پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

 پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

به بيماری اندر بمرد اردشير

همی بود بی کار تاج و سرير

همای آمد و تاج بر سر نهاد

يکی راه و آيين ديگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دينار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همی گيتی از دادش آباد گشت

نخستين که ديهيم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که اين تاج و اين تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نيکويی باد کردار ما

مبيناد کس رنج و تيمار ما

توانگر کنيم آنک درويش بود

نيازش به رنج تن خويش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداريم زان نيکويها به رنج

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نيکويی در نهفت

بياورد آزاده تن دايه را

يکی پاک پرشرم و بامايه را

نهانی بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنين گفت کان پاک زاده بمرد

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

همی بود بر تخت پيروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

فرستاد بر هر سوی لشکری

ز چيزی که رفتی به گرد جهان

نبودی بد و نيک ازو در نهان

به گيتی بجز داد و نيکی نخواست

جهان را سراسر همی داشت راست

جهانی شده ايمن از داد او

به کشور نبودی بجز ياد او

بدين سان همی بود تا هشت ماه

پسر گشت ماننده ی رفته شاه

بفرمود تا درگری پاک مغز

يکی تخته جست از در کار نغز

يکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قير و مشک

درون نرم کرده به ديبای روم

براندوده بيرون او مشک و موم

به زير اندرش بستر خواب کرد

ميانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ريخته

عقيق و زبرجد برآميخته

ببستند بس گوهر شاهوار

به بازوی آن کودک شيرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دايه ی چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم

به چينی پرندش بپوشيد گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

به دبق و به عنبر به قير و به مشک

ببردند صندوق را نيم شب

يکی بر دگر نيز نگشاد لب

ز پيش همايش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس اندر همی رفت پويان دو مرد

که تا آب با شيرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپيده چو برزد سر از کوهسار

بگرديد صندوق بر رودبار

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

يکی گازر آن خرد صندوق ديد

بپوييد وز کارگه برکشيد

چو بگشاد گسترده ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

به جامه بپوشيد و آمد دمان

پراميد و شادان و روشن روان

سبک ديده بان پيش مامش دويد

ز صندوق و گازر بگفت آنچ ديد

جهاندار پيروز با ديده گفت

که چيزی که ديدی ببايد نهفت

چو بيگاه گازر بيامد ز رود

بدو جفت او گفت هست اين درود

که باز آمدی جام هها ني منم

بدين کارکرد از که يابی درم

دل گازر از درد پژمرده بود

يکی کودک زيرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خليده رخان تيره گشته روان

بدو گفت گازر که بازآر هوش

ترا زشت باشد ازين پس خروش

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگويم به پيش سزاوار جفت

به سنگی که من جامه را برزنم

چو پاکيزه گردد به آب افگنم

دران جوی صندوق ديدم يکی

نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

به ديدار آن خردم آمد نياز

اگر بود ما را يکی پور خرد

نبودش بسی زندگانی بمرد

کنون يافتی پور با خواسته

به دينار و ديبا بياراسته

چو آن جامه ها بر زمين بر نهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن ديد خيره بماند

بروبر جهان آفرين را بخواند

رخی ديد تابان ميان حرير

به ديدار ماننده ی اردشير

پر از در خوشاب بالين او

عقيق و زبرجد به پايين او

به دست چپش سرخ دينار بود

سوی راست ياقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شير

ببد شاد زان کودک دلپذير

ز خوبی آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پيراسته

بدو گفت گازر که اين را به جان

خريدار باشيم تا جاودان

که اين کودک نامداری بود

گر او در جهان شهرياری بود

زن گازر او را چو پيوند خويش

بپرورد چونانک فرزند خويش

سيم روز داراب کردند نام

کز آب روان يافتندش کنام

چنان بد که روزی زن پاک رای

سخن گفت هرگونه با کدخدای

که اين گوهران را چه سازی کنون

که باشد بدين دانشت رهنمون

به زن گفت گازر که اين نيک جفت

چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت

همان به کزين شهر بيرون شويم

ز تنگی و سختی به هامون شويم

به شهری که ما را ندانند کس

که خواريم و ناشادگر دست رس

به شبگير گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم ياد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر به بار

بپيمود زان مرز فرسنگ شست

به شهری دگر ساخت جای نشست

به بيگانه شهر اندرون ساخت جای

بران سان که پرمايه تر کدخدای

به شهری که بد نامور مهتری

فرستاد نزديک او گوهری

ازو بستدی جامه و سيم و زر

چنين تا فراوان نماند از گهر

به خانه جز از سرخ گوگرد نيز

نماند از بد و نيک صندوق چيز

زن گازر از چيز شد رهنمای

چنين گفت يک روز با کدخدای

که ما بی نيازيم زين کارکرد

توانگر شدی گرد پيشه مگرد

چنين داد پاسخ بدو کدخدای

که اين جفت پاکيزه و رهنمای

همی پيشه خوانی ز پيشه چه بيش

هميشه ز هر کار پيشه است پيش

تو داراب را پاک و نيکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادی نديدی گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال

يکی کودکی گشت با فر و يال

به کشتی شدی با بزرگان به کوی

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کودکان همگروه آمدند

به يکبارگی زو ستوه آمدند

به فرياد شد گازر از کار او

همی تيره شد تيز بازار او

بدو گفت کاين جامه برزن به سنگ

که از پيشه جستن ترا نيست ننگ

چو داراب زان پيشه بگريختی

همی گازر از ديده خون ريختی

شدی روزگارش به جستن دو بهر

نشان خواستی زو به دشت و به شهر

به جاييش ديدی کمانی به دست

به آيين گشاده بر و بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزيان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تير و کمان

به خردی چرا گشته ای بدگمان

به گازر چنين گفت کای باب من

چرا تيره گردانی اين آب من

به فرهنگيان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پيشه فرمان و جوی

کنون از من اين کدخدايی مجوی

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ازان پس به فرهنگيانش سپرد

بياموخت فرهنگ و شد برمنش

برآمد ز پيغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت ای پدر

نيايد ز من گازری کارگر

ز من جای مهرت بی انديشه کن

ز گيتی سواری مرا پيشه کن

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پيچ و اسپ افگن و ني کنام

سپردش بدو روزگاری دراز

بياموخت هرچش بدان بد نياز

عنان و سنان و سپر داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تير و کمان

هنرجوی دور از بد بدگمان

بران گونه شد زين هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

به گازر چنين گفت روزی که من

همی اين نهان دارم از انجمن

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آيدم چون پسر خوانيم

به دکان بر خويش بنشانيم

بدو گفت گازر که اينت سخن

دريغ آن شده رنجهای کهن

تراگر منش زان من برتر است

پدرجوی را راز با مادر است

چنان بد که يک روز گازر برفت

ز خانه سوی رود يازيد تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بيامد به شمشير يازيد دست

به زن گفت کژی و تاری مجوی

هرآنچت بپرسم سخن راست گوی

شما را که باشم به گوهر کيم

به نزديک گازر ز بهر چيم

زن گازر از بيم زنهار خواست

خداوند داننده را يار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگويم ترا هرچ گفتی بگوی

سخنها يکايک بر و بر شمرد

بکوشيد وز کار کژی نبرد

ز صندوق وز کودک شيرخوار

ز دينار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستکاران بديم

نه از تخمه ی کامکاران بديم

ازان تو داريم چيزی که هست

ز پوشيدنی جامه و برنشست

پرستنده ماييم و فرمان تراست

نگر تا چه بايد تن و جان تراست

چو بشنيد داراب خيره بماند

روان را به انديشه اندر نشاند

بدو گفت زين خواسته هيچ ماند

وگر گازر آن را همه برفشاند

که باشد بهای يکی بارگی

بدين روز کندی و بيچارگی

چنين داد پاسخ که بيش است ازين

درخت برومند و باغ و زمين

بدو داد دينار چندانک بود

بماند آن گران گوهر نابسود

به دينار اسپی خريد او پسند

يکی کم بها زين و ديگر کمند

يکی مرزبان بود با سنگ و رای

بزرگ و پسنديده و رهنمای

خراميد داراب نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

همی داشتش مرزبان ارجمند

ز گيتی نيامد بروبر گزند

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

به غارت بران مرز آباد بوم

به رزم اندرون مرزبان کشته شد

سر لشکرش زان سخن گشته شد

چو آگاهی آمد به نزد همای

که رومی نهاد اندرين مرز پای

يکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

به شمشير ويران کند روی بوم

سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنيد داراب شد شادکام

به نزديک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری

همی آمد از هر سوی لشکری

بيامد ز کاخ همايون همای

خود و مرزبانان پاکيز هرای

بدان تا سپه پيش او بگذرند

تن و نام و ديوانها بشمرند

همی بود چندی بران پهن دشت

چو لشکر فراوان برو برگذشت

چو داراب را ديد با فر و برز

به گردن برآورده پولاد گرز

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمين زير پوينده بالای اوست

چو ديد آن بر و چهر هی دلپذير

ز پستان مادر بپالود شير

بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست

بدين شاخ و اين برز و بالای راست

نمايد که اين نامداری بود

خردمند و جنگی سواری بود

دلير و سرافراز و کنداور است

وليکن سليحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر يکی روزگاری گزيد

ز بهر سپهبد چنان چون سزيد

چو جنگ آوران را يکی گشت رای

ببردند لشکر ز پيش همای

فرستاد بيدار کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز نيک و بد لشکر آگاه بود

ز بدها گمانيش کوتاه بود

همی رفت منزل به منزل سپاه

زمين پر سپاه آسمان پر ز ماه

چنان بد که روزی يکی تندباد

برآمد غمی گشت زان رشنواد

يکی رعد و باران با برق و جوش

زمين پر ز آب آسمان پرخروش

به هر سو ز باران همی تاختند

به دشت اندرون خيمه ها ساختند

غمی بود زان کار داراب نيز

ز باران همی جست راه گريز

نگه کرد ويران يکی جای ديد

ميانش يکی طاق بر پای ديد

بلند و کهن بود و آزرده بود

يکی خسروی جای پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده سرای

نه خيمه نه انباز و نه چارپای

بران طاق آزرده بايست خفت

چو تنها تنی بود بی يار و جفت

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

بران طاق آزرده اندر گذشت

ز ويران خروشی به گوش آمدش

کزان سهم جای خروش آمدش

که ای طاق آزرده هشيار باش

برين شاه ايران نگهدار باش

نبودش يکی خيمه و يار و جفت

بيامد به زير تو اندر بخفت

چنين گفت با خويشتن رشنواد

که اين بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ايوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در تست فرزند شاه اردشير

ز باران مترس اين سخن يادگير

سيم بار آوازش آمد به گوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

به فرزانه گفت اين چه شايد بدن

يکی را سوی طاق بايد شدن

ببينيد تا اندرو خفته کيست

چنين بر تن خود برآشفته کيست

برفتند و ديدند مردی جوان

خردمند و با چهر هی پهلوان

همه جامه و باره و تر و تباه

ز خاک سيه ساخته جايگاه

به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد

دل پهلوان زان سخن بردميد

بفرمود کو را بخوانيد زود

خروشی برين سان که يارد شنود

برفتند و گفتند کای خفته مرد

ازين خواب برخيز و بيدار گرد

چو دارا به اسپ اندر آورد پای

شکسته رواق اندر آمد ز جای

چو سالار شاه آن شگفتی بديد

سرو پای داراب را بنگريد

چنين گفت کاينت شگفتی شگفت

کزين برتر انديشه نتوان گرفت

بشد تيز با او به پرده سرای

همی گفت کای دادگر يک خدای

کسی در جهان اين شگفتی نديد

نه از کار ديده بزرگان شنيد

بفرمود تا جامه ها خواستند

به خرگاه جايی بياراستند

به کردار کوه آتشی برفروخت

بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت

چو خورشيد سر برزد از کوهسار

سپهبد برفتن بر آراست کار

بفرمود تا موبدی رهنمای

يکی دست جامه ز سر تا به پای

يکی اسپ با زين و زرين ستام

کمندی و تيغی به زرين نيام

به داراب دادند و پرسيد زوی

که ای شيردل مهتر نامجوی

چو مردی تو و زادبومت کجاست

سزد گر بگويی همه راه راست

چو بشنيد داراب يکسر بگفت

گذشته همی برگشاد از نهفت

بران سان که آن زن برو کرد ياد

سخنها همی گفت با رشنواد

ز صندوق و ياقوت و بازوی خويش

ز دينار و ديبا به پهلوی خويش

يکايک به سالار لشکر بگفت

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم انگه فرستاد کس رشنواد

فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را

بياريد بهرام و هم زهره را

بگفت اين و زان جايگه برگرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت

سپهبد طلايه به داراب داد

طلايه سنان را به زهر آب داد

هم انگه طلايه بيامد ز روم

وزين سو نگهدار اين مرز و بوم

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه يک به ديگر برآميختند

چو رود روان خون همی ريختند

چو داراب ديد آن سپاه نبرد

به پيش اندر آمد به کردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتی فلک تيغ دارد به مشت

همی رفت زان گونه بر سان شير

نهنگی به چنگ اژدهايی به زير

چنين تا به لشکرگه روميان

همی تاخت بر سان شير ژيان

زمين شد ز رومی چو دريای خون

جهانجوی را تيغ شد رهنمون

به پيروزی از روميان گشت باز

به نزديک سالار گردنفراز

بسی آفرين يافت از رشنواد

که اين لشکر شاه بی تو مباد

چو ما بازگرديم زين رزم روم

سپاه اندر آيد به آباد بوم

تو چندان نوازش بيابی ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تيغ و کلاه

همه شب همی لشکر آراستند

سليح سواران بپيراستند

چو خورشيد برزد سر از تيره راغ

زمين شد به کردار روشن چراغ

بهم بازخوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

چو داراب پيش آمد و حمله برد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

به پيش صف روميان کس نماند

ز گردان شمشيرزن بس نماند

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

وزان جايگه شد سوی ميمنه

بياورد چندی سليح و بنه

همه لشکر روم برهم دريد

کسی از يلان خويشتن را نديد

دليران ايران به کردار شير

همی تاختند از پس اندر دلير

بکشتند چندان ز رومی سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

چهل جاثليق از دليران بکشت

بيامد صليبی گرفته به مشت

چو زو رشنواد آن شگفتی بديد

ز شادی دل پهلوان بردميد

برو آفرين کرد و چندی ستود

بران آفرين مهربانی فزود

شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ

همی بازگشتند يکسر ز جنگ

سپهبد به لشکرگه روميان

برآسود و بگشاد بند ميان

ببخشيد در شب بسی خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

فرستاد نزديک داراب کس

که ای شيردل مرد فريادرس

نگه کن کنون تا پسند تو چيست

وزی خواسته سودمند تو چيست

نگه دار چيزی که رای آيدت

ببخش آنچ دل رهنمای آيدت

هرآنچ آن پسندت نيايد ببخش

تو نامی تری از خداوند رخش

چو آن ديد داراب شد شادکام

يکی نيزه برداشت از بهر نام

فرستاد ديگر سوی رشنواد

بدو گفت پيروز بادی و شاد

چو از باختر تيره شد روی مهر

بپوشيد ديبای مشکين سپهر

همان پاس از تيره شب درگذشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله

همی شد چو اواز شير يله

چو زرين سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجويان برآمد ز خواب

ببستند گردان ايران ميان

همی تاختند از پس روميان

به شمشير تيز آتش افروختند

همه شهرها را همی سوختند

ز روم و ز رومی برانگيخت گرد

کس از بوم و بر ياد ديگر نکرد

خروشی به زاری برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم

به قيصر بر از کين جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بی رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپيچد ز داد

شدند آنک جنگی بد از جنگ سير

سر بخت روم اندرآمد به زير

که گر باژ خواهيد فرمان کنيم

بنوی يکی باز پيمان کنيم

فرستاد قيصر ز هر گونه چيز

ابا برده ها بدره بسيار نيز

سپهبد پذيرفت زو آنچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

وزان جايگه بازگشتند شاد

پسنديده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ويران رسيد

که داراب را اندرو خفته ديد

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بيم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خويش

به يزدان پناهيد و رفتند پيش

چو ديد آن زن و شوی را رشنواد

ز هر گونه پرسيد و کردند ياد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شيرخوار

ز تيمار وز گردش روزگار

چنين گفت با شوی و زن رشنواد

که پيروز باشيد همواره شاد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

نه از موبد پير هرگز شنيد

هم اندر زمان مرد پاکيزه رای

يکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هم انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنيد نيز

ز صندوق وز کودک خرد و چيز

به نامه درون سربسر ياد کرد

برون کرد آنگه هيونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

فرستاده تازان بيامد ز جای

بياورد ياقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد

شنيده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و ياقوت ديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

بدانست کان روز کامد به دشت

بفرمود تا پيش لشکر گذشت

بديد آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمايه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گريان همای

که آمد جهان را يکی کدخدای

نبود ايچ ز ا نديشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گيهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نيز کان بيگنه را که يافت

کسی يافت گر سوی دريا شتافت

که يزدان پسر داد و نشناختم

به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم اين يک گهر

پسر خوار شد چون بميرد پدر

کنون ايزد او را بمن بازداد

به پيروز نام و پی رشنواد

ز دينار گنجی فرو ريختند

می و مشک و گوهر برآميختند

ببخشيد بر هرک بودش نياز

دگر هفته گنج درم کرد باز

به جايی که دانست کاتشکد هست

وگر زند و استا و جشن سد هست

ببخشيد گنجی برين گونه نيز

به هر کشوری بر پراگنده چيز

به روز دهم بامداد پگاه

سپهبد بيامد به نزديک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بيش و کم

ز درگاه پرده فروهشت شاه

به يک هفته کس را ندادند راه

جهاندار زرين يکی تخت کرد

دو کرسی ز پيروزه و لاژورد

يکی تاج پرگوهر شاهوار

دو ياره يکی طوق گوهرنگار

همه جامه ی خسروانی به زر

درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پيش شاه

ز اختر همی کرد روزی نگاه

به شهريور بهمن از بامداد

جهاندار داراب را بار داد

يکی جام پر سرخ ياقوت کرد

يکی ديگری پر ز ياقوت زرد

چو آمد به نزديک ايوان فراز

همای آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار

فرو ريخت از ديده خون برکنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

ببوسيد و ببسود رويش به چنگ

بياورد و بر تخت زرين نشاند

دو چشمش ز ديدار او خيره ماند

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی به دست

بياورد و بر تارک او نهاد

جهان را به ديهيم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت

هما اندران کار پوزش گرفت

به داراب گفت آنچ اندر گذشت

چنان دان که بر ما همه بادگشت

جوانی و گنج آمد و رای زن

پدر مرده و شاه بی رای زن

اگر بد کند زو مگير آن به دست

که جز تخت هرگز مبادت نشست

چنين داد پاسخ به مادر جوان

که تو هستی از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آيد به جوش

به يک بد تو چندين چه داری خروش

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالانت پر دود باد

ز من يادگاری بود اين سخن

که هرگز نگردد به دفتر کهن

برو آفرين کرد فرخ همای

که تا جای باشد تو بادی به جای

بفرمود تا موبد موبدان

بخواند ز هر کشوری بخردان

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

سرافراز شيران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرين

به شاهی بران نامدار زمين

چو بر تاج شاه آفرين خواندند

بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

ازان کرده بسيار غم خورده بود

بدانيد کز بهمن شهريار

جزين نيست اندر جهان يادگار

به فرمان او رفت بايد همه

که او چون شبانست و گردان رمه

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

بدو کرد بايد همی پشت راست

به شادی خروشی برآمد ز کاخ

که نورسته ديدند فرخنده شاخ

ببردند چندان ز هر سو نثار

که شد ناپديد اندران شهريار

جهان پر شد از شادمانی و داد

کی را نيامد ازان رنج ياد

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور باگهر بخردان

به سی و دو سال آنک کردم به رنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشيد و فرمان بريد

ابی رای او يک نفس مشمريد

چو داراب از تخت کی گشت شاد

به آرام ديهيم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان

بگفتند کای شهريار جوان

نشست کيی بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر

بيارند پرمايه جامی گهر

ز هر جامه يی تخته فرمود پنج

بدادند آنرا که او ديد رنج

بدو گفت کای گازر پيشه دار

هميشه روان را به انديشه دار

مگر زاب صندوق يابی يکی

چو دارا بدو اندرون کودکی

برفتند يک لب پر از آفرين

ز دادار بر شهريار زمين

کنون اختر گازر اندرگذشت

به دکان شد و برد اشنان به دشت

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

چو بهمن به تخت نيا بر نشست

کمر با ميان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دينار داد

همان کشور و مرز بسيار داد

يکی انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموه ردان

چنين گفت کز کار اسفنديار

ز نيک و بد گردش روزگار

همه ياد داريد پير و جوان

هرانکس که هستيد روش نروان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پيرمرد

فرامرز جز کين ما در جهان

نجويد همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کين ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نو شآذر و مهرنوش

که از درد ايشان برآمد خروش

چو اسفندياری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفنديار

به زاری بگريد به ايوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نيارد سر گوهر اندر مغاک

به کردار شاه آفريدون بود

چو خونين بباشد همايون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بياورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چين رفت و کين نيا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کيخسرو آمد از افراسياب

ز خون کرد گيتی چو دريای آب

پدرم آمد و کين لهراسپ خواست

ز کشته زمين کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشيد تابان برآورد سر

به کابل شد و کين رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمين را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

به کينه سزاوارتر کس منم

که بر شير درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار

سواری نبينی چو اسفنديار

چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد

بکوشيد تا رای فرخ نهيد

چو بشنيد گفتار بهمن سپاه

هرانکس که بد شاه را نيکخواه

به آواز گفتند ما بنده ايم

همه دل به مهر تو آگند هايم

ز کار گذشته تو داناتری

ز مردان جنگی تواناتری

به گيتی همان کن که کام آيدت

وگر زان سخن فر و نام آيدت

نپيچد کسی سر ز فرمان تو

که يارد گذشتن ز پيمان تو

چو پاسخ چنين يافت از لشکرش

به کين اندرون تيزتر شد سرش

همه سيستان را بياراستند

برين بر نهادند و برخاستند

به شبگير برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن صد هزار

چو آمد به نزديکی هيرمند

فرستاده يی برگزيد ارجمند

فرستاد نزديک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندی پيام

چنين گفت کز کين اسفنديار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کين نوش آذر و مهر نوش

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کين ديرينه بيرون کنيم

همه بوم زابل پر از خون کنيم

فرستاده آمد به زابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت

چنين داد پاسخ که گر شهريار

برانديشد از کار اسفنديار

بداند که آن بودنی کار بود

مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی به نيک و بد اندر ميان

ز من سود ديدی نديدی زيان

نپيچيد رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی به پيمان اوی

پدرت آن گرانمايه شاه بزرگ

زمانش بيامد بدان شد سترگ

به بيشه درون شير و نر اژدها

ز چنگ زمانه نيابد رها

همانا شنيدی که سام سوار

به مردی چه کرد اندران روزگار

چنين تا به هنگام رستم رسيد

که شمشير تيز از ميان برکشيد

به پيش نياکان تو در چه کرد

به مردی به هنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دايگان تو بود

به لشکر ز پرمايگان تو بود

به زاری کنون رستم اندرگذشت

همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر

پر از آب ديده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرين برو باد کو را ز پای

فگند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ايدونک بينی تو پيکار ما

به خوبی برانديشی از کار ما

بيايی ز دل کينه بيرون کنی

به مهر اندرين کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دينار سام

کمرهای زرين و زرين ستام

چو آيی به پيش تو آرم همه

تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دينار داد

ز هرگونه يی چيز بسيار داد

چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد

ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد

چو بشنيد ازو بهمن نيک بخت

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد

سری پر ز کين لب پر از باد سرد

پذيره شدش زال سام سوار

هم از سيستان آنک بد نامدار

چو آمد به نزديک بهمن فراز

پياده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشايش است

ز دل درد و کين روز پالايش است

ازان نيکويها که ما کرده ايم

ترا در جوانی بپرورده ايم

ببخشای و کار گذشته مگوی

هنر جوی وز کشتگان کين مجوی

که پيش تو دستان سام سوار

بيامد چنين خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی

چنان سست شد تيز بازار اوی

هم اندر زمان پای کردش به بند

ز دستور و گنجور نشنيد پند

ز ايوان دستان سام سوار

شتر بارها برنهادند بار

ز دينار وز گوهر نابسود

ز تخت وز گستردنی هرچ بود

ز سيمينه و تاجهای به زر

ز زرينه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

همان برده و بدره های درم

ز مشک و ز کافور وز بيش و کم

که رستم فراز آوريد آن به رنج

ز شاهان و گردنکشان يافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد

مهان را همه بدره و تاج داد

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز در دنيا دست کين را بشست

همه نامداران روشن روان

برفتند يکسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسی کرد ياد

که پيش پدرم آن جهانديده مرد

همی گفت و لبها پر از بادسرد

که بهمن ز ما کين اسفنديار

بخواهد تو اين را به بازی مدار

پدرم آن جهانديده ی نامور

ز گفت زواره بپيچيد سر

نپذرفت و نشنيد اندرز او

ازو گشت ويران کنون مرز او

نيا چون گذشت او به شاهی رسيد

سر تاج شاهی به ماهی رسيد

کنون بهمن نامور شهريار

همی نو کند کين اسفنديار

هم از کين مهر آن سوار دلير

ز نوش آذر آن گرد درنده شير

کنون خواهد از ما همی کين شان

به جای آورد کين و آيين شان

ز ايران سپاهی چو ابر سياه

بياورد نزديک ما کينه خواه

نيای من آن نامدار بلند

گرفت و به زنجير کردش به بند

که بودی سپر پيش ايرانيان

به مردی بهر کينه بسته ميان

چه آمد بدين نامور دودمان

که آيد ز هر سو بمابر زيان

پدر کشته و بند سايه نيا

به مغز اندرون خون بود کيميا

به تاراج داده همه مرز خويش

نبينم سر مايه ی ارز خويش

شما نيز يکسر چه گوييد باز

هرانکس که هستيد گردن فراز

بگفتند کای گرد روشن روان

پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه يک به يک پيش تو بند هايم

برای و به فرمان تو زند هايم

چو بشنيد پوشيد خفتان جنگ

دلی پر ز کينه سری پر ز ننگ

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسی کرد ياد

چو نزديک بهمن رسيد آگهی

برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

به غور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پيش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سپاه

وزان روی بهمن صفی برکشيد

که خورشيد تابان زمين را نديد

ز آواز شيپور و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

بشست آسمان روی گيتی به قير

بباريد چون ژاله از ابر تير

ز چاک تبرزين و جر کمان

زمين گشت جنبان تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برين رزمگاه

به رخشنده روز و به تابنده ماه

همی گرز باريد و پولاد تيغ

ز گرد سپاه آسمان گشت ميغ

به روز چهارم يکی باد خاست

تو گفتی که با روز شب گشت راست

به سوی فرامرز برگشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همی شد پس گرد با تيغ تيز

برآورد زان انجمن رستخيز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشير زن کابلی

برآوردگه بر سواری نماند

وزان سرکشان نامداری نماند

همه سربسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

به هم برفگنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندکی رزمجوی

به مردی به روی اندر آورد روی

همه تنش پر زخم شمشير بود

که فرزند شيران بد و شير بود

سرانجام بر دست ياز اردشير

گرفتار شد نامدار دلير

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کين دار چندی نگاه

چو ديدش ندادش به جان زينهار

بفرمود داری زدن شهريار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پيلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشير

که کشتند او را به باران تير

گامی پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

به پيش جهاندار بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد و راست

اگر کينه بودت به دل خواستی

پديد آمد از کاستی راستی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرمای و مپسند چندين خروش

ز يزدان بترس و ز ما شرم دار

نگه کن بدين گردش روزگار

يکی را برآرد به ابر بلند

يکی زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگير لشکر فروز

نه تابوت را شد سوی نيمروز

نه رستم به کابل به نخچيرگاه

بدان شد که تا نيست گردد به چاه

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نريمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپيچی ازان گرچه نيک اختری

چو با کردگار افگند داوری

چو رستم نگهدار تخت کيان

همی بر در رنج بستی ميان

تو اين تاج ازو يافتی يادگار

نه از راه گشتاسپ و اسفنديار

ز هنگامه ی کی قباد اندرآی

چنين تا به کيخسرو پاک رای

بزرگی به شمشير او داشتند

مهان را همه زير او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی

چو بشنيد شاه از پشوتن سخن

پشيمان شد از درد و کين کهن

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان با داد و رای

بسيچيدن بازگشتن کنيد

مبادا که تاراج و کشتن کنيد

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسيار پند

تن کشته را دخمه کردند جای

به گفتار دستور پاکيز هرای

ز زندان به ايوان گذر کرد زال

برو زار بگريست فرخ همال

که زارا دليرا گوا رستما

نبيره ی گو نامور نيرما

تو تا زنده بودی که آگاه بود

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

کنون گنج تاراج و دستان اسير

پسر زار کشته به پيکان تير

مبيناد چشم کس اين روزگار

زمين باد بی تخم اسفنديار

ازان آگهی سوی بهمن رسيد

به نزديک فرخ پشوتن رسيد

پشوتن ز رودابه پردرد شد

ازان شيون او رخش زرد شد

به بهمن چنين گفت کای شاه نو

چو بر نيمه ی آسمان ماه نو

به شبگير ازين مرز لشکر بران

که اين کار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد

همه روزگاران تو سور باد

بدين خانه ی زال سام دلير

سزد گر نماند شهنشاه دير

چو شد کوه بر گونه ی سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کينه خواه

کزانجا برانند يکسر سپاه

هم انگه برآمد ز پرده سرای

تبيره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ايران نهادند روی

به گفتار دستور آزاده خوی

سپه را ز زابل به ايران کشيد

به نزديک شهر دليران کشيد

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهان را همی داشت با رسم و داد

به درويش بخشيد چندی درم

ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

پسر بد مر او را يکی همچو شير

که ساسان همی خواندی اردشير

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و بادانش و ني کرای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گيتی به ديدار او بود شاد

پدر درپذيرفتش از نيکوی

بران دين که خوانی همی پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تيمار شد

چو بهمن چنان ديد بيمار شد

چو از درد شاه اندرآمد ز پای

بفرمود تا پيش او شد همای

بزرگان و ني کاختران را بخواند

به تخت گرانمايگان بر نشاند

چنين گفت کاين پاک تن چهرزاد

به گيتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم انکس کزو زايد اندر نهان

اگر دختر آيد برش گر پسر

ورا باشد اين تاج و تخت پدر

چو ساسان شنيد اين سخن خيره شد

ز گفتار بهمن دلش تيره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

ز ايران به مرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشاپور شد

پر آزار بد از پدر دور شد

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

بپرورد و با جان و دل داشت راست

نژادش به گيتی کسی را نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

زن پاک تن خوب فرزند زاد

ز ساسان پرمايه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش کرد آن زمان

مر او را به زودی سرآمد زمان

چو کودک ز خردی به مردی رسيد

دران خانه جز بينوايی نديد

ز شاه نشاپور بستد گله

که بودی به کوه و به هامون يله

همی بود يکچند چوپان شاه

به کوه و بيابان و آرامگاه

کنون بازگردم به کار همای

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

داستان رستم و شغاد

شاهنامه » داستان رستم و شغاد

داستان رستم و شغاد

يکی پير بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه ی خسروان داشتی

تن و پيکر پهلوان داشتی

به سام نريمان کشيدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به ياد

بگويم کنون آنچ ازو يافتم

سخن را يک اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجی سرای

روان و خرد باشدم رهنمای

سرآرم من اين نامه ی باستان

به گيتی بمانم يکی داستان

به نام جهاندار محمود شاه

ابوالقاسم آن فر ديهيم و گاه

خداوند ايران و نيران و هند

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

به بخشش همی گنج بپراگند

به دانايی از گنج نام آگند

بزرگست و چون ساليان بگذرد

ازو گويد آنکس که دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنک آنک بيند کلاه ورا

همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نيرو گرفت

ببستم برين گونه بدخواه بخت

بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

همه شهر با من بدين ياورند

جز آنکس که بددين و بدگوهرند

که تا او به تخت کيی برنشست

در کين و دست بدی را ببست

بپيچاند آن را که بيشی کند

وگر چند بيشی ز پيشی کند

ببخشايد آن را که دارد خرد

ز اندازه ی روز برنگذرد

ازو يادگاری کنم در جهان

که تا هست مردم نگردد نهان

بدين نامه ی شهرياران پيش

بزرگان و جنگی سواران پيش

همه رزم و بزمست و رای و سخن

گذشته بسی روزگار کهن

همان دانش و دين و پرهيز و رای

همان رهنمونی به ديگر سرای

ز چيزی کزيشان پسند آيدش

همين روز را سودمند آيدش

کزان برتران يادگارش بود

همان مونس روزگارش بود

همی چشم دارم بدين روزگار

که دينار يابم من از شهريار

دگر چشم دارم به ديگر سرای

که آمرزش آيد مرا از خدای

که از من پس از مرگ ماند نشان

ز گنج شهنشاه گردنکشان

کنون بازگردم به گفتار سرو

فروزنده ی سهل ماهان به مرو

چنين گويد آن پير دانش پژوه

هنرمند و گوينده و با شکوه

که در پرده بد زال را برده يی

نوازنده ی رود و گوينده يی

کنيزک پسر زاد روزی يکی

که ازماه پيدا نبود اندکی

به بالا و ديدار سام سوار

ازو شاد شد دوده ی نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمير و کابل گزيده سران

ز آتش پرست و ز يزدان پرست

برفتند با زيج رومی به دست

گرفتند يکسر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمرکان شگفتی بديد

همی اين بدان آن بدين بنگريد

بگفتند با زال سام سوار

که ای از بلند اختران يادگار

گرفتيم و جستيم راز سپهر

ندارد بدين کودک خرد مهر

چو اين خوب چهره به مردی رسد

به گاه دليری و گردی رسد

کند تخمه ی سام نيرم تباه

شکست اندرآرد بدين دستگاه

همه سيستان زو شود پرخروش

همه شهر ايران برآيد به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

ازان پس به گيتی نماند بسی

غمی گشت زان کار دستان سام

ز دادار گيتی همی برد نام

به يزدان چنين گفت کای رهنمای

تو داری سپهر روان را به پای

به هر کار پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

سپهر آفريدی و اختر همان

همه نيکويی باد ما را گمان

بجز کام و آرام و خوبی مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همی داشت مادر چو شد سير شير

دلارام و گوينده و يادگير

بران سال کودک برافراخت يال

بر شاه کابل فرستاد زال

جوان شد به بالای سرو بلند

سواری دلاور به گرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگريد

همی تاج و تخت کيان را سزيد

به گيتی به ديدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش

همی داشتش چون يکی تازه سيب

کز اختر نبودی بروبر نهيب

بزرگان ايران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال يک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در انديشه ی مهتر کابلی

چنان بد کزو رستم زابلی

نگيرد ز کار درم نيز ياد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پيش کس نيز ياد

چنين گفت با شاه کابل نهان

که من سير گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نيست

مرا سوی او راه و آزرم نيست

چه مهتر برادر چه بيگانه يی

چه فرزانه مردی چه ديوانه يی

بسازيم و او را به دام آوريم

به گيتی بدين کار نام آوريم

بگفتند و هر دو برابر شدند

به انديشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد

که هرکس که بد کرد کيفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نيامد به خواب

که ما نام او از جهان کم کنيم

دل و ديده ی زال پر نم کنيم

چنين گفت با شاه کابل شغاد

که گر زين سخن داد خواهيم داد

يکی سور کن مهتران را بخوان

می و رود و رامشگران را بخوان

به می خوردن اندر مرا سرد گوی

ميان کيان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پيش برادر چه پيش پدر

ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من

بيابد برين نامور شهر من

برآيد چنين کار بر دست ما

به چرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچيرگاهی نگه کن به راه

بکن چاه چندی به نخچيرگاه

براندازه ی رستم و رخش ساز

به بن در نشان تيغهای دراز

همان نيزه و حربه ی آبگون

سنان از بر و نيزه زير اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نيرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی اين سخن نيز با هيچ کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد

به گفتار آن بی خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسنديده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده ی خسروی

شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنين گفت با شاه کابل که من

همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازين نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

تو از تخمه ی سام نيرم نه ای

برادر نه ای خويش رستم نه ای

نکردست ياد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نيز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد

دلی پر ز کين لب پر از باد سرد

بيامد به درگاه فرخ پدر

دلی پر ز چاره پر از کينه سر

هم انگه چو روی پسر ديد زال

چنان برز و بالا و آن فر و يال

بپرسيد بسيار و بنواختش

هم انگه بر پيلتن تاختش

ز ديدار او شاد شد پهلوان

چو ديدش خردمند و روشن روان

چنين گفت کز تخمه ی سام شير

نزايد مگر زورمند و دلير

چگونه است کار تو با کابلی

چه گويند از رستم زابلی

چنين داد پاسخ به رستم شغاد

که از شاه کابل مکن نيز ياد

ازو نيکويی بد مرا پيش ازين

چو ديدی مرا خواندی آفرين

کنون می خورد چنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

مرابر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پديدار کرد

همی گفت تا کی ازين باژ و ساو

نه با سيستان ما نداريم تاو

ازين پس نگوييم کو رستمست

نه زو مردی و گوهر ما کمست

نه فرزند زالی مرا گفت نيز

وگر هستی او خود نيرزد به چيز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنيد رستم برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نير منديش وز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدين گفته بيجان کنم

برو بر دل دوده پيچان کنم

ترا برنشانم بر تخت اوی

به خاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند

سپرده بدو جايگاه بلند

ز لشگر گزين کرد شايسته مرد

کسی را که زيبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل به کابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته

بيامد بر مرد جنگی شغاد

که با شاه کابل مکن رزم ياد

که گر نام تو برنويسم بر آب

به کابل نيابد کس آرام و خواب

که يارد که پيش تو آيد به جنگ

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زين پشمان شدست

وزين رفتم سوی درمان شدست

بيارد کنون پيش خواهشگران

ز کابل گزيده فراوان سران

چنين گفت رستم که اينست راه

مرا خود به کابل نبايد سپاه

زواره بس و نامور صد سوار

پياده همان نيز صد نامدار

بداختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچير شد شاه تفت

ببرد از ميان لشکری چا هکن

کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچيرگاه

همه چاه بد کنده در زير راه

زده حربه ها را بن اندر زمين

همان نيز ژوپين و شمشير کين

به خاشاک کرده سر چاه کور

که مردم نديدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سواری برافگند پويان شغاد

که آمد گو پيلتن با سپاه

بيا پيش وزان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بيامد ز شهر

زبان پرسخن دل پر از کين و زهر

چو چشمش به روی تهمتن رسيد

پياده شد از باره کو را بديد

ز سرشاره ی هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بيرون کشيد

به زاری ز مژگان همی خون کشيد

دو رخ را به خاک سيه بر نهاد

همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بيهشی

نمود اندران بيهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا

کنی تازه آيين و راه مرا

همی رفت پيشش برهنه دو پای

سری پر ز کينه دلی پر ز رای

ببخشيد رستم گناه ورا

بيفزود زان پايگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشيد و پای

به زين بر نشست و بيامد ز جای

بر شهر کابل يکی جای بود

ز سبزی زمينش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

به شادی نهادند هرجای تخت

بسی خوردنيها بياورد شاه

بياراست خرم يکی جشنگاه

می آورد و رامشگران را بخواند

مهان را به تخت مهی بر نشاند

ازان سپ به رستم چنين گفت شاه

که چون رايت آيد به نخچيرگاه

يکی جای دارم برين دشت و کوه

به هر جای نخچير گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور

کسی را که باشد تگاور ستور

به چنگ آيدش گور و آهو به دشت

ازان دشت خرم نشايد گذشت

ز گفتار او رستم آمد به شور

ازان دشت پرآب و نخچيرگور

به چيزی که آيد کسی را زمان

بپيچد دلش کور گردد گمان

چنين است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

به دريا نهنگ و به هامون پلنگ

همان شير جنگاور تيزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

بفرمود تا رخش را زين کنند

همه دشت پر باز و شاهين کنند

کمان کيانی به زه بر نهاد

همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پيلتن

تنی چند ازان نامدار انجمن

به نخچير لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همی رخش زان خاک می يافت بوی

تن خويش را کرد چون گردگوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

زمين را به نعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور به راه

چنين تا بيامد ميان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشيد چشم

يکی تازيانه برآورد نرم

بزد نيک دل رخش را کرد گرم

چو او تنگ شد در ميان دو چاه

ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پايش فروشد به يک چاهسار

نبد جای آويزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تيغ تيز

نبد جای مردی و راه گريز

بدريد پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خويش را برکشيد

دلير از بن چاه بر سر کشيد

چو با خستگی چشمها برگشاد

بديد آن بدانديش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فريبنده بدخواه اوست

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ويران شد آباد بوم

پشيمانی آيد ترا زين سخن

بپيچی ازين بد نگردی کهن

برو با فرامرز و يکتاه باش

به جان و دل او را نکوخواه باش

چنين پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان ترا داد داد

تو چندين چه نازی به خون ريختن

به ايران به تاراج و آويختن

ز کابل نخوا هی دگر بار سيم

نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم

که آمد که بر تو سرآيد زمان

شوی کشته در دام آهرمنان

هم انگه سپهدار کابل ز راه

به دشت اندر آمد ز نخچيرگاه

گو پيلتن را چنان خسته ديد

همان خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت کای نامدار سپاه

چه بودت برين دشت نخچيرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

مگر خستگيهات گردد درست

نبايد مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنين داد پاسخ بدوی

که ای مرد بدگوهر چاره جوی

سر آمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونين سرشک

فراوان نمانی سرآيد زمان

کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بيش دارم ز جمشيد فر

که ببريد بيور ميانش به ار

نه از آفريدون وز کيقباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوی سياوش به خنجر بريد

گروی زره چون زمانش رسيد

همه شهرياران ايران بدند

به رزم اندرون نره شيران بدند

برفتند و ما ديرتر مانديم

چو شير ژيان برگذر مانديم

فرامرز پور جهان بين من

بيايد بخواهد ز تو کين من

چنين گفت پس با شغاد پليد

که اکنون که بر من چنين بد رسيد

ز ترکش برآور کمان مرا

به کار آور آن ترجمان مرا

به زه کن بنه پيش من با دو تير

نبايد که آن شير نخچيرگير

ز دشت اندر آيد ز بهر شکار

من اينجا فتاده چنين نابکار

ببيند مرا زو گزند آيدم

کمانی بود سودمند آيدم

ندرد مگر ژنده شيری تنم

زمانی بود تن به خاک افگنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشيد

به زه کرد و يک بارش اندر کشيد

بخنديد و پيش تهمتن نهاد

به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت

بدان خستگی تيرش اندر گرفت

برادر ز تيرش بترسيد سخت

بيامد سپر کرد تن را درخت

درختی بديد از برابر چنار

بروبر گذشته بسی روزگار

ميانش تهی بار و برگش بجای

نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان ديد بفراخت دست

چنان خسته از تير بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد

تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز يزدان سپاس

که بودم همه ساله يزدان شناس

ازان پس که جانم رسيده به لب

برين کين ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پيش

ازين بی وفا خواستم کين خويش

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد

سواری نماند از بزرگان و خرد

ازان نامداران سواری بجست

گهی شد پياده گهی برنشست

چو آمد سوی زابلستان بگفت

که پيل ژيان گشت با خاک جفت

زواره همان و سپاهش همان

سواری نجست از بد بدگمان

خروشی برآمد ز زابلستان

ز بدخواه وز شاه کابلستان

همی ريخت زال از بر يال خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

همی گفت زار ای گو پيلتن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز اژدهای دلير

زواره که بد نامبردار شير

شغاد آن به نفرين شوريد هبخت

بکند از بن اين خسروانی درخت

که داند که با پيل روباه شوم

همی کين سگالد بران مرز و بوم

که دارد به ياد اين چنين روزگار

که داند شنيدن ز آموزگار

که چون رستمی پيش بينم به خاک

به گفتار روباه گردد هلاک

چرا پيش ايشان نمردم به زار

چرا ماندم اندر جهان يادگار

چرا بايدم زندگانی و گاه

چرا بايدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسی مويه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

گوا شيرگيرا يلا مهترا

دلاور جهانديده کنداورا

کجات آن دليری و مردانگی

کجات آن بزرگی و فرزانگی

کجات آن دل و رای و روش نروان

کجات آن بر و برز و يال گران

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تير و گوپال و تيغ بنفش

نماندی به گيتی و رفتی به خاک

که بادا سر دشمنت در مغاک

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جويد ز شاه

تن کشته از چاه باز آورد

جهان را به زاری نياز آورد

فرامرز چون پيش کابل رسيد

به شهر اندرون نامداری نديد

گريزان همه شهر و گريان شده

ز سوک جهانگير بريان شده

بيامد بران دشت نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

چو روی پدر ديد پور دلير

خروشی برآورد بر سان شير

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

به روی زمين بر فگنده نگون

همی گفت کای پهلوان بلند

به رويت که آورد زين سان گزند

که نفرين بران مرد بی باک باد

به جای کله بر سرش خاک باد

به يزدان و جان تو ای نامدار

به خاک نريمان و سام سوار

که هرگز نبيند تنم جز زره

بيوسنده و برفگنده گرد

بدان تا که کين گو پيلتن

بخواهم ازان بی وفا انجمن

هم انکس که با او بدين کين ميان

ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ايشان يکی را به جای

هم انکس که بود اندرين رهنمای

بفرمود تا تختهای گران

بيارند از هر سوی در گران

ببردند بسيار با هوی و تخت

نهادند بر تخت زيبا درخت

گشاد آن ميان بستن پهلوی

برآهيخت زو جامه ی خسروی

نخستين بشستندش از خون گرم

بر و يال و ريش و تنش نر منرم

همی عنبر و زعفران سوختند

همه خستگيهاش بردوختند

همی ريخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب

به ديبا تنش را بياراستند

ازان پس گل و مشک و می خواستند

کفن دوز بر وی بباريد خون

به شانه زد آن ريش کافورگون

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

تنی بود با سايه گستر درخت

يکی نغز تابوت کردند ساج

برو ميخ زرين و پيکر ز عاج

همه درزهايش گرفته به قير

برآلوده بر قير مشک و عبير

ز جاهی برادرش را برکشيد

همی دوخت جايی کجا خسته ديد

زبر مشک و کافور و زيرش گلاب

ازان سان همی ريخت بر جای خواب

ازان پس تن رخش را برکشيد

بشست و برو جام هها گستريد

بشستند و کردند ديبا کفن

بجستند جايی يکی نارون

برفتند بيداردل درگران

بريدند ازو تختهای گران

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پيل کردند بار

ز کابلستان تا به زابلستان

زمين شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بد ايستاده به پای

تنی را نبد بر زمين نيز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب به زابل رسيد

کسش بر زمين بر نهاده نديد

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتی که هامون برآمد به جوش

کسی نيز نشنيد آواز کس

همه بومها مويه کردند و بس

به باغ اندرون دخمه يی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

برابر نهادند زرين دو تخت

بران خوابنيده گو نيکبخت

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاکدل بندگان

همی مشک باگل برآميختند

به پای گو پيلتن ريختند

همی هرکسی گفت کای نامدار

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

نخواهی همی پادشاهی و بزم

نپوشی همی نيز خفتان رزم

نبخشی همی گنج و دينار نيز

همانا که شد پيش تو خوار چيز

کنون شاد باشی به خرم بهشت

که يزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شير گردن فراز

چه جويی همی زين سرای سپنج

کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بريزی به خاک از همه ز آهنی

اگر دين پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نيکی گرای

مگر کام يابی به ديگر سرای

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوی هامون گذاشت

در خانه ی پيلتن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرنای

هم از کوس و رويين و هندی درای

سپاهی ز زابل به کابل کشيد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمين آهنين شد هوا لاژورد

پذيره ی فرامرز شد با سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپه را چو روی اندر آمد به روی

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ز انبوه پيلان و گرد سپاه

به بيشه درون شير گم گرد راه

برآمد يکی باد و گردی کبود

زمين ز آسمان هيچ پيدا نبود

بيامد فرامرز پيش سپاه

دو ديده نبرداشت از روی شاه

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

فرامرز با خوارمايه سپاه

بزد خويشتن را بر آن قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دليران زابل به کردار گرگ

ز هر سو بريشان کمين ساختند

پس لشکراندر همی تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از بر منش نامداران سند

که گل شد همی خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندی سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلی پر ز خون

فگنده به صندوق پيل اندرون

بياورد لشکر به نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

همی برد بدخواه را بسته دست

ز خويشان او نيز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهی برکشيد

چنان کاستخوان و پی آمد پديد

ز چاه اندر آويختنش سرنگون

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون

چهل خويش او را بر آتش نهاد

ازان جايگه رفت سوی شغاد

به کردار کوه آتشی برفروخت

شغاد و چنار و زمين را بسوخت

چو لشکر سوی زابلستان کشيد

همه خاک را سوی دستان کشيد

چو روز جفاپيشه کوتاه کرد

به کابل يکی مهتری شاه کرد

ازان دودمان کس به کابل نماند

که منشور تيغ ورا برنخواند

ز کابل بيامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

يکی را نبد جامه بر تن درست

به پيش فرامرز باز آمدند

دريده بر و با گداز آمدند

به يک سال در سيستان سوک بود

همه جامه هاشان سياه و کبود

چنين گفت رودابه روزی به زال

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گيتی فروز

ازين تيره تر کس نديدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچريدن بدين بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نيابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پيلتن

مگر باز بيند بران انجمن

ز خوردن يکی هفته تن باز داشت

که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاريک شد

تن نازکش نيز باريک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بيم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بيچارگی ماتمش سور شد

بيامد به بستان به هنگام خواب

يکی مرده ماری بديد اندر آب

بزد دست و بگرفت پيچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشيدند از جای ناپاک دست

به ايوانش بردند و جای نشست

به جايی که بوديش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچيز تا گشت سير

فگندند پس جامه ی نرم زير

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هرانکس که او را خور و خواب نيست

غم مرگ با جشن و سورش يکيست

برفت او و ما از پس او رويم

به داد جهان آفرين بگرويم

به درويش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جايگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گيتيش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ايدر بکشت

چو شد روزگار تهمتن به سر

به پيش آورم داستانی دگر

چو گشتاسپ را تيره شد روی بخت

بياورد جاماسپ را پيش تخت

بدو گفت کز کار اسفنديار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزی نبد زندگانيم خوش

دژم بودم از اختر کينه کش

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپيچيد سرها ز فرمان اوی

مگيريد دوری ز پيمان اوی

يکايک بويدش نماينده راه

که اويست زيبای تخت و کلاه

بدو داد پس گنجها را کليد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بدو گفت کار من اندر گذشت

هم از تارکم آب برتر گذشت

نشستم به شاهی صد و بيست سال

نديدم به گيتی کسی را همال

تو اکنون همی کوش و با داد باش

چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

همه راستی کن که از راستی

بپيچد سر از کژی و کاستی

سپردم ترا تخت و ديهيم و گنج

ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج

بفگت اين و شد روزگارش به سر

زمان گذشته نيامد به بر

يکی دخمه کردندش از شيز و عاج

برآويختند از بر گاه تاج

همين بودش از رنج و ز گنج بهر

بديد از پس نوش و ترياک زهر

اگر بودن اينست شادی چراست

شد از مرگ درويش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

به مرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما مانديم

ز کار گذشته بسی خوانديم

به منزل رسيد آنک پوينده بود

رهی يافت آن کس که جوينده بود

نگيرد ترا دست جز نيکوی

گر از پير دانا سخن بشنوی

کنون رنج در کار بهمن بريم

خرد پيش دانا پشوتن بريم

 

داستان رستم و اسفندیار

شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار

داستان رستم و اسفندیار

 

کنون خورد بايد می خوشگوار

که می بوی مشک آيد از جويبار

هوا پر خروش و زمين پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبيد

سر گوسفندی تواند بريد

مرا نيست فرخ مر آن را که هست

ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زير برگ گلست

همه کوه پرلاله و سنبلست

به پاليز بلبل بنالد همی

گل از نال هی او ببالد همی

چو از ابر بينم همی باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تيره بلبل نخسپد همی

گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان

چو بر گل نشيند گشايد زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بينم خروش هژبر

بدرد همی باد پيراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمين شد گوا

به نزديک خورشيد فرمانروا

که داند که بلبل چه گويد همی

به زير گل اندر چه مويد همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

همی نالد از مرگ اسفنديار

ندارد بجز ناله زو يادگار

چو آواز رستم شب تيره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنيدم يکی داستان

که برخواند از گفت هی باستان

که چون مست باز آمد اسفنديار

دژم گشته از خانه ی شهريار

کتايون قيصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بيدار شد تيره شب

يکی جام می خواست و بگشاد لب

چنين گفت با مادر اسفنديار

که با من همی بد کند شهريار

مرا گفت چون کين لهراسپ شاه

بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بياری ز بند

کنی نام ما را به گيتی بلند

جهان از بدان پاک بی خو کنی

بکوشی و آرايشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

سر شاه بيدار گردد ز خواب

بگويم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستيها نهفت

وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر

به يزدان که بر پای دارد سپهر

که بی کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ايرانيان را دهم

ترا بانوی شهر ايران کنم

به زور و به دل جنگ شيران کنم

غمی شد ز گفتار او مادرش

همه پرنيان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت کای رنج ديده پسر

ز گيتی چه جويد دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

تو داری برين بر فزونی مخواه

يکی تاج دارد پدر بر پسر

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

بزرگی و شاهی و بختش تراست

چه نيکوتر از نره شير ژيان

به پيش پدر بر کمر بر ميان

چنين گفت با مادر اسفنديار

که نيکو زد اين داستان هوشيار

که پيش زنان راز هرگز مگوی

چو گويی سخن بازيابی بکوی

مکن هيچ کاری به فرمان زن

که هرگز نبينی زنی رای زن

پر از شرم و تشوير شد مادرش

ز گفته پشيمانی آمد برش

بشد پيش گشتاسپ اسفنديار

همی بود به آرامش و ميگسار

دو روز و دو شب باده ی خام خورد

بر ماهرويش دل آرام کرد

سيم روز گشتاسپ آگاه شد

که فرزند جوينده ی گاه شد

همی در دل انديشه بفزايدش

همی تاج و تخت آرزو آيدش

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

همان فال گويان لهراسپ را

برفتند با زيجها برکنار

بپرسيد شاه از گو اسفنديار

که او را بود زندگانی دراز

نشيند به شادی و آرام و ناز

به سر بر نهد تاج شاهنشهی

برو پای دارد بهی و مهی

چو بشنيد دانای ايران سخن

نگه کرد آن زيجهای کهن

ز دانش بروها پر از تاب کرد

ز تيمار مژگان پر از آب کرد

همی گفت بد روز و بد اخترم

بباريد آتش همی بر سرم

مرا کاشکی پيش فرخ زرير

زمانه فگندی به چنگال شير

وگر خود نکشتی پدر مر مرا

نگشتی به جاماسپ بداخترا

ورا هم نديدی به خاک اندرون

بران سان فگنده پيش پر ز خون

چو اسفندياری که از چنگ اوی

بدرد دل شير ز آهنگ اوی

ز دشمن جهان سربسر پاک کرد

به رزم اندرون نيستش هم نبرد

جهان از بدانديش بی بيم کرد

تن اژدها را به دو نيم کرد

ازاين پس غم او ببايد کشيد

بسی شور و تلخی ببايد چشيد

بدو گفت شاه ای پسنديده مرد

سخن گوی وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوی

کزين پرسشم تلخی آمد به روی

گر او چون زرير سپهبد بود

مرا زيستن زين سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

تواين روز را خوار مايه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

به دست تهم پور دستان بود

به جاماسپ گفت آنگهی شهريار

به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهی

سپارم بدو تاج و تخت مهی

نبيند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را به کاولستان

شود ايمن از گردش روزگار؟

بود اختر نيکش آموزگار؟

چنين داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نيابد گذر

ازين بر شده تيز چنگ اژدها

به مردی و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنی ب یگمان

نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پرانديشه شد

سرش را غم و درد هم پيشه شد

بد انديشه و گردش روزگار

همی بر بدی بودش آموزگار

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

برآورد خورشيد رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهريار

بشد پيش او فرخ اسفنديار

همی بود پيشش پرستارفش

پرانديشه و دست کرده به کش

چو در پيش او انجمن شد سپاه

ز ناموران وز گردان شاه

همه موبدان پيش او بر رده

ز اسپهبدان پيش او صف زده

پس اسفنديار آن يل پيلتن

برآورد از درد آنگه سخن

بدو گفت شاها انوشه بدی

توی بر زمين فره ايزدی

سر داد و مهر از تو پيدا شدست

همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

تو شاهی پدر من ترا بنده ام

هميشه به رای تو پويند هام

تو دانی که ارجاسپ از بهر دين

بيامد چنان با سواران چين

بخوردم من آن سخت سوگندها

بپذرفتم آن ايزدی پندها

که هرکس که آرد به دين در شکست

دلش تاب گيرد شود بت پرست

ميانش به خنجر کنم به دو نيم

نباشد مرا از کسی ترس و بيم

وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ

مرا خوار کردی به گفت گرزم

که جام خورش خواستی روز بزم

ببستی تن من به بند گران

ستونها و مسمار آهنگران

سوی گنبدان دژ فرستاديم

ز خواری به بدکارگان داديم

به زاول شدی بلخ بگذاشتی

همه رزم را بزم پنداشتی

بديدی همی تيغ ارجاسپ را

فگندی به خون پير لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته ديد

وزان بستگيها تنم خسته ديد

مرا پادشاهی پذيرفت و تخت

بران نيز چندی بکوشيد سخت

بدو گفتم اين بندهای گران

به زنجير و مسمار آهنگران

بمانم چنين هم به فرمان شاه

نخواهم سپاه و نخواهم کلاه

به يزدان نمايم به روز شمار

بنالم ز بدگوی با کردگار

مرا گفت گر پند من نشنوی

بسازی ابر تخت بر بدخوی

دگر گفت کز خون چندان سران

سرافراز با گرزهای گران

بران رزمگه خسته تنها به تير

همان خواهرانت ببرده اسير

دگر گرد آزاده فرشيدورد

فگندست خسته به دشت نبرد

ز ترکان گريزان شده شهريار

همی پيچد از بند اسفنديار

نسوزد دلت بر چنين کارها

بدين درد و تيمار و آزارها

سخنها جزين نيز بسيار گفت

که گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند بر هم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه

ازيشان بکشتم فزون از شمار

ز کردار من شاد شد شهريار

گر از هفتخوان برشمارم سخن

همانا که هرگز نيايد به بن

ز تن باز کردم سر ارجاسپ را

برافراختم نام گشتاسپ را

زن و کودکانش بدين بارگاه

بياوردم آن گنج و تخت و کلاه

همه نيکويها بکردی به گنج

مرا مايه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پيمان تو

همی نگذرم من ز فرمان تو

همی گفتی ار باز بينم ترا

ز روشن روان برگزينم ترا

سپارم ترا افسر و تخت عاج

که هستی به مردی سزاوار تاج

مرا از بزرگان برين شرم خاست

که گويند گنج و سپاهت کجاست

بهانه کنون چيست من بر چيم

پس از رنج پويان ز بهر کيم

به فرزند پاسخ چنين داد شاه

که از راستی بگذری نيست راه

ازين بيش کردی که گفتی تو کار

که يار تو بادا جهان کردگار

نبينم همی دشمنی در جهان

نه در آشکارا نه اندر نهان

که نام تو يابد نه پيچان شود

چه پيچان همانا که بيجان شود

به گيتی نداری کسی را همال

مگر بی خرد نامور پور زال

که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنين و کاولستان

به مردی همی ز آسمان بگذرد

همی خويشتن کهتری نشمرد

که بر پيش کاوس کی بنده بود

ز کيخسرو اندر جهان زنده بود

به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن

که او تاج نو دارد و ما کهن

به گيتی مرا نيست کس هم نبرد

ز رومی و توری و آزاد مرد

سوی سيستان رفت بايد کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تيغ و گوپال را

به بند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنين

نمانی که کس برنشيند به زين

به دادار گيتی که او داد زور

فروزنده ی اختر و ماه و هور

که چون اين سخنها به جای آوری

ز من نشنوی زين سپس داوری

سپارم به تو تاج و تخت و کلاه

نشانم بر تخت بر پيشگاه

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای پرهنر نامور شهريار

همی دور مانی ز رستم کهن

براندازه بايد که رانی سخن

تو با شاه چين جنگ جوی و نبرد

ازان نامداران برانگيز گرد

چه جويی نبرد يکی مرد پير

که کاوس خواندی ورا شيرگير

ز گاه منوچهر تا کيقباد

دل شهرياران بدو بود شاد

نکوکارتر زو به ايران کسی

نبودست کاورد نيکی بسی

همی خواندندش خداوند رخش

جهانگير و شيراوژن و تا جبخش

نه اندر جهان نامداری نوست

بزرگست و با عهد کيخسروست

اگر عهد شاهان نباشد درست

نبايد ز گشتاسپ منشور جست

چنين داد پاسخ به اسفنديار

که ای شير دل پرهنر نامدار

هرانکس که از راه يزدان بگشت

همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنيدی که کاوس شاه

به فرمان ابليس گم کرد راه

همی باسمان شد به پر عقاب

به زاری به ساری فتاد اندر آب

ز هاماوران ديوزادی ببرد

شبستان شاهی مر او را سپرد

سياوش به آزار او کشته شد

همه دوده زير و زبر گشته شد

کسی کو ز عهد جهاندار گشت

به گرد در او نشايد گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سيستان گير و برکش سپاه

چو آن جا رسی دست رستم ببند

بيارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام

نبايد که سازند پيش تو دام

پياده دوانش بدين بارگاه

بياور کشان تا ببيند سپاه

ازان پس نپيچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج يابد بسی

سپهبد بروها پر از تاب کرد

به شاه جهان گفت زين بازگرد

ترا نيست دستان و رستم به کار

همی راه جويی به اسفنديار

دريغ آيدت جای شاهی همی

مرا از جهان دور خواهی همی

ترا باد اين تخت و تاج کيان

مرا گوشه يی بس بود زين جهان

وليکن ترا من يکی بنده ام

به فرمان و رايت سرافگند هام

بدو گفت گشتاسپ تندی مکن

بلندی بيابی نژندی مکن

ز لشکر گزين کن فراوان سوار

جهانديدگان از در کارزار

سليح و سپاه و درم پيش تست

نژندی به جان بدانديش تست

چه بايد مرا بی تو گنج و سپاه

همان گنج و تخت و سپاه و کلاه

چنين داد پاسخ يل اسفنديار

که لشکر نيايد مرا خود به کار

گر ايدونک آيد زمانم فراز

به لشکر ندارد جهاندار باز

ز پيش پدر بازگشت او به تاب

چه از پادشاهی چه از خشم باب

به ايوان خويش اندر آمد دژم

لبی پر ز باد و دلی پر ز غم

کتايون چو بشنيد شد پر ز خشم

به پيش پسر شد پر از آب چشم

چنين گفت با فرخ اسنفديار

که ای از کيان جهان يادگار

ز بهمن شنيدم که از گلستان

همی رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشير و گوپال را

ز گيتی همی پند مادر نيوش

به بد تيز مشتاب و چندين مکوش

سواری که باشد به نيروی پيل

ز خون رانداندر زمين جوی نيل

بدرد جگرگاه ديو سپيد

ز شمشير او گم کند راه شيد

همان ماه هاماوران را بکشت

نيارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب ديگر سوار

نبودست جنگی گه کارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ

به آوردگه کشته شد بی درنگ

به کين سياوش ز افراسياب

ز خون کرد گيتی چو دريای آب

که نفرين برين تخت و اين تاج باد

برين کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

پدر پير سر گشت و برنا توی

به زور و به مردی توانا توی

سپه يکسره بر تو دارند چشم

ميفگن تن اندر بلايی به خشم

جز از سيستان در جهان جای هست

دليری مکن تيز منمای دست

مرا خاکسار دو گيتی مکن

ازين مهربان مام بشنو سخن

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای مهربان اين سخن ياددار

همانست رستم که دانی همی

هنرهاش چون زند خوانی همی

نکوکارتر زو به ايران کسی

نيابی و گر چند پويی بسی

چو او را به بستن نباشد روا

چنين بد نه خوب آيد از پادشا

وليکن نبايد شکستن دلم

که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

چگونه کشم سر ز فرمان شاه

چگونه گذارم چنين دستگاه

مرا گر به زاول سرآيد زمان

بدان سو کشد اخترم بی گمان

چو رستم بيايد به فرمان من

ز من نشنود سرد هرگز سخن

بباريد خون از مژه مادرش

همه پاک بر کند موی از سرش

بدو گفت کای زنده پيل ژيان

همی خوار گيری ز نيرو روان

نباشی بسنده تو با پيلتن

از ايدر مرو بی يکی انجمن

مبر پيش پيل ژيان هوش خويش

نهاده بدين گونه بر دوش خويش

اگر زين نشان رای تو رفتنست

همه کام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر کودکان را به پای

که دانا بخواند ترا پاک رای

به مادر چنين گفت پس جنگجوی

که نابردن کودکان نيست روی

چو با زن پس پرده باشد جوان

بماند منش پست و تيره روان

به هر رزمگه بايد او را نگاه

گذارد بهر زخم گوپال شاه

مرا لشکری خود نيايد به کار

جز از خويش و پيوند و چندی سوار

ز پيش پسر مادر مهربان

بيامد پر از درد و تيره روان

همه شب ز مهر پسر مادرش

ز ديده همی ريخت خون بر برش

به شبگير هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

چو پيلی به اسپ اندر آورد پای

بياورد چون باد لشکر ز جای

همی رفت تا پيشش آمد دو راه

فرو ماند بر جای پيل و سپاه

دژ گنبدان بود راهش يکی

دگر سوی ز اول کشيد اندکی

شترانک در پيش بودش بخفت

تو گفتی که گشتست با خاک جفت

همی چوب زد بر سرش ساروان

ز رفتن بماند آن زمان کاروان

جهان جوی را آن بد آمد به فال

بفرمود کش سر ببرند و يال

بدان تا بدو بازگردد بدی

نباشد بجز فره ايزدی

بريدند پرخاشجويان سرش

بدو بازگشت آن زمان اخترش

غمی گشت زان اشتر اسفنديار

گرفت آن زمان اختر شوم خوار

چنين گفت کانکس که پيروز گشت

سر بخت او گيتی افروز گشت

بد و نيک هر دو ز يزدان بود

لب مرد بايد که خندان بود

وزانجا بيامد سوی هيرمند

همی بود ترسان ز بيم گزند

بر آيين ببستند پرده سرای

بزرگان لشگر گزيدند جای

شراعی بزد زود و بنهاد تخت

بران تخت بر شد گو نيک بخت

می آورد و رامشگران را بخواند

بسی زر و گوهر بريشان فشاند

به رامش دل خويشتن شاد کرد

دل راد مردان پر از ياد کرد

چو گل بشکفيد از می سالخورد

رخ نامداران و شاه نبرد

به ياران چنين گفت کز رای شاه

نپيچيدم و دور گشتم ز راه

مرا گفت بر کار رستم بسيچ

ز بند و ز خواری مياسای هيچ

به کردن برفتم برای پدر

کنون اين گزين پير پرخاشخر

بسی رنج دارد به جای سران

جهان راست کرده به گرز گران

همه شهر ايران بدو زنده اند

اگر شهريارند و گر بنده اند

فرستاده بايد يکی تيز وير

سخن گوی و داننده و يادگير

سواری که باشد ورا فر و زيب

نگيرد ورا رستم اندر فريب

گر ايدونک آيد به نزديک ما

درفشان کند رای تاريک ما

به خوبی دهد دست بند مرا

به دانش ببندد گزند مرا

نخواهم من او را بجز نيکويی

اگر دور دارد سر از بدخويی

پشوتن بدو گفت اينست راه

برين باش و آزرم مردان بخواه

بفرمود تا بهمن آمدش پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت اسپ سيه بر نشين

بيارای تن را به ديبای چين

بنه بر سرت افسر خسروی

نگارش همه گوهر پهلوی

بران سان که هرکس که بيند ترا

ز گردنکشان برگزيند ترا

بداند که هستی تو خسرونژاد

کند آفريننده را بر تو ياد

ببر پنج بالای زرين ستام

سرافراز ده موبد نيک نام

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خويشتن برگران

درودش ده از ما و خوبی نمای

بيارای گفتار و چربی فزای

بگويش که هرکس که گردد بلند

جهاندار وز هر بدی بی گزند

ز دادار بايد که دارد سپاس

که اويست جاويد نيکی شناس

چو باشد فزاينده ی نيکويی

به پرهيز دارد سر از بدخويی

بيفزايدش کامگاری و گنج

بود شادمان در سرای سپنج

چو دوری گزيند ز کردار زشت

بيابد بدان گيتی اندر بهشت

بد و نيک بر ما همی بگذرد

چنين داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تيره خاک

بپرد روان سوی يزدان پاک

به گيتی هرانکس که نيکی شناخت

بکوشيد و با شهرياران بساخت

همان بر که کاری همان بدروی

سخن هرچ گويی همان بشنوی

کنون از تو اندازه گيريم راست

نبايد برين بر فزون و نه کاست

که بگذاشتی ساليان بی شمار

به گيتی بديدی بسی شهريار

اگر بازجويی ز راه خرد

بدانی که چونين نه اندر خورد

که چندين بزرگی و گنج و سپاه

گرانمايه اسپان و تخت و کلاه

ز پيش نياکان ما يافتی

چو در بندگی تيز بشتافتی

چه مايه جهان داشت لهراسپ شاه

نکردی گذر سوی آن بارگاه

چو او شهر ايران به گشتاسپ داد

نيامد ترا هيچ زان تخت ياد

سوی او يکی نامه ننوشته ای

از آرايش بندگی گشته ای

نرفتی به درگاه او بنده وار

نخواهی به گيتی کسی شهريار

ز هوشنگ و جم و فريدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

همی رو چنين تا سر کيقباد

که تاج فريدون به سر بر نهاد

چو گشتاسپ شه نيست يک نامدار

به رزم و به بزم و به رای و شکار

پذيرفت پاکيزه دين بهی

نهان گشت گمراهی و ب یرهی

چو خورشيد شد راه گيهان خديو

نهان شد بدآموزی و راه ديو

ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ

ندانست کس لشکرش را شمار

پذيره شدش نامور شهريار

يکی گورستان کرد بر دشت کين

که پيدا نبد پهن روی زمين

همانا که تا رستخيز اين سخن

ميان بزرگان نگردد کهن

کنون خاور او راست تا باختر

همی بشکند پشت شيران نر

ز توران زمين تا در هند و روم

جهان شد مر او را چو يک مهره موم

ز دشت سواران نيزه گزار

به درگاه اويند چندی سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو

که با جنگ او نيستشان زور و تاو

ازان گفتم اين با توای پهلوان

که او از تو آزرده دارد روان

نرفتی بدان نامور بارگاه

نکردی بدان نامداران نگاه

کرانی گرفتستی اندر جهان

که داری همی خويشتن را نهان

فرامش ترا مهتران چون کنند

مگر مغز و دل پاک بيرون کنند

هميشه همه نيکويی خواستی

به فرمان شاهان بياراستی

اگر بر شمارد کسی رنج تو

به گيتی فزون آيد از گنج تو

ز شاهان کسی بر چنين داستان

ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته

هم از کشور و گنج آراسته

به زاول نشستست و گشتست مست

نگيرد کس از مست چيزی به دست

برآشفت يک روز و سوگند خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

که او را بجز بسته در بارگاه

نبيند ازين پس جهاندار شاه

کنون من ز ايران بدين آمدم

نبد شاه دستور تا دم زدم

بپرهيز و پيچان شو از خشم اوی

نديدی که خشم آورد چشم اوی

چو اينجا بيايی و فرمان کنی

روان را به پوزش گروگان کنی

به خورشيد رخشان و جان زرير

به جان پدرم آن جهاندار شير

که من زين پشيمان کنم شاه را

برافرزوم اين اختر و ماه را

که من زين که گفتم نجويم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

پشوتن برين بر گوای منست

روان و خرد رهنمای منست

همی جستم از تو من آرام شاه

وليکن همی از تو ديدم گناه

پدر شهريارست و من کهترم

ز فرمان او يک زمان نگذرم

همه دوده اکنون ببايد نشست

زدن رای و سودن بدين کار دست

زواره فرامرز و دستان سام

جهانديده رودابه ی نيک نام

همه پند من يک به يک بشنويد

بدين خوب گفتار من بگرويد

نبايد که اين خانه ويران شود

به کام دليران ايران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم

بباشيم پيشش بخواهش به پای

ز خشم و ز کين آرمش باز جای

نمانم که بادی بتو بر وزد

بران سان که از گوهر من سزد

سخنهای آن نامور پيشگاه

چو بشنيد بهمن بيامد به راه

بپوشيد زربفت شاهنشهی

بسر بر نهاد آن کلاه مهی

خرامان بيامد ز پرده سرای

درفشی درفشان پس او به پای

جهانجوی بگذشت بر هيرمند

جوانی سرافراز و اسپی بلند

هم اندر زمان ديده بانش بديد

سوی زاولستان فغان برکشيد

که آمد نبرده سواری دلير

به هر ای زرين سياهی به زير

پس پشت او خوار مايه سوار

تن آسان گذشت از لب جويبار

هم اندر زمان زال زر برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

بيامد ز ديده مر او را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

چنين گفت کين نامور پهلوست

سرافراز با جامه ی خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد

پی او برين بوم فرخنده باد

ز ديده بيامد به درگاه رفت

زمانی به انديشه بر زين بخفت

هم اندر زمان بهمن آمد پديد

ازو رايت خسروی گستريد

ندانست مرد جوان زال را

بيفراخت آن خسروی يال را

چو نزديکتر گشت آواز داد

بدو گفت کای مرد دهقان نژاد

سرانجمن پور دستان کجاست

که دارد زمانه بدو پشت راست

که آمد به زاول گو اسفنديار

سراپرده زد بر لب رودبار

بدو گفت زال ای پسر کام جوی

فرود آی و می خواه و آرام جوی

کنون رستم آيد ز نخچيرگاه

زواره فرامرز و چندی سپاه

تو با اين سواران بباش ارجمند

بيارای دل را به بگماز چند

چنين داد پاسخ که اسفنديار

نفرمودمان رامش و ميگسار

گزين کن يکی مرد جوينده راه

که با من بيايد به نخچيرگاه

بدو گفت دستان که نام تو چيست

همی بگذری تيز کام تو چيست

برآنم که تو خويش لهراسپی

گر از تخمه ی شاه گشتاسپی

چنين داد پاسخ که من بهمنم

نبيره ی جهاندار رويين تنم

چو بشنيد گفتار آن سرفراز

فرود آمد از باره بردش نماز

بخنديد بهمن پياده ببود

بپرسيدش و گفت بهمن شنود

بسی خواهشش کرد کايدر بايست

چنين تيز رفتن ترا روی نيست

بدو گفت فرمان اسفنديار

نشايد گرفتن چنين سست و خوار

گزين کرد مردی که دانست راه

فرستاده با او به نخچيرگاه

همی رفت پيش اندرون رهنمون

جهانديده يی نام او شيرخون

به انگشت بنمود نخچيرگاه

هم اندر زمان بازگشت او ز راه

يکی کوه بد پيش مرد جوان

برانگيخت آن باره را پهلوان

نگه کرد بهمن به نخچيرگاه

بديد آن بر پهلوان سپاه

درختی گرفته به چنگ اندرون

بر او نشسته بسی رهنمون

يکی نره گوری زده بر درخت

نهاده بر خويش گوپال و رخت

يکی جام پر می به دست دگر

پرستنده بر پای پيشش پسر

همی گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گيا بود و هم جويبار

به دل گفت بهمن که اين رستمست

و يا آفتاب سپيده دمست

به گيتی کسی مرد ازين سان نديد

نه از نامداران پيشی شنيد

بترسم که با او يل اسفنديار

نتابد بپيچد سر از کارزار

من اين را به يک سنگ بيجان کنم

دل زال و رودابه پيچان کنم

يکی سنگ زان کوه خارا بکند

فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخچيرگاهش زواره بديد

خروشيدن سنگ خارا شنيد

خروشيد کای مهتر نامدار

يکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبيد رستم نه بنهاد گور

زواره همی کرد زين گونه شور

همی بود تا سنگ نزديک شد

ز گردش بر کوه تاريک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرين کرد و پور

غمی شد دل بهمن از کار اوی

چو ديد آن بزرگی و کردار اوی

همی گفت گر فرخ اسفنديار

کند با چنين نامور کارزار

تن خويش در جنگ رسوا کند

همان به که با او مدارا کند

ور ايدونک او بهتر آيد به جنگ

همه شهر ايران بگيرد به چنگ

نشست از بر باره ی بادپای

پرانديشه از کوه شد باز جای

بگفت آن شگفتی به موبد که ديد

وزان راه آسان سر اندر کشيد

چو آمد به نزديک نخچيرگاه

هم انگه تهمتن بديدش به راه

به موبد چنين گفت کين مرد کيست

من ايدون گمانم که گشتاسپيست

پذيره شدش با زواره بهم

به نخچيرگه هرک بد بيش و کم

پياده شد از باره بهمن چو دود

بپرسيدش و نيکويها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خويش

نگويی نيابی ز من کام خويش

بدو گفت من پور اسفنديار

سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت

ز دير آمدن پوزش اندر گرفت

برفتند هر دو به جای نشست

خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ايرانيان برفزود

ازان پس چنين گفت کاسفنديار

چو آتش برفت از در شهريار

سراپرده زد بر لب هيرمند

به فرمان فرخنده شاه بلند

پيامی رسانم ز اسفنديار

اگر بشنود پهلوان سوار

چنين گفت رستم که فرمان شاه

برآنم که برتر ز خورشيد و ماه

خوريم آنچ داريم چيزی نخست

پس انگه جهان زير فرمان تست

بگسترد بر سفره بر نان نرم

يکی گور بريان بياورد گرم

چو دستارخوان پيش بهمن نهاد

گذشته سخنها برو کرد ياد

برادرش را نيز با خود نشاند

وزان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پيش خويش

که هر بار گوری بدی خوردنيش

نمک بر پراگند و ببريد و خورد

نظاره بروبر سرافراز مرد

همی خورد بهمن ز گور اندکی

نبد خوردنش زان او ده يکی

بخنديد رستم بدو گفت شاه

ز بهر خورش دارد اين پيشگاه

خورش چون بدين گونه داری به خوان

چرا رفتی اندر دم هفتخوان

چگونه زدی نيزه در کارزار

چو خوردن چنين داری ای شهريار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

سخن گوی و بسيار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بيش

به کف بر نهيم آن زمان جان خويش

بخنديد رستم به آواز گفت

که مردی نشايد ز مردان نهفت

يکی جام زرين پر از باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد

که برگير ازان کس که خواهی تو ياد

بترسيد بهمن ز جام نبيد

زواره نخستين دمی درکشيد

بدو گفت کای بچه ی شهريار

به تو شاد بادا می و ميگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ

دل آزار کرده بدان می درنگ

همی ماند از رستم اندر شگفت

ازان خوردن و يال و بازوی و کفت

نشستند بر باره هر دو سوار

همی راند بهمن بر نامدار

بدادش يکايک درود و پيام

از اسفنديار آن يل نيک نام

چو بشنيد رستم ز بهمن سخن

پرانديشه شد نامدار کهن

چنين گفت کری شنيدم پيام

دلم شد به ديدار تو شادکام

ز من پاس اين بر به اسفنديار

که ای شيردل مهتر نامدار

هرانکس که دارد روانش خرد

سر مايه ی کارها بنگرد

چو مردی و پيروزی و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند

به نزد گرانمايگان ارجمند

به گيتی بران سان که اکنون تويی

نبايد که داری سر بدخويی

بباشيم بر داد و يزدان پرست

نگيريم دست بدی را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روی نيست

درختی بود کش بر و بوی نيست

وگر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بی سود بر تو دراز

چو مهتر سرايد سخن سخته به

ز گفتار بد کام پردخته به

ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد

که گفتی که چون تو ز مادر نزاد

به مردی و گردی و رای و خرد

همی بر نياکان خود بگذرد

پديدست نامت به هندوستان

به روم و به چين و به جادوستان

ازان پندها داشتم من سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

ز يزدان همی آرزو خواستم

که اکنون بتو دل بياراستم

که بينم پسنديده چهر ترا

بزرگی و گردی و مهر ترا

نشينيم با يکدگر شادکام

به ياد شهنشاه گيريم جام

کنون آنچ جستم همه يافتم

به خواهشگری تيز بشتافتم

به پيش تو آيم کنون بی سپاه

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بيارم برت عهد شاهان داد

ز کيخسرو آغاز تا کيقباد

کنون شهريارا تو در کار من

نگه کن به کردار و آزار من

گر آن نيکويها که من کرده ام

همان رنجهايی که من برده ام

پرستيدن شهرياران همان

از امروز تا روز پيشی همان

چو پاداش آن رنج بند آيدم

که از شاه ايران گزند آيدم

همان به که گيتی نبيند کسی

چو بيند بدو در نماند بسی

بيابم بگويم همه راز خويش

ز گيتی برافرازم آواز خويش

به بازو ببندم يکی پالهنگ

بياويز پايم به چرم پلنگ

ازان سان که من گردن ژنده پيل

ببستم فگنده به دريای نيل

چو از من گناهی بيابد پديد

ازان پس سر من ببايد بريد

سخنهای ناخوش ز من دور دار

به بدها دل ديو رنجور دار

مگوی آنچ هرگز نگفتست کس

به مردی مکن باد را در قفس

بزرگان به آتش نيابند راه

ز دريا گذر نيست بی آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت

نه روبه توان کرد با شير جفت

تو بر راه من بر ستيزه مريز

که من خود يکی مايه ام در ستيز

نديدست کس بند بر پای من

نه بگرفت پيل ژيان جای من

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

مگرد از پی آنک آن نارواست

به مردی ز دل دور کن خشم و کين

جهان را به چشم جوانی مبين

به دل خرمی دار و بگذر ز رود

ترا باد از پاک يزدان درود

گرامی کن ايوان ما را به سور

مباش از پرستنده ی خويش دور

چنان چون بدم کهتر کيقباد

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آيی به ايوان من با سپاه

هم ايدر به شادی بباشی دو ماه

برآسايد از رنج مرد و ستور

دل دشمنان گردد از رشک کور

همه دشت نخچير و مرغ اندر آب

اگر دير مانی بگيرد شتاب

ببينم ز تو زور مردان جنگ

به شمشير شير افگنی گر پلنگ

چو خواهی که لشکر به ايران بری

به نزديک شاه دليران بری

گشايم در گنجهای کهن

که ايدر فگندم به شمشير بن

به پيش تو آرم همه هرچ هست

که من گرد کردم به نيروی دست

بخواه آنچ خواهی و ديگر ببخش

مکن بر دل ما چنين روز دخش

درم ده سپه را و تندی مکن

چو خوبی بيابی نژندی مکن

چو هنگام رفتن فراز آيدت

به ديدار خسرو نياز آيدت

عنان با عنان تو بندم به راه

خرامان بيايم به نزديک شاه

به پوزش کنم نرم خشم ورا

ببوسم سر و پای و چشم ورا

بپرسم ز بيدار شاه بلند

که پايم چرا کرد بايد به بند

همه هرچ گفتم ترا ياد دار

بگويش به پرمايه اسفنديار

ز رستم چو بشنيد بهمن سخن

روان گشت با موبد پاک تن

تهمتن زمانی به ره در بماند

زواره فرامرز را پيش خواند

کز ايدر به نزديک دستان شويد

به نزد مه کابلستان شويد

بگوييد کاسفنديار آمدست

جهان را يکی خواستار آمدست

به ايوانها تخت زرين نهيد

برو جامه ی خسرو آيين نهيد

چنان هم که هنگام کاوس شاه

ازان نيز پرمايه تر پايگاه

بسازيد چيزی که بايد خورش

خورشهای خوب از پی پرورش

که نزديک ما پور شاه آمدست

پر از کينه و رزمخواه آمدست

گوی نامدارست و شاهی دلير

نينديشد از جنگ يک دشت شير

شوم پيش او گر پذيرد نويد

به نيکی بود هرکسی را اميد

اگر نيکويی بينم اندر سرش

ز ياقوت و زر آورم افسرش

ندارم ازو گنج و گوهر دريغ

نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

وگر بازگرداندم نااميد

نباشد مرا روز با او سپيد

تو دانی که آن تابداده کمند

سر ژنده پيل اندر آرد به بند

زواره بدو گفت منديش ازين

نجويد کسی رزم کش نيست کين

ندانم به گيتی چو اسفنديار

برای و به مردی يکی نامدار

نيايد ز مرد خرد کار بد

نديد او ز ما هيچ کردار بد

زواره بيامد به نزديک زال

وزان روی رستم برافراخت يال

بيامد دمان تا لب هيرمند

سرش تيز گشته ز بيم گزند

عنان را گران کرد بر پيش رود

همی بود تا بهمن آرد درود

چو بهمن بيامد به پرد هسرای

همی بود پيش پدر بر به پای

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار

که پاسخ چه کرد آن يل نامدار

چو بشنيد بنشست پيش پدر

بگفت آنچ بشنيده بد در بدر

نخستين درودش ز رستم بداد

پس انگاه گفتار او کرد ياد

همه ديده پيش پدر بازگفت

همان نيز ناديده اندر نهفت

بدو گفت چون رستم پيلتن

نديده بود کس بهر انجمن

دل شير دارد تن ژنده پيل

نهنگان برآرد ز دريای نيل

بيامد کنون تا لب هيرمند

ابی جوشن و خود و گرز و کمند

به ديدار شاه آمدستش نياز

ندانم چه دارد همی با تو راز

ز بهمن برآشفت اسفنديار

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بدو گفت کز مردم سرفراز

نزيبد که با زن نشيند به راز

وگر کودکان را بکاری بزرگ

فرستی نباشد دلير و سترگ

تو گردنکشان را کجا ديده ای

که آواز روباه بشنيده ای

که رستم همی پيل جنگی کنی

دل نامور انجمن بشکنی

چنين گفت پس با پشوتن به راز

که اين شير رزم آور جنگ ساز

جوانی همی سازد از خويشتن

ز سالش همانا نيامد شکن

بفرمود کاسپ سيه زين کنيد

به بالای او زين زرين کنيد

پس از لشکر نامور صدسوار

برفتند با فرخ اسفنديار

بيامد دمان تا لب هيرمند

به فتراک بر گرد کرده کمند

ازين سو خروشی برآورد رخش

وزان روی اسپ يل تاج بخش

چنين تا رسيدند نزديک آب

به ديدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود

پياده شد و داد يل را درود

پس از آفرين گفت کز يک خدای

همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدين جايگاه

چنين تندرست آيد و با سپاه

نشينيم يکجای و پاسخ دهيم

همی در سخن رای فرخ نهيم

چنان دان که يزدان گوای منست

خرد زين سخن رهنمای منست

که من زين سخنها نجويم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

که روی سياوش گر ديدمی

بدين تازه رويی نگرديدمی

نمانی همی چز سياوخش را

مر آن تاج دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

به بالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ايران که تخت ترا

پرستند بيدار بخت ترا

دژم گردد آنکس که با تو نبرد

بجويد سرش اندر آيد به گرد

همه دشمنان از تو پر بيم باد

دل بدسگالان به دو نيم باد

همه ساله بخت تو پيروز باد

شبان سيه بر تو نوروز باد

چو بشنيد گفتارش اسفنديار

فرود آمد از باره ی نامدار

گو پيلتن را به بر در گرفت

چو خشنود شد آفرين برگرفت

که يزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ديدم ترا شاد و روشن روان

سزاوار باشد ستودن ترا

يلان جهان خاک بودن ترا

خنک آنک چون تو پسر باشدش

يکی شاخ بيند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت

بود ايمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار

به گيتی بماند ترا يادگار

بديدم ترا يادم آمد زرير

سپهدار اسپ افگن و نره شير

بدو گفت رستم که ای پهلوان

جهاندار و بيدار و روشن روان

يکی آرزو دارم از شهريار

که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بيايی سوی خان من

به ديدار روشن کنی جام من

سزای تو گر نيست چيزی که هست

بکوشيم و با آن بساييم دست

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که ای از يلان جهان يادگار

هرانکس کجا چون تو باشد به نام

همه شهر ايران بدو شادکام

نشايد گذر کردن از رای تو

گذشت از بر و بوم وز جای تو

وليکن ز فرمان شاه جهان

نپيچم روان آشکار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ

نه با نامداران اين بوم جنگ

تو آن کن که بر يابی از روزگار

بران رو که فرمان دهد شهريار

تو خود بند بر پای نه بی درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

ترا چون برم بسته نزديک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

وزين بستگی من جگر خسته ام

به پيش تو اندر کمر بست هام

نمانم که تا شب بمانی به بند

وگر بر تو آيد ز چيزی گزند

همه از من انگار ای پهلوان

بدی نايد از شاه روشن روان

ازان پس که من تاج بر سر نهم

جهان را به دست تو اندر نهم

نه نزديک دادار باشد گناه

نه شرم آيدم نيز از روی شاه

چو تو بازگردی به زابلستان

به هنگام بشکوفه ی گلستان

ز من نيز يابی بسی خواسته

که گردد بر و بومت آراسته

بدو گفت رستم که ای نامدار

همی جستم از داور کردگار

که خرم کنم دل به ديدار تو

کنون چون بديدم من آزار تو

دو گردن فرازيم پير و جوان

خردمند و بيدار دو پهلوان

بترسم که چشم بد آيد همی

سر از خوب خوش برگرايد همی

همی يابد اندر ميان ديو راه

دلت کژ کند از پی تاج و گاه

يکی ننگ باشد مرا زين سخن

که تا جاودان آن نگردد کهن

که چون تو سپهبد گزيده سری

سرافراز شيری و نا مآوری

نيايی زمانی تو در خان من

نباشی بدين مرز مهمان من

گر اين تيزی از مغز بيرون کنی

بکوشی و بر ديو افسون کنی

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم

به ديدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود

شکستی بود زشت کاری بود

نبيند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برينست و بس

ز تو پيش بودند کنداوران

نکردند پايم به بند گران

به پاسخ چنين گفتش اسفنديار

که ای در جهان از گوان يادگار

همه راست گفتی نگفتی دروغ

به کژی نگيرند مردان فروغ

وليکن پشوتن شناسد که شاه

چه فرمود تا من برفتم به راه

گر اکنون بيايم سوی خان تو

بوم شاد و پيروز مهمان تو

تو گردن بپيچی ز فرمان شاه

مرا تابش روز گردد سياه

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

به پرخاش خوی پلنگ آورم

فرامش کنم مهر نان و نمک

به من بر دگرگونه گردد فلک

وگر سربپيچم ز فرمان شاه

بدان گيتی آتش بود جايگاه

ترا آرزو گر چنين آمدست

يک امروز با می بساييم دست

که داند که فردا چه شايد بدن

بدين داستانی نبايد زدن

بدو گفت رستم که ايدون کنم

شوم جامه ی راه بيرون کنم

به يک هفته نخچير کردم همی

به جای بره گور خوردم همی

به هنگام خوردن مرا باز خوان

چون با دوده بنشينی از پيش خوان

ازان جايگه رخش را برنشست

دل خسته را اندر انديشه بست

بيامد دمان تا به ايوان رسيد

رخ زال سام نريمان بديد

بدو گفت کای مهتر نامدار

رسيدم به نزديک اسفنديار

سواريش ديدم چو سرو سهی

خردمند و با زيب و با فرهی

تو گفتی که شاه فريدون گرد

بزرگی دانايی او را سپرد

به ديدن فزون آمد از آگهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو رستم برفت از لب هيرمند

پرانديشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای

بيامد هم انگه به پرده سرای

چنين گفت با او يل اسفنديار

که کاری گرفتيم دشخوار خوار

به ايوان رستم مرا کار نيست

ورا نزد من نيز ديدار نيست

همان گر نيايد نخوانمش نيز

گر از ما يکی را برآيد قفيز

دل زنده از کشته بريان شود

سر از آشناييش گريان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار

برادر که يابد چو اسفنديار

به يزدان که ديدم شما را نخست

که يک نامور با دگر کين نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم ز اسفنديار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همی بر خرد ديو راه

تو آگاهی از کار دين و خرد

روانت هميشه خرد پرورد

بپرهيز و با جان ستيزه مکن

نيوشنده باش از برادر سخن

شنيدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگيش با مردمی بود جفت

نسايد دو پای ورا بند تو

نيايد سبک سوی پيوند تو

سوار جهان پور دستان سام

به بازی سراندر نيارد به دام

چنو پهلوانی ز گردنکشان

ندادست دانا به گيتی نشان

چگونه توان کرد پايش به بند

مگوی آنکه هرگز نيايد پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذير

سزد گر نگويد يل شيرگير

بترسم که اين کار گردد دراز

به زشتی ميان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری

به مردی و گردی تواناتری

يکی بزم جويد يکی رزم و کين

نگه کن که تا کيست با آفرين

چنين داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپيچم سر از شهريار

بدين گيتی اندر نکوهش بود

همان پيش يزدان پژوهش بود

دو گيتی به رستم نخواهم فروخت

کسی چشم دين را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چيز کامد ز پند

تن پاک و جان ترا سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزين

دل شهرياران نيازد به کين

سپهبد ز خواليگران خواست خوان

کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت

ز رويين دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی ياد کرد

به ياد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم به ايوان خويش

ز خوردن نگه داشت پيمان خويش

چو چندی برآمد نيامد کسی

نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلير آب برتر گذشت

بخنديد و گفت ای برادر تو خوان

بيارای و آزادگان را بخوان

گرينست آيين اسفنديار

تو آيين اين نامدار ياددار

بفرمود تا رخش را زين کنند

همان زين به آرايش چين کنند

شوم باز گويم به اسفنديار

کجا کار ما را گرفتست خوار

نشست از بر رخش چون پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

بيامد دمان تا به نزديک آب

سپه را به ديدار او بد شتاب

هرانکس که از لشکر او را بديد

دلش مهر و پيوند او برگزيد

همی گفت هرکس که اين نامدار

نماند به کس جز به سام سوار

برين کوهه ی زين که آهنست

همان رخش گويی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پيل

برافشاند از تارک پيل نيل

کسی مرد ازين سان به گيتی نديد

نه از نامداران پيشين شنيد

خرد نيست اندر سر شهريار

که جويد ازين نامور کارزار

برين سان همی از پی تاج و گاه

به کشتن دهد نامداری چو ماه

به پيری سوی گنج يازان ترست

به مهر و به ديهيم نازان ترست

همی آمد از دور رستم چو شير

به زير اندرون اژدهای دلير

چو آمد به نزديک اسفنديار

هم انگه پذيره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان

نوآيين و نوساز و فرخ جوان

خرامی نيرزيد مهمان تو

چنين بود تا بود پيمان تو

سخن هرچ گويم همه ياد گير

مشو تيز با پير بر خيره خير

همی خويشتن را بزرگ آيدت

وزين نامداران سترگ آيدت

همانا به مردی سبک داريم

به رای و به دانش تنک داريم

به گيتی چنان دان که رستم منم

فروزنده ی تخم نيرم منم

بخايد ز من چنگ ديو سپيد

بسی جاودان را کنم نااميد

بزرگان که ديدند ببر مرا

همان رخش غران هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چين

سواران جنگی و مردان کين

که از پشت زينشان به خم کمند

ربودم سر و پای کردم به بند

نگهدار ايران و توران منم

به هر جای پشت دليران منم

ازين خواهش من مشو بدگمان

مدان خويشتن برتر از آسمان

من از بهر اين فر و اورند تو

بجويم همی رای و پيوند تو

نخواهم که چون تو يکی شهريار

تبه دارد از چنگ من روزگار

که من سام يل رابخوانم دلير

کزو بيشه بگذاشتی نره شير

به گيتی منم زو کنون يادگار

دگر شاهزاده يل اسفنديار

بسی پهلوان جهان بوده ام

سخنها ز هر گونه بشنوده ام

سپاسم ز يزدان که بگذشت سال

بديدم يکی شاه فرخ همال

که کين خواهد از مرد ناپاک دين

جهانی بروبر کنند آفرين

توی نامور پرهنر شهريار

به جنگ اندرون افسر کارزار

بخنديد از رستم اسفنديار

بدو گفت کای پور سام سوار

شدی تنگدل چون نيامد خرام

نجستم همی زين سخن کام و نام

چنين گرم بد روز و راه دراز

نکردم ترا رنجه تندی مساز

همی گفتم از بامداد پگاه

به پوزش بسازم سوی داد راه

به ديدار دستان شوم شادمان

به تو شاد دارم روان يک زمان

کنون تو بدين رنج برداشتی

به دشت آمدی خانه بگذاشتی

به آرام بنشين و بردار جام

ز تندی و تيزی مبر هيچ نام

به دست چپ خويش بر جای کرد

ز رستم همی مجلس آرای کرد

جهانديده گفت اين نه جای منست

بجايی نشينم که رای منست

به بهمن بفرمود کز دست راست

نشستی بيارای ازان کم سزاست

چنين گفت با شاهزاده به خشم

که آيين من بين و بگشای چشم

هنر بين و اين نامور گوهرم

که از تخمه ی سام کنداورم

هنر بايد از مرد و فر و نژاد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

سزاوار من گر ترا نيست جای

مرا هست پيروزی و هوش و رای

ازان پس بفرمود فرزند شاه

که کرسی زرين نهد پيش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان

نشيند بر شهريار جوان

بيامد بران کرسی زر نشست

پر از خشم بويا ترنجی بدست

چنين گفت با رستم اسفنديار

که اين نيک دل مهتر نامدار

من ايدون شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ازان برگذشته نياکان تو

سرافراز و دين دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر ديوزاد

به گيتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همی رستخيز جهان داشتند

تنش تيره بد موی و رويش سپيد

چو ديدش دل سام شد نااميد

بفرمود تا پيش دريا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بيامد بگسترد سيمرغ پر

نديد اندرو هيچ آيين و فر

ببردش به جايی که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سيمرغ ناهار بود

تن زال پيش اندرش خوار بود

بينداختش پس به پيش کنام

به ديدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی

ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سيمرغ بر زال مهر

برو گشت زين گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشيد

برهنه سوی سيستانش کشيد

پذيرفت سامش ز بی بچگی

ز نادانی و ديوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من

نيای من و نيکخواهان من

ورا برکشيدند و دادند چيز

فراوان برين سال بگذشت نيز

يکی سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و ديدار اوی

به گردون برآمد چنين کار اوی

برين گونه ناپارسايی گرفت

بباليد و پس پادشاهی گرفت

بدو گفت رستم که آرام گير

چه گويی سخنهای نادلپذير

دلت بيش کژی بپالد همی

روانت ز ديوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

نگويد سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و بادانش و ني کنام

همان سام پور نريمان بدست

نريمان گرد از کريمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

به گيتی بدی خسرو تاجور

همانا شنيدستی آواز سام

نبد در زمانه چنو نيک نام

بکشتش به طوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نيابد رها

به دريا نهنگ و به خشکی پلنگ

ورا کس نديدی گريزان ز جنگ

به دريا سر ماهيان برفروخت

هم اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پيل را درکشيدی به دم

دل خرم از ياد او شدم دژم

و ديگر يکی ديو بد بدگمان

تنش بر زمين و سرش به آسمان

که دريای چين تا ميانش بدی

ز تابيدن خور زيانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی

سر از گنبد ماه بگذاشتی

به خورشيد ماهيش بريان شدی

ازو چرخ گردنده گريان نشدی

دو پتياره زين گونه پيچان شدند

ز تيغ يلی هر دو بيجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحاک بوديش پنجم پدر

ز شاهان گيتی برآورده سر

نژادی ازين نامورتر کراست

خردمند گردن نپيچد ز راست

دگر آنک اندر جهان سربسر

يلان را ز من جست بايد هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نيارند جست

همان عهد کيخسرو دادگر

که چون او نبست از کيان کس کمر

زمين را سراسر همه گشته ام

بسی شاه بيدادگر کشته ام

چو من برگذشتم ز جيحون بر آب

ز توران به چين آمد افراسياب

ز کاوس در جنگ هاماوران

به تنها برفتم به مازندران

نه ارژنگ ماندم نه ديو سپيد

نه سنجه نه اولاد غندی نه بيد

همی از پی شاه فرزند را

بکشتم دلير خردمند را

که گردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال

همی پهلوان بودم اندر جهان

يکی بود با آشکارم نهان

به سام فريدون فر خنژاد

که تاج بزرگی به سر بر نهاد

ز تخت اندرآورد ضحاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نيا

ببرد از جهان دانش و کيميا

سه ديگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمی روز هرگز نبود

پی مرد بی راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشير و گرز گران

بدان گفتم اين تا بدانی همه

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسيده نوی

اگر چند با فر کيخسروی

تن خويش بينی همی در جهان

نه ای آگه از کارهای نهان

چو بسيار شد گفتها می خوريم

به می جان انديشه را بشکريم

چو از رستم اسفنديار اين شنيد

بخنديد و شادان دلش بردميد

بدو گفت ازين رنج و کردار تو

شنيدم همه درد و تيمار تو

کنون کارهايی که من کرده ام

ز گردنکشان سر برآورده ام

نخستين کمر بستم از بهر دين

تهی کردم از بت پرستان زمين

کس از جنگجويان گيتی نديد

که از کشتگان خاک شد ناپديد

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی پشين

که کردی پدر بر پشين آفرين

پشين بود از تخمه ی کيقباد

خردمند شاهی دلش پر ز داد

همی رو چنين تا فريدون شاه

که شاه جهان بود و زيبای گاه

همان مادرم دختر قيصرست

کجا بر سر روميان افسرست

همان قيصر از سلم دارد نژاد

ز تخم فريدون با فر و داد

همان سلم پور فريدون گرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

بگويم من و کس نگويد که نيست

که بی راه بسيار و راه اندکيست

تو آنی که پيش نياکان من

بزرگان بيدار و پاکان من

پرستنده بودی همی با نيا

نجويم همی زين سخن کيميا

بزرگی ز شاهان من يافتی

چو در بندگی تيز بشتافتی

ترا بازگويم همه هرچ هست

يکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

ميان بسته دارم به مردی و بخت

هرانکس که رفت از پی دين به چين

بکردند زان پس برو آفرين

ازان پس که ما را به گفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسيد

شد از ترک روی زمين ناپديد

بياورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشايد ز بند گران

همان کار آهنگران دير بود

مرا دل بر آهنگ شمشير بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند بر هم شکستم به دست

گريزان شد ارجاسپ از پيش من

بران سان يکی نامدار انجمن

به مردی ببستم کمر بر ميان

همی رفتم از پس چو شير ژيان

شنيدی که در هفتخوان پيش من

چه آمد ز شيران و از اهرمن

به چاره به رويين دژ اندر شدم

جهانی بران گونه بر هم زدم

بجستم همه کين ايرانيان

به خون بزرگان ببستم ميان

به توران و چين آنچ من کرد هام

همان رنج و سختی که من برده ام

همانا نديدست گور از پلنگ

نه از شست ملاح کام نهنگ

ز هنگام تور و فريدون گرد

کس اندر جهان نام اين دژ نبرد

يکی تيره دژ بر سر کوه بود

که از برتری دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

به مردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمين بر زدم

برافراختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

به پيروزی دادگر يک خدای

به ايران چنان آمدم باز جای

که ما را به هر جای دشمن نماند

به بتخانه ها در برهمن نماند

به تنها تن خويش جستم نبرد

به پرخاش تيمار من کس نخورد

سخنها به ما بر کنون شد دراز

اگر تشنه ای جام می را فراز

چنين گفت رستم به اسفنديار

که کردار ماند ز ما يادگار

کنون داده باش و بشنو سخن

ازين نامبردار مرد کهن

اگر من نرفتی به مازندران

به گردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گيو و کاوس و طوس

شده گوش کر يکسر از بانگ کوس

که کندی دل و مغز ديو سپيد

که دارد به بازوی خويش اين اميد

سر جادوان را بکندم ز تن

ستودان نديدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ايران بدو شاد و او نيکبخت

مرا يار در هفتخوان رخش بود

که شمشير تيزم جها نبخش بود

وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پايش به بند گران

ببردم ز ايرانيان لشکری

به جايی که بد مهتری گر سری

بکشتم به جنگ اندرون شاهشان

تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تيمار دل خسته بود

بياوردم از بند کاوس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

به ايران بد افراسياب آن زمان

جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ايران کشيدم ز هاماوران

خود و شاه با لشکری بی کران

شب تيره تنها برفتم ز پيش

همه نام جستم نه آرام خويش

چو ديد آن درفشان درفش مرا

به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ايران و شد سوی چين

جهان شد پر از داد و پر آفرين

گر از يال کاوس خون آمدی

ز پشتش سياوش چون آمدی

وزو شاه کيخسرو پاک و راد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلير گرانمايه مرد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بايست خواند

ازو در جهان نام چندين نماند

چه نازی بدين تاج گشتاسپی

بدين تازه آيين لهراسپی

که گويد برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گويد مراکاين نيوش

به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن

بدين گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است

وزين نرم گفتن مرا کاهش است

ز تيزيش خندان شد اسفنديار

بيازيد و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پيلتن

چنانی که بشنيدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شير

برو يال چون اژدهای دلير

ميان تنگ و باريک همچون پلنگ

به ويژه کجا گرز گيرد به چنگ

بيفشارد چنگش ميان سخن

ز برنا بخنديد مرد کهن

ز ناخن فرو ريختش آب زرد

همانا نجنبيد زان درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست

چنين گفت کای شاه يزدان پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار

کجا پور دارد چو اسفنديار

خنک آنک چون تو پسر زايد او

همی فر گيتی بيفزايد او

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون

همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخنديد ازو فرخ اسفنديار

چنين گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپيچی و يادت نيايد ز بزم

چو من زين زرين نهم بر سپاه

به سر بر نهم خسروانی کلاه

به نيزه ز اسپت نهم بر زمين

ازان پس نه پرخاش جويی نه کين

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگويم که من زو نديدم گناه

بباشيم پيشش به خواهشگری

بسازيم هرگونه يی داوری

رهانم ترا از غم و درد و رنج

بيابی پس از رنج خوبی و گنج

بخنديد رستم ز اسفنديار

بدو گفت سير آيی از کارزار

کجا ديده ای رزم جنگاوران

کجا يافتی باد گرز گران

اگر بر جزين روی گردد سپهر

بپوشيد ميان دو تن روی مهر

به جای می سرخ کين آوريم

کمند نبرد و کمين آوريم

غو کوس خواهيم از آوای رود

به تيغ و به گوپال باشد درود

ببينی تو ای فرخ اسفنديار

گراييدن و گردش کارزار

چو فردا بيايی به دشت نبرد

به آورد مرد اندر آيد به مرد

ز باره به آغوش بردارمت

ز ميدان به نزديک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج

نهم بر سرت بر دل افروز تاج

کجا يافتستم من از کيقباد

به مينو همی جان او باد شاد

گشايم در گنج و هر خواسته

نهم پيش تو يکسر آراسته

دهم بی نيازی سپاه ترا

به چرخ اندر آرم کلاه ترا

ازان پس بيابم به نزديک شاه

گرازان و خندان و خرم به راه

به مردی ترا تاج بر سر نهم

سپاسی به گشتاسپ زين بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر ميان

چنانچون ببستم به پيش کيان

همه روی پاليز بی خو کنم

ز شادی تن خويش را نو کنم

چو تو شاه باشی و من پهلوان

کسی را به تن در نباشد روان

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که گفتار بيشی نيايد به کار

شکم گرسنه روز نيمی گذشت

ز گفتار پيکار بسيار گشت

بياريد چيزی که داريد خوان

کسی را که بسيار گويد مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

يل اسفنديار و گوان يکسره

ز هر سو نهادند پيشش بره

بفرمود مهتر که جام آوريد

به جای می پخته خام آوريد

ببينيم تا رستم اکنون ز می

چه گويد چه آرد ز کاوس کی

بياورد يک جام می ميگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به ياد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمه ی زرد گرد

همان جام را کودک ميگسار

بياورد پر باده ی شاهوار

چنين گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نيايد به آبت نياز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تيزی نبيند کهن بشکنی

پشوتن چنين گفت با ميگسار

که بی آب جامی می افگن بيار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامه ی رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنين گفت با او يل اسفنديار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

هميشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر اين کينه از مغز بيرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآيی سوی خان من

بوی شاد يک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پيش تو رهنمای آورم

بياسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی ياز و بازآر هوش

چنين گفت با او يل اسفنديار

که تخمی که هرگز نرويد مکار

تو فردا ببينی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خويش را نيز مستای هيچ

به ايوان شو و کار فردا بسيچ

ببينی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و ميگسار

چو از شهر زاول به ايران شوم

به نزديک شاه و دليران شوم

هنر بيش بينی ز گفتار من

مجوی اندرين کار تيمار من

دل رستم از غم پرانديشه شد

جهان پيش او چون يکی بيشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرين و بد

گزاينده رسمی نو آيين و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آيد ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهيدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آيد به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهرياری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برين بر پس از مرگ نفرين بود

همان نام من نيز بی دين بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگيرد کسی نيز نام

وليکن همی خوب گفتار من

ازين پس بگويند بر انجمن

چنين گفت پس با سرافراز مرد

که انديشه روی مرا زرد کرد

که چندين بگويی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آيد گزند

مگر کاسمانی سخن ديگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند ديوان پذيری همی

ز دانش سخن برنگيری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فريب بد شهريار

تو يکتادلی و نديده جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ايدونک گشتاسپ از روی بخت

نيابد همی سيری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختی پروراند ترا

به روی زمين يکسر انديشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تيشه کرد

که تا کيست اندر جهان نامدار

کجا سر نپيچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آيد گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شايد که بر تاج نفرين کنيم

وزين داستان خاک بالين کنيم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خويش

جز از بدگمانی نيايدت پيش

مکن شهريارا جوانی مکن

چنين بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهريارا نژند

مياور به جان خود و من گزند

ز يزدان و از روی من شرم دار

مخور بر تن خويشتن زينهار

ترا بی نيازيست از جنگ من

وزين کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گيتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنيد گردنکش اسفنديار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پيشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پير فريبنده کانا بود

وگر چند پيروز و دانا بود

تو چندين همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از يال بيرون کنی

تو خواهی که هرکس که اين بشنود

بدين خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشيار نيکی فزای

بگويند کو با خرام و نويد

بيامد ورا کرد چندی اميد

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نيافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو يابم اندر جهان خوب و زشت

بدويست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاينده باد

بدانديشگان را گزاينده باد

تو اکنون به خوبی به ايوان بپوی

سخن هرچ ديدی به دستان بگوی

سليحت همه جنگ را ساز کن

ازين پس مپيمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره ساز

مکن زين سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببينی به آوردگاه

که گيتی شود پيش چشمت سياه

بدانی که پيکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شيرخوی

ترا گر چنين آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خويش بشنيده ای

به گفتار ايشان بگرويده ای

که تيغ دليران بر اسفنديار

به آوردگه بر، نيايد به کار

ببينی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نيز با نامداران مرد

به خويی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنين گفت کای نامجوی

چرا تيز گشتی بدين گفت و گوی

چو فردا بيابی به دشت نبرد

ببينی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زيرم اسپی چوکوه

يگانه يکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد يابد سرت

بگريد به درد جگر مادرت

وگر کشته آيی به آوردگاه

ببندمت بر زين برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهريار

نجويد به آوردگه کارزار

چو رستم بدر شد ز پرده سرای

زمانی همی بود بر در به پای

به کرياس گفت ای سرای اميد

خنک روز کاندر تو بد جمشيد

همايون بدی گاه کاوس کی

همان روز کيخسرو نيک پی

در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزايی نشست

شنيد اين سخنها يل اسفنديار

پياده بيامد بر نامدار

به رستم چنين گفت کای سرگرای

چرا تيز گشتی به پرده سرای

سزد گر برين بوم زابلستان

نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سير آيد از ميزبان

به زشتی برد نام پاليزبان

سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشيد را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدی پرده و سايه ی بارگاه

کجا راه يزدان همی بازجست

همی خواستی اختران را درست

زمين زو سراسر پرآشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مايه دار تو گشتاسپ است

به پيش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته به يک دست او زردهشت

که با زند واست آمدست از بهشت

به ديگر پشوتن گو نيک مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

به پيش اندرون فرخ اسفنديار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نيک مردان بدو زنده شد

بد از بيم شمشير او بنده شد

بيامد بدر پهلوان سوار

پس اندر همی ديدش اسفنديار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردی و گردی نشايد نهفت

نديدم بدين گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خيزد از کارزار

يکی ژنده پيل است بر کوه گنگ

اگر با سليح اندر آيد به جنگ

اگر با سليح نبردی بود

همانا که آيين مردی بود

به بالا همی بگذرد فر و زيب

بترسم که فردا ببيند نشيب

همی سوزد از مهر فرش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بيايد به آوردگاه

کنم روز روشن بروبر سياه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گويمت ای برادر مکن

ترا گفتم و بيش گويم همی

که از راستی دل نشويم همی

ميازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نيارد به آزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا به ايوان او بی سپاه

بايوان او روز فرخ کنيم

سخن هرچ گويند پاسخ کنيم

همه کار نيکوست زو در جهان

ميان کهان و ميان مهان

همی سر نپيچد ز فرمان تو

دلش راست بينم به پيمان تو

تو با او چه گويی به کين و به خشم

بشوی از دلت کين وز خشم چشم

يکی پاسخ آوردش اسفنديار

که بر گوشه ی گلستان رست خار

چنين گفت کز مردم پاک دين

همانا نزيبد که گويد چنين

گر ايدونک دستور ايران توی

دل و گوش و چشم دليران توی

همی خوب داری چنين راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تيمار ما باد گشت

همان دين زردشت بيداد گشت

که گويد که هر کو ز فرمان شاه

بپيچد به دوزخ بود جايگاه

مرا چند گويی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بيزار شو

تو گويی و من خود چنين کی کنم

که از رای و فرمان او پی کنم

گر ايدونک ترسی همی از تنم

من امروز ترس ترا بشکنم

کسی بی زمانه به گيتی نمرد

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

تو فردا ببينی که بر دشت جنگ

چه کار آورم پيش چنگی پلنگ

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چنين چند گويی تو از کارزار

که تا تو رسيدی به تير و کمان

نبد بر تو ابليس را اين گمان

به دل ديو را راه دادی کنون

همی نشنوی پند اين رهنمون

دلت خيره بينم همی پر ستيز

کنون هرچ گفتم همه ريزريز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدين سان کز انديشه ها بگسلم

دو جنگی دو شير و دو مرد دلير

چه دانم که پشت که آيد به زير

ورا نامور هيچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

چو رستم بيامد به ايوان خويش

نگه کرد چندی به ديوان خويش

زواره بيامد به نزديک اوی

ورا ديد پژمرده و زردروی

بدو گفت رو تيغ هندی بيار

يکی جوشن و مغفری نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بياورد گنجور او از نهفت

چو رستم سليح نبردش بديد

سرافشاند و باد از جگر برکشيد

چنين گفت کای جوشن کارزار

برآسودی از جنگ يک روزگار

کنون کار پيش آمدت سخت باش

به هر جای پيراهن بخت باش

چنين رزمگاهی که غران دو شير

به جنگ اندر آيند هر دو دلير

کنون تا چه پيش آرد اسفنديار

چه بازی کند در دم کارزار

چو بشنيد دستان ز رستم سخن

پرانديشه شد جان مرد کهن

بدو گفت کای نامور پهلوان

چه گفتی کزان تيره گشتم روان

تو تا بر نشستی بزين نبرد

نبودی مگر نيک دل رادمرد

هميشه دل از رنج پرداخته

به فرمان شاهان سرافراخته

بترسم که روزت سرآيد همی

گر اختر به خواب اندر آيد همی

همی تخم دستان ز بن برکنند

زن و کودکان را به خاک افگنند

به دست جوانی چو اسفنديار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند به زاولستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

ور ايدونک او را رسد زين گزند

نباشد ترا نيز نام بلند

همی هرکسی داستانها زنند

برآورده نام ترا بشکرند

که او شهرياری ز ايران بکشت

بدان کو سخن گفت با وی درشت

همی باش در پيش او بر به پای

وگرنه هم اکنون بپرداز جای

به بيغوله يی شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان

کزين بد ترا تيره گردد روان

بپرهيز ازين شهريار جوان

به گنج و به رنج اين روان بازخر

مبر پيش ديبای چينی تبر

سپاه ورا خلعت آرای نيز

ازو باز خر خويشتن را به چيز

چو برگردد او از لب هيرمند

تو پای اندر آور به رخش بلند

چو ايمن شدی بندگی کن به راه

بدان تا ببينی يکی روی شاه

چو بيند ترا کی کند شاه بد

خود از شاه کردار بد کی سزد

بدو گفت رستم که ای مرد پير

سخنها برين گونه آسان مگير

به مردی مرا سال بسيار گشت

بد و نيک چندی بسر بر گذشت

رسيدم به ديوان مازندران

به رزم سواران هاماوران

همان رزم کاموس و خاقان چين

که لرزان بدی زير ايشان زمين

اگر من گريزم ز اسفنديار

تو در سيستان کاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم به روز نبرد

سر هور و ماه اندرآرم به گرد

ز خواهش که گفتی بسی رانده ام

بدو دفتر کهتری خوانده ام

همی خوار گيرد سخنهای من

بپيچد سر از دانش و رای من

گر او سر ز کيوان فرود آردی

روانش بر من درود آردی

ازو نيستی گنج و گوهر دريغ

نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

سخن چند گفتم به چندين نشست

ز گفتار باد است ما را به دست

گر ايدونک فردا کند کارزار

دل از جان او هيچ رنجه مدار

نپيچم به آورد با او عنان

نه گوپال بيند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوی

بنيرو نگيرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش

به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بيارم نشانم بر تخت ناز

ازان پس گشايم در گنج باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چهارم چو از چرخ گيتی فروز

بيندازد آن چادر لاژورد

پديد آيد از جام ياقوت زرد

سبک باز با او ببندم کمر

وز ايدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دل افروز تاج

ببندم کمر پيش او بنده وار

نجويم جدايی ز اسفنديار

تو دانی که من پيش تخت قباد

چه کردم به مردی تو داری به ياد

بخنديد از گفت او زال زر

زمانی بجنبيد ز انديشه سر

بدو گفت زال ای پسر اين سخن

مگوی و جدا کن سرش را ز بن

که ديوانگان اين سخن بشنوند

بدين خام گفتار تو نگروند

قبادی به جايی نشسته دژم

نه تخت و کلاه و نه گنج کهن

چو اسفندياری که فعفور چين

نويسد همی نام او بر نگين

تو گويی که از باره بردارمش

به بر بر سوی خان زال آرمش

نگويد چنين مردم سالخورد

به گرد در ناسپاسی مگرد

بگفت اين و بنهاد سر بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت کای داور کردگار

بگردان تو از ما بد روزگار

برين گوه تا خور برآمد ز کوه

نيامد زبانش ز گفتن ستوه

چو شد روز رستم بپوشيد گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندی به فتراک زين بر ببست

بران باره ی پيل پيکر نشست

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش

بدو گفت رو لشکر آرای باش

بر کوهه ی ريگ بر پای باش

بيامد زواره سپه گرد کرد

به ميدان کار و به دشت نبرد

تهمتن همی رفت نيزه به دست

چو بيرون شد از جايگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرين

که بی تو مباد اسپ و گوپال و زين

همی رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهی کسش

بيامد چنان تا لب هيرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوی لشکر شاه ايران براند

چنين گفت پس با زواره به راز

که مرديست اين بدرگ ديوساز

بترسم که بااو نيارم زدن

ندانم کزين پس چه شايد بدن

تو اکنون سپه را هم ايدر بدار

شوم تا چه پيش آورد روزگار

اگر تند يابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان

به تنها تن خويش جويم نبرد

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پيروز و شاد

که باشد هميشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همی ماند از کار گيتی شگفت

خروشيد کای فرخ اسفنديار

هماوردت آمد برآرای کار

چو بشنيد اسفنديار اين سخن

ازان شير پرخاشجوی کهن

بخنديد و گفت اينک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

همان ترکش و نيزه ی جنگجوی

ببردند و پوشيد روشن برش

نهاد آن کلاه کيی بر سرش

بفرمود تا زين بر اسپ سياه

نهادند و بردند نزديک شاه

چو جوشن بپوشيد پرخاشجوی

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

ز خاک سياه اندر آمد به زين

بسان پلنگی که بر پشت گور

نشيند برانگيزد از گور شور

سپه در شگفتی فروماندند

بران نامدار آفرين خواندند

همی شد چو نزد تهمتن رسيد

مر او را بران باره تنها بديد

پس از بارگی با پشوتن بگفت

که ما را نبايد بدو يار و جفت

چو تنهاست ما نيز تنها شويم

ز پستی بران تند بالا شويم

بران گونه رفتند هر دو به رزم

تو گفتی که اندر جهان نيست بزم

چو نزديک گشتند پير و جوان

دو شير سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از باره ی هر دو مرد

تو گفتی بدريد دشت نبرد

چنين گفت رستم به آواز سخت

که ای شاه شادان دل و ني کبخت

ازين گونه مستيز و بد را مکوش

سوی مردمی ياز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ريختن

برين گونه سختی برآويختن

بگو تا سوار آورم زابلی

که باشند با خنجر کابلی

برين رزمگه شان به جنگ آوريم

خود ايدر زمانی درنگ آوريم

بباشد به کام تو خون ريختن

ببينی تگاپوی و آويختن

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که چندين چه گويی چنين نابکار

ز ايوان به شبگير برخاستی

ازين تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فريب

همانا بديدی به تنگی نشيب

چه بايد مرا جنگ زابلستان

وگر جنگ ايران و کابلستان

مبادا چنين هرگز آيين من

سزا نيست اين کار در دين من

که ايرانيان را به کشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پيشرو هرک جنگ آيدم

وگر پيش جنگ نهنگ آيدم

ترا گر همی يار بايد بيار

مرا يار هرگز نيايد به کار

مرا يار در جنگ يزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توی جنگجوی و منم جنگخواه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

ببينيم تا اسپ اسفنديار

سوی آخر آيد همی بی سوار

وگر باره ی رستم جنگجوی

به ايوان نهد بی خداوند روی

نهادند پيمان دو جنگی که کس

نباشد بران جنگ فريادرس

نخستين به نيزه برآويختند

همی خون ز جوشن فرو ريختند

چنين تا سنانها به هم برشکست

به شمشير بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نيروی اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تيغهای گران

چو شيران جنگی برآشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فروماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فروبرده سر

همی زور کرد اين بران آن برين

نجنبيد يک شير بر پشت زين

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چا کچاک

بدانگه که رزم يلان شد دراز

همی دير شد رستم سرفراز

زواره بياورد زان سو سپاه

يکی لشکری داغ دل کينه خواه

به ايرانيان گفت رستم کجاست

برين روز بيهوده خامش چراست

شما سوی رستم به جنگ آمديد

خرامان به چنگ نهنگ آمديد

همی دست رستم نخواهيد بست

برين رزمگه بر نشايد نشست

زواره به دشنام لب برگشاد

همی کرد گفتار ناخوب ياد

برآشفت ازان پور اسفنديار

سواری بد اسپ افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام

سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار

زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنين گفت کری گو برمنش

به فرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را يل اسفنديار

چنين با سگان ساختن کارزار

که پيچد سر از رای و فرمان او

که يارد گذشتن ز پيمان او

اگر جنگ بر نادرستی کنيد

به کار اندرون پيش دستی کنيد

ببينيد پيکار جنگاوران

به تيغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود کاندر نهيد

سران را ز خون بر سر افسر نهيد

زواره بيامد به پيش سپاه

دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ايرانيان بی شمار

چو نوش آذر آن ديد بر ساخت کار

سمند سرافراز را بر نشست

بيامد يکی تيغ هندی به دست

يکی نامور بود الوای نام

سرافراز و اسپ افگن و شادکام

کجا نيزه ی رستم او داشتی

پس پشت او هيچ نگذاشتی

چو از دور نو شآذر او را بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

يکی تيغ زد بر سر و گردنش

بدو نيمه شد پيل پيکر تنش

زواره برانگيخت اسپ نبرد

به تندی به نو شآذر آواز کرد

که او را فگندی کنون پای دار

چو الوای را من نخوانم سوار

زواره يکی نيزه زد بر برش

به خاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش آذر نامور کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گريان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشيرزن

برانگيخت آن باره ی پيلتن

برفت از ميان سپه پيش صف

ز درد جگر بر لب آورده کف

وزان سو فرامرز چون پيل مست

بيامد يکی تيغ هندی به دست

برآويخت با او همی مهرنوش

دو رويه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان

يکی شاهزاده دگر پهلوان

چو شيران جنگی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

در آوردگه تيز شد مهرنوش

نبودش همی با فرامرز توش

بزد تيغ بر گردن اسپ خويش

سر بادپای اندرافگند پيش

فرامرز کردش پياده تباه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته ديد

زمين زير او چون گل آغشته ديد

بيامد دوان نزد اسفنديار

به جايی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شير ژيان

سپاهی به جنگ آمد از سگزيان

دو پور تو نوش آذر و مهرنوش

به خواری به سگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

جوانان و ک یزادگان زير گرد

برين تخمه اين ننگ تا جاودان

بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بيدارتر شد ز خشم

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنين گفت کای بدنشان

چنين بود پيمان گردنکشان

تو گفتی که لشکر نيارم به جنگ

ترا نيست آرايش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار

نترسی که پرسند روز شمار

ندانی که مردان پيمان شکن

ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزی دو پور مرا کشته اند

بران خيرگی باز برگشته اند

چو بشنيد رستم غمی گشت سخت

بلرزيد برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد

به خورشيد و شمشير و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرمود هام

کسی کين چنين کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نيز بسته دو دست

بيارم بر شاه يزدان پرست

به خون گرانمايگانشان بکش

مشوران ازين رای بيهوده هش

چنين گفت با رستم اسفنديار

که بر کين طاوس نر خون مار

بريزيم ناخوب و ناخوش بود

نه آيين شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چار هی خويش ساز

که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هردو رانت به تير

برآميزم اکنون چو با آب شير

بدان تا کس از بندگان زين سپس

نجويند کين خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به نزديک شاهت برم بی درنگ

بدو گفت رستم کزين گفت و گوی

چه باشد مگر کم شود آبروی

به يزدان پناه و به يزدان گرای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

کمان برگرفتند و تير خدنگ

ببردند از روی خورشيد رنگ

ز پيکان همی آتش افروختند

به بر بر زره را همی دوختند

دل شاه ايران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی به سوی کمان

نرستی کس از تير او بی گمان

به رنگ طبرخون شدی اين جهان

شدی آفتاب از نهيبش نهان

يکی چرخ را برکشيد از شگاع

تو گفتی که خورشيد شد در شراع

به تيری که پيکانش الماس بود

زره پيش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تير بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش ازان تيرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفنديار

نيامد برو تير رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چنين با خداوند بيگانه شد

به بالا ز رستم همی رفت خون

بشد سست و لرزان که بيستون

بخنديد چون ديدش اسفنديار

بدو گفت کای رستم نامدار

چرا گم شد آن نيروی پيل مست

ز پيکان چرا پيل جنگی بخست

کجا رفت آن مردی و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

گريزان به بالا چرا برشدی

چو آواز شير ژيان بشندی

چرا پيل جنگی چو روباه گشت

ز رزمت چنين دست کوتاه گشت

تو آنی که ديو از تو گريان شدی

دد از تف تيغ تو بريان شدی

زواره پی رخش ناگه بديد

کزان رود با خستگی در کشيد

سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته ديد

همه خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت خيز اسپ من برنشين

که پوشد ز بهر تو خفتان کين

بدو گفت رو پيش دستان بگوی

کزين دوده ی سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چار هی کار چيست

برين خستگيها بر آزار کيست

که گر من ز پيکان اسفنديار

شبی را سرآرم بدين روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من

ز مادر بزادم بدين انجمن

چو رفتی همی چاره ی رخش ساز

من آيم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پيش برادر برفت

دو ديده سوی رخش بنهاد تفت

به پستی همی بود اسفنديار

خروشيد کای رستم نامدار

به بالا چنين چند باشی به پای

که خواهد بدن مر ترا رهنمای

کمان بفگن از دست و ببر بيان

برآهنج و بگشای تيغ از ميان

پشيمان شو و دست را ده به بند

کزين پس تو از من نيابی گزند

بدين خستگی نزد شاهت برم

ز کردارها بی گناهت برم

وگر جنگ جويی تو اندرز کن

يکی را نگهبان اين مرز کن

گناهی که کردی ز يزدان بخواه

سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای

چو بيرون شوی زين سپنجی سرای

چنين گفت رستم که بيگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تيره هرگز که جويد نبرد

تو اکنون بدين رامشی بازگرد

من اکنون چنين سوی ايوان شوم

بياسايم و يک زمان بغنوم

ببندم همه خستگيهای خويش

بخوانم کسی را که دارم به پيش

زواره فرامرز و دستان سام

کسی را ز خويشان که دارند نام

بسازم کنون هرچ فرمان تست

همه راستی زير پيمان تست

بدو گفت رويين تن اسفنديار

که ای برمنش پير ناسازگار

تو مردی بزرگی و زور آزمای

بسی چاره دانی و نيرنگ و رای

بديدم همه فر و زيب ترا

نخواهم که بينم نشيب ترا

به جان امشبی دادمت زينهار

به ايوان رسی کام کژی مخار

سخن هرچ پذرفتی آن را بکن

ازين پس مپيمای با من سخن

بدو گفت رستم که ايدون کنم

چو بر خستگيها بر افسون کنم

چو برگشت از رستم اسفنديار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتی به رود

همی داد تن را ز يزدان درود

همی گفت کای داور داد و پاک

گر از خستگيها شوم من هلاک

که خواهد ز گردنکشان کين من

که گيرد دل و راه و آيين من

چو اسفنديار از پسش بنگريد

بران روی رودش به خشکی بديد

همی گفت کين را مخوانيد مرد

يکی ژنده پيلست با دار و برد

گذر کرد پر خستگيها بر آب

ازان زخم پيکان شده پرشتاب

شگفتی بمانده بد اسفنديار

همی گفت کای داور کامگار

چنان آفريدی که خود خواستی

زمان و زمين را بياراستی

بدانگه که شد نامور باز جای

پشوتن بيامد ز پرد هسرای

ز نوش آذر گرد وز مهر نوش

خروشيدنی بود با درد و جوش

سراپرده ی شاه پر خاک بود

همه جامه ی مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفنديار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

همی گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان

چنين گفت پس با پشوتن که خيز

برين کشتگان آب چندين مريز

که سودی نبينم ز خون ريختن

نشايد به مرگ اندر آويختن

همه مرگ راايم برنا و پير

به رفتن خرد بادمان دستگير

به تابوت زرين و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

پيامی فرستاد نزد پدر

که آن شاخ رای تو آمد به بر

تو کشتی به آب اندر انداختی

ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش آذر و مهرنوش

ببينی تو در آز چندين مکوش

به چرم اندر است گاو اسفنديار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهای رستم همه يادکرد

چنين گفت پس با پشوتن که شير

بپيچد ز چنگال مرد دلير

به رستم نگه کردم امروز من

بران برز بالای آن پيلتن

ستايش گرفتم به يزدان پاک

کزويست اميد و زو بيم و باک

که پروردگار آن چنان آفريد

بران آفرين کو جهان آفريد

چنين کارها رفت بر دست او

که دريای چين بود تا شست او

همی برکشيدی ز دريا نهنگ

به دم در کشيدی ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را به تير

که از خون او خاک شد آبگير

ز بالا پياده به پيمان برفت

سوی رود با گبر و شمشير تفت

برآمد چنان خسته زان آبگير

سراسر تنش پر ز پيکان تير

برآنم که چون او به ايوان رسد

روانش ز ايوان به کيوان رسد

وزان روی رستم به ايوان رسيد

مر او را بران گونه دستان بديد

زواره فرامرز گريان شدند

ازان خستگيهاش بريان شدند

ز سربر همی کند رودابه موی

بر آواز ايشان همی خست روی

زواره به زودی گشادش ميان

ازو برکشيدند ببر بيان

هرانکس که دانا بد از کشورش

نشستند يکسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پيش اوی

ببردند و هرکس که بد چاره جوی

گرانمايه دستان همی کند موی

بران خستگيها بماليد روی

همی گفت من زنده با پير سر

بديدم بدين سان گرامی پسر

بدو گفت رستم کزين غم چه سود

که اين ز آسمان بودنی کار بود

به پيش است کاری که دشوارتر

وزو جان من پر ز تيمارتر

که هرچند من بيش پوزش کنم

که اين شيردل را فروزش کنم

نجويد همی جز همه ناخوشی

به گفتار و کردار و گردنکشی

رسيدم ز هر سو به گرد جهان

خبر يافتم ز آشکار و نهان

گرفتم کمربند ديو سپيد

زدم بر زمين همچو يک شاخ بيد

نتابم همی سر ز اسفنديار

ازان زور و آن بخشش کارزار

خدنگم ز سندان گذر يافتی

زبون داشتی گر سپر يافتی

زدم چند بر گبر اسفنديار

گراينده دست مرا داشت خوار

همان تيغ من گر بديدی پلنگ

نهان داشتی خويشتن زير سنگ

نبرد همی جوشن اندر برش

نه آن پاره ی پرنيان بر سرش

سپاسم ز يزدان که شب تيره شد

دران تيرگی چشم او خيره شد

به رستم من از چنگ آن اژدها

ندانم کزين خسته آيم رها

چه انديشم اکنون جزين نيست رای

که فردا بگردانم از رخش پای

به جايی شوم کو نيايد نشان

به زابلستان گر کند سرفشان

سرانجام ازان کار سير آيد او

اگرچه ز بد سير دير آيد او

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

سخن چون به ياد آوری هوش دار

همه کارهای جهان را در است

مگر مرگ کانرا دری ديگر است

يکی چاره دانم من اين را گزين

که سيمرغ را يار خوانم برين

گر او باشدم زين سخن رهنمای

بماند به ما کشور و بوم و جای

ببودند هر دو بران رای مند

سپهبد برآمد به بالا بلند

از ايوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشيار و گرد

فسونگر چو بر تيغ بالا رسيد

ز ديبا يکی پر بيرون کشيد

ز مجمر يکی آتشی برفروخت

به بالای آن پر لختی بسوخت

چو پاسی ازان تيره شب درگذشت

تو گفتی چو آهن سياه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگريد

درخشيدن آتش تيز ديد

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پيش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

به پيشش سه مجمر پر از بوی کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

بدو گفت سيمرغ شاها چه بود

که آمد ازين سان نيازت به دود

چنين گفت کاين بد به دشمن رساد

که بر من رسيد از بد بدنژاد

تن رستم شيردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بيم جانست و بس

بران گونه خسته نديدست کس

همان رخش گويی که بيجان شدست

ز پيکان تنش زار و بيجان شدست

بيامد برين کشور اسفنديار

نکوبد همی جز در کارزار

نجويد همی کشور و تاج و تخت

برو بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سيمرغ کای پهلوان

مباش اندرين کار خسته روان

سزد گر نمايی به من رخش را

همان سرفراز جهان بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال

که لختی به چاره برافراز يال

بفرمای تا رخش را همچنان

بيارند پيش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسيد

همان مرغ روشن دل او را بديد

بدو گفت کای ژنده پيل بلند

ز دست که گشتی بدين سان نژند

چرا رزم جستی ز اسفنديار

چرا آتش افگندی اندر کنار

بدو گفت زال ای خداوند مهر

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ايدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جای جست

همه سيستان پاک ويران کنند

به کام دليران ايران کنند

شود کنده اين تخمه ی ما ز بن

کنون بر چه رانيم يکسر سخن

نگه کرد مرغ اندران خستگی

بديد اندرو راه پيوستگی

ازو چار پيکان به بيرون کشيد

به منقار از ان خستگی خون کشيد

بران خستگيها بماليد پر

هم اندر زمان گشت با زيب و فر

بدو گفت کاين خستگيها ببند

همی باش يکچند دور از گزند

يکی پر من تر بگردان به شير

بمال اندران خستگيهای تير

بران همنشان رخش را پيش خواست

فرو کرد منقار بر دست راست

برون کرد پيکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جايی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش

بخنديد شادان دل تاج بخش

بدو گفت مرغ ای گو پيلتن

توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفنديار

که او هست رويين تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان تر آيد ز ننگ

وگر بازمانم به جايی ز جنگ

چنين داد پاسخ کز اسفنديار

اگر سر بجا آوری نيست عار

که اندر زمانه چنويی نخاست

بدو دارد ايران همی پشت راست

بپرهيزی از وی نباشد شگفت

مرا از خود اندازه بايد گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه

به دستان و شمشير کردش تباه

اگر با من اکنون تو پيمان کنی

سر از جنگ جستن پشمان کنی

نجويی فزونی به اسفنديار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ايدونک او را بيامد زمان

نينديشی از پوزش بی گمان

پس انگه يکی چاره سازم ترا

به خورشيد سر برفرازم ترا

چو بشنيد رستم دلش شاد شد

از انديشه ی بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تيغ بارد هوا بر سرم

چنين گفت سيمرغ کز راه مهر

بگويم کنون باتو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفنديار

بريزد ورا بشکرد روزگار

همان نيز تا زنده باشد ز رنج

رهايی نيابد نماندش گنج

بدين گيتيش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

شگفتی نمايم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشين

يکی خنجر آبگون برگزين

چو بشنيد رستم ميان را ببست

وزان جايگه رخش را برنشست

به سيمرغ گفت ای گزين جهان

چه خواهد برين مرگ ما ناگهان

جهان يادگارست و ما رفتنی

به گيتی نماند بجز مردمی

به نام نکو گر بميرم رواست

مرا نام بايد که تن مرگ راست

کجا شد فريدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه

برفتند و ما را سپردند جای

جهان را چنين است آيين و رای

همی راند تا پيش دريا رسيد

ز سيمرغ روی هوا تيره ديد

چو آمد به نزديک دريا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

به رستم نمود آن زمان راه خشک

همی آمد از باد او بوی مشک

بماليد بر ترکش پر خويش

بفرمود تا رستم آمدش پيش

گزی ديد بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخی گزين راست تر

سرش برترين و تنش کاس تتر

بدان گز بود هوش اسفنديار

تو اين چوب را خوار مايه مدار

بر آتش مرين چوب را راست کن

نگه کن يکی نغز پيکان کهن

بنه پر و پيکان و برو بر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببريد رستم تن شاخ گز

بيامد ز دريا به ايوان و رز

بران کار سيمرغ بد رهنمای

همی بود بر تارک او به پای

بدو گفت اکنون چو اسفنديار

بيايد بجويد ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی

مکوب ايچ گونه در کاستی

مگر بازگردد به شيرين سخن

بياد آيدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان

به رنج و به سختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذيردت

همی از فرومايگان گيردت

به زه کن کمان را و اين چوب گز

بدين گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار وز خويشتن پود کرد

ازان جايگه نيک دل برپريد

چو اندر هوا رستم او را بديد

يکی آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

يکی تيز پيکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

سپيده همانگه ز که بر دميد

ميان شب تيره اندر چميد

بپوشيد رستم سليح نبرد

همی از جهان آفرين ياد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کين جويد از رزم اسفنديار

بدو گفت برخيز ازين خواب خوش

برآويز با رستم کينه کش

چو بشنيد آوازش اسفنديار

سليح جهان پيش او گشت خوار

چنين گفت پس با پشوتن که شير

بپيچد ز چنگال مرد دلير

گمانی نبردم که رستم ز راه

به ايوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زيراندرش

ز پيکان نبود ايچ پيدا برش

شنيدم که دستان جادوپرست

به هنگام يازد به خورشيد دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس اين با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تيمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده ای

همانا به شب خواب نشمرد های

ميان جهان اين دو يل را چه بود

که چندين همی رنج بايد فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کين آورد هر زمان نو به نو

بپوشيد جوشن يل اسفنديار

بيامد بر رستم نامدار

خروشيد چون روی رستم بديد

که نام تو باد از جهان ناپديد

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نيرنگ زالی بدين سان درست

وگرنه که پايت همی گور جست

بکوبمت زين گونه امروز يال

کزين پس نبيند ترا زنده زال

چنين گفت رستم به اسفنديار

که ای سير ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار يزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بيداد کوشی همی

دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشيد و ماه و به استا و زند

که دل را نرانی به راه گزند

نگيری به ياد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بيابی ببينی يکی خان من

روندست کام تو بر جان من

گشايم در گنج ديرينه باز

کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگيهای خويش

به گنجور ده تا براند ز پيش

برابر همی با تو آيم به راه

کنم هرچ فرمان دهی پيش شاه

اگر کشتنيم او کشد شايدم

همان نيز اگر بند فرمايدم

همی چاره جويم که تا روزگار

ترا سير گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پيشی چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت

چنين داد پاسخ که مرد فريب

نيم روز پرخاش و روز نهيب

اگر زنده خواهی که ماند به جای

نخستين سخن بند بر نه به پای

از ايوان و خان چند گويی همی

رخ آشتی را بشويی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهريارا ز بيداد ياد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نيايد ازين کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان ياره ی زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش لب

پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت کنيزک دهم خلخی

که زيبای تاج اند با فرخی

دگر گنج سام نريمان و زال

گشايم به پيش تو ای ب یهمال

همه پاک پيش تو گرد آورم

ز زابلستان نيز مرد آورم

که تا مر ترا نيز فرمان کنند

روان را به فرمان گروگان کنند

ازان پس به پيشت پرستارورا

دوان با تو آيم بر شهريار

ز دل دور کن شهريارا تو کين

مکن ديو را با خرد همنشين

جز از بند ديگر ترا دست هست

بمن بر که شاهی و يزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد

بماند به من وز تو انجام بد

به رستم چنين گفت اسفنديار

که تا چندگويی سخن نابکار

مرا گويی از راه يزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان

بگردد سرآيد بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش (و) کارزار

به پيشم دگرگونه پاسخ ميار

به تندی به پاسخ گو نامدار

چنين گفت کای پرهنر شهريار

همی خوار داری تو گفتار من

به خيره بجويی تو آزار من

چنين داد پاسخ که چند از فريب

همانا به تنگ اندر آمد نشيب

بدانست رستم که لابه به کار

نيايد همی پيش اسفنديار

کمان را به زه کرد و آن تير گز

که پيکانش را داده بد آب رز

همی راند تير گز اندر کمان

سر خويش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزاينده ی دانش و فر و زور

همی بينی اين پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندين بپيچم که اسفنديار

مگر سر بپيچاند از کارزار

تو دانی که بيداد کوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره اين گناهم مگير

توی آفريننده ی ماه و تير

چو خودکامه جنگی بديد آن درنگ

که رستم همی دير شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان

نشد سير جانت ز تير و کمان

ببينی کنون تير گشتاسپی

دل شير و پيکان لهراسپی

يکی تير بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سيمرغ فرموده بود

بزد تير بر چشم اسفنديار

سيه شد جهان پيش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه يزدان پرست

بيفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و يال اسپ سياه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنين گفت رستم به اسفنديار

که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رويين تنم

بلند آسمان بر زمين بر زنم

من از شست تو هشت تير خدنگ

بخوردم نناليدم از نام و ننگ

به يک تير برگشتی از کارزار

بخفتی بران باره ی نامدار

هم اکنون به خاک اندر آيد سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

هم انگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

زمانی همی بود تا يافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تير بگرفت و بيرون کشيد

همی پر و پيکانش در خون کشيد

همانگه به بهمن رسيد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

بيامد به پيش پشوتن بگفت

که پيکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پيل اندر آمد به خاک

دل ما ازين درد کردند چاک

برفتد هر دو پياده دوان

ز پيش سپه تا بر پهلوان

بديدند جنگی برش پر ز خون

يکی تير پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان به سر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن به خاک اندرون

بماليد رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان

که داند ز دي نآوران و مهان

چو اسفندياری که از بهر دين

به مردی برآهيخت شمشير کين

جهان کرد پاک از بد بت پرست

به بد کار هرگز نيازيد دست

به روز جوانی هلاک آمدش

سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گيتی به درد

پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبيند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همی خون ستردند زان شهريار

پشوتن بروبر همی مويه کرد

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای يل اسفنديار

جهانجوی و از تخمه ی شهريار

که کند اين چنين کوه جنگی ز جای

که افگند شير ژيان را ز پای

که کند اين پسنديده دندان پيل

که آگند با موج دريای نيل

چه آمد برين تخمه از چشم بد

که بر بدکنش بی گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آيين تو

توانايی و اختر و دين تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

نيامدت از پيل وز شير باک

کنون آمدت سودمندی به کار

که در خاک بيند ترا روزگار

که نفرين برين تاج و اين تخت باد

بدين کوشش بيش و اين بخت باد

که چو تو سواری دلير و جوان

سرافراز و دانا و روش نروان

بدين سان شود کشته در کارزار

به زاری سرآيد برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنين گفت پر دانش اسفنديار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خويشتن پيش من بر تباه

چنين بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدين سان منال

کجا شد فريدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک زاده نياکان ما

گزيده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشيدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای يزدان به جای آورم

خرد را بدين رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بيازيد چنگال تيز

نبد زو مرا روزگار گريز

اميد من آنست کاندر بهشت

دل افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدين گز که دارم به مشت

بدين چوب شد روزگارم به سر

ز سيمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نيرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفنديار اين سخن ياد کرد

بپيچيد و بگريست رستم به درد

چنين گفت کز ديو ناسازگار

ترا بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت يکسر سخن

ز مردی به کژی نيفگند بن

که تا من به گيتی کمر بسته ام

بسی رزم گردنکشان جسته ام

سواری نديدم چو اسفنديار

زره دار با جوشن کارزار

چو بيچاره برگشتم از دست اوی

بديدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بيچارگی

بدادم بدو سر به يکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سرآمد بينداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

ازين خاک تيره ببايد شدن

به پرهيز يک دم نشايد زدن

همانست کز گز بهانه منم

وزين تيرگی در فسانه منم

چنين گفت با رستم اسفنديار

که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهيز و خيز ايدر آی

که ما را دگرگونه تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من

بدانی سر مايه و ارز من

بکوشی و آن را بجای آوری

بزرگی برين رهنمای آوری

تهمتن به گفتار او داد گوش

پياده بيامد برش با خروش

همی ريخت از ديدگان آب گرم

همی مويه کردش به آوای نرم

چو دستان خبر يافت از رزمگاه

ز ايوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بيامد به دشت نبرد

دو ديده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بيهشان

برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه

که تاريک شد روی خورشيد و ماه

به رستم چنين گفت زال ای پسر

ترا بيش گريم به درد جگر

که ايدون شنيدم ز دانای چين

ز اخترشناسان ايران زمين

که هرکس که او خون اسفنديار

بريزد سرآيد برو روزگار

بدين گيتيش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

چنين گفت با رستم اسفنديار

که از تو نديدم بد روزگار

زمانه چنين بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گويم ببايد شنود

بهانه تو بودی پدر بد زمان

نه رستم نه سيمرغ و تير و کمان

مرا گفت رو سيستان را بسوز

نخواهم کزين پس بود نيمروز

بکوشيد تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم به رنج

کنون بهمن اين نامور پور من

خردمند و بيدار دستور من

بميرم پدروارش اندر پذير

همه هرچ گويم ترا يادگير

به زابلستان در ورا شاد دار

سخنهای بدگوی را ياد دار

بياموزش آرايش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگی و برخوردن از روزگار

چنين گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز به گيتی مبيناد کام

که بهمن ز من يادگاری بود

سرافرازتر شهرياری بود

تهمتن چو بشنيد بر پای خاست

ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زين سخن نگذرم

سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلارای تاج

ز رستم چو بشنيد گويا سخن

بدو گفت نوگير چون شد کهن

چنان دان که يزدان گوای منست

برين دين به رهنمای منست

کزين نيکويها که تو کرد های

ز شاهان پيشين که پرورده ای

کنون نيک نامت به بد بازگشت

ز من روی گيتی پرآواز گشت

غم آمد روان ترا بهره زين

چنين بود رای جها نآفرين

چنين گفت پس با پشوتن که من

نجويم همی زين جهان جز کفن

چو من بگذرم زين سپنجی سرای

تو لشکر بيارای و شو باز جای

چو رفتی به ايران پدر را بگوی

که چون کام يابی بهانه مجوی

زمانه سراسر به کام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت

اميدم نه اين بود نزديک تو

سزا اين بد از جان تاريک تو

جهان راست کردم به شمشير داد

به بد کس نيارست کرد از تو ياد

به ايران چو دين بهی راست شد

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به پيش سران پندها داديم

نهانی به کشتن فرستاديم

کنون زين سخن يافتی کام دل

بيارای و بنشين به آرام دل

چو ايمن شدی مرگ را دور کن

به ايوان شاهی يکی سور کن

ترا تخت سختی و کوشش مرا

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهانديده دهقان پير

که نگريزد از مرگ پيکان تير

مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد به راه

چو آيی بهم پيش داور شويم

بگوييم و گفتار او بشنويم

کزو بازگردی به مادر بگوی

که سير آمد از رزم پرخاشجوی

که با تير او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آيی ای مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مکن روی بر انجمن

مبين نيز چهر من اندر کفن

ز ديدار زاری بيفزايدت

کس از بخردان نيز نستايدت

همان خواهران را و جفت مرا

که جويا بدندی نهفت مرا

بگويی بدان پرهنر بخردان

که پدرود باشيد تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسيد

در گنج را جان من شد کليد

فرستادم اينک به نزديک او

که شرم آورد جان تاريک او

بگفت اين و برزد يکی تيز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم انگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افگنده بر تيره خاک

تهمتن بنزد پشوتن رسيد

همه جامه بر تن سراسر دريد

بر و جامه رستم همی پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

همی گفت زار ای نبرده سوار

نيا شاه جنگی پدر شهريار

به خوبی شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسيار بگريست با کشته گفت

که ای در جهان شاه بی يار و جفت

روان تو بادا ميان بهشت

بدانديش تو بدرود هرچ کشت

زواره بدو گفت کای نامدار

نبايست پذرفت زو زينهار

ز دهقان تو نشنيدی آن داستان

که ياد آرد از گفت هی باستان

که گر پروری بچه ی نره شير

شود تيزدندان و گردد دلير

چو سر برکشد زود جويد شکار

نخست اندر آيد به پروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد

نخستين ازان بد به زابل رسد

چو شد کشته شاهی چو اسفنديار

ببينند ازين پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد به زابلستان

بپيچند پيران کابلستان

نگه کن که چون او شود تاجدار

به پيش آورد کين اسفنديار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بدانديش و نيکی گمان

من آن برگزيدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام ياد آورد

گر او بد کند پيچد از روزگار

تو چشم بلا را به تندی مخار

يکی نغز تابوت کرد آهنين

بگسترد فرشی ز ديبای چين

بيندود يک روی آهن به قير

پراگند بر قير مشک و عبير

ز ديبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشيد روشن برش

ز پيروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بياورد رستم گزين

ز بالا فروهشته ديبای چين

دو اشتر بدی زير تابوت شاه

چپ و راست پيش و پس اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شا هجوی

بريده بش و دم اسپ سياه

پشوتن همی برد پيش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زين

ز زين اندرآويخته گرز کين

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ايوان خويش

همی پرورانيد چون جان خويش

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ايوان به زار

جهان شد پر از نام اسفنديار

به ايران ز هر سو که رفت آگهی

بينداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دين

که چون تو نبيند زمان و زمين

پس از روزگار منوچهر باز

نيامد چو تو نيز گردنفراز

بيالود تيغ و بپالود کيش

مهان را همی داشت بر جای خويش

بزرگان ايران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندياری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کيان شرم باد

به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند يکسر ز ايوان او

پر از خاک شد کاخ و ديوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ايوان برفتند با دختران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

به تن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گريان به راه

پس پشت تابوت و اسپ سياه

زنان از پشوتن درآويختند

همی خون ز مژگان فرو ريختند

که اين بند تابوت را برگشای

تن خسته يک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد ميان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

به آهنگران گفت سوهان تيز

بياريد کامد کنون رستخيز

سر تنگ تابوت را باز کرد

به نوی يکی مويه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک ديدند ريش سياه

برفتند يکسر ز بالين شاه

خروشان به نزديک اسپ سياه

بسودند پر مهر يال و برش

کتايون همی ريخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

به آورد بر پشت او کشته بود

کزين پس کرا برد خواهی به جنگ

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

به يالش همی اندرآويختند

همی خاک بر تارکش ريختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بيامد به ايوان شاه

خروشيد و ديدش نبردش نماز

بيامد به نزديک تختش فراز

به آواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازين با تن خويش بد کرده ای

دم از شهر ايران برآورده ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بيابی تو بادافره ايزدی

شکسته شد اين نامور پشت تو

کزين پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادی از بهر تخت

که مه تخت بيناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بع تو تاج تا جاودان

بدين گيتيت در نکوهش بود

به روز شمارت پژوهش بود

بگفت اين و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکيش و بدزاد مرد

ز گيتی ندانی سخن جز دروغ

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

ميان کيان دشمنی افگنی

همی اين بدان آن بدين برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نيکی بدی توختن

يکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی به گفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ايا پير بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش يل اسفنديار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت اين و گويا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد ياد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنيد اندرز او شهريار

پشيمان شد از کار اسفنديار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

به آواز با شهريار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفريد و همای

به پيش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نينديشی از کار اسفنديار

کجا شد نخستين به کين زرير

همی گور بستد ز چنگال شير

ز ترکان همی کين او بازخواست

بدو شد همی پادشاهيت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نيا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشيده داريم روی

برهنه بياورد ز ايوان به کوی

چو نوش آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازيشان دم و دود و گرد

ز رويين دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ايدر به زابل فرستاديش

بسی پند و اندرزها داديش

که تا از پی تاج بيجان شود

جهانی برو زار و پيچان شود

نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

ترا شرم بادا ز ريش سپيد

که فرزند کشتی ز بهر اميد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

به کشتن ندادند فرزند را

نه از دوده ی خويش و پيوند را

چنين گفت پس با پشوتن که خيز

برين آتش تيزبر آب ريز

بيامد پشوتن ز ايوان شاه

زنان را بياورد زان جايگاه

پشوتن چنين گفت با مادرش

که چندين به تنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتست و روشن روان

چو سير آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دين دار پند

به داد خداوند کرد او پسند

ازان پس به سالی به هر برزنی

به ايران خروشی بد و شيونی

ز تير گز و بند دستان زال

همی مويه کردند بسيار سال

همی بود بهمن به زابلستان

به نخچير گر با می و گلستان

سواری و می خوردن و بارگاه

بياموخت رستم بدان پور شاه

به هر چيز پيش از پسر داشتش

شب و روز خندان به بر داشتش

چو گفتار و کردار پيوسته شد

در کين به گشتاسپ بر بسته شد

يکی نامه بنوشت رستم به درد

همه کار فرزند او ياد کرد

سر نامه کرد آفرين از نخست

بدانکس که کينه نبودش نجست

دگر گفت يزدان گوای منست

پشوتن بدين رهنمای منست

که من چند گفتم به اسفنديار

مگر کم کند کينه و کارزار

سپردم بدو کشور و گنج خويش

گزيدم ز هرگونه يی رنج خويش

زمانش چنين بود نگشاد چهر

مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر

بدين گونه بد گردش آسمان

بسنده نباشد کسی با زمان

کنون اين جهانجوی نزد منست

که فرخ نژاد اورمزد منست

هنرهای شاهانش آموختم

از اندرز فام خرد توختم

چو پيمان کند شاه پوزش پذير

کزين پس نينديشد از کار تير

نهان من و جان من پيش اوست

اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

چو آن نامه شد نزد شاه جهان

پراگنده شد آن ميان مهان

پشوتن بيامد گوايی بداد

سخنهای رستم همه کرد ياد

همان زاری و پند و اروند او

سخن گفتن از مرز و پيوند او

ازان نامور شاه خشنود گشت

گراينده را آمدن سود گشت

ز رستم دل نامور گشت خوش

نزد نيز بر دل ز تيمار تش

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

چنين گفت کز جور چرخ بلند

چو خواهد رسيدن کسی را گزند

به پرهيز چون بازدارد کسی

وگر سوی دانش گرايد بسی

پشوتن بگفت آنچ درخواستی

دل من به خوبی بياراستی

ز گردون گردان که يارد گذشت

خردمند گرد گذشته نگشت

تو آنی که بودی وزان بهتری

به هند و به قنوج بر مهتری

ز بيشی هرآنچت ببايد بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

فرستاده پاسخ بياورد زود

بدان سان که رستمش فرموده بود

چنين تا برآمد برين گاه چند

ببد شاهزاده به بالا بلند

خردمند و بادانش و دستگاه

به شاهی برافراخت فرخ کلاه

بدانست جاماسپ آن نيک و بد

که آن پادشاهی به بهمن رسد

به گشتاسپ گفت ای پسنديده شاه

ترا کرد بايد به بهمن نگاه

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی

به جای آمد و گشت با آب روی

به بيگانه شهری فراوان بماند

کسی نامه ی تو بروبر نخواند

به بهمن يکی نامه بايد نوشت

بسان درختی به باغ بهشت

که داری به گيتی جز او يادگار

گسارنده ی درد اسفنديار

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را

بفرمود فرخنده جاماسپ را

که بنويس يک نامه نزديک اوی

يکی سوی گردنکش کين هجوی

که يزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ما از تو شاديم و روش نروان

نبيره که از جان گرامی تر است

به دانش ز جاماسپ نام یتر است

به بخت تو آموخت فرهنگ و رای

سزد گر فرستی کنون باز جای

يکی سوی بهمن که اندر زمان

چو نامه بخوانی به زابل ممان

که ما را به ديدارت آمد نياز

برآرای کار و درنگی مساز

به رستم چو برخواند نامه دبير

بدان شاد شد مرد دانش پذير

ز چيزی که بودش به گنج اندرون

ز خفتان وز خنجر آبگون

ز برگستوان و ز تير و کمان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

ز کافور وز مشک وز عود تر

هم از عنبر و گوهر و سيم و زر

ز بالا و از جام هی نابريد

پرستار وز کودکان نارسيد

کمرهای زرين و زرين ستام

ز ياقوت با زنگ زرين دو جام

همه پاک رستم به بهمن سپرد

برنده به گنجور او بر شمرد

تهمتن بيامد دو منزل به راه

پس او را فرستاد نزديک شاه

چو گشتاسپ روی نبيره بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

بدو گفت اسفندياری تو بس

نمانی به گيتی جز او را به کس

ورا يافت روشن دل و يادگير

ازان پس همی خواندش اردشير

گوی بود با زور و گيرنده دست

خردمند و دانا و يزدان پرست

چو بر پای بودی سرانگشت اوی

ز زانو فزونتر بدی مشت اوی

همی آزمودش به يک چندگاه

به بزم و به رزم و به نخجيرگاه

به ميدان چوگان و بزم و شکار

گوی بود مانند اسفنديار

ازو هيچ گشتاسپ نشکيفتی

به می خوردن اندرش بفريفتی

همی گفت کاينم جهاندار داد

غمی بودم از بهر تيمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم

چو گم شد سرافراز رويين تنم

سرآمد همه کار اسفنديار

که جاويد بادا سر شهريار

هميشه دل از رنج پرداخته

زمانه به فرمان او ساخته

دلش باد شادان و تاجش بلند

به گردن بدانديش او را کمند

داستان هفتخوان اسفنديار

شاهنامه » داستان هفتخوان اسفنديار

داستان هفتخوان اسفنديار

کنون زين سپس هفتخوان آورم

سخنهای نغز و جوان آورم

اگر بخت يکباره ياری کند

برو طبع من کامگاری کند

بگويم به تأييد محمود شاه

بدان فر و آن خسروانی کلاه

که شاه جهان جاودان زنده باد

بزرگان گيتی ورا بنده باد

چو خورشيد بر چرخ بنمود چهر

بياراست روی زمين را به مهر

به برج حمل تاج بر سر نهاد

ازو خاور و باختر گشت شاد

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

پر از نرگس و لاله شد جويبار

ز لاله فريب و ز نرگس نهيب

ز سنبل عتاب و ز گلنار زيب

پر آتش دل ابر و پر آب چشم

خروش مغانی و پرتاب خشم

چو آتش نمايد بپالايد آب

ز آواز او سر برآيد ز خواب

چو بيدار گردی جهان را ببين

که ديباست گر نقش مانی به چين

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب

رخ نرگس و لاله بينی پر آب

بخندد بدو گويد ای شوخ چشم

به عشق تو گريان نه از درد و خشم

نخندد زمين تا نگريد هوا

هوا را نخوانم کف پادشا

که باران او در بهاران بود

نه چون همت شهرياران بود

به خورشيد ماند همی دست شاه

چو اندر حمل برفرازد کلاه

اگر گنج پيش آيد از خاک خشک

وگر آب دريا و گر در و مشک

ندارد همی روشناييش باز

ز درويش وز شاه گردن فراز

کف شاه ابوالقاسم آن پادشا

چنين است با پاک و ناپارسا

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ

نه آرام گيرد به روز بسيچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد

سر شهرياران به چنگ آورد

بدان کس که گردن نهد گنج خويش

ببخشد نينديشد از رنج خويش

جهان را جهاندار محمود باد

ازو بخشش و داد موجود باد

ز رويين دژ اکنون جهانديده پير

نگر تا چه گويد ازو ياد گير

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان

يکی داستان راند از هفتخوان

ز رويين دژ و کار اسفنديار

ز راه و ز آموزش گرگسار

چنين گفت کو چون بيامد به بلخ

زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همی راند تا پيشش آمد دو راه

سراپرده و خيمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشکر همه

نشستند بر خوان شاه رمه

يکی جام زرين به کف برگرفت

ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار

شود داغ دل پيش اسفنديار

بفرمود تا جام زرين چهار

دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت کای تيره بخت

رسانم ترا من به تاج و به تخت

گر ايدونک هرچت بپرسيم راست

بگويی همه شهر ترکان تراست

چو پيروز گردم سپارم ترا

به خورشيد تابان برآرم ترا

نيازارم آنرا که پيوند تست

هم آنرا که پيوند فرزند تست

وگر هيچ گردی به گرد دروغ

نگيرد بر من دروغت فروغ

ميانت به خنجر کنم بدو نيم

دل انجمن گردد از تو به بيم

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای نامور فرخ اسفنديار

ز من نشود شاه جز گفت راست

تو آن کن که از پادشاهی سزاست

بدو گفت رويين دژ اکنون کجاست

که آن مرز ازين بوم ايران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند

کدام آنک ازو هست بيم و گزند

سپه چند باشد هميشه دروی

ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای شيردل خسرو شهريار

سه راهست ز ايدر بدان شارستان

که ارجاسپ خواندش پيکارستان

يکی در سه ماه و يکی در دو ماه

گر ايدون خورش تنگ باشد به راه

گيا هست و آبشخور چارپای

فرود آمدن را نيابی تو جای

سه ديگر به نزديک يک هفته راه

بهشتم به رويين دژ آيد سپاه

پر از شير و گرگست و پر اژدها

که از چنگشان کس نيابد رها

فريب زن جادو و گرگ و شير

فزونست از اژدهای دلير

يکی را ز دريا برآرد به ماه

يکی را نگون اندر آرد به چاه

بيابان و سيمرغ و سرمای سخت

که چون باد خيزد به درد درخت

ازان پس چو رويين دژ آيد پديد

نه دژ ديد ازان سان کسی نه شنيد

سر باره برتر ز ابر سياه

بدو در فراوان سليح و سپاه

به گرد اندرش رود و آب روان

که از ديدنش خيره گردد روان

به کشتی برو بگذرد شهريار

چو آيد به هامون ز بهر شکار

به صد سال گر ماند اندر حصار

ز هامون نيايدش چيزی به کار

هم اندر دژش کشتمند و گيا

درخت برومند و هم آسيا

چو اسفنديار آن سخنها شنيد

زمانی بپيچيد و دم درکشيد

بدو گفت ما را جزين راه نيست

به گيتی به از راه کوتاه نيست

چنين گفت با نامور گرگسار

که اين هفتخوان هرگز ای شهريار

به زور و به آواز نگذشت کس

مگر کز تن خويش کردست بس

بدو نامور گفت گر با منی

ببينی دل و زور آهرمنی

به پيشم چه گويی چه آيد نخست

که بايد ز پيکار او راه جست

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که اين نامور مرد ناباک دار

نخستين به پيش تو آيد دو گرگ

نر و ماده هريک چو پيلی سترگ

دو دندان به کردار پيل ژيان

بر و کتف فربه و لاغر ميان

بسان گوزنان به سر بر سروی

همی رزم شيران کند آرزوی

بفرمود تا همچنانش به بند

به خرگاه بردند ناسودمند

بياراست خرم يکی بزمگاه

به سر بر نظاره بران جشنگاه

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

هوا با زمين نيز بگشاد راز

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمين آهنين شد سپهر آبنوس

سوی هفتخوان رخ به توران نهاد

همی رفت با لشکر آباد و شاد

چو از راه نزديک منزل رسيد

ز لشکر يکی نامور برگزيد

پشوتن يکی مرد بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

بدو گفت لشکر به آيين بدار

همی پيچم از گفت هی گرگسار

منم پيش رو گر به من بد رسد

بدين کهتران بد نيايد سزد

بيامد بپوشيد خفتان جنگ

ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

سپهبد چو آمد به نزديک گرگ

چه گرگ آن سرافراز پيل سترگ

بديدند گرگان بر و يال اوی

ميان يلی چنگ و گوپال اوی

ز هامون سوی او نهادند روی

دو پيل سرافراز و دو جنگجوی

کمان را به زه کرد مرد دلير

بغريد بر سان غرنده شير

بر آهرمنان تيرباران گرفت

به تندی کمان سواران گرفت

ز پيکان پولاد گشتند سست

نيامد يکی پيش او تن درست

نگه کرد روشن دل اسفنديار

بديد آنک دد سست برگشت کار

يکی تيغ زهرآبگون برکشيد

عنان را گران کرد و سر درکشيد

سراسر به شمشيرشان کرد چاک

گل انگيخت از خون ايشان ز خاک

فرود آمد از نامور بارگی

به يزدان نمود او ز بيچارگی

سليح و تن از خون ايشان بشست

بران خارستان پاک جايی بجست

پر آژنگ رخ سوی خورشيد کرد

دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

همی گفت کای داور دادگر

تو دادی مرا هوش و زور و هنر

تو کردی تن گرگ را خاک جای

تو باشی به هر نيک و بد رهنمای

چو آمد سپاه و پشوتن فراز

بديدند يل را به جای نماز

بماندند زان کار گردان شگفت

سپه يکسر انديشه اندر گرفت

که اين گرگ خوانيم گر پيل مست

که جاويد باد اين دل و تيغ و دست

که بی فره اورنگ شاهی مباد

بزرگی و رسم سپاهی مباد

برفتند گردان فرخنده رای

برابر کشيدند پرده سرای

غم آمد همه بهره ی گرگسار

ز گرگان جنگی و اسفنديار

يکی خوان زرين بياراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

بفرمود تا بسته را پيش اوی

ببردند لرزان و پرآب روی

سه جام ميش داد و پرسش گرفت

که اکنون چه گويی چه بينم شگفت

چنين گفت با نامور گرگسار

که ای نامور شيردل شهريار

دگر منزلت شيری آيد به جنگ

که با جنگ او برنتابد نهنگ

عقاب دلاور بران راه شير

نپرد وگر چند باشد دلير

بخنديد روشن دل اسفنديار

بدو گفت کای ترک ناسازگار

ببينی تو فردا که با نر هشير

چگونه شوم من به جنگش دلير

چو تاريک شد شب بفرمود شاه

ازان جايگاه اندر آمد سپاه

شب تيره لشکر همی راندند

بروبر همی آفرين خواندند

چو خورشيد زان چادر لاژورد

يکی مطرفی کرد ديبای زرد

سپهبد به جای دليران رسيد

به هامون و پرخاش شيران رسيد

پشوتن بفرمود تا رفت پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت کاين لشکر سرافراز

سپردم ترا من شدم رزمساز

بيامد چو با شير نزديک شد

چهان بر دل شير تاريک شد

يکی بود نر و دگر ماده شير

برفتند پرخاشجوی و دلير

چو نر اندرآمد يکی تيغ زد

ببد ريگ زيرش بسان بسد

ز سر تا ميانش به دو نيم گشت

دل شير ماده پر از بيم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز

يکی تيغ زد بر سرش رزمساز

به ريگ اندر افگند غلتان سرش

ز خون لعل شد دست و جنگی برش

به آب اندر آمد سر و تن بشست

نگهدار جز پاک يزدان نجست

چنين گفت کای داور داد و پاک

به دستم ددان راتو کردی هلاک

هم اندر زمان لشکر آنجا رسيد

پشوتن سر و يال شيران بديد

بر اسفنديار آفرين خواندند

ورا نامدار زمين خواندند

وزانجا بيامد کی رهنمای

به نزديک خرگاه و پرد هسرای

نهادند خوان و خورشهای نغز

بياورد سالار پاکيزه مغز

بفرمود تا پيش او گرگسار

بيامد بدانديش و بد روزگار

سه جام می لعل فامش بداد

چو آهرمن از جام می گشت شاد

بدو گفت کای مرد بدبخت خوار

که فردا چه پيش آورد روزگار

بدو گفت کای شاه برتر منش

ز تو دور بادا بد بدکنش

چو آتش به پيکار بشتافتی

چنين بر بلاها گذر يافتی

ندانی که فردا چه آيدت پيش

ببخشای بر بخت بيدار خويش

از ايدر چو فردا به منزل رسی

يکی کار پيش است ازين يک بسی

يکی اژدها پيشت آيد دژم

که ماهی برآرد ز دريا به دم

همی آتش افروزد از کام اوی

يکی کوه خاراست اندام اوی

ازين راه گر بازگردی رواست

روانت برين پند من بر گواست

دريغت نيايد همی خويشتن

سپاهی شده زين نشان انجمن

چنين داد پاسخ که ای بدنشان

به بندت همی برد خواهم کشان

ببينی که از چنگ من اژدها

ز شمشير تيزم نيابد رها

بفرمود تا درگران آورند

سزاوار چوب گران آورند

يکی نغز گردون چوبين بساخت

به گرد اندرش تيغها در نشاخت

به سر بر يکی گرد صندوق نغز

بياراست آن درگر پاک مغز

به صندوق در مرد ديهيم جوی

دو اسپ گرانمايه بست اندر اوی

نشست آزمون را به صندوق شاه

زمانی همی راند اسپان به راه

زره دار با خنجر کابلی

به سر بر نهاده کلاه يلی

چو شد جنگ آن اژدها ساخته

جهانجوی زين رنج پرداخته

جهان گشت چون روی زنگی سياه

ز برج حمل تاج بنمود ماه

نشست از بر شولک اسفنديار

برفت از پسش لشکر نامدار

دگر روز چون گشت روشن جهان

درفش شب تيره شد در نهان

پشوتن بيامد سوی نامجوی

پسر با برادر همی پيش اوی

بپوشيد خفتان جهاندار گرد

سپه را به فرخ پشوتن سپرد

بياورد گردون و صندوق شير

نشست اندرو شهريار دلير

دو اسپ گرانمايه بسته بر اوی

سوی اژدها تيز بنهاد روی

ز دور اژدها بانگ گردون شنيد

خراميدن اسپ جنگی بديد

ز جای اندرآمد چو کوه سياه

تو گفتی که تاريک شد چرخ و ماه

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

به يزدان پناهيد و دم درکشيد

همی جست اسپ از گزندش رها

به دم درکشيد اسپ را اژدها

دهن باز کرده چو کوهی سياه

همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان چو کوهی سياه

همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان و گردون به دم

به صندوق در گشت جنگی دژم

به کامش چو تيغ اندرآمد بماند

چو دريای خون از دهان برفشاند

نه بيرون توانست کردن ز کام

چو شمشير بد تيغ و کامش نيام

ز گردون و آن تيغها شد غمی

به زور اندر آورد لختی کمی

برآمد ز صندوق مرد دلير

يکی تيز شمشير در چنگ شير

به شمشير مغزش همی کرد چاک

همی دود زهرش برآمد ز خاک

ازان دود برنده بيهوش گشت

بيفتاد و بی مغز و بی توش گشت

پشوتن بيامد ه ماندر زمان

به نزديک آن نامدار جهان

جهانجوی چون چشمها باز کرد

به گردان گردنکش آواز کرد

که بيهوش گشتم من از دود زهر

ز زخمش نيامد مرا هيچ بهر

ازان خاک برخاست و شد سوی آب

چو مردی که بيهوش گردد به خواب

ز گنجور خود جامه ی نو بجست

به آب اندر آمد سر و تن بشست

بيامد به پيش خداوند پاک

همی گشت پيچان و گريان به خاک

همی گفت کين اژدها را که کشت

مگر آنک بودش جهاندار پشت

سپاهش همه خواندند آفرين

همه پيش دادار سر بر زمين

نهادند و گفتند با کردگار

توی پاک و بی عيب و پروردگار

ازان کار پر درد شد گرگسار

کجا زنده شد مرده اسفنديار

سراپرده زد بر لب آن شاه

همه خيمه ها گردش اندر سپاه

می و رود بر خوان و ميخواره خواست

به ياد جهاندار بر پای خاست

بفرمود تا داغ دل گرگسار

بيامد نوان پيش اسفنديار

می خسروانی سه جامش بداد

بخنديد و زان اژدها کرد ياد

بدو گفت کای بد تن بی بها

ببين اين دمهنج نر اژدها

ازين پس به منزل چه پيش آيدم

کجا رنج و تيمار بيش آيدم

بدو گفت کای شاه پيروزگر

همی يابی از اختر نيک بر

تو فردا چو در منزل آيی فرود

به پيشت زن جادو آرد درود

که ديدست زين پيش لشکر بسی

نکردست پيچان روان از کسی

چو خواهد بيابان چو دريا کند

به بالای خورشيد پهنا کند

ورا غول خوانند شاهان به نام

به روز جوانی مرو پيش دام

به پيروزی اژدها باز گرد

نبايد که نام اندرآری به گرد

جهانجوی گفت ای بد شوخ روی

ز من هرچ بينی تو فردا بگوی

که من با زن جادوان آن کنم

که پشت و دل جادوان بشکنم

به پيروزی دادده يک خدای

سر جاودان اندر آرم به پای

چو پيراهن زرد پوشيد روز

سوی باختر گشت گيتی فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

شب تيره لشکر همی راند شاه

چو خورشيد بفروخت زرين کلاه

چو ياقوت شد روی برج بره

بخنديد روی زمين يکسره

سپه را همه بر پشوتن سپرد

يکی جام زرين پر از می ببرد

يکی ساخته نيز تنبور خواست

همی رزم پيش آمدش سور خواست

يکی بيشه يی ديد همچون بهشت

تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت

نديد از درخت اندرو آفتاب

به هر جای بر چشمه يی چون گلاب

فرود آمد از بارگی چون سزيد

ز بيشه لب چشمه يی برگزيد

يکی جام زرين به کف برنهاد

چو دانست کز می دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت

سراييدن و ناله اندر گرفت

همی گفت بداختر اسفنديار

که هرگز نبيند می و ميگسار

نبيند جز از شير و نر اژدها

ز چنگ بلاها نيابد رها

نيابد همی زين جهان بهره يی

به ديدار فرخ پری چهره يی

بيابم ز يزدان همی کام دل

مرا گر دهد چهره ی دلگسل

به بالا چو سرو و چو خورشيد روی

فروهشته از مشک تا پای موی

زن جادو آواز اسفنديار

چو بشنيد شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کامد هژبری به دام

ابا چامه و رود و پر کرده جام

پر آژنگ رويی بی آيين و زشت

بدان تيرگی جادويها نوشت

بسان يکی ترک شد خوب روی

چو ديبای چينی رخ از مشک موی

بيامد به نزديک اسفنديار

نشست از بر سبزه و جويبار

جهانجوی چون روی او را بديد

سرود و می و رود برتر کشيد

چنين گفت کای دادگر يک خدای

به کوه و بيابان توی رهنمای

بجستم هم اکنون پری چهره يی

به تن شهره يی زو مرا بهره يی

بداد آفريننده ی داد و راد

مرا پاک جام و پرستنده داد

يکی جام پر باده ی مشک بوی

بدو داد تا لعل گرددش روی

يکی نغز پولاد زنجير داشت

نهان کرده از جادو آژير داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت

بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفنديار

نبردی گمانی به بد روزگار

بينداخت زنجير در گردنش

بران سان که نيرو ببرد از تنش

زن جادو از خويشتن شير کرد

جهانجوی آهنگ شمشير کرد

بدو گفت بر من نياری گزند

اگر آهنين کوه گردی بلند

بيارای زان سان که هستی رخت

به شمشير يازم کنون پاسخت

به زنجير شد گنده پيری تباه

سر و موی چون برف و رنگی سياه

يکی تيز خنجر بزد بر سرش

مبادا که بينی سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تيره گشت

بران سان که چشم اندران خيره گشت

يکی باد و گردی برآمد سياه

بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

به بالا برآمد جهانجوی مرد

چو رعد خروشان يکی نعره کرد

پشوتن بيامد همی با سپاه

چنين گفت کای نامبردار شاه

نه با زخم تو پای دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شير و پلنگ

به گيتی بماناد يل سرفراز

جهان را به مهر تو بادا نياز

يکی آتش از تارک گرگسار

برآمد ز پيکار اسفنديار

جهانجوی پيش جها نآفرين

بماليد چندی رخ اندر زمين

بران بيشه اندر سراپرده زد

نهادند خوانی چنانچون سزد

به دژخيم فرمود پس شهريار

که آرند بدبخت را بسته خوار

ببردند پيش يل اسفنديار

چو ديدار او ديد پس شهريار

سه جام می خسروانيش داد

ببد گرگسار از می لعل شاد

بدو گفت کای ترک برگشته بخت

سر پير جادو ببين از درخت

که گفتی که لشکر به دريا برد

سر خويش را بر ثريا برد

دگر منزل اکنون چه بينم شگفت

کزين جادو اندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که ای پيل جنگی گه کارزار

بدين منزلت کار دشوارتر

گراينده تر باش و بيدارتر

يکی کوه بينی سراندر هوا

برو بر يکی مرغ فرمانروا

که سيمرغ گويد ورا کارجوی

چو پرنده کوهيست پيکارجوی

اگر پيل بيند برآرد به ابر

ز دريا نهنگ و به خشکی هژبر

نبيند ز برداشتن هيچ رنج

تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

دو بچه است با او به بالای او

همان رای پيوسته با رای او

چو او بر هوا رفت و گسترد پر

ندارد زمين هوش و خورشيد فر

اگر بازگردی بود سودمند

نيازی به سيمرغ و کوه بلند

ازو در بخنديد و گفت ای شگفت

به پيکان بدوزم من او را دو کفت

ببرم به شمشير هندی برش

به خاک اندر آرم ز بالا سرش

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

دل خاور از پشت او شد درشت

سر جنگجويان سپه برگرفت

سخنهای سيمرغ در سر گرفت

همه شب همی راند با خود گروه

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

چراغ زمان و زمين تازه کرد

در و دشت بر ديگر اندازه کرد

همان اسپ و گردون و صندوق برد

سپه را به سالار لشکر سپرد

همی رفت چون باد فرمانروا

يکی کوه ديدش سراندر هوا

بران سايه بر اسپ و گردون بداشت

روان را به انديشه اندر گماشت

همی آفرين خواند بر يک خدای

که گيتی به فرمان او شد به پای

چو سيمرغ از دور صندوق ديد

پسش لشکر و نال هی بوق ديد

ز کوه اندر آمد چو ابری سياه

نه خورشيد بد نيز روشن نه ماه

بدان بد که گردون بگيرد به چنگ

بران سان که نخچير گيرد پلنگ

بران تيغها زد دو پا و دو پر

نماند ايچ سيمرغ را زيب و فر

به چنگ و به منقار چندی تپيد

چو تنگ اندر آمد فرو آرميد

چو ديدند سيمرغ را بچگان

خروشان و خون از دو ديده چکان

چنان بردميدند ازان جايگاه

که از سهمشان ديده گم کرد راه

چو سيمرغ زان تيغها گشت سست

به خوناب صندوق و گردون بشست

ز صندوق بيرون شد اسفنديار

بغريد با آلت کارزار

زره در بر و تيغ هندی به چنگ

چه زود آورد مرغ پيش نهنگ

همی زد برو تيغ تا پاره گشت

چنان چاره گر مرغ بيچاره گشت

بيامد به پيش خداوند ماه

که او داد بر هر ددی دستگاه

چنين گفت کای داور دادگر

خداوند پاکی و زور و هنر

تو بردی پی جاودان را ز جای

تو بودی بدين نيکيم رهنمای

هم آنگه خروش آمد از کرنای

پشوتن بياورد پرده سرای

سليح برادر سپاه و پسر

بزرگان ايران و تاج و کمر

ازان کشته کس روی هامون نديد

جر اندام جنگاور و خون نديد

زمين کوه تا کوه پر پر بود

ز پرش همه دشت پر فر بود

بديدند پر خون تن شاه را

کجا خيره کردی به رخ ماه را

همی آفرين خواندندش سران

سواران جنگی و کنداوران

شنيد آن سخن در زمان گرگسار

که پيروز شد نامور شهريار

تنش گشت لرزان و رخساره زرد

همی رفت پويان و دل پر ز درد

سراپرده زد شهريار جوان

به گردش دليران روشن روان

زمين را به ديبا بياراستند

نشستند بر خوان و می خواستند

ازان پس بفرمود تا گرگسار

بيامد بر نامور شهريار

بدادش سه جام دمادم نبيد

می سرخ و جام از گل شنبليد

بدو گفت کای بد تن بدنهان

نگه کن بدين کردگار جهان

نه سيمرغ پيدا نه شير و نه گرگ

نه آن تيز چنگ اژدهای بزرگ

به منزل که انگيزد اين بار شور

بود آب و جای گيای ستور

به آواز گفت آن زمان گرگسار

که ای نامور فرخ اسفنديار

اگر باز گردی نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه بايد گرفت

ترا يار بود ايزد ای نيکبخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

يکی کار پيشست فردا که مرد

نينديشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان ياد آيد نه تيغ

نه بيند ره جنگ و راه گريغ

به بالای يک نيزه برف آيدت

بدو روز شادی شگرف آيدت

بمانی تو با لشکر نامدار

به برف اندر ای فرخ اسفنديار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز گفتار من کين نبايد گرفت

همی ويژه در خون لشکر شوی

به تندی و بدرايی و بدخوی

مرا اين درستست کز باد سخت

بريزد بران مرز بار درخت

ازان پس که اندر بيابان رسی

يکی منزل آيد به فرسنگ سی

همه ريگ تفتست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبينی به جايی يکی قطره آب

زمينش همی جوشد از آفتاب

نه بر خاک او شير يابد گذر

نه اندر هوا کرگس تيزپر

نه بر شخ و ريگش برويد گيا

زمينش روان ريگ چون توتيا

برانی برين گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا به رويي ندژ آيد سپاه

ببينی يک مايه ور جايگاه

زمينش به کام نياز اندر است

وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده تر

که بد نامش از ابر برنده تر

ز بيرون نيابد خورش چارپای

ز لشکر نماند سواری به جای

از ايران و توران اگر صدهزار

بيايند گردان خنجرگزار

نشينند صد سال گرداندرش

همی تيرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه ست بر در بد بدگمان

چو ايرانيان اين بد از گرگسار

شنيدند و گشتند با درد يار

بگفتند کای شاه آزادمرد

بگرد بال تا توانی مگرد

اگر گرگسار اين سخنها که گفت

چنين است اين خود نماند نهفت

بدين جايگه مرگ را آمديم

نه فرسودن ترگ را آمديم

چنين راه دشوار بگذاشتی

بلای دد و دام برداشتی

کس از نامداران و شاهان گرد

چنين رنجها برنيارد شمرد

که پيش تو آمد بدين هفتخوان

برين بر جهان آفرين را بخوان

چو پيروزگر بازگردی به راه

به دل شاد و خرم شوی نزد شاه

به راهی دگر گر شوی کينه ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدين سان که گويد همی گرگسار

تن خويش را خوارمايه مدار

ازان پس که پيروز گشتيم و شاد

نبايد سر خويش دادن به باد

چو بشنيد اين گونه زيشان سخن

شد آن تازه رويش ز گردان کهن

شما گفت از ايران به پند آمديد

نه از بهر نام بلند آمديد

کجاآن همه خلعت و پند شاه

کمرهای زرين و تخت و کلاه

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

به يزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنين سست شد پايتان

به ره بر پراگنده شد رايتان

شما بازگرديد پيروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

به گفتار اين ديو ناسازگار

چنين سرکشيديد از کارزار

از ايران نخواهم برين رزم کس

پسر با برادر مرا يار بس

جهاندار پيروز يار منست

سر اختر اندر کنار منست

به مردی نبايد کسی همرهم

اگر جان ستانم وگر جان دهم

به دشمن نمايم هنر هرچ هست

ز مردی و پيروزی و زور دست

بيابيد هم بی گمان آگهی

ازين نامور فر شاهنشهی

که با دژ چه کردم به دستان و زور

به نام خداوند کيوان و هور

چو ايرانيان برگشادند چشم

بديدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش کنان نزد شاه

که گر شاه بيند ببخشد گناه

فدای تو بادا تن و جان ما

برين بود تا بود پيمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره ايم

نه از کوشش و جنگ بيچار هايم

ز ما تا بود زنده يک نامدار

نپيچيم يک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنيد زيشان سخن

بپيچيد زان گفتهای کهن

به ايرانيان آفرين کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت

گر ايدونک گرديم پيروزگر

ز رنج گذشته بيابيم بر

نگردد فرامش به دل رنجتان

نماند تهی بی گمان گنجتان

همی رای زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک

برآمد ز درگاه شيپور و نای

سپه برگرفتند يکسر ز جای

به کردار آتش همی راندند

جهان آفرين را بسی خواندند

سپيده چو از کوه سر برکشيد

شب آن چادر شعر در سرکشيد

چو خورشيد تابان نهان کرد روی

همی رفت خون در پس پشت اوی

به منزل رسيد آن سپاه گران

همه گرزداران و نيزه وران

بهاری يکی خوش منش روز بود

دل افروز يا گيتی افروز بود

سراپرده و خيمه فرمود کی

بياراست خوان و بياورد می

هم اندر زمان تندباری ز کوه

برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بياريد از ابر تاريک برف

زمينی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بيچار شد

به آواز پيش پشوتن بگفت

که اين کار ما گشت با درد جفت

به مردی شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نيارد بها

همه پيش يزدان نيايش کنيد

بخوانيد و او را ستايش کنيد

مگر کاين بلاها ز ما بگذرد

کزين پس کسی مان به کس نشمرد

پشوتن بيامد به پيش خدای

که او بود بر نيکويی رهنمای

نيايش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بيامد يکی باد خوش

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

چو ايرانيان را دل آمد به جای

ببودند بر پيش يزدان به پای

سراپرده و خيمه ها گشت هتر

ز سرما کسی را نبد پای و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

سپهبد گرانمايگان را بخواند

بسی داستانهای نيکو براند

چنين گفت کايدر بمانيد بار

مداريد جز آلت کارزار

هرانکس که هستند سرهن گفش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهيد

دگر آلت گسترش بر نهيد

فزونی هم ايدر بمانيد بار

مگر آنچ بايد بدان کارزار

به نيروی يزدان بيابيم دست

بدان بدکنش مردم بت پرست

چو نوميد گردد ز يزدان کسی

ازو نيک بختی نيايد بسی

ازان دژ يکايک توانگر شويد

همه پاک با گنج و افسر شويد

چو خور چادر زرد بر سرکشيد

ببد باختر چون گل شنبليد

بنه برنهادند گردان همه

برفتند با شهريار رمه

چو بگذشت از تيره شب يک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفنديار

پيامی فرستاد زی گرگسار

که گفتی بدين منزلت آب نيست

همان جای آرامش و خواب نيست

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردی از آب تنگ

چنين داد پاسخ کز ايدر ستور

نيابد مگر چشمه ی آب شور

دگر چشمه ی آب يابی چو زهر

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنين گفت سالار کز گرگسار

يکی راهبر ساختم کين هدار

ز گفتار او تيز لشکر براند

جهاندار نيکی دهش را بخواند

چو يک پاس بگذشت از تيره شب

به پيش اندر آمد خروش جلب

بخنديد بر بارگی شاه نو

ز دم سپه رفت تا پيش رو

سپهدار چون پيش لشکر کشيد

يکی ژرف دريای بی بن بديد

هيونی که بود اندران کاروان

کجا پيش رو داشتی ساروان

همی پيش رو غرقه گشت اندر آب

سپهبد بزد چنگ هم در شتاب

گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل

بترسيد بدخواه ترک چگل

بفرمود تا گرگسار نژند

شود داغ دل پيش بر پای بند

بدو گفت کای ريمن گرگسار

گرفتار بر دست اسفنديار

نگفتی که ايدر نيابی تو آب

بسوزد ترا تابش آفتاب

چرا کردی ای بدتن از آب خاک

سپه را همه کرده بودی هلاک

چنين داد پاسخ که مرگ سپاه

مرا روشناييست چون هور و ماه

چه بينم همی از تو جز پا یبند

چه خواهم ترا جز بلا و گزند

سپهبد بخنديد و بگشاد چشم

فرو ماند زان ترک و بفزود خشم

بدو گفت کای کم خرد گرگسار

چو پيروز گردم من از کارزار

به رويين دژت بر سپهبد کنم

مبادا که هرگز بتو بد کنم

همه پادشاهی سراسر تراست

چو با ما کنی در سخن راه راست

نيازارم آن را که فرزند تست

هم آن را که از دوده پيوند تست

چو بشنيد گفتار او گرگسار

پراميد شد جانش از شهريار

ز گفتار او ماند اندر شگفت

زمين را ببوسيد و پوزش گرفت

بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت

ز گفتار خامت نگشت آب دشت

گذرگاه اين آب دريا کجاست

ببايد نمودن به ما راه راست

بدو گفت با آهن از آبگير

نيابد گذر پر و پيکان تير

تهمتن فروماند اندر شگفت

هم اندر زمان بند او برگرفت

به دريای آب اندرون گرگسار

بيامد هيونی گرفته مهار

سپهبد بفرمود تا مشگ آب

بريزند در آب و در ماهتاب

به دريا سبک بار شد بارگی

سپاه اندر آمد به يکبارگی

چو آمد به خشکی سپاه و بنه

ببد ميسره راست با ميمنه

به نزديک رويين دژ آمد سپاه

چنان شد که فرسنگ ده ماند راه

سر جنگجويان به خوردن نشست

پرستنده شد جام باده به دست

بفرمود تا جوشن و خود و گبر

ببردند با تيغ پيش هژبر

گشاده بفرمود تا گرگسار

بيامد به پيش يل اسفنديار

بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد

ز تو خوبی و راست گفتن سزد

چو از تن ببرم سر ارجاسپ را

درخشان کنم جان لهراسپ را

چو کهرم که از خون فرشيدورد

دل لشکری کرد پر خون و درد

دگر اندريمان که پيروز گشت

بکشت از دليران ما سی و هشت

سرانشان ببرم به کين نيا

پديد آرم از هر دری کيميا

همه گورشان کام شيران کنم

به کام دليران ايران کنم

سراسر بدوزم جگرشان به تير

بيارم زن و کودکانشان اسير

ترا شاد خوانيم ازين گر دژم

بگوی آنچ داری به دل بيش و کم

دل گرگسار اندران تنگ شد

روان و زبانش پر آژنگ شد

بدو گفت تا چند گويی چنين

که بر تو مبادا به داد آفرين

همه اختر بد به جان تو باد

بريده به خنجر ميان تو باد

به خاک اندر افگنده پر خون تنت

زمين بستر و گرد پيراهنت

ز گفتار او تير شد نامدار

برآشفت با تنگدل گرگسار

يکی تيغ هندی بزد بر سرش

ز تارک به دو نيم شد تا برش

به دريا فگندش هم اندر زمان

خور ماهيان شد تن بدگمان

وزان جايگه باره را بر نشست

به تندی ميان يلی را ببست

به بالا برآمد به دژ بنگريد

يکی ساده دژ آهنين باره ديد

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل

بجای نديد اندر او آب و گل

به پهنای ديوار او بر سوار

برفتی برابر بروبر چهار

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

چنين گفت کاين را نشايد ستد

بد آمد به روی من از راه بد

دريغ اين همه رنج و پيکار ما

پشيمانی آمد همه کار ما

به گرد بيابان همه بنگريد

دو ترک اندران دشت پوينده ديد

همی رفت پيش اندرون چار سگ

سگانی که گيرند آهو به تگ

ز بالا فرود آمد اسفنديار

به چنگ اندرون نيزه ی کارزار

بپرسيد و گفت اين دژ نامدار

چه جايت و چندست بر وی سوار

ز ارجاسپ چندی سخن راندند

همه دفتر دژ برو خواندند

که بالا و پهنای دژ را ببين

دری سوی ايران دگر سوی چين

بدو اندرون تيغ زن سی هزار

سواران گردنکش و نامدار

همه پيش ارجاسپ چون بنده اند

به فرمان و رايش سرافگند هاند

خورش هست چندانک اندازه نيست

به خوشه درون بار اگر تازه نيست

اگر در ببندد به ده سال شاه

خورش هست چندانک بايد سپاه

اگر خواهد از چين و ماچين سوار

بيابد برش نامور صد هزار

نيازش نيابد به چيزی به کس

خورش هست و مردان فريادرس

چو گفتند او تيغ هندی به مشت

دو گردنکش ساده دل را بکشت

وز انجا بيامد به پرده سرای

ز بيگانه پردخت کردند جای

پشوتن بشد نزد اسفنديار

سخن رفت هرگونه از کارزار

بدو گفت جنگی چنين دژ به جنگ

به سال فراوان نيايد به چنگ

مگر خوار گيرم تن خويش را

يکی چاره سازم بدانديش را

توايدر شب و روز بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

تن آنگه شود بی گمان ارجمند

سزاوار شاهی و تخت بلند

کز انبوه دشمن نترسد به جنگ

به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ

به جايی فريب و به جايی نهيب

گهی فر و زيب و گهی در نشيب

چو بازارگانی بدين دژ شوم

نگويم که شير جهان پهلوم

فراز آورم چاره از هر دری

بخوانم ز هر دانشی دفتری

تو بی ديده بان و طلايه مباش

ز هر دانشی سست مايه مباش

اگر ديده بان دود بيند به روز

شب آتش چو خورشيد گيتی فروز

چنين دان که آن کار کرد منست

نه از چار هی هم نبرد منست

سپه را بيارای و ز ايدر بران

زره دار با خود و گرز گران

درفش من از دور بر پای کن

سپه را به قلب اندرون جای کن

بران تيز با گرزه ی گاوسار

چنان کن که خوانندت اسفنديار

وزان جايگه ساربان را بخواند

به پيش پشوتن به زانو نشاند

بدو گفت صد بارکش سرخ موی

بياور سرافراز با رنگ و بوی

ازو ده شتر بار دينار کن

دگر پنج ديبای چين بارکن

دگر پنج هرگونه يی گوهران

يکی تخت زرين و تاج سران

بياورد صندوق هشتاد جفت

همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از يلان برگزيد

کزيشان نهانش نيايد پديد

تنی بيست از نامداران خويش

سرافراز و خنجرگزاران خويش

بفرمود تا بر سر کاروان

بوند آن گرانمايگان ساروان

به پای اندرون کفش و در تن گليم

به بار اندرون گوهر و زر و سيم

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت

به کردار بازارگانان برفت

همی راند با نامور کاروان

يلان سرافراز چون ساروان

چو نزديک دژ شد برفت او ز پيش

بديد آن دل و رای هشيار خويش

چو بانگ درای آمد از کاروان

همی رفت پيش اندرون ساروان

به دژ نامدارن خبر يافتند

فراوان بگفتند و بشتافتند

که آمد يکی مرد بازارگان

درمگان فرو شد به دينارگان

بزرگان دژ پيش باز آمدند

خريدار و گردن فراز آمدند

بپرسيد هريک ز سالار بار

کزين بارها چيست کايد به کار

چنين داد پاسخ که باری نخست

به تن شاه بايد که بينم درست

توانايی خويش پيدا کنم

چو فرمان دهد ديده دريا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پيش

که تا چون کند تيز بازار خويش

يکی طاس پر گوهر شاهوار

ز دينار چندی ز بهر نثار

که بر تافتش ساعد و آستين

يکی اسپ و دو جامه ديبای چين

بران طاس پوشيده تايی حرير

حرير از بر و زير مشک و عبير

به نزديک ارجاسپ شد چار هجوی

به ديبا بياراسته رنگ و بوی

چو ديدش فرو ريخت دينار و گفت

که با شهرياران خرد باد جفت

يکی مردم ای شاه بازارگان

پدر ترک و مادر ز آزادگان

ز توران به خرم به ايران برم

وگر سوی دشت دليران برم

يکی کاروانی شتر با منست

ز پوشيدنی جامه های نشست

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی

فروشنده ام هم خريدار جوی

به بيرون دژ کاله بگذاشتم

جهان در پناه تو پنداشتم

اگر شاه بيند که اين کاروان

به دروازه ی دژ کشد ساروان

به بخت تو از هر بد ايمن شوم

بدين سايه ی مهر تو بغنوم

چنين داد پاسخ که دل شاددار

ز هر بد تن خويش آزاد دار

نيازاردت کس به توران زمين

همان گر گرايی به ماچين و چين

بفرمود پس تا سرای فراخ

به دژ بر يکی کلبه در پيش کاخ

به رويين دژاندر مر او را دهند

همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران کلبه بازارگاه

همی داردش ايمن اندر پناه

برفتند و صندوقها را به پشت

کشيدند و ماهار اشتر به مشت

يکی مرد بخرد بپرسيد و گفت

که صندوق را چيست اندر نهفت

کشنده بدو گفت ما هوش خويش

نهاديم ناچار بر دوش خويش

يکی کلبه برساخت اسفنديار

بياراست همچون گل اندر بهار

ز هر سو فراوان خريدار خاست

بران کلبه بر تيز بازار خاست

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ايوان دوان شد به نزديک شاه

ز دينار وز مشک و ديبا سه تخت

همی برد پيش اندرون نيکبخت

بيامد ببوسيد روی زمين

بر ارجاسپ چندی بکرد آفرين

چنين گفت کاين مايه ور کاروان

همی راندم تيز با ساروان

بدو اندرون ياره و افسرست

که شاه سرافراز را در خورست

بگويد به گنجور تا خواسته

ببيند همه کلبه آراسته

اگر هيچ شايسته بيند به گنج

بيارد همانا ندارد به رنج

پذيرفتن از شهريار زمين

ز بازارگان پوزش و آفرين

بخنديد ارجاسپ و بنواختش

گرانمايه تر پايگه ساختش

چه نامی بدو گفت خراد نام

جهانجوی با رادی و شادکام

به خراد گفت ای رد زاد مرد

به رنجی همی گرد پوزش مگرد

ز دربان نبايد ترا بار خواست

به نزد من آی آنگهی کت هواست

ازان پس بپرسيدش از رنج راه

ز ايران و توران و کار سپاه

چنين داد پاسخ که من ماه پنج

کشيدم به راه اندرون درد و رنج

بدو گفت از کار اسفنديار

به ايران خبر بود وز گرگسار

چنين داد پاسخ که ای ني کخوی

سخن راند زين هر کسی بارزوی

يکی گفت کاسفنديار از پدر

پرآزار گشت و بپيچيد سر

دگر گفت کو از دژ گنبدان

سپه برد و شد بر ره هفتخوان

که رزم آزمايد به توران زمين

بخواهد به مردی ز ارجاسپ کين

بخنديد ارجاسپ گفت اين سخن

نگويد جهانديده مرد کهن

اگر کرکس آيد سوی هفتخوان

مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنيد جنگی زمين بوسه داد

بيامد ز ايوان ارجاسپ شاد

در کلبه را نامور باز کرد

ز بازارگان دژ پرآواز کرد

همی بود چندی خريد و فروخت

همی هرکسی چشم خود را بدوخت

ز دينارگان يک درم بستدی

همی اين بران آن برين برزدی

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

خريدار بازار او در گذشت

دو خواهرش رفتند ز ايوان به کوی

غريوان و بر کفتها بر سبوی

به نزديک اسفنديار آمدند

دو ديده تر و خاکسار آمدند

چو اسفنديار آن شگفتی بديد

دو رخ کرد از خواهران ناپديد

شد از کار ايشان دلش پر ز بيم

بپوشيد رخ را به زير گليم

برفتند هر دو به نزديک اوی

ز خون برنهاده به رخ بر دو جوی

به خواهش گرفتند بيچارگان

بران نامور مرد بازارگان

بدو گفت خواهر که ای ساروان

نخست از کجا راندی کاروان

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

همه مهتران پيش تو بنده باد

ز ايران و گشتاسپ و اسفنديار

چه آگاهی است ای گو نامدار

بدين سان دو دخت يکی پادشا

اسيريم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

برهنه دوان بر سر انجمن

خنک آنک پوشد تنش را کفن

بگرييم چندی به خونين سرشک

تو باشی بدين درد ما را پزشک

گر آگاهيت هست از شهر ما

برين بوم ترياک شد زهر ما

يکی بانگ برزد به زير گليم

که لرزان شدند آن دو دختر ز بيم

که اسفنديار از بنه خود مباد

نه آن کس به گيتی کزو کرد ياد

ز گشتاسپ آن مرد بيدادگر

مبيناد چون او کلاه و کمر

نبينيد کايد فروشنده ام

ز بهر خور خويش کوشنده ام

چو آواز بشنيد فرخ همای

بدانست و آمد دلش باز جای

چو خواهر بدانست آواز اوی

بپوشيد بر خويشتن راز اوی

چنان داغ دل پيش او در بماند

سرشک از دو ديده به رخ برفشاند

همه جامه چاک و دو پايش به خاک

از ارجاسپ جانش پر از بيم و باک

بدانست جنگاور پاک رای

که او را همی بازداند همای

سبک روی بگشاد و ديده پرآب

پر از خون دل و چهره چون آفتاب

ز کار جهان ماند اندر شگفت

دژم گشت و لب را به دندان گرفت

بديشان چنين گفت کاين روز چند

بداريد هر دو لبان را به بند

من ايدر نه از بهر جنگ آمدم

به رنج از پی نام و ننگ آمدم

کسی را که دختر بود آبکش

پسر در غم و باب در خواب خوش

پدر آسمان باد و مادر زمين

نخوانم برين روزگار آفرين

پس از کلبه برخاست مرد جوان

به نزديک ارجاسپ آمد دوان

بدو گفت کای شاه فرخنده باش

جهاندار تا جاودان زنده باش

يکی ژرف دريا درين راه بود

که بازارگان زان نه آگاه بود

ز دريا برآمد يکی کژ باد

که ملاح گفت آن ندارم به ياد

به کشتی همه زار و گريان شديم

ز جان و تن خويش بريان شديم

پذيرفتم از دادگر يک خدای

که گر يابم از بيم دريا رهای

يکی بزم سازم به هر کشوری

که باشد بران کشور اندر سری

بخواهنده بخشم کم و بيش را

گرامی کنم مرد درويش را

کنون شاه ما را گرامی کند

بدين خواهش امروز نامی کند

ز لشکر سرافراز گردان که اند

به نزديک شاه جهان ارجمند

چنين ساختستم که مهمان کنم

وزين خواهش آرايش جان کنم

چو ارجاسپ بشنيد زان شاد شد

سر مرد نادان پر از باد شد

بفرمود کانکو گرامی ترست

وزين لشکر امروز نامی ترست

به ايوان خراد مهمان شوند

وگر می بود پاک مستان شوند

بدو گفت شاها ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

مرا خانه تنگست و کاخ بلند

برين باره ی دژ شويم ارجمند

در مهر ماه آمد آتش کنم

دل نامداران به می خوش کنم

بدو گفت زان راه روکت هواست

به کاخ اندرون ميزبان پادشاست

بيامد دمان پهلوان شادکام

فراوان برآورد هيزم به بام

بکشتند اسپان و چندی به ره

کشيدند بر بام دژ يکسره

ز هيزم که بر باره ی دژ کشيد

شد از دود روی هوا ناپديد

می آورد چون هرچ بد خورده شد

گسارنده ی می ورا برده شد

همه نامدارن رفتند مست

ز مستی يکی شاخ نرگس به دست

شب آمد يکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از ديده گه ديده بان بنگريد

به شب آنش و روز پردود ديد

ز جايی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسيد

بگفت آنچ از آتش و دود ديد

پشوتن چنين گفت کز پيل و شير

به تنبل فزونست مرد دلير

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رويين و رويينه خم

برآمد ز در ناله ی گاودم

ز هامون سوی دژ بيامد سپاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

همه زير خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشيد خون

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نيست پيدا ز گرد سياه

همه دژ پر از نام اسفنديار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشيد ارجاسپ خفتان جنگ

بماليد بر چنگ بسيار چنگ

بفرمود تا کهرم شيرگير

برد لشکر و کوس و شمشير وتير

به طرخان چنين گفت کای سرفراز

برو تيز با لشکری رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار

همه رزم جويان خنجرگزار

نگه کن که اين جنگجويان کيند

وزين تاختن ساختن برچيند

سرافراز طرخان بيامد دوان

بدين روی دژ با يکی ترجمان

سپه ديد با جوشن و ساز جنگ

درفشی سيه پيکر او پلنگ

سپه کش پشوتن به قلب اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفنديار

به زير اندرون باره ی نامدار

جز اسفنديار تهم را نماند

کس او را بجز شاه ايران نخواند

سپه ميسره ميمنه برکشيد

چنان شد که کس روز روشن نديد

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پيش نوش آذر تيغ زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بيامد سرافراز طرخان برش

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو نوش آذر او را به هامون بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

کمرگاه طرخان بدو نيم کرد

دل کهرم از درد پربيم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش يکی بود با مرد خرد

بران سان دو لشکر بهم برشکست

که از تير بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گريزان و لشکر همی راند تفت

چنين گفت کهرم به پيش پدر

که ای نامور شاه خورشيدفر

از ايران سپاهی بيامد بزرگ

به پيش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفنديارست و بس

بدين دژ نيايد جزو هيچ کس

همان نيزه ی جنگ دارد به چنگ

که در گنبدان دژ تو ديدی به جنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کين کهن

به ترکان همه گفت بيرون شويد

ز دژ يکسره سوی هامون شويد

همه لشکر اندر ميان آوريد

خروش هژبر ژيان آوريد

يکی زنده زيشان ممانيد نيز

کسی نام ايشان مخوانيد نيز

همه لشکر از دژ به راه آمدند

جگر خسته و کينه خواه آمدند

چو تاريکتر شد شب اسفنديار

بپوشيد نو جام هی کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

يکی تا بدان بستگان جست باد

کباب و می آورد و نوشيدنی

همان جامه ی رزم و پوشيدنی

چو نان خورده شد هر يکی را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام

چنين گفت کامشب شبی پربلاست

اگر نام گيريم ز ايدر سزاست

بکوشيد و پيکار مردان کنيد

پناه از بلاها به يزدان کنيد

ازان پس يلان را به سه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

يکی بهره زيشان ميان حصار

که سازند با هرکسی کارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند

ز پيکار و خون ريختن نغنوند

سيم بهره را گفت از سرکشان

که بايد که يابيد زيشان نشان

که بودند با ما ز می دوش مست

سرانشان به خنجر ببريد پست

خود و بيست مرد از دليران گرد

بشد تيز و ديگر بديشان سپرد

به درگاه ارجاسپ آمد دلير

زره دار و غران به کردار شير

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پيش آزادگان شد همای

ابا خواهر خويش به آفريد

به خون مژه کرده رخ ناپديد

چو آمد به تنگ اندر اسفنديار

دو پوشيده را ديد چون نوبهار

چنين گفت با خواهران شيرمرد

کز ايدر بپوييد برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سيم است و گاه منست

مباشيد با من بدين رزمگاه

اگر سر دهم گر ستانم کلاه

بيامد يکی تيغ هندی به مشت

کسی را که ديد از دليران بکشت

همه بارگاهش چنان شد که راه

نبود اندران نامور بارگاه

ز بس خسته و کشته و کوفته

زمين همچو دريای آشوفته

چو ارجاسپ از خواب بيدار شد

ز غلغل دلش پر ز تيمار شد

بجوشيد ارجاسپ از جايگاه

بپوشيد خفتان و رومی کلاه

به دست اندرش خنجر آب گون

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

بدو گفت کز مرد بازارگان

بيابی کنون تيغ و دينارگان

يکی هديه آرمت لهراسپی

نهاده برو مهر گشتاسپی

برآويخت ارجاسپ و اسفنديار

از اندازه بگذشتشان کارزار

پياپی بسی تيغ و خنجر زدند

گهی بر ميان گاه بر سر زدند

به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست

نديدند بر تنش جايی درست

ز پای اندر آمد تن پيلوار

جدا کردش از تن سر اسفنديار

چو شد کشته ارجاسپ آزرده جان

خروشی برآمد ز کاخ زنان

چنين است کردار گردنده دهر

گهی نوش يابيم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چو دانی که ايدر نمانی مرنچ

بپردخت ز ارجاسپ اسفنديار

به کيوان برآورد ز ايوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند

به هر سوی ايوان همی سوختند

شبستان او را به خادم سپرد

ازان جايگه رشته تايی نبرد

در گنج دينار او مهر کرد

به ايوان نبودش کسی هم نبرد

بيامد سوی آخر و برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

ازان تازی اسپان کش آمد گزين

بفرمود تا برنهادند زين

برفتند زانجا صد و شست مرد

گزيده سواران روز نبرد

همان خواهران را بر اسپان نشاند

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

وز ايرانيان نامور مرد چند

به دژ ماند با ساوه ی ارجمند

چو من گفت از ايدر به بيرون شوم

خود و نامدارن به هامون شوم

به ترکان در دژ ببنديد سخت

مگر يار باشد مرا ني کبخت

هرانگه که آيد گمانتان که من

رسيدم بدان پاک رای انجمن

غو ديده بايد که از ديدگاه

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

چو انبوه گردد به دژ بر سپاه

گريزان و برگشته از رزمگاه

به پيروزی از باره ی کاخ پاس

بداريد از پاک يزدان سپاس

سر شاه ترکان ازان ديدگاه

بينداخت بايد به پيش سپاه

بيامد ز دژ با صد و شست مرد

خروشان و جوشان به دشت نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسيد

برو نامدار آفرين گستريد

سپاهش همه مانده زو در شگفت

که مرد جوان آن دليری گرفت

چو ماه از بر تخت سيمين نشست

سه پاس از شب تيره اندر گذشت

همی پاسبان برخروشيد سخت

که گشتاسپ شاهست و پيروز بخت

چو ترکان شنيدند زان سان خروش

نهادند يکسر به آواز گوش

دل کهرم از پاسبان خيره شد

روانش ز آواز او تيره شد

چو بشنيد با اندريمان بگفت

که تيره شب آواز نتوان نهفت

چه گويی که امشب چه شايد بدن

ببايد همی داستانها زدن

که يارد گشادن بدين سان دو لب

به بالين شاهی درين تيره شب

ببايد فرستاد تا هرک هست

سرانشان به خنجر ببرند پست

چه بازی کند پاسبان روز جنگ

برين نامداران شود کار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگی

بجوی همی روز بيگانگی

به آواز بد گفتن و فال بد

بکوبيم مغزش به گوپال بد

بدين گونه آواز پيوسته شد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوی زين نشان

پر آواز شد گوش گردنکشان

سپه گفت کواز بسيار گشت

از اندازه ی پاسبان برگذشت

کنون دشمن از خانه بيرون کنيم

ازان پس برين چاره افسون کنيم

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

به لشکر چنين گفت کز خواب شاه

دل من پر از رنج شد جان تباه

کنون بی گمان باز بايد شدن

ندانم کزين پس چه شايد بدن

بزرگان چنين روی برگاشتند

به شب دشت پيکار بگذاشتند

پس اندر همی آمد اسفنديار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چو کهرم بر باره ی دژ رسيد

پس لشکر ايرانيان را بديد

چنين گفت کاکنون بجز رزم کار

چه ماندست با گرد اسفنديار

همه تيغها برکشيم از نيام

به خنجر فرستاد بايد پيام

به چهره چو تاب اندر آورد بخت

بران نامداران ببد کار سخت

دو لشکر بران سان برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

چنين تا برآمد سپيده دمان

بزرگان چين را سرآمد زمان

برفتند مردان اسفنديار

بران نامور باره ی شهريار

بريده سر شاه ارجاسپ را

جهاندار و خونيز لهراسپ را

به پيش سپاه اندر انداختند

ز پيکار ترکان بپرداختند

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز سر برگرفتند گردان کلاه

دو فرزند ارجاسپ گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چيست

وزان رزم بد بر که بايد گريست

بگفتند رادا دليرا سرا

سپهدار شيراوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کين کشته باد

برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا بايد اکنون بنه

درفش که داريم بر ميمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه

مبادا کلاه و مبادا سپاه

سپه را به مرگ آمد اکنون نياز

ز خلج پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پيش مرگ آمدند

زره دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه

هوا شد به کردار ابر سياه

به هر جای بر توده ی کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

همه دشت بی تن سر و يال بود

به جای دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همی موج خاست

که دانست دست چپ از دست راست

چو اسفنديار اندر آمد ز جای

سپهدار کهرم بيفشارد پای

دو جنگی بران سان برآويختند

که گفتی بهمشان برآميختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت

مر او را ازان پشت زين برگرفت

برآوردش از جای و زد بر زمين

همه لشکرش خواندند آفرين

دو دستش ببستند و بردند خوار

پراگنده شد لشکر نامدار

همی گرز باريد همچون تگرگ

زمين پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تيغ پران چو برگ از درخت

يکی ريخت خون و يکی يافت تخت

همی موج زد خون بران رزمگاه

سری زير نعل و سری با کلاه

نداند کسی آرزوی جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

کسی کش سزاوار بد بارگی

گريزان همی راند يکبارگی

هرانکس که شد در دم اژدها

بکوشيد و هم زو نيامد رها

ز ترکان چينی فراوان نماند

وگر ماند کس نام ايشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ريختند

هم از ديده ها خون برآميختند

دوان پيش اسفنديار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

سپهدار خونريز و بيداد بود

سپاهش به بيدادگر شاد بود

کسی را نداد از يلان زينهار

بکشتند زان خستگان بی شمار

به توران زمين شهرياری نماند

ز ترکان چين نامداری نماند

سراپرده و خيمه برداشتند

بدان خستگان جای بگذاشتند

بران روی دژ بر ستاره بزد

چو پيدا شد از هر دری نيک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند

فرو هشت از دار پيچان کمند

سر اندريمان نگونسار کرد

برادرش را نيز بر دار کرد

سپاهی برون کرد بر هر سوی

به جايی که آمد نشان گوی

بفرمود تا آتش اندر زدند

همه شهر توران بهم بر زدند

به جايی دگر نامداری نماند

به چين و به توران سواری نماند

تو گفتی که ابری برآمد سياه

بباريد آتش بران رزمگاه

جهانجوی چون کار زان گونه ديد

سران را بياورد و می درکشيد

دبير جهانديده را پيش خواند

ازان چاره و چنگ چندی براند

بر تخت بنشست فرخ دبير

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبير

نخستين که نوک قلم شد سياه

گرفت آفرين بر خداوند ماه

خداوند کيوان و ناهيد و هور

خداوند پيل و خداوند مور

خداوند پيروزی و فرهی

خداوند ديهيم و شاهنشهی

خداوند جان و خداوند رای

خداوند نيکی ده و رهنمای

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

به مينو همه ياد لهراسپ باد

رسيدم به راهی به توران زمين

که هرگز نخوانم برو آفرين

اگر برگشايم سراسر سخن

سر مرد نو گردد از غم کهن

چه دستور باشد مرا شهريار

بخوانم برو نام هی کارزار

به ديدار او شاد و خرم شوم

ازين رنج ديرينه بی غم شوم

وزان چاره هايی که من ساختم

که تا دل ز کينه بپرداختم

به رويين دژ ارجاسپ و کهرم نماند

جز از مويه و درد و ماتم نماند

کسی را ندادم به جان زينهار

گيا در بيابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شير و گرگ

جز از دل نجويد پلنگ سترگ

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

زمين گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفنديار

نهادند و جستند چندی سوار

هيونان کفک افگن و تيزرو

به ايران فرستاد سالار نو

بماند از پی پاسخ نامه را

بکشت آتش مرد بدکامه را

بسی برنيامد که پاسخ رسيد

يکی نامه بد بند بد را کليد

سر پاسخ نامه بود از نخست

که پاينده بادآنک نيکی بجست

خرد يافته مرد يزدان شناس

به نيکی ز يزدان شناسد سپاس

دگر گفت کز دادگر يک خدای

بخواهيم کو باشدت رهنمای

درختی بکشتم به باغ بهشت

کزان بارورتر فريدون نکشت

برش سرخ ياقوت و زر آمدست

همه برگ او زيب و فر آمدست

بماناد تا جاودان اين درخت

ترا باد شادان دل و ني کبخت

يکی آنک گفتی که کين نيا

بجستم پر از چاره و کيميا

دگر آنک گفتی ز خون ريختن

به تنها به رزم اندر آويختن

تن شهرياران گرامی بود

که از کوشش سخت نامی بود

نگهدار تن باش و آن خرد

که جان را به دانش خرد پرورد

سه ديگر که گفتی به جان زينهار

ندادم کسی را ز چندان سوار

هميشه دلت مهربان باد و گرم

پر از شرم جان لب پر آوای نرم

مبادا ترا پيشه خون ريختن

نه بی کينه با مهتر آويختن

به کين برادرت بی سی و هشت

از اندازه خون ريختن درگذشت

و ديگر کزان پير گشته نيا

ز دل دور کرده بد و کيميا

چو خون ريختندش تو خون ريختی

چو شيران جنگی برآويختی

هميشه بدی شاد و به روزگار

روان را خرد بادت آموزگار

نيازست ما را به ديدار تو

بدان پر خرد جان بيدار تو

چه نامه بخوانی بنه بر نشان

بدين بارگاه آی با سرکشان

هيون تگاور ز در بازگشت

همه شهر ايران پرآواز گشت

سوار هيونان چو باز آمدند

به نزد تهمتن فراز آمدند

چو آن نامه برخواند اسفنديار

ببخشيد دينار و برساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چيزی نماند

همه گنج خويشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازه ی کار برتر شدند

شتر بود و اسپان به دشت و به کوه

به داغ سپهدار توران گروه

هيون خواست از هر دری ده هزار

پراگنده از دشت وز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

به کپان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دينار شاه

چو سيصد ز ديبا و تخت و کلاه

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

صد از تاج وز نامدار افسران

از افگندنيهای ديبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سيصد شتر جامه ی چينيان

ز منسوج و زربفت وز پرنيان

عماری بسيچيد و ديبا جليل

کنيزک ببردند چينی دو خيل

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانها چو غرو و به رفتن تذرو

ابا خواهران يل اسفنديار

برفتند بت روی صد نامدار

ز پوشيده رويان ارجاسپ پنج

ببردند بامويه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر يکی مادرش

پر از درد و با سوک و خسته برش

همه باره ی شهر زد بر زمين

برآورد گرد از بر و بوم چين

سه پور جوان را سپهدار گفت

پراگنده باشيد با گنج جفت

به راه ار کسی سر بپيچد ز داد

سرانشان به خنجر ببريد شاد

شما راه سوی بيابان بريد

سنانها چو خورشيد تابان بريد

سوی هفتخوان من به نخجير شير

بيابم شما ره مپوييد دير

نخستين بگيرم سر راه را

ببينم شما را سر ماه را

سوی هفتخوان آمد اسفنديار

به نخجير با لشکری نامدار

چو نزديک آن جای سرما رسيد

همه خواسته گرد بر جای ديد

هوا خوش گوار و زمين پرنگار

تو گفتی به تير اندر آمد بهار

وزان جايگه خواسته برگرفت

همی ماند از کار اختر شگفت

چو نزديکی شهر ايران رسيد

به جای دليران و شيران رسيد

دو هفته همی بود با يوز و باز

غمی بود از رنج راه دراز

سه فرزند پرمايه را چشم داشت

ز دير آمدنشان به دل خشم داشت

به نزد پدر چو بيامد پسر

بخنديد با هر يکی تاجور

که راهی درشت اين که من کوفتم

ز دير آمدنتان برآشوفتم

زمين بوسه دادند هر سه پسر

که چون تو که باشد به گيتی پدر

وزان جايگه سوی ايران کشيد

همه گنج سوی دليران کشيد

همه شهر ايران بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ز ديوارها جامه آويختند

زبر مشک و عنبر همی بيختند

هوا پر ز آوای رامشگران

زمين پر سواران نيزه وران

چو گشتاسپ بشنيد رامش گزيد

به آواز او جام می درکشيد

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

ز کشور کسی کو بزرگی نمود

همه با درفش و تبيره شدند

بزرگان لشکر پذيره شدند

پدر رفت با نامور بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

بيامد به پيش پسر تازه روی

همه شهر ايران پر از گفت و گوی

چو روی پدر ديد شاه جوان

دلش گشت شادان و روشن روان

برانگيخت از جای شبرنگ را

فروزنده ی آتش جنگ را

بيامد پدر را به بر در گرفت

پدر ماند از کار او در شگفت

بسی خواند بر فر او آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

وزانجا به ايوان شاه آمدند

جهانی ورا نيکخواه آمدند

بياراست گشتاسپ ايوان و تخت

دلش گشت خرم بدان ني کبخت

به ايوانها در نهادند خوان

به سالار گفتا مهان را بخوان

بيامد ز هر گنبدی ميگسار

به نزديک آن نامور شهريار

می خسروانی به جام بلور

گسارنده می داد رخشان چو هور

همه چهره ی دوستان برفروخت

دل دشمنان را به آتش بسوخت

پسر خورد با شرم ياد پدر

پدر همچنان نيز ياد پسر

بپرسيد گشتاسپ از هفتخوان

پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهای ديرينه ياد آوريم

به گفتار لب را به داد آوريم

چو فردا به هشياری آن بشنوی

به پيروزی دادگر بگروی

برفتند هرکس که گشتند مست

يکی ماه رخ دست ايشان به دست

سرآمد کنون قصه ی هفتخوان

به نام جهان داور اين را بخوان

که او داد بر نيک و بد دستگاه

خداوند خورشيد و تابنده ماه

اگر شاه پيروز بپسندد اين

نهاديم بر چرخ گردنده زين

پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود

شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود

پادشاهی گشتاسب سد و بیست سال بود

به خواب ديدن فردوسی دقيقی را

چنان ديد گوينده يک شب به خواب

که يک جام می داشتی چون گلاب

دقيقی ز جايی پديد آمدی

بران جام می داستانها زدی

به فردوسی آواز دادی که می

مخور جز بر آيين کاوس کی

که شاهی ز گيتی گزيدی که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گيرنده شهر

ز شادی به هر کس رسانيده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازين پس به چين اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشايند راه

نبايدش گفتن کسی را درشت

همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدين نامه گر چند بشتافتی

کنون هرچ جستی همه يافتی

ازين باره من پيش گفتم سخن

سخن را نيامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتی هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مايه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگويم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت

 

سخن دقيقی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزين شد بران نوبهار

که يزدان پرستان بدان روزگار

مران جای را داشتندی چنان

که مر مکه را تازيان اين زمان

بدان خانه شد شاه يزدان پرست

فرود آمد از جايگاه نشست

ببست آن در آفرين خانه را

نماند اندرو خويش و بيگانه را

بپوشيد جامه ی پرستش پلاس

خرد را چنان کرد بايد سپاس

بيفگند ياره فرو هشت موی

سوی روشن دادگر کرد روی

همی بود سی سال خورشيد را

برينسان پرستيد بايد خدای

نيايش همی کرد خورشيد را

چنان بوده بد راه جمشيد را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زيبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت يزدان پرستنده شاه

مرا ايزد پاک داد اين کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بيرون کنيم از رم ميش گرگ

سوی راه يزدان بيازيم چنگ

بر آزاده گيتی نداريم تنگ

چو آيين شاهان بجای آوريم

بدان را به دين خدای آوريم

يکی داد گسترد کز داد اوی

ابا گرگ ميش آب خوردی به جوی

پس آن دختر نامور قيصرا

که ناهيد بد نام آن دخترا

کتايونش خواندی گرانمايه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

يکی نامور فرخ اسفنديار

شه کارزاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشير زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گشتی بران شاه نو راست شد

فريدون ديگر همی خواست شد

گزيدش بدادند شاهان همه

نشستن دل ني کخواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که ديوان بدندی به پيشش به پای

گزيتش نپذرفت و نشنيد پند

اگر پند نشنيد زو ديد بند

وزو بستدی نيز هر سال باژ

چرا داد بايد به هامال باژ

 

چو يک چند سالان برآمد برين

درختی پديد آمد اندر زمين

در ايوان گشتاسپ بر سوی کاخ

درختی گشن بود بسيار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد

کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کيان گفت پيغمبرم

سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرين گفت بپذير دين

نگه کن برين آسمان و زمين

که بی خاک و آبش برآورده ام

نگه کن بدو تاش چون کرده ام

نگر تا تواند چنين کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ايدونک دانی که من کردم اين

مرا خواند بايد جهان آفرين

ز گوينده بپذير به دين اوی

بياموز ازو راه و آيين اوی

نگر تا چه گويد بران کار کن

خرد برگزين اين جهان خوار کن

بياموز آيين و دين بهی

که بی دين ناخوب باشد مهی

چو بشنيد ازو شاه به دين به

پذيرفت ازو راه و آيين به

نبرده برادرش فرخ زرير

کجا ژنده پيل آوريدی به زير

ز شاهان شه پير گشته به بلخ

جهان بر دل ريش او گشته تلخ

شده زار و بيمار و بی هوش و توش

به نزديک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران

پزشکان دانا و ناموران

بر آن جادوی چارها ساختند

نه سود آمد از هرچ انداختند

پس اين زردهشت پيمبرش گفت

کزو دين ايزد نشايد نهفت

که چون دين پذيرد ز روز نخست

شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زين پس زرير سوار

همه دين پذيرنده از شهريار

همه سوی شاه زمين آمدند

ببستند کشتی به دين آمدند

پديد آمد آن فره ايزدی

برفت از دل بد سگالان بدی

پر از نور مينو ببد دخمه ها

وز آلودگی پاک شد تخم هها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

فرستاد هرسو به کشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهربرزين نهاد

به کشمر نگر تا چه آيين نهاد

يکی سرو آزاده بود از بهشت

به پيش در آذر آن را بکشت

نبشتی بر زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دين بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنين گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد برين ساليان

مران سرو استبر گشتش ميان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که برگرد او برنگشتی کمند

چو بسيار برگشت و بسيار شاخ

بکرد از بر او يکی خوب کاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ايوان برآورد از زر پاک

زمينش ز سيم و ز عنبرش خاک

برو بر نگاريد جمشيد را

پرستنده مر ماه و خورشيد را

فريدونش را نيز با گاوسار

بفرمود کردن برانجا نگار

همه مهتران را بر آن جا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نيکو شد آن نامور کاخ زر

به ديوارها بر نشانده گهر

به گردش يکی باره کرد آهنين

نشست اندرو کرد شاه زمين

فرستاد هرسو به کشور پيام

که چون سرو کشمر به گيتی کدام

ز مينو فرستاد زی من خدای

مرا گفت زينجا به مينو گرای

کنون هرک اين پند من بشنويد

پياده سوی سرو کشمر رويد

بگيريد پند ار دهد زردهشت

به سوی بت چين بداريد پشت

به برز و فر شاه ايرانيان

ببنديد کشتی همه بر ميان

در آيين پيشينيان منگريد

برين سايه ی سروبن بگذريد

سوی گنبد آذر آريد روی

به فرمان پيغمبر راست گوی

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه نامداران به فرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

پرستشکده گشت زان سان که پشت

ببست اندرو ديو را زردهشت

بهشتيش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چراکش نخوانی نهال بهشت

که شاه کيانش به کشمر بکشت

چو چندی برآمد برين روزگار

خجسته ببود اختر شهريار

به شاه کيان گفت زردشت پير

که در دين ما اين نباشد هژير

که تو باژ بدهی به سالار چين

نه اندر خور دين ما باشد اين

نباشم برين نيز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

به ترکان نداد ايچ کس باژ و ساو

برين روزگار گذشته بتاو

پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز

نفرمايمش دادن اين باژ چيز

پس آگاه شد نره ديوی ازين

هم اندرز زمان شد سوی شاه چين

بدو گفت کای شهريار جهان

جهان يکسره پيش تو چون کهان

به جای آوريدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پيمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

برد آشکارا همه دشمنی

ابا تو چنو کرد يارد منی

چو ارجاسپ بشنيد گفتار ديو

فرود آمد از گاه گيهان خديو

از اندوه او سست و بيمار شد

دل و جان او پر ز تيمار شد

تگينان لشکرش را پيش خواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

بدانيد گفتا کز ايران زمين

بشد فره و دانش و پاک دين

يکی جادو آمد به دين آوری

به ايران به دعوی پيغمبری

همی گويد از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را ديدم اندر بهشت

من اين زند و استا همه زو نوشت

بدوزخ درون ديدم آهرمنا

نيارستمش گشت پيرامنا

گروگر فرستادم از بهر دين

بيارای گفتا به دانش زمين

سرنامداران ايران سپاه

گرانمايه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ايرانيان

ببست او يکی کشتی بر ميان

برادرش نيز آن سوار دلير

سپهدار ايران که نامش زرير

همه پيش آن دين پژوه آمدند

ازان پير جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دين اوی

جهان شد پر از راه و آيين اوی

نشست او به ايران به پيغمبری

به کاری چنان يافه و سرسری

يکی نامه بايد نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببايدش دادن بسی خواسته

که نيکو بود داده ناخواسته

مر او را بگويی کزين راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پير ناپاک را دور کن

بر آيين ما بر يکی سور کن

گر ايدونک نپذيرد از ما سخن

کند روی تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوريم

يکی خوب لشکر فراز آوريم

به ايران شويم از پس کار اوی

نترسيم از آزار و پيکار اوی

برانيمش از پيش و خوارش کنيم

ببنديم و زنده به دارش کنيم

برين ايستادند ترکان چين

دو تن نيز کردند زيشان گزين

يکی نام او بيدرفش بزرگ

گوی پير و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

يکی نامه بنوشت خوب و هژير

سوی نامور خسرو و دين پذير

نوشتش به نام خدای جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نوشتم يکی نامه ای شهريار

چنانچون بد اندر خور روزگار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمين

سزاوار گاه کيان به آفرين

گزين و مهين پور لهراسپ شاه

خداوند جيش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چين

سوار جهان ديده گرد زمين

نوشت اندران نامه ی خسروی

نکو آفرينی خط يبغوی

که ای نامور شهريار جهان

فروزنده ی تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کيانی کمرگاه سست

شنيدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سياه

بيامد يکی پير مهتر فريب

ترا دل پر از بيم کرد و نهيب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

به دلت اندرون هيچ شادی نهشت

تو او را پذيرفتی و دينش را

بياراستی راه و آيينش را

برافگندی آيين شاهان خويش

بزرگان گيتی که بودند پيش

رها کردی آن پهلوی کيش را

چرا ننگريدی پس و پيش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از ميان سپاه

ورا برگزيد از گزينان خويش

ز جمشيديان مر ترا داشت پيش

بران سان که کيخسرو و کينه جوی

ترا بيش بود از کيان آبروی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانايی و فر و زيبندگی

درفشان و پيلان آراسته

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

همی بودت ای مهتر شهريار

که مهتران مر ترا دوستدار

همی تافتی بر جهان يکسره

چو ارديبهشت آفتاب از بره

زگيتی ترا برگزيده خدای

مهانت همه پيش بوده به پای

نکردی خدای جهان را سپاس

نبودی بدين ره ورا حق شناس

ازان پس که ايزد ترا شاه کرد

يکی پير جادوت بی راه کرد

چو آگاهی تو سوی من رسيد

به روز سپيدم ستاره بديد

نوشتم يکی نامه ی دوست وار

که هم دوست بوديم و هم نيک يار

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

فريبنده را نيز منمای روی

مران بند را از ميان باز کن

به شادی می روشن آغاز کن

گرايدونک بپذيری از من تو پند

ز ترکان ترا نيز نايد گزند

زمين کشانی و ترکان چين

ترا باشد اين همچو ايران زمين

به تو بخشم اين بی کران گنجها

که آورده ام گرد با رنجها

نکورنگ اسپان با سيم و زر

به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

و ايدونک نپذيری اين پند من

ببينی گران آهنين بند من

بيايم پس نامه تا چندگاه

کنم کشورت را سراسر تباه

سپاهی بيارم ز ترکان چين

که بنگاهشان بر نتابد زمين

بينبارم اين رود جيحون به مشک

به مشک آب دريا کنم پاک خشک

بسوزم نگاريده کاخ ترا

ز بن برکنم بيخ و شاخ ترا

زمين را سراسر بسوزم همه

کتفتان به ناوک بدوزم همه

ز ايرانيان هرچ مردست پير

کشان بنده کردن نباشد هژير

ازيشان نيابی فزونی بها

کنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و کودکانشان بيارم ز پيش

کنمشان همه بنده ی شهر خويش

زمينشان همه پاک ويران کنم

درختانش از بيخ و بن برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندرين پند نامه نگر

بپيچيد و نامه بکردش نشان

بدادش بدان هر دو گردنکشان

بفرمودشان گفت به خرد بويد

به ايوان او با هم اندر شويد

چو او را ببينيد بر تخت و گاه

کنيد آن زمان خويشتن را دو تاه

بر آيين شاهان نمازش بريد

بر تاج و بر تخت او مگذريد

چو هر دو نشينيد در پيش اوی

سوی تاج تابنده ش آريد روی

گزاريد پيغام فرخش را

ازو گوش داريد پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنويد

زمين را ببوسيد و بيرون شويد

چو از پيش او کينه ور بيدرفش

سوی بلخ بامی کشيدش درفش

ابا يار خود خيره سر نام خواست

که او بفگند آن نکو راه راست

چو از شهر توران به بلخ آمدند

به درگاه او بر پياده شدند

پياده برفتند تا پيش اوی

براين آستانه نهادند روی

چو رويش بديدند بر گاه بر

چو خورشيد و تير از بر ماه بر

نيايش نمودند چون بندگان

به پيش گزين شاه فرخندگان

بدادندش آن نامه ی خسروی

نوشته درو بر خط يبغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پيچيدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پير جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزينان ايران و اسپهبدان

گوان جهان ديده و موبدان

بخواند آن همه آذران پيش خويش

بياورد استا و بنهاد پيش

پيمبرش را خواند و موبدش را

زرير گزيده سپهبدش را

زرير سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفنديار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار گاه

جهان از بدی ويژه او داشتی

به رزم اندرون نيژه او داشتی

جهانجوی گفتا به فرخ زرير

به فرخنده جاماسپ و پور دلير

که ارجاسپ سالار ترکان چين

يکی نامه کردست زی من چنين

بديشان نمود آن سخنهای زشت

که نزديک او شاه ترکان نوشت

چه بينيد گفتا بدين اندرون

چه گوييد کاين را سرانجام چون

که ناخوش بود دوستی با کسی

که مايه ندارد ز دانش بسی

من از تخمه ی ايرج پاک زاد

وی از تخمه ی تور جادو نژاد

چگونه بود در ميان آشتی

وليکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود نام و ماند بسی

سخن گفت بايدش با هرکسی

همان چون بگفت اين سخن شهريار

زرير سپهدار و اسفنديار

کشيدند شمشير و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دي نآوری

سر اندر نيارد به فرمانبری

نيايد بدرگاه فرخنده شاه

نبندد ميان پيش رخشنده گاه

نگريد ازو راه و دين بهی

مرين دين به را نباشد رهی

به شمشير جان از تنش بر کنيم

سرش را به دار برين بر کنيم

سپهدار ايران که نامش زرير

نبرده دليری چو درنده شير

به شاه جهان گفت آزاده وار

که دستور باشد مرا شهريار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد اين شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخيز و پاسخ کنش

نکال تگينان خلخ کنش

زرير گرانمايه و اسفنديار

چو جاماسپ دستور نابا کدار

ز پيشش برفتند هر سه به هم

شده سر پر از کين و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زريز سپهبد گرفتش به دست

چنان هم گشاده ببردش نبست

سوی شاه برد و برو بر بخواند

جهانجوی گشتاسپ خيره بماند

ز دانا سپهبد زرير سوار

ز جاماسپ و ز فرخ اسفنديار

ببست و نوشت اندرو نام خويش

فرستادگان را همه خواند پيش

بگيريد گفت اين و زی او بريد

نگر زين سپس راه را نسپريد

که گر نيستی اندر استا و زند

فرستاده را زينهار از گزند

ازين خواب بيدارتان کردمی

همان زنده بر دارتان کردمی

چنين تا بدانستی آن گرگسار

که گردن نيازد ابا شهريار

بينداخت نامه بگفتا رويد

مرين را سوی ترک جادو بريد

بگوييد هوشت فراز آمدست

به خون و به خاکت نياز آمدست

زده باد گردنت خسته ميان

به خاک اندرون ريخته استخوان

درين ماه ار ايدونک خواهد خدای

بپوشم به رزم آهنينه قبای

به توران زمين اندر آرم سپاه

کنم کشور گرگساران تباه

سخن چون بسر برد شاه زمين

سيه پيل را خواند و کرد آفرين

سپردش بدو گفت بردارشان

از ايران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چين

ز پيش جهانجوی شاه زمين

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ايران فرخ به خلخ شدند

وليکن به خلخ نه فرخ شدند

چو از دور ديدند ايوان شاه

زده بر سر او درفش سياه

فرود آمدند از چمنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پياده برفتند تا پيش اوی

سيه شان شده جامه و زرد روی

بدادندش آن نامه ی شهريار

سرآهنگ مردان نيزه گزار

دبيرش مران نامه را برگشاد

بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نام هی شهريار

ز گردان و مردان نيزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

نگهبان گيتی سزاوار گاه

فرسته فرستاد زی او خدای

همه مهتران پيش او بر به پای

زی ارجاسپ ترک آن پليد سترگ

کجا پيکرش پيکر پير گرگ

زده سر ز آيين و دين بهی

گزينه ره کوری و ابلهی

رسيد آن نوشته فرومايه وار

که بنوشته بودی سوی شهريار

شنيديم و ديد آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشيدنی و نه بنمودنی

نه افگندنی و نه پيسودنی

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

سوی کشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه بايد ز تو نی چهار

کجا من بيايم چو شير شکار

تو بر خويشتن بر ميفزای رنج

که ما بر گشاديم درهای رنج

بيارم ز گردان هزاران هزار

همه کار ديده همه نيزه دار

همه ايرجی زاده و پهلوی

نه افراسيابی و نه يبغوی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه سرو بالا همه راست گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و گاه و کلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

همه شيرگير و همه سرفراز

همه نيزه داران شمشير زن

همه باره انگيز و لشکر شکن

چو دانند کم کوس بر پيل بست

سم اسپ ايشان کند کوه پست

ازيشان دو گرد گزيده سوار

زرير سپهدار و اسفنديار

چو ايشان بپوشند ز آهن قبای

به خورشيد و ماه اندرآرند پای

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

همی تابد از گرزشان فر و برز

چو ايشان بباشند پيش سپاه

ترا کرد بايد بديشان نگاه

به خورشيد مانند با تاج و تخت

همی تابد از نيزه شان فر و بخت

چنينم گوانند و اسپهبدان

گزين و پسنديده ی موبدان

تو سيحون مينبار و جيحون به مشک

که ما را چه جيحون چه سيحون چه خشک

چنان بردوانند باره بر آب

که تاری شود چشمه ی آفتاب

به روز نبرد ار بخواهد خدای

به رزم اندر آرم سرت زير پای

چو سالار پيکند نامه بخواند

فرود آمد از گاه و خيره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگينان لشکرش ترکان چين

برفتند هر سو به توران زمين

بدو باز خواندند لشکرش را

سر مرزداران کشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان

يکی کهرم و ديگری اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار

گزيدند گردان لشکر هزار

بدادندشان کوس و پيل و درفش

بياراسته زرد و سرخ و بنفش

بديشان ببخشيد سيصد هزار

گوان گزيده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رويين بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را

بدو داد يک دست لشکرش را

بانديدمان داد دست دگر

خود اندر ميان رفت با يک پسر

يکی ترک بد نام او گرگسار

گذشته بروبر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

چو غارتگری داد بر بيدرفش

بدادش يکی پيل پيکر درفش

يکی بود نامش خشاش دلير

پذيره نرفتی ورا نره شير

سپه ديده بان کردش و پيش رو

کشيدش درفش و بشد پيش گو

دگر ترک بد نام او هوش ديو

پيامش فرستاد ترکان خديو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی باز گردد به راه

هم آنجا که بينی مر او را بکش

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همی رفت بايين خشم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کند از بيخ و شاخ

در آورد لشکر به ايران زمين

همه خيره و دل پراگنده کين

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار چين جملگی با سپاه

بياراسته آمد از جای خويش

خشاش يلش را فرستاد پيش

چو بشنيد کو رفت با لشکرش

که ويران کند آن نکو کشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بيارای پيل و بياور سپاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که خاقان ره راد مردی بهشت

بياييد يکسر به درگاه من

که بر مرز بگذشت بد خواه من

چو نامه سوی راد مردان رسيد

که آمد جهانجوی دشمن پديد

سپاهی بيامد به درگاه شاه

که چندان نبد بر زمين بر گياه

ز بهر جهانگير شاه کيان

ببستند گردان گيتی ميان

به درگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران به فرمان اوی

برين برنيامد بسی روزگار

که گرد از گزيده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را

کی نامدار و نکو خواه را

به لشکرگه آمد سپه را بديد

که شايسته بد رزم را برگزيد

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

دلش خيره آمد زبی مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزی ببخشيد و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن ز پيش سپاه

درفش همايون فرخنده شاه

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشيد

سپاهی که هرگز چنان کس نديد

ز تاريکی و گرد پای سپاه

کسی روز روشن نديد ايچ راه

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

همی ناله ی کوس نشنيد گوش

درفش فراوان برافراشته

همه نيزه ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بيشه نيستان به وقت بهار

ازين سان همی رفت گشتاسپ شاه

ز کشور به کشور همی شد سپاه

چو از بلخ بامی به جيحون رسيد

سپهدار لشکر فرود آوريد

بشد شهريار از ميان سپاه

فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمايه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان

ستاره شناس و گرانمايه بود

ابا او به دانش کرا پايه بود

بپرسيد ازو شاه و گفتا خدای

ترا دين به داد و پاکيزه رای

چو تو نيست اندر جهان هيچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببايدت کردن ز اختر شمار

بگويی همی مر مرا روی کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بيشتر باشد اينجا درنگ

نيامد خوش آن پير جاماسپ را

به روی دژم گفت گشتاسپ را

که ميخواستم کايزد دادگر

ندادی مرا اين خرد وين هنر

مرا گر نبودی خرد شهريار

نکردی زمن بودنی خواستار

مگر با من از داد پيمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوی گفتا به نام خدای

بدين و به دين آور پاک رای

به جان زرير آن نبرده سوار

به جان گرانمايه اسفنديار

که نه هرگزت روی دشمن کنم

نفرمايمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرين کار دانی بگوی

که تو چار هدانی و من چاره جوی

خردمند گفت اين گرانمايه شاه

هميشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده ميازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نبيند به چشم

بدان ای نبرده کی نامجوی

چو در رزم روی اندر آری بروی

بدانگه کجا بانگ و ويله کنند

تو گويی همی کوه را برکنند

به پيش اندر آيند مردان مرد

هوا تيره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببينی بگشته کبود

زمين پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به گوش اندر آيد ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعره ی بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمين سرخ گردد از ان خونها

تو گويی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

بسی بی پدر گشته بينی پسر

بسی بی پسر گشته بينی پدر

نخستين کس نام دار اردشير

پس شهريار آن نبرده دلير

به پيش افگند اسپ تازان خويش

به خاک افگند هر ک آيدش پيش

پياده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آن را شمار

وليکن سرانجام کشته شود

نکونامش اندر نوشته شود

دريغ آنچنان مرد نام آورا

ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شيدسپ فرزند شاه

چو رستم درآيد به روی سپاه

پس آنگاه مر تيغ را برکشد

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

بسی نامداران و گردان چين

که آن شير مرد افگند بر زمين

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاجدار

بيايد پس آنگاه فرزند من

ببسته ميان را جگر بند من

ابر کين شيدسپ فرزند شاه

به ميدان کند تيز اسپ سياه

بسی رنج بيند به رزم اندرون

شه خسروان را بگويم که چون

درفش فروزنده ی کاويان

بيفگنده باشند ايرانيان

گرامی بگيرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به يک دست شمشير و ديگر کلاه

به دندان درفش فريدون شاه

برين سان همی افگند دشمنان

همی برکند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زرير

به پيش افگند اسپ چون نره شير

بسی دشمنان را کند ناپديد

شگفتی تر از کار او کس نديد

چو آيد سرانجام پيروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بيايد پس آن برگزيده سوار

پس شهريار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد

نمايد يکی پهلوی دستبرد

سرانجام ترکان به تيرش زنند

تن پيلوارش به خاک افگنند

بيايد پس آن نره شير دلير

سوار دلاور که نامش زرير

به پيش اندر آيد گرفته کمند

نشسته بر اسفندياری سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خيره گشته سپاه

بگيرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهريار

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بيند بزرگ اردشير

سيه گشته رخسار و تن چون زرير

بگريد برو زار و گردد نژند

برانگيزد اسفندياری سمند

به خاقان نهد روی پر خشم و تيز

تو گويی نديدست هرگز گريز

چو اندر ميان بيند ارجاسپ را

ستايش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد

ز گيتی سوی هيچ کس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

به يزدان نهاده کيی پشت را

سرانجام گردد برو تيره بخت

بريده کندش آن نکو تاج و تخت

بيايد يکی نام او بيدرفش

به سرنيزه دارد درفش بنفش

نيارد شدن پيش گرد گزين

نشيند به راه وی اندر کمين

باستد بران راه چون پيل مست

يکی تيغ زهر آب داده به دست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم

بيندازد آن ترک تيری بروی

نيارد شدن آشکارا بروی

پس از دست آن بيدرفش پليد

شود شاه آزادگان ناپديد

به ترکان برد باره و زين اوی

بخواهد پسرت آن زمان کين اوی

پس آن لشکر نامدار بزرگ

به دشمن درافتد چو شير سترگ

همی تازند اين بر آن آن برين

ز خون يلان سرخ گردد زمين

يلان را بباشد همه روی زرد

چو لرزه برافتد به مردان مرد

برآيد به خورشيد گرد سپاه

نبيند کس از گرد تاريک راه

فروغ سر نيزه و تير و تيغ

بتابد چنان چون ستاره ز ميغ

وزان زخم مردان کجا می زنند

و بر يکدگر بر همی افگند

همه خسته و کشته بر يکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاری خستگان

به بند اندر آيند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه

پس آن بيدرفش پليد و سترگ

به پيش اندر آيد چو ارغنده گرگ

همان تيغ زهر آب داده به دست

همی تازد او باره چون پيل مست

به دست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزينان شاه

بيايد پس آن فرخ اسفنديار

سپاه از پس پشت و يزدانش يار

ابر بيدرفش افگند اسپ تيز

برو جامه پر خون و دل پر ستيز

مر او را يکی تيغ هندی زند

ز بر نيمه ی تنش زير افگند

بگيرد پس آن آهنين گرز را

بتاباند آن فره و برز را

به يک حمله از جايشان بگسلد

چو بگسستشان بر زمين کی هلد

بنوک سر نيزه شان بر چند

کندشان تبه پاک و بپراگند

گريزد سرانجام سالار چين

از اسفنديار آن گو بافرين

به ترکان نهد روی بگريخته

شکسته سپر نيزها ريخته

بيابان گذارد به اندک سپاه

شود شاه پيروز و دشمن تباه

بدان ای گزيده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازين يک سخن بيش و کم

تو زين پس مکن روی بر من دژم

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

به فرمانت ای شاه پيروزگر

وزان کم بپرسيد فرخنده شاه

ازين ژرف دريا و تاريک راه

نديدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من اين راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنيد راز

بران گوشه ی تخت خسپيد باز

ز دستش بيفتاد زرينه گرز

تو گفتی برفتش همی فر و برز

به روی اندر افتاد و بيهوش گشت

نگفتش سخن نيز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهريار

فرود آمد از تخت و بگريست زار

چه بايد مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سياه

که آنان که بر من گرامی ترند

گزين سپاهند و نامی ترند

همی رفت و خواهند از پيش من

ز تن برکنند اين دل ريش من

به جاماسپ گفت ار چنينست کار

به هنگام رفتن سوی کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پير مادرم را

نفرمايمش نيز رفتن به رزم

سپه را سپارم به فرخ گرزم

کيان زادگان و جوانان من

که هر يک چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پيش خويش

زره شان نپوشم نشانم به پيش

چگونه رسد نوک تير خدنگ

برين آسمان بر شده کوه سنگ

خردمند گفتا به شاه زمين

که ای ني کخو مهتر بافرين

گر ايشان نباشند پيش سپاه

نهاده بسر بر کيانی کلاه

که يارد شدن پيش ترکان چين

که بازآورد فره پاک دين

تو زين خاک برخيز و برشو به گاه

مکن فره پادشاهی تباه

که داد خدايست وزين چاره نيست

خداوند گيتی ستمگاره نيست

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود و شد کار بود

مکن دلت را بيشتر زين نژند

بداد خدای جهان کن بسند

بدادش بسی پند و بشنيد شاه

چو خورشيد گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل

از انديشه ی دل نيامدش خواب

به رزم و به بزمش گرفته شتاب

چو جاماسپ گفت اين سپيده دميد

فروغ ستاره بشد ناپديد

سپه را به هامون فرود آوريد

بزد کوس بر پيل و لشکر کشيد

وزانجا خراميد تا رزمگاه

فرود آوريد آن گزيده سپاه

به گاهی که باد سپيده دمان

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاده بد هر سوی ديده بان

چنانچون بود رسم آزادگان

بيامد سواری و گفتا به شاه

که شاها به نزديکی آمد سپاه

سپاهيست ای شهريار زمين

که هرگز چنان نامد از ترک و چين

به نزديکی ما فرود آمدند

به کوه و در و دشت خيمه زدند

سپهدارشان ديده بان برگزيد

فرستاد و ديده به ديده رسيد

پس آزاده گشتاسپ شاه دلير

سپهبدش را خواند فرخ زرير

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بيارای پيلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همی رزم سالار چين خواست کرد

بدادش جهاندار پنجه هزار

سوار گزيده به اسفنديار

بدو داد يک دست زان لشکرش

که شيری دلش بود و پيلی برش

دگر دست لشکرش را همچنان

برآراست از شير دل سرکشان

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

که شير جهان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر به بستور داد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشکر بياراست و بر شد به کوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه

همی کرد زانجا به لشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه دليران چين

بياراست لشکرش را همچنين

جدا کرد از خلخی سی هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوی آن بيدرفش

که کوس مهين داشت و رنگين درفش

بدو داد يک دست زان لشکرش

که شير ژيان نامدی همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزين صدهزار

ميان گاه لشکرش را همچنين

سپاهی بياراست خوب و گزين

بدادش بدان جادوی خويش کام

کجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صدهزاران سواران گرد

نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

پسر داشتی يک گرانمايه مرد

جهانديده و ديده هر گرم و سرد

سواری جهانديده نامش کهرم

رسيده بسی بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپهدار کرد

بران لشکر گشن سالار کرد

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابيد خورشيد گيهان فروز

به زين بر نشستند هر دو سپاه

همی ديد زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه ديد آن شه بافرين

کجا برنشستند گردان به زين

سيه رنگ بهزاد را پيش خواست

تو گفتی که بيستونست راست

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پيل بر نای رويين زدند

يکی رزمگاهی بياراستند

يلان هم نبردان همی خواستند

بکردند يک تيرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپديد

چه داند کسی کان شگفتی نديد

بپوشيده شد چشمه ی آفتاب

ز پيکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرزداران و نيزه وران

همی تاختند آن برين اين بران

هوازی جهان بود شبگون شده

زمين سربسر پاک گلگون شده

بيامد نخست آن سوار هژير

پس شهريار جهان اردشير

به آوردگه رفت نيزه به دست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برين سان همی گشت پيش سپاه

نبود آگه از بخش خورشيد و ماه

بيامد يکی ناوکش بر ميان

گذارنده شد بر سليح کيان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دريغ آن نکو روی همرنگ ماه

که بازش نديد آن خردمند شاه

بيامد بر شاه شير اورمزد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز پيش اندر آمد به دشت اندرا

به زهر آب داده يکی خنجرا

خروشی برآورد برسان شير

که آورد خواهد ژيان گور زير

ابر کين آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

به هنگامه ی بازگشتن ز جنگ

که روی زمين گشته بد لاله رنگ

بيامد يکی تيرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بيامد پسش باز شيدسپ شاه

که ماننده ی شاه بد همچو ماه

يکی ديزه يی بر نشسته چو نيل

به تگ همچو آهو به تن همچو پيل

به آوردگه گشت و نيزه بگاشت

چو لختی بگرديد نيزه بداشت

کدامست گفتا کهرم سترگ

کجا پيکرش پيکر پير گرگ

بيامد يکی ديو گفتا منم

که با گرسنه شير دندان زنم

به نيزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نيزه ی شاهزاد

ز باره در آورد و ببريد سر

به خاک اندر افگنده زرين کمر

همی گشت بر پيش گردان چين

بسان يکی کوه بر پشت زين

همانا چنو نيز ديده نديد

ز خوبی کجا بود چشمش رسيد

يکی ترک تيری برو برگماشت

ز پشتش سر تير بيرون گذاشت

دريغ آن شه پروريده به ناز

بشد روی او باب ناديده باز

بيامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گراميش نام

به ماننده ی پور دستان سام

يکی چرمه يی برنشسته سمند

يکی گام زن باره ی بی گزند

چماننده ی چرمه ی نونده جوان

يکی کوه پارست گوی روان

به پيش صف چينيان ايستاد

خداوند بهزاد را کرد ياد

کدامست گفت از شما شيردل

که آيد سوی نيزه ی جان گسل

کجا باشد آن جادوی خويش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پيش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژير

به گرز و به نيزه به شمشير و تير

گرامی گوی بود با زور شير

نتابيد با او سوار دلير

گرفت از گرامی نبرده دريغ

گرامی کفش بود برنده تيغ

گرامی خراميد با خشم تيز

دل از کينه ی کشتگان پر ستيز

ميان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آويختند

و گرد از دو لشکر برانگيختند

بدان شورش اندر ميان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سياه

بيفتاد از دست ايرانيان

درفش فروزنده ی کاويان

گرامی بديد آن درفش چو نيل

که افگنده بودند از پشت پيل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

بيفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بديدند گردان چين

که آن نيزه ی نامدار گزين

ازان خاک برداشت و بسترد و برد

به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

به شمشير دستش بينداختند

درفش فريدون به دندان گرفت

همی زد به يک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فگندند خوار

دريغ آن نبرده سوار هژبر

که بازش نديد آن خردمند پير

بيامد هم آنگاه بستور شير

نبرده کيان زاده پور زرير

بکشت او ازان دشمنان بی شمار

که آويخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پيروز و شاد

به پيش پدر باز شد و ايستاد

بيامد پس آن برگزيده سوار

پس شهريار جهان نيوزار

به زير اندرون تيزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران يکی

بيامد بران تيره آوردگاه

به آواز گفت ای گزيده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهانديده و گرد و نيز هگزار

که پيش من آيند نيزه به دست

که امروز در پيش مرد آمدست

سواران چين پيش او تاختند

برافگندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلير

چو پيل دژآگاه و چون نره شير

همی گشت بر گرد مردان چين

تو گفتی همی بر نوردد زمين

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد يکی تير چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بيفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اينت فرجام جنگ

دريغ آن سوار گرانمايه نيز

که افگنده شد رايگان بر نه چيز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دريغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه يی بر هم آويختند

ز روی زمين گرد انگيختند

برآمد برين رزم کردن دو هفت

کزيشان سواری زمانی نخفت

زمينها پر از کشته و خسته شد

سراپرده ها نيز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله گون

به دشت و بيابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می توانست رفتن به راه

دو هفته برآمد برين کارزار

که هزمان همی تيره تر گشت کار

به پيش اندر آمد نبرده زرير

سمندی بزرگ اندر آورده زير

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گيا آتش و تيز باد

همی کشت زيشان همی خوابنيد

مر او را نه استاد هرکش بديد

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خويش آواز داد

که چونين همی داد خواهيد داد

دو هفته برآمد برين بر درنگ

نبينم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد ميانه زرير

چو گرگ دژآگاه و شير دلير

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

يکی چاره بايد سگاليدنا

و گرنه ره ترک ماليدنا

برين گر بماند زمانی چنين

نه ايتاش ماند نه خلخ نه چين

کدامست مرد از شما نام خواه

که آيد پديد از ميان سپاه

يکی ترگ داری خرامد به پيش

خنيده کند در جهان نام خويش

هران کز ميان باره انگيزند

بگرداندش پشت و بگريزند

من او را دهم دختر خويش را

سپارم بدو لشکر خويش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسيده بد لشکر سرفراز

چو شير اندرافتاد و چون پيل مست

همی کشت زيشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زير پای

سپهدار ايران فرخنده رای

چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد

که روز سپيدش شب تيره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگينان لشکر گزينان من

ببينيد خويشان و پيوستگان

ببينيد ناليدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که ساميش گرزست و تير آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چيره دست

که بيرون شود پيش اين پيل مست

هرانکو بدان گردکش يازدا

مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده ام بيش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

هميدون نداد ايچ کس پاسخش

بشد خيره و زرد گشت آن رخش

سه بار اين سخن را بريشان براند

چو پاسخ نيامدش خامش بماند

بيامد پس آن بيدرفش سترگ

پليد و بد و جادوی و پير گرگ

به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

به زور و به تن همچو افراسياب

به پيش تو آوردم اين جان خويش

سپر کردم اين جان شيرينت پيش

شوم پيش آن پيل آشفته مست

گر ايدونک يابم بران پيل دست

به خاک افگنم تنش ای شهريار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرين

بدادش بدو باره ی خويش و زين

بدو داد ژوپين زهرابدار

که از آهنين کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور ديدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام يل

به پيش اندرون کشته چون کوه تل

نيارست رفتنش بر پيش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بينداخت ژوپين زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

به خون غرقه شد شهرياری تنش

ز باره در افتاد پس شهريار

دريغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بيدرفش پليد

سليحش همه پاک بيرون کشيد

سوی شاه چين برد اسپ و کمرش

درفش سيه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگريد

مر او را بدان رزمگه بر نديد

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زرير

که شير ژيان آوريدی به زير

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نيايد همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هيونی بتازيد تا رزمگاه

به نزديکی آن درفش سياه

ببينيد کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

به دين اندرون بود شاه جهان

که آمد يکی خون ز ديده چکان

به شاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زرير سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بيدرفش

مر او را بيفگند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسيد

به شاه جهانجوی و مرگش بديد

همه جامه تا پای بدريد پاک

بران خسروی تاج پاشيد خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهريار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گويم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چه گويم بدان پير گشته پدر

چه گويم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دريغ آن گو شاهزاده دريغ

چو تابنده ماه اندرون شد به ميغ

بياريد گلگون لهراسپی

نهيد از برش زين گشتاسپی

بياراست مر جستن کينش را

به ورزيدن دين و آيينش را

جهانديده دستور گفتا به پای

به کينه شدن مر ترا نيست رای

به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شير

که باز آورد کين فرخ زرير

که پيش افگند باره بر کين اوی

که باز آورد باره و زين اوی

پذيرفتن اندر خدای جهان

پذيرفتن راستان و مهان

که هر کز ميانه نهد پيش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبيد زيشان کس از جای خويش

ز لشکر نياورد کس پای پيش

پس آگاهی آمد به اسفنديار

که کشته شد آن شاه نيزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کين او خواست خواهد همی

همی گويد آنکس کجاکين اوی

بخواهد نهد پيش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ايزدش را برين بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بناليد ازان روزگاران بد

همه ساله زين روز ترسيدمی

چو او را به رزم اندرون ديدمی

دريغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سيه پيل نستوه را

که کند از زمين آهنين کوه را

درفش و سرلشکر و جای خويش

برادرش را داد و خود رفت پيش

به قلب اندر آمد به جای زرير

به صف اندر استاد چون نره شير

به پيش اندر آمد ميان را ببست

گرفت آن درفش همايون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ايستادند در پيش اوی

که لشکر شکستن بدی کيش اوی

به آزادگان گفت پيش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گويم يکی بشنويد

به دين خدای جهان بگرويد

نگر تا نترسيد از مرگ و چيز

که کس بی زمانه نمردست نيز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نيکوتر از مرگ در کارزار

بدانيد يکسر که روزيست اين

که کافر پديد آيد از پاک دين

شما از پس پشتها منگريد

مجوييد فرياد و سر مشمريد

نگر تا نبينيد بگريختن

نگر تا نترسيد ز آويختن

سر نيزه ها را به رزم افگنيد

زمانی بکوشيد و مردی کنيد

بدين اندرون بود اسفنديار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که اين نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسيد از نيزه و گرز و تيغ

که از بخش مان نيست روی گريغ

به دين خدا ای گو اسفنديار

به جان زرير آن نبرده سوار

که آيد فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذيرفتم اندرز آن شاه پير

که گر بخت نيکم بود دستگير

که چون بازگردم ازين رزمگاه

به اسفنديارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پيش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

چو اسفنديار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنيد بانگ پدر

به زاری به پيش اندر افگند سر

خراميده نيزه به چنگ اندرون

ز پيش پدر سر فگنده نگون

يکی ديزه يی بر نشسته بلند

بسان يکی ديو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازيشان و سر می بريد

ز بيمش همی مرد هرکش بديد

چو بستور پور زرير سوار

ز خيمه خراميد زی اسپ دار

يکی اسپ آسوده ی تيزرو

جهنده يکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ دار پدر

نهاد از بر او يکی زين زر

بياراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پيچان کمند

بپوشيد جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خراميد نيزه به دست

ازين سان خراميد تا رزمگاه

سوی باب کشته بپيمود راه

همی تاخت آن باره ی تيزگرد

همی آخت کينه همی کشت مرد

از آزادگان هرک ديدی به راه

بپرسيدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زرير

پدر آن نبرده سوار دلير

يکی مرد بد نام او اردشير

سواری گرانمايه گردی دلير

بپرسيد ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا ميان سپاه

به نزديکی آن درفش سياه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بينيش يک بار روی

پس آن شاهزاده برانگيخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسيد

چو او را بدان خاک کشته بديد

بديدش مر او را چو نزديک شد

جهان فروزانش تاريک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زين

فگند از برش خويشتن بر زمين

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و ديده و جان من

بران رنج و سختی بپرورديم

کنون چون برفتی بکه اسپرديم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گيتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسيده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گويمش از خوب گاه

که از تو نه اين بد سزاوار اوی

برو کينش از دشمنان بازجوی

زمانی برين سان همی بود دير

پس آن باره را اندر آورد زير

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی اين ديدگان پر ز آب

کيان زاده گفت ای جهانگير شاه

نبينی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگير شاه

برو کينه ی باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سيه ريش او پروريده به مشک

چواز پور بشنيد شاه اين سخن

سياهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاريک شد

تن پيل واريش باريک شد

بياريد گفتا سياه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کين اوی

برانم ازين دشمنان خون به جوی

يکی آتش انگيزم اندر جهان

کزانجا به کيوان رسد دود آن

چو گردان بديدند کز رزمگاه

ازان تيره آوردگاه سپاه

که خسرو بسيچيد آراستن

همی رفت خواهد به کين خواستن

نباشيم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آيد به کين خواستن

چرا بايد اين لشکر آراستن

گرانمايه دستور گفتش به شاه

نبايدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده باره ی برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کين پدر

ازان کش تو باز آوری خوب تر

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته ميان را ببست

سيه رنگ بهزاد را برنشست

خراميد تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سياه

به پيش صف دشمنان ايستاد

همی برکشيد از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زرير

پذيره نيايد مرا نره شير

کجا باشد آن جادوی بيدرفش

که بردست آن جمشيدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگيخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگينان لشکر بسی

پذيره نيامد مر او را کسی

وزان سوی ديگر گو اسفنديار

همی کشتشان بی مر و بی شمار

چو سالار چين ديد بستور را

کيان زاده آن پهلوان پور را

به لشکر بگفت اين که شايد بدن

کزين سان همی نيزه داند زدن

بکشت از تگينان من بی شمار

مگر گشت زنده زرير سوار

که نزد من آمد زرير از نخست

برين سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بيدرفش گزين

هم اکنون سوی منش خوانيد هين

بخواندند و آمد دمان بيدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران باره ی خسروی

بپوشيده آن جوشن پهلوی

خراميد تا پيش لشکر ز شاه

نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تيغ زهر آبدار

که افگنده بد آن زرير سوار

بگشتند هر دو به ژوپين و تير

سر جاودان ترک و پور زرير

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفنديار

همی تاختش تا بديشان رسيد

سر جاودان چون مر او را بديد

برافگند اسپ از ميان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بينداخت آن زهر خورده به روی

مگر کس کند زشت رخشنده روی

نيامد برو تيغ زهر آبدار

گرفتش همان تيغ شاه استوار

زدش پهلوانی يکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

بديد از کيان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفنديار

سليح زرير آن گزيده سوار

ازان جادوی پير بيرون کشيد

سرش را ز نيم هتن اندر بريد

نکو رنگ باره ی زرير و درفش

ببرد و سر بی هنر بيدرفش

سپاه کيان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پيروز شد شاه و دشمن فگند

بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلير

سوی شاه برد آن سمند زرير

سر پير جادوش بنهاد پيش

کشنده بکشت اينت آيين و کيش

چو بازآوريد آن گرانمايه کين

بر اسپ زريری برافگند زين

خراميد تازان به آوردگاه

به سه بهره کرد آن کيانی سپاه

ازان سه يکی را به بستور داد

دگر آن سپهدار فرخ نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ايران و مردان گرد

سيم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشير زن

بهم ايستادند از پيش اوی

که لشکر شکستن بدی کيش اوی

هميدون ببستند پيمان برين

که گر تيغ دشمن بدرد زمين

نگرديم يک تن ازين جنگ باز

نداريم زين بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند يکدل سوی کارزار

چو ايشان فگندند اسپ از ميان

گوان و جوانان ايرانيان

همه يکسر از جای برخاستند

جهان را به جوشن بياراستند

ازيشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسياها به خون بربگشت

چو ارجاسپ آن ديد کامدش پيش

ابا نامداران و مردان خويش

گو گردکش نيزه اندر نهاد

بران گردگيران يبغو نژاد

همی دوختشان سينه ها باز پشت

چنان تا همه سرکشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نيارد شدن پيش او هيچ کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گدشت

همانگاه اندر گريغ اوفتاد

بشد رويش اندر بيابان نهاد

پس اندر نهادند ايرانيان

بدان بی مره لشکر چينيان

بکشتند زيشان به هر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

چو ترکان بديدند کارجاسپ رفت

همی آيد از هر سوی تيغ تفت

همه سرکشانشان پياده شدند

به پيش گو اسفنديار آمدند

کمانچای چاچی بينداختند

قبای نبردی برون آختند

به زاريش گفتند گر شهريار

دهد بندگان را به جان زينهار

بدين اندر آييم و خواهش کنيم

همه آذران را نيايش کنيم

ازيشان چو بشنيد اسفنديار

به جان و به تن دادشان زينهار

بران لشگر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ نژاد

که اين نامداران ايرانيان

بگرديد زين لشکر چينيان

کنون کاين سپاه عدو گشت پست

ازين سهم و کشتن بداريد دست

که بس زاروارند و بيچار هوار

دهدی اين سگان را به جان زينهار

بداريد دست از گرفتن کنون

مبنديد کس را مريزيد خون

متازيد و اين کشتگان مسپريد

بگرديد و اين خستگان بشمريد

مگيريدشان بهر جان زرير

بر اسپان جنگی مپاييد دير

چو لشکر شنيدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

به لشکرگه خود فرود آمدند

به پيروز گشتن تبيره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پيروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تيره گون

به دشت و بيابان فرو خورد خون

کی نامور با سران سپاه

بيامد به ديدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا ديد بگريست و اندر گذشت

برادرش را ديد کشته به زار

به آوردگاهی برافگنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بديد

همه جامه ی خسروی بردريد

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ريش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دريغا سوارا شها خسروا

نبرده دليرا گزيده گوا

ستون منا پرده ی کشورا

چراغ جهان افشر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرينش اندر نهاد

تو گفتی زرير از بنه خود نزاد

کيان زادگان و جوانان خويش

به تابوتها در نهادند پيش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستست بيرون برند

بگرديد بر گرد آن رزمگاه

به کوه و بيابان و بر دشت و راه

از ايرانيان کشته بد سی هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار چل از نامور خسته بود

که از پای پيلان به در جسته بود

وزان ديگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دويست

برين جای بر تا توانی مه ايست

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بيامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ايران زمين باز کردند روی

همه خيره دل گشته و جنگجوی

همه خستگان را ببردند نيز

نماندند از خواسته نيز چيز

به ايران زمين باز بردندشان

به دانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجای

به پور مهين داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنين بود آيين و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نيزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

يکی بر پی شاه توران بتاز

به ايتاش و خلج ستان برگذر

بکش هرک يابی به کين پدر

ز هرچيز بايست بردش به کار

بدادش همه بی مر و بی شمار

هم آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کيی تاج بر سر نهاد

سپه را همه يکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سران را همه شهرها داد نيز

سکی را نماند ايچ ناداده چيز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پايه بايست پايه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خراميد بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمينش بکردند از زر پاک

همه هيزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپيان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند يافه نهشت

شبان شده تيره مان روز کرد

کيان را به هر جای پيروز کرد

به نفرين شد ارجاسپ ناآفرين

چنين است کار جهان آفرين

چو پيروزی شاهتان بشنويد

گزيتی به آذر پرستان دهيد

چو آگاه شد قيصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت پرستان و رايان هند

گزيتش بدادند شاهان سند

کی نامبردار زان روزگار

نشست از بر گاه آن شهريار

گزينان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پيش اندر آمد گو اسفنديار

به دست اندرون گرزه ی گاوسار

نهاده به سر بر کيانی کلاه

به زير کلاهش همی تافت ماه

به استاد در پيش او شيرفش

سرافگنده و دست کرده به کش

چو شاه جهان روی او را بديد

ز جان و جهانش به دل برگزيد

بدو گفت شاه ای يل اسفنديار

همی آرزو بايدت کارزار

يل تيغ زن گفت فرمان تراست

که تو شهرياری و گيهان تراست

کی نامور تاج زرينش داد

در گنجها را برو برگشاد

همه کار ايران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زين اندر آر

همه کشورت را به دين اندر آر

بشد تيغ زن گردکش پور شاه

بگرديد بر کشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت

ز دريا و تاريکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و يمن

همه نام کردند بر تهمتن

وزو دين گزارش همی خواستند

مرين دين به را بياراستند

گزارش همی کرد اسفنديار

به فرمان يزدان همی بست کار

چو آگاه شدند از نکو دين اوی

گرفتند آن راه و آيين اوی

بتان از سر کوه ميسوختند

بجای بت آذر برافروختند

همه نامه کردند زی شهريار

که ما دين گرفتيم ز اسفنديار

ببستيم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشايد ز ما خاست باژ

که ما راست گشتيم و ايزدپرست

کنون زند و استا سوی ما فرست

چو شه نامه ی شهرياران بخواند

نشست از برگاه و ياران بخواند

فرستاد زندی به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

بيامد پذيره کسی پيش اوی

همه کس مر او را به فرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گيتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از ميان باز زرين کمرش

به شادی نشست از بر تخت و گاه

بياسود يک چند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشيدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد و دينار دادش بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو يک چند گاهی برآمد برين

جهان ويژه گشت از بد و پاک دين

فرسته فرستاد سوی پدر

که ای نامور شاه پيروزگر

جهان ويژه کردنم به دين خدای

به کشور برافگنده سايه ی همای

کسی را بنيز از کسی بيم نه

به گيتی کسی بی زر و سيم نه

فروزنده ی گيتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهان را همی داشتند

چو برزيگران تخم می کاشتند

بدين سان ببوده سراسر جهان

به گيتی شده گم بد بدگمان

يکی روز بنشست کی شهريار

به رامش بخورد او می خوش گوار

يکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کين همی داشت ز اسفنديار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پيش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کين تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی يکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نبايد کشيدن به پيش

چنين گفت آن موبد راست کيش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشيد

از اندازه اش سر ببايد بريد

چو از رازدار اين شنيدم نخست

نيامد مرا اين گمانی درست

جهانجوی گفت اين سخن چيست باز

خداوند اين راز که وين چه راز

کيان شاه را گفت کای راست گوی

چنين راز گفتن کنون نيست روی

سر شهرياران تهی کرد جای

فريبنده را گفت نزد من آی

بگوی اين همه سر بسر پيش من

نهان چيست زان اژدها کيش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نبايد جز آن چيز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی نياز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

وگر چه مرا او را نياد پسند

که گر راز گويمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفنديار

بسيچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد به نزديک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

به شاهی همی بد پسندد ترا

تراگر به دست آوريد و ببست

کند مر جهان را همه زيردست

تو دانی که آنست اسفنديار

که اورا به رزم اندرون نيست يار

چو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذيره نيارد شدن آفتاب

کنون از شنيده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ايران گرزم اين براند

گو نامبردار خيره بماند

چنين گفت هرگز که ديد اين شگفت

دژم گشت وز پور کينه گرفت

نخورد ايچ می نيز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از انديشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفنديارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپيده دميد

فروغ ستاره ببد ناپديد

بخواند آن جهانديده جاماسپ را

کجا بيش ديدست لهراسپ را

بدو گفت شو پيش اسفنديار

بخوان و مر او را به ره باش يار

بگويش که برخيز و نزد من آی

چو نامه بخوانی به ره بر ميپای

که کاری بزرگست پيش اندرا

تو پايی همی اين همه کشورا

يکی کار اکنون همی بايدا

که بی تو چنين کار برنايدا

نوشته نوشتش يکی استوار

که اين نامور فرخ اسفنديار

فرستادم اين پير جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببينی ميان را ببند

ابا او بيا بر ستور نوند

اگر خفته ای زود برجه به پای

وگر خود بپايی زمانی مپای

خردمند شد نامه ی شاه برد

به تازنده کوه و بيابان سپرد

بدان روزگار اندر اسفنديار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنيد آمد شگفت

بپيچيد و خنديدن اندر گرفت

پسر بود او را گزيده چهار

همه رزم جوی و همه نيز هدار

يکی نام بهمن دوم مهرنوش

سيم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

يکی ژرف خنده بخنديد شاه

نيابم همی اندرين هيچ راه

بدو گفت پورا بدين روزگار

کس آيد مرا از در شهريار

که آواز بشنيدم از ناگهان

بترسم که از گفته ی بی رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمايه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهريارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی به جای پدر

مگر آنک تا دين بياموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ويژه کردم به برنده تيغ

چرا داد از من دل شاه ميغ

همانا دل ديو بفريفتست

که بر کشتن من بياشيفتست

همی تا بدين اندرون بود شاه

پديد آمد از دور گرد سياه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستاده ی شاه زی پور شاه

چو از دور ديدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذيره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بيامد ز راه

ز باره ی چمنده فرود آمدند

گو پير هر دو پياده شدند

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد

برش را ببوسيد و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را ديو بی راه کرد

خردمند را گفتش اسفنديار

چه بينی مرا اندرين روی کار

گر ايدونک با تو بيايم به در

نه نيکو کند کار با من پدر

ور ايدونک نايم به فرمانبری

برون کرده باشم سر از کهتری

يکی چاره ساز ای خردمند پير

نيابد چنين ماند بر خيره خير

خردمند گفت ای شه پهلوان

به دانندگی پير و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببايدت رفت چنينست روی

که هرچ او کند پادشاهست اوی

برين بر نهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نياز

يکی جای خويش فرود آوريد

به کف بر گرفتند هر دو نبيد

به پيشش همی عود می سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خويش

ز لشکر بيامد فراوان به پيش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وزانجا خراميد با چند گرد

بيامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته بر نهاده کلاه

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کيان بر نهاده بسر

مهان و کهانرا همه خواند پيش

همه زند و استا به نزديک خويش

همه موبدان را به کرسی نشاند

پس آن خسرو تيغ زن را بخواند

بيامد گو و دست کرده بکش

به پيش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گوييد گفتا که آزاده ايد

به سختی همه پرورش داده ايد

به گيتی کسی را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

به هنگام شيرين به دايه دهد

يکی تاج زرينش بر سر نهد

همی داردش تا شود چيره دست

بياموزدش خوردن و بر نشست

بسی رنج بيند گرانمايه مرد

سورای کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره به مردی رسد

چنان زر که از کان به زردی رسد

مراورا بجويد چو جويندگان

ورا بيش گويند گويندگان

سواری شود نيک و پيروز رزم

سرانجمنها به رزم و به بزم

چو نيرو کند با سرو يال و شاخ

پدر پير گشته نشسته به کاخ

جهان را کند يکسره زو تهی

نباشد سزاوار تخت مهی

ندارد پدر جز يکی نام تخت

نشسته در ايوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را يکی تاج و زرين کلاه

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنين داستان

ز بهر يکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نهاده دلش نيز بر جنگ اوی

چه گوييد پيران که با اين پسر

چه نيکو بود کار کردن پدر

گزينانش گفتند کای شهريار

نيايد خود اين هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جويای گاه

ازين خام تر نيز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اينک پسر

که آهنگ دارد به جای پدر

وليکن من او را به چوبی زنم

که گيرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده خوی

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ندانم گناهی من ای شهريار

که کردستم اندر همه روزگار

به جان تو ای شاه گر بد به دل

گمان برده ام پس سرم بر گسل

وليکن تو شاهی و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آوريد

مر او را ببنديد و زين مگذريد

به پيش آوريدند آهنگران

غل و بند و زنجيرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان

نجنبيد بر شهريار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

به پيش جهاندار گيهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هرکش همی ديد بگريست زار

چو کردند زنجير در گردنش

بفرمود بسته به در بردنش

بياريد گفتا يکی پيل نر

دونده پرنده چو مرغی به پر

فراز آوريدند پيلی چو نيل

مر او را ببستند بر پشت پيل

چو بردندش از پيش فرخ پدر

دو ديده پر از آب و رخسار هتر

فرستاده سوی دژ گنبدان

گرفته پس و پيش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوريدند ز آهن چهار

به کرده ستونها بزرگ آهنين

سر اندر هوا و بن اندر زمين

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بيفگند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زيستی

زمان تا زمان زار بگريستی

برآمد بسی روزگاری بدوی

که خسرو سوی سيستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه

پذيره شدش پهلوان سپاه

شه نيمروز آنک رستمش نام

سوار جهانديده همتای سام

ابا پير دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزينان در

به شادی پذيره شدندش به راه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خويش

همه بنده وار ايستادند پيش

وزو زند و کشتی بياموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برين ميهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا کجا شهرياران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سو پهلوان را ببست

تن پيل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پيغمبری

که نفرين کند بر بت آزری

بگشتند يکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پيمان شاه

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ببستست آن شير را بی گناه

نبرده گزينان اسفنديار

ازانجا برفتند تيماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

به پيش گو اسفنديار آمدند

کيان زادگان شيروار آمدند

پدر را به رامش همی داشتند

به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد به سالار چين

که شاه از گمان اندرآمد به کين

برآشفت خسرو به اسفنديار

به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشيد

بيابان گذاريد و سيحون بديد

به زاول نشستست مهمان زال

برين روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ايرانيان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

هه پيش آذر برآورده دست

جز ايشان به بلخ اندرون نيست کس

از آهنگ داران همينند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخيز و چندين مپای

مهان را همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانيد گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نيمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کين خواستن

ببايد بسيچيد و آراستن

پسرش آن گرانمايه اسفنديار

به بند گران اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پيمايد اين ژرف راه دراز

نراند به راه ايچ و بی ره رود

ز ايران هراسان و آگه رود

يکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه بايد ترا هرچ بايد بگوی

شه چينش گفتا به ايران خرام

نگهبان آتش ببين تا کدام

پژوهنده ی راز پيمود راه

به بلخ گزين شد که بد گاه شاه

نديد اندرون شاه گشتاسپ را

پرستنده يی ديد و لهراسپ را

بشد همچنان پيش خاقان بگفت

به رخ پيش او بر زمين را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه ديرينه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا رويد

سپاه پراگنده گرد آوريد

برفتند گردان لشکر همه

به کوه و بيابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزيده سواران کشورش را

 

سخن فردوسی

چو اين نامه ا فتاد در دست من

به ماه گراينده شد شست من

نگه کردم اين نظم سست آمدم

بسی بيت ناتندرست آمدم

من اين زان بگفتم که تا شهريار

بداند سخن گفتن نابکار

دو گوهر بد اين با دو گوهر فروش

کنون شاه دارد به گفتار گوش

سخن چون بدين گونه بايدت گفت

مگو و مکن طبع با رنج جفت

چو بند روان بينی و رنج تن

به کانی که گوهر نيابی مکن

چو طبعی نباشد چو آب روان

مبر سوی اين نامه ی خسروان

دهن گر بماند ز خوردن تهی

ازان به که ناساز خوانی نهی

يکی نامه بود از گه باستان

سخنهای آن برمنش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبايع ز پيوند او دور بود

گذشته برو ساليان شش هزار

گر ايدونک پرسش نمايد شمار

نبردی به پيوند او کس گمان

پر انديشه گشت اين دل شادمان

گرفتم به گوينده بر آفرين

که پيوند را راه داد اندرين

اگرچه نپيوست جز اندکی

ز رزم و ز بزم از هزاران يکی

همو بود گوينده را راه بر

که بنشاند شاهی ابر گاه بر

همی يافت از مهتران ارج و گنج

ز خوی بد خويش بودی به رنج

ستاينده ی شهرياران بدی

به کاخ افسر نامداران بدی

به شهر اندرون گشته گشتی سخن

ازو نو شدی روزگار کهن

من اين نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسيار سال

نديدم سرافراز بخشنده يی

به گاه کيان بر درخشنده يی

مرا اين سخن بر دل آسان نبود

بجز خامشی هيچ درمان نبود

نشستنگه مردم نيک بخت

يکی باغ ديدم سراسر درخت

به جايی نبد هيچ پيدا درش

بجز نام شاهی نبد افسرش

که گر در خور باغ بايستمی

اگر نيک بودی بشايستمی

سخن را چو بگذاشتم سال بيست

بدان تا سزاوار اين رنج کيست

ابوالقاسم آن شهريار جهان

کزو تازه شد تاج شاهنشاهان

جهاندار محمود با فر و جود

که او را کند ماه و کيوان سجود

سر نامه را نام او تاج گشت

به فرش دل تيره چون عاج گشت

به بخش و به داد و به رای و هنر

نبد تاج را زو سزاوارتر

بيامد نشست از بر تخت داد

جهاندار چون او ندارد به ياد

ز شاهان پيشی همی بگذرد

نفس داستان را همی نشمرد؟

چه دينار بر چشم او بر چه خاک

به رزم و به بزم اندرش نيست باک

گه بزم زر و گه رزم تيغ

ز خواهنده هرگز ندارد دريغ

 

کنون زرم ارجاسپ را نو کنيم

به طبع روان باغ بی خو کنيم

بفرمود تا کهرم تيغ زن

بود پيش سالار آن انجمن

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

به خورشيد تابان برآورده سر

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

ز ترکان شايسته مردی هزار

از ايدر برو تازيان تا به بلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا يابی از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بريشان شب آور به رخشنده روز

از ايوان گشتاسپ بايد که دود

زبانه برآرد به چرخ کبود

اگر بند بر پای اسفنديار

بيابی سرآور برو روزگار

هم آنگه سرش را ز تن بازکن

وزين روی گيتی پرآواز کن

همه شهر ايران به کام تو گشت

تو تيغی و دشمن نيام تو گشت

من اکنون ز خلخ به اندک زمان

بيايم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم اين گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد

سپاه شب تيره شد ناپديد

بياورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روی زنگی سياه

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسی را که بد پيش آذرپرست

چو ترکان رسيدند نزديک بلخ

گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و با رنج همراه شد

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پايند های

خداوند خورشيد تابنده ای

نگهدار دين و تن و هوش من

همان نيروی جان وگر توش من

که من بنده بر دست ايشان تباه

نگردم توی پشت و فريادخواه

به بلخ اندرون نامداری نبود

وزان گرزداران سواری نبود

بيامد ز بازار مردی هزار

چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ

بپوشيد لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش به آوردگاه

بيامد به سر بر کيانی کلاه

به پيری بغريد چون پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

به هر حمله يی جادوی زان سران

سپردی زمين را به گرز گران

همی گفت هرکس که اين نامدار

نباشد جز از گرد اسفنديار

به هر سو که باره برانگيختی

همی خاک با خون برآميختی

هرانکس که آواز او يافتی

به تنش اندرون زهره بشکافتی

به ترکان چنين گفت کهرم که چنگ

ميازيد با او يکايک به جنگ

بکوشيد و اندر ميانش آوريد

خروش هژبر ژيان آوريد

برآمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر ميانه بماند

به بيچارگی نام يزدان بخواند

ز پيری و از تابش آفتاب

غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهانديده از تير ترکان بخست

نگونسار شد مرد يزدان پرست

به خاک اندر آمد سر تاجدار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آهن بر و جوشنش

به شمشير شد پاره پاره تنش

همی نوسواريش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل ديدند و کافور موی

از آهن سياه آن بهشتيش روی

بماندند يکسر ازو در شگفت

که اين پير شمشير چون برگرفت

کزين گونه اسفنديار آمدی

سپه را برين دشت کار آمدی

بدين اندکی ما چرا آمديم

هيم بی گله در چرا آمديم

به ترکان چنين گفت کهرم که کار

همين بودمان رنج در کارزار

که اين نامور شاه لهراسپ است

که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر يزدان بود

همه کار او رزم و ميدان بود

جز اين نيز کاين خود پرستنده بود

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

بپيچد ز ديهيم شاهنشهی

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سياه

نهادند سر سوی آتشکده

بران کاخ و ايوان زر آژده

همه زند و استش همی سوختند

چه پرمايه تر بود برتوختند

از ايرانيان بود هشتاد مرد

زبانشان ز يزدان پر از ياد کرد

همه پيش آتش بکشتندشان

ره بندگی بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

ندانم جزا جايشان جز بهشت

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره يی برنشست

به کردار ترکان ميان را ببست

از ايران ره سيستان برگرفت

ازان کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو برداشتی

دو روزه به يک روزه بگذاشتی

چنين تا به نزديک گشتاسپ شد

به آگاهی درد لهراسپ شد

بدو گفت چندين چرا ماندی

خود از بخل بامی چرا راندی

سپاهی ز ترکان بيامد به بلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ايدر ترا روی برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ کين غم چراست

به يک تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندرآيم ز جای

همه کشور چين ندارند پای

چنين پاسخ آورد کاين خود مگوی

که کای بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پيش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسير

چنين کار دشوار آسان مگير

اگر نيستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز انجا به نوش آذراندر شدند

رد و هيربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

چنين کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفريد

که باد هوا هرگز او را نديد

به خواری ورا زار برداشتند

برو ياره و تاج نگذاشتند

چو بشنيد گشتاسپ شد پر ز درد

ز مژگان بباريد خوناب زرد

بزرگان ايرانيان را بخواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

نويسنده ی نامه را خواند شاه

بينداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوی

فرستاد نامه به هر پهلوی

که يک تن سر از گل مشوريد پاک

مداريد باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند يکسر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه يکسره پيش شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ ديد آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد وز سيستان برگرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

چو بشنيد ارجاسپ کامد سپاه

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دريا به دريا سپه گستريد

که جايی کسی روی هامون نديد

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد

زمين شد سياه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه برکشيدند صف

همه نيزه و تيغ و ژوپين به کف

ابر ميمنه شاه فرشيدورد

که با شير درنده جستی نبرد

ابر ميسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه

همی کرد هر سو به لشکر نگاه

وزان روی کندر ابر ميمنه

بيامد پس پشت او با بنه

سوی ميسره کهرم تيغ زن

به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی

زمين از گرانی بدرد همی

ز آواز اسپان و زخم تبر

همی کوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بی تن به خاک

سر گرزداران همه چا کچاک

درفشيدن تيغ و باران تير

خروش يلان بود با دار و گير

ستاره همی جست راه گريغ

سپه را همی نامدی جان دريغ

سر نيزه و گرز خم داده بود

همه دشت پر کشته افتاده بود

بسی کوفته زير باره درون

کفن سينه ی شير و تابوت خون

تن بی سران و سر بی تنان

سواران چو پيلان کفک افگنان

پدر را نبد بر پسر جای مهر

همی گشت زين گونه گردان سپهر

چو بگذشت زين سان سه روز و سه شب

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه

که از جوش خون لعل شد روی ماه

ابا کهرم تيغ زن در نبرد

برآويخت ناگاه فرشيدورد

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

به جان گرچه از دست او رسته شد

از ايران سواران پرخاشجوی

چنان خسته بردند از پيش اوی

فراوان ز ايرانيان کشته شد

ز خون يلان کشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

دليران کوه و سواران دشت

بکشتند يکسر بران رزمگاه

به يکبارگی تيره شد بخت شاه

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت

پس اندر دو منزل همی تاختند

مر او را گرفتن همی ساختند

يکی کوه پيش آمدش پرگيا

بدو اندرون چشمه و آسيا

که بر گرد آن کوه يک راه بود

وزان راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و يکسر سپاه

سوی کوه رفتند ز آوردگاه

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسيد

بگرديد و بر کوه راهی نديد

گرفتند گرداندرش چار سوی

چو بيچاره شد شاه آزاده خوی

ازان کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار می سوختند

همی کشت هر مهتری بارگی

نهاند دلها به بيچارگی

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

کی خوش منش دست بر سر گرفت

جهانديده جاماسپ را پيش خواند

ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان

بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

که باشد بدين بد مرا دستگير

ببايدت گفتن همه ناگزير

چو بشنيد جاماسپ بر پای خاست

بدو گفت کای خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود

بدين گردش اختران بگرود

بگويم بدو هرچ دانم درست

ز من راستی جوی شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی

که هم راست گويی و هم را هجوی

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

سخن بشنو از من يکی هوشيار

تو دانی که فرزندت اسفنديار

همی بند سايد به بد روزگار

اگر شاه بگشايد او را ز بند

نماند برين کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کای راس تگوی

بجز راستی نيست ايچ آرزوی

به جاماسپ گفت ای خردمند مرد

مرا بود ازان کار دل پر ز درد

که اورا ببستم بران بزمگاه

به گفتار بدخواه و او بيگناه

همانگاه من زان پشيمان شدم

دلم خسته بد سوی درمان شدم

گر او را ببينم برين رزمگاه

بدو بخشم اين تاج و تخت و کلاه

که يارد شدن پيش آن ارجمند

رهاند مران بيگنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ کای شهريار

منم رفتنی کاين سخن نيست خوار

به جاماسپ شاه جهاندار گفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود

شب تيره ناگاه بگذر ز رود

بگويش که آنکس که بيداد کرد

بشد زين جهان با دلی پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسی

که بهره نبودش ز دانش بسی

چو بيداد کردم بسيچم همی

وزان کرده ی خويش پيچم همی

کنون گر بيايی دل از کينه پاک

سر دشمنان اندر آری به خاک

وگرنه شد اين پادشاهی و تخت

ز بن برکنند اين کيانی درخت

چو آيی سپارم ترا تاج و گنج

ز چيزی که من گرد کردم به رنج

بدين گفته يزدان گوای منست

چو جاماسپ کو رهنمای منست

بپوشيد جاماسپ توزی قبای

فرود آمد از کوه بی رهنمای

به سر بر نهاده کلاه دو پر

برآيين ترکان ببسته کمر

يکی اسپ ترکی بياورد پيش

ابر اسپ آلت ز اندازه بيش

نشست از بر باره و آمد به زير

که بد مرد شايسته بر سان شير

هرانکس که او را بديدی به راه

بپرسيدی او را ز توران سپاه

به آواز ترکی سخن راندی

بگفتی بدان کس که او خواندی

ندانستی او را کسی حال و کار

بگفتی به ترکی سخن هوشيار

همی راند باره به کردار باد

چنين تا بيامد بر شاه زاد

خرد يافته چون بيامد به دشت

شب تيره از لشکر اندر گذشت

چو آمد به نزد دژ گنبدان

رهانيد خود را ز دست بدان

يکی مايه ور پور اسفنديار

که نوش آذرش خواندی شهريار

بران بام دژ بود و چشمش به راه

بدان تا کی آيد ز ايران سپاه

پدر را بگويد چو بيند کسی

به بالای دژ درنمانده بسی

چو جاماسپ را ديد پويان به راه

به سربر يکی نغز توزی کلاه

چنين گفت کامد ز توران سوار

بپويم بگويم به اسفنديار

فرود آمد از باره ی دژ دوان

چنين گفت کای نامور پهلوان

سواری همی بينم از ديدگاه

کلاهی به سر بر نهاده سياه

شوم باز بينم که گشتاسپيست

وگر کينه جويست و ارجاسپيست

اگر ترک باشد ببرم سرش

به خاک افگنم نابسوده برش

چنين گفت پرمايه اسفنديار

که راه گذر کی بوده بی سوار

همانا کز ايران يکی لشکری

سوی ما بيامد به پيغمبری

کلاهی به سر بر نهاده دوپر

ز بيم سواران پرخاشخر

چو بشنيد نوش آذر از پهلوان

بيامد بران بار هی دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه

بيامد به نزديک فرخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد به در

بفرمود تا دژ گشادند باز

درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر

پيامی که آورده بد در بدر

چنين پاسخ آورد اسفنديار

که ای از خرد در جهان يادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد بايد نماز

کسی را که بر دست و پای آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

درود شهنشاه ايران دهی

ز دانش ندارد دلت آگهی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

کز ايران همی دست شويد به خون

مرا بند کردند بر بی گناه

همانا گه رزم فرزند شاه

چنين بود پاداش رنج مرا

به آهن بياراست گنج مرا

کنون همچنين بسته بايد تنم

به يزدان گوای منست آهنم

که بر من ز گشتاسپ بيداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که اين بد فرامش کنم

روان را به گفتار بيهش کنم

بدو گفت جاماسپ کای راست گوی

جهانگير و کنداور و ني کخوی

دلت گر چنين از پدر خيره گشت

نگر بخت اين پادشا تيره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هيربد نيز يزدان پرست

که بودند با زند و استا به دست

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک دل بخردان

ز خونشان به نوش آذر آذر بمرد

چنين بدکنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نيا دل پر از درد کن

برآشوب و رخسارگان زرد کن

ز کين يا ز دين گر نجنبی ز جای

نباشی پسنديده ی رهنمای

چنين داد پاسخ که ای ني کنام

بلنداختر و گرد و جوينده کام

برانديش کان پير لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جويد همی کين اوی

که تخت پدر داشت و ايين اوی

بدو گفت ار ايدونک کين نيا

نجويی نداری به دل کيميا

همای خردمند و به آفريد

که باد هوا روی ايشان نديد

به ترکان سيراند با درد و داغ

پياده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که من بسته بودم چنين زار و خوار

نکردند زيشان ز من هيچ ياد

نه برزد کس از بهر من سردباد

چه گويی به پاسخ که روزی همای

ز من کرد ياد اندرين تنگ جای

دگر نيز پرمايه به آفريد

که گفتی مرا در جهان خود نديد

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

پدرت از جهان تيره دارد روان

به کوه اندرست اين زمان با سران

دو ديده پر از آب و لب ناچران

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبينی سر و افسرش

نيايد پسند جهان آفرين

که تو دل بپيچی ز مهر و ز دين

برادر که بد مر ترا سی و هشت

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنين پاسخ آوردش اسفنديار

که چندين برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند

نکردند ياد از من مستمند

اگر من کنون کين بسيچم چه سود

کزيشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زين گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

به زاری همی راند آب از دو چشم

بدو گفت کای پهلوان جهان

اگر تيره گردد دلت با روان

چه گويی کنون کار فرشيدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

به هر سو که بودی به رزم و به بزم

پر از درد و نفرين بدی بر گرزم

پر از زخم شمشير ديدم تنش

دريده برو مغفر و جوشنش

همی زار می بگسلد جان اوی

ببخشای بر چشم گريان اوی

چو آواز دادش ز فرشيدورد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت

که اين بد چرا داشتی در نهفت

بفرمای کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بياورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران

بسودند زنجير و مسمار و غل

همان بند رومی به کردار پل

چو شد دير بر سودن بستگی

به بد تنگدل بسته از خستگی

به آهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهريار

نکردم به پيش خردمند خوار

بپيچيد تن را و بر پای جست

غمی شد به پابند يازيد دست

بياهيخت پای و بپيچيد دست

همه بند و زنجير بر هم شکست

چو بگسست زنجير بی توش گشت

بيفتاد از درد و بيهوش گشت

ستاره شمرکان شگفتی بديد

بران تاجدار آفرين گستريد

چو آمد به هوش آن گو زورمند

همی پيش بنهاد زنجير و بند

چنين گفت کاين هديه های گرزم

منش پست بادش به بزم و به رزم

به گرمابه شد با تن دردمند

ز زنجير فرسوده و مستمند

چو آمد به در پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

يکی جوشن خسروانی بخواست

همان جامه ی پهلوانی بخواست

بفرمود کان باره ی گام زن

بياريد و آن ترگ و شمشير من

چو چشمش بران تيزرو برفتاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

همی گفت گر من گنه کرده ام

ازينسان به بند اندر آزرده ام

چه کرد اين چمان باره ی بربری

چه بايست کردن بدين لاغری

بشوييد و او را بی آهو کنيد

به خوردن تنش را به نيرو کنيد

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

برفتند و چندی زره خواستند

سليحش يکايک بپيراستند

چو شب شد چو آهرمن کين هخواه

خروش جرس خاست از بارگاه

بران باره ی پهلوی برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

برفتند يکسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پيش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان باره ی دژ چو بيرون شدند

سواران جنگی به هامون شدند

سپهبد سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راست گوی

توی آفريننده و کامگار

فروزنده ی جان اسفنديار

تو دانی که از خون فرشيدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ايدونک پيروز گردم به جنگ

کنم روی گيتی بر ارجاسپ تنگ

بخواهيم ازو کين لهراسپ شاه

همان کين چندين سر بيگناه

برادر جهان بين من سی و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت

پذيرفتم از داور دادگر

که کينه نگيرم ز بند پدر

به گيتی صد آتشکده نو کنم

جهان از ستمگاره بی خو کنم

نبيند کسی پای من بر بساط

مگر در بيابان کنم صد رباط

به شاخی که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچير پی نسپرد

کنم چاه آب اندرو صدهزار

توانگر کنم مردم خيش کار

همه بی رهان را بدين آورم

سر جادوان بر زمين آورم

بگفت اين و برگاشت اسپ نبرد

بيامد به نزديک فرشيدورد

ورا از بر جامه بر خفته ديد

تن خسته در جامه بنهفته ديد

ز ديده بباريد چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

ترا اين گزند از که آمد به روی

کزو کين تو باز خواهم به جنگ

اگر شير جنگيست او گر پلنگ

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

ز گشتاسپم من خليده روان

چو پای ترا او نکردی به بند

ز ترکان بما نامدی اين گزند

همان شاه لهراسپ با پير سر

همه بلخ ازو گشت زير و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسيد

نديدست هرگز کسی نه شنيد

بدرد من اکنون تو خرسند باش

به گيتی درخت برومند باش

که من رفتنی ام به ديگر سرای

تو بايد که باشی هميشه به جای

چو رفتم ز گيتی مرا ياددار

به ببخش روان مرا شاددار

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

بگفت اين و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشيدورد

بزد دست بر جامه اسفنديار

همه پرنيان بر تنش گشت خار

همی گفت کای پاک برتر خدای

به نيکی تو باشی مرا رهنمای

که پيش آورم کين فرشيدورد

برانگيزم از رود وز کوه گرد

بريزم ز تن خون ارجاسپ را

شکيبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زين نهاد

دلی پر ز کينه لبی پر ز باد

ز هامون بيامد به کوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم ترا

يکی دخمه چون برفرازم ترا

نه چيزست با من نه سيم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه ديوارگر

به زير درختی که بد سايه دار

نهادش بدان جايگه نامدار

برآهيخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پيراهنش

وزانجا بيامد بدان جايگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بسی مرد ز ايرانيان کشته ديد

شده خاک و ريگ از جهان ناپديد

همی زار بگريست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان

به جايی کجا کرده بودند رزم

به چشم آمدش زرد روی گرزم

به نزديک او اسپش افگنده بود

برو خاک چندی پراگنده بود

چنين گفت با کشته اسفنديار

که ای مرد نادان بد روزگار

نگه کن که دانای ايران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

برانديشد آنکس که دانا بود

به کاری که بر وی توانا بود

ز چيزی که افتد بران ناتوان

به جستنش رنجه ندارد روان

از ايران همی جای من خواستی

برافگندی اندر جهان کاستی

ببردی ازين پادشاهی فروغ

همی چاره جستی بگفت دروغ

بدين رزم خونی که شد ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

وزان دشت گريان سراندر کشيد

به انبوه گردان ترکان رسيد

سپه ديد بر هفت فرسنگ دشت

کزيشان همی آسمان تيره گشت

يکی کنده کرده به گرد اندرون

به پهنای پرتاب تيری فزون

ز کنده به صد چاره اندر گذشت

عنان را نهاده بران سوی دشت

طلايه ز ترکان چو هشتاد مرد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

برآهيخت شمشير و اندر نهاد

همی کرد از رزم گشتاسپ ياد

بيفگند زيشان فراوان به راه

وزان جايگه رفت نزديک شاه

برآمد بران تند بالا فراز

چو روی پدر ديد بردش نماز

پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسيد و بسترد رويش به دست

بدو گفت يزدان سپاس ای جوان

که ديدم ترا شاد و روش نروان

ز من در دل آزار و تندی مدار

به کين خواستن هيچ کندی مدار

گرزم آن بدانديش بدخواه مرد

دل من ز فرزند خود تيره کرد

بد آيد به مردم ز کردار بد

بد آيد به روی بد از کار بد

پذيرفتم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که چون من شوم شاد و پيروزبخت

سپارم ترا کشور و تاج و تخت

پرستش بهی برکنم زين جهان

سپارم ترا تاج و تخت مهان

چنين پاسخش داد اسفنديار

که خشنود بادا ز من شهريار

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه

که خشنود باشد جهاندار شاه

جهاندار داند که بر دشت رزم

چو من ديدم افگنده روی گرزم

بدان مرد بد گوی گريان شدم

ز درد دل شاه بريان شدم

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

غم رفته نزديک ما بادگشت

ازين پس چو من تيغ را برکشم

وزين کوه پايه سراندر کشم

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چين

نه کهرم نه خلخ نه توران زمين

چو لشکر بدانست کاسفنديار

ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند يکسر گروها گروه

به پيش جهاندار بر تيغ کوه

بزرگان فزرانه و خويش اوی

نهادند سر بر زمين پيش اوی

چنين گفت ني کاختر اسفنديار

که ای نامداران خنجرگزار

همه تيغ زهرآبگون برکشيد

يکايک درآييد و دشمن کشيد

بزرگان برو خواندند آفرين

که ما را توی افسر و تيغ کين

همه پيش تو جان گروگان کنيم

به ديدار تو رامش جان کنيم

همه شب همی لشکر آراستند

همی جوشن و تيغ پيراستند

پدر نيز با فرخ اسفنديار

همی راز گفت از بد روزگار

ز خون جوانان پرخاشجوی

به رخ بر نهاد از دو ديده دو جوی

که بودند کشته بران رزمگاه

به سر بر ز خون و ز آهن کلاه

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

که فرزند نزديک گشتاسپ شد

به ره بر فراوان طلايه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

غمی گشت و پرمايگان را بخواند

بسی پيش کهرم سخنها براند

که ما را جزين بود در جنگ رای

بدانگه که لشکر بيامد ز جای

همی گفتم آن ديو را گر به بند

بيابيم گيتی شود بی گزند

بگيرم سر گاه ايران زمين

به هر مرز بر ما کنند آفرين

کنون چون گشاده شد آن ديوزاد

به چنگست ما را غم و سرد باد

ز ترکان کسی نيست همتای اوی

که گيرد به رزم اندرون جای اوی

کنون با دلی شاد و پيروز بخت

به توران خراميم با تاج و تخت

بفرمود تا هرچ بد خواسته

ز گنج و ز اسپان آراسته

ز چيزی که از بلخ بامی ببرد

بياورد يکسر به کهرم سپرد

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پيش بار

برفتند بر هر سوی صد هيون

نشسته برو نيز صد رهنمون

دلش بود پربيم و سر پر شتاب

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

يکی ترک بد نام اون گرگسار

ز لشکر بيامد بر شهريار

بدو گفت کای شاه ترکان چين

به يک تن مزن خويشتن بر زمين

سپاهی همه خسته و کوفته

گريزان و بخت اندر آشوفته

پسر کوفته سوخته شهريار

بياری که آمد جز اسفنديار

هم آورد او گر بيايد منم

تن مرد جنگی به خاک افگنم

سپه را همی دل شکسته کنی

به گفتار بی جنگ خسته کنی

چون ارجاسپ نشنيد گفتار اوی

بايد آن دل و رای هشيار اوی

بدو گفت کای شير پرخاشخر

ترا هست نام و نژاد و هنر

گر اين را که گفتی بجای آوری

هنر بر زبان رهنمای آوری

ز توران زمين تا به دريای چين

ترا بخشم و بوم ايران زمين

سپهبد تو باشی به هر کشورم

ز فرمان تو يک زمان نگذرم

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

کسانی که بودند هشيار و گرد

همه شب همی خلعت آراستند

همی باره ی پهلوان خواستند

چو خورشيد زرين سپر برگرفت

شب تيره زو دست بر سر گرفت

بينداخت پيراهن مشک رنگ

چو ياقوت شد مهر چهرش به رنگ

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

جهانگير اسفنديار سترگ

چو لشکر بياراست اسفنديار

جهان شد به کردار دريای قار

بشد گرد بستور پور زرير

که بگذاشتی بيشه زو نره شير

بياراست بر ميمنه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

چو گردوی جنگی بر ميسره

بيامد چو خور پيش برج بره

به پيش سپاه آمد اسفنديار

به زين اندرون گرزه ی گاوسار

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود

روانش پر از کين لهراسپ بود

وزان روی ارجاسپ صف برکشيد

ستاره همی روی دريا نديد

ز بس نيزه و تيغهای بنفش

هوا گشته پر پرنيانی درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

سوی ميسره نام شاه چگل

که در جنگ ازو خواستی شير دل

برآمد ز هر دو سپه گير و دار

به پيش اندر آمد گو اسفنديار

چو ارجاسپ ديد آن سپاه گران

گزيده سواران نيزه روان

بيامد يکی تند بالا گزيد

به هر سوی لشکر همی بنگريد

ازان پس بفرمود تا ساروان

هيون آورد پيش ده کاروان

چنين گفت با نامداران براز

که اين کار گردد به مابر دراز

نيايد پديدار پيروزئی

نکو رفتنی گر دل افروزئی

خود و ويژگان بر هيونان مست

بسازيم باهستگی راه جست

چو اسفنديار از ميان دو صف

چو پيل ژيان بر لب آورده کف

همی گشت برسان گردان سپهر

به چنگ اندرون گرزه ی گاو چهر

تو گفتی همه دشت بالای اوست

روانش همی در نگنجد به پوست

خروش آمد و نال هی کرنای

برفتند گردان لشکر ز جای

تو گفتی ز خون بوم دريا شدست

ز خنجر هوا چون ثريا شدست

گران شد رکيب يل اسفنديار

بغريد با گرزه ی گاوسار

بيفشارد بر گرز پولاد مشت

ز قلب سپه گرد سيصد بکشت

چنين گفت کز کين فرشيدورد

ز دريا برانگيزم امروز گرد

ازان پس سوی ميمنه حمله برد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دليران بکشت

چو کهرم چنان ديد بنمود پشت

چنين گفت کاين کين خون نياست

کزو شاه را دل پر از کيمياست

عنان را بپيچيد بر ميسره

زمين شد چو دريای خون يکسره

بکشت از دليران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

چنين گفت کاين کين آن سی و هشت

گرامی برادر که اندر گذشت

چو ارجاسپ آن ديد با گرگسار

چنين گفت کز لشکر بی شمار

همه کشته شد هرک جنگی بدند

به پيش صف اندر درنگی بدند

ندانم تو خامش چرا ماند های

چنين داستانها چرا رانده ای

ز گفتار او تيز شد گرگسار

بيامد به پيش صف کارزار

گرفته کمان کيانی به چنگ

يکی تير پولاد پيکان خدنگ

چو نزديک شد راند اندر کمان

بزد بر بر و سينه ی پهلوان

ز زين اندر آويخت اسفنديار

بدان تا گمانی برد گرگسار

که آن تير بگذشت بر جوشنش

بخست آن کيانی بر روشنش

يکی تيغ الماس گون برکشيد

همی خواست از تن سرش را بريد

بترسيد اسفنديار از گزند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

به نام جها نآفرين کردگار

بينداخت بر گردن گرگسار

به بند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افگند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد به گردن برش پالهنگ

به لشکرگه آوردش از پيش صف

کشان و ز خون بر لب آورده کف

فرستاد بدخواه را نزد شاه

به دست همايون زرين کلاه

چنين گفت کاين را به پرده سرای

ببند و به کشتن مکن هيچ رای

کنون تا کرا بد دهد کردگار

که پيروز گردد ازين کارزار

وزان جايگه شد به آوردگاه

به جنگ اندر آورد يکسر سپاه

برانگيختند آتش کارزار

هوا تيره گون شد ز گرد سوار

چو ارجاسپ پيکار زان گونه ديد

ز غم پست گشت و دلش بردميد

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

درفشش نه پيداست بر دست راست

همان تيغ زن کندر شيرگير

که بگذاشتی نيزه بر کوه و تير

به ارجاسپ گفتند کاسفنديار

به رزم اندرون بود با گرگسار

ز تيغ دليران هوا شد بنفش

نه پيداست آن گرگ پيکر درفش

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

هيون خواست و راه بيابان گرفت

خود و ويژگان بر هيونان مست

برفتند و اسپان گرفته به دست

سپه را بران رزمگه بر بماند

خود و مهتران سوی خلج براند

خروشی برآمد ز اسفنديار

بلرزيد ز آواز او کوه و غار

به ايرانيان گفت شمشير جنگ

مداريد خيره گرفته به چنگ

نيام از دل و خون دشمن کنيد

ز تورانيان کوه قارن کنيد

بيفشارد ران لشکر کينه خواه

سپاه اندر آمد به پيش سپاه

به خون غرقه شد خاک و سنگ و گيا

بگشتس بخون گر بدی آسيا

همه دشت پا و بر و پشت بود

بريده سر و تيغ در مشت بود

سواران جنگی همی تاختند

به کالا گرفتن نپرداختند

چو ترکان شنيدند کارجاسپ رفت

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

کسی را که بد باره بگريختند

دگر تيغ و جوشن فرو ريختند

به زنهار اسفنديار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

بريشان ببخشود زورآزمای

ازان پس نيفگند کس را ز پای

ز خون نيا دل بی آزار کرد

سری را بريشان نگهدار کرد

خود و لشکر آمد به نزديک شاه

پر از خون بر و تيغ و رومی کلاه

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشير و کفش به شير

کشيدند بيرون ز خفتانش تير

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهانجوی شادان دل و تن درست

يکی جامه ی سوکواران بخواست

بيامد بر داور داد و راست

نيايش همی کرد خود با پدر

بران آفريننده ی دادگر

يکی هفته بر پيش يزدان پاک

همی بود گشتاسپ با درد و باک

به هشتم به جا آمد اسفنديار

بيامد به درگاه او گرگسار

ز شيرين روان دل شده نااميد

تن از بيم لرزان چو از باد بيد

بدو گفت شاها تو از خون من

ستايش نيابی به هر انجمن

يکی بنده باشم بپيشت بپای

هميشه به نيکی ترا رهنمای

به هر بد که آيد زبونی کنم

به رويين دژت رهنمونی کنم

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش به پرده سرای

به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود

که ريزندها خون لهراسپ بود

ببحشيد زان رزمگه خواسته

سوار و پياده شد آراسته

سران و اسيران که آورده بود

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

ازان پس بيامد به پرده سرای

ز هرگونه انداخت با شاه رای

ز لهراسپ وز کين فرشيدورد

ازان نامداران روز نبرد

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند

تو شادانی و خواهرانت به بند

خنک آنک بر کينه گه کشته شد

نه در چنگ ترکان سرگشته شد

چو بر تخت بينند ما را نشست

چه گويد کسی کو بود زير دست

بگريم برين ننگ تا زنده ام

به مغز اندرون آتش افگنده ام

پذيرفتم از کردگار بلند

که گر تو به توران شوی ب یگزند

به مردی شوی در دم اژدها

کنی خواهران را ز ترکان رها

سپارم ترا تاج شاهنشهی

همان گنج بی رنج و تخت مهی

مرا جايگاه پرستش بس است

نه فرزند من نزد ديگر کس است

چنين پاسخ آورد اسفنديار

که بی تو مبيناد کس روزگار

به پيش پدر من يکی بنده ام

روان را به فرمانش آگند هام

فدای تو دارم تن و جان خويش

نخواهم سر و تخت و فرمان خويش

شوم باز خواهم ز ارجاسپ کين

نمانم بر و بوم توران زمين

به تخت آورم خواهران را ز بند

به بخت جهاندار شاه بلند

برو آفرين کرد گشتاسپ و گفت

که با تو روان و خرد باد جفت

برفتنت يزدان پناه تو باد

به باز آمدن تخت گاه تو باد

بخواند آن زمان لشگر از هر سوی

به جايی که بد موبدی گر گوی

ازيشان گزيده ده و دو هزار

سواران مرد افگن و کين هدار

بر ايشان ببخشيد گنج درم

نکرد ايچ کس را به بخشش دژم

ببخشيد گنجی بر اسفنديار

يکی تاج پر گوهر شاهوار

خروشی برآمد ز درگاه شاه

شد از گرد خورشيد تابان سياه

ز ايوان به دشت آمد اسفنديار

سپاهی گزيد از در کارزار

پادشاهی لهراسب

شاهنامه » پادشاهی لهراسب

 پادشاهی لهراسب

 

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

جهان آفرين را ستايش گرفت

نيايش ورا در فزايش گرفت

چنين گفت کز داور داد و پاک

پر اميد باشيد و با ترس و باک

نگارنده ی چرخ گردنده اوست

فراينده ی فره بنده اوست

چو دريا و کوه و زمين آفريد

بلند آسمان از برش برکشيد

يکی تيز گردان و ديگر بجای

به جنبش ندادش نگارنده پای

چو موی از بر گوی و ما در ميان

به رنج تن و آز و سود و زيان

تو شادان دل و مرگ چنگال تيز

نشسته چو شير ژيان پرستيز

ز آز و فزونی به يکسو شويم

به نادانی خويش خستو شويم

ازين تاج شاهی و تخت بلند

نجوييم جز داد و آرام و پند

مگر بهره مان زين سرای سپنج

نيايد همی کين و نفرين و رنج

من از پند کيخسرو افزون کنم

ز دل کينه و آز بيرون کنم

بسازيد و از داد باشيد شاد

تن آسان و از کين مگيريد ياد

مهان جهان آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

گرانمايه لهراسپ آرام يافت

خرد مايه و کام پدرام يافت

از آن پس فرستاد کسها به روم

به هند و به چين و به آباد بوم

ز هر مرز هرکس که دانا بدند

به پيمانش اندر توانا بدند

ز هر کشوری بر گرفتند راه

برفتند پويان به نزديک شاه

ز دانش چشيدند هر شور و تلخ

ببودند با کام چندی به بلخ

يکی شارسانی برآورد شاه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

به هر برزنی جشنگاهی سده

همه گرد بر گردش آتشکده

يکی آذری ساخت برزين به نام

که با فرخی بود و با برز و کام

دو فرزند بودش به کردار ماه

سزاوار شاهی و تخت و کلاه

يکی نام گشتاسپ و ديگر زرير

که زير آوريدی سر نره شير

گذشته به هر دانشی از پدر

ز لشکر به مردی برآورده سر

دو شاه سرافراز و دو نيک پی

نبيره ی جهاندار کاوس کی

بديشان بدی جان لهراسپ شاد

وزيشان نکردی ز گشتاسپ ياد

که گشتاسپ را سر پر از باد بود

وزان کار لهراسپ ناشاد بود

چنين تا برآمد برين روزگار

پر از درد گشتاسپ از شهريار

چنان بد که در پارس يک روز تخت

نهادند زير گل افشان درخت

بفرمود لهراسپ تا مهتران

برفتند چندی ز لشکر سران

به خوان بر يکی جام می خواستند

دل شاه گيتی بياراستند

چو گشتاسپ می خورد برپای خاست

چنين گفت کای شاه با داد و راست

به شاهی نشست تو فرخنده باد

همان جاودان نام تو زنده باد

ترا داد يزدان کلاه و کمر

دگر شاه کيخسرو دادگر

کنون من يکی بنده ام بر درت

پرستنده ی اختر و افسرت

ندارم کسی را ز مردان به مرد

گر آيند پيشم به روز نبرد

مگر رستم زال سام سوار

که با او نسازد کسی کارزار

چو کيخسرو از تو پر انديشه گشت

ترا داد تخت و خود اندر گذشت

گر ايدونک هستم ز ارزانيان

مرا نام بر تاج و تخت و کيان

چنين هم که ام پيش تو بنده وار

همی باشم و خوانمت شهريار

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار

که تندی نه خوب آيد از شهريار

چو اندر کيخسرو آرم به ياد

تو بشنو نگر سر نپيچی ز داد

مرا گفت بيدادگر شهريار

يکی خو بود پيش باغ بهار

که چون آب بايد به نيرو شود

همه باغ ازو پر ز آهو شود

جوانی هنوز اين بلندی مجوی

سخن را بسنج و به اندازه گوی

چو گشتاسب بشنيد شد پر ز درد

بيامد ز پيش پدر گونه زرد

همی گفت بيگانگان را نواز

چنين باش و با زاده هرگز مساز

ز لشکر ورا بود سيصد سوار

همه گرد و شايست هی کارزار

فرود آمد و کهتران را بخواند

همه رازها پيش ايشان براند

که امشب همه ساز رفتن کنيد

دل و ديده زين بارگه برکنيد

يکی گفت ازيشان که راهت کجاست

چو برداری آرامگاهت کجاست

چنين داد پاسخ که در هندوان

مرا شاد دارند و روشن روان

يکی نامه دارم من از شاه هند

نوشته ز مشک سيه بر پرند

که گر زی من آيی ترا کهترم

ز فرمان و رای تو برنگذرم

چو شب تيره شد با سپه برنشست

همی رفت جوشان و گرزی به دست

به شبگير لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و شاديش کوتاه شد

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

همه بودنی پيش ايشان براند

ببينيد گفت اين که گشتاسپ کرد

دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد

بپروردمش تا برآورد يال

شد اندر جهان نامور بی همال

بدانگه که گفتم که آمد به بار

ز باغ من آواره شد نامدار

برفت و بر انديشه بر بود دير

بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت بگزين ز لشکر هزار

سواران گرد از در کارزار

برو تيز بر سوی هندوستان

مبادا بر و بوم جادوستان

سوی روم گستهم نوذر برفت

سوی چين گرازه گرازيد تفت

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم

دل پر ز کين و پر از آب چشم

همی تاخت تا پيش کابل رسيد

درخت و گل و سبزه و آب ديد

بدان جای خرم فرود آمدند

ببودند يک روز و دم بر زدند

همه کوهسارانش نخچير بود

به جوی آبها چون می و شير بود

شب تيره می خواست از ميگسار

ببردند شمع از بر جويبار

چو بفروخت از کوه گيتی فروز

برفتند ازآن بيشه با باز و يوز

همی تاخت اسپ از پی او زرير

زمانی بجای نياسود دير

چو آواز اسپان برآمد ز راه

برفتند گردان ز نخچيرگاه

چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن

چنين گفت با نامور مهتران

که اين جز به آواز اسپ زرير

نماند که او راست آواز شير

نه تنها بيامد گر او آمدست

که با لشکری جنگجو آمدست

هنوز اندرين بد که گردی بنفش

پديد آمد و پيل پيکر درفش

زرير سپهبد به پيش سپاه

چو باد دمان اندر آمد ز راه

چو گشتاسپ را ديد گريان برفت

پياده بدو روی بنهاد تفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

به پيش برادر نيايش گرفت

گرفتند مر يکدگر را کنار

نشستند شادان در آن مرغزار

ز لشکر هر آنکس که بد پيشرو

ورا خواندی شاه گشتاسپ گو

بخواندند و نزديک بنشاندند

ز هر جايگاهی سخن راندند

چنين گفت زيشان يکی نامور

به گشتاسپ کای گرد زرين کمر

ستاره شناسان ايران گروه

هرانکس که دانيم دانش پژوه

به اخترت گويند کيخسروی

به شاهی به تخت مهی بر شوی

کنون افسر شاه هندوستان

بپوشی نباشيم همداستان

ازيشان کسی نيست يزدان پرست

يکی هم ندارند با شاه دست

نگر تا پسند آيد اندر خرد

کجا رای را شاه فرمان برد

ترا از پدر سربسر نيکويست

ندانم که آزردن از بهر چيست

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

ندارم به پيش پدر آبروی

به کاوسيان خواهد او نيکوی

بزرگی و هم افسر خسروی

اگر تاج ايران سپارد به من

پرستش کنم چون بتان را شمن

وگرنه نباشم به درگاه اوی

ندارم دل روشن از ماه اوی

به جايی شوم که نيابند نيز

به لهراسپ مانم همه مرز و چيز

بگفت اين و برگشت زان مرغزار

بيامد بر نامور شهريار

چو بشنيد لهراسپ با مهتران

پذيره شدش با سپاهی گران

جهانجوی روی پدر ديد باز

فرود آمد از باره بردش نماز

ورا تنگ لهراسپ در برگرفت

بدان پوزش آرايش اندر گرفت

که تاج تو تاج سر ماه باد

ز تو ديو را دست کوتاه باد

که هرگز نياموزدت راه بد

چو دستور بد بر درشاه بد

ز شاهی مرا نام تاجست و تخت

ترا مهر و فرمان و پيمان و بخت

ورا گفت گشتاسپ کای شهريار

منم بر درت بر يکی پيشکار

اگر کم کنی جاه فرمان کنم

به پيمان روان را گروگان کنم

بزرگان برفتند با او به راه

گرازان و پويان به ايوان شاه

بياراست ايوان گوهرنگار

نهادند خوان و می خوشگوار

يکی جشن کردند کز چرخ ماه

ستاره بباريد بر جشنگاه

چنان بد ز مستی که هر مهتری

برفتند بر سر ز زر افسری

به کاوسيان بود لهراسپ شاد

هميشه ز کيخسروش بود ياد

همی ريخت زان درد گشتاسپ خون

همی گفت هرگونه با رهنمون

همی گفت هرچند کوشم به رای

نيارم همی چاره ی اين به جای

اگر با سواران شوم مهتری

فرستد پسم نيز با لشکری

به چاره ز ره بازگرداندم

بسی خواهش و پندها راندم

چو تنها شوم ننگ دارم همی

ز لهراسپ دل تنگ دارم همی

دل او به کاوسيانست شاد

نيايد گذر مهر او بر نژاد

چو يک تن بود کم کند خواستار

چه داند که من چون شدم شهريار

شب تيره شبديز لهراسپی

بياورد با زين گشتاسپی

بپوشيد زربفت رومی قبای

ز تاج اندر آويخت پر همای

ز دينار وز گوهر شاهوار

بياورد چندان کش آمد به کار

از ايران سوی روم بنهاد روی

به دل گاه جوی و روان راه جوی

پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد

بپيچيد و شاديش کوتاه شد

زرير و همه بخردان را بخواند

ز گشتاسپ چندی سخنها براند

بديشان چنين گفت کاين شير مرد

سر تاجدار اندر آرد به گرد

چه بينيد و اين را چه درمان کنيد

نشايد که اين بر دل آسان کنيد

چنين گفت موبد که اين نيک بخت

گرامی به مردان بود تاج و تخت

چو گشتاسپ فرزند کس را نبود

نه هرگز کس از نامداران شنود

ز هر سو ببايد فرستاد کس

دلاور بزرگان فريادرس

گر او بازگردد تو زفتی مکن

هنرجوی و با آز جفتی مکن

که تاج کيان چون تو بيند بسی

نماند همی مهر او بر کسی

به گشتاسپ ده زين جهان کشوری

بنه بر سرش نامدار افسری

جز از پهلوان رستم نامدار

به گيتی نبينيم چون او سوار

به بالا و ديدار و فرهنگ و هوش

چنو نامور نيز نشنيد گوش

فرستاد لهراسپ چندی مهان

به جستن گرفتند گرد جهان

برفتند و نوميد بازآمدند

که با اختر ديرساز آمدند

نکوهش از آن بهر لهراسپ بود

غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود

چو گشتاسپ نزديک دريا رسيد

پياده شد و باژ خواهش بديد

يکی پيرسر بود هيشوی نام

جوانمرد و بيدار و با رای و کام

برو آفرين کرد گشتاسپ و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

ازايران يکی نامدارم دبير

خردمند و روشن دل و يادگير

به کشتی برين آب اگر بگذرم

سپاسی نهی جاودان بر سرم

چنين گفت شايست های تاج را

و يا جوشن و تيغ و تاراج را

کنون راز بگشای و با من بگوی

ازين سان به دريا گذشتن مجوی

مرا هديه بايد اگر گفت راست

ترا رای و راه دبيری کجاست

ز هيشوی بشنيد گشتاسپ گفت

که از تو مرا نيست چيزی نهفت

ز من هرچ خواهی ندارم دريغ

ازين افسر و مهر و دينار و تيغ

ز دينار لختی به هيشوی داد

ازان هديه شد مرد گيرنده شاد

ز کشتی سبک بادبان برکشيد

جهانجوی را سوی قيصر کشيد

يکی شارستان بد به روم اندرون

سه فرسنگ پهنای شهرش فزون

برآورده ی سلم جای بزرگ

نشستنگه قيصران سترگ

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان

همی جست جای يکی کارستان

همی گشت يک هفته بر گرد روم

همی کار جست اندر آباد بوم

چو چيزی که بودش بخورد و بداد

همی رفت ناشاد و دل پر ز باد

چو در شهر آباد چندی بگشت

ز ايوان به ديوان قيصر گذشت

به اسقف چنين گفت کای دستگير

ز ايران يکی نامجويم دبير

بدين کار باشم ترا يارمند

ز ديوان کنم هرچ آيد پسند

دبيران که بودند در بارگاه

همی کرد هريک به ديگر نگاه

کزين کلک پولاد گريان شود

همان روی قرطاس بريان شود

يکی باره بايد به زيرش بلند

به بازو کمان و به زين بر کمند

به آواز گفتند ما را دبير

زيانست پيش آمدن ناگزير

چو بشنيد گشتاسپ دل پر ز درد

ز ديوان بيامد دو رخساره زرد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به نزديک چوپان قيصر رسيد

جوانمرد را نام نستاو بود

دلير و هشيوار و با تاو بود

به نزديک نستاو چون شد فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

نگه کرد چوپان و بنواختش

به نزديکی خويش بنشاختش

چه مردی بدو گفت با من بگوی

که هم شاه شاخی و هم نامجوی

چنين داد پاسخ که ای نامدار

يکی کره تازم دلير و سوار

مرا گر نوازی به کار آيمت

به رنج و به بد نيز يار آيمت

بدو گفت نستاو زين در بگرد

تو ايدر غريبی وبی پای مرد

بيابان و دريا و اسپان يله

به ناآشنا چون سپارم گله

چو بشنيد گشتاسپ غمگين برفت

ره ساربانان قيصر گرفت

يکی آفرين کرد بر ساربان

که پيروز بادی و روشن روان

خردمند چون روی گشتاسپ ديد

پذيره شد و جايگاهش گزيد

سبک باز گسترد گستردنی

بياورد چيزی که بد خوردنی

چنين گفت گشتاسپ با ساروان

که اين مرد بيدار و روشن روان

مرا ده يکی کاروانی شتر

چو رای آيدت مزد ما هم ببر

بدو ساربان گفت کای شيرمرد

نزيبد ترا هرگز اين کارکرد

به چيزی که ما راست چون سر کنی

به آيد گر آهنگ قيصر کنی

ترا بی نيازی دهد زين سخن

جز آهنگ درگاه قيصر مکن

و گر گم شدت راه دارم هيون

پسنديده و مردم رهنمون

برو آفرين کرد و برگشت زوی

پر از غم سوی شهر بنهاد روی

شد آن دردها بر دلش بر گران

بيامد به بازار آهنگران

يکی نامور بود بوراب نام

پسنديده آهنگری شادکام

همی ساختی نعل اسپان شاه

بر قيصر او را بدی پايگاه

ورا يار و شاگرد بد سی و پنج

ز پتک و ز آهن رسيده به رنج

به دکانش بنشست گشتاسپ دير

شد آن پيشه کار از نشستنش سير

بدو گفت آهنگر ای نيکخوی

چه داری به دکان ما آرزوی

چنين داد پاسخ که ای ني کبخت

نپيچم سر از پتک وز کار سخت

مرا گر بداری تو ياری کنم

برين پتک و سندان سواری کنم

چو بشنيد بوراب زو داستان

به ياری او گشت همداستان

گرانمايه گويی به آتش بتافت

چو شد تافته سوی سندان شتافت

به گشتاسپ دادند پتکی گران

برو انجمن گشته آهنگران

بزد پتک و بشکست سندان و گوی

ازو گشت بازار پر گف توگوی

بترسيد بوراب و گفت ای جوان

به زخم تو آهن ندارد توان

نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم

چو بشنيد گشتاسپ زان شد دژم

بينداخت پتک و بشد گرسنه

نه روی خورش بد نه جای بنه

نماند به کس روز سختی نه رنج

نه آسانی و شادمانی نه گنج

بد و نيک بر ما همی بگذرد

نباشد دژم هرکه دارد خرد

همی بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نيامد ز گيتيش جز زهر بهر

يکی روستا ديد نزديک شهر

درخت و گل و آبهای روان

نشستنگه شاد مرد جوان

درختی گشن سايه بر پيش آب

نهان گشته زو چشمه ی آفتاب

بران سايه بنشست مرد جوان

پر از درد پيچان و تيره روان

همی گفت کای داور کردگار

غم آمد مرا بهره زين روزگار

نبينم همی اختر خويش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

يکی نامور زان پسنديده ده

گذر کرد بر وی که او بود مه

ورا ديد با ديدگان پر ز خون

به زير زنخ دست کرده ستون

بدو گفت کای پاک مرد جوان

چرايی پر از درد و تيره روان

اگر آيدت رای ايوان من

بوی شاد يکچند مهمان من

مگر کين غمان بر دلت کم شود

سر تير مژگانت بی نم شود

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

نژاد تو از کيست با من بگوی

چنين داد پاسخ ورا کدخدای

کزين پرسش اکنون ترا چيست رای

من از تخم شاه آفريدون گرد

کزان تخمه کس در جهان نيست خرد

چو بشنيد گشتاسپ برداشت پای

همی رفت با نامور کدخدای

چو آن مهتر آمد سوی خان خويش

به مهمان بياراست ايوان خويش

بسان برادر همی داشتش

زمانی به ناکام نگذاشتش

زمانه برين نيز چندی بگشت

برين کار بر ماهيان برگذشت

چنان بود قيصر بدانگه برای

که چون دختر او رسيدی بجای

چو گشتی بلند اختر و جفت جوی

بديدی که آمدش هنگام شوی

يکی گرد کردی به کاخ انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

هرانکس که بودی مر او را همال

ازان نامدارن برآورده يال

ز کاخ پدر دختر ماه روی

بگشتی بران انجمن جفت جوی

پرستنده بودی به گرد اندرش

ز مردم نبودی پديد افسرش

پس پرده ی قيصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

به بالا و ديدار و آهستگی

به بايستگی هم به شايستگی

يکی بود مهتر کتايون به نام

خردمند و روشن دل و شادکام

کتايون چنان ديد يک شب به خواب

که روشن شدی کشور از آفتاب

يکی انجمن مرد پيدا شدی

از انبوه مردم ثريا شدی

سر انجمن بود بيگانه يی

غريبی دل آزار و فرزانه يی

به بالای سرو و به ديدار ماه

نشستنش چون بر سر گاه شاه

يکی دسته دادی کتايون بدوی

وزو بستدی دسته ی رنگ و بوی

يکی انجمن کرد قيصر بزرگ

هر آن کس که بودند گرد و سترگ

به شبگير چون بردميد آفتاب

سر نامداران برآمد ز خواب

بران انجمن شاد بنشاندند

ازان پس پری چهره را خواندند

کتايون بشد با پرستار شست

يکی دسته گل هر يکی را به دست

همی گشت چندان کش آمد ستوه

پسندش نيامد کسی زان گروه

از ايوان سوی پرده بنهاد روی

خرامان و پويان و دل جف تجوی

هم آنگه زمين گشت چون پر زاغ

چنين تا سر از کوه بر زد چراغ

بفرمود قيصر که از کهتران

به روم اندرون مايه ور مهتران

بيارند يکسر به کاخ بلند

بدان تا که باشد به خوبی پسند

چو آگاهی آمد به هر مهتری

بهر نامداری و کنداوری

خردمند مهتر به گشتاسپ گفت

که چندين چه باشی تو اندر نهفت

برو تا مگر تاج و گاه مهی

ببينی دلت گردد از غم تهی

چو بشنيد گشتاسپ با او برفت

به ايوان قيصر خراميد تفت

به پيغوله يی شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان

برفتند بيدار دل بندگان

کتايون و گل رخ پرستندگان

همی گشت بر گرد ايوان خويش

پسش بخردان و پرستار پيش

چو از دور گشتاسپ را ديد گفت

که آن خواب سر برکشيد از نهفت

بدان مايه ور نامدار افسرش

هم آنگه بياراست خرم سرش

چو دستور آموزگار آن بديد

هم اندر زمان پيش قيصر دويد

که مردی گزين کرد از انجمن

به بالای سرو سهی در چمن

به رخ چون گلستان و با يال و کفت

که هرکش ببيند بماند شگفت

بد آنست کو را ندانيم کيست

تو گويی همه فره ايزديست

چنين داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده عيب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

به ننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آنرا که او برگزيد

به کاخ اندرون سر ببايد بريد

سقف گفت کاين نيست کاری گران

که پيش از تو بودند چندی سران

تو با دخترت گفتی انباز جوی

نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آنرا که آمدش خوش

تو از راه يزدان سرت را مکش

چنين بود رسم نياکان تو

سرافراز و دين دار و پاکان تو

به آيين اين شد پی افگنده روم

تو راهی مگير اندر آباد بوم

همايون نباشد چنين خود مگوی

به راهی که هرگز نرفتی مپوی

چو بشنيد قيصر بر آن برنهاد

که دخت گرامی به گشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنين

نيابی ز من گنج و تاج و نگين

چو گشتاسپ آن ديد خيره بماند

جهان آفرين را فراوان بخواند

چنين گفت با دختر سرفراز

که ای پروريده بنام و بناز

ز چندين سر و افسر نامدار

چرا کرد رايت مرا خواستار

غريبی همی برگزينی که گنج

نيابی و با او بمانی به رنج

ازين سرفرازان همالی بجوی

که باشد به نزد پدرت آبروی

کتايون بدو گفت کای بدگمان

مشو تيز با گردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم به بخت

تو افسر چرا جويی و تاج و تخت

برفتند ز ايوان قيصر به درد

کتايون و گشتاسپ با باد سرد

چنين گفت با شوی و زن کدخدای

که خرسند باشيد و فرخند هرای

سرايی به پردخت مهتر بده

خورشها و گستردنی هرچ به

چو آن ديد گشتاسپ کرد آفرين

بران نامور مهتر پاک دين

کتايون بی اندازه پيرايه داشت

ز ياقوت و هر گوهری مايه داشت

يکی گوهری از ميان برگزيد

که چشم خردمند زان سان نديد

ببردند نزديک گوهرشناس

پذيرفت ز اندازه بيرون سپاس

بها داد ياقوت را شش هزار

ز دينار و گنج از در شهريار

خريدند چيزی که بايسته بود

بدان روز بد نيز شايسته بود

ازان سان که آمد همی زيستند

گهی شادمان گاه بگريستند

همه کار گشتاسپ نخچير بود

همه ساله با ترکش و تير بود

چنان بد که روزی ز نخچيرگاه

مر او را به هيشوی بر بود راه

ز هرگونه يی چند نخچير داشت

همی رفت و ترکش پر از تير داشت

همه هرچ بود از بزرگان و خرد

هم از راه نزديک هيشوی برد

چو هيشو بديدش بيامد دوان

پذيره شدش شاد و روش نروان

به زيرش بگسترد گستردنی

بياورد چيزی که بد خوردنی

برآسود گشتاسپ و چيزی بخورد

بيامد به نزد کتايون چو گرد

چو گشتاسپ هيشوی را دوست کرد

به دانش ورا چون تن و پوست کرد

چو رفتی به نخچير آهو ز شهر

به ره بر به هيشوی دادی دو بهر

دگر بهره ی مهتر ده بدی

هرانکس کزان روستا مه بدی

چنان شد که گشتاسپ با کدخدای

يکی شد به خورد و به آرام و رای

يکی رومی بود ميرين به نام

سرافراز و به ارای و با گنج و کام

فرستاد نزديک قيصر پيام

که من سرفرازم به گنج و به نام

به من ده دل آرام دخترت را

به من تازه کن نام و افسرت را

چنين گفت قيصر که من زين سپس

نجويم بدين روی پيوند کس

کتايون و آن مرد ناسرفراز

مرا داشتند از چنان کار باز

کنون هرک جويند خويشی من

وگر سر فرازد به پيشی من

يکی کار بايدش کردن بزرگ

که خوانندش ايدر بزرگان سترگ

چنو در جهان نامداری بود

مرا بر زمين نيز ياری بود

شود تا سر بيشه ی فاسقون

بشويد دل و دست و مغزش به خون

يکی گرگ بيند به کردار نيل

تن اژدها دارد و زور پيل

سرو دارد و نيشتر چون گراز

نيارد شدن پيل پيشش فراز

بران بيشه بر نگذرد نره شير

نه پيل و نه خونريز مرد دلير

هر آنکس که بر وی بدريد پوست

مرا باشد او يار و داماد و دوست

چنين گفت ميرين برين زادبوم

جهان آفرين تا پی افگند روم

نياکان ما جز به گرز گران

نکردند پيکار با مهتران

کنون قيصر از من بجويد همی

سخن با من از کينه گويد همی

من اين چاره اکنون بجای آورم

ز هرگونه پاکيزه رای آورم

چو آمد به ايوان پسنديده مرد

ز هرگونه انديشه ها ياد کرد

نوشته بياورد و بنهاد پيش

همان اختر و طالع و فال خويش

چنان ديد کاندر فلان روزگار

از ايران بيايد يکی نامدار

به دستش برآيد سه کار گران

کزان باز گويند رومی سران

يکی انک داماد قيصر شود

همان بر سر قيصر افسر شود

پديد آيد از روی کشور دو دد

که هرکس رسد از بد دد به بد

شود هردو بر دست او بر هلاک

ز هر زورمندی نيايدش باک

ز کار کتايون خود آگاه بود

که با نيو گشتاسپ همراه بود

ز هيشوی و آن مهتر نامجوی

که هر سه به روی اندر آرند روی

بيامد به نزديک هيشوی تفت

سراسر بگفت آن سخنها که رفت

وزان اختر فيلسوفان روم

شگفتی که آيد بدان مرز و بوم

بدو گفت هيشوی کامروز شاد

بر ما همی باش با مهر و داد

که اين مرد کز وی تو دادی نشان

يکی نامداريست از سرکشان

به نخچير دارد همی روی و رای

نينديشد از تخت خاور خدای

يکی دی نيامد به نزديک من

که خرم شدی جان تاريک من

بيايد هم اکنون ز نخچيرگاه

بما بر بود بی گمانيش راه

می و رود آورد با بوی و رنگ

نشستند با جام زرين به چنگ

هم انگه که شد جام می بر چهار

پديد آمد از دشت گرد سوار

چو هيشوی و ميرين بديدند گرد

پذيره شدندش به دشت نبرد

چو ميرين بديدش به هيشوی گفت

که اين را به گيتی کسی نيست جفت

بدين شاخ و اين يال و اين دستبرد

ز تخمی بود نامبردار و گرد

هنرها ز ديدار او بگذرد

همان شرم و آزردگی و خرد

چو گشتاسپ تنگ آمد اين هر دو مرد

پياده ببودند ز اسپ نبرد

نشستی نو آراست بر پيش آب

يکی خوان نو ساخت اندر شتاب

می آورد با ميگساران نو

نشستی نو آيين و ياران نو

چو رخ لعل گشت از می لعل فام

به گشتاسپ هيشوی گفت ای همام

مرا بر زمين دوست خوانی همی

جز از من کسی را ندانی همی

کنون سوی من کرد ميرين پناه

يکی نامدارست با دستگاه

دبيرست با دانش و ارجمند

بگيرد شمار سپهر بلند

سخن گويد از فيلسوفان روم

ز آباد و ويران هر مرز و بوم

هم از گوهر سلم دارد نژاد

پدر بر پدر نام دارد به ياد

به نزديک اويست شمشير سلم

که بودی همه ساله در زير سلم

سواريست گردافکن و شير گير

عقاب اندر آرد ز گردون به تير

برين نيز خواهد که بيشی کند

چو با قيصر روم خويشی کند

به قيصر سخن گفت و پاسخ شنيد

ز پاسخ همانا دلش بردميد

که او گفت در بيشه ی فاسقون

يکی گرگ باشد بسان هيون

اگر کشته آيد به دست تو گرگ

تو باشی به روم ايرمانی بزرگ

جهاندار باشی و داماد من

زمانه به خوبی دهد داد من

کنون گر تو اين را کنی دست پيش

منت بنده ام وين سرافراز خويش

بدو گفت گشتاسپ کری رواست

چه گويند و اين بيشه اکنون کجاست

چگونه ددی باشد اندر جهان

که ترسند ازو کهتران و مهان

چنين گفت هيشوی کاين پير گرگ

همی برتر است از هيونی سترگ

دو دندان او چون دو دندان پيل

دو چشمش طبر خون و چرمش چو نيل

سروهاش چو آبنوسی فرسپ

چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ

از ايدر بسی نامور قيصران

برفتند با گرزهای گران

ازان بيشه ناکام باز آمدند

پر از ننگ و تن پر گداز آمدند

بدو گفت گشتاسپ کان تيغ سلم

بياريد و اسپس سرافراز گرم

همی اژدها خوانم اين را نه گرگ

تو گرگی مدان از هيونی بزرگ

چو بشنيد ميرين زانجا برفت

سوی خانه ی خويش تازيد تفت

ز آخر گزين کرد اسپی سياه

گرانمايه خفتان و رومی کلاه

همان مايه ور تيغ الماس گون

که سلم آب دادش به زهر و به خون

بسی هديه بگزيد با آن ز گنج

ز ياقوت و گوهر همه پنج پنج

چو خورشيد پيراهن قيرگون

بدريد و آمد ز پرده برون

جهانجوی ميرين ز ايوان برفت

بيامد به نزديک هيشوی تفت

ز نخچير گشتاسپ زانسو کشيد

نگه کرد هيشوی و اورا بديد

ازان اسپ و شمشير خيره شدند

چو نزديک تر شد پذيره شدند

چو گشتاسپ آن هديه ها بنگريد

همان اسپ و تيغ از ميان برگزيد

دگر چيز بخشيد هيشوی را

بياراست جان جهانجوی را

بپوشيد گشتاسپ خفتان چو گرد

به زير اندر آورد اسپ نبرد

به زه بر کمان و به بازو کمند

سواری سرافراز و اسپی بلند

همی رفت هيشوی با او به راه

جهانجوی ميرين فرياد خواه

چنين تا لب بيشه ی فاسقون

برفتند پيچان و دل پر ز خون

چو نزديک شد بيشه و جای گرگ

بپيچيد ميرين و مرد سترگ

به گشتاسپ بنمود به انگشت راست

که آن اژدها را نشيمن کجاست

وزو بازگشتند هر دو به درد

پر از خون دل و ديده پر آب زرد

چنين گفت هيشوی کان سرفراز

دليرست و دانا و هم رزمساز

بترسم بروبر ز چنگال گرگ

که گردد تباه اين جوان سترگ

چو گشتاسپ نزديک آن بيشه شد

دل رزمسازش پر انديشه شد

فرود آمد از باره ی سرفراز

به پيش جهاندار و بردش نماز

همی گفت ايا پاک پروردگار

فروزنده ی گردش روزگار

تو باشی بدين بد مرا دستگير

ببخشای بر جان لهراسپ پير

که گر بر من اين اژدهای بزرگ

که خواند ورا ناخردمند گرگ

شود پادشاه چون پدر بشنود

خروشان شود زان سپس نغنود

بماند پر از درد چون بيهشان

به هر کس خروشان و جويا نشان

اگر من شوم زين بد دد ستوه

بپوشم سر از شرم پيش گروه

بگفت اين و بر بارگی برنشست

خروشان و جوشان و تيغی به دست

کمانی به زه بر به بازو درون

همی رفت بيدار دل پر زخون

ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار

بغريد برسان ابر بهار

چو گرگ از در بيشه او را بديد

خروشی به ابر سيه برکشيد

همی کند روی زمين را به چنگ

نه بر گونه ی شير و چنگ پلنگ

چو گشتاسپ آن اژدها را بديد

کمان را به زه کرد و اندر کشيد

چو باد از برش تيرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

دد از تير گشتاسپی خسته شد

دليريش با درد پيوسته شد

بياسود و برخاست از جای گرگ

بيامد بسان هيون سترگ

سرو چون گوزنان به پيش اندرون

تن از زخم پر درد ودل پر زخون

چو نزديک اسپ اندر آمد ز راه

سرونی بزد بر سرين سياه

که از خايه تا ناف او بردريد

جهانجوی تيغ از ميان برکشيد

پياده بزد بر ميان سرش

بدو نيم شد پشت و يال و برش

بيامد به پيش خداوند دد

خداوند هر دانش و نيک و بد

همی آفرين خواند بر کردگار

که ای آفريننده ی روزگار

تويی راه گم کرده را رهنمای

تويی برتر برترين يک خدای

همه کام و پيروزی از کام تست

همه فر و دانايی از نام تست

چو برگشت از جايگاه نماز

بکند آن دو دندان که بودش دراز

وزان بيشه تنها سر اندر کشيد

همی رفت تا پيش دريا رسيد

بر آب هيشوی و ميرين به درد

نشسته زبانها پر از ياد کرد

سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ

که زارا سوار دلير و سترگ

که اکنون به رزمی بزرگ اندرست

دريده به چنگال گرگ اندرست

چو گشتاسپ آمد پياده پديد

پر از خون و رخ چون گل شنبليد

چو ديدنش از جای برخاستند

به زاری خروشيدن آراستند

به زاری گرفتندش اندر کنار

رخان زرد و مژگان چو ابر بهار

که چون بود با گرگ پيکار تو

دل ما پر از خون بد از کار تو

بدو گفت گشتاسپ کای نيک رای

به روم اندرون نيست بيم از خدای

بران سان يکی اژدهای دلير

به کشور بمانند تا سال دير

برآيد جهانی شود زو هلاک

چه قيصر مر او را چه يک مشت خاک

به شمشير سلمش زدم به دو نيم

سرآمد شما را همه ترس و بيم

شويد آن شگفتی ببينيد گرم

کزان بيشتر کس نديدست چرم

يکی ژنده پيلست گويی به پوست

همه بيشه بالا و پهنای اوست

بران بيشه رفتند هر دو دوان

ز گفتار او شاد و روشن روان

بديدند گرگی به بالای پيل

به چنگال شيران و همرنگ نيل

بدو زخم کرده ز سر تا به پای

دو شيرست گويی فتاده به جای

چو ديدند کردند زو آفرين

بران فرمند آفتاب زمين

دلی شاد زان بيشه باز آمدند

بر شير جنگی فراز آمدند

بسی هديه آورد ميرين برش

بر آن سان که بد مرد را در خورش

بجز ديگر اسپی نپذرفت زوی

وزانجا سوی خانه بنهاد روی

چو آمد ز دريا به آرام خويش

کتايون بينادلش رفت پيش

بدو گفت جوشن کجا يافتی

کز ايدر به نخچير بشتافتی

چنين داد پاسخ که از شهر من

بيامد يکی نامور انجمن

مرا هديه اين جوشن و تيغ و خود

بدادند و چندی ز خويشان درود

کتايون می آورد همچون گلاب

همی خورد با شوی تا گاه خواب

بخفتند شادان دو اختر گرای

جوانمرد هزمان بجستی ز جای

بديدی به خواب اندرون رزم گرگ

به کردار نر اژدهای سترگ

کتايون بدو گفت امشب چه بود

که هزمان بترسی چنين نابسود

چنين داد پاسخ که من تخت خويش

بديدم به خواب اختر و بخت خويش

کتايون بدانست کو را نژاد

ز شاهی بود يک دل و يک نهاد

بزرگست و با او نگويد همی

ز قيصر بلندی نجويد همی

بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی

سمن خد و سيمين بر و مشکبوی

بيارای تا ما به ايران شويم

از ايدر به جای دليران شويم

ببينی بر و بوم فرخنده را

همان شاه با داد و بخشنده را

کتايون بدو گفت خيره مگوی

به تيزی چنين راه رفتن مجوی

چو ز ايدر به رفتن نهی روی را

هم آواز کن پيش هيشوی را

مگر بگذراند به کشتی ترا

جهان تازه شد چون گذشتی ترا

من ايدر بمانم به رنج دراز

ندانم که کی بينمت نيز باز

به نارفته در جامه گريان شدند

بران آتش درد بريان شدند

چو از چرخ بفروخت گردنده شيد

جوانان بيداردل پر اميد

ازان خانه ی بزم برخاستند

ز هرگونه يی گفتن آراستند

که تا چون شود بر سر ما سپهر

به تندی گذارد جهان گر به مهر

وزان روی چون باد ميرين برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

چنين گفت کای نامدار بزرگ

به پايان رسيد آن زيانهای گرگ

همه بيشه سرتابسر اژدهاست

تو نيز ار شگفتی ببينی رواست

بيامد دمان کرد آهنگ من

يکی خنجری يافت از چنگ من

ز سر تا ميانش بدو نيم شد

دل ديو زان زخم پر بيم شد

بباليد قيصر ز گفتار اوی

برافروخت پژمرده رخسار اوی

بفرمود تا گاو گردون برند

سراپرده از شهر بيرون برند

يکی بزمگاهی بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببردند گاوان گردون کشان

بران بيشه کز گرگ بودی نشان

برفتند وديدند پيلی ژيان

به خنجر بريده ز سر تا ميان

چو بيرون کشيدندش از مرغزار

به گاوان گردون کش تاودار

جهانی نظاره بران پير گرگ

چه گرگ آن ژيان نره شير سترگ

چو قيصر بديد آن تن پيل مست

ز شادی بسی دست بر زد به دست

همان روز قيصر سقف را بخواند

به ايوان و دختر به ميرين رساند

نوشتند نامه بهر کشوری

سکوبا و بطريق و هر مهتری

که ميرين شير آن سرافرازم روم

ز گرگ دلاور تهی کرد بوم

ز ميرين يکی بود کهتر به سال

ز گردان رومی برآورده يال

گوی بر منش نام او اهرنا

ز تخم بزرگان رويين تنا

فرستاد نزديک قيصر پيام

که دانی که ما را نژادست و نام

ز ميرين به هر گوهری بگذرم

به تيغ و به گنج درم برترم

به من ده کنون دختر کهترت

به من تازه کن لشکر و افسرت

چنين داد پاسخ که پيمان من

شنيدی مگر با جهانبان من

که داماد نگزيند اين دخترم

ز راه نياکان خود نگذرم

چو ميرين يکی کار بايدت کرد

ازان پس تو باشی ورا هم نبرد

به کوه سقيلا يکی اژدهاست

که کشور همه پاک ازو در بلاست

اگر کم کنی اژدها را ز روم

سپارم ترا دختر و گنج و بوم

که همتای آن گرگ شيراوژنست

دمش زهر و او دام آهرمنست

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

بدين آرزو جان گروگان کنم

ز نزديک قيصر بيامد برون

دلش زان سخن کفته جان پر زخون

به ياران چنين گفت کان زخم گرگ

نبد جز به شمشير مردی سترگ

ز ميرين کی آيد چنين کارکرد

نداند همی قيصر از مرد مرد

شوم زو بپرسم بگويد مگر

سخن با من از بی پی چار هگر

بشد تا به ايوان ميرين چوگرد

پرستنده يی رفت و آواز کرد

نشستنگهی داشت ميرين که ماه

به گردون ندارد چنان جايگاه

جهانجوی با گبر کنداوری

يکی افسری بر سرش قيصری

پرستنده گفت اهرن پيلتن

بيامد به در با يکی انجمن

نشستنگهی ساخت شايست هتر

برفت آنک بودند بايسته تر

به ايوان ميرين نماندند کس

دو مهتر نشستند بر تخت بس

چو ميرين بديدش به بر درگرفت

بپرسيدن مهتر اندر گرفت

بدو گفت اهرن که با من بگوی

ز هرچت بپرسم بهانه مجوی

مرا آرزو دختر قيصرست

کجا روم را سربسر افسرست

بگفتيم و پاسخ چنين داد باز

که در کوه با اژدها رزم ساز

اگر بازگويی تو آن کار گرگ

بوی مر مرا رهنمای بزرگ

چو بشنيد ميرين ز اهرن سخن

بپژمرد و انديشه افگند بن

که گر کار آن نامدار جهان

به اهرن بگويم نماند نهان

سرمايه ی مردمی راستيست

ز تاری و کژی ببايد گريست

بگويم مگر کان نبرده سوار

نهد اژدهار را سر اندر کنار

چو اهرن بود مر مرا يار و پشت

ندارد مگر باد دشمن به مشت

برآريم گرد از سر آن سوار

نهان ماند اين کار يک روزگار

به اهرن چنين گفت کز کار گرگ

بگويم چو سوگند يابم بزرگ

که اين کار هرگز به روز و به شب

نگويی نداری گشاده دو لب

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی

بپذرفت سرتاسر آن بند اوی

چو قرطاس را جام هی خامه کرد

به هيشوی ميرين يکی نامه کرد

که اهرن که دارد ز قيصر نژاد

جهانجوی با گنج و با تخت و داد

بخواهد ز قيصر همی دختری

که ماندست از دختران کهتری

همی اژدها دام اهرن کند

بکوشد کزان بدنشان تن کند

بيامد به نزديک من چار هجوی

گذشته سخنها گشادم بدوی

ازان گرگ و آن رزم ديده سوار

بگفتم همه هرچ آمد به کار

چنان هم که کار مرا کرد خوب

کند بی گمان کار اين مرد خوب

دو تن را بدين مرز مهتر کند

چو خورشيد را بر سر افسر کند

بيامد دوان اهرن چار هجوی

به نزديک هيشوی بنهاد روی

چو اهرن به نزديک دريا رسيد

جهانجوی هيشوی پيشين دويد

ازو بستد آن نامه ی دلپسند

برو آفرين کرد و بگشاد بند

بدو گفت هيشوی کای راد مرد

بيايد کنون او به کردار گرد

يکی نامداری غريب و جوان

فدی کرد بر پيش ميرين روان

کنون چون کند رزم نر اژدها

به چاره نيابد مگر زو رها

مرا گفتن و کار بر دست اوست

سخن گفتن نيک هرجا نکوست

تو امشب بدين ميزبان رای کن

بنه شمع و دريا دل آرای کن

که فردا بيايد گو نامجوی

بگويم بدو هرچ گويی بگوی

به شمع آب دريا بياراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

چنين تا سپيده ز ياقوت زرد

بزد شيد بر شيشه ی لاژورد

پديد آمد از دشت گرد سوار

ز دورش بديد اهرن نامدار

چو تنگ اندر آمد پياده دوان

پذيره شدش مرد روشن روان

فرود آمد از باره جنگی سوار

می و خوردنی خواست از نامدار

يکی تيز بگشاد هيشوی لب

که شادان بدی نامور روز و شب

نگه کن بدين مرد قيصر نژاد

که گردون گردان بدو گشت شاد

هم از تخمه ی قيصرانست نيز

همش فر و نام و همش گنج و چيز

به دامادی قيصر آمدش رای

همی خواهد اندر سخن رهنمای

چنو نيست مر قيصران را همال

جوانيست با فر و با برز و يال

ازو خواست يک بار و پاسخ شنيد

کنون چاره ی ديگر آمد پديد

همی گويدش اژدهاگير باش

گر از خويشی قيصر آژير باش

به پيش گرانمايگان روز و شب

بجز نام ميرين نراند به لب

هرانکس که باشند زيبای بخت

بخواهد که ماند بدو تاج و تخت

يکی برز کوهست از ايدر نه دور

همه جای خوردن گه کام و سور

يکی اژدها بر سر تيغ کوه

شده مردم روم زو در ستوه

همی ز آسمان کرگس اندر کشد

ز دريا نهنگ دژم برکشد

همی دود زهرش بسوزد زمين

نخواند برين مرز و بوم آفرين

گر آن کشته آيد به دست تو بر

شگفتی شوی در جهان سربسر

ازو ياورت پاک يزدان بود

به کام تو خورشيد گردان بود

بدين زور و بالا و اين دستبرد

ندانيم همتای تو هيچ گرد

بدو گفت رو خنجری کن دراز

ازو دسته بالاش چون پنج باز

ز هر سوش برسان دندان مار

سنانی برو بسته برسان خار

همی آب داده به زهر و به خون

به تيزی چو الماس و رنگ آ بگون

به فرمان يزدان پيروزبخت

نگون اندر آويزمش بر درخت

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست

بياورد چون کارها گشت راست

ز دريا به زين اندر آورد پای

برفتند يارانش با او ز جای

چو هيشوی کوه سقيلا بديد

به انگشت بنمود و خود را کشيد

خود و اهرن از جای گشتند باز

چو خورشيد برزد سنان از فراز

جهانجوی بر پيش آن کوه بود

که آرام آن مار نستوه بود

چو آن اژدهابرز او را بديد

به دم سوی خويشش همی درکشيد

چو از پيش زين اندر آويخت ترگ

برو تير باريد همچون تگرگ

چو تنگ اندر آمد بران اژدها

همی جست مرد جوان زو رها

سبک خنجر اندر دهانش نهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

بزد تيز دندان بدان خنجرش

همه تيغها شد به کام اندرش

به زهر و به خون کوه يکسر بشست

همی ريخت زو زهر تا گشت سست

به شمشير برد آن زمان دست شير

بزد بر سر اژدهای دلير

همی ريخت مغزش بران سنگ سخت

ز باره درآمد گو نيکبخت

بکند از دهانش دو دندان نخست

پس آنگه بيامد سر و تن بشست

خروشان بغلتيد بر خاک بر

به پيش خداوند پيروزگر

کجا داد آن دستگاه بزرگ

بران گرگ و آن اژدهای سترگ

همی گفت لهراسپ و فرخ زرير

شدند از تن و جان گشتاسپ سير

به روشن روان و دل و زور و تاب

همانا نبينند ما را به خواب

بجز رنج و سختی نبينم ز دهر

پراگنده بر جای ترياک زهر

مگر زندگانی دهد کردگار

که بينم يکی روی آن شهريار

دگر چهر فرخ برادر زرير

بگويم که گشتم من از تاج سير

بگويم که بر من چه آمد ز بخت

همی تخت جستم که گم گشت تخت

پر از آب رخ بارگی برنشست

همان خنجر آب داده به دست

چو نزديک هيشوی و اهرن رسيد

همه ياد کرد آن شگفتی که ديد

به اهرن چنين گفت کان اژدها

بدين خنجر تيز شد بی بها

شما از دم اژدهای بزرگ

پر از بيم گشتيد از کار گرگ

مرا کارزار دلاور سران

سرافراز با گرزهای گران

بسی تيز آيد ز جنگ نهنگ

که از ژرف برآيد به جنگ

چنين اژدها من بسی ديده ام

که از رزم او سر نپيچيده ام

شنيدند هيشوی و اهرن سخن

ازان نو به گفتار دانش کهن

چو آواز او آن دو گردن فراز

شنيدند و بردند پيشش نماز

به گشتاسپ گفتند کی نره شير

که چون تو نزايد ز مادر دلير

بياورد اهرن بسی خواسته

گرانمايه اسپان آراسته

يکی تيغ برداشت و يک باره جنگ

کمانی و سه چوبه تير خدنگ

به هيشوی داد آن دگر هرچ بود

ز دينار وز جامه ی نابسود

چنين گفت گشتاسپ با سرکشان

کزين کس نبايد که دارد نشان

نه از من که نر اژدها ديده ام

گر آواز آن گرگ بشنيده ام

وزان جايگه شاد و خرم برفت

به سوی کتايون خراميد تفت

بشد اهرن و گاو گردون ببرد

تن اژدها کهتران را سپرد

که اين را به درگاه قيصر بريد

به پيش بزرگان لشگر بريد

خود از پيش گاوان و گردون برفت

به نزديک قيصر خراميد تفت

به روم اندرون آگهی يافتند

جهانديدگان پيش بشتافتند

چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه

خروشی بد اندر ميان گروه

ازان زخم و آن اژدهای دژم

کزان بود بر گاو گردون ستم

همی آمد از چرخ بانگ چکاو

تو گفتی ندارد تن گاو تاو

هرانکس که آن زخم شمشير ديد

خروشيدن گاو گردون شنيد

همی گفت کاين خنجر اهرنست

وگر زخم شيراوژن آهرمنست

همانگاه قيصر ز ايوان براند

بزرگان و فرزانگان را بخواند

بران اژدها بر يکی جشن کرد

ز شبگير تا شد جهان لاژورد

چو خورشيد بنهاد بر چرخ تاج

به کردار زر آب شد روی عاج

فرستاده قيصر سقف را بخواند

بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز بطريق وز جاثليقان شهر

هرانکس کش از مردمی بود بهر

به پيش سکوبا شدند انجمن

جهانديده با قيصر و رای زن

به اهرن سپردند پس دخترش

به دستوری مهربان مادرش

ز ايوان چو مردم پراکنده شد

دل نامور زان سخن زنده شد

چنين گفت کامروز روز منست

بلند آسمان دلفروز منست

که کس چون دو داماد من در جهان

نبينند بيش از کهان و مهان

نوشتند نامه به هر مهتری

کجا داشتی تخت گر افسری

که نر اژدها با سرافراز گرگ

تبه شد به دست دو مرد سترگ

يکی منظری پيش ايوان خويش

برآورده چون تخت رخشان خويش

به ميدان شدندی دو داماد اوی

بياراستندی دل شاد اوی

به تير و به چوگان و زخم سنان

بهر دانشی گرد کرده عنان

همی تاختندی چپ و دست راست

که گفتی سواری بديشان سزاست

چنين تا برآمد برين روزگار

بيامد کتايون آموزگار

به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم

چه داری ز انديشه دل را به غم

به روم از بزرگان دو مهتر بدند

که با تاج و با گنج و افسر بدند

يکی آنک نر اژدها را بکشت

فراوان بلا ديد و ننمود پشت

دگر آنک بر گرگ بدريد پوست

همه روم يکسر پرآواز اوست

به ميدان قيصر به ننگ و نبرد

همی به آسمان اندر آرند گرد

نظاره شو انجا که قيصر بود

مگر بر دلت رنج کمتر بود

بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر

ز قيصر مرا کی بود داد و مهر

ترا با من از شهر بيرون کند

چو بيند مرا مردمی چون کند

وليکن ترا گر چنين است رای

نپيچم ز رای تو ای رهنمای

بيامد به ميدان قيصر رسيد

همی بود تا زخم چوگان بديد

ازيشان يکی گوی و چوگان بخواست

ميان سواران برافگند راست

برانگيخت آن بارگی را ز جای

يلان را همه کند شد دست و پای

به ميدان کسی نيز گويی نديد

شد از زخم او در جهان ناپديد

سواران کجا گوی او يافتند

به چوگان زدن نيز نشتافتند

شدند آن زمان روميان زردروی

همه پاک با غلغل و گفت و گوی

کمان برگرفتند و تير خدنگ

برفتند چندی سواران جنگ

چو آن ديد گشتاسپ برخاست و گفت

که اکنون هنرها نشايد نهفت

بيفگند چوگان کمان برگرفت

زه و توز ازو دست بر سر گرفت

نگه کرد قيصر بران سرفراز

بدان چنگ و يال و رکيب دراز

بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست

که چندين بپيچد چپ و دست راست

سرافراز گردان بسی ديده ام

سواری بدين گونه نشنيده ام

بخوانيد تا زو بپرسم که کيست

فرشتست گر همچو ما آدميست

بخواندند گشتاسپ را پيش اوی

بپيچيد جان بدانديش اوی

به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار

سر سرکشان افسر کارزار

چه نامی بمن گوی شهر و نژاد

ورا زين سخن هيچ پاسخ نداد

چنين گفت کان خوار بيگانه مرد

که از شهرقيصر ورا دور کرد

چو داماد گشتم ز شهرم براند

کس از دفترش نام من بر نخواند

ز قيصر ستم بر کتايون رسيد

که مردی غريب از ميان برگزيد

نرفت اندرين جز به آيين شهر

ازان راستی خواری آمدش بهر

به بيشه درون آن زيانکار گرگ

به کوه بزرگ اژدهای سترگ

سرانشان به زخم من آمد به پای

بران کار هيشوی بد رهنمای

که دندانهاشان بخان منست

همان زخم خنجر نشان منست

ز هيشوی قيصر بپرسد سخن

نوست اين نگشتست باری کهن

چو هيشوی شد پيش دندان ببرد

گذشته سخنها برو بر شمرد

به پوزش بياراست قيصر زبان

بدو گفت بيداد رفت ای جوان

کنون آن گرامی کتايون کجاست

مرا گر ستمگاره خواند رواست

ز ميرين و اهرن برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

همانگه نشست از بر بادپای

به پوزش بيامد بر پاک رای

بسی آفرين کرد فرزند را

مران پاک دامن خردمند را

بدو گفت قيصر که ای ماهروی

گزيدی تو اندر خور خويش شوی

همه دوده را سر برافراختی

برين نيکبختی که تو ساختی

به پرسش بدو گفت ز انباز خويش

مگر بر تو پيدا کند راز خويش

که آرام و شهر و نژادش کجاست

بگويد مگر مر ترا گفت راست

چنين داد پاسخ که پرسيدمش

نه بر دامن راستی ديدمش

نگويد همی پيش من راز خويش

نهان دارد از هرکس آواز خويش

گمانم که هست از نژاد بزرگ

که پرخاش جويست و گرد و سترگ

ز هرچش بپرسم نگويد تمام

فرخ زاد گويد که هستم به نام

وزان جايگه سوی ايوان گذشت

سپهر اندرين نيز چندی بگشت

چو گشتاسپ برخاست از بامداد

سر پرخرد سوی قيصر نهاد

چو قيصر ورا ديد خامش بماند

بران نامور پيشگاهش نشاند

کمر خواست از گنج و انگشتری

يکی نامور افسری مهتری

ببوسيد و پس بر سر او نهاد

ز کار گذشته بسی کرد ياد

چنين گفت با هرک بد يادگير

که بيدار باشيد برنا و پير

فرخ زاد را جمله فرمان بريد

ز گفتار و کردار او مگذريد

ازان آگهی شد به هر کشوری

به هر پادشاهی و هر مهتری

به قيصر خزر بود نزديکتر

وزيشان بدش روز تاريکتر

به مرز خزر مهتر الياس بود

که پور جهاندار مهراس بود

به الياس قيصر يکی نامه کرد

تو گفتی که خون بر سر خامه کرد

که چندين به افسوس خوردی خزر

کنون روز آسايش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران

گروگان ازان مرز چندی سران

وگرنه فرخ زاد چون پيل مست

بيايد کند کشورت را چو دست

چو الياس بر خواند آن نامه را

به زهر آب در زد سر خامه را

چنين داد پاسخ که چندين هنر

نبودی به روم اندرون سربسر

اگر من نخواهم همی باژ روم

شما شاد باشيد زان مرز و بوم

چنين دل گرفتيد از يک سوار

که نزد شما يافت او زينهار

چنان دان که او دام آهرمنست

و گر کوه آهن همان يکتنست

تو او را بدين جنگ رنجه مکن

که من بين درازی نمانم سخن

سخن چون به ميرين و اهرن رسيد

ز الياس و آن دام کو گستريد

فرستاد ميرين به قيصر پيام

که اين اژدها نيست کايد به دام

نه گرگست کز چاره بيجان شود

ز آلودن زهر پيچان شود

چو الياس در جنگ خشم آورد

جهانجوی را خون به چشم آورد

نگه کن کنون کاين سرافراز مرد

ازو چند پيچد به دشت نبرد

غمی گشت قيصر ز گفتارشان

چو بشنيد زان گونه بازارشان

فرخ زاد را گفت پر ماي های

همی روم را همچو پيرايه ای

چنان دان که الياس شيراوژن است

چو اسپ افگند پيل رويين تن است

اگر تاب داری به جنگش بگوی

و گرنه مبر اندرين آب روی

اگر جنگ او را نداری تو پای

بسازيم با او يکی خوب رای

به خوبی ز ره بازگردانمش

سخن با هزينه برافشانمش

بدو گفت گشتاسپ کين جست و جوی

چرا بايد و چيست اين گفت و گوی

چو من باره اندر جهانم به خاک

ندارم ز مرز خزر هيچ باک

وليکن نبايد که روز نبرد

ز ميرين و اهرن بود ياد کرد

که ايشان به رزم اندر از دشمنی

برآرند کژی و آهرمنی

چو لشکر بيايد ز مرز خزر

نگهبان من باش با يک پسر

به نيروی پيروزگر يک خدای

چو من با سپاه اندر آيم ز جای

نه الياس مانم نه با او سپاه

نه چندن بزرگی و تخت و کلاه

کمربند گيرمش وز پشت زين

به ابر اندر آرم زنم بر زمين

دگر روز چون بردميد آفتاب

چو زرين سپر می نمود اندر آب

ز سوی خزر نای رويين بخاست

همی گرد بر شد سوی چرخ راست

سرافراز قيصر به گشتاسپ گفت

که اکنون جدا کن سپاه از نهفت

بگفت اين و لشکر به بيرون کشيد

گوان و يلان را به هامون کشيد

همی گشت با گرزه ی گاوسار

چو سرو بلند از بر کوهسار

همی جست بر دشت جای نبرد

ز هامون به ابر اندر آورد گرد

چو الياس ديد آن بر و يال اوی

چنان گردش چنگ و گوپال اوی

سواری فرستاد نزديک اوی

که بفريبد ان رای تاريک اوی

بيامد بدو گفت کای سرفراز

ز قيصر بدين گونه سر کم فراز

کزين لشکر اکنون سوارش تويی

بهارش تويی نامدارش تويی

به يکسو گرای از ميان دو صف

چه داری چنين بر لب آورده کف

که الياس شير است روز نبرد

پذيره درآيد سبک تر ز گرد

اگر هديه خواهی ورا گنج هست

مسای از پی چيز با رنج دست

ز گيتی گزين کن يکی بهره يی

تو باشی بران بهره در شهره يی

همت يار باشم همت کهترم

که هرگز ز پيمان تو نگذرم

بدو گفت گشتاسپ کاين سرد گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

تو کردی بدين داوری دست پيش

کنون بازگشتی ز گفتار خويش

سخن گفتن اکنون نيايد به کار

گه جنگ و آويزش کارزار

فرستاده برگشت و آمد چو باد

همی کرد پاسخ به الياس ياد

چو خورشيد شد بر سر کوه زرد

نماند آن زمان روزگار نبرد

شب آمد يکی پرده ی آبنوس

بپوشيد بر چهره ی سندروس

چو خورشيد ازان کوشش آگاه شد

ز برج کمان بر سر گاه شد

ببد چشمه ی روز چون سندروس

ز هر سو برآمد دم نای و کوس

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز خون شد همه رزمگه جوی جوی

بيامد سبک قيصر از ميمنه

دو داماد را کرد پيش بنه

ابر ميمنه پور قيصر سقيل

ابر ميسره قيصر و کوس و پيل

دهاده برآمد ز هر دو سپاه

تو گفتی برآويخت با شيد ماه

بجنبيد گشتاسپ از پيش صف

يکی باره زير اژدهايی به کف

چنين گفت الياس با انجمن

که قيصر همی باژ خواهد ز من

چو بر در چنين اژدها باشدش

ازيرا منش بابها باشدش

چو گشتاسپ الياس را ديد گفت

که اکنون هنرها نبايد نهفت

برانگيختند اسپ هر دو سوار

ابا نيزه و تير جوشن گذار

ازان لشکر الياس بگشاد شست

که گشتاسپ را برکند کار پست

بزد نيزه گشتاسپ بر جوشنش

بخست آن زمان کارزاری تنش

بيفگندش از باره برسان مست

بيازيد و بگرفت دستش به دست

ز پيش سواران کشانش ببرد

بياورد و نزديک قيصر سپرد

بياورد لشکر به پيش سپاه

به کردار باد اندر آمد ز راه

ازيشان چه مايه گرفت و بکشت

بکشتند مر هرک آمد به مشت

چو رومی پس اندر هم آواز شد

چو گشتاسپ زان جايگه باز شد

بر قيصر آمد سپه تاخته

به پيروزی و گردن افراخته

ز لشکر چو قيصر بديدش به راه

ز شادی پذيره شدش با سپاه

سر و چشم آن نامور بوس داد

جهان آفرين را همی کرد ياد

وزان جايگه بازگشتند شاد

سپهبد کلاه کيان برنهاد

همه روم با هديه و با نثار

برفتند شادان بر نامدار

برين نيز بگذشت چندی سپهر

به دل در همی داشت و ننمود چهر

بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی

که تا زنده ای زين جهان بهر جوی

برانديش با اين سخن با خرد

که انديشه اندر سخن به خورد

به ايران فرستم فرستاده يی

جهانديده و پاک و آزاده يی

به لهراسپ گويم که نيم جهان

تو داری به آرام و گنج مهان

اگر باژ بفرستی از مرز خويش

ببينی سرمايه ی ارز خويش

بريشان سپاهی فرستم ز روم

که از نعل پيدا نبينند بوم

چنين داد پاسخ که اين رای تست

زمانه بزير کف پای تست

يکی نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و رای و کام

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ايدر برو تا در شهريار

بگويش که گر باژ ايران دهی

به فرمان گرايی و گردن نهی

به ايران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشی و پيروزبخت

وگرنه مرا با سپاهی گران

هم از روم وز دشت نيزه وران

نگه کن که برخيزد از دشت غو

فرخ زاد پيروزشان پيش رو

همه بومتان پاک ويران کنم

ز ايران به شمشير بيران کنم

فرستاده آمد به کردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

چو آمد به نزديک شاه بزرگ

بديد آن در و بارگاه بزرگ

چو آگاهی آمد به سالار بار

خرامان بيامد بر شهريار

که پير جهانديده يی بر درست

همانا فرستاده ی قيصرست

سوارست با او بسی نامدار

همی راه جويد بر شهريار

چو بشنيد بنشست بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

بزرگان ايران همه پيش تخت

نشستند شادان دل و نيکبخت

بفرمود تا پرده برداشتند

فرستاده را شاد بگذاشتند

چو آمد به نزديک تختش فراز

بر او آفرين کرد و بردش نماز

پيام گرانمايه قيصر بداد

چنان چون ببايد به آيين و داد

غمی شد ز گفتار او شهريار

برآشفت با گردش روزگار

گرانمايه جايی بياراستند

فرستاده را شاد بنشاستند

فرستاد زربفت گستردنی

ز پوشيدنی و هم از خوردنی

بران گونه بنواخت او را به بزم

تو گفتی که نشنيد پيغام رزم

شب آمد پر انديشه پيچان بخفت

تو گفتی که با درد و غم بود جفت

چو خورشيد بر تخت زرين نشست

شب تيره رخسار خود را ببست

بفرمود تا رفت پيشش زرير

سخن گفت هرگونه با شاه دير

به شگبير قالوس شد بار خواه

ورا راه دادند نزديک شاه

ز بيگانه ايوان بپرداختند

فرستاده را پيش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ کای پر خرد

مبادا که جان جز خرد پرورد

بپرسم ترا راست پاسخ گزار

اگر بخردی کام کژی مخار

نبود اين هنرها به روم اندرون

بدی قيصر از پيش شاهان زبون

کنون او بهر کشوری باژخواه

فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

چو الياس را کو به مرز خزر

گوی بود با فر و پرخاشخر

بگيرد ببندد همی با سپاه

بدين باژخواهش که بنمود راه

فرستاده گفت ای سخنگوی شاه

به مرز خزر من شدم باژخواه

به پيغمبری رنج بردم بسی

نپرسيد زين باره هرگز کسی

وليکن مرا شاه زان سان نواخت

که گردن به کژی نبايد فراخت

سواری به نزديک او آمدست

که از بيشه ها شير گيرد به دست

به مردان بخندد همی روز رزم

هم از جام هی می به هنگام بزم

به بزم و به رزم و به روز شکار

جهان بين نديدست چون او سوار

بدو داد پرمايه تر دخترش

که بودی گرامی تر از افسرش

نشانی شدست او به روم اندرون

چو نر اژدها شد به چنگش زبون

يکی گرگ بد همچو پيلی به دشت

که قيصر نيارست زان سو گذشت

بيفگند و دندان او را بکند

وزو کشور روم شد بی گزند

بدو گفت لهراسپ کای راست گوی

کرا ماند اين مرد پرخاشجوی

چنين داد پاسخ که باری نخست

به چهره زريرست گويی درست

به بالا و ديدار و فرهنگ و رای

زرير دليرست گويی بجای

چو بشنيد لهراسپ بگشاد چهر

بران مرد رومی بگسترد مهر

فراوان ورا برده و بدره داد

ز درگاه برگشت پيروز و شاد

بدو گفت کاکنون به قيصر بگوی

که من با سپاه آمدم جنگجوی

پر انديشه بنشست لهراسپ دير

بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت کاين جز برادرت نيست

بدين چاره بشتاب وايدر م هايست

درنگ آوری کار گردد تباه

مياسا و اسپ درنگی مخواه

ببر تخت و بالا و زرينه کفش

همان تاج با کاويانی درفش

من اين پادشاهی مر او را دهم

برين بر سرش بر سپاسی نهم

تو ز ايدر برو تا حلب کينه جوی

سپه را جز از جنگ چيزی مگوی

زرير ستوده به لهراسپ گفت

که اين راز بيرون کشيم از نهفت

گر اويست فرمان بر و مهترست

ورا هرک مهتر بود کهترست

بگفت اين و برساخت در حال کار

گزيده يکی لشکری نامدار

نبيره ی برزگان و آزادگان

ز کاوس و گودرز کشوادگان

ز تخم زرسپ آنک بودند نيز

چو بهرام شيراوژن و ريونيز

همی رفت هر مهتری با دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

نياسود کس تا به مرز حلب

جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب

درفش همايون برافراختند

سراپرده و خيمه ها ساختند

زرير سپهبد سپه را بماند

به بهرام گردنکش و خود براند

بسان کسی کو پيامی برد

وگر نزد شاهی خرامی برد

ازان ويژگان پنج تن را ببرد

که بودند با مغز و هشيار و گرد

چو نزديک درگاه قيصر رسيد

به درگاه سالار بارش بديد

به در بر همه فرش ديبا کشيد

بيامد به قيصر بگفت آنچ ديد

به کاخ اندرون بود قيصر دژم

چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

بدو آگهی داد سالار بار

که آمد به درگه زرير سوار

چو قيصر شنيد اين سخن بار داد

ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد

زرير اندر آمد چو سرو بلند

نشست از بر تخت آن ارجمند

ز قيصر بپرسيد و پوزش گرفت

همان روميان را فروزش گرفت

بدو گفت قيصر فرخ زاد را

نپرسی نداری به دل داد را

به قيصر چنين گفت فرخ زرير

که اين بنده از بندگی گشت سير

گريزان بيامد ز درگاه شاه

کنون يافت ايدر چنين پايگاه

چو گشتاسپ بشنيد پاسخ نداد

تو گفتی ز ايران نيامدش ياد

چو قيصر شنيد اين سخن زان جوان

پرانديشه شد مرد روشن روان

که شايد بدن اين سخن کو بگفت

جز از راستی نيست اندر نهفت

به قيصر ز لهراسپ پيغام داد

که گر دادگر سر نه پيچد ز داد

ازين پس نشستم برومست و بس

به ايران نمانيم بسيار کس

تو ز ايدر برو گو بيارای جنگ

سخن چون شنيدی نبايد درنگ

نه ايران خزر گشت و الياس من

که سر برکشيدی از آن انجمن

چنين داد پاسخ که من جنگ را

بيازم همی هر سوی چنگ را

تو اکنون فرستاده ای بازگرد

بسازيم ناچار جای نبرد

ز قيصر چو بنشيد فرخ زرير

غمی شد ز پاسخ فروماند دير

چو برخاست قيصر به گشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندی در نهفت

بدو گفت گشتاسپ من پيش ازين

ببودم بر شاه ايران زمين

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهای من

همان به که من سوی ايشان شوم

بگويم همه گفت هها بشنوم

برآرم ازيشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قيصر تو داناتری

برين آرزو بر تواناتری

چو بشنيد گشتاسپ گفتار اوی

نشست از بر باره ی راه جوی

بيامد به جای نشست زرير

به سر افسر و بادپايی به زير

چو لشکر بديدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پياده همه پيش اوی آمدند

پر از درد و پر آب روی آمدند

همه پاک بردند پيشش نماز

که کوتاه شد رنجهای دراز

همانگه چو آمد به پيشش زرير

پياده ببود و شد از رزم سير

گراميش را تنگ در بر گرفت

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

زرير خجسته به گشتاسپ گفت

که بادی همه ساله با بخت جفت

پدر پير سر شد تو برنادلی

ز ديدار پيران چرا بگسلی

به پيری ورا بخت خندان شدست

پرستنده ی پاک يزدان شدست

فرستاد نزديک تو تاج و گنج

سزد گر نداری کنون دل به رنج

چنين گفت کايران سراسر تراست

سر تخت با تاج کشور تراست

ز گيتی يکی کنج ما را بس است

که تخت مهی را جز از من کس است

برارد بياورد پرمايه تاج

همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر ديد شاد

نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبيره ی جهانجوی کاوس کی

ز گودرزيان هرک بد نيک پی

چو بهرام و چون ساوه و ريونيز

کسی کو سرافراز بودند نيز

به شاهی برو آفرين خواندند

ورا شهريار زمين خواندند

ببودند بر پای بسته کمر

هرانکس که بودند پرخاشخو

چو گشتاسپ ديد آن دلارای کام

فرستاد نزديک قيصر پيام

کز ايران همه کام تو راست گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

همی چشم دارد زرير و سپاه

که آيی خرامان بدين رزمگاه

همه سربسر با تو پيمان کنند

روان را به مهرت گروگان کنند

گرت رنج نايد خرامی به دشت

که کار زمانه به کام تو گشت

فرستاده چون نزد قيصر رسيد

به دشت آمد و ساز لشکر بديد

چو گشتاسپ را ديد بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

بيامد ورا تنگ در برگرفت

سخنهای ديرينه اندر گرفت

بدانست قيصر که گشتاسپ اوست

فروزنده ی جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز

وزانجا سوی تخت رفتند باز

ازان کرده ی خويش پوزش گرفت

بپيچيد زان روزگار شگفت

بپذرفت گفتار او شهريار

سرش را گرفت آنگهی برکنار

بدو گفت چون تيره گردد هوا

فروزيدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنک ما را گزيد

که او درد و رنج فراوان کشيد

بشد قيصر و رنج و تشوير برد

بس نيز بر خوی بد برشمرد

به سوی کتايون فرستاد گنج

يکی افسر و سرخ ياقوت پنج

غلام و پرستار رومی هزار

يکی طوق پر گوهر شاهوار

ز دينار رومی شتروار پنج

يکی فيلسوفی نگهبان گنج

سليح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

وگر تيغ زن نامداری سترگ

بياراست خلعت سزاوارشان

برافرخت پژمرده بازارشان

از اسپان تازی و برگستوان

ز خفتان وز جامه ی هندوان

ز ديبا و دينار و تاج و نگين

ز تخت و ز هرگونه ديبای چين

فرستاده نزديک گشتاسپ برد

يکايک به گنجور او برشمرد

ابا اين بسی آفرين گستريد

بران کو زمان و زمين آفريد

کتايون چو آمد به نزديک شاه

غو کوس برخاست از بارگاه

سپه سوی ايران برفتن گرفت

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

چو قيصر دو منزل بيامد به راه

عنان تگاور بپيچيد شاه

به سوگند ازان مرز برگاشتش

به خواهش سوی روم بگذاشتش

وزان جايگه شد سوی روم باز

چو گشتاسپ شد سوی راه دراز

همی راند تا سوی ايران رسيد

به نزد دليران و شيران رسيد

چو بشنيد لهراسپ کامد زرير

برادرش گشتاسپ آن نره شير

پذيره شدش با همه مهتران

بزرگان ايران و نام آوران

چو ديد او پسر را به بر درگرفت

ز جور فلک دست بر سر گرفت

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

بدو آفرين کرد و زاری نمود

ز ره چو به ايوان شاهی شدند

چو خورشيد در برج ماهی شدند

بدو گفت لهراسپ کز من مبين

چنين بود رای جهان آفرين

نوشته چنين بد مگر بر سرت

که پردخت ماند ز تو کشورت

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسيد و تاجش به سر بر نهاد

همی آفرين کرد با تاج ياد

بدو گفت گشتاسپ کای شهريار

ابی تو مبيناد کس روزگار

چو مهتر کنی من ترا کهترم

بکوشم که گرد ترا نسپرم

همه نيک بادا سرانجام تو

مبادا که باشيم بی نام تو

که گيتی نماند همی بر کسی

چو ماند به تن رنج ماند بسی

چنين است گيهان ناپايدار

برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر يک خدای

که چندان بمانم به گيتی به جای

که اين نامه ی شهرياران پيش

بپويندم از خوب گفتار خويش

ازان پس تن جانور خاک راست

سخن گوی جان معدن پاک راست

اندر ستايش سلطان محمود

شاهنامه » اندر ستايش سلطان محمود

اندر ستايش سلطان محمود

ز يزدان بران شاه باد آفرين

که نازد بدو تاج و تخت و نگين

که گنجش ز بخشش بنالد همی

بزرگی ز نامش ببالد همی

ز دريا بدريا سپاه ويست

جهان زير فر کلاه ويست

خداوند نام و خداوند گنج

خداوند شمشير و خفتان و رنج

زگيتی بکان اندرون زر نماند

که منشور جود ورا بر نخواند

ببزم اندرون گنج پيدا کند

چو رزم آيدش رنج بينا کند

ببار آورد شاخ دين و خرد

گمانش بدانش خرد پرورد

بانديشه از بی گزندان بود

هميشه پناهش به يزدان بود

چو او مرز گيرد بشمشير تيز

برانگيزد اندر جهان رستخيز

ز دشمن ستاند ببخشد بدوست

خداوند پيروزگر يار اوست

بدان تيغزن دست گوهرفشان

ز گيتی نجويد همی جز نشان

که در بزم درياش خواند سپهر

برزم اندرون شير خورشيد چهر

گواهی دهد بر زمين خاک و آب

همان بر فلک چشمه آفتاب

که چون او نديدست شاهی بجنگ

نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ

اگر مهر با کين برآميزدی

ستاره ز خشمش بپرهيزدی

تنش زورمندست و چندان سپاه

که اندر ميان باد را نيست راه

پس لشکرش هفصد ژنده پيل

خدای جهان يارش و جبرييل

همی باژ خواهد ز هر مهتری

ز هر نامداری و هر کشوری

اگر باژ ندهند کشور دهند

همان گنج و هم تخت و افسر دهند

که يارد گذشتن ز پيمان اوی

و گر سر کشيدن ز فرمان اوی

که در بزم گيتی بدو روشنست

برزم اندرون کوه در جوشنست

ابوالقاسم آن شهريار دلير

کجا گور بستاند از چنگ شير

جهاندار محمود کاندر نبرد

سر سرکشان اندر آرد بگرد

جهان تا جهان باشد او شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

که آرايش چرخ گردنده اوست

ببزم اندرون ابر بخشنده اوست

خرد هستش و نيکنامی و داد

جهان بی سر و افسر او مباد

سپاه و دل و گنج و دستور هست

همان رزم وبزم و می و سور هست

يکی فرش گسترده شد در جهان

که هرگز نشانش نگردد نهان

کجا فرش را مسند و مرقدست

نشستنگه نصر بن احمدست

که اين گونه آرام شاهی بدوست

خرد در سر نامداران نکوست

نبد خسروان را چنو کدخدای

بپرهيز دين و برادی و رای

گشاده زبان و دل و پاک دست

پرستنده ی شاه يزدان پرست

ز دستور فرزانه و دادگر

پراگنده رنج من آمد ببر

بپيوستم اين نامه ی باستان

پسنديده از دفتر راستان

که تا روز پيری مرا بر دهد

بزرگی و دينار و افسر دهد

نديدم جهاندار بخشنده ای

بتخت کيان بر درخشنده ای

همی داشتم تا کی آيد پديد

جوادی که جودش نخواهد کليد

نگهبان دين و نگهبان تاج

فروزنده ی افسر و تخت عاج

برزم دليران توانا بود

بچون و چرا نيز دانا بود

چنين سال بگذاشتم شست و پنج

بدرويشی و زندگانی برنج

چو پنج از سر سال شستم نشست

من اندر نشيب و سرم سوی پست

رخ لاله گون گشت برسان کاه

چو کافور شد رنگ مشک سياه

بدان گه که بد سال پنجاه و هفت

نوانتر شدم چون جوانی برفت

فريدون بيدار دل زنده شد

زمان و زمين پيش او بنده شد

بداد و ببخشش گرفت اين جهان

سرش برتر آمد ز شاهنشهان

فروزان شد آثار تاريخ اوی

که جاويد بادا بن و بيخ اوی

ازان پس که گوشم شنيد آن خروش

نهادم بران تيز آواز گوش

بپيوستم اين نامه بر نام اوی

همه مهتری باد فرجام اوی

ازان پس تن جانور خاک راست

روان روان معدن پاک راست

همان نيزه بخشنده ی دادگر

کزويست پيدا بگيتی هنر

که باشد بپيری مرا دستگير

خداوند شمشير و تاج و سرير

خداوند هند و خداوند چين

خداوند ايران و توران زمين

خداوند زيبای برترمنش

ازو دور پيغاره و سرزنش

بدرد ز آواز او کوه سنگ

بدريا نهنگ و بخشکی پلنگ

چه دينار در پيش بزمش چه خاک

ز بخشش ندارد دلش هيچ باک

جهاندار محمود خورشيدفش

برزم اندرون شير شمشيرکش

مرا او جهان بی نيازی دهد

ميان گوان سرفرازی دهد

که جاويد بادا سر و تخت اوی

بکام دلش گردش بخت اوی

که داند ورا در جهان خود ستود

کسی کش ستايد که يارد شنود

که شاه از گمان و توان برترست

چو بر تارک مشتری افسرست

يکی بندگی کردم ای شهريار

که ماند ز من در جهان يادگار

بناهای آباد گردد خراب

ز باران وز تابش آفتاب

پی افگندم از نظم کاخی بلند

که از باد و بارانش نيايد گزند

برين نامه بر سالها بگذرد

همی خواند آنکس که دارد خرد

کند آفرين بر جهاندار شاه

که بی او مبيناد کس پيشگاه

مر او را ستاينده کردار اوست

جهان سربسر زير آثار اوست

چو مايه ندارم ثنای ورا

نيايش کنم خاک پای ورا

زمانه سراسر بدو زنده باد

خرد تخت او را فروزنده باد

دلش شادمانه چو خرم بهار

هميشه برين گردش روزگار

ازو شادمانه دل انجمن

بهر کار پيروز و چيره سخن

همی تا بگردد فلک چرخ وار

بود اندرو مشتری را گذار

شهنشاه ما باد با جاه و ناز

ازو دور چشم بد و بی نياز

کنون زين سپس نامه باستان

بپيوندم از گفت هی راستان

چو پيش آورم گردش روزگار

نبايد مرا پند آموزگار

چو پيکار کيخسرو آمد پديد

ز من جادويها ببايد شنيد

بدين داستان در ببارم همی

بسنگ اندرون لاله کارم همی

کنون خامه ای يافتم بيش ازان

که مغز سخن بافتم پيش ازان

ايا آزمون را نهاده دو چشم

گهی شادمانی گهی درد و خشم

شگفت اندرين گنبد لاژورد

بماند چنين دل پر از داغ و درد

چنين بود تا بود دور زمان

بنوی تو اندر شگفتی ممان

يکی را همه بهره شهدست و قند

تن آسانی و ناز و بخت بلند

يکی زو همه ساله با درد و رنج

شده تنگدل در سرای سپنج

يکی را همه رفتن اندر نهيب

گهی در فراز و گهی در نشيب

چنين پروراند همی روزگار

فزون آمد از رنگ گل رنج خار

هر آنگه که سال اندر آمد بشست

ببايد کشيدن ز بيشيت دست

ز هفتاد برنگذرد بس کسی

ز دوران چرخ آزمودم بسی

وگر بگذرد آن همه بتريست

بران زندگانی ببايد گريست

اگر دام ماهی بدی سال شست

خردمند ازو يافتی راه جست

نيابيم بر چرخ گردنده راه

نه بر کار دادار خورشيد و ماه

جهاندار اگر چند کوشد برنج

بتازد بکين و بنازد بگنج

همش رفت بايد بديگر سرای

بماند همه کوشش ايدر بجای

تو از کار کيخسرو اندازه گير

کهن گشته کار جهان تازه گير

که کين پدر باز جست از نيا

بشمشير و هم چاره و کيميا

نيا را بکشت و خود ايدر نماند

جهان نيز منشور او را نخواند

چنينست رسم سرای سپنج

بدان کوش تا دور مانی ز رنج

چو شد کار پيران ويسه بسر

بجنگ دگر شاه پيروزگر

بياراست از هر سوی مهتران

برفتند با لشکری بی کران

برآمد خروشيدن کرنای

بهامون کشيدند پرده سرای

بشهر اندرون جای خفتن نماند

بدشت اندرون راه رفتن نماند

يکی تخت پيروزه بر پشت پيل

نهادند و شد روی گيتی چو نيل

نشست از بر تخت با تاج شاه

خروش آمد از دشت وز بارگاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدی مهره در جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهی نشان

بمرزی که لشکر فرستاده بود

بسی پند و اندرزها داده بود

چو لهراسب و چون اشکش تيز چنگ

که از ژرف دريا ربودی نهنگ

دگر نامور رستم پهلوان

پسنديده و راد و روشن روان

بفرمودشان بازگشتن بدر

هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر

در گنج بگشاد و روزی بداد

بسی از روان پدر کرد ياد

سه تن را گزين کرد زان انجمن

سخن گو و روشن دل و تيغ زن

چو رستم که بد پهلوان بزرگ

چو گودرز بينادل آن پير گرگ

دگر پهلوان طوس زرينه کفش

کجا بود با کاويانی درفش

بهر نامداری و خودکام های

نبشتند بر پهلوی نامه ای

فرستادگان خواست از انجمن

زبان آور و بخرد و رای زن

که پيروز کيخسرو از پشت پيل

بزد مهره و گشت گيتی چو نيل

مه آرام بادا شما را مه خواب

مگر ساختن رزم افراسياب

چو آن نامه برخواند هر مهتری

کجا بود در پادشاهی سری

ز گردان گيتی برآمد خروش

زمين همچو دريا برآمد بجوش

بزرگان هر کشوری با سپاه

نهادند سر سوی درگاه شاه

چو شد ساخته جنگ را لشکری

ز هر نامداری بهر کشوری

ازان پس بگرديد گرد سپاه

بياراست بر هر سوی رزمگاه

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشير زن سی هزار

که باشند با او بقلب اندرون

همه جنگ را دست شسته بخون

بيک دست مرطوس را کرد جای

منوشان خوزان فرخنده رای

که بر کشور خوزيان بود شاه

بسی نامداران زرين کلاه

دو تن نيز بودند هم رزم سوز

چو گوران شه آن گرد لشگر فروز

وزو نيوتر آرش رزم زن

بهر کار پيروز و لشکر شکن

يکی آنک بر کشوری شاه بود

گه رزم با بخت همراه بود

دگر شاه کرمان که هنگام جنگ

نکردی بدل ياد رای درنگ

چو صياع فرزانه شاه يمن

دگر شير دل ايرج پيل تن

که بر شهر کابل بد او پادشا

جهاندار و بيدار و فرمان روا

هر آنکس که از تخم هی کيقباد

بزرگان بادانش و بانژاد

چو شماخ سوری شه سوريان

کجا رزم را بود بسته ميان

فروتر ازو گيوه ی رزم زن

بهر کار پيروز و لشکر شکن

که بر شهر داور بد او پادشا

جهانگير و فرزانه و پارسا

بدست چپ خويش بر پای کرد

دلفروز را لشکر آرای کرد

بزرگان که از تخم پورست تيغ

زدندی شب تيره بر باد ميغ

خر آنکس که بود او ز تخم زرسب

پرستنده ی فرخ آذر گشسب

دگر بيژن گيو و رهام گرد

کجا شاهشان از بزرگان شمرد

چو گرگين ميلاد و گردان ری

برفتند يکسر بفرمان کی

پس پشت او را نگه داشتند

همه نيزه از ابر بگذاشتند

به رستم سپرد آن زمان ميمنه

که بود او سپاهی شکن يک تنه

هر آنکس که از زابلستان بدند

وگر کهتر و خويش دستان بدند

بديشان سپرد آن زمان دست راست

همی نام و آرايش جنگ خواست

سپاهی گزين کرد بر ميسره

چو خورشيد تابان ز برج بره

سپهدار گودرز کشواد بود

هجير و چو شيدوش و فرهاد بود

بزرگان که از بردع و اردبيل

بپيش جهاندار بودند خيل

سپهدار گودرز را خواستند

چپ لشکرش را بياراستند

بفرمود تا پيش قلب پساه

بپيلان جنگی ببستند راه

نهادند صندوق بر پشت پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

هزار از دليران روز نبرد

بصندوق بر ناوک انداز کرد

نگهبان هر پيل سيصد سوار

همه جنگ جوی و همه نيز هدار

ز بغداد گردان جنگاوران

که بودند با زنگه ی شاوران

سپاهی گزيده ز گردان بلخ

بفرمود تا با کمانهای چرخ

پياده ببودند بر پيش پيل

که گر کوه پيش آمدی بر دو ميل

دل سنگ بگذاشتندی بتير

نبودی کس آن زخم را دستگير

پياده پس پيل کرده بپای

ابا نه رشی نيزه ی سرگرای

سپرهای گيلی بپيش اندرون

همی از جگرشان بجوشيد خون

پياده صفی از پس نيزه دار

سپردار با تير جوشن گذار

پس پشت ايشان سواران جنگ

برآگنده ترکش ز تير خدنگ

ز خاور سپاهی گزين کرد شاه

سپردار با درع و رومی کلاه

ز گردان گردنکشان سی هزار

فريبرز را داد جنگی سوار

ابا شاه شهر دهستان تخوار

که جنگ بدانديش بوديش خوار

ز بغداد و گردن فرازان کرخ

بفرمود تا با کمانهای چرخ

بپيش اندرون تيرباران کنند

هوا را چو ابر بهاران کنند

بدست فريبرز نستوه بود

که نزديک او لشکر انبوه بود

بزرگان رزم آزموده سران

ز دشت سواران نيزه وران

سر مايه و پيشروشان زهير

که آهو ربودی ز چنگال شير

بفرمود تا نزد نستوه شد

چپ لشکر شاه چون کوه شد

سپاهی بد از روم و بر برستان

گوی پيشرو نام لشکرستان

سوار و پياده بدی سی هزار

برفتند با ساقه ی شهريار

دگر لشکری کز خراسان بدند

جهانجوی و مردم شناسان بدند

منوچهر آرش نگهدارشان

گه نام جستن سپهدارشان

دگر نامداری گروخان نژاد

جهاندار وز تخمه ی کيقباد

کجا نام آن شاه پيروز بود

سپهبد دل و لشکر افروز بود

شه غرچگان بود برسان شير

کجا ژنده پيل آوريدی بزير

بدست منوچهرشان جای کرد

سر تخمه را لشکر آرای کرد

بزرگان که از کوه قاف آمدند

ابا نيزه و تيغ لاف آمدند

سپاهی ز تخم فريدون و جم

پر از خون دل از تخمه ی زادشم

ازين دست شمشيرزن سی هزار

جهاندار وز تخمه ی شهريار

سپرد اين سپه گيو گودرز را

بدو تازه شد دل همه مرز را

بياری بپشت سپهدار گيو

برفتند گردان بيدار و نيو

فرستاد بر ميمنه ده هزار

دلاور سواران خنجر گزار

سپه ده هزار از دليران گرد

پس پشت گودرز کشواد برد

دمادم بشد برته ی تيغ زن

ابا کوهيار اندر آن انجمن

به مردی شود جنگ را يارگيو

سپاهی سرافراز و گردان نيو

زواره بد اين جنگ را پيشرو

سپاهی همه جنگ سازان نو

بپيش اندرون قارن رزم زن

سر نامداران آن انجمن

بدان تا ميان دو رويه سپاه

بود گرد اسب افگن و رزمخواه

ازان پس بگستهم گژدهم گفت

که با قارن رزم زن باش جفت

بفرمود تا اندمان پور طوس

بگردد بهر جای با پيل و کوس

بدان تا ببندد ز بيداد دست

کسی را کجا نيست يزدان پرست

نباشد کس از خوردنی بی نوا

ستم نيز برکس ندارد روا

جهان پر ز گردون بد و گاوميش

ز بهر خورش را همی راند پيش

بخواهد همی هرچ بايد ز شاه

بهر کار باشد زبان سپاه

به سو طلايه پديدار کرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

بهر سو برفتند کار آگهان

همی جست بيدار کار جهان

کجا کوه بد ديده بان داشتی

سپه را پراگنده نگذاشتی

همه کوه و غار و بيابان و دشت

بهر سو همی گرد لشکر بگشت

عنانها يک اندر دگر ساخته

همه جنگ را گردن افراخته

ازيشان کسی را نبد بيم و رنج

همی راند با خويشتن شاه گنج

برين گونه چون شاه لشکر بساخت

بگردون کلاه کيی برفراخت

دل مرد بدساز با نيک خوی

جز از جنگ جستن نکرد آرزوی

سپهدار توران ازان سوی جاج

نشسته برام بر تخت عاج

دوباره ز لشکر هزاران هزار

سپه بود با آلت کارزار

نشسته همه خلخ و سرکشان

همی سرفرازان و گردنکشان

بمرز کروشان زمين هرچ بود

ز برگ درخت و زکشت و درود

بخوردند يکسر همه بار و برگ

جهان را همی آرزو کرد مرگ

سپهدار ترکان به بيکند بود

بسی گرد او خويش و پيوند بود

همه نامداران ما چين و چين

نشسته بمرز کروشان زمين

جهان پر ز خرگاه و پرده سرای

ز خيمه نبد نيز بر دشت جای

جهانجوی پر دانش افراسياب

نشسته بکندز بخورد و بخواب

نشست اندران مرز زان کرده بود

که کندز فريدون برآورده بود

برآورده در کندز آتشکده

همه زند و استا بزر آژده

ورا نام کندز بدی پهلوی

اگر پهلوانی سخن بشنوی

کنون نام کندز به بيکند گشت

زمانه پر از بند و ترفند گشت

نبيره فريدون بد افراسياب

ز کندز برفتن نکردی شتاب

خود و ويژگانش نشسته بدشت

سپهر از سپاهش همی خيره گشت

ز ديبای چينی سراپرده بود

فراوان بپرده درون برده بود

بپرده درون خيمه های پلنگ

بر آيين سالار ترکان پشنگ

نهاده به خيمه درون تخت زر

همه پيکر تخت يکسر گهر

نشسته برو شاه توران سپاه

بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه

ز بيرون دهليز پرده سرای

فراوان درفش بزرگان بپای

زده بر در خيمه ی هر کسی

که نزديک او آب بودش بسی

برادر بد و چند جنگی پسر

ز خويشان شاه آنک بد نامور

همی خواست کيد بپشت سپاه

بنزديک پيران بدان رزمگاه

سحر گه سواری بيامد چو گرد

سخنهای پيران همه ياد کرد

همه خستگان از پس يکدگر

رسيدند گريان و خسته جگر

همی هر کسی ياد کرد آنچ ديد

وزان بد کز ايران بديشان رسيد

ز پيران و لهاک و فرشيدورد

وزان نامداران روز نبرد

کزيشان چه آمد بروی سپاه

چه زاری رسيد اندر آن رزمگاه

همان روز کيخسرو آنجا رسيد

زمين کوه تا کوه لشکر کشيد

بزنهار شد لشکر ما همه

هراسان شد از بی شبانی رمه

چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت

سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت

خروشان فرود آمد از تخت عاج

بپيش بزرگان بينداخت تاج

خروشی ز لشکر بر آمد بدرد

رخ نامداران شد از درد زرد

ز بيگانه خيمه بپرداختند

ز خويشان يکی انجمن ساختند

ازان درد بگريست افراسياب

همی کند موی و همی ريخت آب

همی گفت زار اين جهانبين من

سوار سرافراز رويين من

جهانجوی لهاک و فرشيدورد

سواران و گردان روز نبرد

ازين جنگ پور و برادر نماند

بزرگان و سالار و لشکر نماند

بناليد و برزد يکی باد سرد

پس آنگه يکی سخت سوگند خورد

بيزدان که بيزارم از تخت و گاه

اگر نيز بيند سر من کلاه

قبا جوشن و اسب تخت منست

کله خود و نيزه درخت منست

ازين پس نخواهم چميد و چريد

و گر خويشتن تاج را پروريد

مگر کين آن نامداران خويش

جهانجوی و خنجرگزاران خويش

بخواهم ز کيخسرو شوم زاد

که تخم سياوش بگيتی مباد

خروشان همی بود زين گفت و گوی

ز کيخسرو آگاهی آمد بروی

که لشکر بنزديک جيحون رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

بدان درد و زاری سپه را بخواند

ز پيران فراوان سخنها برآند

ز خون برادرش فرشيدورد

ز رويين و لهاک شير نبرد

کنون گاه کينست و آويختن

ابا گيو گودرز خون ريختن

همم رنج و مهرست و هم درد و کين

از ايران وز شاه ايران زمين

بزرگان ترکان افراسياب

ز گفتن بکردند مژگان پر آب

که ما سربسر مر تو را بند هايم

بفرمان و رايت سرافگنده ايم

چو رويين و پيران ز مادر نزاد

چو فرشيدورد گرامی نژاد

ز خون گر در و کوه و دريا شود

درازای ما همچو پهنا شود

يکی برنگرديم زين رزمگاه

ار يار باشد خداوند ماه

دل شاه ترکان از آن تازه گشت

ازان کار بر ديگر اندازه گشت

در گنج بگشاد و روزی بداد

دلش پر زکين و سرش پر ز باد

گله هرچ بودش بدشت و بکوه

ببخشيد بر لشکرش همگروه

ز گردان شمشيرزن سی هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

سوی بلخ بامی فرستادشان

بسی پند و اندرزها دادشان

که گستهم نوذر بد آنجا بپای

سواران روشن دل و رهنمای

گزين کرد ديگر سپه سی هزار

سواران گرد از در کارزار

بجيحون فرستاد تا بگذرند

بکشتی رخ آب را بسپرند

بدان تا شب تيره بی ساختن

ز ايران نيايد يکی تاختن

فرستاد بر هر سوی لشکری

بسی چاره ها ساخت از هر دری

چنين بود فرمان يزدان پاک

که بيدادگر شاه گردد هلاک

شب تيره بنشست با بخردان

جهانديده و رای زن موبدان

ز هرگونه با او سخن ساختند

جهان را چپ و راست انداختند

بران برنهادند يکسر که شاه

ز جيحون بران سو گذارد سپاه

قراخان که او بود مهتر پسر

بفرمود تا رفت پيش پدر

پدر بود گفتی بمردی بجای

ببالا و ديدار و فرهنگ و رای

ز چندان سپه نيمه او را سپرد

جهانديده و نامداران گرد

بفرمودتا در بخارا بود

بپشت پدر کوه خارا بود

دمادم فرستد سليح و سپاه

خورش را شتر نگسلاند ز راه

سپه را ز بيکند بيرون کشيد

دمان تالب رود جيحون کشيد

سپه بود سرتاسر رودبار

بياورد کشتی و زورق هزار

بيک هفته بر آب کشتی گذشت

سپه بود يکسر همه کوه ودشت

بخرطوم پيلان و شيران بدم

گذرهای جيحون پر از باد و دم

ز کشتی همه آب شد ناپديد

بيابان آموی لشکر کشيد

بيامد پس لشکر افراسياب

بر انديشه ی رزم بگذاشت آب

پراگند هر سو هيونی دوان

يکی مرد هشيار روشن روان

ببينيد گفت از چپ و دست راست

که بالا و پهنای لشکر کجاست

چو بازآمد از هر سوی رزمساز

چنين گفت با شاه گردن فراز

که چندين سپه را برين دشت جنگ

علف بايد و ساز و جای درنگ

ز يک سو بدريای گيلان رهست

چراگاه اسبان و جای نشست

بدين روی جيحون و آب روان

خورش آورد مرد روشن روان

ميان اندرون ريگ و دشت فراخ

سراپرده و خيمه بر سوی کاخ

دلش تازه تر گشت زان آگهی

بيامد بدرگاه شاهنشهی

سپهدار خود ديده بد روزگار

نرفتی بگفتار آموزگار

بياراست قلب و جناح سپاه

طلايه که دارد ز دشمن نگاه

همان ساقه و جايگاه بنه

همان ميسره راست با ميمنه

بياراست لشکر گهی شاهوار

بقلب اندرون تيغ زن سی هزار

نگه کدر بر قلبگه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

بفرمود تا پيش او شد پشنگ

که او داشتی چنگ و زور نهنگ

بلشکر چنو نامداری نبود

بهر کار چون او سواری نبود

برانگيختی اسب و دم پلنگ

گرفتی بکندی ز نيروی جنگ

همان نيزه ی آهنين داشتی

بورد بر کوه بگذاشتی

پشنگست نامش پدر شيده خواند

که شيده بخورشيد تابنده ماند

ز گردان گردنکشان صد هزار

بدو داد شاه از در کارزار

همان ميسره جهن را داد و گفت

که نيک اخترت باد هر جای جفت

که باشد نگهبان پشت پشنگ

نپيچد سر ار بارد از ابر سنگ

سپاهی بجنگ کهيلا سپرد

يکی تيزتر بود ايلای گرد

نبيره جهاندار فراسياب

که از پشت شيران ربودی کباب

دو جنگی ز توران سواران بدند

بدل يک بيک کوه ساران بدند

سوی ميمنه لشکری برگزيد

که خورسيد گشت از جهان ناپديد

قراخان سالار چارم پسر

کمر بست و آمد بپيش پدر

بدو داد ترک چگل سی هزار

سواران و شايست هی کارزار

طرازی و غزی و خلخ سوار

همان سی هزار آزموده سوار

که سالارشان بود پنجم پسر

يکی نامور گرد پرخاشخر

ورا خواندندی گو گردگير

که بر کوه بگذاشتی تيغ و تير

دمور و جرنجاش با او برفت

بياری جهن سرافراز تفت

ز گردان و جنگ آوران سی هزار

برفتند با خنجر کارزار

جهانديده نستوه سالارشان

پشنگ دلاور نگهدارشان

همان سی هزار از يلان ترکمان

برفتند با گرز و تير و کمان

سپهبد چو اغريرث جنگجوی

که با خون يکی داشتی آب جوی

وزان نامور تيغ زن سی هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

سپهبد چو گرسيوز پيلتن

جهانجوی و سالار آن انجمن

بدو داد پيلان و سالارگاه

سر نامداران و پشت سپاه

ازان پس گزيد از يلان ده هزار

که سيری ندادند کس از کارزار

بفرمود تا در ميان دو صف

بوردگاه بر لب آورده کف

پراگنده بر لشکر اسب افگنند

دل و پشت ايرانيان بشکنند

سوی باختر بود پشت سپاه

شب آمد به پيلان ببستند راه

چنين گفت سالار گيتی فروز

که دارد سپه چشم بر نيمروز

چو آگاه شد شهريار جهان

ز گفتار بيدار کار آگهان

ز ترکان وز کار افراسياب

که لشکرگه آورد زين روی آب

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد ريگ و سنگ از جهان ناپديد

چو بشنيد خسرو يلانرا بخواند

همه گفتنی پيش ايشان براند

سپاهی ز جنگ آوران برگزيد

بزرگان ايران چنانچون سزيد

چشيده بسی از جهان شور و تلخ

بياری گستهم نوذر ببلخ

باشکش بفرمود تا سوی زم

برد لشکر و پيل و گنج درم

بدان تا پس اندر نيايد سپاه

کند رای شيران ايران تباه

ازان پس يلان را همه برنشاند

بزد کوس رويين و لشکر براند

همی رفت با رای و هوش و درنگ

که تيزی پشيمانی آرد بجنگ

سپهدار چون در بيابان رسيد

گرازيدن و ساز و لشکر بديد

سپه را گذر سوی خورازم بود

همه رنگ و دشت از در رزم بود

بچپ بر دهستان و بر راست آب

ميان ريگ و پيش اندر افراسياب

چو خورشيد سر زد ز برج بره

بياراست روی زمين يکسره

سپهدار ترکان سپه را بديد

بزد نای رويين و صف برکشيد

جهان شد پر آوای بوق و سپاه

همه برنهادند ز آهن کلاه

چو خسرو بديد آن سپاه نيا

دل پادشا شد پر از کيميا

خود و رستم و طوس و گودرز و گيو

ز لشکر بسی نامبردار نيو

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

بيابان نگه گرد و بی راه و راه

که لشکر فزون بود زان کو شمرد

همان ژنده پيلان و مردان گرد

بگرد سپه بر يکی کنده کرد

طلايه بهر سو پراگنده کرد

شب آمد بکنده در افگند آب

بدان سو که بد روی افراسياب

دو لشکر چنين هم دو روز و دو شب

از ايشان يکی را نجنبيد لب

تو گفتی که روی زمين آهنست

ز نيزه هوا نيز در جوشنست

ازين روی و زان روی بر پشت زين

پياده بپيش اندرون همچنين

تو گفتی جهان کوه آهن شدست

همان پوشش چرخ جوشن شدست

ستاره شمر پيش دو شهريار

پر انديشه و زيجها برکنار

همی باز جستند راز سپهر

بصلاب تا بر که گردد بمهر

سپهر اندر آن جنگ نظاره بود

ستاره شمر سخت بيچاره بود

بروز چهارم چو شد کار تنگ

بپيش پدر شد دلاور پشنگ

بدو گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر کهتران و مهان

بفر تو زير فلک شاه نيست

ترا ماه و خورشيد بد خواه نيست

شود کوه آهن چو دريای آب

اگر بشنود نام افرسياب

زمين بر نتابد سپاه ترا

نه خورشيد تابان کلاه ترا

نيايد ز شاهان کسی پيش تو

جزين بی پدر بد گوهر خويش تو

سياوش را چون پسر داشتی

برو رنج و مهر پدر داشتی

يکی باد ناخوش ز روی هوا

برو برگذشتی نبودی روا

ازو سير گشتی چو کردی درست

که او تاج و تخت و سپاه تو جست

گر او را نکشتی جهاندار شاه

بدو باز گشتی نگين و کلاه

کنون اينک آمد بپيشت بجنگ

نبايد به گيتی فراوان درنگ

هر آن کس که نيکی فرامش کند

همی رای جان سياوش کند

بپروردی اين شوم ناپاک را

پدروار نسپرديش خاک را

همی داشتی تا بر آورد پر

شد از مهر شاه از در تاج زر

ز توران چو مرغی بايران پريد

تو گفتی که هرگز نيا را نديد

ز خوبی نگه کن که پيران چه کرد

بدان بی وفا ناسزاوار مرد

همه مهر پيران فراموش کرد

پر از کينه سر دل پر از جوش کرد

همی بود خامش چو آمد به مشت

چنان مهربان پهلوان را بکشت

از ايران کنون با سپاهی به جنگ

بيامد به پيش نيا تيزچنگ

نه دينار خواهد نه تخت و کلاه

نه اسب و نه شمشير و گنج و سپاه

ز خويشان جز از جان نخواهد همی

سخن را ازين در نکاهد همی

پدر شاه و فرزانه تر پادشاست

بديت راست گفتار من بر گواست

از ايرانيان نيست چندين سخن

سپه را چنين دل شکسته مکن

بديشان چبايد ستاره شمر

بشمشير جويند مردان هنر

سواران که در ميمنه با منند

همه جنگ را يکدل و يکتند

چو دستور باشد مرا پادشا

از ايشان نمانم يکی پارسا

بدوزم سر و ترگ ايشان بتير

نه انديشم از کنده و آبگير

چو بشنيد افراسياب اين سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

سخن هرچ گفتی همه راست بود

جز از راستی را نبايد شنود

وليکن تو دانی که پيران گرد

بگيتی همه راه نيکی سپرد

نبد در دلش کژی و کاستی

نجستی به جز خوبی و راستی

همان پيل بد روز جنگ او به زور

چو دريا دل و رخ چو تابنده هور

برادرش هومان پلنگ نبرد

چو لهاک جنگی و فرشيدورد

ز ترکان سواران کين صدهزار

همه نامجوی از در کارزار

برفتند از ايدر پر از جنگ و جوش

من ايدر نوان با غم و با خروش

ازان کو برين دشت کين کشته شد

زمين زير او چو گل آغشته شد

همه مرز توران شکسته دلند

ز تيمار دل را همی بگسلند

نبينند جز مرگ پيران بخواب

نخواند کسی نام افراسياب

بباشيم تا نامداران ما

مهان و ز لشکر سواران ما

ببينند ايرانيان را بچشم

ز دل کم شود سوگ با درد و خشم

هم ايرانيان نيز چندين سپاه

ببينند آيين تخت و کلاه

دو لشکر برين گونه پر درد و خشم

ستاره به ما دارد از چرخ چشم

بانبوه جستن نه نيکوست جنگ

شکستی بود باد ماند بچنگ

مبارز پراگنده بيرون کنيم

از ايشان بيابان پر از خون کنيم

چنين داد پاسخ که ای شهريار

چو زين گونه جويی همی کارزار

نخستين ز لشکر مبارز منم

که بر شير و بر پيل اسب افگنم

کسی را ندانم که روز نبرد

فشاند بر اسب من از دور گرد

مرا آرزو جنگ کيخسروست

که او در جهان شهريار نوست

اگر جويد او بی گمان جنگ من

رهايی نيابد ز چنگال من

دل و پشت ايشان شکسته شود

بارن انجمن کار بسته شود

و گر ديگری پيشم آيد به جنگ

بخاک اندر آرم سرش بی درنگ

بدو گفت کای کار ناديده مرد

شهنشاه کی جويد از تو نبرد

اگر جويدی هم نبردش منم

تن و نام او زير پای افگنم

گر او با من آيد بوردگاه

برآسايد از جنگ هر دو سپاه

بدو شيده گفت ای جهانديده مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

پسر پنج زنده ست پيشت بپای

نمانيم تا تو کنی رزم رای

نه لشکر پسندد نه ايزد پرست

که تو جنگ او را کنی پيشدست

بدو گفت شاه ای سرفراز مرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

از ايدر برو تا ميان سپاه

ازيشان يکی مرد دانا بخواه

بکيخسرو از من پيامی رسان

که گيتی جز اين دارد آيين و سان

نبيره که رزم آورد با نيا

دلش بر بدی باشد و کيميا

چنين بود رای جهان آفرين

که گردد جهان پر ز پرخاش و کين

سياوش نه بر بيگنه کشته شد

شد از آموزگاران سرش گشته شد

گنه گر مرا بود پيران چه کرد

چو رويين و لهاک وفرشيدورد

که بر پشت زينشان ببايست بست

پر از خون بکردار پيلان مست

گر ايدونک گويم که تو بدتنی

بد انديش وز تخم آهرمنی

بگوهر نگه کن بتخمه منم

نکوهش همی خويشتن را کنم

تو اين کين بگودرز و کاوس مان

که پيش من آرند لشکر دمان

نه زان گفتم اين کز تو ترسان شدم

وگر پير گشتم دگر سان شدم

همه ريگ و دريا مرا لشکرند

همه نره شيرند و کنداورند

هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ

چو دريا کنند ای پسر روز جنگ

وليکن همی ترسم از کردگار

ز خون ريختن وز بد روزگار

که چندين سرنامور بی گناه

جدا گردد از تن بدين رزمگاه

گر از پيش من بر نگردی ز جنگ

نگردی همانا که آيدت ننگ

چو با من بسوگند پيمان کنی

بکوشی که پيمان من نشکنی

بدين کار باشم ترا رهنمای

که گنج و سپاهت بماند بجای

چو کار سياوش فرامش کنی

نيارا بتوران برامش کنی

برادر بود جهن و جنگی پشنگ

که در جنگ دريا کند کوه سنگ

هران بوم و برکان ز ايران نهی

بفرمان کنم آن ز ترکان تهی

ز گنج نياکان ما هرچ هست

ز دينار وز تاج و تخت و نشست

ز اسب و سليح و ز بيش و ز کم

که ميراث ماند از نيا زادشم

ز گنج بزرگان و تخت و کلاه

ز چيزی که بايد ز بهر سپاه

فرستم همه همچنين پيش تو

پسر پهلوان و پدر خويش تو

دو لشکر برآسايد از رنج رزم

همه روز ما بازگردد ببزم

ور ايدونک جان ترا اهرمن

بپيچد همی تا بپوشی کفن

جز از رزم و خون کردنت رای نيست

بمغز تو پند مرا جای نيست

تو از لشکر خويش بيرون خرام

مگر خود برآيدت ازين کار کام

بگرديم هر دو بوردگاه

بر آسايد از جنگ چندين سپاه

چو من کشته آيم جهان پيش تست

سپه بندگان و پسر خويش تست

و گر تو شوی کشته بر دست من

کسی را نيازارم از انجمن

سپاه تو در زينهار منند

همه مهترانند و يار منند

وگر زانکه بامن نيايی به جنگ

نتابی تو با کار ديده نهنگ

کمر بسته پيش تو آيد پشنگ

چو جنگ آوری او نسازد درنگ

پدر پير شد پايمردش جوان

جوانی خردمند و روشن روان

بوردگه با تو جنگ آورد

دليرست و جنگ پلنگ آورد

ببينيم تا بر که گردد سپهر

کرا بر نهد بر سر از تاج مهر

ورايدونک با او نجويی نبرد

دگرگونه خواهی همی کار کرد

بمان تا بياسايد امشب سپاه

چو بر سر نهد کوه زرين کلاه

ز لشکر گزينيم جنگاوران

سرافراز با گرزهای گران

زمين را ز خون رود دريا کنيم

ز بالای بد خواه پهنا کنيم

دوم روز هنگام بانگ خروس

ببنديم بر کوهه ی پيل کوس

سران را به ياری برون آوريم

بجوی اندرون آب و خون آوريم

چو بد خواه پيغام تو نشنود

بپيچد بدين گفتها نگرود

بتنها تن خويش ازو رزم خواه

بديدار دوراز ميان سپاه

پسر آفرين کرد و آمد برون

پدر ديده پر آب و دل پر ز خون

گزين کرد از موبدان چار مرد

چشيده بسی از جهان گرم و سرد

وزان نامداران لشکر هزار

خردمند و شايست هی کارزار

بره چون طلايه بديدش ز دور

درفش و سنان سواران تور

ز ترکان که هر آنکس که بد پيشرو

زناکارديده جوانان نو

بره با طلايه بر آويختند

بنام از پی شيده خون ريختند

تنی چند از ايرانيان خسته شد

وزان روی پيکار پيوسته شد

هم اندر زمان شيده آنجا رسيد

نگهبان ايرانيان را بديد

دل شيده کشت اندر آن کار تنگ

همی باز خواند آن يلانرا ز جنگ

بايرانيان گفت نزديک شاه

سواری فرستيد با رسم و راه

بگويد که روشن دلی شيده نام

بشاه آوريدست چندی پيام

از افراسياب آن سپهدار چين

پدر مادر شاه ايران زمين

سواری دمان از طلايه برفت

بر شاه ايران خراميد تفت

که پيغمبر شاه توران سپاه

گوی بر منش بر درفشی سياه

همی شيده گويد که هستم بنام

کسی بايدم تا گزارم پيام

دل شاه شد زان سخن پر ز شرم

فرو ريخت از ديدگان آب گرم

چنين گفت کين شيده خال منست

ببالا و مردی همال منست

نگه کرد گردنکشی زان ميان

نبد پيش جز قارن کاويان

بدو گفت رو پيش او شادکام

درودش ده از ما و بشنو پيام

چو قارن بيامد ز پيش سپاه

بديد آن درفشان درفش سياه

چو آمد بر شيده دادش درود

ز شاه و ز ايرانيان برفزود

جوان نيز بگشاد شيرين زبان

که بيدار دل بود و روشن روان

بگفت آنچه بشنيد ز افراسياب

ز آرام وز بزم و رزم و شتاب

چو بشنيد قارن سخنهای نغز

ازان نامور بخرد پاک مغز

بيامد بر شاه ايران بگفت

که پيغامها با خرد بود جفت

چو بشنيد خسرو ز قارن سخن

بياد آمدش گفتهای کهن

بخنديد خسرو ز کار نيا

ازان جستن چاره و کيميا

ازان پس چنين گفت کافراسياب

پشيمان شدست از گذشتن ز آب

ورا چشم بی آب و لب پر سخن

مرا دل پر از دردهای کهن

بکوشد که تا دل بپيچاندم

ببيشی لشکر بترساندم

بدان گه که گردنده چرخ بلند

نگردد ببايست روز گزند

کنون چاره ی ما جزين نيست روی

که من دل پر از کين شوم پيش اوی

بگردم بورد با او بجنگ

بهنگام کوشش نسازم درنگ

همه بخردان و ردان سپاه

بواز گفتند کين نيست راه

جهانديده پردانش افراسياب

جز از چاره جستن نبيند بخواب

نداند جز از تنبل و جادويی

فريب و بدانديشی و بدخويی

ز لشکر کنون شيده را برگزيد

که اين ديد بند بدی را کليد

همی خواهد از شاه ايران نبرد

بدان تا کند روز ما را بدرد

تو بر تيزی او دليری مکن

از ايران وز تاج سيری مکن

وگر شيده از شاه جويد نبرد

بورد گستاخ با او مگرد

بدست تو گر شيده گردد تباه

يکی نامور کم شود زان سپاه

وگر دور از ايدر تو گردی هلاک

ز ايران برآيد يکی تيره خاک

يکی زنده از ما نماند بجای

نه شهر و بر و بوم ايران بپای

کسی نيست ما را ز تخم کيان

که کين را ببندد کمر بر ميان

نيای تو پيری جهانديده است

بتوران و چين در پسنديده است

همی پوزش آرد بدين بد که کرد

ز بيچارگی جست خواهد نبرد

همی گويد اسبان و گنج درم

که بنهاد تور از پی زادشم

همان تخت شاهی و تاج سران

کمرهای زرين و گرز گران

سپارد بگنج تو از گنج خويش

همی باز خرد بدين رنج خويش

هران شهر کز مرزايران نهی

همی کرد خواهد ز ترکان تهی

بايران خراميم پيروز و شاد

ز کار گذشته نگيريم ياد

برين گفته بودند پير و جوان

جز از نامور رستم پهلوان

که رستم همی ز آشتی سربگاشت

ز درد سياوش بدل کينه داشت

همی لب بدندان بخواييد شاه

همی کرد خيره بديشان نگاه

وزان پس چنين گفت کين نيست راه

بايران خراميم زين رزمگاه

کجا آن همه رستم و سوگند ما

همان بدره و گفته و پند ما

جو بر تخت بر زنده افراسياب

بماند جهان گردد از وی خراب

بکاوس يکسر چه پوزش بريم

بدين ديدگان چو بدو بنگريم

شنيديم که بر ايرج نيکبخت

چه آمد بتور از پی تاج و تخت

سياوش را نيز بر بيگناه

بکشت از پی گنج و تخت و کلاه

فريبنده ترکی ازان انجمن

بيامد خرامان بنزديک من

گر از من همی جست خواهد نبرد

شارا چرا شد چنين روی زرد

همی از شما اين شگفت آيدم

همان کين پيشين بيفزايدم

گمانی نبردم که ايرانيان

گشايند جاويد زين کين ميان

کسی را نديدم ز ايران سپاه

که افگنده بود اندرين رزمگاه

که از جنگ ايشان گرفتی شتاب

بگفت فريبنده افراسياب

چو ايرانيان اين سخنها ز شاه

شنيدند و پيچان شدند از گناه

گرفتند پوزش که ما بند هايم

هم از مهربانی سرافگند هايم

نخواهد شهنشاه جز نام نيک

وگر کارها را سرانجام نيک

ستوده جهاندار برتر منش

نخواهد که بر مابود سرزنش

که گويند از ايران سواری نبود

که يارست با شيده رزم آزمود

که آمد سواری بدشت نبرد

جز از شاهشان اين دليری نکرد

نخواهد مگر خسرو موبدان

که بر ما بود ننگ تا جاودان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه

که ای موبدان نماينده راه

بدانيد کاين شيده روز نبرد

پدر را ندارد بهامون بمرد

سليحش پدر کرده از جادويی

ز کژی و بی راهی و بدخويی

نباشد سليح شما کارگر

بدان جوشن و خود پولادبر

همان اسبش از باد دارد نژاد

بدل همچو شير و برفتن چو باد

کسی را که يزدان ندادست فر

نباشدش با چنگ او پای و پر

همان با شما او نيايد بجنگ

ز فر و نژاد خود آيدش ننگ

نبيره فريدون و پور قباد

دو جنگی بود يک دل و يک نهاد

بسوزم برو تيره جان پدرش

چو کاوس را سوخت او بر پسرش

دليران و شيران ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

بفرمود تا قارن ني کخواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه

که اين کار ما دير و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

هنر يافته مرد سنگی بجنگ

نجويد گه رزم چندين درنگ

کنون تا خداوند خورشيد و ماه

کراشاد دارد بدين رزمگاه

نخواهم ز تو اسب و دينار و گنج

که بر کس نماند سرای سپنج

بزور جهان آفرين کردگار

بديهيم کاوس پروردگار

که چندان نمانم شما را زمان

که بر گل جهد تندباد خزان

بدان خواسته نيست ما را نياز

که از جور و بيدادی آمد فراز

کرا پشت گرمی بيزدان بود

هميشه دل و بخت خندان بود

بر و بوم و گنج و سپاهت مراست

همان تخت و زرين کلاهت مراست

پشنگ آمد و خواست از من نبرد

زره دار بی لشکر و دار و برد

سپيده دمان هست مهمان من

بخنجر ببيند سرافشان من

کسی را نخواهم ز ايران سپاه

که با او بگردد بوردگاه

من و شيده و دشت و شمشير تيز

برآرم بفرجام ازو رستخيز

گر ايدونک پيروز گردم بجنگ

نسازم برين سان که گفتی درنگ

مبارز خروشان کنيم از دور روی

ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی

ازان پس يلان را همه همگروه

بجنگ اندر آريم بر سان کوه

چو اين گفت باشی به شيده بگوی

که ای کم خرد مهتر کامجوی

نه تنها تو ايدر بکام آمدی

نه بر جستن ننگ و نام آمدی

نه از بهر پيغام افراسياب

که کردار بد کرد بر تو شتاب

جهاندارت انگيخت از انجمن

ستودانت ايدر بود هم کفن

گزند آيدت زان سر بی گزند

که از تن بريدند چون گوسفند

بيامد دمان قارن از نزد شاه

بنزد يکی آن درفش سياه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت

نماند ايچ نيک و بد اندر نهفت

بشد شيده نزديک افراسياب

دلش چون بر آتش نهاده کباب

ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم

غمی گشت و برزد يکی تيز دم

ازان خواب کز روزگار دراز

بديد و ز هر کس همی داشت راز

سرش گشت گردان و دل پرنهيب

بدانست کامد بتنگی نشيب

بدو گفت فردا بدين رزمگاه

ز افگنده مردان نيابند راه

بشيده چنين گفت کز بامداد

مکن تا دو روز ای پسر جنگ ياد

بدين رزم بشکست گويی دلم

بر آنم که دل را ز تن بگسلم

پسر گفت کای شاه ترکان و چين

دل خويش را بد مکن روز کين

چو خورشيد فردا بر آرد درفش

درفشان کند روی چرخ بنفش

من و خسرو و دشت آوردگاه

برانگيزم از شاه گرد سياه

چو روشن شد آن چادر لاژورد

جهان شد به کردار ياقوت زرد

نشست از بر اسب چنگی پشنگ

ز باد جوانی سرش پر ز جنگ

بجوشن بپوشيد روشن برش

ز آهن کلاه کيان بر سرش

درفشش يکی ترک جنگی بچنگ

خرامان بيامد بسان پلنگ

چو آمد بنزديک ايران سپاه

يکی نامداری بشد نزد شاه

که آمد سواری ميان دو صف

سرافراز و جوشان و تيغی بکف

بخنديد ازو شاه و جوشن بخواست

درفش بزرگی برآورد راست

يکی ترگ زرين بسر بر نهاد

درفشش برهام گودرز داد

همه لشکرش زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

خروشی بر آمد که ای شهريار

بهن تن خويش رنجه مدار

شهان را همه تخت بودی نشست

که بر کين کمر بر ميان تو بست

که جز خاک تيره نشستش مباد

بهيچ آرزو کام و دستش مباد

سپهدار با جوشن و گرز و خود

بلشکر فرستاد چندی درود

که يک تن مجنبيد زين رزمگاه

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

نبايد که جويد کسی جنگ و جوش

برهام گودرز داريد گوش

چو خورشيد بر چرخ گردد بلند

ببينيد تا بر که آيد گزند

شما هيچ دل را مداريد تنگ

چنينست آغاز و فرجام جنگ

گهی بر فراز و گهی در نشيب

گهی شادکامی گهی با نهيب

برانگيخت شبرنگ بهزاد را

که دريافتی روز تگ باد را

ميان بسته با نيزه و خود و گبر

همی گرد اسبش بر آمد بابر

ميان دو صف شيده او را بديد

يکی باد سرد از جگر بر کشيد

بدو گفت پور سياوش رد

توی ای پسنديده ی پرخرد

نبيره جهاندار توران سپاه

که سايد همی ترگ بر چرخ ماه

جز آنی که بر تو گمانی برد

جهانديده يی کو خرد پرورد

اگر مغز بوديت با خال خويش

نکردی چنين جنگ را دست پيش

اگر جنگ جويی ز پيش سپاه

برو دور بگزين يکی رزمگاه

کز ايران و توران نبينند کس

نخواهيم ياران فريادرس

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که ای شير درنده در کارزار

منم داغ دل پور آن بيگناه

سياوش که شد کشته بر دست شاه

بدين دشت از ايران به کين آمدم

نه از بهر گاه و نگين آمدم

ز پيش پدر چونک برخاستی

ز لشکر نبرد مرا خواستی

مرا خواستی کس نبودی روا

که پيشت فرستادمی ناسزا

کنون آرزو کن يکی رزمگاه

بديدار دور از ميان سپاه

نهادند پيمان که از هر دو روی

بياری نيايد کسی کينه جوی

هم اينها که دارند با ما درفش

ز بد روی ايشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشکر بدور

چنانچون شود مرد شادان بسور

بيابان که آن از در رزم بود

بدانجايگه مرز خوارزم بود

رسيدند جايی که شير و پلنگ

بدان شخ بی آب ننهاد چنگ

نپريد بر آسمانش عقاب

ازو بهره ای شخ و بهری سراب

نهادند آوردگاهی بزرگ

دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ

سواران چو شيران اخته زهار

که باشند پر خشم روز شکار

بگشتند با نيزه های دراز

چو خورشيد تابنده گشت از فراز

نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان

پر از آب برگستوان و عنان

برومی عمود و بشمشير و تير

بگشتند با يکدگر ناگزير

زمين شد ز گرد سواران سياه

نگشتند سير اندر آوردگاه

چو شيده دل و زور خسرو بديد

ز مژگان سرشکش برخ برچکيد

بدانست کان فره ايزديست

ازو بر تن خويش بايد گريست

همان اسبش از تشنگی شد غمی

بنيروی مرد اندر آمد کمی

چو درمانده شد با دل انديشه کرد

که گر شاه را گويم اندر نبرد

بيا تا به کشتی پياده شويم

ز خوی هر دو آهار داده شويم

پياده نگردد که عار آيدش

ز شاهی تن خويش خوار آيدش

بدين چاره گر زو نيابم رها

شدم بی گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها بتيغ و سنان

کند هر کسی جنگ و پيچد عنان

پياه به آيد که جوييم جنگ

بکردار شيران بيازيم چنگ

جهاندار خسرو هم اندر زمان

بدانست انديشه ی بدگمان

بدل گفت کين شير با زور و جنگ

نبيره فريدون و پور پشگ

گر آسوده گردد تن آسان کند

بسی شير دلرا هراسان کند

اگر من پياده نگردم به جنگ

به ايرانيان بر کند جای تنگ

بدو گفت رهام کای تاجور

بدين کار ننگی مگردان گهر

چو خسرو پياده کند کارزار

چه بايد بر اين دشت چندين سوار

اگر پای بر خاک بايد نهاد

من از تخم کشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پيش او جنگ ساز

نه شاه جهاندار گردن فراز

برهام گفت آن زمان شهريار

که ای مهربان پهلوان سوار

چو شيده دلاور ز تخم پشنگ

چنان دان که با تو نيايد به جنگ

ترا نيز با رزم او پای نيست

بترکان چنو لشکر آرای نيست

يکی مرد جنگی فريدون نژاد

که چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ

پياده بسازيم جنگ پلنگ

وزان سو بر شيده شد ترجمان

که دوری گزين از بد بدگمان

جز از بازگشتن ترا رای نيست

که با جنگ خسرو ترا پای نيست

بهنگام کردن ز دشمن گريز

به از کشتن و جستن رستخيز

بدان نامور ترجمان شيده گفت

که آورد مردان نشايد نهفت

چنان دان که تا من ببستم کمر

همی برفرازم بخورشيد سر

بدين زور و اين فره و دستبرد

نديدم بوردگه نيز گرد

وليکن ستودان مرا از گريز

به آيد چو گيرم بکاری ستيز

هم از گردش چرخ بر بگذرم

وگر ديده ی اژدها بسپرم

گر ايدر مرا هوش بر دست اوست

نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

ندانم من اين زور مردی ز چيست

برين نامور فره ايزديست

پياده مگر دست يابم بدوی

بپيکار خون اندر آرم بجوی

بشيده چنين گفت شاه جهان

که ای نامدار از نژاد مهان

ز تخم کيان بی گمان کس نبود

که هرگز پياده نبرد آزمود

وليکن ترا گرد چنينست کام

نپيچم ز رای تو هرگز لگام

فرود آمد از اسب شبرنگ شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

برهام داد آن گرانمايه اسب

پياده بيامد چو آذرگشسب

پياده چو از دور ديدش پشنگ

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

بهامون چو پيلان بر آويختند

همی خاک با خون برآميختند

چو شيده بديد آن بر و برز شاه

همان ايزدی فر و آن دستگاه

همی جست کيد مگر زو رها

که چون سر بشد تن نيارد بها

چو آگاه شد خسرو از روی اوی

وزان زور و آن برز بالای اوی

گرفتش بچپ گردن و راست پشت

برآورد و زد بر زمين بر درشت

همه مهره ی پشت او همچو نی

شد از درد ريزان و بگسست پی

يکی تيغ تيز از ميان بر کشيد

سراسر دل نامور بر دريد

برو کرد جوشن همه چاک چاک

همی ريخت بر تارک از درد خاک

برهام گفت اين بد بدسگال

دلير و سبکسر مرا بود خال

پس از کشتنش مهربانی کنيد

يکی دخمه ی خسروانی کنيد

تنش را بمشک و عبير و گلاب

بشويی مغزش بکافور ناب

بگردنش بر طوق مشکين نهيد

کله بر سرش عنبرآگين نهيد

نگه کرد پس ترجمانش ز راه

بديد آن تن نامبردار شاه

که با خون ازان ريگ برداشتند

سوی لشکر شاه بگذاشتند

بيامد خروشان بنزديک شاه

که ای نامور دادگر پيشگاه

يکی بنده بودم من او را نوان

نه جنگی سواری و نه پهلوان

بمن بر ببخشای شاها بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

بدو گفت شاه آنچ ديدی ز من

نيا را بگو اندر آن انجمن

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بسيچيد ره سوی سالار چين

وزان دشت کيخسرو کينه جوی

سوی لشکر خويش بنهاد روی

خروشی بر آمد ز ايران سپاه

که بخشايش آورد خورشيد و ماه

بيامد همانگاه گودرز و گيو

چو شيدوش و رستم چو گرگين نيو

همه بوسه دادند پيشش زمين

بسی شاه را خواندند آفرين

وزان روی ترکان دو ديده براه

که شويده کی آيد ز آوردگاه

سواری همی شد بران ريگ نرم

برهنه سر و ديده پر خون و گرم

بيامد بنزديک افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

برآورد پوشيده راز از نهفت

همه پيش سالار ترکان بگفت

جهاندار گشت از جهان نااميد

بکند آن چو کافور موی سپيد

بسر بر پراگند ريگ روان

ز لشکر برفت آنک بد پهلوان

رخ شاه ترکان هر آنکس که ديد

بر و جامه و دل همه بردريد

چنين گفت با مويه افراسياب

کزين پس نه آرام جويم نه خواب

مرا اندرين سوگ ياری کنيد

همه تن بتن سوگواری کنيد

نه بيند سر تيغ ما را نيام

نه هرگز بوم زين سپس شادکام

ز مردم شمر ار ز دام و دده

دلی کو نباشد بدرد آژده

مبادا بدان ديده در آب و شرم

که از درد ما نيست پر خون گرم

ازان ماه ديدار جنگی سوار

ازان سروبن بر لب جويبار

همی ريخت از ديده خونين سرشک

ز دردی که درمان نداند پزشک

همه نامداران پاسخ گزار

زبان برگشادند بر شهريار

که اين دادگر بر تو آسان کناد

بدانديش را دل هراسان کناد

ز ما نيز يک تن نسازد درنگ

شب و روز بر درد و کين پشنگ

سپه را همه دل خروشان کنيم

باوردگه بر سر افشان کنيم

ز خسرو نبد پيش ازين کينه چيز

کنون کينه بر کين بيفزود نيز

سپه دل شکسته شد از بهر شاه

خروشان و جوشان همه رزمگاه

چو خورشيد برزد سر از برج گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

تبيره برآمد ز هر دو سرای

همان ناله بوق باکرنای

ز گردان شمشيرزن سی هزار

بياورد جهن از در کارزار

چو خسرو بر آن گونه بر ديدشان

بفرمود تا قارن کاويان

ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه

ازو گشت جهن دلاور ستوه

سوی راست گستهم نوذر چو گرد

بيامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش

زمين پرسپاه و هوا پر درفش

بجنبيد خسرو ز قلب سپاه

هم افراسياب اندران رزمگاه

بپيوست جنگی کزان سان نشان

ندادند گردان گردنکشان

بکشتند چندان ز توران سپاه

که دريای خون گشت آوردگاه

چنين بود تا آسمان تيره گشت

همان چشم جنگاوران خيره گشت

چو پيروز شد قارن رزم زن

به جهن دلير اندر آمد شکن

چو بر دامن کوه بنشست ماه

يلان بازگشتند ز آوردگاه

از ايرانيان شاد شد شهريار

که چيره شدند اندران کارزار

همه شب همی جنگ را ساختند

بخواب و بخوردن نپرداختند

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور

جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

سپاه دو لشکر کشيدند صف

همه جنگ را بر لب آورده کف

سپهدار ايران ز پشت سپاه

بشد دور با کهتری ني کخواه

چو لختی بيامد پياده ببود

جهان آفرين را فراوان ستود

بماليد رخ را بران تيره خاک

چنين گفت کای داور داد و پاک

تو دانی کزو من ستم ديده ام

بسی روز بد را پسنديده ام

مکافات کن بدکنش را بخون

تو باشی ستم ديده را رهنمون

وزان جايگه با دلی پر ز غم

پر از کين سر از تخمه زادشم

بيامد خروشان بقلب سپاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

خروش آمد و نال هی گاودم

دم نای رويين و رويينه خم

وزان روی لشکر بکردار کوه

برفتند جوشان گروها گروه

سپاهی به کردار دريای آب

بقلب اندرون جهن و افراسياب

چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای

تو گفتی که دارد در و دشت پای

سيه شد ز گرد سپاه آفتاب

ز پيکان الماس و پر عقاب

ز بس ناله ی بوق و گرد سپاه

ز بانگ سواران در آن رزمگاه

همی آب گشت آهن و کوه و سنگ

بدريا نهنگ و بهامون پلنگ

زمين پرزجوش و هوا پر خروش

هژبر ژيان را بدريد گوش

جهان سر بسر گفتی از آهنست

وگر آسمان بر زمين دشمنست

بهر جای بر توده چون کوه کوه

ز گردان و ايران و توران گروه

همه ريگ ارمان سر و دست و پای

زمين را همی دل برآمد ز جای

همه بوم شد زير نعل اندرون

چو کرباس آهار داده بخون

وزان پس دليران افراسياب

برفتند بر سان کشتی بر آب

بصندوق پيلان نهادند روی تير

کجا ناوک انداز بود اندروی

حصاری بد از پيل پيش سپاه

برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پيلان بباريد تير

برآمد خروشيدن دار و گير

برفتند گردان نيزه وران

هم از قلب لشکر سپاهی گران

نگه کرد افراسياب از دو ميل

بدان لشکر و جنگ صندوق و پيل

همه ژنده پيلان و لشکر براند

جهان تيره شد روشنايی نماند

خروشيد کای نامداران جنگ

چه داريد بر خويش تن جای تنگ

ممانيد بر پيش صندوق و پيل

سپاهست بيکار بر چند ميل

سوی ميمنه ميسره برکشيد

ز قلب و ز صندوق برتر کشيد

بفرمود تا جهن رزم آزمای

رود با تگينال لشکر ز جای

برد دو هزار آزموده سوار

همه نيزه دار از در کارزار

بر مسيره شير جنگی طبرد

بشد تيز با نامداران گرد

چو کيخسرو آن رزم ترکان بديد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

سوی آوه و سمنکنان کرد روی

که بودند شيران پرخاشجوی

بفرمود تا بر سوی ميسره

بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار

زره دار با گرزه ی گاوسار

بشماخ سوری بفرمود شاه

که از نامداران ايران سپاه

گزين کن ز جنگ آوران د ههزار

سواران گرد از در کارزار

ميان دو صف تيغها بر کشيد

مبينيد کس را سر اندر کشيد

دو لشکر برينسان بر آويختند

چنان شد که گفتی برآميختند

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز پرخاش خون اندر آمد بجوی

چو برخاست گرد از چپ و دست راست

جهاندار خفتان رومی بخواست

بيک سو کشيدند صندوق پيل

جهان شد بکردار دريای نيل

بجنبيد با رستم از قبلگاه

منوشان خوزان لشکر پناه

برآمد خروشيدن بوق و کوس

بيک دست خسرو سپهدار طوس

بياراسته کاويانی درفش

همه پهلوانان زرينه کفش

به درد دل از جای برخاستند

چپ شاه لشکر بياراستند

سوی راستش رستم کينه جوی

زواره برادرش بنهاد روی

جهانديده گودرز کشوادگان

بزرگان بسيار و آزادگان

ببودند بر دست رستم بپای

زرسب و منوشان فرخنده رای

برآمد ز آوردگاه گير و دار

نديدند ز آنگونه کس کارزار

همه ريگ پر خسته و کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

ز بس کشته بردشت آوردگاه

همی راندند اسب بر کشته گاه

بيابان بکردار جيحون ز خون

يکی بی سر و ديگری سرنگون

خروش سواران و اسبان ز دشت

ز بانگ تبيره همی برگذشت

دل کوه گفتی بدرد همی

زمين با سواران بپرد هيم

سر بی تنان و تن بی سران

چرنگيدن گرزهای گران

درخشيدن خنجر و تيغ تيز

همی جست خورشيد راه گريز

بدست منوچر بر ميمنه

کهيلا که صد شير بد يک تنه

جرنجاش بر ميسره شد تباه

بدست فريبرز کاوس شاه

يکی باد و ابری سوی نيمروز

برآمد رخ هور گيتی فروز

تو گفتی که ابری برآمد سياه

بباريد خون اندر آوردگاه

بپوشيد و روی زمين تيره گشت

همی ديده از تيرگی خيره گشت

بدآنگه که شد چشمه سوی نشيب

دل شاه ترکان بجست از نهيب

ز جوش سواران هر کشوری

ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری

سواران شمشير زن سی هزار

گزيده سوارن خنجر گزار

دگرگونه جوشن دگرگون درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

نگه کرد گرسيوز از پشت شاه

بجنگ اندر آورد يکسر سپاه

سپاهی فرستاد بر ميمنه

گرانمايگان يک دل و يک تنه

سوی ميسره همچنين لشکری

پراگنده بر هر سويی مهتری

سواران جنگاوران سی هزار

گزيده همه از در کارزار

چو گرسيوز از پشت لشکر برفت

بپيش برادر خراميد تفت

برادر چو روی برادر بديد

بنيرو شد و لشکر اندر کشيد

برآمد ز لشکر ده و دار و گير

بپوشيد روی هوا را بتير

چو خورشيد را پشت باريک شد

ز ديدار شب روز تاريک شد

فريبنده گرسيوز پهلوان

بيامد بپيش برادر نوان

که اکنون ز گردان که جويد نبد

زمين پر ز خون آسمان پر ز گرد

سپه بازکش چون شب آمد مکوش

که اکنون برآيد ز ترکان خروش

تو در جنگ باشی سپه در گريز

مکن با تن خويش چندين ستيز

دل شاه ترکان پر از خشم و جوش

ز تندی نبودش بگفتار گوش

برانگيخت اسب از ميان سپاه

بيامد دمان با درفش سياه

از ايرانيان چند نامی بکشت

چو خسرو بديد اندر آمد بپشت

دو شاه دو کشور چنين کينه دار

برفتند با خوار مايه سوار

نديدند گرسيوز و جهن روی

که او پيش خسرو شود رزمجوی

عنانش گرفتند و بر تافتند

سوی ريگ آموی بشتافتند

چنو بازگشت استقيلا چو گرد

بيامد که با شاه جويد نبرد

دمان شاه ايلا بپيش سپاه

يکی نيزه زد بر کمرگاه شاه

نبد کارگر نيزه بر جوشنش

نه ترس آمد اندر دل روشنش

چو خسرو دل و زور او را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد بر ميانش بدو نيم کرد

دل برز ايلا پر از بيم کرد

سبک برز ايلا چو آن زخم شاه

بديد آن دل و زور و آن دستگاه

بتاريکی اندر گريزان برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

سپه چون بديدند زو دستبرد

بورد گه بر نماند ايچ گرد

بر افراسياب آن سخن مرگ بود

کجا پشت خود را بديشان نمود

ز تورانيان او چو آگاه شد

تو گفتی برو روز کوتاه شد

چو آوردگه خوار بگذاشتند

بفرمود تا بانگ برداشتند

که اين شير مردی ز زنگ شبست

مرا باز گشتن ز تنگ شبست

گر ايدونک امروز يکبار باد

ترا جست و شادی ترا در گشاد

چو روشن کند روز روی زمين

درفش دلفروز ما را ببين

همه روی ايران چو دريا کنيم

ز خورشيد تابان ثريا کنيم

دو شاه و دو کشور چنان رزمساز

بلکشر گه خويش رفتند باز

چو نيمی ز تيره شب اندر گذشت

سپهر از بر کوه ساکن بگشت

سپهدار ترکان بنه بر نهاد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

طلايه بفرمود تا ده هزار

بود ترک بر گستوان ور سوار

چنين گفت با لشکر افراسياب

که من چون گذر يابم از رود آب

دمادم شما از پسم بگذريد

بجيحون و زورق زمان مشمريد

شب تيره با لشکر افراسياب

گذر کرد از آموی و بگذاشت آب

همه روی کشور به بی راه و راه

سراپرده و خيمه بد بی سپاه

سپيده چو از باختر بردميد

طلايه سپه را بهامون نديد

بيامد بمژده بر شهريار

که پردخته شد شاه زين کارزار

همه دشت خيمه ست و پرد هسرای

ز دشمن سواری نبينم بجای

چو بشنيد خسرو دوان شد بخاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

همی گفت کای روشن کردگار

جهاندار و بيدار و پروردگار

تو دادی مرا فر و ديهيم و زور

تو کردی دل و چشم بدخواه کور

ز گيتی ستمکاره را دور کن

ز بيمش همه ساله رنجور کن

چو خورشيد زرين سپر برگرفت

شب آن شعر پيروزه بر سر گرفت

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بسر برنهاد آن دلفروز تاج

نيايش کنان پيش او شد سپاه

که جاويد باد اين سزاوار گاه

شد اين لشکر از خواسته بی نياز

که از لشکر شاه چين ماند باز

همی گفت هر کس که اينت فسوس

که او رفت با لشکر و بوق وکوس

شب تيره از دست پرمايگان

بشد نامداران چنين رايگان

بديشان چنين گفت بيدار شاه

که ای نامداران ايران سپاه

چو دشمن بود شاه را کشته به

گر آواره از جنگ برگشته به

چو پيروزگر دادمان فرهی

بزرگی و ديهيم شاهنشهی

ز گيتی ستايش مر او را کنيد

شب آيد نيايش مر او را کنيد

که آنرا که خواهد کند شوربخت

يکی بی هنر برنشاند بتخت

ازين کوشش و پرسشت رای نيست

که با داد او بنده را پای نيست

بباشم بدين رزمگه پنج روز

ششم روز هرمزد گيتی فروز

برايد برانيم ز ايدر سپاه

که او کين فزايست و ما کينه خواه

بدين پنج روز اندرين رزمگاه

همی کشته جستند ز ايران سپاه

بشستند ايرانيان را ز گرد

سزاوار هر يک يکی دخمه کرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند نامه بکاوس شاه

چنانچون سزا بود زان رزمگاه

سرنامه کرد از نخست آفرين

ستايش سزای جهان آفرين

دگر گفت شاه جهانبان من

پدروار لرزيده بر جان من

بزرگيش با کوه پيوسته باد

دل بدسگالان او خسته باد

رسيدم ز ايران بريگ فرب

سه جنگ گران کرده شد در سه شب

شمار سواران افراسياب

بيند خردمند هرگز بخواب

بريده چو سيصد سرنامدار

فرستادم اينک بر شهريار

برادر بد و خويش و پيوند اوی

گرامی بزرگان و فرزند اوی

وزان نامداران بسته دويست

که صد شير با جنگ هر يک يکيست

همه رزم بر دشت خوارزم بود

ز چرخ آفرين بر چنان رزم بود

برفت او و ما از پس اندر دمان

کشيديم تا بر چه گرد زمان

برين رزمگاه آفرين باد گفت

همه ساله با اختر نيک جفت

نهادند بر نامه مهری ز مشک

ازان پس گذر کرد بر ريگ خشک

چو زان رود جيحون شد افراسياب

چو باد دمان تيز بگذشت آب

بپيش سپاه قراخان رسيد

همی گفت هر کس ز جنگ آنچ ديد

سپهدار ترکان چه مايه گريست

بران کس که از تخمه ی او بزيست

ز بهر گرانمايه فرزند خويش

بزرگان و خويشان و پيوند خويش

خروشی ير آمد تو گفتی که ابر

همی خون چکاند ز چشم هژبر

همی بودش اندر بخارا درنگ

همی خواست کايند شيران به جنگ

ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند

بزرگان برتر منش را بخواند

چو گشتند پر مايگان انجمن

ز لشکر هر آنکس که بد رای زن

زبان بر گشادند بر شهريار

چو بيچاره شدشان دل از کار زار

که از لشکر ما بزرگان که بود

گذشتند و زيشان دل ما شخود

همانا که از صد نماندست بيست

بران رفتگان بر ببايد گريست

کنون ما دل از گنج و فرزند خويش

گسستيم چندی ز پيوند خويش

بدان روی جيحون يکی رزمگاه

بکرديم زان پس که فرمود شاه

ز بی دانشی آنچ آمد بروی

تو دانی که شاهی و ما چار هجوی

گر ايدونک روشن بود رای شاه

از ايدر بچاچ اندر آرد سپاه

چو کيخسرو آيد بکين خواستن

ببايد تو را لشکر آراستن

چو شانه اندرين کار فرمان برد

ز گلزريون نيز هم بگذرد

بباشد برام ببهشت گنگ

که هم جای جنگست و جای درنگ

برين بر نهادند يکسر سخن

کسی رای ديگر نيفگند بن

برفتند يکسر بگلزريون

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

بگلزريون شاه توران سه روز

ببود و براسود با باز و يوز

برفتند زان جايگه سوی گنگ

بجايی نبودش فراوان درنگ

يکی جای بود آن بسان بهشت

گلش مشک سارا بد و زر خشت

بدان جايگه شاد و خندان بخفت

تو گفتی که با ايمنی گشت جفت

سپه خواند از هر سوی بی کران

برگان گردنکش و مهتران

می و گلشن و بانگ چنگ و رباب

گل و سنبل و رطل و افراسياب

همی بود تا بر چه گردد جهان

بدين آشکارا چه دارد نهان

چو کيخسرو آمد برين روی آب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر کرد زان سوی رود

فرستاد زان پس به هر کس درود

کزين آمدن کس مداريد باک

بخواهيد ما را ز يزدان

گرانمايه گنجی بدرويش داد

کسی را کزو شاد بد بيش داد

وزآنجا بيامد سوی شهر سغد

يکی نو جهان ديد رسته ز چغد

ببخشيد گنجی بران شهر نيز

همی خواست کباد گردد بچيز

بر منزلی زينهاری سوار

همی آمدندی بر شهريار

ازان پس چو آگاهی آمد بشاه

ز گنگ و ز افراسياب و سپاه

که آمد بنزديک او گلگله

ابا لشکری چون هژبر يله

که از تخم تورست پرکين و درد

بجويد همی روزگار نبرد

فرستاد بهری ز گردان بچاج

که جويد همی تخت ترکان و تاج

سپاهی بسوی بيابان سترگ

فرستاد سالار ايشان طورگ

پذيرفت زين هر يکی جنگ شاه

که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کيخسرو آن خوار داشت

خرد را بانديشه سالار داشت

سپاهی که از بردع و اردبيل

بيامد بفرمود تا خيل خيل

بيايند و بر پيش او بگذرند

رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم

که در جنگ شيران نبودی دژم

همان گفت تا لشکر نيمروز

برفتند با رستم نيوسوز

بفرمود تا بر هيونان مست

نشينند و گيرند اسبان بدست

بسغد اندرون بود يک ماه شاه

همه سغد شد شاه را نيک خواه

سپه را درم داد و آسوده کرد

همی جست هنگام روز نبرد

هر آن کس که بود از در کارزار

بدانست نيرنگ و بند حصار

بياورد و با خويشتن يار کرد

سر بدکنش پر ز تيمار کرد

وزان جايگه گردن افراخته

کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت

جهانی درو مانده اندر شگفت

خبر شد به ترکان که آمد سپاه

جهانجوی کيخسرو کينه خواه

همه سوی دژها نهادند روی

جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی

بلشکر چنين گفت پس شهريار

که امروز به گونه شد کارزار

ز ترکان هر آنکس که فرمان کند

دل از جنگ جستن پشيمان کند

مسازيد جنگ و مريزيد خون

مباشيد کس را ببد رهنمون

وگر جنگ جويد کسی با سپاه

دل کينه دارش نيايد براه

شما را حلال است خون ريختن

بهر جای تاراج و آويختن

بره بر خورشها مداريد تنگ

مداريد کين و مسازيد جنگ

خروشی بر آمد ز پيش سپاه

که گفتی بدرد همی چرخ و ماه

سواران بدژها نهادند روی

جهان شد پر از غلغل و گفتگوی

هر آنکس که فرمان بجا آوريد

سپاه شهنشه بدو ننگريد

هر آن کو برون شد ز فرمان شاه

سرانشان بريدند يکسر سپاه

ز ترکان کس از بيم افراسياب

لب تشنه نگذاشتندی بر آب

وگر باز ماندی کسی زين سپاه

تن بی سرش يافتندی براه

دليران بدژها نهادند روی

بهر دژ که بودی يکی جنگجوی

شدی باره ی دژ هم آنگاه پست

نماندی در و بام وجای نشست

غلام و پرستنده و چارپای

نماندی بد و نيک چيزی به جای

برين گونه فرسنگ بر صد گذشت

نه دژ ماند آباد جايی نه دشت

چو آورد لشکر بگلزريون

بهر سو بگرديد با رهنمون

جهان ديد بر سان باغ بهار

در و دشت و کوه و زمين پرنگار

همه کوه نخچير و هامون درخت

جهان از در مردم نيک بخت

طلايه فرستاد و کارآگهان

بدان تا نماند بدی در نهان

سراپرده ی شهريار جهان

کشيدند بر پيش آب روان

جهاندار بر تخت زرين نشست

خود و نامداران خسروپرست

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تيره خاک

وزان سوی گنگ اندر افراسياب

برخشنده روز و بهنگام خواب

همی گفت با هرک بد کاردان

بزرگان بيدار و بسياردان

که اکنون که دشمن ببالين رسيد

بگنگ اندرون چون توان آرميد

همه بر گشادند گويا زبان

که اکنون که نزديک شد بد گمان

جز از جنگ چيزی نبينيم راه

زبونی نه خوبست چندين سپاه

بگفتند وز پيش برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

سپيده دمان گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بهامون بيامد ز گنگ

که بر مور و بر پشه شد راه تنگ

چو آمد بنزديک گلزريون

زمين شد بسان که بيستون

همی لشکر آمد سه روز و سه شب

جهان شد پرآشوب جنگ و جلب

کشيدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ

چهارم سپه برکشيدند صف

ز دريا برآمد بخورشيد تف

بقلب اندر افراسياب و ردان

سواران گردنکش و بخردان

سوی ميمنه جهن افراسياب

همی نيزه بگذاشت از آفتاب

وزين روی کيخسرو از قلبگاه

همی داشت چون کوه پشت سپاه

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

منوشان خوزان و پيروز و داد

چو گرگين ميلاد و رهام شير

هجير و چو شيدوش گرد دلير

فريبرز کاوس بر ميمنه

سپاهی هه يک دل و يک تنه

منوچهر بر ميسره جای داشت

که با جنگ هر جنگيی پای داشت

بپشت سپه گيو گودرز بود

که پشت و نگهبان هر مرز بود

زمين کان آهن شد از ميخ نعل

همه آب دريا شد از خون لعل

بسر بر ز گرد سياه ابر بست

تبيره دل سنگ خارا بخست

زمين گشت چون چادر آبنوس

ستاره غمی شد ز آوای کوس

زمين گشت جنبان چو ابر سياه

تو گفتی همی بر نتابد سپاه

همه دشت مغز و سر و پای بود

همانا مگر بر زمين جای بود

همی نعل اسبان سرکشته خست

همه دشت بی تن سر و پای و دست

خردمند مردم بيکسو شدند

دو لشکر برين کار خستو شدند

که گر يک زمان نيز لشکر چنين

بماند برين دشت با درد و کين

نماند يکی زين سواران بجای

همانا سپهر اندر آيد ز پای

ز بس چاک چاک تبرزين و خود

روانها همی داد تن رادرود

چو کيخسرو آن پيچش جنگ ديد

جهان بر دل خويشتن تنگ ديد

بيامد بيکسو ز پشت سپاه

بپيش خداوند شد دادخواه

که ای برتر از دانش پارسا

جهاندار و بر هر کسی پادشا

ار نيستم من ستم يافته

چو آهن بکوره درون تافته

نخواهم که پيروز باشم بجنگ

نه بر دادگر بر کنم جای تنگ

بگفت اين و بر خاک ماليد روی

جهان پر شد ازناله ی زار اوی

همانگه برآمد يکی باد سخت

که بشکست شاداب شاخ درخت

همی خاک بر داشت از رزمگاه

بزد بر رخ شاه توران سپاه

کسی کو سر از جنگ برتافتی

چو افراسياب آگهی يافتی

بريدی بجنجر سرش را ز تن

جز از خاک و ريگش نبودی کفن

چنين تا سپهر و زمين تار شد

فراوان ز ترکان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشک رنگ

بپوشيد تا کس نيايد بجنگ

سپه باز چيدند شاهان ز دشت

چو روی زمين ز آسمان تيره گشت

همه دامن کوه تا پيش رود

سپه بود با جوشن و درع و خود

برافروختند آتش از هر سوی

طلايه بيامد ز هر پهلوی

همی جنگ را ساخت افراسياب

همی بود تا چشمه ی آفتاب

بر آيد رخ کوه رخشان کند

زمين چون نگين بدخشان کند

جهان آفرين را دگر بود رای

بهر کار با رای او نيست پای

شب تيره چون روی زنگی سياه

کس آمد ز گستهم نوذر بشاه

که شاه جهان جاودان زنده باد

مه ما بازگشتيم پيروز و شاد

بدان نامداران افراسياب

رسيديم ناگه بهنگام خواب

ازيشان سواری طلايه نبود

کی را ز انديشه مايه نبود

چو بيدار گشتند زيشان سران

کشيديم شمشير و گرز گران

چو شب روز شد جز قراخان نماند

ز مردان ايشان فراوان نماند

همه دشت زيشان سرون و سرست

زمين بستر و خاکشان چادر است

بمژده ز رستم هم اندر زمان

هيونی بيامد سپيده دمان

که ما در بيابان خبر يافتيم

بدان آگهی تيز بشتافتيم

شب و روز رستم يکی داشتی

چو تنها شدی راه بگذاشتی

بديشان رسيديم هنگام روز

چو بر زد سر از چرخ گيتی فروز

تهمتن کمان را بزه برنهاد

چو نزديک شد ترگ بر سر نهاد

نخستين که از کلک بگشاد شست

قراخان ز پيکان رستم بخست

بتوران زمين شد کنون کنيه خواه

همانا که آگاهی آمد بشاه

بشادی به لشکر بر آمد خروش

سپهدار ترکان همی داشت گوش

هر آنکس که بودند خسروپرست

بشادی و رامش گشادند دست

سواری بيامد هم اندر شتاب

خروشان به نزديک افراسياب

که از لشکر ما قراخان برست

رسيدست نزديک ما مردشست

سپاهی بتوران نهادند روی

کزيشان شود ناپديد آب جوی

چنين گفت با رای زن شهريار

که پيکار سخت اندر آمد بکار

چو رستم بگيرد سر گاه ما

بيکبارگی گم شود راه ما

کنونش گمان آنک ما نشنويم

چنين کار در جنگ کيخسرويم

چو آتش بريشان شبيخون کنيم

زخون روی کشور چو جيحون کنيم

چو کيخسرو آيد ز لشکر دو بهر

نبيند مگر بام و ديوار و شهر

سراسر همه لشکر اين ديد رای

همان مرد فرزانه و رهنمای

بنه هرچ بودش هم آنجا بماند

چو آتش ازان دشت لشکر براند

همانگه طلايه بيامد ز دشت

که گرد سپاه از هوا برگذشت

همه دشت خرگاه و خيمست و بس

ازيشان بخيمه درون نيست کس

بدانست خسرو که سالار چين

چرا رفت بيگاه زان دشت کين

ز گستهم و رستم خبر يافتست

بدان آگهی نيز بشتافتست

نوندی برافگند هم در زمان

فرستاد نزديک رستم دمان

که برگشت زين کينه افراسياب

همانا بجنگ تو دارد شتاب

سپه را بيارای و بيدار باش

برو خويشتن زو نگهدار باش

نوند جهانديده شايسته بود

بدان راه بی راه بايسته بود

همی رفت چون پيش رستم رسيد

گو شيردل را ميان بسته ديد

سپه گرزها بر نهاده بدوش

يکايک نهاده بواز گوش

برستم بگفت آنچ پيغام بود

که فرجام پيغامش آرام بود

وزين روی کيخسرو کينه جوی

نشسته برام بی گفت و گوی

همی کرد بخشش همه بر سپاه

سراپرده و خيمه و تاج و گاه

از ايرانيان کشتگان را بجست

کفن کرد وز خون و گلشان بنشست

برسم مهان کشته را دخمه کرد

چو برداشت زان خاک و خون نبرد

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند

دمان از پس شاه ترکان براند

چو نزديک شهر آمد افراسياب

بران بد که رستم شود سيرخواب

کنون من شبيخون کنم برسرش

برآيم گرد از سر لشکرش

بتاريکی اندر طلايه بديد

بشهر اندر آواز ايشان شنيد

فروماند زان کار رستم شگفت

همی راند و انديشه اندر گرفت

همه کوفته لشکر و ريخته

بشيرين روان اندر آويخته

بپيش اندرون رستم تيزچنگ

پس پشت شاه و سواران جنگ

کسی را که نزديک بد پيش خواند

وزيشان فراوان سخنها براند

بپرسيد کين را چه بينيد روی

چنين گفت با نامور چاره جوی

که در گنگ دژ آن همه گنج شاه

چه بايست اکنون همه رنج راه

زمين هشت فرسنگ بالای اوی

همانا که چارست پهنای اوی

زن و کودک و گنج و چندان سپاه

بزرگی و فرمان و تخت و کلاه

بران باره ی دژ نپرد عقاب

نبيند کسی آن بلندی بخواب

خورش هست و ايوان و گنج و سپاه

ترا رنج بدخواه را تاج و گاه

همان بوم کو را بهشتست نام

همه جای شادی و آرام و کام

بهر گوشه ای چشمه ی آبگير

ببالا و پهنای پرتاب تير

همی موبد آورد از هند و روم

بهشتی بر آورده آباد بوم

همانا کزان باره فرسنگ بيست

ببينند آسان که بر دشت کيست

ترازين جهان بهره جنگست و بس

بفرجام گيتی نماند بکس

چو بشنيد گفتارها شهريار

خوش آمدش و ايمن شد از روزگار

بيامد بدلشاد ببهشت گنگ

ابا آلت لشکر و ساز جنگ

همی گشت بر گرد آن شارستان

بدستی نديد اندرو خارستان

يکی کاخ بودش سر اندر هوا

برآورده ی شاه فرمان روا

بايوان فرود آمد و بار داد

سپه را درم داد و دينار داد

فرستاد بر هر سوی لشکری

نگهبان هر لشکری مهتری

پياده بران باره بر ديد هبان

نگهبان بروز و بشب پاسبان

رد و موبدش بود بر دست راست

نويسنده ی نامه را پيش خواست

يکی نامه نزديک فغفور چين

نبشتند با صد هزار آفرين

چنين گفت کز گردش روزگار

نيامد مرا بهره جز کارزار

بپروردم آن را که بايست کشت

کنون شد ازو روزگارم درشت

چو فغفور چين گر بيايد رواست

که بر مهر او بر روانم گواست

وگر خود نيايد فرستد سپاه

کزين سو خرامد همی کينه خواه

فرستاده از نزد افراسياب

بچين اندر آمد بهنگام خواب

سرافراز فغفور بنواختش

يکی خرم ايوان بپرداختش

وزان سو بگنگ اندر افراسياب

نه آرام بودش نه خورد و نه خواب

بديوار عراده بر پای کرد

ببرج اندرون رزم را جای کرد

بفرمود تا سنگهای گران

کشيدند بر باره افسونگران

بس کاردانان رومی بخواند

سپاهی بديوار دژ برنشاند

برآورد بيدار دل جاثليق

بران باره عراده و منجنيق

کمانهای چرخ و سپرهای کرگ

همه برجها پر ز خفتان و ترگ

گروهی ز آهنگران رنجه کرد

ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد

ببستند بر نيزه های دراز

که هر کس که رفتی بر دژ فراز

بدان چنگ تيز اندر آويختی

و گرنه ز دژ زود بگريختی

سپه را درم داد و آباد کرد

بهر کار با هر کسی داد کرد

همان خود و شمشير و بر گستوان

سپرهای چينی و تير و کمان

ببخشيد بر لشکرش بی شمار

بويژه کسی کو کند کارزار

چو آسوده شد زين بشادی نشست

خود و جنگسازان خسرو پرست

پری چهره هر روز صد چنگ زن

شدندی بدرگاه شاه انجمن

شب و روز چون مجلس آراستی

سرود از لب ترک و می خواستی

همی داد هر روز گنجی بباد

بر امروز و فردا نيامدش ياد

دو هفته برين گونه شادان بزيست

که داند که فردا دل افروز کيست

سيم هفته کيخسرو آمد بگنگ

شنيد آن غونای و آوای چنگ

بخنديد و برگشت گرد حصار

بماند اندر آن گردش روزگار

چنين گفت کان کو چنين باره کرد

نه از بهر پيکار پتياره کرد

چو خون سر شاه ايران بريخت

بما بر چنين آتش کين ببيخت

شگفت آمدش کانچنان جای ديد

سپهری دلارام بر پای ديد

برستم چنين گفت کای پهلوان

سزد گر ببينی بروشن روان

که با ما جهاندار يزدان چه کرد

ز خوب و پيروزی اندر نبرد

بدی را کجا نام بد بر بدی

بتندی و کژی و نابخردی

گريزان شد از دست ما بر حصار

برين سان برآسود از روزگار

بدی کو بد آن جهان را سرست

بپيری رسيده کنون بترست

بدين گر ندارم ز يزدان سپاس

مبادا که شب زنده باشم سه پاس

کزويست پيروزی و دستگاه

هم او آفريننده ی هور و ماه

ز يک سوی آن شارستان کوه بود

ز پيکار لشکر بی اندوه بود

بروی دگر بودش آب روان

که روشن شدی مرد را زو روان

کشيدند بر دشت پرده سرای

ز هر سوی دژ پهلوانی بپای

زمين هفت فرسنگ لشکر گرفت

ز لشکر زمين دست بر سر گرفت

سراپرده زد رستم از دست راست

ز شاه جهاندار لشکر بخواست

بچپ بر فريبرز کاوس بود

دل افروز با بوق و با کوس بود

برفتند و بردند پرده سرای

سيم روی گودرز بگزيد جای

شب آمد بر آمد ز هر سو خروش

تو گفتی جهان را بدريد گوش

زمين را همی دل برآمد ز جای

ز بس ناله ی بوق و شيپور و نای

چو خورشيد برداشت از چرخ زنگ

بدريد پيراهن مشک رنگ

نشست از بر اسب شبرنگ شاه

بيامد بگرديد گرد سپاه

چنين گفت با رستم پيلتن

که اين نامور مهتر انجمن

چنين دارم اميد کافراسياب

نبيند جهان نيز هرگز بخواب

اگر کشته گر زنده آيد بدست

ببيند سر تيغ يزدان پرست

برآنم که او را ز هر سو سپاه

بياری بيايد بدين رزمگاه

بترسند وز ترس ياری کنند

نه از کين و از کامکاری کنند

بکوشيم تا پيش ازان کو سپاه

بخواند برو بر بگيريم راه

همه باره ی دژ فرود آوريم

همه سنگ و خاکش برود آوريم

سپه را کنون روز سختی گذشت

همان روز رزم اندر آرام گشت

چو دشمن بديوار گيرد پناه

ز پيکار و کينش نترسد سپاه

شکسته دلست او بدين شارستان

کزين پس شود بی گمان خارستان

چو گفتار کاوس ياد آوريم

روان را همه سوی داد آوريم

کجا گفت کاين کين با دار و برد

بپوشد زمانه بزنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم بدست

چنين تا شود سال بر پنج شست

بسان درختی بود تازه برگ

دل از کين شاهان نترسد ز مرگ

پذر بگذرد کين بماند بجای

پسر باشد اين درد را رهنمای

بزرگان برو آفرين خواندند

ورا خسرو پاکدين خواندند

که کين پدر بر تو آيد بسر

مبادی بجز شاه و پيروزگر

دگر روز چون خور برآمد ز راغ

نهاد از بر چرخ زرين چراغ

خروشی برآمد بلند از حصار

پر انديشه شد زان سخن شهريار

همانگه در دژ گشادند باز

برهنه شد از روی پوشيده راز

بيامد ز دژ جهن باده سوار

خردمند و بادانش و مايه دار

بشد پيش دهليز پرده سرای

همی بود با نامداران بپای

ازان پس بيامد منوشان گرد

خرد يافته جهن را پيش برد

خردمند چو پيش خسرو رسيد

شد از آب ديده رخش ناپديد

بماند اندرو جهن جنگی شگفت

کلاه بزرگی ز سر بر گرفت

چو آمد بنزديک تختش فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

چنين گفت کای نامور شهريار

هميشه جهان را بشادی گذار

بر و بوم ما بر تو فرخنده باد

دل و چشم بدخواه تو کنده باد

هميشه بدی شاد و يزدان پرست

بر و بوم ما پيش گسترده دست

خجسته شدن باد و باز آمدن

به نيکی همی داستانها زدن

پيامی گزارم ز افراسياب

اگر شاه را زان نگيرد شتاب

چو از جهن گفتار بشنيد شاه

بفرمود زرين يکی پيشگاه

نهادند زير خردمند مرد

نشست و پيام پدر ياد کرد

چنين گفت با شاه کافراسياب

نشستست پر درد و مژگان پر آب

نخستين درودی رسانم بشاه

ازان داغ دل شاه توران سپاه

که يزدان سپاس و بدويم پناه

که فرزند ديدم بدين پايگاه

که لشکر کشد شهرياری کند

بپيش سواران سواری کند

ز راه پدر شاه تا کيقباد

ز مادر سوی تور دارد نژاد

ز شاهان گيتی سرش برترست

بچين نام او تخت را افسرست

بابر اندرون تيز پران عقاب

نهنگ دلاور بدريای آب

همه پاسبانان تخت ويند

دد و دام شادان ببخت ويند

بزرگان که با تاج و با زيورند

بروی زمين مر ترا کهترند

شگفتی تر از کار ديو نژند

که هرگز نخواهد بما جز گزند

بدان مهربانی و آن راستی

چرا شد دل من سوی کاستی

که بردست من پور کاوس شاه

سياوش رد کشته شد بی گناه

جگر خسته ام زين سخن پر ز درد

نشسته بيکسو ز خواب و ز خورد

نه من کشتم او را که ناپاک ديو

ببرد از دلم ترس گيهان خديو

زمانه ورا بد بهانه مرا

بچنگ اندرون بد فسانه مرا

تو اکنون خردمندی و پادشا

پذيرنده ی مردم پارسا

نگه کن تا چند شهر فراخ

پر از باغ و ايوان و ميدان و کاخ

شدست اندرين کينه جستن خراب

بهانه سياوش و افراسياب

همان کارزاری سواران جنگ

بتن همچو پيل و بزور نهنگ

که جز کام شيران کفنشان نبود

سری تيز نزديک تنشان نبود

يکی منزل اندر بيابان نماند

بکشور جز از دشت ويران نماند

جز از کينه و زخم شمشير تيز

نماند ز ما نام تا رستخيز

نيايد جهان آفرين را پسند

بفرجام پيچان شويم از گزند

وگر جنگ جويی همی بيگمان

نياسايد از کين دلت يک زمان

نگه کن بدين گردش روزگار

جز او را مکن بر دل آموزگار

که ما در حصاريم و هامون تراست

سری پر ز کين دل پر از خون تر است

همی گنگ خوانم بهشت منست

برآورده ی بوم و کشت منست

هم ايدر مرا گنج و ايدر سپاه

هم ايدر نگين و هم ايدر کلاه

هم اينجام کشت و هم اينجام خورد

هم اينجام مردان روز نبرد

تراگاه گرمی و خوشی گذشت

گل و لاله و رنگ و شی گذشت

زمستان و سرما بپيش اندرست

که بر نيزه ها گردد افسرده دست

بدامن چو ابر اندرافگند چين

بر و بوم ما سنگ گردد زمين

ز هر سو که خوانم بيايد سپاه

نتابی تو با گردش هور و ماه

ور ايدون گمانی که هر کارزار

ترا بردهد اختر روزگار

از انديشه گردون مگر بگذرد

ز رنج تو ديگر کسی برخورد

گر ايدونک گويی که ترکان چين

بگيرم زنم آسمان بر زمين

بشمشير بگذارم اين انجمن

بدست تو آيم گرفتار من

مپندار کاين نيز نابود نيست

نسايد کسی کو نفرسود نيست

نبيره ی سر خسروان زادشم

ز پشت فريدون وز تخم جم

مرا دانش ايزدی هست و فر

همان ياورم ايزد دادگر

چو تنگ اندر آيد بد روزگار

نخواهد دلم پند آموزگار

بفرمان يزدان بهنگام خواب

شوم چون ستاره برآفتاب

بدريای کيماک بر بگذرم

سپارم ترا لشکر و کشورم

مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه

نبيند مرا نيز شاه و سپاه

چو آيد مرا روز کين خواستن

ببين آنزمان لشکر آراستن

بيايم بخواهم ز تو کين خويش

بهرجای پيدا کنم دين خويش

و گر کينه از مغز بيرون کنی

بمهر اندرين کشور افسون کنی

گشايم در گنج تاج و کمر

همان تخت و دينار و جام گهر

که تور فريدون به ايرج نداد

تو بردار وز کين مکن هيچ ياد

و گر چين و ماچين بگيری رواست

بدان رای ران دل همی کت هواست

خراسان و مکران زمين پيش تست

مرا شادکامی کم وبيش تست

براهی که بگذشت کاوس شاه

فرستم چندانک بايد سپاه

همه لشکرت را توانگر کنم

ترا تخت زرين و افسر کنم

همت يار باشم بهر کارزار

بهر انجمن خوانمت شهريار

گر از پند من سر بپيچی همی

و گر با نياکين بسيچی همی

چو زين باز گردی بيارای جنگ

منم ساخته جنگ را چون پلنگ

چو از جهن پيغام بشنيد شاه

همی کرد خندان بدوبر نگاه

بپاسخ چنين گفت کای رزمجوی

شنيديم سر تا سر اين گفت و گوی

نخست آنک کردی مرا آفرين

همان باد بر تخت و تاج و نگين

درودی که دادی ز افراسياب

بگفتی که او کرد مژگان پر آب

شنيدم همين باد بر تاج و تخت

مبادم مگر شاد و پيروزبخت

دوم آنک گفتی ز يزدان سپاس

که بينم همی پور يزدان شناس

زشاهان گيتی دل افروزتر

پسنديده تر شاه و پيروزتر

مرا داد يزدان همه هرچ گفت

که با اين هنرها خرد باد جفت

ترا چند خواهی سخن چرب هست

بدل نيستی پاک و يزدان پرست

کسی کو بدانش توانگر بود

زگفتار کردار بهتر بود

فريدون فرخ ستاره نگشت

نه از خاک تيره همی برگذشت

تو گويی که من بر شوم بر سپهر

بشستی برين گونه از شرم چهر

دلت جادوی را چو سرمايه گشت

سخن بر زبانت چو پيرايه گشت

زبان پر زگفتار و دل پر دروغ

بر مرد دانا نگيرد فروغ

پدر کشته را شاه گيتی مخوان

کنون کز سياوش نماند استخوان

همان مادرم را ز پرده براه

کشيدی و گشتی چنين کينه خواه

مرا نوز نازاده از مادرم

همی آتش افروختی برسرم

هر آنکس که او بد بدرگاه تو

بنفريد بر جان بی راه تو

که هرگز بگيتی کس آن بد نکرد

ز شاهان و گردان و مردان مرد

که بر انجمن مر زنی را کشان

سپارد بزرگی بمردم کشان

زننده همی تازيانه زند

که تا دخترش بچه را بفگند

خردمند پيران بدانجا رسيد

بديد آنک هرگز نديد و شنيد

چنين بود فرمان يزدان که من

سرافراز گردم بهر انجمن

گزند و بلای تو از من بگاشت

که با من زمانه يکی راز داشت

ازان پس که گشتم ز مادر جدا

چنانچون بود بچه ی بينوا

بپيش شبانان فرستاديم

بپرواز شيران نر داديم

مرا دايه و پيشکاره شبان

نه آرام روز و نه خواب شبان

چنين بود تا روز من برگذشت

مرا اندر آورد پيران ز دشت

بپيش تو آورد و کردی نگاه

که هستم سزاوار تخت و کلاه

بسان سياوش سرم را ز تن

ببری و تن هم نيابد کفن

زبان مرا پاک يزدان ببست

همان خيره ماندم بجای نشست

مرا بی دل و بی خرد يافتی

بکردار بد تيز نشتافتی

سياوش نگه کن که از راستی

چه کرد و چه ديد از بد و کاستی

ز گيتی بيامد ترا برگزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

ز بهر تو پرداخت آيين و گاه

بيامد ز گيتی ترا خواند شاه

وفا جست و بگذاشت آن انجمن

بدان تا نخوانيش پيمان شکن

چو ديدی بر و گردگاه ورا

بزرگی و گردی و راه ورا

بجنبيدت آن گوهر بد ز جای

بيفگندی آن پاک دلرا ز پای

سر تاجداری چنان ارجمند

بريدی بسان سر گوسفند

ز گاه منوچهر تا اين زمان

نبودی مگر بدتن و بدگمان

ز تور اندر آمد زيان از نخست

کجا با پدر دست بد را بشست

پسر بر پسر بگذرد همچنين

نه راه بزرگی نه آيين دين

زدی گردن نوذر نامدار

پدر شاه وز تخمه ی شهريار

برادرت اغريرث نيکخوی

کجا نيکنامی بدش آرزوی

بکشتی و تا بوده ای بدتنی

نه از آدم از تخم آهرمنی

کسی گر بديهات گيرد شمار

فزون آيد از گردش روزگار

نهالی بدوزخ فرستاده ای

نگويی که از مردمان زاد های

دگر آنک گفتی که ديو پليد

دل و رای من سوی زشتی کشيد

همين گفت ضحاک و هم جمشيد

چو شدشان دل از نيکويی نااميد

که ما را دل ابليس بی راه کرد

ز هر نيکويی دست کوتاه کرد

نه برگشت ازيشان بد روزگار

ز بد گوهر و گفت آموزگار

کسی کو بتابد سر از راستی

گزيند همی کژی و کاستی

بجنگ پشن نيز چندان سپاه

که پيران بکشت اندر آوردگاه

زمين گل شد از خون گودرزيان

نجويی جز از رنج و راه زيان

کنون آمدی با هزاران هزار

ز ترکان سوار از در کارزار

بموی لشکر کشيدی بجنگ

وزيشان بپيش من آمد پشنگ

فرستاديش تا ببرد سرم

ازان پس تو ويران کنی کشورم

جهاندار يزدان مرا يار گشت

سر بخت دشمن نگونسار گشت

مرا گويی اکنون که از تخت تو

دل افروز و شادانم از بخت تو

نگه کن که تا چون بود باورم

چو کردارهای تو ياد آورم

ازين پس مرا جز بشمشير تيز

نباشد سخن با تو تا رستخيز

بکوشم بنيروی گنج و سپاه

بنيک اختر و گردش هور و ماه

همان پيش يزدان بباشم بپای

نخواهم بگيتی جزو رهنمای

مگر گز بدان پاک گردد جهان

بداد و دهش من ببندم ميان

بدانديش را از ميان بر کنم

سر بدنشان را بی افسر کنم

سخن هرچ گفتم نيا را بگوی

که درجنگ چندين بهانه مجوی

يکی تاج دادش زبر جد نگار

يکی طوق زرين و دو گوشوار

همانگه بشد جهن پيش پدر

بگفت آن سخنها همه دربدر

ز پاسخ برآشفت افراسياب

سواری ز ترکان کجا يافت خواب

ببخشيد گنج درم بر سپاه

همان ترگ و شمشير و تخت و کلاه

شب تيره تا برزد از چرخ شيد

بشد کوه چون پشت پيل سپيد

همی لشکر آراست افراسياب

دلش بود پردرد و سر پر شتاب

چو از گنگ برخاست آوای کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

سر موبدان شاه نيکی گمان

نشست از بر زين سپيده دمان

بيامد بگرديد گرد حصار

نگه کرد تا چون کند کارزار

برستم بفرمود تا همچو کوه

بيارد بيک سود دريا گروه

دگر سوش گستهم نوذر بپای

سه ديگر چو گودرز فرخنده رای

بسوی چهارم شه نامدار

ابا کوس و پيلان و چندی سوار

سپه را همه هرچ بايست ساز

بکرد و بيامد بر دژ فراز

بلشکر بفرمود پس شهريار

يکی کنده کردن بگرد حصار

بدان کار هر کس که دانا بدند

بجنگ دژ اندر توانا بدند

چه از چين وز روم وز هندوان

چه رزم آزموده ز هر سو گوان

همه گرد آن شارستان چون نوند

بگشتند و جستند هر گونه بند

دو نيزه ببالا يکی کنده کرد

سپه را بگردش پراگنده کرد

بدان تا شب تيره بی ساختن

نيارد ترکان يکی تاختن

دو صد ساخت عراده بر هر دری

دو صد منجنيق از پس لشکری

دو صد چرخ بر هر دری با کمان

ز ديوار دژ چون سر بدگمان

پديد آمدی منجينق از برش

چو ژاله همی کوفتی بر سرش

پس منجنيق اندرون روميان

ابا چرخها تنگ بسته ميان

دو صد پيل فرمود پس شهريار

کشيدن ز هر سو بگرد حصار

يکی کنده ای زير باره درون

بکند و نهادند زيرش ستون

بد آن منکری باره مانده بپای

بدان نيزه ها برگرفته ز جای

پس آلود بر چوب نفط سياه

بدين گونه فرمود بيدار شاه

بيک سو بر از منجنيق و ز تير

رخ سرکشان گشته همچون زرير

به زير اندرون آتش و نفط و چوب

ز بر گرزهای گران کوب کوب

بهر چارسو ساخت آن کارزار

چنانچون بود ساز جنگ حصار

وزآن جايگه شهريار زمين

بيامد بپيش جهان آفرين

ز لشکر بشد تا بجای نماز

ابا کردگار جهان گفت زار

ابر خاک چون مار پيچان ز کين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت کام و بلندی ز تست

بهر سختيی يارمندی ز تست

اگر داد بينی همی رای من

مرگدان ازين جايگه پای من

نگون کن سر جاودانرا ز تخت

مرادار شادان دل و ني کبخت

چو برداشت از پيش يزدان سرش

بجوشن بپوشيد روشن برش

کمر بر ميان بست و برجست زود

بجنگ اندر آمد بکردار دود

بفرمود تا سخت بر هر دری

بجنگ اندر آيد يکی لشکری

بدان چوب و نفط آتش اندر زدند

ز برشان همی سنگ بر سر زدند

زبانگ کمانهای چرخ و ز دود

شده روی خورشيد تابان کبود

ز عراده و منجنيق و ز گرد

زمين نيلگون شد هوا لاژورد

خروشيدن پيل و بانگ سران

درخشيدن تيغ و گرز گران

تو گفتی برآويخت با شيد ماه

ز باريدن تير و گرد سياه

ز نفط سيه چوبها برفروخت

به فرمان يزدان چو هيزم بسوخت

نگون باره گفتی که برداشت پای

بکردار کوه اندر آمد ز جای

وزان باره چندی ز ترکان دلير

نگون اندر آمد چو باران بزير

که آيد بدام اندرون ناگهان

سر آرد بران شوربختی جهان

بپيروزی از لشکر شهريار

برآمد خروشيدن کارزار

سوی رخنه ی دژ نهادند روی

بيامد دمان رستم کينه جوی

خبر شد بنزديک افراسياب

کجا باره ی شارستان شد خراب

پس افراسياب اندر آمد چو گرد

به جهن و بگرسيوز آواز کرد

که با باره ی دژ شما را چه کار

سپه را ز شمشير بايد حصار

ز بهر بر و بوم و پيوند خويش

همان از پی گنج و فرزند خويش

ببنديم دامن يک اندر دگر

نمانيم بر دشمنان بوم و بر

سپاهی ز ترکان گروها گروه

بدان رخنه رفتند بر سان کوه

بکردار شيران برآويختند

خروش از دو رويه برانگيختند

سواران ترکان بکردار بيد

شده لرزلرزان و دل ناااميد

برستم بفرمود پس شهريار

پياده هرآنکس که بد نامدار

که پيش اندر آيد بدان رخنه گاه

هميدون بی نيزه ور کينه خواه

ابا ترکش و تيغ و تير و تبر

سوار ايستاده پس نيزه ور

سواران جنگی نگهدارشان

بدانگه که شد سخت پيکارشان

سوار و پياده بهر سو گروه

بجنگ اندر آمد بکردار کوه

برخنه در آورد يکسر سپاه

چو شير ژيان رستم کين هخواه

پياده بيامد بکردار گرد

درفش سيه را نگون سار کرد

نشان سپهدار ايران بنفش

بران باره زد شير پيکر درفش

بپيروزی شاه ايران سپاه

برآمد خروشيدن از رزمگاه

فراوان ز توران سپه کشته شد

سر بخت تورانيان گشته شد

بدانگه کجا رزمشان شد درشت

دو تن رستم آورد ازيشان بمشت

چو گرسيو و جهن رزم آزمای

که بد تخت توران بديشان بپای

برادر يکی بود و فرخ پسر

چنين آمد از شوربختی بسر

بدان شارستان اندر آمد سپاه

چنان داغ دل لشکری کين هخواه

بتاراج و کشتن نهادند روی

برآمد خروشيدن های هوی

زن و کودکان بانگ برداشتند

بايرانيان جای بگذاشتند

چه مايه زن و کودک نارسيد

که زير پی پيل شد ناپديد

همه شهر توران گريزان چو باد

نيامد کسی را بر و بوم ياد

بشد بخت گردان ترکان نگون

بزاری همه ديدگان پر ز خون

زن و گنج و فرزند گشته اسير

ز گردون روان خسته و تن بتير

بايوان برآمد پس افراسياب

پر از خون دل از درد و ديده پرآب

بران باره بر شد که بد کاخ اوی

بيامد سوی شارستان کرد روی

دو بهره ز جنگاوران کشته ديد

دگر يکسر از جنگ برگشته ديد

خروش سواران و بانگ زنان

هم از پشت پيلان تبيره زنان

همی پيل بر زندگان راندند

همی پشتشان بر زمين ماندند

همه شارستان دود و فرياد ديد

همان کشتن و غارت و باد ديد

يکی شاد و ديگر پر از درد و رنج

چنانچون بود رسم و رای سپنج

چو افراسياب آنچنان ديد کار

چنان هول و برگشتن کارزار

نه پور و برادر نه بوم و نه بر

نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

همی گفت با دل پر از داغ و درد

که چرخ فلک خيره با من چه کرد

بديده بديدم همان روزگار

که آمد مرا کشتن و مرگ خوار

پر از درد ازان باره آمد فرود

همی داد تخت مهی را درود

همی گفت کی بينمت نيز باز

اياروز شادی و آرام و ناز

وزان جايگه خيره شد ناپديد

تو گفتی چو مرغان همی بر پريد

در ايوان که در دژ برآورده بود

يکی راه زير زمين کرده بود

ازان نامداران دو صد برگزيد

بران راه بی راه شد ناپديد

وزآنجای راه بيابان گرفت

همه کشورش ماند اندر شگفت

نشانی ندادش کس اندر جهان

بدان گونه آواره شد در نهان

چو کيخسرو آمد درايوان اوی

بپای اندر آورد کيوان اوی

ابر تخت زرينش بنشست شاه

بجستنش بر کرد هر سو سپاه

فراوان بجستند جايی نشان

نيامد ز سالار گردنکشان

ز گرسيوز و جهن پرسيد شاه

ز کار سپهدار توران سپاه

که چون رفت و آرامگاهش کجاست

نهان گشته ز ايدر پناهش کجاست

ز هر گونه گفتند و خسرو شنيد

نيامد همی روشنايی پديد

بايرانيان گفت پيروز شاه

که دشمن چو آواره گردد ز گاه

ز گيتی برو نام و کام اندکيست

ورا مرگ با زندگانی يکيست

ز لشکر گزين کرد پس بخردان

جهانديده و کار بين موبدان

بديشان چنين گفت کباد بيد

هميشه بهر کار با داد بيد

در گنج اين ترک شوريده بخت

شما را سپردم بکوشيد سخت

نبايد که بر کاخ افراسياب

بتابد ز چرخ بلند آفتاب

هم آواز پوشيده رويان اوی

نخواهم که آيد ز ايوان بکوی

نگهبان فرستاد سوی گله

که بودند گلد دژ اندر يله

ز خويشان او کس نيازرد شاه

چنانچون بود در خور پيشگاه

چو زان گونه ديدند کردار اوی

سپه شد سراسر پر از گفت و گوی

که کيخسرو ايدر بدان سان شدست

که گويی سوی باب مهمان شدست

همی ياد نايدش خون پدر

بخيره بريده ببيداد سر

همان مادرش را که از تخت و گاه

ز پرده کشيدند يکسو براه

شبان پروريدست وز گوسفند

مزيدست شير اين شه هوشمند

چرا چون پلنگان بچنگال تيز

نه انگيزد از خان او رستخيز

فرود آورد کاخ و ايوان اوی

برانگيزد آتش ز کيوان اوی

ز گفتار ايرانيان پس خبر

بکيخسرو آمد همه در بدر

فرستاد کس بخردان را بخواند

بسی داستان پيش ايشان براند

که هر جای تندی نبايد نمود

سر بی خرد را نشايد ستود

همان به که با کينه داد آوريم

بکام اندرون نام ياد آوريم

که نيکيست اندر جهان يادگار

نماند بکس جاودان روزگار

همين چرخ گردنده با هر کسی

تواند جفا گستريدن بسی

ازان پس بفرمود شاه جهان

که آرند پوشيدگان را نهان

چو ايرانيان آگهی يافتند

پر از کين سوی کاخ بشتافتند

بران گونه بردند گردان گمان

که خسرو سرآرد بريشان زمان

بخوری همی نزدشان خواستند

بتاراج و کشتن بياراستند

ز ايوان بزاری برآمد خروش

که ای دادگر شاه بسيار هوش

تو دانی که ما سخت بيچار هايم

نه بر جای خواری و پيغاره ايم

بر شاه شد مهتر بانوان

ابا دختران اندر آمد نوان

پرستنده صد پيش هر دختری

ز ياقوت بر هر سری افسری

چو خورشيد تابان ازيشان گهر

بپيش اندر افگنده از شرم سر

بيک دست مجمر بيک دست جام

برافروخته عنبر و عود خام

تو گفتی که کيوان ز چرخ برين

ستاره فشاند همی بر زمين

مه بانوان شد بنزديک تخت

ابر شهريار آفرين کرد سخت

همان پروريده بتان طراز

برين گونه بردند پيشش نماز

همه يکسره زار بگريستند

بدان شوربختی همی زيستند

کسی کو نديدست جز کام و ناز

برو بر ببخشای روز نياز

همی خواندند آفرينی بدرد

که ای ني کدل خسرو رادمرد

چه نيکو بدی گر ز توران زمين

نبودی بدلت اندرون ايچ کين

تو ايدر بجشن و خرام آمدی

ز شاهان درود و پيام آمدی

برين بوم بر نيست خود کدخدای

بتخت نيا بر نهادی تو پای

سياوش نگشتی بخيره تباه

وليکن چنين گشت خورشيد و ماه

چنان کرد بدگوهر افراسياب

که پيش تو پوزش نبيند بخواب

بسی دادمش پند و سودی نداشت

بخيره همی سر ز پندم بگاشت

گوای منست آفريننده ام

که باريد خون از دو بيننده ام

چو گرسيوز و جهن پيوند تو

که سايد بزاری کنون بند تو

ز بهر سياوش که در خان من

چه تيمار بد بر دل و جان من

که افراسياب آن بدانديش مرد

بسی پند بشنيد و سودش نکرد

بدان تا چنين روزش آيد بسر

شود پادشاهيش زير و زبر

بتاراج داده کلاه و کمر

شده روز او تار و برگشته سر

چنين زندگانی همی مرگ اوست

شگفت آنک بر تن ندردش پوست

کنون از پی بيگناهان بما

نگه کن بر آيين شاهان بما

همه پاک پيوسته ی خسرويم

جز از نام او در جهان نشنويم

ببد کردن جادو افراسياب

نگيرد برين بيگناهان شتاب

بخواری و زخم و بخون ريختن

چه بر بی گنه خيره آويختن

که از شهرياران سزاوار نيست

بريدن سری کان گنهکار نيست

ترا شهريارا جز اينست جای

نماند کسی در سپنجی سرای

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار

نپيچی ازان شرم روز شمار

چو بشنيد خسرو ببخشود سخت

بران خوبرويان برگشت بخت

که پوشيده رويان از آن درد و داغ

شده لعل رخسارشان چون چراغ

بپيچيد دل بخردان را ز درد

ز فرزند و زن هر کسی ياد کرد

همی خواندند آفرينی بزرگ

سران سپه مهتران سترگ

کز ايشان شه نامبردار کين

نخواهد ز بهر جهان آفرين

چنين گفت کيخسرو هوشمند

که هر چيز کان نيست ما را پسند

نياريم کس را همان بد بروی

وگر چند باشد جگر کين هجوی

چو از کار آن نامدار بلند

برانديشم اينم نيايد پسند

که بد کرد با پرهنر مادرم

کسی را همان بد بسر ناورم

بفرمودشان بازگشتن بجای

چنان پاک زاده جهان کدخدای

بديشان چنين گفت کايمن شويد

ز گوينده گفتار بد مشنويد

کزين پس شما را ز من بيم نيست

مرا بی وفايی و دژخيم نيست

تن خويش را بد نخواهد کسی

چو خواهد زمانش نباشد بسی

بباشيد ايمن بايوان خويش

بيزدان سپرده تن و جان خويش

بايرانيان گفت پيروزبخت

بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست

بايران شما را سرای و نشست

ز دلها همه کينه بيرون کنيد

بمهر اندرين کشور افسون کنيد

که از ما چنين دردشان دردلست

ز خون ريختن گرد کشور گلست

همه گنج توران شما را دهم

بران گنج دادن سپاهی نهم

بکوشيد و خوبی بکار آوريد

چو ديدند سرما بهار آوريد

من ايرانيانرا يکايک نه دير

کنم يکسر از گنج دينار سير

ز خون ريختن دل ببايد کشيد

سر بيگناهان نبايد بريد

نه مردی بود خيره آشوفتن

بزير اندر آورده را کوفتن

ز پوشيده رويان بپيچيد روی

هرآن کس که پوشيده دارد بکوی

ز چيز کسان سر بتابيد نيز

که دشمن شود دوست از بهر چيز

نيايد جهان آفرين را پسند

که جوينده بر بيگناهان گزند

هرآنکس که جويد همی رای من

نبايد که ويران کند جای من

و ديگر که خوانند بيداد و شوم

که ويران کند مهتر آباد بوم

ازان پس بلشکر بفرمود شاه

گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ويژه رد افراسياب

که کس را نبود اندران دست ياب

ببخشيد ديگر همه بر سپاه

چه گنج سليح و چه تخت و کلاه

ز هر سو پراگنده بی مر سپاه

زترکان بيامد بنزديک شاه

همی داد زنهار و بنواختشان

بزودی همی کار بر ساختشان

سران را ز توران زمين بهر داد

بهر نامداری يکی شهر داد

بهر کشوری هر که فرمان نبرد

ز دست دليران او جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاکران

چو پيوسته شد نامه ی مهتران

ز هر سو فرستادگان نزد شاه

يکايک سر اندر نهاده براه

ابا هديه و نامه ی مهتران

شده يک بيک شاه را چاکران

دبير نويسنده را پيش خواند

سخن هرچ بايست با او براند

سرنامه کرد آفرين از نخست

بدان کو زمين از بديها بشست

چنان اختر خفته بيدار کرد

سر جاودان را نگونسار کرد

توانايی و دانش و داد ازوست

بگيتی ستم يافته شاد ازوست

دگر گفت کز بخت کاموس کی

بزرگ و جهانديده و ني کپی

گشاده شد آن گنگ افراسياب

سر بخت او اندر آمد بخواب

بيک رزمگاه از نبرده سران

سرافراز با گرزهای گران

همانا که افگنده شد صد هزار

بگلزريون در يکی کارزار

وز آن پس برآمد يکی باد سخت

که برکند شاداب بيخ درخت

بب اندر افتاد چندی سپاه

که جستند بر ما يکی دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار

که از ما يکی را دو صد شد شکار

وز آن جايگه رفت ببهشت گنگ

حصاری پر از مردم و جای تنگ

بجنگ حصار اندرون سی هزار

همانا که شد کشته در کارزار

همان بد که بيدادگر بود مرد

ورا دانش و بخت ياری نکرد

همه روی کشور سپه گستريد

شدست او کنون از جهان ناپديد

ازين پس فرستم بشاه آگهی

ز روزی که باشد مرا فرهی

ازان پس بيامد به شادی نشست

پری روی پيش اندرون می بدست

ببد تا بهار اندرآورد روی

جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی

همه دشت چون پرنيان شد برنگ

هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازيدن گور و آهو بدشت

بدين گونه بر چند خوشی گذشت

به نخچير يوزان و پرنده باز

همه مشک بويان بتان طراز

همه چارپايان بکردار گور

پراگنده و آگنده کردن بزور

بگردن بکردار شيران نر

بسان گوزنان بگوش و بسر

ز هر سو فرستاد کارآگهان

همی چست پيدا ز کار جهان

پس آگاهی آمد ز چين و ختن

از افراسياب و ازان انجمن

که فغفور چين باوی انباز گشت

همه روی کشور پرآواز گشت

ز چين تا بگلزريون لشکرست

بريشان چو خاقان چين سرورست

نداند کسی راز آن خواسته

پرستنده و اسب آراسته

که او را فرستاد خاقان چين

بشاهی برو خواندند آفرين

همان گنج پيرانش آمد بدست

شتروار دينار صدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن

سپاهی بياورد لشکر شکن

چو زين گونه آگاهی آمد بشاه

بنزديک زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

چو برداشت افراسياب از ختن

يکی لشکری شد برو انجمن

که گفتی زمين برنتابد همی

ستاره شمارش نيابد همی

ز چين سوی کيخسرو آورد روی

پر از درد با لشکری کينه جوی

چو کيخسرو آگاه شد زان سپاه

طلايه فرستاد چندی براه

بفرمود گودرز کشواد را

سپهدار گرگين و فرهاد را

که ايدر بباشيد با داد و رای

طلايه شب و روز کرده بپای

بگودرز گفت اين سپاه تواند

چو کار آيد اندر پناه تواند

ز ترکان هرآنگه که بينی يکی

که ياد آرد از دشمنان اندکی

هم اندر زمان زنده بر دارکن

دو پايش ز بر سر نگونسار کن

چو بی رنج باشد تو بی رنج باش

نگهبان اين لشکر و گنج باش

تبيره برآمد ز پرده سرای

خروشيدن زنگ و هندی داری

بدين سان سپاهی بيامد ز گنگ

که خورشيد را آرزو کرد جنگ

چو بيرون شد از شهر صف بر کشيد

سوی کوکها لشکر اندر کشيد

ميان دو لشکر دو منزل بماند

جهانداران گردنکشان را بخواند

چنين گفت کامشب مجنبيد هيچ

نه خوب آيد آرامش اندر بسيچ

طلايه برافگند بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

بيک هفته بودش هم آنجا درنگ

همی ساخت آرايش و ساز جنگ

بهشتم بيامد طلايه ز راه

بخسرو خبر داد کمد سپاه

سپه را بدان سان بياراست شاه

که نظاره گشتند خورشيد و ماه

چو افراسياب آن سپه را بديد

بيامد برابر صفی برکشيد

بفرزانگان گفت کين دشت رزم

بدل مر مرا چون خرامست و بزم

مرا شاد بر گاه خواب آمدی

چو رزمم نبودی شتاب آمدی

کنون مانده گشتم چنين در گريز

سری پر ز کينه دلی پرستيز

بر آنم که از بخت کيخسروست

و گر بر سرم روزگاری نوست

بر آنم که با او شوم همنبرد

اگر کام يابم اگر مرگ و درد

بدو گفت هر کس فرزانه بود

گر از خويش بود ار ز بيگانه بود

که گر شاه را جست بايد نبرد

چرا بايد اين لشکر و دار و برد

همه چين و توران بپيش تواند

ز بيگانگان ار ز خويش تواند

فدای تو بادا همه جان ما

چنين بود تا بود پيمان ما

اگر صد شود کشته گر صد هزار

تن خويش را خوار مايه مدار

همه سربسر نيکخواه توايم

که زنده بفر کلاه توايم

وزآن پس برآمد ز لشکر خروش

زمين و زمان شد پر از جنگ و جوش

ستاره پديد آمد از تيره گرد

رخ زرد خورشيد شد لاژورد

سپهدار ترکان ازان انجمن

گزين کرد کار آزموده دو تن

پيامی فرستاد نزديک شاه

که کردی فراوان پس پشت راه

همانا که فرسنگ ز ايران هزار

بود تا بگنگ اندر ای شهريار

ز ريگ و بيابان وز کوه و شخ

دو لشکر برين سان چو مور و ملخ

زمين همچو دريا شد از خون کين

ز گنگ و ز چين تا بايران زمين

اگر خون آن کشتگان را ز خاک

بژرفی برد رای يزدان پاک

همانا چو دريای قلزم شود

دولشکر بخون اندرون گم شود

اگر گنج خواهی ز من گر سپاه

وگر بوم ترکان و تخت و کلاه

سپارم ترا من شوم ناپديد

جز از تيغ جان را ندارم کليد

مکن گر ترا من پدر مادرم

ز تخم فريدون افسونگرم

ز کين پدر گر دلت خيره شد

چنين آب من پيش تو تيره شد

ازان بد سياوش گنهکار بود

مرا دل پر از درد و تيمار بود

دگر گردش اختران بلند

که هم باپناهند و هم باگزند

مرا ساليان شست بر سر گذشت

که با نامداری نرفتم بدشت

تو فرزندی و شاه ايران توی

برزم اندرون چنگ شيران توی

يکی رزمگاهی گزين دوردست

نه بر دامن مرد خسروپرست

بگرديم هر دو بوردگاه

بجايی کزو دور ماند سپاه

اگر من شوم کشته بر دست تو

ز دريا نهنگ آورد شست تو

تو با خويش و پيوند مادر مکوش

بپرهيز وز کينه چندين مجوش

وگر تو شوی کشته بر دست من

بزنهار يزدان کزان انجمن

نمانم که يک تن بپيچد ز درد

دگر بيند از باد خاک نبرد

ز گوينده بشنيد خسرو پيام

چنين گفت با پور دستان سام

که اين ترک بدساز مردم فريب

نبيند همی از بلندی نشيب

بچاره چنين از کف ما بجست

نمايد که بر تخت ايران نشست

ز آورد چندين بگويد همی

مگر دخمه ی شيده جويد همی

نبيره فريدن و پور پشنگ

بورد با او مرا نيست ننگ

بدو گفت رستم که ای شهريار

بدين در مدار آتش اندر کنار

که ننگست بر شاه رفتن بجنگ

وگر همنبرد تو باشد پشنگ

دگر آنک گويد که با لشکرم

مکن چنگ با دوده و کشورم

ز دريا بدريا ترا لشکرست

کجا رايشان زين سخن ديگرست

چو پيمان يزدان کنی با نيا

نشايد که در دل بود کيميا

بانبوه لشکر بجنگ اندر آر

سخن چند آلوده ی نابکار

ز رستم چو بشنيد خسرو سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

بگوينده گفت اين بدانديش مرد

چنين با من آويخت اندر نبرد

فزون کرد ازين با سياوش وفا

زبان پر فسون بود دل پرجفا

سپهبد بکژی نگيرد فروغ

زبان خيره پرتاب و دل پر دروغ

گر ايدونک رايش نبردست و بس

جز از من نبرد ورا هست کس

تهمتن بجايست و گيو دلير

که پيکار جويند با پيل و شير

اگر شاه با شاه جويد نبرد

چرا بايد اين دشت پرمرد کرد

نباشد مرا با تو زين بيش جنگ

ببينی کنون روز تاريک و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد

شنيده سراسر برو کرد ياد

پر از درد شد جان افراسياب

نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه

بجنبيد ناچار ديگر سپاه

يکی با درنگ و يکی با شتاب

زمين شد بکردار دريای آب

ز باريدن تير گفتی ز ابر

همی ژاله باريد بر خود و ببر

ز شبگير تا گشت خورشيد لعل

زمين پر ز خون بود در زير نعل

سپه بازگشتند چون تيره گشت

که چشم سواران همی خيره گشت

سپهدار با فر و نيرنگ و ساز

چو آمد به لشکرگه خويش باز

چنين گفت با طوس کامروز جنگ

نه بر آرزو کرد پور پشنگ

گمانم که امشب شبيخون کند

ز دل درد ديرينه بيرون کند

يکی کنده فرمود کردن براه

برآن سو که بد شاه توران سپاه

چنين گفت کتش نسوزيد کس

نبايد که آيد خروش جرس

ز لشکر سواران که بودند گرد

گزين کرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزيد ز ايرانيان

که بندند بر تاختن بر ميان

بطوس سپهدار داد آن گروه

بفرمود تا رفت بر سوی کوه

تهمتن سپه را بهامون کشيد

سپهبد سوی کوه بيرون کشيد

بفرمود تا دور بيرون شوند

چپ و راست هر دو بهامون شوند

طلايه مدارند و شمع و چراغ

يکی سوی دشت و يکی سوی راغ

بدان تا اگر سازد افرسياب

برو بر شبيخون بهنگام خواب

گر آيد سپاه اندر آيد ز پس

بماند نباشدش فريادرس

بره کنده پيش و پس اندر سپاه

پس کنده با لشکر و پيل شاه

سپهدار ترکان چو شب در شکست

ميان با سپه تاختن را ببست

ز لشکر جهانديدگان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

چنين گفت کين شوم پر کيميا

چنين خيره شد بر سپاه نيا

کنون جمله ايرانيان خفته اند

همه لشکر ما برآشفت هاند

کنون ما ز دل بيم بيرون کنيم

سحرگه بريشان شبيخون کينم

گر امشب بر ايشان بيابيم دست

ببيشی ابر تخت بايد نشست

وگر بختمان بر نگيرد فروغ

همه چاره بادست و مردی دروغ

برين برنهادند و برخاستند

ز بهر شبيخون بياراستند

ز لشکر گزين کرد پنجه هزار

جهانديده مردان خنجرگزار

برفتند کارآگهان پيش شاه

جهانديده مردان با فر و جاه

ز کارآگهان آنک بد رهنمای

بيامد بنزديک پرده سرای

بجايی غو پاسبانان نديد

تو گفتی جهان سربسر آرميد

طلايه نه و آتش و باد نه

ز توران کسی را بدل ياد نه

چو آن ديد برگشت و آمد دوان

کزيشان کسی نيست روش نروان

همه خفتگان سربسرمرده اند

وگر نه همه روز می خورده اند

بجايی طلايه پديدار نيست

کس آن خفتگان را نگهدار نيست

چو افراسياب اين سخنها شنود

بدلش اندرون روشنايی فزود

سپه را فرستاد و خود برنشست

ميان يلی تاختن را ببست

برفتند گردان چو دريای آب

گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه

همان ناله ی بوق و آواز نه

چو رفتند نزديک پرده سرای

برآمد خروشيدن کر نای

غو طبل بر کوهه زين بخاست

درفش سيه را برآورد راست

ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو

برانگيختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندی سوار

بپيچيد ديگر سر از کارزار

ز يک دست رستم برآمد ز دشت

ز گرد سواران هواتيره گشت

ز دست دگر گيو گودرز و طوس

بپيش اندرون ناله ی بوق و کوس

شهنشاه باکاويانی درفش

هوا شد ز تيغ سواران بنفش

برآمد ده و گير و بربند و کش

نه با اسب تاب و نه با مرد هش

ازيشان ز صد نامور ده بماند

کسی را که بد اختر بد براند

چو آگاهی آمد برين رزمگاه

چنان خسته بد شاه توران سپاه

که از خستگی جمله گريان شدند

ز درد دل شاه بريان شدند

چنين گفت کز گردش آسمان

نيابد گذر دانشی بی گمان

چو دشمن همی جان بسيچد نه چيز

بکوشيم ناچار يک دست نيز

اگر سربسر تن بکشتن دهيم

وگر ايرجی تاج بر سر نهيم

برآمد خروش از دو پرده سرای

جهان پر شد از ناله ی کر نای

گرفتند ژوپين و خنجر بکف

کشيدند لشکر سه فرسنگ صف

بکردار دريا شد آن رزمگاه

نه خورشيد تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

بران سان که برخيزد از باد موج

در و دشت گفتی همه خون شدست

خور از چرخ گردنده بيرون شدست

کسی را نبد بر تن خويش مهر

بقير اندر اندود گفتی سپهر

همانگه برآمد يکی تيره باد

که هرگز ندارد کسی آن بياد

همی خاک برداشت از رزمگاه

بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همی ترگها برگرفت

بماند اندران شاه ترکان شگفت

همه دشت مغز سر و خون گرفت

دل سنگ رنگ طبر خون گرفت

سواران توران که روز درنگ

زبون داشتندی شکار پلنگ

نديدند با چرخ گردان نبرد

همی خاک برداشت از دشت مرد

چو کيخسرو آن خاک و آن باد ديد

دل و بخت ايرانيان شاد ديد

ابا رستم و گيو گودرز و طوس

ز پشت سپاه اندر آورد کوس

دهاده برآمد ز قلب سپاه

ز يک دست رستم ز يک دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان ميغ

چه ميغی که باران او تير و تيغ

تلی کشته هر جای چون کوه کوه

زمين گشته از خون ايشان ستوه

هوا گشت چون چادر نيلگون

زمين شد بکردار دريای خون

ز تير آسمان شد چو پر عقاب

نگه کرد خيره سر افراسياب

بديد آن درفشان درفش بنفش

نهان کرد بر قلبگه بر درفش

سپه را رده بر کشيده بماند

خود و نامداران توران براند

زخويشان شايسته مردی هزار

بنزديک او بود در کارزار

به بيراه راه بيابان گرفت

برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشکر نيا را همی جست شاه

بيامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوی پوييد و چندی شتافت

نشان پی شاه توران نيافت

سپه چون نگه کرد در قلبگاه

نديدند جايی درفش سياه

ز شه خواستند آن زمان زينهار

فروريختند آلت کارزار

چو خسرو چنان ديد بنواختشان

ز لشکر جدا جايگه ساختشان

بفرمود تا تخت زرين نهند

بخيمه در آرايش چين نهند

می آورد و رامشگران را بخواند

ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تيره خاک

چو خورشيد بر چرخ بنمود پشت

شب تيره شد از نمودن درشت

شهنشاه ايران سر و تن بشست

يکی جايگاه پرستش بجست

کز ايرانيان کس مر او را نديد

نه دام و دد آوای ايشان شنيد

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج

بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

ستايش همی کرد برکردگار

ازان شادمان گردش روزگار

فراوان بماليد بر خاک روی

برخ بر نهاد از دو ديده دو جوی

و زآنجا بيامد سوی تاج و تخت

خرامان و شادان دل و نيکبخت

از ايرانيان هرک افگنده بود

اگر کشته بودند گر زنده بود

ازان خاک آورد برداشتند

تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه ها ساختند

ازان کشتگان چو بپرداختند

ز چيزی که بود اندران رزمگاه

ببخشيد شاه جهان بر سپاه

و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ

همه لشکر آباد با ساز جنگ

چو آگاهی آمد بماچين و چين

ز ترکان وز شاه ايران زمين

بپيچيد فغفور و خاقان بدرد

ز تخت مهی هر کسی ياد کرد

وزان ياوريها پشيمان شدند

پرانديشه دل سوی درمان شدند

همی گفت فغفور کافراسياب

ازين پس نبيند بزرگی بخواب

ز لشکر فرستادن و خواسته

شود کار ما بی گمان کاسته

پشيمانی آمد همه بهر ما

کزين کار ويران شود شهر ما

ز چين و ختن هديه ها ساختند

بدان کار گنجی بپرداختند

فرستاده ای نيک دل را بخواند

سخنهای شايسته چندی براند

يکی مرد بد نيک دل نيک خواه

فرستاد فغفور نزديک شاه

طرايف بچين اندرون آنچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

بپوزش فرستاد نزديک شاه

فرستادگان برگرفتند راه

بزرگان چين بی درنگ آمدند

بيک هفته از چين بگنگ آمدند

جهاندار پيروز بنواختشان

چنانچون ببايست بنشاختشان

بپذرفت چيزی که آورده بود

طرايف بد و بدره و پرده بود

فرستاده را گفت کو را بگوی

که خيره بر ما مبر آب روی

نبايد که نزد تو افراسياب

بيايد شب تيره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بفغفور يکسر پيامش بداد

چو بشنيد فغفور هنگام خواب

فرستاد کس نزد افراسياب

که از من ز چين و ختن دور باش

ز بد کردن خويش رنجور باش

هرآنکس که او گم کند راه خويش

بد آيد بدانديش را کار پيش

چو بشنيد افراسياب اين سخن

پشيمان شد از کرده های کهن

بيفگند نام مهی جان گرفت

به بيراه، راه بيابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم ديد روز

بيامد دمان تا بکوه اسپروز

ز بدخواه روز و شب انديشه کرد

شب روز را دل يکی پيشه کرد

بيامد ز چين تا بب زره

ميان سوده از رنج و بند گره

چو نزديک آن ژرف دريا رسيد

مر آن را ميان و کرانه نديد

بدو گفت ملاح کای شهريار

بدين ژرف دريا نيابی گذار

مرا ساليان هست هفتاد و هشت

نديدم که کشتی بروبر گذشت

بدو گفت پر مايه افراسياب

که فرخ کسی کو بميرد در آب

مرا چون بشمشير دشمن نکشت

چنانچون نکشتش نگيرد بمشت

بفرمود تا مهتران هر کسی

بب اندر آرند کشتی بسی

سوی گنگ دژ بادبان برکشيد

بنيک و بديها سر اندر کشيد

چو آن جايگه شد بخفت و بخورد

برآسود از روزگار نبرد

چنين گفت کايدر بباشيم شاد

ز کار گذشته نگيريم ياد

چو روشن شود تيره گرن اخترم

بکشتی بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان کين خويش

درفشان کنم راه و آيين خويش

چو کيخسرو آگاه شد زين سخن

که کار نو آورد مرد کهن

به رستم چنين گفت کافراسياب

سوی گنگ دژ شد ز دريای آب

بکردار کرد آنچ با ما بگفت

که ما را سپهر بلندست جفت

بکشتی بب زره برگذشت

همه رنج ما سربسر باد گشت

مرا با نيا جز بخنجر سخن

نباشد نگردانم اين کين کهن

بنيروی يزدان پيروزگر

ببندم بکين سياوش کمر

همه چين و ماچين سپه گسترم

بدريای کيماک بر بگذرم

چو گردد مرا راست ماچين و چين

بخواهيم باژی ز مکران زمين

بب زره بگذرانم سپاه

اگر چرخ گردان بود نيک خواه

اگر چند جايی درنگ آيدم

مگر مرد خونی بچنگ آيدم

شما رنج بسيار برداشتيد

بر و بوم آباد بگذاشتيد

همين رنج بر خويشتن برنهيد

ازان به که گيتی بدشمن دهيد

بماند ز ما نام تا رستخيز

بپيروزی و دشمن اندر گريز

شدند اندران پهلوانان دژم

دهان پر ز باد ابروان پر زخم

که دريای با موج و چندين سپاه

سر و کار با باد و شش ماه راه

که داند که بيرون که آيد ز آب

بد آمد سپه را ز افراسياب

چو خشکی بود ما بجنگ اندريم

بدريا بکام نهنگ اندريم

همی گفت هر گونه ای هر کسی

بدانگه که گفتارها شد بسی

همی گفت رستم که ای مهتران

جهان ديده و رنجبرده سران

نبايد که اين رنج بی بر شود

به ناز و تن آسانی اندر شود

و ديگر که اين شاه پيروزگر

بيابد همی ز اختر نيک بر

از ايران برفتيم تا پيش گنگ

نديديم جز چنگ يازان بجنگ

ز کاری که سازد همی برخورد

بدين آمد و هم بدين بگذرد

چو بشنيد لشکر ز رستم سخن

يکی پاسخ نو فگندند بن

که ما سربسر شاه را بنده ايم

ابا بندگی دوست دارنده ايم

بخشکی و بر آب فرمان رواست

همه کهترانيم و پيمان وراست

ازان شاد شد شاه و بنواختشان

يکايک باندازه بنشاختشان

در گنجهای نيا برگشاد

ز پيوند و مهرش نکرد ايچ ياد

ز دينار و ديبای گوهرنگار

هيونان شايسته کردند بار

هميدون ز گنج درم صد هزار

ببردند با آلت کارزار

ز گاوان گردون کشان ده هزار

ببر دند تا خود کی آيد بکار

هيونان ز گنج درم ده هزار

بسی بار کردند با شهريار

بفرمود زان پس بهنگام خواب

که پوشيده رويان افراسياب

ز خويشان و پيوند چندانک هست

اگر دخترانند اگر زير دست

همه در عماری براه آوردند

ز ايوان بميدان شاه آوردند

دو از نامداران گردنکشان

که بودند هر يک بمردی نشان

چو جهن و چو گرسيوز ارجمند

بمهد اندرون پای کرده ببند

همه خويش و پيوند افراسياب

ز تيمارشان ديده کرده پر آب

نواها که از شهرها يادگار

گروگان ستد ترک چينی هزار

سپرد آن زمان گيو را شهريار

گزين کرد ز ايرانيان ده هزار

بدو گفت کای مرد فرخنده پی

برو با سپه پيش کاوس کی

بفرمود تا پيش او شد دبير

بياورد قرطاس و چينی حرير

يکی نامه از قير و مشک و گلاب

بفرمود در کار افراسياب

چو شد خامه از مشک وز قير تر

نخست آفرين کرد بر دادگر

که دارنده و بر سر آرنده اوست

زمين و زمان را نگارنده اوست

همو آفريننده ی پيل و مور

ز خاشاک تا آب دريای شور

همه با توانايی او يکيست

خداوند هست و خداوند نيست

کسی را که او پروراند بمهر

بر آنکس نگردد بتندی سپهر

ازو باد بر شاه گيتی درود

کزو خيزد آرام را تار و پود

رسيدم بدين دژ که افراسياب

همی داشت از بهر آرام و خواب

بدو اندرون بود تخت و کلاه

بزرگی و ديهيم و گنج و سپاه

چهل پيل زيشان همه بسته گشت

هر آنکس که برگشت تن خسته گشت

بگويد کنون گيو يک يک بشاه

سخن هرچ رفت اندرين رزمگاه

چو بر پيش يزدان گشايی دو لب

نيايش کن از بهر من روز و شب

کشيديم لشکر بما چين و چين

و زآن روی رانم بمکران زمين

و زآن پس بر آب زره بگذرم

اگر پای يزدان بود ياورم

ز پيش شهنشاه برگشت گيو

ابا لشکری گشن و مردان نيو

چو باد هوا گشت و ببريد راه

بيامد بنزديک کاوس شاه

پس آگاهی آمد بکاوس کی

ازان پهلوان زاده ی نيک پی

پذيره فرستاد چندی سپاه

گرانمايگان بر گرفتند راه

چو آمد بر شهر گيو دلير

سپاهی ز گردان چو يک دشت شير

چو گيو اندر آمد بنزديک شاه

زمين را ببوسيد بر پيش گاه

و راديد کاوس بر پای جست

بخنديد و بسترد رويش بدست

بپرسيدش از شهريار و سپاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

بگفت آن کجا ديد گيو سترگ

ز گردان وز شهريار بزرگ

جوان شد زگفتار او مرد پير

پس آن نامه بنهاد پيش دبير

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند

ز شادی دو ديده پر از نم شدند

همه چيز دادند درويش را

بنفريده کردند بدکيش را

فرود آمد از تخت کاوس شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

بيامد بغلتيد بر تيره خاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

وز آن جايگه شد بجای نشست

بگرد دژ آيين شادی ببست

همی گفت با شاه گيو آنچ ديد

سخن کز لب شاه ايران شنيد

می آورد و رامشگران را بخواند

وز ايران نبرده سران را بخواند

ز هر گونه ای گفت و پاسخ شنيد

چنين تا شب تيره اندر چميد

برفتند با شمع ياران ز پيش

دلش شاد و خرم بايوان خويش

چو برزد خور از چرخ رخشان سنان

بپيچيد شب گرد کرده عنان

تبيره بر آمد ز درگاه شاه

برفتند گردان بدان بارگاه

جهاندار پس گيو را پيش خواند

بران نامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا خواسته پيش برد

همان نامور سرفرازان گرد

همان بيگنه روی پوشيدگان

پس پرده اندر ستم ديدگان

همان جهن و گرسيوز بندسای

که او برد پای سياوش ز جای

چو گرسيوز بدکنش را بديد

برو کرد نفرين که نفرين سزيد

همان جهن را پای کرده ببند

ببردند نزديک تخت بلند

بدان دختران رد افراسياب

نگه کرد کاوس مژگان پر آب

پس پرده ی شاهشان جای کرد

همانگه پرستنده بر پای کرد

اسيران و آنکس که بود از نوا

بياراست مر هر يکی را جدا

يکی را نگهبان يکی را ببند

ببردند از پيش شاه بلند

ازان پس همه خواسته هرچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

بارزانيان داد تا آفرين

بخوانند بر شاه ايران زمين

دگر بردگان مهتران را سپرد

بايوان ببرد از بزرگان و خرد

بياراستند از در جهن جای

خورش با پرستنده و رهنمای

بدژ بر يکی جای تاريک بود

ز دل دور با دخمه نزديک بود

بگرسيوز آمد چنان جای بهر

چنينست کردار گردنده دهر

خنک آنکسی کو بود پادشا

کفی راد دارد دلی پارسا

بداند که گيتی برو بگذرد

نگردد بگرد در بی خرد

خرد چون شود از دو ديده سرشک

چنان هم که ديوانه خواهد پزشک

ازان پس کزيشان بپردخت شاه

ز بيگانه مردم تهی کرد گاه

نويسنده آهنگ قرطاس کرد

سر خامه برسان الماس کرد

نبشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

که شد ترک و چين شاه را يکسره

ببشخور آمد پلنگ و بره

درم داد و دينار درويش را

پراگنده و مردم خويش را

بدو هفته در پيش درگاه شاه

از انبوه بخشش نديدند راه

سيم هفته بر جايگاه مهی

نشست اندر آرام با فرهی

ز بس ناله ی نای و بانگ سرود

همی داد گل جام می را درود

بيک هفته از کاخ کاوس کی

همی موج برخاست از جام می

سر ماه نو خلعت گيو ساخت

همی زر و پيروزه اندر نشاخت

طبق های زرين و پيروزه جام

کمرهای زرين و زرين ستام

پرستار با طوق و با گوشوار

همان ياره و تاج گوهر نگار

همان جامه ی تخت و افگندنی

ز رنگ و ز بو وز پراگندنی

فرستاد تا گيو را خواندند

براورنگ زرينش بنشاندند

ببردند خلعت بنزديک اوی

بماليد گيو اندران تخت روی

وزان پس بيامد خرامان دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند نامه که از کردگار

بداديم و خشنود از روزگار

که فرزند ما گشت پيروزبخت

سزای مهی وز در تاج و تخت

بدی را که گيتی همی ننگ داشت

جهانرا پر از غارت و جنگ داشت

ز دست تو آواره شد در جهان

نگويند نامش جز اندر نهان

همه ساله تا بود خونريز بود

ببدنامی و زشتی آويز بود

بزد گردن نوذر تاجدار

ز شاهان وز راستان يادگار

برادرکش و بدتن و شاه کش

بدانديش و بدراه و آشفته هش

پی او ممان تا نهد بر زمين

بتوران و مکران و دريای چين

جهان را مگر زو رهايی بود

سر بی بهايش بهايی بود

اگر داور دادگر يک خدای

همی بود خواهد ترا رهنمای

که گيتی بشويی ز رنج بدان

ز گفتار و کردار نابخردان

بداد جهان آفرين شاد باش

جهان را يکی تازه بنياد باش

مگر باز بينم تورا شادمان

پر از درد گردد دل بدگمان

وزين پس جز از پيش يزدان پاک

نباشم کزويست اميد و باک

بدان تا تو پيروز باشی و شاد

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

جهان آفرين رهنمای تو باد

هميشه سر تخت جای تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

بر ايوان شه گيو بگزيد راه

بره بر نبودش بجايی درنگ

بنزديک کيخسرو آمد بگنگ

برو آفرين کرد و نامه بداد

پيام نيا پيش او کرد ياد

ز گفتار او شاد شد شهريار

می آورد و رامشگر و ميگسار

همی خورد پيروز و شادان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

سپه را همه ترک و جوشن بداد

پيام نيا پيششان کرد ياد

مر آن را بگستهم نوذر سپرد

يکی لشکری نامبردار و گرد

ز گنگ گزين راه چين برگرفت

جهان را بشمشير در بر گرفت

نبد روز بيکار و تيره شبان

طلايه بروز و بشب پاسبان

بدين گونه تا شارستان پدر

همی رفت گريان و پر کينه سر

همی گرد باغ سياوش بگشت

بجايی که بنهاد خونريز تشت

همی گفت کز داور يک خدای

بخواهم که باشد مرا رهنمای

مگر همچنين خون افراسياب

هم ايدر بريزم بکردار آب

و ز آن جايگه شد سوی تخت باز

همی گفت با داور پاک راز

ز لشکر فرستادگان برگزيد

که گويند و دانند گفت و شنيد

فرستاد کس نزد خاقان چين

بفغفور و سالار مکران زمين

که گر دادگيريد و فرمان کنيد

ز کردار بد دل پشيمان کنيد

خورشها فرستيد نزد سپاه

ببينيد ناچار ما را براه

کسی کو بتابد ز فرمان من

و گر دور باشد ز پيمان من

بياراست بايد پسه را برزم

هرآنکس که بگريزد از راه بزم

فرستاده آمد بهر کشوری

بهر جا که بد نامور مهتری

غمی گشت فغفور و خاقان چين

بزرگان هر کشوری همچنين

فرستاده را چند گفتند گرم

سخنهای شيرين بواز نرم

که ما شاه را سربسر کهتريم

زمين جز بفرمان او نسپريم

گذرها که راه دليران بدست

ببينيم تا چند ويران شدست

کنيم از سر آباد با خوردنی

بباشيم و آريمش آوردنی

همی گفت هر کس که بودش خرد

که گر بی زيان او بما بگذرد

بدرويش بخشيم بسيار چيز

نثار و خورشها بسازيم نيز

فرستاده را بی کران هديه داد

بيامد بدرگاه پيروز و شاد

دگر نامور چون بمکران رسيد

دل شاه مکران دگرگونه ديد

بر تخت او رفت و نامه بداد

بگفت از پيام آنچ بودش بياد

سبک مر فرستاده را خوار کرد

دل انجمن پر ز تيمار کرد

بدو گفت با شاه ايران بگوی

که ناديده بر ما فزونی مجوی

زمانه همه زير تخت منست

جهان روشن از فر بخت منست

چو خورشيد تابان شود برسپهر

نخستين برين بوم تابد بمهر

همم دانش و گنج آباد هست

بزرگی و مردی و نيروی دست

گراز من همی راه جويد رواست

که هر جانور بر زمين پادشاست

نبنديم اگر بگذری بر تو راه

زيانی مکن بر گذر با سپاه

ور ايدونک با لشکر آيی بشهر

برين پادشاهی ترا نيست بهر

نمانم که بر بوم من بگذری

وزين مرز جايی به پی بسپری

نمانم که مانی تو پيروزگر

وگر يابی از اختر نيک بر

برين گونه چون شاه پاسخ شنيد

ازان جايگه لشکر اندر کشيد

بيامد گرازان بسوی ختن

جهاندار با نامدار انجمن

برفتند فغفور و خاقان چين

برشاه با پوزش و آفرين

سه منزل ز چين پيش شاه آمدند

خود و نامداران براه آمدند

همه راه آباد کرده چو دست

در و دشت چون جايگاه نشست

همه بوم و بر پوشش و خوردنی

از آرايش بزم و گستردنی

چو نزديک شاه اندر آمد سپاه

ببستند آذين به بيراه و راه

بديوار ديبا برآويختند

ز بر زعفران و درم ريختند

چو با شاه فغفور گستاخ شد

بپيش اندر آمد سوی کاخ شد

بدو گفت ما شاه را کهتريم

اگر کهتری را خود اندر خوريم

جهانی ببخت تو آباد گشت

دل دوستداران تو شاد گشت

گر ايوان ما در خور شاه نيست

گمانم که هم بتر از راه نيست

بکاخ اندر آمد سرافراز شاه

نشست از بر نامور پيشگاه

ز دينار چينی ز بهر نثار

بياورد فغفور چين صد هزار

همی بود بر پيش او بربپای

ابا مرزبانان فرخنده رای

بچين اندرون بود خسرو سه ماه

ابا نامداران ايران سپاه

پرستنده فغفور هر بامداد

همی نو بنو شاه را هديه داد

چهارم ز چين شاه ايران براند

بمکران شد و رستم آنجا بماند

بيامد چو نزديک مکران رسيد

ز لشکر جهانديده ای برگزيد

بر شاه مکران فرستاد و گفت

که با شهرياران خرد باد جفت

خروش ساز راه سپاه مرا

بخوبی بيارای گاه مرا

نگه کن که ما از کجا رفته ايم

نه مستيم و بيراه و نه خفت هايم

جهان روشن از تاج و بخت منست

سر مهتران زير تخت منست

برند آنگهی دست چيز کسان

مگر من نباشم بهر کس رسان

علف چون نيابند جنگ آورند

جهان بر بدانديش تنگ آورند

ور ايدونک گفتار من نشنوی

بخون فراوان کس اندر شوی

همه شهر مکران تو ويران کنی

چو بر کينه آهنگ شيران کنی

فرستاده آمد پيامش بداد

نبد بر دلش جای پيغام و داد

سر بی خرد زان سخن خيره شد

بجوشيد و مغزش ازان تيره شد

پراگنده لشکر همه گرد کرد

بياراست بر دشت جای نبرد

فرستاده را گفت بر گرد و رو

بنزديک آن بدگمان باز شو

بگويش که از گردش تيره روز

تو گشتی چنين شاد و گيتی فروز

ببينی چو آيی ز ما دستبرد

بدانی که مردان کدامند و گرد

فرستاده ی شاه چون بازگشت

همه شهر مکران پرآواز گشت

زمين کوه تا کوه لشکر گرفت

همه تيز و مکران سپه برگرفت

بياورد پيلان جنگی دويست

تو گفتی که اندر زمين جای نيست

از آواز اسبان و جوش سپاه

همی ماه بر چرخ گم کرد راه

تو گفتی برآمد زمين بسمان

وگر گشت خورشيد اندر نهان

طلايه بيامد بنزديک شاه

که مکران سيه شد ز گرد سپاه

همه روی کشور درفشست و پيل

ببيند کنون شهريار از دو ميل

بفرمود تا برکشيدند صف

گرفتند گوپال و خنجر بکفت

ز مکران طلايه بيامد بدشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

نگهبان لشکر از ايران تخوار

که بودی بنزديک او رزم خوار

بيامد برآويخت با او بهم

چو پيل سرافراز و شير دژم

بزد تيغ و او را بدونيم کرد

دل شاه مکران پر از بيم کرد

دو لشکر بران گونه صف برکشيد

که از گرد شد آسمان ناپديد

سپاه اندر آمد دو رويه چو کوه

روده برکشيدند هر دو گروه

بقلب اندر آمد سپهدار طوس

جهان شد پر از ناله ی بوق و کوس

بپيش اندرون کاويانی رفش

پس پشت گردان زرينه کفش

هوا پر ز پيکان شد و پر و تير

جهان شد بکردار دريای قير

بقلب اندرون شاه مکران بخست

وزآن خستگی جان او هم برست

يکی گفت شاها سرش را بريم

بدو گفت شاه اندرو ننگريم

سر شهرياران نبرد ز تن

مگر نيز از تخمه ی اهرمن

برهنه نبايد که گردد تنش

بران هم نشان خسته در جوشنش

يکی دخمه سازيد مشک و گلاب

چنانچون بود شاه را جای خواب

بپوشيد رويش بديبای چين

که مرگ بزرگان بود همچنين

و زآن انجمن کشته شد ده هزار

سواران و گردان خنجرگزار

هزار و صد و چل گرفتار شد

سر زندگان پر ز تيمار شد

ببردند پيلان و آن خواسته

سراپرده و گاه آراسته

بزرگان ايران توانگر شدند

بسی نيز با تخت و افسر شدند

ازان پس دليران پرخاشجوی

بتاراج مکران نهادند روی

خروش زنان خاست از دشت و شهر

چشيدند زان رنج بسيار بهر

بدرهای شهر آتش اندر زدند

همی آسمان بر زمين برزدند

بخستند زيشان فراوان بتير

زن و کودک خرد کردند اسير

چو کم شد ازان انجمن خشم شاه

بفرمود تا باز گردد سپاه

بفرمود تا اشکش تيز هوش

بيارامد از غارت و جنگ و جوش

کسی را نماند که زشتی کند

وگر با نژندی درشتی کند

ازان شهر هر کس که بد پارسا

بپوزش بيامد بر پادشا

که ما بيگناهيم و بيچاره ايم

هميشه برنج ستمکاره ايم

گر ايدونک بيند سر بی گناه

ببخشد سزاوار باشد ز شاه

ازيشان چو بشنيد فرخنده شاه

بفرمود تا بانگ زد بر سپاه

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازين پس گر آيد ز جايی خروش

ز بيدادی و غارت و جنگ و جوش

ستمکارگان را کنم به دو نيم

کسی کو ندارد ز دادار بيم

جهاندار سالی بمکران بماند

ز هر جای کشتی گرانرا بخواند

چو آمد بهار و زمين گشت سبز

همه کوه پر لاله و دشت سبز

چراگاه اسبان و جای شکار

بياراست باغ از گل و ميوه دار

باشکش بفرمود تا با سپاه

بمکران بباشد يکی چندگاه

نجويد جز از خوبی و راستی

نيارد بکار اندرون کاستی

و زآن شهر راه بيابان گرفت

همه رنجها بر دل آسان گرفت

چنان شد بفرمان يزدان پاک

که اندر بيابان نديدند خاک

هوا پر ز ابر و زمين پر ز خويد

جهانی پر از لاله و شنبليد

خورشهای مردم ببردند پيش

بگردون بزير اندرون گاوميش

بدشت اندرون سبزه و جای خواب

هوا پر ز ابر و زمين پر ز آب

چو آمد بنزديک آب زره

گشادند گردان ميان از گره

همه چاره سازان دريا براه

ز چين و زمکران همی برد شاه

بخشکی بکرد آنچ بايست کرد

چو کشتی بب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند

بيک ساله ره راه بگذاشتند

جهاندار نيک اختر و را هجوری

برفت از لب آب با آب روی

بران بندگی بر نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

همی خواست از کردگار بلند

کز آبش بخشکی برد بی گزند

همان ساز جنگ و سپاه ورا

بزرگان ايران و گاه ورا

همی گفت کای کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نگهدار خشکی و درياتوی

خدای ثری و ثريا توی

نگه دار جان و سپاه مرا

همان تخت و گنج و کلاه مرا

پرآشوب دريا ازان گونه بود

کزو کس نرستی بدان برشخود

بشش ماه کشتی برفتی بب

کزو ساختی هر کسی جای خواب

بهفتم که نيمی گذشتی ز سال

شدی کژ و بی راه باد شمال

سر بادبان تيز برگاشتی

چو برق درخشنده بگماشتی

براهی کشيديش موج مدد

که ملاح خواندش فم الاسد

چنان خواست يزدان که باد هوا

نشد کژ با اختر پادشا

شگفت اندران آب مانده سپاه

نمودی بانگشت هر يک بشاه

باب اندرون شير ديدند و گاو

همی داشتی گاو با شير تاو

همان مردم و مويها چون کمند

همه تن پر از پشم چون گوسفند

گروهی سران چون سر گاوميش

دو دست از پس مردم و پای پيش

يکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ

يکی پای چون گور و تن چون پلنگ

نمودی همی اين بدان آن بدين

بدادار بر خواندند آفرين

ببخشايش کردگار سپهر

هوا شد خوش و باد ننمود چهر

گذشتند بر آب بر هفت ماه

که بادی نکرد اندريشان نگاه

چو خسرو ز دريا بخشکی رسيد

نگه کرد هامون جهان را بديد

بيامد بپيش جهان آفرين

بماليد بر خاک رخ بر زمين

برآورد کشتی و زورق ز آب

شتاب آمدش بود جای شتاب

بيابانش پيش آمد و ريگ و دشت

تن آسان بريگ روان برگذشت

همه شهرها ديد برسان چين

زبانها بکردار مکران زمين

بدان شهرها در بياسود شاه

خورش خواست چندی ز بهر سپاه

سپرد آن زمين گيو را شهريار

بدو گفت بر خوردی از روزگار

درشتی مکن با گنهکار نيز

که بی رنج شد مردم از گنج و چيز

ازين پس ندرام کسی را بکس

پرستش کنم پيش فريادرس

ز لشکر يکی نامور برگزيد

که گفتار هر کس بداند شنيد

فرستاد نزديک شاهان پيام

که هر کس که او جويد آرام و کام

بيايند خرم بدين بارگاه

برفتند يکسر بفرمان شاه

يکی سر نپيچيد زان مهتران

بدرگاه رفتند چون کهتران

چو ديدار بد شاه بنواختشان

بخورشيد گردن برافراختشان

پس از گنگ دژ باز جست آگهی

ز افراسياب و ز تخت مهی

چنين گفت گوينده ای زان گروه

که ايدر نه آبست پيشت نه کوه

اگر بشمری سربسر نيک و بد

فزون نيست تا گنگ فرسنگ صد

کنون تا برآمد ز دريای آب

بگنگست با مردم افراسياب

ازان آگهی شاد شد شهريار

شد آن رنجها بر دلش نيز خوار

دران مرزها خلعت آراستند

پس اسب جهانديدگان خواستند

بفرمود تا بازگشتند شاه

سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه

بران سو که پور سياوش براند

ز بيداد مردم فراوان نماند

سپه را بياراست و روزی بداد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

همی گفت هر کس که جويد بدی

بپيچد ز باد افره ايزدی

نبايد که باشيد يک تن بشهر

گر از رنج يابد پی مور بهر

چهانجوی چون گنگ دژ را بديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

پياده شد از اسب و رخ بر زمين

همی کرد بر کردگار آفرين

همی گفت کای داور داد و پاک

يکی بنده ام دل پر از ترس و باک

که اين باره ی شارستان پدر

بديدم برآورده از ماه سر

سياوش که از فر يزدان پاک

چنين باره ای برکشيد از مغاک

ستمگر بد آن کو ببد آخت دست

دل هر کس از کشتن او بخست

بران باره بگريست يکسر سپاه

ز خون سياوش که بد بيگناه

بدستت بدانديش بر کشته شد

چنين تخم کين در جهان کشته شد

پس آگاهی آمد بافراسياب

که شاه جهاندار بگذاشت آب

شنيده همی داشت اندر نهفت

بيامد شب تيره با کس نگفت

جهانديدگان را هم آنجا بماند

دلی پر ز تيمار تنها براند

چو کيخسرو آمد بگنگ اندرون

سری پر ز تيمار دل پر ز خون

بديد آن دل افروز باغ بهشت

شمرهای او چون چراغ بهشت

بهر گوشه ای چشمه و گلستان

زمين سنبل و شاخ بلبلستان

همی گفت هر کس که اينت نهاد

هم ايدر بباشيم تا مرگ شاد

وزان پس بفرمود بيدار شاه

طلب کردن شاه توران سپاه

بجستند بر دشت و باع و سرای

گرفتند بر هر سوی رهنمای

همی رفت جوينده چون بيهشان

مگر زو بيابند جايی نشان

چو بر جستنش تيز بشتافتند

فراوان ز کسهای او يافتند

بکشتند بسيار کس بی گناه

نشانی نيامد ز بيداد شاه

همی بود در گنگ دژ شهريار

يکی سال با رامش و ميگسار

جهان چون بهشتی دلاويز بود

پر از گلشن و باغ و پاليز بود

برفتن همی شاه را دل نداد

همی بود در گنگ پيروز و شاد

همه پهلوانان ايران سپاه

برفتند يکسر بنزديک شاه

که گر شاه را دل نجنبد ز جای

سوی شهر ايران نيايدش رای

همانا بدانديش افراسياب

گذشتست زان سو بدريای آب

چنان پير بر گاه کاوس شاه

نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه

گر او سوی ايران شود پر ز کين

که باشد نگهبان ايران زمين

گر او باز با تخت و افسر شود

همه رنج ما پاک بی بر شود

ازان پس بايرانيان شاه گفت

که اين پند با سودمنديست جفت

ازان شارستان پس مهان را بخواند

وزان رنج بردن فراوان براند

ازيشان کسی را که شايست هتر

گرامی تر از شهر و بايسته تر

تنش را بخلعت بياراستند

ز دژ باره ی مرزبان خواستند

چنين گفت کايدر بشادی بمان

ز دل بر کن انديش هی بدگمان

ببخشيد چندانک بد خواسته

ز اسبان وز گنج آراسته

همه شهر زيشان توانگر شدند

چه با ياره و تخت و افسر شدند

بدانگه که بيدار گردد خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی شتابنده و راه جوی

بسوی بيابان نهادند روی

همه نامداران هر کشوری

برفتند هر جا که بد مهتری

خورشها ببردند نزديک شاه

که بود از در شهريار و سپاه

براهی که لشکر همی برگذشت

در و دشت يکسر چو بازار گشت

بکوه و بيابان و جای نشست

کسی را نبد کس که بگشاد دست

بزرگان ابا هديه و با نثار

پذيره شدندی بر شهريار

چو خلعت فراز آمديشان ز گنج

نهشتی که با او برفتی برنج

پذيره شدش گيو با لشکری

و زآن شهر هر کس که بد مهتری

چو ديد آن سر و فره ی سرفراز

پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار بسيار بنواختشان

برسم کيان جايگه ساختشان

چو خسرو بنزديک کشتی رسيد

فرود آمد و بادبان برکشيد

دو هفته بران روی دريا بماند

ز گفتار با گيو چندی براند

چنين گفت هر کو نديدست گنگ

نبايد که خواهد بگيتی درنگ

بفرمود تا کار برساختند

دو زورق بب اندر انداختند

شناسای کشتی هر آنکس که بود

که بر ژرف دريا دليری نمود

بفرمود تا بادبان برکشيد

بدريای بی مايه اندر کشيد

همان راه دريا بيک ساله راه

چنان تيز شد باد در هفت ماه

که آن شاه و لشکر بدين سو گذشت

که از باد کژ آستی تر نگشت

سپهدار لشکر بخشکی کشيد

ببستند کشتی و هامون بديد

خورش کرد و پوشش هم آنجا يله

بملاح و آنکس که کردی خله

بفرمود دينار و خلعت ز گنج

ز گيتی کسی را که بردند رنج

وزان آب راه بيابان گرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

چو آگاه شد اشکش آمد براه

ابا لشکری ساخته پيش شاه

پياده شد از اسب و روی زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

همه تيز و مکران بياراستند

ز هر جای رامشگران خواستند

همه راه و بی راه آوای رود

تو گفتی هوا تار شد رود پود

بديوار ديبا برآويختند

درم با شکر زير پی ريختند

بمکران هرآنکس که بد مهتری

وگر نامداری و کنداوری

برفتند با هديه و با نثار

بنزديک پيروزگر شهريار

و زآن مرز چندانک بد خواسته

فراز آوريد اشکش آراسته

ز اشکش پذيرفت شاه آنچ ديد

و زآن نامداران يکی برگزيد

ورا کرد مهتر بمکران زمين

بسی خلعتش داد و کرد آفرين

چو آمد ز مکران و توران بچين

خود و سرفرازان ايران زمين

پذيره شدش رستم زال سام

سپاهی گشاده دل و شاد کام

چو از دور کيخسرو آمد پديد

سوار سرفراز چترش کشيد

پياده شد از باره بردش نماز

گرفتش ببر شاه گردن فراز

بگفت آن شگفتی که ديد اندر آب

ز گم بودن جادو افراسياب

بچين نيز مهمان رستم بماند

بيک هفته از چين بماچين براند

همی رفت سوی سياوش گرد

بماه سفندار مذ روز ارد

چو آمد بدان شارستان پدر

دو رخساره پر آب و خسته جگر

بجايی که گر سيوز بدنشان

گروی بنفرين مردم کشان

سر شاه ايران بريدند خوار

بيامد بدان جايگه شهريار

همی ريخت برسر ازان تيره خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

بماليد رستم بران خاک روی

بنفريد برجان ناکس گروی

همی گفت کيخسرو ای شهريار

مراماندی در جهان يادگار

نماندم زکين تومانند چيز

برنج اندرم تا جهانست نيز

بپرداختم تخت افراسياب

ازين پس نه آرام جويم نه خواب

بر اميد آن کش بچنگ آورم

جهان پيش او تار وتنگ آورم

ازان پس بدان گنج بنهاد سر

که مادر بدو ياد کرد از پدر

در گنج بگشاد و روزی بداد

دو هفته دران شارستان بود شاد

برستم دو صد بدره دينار داد

همان گيو را چيز بسيار داد

چو بشنيد گستهم نوذر که شاه

بدان شارستان پدر کرد راه

پذيره شدش با سپاهی گران

زايران بزرگان و کنداوران

چو از دور ديد افسر و تاج شاه

پياده فراوان بپيمود راه

همه يکسره خواندند آفرين

بران دادگر شهريار زمين

بگستهم فرمود تا برنشست

همه راه شادان و دستش بدثست

کشيدند زان روی ببهشت گنگ

سپه را بنزديک شاه آب و رنگ

وفا چون درختی بود ميوه دار

همی هرزمانی نو آيد ببار

نياسود يک تن ز خورد و شکار

همان يک سواره همان شهريار

زترکان هرآنکس که بد سرفراز

شدند ازنوازش همه بی نياز

برخشنده روز و بهنگام خواب

هم آگهی جست ز افراسياب

ازيشان کسی زو نشانی نداد

نکردند ازو در جهان نيز ياد

جهاندار يک شب سرو تن بشست

بشد دور با دفتر زند و است

همه شب بپيش جهان آفرين

همی بود گريان وسربر زمين

همی گفت کين بنده ناتوان

هميشه پر از درد دارد روان

همه کوه و رود و بيابان و آب

نبيند نشانی ز افراسياب

همی گفت کای داور دادگر

تودادی مرانازش و زور و فر

که او راه تو دادگر نسپرد

کسی را زگيتی بکس نشمرد

تو دانی که او نيست برداد و راه

بسی ريخت خون سربيگناه

مگر باشدم دادگر يک خدای

بنزديک آن بدکنش رهنمای

تودانی که من خود سراينده ام

پرستنده آفريننده ام

بگيتی ازو نام و آواز نيست

ز من راز باشد ز تو راز نيست

اگر زو تو خشنودی ای دادگر

مرابازگردان ز پيکار سر

بکش در دل اين آتش کين من

بيين خويش آور آيين من

ز جای نيايش بيامد بتخت

جوان سرافراز و پيروز بخت

همی بود يک سال در حصن گنگ

برآسود از جنبش و ساز جنگ

چو بودن بگنگ اندرون شد دراز

بديدار کاوسش آمد نياز

بگستهم نوذر سپرد آن زمين

ز قچغار تا پيش دريای چين

بی اندازه لشکر بگستهم داد

بدو گفت بيدار دل باش و شاد

بچين و بمکران زمين دست ياز

بهر سو فرستاده و نامه ساز

همی جوی ز افراسياب آگهی

مگر زو شود روی گيتی تهی

و زآن جايگه خواسته هرچ بود

ز دينار وز گوهر نابسود

ز مشک و پرستار و زرين ستام

همان جامه و اسب و تخت وغلام

زگستردنيها و آلات چين

ز چيزی که خيزد ز مکران زمين

ز گاوان گردونکشان چل هزار

همی راندپيش اندرون شهريار

همی گفت هرگز کسی پيش ازين

نديد ونبد خواسته بيش ازين

سپه بود چندانک برکوه و دشت

همی ده شب و روز لشکر گذشت

چو دمدار برداشتی پيشرو

بمنزل رسيدی همی نو بنو

بيامد بران هم نشان تا بچاج

بياويخت تاج از برتخت عاج

بسغد اندرون بود يک هفته شاه

همه سغد شد شاه را نيک خواه

وزآنجا بشهر بخارا رسيد

ز لشکر هوا را همی کس نديد

بخورد و بياسود و يک هفته بود

دوم هفته با جامه نابسود

بيامد خروشان بتشکده

غمی بود زان اژدهای شده

که تور فريدون برآورده بود

بدو اندرون کاخها کرده بود

بگسترد بر موبدان سيم و زر

برآتش پراگند چندی گهر

و زآن جايگه سر برفتن نهاد

همی رفت با کام دل شاه شاد

بجيحون گذر کرد بر سوی بلخ

چشيده ز گيتی بسی شور و تلخ

ببلخ اندرون بود يک ماه شاه

سر ماه بر بلخ بگزيد راه

بهر شهر در نامور مهتری

بماندی سرافراز بالشکری

ببستند آذين به بيراه و راه

بجايی که بگذشت شاه و سپاه

همه بوم کشور بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

درم ريختند از بر و زعفران

چه دينار و مشک از کران تا کران

بشهر اندرون هرک درويش بود

وگر سازش از کوشش خويش بود

درم داد مر هر يکی را ز گنج

پراگنده شد بدره پنجاه و پنج

سر هفته را کرد آهنگ ری

سوی پارس نزديک کاوس کی

دو هفته بری نيز بخشيد و خورد

سيم هفته آهنگ بغداد کرد

هيونان فرستاد چندی ز ری

بنزديک کاوس فرخنده پی

دل پير زان آگهی تازه شد

تو گفتی که بر ديگر اندازه شد

بايوانها تخت زرين نهاد

بخانه در آرايش چين نهاد

ببستند آذين بشهر وبه راه

همه برزن و کوی و بازارگاه

پذيره شدندش همه مهتران

بزرگان هر شهر وکنداوران

همه راه و بی راه گنبد زده

جهان شد چو ديبا بزر آزده

همه مشک با گوهر آميختند

ز گنبد بسرها فرو ريختند

چو بيرون شد از شهر کاوس کی

ابا نامداران فرخنده پی

سوی طالقان آمد و مرو رود

جهان بود پربانگ و آوای رود

و زآن پس براه نشاپور شاه

بديدند مر يکدگر را براه

نيا را چو ديد از کران شاه نو

برانگيخت آن باره تندرو

بروبرنيا برگرفت آفرين

ستايش سزای جهان آفرين

همی گفت بی تو مبادا جهان

نه تخت بزرگی نه تاج مهان

که خورشيد چون تو نديدست شاه

نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه

زجمشيد تا بفريدون رسيد

سپهر و زمين چون تو شاهی نديد

نه زين سان کسی رنج برد از مهان

نه ديد آشکارا نهان جهان

که روشن جهان برتو فرخنده باد

دل وجان بدخواه تو کنده باد

سياوش گرش روز باز آمدی

بفر تو او رانياز آمدی

بدو گفت شاه اين زبخت تو بود

برومند شاخ درخت تو بود

زبرجد بياورد و ياقوت و زر

همی ريخت بر تارک شاه بر

بدين گونه تا تخت گوهرنگار

بشد پايه ها ناپديد از نثار

بفرمود پس کانجمن را بخوان

بايوان ديگر بيارای خوان

نشستند در گلشن زرنگار

بزرگان پرمايه با شهريار

همی گفت شاه آن شگفتی که ديد

بدريا در و نامداران شنيد

ز دريا و از گنگ دژ يادکرد

لب نامداران پراز باد کرد

ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ

شمرهاو پاليزها چون چراغ

بدو ماندکاوس کی در شگفت

ز کردارش اندازه ها برگرفت

بدو گفت روز نو وماه نو

چو گفتارهای نو و شاه نو

نه کس چون تواندر جهان شاه ديد

نه اين داستان گوش هر کس شنيد

کنون تا بدين اختری نو کنيم

بمردی همه ياد خسرو کنيم

بياراست آن گلشن زرنگار

می آورد ياقوت لب ميگسار

بيک هفته ز ايوان کاوس کی

همی موج برخاست از جام می

بهشتم در گنج بگشاد شاه

همی ساخت آن رنج راپايگاه

بزرگان که بودند بااوبهم

برزم و ببزم وبشادی و غم

باندازه شان خلعت آراستند

زگنج آنچ پرماي هتر خواستند

برفتند هر کس سوی کشوری

سرافراز بانامور لشکری

بپرداخت زان پس بکارسپاه

درم داد يک ساله از گنج شاه

وزآن پس نشستند بی انجمن

نيا و جهانجوی با رای زن

چنين گفت خسرو بکاوس شاه

جز از کردگار ازکه جوييم راه

بيابان و يک ساله دريا و کوه

برفتيم با داغ دل يک گروه

بهامون و کوه و بدريای آب

نشانی نديديم ز افراسياب

گرو يک زمان اندر آيد بگنگ

سپاه آرد از هر سويی بيدرنگ

همه رنج و سختی بپيش اندرست

اگر چندمان دادگر ياورست

نيا چون شنيد از نبيره سخن

يکی پند پيرانه افگند بن

بدو گفت ما همچنين بردو اسب

بتازيم تا خان آذرگشسب

سر و تن بشوييم با پا و دست

چنانچون بودمرد يزدان پرست

ابا باژ با کردگار جهان

بدو برکنيم آفرين نهان

بباشيم بر پيش آتش بپای

مگر پاک يزدان بود رهنمای

بجايی که او دارد آرامگاه

نمايد نماينده داد راه

برين باژ گشتند هر دو يکی

نگرديديک تن ز راه اندکی

نشستند با باژ هر دو براسب

دوان تا سوی خان آذرگشسب

پراز بيم دل يک بيک پراميد

برفتند با جامه های سپيد

چو آتش بديدند گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بدان جايگه زار و گريان دو شاه

ببودند بادرد و فرياد خواه

جهان آفرين را همی خواندند

بدان موبدان گوهر افشاندند

چو خسرو بب مژه رخ بشست

برافشاند دينار بر زند و است

بيک هفته بر پيش يزدان بدند

مپندار کتش پرستان بدند

که آتش بدان گاه محراب بود

پرستنده را ديده پرآب بود

اگر چند انديشه گردد دراز

هم از پاک يزدان ن های بی نياز

بيک ماه در آذرابادگان

ببودند شاهان و آزادگان

ازان پس چنان بد که افراسياب

همی بود هر جای بی خورد و خواب

نه ايمن بجان و نه تن سودمند

هراسان هميشه ز بيم گزند

همی از جهان جايگاهی بجست

که باشد بجان ايمن و تن درست

بنزديک بردع يکی غار بود

سرکوه غار از جهان نابسود

نديد ازبرش جای پرواز باز

نه زيرش پی شير و آن گراز

خورش برد وز بيم جان جای ساخت

بغار اندرون جای بالای ساخت

زهر شهر دور و بنزديک آب

که خوانی ورا هنگ افراسياب

همی بود چندی بهنگ اندرون

ز کرده پشيمان و دل پرزخون

چو خونريز گردد سرافراز

بتخت کيان برنماند دراز

يکی مرد نيک اندران روزگار

ز تخم فريدون آموزگار

پرستار با فر و برزکيان

بهر کار با شاه بسته ميان

پرستشگهش کوه بودی همه

ز شادی شده دور و دور از رمه

کجا نام اين نامور هوم بود

پرستنده دور از بروبوم بود

يکی کاخ بود اندران برز کوه

بدو سخت نزديک و دور از گروه

پرستشگهی کرده پشمينه پوش

زکافش يکی ناله آمد بگوش

که شاها سرانامور مهترا

بزرگان و برداوران داورا

همه ترک و چين زير فرمان تو

رسيده بهر جای پيمان تو

يکی غار داری ببهره بچنگ

کجات آن سرتاج و مردان جنگ

کجات آن همه زور ومردانگی

دليری ونيروی و فرزانگی

کجات آن بزرگی و تخت و کلاه

کجات آن بروبوم و چندان سپاه

که اکنون بدين تنگ غار اندری

گريزان بسنگين حصار اندری

بترکی چو اين ناله بشنيد هوم

پرستش رهاکردو بگذاشت بوم

چنين گفت کين ناله هنگام خواب

نباشد مگر آن افراسياب

چو انديشه شد بر دلش بر درست

در غار تاريک چندی بجست

زکوه اندر آمد بهنگام خواب

بديد آن در هنگ افراسياب

بيامد بکردار شير ژيان

زپشمينه بگشاد گردی ميان

کمندی که بر جای زنار داشت

کجا در پناه جهاندار داشت

بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست

چو نزديک شد بازوی او ببست

همی رفت واو را پس اندر کشان

همی تاخت با رنج چون بيهشان

شگفت ار بمانی بدين در رواست

هرآنکس که او بر جهان پادشاست

جز از ني کنامی نبايد گزيد

ببايد چميد و ببايد چريد

زگيتی يک عار بگزيد راست

چه دانست کان غار هنگ بلاست

چو آن شاه راهوم بازو ببست

همی بردش از جايگاه نشست

بدو گفت کای مرد باهوش و باک

پرستار دارنده يزدان پاک

چه خواهی زمن من کييم درجهان

نشسته بدين غار بااندهان

بدو گفت هوم اين نه آرام تست

جهانی سراسر پراز نام تست

زشاهان گيتی برادر که کشت

که شد نيز با پاک يزدان درشت

چو اغريرث و نوذر نامدار

سياوش که بد در جهان يادگار

تو خون سربيگناهان مريز

نه اندر بن غار بی بن گريز

بدو گفت کاندر جهان بيگناه

کرادانی ای مردبا دستگاه

چنين راند برسر سپهر بلند

که آيد زمن درد ورنج و گزند

زفرمان يزدان کسی نگذرد

وگرديده اژدها بسپرد

ببخشای بر من که بيچاره ام

وگر چند بر خود ستمکاره ام

نبيره فريدون فرخ منم

زبند کمندت همی بگسلم

کجابرد خواهی مرابسته خوار

نترسی ز يزدان بروزشمار

بدو گفت هوم ای بد بدگمان

همانا فراوان نماندت زمان

سخنهات چون گلستان نوست

تراهوش بردست کيخروست

بپيچد دل هوم را زان گزند

برو سست کرد آن کيانی کمند

بدانست کان مرد پرهيزگار

ببخشود بر ناله شهريار

بپيچد وزو خويشتن درکشيد

بدريا درون جست و شد ناپديد

چنان بد که گودرز کشوادگان

همی رفت باگيو و آزادگان

گرازان و پويان بنزديک شاه

بدريا درون کرد چندی نگاه

بچشم آمدش هوم با آن کمند

نوان برلب آب برمستمند

همان گونه آب را تيره ديد

پرستنده را ديدگان خيره ديد

بدل گفت کين مرد پرهيزگار

زدريای چيچست گيرد شکار

نهنگی مگر دم ماهی گرفت

بديدار ازو مانده اندر شگفت

بدو گفت کای مرد پرهيزگار

نهانی چه داری بکن آشکار

ازين آب دريا چه جويی همی

مگر تيره تن را بشويی همی

بدو گفت هوم ای سرافراز مرد

نگه کن يکی اندرين کارکرد

يکی جای دارم بدين تيغ کوه

پرستشگه بنده دور از گروه

شب تيره بر پيش يزدان بدم

همه شب زيزدان پرستان بدم

بدانگه که خيزد ز مرغان خروش

يکی ناله زارم آمد بگوش

همانگه گمان برد روشن دلم

که من بيخ کين از جهان بگسلم

بدين گونه آوازم هنگام خواب

نشايد که باشد جز افراسياب

بجستن گرفتم همه کوه و غار

بديدم در هنگ آن سوگوار

دو دستش بزنار بستم چو سنگ

بدان سان که خونريز بودش دو چنگ

ز کوه اندر آوردمش تازيان

خروشان و نوحه زنان چون زنان

ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی

يکی سست کردم همی بند اوی

بدين جايگه در ز چنگم بجست

دل و جانم از رستن او بخست

بدين آب چيچست پنهان شدست

بگفتم ترا راست چونانک هست

چو گودرز بشنيد اين داستان

بيادآمدش گفته راستان

از آنجا بشد سوی آتشکده

چنانچون بود مردم دلشده

نخستين برآتش ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

بپردخت و بگشاد راز از نهفت

همان ديده برشهرياران بگفت

همانگه نشستند شاهان براسب

برفتند زايوان آذر گشسب

پرانديشه شد زان سخن شهريار

بيامد بنزديک پرهيزگار

چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد

بريشان بداد آفرين گستريد

همه شهرياران برو آفرين

همی خواندند از جها نآفرين

چنين گفت باهوم کاوس شاه

به يزدان سپاس و بدويم پناه

که ديدم رخ مردان يزدان پرست

توانا و بادانش و زور دست

چنين داد پاسخ پرستنده هوم

به آباد بادا بداد تو بوم

بدين شاه نوروز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پرستنده بودم بدين کوهسار

که بگذشت برگنگ دژ شهريار

همی خواستم تا جهان آفرين

بدو دارد آباد روی زمين

چو باز آمد او شاد و خندان شدم

نيايش کنان پيش يزدان شدم

سروش خجسته شبی ناگهان

بکرد آشکارا بمن برنهان

ازين غار بی بن برآمدخروش

شنيدم نهادم بواز گوش

کسی زار بگريست برتخت عاج

چه بر کشور و لشکر و تيغ وتاج

ز تيغ آمدم سوی آن غار تنگ

کمندی که زنار بودم بچنگ

بديدم سر و گوش افراسياب

درو ساخته جای آرام و خواب

ببند کمندش ببستم چو سنگ

کشيدمش بيچاره زان جای تنگ

بخواهش بدو سست کردم کمند

چو آمد برآب بگشاد بند

بب اندرست اين زمان ناپديد

پی او ز گيتی ببايد بريد

ورا گر ببرد باز گيرد سپهر

بجنبد بگرسيوزش خون و مهر

چو فرماند دهد شهريار بلند

برادرش را پای کرده ببند

بيارند بر کتف او خام گاو

بدوزند تاگم کند زور وتاو

چو آواز او يابد افراسياب

همانا برآيد ز دريای آب

بفرمود تا روزبانان در

برفتند باتيغ و گيلی سپر

ببردند گرسيوز شوم را

که آشوب ازو بد بر و بوم را

بدژخيم فرمود تا برکشيد

زرخ پرده شوم رابردريد

همی دوخت برکتف او خام گاو

چنين تانماندش بتن هيچ تاو

برو پوست بدريد و زنهار خواست

جهان آفرين را همی يار خواست

چو بشنيد آوازش افراسياب

پر از درد گريان برآمد ز آب

بدريا همی کرد پای آشناه

بيامد بجايی که بد پايگاه

ز خشکی چو بانگ برادر شنيد

برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد

چو گرسيوز او را بديد اندر آب

دو ديده پر از خون و دل پر شتاب

فغان کرد کای شهريار جهان

سر نامداران و تاج مهان

کجات آن همه رسم و آيين و گاه

کجات آن سر تاج و چندان سپاه

کجات آن همه دانش و زور دست

کجات آن بزرگان خسروپرست

کجات آن برزم اندرون فر و نام

کجات آن ببزم اندرون کام و جام

که اکنون بدريا نياز آمدت

چنين اختر ديرساز آمدت

چو بشنيد بگريست افراسياب

همی ريخت خونين سرشک اندر آب

چنی اد پاسخ که گرد جهان

بگشتم همی آشکار و نهان

کزين بخشش بد مگر بگذرم

ز بد بتر آمد کنون بر سرم

مرا زندگانی کنون خوار گشت

روانم پر از درد و تيمار گشت

نبيره ی فريدون و پور پشنگ

برآويخته سر بکام نهنگ

همی پوست درند بر وی بچرم

کسی را نبينم بچشم آب شرم

زبان دو مهتر پر از گفت و گوی

روان پرستنده پر جست و جوی

چو يزدان پرستنده او را بديد

چنان نوحه ی زار ايشان شنيد

ز راه جزيره برآمد يکی

چو ديدش مر او را ز دور اندکی

گشاد آن کيانی کمند از ميان

دو تايی بيامد چو شير ژيان

بينداخت آن گرد کرده کمند

سر شهريار اندر آمد ببند

بخشکی کشيدش ز دريای آب

بشد توش و هوش از رد افراسياب

گرفته ورا مرد دين دار دست

بخواری ز دريا کشيد و ببست

سپردش بديشان و خود بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

بيامد جهاندار با تيغ تيز

سری پر ز کينه دلی پر ستيز

چنين گفت بی دولت افراسياب

که اين روز را ديده بودم بخواب

سپهر بلند ار فراوان کشيد

همان پرده ی رازها بردريد

بواز گفت ای بد کينه جوی

چراکشت خواهی نيا را بگوی

چنين داد پاسخ که ای بدکنش

سزاوار پيغاره و سرزنش

ز جان برادرت گويم نخست

که هرگز بلای مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهريار

که از تخم ايرج بد او يادگار

زدی گردنش را بشمشير تيز

برانگيختی از جهان رستخيز

سه ديگر سياوش که چون او سوار

نبيند کسی از مهان يادگار

بريدی سرش چون سر گوسفند

همی برگذشتی ز چرخ بلند

بکردار بد تيز بشتافتی

مکافات آن بد کنون يافتی

بدو گفت شاها ببود آنچ بود

کنون داستانم ببايد شنود

بمان تا مگر مادرت را بجان

ببينم پس اين داستانها بخوان

بدو گفت گر خواستی مادرم

چرا آتش افروختی بر سرم

پدر بيگنه بود و من در نهان

چه رفت از گزند تو اندر جهان

سر شهرياری ربودی که تاج

بدو زار گريان شد و تخت عاج

کنون روز بادا فره ايزديست

مکافات بد را ز يزدان بديست

بشمشير هندی بزد گردنش

بخاک اندر افگند نازک تنش

ز خون لعل شد ريش و موی سپيد

برادرش گشت از جهان نااميد

تهی ماند زو گاه شاهنشهی

سرآمد برو روزگار مهی

ز کردار بد بر تنش بد رسيد

مجو ای پسر بند بد را کليد

چو جويی بدانی که از کار بد

بفرجام بر بدکنش بد رسد

سپهبد که با فر يزدان بود

همه خشم او بند و زندان بود

چو خونريز گردد بماند نژند

مکافات يابد ز چرخ بلند

چنين گفت موبد ببهرام تيز

که خون سر بيگناهان مريز

چو خواهی که تاج تو ماند بجای

مبادی جز آهسته و پاک رای

نگه کن که خود تاج با سر چه گفت

که با مغزت ای سر خرد باد جفت

بگرسيوز آمد ز کار نيا

دو رخ زرد و يک دل پر از کيميا

کشيدندش از پيش دژخيم زار

ببند گران و ببد روزگار

ابا روزبانان مردم کشان

چنانچون بود مردم بدنشان

چو در پيش کيخسرو آمد بدرد

بباريد خون بر رخ لاژورد

شهنشاه ايران زبان برگشاد

و زآن تشت و خنجر بسی کرد ياد

ز تور و فريدون و سلم سترگ

ز ايرج که بد پادشاه بزرگ

بدژخيم فرمود تا تيغ تيز

کشيد و بيامد دلی پر ستيز

ميان سپهبد بدو نيم کرد

سپه را همه دل پر از بيم کرد

بهم برفگندندشان همچو کوه

ز هر سو بدور ايستاده گروه

ز يزدان چو شاه آرزوها بيافت

ز دريا سوی خان آذر شتافت

بسی زر بر آتش برافشاندند

بزمزم همی آفرين خواندند

ببودند يک روز و يک شب بپای

بپيش جهانداور رهنمای

چو گنجور کيخسرو آمد زرسب

ببخشيد گنجی بر آذرگشسب

بران موبدان خلعت افگند نيز

درم داد و دينار و بسيار چيز

بشهر اندرون هرک درويش بود

وگر خوردش از کوشش خويش بود

بران نيز گنجی پراگنده کرد

جهانی بداد و دهش بنده کرد

ازان پس بتخت کيان برنشست

در بار بگشاد و لب را ببست

نبشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

ز خاور بشد نامه تا باختر

بجايی که بد مهتری با گهر

که روی زمين از بد اژدها

بشمشير کيخسرو آمد رها

بنيروی يزدان پيروزگر

نياسود و نگشاد هرگز کمر

روان سياوش را زنده کرد

جهان را بداد و دهش بنده کرد

همی چيز بخشيد درويش را

پرستنده و مردم خويش را

ازان پس چنين گفت شاه جهان

که ای نامداران فرخ مهان

زن و کودک خرد بيرون بريد

خورشها و رامش بهامون بريد

بپردخت زان پس برامش نهاد

برفتند گردان خسرو نژاد

هرآنکس که بود از نژاد زرسب

بيامد بايوان آذرگشسب

چهل روز با شاه کاوس کی

همی بود با رامش و رود و می

چو رخشنده شد بر فلک ماه نو

ز زر افسری بر سر شاه نو

بزرگان سوی پارس کردند روی

برآسوده از رزم وز گفت و گوی

بهر شهر کاندر شدندی ز راه

شدی انجمن مرد بر پيشگاه

گشادی سر بدره ها شهريار

توانگر شدی مرد پرهيزگار

چو با ايمنی گشت کاوس جفت

همه راز دل پيش يزدان بگفت

چنين گفت کای برتر از روزگار

تو باشی بهر نيکی آموزگار

ز تو يافتم فر و اورنگ و بخت

بزرگی و ديهيم و هم تاج و تخت

تو کردی کسی را چو من بهرمند

ز گنج و ز تخت و ز نام بلند

ز تو خواستم تا بکی کين هور

بکين سياوش ببندد کمر

نبيره بديدم جهانبين خويش

بفرهنگ و تدبير و آيين خويش

جهانجوی با فر و برز و خرد

ز شاهان پيشينگان بگذرد

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت

سر موی مشکين چو کافور گشت

همان سرو يازنده شد چون کمان

ندارم گران گر سرآيد زمان

بسی برنيامد برين روزگار

کزو ماند نام از جهان يادگار

جهاندار کيخسرو آمد بگاه

نشست از بر زيرگه با سپاه

از ايرانيان هرک بد نامجوی

پياده برفتند بی رنگ و بوی

همه جامه هاشان کبود و سياه

دو هفته ببودند با سوگ شاه

ز بهر ستودانش کاخی بلند

بکردند بالای او ده کمند

ببردند پس نامداران شاه

دبيقی و ديبای رومی سياه

برو تافته عود و کافور و مشک

تنش را بدو در بکردند خشک

نهادند زيراندرش تخت عاج

بسربر ز کافور وز مشک تاج

چو برگشت کيخسرو از پيش تخت

در خوابگه را ببستند سخت

کسی نيز کاوس کی را نديد

ز کين و ز آوردگاه آرميد

چنينست رسم سرای سپنج

نمانی درو جاودانه مرنج

نه دانا گذر يابد از چنگ مرگ

نه جنگ آوران زير خفتان و ترگ

اگر شاه باشی وگر زردهشت

نهالی ز خاکست و بالين ز خشت

چنان دان که گيتی ترا دشمنست

زمين بستر و گور پيراهنست

چهل روز سوگ نيا داشت شاه

ز شادی شده دور وز تاج و گاه

پس آنگه نشست از بر تخت عاج

بسر برنهاد آن دل افروز تاج

سپاه انجمن شد بدرگاه شاه

ردان و بزرگان زرين کلاه

بشاهی برو آفرين خواندند

بران تاج بر گوهر افشاندند

يکی سور بد در جهان سربسر

چو بر تخت بنشست پيروزگر

برين گونه تا ساليان گشت شست

جهان شد همه شاه را زيردست

پرانديشه شد مايه ور جان شاه

ازان رفتن کار و آن دستگاه

همی گفت ويران و آباد بوم

ز چين و ز هند و توران و روم

هم از خاوران تا در باختر

ز کوه و بيابان وز خشک و تر

سراسر ز بدخواه کردم تهی

مرا گشت فرمان و گاه مهی

جهان از بدانديش بی بيم شد

دل اهرمن زين به دو نيم شد

ز يزدان همه آرزو يافتم

وگر دل همه سوی کين تافتم

روانم نبايد که آرد منی

بدانديشی و کيش آهرمنی

شوم همچو ضحاک تازی و جم

که با سلم و تور اندر آيم بزم

بيک سو چو کاوس دارم نيا

دگر سو چو توران پر از کيميا

چو کاوس و چون جادو افراسياب

که جز روی کژی نديدی بخواب

بيزدان شوم يک زمان ناسپاس

بروشن روان اندر آرم هراس

ز من بگسلد فره ايزدی

گر آيم بکژی و راه بدی

ازان پس بران تيرگی بگذرم

بخاک اندر آيد سر و افسرم

بگيتی بماند ز من نام بد

همان پيش يزدان سرانجام بد

تبه گرددم چهر و رنگ رخان

بريزد بخاک اندرون استخوان

هنر کم شود ناسپاسی بجای

روان تيره گردد بديگر سرای

گرفته کسی تاج و تخت مرا

بپای اندر آورده بخت مرا

ز من نام ماند بدی يادگار

گل رنجهای کهن گشته خار

من اکنون چو کين پدر خواستم

جهانی بخوبی بياراستم

بکشتم کسی را که بايست کشت

که بد کژ و با راه يزدان درشت

بباد و ويران درختی نماند

که منشور تخت مرا برنخواند

بزرگان گيتی مرا کهترند

وگر چند با گنج و با افسرند

سپاسم ز يزدان که او داد فر

همان گردش اختر و پای و پر

کنون آن به آيد که من راه جوی

شوم پيش يزدان پر از آب روی

مگر هم بدين خوبی اندر نهان

پرستنده ی کردگار جهان

روانم بدان جای نيکان برد

که اين تاج و تخت مهی بگذرد

نيابد کسی زين فزون کام و نام

بزرگی و خوبی و آرام و جام

رسيديم و ديديم راز جهان

بد و نيک هم آشکار و نهان

کشاورز ديديم گر تاجور

سرانجام بر مرگ باشد گذر

بسالار نوبت بفرمود شاه

که هر کس که آيد بدين بارگاه

ورا بازگردان بنيکو سخن

همه مردمی جوی و تندی مکن

ببست آن در بارگاه کيان

خروشان بيامد گشاده ميان

ز بهر پرستش سر وتن بشست

بشمع خرد راه يزدان بجست

بپوشيد پس جامه ی نو سپيد

نيايش کنان رفت دل پر اميد

بيامد خرامان بجای نماز

همی گفت با داور پاک راز

همی گفت کای برتر از جان پاک

برآرنده ی آتش از تيره خاک

مرا بين و چندی خرد ده مرا

هم انديشه ی نيک و بد ده مرا

ترا تا بباشم نيايش کنم

بدين نيکويها فزايش کنم

بيامرز رفته گناه مرا

ز کژی بکش دستگاه مرا

بگردان ز جانم بد روزگار

همان چاره ی ديو آموزگار

بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم

نگيرد هوا بر روانم ستم

چو بر من بپوشد در راستی

بنيرو شود کژی و کاستی

بگردان ز من ديو را دستگاه

بدان تا ندارد روانم تباه

نگه دار بر من همين راه و سان

روانم بدان جای نيکان رسان

شب و روز يک هفته بر پای بود

تن آنجا و جانش دگر جای بود

سر هفته را گشت خسرو نوان

بجای پرستش نماندش توان

بهشتم ز جای پرستش برفت

بر تخت شاهی خراميد تفت

همه پهلوانان ايران سپاه

شگفتی فرومانده از کار شاه

ازان نامداران روز نبرد

همی هر کسی ديگر انديشه کرد

چو بر تخت شد نامور شهريار

بيامد بدرگاه سالار بار

بفرمود تا پرده برداشتند

سپه را ز درگاه بگذاشتند

برفتند با دست کرده بکش

بزرگان پيل افکن شيرفش

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو گرگين و بيژن چو رهام شير

چو ديدند بردند پيشش نماز

ازان پس همه برگشادند راز

که شاها دليرا گوا داورا

جهاندار و بر مهتران مهترا

چو تو شاه ننشست بر تخت عاج

فروغ از تو گيرد همی مهر و تاج

فرازنده ی نيزه و تيغ و اسب

فروزنده ی فرخ آذرگشسب

نترسی ز رنج و ننازی بگنج

بگيتی ز گنجت فزونست رنج

همه پهلوانان ترا بنده ايم

سراسر بديدار تو زنده ايم

همه دشمنان را سپردی بخاک

نماندت بگيتی ز کس بيم و باک

بهر کشوری لشکر و گنج تست

بجايی که پی برنهی رنج تست

ندانيم کانديشه ی شهريار

چرا تيره شد اندرين روزگار

ترا زين جهان روز برخوردنست

نه هنگام تيمار و پژمردنست

گر از ما بچيزی بيازرد شاه

از آزار او نيست ما را گناه

بگويد بما تا دلش خوش کنيم

پر از خون دل و رخ بر آتش کنيم

وگر دشمنی دارد اندر نهان

بگويد بما شهريار جهان

همه تاجداران که بودند شاه

بدين داشتند ارج گنج و سپاه

که گر سر ستانند و گر سر دهند

چو ترگ دليران بسر برنهند

نهانی که دارد بگويد بما

همان چاره ی آن بجويد ز ما

بديشان چنين گفت پس شهريار

که با کس نداريد کس کارزار

بگيتی ز دشمن مرا نيست رنج

نشد نيز جايی پراکنده گنج

نه آزار دارم ز کار سپاه

نه اندر شما هست مرد گناه

ز دشمن چو کين پدر خواستم

بداد وبدين گيتی آراستم

بگيتی پی خاک تيره نماند

که مهر نگين مرا برنخواند

شما تيغها در نيام آوريد

می سرخ و سيمينه جام آوريد

بجای چرنگ کمان نای و چنگ

بسازيد با باده و بوی و رنگ

بيک هفته من پيش يزدان بپای

ببودم به انديشه و پا کرای

يکی آرزو دارم اندر نهان

همی خواهم از کردگار جهان

بگويم گشاده چو پاسخ دهيد

بپاسخ مرا روز فرخ نهيد

شما پيش يزدان نيايش کنيد

برين کام و شادی ستايش کنيد

که او داد بر نيک و بد دستگاه

ستايش مر او را که بنمود راه

ازان پس بمن شادمانی کنيد

ز بدها روان بی گمانی کنيد

بدانيد کين چرخ ناپايدار

نداند همی کهتر از شهريار

همی بدرود پير و برنا بهم

ازو داد بينيم و زو هم ستم

همه پهلوانان ز نزديک شاه

برون آمدند از غمان جان تباه

بسالار بار آن زمان گفت شاه

که بنشين پس پرده ی بارگاه

کسی را مده بار در پيش من

ز بيگانه و مردم خويش من

بيامد بجای پرستش بشب

بدادار دارنده بگشاد لب

همی گفت ای برتر از برتری

فزاينده ی پاکی و مهتری

تو باشی بمينو مرا رهنمای

مگر بگذرم زين سپنجی سرای

نکردی دلم هيچ نايافته

روان جای روشن دلان تافته

چو يک هفته بگذشت ننمود روی

برآمد يکی غلغل و گفت و گوی

همه پهلوانان شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد

سخن رفت چندی ز بيداد و داد

ز کردار شاهان برتر منش

ز يزدان پرستان وز بدکنش

همه داستانها زدند از مهان

بزرگان و فرزانگان جهان

پدر گيو را گفت کای نيکبخت

هميشه پرستنده ی تاج و تخت

از ايران بسی رنج برداشتی

بر و بوم و پيوند بگذاشتی

بپيش آمد اکنون يکی تيره کار

که آن را نشايد که داريم خوار

ببايد شدن سوی زابلستان

سواری فرستی بکابلستان

بزابل برستم بگويی که شاه

ز يزدان بپيچيد و گم کرد راه

در بار بر نامداران ببست

همانا که با ديو دارد نشست

بسی پوزش و خواهش آراستيم

همی زان سخن کام او خواستيم

فراوان شنيد ايچ پاسخ نداد

دلش خيره بينيم و سر پر ز باد

بترسيم کو هيچو کاوس شاه

شود کژ و ديوش بپيچد ز راه

شما پهلوانيد و داناتريد

بهر بودنی بر تواناتريد

کنون هرک اوهست پاکيزه رای

ز قنوج وز دنور و مرغ و مای

ستاره شناسان کابلستان

همه پاکريان زابلستان

بياريد زين در يکی انجمن

بايران خراميد با خويشتن

شد اين پادشاهی پر از گفت و گوی

چو پوشيد خسرو ز ما رای و روی

فگنديم هرگونه رايی ز بن

ز دستان گشايد همی اين سخن

سخنهای گودرز بشنيد گيو

ز لشکر گزين کرد مردان نيو

برآشفت و انديشه اندر گرفت

ز ايران ره سيستان برگرفت

چو نزديک دستان و رستم رسيد

بگفت آن شگفتی که ديد و شنيد

غمی گشت پس نامور زال گفت

که گشتيم با رنج بسيار جفت

برستم چنين گفت کز بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

ز زابل بخوان و ز کابل بخواه

بدان تا بيايند با ما براه

شدند انجمن موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همه سوی دستان نهادند روی

ز زابل به ايران نهادند روی

جهاندار برپای بد هفت روز

بهشتم چو بفروخت گيتی فروز

ز در پرده برداشت سالار بار

نشست از بر تخت زر شهريار

همه پهلوانان ابا موبدان

برفتند نزديک شاه جهان

فراوان ببودند پيشش بپای

بزرگان با دانش و رهنمای

جهاندار چون ديد بنداختشان

برسم کيان پايگه ساختشان

ازان نامداران خسروپرست

کس از پای ننشست و نگشاد دست

گشادند لب کی سپهر روان

جهاندار باداد و روشن روان

توانايی و فر شاهی تراست

ز خورشيد تا پشت ماهی تراست

همه بودنيها بروش نروان

بدانی بکردار و دانش جوان

همه بندگانيم در پيش شاه

چه کرديم و بر ما چرا بست راه

ارغم ز درياست خشکی کنيم

همه چادر خاک مشکی کنيم

وگر کوه باشد ز بن برکنيم

بخنجر دل دشمنان بشکنيم

وگر چاره ی اين برآيد بگنج

نبيند ز گنج درم نيز رنج

همه پاسبانان گنج توايم

پر از درد گريان ز رنج توايم

چنين داد پاسخ جهاندار باز

که از پهلوانان نيم بی نياز

وليکن ندارم همی دل برنج

ز نيروی دست و ز مردان و گنج

نه در کشوری دشمن آمد پديد

که تيمار آن بد ببايد کشيد

يکی آرزو خواست روشن دلم

همی دل آن آرزو نگسلم

بدان آرزو دارم اکنون اميد

شب تيره تا گاه روز سپيد

چه يابم بگويم همه راز خويش

برآرم نهان کرده آواز خويش

شما بازگرديد پيروز و شاد

بد انديشه بر دل مداريد ياد

همه پهلوانان آزادمرد

برو خواندند آفرينی بدرد

چو ايشان برفتند پيروز شاه

بفرمود تا پرده ی بارگاه

فروهشت و بنشست گريان بدرد

همی بود پيچان و رخ لاژورد

جهاندار شد پيش برتر خدای

همی خواست تا باشدش رهنمای

همی گفت کای کردگار سپهر

فروزنده ی نيکی و داد و مهر

ازين شهرياری مرا سود نيست

گر از من خداوند خشنود نيست

ز من نيکوی گر پذيرفت و زشت

نشستن مرا جای ده در بهشت

چنين پنج هفته خروشان بپای

همی بود بر پيش گيهان خدای

شب تيره از رنج نغنود شاه

بدانگه که برزد سر از برج ماه

بخفت او و روشن روانش نخفت

که اندر جهان با خرد بود جفت

چنان ديد در خواب کو را بگوش

نهفته بگفتی خجسته سروش

که ای شاه ني کاختر و ني کبخت

بسودی بسی ياره و تاج و تخت

اگر زين جهان تيز بشتافتی

کنون آنچ جستی همه يافتی

بهمسيايگی داور پاک جای

بيابی بدين تيرگی در مپای

چو بخشی بارزانيان بخش گنج

کسی را سپار اين سرای سپنج

توانگر شوی گر تو درويش را

کنی شادمان مردم خويش را

کسی گردد ايمن ز چنگ بلا

که يابد رها زين دم اژدها

هرآنکس که از بهر تو رنج برد

چنان دان که آن از پی گنج برد

چو بخشی بارزانيان بخش چيز

که ايدر نمانی تو بسيار نيز

سر تخت را پادشاهی گزين

که ايمن بود مور ازو بر زمين

چو گيتی ببخشی مياسای هيچ

که آمد ترا روزگار بسيچ

چو بيدار شد رنج ديده ز خواب

ز خوی ديد جای پرستش پرآب

همی بود گريان و رخ بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

همی گفت گر تيز بشتافتم

ز يزدان همه کام دل يافتم

بيامد بر تخت شاهی نشست

يکی جامه ی نابسوده بدست

بپوشيد و بنشست بر تخت عاج

جهاندار بی ياره و گرز و تاج

سر هفته را زال و رستم بهم

رسيدند بی کام دل پر ز غم

چو ايرانيان آگهی يافتند

همه داغ دل پيش بشتافتند

چو رستم پديد آمد و زال زر

همان موبدان فراوان هنر

هرآنکس که بود از نژاد زرسب

پذيره شدن را بياراست اسب

همان طوس با کاويانی درفش

همه نامداران زرينه کفش

چو گودرز پيش تهمتن رسيد

سرشکش ز مژگان برخ برچکيد

سپاهی همی رفت رخساره زرد

ز خسرو همه دل پر از داغ و درد

بگفتند با زال و رستم که شاه

بگفتار ابليس گم کرد راه

همه بارگاهش سياهست و بس

شب و روز او را نديدست کس

ازين هفته تا آن در بارگاه

گشايند و پوييم و يابيم راه

جز آنست کيخسرو ای پهلوان

که ديدی تو شاداب و روش نروان

شده کوژ بالای سرو سهی

گرفته گل سرخ رنگ بهی

ندانم چه چشم بد آمد بروی

چرا پژمريد آن چو گلبرگ روی

مگر تيره شد بخت ايرانيان

وگر شاه را ز اختر آمد زيان

بديشان چنين گفت زال دلير

که باشد که شاه آمد از گاه سير

درستی و هم دردمندی بود

گهی خوشی و گه نژندی بود

شما دل مداريد چندين بغم

که از غم شود جان خرم دژم

بکوشيم و بسيار پندش دهيم

بپند اختر سودمندش دهيم

وزان پس هرآنکس که آمد براه

برفتند پويان سوی بارگاه

هم آنگه ز در پرده برداشتند

بر اندازه شان شاد بگذاشتند

چو دستان و چون رستم پيلتن

چو طوس و چو گودرز و آن انجمن

چو گرگين و چون بيژن و گستهم

هرآنکس که رفتند گردان بهم

شهنشاه چون روی ايشان بديد

بپرده در آوای رستم شنيد

پرانديشه از تخت برپای خاست

چنان پشت خميده را کرد راست

ز دانندگان هرک بد زابلی

ز قنوج وز دنبر و کابلی

يکايک بپرسيد و بنواختشان

برسم مهی پايگه ساختشان

همان نيز ز ايرانيان هرک بود

باندازه شان پايگه برفزود

برو آفرين کرد بسيار زال

که شادان بدی تا بود ماه و سال

ز گاه منوچهر تا کيقباد

ازان نامداران که داريم ياد

همان زو طهماسب و کاوس کی

بزرگان و شاهان فرخنده پی

سياوش مرا خود چو فرزند بود

که با فر و با برز و اورند بود

نديدم کسی را بدين بخردی

بدين برز و اين فره ايزدی

بپيروزی و مردی و مهر و رای

که شاهيت بادا هميشه بجای

چه مهتر که پای ترا خاک نيست

چه زهر آنک نام تو ترياک نيست

يکی ناسزا آگهی يافتم

بدان آگهی تيز بشتافتم

ستاره شناسان و کنداوران

ز هر کشوری آنک ديدم سران

ز قنوج وز دنور و مرغ و مای

برفتند با زيج هندی ز جای

بدان تا بجويند راز سپهر

کز ايران چرا پاک ببريد مهر

از ايران کس آمد که پيروز شاه

بفرمود تا پرده ی بارگاه

نه بردارد از پيش سالار بار

بپوشد ز ما چهر هی شهريار

من از درد ايرانيان چو عقاب

همی تاختم همچو کشتی بر آب

بدان تا بپرسم ز شاه جهان

ز چيزی که دارد همی در نهان

به سه چيز هر کار نيکو شود

همان تخت شاهی بی آهو شود

بگنج و برنج و بمردان مرد

بجز اين نشايد همی کار کرد

چهارم بيزدان ستايش کنيم

شب و روز او را نيايش کنيم

که اويست فريادرس بنده را

همو بازدارد گراينده را

بدرويش بخشيم بسيار چيز

اگر چند چيز ارجمند است نيز

بدان تا روان تو روشن کند

خرد پيش مغز تو جوشن کند

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن

يکی دانشی پاسخ افگند بن

بدو گفت کای پير پاکيزه مغز

همه رای و گفتارهای تو نغز

ز گاه منوچهر تا اين زمان

نه ای جز بی آزار و نيکی گمان

همان نامور رستم پيلتن

ستون کيان نازش انجمن

سياوش را پروراننده اوست

بدو نيکويها رساننده اوست

سپاهی که ديدند گوپال او

سر ترگ و برز و فر و يال او

بسی جنگ ناکرده بگريختند

همه دشت تير و کمان ريختند

بپيش نياکان من کينه خواه

چو دستور فرخ نماينده راه

وگر نام و رنج تو گيرم بياد

بماند سخن تازه تا صد نژاد

ز گفتار چرب ار پژوهش کنم

ترا اين ستايش نکوهش کنم

دگر هرچ پرسيدی از کار من

ز نادادن بار و آزار من

بيزدان يکی آرزو داشتم

جهان را همه خوار بگذاشتم

کنون پنج هفتست تا من بپای

همی خواهم از داور رهنمای

که بخشد گذشته گناه مرا

درخشان کند تيرگاه مرا

برد مر مرا زين سپنجی سرای

بود در همه نيکوی رهنمای

نماند کزين راستی بگذرم

چو شاهان پيشين يپيچد سرم

کنون يافتم هرچ جستم ز کام

ببايد پسيچيد کمد خرام

سحرگه مرا چشم بغنود دوش

ز يزدان بيامد خجسته سروش

که برساز کمد گه رفتنت

سرآمد نژندی و ناخفتنت

کنون بارگاه من آمد بسر

غم لشکر و تاج و تخت و کمر

غمی شد دل ايرانيان را ز شاه

همه خيره گشتند و گم کرده راه

چو بشنيد زال اين سخن بردميد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بايرانيان گفت کين رای نيست

خرد را بمغز اندرش جای نيست

که تا من ببستم کمر بر ميان

پرستنده ام پيش تخت کيان

ز شاهان نديدم کسی کين بگفت

چو او گفت ما را نبايد نهفت

نبايد بدين بود همداستان

که او هيچ راند چنين داستان

مگر ديو با او هم آواز گشت

که از راه يزدان سرش بازگشت

فريدون و هوشنگ يزدان پرست

نبردند هرگز بدين کار دست

بگويم بدو من همه راستی

گر آيد بجان اندرون کاستی

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

کزين سان سخن کس نگفت از ميان

همه با توايم آنچ گويی بشاه

مبادا که او گم کند رسم و راه

شنيد اين سخن زال برپای خاست

چنين گفت کای خسرو داد و راست

ز پير جهانديده بشنو سخن

چو کژ آورد رای پاسخ مکن

که گفتار تلخست با راستی

ببندد بتلخی در کاستی

نشايد که آزار گيری ز من

برين راستی پيش اين انجمن

بتوران زمين زادی از مادرت

همانجا بد آرام و آبشخورت

ز يک سو نبيره ی رد افراسياب

که جز جادوی را نديدی بخواب

چو کاوس دژخيم ديگر نيا

پر از رنگ رخ دل پر از کيميا

ز خاور ورا بود تا باختر

بزرگی و شاهی و تاج و کمر

همی خواست کز آسمان بگذرد

همه گردش اختران بشمرد

بدان بر بسی پندها دادمش

همين تلخ گفتار بگشادمش

بس پند بشنيد و سودی نکرد

ازو بازگشتم پر از داغ و درد

چو بر شد نگون اندر آمد بخاک

ببخشود بر جانش يزدان پاک

بيامد بيزدان شده ناسپاس

سری پر ز گرد و دلی پرهراس

تو رفتی و شمشيرزن صد هزار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چو شير ژيان ساختی رزم را

بياراستی دشت خوارزم را

ز پيش سپه تيز رفتی بجنگ

پياده شدی پس بجنگ پشنگ

گر او را بدی بر تو بر دست ياب

بايران کشيدی رد افراسياب

زن و کودک خرد ايرانيان

ببردی بکين کس نبستی ميان

ترا ايزد از دست او رسته کرد

ببخشود و رای تو پيوسته کرد

بکشتی کسی را که زو بد هراس

بدادار دارنده بد ناسپاس

چو گفتم که هنگام آرام بود

گه بخشش و پوشش و جام بود

بايران کنون کار دشوارتر

فزونتر بدی دل پرآزارتر

که تو برنوشتی ره ايزدی

بکژی گذشتی و راه بدی

ازين بد نباشد تنت سودمند

نيايد جهان آفرين را پسند

گر اين باشد اين شاه سامان تو

نگردد کسی گرد پيمان تو

پشيمانی آيد ترا زين سخن

برانديش و فرمان ديوان مکن

وگر نيز جويی چنين کار ديو

ببرد ز تو فر کيهان خديو

بمانی پر از درد و دل پر گناه

نخوانند ازين پس ترا نيز شاه

بيزدان پناه و بيزدان گرای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

گر اين پند من يک بيک نشنوی

بهرمن بدکنش بگروی

بماندت درد و نماندت بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

خرد باد جان ترا رهنمای

بپاکی بماناد مغزت بجای

سخنهای دستان چو آمد ببن

يلان برگشادند يکسر سخن

که ما هم برآنيم کين پير گفت

نبايد در راستی را نهفت

چو کيخسرو آن گفت ايشان شنيد

زمانی بياسود و اندر شميد

پرانديشه گفت ای جهانديده زال

بمردی بی اندازه پيموده سال

اگر سرد گويمت بر انجمن

جهاندار نپسندد اين بد ز من

دگر آنک رستم شود دردمند

ز درد وی آيد بايران گزند

دگر آنگ گر بشمری رنج اوی

همانا فزون آيد از گنج اوی

سپر کرد پيشم تن خويش را

نبد خواب و خوردن بدانديش را

همان پاسخت را بخوبی کنيم

دلت را بگفتار تو نشکنيم

چنين گفت زان پس بواز سخت

که ای سرفرازان پيروز بخت

سخنهای دستان شنيدم همه

که بيدار بگشاد پيش رمه

بدارنده يزدان گيهان خديو

که من دورم از راه و فرمان ديو

به يزدان گرايد همی جان من

که آن ديدم از رنج درمان من

بديد آن جهان را دل روشنم

خرد شد ز بدهای او جوشنم

بزال آنگهی گفت تندی مکن

براندازه بايد که رانی سخن

نخست آنک گفتی ز توران نژاد

خردمند و بيدار هرگز نزاد

جهاندار پور سياوش منم

ز تخم کيان راد و باهش منم

نبيره ی جهاندار کاوس کی

دل افروز و با دانش و ني کپی

بمادر هم از تخم افراسياب

که با خشم او گم شدی خورد و خواب

نبيره ی فريدون و پور پشنگ

ازين گوهران چنين نيست ننگ

که شيران ايران بدريای آب

نشستی تن از بيم افراسياب

دگر آنک کاوس صندوق ساخت

سر از پادشاهی همی برفراخت

چنان دان که اندر فزونی منش

نسازند بر پادشا سرزنش

کنون من چو کين پدر خواستم

جهان را بپيروزی آراستم

بکشتم کسی را کزو بود کين

وزو جور و بيداد بد بر زمين

بگيتی مرا نيز کاری نماند

ز بدگوهران يادگاری نماند

هرآنگه که انديشه گردد دراز

ز شادی و از دولت ديرياز

چو کاوس و جمشيد باشم براه

چو ايشان ز من گم شود پايگاه

چو ضحاک ناپاک و تور دلير

که از جور ايشان جهان گشت سير

بترسم که چون روز نخ برکشد

چو ايشان مرا سوی دوزخ کشد

دگر آنک گفتی که باشيده جنگ

بياراستی چون دلاور پلنگ

ازان بد کز ايران نديدم سوار

نه اسپ افگنی از در کارزار

که تنها بر او بجنگ آمدی

چو رفتی برزمش درنگ آمدی

کسی را کجا فر يزدان نبود

وگر اختر نيک خندان نبود

همه خاک بودی بجنگ پشنگ

از ايران بدين سان شدم تيزچنگ

بدين پنج هفته که من روز و شب

همی بفرين برگشادم دو لب

بدان تا جهاندار يزدان پاک

رهاند مرا زين غم تيره خاک

شدم سير زين لشکر و تاج و تخت

سبک بار گشتيم و بستيم رخت

تو ای پير بيدار دستان سام

مرا ديو گويی که بنهاد دام

بتاری و کژی بگشتم ز راه

روان گشته بی مايه و دل تباه

ندانم که بادافره ايزدی

کجا يابم و روزگار بدی

چو دستان شنيد اين سخن خيره شد

همی چشمش از روی او تيره شد

خروشان شد از شاه و بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد و راست

ز من بود تيزی و نابخردی

توی پاک فرزانه ی ايزدی

سزد گر ببخشی گناه مرا

اگر ديو گم کرد راه مرا

مرا ساليان شد فزون از شمار

کمر بسته ام پيش هر شهريار

ز شاهان نديدم کزين گونه راه

بجستی ز دادار خورشيد و ماه

که ما را جدايی نبود آرزوی

ازين دادگر خسرو نيک خوی

سخنهای دستان چو بشنيد شاه

پسند آمدش پوزش ني کخواه

بيازيد و بگرفت دستش بدست

بر خويش بردش بجای نشست

بدانست کو اين سخن جز بمهر

نپيمود با شاه خورشيد چهر

چنين گفت پس شاه با زال زر

که اکنون ببنديد يکسر کمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گيو

دگر هرک او نامدارست نيو

سراپرده از شهر بيرون بريد

درفش همايون بهامون بريد

ز خرگاه وز خيمه چندانک هست

بسازيد بر دشت جای نشست

درفش بزرگان و پيل و سپاه

بسازيد روشن يکی رزمگاه

چنان کرد رستم که خسرو بگفت

ببردند پرده سرای از نهفت

بهامون کشيدند ايرانيان

بفرمان ببستند يکسر ميان

سپيد و سياه و بنفش و کبود

زمين کوه تا کوه پر خيمه بود

ميان اندرون کاويانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

سراپرده ی زال نزديک شاه

برافراخته زو درفش سياه

بدست چپش رستم پهلوان

ز کابل بزرگان روشن روان

بپيش اندرون طوس و گودرز و گيو

چو رهام و شاپور و گرگين نيو

پس پشت او بيژن و گستهم

بزرگان که بودند با او بهم

شهنشاه بر تخت زرين نشست

يکی گرزه ی گاوپيکر بدست

بيک دست او زال و رستم بهم

چو پيل سرافراز و شير دژم

بدست گر طوس و گودرز و گيو

دگر بيژن گرد و رهام نيو

نهاده همه چهر بر چشم شاه

بدان تا چه گويد ز کار سپاه

بواز گفت آن زمان شهريار

که اين نامداران به روزگار

هران کس که داريد راه و خرد

بدانيد کين نيک و بد بگذرد

همه رفتنی ايم و گيتی سپنچ

چرا بايد اين درد و اندوه و رنج

ز هر دست خوبی فرازآوريم

بدشمن بمانيم و خود بگذريم

کنون گاو آن زير چرم اندر است

که پاداش و بادافره ديگرست

بترسيد يکسر ز يزدان پاک

مباشيد ايمن بدين تيره خاک

که اين روز بر ما همی بگذرد

زمانه دم هر کسی بشمرد

ز هوشنگ و جمشيد و کاوس شاه

———————————————————

1040

که بودند با فر و تخت و کلاه

جز از نام ازيشان بگيتی نماند

کسی نامه ی رفتگان برنخواند

از ايشان بسی ناسپاسان بدند

بفرجام زان بد هراسان بدند

چو ايشان همان من يکی بنده ام

وگر چند با رنج کوشنده ام

بکوشيدم و رنج بردم بسی

نديدم که ايدر بماند کسی

کنون جان و دل زين سرای سپنج

بکندم سرآوردم اين درد و رنج

کنون آنچ جستم همه يافتم

ز تخت کيی روی برتافتم

هر آن کس که در پيش من برد رنج

ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج

ز کردار هر کس که دارم سپاس

بگويم بيزدان نيکی شناس

بايرانيان بخشم اين خواسته

سليح و در گنج آراسته

هر آن کس که هست از شما مهتری

ببخشم بهر مهتری کشوری

همان بدره و برده و چارپای

برانديشم آرم شمارش بجای

ببخشم که من راه را ساختم

وزين تيرگی دل بپرداختم

شما دست شادی بخوردن بريد

بيک هفته ايدر چميد و چريد

بخواهم که تا زين سرای سپنج

گذر يابم و دور مانم ز رنج

چو کيخسرو اين پندها برگرفت

بماندند گردان ايران شگفت

يکی گفت کين شاه ديوانه شد

خرد با دلش سخت بيگانه شد

ندانم برو بر چه خواهد رسيد

کجا خواهد اين تاج و تخت آرميد

برفتند يکسر گروهاگروه

همه دشت لشکر بدو راغ و کوه

غو نای و آوای مستان ز دشت

تو گفتی همی از هوا برگذشت

ببودند يک هفته زين گونه شاد

کسی را نيامد غم و رنج ياد

بهشتم نشست از بر گاه شاه

ابی ياره و گرز و زرين کلاه

چو آمدش رفتن بتنگی فراز

يکی گنج را درگشادند باز

چو بگشاد آن گنج آباد را

وصی کرد گودرز کشواد را

بدو گفت بنگر بکار جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که هر گنج را روزی آگندنيست

بسختی و روزی پراگندنيست

نگه کن رباطی که ويران بود

يکی کان بنزديک ايران بود

دگر آبگيری که باشد خراب

از ايران وز رنج افراسياب

دگر کودکانی که بی مادرند

زنانی که بی شوی و بی چادرند

دگر آنکش آيد بچيزی نياز

ز هر کس همی دارد آن رنج راز

بر ايشان در گنج بسته مدار

ببخش و بترس از بد روزگار

دگر گنج کش نام بادآورست

پر از افسر و زيور و گوهرست

نگه کن بشهری که ويران شدست

کنام پلنگان و شيران شدست

دگر هرکجا رسم آتشکدست

که بی هيربد جای ويران شدست

سه ديگر کسی کو ز تن بازماند

بروز جوانی درم برفشاند

دگر چاهساری که بی آب گشت

فراوان برو ساليان برگذشت

بدين گنج بادآور آباد کن

درم خوار کن مرگ را ياد کن

دگر گنج کش خواندندی عروس

که آگند کاوس در شهر طوس

بگودرز فرمود کان را ببخش

يزال و بگيو و خداوند رخش

همه جامه های تنش برشمرد

نگه کرد يکسر برستم سپرد

همان ياره و طوق کنداوران

همان جوشن و گرزهای گران

ز اسبان بجايی که بودش يله

بطوس سپهبد سپردش گله

همه باغ و گلشن بگودرز داد

بگيتی ز مرزی که آمدش ياد

سليح تنش هرچ در گنج بود

که او را بدان خواسته رنج بود

سپردند يکسر بگيو دلير

بدانگه که خسرو شد از گنج سير

از ايوان و خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخور و چارپای

فريبرز کاوس را داد شاه

بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه

يکی طوق روشن تر از مشتری

ز ياقوت رخشان دو انگشتری

نبشته برو نام شاه جهان

که اندر جهان آن نبودی نهان

ببيژن چنين گفت کين يادگار

همی دار و جز تخم نيکی مکار

بايرانيان گفت هنگام من

فراز آمد و تازه شد کام من

بخواهيد چيزی که بايد ز من

که آمد پراگندن انجمن

همه مهتران زار و گريان شدند

ز درد شهنشاه بريان شدند

همی گفت هرکس که ای شهريار

کرا مانی اين تاج را يادگار

چو بشنيد دستان خسرو پرست

زمين را ببوسيد و برپای جست

چنين گفت کای شهريار جهان

سزد کرزوها ندارم نهان

تو دانی که رستم بايران چه کرد

برزم و ببزم و بننگ و نبرد

چو کاوس کی شد بمازندران

رهی دور و فرسنگهای گران

چو ديوان ببستند کاوس را

چو گودرز گردنکش و طوس را

تهمتن چو بشنيد تنها برفت

بمازندران روی بنهاد تفت

بيابان وتاريکی و ديو و شير

همان جادوی و اژدهای دلير

بدان رنج و تيمار ببريد راه

بمازندران شد بنزديک شاه

بدريد پهلوی ديو سپيد

جگرگاه پولاد غندی و بيد

سر سنجه را ناگه از تن بکند

خروشش برآمد بابر بلند

چو سهراب فرزند کاندر جهان

کسی را نبود از کهان و مهان

بکشت از پی کين کاوس شاه

ز دردش بگريد همی سال و ماه

وزان پس کجا رزم کاموس کرد

بمردی بابر اندر آورد گرد

ز کردار او چند رانم سخن

که هم داستانها نيايد ببن

اگر شاه سير آمد از تاج و گاه

چه ماند بدين شيردل ني کخواه

چنين داد پاسخ که کردار اوی

بنزديک ما رنج و تيمار اوی

که داند مگر کردگار سپهر

نماينده ی کام و آرام و مهر

سخنهای او نيست اندر نهفت

نداند کس او را بافاق جفت

بفرمود تا رفت پيشش دبير

بياورد قرطاس و مشک و عبير

نبشتند عهدی ز شاه زمين

سرافراز کيخسرو پاک دين

ز بهر سپهبد گو پيلتن

ستوده بمردی بهر انجمن

که او باشد اندر جهان پيشرو

جهاندار و بيدار و سالار و گو

هم او را بود کشور نيمروز

سپهدار پيروز لشکر فروز

نهادند بر عهد بر مهر زر

برآيين کيخسرو دادگر

بدو داد منشور و کرد آفرين

که آباد بادا برستم زمين

مهانی که با زال سام سوار

برفتند با زيجها بر کنار

ببخشيدشان خلعت و سيم و زر

يکی جام مر هر يکی را گهر

جهانديده گودرز برپای خاست

بياراست با شاه گفتار راست

چنين گفت کای شاه پيروز بخت

نديديم چون تو خداوند تخت

ز گاه منوچهر تا کيقباد

ز کاوس تا گاه فرخ نژاد

بپيش بزرگان کمر بست هام

بی آزار يک روز ننشسته ام

نبيره پسر بود هفتاد و هشت

کنون ماند هشت و دگر برگذشت

همان گيو بيداردل هفت سال

بتوران زمين بود بی خورد و هال

بدشت اندرون گور بد خوردنش

هم از چرم نخچير پيراهنش

بايران رسيد آنچ بد شاه ديد

که تيمار او گيو چندی کشيد

جهاندار سير آمد از تاج گاه

همو چشم دارد به نيکی ز شاه

چنين داد پاسخ که بيشست ازين

که بر گيو بادا هزارآفرين

خداوند گيتی ورايار باد

دل بدسگالانش پرخار باد

کم و بيش ما پاک بر دست تست

که روشن روان بادی و تن درست

بفرمود تا عهد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

نويسد ز مشک و ز عنبر دبير

يکی نامه از پادشا بر حرير

يکی مهر زرين برو برنهاد

بران نامه شاه آفرين کرد ياد

که يزدان ز گودرز خشنود باد

دل بدسگالانش پر دود باد

بايرانيان گفت گيو دلير

مبادا که آيد ز کردار سير

بدانيد کو يادگار منست

بنزد شما زينهار منست

مر او را همه پاک فرمان بريد

ز گفتار گودرز بر مگذريد

ز گودرزيان هرک بد پيش رو

يکی آفرينی بگسترد نو

چو گودرز بنشست برخاست طوس

بشد پيش خسرو زمين داد بوس

بدو گفت شاها انوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

منم زين بزرگان فريدون نژاد

ز ناماوران تا بيامد قباد

کمر بسته ام پيش ايرانيان

که نگشادم از بند هرگز ميان

بکوه هماون ز جوشن تنم

بخست و همان بود پيراهنم

بکين سياوش بران رزمگاه

بدم هر شبی پاسبان سپاه

بلاون سپه را نکردم رها

همی بودم اندر دم اژدها

بمازندران بسته کاوس بود

دگر بند بر گردن طوس بود

نکردم سپه را به جايی يله

نه از من کسی کرد هرگز گله

کنون شاه سير آمد از تاج و گنج

همی بگذرد زين سرای سپنج

چه فرمايدم چيست نيروی من

تو دانی هنرها و آهوی من

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که بيشست رنج تو از روزگار

همی باش با کاويانی درفش

تو باشی سپهدار زرينه کفش

بدين مرز گيتی خراسان تراست

ازين نامداران تن آسان تراست

نبشتند عهدی بران هم نشان

بپيش بزرگان گردنکشان

نهادند بر عهد بر مهر زر

يکی طوق زرين و زرين کمر

بدو داد و کردش بسی آفرين

که از تو مبادا دلی پر ز کين

ز کار بزرگان چو پردخته شد

شهنشاه زان رنجها رخته شد

ازان مهتران نام لهراسب ماند

که از دفتر شاه کس برنخواند

ببيژن بفرمود تا با کلاه

بياورد لهراسب را نزد شاه

چو ديدش جهاندار برپای جست

برو آفرين کرد و بگشاد دست

فرود آمد از نامور تخت عاج

ز سر برگرفت آن دل افروز تاج

بلهراسب بسپرد و کرد آفرين

همه پادشاهی ايران زمين

همی کرد پدرود آن تخت عاج

برو آفرين کرد و بر تخت و تاج

که اين تاج نو بر تو فرخنده باد

جهان سربسر پيش تو بنده باد

سپردم بتو شاهی و تاج و گنج

ازان پس که ديدم بسی درد و رنج

مگردان زبان زين سپس جز بداد

که از داد باشی تو پيروز و شاد

مکن ديو را آشنا با روان

چو خواهی که بختت بماند جوان

خردمند باش و بی آزار باش

هميشه روانرا نگهدار باش

به ايرانيان گفت کز بخت اوی

بباشيد شادان دل از تخت اوی

شگفت اندرو مانده ايرانيان

برآشفته هر يک چو شير ژيان

همی هر کسی در شگفتی بماند

که لهراسب را شاه بايست خواند

ازان انجمن زال بر پای خاست

بگفت آنچ بودش بدل رای راست

چنين گفت کای شهريار بلند

سزد گر کنی خاک را ارجمند

سربخت آن کس پر از خاک باد

روان ورا خاک ترياک باد

که لهراسب را شاه خواند بداد

ز بيداد هرگز نگيريم ياد

بايران چو آمد بنزد زرسب

فرومايه ای ديدمش با يک اسب

بجنگ الانان فرستاديش

سپاه و درفش و کمر داديش

ز چندين بزرگان خسرو نژاد

نيامد کسی بر دل شاه ياد

نژادش ندانم نديدم هنر

ازين گونه نشنيده ام تاجور

خروشی برآمد ز ايرانيان

کزين پس نبنديم شاها ميان

نجوييم کس نام در کارزار

چو لهراسب را کی کند شهريار

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

که هر کس که بيداد گويد همی

بجز دود ز آتش نجويد همی

که نپسندد از ما بدی دادگر

نه هر کو بدی کرد بيند گهر

که يزدان کسی را کند نيک بخت

سزاوار شاهی و زيبای تخت

جهان آفرين بر روانم گواست

که گشت اين سخنها بلهراسب راست

که دارد همی شرم و دين و خرد

ز کردار نيکی همی برخورد

نبيره ی جهاندار هوشنگ هست

خردمند و بينادل و پاک دست

پی جاودان بگسلاند ز خاک

پديد آورد راه يزدان پاک

زمانه جوان گردد از پند اوی

بدين هم بود پاک فرزند اوی

بشاهی برو آفرين گستريد

وزين پند و اندرز من مگذريد

هرآنکس کز اندرز من درگذشت

همه رنج او پيش من بادگشت

چنين هم ز يزدان بود ناسپاس

بدلش اندر آيد ز هر سو هراس

چو بشنيد زال اين سخنهای پاک

بيازيد انگشت و برزد بخاک

بيالود لب را بخاک سياه

به آواز لهراسب را خواند شاه

بشاه جهان گفت خرم بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

که دانست جز شاه پيروز و راد

که لهراسب دارد ز شاهان نژاد

چو سوگند خوردم بخاک سياه

لب آلوده شد مشمر آن از گناه

به ايرانيان گفت پيروز شاه

که بدرود باد اين دل افروز گاه

چو من بگذرم زين فرومايه خاک

شما را بخواهم ز يزدان پاک

بپدرود کردن رخ هر کسی

ببوسيد با آب مژگان بسی

يلان را همه پاک در بر گرفت

بزاری خروشيدن اندر گرفت

همی گفت کاجی من اين انجمن

توانستمی برد با خويشتن

خروشی برآمد ز ايران سپاه

که خورشيد بر چرخ گم کرد راه

پس پرده ها کودک خرد و زن

بکوی و ببازار شد انجمن

خروشيدن ناله و آه خاست

بهر برزنی ماتم شاه خاست

به ايرانيان آن زمان گفت شاه

که فردا شما را همينست راه

هر آنکس که داريد نام و نژاد

بدادار خورشيد باشيد شاد

من اکنون روانرا همی پرورم

که بر نيک نامی مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجی سرای

بدان تا سروش آمدم رهنمای

بگفت اين وز پايگه اسب خواست

ز لشکرگه آواز فرياد خاست

بيامد بايوان شاهی دژم

بزاد سرو اندر آورده خم

کنيزک بدش چار چون آفتاب

نديدی کسی چهر ايشان بخواب

ز پرده بتان را بر خويش خواند

همه راز دل پيش ايشان براند

که رفتيم اينک ز جای سپنج

شما دل مداريد با درد و رنج

نبينيد جاويد زين پس مرا

کزين خاک بيدادگر بس مرا

سوی داور پاک خواهم شدن

نبينم همی راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشيد چهر

خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روی و بکندند موی

گسستند پيرايه و رنگ و بوی

ازان پس هر آنکس که آمد بهوش

چنين گفت با ناله و با خروش

که ما را ببر زين سرای سپنج

رها کن تو ما را ازين درد و رنج

بديشان چنين گفت پر مايه شاه

کزين پس شما را همينست راه

کجا خواهران جهاندار جم

کجا تاجداران با باد و دم

کجا مادرم دخت افراسياب

که بگذشت زان سان بدريای آب

کجا دختر تور ماه آفريد

که چون او کس اندر زمانه نديد

همه خاک دارند بالين و خشت

ندانم بدوزخ درند ار بهشت

مجوييد ازين رفتن آزار من

که آسان شود راه دشوار من

خروشيد و لهراسب را پيش خواند

ازيشان فراوان سخنها براند

بلهراسب گفت اين بتان منند

فروزنده ی پاک جان منند

برين هم نشست اندرين هم سرای

همی دارشان تا تو باشی بجای

نبايد که يزدان چو خواندت پيش

روان شرم دارد ز کردار خويش

چو بينی مرا با سياوش بهم

ز شرم دو خسرو بمانی دژم

پذيرفت لهراسب زو هرچ گفت

که با ديده شان دارم اندر نهفت

وزان جايگه تنگ بسته ميان

بگرديد بر گرد ايرانيان

کز ايدر بايوان خراميد زود

مداريد در دل مرا جز درود

مباشيد گستاخ با اين جهان

که او بتری دارد اندر نهان

مباشيد جاويد جز راد و شاد

ز من جز بنيکی مگيريد ياد

همه شاد و خرم بايوان شويد

چو رفتن بود شاد و خندان شويد

همه نامداران ايران سپاه

نهادند سر بر زمين پيش شاه

که ما پند او را بکردار جان

بداريم تا جان بود جاودان

بلهراسب فرمود تا بازگشت

بدو گفت روز من اندر گذشت

تو رو تخت شاهی بيين بدار

بگيتی جز از تخم نيکی مکار

هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج

ننازی بتاج و ننازی بگنج

چنان دان که رفتنت نزديک شد

بيزدان ترا راه باريک شد

همه داد جوی و همه دادکن

ز گيتی تن مهتر آزاد کن

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمين را ببوسيد و شادی نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

بداد اندرون تار گر پود باش

برفتند با او ز ايران سران

بزرگان بيدار و کنداوران

چو دستان و رستم چو گودرز و گيو

دگر بيژن گيو و گستهم نيو

بهفتم فريبرز کاوس بود

بهشتم کجا نامور طوس بود

همی رفت لشکر گروهاگروه

ز هامون بشد تا سر تيغ کوه

ببودند يکهفته دم برزدند

يکی بر لب خشک نم برزدند

خروشان و جوشان ز کردار شاه

کسی را نبود اندر آن رنج راه

همی گفت هر موبدی در نهفت

کزين سان همی در جهان کس نگفت

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

بيامد بپيشش ز هر سو گروه

زن و مرد ايرانيان صدهزار

خروشان برفتند با شهريار

همه کوه پر ناله و با خروش

همی سنگ خارا برآمد بجوش

همی گفت هر کس که شاها چه بود

که روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشکر آزار داری همی

مرين تاج را خوار داری همی

بگوی و تو از گاه ايران مرو

جهان کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشيم اسب ترا

پرستنده آذرگشسب ترا

کجا شد ترا دانش و رای و هوش

که نزد فريدون نيامد سروش

همه پيش يزدان ستايش کنيم

بتشکده در نيايش کنيم

مگر پاک يزدانت بخشد بما

دل موبدان بردرخشد بما

شهنشاه زان کار خيره بماند

ازان انجمن موبدان را بخواند

چنين گفت ايدر همه نيکويست

برين نيکويها نبايد گريست

ز يزدان شناسيد يکسر سپاس

مباشيد جز پاک يزدان شناس

که گرد آمدن زود باشد بهم

مباشيد زين رفتن من دژم

بدان مهتران گفت زين کوهسار

همه بازگرديد بی شهريار

که راهی درازست و بی آب و سخت

نباشد گياه و نه برگ درخت

ز با من شدن راه کوته کنيد

روان را سوی روشنی ره کنيد

برين ريگ برنگذرد هر کسی

مگر فره و برز دارد بسی

سه مرد گرانمايه و سرفراز

شنيدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پير

جهانجوی و بيننده و يادگير

نگشتند زو باز چون طوس و گيو

همان بيژن و هم فريبرز نيو

برفتند يک روز و يک شب بهم

شدند از بيابان و خشکی دژم

بره بر يکی چشمه آمد پديد

جهانجوی کيخسرو آنجا رسيد

بدان آب روشن فرود آمدند

بخوردند چيزی و دم برزدند

بدان مرزبانان چنين گفت شاه

که امشب نرانيم زين جايگاه

بجوييم کار گذشته بسی

کزين پس نبينند ما را کسی

چو خورشيد تابان برآرد درفش

چو زر آب گردد زمين بنفش

مرا روزگار جدايی بود

مگر با سروش آشنايی بود

ازين رای گر تاب گيرد دلم

دل تيره گشته ز تن بگسلم

چو بهری ز تيره شب اندر چميد

کی نامور پيش چشمه رسيد

بران آب روشن سر و تن بشست

همی خواند اندر نهان زند و است

چنين گفت با نامور بخردان

که باشيد پدرود تا جاودان

کنون چون برآرد سنان آفتاب

مبينيد ديگر مرا جز بخواب

شما بازگرديد زين ريگ خشک

مباشيد اگر بارد از ابر مشک

ز کوه اندر آيد يکی باد سخت

کجا بشکند شاخ و برگ درخت

ببارد بسی برف زابر سياه

شما سوی ايران نيابيد راه

سر مهتران زان سخن شد گران

بخفتند با درد کنداواران

چو از کوه خورشيد سر برکشيد

ز چشم مهان شاه شد ناپديد

ببودند ز آن جايگه شاه جوی

بريگ بيابان نهادند روی

ز خسرو نديدند جايی نشان

ز ره بازگشتند چون بيهشان

همه تنگ دل گشته و تافته

سپرده زمين شاه نايافته

خروشان بدان چشمه بازآمدند

پر از غم دل و با گداز آمدند

بران آب هر کس که آمد فرود

همی داد شاه جهان را درود

فريبرز گفت آنچ خسرو بگفت

که با جان پاکش خرد باد جفت

چو آسوده باشيم و چيزی خوريم

يک امشب ازين چشمه برنگذريم

زمين گرم و نرم است و روشن هوا

بدين رنجگی نيست رفتن روا

بران چشمه يکسر فرود آمدند

ز خسرو بسی داستانها زدند

که چونين شگفتی نبيند کسی

وگر در زمانه بماند بسی

کزين رفتن شاه ناديده ايم

ز گردنکشان نيز نشنيده ايم

دريغ آن بلند اختر و رای او

بزرگی و ديدار و بالای او

خردمند ازين کار خندان شود

که زنده کسی پيش يزدان شود

که داند بگيتی که او را چه بود

چه گوييم و گوش که يارد شنود

بدان نامداران چنين گفت گيو

که هرگز چنين نشنود گوش نيو

بمردی و بخشش بداد و هنر

بديدار و بالا و فر و گهر

برزم اندرون پيل بد با سپاه

ببزم اندرون ماه بد با کلاه

و زآن پس بخوردند چيزی که بود

ز خوردن سوی خواب رفتند زود

هم آنگه برآمد يکی باد و ابر

هواگشت برسان چشم هژبر

چو برف از زمين بادبان برکشيد

نبد نيزه ی نامداران پديد

يکايک ببرف اندرون ماندند

ندانم بدآنجای چون ماندند

زمانی تپيدند در زير برف

يکی چاه شد کنده هر جای ژرف

نماند ايچ کس را ازيشان توان

برآمد بفرجام شيرين روان

همی بود رستم بران کوهسار

همان زال و گودرز و چندی سوار

بدان کوه بودند يکسر سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

بگفتند کين کار شد با درنگ

چنين چند باشيم بر کوه و سنگ

اگر شاه شد از جهان ناپديد

چو باد هوا از ميان بردميد

دگر نامداران کجا رفته اند

مگر پند خسرو نپذرفته اند

ببودند يک هفته بر پشت کوه

سر هفته گشتند يکسر ستوه

بديشان همه زار و گريان شدند

بران آتش درد بريان شدند

همی کند گودرز کشواد موی

همی ريخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کين کس نديد

که از تخم کاوس بر من رسيد

نبيره پسر داشتم لشکری

جهاندار و بر هر سری افسری

بکين سياوش همه کشته شد

همه دوده زير و زبر گشته شد

کنون ديگر از چشم شد ناپديد

که ديد اين شگفتی که بر من رسيد

سخنهای ديرينه دستان بگفت

که با داد يزدان خرد باد جفت

چو از برف پيدا شود راه شاه

مگر بازگردند و يابند راه

نشايد بدين کوه سر بر بدن

خورش نيست ز ايدر ببايد شدن

پياده فرستيم چندی براه

بيابند روزی نشان سپاه

برفتند زان کوه گريان بدرد

همی هر کسی از کس ياد کرد

ز فرزند و خويشان وز دوستان

و زآن شاه چون سرو در بوستان

جهان را چنين است آيين و دين

نماندست همواره در به گزين

يکی را ز خاک سيه برکشد

يکی را ز تخت کيان درکشد

نه زين شاد باشد نه ز آن دردمند

چنينست رسم سرای گزند

کجا آن يلان و کيان جهان

از انديشه دل دور کن تا توان

چو لهراسب آگه شد از کار شاه

ز لشکر که بودند با او براه

نشست از بر تخت با تاج زر

برفتند گردان زرين کمر

بواز گفت ای سران سپاه

شنيده همه پند و اندرز شاه

هرآنکس که از تخت من نيست شاد

ندارد همی پند شاهان بياد

مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم

بکوشم بنيکی و فرمان کنم

شما نيز از اندرز او دست باز

مداريد وز من مداريد راز

گنهکار باشد بيزدان کسی

که اندرز شاهان ندارد بسی

بد و نيک ازين هرچ داريد ياد

سراسر بمن بر ببايد گشاد

چنين داد پاسخ ورا پور سام

که خسرو ترا شاه بر دست نام

پذيرفته ام پند و اندرز او

نيابد گذر پای از مرز او

تو شاهی و ما يکسره کهتريم

ز رای و ز فرمان او نگذريم

من و رستم زابلی هرک هست

ز مهتر تو برنگسلانيم دست

هرآنکس که او نه برين ره بود

ز نيکی ورادست کوته بود

چو لهراسب گفتار دستان شنيد

بدو آفرين کرد و دم درکشيد

چنين گفت کز داور راستی

شما را مبادا کم و کاستی

که يزدان شما را بدان آفريد

که روی بديها شود ناپديد

جهاندار نيک اختر و شادروز

شما را سپرد آن زمان نيمروز

کنون پادشاهی جز آن هرچ هست

بگيريد چندانک بايد بدست

مرا با شما گنج بخشيده نيست

تن و دوده و پادشاهی يکيست

بگودز گفت آنچ داری نهان

بگوی از دل ای پهلوان جهان

بدو گفت گودرز من يک تنم

چو بی گيو و رهام و بی بيژنم

برآنم سراسر که دستان بگفت

جزين من ندارم سخن درنهفت

چنانم که با شاه گفتم نخست

بدين مايه نشکست عهد درست

تو شاهی و ما سربسر کهتريم

ز پيمان و فرمان تو نگذريم

همه مهتران خواندند آفرين

بفرمان نهادند سر برزمين

ز گفتار ايشان دلش تازه گشت

بباليد و بر ديگر اندازه گشت

بران نامداران گرفت آفرين

که آباد بادا بگردان زمين

گزيدش يکی روز فرخنده تر

که تا برنهد تاج شاهی بسر

چنانچون فريدون فرخ نژاد

برين مهرگان تاج بر سر نهاد

بدان مهرگان گزين او ز مهر

کزان راستی رفت مهر سپهر

بياراست ايوان کيخسروی

بپيراست ديوان او از نوی

چنينست گيتی فراز و نشيب

يکی آورد ديگری را نهيب

ازين کار خسرو ببيرون شديم

سوی کار لهراسب بازآمديم

بپيروزی شهريار بلند

کزويست اميد نيک و گزند

بنيکی رساند دل دوستان

گزند آيد از وی بناراستان

داستان دوازده رخ

شاهنامه » داستان دوازده رخ

داستان دوازده رخ

جهان چون بزاری برآيد همی

بدو نيک روزی سرآيد همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گيتيت يکسر دراز

بيک روی جستن بلندی سزاست

اگر در ميان دم اژدهاست

و ديگر که گيتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

پرستنده آز و جويای کين

بگيتی ز کس نشنود آفرين

چو سرو سهی گوژ گردد بباغ

بدو بر شود تيره روشن چراغ

کند برگ پژمرده و بيخ سست

سرش سوی پستی گرايد نخست

برويد ز خاک و شود باز خاک

همه جای ترسست و تيمار و باک

سر مايه ی مرد سنگ و خرد

ز گيتی بی آزاری اندر خورد

در دانش و آنگهی راستی

گرين دو نيابی روان کاستی

اگر خود بمانی بگيتی دراز

ز رنج تن آيد برفتن نياز

يکی ژرف درياست بن ناپديد

در گنج رازش ندارد کليد

اگر چند يابی فزون بايدت

همان خورده يک روز بگزايدت

سه چيزت ببايد کزان چاره نيست

وزو بر سرت نيز پيغاره نيست

خوری گر بپوشی و گر گستری

سزد گرد بديگر سخن ننگری

چو زين سه گذشتی همه رنج و آز

چه در آز پيچی چه اندر نياز

چو دانی که بر تو نماند جهان

چه پيچی تو زان جای نوشين روان

بخور آنچ داری و بيشی مجوی

که از آز کاهد همی آبروی

دل شاه ترکان چنان کم شنود

هميشه برنج از پی آز بود

ازان پس که برگشت زان رزمگاه

که رستم برو کرد گيتی سياه

بشد تازيان تا بخلخ رسيد

بننگ از کيان شد سرش ناپديد

بکاخ اندر آمد پرآزار دل

ابا کاردانان هشياردل

چو پيران و گرسيوز رهنمون

قراخان و چون شيده و گرسيون

برايشان همه داستان برگشاد

گذشته سخنها همه کرد ياد

که تا برنهادم بشاهی کلاه

مرا گشت خورشيد و تابنده ماه

مرا بود بر مهتران دسترس

عنان مرا برنتابيد کس

ز هنگام رزم منوچهر باز

نبد دست ايران بتوران دراز

شبيخون کند تا در خان من

از ايران بيازند بر جان من

دلاور شد آن مردم نادلير

گوزن اندر آمد ببالين شير

برين کينه گر کار سازيم زود

وگرنه برآرند زين مرز دود

سزد گر کنون گرد اين کشورم

سراسر فرستادگان گسترم

ز ترکان وز چين هزاران هزار

کمربستگان از در کارزار

بياريم بر گرد ايران سپاه

بسازيم هر سو يکی رزمگاه

همه موبدان رای هشيار خويش

نهادند با گفت سالار خويش

که ما را ز جيحون ببايد گذشت

زدن کوس شاهی بران پهن دشت

بموی لشکر گهی ساختن

شب و روز نسودن از تاختن

که آن جای جنگست و خون ريختن

چه با گيو و با رستم آويختن

سرافراز گردان گيرنده شهر

همه تيغ کين آب داده به زهر

چو افراسياب آن سخنها شنود

برافروخت از بخت و شادی نمود

ابر پهلوانان و بر موبدان

بکرد آفرينی برسم ردان

نويسنده ی نامه را پيش خواند

سخنهای بايسته چندی براند

فرستادگان خواست از انجمن

بنزديک فغفور و شاه ختن

فرستاد نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

سپه خواست کانديشه ی جنگ داشت

ز بيژن بدان گونه دل تنگ داشت

دو هفته برآمد ز چين و ختن

ز هر کشوری شد سپاه انجمن

چو دريای جوشان زمين بردميد

چنان شد که کس روز روشن نديد

گله هرچ بودش ز اسبان يله

بشهر اندر آورد يکسر گله

همان گنجها کز گه تور باز

پدر بر پسر بر همی داشت راز

سر بدره ها را گشادن گرفت

شب و روز دينار دادن گرفت

چو لشکر سراسر شد آراسته

بدان بی نيازی شد از خواسته

ز گردان گزين کرد پنجه هزار

همه رزم جويان سازنده کار

بشيده که بودش نبرده پسر

ز گردان جنگی برآورده سر

بدو گفت کين لشکر سرفراز

سپردم ترا راه خوارزم ساز

نگهبان آن مرز خوارزم باش

هميشه کمربسته ی رزم باش

دگر پنجه از نامداران چين

بفرمود تا کرد پيران گزين

بدو گفت تا شهر ايران برو

ممان رخت و مه تخت سالار نو

در آشتی هيچ گونه مجوی

سخن جز بجنگ و بکينه مگوی

کسی کو برد آب و آتش بهم

ابر هر دوان کرده باشد ستم

دو پر مايه بيدار و دو پهلوان

يکی پير و باهوش و ديگر جوان

برفتند با پند افراسياب

برام پير و جوان بر شتاب

ابا ترگ زرين و کوپال و تيغ

خروشان بکردار غرنده ميغ

پس آگاهی آمد به پيروز شاه

که آمد ز توران بايران سپاه

جفاپيشه بدگوهر افراسياب

ز کينه نيايد شب و روز خواب

برآورد خواهد همی سر ز ننگ

ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ

همی زهر سايد بنوک سنان

که تابد مگر سوی ايران عنان

سواران جنگی چو سيصد هزار

بجيحون همی کرد خواهد گذار

سپاهی که هنگام ننگ و نبرد

ز جيحون بگردون برآورد گرد

دليران بدرگاه افراسياب

ز بانگ تبيره نيابند خواب

ز آوای شيپور و زخم درای

تو گويی برآيد همی دل ز جای

گر آيد بايران بجنگ آن سپاه

هژبر دلاور نيايد براه

سر مرز توران به پيران سپرد

سپاهی فرستاد با او نه خرد

سوی مرز خوارزم پنجه هزار

کمربسته رفت از در کارزار

سپهدارشان شيده ی شير دل

کز آتش ستاند بشمشير دل

سپاهی بکردار پيلان مست

که با جنگ ايشان شود کوه پست

چو بشنيد گفتار کاراگهان

پرانديشه بنشست شاه جهان

بکاراگهان گفت کای بخردان

من ايدون شنيدستم از موبدان

که چون ماه ترکان برآيد بلند

ز خورشيد ايرانش آيد گزند

سيه مارکورا سر آيد بکوب

ز سوراخ پيچان شود سوی چوب

چو خسرو به بيداد کارد درخت

بگردد برو پادشاهی و تخت

همه موبدان را بر خويش خواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

نشستند با شاه ايران براز

بزرگان فرزانه و رزم ساز

چو دستان سام و چو گودرز و گيو

چو شيدوش و فرهاد و رهام نيو

چو طوس و چو رستم يل پهلوان

فريبرز و شاپور شير دمان

دگر بيژن گيو با گستهم

چو گرگين چون زنگه و گژدهم

جزين نامداران لشکر همه

که بودند شاه جهان را رمه

ابا پهلوانان چنين گفت شاه

که ترکان همی رزم جويند و گاه

چو دشمن سپه کرد و شد تيز چنگ

ببايد بسيچيد ما را بجنگ

بفرمود تا بوق با گاودم

دميدند و بستند رويينه خم

از ايوان به ميدان خراميد شاه

بياراستند از بر پيل گاه

بزد مهره در جام بر پشت پيل

زمين را تو گفتی براندود نيل

هوا نيلگون شد زمين رنگ رنگ

دليران لشکر بسان پلنگ

بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کين

ز گردان چو دريای جوشان زمين

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای پهلوانان ايران سپاه

کسی کو بسايد عنان و رکيب

نبايد که يابد بخانه شکيب

بفرمود کز روم وز هندوان

سواران جنگی گزيده گوان

دليران گردنکش از تازيان

بسيچيده ی جنگ شير ژيان

کمربسته خواهند سيصد هزار

ز دشت سواران نيزه گزار

هر آنکو چهل روزه را نزد شاه

نيايد نبيند بسر بر کلاه

پراگنده بر گرد کشور سوار

فرستاده با نامه شهريار

دو هفته برآمد بفرمان شاه

بجنبيد در پادشاهی سپاه

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

زگيتی بر آمد سراسر خروش

بشبگير گاه خروش خروس

ز هر سوی برخاست آوای کوس

بزرگان هر کشوری با سپاه

نهادند سر سوی درگاه شاه

در گنجهای کهن باز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

همه لشکر از گنج و دينار شاه

بسر بر نهادند گوهر کلاه

به بر گستوان و بجوشن چو کوه

شدند انجمن لشکری همگروه

چو شد کار لشکر همه ساخته

وزيشان دل شاه پرداخته

نخستين ازان لشکر نامدار

سواران شمشير زن سی هزار

گزين کرد خسرو برستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار گرد

ره سيستان گير و برکش بگاه

بهندوستان اندر آور سپاه

ز غزنين برو تا براه برين

چو گردد ترا تاج و تخت و نگين

چو آن پادشاهی شود يکسره

ببشخور آيد پلنگ و بره

فرامرز را ده کلاه و نگين

کسی کو بخواهد ز لشکر گزين

بزن کوس رويين و شيپور و نای

بکشمير و کابل فزون زين مپای

که ما را سر از جنگ افراسياب

نيابد همی خورد و آرام و خواب

الانان و غزدژ بلهراسب داد

بدو گفت کای گرد خسرو نژاد

برو با سپاهی بکردار کوه

گزين کن ز گردان لشکر گروه

سواران شايسته ی کارزار

ببر تا برآری ز دشمن دمار

باشکش بفرمود تا سی هزار

دمنده هژبران نيزه گزار

برد سوی خوارزم کوس بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

زند بر در شهر خوارزم گاه

ابا شيده ی رزم زن کينه خواه

سپاه چهارم بگودرز داد

چه مايه ورا پند و اندرز داد

که رو با بزرگان ايران بهم

چو گرگين و چون زنگه و گستهم

زواره فريبرز و فرهاد و گيو

گرازه سپهدار و رهام نيو

بفرمود بستن کمرشان بجنگ

سوی رزم توران شدن بی درنگ

سپهدار گودرز کشوادگان

همه پهلوانان و آزادگان

نشستند بر زين بفرمان شاه

سپهدار گودرز پيش سپاه

بگودرز فرمود پس شهريار

چو رفتی کمر بسته ی کارزار

نگر تا نيازی به بيداد دست

نگردانی ايوان آباد پست

کسی کو بجنگت نبندد ميان

چنان ساز کش از تو نايد زيان

که نپسندد از ما بدی دادگر

سپنجست گيتی و ما برگذر

چو لشکر سوی مرز توران بری

من تيز دل را بتش سری

نگر تا نجوشی بکردار طوس

نبندی بهر کار بر پيل کوس

جهانديده ای سوی پيران فرست

هشيوار وز يادگيران فرست

بپند فراوانش بگشای گوش

برو چادر مهربانی بپوش

بهر کار با هر کسی دادکن

ز يزدان نيکی دهش ياد کن

چنين گفت سالار لشکر بشاه

که فرمان تو برتر از شيد و ماه

بدان سان شوم کم تو فرمان دهی

تو شاه جهانداری و من رهی

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبيره زمين شد نوان

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

به پيش سپاه اندرون پيل شست

جهان پست گشته ز پيلان مست

وزان ژنده پيلان جنگی چهار

بياراسته از در شهريار

نهادند بر پشتشان تخت زر

نشستنگه شاه با زيب و فر

بگودرز فرمود تا بر نشست

بران تخت زر از بر پيل مست

برانگيخت پيلان و برخاست گرد

مر آن را بنيک اختری ياد کرد

که از جان پيران برآريم دود

بران سان که گرد پی پيل بود

بی آزار لشکر بفرمان شاه

همی رفت منزل بمنزل سپاه

چو گودرز نزديک زيبد رسيد

سران را ز لشکر همی برگزيد

هزاران دليران خنجر گزار

ز گردان لشکر دلاور سوار

از ايرانيان نامور ده هزار

سخن گوی و اندر خور کارزار

سپهدار پس گيو را پيش خواند

همه گفته ی شاه با او براند

بدو گفت کای پور سالار سر

برافراخته سر ز بسيار سر

گزين کردم اندر خورت لشکری

که هستند سالار هر کشوری

بدان تا بنزديک پيران شوی

بگويی و گفتار او بشنوی

بگويی به پيران که من با سپاه

بزيبد رسيدم بفرمان شاه

شناسی تو گفتار و کردار خويش

بی آزاری و رنج و تيمار خويش

همه شهر توران بدی را ميان

ببستند با نامدار کيان

فريدون فرخ که با داغ و درد

ز گيتی بشد ديده پر آب زرد

پر از درد ايران پر از داغ شاه

که با سوک ايرج نتابيد ماه

ز ترکان تو تنها ازان انجمن

شناسی بمهر و وفا خويشتن

دروغست بر تو همين نام مهر

نبينم بدلت اندر آرام مهر

همانست کن شاه آزرمجوی

مرا گفت با او همه نرم گوی

ازان کو بکارسياوش رد

بيفگند يک روز بنياد بد

بنزد منش دستگاهست نيز

ز خون پدر بيگناهست نيز

گناهی که تا اين زمان کرده ای

ز شاهان گيتی که آزرده ای

همی شاه بگذارد از تو همه

بدی نيکی انگارد از تو همه

نبايد که بر دست ما بر تباه

شوی بر گذشته فراوان گناه

دگر کز پی جنگ افراسياب

زمانه همی بر تو گيرد شتاب

بزرگان ايران و فرزند من

بخوانند بر تو همه پند من

سخن هرچ دانی بديشان بگوی

وزيشان هميدون سخن بازجوی

اگر راست باشد دلت با زبان

گذشتی ز تيمار و رستی بجان

بر و بوم و خويشانت آباد گشت

ز تيغ منت گردن آزاد گشت

ور از تو پديدار آيد گناه

نماند بتو مهر و تخت و کلاه

نجويم برين کينه آرام و خواب

من و گرز و ميدان افراسياب

کزو شاه ما را بکين خواستن

نبايد بسی لشکر آراستن

مگر پند من سربسر بشنوی

بگفتار هشيار من بگروی

نخستين کسی کو پی افگند کين

بخون ريختن برنوشت آستين

بخون سياوش يازيد دست

جهانی به بيداد بر کرد پست

بسان سگانش ازان انجمن

ببندی فرستی بنزديک من

بدان تا فرستم بنزديک شاه

چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه

تو نشنيدی آن داستان بزرگ

که شير ژيان آورد پيش گرگ

که هر کو بخون کيان دست آخت

زمانه بجز خاک جايش نساخت

دگر هرچ از گنج نزديک تست

همه دشمن جان تاريک تست

ز اسپان پرمايه و گوهران

ز ديبا و دينار وز افسران

ز ترگ و ز شمشير و برگستوان

ز خفتان، وز خنجر هندوان

همه آلت لشکر و سيم و زر

فرستی بنزديک ما سربسر

به بيداد کز مردمان بستدی

فراز آوريدی ز دست بدی

بدان باز خری مگر جان خويش

ازين درکنی زود درمان خويش

چه اندر خور شهريارست ازان

فرستم بنزديک شاه جهان

ببخشيم ديگر همه بر سپاه

بجای مکافات کرده گناه

و ديگر که پور گزين ترا

نگهبان گاه و نگين ترا

برادرت هر دو سران سپاه

که همزمان برآرند گردن بماه

چو هر سه بدين نامدار انجمن

گروگان فرستی بنزديک من

بدان تا شوم ايمن از کار تو

برآرد درخت وفا بار تو

تو نيز آنگهی برگزينی دو راه

يکی راه جويی بنزديک شاه

ابا دودمان نزد خسرو شوی

بدان سايه ی مهر او بغنوی

کنم با تو پيمان که خسرو ترا

بخورشيد تابان برآرد سرا

ز مهر دل او تو آگه تری

کزو هيچ نايد چز از بهتری

بشويی دل از مهر افراسياب

نبينی شب تيره او را بخواب

گر از شاه ترکان بترسی ز بد

نخواهی که آيی بايران سزد

بپرداز توران و بنشين بچاج

ببر تخت ساج و بر افراز تاج

ورت سوی افراسيابست رای

برو سوی او جنگ ما را مپای

اگر تو بخواهی بسيچيد جنگ

مرا زور شيرست و چنگ پلنگ

بترکان نمانم من از تخت بهر

کمان من ابرست و بارانش زهر

بسيچيده ی جنگ خيز اندرآی

گرت هست با شير درنده پای

چو صف برکشيد از دو رويه سپاه

گنهکار پيدا شد از بيگناه

گرين گفته های مرا نشنوی

بفرجام کارت پشيمان شوی

پشيمانی آنگه نداردت سود

که تيغ زمانه سرت را درود

بگفت اين سخن پهلوان با پسر

که بر خوان بپيران همه دربدر

ز پيش پدر گيو شد تا ببلخ

گرفته بياد آن سخنهای تلخ

فرود آمد و کس فرستاد زود

بران سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ويسه گرد

که پيران بدان شهر بد با سپاه

که ديهيم ايران همی جست و گاه

فرستاده چون سوی پيران رسيد

سپدار ايران سپه را بديد

بگفتند کمد سوی بلخ گيو

ابا ويژگان سپهدار نيو

چو بشنيد پيران برافراخت کوس

شد از سم اسبان زمين آبنوس

ده و دو هزارش ز لشکر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار

ازيشان دو بهره هم آنجا بماند

برفت و جهانديدگانرا بخواند

بيامد چو نزديک جيحون رسيد

بگرد لب آب لشکر کشيد

بجيحون پر از نيزه ديوار کرد

چو با گيو گودرز ديدار کرد

دو هفته شد اندر سخنشان درنگ

بدان تا نباشد به بيداد جنگ

ز هر گونه گفتند و پيران شنيد

گنهکاری آمد ز ترکان پديد

بزرگان ايران زمان يافتند

بريشان بگفتار بشتافتند

برافگند يپران هم اندر شتاب

نوندی بنزديک افراسياب

که گودرز کشوادگان با سپاه

نهاد از بر تخت گردان کلاه

فرستاده آمد بنزديک من

گزين پور او مهتر انجمن

مار گوش و دل سوی فرمان تست

بپيمان روانم گروگان تست

سخن چون بسالار ترکان رسيد

سپاهی ز جنگ آوران برگزيد

فرستاد نزديک پيران سوار

ز گردان شمشير زن سی هزار

بدو گفت بردار شمشير کين

وزيشان بپرداز روی زمين

نه گودرز بايد که ماند نه گيو

نه فرهاد و گرگين نه رهام نيو

که بر ما سپه آمد از چار سوی

همی گاه توران کنند آرزوی

جفا پيشه گشتم ازين پس بجنگ

نجويم بخون ريختن بر درنگ

برای هشيوار و مردان مرد

برآرم ز کيخسرو اين بار گرد

چو پيران بديد آن سپاه بزرگ

بخون تشنه هر يک بکردار گرگ

بر آشفت ازان پس که نيرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

جفا پيشه گشت آن دل نيکخوی

پر انديشه شد رزم کرد آرزوی

بگيو آنگهی گفت برخيز و رو

سوی پهلوان سپه باز شو

بگويش که از من تو چيزی مجوی

که فرزانگان آن نبينند روی

يکی آنکه از نامدارگوان

گروگان همی خواهی اين کی توان

و ديگر که گفتی سليح و سپاه

گرانمايه اسبان و تخت و کلاه

برادرکه روشن جهان منست

گزيده پسر پهلوان منست

همی گويی از خويشتن دور کن

ز بخرد چنين خام باشد سخن

مرا مرگ بهتر ازان زندگی

که سالار باشم کنم بندگی

يکی داستان زد برين بر پلنگ

چو با شير جنگ آورش خاست جنگ

بنام ار بريزی مرا گفت خون

به از زندگانی بننگ اندرون

و ديگر که پيغام شاه آمدست

بفرمان جنگم سپاه آمدست

چو پاسخ چنين يافت برگشت گيو

ابا لشکری نامبردار و نيو

سپهدار چون گيو برگشت از وی

خروشان سوی جنگ بنهاد روی

دمان از پس گيو پيران دلير

سپه را همی راند برسان شير

بيامد چو پيش کنابد رسيد

بران دامن کوه لشکر کشيد

چو گيو اندر آمد بپيش پدر

همی گفت پاسخ همه دربدر

بگودرز گفت اندرآور سپاه

بجايی که سازی همی رزمگاه

که او را همی آشتی رای نيست

بدلش اندرون داد را جای نيست

ز هر گونه با او سخن راندم

همه هرچ گفتی برو خواندم

چو آمد پديدار ازيشان گناه

هيونی برافگند نزديک شاه

که گودرز و گيو اندر آمد بجنگ

سپه بايد ايدر مرا بی درنگ

سپاه آمد از نزدافراسياب

چو ما بازگشتيم بگذاشت آب

کنون کينه را کوس بر پيل بست

همی جنگ ما را کند پيشدست

چنين گفت با گيو پس پهلوان

که پيران بسيری رسيد از روان

همين داشتم چشم زان بد نهان

وليکن بفرمان شاه جهان

بايست رفتن که چاره نبود

دلش را کنون شهريار آزمود

يکی داستان گفته بودم بشاه

چو فرمود لشکر کشيدن براه

که دل را ز مهر کسی برگسل

کجا نيستش با زبان راست دل

همه مهر پيران بترکان برست

بشويد همی شاه ازو پاک دست

چو پيران سپاه از کنابد براند

بروز اندرون روشنايی نماند

سواران جوشن وران صد هزار

ز ترکان کمربسته ی کارزار

برفتند بسته کمرها بجنگ

همه نيزه و تيغ هندی بچنگ

چو دانست گودرز کمد سپاه

بزد کوس و آمد ز زيبد براه

ز کوه اندر آمد بهامون گذشت

کشيدند لشکر بران پهن دشت

بکردار کوه از دو رويه سپاه

ز آهن بسر بر نهاده کلاه

برآمد خروشيدن کرنای

بجنبد همی کوه گفتی ز جای

ز زيبد همی تاکنابد سپاه

در و دشت ازيشان کبود و سياه

ز گرد سپه روز روشن نماند

ز نيزه هوا جز بجوشن نماند

وز آواز اسبان و گرد سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

ستاره سنان بود و خروشيد تيغ

از آهن زمين بود وز گرز ميغ

بتوفيد ز آواز گردان زمين

ز ترگ و سنان آسمان آهنين

چو گودرز توران سپه را بديد

که برسان دريا زمين بردميد

درفش از درفش و گروه از گروه

گسسته نشد شب برآمد ز کوه

چو شب تيره شد پيل پيش سپاه

فرازآوريدند و بستند راه

برافروختند آتش از هردو روی

از آواز گردان پرخاشجوی

جهان سربسر گفتی آهرمنست

بدامن بر از آستين دشمنست

ز بانگ تبيره بسنگ اندرون

بدرد دل اندر شب قير گون

سپيده برآمد ز کوه سياه

سپهدار ايران به پيش سپاه

بسوده اسب اندر آورد پای

يلان را بهر سو همی ساخت جای

سپه را سوی ميمنه کوه بود

ز جنگ دليران بی اندوه بود

سوی ميسره رود آب روان

چنان در خور آمد چو تن را روان

پياده که اندر خور کارزار

بفرمود تا پيش روی سوار

صفی بر کشيدند نيزه وران

ابا گرزداران و کنداوران

هميدون پياده بسی نيزه دار

چه با ترکش و تير و جوشن گذار

کمانها فگنده بباز و درون

همی از جگرشان بجوشيد خون

پس پشت ايشان سواران جنگ

کز آتش بخنجر ببردند رنگ

پس پشت لشکر ز پيلان گروه

زمين از پی پيل گشته ستوه

درفش خجسته ميان سپاه

ز گوهر درفشان بکردار ماه

ز پيلان زمين سربسر پيلگون

ز گرد سواران هوا نيلگون

درخشيدن تيغهای بنفش

ازان سايه ی کاويانی درفش

تو گفتی که اندرشب تيره چهر

ستاره همی برفشاند سپهر

بياراست لشکر بسان بهشت

بباغ وفا سرو کينه بکشت

فريبزر را داد پس ميمنه

پس پشت لشکر حصار و بنه

گرازه سر تخمه ی گيوگان

زواره نگهدار تخت کيان

بياری فريبرز برخاستند

بيک روی لشکر بياراستند

برهام فرمود پس پهلوان

که ای تاج و تخت و خرد را روان

برو با سواران سوی ميسره

نگه دار چنگال گرگ از بره

بيفروز لشکرگه از فر خويش

سپه را همی دار در بر خويش

بدان آبگون خنجر نيو سوز

چو شير ژيان با يلان رزم توز

برفتند يارانش با او بهم

ز گردان لشکر يکی گستهم

دگر گژدهم رزم را ناگزير

فروهل که بگذارد از سنگ تير

بفرمود با گيو تا دو هزار

برفتند بر گستوان ور سوار

سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی

که بد جای گردان پرخاشجوی

برفتند با گيو جنگاوران

چو گرگين و چون زنگه ی شاوران

درفشی فرستاد و سيصد سوار

نگهبان لشکر سوی رودبار

هميدون فرستاد بر سوی کوه

درفشی و سيصد ز گردان گروه

يکی ديده بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره شمار

شب و روز گردن برافراخته

ازان ديده گه ديده بان ساخته

بجستی همی تا ز توران سپاه

پی مور ديدی نهاده براه

ز ديده خروشيدن آراستی

بگفتی بگودرز و برخاستی

بدان سان بياراست آن رزمگاه

که رزم آرزو کرد خورشيد و ماه

چو سالار شايسته باشد بجنگ

نترسد سپاه از دلاور نهنگ

ازان پس بيامد بسالارگاه

که دارد سپه را ز دشمن نگاه

درفش دلفروز بر پای کرد

سپه را بقلب اندرون جای کرد

سران را همه خواند نزديک خويش

پس پشت شيدوش و فرهاد پيش

بدست چپش رزم ديده هجير

سوی راست کتماره ی شيرگير

ببستند ز آهن بگردش سرای

پس پشت پيلان جنگی بپای

سپهدار گودرزشان در ميان

درفش از برش سايه ی کاويان

همی بستد از ماه و خورشيد نور

نگه کرد پيران بلشکر ز دور

بدان ساز و آن لشکر آراستن

دل از ننگ و تيمار پيراستن

در و دشت و کوه و بيابان سنان

عنان بافته سربسر با عنان

سپهدار پيران غمی گشت سخت

برآشفت با تيره خورشيد بخت

ازان پس نگه کرد جای سپاه

نيامدش بر آرزو رزمگاه

نه آوردگه ديد و نه جای صف

همی برزد از خشم کف را بکف

برين گونه کمد ببايست ساخت

چو سوی يلان چنگ بايست آخت

پس از نامداران افراسياب

کسی کش سر از کينه گيرد شتاب

گزين کرد شمشيرزن سی هزار

که بودند شايسته ی کارزار

بهومان سپرد آن زمان قلبگاه

سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه

بخواند اندريمان و او خواست را

نهاد چپ لشکر و راست را

چپ لشکرش را بديشان سپرد

ابا سی هزار از دليران گرد

چو لهاک جنگی و فرشيدورد

ابا سی هزار از دليران مرد

گرفتند بر ميمنه جايگاه

جهان سربسر گشت ز آهن سياه

چو زنگوله ی گرد و کلباد را

سپهرم که بد روز فرياد را

برفتند با نيزه ور ده هزار

بپشت سواران خنجرگزار

برون رفت رويين رويينه تن

ابا ده هزار از يلان ختن

بدان تا دران بيشه اندر چو شير

کمينگه کند با يلان دلير

طلايه فرستاد بر سوی کوه

سپهدار ايران شود زو ستوه

گر از رزمگه پی نهد پيشتر

وگر جنبد از خويشتن بيشتر

سپهدار رويين بکردار شير

پس پشت او اندر آيد دلير

همان ديده بان بر سر کوه کرد

که جنگ سواران بی اندوه کرد

ز ايرانيان گر سواری ز دور

عنان تافتی سوی پيکار تور

نگهبان ديده گرفتی خروش

همه رزمگاه آمدی زو بجوش

دو لشکر بروی اندر آورد روی

همه نامداران پرخاشجوی

چنين ايستاده سه روز و سه شب

يکی را بگفتن نجنبيد لب

همی گفت گودرز گر پشت خويش

سپارم بديشان نهم پای پيش

سپاه اندر آيد پس پشت من

نماند جز از باد در مشت من

شب و روز بر پای پيش سپاه

همی جست نيک اختر هور و ماه

که روزی که آن روز نيک اخترست

کدامست و جنبش کرا بهترست

کجا بردمد باد روز نبرد

که چشم سواران بپوشد بگرد

بريشان بيابم مگر دستگاه

بکردار باد اندر آرم سپاه

نهاده سپهدار پيران دو چشم

که گودرز رادل بجوشد ز خشم

کند پشت بر دشت و راند سپاه

سپاه اندآرد بپشت سپاه

بروز چهارم ز پيش سپاه

بشد بيژن گيو تا قلبگاه

بپيش پدر شد همه جامه چاک

همی بسمان بر پراگند خاک

بدو گفت کای باب کارآزمای

چه داری چنين خيره ما را بپای

بپنجم فرازآمد اين روزگار

شب و روز آسايش آموزگار

نه خورشيد شمشير گردان بديد

نه گردی بروی هوا بردميد

سواران بخفتان و خود اندرون

يکی رابرگ بر نجنبيد خون

بايران پس از رستم نامدار

نبودی چو گودرز ديگر سوار

چينن تا بيامد ز جنگ پشن

ازان کشتن و رزمگاه گشن

بلاون که چندان پسر کشته ديد

سر بخت ايرانيان گشته ديد

جگر خسته گشستست و گم کرده راه

نخواهد که بيند همی رزمگاه

بپيرانش بر چشم بايد فگند

نهادست سر سوی کوه بلند

سپهدار کو ناشمرده سپاه

ستاره شمارد همی گرد ماه

تو بشناس کاندر تنش نيست خون

شد ازجنگ جنگاوران او زبون

شگفت از جهانديده گودرز نيست

که او را روان خود برين مرز نيست

شگفت از تو آيد مرا ای پدر

که شير ژيان از تو جويد هنر

دو لشکر همی بر تو دارند چشم

يکی تيز کن مغز و بفروز خشم

کنون چون جهان گرم و روشن هوا

بگيرد همی رزم لشکر نوا

چو اين روزگار خوشی بگذرد

چو پولاد روی زمين بفسرد

چو بر نيزه ها گردد افسرده چنگ

پس پشت تيغ آيد و پيش سنگ

که آيد ز گردان بپيش سپاه

که آورد گيردبدين رزمگاه

ور ايدونک ترسد همی از کمين

ز جنگ سواران و مردان کين

بمن داد بايد سواری هزار

گزين من اندرخور کارزار

برآريم گرد از کمينگاهشان

سرافشان کنيم از بر ماهشان

ز گفتار بيژن بخنديد گيو

بسی آفرين کرد بر پور نيو

بدادار گفت از تو دارم سپاس

تو دادی مرا پور نيکی شناس

همش هوش دادی و هم زور کين

شناسای هر کار و جويای دين

بمن بازگشت اين دلاور جوان

چنانچون بود بچه ی پهلوان

چنين گفت مر جفت را نره شير

که فرزند ما گر نباشد دلير

ببريم ازو مهر و پيوند پاک

پدرش آب دريا بود مام خاک

وليکن تو ای پور چيره سخن

زبان بر نيا بر گشاده مکن

که او کارديدست و داناترست

برين لشکر نامور مهترست

کسی کو بود سوده ی کارزار

نبايد بهر کارش آموزگار

سواران ما گرد ببار اندرند

نه ترکان برنگ و نگار اندرند

همه شوربختند و برگشته سر

همه ديده پرخون و خسته جگر

همی خواهد اين باب کارآزمای

که ترکان بجنگ اندر آرند پای

پس پشتشان دور ماند ز کوه

برد لشکر کينه ور همگروه

ببينی تو گوپال گودرز را

که چون برنوردد همی مرز را

و ديگر کجا ز اختر نيک و بد

همی گردش چرخ را بشمرد

چو پيش آيد آن روزگار بهی

کند روی گيتی ز ترکان تهی

چنين گفت بيژن به پيش پدر

که ای پهلوان جهان سربسر

خجسته نيا را گر اينست رای

سزد گر نداريم رومی قبای

شوم جوشن و خود بيرون کنم

بمی روی پژمرده گلگلون کنم

چو آيم جهان پهلوان را بکار

بيايم کمربسته ی کارزار

وزان لشکر ترک هومان دلير

بپيش برادر بيامد چو شير

که ای پهلوان رد افراسياب

گرفت اندرين دشت ما را شتاب

بهفتم فراز آمد اين روزگار

ميان بسته در جنگ چندين سوار

از آهن ميان سوده و دل ز کين

نهاده دو ديده بايران زمين

چه داری بروی اندرآورده روی

چه انديشه داری بدل در بگوی

گرت رای جنگست جنگ آزمای

ورت رای برگشتن ايدر مپای

که ننگست ازين بر تو ای پهلوان

بدين کار خندند پير و جوان

همان لشکرست اين که از ما بجنگ

برفتند و رفته ز روی آب و رنگ

کزيشان همه رزمگه کشته بود

زمين سربسر رود خون گشته بود

نه زين نامداران سواری کمست

نه آن دوده را پهلوان رستمست

گرت آرزو نيست خون ريختن

نخواهی همی لشکر انگيختن

ز جنگ آوران لشکری برگزين

بمن ده تو بنگر کنون رزم و کين

چو بشنيد پيران ز هومان سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

بدان ای برادر که اين رزمخواه

که آمد چنين پيش ما با سپاه

گزين بزرگان کيخسروست

سر نامداران هر پهلوست

يکی آنک کيخسرو از شاه من

بدو سر فرازد بهر انجمن

و ديگر که از پهلوانان شاه

ندانم چو گودرز کس را بجاه

بگردن فرازی و مردانگی

برای هشيوار و فرزانگی

سديگر که پرداغ دارد جگر

پر از خون دل از درد چندان پسر

که از تن سرانشان جدامانده ايم

زمين را بخون گرد بنشانده ايم

کنون تا بتنش اندرون جان بود

برين کينه چون مار پيچان بود

چهارم که لشکر ميان دو کوه

فرود آوريدست و کرده گروه

ز هر سو که پويی بدو راه نيست

برانديش کين رنج کوتاه نيست

بکوشيد بايد بدان تا مگر

ازان کوه پايه برآرند سر

مگر مانده گردند و سستی کنند

بجنگ اندرون پيشدستی کنند

چو از کوه بيرون کند لشکرش

يکی تيرباران کنم بر سرش

چو ديوار گرد اندر آريمشان

چو شير ژيان در بر آريمشان

بريشان بگردد همه کام ما

برآيد بخورشيد بر نام ما

تو پشت سپاهی و سالار شاه

برآورده از چرخ گردان کلاه

کسی کو بنام بلندش نياز

نباشد چه گردد همی گرد آز

و ديگر که از نامداران جنگ

نيايد کسی نزد ما ب یدرنگ

ز گردان کسی را که بی نام تر

ز جنگ سواران بی آرام تر

ز لشکر فرستد بپيشت بکين

اگر برنوردی برو بر زمين

ترا نام ازان برنيايد بلند

بايرانيان نيز نايد گزند

وگر بر تو بر دست يابد بخون

شوند اين دليران ترکان زبون

نگه کرد هومان بگفتار اوی

همی خيره دانست پيکار اوی

چنين داد پاسخ کز ايران سوار

نباشد که با من کند کارزار

ترا خود همين مهربانيست خوی

مرا کارزار آمدست آرزوی

وگر کت بکين جستن آهنگ نيست

بدلت اندرون آتش جنگ نيست

کنم آنچ بايد بدين رزمگاه

نمايم هنرها بايران سپاه

شوم چرمه ی گامزن زين کنم

سپيده دمان جستن کين کنم

نشست از بر زين سپيده دمان

چو شير ژيان با يکی ترجمان

بيامد بنزديک ايران سپاه

پر از جنگ دل سر پر از کين شاه

چو پيران بدانست کو شد بجنگ

بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ

بجوشيدش از درد هومان جگر

يکی داستان ياد کرد از پدر

که دانا بهر کار سازد درنگ

سر اندر نيارد بپيکار و ننگ

سبکسار تندی نمايد نخست

بفرجام کار انده آرد درست

زبانی که اندر سرش مغز نيست

اگر در بارد همان نغز نيست

چو هومان بدين رزم تندی نمود

ندانم چه آرد بفرجام سود

جهانداورش باد فريادرس

جز اويش نبينم همی يار کس

چو هومان ويسه بدان رزمگاه

که گودرز کشواد بد با سپاه

بيامد که جويد ز گردان نبرد

نگهبان لشکر بدو بازخورد

طلايه بيامد بر ترجمان

سواران ايران همه بدگمان

بپرسيد کين مرد پرخاشجوی

بخيره بدشت اندر آورده روی

کجا رفت خواهد همی چون نوند

بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند

بايرانيان گفت پس ترجمان

که آمد گه گرز و تير و کمان

که اين شيردل نامبردار مرد

همی با شما کرد خواهد نبرد

سر ويسگانست هومان بنام

که تيغش دل شير دارد نيام

چو ديدند ايرانيان گرز اوی

کمر بستن خسروی برز اوی

همه دست نيزه گزاران ز کار

فروماند از فر آن نامدار

همه يکسره بازگشتند ازوی

سوی ترجمانش نهادند روی

که رو پيش هومان بترکی زبان

همه گفته ی ما بروبر بخوان

که ما رابجنگ تو آهنگ نيست

ز گودرز دستوری جنگ نيست

اگر جنگ جويد گشادست راه

سوی نامور پهلوان سپاه

ز سالار گردان و گردنکشان

بهومان بدادند يک يک نشان

که گردان کجايند و مهتر کجاست

که دارد چپ لشکر و دست راست

وزانپس هيونی تگاور دمان

طلايه برافگند زی پهلوان

که هومان ازان رزمگه چون پلنگ

سوی پهلوان آمد ايدر بجنگ

چو هومان ز نزد سواران برفت

بيامد بنزديک رهام تفت

وزانجا خروشی برآورد سخت

که ای پور سالار بيدار بخت

چپ لشکر و چنگ شيران توی

نگهبان سالار ايران توی

بجنبان عنان اندرين رزمگاه

ميان دو صف برکشيده سپاه

بورد با من ببايدت گشت

سوی رود خواهی وگر سوی دشت

وگر تو نيابی مگر گستهم

بيايد دمان با فروهل بهم

که جويد نبردم ز جنگاوران

بتيغ و سنان و بگرز گران

هرآنکس که پيش من آيد بکين

زمانه برو بر نوردد زمين

وگر تيغ ما را ببيند بجنگ

بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنين داد رهام پاسخ بدوی

که ای نامور گرد پرخاشجوی

زترکان ترا بخرد انگاشتم

ازين سان که هستی نپنداشتم

که تنها بدين رزمگاه آمدی

دلاور بپيش سپاه آمدی

بر آنی که اندر جهان تي غدار

نبندد کمر چون تو ديگر سوار

يکی داستان از کيان ياد کن

زفام خرد گردن آزاد کن

که هر کو بجنگ اندر آيد نخست

ره بازگشتن ببايدش جست

ازاينها که تو نام بردی بجنگ

همه جنگ را تيز دارند چنگ

وليکن چو فرمان سالار شاه

نباشد نسازد کسی رزمگاه

اگر جنگ گردان بجويی همی

سوی پهلوان چون بپويی همی

ز گودرز دستوری جنگ خواه

پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه

بدو گفت هومان که خيره مگوی

بدين روی با من بهانه مجوی

تو اين رزم را جای مردان گزين

نه مرد سوارانی و دشت کين

وزانجا بقلب سپه برگذشت

دمان تا بدان روی لشکرگذشت

بنزد فريبرز با ترجمان

بيامد بکردار باد دمان

يکی برخروشيد کای بدنشان

فروبرده گردن ز گردنکشان

سواران و پيلان و زرينه کفش

ترا بود با کاويانی درفش

بترکان سپردی بروز نبرد

يلانت بايران نخوانند مرد

چو سالار باشی شوی زيردست

کمر بندگی را ببايدت بست

سياوش رد را برادر توی

بگوهر ز سالار برتر توی

تو باشی سزاوار کين خواستن

بکينه ترا بايد آراستن

يکی با من اکنون بوردگاه

ببايدت گشتن بپيش سپاه

بخورشيد تابان برآيدت نام

که پيش من اندر گذاری تو گام

وگر تو نيايی بحنگم رواست

زواره گرازه نگر تاکجاست

کسی را ز گردان بپيش من آر

که باشد ز ايرانيان نامدار

چنين داد پاسخ فريبرز باز

که با شير درنده کينه مساز

چنينست فرجام روز نبرد

يکی شاد و پيروز و ديگر بدرد

بپيروزی اندر بترس از گزند

که يکسان نگردد سپهر بلند

درفش ار ز من شاه بستد رواست

بدان داد پيلان و لشکر که خواست

بکين سياوش پس از کيقباد

کسی کو کلاه مهی برنهاد

کمر بست تا گيتی آباد کرد

سپهدار گودرز کشواد کرد

هميشه بپيش کيان کينه خواه

پدر بر پدر نيو و سالار شاه

و ديگر که از گرز او بی گمان

سرآيد بسالارتان بر زمان

سپه را به ويست فرمان جنگ

بدو بازگردد همه نام و ننگ

اگر با توم جنگ فرمان دهد

دلم پر ز دردست درمان دهد

ببينی که من سر چگونه ز ننگ

برآرم چو پای اندر آرم بجنگ

چنين پاسخش داد هومان که بس

بگفتار بينم ترا دسترس

بدين تيغ کاندر ميان بسته ای

گيابر که از جنگ خود رست های

بدين گرز جويی همی کارزار

که بر ترگ و جوشن نيايد بکار

وزآنجا بدان خيرگی بازگشت

تو گفتی مگر شير بدساز گشت

کمربسته ی کين آزادگان

بنزديک گودرز کشوادگان

بيامد يکی بانگ برزد بلند

که ای برمنش مهتر ديوبند

شنيدم همه هرچ گفتی بشاه

وزان پس کشيدی سپه را براه

چنين بود با شاه پيمان تو

بپيران سالار فرمان تو

فرستاده کامد بتوران سپاه

گزين پور تو گيو لشکرپناه

ازان پس که سوگند خوردی بماه

بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه

که گر چشم من درگه کارزار

بپيران برافتد برارم دمار

چو شير ژيان لشکر آراستی

همی برزو جنگ ما خواستی

کنون از پس کوه چون مستمند

نشستی بکردار غرم نژند

بکردار نخچير کز شرزه شير

گريزان و شير از پس اندر دلير

گزيند ببيشه درون جای تنگ

نجويد ز تيمار جان نام و ننگ

يکی لشکرت را بهامون گذار

چه داری سپاه از پس کوهسار

چنين بود پيمانت با شهريار

که بر کينه گه کوه گيری حصار

بدو گفت گودرز کانديشه کن

که باشد سزا با تو گفتن سخن

چو پاسخ بيابی کنون ز انجمن

به بيدانشی بر نهی اين سخن

تو بشناس کز شاه فرمان من

همين بود سوگند و پيمان من

کنون آمدم با سپاهی گران

از ايران گزيده دلاور سران

شما هم بکردار روباه پير

ببيشه در از بيم نخچيرگير

همی چاره سازيد و دستان و بند

گريزان ز گرز و سنان و کمند

دليری مکن جنگ ما را مخواه

که روباه با شير نايد براه

چو هومان ز گودرز پاسخ شنيد

چو شير اندران رزمگه بردميد

بگودرز گفت ار نيايی بجنگ

تو با من نه زانست کايدت ننگ

ازان پس که جنگ پشن ديده ای

سر از رزم ترکان بپيچيده ای

به لاون بجنگ آزمودی مرا

بوردگه بر ستودی مرا

ار ايدونک هست اينک گويی همی

وزين کينه کردار جويی همی

يکی برگزين از ميان سپاه

که با من بگردد بوردگاه

که من از فريبرز و رهام جنگ

بجستم بسان دلاور پلنگ

بگشتم سراسر همه انجمن

نيايد ز گردان کسی پيش من

بگودرز بد بند پيکارشان

شنيدن نه ارزيد گفتارشان

تو آنی که گويی بروز نبرد

بخنجر کنم لاله بر کوه زرد

يکی با من اکنون بدين رزمگاه

بگرد و بگرز گران کينه خواه

فراوان پسر داری ای نامور

همه بسته بر جنگ ما بر کمر

يکی را فرستی بر من بجنگ

اگر جنگ جويی چه جويی درنگ

پس انديشه کرد اندران پهلوان

که پيشش که آيد بجنگ از گوان

گر از نامداران هژبری دمان

فرستم بنزديک اين بدگمان

شود کشته هومان برين رزمگاه

ز ترکان نيايد کسی کينه خواه

دل پهلوانش بپيچد بدرد

ازان پس بتندی نجويد نبرد

سپاهش بکوه کنابد شود

بجنگ اندرون دست ما بد شود

ور از نامداران اين انجمن

يکی کم شود گم شود نام من

شکسته شود دل گوان را بجنگ

نسازند زان پس به جايی درنگ

همان به که با او نسازيم کين

بروبر ببنديم راه کمين

مگر خيره گردند و جويند جنگ

سپاه اندر آرند زان جای تنگ

چنين داد پاسخ بهومان که رو

بگفتار تندی و در کار نو

چو در پيش من برگشادی زبان

بدانستم از آشکارت نهان

که کس را ز ترکان نباشد خرد

کز انديشه ی خويش رامش برد

ندانی که شير ژيان روز جنگ

نيالايد از بن بروباه چنگ

و ديگر دو لشکر چنين ساخته

همه بادپايان سر افراخته

بکينه دو تن پيش سازند جنگ

همه نامداران بخايند چنگ

سپه را همه پيش بايد شدن

به انبوه زخمی ببايد زدن

تو اکنون سوی لشکرت باز شو

برافراز گردن بسالار نو

کز ايرانيان چند جستم نبرد

نزد پيش من کس جز از باد سرد

بدان رزمگه بر شود نام تو

ز پيران برآيد همه کام تو

بدو گفت هومان ببانگ بلند

که بی کردن کار گفتار چند

يکی داستان زد جهاندار شاه

بياد آورم اندرين کينه گاه

که تخت کيان جست خواهی مجوی

چو جويی از آتش مبرتاب روی

ترا آرزو جنگ و پيکار نيست

وگر گل چنی راه بی خار نيست

نداری ز ايران يکی شيرمرد

که با من کند پيش لشکرنبرد

بچاره همی بازگردانيم

نگيرم فريبت اگر دانيم

همه نامدراان پرخاشجوی

بگودرز گفتند کاينست روی

که از ما يکی را بوردگاه

فرستی بنزديک او کينه خواه

چنين داد پاسخ که امروز روی

ندارد شدن جنگ را پيش اوی

چو هومان ز گودرز برگشت چير

برآشفت برسان شير دلير

بخنديد و روی از سپهبد بتافت

سوی روزبانان لشکر شتافت

کمان را بزه کرد و زيشان چهار

بيفگند ز اسب اندران مرغزار

چو آن روزبانان لشکر ز دور

بديدند زخم سرافراز تور

رهش بازدادند و بگريختند

بورد با او نياويختند

ببالا برآمد بکردار مست

خروشش همی کوه را کرد پست

همی نيزه برگاشت بر گرد سر

که هومان ويسه است پيروزگر

خروشيدن نای رويين ز دشت

برآمد چو نيزه ز بالا بگشت

ز شادی دليران توران سپاه

همی ترگ سودند بر چرخ ماه

چو هومان بيامد بدان چيرگی

بپيچيد گودرز زان خيرگی

سپهبد پر از شرم گشته دژم

گرفته برو خشم و تندی ستم

بننگ از دليران بپالود خوی

سپهبد يکی اختر افگند پی

کزيشان بد اين پيشدستی بخون

بدانند و هم بر بدی رهنمون

ازان پس بگردنکشان بنگريد

که تا جنگ او را که آيد پديد

خبر شد به بيژن که هومان چو شير

بپيش نيای تو آمد دلير

چو بشنيد بيژن برآشفت سخت

بخشم آمد آن شير پنجه ز بخت

بفرمود تا برنهادند زين

بران پيل تن ديز هی دوربين

بپوشيد رومی زره جنگ را

يکی تنگ بر بست شبرنگ را

بپيش پدر شد پر از کيميا

سخن گفت با او ز بهر نيا

چنين گفت مر گيو را کای پدر

بگفتم ترا من همه دربدر

که گودرز را هوش کمتر شدست

بيين نبينی که ديگر شدست

دلش پر نهيبست و پر خون جگر

ز تيمار وز درد چندان پسر

که از تن سرانشان جدا کرده ديد

بدان رزمگه جمله افگنده ديد

نشان آنک ترکی بيامد دلير

ميان دليران بکردار شير

بپيش نيا رفت نيزه بدست

همی بر خروشيد برسان مست

چنان بد کزين لشکر رنامدار

سواری نبود از در کارزار

که او را بنيزه برافراختی

چو بر بابزن مرغ بر ساختی

تو ای مهربان باب بسيار هوش

دو کتفم بدرع سياوش بپوش

نشايد جز از من که سازم نبرد

بدان تا برآرم ز مرديش گرد

بدو گفت گيو ای پسر هوش دار

بگفتار من سربسر گوش دار

تا گفته بودم که تندی مکن

ز گودرز بر بد مگردان سخن

که او کار ديده ست و داناترست

بدين لشکر نامور مهترست

سواران جنگی بپيش اندرند

که بر کينه گه پيل را بشکرند

نفرمود با او کسی را نبرد

جوانی مگر مر ترا خيره کرد

که گردن بدين سان برافراختی

بدين آرزو پيش من تاختی

نيم من بدين کار همداستان

مزن نيز پيشم چنين داستان

بدو گفت بيژن که گر کام من

نجويی نخواهی مگر نام من

شوم پيش سالار بسته کمر

زنم دست بر جنگ هومان ببر

وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی

بنزديک گودرز شد پوی پوی

ستايش کنان پيش او شد بدرد

هم اين داستان سربسر ياد کرد

که ای پهلوان جهاندار شاه

شناسای هر کار و زيبای گاه

شگفتی همی بينم از تو يکی

وگر چند هستم بهوش اندکی

کزين رزمگه بوستان ساختی

دل از کين ترکان بپرداختی

شگفتی تر آنک از ميان سپاه

يکی ترک بدبخت گم کرده راه

بيامد که يزدان نيکی کنش

همی بد سگاليد با بد تنش

بياوردش از پيش توران سپاه

بدان تا بدست تو گردد تباه

بدام آمده گرگ برگاشتی

ندانم کزين خود چه پنداشتی

تو دانی که گر خون او بی درنگ

بريزند پيران نيايد بجنگ

مپدار کو کينه بيش آورد

سپه را برين دشت پيش آورد

من اينک بخون چنگ را شسته ام

همان جنگ او را کمر بست هام

چو دستور باشد مرا پهلوان

شوم پيش او چون هژبر دمان

بفرمايد اکنون سپهبد به گيو

مگر کان سليح سياوش نيو

دهد مر مرا خود و رومی زره

ز بند زره برگشايد گره

چو بشنيد گودرز گفتار اوی

بديد آن دل و رای هشيار اوی

ز شادی برو آفرين کرد سخت

که از تو مگرداد جاويد بخت

تو تا برنشستی بزين پلنگ

نهنگ از دم آسود و شيران ز جنگ

بهر کارزار اندر آيی دلير

بهر جنگ پيروز باشی چو شير

نگه کن که با او بوردگاه

توانی شدن زان پس آورد خواه

که هومان يکی بدکنش ريمنست

بورد جنگ او چو آهرمنست

جوانی و ناگشته بر سر سپهر

نداری همی بر تن خويش مهر

بمان تا يکی رزم ديده هژبر

فرستم بجنگش بکردار ابر

برو تيرباران کند چون تگرگ

بسر بر بدوزدش پولاد ترگ

بدو گفت بيژن که ای پهلوان

هنرمند باشد دلير و جوان

مرا گر بديدی برزم فرود

ز سر باز بايد کنون آزمود

بجنگ پشن بر نوشتم زمين

نبيند کسی پشت من روز کين

مرا زندگانی نه اندر خورست

گر از ديگرانم هنر کمترست

وگر بازداری مرا زين سخن

بدان روی کهنگ هومان مکن

بنالم من از پهلوان پيش شاه

نخواهم کمر زان سپس نه کلاه

بخنديد گودرز و زو شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بدو گفت نيک اختر و بخت گيو

که فرزند بيند همی چون تو نيو

تو تا چنگ را باز کردی بجنگ

فروماند از جنگ چنگ پلنگ

ترا دادم اين رزم هومان کنون

مگر بخت نيکت بود رهنمون

گر اين اهرمن را بدست تو هوش

برايد بفرمان يزدان بکوش

بنام جهاندار يزدان ما

بپيروزی شاه و گردان ما

بگويم کنون گيو را کان زره

که بيژن همی خواهد او را بده

گر ايدنک پيروز باشی بروی

ترا بيشتر نزد من آبروی

ز فرهاد و گيوت برآرم بجاه

بگنج و سپاه و بتخت و کلاه

بگفت اين سخن با نبيره نيا

نبيره پر از بند و پر کيميا

پياده شد از اسب و روی زمين

ببوسيد و بر باب کرد آفرين

بخواند آن زمان گيو را پهلوان

سخن گفت با او ز بهر جوان

وزان خسروانی زره ياد کرد

کجا خواست بيژن ز بهر نبرد

چنين داد پاسخ پدر را پسر

که ای پهلوان جهان سربسر

مرا هوش و جان و جهان اين يکيست

بچشمم چنين جان او خوار نيست

بدو گفت گودرز کای مهربان

جز اين برد بايد بوی بر گمان

که هر چند بيژن جوانست و نو

بهر کار دارد خرد پيشرو

و ديگر که اين جای کين جستنست

جهان را ز آهرمنان شستنست

بکين سياوش بفرمان شاه

نشايد بپيوند کردن نگاه

و گر بارد از ابر پولاد تيغ

نشايد که دارم ما جان دريغ

نشايد شکستن دلش را بجنگ

بگوشيدنش جامه ی نام و ننگ

که چون کاهلی پيشه گيرد جوان

بماند منش پست و تيره روان

چو پاسخ چنين يافت چاره نبود

يکی با پسر نيز بند آزمود

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

بجايی که پيکار خيزد بجان

مرا خود شب و روز کارست پيش

چرا داد بايد مرا جان خويش

نه فرزند بايد نه گنج و سپاه

نه آزرم سالار و فرمان شاه

اگر جنگ جويد سليحش کجاست

زره دارد از من چه بايدش خواست

چنين گفت پيش پدر رزمساز

که ما را بدرع تو نايد نياز

برانی که اندر جهان سربسر

بدرع تو جويند مردان هنر

چو درع سياوش نباشد بجنگ

نجويند گردنکشان نام و ننگ

برانگيخت اسب از ميان سپاه

که آيد ز لشکر بوردگاه

چو از پيش گودرز شد ناپديد

دل گيو ز اندوه او بردميد

پشيمان شد از درد دل خون گريست

نگر تا غم و مهر فرزند چيست

يکی بسمان برفرازيد سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

بدادار گفت ار جها نداوری

يکی سوی اين خسته دل بنگری

نسوزی تو از جان بيژن دلم

که ز آب مژه تا دل اندر گلم

بمن بازبخشش تو ای کردگار

بگردان ز جانش بد روزگار

بيامد پرانديشه دل پهلوان

پراز خون دل ازبهر رفته جوان

بدل گفت خيره بيازردمش

چرا خواسته پيش ناوردمش

گر او را ز هومان بد آيد بسر

چه بايد مرا درع و تيغ و کمر

بمانم پر از حسرت و درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم

وزانجا دمان هم بکردار گرد

بپيش پسر شد بجای نبرد

بدو گفت ما را چه داری بتنگ

همی تيزی آری بجای درنگ

سيه مار چندان دمد روز جنگ

که از ژرف دريا برآيد نهنگ

درفشيدن ماه چندان بود

که خورشيد تابنده پنهان بود

کنون سوی هومان شتابی همی

ز فرمان من سر بتابی همی

چنين برگزينی همی رای خويش

ندانی که چون آيدت کار پيش

بدو گفت بيژن که ای نيو باب

دل من ز کين سياوش متاب

که هومان نه از روی وز آهنست

نه پيل ژيان و نه آهرمنست

يکی مرد جنگست و من جنگجوی

ازو برنتابم ببخت تو روی

نوشته مگر بر سرم ديگرست

زمانه بدست جهانداورست

اگر بودنی بود دل را بغم

سزد گر نداری نباشی دژم

چو بنشيد گفتار پور دلير

ميان بسته ی جنگ برسان شير

فرودآمد از ديزه ی راهجوی

سپر داد و درع سياوش بدوی

بدو گفت گر کارزارت هواست

چنين بر خرد کام تو پادشاست

برين باره ی گامزن برنشين

که زير تو اندر نوردد زمين

سليحم هميدون بکار آيدت

چو با اهرمن کارزار آيدت

چو اسب پدر ديد بر پای پيش

چو باد اندر آمد ز بالای خويش

بران باره ی خسروی برنشست

کمربست و بگرفت گرزش بدست

يکی ترجمان را ز لشکر بجست

که گفتار ترکان بداند درست

بيامد بسان هژبر ژيان

بکين سياوش بسته ميان

چو بيژن بنزديک هومان رسيد

يکی آهنين کوه پوشيده ديد

ز جوشن همه دشت روشن شده

يکی پيل در زير جوشن شده

ازان پس بفرمود تا ترجمان

يکی بانگ برزد بران بدگمان

که گر جنگ جويی يگی بازگرد

که بيژن همی با تو جويد نبرد

همی گويد ای رزم ديده سوار

چه پويانی اسب اندرين مرغزار

کز افراسياب اندر آيدت بد

ز توران زمين بر تو نفرين سزد

بکينه پی افگنده و بدخوی

ز ترکان گنهکارتر کس توی

عنان بازکش زين تگاور هيون

کت اکنون ز کينه بجوشيد خون

يکی برگزين جايگاه نبرد

بدشت و در و کوه با من بگرد

وگر در ميان دو رويه سپاه

بگردی بلاف از پی نام و جاه

کجا دشمن و دوست بيند ترا

دل اکنون کجا برگزيند ترا

چو بشنيد هومان بدو گفت زه

زره را بکينم تو بستی گره

ز يزدان سپاس و بدويم پناه

کت آورد پيشم بدين رزمگاه

بلشکر بران سان فرستمت باز

که گيو از تو ماند بگرم و گداز

سرت را ز تن دور مانم نه دير

چنان کز تبارت فراوان دلير

چه سودست کمد بنزديک شب

رو اکنون بزنهار تاريک شب

من اکنون يکی باز لشگر شوم

بشبگير نزديک مهتر شوم

وزآنجا دمان گردن افراخته

بيايم نبرد ترا ساخته

چنين پاسخ آورد بيژن که شو

پست باد و آهرمنت پيشرو

همه دشمنان سربسر کشته باد

گر آواره از جنگ برگشته باد

چو فردا بيايی بوردگاه

نبيند ترا نيز شاه و سپاه

سرت را چنان دور مانم ز پای

کزان پس بلشکر نيايدت رای

وزآن جايگه روی برگاشتند

بشب دشت پيکار بگذاشتند

بلشکر گه خويش بازآمدند

بر پهلوانان فراز آمدند

همه شب بخواب اند آسيب شيب

ز پيکارشان دل شده ناشکيب

سپيده چو از کوه سربردميد

شد آن دامن تيره شب ناپديد

بپوشيد هومان سليح نبرد

سخن پيش پيران همه ياد کرد

که من بيژن گيو را خواستم

همه شب همی جنگش آراستم

يکی ترجمان را ز لشکر بخواند

بگلگون بادآورش برنشاند

که رو پيش بيژن بگويش که زود

بيايی دمان گر من آيم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

سپهدار هومان بيامد چو گرد

بدان تا ز بيژن بجويد نبرد

چو بشنيد بيژن بيامد دمان

بسيچيده جنگ با ترجمان

بپشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ

زره با گره بر بر پهلوی

درفشان سر از مغفر خسروی

بهومان چنين گفت کای بادسار

ببردی ز من دوش سر ياددار

اميدستم امروز کين تيغ من

سرت را ز بن بگسلاند ز تن

که از خاک خيزد ز خون تو گل

يکی داستان اندر آری بدل

که با آهوان گفت غرم ژيان

که گر دشت گردد همه پرنيان

ز دامی که پای من آزادگشت

نپويم بران سوی آباد دشت

چنين داد پاسخ که امروز گيو

بماند جگر خسته بر پور نيو

بچنگ منی در بسان تذرو

که بازش برد بر سر شاخ سرو

خروشان و خون از دو ديده چکان

کشانش بچنگال و خونش مکان

بدو گفت بيژن که تا کی سخن

کجا خواهی آهنگ آورد کن

بکوه کنابد کنی کارزار

اگر سوی زيبد برآرای کار

که فريادرسمان نباشد ز دور

نه ايران گرايد بياری نه تور

برانگيختند اسب و برخاست گرد

بزه بر نهاده کمان نبرد

دو خونی برافراخته سر بماه

چنان کينه ور گشته از کين شاه

ز کوه کنابد برون تاختند

سران سوی هامون برافراختند

برفتند چندانک اندر زمی

نديدند جايی پی آدمی

نه بر آسمان کرگسان را گذر

نه خاکش سپرده پی شير نر

نه از لشکران يار و فريادرس

بپيرامن اندر نديدند کس

نهادند پيمان که با ترجمان

نباشند در چيرگی بدگمان

بدان تا بد و نيک با شهريار

بگويند ازين گردش روزگار

که کردار چون بود و پيکار چون

چه زاری رسيد اندرين دشت خون

بگفتند و زاسبان فرود آمدند

ببند زره بر کمر برزدند

بر اسبان جنگی سواران جنگ

يکی برکشيدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپايان ببستند زين

پر از خشم گردان و دل پر ز کين

کمانها چوبايست برخاستند

بميدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پيچان عنان

همان نيزه و آب داده سنان

زرهشان درآورد شد لخت لخت

نگر تا کرا روز برگشت و بخت

دهنشان همی از تبش مانده باز

بب و بسايش آمد نياز

پس آسوده گشتند و دم برزدند

بران آتش تيز نم برزدند

سپر برگرفتند و شمشير تيز

برآمد خروشيدن رستخيز

چو بر درفشان که از تيره ميغ

همی آتش افروخت ازهردو تيغ

زآهن بدان آهن آبدار

نيامد بزخم اندرون تابدار

بکردارآتش پرنداوران

فرو ريخت ازدست کنداوران

نبد دسترسشان بخون ريختن

نشد سير دلشان زآويختن

عمود از پس تيغ برداشتند

از اندازه پيکار بگذاشتند

ازان پس بران بر نهادند کار

که زور آزمايند در کارزار

بدين گونه جستند ننگ و نبرد

که از پشت زين اندر آرند مرد

کمربند گيرد کرا زور بيش

ربايد ز اسب افگند خوار پيش

ز نيروی گردان دوال رکيب

گسست اندر آوردگاه از نهيب

هميدون نگشتند ز اسبان جدا

نبودند بر يکدگر پادشا

پس از اسب هر دو فرود آمدند

ز پيکار يکبار دم برزدند

گرفته بدست اسپشان ترجمان

دو جنگی بکردار شير دمان

بدان ماندگی باز برخاستند

بکشتی گرفتن بياراستند

زشبگير تا سايه گسترد شيد

دو خونی ازين سان به بيم و اميد

همی رزم جستند يک با دگر

يکی را ز کينه نه برگشت سر

دهن خشک و غرقه شده تن در آب

ازان رنج و تابيدن آفتاب

وزان پس بدستوری يکدگر

برفتند پويان سوی آبخور

بخورد آب و برخاست بيژن بدرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

تن از درد لرزان چو از باد بيد

دل از جان شيرين شده نااميد

بيزدان چنين گفت کای کردگار

تو دانی نهان من و آشکار

اگر داد بينی همی جنگ ما

برين کينه جستن بر آهنگ ما

ز من مگسل امروز توش مرا

نگه دار بيدار هوش مرا

جگر خسته هومان بيامد چو زاغ

سيه گشت از درد رخ چون چراغ

بدان خستگی باز جنگ آمدند

گرازان بسان پلنگ آمدند

همی زور کرد اين بران آن برين

گه اين را بسودی گه آنرا زمين

ز بيژن فزون بود هومان بزور

هنر عيب گردد چو برگشت هور

ز هر گونه زور آزمودند و بند

فراز آمد آن بند چرخ بلند

بزد دست بيژن بسان پلنگ

ز سر تا ميانش بيازيد چنگ

گرفتش بچپ گردن و راست ران

خم آورد پشت هيون گران

برآوردش از جای و بنهاد پست

سوی خنجر آورد چون باد دست

فرو برد و کردش سر از تن جدا

فگندش بسان يکی اژدها

بغلتيد هومان بخاک اندرون

همه دشت شد سربسر جوی خون

نگه کرد بيژن بدان پيلتن

فگنده چو سرو سهی بر چمن

شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی

سوی کردگار جهان کرد روی

که ای برتر از جايگاه و زمان

ز جان سخن گوی و روش نروان

توی تو که جز تو جهاندار نيست

خرد را بدين کار پيکار نيست

مرا زين هنر سربسر بهره نيست

که با پيل کين جستنم زهره نيست

بکين سياوش بريدمش سر

بهفتاد خون برادر پدر

روانش روان ورا بنده باد

بچنگال شيران تنش کنده باد

سرش را بفتراک شبرنگ بست

تنش را بخاک اندر افگند پست

گشاده سليح و گسسته کمر

تنش جای ديگر دگر جای سر

زمانه سراسر فريبست و بس

بسختی نباشدت فريادرس

جهان را نمايش چو کردار نيست

سپردن بدو دل سزاوار نيست

بترسيد ازو يار هومان چو ديد

که بر مهتر او چنان بد رسيد

چو شد کار هومان ويسه تباه

دوان ترجمانان هر دو سپاه

ستايش کنان پيش بيژن شدند

چو پيش بت چين برهمن شدند

بدو گفت بيژن مترس از گزند

که پيمان همانست و بگشاد بند

تو اکنون سوی لشکر خويش پوی

ز من هرچ ديدی بديشان بگوی

بشد ترجمان بيژن آمد دمان

بکوه کنابد بزه بر کمان

چو بيژن نگه کرد زان رزمگاه

نبودش گذر جز بتوران سپاه

بترسيد از انبوه مردم کشان

که يابند زان کار يکسر نشان

بجنگ اندر آيند برسان کوه

بسنده نباشد مگر با گروه

برآهخت درع سياوش ز سر

بخفتان هومان بپوشيد بر

بران چرمه ی پيل پيکر نشست

درفش سر نامداران بدست

برفت و بران دشت کرد آفرين

بران بخت بيدار و فرخ زمين

چو آن ديده بانان لشکر ز دور

درفش و نشان سپهدار تور

بديدند زان ديده برخاستند

بشادی خروشيدن آراستند

طلايه هيونی برافگند زود

بنزديک پيران بکردار دود

که هومان بپيروزی شهريار

دوان آمد از مرکز کارزار

درفش سپهدار ايران نگون

تنش غرقه مانده بخاک اندرون

همه لشکرش برگرفته خروش

بهومان نهاده سپهدار گوش

چو بيژن ميان دو رويه سپاه

رسيد اندران سايه ی تاج و گاه

بتوران رسيد آن زمان ترجمان

بگفت آنچ ديد از بد بدگمان

هم آنگه بپيران رسيد آگهی

که شد تيره آن فر شاهنشهی

سبک بيژن اندر ميان سپاه

نگونسار کرد آن درفش سياه

چو آن ديده بانان ايران سپاه

نگون يافتند آن درفش سياه

سوی پهلوان روی برگاشتند

وزان ديده گه نعره برداشتند

وزآنجا هيونی بسان نوند

طلايه سوی پهلوان برفگند

که بيژن بپروزی آمد چو شير

درفش سيه را سر آورده زير

چو ديوانگان گيو گشته نوان

بهرسو خروشان و هر سو دوان

همی آگهی جست زان نيوپور

همی ماتم آورد هنگام سور

چو آگاهی آمد ز بيژن بدوی

دمان پيش فرزند بنهاد روی

چو چشمش بروی گرامی رسيد

ز اسب اندر آمد چنان چون سزيد

بغلتيد و بنهاد بر خاک سر

همی آفرين خواند بر دادگر

گرفتش ببر باز فرزند را

دلير و جوان و خردمند را

وزآنجا دمان سوی سالار شاه

ستايش کنان برگرفتند راه

چو ديدند مر پهلوان را ز دور

نبيره فرود آمد از اسب تور

پر از خون سليح و پر از خاک سر

سرگرد هومان بفتراک بر

بپيش نيا رفت بيژن چو دود

همی ياد کرد آن کجا رفته بود

سليح و سر و اسب هومان گرد

به پيش سپهدار گودرز برد

ز بيژن چنان شاد شد پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گرفت آفرين پس بدادار بر

بران اختر و بخت بيدار بر

بگنجور فرمود پس پهلوان

که تاج آر با جام هی خسروان

گهربافته پيکر و بوم زر

درفشان چو خورشيد تاج و کمر

ده اسب آوريدند زرين لگام

پری روی زرين کمر ده غلام

بدو داد و گفت از گه سام شير

کسی ناوريد اژدهايی بزير

گشادی سپه را بدين جنگ دست

دل شاه ترکان بهم بر شکست

همه لشکر شاه ايران چو شير

دمان و دنان بادپايان بزير

وز اندوه پيران برآورد خشم

دل از درد خسته پر از آب چشم

بنستيهن آنگه فرستاد کس

که ای نامور گرد فريادرس

سزد گر کنی جنگ را تيز چنگ

بکين برادر نسازی درنگ

بايرانيان بر شبيخون کنی

زمين را بخون رود جيحون کنی

ببر ده هزار آزموده سوار

کمر بسته بر کينه و کارزار

مگر کين هومان تو بازآوری

سر دشمنان را بگاز آوری

چو رفتی بنزديک لشکر فراز

سپه را يکی سوی هومان بساز

بدو گفت نستيهن ايدون کنم

که از خون زمين رود جيحون کنم

دو بهره چو از تيره شب درگذشت

ز جوش سواران بجوشيد دشت

گرفتند ترکان همه تاختن

بدان تاختن گردن افراختن

چو نستيهن آن لشکر کين هخواه

بياورد نزديک ايران سپاه

سپيده دمان تا بدانجا رسيد

چو از ديده گه ديده بانش بديد

چو کارآگهان آگهی يافتند

سبک سوی گودرز بشتافتند

که آمد سپاهی چو کوه روان

که گويی ندارند گويا زبان

بران سان که رسم شبيخون بود

سپهدار داند که آن چون بود

بلشکر بفرمود پس پهلوان

که بيدار باشيد و روشن روان

بخواند آن زمان بيژن گيو را

ابا تيغ زن لشکر نيو را

بدو گفت نيک اختر و کام تو

شکسته دل دشمن از نام تو

ببر هرک بايد ز گردان من

ازين نامداران و مردان من

پذيره شو اين تاختن را چو شير

سپاه اندر آورد به مردی بزير

گزين کرد بيژن ز لشکر سوار

دليران و پرخاشجويان هزار

رسيدند پس يک بديگر فراز

دو لشکر پر از کينه و رزمساز

همه گرزها بر کشيدند پاک

يکی ابر بست از بر تيره خاک

فرود آمد از کوه ابر سياه

بپوشيد ديدار توران سپاه

سپهدار چون گرد تيره بديد

کزو لشکر ترک شد ناپديد

کمانها بفرمود کردن بزه

برآمد خروش از مهان و ز که

چو بيژن به نستيهن اندر رسيد

درفش سر ويسگان را بديد

هوا سربسر گشته زنگارگون

زمين شد بکردار دريای خون

ز ترکان دو بهره فتاده نگون

بزير پی اسب غرقه بخون

يکی تير بر اسب نستيهنا

رسيد از گشاد و بر بيژنا

ز درد اندر آمد تگاور بروی

رسيد اندرو بيژن جنگجوی

عمودی بزد بر سر ترگ دار

تهی ماند ازو مغز و برگشت کار

چنين گفت بيژن بايرانيان

که هر کو ببندد کمر بر ميان

بجز گرز و شمشير گيرد بدست

کمان بر سرش بر کنم پاک پست

که ترکان بديدن پری چهره اند

بجنگ از هنر پاک بی بهره اند

دليری گرفتند کنداوران

کشيدند لشکر پرندآوران

چو پيلان همه دشت بر يکدگر

فگنده ز تنها جدا مانده سر

ازان رزمگه تا بتوران سپاه

دمان از پس اندر گرفتند راه

چو پيران نديد آن زمان با سپاه

برادر بدو گشت گيتی سياه

بکارآگهان گفت زين رزمگاه

هيونی بتازد بوردگاه

که آردنشانی ز نستيهنم

وگرنه دو ديده ز سر برکنم

هيونی برون تاختند آن زمان

برفت و بديد و بيامد دمان

که نستيهن آنک بدان رزمگاه

ابا نامداران توران سپاه

بريده سرافگنده بر سان پيل

تن از گرز خسته بکردار نيل

چو بشنيد پيران برآمد بجوش

نماند آن زمان با سپهدار هوش

همی کند موی و همی ريخت آب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

بزد دست و بدريد رومی قبای

برآمد خروشيدن های های

همی گفت کای کردگار جهان

همانا که با تو بدستم نهان

که بگسست از بازوان زور من

چنين تيره شد اختر و هور من

دريغ آن هژبر افن گردگير

جوان دلاور سوار هژير

گرامی برادر جهانبان من

سر ويسگان گرد هومان من

چو نستيهن آن شير شرزه بجنگ

که روباه بودی بجنگش پلنگ

کرا يابم اکنون بدين رزمگاه

بجنگ اندر آورد بايد سپاه

بزد نای رويين و بربست کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

ز کوه کنابد برون شد سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپهدار ايران بزد کرنای

سپاه اندر آورد و بگرفت جای

ميان سپه کاويانی درفش

بپيش اندرون تيغهای بنفش

همه نامدارن پرخاشخر

ابا نيزه و گرزه ی گاوسر

سپيده دمان اندر آمد سپاه

به پيکار تا گشت گيتی سياه

برفتند زان پی به بنگاه خويش

بخيمه شد اين، آن بخرگاه خويش

سپهدار ايران به زيبد رسيد

از انديشه کردن دلش بردميد

همی گفت کامروز رزمی گران

بکرديم و کشتيم ازيشان سران

گمانی برم زانک پيران کنون

دواند سوی شاه ترکان هيون

وزو يار خواهد بجنگ سپاه

رسانم کنون آگهی من بشاه

نويسنده ی نامه را خواند و گفت

برآورد خواهم نهان از نهفت

اگر برگشايی تو لب را ز بند

زبان آورد بر سرت برگزند

يکی نامه فرمود نزديک شاه

بگاه کردن ز کار سپاه

بخسرو نمود آن کجا رفته بود

سخن هرچ پيران بود گفته بود

فرستادن گيو و پيوند و مهر

نمودن بدو کار گردان سپهر

ز پاسخ که دادند مر گيو را

بزرگان و فرزان هی نيو را

وزان لشکری کز پسش چون پلنگ

بياورد سوی کنابد بجنگ

ازان پس کجا رزمگه ساختند

وزان رزم دلرا بپرداختند

ز هومان و نستيهن جنگجوی

سراسر همه ياد کرد اندر اوی

ز کردار بيژن که روز نبرد

بدان گرزداران توران چه کرد

سخن سربسر چون همه گفته بود

ز پيکار و جنگ آن کجا رفته بود

بپردخت زان پس بافراسياب

که با لشکر آمد بنزديک آب

گر او از لب رود جيحون سپاه

بايران گذارد سپه را براه

تو دانی که با او نداريم پای

ايا فرخجسته جهان کدخدای

مگر خسرو آيد بپشت سپاه

بسر بر نهد بندگانرا کلاه

ور ايدونک پيران کند دست پيش

بخواهد سپه ياور از شاه خويش

بخسرو رسد زان سپس آگهی

ک با او چه سازد ببختت رهی

و ديگر که از رستم ديو بند

ز لهراسب وز اشکش هوشمند

ز کردار ايشان به کهتر خبر

رساند مگر شاه پيروزگر

چو نامه بمهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

تشستنگه خسروی ساختند

فراوان تگاور برون تاختند

بفرمود تا رفت پيشش هجير

جوانی بکردار هشيار و پير

بگفت آن سخن سربسر پهلوان

بپيش هشيوار پور جوان

بدو گفت کای پور هشياردل

يکی تيز گردان بدين کاردل

اگر مر تو را نزد من دستگاه

همی جست بايد کنونست گاه

چو بستانی اين نامه هم در زمان

برو هم بکردار باد دمان

شب و روز ماسای و سر بر مخار

ببر نامه ی من بر شهريار

بپدرود کردن گرفتش ببر

برون آمد از پيش فرخ پدر

ز لشکر دو تن را بر خويش خواند

سبکشان باسب تگاور نشاند

برون شد ز پرده سرای پدر

بهر منزلی بر هيونی دگر

خور و خواب و آرامشان بر ستور

چه تاريکی شب چه تابنده هور

بران گونه پويان براه آمدند

بيک هفته نزديک شاه آمدند

چو از راه ايران بيامد سوار

کس آمد بر خسرو نامدار

پذيره فرستاد شماخ را

چه مايه دليران گستاخ را

بپرسيد چون ديد روی هجير

که ای پهلوان زاده ی شيرگير

درودست باری که بس ناگهان

رسيدی به نزديک شاه جهان

بفرمود تا پرده برداشتند

باسبش ز درگاه بگذاشتند

هجير اندر آمد چو خسرو بدوی

نگه کرد پيشش بماليد روی

بپرسيد بسيار و بنشاندش

هزاران هجير آفرين خواندش

ز گوهر يکی تاج پيروزه شاه

بسر بر نهادش چو رخشنده ماه

ز گودرز وز مهتران سپاه

ز هر يک يکايک بپرسيد شاه

درود بزرگان بخسرو بداد

همه کار لشکر برو کرد ياد

بدو داد پس نامه ی پهلوان

جوان خردمند روشن روان

نويسنده را پيش بنشاندند

بفرمود تا نامه برخواندند

چو برخواند نامه بخسرو دبير

ز ياقوت رخشان دهان هجير

بياگند وزان پس بگنجور گفت

که دينار و ديبا بيار از نهفت

بياورد بدره چو فرمان شنيد

همی ريخت تا شد سرش ناپديد

بياورد پس جامه زرنگار

چنانچون بود از در شهريار

هميدون ببردند پيش هجير

ابا زين زرين ده اسب هژير

بيارانش بر خلعت افگند نيز

درم داد و دينار و هرگونه چيز

ازان پس جو از جای برخاستند

نشستنگه می بياراستند

هجير و بزرگان خسروپرست

گرفتند يکسر همه می بدست

نشستند يک روز و يک شب بهم

همی رای زد خسرو از بيش و کم

بشبگير خسرو سر و تن بشست

بپيش جهانداور آمد نخست

بپوشيد نو جام هی بندگی

دو ديده چو ابری ببارندگی

دوتايی شده پشت و بنهاد سر

همی آفرين خواند بر دادگر

ازو خواست پيروزی و فرهی

بدو جست ديهيم و تخت مهی

بيزدان بناليد ز افراسياب

بدرد از دو ديده فرو ريخت آب

وزآنجا بيامد چو سرو سهی

نشست از برگاه شاههنشهی

دبير خردمند را پيش خواند

سخنهای بايسته با او براند

چو آن نامه را زود پاسخ نوشت

پديد آوريد اندرو خوب و زشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو ديد نيک و بد روزگار

دگر آفرين کرد بر پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

خجسته سپهدار بسيار هوش

همه رای و دانش همه جنگ و جوش

خداوند گوپال و تيغ بنفش

فروزنده ی کاويانی درفش

سپاس از جهاندار يزدان ما

که پيروز بودند گردان ما

از اختر ترا روشنايی نمود

ز دشمن برآورد ناگاه دود

نخست آنک گفتی که مر گيو را

بزرگان فرزانه و نيو را

بنزديک پيران فرستاده ام

چه مايه ورا پندها داده ام

نپذرفت ازان پس خود او پند من

نجست اندرين کار پيوند من

سپهبد يکی داستان زد برين

چو دستور پيشين برآورد کين

که هر مهتری کو روان کاستست

ز نيکی ببخت بد آراستست

مرا زان سخن پيش بود آگهی

که پيران دل از کين نخواهد تهی

وليکن ازان خوب کردار او

نجستم همی ژرف پيکار او

کنون آشکارا نمود اين سپهر

که پيران بتوران گرايد بمهر

کنون چون نبيند جز افراسياب

دلش را تو از مهر او برمتاب

گر او بر خرد برگزيند هوا

بکوشش نرويد ز خاراگيا

تو با دشمن ار خوب گويی رواست

از آزادگان خوب گفتن سزاست

و ديگر ز پيکار جنگ آوران

کجا ياد کردی به گرز گران

ز نيک اختر و گردش هور و ماه

ز کوشش نمودن بران رزمگاه

مرا اين درستست کز کار کرد

تو پيروز باشی بروز نبرد

نبيره کجا چون تو دارد نيا

بجنگ اندرون باشدش کيميا

ز شيران چه زايد مگر نره شير

چنانچون بود نامدار و دلير

به بيداد برنيست اين کار تو

بسندست يزدان نگهدار تو

تو زور و دليری ز يزدان شناس

ازو دار تا زنده باشی سپاس

سديگر که گفتی که افراسياب

سپه را همی بگذارند ز آب

ز پيران فرستاده شد نزد اوی

سپاهش بايران نهادست روی

همانست يکسر که گفتی سخن

کنون باز پاسخ فگنديم بن

بدان ای پر انديشه سالار من

بهر کار شايسته ی کار من

که او بر لب رود جيحون درنگ

نه ازان کرد کيد بر ما بجنگ

که خاقان برو لشکر آرد ز چين

فراز آمدش از دو رويه کمين

و ديگر که از لشکران گران

پراگنده برگرد توران سران

بدو دشمن آمد ز هر سو پديد

ازان بر لب رود جيحون کشيد

بپنجم سخن کگهی خواستی

بمهر گوان دل بياراستی

چو لهراسب و چون اشکش تيزچنگ

چو رستم سپهبد دمنده نهنگ

بدان ای سپهدار و آگاه باش

بهر کار با بخت همراه باش

کزان سو که شد رستم شيرمرد

ز کشمير و کابل برآورد گرد

وزان سو که شد اشکش تيزهوش

برآمد ز خوارزم يکسر خروش

برزم اندرون شيده برگشت ازوی

سوی شهر گرگان نهادست روی

وزان سو که لهراسب شد با سپاه

همه مهتران برگشادند راه

الانان و غز گشت پرداخته

شد آن پادشاهی همه ساخته

گر افراسياب اندر آيد براه

زجيحون بدين سو گذارد سپاه

بگيرند گردان پس پشت اوی

نماند بجز باد در مشت اوی

تو بشناس کو شهر آباد خويش

بر و بوم و فرخنده بنياد خويش

بگفتار پيران نماند بجای

بدشمن سپارد نهد پيش پای

نجنباند او داستان را دو لب

که نايد خبر زو بمن روز و شب

بدان روز هرگز مبادا درود

که او بگذراند سپه را ز رود

بما برکند پيشدستی بجنگ

نبيند کس اين روز تاريک و تنگ

بفرمايم اکنون که بر پيل کوس

ببندد دمنده سپهدار طوس

دهستان و گرگان و آن بوم و بر

بگيرد برآرد بخورشيد سر

من اندر پی طوس با پيل و گاه

بياری بيايم بپشت سپاه

تو از جنگ پيران مبر تاب روی

سپه را بيارای و زو کينه جوی

چو هومان و نستيهن از پشت اوی

جدا ماند شد باد در مشت اوی

گر از نامداران ايران نبرد

بخواهد بفرما وزان برمگرد

چو پيران نبرد تو جويد دلير

کمن بددلی پيش او شو چو شير

به پيکار منديش ز افراسياب

بجای آرد دل روی ازو برمتاب

چو آيد بجنگ اندرون جنگجوی

نبايد که برتابی از جنگ روی

بريشان تو پيروز باشی بجنگ

نگر دل نداری بدين کار تنگ

چنين دارم اوميد از کردگار

که پيروز باشی تو در کارزار

هميدون گمانم که چون من ز راه

بپشت سپاه اندر آرم سپاه

بريشان شما رانده باشيد کام

به خورشيد تابان برآورده نام

ز کاوس وز طوس نزد سپاه

درود فراوان فرستاد شاه

بران نامه بنهاد خسرو نگين

فرستاده را داد و کرد آفرين

چو از پيش خسرو برون شد هجير

سپهبد همی رای زد با وزير

ز بس مهربانی که بد بر سپاه

سراسر همه رزم بد رای شاه

همی گفت اگر لشکر افراسياب

بجنباند از جای و بگذارد آب

سپاه مرا بگسلاند ز جای

مرا رفت بايد همينست رای

همانگه شه نوذران را بخواند

بفرمود تا تيز لشکر براند

بسوی دهستان سپه برکشيد

همه دشت خوارزم لشکر کشيد

نگهبان لشکر بود روز جنگ

بجنگ اندر آيد بسان پلنگ

تبيره برآمد ز درگاه طوس

خروشيدن نای رويين و کوس

سپاه و سپهبد برفتن گرفت

زمين سم اسبان نهفتن گرفت

تو گفتی که خورشيد تابان بجای

بماند از نهيب سواران بپای

دو هفته همی رفت زان سان سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

پراگنده بر گرد کشور خبر

ز جنبيدن شاه پيروزگر

چو طوس از در شاه ايران برفت

سبک شاه رفتن بسيچيد تفت

ابا ده هزار از گزيده سران

همه نامداران و کنداوران

بنزديک گودرز بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

ابا پيل و با کوس و با فرهی

ابا تخت و با تاج شاهنشهی

هجير آمد از پيش خسرودمان

گرازان و خندان و دل شادمان

ابا خلعت و خوبی و خرمی

تو گفتی همی برنوردد زمی

چو آمد به نزديک پرد هسرای

برآمد خروشيدن کرنای

پذيره شدندش سران سربسر

زمين پر ز آهن هوا پر ز زر

چو خيزد بچرخ اندرون داوری

ز ماه و ز ناهيد وز مشتری

بياراست لشکر چو چشم خروس

ابا زنگ زرين و پيلان و کوس

چو آمد بر نامور پهلوان

بگفت آنچ ديد از شه خسروان

نوازيدن شاه و پيوند اوی

همی گفت از رادی و پند اوی

که چون بر سپه گستريدست مهر

چگونه ز پيغام بگشاد چهر

پس آن نامه ی شهريار جهان

بگودرز داد و درود مهان

نوازيدن شاه بشنيد ازوی

بماليد بر نامه بر چشم و روی

چو بگشاد مهرش بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده ياد

سپهدار بر شاه کرد آفرين

بفرمان ببوسيد روی زمين

ببود آن شب و رای زد با پسر

بشبگير بنشست و بگشاد در

همه نامداران لشگر پگاه

برفتند بر سر نهاده کلاه

پس آن نامه ی شاه، فرخ هجير

بياورد و بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان پند و فرمان شاه

ز نامه همی خواند پيش سپاه

سپهدار رزی دهان را بخواند

بديوان دينار دادن نشاند

ز اسبان گله هرچ بودش به کوه

بلشکر گه آورد يکسر گروه

در گنج دينار و تيغ و کمر

همان مايه ور جوشن و خود زر

بروزی دهان داد يکسر کليد

چو آمد گه نام جستن پديد

برافشاند بر لشکر آن خواسته

سوار و پياده شد آراسته

يکی لشکری گشن برسان کوه

زمين از پی بادپايان ستوه

دل شير غران ازيشان به بيم

همه غرقه در آهن و زر و سيم

بفرمودشان جنگ را ساختن

دل و گوش دادن بکين آختن

برفتند پيش سپهبد گروه

بر انبوه لشکر بکردار کوه

بريشان نگه کرد سالار مرد

زمين تيره ديد آسمان لاژورد

چنين گفت کز گاه رزم پشين

نياراست کس رزمگاهی چنين

باسب و سليح و بسيم و بزر

بپيلان جنگی و شيران نر

اگر يار باشد جها نآفرين

نپيچيم از ايدر عنان تا بچين

چو بنشست فرزانگان را بخواند

ابا نامداران برامش نشاند

همی خورد شادی کنان دل بجای

همی با يلان جنگ را کرد رای

بپيران رسيد آگهی زين سخن

که سالار ايران چه افگند بن

ازان آگهی شد دلش پرنهيب

سوی چاره برگشت و بند و فريب

ز دستور فرخنده رای آنگهی

بجست اندر آن کينه جستن رهی

يکی نامه فرمود پس تا دبير

نويسد سوی پهلوان دلپذير

سر نامه کرد آفرين بزرگ

بيزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت کز کردگار جهان

بخواهم همی آشکار و نهان

مگر کز ميان تو رويه سپاه

جهاندار بردارد اين کينه گاه

اگر تو که گودرزی آن خواستی

که گيتی بکينه بياراستی

برآمد ازين کينه گه کام تو

چه گويی چه باشد سرانجام تو

نگه کن که چندان دليران من

ز خويشان نزديک و شيران من

تن بی سرانشان فگندی بخاک

ز يزدان نداری همی شرم و باک

ز مهر و خرد روی برتافتی

کنون آنچ جستی همه يافتی

گه آمد که گردی ازين کينه سير

بخون ريختن چند باشی دلير

نگه کن کز ايران و توران سوار

چه مايه تبه شد بدين کارزار

بکين جستن مرده ای ناپديد

سر زندگان چند بايد بريد

گه آمد که بخشايش آيد ترا

ز کين جستن آسايش آيد ترا

اگر بازيابی شده روزگار

بگيتی درون تخم کينه مکار

روانت مرنجان و مگذار تن

ز خون ريختن بازکش خويشتن

پس از مرگ نفرين بود بر کسی

کزو نام زشتی بماند بسی

نبايد که زشتی بماندت نام

وگر تو بدان سر شوی شادکام

هر آنگه که موی سيه شد سپيد

ببودن نماند فراوان اميد

بترسم که گر بار ديگر سپاه

بجنگ اندر آيد بدين رزمگاه

نبينی ز هر دو سپه کس بپای

برفته روان تن بمانده بجای

ازان پس که داند که پيروز کيست

نگون بخت گر گيتی افروز کيست

ور ايدونک پيکار و خون ريختن

بدين رزمگه با من آويختن

کزين سان همی جنگ شيران کنی

همی از پی شهر ايران کنی

بگو تا من اکنون هم اندر شتاب

نوندی فرستم بافراسياب

بدان تا بفرمايدم تا زمين

ببخشم و پس در نورديم کين

چنانچون بگاه منوچهر شاه

ببخشش همی داشت گيتی نگاه

هران شهر کز مرز ايران نهی

بگو تا کنيم آن ز ترکان تهی

وز آباد و ويران و هر بوم و بر

که فرمود کيخسرو دادگر

از ايران بکوه اندر آيد نخست

در غرچگان از بر بوم بست

دگر طالقان شهر تا فارياب

هميدون در بلخ تا اندر آب

دگر پنجهير و در باميان

سر مرز ايران و جای کيان

دگر گوزگانان فرخنده جای

نهادست نامش جهان کدخدای

دگر موليان تا در بدخشان

همينست ازين پادشاهی نشان

فروتر دگر دشت آموی و زم

که با شهر ختلان برايد برم

چه شگنان وز ترمذ ويسه گرد

بخارا و شهری که هستش بگرد

هميدون برو تا در سغد نيز

نجويد کس آن پادشاهی بنيز

وزان سو که شد رستم گرد سوز

سپارم بدو کشور نيمروز

ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه

سوی باختر برگشاييم راه

بپردازم اين تا در هندوان

نداريم تاريک ازين پس روان

ز کشمير وز کابل و قندهار

شما را بود آن همه زين شمار

وزان سو که لهراسب شد جنگجوی

الانان و غر در سپارم بدوی

ازين مرز پيوسته تا کوه قاف

بخسرو سپاريم بی جنگ و لاف

وزان سو که اشکش بشد همچنين

بپردازم اکنون سراسر زمين

وزان پس که اين کرده باشم همه

ز هر سو بر خويش خوانم رمه

بسوگند پيمان کنم پيش تو

کزين پس نباشم بدانديش تو

بدانی که ما راستی خواستيم

بمهر و وفا دل بياراستيم

سوی شاه ترکان فرستم خبر

که ما را ز کينه بپيچيد سر

هميدون تو نزديک خسرو بمهر

يکی نامه بنويس و بنمای چهر

چنين از ره مهر و پيکار من

ز خون ريختن با تو گفتار من

چو پيمان همه کرده باشيم راست

ز من خواسته هرچ خسرو بخواست

فرستم همه سربسر نزد شاه

در کين ببندد مگر بر سپاه

ازان پس که اين کرده باشيم نيز

گروگان فرستاده و داده چيز

بپيوندم اين هر و آيين و دين

بدوزم بدست وفا چشم کين

که بشکست هنگام شاه بزرگ

ز بد گوهر تور و سلم سترگ

فريدون که از درد سرگشته شد

کجا ايرج نامور کشته شد

ز من هرچ بايد بنيکی بخواه

ازان پس برين نامه کن نزد شاه

نبايد کزين خوب گفتار من

بسستی گمانی برند انجمن

که من جز بمهر اين نگويم همی

سرانجام نيکی بجويم همی

مرا گنج و مردان از آن تو بيش

بمردانگی نام از آن تو پيش

وليکن بدين کينه انگيختن

به بيداد هر جای خون ريختن

بسوزد همی بر سپه بر دلم

بکوشم که کين از ميان بگسلم

سه ديگر که از کردگار جهان

بترسم همی آشکار و نهان

که نپسندد از ما بدی دادگر

گزافه نبردارد اين شور و شر

اگر سر بپيچی ز گفتار من

نجويی همه ژرف کردار من

گنهکار دانی مرا بی گناه

نخواهی بگفتار کردن نگاه

کجا داد و بيداد نزدت يکيست

جز از کينه گستردنت رای نيست

گزين کن ز گردان ايران سران

کسی کو گرايد برگرز گران

هميدون من از لشکر خويش مرد

گزينم چو بايد ز بهر نبرد

همه يک بديگر فرازآوريم

سران را ز سر سوی گاز آوريم

هميدون من و تو بوردگاه

بگرديم يک با دگر کينه خواه

مگر بيگناهان ز خون ريختن

بسايش آيند ز آويختن

کسی کش گنهکار داری همی

وزو بر دل آزار داری همی

بپيش تو آرم بروز نبرد

ببايدت پيمان يکی نيز کرد

که بر ما تو گر دست يابی بخون

شود بخت گردان ترکان نگون

نيازاری از بن سپاه مرا

نسوزی بر و بوم و گاه مرا

گذرشان دهی تا بتوران شوند

کمين را نسازی بريشان کمند

وگر من شوم بر تو پيروزگر

دهد مر مرا اختر نيک بر

نسازم بايرانيان بر کمين

نگيريم خشم و نجوييم کين

سوی شهر ايران دهم راهشان

گذارم يکايک سوی شاهشان

ازيشان نگردد يکی کاسته

شوند ايمن از جان وز خواسته

ور ايدونک زينسان نجويی نبرد

دگرگونه خواهی همی کار کرد

بانبوه جويی همی کارزار

سپه را سراسر بجنگ اند آر

هران خون که آيد بکين ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

ببست از بر نامه بر بند را

بخواند آن گرانمايه فرزند را

پسر بد مر او را سر انجمن

يکی نام رويين و رويينه تن

بدو گفت نزديک گودرز شو

سخن گوی هشيار و پاسخ شنو

چو رويين برفت از در نامور

فرستاده با ده سوار دگر

بيامد خردمند روشن روان

دمان تا سراپرده ی پهلوان

چو رويين پيران بدرگه رسيد

سوی پهلوان سپه کس دويد

فرستاده را خواند پس پهلوان

دمان از پس پرده آمد جوان

بيامد چو گودرز را ديد دست

بکش کرد و سر پيش بنهاد پست

سپهدار بر جست و او را چو دود

بغوش تنگ اندر آورد زود

ز پيران بپرسيد وز لشکرش

ز گردان وز شاه وز کشورش

خردمند رويين پس آن نامه پيش

بياورد و بگزارد پيغام خويش

دبير آمد و نامه برخواند زود

بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز برخواندند

همه نامداران فرو ماندند

ز بس چرب گفتار و ز پند خوب

نمودن بدو راه و پيوند خوب

خردمند پيران که در نامه ياد

چه آورد وز پند نيکو چه داد

برويين چنين گفت پس پهلوان

که ای پور سالار و فرخ جوان

تومهمان ما بود بايد نخست

پس اين پاسخ نامه بايدت جست

سراپرده ی نو بپرداختند

نشستنگه خسروی ساختند

بديبای رومی بياراستند

خورشها و رامشگران خواستند

پرانديشه گشته دل پهلوان

نبشته ابا رای زن موبدان

همی پاسخ نامه آراستند

سخن هرچ نيکوتر آن خواستند

بيک هفته گودرز با رود و می

همی نامه را پاسخ افگند پی

ز بالا چو خورشيد گيتی فروز

بگشتی سپهبد گه نيم روز

می و رود و مجلس بياراستی

فرستاده را پيش خود خواستی

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

نويسنده را خواند سالار شاه

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

درختی بنوی بکينه بگشت

سرنامه کرد آفرين از نخست

دگر پاسخ آورد يکسر درست

که بر خواندم نامه را سربسر

شنيديم گفتار تو در بدر

رسانيد رويين بر ما پيام

يکايک همه هرچ بردی تو نام

وليکن شگفت آمدم کار تو

همی زين چنين چرب گفتار تو

دلت با زبان هيچ همسايه نيست

روان ترا از خرد مايه نيست

بهرجای چربی بکار آوری

چنين تو سخن پرنگار آوری

کسی را که از بن نباشد خرد

گمان بر تو بر مهربانی برد

چو شوره زمينی که از دور آب

نمايد چو تابد برو آفتاب

وليکن نه گاه فريبست و بند

که هنگام گرزست و تيغ و کمند

مرا با تو جز کين و پيکار نيست

گه پاسخ و روز گفتار نيست

نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر

نه جای فريبست و پيوند و مهر

کرا داد خواهد جهاندار زور

کرا بردهد بخت پيروز هور

وليکن بدين گفته پاسخ شنو

خرد ياد کن بخت را پيشرو

نخست آنک گفتی که از مهر نيز

ز يزدان وز گردش رستخيز

نخواهم که آيد مرا پيش جنگ

دلم گشت ازين کار بيداد تنگ

دلت با زبان آشنايی نداشت

بدان گه که اين گفته بر دل گماشت

اگر داد بودی بدلت اندرون

ترا پيشدستی نبودی بخون

که ز آغاز کار اندر آمد نخست

نبودی بخون ريختن هيچ سست

نخستين که آمد بپيش تو گيو

از ايران هشيوار مردان نيو

بسازيده مر جنگ را لشکری

ز کشور دمان تا دگر کشوری

تو کردی همه جنگ را دست پيش

سپه را تو برکندی از جای خويش

خرد، ار پس آمد تو پيش آمدی

بفرجام آرام بيش آمدی

وليکن سرشت بد و خوی بد

ترانگذراند براه خرد

بدی خود بدان تخمه در گوهرست

ببد کردن آن تخمه اندر خورست

شنيدی که بر ايرج ني کبخت

چه آمد ز تور از پی تاج و تخت

چو از تور و سلم اندر آمد زمين

سراسر بگسترد بيداد و کين

فريدون که از درد دل روز و شب

گشادی بنفرين ايشان دو لب

بافراسياب آمد آن مهر بد

ازان نامداران اندک خرد

ز سر با منوچهر نو کين نهاد

هميدون ابا نوذر و کيقباد

بکاوس کی کرد خود آنچ کرد

برآورد از ايران آباد گرد

ازان پس بکين سياوش باز

فگند اين چنين کينه ی نو دارز

نيامد بدانگه ترا داد ياد

که او بی گنه جان شيرين بداد

جه مايه بزرگان که از تخت و گاه

از ايران شدند اندرين کين تباه

و ديگر که گفتی که با پير سر

بخون ريختن کس نبندد کمر

بدان ای جهانديده ی پرفريب

بهر کار ديده فراز و نشيب

که يزدان مرا زندگانی دراز

بدان داد با بخت گردن فراز

که از شهر توران بروز نبرد

ز کينه برآرم بخورشيد گرد

بترسم همی زانک يزدان من

ز تن بگسلاند مگر جان من

من اين کينه را ناوريده بجای

بر و بومتان ناسپرده بپای

سديگر که گفتی ز يزدان پاک

نبينم بدلت اندرون بيم و باک

ندانی کزين خيره خون ريختن

گرفتار کردی بفرجام تن

من اکنون بدين خوب گفتار تو

اگر باز گردم ز پيکار تو

بهنگام پرسش ز من کردگار

بپرسد ازين گردش روزگار

که سالاری و گنج و مردانگی

ترا دادم و زور و فرزانگی

بکين سياوش کمر بر ميان

نبستی چرا پيش ايرانيان

بهفتاد خون گرامی پسر

بپرسد ز من داور دادگر

ز پاسخ بپيش جهان آفرين

چه گويم چرا بازگشتم ز کين

ز کار سياوش چهارم سخن

که افگندی ای پير سالار بن

که گفتی ز بهر تنی گشته خاک

نشايد ستد زنده را جان پاک

تو بشناس کين زشت کردارها

بدل پر ز هر گونه آزارها

که با شهر ايران شما کرده ايد

چه مايه کيان را بيازرده ايد

چه پيمان شکستن چه کين ساختن

هميشه بسوی بدی تاختن

چو ياد آورم چون کنم آشتی

که نيکی سراسر بدی کاشتی

بپنجم که گفتی که پيمان کنم

ز توران سران را گروگان کنم

بنزديک خسرو فرستيم گنج

ببنديم بر خويشتن راه رنج

بدان ای نگهبان توران سپاه

که فرمان جز اينست ما را ز شاه

مرا جنگ فرمود و آويختن

بکين سياوش خون ريختن

چو فرمان خسرو نيارم بجای

روان شرم دارد بديگر سرای

ور اوميد داری که خسرو بمهر

گشايد برين گفتها بر تو چهر

گروگان و آن خواسته هرچ هست

چو لهاک و رويين خسروپرست

گسی کن بزودی بنزديک شاه

سوی شهر ايران گشادست راه

ششم شهر ايران که کردی تو ياد

برو و بوم آباد فرخ نژاد

سپاريم گفتی بخسرو همه

ز هر سو بر خويش خوانم رمه

تراکرد يزدان ازان بی نياز

گر آگه ن های تا گشاييم راز

سوی باختر تا بمرز خزر

همه گشت لهراسب را سربسر

سوی نيمروز اندرون تا بسند

جهان شد بکردار روی پرند

تهم رستم نيو با تيغ تيز

برآورد ازيشان دم رستخيز

سر هندوان با درفش سياه

فرستاد رستم بنزديک شاه

دهستان و خوارزم و آن بوم و بر

که ترکان برآورده بودند سر

بيابان ازيشان بپرداختند

سوی باختر تاختن ساختند

بباريد بر شيده اشکش تگرگ

فراز آوريدش بنزديک مرگ

اسيران وز خواسته چند چيز

فرستاد نزديک خسرو بنيز

وزين سو من و تو به جنگ اندريم

بدين مرکز نام و ننگ اندريم

بيک جنگ ديدی همه دستبرد

ازين نامداران و مردان گرد

ور ايدونک روی اندر آری بروی

رهانم ترا زين همه گفت و گوی

بنيروی يزدان و فرمان شاه

بخون غرقه گردانم اين رزمگاه

تو ای نامور پهلوان سپاه

نگه کن بدين گردش هور و ماه

که بند سپهری فراز آمدست

سربخت ترکان بگاز آمدست

نگر تا ز کردار بدگوهرت

چه آرد جهان آفرين بر سرت

زمانه ز بد دامن اندر کشيد

مکافات بد را بد آيد پديد

تو بنديش هشيار و بگشای گوش

سخن از خردمند مردم نيوش

بدان کين چنين لشکر نامدار

سواران شمشيرزن صدهزار

همه نامجوی و همه کين هخواه

بافسون نگردند ازين رزمگاه

زمانه برآمد به هفتم سخن

فگندی وفا را بسوگند بن

بپيمان مرا با تو گفتار نيست

خرد را روانت خريدار نيست

ازيراک باهرک پيمان کنی

وفا را بفرجام هم بشکنی

بسوگند تو شد سياوش بباد

بگفتار بر تو کس ايمن مباد

نبوديش فريادرس روز درد

چه مايه بسختی ترا ياد کرد

به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت

از آن تو بيشست مردی و بخت

هميدون فزونم بمردان و گنج

وليکن دلم را ز مهرست رنج

من ايدون گمانم که تا اين زمان

بجنگ آزمودی مرا بی گمان

گرم بی هنر يافتی روز کين

تو دانی کنون بازم از پس ببين

بفرجام گفتی ز مردان مرد

تنی چند بگزين ز بهر نبرد

من از لشکر ترک هم زين نشان

بيارم سواران مردم کشان

که از مهربانی که بر لشکرم

نخواهم که بيداد کين گسترم

تو با مهربانی نهی پای پيش

که دانی نهان دل و رای خويش

بيازارد از من جهاندار شاه

گر از يکدگر بگسلانم سپاه

نهم آنک گفتی مبارز گزين

که با من بگردد برين دشت کين

يکی لشکری پرگنه پيش من

پرآزار ازيشان دل انجمن

نباشد ز من شاه همداستان

کزيشان بگردم بدين داستان

نخستين بانبوه زخمی چو کوه

ببايد زدن سر بر همگروه

ميان دو لشکر دو صف برکشيد

گر ايدونک پيروزی آيد پديد

وگرنه همين نامداران مرد

بياريم و سازيم جای نبرد

ازين گفته گر بگسلی باز دل

من از گفته ی خود نيم دلگسل

ور ايدونک با من بوردگاه

بسنده نخواهی بدن با سپاه

سپه خواه و ياور ز سالار خويش

بژرفی نگه دار پيکار خويش

پراگنده از لشکرت خستگان

ز خويشان نزديک و پيوستگان

بمان تا کندشان پزشکان درست

زمان جستن اکنون بدين کار تست

اگر خواهی از من زمان درنگ

وگر جنگ جويی بيارای جنگ

بدان گفتم اين تا بروز نبرد

بما بر بهانه نبايدت کرد

که ناگاه با ما بجنگ آمدی

کمين کردی و بی درنگ آمدی

من اين کين اگر تا بصد ساليان

بخواهم همانست و اکنون همان

ازين کينه برگشتن اميد نيست

شب و روز بی ديدگان را يکيست

چو آن پاسخ نامه گشت اسپری

فرستاده آمد بسان پری

کمر بر ميان با ستور نوند

ز مردان به گرد اندرش نيز چند

فرود آمد از باره رويين گرد

گوان را همه پيش گودرز برد

سپهبد بفرمود تا موبدان

زلشکر همه نامور بخردان

بزودی سوی پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

پس آن پاسخ نامه پيش گوان

بفرمود خواندن همی پهلوان

بزرگان که آن نامه ی دلپذير

شنيدند گفتار فرخ دبير

هش و رای پيران تنک داشتند

همه پند او را سبک داشتند

بگودرز بر آفرين خواند

ورا پهلوان گزين خواندند

پس آن نامه را مهر کرد و بداد

برويين پيران ويسه نژاد

چو از پيش گودرز برخاستند

بفرمود تا خلعت آراستند

از اسبان تازی بزرين ستام

چه افسر چه شمشير زرين نيام

ببخشيد يارانش را سيم و زر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

برفت از در پهلوان با سپاه

سوی لشکر خويش بگرفت راه

چو رويين بنزديک پيران رسيد

بپيش پدر شد چنانچون سزيد

بنزديک تختش فرو برد سر

جهانديده پيران گرفتش ببر

چو بگزارد پيغام سالار شاه

بگفت آنچ ديد اندران رزمگاه

پس آن نامه برخواند پيشش دبير

رخ پهلوان سپه شد چو قير

دلش گشت پردرد و جان پرنهيب

بدانست کمد بتنگی نشيب

شکيبايی و خامشی برگزيد

بکرد آن سخن بر سپه ناپديد

ازان پس چنين گفت پيش سپاه

که گودرز را دل نيامد براه

ازان خون هفتاد پور گزين

نيارامدش يک زمان دل ز کين

گر ايدونک او بر گذشته سخن

بنوی همی کينه سازد ز بن

چرا من بکين برادر کمر

نبندم نخارم ازين کينه سر

هم از خون نهصد سر نامدار

که از تن جدا شد گه کارزار

که اندر بر و بوم ترکان دگر

سواری چو هومان نبندد کمر

چو نستيهن آن سرو سايه فگن

که شد ناپديد از همه انجمن

ببايد کنون بست ما را کمر

نمانم بايرانيان بوم و بر

بنيروی يزدان و شمشير تيز

برآرم ازان انجمن رستخيز

از اسبان گله هرچ شايسته بود

ز هر سو بلشکر گه آورد زود

پياده همه کرد يکسر سوار

دو اسبه سوار از پس کارزار

سرگنجهای کهن برگشاد

بدينار دادن دل اندر نهاد

چو اين کرده شد نزد افراسياب

نوندی برافگند هنگام خواب

فرستاده ای با هش و رای پير

سخن گوی و گرد و سوار و دبير

که رو شاه توران سپه را بگوی

که ای دادگر خسرو نامجوی

کز آنگه که چرخ سپهر بلند

بگشت از بر تيره خاک نژند

چو تو شاه بر گاه ننشست نيز

به کس نام شاهی نپيوست نيز

نه زيبا بود جز تو مر تخت را

کلاه و کمر بستن و بخت را

ازان کس برآرد جهاندار گرد

که پيش تو آيد بروز نبرد

يکی بنده ام من گنهکار تو

کشيده سر از جان بيدار تو

ز کيخسرو از من بيازرد شاه

جزين خويشتن را ندانم گناه

که اين ايزدی بود بود آنچ بود

ندارد ز گفتار بسيار سود

اگر نيز بيند مرا زين گناه

کند گردن آزاد و آيد براه

رسانم من اکنون بشاه آگهی

که گردون چه آورد پيش رهی

کشيدم بکوه کنابد سپاه

بايرانيان بر ببستيم راه

وزان سو بيامد سپاهی گران

سپهدار گودرز و با او سران

کز ايران ز گاه منوچهر شاه

فزون زان نيامد بتوران سپاه

به زيبد يکی جايگه ساختند

سپه را دران کوه بنشاختند

سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ

بروی اندر آورده بد روی تنگ

نجستيم رزم اندران کينه گاه

که آيد مگر سوی هامون سپاه

نيامد سپاهش ازان که برون

سر پهلوانان ما شد نگون

سپهدار ايران نيامد ستوه

بهامون نياورد لشکر ز کوه

برادر جهاندار هومان من

بکينه بجوشيد ازين انجمن

بايران سپه شد که جويد نبرد

ندانم چه آمد بران شيرمرد

بيامد بکين جستنش پور گيو

بگرديد با گرد هومان نيو

ابر دست چون بيژنی کشته شد

سر من ز تيمار او گشته شد

که دانست هرگز که سرو بلند

بباغ از گيا يافت خواهد گزند

دل نامداران همه بر شکست

همه شادمانی شد از درد پست

و ديگر چو نستيهن نامدار

ابا ده هزار آزموده سوار

برفت از بر من سپيده دمان

همان بيژنش کند سر در زمان

من از درد دل برکشيدم سپاه

غريوان برفتم بوردگاه

يکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکرديم يک با دگر همگروه

چو نهصد تن از نامداران شاه

سر از تن جدا شد برين رزمگاه

دو بهره ز گردان اين انجمن

دل از درد خسته بشمشير تن

بما بر شده چيره ايرانيان

بکينه همه پاک بسته ميان

بترسم همی زانک گردان سپهر

بخواهد بريدن ز ما پاک مهر

وزان پس شنيدم يکی بدخبر

کزان نيز برگشتم آسيمه سر

که کيخسرو آيد همی با سپاه

بپشت سپهبد بدين رزمگاه

گرايدونک گردد درست اين خبر

که خسرو کند سوی ما برگذر

جهاندار داند که من با سپاه

نيارم شدن پيش او کينه خواه

مگر شاه با لشکر کينه جوی

نهد سوی ايران بدين کينه روی

بگرداند اين بد ز تورانيان

ببندد بکينه کمر بر ميان

که گر جان ما را ز ايران سپاه

بد آيد نباشد کسی کينه خواه

فرستاده گفت پيران شنيد

بکردار باد دمان بردميد

مشست از بر بادپای سمند

بکردار آتش هيونی بلند

بشد تا بنزديک افراسياب

نه دم زد بره بر نه آرام و خواب

بنزديک شاه اندر آمد چو باد

ببوسيد تخت و پيامش بداد

چو بشنيد گفتار پيران بدرد

دلش گشت پرخون و رخساره زرد

شد از کار آن کشتگان خسته دل

بدان درد بنهاد پيوسته دل

وزان نيز کز دشمنان لشکرش

گريزان و ويران شده کشورش

ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ

بروبر جهان گشته تاريک و تنگ

چو گفتار پيران ازان سان شنيد

سپه را همه پای برجای ديد

به شبگير چون تاج بر سر نهاد

همانگه فرستاده را در گشاد

بفرمود تا بازگردد بجای

سوی نامور بنده ی کدخدای

چنين پاسخ آورد کو را بگوی

که ای مهربان نيکدل راستگوی

تو تا زادی از مادر پاکتن

سرافراز بودی بهر انجمن

ترا بيشتر نزد من دستگاه

توی برتر از پهلوانان بجاه

هميشه يکی جوشنی پيش من

سپر کرده جان و فدی کرده تن

هميدون بهر کار با گنج خويش

گزيده ز بهر منی رنج خويش

تو بردی ز چين تا بايران سپاه

تو کردی دل و بخت دشمن سياه

نبيند سپه چون تو سالار نيز

نبندد کمر چون تو هشيار نيز

ز تور و پشنگ ار درايد بمهر

چو تو پهلوان نيز نارد سپهر

نخست آنک گفتی من از انجمن

گنهکار دارم همی خويشتن

که کيخسرو آمد ز توران زمين

به ايران و با ما بگسترد کين

بدين من که شاهم نيازرده ام

بدل هرگز اين ياد ناورد هام

نبايد که باشی بدين تنگدل

ز تيمار يابد ترا زنگ دل

که آن بودنی بود از کردگار

نيامد بدين بد کس آموزگار

که کيخسرو از من نگيرد فروغ

نبيره مخوانش که باشد دروغ

نباشم هميدون من او را نيا

نجويم همی زين سخن کيميا

بدن کار او کس گنهکار نيست

مرا با جهاندار پيکار نيست

چنين بود و اين بودنی کار بود

مرا از تو در دل چه آزار بود

و ديگر که گفتی ز کار سپاه

ز گرديدن تيره خورشيد و ماه

هميشه چنينست کار نبرد

ز هر سو همی گردد اين تيره گرد

گهی برکشد تا بخورشيد سر

گهی اندر آرد ز خورشيد بر

بيکسان نگردد سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گهی با می و رود و رامشگران

گهی با غم و گرم و با اندهان

تو دل را بدين درد خسته مدار

روان را بدين کار بسته مدار

سخن گفتن کشتگان گشت خواب

ز کين برادر تو سر برمتاب

دلی کو ز درد برادر شخود

علاج پزشکان نداردش سود

سه ديگر که گفتی که خسرو پگاه

بجنگ اندر آيد همی با سپاه

مبيناد چشم کس آن روزگار

که او پيشدستی نمايد بکار

که من خود برانم کز ايدر سپاه

ازان سوی جيحون گذارم براه

نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس

نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس

بايران ازان گونه رانم سپاه

کزان پس نبيند کسی تاج و گاه

بکيخسرو اين پس نمانم جهان

بسر بر فرود آيمش ناگهان

بخنجر ازان سان ببرم سرش

که گريد بدو لشکر و کشورش

مگر کاسمانی دگرگونه کار

فرازآيد از گردش روزگار

ترا ای جهانديده ی سرافراز

نکردست يزدان بچيزی نياز

ز مردان وز گنج و نيروی دست

همه ايزدی هرچ بايدت هست

يکی نامور لشکری ده هزار

دلير و خردمند و گرد و سوار

فرستادم اينک بنزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

از ايرانيان ده وزينها يکی

بچشم يکی ده سوار اندکی

چو لشکر بنزد تو آيد مپای

سر و تاج گودرز بگسل ز جای

همان کوه کو کرده دارد حصار

باسيان جنگی ز پا اندرآر

مکش دست ازيشان بخون ريختن

تو پيروز باشی بويختن

ممان زنده زيشان بگيتی کسی

که نزد تو آيد ازيشان بسی

فرستاده بنشيند پيغام شاه

بيامد بر پهلوان سپاه

بپيش اندر آمد بسان شمن

خميده چو از بار شاخ سمن

بپيران رسانيد پيغام شاه

وزان نامداران جنگی سپاه

چو بشنيد پيران سپه را بخواند

فرستاده چون اين سخن باز راند

سپه را سراسر همه داد دل

که از غم بباشيد آزاد دل

نهانی روانش پر از درد بود

پر از خون دل و بخت برگرد بود

که از هر سوی لشکر شهريار

همی کاسته ديد در کارزار

هم از شاه خسرو دلش بود تنگ

بترسيد کايد يکايک بجنگ

بيزدان چنين گفت کای کردگار

چه مايه شگفت اندرين روزگار

کرا برکشيدی تو افگنده نيست

جز از تو جهاندار دارنده نيست

بخسرو نگر تا جز از کردگار

که دانست کيد يکی شهريار

نگه کن بدين کار گردنده دهر

مر آن را که از خويشتن کرد بهر

برآرد گل تازه از خار خشک

شود خاک بابخت بيدار مشک

شگفتی تر آنک از پی آز مرد

هميشه دل خويش دارد بدرد

ميان نيا و نبيره دو شاه

ندانم چرا بايد اين کينه گاه

دو شاه و دو کشور چنين جنگجوی

دو لشکر بروی اندر آورده روی

چه گويی سرانجام اين کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

پس آنگه بيزدان بناليد زار

که ای روشن دادگر کردگار

گر افراسياب اندرين کينه گاه

ابا نامداران توران سپاه

بدين رزمگه کشته خواهد شدن

سربخت ما گشته خواهد شدن

چو کيخسرو آيد ز ايران بکين

بدو بازگردد سراسر زمين

روا باشد ار خسته در جوشنم

برآرد روان کردگار از تنم

مبيناد هرگز جهانبين من

گرفته کسی راه و آيين من

کرا گردش روز با کام نيست

ورا زندگانی و مرگش يکيست

وزان پس ز ايران سپه کرنای

برآمد دم بوق و هندی درای

دو رويه ز لشکر برآمد خروش

زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپاه اندر آمد ز هر سو گروه

بپوشيد جوشن همه دشت و کوه

دو سالار هر دو بسان پلنگ

فراز آوريدند لشکر بجنگ

بکردار باران ز ابر سياه

بباريد تير اندران رزمگاه

جهان چون شب تيره از تيره ميغ

چو ابری که باران او تير و تيغ

زمين آهنين کرده اسبان بنعل

برو دست گردان بخون گشته لعل

ز بس خسته ترک اندران رزمگاه

بريده سرانشان فگنده براهچ

برآورد گه جای گشتن نماند

پی اسب را برگذشتن نماند

زمين لاله گون شد هوا نيلگون

برآمد همی موج دريای خون

دو سالار گفتند اگر همچنين

بداريم گردان برين دشت کين

شب تيره را کس نماند بجای

جز از چرخ گردان و گيهان خدای

چو پيران چنان ديد جای نبرد

بلهاک فرمود و فرشيدورد

که چندان کجا با شما لشکرست

کسی کاندرين رزمگه درخورست

سران را ببخشيد تا بر سه روی

بوند اندرين رزمگه کينه جوی

وزيشان گروهی که بيدارتر

سپه را ز دشمن نگهدارتر

بديشان سپاريد پشت سپاه

شما بر دو رويه بگيريد راه

بلهاک فرمود تا سوی کوه

برد لشکر خويش را همگروه

هميدون سوی رود فرشيدورد

شود تا برارد بخورشيد گرد

چو آن نامداران توران سپاه

گسستند زان لشکر کينه خواه

نوندی برافگند بر ديده بان

ازان ديده گه تا در پهلوان

نگهبان گودرز خود با سپاه

همی داشت هر سو ز دشمن نگاه

دو رويه چو لهاک و فرشيدورد

ز راه کيمن برگشادند گرد

سواران ايران برآويختند

همی خاک با خون برآميختند

نوندی برافگند هر سو دوان

بگاه کردن بر پهلوان

نگه کرد گودرز تا پشت اوی

که دارد ز گردان پرخاشجوی

گرامی پسر شير شرزه هجير

بپشت پدر بود با تيغ و تير

بفرمود تا شد بپشت سپاه

بر گيو گودرز لشکرپناه

بگويد که لشکر سوی رود و کوه

بياری فرستد گروها گروه

وديگر بفرمود گفتن بگيو

که پشت سپه را يکی مرد نيو

گزيند سپارد بدو جای خويش

نهد او از آن جايگه پای پيش

هجير خردمند بسته کمر

چو بشنيد گفتار فرخ پدر

بيامد بسوی برادر دوان

بگفت آن کجا گفته بد پهلوان

چز بشنيد گيو اين سخن بردميد

ز لشکر يکی نامور برگزيد

کجا نام او بود فرهاد گرد

بخواند و سپه يکسر او را سپرد

دو صد کار ديده دلاور سران

بفرمود تا زنگه شاوران

برد تاختن سوی فرشيدورد

برانگيزد از رود وز آب گرد

ز گردان دو صد با درفشی چو باد

بفرخنده گرگين ميلاد داد

بدو گفت ز ايدر بگردان عنان

اباگرز و با آبداده سنان

کنون رفت بايد بران رزمگاه

جهان کرد بايد بريشان سياه

که پشت سپهشان بهم بر شکست

دل پهلوانان شد از درد پست

ببيژن چنين گفت کای شيرمرد

توی شير درنده روز نبرد

کنون شيرمردی بکار آيدت

که با دشمنان کارزار آيدت

از ايدر برو تا بقلب سپاه

ز پيران بدان جايگه کينه خواه

ازيشان نپرهيز و تن پي شدار

که آمد گه کينه در کارزار

که پشت همه شهر توران بدوست

چو روی تو بيند بدردش پوست

اگر دست يابی برو کار بود

جهاندار و نيک اخترت يار بود

بياسايد از رنج و سختی سپاه

———————————————————

868

شود شادمانه جهاندار و شاه

شکسته شود پشت افراسياب

پر از خون کند دل دو ديده پر آب

بگفت اين سخن پهلوان با پسر

پسر جنگ را تنگ بسته کمر

سواران که بودند بر ميسره

بفرمود خواندن همه يکسره

گرازه برون آمد و گستهم

هجير سپهدار و بيژن بهم

وزآنجا سوی قلب توران سپاه

گرانمايگان برگرفتند راه

بکردار گرگان بروز شکار

بران بادپايان اخته زهار

ميان سپاه اندرون تاختند

ز کينه همی دل بپرداختند

همه دشت بر گستوانور سوار

پراگنده گشته گه کارزار

چه مايه فتاده بپای ستور

کفن جوشن و سينه ی شير گور

چو رويين پيران ز پشت سپاه

بديد آن تکاپوی و گرد سياه

بيامد بپشت سپاه بزرگ

ابا نامداران بکردار گرگ

برآويخت برسان شرزه پلنگ

بکوشيد و هم بر نيامد بجنگ

بيفگند شمشير هندی ز مشت

بنوميدی از جنگ بنمود پشت

سپهدار پيران و مردان خويش

بجنگ اندرون پای بنهاد پيش

چو گيو آن زمان روی پيران بديد

عنان سوی او جنگ را برگشيد

ازان مهتران پيش پيران چهار

بنيزه ز اسب اندر افگند خوار

بزه کرد پيران ويسه کمان

همی تير باريد بر بدگمان

سپر بر سر آورد گيو سترگ

بنيزه درآمد بکردار گرگ

چو آهنگ پيران سالار کرد

که جويد بورد با او نبرد

فروماند اسبش هميدون بجای

از آنجا که بد پيش ننهاد پای

يکی تازيانه بران تيز رو

بزد خشم را نامبردار گو

بجوشيد بگشاد لب را ز بند

بنفرين دژخيم ديو نژند

بيفگند نيزه کمان برگرفت

يکی درقه ی کرگ بر سر گرفت

کمان را بزه کرد و بگشاد بر

که با دست پيران بدوزد سپر

بزد بر سرش چارچوبه خدنگ

نبد کارگر تير بر کوه سنگ

هميدون سه چوبه بر اسب سوار

بزد گيو پيکان آهن گذار

نشد اسب خسته نه پيران نيو

بدانجا رسيدند ياران گيو

چو پيران چنان ديد برگشت زود

برفت از پسش گيو تازان چو دود

بنزديک گيو آمد آنگه پسر

که ای نامبردار فرخ پدر

من ايدون شنيدستم از شهريار

که پيران فراوان کند کارزار

ز چنگ بسی تيزچنگ اژدها

مر او را بود روز سختی رها

سرانجام بر دست گودرز هوش

برآيد تو ای باب چندين مکوش

پس اندر رسيدند ياران گيو

پر از خشم و کينه سواران نيو

چو پيران چنان ديد برگشت زری

سوی لشکر خويش بنهاد روی

خروشان پر از درد و رخساره زرد

بنزديک لهاک و فرشيدورد

بيامد که ای نامداران من

دليران و خنجرگزاران من

شما را ز بهر چنين روزگار

همی پرورانيدم اندر کنار

کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه

جهان شد بما بر ز دشمن سياه

نبينم کسی کز پی نام و ننگ

بپيش سپاه اندر آيد بجنگ

چو آواز پيران بديشان رسيد

دل نامداران ز کين بردميد

برفتند و گفتند گر جان پاک

نباشد بتن نيستمان بيم و باک

ببنديم دامن يک اندر دگر

نشايد گشادن برين کين کمر

سوی گيو لهاک و فرشيدورد

برفتند و جستند با او نبرد

برآمد بر گيو لهاک نيو

يکی نيزه زد بر کمرگاه گيو

همی خواست کو را ربايد ز زين

نگونسار از اسب افگند بر زمين

بنيزه زره بردريد از نهيب

نيامد برون پای گيو از رکيب

بزد نيزه پس گيو بر اسب اوی

ز درد اندر آمد تگاور بروی

پياده شد از باره لهاک مرد

فراز آمد از دور فرشيد ورد

ابر نيزه ی گيو تيغی چو باد

بزد نيزه ببريد و برگشت شاد

چو گيو اندران زخم او بنگريد

عمود گران از ميان برکشيد

بزد چون يکی تيزدم اژدها

که از دست او خنجر آمد رها

سبک ديگری زد بگردنش بر

که آتش بباريد بر تنش بر

بجوشيد خون بر دهانش از جگر

تنش سست برگشت و آسيمه سر

چو گيو اندرين بود لهاک زود

نشست از بر بادپای چو دود

ابا گرز و با نيزه برسان شير

بر گيو رفتند هر دو دلير

چه مايه ز چنگ دلاور سران

برو بر بباريد گرز گران

بزين خدنگ اندورن بد سوار

ستوهی نيامدش از کارزار

چو ديدند لهاک و فرشيدورد

چنان پايداری ازان شيرمرد

ز بس خشم گفتند يک با دگر

که ما را چه آمد ز اختر بسر

برين زين همانا که کوهست و روست

برو بر ندرد جز از شير پوست

ز يارانش گيو آنگهی نيزه خواست

همی گشت هر سو چپ و دست راست

بديشان نهاد از دو رويه نهيب

نيامد يکی را سر اندر نشيب

بدل گفت کاری نو آمد بروی

مرا زين دليران پرخاشجوی

نه از شهر ترکان سران آمدند

که ديوان مازندران آمدند

سوی راست گيو اندر آمد چو گرد

گرازه بپرخاش فرشيدورد

ز پولاد در چنگ سيمين ستون

بزير اندرون باره ای چون هيون

گرازه چو بگشاد از باد دست

بزين بر شد آن ترگ پولاد بست

بزد نيزه ای بر کمربند اوی

زره بود نگسست پيوند اوی

يکی تيغ در چنگ بيژن چو شير

بپشت گرازه درآمد دلير

بزد بر سر و ترگ فرشيدورد

زمين را بدريد ترک از نبرد

همی کرد بر بارگی دست راست

باسب اندر آمد نبود آنچ خواست

پس بيژن اندر دمان گستهم

ابا نامداران ايران بهم

بنزديک توران سپاه آمدند

خليده دل و کينه خواه آمدند

ز توران سپاه اندريمان چو گرد

بيامد دمان تا بجای نبرد

عمودی فروهشت بر گستهم

که تا بگسلاند ميانش ز هم

بتيغش برآمد بدو نيم گشت

دل گستهم زو پر از بيم گشت

بپشت يلان اندر آمد هجير

ابر اندريمان بباريد تير

خدنگش بدريد برگستوان

بماند آن زمان بارگی بی روان

پياده شد ازباره مرد سوار

سپر بر سر آورد و بر ساخت کار

ز ترکان بر آمد سراسر غريو

سواران برفتند برسان ديو

مر او را بچاره ز آوردگاه

کشيدند از پيش روی سپاه

سپهدار پيران ز سالارگاه

بيامد بياراست قلب سپاه

ز شبگير تا شب برآمد زکوه

سواران ايران و توران گروه

همی گرد کينه برانگيختند

همی خاک با خون برآميختند

از اسبان و مردان همه رفته هوش

دهن خشک و رفته ز تن زور و توش

چو روی زمين شد برنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

ابر پشت پيلان تبيره زنان

ازان رزمگه بازگشت آن زمان

بران بر نهادند هر دو سپاه

که شب بازگردند ز آوردگاه

گزينند شبگير مردان مرد

که از ژرف دريا برآرند گرد

همه نامداران پرخاشجوی

يکايک بروی اندر آرند روی

ز پيکار يابد رهايی سپاه

نريزند خون سر بيگناه

بکردند پيمان و گشتند باز

گرفتند کوتاه رزم دراز

دو سالار هر دو زکينه بدرد

همی روی بر گاشتند از نبرد

يکی سوی کوه کنابد برفت

يکی سوی زيبد خراميد تفت

همانگه طلايه ز لشکر براه

فرستاد گودرز سالار شاه

ز جوشنوران هرک فرسوده بود

زخون دست و تيغش بيالوده بود

همه جوشن و خود و ترگ و زره

گشادند مربندها را گره

چو از بار آهن برآسوده شد

خورش جست و می چند پيموده شد

بتدبير کردن سوی پهلوان

برفتند بيدار پير و جوان

بگودرز پس گفت گيو ای پدر

چه آمد مرا از شگفتی بسر

چو من حمله بردم بتوران سپاه

دريدم صف و برگشادند راه

بپيران رسيدم نوندم بجای

فروماند و ننهاد از پيش پای

چنانم شتاب آمد از کار خويش

که گفتم نباشم دگر يار خويش

پس آن گفته شاه بيژن بياد

همی داشت وان دم مرا يادداد

که پيران بدست تو گردد تباه

از اختر همين بود گفتار شاه

بدو گفت گودرز کو را زمان

بدست منست ای پسر بی گمان

که زو کين هفتاد پور گزين

بخواهم بزور جها نآفرين

ازان پس بروی سپه بنگريد

سران را همه گونه پژمرده ديد

ز رنج نبرد و ز خون ريختن

بهرجای با دشمن آويختن

دل پهلوان گشت زان پر ز درد

که رخسار آزادگان ديد زرد

بفرمودشان بازگشتن بجای

سپهدار نيک اختر و رهنمای

بدان تا تن رنج بردارشان

برآسايد از جنگ و پيکارشان

برفتند و شبگير بازآمدند

پر از کينه و زرمساز آمدند

بسالار برخواندند آفرين

که ای نامور پهلوان زمين

شبت خواب چون بود و چون خاستی

ز پيکار ترکان چه آراستی

بديشان چنين گفت پس پهلوان

که ای ني کمردان و فرخ گوان

سزد گر شما بر جهان آفرين

بخوانيد روز و شبان آفرين

که تا اين زمان هرچ رفت از نبرد

به کام دل ما همی گشت گرد

فراوان شگفتی رسيدم بسر

جهان را نديدم مگر بر گذر

ز بيداد و داد آنچ آمد بشاه

بد و نيک راهم بدويست راه

چو ما چرخ گردان فراوان سرشت

درود آن کجا برزو خود بکشت

نخستين که ضحاک بيدادگر

ز گيتی بشاهی برآورد سر

جهان را چه مايه بسختی بداشت

جهان آفرين زو همه درگذاشت

بداد آنک آورد پيدا ستم

ز باد آمد آن پادشاهی بدم

چو بيداد او دادگر برنداشت

يکی دادگر را برو برگماشت

برآمد بران کار او چند سال

بد انداخت يزدان بران بدسگال

فريدون فرخ شه دادگر

ببست اندر آن پادشاهی کمر

همه بند آهرمنی برگشاد

بياراست گيتی سراسر بداد

چو ضحاک بدگوهر بدمنش

که کردند شاهان بدو سرزنش

ز افراسياب آمد آن بد خوی

همان غارت و کشتن و بدگوی

که در شهر ايران بگسترد کين

بگشت از ره داد و آيين و دين

سياوش را هم به فرجام کار

بکشت و برآورد از ايران دمار

وزانپس کجا گيو ز ايران براند

چه مايه بسختی بتوران بماند

نهاليش بد خاک و بالينش سنگ

خورش گوشت نخچير و پوشش پلنگ

همی رفت گم بوده چون بيهشان

که يابد ز کيخسرو آنجا نشان

يکايک چو نزديک خسرو رسيد

برو آفرين کرد کو را بديد

وزانپس به ايران نهادند روی

خبر شد بپيران پرخاشجوی

سبک با سپاه اندر آمد براه

که هر دو کندشان بره برتباه

بکرد آنچ بودش ز بد دسترس

جهاندارشان بد نگهدار و بس

ازان پس بکين سياوش سپاه

سوی کاسه رود اندر آمد براه

بلاون که آمد سپاه گشتن

شبيخون پيران و جنگ پشن

که چندان پسر پيش من کشته شد

دل نامداران همه گشته شد

کنون با سپاهی چنين کينه جوی

بيامد بروی اندر آورد روی

چو با ما بسنده نخواهد بدن

همی داستانها بخواهد زدن

همی چاره سازد بدان تا سپاه

ز توران بيايد بدين رزمگاه

سران را همی خواهد اکنون بجنگ

يکايک ببايد شدن تيز چنگ

که گر ما بدين کار سستی کنيم

وگر نه بدين پيشدستی کنيم

بهانه کند بازگردد ز جنگ

بپيچد سر از کينه و نام و ننگ

ار ايدونک باشيد با من يکی

ازيشان فراوان و ما اندکی

ازان نامداران برآريم گرد

بدانگه که سازد همی او نبرد

ور ايدونک پيران ازين رای خويش

نگردد نهد رزم را پای پيش

پذيرفتم اندر شما سربسر

که من پيش بندم بدين کين کمر

ابا پير سر من بدين رزمگاه

بکشتن دهم تن بپيش سپاه

من و گرد پيران و رويين و گيو

يکايک بسازيم مردان نيو

که کس در جهان جاودانه نماند

بگيتی بما جز فسانه نماند

هم آن نام بايد که ماند بلند

چو مرگ افگند سوی ما برکمند

زمانه بمرگ و بکشتن يکيست

وفا با سپهر روان اندکيست

شما نيز بايد که هم زين نشان

ابا نيزه و تيغ مردم کشان

بکينه ببنديد يکسر کمر

هرانکس که هست از شما نامور

که دولت گرفتست از ايشان نشيب

کنون کرد بايد بکين بر نهيب

بتوران چو هومان سواری نبود

که با بيژن گيو رزم آزمود

چو برگشته بخت او شد نگون

بريدش سر از تن بسان هيون

نبايد شکوهيد زيشان بجنگ

نشايد کشيدن ز پيکار چنگ

ور ايدونک پيران بخواهد نبرد

باندوه لشکر بيارد چو گرد

هميدون بانبوه ما همچو کوه

ببايد شدن پيش او همگروه

که چندان دليران همه خست هدل

ز تيمار و اندوه پيوسته دل

برانم که ما را بود دستگاه

ازيشان برآريم گرد سياه

بگفت اين سخن سربسر پهلوان

بپيش جهانديده فرخ گوان

چو سالارشان مهربانی نمود

همه پاک بر پای جستند زود

برو سربسر خواندند آفرين

که چون تو کسی نيست پر داد و دين

پرستنده چون تو فريدون نداشت

که گيتی سراسر بشاهی گذاشت

ستون سپاهی و سالار شاه

فرازنده ی تاج و گاه و کلاه

فدی کرده ی جان و فرزند و چيز

ز سالار شاهان چه جويند نيز

همه هرچ شاه از فريبرز جست

ز طوس آن کنون از تو بيند درست

همه سربسر مر ترا بنده ايم

بفرمان و رايت سرافگند هايم

گر ايدونک پيران ز توران سپاه

سران آورد پيش ما کينه خواه

ز ما ده مبارز و زيشان هزار

نگر تا که پيچد سر از کارزار

ور ايدونک لشکر همه همگروه

بجنگ اندر آيد بکردار کوه

ز کينه همه پاک دلخست هايم

کمر بر ميان جنگ را بسته ايم

فدای تو بادا تن و جان ما

سراسر برينست پيمان ما

چو گودرز پاسخ برين سان شنود

بدلش اندرون شادمانی فزود

بران نامداران گرفت آفرين

که اين نره شيران ايران زمين

سپه را بفرمود تا برنشست

هميدون ميان را بکينه ببست

چپ لشکرش جای رهام گرد

بفرهاد خورشيد پيکر سپرد

سوی راست جای فريبرز بود

بکتماره ی قارنان داد زود

بشيدوش فرمود کای پور من

بهر کار شايسته دستور من

تو با کاويانی درفش و سپاه

برو پشت لشکر تو باش و پناه

بفرمود پس گستهم را که شو

سپه را تو باش اين زمان پيشرو

ترا بود بايد بسالارگاه

نگه دار بيدار پشت سپاه

سپه را بفرمود کز جای خويش

نگر ناوريد اندکی پای پيش

همه گستهم را کنيد آفرين

شب و روز باشيد بر پشت زين

برآمد خروش از ميان سپاه

گرفتند زاری بران رزمگاه

همه سربسر سوی او تاختند

همی خاک بر سر برانداختند

که با پير سر پهلوان سپاه

کمر بست و شد سوی آوردگاه

سپهدار پس گستهم را بخواند

بسی پند و اندرز با او براند

بدو گفت زنهار بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

شب و روز در جوشن کينه جوی

نگر تا گشاده نداريد روی

چو آغازی از جنگ پرداختن

بود خواب را بر تو برتاختن

همان چون سرآری بسوی نشيب

ز ناخفتگان بر تو آيد نهيب

يکی ديده بان بر سر کوه دار

سپه را ز دشمن بی اندوه دار

ور ايدونک آيد ز توران زمين

شبی ناگهان تاختن گر کمين

تو بايد که پيکار مردان کنی

بجنگ اندر آهنگ گردان کنی

ور ايدونک از ما بدين رزمگاه

بدآگاهی آيد ز توران سپاه

که ما را بوردگه برکشند

تن بی سران مان بتوران کشند

نگر تا سپه را نياری بجنگ

سه روز اندرين کرد بايد درنگ

چهارم خود آيد بپشت سپاه

شه نامبردار با پيل و گاه

چو گفتار گودرز زان سان شنيد

سرشکش ز مژگان برخ برچکيد

پذيرفت سر تا بسر پند اوی

همی جست ازان کار پيوند اوی

بسالار گفت آنچ فرمان دهی

ميان بسته دارم بسان رهی

پس از جنگ پيشين که آمد شکست

که توران بران درد بودند پست

خروشان پدر بر پسر روی زد

برادر ز خون برادر بدرد

همه سر بسر سوگوار و نژند

دژم گشته از گشت چرخ بلند

چو پيران چنان ديد لشکر همه

چو از گرگ درنده خسته رمه

سران را ز لشکر سراسر بخواند

فراوان سخن پيش ايشان براند

چنين گفت کای کار ديده گوان

همه سوده ی رزم پير و جوان

شما را بنزديک افراسياب

چه مايه بزرگی و جاهست و آب

بپيروزی و فرهی کامتان

بگيتی پراگنده شد نامتان

بيک رزم کمد شما را شکست

کشيديد يکسر ز پيکار دست

بدانيد يکسر کزين رزمگاه

اگر بازگردد بسستی سپاه

پس اندر ز ايران دلاور سران

بيايند با گرزهای گران

يکی را ز ما زنده اندر جهان

نبيند کس از مهتران و کهان

برون کرد بايد ز دلها نهيب

گزيدن مرين غمگنان را شکيب

چنين داستان زد شه موبدان

که پيروز يزدان بود جاودان

جهان سربسر با فراز و نشيب

چنينست تا رفتن اندر نهيب

کنون از بر و بوم و فرزند خويش

که انديشد از جان و پيوند خويش

همان لشکر است اين که از جنگ ما

بپيچيد و بس کرد آهنگ ما

بدين رزمگه بست بايد ميان

بکينه شدن پيش ايرانيان

چنين کرد گودرز پيمان که من

سران برگزينم ازين انجمن

يکايک بروی اندر آريم روی

دو لشکر برآسايد از گفت و گوی

گر ايدونک پيمان بجای آوريد

سران را ز لشکر بپای آوريد

وگر همگروه اندر آيد بجنگ

نبايد کشيدن ز پيکار چنگ

اگر سر همه سوی خنجر بريم

بروزی بزاديم و روزی مريم

وگرنه سرانشان برآرم بدار

دو رويه بود گردش روزگار

اگر سر بپيچد کس از گفت من

بفرمايمش سر بريدن ز تن

گرفتند گردان بپاسخ شتاب

که ای پهلوان رد افراسياب

تو از ديرگه باز با گنج خويش

گزيدستی از بهر ما رنج خويش

ميان بسته بر پيش ما چون رهی

پسر با برادر بکشتن دهی

چرا سر بپيچيم ما خود کيييم

چنين بنده ی شه ز بهر چييم

بگفتند وز پيش برخاستند

بپيکار يکسر بياراستند

همه شب همی ساختند اين سخن

که افگند سالار بيدار بن

بشبگير آوای شيپور و نای

ز پرده برآمد بهر دو سرای

نشستند بر زين سپيده دمان

همه نامداران بباز و کمان

که از نعل اسبان تو گفتی زمين

بپوشد همی چادر آهنين

سپهبد بلهاک و فرشيدورد

چنين گفت کای نامداران مرد

شما را نگهبان توران سپاه

همی بود بايد بدين رزمگاه

يکی ديده بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره شمار

گر ايدونک ما را ز گردان سپهر

بد آيد ببرد ز ما پاک مهر

شما جنگ را کس متازيد زود

بتوران شتابيد برسان دود

کزين تخمه ی ويسگان کس نماند

همه کشته شد جز شما بس نماند

گرفتند مر يکدگر را کنار

بدرد جگر برگسستند زار

برفتند و بس روی برگاشتند

غريويدن و بانگ برداشتند

پر از کينه سالار توران سپاه

خروشان بيامد بوردگاه

چو گودرز کشوادگان را بديد

سخن گفت بسيار و پاسخ شنيد

بدو گفت کای پر خرد پهلوان

برنج اندرون چند پيچی روان

روان سياوش را زان چه سود

که از شهر توران برآری تو دود

بدان گيتی او جای نيکان گزيد

نگيری تو آرام کو آرميد

دو لشکر چنين پاک با يکدگر

فگنده چو پيلان ز تن دور سر

سپاه دو کشور همه شد تباه

گه آمد که برداری اين کينه گاه

جهان سربسر پاک بی مرد گشت

برين کينه پيکار ما سرد گشت

ور ايدونک هستی چنين کين هدار

ازان کوهپايه سپاه اندرآر

تو از لشکر خويش بيرون خرام

مگر خود برآيدت زين کينه کام

بتنها من و تو برين دشت کين

بگرديم و کين آوران همچنين

ز ما هرک او هست پيروزبخت

رسد خود بکام و نشيند بتخت

اگر من بدست تو گردم تباه

نجويند کينه ز توران سپاه

بپيش تو آيند و فرمان کنند

بپيمان روان را گروگان کنند

وگر تو شوی کشته بر دست من

کسی را نيازارم از انجمن

مرا با سپاه تو پيکار نيست

بريشان ز من نيز تيمار نيست

چو گودرز گفتار پيران شنيد

از اختر همی بخت وارونه ديد

نخست آفرين کرد بر کردگار

دگر ياد کرد از شه نامدار

بپيران چنين گفت کای نامور

شنيديم گفتار تو سربسر

ز خون سياوش بافراسياب

چه سودست از داد سر برمتاب

که چون گوسفندش ببريد سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

ازان پس برآورد ز ايران خروش

زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش

سياوش بسوگند تو سربداد

تو دادی بخيره مر او را بباد

ازان پس که نزد تو فرزند من

بيامد کشيدی سر از پند من

شتابيدی و جنگ را ساختی

بکردار آتش همی تاختی

مرا حاجت از کردگار جهان

برين گونه بود آشکار و نهان

که روزی تو پيش من آيی بجنگ

کنون آمدی نيست جای درنگ

به پيران سر اکنون بوردگاه

بگرديم يک با دگر بی سپاه

سپهدار ترکان برآراست کار

ز لشکر گزيد آن زمان ده سوار

ابا اسب و ساز و سليح تمام

همه شيرمرد و همه نيک نام

همانگه ز ايران سپه پهلوان

بخواند آن زمان ده سوار جوان

برون تاختند از ميان سپاه

برفتند يکسر بوردگاه

که ديدار ديده بريشان نبود

دو سالار زين گونه زرم آزمود

ابا هر سواری ز ايران سپاه

ز توران يکی شد ورا رزم خواه

نهادند پس گيو را با گروی

که همزور بودند و پرخاشجوی

گروی زره کز ميان سپاه

سراسر برو بود نفرين شاه

که بگرفت ريش سياوش بدست

سرش را بريد از تن پاک پست

دگر با فريبرز کاوس تفت

چو کلباد ويسه بورد رفت

چو رهام گودرز با بارمان

برفتند يک با دگر بدگمان

گرازه بشد با سيامک بجنگ

چو شير ژيان با دمنده نهنگ

چو گرگين کارآزموده سوار

که با اندريمان کند کارزار

ابا بيژن گيو رويين گرد

بجنگ از جهان روشنايی ببرد

چو او خواست با زنگه شاوران

دگر برته با کهرم از ياوران

چو ديگر فروهل بد و زنگله

برون تاختند از ميان گله

هجير و سپهرم بکردار شير

بدان رزمگاه اندر آمد دلير

چو گودرز کشواد و پيران بهم

همه ساخته دل بدرد و ستم

ميان بسته هر دو سپهبد بکين

چه از پادشاهی چه از بهر دين

بخوردند سوگند يک بادگر

که کس برنگرداند از کينه سر

بدان تا کرا گردد امروز کار

که پيروز برگردد از کارزار

دو بالا بداندر دو روی سپاه

که شايست کردن بهرسو نگاه

يکی سوی ايران دگر سوی تور

که ديدار بودی بلشکر ز دور

بپيش اندرون بود هامون و دشت

که تا زنده شايست بر وی گذشت

سپهدار گودرز کرد آن نشان

که هر کو ز گردان گردنکشان

بزير آورد دشمنی را چو دود

درفشی ز بالا برآرند زود

سپهدار پيران نشانی نهاد

ببالای ديگر همين کرد ياد

ازآن پس بهامون نهادند سر

بخون ريختن بسته گردان کمر

بتيغ و بگرز و بتير و کمر

همی آزمودند هرگونه بند

دليران توران و کنداوران

ابا گرز و تيغ و پرنداوران

که گر کوه پيش آمدی روز جنگ

نبودی بر آن رزم کردن درنگ

همه دستهاشان فروماند پست

در زور يزدان بريشان ببست

بدان بلا اندر آويختند

که بسيار بيداد خون ريختند

فرومانده اسبان جنگی بجای

تو گفتی که با دست بستست پای

بريشان همه راستی شد نگون

که برگشت روز و بجوشيد خون

چنان خواست يزدان جان آفرين

که گفتی گرفت آن گوان را زمين

ز مردی که بودند با بخت خويش

برآويختند از پی تخت خويش

سران از پی پادشاهی بجنگ

بدادند جان از پی نام و ننگ

دمان آمدند اندر آوردگاه

ابا يکدگر ساخته کينه خواه

نخستين فريبرز نيو دلير

ز لشکر برون تاخت برسان شير

بنزديک کلباد ويسه دمان

بيامد بزه برنهاده کمان

همی گشت و تيرش نيامد چو خواست

کشيد آن پرنداور از دست راست

برآورد و زد تير بر گردنش

بدو نيم شد تا کمرگه تنش

فرود آمد از اسب و بگشاد بند

ز فتراک خويش آن کيانی کمند

ببست از بر باره کلباد را

گشاد از برش بند پولاد را

ببالا برآمد به پيروز نام

خروشی برآورد و بگذارد گام

که سالار ما باد پيروزگر

همه دشمن شاه خسته جگر

و ديگر گروی زره ديو نيو

برون رفت با پور گودرز گيو

بنيزه فراوان برآويختند

همی زهر با خون برآميختند

سناندار نيزه ز چنگ سوار

فرو ريخت از هول آن کارزار

کمان برگرفتند و تير خدنگ

يک اندر دگر تاخته چون پلنگ

همی زنده بايست مر گيو را

کز اسب اندر آرد گو نيو را

چنان بسته در پيش خسرو برد

ز ترکان يکی هديه ی نو برد

چو گيو اندر آمد گروی از نهيب

کمان شد ز دستش بسوی نشيب

سوی تيغ برد آن زمان دست خويش

دمان گيو نيو اندر آمد بپيش

عمودی بزد بر سر و ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارک بروی

هميدون ز زين دست بگذاردش

گرفتش ببر سخت و بفشاردش

که بر پشت زين مرد بی توش گشت

ز اسب اندر افتاد و بيهوش گشت

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

نشست از بر زين و او را بپيش

دوانيد و شد تا بر يار خويش

ببالا برآمد درفشی بدست

بنعره همی کوه را کرد پست

به پيروزی شاه ايران زمين

همی خواند بر پهلوان آفرين

سه ديگر سيامک ز توران سپاه

بشد با گرازه بوردگاه

برفتند و نيزه گرفته بدست

خروشان بکردار پيلان مست

پر از جنگ و پر خشم کين هوران

گرفتند زان پس عمود گران

چو شيران جنگی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

زبانشان شد از تشنگی لخت لخت

بتنگی فراز آمد آن کار سخت

پياده شدند و برآويختند

همی گرد کينه برانگيختند

گرازه بزد دست برسان شير

مر او را چو باد اندر آورد زير

چنان سخت زد بر زمين کاستخوانش

شکست و برآمد ز تن نيز جانش

گرازه هم آنگه ببستش باسب

نشست از بر زين چو آذرگشسب

گرفت آنگه اسب سيامک بدست

ببالا برآمد بکردار مست

درفش خجسته بدست اندرون

گرازان و شادان و دشمن نگون

خروشان و جوشان و نعره زنان

ابر پهلوان آفرين برکنان

چهارم فروهل بد و زنگله

دو جنگی بکردار شير يله

بايران نبرده بتير و کمان

نبد چون فروهل دگر بدگمان

چو از دور ترک دژم را بديد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

برآورد زان تيرهای خدنگ

گرفته کمان رفت پيشش بجنگ

ابر زنگله تيرباران گرفت

ز هر سو کمين سواران گرفت

خدنگی برانش برآمد چو باد

که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد

بروی اندر آمد تگاور ز درد

جدا شد ازو زنگله روی زرد

نگون شد سر زنگله جان بداد

تو گفتی همانا ز مادر نزاد

فروهل فروجست و ببريد سر

برون کرد خفتان رومی ز بر

سرش را بفتراک زين برببست

بيامد گرفت اسب او را بدست

ببالا برآمد بسان پلنگ

بخون غرقه گشته بر و تيغ و چنگ

درفش خجسته برآورد راست

شده شادمان يافته هرچ خواست

خروشيد زان پس که پيروز باد

سر خسروان شاه فرخ نژاد

به پنجم چو رهام گودرز بود

که با بارمان او نبرد آزمود

کمان برگرفتند و تير خدنگ

برآمد خروش سواران جنگ

کمانها همه پاک بر هم شکست

سوی نيزه بردند چون باد دست

دو جنگی و هر دو دلير و سوار

هشيوار و ديده بسی کارزار

بگشتند بسيار يک بادگر

بپيچيد رهام پرخاشخر

يکی نيزه انداخت بر ران اوی

کز اسب اندر آمد بفرمان اوی

جدا شد ز باره هم آنگاه ترک

ز اسب اندر افتاد ترک سترگ

بپشت اندرش نيزه ای زد دگر

سنان اندر آمد ميان جگر

فرود آمد از باره کرد آفرين

ز دادار بر بخت شاه زمين

بکين سياوش کشيدش نگون

ز کينه بماليد بر روی خون

بزين اندر آهخت و بستش چو سنگ

سر آويخته پايها زير تنگ

نشست از بر زين و اسبش کشان

بيامد دوان تا بجای نشان

ببالا برآمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاددل

به پيروزی شاه و تخت بلند

بکام آمده زير بخت بلند

همی آفرين خواند سالار شاه

ابر شاه کيخسرو و تاج و گاه

که پيروزگر شاه پيروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

ششم بيژن گيو و رويين دمان

بزه برنهادند هر دو کمان

چپ و راست گشتند يک با دگر

نبد تيرشان از کمان کارگر

برومی عمود آنگهی پور گيو

همی گشت با گرد رويين نيو

بر آوردگه بر برو دست يافت

زمين را بدريد و اندر شتافت

زد از باد بر سرش رومی ستون

فروريخت از ترگ او مغز و خون

به زين پلنگ اندرون جان بداد

ز پيران ويسه بسی کرد ياد

پس از پشت باره درآمد نگون

همه تن پر آهن دهن پر ز خون

ز اسب اندر آمد سبک بيژنا

مر او را بکردار آهرمنا

کمند اندر افگند و بر زين کشيد

نبد کس که تيمار رويين کشيد

برفت از پی سود مايه بباد

هنوز از جوانيش نابوده شاد

بر اسبش بکردار پيلی ببست

گرفت آنگهی پالهنگش بدست

عنان هيون تگاور بتافت

وز آن جايگه سوی بالا شتافت

بچنگ اندرون شير پيکر درفش

ميان ديبه و رنگ خورده بنفش

چنينست کار جهان فريب

پس هر فرازی نهاده نشيب

وز آن جايگه شد بجای نشان

بنزديک آن نامور سرکشان

همی گفت پيروزگر باد شاه

هميشه سر پهلوان با کلاه

جهان پيش شاه جهان بنده باد

هميشه دل پهلوان باد شاد

برون تاخت هفتم ز گردان هجير

يکی نامداری سواری هژير

سپهرم ز خويشان افراسياب

يکی نامور بود با جاه و آب

ابا پور گودرز رزم آزمود

که چون او بلشکر سواری نبود

برفتند هر دو بجای نبرد

برآمد ز آوردگه تيره گرد

بشمشير هر دو برآويختند

همی زآهن آتش فروريختند

هجير دلاور بکردار شير

بروی سپهرم درآمد دلير

بنام جهان آفرين کردگار

ببخت جهاندار با شهريار

يکی تيغ زد بر سر و ترگ اوی

که آمد هم اندر زمان مرگ اوی

درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون

بزاری و خواری دهن پر ز خون

فرود آمد از باره فرخ هجير

مر او را ببست از بر زين چو شير

نشست از بر اسب و آن اسب اوی

گرفته عنان و درآورده روی

برآمد ببالا و کرد آفرين

بران اختر نيک و فرخ زمين

همی زور و بخت از جهاندار ديد

وز آن گردش بخت بيدار ديد

بهشتم ز گردان ناماوران

بشد ساخته زنگه ی شاوران

که همرزمش از تخم او خواست بود

که از جنگ هرگز نه برکاست بود

گرفتند هر دو عمود گران

چو او خواست با زنگه ی شاوران

بگشتند ز اندازه بيرون بجنگ

ز بس کوفتن گشت پيکار تنگ

فروماند اسبان جنگی ز تگ

که گفتی بتنشان نجنبيد رگ

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

بکردار آهن بتفسيد دشت

چنان تشنه گشتند کز جای خويش

نجنبيد و ننهاد کس پای پيش

زبان برگشادند يک بادگر

که اکنون ز گرمی بسوزد جگر

ببايد برآسود و دم برزدن

پس آنگه سوی جنگ بازآمدن

برفتند و اسبان جنگی بجای

فراز آوريدند و بستند پای

بسودگی باز برخاستند

بپيکار کينه بياراستند

بکردار آتش ز نيزه سوار

همی گشت بر مرکز کارزار

بدآنگه که زنگه برو دست يافت

سنان سوی او کرد و اندر شتافت

يکی نيزه زد بر کمرگاه اوی

کز اسبش نگون کرد و برزد بروی

چو رعد خروشان يکی ويله کرد

که گفتی بدريد دشت نبرد

فرود آمد از باره شد نزد اوی

بران خاک تفته کشيدش بروی

مر او را بچاره ز روی زمين

نگون اندر افگند بر پشت زين

نشست از بر اسب و بالا گرفت

بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت

بران کوه فرخ برآمد ز پست

يکی گرگ پيکر درفشی بدست

بشد پيش ياران و کرد آفرين

ابر شاه و بر پهلوان زمين

برون رفت گرگين نهم کينه خواه

ابا اندريمان ز توران سپاه

جهانديده و کارکرده دو مرد

برفتند و جستند جای نبرد

بنيزه بگشتند و بشکست پست

کمان برگرفتند هر دو بدست

بباريد تير از کمان سران

بروی اندر آورده کرگ اسپران

همی تير باريد همچون تگرگ

بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ

يکی تير گرگين بزد بر سرش

که بردوخت با ترگ رومی برش

بلرزيد بر زين ز سختی سوار

يکی تير ديگر بزد نامدار

هم آنگاه ترک اندر آمد نگون

ز چشمش برون آمد از درد خون

فرود آمد از باره گرگين چو گرد

سر اندريمان ز تن دور کرد

بفتراک بربست و خود برنشست

نوند سوار نبرده بدست

بران تند بالا برآمد دمان

هميدون ببازو بزه بر کمان

بنيروی يزدان که او بد پناه

بپيروز بخت جهاندار شاه

چو پيروز برگشت مرد از نبرد

درفش دلفروز بر پای کرد

دهم برته با کهرم تيغ زن

دو خونی و هر دو سر انجمن

همی آزمودند هرگونه جنگ

گرفتند پس تيغ هندی بچنگ

درفش همايون بدست اندرون

تو گفتی بجنبد که بيستون

يکايک بپيچيد ازو برته روی

يکی تيغ زد بر سر و ترگ اوی

که تا سينه کهرم بد و نيک گشت

ز دشمن دل برته بی بيم گشت

فرود آمد از اسب و او را ببست

بران زين توزی و خود برنشست

برآمد ببالا چو شرزه پلنگ

خروشان يکی تيغ هندی بچنگ

درفش همايون بدست اندرون

فگنده بران باره کهرم نگون

همی گفت شاهست پيروزگر

هميشه کلاهش بخورشيد بر

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

ز ترکان نبد کس بران پهن دشت

کسی را کجا پروراند بناز

برآيد برو روزگار دراز

شبيخون کند گاه شادی بروی

همی خواری و سختی آرد بروی

ز باد اندر آرد دهدمان بدم

همی داد خوانيم و پيدا ستم

بتورانيان بر بد آن جنگ شوم

بوردگه کردن آهنگ شوم

چنان شد که پيران ز توران سپاه

سواری نديد اندر آوردگاه

روان ها گسسته ز تنشان بتيغ

جهان را تو گفتی نيامد دريغ

سپهدار ايران و توران دژم

فراز آمدند اندران کين بهم

همی برنوشتند هر دو زمين

همه دل پر از درد و سر پر ز کين

بوردگاه سواران ز گرد

فروماند خورشيد روز نبرد

بتيغ و بخنجر بگرز و کمند

ز هر گونه ی برنهادند بند

فراز آمد آن گردش ايزدی

از ايران بتوران رسيد آن بدی

ابا خواست يزدانش چاره نماند

کرا کوشش و زور و ياره نماند

نگه کرد پيران که هنگام چيست

بدانست کان گردش ايزديست

وليکن بمردی همی کرد کار

بکوشيد با گردش روزگار

ازان پس کمان برگرفتند و تير

دو سالار لشکر دو هشيار پير

يکی تيرباران گرفتند سخت

چو باد خزان بر جهد بر درخت

نگه کرد گودرز تير خدنگ

که آهن ندارد مر او را نه سنگ

ببر گستوان برزد و بردريد

تگاور بلرزيد و دم درکشيد

بيفتاد و پيران درآمد بزير

بغلتيد زيرش سوار دلير

بدانست کمد زمانه فراز

وزان روز تيره نيابد جواز

ز نيرو بدو نيم شد دست راست

هم آنگه بغلتيد و بر پای خاست

ز گودرز بگريخت و شد سوی کوه

غمی شد ز درد دويدن ستوه

همی شد بران کوهسر بر دوان

کزو بازگردد مگر پهلوان

نگه کرد گودرز و بگريست زار

بترسيد از گردش روزگار

بدانست کش نيست با کس وفا

ميان بسته دارد ز بهر جفا

فغان کرد کای نامور پهلوان

چه بودت که ايدون پياده دوان

بکردار نخچير در پيش من

کجات آن سپاه ای سر انجمن

نيامد ز لشکر ترا يار کس

وزيشان نبينمت فريادرس

کجات آنهمه زور و مردانگی

سليح و دل و گنج و فرزانگی

ستون گوان پشت افراسياب

کنون شاه را تيره گشت آفتاب

زمانه ز تو زود برگاشت روی

بهنگام کينه تو چاره مجوی

چو کارت چنين گشت زنهار خواه

بدان تات زنده برم نزد شاه

ببخشايد از دل همی بر تو بر

که هستس جهان پهلوان سربسر

بدو گفت پيران که اين خود مباد

بفرجام بر من چنين بد مباد

ازين پس مرا زندگانی بود

بزنهار رفتن گمانی بود

خود اندر جهان مرگ را زاد هايم

بدين کار گردن ترا داده ايم

شنيدستم اين داستان از مهان

که هرچند باشی بخرم جهان

سرانجام مرگست زو چاره نيست

بمن بر بدين جای پيغاره نيست

همی گشت گودرز بر گرد کوه

نبودش بدو راه و آمد ستوه

پياده ببود و سپر برگرفت

چو نخچيربانان که اندر گرفت

گرفته سپر پيش و ژوپين بدست

ببالا نهاده سر از جای پست

همی ديد پيران مر او را ز دور

بست از بر سنگ سالار تور

بينداخت خنجر بکردار تير

بيامد ببازوی سالار پير

چو گودرز شد خسته بر دست اوی

ز کينه بخشم اندر آورد روی

بينداخت ژوپين بپيران رسيد

زره بر تنش سربسر بردريد

ز پشت اندر آمد براه جگر

بغريد و آسيمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان

روانش برآمد هم اندر زمان

چو شير ژيان اندر آمد بسر

بناليد با داور دادگر

بران کوه خارا زمانی طپيد

پس از کين و آوردگاه آرميد

زمانه بزهراب دادست چنگ

بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنينست خود گردش روزگار

نگيرد همی پند آموزگار

چو گودرز بر شد بران کوهسار

بديدش بر آن گونه افگنده خوار

دريده دل و دست و بر خاک سر

شکسته سليح و گسسته کمر

چنين گفت گودرز کای نره شير

سر پهلوانان و گرد دلير

جهان چون من و چون تو بسيار ديد

نخواهد همی با کسی آرميد

چو گودرز ديدش چنان مرده خوار

بخاک و بخون بر طپيده بزار

فروبرد چنگال و خون برگرفت

بخورد و بيالود روی ای شگفت

ز خون سياوش خروشيد زار

نيايش همی کرد بر کردگار

ز هفتاد خون گرامی پسر

بناليد با داور دادگر

سرش را همی خواست از تن بريد

چنان بدکنش خويشتن را نديد

درفی ببالينش بر پای کرد

سرش را بدان سايه برجای کرد

سوی لشکر خويش بنهاد روی

چکان خون ز بازوش چون آب جوی

همه کينه جويان پرخاشجوی

ز بالا بلشکر نهادند روی

ابا کشتگان بسته بر پشت زين

بريشان سرآورده پرخاش و کين

چو با کينه جويان نبد پهلوان

خروشی برآمد ز پير و جوان

که گودرز بر دست پيران مگر

ز پيری بخون اندر آورد سر

همی زار بگريست لشکر همه

ز ناديدن پهلوان رمه

درفشی پديد آمد از تيره گرد

گرازان و تازان بدشت نبرد

برآمد ز لشکرگه آوای کوس

همی گرد بر آسمان داد بوس

بزرگان بر پهلوان آمدند

پر از خنده و شادمان آمدند

چنين گفت لشکر مگر پهلوان

ازو بازگرديد تيره روان

که پيران يکی شيردل مرد بود

همه ساله جويای آورد بود

چنين ياد کرد آن زمان پهلوان

سپرده بدو گوش پير و جوان

بانگشت بنمود جای نبرد

بگفت آنک با او زمانه چه کرد

برهام فرمود تا برنشست

بوردن او ميان را ببست

بدو گفت او را بزين برببند

بياور چنان تازيان بر نوند

درفش و سليحش چنان هم که هست

بدرع و ميانش مبر هيچ دست

بران گونه چون پهلوان کرد ياد

برون تاخت رهام چون تندباد

کشيد از بر اسب روشن تنش

بخون اندرون غرقه بد جوشنش

چنان هم ببستش بخم کمند

فرود آوريدش ز کوه بلند

درفشش چو از جايگاه نشان

نديدند گردان گردنکشان

همه خواندند آفرين سربسر

ابر پهلوان زمين دربدر

که ای نامور پشت ايران سپاه

پرستنده ی تخت تو باد ماه

فدای سپه کرده ای جان و تن

بپيری زمان روزگار کهن

چنين گفت گودرز با مهتران

که چون رزم ما گشت زين سان گران

مرا در دل آيد که افراسياب

سپه بگذراند بدين روی آب

سپاه وی آسوده از رنج و تاب

بمانده سپاهم چنين در شتاب

وليکن چنين دارم اميد من

که آيد جهاندار خورشيد من

بيفروزد اين رزمگه را بفر

بيارد سپاهی بنو کينه ور

يکی هوشمندی فرستاده ام

بس شاه را پندها داده ام

که گر شاه ترکان بيارد سپاه

نداريم پای اندرين کينه گاه

گمانم چنانست کو با سپاه

بياری بيايد بدين رزمگاه

مر اين کشتگان را برين دشت کين

چنين هم بداريد بر پشت زين

کزين کشتگان جان ما بيغمست

روان سياوش زين خرمست

اگر هم چنين نزد شاه آوريم

شود شاد و زين پايگاه آوريم

که آشوب ترکان و ايرانيان

ازين بد کجا کم شد اندر ميان

همه يکسره خواندند آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

همه سودمندی ز گفتار تست

خور و ماه روشن بديدار تست

برفتند با کشتگان همچنان

گروی زره را پياده دوان

چو نزديک بنگاه و لشکر شدند

پذيره ی سپهبد سپاه آمدند

بپيش سپه بود گستهم شير

بيامد بر پهلوان دلير

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

سپاهت بی آزار گفتا ببين

چنانچون سپردی سپردم بهم

درين بود گودرز با گستهم

که اندر زمان از لب ديده بان

بگوش آمد از کوه زيبد فغان

که از گرد شد دشت چون تيره شب

شگفتی برآمد ز هر سو جلب

خروشيدن کوس با کرنای

بجنباند آن دشت گويی ز جای

يکی تخت پيروزه بر پشت پيل

درفشان بکردار دريای نيل

هوا شد بسان پرند بنفش

ز تابيدن کاويانی درفش

درفشی ببالای سرو سهی

پديد آمد از دور با فرهی

بگردش سواران جوشنوران

زمين شد بنفش از کران تا کران

پس هر درفشی درفشی بپای

چه از اژدها و چه پيکر همای

ارگ همچنين تيزرانی کنند

بيک روز ديگر بدينجا رسند

ز کوه کنابد همان ديده بان

بديد آن شگفتی و آمد دوان

چنين گفت گر چشم من تيره نيست

وز اندوه ديدار من خيره نيست

ز ترکان برآورد ايزد دمار

همه رنجشان سربسر گشت خوار

سپاه اندر آمد ز بالا بپست

خروشان و هر يک درفشی بدست

درفش سپهدار توران نگون

همی بينم از پيش غرقه بخون

همان ده دلاور کز ايدر برفت

ابا گرد پيران بورد تفت

همی بينم از دورشان سرنگون

فگنده بر اسبان و تن پر ز خون

دليران ايران گرازان بهم

رسيدند يکسر بر گستهم

وزان سوی زيبد يکی تير هگرد

پديد آمد و دشت شد لاژورد

ميان سپه کاويانی درفش

بپيش اندرون تيغهای بنفش

درفش شهنشاه با بوق و کوس

پديد آمد و شد زمين آبنوس

برفتند لهاک و فرشيدورد

بدانجا که بد جايگاه نبرد

بديدند کشته بديدار خويش

سپهبد برادر جهاندار خويش

ابا ده سوار آن گزيده سران

ز ترکان دليران جنگاوران

بران ديده برزار و جوشان شدند

ز خون برادر خروشان شدند

همی زار گفتند کای نره شير

سپهدار پيران سوار دلير

چه بايست آن رادی و راستی

چو رفتن ز گيتی چنين خواستی

کنون کام دشمن برآمد همه

ببد بر تو گيتی سرآمد همه

که جويد کنون در جهان کين تو

که گيرد کنون راه و آيين تو

ازين شهر ترکان و افراسياب

بد آمد سرانجامت ای نيک ياب

ببايد بريدن سر خويش پست

بخون غرقه کردن بر و يال و دست

چو اندرز پيران نهادند پيش

نرفتند بر خيره گفتار خويش

ز گودرز چون خواست پيران نبرد

چنين گفت با گرد فرشيدورد

که گر من شوم کشته بر کينه گاه

شما کس مباشيد پيش سپاه

اگر کشته گردم برين دشت کين

شود تنگ بر نامداران زمين

نه از تخمه ی ويسه ماند کسی

که اندر سرش مغز باشد بسی

که بر کينه گه چونک ما را کشند

چو سرهای ما سوی ايران کشند

ز گودرز خواهد سپه زينهار

شما خويشتن را مداريد خوار

همه راه سوی بيابان بريد

مگر کز بد دشمنان جان بريد

بلشکر گه خويش رفتند باز

همه ديده پر خون و دل پر گداز

بدانست لشکر سراسر همه

که شد بی شبان آن گرازان رمه

همه سربسر زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

بنزديک لهاک و فرشيدورد

برفتند با دل پر از باد سرد

که اکنون چه سازيم زين رزمگاه

چو شد پهلوان پشت توران سپاه

چنين گفت هر کس که پيران گرد

جز از نام نيکو ز گيهان نبرد

کرا دل دهد نيز بستن کمر

ز آهن کله برنهادن بسر

چنين گفت لهاک فرشيدورد

که از خواست يزدان کرانه که کرد

چنين راند بر سر ورا روزگار

که بر کينه کشته شود زار و خوار

بشمشير کرده جدا سر ز تن

نيابد همی کشته گور و کفن

بهرجای کشته کشان دشمنش

پر از خون سر و درع و خسته تنش

کنون بودنی بود و پيران گذشت

همه کار و کردار او باد گشت

ستون سپه بود تا زنده بود

بمهر سپه جانش آگنده بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

پسر با برادر برش خوار بود

بدان گيتی افتاد نيک و بدش

همانا که نيک است با ايزدش

بس از لشکر خويش تيمار خورد

ز گودرز پيمان ستد در نبرد

که گر من شوم کشته در کينه گاه

نجويی تو کين زان سپس با سپاه

گذرشان دهی تا بتوران شوند

کمين را نسازی بريشان کمند

ز پيمان نگردند ايرانيان

ازين در کنون نيست بيم زيان

سه کارست پيش آمده ناگزير

همه گوش داريد برنا و پير

اگرتان بزنهار بايد شدن

کنونتان همی رای بايد زدن

وگر بازگشتن بخرگاه خويش

سپردن بنيک و ببد راه خويش

وگر جنگ را گرد کرده عنان

يکايک بخوناب داده سنان

گر ايدون کتان دل گرايد بجنگ

بدين رزمگه کرد بايد درنگ

که پيران ز مهتر سپه خواستست

سپهبد يکی لشکر آراستست

زمان تا زمان لشکر آيد پديد

همی کينه زينشان ببايد کشيد

ز هرگونه رانيم يکسر سخن

جز از خواست يزدان نباشد ز بن

ور ايدون کتان رای شهرست و گاه

همانا که بر ما نگيرند راه

وگرتان بزنهار شاهست رای

ببايد بسيچيد و رفتن ز جای

وگرتان سوی شهر ايران هواست

دل هر کسی بر تنش پادشاست

ز ما دو برادر مداريد چشم

که هرگز نشوييم دل را ز خشم

کزين تخمه ی ويسگان کس نبود

که بند کمر بر ميانش نسود

بر اندرز سالار پيران شويم

ز راه بيابان بتوران شويم

ار ايدونک بر ما بگيرند راه

بکوشيم تا هستمان دستگاه

چو ترکان شنيدند زيشان سخن

يکی نيک پاسخ فگندند بن

که سالار با ده يل نامدار

کشيدند کشته بران گونه خوار

وزان روی کيخسرو آمد پديد

که يارد بدين رزمگاه آرميد

نه اسب و سليح و نه پای و نه پر

نه گنج و نه سالار و نه نامور

نه نيروی جنگ و نه راه گريز

چه با خويشتن کرد بايد ستيز

اگر بازگرديم گودرز و شاه

پس ما برانند پيل و سپاه

رهايی نيابيم يک تن بجان

نه خرگاه بينيم و نه دودمان

بزنهار بر ما کنون عار نيست

سپاهست بسيار و سالار نيست

ازان پس خود از شاه ترکان چه باک

چه افراسياب و چه يک مشت خاک

چو لشکر چنين پاسخ آراستند

دو پرمايه از جای برخاستند

بدانست لهاک و فرشيدورد

کشان نيست هنگام ننگ و نبرد

همی راست گويند لشکر همه

تبه گردد از بی شبانی رمه

بپدرود کردند گرفتند ساز

بيابان گرفتند و راه دراز

درفشی گرفته بدست اندرون

پر از درد دل ديدگان پر ز خون

برفتند با نامور ده سوار

دليران و شايست هی کارزار

بره بر ز ايران سواران بدند

نگهبان آن نامداران بدند

برانگيختند اسب ترکان ز جای

طلايه بيفشارد با جای پای

يکی ناسگاليد هشان جنگ خاست

که از خون زمين گشت با کوه راست

بکشتند ايرانيان هشت مرد

دليران و شيران روز نبرد

وزانجا برفتند هر دو دلير

براه بيابان بکردار شير

ز ترکان جزين دو سرافراز گرد

ز دست طلايه دگر جان نبرد

پس از ديده گه ديده بان کرد غو

که ای سرفرازان و گردان نو

ازين لشکر ترک دو نامدار

برون رفت با نامور ده سوار

چنان با طلايه برآويختند

که با خاک خون را برآميختند

تنی هشت کشتند ايرانيان

دو تن تيز رفتند بسته ميان

چو بشنيد گودرز گفت آن دو مرد

بود گرد لهاک و فرشيدورد

برفتند با گردان افراختن

شکسته نشدشان دل از تاختن

گر ايشان از اينجا به توران شوند

بر اين لشکر آيد همانا گزند

هم اندر زمان گفت با سرکشان

که ای نامداران دشمن کشان

که جويد کنون نام نزديک شاه

بپوشد سرش را برومی کلاه

همه مانده بودند ايرانيان

شده سست و سوده ز آهن ميان

ندادند پاسخ جز از گستهم

که بود اندر آورد شير دژم

بسالار گفت ای سرافراز شاه

چو رفتی بورد توران سپاه

سپردی مرا کوس و پرده سرای

بپيش سپه برببودن بپای

دليران همه نام جستند و ننگ

مرا بهره نمد بهنگام جنگ

کنون من بدين کار نام آورم

شومشان يکايک بدام آورم

بخنديد گودرز و زو شاد شد

رخش تازه شد وز غم آزاد شد

بدو گفت ني کاختری تو ز هور

که شيری و بدخواه تو همچو گور

برو کفريننده يار تو باد

چو لهاک سيصد شکار تو باد

بپوشيد گستهم درع نبرد

ز گردان کرا ديد پدرود کرد

برون رفت وز لشکر خويش تفت

بجنگ دو ترک سرافراز رفت

همی گفت لشکر همه سربسر

که گستهم را زين بد آيد بسر

يکی لشکر از نزد افراسياب

همی رفت برسان کشتی برآب

بياری همه جنگجو آمدند

چو نزديک دشت دغو آمدند

خبر شد بديشان که پيران گذشت

نبرد دليران دگرگونه گشت

همه بازگشتند يکسر ز راه

خروشان برفتند نزديک شاه

چو بشنيد بيژن که گستهم رفت

ز لشکر بورد لهاک تفت

گمانی چنان برد بيژن که او

چو تنگ اندر آيد بدشت دغو

نبايد که لهاک و فرشيدورد

برآرند ازو خاک روز نبرد

نشست از بر ديزه ی راه جوی

بنزديک گودرز بنهاد روی

چو چشمش بروی نيا برفتاد

خروشيد و چندی سخن کرد ياد

نه خوب آيد ای پهلوان از خرد

که هر نامداری که فرمان برد

مر او را بخيره بکشتن دهی

بهانه بچرخ فلک برنهی

دو تن نامداران توران سپاه

برفتند زين سان دلاور براه

ز هومان و پيران دلاورترند

بگوهر بزرگان آن کشورند

کنون گستهم شد بجنگ دو تن

نبايد که آيد برو برشکن

همه کام ما بازگردد بدرد

چو کم گردد از لشکر آن رادمرد

چو بشنيد گودرز گفتار اوی

کشيدن بدان کار تيمار اوی

پس انديشه کرد اندران يک زمان

هم از بد که می برد بيژن گمان

بگردان چنين گفت سالار شاه

که هر کس که جويد همی نام و گاه

پس گستهم رفت بايد دمان

مر او را بدن يار با بدگمان

ندادند پاسخ کس از انجمن

نه غمخواره بد کس نه آسوده تن

بگودرز پس گفت بيژن که کس

جز من نباشدش فريادرس

که آيد ز گردان بدين کار پيش

بسيری نيامد کس از جان خويش

مرا رفت بايد که از کار اوی

دلم پر ز درد است و پر آب روی

بدو گفت گودرز کای شيرمرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

نبينی که ماييم پيروزگر

بدين کار مشتاب تند ای پسر

بريشان بود گستهم چيره بخت

وزيشان ستاند سرو تاج و تخت

بمان تا کنون از پس گستهم

سواری فرستم چو شير دژم

که با او بود يارگاه نبرد

سر دشمنان اندر آرد بگرد

بدو گفت بيژن که ای پهلوان

خردمند و بيدار و روشن روان

کنون يار بايد که زندست مرد

نه آنگه کجا زو برآرند گرد

چو گستهم شد کشته در کارزار

سرآمد برو روز و برگشت کار

کجا سود دارد مر او را سپاه

کنون دار گر داشت خواهی نگاه

بفرمای تا من ز تيمار اوی

ببندم کمر تنگ بر کار اوی

ور ايدونک گويی مرو من سرم

ببرم بدين آبگون خنجرم

که من زندگانی پس از مرگ اوی

نخواهم که باشد بهانه مجوی

بدو گفت گودرز بشتاب پيش

اگر نيست مهر تو بر جان خويش

نيابی همی سيری از کارزار

کمر بند و ببسيچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر

که هزمان مر او را بسوزی جگر

چو بشنيد بيژن فرو برد سر

زمين را ببوسيد و آمد بدر

برآرم همی گفت از کوه خاک

بدين جنگ جستن مرا زو چه باک

کمر بست و برساخت مر جنگ را

بزين اندر آورد شبرنگ را

بگيو آگهی شد که بيژن چو گرد

کمر بست بر جنگ فرشيدورد

پس گستهم تازيان شد براه

بجنگ سواران توران سپاه

هم اندر زمان گيو برجست زود

نشست از بر تازی اسبی چو دود

بيامد بره بر چو او را بديد

به تندی عنانش بيکسو کشيد

بدو گفت چندين زدم داستان

نخواهی همی بود همداستان

که باشم بتو شادمان يک زمان

کجا رفت خواهی بدين سان دمان

بهر کار درد دلم را مجوی

بپيران سر از من چه بايد بگوی

جز از تو بگيتيم فرزند نيست

روانم بدرد تو خرسند نيست

بدی ده شبان روز بر پشت زين

کشيده ببدخواه بر تيغ کين

بسودی بخفتان و خود اندرون

نخواهی همی سير گشتن ز خون

چو نيکی دهش بخت پيروز داد

ببايد نشستن برام و شاد

بپيش زمانه چه تازی سرت

بس ايمن شدستی بدين خنجرت

کسی کو بجويد سرانجام خويش

نجويد ز گيتی چنين کام خويش

تو چندين بگرد زمانه مپوی

که او خود سوی ما نهادست روی

ز بهر مرا زين سخن بازگرد

نشايد که دارای دل من بدرد

بدو گفت بيژن که ای پر خرد

جزين بر تو مردم گمانی برد

که کار گذشته بياری بياد

نپيچی بخيره همی سر زداد

بدان ای پدر کين سخن داد نيست

مگر جنگ لاون ترا ياد نيست

که با من چه کرد اندران گستهم

غم و شادمانيش با من بهم

ورايدون کجا گردش ايزدی

فرازآورد روزگار بدی

نبشته نگردد بپرهيز باز

نبايد کشيد اين سخن را دراز

ز پيکار سر بر مگردان که من

فدی کرده دارم بدين کار تن

بدو گفت گيو ار بگردی تو باز

همان خوبتر کين نشيب و فراز

تو بی من مپويی بروز نبرد

منت يار باشم بهر کارکرد

بدو گفت بيژن که اين خود مباد

که از نامداران خسرونژاد

سه گرد از پی بيم خورده دو تور

بتازند پويان بدين راه دور

بجان و سر شاه روشن روان

بجان نيا نامور پهلوان

بکين سياوش کزين رزمگاه

تو برگردی و من بپويم براه

نخواهم برين کار فرمانت کرد

که گويی مرا بازگرد از نبرد

چو بشنيد گيو اين سخن بازگشت

برو آفرين کرد و اندر گذشت

که پيروز بادی و شاد آمدی

مبيناد چشم تو هرگز بدی

همی تاخت بيژن پس گستهم

که نايد بروبر ز توران ستم

چو از دور لهاک و فرشيدورد

گذشتند پويان ز دشت نبرد

بيک ساعت از هفت فرسنگ راه

برفتند ايمن ز ايران سپاه

يکی بيشه ديدند و آب روان

بدو اندرون سايه ی کاروان

ببيشه درون مرغ و نخچير و شير

درخت از بر و سبزه و آب زير

بنخچير کردن فرود آمدند

وزان تشنگی سوی رود آمدند

چو آب اندر آمد ببايست نان

باندوه و شادی نبندد دهان

بگشتند بر گرد آن مرغزار

فگندند بسيار مايه شکار

برافروختند آتش و زان کباب

بخوردند و کردند سر سوی خواب

چو بد روزگار دليران دژم

کجا خواب سازد بريشان ستم

فرو خفت لهاک و فرشيدورد

بسر بر همی پاسبانيش کرد

برآمد چو شب تيره شد ماهتاب

دو غمگين سر اندر نهاده بخواب

رسيد اندران جايگه گستهم

که بودند ياران توران بهم

نوند اسب او بوی اسبان شنيد

خروشی برآورد و اندر دميد

سبک اسب لهاک هم زين نشان

خروشی برآورد چون بيهشان

دمان سوی لهاک فرشيد ورد

ز خواب خوش آمدش بيدار کرد

بدو گفت برخيز زين خواب خوش

بمردی سر بخت خود را بکش

که دانا زد اين داستان بزرگ

که شيری که بگريزد از چنگ گرگ

نبايد که گرگ از پسش در کشد

که او را همان بخت خود برکشد

چه مايه بپيوند و چندی شتافت

کس از روز بد هم رهايی نيافت

هلا زود بشتاب کمد سپاه

از ايران و بر ما گرفتند راه

نشستند بر باره هر دو سوار

کشيدند پويان ازان مرغزار

ز بيشه ببالا نهادند روی

دو خونی دلاور دو پرخاشجوی

بهامون کشيدند هر دو سوار

پرانديشه تا چون بسيچند کار

پديد آمد از دور پس گستهم

نديدند با او سواری بهم

دليران چو سر را برافراختند

مر او را چو ديدند بشناختند

گرفتند يک بادگر گفت و گوی

که يک تن سوی ما نهادست روی

نيابد رهايی ز ما گستهم

مگر بخت بد کرد خواهد ستم

جز از گستهم نيست کامد بجنگ

درفش دليران گرفته بچنگ

گريزان ببايد شد از پيش اوی

مگر کاندر آرد بدين دشت روی

وز آنجا بهامون نهادند روی

پس اندر دمان گستهم کينه جوی

بيامد چو نزديک ايشان رسيد

چو شير ژيان نعره ای برکشيد

بريشان بباريد تير خدنگ

چو فرشيدورد اندر آمد بجنگ

يکی تير زد بر سرش گستهم

که با خون برآميخت مغزش بهم

نگون گشت و هم در زمان جان بداد

شد آن نامور گرد ويسه نژاد

چو لهاک روی برادر بديد

بدانست کز کارزار آرميد

بلرزيد وز درد او خيره شد

جهان پيش چشم اندرش تيره شد

ز روشن روانش بسيری رسيد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

شدند آن زمان خسته هر دو سوار

بشمشير برساختند کارزار

يکايک برو گستهم دست يافت

ز کينه چنان خسته اندر شتافت

بگردنش بر زد يکی تيغ تيز

برآورد ناگاه زو رستخيز

سرش زير پای اندر آمد چو گوی

که آيد همی زخم چوگان بروی

چنينست کردار گردان سپهر

ببرد ز پرورد هی خويش مهر

چو سر جوييش پای يابی نخست

وگر پای جويی سرش پيش تست

بزين بر چنان خسته بد گستهم

که بگسست خواهد تو گفتی ز هم

بيامد خميده بزين اندرون

همی راند اسب و همی ريخت خون

و زآنجا سوی چشمه ساری رسيد

هم آب روان ديد و هم سايه ديد

فرود آمد و اسب را بر درخت

ببست و بب اندر آمد ز بخت

بخورد آب بسيار و کرد آفرين

ببستش تو گفتی سراسر زمين

بپيچيد و غلتيد بر تيره خاک

سراسر همه تن بشمشير چاک

همی گفت کای روشن کردگار

پديد آر زان لشکر نامدار

بدلسوزگی بيژن گيو را

وگرنه دلاور يکی نيو را

که گر مرده گر زنده زين جايگاه

برد مر مرا سوی ايران سپاه

سر نامداران توران سپاه

ببرد برد پيش بيدار شاه

بدان تا بداند که من جز بنام

نمردم بگيتی همينست کام

همه شب بناليد تا روز پاک

پر از درد چون مار پيچان بخاک

چو گيتی ز خورشيد شد روشنا

بيامد بدانجايگه بيژنا

همی گشت بر گرد آن مرغزار

که يابد نشانی ز گم بوده يار

پديد آمد از دور اسب سمند

بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان بکام

نگون گشته زين و گسسته لگام

همه آلت زين برو بر نگون

رکيب و کمند و جنا پر ز خون

چو بيژن بديد آن ازو رفت هوش

برآورد چو شير شرزه خروش

همی گفت که ای مهربان نيک يار

کجايی فگنده در اين مرغزار

که پشتم شکستی و خستی دلم

کنون جان شيرين ز تن بگسلم

بشد بر پی اسب بر چشمه سار

مر او را بديد اندران مزغزار

همه جوشن ترگ پر خاک و خون

فتاده بدان خستگی سرنگون

فروجست بيژن ز شبرنگ زود

گرفتش بغوش در تنگ زود

برون کرد رومی قبا از برش

برهنه شد از ترگ خسته سرش

ز بس خون دويدن تنش بود زرد

دلش پر ز تيمار و جان پر ز درد

بران خستگيهاش بنهاد روی

همی بود زاری کنان پيش اوی

همی گفت کای نيک دل يار من

تو رفتی و اين بود پيکار من

شتابم کنون بيش بايست کرد

رسيدن بر تو بجای نبرد

مگر بودمی گاه سختيت يار

چو با اهرمن ساختی کارزار

کنون کام دشمن همه راست کرد

برآنرد سر هرچ می خواست کرد

بگفت اين سخن بيژن و گستهم

بجنبيد و برزد يکی تيز دم

ببيژن چنين گفت کای نيک خواه

مکن خويشتن پيش من در تباه

مرا درد تو بتر از مرگ خويش

بنه بر سر خسته بر ترگ خويش

يکی چاره کن تا ازين جايگاه

توانی رسانيدنم نزد شاه

مرا باد چندان همی روزگار

که بينم يکی چهر هی شهريار

ازان پس چو مرگ آيدم باک نيست

مرا خود نهالی بجز خاک نيست

نمردست هرکس که با کام خويش

بميرد بيابد سرانجام خويش

و ديگر دو بد خواه با ترس و باک

که بر دست من کرد يزدان هلاک

مگرشان بزين بر توانی کشيد

وگرنه سرانشان ز تنها بريد

سليح و سر نامبردارشان

ببر تا بدانند پيکارشان

کنی نزد شاه جهاندار ياد

که من سر بخيره ندادم بباد

بسودم بهر جای بابخت جنگ

گه ی نام جستن نمردم بننگ

ببيژن نمود آنگهی هر دو تور

که بودند کشته فگنده بدور

بگفت اين و سستی گرفتش روان

همی بود بيژن بسر بر نوان

وز آن جايگه اسب او بيدرنگ

بياورد و بگشاد از باره تنگ

نمد زين بزير تن خفته مرد

بيفگند و ناليد چندی بدرد

همه دامن قرطه را کرد چاک

ابر خستگيهاش بر بست پاک

وز آن جايگه سوی بالا دوان

بيامد ز غم تيره کرده روان

سواران ترکان پراگنده ديد

که آمد ز راه بيابان پديد

ز بالا چو برق اندر آمد بشيب

دل از مردن گستهم با نهيب

ازان بيم ديده سواران دو تن

بشمشيرکم کرد زان انجمن

ز فتراک بگشاد زان پس کمند

ز ترکان يکی را بگردن فگند

ز اسب اندر آورد و زنهار داد

بدان کار با خويشتن يار داد

وز آنجا بيامد بکردار گرد

دمان سوی لهاک و فرشيدورد

بديد آن سران سپه را نگون

فگنده بران خاک غرقه بخون

بسرشان بر اسبان جنگی بپای

چراگاه سازيد و جای چرای

چو بيژن چنان ديد کرد آفرين

ابر گستهم کو سرآورد کين

بفرمود تا ترک زنهار خواه

بزين برکشيد آن سران را ز راه

ببستندشان دست و پای و ميان

کشيدند بر پشت زين کيان

وزآنجا سوی گستهم تازيان

بيامد بسان پلنگ ژيان

فرود آمد از اسب و او را چو باد

بی آزار نرم از بر زين نهاد

بدان ترک فرمود تا برنشست

بغوش او اندر آورد دست

سمند نوندش همی راند نرم

بروبر همی آفرين خواند گرم

مرگ زنده او را بر شهريار

تواند رسانيدن از کارزار

همی راند بيژن پر از درد و غم

روانش پر از انده گستهم

چو از روزنه ساعت اندر گذشت

خور از گنبد چرخ گردان بگشت

جهاندار خسرو بنزد سپاه

بيامد بدان دشت آوردگاه

پذيره شدندش سراسر سران

همه نامداران و جنگاوران

برو خواندند آفرين بخردان

که ای شهريار و سر موبدان

چنان هم همی بود بر اسب شاه

بدان تا ببينند رويش سپاه

بريشان همی خواند شاه آفرين

که آباد بادا بگردان زمين

بيين پس پشت لشکر چو کوه

همی رفت گودرز با آن گروه

سر کشتگانرا فگنده نگون

سليح و تن و جامه هاشان بخون

همان ده مبارز کز آوردگاه

بياورده بودند گردان شاه

پس لشکر اندر همی راندند

ابر شهريار آفرين خواندند

چو گودرز نزديک خسرو رسيد

پياده شد از دور کو را بديد

ستايش کنان پهلوان سپاه

بيامد بغلتيد در پيش شاه

همه کشتگانرا بخسرو نمود

بگفتش که همرزم هر کس که بود

گروی زره را بياودر گيو

دمان با سپهدار پيران نيو

ز اسب اندر آمد سبک شهريار

نيايش همی کرد برکردگار

ز يزدان سپاس و بدويم پناه

که او داد پيروزی و دستگاه

ز دادار بر پهلوان آفرين

همی خواند و بر لشکرش همچنين

که ای نامداران فرخنده پی

شما آتش و دشمنان خشک نی

سپهدار گودرز با دودمان

ز بهر دل من چو آتش دمان

همه جان و تنها فدا کرد هاند

دم از شهر توران برآورده اند

کنون گنج و شاهی مرا با شماست

ندارم دريغ از شما دست راست

ازان پس بدان کشتگان بنگريد

چو روی سپهدار پيران بديد

فروريخت آب از دو ديده بدرد

که کردار نيکی همی ياد کرد

بپيرانش بر دل ازان سان بسوخت

تو گفتی بدلش آتشی برفروخت

يکی داستان زد پس از مرگ اوی

بخون دو ديده بيالود روی

که بخت بدست اژدهای دژم

بدام آورد شير شرزه بدم

بمردی نيابد کسی زو رها

چنين آمد اين تيزچنگ اژدها

کشيدی همه ساله تيمار من

ميان بسته بودی بپيکار من

ز خون سياوش پر از درد بود

بدانگه کسی را نيازرد بود

چنان مهربان بود دژخيم شد

وزو شهر ايران پر از بيم شد

مر او را ببرد اهرمن دل ز جای

دگرگونه پيش اندر آورد پای

فراوان همی خيره دادمش پند

نيامدش گفتار من سودمند

از افراسيابش نه برگشت سر

کنون شهريارش چنين داد بر

مکافات او ما جز اين خواستيم

همی گاه و ديهيمش آراستيم

از انديشه ی ما سخن درگذشت

فلک بر سرش بر دگرگونه گشت

بدل بر جفاکرد بر جای مهر

بدين سر دگرگونه بنمود چهر

کنون پند گودرز و فرمان من

بيفگند گفتار و پيمان من

تبه کرد مهر دل پاک را

بزهر اندر آميخت ترياک را

که آمد بجنگ شما با سپاه

که چندان شد از شهر ايران تباه

ز توران بسيچيد و آمد دمان

که ژوپين گودرز بودش زمان

پسر با برادر کلاه و کمر

سليح و سپاه و همه بوم و بر

بداد از پی مهر افراسياب

زمانه برو کرد چندين شتاب

بفرمود تا مشک و کافور ناب

بعنبر برآميخته با گلاب

تنش را بيالود زان سربسر

بکافور و مشکش بياگند سر

بديبار رومی تن پاک اوی

بپوشيد آن جان ناپاک اوی

يکی دخمه فرمود خسرو بمهر

بر آورده سر تا بگردان سپهر

نهاد اندرو تختهای گران

چنانچون بود در خور مهتران

نهادند مر پهلوان را بگاه

کمر بر ميان و بسر برکلاه

چنينست کردار اين پر فريب

چه مايه فرازست و چندی نشيب

خردمند را دل ز کردار اوی

بماند همی خيره از کار اوی

ازان پس گروی زره را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

نگه کرد خسرو بدان زشت روی

چو ديوی بسر بر فروهشته موی

همی گفت کای کردگار جهان

تو دانی همی آشکار و نهان

همانا که کاوس بد کرده بود

بپاداش ازو زهر و کين آزمود

که ديوی چنين بر سياوش گماشت

ندانم جزين کينه بر دل چه داشت

وليکن بپيروزی يک خدای

جهاندار نيکی ده و رهنمای

که خون سياوش ز افراسياب

بخواهم بدين کينه گيرم شتاب

گروی زره را گره تا گره

بفرمود تا برکشيدند زه

چو بندش جداشد سرش را ز بند

بريدند همچون سر گوسفند

بفرمود او را فگندن به آب

بگفتا چنين بينم افراسياب

ببد شاه چندی بران رزمگاه

بدان تا کند سازکار سپاه

دهد پادشاهی کرا در خورست

کسی کز در خلعت و افسرست

بگودرز داد آن زمان اصفهان

کلاه بزرگی و تخت مهان

باندازه اندر خور کارشان

بياراست خلعت سزاوارشان

از آنها که بودند مانده بجای

که پيرانشان بد سرو کد خدای

فرستاده آمد بنزديک شاه

خردمند مردی ز توران سپاه

که ما شاه را بنده و چاکريم

زمين جز بفرمان او نسپريم

کس از خواست يزدان نيابد رها

اگر چه شود در دم اژدها

جهاندار داند که ما خود کييم

ميان تنگ بسته ز بهر چييم

نبدمان بکار سياوش گناه

ببرد اهرمن شاه را دل ز راه

که توران ز ايران همه پر غمست

زن و کودک خرد در ماتمست

نه بر آرزو کينه خواه آمديم

ز بهر بر و بوم و گاه آمديم

ازين جنگ ما را بد آمد بسر

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

بجان گر دهد شاهمان زينهار

ببنديم پيشش ميان بنده وار

بدين لشکر اندر بس مهترست

کجا بندگی شاه را در خورست

گنهکار اوييم و او پادشاست

ازو هرچ آيد بما بر رواست

سران سربسر نزد شاه آوريم

بسی پوزش اندر گناه آوريم

گر از ما بدلش اندرون کين بود

بريدن سر دشمن آيين بود

ور ايدونک بخشايش آرد رواست

همان کرد بايد که او را هواست

چو بشنيد گفتار ايشان بدرد

ببخشودشان شاه آزاد مرد

بفرمود تا پيش او آمدند

بران آرزو چاره جو آمدند

همه بر نهادند سر بر زمين

پر از خون دل و ديده پر آب کين

سپهبد سوی آسمان کرد سر

که ای دادگر داور چار هگر

همان لشکرست اين که سر پر ز کين

همی خاک جستند ز ايران زمين

چنين کردشان ايزد دادگر

نه رای و نه دانش نه پای و نه پر

بدو دست يازم که او يار بس

ز گيتی نخواهيم فريادرس

بدين داستان زد يکی نيک رای

که از کين بزين اندر آورد پای

که اين باره رخشنده تخت منست

کنون کار بيدار بخت منست

بدين کينه گر تخت و تاج آوريم

و گر رسم تابوت ساج آوريم

و گرنه بچنگ پلنگ اندرم

خور کرگسانست مغز سرم

کنون بر شما گشت کردار بد

شناسد هر آنکس که دارد خرد

نيم من بخون شما شسته چنگ

که گيرم چنين کار دشوار تنگ

همه يکسره در پناه منيد

و گر چند بدخواه گاه منيد

هر آنکس که خواهد نباشد رواست

بدين گفته افزايش آمد نه کاست

هر آنکس که خواهد سوی شاه خويش

گذارد نگيرم برو راه پيش

ز کمی و بيشی و از رنج و آز

بنيروی يزدان شدم بی نياز

چو ترکان شنيدند گفتار شاه

ز سر بر گرفتند يکسر کلاه

بپيروزی شاه خستو شدند

پلنگان جنگی چو آهو شدند

بفرمود شاه جهان تا سليح

بيارند تيغ و سنان و رميح

ز بر گستوان و ز رومی کلاه

يکی توده کردند نزديک شاه

بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

زدند آن سرافراز ترکان درفش

بخوردند سوگندهای گران

که تا زنده ايم از کران تا کران

همه شاه را چاکر و بند هايم

همه دل بمهر وی آگند هايم

چو اين کرده بودند بيدار شاه

ببخشيد يکسر همه بر سپاه

ز همشان پس آنگه پراگنده کرد

همه بومش از مردم آگنده کرد

ازان پس خروش آمد از ديد هگاه

که گرد سواران برآمد ز راه

سه اسب و دو کشته برو بسته زار

همی بينم از دور با يک سوار

همه نامداران ايران سپاه

نهادند چشم از شگفتی براه

که تا کيست از مرز توران زمين

که يارد گذشتن برين دشت کين

هم اندر زمان بيژن آمد دمان

ببازو بزه بر فگنده کمان

بر اسبان چو لهاک و فرشيدورد

فگنده نگونسار پرخون و گرد

بر اسبی دگر بر پر از درد و غم

بغوش ترک اندرون گستهم

چو بيژن بنزديک خسرو رسيد

سر تاج و تخت بلندش بديد

ببوسيد و بر خاک بنهاد روی

بشد شاد خسرو بديدار اوی

بپرسيد و گفتش که ای شير مرد

کجا رفته بودی ز دشت نبرد

ز گستهم بيژن سخن ياد کرد

ز لهاک وز گرد فرشيدورد

وزان خسته و زاری گستهم

ز جنگ سواران وز بيش و کم

کنون آرزو گستهم را يکيست

که آن کار بر شاه دشوار نيست

بديدار شاه آمدستش هوا

وزان پس اگر ميرد او را روا

بفرمود پس شاه آزرم جوی

که بردند گستهم را پيش اوی

چنان نيک دل شد ازو شهريار

که از گريه مژگانش آمد ببار

چنان بد ز بس خستگی گستهم

که گفتی همی برنيامدش دم

يکی بوی مهر شهنشاه يافت

بپيچيد و ديده سوی او شتافت

بباريد از ديدگان آب مهر

سپهبد پر از آب و خون کرد چهر

بزرگان برو زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

دريغ آمد او را سپهبد بمرگ

که سندان کين بد سرش زير ترگ

ز هوشنگ و طهمورث و جمشيد

يکی مهره بد خستگان را اميد

رسيده بميراث نزديک شاه

ببازوش برداشتی سال و ماه

چو مهر دلش گستهم را بخواست

گشاد آن گرانمايه از دست راست

ابر بازوی گستهم برببست

بماليد بر خستگيهاش دست

پزشکان که از روم و ز هند وچين

چه از شهر يونان و ايران زمين

ببالين گستهمشان بر نشاند

ز هر گونه افسون بر و بر بخواند

وز آنجا بيامد بجای نماز

بسی با جهان آفرين گفت راز

دو هفته برآمد بران خسته مرد

سر آمد همه رنج و سختی و درد

بر اسبش ببردند نزديک شاه

چو شاه اندرو کرد لختی نگاه

بايرانيان گفت کز کردگار

بود هر کسی شاد و به روزگار

وليکن شگفتست اين کار من

بدين راستی بر شده يار من

بپيروزی اندر غم گستهم

نکرد اين دل شادمان را دژم

بخواند آن زمان بيژن گيو را

بدو داد دست گو نيو را

که تو نيک بختی و يزدان شناس

مدار از تن خويش هرگز هراس

همه مهر پروردگارست و بس

ندانم بگيتی جز او هيچ کس

که اويست جاويد فريادرس

بسختی نگيرد جز او دست کس

اگر زنده گردد تن مرده مرد

جهاندار گستهم را زنده کرد

بدآنگه بدو گفت تيمار دار

چو بيژن نبيند کس از روزگار

کزو رنج بر مهر بگزيده ای

ستايش بدين گونه بشنيده ای

بزيبد ببد شاه يک هفته نيز

درم داد و دينار و هر گونه چيز

فرستاد هر سو فرستادگان

بنزد بزرگان و آزادگان

چو از جنگ پيران شدی بی نياز

يکی رزم کيخسرو اکنون بساز

داستان بيژن و منيژه

شاهنامه » داستان بيژن و منيژه

داستان بيژن و منيژه

شبی چون شبه روی شسته بقير

نه بهرام پيدا نه کيوان نه تير

دگرگونه آرايشی کرد ماه

بسيچ گذر کرد بر پيشگاه

شده تيره اندر سرای درنگ

ميان کرده باريک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تيره بر دشت و راغ

يکی فرش گسترده از پرزاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

چو مار سيه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتی بقير اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد يکی باد سرد

چو زنگی برانگيخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جويبار

کجا موج خيزد ز دريای قار

فرو ماند گردون گردان بجای

شده سست خورشيد را دست و پای

سپهر اند آن چادر قيرگون

تو گفتی شدستی بخواب اندرون

جهان از دل خويشتن پر هراس

جرس برکشيده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هرای دد

زمانه زبان بسته از نيک و بد

نبد هيچ پيدا نشيب از فراز

دلم تنگ شد زان شب ديرياز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای

يکی مهربان بودم اندر سرای

خروشيدم و خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چبايد همی

شب تيره خوبت ببايد همی

بدو گفتم ای بت نيم مرد خواب

يکی شمع پيش آر چون آفتاب

بنه پيشم و بزم را ساز کن

بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بياورد شمع و بيامد بباغ

برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

زدوده يکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخيز و دل شاددار

روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه

ز انديشه و داد فرياد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گساريد و گه چنگ ساخت

تو گفتی که هاروت نيرنگ ساخت

دلم بر همه کام پيروز کرد

که بر من شب تيره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

يکی داستان امشبم بازگونی

که دل گيرد از مهر او فر و مهر

بدو اندرون خيره ماند سپهر

مرا مهربان يار بشنو چگفت

ازان پس که با کام گشتيم جفت

بپيمای می تا يکی داستان

بگويمت از گفت هی باستان

پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ

همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بيار ای بت خوب چهر

بخوان داستان و بيفزای مهر

ز نيک و بد چرخ ناسازگار

که آرد بمردم ز هرگونه کار

نگر تا نداری دل خويش تنگ

بتابی ازو چند جويی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی

نه پيدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی

بشعر آری از دفتر پهلوی

همت گويم و هم پذيرم سپاس

کنون بشنو ای جفت نيکی شناس

چو کيخسرو آمد بکين خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن

ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه

برآمد بخورشيد بر تاج شاه

بپيوست با شاه ايران سپهر

بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد که بود از نخست

بب وفا روی خسرو بشست

بجويی که يک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جای خواب

چو بهری ز گيتی برو گشت راست

که کين سياوش همی باز خواست

ببگماز بنشست يک روز شاد

ز گردان لشکر همی کرد ياد

بديبا بياراسته گاه شاه

نهاده بسر بر کيانی کلاه

نشسته بگاه اندرون می بچنگ

دل و گوش داده بوای چنگ

برامش نشسته بزرگان بهم

فريبرز کاوس با گستهم

چو گودرز کشواد و فرهاد و گيو

چو گرگين ميلاد و شاپور نيو

شه نوذر آن طوس لشکرشکن

چو رهام و چون بيژن رزم زن

همه باده ی خسروانی بدست

همه پهلوانان خسروپرست

می اندر قدح چون عقيق يمن

بپيش اندرون لاله و نسترن

پريچهرگان پيش خسرو بپای

سر زلفشان بر سمن مشک سای

همه بزمگه بوی و رنگ بهار

کمر بسته بر پيش سالاربار

ز پرده درآمد يکی پرده دار

بنزديک سالار شد هوشيار

که بر در بپايند ارمانيان

سر مرز توران و ايرانيان

همی راه جويند نزديک شاه

ز راه دراز آمده دادخواه

چو سالار هشيار بشنيد رفت

بنزديک خسرو خراميد تفت

بگفت آنچ بشنيد و فرمان گزيد

بپيش اندر آوردشان چون سزيد

بکش کرده دست و زمين را بروی

ستردند زاری کنان پيش اوی

که ای شاه پيروز جاويد زی

که خود جاودان زندگی را سزی

ز شهری بداد آمدستيم دور

که ايران ازين سوی زان سوی تور

کجا خان ارمانش خوانند نام

وز ارمانيان نزد خسرو پيام

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

بهر کشوری دسترس بر بدان

بهر هفت کشور توی شهريار

ز هر بد تو باشی بهر شهر، يار

سر مرز توران در شهر ماست

ازيشان بما بر چه مايه بلاست

سوی شهر ايران يکی بيشه بود

که ما را بدان بيشه انديشه بود

چه مايه بدو اندرون کشتزار

درخت برآور هم ميوه دار

چراگاه ما بود و فرياد ما

ايا شاه ايران بده داد ما

گراز آمد اکنون فزون از شمار

گرفت آن همه بيشه و مرغزار

به دندان چو پيلان بتن همچو کوه

وزيشان شده شهر ارمان ستوه

هم از چارپايان و هم کشتمند

ازيشان بما بر چه مايه گزند

درختان کشته ندرايم ياد

بدندان به دو نيم کردند شاد

نيايد بدندانشان سنگ سخت

مگرمان بيکباره برگشت بخت

چو بشنيد گفتار فريادخواه

بدرد دل اندر بپيچيد شاه

بريشان ببخشود خسرو بدرد

بگردان گردنکش آواز کرد

که ای نامداران و گردان من

که جويد همی نام ازين انجمن

شود سوی اين بيشه ی خوک خورد

بنام بزرگ و بننگ و نبرد

ببرد سران گرازان بتيغ

ندارم ازو گنج گوهر دريغ

يکی خوان زرين بفرمود شاه

ک بنهاد گنجور در پيشگاه

ز هر گونه گوهر برو ريختند

همه يک بديگر برآميختند

ده اسب گرانمايه زرين لگام

نهاده برو داغ کاوس نام

بديبای رومی بياراستند

بسی ز انجمن نامور خواستند

چنين گفت پس شهريار زمين

که ای نامداران با آفرين

که جويد بزرم من رنج خويش

ازان پس کند گنج من گنج خويش

کس از انجمن هيچ پاسخ نداد

مگر بيژن گيو فرخ نژاد

نهاد از ميان گوان پيش پای

ابر شاه کرد آفرين خدای

که جاويد بادی و پيروز و شاد

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

گرفته بدست اندرون جام می

شب و روز بر ياد کاوس کی

که خرم بمينو بود جان تو

بگيتی پراگنده فرمان تو

من آيم بفرمان اين کار پيش

ز بهر تو دارم تن و جان خويش

چو بيژن چنين گفت گيو از کران

نگه کرد و آن کارش آمد گران

نخست آفرين کرد مر شاه را

ببيژن نمود آنگهی راه را

بفرزند گفت اين جوانی چراست

بنيروی خويش اين گمانی چراست

جوان گرچه دانا بود با گهر

ابی آزمايش نگيرد هنر

بد و نيک هر گونه بايد کشيد

ز هر تلخ و شوری ببايد چشيد

براهی که هرگز نرفتی مپوی

بر شاه خيره مبر آبروی

ز گفت پدر پس برآشفت سخت

جوان بود و هشيار و پيروز بخت

چنين گفت کای شاه پيروزگر

تو بر من به سستی گمانی مبر

تو اين گفته ها از من اندر پذير

جوانم وليکن بانديشه پير

منم بيژن گيو لشکرشکن

سر خوک را بگسلانم ز تن

چو بيژن چنين گفت شد شاه شاد

برو آفرين کرد و فرمانش داد

بدو گفت خسرو که ای پر هنر

هميشه بپيش بديها سپر

کسی را کجا چون تو کهتر بود

ز دشمن بترسيد سبکسر بود

بگرگين ميلاد گفت آنگهی

که بيژن بتوران نداند رهی

تو با او برو تا سر آب بند

هميش راهبر باش و هم يار مند

از آنجا بسيچيد بيژن براه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

بياورد گرگين ميلاد را

همواز ره را و فرياد را

برفت از در شاه با يوز و باز

بنخچير کردن براه دراز

همی رفت چون پيل کفک افگنان

سر گور و آهو ز تن برکنان

ز چنگال يوزان همه دشت غرم

دريده بر و دل پر از داغ و گرم

همه گردن گور زخم کمند

چه بيژن چه طهمورث ديوبند

تذروان بچنگال باز اندرون

چکان از هوا بر سمن برگ خون

بدين سان همی راه بگذاشتند

همه دشت را باغ پنداشتند

چو بيژن به بيشه برافگند چشم

بجوشيد خونش بتن بر ز خشم

گرازان گرازان نه آگاه ازين

که بيژن نهادست بر بور زين

بگرگين ميلاد گفت اندرآی

وگرنه ز يکسو بپرداز جای

برو تا بنزديک آن آبگير

چو من با گراز اندر آيم بتير

بدانگه که از بيشه خيزد خروش

تو بردار گرز و بجای آر هوش

ببيژن چنين گفت گرگين گو

که پيمان نه اين بود با شاه نو

تو برداشتی گوهر و سيم و زر

تو بستی مرين رزمگه را کمر

چو بيژن شنيد اين سخن خيره شد

همه چشمش از روی او تيره شد

ببيشه درآمد بکردار شير

کمان را بزه کرد مرد دلير

چو ابر بهاران بغريد سخت

فرو ريخت پيکان چو برگ درخت

برفت از پس خوک چون پيل مست

يکی خنجر آب داده بدست

همه جنگ را پيش او تاختند

زمين را بدندان برانداختند

ز دندان همی آتش افروختند

تو گفتی که گيتی همی سوختند

گرازی بيامد چو آهرمنا

زره را بدريد بر بيژنا

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت

همی سود دندان او بر درخت

برانگيختند آتش کارزار

برآمد يکی دود زان مرغزار

بزد خنجری بر ميان بيژنش

بدو نيمه شد پيل پيکر تنش

چو روبه شدند آن ددان دلير

تن از تيغ پر خون دل از جنگ سير

سرانشان بخنجر ببريد پست

بفتراک شبرنگ سرکش ببست

که دندانها نزد شاه آورد

تن بی سرانشان براه آورد

بگردان ايران نمايد هنر

ز پيلان جنگی جدا کرده سر

بگردون برافگند هر يک چو کوه

بشد گاوميش از کشيدن ستوه

بدانديش گرگين شوريده رفت

ز يک سوی بيشه درآمد چو تفت

همه بيشه آمد بچشمش کبود

برو آفرين کرد و شادی نمود

بدلش اندر آمد ازان کار درد

ز بدنامی خويش ترسيد مرد

دلش را بپيچيد آهرمنا

بد انداختن کرد با بيژنا

سگالش چنين بد نوشته جزين

نکرد ايچ ياد از جهان آفرين

کسی کو بره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه

ز بهر فزونی وز بهر نام

براه جوان بر بگسترد دام

نگر تا چه بد ساخت آن بی وفا

مر او را چه پيش آوريد از جفا

بدو آن زمان مهربانی نمود

بخوبی مر او را فراوان ستود

چو از جنگ و کشتن بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

نبد بيژن آگه ز کردار اوی

همی راست پنداشت گفتار اوی

چو خوردن زان سرخ می اندکی

بگرگين نگه کرد بيژن يکی

بدو گفت چون ديدی اين جنگ من

بدين گونه با خوک آهنگ من

چنين داد پاسخ که ای شيرخوی

بگيتی نديدم چو تو جنگجوی

بايران و توران ترا يار نيست

چنين کار پيش تو دشوار نيست

دل بيژن از گفت او شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بيژن چنين گفت پس پهلوان

که ای نامور گرد روشن روان

برآمد ترا اين چنين کار چند

بنيروی يزدان و بخت بلند

کنون گفتنيها بگويم ترا

که من چندگه بوده ام ايدرا

چه با رستم و گيو و با گژدهم

چه با طوس نوذر چه با گستهم

چه مايه هنرها برين پهن دشت

که کرديم و گردون بران بر گذشت

کجا نام ما زان برآمد بلند

بنزديک خسرو شديم ارجمند

يکی جشنگاهست ز ايدر نه دور

به دو روزه راه اندر آيد بتور

يکی دشت بينی همه سبز و زرد

کزو شاد گردد دل رادمرد

همه بيشه و باغ و آب روان

يکی جايگه از در پهلوان

زمين پرنيان و هوا مشکبوی

گلابست گويی مگر آب جوی

ز عنبرش خاک و ز ياقوت سنگ

هوا مشکبوی و زمين رنگ رنگ

خم آورده از بار شاخ سمن

صنم گشته پاليز و گلبن شمن

خرامان بگرد گل اندر تذرو

خروشيدن بلبل از شاخ سرو

ازين پس کنون تا نه بس روزگار

شد چون بهشت آن در و مرغزار

پری چهره بينی همه دشت و کوه

ز هر سو نشسته بشادی گروه

منيژه کجا دخت افراسياب

درفشان کند باغ چون آفتاب

همه دخت توران پوشيده روی

همه سرو بالا همه مشک موی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب

همه لب پر از می ببوی گلاب

اگر ما بنزديک آن جشنگاه

شويم و بتازيم يک روزه راه

بگيريم ازيشان پری چهره چند

بنزديک خسرو شويم ارجمند

چو گرگين چنين گفت بيژن جوان

بجوشيدش آن گوهر پهلوان

گهی نام جست اندران گاه کام

جوان بد جوانوار برداشت گام

برفتند هر دو براه دراز

يکی از نوشته دگر کينه ساز

ميان دو بيشه بيک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همی شاد بودند باباز و يوز

چو دانست گرگين که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس

ببيژن پس آن داستان برگشاد

وزان جشن و رامش بسی کرد ياد

بگرگين چنين گفت پس بيژنا

که من پيشتر سازم اين رفتنا

شوم بزمگه را ببينم ز دور

که ترکان همی چون بسيچند سور

وز آن جايگه پس بتابم عنان

بگردن برآرم ز دوده سنان

زنيم آنگهی رای هشيارتر

شود دل ز ديدار بيدارتر

بگنجور گفت آن کلاه بزر

که در بزمگه بر نهادم بسر

که روشن شدی زو همه بزمگاه

بياور که ما را کنونست گاه

همان طوق کيخسرو و گوشوار

همان ياره ی گيو گوهرنگار

بپوشيد رخشنده رومی قبای

ز تاج اندر آويخت پر همای

نهادند بر پشت شبرنگ زين

کمر خواست با پهلوانی نگين

بيامد بنزديک آن بيشه شد

دل کامجويش پر انديشه شد

بزير يکی سر وبن شد بلند

که تا ز آفتابش نباشد گزند

بنزديک آن خيمه ی خوب چهر

بيامد بدلش اندر افروخت مهر

همه دشت ز آوای رود و سرود

روان را همی داد گفتی درود

منيژه چو از خيمه کردش نگاه

بديد آن سهی قد لشکر پناه

برخسارگان چون سهيل يمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن

کلاه تهم پهلوان بر سرش

درفشان ز ديبای رومی برش

بپرده درون دخت پوشيده روی

بجوشيد مهرش دگر شد به خوی

فرستاد مر دايه را چون نوند

که رو زير آن شاخ سرو بلند

نگه کن که آن ماه ديدار کيست

سياوش مگر زنده شد گر پريست

بپرسش که چون آمدی ايدرا

نيايی بدين بزمگاه اندرا

پريزاده ای گر سياوشيا

که دلها بمهرت همی جوشيا

وگر خاست اندر جهان رستخيز

که بفروختی آتش مهر تيز

که من ساليان اندرين مرغزار

همی جشن سازم بهر نوبهار

بدين بزمگه بر نديديم کس

ترا ديدم ای سرو آزاده بس

چو دايه بر بيژن آمد فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

پيام منيژه به بيژن بگفت

همه روی بيژن چو گل بر شکفت

چنين پاسخ آورد بيژن بدوی

که من ای فرستاده ی خوب روی

سياوش نيم نز پری زادگان

از ايرانم از تخم آزادگان

منم بيژن گيو ز ايران بجنگ

بزخم گراز آمدم بی درنگ

سرانشان بريدم فگندم براه

که دندانهاشان برم نزد شاه

چو زين جشنگاه آگهی يافتم

سوی گيو گودرز نشتافتم

بدين رزمگاه آمدستم فراز

بپيموده بسيار راه دراز

مگر چهره ی دخت افراسياب

نمايد مرا بخت فرخ بخواب

همی بينم اين دشت آراسته

چو بتخانه ی چين پر از خواسته

اگر نيک رايی کنی تاج زر

ترا بخشم و گوشوار و کمر

مرا سوی آن خوب چهر آوری

دلش با دل من بمهر آوری

چو بيژن چنين گفت شد دايه باز

بگوش منيژه سراييد راز

که رويش چنينست بالا چنين

چنين آفريدش جهان آفرين

چو بشنيد از دايه او اين سخن

بفرمود رفتن سوی سرو بن

فرستاد پاسخ هم اندر زمان

کت آمد بدست آنچ بردی گمان

گر آيی خرامان بنزديک من

بيفروزی اين جان تاريک من

نماند آنگهی جايگاه سخن

خراميد زان سايه ی سروبن

سوی خيمه ی دخت آزاده خوی

پياده همی گام زد برزوی

بپرده درآمد چو سرو بلند

ميانش بزرين کمر کرده بند

منيژه بيامد گرفتش ببر

گشاد از ميانش کيانی کمر

بپرسيدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد بجنگ گراز

چرا اين چنين روی و بالا و برز

برنجانی ای خوب چهره بگرز

بشستند پايش بمشک و گلاب

گرفتند زان پس بخوردن شتاب

نهادند خوان و خورش گونه گون

همی ساختند از گمانی فزون

نشستنگه رود و می ساختند

ز بيگانه خيمه بپرداختند

پرستندگان ايستاده بپای

ابا بربط و چنگ و رامش سرای

بديبا زمين کرده طاوس رنگ

ز دينار و ديبا چو پشت پلنگ

چه از مشک و عنبر چه ياقوت و زر

سراپرده آراسته سربسر

می سالخورده بجام بلور

برآورده با بيژن گيو شور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم

گرفته برو خواب مستی ستم

چو هنگام رفتن فراز آمدش

بديدار بيژن نياز آمدش

بفرمود تا داروی هوشبر

پرستنده آميخت با نوش بر

بدادند مر بيژن گيو را

مر آن نيک دل نامور نيو را

منيژه چو بيژن دژم روی ماند

پرستندگان را بر خويش خواند

عماری بسيچيد رفتن براه

مر آن خفته را اندر آن جايگاه

ز يک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جای آرام را

بگسترد کافور بر جای خواب

همی ريخت بر چوب صندل گلاب

چو آمد بنزديک شهر اندرا

بپوشيد بر خفته بر چادرا

نهفته بکاخ اندر آمد بشب

به بيگانگان هيچ نگشاد لب

چو بيدار شد بيژن و هوش يافت

نگار سمن بر در آغوش يافت

بايوان افراسياب اندرا

ابا ماه رخ سر ببالين برا

بپيچيد بر خويشتن بيژنا

بيزدان بناليد ز آهرمنا

چنين گفت کای کردگار ار مرا

رهايی نخواهد بدن ز ايدرا

ز گرگين تو خواهی مگر کين من

برو بشنوی درد و نفرين من

که او بد مرا بر بدی رهنمون

همی خواند بر من فراوان فسون

منيژه بدو گفت دل شاددار

همه کار نابوده را باد دار

بمردان ز هر گونه کار آيدا

گهی بزم و گه کارزار آيدا

ز هر خرگهی گل رخی خواستند

بديبای رومی بياراستند

پری چهرگان رود برداشتند

بشادی همه روز بگذاشتند

چو بگذشت يک چندگاه اين چنين

پس آگاهی آمد بدربان ازين

نهفته همه کارشان بازجست

بژرفی نگه کرد کار از نخست

کسی کز گزافه سخن راندا

درخت بلا را بجنباندا

نگه کرد کو کيست و شهرش کجاست

بدين آمدن سوی توران چراست

بدانست و ترسان شد از جان خويش

شتابيد نزديک درمان خويش

جز آگاه کردن نديد ايچ رای

دوان از پس پرده برداشت پای

بيامد بر شاه ترکان بگفت

که دختت ز ايران گزيدست جفت

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

تو گفتی که بيدست هنگام باد

بدست از مژه خون مژگان برفت

برآشفت و اين داستان باز گفت

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بداختر بود

کرا دختر آيد بجای پسر

به از گور داماد نايد بدر

ز کار منيژه دلش خيره ماند

قراخان سالار را پيش خواند

بدو گفت ازين کار ناپاک زن

هشيوار با من يکی رای زن

قراخان چنين داد پاسخ بشاه

که در کار هشيارتر کن نگاه

اگر هست خود جای گفتار نيست

وليکن شنيدن چو ديدار نيست

بگرسيوز آنگاه گفتش بدرد

پر از خون دل و ديده پر آب زرد

زمانه چرا بندد اين بند من

غم شهر ايران و فرزند من

برو با سواران هشيار سر

نگه دار مر کاخ را بام و در

نگر تا که بينی بکاخ اندرا

ببند و کشانش بيار ايدرا

چو گرسيوز آمد بنزديک در

از ايوان خروش آمد و نوش و خور

غريويدن چنگ و بانگ رباب

برآمد ز ايوان افراسياب

سواران در و بام آن کاخ شاه

گرفتند و هر سو ببستند راه

چو گر سيوز آن کاخ در بسته ديد

می و غلغل نوش پيوسته ديد

سواران گرفتندگرد اندرش

چو سالار شد سوی بسته درش

بزد دست و برکند بندش ز جای

بجست از ميان در اندر سرای

بيامد بنزديک آن خانه زود

کجا پيشگه مرد بيگانه بود

ز در چون به بيژن برافگند چشم

بچوشيد خونش برگ بر ز خشم

در آن خانه سيصد پرستنده بود

همه با رباب و نبيد و سرود

بپيچيد بر خويشتن بيژنا

که چون رزم سازم برهنه تنا

نه شبرنگ با من نه رهوار بور

همانا که برگشتم امروز هور

ز گيتی نبينم همی يار کس

بجز ايزدم نيست فريادرس

کجا گيو و گودرز کشوادگان

که سر داد بايد همی رايگان

هميشه بيک ساق موزه درون

يکی خنجری داشتی آبگون

بزد دست و خنجر کشيد از نيام

در خانه بگرفت و برگفت نام

که من بيژنم پور کشوادگان

سر پهلوانان و آزادگان

ندرد کسی پوست بر من مگر

همی سيری آيد تنش را ز سر

وگر خيزد اندر جهان رستخيز

نبيند کسی پشتم اندر گريز

تو دانی نياکان و شاه مرا

ميان يلان پايگاه مرا

وگر جنگ سازند مر جنگ را

هميشه بشويم بخون چنگ را

ز تورانيان من بدين خنجرا

ببرم فراوان سران را سرا

گرم نزد سالار توران بری

بخوبی برو داستان آوری

تو خواهشگری کن مرا زو بخون

سزد گر بنيکی بوی رهنمون

نکرد ايچ گرسيوز آهنگ اوی

چو ديد آن چنان تيزی چنگ اوی

بدانست کو راست گويد همی

بخون ريختن دست شويد همی

وفا کرد با او بسوگندها

بخوبی بدادش بسی پندها

بپيمان جدا کرد زو خنجرا

بخوبی کشيدش ببند اندرا

بياورد بسته بکردار يوز

چه سود از هنرها چو برگشت روز

چنينست کردار اين گوژپشت

چو نرمی بسودی بيابی درشت

چو آمد بنزديک شاه اندرا

گو دست بسته برهنه سرا

برو آفرين کردکای شهريار

گر از من کنی راستی خواستار

بگويم ترا سربسر داستان

چو گردی بگفتار همداستان

نه من بزرو جستم اين جشنگاه

نبود اندرين کار کس را گناه

از ايران بجنگ گراز آمدم

بدين جشن توران فراز آمدم

ز بهر يکی باز گم بوده را

برانداختم مهربان دوده را

بزير يکی سرو رفتم بخواب

که تا سايه دارد مرا ز آفتاب

پری دربيامد بگسترد پر

مرا اندر آورد خفته ببر

از اسبم جدا کرد و شد تا براه

که آمد همی لشکر و دخت شاه

سوران پراگنده بر گرد دشت

چه مايه عماری بمن برگذشت

يکی چتر هندی برآمد ز دور

ز هر سو گرفته سواران تور

يکی کرده از عود مهدی ميان

کشيده برو چادر پرنيان

بدو اندرون خفته بت پيکری

نهاده ببالين برش افسری

پری يک بيک ز اهرمن کرد ياد

ميان سواران درآمد چو باد

مرا ناگهان در عماری نشاند

بران خوب چهره فسونی بخواند

که تا اندر ايوان نيامد ز خواب

نجنبيد و من چشم کرده پر آب

گناهی مرا اندرين بوده نيست

منيژه بدين کار آلوده نيست

پری بی گمان بخت برگشته بود

که بر من همی جادوی آزمود

چنين بد که گفتم کم و بيش نه

مرا ايدر اکنون کس و خويش نه

چنين داد پاسخ پس افراسياب

که بخت بدت کرد بر تو شتاب

تو آنی کز ايران بتيغ و کمند

همی رزم جستی به نام بلند

کنون چون زنان پيش من بسته دست

همی خواب گويی به کردار مست

بکار دروغ آزمودن همی

بخواهی سر از من ربودن همی

بدو گفت بيژن که ای شهريار

سخن بشنو از من يکی هوشيار

گرازان بدندان و شيران بچنگ

توانند کردن بهر جای جنگ

يلان هم بشمشير و تير و کمان

توانند کوشيد با بدگمان

يکی دست بسته برهنه تنا

يکی را ز پولاد پيراهنا

چگونه درد شير بی چنگ تيز

اگر چند باشد دلش پر ستيز

اگر شاه خواهد که بنيد ز من

دليری نمودن بدين انجمن

يکی اسب فرمای و گرزی گران

ز ترکان گزين کن هزار از سران

بوردگه بر يکی زين هزار

اگر زنده مانم بمردم مدار

ز بيژن چو اين گفته بشنيد چشم

بروبر فگند و برآورد خشم

بگرسيوز اندر يکی بنگريد

کز ايران چه ديديم و خواهيم ديد

نبينی که اين بدکنش ريمنا

فزونی سگالد همی بر منا

بسنده نبودش همين بد که کرد

همی رزم جويد بننگ و نبرد

ببر همچنين بند بر دست و پای

هم اندر زمان زو بپرداز جای

بفرمای داری زدن پيش در

که باشد ز هر سو برو رهگذر

نگون بخت را زنده بر دار کن

وزو نيز با من مگردان سخن

بدان تا ز ايرانيان زين سپس

نيارد بتوران نگه کرد کس

کشيدندش از پيش افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

چو آمد بدر بيژن خسته دل

ز خون مژه پای مانده بگل

همی گفت اگر بر سرم کردگار

نوشتست مردن ببد روزگار

ز دار و ز کشتن نترسم همی

ز گردان ايران بترسم همی

که نامرد خواند مرا دشمنم

ز ناخسته بردار کرده تنم

بپيش نياکان پهلو منش

پس از مرگ بر من بود سرزنش

روانم بماند هم ايدر بجای

ز شرم پدر چون شوم باز جای

دريغا که شادان شود دشمنم

چو بينند بر دار روشن تنم

دريغا ز شاه و ز مردان نيو

دريغا که دورم ز ديدار گيو

ايا باد بگذر بايران زمين

پيامی بر از من بشاه گزين

بگويش که بيژن بسختی درست

چو آهو که در چنگ شير نرست

ببخشود يزدان جوانيش را

بهم برشکست آن گمانيش را

کننده همی کند جای درخت

پديد آمد از دور پيران ز بخت

چو پيران ويسه بدانجا رسيد

همه راه ترک کمربسته ديد

يکی دار برپای کرده بلند

کمندی برو بسته چون پای بند

ز ترکان بپرسيد کين دار چيست

در شاه را از در دار کيست

بدو گفت گرسيوز اين بيژنست

از ايران کجا شاه را دشمنست

بزد اسب و آمد بر بيژنا

جگر خسته ديدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ

بپرسيد و گفتش که چون آمدی

از ايران همانا بخون آمدی

همه داستان بيژن او را بگفت

چنانچون رسيدش ز بدخواه جفت

ببخشود پيران ويسه بروی

ز مژگان سرشکش فرو شد بروی

بفرمود تا يک زمانش بدار

نکردند و گفتا هم ايدر بدار

بدان تا ببينم يکی روی شاه

نمايم بدو اختر نيک راه

بکاخ اندر آمد پرستارفش

بر شاه با دست کرده بکش

بيامد دمان تا بنزديک تخت

بر افراسياب آفرين کرد سخت

همی بود در پيش تختش بپای

چو دستور پاکيزه و رهنمای

سپهبد بدانست کز آرزوی

بپايست پيران آزاده خوی

بخنديد و گفتش چه خواهی بگوی

ترا بيشتر نزد من آبروی

اگر زر خواهی و گر گوهرا

و گر پادشاهی هر کشورا

ندارم دريغ از تو من گنج خويش

چرا برگزينی همی رنج خويش

چو بشنيد پيران خسرو پرست

زمين را ببوسيد و بر پای جست

که جاويد بادا ترا بخت و جای

مبادا ز تخت تو پردخته جای

ز شاهان گيتی ستايش تراست

ز خورشيد برتر نمايش تراست

مرا هرچ بايد ببخت تو هست

ز مردان وز گنج و نيروی دست

مرا اين نياز از در خويش نيست

کس از کهتران تو درويش نيست

بداند شهنشاه برترمنش

ستوده بهر کار بی سرزنش

که من شاه را پيش ازين چند بار

همی دادمی پند بر چند کار

بفرمان من هيچ نامد فراز

ازو داشتم کارها دست باز

مکش گفتمت پور کاوس را

که دشمن کنی رستم و طوس را

کز ايران بپيلان بکوبندمان

ز هم بگسلانند پيوندمان

سياوش که بود از نژاد کيان

ز بهر تو بسته کمر بر ميان

بکشتی بخيره سياوش را

بزهر اندر آميختی نوش را

بديدی بديهای ايرانيان

که کردند با شهر تورانيان

ز ترکان دو بهره بپای ستور

سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تيغ دستان سام

همانا نياسود اندر نيام

که رستم همی سرفشاند ازوی

بخورشيد بر خون چکاند ازوی

برام بر کينه جويی همی

گل زهر خيره ببويی همی

اگر خون بيژن بريزی برين

ز توران برآيد همان گرد کين

خردمند شاهی و ما کهترا

تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کين که گسترديا

ابا شاه ايران چه بر خورديا

هم آنرا همی خواستار آوری

درخت بلا را ببار آوری

چو کينه دو گردد نداريم پای

ايا پهلوان جهان کدخدای

به از تو نداند کسی گيو را

نهنگ بلا رستم نيو را

چو گودرز کشواد پولادچنگ

که آيد ز بهر نبيره بجنگ

چو برزد بران آتش تيز آب

چنين داد پاسخ پس افراسياب

که بيژن نبينی که با من چه کرد

بايران و توران شدم روی زرد

نبينی کزين بدهنر دخترم

چه رسوايی آمد بپيران سرم

همان نام پوشيده رويان من

ز پرده بگسترد بر انجمن

کزين ننگ تا جاودان بر سرم

بخندد همی کشور و لشکرم

چنو يابد از من رهايی بجان

گشايند بر من ز هر سو زبان

برسوايی اندر بمانم بدرد

بپالايم از ديدگان آب زرد

دگر آفرين کرد پيران بدوی

که ای شاه نيک اختر راس تگوی

چنينست کين شاه گويد همی

جز از نيک نامی نجويد همی

وليکن بدين رای هشيار من

يکی بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران

کجا دار و کشتن گزيند بران

هر آنکو بزندان تو بسته ماند

ز ديوانها نام او کس نخواند

ازو پند گيرند ايرانيان

نبندند ازين پس بدی را ميان

چنان کرد سالار کو رای ديد

دلش با زبان شاه بر جای ديد

ز دستور پاکيز هی راهبر

درفشان شود شاه بر گاه بر

بگرسيوز آنگه بفرمود شاه

که بند گران ساز و تاريک چاه

دو دستش بزنجير و گردن بغل

يکی بند رومی بکردار مل

ببندش بمسمار آهنگران

ز سر تا بپايش ببند اندران

چو بستی نگون اندر افگن بچاه

چو بی بهره گردد ز خورشيد و ماه

ببر پيل و آن سنگ اکوان ديو

که از ژرف دريای گيهان خديو

فگندست در بيشه ی چين ستان

بياور ز بيژن بدان کين ستان

بپيلان گردون کش آن سنگ را

که پوشد سر چاه ارژنگ را

بياور سر چاه او را بپوش

بدان تا بزاری برآيدش هوش

وز آنجا بايوان آن بی هنر

منيژه کزو ننگ يابد گهر

برو با سواران و تاراج کن

نگون بخت را بی سر و تاج کن

بگو ای بنفرين شوريده بخت

که بر تو نزيبد همی تاج و تخت

بننگ از کيان پست کردی سرم

بخاک اندر انداختی افسرم

برهنه کشانش ببر تا بچاه

که در چاه بين آنک ديدی بگاه

بهارش توی غمگسارش توی

درين تنگ زندان زوارش توی

خراميد گرسيوز از پيش اوی

بکردند کام بدانديش اوی

کشان بيژن گيو از پيش دار

ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا بپايش بهن ببست

بر و بازوی و گردن و پای و دست

بپولاد خايسک آهنگران

فروبرد مسمارهای گران

نگونش بچاه اندر انداختند

سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بايوان آن دخترش

بياورد گرسيوز آن لشکرش

همه گنج و گوهر بتاراج داد

ازين بدره بستد بدان تاج داد

منيژه برهنه بيک چادرا

برهنه دو پای و گشاده سرا

کشيدش دوان تا بدان چاهسار

دو ديده پر از خون و رخ جويبار

بدو گفت اينک ترا خان و مان

زواری برين بسته تا جاودان

غريوان همی گشت بر گرد دشت

چو يک روز و يک شب برو بر گذشت

خروشان بيامد بنزديک چاه

يکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشيد سر برزدی

منيژه ز هر در همی نان چدی

همی گرد کردی بروز دراز

بسوراخ چاه آوريدی فراز

ببيژن سپردی و بگريستی

بران شوربختی همی زيستی

چو يک هفته گرگين بر هبر بپای

همی بود و بيژن نيامد بجای

ز هر سوش پويان بجستن گرفت

رخان را بخوناب شستن گرفت

پشيمانی آمدش زان کار خويش

که چون بد سگاليد بر يار خويش

بشد تازيان تا بدان جشنگاه

کجا بيژن گيو گم کرد راه

همه بيشه برگشت و کس را نديد

نه نيز اندرو بانگ مرغان شنيد

همی گشت بر گرد آن مرغزار

همی يار کرد اندرو خواستار

يکايک ز دور اسب بيژن بديد

که آمد ازان مرغزاران پديد

گسسته لگام و نگون کرده زين

فرو مانده بر جای اندوهگين

بدانست کو را تباهست کار

بايران نيايد بدين روزگار

اگر دار دارد اگر چاه و بند

از افراسياب آمدستش گزند

کمند اندرافگند و برگاشت روی

ز کرده پشيمان و دل جفت جوی

ازان مرغزار اسب بيژن براند

بخيمه در آورد و روزی بماند

پس آنگه سوی شهر ايران شتافت

شب و روز آرام و خوردن نيافت

چو آگاهی آمد ز گرگين بشاه

که بيژن نبودست با او براه

بگفت اين سخن گيو را شهريار

بدان تا ز گرگين کند خواستار

پس آگاهی آمد همانگه بگيو

ز گم بودن رزمزن پور نيو

ز خانه بيامد دمان تا بکوی

دل از درد خسته پر از آب روی

همی گفت بيژن نيامد همی

بارمان ندانم چه ماند همی

بفرمود تا بور کشواد را

کجا داشتی روز فرياد را

بروبر نهادند زين خدنگ

گرفته بدل گيو کين پلنگ

همانگه بدو اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

پذيره شدش تا کند خواستار

که بيژن کجا ماند و چون بود کار

همی گفت گرگين بدو ناگهان

همانا بدی ساخت اندر نهان

شوم گر ببينمش بی بيژنم

همانگه سرش را ز تن بر کنم

بيامد چو گرگين مر او را بديد

پياده شد و پيش او در دويد

همی گشت غلتان بخاک اندرا

شخوده رخان و برهنه سرا

بپرسيد و گفت ای گزين سپاه

سپهدار سالار و خورشيد گاه

پذيره بدين راه چون آمدی

که با ديدگان پر ز خون آمدی

مرا جان شيرين نبايد همی

کنون خوارتر گر برآيد همی

چو چشمم بروی تو آيد ز شرم

بپالايم از ديدگان آب گرم

کنون هيچ منديش کو را بجان

نيامد گزند و بگويم نشان

چو اسب پسر ديد گرگين بدست

پر از خاک و آسيمه برسان مست

چو گفتار گرگينش آمد بگوش

ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

بخاک اندرون شد سرش ناپديد

همه جامه ی پهلوی بردريد

همی کند موی از سر و ريش پاک

خروشان بسر بر همی ريخت خاک

همی گفت کای کردگار سپهر

تو گستردی اندر دلم هوش و مهر

گر از من جدا ماند فرزند من

روا دارم ار بگلسد بند من

روانم بدان جای نيکان بری

ز درد دل من تو آگ هتری

مرا خود ز گيتی هم او بود و بس

چه انده گسار و چه فريادرس

کنون بخت بد کردش از من جدا

بماندم چنين در جهان مبتلا

ز گرگين پس آنگه سخن بازجست

که چون بود خود روزگار از نخست

زمانه بجايش کسی برگزيد

وگر خود ز چشم تو شد ناپديد

ز بدها چه آمد مر او را بگوی

چه افگند بند سپهرش بروی

چه ديو آمدش پيش در مرغزار

که او را تبه کرد و برگشت کار

تو اين مرده ری اسب چون يافتی

ز بيژن کجا روی برتافتی

بدو گفت گرگين که بازآر هوش

سخن بشنو و پهن بگشای گوش

که اين کار چون بود و کردار چون

بدان بيشه با خوک پيکار چون

بدان پهلوانا و آگاه باش

هميشه فروزنده ی گاه باش

برفتيم ز ايدر بجنگ گراز

رسيديم نزديک ارمان فراز

يکی بيشه ديديم کرده چو دست

درختان بريده چراگاه پست

همه جای گشته کنام گراز

همه شهر ارمان از آن در کزاز

چو ما جنگ را نيزه برگاشتيم

ببيشه درون بانگ برداشتيم

گراز اندر آمد بکردار کوه

نه يک يک بهر جای گشته گروه

بکرديم جنگی بکردار شير

بشد روز و نامد دل از جنگ سير

چو پيلان بهم بر فگنديمشان

بمسمار دندان بکنديمشان

وزآنجا بايران نهاديم روی

همه راه شادان و نخچير جوی

برآمد يکی گور زان مرغزار

کزان خوبتر کس نبيند نگار

بکردار گلگون گودرز موی

چو خنگ شباهنگ فرهاد روی

چو سيمش دو پا و چو پولاد سم

چو شبرنگ بيژن سر و گوش و دم

بگردن چو شير و برفتن چو باد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

بر بيژن آمد چو پيلی نژند

برو اندر افگند بيژن کمند

فگندن همان بود و رفتن همان

دوان گور و بيژن پس اندر دمان

ز تازيدن گور و گرد سوار

برآمد يکی دود زان مرغزار

بکردار دريا زمين بردميد

کمندافگن و گور شد ناپديد

پی اندر گرفتم همه دشت و کوه

که از تاختن شد سمندم ستوه

ز بيژن نديدم بجايی نشان

جزين اسب و زين از پس ايدر کشان

دلم شد پر آتش ز تيمار اوی

که چون بود با گور پيکار اوی

بماندم فراوان بر آن مرغزار

همی کردمش هر سوی خواستار

ازو باز گشتم چنين نااميد

که گور ژيان بود و ديو سپيد

چو بشنيد گيو اين سخن هوشيار

بدانست کو را تباهست کار

ز گرگين سخن سربسر خيره ديد

همی چشمش از روی او تيره ديد

رخش زرد از بيم سالار شاه

سخن لرزلرزان و دل پر گناه

چو فرزند را گيو گم بوده ديد

سخن را برآنگونه آلوده ديد

ببرد اهرمن گيو را دل ز جای

همی خواست کو را درآرد ز پای

بخواهد ازو کين پور گزين

وگر چند نيک آيد او را ازين

پس انديشه کرد اندران بنگريد

نيامد همی روشنايی پديد

چه آيد مرا گفت از کشتنا

مگر کام بدگوهر آهرمنا

به بيژن چه سود آيد از جان اوی

دگرگونه سازيم درمان اوی

بباشيم تا زين سخن نزد شاه

شود آشکارا ز گرگين گناه

ازو کين کشيدن بسی کار نيست

سنان مرا پيش ديوار نيست

بگرگين يکی بانگ برزد بلند

که ای بدکنش ريمن پرگزند

تو بردی ز من شيد و ماه مرا

گزين سواران و شاه مرا

فگندی مرا در تک و پوی پوی

بگرد جهان اندرون چار هجوی

پس اکنون بدستان و بند و فريب

کجا يابی آرام و خواب و شکيب

نباشد ترا بيش ازين دستگاه

کجا من ببينم يکی روی شاه

پس آنگه بخواهم ز تو کين خويش

ز بهر گرامی جهانبين خويش

وز آنجا بيامد بنزديک شاه

دو ديده پر از خون و دل کينه خواه

برو آفرين کرد کای شهريار

هميشه جهان را بشادی گذار

انوشه جهاندار نيک اخترا

نبينی که بر سر چه آمد مرا

ز گيتی يکی پور بودم جوان

شب و روز بودم بدوبر نوان

بجانش پر از بيم گريان بدم

ز درد جداييش بريان بدم

کنون آمد ای شاه گرگين ز راه

زبان پر ز يافه روان پر گناه

بدآگاهی آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من

يکی اسب ديدم نگونسار زين

ز بيژن نشانی ندارد جزين

اگر داد بيند بدين کار ما

يکی بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگين دهد داد من شهريار

کزو گشتم اندر جهان خاکسار

غمی شد ز درد دل گيو شاه

برآشفت و بنهاد فرخ کلاه

رخ شاه بر گاه بی رنگ شد

ز تيمار بيژن دلش تنگ شد

بگيو آنگهی گفت گرگين چه گفت

چه گويد کجا ماند از نيک جفت

ز گفتار گرگين پس آنگاه گيو

سخن گفت با خسرو از پور نيو

چو از گيو بشنيد خسرو سخن

بدو گفت منديش و زاری مکن

که بيژن بجانست خرسند باش

بر اميد گم بوده فرزند باش

که ايدون شنيدستم از موبدان

ز بيدار دل نامور بخردان

که من با سواران ايران بجنگ

سوی شهر توران شوم بی درنگ

بکين سياوش کشم لشکرا

بپيلان سرآرم از آن کشورا

بدان کينه اندر بود بيژنا

همی رزم جويد چو آهرمنا

تو دل را بدين کار غمگين مدار

من اين را همانا بسم خواستار

بشد گيو يکدل پر اندوه و درد

دو ديده پر از آب و رخساره زرد

چو گرگين بدرگاه خسرو رسيد

ز گردان در شاه پردخته ديد

ز تيمار بيژن همه مهتران

ز درگاه با گيو رفته سران

همه پر ز درد و همه پر زرنج

همه همچو گم کرده صد گونه گنج

پراگنده رای و پراگنده دل

همه خاک ره ز اشک کرده چو گل

وزين روی گرگين شوريده رفت

بنزديک ايوان درگاه تفت

چو در پيش کيخسرو آمد زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

چو الماس دندانهای گراز

بر تخت بنهاد و بردش نماز

که خسرو بهر کار پيروز باد

همه روزگارش چو نوروز باد

سر دشمنان تو بادا بگاز

بريده چنان کار سران گراز

بدندانها چون نگه کرد شاه

بپرسيد و گفتش که چون بود راه

کجا ماند از تو جدا بيژنا

بروبر چه بد ساخت آهرمنا

چو خسرو چنين گفت گرگين بجای

فرو ماند خيره هميدون بپای

ندانست پاسخ چه گويد بدوی

فروماند بر جای بر زرد روی

زبان پر ز يافه روان پر گناه

رخان زرد و لرزان تن از بيم شاه

چو گفتارها يک بديگر نماند

برآشفت وز پيش تختش براند

همش خيره سر ديد هم بدگمان

بدشنام بگشاد خسرو زبان

بدو گفت نشنيدی آن داستان

که دستان زدست از گه باستان

که گر شير با کين گودرزيان

بسيچد تنش را سر آيد زمان

اگر نيستی از پی نام بد

وگر پيش يزدان سرانجام بد

بفرمودمی تا سرت را ز تن

بکنيد بکردار مرغ اهرمن

بفرمود خسرو بپولادگر

که بندگران ساز و مسمارسر

هم اندر زمان پای کردش ببند

که از بند گيرد بدانديش پند

بگيو آنگهی گفت بازآر هوش

بجويش بهر جای و هر سو بکوش

من اکنون ز هر سو فراوان سپاه

فرستم بجويم بهر جا نگاه

ز بيژن مگر آگهی يابما

بدين کار هشيار بشتابما

وگر دير يابيم زو آگهی

تو جای خرد را مگردان تهی

بمان تا بيايد مه فرودين

که بفروزد اندر جهان هور دين

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همی گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود يزدان ما

بخواهم من آن جام گيتی نمای

شوم پيش يزدان بباشم بپای

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببينم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرين بر نياکان خويش

گزيده جهاندار و پاکان خويش

بگويم ترا هر کجا بيژنست

بجام اندرون اين مرا روشنست

چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد

ز تيمار فرزند آزاد شد

بخنديد و بر شاه کرد آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

بکام تو بادا سپهر بلند

بجان تو هرگز مبادا گزند

ز نيکی دهش بر تو باد آفرين

که بر تو برازد کلاه و نگين

چو گيو از بر گاه خسرو برفت

ز هر سو سواران فرستاد تفت

بجستن گرفتند گرد جهان

که يابد مگر زو بجايی نشان

همه شهر ارمان و تورانيان

سپردند و نامد ز بيژن نشان

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نياز آمدش

بيامد پر اميد دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد

دلش را بدرد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومی قبای

بدان تا بود پيش يزدان بپای

خروشيد پيش جهان آفرين

بخورشيد بر چند برد آفرين

ز فريادرس زور و فرياد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بيامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

يکی جام بر کف نهاده نبيد

بدو اندرون هفت کشور پديد

زمان و نشان سپهر بلند

همه کرده پيدا چه و چون و چند

ز ماهی بجام اندون تا بره

نگاريده پيکر همه يکسره

چو کيوان و بهرام و ناهيد و شير

چو خورشيد و تير از بر و ماه زير

همه بودنيها بدو اندرا

بديدی جهاندارا فسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پيش

بديد اندرو بودنيها ز بيش

بهر هفت کشور همی بنگريد

ز بيژن بجايی نشانی نديد

سوی کشور گرگساران رسيد

بفرمان يزدان مر او را بديد

بچاهی ببسته ببند گران

ز سختی همی مرگ جست اندران

يکی دختری از نژاد کيان

ز بهر زوارش ببسته ميان

سوی گيو کرد آنگهی روی شاه

بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

که زندست بيژن دلت شاد دار

ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم نداری بزندان و بند

ازان پس که بر جانش نامد گزند

که بيژن بتوران ببند اندرست

زوارش يکی نامور دخترست

ز بس رنج و سختی و تيمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

بدان سان گذارد همی روزگار

که هزمان بروبر بگريد زوار

ز پيوند و خويشان شده نااميد

گرازنده بر سان يک شاخ بيد

دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد

زبانش ز خويشان پر از ياد کرد

چو ابر بهاران ببارندگی

همی مرگ جويد بدان زندگی

بدين چاره اکنون که جنبد ز جای

که خيزد ميان بسته اين را بپای

که دارد بدين کار ما را وفا

که آرد ز سختی مر او را رها

نشايد جز از رستم تيز چنگ

که از ژرف دريا برآرد نهنگ

کمربند و برکش سوی نيمروز

شب از رفتن راه ماسا و روز

ببر نامه ی من بر رستما

مزن داستان را بر هبر دما

نويسنده ی نامه را پيش خواند

وزين داستان چند با او براند

برستم يکی نامه فرمود شاه

نوشتن ز مهتر سوی نيکخواه

که ای پهلوان زاده ی پر هنر

ز گردان لشکر برآورده سر

دل شهرياران و پشت کيان

بفرمان هر کس کمر بر ميان

توی از نياکان مرا يادگار

هميشه کمربسته ی کارزار

ترا داد گردون بمردی پلنگ

بدريا ز بيمت خروشان نهنگ

جهان را ز ديوان مازندران

بشستی و کندی بدان را سران

چه مايه سر تاجداران ز گاه

ربودی و برکندی از پيشگاه

بسا دشمنان کز تو بيجان شدست

بسا بوم و بر کز تو ويران شدست

سر پهلوانی و لشکر پناه

بنزديک شاهان ترا دستگاه

همه جادوان را ببستی بگرز

بيفروختی تاج شاهان ببرز

چه افراسياب و چه شاهان چين

نوشته همه نام تو بر نگين

هران بند کز دست تو بسته شد

گشايندگان را جگر خسته شد

گشاينده ی بند بسته توی

کيان را سپهر خجسته توی

ترا ايزد اين زور پيلان که داد

دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد

بدان داد تا دست فرياد خواه

بگيری برآری ز تاريک چاه

کنون اين يکی کار بايسته پيش

فراز آمد و اينت شايسته خويش

بتو دارد اميد گودرز و گيو

که هستی بهر کشور امروز نيو

شناسی بنزديک من جاهشان

زبان و دل و رای يکتاهشان

سزدگر تو اينرا نداری برنج

بخواه آنچ بايد ز مردان و گنج

که هرگز بدين دودمان غم نبود

فروزنده تر زين چنانکم شنود

نبد گيو را خود جز اين پور کس

چه فرزند بود و چه فريادرس

فراوان بنزد منش دستگاه

مرا و نيای مرا نيکخواه

بهر سو که جويمش يابم بجای

بهر نيک و بد پيش من بربپای

چو اين نامه ی من بخوانی مپای

بزودی تو با گيو خيز اندرآی

بدان تا بدين کار با ما بهم

زنی رای فرخ بهر بيش و کم

ز مردان وز گنج وز خواسته

بيارم بپيش تو آراسته

بفرخ پی و بر شده نام تو

ز توران برآيد همه کام تو

چنانچون ببايد بسازی نوا

مگر بيژن از بند يابد رها

چو برنامه بنهاد خسرو نگين

بشد گيو و بر شاه کرد آفرين

سواران دوده همه برنشاند

بيزدان پناهيد و لشکر براند

چو نخجير از آنجا که برداشتی

دو روزه بيک روزه بگذاشتی

بيابان گرفت و ره هيرمند

همی رفت پويان بساند نوند

بکوه و بصحرا نهادند روی

همی شد خليده دل و را هجوی

چو از ديده گه ديده بانش بديد

سوی زابلستان فغان برکشيد

که آمد سواری سوی هيرمند

سواران بگرد اندرش نيز چند

درفشی درفشان پس پشت اوی

يکی زابلی تيغ در مشت اوی

غو ديده بشنيد دستان سام

بفرمود بر چرمه کردن لگام

پرانديشه آمد پذيره براه

بدان تا نباشد يکی کينه خواه

ز ره گيو را ديد پژمرده روی

همی آمد آسيمه و پوی پوی

بدل گفت کاری نو آمد بشاه

فرستاده گيوست کامد براه

چو نزديک شد پهلوان سپاه

نيايش کنان برگفتند راه

بپرسيد دستان ز ايرانيان

ز شاه و ز پيکار تورانيان

درود بزرگان بدستان بداد

ز شاه و ز گردان فرخ نژاد

همه درد دل پيش دستان بخواند

غم پور گم بوده با او براند

همی گفت رويم نبينی برنگ

ز خون مژه پشت پايم بلنگ

ازان پس نشان تهمتن بخواست

بپرسيد و گفتش که رستم کجاست

بدو گفت رستم بنخچير گور

بيايد همانا که برگشت هور

شوم گفت تا من ببينمش روی

ز خسرو يکی نامه درام بدوی

بدو گفت دستان کز ايدر مرو

که زود آيد از دشت نخچيرگو

تو تا رستم آيد بخانه بپای

يک امروز با ما بشادی گرای

چو گيو اندر آمد بايوان ز راه

تهمتن بيامد ز نخچيرگاه

پذيره شدش گيو کامد فراز

پياده شد از اسب و بردش نماز

پر از آرزو دل پر از رنگ روی

برخ برنهاد از دو ديده دو جوی

چو رستم دل گيو را خسته ديد

بب مژه روی او نشسته ديد

بدو گفت باری تباهست کار

بايوان و بر شاه بد روزگار

ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد

بپرسيدش از خسرو تاجور

ز گودرز وز طوس وز گستهم

ز گردان لشکر همه بيش و کم

ز شاپور و فرهاد وز بيژنا

ز رهام و گرگين وز هرتنا

چو آواز بيژن رسيدش بگوش

برآمد بناکام ازو يک خروش

برستم چنين گفت کای بفرين

گزين همه خسروان زمين

چنان شاد گشتم بديدار تو

بدين پرسش خوب و گفتار تو

درستند ازين هرک بردی تو نام

ازيشان فراوان درود و پيام

نبينی که بر من بپيران سرم

چه آمد ز بخت بد اندر خورم

چه چشم بد آمد بگودرزيان

کزان سود ما را سر آمد زيان

ز گيتی مرا خود يکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

شد از چشم من در جهان ناپديد

بدين دودمان کس چنين غم نديد

چنينم که بينی بپشت ستور

شب و روز تازان بتاريک هور

ز بيژن شب و روز چون بيهشان

بجستم بهر سو ز هر کس نشان

کنون شاه با جام گيتی نمای

بپيش جهان آفرين شد بپای

چه مايه خروشيد و کرد آفرين

بجشن کيان هرمز فرودين

پس آمد ز آتشکده تا بگاه

کمربست و بنهاد بر سر کلاه

همان جام رخشنده بنهاد پيش

بهر سو نگه کرد ز اندازه بيش

بتوران نشان داد زو شهريار

ببند گران و ببد روزگار

چو در جام کيخسرو ايدون نمود

سوی پهلوانم دوانيد زود

کنون آمدم با دلی پر اميد

دو رخساره زرد و دو ديده سپيد

ترا ديدم اندر جهان چار هگر

تو بندی بفرياد هر کس کمر

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

همی برکشيد از جگر باد سرد

ازان پس که نامه برستم داد

همه کار گرگين بدو کرد ياد

ازو نامه بستد دو ديده پر آب

همه دل پر از کين افراسياب

پس از بهر بيژن خروشيد زار

فرو ريخت از ديده خون برکنار

بگيو آنگهی گفت منديش ازين

که رستم نگرداند از رخش زين

مگر دست بيژن گرفته بدست

همه بند و زندان او کرده پست

بنيروی يزدان و فرمان شاه

ز توران بگردانم اين تاج و گاه

وز آنجا بايوان رستم شدند

بره بر همی رای رفتن زدند

چو آن نامه ی شاه رستم بخواند

ز گفتار خسرو بخيره بماند

ز بس آفريد جهاندار شاه

بد آن نامه بر پهلوان سپاه

بگيو آنگهی گفت بشناختم

بفرمان او راه را ساختم

بدانستم اين رنج و کردار تو

کشيدن بهر کار تيمار تو

چه مايه ترا نزد من دستگاه

بهر کينه گاه اندرون کينه خواه

چه کين سياوش چه مازندران

کمر بسته بر پيش جنگاوران

برين آمدن رنج برداشتی

چنين راه دشوار بگذاشتی

بديدار تو سخت شادان شدم

وليکن ز بيژن غريوان شدم

نبايستمی کاين چنين سوگوار

ترا ديدمی خسته ی روزگار

من از بهر اين نامه ی شاه را

بفرمان بسر بسپرم راه را

ز بهر ترا خود جگر خست هام

بدين کار بيژن کمر بسته ام

بکوشم بدين کارگر جان من

ز تن بگسلد پاک يزدان من

من از بهر بيژن ندارم برنج

فدا کردن جان و مردان و گنج

بنيروی يزدان ببندم کمر

ببخت شهنشاه پيروزگر

بيارمش زان بند تاريک چاه

نشانمش با شاه در پيشگاه

سه روز اندرين خان من شاد باش

ز رنج و ز انديشه آزاد باش

که اين خانه زان خانه بخشيده نيست

مرا با تو گنج و تن و جان يکيست

چهارم سوی شهر ايران شويم

بنزديک شاه دليران شويم

چو رستم چنين گفت بر جست گيو

ببوسيد دست و سر و پای نيو

برو آفرين کرد کای نامور

بمردی و نيروی و بخت و هنر

بماناد بر تو چنين جاودان

تن پيل و هوش و دل موبدان

ز هر نيکی بهره ور باديا

چنين کز دلم زنگ بزداديا

چو رستم دل گيو پدرام ديد

ازان پس بنيکی سرانجام ديد

بسالار خوان گفت پيش آر خوان

بزرگان و فرزانگان را بخوان

زواره فرامرز و دستان و گيو

نشستند بر خوان سالار نيو

بخوردند خوان و بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

نوازنده ی رود با ميگسار

بيامد بايوان گوهر نگار

همه دست لعل از می لعل فام

غريونده چنگ و خروشنده جام

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بنديد بار

سوی شاه ايران بسيچيد کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش

بيامد برخش اندر آورد پای

کمر بست و پوشيد رومی قبای

بزين اندر افگند گرز نيا

پر از جنگ سر دل پر از کيميا

بگردون برافراخته گوش رخش

ز خورشيد برتر سر تاج بخش

خود و گيو با زابلی صد سوار

ز لشکر گزيد از در کارزار

که نابردنی بود برگاشتند

بزال و فرامرز بگذاشتند

سوی شهر ايران نهادند روی

همه راه پويان و دل کينه جوی

چو رستم بنزديک ايران رسيد

بنزديک شهر دليران رسيد

يکی باد نوشين درود سپهر

برستم رسانيد شادان بمهر

بر رستم آمد همانگاه گيو

کز ايدر نبايد شدن پيش نيو

شوم گفت و آگه کنم شاه را

که پيمود رخش تهم راه را

چو رفت از بر رستم پهلوان

بيامد بدرگاه شاه جوان

چو نزديک کيخسرو آمد فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

پس از گيو گودرز پرسيد شاه

که رستم کجا ماند چون بود راه

بدو گفت گيو ای شه نامدار

برآيد ببخت تو هرگونه کار

نتابيد رستم ز فرمان تو

دلش بسته ديد بپيمان تو

چو آن نامه ی شاه دادم بدوی

بماليد بر نامه بر چشم و روی

عنان با عنان من اندر ببست

چنانچون بود گرد خسروپرست

برفتم من از پيش تا با تو شاه

بگويم که آمد تهمتن ز راه

بگيو آنگهی گفت رستم کجاست

که پشت بزرگی و تخم وفاست

گراميش کردن سزاوار هست

که نيکی نمايست و خسروپرست

بفرمود خسرو بفرزانگان

بمهتر نژادان و مردانگان

پذيره شدن پيش او با سپاه

که آمد بفرمان خسرو براه

بگفتند گودرز کشواد را

شه نوذران طوس و فرهاد را

دو بهره ز گردان گردنکشان

چه از گرزداران مردمکشان

بر آيين کاوس برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش

درخشان سنان و درفشان درفش

چو نزديک رستم فراز آمدند

پياده برسم نماز آمدند

ز اسب اندر آمد جهان پهلوان

کجا پهلوانان بپشش نوان

بپرسيد مر هريکی را ز شاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

نشستند گردان و رستم بر اسب

بکردار رخشنده آذرگشسب

چو آمد بر شاه کهترنواز

نوان پيش او رفت و بردش نماز

ستايش کنان پيش خسرو دويد

که مهر و ستايش مر او را سزيد

برآورد سر آفرين کرد و گفت

مبادت جز از بخت پيروز جفت

چو هرمزد بادت بدين پايگاه

چو بهمن نگهبان فرخ کلاه

همه ساله ارديبهشت هژير

نگهبان تو با هش و رای پير

چو شهريورت باد پيروزگر

بنام بزرگی و فر و هنر

سفندارمذ پاسبان تو باد

خرد جان روشن روان تو باد

چو خردادت از ياوران بر دهاد

ز مرداد باش از بر و بوم شاد

دی و اورمزدت خجسته بواد

در هر بدی بر تو بسته بواد

ديت آذر افروز و فرخنده روز

تو شادان و تاج تو گيتی فروز

چو اين آفرين کرد رستم بپای

بپرسيد و کردش بر خويش جای

بدو گفت خسرو درست آمدی

که از جان تو دور بادا بدی

توی پهلوان کيان جهان

نهان آشکار آشکارت نهان

گزين کيانی و پشت سپاه

نگهدار ايران و لشکر پناه

مرا شاد کردی بديدار خويش

بدين پر هنر جان بيدار خويش

زواره فرامرز و دستان سام

درستند ازيشان چه داری پيام

فرو بود رستم ببوسيد تخت

که ای نامور خسرو نيکبخت

ببخت تو هر سه درستند و شاد

انوشه کسی کش کند شاه ياد

بسالار نوبت بفرمود شاه

که گودرز و طوس و گوان را بخواه

در باغ بگشاد سالار بار

نشستنگهی بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرين و تخت

نهادند زير گلفشان درخت

همه ديبه ی خسروانی بباغ

بگسترد و شد گلستان چون چراغ

درختی زدند از بر گاه شاه

کجا سايه گسترد بر تاج و گاه

تنش سيم و شاخش ز ياقوت و زر

برو گونه گون خوشه های گهر

عقيق و زمرد همه برگ و بار

فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرين ترنج و بهی

ميان ترنج و بهيها تهی

بدو اندرون مشک سوده بمی

همه پيکرش سفته برسان نی

کرا شاه بر گاه بنشاندی

برو باد ازو مشک بفشاندی

همه ميگساران بيپش اندرا

همه بر سران افسر از گوهرا

ز ديبای زربفت چينی قبای

همه پيش گاه سپهبد بپای

همه طوق بربسته و گوشوار

بريشان همه جامه گوهرنگار

همه رخ چو ديبای رومی برنگ

فروزنده عود و خروشنده چنگ

همه دل پر از شادی و می بدست

رخان ارغوانی و نابوده مست

بفرمود تا رستم آمد بتخت

نشست از بر گاه زير درخت

برستم چنين گفت پس شهريار

که ای نيک پيوند و به روزگار

ز هر بد توی پيش ايران سپر

هميشه چو سيمرغ گسترده پر

چه درگاه ايران چه پيش کيان

همه بر در رنج بندی ميان

شناسی تو کردار گودرزيان

به آسانی و رنج و سود و زيان

ميان بسته دارند پيشم بپای

هميشه بنيکی مرا رهنمای

بتنها تن گيو کز انجمن

ز هر بد سپر بود در پيش من

چنين غم بدين دوده نامد بنيز

غم و درد فرزند برتر ز چيز

بدين کار گر تو ببندی ميان

پذيره نيايدت شير ژيان

کنون چاره ی کار بيژن بجوی

که او را ز توران بد آمد بروی

ز گردان و اسبان و شمشير و گنج

ببر هرچ بايد مدار اين برنج

چو رستم ز کيخسرو ايدون شنيد

زمين را ببوسيد و دم درکشيد

برو آفرين کرد کای نيک نام

چو خورشيد هر جای گسترده کام

ز تو دور بادا دو چشم نياز

دل بدسگالت بگرم و گداز

توی بر جهان شاه و سالار و کی

کيان جهان مر ترا خاک پی

که چون تو نديدست يک شاه گاه

نه تابنده خروشيد و گردنده ماه

بدان را ز نيکان تو کردی جدا

تو داری بافسون و بند اژدها

بکندم دل ديو مازندران

بفر کيانی و گرز گران

مرامادر از بهر رنج تو زاد

تو بايد که باشی برام و شاد

منم گوش داده بفرمان تو

نگردم بهرسان ز پيمان تو

دل و جان نهاده بسوی کلاه

بران ره روم کم بفرمود شاه

و نيز از پی گيو اگر بر سرم

هوا بارد آتش بدو ننگرم

رسيده بمژگانم اندر سنان

ز فرمان خسرو نتابم عنان

برآرم ببخت تو اين کار کرد

سپهبد نخواهم نه مردان مرد

کليد چنين بند باشد فريب

نه هنگام گرزست و روز نهيب

چو رستم چنين گفت گودرز و گيو

فريبرز و فرهاد و شاپور نيو

بزرگان لشکر برو آفرين

همی خواندند از جهان آفرين

بمی دست بردند با شهريار

گشاده بشادی در نوبهار

چو گرگين نشان تهمتن شنيد

بدانست کمد غمش را کليد

فرستاد نزديک رستم پيام

که ای تيغ بخت و وفا را نيام

درخت بزرگی و گنج وفا

در رادمردی و بند بلا

گرت رنج نايد ز گفتار من

سخن گسترانی ز کردار من

نگه کن بدين گنبد گوژپشت

که خيره چراغ دلم را بکشت

بتاريکی اندر مرا ره نمود

نوشته چنين بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خويشتن پيش شاه

گر آمرزش آرد مرا زين گناه

مگر باز گردد ز بد نام من

بپيران سر اين بد سرانجام من

مرا گر بخواهی ز شاه جوان

چو غرم ژيان با تو آيم دوان

شوم پيش بيژن بغلتم بخاک

مگر بازيابم من آن کيش پاک

چو پيغام گرگين برستم رسيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بپيچيد ازان درد و پيغام اوی

غم آمدش ازان بيهده کام اوی

فرستاده را گفت رو باز گرد

بگويش که ای خيره ناپاک مرد

تو نشنيدی آن داستان پلنگ

بدان ژرف دريا که زد با نهنگ

که گر بر خرد چيره گردد هوا

نيابد ز چنگ هوا کس رها

خردمند کرد هوا را بزير

بود داستانش چو شير دلير

نبايدش بردن بنخچير روی

نه نيز از ددان رنجش آيد بدوی

تو دستان نمودی چو روباه پير

نديدی همی دام نخچيرگير

نشايد کزين بيهده کام تو

که من پيش خسرو برم نام تو

وليکن چو اکنون ببيچارگی

فرو مانده گشتی بيکبارگی

ز خسرو بخواهم گناه ترا

بيفروزم اين تيره ماه ترا

اگر بيژن از بند يابد رها

بفرمان دادار گيهان خدا

رهاگشتی از بند و رستی بجان

ز تو دور شد کينه ی بدگمان

وگر جز برين روی گردد سپهر

ز جان و تن خويش بردار مهر

نخستين من آيم بدين کينه خواه

بنيروی يزدان و فرمان شاه

وگر من نيايم چو گودرز و گيو

بخواهد ز تو کين هی پور نيو

برآمد برين کار يک روز و شب

و زين گفته بر شاه نگشاد لب

دوم روز چون شاه بنمود تاج

نشست از بر سيمگون تخت عاج

بيامد تهمتن بگسترد بر

بخواهش بر شاه خورشيد فر

ز گرگين سخن گفت با شهريار

ازان گم شده بخت و بد روزگار

بدو گفت شاه ای سپهدار من

همی بگسلی بند و زنهار من

که سوگند خوردم بتخت و کلاه

بدارای بهرام و خورشيد و ماه

که گرگين نبيند ز من جز بلا

مگر بيژن از بند يابد رها

جزين آرزو هرچ بايد بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

پس آنگه چنين گفت رستم بشاه

که ای پرهنر نامور پيشگاه

اگر بد سگاليد پيچد همی

فدا کردن جان بسيچد همی

گر آمرزش شاه نايدش پيش

نبوديش نام و برآيد ز کيش

هرآن کس که گردد ز راه خرد

سرانجام پيچد ز کردار خود

سزد گر کنی ياد کردار اوی

هميشه بهر کينه پيکار اوی

بپيش نياکانت بسته کمر

بهر کينه گه با يکی کينه ور

اگر شاه بيند بمن بخشدش

مگر اختر نيک بدرخشدش

برستم ببخشيد پيروز شاه

رهانيدش از بند و تاريک چاه

ز رستم بپرسيد پس شهريار

که چون راند خواهی برين گونه کار

چه بايد ز گنج و زلشکر بخواه

که بايد که با تو بيايد براه

بترسم ز بد گوهر افراسياب

که بر جان بيژن بگيرد شتاب

يکی بادسارست ديو نژند

بسی خوانده افسون و نيرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جای

بيندازد آن تيغ زن را زپای

چنين گفت رستم بشاه جهان

که اين کار ببسيچم اندر نهان

کليد چنين بند باشد فريب

نبايد برين کار کردن نهيب

نه هنگام گرزست و تيغ و سنان

بدين کار بايد کشيدن عنان

فراوان گهر بايد و زرو سيم

برفتن پر اميد و بودن به بيم

بکردار بازارگانان شدن

شکيبا فراوان بتوران بدن

ز گستردنی هم ز پوشيدنی

ببايد بهايی و بخشيدنی

چو بشنيد خسرو ز رستم سخن

بفرمود تا گنجهای کهن

همه پاک بگشاد گنجور شاه

بدينار و گوهر بياراست گاه

تهمتن بيامد همه بنگريد

هر آنچش ببايست زان برگزيد

ازان صد شتر بار دينار کرد

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

بفرمود رستم بسالار بار

که بگزين ز گردان لشکر هزار

ز مردان گردنکش و نامور

ببايد تنی چند بسته کمر

چو گرگين و چون زنگ هی شاوران

دگر گستهم شير جنگ آوران

چهارم گرازه که راند سپاه

فروهل نگهبان تخت و کلاه

چو فرهاد و رهام گرد دلير

چو اشکش که صيد آورد نره شير

چنين هفت يل بايد آراسته

نگهبان اين لشکر و خواسته

همه تاج و زيور بينداختند

چنانچون ببايست برساختند

پس آگاهی آمد بگردنکشان

بدان گرزداران دشمن کشان

بپرسيد زنگه که خسرو کجاست

چه آمد برويش که ما را بخواست

چو سالار نوبت بيامد بدر

بشبگير بستند گردان کمر

همه نيزه داران جنگ آوران

همه مرزبانان ناماوران

همه نيزه و تير بار هيون

همه جنگ را دست شسته بخون

سپيده دمان گاه بانگ خروس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

تهمتن بيامد چو سرو بلند

بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند

سپاه از پس پشت و گردان ز پيش

نهاده بکف بر همه جان خويش

برفت از در شاه با لشکرش

بسی آفرين خواند برکشورش

چو نزديکی مرز توران رسيد

سران را ز لشکر همه برگزيد

بلشکر چنين گفت پس پهلوان

که ايدر بباشيد روشن روان

مجنبيد از ايدر مگر جان من

ز تن بگسلد پاک يزدان من

بسيچيده باشيد مر جنگ را

همه تيز کرده بخون چنگ را

سپه بر سر مرز ايران بماند

خود و سرکشان سوی توران براند

همه جامه برسان بازارگان

بپوشيد و بگشاد بند از ميان

گشادند گردان کمرهای سيم

بپوشيدشان جامه های گليم

سوی شهر توران نهادند روی

يکی کاروانی پر از رنگ و بوی

گرانمايه هفت اسب با کاروان

يکی رخش و ديگر نشست گوان

صد اشتر همه بار او گوهرا

صد اشتر همه جام هی لشکرا

ز بس های و هوی و درنگ درای

بکردار تهمورثی کرنای

همی شهر بر شهر هودج کشيد

همی رفت تا شهر توران رسيد

چو آمد بنزديک شهر ختن

نظاره بيامد برش مرد و زن

همه پهلوانان توران بجای

شده پيش پيران ويسه بپای

چو پيران ويسه ز نخچير گاه

بيامد تهمتن بديدش براه

يکی جام زرين پر از گوهرا

بديبا بپوشيد رستم سرا

ده اسب گرانمايه با زيورش

بديبا بياراست اندر خورش

بفرمانبران داد و خود پيش رفت

بدرگاه پيران خراميد تفت

برو آفرين کرد کای نامور

بايران و توران ببخت و هنر

چنان کرد رويش جهاندار ساز

که پيران مر او را ندانست باز

بپرسيد و گفت از کجايی بگوی

چه مردی و چون آمدی پوی پوی

بدو گفت رستم ترا کهترم

بشهر تو کرد ايزد آبشخورم

ببازارگانی ز ايران بتور

بپيمودم اين راه دشوار و دور

فروشنده ام هم خريدار نيز

فروشم بخرم ز هر گونه چيز

بمهر تو دارم روان را نويد

چنين چيره شد بر دلم بر اميد

اگر پهلوان گيردم زير بر

خرم چارپای و فروشم گهر

هم از داد تو کس نيازاردم

هم از ابر مهرت گهر باردم

پس آن جام پر گوهر شاهوار

ميان کيان کرد پيشش نثار

گرانمايه اسبان تازی نژاد

که بر مويشان گرد نفشاند باد

بسی آفرين کرد و آن خواسته

بدو داد و شد کار آراسته

چو پيران بدان گوهران بنگريد

کزان جام رخشنده آمد پديد

برو آفرين کرد وبنواختش

بران تخت پيروزه بنشاختش

که رو شاد و ايمن بشهر اندرا

کنون نزد خويشت بسازيم جا

کزين خواسته بر تو تيمار نيست

کسی را بدين با تو پيکار نيست

برو هرچ داری بهايی بيار

خريدار کن هر سوی خواستار

فرود آی در خان فرزند من

چنان باش با من که پيوند من

بدو گفت رستم که ای پهلوان

هم ايدر بباشيم با کاروان

که با ما ز هر گونه مردم بود

نبايد که زان گوهری گم بود

بدو گفت رو برزو گير جای

کنم رهنمايی بپيشت بپای

يکی خانه بگزيد و بر ساخت کار

بکلبه درون رخت بنهاد و بار

خبر شد کز ايران يکی کاروان

بيامد بر نامور پهلوان

ز هر سو خريدار بنهاد گوش

چو آگاهی آمد ز گوهر فروش

خريدار ديبا و فرش و گهر

بدرگاه پيران نهادند سر

چو خورشيد گيتی بياراستی

بدان کلبه بازار برخاستی

منيژه خبر يافت از کاروان

يکايک بشهر اندر آمد دوان

برهنه نوان دخت افراسياب

بر رستم آمد دو ديده پر آب

برو آفرين کرد و پرسيد و گفت

همی بستين خون مژگان برفت

که برخوردی از جان وز گنج خويش

مبادت پشيمانی از رنج خويش

بکام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

هر اميد دل را که بستی ميان

ز رنجی که بردی مبادت زيان

هميشه خرد بادت آموزگار

خنک بوم ايران و خوش روزگار

چه آگاهی استت ز گردان شاه

ز گيو و ز گودرز و ايران سپاه

نيامد بايران ز بيژن خبر

نيايش نخواهد بدن چار هگر

که چون او جوانی ز گودرزيان

همی بگسلاند بسختی ميان

بسودست پايش ز بند گران

دو دستش ز مسمار آهنگران

کشيده بزنجير و بسته ببند

همه چاه پرخون آن مستمند

نيابم ز درويشی خويش خواب

ز ناليدن او دو چشمم پر آب

بترسيد رستم ز گفتار اوی

يکی بانگ برزد براندش ز روی

بدو گفت کز پيش من دور شو

نه خسرو شناسم نه سالارنو

ندارم ز گودرز و گيو آگهی

که مغزم ز گفتار کردی تهی

برستم نگه کرد و بگريست زار

ز خواری بباريد خون بر کنار

بدو گفت کای مهتر پرخرد

ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

سخن گر نگويی مرانم ز پيش

که من خود دلی دارم از درد ريش

چنين باشد آيين ايران مگر

که درويش را کس نگويد خبر

بدو گفت رستم که ای زن چبود

مگر اهرمن رستخيزت نمود

همی بر نوشتی تو بازار من

بدان روی بد با تو پيکار من

بدين تندی از من ميازار بيش

که دل بسته بودم ببازار خويش

و ديگر بجايی که کيخسروست

بدان شهر من خود ندارم نشست

ندانم همی گيو و گودرز را

نه پيموده ام هرگز آن مرز را

بفرمود تا خوردنی هرچ بود

نهادند در پيش درويش زود

يکايک سخن کرد ازو خواستار

که با تو چرا شد دژم روزگار

چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه

چه داری همی راه ايران نگاه

منيژه بدو گفت کز کار من

چه پرسی ز بدبخت و تيمار من

کزان چاه سر با دلی پر ز درد

دويدم بنزد تو ای رادمرد

زدی بانگ بر من چو جنگاوران

نترسيدی از داور داوران

منيژه منم دخت افراسياب

برهنه نديدی رخم آفتاب

کنون ديده پرخون و دل پر ز درد

ازين در بدان در دوان گردگرد

همی نان کشکين فرازآورم

چنين راند يزدان قضا بر سرم

ازين زارتر چون بود روزگار

سر آرد مگر بر من اين کردگار

چو بيچاره بيژن بدان ژرف چاه

نبيند شب و روز خورشيد و ماه

بغل و بمسمار و بند گران

همی مرگ خواهد ز يزدان بران

مرا درد بر درد بفزود زين

نم ديدگانم بپالود زين

کنون گرت باشد بايران گذر

ز گودرز کشواد يابی خبر

بدرگاه خسرو مگر گيو را

ببينی و گر رستم نيو را

بگويی که بيژن بسختی درست

اگر دير گيری شود کار پست

گرش ديد خواهی مياسای دير

که بر سرش سنگست و آهن بزير

بدو گفت رستم که ای خوب چهر

که مهرت مبراد از وی سپهر

چرا نزد باب تو خواهشگران

نينگيزی از هر سوی مهتران

مگر بر تو بخشايش آرد پدر

بجوشدش خون و بسوزد جگر

گر آزار بابت نبودی ز پيش

ترا دادمی چيز ز اندازه بيش

بخواليگرش گفت کز هر خورش

که او را ببايد بياور برش

يکی مرغ بريان بفرمود گرم

نوشته بدو اندرون نان نرم

سبک دست رستم بسان پری

بدو درنهان کرد انگشتری

بدو داد و گفتش بدان چاه بر

که بيچارگان را توی راهبر

منيژه بيامد بدان چاه سر

دوان و خورشها گرفته ببر

نوشته بدستار چيزی که برد

چنان هم که بستد ببيژن سپرد

نگه کرد بيژن بخيره بماند

ازان چاه خورشيد رخ را بخواند

که ای مهربان از کجا يافتی

خورشها کزين گونه بشتافتی

بسا رنج و سختی کت آمد بروی

ز بهر منی در جهان پوی پوی

منيژه بدو گفت کز کاروان

يکی مايه ور مرد بازارگان

از ايران بتوران ز بهر درم

کشيده ز هر گونه بسيار غم

يکی مرد پاکيزه با هوش و فر

ز هر گونه با او فراوان گهر

گشن دستگاهی نهاده فراخ

يکی کلبه سازيده بر پيش کاخ

بمن داد زين گونه دستارخوان

که بر من جهان آفرين را بخوان

بدان چاه نزديک آن بسته بر

دگر هرچ بايد ببر سربسر

بگسترد بيژن پس آن نان پاک

پراوميد يزدان دل از بيم و باک

چو دست خورش برد زان داوری

بديد آن نهان کرده انگشتری

نگينش نگه کرد و نامش بخواند

ز شادی بخنديد و خيره بماند

يکی مهر پيروزه رستم بروی

نبشته بهن بکردار موی

چو بار درخت وفا را بديد

بدانست کمد غمش را کليد

بخنديد خنديدنی شاهوار

چنان کمد آواز بر چاهسار

منيژه چو بشنيد خنديدنش

ازان چاه تاريک بسته تنش

زمانی فرو ماند زان کار سخت

بگفت اين چه خندست ای نيکبخت

شگفت آمدش داستانی بزد

که ديوانه خندد ز کردار خود

چه گونه گشادی بخنده دو لب

که شب روز بينی همی روز شب

چه رازست پيش آر و با من بگوی

مگر بخت نيکت نمودست روی

بدو گفت بيژن کزين کارسخت

بر اوميد آنم که بگشاد بخت

چو با من بسوگند پيمان کنی

همانا وفای مرا نشکنی

بگويم سراسر تورا داستان

چو باشی بسوگند همداستان

که گر لب بدوزی ز بهر گزند

زنان را زبان کم بماند ببند

منيژه خروشيد و ناليد زار

که بر من چه آمد بد روزگار

دريغ آن شده روزگاران من

دل خسته و چشم باران من

بدادم ببيژن تن و خان و مان

کنون گشت بر من چنين بدگمان

همان گنج دينار و تاج گهر

بتاراج دادم همه سربسر

پدر گشته بيزار و خويشان ز من

برهنه دوان بر سر انجمن

ز اميد بيژن شدم نااميد

جهانم سياه و دو ديده سپيد

بپوشد همی راز بر من چنين

تو داناتری ای جهان آفرين

بدو گفت بيژن همه راستست

ز من کار تو جمله برکاستست

چنين گفتم اکنون نبايست گفت

ايا مهربان يار و هشيار جفت

سزد گر بهر کار پندم دهی

که مغزم برنج اندرون شد تهی

تو بشناس کاين مرد گوهر فروش

که خواليگرش مر ترا داد توش

ز بهر من آمد بتوران فراز

وگرنه نبودش بگوهر نياز

ببخشود بر من جهان آفرين

ببينم مگر پهن روی زمين

رهاند مرا زين غمان دراز

ترا زين تکاپوی و گرم و گداز

بنزديک او شو بگويش نهان

که ای پهلوان کيان جهان

بدل مهربان و بتن چاره جوی

اگر تو خداوند رخشی بگوی

منيژه بيامد بکردار باد

ز بيژن برستم پيامش بداد

چو بشنيد گفتار آن خوب روی

کزان راه دور آمده پوی پوی

بدانست رستم که بيژن سخن

گشادست بر لاله ی سروبن

ببخشود و گفتش که ای خوب چهر

که يزدان ترا زو مبراد مهر

بگويش که آری خداوند رخش

ترا داد يزدان فرياد بخش

ز زاول بايران ز ايران بتور

ز بهر تو پيمودم اين راه دور

بگويش که ما را بسان پلنگ

بسود از پی تو کمرگاه و چنگ

چو با او بگويی سخن راز دار

شب تيره گوشت بواز دار

ز بيشه فرازآر هيزم بروز

شب آيد يکی آتشی برفروز

منيژه ز گفتار او شاد شد

دلش ز اندهان يکسر آزاد شد

بيامد دوان تا بدان چاهسار

که بودش بچاه اندرون غمگسار

بگفتش که دادم سراسر پيام

بدان مرد فرخ پی نيک نام

چنين داد پاسخ که آنم درست

که بيژن بنام و نشانم بجست

تو با داغ دل چون پويی همی

که رخرا بخوناب شويی همی

کنون چون درست آمد از تو نشان

ببينی سر تيغ مردم کشان

زمين را بدرانم اکنون بچنگ

بپروين براندازم آسوده سنگ

مرا گفت چون تيره گردد هوا

شب از چنگ خورشيد يابد رها

بکردار کوه آتشی برفروز

که سنگ و سر چاه گردد چو روز

بدان تا ببينم سر چاه را

بدان روشنی بسپرم راه را

بفرمود بيژن که آتش فروز

که رستيم هر دو ز تاريک روز

سوی کردگار جهان کرد سر

که ای پاک و بخشنده و دادگر

ز هر بد تو باشی مرا دستگير

تو زن بر دل و جان بدخواه تير

بده داد من زآنک بيداد کرد

تو دانی غمان من و داغ و درد

مگر بازيابم بر و بوم را

نمانم بننگ اختر شوم را

تو ای دخت رنج آزموده ز من

فدا کرده جان و دل و چيز و تن

بدين رنج کز من تو برداشتی

زيان مرا سود پنداشتی

بدادی بمن گنج و تاج و گهر

جهاندار خويشان و مام و پدر

اگر يابم از چنگ اين اژدها

بدين روزگار جوانی رها

بکردار نيکان يزدان پرست

بپويم بپای و بيازم بدست

بسان پرستار پيش کيان

بپاداش نيکيت بندم ميان

منيژه بهيزم شتابيد سخت

چو مرغان برآمد بشاخ درخت

بخورشيد بر چشم و هيزم ببر

که تا کی برآرد شب از کوه سر

چو از چشم خورشيد شد ناپديد

شب تيره بر کوه دامن کشيد

بدانگه که آرام گيرد جهان

شود آشکارای گيتی نهان

که لشکر کشد تيره شب پيش روز

بگردد سر هور گيتی فروز

منيژه سبک آتشی برفروخت

که چشم شب قيرگون را بسوخت

بدلش اندرون بانگ رويينه خم

که آيد ز ره رخش پولاد سم

بدانگه که رستم ببربر گره

برافگند و زد بر گره بر زره

بشد پيش يزدان خورشيد و ماه

بيامد بدو کرد پشت و پناه

همی گفت چشم بدان کور باد

بدين کار بيژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنين

ببستند بر گردگه بند کين

بر اسبان نهادند زين خدنگ

همه جنگ را تيز کردند چنگ

تهمتن برخشنده بنهاد روی

همی رفت پيش اندرون راه جوی

چو آمد بر سنگ اکوان فراز

بدان چاه اندوه و گرم و گداز

چنين گفت با نامور هفت گرد

که روی زمين را ببايد سترد

ببايد شما را کنون ساختن

سر چاه از سنگ پرداختن

پياده شدند آن سران سپاه

کزان سنگ پردخت مانند چاه

بسودند بسيار بر سنگ چنگ

شده مانده گردان و آسوده سنگ

چو از نامداران بپالود خوی

که سنگ از سر چاه ننهاد پی

ز رخش اندر آمد گو شيرنر

زره دامنش را بزد بر کمر

ز يزدان جان آفرين زور خواست

بزد دست و آن سنگ برداشت داست

بينداخت در بيشه ی شهر چين

بلرزيد ازان سنگ روی زمين

ز بيژن بپرسيد و ناليد زار

که چون بود کارت ببد روزگار

همه نوش بودی ز گيتيت بهر

ز دستش چرا بستدی جام زهر

بدو گفت بيژن ز تاريک چاه

که چون بود بر پهلوان رنج راه

مرا چون خروش تو آمد بگوش

همه زهر گيتی مرا گشت نوش

بدين سان که بينی مرا خان و مان

ز آهن زمين و ز سنگ آسمان

بکنده دلم زين سرای سپنج

ز بس درد و سختی و اندوه و رنج

بدو گفت رستم که بر جان تو

ببخشود روشن جهانبان تو

کنون ای خردمند آزاده خوی

مرا هست با تو يکی آرزوی

بمن بخش گرگين ميلاد را

ز دل دور کن کين و بيداد را

بدو گفت بيژن که ای يار من

ندانی که چون بود پيکار من

ندانی تو ای مهتر شيرمرد

که گرگين ميلاد با من چه کرد

گرافتد بروبر جهانبين من

برو رستخيز آيد از کين من

بدو گفت رستم که گر بدخوی

بياری و گفتار من نشنوی

بمانم ترا بسته در چاه پای

برخش اندر آرم شوم باز جای

چو گفتار رستم رسيدش بگوش

ازان تنگ زندان برآمد خروش

چنين داد پاسخ که بد بخت من

ز گردان وز دوده و انجمن

ز گرگين بدان بد که بر من رسيد

چنين روز نيزم ببايد کشيد

کشيديم و گشتيم خشنود ازوی

ز کينه دل من بياسود ازوی

فروهشت رستم بزندان کمند

برآوردش از چاه با پای بند

برهنه تن و موی و ناخن دراز

گدازيده از رنج و درد و نياز

همه تن پر از خون و رخساره زرد

ازان بند زنجير زنگار خورد

خروشيد رستم چو او را بديد

همه تن در آهن شده ناپديد

بزد دست و بگسست زنجير و بند

رها کرد ازو حلقه ی پای بند

سوی خانه رفتند زان چاهسار

بيک دست بيژن بديگر زوار

تهمتن بفرمود شستن سرش

يکی جامه پوشيد نو بر برش

ازان پس چو گرگين بنزديک اوی

بيامد بماليد بر خاک روی

ز کردار بد پوزش آورد پيش

بپيچيد زان خام کردار خويش

دل بيژن از کينش آمد براه

مکافات ناورد پيش گناه

شتر بار کردند و اسبان بزين

بپوشيد رستم سليح گزين

نشستند بر باره ناموران

کشيدند شمشير و گرز گران

گسی کرد بار و برآراست کار

چنانچون بود در خور کارزار

بشد با بنه اشکش تيزهوش

که دارد سپه را بهرجای گوش

به بيژن بفرمود رستم که شو

تو با اشکش و با منيژه برو

که ما امشب از کين افراسياب

نيابيم آرام و نه خورد و خواب

يکی کار سازم کنون بر درش

که فردا بخندد برو کشورش

بدو گفت بيژن منم پي شرو

که از من همی کينه سازند نو

برفتند با رستم آن هفت گرد

بنه اشکش تيزهش را سپرد

عنانها فگندند بر پيش زين

کشيدند يکسر همه تيغ کين

بشد تا بدرگاه افراسياب

بهنگام سستی و آرام و خواب

برآمد ز ناگه ده و دار و گير

درخشيدن تيغ و باران تير

سران را بسی سر جدا شد ز تن

پر از خاک ريش و پر از خون دهن

ز دهليز در رستم آواز داد

که خواب تو خوش باد و گردانت شاد

بخفتی تو بر گاه و بيژن بچاه

مگر باره ديدی ز آهن براه

منم رستم زابلی پور زال

نه هنگام خوابست و آرام و هال

شکستم در بند زندان تو

که سنگ گران بد نگهبان تو

رها شد سر و پای بيژن ز بند

بداماد بر کس نسازد گزند

ترا رزم و کين سياوخش بس

بدين دشت گرديدن رخش بس

هميدون برآورد بيژن خروش

که ای ترک بدگوهر تيره هوش

برانديش زان تخت فرخنده جای

مرا بسته در پيش کرده بپای

همی رزم جستی بسان پلنگ

مرا دست بسته بکردار سنگ

کنونم گشاده بهامون ببين

که با من نجويد ژيان شير کين

بزد دست بر جامه افراسياب

که جنگ آوران را ببستست خواب

بفرمود زان پس که گيرند راه

بدان نامداران جوينده گاه

ز هر سو خروش تکاپوی خاست

ز خون ريختن بر درش جوی خاست

هرآنکس که آمد ز توران سپاه

زمانه تهی ماند زو جايگاه

گرفتند بر کينه جستن شتاب

ازان خانه بگريخت افراسياب

بکاخ اندر آمد خداوند رخش

همه فرش و ديبای او کرد بخش

پريچهرگان سپهبدپرست

گرفته همه دست گردان بدست

گرانمايه اسبان و زين پلنگ

نشانده گهر در جناغ خدنگ

ازان پس ز ايوان ببستند بار

بتوران نکردند بس روزگار

ز بهر بنه تاخت اسبان بزور

بدان تا نخيزد ازان کار شور

چنان رنجه بد رستم از رنج راه

که بر سرش بر درد بود از کلاه

سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ

يکی را بتن بر نجنبيد رگ

بلشکر فرستاد رستم پيام

که شمشير کين بر کشيد از نيام

که من بيگمانم کزين پس بکين

سيه گردد از سم اسبان زمين

گشن لشکری سازد افراسياب

بنيزه بپوشد رخ آفتاب

برفتند يکسر سواران جنگ

همه رزم را تيز کردند چنگ

همه نيزه داران زدوده سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

منيژه نشسته بخيمه درون

پرستنده بر پيش او رهنمون

يکی داستان زد تهمتن بروی

که گر می بريزد نريزدش بوی

چنينست رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

چو خورشيد سر برزد از کوهسار

سواران توران ببستند بار

بتوفيد شهر و برآمد خروش

تو گفتی همی کر کند نعره گوش

بدرگاه افراسياب آمدند

کمربستگان بر درش صف زدند

همه يکسره جنگ را ساخته

دل از بوم و آرام پرداخته

بزرگان توران گشاده کمر

به پيش سپهدار بر خاک سر

همه جنگ را پاک بسته ميان

همه دل پر از کين ايرانيان

کز اندازه بگذشت ما را سخن

چه افگند بايد بدين کار بن

کزين ننگ بر شاه و گردنکشان

بماند ز کردار بيژن نشان

بايران بمردان ندانندمان

زنان کمربسته خوانندمان

برآشفت پس شه بسان پلنگ

ازان پس بفرمودشان ساز جنگ

به پيران بفرمود تا بست کوس

که بر ما ز ايران همين بد فسوس

بزد نای رويين بدرگاه شاه

بجوشيد در شهر توران سپاه

يلان صف کشيدند بر در سرای

خروش آمد از بوق و هندی درای

سپاهی ز توران بدان مرز راند

که روی زمين جز بدريا نماند

چو از ديدگه ديدبان بنگريد

زمين را چو دريای جوشان بديد

بر رستم آمد که ببسيچ کار

که گيتی سيه شد ز گرد سوار

بدو گفت ما زين نداريم باک

همی جنگ را برفشانيم خاک

بنه با منيژه گسی کرد و بار

بپوشيد خود جامه ی کارزار

ببالا برآمد سپه را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

يکی داستان زد سوار دلير

که روبه چه سنجد بچنگال شير

بگردان جنگاور آواز کرد

که پيش آمد امروز ننگ و نبرد

کجا تيغ و ژوپين زهرآبدار

کجا نيزه و گرزه ی گاوسار

هنرها کنون کرد بايد پديد

برين دشت بر کينه بايد کشيد

برآمد خروشيدن کرنای

تهمتن برخش اندر آورد پای

ازان کوه سر سوی هامون کشيد

چو لشکر بتنگ اندر آمد پديد

کشيدند لشکر بران پهن جای

بهرسو ببستند ز آهن سرای

بياراست رستم يکی رزمگاه

که از گرد اسبان هوا شد سياه

ابر ميمنه اشکش و گستهم

سواران بسيار با او بهم

چو رهام و چون زنگه بر ميسره

بخون داده مر جنگ را يکسره

خود و بيژن گيو در قلبگاه

نگهدار گردان و پشت سپاه

پس پشت لشکر که بيستون

حصاری ز شمشير پيش اندرون

چو افراسياب آن سپه را بديد

که سالارشان رستم آمد پديد

غمی گشت و پوشيد خفتان جنگ

سپه را بفرمود کردن درنگ

برابر بيين صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چپ لشکرش را بپيران سپرد

سوی راستش را به هومان گرد

بگرسيوز و شيده قلب سپاه

سپرد و همی کرد هر سو نگاه

تهمتن همی گشت گرد سپاه

ز آهن بکردار کوهی سياه

فغان کرد کای ترک شوريده بخت

که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت

ترا چون سواران دل جنگ نيست

ز گردان لشکر ترا ننگ نيست

که چندين بپيش من آيی بکين

بمردان و اسبان بپوشی زمين

چو در جنگ لشکر شود تيزچنگ

همی پشت بينم ترا سوی جنگ

ز دستان تو نشنيدی آن داستان

که دارد بياد از گه باستان

که شيری نترسد ز يک دشت گور

ستاره نتابد چو تابنده هور

بدرد دل و گوش غرم سترگ

اگر بشنود نام چنگال گرگ

چو اندر هوا باز گسترد پر

بترسد ز چنگال او کبک نر

نه روبه شود ز آزمودن دلير

نه گوران بسايند چنگال شير

چو تو کس سبکسار خسرو مباد

چو باشد دهد پادشاهی بباد

بدين دشت و هامون تو از دست من

رهايی نيابی بجان و بتن

چو اين گفته بشنيد ترک دژم

بلرزيد و برزد يکی تيز دم

برآشفت کای نامداران تور

که اين دشت جنگست گر جای سور

ببايد کشيدن درين رزم رنج

که بخشم شما رابسی تاج و گنج

چو گفتار سالارشان شد بگوش

زگردان لشکر برآمد خروش

چنان تيره گون شد ز گرد آفتاب

که گفتی همی غرقه ماند در آب

ببستند بر پيل رويينه خم

دميدند شيپور با گاودم

ز جوشن يکی باره ی آهنين

کشيدند گردان بروی زمين

بجوشيد دشت و بتوفيد کوه

ز بانگ سواران هر دو گروه

درفشان بگرد اندرون تيغ تيز

تو گفتی برآمد همی رستخيز

همی گرز باريد همچون تگرگ

ابر جوشن و تير و بر خود و ترگ

و زان رستمی اژدهافش درفش

شده روی خورشيد تابان بنفش

بپوشيد روی هوا گرد پيل

بخورشيد گفتی براندود نيل

بهر سو که رستم برافگند رخش

سران را سر از تن همی کرد بخش

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار

بسان هيونی گسسته مهار

همی کشت و م یبست در رزمگاه

چو بسيار کرد از بزرگان تباه

بقلب اندر آمد بکردار گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

برآمد چو باد آن سران را ز جای

همان بادپايان فرخ همای

چو گرگين و رهام و فرهاد گرد

چپ لشکر شاه توران ببرد

درآمد چو باد اشکش از دست راست

ز گرسيوز تيغ زن کينه خواست

بقلب اندرون بيژن تيزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

سران سواران چو برگ درخت

فرو ريخت از بار و برگشت بخت

همه رزمگه سربسر جوی خون

درفش سپهدار توران نگون

سپهدار چون بخت برگشته ديد

دليران توران همه کشته ديد

بيفگند شمشير هندی ز دست

يکی اسب آسوده تر برنشست

خود و ويژگان سوی توران شتافت

کزايرانيان کام و کينه نيافت

برفت از پسش رستم گرد گير

بباريد بر لشکرش گرز و تير

دو فرسنگ چون اژدهای دژم

همی مردم آهخت ازيشان بدم

سواران جنگی ز توران هزار

گرفتند زنده پس از کارزار

بلشکرگه آمد ازان رزمگاه

که بخشش کند خواسته بر سپاه

ببخشيد و بنهاد بر پيل بار

بپيروزی آمد بر شهريار

چو آگاهی آمد بشاه دلير

که از بيشه پيروز برگشت شير

چو بيژن شد از بند و زندان رها

ز بند بدانديش نراژدها

سپاهی ز توران بهم برشکست

همه لشکر دشمنان کرد پست

بشادی به پيش جها نآفرين

بماليد روی و کله بر زمين

چو گودرز و گيو آگهی يافتند

سوی شاه پيروز بشتافتند

برآمد خروش و بيامد سپاه

تبيره زنان برگرفتند راه

دمنده دمان گاودم بر درش

برآمد خروشيدن از لشکرش

سيه کرده ميدانش اسبان بسم

همه شهر آوای رويينه خم

بيک دست بربسته شير و پلنگ

بزنجير ديگر سواران جنگ

گرازان سواران دمان و دنان

بدندان زمين ژنده پيلان کنان

بپيش سپاه اندرون بوق و کوس

درفش از پس پشت گودرز و طوس

پذيره شدن پيش پهلو سپاه

بدين گونه فرمود بيدار شاه

برفتند لشکر گروها گروه

زمين شد ز گردان بکردار کوه

چو آمد پديدار از انبوه نيو

پياده شد از باره گودرز و گيو

ز اسب اندرآمد جهان پهلوان

بپرسيدش از رنج ديده گوان

برو آفرين کرد گودرز و گيو

که ای نامبردار و سالار نيو

دلير از تو گردد بهر جای شير

سپهر از تو هرگز مگرداد سير

ترا جاودان باد يزدان پناه

بکام تو گرداد خورشيد و ماه

همه بنده کردی تو اين دوده را

زتو يافتم پور گم بوده را

ز درد و غمان رستگان تويم

بايران کمربستگان تويم

بر اسبان نشستند يکسر مهان

گرازان بنزديک شاه جهان

چو نزديک شهر جهاندار شاه

فرازآمد آن گرد لشکرپناه

پذيره شدش نامدار جهان

نگهدار ايران و شاه مهان

چو رستم بفر جهاندار شاه

نگه کرد کمد پذيره براه

پياده شد و برد پيشش نماز

غمی گشته از رنج و راه دراز

جهاندار خسرو گرفتش ببر

که ای دست مردی و جان هنر

تهمتن سبک دست بيژن گرفت

چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت

بياورد و بسپرد و بر پای خاست

چنان پشت خميده را کرد راست

ازان پس اسيران توران هزار

بياورد بسته بر شهريار

برو آفرين کرد خسرو بمهر

که جاويد بادا بکامت سپهر

خنک زال کش بگذرد روزگار

بماند بگيتی ترا يادگار

خجسته بر و بوم زابل که شير

همی پروراند گوان و دلير

خنک شهر ايران و فرخ گوان

که دارند چون تو يکی پهلوان

وزين هر سه برتر سر و بخت من

که چون تو پرستد همی تخت من

به خورشيد ماند همی کار تو

بگيتی پراگنده کردار تو

بگيو آنگهی گفت شاه جهان

که نيکست با کردگارت نهان

که بر دست رستم جهان آفرين

بتو داد پيروز پور گزين

گرفت آفرين گيو بر شهريار

که شادان بدی تا بود روزگار

سر رستمت جاودان سبز باد

دل زال فرخ بدو باد شاد

بفرمود خسرو که بنهيد خوان

بزرگان برترمنش را بخوان

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بياراستند

فروزنده ی مجلس و ميگسار

نوازنده ی چنگ با پيشکار

همه بر سران افسران گران

بزر اندرون پيکر از گوهران

همه رخ چو ديبای رومی برنگ

خروشان ز چنگ و پريزاده چنگ

طبقهای سيمين پر از مشک ناب

بپيش اندرون آبگيری گلاب

همی تافت ازفر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

همه پهلوانان خسروپرست

برفتند زايوان سالار مست

بشبگير چون رستم آمد بدر

گشاده دل و تنگ بسته کمر

بدستوری بازگشتن بجای

همی زد هشيوار با شاه رای

يکی دست جامه بفرمود شاه

گهر بافته با قبا و کلاه

يکی جام پر گوهر شاهوار

صد اسب و صد اشتر بزين و ببار

دو پنجه پری روی بسته کمر

دو پنجه پرستار با طوق زر

همه پيش شاه جهان کدخدای

بياورد و کردند يک سر بپای

همه رستم زابلی را سپرد

زمين را ببوسيد و برخاست گرد

بسربر نهاد آن کلاه کيان

ببست آن کيانی کمر برميان

ابر شاه کرد آفرين و برفت

ره سيستان را بسيچيد تفت

بزرگان که بودند با او بهم

برزم و ببزم و بشادی و غم

براندازه شان يک بيک هديه داد

از ايوان خسرو برفتند شاد

چو از کار کردن بپردخت شاه

برام بنشست بر پيشگاه

بفرمود تا بيژن آمدش پيش

سخن گفت زان رنج و تيمار خويش

ازان تنگ زندان و رنج زوار

فراوان سخن گفت با شهريار

وزان گردش روزگاران بد

همه داستان پيش خسرو بزد

بپيچيد و بخشايش آورد سخت

ز درد و غم دخت گم بوده بخت

بفرمود صد جامه ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر و بوم

يکی تاج و ده بدره دينار نيز

پرستنده و فرش و هرگونه چيز

به بيژن بفرمود کاين خواسته

ببر سوی ترک روا نکاسته

برنجش مفرسا و سردش مگوی

نگر تا چه آوردی او را بروی

تو با او جهان را بشادی گذار

نگه کن بدين گردش روزگار

يکی را برآرد بچرخ بلند

ز تيمار و دردش کند بی گزند

وزانجاش گردان برد سوی خاک

همه جای بيمست و تيمار و باک

هم آن را که پرورده باشد بناز

بيفگند خيره بچاه نياز

يکی را ز چاه آورد سوی گاه

نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه

جهان را ز کردار بد شرم نيست

کسی را برش آب و آزرم نيست

هميشه بهر نيک و بد دسترس

وليکن نجويد خود آزرم کس

چنينست کار سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

ز بهر درم تا نباشی بدرد

بی آزار بهتر دل رادمرد

بدين کار بيژن سخن ساختم

بپيران و گودرز پرداختم