پادشاهی گرشاسپ

شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ

پسر بود زو را يکی خويش کام

پدر کرده بوديش گرشاسپ نام

بيامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

جهان را همی داشت با زيب و فر

چنين تا برآمد برين روزگار

درخت بلا کينه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی کار گشت

بيامد به خوار ری افراسياب

ببخشيد گيتی و بگذاشت آب

نياورد يک تن درود پشنگ

سرش پر ز کين بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

به تيمار اغريرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ

فرستاده رفتی به نزديک اوی

بدو سال و مه هيچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی

چو اغريرثش يار درخور بدی

تو خون برادر بريزی همی

ز پرورده مرغی گريزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نيست

به نزد منت راه ديدار نيست

پرآواز شد گوش ازين آگهی

که بی کار شد تخت شاهنشهی

پيامی بيامد به کردار سنگ

به افراسياب از دلاور پشنگ

که بگذار جيحون و برکش سپاه

ممان تا کسی برنشيند به گاه

يکی لشکری ساخت افراسياب

ز دشت سپنجاب تا رود آب

که گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

يکايک به ايران رسيد آگهی

که آمد خريدار تخت مهی

سوی زابلستان نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

که گيتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبوديم يک روز روشن روان

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره دانی مراين را بساز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنين گفت پس نامور زال زر

که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زين نگاشت

کسی تيغ و گرز مرا برنداشت

به جايی که من پای بفشاردم

عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ يکسان بدم

ز پيری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت يال يلی

نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی

بزيبد برو بر کلاه مهی

يکی اسپ جنگيش بايد همی

کزين تازی اسپان نشايد همی

بجويم يکی باره ی پيلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر اين داستان

که هستی برين کار همداستان

که بر کينه ی تخمه ی زادشم

ببندی ميان و نباشی دژم

همه شهر ايران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هيونی تکاور بتاخت

سليح سواران جنگی بساخت

به رستم چنين گفت کای پيلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

يکی کار پيشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نيست

چه سازم که هنگام هی بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همی

دلت ناز و شادی بجويد همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پيش ترکان پر کين و درد

چه گويی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنين گفت رستم به دستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگهای دراز

نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت کين آيد و رزم سخت

بود يار يزدان پيروزبخت

ببينی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ريزش خون شوم

يکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پيلان بسايد سرش

يکی باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

يکی گرز خواهم چو يک لخت کوه

گرآيند پيشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

که روی زمين را کنم بی سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بياورد لختی به کابلستان

همه پيش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشيديش پيش

به پشتش بيفشاردی دست خويش

ز نيروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمين بر شکم

چنين تا ز کابل بيامد زرنگ

فسيله همی تاخت از رنگ رنگ

يکی ماديان تيز بگذشت خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و يال فربه ميانش نزار

يکی کره از پس به بالای او

سرين و برش هم به پهنای او

سيه چشم و بورابرش و گاودم

سيه خايه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران ماديان بنگريد

مر آن کره ی پيلتن را بديد

کمند کيانی همی داد خم

که آن کره را بازگيرد ز رم

به رستم چنين گفت چوپان پير

که ای مهتر اسپ کسان را مگير

بپرسيد رستم که اين اسپ کيست

که دو رانش از داغ آتش تهيست

چنين داد پاسخ که داغش مجوی

کزين هست هر گونه ای گفت وگوی

همی رخش خوانيم بورابرش است

به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند اين را ندانيم کس

همی رخش رستمش خوانيم و بس

سه سالست تا اين بزين آمدست

به چشم بزرگان گزين آمدست

چو مادرش بيند کمند سوار

چو شير اندرآيد کند کارزار

بينداخت رستم کيانی کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بيامد چو شير ژيان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغريد رستم چو شير ژيان

از آواز او خيره شد ماديان

يکی مشت زد نيز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بيفتاد و برخاست و برگشت از وی

بسوی گله تيز بنهاد روی

بيفشارد ران رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

بيازيد چنگال گردی بزور

بيفشارد يک دست بر پشت بور

نکرد ايچ پشت از فشردن تهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاين برنشست منست

کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسيد کاين اژدها

به چندست و اين را که خواهد بها

چنين داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ايران زمی

مر اين را بر و بوم ايران بهاست

بدين بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نيکی ز يزدان سزد

به زين اندر آورد گلرنگ را

سرش تيز شد کينه و جنگ را

گشاده زنخ ديدش و تيزتگ

بديدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پيلوار و بر و يال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همی سوختندش ز بيم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست

به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآيين و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دينار داد

از امروز و فردا نيامدش ياد

بزد مهره در جام بر پشت پيل

ازو برشد آواز تا چند ميل

خروشيدن کوس با کرنای

همان ژنده پيلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخيز

زمين خفته را بانگ برزد که خيز

به پيش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نيارست پريد زاغ

تبيره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پيدا نه پای

به هنگام بشکوفه ی گلستان

بياورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی يافت افراسياب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بياورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ايران بيامد دمادم سپاه

ز راه بيابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهانديدگان را بخواند

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

هم ايدر من اين لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی روی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گيتی يکی آفرين خاست نو

شهی بايد اکنون ز تخم کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

يکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فريدون يل کيقباد

که با فر و برزست و با رای و داد

به رستم چنين گفت فرخنده زال

که برگير کوپال و بفراز يال

برو تازيان تا به البرز کوه

گزين کن يکی لشکر همگروه

ابر کيقباد آفرين کن يکی

مکن پيش او بر درنگ اندکی

به دو هفته بايد که ايدر بوی

گه و بيگه از تاختن نغنوی

بگويی که لشکر ترا خواستند

همی تخت شاهی بياراستند

که در خورد تاج کيان جز تو کس

نبينيم شاها تو فريادرس

تهمتن زمين را به مژگان برفت

کمر برميان بست و چون باد تفت

ز ترکان طلايه بسی بد براه

رسيد اندر ايشان يل صف پناه

برآويخت با نامداران جنگ

يکی گرزه ی گاو پيکر به چنگ

دليران توران برآويختند

سرانجام از رزم بگريختند

نهادند سر سوی افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پر آب

بگفتند وی را همه بيش و کم

سپهبد شد از کار ايشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دليری گوی پرفسون

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

وز ايدر برو تا در کوهسار

دلير و خردمند و هشيار باش

به پاس اندرون نيز بيدار باش

که ايرانيان مردمی ريمنند

همی ناگهان بر طلايه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون

به پيش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پيلان مست

وزان روی رستم دلير و گزين

بپيمود زی شاه ايران زمين

يکی ميل ره تا به البرز کوه

يکی جايگه ديد برنا شکوه

درختان بسيار و آب روان

نشستنگه مردم نوجوان

يکی تخت بنهاده نزديک آب

برو ريخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سايه گاه

رده برکشيده بسی پهلوان

به رسم بزرگان کمر بر ميان

بياراسته مجلسی شاهوار

بسان بهشتی به رنگ و نگار

چو ديدند مر پهلوان را به راه

پذيره شدندش ازان سايه گاه

که ما ميزبانيم و مهمان ما

فرود آی ايدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادی بريم

به ياد رخ نامور می خوريم

تهمتن بديشان چنين گفت باز

که ای نامداران گردن فراز

مرا رفت بايد به البرز کوه

به کاری که بسيار دارد شکوه

نبايد به بالين سر و دست ناز

که پيشست بسيار رنج دراز

سر تخت ايران ابی شهريار

مرا باده خوردن نيايد به کار

نشانی دهيدم سوی کيقباد

کسی کز شما دارد او را به ياد

سر آن دليران زبان برگشاد

که دارم نشانی من از کيقباد

گر آيی فرود و خوری نان ما

بيفروزی از روی خود جان ما

بگوييم يکسر نشان قباد

که او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

چو بشنيد از وی نشان قباد

بيامد دمان تا لب رودبار

نشستند در زير آن سايه دار

جوان از بر تخت خود برنشست

گرفته يکی دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست رستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار و گرد

بپرسيدی از من نشان قباد

تو اين نام را از که داری به ياد

بدو گفت رستم که از پهلوان

پيام آوريدم به روشن روان

سر تخت ايران بياراستند

بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزين يلان سر به سر

که خوانند او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه

قباد دلاور ببين با گروه

به شاهی برو آفرين کن يکی

نبايد که سازی درنگ اندکی

بگويش که گردان ترا خواستند

به شادی جهانی بياراستند

نشان ار توانی و دانی مرا

دهی و به شاهی رسانی ورا

ز گفتار رستم دلير جوان

بخنديد و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فريدون منم کيقباد

پدر بر پدر نام دارم به ياد

چو بشنيد رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان

پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ايران به کام تو باد

تن ژنده پيلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی

همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان

ز زال گزين آن يل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشايم از بند گوينده را

قباد دلاور برآمد ز جای

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پيام سپهدار ايران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسيد

ز شادی دل اندر برش برطپيد

بيازيد جامی لبالب نبيد

بياد تهمتن به دم درکشيد

تهمتن هميدون يکی جام می

بخورد آفرين کرد بر جان کی

برآمد خروش از دل زير و بم

فراوان شده شادی اندوه کم

شهنشه چنين گفت با پهلوان

که خوابی بديدم به روشن روان

که از سوی ايران دو باز سپيد

يکی تاج رخشان به کردار شيد

خرامان و نازان شدندی برم

نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بيدار گشتم شدم پراميد

ازان تاج رخشان و باز سپيد

بياراستم مجلسی شاهوار

برين سان که بينی بدين مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپيد

ز تاج بزرگان رسيدم نويد

تهمتن چو بشنيد از خواب شاه

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنين گفت با شاه کنداوران

نشانست خوابت ز پيغمبران

کنون خيز تا سوی ايران شويم

به ياری به نزد دليران شويم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برميان بست رستم چو باد

بيامد گرازان پس کيقباد

شب و روز از تاختن نغنويد

چنين تا به نزد طلايه رسيد

قلون دلاور شد آگه ز کار

چو آتش بيامد سوی کارزار

شهنشاه ايران چو زان گونه ديد

برابر همی خواست صف برکشيد

تهمتن بدو گفت کای شهريار

ترا رزم جستن نيايد بکار

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

بگفت اين و از جای برکرد رخش

به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون ديد ديوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزين کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نيزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نيزه گرفت

قلون از دليريش مانده شگفت

ستد نيزه از دست او نامدار

بغريد چون تندر از کوهسار

بزد نيزه و برگرفتش ز زين

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

قلون گشت چون مرغ با بابزن

بديدند لشکر همه تن به تن

هزيمت شد از وی سپاه قلون

به يکبارگی بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلايه سوار

بيامد شتابان سوی کوهسار

کجا بد علفزار و آب روان

فرود آمد آن جايگه پهلوان

چنين تا شب تيره آمد فراز

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

از آرايش جام هی پهلوی

همان تاج و هم باره ی خسروی

چو شب تيره شد پهلو پيش بين

برآراست باشاه ايران زمين

به نزديک زال آوريدش به شب

به آمد شدن هيچ نگشاد لب

نشستند يک هفته با رای زن

شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بياراست پس تخت عاج

برآويختند از بر عاج تاج

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *