نام

به جان و خرد برنهادی لگام

به ماهوی گفت ای بد انديش مرد

چرا ديو چشم تو را تيره کرد

چنان دان که شاهی و پيغمبری

دو گوهر بود در يک انگشتری

ازين دو يکی را همی بشکنی

روان و خرد را به پا افگنی

نگر تا چه گويی بپرهيز ازين

مشو بد گمان با جهان آفرين

نخستين ازو بر تو آيد گزند

به فرزند مانی يکی کشتمند

که بارش کبست آيد وبرگ خون

به زودی سرخويش بينی نگون

همی دين يزدان شود زو تباه

همان برتو نفرين کند تاج و گاه

برهنه شود درجهان زشت تو

پسر بدرود بی گمان کشت تو

يکی دين وری بود يزدان پرست

که هرگز نبردی به بد کار دست

که هرمزد خراد بدنام او

بدين اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد

چنين از ره پاک يزدان مگرد

همی تيره بينم دل و هوش تو

همی خار بينم در آغوش تو

تنومند و بی مغز و جان نزار

همی دود ز آتش کنی خواستار

تو را زين جهان سرزنش بينم آز

ببر گشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانيت ناخوش بود

چو رفتی نشستت در آتش بود

نشست او و شهر وی بر پای خاست

به ماهوی گفت اين دليری چراست

شهنشاه را کارزار آمدی

ز خان و ز فغفور يار آمدی

ازين تخمه ی بی کس بسی يافتند

که هرگز بکشتنش نشتافتند

توگر بنده ای خون شاهان مريز

که نفرين بود بر تو تا رستخيز

بگفت اين و بنشست گريان به درد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گريان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوی گفت ای بد بد نژاد

که نه رای فرجام دانی نه داد

ز خون کيان شرم دارد نهنگ

اگر کشته بيند ندرد پلنگ

ايا بتر از دد به مهر و به خوی

همی گاه شاه آيدت آرزوی

چو بر دست ضحاک جم کشته شد

چه مايه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روی زمين

پديد آمد اندر جهان آبتين

بزاد آفريدون فرخ نژاد

جهان را يکی ديگر آمد نهاد

شنيدی که ضحاک بيدادگر

چه آورد از آن خويشتن را به سر

برو سال بگذشت ما نا هزار

به فرجام کار آمدش خواستار

و ديگر که تور آن سرافراز مرد

کجا آز ايران و را رنجه کرد

همان ايرج پاک دين رابکشت

برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمه ی آمد پديد

شد آن بند بد را سراسر کليد

سه ديگر سياوش ز تخم کيان

کمر بست بی آرزو در ميان

به گفتار گرسيوز افراسياب

ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار کيخسرو از پشت اوی

بيامد جهان کرد پرگفت و گوی

نيا را به خنجر به دونيم کرد

سرکينه جويان پر از بيم کرد

چهارم سخن کين ارجاسپ بود

که ريزنده خون لهراسپ بود

چو اسفنديار اندر آمد به جنگ

ز کينه ندادش زمانی درنگ

به پنجم سخن کين هرمزد شاه

چو پرويز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

نيا سايد اين چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ايشان ببرد

در کينه را خوار نتوان شمرد

تو را زود ياد آيد اين روزگار

به پيچی ز انديش هی نابکار

توزين هرچ کاری پسر بدرود

زمانه زمانی همی نغنود

به پرهيز زين گنج آراسته

وزين مردری تاج و اين خواسته

همی سر به پيچی به فرمان ديو

ببری همی راه گيهان خديو

به چيزی که برتو نزيبد همی

ندانی که ديوت فريبد همی

به آتش نهال دلت را مسوز

مکن تيره اين تاج گيتی فروز

سپاه پراگنده راگرد کن

وزين سان که گفتی مگردان سخن

ازی در به پوزش برشاه رو

چو بينی ورا بندگی ساز نو

وزان جايگه جنگ لشکر بسيچ

ز رای و ز پوزش مياسای هيچ

کزين بدنشان دو گيتی شوی

چو گفتار دانندگان نشنوی

چو کاری که امروز بايدت کرد

به فردا رسد زو برآرند گرد

همی يزدگرد شهنشاه را

بتر خواهی ازترک بدخواه را

که در جنگ شيرست برگاه شاه

درخشان به کردار تابنده ماه

يکی يادگاری ز ساسانيان

که چون او نبندد کمر بر ميان

پدر بر پدر داد و دان شپذير

ز نوشين روان شاه تا اردشير

بود اردشيرش بهشتم پدر

جهاندار ساسان با داد و فر

که يزدانش تاج کيان برنهاد

همه شهريارانش فرخ نژاد

چو تو بود مهتر به کشور بسی

نکرد اينچنين رای هرگز کسی

چو بهرام چو بين که سيصد هزار

عناندار و بر گستوان ور سوار

به يک تير او پشت برگاشتند

بدو دشت پيکار بگذاشتند

چواز رای شاهان سرش سير گشت

سر دولت روشنش زير گشت

فرآيين که تخت بزرگی بجست

نبودش سزادست بد را بشست

بران گونه برکشته شد زار و خوار

گزافه بپرداز زين روزگار

بترس از خدای جهان آفرين

که تخت آفريدست و تاج و نگين

تن خويش بر خيره رسوا مکن

که بر تو سر آرند زود اين سخن

هر آنکس که با تو نگويد درست

چنان دان که او دشمن جان تست

تو بيماری اکنون و ما چون پزشک

پزشک خروشان به خونين سرشک

تو از بنده ی بندگان کمتری

به انديشه ی دل مکن مهتری

همی کينه با پاک يزدان نهی

ز راه خرد جوی تخت مهی

شبان زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

چنين بود تابود و اين تازه نيست

که کار زمانه برانداره نيست

يکی رابرآرد به چرخ بلند

يکی را کند خوار و زار و نژند

نه پيوند با آن نه با اينش کين

که دانست راز جهان آفرين

همه موبدان تا جهان شد سياه

بر آيين خورشيد بنشست ماه

به گفتند زين گونه با کينه جوی

نبد سوی يک موی زان گفت وگوی

چوشب تيره شد گفت با موبدان

شمارا ببايد شد ای بخردان

من امشب بگردانم اين با پسر

زهر گونه يی دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانيم داننده بيست

بدان تا بدين بر نبايد گريست

برفتند دانندگان از برش

بيامد يکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان

چه بينيد گفت اندرين داستان

اگر زنده ماند تن يزدگرد

ز هر سو برو لشکر آيند گرد

برهنه شد اين راز من در جهان

شنيدند يکسر کهان و مهان

بيايد مرا از بدش جان به سر

نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

چنين داد پاسخ خردمند مرد

که اين خود نخستين نبايست کرد

اگر شاه ايران شود دشمنت

ازو بد رسد بی گمان برتنت

وگر خون او را بريزی بدست

که کين خواه او در جهان ايزدست

چپ و راست رنجست و اندوه و درد

نگه کن کنون تا چه بايدت کرد

پسر گفت کای باب فرخنده رای

چو دشمن کنی زو بپرداز جای

سپاه آيد او را ز ما چين و چين

به ما بر شود تنگ روی زمين

تو اين را چنين خردکاری مدان

چوچيره شدی کام مردان بران

گر از دامن او درفشی کنند

تو را با سپاه از بنه برکنند

چو بشنيد ماهوی بيدادگر

سخنها کجا گفت او را پسر

چنين گفت با آسيابان که خيز

سواران ببر خون دشمن بريز

چو بشنيد ازو آسيابان سخن

نه سرديد از آن کار پيدانه بن

شبانگاه نيران خرداد ماه

سوی آسيابان رفت نزديک شاه

ز درگاه ماهوی چون شد برون

دو ديده پر از آب دل پر ز خون

سواران فرستاد ماهوی زود

پس آسيابان به کردار دود

بفرمود تا تاج و آن گوشوار

همان مهر و آن جام هی شاهوار

نبايد که يکسر پر از خون کنند

ز تن جامه ی شاه بيرون کنند

بشد آسيابان دو ديده پر آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی گفت کای روشن کردگار

تويی برتر از گردش روزگار

تو زين ناپسنديده فرمان او

هم اکنون به پيچان تن و جان او

بر شاه شد دل پر از شرم و باک

رخانش پر آب و دهانش چو خاک

به نزديک تنگ اندر آمد به هوش

چنان چون کسی راز گويد بگوش

يکی دشنه زد بر تهيگاه شاه

رهاشد به زخم اندر از شاه آه

به خاک اندر آمد سرو افسرش

همان نان کشکين به پيش اندرش

اگر راه يابد کسی زين جهان

بباشد ندارد خرد در نهان

ز پرورده سير آيد اين هفت گرد

شود کشته بر بيگنه يزدگرد

برين گونه بر تاجداری بمرد

که از لشکر او سواری نبرد

خردنيست با گرد گردان سپهر

نه پيدابود رنج و خشمش ز مهر

همان به که گيتی نبينی به چشم

نداری ز کردار او مهر و خشم

سواران ماهوی شوريده بخت

به ديدند کان خسروانی درخت

ز تخت و ز آوردگه آرميد

بشد هر کسی روی او را بديد

گشادند بند قبای بنفش

همان افسر و طوق و زرينه کفش

فگنده تن شاه ايران به خاک

پر از خون و پهلو به شمشير چاک

ز پيش شهنشاه برخاستند

زبان را به نفرين بياراستند

که ماهوی را باد تن همچنين

پر از خون فگنده بروی زمين

به نزديک ماهوی رفتند زود

ابا ياره و گوهر نابسود

به ماهوی گفتند کان شهريار

برآمد ز آرام وز کارزار

بفرمود کو را به هنگام خواب

از آن آسيا افگنند اندر آب

بشد تيز بد مهر دو پيشکار

کشيدند پر خون تن شهريار

کجا ارج آن کشته نشناختند

به گرداب زرق اندر انداختند

چو شب روز شد مردم آمد پديد

دو مرد گرانمايه آنجا رسيد

از آن سوگواران پرهيزگار

بيامد يکی بر لب جويبار

تن او برهنه بديد اندر آب

بشوريد و آمد هم اندر شتاب

چنين تا در خان راهب رسيد

بدان سوگواران بگفت آنچ ديد

که شاه زمانه به غرق اندرست

برهنه به گرداب زرق اندرست

برفتند زان سوگواران بسی

سکوبا و رهبان ز هر در کسی

خروشی بر آمد ز راهب به درد

که ای تاجور شاه آزاد مرد

چنين گفت راهب که اين کس نديد

نه پيش ازمسيح اين سخن کس شنيد

که بر شهرياری زند بنده يی

يکی بدنژادی و افگند هيی

به پرورد تا بر تنش بد رسد

ازين بهر ماهوی نفرين سزد

دريغ آن سر و تاج و بالای تو

دريغ آن دل و دانش و رای تو

دريغ آن سر تخمه ی اردشير

دريغ اين جوان و سوار هژير

تنومند بودی خرد با روان

ببردی خبر زين بنوشين روان

که در آسيا ماه روی تو را

جهاندار و ديهيم جوی تو را

بدشنه جگرگاه بشکافتند

برهنه به آب اندر انداختند

سکوبا از آن سوگواران چهار

برهنه شدند اندران جويبار

گشاده تن شهريار جوان

نبيره جهاندار نوشين روان

به خشکی کشيدند زان آبگير

بسی مويه کردند برنا و پير

به باغ اندرون دخمه يی ساختند

سرش را با براندر افراختند

سر زخم آن دشنه کردند خشک

بدبق و به قير و به کافور و مشک

بياراستندش به ديبای زرد

قصب زير و دستی ز بر لاژورد

می و مشک و کافور و چندی گلاب

سکوبا بيندود بر جای خواب

چه گفت آن گرانمايه دهقان مرو

که به نهفت بالای آن زاد سرو

که بخشش ز کوشش بود درنهان

که خشنود بيرون شود زين جهان

دگر گفت اگر چند خندان بود

چنان دان که از دردمندان بود

که از چرخ گردان پذيرد فريب

که او را نمايد فراز و شيب

دگر گفت کان را تو دانا مخوان

که تن را پرستد نه راه روان

همی خواسته جويد و نام بد

بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست

نبيند همی تاج و تخت نشست

نه مهر و پرستند هی بارگاه

نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه

دگر گفت کز خوب گفتار اوی

ستايش ندارم سزاوار اوی

همی سرو کشت او به باغ بهشت

ببيند روانش درختی که کشت

دگرگفت يزدان روانت ببرد

تنت رابدين سوگواران سپرد

روان تو را سودمند اين بود

تن بد کنش را گزند اين بود

کنون در بهشتست بازار شاه

به دوزخ کند جان بدخواه راه

دگر گفت کای شاه دانش پذير

که با شهرياری و با اردشير

درودی همان بر که کشتی به باغ

درفشان شد آن خسروانی چراغ

دگر گفت کای شهريار جوان

بخفتی و بيدار بودت روان

لبت خامش و جان به چندين گله

برفت و تنت ماند ايدر يله

تو بيکاری و جان به کاران درست

تن بد سگالت بباراندرست

بگويد روان گر زبان بسته شد

بياسود جان گر تنت خسته شد

اگر دست بيکار گشت از عنان

روانت به چنگ اندر آرد سنان

دگر گفت کای نامبردار نو

تو رفتی و کردار شد پيش رو

تو را در بهشتست تخت اين بس است

زمين بلا بهرديگر کس است

دگر گفت کنکس که او چون توکشت

به بيند کنون روزگار درشت

سقف گفت ما بندگان تويم

نيايش کن پاک جان تويم

که اين دخمه پرلاله باغ توباد

کفن دشت شادی و راغ تو باد

به گفتند و تابوت برداشتند

ز هامون سوی دخمه بگذاشتند

بران خوابگه رفت ناکام شاه

سرآمد برو رنج و تخت و کلاه

چنين دادخوانيم بر يزدگرد

وگرکينه خوانيم ازين هفت گرد

اگر خود نداند همی کين و داد

مرا فيلسوف ايچ پاسخ نداد

وگر گفت دينی همه بسته گفت

بماند همی پاسخ اندر نهفت

گرهيچ گنجست ای نيک رای

بيار ای و دل را به فردا مپای

که گيتی همی بر تو بر بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

در خوردنت چيره کن برنهاد

اگر خود بمانی دهد آنک داد

مرا دخل و خرج ار برابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمدی امسال برسان مرگ

مرا مگر بهتر بدی از تگرگ

در هيزم و گندم و گوسفند

ببست اين برآورده چرخ بلند

می آور که از روزمان بس نماند

چنين تا بود و برکس نماند

کس آمد به ماهوی سوری بگفت

که شاه جهان گشت با خاک جفت

سکوبا و قسيس و رهبان روم

همه سوگواران آن مرز و بوم

برفتند با مويه برنا و پير

تن شاه بردند زان آبگير

يکی دخمه کردند او رابه باغ

بلند و بزرگيش برتر ز راغ

چنين گفت ماهوی بدبخت و شوم

که ايران نبد پش ازين خويش روم

فرستاد تا هر که آن دخمه کرد

هم آنکس کزان کار تيمار خورد

بکشتند و تاراج کردند مرز

چنين بود ماهوی را کام و ارز

ازان پس بگرد جهان بنگريد

ز تخم بزرگان کسی را نديد

همان تاج با او بد و مهر شاه

شبان زاده را آرزو کردگاه

همه رازدارانش را پيش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

به دستور گفت ای جهانديده مرد

فراز آمد آن روز ننگ و نبرد

نه گنجست بامن نه نام و نژاد

همی داد خواهم سرخود بباد

بر انگشتری يزدگردست نام

به شمشير بر من نگردند رام

همه شهر ايران ورا بنده بود

اگر خويش بد ار پراگنده بود

نخواند مرا مرد داننده شاه

نه بر مهرم آرام گيرد سپاه

جزين بود چاره مرا در نهان

چرا ريختم خون شاه جهان

همه شب ز انديشه پر خون بدم

جهاندار داند که من چون بدم

بدو رای زن گفت که اکنون گذشت

ازين کار گيتی پر آواز گشت

کنون بازجويی همی کارخويش

که بگسستی آن رشته ی تار خويش

کنون او بدخمه درون خاک شد

روان ورا زهر ترياک شد

جهانديدگان را همه گرد کن

زبان تيز گردان به شيرين سخن

چنين گوی کاين تاج انگشتری

مرا شاه داد از پی مهتری

چو دانست کامد ز ترکان سپاه

چوشب تيره تر شد مرا خواند شاه

مرا گفت چون خاست باد نبرد

که داند به گيتی که برکيست گرد

تواين تاج و انگشتری را بدار

بود روز کين تاجت آيد به کار

مرانيست چيزی جزين در جهان

همانا که هست اين ز تازی نهان

تو زين پس به دشمن مده گاه من

نگه دار هم زين نشان راه من

من اين تاج ميراث دارم ز شاه

به فرمان او بر نشينم به گاه

بدين چاره ده بند بد را فروغ

که داند که اين راستست از دروغ

چوبشنيد ماهوی گفتا که زه

تو دستوری و بر تو بر نيست مه

همه مهتران را ز لشکر بخواند

وزين گونه چندين سخنها براند

بدانست لشکر که اين نيست راست

به شوخی ورا سر بريدن سزاست

يکی پهلوان گفت کاين کار تست

سخن گر درستست گر نادرست

چوبشنيد بر تخت شاهی نشست

به افسون خراسانش آمد بدست

ببخشيد روی زمين بر مهان

منم گفت با مهر شاه جهان

جهان را سراسر به بخشش گرفت

ستاره نظاره برو ای شگفت

به مهتر پسر داد بلخ و هری

فرستاد بر هر سوی لشکری

بد انديشگان را همه برکشيد

بدانسان که از گوهر او سزيد

بدان را بهرجای سالار کرد

خردمند را سرنگونسارکرد

چو زيراندر آمد سر راستی

پديد آمد از هر سوی کاستی

چولشکر فراوان شد و خواسته

دل مرد بی تن شد آراسته

سپه را درم داد و آباد کرد

سر دوده خويش پرباد کرد

به آموی شد پهلو پيش رو

ابا لشکری جنگ سازان نو

طلايه به پيش سپاه اندرون

جهان ديده يی نام او گرستون

به شهر بخارا نهادند روی

چنان ساخته لشکری جنگجوی

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ

ببايد گرفتن بدين مهر و تاج

به فرمان شاه جهان يزدگرد

که سالار بد او بر اين هفت گرد

ز بيژن بخواهم به شمشير کين

کزو تيره شد بخت ايران زمين

چنين تا به بيژن رسيد آگهی

که ماهوی بگرفت تخت مهی

بهر سوی فرستاد مهر و نگين

همی رام گردد برو بر زمين

کنون سوی جيحون نهادست روی

به پرخاش با لشکری جنگجوی

بپرسيد بيژن که تاجش که داد

بروکرد گوينده آن کارياد

بدو گفت برسام کای شهريار

چو من بردم از چاچ چندان سوار

بياوردم از مرو چندان بنه

بشد يزدگرد از ميان يک تنه

تو را گفته بد تخت زرين اوی

همان ياره ی گوهر آگين اوی

همان گنج و تاجش فرستم به چاج

تو را بايد اندر جهان تخت عاج

به مرو اندرون رزم کردم سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

شدم تنگدل رزم کردم درشت

جفا پيشه ماهوی بنمود پشت

چو ماهوی گنج خداوند خويش

بياورد بی رنج و بنهاد پيش

چوآگنده شد مرد بی تن به چيز

مرا خود تو گفتی نديدست نيز

به مرو اندرون بود لشکر دوماه

به خوبی نکرد ايچ برمانگاه

بکشت او خداوند را در نهان

چنان پادشاهی بزرگ جهان

سواری که گفتی ميان سپاه

همی برگذارد سر از چرخ ماه

ز ترکان کسی پيش گرزش نرفت

همی زو دل نامداران بگفت

چو او کشته شد پادشاهی گرفت

بدين گونه ناپارسايی گرفت

طلايه همی گويد آمد سپاه

نبايد که بر ما بگيرند راه

چو بدخواه جنگی به بالين رسيد

نبايد تو را با سپاه آرميد

چنين گل به پاليز شاهان مباد

چو باشد نيايد ز پاليز ياد

چو بشنيد بيژن سپه گرد کرد

ز ترکان سواران روز نبرد

ز قجقار باشی بيامد دمان

نجست ايچ گونه بره بر زمان

چونزديک شهر بخارا رسيد

همه دشت نخشب سپه گستريد

به ياران چنين گفت که اکنون شتاب

مداريد تا او بدين روی آب

به پيکار ما پيش آرد سپاه

مگر باز خواهيم زوکين شاه

ازان پس بپرسيد کز نامدار

که ماند ايچ فرزند کايد به کار

جهاندار شه را برادر به دست

پسر گر نبود ايچ دختر به دست

که او را بياريم و ياری دهيم

به ماهوی بر کامگاری دهيم

بدو گفت به رسام کای شهريار

سرآمد برين تخمه ی بر روزگار

بران شهرها تازيان راست دست

که نه شاه ماند نه يزدان پرست

چو بشنيد بيژن سپه برگرفت

ز کار جهان دست بر سرگرفت

طلايه بيامد که آمد سپاه

به پيکند سازد همی رزمگاه

سپاهی بکشتی برآمد ز آب

که از گرد پيدا نبود آفتاب

سپهدار بيژن به پيش سپاه

بيامد که سازد همی رزمگاه

چو ماهوی سوری سپه را بديد

تو گفتی که جانش ز تن برپريد

ز بس جوشن و خود و زرين سپر

ز بس نيزه و گر ز وچاچی تبر

غمی شد برابر صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو بيژن سپه را همه راست کرد

به ايرانيان برکمين خواست کرد

بدانست ماهوی و از قلبگاه

خروشان برفت ازميان سپاه

نگه کرد بيژن درفشش بديد

بدانست کو جست خواهد گزيد

به برسام فرمود کز قلبگاه

به يکسو گذار آنک داری سپاه

نبايد که ماهوی سوری ز جنگ

بترسد به جيحون کشد بی درنگ

به تيزی ازو چشم خود برمدار

که با او دگرگونه سازيم کار

چو برسام چينی درفشش بديد

سپه را ز لشکر به يکسو کشيد

همی تاخت تاپيش ريگ فرب

پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب

مر او را بريگ فرب دربيافت

رکابش گران کرد و اندر شتافت

چو نزديک ماهو برابر به بود

نزد خنجر او را دليری نمود

کمربند بگرفت و او را ز زين

برآورد و آسان بزد بر زمين

فرود آمد و دست او را ببست

به پيش اندر افگند و خود برنشست

همانگه رسيدند ياران اوی

همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی

ببرسام گفتند کاين را مبر

ببايد زدن گردنش راتبر

چنين داد پاسخ که اين راه نيست

نه زين تاختن بيژن آگاه نيست

همانگه به بيژن رسيد آگهی

که آمد بدست آن نهانی رهی

جهانجوی ماهوی شوريده هش

پر آزار و بی دين خداوندکش

چو بشنيد بيژن از آن شادشد

بباليد وز انديشه آزاد شد

شراعی زدند از بر ريگ نرم

همی رفت ماهوی چون باد گردم

گنهکار چون روی بيژن بديد

خردشد ز مغز سرش ناپديد

شد از بيم همچون تن ب یروان

به سر بر پراگند ريگ روان

بدو گفت بيژن که ای بدنژاد

که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را

خداوند پيروزی و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهريار

ز نوشين روان در جهان يادگار

چنين داد پاسخ که از بدکنش

نيايد مگر کشتن و سرزنش

بدين بد کنون گردن من بزن

بينداز در پيش اين انجمن

بترسيد کش پوست بيرون کشد

تنش رابدان کينه در خون کشد

نهانش بدانست مرد دلير

به پاسخ زمانی همی بود دير

چنين داد پاسخ که ای دون کنم

که کين از دل خويش بيرون کنم

بدين مردی و دانش و رای و خوی

هم تاج وتخت آمدت آرزوی

به شمشير دستش ببريد و گفت

که اين دست را در بدی نيست جفت

چو دستش ببريد گفتا دو پا

ببريد تا ماند ايدر بجا

بفرمود تا گوش و بينيش پست

بريدند و خود بارگی برنشست

بفرمود کاين را برين ريگ گرم

بداريد تا خوابش آيد ز شرم

مناديگری گرد لشکر بگشت

به درگاه هرخيمه يی برگذشت

که ای بندگان خداوند کش

مشوريد بيهوده هرجای هش

چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه

نبخشود هرگز مبيناد گاه

سه پور جوانش به لشکر بدند

همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جايگه آتشی بر فروخت

پدر را و هر سه پسر را بسوخت

از آن تخمه ی کس در زمانه نماند

وگر ماند هرکو بديدش براند

بزرگان بارن دوده نفرين کنند

سرازکشتن شاه پرکين کنند

که نفرين برو باد و هرگز مباد

که او را نه نفرين فرستد بداد

کنون زين سپس دور عمر بود

چو دين آورد تخت منبر بود

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج

فزون کردم انديشه ی درد و رنج

به تاريخ شاهان نياز آمدم

به پيش اختر ديرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان

نبشتند يکسر همه رايگان

نشسته نظاره من از دورشان

تو گفتی بدم پيش مزدورشان

جزاحسنت ازيشان نبد بهره ام

به کتف اندراحسنت شان زهره ام

سربدره های کهن بسته شد

وزان بند روشن دلم خسته شد

ازين نامور نامداران شهر

علی ديلمی بود کوراست بهر

که همواره کارش بخوبی روان

به نزد بزرگان روشن روان

حسين قتيب است از آزادگان

که ازمن نخواهد سخن رايگان

ازويم خور و پوشش و سيم و زر

وزو يافتم جنبش و پای و پر

نيم آگه از اصل و فرع خراج

همی غلتم اندر ميان دواج

جهاندار اگر نيستی تنگ دست

مرا بر سرگاه بودی نشست

چو سال اندر آمد به هفتاد ويک

همی زير بيت اندر آرم فلک

همی گاه محمود آباد باد

سرش سبز باد و دلش شاد باد

چنانش ستايم که اندر جهان

سخن باشد از آشکار ونهان

مرا از بزرگان ستايش بود

ستايش ورا در فزايش بود

که جاويد باد آن خردمند مرد

هميشه به کام دلش کارکرد

همش رای و هم دانش وهم نسب

چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد کنون قصه ی يزدگرد

به ماه سفندار مد روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتادبار

به نام جهانداور کردگار

چواين نامور نامه آمد ببن

ز من روی کشور شود پرسخن

از آن پس نميرم که من زنده ام

که تخم سخن من پراگنده ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دين

پس از مرگ بر من کند آفرين

پادشاهی فرخ زاد

شاهنامه » پادشاهی فرخ زاد

پادشاهی فرخ زاد

ز جهرم فرخ زاد راخواندند

بران تخت شاهيش بنشاندند

چو برتخت بنشست و کرد آفرين

ز نيکی دهش بر جهان آفرين

منم گفت فرزند شاهنشهان

نخواهم جز از ايمنی در جهان

ز گيتی هرآنکس که جويد گزند

چو من شاه باشم نگردد بلند

هر آنکس که جويد به دل راستی

نيارد به کار اندرون کاستی

بدارمش چون جان پاک ارجمند

نجويم ابر بی گزندان گزند

چو يک ماه بگذشت بر تخت اوی

بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

همين بودش از روز و آرام بهر

يکی بنده در می برآميخت زهر

بخورد و يکی هفته زان پس بزيست

هرآنکس که بشنيد بروی گريست

همی پادشاهی به پايان رسيد

ز هر سو همی دشمن آمد پديد

چنين است کردار گردنده دهر

نگه کن کزو چند يابی تو بهر

بخور هرچ داری به فردا مپای

که فردا مگر ديگر آيدش رای

ستاند ز تو ديگری را دهد

جهان خوانيش بی گمان بر جهد

بخور هرچ داری فزونی بده

تو رنجيده ای بهر دشمن منه

هرآنگه که روز تو اندر گذشت

نهاده همه باد گردد به دشت

پادشاهی آزرم دخت

شاهنامه » پادشاهی آزرم دخت

پادشاهی آزرم دخت

يکی دخت ديگر بد آزرم نام

ز تاج بزرگان رسيده به کام

بيامد به تخت کيان برنشست

گرفت اين جهان جهان رابه دست

نخستين چنين گفت کای بخردان

جهان گشته و کار کرده ردان

همه کار بر داد و آيين کنيم

کزين پس همه خشت بالين کنيم

هر آنکس که باشد مرا دوستدار

چنانم مر او را چو پروردگار

کس کو ز پيمان من بگذرد

بپيچيد ز آيين و راه خرد

به خواری تنش را برآرم بدار

ز دهقان و تازی و رومی شمار

همی بود بر تخت بر چار ماه

به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از آزرم گيتی بی آزرم گشت

پی اختر رفتنش نرم گشت

شد اونيز و آن تخت بی شاه ماند

به کام دل مرد بدخواه ماند

همه کار گردنده چرخ اين بود

ز پرورده ی خويش پرکين بود

پادشاهی پوران دخت

شاهنامه » پادشاهی پوران دخت

پادشاهی پوران دخت

يکی دختری بود پوران بنام

چو زن شاه شد کارها گشت خام

بران تخت شاهيش بنشاندند

بزرگان برو گوهر افشاندند

چنين گفت پس دخت پوران که من

نخواهم پراگندن انجمن

کسی راکه درويش باشد ز گنج

توانگر کنم تانماند به رنج

مبادا ز گيتی کسی مستمند

که از درد او بر من آيد گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را

بر آيين شاهان کنم گاه را

نشانی ز پيروز خسرو بجست

بياورد ناگاه مردی درست

خبر چون به نزديک پوران رسيد

ز لشکر بسی نامور برگزيد

ببردند پيروز راپيش اوی

بدو گفت کای بد تن کينه جوی

ز کاری که کردی بيابی جزا

چنانچون بود در خور ناسزا

مکافات يابی ز کرده کنون

برانم ز گردن تو را جوی خون

ز آخر هم آنگه يکی کره خواست

به زين اندرون نوز نابوده راست

ببستش بران باره بر همچوسنگ

فگنده به گردن درون پالهنگ

چنان کره ی تيز ناديده زين

به ميدان کشيد آن خداوند کين

سواران به ميدان فرستاد چند

به فتراک بر گرد کرده کمند

که تا کره او را همی تاختی

زمان تا زمانش بينداختی

زدی هر زمان خويشتن بر زمين

بران کره بربود چند آفرين

چنين تا برو بر بدريد چرم

همی رفت خون از برش نرم نرم

سرانجام جانش به خواری به داد

چرا جويی از کار بيداد داد

همی داشت اين زن جهان را به مهر

نجست از بر خاک باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی

ببد ناگهان کژ پرگار اوی

به يک هفته بيمار گشت و بمرد

ابا خويشتن نام نيکی ببرد

چنين است آيين چرخ روان

توانا بهرکار و ما ناتوان

پادشاهی فرایین

شاهنامه » پادشاهی فرایین

پادشاهی فرایین

فرايين چو تاج کيان برنهاد

همی گفت چيزی که آمدش ياد

همی گفت شاهی کنم يک زمان

نشينم برين تخت بر شادمان

به از بندگی توختن شست سال

برآورده رنج و فرو برده يال

پس از من پسر بر نشيند بگاه

نهد بر سر آن خسروانی کلاه

نهانی بدو گفت مهتر پسر

که اکنون به گيتی توی تا جور

مباش ايمن و گنج را چاره کن

جهان بان شدی کار يکباره کن

چو از تخمه ی شهرياران کسی

بيايد نمانی تو ايدر بسی

وزان پس چنين گفت کهتر پسر

که اکنون به گيتی توی تاجور

سزاوار شاهی سپاهست و گنج

چو با گنج باشی نمانی به رنج

فريدون که بد آبتينش پدر

مر او را که بد پيش او تاجور

جهان را بسه پور فرخنده داد

که اندر جهان او بد از داد شاد

به مرد و به گنج اين جهان را بدار

نزايد ز مادر کسی شهريار

ورا خوش نيامد بدين سان سخن

به مهتر پسر گفت خامی مکن

عرض را به ديوان شاهی نشاند

سپه را سراسر به درگاه خواند

شب تيره تا روز دينار داد

بسی خلعت ناسزاوار داد

به دو هفته از گنج شاه اردشير

نماند از بهايی يکی پر تير

هر آنگه که رفتی به می سوی باغ

نبردی جز از شمع عنبر چراغ

همان تشت زرين و سيمين بدی

چو زرين بدی گوهر آگين بدی

چو هشتاد در پيش و هشتاد پس

پس شمع ياران فريادرس

همه شب بدی خوردن آيين اوی

دل مهتران پرشد ازکين اوی

شب تيره همواره گردان بدی

به پاليزها گر به ميدان بدی

نماندش به ايران يکی دوستدار

شکست اندر آمد به آموزگار

فرايين همان ناجوانمرد گشت

ابی داد و بی بخشش و خورد گشت

همی زر بر چشم بر دوختی

جهان را به دينار بفروختی

همی ريخت خون سر بی گناه

از آن پس برآشفت به روی سپاه

به دشنام لبها بياراستند

جهانی همه مرگ او خواستند

شب تيره هر مزد شهران گراز

سخنها همی گفت چندان به راز

گزيده سواری ز شهر صطخر

که آن مهتران را بدو بود فخر

به ايرانيان گفت کای مهتران

شد اين روزگار فرايين گران

همی دارد او مهتران را سبک

چرا شد چنين مغز و دلتان تنگ

همه ديده ها زو شده پر سرشک

جگر پر ز خون شد ببايد پزشک

چنين داد پاسخ مرا او را سپاه

که چون کس نماند از در پيشگاه

نه کس را همی آيد از رشک ياد

که پردازدی دل به دين بد نژاد

بديشان چنين گفت شهران گراز

که اين کار ايرانيان شد دراز

گر ايدون که بر من نسازيد بد

کنيد آنک از داد و گردی سزد

هم اکنون به نيروی يزدان پاک

مر او را ز باره در آرم به خاک

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که بر تو مبادا که آيد زيان

همه لشکر امروز يار توايم

گرت زين بد آيد حصار توايم

چو بشنيد ز ايشان ز ترکش نخست

يکی تير پولاد پيکان بجست

برانگيخت از جای اسپ سياه

همی داشت لشکر مر او را نگاه

کمان رابه بازو همی درکشيد

گهی در بروگاه بر سرکشيد

به شورش گری تير بازه ببست

چو شد غرفه پيکانش بگشاد شست

بزد تير ناگاه بر پشت اوی

بيفتاد تازانه از مشت اوی

همه تيرتا پر در خون گذشت

سرآهن ازناف بيرون گذشت

ز باره در افتاد سرسرنگون

روان گشت زان زخم او جوی خون

بپيچيد و برزد يکی باد سرد

به زاری بران خاک دل پر ز درد

سپه تيغها بر کشيدند پاک

برآمد شب تيره از دشت خاک

همه شب همی خنجر انداختند

يکی از دگر باز نشناختند

همی اين از آن بستد و آن ازين

يکی يافت نفرين دگر آفرين

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

چوميشان بد دل که بينند گرگ

فراوان بماندند بی شهريار

نيامد کسی تاج را خواستار

بجستند فرزند شاهان بسی

نديدند زان نامداران کسی