پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخنديد تموز بر سرخ سيب

همی کرد با بار و برگش عتاب

که آن دسته گل بوقت بهار

بمستی همی داشتی درکنار

همی باد شرم آمد از رنگ اوی

همی ياد يار آمد از چنگ اوی

چه کردی که بودت خريدار آن

کجا يافتی تيز بازار آن

عقيق و زبرجد که دادت بهم

ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا که گل را بها خواستی

بدان رنگ رخ را بياراستی

همی رنگ شرم آيد از گردنت

همی مشک بويد ز پيراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی

به لوئل بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

سرت برتر از کاويانی درفش

بپيرايه زرد وسرخ وسپيد

مرا کردی از برگ گل نااميد

نگارا بهارا کجا رفته ای

که آرايش باغ بنهفت های

همی مهرگان بويد از باد تو

بجام می اندر کنم ياد تو

چورنگت شود سبز بستايمت

چو ديهيم هرمز بيارايمت

که امروز تيزست بازار من

نبينی پس از مرگ آثار من

 

آغاز داستان

يکی پير بد مرزبان هری

پسنديده و ديده ازهر دی

جهانديده ای نام او بود ماخ

سخن دان و با فر و با يال و شاخ

بپرسيدمش تا چه داری بياد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنين گفت پيرخراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پيشگاه

نخست آفرين کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنيم

گرانمايگان را گرامی کنيم

جهان را بداريم در زير پر

چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه کردگانرا هراسان کنيم

ستم ديدگان را تن آسان کنيم

ستون بزرگيست آهستگی

همان بخشش و داد و شايستگی

بدانيد کز کردگار جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

نياگان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرين بود بهر

نجستند جز داد و بايستگی

بزرگی و گردی و شايستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

بدانديش را داشتن در گداز

بهرکشوری دست و فرمان مراست

توانايی و داد و پيمان مراست

کسی را که يزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمايه شاه بخشايشست

زمانه ز بخشش بسايشست

به درويش برمهربانی کنيم

بپرمايه بر پاسبانی کنيم

هرآنکس که ايمن شد از کار خويش

برما چنان کرد بازار خويش

شما را بمن هرچ هست آرزوی

مداريد راز از دل نيکخوی

ز چيزی که دلتان هراسان بود

مرا داد آن دادن آسان بود

هرآنکس که هست از شما نيکبخت

همه شاد باشيد زين تاج وتخت

ميان بزرگان درخشش مراست

چوبخشايش داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنيد

ز دل کينه و آز بيرون کنيد

هر آنکس که پرهيز کرد از دو کار

نبيند دو چشمش بد روزگار

بخشنودی کردگار جهان

بکوشيد يکسر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پرخرد

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نيکی فزايی بروی کسان

بود مزد آن سوی تو نارسان

مياميز با مردم کژ گوی

که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهريارت بود دادگر

تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ای دون که گويی نداند همی

سخنهای شاهان بخواند همی

چو بخشايش از دل کند شهريار

تو اندر زمين تخم کژی مکار

هرآنکس که او پند ما داشت خوار

بشويد دل از خوبی روزگار

چوشاه از تو خشنود شد راستيست

وزو سر بپيچی درکاستيست

درشتيش نرميست در پند تو

بجويد که شد گرم پيوند تو

ز نيکی مپرهيز هرگز به رنج

مکن شادمان دل به بيداد گنج

چو اندر جهان کام دل يافتی

رسيدی بجايی که بشتافتی

چو ديهيم هفتاد بر سرنهی

همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درويش دارد دلم

نخواهم که انديشه زو بگسلم

همی خواهم از پاک پروردگار

که چندان مرا بر دهد روزگار

که درويش را شاد دارم به گنج

نيارم دل پارسا را به رنج

هرآنکس که شد در جهان شاه فش

سرش گردد از گنج دينار کش

سرش را بپيچم ز کندواری

نبايد که جويد کسی مهتری

چنين است انجام و آغاز ما

سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرين برشماست

خم چرخ گردان زمين شماست

چو بشنيد گفتار او انجمن

پر انديشه گشتند زان تن بتن

سرگنج داران پر از بيم گشت

ستمکاره را دل به دو نيم گشت

خردمند ودرويش زان هرک بود

به دل ش اندرون شادمانی فزود

چنين بود تا شد بزرگيش راست

هرآن چيز درپادشاهی که خواست

برآشفت وخوی بد آورد پيش

به يکسو شد از راه آيين وکيش

هرآنکس که نزد پدرش ارجمند

بدی شاد و ايمن زبيم گزند

يکايک تبه کردشان بی گناه

بدين گونه بد رای و آيين شاه

سه مرد از دبيران نوشين روان

يکی پير ودانا و ديگر جوان

چو ايزد گشسب و دگر برزمهر

دبير خردمند با فر وچهر

سه ديگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شادکام

برتخت نوشين روان اين سه پير

چو دستور بودند وهمچون وزير

همی خواست هرمز کزين هرسه مرد

يکايک برآرد بناگاه گرد

همی بود ز ايشان دلش پرهراس

که روزی شوند اندرو ناسپاس

بايزد گشسب آن زمان دست آخت

به بيهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

که موبد بد وپاک بودش سرشت

بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ايزدگشسب دبير

چنان شد که دل خسته گردد به تير

چو روزی برآمد نبودش زوار

نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

ز زندان پيامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی زواری به زندان شاه

کسی را به نزديک من نسيت راه

همی خوردنی آرزوی آيدم

شکم گرسنه رنج بفزايدم

يکی خوردنی پاک پيشم فرست

دوايی بدين درد ريشم فرست

دل موبد از درد پيغام اوی

غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نيايد به جانت گزند

ز پيغام اوشد دلش پرشکن

پرانديشه شد مغزش از خويشتن

به زاندان فرستاد لختی خورش

بلرزيد زان کار دل در برش

همی گفت کاکنون شود آگهی

بدين ناجوانمرد بی فرهی

که موبد به زندان فرستاد چيز

نيرزد تن ما برش يک پشيز

گزند آيدم زين جهاندار مرد

کند برمن از خشم رخساره زرد

هم از بهر ايزد گشسب دبير

دلش بود پيچان و رخ چون زرير

بفرمود تا پاک خواليگرش

به زندان کشد خوردنيها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب

بيامد به نزديک ايزد گشسب

گرفتند مر يکدگر را کنار

پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن

همی رفت تا شد سخنها کهن

نهادند خوان پيش ايزدگشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ايزد گشسب آنچ اندرز بود

به زمزم همی گفت و موبد شنود

ز دينار وز گنج وز خواسته

هم از کاخ و ايوان آراسته

به موبد چنين گفت کای نامجوی

چو رفتی از ايدر به هرمزد گوی

که گر سرنپيچی ز گفتار من

برانديشی از رنج و تيمار من

که از شهرياران توخورده ام

تو را نيز در بر بپرورده ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بيم گزند آمدست

دلی بيگنه پرغم ای شهريار

به يزدان نمايم به روز شمار

چوموبد سوی خانه شد در زمان

ز کارآگهان رفت مردی دمان

شنيده يکايک بهرمزد گفت

دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ايزد گشسب آنگهی شد درشت

به زندان فرستاد و او را بکشت

سخنهای موبد فراوان شنيد

بروبر نکرد ايچ گونه پديد

همی راند انديشه برخوب و زشت

سوی چاره کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خواليگرش

نهانی برد پيش دريک خورش

چو موبد بيامد بهنگام بار

به نزديکی نامور شهريار

بدو گفت کامروز ز ايدر مرو

که خواليگری يافتستيم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ويست

همان راستی در گمان ويست

خورشها ببردند خواليگران

همی خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پيش آوريد

نگه کرد موبد بدان بنگريد

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان ترياک اوی

چوهرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر يازيد دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نيز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

بيازيد دست گرامی بخوان

به موبد چنين گفت کای پاک مغز

تو راکردم اين لقمه ی پاک ونغز

دهن بازکن تا خوری زين خورش

کزين پس چنين باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت

که جاويد بادا سر وافسرت

کزين نوشه خوردن نفرماييم

به سيری رسيدم نيفزاييم

بدو گفت هرمز به خورشيد وماه

به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی اين نوشه ز انگشت من

برين آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بيامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پيچان برفت

همی راند تا خانه ی خويش تفت

ازان خوردن ز هر باکس نگفت

يکی جامه افگند ونالان بخفت

بفرمود تا پای زهر آورند

ازان گنجها گر ز شهر آورند

فرو خورد ترياک و نامد به کار

ز هرمز به يزدان بناليد زار

يکی استواری فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهرشد بر تنش کارگر

گر انديشه ی ما نيامد ببر

فرستاده را چشم موبد بديد

سرشکش ز مژگان برخ بر چکيد

بدو گفت رو پيش هرمزد گوی

که بختت ببر گشتن آورد روی

بدين داوری نزد داور شويم

بجايی که هر دو برابر شويم

ازين پس تو ايمن مشو از بدی

که پاداش پيش آيدت ايزدی

تو پدرود باش ای بدانديش مرد

بد آيد برويت ز بد کارکرد

چو بشنيد گريان بشد استوار

بياورد پاسخ بر شهريار

سپهبد پشيمان شد از کار اوی

بپيچيد ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره نديد

بسی باد سرد از جگر برکشيد

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار وگريان شده بخردان

چنينست کيهان همه درد و رنج

چه يازد بتاج وچه نازی به گنج

که اين روزگار خوشی بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چوشد کار دانا بزاری به سر

همه کشور از درد زير و زبر

جهاندار خونريز و ناسازگار

نکرد ايچ ياد از بد روزگار

ميان تنگ خون ريختن را ببست

به بهرام آذرمهان آخت دست

چوشب تيره تر شد مر او را بخواند

به پيش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ايمن شوی

نبينی ز من تيزی و بدخوی

چو خورشيد بر برج روشن شود

سرکوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ايران بيای

همی باش در پيش تختم بپای

ز سيمای برزينت پرسم سخن

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که اين دوستار توکيست

بدست ار پرستنده ايزديست

تو پاسخ چنين ده که اين بدتنست

بدانديش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کايدون کنم

ازين بد که گفتی صدافزون کنم

بسيمای برزين که بود از مهان

گزين پدرش آن چراغ جهان

همی ساخت تا چاره ای چون کند

که پيراهن مهر بيرون کند

چو پيدا شد آن چادر عاج گون

خور از بخش دوپيکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بياويختند آن بهاگير تاج

بزرگان ايران بران بارگاه

شدند انجمن تا بيامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار

برفتند يکسر بر شهريار

چو بهرام آذرمهان پيشرو

چو سيمان برزين و گردان نو

نشستند هريک به آيين خويش

گروهی ببودند بر پای پيش

به بهرام آذرمهان گفت شاه

که سيمای برزين بدين بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

که بدخواه زيبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان

که آن پرسش شهريار جهان

چگونست وآن راپی و بيخ چيست

کزان بيخ اورا ببايد گريست

سرانجام جز دخمه ی بی کفن

نيابد ازين مهتر انجمن

چنين داد پاسخ که ای شاه راد

زسيمای بر زين مکن ای ياد

که ويرانی شهر ايران ازوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگويد سخن جز همه بتری

بر آن بتری بر کند داوری

چو سيمای برزين شنيد اين سخن

بدو گفت کای نيک يار کهن

ببد برتن من گوايی مده

چنين ديو را آشنايی مده

چه ديدی ز من تا تو يار منی

ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان

که تخمی پراگنده ای در جهان

کزان بر نخستين توخواهی درود

از آتش نيابی مگر تيره دود

چو کسری مرا و تو را پيش خواند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر

چوايزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسيد کين تخت شاهنشهی

کرا زيبد و کيست با فرهی

بکهتر دهم گر به مهتر پسر

که باشد بشاهی سزاوارتر

همه يکسر از جای برخاستيم

زبان پاسخش را بياراستيم

که اين ترکزاده سزاوارنيست

بشاهی کس او را خريدار نيست

که خاقان نژادست و بد گوهرست

ببالا و ديدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست

کنون زين سزا مر تو را اين جزاست

گوايی من از بهر اين دادمت

چنين لب به دشنام بگشادمت

ز تشوير هرمز فروپژمريد

چو آن راست گفتار او را شنيد

به زندان فرستادشان تيره شب

وز ايشان ببد تيز بگشاد لب

سيم شب چو برزد سر از کوه ماه

ز سيمای برزين بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت

ندارد جز از رنج و نفرين بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنيد

که آن پاکدل مرد شد ناپديد

پيامی فرستاد نزديک شاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشيده ام

که تا رازهای تو پوشيده ام

به پيش پدرت آن سزاوار شاه

نبودم تو را جز همه نيکخواه

يکی پند گويم چوخوانی مرا

بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمنديست از پند من

به زندان بمان يک زمان بند من

به ايران تو راسودمندی بود

خردمند را بی گزندی بود

پيامش چو نزديک هرمز رسيد

يکی رازدار از ميان برگزيد

که بهرام را پيش شاه آورد

بدان نامور بارگاه آورد

شب تيره بهرام را پيش خواند

به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چيست

که ما را بدان روزگار بهيست

چنين داد پاسخ که در گنج شاه

يکی ساده صندوق ديدم سياه

نهاده به صندوق در حقه ای

بحقه درون پارسی رقعه ای

نبشتست بر پرنيان سپيد

بدان باشد ايرانيان را اميد

به خط پدرت آن جهاندار شاه

تو را اندران کرد بايد نگاه

چوهرمز شنيد آن فرستاد کس

به نزديک گنجور فريادرس

که در گنجهای پدر بازجوی

يکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشي نروان

که جاويد بادا روانش جوان

هم اکنون شب تيره پيش من آر

فراوان بجستن مبر روزگار

شتابيد گنجور و صندوق جست

بياورد پويان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد

فراوان ز نوشين روان کرد ياد

به صندوق در حقه با مهر ديد

شتابيد وزو پرنيان برکشيد

نگه کرد پس خط نوشين روان

نبشته بران رقعه ی پرنيان

که هرمز بده سال و بر سر دوسال

يکی شهرياری بود بی همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان

شود نام و آواز او درنهان

پديد آيد ازهرسويی دشمنی

يکی بدنژادی وآهرمنی

پراگنده گردد ز هر سو سپاه

فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خويش زنش

ازان پس برآرند هوش از تنش

به خط پدر هرمز آن رقعه ديد

هراسان شد و پرنيان برکشيد

دوچشمش پر از خون شد و روی زرد

ببهرام گفت ای جفاپيشه مرد

چه جستی ازين رقعه اندرهمی

بخواهی ربودن ز من سرهمی

بدو گفت بهرام کای ترک زاد

به خون ريختن تا نباشی تو شاد

توخاقان نژادی نه از کيقباد

که کسری تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز که او دست خون

بيازد همی زنده بی رهنمون

شنيد آن سخن های بی کام را

به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

به زندان دژ آگاه کردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردی

همان رهنمائی و هم موبدی

ز خوی بد آيد همه بدتری

نگر تا سوی خوی بد ننگری

وزان پس نبد زندگانيش خوش

ز تيمار زد بر دل خويش تش

بسالی با صطخر بودی دو ماه

که کوتاه بودی شبان سياه

که شهری خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودی روا

چوپنهان شدی چادر لاژورد

پديد آمدی کوه ياقوت زرد

مناديگری برکشيدی خروش

که اين نامداران با فر و هوش

اگر کشتمندی شود کوفته

وزان رنج کارنده آشوفته

وگر اسب در کشت زاری رود

کس نيز بر ميوه داری رود

دم و گوش اسبش ببايد بريد

سر دزد بردار بايد کشيد

بدو ماه گردان بدی درجهان

بدو نيکويی زو نبودی نهان

بهر کشوری داد کردی چنين

ز دهقان همی يافتی آفرين

پسر بد مر او را گرامی يکی

که از ماه پيدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرويز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

نبودی جدا يک زمان از پدر

پدر نيز نشگيفتی از پسر

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

که بد شاه پرويز را بر نشست

سوی کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان

بيامد خداوند آن کشت زار

به پيش موکل بناليد زار

موکل بدو گفت کين اسب کيست

که بر دم و گوشش ببايد گريست

خداوند گفت اسب پرويز شاه

ندارد همی کهترانرا نگاه

بيامد موکل بر شهريار

بگفت آنچ بشنيد از کشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش

زيانی که آمد بران کشتمند

شمارش ببايد شمردن که چند

ز خسرو زيان باز بايد ستد

اگر صد زيانست اگر پانصد

درمهای گنجی بران کشت زار

بريزند پيش خداوند کار

چو بشنيد پرويز پوزش کنان

برانگيخت از هر سويی مهتران

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرد دم وگوش اسب سياه

برآشفت ازان پس برو شهريار

بتندی بزد بانگ بر پيشکار

موکل شد از بيم هرمز دوان

بدان کشت نزديک اسب جوان

بخنجر جداکرد زو گوش و دم

بران کشت زاری که آزرد سم

همان نيز تاوان بدان دادخواه

رسانيد خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچير شد شهريار

بياورد هر کس فراوان شکار

سواری ردی مرد کنداوری

سپهبدنژادی بلند اختری

بره بر يکی رز پراز غوره ديد

بفرمود تاکهتر اندر دويد

ازان خوشه ی چند ببردی و برد

بايوان و خواليگرش را سپرد

بيامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

نگهبان اين رز نبودی به رنج

نه دينار دادی بها را نه گنج

چرا رنج نابرده کردی تباه

بنالم کنون از تو در پيش شاه

سوار دلاور ز بيم زيان

بزودی کمر بازکرد از ميان

بدو داد پرمايه زرين کمر

بهر مهره ای در نشانده گهر

خداوند رز چون کمر ديد گفت

که کردار بد چند بايد نهفت

تو با شهريار آشنايی مکن

خريده نداری بهايی مکن

سپاسی نهم بر تو بر زين کمر

بپيچی اگر بشنود دادگر

يکی مرد بد هرمز شهريار

به پيروزی اندر شده نامدار

بمردی ستوده بهرانجمن

که از رزم هرگز نديدی شکن

که هم دادده بود و هم دادخواه

کلاه کيی برنهاده بماه

نکردی بشهر مداين درنگ

دلاور سری بود با نام وننگ

بهار و تموز و زمستان وتير

نياسود هرمز يل شيرگير

همی گشت گرد جهان سر به سر

همی جست در پادشاهی هنر

چو ده سال شد پادشاهيش راست

ز هرکشور آواز بدخواه خاست

بيامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پيل و با کوس و گنج و سپاه

گر از لشکر ساوه گيری شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

توگفتی مگر برزمين راه نيست

ز دشت هری تا در مرورود

سپه بود آگنده چون تار و پود

وزين روی تا مرو لشکر کشيد

شد از گرد لشکر زمين ناپديد

بهر مز يکی نامه بنوشت شاه

که نزديک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه اين لشکر آباد کن

علف سازو از تيغ ما يادکن

برين پادشاهی بخواهم گذشت

بدريا سپاهست و بر کوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهريار

بپژمرد زان لشکر بی شمار

وزان روی قيصر بيامد ز روم

به لشکر بزير اندر آورد بوم

سپه بود رومی عدد صد هزار

سواران جنگ آور و نامدار

ز شهری که بگرفت نوشين روان

که از نام او بود قيصر نوان

بيامد ز هر کشوری لشکری

به پيش اندرون نامور مهتری

سپاهی بيامد ز راه خزر

کز ايشان سيه شد همه بوم و بر

جهانديده بدال درپيش بود

که با گنج و با لشکر خويش بود

ز ارمينيه تا در اردبيل

پراگنده شد لشکرش خيل خيل

ز دشت سواران نيزه گزار

سپاهی بيامد فزون از شمار

چوعباس و چو حمزه شان پيشرو

سواران و گردن فرازان نو

ز تاراج ويران شد آن بوم ورست

که هرمز همی باژ ايشان بجست

بيامد سپه تابه آب فرات

نماند اندر آن بوم جای نبات

چو تاريک شد روزگار بهی

ز لشکر بهرمز رسيد آگهی

چو بشنيد گفتار کارآگهان

به پژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ايرانيان را بخواند

سراسر همه کاخ مردم نشاند

برآورد رازی که بود از نهفت

بدان نامداران ايران بگفت

که چندين سپه روی به ايران نهاد

کسی در جهان اين ندارد بياد

همه نامداران فرو ماندند

ز هر گونه انديشه ها راندند

بگفتند کای شاه با رای و هوش

يکی اندرين کار بگشای گوش

خردمند شاهی و ما کهتريم

همی خويشتن موبدی نشمريم

برانديش تا چاره ی کار چيست

برو بوم ما را نگهدار کيست

چنين گفت موبد که بودش وزير

که ای شاه دانا و دانش پذير

سپاه خزر گر بيايد به جنگ

نيابند جنگی زمانی درنگ

ابا روميان داستانها زنيم

زبن پايه تازيان برکنيم

ندارم به دل بيم ازتازيان

که ازديدشان ديده دارد زيان

که هم مارخوارند وهم سوسمار

ندارند جنگی گه کارزار

تو را ساوه شاهست نزديکتر

وزو کار ما نيز تاريکتر

ز راه خراسان بود رنج ما

که ويران کند لشکر و گنج ما

چو ترک اندر آيد ز جيحون به جنگ

نبايد برين کار کردن درنگ

به موبد چنين گفت جوينده راه

که اکنون چه سازيم با ساوه شاه

بدو گفت موبد که لشکر بساز

که خسرو به لشکر بود سرفراز

عرض را بخوان تا بيارد شمار

که چندست مردم که آيد به کار

عرض با جريده به نزديک شاه

بيامد بياورد بی مر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار

پياده بسی در ميان سوار

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

سزد گر نشوريم با اين سپاه

مگر مردمی جويی و راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

رهانی سر کهتر آنرا ز بد

چنان کز ره پادشاهان سزد

شنيدستی آن داستان بزرگ

که ارجاسب آن نامدارسترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دين

چه بد کرد با آن سواران چين

چه آمد ز تيمار برشهر بلخ

که شد زندگانی بران بوم تلخ

چنين تا گشاده شد اسفنديار

همی بود هر گونه کارزار

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ازو من بانديشه بر بگذرم

به موبد چنين گفت پس شهريار

که قيصر نجويد ز ما کارزار

همان شهرها راکه بگرفت شاه

سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده ای جست گرد و دبير

خردمند و گويا و دانش پذير

به قيصر چنين گوی کزشهر روم

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پای در مرز ايران منه

چو خواهی که مه باشی و روزبه

فرستاده چون پيش قيصر رسيد

بگفت آنچ از شاه ايران شنيد

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم

نياورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهی از ايرانيان برگزيد

که از گردشان روز شد ناپديد

فرستادشان تا بران بوم و بر

به پای اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پيش خراد بود

که با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بار مينيه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

وز ايشان فراوان بکشتند نيز

گرفتند زان مرز بسيار چيز

چو آگاهی آمد به نزديک شاه

که خراد پيروز شد با سپاه

بجز کينه ی ساوه شاهش نماند

خرد را به انديشه اندر نشاند

يکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بينا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدی

ز تو دور بادا هميشه بدی

بپرسيد بايد ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بياد

به کنجی نشستست با زند و است

زاميد گيتی شده پيروسست

بدين روزگاران بر او شدم

يکی روز ويک شب بر او بدم

همی گفت او را من از ساوه شاه

ز پيلان جنگی و چندان سپاه

چنين داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته روزگار کهن

بپرسيدم از پير مهران ستاد

که از روزگاران چه داری بياد

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر پرسدم بازگويم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان

بشد نزد او نامداری دمان

تن پير ازان کاخ برداشتند

به مهد اندرون تيز بگذاشتند

چو آمد برشاه مرد کهن

دلی پر زدانش سری پرسخن

بپرسيد هرمز ز مهران ستاد

کزين ترک جنگی چه داری بياد

چنين داد پاسخ بدو مرد پير

که ای شاه گوينده ويادگير

بدانگه کجا مادرت راز چين

فرستاد خاقان به ايران زمين

بخواهندگی من بدم پيشرو

صدو شست مرد از دليران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست

ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

نزيبد پرستار در پيشگاه

برفتم به نزديک خاقان چين

به شاهی برو خواندم آفرين

ورا دختری پنج بد چون بهار

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه

برفتم بران نامور پيشگاه

رخ دختران را بياراستند

سر زلف بر گل بپيراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

همان ياره و طوق وگوهر نداشت

از ايشان جز او دخت خاتون نبود

به پيرايه و رنگ وافسون نبود

که خاتون چينی ز فغفور بود

به گوهر زکردار بد دور بود

همی مادرش را جگر زان بخست

که فرزند جايی شود دوردست

دژم بود زان دختر پارسا

گسی کردن از خانه ی پادشا

من او را گزين کردم از دختران

نگه داشتم چشم زان ديگران

مرا گفت خاتون که ديگر گزين

که هر پنج خوبند و با آفرين

مرا پاسخ اين بد که اين بايدم

چو ديگر گزينم گزند آيدم

فرستاد و کنداوران را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش

که تا چون بود گردش اخترش

ستاره شمر گفت جز نيکويی

نبينی وجز راستی نشنوی

ازين دخت و از شاه ايرانيان

يکی کودک آيد چو شير ژيان

ببالا بلند و ببازوی ستبر

به مردی چو شير و ببخشش ابر

سيه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهريار

فراوان ز گنج پدر بر خورد

بسی روزگاران ببد نشمرد

وزان پس يکی شاه خيزد سترگ

ز ترکان بيارد سپاهی بزرگ

بسازد که ايران و شهريمن

سراسر بگيرد بران انجمن

ازو شاه ايران شود دردمند

بترسد ز پيروز بخت بلند

يکی کهتری باشدش دوردست

سواری سرافراز مهترپرست

ببالا دراز و به اندام خشک

به گرد سرش جعد مويی چومشک

سخن آوری جلد و بينی بزرگ

سه چرده و تندگوی و سترگ

جهانجوی چوبينه دارد لقب

هم از پهلوانانشان باشد نسب

چو اين مرد چاکر باندک سپاه

ز جايی بيايد به درگاه شاه

مرين ترک را ناگهان بشکند

همه لشکرش را بهم برزند

چو بشنيد گفت ستاره شمر

نديدم ز خاقان کسی شادتر

به نوشين روان داد پس دخترش

که از دختران او بدی افسرش

پذيرفتم او را من ازبهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بياورد چندی گهرها ز گنج

که ما يافتيم از کشيدنش رنج

همان تا لب رود جيحون براند

جهان بين خود را بکشتی نشاند

ز جيحون دلی پر ز غم بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

کنون آنچ ديدم بگفتم همه

به پيش جهاندار شاه رمه

ازين کشور اين مرد را باز جوی

بپوينده شايد که گويی بپوی

که پيروزی شاه بر دست اوست

بدشمن ممان اين سخن گر بدوست

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتی بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

به ايرانيان گفت مهران ستاد

همی داشت اين راستيها بياد

چو با من يکايک بگفت و بمرد

پسنديده جانش به يزدان سپرد

سپاسم ز يزدان کزين مرد پير

برآمد چنين گفتن ناگزير

نشان جست بايد ز هر مهتری

اگر مهتری باشد ار کهتری

بجوييد تا اين بجای آوريد

همه رنجها را به پای آوريد

يکی مهتری نامبردار بود

که بر آخر اسب سالار بود

کجا راد فرخ بدی نام اوی

همه شادی شاه بد کام اوی

بيامد بر شاه گفت اين نشان

که داد اين ستوده به گردنکشان

ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پيچنده اسب

ز انديشه ی من بخواهد گذشت

نديدم چنو مرزبانی به دشت

که دادی بدو بردع و اردبيل

يکی نامور گشت باکوس وخيل

فرستاد و بهرام را مژده داد

سخنهای مهران برو کرد ياد

جهانجوی پويان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکری برد تفت

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

جهانديده روی شهنشاه ديد

بران نامدار آفرين گستريد

نگه کرد شاه اندرو يک زمان

نبودش بدو جز به نيکی گمان

نشاينهای مهران ستاد اندروی

بديد و بخنديد وشد تازه روی

ازان پس بپرسيد و بنواختش

يکی نامور جايگه ساختش

شب تيره چون چادر مش کبوی

بيفگند وخورشيد بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمايگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پيش خواند

به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسيد زان پس که با ساوه شاه

کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنين داد پاسخ بدو جنگجوی

که با ساوه شاه آشتی نيست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن

هزيمت بود آشتی خواستن

و ديگر که بدخواه گردد دلير

چوبيند که کام توآمد بزير

گه رزم چون بزم پيش آوری

به فرمانبری ماند اين داوری

بدو گفت هرمز که پس چيست رای

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنين داد پاسخ که گر بدسگال

بپيچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمايه ی نيک رای

که بيداد را نيست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگرگونه باشد سخن

شهی نو گزيند سپهر کهن

چونيرو ببازوی خويش آوريم

هنر هرچ داريم پيش آوريم

نه از پاک يزدان نکوهش بود

نه شرم از يلان چون پژوهش بود

چو ناکشته ز ايراينان ده هزار

بتابيم خيره سر از کارزار

چه گويد تو را دشمن عيبجوی

که بی جنگ پيچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تيرباران کنيم

کمان را چو ابر بهاران کنيم

همان تيغ و گوپال چون صدهزار

شکسته شود درصف کارزار

چون پيروزی ما نيايد پديد

دل از نيک بختی نبايد کشيد

وزان پس بفرمان دشمن شويم

که بی هشو و بيجان و بيتن شويم

بکوشيم با گردش آسمان

اگر درميانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنيد شاه

بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

ز پيش جهاندار بيرون شدند

جهانديدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخن

چو پرسد تو را بس دليری مکن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پيشه بستند راه

چنان چون تو گويی همی پيش شاه

که يارد بدن پهلوان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران

که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه

منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بيدار کارآگهان

هم آنگه بر شهريار جهان

سخنهای بهرام چندانک بود

بهر يک سراينده ده برفزود

شهنشاه ايران ازان شاد شد

ز تيمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگی سرش

هرآنکس که جست از يلان نام را

سپهبد همی خواند بهرام را

سپهبد بيامد بر شهريار

که خوانم عرض را ز بهر شمار

ببينم ز لشکر که جنگی ک هاند

گه نام جستن درنگی که اند

بدو گفت سالار لشکر تويی

بتو باز گردد بد و نيکويی

سپهبد بشد تا عرض گاه شاه

بفرمود تا پی او شد سپاه

گزين کرد ز ايرانيان لشکری

هرآنکس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار

زره دار وبر گستوانور سوار

چهل سالگون را نبشتند نام

درم و برکم و بيش ازين شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود

که در جنگ جستن ورا نام بود

يکی را کجا نام يل سينه بود

کجا سينه و دل پر از کينه بود

سرنامداران جنگيش کرد

که پيش صف آيد به روز نبرد

بگرداند اسب و بگويد نژاد

کند بر دل جنگيان جنگ ياد

دگر آنک بد نام ايزدگشسب

کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند ميسره راست با ميمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب

کجا دم شيران گرفتی به اسب

به لشکر چنين گفت پس پهلوان

که ای نامداران روشن روان

کم آزار باشيد و هم کم زيان

بدی را مبنديد هرگز ميان

چوخواهيد کايزد بود يارتان

کند روشن اين تيره بازارتان

شب تيره چون ناله کرنای

برآمد بجنبيد يکسر ز جای

بران گونه رانيد يکسر ستور

که گر خيزد اندر شب تيره هور

ز نيروی و آسودگی اسب و مرد

نينديشد از روزگار نبرد

چوآگاهی آمد بر شهريار

که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد

در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنجهای سليح نبرد

به پارس و اهواز و در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش يله

بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه

بخواهد هرآنچش ببايد ز شاه

چنين گفت بهرام را شهريار

که از هر دری ديده کارزار

شنيدی که با نامور ساوه شاه

چه مايه سليحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کين

به آوردگه بر بلرزد زمين

گزيدی ز لشکر ده و دو هزار

زره دار و بر گستوانور سوار

بدين مايه مردم به روز نبرد

ندانم که چون خيزد اين کار کرد

به جای جوانان شمشيرزن

چهل سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنين داد پاسخ بدوی

که ای شاه نيک اختر و راست گوی

شنيدستی آن داستان مهان

که در پيش بودند شاه جهان

که چون بخت پيروز ياور بود

روا باشد ار يار کمتر بود

برين داستان نيز دارم گوا

اگر بشنود شاه فرمانروا

که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی کران

گزين کرد رستم ده و دو هزار

ز شايسته مردان گرد وسوا ر

بياورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نيامد گزند

همان نيز گودرز کشوادگان

سرنامداران آزادگان

به کين سياوش ده و دو هزار

بياورد برگستوانور سوار

همان نيز پر مايه اسفنديار

بياو در جنگی ده و دو هزا ر

بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد

ازان لشکر و دز برآورد گرد

از اين مايه گر لشکر افزون بود

ز مردی و از رای بيرون بود

سپهبد که لشکر فزون ازسه چار

به جنگ آورد پيچد از کار زار

دگر آنک گفتی چهل ساله مرد

ز برنا فزونتر نجويد نبرد

چهل ساله با آزمايش بود

به مردانگی در فزايش بود

بياد آيدش مهر نان و نمک

برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

هراسان بود سر نپيچد ز جنگ

زبهر زن و زاده و دوده را

بپيچد روان مرد فرسوده را

جوان چيز بيند پذيرد فريب

بگاه درنگش نباشد شکيب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز

بچيزی ندارد ز نا ارز ارز

چوبی آزمايش نيابد خرد

سرمايه کارها ننگرد

گر ای دون که ه پيروز گردد به جنگ

شود شاد وخندان وسازد درنگ

وگر هيچ پيروز شد بر تنش

نبيند جز از پشت او دشمنش

چو بشنيد گفتار او شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهرا

بدو گفت رو جوشن کار زار

بپوش و ز ايوان به ميدان گذار

سپهبد بيامد زنزديک شاه

کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر بست پيچان کمند

جهان جوی باگوی و چوگان و تير

به ميدان خراميد خود با وزير

سپهبد بيامد به ميدان شاه

بغلتيد در خاک پيش سپاه

چو ديدش جهاندار کرد آفرين

سپهبد ببوسيد روی زمين

بياورد پس شهريار آن درفش

که بد پيکرش اژدهافش بنفش

که در پيش رستم بدی روز جنگ

سبک شاه ايران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان ببهرام داد

فراوان برو آفرين کرد ياد

به بهرام گفت آنک جدان من

همی خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان

جهانگير و پيروز و روشن روان

درفش ويست اينک داری بدست

که پيروزی بادی وخسروپرست

گمانم که تو رستم ديگری

به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرين کرد پس پهلوان

که پيروزگر باش و روشن روان

ز ميدان بيامد بجای نشست

سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه

همان شادمان پهلوان سپاه

سپيده چو برزد سر از کوه بر

پديد آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بيامد بايوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی بهانه شدم

بفر تو تاج زمانه شدم

يکی آرزو خواهم از شهريار

که با من فرستد يکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد

سر دشمنی زير گرد آورد

نويسد به نامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی

چنين گفت هر مزد که مهران دبير

جوانست و گوينده و يادگير

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوی جنگ تازيد تفت

بشد لشکر از کشور طيسفون

سپهدار بهرام پيش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلير

سپهدار بيدار چون نره شير

به موبد چنين گفت هرمز که مرد

دليرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گويی چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

بدو گفت موبد که جاويد زی

که خود جاودان زندگی را سزی

بدين برز و بالای اين پهلوان

بدين تيزگفتار روشن روان

نباشد مگر شاد و پيروزگر

وزو دشمن شاه زير و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار

بپيچد سر از شاه پرودگار

همی درسخن بس دليری نمود

به گفتار با شاه شيری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر

ميالای زهرای بدانديش دهر

چون اوگشت پيروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج وگاه

چنين باد و هرگز مبادا جز اين

که او شهرياری شود به آفرين

چوموبد ز شاه اين سخنها شنيد

بپژمرد و لب را بدندان گزيد

همی داشت اندر دل اين شهريار

چنين تا بر آمد برين روزگار

ز درگه يکی راز داری بجست

که تا اين سخن بازجويد درست

بدو گفت تيز از پس پهلوان

برو تا چه بينی به من بر بخوان

بيامد سخنگوی پويان ز پس

نبود آگه از کار او هيچکس

که هم راهبر بود و هم فال گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بيرون شد از طيسفون

همی راند با نيزه پيش اندرون

به پيش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه

يکی خوانچه بر سر به پيوسته داشت

بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگيخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی راند تا نيزه برداشت راست

بينداخت آنرا بران سو که خواست

يکی اختری کرد زان سر به راه

کزين سان ببرم سر ساوه شاه

به پيش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم

فرستاده ی شاه چون آن بديد

پی افگند فالی چنان چون سزيد

چنين گفت کين مرد پيروزبخت

بيابد به فرجام زين رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت

بپيچد سر از شاه و گردد درشت

بيامد برشاه و اين را بگفت

جهاندار با درد وغم گشت جفت

ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تيره آن سبز برگ

فرستاده ای خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی

که امشب ز جايی که هستی مپوی

به شبگير برگرد و پيش من آی

تهی کرد خواهم ز بيگانه جای

بگويم بتو هرچ آيد ز پند

سخن چند ياد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنيد مرد جوان

چنين داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه

زره بازگشتن بد آيد بفال

به نيرو شود زين سخن بدسگال

چو پيروز گردم بيايم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد زان رزمخواه

ز گفتار اوشاه خشنود گشت

همه رنج پوينده بی سودگشت

سپهدار شبگير لشکر براند

بر ايشان همی نام يزدان بخواند

همی رفت تا کشور خوزيان

ز لشکر کسی را نيامد زيان

زنی با جوالی ميان پر ز کاه

همی رفت پويان ميان سپاه

سواری بيامد خريد آن جوال

ندادش بها و بپيچيد يال

خروشان بيامد ببهرام گفت

که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی داشتم

به پيش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد ازمن سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان

کشيدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پيش سراپرده برد

سرو دست و پايش شکستند خرد

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

بدو مرد بيداد را بيم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای نامداران پاکيزه رای

هرآنکس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فريادرس

ميانش به خنجر کنم به دونيم

بخريد چيزی که بايد بسيم

همی بود ز انديشه هرمز به رنج

ازان لشکرساوه و پيل و گنج

به دل بر چو انديشه بسيارگشت

ز بهرام پر درد و تيمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نيم

همی داشتی زان به دل ترس و بيم

شب تيره بر زد سر از برج ماه

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بر ساز تا سوی دشمن شوی

بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چيند

سپهبد کدامند و گردان کيند

بفرمود تا نامه ی پندمند

نبشتند نزديک آن پر گزند

يکی نامه با هديه شاهوار

که آن را نشايد گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری

همی رو چو پيدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکری ديگرست

ازان راه نزديک بهرام پوی

سخن هرچ بشنيدی آن را بگوی

بگويش که من با نويد و خرام

بگسترد خواهم يکی خوب دام

نبايد که پيدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزين به راه

بيامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را ديد با او بگفت

سخنها کجا داشت اندر نهفت

وزان جايگه شد سوی ساوه شاه

بجايی که بد گنج و پيل و سپاه

ورا ديد بستود و بردش نماز

شنيده همی گفت با او به راز

بيفزود پيغامش از هر دری

بدان تا شود لشکر اندر هری

چوآمد به دشت هری نامدار

سراپرده زد بر لب جويبار

طلايه بيامد ز لشکر به راه

بديدند بهرام را با سپاه

طلايه بديد آن دلاور سپاه

بيامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری

يکی لشکر آمد به دشت هری

سخنها چو بشنيد زو ساوه شاه

پر انديشه شد مرد جوينده راه

ز خيمه فرستاده را باز خواند

به تندی فراوان سخنها براند

بدو گفت کای ريمن پر فريب

مگر کز فرازی نديدی نشيب

برفتی ز درگاه آن خوارشاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری

زنی خيمه در مرغزار هری

چنين گفت خراد برزين به شاه

که پيش سپاه تو اندک سپاه

گر آيد بزشتی گمانی مبر

که اين مرزبانی بود بر گذر

وگر زينهاری يکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که ه بازارگانی سپاه

بياورد تا باشد ايمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی

ورگ کوه و دريا شود کينه جوی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اينست راه

چو خراد برزين سوی خانه رفت

برآمد شب تيره از کوه تفت

بسيجيد و بر ساخت راه گريز

بدان تا نيايد بدو رستخيز

بدان گه که شب تيره تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی سپاه

ز پيش پدر تا در پهلوان

بيامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزديک ايران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که اين جنگجويان کيند

ازين تاختن ساخته بر چيند

ز ترکان سواری بيامد چوگرد

خروشيد کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالارکيست

به رزم اندرون نامبردار کيست

که فغفور چشم ودل ساوه شاه

ورا ديد خواهد همی بی سپاه

ز لشکر بيامد يکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنيد زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

چو فغفور چينی بديدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

بپرسيد و گفت از کجا رانده ای

کنون ايستاده چرا ماند های

شنيدم که از پارس بگريختی

که آزرده گشتی وخون ريختی

چنين گفت بهرام کين خود مباد

که با شاه ايران کنم کينه ياد

من ايدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه شاه آگهی

بيامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ايشان بگير

بگرز و سنان و بشمشير و تير

چو بشنيد فغفور برگشت زود

به پيش پدر شد بگفت آنچه بود

شنيد آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

يکی گفت خراد برزين گريخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بريخت

چنين گفت پس با پسر ساوه شاه

که اين بدگمان مرد چون يافت راه

شب تيره و لشکری بی شمار

طلايه چراشد چنين سست وخوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزديک بهرام چيره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ايدر بخيره مريز آب روی

همانا که اين مايه دانی درست

کزين پادشاه تو مرگ توجست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گيتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگير

شنيدی تو گفتار نادلپذير

اگر کوه نزد من آيد به راه

بپای اندر آرم بپيل و سپاه

چو بشنيد بهرام گفتار اوی

بخنديد زان تيز بازار اوی

چنين داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جويد اندر نهان

چوخشنود باشد ز من شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنيد زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

چرا آمدستی بدين بارگاه

ز ما آرزو هرچ بايد بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که اين شهرياريست نيک اختری

بجويد همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجويی بهانه مجوی

گر ای دون که ه با شهريار جهان

همی آشتی جويی اندر نهان

تو را اندرين مرز مهمان کنم

به چيزی که گويی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سيم و زر

کرا درخور آيد کلاه و کمر

سواری فرستيم نزديک شاه

بدان تابه راه آيدت نيم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ای دون که ايدر به جنگ آمدی

بدريا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری

که برتو بگريند هر مهتری

ببرگشتنت پيش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نياوردت ايدر مگربخت بد

همی خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پيام جهان جوی يک يک بداد

چو بشنيد پيغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز انديشه بی رنگ شد

فرستاده را گفت روباز گرد

پيامی ببر نزد آن ديومرد

بگويش که در جنگ تو نيست نام

نه از کشتنت نيز يابيم کام

چوشاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترين چاکران مهترند

گر ای دون که ه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازين انجمن

فراوان بيابی زمن خواسته

شود لشکرت يکسر آراسته

به گفتار بی سود و ديوانگی

نجويد جهانجوی مرد انگی

فرستاده ی مرد گردنفراز

بيامد به نزديک بهرام باز

بگفت آن گزاينده پيغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنيد با مرد گوينده گفت

که پاسخ ز مهتر نبايد نهفت

بگويش که گرمن چنين کهترم

نه ننگ آيد از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجويد همی جنگ تو

من از خردگی را نده ام با سپاه

که ويران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نيرزد که برنيزه سازم به راه

چومن زينهاری بود ننگ تو

بدين خردگی کردم آهنگ تو

نبينی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که ديدار آن اژدها مرگ تست

نيام سنانم سرو ترگ تست

چو بشنيد گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

سرشاه ترکان ز کين بردميد

بفرمود تا کوس بيرون برند

سرافراز پيلان به هامون برند

سيه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشيدن گاودم

چو بشنيد بهرام کمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سياه

سپه رابفرمود تا برنشست

بيامد زره دار و گرزی بدست

پس پشت بد شارستان هری

به پيش اندرون تيغ زن لشکری

بيار است با ميمنه ميسره

سپاهی همه کينه کش يکسره

تو گفتی جهان يکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرايش و ساز آن رزمگان

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنين گفت پس باسواران خويش

جهانديده و غمگساران خويش

که آمد فريبنده ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشيد

هوا نيلگون شد زمين ناپديد

سپه بود بر ميمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دليران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نيز بيکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو ديوار پيلان به پيش سپاه

فراز آوريدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جايگاه سپاه

توگفتی بگريد همی بخت اوی

که بيکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فريبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزديک بهرام وگفت

که بخت سپهری تو رانيست جفت

همی بشنوی چندپند و سخن

خرد يار کن چشم دل بازکن

دو تن يافتستی که اندر جهان

چوايشان نبود از نژاد مهان

چو خورشيد برآسمان روشنند

زمردی همه ساله در جوشنند

يکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نيز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگربشمرد مردم نيکبخت

گراز پيل ولشکر بگيرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سليحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک انديشه آرد بجای

ز اسبان و مردان بيابان وکوه

اگر بشمرد نيز گردد ستوه

همه شهر ياران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دريا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سليح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست

به پيش روان من اين روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پيل بر گستوانور هزار

که بگريزد از بوی ايشان سوار

به ايران زمين هرک پيش آيدم

ازان آمدن رنج نفزايدم

از ايدر مرا تا در طيسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفريفتست

فريبنده ی تو مگر شيفتست

تو را بر تن خويشتن مهرنيست

و گرهست مهرتو را چهر نيست

که نشناسدی چشم اونيک وبد

گزاف از خرد يافته کی سزد

بپرهيز زين جنگ و پيش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

تو را کدخدايی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بيابی به نزديک من مهتری

شوی بی نيازی از بد کهتری

چوکشته شود شاه ايران به جنگ

تو را آيد آن تاج و تختش بچنگ

وزان جايگه من شوم سوی روم

تو رامانم اين لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم اين کم پسند آمدی

بدين کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی وکيميا

سپهبد بدستت پدر گر نيا

زما اين نه گفتار آرايشست

مرا بر تو بر جای بخشايشست

بدين روز با خوارمايه سپاه

برابر يکی ساختی رزمگاه

نيابی جز اين نيز پيغام من

اگر سربپيچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

بپاسخ سخن تيره آمد پديد

چنين داد پاسخ که ای بدنشان

ميان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی سود و بسيارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پيشين سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار ديدم تو را دسترس

کسی را که آيد زمانه به سر

ز مردم به گفتار جويد هنر

شنيدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان زبيم گزند

يکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

يکی داستان زد برين مرد مه

که درويش راچون برانی زده

نگويد که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدين کار ما بر نيايد دو روز

که بفروزد از چرخ گيتی فروز

که بر نيزه ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نيکی شناس

که دختر به من داديی آن زمان

که از تخت ايران نبردی گمان

فرستاديی گنج آراسته

به نزديک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ايران تو را

نه رزم آمدی با دليران تو را

کنون نيزه ی من بگوشت رسيد

سرت را بخنجر بخواهم بريد

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست وپيل وسوار

برين داستان زد يکی نامدار

که پيچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتيزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند ديوان دلت را ز راه

که نزديک شاه آمدی رزمخواه

بپيچی ز باد افره ايزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مراکهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گيتی مراست

زمانه برين بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پويد چه شاه

اگر توبکوبی در شارستان

بشاهی نيابی مگر خارستان

دگر آنک بخشيدنی خواستی

زمردی مرا دوری آراستی

چوبينی سنانم ببخشاييم

همان زيردستی نفرماييم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پيلان و گاه تو را

چوصف برکشيدم ندارم بچيز

نه انديشم از لشکرت يک پشيز

اگر شهرياری تو چندين دروغ

بگويی نگيری بگيتی فروغ

زمان داده ام شاه را تاسه روز

که پيدا شود فرگيتی فروز

بريده سرت را بدان بارگاه

ببينند برنيزه درپيش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زرير

شده بارور بخت برناش پير

همی داد پيغام با ساوه شاه

چو بشنيد شد روی مهتر سياه

بدو گفت فغفور کين لابه چيست

بران مايه لشکر ببايد گريست

بيامد به دهليز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بيارند با زنده پيلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو اين نامور جنگ را کرد ساز

پرانديشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت ای گزين سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رويه سپه باز جای

طلايه بيامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

چو بهرام در خيمه تنها بماند

فرستاد و ايرانيان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برينگونه تا گشت گيتی سياه

بخفتند ترکان و پر مايگان

جهان شد جهانجويی را رايگان

چو بهرام جنگی بخيمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان ديد درخواب بهرام شير

که ترکان شدندی به جن گش دلير

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی راه و بسته شدی

همی خواسته از يلان زينهار

پياده بماندی نبوديش يار

غمی شد چو از خواب بيدار شد

سر پر هنر پر ز تيمار شد

شب تيره با درد و غم بود جفت

بپوشيد آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزين ز راه

بيامد که بگريخت از ساوه شاه

همی گفت ازان چاره اندر گريز

ازان لشکر گشن وآن رستخيز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبيند که هستند با ساوه شاه

ببهرام گفت ازچه سخت ايمنی

نگه کن بدين دام آهرمنی

مده جان ايرانيان را بباد

نگه کن بدين نامداران بداد

زمردی ببخشای برجان خويش

که هرگز نيامد چنين کارپيش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

زگيتی نيامد جزين بهر تو

که ماهی فروشند يکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

تو راپيشه دامست بر آبگير

نه مردی بگوپال و شمشير و تير

چو خور برزند سر ز کوه سياه

نمايم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سراز چشمه شير شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

بزد نای رويين و برشد خروش

زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بياراست و خود برنشست

يکی گرز پرخاش ديده بدست

شمردند بر ميمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر ميسره همچنين

سواران جنگی و مردان کين

بيک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ايزد گشسب

بدست چپش بود پيدا گشسب

که بگذاشتی آب دريا براسب

پس پشت ايشان يلان سينه بود

که با جوشن و گرز ديرينه بود

به پيش اندرون بود همدان گشسب

که درنی زدی آتش از سم اسب

ابا هر يکی سه هزار از يلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای گرزداران زرين کلاه

ز لشکر کسی کو گريزد ز جنگ

اگر شير پيش آيدش گر پلنگ

به يزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پيکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگريختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی بود خود در ميان سپاه

دبير بزرگ جهاندار شاه

بيامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاين را خود اندازه نيست

گزاف زبان تو را تازه نيست

زلشکر نگه کن برين رزمگاه

چو موی سپيديم و گاو سياه

بدين جنگ تنگی به ايران شود

برو بوم ما پاک ويران شود

نه خاکست پيدا نه دريا نه کوه

ز بس تيغ داران توران گروه

يکی بر خروشيد بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بيامد بخراد بر زين بگفت

که بهرام را نيست جز ديو جفت

دبيران بجستند راه گريز

بدان تا نبيند کسی رستخيز

ز بيم شهنشاه و بهرام شير

تلی برگزيدند هر دو دبير

يکی تند بالا بد از رزم دور

بيکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاييست کردن بلشکر نگاه

نهادند برترگ بهرام چشم

که تاچون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بيامد ز جای نبرد

بغلتيد درپيش يزدان بخاک

همی گفت کای داور داد و پاک

گرين جنگ بيداد بينی همی

زمن ساوه را برگزينی همی

دلم را برزم اندر آرام ده

به ايرانيان بر ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزين جنگ ما گيتی آباد کن

خروشان ازان جايگه برنشست

يکی گرزه ی گاو پيکر بدست

چنين گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آريد راه

بدان تا دل و چشم ايرانيان

بپيچد نيايد شما را زيان

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

برآمد يکی باد و ابری سياه

همی تير باريد ازو بر سپاه

خروشيد بهرام کای مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

بدين جادويها مداريد چشم

به جنگ اندر آييد يکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل وجادويست

ز چاره برايشان ببايد گريست

خروشی برآمد ز ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادويی را ندادند راه

بياورد لشکر سوی ميسره

چو گرگ اندر آمد ب هپيش بره

چويک روی لشکر به هم برشکست

سوی قلب بهرام يازيد دست

نگه کرد بهرام زان قلب گاه

گريزان سپه ديد پيش سپاه

بيامد به نيزه سه تن را ز زين

نگون سار کرد و بزد بر زمين

همی گفت زين سان بود کارزار

همين بود رسم و همين بود کار

نداريد شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بيامد سوی ميمنه

چو شير ژيان کو شود گرسنه

چنان لشکری رابه هم بردريد

درفش سپه دار شد ناپديد

و زان جايگه شد سوی قلب گاه

بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد اين سخن

گر ای دون که اين رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ اين سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شايست بالا نمود

چنين گفت با لشکر آرای خويش

که ديوار ما آهنينست پيش

هر آنکس که او رخنه داند زدن

ز ديوار بيرون تواند شدن

شود ايمن و جان به ايران برد

به نزديک شاه دليران برد

همه دل به خون ريختن برنهيد

سپر بر سر آريد و خنجر دهيد

ز يزدان نباشد کسی نااميد

و گر تيره بينند روز سپيد

چنين گفت با مهتران ساوه شاه

که پيلان بياريد پيش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آوريد

بديشان جهان تا رو تنگ آوريد

چو از دور بهرام پيلان بديد

غمی گشت و تيغ از ميان برکشيد

از آن پس چنين گفت با مهتران

که ای نا مداران و جنگ آوران

کمانهای چاچی بزه برنهيد

همه يکسره ترگ برسرنهيد

به جان و سر شهريار جهان

گزين بزرگان و تاج مهان

که هرکس که بااو کمانست و تير

کمان را بزه برنهد ناگزير

خدنگی که پيکانش يازد به خون

سه چوبه به خرطوم پيل اندرون

نشانيد و پس گرزها برکشيد

به جنگ اندر آييد و دشمن کشيد

سپهبد کمان را بزه برنهاد

يکی خود پولاد بر سر نهاد

به پيل اندرون تير باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پيکان سياه

بخستند خرطوم پيلان ب هتير

ز خون شد در و دشت چون آب گير

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پيکار بگذاشتند

چو پيل آن چنان زخم پيکان بديد

همه لشکر خويش را بسپريد

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کام کاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

تلی بود خرم بدان جايگاه

پس پشت آن رنج ديده سپاه

يکی تخت زرين نهاده بروی

نشسته برو ساو هی رزم جوی

سپه ديد چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تيره روان

پس پشت آن زنده پيلان مست

همی کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد ديده ی ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزيمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند

همی تاخت ترسان ز بيم گزند

بر ساوه بهرام چون پيل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنين گفت کای سرکشان

زبخت بد آمد بر ايشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازيد با تيغ های کهن

بر ايشان يکی تير باران کنيد

بکوشيد وکار سواران کنيد

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی بود بر تخت زر با کلاه

و را ديد برتازيی چون هزبر

همی تاخت در دشت برسان ابر

خدنگی گزين کرد پيکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

بماليد چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد يال يلی رابه گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پيکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهره ی پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزير اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرين و زرين کلاه

چنينست کردار گردان سپهر

نه نامهربانيش پيدا نه مهر

نگر تا ننازی به تخت بلند

چو ايمن شوی دورباش از گزند

چو بهرام جنگی رسيد اندروی

کشيدش بر آن خاک تفته بروی

بريد آن سر شاه وارش ز تن

نيامد کسی پيشش از انجمن

چوترکان رسيدند نزديک شاه

فگنده تنی بود بی سر به راه

همه برگرفتند يکسر خروش

زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاين ايزدی کار بود

که بهرام را بخت بيدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پيل بسپرد مردم به پای

نشد زان سپه ده يکی باز جای

چه زير پی پيل گشته تباه

چه سرها بريده ب هآوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان

نديدند زنده يکی بد گمان

مگرآنک بودند گشته اسير

روان ها به غم خسته و تن به تير

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تيغ هندی و تير و کمان

به هرسوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دريای خون شد زمين

به هرگوشه ای مانده اسبی به زين

همی گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ايران که يابد به راه

از آن پس بخراد برزين بگفت

که يک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ايرانيان کشته کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

به هرجای خراد برزين بگشت

به هر پرده و خيمه ای برگذشت

کم آمد زلشکر يکی نامور

که بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سياوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

همی رفت جوينده چون بيهشان

مگر زو بيابد بجايی نشان

تن خسته و کشته چندی کشيد

ز بهرام جايی نشانی نديد

سپهدار زان کار شد دردمند

همی گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پديد آمد اوی

در بسته را چون کليد آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را ديد گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسيدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چيست

که زاينده را برتو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی يک سوام

هران کس که سالار باشد به جنگ

به کارآيمش چون بود کارتنگ

به شب چيزهايی نمايم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بيش بايست جست

چو نيرنگ ها را نکردم درست

به ما اختر بد چنين بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

اگر يابم از تو به جان زينهار

يکی پر هنر يافتی دست وار

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی گفت کين روز جنگ

به کار آيدم چو شود کار تنگ

زمانی همی گفت برساوه شاه

چه سود آمد ازجادويی برسپاه

همه نيکويها ز يزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بريدن سرش

جدا کرد جان از تن ب یبرش

چو او رابکشتند بر پای خاست

چنين گفت کای داور داد وراست

بزرگی و پيروزی و فرهی

بلندی و نيروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دليری که راه توجست

و زان پس بيامد دبير بزرگ

چنين گفت کای پهلوان سترگ

فريدون يل چون تويک پهلوان

نديد و نه کسری نوشين روان

همت شيرمردی هم او رند و بند

که هرگز به جا نت مبادا گزند

همه شهر ايران به تو زنده اند

همه پهلوانان تو را بند هاند

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به تو زيردستان شوند ارجمند

سپهبد تويی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تيره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پديد آمد آن پرده ی آبنوس

بر آسود گيتی ز آواز کوس

همی گشت گردون شتاب آمدش

شب تيره را ديرياب آمدش

بر آمد يکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بيامد فرستاد کس

به نزديک ياران فريادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

سران شان ببريد يکسر ز تن

کسی راکه بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگيان افسری

اسيران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبير نويسنده را پيش خواند

ز هر در فراوان سخن ها براند

از آن لشکر نامور بی شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ايرانيان

که نگشاد روزی سواری ميان

چو آن نامه بنوشت نزديک شاه

گزين کرد گوينده ای زان سپاه

نخستين سر ساوه برنيزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمين

چنان هم درفش سواران چين

بفرمود تا برستور نوند

به زودی برشاه ايران برند

اسيران و آن خواسته هرچ بود

همی داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهريار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نيز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای

به پيش سواران يکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی ساز واسب و بنه

رسيدند يکسر ب هتوران زمين

سواران ترک و دليران چين

چ وآمد بپرموده زان آگهی

بينداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان به زار

برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و ديده پر آب

کسی رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان را بر خويش خواند

به مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسيد کز لشکر بی شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنين داد پاسخ و را رهنمون

که ما داشتيم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبيند کس اندر جهان يک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دليران نگيرند پيشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد يکی

نخست از دليران ما کودکی

جهان دار يزدان و را برکشيد

ازين بيش گويم نبايد شنيد

چو پرموده بشنيد گفتار اوی

پر انديشه گشتش دل از کار اوی

بجوشيد و رخسارگان کرد زرد

به درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگيان صدهزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به هامون کشيد

به نزديکی رود جيحون کشيد

وزان پس کجا نامه پهلوان

بيامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان دار با موبدان

همی گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدين بارگاه مهی

نيامد ز بهرام هيچ آگهی

چه گوييد ازين پس چه شايد بدن

ببايد بدين داستان ها زدن

همانگه که گفت اين سخن شهريار

بيامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاويد بادا جهان دار شاد

که بهرام بر ساوه پيروز گشت

به رزم اندرون گيتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پيش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزم گاه

انوشه بدی شاد و رامش پذير

که بخت بد انديش توگشت پير

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خوانديش وی را پدر

زده بر سرنيزه ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنيد بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

همی بود بر پيش يزدان به پای

همی گفت کای داور رهنمای

بد انديش ما را تو کردی تباه

تويی آفريننده هور و ماه

چنان زار و نوميد بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد اين نه جنگی سپاه

که يزدان بد اين جنگ را نيک خواه

بياورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر يادگار

سه يک زان نخستين بدرويش داد

پرستندگان را درم بيش داد

سه يک ديگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هيربد را دهند

که در پيش آتشکده برنهند

سيم بهره جايی که ويران بود

رباطی که اندر بيابان بود

کند يکسر آباد جوينده مرد

نباشد به راه اندرون بيم و درد

ببخشيد پس چار ساله خراج

به درويش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهريار

به هرکشوری سوی هرنامدار

که بهرام پيروز شد بر سپاه

بريدند بی بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گيتی فروز

فرستاده ی پهلوان رابخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

يکی تخت سيمين فرستاد نيز

دو نعلين زرين و هر گونه چيز

ز هيتال تا پيش رود برک

به بهرام بخشيد و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رز مگاه

مگرگنج ويژه تن ساوه شاه

که آورد بايد بدين بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ايرانيان را فرستاد چيز

نبشته به هر شهر منشور نيز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پيش بهرام شد

سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنيمت ببخشيد پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خويش

جهان ديده ونام داران خويش

ببردند يک سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جويد همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ايمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دينار وز گوهر و بيش و کم

ز جيحون گذر کرد خود با سپاه

بيامد گرازان سوی زرم گاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

به ره بر نکردند جايی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزيدند شايسته دو رزم گاه

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت

به ديدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده را بديد

ز هامون يکی تند بالا گزيد

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جايی نماند

سپه ديد پرموده چندانک دشت

ز ديدار ايشان همی خيره گشت

و را ديد در پيش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خويش گفت

که اين پيش رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پديدار نيست

هم اين رزم را کس خريدار نيست

سپهدار گردن کش و خشمناک

همی خون شود زير او تيره خاک

چو شب تيره گردد شبيخون کنيم

ز دل بيم و انديشه بيرون کنيم

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی زد ز هر گونه از جنگ رای

همی گفت کين از هنرها يکيست

اگر چه سپه شان کنون اندکيست

سواران و گردان پر مايه اند

ز گردن کشان برترين پايه اند

سليحست وبهرام شان پيش رو

که گردد سنان پيش او خار و خو

به پيروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

اگر يار باشد جهان آفرين

به خون پدر خواهم از کوه کين

بدان گه که بهرام شد جنگ جوی

از ايران سوی ترک بنهاد روی

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چارشنبه مزن گام را

اگر زين به پيچی گزند آيدت

همه کار ناسودمند آيدت

يکی باغ بد در ميان سپاه

ازين روی و زان روی بد رزم گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشيم شاد

ببردند پرمايه گستردنی

می و رود و رامشگر و خوردنی

بيامد بدان باغ و می درکشيد

چوپاسی ز تيره شب اندر کشيد

طلايه بيامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگيان شش هزار

زلشکر گزين کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ

بگيرند گردنکشان بی چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان

زرای جهانجوی و بازارشان

يلان سينه را گفت کای سرافراز

بديوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ايزد گشسب

نشستند با جنگجويان بر اسب

ازان رخنه باغ بيرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در ناله ی کرنای

سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنه ی ديگر اندر زدند

سپه را يکايک بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتی بدست

چناچون بود مردم نيم مست

نجستند گردان کس از دست اوی

به خون گشت يازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خويش باز

شبيخون سگاليد گردن فراز

چو نيمی زتيره شب اندر گذشت

سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشيد

زترکان طلايه کس او را نديد

چو آمد به نزدي کی رزمگاه

دم نای رويين برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای

بجستند ترکان جنگی ز جای

زلشکر بران سان برآمد خروش

که شير ژيان را بدريد گوش

به تاريکی اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست

يکی مر دگر را ندانست باز

شب تيره و نيزه های دراز

بخنجر همی آتش افروختند

زمين و هوا را هم یسوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند

ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گريزان همی رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنين تا سپيده دمان بردميد

شب تيره گون دامن اندر کشيد

سپهدار ايران بترکان رسيد

خروشی چوشير ژيان برکشيد

بپرموده گفت ای گريزنده مرد

تو گرد دليران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی

روا باشد ار شيرمادر مکی

بدو گفت شاه ای گراينده شير

به خون ريختن چند باشی دلير

زخون سران سير شد روز جنگ

بخشکی پلنگ و بدريا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سير

برآنم که هستی تو درنده شير

بريده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه

که بخشايش آورد خورشيد و ماه

ازان شاه جنگی منم يادگار

مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز ما در همه مرگ را زاد هايم

ار ای دون که ترکيم ار آزاد هايم

گريزانم و تو پس اندر دمان

نيابی مرا تا نيايد زمان

اگر باز گردم سليحی بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تيز مغزی و آتش سری

نه زين سان بود مهتر لشکری

من ايدون شوم سوی خرگاه خويش

يکی بازجويم سر راه خويش

نويسم يک نامه زی شهريار

مگر زو شوم ايمن از روزگار

گر ای دون که اندر پذيرد مرا

ازين ساختن پس گزيرد مرا

من آن بارگه رايکی بنده ام

دل از مهتری پاک برکنده ام

ز سرکينه وجنگ را دورکن

بخوبی منش بريکی سورکن

چوبشنيد بهرام زو بازگشت

که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکر گه شاه پرموده شد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

سرسرکشان را زتن دورکرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا يکی کوه گشت

مرآن جای را نامداران يل

همی هرکسی خواند بهرام تل

سليح سواران وچيزی که ديد

بجايی که بد سوی آن تل کشيد

يکی نامه بنوشت زی شهريار

ز پر موده و لشکر بی شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بيم تيغ او سوی چاره شد

وزان جايگه شد خوار و آواره شد

وزين روی خاقان در دز ببست

بانبوه و انديشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی

ندانست سامان جنگش کسی

چنين گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نيست در کارکردن درنگ

يلان سينه راگفت تا سه هزار

ازان جنگيان برگزيند سوار

چهار از يلان نيز آذرگشسب

ازان جنگيان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را يافتند

بگردن زدن تيز بشتافتند

مگر نامدار از دز آيد برون

چوبيند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازين سان سه روز

چهارم چو بفروخت گيتی فروز

پيامی فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که ای مهتر و شاه ترکان چين

زگيتی چرا کردی اين دز گزين

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پيل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی

که اکنون از ايشان تو بر يکسوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برين باره بر چون زنان

پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشای و زنهار خواه

برشاه کشور مرا يارخواه

ز دز گنج دينار بيرون فرست

بگيتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بيار

که دينار خوارست برشهريار

بدرگاه شاهت ميانجی منم

که بر شهرايران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم

ازانديشه ورای تو به کنم

ور ای دون که رازيست نزديک تو

که روشن کند جان تاريک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی

چوکارت چنين گشت دوری مجوی

وگر جنگ را يار داری کسی

همان گنج و دينار داری بسی

بزن کوس و اين کينها بازخواه

بود خواسته تنگ نايد سپاه

چوآمد فرستاده داد اين پيام

چوبشنيد زو مرد جوينده کام

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگيتی مگر

که رنج نخستينت آمد ببر

به پيروزی اندر تو کشی مکن

اگر تو نوی هست گيتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر

نه هرگز نمايد بما نيز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پيل وکوس

دروغ آزمايست چرخ بلند

تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلير جهانديده مرد

که ديدی ورا روزگار نبرد

زمين سم اسب ورا بنده بود

برايش فلک نيز پوينده بود

بجست آنک اورا نبايست جست

بپيچيد ز اندريشه نادرست

هنر زيرافسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر

فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پيلان چوتخم گيا

شد اندر دم پره ی آسيا

بران کو چنين بود برگشت روز

نمانی توهم شاد و گيتی فروز

همی ترس ازين برگراينده دهر

مگر زهر سازد بدين پای زهر

کسی را که خون ريختن پيشه گشت

دل دشمنان پر ز انديشه گشت

بريزند خونش بران هم نشان

که او ريخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار

همی کين بخواهند فرجام کار

نيايم همان پيش تو ناگهان

بترسم که برمن سرآيد زمان

يکی بنده ای من يکی شهريار

بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ ت نيايم همان بی سپاه

که ديوانه خواند مرا نيکخواه

اگر خواهم از شاه تو زينهار

چوتنگی بروی آيدم نيست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست

بدين نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت اين پيام

زپيغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه سودمند

به نزديک پيروز شاه بلند

که خاقان چين زينهاری شدست

ز جنگ درازم حصاری شدست

يکی مهر و منشور بايد همی

بدين مژده بر سور بايد همی

که خاقان زما زينهاری شود

ازان برتری سوی خواری شود

چونامه بيامد به نزديک شاه

بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ايرانيان رابخواند

برنامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند

بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت يزدان سپاس

نياش کنم من بپيشش سه پاس

که خاقان چين کهتر ما بود

سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت

همی خويشتن شاه گيتی شناخت

کنون پيش برترمنش بند های

سپهبد سری گرد و جوينده ای

چنان شد که بر ما کند آفرين

سپهدار سالار ترکان چين

سپاس از خداوند خورشيد وماه

کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرويش بخشيم گنج کهن

چو پيدا شود راستی زين سخن

شما هم به يزدان نيايش کنيد

همه نيکويی در فزايش کنيد

فرستاده ی پهلوان را بخواند

بچربی سخنها فراوان براند

کمر خواست پرگوهر شاهوار

يکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر

به مهر مهره ای بر نشانده گهر

فرستاده را نيز دينار داد

يکی بدره و چيز بسيار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد

ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بيامد دبير

نبشتند زو نامه ای بر حرير

که پرموده خاقان چويار منست

بهرمزد در زينهار منست

برين مهر و منشور يزدان گواست

که ما بندگانيم و او پادشاست

جهانجوی را نيز پاسخ نبشت

پر از آرزو نام های چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه

گسی کن بخوبی بدين بارگاه

غنيمت که ازلشکرش يافتی

بدان بندگی تيز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست

تو را کردگار جهان ياورست

نگه کن بجايی که دشمن بود

وگر دشمنی را نشيمن بود

بگير ونگه دار وخانش بسوز

به فرخ پی وفال گيتی فروز

گر ای دون که لشکر فزون بايدت

فزونتر بود رنج بگزايدت

بدين نامه ی ديگر از من بخواه

فرستيم چندانک بايد سپاه

وز ايرانيان هرکه نزديک تست

که کردی همه راستی را درست

بدين نامه در نام ايشان ببر

ز رنجی که بردند يابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم

تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بيامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند

فرستاده و ايرانيان را بخواند

همان خلعت شاه پيش آوريد

برو آفرين کرد هرکس که ديد

سخنهای ايرانيان هرچ بود

بران نامه اندر بديشان نمود

ز گردان برآمد يکی آفرين

که گفتی بجنبيد روی زمين

همان نامور نامه ی زينهار

که پرموده را آمد از شهريار

بدان دز فرستاد نزديک اوی

درخشنده شد جان تاريک اوی

فرود آمد از باره ی نامدار

بسی آفرين خواند برشهريار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چيزی که آيد به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ايچ بهرام يل را نگاه

چوآن ديد بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پياده بياورد پيش سپاه

چنين گفت پرموده او را که من

سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی منش زينهاری شدم

ز ارج بلندی بخواری شدم

بدين روز خود نيستی خوش منش

که پيش آمدم ای بد بد کنش

کنون يافتم نامه ی زينهار

همی رفت خواهم بر شهريار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نيز

سپردم تو را تخت شاهی و چيز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم

زگفتار پرموده آمد بخشم

بتنديش يک تازيانه بزد

بران سان که از ناسزايان سزد

ببستند هم در زمان پای اوی

يکی تنگ خرگاه شد جای اوی

چو خراد برزين چنان ديد گفت

که اين پهلوان را خرد نيست جفت

بيامد بنزد دبير بزرگ

بدو گفت کين پهلوان سترگ

بيک پر پشه ندارد خرد

ازی را کسی را بکس نشمرد

ببايدش گفتن کزين چاره نيست

ورا بتر از خشم پتياره نيست

به نزديک بهرام رفت آن دو مرد

زبانها پراز بند و رخ لاژورد

بگفتند کين رنج دادی بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشيمان شد وبند او برگرفت

ز کردار خود دست بر سرگرفت

فرستاد اسبی بزرين ستام

يکی تيغ هندی بزرين نيام

هم اندر زمان شد به نزديک اوی

که روشن کند جان تاريک اوی

همی بود تا او ميان را ببست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

سپهبد همی راند با اوبه راه

بديد آنک تازه نبد روی شاه

بهنگام پدرود کردنش گفت

که آزار داری ز من درنهفت

گرت هست با شاه ايران مگوی

نيايد تو را نزد او آب روی

بدو گفت خاقان که ما راگله

زبختست و کردم به يزدان يله

نه من زان شمارم که از هرکسی

سخنها همی راند خواهم بسی

اگر شهريار تو زين آگهی

نيابد نزيبد برو بر مهی

مرا بند گردون گردنده کرد

نگويم که با من بدی بنده کرد

ز گفتار اوگشت بهرام زرد

بپيچيد و خشم از دليری بخورد

چنين داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان

که تخم بدی تا توانی مکار

چوکاری برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کای نامجوی

سخنها چنين تا توانی مگوی

چرا من بتو دل بياراستم

ز گيتی تو را نيکويی خواستم

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همی زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخنها همه باد گشت

وليکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

تو راخشم با آشتی گر يکيست

خرد بی گمان نزد تواندکيست

چو سالار راه خداوند خويش

بگيرد نيفتد بهرکار پيش

همان راه يزدان ببايد سپرد

ز دل تيرگيها ببايد سترد

سخن گر نيفزايی اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست

زخاقان چوبشنيد بهرام گفت

که پنداشتم کين بماند نهفت

کنون زان گنه گر بيايد زيان

نپوشم برو چادر پرنيان

چوآنجارسی هرچ بايد بگوی

نه زان مر مراکم شود آب روی

بدو گفت خاقان که هرشهريار

که ازنيک وبد برنگيرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود

برمن چنان دان که بيهش بود

چواز دور بيند ورا بدسگال

وگر نيک خواهی بود گر همال

تو را ناسزا خواند وسرسبک

ورا شاه ايران ومغزی تنگ

بجوشيد بهرام وشد زردروی

نگه کرد خراد برزين بروی

بترسيد زان تيزخونخوار مرد

که اورا زباد اندرآرد بگرد

ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم وسر بازگردان ز راه

که خاقان همی راست گويد سخن

توبنيوش وانديشه بدمکن

سخن گر نرفتی بدين گونه سرد

تو را نيستی دل پرآزار و درد

بدو گفت کين بدرگ بی هنر

بجويد همی خاک وخون پدر

بدو گفت خاقان که اين بد مکن

بتيزی بزرگی بگردد کهن

بگيتی هرآنکس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

همه بد سگاليد وباکس نساخت

بکژی ونابخردی سر فراخت

همی ازشهنشاه ترسانييم

سزا زو بود رنج وآسانييم

زگردنکشان اوهمال منست

نه چون بنده اوبدسگال منست

هشيوار وآهسته و با نژاد

بسی نامبردار دارد بياد

به جان و سرشاه ايران سپاه

کز ايدر کنون بازگردی به راه

بپاسخ نيفزايی وبدخوی

نگويی سخن نيز تا نشنوی

چوبشنيد بهرام زوگشت باز

بلشکر گه آمد گورزمساز

چو خراد برزين وآن بخردان

دبير بزرگ ودگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار ونهان

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کای بخردان

هم اکنون از ايدر بدز درشويد

بکوشيد و با باد همبر شويد

بدز بر ببيند تا خواسته

چه مايه بود گنج آراسته

دبيران برفتند دل پرهراس

ز شبگير تاشب گذشته سه پاس

سيه شد بسی يازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسياب

ز دينار و گوهر که خيزد ز آب

همان نيز چيزی که کانی بود

کجا رستنش آسمانی بود

همه گنجها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

زچيز سياوش نخستين کمر

بهرمهره ای در سه ياره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان

کسی را نبود ازکهان ومهان

که کيخسرو آن رابه لهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

که ارجاسب آن را بدز درنهاد

که هنگام آنکس ندارد بياد

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند يک يک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته

فرستاد بهرام مردی دبير

سخن گوی و روشن دل و يادگير

بيامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز وهم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار

دو موزه درو بود گوهرنگار

همان شوشه زر وبرو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد يمانی همه زربفت

بسختند هر يک بمن بود هفت

سپهبد زکشی و کنداوری

نبود آگه از جستن داوری

دو برد يمانی بيکسونهاد

دو موزه به نامه نکرد ايچ ياد

بفرمود زان پس که پيداگشسب

همی با سواران نشيند براسب

زلشکر گزين کرد مردی هزار

که با اوشود تا درشهريار

زخاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت وخاقان زپيش

همی راند با نامداران خويش

چو خاقان بيامد به نزديک شاه

ابا گنج ديرينه و با سپاه

چوبشنيد شاه جهان برنشست

به سر بر يکی تاج و گرزی بدست

بيامد چنين تا بدرگه رسيد

ز دهليز چون روی خاقان بديد

همی بود تا چونش بيند به راه

فرود آيد او همچنان با سپاه

ببيندش و برگردد از پيش اوی

پرانديشه بد زان سخن نامجوی

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خويش پيداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان

بيامد برشاه ايران دمان

درنگی ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازی اسبی سياه

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهليز با او زمانی بماند

چوخاقان برفت از در شهريار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پياده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادوييها نمود

پياده همان شاه دستش بدست

بيا و در او را بجای نشست

خرامان بيامد به نزديک تخت

مراورا شهنشاه بنواخت سخت

بپرسيد و بنشاختش پيش خويش

بگفتند بسيار ز انداره بيش

سزاوار او جايگه ساختند

يکی خرم ايوان بپرداختند

ببردند چيزی که شايسته بود

همان پيش پرموده بايسته بود

سپه را به نزديک او جای کرد

دبيری بدان کاربر پای کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته

به ميدان فرستاده تا همچنان

برد بار پرمايه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه

بهشتم يکی سور فرمود شاه

چو خاقان زپيش جهاندار شاه

نشستند برخوان او پيش گاه

بفرمود تابار آن شتران

بپشت اندر آرند پيش سران

کسی برگرفت از کشيدن شمار

بيک روز مزدور بدصدهزار

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان برمی آورد وبنشست شاه

زميدان ببردند پنجه هزار

هم ازتنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

يکی تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بيارند پيش سپاه

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همی ارز او در شمار

يکی آفرين خاست از بزمگاه

که پيروز باداين جهاندار شاه

بيين گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت

که چون بينی اين کار چوبينه را

بمردی به کار آورد کينه را

چنين گفت آيين گشسب دبير

که ای شاه روشن دل و يادگير

بسوری که دستانش چوبين بود

چنان دان که خوانش نو آيين بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پرانديشه بديک زمان

هيونی بيامد همانگه سترگ

يکی نامه ای از دبير بزرگ

که شاه جهان جاودان شادباد

همه کار اوبخشش وداد باد

چنان دان که برد يمانی دوبود

همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سياوش رد

کزو يادگارست ما را خرد

ازين چار دو پهلوان برگرفت

چو او ديد رنج اين نباشد شگفت

زشاهک بپرسيد پس نامجوی

کزين هرچ ديدی يکايک بگوی

سخن گفت شاهک بري نهمنشان

برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبينه راه

همی گم کند سربرآرد بماه

يکی آنک خاقان چين رابزد

ازان سان که ازگوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش به کار

بيامد مگرشد يکی شهريار

همه رنج او سر به سر بادگشت

همه داد دادنش بيداد گشت

بگفت اين و پرموده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه

بيفشاند آن تيره زلف سياه

بخاقان چين گفت کز بهر من

بسی زنج ديدی توازشهرمن

نشسته بيازيد ودستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر ديگر اندازه کن

بخوردند سوگندهای گران

به يزدان پاک وبه جان سران

که از شاه خاقان نپيچد به دل

ندارد به کاری ورا دلگسل

بگاه وبتاج و بخورشيدوماه

بذرگشسب و به آذرپناه

به يزدان که او برتر ازبرتريست

نگارنده ی زهره ومشتريست

که چون بازگردی نپيچی زمن

نه از نامداران اين انجمن

بگفتند وز جای برخاستند

سوی خوابگه رفتن آراستند

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب

سرتاجداران برآمد زخواب

يکی خلعت آراسته بود شاه

ز زرين وسيمين و اسب وکلاه

به نزديک خاقان فرستاد شاه

دومنزل همی رفت با او به راه

سه ديگر نپيمود راه دراز

درودش فرستاد وزو گشت باز

چو آگاهی آمد سوی پهلوان

ازان خلعت شهريار جهان

زخاقان چينی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذيره شدش پهلوان سوار

از ايران هرآنکس که بد نامدار

علف ساخت جايی که اوبرگذشت

به شهروده و منزل وکوه دشت

همی ساخت پوزش کنان پيش اوی

پراز شرم جان بدانديش اوی

چوپرموده را ديد کرد آفرين

ازو سربپيچيد خاقان چين

نپذرفت ازو هرچ آورده بود

علفت بود اگر بدره وبرده بود

همی راند بهرام با او به راه

نکرد ايچ خاقان بدو بر نگاه

بدين گونه برتاسه منزل براند

که يک روز پرموده اورانخواند

چهارم فرستاد خاقان کسی

که برگرد چون رنج ديدی بسی

چوبشنيد بهرام برگشت از وی

بتندی سوی بلخ بنهاد روی

همی بود دربلخ چندی دژم

زکرده پشيمان ودل پر زغم

جهاندار زو هم نه خشنودبود

زتيزی روانش پراز دود بود

از آزار خاقان چينی نخست

که بهرام آزار او را بجست

دگر آنک چيزی که فرمان نبود

ببرداشتن چون دليری نمود

يکی نامه بنوشت پس شهريار

ببهرام کای ديو ناسازگار

ندانی همی خويشتن راتوباز

چنين رابزرگان شدی بی نياز

هنرها ز يزدان نبينی همی

به چرخ فلک برنشينی همی

زفرمان من سربپيچيده ای

دگرگونه کاری بسيجيده ای

نيايد همی يادت از رنج من

سپاه من و کوشش وگنج من

ره پهلوانان نسازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسنديده و در خور کار تو

چوبنهاد برنامه برمهرشاه

بفرمود تا دو کدانی سياه

بيارند با دوک و پنبه دروی

نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

هم از شعر پيراهن لاژورد

يکی سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزيد

که آن خلعت ناسزا را سزيد

بدو گفت کاين پيش بهرام بر

بگو ای سبک مايه بی هنر

توخاقان چين را ببندی همی

گزند بزرگان پسندی همی

زتختی که هستی فرود آرمت

ازين پس بکس نيزنشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چوباد

شنيده سخنها همه کرد ياد

چو بهرام با نامه خلعت بديد

شکيبايی وخامشی برگزيد

همی گفت کينست پاداش من

چنين از پی شاه پرخاش من

چنين بد ز انديشه شاه نيست

جز ار ناسزا گفت بدخواه نيست

که خلعت ازينسان فرستد بمن

بدان تا ببينند هر انجمن

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گيرد رواست

گمانی نبردم که نزديک شاه

بدانديشگان تيز يابند راه

وليکن چوهرمز مرا خوار کرد

به گفتار آهرمنان کارکرد

زشاه جهان اينچنين کارکرد

نزيبد به پيش خردمند مرد

ازان پس که با خار مايه سپاه

بتندی برفتم زدرگاه شاه

همه ديده اند آنچ من کرده ام

غم و رنج وسختی که من برد هام

چوپاداش آن رنج خواری بود

گر ازبخت ناسازگاری بود

به يزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنين پاک بگسست مهر

زدادار نيکی دهش ياد کرد

بپوشيد پس جامه ی سرخ و زرد

به پيش اندرون دوکدان سياه

نهاده هرآنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرک بود ازمهان

ازان نامداران شاه جهان

زلشکر برفتند نزديک اوی

پرانديشه بد جان تاريک اوی

چورفتند و ديدند پير وجوان

بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان کار يکسر شگفت

دل هرکس انديش های برگرفت

چنين گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدين سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست وما بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

چه بينيد بينندگان اندرين

چه گوييم با شهريار زمين

بپاسخ گشادند يکسر زبان

که ای نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اينست نزديک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پير

به ری چون دلش تنگ شد ز اردشير

سری پر زکينه دلی پر زدرد

زبان و روان پر زگفتار سرد

بيامد دمان تا باصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمين فخر پارس

که بيزارم از تخت وز تاج شاه

چونيک وبد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام کين خود مگوی

که از شاه گيرد سپاه آبروی

همه سر به سر بندگان وييم

دهنده ست وخواهندگان وييم

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان

که ماخود نبنديم زين پس ميان

به ايران کس اورا نخوانيم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پيش بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

سپهبد سپه را همی داد پند

همی داشت با پند لب را ببند

چنين تا دوهفته برين برگذشت

سپهبد ز ايوان بيامد به دشت

يکی بيشه پيش آمدش پر درخت

سزاوار ميخواره ی نيکبخت

يکی گور ديد اندر آن مرغزار

کزان خوبتر کس نبيند نگار

پس اندر همی راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ايچ گرم

بدان بيشه در جای نخچيرگاه

به پيش اندر آمد يکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژيان برگذشت

بيابان پديد آمد و راغ ودشت

گرازنده بهارم و تا زنده گور

ز گرمای آن دشت تفسيده هور

ازان دشت بهرام يل بنگريد

يکی کاخ پرمايه آمد پديد

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پيش اندرون راه جوی

همی راند تا پيش آن کاخ اسب

پس پشت او بود ايزد گشسب

عنان تگاور بدو داد وگفت

که با تو هميشه خرد باد جفت

پياده ز دهليز کاخ اندرون

همی رفت بهرام بی رهنمون

زمانی بدر بود ايزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمايه اسب

يلان سينه آمد پس او دوان

براسب تگاور ببسته ميان

بدو گفت ايزد گشسب دلير

که ای پرهنر نامبرد ارشير

ببين تا کجا رفت سالار ما

سپهبد يل نامبردار ما

يلان سينه درکاخ بنهاد روی

دلی پر ز انديشه سالار جوی

يکی طاق و ايوان فرخنده ديد

کزان سان به ايران نه ديد وشنيد

نهاده بايوان او تخت زر

نشانده بهر پايه ای درگهر

بران تخت فرشی ز ديبای روم

همه پيکرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زنی تاجدار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پری روی بيدار بخت

چو آن زن يلان سينه را ديد گفت

پرستنده ای راکه ای خوب جفت

برو تيز و آن شير دل را بگوی

که ايدر تو را آمدن نيست روی

همی باش نزديک ياران خويش

هم اکنون بيادت بهرام پيش

بدين سان پيامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده گان را به راه

ز ايوان برافگند نزد سپاه

که تا اسب گردان به آخر برند

پرآگند زينها همه بشمرند

درباغ بگشاد پاليزبان

بفرمان آن تا زه رخ ميزبان

بيامد يکی مرد مهترپرست

بباغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند ازگمانی فزون

چونان خورده شد اسب گردنگشان

ببردند پويان بجای نشان

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشتری باد جفت

بدو گفت پيروزگر باش زن

هميشه شکيبا دل ورای زن

چوبهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتی بباريد از چشم خون

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

توگفتی بپروين برآورد سر

بيامد هم اندر پی نره گور

سپهبد پس اندر همی راند بور

چنين تا ازان بيشه آمد برون

همی بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد زنخچيرگاه

ازان کار بگشاد لب برسپاه

نگه کرد خراد برزين بدوی

چنين گفت کای مهتر راست گوی

بنخچيرگاه اين شگفتی چه بود

که آنکس نديد و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هيچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوی ايوان نهاد

دگر روز چون سيمگون گشت راغ

پديد آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز ديبای چين

تو گفتی مگر آسمان شد زمين

همه کاخ کرسی زرين نهاد

ز ديبای زربفت بالين نهاد

نهادند زرين يکی زيرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

نشستی بياراست شاهنشهی

نهاده به سر بر کلاه مهی

نگه کرد کارش دبير بزرگ

بدانست کو شد دلير و سترگ

چو نزديک خراد برزين رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

چو خراد برزين شنيد اين سخن

بدانست کان رنجها شد کهن

چنين گفت پس با گرامی دبير

که کاری چنين بر دل آسان مگير

نبايد گشاد اندرين کارلب

بر شاه بايد شدن تيره شب

چوبهرام را دل پراز تاج گشت

همان تخت زيراندرش عاج گشت

زدند اندران کار هرگونه رای

همه چاره از رفتن آمد بجای

چورنگ گريز اندر آميختند

شب تيره از بلخ بگريختند

سپهبد چو آگه شد ازکارشان

ز روشن روانهای بيدارشان

يلان سيه را گفت با صد سوار

بتاز از پس اين دو ناهوشيار

بيامد از آنجا بکردار گرد

ابا و دليران روز نبرد

همی راند تا در دبير بزرگ

رسيد و برآشفت برسان گرگ

ازو چيز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزديک بهرام بردش ز راه

بدان تاکند بيگنه را تباه

بدو گفت بهرام کای ديوساز

چرارفتی از پيش من بی جواز

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

مراکرد خراد برزين نوان

همی گفت کايدر بدن روی نيست

درنگ تو جز کام بدگوی نيست

مرا و تو را بيم کشتن بود

ز ايدر مگر بازگشتن بود

چوبهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شايد بدن

بنيک وببد رای بايد زدن

زيانی که بودش همه باز داد

هم از گنج خويشش بسی ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خويش

بژرفی نگه دار و مگريز بيش

وزين روی خراد برزين نهان

همی تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنيها بدوبازگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چنين تا ازان بيشه و مرغزار

يکايک همی گفت با شهريار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندين درنگ

وزان رفتن کاخ گوهرنگار

پرستندگان و زن تاجدار

يکايک بگفت آن کجا ديده بود

دگر هرچ ازکار پرسيده بود

ازان تاجورماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنيد در دل گرفت

چوگفتار موبد بياد آمدش

ز دل بر يکی سرد باد آمدش

همان نيز گفتار آن فال گوی

که گفت او بپيچيد زتخت تو روی

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جای خراد برزين نشاند

بخراد برزين چنين گفت شاه

که بگشای لب تا چه ديدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخنها يکايک همه کرد ياد

بدوشاه گفت اين چه شايد بدن

همه داستانها ببايد زدن

که در بيشه گوری بود رهنمای

ميان بيابان بی بر سرای

برتخت زرين يکی تاجدار

پرستار پيش اندرون شاهوار

بکردار خوابيست اين داستان

که برخواند از گفته باستان

چنين گفت موبد بشاه جهان

که آن گور ديوی بود درنهان

چوبهرام را خواند از راستی

پديد آمد اندر دلش کاستی

همان کاخ جادوستانی شناس

بدان تخت جادو زنی ناسپاس

که بهرام را آن سترگی نمود

چنان تاج وتخت بزرگی نمود

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست

چنان دان که هرگز نيايد بدست

کنون چاره ای کن که تا آن سپاه

ز بلخ آوری سوی اين بارگاه

پشيمان شد از دوکدان شهريار

وزان پنبه وجامه ی نابکار

برين بر نيامد بسی روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

يکی سله پرخنجری داشته

يکايک سرتيغ برگاشته

بياورد وبنهاد درپيش شاه

همی کرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تيغها بشکنند

دران سله ی نابکار افگنند

فرستاد نزديک بهرام باز

سخنهای پيکار و رزم دراز

بدو نيمه کرده نهاده بجای

پرانديشه شد مرد برگشته رای

فرستاد وايرانيان را بخواند

همه گرد آن سله اندرنشاند

چنين گفت کين هديه ی شهريار

ببينيد واين را مداريد خوار

پرانديشه شد لشکر ازکار شاه

به گفتار آن پهلوان سپاه

که يک روزمان هديه شهريار

بود دوک وآن جامه ی پرنگار

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنين شاه برگاه هرگز مباد

نه آنکس که گيرد ازونيزباد

اگر نيز بهرام پورگشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب

زبهرام مه مغز بادا مه پوست

نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ايشان شنيد

دل لشکر از تاجور خسته ديد

بلشکر چنين گفت پس پهلوان

که بيدار باشيد و روشن روان

که خراد برزين برشهريار

سخنهای پوشيده کردآشکار

کنون يک بيک چار هی جان کنيد

همه بامن امروز پيمان کنيد

مگر کس فرستم زلشکر به راه

که دارند ما را زلشکر نگاه

وگرنه مرا روز برگشته گير

سپه رايکايک همه کشته گير

بگفت اين وخود ساز ديگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانی شگفت

پراگند بر گرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه شهريار

بيايد به نزديک ايرانيان

ببندند پيکار وکين راميان

برين نيز بگذشت يک روزگار

نخواندند کس نامه شهريار

ازان پس گرانمايگان را بخواند

بسی رازها پيش ايشان براند

چوهمدان گشسب ودبير بزرگ

يلان سينه آن نامدار سترگ

چوبهرام گرد آن سياوش نژاد

چوپيدا گشسب آن خردمند وراد

همی رای زد با چنين مهتران

که بودند شيران کنداوران

چنين گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تيزگم کرده راه

که ای نامداران گردن فراز

برای شما هرکسی را نياز

ز ما مهتر آزرده شد بی گناه

چنين سربپيچيد زآيين وراه

چه سازيد ودرمان اين کارچيست

نبايد که برخسته بايد گريست

هرآنکس که پوشيد درد ازپزشک

زمژگان فروريخت خونين سرشک

زدانندگان گر بپوشيم راز

شود کارآسان بما بر دراز

کنون دردمنديم اندرجهان

بداننده گوييم يکسر نهان

برفتيم ز ايران چنين کينه خواه

بدين مايه لشکر بفرمان شاه

ازين بيش لشکر نبيند کسی

وگر چند ماند بگيتی بسی

چوپرموده ی گرد با ساوه شاه

اگر سوی ايران کشيدی سپاه

نيرزيد ايران بيک مهره موم

وزان پس همی داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسيد

که کس درجهان آن شگفتی نديد

اگر چه فراوان کشيديم رنج

نه شان پيل مانديم زان پس نه گنج

بنوی يکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چاره ی دام او چون کنيم

که آسان سر از بند بيرون کنيم

شهنشاه راکارهاساختست

وزين چاره بی رنج پرداختست

شما هريکی چاره ی جان کنيد

بدين خستگی تاچه درمان کنيد

من از راز پردخته کردم دلم

زتيمارجان را همی بگسلم

پس پرده ی نامور پهلوان

يکی خواهرش بود روشن روان

خردمند راگرديه نام بود

دلارام وانجام بهرام بود

چواز پرده گفت برادر شنيد

برآشفت وز کين دلش بردميد

بران انجمن شد سری پرسخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

برادر چو آواز خواهر شنيد

زگفتار وپاسخ فرو آرميد

چنان هم زگفتار ايرانيان

بماندند يکسر زبيم زيان

چنين گفت پس گرديه با سپاه

که ای نامداران جوينده راه

زگفتار خامش چرا مانديد

چنين از جگر خون برافشانديد

ز ايران سرانيد وجنگ آوران

خردمند ودانا وافسونگران

چه بينيد يکسر به کار اندرون

چه بازی نهيد اندرين دشت خون

چنين گفت ايزد گشسب سوار

که ای ازگرانمايگان يادگار

زبانهای ماگر شود تيغ نيز

زدريای رای تو گيرد گريز

همه کارهای شما ايزديست

زمردی و ز دانش و بخرديست

نبايد که رای پلنگ آوريم

که با هرکسی رای جنگ آوريم

مجوييد ازين پس کس ازمن سخن

کزين باره ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازيد ياری کنيم

به پيش سواران سواری کنيم

چوخشنود باشد ز من پهلوان

برآنم که جاويد مانم جوان

چوبهرام بشنيد گفتار اوی

ميانجی همی ديد کردار اوی

ازان پس يلان سينه را ديد وگفت

که اکنون چه داری سخن درنهفت

يلان سينه گفت ای سپهدار گرد

هرآنکس که اوراه يزدان سپرد

چو پيروزی و فرهی يابد اوی

بسوی بدی هيچ نشتابد اوی

که آن آفرين باز نفرين شود

وزو چرخ گردنده پرکين شود

چو يزدان تو را فرهی داد و بخت

همه لشکر گنج با تاج وتخت

ازو گر پذيری بافزون شود

دل از ناسپاسی پرازخون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت

که ای با خردياروبا رای جفت

چه گويی کزين جستن تخت وگنج

بزرگيست فرجام گر درد ورنج

بخنديد بهرام ازان داوری

ازان پس برانداخت انگشتری

بدو گفت چندانک اين در هوا

بماند شود بنده ای پادشا

بدو گفت کين را مپندار خرد

که ديهيم را خرد نتوان شمرد

چنين گفت زان پس بپيداگشسب

که ای تيغ زن شير تا زنده اسب

چه بينی چه گويی بدين کار ما

بود گاه شاهی سزاوار ما

چنين گفت پيداگشسب سوار

که ای از يلان جهان يادگار

يکی موبدی داستان زد برين

که هرکس که دانا بد وپيش بين

اگر پادشاهی کند يک زمان

روانش بپرد سوی آسمان

به ازبنده بندن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نياز

چنين گفت پس با دبير بزرگ

که بگشای لب را تو ای پيرگرگ

دبير بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه انديشه اندر نشست

ازان پس چنين گفت بهرام را

که هرکس جويا بود کامرا

چودرخور بجويد بيابد همان

درازست ويازنده دست زمان

زچيزی که بخشش کند دادگر

چنان دان که کوشش بيايد ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز

که ای گشته اندر نشيب وفراز

سخن هرچ گويی بروی کسان

شود باد وکردار او نارسان

بگو آنچ دانی به کار اندورن

زنيک وبد روزگار اندرون

چنين گفت همدان گشسب بلند

که ای نزد پرمايگان ارجمند

زناآمده بد بترسی همی

زديهيم شاهان چه پرسی همی

بکن کار وکرده به يزدان سپار

بخرما چه يازی چوترسی زخار

تن آسان نگردد سرانجمن

همه بيم جان باشد ورنج تن

زگفتارشان خواهر پهلوان

همی بود پيچان وتيره روان

بران داوری هيچ نگشاد لب

زبرگشتن هور تا نيم شب

بدو گفت بهرام کای پاک تن

چه بينی به گفتار اين انجمن

ورا گرديه هيچ پاسخ نداد

نه از رای آن مهتران بود شاد

چنين گفت اوبا دبير بزرگ

که ای مرد بدساز چون پيرگرگ

گمانت چنينست کين تاج وتخت

سپاه بزرگی و پيروزبخت

ز گيتی کسی را نبد آرزوی

ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگيست

بدين دانش تو ببايد گريست

بر آيين شاهان پيشين رويم

سخن های آن برتو ران بشنويم

چنين داد پاسخ مر او را دبير

که گر رای من نيستت جايگير

هم آن گوی وآن کن که رای آيدت

بران رو که دل رهنمای آيدت

همان خواهرش نيز بهرام را

بگفت آن سواران خودکام را

نه نيکوست اين دانش ورای تو

بکژی خرامد همی پای تو

بسی بد که بيکار بدتخت شاه

نکرد اندرو هيچ کهتر نگاه

جهان را بمردی نگه داشتند

يکی چشم برتخت نگماشتند

هرآنکس که دانا بدو پاک مغز

زهرگونه انديشه ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگيست

همان سرافرازی زافگندگيست

نبودند يازان بتخت کيان

همه بندگی را کمر برميان

ببستند و زيشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند

نه بيگانه زيبای افسر بود

سزای بزرگی بگوهر بود

زکاوس شاه اندرآيم نخست

کجا راه يزدان همی بازجست

که برآسمان اختران بشمرد

خم چرخ گردنده رابشکرد

به خواری و زاری بساری فتاد

از انديشه ی کژ وز بدنهاد

چوگودرز وچون رستم پهلوان

بکردند رنجه برين بر روان

ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پايش ببند گران

کس آهنگ اين تخت شاهی نکرد

جز از گرم و تيمار ايشان نخورد

چوگفتند با رستم ايرانيان

که هستی تو زيبای تخت کيان

يکی بانگ برزد برآنکس که گفت

که با دخمه ی تنگ باشيد جفت

که باشاه باشد کجا پهلوان

نشستند بيين وروشن روان

مرا تخت زر بايد و بسته شاه

مباد اين گمان ومباد اين کلاه

گزين کرد زايران ده ودوهزار

جهانگير وبرگستوانور سوار

رهانيد ازبند کاوس را

همان گيو و گودرز وهم طوس را

همان شاه پيروز چون کشته شد

بايرانيان کار برگشته شد

دلاور شد از کار آن خوشنوار

برام بنشست برتخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزای

که آورد گاه مهی بازجای

ز پيروزی او چو آمد نشان

ز ايران برفتند گردنکشان

که بروی بشاهی کنند آفرين

شود کهتری شهريار زمين

بايرانيان گفت کين ناسزاست

بزرگی وتاج ازپی پادشاست

قباد ارچه خردست گردد بزرگ

نياريم دربيشه ی شيرگرگ

چوخواهی که شاهی کنی بی نژاد

همه دوده را داد خواهی بباد

قباد آن زمان چون بمردی رسيد

سرسوفزای از درتاج ديد

به گفتار بدگوهرانش بکشت

کجا بود درپادشاهيش پشت

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد

بزرمهر دادش يکی پرهنر

که کين پدربازخواهد مگر

نگه کرد زرمهر کس رانديد

که با تاج برتخت شاهی سزيد

چوبرشاه افگند زرمهر مهر

بروآفرين خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاکار خويش

بجويد کند تيز بازار خويش

کس ازبندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست

زترکان يکی نامور ساوه شاه

بيامد که جويد نگين وکلاه

چنان خواست روشن جهان آفرين

که اونيست گردد به ايران زمين

تو را آرزو تخت شاهنشهی

چراکرد زان پس که بودی رهی

همی بر جهاند يلان سينه اسب

که تامن زبهرام پورگشسب

بنودرجهان شهرياری کنم

تن خويش را يادگاری کنم

خردمند شاهی چونوشين روان

بهرمز بدی روز پيری جوان

بزرگان کشور ورا ياورند

اگر ياورانند گر کهترند

به ايران سوارست سيصدهزار

همه پهلوان وهمه نامدار

همه يک بيک شاه را بند هاند

بفرمان و رايش سرافگند هاند

شهنشاه گيتی تو را برگزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

نياگانت را همچنين نام داد

بفرجام بر دشمنان کام داد

تو پاداش آن نيکويی بد کنی

چنان داد که بد باتن خودکنی

مکن آز را برخرد پادشا

که دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم

ببسيار سال ازبرادر کهم

مده کارکرد نياکان بباد

مبادا که پند من آيدت ياد

همه انجمن ماند زودرشگفت

سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست کو راست گويد همی

جز از راه نيکی نجويد همی

يلان سينه گفت ای گرانمايه زن

تو درانجمن رای شاهان مزن

که هرمز بدين چندگه بگذرد

زتخت مهی پهلوان برخورد

زهرمز چنين باشد اندر خبر

برادرت را شاه ايران شمر

بتاج کيی گر ننازد همی

چراخلعت از دوک سازد همی

سخن بس کن ازهرمز ترک زاد

که اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از کيقباد اندرآری شمار

برين تخمه ی بر ساليان صدهزار

که با تاج بودند برتخت زر

سرآمد کنون نام ايشان مبر

ز پرويز خسرو مينديش نيز

کزوياد کردن نيرزد بچيز

بدرگاه او هرک ويژه ترند

برادرت راکهتر وچاکرند

چو بهرام گويد بران کهتران

ببندند پايش ببند گران

بدو گرديه گفت کای ديو ساز

همی ديوتان دام سازد براز

مکن برتن وجام ما برستم

که از تو ببينم همی باد و دم

پدر مرزبان بود مارا بری

تو افگندی اين جستن تخت پی

چو بهرام را دل بجوش آوری

تبار مرا درخروش آوری

شود رنج اين تخمه ی ما بباد

به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را

پرآشوب کن بزم و آرام را

بگفت اين وگريان سوی خانه شد

به دل با برادر چو بيگانه شد

همی گفت هرکس که اين پاک زن

سخن گوی و روشن دل و رای زن

تو گويی که گفتارش از دفترست

بدانش ز جا ماسب نامی ترست

چو بهرام را آن نيامد پسند

همی بود ز آواز خواهر نژند

دل تيره انديشه ی ديرياب

همی تخت شاهی نمودش بخواب

چنين گفت پس کين سرای سپنج

نيابند جويندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برامشگری گفت کامروز رود

بيارای با پهلوانی سرود

نخوانيم جز نامه ی هفتخوان

برين می گساريم لختی بخوان

که چون شد برويين دز اسفنديار

چه بازی نمود اندران روزگار

بخوردند بر ياد او چند می

که آباد بادا برو بوم ری

کزان بوم خيزد سپهبد چوتو

فزون آفريناد ايزد چو تو

پراگنده گشتند چون تيره شد

سرميگساران ز می خيره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند

شب تيره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ

بفرمود تا شد دبير بزرگ

بخاقان يکی نامه ار تنگ وار

نبشتند پربوی ورنگ ونگار

بپوزش کنان گفت هستم بدرد

دلی پرپشيمانی و باد سرد

ازين پس من آن بوم و مرز تو را

نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

تو را همچو کهتر برادر شوم

توبايد که دل را بشويی زکين

نداری جدا بوم ايران ز چين

چوپردخته شد زين دگر ساز کرد

درگنج گرد آمده باز کرد

سپه را درم داد واسب ورهی

نهانی همی جست جای مهی

زلشکر يکی پهلوان برگزيد

که سالار بوم خراسان سزيد

پرانديشه از بلخ شد سوی ری

بخرداد فرخنده درماه دی

همی کرد انديشه دربيش وکم

بفرمود پس تا سرای درم

بسازند وآرايشی نو کنند

درم مهر برنام خسرو کنند

ز بازارگان آنک بد پاک مغز

سخنگوی و اندرخور کار نغز

به مهر آن درمها ببدره درون

بفرمود بردن سوی طيسفون

بياريد پرمايه ديبای روم

که پيکر بريشم بد و زرش بوم

بخريد تا آن درم نزدشاه

برند وکند مهر او را نگاه

فرستاده ای خواند با شرم و هوش

دلاور بسان خجسته سروش

يکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گتف هرگونه ازبيش و کم

ز پرموده و لشکر ساوه شاه

ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

وزان خلعتی کمد او را ز شاه

ز مقناع وز دوکدان سياه

چنين گفت زان پس که هرگز بخواب

نبينم رخ شاه با جاه و آب

هرآنگه که خسرو نشيند بتخت

پسرت آن گرانمايه ی نيکبخت

بفرمان او کوه هامون کنم

بيابان زدشمن چو جيحون کنم

همی خواست تا بردرشهريار

سرآرد مگر بی گنه روزگار

همی يادکرد اين به نامه درون

فرستاده آمد سوی طيسفون

ببازارگان گفت مهر درم

چو هرمزد بيند بپيچد زغم

چو خسرو نباشد ورا ياروپشت

ببيند ز من روزگار درشت

چو آزرمها بر زمين برزنم

همی بيخ ساسان زبن برکنم

نه آن تخمه ی را کرد يزدان زمين

گه آمد برخيزد آن آفرين

بيامد فرستاده ی نيک پی

ببغداد با نامداران ری

چونامه به نزديک هرمز رسيد

رخش گشت زان نامه چون شنبليد

پس آگاهی آمد ز مهر درم

يکايک بران غم بيفزود غم

بپيچيد و شد بر پسر بدگمان

بگفت اين به آيين گشسب آن زمان

که خسرو بمردی بجايی رسيد

که از ما همی سر بخواهد کشيد

درم را همی مهر سازد بنيز

سبک داشتن بيشتر زين چه چيز

به پاسخ چنين گفت آيين گشسب

که بی تو مبيناد ميدان و اسب

بدو گفت هرمز که درناگهان

مر اين شوخ را گم کنم ازجهان

نهانی يکی مرد راخواندند

شب تيره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزين

ز خسرو بپرداز روی زمين

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

به افسون ز دل مهر بيرون کنم

کنون زهر فرمايد از گنج شاه

چو او مست گردد شبان سياه

کنم زهر با می بجام اندرون

ازان به کجا دست يازم به خون

ازين ساختن حاجب آگاه شد

برو خواب وآرام کوتاه شد

بيامد دوان پيش خسرو بگفت

همه رازها برگشاد ازنهفت

چوبشنيد خسروکه شاه جهان

همی کشتن او سگالد نهان

شب تيره از طيسفون درکشيد

توگفتی که گشت از جهان ناپديد

نداد آن سر پر بها رايگان

همی تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهی آمد بهرمهتری

که بد مرزبان و سرکشوری

که خسرو بيازرد از شهريار

برفتست با خوار مايه سوار

بپرسش گرفتند گردنکشان

بجايی که بود از گرامی نشان

چو بادان پيروز و چون شير زيل

که با داد بودند و با زور پيل

چو شيران و وستوی يزدان پرست

ز عمان چو خنجست و چون پيل مست

ز کرمان چو بيورد گرد و سوار

ز شيران چون سام اسفنديار

يکايک بخسرو نهادند روی

سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی گفت هرکس که ای پور شاه

تو را زيبد اين تاج و تخت وکلاه

از ايران و از دشت نيزه وران

ز خنجر گزاران و جنگی سران

نگر تا نداری هراس از گزند

بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچير تازيم اسب

زمانی نوان پيش آذر کشسب

برسم نياکان نيايش کنيم

روان را به يزدان نمايش کنيم

گراز شهر ايران چو سيصد هزار

گزند تو را بر نشيند سوار

همه پيش تو تن بکشتن دهيم

سپاسی بران کشتگان برنهيم

بديشان چنين گفت خسرو که من

پرازبيمم از شاه و آن انجمن

اگرپيش آذر گشسب اين سران

بيايند و سوگندهای گران

خورند و مرا يکسر ايمن کنند

که پيمان من زان سپس نشکنند

بباشم بدين مرز با ايمنی

نترسم ز پيکار آهرمنی

يلان چون شنيدند گفتار اوی

همه سوی آذر نهادند روی

بخوردند سوگند زان سان که خواست

که مهرتو با ديده داريم راست

چوايمن شد از نامداران نهان

ز هر سو برافگند کارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلير

بدرگاه رفتند برسان شير

که تا از گريزش چه گويد پدر

مگر چاره ی نو بسازد دگر

چوبشنيد هرمز که خسرو برفت

هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند

کجا هردو خالان خسرو بدند

بمردانگی در جهان نو بدند

جزين هرک بودند خويشان اوی

به زندان کشيدند با گفت وگوی

به آيين گشسب آن زمان شاه گفت

که از رای دوريم و با باد جفت

چو او شد چه سازيم بهرام را

چنان بنده ی خرد و بدکام را

شد آيين گشسب اندران چاره جوی

که آن کار را چون دهد رنگ وبوی

بدو گفت کای شاه گردن فراز

سخنهای بهرام چون شد دراز

همه خون من جويد اندر نهان

نخستين زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه اين نه کارمنست

که اين رای بدگوهر آهرمنست

سپاهی فرستم تو سالار باش

برزم اندرون دست بردار باش

نخستين فرستيش يک رهنمون

بدان تا چه بينی به سرش اندرون

اگر مهتری جويد و تاج و تخت

بپيچد بفرجام ازو روی بخت

وگر همچنين نيز کهتر بود

بفرجامش آرام بهتر بود

ز گيتی يکی بهره او را دهم

کلاه يلانش به سر برنهم

مرا يکسر از کارش آگاه کن

درنگی مکن کارکوتاه کن

همی ساخت آيين گشسب اين سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

يکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی

چوبشنيد کيين گشسب سوار

همی رفت خواهد سوی کارزار

کسی را ززندان به نزديک اوی

فرستاد کای مهتر نامجوی

زشهرت يکی مرد زندانيم

نگويم همانا که خود دانيم

مرا گر بخواهی توازشهريار

دوان با توآيم برين کارزار

به پيش تو جان رابکوشم به جنگ

چو يابم رهايی ز زندان تنگ

فرستاد آيين گشسب آن زمان

کسی را بر شاه گيتی دمان

که همشهری من ببند اندرست

به زندان ببيم و گزند اندرست

بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تاکنون با من آيد به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار

به پيش تو درکی کند کارزار

يکی مرد خونريز و بيکار و دزد

بخواهی ز من چشم داری بمزد

وليکن کنون زين سخن چاره نيست

اگر زو بتر نيز پتياره نيست

بدو داد مرد بد آميز را

چنان بدکنش ديو خونريز را

بياورد آيين گشسب آن سپاه

همی راند چون باد لشکر به راه

بدين گونه تا شهر همدان رسيد

بجايی که لشکر فرود آوريد

بپرسيد تا زان گرانمايه شهر

کسی دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آيد پذيرد سپاس

يکی پيرزن مايه دار ايدرست

که گويی مگر ديده ی اخترست

سخن هرچ گويد نيايد جز آن

بگويد بتموز رنگ خزان

چوبشنيد گفتارش آيين گشسب

هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

چوآمد بپرسيدش ازکارشاه

وزان کو بياورد لشکر به راه

بدو گفت ازين پس تو درگوش من

يکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآيد زتيره تنم

وگر خسته ازخنجر دشمنم

همی گفت با پيرزن راز خويش

نهان کرده ازهرکس آواز خويش

ميان اندران مرد کو را زشاه

رهانيد و با او بيامد به راه

به پيش زن فالگو برگذشت

بمهتر نگه کرد واندر گذشت

بدو پيرزن گفت کين مرد کيست

که از زخم او برتو بايد گريست

پسنديده هوش تو بردست اوست

که مه مغز بادش بتن در مه پوست

چوبشنيد آيين گشسب اين سخن

بياد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفت اخترشناسان شنيد

همی کرد برخويشتن ناپديد

که هوش تو بر دست همسايه ای

يکی دزد و بيکار و بيمايه ای

برآيد به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بريزدت خون

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

که اين را کجا خواستستم به راه

نبايست کردن ز زندان رها

که اين بتر از تخمه ی اژدها

همی گفت شاه اين سخن با رهی

رهی را نبد فر شاهنشهی

چوآيد بفرمای تا درزمان

ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خويش

چو شد خشک همسايه را خواند پيش

فراوانش بستود و بخشيد چيز

بسی برمنش آفرين کرد نيز

بدو گفت کين نامه اندر نهان

ببرزود نزديک شاه جهان

چوپاسخ کند زود نزد من آر

نگر تا نباشی بر شهريار

ازو بستد آن نامه مرد جوان

زرفتن پر انديشه بودش روان

همی گفت زندان و بندگران

کشيدم بدم ناچمان و چران

رهانيد يزدان ازان سختيم

ازان گرم و تيمار و بدبختيم

کنون باز گردم سوی طيسفون

بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامه ی پهلوان را بخواند

زکار جهان در شگفتی بماند

که اين مرد همسايه جانم بخواست

همی گفت کين مهتری را سزاست

به خون م کنون گر شتاب آمدش

مگر ياد زين بد بخواب آمدش

ببيند کنون رای خون ريختن

بياسايد از رنج و آويختن

پرانديشه دل زره بازگشت

چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزديک آن نامور شد ز راه

کسی را نديد اندران بارگاه

نشسته بخيمه درآيين گشسب

نه کهتر نه ياور نه شمشير واسب

دلش پرز انديشه شهريار

نگر تا چه پيش آردش روزگار

چو همسايه آمد بخيمه درون

بدانست کو دست يازد به خون

بشمشيرزد دست خونخوار مرد

جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنين داد پاسخ که گرخواستی

چه کردم که بدکردن آراستی

بزد گردن مهتر نامدار

سرآمد بدو بزم و هم کارزار

زخيمه بياورد بيرون سرش

که آگه نبد زان سخن لشکرش

مبادا که تنها بود نامجوی

بويژه که دارد سوی جنگ روی

چو از خون آن کشته بدنام شد

همی تاخت تا پيش بهرام شد

بدو گفت اينک سردشمنت

کجا بد سگاليده بد برتنت

که با لشکر آمد همی پيش تو

نبد آگه از رای کم بيش تو

بپرسيد بهرام کين مرد کيست

بدين سربگيتی که خواهد گريست

بدو گفت آيين گشسب سوار

که آمد به جنگ از در شهريار

بدو گفت بهرام کين پارسا

بدان رفته بود از در پادشا

که با شاه ما را دهد آشتی

بخواب اندرون سرش برداشتی

تو باد افره يابی اکنون زمن

که بر تو بگريند زار انجمن

بفرمود داری زدن بر درش

نظاره بران لشکر و کشورش

نگون بخت را زنده بردار کرد

دل مرد بدکار بيدار کرد

سواران که آيين گشسب سوار

بياورده بود از در شهريار

چوکار سپهبد بفرجام شد

زلشکر بسی پيش بهرام شد

بسی نيز نزديک خسرو شدند

بمردانگی در جهان نو شدند

چنان شد که از بی شبانی رمه

پراگنده گردد به روز دمه

چوآگاهی آمد بر شهريار

ز آيين گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی دربار دادن ببست

نديدش کسی نيز بامی بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

همی بود با ديدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندی ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه

يکی گفت بهرام شد جنگجوی

بتخت بزرگی نهادست روی

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همی سوی ايران گذارد سپاه

بماندند زان کار گردان شگفت

همی هرکسی رای ديگر گرفت

چو در طيسفون برشد اين گفتگوی

ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

سربندگان پرشد از درد و کين

گزيدند نفرينش بر آفرين

سپاه اندکی بد بدرگاه بر

جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببند وی و گستهم شد آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند

يکی را بران کار بگماشتند

کزان آگهی بازجويد که چيست

ز جنگ آوران بر در شاه کيست

ز کار زمانه چو آگه شدند

ز فرمان بگشتند و بی ره شدند

شکستند زندان و برشد خروش

بران سان که هامون برآيد بجوش

بشهر اندرون هرک به دل شکری

بماندند بيچاره زان داوری

همی رفت گستهم و بندوی پيش

زره دار با لشکر و ساز خويش

يکايک ز ديده بشستند شرم

سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پيش سپاه آمدند

دلاور بدرگاه شاه آمدند

که گر گشت خواهيد با مايکی

مجوييد آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشتست از رای وراه

ازين پس مر اورا مخوانيد شاه

بباد افره او بيازيد دست

برو بر کنيد آب ايران کبست

شما را بويم اندرين پيشرو

نشانيم برگاه اوشاه نو

وگر هيچ پستی کنيد اندرين

شما را سپاريم ايران زمين

يکی گوشه ای بس کنيم ازجهان

بيک سو خراميم باهمرهان

بگفتار گستهم يکسر سپاه

گرفتند نفرين برام شاه

که هرگز مبادا چنين تاجور

کجا دست يازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشکرش

هم آنگه زدند آتش اندر درش

شدند اندرايوان شاهنشهی

به نزديک آن تخت بافرهی

چوتاج از سرشاه برداشتند

ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه

شد آنگاه آن شمع رخشان سياه

ورا همچنان زنده بگذاشتند

زگنج آنچ بد پاک برداشتند

چنينست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بينيم ازوگاه رنج

برايد بما بر سرای سپنج

اگر صد بود سال اگر صدهزار

گذشت آن سخن کيد اندر شمار

کسی کو خريدار نيکوشود

نگويد سخن تا بدی نشنود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *