پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

درخت برومند چون شد بلند

گر آيد ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بيخ مست

سرش سوی پستی گرايد نخست

چو از جايگه بگسلد پای خويش

به شاخ نو آيين دهد جای خويش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ

بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيک

تو با شاخ تندی مياغاز ريک

پدر چون به فرزند ماند جهان

کند آشکارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر

تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار

سزد گر جفا بيند از روزگار

چنين است رسم سرای کهن

سرش هيچ پيدا نبينی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی

نخواهد که ماند به گيتی بسی

چو کاووس بگرفت گاه پدر

مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

همان تاج زرين زبرجد نگار

همان تازی اسپان آگنده يال

به گيتی ندانست کس را همال

چنان بد که در گلشن زرنگار

همی خورد روزی می خوشگوار

يکی تخت زرين بلورينش پای

نشسته بروبر جهان کدخدای

ابا پهلوانان ايران به هم

همی رای زد شاه بر بيش و کم

چو رامشگری ديو زی پرده دار

بيامد که خواهد بر شاه بار

چنين گفت کز شهر مازندران

يکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را

گشايد بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار

خرامان بيامد بر شهريار

بگفتا که رامشگری بر درست

ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پيش او خواندند

بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بايست بر ساخت رود

برآورد مازندرانی سرود

که مازندران شهر ما ياد باد

هميشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش هميشه گلست

به کوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمين پرنگار

نه گرم و نه سرد و هميشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

هميشه بياسايد از خفت و خوی

همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گويی به جويش روان

همی شاد گردد ز بويش روان

دی و بهمن و آذر و فرودين

هميشه پر از لاله بينی زمين

همه ساله خندان لب جويبار

به هر جای باز شکاری به کار

سراسر همه کشور آراسته

ز ديبا و دينار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر

همه نامداران به زرين کمر

چو کاووس بشنيد از او اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

دل رزمجويش ببست اندران

که لشکر کشد سوی مازندران

چنين گفت با سرفرازان رزم

که ما سر نهاديم يکسر به بزم

اگر کاهلی پيشه گيرد دلير

نگردد ز آسايش و کام سير

من از جم و ضحاک و از کيقباد

فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بايدم زان ايشان هنر

جهانجوی بايد سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسيد

ازيشان کس اين رای فرخ نديد

همه زرد گشتند و پرچين بروی

کسی جنگ ديوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نيارست کرد

نهانی روان شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو

چو خراد و گرگين و رهام نيو

به آواز گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان تو نسپريم

ازان پس يکی انجمن ساختند

ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با يکدگر

که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهريار اين سخنها که گفت

به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ايران برآمد هلاگ

نماند برين بوم و بر آب و خاک

که جمشيد با فر و انگشتری

به فرمان او ديو و مرغ و پری

ز مازندران ياد هرگز نکرد

نجست از دليران ديوان نبرد

فريدون پردانش و پرفسون

همين را روانش نبد رهنمون

اگر شايدی بردن اين بد بسر

به مردی و گنج و به نام و هنر

منوچهر کردی بدين پيشدست

نکردی برين بر دل خويش پست

يکی چاره بايد کنون اندرين

که اين بد بگردد ز ايران زمين

چنين گفت پس طوس با مهتران

که ای رزم ديده دلاور سران

مراين بند را چاره اکنون يکيست

بسازيم و اين کار دشوار نيست

هيونی تکاور بر زال سام

ببايد فرستاد و دادن پيام

که گر سر به گل داری اکنون مشوی

يکی تيز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشايد لب پندمند

سخن بر دل شهريار بلند

بگويد که اين اهرمن داد ياد

در ديو هرگز نبايد گشاد

مگر زالش آرد ازين گفته باز

وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند

هيونی تکاور برون تاختند

رونده همی تاخت تا نيمروز

چو آمد بر زال گيتی فروز

چنين داد از نامداران پيام

که ای نامور با گهر پور سام

يکی کار پيش آمد اکنون شگفت

که آسانش اندازه نتوان گرفت

برين کار گر تو نبندی کمر

نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

يکی شاه را بر دل انديشه خاست

بپيچيدش آهرمن از راه راست

به رنج نياگانش از باستان

نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی رنج بگزايدش

چراگاه مازندران بايدش

اگر هيچ سرخاری از آمدن

سپهبد همی زود خواهد شدن

همی رنج تو داد خواهد به باد

که بردی ز آغاز باکيقباد

تو با رستم شير ناخورده سير

ميان را ببستی چو شير دلير

کنون آن همه باد شد پيش اوی

بپيچيد جان بدانديش اوی

چو بشنيد دستان بپيچيد سخت

تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

کسی کاو بود در جهان پيش گاه

برو بگذرد سال و خورشيد و ماه

که ماند که از تيغ او در جهان

بلرزند يکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود

شوم خسته گر پند من نشنود

ورين رنج آسان کنم بر دلم

از انديشه ی شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان آفرين

نه شاه و نه گردان ايران زمين

شوم گويمش هرچ آيد ز پند

ز من گر پذيرد بود سودمند

وگر تيز گردد گشادست راه

تهمتن هم ايدر بود با سپاه

پر انديشه بود آن شب ديرباز

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گيو

به رهام و گرگين و گردان نيو

که دستان به نزديک ايران رسيد

درفش همايونش آمد پديد

پذيره شدندش سران سپاه

سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ

پذيره شدندنش همه بی درنگ

برو سرکشان آفرين خواندند

سوی شاه با او همی راندند

بدو گفت طوس ای گو سرفراز

کشيدی چنين رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ايران زمين

برآرامش اين رنج کردی گزين

همه سر به سر نيک خواه توايم

ستوده به فر کلاه توايم

ابا نامداران چنين گفت زال

که هر کس که او را نفرسود سال

همه پند پيرانش آيد به ياد

ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشايد که گيريم ازو پند باز

کزين پند ما نيست خود بی نياز

ز پند و خرد گر بگردد سرش

پشيمانی آيد ز گيتی برش

به آواز گفتند ما با توايم

ز تو بگذرد پند کس نشنويم

همه يکسره نزد شاه آمدند

بر نامور تخت گاه آمدند

همی رفت پيش اندرون زال زر

پس او بزرگان زرين کمر

چو کاووس را ديد دستان سام

نشسته بر اورنگ بر شادکام

به کش کرده دست و سرافگنده پست

همی رفت تا جايگاه نشست

چنين گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنيد و افسر نديد

نه چون بخت تو چرخ گردان شنيد

همه ساله پيروز بادی و شاد

سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

شه نامبردار بنواختش

بر خويش بر تخت بنشاختش

بپرسيدش از رنج راه دراز

ز گردان و از رستم سرفراز

چنين گفت مر شاه را زال زر

که نوشه بدی شاه و پيروزگر

همه شاد و روشن به بخت تواند

برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس يکی داستان کرد ياد

سخنهای شايسته را در گشاد

چنين گفت کای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

ز تو پيشتر پادشه بوده اند

که اين راه هرگز نپيموده اند

که بر سر مرا روز چندی گذشت

سپهر از بر خاک چندی بگشت

منوچهر شد زين جهان فراخ

ازو ماند ايدر بسی گنج و کاخ

همان زو و با نوذر و کيقباد

چه مايه بزرگان که داريم ياد

ابا لشکر گشن و گرز گران

نکردند آهنگ مازندران

که آن خانه ی ديو افسونگرست

طلسمست و ز بند جادو درست

مران را به شمشير نتوان شکست

به گنج و به دانش نيايد به دست

هم آن را به نيرنگ نتوان گشاد

مده رنج و گنج و درم را به باد

همايون ندارد کس آنجا شدن

وزايدر کنون رای رفتن زدن

سپه را بران سو نبايد کشيد

ز شاهان کس اين رای هرگز نديد

گرين نامداران ترا کهترند

چنين بنده ی دادگر داورند

تو از خون چندين سرنامدار

ز بهر فزونی درختی مکار

که بار و بلنديش نفرين بود

نه آيين شاهان پيشين بود

چنين پاسخ آورد کاووس باز

کز انديشه ی تو نيم بی نياز

وليکن من از آفريدون و جم

فزونم به مردی و فر و درم

همان از منوچهر و از کيقباد

که مازندران را نکردند ياد

سپاه و دل و گنجم افزونترست

جهان زير شمشير تيز اندرست

چو بردانشی شد گشاده جهان

به آهن چه داريم گيتی نهان

شوم شان يکايک به راه آورم

گر آيين شمشير و گاه آورم

اگر کس نمانم به مازندران

وگر بر نهم باژ و ساو گران

چنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه ديوان آن انجمن

به گوش تو آيد خود اين آگهی

کزيشان شود روی گيتی تهی

تو با رستم ايدر جهاندار باش

نگهبان ايران و بيدار باش

جهان آفريننده يار منست

سر نره ديوان شکار منست

گرايدونک يارم نباشی به جنگ

مفرمای ما را بدين در درنگ

چو از شاه بنشنيد زال اين سخن

نديد ايچ پيدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهی و ما بند هايم

به دلسوزگی با تو گوينده ايم

اگر داد فرمان دهی گر ستم

برای تو بايد زدن گام و دم

از انديشه دل را بپرداختم

سخن آنچ دانستم انداختم

نه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

به پرهيز هم کس نجست از نياز

جهانجوی ازين سه نيابد جواز

هميشه جهان بر تو فرخنده باد

مبادا که پند من آيدت ياد

پشيمان مبادی ز کردار خويش

به تو باد روشن دل و دين و کيش

سبک شاه را زال پدرود کرد

دل از رفتن او پر از دود کرد

برون آمد از پيش کاووس شاه

شده تيره بر چشم او هور و ماه

برفتند با او بزرگان نيو

چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو

به زال آنگهی گفت گيو از خدای

همی خواهم آنک او بود رهنمای

به جايی که کاووس را دسترس

نباشد ندارم مر او را به کس

ز تو دور باد آز و چشم نياز

مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو که آييم و اندر شويم

جز او آفرينت سخن نشنويم

پس از کردگار جها نآفرين

به تو دارد اميد ايران زمين

ز بهر گوان رنج برداشتی

چنين راه دشوار بگذاشتی

پس آنگه گرفتندش اندر کنار

ره سيستان را برآراست کار

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه

کشيدن سپه سر نهادن به راه

چو شب روز شد شاه و جنگ آوران

نهادند سر سوی مازندران

به ميلاد بسپرد ايران زمين

کليد در گنج و تاج و نگين

بدو گفت گر دشمن آيد پديد

ترا تيغ کينه ببايد کشيد

ز هر بد به زال و به رستم پناه

که پشت سپاهند و زيبای گاه

دگر روز برخاست آوای کوس

سپه را همی راند گودرز و طوس

همی رفت کاووس لشکر فروز

به زدگاه بر پيش کوه اسپروز

به جايی که پنهان شود آفتاب

بدان جايگه ساخت آرام و خواب

کجا جای ديوان دژخيم بود

بدان جايگه پيل را بيم بود

بگسترد زربفت بر ميش سار

هوا پر ز بوی از می خوشگوار

همه پهلوانان فرخنده پی

نشستند بر تخت کاووس کی

همه شب می و مجلس آراستند

به شبگير کز خواب برخاستند

پراگنده نزديک شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

بفرمود پس گيو را شهريار

دوباره ز لشکر گزيدن هزار

کسی کاو گرايد به گرز گران

گشاينده ی شهر مازندران

هر آنکس که بينی ز پير و جوان

تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بينی بسوز

شب آور به جايی که باشی به روز

چنين تا به ديوان رسد آگهی

جهان کن سراسر ز ديوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گيو

ز لشکر گزين کرد گردان نيو

بشد تا در شهر مازندران

بباريد شمشير و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار

نيافت از سر تيغ او زينهار

همی کرد غارت همی سوخت شهر

بپالود بر جای ترياک زهر

يکی چون بهشت برين شهر ديد

پر از خرمی بر درش بهر ديد

به هر برزنی بر فزون از هزار

پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زين بيشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه

به هر جای گنجی پراگنده زر

به يک جای دينار سرخ و گهر

بی اندازه گرد اندرش چارپای

بهشتيست گفتی هميدون به جای

به کاووس بردند از او آگهی

ازان خرمی جای و آن فرهی

همی گفت خرم زياد آنک گفت

که مازندران را بهشتيست جفت

همه شهر گويی مگر بتکده ست

ز ديبای چين بر گل آذين زدست

بتان بهشتند گويی درست

به گلنارشان روی رضوان بشست

چو يک هفته بگذشت ايرانيان

ز غارت گشادند يکسر ميان

خبر شد سوی شاه مازندران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود

که جان و تنش زان سخن رنجه بود

بدو گفت رو نزد ديو سپيد

چنان رو که بر چرخ گردنده شيد

بگويش که آمد به مازندران

بغارت از ايران سپاهی گران

جهانجوی کاووس شان پيش رو

يکی لشگری جنگ سازان نو

کنون گر نباشی تو فريادرس

نبينی بمازندران زنده کس

چو بشنيد پيغام سنجه نهفت

بر ديو پيغام شه بازگفت

چنين پاسخش داد ديو سپيد

که از روزگاران مشو نااميد

بيايم کنون با سپاهی گران

ببرم پی او ز مازندران

شب آمد يکی ابر شد با سپاه

جهان کرد چون روی زنگی سياه

چو دريای قارست گفتی جهان

همه روشناييش گشته نهان

يکی خيمه زد بر سر او دود و قير

سيه شد جهان چشمها خيره خير

چو بگذشت شب روز نزديک شد

جهانجوی را چشم تاريک شد

ز لشکر دو بهره شده تيره چشم

سر نامداران ازو پر ز خشم

از ايشان فراوان تبه کرد نيز

نبود از بدبخت ماننده چيز

چو تاريک شد چشم کاووس شاه

بد آمد ز کردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشکر اسير

جوان دولت و بخت برگشت پير

همه داستان ياد بايد گرفت

که خيره نمايد شگفت از شگفت

سپهبد چنين گفت چون ديد رنج

که دستور بيدار بهتر ز گنج

به سختی چو يک هفته اندر کشيد

به ديده ز ايرانيان کس نديد

بهشتم بغريد ديو سپيد

که ای شاه بی بر به کردار بيد

همی برتری را بياراستی

چراگاه مازندران خواستی

همی نيروی خويش چون پيل مست

بديدی و کس را ندادی تو دست

چو با تاج و با تخت نشکيفتی

خرد را بدي نگونه بفريفتی

کنون آنچ اندر خور کار تست

دلت يافت آن آرزوها که جست

ازان نره ديوان خنجرگذار

گزين کرد جنگی ده و دوهزار

بر ايرانيان بر نگهدار کرد

سر سرکشان پر ز تيمار کرد

سران را همه بندها ساختند

چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندکی جان سپوز

بدان تا گذارند روزی به روز

ازان پس همه گنج شاه جهان

چه از تاج ياقوت و گرز گران

سپرد آنچ ديد از کران تا کران

به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه رو گفت و او را بگوی

که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

همه پهلوانان ايران و شاه

نه خورشيد بينند روشن نه ماه

به کشتن نکردم برو بر نهيب

بدان تا بداند فراز و نشيب

به زاری و سختی برآيدش هوش

کسی نيز ننهد برين کار گوش

چو ارژنگ بشنيد گفتار اوی

سوی شاه مازندران کرد روی

همی رفت با لشکر و خواسته

اسيران و اسپان آراسته

سپرد او به شاه و سبک بازگشت

بدان برز کوه آمد از پهن دشت

ازان پس جهانجوی خسته جگر

برون کرد مردی چو مرغی به پر

سوی زابلستان فرستاد زود

به نزديک دستان و رستم درود

کنون چشم شد تيره و تيره بخت

به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

جگر خسته در چنگ آهرمنم

همی بگسلد زار جان از تنم

چو از پندهای تو يادآورم

همی از جگر سرد باد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند

ز کم دانشی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی بدين بد ميان

همه سود را مايه باشد زيان

چو پوينده نزديک دستان رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

هم آن گنج و هم لشکر نامدار

بياراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به ديوان سپرد

تو گويی که باد اندر آمد ببرد

چو بشنيد بر تن بدريد پوست

ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست

به روشن دل از دور بدها بديد

که زين بر زمانه چه خواهد رسيد

به رستم چنين گفت دستان سام

که شمشير کوته شد اندر نيام

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تخت را خويشتن پروريم

که شاه جهان در دم اژدهاست

به ايرانيان بر چه مايه بلاست

کنون کرد بايد ترا رخش زين

بخواهی به تيغ جهان بخش کين

همانا که از بهر اين روزگار

ترا پرورانيد پروردگار

نشايد بدين کار آهرمنی

که آسايش آری و گر دم زنی

برت را به ببر بيان سخت کن

سر از خواب و انديشه پردخت کن

هران تن که چشمش سنان تو ديد

که گويد که او را روان آرميد

اگر جنگ دريا کنی خون شود

از آوای تو کوه هامون شود

نبايد که ارژنگ و ديو سپيد

به جان از تو دارند هرگز اميد

کنون گردن شاه مازندران

همه خرد بشکن بگرز گران

چنين پاسخش داد رستم که راه

درازست و من چون شوم کينه خواه

ازين پادشاهی بدان گفت زال

دو راهست و هر دو به رنج و وبال

يکی از دو راه آنک کاووس رفت

دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

پر از ديو و شيرست و پر تيرگی

بماند بدو چشمت از خيرگی

تو کوتاه بگزين شگفتی ببين

که يار تو باشد جها نآفرين

اگرچه به رنجست هم بگذرد

پی رخش فرخ زمين بسپرد

شب تيره تا برکشد روز چاک

نيايش کنم پيش يزدان پاک

مگر باز بينم بر و يال تو

همان پهلوی چنگ و گوپال تو

و گر هوش تو نيز بر دست ديو

برآيد به فرمان گيهان خديو

تواند کسی اين سخن بازداشت

چنان کاو گذارد ببايد گذاشت

نخواهد همی ماند ايدر کسی

بخوانند اگرچه بماند بسی

کسی کاو جهان را بنام بلند

گذارد به رفتن نباشد نژند

چنين گفت رستم به فرخ پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

وليکن بدوزخ چميدن به پای

بزرگان پيشين نديدند رای

همان از تن خويش نابوده سير

نيايد کسی پيش درنده شير

کنون من کمربسته و رفت هگير

نخواهم جز از دادگر دستگير

تن و جان فدای سپهبد کنم

طلسم دل جادوان بشکنم

هرانکس که زنده است ز ايرانيان

بيارم ببندم کمر بر ميان

نه ارژنگ مانم نه ديو سپيد

نه سنجه نه پولاد غندی نه بيد

به نام جها نآفرين يک خدای

که رستم نگرداند از رخش پای

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

فگنده به گردنش در پالهنگ

سر و مغز پولاد را زير پای

پی رخش برده زمين را ز جای

بپوشيد ببر و برآورد يال

برو آفرين خواند بسيار زال

چو رستم برخش اندر آورد پای

رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

بيامد پر از آب رودابه روی

همی زار بگريست دستان بروی

بدو گفت کای مادر نيکخوی

نه بگزيدم اين راه برآرزوی

مرا در غم خود گذاری همی

به يزدان چه اميدداری همی

چنين آمدم بخشش روزگار

تو جان و تن من به زنهار دار

به پدرود کردنش رفتند پيش

که دانست کش باز بينند بيش

زمانه بدين سان همی بگذرد

دمش مرد دانا همی بشمرد

هران روز بد کز تو اندر گذشت

بر آنی کزو گيتی آباد گشت

برون رفت پس پهلو نيمروز

ز پيش پدر گرد گيتی فروز

دو روزه بيک روزه بگذاشتی

شب تيره را روز پنداشتی

بدين سان همی رخش ببريد راه

بتابنده روز و شبان سياه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

يکی دشت پيش آمدش پر ز گور

يکی رخش را تيز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران

کمند و پی رخش و رستم سوار

نيابد ازو دام و دد زينهار

کمند کيانی بينداخت شير

به حلقه درآورد گور دلير

کشيد و بيفگند گور آن زمان

بيامد برش چون هژبر دمان

ز پيکان تيرآتشی برفروخت

بدو خاک و خاشاک و هيزم بسوخت

بران آتش تيز بريانش کرد

ازان پس که بی پوست و بی جانش کرد

بخورد و بينداخت زو استخوان

همين بود ديگ و همين بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار

چرا ديد و بگذاشت در مرغزار

بر نيستان بستر خواب ساخت

در بيم را جای ايمن شناخت

دران نيستان بيشه ی شير بود

که پيلی نيارست ازو نی درود

چو يک پاس بگذشت درنده شير

به سوی کنام خود آمد دلير

بر نی يکی پيل را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

نخست اسپ را گفت بايد شکست

چو خواهم سوارم خود آيد به دست

سوی رخش رخشان برآمد دمان

چو آتش بجوشيد رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

همان تيز دندان به پشت اندرش

همی زد بران خاک تا پاره کرد

ددی را بران چاره بيچاره کرد

چو بيدار شد رستم تيزچنگ

جهان ديد بر شير تاريک و تنگ

چنين گفت با رخش کای هوشيار

که گفتت که با شير کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

من اين گرز و اين مغفر جنگجوی

چگونه کشيدی به مازندران

کمند کيانی و گرز گران

چرا نامدی نزد من با خروش

خروش توام چون رسيدی به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

ترا جنگ با شير کوته شدی

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زين برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی راه پيش آمدش ناگزير

همی رفت بايست بر خيره خير

پی اسپ و گويا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پياده شد از اسپ و ژوپين به دست

همی رفت پويان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنين گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرايدونک خشنودی از رنج من

بدان گيتی آگنده کن گنج من

بپويم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زينهار

هم ايرانيان را ز چنگال ديو

گشايد بی آزار گيهان خديو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پيلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بيفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه يکی ميش نيکوسرين

بپيمود پيش تهمتن زمين

ازان رفتن ميش انديشه خاست

بدل گفت کابشخور اين کجاست

همانا که بخشايش کردگار

فراز آمدست اندرين روزگار

بيفشارد شمشير بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی ميش و تيغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر يکی چشمه آمد پديد

چو ميش سراور بدانجا رسيد

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر يک خدای

بپيچد نيارد خرد را به جای

برين چشمه آبشخور ميش نيست

همان غرم دشتی مرا خويش نيست

به جايی که تنگ اندر آيد سخن

پناهت بجز پاک يزدان مکن

بران غرم بر آفرين کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گيابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل يوز شاد

ترا هرک يازد به تير و کمان

شکسته کمان باد و تيره گمان

که زنده شد از تو گو پيلتن

وگرنه پرانديشه بود از کفن

که در سينه ی اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسيده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرين

ز رخش تگاور جدا کرد زين

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشيد شد تابناک

چو سيراب شد ساز نخچير کرد

کمر بست و ترکش پر از تير کرد

بيفگند گوری چو پيل ژيان

جدا کرد ازو چرم پای و ميان

چو خورشيد تيز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمه ی روشن آمد بر آب

چو سيراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراينده گفت

که با کس مکوش و مشو نيز جفت

اگر دشمن آيد سوی من بپوی

تو با ديو و شيران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نيم شب

ز دشت اندر آمد يکی اژدها

کزو پيل گفتی نيابد رها

بدان جايگه بودش آرامگاه

نکردی ز بيمش برو ديو راه

بيامد جهانجوی را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

پر انديشه شد تا چه آمد پديد

که يارد بدين جايگاه آرميد

نيارست کردن کس آنجا گذر

ز ديوان و پيلان و شيران نر

همان نيز کامد نيابد رها

ز چنگ بدانديش نر اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی

دوان اسپ شد سوی ديهيم جوی

همی کوفت بر خاک رويينه سم

چو تندر خروشيد و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بيدار شد

سر پر خرد پر ز پيکار شد

به گرد بيابان يکی بنگريد

شد آن اژدهای دژم ناپديد

ابا رخش بر خيره پيکار کرد

ازان کاو سرخفته بيدار کرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون

ز تاريکی آن اژدها شد برون

به بالين رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

دگرباره بيدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

بيابان همه سر به سر بنگريد

بجز تيرگی شب به ديده نديد

بدان مهربان رخش بيدار گفت

که تاريکی شب بخواهی نهفت

سرم را همی باز داری ز خواب

به بيداری من گرفتت شتاب

گر اين بار سازی چنين رستخيز

سرت را ببرم به شمشير تيز

پياده شوم سوی مازندران

کشم ببر و شمشمير و گرز گران

سيم ره به خواب اندر آمد سرش

ز ببر بيان داشت پوشش برش

بغريد باز اژدهای دژم

همی آتش افروخت گفتی بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

نيارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نيم بود

کش از رستم و اژدها بيم بود

هم از بهر رستم دلش نارميد

چو باد دمان نزد رستم دويد

خروشيد و جوشيد و برکند خاک

ز نعلش زمين شد همه چاک چاک

چو بيدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با باره ی دستکش

چنان ساخت روشن جهان آفرين

که پنهان نکرد اژدها را زمين

برآن تيرگی رستم او را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بغريد برسان ابر بهار

زمين کرد پر آتش از کارزار

بدان اژدها گفت بر گوی نام

کزين پس تو گيتی نبينی به کام

نبايد که بی نام بر دست من

روانت برآيد ز تاريک تن

چنين گفت دژخيم نر اژدها

که از چنگ من کس نيابد رها

صداندرصد از دشت جای منست

بلند آسمانش هوای منست

نيارد گذشتن به سر بر عقاب

ستاره نبيند زمينش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چيست

که زاينده را بر تو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نيرمم

به تنها يکی کينه ور لشکرم

به رخش دلاور زمين بسپرم

برآويخت با او به جنگ اژدها

نيامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها ديد رخش

کزان سان برآويخت با تاجبخش

بماليد گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را به دندان گرفت

بدريد کتفش بدندان چو شير

برو خيره شد پهلوان دلير

بزد تيغ و بنداخت از بر سرش

فرو ريخت چون رود خون از برش

زمين شد به زير تنش ناپديد

يکی چشمه خون از برش بردميد

چو رستم برآن اژدهای دژم

نگه کرد برزد يکی تيز دم

بيابان همه زير او بود پاک

روان خون گرم از بر تيره خاک

تهمتن ازو در شگفتی بماند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز به زور جهانبان نجست

به يزدان چنين گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

که پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل

بيابان بی آب و دريای نيل

بدانديش بسيار و گر اندکيست

چو خشم آورم پيش چشمم يکيست

چو از آفرين گشت پرداخته

بياورد گلرنگ را ساخته

نشست از بر زين و ره برگرفت

خم منزل جادو اندر گرفت

همی رفت پويان به راه دراز

چو خورشيد تابان بگشت از فراز

درخت و گيا ديد و آب روان

چنان چون بود جای مرد جوان

چو چشم تذروان يکی چشمه ديد

يکی جام زرين برو پر نبيد

يکی غرم بريان و نان از برش

نمکدان و ريچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسيد

از آواز او ديو شد ناپديد

فرود آمد از باره زين برگرفت

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده پی

يکی جام زر ديد پر کرده می

ابا می يکی نيز طنبور يافت

بيابان چنان خانه ی سور يافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت

بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است

که از روز شاديش بهره غم است

همه جای جنگست ميدان اوی

بيابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شير و نر اژدهاست

کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بويا گل و ميگسار

نکردست بخشش ورا کردگار

هميشه به جنگ نهنگ اندر است

و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود

همان ناله ی رستم و زخم رود

بياراست رخ را بسان بهار

وگر چند زيبا نبودش نگار

بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

بپرسيد و بنشست نزديک اوی

تهمتن به يزدان نيايش گرفت

ابر آفرينها فزايش گرفت

که در دشت مازندران يافت خوان

می و جام، با ميگسار جوان

ندانست کاو جادوی ريمنست

نهفته به رنگ اندر اهريمنست

يکی طاس می بر کفش برنهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چو آواز داد از خداوند مهر

دگرگونه تر گشت جادو به چهر

روانش گمان نيايش نداشت

زبانش توان ستايش نداشت

سيه گشت چون نام يزدان شنيد

تهمتن سبک چون درو بنگريد

بينداخت از باد خم کمند

سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسيد و گفتش چه چيزی بگوی

بدان گونه کت هست بنمای روی

يکی گنده پيری شد اندر کمند

پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

دل جادوان زو پر از بيم کرد

وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه جوی

همی رفت پويان به جايی رسيد

که اندر جهان روشنايی نديد

شب تيره چون روی زنگی سياه

ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه

تو خورشيد گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز ديد از سياهی نه جوی

وزانجا سوی روشنايی رسيد

زمين پرنيان ديد و يکسر خويد

جهانی ز پيری شده نوجوان

همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود

نيازش به آسايش و خواب بود

برون کرد ببر بيان از برش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار

رها کرد بر خويد در کشتزار

بپوشيد چون خشک شد خود و ببر

گياکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بياسود از رنج تن

هم از رخش غم بد هم از خويشتن

چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان

گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

يکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بيدار شد پيلتن

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خويد بگذاشتی

بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تيز شد مرد هوش

بجست و گرفتش يکايک دو گوش

بيفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نيک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت

غريوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان

يکی نامجوی دلير و جوان

بشد دشتبان پيش او با خروش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو ديو سياه

پلنگينه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست

وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا ديد برجست و يافه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنيد اولاد برگشت زود

برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار

ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان اين شگفتی شنيد

به نخچير گه بر پی شير ديد

عنان را بتابيد با سرکشان

بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تيغ

کشيد و بيامد چو غرنده ميغ

بدو گفت اولاد نام تو چيست

چه مردی و شاه و پناه تو کيست

نبايست کردن برين ره گذر

ره نره ديوان پرخاشخر

چنين گفت رستم که نام من ابر

اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نيزه و تيغ بار آورد

سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد

دم و جان و خون و دلت بفسرد

نيامد به گوشت به هر انجمن

کمند و کمان گو پيلتن

هران مام کاو چون تو زايد پسر

کفن دوز خوانيمش ار موي هگر

تو با اين سپه پيش من رانده ای

همی گو ز برگنبد افشاند های

نهنگ بلا برکشيد از نيام

بياويخت از پيش زين خم خام

چو شير اندر آمد ميان بره

همه رزمگه شد ز کشته خره

به يک زخم دو دو سرافگند خوار

همی يافت از تن به يک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آوريد

سر سرکشان زير پی گستريد

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پيل دژم

کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزديک شد

به کردار شب روز تاريک شد

بيفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپيش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گويی سخن

ز کژی نه سر يابم از تو نه بن

نمايی مرا جای ديو سپيد

همان جای پولاد غندی و بيد

به جايی که بستست کاووس کی

کسی کاين بديها فگندست پی

نمايی و پيدا کنی راستی

نياری به کار اندرون کاستی

من اين تخت و اين تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برين بوم و بر شهريار

ار ايدونک کژی نياری بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشای يکباره چشم

تن من مپرداز خيره ز جان

بيابی ز من هرچ خواهی همان

ترا خانه ی بيد و ديو سپيد

نمايم من اين را که دادی نويد

به جايی که بستست کاووس شاه

بگويم ترا يک به يک شهر و راه

از ايدر به نزديک کاووس کی

صد افگنده بخشيده فرسنگ پی

وزانجا سوی ديو فرسنگ صد

بيايد يکی راه دشوار و بد

ميان دو صد چاهساری شگفت

به پيمايش اندازه نتوان گرفت

ميان دو کوهست اين هول جای

نپريد بر آسمان بر همای

ز ديوان جنگی ده و دو هزار

به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندی سپهدار اوی

چو بيدست و سنجه نگهدار اوی

يکی کوه يابی مر او را به تن

بر و کتف و يالش بود ده رسن

ترا با چنين يال و دست و عنان

گذارنده ی گرز و تيغ و سنان

چنين برز و بالا و اين کار کرد

نه خوب است با ديو جستن نبرد

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

که آهو بران ره نيارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پيش

که پهنای او بر دو فرسنگ بيش

کنارنگ ديوی نگهدار اوی

همه نره ديوان به فرمان اوی

وزان روی بزگوش تا نرم پای

چو فرسنگ سيصد کشيده سرای

ز بزگوش تا شاه مازندران

رهی زشت و فرسنگهای گران

پراگنده در پادشاهی سوار

همانا که هستند سيصدهزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

کزيشان به شهر اندرون جای نيست

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

بسايدت سوهان آهرمنی

چنان لشکری با سليح و درم

نبينی ازيشان يکی را دژم

بخنديد رستم ز گفتار اوی

بدو گفت اگر با منی راه جوی

ببينی کزين يک تن پيلتن

چه آيد بران نامدار انجمن

به نيروی يزدان پيروزگر

به بخت و به شمشير تيز و هنر

چو بينند تاو بر و يال من

به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پی و پوستشان از نهيب

عنان را ندانند باز از رکيب

ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نياسود تيره شب و پاک روز

همی راند تا پيش کوه اسپروز

بدانجا که کاووس لشکر کشيد

ز ديوان جادو بدو بد رسيد

چو يک نيمه بگذشت از تيره شب

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند

به هر جای شمعی همی سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

که آتش برآمد همی چپ و راست

در شهر مازندران است گفت

که از شب دو بهره نيارند خفت

بدان جايگه باشد ارژنگ ديو

که هزمان برآيد خروش و غريو

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشيد تابنده بنمود روی

بپيچيد اولاد را بر درخت

به خم کمندش درآويخت سخت

به زين اندر افگند گرز نيا

همی رفت يکدل پر از کيميا

يکی مغفری خسروی بر سرش

خوی آلوده ببر بيان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روی

چو آمد بر لشکر نامجوی

يکی نعره زد در ميان گروه

تو گفتی بدريد دريا و کوه

برون آمد از خيمه ارژنگ ديو

چو آمد به گوش اندرش آن غريو

چو رستم بديدش برانگيخت اسپ

بيامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و يالش دلير

سر از تن بکندش به کردار شير

پر از خون سر ديو کنده ز تن

بينداخت ز آنسو که بود انجمن

چو ديوان بديدند گوپال اوی

بدريدشان دل ز چنگال اوی

نکردند ياد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

برآهيخت شمشير کين پيلتن

بپردخت يکباره زان انجمن

چو برگشت پيروز گيتی فروز

بيامد دمان تا به کوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زير درختی بلند

تهمتن ز اولاد پرسيد راه

به شهری کجا بود کاووس شاه

چو بشنيد ازو تيز بنهاد روی

پياده دوان پيش او راهجوی

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ايرانيان گفت پس شهريار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد اين خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بيامد هم اندر زمان پيش اوی

يل دانش افروز پرخاشجوی

به نزديک کاووس شد پيلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غريويد بسيار و بردش نماز

بپرسيدش از رنجهای دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسيد و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازين جادوان

همی رخش را کرد بايد روان

چو آيد به ديو سپيد آگهی

کز ارژنگ شد روی گيتی تهی

که نزديک کاووس شد پيلتن

همه نره ديوان شوند انجمن

همه رنجهای تو بی بر شود

ز ديوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانه ی ديو گير

به رنج اندرآور تن و تيغ و تير

مگر يار باشدت يزدان پاک

سر جادوان اندر آری به خاک

گذر کرد بايد بر هفت کوه

ز ديوان به هر جای کرده گروه

يکی غار پيش آيدت هولناک

چنان چون شنيدم پر از بيم و باک

گذارت بران نره ديوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه ديو سپيد

کزويند لشکر به بيم و اميد

توانی مگر کردن او را تباه

که اويست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تيره شد

مرا چشم در تيرگی خيره شد

پزشکان به درمانش کردند اميد

به خون دل و مغز ديو سپيد

چنين گفت فرزانه مردی پزشک

که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون

شود تيرگی پاک با خون برون

گو پيلتن جنگ را ساز کرد

ازان جايگه رفتن آغاز کرد

به ايرانيان گفت بيدار بيد

که من کردم آهنگ ديو سپيد

يکی پيل جنگی و چار هگرست

فراوان به گرداندرش لشکرست

گر ايدونک پشت من آرد به خم

شما دير مانيد خوار و دژم

وگر يار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نيک زور

همان بوم و بر باز يابيد و تخت

به بار آيد آن خسروانی درخت

وزان جايگه تنگ بسته کمر

بيامد پر از کينه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

بران نره ديوان گشته گروه

به نزديکی غار بی بن رسيد

به گرد اندرون لشکر ديو ديد

به اولاد گفت آنچ پرسيدمت

همه بر ره راستی ديدمت

کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب

شود گرم و ديو اندر آيد به خواب

بريشان تو پيروز باشی به جنگ

کنون يک زمان کرد بايد درنگ

ز ديوان نبينی نشسته يکی

جز از جادوان پاسبان اندکی

بدانگه تو پيروز باشی مگر

اگر يار باشدت پيروزگر

نکرد ايچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست

برآهيخت جنگی نهنگ از نيام

بغريد چون رعد و برگفت نام

ميان سپاه اندر آمد چو گرد

سران را سر از تن همی دور کرد

ناستاد کس پيش او در به جنگ

نجستند با او يکی نام و ننگ

رهش باز دادند و بگريختند

به آورد با او نياويختند

وزان جايگه سوی ديو سپيد

بيامد به کردار تابنده شيد

به کردار دوزخ يکی غار ديد

تن ديو از تيرگی ناپديد

زمانی همی بود در چنگ تيغ

نبد جای ديدار و راه گريغ

ازان تيرگی جای ديده نديد

زمانی بران جايگه آرميد

چو مژگان بماليد و ديده بشست

دران جای تاريک لختی بجست

به تاريکی اندر يکی کوه ديد

سراسر شده غار ازو ناپديد

به رنگ شبه روی و چون شير موی

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سياه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

ازو شد دل پيلتن پرنهيب

بترسيد کامد به تنگی نشيب

برآشفت برسان پيل ژيان

يکی تيغ تيزش بزد بر ميان

ز نيروی رستم ز بالای اوی

بينداخت يک ران و يک پای اوی

بريده برآويخت با او به هم

چو پيل سرافراز و شير دژم

همی پوست کند اين از آن آن ازين

همی گل شد از خون سراسر زمين

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده ام جاودان

هميدون به دل گفت ديو سپيد

که از جان شيرين شدم نااميد

گر ايدونک از چنگ اين اژدها

بريده پی و پوست يابم رها

نه کهتر نه برتر منش مهتران

نبينند نيزم به مازندران

همی گفت ازين گونه ديو سپيد

همی داد دل را بدينسان نويد

تهمتن به نيروی جان آفرين

بکوشيد بسيار با درد و کين

بزد دست و برداشتش نره شير

به گردن برآورد و افگند زير

فرو برد خنجر دلش بردريد

جگرش از تن تيره بيرون کشيد

همه غار يکسر پر از کشته بود

جهان همچو دريای خون گشته بود

بيامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پيچان کمند

به اولاد داد آن کشيده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شير

جهانی به تيغ آوريدی به زير

نشانهای بند تو دارد تنم

به زير کمند تو بد گردنم

به چيزی که دادی دلم را اميد

همی باز خواهد اميدم نويد

به پيمان شکستن نه اندر خوری

که شير ژيانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران

ترا زين سپس بی نيازی دهم

به مازندران سرفرازی دهم

يکی کار پيشست و رنج دراز

که هم با نشيب است و هم با فراز

همی شاه مازندران را ز گاه

ببايد ربودن فگندن به چاه

سر ديو جادو هزاران هزار

بيفگند بايد به خنجر به زار

ازان پس اگر خاک را بسپرم

وگرنه ز پيمان تو نگذرم

رسيد آنگهی نزد کاووس کی

يل پهلو افروز فرخنده پی

چنين گفت کای شاه دانش پذير

به مرگ بدانديش رامش پذير

دريدم جگرگاه ديو سپيد

ندارد بدو شاه ازين پس اميد

ز پهلوش بيرون کشيدم جگر

چه فرمان دهد شاه پيروزگر

برو آفرين کرد کاووس شاه

که بی تو مبادا نگين و کلاه

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

نشايد جز از آفرين کرد ياد

مرا بخت ازين هر دو فرخترست

که پيل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنين گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانه ی نيک پی

به چشم من اندر چکان خون اوی

مگر باز بينم ترا نيز روی

به چشمش چو اندر کشيدند خون

شد آن ديده ی تيره خورشيدگون

نهادند زيراندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو

چو رهام و گرگين و فرهاد نيو

برين گونه يک هفته با رود و می

همی رامش آراست کاووس کی

به هشتم نشستند بر زين همه

جهانجوی و گردنکشان و رمه

همه برکشيدند گرز گران

پراگنده در شهر مازندران

برفتند يکسر به فرمان کی

چو آتش که برخيزد از خشک نی

ز شمشير تيز آتش افروختند

همه شهر يکسر همی سوختند

به لشکر چنين گفت کاووس شاه

که اکنون مکافات کرده گناه

چنان چون سزا بد بديشان رسيد

ز کشتن کنون دست بايد کشيد

ببايد يکی مرد با هوش و سنگ

کجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران

کند دلش بيدار و مغزش گران

بران کار خشنود شد پور زال

بزرگان که بودند با او همال

فرستاد نامه به نزديک اوی

برافروختن جای تاريک اوی

يکی نامه ای بر حرير سپيد

بدو اندرون چند بيم و اميد

دبيری خرمند بنوشت خوب

پديد آوريد اندرو زشت و خوب

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد پيدا به گيتی هنر

خرد داد و گردان سپهر آفريد

درشتی و تندی و مهر آفريد

به نيک و به بد دادمان دستگاه

خداوند گردنده خورشيد و ماه

اگر دادگر باشی و پاک دين

ز هر کس نيابی به جز آفرين

وگر بدنشان باشی و بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدی

ز فرمان او کی گذر باشدی

سزای تو ديدی که يزدان چه کرد

ز ديو و ز جادو برآورد گرد

کنون گر شوی آگه از روزگار

روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران

بدين بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم نداريد تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بايدت

مگر زين نشان راه بگشايدت

وگرنه چو ارژنگ و ديو سپيد

دلت کرد بايد ز جان نااميد

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

گراينده ی تيغ پولاد را

گزين بزرگان آن شهر بود

ز بی کاری و رنج بی بهر بود

بدو گفت کاين نامه ی پندمند

ببر سوی آن ديو جسته ز بند

چو از شاه بشنيد فرهاد گرد

زمين را ببوسيد و نامه ببرد

به شهری کجا سست پايان بدند

سواران پولادخايان بدند

هم آنکس که بودند پا از دوال

لقبشان چنين بود بسيار سال

بدان شهر بد شاه مازندران

هم آنجا دليران و کندآوران

چو بشنيد کز نزد کاووس شاه

فرستاده ای باهش آمد ز راه

پذيره شدن را سپاه گران

دليران و شيران مازندران

ز لشکر يکايک همه برگزيد

ازيشان هنر خواست کايد پديد

چنين گفت کامروز فرزانگی

جدا کرد نتوان ز ديوانگی

همه راه و رسم پلنگ آوريد

سر هوشمندان به چنگ آوريد

پذيره شدندش پر از چين به روی

سخنشان نرفت ايچ بر آرزوی

يکی دست بگرفت و بفشاردش

پی و استخوانها بيازاردش

نگشت ايچ فرهاد را روی زرد

نيامد برو رنج بسيار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه

ز کاووس پرسيد و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پيش دبير

می و مشک انداخته پر حرير

چو آگه شد از رستم و کار ديو

پر از خون شدش ديده دل پرغريو

به دل گفت پنهان شود آفتاب

شب آيد بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرميد

نخواهد شدن نام او ناپديد

غمی گشت از ارژنگ و ديو سپيد

که شد کشته پولاد غندی و بيد

چو آن نامه ی شاه يکسر بخواند

دو ديده به خون دل اندر نشاند

چنين داد پاسخ به کاووس کی

که گر آب دريا بود نيز می

مرا بارگه زان تو برترست

هزاران هزارم فزون لشکرست

به هر سو که بنهند بر جنگ روی

نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

بيارم کنون لشکری شيرفش

برآرم شما را سر از خواب خوش

ز پيلان جنگی هزار و دويست

که در بارگاه تو يک پيل نيست

از ايران برآرم يکی تيره خاک

بلندی ندانند باز از مغاک

چو بشنيد فرهاد ازو داوری

بلندی و تندی و کندآوری

بکوشيد تا پاسخ نامه يافت

عنان سوی سالار ايران شتافت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

همه پرده ی رازها بردريد

چنين گفت کاو ز آسمان برترست

نه رای بلندش به زير اندرست

ز گفتار من سر بپيچيد نيز

جهان پيش چشمش نيرزد به چيز

جهاندار مر پهلوان را بخواند

همه گفت فرهاد با او براند

چنين گفت کاووس با پيلتن

کزين ننگ بگذارم اين انجمن

چو بشنيد رستم چنين گفت باز

به پيش شهنشاه کهتر نواز

مرا برد بايد بر او پيام

سخن برگشايم چو تيغ از نيام

يکی نامه بايد چو برنده تيغ

پيامی به کردار غرنده ميغ

شوم چون فرستاده ای نزد اوی

به گفتار خون اندر آرم به جوی

به پاسخ چنين گفت کاووس شاه

که از تو فروزد نگين و کلاه

پيمبر تويی هم تو پيل دلير

به هر کينه گه بر سرافراز شير

بفرمود تا رفت پيشش دبير

سر خامه را کرد پيکان تير

چنين گفت کاين گفتن نابکار

نه خوب آيد از مردم هوشيار

اگر سرکنی زين فزونی تهی

به فرمان گرايی بسان رهی

وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

ز دريا به دريا سپه برکشم

روان بدانديش ديو سپيد

دهد کرگسان را به مغزت نويد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

جهانجوی رستم بپيموده راه

به زين اندر افگند گرز گران

چو آمد به نزديک مازندران

به شاه آگهی شد که کاووس کی

فرستادن نامه افگند پی

فرستاده ای چون هژبر دژم

کمندی به فتراک بر شست خم

به زير اندرون باره ای گامزن

يکی ژنده پيلست گويی به تن

چو بشنيد سالار مازندران

ز گردان گزين کرد چندی سران

بفرمودشان تا خبيره شدند

هژبر ژيان را پذيره شدند

چو چشم تهمتن بديشان رسيد

به ره بر درختی گشن شاخ ديد

بکند و چو ژوپين به کف برگرفت

بماندند لشکر همه در شگفت

بينداخت چون نزد ايشان رسيد

سواران بسی زير شاخ آوريد

يکی دست بگرفت و بفشاردش

همی آزمون را بيازاردش

بخنديد ازو رستم پيلتن

شده خيره زو چشم آن انجمن

بدان خنده اندر بيفشارد چنگ

ببردش رگ از دست وز روی رنگ

بشد هوش از آن مرد رزم آزمای

ز بالای اسب اندر آمد به پای

يکی شد بر شاه مازندران

بگفت آنچ ديد از کران تا کران

سواری که نامش کلاهور بود

که مازندران زو پر از شور بود

بسان پلنگ ژيان بد به خوی

نکردی به جز جنگ چيز آرزوی

پذيره شدن را فرا پيش خواند

به مرديش بر چرخ گردان نشاند

بدو گفت پيش فرستاده شو

هنرها پديدار کن نو به نو

چنان کن که گردد رخش پر ز شرم

به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم

بيامد کلاهور چون نره شير

به پيش جهاندار مرد دلير

بپرسيد پرسيدنی چون پلنگ

دژم روی زانپس بدو داد چنگ

بيفشارد چنگ سرافراز پيل

شد از درد دستش به کردار نيل

بپيچيد و انديشه زو دورداشت

به مردی ز خورشيد منشور داشت

بيفشارد چنگ کلاهور سخت

فرو ريخت ناخن چو برگ از درخت

کلاهور با دست آويخته

پی و پوست و ناخن فروريخته

بياورد و بنمود و با شاه گفت

که بر خويشتن درد نتوان نهفت

ترا آشتی بهتر آيد ز جنگ

فراخی مکن بر دل خويش تنگ

ترا با چنين پهلوان تاو نيست

اگر رام گردد به از ساو نيست

پذيريم از شهر مازندران

ببخشيم بر کهتر و مهتران

چنين رنج دشوار آسان کنيم

به آيد که جان را هراسان کنيم

تهمتن بيامد هم اندر زمان

بر شاه برسان شير ژيان

نگه کرد و بنشاند اندر خورش

ز کاووس پرسيد و از لشکرش

سخن راند از راه و رنج دراز

که چون راندی اندر نشيب و فراز

ازان پس بدو گفت رستم توی

که داری بر و بازوی پهلوی

چنين داد پاسخ که من چاکرم

اگر چاکری را خود اندر خورم

کجا او بود من نيايم به کار

که او پهلوانست و گرد و سوار

بدو داد پس نامور نامه را

پيام جهانجوی خودکامه را

بگفت آنک شمشير بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند

دژم گشت و اندر شگفتی بماند

به رستم چنين گفت کاين جست و جوی

چه بايد همی خيره اين گفت وگوی

بگويش که سالار ايران تويی

اگرچه دل و چنگ شيران تويی

منم شاه مازندران با سپاه

بر اورنگ زرين و بر سر کلاه

مرا بيهده خواندن پيش خويش

نه رسم کيان بد نه آيين پيش

برانديش و تخت بزرگان مجوی

کزين برتری خواری آيد بروی

سوی گاه ايران بگردان عنان

وگرنه زمانت سرآرد سنان

اگر با سپه من بجنبم ز جای

تو پيدا نبينی سرت را ز پای

تو افتاده ای بی گمان در گمان

يکی راه برگير و بفگن کمان

چو من تنگ روی اندر آرم بروی

سرآيد شما را همه گف توگوی

نگه کرد رستم به روشن روان

به شاه و سپاه و رد و پهلوان

نيامدش با مغز گفتار اوی

سرش تيزتر شد به پيکار اوی

تهمتن چو برخاست کايد به راه

بفرمود تا خلعت آرند شاه

نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر

که ننگ آمدش زان کلاه و کمر

بيامد دژم از بر گاه اوی

همه تيره ديد اختر و ماه اوی

برون آمد از شهر مازندران

سرش گشته بد زان سخنها گران

چو آمد به نزديک شاه اندرون

دل کينه دارش پر از جوش خون

ز مازندران هرچ ديد و شنيد

همه کرد بر شاه ايران پديد

وزان پس ورا گفت منديش هيچ

دليری کن و رزم ديوان بسيچ

دليران و گردان آن انجمن

چنان دان که خوارند بر چشم من

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه اندر زمان رزم را کرد ساز

سراپرده از شهر بيرون کشيد

سپه را همه سوی هامون کشيد

سپاهی که خورشيد شد ناپديد

چو گرد سياه از ميان بردميد

نه دريا پديد و نه هامون و کوه

زمين آمد از پای اسپان ستوه

همی راند لشکر بران سان دمان

نجست ايچ هنگام رفتن زمان

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که تنگ اندر آمد ز ديوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر

نخستين بران کينه بندد کمر

به طوس و به گودرز کشوادگان

به گيو و به گرگين آزادگان

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپيراستند

سراپرده ی شهريار و سران

کشيدند بر دشت مازندران

ابر ميمنه طوس نوذر به پای

دل کوه پر ناله ی کر نای

چو گودرز کشواد بر ميسره

شده کوه آهن زمين يکسره

سپهدار کاووس در قلبگاه

ز هر سو رده برکشيده سپاه

به پيش سپاه اندرون پيلتن

که در جنگ هرگز نديدی شکن

يکی نامداری ز مازندران

به گردن برآورده گرز گران

که جويان بدش نام و جوينده بود

گراينده ی گرز و گوينده بود

به دستوری شاه ديوان برفت

به پيش سپهدار کاووس تفت

همی جوشن اندر تنش برفروخت

همی تف تيغش زمين را بسوخت

بيامد به ايران سپه برگذشت

بتوفيد از آواز او کوه و دشت

همی گفت با من که جويد نبرد

کسی کاو برانگيزد از آب گرد

نشد هيچکس پيش جويان برون

نه رگشان بجنبيد در تن نه خون

به آواز گفت آن زمان شهريار

به گردان هشيار و مردان کار

که زين ديوتان سر چرا خيره شد

از آواز او رويتان تيره شد

ندادند پاسخ دليران به شاه

ز جويان بپژمرد گفتی سپاه

يکی برگراييد رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان

که دستور باشد مرا شهريار

شدن پيش اين ديو ناسازگار

بدو گفت کاووس کاين کار تست

از ايران نخواهد کس اين جنگ جست

چو بشنيد ازو اين سخن پهلوان

بيامد به کردار شير ژيان

برانگيخت رخش دلاور ز جای

به چنگ اندرون نيزه ی سر گرای

به آورد گه رفت چون پيل مست

يکی پيل زير اژدهايی به دست

عنان را بپيچيد و برخاست گرد

ز بانگش بلرزيد دشت نبرد

به جويان چنين گفت کای بد نشان

بيفگنده نامت ز گردنکشان

کنون بر تو بر جای بخشايش است

نه هنگام آورد و آرامش است

بگريد ترا آنک زاينده بود

فزاينده بود ار گزاينده بود

بدو گفت جويان که ايمن مشو

ز جويان و از خنجر سرد رو

که اکنون به درد جگر مادرت

بگريد بدين جوشن و مغفرت

چو آواز جويان به رستم رسيد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

پس پشت او اندر آمد چو گرد

سنان بر کمربند او راست کرد

بزد نيزه بر بند درع و زره

زره را نماند ايچ بند و گره

ز زينش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ برگاشتش

بينداخت از پشت اسپش به خاک

دهان پر ز خون و زره چاک چاک

دليران و گردان مازندران

به خيره فرو ماندند اندران

سپه شد شکسته دل و زرد روی

برآمد ز آورد گه گفت و گوی

بفرمود سالار مازندران

به يکسر سپاه از کران تا کران

که يکسر بتازيد و جنگ آوريد

همه رسم و راه پلنگ آوريد

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

چو برق درخشنده از تيره ميغ

همی آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

زمين شد به کردار دريای قير

همه موجش از خنجر و گرز و تير

دوان باد پايان چو کشتی بر آب

سوی غرق دارند گويی شتاب

همی گرز باريد بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بيد برگ

به يک هفته دو لشکر نامجوی

به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاووس شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

به پيش جهاندار گيهان خدای

بيامد همی بود گريان به پای

از آن پس بماليد بر خاک روی

چنين گفت کای داور راستگوی

برين نره ديوان بی بيم و باک

تويی آفريننده ی آب و خاک

مرا ده تو پيروزی و فرهی

به من تازه کن تخت شاهنشهی

بپوشيد ازان پس به مغفر سرش

بيامد بر نامور لشکرش

خروش آمد و ناله ی کرنای

بجنبيد چون کوه لشکر ز جای

سپهبد بفرمود تا گيو و طوس

به پشت سپاه اندر آرند کوس

چو گودرز با زنگه ی شاوران

چو رهام و گرگين جن گآوران

گرازه همی شد بسان گراز

درفشی برافراخته هفت ياز

چو فرهاد و خراد و برزين و گيو

برفتند با نامداران نيو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست

زمين را به خون دليران بشست

چو گودرز کشواد بر ميمنه

سليح و سپه برد و کوس و بنه

ازان ميمنه تا بدان ميسره

بشد گيو چون گرگ پيش بره

ز شبگير تا تيره شد آفتاب

همی خون به جوی اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آيين مهر

همی گرز باريد گفتی سپهر

ز کشته به هر جای بر توده گشت

گياها به مغز سر آلوده گشت

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

خور اندر پس پرده ی آبنوس

ازان سو که بد شاه مازندران

بشد پيلتن با سپاهی گران

زمانی نکرد او يله جای خويش

بيفشارد بر کينه گه پای خويش

چو ديوان و پيلان پرخاشجوی

بروی اندر آورده بودند روی

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

سنان دار نيزه به دارنده داد

برآهيخت گرز و برآورد جوش

هوا گشت از آواز او پرخروش

برآورد آن گرد سالار کش

نه با ديو جان و نه با پيل هش

فگنده همه دشت خرطوم پيل

همه کشته ديدند بر چند ميل

ازان پس تهمتن يکی نيزه خواست

سوی شاه مازندران تاخت راست

چو بر نيزه ی رستم افگند چشم

نماند ايچ با او دليری و خشم

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

ز گبر اندر آمد به پيوند اوی

شد از جادويی تنش يک لخت کوه

از ايران بروبر نظاره گروه

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

سناندار نيزه به گردن گرفت

رسيد اندر آن جای کاووس شاه

ابا پيل و کوس و درفش و سپاه

به رستم چنين گفت کای سرفراز

چه بودت که ايدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بيفروخت پيروز بخت

مرا ديد چون شاه مازندران

به گردن برآورده گرز گران

به رخش دلاور سپردم عنان

زدم بر کمربند گبرش سنان

گمانم چنان بد که او شد نگون

کنون آيد از کوهه ی زين برون

بر اين گونه شد سنگ در پيش من

نبود آگه از رای کم بيش من

برين گونه خارا يکی کوه گشت

ز جنگ و ز مردی بی اندوه گشت

به لشکر گهش برد بايد کنون

مگر کايد از سنگ خارا برون

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جای سنگ گران

ميان اندرون شاه مازندران

گو پيلتن کرد چنگال باز

بران آزمايش نبودش نياز

بران گونه آن سنگ را برگرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

ابر کردگار آفرين خواندند

برو زر و گوهر برافشاندند

به پيش سراپرده ی شاه برد

بيفگند و ايرانيان را سپرد

بدو گفت ار ايدونک پيدا شوی

به گردی ازين تنبل و جادوی

وگرنه به گرز و به تيغ و تبر

ببرم همه سنگ را سر به سر

چو بشنيد شد چون يکی پاره ابر

به سر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

بخنديد و زی شاه بنهاد روی

چنين گفت کاوردم ان لخت کوه

ز بيم تبر شد به چنگم ستوه

برويش نگه کرد کاووس شاه

نديدش سزاوار تخت و کلاه

وزان رنجهای کهن ياد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

به دژخيم فرمود تا تيغ تيز

بگيرد کند تنش را ريز ريز

به لشکر گهش کس فرستاد زود

بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

ز اسپ و سليح و کلاه و کمر

نهادند هرجای چون کوه کوه

برفتند لشکر همه هم گروه

سزاوار هرکس ببخشيد گنج

به ويژه کسی کش فزون بود رنج

ز ديوان هرآنکس که بد ناسپاس

وز ايشان دل انجمن پرهراس

بفرمودشان تا بريدند سر

فگندند جايی که بد رهگذر

وز آن پس بيامد به جای نماز

همی گفت با داور پاک راز

به يک هفته بر پيش يزدان پاک

همی با نيايش بپيمود خاک

بهشتم در گنجها کرد باز

ببخشيد بر هرکه بودش نياز

همی گشت يک هفته زين گونه نيز

ببخشيد آن را که بايست چيز

سيم هفته چون کارها گشت راست

می و جام ياقوت و ميخواره خواست

به يک هفته با ويژگان می به چنگ

به مازندران کرد زان پس درنگ

تهمتن چنين گفت با شهريار

که هرگونه ای مردم آيد به کار

مرا اين هنرها ز اولاد خاست

که بر هر سويی راه بنمود راست

به مازندران دارد اکنون اميد

چنين دادمش راستی را نويد

کنون خلعت شاه بايد نخست

يکی عهد و مهری بروبر درست

که تا زنده باشد به مازندران

پرستش کنندش همه مهتران

چو بشنيد گفتار خسرو پرست

به بر زد جهاندار بيدار دست

سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

وزانجا سوی پارس بنهاد روی

چو کاووس در شهر ايران رسيد

ز گرد سپه شد هوا ناپديد

برآمد همی تا به خورشيد جوش

زن و مرد شد پيش او با خروش

همه شهر ايران بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

جهان سر به سر نو شد از شاه نو

ز ايران برآمد يکی ماه نو

چو بر تخت بنشست پيروز و شاد

در گنجهای کهن برگشاد

ز هر جای روزی دهان را بخواند

به ديوان دينار دادن نشاند

برآمد خروش از در پيلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

همه شادمان نزد شاه آمدند

بران نامور پيشگاه آمدند

تهمتن بيامد به سر بر کلاه

نشست از بر تخت نزديک شاه

سزاوار او شهريار زمين

يکی خلعت آراست با آفرين

يکی تخت پيروزه و ميش سار

يکی خسروی تاج گوهر نگار

يکی دست زربفت شاهنشهی

ابا ياره و طوق و با فرهی

صد از ماهرويان زرين کمر

صد از مشک مويان با زيب و فر

صد از اسپ با زين و زرين ستام

صد استر سيه موی و زرين لگام

همه بارشان ديبه ی خسروی

ز چينی و رومی و از پهلوی

ببردند صد بدره دينار نيز

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چيز

ز ياقوت جامی پر از مشک ناب

ز پيروزه ديگر يکی پر گلاب

نوشته يکی نام های بر حرير

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبير

سپرد اين به سالار گيتی فروز

به نوی همه کشور نيمروز

چنان کز پس عهد کاووس شاه

نباشد بران تخت کس را کلاه

مگر نامور رستم زال را

خداوند شمشير و گوپال را

ازان پس برو آفرين کرد شاه

که بی تو مبيناد کس پيشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد

روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسيد تخت

بسيچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبيره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانيد بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آيين و راه

به شادی بر تخت زرين نشست

همی جور و بيداد را در ببست

زمين را ببخشيد بر مهتران

چو باز آمد از شهر مازندران

به طوس آن زمان داد اسپهبدی

بدو گفت از ايران بگردان بدی

پس آنگه سپاهان به گودرز داد

ورا کام و فرمان آن مرز داد

وزان پس به شادی و می دست برد

جهان را نموده بسی دستبرد

بزد گردن غم به شمشير داد

نيامد همی بر دل از مرگ ياد

زمين گشت پر سبزه و آب و نم

بياراست گيتی چو باغ ارم

توانگر شد از داد و از ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

به گيتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند يکسر همه زين شگفت

که کاووس شاه اين بزرگی گرفت

همه پاک با هديه و با نثار

کشيدند صف بر در شهريار

جهان چون بهشتی شد آراسته

پر از داد و آگنده از خواسته

سر آمد کنون رزم مازندران

به پيش آورم جنگ هاماوران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *