پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

به پاليز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآيد ز کاخ

به بالای او شاد باشد درخت

چو بيندش بينادل و ني کبخت

سزد گر گمانی برد بر سه چيز

کزين سه گذشتی چه چيزست نيز

هنر با نژادست و با گوهر است

سه چيزست و هر سه به بنداندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر

نژاده بسی ديده ای بی هنر

گهر آنک از فر يزدان بود

نيازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کايد از تخم پاکيزه بر

هنر گر بياموزی از هر کسی

بکوشی و پيچی ز رنجش بسی

ازين هر سه گوهر بود مايه دار

که زيبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بيابی خرد بايدت

شناسنده ی نيک و بد بايدت

چو اين چار با يک تن آيد بهم

براسايد از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست

وزين بدتر از بخت پتياره نيست

جهانجوی از اين چار بد بی نياز

همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گويا بدين داستان

دگر گويد از گفت هی باستان

کنون بازگردم بغاز کار

که چون بود کردار آن شهريار

چو تاج بزرگی بسر برنهاد

ازو شاد شد تاج و او نيز شاد

به هر جای ويرانی آباد کرد

دل غمگنان از غم آزاد کرد

از ابر بهاران بباريد نم

ز روی زمين زنگ بزدود غم

جهان گشت پر سبزه و رود آب

سر غمگنان اندر آمد به خواب

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فريدون بياراست گاه

ز داد و ز بخشش نياسود شاه

جهان شد پر از خوبی و ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

فرستادگان آمد از هر سوی

ز هر نامداری و هر پهلوی

پس آگاهی آمد سوی نيمروز

بنزد سپهدار گيتی فروز

که خسرو ز توران به ايران رسيد

نشست از بر تخت کو را سزيد

بياراست رستم به ديدار شاه

ببيند که تا هست زيبای گاه

ابا زال، سام نريمان بهم

بزرگان کابل همه بيش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدريد هر گوش ز اوای کوس

سوی شهر ايران گرفتند راه

زواره فرامرز و پيل و سپاه

به پيش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پيلتن

پس آگاهی آمد بر شهريار

که آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام

بزرگان که هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان

سراينده را گفت کاباد مان

که اويست پروردگار پدر

وزويست پيدا به گيتی هنر

بفرمود تا گيو و گودرز و طوس

برفتند با نای رويين و کوس

تبيره برآمد ز درگاه شاه

همه برنهادند گردان کلاه

يکی لشکر از جای برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

ز پهلو به پهلو پذيره شدند

همه با درفش و تبيره شدند

برفتند پيشش به دو روزه راه

چنين پهلوانان و چندين سپاه

درفش تهمتن چو آمد پديد

به خورشيد گرد سپه بردميد

خروش آمد و ناله ی بوق و کوس

ز قلب سپه گيو و گودرز و طوس

به پيش گو پيلتن راندند

به شادی برو آفرين خواندند

گرفتند هر سه ورا در کنار

بپرسيد شيراوژن از شهريار

ز رستم سوی زال سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

نهادند سوی فرامرز روی

گرفتند شادی به ديدار اوی

وزان جايگه سوی شاه آمدند

به ديدار فرخ کلاه آمدند

چو خسرو گو پيلتن را بديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

فرود آمد از تخت و کرد آفرين

تهمتن ببوسيد روی زمين

به رستم چنين گفت کای پهلوان

هميشه بدی شاد و روشن روان

به گيتی خردمند و خامش تويی

که پروردگار سياوش تويی

سر زال زان پس به بر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند

بريشان همی نام يزدان بخواند

نگه کرد رستم سرو پای اوی

نشست و سخن گفتن و رای اوی

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد

زکار سياوش بسی ياد کرد

به شاه جهان گفت کای شهريار

جهان را تويی از پدر يادگار

نديدم من اندر جهان تاج ور

بدين فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان و می آراستند

جهاندار تا نيمی از شب نخفت

گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد

شب تيره گشت از جهان ناپديد

تبيره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو گرگين و گستهم و بهرام شير

گرانمايگان نزد شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

به نخچير شد شهريار جهان

ابا رستم نامور پهلوان

ز لشکر برفتند آزادگان

چو گيو و چو گودرز کشوادگان

سپاهی که شد تيره خورشيد و ماه

همی رفت با يوز و با باز شاه

همه بوم ايران سراسر بگشت

به آباد و ويرانی اندر گذشت

هران بوم و برکان نه آباد بود

تبه بود و ويران ز بيداد بود

درم داد و آباد کردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نيامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنانچون بود خسرو نيک بخت

همه بدره و جام و می خواستی

به دينار گيتی بياراستی

وز آنجا سوی شهر ديگر شدی

همی با می و تخت و افسر شدی

همی رفت تا آذرابادگان

ابا او بزرگان و آزادگان

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

بيامد سوی خان آذرگشسپ

جهان آفرين را ستايش گرفت

به آتشکده در نيايش گرفت

بيامد خرامان ازان جايگاه

نهادند سر سوی کاوس شاه

نشستند هر دو به هم شادمان

نبودند جز شادمان يک زمان

چو پر شد سر از جام روشن گلاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاک

بگسترد ياقوت بر تيره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو ني کپی

ابا رستم گرد و دستان به هم

همی گفت کاوس هر بيش و کم

از افراسياب اندر آمد نخست

دو رخ را به خون دو ديده بشست

بگفت آنکه او با سياوش چه کرد

از ايران سراسر برآورد گرد

بسی پهلوانان که بيجان شدند

زن و کودک خرد پيچان شدند

بسی شهر بينی ز ايران خراب

تبه گشته از رنج افراسياب

ترا ايزدی هرچ بايدت هست

ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامی و ني کاختری

ز شاهان به هر گونه ای برتری

کنون از تو سوگند خواهم يکی

نبايد که پيچی ز داد اندکی

که پرکين کنی دل ز افراسياب

دمی آتش اندر نياری به آب

ز خويشی مادر بدو نگروی

نپيچی و گفت کسی نشمری

به گنج و فزونی نگيری فريب

همان گر فراز آيدت گر نشيب

به تاج و به تخت و نگين و کلاه

به گفتار با او نگردی ز راه

بگويم که بنياد سوگند چيست

خرد را و جان ترا پند چيست

بگويی به دادار خورشيد و ماه

به تيغ و به مهر و به تخت و کلاه

به فر و به ني کاختر ايزدی

که هرگز نپيچی به سوی بدی

ميانجی نخواهی جز از تيغ و گرز

منش برز داری و بالای برز

چو بشنيد زو شهريار جوان

سوی آتش آورد روی و روان

به دادار دارنده سوگند خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه

به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه

که هرگز نپيچم سوی مهر اوی

نبينم بخواب اندرون چهر اوی

يکی خط بنوشت بر پهلوی

به مشکاب بر دفتر خسروی

گوا بود دستان و رستم برين

بزرگان لشکر همه همچنين

به زنهار بر دست رستم نهاد

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

ازان پس همی خوان و می خواستند

ز هر گونه مجلس بياراستند

ببودند يک هفته با رود و می

بزرگان به ايوان کاوس کی

جهاندار هشتم سر و تن بشست

بياسود و جای نيايش بجست

به پيش خداوند گردان سپهر

برفت آفرين را بگسترد چهر

شب تيره تا برکشيد آفتاب

خروشان همی بود ديده پرآب

چنين گفت کای دادگر يک خدای

جهاندار و روزی ده و رهنمای

به روز جوانی تو کردی رها

مرا بی سپاه از دم اژدها

تو دانی که سالار توران سپاه

نه پرهيز داند نه شرم گناه

به ويران و آباد نفرين اوست

دل بيگناهان پر از کين اوست

به بيداد خون سياوش بريخت

بدين مرز باران آتش ببيخت

دل شهرياران پر از بيم اوست

بلا بر زمين تخت و ديهيم اوست

به کين پدر بنده را دست گير

ببخشای بر جان کاوس پير

تو دانی که او را بدی گوهرست

همان بدنژادست و افسونگرست

فراوان بماليد رخ بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

وزان جايگه شد سوی تخت باز

بر پهلوانان گردن فراز

چنين گفت کای نامداران من

جهانگير و خنجر گزاران من

بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ

ازين مرز تا خان آذرگشسپ

نديدم کسی را که دلشاد بود

توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پرآب

نخستين جگرخسته از وی منم

که پر درد ازويست جان و تنم

دگر چون نيا شاه آزادمرد

که از دل همی برکشد باد سرد

به ايران زن و مرد ازو با خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

کنون گر همه ويژه يار منيد

به دل سربسر دوستدار منيد

به کين پدر بست خواهم ميان

بگردانم اين بد ز ايرانيان

اگر همگنان رای جنگ آوريد

بکوشيد و رستم پلنگ آوريد

مرا اين سخن پيش بيرون شود

ز جنگ يلان کوه هامون شود

هران خون که آيد به کين ريخته

گنهکار او باشد آويخته

وگر کشته گردد کسی زين سپاه

بهشت بلندش بود جايگاه

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

همه يکسره رای فرخ نهيد

بدانيد کو شد به بد پيشدست

مکافات بد را نشايد نشست

بزرگان به پاسخ بياراستند

به درد دل از جای برخاستند

که ای نامدار جهان شادباش

هميشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سرب هسر پيش تست

غم و شادمانی کم و بيش تست

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

همه بنده ايم ارچه آزاده ايم

چو پاسخ چنين يافت از پيلتن

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

بديشان فراوان بکرد آفرين

که آباد بادا به گردان زمين

بگشت اندرين نيز گردان سپهر

چو از خوشه خورشيد بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی يکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد به روزی دهان

که گويند نام کهان و مهان

نخستين ز خويشان کاوس کی

صد و ده سپهبد فگندند پی

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان

فريبرز کاوسشان پيش رو

کجا بود پيوسته ی شاه نو

گزين کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

زرسپ سپهبد نگهدارشان

که بردی به هر کار تيمارشان

که تاج کيان بود و فرزند طوس

خداوند شمشير و گوپال و کوس

سه ديگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر به رای وی آباد بود

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

دليران کوه و سواران دشت

فروزنده ی تاج و تخت کيان

فرازنده ی اختر کاويان

چو شصت و سه از تخم هی گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

ز خويشان ميلاد بد صد سوار

چو گرگين پيروزگر مايه دار

ز تخم لواده چو هشتادو پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

کجا برته بودی نگهدارشان

به رزم اندرون دست بردارشان

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رويين بدی شاهشان روز جنگ

به گاه نبرد او بدی پيش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

ز خويشان شيروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

گزين گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ايشان هم او را سپرد

کنارنگ وز پهلوانان جزين

ردان و بزرگان باآفرين

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهريار

همه نامشان تا کی آيد به کار

بفرمود کز شهر بيرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

سر ماه بايد که از کرنای

خروش آيد و زخم هندی درای

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

نهادند سر پيش او بر زمين

همه يک به يک خواندند آفرين

که ما بندگانيم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

به جايی که بودند ز اسپان يله

به لشکر گه آورد يکسر گله

بفرمود کان کو کمند افگنست

به زرم اندرون گرد و رويين تنست

به پيش فسيله کمند افگنند

سر بادپايان به بند افگنند

در گنج دينار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشايد نهفت

گه بخشش و کينه ی شهريار

شود گنج دينار بر چشم خوار

به مردان همی گنج و تخت آوريم

به خورشيد بار درخت آوريم

چرا برد بايد غم روزگار

که گنج از پی مردم آيد به کار

بزرگان ايران از انجمن

نشسته به پيشش همه تن به تن

بياورد صد جامه ديبای روم

همه پيکر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنيان

يکی جام پر گوهر اندر ميان

نهادند پيش سرافراز شاه

چنين گفت شاه جهان با سپاه

که اينت بهای سر بی بها

پلاشان دژخيم نر اژدها

کجا پهلوان خواند افراسياب

به بيداری او شود سير خواب

سر و تيغ و اسپش بيارد چو گرد

به لشکر گه ما بروز نبرد

سبک بيژن گيو بر پای جست

ميان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر

به جام اندرون نيز چندی گهر

بسی آفرين کرد بر شهريار

که خرم بدی تا بود روزگار

وزانجا بيامد به جای نشست

گرفته چنان جام گوهر به دست

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد دو صد جامه ی زرنگار

صد از خز و ديبا و صد پرنيان

دو گلرخ به زنار بسته ميان

چنين گفت کين هديه آن را دهم

وزان پس بدو نيز ديگر دهم

که تاج تژاو آورد پيش من

وگر پيش اين نامدار انجمن

که افراسيابش به سر برنهاد

ورا خواند بيدار و فرخ نژاد

همان بيژن گيو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هديه ها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرين کرد و بنشست شاد

که گيتی به کيخسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزيده به زرين ستام

ز پوشيده رويان ده آراسته

بياورد موبد چنين خواسته

چنين گفت بيدار شاه رمه

که اسپان و اين خوبرويان همه

کسی را که چون سر بپيچد تژاو

سزد گر ندارد دل شير گاو

پرستنده ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن چو تذرو

يکی ماهرويست نام اسپنوی

سمن پيکر و دلبر و مشک بوی

نبايد زدن چون بيابدش تيغ

که از تيغ باشد چنان رخ دريغ

به خم کمر ار گرفته کمر

بدان سان بيارد مر او را به بر

بزد دست بيژن بدان هم به بر

بيامد بر شاه پيروزگر

به شاه جهان بر ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

بدو شاد شد شهريار بزرگ

چنين گفت کای نامدار سترگ

چو تو پهلوان يار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی تن مباد

جهاندار از آن پس به گنجور گفت

که ده جام زرين بيار از نهفت

شمامه نهاده در آن جام زر

ده از نقر هی خام با شش گهر

پر از مشک جامی ز ياقوت زرد

ز پيروزه ديگر يکی لاژورد

عقيق و زمرد بر او ريخته

به مشک و گلاب آندرآميخته

پرستنده ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمايه زرين ستام

چنين گفت کين هديه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدين بارگاه آورد

به پيش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدين گيو گودرز دست

ميان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمايه خوبان و آن خواسته

ببردند پيش وی آراسته

همی خواند بر شهريار آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرين بنه پيش گاه

برو ريز دينار و مشک و گهر

يکی افسری خسروی با کمر

چنين گفت کين هديه آن را که رنج

ندارد دريغ از پی نام و گنج

از ايدر شود تا در کاسه رود

دهد بر روان سياوش درود

ز هيزم يکی کوه بيند بلند

فزونست بالای او ده کمند

چنان خواست کان ره کسی نسپرد

از ايران به توران کسی نگذرد

دليری از ايران ببايد شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هيزم اندر نماند سپاه

همان گيو گفت اين شکار منست

برافروختن کوه کار منست

اگر لشکر آيد نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

»ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم «

همه خواسته گيو را داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

که بی تيغ تو تاج روشن مباد

چنين باد و بی بت برهمن مباد

بفرمود صد ديبه ی رنگ رنگ

که گنجور پيش آورد بی درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

ز پرده پرستار پنج آوريد

سر جعد از افسر شده ناپديد

چنين گفت کين هديه آن را سزاست

که برجان پاکش خرد پادشاست

دليرست و بينا دل و چرب گوی

نه برتابد از شير در جنگ روی

پيامی برد نزد افراسياب

ز بيمش نيارد بديده در آب

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانيد از اين نامدار انجمن

بيازيد گرگين ميلاد دست

بدان راه رفتن ميان راببست

پرستار و آن جامه ی زرنگار

بياورد با گوهر شاهوار

ابر شهريار آفرين کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

چو روی زمين گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

سپهبد بيامد بايوان خويش

برفتند گردان سوی خان خويش

می آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بيامد به درگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بيش و کم

چنين گفت رستم به شاه زمين

که ای نامبردار باآفرين

بزاولستان در يکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

يکی خوب جايست با فرهی

چو کاوس شد بی دل و پيرسر

بيفتاد ازو نام شاهی و فر

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ايران همی ننگرند

فراوان بدان مرز پيلست و گنج

تن بيگناهان از ايشان برنج

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

کنون شهرياری بايران تراست

تن پيل و چنگال شيران تراست

يکی لشکری بايد اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

اگر باژ نزديک شاه آورند

وگر سر بدين بارگاه آورند

چو آن مرز يکسر بدست آوريم

بتوران زمين بر شکست آوريم

برستم چنين پاسخ آورد شاه

که جاويد بادی که اينست راه

ببين تا سپه چند بايد بکار

تو بگزين از اين لشکر نامدار

زمينی که پيوسته ی مرز تست

بهای زمين درخور ارز تست

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون ببايد ز جنگ آوران

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شصت اوی

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرين خواند بر شهريار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز بلبل همی خيره ماند

سران با فرامرز و با پيلتن

همی باده خوردند بر ياسمن

غريونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دسته ی بوی و رنگ

همه تازه روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاددل

ز هرگونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گيتی ز کردار شاد

همان شاه بيدادگر در جهان

نکوهيده باشد بنزد مهان

به گيتی بماند از او نام بد

همان پيش يزدان سرانجام بد

کسی را که پيشه بجز داد نيست

چنو در دو گيتی دگر شاد نيست

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

سراينده آمد ز گفتن ستوه

تبيره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشيدند بر بارگاه

ببستند بر پيل رويينه خم

برآمد خروشيدن گاودم

نهادند بر کوهه ی پيل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بيامد نشست از بر پيل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

يکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سيه شد زمين آسمان لاژورد

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

همی چشم روشن عنانرا نديد

سپهر و ستاره سنان را نديد

ز دريای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

سراپرده بردند ز ايوان بدشت

سپهر از خروشيدن آسيمه گشت

همی زد ميان سپه پيل گام

ابا زنگ زرين و زرين ستام

يکی مهره در جام بر دست شاه

بکيوان رسيده خروش سپاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهی نشان

همی بود بر پيل در پهن دشت

بدان تا سپه پيش او برگذشت

نخستين فريبرز بد پيش رو

که بگذشت پيش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرينه کفش

پس پشت خورشيد پيکر درفش

يکی باره ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سيم و زر

برو آفرين کرد شاه جهان

که بيشی ترا باد و فر مهان

بهر کار بخت تو پيروز باد

بباز آمدن باد پيروز و شاد

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شير بود

که جنگش بگرز و بشمشير بود

بچپ بر همی رفت رهام نيو

سوی راستش چون سرافراز گيو

پس پشت شيدوش يل با درفش

زمين گشته از شير پيکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نيزه های دراز

يکی گرگ پيکر درفشی سياه

پس پشت گيو اندرون با سپاه

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سر تا بابر

پس بيژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

از ايشان نبد جای بر پهن دشت

پس هر يک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گيتی همه زير اوست

سر سروران زير شمشير اوست

چو آمد بنزديکی تخت شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

بگودرز و بر شاه کرد آفرين

چه بر گيو و بر لشکرش همچنين

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بيدار گژدهم بود

يکی نيزه بودی به چنگش بجنگ

کمان يار او بود و تير خدنگ

ز بازوش پيکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشير و پر خواسته

يکی ماه پيکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

همی خواند بر شهريار آفرين

ازو شاد شد شاه ايران زمين

پس گستهم اشکش تيزگوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

يکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستيش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگاليده جنگ و برآورده خوچ

کسی در جهان پشت ايشان نديد

برهنه يک انگشت ايشان نديد

درفشی برآورده پيکر پلنگ

همی از درفشش بباريد جنگ

بسی آفرين کرد بر شهريار

بدان شادمان گردش روزگار

نگه کرد کيخسرو از پشت پيل

بديد آن سپه را زده بر دو ميل

پسند آمدش سخت و کرد آفرين

بدان بخت بيدار و فرخ نگين

ازان پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن وران

سپاهی کز ايشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و ني کخواه

گزيده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی به هر کار يار

يکی پيکرآهو درفش از برش

بدان سايه ی آهو اندر سرش

سپاهش همه تيغ هندی بدست

زره سغدی زين ترکی نشست

چو ديد آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرين خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمه ی گيوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

درفشی پس پشت پيکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزمساز

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرين کرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزين اندرون حلقه های کمند

دمان از پسش زنگه ی شاوران

بشد با دليران و کنداوران

درفشی پس پشت پيکرهمای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

هرانکس که از شهر بغداد بود

که با نيزه و تيغ و پولاد بود

همه برگذشتند زير همای

سپهبد همی داشت بر پيل جای

بسی زنگه بر شاه کرد آفرين

بران برز و بالا و تيغ و نگين

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و باارز بود

ابا کوس و پيل و سپاهی گران

همه رزم جويان و کنداوران

ز کشمير وز کابل و نيمروز

همه سرفرازان گيتی فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بيامد بسان درختی ببار

يکی آفرين خواند بر شهريار

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند ياد

بدو گفت پرورد هی پيلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بيداردل رستمی

ز دستان سامی و از نيرمی

کنون سربسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سيستان مر تراست

گر ايدونک با تو نجويند جنگ

برايشان مکن کار تاريک و تنگ

بهر جايگه يار درويش باش

همه رادبا مردم خويش باش

ببين نيک تا دوستدار تو کيست

خردمند و اند هگسار تو کيست

بخوبی بيارای و فردا مگوی

که کژی پشيمانی آرد بروی

ترا دادم اين پادشاهی بدار

بهر جای خيره مکن کارزار

مشو در جوانی خريدار گنج

ببی رنج کس هيچ منمای رنج

مجو ايمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام بايد که ماند بلند

نگر دل نداری بگيتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد بايد تن و جان درست

سه ديگر ببين تا چه بايدت جست

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنيد پند جهاندار نو

پياده شد از باره ی تيزرو

زمين را ببوسيد و بردش نماز

بتابيد سر سوی راه دراز

بسی آفرين خواند بر شاه نو

که هر دم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

بياموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

پر از درد از آن جايگه بازگشت

بسوی سراپرده آمد ز دشت

سپهبد فرود آمد از پيل مست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

گرازان بيامد به پرده سرای

سری پر ز باد و دلی پر ز رای

چو رستم بيامد بياورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

همی گفت شادی ترا مايه بس

بفردا نگويد خردمند کس

کجا سلم و تور و فريدون کجاست

همه ناپديدند با خاک راست

بپوييم و رنجيم و گنج آگنيم

بدل بر همی آرزو بشکنيم

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهايی نيابد ز او هيچ کس

شب تيره سازيم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

بگوييم تا برکشد نای طوس

تبيره برآرند با بوق و کوس

ببينيم تا دست گردان سپهر

بدين جنگ سوی که يازد بمهر

بکوشيم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بايست بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *