داستان طلخند و گو

شاهنامه » داستان طلخند و گو

داستان طلخند و گو

چنين گفت شاهوی بيداردل

که ای پير دانای و بسيار دل

ايا مرد فرزانه و تيز وير

ز شاهوی پير اين سخن يادگير

که درهند مردی سرافراز بود

که با لشکر و خيل و با ساز بود

خنيده بهر جای جمهور نام

به مردی بهر جای گسترده گام

چنان پادشا گشته برهندوان

خردمند و بيدار و روشن روان

ورا بود کشمير تا مرز چين

برو خواندندی به داد آفرين

به مردی جهانی گرفته بدست

ورا سندلی بود جای نشست

هميدون بدش تاج و گنج و سپاه

هميدون نگين وهميدون کلاه

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

سرافراز با دانش و آبروی

بدو شادمان زيردستان اوی

چه شهری چه از در پرستان اوی

زنی بود هم گوهرش هوشمند

هنرمند و با دانش و بی گزند

پسر زاد زان شاه نيکو يکی

که پيدا نبود از پدر اندکی

پدر چون بديد آن جهاندار نو

هم اندر زمان نام کردند گو

برين برنيامد بسی روزگار

که بيمار شد ناگهان شهريار

به کدبانو اندرز کرد و به مرد

جهانی پر از دادگو را سپرد

ز خردی نشايست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

سران راهمه سر پر از گرد بود

ز جمهورشان دل پر از درد بود

ز بخشيدن و خوردن و داد اوی

جهان بود يک سر پر از ياد اوی

سپاهی و شهری همه انجمن

زن و کودک و مرد شد رای زن

که اين خرد کودک نداند سپاه

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

همه پادشاهی شود پرگزند

اگر شهرياری نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشايسته ی گاه را

کجا نام آن نامور مای بود

به دنبر نشسته دلارای بود

جهانديدگان يک به يک شاه جوی

ز سندل به دنبر نهادند روی

بزرگان کشمير تا مرز چين

به شاهی بدو خواندند آفرين

ز دنبر بيامد سرافراز مای

به تخت کيان اندر آورد پای

همان تاج جمهور بر سر نهاد

بداد و ببخشش در اندر گشاد

چو با سازشد مام گو را بخواست

بپرورد و با جان همی داشت راست

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازين نامور کدخدای

ورا پادشا نام طلخند کرد

روان را پر از مهر فرزند کرد

دوساله شد اين خرد و گو هفت سال

دلاور گوی بود با فر و يال

پس از چند گه مای بيمار شد

دل زن برو پر ز تيمار شد

دوهفته برآمد به زاری بمرد

برفت وجهان ديگری را سپرد

همه سندلی زار و گريان شدند

ز درد دل مای بريان شدند

نشستند يک ماه باسوگ شاه

سرماه يک سر بيامد سپاه

همه نامداران وگردان شهر

هرآنکس که او را خرد بود بهر

سخن رفت هرگونه بر انجمن

چنين گفت فرزانه ای رای زن

که اين زن که از تخم جمهور بود

هميشه ز کردار بد دور بود

همه راستی خواستی نزد شوی

نبود ايچ تابود جز دادجوی

نژاديست اين ساخته داد را

همه راستی را و بنياد را

همان به که اين زن بود شهريار

که او ماند زين مهتران يادگار

زگفتار او رام گشت انجمن

فرستاده شد نزد آن پاک تن

که تخت دو فرزند را خود بگير

فزاينده کاريست اين ناگزير

چوفرزند گردد سزاوار گاه

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

ازان پس هم آموزگارش تو باش

دلارام و دستور و رايش تو باش

به گفتار ايشان زن نيک بخت

بيفراخت تاج و بياراست تخت

فزونی وخوبی وفرهنگ وداد

همه پادشاهی بدو گشت شاد

دوموبد گزين کرد پاکيز هرای

هنرمند و گيتی سپرده به پای

بديشان سپرد آن دو فرزند را

دو مهتر نژاد خردمند را

نبودند ز ايشان جدا يک زمان

بديدار ايشان شده شادمان

چو نيرو گرفتند و دانا شدند

بهر دانشی بر توانا شدند

زمان تا زمان يک ز ديگر جدا

شدندی برمادر پارسا

که ازماکدامست شايست هتر

به دل برتر و نيز بايسته تر

چنين گفت مادر به هر دو پسر

که تا از شما باکه يابم هنر

خردمندی ورای و پرهيز و دين

زبان چرب و گوينده و بفرين

چوداريد هر دو ز شاهی نژاد

خرد بايد و شرم و پرهيز وداد

چوتنها شدی سوی مادر يکی

چنين هم سخن راندی اندکی

که از ما دو فرزند کشور کراست

به شاهی و اين تخت و افسرکراست

بدو مام گفتی که تخت آن تست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

به ديگر پسرهم ازينسان سخن

همی راندی تا سخن شد کهن

دل هرد وان شاد کردی به تخت

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

رسيدند هر دو به مردی به جای

بدآموز شد هر دو را رهنمای

زرشک اوفتادند هردو به رنج

برآشوفتند ازپی تاج وگنج

همه شهرزايشان بدونيم گشت

دل نيک مردان پرازبيم گشت

زگفت بدآموز جوشان شدند

به نزديک مادرخروشان شدند

بگفتند کزماکه زيباترست

که برنيک وبد برشکيباترست

چنين پاسخ آورد فرزانه زن

که باموبدی يکدل ورای زن

شماراببايد نشستن نخست

برام وباکام فرجام جست

ازان پس خنيده بزرگان شهر

هرآنکس که اودارد از رای بهر

يکايک بگوييم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کاراندرون

کسی کو بجويد همی تاج وگاه

خردبايد ورای وگنج وسپاه

چو بيدادگر پادشاهی کند

جهان پر ز گرم وتباهی کند

به مادر چنين گفت پرمايه گو

کزين پرسش اندر زمانه مرو

اگر کشور ازمن نگيرد فروغ

به کژی مکن هيچ رای دروغ

به طلخند بسپار گنج وسپاه

من او را يکی کهترم نيکخواه

وگر من به سال وخرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

نگيرد به بی دانشی کارسخت

بدو گفت مادر که تندی مکن

برانديشه بايد که رانی سخن

هرآنکس که برتخت شاهی نشست

ميان بسته بايد گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاک از بدی

بدانش سپردن ره بخردی

هم از دشمن آژير بودن به جنگ

نگه داشتن بهره ی نام و ننگ

ز داد و ز بيداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشيد و ماه

اگر پشه از شاه يابد ستم

روانش به دوزخ بماند دژم

جهان از شب تيره تاري کتر

دلی بايد ازموی باريک تر

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژی نيارد بها

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد

جهانی ازان داد باشند شاد

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک

ازين دودمان شاه جمهور بود

که رايش ز کردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

زد نبر بيامد سرافراز مای

جوان بود و بينا دل وپاک رای

همه سندلی پيش اوآمدند

پر از خون دل و شاه جو آمدند

بيامد به تخت مهی برنشست

ميان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتيم وجفت

بدان تا نماند سخن درنهفت

اگر زانک مهتر برادر تويی

به هوش وخرد نيز برتر تويی

همان کن که جان را نداری به رنج

ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

يکی ازشما گرکنم من گزين

دل ديگری گردد از من بکين

مريزيد خون از پی تاج وگنج

که برکس نماند سرای سپنج

ز مادر چو بشنيد طلخند پند

نيامدش گفتار او سودمند

بمارد چنين گفت کز مهتری

همی از پی گو کنی داوری

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هرکس که او مهتر او بهترست

بدين لشکر من فروان کسست

که همسال او به آسمان کرکسست

که هرگز نجويند گاه وسپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

پدر گر به روز جوانی بمرد

نه تخت بزرگی کسی راسپرد

دلت جفت بينم همی سوی گو

برآنی که او را کنی پيشرو

من ازگل برين گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم

يکی مادرش سخت سوگند خورد

که بيزارم از گنبد لاژورد

اگرهرگز اين آرزو خواستم

ز يزدان وبردل بياراستم

مبر زين سن جز به نيکی گمان

مشو تيز باگردش آسمان

که آن راکه خواهد دهد نيکوی

نگر جز به يزدان به کس نگروی

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نيست پند منت سودمند

نگر تاچه بهتر ز کارآن کنيد

وزين پند من توشه ی جان کنيد

وزان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پيش ايشان براند

کليد درگنج دو پادشا

که بودند بادانش و پارسا

بياورد وکرد آشکارا نهان

به پيش جهانديدگان ومهان

سراسر بر ايشان ببخشيد راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست

چنين گفت زان پس به طلخند گو

که ای نيک دل نامور يار نو

شنيدم که جمهور چندی ز مای

سرافرازتر بد به سال و برای

پدرت آن گرانمايه نيکخوی

نکرد ايچ ازان پيش تخت آرزوی

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

نجست ايچ بر مهتران مهتری

نگر تا پسندد چنين دادگر

که من پيش کهتر ببندم کمر

نگفت مادر سخن جز به داد

تو را دل چرا شد ز بيداد شاد

ز لشکر بخوانيم چندی مهان

خردمند و برگشته گرد جهان

ز فرزانگان چون سخن بشنويم

برای و به گفتارشان بگرويم

ز ايوان مادر بدين گف توگوی

برفتند ودلشان پر از جست وجوی

برين برنهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان وز پهلوان

ز دانا وپاکان سخن بشنويم

بران سان که باشد بدان بگرويم

کز ايشان همی دانش آموختيم

به فرهنگ دلها برافروختيم

بيامد دو فرزانه رهنمای

ميانشان همی رفت هر گونه رای

همی خواست فرزانه گو که گو

بود شاه درسندلی پيشرو

هم آنکس که استاد طلخند بود

به فرزانگی هم خردمند بود

همی اين بران بر زد وآن برين

چنين تا دو مهتر گرفتند کين

نهاده بدند اندر ايوان دو تخت

نشسته به تخت آن دو پيروز بخت

دلاور دو فرزانه بردست راست

همی هريکی ازجهان بهرخواست

گرانمايگان را همه خواندند

بايوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان

که ای سرفرازان ومردانگان

ازين نامداران فرخ نژاد

که داريد رسم پدرشان به ياد

که خواهيد برخويشتن پادشا

که دانيد زين دوجوان پارسا

فروماندند اندران موبدان

بزرگان و بيدار دل بخردان

نشسته همی دوجوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه نيکبخت

بدانست شهری و هم لشکری

کزان کارجنگ آيد و داوری

همه پادشاهی شود بر دو نيم

خردمند ماند به رنج وبه بيم

يکی ز انجمن سر برآورد راست

به آوا سخن گفت و برپای خاست

که ما از دو دستور دو شهريار

چه ياريم گفتن که آيد به کار

بسازيم فردا يکی انجمن

بگوييم با يکدگر تن به تن

وزان پس فرستيم يک يک پيام

مگر شهرياران بيابند کام

برفتند ز ايوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفتند کين کار با رنج گشت

ز دست جهانديده اندر گذشت

برادر نديديم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پيشگاه

ببودند يک شب پرآژنگ چهر

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

برفتند يک سر بزرگان شهر

هرآنکس که شان بود زان کار بهر

پر آواز شد سندلی چار سوی

سخن رفت هرگونه بی آرزوی

يکی راز ز گردان بگو بود رای

يکی سوی طلخند بد رهنمای

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همرای و با هم گروه

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهی وشهری همه تن به تن

يکی سوی طلخند پيغام کرد

زبان را زگو پر ز دشنام کرد

دگر سوی گر رفت با گرز و تيغ

که از شاه جان را ندارم دريغ

پرآشوب شد کشور سندلی

بدان نيکخواهی و آن يک دلی

خردمند گويد که در يک سرای

چوفرمان دوگردد نماند به جای

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

که هر بر زنی بايکی پيشرو

همه شهر ويران کنند از هوا

نبايد که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهی پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

چنان بد که روزی دو شاه جوان

برفتند بی لشکر و پهلوان

زبان برگشادند يک با دگر

پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن

بتا روی بر خيره چيزی مجوی

که فرزانگان آن نبينند روی

شنيدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون يکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

يکی خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

نيارست جستن کسی جای اوی

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن

اگر بودمی من سزاوار گاه

نکردی به مای اندرون کس نگاه

بر آيين شاهان گيتی رويم

ز فرزانگان نيک و بد بشنويم

من ازتو به سال وخرد مهترم

توگويی که من کهترم بهترم

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

مکن روی کشور پر از گف توگوی

چنين پاسخ آورد طلخند پس

به افسون بزرگی نجستست کس

من اين تاج و تخت از پدر يافتم

ز تخمی که او کشت بريافتم

همه پادشاهی و گنج و سپاه

ازين پس به شمشير دارم نگاه

ز جمهور وز مای چندين مگوی

اگر آمنی تخت را رزم جوی

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

به شهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهی وشهری همه جنگجوی

بدرگاه شاهان نهادند روی

گروهی به طلخند کردند رای

دگر را بگو بود دل رهنمای

برآمد خروش از در هر دو شاه

يکی را نبود اندر آن شهر راه

نخستين بياراست طلخند جنگ

نبودش به جنگ دليران درنگ

سرگنجهای پدر بر گشاد

سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

همه شهر يکسر پر از بيم شد

دل مرد بخرد بدو نيم شد

که تا چون بود گردش آسمان

کرا برکشد زين دومهتر زمان

همه کشور آگاه شد زين دو شاه

دمادم بيامد زهر سو سپاه

بپوشيد طلخند جوشن نخست

به خون ريختن چنگها را بشست

بياورد گو نيز خفتان وخود

همی داد جان پدر را درود

بدان تندی ازجای برخاستند

همی پشت پيلان بياراستند

نهادند برکوهه پيل زين

توگفتی همی راه جويد زمين

همه دشت پر زنگ وهندی درای

همه گوش پر ناله کرنای

به لشکر گه آمد دوشاه جوان

همه بهر بيشی نهاده روان

سپهر اندران رزمگه خيره شد

ز گرد سپه چشمها تيره شد

بر آمد خروشيدن گاو دم

ز دو رويه آواز رويينه خم

بياراست با ميمنه ميسره

تو گفتی زمين کوه شد يکسره

دولشکر کشيدند صف بر دو ميل

دو شاه سرافراز بر پشت پيل

درفشی درفشان به سر بر به پای

يکی پيکرش ببر و ديگر همای

پياده به پيش اندرون نيزه دار

سپردار و شايست هی کار زار

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا ديد چون پشت جنگی پلنگ

همه کام خاک وهمه دشت خون

بگرد اندرون نيزه بد رهنمون

به طلخند هرچند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

گزين کرد مردی سخنگوی گو

کزان مهتران او بدی پيشرو

که رو پيش طلخند و او را بگوی

که بيداد جنگ برادر مجوی

که هر خون که باشد برين ريخته

تو باشی بدان گيتی آويخته

يکی گوش بگشای بر پندگو

به گفتار بدگوی غره مشو

نبايد که از ما بدين کارزار

نکوهش بود در جهان يادگار

که اين کشور هند ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

بپرهيز ازين جنگ و آويختن

به بيداد بر خيره خون ريختن

دل من بدين آشتی شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

ازين مرز تا پيش دريای چين

تو راباد چندانک خواهی زمين

همه مهر با جان برابر کنيم

تو را بر سرخويش افسر کنيم

ببخشيم شاهی به کردار گنج

که اين تخت و افسر نيرزد به رنج

وگر چند بيداد جويی همه

پراگندن گرد کرده رمه

بدين گيتی اندر نکوهش بود

همين رابدان سر پژوهش بود

مکن ای برادر به بيداد رای

که بيداد را نيست با داد پای

فرستاده چون پيش طلخند شد

به پيغام شاه از در پند شد

چنين داد پاسخ که او را بگوی

که درجنگ چندين بهانه مجوی

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دود هی ما نه پوست

همه پادشاهی تو ويران کنی

چوآهنگ جنگ دليران کنی

همه بدسگالان به نزد تواند

به بهرام روز اورمزد تواند

گنهکار هم پيش يزدان تويی

که بد نام و بد گوهر و بد خويی

ز خونی که ريزند زين پس به کين

تو باشی به نفرين و من به آفرين

و ديگر که گفتی ببخشيم تاج

هم اين مرزبانی و اين تخت عاج

هر آنگه که تو شهرياری کنی

مرا مرز بخشی و ياری کنی

نخواهم که جان باشد اندر تنم

وگر چشم برتاج شاه افگنم

کنون جنگ را بر کشيدم رده

هوا شد چو ديبا به زر آژده

ز تير و ز ژوپين و نوک سنان

نداند کنون گورکيب ازعنان

برآورد گه بر سرافشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که سيرآيد ازجنگ جنگی پلنگ

بيارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببينند هر سو شکست

که ازبندگان نيز با شهريار

نپوشد کسی جوشن کارزار

چو پاسخ شنيد آن خردمند مرد

بيامد همه يک به يک ياد کرد

غمی شد دل گوچو پاسخ شنيد

که طلخند را رای پاسخ نديد

پر انديشه فرزانه را پيش خواند

ز پاسخ فراوان سخنها براند

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

يکی چاره ی کار با من بگوی

همه دشت خونست و بی تن سرست

روان را گذر بر جهانداورست

نبايد کزين جنگ فرجام کار

به ما بازماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه کای شهريار

نبايد تو را پندآموزگار

گر از من همی بازجويی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

فرستاده ای تيز نزديک اوی

سرافراز با دانش و نرم گوی

ببايد فرستاد و دادن پيام

بگردد مگر او ازين جنگ رام

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزين کن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتری

به دينار با او مکن داوری

نگه کردم از گردش آسمان

بدين زودی او را سرآيد زمان

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

يکی را نديدم بدو رای ومهر

تبه گردد او هم بدين دشت جنگ

نبايد گرفتن خود اين کار تنگ

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش به رنج

تو گر شهرياری و نيک اختری

به کار سپهری تواناتری

ز فرزانه بشنيد شاه اين سخن

دگر باره رای نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روی

گزين کرد نيک اختری چر بگوی

بدوگفت گو پيش طلخند شو

بگويش که پر درد و رنجست گو

ازين گردش رزم و اين کارزار

همی خواهد از داور کردگار

که گرداند اندر دلت هوش ومهر

به تابی ز جنگ برادر توچهر

به فرزانه ای کو به نزديک تست

فروزنده ی جان تاريک تست

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد اين کار بيداد رفت

اگر چند تندی و کنداوری

هم از گردش چرخ برنگذری

همه گرد بر گرد ما دشمنست

جهانی پر از مردم ريمنست

همان شاه کشمير وفغفور چين

که تنگست از ايشان به ما بر زمين

نکوهيده باشيم ازين هر دو روی

هم از نامداران پرخاشجوی

که گويند کز بهر تخت وکلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به گوهر مگر هم نژاده نيند

همان از گهر پاکزاده نيند

ز لشکر گر آيی به نزديک من

درفشان کنی جان تاريک من

ز دينار و ديبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانی به رنج

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بيابی همان ياره و تخت عاج

زمهر برادر تو را ننگ نيست

مگر آرزويت جز از جنگ نيست

اگر پند من سر به سر نشنوی

به فرجام زين بد پشيمان شوی

فرستاده آمد چو باد دمان

به نزديک طلخند تيره روان

بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز

ز شاهی و ز گنج و دينار و چيز

چو بشنيد طلخند گفتار اوی

خردمندی و رای و ديدار اوی

ازان کسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نيامد فراز

چنين داد پاسخ که گو رابگوی

که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

بريده زوانت بشمشير بد

تنت سوخته ز آتش هيربد

شنيدم همه خام گفتار تو

نبينم جزا ز چاره بازار تو

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

توخود کيستی زين بزرگ انجمن

توانايی و گنج و شاهی مراست

ز خورشيد تا آب و ماهی مراست

همانا زمانت فراز آمدست

کت انديشه های دراز آمدست

سپاه ايستاده چنين بر دوميل

ز آورد مردان و پيکار پيل

بيارای لشکر فراز آر جنگ

به رزم آمدی چيست رای درنگ

چنان بينی اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره ببايد شمرد

ندانی جز افسون و بند و فريب

چوديدی که آمد بپيشت نشيب

ازانديشه ای دور و ز تاج و تخت

نخواند تو را دانشی نيکبخت

فرستاده آمد سری پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد ياد

چنين تا شب تيره بنمود روی

فرستاده آمد همی زين بدوی

فرود آمدند اندران رزمگاه

يکی کنده کندند پيش سپاه

طلايه همی گشت بر گرد دشت

بدين گونه تارامش اندر گذشت

چوبرزد سر از برج شيرآفتاب

زمين شد بکردار دريای آب

يکی چادر آورد خورشيد زرد

بگسترد برکشور لاژورد

برآمد خروشيدن کرنای

هم آواز کوس از دو پرده سرای

درفش دو شاه نوآمد به ديد

سپه ميمنه ميسره برکشيد

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه درپيش شاه

به فرزانه ی خويش فرمود گو

که گويد به آواز با پيشرو

که بر پای داريد يکسر درفش

کشيده همه تيغهای بنفش

يکی ازيلان پيش منهيد پای

نبايد که جنبد پياده ز جای

که هرکس تندی کند روز جنگ

نباشد خردمند يا مرد سنگ

ببينم که طلخند با اين سپاه

چگونه خرامد به آوردگاه

نباشد جز از رای يزدان پاک

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک

ز پند آزموديم وز مهر چند

نبود ايچ ازين پندها سودمند

گر ايدون که پيروز گردد سپاه

مرا بردهد گردش هور و ماه

مريزيد خون از پی خواسته

که يابيد خود گنج آراسته

وگر نامداری بود زين سپاه

که اسب افگند تيز برقلبگاه

چو طلخند را يابد اندر نبرد

نبايد که بر وی فشانند گرد

نيايش کنان پيش پيل ژيان

ببايد شدن تنگ بسته ميان

خروشی برآمد که فرمان کنيم

ز رای توآرايش جان کنيم

وزان روی طلخند پيش سپاه

چنين گفت با پاسبانان گاه

گر ايدون که باشيم پيروزگر

دهد گردش اختر نيک بر

همه تيغها کينه رابر کشيم

به يزدان پناهيم و دم در کشيم

چو يابيد گو را نبايدش کشت

نه با اوسخن نيز گفتن درشت

بگيريدش از پشت آن پيل مست

به پيش من آريد بسته دو دست

همانگه خروشيدن کرنای

برآمد زدهليز پرده سرای

همه کوه و دريا پر آواز گشت

توگفتی سپهر روان بازگشت

ز بس نعره و چاک چاک تبر

ندانست کس پای گيتی ز سر

ز رخشنده پيکان و پر عقاب

همی دامن اندر کشيد آفتاب

زمين شد به کردار دريای خون

در ودشت بد زيرخون اندرون

دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه

برآمد خروشی ز طلخند وگو

که از باد ژوپين من دور شو

به جنگ برادر مکن دست پيش

نگه دار ز آواز من جای خويش

همی اين بدان گفت وآن هم بدين

چودريای خون شد سراسر زمين

يلانی که بودند خنجر گزار

بگشتند پيرامن کارزار

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت

وز اندازه آويزش اندرگذشت

خروش آمد از دشت و آواز گو

که ای جنگسازان و گردان نو

هرآنکس که خواهد زما زينهار

مداريد ازو کينه در کارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چوتنها بماند نسازد درنگ

بسی خواستند از يلان زينهار

بسی کشته شد در دم کار زار

چو طلخند بر پيل تنها بماند

گو او را به آواز چندی بخواند

که رو ای برادر به ايوان خويش

نگه کن به ايوان و ديوان خويش

نيابی همانا بسی زنده تن

از آن تيغزن نامدار انجمن

همه خوب کاری ز يزدان شاس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

که زنده برفتی توازپيش جنگ

نه هنگام رايست و روز درنگ

چوبشنيد طلخند آواز اوی

شد از ننگ پيچان و پر آب روی

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش زهر سو سپاه

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش شد آباد و با کام وشاد

سزاوار خلعت هر آنکس که ديد

بياراست او را چنانچون سزيد

به دينار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوی از غم آزادگشت

پيامی فرستاد نزديک گو

که ای تخت را چون بپاليز خو

برآنی که از من شدی بی گزند

دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوی ناگهان سوخته

روان آژده چشمها دوخته

چو بشنيد گو آن پيام درشت

دلش راز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگين

به فرزانه گفت اين شگفتی ببين

بدوگفت فرزانه کای شهريار

تويی از پدر تخت را يادگار

ز دانش پژوهان تو داناتری

هم از تاجداران تواناتری

مرا اين درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

که اين نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرين تيره خاک

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

بپيوند و آزرم او را بجوی

اگر جنگ سازد بسازيم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پيش خواند

به خوبی فراوان سخنها براند

بدوگفت رو با برادر بگوی

که چندين درشتی و تندی مجوی

درشتی نه زيباست با شهريار

پدرنامور بود و تو نامدار

مرا اين درستست کز پند من

تو دوری نجويی ز پيوند من

وليکن مرا ز آنک هست آرزوی

که تو نامور باشی و نامجوی

بگويم همه آنچ اندر دلست

سخنها که جانم برو مايلست

تو را سر بپيچد ز دستور بد

زآسانی و رای وراه خرد

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گيتی سراسر فسونست و باد

سوی راستی ياز تا هرچ هست

ز گنج ومردان خسروپرست

فرستم همه سر به سر پيش تو

ببيند روان بدانديش تو

که اندر دل من جز از داد نيست

مباد آنک از جان تو شاد نيست

برينست رايم که دادم پيام

اگر بشنود مهتر خويش کام

ور ايدون که رايت جز از جنگ نيست

به خوبی و پيوندت آهنگ نيست

بسازم کنون جنگ را لشکری

که بايد سپاه مرا کشوری

ازين مرز آباد ما بگذريم

سپه را همه پيش دريا بريم

يکی کنده سازيم گرد سپاه

برين جنگجويان ببنديم راه

ز دريا بکنده در آب افگنيم

سراسر سر اندر شتاب افگنيم

بدان تا هرآنکس که بيند شکست

ز کنده نباشد ورا راه جست

ز ماهرک پيروز گردد به جنگ

بريزيم خون اندرين جای تنگ

سپه را همه دستگير آوريم

مبادا که شمشير و تير آوريم

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخنهای گو کرد ياد

چوطلخند بشنيد گفتار گو

ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو

بفرمود تا پيش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

همه پاسخ گو بديشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

به لشکر چنين گفت کين جنگ نو

به دريا که انديشه کردست گو

چه بينيد واين را چه رای آوريم

که انديشه او به جای آوريم

اگر بود خواهيد با من يکی

نپيچيد سر را ز داد اندکی

اگر جنگ جويم چه دريا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

اگر يار باشيد با من به جنگ

از آواز روبه نترسد پلنگ

هر آنکس که جويند نام بزرگ

ز گيتی بيابند کام بزرگ

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

هر آنکس که درجنگ تندی کند

همی از پی سودمندی کند

بيابيد چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته

ز کشمير تا پيش دريای چين

به هر شهر برماکنند آفرين

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

بپاسخ همه مهتران پيش اوی

يکايک نهادند برخاک روی

که ما نام جوييم و تو شهريار

ببينی کنون گردش روزگار

ز درگاه طلخند برشد خروش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

سپه را همه سوی دريا کشيد

وزان پس سپاه گوآمد پديد

برابر فرود آمدند آن دو شاه

که بوند با يکدگر کينه خواه

بگرد اندرون کنده ای ساختند

چوشد ژرف آب اندر انداختند

دو لشکر برابر کشيدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

بياراست با ميسره ميمنه

کشيدند نزديک دريا بنه

دو شاه گرانمايه پر درد و کين

نهادند برپشت پيلان دو زين

به قلب اندرون ساخته جای خويش

شده هر يکی لشکر آرای خويش

زمين قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نيزه و پرنيانی درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز ناليدن بوق وآوای کوس

تو گفتی که دريا بجوشد همی

نهنگ اندرو خون خروشد همی

ز زخم تبرزين و گوپال و تيغ

ز دريا برآمد يکی تيره ميغ

چو بر چرخ خورشيد دامن کشيد

چنان شد که کس نيز کس را نديد

توگفتی هوا تيغ بارد همی

بخاک اندرون لاله کارد همی

ز افگنده گيتی بران گونه گشت

که کرکس نيارست برسرگذشت

گروهی بکنده درون پر ز خون

دگر سر بريده فگنده نگون

ز دريا همی خاست از باد موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

همه دشت مغز و جگر بود و دل

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

نگه کرد طلخند از پشت پيل

زمين ديد برسان دريای نيل

همه باد بر سوی طلخند گشت

به راه و به آب آرزومند گشت

ز باد و ز خورشيد و شمشير تيز

نه آرام ديد و نه راه گريز

بران زين زرين بخفت و بمرد

همه کشور هند گو راسپرد

ببيشی نهادست مردم دو چشم

ز کمی بود دل پر از درد وخشم

نه آن ماند ای مرد دانا نه اين

ز گيتی همه شادمانی گزين

اگر چند بفزايد از رنج گنج

همان گنج گيتی نيرزد به رنج

زقلب سپه چون نگه کرد گو

نديد آن درفش سپهدار نو

سواری فرستاد تا پشت پيل

بگردد بجويد همه ميل ميل

ببيند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

کجاشد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تيره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگريد

درفش سرنامداران نديد

همه قلب گه ديد پر گفت و گوی

سواران کشور همه شاه جوی

فرستاده برگشت و آمد چو باد

سخنها همه پيش او کرد ياد

سپهبد فرود آمد از پشت پيل

پياده همی رفت گريان دو ميل

بيامد چوطلخند را مرده ديد

دل لشکر از درد پژمرده ديد

سراپای او سر به سر بنگريد

به جايی برو پوست خسته نديد

خروشان همه گوشت بازو بکند

نشست از برش سوگوار و نژند

همی گفت زار ای نبرده جوان

برفتی پر از درد و خسته روان

تو راگردش اختر بد بکشت

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

بپيچيد ز آموزگاران سرت

تو رفتی ومسکين دل مادرت

بخوبی بسی راندم با تو پند

نيامد تو را پند من سودمند

چو فرزانه گو بد آنجا رسيد

جهان جوی طلخند را مرده ديد

برادرش گريان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت

خروشان بغلتيد در پيش گو

همی گفت زار ای جهان دار نو

ازان پس بياراست فرزانه پند

بگو گفت کای شهريار بلند

ازين زاری و سوگواری چه سود

چنين رفت و اين بودنی کار بود

سپاس از جهان آفرينت يکيست

که طلخند بر دست تو کشته نيست

همه بودنی گفته بودم به شاه

ز کيوان و بهرام و خورشيد و ماه

که چندان به پيچيد برزم اين جوان

که برخويشتن بر سر آرد زمان

کنون کار طلخند چون بادگشت

بنادانی و تيزی اندر گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم

سراسر همه برتو دارند چشم

بيارام و ما را تو آرام ده

خرد را به آرام دل کام ده

که چون پادشا را ببيند سپاه

پر از درد و گريان پياده به راه

بکاهدش نزد سپاه آبروی

فرومايه گستاخ گردد بروی

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد يکباره گردد تباه

ز دانا خردمند بشنيد پند

خروشی ز لشکر برآمد بلند

که آن لشکر اکنون جدا نيست زين

همه آفرين باد بر آن و اين

همه پاک در زينهار منيد

وزين بر منش يادگار منيد

ازان پس چو دانندگان را بخواند

به مژگان بسی خون دل برفشاند

ز پند آنچ طلخند را داده بود

بدياشن بگفت آنچ ازو هم شنود

يکی تخت تابوت کردش ز عاج

ز زر و ز پيروزه و خوب ساج

بپوشيد رويش به چينی پرند

شد آن نامور نامبردار هند

بدبق و بقير و بکافور و مشک

سرتنگ تابوت کردند خشک

وزان جايگه تيز لشکر براند

به راه و به منزل فراوان نماند

چو شاهان گزيدند جای نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

هميشه بره ديدبان داشتی

به تلخی همی روز بگذاشتی

چوازراه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بينادل از ديده گاه

همی ديده بان بنگريد از دو ميل

که بيند مگر تاج طلخند و پيل

ز بالا درفش گو آمد پديد

همه روی کشور سپه گستريد

نيامد پديد از ميان سپاه

سواری برافگند از ديده گاه

که لشکر گذر کرد زين روی کوه

گو وهرک بودند با او گروه

نه طلخند پيدا نه پيل و درفش

نه آن نامداران زرينه کفش

ز مژگان فروريخت خون مادرش

فراوان به ديوار بر زد سرش

ازان پس چوآمد به مام آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

جهاندار طلخند بر زين بمرد

سرگاه شاهی بگو در سپرد

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

به گنجور گنج آتش اندر فگند

به ايوان او شد دمان مادرش

به خون اندرون غرقه گشته سرش

همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت

ازان پس بلند آتشی برفروخت

که سوزد تن خويش به آيين هند

ازان سوگ پيداکند دين هند

چو از مادر آگاهی آمد بگو

برانگيخت آن باره ی تيزرو

بيامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

بدو گفت کای مهربان گوش دار

که ما بيگناهيم زين کارزار

نه من کشتم او را نه ياران من

نه گردی گمان برد زين انجمن

که خود پيش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت

بدو گفت مادر که ای بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نيکدل نيکبخت

چنين داد پاسخ که ای مهربان

نشايد که برمن شوی بدگمان

بيارام تا گردش روزمگاه

نمايم تو را کار شاه و سپاه

که يارست شد پيش او رزمجوی

کرا بود در سر خود اين گفت وگوی

به دادار کو داد ومهر آفريد

شب و روز و گردان سپهر آفريد

کزين پس نبيند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

مگر کين سخن آشکارا کنم

ز تندی دلت پرمداراکنم

که او را بدست کسی بد زمان

که مردم رهايی نيابد ازان

که يابد به گيتی رهايی ز مرگ

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بگيت کسی يک نفس نشمرد

وگر چون نمايم نگردی تو رام

به دادار دارنده کوراست کام

که پيشت به آتش بر خويش را

بسوزم ز بهر بدانديش را

چو بشنيد مادر سخنهای گو

دريغ آمدش برز و بالای گو

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پيل طلخند شاه

مگر بر من اين آشکارا شود

پر آتش دلم پرمدارا شود

پر از در شد گو بايوان خويش

جهانديده فرزانه را خواند پيش

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که برآتش آشفته بود

نشستند هر دو بهم رای زن

گو و مرد فرزانه بی انجمن

بدو گفت فرزانه کای نيکخوی

نگردد بما راست اين آرزوی

ز هر سو بخوانيم برنا و پير

کجا نامداری بود تيزوير

ز کشمير وز دنبر و مرغ و مای

وزان تيزويران جوينده رای

ز دريا و از کنده وزرمگاه

بگوييم با مرد جوينده راه

سواران بهر سو پراگند گو

بجايی که بد موبدی پيشرو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانادل و بخردان

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پيکار جنگ وسپاه

ز دريا و از کنده و آبگير

يکايک بگفتند با تيزوير

نخفتند زايشان يکی تيره شب

نه بر يکدگر برگشادند لب

ز ميدان چو برخاست آواز کوس

جهانديدگان خواستند آبنوس

يکی تخت کردند از چارسوی

دومرد گرانمايه و نيکخوی

همانند آن کنده و رزمگاه

بروی اندر آورده روی سپاه

بران تخت صدخانه کرده نگار

صفی کرد او لشکر کارزار

پس آنگه دولشکر زساج و زعاج

دو شاه سرافراز با پيل وتاج

پياده بديد اندرو با سوار

همه کرده آرايش کارزار

ز اسبان و پيلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه

همه کرده پيکر به آيين جنگ

يک تيز وجنبان يکی با درنگ

بياراسته شاه قلب سپاه

ز يک دست فرزانه ی نيک خواه

ابر دست شاه از دو رويه دو پيل

ز پيلان شده گرد همرنگ نيل

دو اشتر بر پيل کرده به پای

نشانده برايشان دو پاکيزه رای

به زير شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جويند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

ز خون جگر بر لب آورده کف

پياده برفتی ز پيش و ز پس

کجا بود در جنگ فريادرس

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همان نيزه فرزانه يک خانه بيش

نرفتی نبودی ازين شاه پيش

سه خانه برفتی سرافراز پيل

بديدی همه رزم گه از دو ميل

سه خانه برفتی شتر همچنان

برآورد گه بر دمان و دنان

نرفتی کسی پيش رخ کين هخواه

همی تاختی او همه رزمگاه

همی راند هر يک به ميدان خويش

برفتن نکردی کسی کم و بيش

چو ديدی کسی شاه را در نبرد

به آواز گفتی که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزين و پيل و سپاه

نگه کرد شاه اندران چارسوی

سپه ديد افگنده چين در بروی

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

چنين يافت از چرخ گردان برات

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

گوآن شاه آزاده و نيکخوی

همی کرد مادر ببازی نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

نشسته شب و روز پر درد وخشم

ببازی شطرنج داده دو چشم

همه کام و رايش به شطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

هميشه همی ريخت خونين سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک

بدين گونه بد تاچمان و چران

چنين تا سر آمد بروبر زمان

سرآمد کنون برمن اين داستان

چنان هم که بشنيدم ازباستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *