پادشاهی بهرام اورمزد

شاهنامه » پادشاهی بهرام اورمزد

پادشاهی بهرام اورمزد

چو بهرام بنشست بر تخت زر

دل و مغز جوشان ز مرگ پدر

همه نامداران ايرانيان

برفتند پيشش کمر بر ميان

برو خواندند آفرين خدای

که تا جای باشد تو مانی به جای

که تاج کيی تارکت را سزاست

پدر بر پدر پادشاهی تراست

رخ بدسگالان تو زرد باد

وزان رفته جان تو بی درد باد

چنين داد پاسخ که ای مهتران

سواران جنگی و کنداوران

ز دهقان وز مرد خسروپرست

به گيتی سوی بد ميازيد دست

بدانيد کاين چرخ ناپايدار

نه پرورده داند نه پروردگار

سراسر ببنديد دست از هوا

هوا را مداريد فرمانروا

کسی کو بپرهيزد از بدکنش

نيالايد اندر بديها تنش

بدين سوی همواره خرم بود

گه رفتن آيدش بی غم بود

پناهی بود گنج را پادشا

نوازنده ی مردم پارسا

تن شاه دين را پناهی بود

که دين بر سر او کلاهی بود

خنک آنک در خشم هشيارتر

همان بر زمين او بی آزارتر

گه دست تنگی دلی شاد و راد

جهان بی تن مرد دانا مباد

چو بر دشمنی بر توانا بود

به پی نسپرد ويژه دانا بود

ستيزه نه نيک آيد از نامجوی

بپرهيز و گرد ستيزه مپوی

سپاهی و دهقان و بيکار شاه

چنان دان که هر سه ندارند راه

به خواب اندرست آنک بيکار بود

پشيمان شود پس چو بيدار بود

ز گفتار نيکو و کردار زشت

ستايش نيابی نه خرم بهشت

همه نام جوييد و نيکی کنيد

دل نيک پی مردمان مشکنيد

مرا گنج و دينار بسيار هست

بزرگی و شاهی و نيروی دست

خوريد آنک داريد و آن را که نيست

بداند که با گنج ما او يکيست

سر بدره ی ما گشادست باز

نبايد نشستن کس اندر نياز

برو نيز بگذشت سال دراز

سر تاجور اندر آمد به گاز

يکی پور بودش دلارام بود

ورا نام بهرام بهرام بود

بياورد و بنشاندش زير تخت

بدو گفت کای سبز شاخ درخت

نبودم فراوان من از تخت شاد

همه روزگار تو فرخنده باد

سراينده باش و فزاينده باش

شب و روز بارامش و خنده باش

چنان رو که پرسند روز شمار

نپيچی سر از شرم پروردگار

به داد و دهش گيتی آباد دار

دل زيردستان خود شاد دار

که برکس نماند جهان جاودان

نه بر تاجدار و نه بر موبدان

تو از چرخ گردان مدان اين ستم

چو از باد چندی گذاری به دم

به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز

تهی ماند زو تخت گيتی فروز

چو بهرام گيتی به بهرام داد

پسر مر ورا دخمه آرام داد

چنين بود تا بود چرخ بلند

به انده چه داری دلت را نژند

چه گويی چه جويی چه شايد بدن

برين داستانی نشايد زدن

روانت گر از آز فرتوت نيست

نشست تو جز تنگ تابوت نيست

اگر مرگ دارد چنين طبع گرگ

پر از می يکی جام خواهم بزرگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *