پادشاهی بهرام گور

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 پادشاهی بهرام گور

 چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرين کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفريننده را

جهاندار و بيدار و بيننده را

خداوند پيروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزويست گيتی سراسر به پای

ازان پس چنين گفت کاين تاج و تخت

ازو يافتم کافريدست بخت

بدو هستم اميد و هم زو هراس

وزو دارم از نيکويها سپاس

شما هم بدو نيز نازش کنيد

بکوشيد تا عهد او نشکنيد

زبان برگشادند ايرانيان

که بستيم ما بندگی را ميان

که اين تاج بر شاه فرخنده باد

هميشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرين خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنين گفت بهرام کای سرکشان

ز نيک و بد روز ديده نشان

همه بندگانيم و ايزد يکيست

پرستش جز او را سزاوار نيست

ز بد روز بی بيم داريمتان

به بدخواه حاجت نياريمتان

بگفت اين و از پيش برخاستند

برو آفرين نو آراستند

شب تيره بودند با گفت وگوی

چو خورشيد بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ايرانيان بارخواه

چنين گفت بهرام با مهتران

که اين نيکنامان و نيک اختران

به يزدان گراييم و رامش کنيم

بتازيم و دل زين جهان برکنيم

بگفت اين و اسپ کيان خواستند

کيی بارگاهش بياراستند

سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نبايد نهفت

به هستی يزدان گوايی دهيم

روان را بدين آشنايی دهيم

بهشتست و هم دوزخ و رستخيز

ز نيک و ز بد نيست راه گريز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادين و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسنديده تاج

چنين گفت کز گنج من يک زمان

نيم شاد کز مردم شادمان

نيم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تيمار و رنج

که آنست جاويد و اين ره گذار

تو از آز پرهيز و انده مدار

به پنجم چنين گفت کز رنج کس

نيم شاد تا باشدم دس ترس

به کوشش بجوييم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نيکی نکشت

ششم گفت بر مردم زيردست

مبادا که هرگز بجويم شکست

جهان را ز دشمن تن آسان کنيم

بدانديشگان را هراسان کنيم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بيدار و ديده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنيم

همی با خردمند جفتی کنيم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بيش ازان بيند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزيد

غم و درد و رنجش نبايد کشيد

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزديک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

يکی نامه بنويس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشايش و راستی

گريزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگيرد جز از پاک دادار ياد

پذيرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برين تخت فرخ پدر

بر آيين طهمورث دادگر

به داد از نياکان فزونی کنم

شما را به دين رهنمونی کنم

جز از راستی نيست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آيد بسی

بران دين زردشت پيغمبرم

ز راه نياکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پيشين بروی

به راهيم پيغمبر راست گوی

همه پادشاهيد بر چيز خويش

نگهبان مرز و نگهبان کيش

به فرزند و زن نيز هم پادشا

خنک مردم زيرک و پارسا

نخواهيم آگندن زر به گنج

که از گنج درويش ماند به رنج

گر ايزد مرا زندگانی دهد

برين اختران کامرانی دهد

يکی رامشی نامه خوانيد نيز

کزان جاودان ارج يابيد و چيز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ويژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه ها بر نگين

فرستادگان خواست با آفرين

برفتند با نامه ها موبدان

سواران بينادل و بخردان

دگر روز چون بردميد آفتاب

بباليد کوه و بپالود خواب

به نزديک منذر شدند اين گروه

که بهرام شه بود زيشان ستوه

که خواهشگری کن به نزديک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بديم از بد يزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بيدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بوديم يکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پيشش سخنهای گرم

ببخشيد اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بياراست ايوان شاهنشهی

برفت آنک بودند يکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شايسته بنشاختند

به هر جای خوانی بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند ديگر گروه

سپهبد نيامد ز خوردن ستوه

سيم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من اين پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرين

بران دشت آباد و مردان کين

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دينار و ديبا بياراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بديشان شمرد

کس اندازه ی بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازيان را بسی هديه داد

از ايوان شاهی برفتند شاد

بياورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامه ی پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسيد

ز تخت اندر آمد به کرسی رسيد

برادرش بد يک دل و يک زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آيين بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دينار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبير

بيامد بر شاه مردم پذير

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بيدار با او بهم

که نزديک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ايرانيان

بفرمود تا بگسلد از ميان

دبيران دانا به ديوان شدند

ز بهر درم پيش کيوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند يک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ايران درم بد هزاران هزار

ببخشيد و ديوان بر آتش نهاد

همه شهر ايران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرين خواند هرکس بسی

برفتند يکسر به آتشکده

به ايوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

يکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد يزدگرد

بجست و به يک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامه ی شهريار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشيد به اندازه شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده دل و نيکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گيتی به جای

مناديگری کرد بر در به پای

که ای زيردستان بيدار شاه

ز غم دور باشيد و دور از گناه

وزين پس بران کس کنيد آفرين

که از داد آباد دارد زمين

ز گيتی به يزدان پناهيد و بس

که دارنده اويست و فريادرس

هرانکس که بگزيد فرمان ما

نپيچد سر از رای و پيمان ما

برو نيکويها برافزون کنيم

ز دل کينه و آز بيرون کنيم

هرانکس که از داد بگريزد اوی

به بادآفره در بياويزد اوی

گر ايدونک نيرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برين نيکويها فزايش بود

شما را بر ما ستايش بود

همه شهر ايران به گفتار اوی

برفتند شادان دل و تازه روی

بدانگه که شد پادشاهيش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچير بد کار اوی

دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوی

چنان بد که روزی به نخچير شير

همی رفت با چند گرد دلير

بشد پير مردی عصايی به دست

بدو گفت کای شاه يزدان پرست

به راهام مرديست پرسيم و زر

جهودی فريبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرايش خوان و گفتار خوش

بپرسيد زان کهتران کاين کيند

به گفتار اين پير سر بر چيند

چنين گفت با او يکی نامدار

که ای با گهر نامور شهريار

سقاايست اين لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به يک نيم روز آب دارد نگاه

دگر نيمه مهمان بجويد ز راه

نماند به فردا از امروز چيز

نخواهد که در خانه باشد به نيز

به راهام بی بر جهوديست زفت

کجا زفتی او نشايد نهفت

درم دارد و گنج و دينار نيز

همان فرش ديبا و هرگونه چيز

مناديگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پيش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی زور و تاب

سوی خانه ی لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی ام ز ايران سپاه

چو شب تيره شد بازماندم ز شاه

درين خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهريار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه يک به يک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بماليد شادان به چيزی تنش

يکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دويد

يکی شهره شطرنج پيش آوريد

يکی کاسه آورد پر خوردنی

بياورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمايه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بديد آنک کلنبک بدو داد شاه

بخنديد و بنهاد بر پيش گاه

چو نان خورده شد ميزبان در زمان

بياورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بيازيد دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنين گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

يک امروز مهمان من باش وبس

وگر يار خواهی بخوانيم کس

بياريم چيزی که بايد به جای

يک امروز با ما به شادی بپای

چنين گفت با آبکش شهريار

که امروز چندان نداريم کار

که ناچار ز ايدر ببايد شدن

هم اينجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرين کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشيد

خريدار آبش نيامد پديد

غمی گشت و پيراهنش درکشيد

يکی آبکش را به بر برکشيد

بها بستد و گوشت بخريد زود

بيامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

يکی مجلس ديگر آراستند

بيود آن شب تيره با می به دست

همان لنبک آبکش می پرست

چو شب روز شد تيز لنبک برفت

بيامد به نزديک بهرام تفت

بدو گفت روز سيم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من يک امروز نيز

چنان دان که بخشيده ای زر و چيز

بدو گفت بهرام کين خود مباد

که روز سه ديگر نباشيم شاد

برو آبکش آفرين خواند و گفت

که بيداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمايه مردی سپرد

خريد آنچ بايست و آمد دوان

به نزديک بهرام شد شادمان

بدو گفت ياری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

بريد و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالين او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بيدار بهرام گور

بشد ميزبان گفت کای نامدار

ببودی درين خانه ی تنگ و تار

بدين خانه اندر ت نآسان نه ای

گر از شاه ايران هراسان نه ای

دو هفته بدين خان هی بی نوا

بباشی گر آيد دلت را هوا

برو آفرين کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرين خانه بوديم شاد

که شاهان گيتی گرفتيم ياد

به جايی بگويم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که اين ميزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بيامد چو گرد اسپ را زين نهاد

به نخچيرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچير تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

ز پيش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی شهريار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نيابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدين خانه يابم سپنج

نباشد کسی را ز من هيچ رنج

به پيش به راهام شد پيشکار

بگفت آنچ بشنيد ازان نامدار

به راهام گفت ايچ ازين در مرنج

بگويش که ايدر نيابی سپنج

بيامد فرستاده با او بگفت

که ايدر ترا نيست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ايدر گذشتن مرا نيست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نيارم به چيزت ازان پس به رنج

چو بشنيد پويان بشد پيشکار

به نزد به راهام گفت اين سوار

همی ز ايدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسيار گشت

به راهام گفتش که رو بی درنگ

بگويش که اين جايگاهيست تنگ

جهوديست درويش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمين برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نيابم بدين خانه آيدت رنج

بدين در بخسپم نجويم سرای

نخواهم به چيزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چيزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی برگ و بی رنگ شد

به پيمان که چيزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچين و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش بايد و نيست چيزی مرا

گر اين اسپ سرگين و آب افگند

وگر خشت اين خانه را بشکند

به شبگير سرگينش بيرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نيز تاوان دهی

چو بيدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پيمان کنم

برين رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تيغ از نيام

نمدزين بگسترد و بالينش زين

بخفت و دو پايش کشان بر زمين

جهود آن در خانه از پس ببست

بياورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو اين داستان بشنوی ياد دار

به گيتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاين داستان

شنيدستم از گفت هی باستان

شنيدم به گفتار و ديدم کنون

که برخواندی از گفته ی رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشيد کای رنج ديده سوار

برين داستان کهن گو شدار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پيش او چون يکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نيم شب

بدو گفت بهرام کاين بس شگفت

به گيتی مرين ياد بايد گرفت

که از جام يابی سرانجام نيک

خنک ميگسار و می و جام نيک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گريزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمه ی ناچران زين نهاد

چه زين از برش خشک بالين نهاد

بيامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای دار

تو گفتی که سرگين اين بارگی

به جاروب روبم به يکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بيدادگر

بدو گفت بهرام شو پايکار

بياور که سرگين کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بيرون برد

وزين خانه ی تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ريزد اندر مغاک

تو پيمان که کردی به کژی مبر

نبايد که خوانمت بيدادگر

چو بشنيد بهرام ازو اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

يکی خوب دستار بودش حرير

به موزه درون پر ز مشک و عبير

برون کرد و سرگين بدو کرد پاک

بينداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزاديم بشنود پادشا

ترا از جهان بی نيازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

برفت و بيامد به ايوان خويش

همه شب همی ساخت درمان خويش

پرانديشه آن شب به ايوان بخفت

بخنديد و آن راز با کس نگفت

به شبگير چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پيش او دست کرده به کش

ببردند ز ايوان به راهام را

جهود بدانديش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

يکی پاک دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگيها ببر

نگر تا نباشی بجز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بينی نهاده بيار

بشد پاک دل تا به خان جهود

همه خانه ديبا و دينار بود

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

يکی کاروان خانه بود و سرای

کزان خانه بيرون نبوديش جای

ز در و ز ياقوت و هر گوهری

ز هر بدره يی بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و ديگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بينا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زين به گنج تو نيست

همان مانده خروار باشد دويست

بماند اندران شاه ايران شگفت

ز راز دل انديشه ها برگرفت

که چندين بورزيد مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنيها و از بيش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گويی که پيغمبرت چند زيست

چه بايست چندی به زشتی گريست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست يازان ز خوردن بکش

ببين زين سپس خوردن آبکش

ز سرگين و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاين را تو سرماي هدار

سزا نيست زين بيشتر مر ترا

درم مرد درويش را سر ترا

به ارزانيان داد چيزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

چو يوز شکاری به کار آمدش

بجنبيد و رای شکار آمدش

يکی باره يی تيزرو بر نشست

به هامون خراميد بازی به دست

يکی بيشه پيش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم ني کبخت

بسان بهشتی يکی سبز جای

نديد اندرو مردم و چارپای

چنين گفت کاين جای شيران بود

همان رزمگاه دليران بود

کمان را به زه کرد مرد دلير

پديد آمد اندر زمان نره شير

يکی نعره زد شير چون در رسيد

بزد دست شاه و کمان درکشيد

بزد تير و پهلوش با دل بدوخت

دل شير ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغريد و چنگش به اندام کرد

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بيشه مردی کهن

زبانش گشاده به شيرين سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشير او شاد بود

يکی مرد دهقان يزدان پرست

بدان بيشه بوديش جای نشست

چو آمد بر شاه ايران فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

يکی مرد دهقانم ای پاک رای

خداوند اين جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شيران شده بددل و مستمند

کنون ايزد اين کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درين بيشه آيی چنين

بباشی به شير و می و انگبين

به ره هست چندانک بايد به کار

درختان بارآور و سايه دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بيشه جايی نگاه

که باشد زمين سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بياورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بيامد يکی جام زرين به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبيد

نهادند پيشش گل و شنبليد

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو ني کپی

چنان دان که ماننده ای شاه را

همان تخت زرين و هم گاه را

بدو گفت بهرام کری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفريند که خواهد همی

مر آن را گزيند که خواهد همی

اگر من همی نيک مانم به شاه

ترا دادم اين بيشه و جايگاه

بگفت اين و زان جايگه برنشست

به ايوان خرم خراميد مست

بخفت آن شب تيره در بوستان

همی ياد کرد از لب دوستان

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بيامد هم انگه يکی مرد مه

ورا ميوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سيب و بهی

ز گل دسته ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون ديد بنواختش

ميان يلان پايگه ساختش

همين مه که با ميوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبيد

دو من را به يکبار اندر کشيد

چو شد مرد خرم ز ديدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

يکی جام ديگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پيش بزرگان بيازيد دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به ياد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت ميخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبيد

چو من درکشم يار خواهم گزيد

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازين بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بيرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بيامد به دشت

چو در سينه ی مرد، می گرم گشت

برانگيخت اسپ از ميان گروه

ز هامون همی تاخت تا پيش کوه

فرود آمد از باره جايی نهفت

يله کرد و در سايه ی کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سياه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس اندر گروه

ورا مرده ديدند بر پيش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سياه

برش اسپ او ايستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بيامد بر او يکی نيک خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پيش راغ

رخ شهريار جهان زرد شد

ز تيمار کبروی پر درد شد

هم انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زيردستت گر نامور

برين گونه بگذشت سالی تمام

همی داشتی هرکسی می حرام

همان شه چو مجلس بياراستی

همان نامه ی باستان خواستی

چنين بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چيز و نام و گهر

نبودش دران کار افزار سخت

همی زار بگريست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختی نبيد

پسر را بدان خانه اندر کشيد

به پور جوان گفت کاين هفت جام

بخور تا شوی ايمن و شادکام

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ

کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ کرد

بيامد در خانه سوراخ کرد

وزان جايگه شد به درگاه خويش

شده شاددل يافته راه خويش

چنان بد که از خانه شيران شاه

يکی شير بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به ديده نديد آنچ بايست بود

بشد تيز و بر شير غران نشست

بيازيد و بگرفت گوشش به دست

بران شير غران پسر شير بود

جوان از بر و شر در زير بود

همی شد دوان شيروان چون نوند

به يک دست زنجير و ديگر کمند

چو آن شيربان جهاندار شاه

بيامد ز خانه بدان جايگاه

يکی کفشگر ديد بر پشت شير

نشسته چو بر خر سواری دلير

بيامد دوان تا در بارگاه

دلير اندر آمد به نزديک شاه

بگفت آن دليری کزو ديده بود

به ديده بديد آنچ نشنيده بود

جهاندار زان در شگفتی بماند

همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنين گفت کاين کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرين کرد بر شهريار

که شادان بزی تا بود روزگار

چنين گفت کاين نورسيده به جای

يکی زن گزين کرد و شد کدخدای

به کار اندرون نايژه سست بود

دلش گفتی از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبيدش نهان

که ماند کس از تخم او در جهان

هم اندر زمان لعل گشتش رخان

نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبيد

که دانست کاين شاه خواهد شنيد

بخنديد زان پيرزن شاه گفت

که اين داستان را نشايد نهفت

به موبد چنين گفت کاکنون نبيد

حلالست ميخواره بايد گزيد

که چندان خورد می که بر نره شير

نشيند نيارد ورا شير زير

نه چندان که چشمش کلاغ سياه

همی برکند رفته از نزد شاه

خروشی برآمد هم انگه ز در

که ای پهلوانان زرين کمر

به اندازه بر هرکسی می خوريد

به آغاز و فرجام خود بنگريد

چو می تان به شادی بود رهنمون

بکوشيد تا تن نگردد زبون

بيامد سوم روز شبگير شاه

سوی دشت نخچيرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فريدون سخن راندند

سگ و يوز در پيش و شاهين و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشيد تابان به گنبد رسيد

به جايی پی گور و آهو نديد

چو خورشيد تابان درم ساز گشت

ز نخچيرگه تنگدل بازگشت

به پيش اندر آمد يکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پيش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کايد بدان ده فرود

نکردند زيشان کسی آفرين

تو گفتی ببست آن خران را زمين

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ايشان نگاه

به موبد چنين گفت کاين سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچير باد

به جوی اندرون آب چون قير باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بديشان چنين گفت کاين سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

يکی تازه کرد اندرين کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاويد داريد دل شادمان

شما را همه يکسره کرد مه

بدان تا کند شهره اين خوب ده

بدين ده زن و کودکان مهترند

کسی را نبايد که فرمان برند

بدين ده چه مزدور و چه کدخدای

به يک راه بايد که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهيد

يکايک همه کدخدای دهيد

خروشی برآمد ز پرمايه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس يکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بريدند ناگه سر مرد مه

همه يک به ديگر برآميختند

به هرجای بی راه خون ريختند

چو برخاست زان روستا رستخيز

گرفتند ناگاه ازان ده گريز

بماندند پيران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ويرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی آب جوی

شده دست ويران و ويران سرای

رميده ازو مردم و چارپای

چو يک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچير شد شهريار

بران جای آباد خرم رسيد

نگه کرد و بر جای بر ده نديد

درختان همه خشک و ويران سرای

همه مرز بی مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز يزدان بترسيد و پر داد گشت

به موبد چنين گفت کای روزبه

دريغست ويران چنين خوب ده

برو تيز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزين پس نبينند رنج

ز پيش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ويران خراميد تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بيکار پيری بيافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بدو گفت کای خواجه ی سالخورد

چنين جای آباد ويران که کرد

چنين داد پاسخ که يک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهريار

بيامد يکی بی خرد موبدی

ازان نامداران بی بر بدی

بما گفت يکسر همه مهتريد

نگر تا کسی را به کس نشمريد

بگفت اين و اين ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که يزدان ورا يار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار اين جا پر از تيرگيست

چنان شد که بر ما ببايد گريست

ازين گفته پردرد شد روزبه

بپرسيد و گفت از شما کيست مه

چنين داد پاسخ که مهتر بود

به جايی که تخم گيا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدين جای ويران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دينار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بيکار بينی به ده

همه کهترانند يکسر تو مه

بدان موبد پيش نفرين مکن

نه بر آرزو راند او اين سخن

اگر يار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنيد پير اين سخن شاد شد

از اندوه ديرينه آزاد شد

هم انگه سوی خانه شد مرد پير

بياورد مردم سوی آبگير

زمين را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسايگان گاو و خر خواستند

همه دشت يکسر بياراستند

خود و مرزداران بکوشيد سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو يک برزن نيک آباد شد

دل هرک ديد اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگريختی

به مژگان همی خون فرو ريختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج اين پير سر کدخدای

يکايک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

يکايک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ويران چو خرم بهشت

به سالی سه ديگر بياراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچير شد شهريار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسيدند نزديک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان ديد پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او يکسره

به موبد چنين گفت کای روزبه

چه کردی که ويران بد اين خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از يک سخن

به پای آمد اين شارستان کهن

همان از يک انديشه آباد شد

دل شاه ايران ازين شاد شد

مرا شاه فرمود کاين سبز جای

به دينار گنج اندر آورد به پای

بترسيدم از کردگار جهان

نکوهيدن از کهتران و مهان

بديدم چو يک دل دو انديشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به يک شهر دو کدخدای

بود بوم ايشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پيران ده

که ای مهتران بر شما نيست مه

زنان کدخدايند و کودک همان

پرستار و مزدورتان اين زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ويران شد اين پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بريشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

يکی با خرد پير کردم به پای

سخن گوی و بادانش و رهنمای

بکوشيد و ويرانی آباد کرد

دل زيردستان بدان شاد کرد

چو مهتر يکی گشت شد رای راست

بيفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بديشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ايزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جايگه بر برندش به کار

خرد شاه بايد زبان پهلوان

چو خواهی که بی رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ويرانی آباد باد

چو بشنيد شاه اين سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو اين روزبه

ببخشيد يک بدره دينار زرد

بران پرهنر مرد بيننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچير شد شهريار جهان

چنان بد که ماهی به نخچيرگاه

همی بود ميخواره و با سپاه

ز نخچير کوه و ز نخچير دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گيتی سياه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

يکی آتشی ديد رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگريد

به يک سو دهی خرم آمد پديد

يکی آسيا ديد در پيش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

يکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر يکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامه ی رزم خسرو زدند

وزان جايگه هر زمان نو زدند

همه ماه روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزديک پيش در آسيا

به رامش کشيده نخی بر گيا

وزان هر يکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده ني ممست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاويد ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برويست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گويی از روی اوی

همی بوی مشک آيد از موی اوی

شکارش نباشد جز از شير و گور

ازيراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ايشان شنيد

عنان را بپيچيد و زان سو کشيد

چو آمد به نزديکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت يکسر پر از ماه ديد

به شهر آمدن راه کوتاه ديد

بفرمود تا ميگساران ز راه

می آرند و ميخواره نزديک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از ميانه چهار

يکی مشک نام و دگر سيسنک

يکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

يکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسيد بهرام گور

کزيشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران ک هايد

وزين آتش افروختن بر چه ايد

يکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چيز ماننده شهريار

پدرمان يکی آسيابان پير

بدين کوه نخچير گيرد به تير

بيايد همانا چو شب تيره شد

ورا ديد از تيرگی خيره شد

هم اندر زمان آسيابان ز کوه

بياورد نخچير خود با گروه

چو بهرام را ديد رخ را به خاک

بماليد آن پير آزاده پاک

يکی جام زرين بفرمود شاه

بدان پير دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاين چار خورشيد روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پيرمرد آفرين کرد و گفت

که اين دختران مرا نيست جفت

رسيده بدين سال دوشيز هاند

به دوشيزگی نيز پاکيزه اند

وليکن ندارند چيزی فزون

نگوييم زين بيش چيزی کنون

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

به من ده وزين بيش دختر مکار

چنين داد پاسخ ورا پيرمرد

کزين در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سيم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شايد مرا

که بی چيز ايشان ببايد مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عيب و هنر چشم تو ديدشان

بدين سان که ديدی پسنديده شان

بدو گفت بهرام کاين هر چهار

پذيرفتم از پاک پروردگار

بگفت اين و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد يکايک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسيابان شگفت

شب تيره انديشه اندر گرفت

به زن گفت کاين نامدار چو ماه

بدين برز بالا و اين دستگاه

شب تيره بر آسيا چون رسيد

زنش گفت کز دور آتش بديد

بر آواز اين رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنين گفت پس آسيابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نيکيست فرجام اين گر بدی

زنش گفت کاری بود ايزدی

نپرسيد چون ديد مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود ياد

به روی زمين بر همی ماه جست

نه دينار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببيند چو ايشان به چين

گسسته شود بر بتان آفرين

برين گونه تا شيد بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه يی داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدين پير گفتا که ای روزبه

به بالينت آمد شب تيره بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تيره گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچيرگاه

نگه کرد اين جشن و آتش بديد

عنان را بپيچيد و زين سو کشيد

کنون دختران تو جفت و یاند

به آرام اندر نهفت وی اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زين سپس ياد تست

ترا داد اين کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پيمان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توايم

چه کهتر همه چاکران توايم

بدو آسيابان و زن خيره ماند

همی هر يکی نام يزدان بخواند

چنين گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

دگر هفته آمد به نخچيرگاه

خود و موبدان و ردان سپاه

بيامد يکی سرد مهترپرست

چو باد دمان با گرازی به دست

بپرسيد مهتر که بهرامشاه

کجا باشد اندر ميان سپاه

بدو گفت هرکس که تو شاه را

چه جويی نگويی به ما راه را

چنين داد پاسخ که تا روی شاه

نبينم نگويم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه بايد بگوی

تو شاه جهان را ندانی به روی

بر شاه بردند جوينده را

چنان دانشی مرد گوينده را

بيامد چو بهرام را ديد گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپيچيد بهرام گور

ز ديدار لشکر برون راند دور

بدو گفت مرد اين جهانديده شاه

به گفتار من کرد بايد نگاه

بدين مرز دهقانم و کدخدای

خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدين مرز خويش

که در کار پيدا کنم ارز خويش

چو بسيار گشت آب گستاخ شد

ميان يکی مرز سوراخ شد

شگفتی خروشی به گوش آمدم

کزان بيم جای خروش آمدم

همی اندران جای آواز سنج

خروشش همی ره نمايد به گنج

چو بشنيد بهرام آنجا کشيد

همه دشت پر سبزه و آب ديد

بفرمود تا کارگر با گراز

بيارند چندی ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند

شراعی زدند از برکشتمند

شب آمد گوان شمعی افروختند

به هر جای آتش همی سوختند

ز دريا چو خورشيد برزد درفش

چو مصقول کرد اين سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاريگران

شدند انجمن چون سپاهی گران

زمين را به کندن گرفتند پاک

شد آن جای هامون سراسر مغاک

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

پديد آمد از خاک چيزی چو کوه

يکی خانه يی کرده از پخته خشت

به ساروج کرده بسان بهشت

کننده تبر زد همی از برش

پديد آمد از دور جای درش

چو موبد بديد اندر آمد به در

ابا او يکی ايرمانی دگر

يکی خانه ديدند پهن و دراز

برآورده بالای او چند باز

ز زر کرده بر پای دو گاوميش

يکی آخری کرده زرينش پيش

زبرجد به آخر درون ريخته

به ياقوت سرخ اندر آميخته

چو دو گاو گردون ميانش تهی

شکمشان پر از نار و سيب و بهی

ميان بهی در خوشاب بود

که هر دانه يی قطره ی آب بود

همان گاو را چشم ياقوت بود

ز پيری سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شير و گور

يکی ديده ياقوت و ديگر بلور

تذروان زرين و طاوس زر

همه سينه و چشمهاشان گهر

چو دستور ديد آن بر شاه شد

به رای بلند افسر ماه شد

به نرمی به شاه جهان گفت خيز

که آمد همی گنجها را جهيز

يکی خانه ی گوهر آمد پديد

که چرخ فلک داشت آن را کليد

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نويسد کسی کش بود گنج کام

نگه کن بدان گنج تا نام کيست

گر آگندن او به ايام کيست

بيامد سر موبدان چون شنيد

بران گاو بر مهر جمشيد ديد

به شاه جهان گفت کردم نگاه

نوشتست بر گاو جمشيد شاه

بدو گفت شاه ای سر موبدان

به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشيد بنهاد پيش

چرا کرد بايد مرا گنج خويش

هر آن گنج کان جز به شمشير و داد

فراز آيد آن پادشاهی مباد

به ارزانيان ده همه هرچ هست

مبادا که آيد به ما برشکست

اگر نام بايد که پيدا کنيم

به داد و به شمشير گنج آگنيم

نبايد سپاه مرا بهره زين

نه تنگست بر ما زمان و زمين

فروشيد گوهر به زر و به سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

تهی دست مردم که دارند نام

گسسته دل از نام و آرام و کام

ز ويران و آباد گرد آوريد

ازان پس يکايک همه بشمريد

ببخشيد دينار گنج و درم

به مزد روان جهاندار جم

ازان ده يک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از ميان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست

چرا بايدم گنج جمشيد جست

گهر هرک بستاند از جمشيد

به گيتی مبادش به نيکی اميد

چو با لشکر تن به رنج آوريم

ز روم و ز چين نام و گنج آوريم

مرا اسپ شبديز و شمشير تيز

نگيرم فريب و ندانم گريز

وزان جايگه شد سوی گنج خويش

که گرد آوريد از خوی و رنج خويش

بياورد گردان کشورش را

درم داد يکساله لشکرش را

يکی بزمگه ساخت چون نوبهار

بياراست ايوان گوهرنگار

می لعل رخشان به جام بلور

چو شد خرم و شاد بهرام گور

به ياران چنين گفت کای سرکشان

شنيده ز تخت بزرگی نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

کجا ز آفريدون بد او يادگار

برين هم نشان تا سر کيقباد

که تاج فريدون به سر بر نهاد

ببينيد تا زان بزرگان که ماند

بريشان بجز آفرين را که خواند

چو کوتاه شد گردش روزگار

سخن ماند زان مهتران يادگار

که اين را منش بود و آن را نبود

يکی را نکوهش دگر را ستود

يکايک به نوبت همه بگذريم

سزد گر جهان را به بد نسپريم

چرا گنج آن رفتگان آوريم

وگر دل به دينارشان گستريم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نيازم به گنج

چو روزی به شادی همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

هرانکس کزين زيردستان ما

ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد يکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من

يکی پير بد نام او ماهيار

شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنيد بر پای خاست

چنين گفت کای مهتر داد و راست

چنين يافتم از فريدون و جم

وزان نامداران هر بيش و کم

چو تو شاه ننشست کس در جهان

نه کس اين شنيد از کهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند

ورا گنج گاوان همی خواندند

چو گنجی پراگنده ای در جهان

ميان کهان و ميان مهان

دلت گر به درهای درياستی

ز دريا گهر موج برخاستی

ندانست کس در جهان کان کجاست

به خاکست گر در دم اژدهاست

تو چون يافتی ننگريدی به گنج

که ننگ آمدت اين سرای سپنج

به دريا همانا که چندين گهر

به ديده نديدست کس بيشتر

به دوريش بخشيدی اين گوهران

همان گاو گوهر کران تا کران

پس از رفتنت نام تو زنده باد

تو آباد و پيروز و بخت از تو شاد

بسی دفتر خسروان زين سخن

سيه گردد و هم نيايد به بن

به روز سديگر برون رفت شاه

ابا لشکر و ساز نخچيرگاه

بزرگان ايران ز بهر شکار

به درگاه رفتند سيصد سوار

ابا هر سواری پرستنده سی

ز ترک و ز رومی و از پارسی

پرستنده سيصد ز ايوان شاه

برفتند با ساز نخچيرگاه

ز ديبا بياراسته صد شتر

رکابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را

به ديبا بياراسته گاه را

به پيش اندر آراسته هفت پيل

برو تخت پيروزه همرنگ نيل

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر يکی تيغ زن صد غلام

به زرين کمرها و زرين ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز

دو صد چرغ و شاهين گرد نفراز

پس اندر يکی مرغ بودی سياه

گرامی تر آن بود بر چشم شاه

سياهی به چنگ و به منقار زرد

چو زر درخشنده بر لاژورد

همی خواندش شاه طغری به نام

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

که خاقان چينش فرستاده بود

يکی تخت با تاج بيجاده بود

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چهل ياره و سی و شش گوشوار

شتروار سيصد طرايف ز چين

فرستاد و ياقوت سيصد نگين

پس بازداران صد و شست يوز

ببردند با شاه گيتی فرزو

بياراسته طوق يوز از گهر

بدو اندر افگنده زنجير زر

بيامد شهنشاه زين سان به دشت

همی تاجش از مشتری برگذشت

هرانکس که بودند نخچيرجوی

سوی آب دريا نهادند روی

جهاندار بهرام هر هفت سال

بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزديک دريا رسيد

شهنشاه دريا پر از مرغ ديد

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

شکيبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را کلنگ

شکاری چو نخچير بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپديد

کلنگی به چنگ آمدش بردميد

بپريد بر سان تير از کمان

يکی بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پريدنش تنگ

همی تاخت از پس به آواز زنگ

يکی باغ پيش اندر آمد فراخ

برآورده از گوش هی باغ کاخ

بشد تازيان با تنی چند شاه

همی بود لشکر به نخچيرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ

يکی جای ديد از برش تند راغ

ميان گلستان يکی آبگير

بروبر نشسته يکی مرد پير

زمينش به ديبا بياراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج

نهاده به سربر ز پيروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند

به ابرو کمان و به گيسو کمند

يکی جام بر دست هر يک بلور

بديشان نگه کرد بهرام گور

ز ديدارشان چشم او خيره شد

ز باز و ز طغری دلش تيره شد

چو دهقان پرمايه او را بديد

رخ او شد از بيم چون شنبليد

خردمند پيری و برزين به نام

دل او شد از شاه ناشادکام

برفت از بر حوض برزين چو باد

بر شاه شد خاک را بوسه داد

چنين گفت کای شاه خورشيدچهر

به کام تو گرداد گردان سپهر

نيارمت گفتن که ايدر بايست

بدين مرز من با سواری دويست

سر و نام برزين برآيد به ماه

اگر شاد گردد بدين باغ شاه

به برزين چنين گفت شاه جهان

که امروز طغری شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گيرنده تنگ

که مرغان چو نخچير بد او پلنگ

چنين پاسخ آورد به رزين به شاه

که اکنون يکی مرغ ديدم سياه

ابا زنگ زرين تنش همچو قير

همان چنگ و منقار او چون زرير

بيامد بران گوزبن بر نشست

بيايد هم اکنون به بختت به دست

هم انگه يکی بنده را گفت شاه

که رو گوزين کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد

که طغری به شاخی برآويختست

کنون بازدارش بگيرد به دست

چو طغری پديد آمد آن پير گفت

که ای بر زمين شاه بی بار و جفت

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدين شادی اکنون يکی جام خواه

چو آرام دل يافتی کام خواه

شهنشاه گيتی بران آبگير

فرود آمد و شادمان گشت پير

بيامد هم انگاه دستور اوی

همان گنج داران و گنجور اوی

بياورد برزين می سرخ و جام

نخستين ز شاه جهان برد نام

بياورد خوان و خورش ساختند

چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بياورد جامی بلور

نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبيد

از اندازه ی خط برتر کشيد

چو برزين چنان ديد برگشت شاد

بيامد به هر جای خمی نهاد

چو شد مست برزين بدان دختران

چنين گفت کای پرخرد مهتران

بدين باغ بهرامشاه آمدست

نه گردنکشی با سپاه آمدست

هلا چامه پيش آور ای چام هگوی

تو چنگ آور ای دختر ماه روی

برفتند هر سه به نزديک شاه

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

يکی پای کوب و دگر چن گزن

سه ديگر خوش آواز لشکر شکن

به آواز ايشان شهنشاه جام

ز باده تهی کرد و شد شادکام

بدو گفت کاين دختران کيند

که با تو بدين شادمانی زيند

چنين گفت برزين که ای شهريار

مبيناد بی تو کسی روزگار

چنان دان که اين دلبران منند

پسنديده و دختران منند

يکی چامه گوی و يکی چن گزن

سيم پای کوبد شکن بر شکن

چهارم به کردار خرم بهار

بدين سان که بيند همی شهريار

بدان چامه زن گفت کای ماه روی

بپرداز دل چامه ی شاه گوی

بتان چامه و چنگ برساختند

يکايک دل از غم بپرداختند

نخستين شهنشاه را چامه گوی

چنين گفت کای خسرو ماه روی

نمانی مگر بر فلک ماه را

به شادی همان خسرو گاه را

به ديدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگير بيندت روی

خنک آنک يابد ز موی تو بوی

ميان تنگ چون شير و بازو ستبر

همی فر تاجت برآيد به ابر

به گلنار ماند همی چهر تو

به شادی بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دريا و رايت چو ابر

شکارت نبينم همی جز هژبر

همی مو شکافی به پيکان تير

همی آب گردد ز داد تو شير

سپاهی که بيند کمند ترا

همان بازوی زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو آن چامه بشنيد بهرام گور

بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

چشيده ز گيتی بسی گرم و سرد

نيابی تو داماد بهتر ز من

گو شهرياران سر انجمن

بمن ده تو اين هر سه دخترت را

به کيوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزين که ای شهريار

بتو شاد بادا می و ميگسار

که يارست گفت اين خود اندر جهان

که دارد چنين زهره اندر نهان

مرا گر پذيری بسان رهی

که بپرستم اين تخت شاهنشهی

پرستش کنم تاج و تخت ترا

همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان اين سه دختر پرستنده اند

به پيش تو بر پای چون بند هاند

پرستندگان را پسنديد شاه

بدان سان که از دور ديدش سه ماه

به بالای ساجند و همرنگ عاج

سزاوار تخت اند و زيبای تاج

پس انگاه گفتش به بهرام پير

که ای شاه دشمن کش و شيرگير

بگويم کنون هرچ هستم نهان

بد و نيک با شهريار جهان

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندگی

همانا شتربار باشد دويست

به ايوان من بنده گر بيش نيست

همان ياره و طوق و هم تاج و تخت

کزان دختران را بود ني کبخت

ز برزين بخنديد بهرام و گفت

که چيزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم انجا به جای

تو با جام می سوی رامش گرای

بدو پير گفت اين سه دختر چو ماه

به راه کيومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاک پای تواند

همه هر سه زنده برای تواند

مهين دخترم نام ماه آفريد

فرانک دوم و سيوم شنبليد

پسنديدشان شاه چون ديدشان

ز بانو زنان نيز بگزيدشان

به برزين چنين گفت کاين هر سه ماه

پسنديد چون ديد بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرين چهار

بيارد ز لشکر يکی نامدار

چو هر سه مه اندر عماری نشست

ز رومی همان خادم آورد شست

به مشکوی زرين شدند اين سه ماه

همی بود تا مست تر گشت شاه

بدو گفت برزين که ای شهريار

جهاندار و دانا و نيز هگزار

يکی بنده ام تا زيم شاه را

نيايش کنم خاک درگاه را

يکی بنده تازانه ی شاه را

ببرد و بياراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازيانه نبودی نشان

چو ديدی کسی شاخ شيب دراز

دوان پيش رفتی و بردی نماز

همی بود بهرام تا گشت مست

چو خرم شد اندر عماری نشست

بيامد به مشکوی زرين خويش

سوی خانه ی عنبر آگين خويش

چو آمد يکی هفته آنجا ببود

بسی خورد و بخشيد و شادی نمود

به هشتم بيامد به دشت شکار

خود و روزبه با سواری هزار

همه دشت يکسر پر از گور ديد

ز قربان کمان کيان برکشيد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

ز يزدان پيروزگر کرد ياد

بهاران و گوران شده جفت جوی

ز کشتن به روی اندر آورده روی

همی پوست کند اين ازآن آن ازين

ز خونشان شده لعل روی زمين

همی بود بهرام تا گور نر

به مستی جدا شد يک از يک دگر

چو پيروز شد نره گور دلير

يکی ماده را اندر آورد زير

به زه داشت بهرام جنگی کمان

بخنديد چون گور شد شادمان

بزد تير بر پشت آن گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت

دل لشکر از زخم او بر فروخت

ز لشکر هرانکس که آن زخم ديد

بران شهريار آفرين گستريد

که چشم بد از فر تو دور باد

همه روزگاران تو سور باد

به مردی تواندر زمانه نوی

که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

وزانجا برانگيخت شبرنگ را

بديدش يکی بيشه تنگ را

دو شير ژيان پيش آن بيشه ديد

کمان را به زه کرد و اندر کشيد

بزد تير بر سينه ی شير چاک

گذر کرد تا پر و پيکان به خاک

بر ماده شد تيز بگشاد دست

بر شير با گردرانش ببست

چنين گفت کان تير بی پر بود

نبد تيز پيکان او کر بود

سپاهی همی خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

نديد و نبيند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تير بی پر تو شيرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد ني کخواه

يکی بيشه ديدند پر گوسفند

شبانان گريزان ز بيم گزند

يکی سرشبان ديد بهرام را

بر او دويد از پی نام را

بدو گفت بهرام کاين گوسفند

که آرد بدين جای ناسودمند

بدو سرشبان گفت کای شهريار

ز گيتی من آيم بدين مرغزار

همين گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

توانگر خداوند اين گوسفند

بپيچد همی از نهيب گزند

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سيمست و هم زيورست

ندارد جز از دختری چنگ زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

نخواهد جز از دست دختر نبيد

کسی مردم پير ازين سان نديد

اگر نيستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

شهنشاه گيتی نکوشد به زر

همان موبدش نيست بيدادگر

نگويی مرا کاين ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

بدو گفت بهرام کاين هر دو شير

تبه شد به پيکان مرد دلير

چو شيران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با يار هفت

کجا باشد ايوان گوهرفروش

پديدار کن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ايدر برو

دهی تازه پيش اندر آيدت نو

به شهر آيد آواز زان جايگاه

به نزديکی کاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حرير سياه

به جشن آيد آن مرد با دستگاه

گر ايدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آيدت نوش و آواز چنگ

چو بشنيد بهرام بالای خواست

يکی جامه ی خسرو آرای خواست

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

چنين گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ايران به ده

نشنيد بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار داريد گوش

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی گمان بر سرش تاج زر

نيابد همی سيری از خفت و خيز

شب تيره زو جفت گيرد گريز

شبستان مر او را فزون از صدست

شهنشاه زين سان که باشد به دست

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا ياره و تاج و با تخت زر

درفشان ز ديبای رومی گهر

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزيشان يکی نيست بی دستگاه

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پريشان رود باژ روم

دريغ آن بر و کتف و بالای شاه

دريغ آن رخ مجلس آرای شاه

نبيند چنو کس به بالای و زور

به يک تير بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خيز زنان

به زودی شود سست چون پرنيان

کند ديده تاريک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوی زنان موی گردد سپيد

سپيدی کند در جهان نااميد

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

به يک ماه يک بار آميختن

گر افزون بود خون بود ريختن

همين بار از بهر فرزند را

ببايد جوان خردمند را

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی خون کند

برفتند گويان به ايوان شاه

يکی گفت خورشيد گم کرد راه

شب تيره گون رفت بهرام گور

پرستنده يک تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشيد را يار خواست

پرستنده ی مهربان گفت کيست

زدن در شب تيره از بهر چيست

چنين داد پاسخ که شبگير شاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

بلنگيد در زير من بارگی

ازو بازگشتم به بيچارگی

چنين اسپ و زرين ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره جوی

بيامد کنيزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

همی گويد اسپی به زرين ستام

بدزدند از ايدر شود کار خام

چنين داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

چو شاه اندر آمد چنان جای ديد

پرستنده هر جای برپای ديد

چنين گفت کای دادگر يک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آيين من

مباد آز و گردنکشی دين من

همه کار و کردار من داد باد

دل زيردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود ياد من

همه زيردستان چو گوهرفروش

بمانند با ناله ی چنگ و نوش

چو آمد به بالای ايوان رسيد

ز در دختر ميزبان را بديد

چو دهقان ورا ديد بر پای خاست

بيامد خم آورد بالای راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالی بيفگند و مسند نهاد

ز ديدار او ميزبان گشت شاد

گرانمايه خوانی بياورد زود

برو خوردنيها ازان سان که بود

بيامد يکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نيز خوان خواستند

يکی جای ديگر بياراستند

همان ميزبان را يکی زيرگاه

نهادند و بنشست نزديک شاه

به پوزش بياراست پس ميزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

توی ميهمان اندرين خان من

فدای تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تيره شبان

که يابد چنين تازه رو ميزبان

چو نان خورده شد جام بايد گرفت

به خواب خوش آرام بايد گرفت

به يزدان نبايد بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

کنيزک ببرد آبه دستان و تشت

ز ديدار مهمان همی خيره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

کنيزک بياورد جامی نبيد

می سرخ و جام و گل و شنبليد

بيازيد دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت ميخواره را چيست نام

هم اکنون بدين با تو پيمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

فراوان بخنديد زو شهريار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ايدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

بدو ميزبان گفت کاين دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

همو ميگسارست و هم چنگ زن

همان چامه گويست و لشکر شکن

دلارام را آرزو نام بود

همو ميگسار و دلارام بود

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پيش گشسپ آی با بوی و رنگ

بيامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت ای گزيده سوار

به هر چيز ماننده ی شهريار

چنان دان که اين خانه بر سور تست

پدر ميزبانست و گنجور تست

شبان سيه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشين و بردار چنگ

يکی چامه بايد مرا بی درنگ

شود ماهيار ايدر امشب جوان

گروگان کند پيش مهمان روان

زن چنگ زن چنگ در بر گرفت

نخستين خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهيار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

چو رود بريشم سخن گوی گشت

همه خانه ی وی سمن بوی گشت

پدر را چنين گفت کای ماهيار

چو سرو سهی بر لب جويبار

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم گوی و دل آزرم جوی

هميشه بدانديشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

توی چون فريدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چيره بيند سپاه

چو اين گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنين گفت کای شاه فش

بلنداختر و يک دل و کينه کش

کسی کو نديدست بهرام را

خنيده سوار دلارام را

نگه کرد بايد به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

ميانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شير و به تن ژنده پيل

بناورد خشت افگنی بر دو ميل

رخانت به گلنار ماند درست

تو گويی به می برگ گل را بشست

دو بازو به کردار ران هيون

به پای اندر آری که بيستون

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

نديد و نبيند به روز نبرد

تن آرزو خاک پای تو باد

همه ساله زنده برای تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز ديدار و بالا و آهنگ اوی

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

چو در پيش او مست شد ماهيار

چنين گفت با ميزبان شهريار

که دختر به من ده به آيين و دين

چو خواهی که يابی به داد آفرين

چنين گفت با آرزو ماهيار

کزين شيردل چند خواهی نثار

نگه کن بدو تا پسند آيدت

بر آسودگی سودمند آيدت

چنين گفت با ماهيار آرزوی

که ای باب آزاده و نيک خوی

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

تو گويی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

بدين نيکوی نيز درويش نيست

به گفتن مرا رای ک مبيش نيست

اگر بشمری گوهر ماهيار

فزون آيد از بدر هی شهريار

گر او را همی بايدت جام گير

مکن سرسری امشب آرام گير

به مستی بزرگان نبستند بند

به ويژه کسی کو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآيد ز خواب

بياريم پيران داننده را

شکيبا دل و چيز خواننده را

شب تيره از رسم بيرون بود

نه آيين شاه آفريدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نيز کاری نو آراستن

بدو گفت بهرام کاين بيهده ست

زدن فال بد رای و راه به دست

پسند منست امشب اين چنگ زن

تو اين فال بد تا توانی مزن

چنين گفت با دخترش آرزوی

پسنديدی او را به گفتار و خوی

بدو گفت آری پسنديده ام

به جان و به دل هست چون ديد هام

بکن کار زان پس به يزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهيار

بدو گفت کاکنون تو جفت ويی

چنان دان که اندر نهفت ويی

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

سرايش همه خفته بد چار سوی

بيامد به جای دگر ماهيار

همی ساخت کار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند

يکی را بتاز از پس گوسفند

نبايد که آرند خوان بی بره

بره نيز پرورده بايد سره

چو بيدار گردد فقاع و يخ آر

همی باش پيش گشسپ سوار

يکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بويا بود جای خواب

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می اين پير گوهر فروش

بگفت اين و چادر به سر برکشيد

تن آسانی و خواب در بر کشيد

چو خورشيد تابنده بفراخت تاج

زمين شد به کردار دريای عاج

پرستنده تازانه شهريار

بياويخت از خانه ی ماهيار

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازيانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه بر

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پيشش نماز

چو دربان بديد آن سپاه گران

کمردار بسيار و ژوپين وران

بيامد بر خفته برسان گرد

سر پير از خواب بيدار کرد

بدو گفت برخيز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

که شاه جهانست مهمان تو

بدين بی نوا خانه و مان تو

يکايک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت کاين را چه گويی همی

پی شهرياران چه جويی همی

همان چو ز گوينده بشنيد مست

خروشان ازانجای برپای جست

ز دربان برآشفت و گفت اين سخن

نگويد خردمند مرد کهن

پرستنده گفت ای جهانديده مرد

ترا بر زمين شاه ايران که کرد

بيامد پرستنده هنگام روز

که پيدا نبد هور گيتی فروز

يکی تازيانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

بياويخت از پيش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنيد يکسر سخن

بپيچيد بيدار مرد کهن

که من دوش پيش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

بيامد سوی حجر هی آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده خوی

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بيامد سوی خان گوهرفروش

همی آمد از دشت نخچيرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

کنون خيز و ديبای چينی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه ياقوت سرخ از در شهريار

چو بينی رخ شاه خورشيدفش

دو تايی برو دست کرده بکش

مبين مر ورا چشم در پيش دار

ورا چون روان و تن خويش دار

چو پرسدت با او سخن نرم گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

من اکنون نيايم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

که من نيز گستاخ گشتم به شاه

به پير و جوان از می آيد گناه

هم انگه يکی بنده آمد دوان

که بيدار شد شاه روشن روان

چو بيدار شد ايمن و تن درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نيايش کنان پيش خورشيد شد

ز يزدان دلی پر ز اميد شد

وزانجا بيامد به جای نشست

يکی جام می خواست از می پرست

چو از کهتران آگهی يافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پيش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمين بوس داد

بخنديد زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه اين کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر ديگر کس است

بيار آنک گفتی ز نخچيرگاه

ز رزم و سر نيزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتيم دوش

چو بشنيد دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خيره بماند

بيامد پدر دست کرده به کش

به پيش شهنشاه خورشيدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

کسی کو خرد دارد و باهشی

نبايد گزيدن جز از خامشی

ز نادانی آمد گنهکاريم

گمانم که ديوانه پنداريم

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

منم بر درت بنده ی بی خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنين داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چيزی نگيرد به دست

کسی را که می انده آرد به روی

نبايد که يابد ز می رنگ و بوی

به مستی نديدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو اين سخن بشنوی

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگويد همان لاله اندر سمن

بگويد يکی تا بدان می خوريم

پی روز ناآمده نشمريم

زمين بوسه داد آن زمان ماهيار

بياورد خوان و برآراست کار

بزرگان که بودند بر در به پای

بياوردشان مرد پاکيزه رای

سوی حجره ی خويش رفت آرزوی

ز مهمان بيگانه پرچين به روی

همی بود تا چرخ پوشد سياه

ستاره پديد آيد از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پيش فرمود شاه

چنين گفت کای شهريار دلير

که بگذارد از نام تو بيشه شير

توی شاه پيروز و لشکرشکن

همان رويه چون لاله اندر چمن

به بالای تو بر زمين شاه نيست

به ديدار تو بر فلک ماه نيست

سپاهی که بيند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهيب

بلندی ندانند باز از نشيب

هم انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

بيامد بر پادشا روزبه

گزيدند جايی مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه چهر و همه دلگسل

رخ روميان همچو ديبای روم

ازيشان همی تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

بيامد شهنشاه با روزبه

گشاده دل و شاد از ايوان مه

همی راند گويان به مشکوی خويش

به سوی بتان سمن بوی خويش

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد سوی دشت نخچيرگاه

همه راه و بی راه لشکر گذشت

چنان شد که يک ماه ماند او به دشت

سراپرده و خيمه ها ساختند

ز نخچير دشتی بپرداختند

کسی را نيامد بران دشت خواب

می و گوشت نخچير و چنگ و رباب

بيابان همی آتش افروختند

تر و خشک هيزم بسی سوختند

برفتند بسيار مردم ز شهر

کسی کش ز دينار بايست بهر

همی بود چندی خريد و فروخت

بيابان ز لشکر همی برفروخت

ز نخچير دشت و ز مرغان آب

همی يافت خواهنده چندان کباب

که بردی به خروار تا خان خويش

بر کودک خرد و مهمان خويش

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

همی با بتان رای خواب آمدش

بياورد لشکر ز نخچيرگاه

ز گرد سواران نديدند راه

همی رفت لشکر به کردار گرد

چنين تا رخ روز شد لاژورد

يکی شارستان پيشش آمد به راه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او يک تنه

بپرسيد تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشيد و همی رفت راست

شکسته دری ديد پهن و دراز

بيامد خداوند و بردش نماز

بپرسيد کاين خانه ويران کراست

ميان ده اين جای ويران چراست

خداوند گفت اين سرای منست

همين بخت بد رهنمای منست

نه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

مرا ديدی اکنون سرايم ببين

بدين خانه نفرين به از آفرين

ز اسپ اندر آمد بديد آن سرای

جهاندار را سست شد دست و پای

همه خانه سرگين بد از گوسفند

يکی طاق بر پای و جای بلند

بدو گفت چيزی ز بهر نشست

فراز آور ای مرد مهمان پرست

چنين داد پاسخ که بر ميزبان

به خيره چرا خندی ای مرزبان

گر افگندنی هيچ بودی مرا

مگر مرد مهمان ستودی مرا

نه افگندنی هست و نه خوردنی

نه پوشيدنی و نه گستردنی

به جای دگر خانه جويی رواست

که ايدر همه کارها بی نواست

ورا گفت بالش نگه کن يکی

که تا برنشينم برو اندکی

بدو گفت ايدر نه جای نکوست

همانا ترا شير مرغ آرزوست

پس انگاه گفتش که شير آر گرم

چنان چون بيابی يکی نان نرم

چنين داد پاسخ که ايدو گمان

که خوردی و گشتی ازو شادمان

اگر نان بدی در تنم جان بدی

اگر چند جانم به از نان بدی

بدو گفت گر نيستت گوسفند

که آمد به خان تو سرگين فگند

چنين داد پاسخ که شب تيره شد

مرا سر ز گفتار تو خيره شد

يکی خانه بگزين که يابی پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشی به نزديکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تيغ داری به زربر رکيب

نبايد که آيد ز دزدت نهيب

ز يزدان بترس و ز من دور باش

به هر کار چون من تو رنجور باش

چو خانه برين گونه ويران بود

گذرگاه دزدان و شيران بود

بدو گفت اگر دزد شمشير من

ببردی کنون نيستی زير من

کديور بدو گفت زين در مرنج

که در خان من کس نيابد سپنج

بدو گفت شاه ای خردمند پير

چه باشی به پيشم همی خيره خير

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشای ای مرد آزادمرد

کديور بدو گفت کان آبگير

به پيش است کمتر ز پرتاب تير

بخور چند خواهی و بردار نيز

چه جويی بدين بی نوا خانه چيز

همانا بديدی تو درويش مرد

ز پيری فرومانده از کارکرد

چنين داد پاسخ که گر مهتری

نداری مکن جنگ با لشکری

چه نامی بدو گفت فرشيدورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خويش

چرا نان نجويی بدين نام خويش

کديور بدو گفت کز کردگار

سرآيد مگر بر من اين روزگار

نيايش کنم پيش يزدان خويش

ببينم مگر بی تو ويران خويش

چرا آمدی در سرای تهی

که هرگز نبينی مهی و بهی

بگفت اين و بگريست چندان به زار

که بگريخت ز آواز او شهريار

بخنديد زان پير و آمد به راه

دمادم بيامد پس او سپاه

چو بيرون شد از نامور شارستان

به پيش اندر آمد يکی خارستان

تبر داشت مردی همی کند خار

ز لشکر بشد پيش او شهريار

بدو گفت مهتر بدين شارستان

کرا دانی ای دشمن خارستان

چنين داد پاسخ که فرشيدورد

بماند همه ساله بی خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار

همان اسپ و استر بود زين شمار

زمين پر ز آگنده دينار اوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خويش نه بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر

يکی خانه بومش کند پر گهر

شبانش همی گوشت جوشد به شير

خود او نان ارزن خورد با پنير

دو جامه نديدست هرگز به هم

ازويست هم بر تن او ستم

چنين گفت با خارزن شهريار

که گر گوسفندش ندانی شمار

بدانی همانا کجا دارد اوی

شمارش بتو گفت کی يارد اوی

چنين گفت کای رزم ديده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دينار چند

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

بفرمود تا از ميان سپاه

بيايد يکی مرد دانا به راه

کجا نام آن مرد بهرام بود

سواری دلير و دلارام بود

فرستاد با نامور سی سوار

گزين کرده شايسته مردان کار

دبيری گزين کرد پرهيزگار

بدان سان که دانست کردن شمار

بدان خارزن گفت ز ايدر برو

همی خارکندی کنون زر درو

ازان خواسته ده يکی مر تراست

بدين مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن

گرازنده مردی به نيروی تن

گرانمايه اسپی بدو داد و گفت

که با باد بايد که گردی تو جفت

دل افروز بد گيتی افروز شد

چو آمد به درگاه پيروز شد

بياورد لشکر به کوه و به دشت

همی گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر کوه ده کاروان

به هر کاروان بر يکی ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شير

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنير

همه دشت و کوه و بيابان کنام

کس او را به گيتی ندانست نام

بيابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم به خم

ز شيراز وز ترف سيصدهراز

شتروار بد بر لب جويبار

يکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرين کرد بر کردگار

که اويست پيروز و پروردگار

دگر آفرين بر شهنشاه کرد

که کيش بدی (را) نگونسار کرد

چنين گفت کای شهريار جهان

ز تو شاد يکسر کهان و مهان

کز اندازه دادت همی بگذرد

ازين خامشی گنج کيفر برد

همه کار گيتی به اندازه به

دل شاه ز انديش هها تازه به

يکی گم شده نام فرشيدورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

ميان کهان و ميان مهان

نه خسروپرست و نه يزدا نشناس

ندانست کردن به چيزی سپاس

چنين خواسته گسترد در جهان

تهی دست و پر غم نشسته نهان

به بيداد ماند همی داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه

پی افگن يکی گنج زين خواسته

سيوم سال را گردد آراسته

دبيران داننده را خواندم

برين کوه آباد بنشاندم

شمارش پديدار نامد هنوز

نويسنده را پشت برگشت کوز

چنين گفت گوينده کاندر زمين

ورا زر و گوهر فزونست زين

برين کوهسارم دو ديده به راه

بدان تا چه فرمان دهد پيشگاه

ز من باد بر شاه ايران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هيونی برافگند پويان به راه

بدان تا برد نامه نزديک شاه

چو آن نامه برخواند بهرام گور

به دلش اندر افتارد زان کار شور

دژم گشت و ديده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست رومی و چينی حرير

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند پيروز و به روزگار

خداوند دانايی و فرهی

خداوند ديهيم شاهنشهی

نبشت آن که گر دادگر بودمی

همين مرد را رنج ننمودمی

نياورد گرد اين ز دزدی و خون

نبد هم کسی را به بد رهنمون

همی بد که اين مرد بد ناسپاس

ز يزدان نبودش به دل در هراس

يکی پاسبان بد برين خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته

بدين دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به پيکار و ناسودمند

به زير زمين در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نيايد به چنگ

نسازيم ازان رنج بنياد گنج

نبنديم دل در سرای سپنج

فريدون نه پيداست اندر جهان

همان ايرج و سلم و تور از مهان

همان جم و کاوس با کيقباد

جزين نامداران که داريم ياد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسی زين بزرگان پديدار نيست

بدين با خداوند پيکار نيست

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان به يک چيز دست

کسی را که پوشيده دارد نياز

که از بد همی دير يابد جواز

همان نيز پيری که بيکار گشت

به چشم گرانمايگان خوار گشت

دگر هرک چيزيش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با بادسرد

کسی را که نامست و دينار نيست

به بازارگانی کسش يار نيست

دگر کودکانی که بينی يتيم

پدر مرده و مانده بی زر و سيم

زنانی که بی شوی و بی پوشش اند

که کاری ندانند و بی کوشش اند

بريشان ببخش اين همه خواسته

برافروز جان و روان کاسته

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

همه داد و پرهيزگاريت باد

نهان کرده دينار فرشيدورد

بدو مان همی تا نماند به درد

مر او را چه دينار و گوهر چه خاک

چو بايست کردن همی در مغاک

سپهر گراينده يار تو باد

همان داد و پرهيز کار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

فرستاد برگشت و آمد به راه

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به باغ بهار اندر آرد رهی

به فرمان ببردند پيروزه تخت

نهادند زير گلفشان درخت

می و جام بردند و رامشگران

به پاليز رفتند با مهتران

چنين گفت با رای زن شهريار

که خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس که تنهاشويم

اگر چند با برز و بالا شويم

همه بسترد مرگ ديوانها

به پای آورد کاخ و ايوانها

ز شاه و ز درويش هر کو بمرد

ابا خويشتن نام نيکی ببرد

ز گيتی ستايش به مابر بس است

که گنج درم بهر ديگر کس است

بی آزاری و راستی بايدت

چو خواهی که اين خورده نگزايدت

کنون سال من رفت بر سی و هشت

بسی روز بر شادمانی گذشت

چو سال جوان بر کشد بر چهل

غم روز مرگ اندرآيد به دل

چو يک موی گردد به سر بر سپيد

ببايد گسستن ز شادی اميد

چو کافور شد مشک معيوب گشت

به کافور بر تاج ناخوب گشت

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

چو لختی شکست اندر آيد به يال

شوم پيش يزدان بپوشم پلاس

نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادی بسی روز بگذاشتم

ز بادی که بد بهره برداشتم

کنون بر گل و نار و سيب و بهی

ز می جام زرين ندارم تهی

چو بينم رخ سيب بيجاده رنگ

شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بويا بهاری بود

می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

زمين سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگانی بپوشيم خز

به نخچير بايد شدن سوی جز

بدان دشت نخچير کاری کنيم

که اندر جهان يادگاری کنيم

کنون گردن گور گردد سبتر

دل شير نر گيرد و رنگ ببر

سگ و يوز با چرغ و شاهين و باز

نبايد کشيدن به راه دراز

که آن جای گرزست و تير و کمان

نباشيم بی تاختن يک زمان

بيابان که من ديده ام زير جز

شده چون بن نيزه بالای گز

بران جايگه نيز يابيم شير

شکاری بود گر بمانيم دير

همی بود تا ابر شهريوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه يی لشکری جنگجوی

سوی شاه ايران نهادند روی

ازيشان گزين کرد گردنکشان

کسی کو ز نخچير دارد نشان

بياورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشير زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سرای

همان خيمه و آخر و چارپای

همه زيردستان به پيش سپاه

برفتند هرجای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چينی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ويژگان تا به نخچيرگاه

بيابان سراسر پر از گور ديد

همه بيشه از شير پرشور ديد

چنين گفت کاينجا شکار منست

که از شير بر خاک چندين تنست

بخسپيد شادان دل و تن درست

که فردا ببايد مرا شير جست

کنون ميگساريم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گيتی فروز

نخستين به شمشير شير افگنيم

همان اژدهای دلير افگنيم

چو اين بيشه از شير گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بيشه رفتند شاه و سپاه

هم انگاه بيرون خراميد شير

دلاور شده خورده از گور سير

به ياران چنين گفت بهرام گرد

که تير و کمان دارم و دست برد

وليکن به شمشير يازم به شير

بدان تا نخواند مرا نادلير

بپوشيد تر کرده پشمين قبای

به اسپ نبرد اندر آورد پای

چو شير اژدها ديد بر پای خاست

ز بالا دو دست اندر آورد راست

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بزد پاشنه مرد نخچير جوی

بزد بر سر شير شمشير تيز

سبک جفت او جست راه گريز

ز سر تا ميانش بدونيم کرد

دل نره شيران پر از بيم کرد

بيامد دگر شير غران دلير

همی جفت او بچه پرورد زير

بزد خنجری تيز بر گردنش

سر شير نر کنده شد از تنش

يکی گفت کای شاه خورشيد چهر

نداری همی بر تن خويش مهر

همه بيشه شيرند با بچگان

همه بچگان شير مادر مکان

کنون بايد آژير بودن دلير

که در مهرگان بچه دارد به زير

سه فرسنگ بالای اين بيشه است

به يک سال اگر شيرگيری به دست

جهان هم نگردد ز شيران تهی

تو چندين چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پيمان جز از چنگ شيران نجست

کنون شهرياری به ايران تراست

به گور آمدی جنگ شيران چراست

بدو گفت شاه ای خردمند پير

به شبگير فردا من و گور و تير

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تير و کمان

اگر داد مردی بخواهيم داد

به گوپال و شمشير گيريم ياد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبيند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده سرای آمد از بيشه شاه

ابا موبد و پهلوان سپاه

همی خواند لشکر برو آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

ز دادنش گيتی پرآواز گشت

يکی دانشی مرزبان پيش کار

به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند کافور و مشک و گلاب

بگسترد مشک از بر جای خواب

همه خيمه ها خوان زرين نهاد

برو کاسه آرايش چين نهاد

بياراست سالار خوان از بره

همه خوردنيها که بد يکسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

بفرمود جامی بزرگ از بلور

که آرد پری چهره ی ميگسار

نهد بر کف دادگر شهريار

چنين گفت کان شهريار اردشير

که برنا شد از بخت او مرد پير

سر مايه او بود ما کهتريم

اگر کهتری را خود اندر خوريم

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

جز او را جهاندار گيتی مخوان

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

به ايران و ويران شد اين مرز و بوم

کجا ناجوانمرد بود و درشت

چو سی و شش از شهرياران بکشت

لب خسروان پر ز نفرين اوست

همه روی گيتی پر از کين اوست

کجا بر فريدون کنند آفرين

برويست نفرين ز جويای کين

مبادا جز از نيکويی در جهان

ز من در ميان کهان و مهان

بياريد گفتا مناديگری

خوش آواز و از نامداران سری

که گردد سراسر به گرد سپاه

همی برخروشد به بی راه و راه

بگويد که بر کوی بر شهر جز

گر از گوهر و زر و ديبا و خز

چنين تا به خاشاک ناچيز پست

بيازد کسی ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

ز ايدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پايش ببندند در زير اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

نيايش کند پيش آتش به خاک

پرستش کند پيش يزدان پاک

بدان کس دهم چيز او را که چيز

ازو بستد و رنج او ديد نيز

وگر اسپ در کشت زاری کند

ور آهنگ بر ميوه داری کند

ز زندان نيابد به سالی رها

سوار سرافراز گر بی بها

همان رنج ما بس گزيدست بهر

بياييم و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بيابان چو بازار چين شد ز بار

بران سو که بد لشکر شهريار

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچير گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنين گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشايد به اندازه شست

نبايد زدن تير جز بر سرون

که از سينه پيکانش آيد برون

يکی پهلوان گفت کای شهريار

نگه کن بدين لشکر نامدار

که با کيست زين گونه تير و کمان

بدانديش گر مرد نيکی گمان

مگر باشد اين را گشاد برت

که جاويد بادا سر و افسرت

چو تو تير گيری و شمشير و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تير و کمانشان شود دست نرم

چنين داد پاسخ که اين ايزديست

کزو بگذری زور بهرام چيست

برانگيخت شبديز بهرام را

همی تيز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرين کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

يکايک برو آفرين خواندند

که کس پر و پيکان تيرش نديد

به بالای آن گور شد ناپديد

سواران جنگی و مردان کين

سراسر برو خواندند آفرين

بدو پهلوان گفت کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خريم

هم از خروران در هنر کمتريم

بدو گفت شاه اين نه تير منست

که پيروزگر دستگير منست

کرا پشت و ياور جهاندار نيست

ازو خوارتر در جهان خوار نيست

برانگيخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

يکی گور پيش آمدش ماده بود

بچه پيش ازو رفته او مانده بود

يکی تيغ زد بر ميانش سوار

بدونيم شد گور ناپايدار

رسيدند نزديک او مهتران

سرافراز و شمشير زن کهتران

چو آن زخم ديدند بر ماده گور

خردمند گفت اينت شمشير و زور

مبيناد چشم بد اين شاه را

نماند بجز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زير اوست

فلک زير پيکان و شمشير اوست

سپاه از پس اندر همی تاختند

بيابان ز گوران بپرداختند

يکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که يک تن مباد اندرين پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بديشان دهند اين همه رايگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسيار ديبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

ز بخشيدن او توانگر شدند

بسی نيز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچيرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش آواز گوينده يی

خردمند و درويش جوينده يی

بگفتی که ای دادخواهندگان

به يزدان پناهيد از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نيستش بهره از گنج ما

به ميدان خراميد تا شهريار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پيرست و بيکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زين گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی پدر کودکانند نيز

ازان کس که دارد بخواهند چيز

بود مام کودک نهفته نياز

بدوبر گشايم در گنج باز

وگر مايه داری توانگر بمرد

بدين مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چيز رای

ندارد به دل شرم و بيم خدای

سخن زين نشان کس مداريد باز

که از رازداران منم بی نياز

توانگر کنم مرد درويش را

به دين آورم جان بدکيش را

بتوزيم فام کسی کش درم

نباشد دل خويش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نياز

همی دارد از تنگی خويش راز

مر او را ازان کار بی غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نيز

که او از پدرمرده يی خواست چيز

کنم زنده بر دار بيداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نياز

ز نخچيرگه سوی بغداد رفت

خرد يافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پيش اوی

ز بيگانه و آنک بد خويش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرين بياراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بيگانه ايوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره يک دست بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کيان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرين هرانکس که تاج

نبودش بزير اندرون تخت عاج

ازان شاه ايران فراوان ژکيد

برآشفت وز روزبه لب گزيد

بدو گفت من باژ روم و خزر

بديشان دهم چون بياری بدر

هم اکنون به خروار دينار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برين گونه ويران بود

نه از اختر شاه ايران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمين را به ديبا بياراستند

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

دگر هفته تنها به نخچير شد

دژم بود با ترکش و تير شد

ز خورشيد تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچير برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسيد

به هر سو نگه کرد و کس را نديد

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبينی تو رنج

چو بازارگانش فرود آوريد

مر او را يکی خوابگه برگزيد

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبيد کهن

ابا مغز بادام بريان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزين آرزوها دلم را هواست

نياورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاريک شد ميزبان رفت نرم

يکی مرغ بريان بياورد گرم

بياراست خوان پيش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبيد کهن خواستم

زبان را به خواهش بياراستم

نياوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنين داد پاسخ که ای ب یخرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم اين مرغ بريان گرم

فزون خواستن نيست آيين و شرم

چو بشنيد بهرام زو اين سخن

بشد آرزوی نبيد کهن

پشيمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نيز ياد گذشته نکرد

چو هنگامه ی خوابش آمد بخفت

به بازارگان نيز چيزی نگفت

ز دريای جوشان چو خور بردميد

شد آن چادر قيرگون ناپديد

همی گفت پرمايه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد يک درم

خريدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خريدی ابا اين سوار

نبودی مرا تيره شب کارزار

خريدی مر او را به دانگی پنير

بدی با من امروز چون آب و شير

بدو گفت اگر اين نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با اين سوار

بدين مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن باره ی دست کش

که زين برنهد تا به ايوان شود

کلاهش ز ايوان به کيوان شود

چو شاگرد ديدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خايه دويست

به استاد گفت ای گرامی مه ايست

يکی مرغ بريان با نان گرم

نبيد کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خايه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بياريم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت اين و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خريدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرايش خوان کند يکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بياورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکيز همغز

چو نان خورده شد جام پر می ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدين گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنين گفت با ميزبان شهريار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گساريد و مستان شويد

مجنبيد تا می پرستان شويد

بماليد پس باره را زين نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندين مکوش

از افزونی اين مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خريدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت اين به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خراميد تفت

چو خورشيد بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بيارند شاگر با او بهم

يکی شاد ازيشان و ديگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پيش شهنشاه ايران چو دود

چو شاگرد را ديد بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

يکی بدره بردند نزديک اوی

که چون ماه شد جان تاريک اوی

به بازارگان گفت تا زنده ای

چنان دان که شاگرد را بنده ای

همان نيز هر ماهيانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چيز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنين گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

همی بود يک چند با مهتران

می روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سيه بر فلک لاله کشت

همه بومها پر ز نخجير گشت

بجوی آبها چون می و شير گشت

گرازيدن گور و آهو به شخ

کشيدند بر سبزه هر جای نخ

همه جويباران پر از مشک دم

بسان گل نارون می به خم

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دير هنگام نخچير گور

چنين داد پاسخ که مردی هزار

گزين کرد بايد ز لشکر سوار

سوی تور شد شاه نخچيرجوی

جهان گشت يکسر پر از گف توگوی

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان

سه ديگر چو بفروخت خورشيد تاج

زمين زرد شد کوه و دريا چو عاج

به نخچير شد شهريار دلير

يکی اژدها ديد چون نره شير

به بالای او موی زير سرش

دو پستان بسان زنان از برش

کمان را به زه کرد و تير خدنگ

بزد بر بر اژدها بی درنگ

دگر تيز زد بر ميان سرش

فروريخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجری برکشيد

سراسر بر اژدها بردريد

يکی مرد برنا فروبرده بود

به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسيار بگريست زار

وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بيامد به پرده سرای

می آورد و خوبان بربط سرای

چو سی روز بگذشت ز ارديبهشت

شد از ميوه پاليزها چون بهشت

چنان ساخت کايد به تور اندرون

پرستنده با او يکی رهنمون

به شبگير هرمزد خرداد ماه

ازان دشت سوی دهی رف تشاه

ببيند که اندر جهان داد هست

بجويد دل مرد يزدان پرست

همی راند شبديز را نرم نرم

برين گونه تا روز برگشت گرم

همی راند حيران و پيچان به راه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چنين تا به آباد جايی رسيد

به هامون به نزد سرايی رسيد

زنی ديد بر کتف او بر سبوی

ز بهرام خسرو بپوشيد روی

بدو گفت بهرام کايدر سپنج

دهيد ار نه بايد گذشتن به رنج

چنين گفت زن کای نبرده سوار

تو اين خانه چون خانه ی خويش دار

چو پاسخ شنيد اسپ در خانه راند

زن ميزبان شوی را پيش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آيد بکن در جوال

خود آمد به جايی که بودش نهفت

ز پيش اندرون رفت و خانه برفت

حصيری بگسترد و بالش نهاد

به بهرام بر آفرين کرد ياد

سوی خانه ی آب شد آب برد

همی در نهان شوی را برشمرد

که اين پير و ابله بماند به جای

هرانگه که بيند کس اندر سرای

نباشد چنين کار کار زنان

منم لشکری دار دندان کنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست

بيامد نشست از بر آن حصير

بدر خانه بر پای بد مرد پير

بياورد خوانی و بنهاد راست

برو تره و سرکه و نان و ماست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

به دستار چينی رخ اندر نهفت

چو از خواب بيدار شد زن بشوی

همی گفت کای زشت ناشسته روی

بره کشت بايد ترا کاين سوار

بزرگست و از تخمه ی شهريار

که فر کيان دارد و نور ماه

نماند همی جز به بهرامشاه

چنين گفت با زن گرانمايه شوی

که چندين چرا بايدت گفت وگوی

نداری نمکسود و هيزم نه نان

چه سازی تو برگ چنين ميهمان

بره کشتی و خورد و رفت اين سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

به پيش آيدت يک زمان بی گمان

همی گفت انباز و نشنيد زن

که هم ني کپی بود و هم را یزن

به ره کشته شد هم به فرجام کار

به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته ديگی هريسه بپخت

برند آتش از هيزم نيم سخت

بياورد چيزی بر شهريار

برو خايه و تره جويبار

يکی پاره بريان ببرد از بره

همان پخته چيزی که بد يکسره

چو بهرام دست از خورشها بشست

همی بود بی خواب و نات ندرست

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوی می و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه ای زن کم سخن

يکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوريم

به می درد و اندوه را بشکريم

بتو داستان نيز کردم يله

ز بهرامت آزاديست ار گله

زن کم سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاين است و بس

ازو دادجويی نبينند کس

زن برمنش گفت کای پاک رای

برين ده فراوان کس است و سرای

هميشه گذار سواران بود

ز ديوان و از کارداران بود

يکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج يابد بسی

ز بهر درم گرددش کينه کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بيهودگی

زيانی بود کان نيابد به گنج

ز شاه جهاندار اينست رنج

پرانديشه شد زان سخن شهريار

که بد شد ورا نام زان مايه کار

چنين گفت پس شاه يزدان شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زين سخن ماه چند

که پيدا شود داد و مهر از گزند

شب تيره ز انديشه پيچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه که شب چادر مش کبوی

بدريد و بر چرخ بنمود روی

بيامد زن از خانه با شوی گفت

که هر کاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

نبايد که بيند ورا آفتاب

کنون تا بدوشم ازين گاو شير

تو اين کار هر کاره، آسان مگير

بياورد گاو از چراگاه خويش

فراوان گيا برد و بنهاد پيش

به پستانش بر دست ماليد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

تهی بود پستان گاوش ز شير

دل ميزبان جوان گشت پير

چنين گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گيتی دگر شد بران

ستمکاره شد شهريار جهان

دلش دوش پيچان شد اندر نهان

بدو گفت شوی از چه گويی همی

به فال بد اندر چه جويی همی

چنين گفت زن کای گرانمايه شوی

مرا بيهده نيست اين گفت وگوی

چو بيدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببايست ماه

به پستانها در شود شيرخشک

نبودی به نافه درون نيز مشک

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگريزد از بی خرد

شود خايه در زير مرغان تباه

هرانگه که بيدادگر گشت شاه

چراگاه اين گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نيز بتر نبود

به پستان چنين خشک شد شيراوی

دگرگونه شد رنگ و آژير اوی

چو بهرامشاه اين سخنها شنود

پشيمانی آمدش ز انديشه زود

به يزدان چنين گفت کای کردگار

توانا و دانند هی روزگار

اگر تاب گيرد دل من ز داد

ازين پس مرا تخت شاهی مباد

زن فرخ پاک يزدان پرست

دگر باره بر گاو ماليد دست

به نام خداوند زردشت گفت

که بيرون گذاری نهان از نهفت

ز پستان گاوش بباريد شير

زن ميزبان گفت کای دستگير

تو بيداد را کرده ای دادگر

وگرنه نبودی ورا اين هنر

ازان پس چنين گفت با کدخدای

که بيداد را داد شد باز جای

تو باخنده و رامشی باش زين

که بخشود بر ما جهان آفرين

به هرکاره چون شيربا پخته شد

زن و مرد زان کار پردخته شد

به نزديک مهمان شد آن پاک رای

همی برد خوان از پسش کدخدای

نهاده بدو کاسه ی شيربا

چه نيکو بدی گر بدی زيربا

ازان شيربا شاه لختی بخورد

چنين گفت پس با زن رادمرد

که اين تازيانه به درگاه بر

بياويز جايی که باشد گذر

نگه کن يکی شاخ بر در بلند

نبايد که از باد يابد گزند

ازان پس ببين تا که آيد ز راه

همی کن بدين تازيانه نگاه

خداوند خانه بپوييد سخت

بياويخت آن شيب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه

پديد آمد از راه بی مر سپاه

هرانکس که اين تازيانه بديد

به بهرامشاه آفرين گستريد

پياده همه پيش شيب دراز

برفتند و بردند يک يک نماز

زن و شوی گفت اين بجز شاه نيست

چنين چهره جز درخور گاه نيست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پياده دوان تا به نزديک شاه

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدين خانه درويش بد ميزبان

زنی بی نوا شوی پاليزبان

بران بندگی نيز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدين جای مهمان رسيد

بدين بی نوا خانه و مان رسيد

بدو گفت بهرام کای روزبه

ترا دادم اين مرز و اين خوب ده

هميشه جز از ميزبانی مکن

برين باش و پاليزبانی مکن

بگفت اين و خندان بشد زان سرای

نشست از بر باره ی بادپای

بشد زان ده بی نوا شهريار

بيامد به ايوان گوهرنگار

برين گونه يک چند گيتی بخورد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به ترک و به چين و به آباد بوم

که بهرام را دل به بازيست بس

کسی را ز گيتی ندارد به کس

طلايه نه و ديده بان نيز نه

به مرز اندرون پهلوان نيز نه

به بازی همی بگذارند جهان

نداند همی آشکار و نهان

چو خاقان چين اين سخنها شنيد

ز چين و ختن لشکری برگزيد

درم داد و سر سوی ايران نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

وزان سوی قيصر سپه برگرفت

همه کشور روم لشگر گرفت

به ايران چو آگاهی آمد ز روم

ز هند و ز چين و ز آباد بوم

که قيصر سپه کرد و لشکر کشيد

ز چين و ختن لشکر آمد پديد

به ايران هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و از نامداران نو

همه پيش بهرام گور آمدند

پر از خشم و پيکار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندی درشت

که بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجويان به رزم اندرست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

هم ان تاج ايران و هم تخت و گاه

چنين داد پاسخ جهاندار شاه

بدان موبدان نماينده راه

که دادار گيهان مرا ياورست

که از دانش برتران برترست

به نيروی آن پادشاه بزرگ

که ايران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشير و گنج

ز کشور بگردانم اين درد و رنج

همی کرد بازی بدان همنشان

وزو پر ز خون ديده ی سرکشان

همی گفت هرکس کزين پادشا

بپيچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بيدار بود

ازين آگهی پر ز تيمار بود

همی ساختی کار لشکر نهان

ندانست رازش کس اندر جهان

همه شهر ايران ز کارش به بيم

از انديشگان دل شده به دو نيم

همه گشته نوميد زان شهريار

تن و کدخدايی گرفتند خوار

پس آگاه آمد به بهرامشاه

که آمد ز چين اندر ايران سپاه

جهاندار گستهم را پيش خواند

ز خاقان چين چند با او براند

کجا پهلوان بود و دستور بود

چو رزم آمدی پيش رنجور بود

دگر مهرپيروز به زاد را

سوم مهربرزين خراد را

چو بهرام پيروز بهراميان

خزروان رهام با انديان

يکی شاه گيلان يکی شاه ری

که بودند در رای هشيار پی

دگر داد برزين رزم آزمای

کجا زاولستان بدو بد به پای

بياورد چون قارن برزمهر

دگر دادبرزين آژنگ چهر

گزين کرد ز ايرانيان سی هزار

خردمند و شايست هی کارزار

برادرش را داد تخت و کلاه

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

خردمند نرسی آزاد چهر

همش فر و دين بود هم داد و مهر

وزان جايگه لشکر اندر کشيد

سوی آذرآبادگان پرکشيد

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

چنين بود رای بزرگان و خرد

که از جنگ بگريخت بهرامشاه

وزان سوی آذر کشيدست راه

چو بهرام رخ سوی دريا نهاد

رسولی ز قيصر بيامد چو باد

به کاخيش نرسی فرود آوريد

گرانمايه جايی چنانچون سزيد

نشستند با رای زن بخردان

به نزديک نرسی همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهريار

که داد او به باد آن همه روزگار

سوی موبدان موبد آمد سپاه

به آگاه بودن ز بهرامشاه

که بر ما همی رنج بپراگند

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

به هرجای زر برفشاند همی

هم ارج جوانی نداند همی

پراگنده شد شهری و لشکری

همی جست هرکس ره مهتری

کنون زو نداريم ما آگهی

بما بازگردد بدی ار بهی

ازان پس چو گفتارها شد کهن

برين بر نهادند يکسر سخن

کز ايران يکی مرد با آفرين

فرستند نزديک خاقان چين

که بنشين ازين غارت و تاختن

ز هرگونه بايد برانداختن

مگر بوم ايران بماند به جای

چو از خانه آواره شد کدخدای

چنين گفت نرسی که اين روی نيست

مر اين آب را در جهان جوی نيست

سليحست و گنجست و مردان مرد

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نوميدی آمد ز بهرامشاه

کجا رفت با خوارمايه سپاه

گر انديشه ی بد کنی بد رسد

چه بايد به شاهان چنين گشت بد

شنيدند ايرانيان اين سخن

يکی پاسخ کژ فگندند بن

که بهارم ز ايدر سپاهی ببرد

که ما را به غم دل ببايد سپرد

چو خاقان بيايد به ايران به جنگ

نماند برين بوم ما بوی و رنگ

سپاهی و نرسی نماند به جای

بکوبند بر خيره ما را به پای

يکی چاره سازيم تا جای ما

بماند ز تن نگسلد پای ما

يکی موبدی بود نامش همای

هنرمند و بادانش و پا کرای

ورا برگزيدند ايرانيان

که آن چاره را تنگ بندد ميان

نوشتند پس نامه يی بنده وار

از ايران به نزديک آن شهريار

سرنامه گفتند ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافگند هايم

ز چيزی که باشد به ايران زمين

فرستيم نزديک خاقان چين

همان نيز با هديه و باژ و ساو

که با جنگ ترکان نداريم تاو

بيامد ز ايران خجسته همای

خود و نامداران پاکيزه رای

پيام بزرگان به خاقان بداد

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

وزان جستن تيز بهرامشاه

گريزان بشد تازيان با سپاه

به پيش گرانمايه خاقان بگفت

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

به ترکان چنين گفت خاقان چين

که ما برنهاديم بر چرخ زين

که آورد بی جنگ ايران به چنگ؟

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چيز بسيار داد

درم داد چينی و دينار داد

يکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

بدان بازگشتيم همداستان

که گفت اين فرستاده ی راستان

چو من با سپاه اندرآيم به مرو

کنم روی کشور چو پر تذرو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

ابا آب شير اندر آرم به جوی

بباشيم تا باژ ايران رسد

همان هديه و ساو شيران رسد

به مرو آيم و زاستر نگذرم

نخواهم که رنج آيد از لشکرم

فرستاده تازان به ايران رسيد

ز خاقان بگفت آنچ ديد و شنيد

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

جهان شد ز گرد سواران سياه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

کسی را نيامد ز بهرام ياد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

کسی را نبد جای آرام و خواب

سپاهش همه باره کرده يله

طلايه نه بردشت و نه راحله

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

شب و روز ايمن نشسته ز جنگ

همی باژ ايرانيان چشم داشت

ز دير آمدن دل پر از خشم داشت

وزان روی بهرام بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز کارآگهان داشتی

سپه را ز دشمن نهان داشتی

چو آگهی آمد به بهرامشاه

که خاقان به مروست و چندان سپاه

بياورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی بنه هر يکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

شب و روز چون باد تازان به راه

همی تاخت لشکر چو از کوه سيل

به آمل گذشت از در اردبيل

ز آمل بيامد به گرگان کشيد

همی درد و رنج بزرگان کشيد

ز گرگان بيامد به شهر نسا

يکی رهنمون پيش پر کيميا

به کوه و بيابان بی راه رفت

به روز و به ش بگاه و بی گاه رفت

به روز اندرون ديده بان داشتی

به تيره شبان پاسبان داشتی

بدين سان بيامد به نزديک مرو

نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندی بيامد ز کارآگهان

که خاقان شب و روز بی اندهان

به تدبير نخچير کشميهن است

که دستورش از کهل اهريمنست

چو بهرام بشنيد زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزی بدان رزمگاه

چو آسوده تر گشت شاه و سپاه

به کشميهن آمد به هنگام روز

که برزد سر از کوه گيتی فروز

همه گوش پرناله ی بوق شد

همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچيرگاه

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدريد از آواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچير بيدار شد

به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

که گفتی همی تيربارد ز ماه

چو سيصد تن از نامداران چين

گرفتند و بستند بر پشت زين

چو خاقان چينی گرفتار شد

ازان خواب آنگاه بيدار شد

سپهبد ز کشميهن آمد به مرو

شد از تاختن چارپايان چو غرو

به مرو اندر از چينيان کس نماند

بکشتند وز جنگيان بس نماند

هرانکس کزيشان گريزان برفت

پس اندر همی تاخت بهرام تفت

برين سان همی راند فرسنگ سی

پس پشت او قارن پارسی

چو برگشت و آمد به نخچيرگاه

ببخشيد چيز کسان بر سپاه

ز پيروزی چين چو سربر فراخت

همه کامگاری ز يزدان شناخت

کجا داد بر نيک و بد دستگاه

که دارنده ی آفتابست و ماه

بياسود در مرو بهرام گور

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

ز تيزی روانش مدارا گزيد

دلش رای رزم بخارا گزيد

به يک روز و يک شب به آموی شد

ز نخچير و بازی جهانجوی شد

بيامد ز آموی يک پاس شب

گذر کرد بر آب و ريگ فرب

چو خورشيد روی هوا کرد زرد

بينداخت پيراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

همه لشکر ترک بر هم زدند

به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همی دامن ماه جست

پدر بر پسر بر همی راه جست

ز ترکان هرانکس که بد پيش رو

ز پيران و خنجرگزاران تو

همه پيش بهرام رفتند خوار

پياده پر از خون دل خاکسار

که شاها ردا و بلند اخترا

بر آزادگان جهان مهترا

گر ايدونک خاقان گنهکار گشت

ز عهد جهاندار بيزار گشت

به دستت گرفتار شد بی گمان

چو بشکست پيمان شاه جهان

تو خون سر بيگناهان مريز

نه خوب آيد از نامداران ستيز

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سر بيگناهان بريدن چراست

همه مرد و زن بندگان توايم

به رزم اندر افگندگان توايم

دل شاه بهرام زيشان بسوخت

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ريختن دست گردان ببست

پرانديشه شد شاه يزدان پرست

چو مهر جهاندار پيوسته شد

دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران

بپذرفت هر سال باژ گران

ازين کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود يک هفته لشکر نراند

ز چين مهتران را همه پيش خواند

برآورد ميلی ز سنگ و ز گج

که کس را به ايران ز ترک و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه

همان نيز جيحون ميانجی به راه

به لشکر يکی مرد بد شمر نام

خردمند و با گوهر و رای و کام

مر او را به توران زمين شاه کرد

سر تخت او افسر ماه کرد

همان تاج زرينش بر سر نهاد

همه شهر توران بدو گشت شاد

چو شد کار توران زمين ساخته

دل شاه ز انديشه پرداخته

بفرمود تا پيش او شد دبير

قلم خواست با مشک و چينی حرير

به نرسی يکی نامه فرمود شاه

ز پيکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرين نهان

ازين بنده بر کردگار جهان

خداوند پيروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کيوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پيمان اوست

همه بودنی زير فرمان اوست

نوشتم يکی نامه از مرز چين

به نزد برادر به ايران زمين

به نزد بزرگان ايرانيان

نوشتن همين نامه بر پرنيان

هرانکس که او رزم خاقان نديد

ازين جنگجويان ببايد شنيد

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قير اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دريای خون

سر بخت بيداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بيزار شد

کنون بسته آوردمش بر هيون

جگر خسته و ديدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذيرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بيايم به کام دل ني کخواه

هيونان کفک افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزديک نرسی رسيد

ز شادی دل پادشا بردميد

بشد موبد موبدان پيش اوی

هرانکس که بود از يلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ايران خروش

نهادند هر يک به آواز گوش

دل نامداران ز تشوير شاه

همی بود پيچان ز بهر گناه

به پوزش به نزديک موبد شدند

همه دل هراسان ز هر بد شدند

کز انديشه کژ و فرمان ديو

ببرد دل از راه گيهان خديو

بدان مايه لشکر که برد اين گمان

که يزدان گشايد در آسمان

شگفتيست اين کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همين پوزش ما ببايد نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پديدار کرد اندرو خوب و زشت

که ايرانيان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چين را پناه

به نوميدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کين

نه بر شاه بودست کس را گزين

يکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بيامد به نزديک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنين آتش تيز بی دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نيايش کنان پيش آت شپرست

که ما شاه را يکسره بنده ايم

همان باژ را گردن افگنده ايم

همان نيز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بوديش تاو

چو شد ساخته کار آتشکده

همان جای نوروز و جشن سده

بيامد سوی آذرآبادگان

خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پيش آذر شدند

همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشيد چيز

وز آتشکده روی بنهاد تيز

خرامان بيامد به شهر صطخر

که شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان ميش

که بر پشت پيلان همی راند پيش

هزار و صد و شست قنطار بود

درم بو ازو نيز و دينار بود

که بر پهلوی موبد پارسی

همی نام برديش پيداوسی

بياورد پس مشکهای اديم

بگسترد و شادان برو ريخت سيم

به ره بر هران پل که ويران بديد

رباطی که از کاروانان شنيد

ز گيتی دگر هرکه درويش بود

وگر نانش از کوشش خويش بود

سدگير به کپان بسختيد سيم

زن بيوه و کودکان يتيم

چهارم هران پير کز کارکرد

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

توانگر نکردی ازو هيچ ياد

ششم هرکه آمد ز راه دراز

همی داشت درويشی خويش راز

بديشان ببخشيد چندين درم

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

غنيمت همه بهر لشکر نهاد

نيامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چين

که پيش آورد مردم پا کدين

گهرها که بود اندرو آژده

بکندند و ديوار آتشکده

به زر و به گوهر بياراستند

سر تخت آذر بپيراستند

وزان جايگه شد سوی طيسفون

که نرسی بد و موبد رهنمون

پذيره شدندش همه مهتران

بزرگان ايران و کنداوران

چو نرسی بديد آن سر و تاج شاه

درفش دلفروز و چندان سپاه

پياده شد و برد پيشش نماز

بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست

گرفت آن زمان دست او را به دست

بيامد نشست از بر تخت زر

بزرگان به پيش اندرون با کمر

ببخشيد گنجی به مرد نياز

در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد

دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

ز بهر بزرگان يکی سور کرد

بدان سور هرکس که بشتافتی

همه خلعت مهتری يافتی

سيوم روز بزم ردان ساختند

نويسنده را پيش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

يکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرين از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خويش پيرايه کرد

به رنج تن از مردمی مايه کرد

همه نيکويها ز يزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانيد کز داد جز نيکويی

نيايد نکوبد در بدخويی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بيند بجز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشيد تا رنجها کم کنيد

دل غمگنان شاد و بی غم کنيد

که گيتی فراوان نماند به کس

بی آزاری و داد جوييد و بس

بدين گيتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ اين نامدار انجمن

از ايدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نيک خواه

يکی نامداری چو خاقان چين

جهاندار با تاج و تخت و نگين

به دست من اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پيروز يزدان پاک

سر دشمنان رفت در زير خاک

جز از بندگی پيشه ی من مباد

جز از راست انديشه ی من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زيردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه يی

نوشتند بر پهلوی نامه يی

که از زيردستان جز از رسم و داد

نرانيد و از بد نگيريد ياد

هرانکس که درويش باشد به شهر

که از روز شادی نيابند بهر

فرستيد نزديک ما نامشان

برآريم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گيرند از رفتن رنج ياد

هم از گنج ما بی نيازی دهيد

خردمند را سرفرازی دهيد

کسی را که فامست و دستش تهيست

به هر کار بی ارج و بی فرهيست

هم از گنج ماشان بتوزيد فام

به ديوانهايشان نويسيد نام

ز يزدان بخواهيد تا هم چنين

دل ما بدارد به آيين و دين

بدين مهر ما شادمانی کنيد

بران مهتران مهربانی کنيد

همان بندگان را مداريد خوار

که هستند هم بنده ی کردگار

کسی کش بود پايه ی سنگيان

دهد کودکان را به فرهنگيان

به دانش روان را توانگر کنيد

خرد را ز تن بر سر افسر کنيد

ز چيز کسان دور داريد دست

بی آزار باشيد و يزدان پرست

بکوشيد و پيمان ما مشکنيد

پی و بيخ و پيوند بد برکنيد

به يزدان پناهيد و فرمان کنيد

روان را به مهرش گروگان کنيد

مجوييد آزار همسايگان

هم آن بزرگان و پرمايگان

هرانکس که ناچيز بد چيره گشت

وز اندازه ی کهتری برگذشت

بزرگش مخوانيد کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درويش چيزی مداريد باز

هرانکس که هست از شما ب ینياز

به پاکان گراييد و نيکی کنيد

دل و پشت خواهندگان مشکنيد

هران چيز کان دور گشت از پسند

بدان چيز نزديک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چينی حرير

سر خامه را کرد مشکين دبير

به عنوان برش شاه گيتی نوشت

دل داد و دانند هی خوب و زشت

خداوند بخشايش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هيون

همی رفت با نامه ی رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که يزدان سپاس

که هست اين جهاندار يزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بيرون شدند

همی خواندند آفرين نهان

بران دادگر شهريار جهان

ازان پس به خوردن بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

يکی نيمه از روز خوردن بدی

دگر نيمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پيش درگاه شاه

که هرکس که دارد خوريد و دهيد

سپاسی ز خوردن به خود برنهيد

کسی کش نيازست آيد به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته باده ی سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هانی به رامش نهادند روی

پرآواز ميخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بيد و گل افسری

ز ديدار او خواستندی کری

يکی شاخ نرگس به تای درم

خريدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پير

به چشمه درون آبها گشت شير

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

که يکسر جهان ديد زا نگونه شاد

به نرسی چنين گفت يک روز شاه

کز ايدر برو با نگين و کلاه

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زيردستان به ما شاد کن

نگر تا نباشی بجز دادگر

مياويز چنگ اندرين رهگذر

پدر کرد بيداد و پيچد ازان

چو مردی برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمايه گنجی بپرداختند

بدو گفت يزدان پناه تو باد

سر تخت خورشيد گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش

تن آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسی بشد هفت هيی برگذشت

دل شاه ز انديشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بياورد چندی ردان

بدو گفت شد کار قيصر دراز

رسولش همی دير يابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدی

جهاندار و با فره ايزدی

يکی مرد پيرست با رای و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

خردمند و بادانش و بانژاد

يکی برمنش بود کامد ز روم

کنون خيره گشت اندرين مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دی

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

همه کهترانش به کردار ميش

که روز شکارش سگ آيد به پيش

به کندی و تندی بما ننگريد

وزين مرز کس را به کس نشمريد

به موبد چنين گفت بهرام گور

که يزدان دهد فر و ديهيم و زور

مرا گر جهاندار پيروز کرد

شب تيره بر بخت من روز کرد

يکی قيصر روم و قيصر نژاد

فريدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون تر به رسم و به داد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

چو خاقان نيامد به ديوانگی

ورا پيش خوانيم هنگام بار

سخن تا چه گويد که آيد به کار

وزان پس به خوبی فرستمش باز

ز مردم نيم در جهان بی نياز

يکی رزم جويد سپاه آورد

دگر بزم و زرين کلاه آورد

مرا ارج ايشان ببايد شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت

برو آفرين کرد موبد به مهر

که شادان بدی تا بگردد سپهر

سپهبد فرستاده را پيش خواند

بران نامور پيشگاهش نشاند

چو بشنيد بيدار شاه جهان

فرستاده را خواند پيش مهان

بيامد جهانديده دانای پير

سخن گوی و بادانش و يادگير

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بر تخت شاهی به زانو نشست

بپرسيد بهرام و بنواختش

بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت کايدر بماندی تو دير

ز ديدار اين مرز ناگشته سير

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت

به گيتی مرا همچو انباز داشت

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ايدر بی اندازه شد

سخن هرچ گويی تو پاسخ دهيم

وز آواز تو روز فرخ نهيم

فرستاده ی پير کرد آفرين

که بی تو مبادا زمان و زمين

هران پادشاهی که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

به يزدان خردمند نزديک تر

بدانديش را روز تاريک تر

تو بر مهتران جهان مهتری

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آيين شاهان پيروزگر

همانت خرد هست و پاکيزه رای

بر هوشمندان توی کدخدای

که جاويد بادی تن و جان درست

مبيناد گردون ميان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بيند به زر

اگر چه فرستاده ی قيصرم

همان چاکر شاه را چاکرم

درودی رسانم ز قيصر به شاه

که جاويد باد اين سر و تاج و گاه

و ديگر که فرمود تا هفت چيز

بپرسم ز دانندگان تو نيز

بدو گفت شاه اين سخنها بگوی

سخن گوی را بيشتر آب روی

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پيش با مهتران و ردان

بشد موبد و هرکه دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

سخن گوی بگشاد راز از نهفت

سخنهای قيصر به موبد بگفت

به موبد چنين گفت کای رهنمون

چه چيز آنک خوانی همی اندرون

دگر آنک بيرونش خوانی همی

جزين نيز نامش ندانی همی

زبر چيست ای مهتر و زبر چيست

همان بيکرانه چه و خوار کيست

چه چيز آنک نامش فراوان بود

مر او را به هر جای فرمان بود

چنين گفت موبد به فرزانه مرد

که مشتاب وز راه دانش مگرد

مر اين را که گفتی تو پاسخ يکيست

سخن در درون و برون اندکيست

برون آسمان و درونش هواست

زبر فر يزدان فرمانرواست

همان بيکران در جهان ايزدست

اگر تاب گيری به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زير

بد آن را که باشد به يزدان دلير

دگر آنک بسيار نامش بود

رونده به هر جای کامش بود

خرد دارد ای پير بسيار نام

رساند خرد پادشا را به کام

يکی مهر خوانند و ديگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان آوری راستی خواندش

بلنداختری زيرکی داندش

گهی بردبار و گهی رازدار

که باشد سخن نزد او پايدار

پراگنده اينست نام خرد

از اندازه ها نام او بگذرد

تو چيزی مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نيکويها سرست

خرد جويد آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبيند نهان

دگر آنک دارد جهاندار خوار

به هر دانش از کرده ی کردگار

ستاره ست رخشان ز چرخ بلند

که بينا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نيست

کسی را بدو راه و آهنگ نيست

همی خوار گيری شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسی کو ببيند ز پرتاب تير

بماند شگفت اندرو تيز وير

ستاره همی بشمرد ز آسمان

ازين خوارتر چيست ای شادمان

من اين دانم ار هست پاسخ جزين

فراخست رای جها نآفرين

سخن دان قيصر چو پاسخ شنيد

زمين را ببوسيد و فرمان گزيد

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

ز يزدان برين بر فزونی مخواه

که گيتی سراسر به فرمان تست

سر سرکشان زير پيمان تست

پسند بزرگان فرخ نژاد

ندارد جهان چون تو شاهی به ياد

همان نيز دستورت از موبدان

به دانش فزونست از بخردان

همه فيلسوفان ورا بنده اند

به دانايی او سرافگنده اند

چو بهرام بشنيد شادی نمود

به دلش اندرون روشنايی فزود

به موبدم درم داد ده بدره نيز

همان جامه و اسپ و بسيار چيز

وزانجا خرامان بيامد بدر

خرد يافته موبد پرهنر

فرستاده ی قيصر نامدار

سوی خانه رفت از بر شهريار

چو خورشيد بر چرخ بنمود دست

شهنشاه بر تخت زرين نشست

فرستاده ی قيصر آمد به در

خرد يافته موبد پرگهر

به پيش شهنشاه رفتند شاد

سخنها ز هرگونه کردند ياد

فرستاده را موبد شاه گفت

که ای مرد هشيار بی يار و جفت

ز گيتی زيانکارتر کار چيست

که بر کرده ی او ببايد گريست

چه دانی تو اندر جهان سودمند

که از کردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنک دانا بود

هميشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر

به هر نيکی ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدی داستان

شنيدی مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد که نيکو نگر

بينديش و ماهی به خشکی مبر

فرستاده گفت ای پسنديده مرد

سخن ها ز دانش توان ياد کرد

تو اين گر دگرگونه دانی بگوی

که از دانش افزون شود آبروی

بدو گفت موبد که انديشه کن

کز انديشه بازيب گردد سخن

ز گيتی هرانکو بی آزارتر

چنان دان که مرگش زيانکارتر

به مرگ بدان شاد باشی رواست

چو زايد بد و نيک تن مرگ راست

ازين سودمندی بود زان زيان

خرد را ميانجی کن اندر ميان

چو بشنيد رومی پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بخنديد و بر شاه کرد آفرين

بدو گفت فرخنده ايران زمين

که تخت شهنشاه بيند همی

چو موبد بروبر نشيند همی

به دانش جهان را بلند افسری

به موبد ز هر مهتری برتری

اگر باژ خواهی ز قيصر رواست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهريار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پيش شاه

شب آمد برآمد درفش سياه

پديد آمد آن چادر مشکبوی

به عنبر بيالود خورشيد روی

شکيبا نبد گنبد تيزگرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

درفشی بزد چشمه ی آفتاب

سر شاه گيتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهريار

بفرمود تا خلعت آراستند

فرستاده را پيش او خواستند

ز سيمين و زرين و اسپ و ستام

ز دينار گيتی که بردند نام

ز دينار و گوهر ز مشک و عبير

فزون گشت از انديش هی تيزوير

چو از کار رومی بپردخت شاه

دلش گشت پيچان ز کار سپاه

بفرمود تا موبد رای زن

بشد با يکی نامدار انجمن

ببخشيد روی زمين سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگين و کلاه

گرانمايه را کشور و تاج و گاه

پر از راستی کرد يکسر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان

هرانکس که بيداد بد دور کرد

به نادادن چيز و گفتار سرد

وزان پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر پاک دل بخردان

جهان را ز هرگونه داريد ياد

ز کردار شاهان بيداد و داد

بسی دست شاهان ز بيداد و آز

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بدانديش در بيم بود

دل نيک مردان به دو نيم بود

همه دست کرده به کار بدی

کسی را نبد کوشش ايزدی

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

به هر جای گستردن دست ديو

بريده دل از بيم گيهان خديو

سر نيکويها و دست بديست

در دانش و کوشش بخرديست

همه پاک در گردن پادشاست

که پيدا شود زو همه کژ و راست

پدر گر به بيداد يازيد دست

نبد پاک و دانا و يزدان پرست

مداريد کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببينيد تا جم و کاوس شاه

چه کردند کز ديو جستند راه

پدر همچنان راه ايشان بجست

به آب خرد جان تيره نشست

همه زيردستانش پيچان شدند

فراوان ز تنديش بيجان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همی آفرين او نيابد ز کس

ز ما باد بر جان او آفرين

مبادا که پيچد روانش ز کين

کنون بر نشستم بر گاه اوی

به مينو کشد بی گمان راه اوی

همی خواهم از کردگار جهان

که نيرو دهد آشکار و نهان

که با زيردستان مدارا کنيم

ز خاک سيه مشک سارا کنيم

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگيرد ستمديده ای دامنم

شما همچنين چادر راستی

بپوشيد شسته دل از کاستی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به کردار شيرست آهنگ اوی

نپيچد کسی گردن از چنگ اوی

همان شير درنده را بشکرد

به خواری تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

کجا آن سواران گردنکشان

کزيشان نبينم به گيتی نشان

کجا ان پری چهرگان جهان

کزيشان بدی شاد جان مهان

هرانکس که رخ زير چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت

همه دست پاکی و نيکی بريم

جهان را به کردار بد نشمريم

به يزدان دارنده کو داد فر

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

که گر کارداری به يک مشک خاک

زبان جويد اندر بلند و مغاک

هم انجا بسوزم به آتش تنش

کنم بر سر دار پيراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درويش دزدی پلاس

به تاوانش ديبا فرستم ز گنج

بشويم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندی برند از رمه

به تيره شب و روزگار دمه

يکی اسپ پرمايه تاوان دهم

مبادا که بر وی سپاسی نهم

چو با دشمنم کارزاری بود

وزان جنگ خسته سواری بود

فرستمش يکساله زر و درم

نداريم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده يکسر سپاس

که اويست جاويد نيکی شناس

به آب و به آتش ميازيد دست

مگر هيربد مرد آتش پرست

مريزيد هم خون گاوان ورز

که ننگست در گاو کشتن به مرز

ز پيری مگر گاو بيکار شد

به چشم خداوند خود خوار شد

نبايد ز بن کشت گاو زهی

که از مرز بيرون شود فرهی

همه رای با مرد دانا زنيد

دل کودک بی پدر مشکنيد

از انديشه ی ديو باشيد دور

گه جنگ دشمن مجوييد سور

اگر خواهم از زيردستان خراج

ز دارنده بيزارم و تخت عاج

اگر بدکنش بد پدر يزدگرد

به پاداش آن داد کرديم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنيد

به آزادی آهنگ آتش کنيد

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ به مينو نمايدش راه

کسی کو جوانست شادی کنيد

دل مردمان جوان مشکنيد

به پيری به مستی ميازيد دست

که همواره رسوا بود پير مست

گنهکار يزدان مباشيد هيچ

به پيری به آيد به رفتن بسيچ

چو خشنود گردد ز ما کردگار

به هستی غم روز فردا مدار

دل زيردستان به ما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنيدند و کردند نيکو نگاه

همه ديده کردند پيشش پر آب

ازان شاه پردانش و زودياب

خروشان برو آفرين خواندند

ورا پادشا زمين خواندند

وزير خردمند بر پای خاست

چنين گفت کی خسرو داد و راست

جهان از بدانديش بی بيم گشت

وزين مرزها رنج و سختی گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان

که از داد پيچيده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چين

ز دزدان پرآشوب دارد زمين

به ايران همی دست يازد به بد

بدين داستان کارسازی سزد

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

چرا باژ خواهد ز چين و ز سند

برانديش و تدبير آن بازجوی

نبايد که ناخوبی آيد بروی

چو بشنيد شاه آن پرانديشه شد

جهان پيش او چون يکی بيشه شد

چنين گفت کاين کار من در نهان

بسازم نگويم به کس در جهان

به تنها ببينم سپاه ورا

همان رسم شاهی و گاه ورا

شوم پيش او چون فرستادگان

نگويم به ايران به آزادگان

بشد پاک دستور او با دبير

جزو هرکسی آنک بد ناگزير

بگفتند هرگونه از بيش و کم

ببردند قرطاس و مشک و قلم

يکی نامه بنوشت پر پند و رای

پر از دانش و آفرين خدای

سر نامه کرد از نخست آفرين

ز يزدان برآنکس که جست آفرين

خداوند هست و خداوند نيست

همه چيز جفتست و ايزد يکيست

ز چيزی کجا او دهد بنده را

پرستنده و تاج دارنده را

فزون از خرد نيست اندر جهان

فروزنده کهتران و مهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

جهان را به کردار بد نسپرد

پشيمان نشد هر که نيکی گزيد

که بد آب دانش نيارد مزيد

رهاند خرد مرد را از بلا

مبادا کسی در بلا مبتلا

نخستين نشان خرد آن بود

که از بد هم هساله ترسان بود

بداند تن خويش را در نهان

به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهرياران بود

همان زيور نامداران بود

بداند بد و نيک مرد خرد

بکوشد به داد و بپيچد ز بد

تو اندازه ی خود ندانی همی

روان را به خون در نشانی همی

اگر تاجدار زمانه منم

به خوبی و زشتی بهانه منم

تو شاهی کنی کی بود راستی

پديد آيد از هر سوی کاستی

نه آيين شاهان بود تاختن

چنين با بدانديشگان ساختن

نيای تو ما را پرستنده بود

پدر پيش شاهان ما بنده بود

کس از ما نبودند همداستان

که دير آمدی باژ هندوستان

نگه کن کنون روز خاقان چين

که از چين بيامد به ايران زمين

به تاراج داد آنک آورده بود

بپيچيد زان بد که خود کرده بود

چنين هم همی بينم آيين تو

همان بخشش و فره دين تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته

همان لشکر يکدل آراسته

ترا با دليران من پای نيست

به هند اندرون لشکر آرای نيست

تو اندر گمانی ز نيروی خويش

همی پيش دريا بری جوی خويش

فرستادم اينک فرستاده يی

سخن گوی با دانش آزاده يی

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

به بی دانشی سخت کن تنگ را

ز ما باد بر جان آنکس درود

که داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسيم هوا گشت خشک

نوشتند و بر وی پراگند مشک

به عنوانش بر نام بهرام کرد

که دادش سر هر بدی رام کرد

که تاج کيان يافت از يزدگرد

به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم

ستاننده ی باژ سقلاب و روم

به نزديک شنگل نگهبان هند

ز دريای قنوج تا مرز سند

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

برآراست بر ساز نخچيرگاه

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بيامد بدين سان به هندوستان

گذشت از بر آب جادوستان

چو نزديک ايوان شنگل رسيد

در پرده و بارگاهش بديد

برآورده يی بود سر در هوا

بدربر فراوان سليح و نوا

سواران و پيلان بدربر به پای

خروشيدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به انديشه اندر نشاند

چنين گفت با پرده داران اوی

پرستنده و پای کاران اوی

که از نزد پيروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدين بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهريار

بفرمود تا پرده برداشتند

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همی رفت بهرام گور

يکی خانه ديد آسمانش بلور

ازارش همه سيم و پيکرش زر

نشانده به هر جای چندی گهر

نشسته به نزديک او رهنمای

پس پشت او ايستاده به پای

برادرش را ديد بر زيرگاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو آمد به نزديک شنگل فراز

ورا ديد با تاج بر تخت ناز

همه پايه ی تخت زر و بلور

نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

چنين گفت زان کو ز شاهان مهست

جهاندار بهرام يزدان پرست

يکی نامه دارم بر شاه هند

نوشته خطی پهلوی بر پند

چو آواز بهرام بشنيد شاه

بفرمود زرين يکی زيرگاه

بران کرسی زرش بنشاندند

ز درگاه يارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

چنين گفت کای شهريار بلند

زبان برگشايم چو فرمان دهی

که بی تو مبادا بهی و مهی

بدو گفت شنگل که بر گوی هين

که گوينده يابد ز چرخ آفرين

چنين گفت کز شاه خسرونژاد

که چون او به گيتی ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روی دهر

که با داد او زهر شد پای زهر

بزرگان همه باژ دار وی اند

به نخچير شيران شکار وی اند

چو شمشير خواهد به رزم اندرون

بيابان شود همچو دريای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پيش او گنج دينار خوار

پيامی رسانم سوی شاه هند

همان پهلوی نامه يی برپرند

چو بشنيد شد نامه را خواستار

شگفتی بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبير

رخ تاجور گشت همچون زرير

بدو گفت کای مرد چيره سخن

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بزرگی نمايد همی شاه تو

چنان هم نمايد همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوينده همداستان

به لشکر همی گويد اين گر به گنج

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

کلنگ اند شاهان و من چون عقاب

وگر خاک و من همچو دريای آب

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گيرد ترا مرد داننده خوار

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهی شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نياکان بدو هيچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما برگشايد گره

به پيلانش بايد کشيدن کليد

وگر ژنده پيلش تواند کشيد

وگر گيری از تيغ و جوشن شمار

ستاره شود پيش چشم تو خوار

زمين بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پيلان و گاه مرا

هزار ار به هندی زنی در هزار

بود کس که خواند مرا شهريار

همان کوه و دريای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست

همان چشمه ی عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک

دگر داروی مردم دردمند

به روی زمين هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدي نسان برست

اگر زر و سيمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر

به فرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد درياست راه

نيايد بدين خاک بر ديو گاه

ز قنوج تا مرز دريای چين

ز سقلاب تا پيش ايران زمين

بزرگان همه زيردست منند

به بيچارگی در پرست منند

به هند و به چين و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاينده اند

پرستندگی را فزاينده اند

به مشکوی من دخت فغفور چين

مرا خواند اندر جها نآفرين

پسر دارم از وی يکی شيردل

که بستاند از که به شمشير دل

ز هنگام کاوس تا کيقباد

ازين بوم و برکس نکردست ياد

همان نامبردار سيصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهريار

ز پيوستگانم هزار و دويست

کزيشان کسی را به من راه نيست

همه زاد بر زاد خويش منند

که در هند بر پای پيش منند

که در بيشه شيران به هنگام جنگ

ز آورد ايشان بخايد دو چنگ

گر آيين بدی هيچ آزاده را

که کشتی به تندی فرستاده را

سرت را جدا کردمی از تنت

شدی مويه گر بر تو پيراهنت

بدو گفت بهرام کای نامدار

اگر مهتری کام کژی مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوی

که گر بخردی راه کژی مجوی

ز درگه دو دانا پديدار کن

زبان آور و کامران بر سخن

گر ايدونک زيشان به رای و خرد

يکی بر يکی زان ما بگذرد

مرا نيز با مرز تو کار نيست

که نزديک بخرد سخن خوار نيست

وگرنه ز مردان جنگاوران

کسی کو گرايد به گرز گران

گزين کن ز هندوستان صد سوار

که با يک تن از ما کند کارزار

نخواهيم ما باژ از مرز تو

چو پيدا شدی مردی و ارز تو

چو بشنيد شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نيست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گويی سخن های ناسودمند

يکی خرم ايوان بپرداختند

همه هرچ بايست برساختند

بياسود بهرام تا نيم روز

چو بر اوج شد تاج گيتی فروز

چو در پيش شنگل نهادند خوان

يکی را بفرمود کو را بخوان

کز ايران فرستاده ی خسروپرست

سخن گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زين نشان

بياور به خوان رسولان نشان

بشد تيز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازنده ی رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زير زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تيمار نابوده بی غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با ديو پای

برفتند شايسته مردان کار

ببستندشان بر ميانها ازار

همی کرد زور ان برين اين بران

گرازان و پيچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبيد اندرافگند شور

بشنگل چنين گفت کای شهريار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخنديد شنگل بدو گفت خيز

چو زير آوری خون ايشان بريز

چو بشنيد بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زيشان ميان

چو شيری که يازد به گور ژيان

همی بر زمين زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام يزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ايوان گوهرنگار

چو گردون بپوشيد چينی حرير

ز خوردن برآسود برنا و پير

چو زرين شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به ميدان خراميد چوگان به دست

ببردند با شاه تير و کمان

همی تاخت بر آرزو يک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کيانی گرفته به دست

به شنگل چنين گفت کای شهريار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تير و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده خوی

چنين گفت شنگل که تير و کمان

ستون سواران بود بی گمان

تو با شاخ و يالی بيفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

يکی تير بگرفت و بگشاد شست

نشانه به يک چوبه بر هم شکست

گرفتند يکسر برو آفرين

سواران ميدان و مردان کين

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که اين فر و اين برز و تير و کمان

نماند همی اين فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خويش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخنديد و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پيشگاه

برادر توی شاه را بی گمان

بدين بخشش و زور و تير و کمان

که فر کيان داری و زور شير

نباشی مگر نامداری دلير

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمه ی يزدگردم نه شاه

برادرش خوانيم باشد گناه

از ايران يکی مرد بيگانه ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه ام

مرا بازگردان که دورست راه

نبايد که يابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبايدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گير

چو پخته نخواهی می خام گير

پس انگاه دستور را پيش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر اين مرد بهرام را خويش نيست

گر از پهلوان نام او بيش نيست

چو گويی دهد او تن اندر فريب

گر از گفت من در دل آرد نهيب

تو گويی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگويش بران رو که باشد صواب

که پيش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزديک اوی

نگه داری آن رای باريک اوی

هرانجا که خوشتر ولايت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جايی که باشد هميشه بهار

نسيم بهار آيد از جويبار

گهر هست و دينار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بيند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نيک بخت

چو اين گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدين مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنيم

بدين مرز با ارز ما سر کنيم

بيامد جهانديده دستور شاه

بگفت اين به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسيد نام

که بی نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنيد بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخ نگوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ايران نپيجم به گنج

گر از نيستی چند باشم به رنج

جزين باشد آرايش دين ما

همان گردش راه و آيين ما

هرانکس که پيچد سر از شاه خويش

به برخاستن گم کند راه خويش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نيک بر ما همی بگذرد

خداوند گيتی فريدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کيخسرو و کيقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پيروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ايران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببيند مرا شاه پيروزگر

گر از نام پرسيم برزوی نام

چنين خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دير ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنيد پاسخ ببرد

شنيده سخن پيش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنين گفت اگر دور ماند ز راه

يکی چاره سازم کنون من که روز

سرآيد بدين مرد لشکر فروز

يکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بيشه بگريختی شير نر

هم از آسمان کرگس تيرپر

يکايک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تيز گوش

به بهرام گفت ای پسنديده مرد

برآيد به دست تو اين کارکرد

به نزديک آن کرگ بايد شدن

همه چرم او را به تير آژدن

اگر زو تهی گردد اين بوم و بر

به فر تو اين مرد پيروزگر

يکی دست باشدت نزديک من

چه نزديک اين نامدار انجمن

که جاويد در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکيزه رای

که با من ببايد يکی رهنمای

چو بينم به نيروی يزدان تنش

ببينی به خون غرقه پيراهنش

بدو داد شنگل يکی رهنمای

که او را نشيمن بدانست و جای

همی رفت با نيک دل رهنمون

بدان بيشه ی کرگ ريزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بيشه ی کرگ تفت

پس پشت او چند ايرانيان

به پيکار آن کرگ بسته ميان

چو از دور ديدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد اين سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دليرست خسرو به چنگ

به شنگل چنين گوی کاين راه نيست

بدين جنگ دستوری شاه نيست

چنين داد پاسخ که يزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که انديشه ز اندازه بيرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گيرد روان

بيامد دوان تا به نزديک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کيانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تير خدنگ

همی تير باريد همچون تگرگ

برين همنشان تا غمين گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهيخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببريد و گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

که او داد چندين مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بيشه بيرون برند

ببردند چون ديد شنگل ز دور

به ديبا بياراست ايوان سور

چو بر تخت بنشست پرمايه شاه

نشاندند بهرام را پيش گاه

همی کرد هر کس برو آفرين

بزرگان هند و سواران چنين

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نيست

به کردار تو راه ديدار نيست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه روی و زمانی دژم

يکی اژدها بود بر خشک و آب

به دريا بدی گاه بر آفتاب

همی درکشيدی به دم ژنده پيل

وزو خاستی موج دريای نيل

چنين گفت شنگل به ياران خويش

بدان تيزهش رازداران خويش

که من زين فرستاده ی شيرمرد

گهی شادمانم گهی پر ز درد

مرا پشت بودی گر ايدر بدی

به قنوج بر کشوری سر بدی

گر از نزد ما سوی ايران شود

ز بهرام قنوج ويران شود

چو کهتر چنين باشد و مهتر اوی

نماند برين بوم ما رنگ و بوی

همه شب همی کار او ساختم

يکی چاره ی ديگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها

کزو بی گمانی نيابد رها

نباشم نکوهيده ی کار اوی

چو با اژدها خود شود جنگجوی

بگفت اين و بهرام را پيش خواند

بسی داستان دليران براند

بدو گفت يزدان پاک آفرين

ترا ايدر آورد ز ايران زمين

که هندوستان را بشويی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

يکی کار پيش است با درد و رنج

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو اين کرده باشی زمانی مپای

به خشنودی من برو باز جای

به شنگل چنين پاسخ آورد شاه

ک از رای تو بگذرم نيست راه

ز فرمان تو نگذرم يک زمان

مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل که چندين بلاست

بدين بوم ما در يکی اژدهاست

به خشکی و دريا همی بگذرد

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

توانی مگر چاره يی ساختن

ازو کشور هند پرداختن

به ايران بری باژ هندوستان

همه مرز باشند همداستان

همان هديه ی هند با باژ نيز

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چيز

بدو گفت بهرام کای پادشا

بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده يزدان پاک

پی اژدها را ببرم ز خاک

ندانم که او را نشيمن کجاست

ببايد نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل يکی راه جوی

که آن اژدها را نمايد بدوی

همی رفت با نامور سی سوار

از ايران سواران خنجرگزار

همی تاخت تا پيش دريا رسيد

به تاريکی آن اژدها را بديد

بزرگان ايران خروشان شدند

وزان اژدها نيز جوشان شدند

به بهرام گفتند کای شهريار

تو اين را چو آن کرگ پيشين مدار

به ايرانيان گفت بهرام گرد

که اين را به دادار بايد سپرد

مرا گر زمانه بدين اژدهاست

به مردی فزونی نگيرد نه کاست

کمان را به زه کرد و بگزيد تير

که پيکانش را داده بد زهر و شير

بران اژدها تيرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پيکان دهانش بدوخت

همی خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش

فرو ريخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تير سست

همی خاک را خون زهرش بشست

يکی تيغ زهرآبگون برکشيد

به تندی دل اژدها بردريد

به تيغ و تبرزين بزد گردنش

به خاک اندر افگند بيجان تنش

به گردون سرش سوی شنگل کشيد

چو شاه آن سر اژدها را بديد

برآمد ز هندوستان آفرين

ز دادار بر بوم ايران زمين

که زايد برآن خاک چونين سوار

که با اژدها سازد او کارزار

برين برز بالا و اين شاخ و يال

نباشد جز از شهريارش همال

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

همی داشت از کار او روی زرد

شب آمد بياورد فرزانه را

همان مردم خويش و بيگانه را

چنين گفت کاين مرد بهرامشاه

بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه

نباشد همی ايدر از هيچ روی

ز هرگونه آميختم رنگ و بوی

گر از نزد ما او به ايران شود

به نزديک شاه دليران شود

سپاه مرا سست خواند به کار

به هندوستان نيست گويد سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن برکنم

نهانش همی کرد خواهم تباه

چه بينيد اين را چه دانيد راه

بدو گفت فرزانه کای شهريار

دلت را بدي نگونه رنجه مدار

فرستاده ی شهرياران کشی

به غمری برد راه و بيدانشی

کس انديشه زين گونه هرگز نکرد

به راه چنين رای هرگز مگرد

بر مهتران زشت نامی بود

سپهبد به مردم گرامی بود

پس انگه بيايد از ايران سپاه

يکی تاجداری چو بهرامشاه

نماند ز ما کس بدينجا درست

ز نيکی نبايد ترا دست شست

رهانيده ی ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدين بوم ما اژدها کشت و کرگ

به تن زندگانی فزايش نه مرگ

چو بشنيد شنگل سخن تيره شد

ز گفتار فرزانگان خيره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

به تنها تن خويش بی انجمن

نه دستور بد پيش و نه رای زن

به بهرام گفت ای دلارای مرد

توانگر شدی گرد بيشی مگرد

بتو داد خواهم همی دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم

چو اين کرده باشم بر من بايست

کز ايدر گذشتن ترا روی نيست

ترا بر سپه کامگاری دهم

به هندوستان شهرياری دهم

فروماند بهرام وا نديشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خويشتن گفت کاين جنگ نيست

ز پيوند شنگل مرا ننگ نيست

و ديگر که جان بر سر آرم بدين

ببينم مگر خاک ايران زمين

که ايدر بدين سان بمانديم دير

برآويخت با دام روباه شير

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرايش جان کنم

تو از هر سه دختر يکی برگزين

که چون بينمش خوانمش آفرين

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بياراست ايوان به چينی پرند

سه دختر بيامد چو خرم بهار

به آرايش و بوی و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو

بيارای دل را به ديدار نو

بشد تيز بهرام و او را بديد

ازان ماه رويان يکی برگزيد

چو خرم بهاری سپينود نام

همه شرم و ناز و همه رای و کام

بدو داد شنگل سپينود را

چو سرو سهی شمع بی دود را

يکی گنج پرمايه تر برگزيد

بدان ماه رخ داد شنگل کليد

بياورد ياران بهرام را

سواران بازيب و با نام را

درم داد ودينار و هرگونه چيز

همان عنبر و عود و کافورنيز

بياراست ايوان گوهرنگار

ز قنوج هرکس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

به شادی همه نزد شاه آمدند

ببودند يک هفته با می به دست

همه شاد و خرم به جای نشست

سپينود با شاه بهرام گور

چو می بود روشن به جام بلور

چو زين آگهی شد به فغفور چين

که با فر مردی ز ايران زمين

به نزديک شنگل فرستاده بود

همانا ز ايران تهم زاده بود

بدو داد شنگل يکی دخترش

که بر ماه سايد همی افسرش

يکی نامه نزديک بهرامشاه

نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهريار جهان

سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستاده ی پارسی

که آمد به قنوج با يار سی

دگر گفت کامد بما آگهی

ز تو نامور مرد با فرهی

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

کجا کرگ و آن نامور اژدها

ز شمشير تيزت نيامد رها

بتو داد دختر که پيوند ماست

که هندوستان خاک او را بهاست

سر خويش را بردی اندر هوا

به پيوند اين شاه فرمانروا

به ايران بزرگيست اين شاه را

کجا کهترش افسر ماه را

به دستوری شاه در بر گرفت

به قنوج شد يار ديگر گرفت

کنون رنج بردار و ايدر بيای

بدين مرز چندانک بايد به پای

به ديدار تو چشم روشن کنيم

روان را ز رای تو جوشن کنيم

چو خواهی که ز ايدر شوی باز جای

زمانی نگويم بر من بپای

برو شاد با خلعت و خواسته

خود و نامداران آراسته

ترا آمدن پيش من ننگ نيست

چو با شاه ايران مرا جنگ نيست

مکن سستی از آمدن هيچ رای

چو خواهی که برگردی ايدر مپای

چو نامه بيامد به بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نويسنده بر خواند و پاسخ نوشت

به پاليز کين بر درختی بکشت

سر نامه گفت آنچ گفتی رسيد

دو چشم تو جز کشور چين نديد

به عنوان بر از پادشاه جهان

نوشتی سرافراز و تاج مهان

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس

چنو در زمانه ندانيم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد

چنو پادشا کس ندارد به ياد

جهاندار پيروزگر خواندش

ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنک گفتی که من کرده ام

به هندوستان رنجها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود

که با فر و اورند و بانام بود

هنر نيز ز ايرانيانست و بس

ندارند کرگ ژيان را به کس

همه يکدلانند و يزدان شناس

به نيکی ندارند ز اختر سپاس

دگر آنک دختر به من داد شاه

به مردی گرفتم چنين پيشگاه

يکی پادشا بود شنگل بزرگ

به مردی همی راند از ميش گرگ

چو با من سزا ديد پيوند خويش

به من داد شايسته فرزند خويش

دگر آنک گفتی که خيز ايدر آی

به نيکی بباشم ترا رهنمای

مرا شاه ايران فرستد به هند

به چين آيم از بهر چينی پرند

نباشد ز من بنده همداستان

که رانم بدين گونه بر داستان

دگر آنک گفتی که با خواسته

به ايران فرستمت آراسته

مرا کرد يزدان ازان بی نياز

به چيز کسان دست کردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

نيايش کنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودی مرا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

پذيرفتم اين از تو ای شاه چين

بگوييم با شاه ايران زمين

ز يزدان ترا باد چندان درود

که آن را نداند فلک تار و پود

بران نامه بنهاد مهر نگين

فرستاد پاسخ سوی شاه چين

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

زن او همی شاه گيتی شناخت

شب و روز گريان بد از مهر اوی

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

ز بدها گمانيش کوتاه شد

نشستند يک روز شادان بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

سپينود را گفت بهرامشاه

که دانم که هستی مرا ني کخواه

يکی راز خواهم همی با تو گفت

چنان کن که ماند سخن در نهفت

همی رفت خواهم ز هندوستان

تو باشی بدين کار همداستان

به تنها بگويم ترا يک سخن

نبايد که داند کس از انجمن

به ايران مرا کار زين بهترست

همم کردگار جهان ياورست

به رفتن گر ايدونک رای آيدت

به خوبی خرد رهنمای آيدت

به هر جای نام تو بانو بود

پدر پيش تختت به زانو بود

سپينود گفت ای سرافراز مرد

تو بر خيره از راه دانش مگرد

بهين زنان جهان آن بود

کزو شوی همواره خندان بود

اگر پاک جانم ز پيمان تو

بپيچد به بيزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره کن

وزين راز مگشای بر کس سخن

سپينود گفت ای سزاوار تخت

بسازم اگر باشدم يار بخت

يکی جشنگاهست ز ايدر نه دور

که سازد پدرم اندران بيشه سور

که دارند فرخ مران جای را

ستايند جای بت آرای را

بود تا بران بيشه فرسنگ بيست

که پيش بت اندر ببايد گريست

بدان جای نخچير گوران بود

به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشکر بدان جايگاه

که بی ره نمايد بران بيشه راه

اگر رفت خواهی بدانجای رو

هميشه کهن باش و سال تو نو

ز امروز بشکيب تا نيم روز

چو پيدا شود تاج گيتی فروز

چو از شهر بيرون رود شهريار

به رفتن بيارای و بر ساز کار

ز گفتار او گشت بهرام شاد

نخفت اندر انديشه تا بامداد

چو بنمود خورشيد بر چرخ دست

شب تيره بار غريبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچير گور

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

نهاديم هر دو سوی راه روی

هرانکس که بودند ايرانيان

به رفتن ببستند با او ميان

بيامد چو نزديک دريا رسيد

به ره بار بازارگانان بديد

که بازارگانان ايران بدند

به آب و به خشکی دليران بدند

چو بازارگان روی بهرام ديد

شهنشاه لب را به دندان گزيد

نفرمود بردن به پيشش نماز

ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزين سودمندی و هم با گزند

گرين راز در هند پيدا شود

ز خون خاک ايران چو دريا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته بايد گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببنديم تا بازيابيم بخت

بگوييد کز پاک يزدان خدای

بريديم و بستيم با ديو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه

بپيچيم و داريم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته

دل شاه زان رنج پرداخته

بديشان چنين گفت پس شهريار

که نزد شما از من اين زنهار

بداريد و با جان برابر کنيد

چو خواهيد کز پندم افسر کنيد

گر از من شود تخت پرداخته

سپاه آيد از هر سوی ساخته

نه بازارگان ماند ايدر نه شاه

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

چو زان گونه ديدند گفتار اوی

برفتند يکسر پر از آب روی

که جان بزرگان فدای تو باد

جوانی و شاهی روای تو باد

اگر هيچ راز تو پيدا شود

ز خون کشور ما چو دريا شود

که يارد بدين گونه انديشه کرد

مگر بخت را گويد از ره بگرد

چو بشنيد شاه آن گرفت آفرين

بران نامداران با فر و دين

همی رفت پيچان به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بدانگه که بهرام شد سوی راه

چنين گفت با زن که ای ني کخواه

ابا مادر خويشتن چاره ساز

چنان کو درستی نداندت راز

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

شود خواستار آيد از نزد شاه

بگويد که برزوی شد دردمند

پذيردش پوزش شه هوشمند

زن اين بند بنهاد با مادرش

چو بشنيد پس مادر از دخترش

همی بود تا تازه شد جشنگاه

گرانمايگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل که آيد به دشت

زنش گفت برزوی بيمار گشت

به پوزش همی گويد ای شهريار

تو دل را بمن هيچ رنجه مدار

چو ناتندرستی بود جشنگاه

دژم باشد و داند اين مايه شاه

به زن گفت شنگل که اين خود مباد

که بيمار باشد کند جشن ياد

ز قنوج شبگير شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تيره شد شاه بهرام گفت

که آمد گه رفتن ای نيک جفت

بيامد سپينود را برنشاند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

بپوشيد خفتان و خود برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

همی راند تا پيش دريا رسيد

چو ايرانيان را همه خفته ديد

برانگيخت کشتی و زورق بساخت

به زورق سپينود را در نشاخت

به خشکی رسيدند چون روز گشت

جهان پهلوان گيتی افروز گشت

سواری ز قنوج تازان برفت

به آگاهی رفتن شاه تفت

که برزوی و ايرانيان رفته اند

همان دختر شاه را برده اند

شنيد اين سخن شنگل از نيک خواه

چو آتش بيامد ز نخچيرگاه

همه لشکر خويش را برنشاند

پس شاه بهرام لشکر براند

بدين گونه تا پيش دريا رسيد

سپينود و بهرام يل را بديد

غمی گشت و بگذاشت دريا به خشم

ازان سوی دريا چو بر کرد چشم

بديدش سپينود و بهرام را

مران مرد بی باک خودکام را

به دختر چنين گفت کای بدنژاد

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با اين فريبنده مرد دلير

ز دريا گذشتی به کردار شير

که بی آگهی من به ايران شوی

ز مينوی خرم به ويران شوی

ببينی کنون زخم ژوپين من

چو ناگاه رفتی ز بالين من

بدو گفت بهرام کای بدنشان

چرا تاختی باره چون بيهشان

مرا آزمودی گه کارزار

چنانم که با باده و ميگسار

تو دانی که از هندوان صدهزار

بود پيش من کمتر از يک سوار

چو من باشم و نامور يار سی

زره دار با خنجر پارسی

پر از خون کنم کشور هندوان

نمانم که باشد کسی با روان

بدانست شنگل که او راست گفت

دليری و گردی نشايد نهفت

بدو گفت شنگل که فرزند را

بيفگندم و خويش و پيوند را

ز ديده گرامی ترت داشتم

به سر بر همی افسرت داشتم

ترا دادم آن را که خود خواستی

مرا راستی بد ترا کاستی

جفا برگزيدی به جای وفا

وفا را جفا کی پسندی سزا

چه گويم تراکانک فرزند بود

به انديشه ی من خردمند بود

کنون چون دلاور سواری شدست

گمانم که او شهرياری شدست

دل پارسی باوفا کی بود

چو آری کند رای او نی بود

چنان بچه ی شير بودی درست

که از خون دل دايگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تيز چنگ

به پروردگار آمدش رای جنگ

بدو گفت بهرام چون دانيم

بدانديش و بدساز چون خوانيم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

نخواهی مرا بددل و بدکنش

شهنشاه ايران و توران منم

سپهدار و پشت دليران منم

ازين پس سزای تو نيکی کنم

سر بدسگالت ز تن برکنم

به ايران به جای پدر دارمت

هم از باژ کشور نيازارمت

همان دخترت شمع خاور بود

سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت

ز سر شاره ی هندوی برگرفت

بزد اسپ وز پيش چندان سپاه

بيامد به پوزش به نزديک شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به ديدار بهرام شد شادکام

بياراست خوان و بياورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت

سخنهای ايرانيان باز گفت

که کردار چون بود و انديشه چون

که بودم بدين داستان رهنمون

می چند خوردند و برخاستند

زبان را به پوزش بياراستند

دو شاه دلارای يزدان پرست

وفا را بسودند بر دست دست

کزين پس دل از راستی نشکنيم

همی بيخ کژی ز بن برکنيم

وفادار باشيم تا جاودان

سخن بشنويم از لب بخردان

سپينود را نيز پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

سبک پشت بر يکدگر گاشتند

دل کينه بر جای بگذاشتند

يکی سوی خشک و يکی سوی آب

برفتند شادان دل و پرشتاب

چو آگاهی آمد به ايران که شاه

بيامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذين به راه و به شهر

همی هرکس از کار برداشت بهر

درم ريختند از کران تا کران

هم از مشک و دينار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

چو نرسی و چون موبد موبدان

پذيره شدندش همه بخردان

چو بهرام را ديد فرزند اوی

بيامد بماليد بر خاک روی

برادرش نرسی و موبد همان

پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بيامد به ايوان خويش

به يزدان سپرده تن و جان خويش

بياسود چون گشت گيتی سياه

به کردار سيمين سپر گشت ماه

چو پيراهن شب بدريد روز

پديد آمد آن شمع گيتی فروز

شهنشاه بر تخت زرين نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری

خردمند و در پادشاهی سری

جهاندار بر تخت بر پای خاست

بياراست پاکيزه گفتار راست

نخست از جها نآفرين ياد کرد

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چنين گفت کز کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

بترسيد و او را ستايش کنيد

شب تيره پيشش نيايش کنيد

که او داد پيروزی و دستگاه

خداوند تابنده خورشيد و ماه

هرانکس که خواهد که يابد بهشت

نگردد به گرد بد و کار زشت

چو داد و دهش باشد و راستی

بپيچد دل از کژی و کاستی

ز ما کس مباشيد زين پس به بيم

اگر کوه زر دارد و گنج سيم

ز دلها همه بيم بيرون کنيد

نيايش به دارای بيچون کنيد

کشاورز گر مرد دهقان نژاد

بکوشيد با ما به هنگام داد

هران را که ما تاج داديم و تخت

ز يزدان شناسيد وز داد و بخت

نکوشم به آگندن گنج من

نخواهم پراگنده کرد انجمن

يکی گنج خواهم نهادن ز داد

که باشد روانم پس از مرگ شاد

برين نيز گر خواست يزدان بود

دل روشن از بخت خندان بود

برين نيکويها فزايش کنيم

سوی نيک بختی نمايش کنيم

گر از لشکر و کارداران من

ز خويشان و جنگی سواران من

کسی رنج بگزيد و با من نگفت

همی دارد آن کژی اندر نهفت

ورا از تن خويش باشد بزه

بزه کی گزيند کسی بی مزه(؟)

منم پيش يزدان ازو دادخواه

که در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر ديگرست آرزوی

که هرکس دگرگونه باشد به خوی

بگوييد گستاخ با من سخن

مگر نو کنم آرزوی کهن

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ازين پند آرايش جان کنيد

بگفت اين و بنشست بر تخت داد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

چو دانا بود شاه پيروز بخت

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

ترا مردی و دانش و فرهی

فزون آمد از تخت شاهنشهی

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

چو تو شاه گيتی ندارد به ياد

کنون آفرين بر تو شد ناگزير

ز ما هر که هستيم برنا و پير

هم آزادی تو به يزدان کنيم

دگر پيش آزادمردان کنيم

برين تخت ارزانيانست شاه

به داد و به پيروزی و دستگاه

همه مردگان را برآری ز خاک

به داد و به بخشش به گفتار پاک

خداوند دارنده يار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

برفتند با رامش از پيش تخت

بزرگان و فرزان هی نيک بخت

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

بيامد سوی خان آذر گشسپ

بسی زر و گوهر به درويش داد

نياز آنک بنهفت ازو بيش داد

پرستنده ی آتش زردهشت

همی رفت با باژ و برسم به مشت

سپينود را پيش او برد شاه

بياموختش دين و آيين و راه

بشستش به دين به و آب پاک

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

در تنگ زندانها باز کرد

به هرسو درم دادن آغاز کرد

پس آگاه شد شنگل از کار شاه

ز دختر که شد شاه را پيش گاه

به ديدار ايران بدش آرزوی

بر دختر شاه آزاده خوی

فرستاد هندی فرستاده يی

سخن گوی مردی و آزاده يی

يکی عهد نو خواست از شهريار

که دارد به خان اندرون يادگار

به نوی جهاندار عهدی نوشت

چو خورشيد تابان به باغ بهشت

يکی پهلوی نامه از خط شاه

فرستاده آورد و بنمود راه

فرستاده چون نزد شنگل رسيد

سپهدار قنوج خطش بديد

ز هندوستان ساز رفتن گرفت

ز خويشان چينی نهفتن گرفت

بيامد به درگاه او هفت شاه

که آيند با رای شنگل به راه

يکی شاه کابل دگر هند شاه

دگر شاه سندل بشد با سپاه

دگر شاه مندل که بد نامدار

همان نيز جندل که بد کامگار

ابا ژنده پيلان و زنگ و درای

يکی چتر هندی به سر بر به پای

همه نامجوی و همه نامدار

همه پاک با طوق و با گوشوار

همه ويژه با گوهر و سيم و زر

يکی چتر هندی ز طاوس نر

به ديبا بياراسته پشت پيل

همی تافت آن لشکر از چند ميل

ابا هديه ی شاه و چندان نثار

که دينار شد خوار بر شهريار

همی راند منزل به منزل سپاه

چو زان آگهی يافت بهرامشاه

بزرگان ز هر شهر برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

بيامد شهنشاه تا نهروان

خردمند و بيدار و روشن روان

دو شاه گرانمايه و ني کساز

رسيدند پس يک به ديگر فراز

به نزديک اندر فرود آمدند

که با پوزش و با درود آمدند

گرفتند مر يکدگر را به بر

دو شاه سرافراز با تاج و فر

پياده شده لشکر از هر دو روی

جهانی سراسر پر از گفت وگوی

دو شاه و دو لشکر رسيده بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

به زين بر نشستند هر دو سوار

همان پرهنر لشکر نامدار

به ايوانها تخت زرين نهاد

برو جامه ی خسرو آيين نهاد

به ره بر بره مرغ بريان نهاد

به يک تير پرتاب بر خوان نهاد

می آورد و برخواند رامشگران

همه جام پر از کران تا کران

چو نان خورده شد مجلس شاهوار

بياراست پر بوی و رنگ و نگار

پرستندگان ايستاده به پای

بهشتی شده کاخ و گاه و سرای

همه آلت می سراسر بلور

طبقهای زرين ز مشک و بخور

ز زر افسری بر سر ميگسار

به پای اندرون کفش گوهرنگار

فروماند زان کاخ شنگل شگفت

به می خوردن انديشه اندر گرفت

که تا اين بهشتست يا بوستان

همی بوی مشک آيد از دوستان

چنين گفت با شاه ايران به راز

که با دخترم راه ديدار ساز

بفرمود تا خادمان سپاه

پدر را گذراند نزديک ماه

همی رفت با خادمان نامدار

سرای دگر ديد چون نوبهار

چو دخترش را ديد بر تخت عاج

نشسته به آرام با فر و تاج

بيامد پدر بر سرش بوسه داد

رخان را به رخسار او برنهاد

پدر زار بگريست از مهر اوی

همان بر پدر دختر ماه روی

همی دست بر سود شنگل به دست

ازان کاخ و ايوان و جای نشست

سپينود را گفت اينت بهشت

برستی ز کاخ بت آرای زشت

همان هديه ها را که آورده بود

اگر بدره و تاج و گر برده بود

بدو داد با هديه ی شهريار

شد آن خرم ايوان چو باغ بهار

وزان جايگه شد به نزديک شاه

همی کرد مرد اندر ايوان نگاه

بزرگان چو خرم شدند از نبيد

پرستار او خوابگاهی گزيد

سوی خوابگه رفتن آراستند

ز هرگونه يی جامه ها خواستند

چو پيدا شد اين چادر مش کرنگ

ستاره بروبر چو پشت پلنگ

بکردند ميخوارگان خواب خوش

همه ناز را دست کرده بکش

چنين تا پديد آمد آن زرد جام

که خورشيد خوانی مر او را به نام

بينداخت آن چادر لاژورد

بگسترد بر دشت ياقوت زرد

به نخچير شد شاه بهرام گرد

شهنشاه هندوستان را ببرد

چو از دشت نخچير باز آمدند

خجسته پی و بزمساز آمدند

چنين هم بگوی و به نخچير و سور

زمانی نبودی ز بهرام دور

بيامد ز ميدان چو تير از کمان

بر دختر خويش رفت آن زمان

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

ز مشک سيه سوده انقاس خواست

سر عهد کرد آفرين از نخست

بران کو جهان از نژندی بشست

بگسترد هم پاکی و راستی

سوی ديو شد کژی و کاستی

سپينود را جفت بهرامشاه

سپردم بدين نامور پيشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد

بزرگان همه پيش او بنده باد

چو من بگذرم زين سپنجی سرای

به قنوج بهرامشاهست رای

ز فرمان اين تاجور مگذريد

تن مرده را سوی آتش بريد

سپاريد گنجم به بهرامشاه

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

سپينود را داد منشور هند

نوشته خطی هندوی بر پرند

به ايران همی بود شنگل دو ماه

فرستاد پس مهتری نزد شاه

به دستوری بازگشتن به جای

خود و نامداران فرخنده رای

بدان شد شهنشاه همداستان

که او بازگردد به هندوستان

ز چيزی که باشد به ايران زمين

بفرمود تا کرد موبد گزين

ز دينار و ز گوهر شاهوار

ز تيغ و ز خود و کمر بی شمار

ز ديبا و از جام هی نابسود

که آن را شمار و کرانه نبود

به اندازه يارانش را هم چنين

بياراست اسپان به ديبای چين

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

سه منزل همی راند با او به راه

نبد هم بدين هديه همداستان

علف داد تا مرز هندوستان

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پيش گاه

ز مرگ و ز روز بد انديشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پيش او شد دبير

سرافراز موبد که بودش وزير

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جام هها بشمرد

که بااو ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ايشان برآشفته بود

که باشد ترا زندگانی سه بيست

چهارم به مرگت ببايد گريست

همی گفت شادی کنم بيست سال

که دارم به رفتن به گيتی همال

دگر بيست از داد و بخشش جهان

کنم راست با آشکار و نهان

نمانم که ويران شود گوشه يی

بيابد ز من هرکسی توشه يی

سوم بيست بر پيش يزدان به پای

بباشم مگر باشدم رهنمای

ستاره شمر شست و سه سال گفت

شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره شمر جست گنج

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنک مرد بی رنج و پرهيزگار

به ويژه کسی کو بود شهريار

چو گنجور بشنيد شد پيش گنج

به کار شمردن همی برد رنج

به سختی چنان روزگاری ببرد

همه پيش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار

پرانديشه آمد بر شهريار

بدو گفت تا بيست و سه سال نيز

همانا نيازت نيايد به چيز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

درمهای اين لشکر نامدار

فرستاده يی نيز کايد برت

ز شاهان وز نامور کشورت

بدين سال گنج تو آراستست

که پر زر و سيمست و پر خواستست

چو بشنيد بهرام و انديشه کرد

ز دانش غم نارسيده نخورد

بدو گفت کوتاه شد داوری

که گيتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نيامد هنوز

نباشم ز انديشه امروز کوز

چو بخشيدنی باشد و تاج و تخت

نخواهم ز گيتی ازين بيش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان

نخواهند نيز از کهان و مهان

به هر شهر مردی پديدار کرد

سر خفته از خواب بيدار کرد

بدان تا نجويند پيکار نيز

نيايد ز پيکار افگار نيز

ز گنج آنچ بايستشان خوردنی

ز پوشيدنی گر ز گستردنی

بدين پرخرد موبدان داد و گفت

که نيک و بد از من نبايد نهفت

ميان سخنها ميانجی بويد

نخواهند چيزی کرانجی بويد

مرا از به و بتر آگه کنيد

ز بدها گمانيم کوته کنيد

پراگنده شد موبد اندر جهان

نماند ايچ نيک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پيوسته شد

که از داد و پيکاری و خواسته

خرد شد به مغز اندرون کاسته

ز بس جنگ و خون ريختن در جهان

جوانان ندانند ارج مهان

دل آگنده گردد جوان را به چيز

نبيند هم از شاه و موبد به نيز

برين گونه چون نامه پيوسته شد

ز خون ريختن شاه دل خسته شد

به هر کشوری کارداری گزيد

پر از داد و دانش چنانچون سزيد

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

ز پوشيدن و باز گستردشان

که شش ماه ديوان بياراستی

وزان زيردستان درم خواستی

نهادی بران سيم نام خراج

به ديوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سيم شاد

بدان چاره تا مرد پيکار خون

نريزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند کارآگهان

که از داد وز ايمنی در جهان

که هر کش درم بد خراجش نبود

به سرش اندرون داوريها فزود

ز پری به کژی نهادند روی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان کار شور

ز هر کشوری مرزبانی گزيد

پر از داد دلشان چنانچون سزيد

به درگاه يکساله روزی بداد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

بفرمود کان را که ريزند خون

گر آرند کژی به کار اندرون

برانند فرمان يزدان بروی

بدان تا شود هرکسی چاره جوی

برآمد برين بر بسی روزگار

بکی نامه فرمود پس شهريار

سوی راستگويان و کارآگهان

کجا او پراگنده بد در جهان

که اندر جهان چيست ناسودمند

که آرد برين پادشاهی گزند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

نگردد کسی گرد آيين و راه

بشد رای و انديش هی کشت و ورز

به هر کشوری راست بيکار مرز

پراگنده بينيم گاوان کار

گيا رست از دشت وز کشت زار

چنين داد پاسخ که تا نيم روز

که بالا کند تاج گيتی فروز

نبايد کس آسود از کشت و ورز

ز بی ارز مردم مجوييد ارز

که بی کار مردم ز بی دانشيست

به بی دانشان بر ببايد گريست

ورا داد بايد دو و چار دانگ

چو شد گرسنه تا نيايد به بانگ

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

تو با او به تندی و زفتی مکاو

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

کس از نيستی تا نيايد به رنج

گر ايدونک باشد زيان از هوا

نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جايی بپوشد زمين را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده

به کشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمين گورگاهی بود

وگر نابرومند راهی بود

که ناکشته باشد به گرد جهان

زمين فرومايگان و مهان

کسی کو بدين پايکار منست

وگر ويژه پروردگار منست

کنم زنده در گور جايی که هست

مبادش نشيمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هيونی برافگند هر سو به راه

ازان پس به هرسو يکی نامه کرد

به جايی که درويش بد جامه کرد

بپرسيد هرجا که بی رنج کيست

به هرجای درويش و بی گنج کيست

ز کار جهان يکسر آگه کنيد

دلم را سوی روشنی ره کنيد

بيامدش پاسخ ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

که آباد بينيم روی زمين

به هرجای پيوسته شد آفرين

مگر مرد درويش کز شهريار

بنالد همی از بد روزگار

که چون می گسارد توانگر همی

به سر بر ز گل دارد افسر همی

به آواز رامشگران می خورند

چو ما مردمان را به کس نشمرند

تهی دست بی رود و گل می خورد

توانگر همانا ندارد خرد

بخنديد زان نامه بيدار شاه

هيونی برافگند پويان به راه

به نزديک شنگل فرستاد کس

چنين گفت کای شاه فريادرس

ازان لوريان برگزين ده هزار

نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ايران فرستش که رامشگری

کند پيش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

گزين کرد زان لوريان به نام

به ايران فرستاد نزديک شاه

چنان کان بود در خور نيک خواه

چو لوری بيامد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

به هريک يکی گاو داد و خری

ز لوری همی ساخت برزيگری

همان نيز خروار گندم هزار

بديشان سپرد آنک بد پايدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر

ز گندم کند تخم و آرد به بر

کند پيش درويش رامشگری

چو آزادگان را کند کهتری

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

بيامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه اين نه کار تو بود

پراگندن تخم و کشت و درود

خری ماند اکنون بنه برنهيد

بسازيد رود و بريشم دهيد

کنون لوری از پاک گفتار اوی

همی گردد اندر جهان چاره جوی

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

شب و روز پويان به دزدی به راه

برين سان همی خورد شست و سه سال

کس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پيش او شد دبير

خردمند موبد که بودش وزير

که شد گنج شاه بزرگان تهی

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

هرانکس که دارد روانش خرد

به مال کسان از بنه ننگرد

چنين پاسخ آورد اين خود مساز

که هستيم زين ساختن بی نياز

جهان را بدان باز هل کافريد

سر گردش آفرينش بديد

همی بگذرد چرخ و يزدان به جای

به نيکی ترا و مرا رهنمای

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بيامد به درگاه بی مر سپاه

گروهی که بايست کردند گرد

بر شاه شد پور او يزدگرد

به پيش بزرگان بدو داد تاج

همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستيدن ايزد آمدش رای

بينداخت تاج و بپردخت جای

گرفتش ز کردار گيتی شتاب

چو شب تيره شد کرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشيب

دل موبد شاه شد پر نهيب

که شاه جهان برنخيرد همی

مگر از کرانی گريزد همی

بيامد به نزد پدر يزدگرد

چو ديدش کف اندر دهانش فسرد

ورا ديد پژمرده رنگ رخان

به ديبای زربفت بر داده جان

چنين بود تا بود و اين بود روز

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

هم ايدر ترا ساختن نيست برگ

بی آزاری و مردمی بايدت

گذشته چو خواهی که نگزايدت

همی نو کنم بخشش و داد اوی

مبادا که گيرد به بد ياد اوی

ورا دخمه يی ساختند شاهوار

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

کنون پرسخن مغزم انديشه کرد

بگويم جهان جستن يزدگرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *