پادشاهی شیرویه

شاهنامه » پادشاهی شیرویه

 پادشاهی شیرویه

چو شيروی بنشست برتخت ناز

به سر برنهاد آن کيی تاج آز

برفتند گوينده ايرانيان

برو خواندند آفرين کيان

همی گفت هريک به بانگ بلند

که ای پر هنر خسرو ارجمند

چنان هم که يزدان تو را داد تاج

نشستی به آرام بر تخت عاج

بماناد گيتی به فرزند تو

چنين هم به خويشان و پيوند تو

چنين داد پاسخ بديشان قباد

که همواره پيروز باشيد و شاد

نباشيم تا جاودان بد کنش

چه نيکو بود داد باخوش منش

جهان رابداريم با ايمنی

ببريم کردار آهرمنی

ز بايسته تر کار پيشی مرا

که افزون بود فرو خويشی مرا

پيامی فرستم به نزد پدر

بگويم بدو اين سخن در به در

ز ناخوب کاری که او را ندست

برين گونه کاری به پيش آمدست

به يزدان کند پوزش او از گناه

گراينده گردد به آيين و راه

بپردازم آن گه به کار جهان

بکوشم به داد آشکار و نهان

به جای نکوکار نيکی کنيم

دل مرد درويش رانشکنيم

دوتن بايدم راد و نيکوسخن

کجا ياد دارم کارکهن

بدان انجمن گفت کاين کارکيست

ز ايرانيان پاک و بيدار کيست

نمودند گردان سراسر به چشم

دو استاد را گر نگيرند خشم

بدانست شير وی که ايرانيان

کر ابر گزينند پاک از ميان

چو اشتاد و خراد برزين پير

دو دانا و گوينده و يادگير

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

مداريد کار جهان را به رنج

که از رنج يابد سرافراز گنج

دو داننده بی کام برخاستند

پر از آب مژگان بياراستند

چو خراد بر زين و اشتاگشسپ

به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

بديشان چنين گفت کز دل کنون

به بايد گرفتن ره طيسفون

پيامی رسانيد نزد پدر

سخن يادگيری همه در بدر

بگويی که ما رانبد اين گناه

نه ايرانيان رابد اين دستگاه

که بادا فر هی ايزدی يافتی

چو از نيکوی روی بر تافتی

يکی آنک ناباک خون پدر

نريزد ز تن پاک زاده پسر

نباشد همان نيز هم داستان

که پيشش کسی گويد اين داستان

دگر آنک گيتی پر از گنج تست

رسيده بهر کشوری رنج تست

نبودی بدين نيز هم داستان

پر از درد کردی دل راستان

سديگر که چندان دلير و سوار

که بود اندر ايران همه نامدار

نبودند شادان ز فرزند خويش

ز بوم و برو پاک پيوند خويش

يکی سوی چين بد يکی سوی روم

پراگنده گشته بهر مرز و بوم

دگر آنک قيصر بجای تو کرد

ز هر گونه از تو چه تيمار خورد

سپه داد و دختر تو را داد نيز

همان گنج و با گنج بسيار چيز

همی خواست دار مسيحا بروم

بدان تا شود خرم آباد بوم

به گنج تو از دار عيسی چه سود

که قيصر به خوبی همی شاد بود

ز بيچارگان خواسته بستدی

ز نفرين بروی تو آمد بدی

ز يزدان شناس آنچ آمدت پيش

بر انديش زان زشت کردار خويش

بدان بد که کردی بهانه منم

سخن را نخست آستانه منم

به يزدان که از من نبد اين گناه

نجستم که ويران شود گاه شاه

کنون پوزش اين همه بازجوی

بدين نامداران ايران بگوی

ز هر بد که کردی به يزدان گرای

کجا هست بر نيکوی رهنمای

مگر مر تو را او بود دستگير

بدين رنجهايی که بودت گزير

دگر آنک فرزند بودت دو هشت

شب و روز ايشان به زندان گذشت

بدر بر کسی ايمن از تو نخفت

ز بيم تو بگذاشتندی نهفت

چو بشنيد پيغام او اين دو مرد

برفتند دلها پر از داغ و درد

برين گونه تا کشور طيسفون

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته بدر بر گلينوش بود

که گفتی زمين زو پر از جوش بود

همه لشکرش يک سر آراسته

کشيده همه تيغ و پيراسته

ابا جوشن و خود بسته ميان

همان تازی اسپان ببر گستوان

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت

همه دل پر از آتش و باد داشت

چو خراد به رزين و اشتاگشسپ

فرود آمدند اين دو دانا ازاسپ

گلينوش بر پای جست آن زمان

ز ديدار ايشان به بد شادمان

بجايی که بايست بنشاندشان

همی مهتر نامور خواندشان

سخن گوی خراد به رزين نخست

زبان را به آب دليری بشست

گلينوش را گفت فرخ قباد

به آرام تاج کيان برنهاد

به ايران و توران و روم آگهيست

که شيروی بر تخت شاهنشهيست

تواين جوشن و خود و گبر و کمان

چه داری همی کيستت بد گمان

گلينوش گفت ای جهانديده مرد

به کام تو بادا همه کارکرد

که تيمار بردی ز نازک تنم

کجا آهنين بود پيراهنم

برين مهر بر آفرين خوانمت

سزايی که گوهر برافشانمت

نباشد به جز خوب گفتار تو

که خورشيد بادا نگهدار تو

به کاری کجا آمدستی بگوی

پس آنگه سخنهای من بازجوی

چنين داد پاسخ که فرخ قباد

به خسرو مرا چند پيغام داد

اگر باز خواهی بگويم همه

پيام جهاندار شاه رمه

گلينوش گفت اين گرانمايه مرد

که داند سخنها همه ياد کرد

ز ليکن مرا شاه ايران قباد

بسی اندرين پند و اندرز داد

که همداستانی مکن روز و شب

که کس پيش خسرو گشايد دو لب

مگر آنک گفتار او بشنوی

اگرپارسی گويد ار پهلوی

چنين گفت اشتاد کای شادکام

من اندر نهانی ندارم پيام

پياميست کان تيغ بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

تو اکنون ز خسرو برين بارخواه

بدان تا بگويم پيامش ز شاه

گلينوش بشنيد و بر پای جست

همه بندها رابهم برشکست

بر شاه شد دست کرده بکش

چنا چون ببايد پرستار فش

بدو گفت شاها انوشه بدی

مبادا دل تو نژند از بدی

چو اشتاد و خراد به رزين به شاه

پيام آوريدند زان بارگاه

بخنديد خسرو به آواز گفت

که اين رای تو با خرد نيست جفت

گرو شهريارست پس من کيم

درين تنگ زندان ز بهر چيم

که از من همی بار بايدت خواست

اگر کژ گويی اگر راه راست

بيامد گلينوش نزد گوان

بگفت اين سخن گفتن پهلوان

کنون دست کرده بکش در شويد

بگوييد و گفتار او بشنويد

دو مرد خردمند و پاکيزه گوی

به دستار چينی بپوشيد روی

چو ديدند بردند پيشش نماز

ببودند هر دو زمانی دراز

جهاندار بر شاد و رد بزرگ

نوشته همه پيکرش ميش و گرگ

همان زر و گوهر برو بافته

سراسر يک اندر دگر تافته

نهاليش در زير ديبای زرد

پس پشت او مسند لاژورد

بهی تناور گرفته بدست

دژم خفته بر جايگاه نشست

چوديد آن دو مرد گرانمايه را

به دانايی اندر سرمايه را

از آن خفتگی خويشتن کرد راست

جهان آفريننده را يار خواست

به بالين نهاد آن گرامی بهی

بدان تا بپرسيد ز هر دو رهی

بهی زان دو بالش به نرمی بگشت

بی آزار گردان ز مرقد گذشت

بدين گونه تا شاد ورد مهين

همی گشت تاشد به روی زمين

به پوييد اشتاد و آن برگرفت

به ماليدش از خاک و بر سر گرفت

جهاندار از اشتاد برگاشت روی

بدان تا نديد از بهی رنگ و بوی

بهی رانهادند بر شاد ورد

همی بود برپای پيش اين دو مرد

پر انديشه شد نامدار از بهی

نديد اندر و هيچ فال بهی

همانگه سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راست گوی

که برگيرد آن راکه تو افگنی

که پيوندد آن را که تو بشکنی

چو از دوده ام بخت روشن بگشت

غم آورد چون روشنايی گذشت

به اشتاد گفت آنچ داری پيام

ازان بی منش کودک زشت کام

وزان بد سگالان که بی دانشند

ز بی دانشی ويژه بی رامش اند

همان زان سپاه پراگندگان

پر انديشه و تيره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زين دودمان

نماند درين تخمه ی کس شادمان

سوی ناسزايان شود تاج وتخت

تبه گردد اين خسروانی درخت

نماند بزرگی به فرزند من

نه بر دوده و خويش و پيوند من

همه دوستان ويژه دشمن شوند

بدين دوده بد گوی و بد تن شوند

نهان آشکارا به کرد اين بهی

که بی توشود تخت شاهی تهی

سخن هرچ بشنيدی اکنون بگوی

پيامش مرا کمتر از آب جوی

گشادند گويا زبان اين دو مرد

برآورد پيچان يکی باد سرد

بدان نامور گفت پاسخ شنو

يکايک ببر سوی سالار نو

به گويش که زشت کسان را مجوی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

مماناد گويا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

ز گفتار بيهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداری خرد

که مغزت بدانش خرد پرورد

به گفتار بی بر چو نيرو کنی

روان و خرد را پر آهو کنی

کسی کو گنهکار خواند تو را

از آن پس جهاندار خواند تو را

نبايد که يابد بر تو نشست

بگيرد کم و بيش چيزی بدست

مينديش زين پس برين سان پيام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

به يزدان مرا کار پيراستست

نهاده بران گيت یام خواستست

بدين جستن عيبهای دروغ

به نزد بزرگان نگيری فروغ

بيارم کنون پاسخ اين همه

بدان تا بگوييد پيش رمه

پس از مرگ من يادگاری بود

سخن گفتن راست ياری بود

چو پيدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانی که از رنج ماخاست گنج

نخستين که گفتی ز هرمز سخن

به بيهوده از آرزوی کهن

ز گفتار بدگوی ما را پدر

برآشفت و شد کار زير و زبر

از انديشه او چو آگه شديم

از ايران شب تيره بی ره شديم

هما راه جستيم و بگريختيم

به دام بلا بر نياويختيم

از انديشه ی او گناهم نبود

جز از جستن او شاه را هم نبود

شنيدم که بر شاه من بد رسيد

ز بردع برفتم چو گوش آن شنيد

گنهکار بهرام خود با سپاه

بياراست در پيش من رزمگاه

ازو نيز بگريختم روز جنگ

بدان تا نيايم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم

دلاور به جن گش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام يکباره بود

جهانی بران جنگ نظاره بود

به فرمان يزدان نيکی فزای

که اويست بر نيک و بد رهنمای

چو ايران و توران به آرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت

چو از جنگ چوبينه پرداختم

نخستين بکين پدر تاختم

چو بند وی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی همالان بدند

فدا کرده جان را همی پيش من

به دل هم زبان و به تن خويش من

چو خون پدر بود و درد جگر

نکرديم سستی به خون پدر

بريديم بند وی را دست و پای

کجا کرد بر شاه تاريک جای

چو گستهم شد در جهان ناپديد

ز گيتی يکی گوشه يی برگزيد

به فرمان ما ناگهان کشته شد

سر و رای خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتی تو از کار خويش

از آن تنگ زندان و بازار خويش

بد آن تا ز فرزند من کار بد

نيايد کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بيم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پيش شما داشتم

بر آيين شاهان پيشين بديم

نه بی کار و بر ديگر آيين بديم

ز نخچير و ز گوی و رامشگران

ز کاری که اندر خور مهتران

شمارا به چيزی نبودی نياز

ز دينار وز گوهر و يوز و باز

يکی کاخ بد کرده زندانش نام

همی زيستی اندرو شادکام

همان نيز گفتار اخترشناس

که ما را همی از تو دادی هراس

که از تو بد آيد بدين سان که هست

نينداختم اخترت را زدست

وزان پس نهاديم مهری بر وی

به شيرين سپرديم زان گفت و گوی

چو شاهيم شد سال بر سی و شش

ميان چنان روزگاران خوش

تو داری بياد اين سخن بی گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نيز همداستان

ز رای برين نزد مانامه بود

گهر بود و هر گونه يی جامه بود

يکی تيغ هندی و پيل سپيد

جزين هرچ بودم به گيتی اميد

ابا تيغ ديبای زربفت پنج

ز هر گونه يی اندرو برده رنج

سوی تو يکی نامه بد بر پرند

نوشته چو من ديدم از خط هند

بخواندم يکی مرد هندی دبير

سخن گوی و داننده و يادگير

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پر از آب ديده همی سرفشاند

بدان نامه در بد که شادان بزی

که با تاج زر خسروی را سزی

که چون ماه آذر بد و روز دی

جهان را تو باشی جهاندار کی

شده پادشاهی پدر سی و هشت

ستاره برين گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهی

که تاج بزرگی به سر برنهی

مرا آن زمان اين سخن بد درست

ز دل مهربانی نبايست شست

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشيدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

تو را گردد اين تخت شاهی وگنج

ز بخشايش و دين و پيوند و مهر

نکردم دژم هي چزان نامه چهر

به شيرين سپردم چو برخواندم

ز هر گونه انديشه ها را ندم

بر اوست با اختر تو بهم

نداند کسی زان سخن بيش و کم

گر ای دون که خواهی که بينی به خواه

اگر خود کنی بيش و کم را نگاه

برانم که بينی پشيمان شوی

وزين کرده ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما برکسی برگزند

چنين بود تا بود کارجهان

بزرگان و شاهان و رای مهان

اگر تو ندانی به موبد بگوی

کند زين سخن مر تو را تازه روی

که هرکس که او دشمن ايزدست

ورا در جهان زندگانی بدست

به زندان ما ويژه ديوان بدند

که نيکان ازيشان غريوان بدند

چو ما را نبد پيشه خون ريختن

بدان کار تنگ اندر آويختن

بدان را به زندان همی داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

چو انديشه ايزدی داشتيم

سخنها همی خوار بگذاشتيم

کنون من شنيدم که کردی رها

مرد آن را که بد بتر از اژدها

ازين بد گنهکار ايزد شدی

به گفتار و کردارها بد شدی

چو مهتر شدی کار هشيار کن

ندانی تو داننده را يار کن

مبخشای بر هر که رنجست زوی

اگر چند اميد گنجست زوی

بر آنکس کزو در جهان جزگزند

نبينی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفت های

خردمندی و رای بنهفت های

ز کس مانجستيم جز باژ و ساو

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

ز يزدان پذيرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشيدم ازان رنج سخت

جهان آفرين داور داد وراست

همی روزگاری دگرگونه خواست

نيم دژمنش نيز درخواست او

فزونی نجوييم درکاست او

به جستيم خشنودی دادگر

ز بخشش نديدم بکوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگويم بو آشکار و نهان

بپرسد که او از توداناترست

بهر نيک و بد بر تواناترست

همين پرگناهان که پيش تواند

نه تيماردار و نه خويش تواند

ز من هرچ گويند زين پس همان

شوند اين گره بر تو بر بد گمان

همه بنده ی سيم و زرند و بس

کسی را نباشند فريادرس

ازيشان تو را دل پر آسايش است

گناه مرا جای پالايش است

نگنجد تو را اين سخن در خرد

نه زين بد که گفتی کسی برخورد

وليکن من از بهر خود کامه را

که برخواند آن پهلوی نامه را

همان در جهان يادگاری بود

خردمند را غمگساری بود

پس از ماهر آنکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چين سپه رانديم

سپهبد بهر جای بنشانديم

ببرديم بر دشمنان تاختن

نيارست کس گردن افراختن

چو دشمن ز گيتی پراگنده شد

همه گنج ما يک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دريا کشيدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشيدن ستوه

مرا بود هامون و دريا و کوه

چو گنج در مها پراگنده شد

ز دينار نو به دره آگنده شد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار

همان آلت و جامه ی زرنگار

چو ديهيم ما بيست وشش ساله گشت

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

درم را يکی ميخ نو ساختم

سوی شادی و مهتری آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار

چوشد باژ دينار بر صد هزار

پراگنده افگند پند او سی

همه چرم پند او سی پارسی

بهر به در هيی در ده و دو هزار

پراگنده دينار بد شاهوار

جز از باژ و دينار هندوستان

جز از کشور روم و جا دوستان

جز از باژ وز ساو هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

جز از رسم و آيين نوروز و مهر

از اسپان وز بنده ی خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تيغ

ز ما اين نبودی کسی را دريغ

جز از مشک و کافور و خز و سمور

سياه و سپيد و ز کيمال بور

هران کس که ما را بدی زيردست

چنين باژها بر هيونان مست

همی تاختند به درگاه ما

نپيچيد گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشيديم رنج

بدان تا بيا گند زين گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتيم از پی روز بوس

فراوان ز نامش سخن را نديم

سرانجام باد آورش خوانديم

چنين بيست و شش سال تا سی و هشت

به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند

بد انديش يک سر هراسان بدند

همان چون شنيدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پيمان تو

نماند کس اندر جهان رامشی

نبايد گزيدن به جز خامشی

همی کرد خواهی جهان پرگزند

پراز درد کاری و ناسودمند

همان پرگزندان که نزد تواند

که تيره شبان اور مزد تواند

همی داد خواهند تختت بباد

بدان تا نباشی به گيتی تو شاد

چو بودی خردمند نزديک تو

که روشن شدی جان تاريک تو

به دادن نبودی کسی رازيان

که گنجی رسيدی به ارزانيان

ايا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز انديشه رامش برد

چنان دان که اين گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست

هم آرايش پادشاهی بود

جهان بی درم در تباهی بود

شود بی درم شاه بيدادگر

تهی دست را نيست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسيش خوانند شاه

ار ای دون که از تو به دشمن رسد

همی بت بدست بر همن رسد

ز يزدان پرستنده بيزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت

چو بی گنج باشی نپايد سپاه

تو را زيردستان نخوانند شاه

سگ آن به که خواهنده ی نان بود

چو سيرش کنی دشمن جان بود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که در بو مهاشان نشاندم به راه

ز بی دانشی اين نيايد پسند

ندانی همی راه سود از گزند

چنين است پاسخ که از رنج من

فراز آمد اين نامور گنج من

ز بيگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم بر زدم

بدان تا به آرام برتخت ناز

نشينيم بی رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم به مرز

پديد آمد اکنون ز ناارز ارز

چو از هر سوی بازخوانی سپاه

گشاده ببيند بد انديش راه

که ايران چوباغيست خرم بهار

شکفته هميشه گل کامگار

پراز نرگس و نار و سيب و بهی

چو پاليز گردد ز مردم تهی

سپر غم يکايک ز بن برکنند

همه شاخ نارو بهی بشکنند

سپاه و سليحست ديوار اوی

به پرچينش بر نيزه ها خار اوی

اگر بفگنی خيره ديوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه درياچه راغ

نگر تا تو ديوار او نفگنی

دل و پشت ايرانيان نشکنی

کزان پس بود غارت و تاختن

خروش سواران و کين آختن

زن و کودک و بوم ايرانيان

به انديشه ی بد منه در ميان

چو سالی چنين بر تو بر بگذرد

خردمند خواند تو را ب یخرد

من ای دون شنيدم کجا تو مهی

همه مردم ناسزا رادهی

چنان دان که نوشين روان قباد

به اندرز اين کرد در نامه ياد

که هرکو سليحش به دشمن دهد

همی خويشتن رابه کشتن دهد

که چون بازخواهد کش آيد به کار

بدانديش با او کند کارزار

دگر آنک دادی ز قيصر پيام

مرا خواندی دو دل و خويش کام

سخنها نه از يادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کی شناسی جفا از وفا

بدان پاسخش ای بد کم خرد

نگويم جزين نيز که اندر خورد

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

چنين مرد بخرد ندارد روا

چو قيصر ز گرد بلا رخ بشست

به مردی چو پرويز داماد جست

هر آنکس که گيتی ببد نسپرد

به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته ميان

ابا او يکی گشته ايرانيان

به رومی سپاهی نشايد شکست

نسايد روان ريگ با کوه دست

بدان رزم يزدان مرا ياربود

سپاه جهان نزد من خوار بود

شنيدند ايرانيان آنچ بود

تو را نيز زيشان ببايد شنود

مرا نيز چيزی که بايست کرد

به جای نياطوس روز نبرد

ز خوبی و از مردمی کرده ام

به پاداش او روز بشمرده ام

بگويد تو را زاد فرخ همين

جهان را به چشم جوانی مبين

گشسپ آنک بد نيز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما به دره بد صد هزار

که دادم بدان روميان يادگار

نياطوس را مهره دادم هزار

ز ياقوت سرخ از در گوشوار

کجا سنگ هر مهره يی بد هزار

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همان در خوشاب بگزيده صد

درو مرد دانا نديد ايچ بد

که هرحقه يی را چو پنجه هزار

به دادی درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمايه پنجه به زين

همه کرده از آخر ما گزين

دگر ويژه با جل ديبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

به نزديک قيصر فرستادم اين

پس از خواسته خواندمش آفرين

ز دار مسيحا که گفتی سخن

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

نبد زان مرا هيچ سود و زيان

ز ترسا شنيدی تو آواز آن

شگفت آمدم زانک چون قيصری

سر افراز مردی و نام آوری

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فيلسوفان و هم موبدان

که يزدان چرا خواند آن کشته را

گرين خشک چوب وتبه گشته را

گر آن دار بيکار يزدان بدی

سرمايه ی اور مزد آن بدی

برفتی خود از گنج ما ناگهان

مسيحا شد او نيستی در جهان

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

کنون توبه کن راه يزدان بجوی

ورا پاسخ آن بد که ريزنده باد

زبان و دل و دست و پای قباد

مرا تاج يزدان به سر برنهاد

پذيرفتم و بودم از تاج شاد

بپردان سپرديم چون بازخواست

ندانم زبان در دهانت چراست

به يزدان بگويم نه با کودکی

که نشناسد او بد ز نيک اندکی

همه کار يزدان پسنديده ام

همان شور و تلخی بسی ديده ام

مرا بود شاهی سی و هشت سال

کس از شهر ياران نبودم همال

کسی کاين جهان داد ديگر دهد

نه بر من سپاسی همی برنهد

برين پادشاهی کنم آفرين

که آباد بادا به دانا زمين

چو يزدان بود يار و فريادرس

نيازد به نفرين ما هيچ کس

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که ما را کنون تيره گشت آب روی

که پدرود بادی تو تا جاودان

سر و کار ما باد با به خردان

شما ای گرامی فرستادگان

سخن گوی و پر مايه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشيد نيز

سخن جز شنيده مگوييد چيز

کنم آفرين بر جهان سر به سر

که او را نديدم مگر برگذر

بميرد کسی کو ز مادر بزاد

ز کيخسرو آغاز تا کی قباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشيد

کزيشان بدی جای بيم واميد

که ديو و دد و دام فرمانش برد

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فريدون فرخ که او از جهان

بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی زچنگ زمانه نجست

چو آرش که بردی به فرسنگ تير

چو پيروزگر قارن شيرگير

قباد آنک آمد ز البرز کوه

به مردی جهاندار شد با گروه

که از آبگينه همی خانه کرد

وزان خانه گيتی پر افسانه کرد

همه در خوشاب بد پيکرش

ز ياقوت رخشنده بودی درش

سياوش همان نامدار هژير

که کشتش به روز جوانی دبير

کجا گنگ دژ کرد جايی به رنج

وزان رنج برده نديد ايچ گنج

کجا رستم زال و اسفنديار

کزيشان سخن ماندمان يادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزين

سواران ميدان و شيران کين

چو گشتاسپ شاهی که دين بهی

پذيرفت و زو تازه شد فرهی

چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگی و مردانگان

که اندر هنر اين ازان به بدی

به سال آن يکی از دگر مه بدی

به پرداختند اين جهان فراخ

بماندند ميدان و ايوان و کاخ

ز شاهان مرا نيز همتانبود

اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نيک و به بد

نه آن را که روزی به من بد رسد

بسی راه دشوار بگذاشتيم

بسی دشمن از پيش برداشتيم

همه بومها پر ز گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست

چو زين گونه بر من سرآيد جهان

همی تيره گردد اميد مهان

نماند به فرزند من نيز تخت

بگردد ز تخت و سرآيدش بخت

فرشته بيايد يکی جان ستان

بگويم بدو جانم آسان ستان

گذشتن چو بر چينود پل بود

به زير پی اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن کنيم

بی آزاری خويش جوشن کنيم

درستست گفتار فرزانگان

جهانديده و پاک دانندگان

که چون بخت بيدار گيرد نشيب

ز هر گونه يی ديد بايد نهيب

چو روز بهی بر کسی بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

پيام من اينست سوی جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

شما نيز پدرود باشيد و شاد

ز من نيز بر بد مگيريد ياد

چو اشتاد و خراد به رزين گو

شنيدند پيغام آن پيش رو

به پيکان دل هر دو دانا بخست

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشيمان شدند

به رخسارگان بر تپنچه زدند

ببر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گريان ز پيشش به در

پر از درد جان و پراندوه سر

به نزديک شيرويه رفت اين دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

يکايک بدادند پيغام شاه

به شيروی بی مغز و بی دستگاه

چوبشنيد شيروی بگريست سخت

دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت

چوازپيش برخاستند آن گروه

که او راهمی داشتندی ستوه

به گفتار زشت و به خون پدر

جوان را همی سوختندی جگر

فرود آمد از تخت شاهی قباد

دودست گرامی به سر برنهاد

ز مژگان همی بر برش خون چکيد

چو آگاهی او به دشمن رسيد

چوبرزد سرازتيره کوه آفتاب

بد انديش را سر بر آمد ز خواب

برفتند يکسر سوی بارگاه

چو بشنيد بنشست برگاه شاه

برفتند گردنکشان پيش او

ز گردان بيگانه و خويش او

نشستند با روی کرده دژم

زبانش نجنبيد بر بيش و کم

بدانست کايشان بدانسان دژم

نشسته چرايند بادرد وغم

بديشان چنين گفت کان شهريار

کجا باشد از پشت پروردگار

که غمگين نباشد به درد پدر

نخوانمش جز بد تن و بد گهر

نبايد که دارد بدو کس اميد

که او پوده تر باشد از پوده بيد

چنين يافت پاسخ زمرد گناه

که هرکس که گويد پرستم دو شاه

تو او رابه دل نا هشيوار خوان

وگر ارجمندی بود خوار خوان

چنين داد شيروی پاسخ که شاه

چوبی گنج باشد نيرزد سپاه

سخن خوب را نيم يک ماه نيز

ز راه درشتی نگوييم چيز

مگر شاد باشيم ز اندرز او

که گنجست سرتاسر اين مرز او

چو پاسخ شنيدند برخاستند

سوی خانه ها رفتن آراستند

به خواليگران شاه شيروی گفت

که چيزی ز خسرو نبايد نهفت

به پيشش همه خوان زرين نهيد

خورشها بر و چرب و شيرين نهيد

برنده همی برد و خسرو نخورد

ز چيزی که ديدی بخوان گرم و سرد

همه خوردش از دست شيرين بدی

که شيرين بخوردنش غمگين بدی

کنون شيرين بار بد گوش دار

سر مهتران رابه آغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

به پرداخت بی داد و بی کام گاه

ز جهرم بيامد سوی طيسفون

پر از آب مژگان و دل پر ز خون

بيامد بدان خانه او را بديد

شده لعل رخسار او شنبليد

زمانی همی بود در پيش شاه

خروشان بيامد سوی بارگاه

همی پهلوانی برو مويه کرد

دو رخساره زرد و دلی پر ز درد

چنان بد که زاريش بشنيد شاه

همان کس کجا داشت او را نگاه

نگهبان که بودند گريان شدند

چو بر آتش مهر بريان شدند

همی گفت الايا ردا خسروا

بزرگاسترگاتن آور گوا

کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه

کجات آن همه فرو تخت وکلاه

کجات آن همه برز وبالا وتاج

کجات آن همه ياره وتخت عاج

کجات آن همه مردی و زور و فر

جهان راهمی داشتی زير پر

کجا آن شبستان و رامشگران

کجا آن بر و بارگاه سران

کجا افسر و کاويانی درفش

کجا آن همه تيغهای بنفش

کجا آن دليران جنگ آوران

کجا آن رد و موبد و مهتران

کجا آن همه بزم وساز شکار

کجا آن خراميدن کارزار

کجا آن غلامان زرين کمر

کجا آن همه رای وآيين وفر

کجا آن سرافراز جان و سپار

که با تخت زر بود و با گوشوار

کجا آن همه لشکر و بوم و بر

کجا آن سرافرازی و تخت زر

کجا آن سرخود و زرين زره

ز گوهر فگنده گره بر گره

کجا اسپ شبديز و زرين رکيب

که زير تو اندر بدی ناشکيب

کجا آن سواران زرين ستام

که دشمن بدی تيغشان رانيام

کجا آن همه رازوان بخردی

کجا آن همه فره ايزدی

کجا آن همه بخشش روز بزم

کجا آن همه کوشش روز رزم

کجا آن همه راهوار استران

عماری زرين و فرمانبران

هيونان و بالا وپيل سپيد

همه گشته از جان تو نااميد

کجاآن سخنها به شيرين زبان

کجا آن دل و رای و روشن روان

ز هر چيز تنها چرا ماندی

ز دفتر چنين روز کی خواندی

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که زهرش فزون آمد از پای زهر

پسر خواستی تابود يار و پشت

کنون از پسر رنجت آمد به مشت

ز فرزند شاهان به نيرو شوند

ز رنج زمانه بی آهو شوند

شهنشاه را چونک نيرو بکاست

چو بالای فرزند او گشت راست

هر آنکس که او کار خسرو شنود

به گيتی نبايدش گستاخ بود

همه بوم ايران تو ويران شمر

کنام پلنگان و شيران شمر

سر تخم ساسانيان بود شاه

که چون اونبيند دگر تاج و گاه

شد اين تخمه ی ويران و ايران همان

برآمد همه کامه ی بدگمان

فزون زين نباشد کسی را سپاه

ز لشکر که آمدش فريادخواه

گزند آمد از پاسبان بزرگ

کنون اندر آيد سوی رخنه گرگ

نباشد سپاه تو هم پايدار

چو برخيزد از چار سو کار زار

روان تو را دادگر يار باد

سر بد سگالان نگونسار باد

به يزدان و نام تو ای شهريار

به نوروز و مهر و بخرم بهار

که گر دست من زين سپس نيز رود

بسايد مبادا به من بر درود

بسوزم همه آلت خويش را

بدان تا نبينم بدانديش را

ببريد هر چارانگشت خويش

بريده همی داشت در مشت خويش

چو در خانه شد آتشی بر فروخت

همه آلت خويش يکسر بسوخت

هر آنکس که بد کرد با شهريار

شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شيروی ترسنده و خام بود

همان تخت پيش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرک ديد

که روز بزرگان نخواهد رسيد

برفتند هرکس که بد کرده بود

بدان کار تاب اندر آورده بود

ز درگاه يکسر به نزد قباد

از آن کار تاب بيداد کردند ياد

که يک بار گفتيم و اين ديگرست

تو را خود جزين داوری درسرست

نشسته به يک شهر بی بر دو شاه

يکی گاه دارد يکی زيرگاه

چو خويشی فزايد پدر با پسر

همه بندگان راببرند سر

نييم اندرين کار همداستان

مزن زين سپس پيش ما داستان

بترسيد شيروی و ترسنده بود

که در چنگ ايشان يکی بنده بود

چنين داد پاسخ که سرسوی دام

نيارد مگر مردم زشت نام

شما را سوی خانه بايد شدن

بران آرزو رای بايد زدن

به جوييد تا کيست اندر جهان

که اين رنج برماسرآرد نهان

کشنده همی جست بدخواه شاه

بدان تا کنندش نهانی تباه

کس اندر جهان زهره ی آن نداشت

زمردی همان بهره ی آن نداشت

که خون چنان خسروی ريختی

همی کوه در گردن آويختی

ز هر سو همی جست بدخواه شاه

چنين تا بديدند مردی به راه

دو چشمش کبود و در خساره زرد

تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد

پر از خاک پای و شکم گرسنه

تن مرد بيدادگر برهنه

ندانست کس نام او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

بر زاد فرخ شد اين مرد زشت

که هرگز مبيناد خرم بهشت

بدو گفت کاين رزم کارمنست

چو سيرم کنی اين شکار منست

بدو گفت روگر توانی بکن

وزين بيش مگشای لب بر سخن

يکی کيسه دينار دادم تو را

چو فرزند او يار دادم تو را

يکی خنجری تيز دادش چوآب

بيامد کشنده سبک پرشتاب

چو آن بدکنش رفت نزديک شاه

ورا ديده پابند در پيش گاه

به لرزيد خسرو چو او را بديد

سرشکش ز مژگان به رخ برچکيد

بدو گفت کای زشت نام تو چيست

که زاينده را برت و بايد گريست

مرا مهر هرمزد خوانند گفت

غريبم بدين شهر بی يار و جفت

چنين گفت خسرو که آمد زمان

بدست فرومايه ی بدگمان

به مردم نماند همی چهراو

به گيتی نجويد کسی مهر او

يکی ريدکی پيش او بد بپای

بريدک چنين گفت کای رهنمای

بروتشت آب آر و مشک و عبير

يکی پاک ترجامه ی دلپذير

پرستنده بشنيد آواز اوی

ندانست کودک همی رازاوی

ز پيشش بيامد پرستار خرد

يکی تشت زرين بر شاه برد

ابا جامه و آبدستان وآب

همی کرد خسرو ببردن شتاب

چو برسم بديد اندر آمد بواژ

نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

چو آن جامه ها را بپوشيد شاه

به زمزم همی توبه کرد از گناه

يکی چادر نو به سر در کشيد

بدان تا رخ جان ستان رانديد

بشد مهر هرمزد خنجر بدست

در خانه ی پادشا راببست

سبک رفت و جامه ازو در کشيد

جگرگاه شاه جهان بر دريد

بپيچيد و بر زد يکی سرد باد

به زاری بران جامه بر جان بداد

برين گونه گردد جهان جهان

همی راز خويش از تو دارد نهان

سخن سنج بی رنج گر مرد لاف

نبيند ز کردار او جز گزاف

اگر گنج داری و گر گرم ورنج

نمانی همی در سرای سپنج

بی آزاری و راستی برگزين

چو خواهی که يابی به داد آفرين

چو آگاهی آمد به بازار و راه

که خسرو بران گونه برشد تباه

همه بدگمانان به زندان شدند

به ايوان آن مستمندان شدند

گرامی ده و پنج فرزند بود

به ايوان شاه آنک دربند بود

به زندان بکشتندشان بی گناه

بدانگه که برگشته شد بخت شاه

جهاندار چيزی نيارست گفت

همی داشت آن انده اندر نهفت

چو بشنيد شيرويه چندی گريست

از آن پس نگهبان فرستاد بيست

بدان تا زن و کودکانشان نگاه

بدارد پس از مرگ آن کشته شاه

شد آن پادشاهی و چندان سپاه

بزرگی و مردی و آن دستگاه

که کس را ز شاهنشهان آن نبود

نه از نامداران پيشين شنود

يکی گشت با آنک نانی فراخ

نيابد نبيند برو بوم و کاخ

خردمند گويد نيارد بها

هر آنکس که ايمن شد از اژدها

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ

بخايد به دندان چو گيرد به چنگ

سرآمد کنون کار پرويز شاه

شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

چو آوردم اين روز خسرو ببن

ز شيروی و شيرين گشايم سخن

چو پنجاه و سه روز بگذشت زين

که شد کشته آن شاه با آفرين

به شيرين فرستاد شيروی کس

که ای نره جادوی بی دست رس

همه جادويی دانی و بدخويی

به ايران گنکار ترکس تويی

به تنبل همی داشتی شاه را

به چاره فرود آوری ماه را

بترس ای گنهکار و نزد من آی

به ايوان چنين شاد و ايمن مپای

برآشفت شيرين ز پيغام او

وزان پرگنه زشت دشنام او

چنين گفت کنکس که خون پدر

بريزد مباداش بالا وبر

نبينم من آن بدکنش راز دور

نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبيری بياورد انده بری

همان ساخته پهلوی دفتری

بدان مرد داننده اندرز کرد

همه خواسته پيش او ارز کرد

همی داشت لختی به صندوق زهر

که زهرش نبايست جستن به شهر

همی داشت آن زهر با خويشتن

همی دوخت سرو چمن را کفن

فرستاد پاسخ به شيروی باز

که ای تاجور شاه گردن فراز

سخنها که گفتی تو برگست و باد

دل و جان آن بدکنش پست باد

کجا در جهان جادويی جز بنام

شنو دست و بو دست زان شادکام

وگر شاه ازين رسم و اندازه بود

که رای وی از جادوی تازه بود

که جادو بدی کس به مشکوی شاه

به ديده به ديدی همان روی شاه

مرا از پی فرخی داشتی

که شبگير چون چشم بگماشتی

ز مشکوی زرين مرا خواستی

به ديدار من جان بياراستی

ز گفتار چونين سخن شرم دار

چه بندی سخن کژ بر شهريار

ز دادار نيکی دهش ياد کن

به پيش کس اندر مگو اين سخن

ببردند پاسخ به نزديک شاه

بر آشفت شيروی زان بيگناه

چنين گفت کز آمدن چاره نيست

چو تو در زمانه سخن خواره نيست

چو بشنيد شيرين پراز درد شد

بپيچيد و رنگ رخش زرد شد

چنين داد پاسخ که نزد تو من

نيايم مگر با يکی انجمن

که باشند پيش تو دانندگان

جهانديده و چيز خوانندگان

فرستاد شيروی پنجاه مرد

بياورد داننده و سالخورد

وزان پس بشيرين فرستاد کس

که برخيز و پيش آی و گفتار بس

چو شيرين شنيد آن کبود و سياه

بپوشيد و آمد به نزديک شاه

بشد تيز تا گلشن شادگان

که با جای گوينده آزادگان

نشست از پس پرده يی پادشا

چناچون بود مردم پارسا

به نزديک او کس فرستاد شاه

که از سوک خسرو برآمد دو ماه

کنون جفت من باش تا برخوری

بدان تا سوی کهتری ننگری

بدارم تو را هم بسان پدر

وزان نيز نامی تر و خو بتر

بدو گفت شيرين که دادم نخست

بده وانگهی جان من پيش تست

وزان پس نياسايم از پاسخت

ز فرمان و رای و دل فرخت

بدان گشت شيروی همداستان

که برگويد آن خوب رخ داستان

زن مهتر از پرده آواز داد

که ای شاه پيروز بادی و شاد

تو گفتی که من بد تن و جادوام

ز پا کی و از راستی يک سوام

بدو گفت که شيرويه بود اين چنين

ز تيزی جوانان نگيرند کين

چنين گفت شيرين به آزادگان

که بودند در گلشن شادگان

چه ديديد ازمن شما از بدی

ز تاری و کژی و نابخردی

بسی سال بانوی ايران بدم

بهر کار پشت دليران بدم

نجستم هميشه جز از راستی

ز من دور بد کژی وکاستی

بسی کس به گفتار من شهر يافت

ز هر گونه يی از جهان بهر يافت

به ايران که ديد از بنه سايه ام

وگر سايه ی تاج و پيرايه ام

بگويد هر آنکس که ديد و شنيد

همه کار ازين پاسخ آمد پديد

بزرگان که بودند در پيش شاه

ز شيرين به خوبی نمودند راه

که چون او زنی نيست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چنين گفت شيرين که ای مهتران

جهان گشته و کار ديده سران

بسه چيز باشد زنان رابهی

که باشند زيبای گاه مهی

يکی آنک باشرم و باخواستست

که جفتش بدو خانه آراستست

دگرآنک فرخ پسر زايد او

ز شوی خجسته بيفزايد او

سه ديگر که بالا و رويش بود

به پوشيدگی نيز مويش بود

بدان گه که من جفت خسرو بدم

به پيوستگی در جهان نو بدم

چو بی کام و بی دل بيامد ز روم

نشستن نبود اندرين مرز و بوم

از آن پس بران کامگاری رسيد

که کس در جهان آن نديد و شنيد

وزو نيز فرزند بودم چهار

بديشان چنان شاد بد شهريار

چو نستود و چون شهريار و فرود

چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

ز جم و فريدون چو ايشان نزاد

زبانم مباد ار بپيچم ز داد

بگفت اين و بگشاد چادر ز روی

همه روی ماه و همه پشت موی

سه ديگر چنين است رويم که هست

يکی گر دروغست بنمای دست

مرا از هنر موی بد در نهان

که آن رانديدی کس اندر جهان

نمودم همه پيشت اين جادويی

نه از تنبل و مکر وز بدخويی

نه کس موی من پيش ازين ديده بود

نه از مهتران نيز بشنيده بود

ز ديدار پيران فرو ماندند

خيو زير لبها برافشاندند

چو شيروی رخسار شيرين بديد

روان نهانش ز تن برپريد

ورا گفت جز تو نبايد کسم

چو تو جفت يابم به ايران بسم

زن خوب رخ پاسخش داد باز

که از شاه ايران نيم بی نياز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی

که بر تو بماناد شاهنشهی

بدو گفت شيروی جانم توراست

دگر آرزو هرچ خواهی رواست

بدو گفت شيرين که هر خواسته

که بودم بدين کشور آراسته

ازين پس يکايک سپاری به من

همه پيش اين نامور انجمن

بدين نامه اندر نهی خط خويش

که بيزارم از چيز او کم و بيش

بکرد آنچ فرمود شيروی زود

زن از آرزوها چو پاسخ شنود

به راه آمد از گلشن شادگان

ز پيش بزرگان و آزادگان

به خانه شد و بنده آزاد کرد

بدان خواسته بنده را شاد کرد

دگر هرچ بودش به درويش داد

بدان کو ورا خويش بد بيش داد

ببخشيد چندی به آتشکده

چه برجای و روز و جشن سده

دگر بر کنامی که ويران شدست

رباطی که آرام شيران بدست

به مزد جهاندار خسرو بداد

به نيکی روان ورا کرد شاد

بيامد بدان باغ و بگشاد روی

نشست از بر خاک بی رنگ و بوی

همه بندگان را بر خويش خواند

مران هر يکی رابه خوبی نشاند

چنين گفت زان پس به بانگ بلند

که هرکس که هست از شما ارجمند

همه گوش داريد گفتار من

نبيند کسی نيز ديدار من

مگوييد يک سر جز از راستی

نيايد ز دانندگان کاستی

که زان پس که من نزد خسرو شدم

به مشکوی زرين او نوشدم

سر بانوان بودم و فر شاه

از آن پس چو پيدا شد از من گناه

نبايد سخن هيچ گفتن بروی

چه روی آيد اندر زنی چاره جوی

همه يکسر از جای برخاستند

زبانها به پاسخ بياراستند

که ای نامور بانوی بانوان

سخن گوی و دانا و روشن روان

به يزدان که هرگز تو راکس نديد

نه نيز از پس پرده آوا شنيد

همانا ز هنگام هوشنگ باز

چو تو نيز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان

جهانجوی و بيدار دل بندگان

به آواز گفتند کای سرفراز

ستوده به چين و به روم و طراز

که يارد سخن گفتن از تو به بد

بدی کردن از روی تو کی سزد

چنين گفت شيرين که اين بدکنش

که چرخ بلندش کند سرزنش

پدر را بکشت از پی تاج و تخت

کزين پس مبيناد شادی و بخت

مگر مرگ را پيش ديوار کرد

که جان پدر را به تن خوار کرد

پيامی فرستاد نزديک من

که تاريک شد جان باريک من

بدان گفتم اين بد که من زنده ام

جهان آفرين را پرستنده ام

پديدار کردم همه راه خويش

پراز درد بودم ز بدخواه خويش

پس از مرگ من بر سر انجمن

زبانش مگر بد سرايد ز من

ز گفتار او ويژه گريان شدند

هم از درد پرويز بريان شدند

برفتند گويندگان نزد شاه

شنيده به گفتند زان بی گناه

بپرسيد شيروی کای نيک خوی

سه ديگر چه چيز آمدت آرزوی

فرستاد شيرين به شيروی کس

که اکنون يکی آرزو ماند و بس

گشايم در دخمه ی شاه باز

به ديدار او آمدستم نياز

چنين گفت شيروی کاين هم رواست

بديدار آن مهتر او پادشاست

نگهبان در دخمه را باز کرد

زن پارسا مويه آغاز کرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد

گذشته سخنها برو کرد ياد

هم آنگه زهر هلاهل بخورد

ز شيرين روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشيده روی

به تن بريکی جامه کافور بوی

به ديوار پشتش نهاد و بمرد

بمرد و ز گيتی نشانش ببرد

چو بشنيد شيروی بيمار گشت

ز ديدار او پر ز تيمار گشت

بفرمود تا دخمه ديگر کنند

ز مشک وز کافورش افسر کنند

در دخمه ی شاه کرد استوار

برين بر نيامد بسی روزگار

که شيروی را زهر دادند نيز

جهان را ز شاهان پرآمد قفيز

به شومی بزاد و به شومی بمرد

همان تخت شاهی پسر را سپرد

کسی پادشاهی کند هفت ماه

بهشتم ز کافور يابد کلاه

به گيتی بهی بهتر از گاه نيست

بدی بتر از عمر کوتاه نيست

کنون پادشاهی شاه اردشير

بگويم که پيش آمدم ناگزير

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *