داستان رستم و شغاد

شاهنامه » داستان رستم و شغاد

داستان رستم و شغاد

يکی پير بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه ی خسروان داشتی

تن و پيکر پهلوان داشتی

به سام نريمان کشيدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به ياد

بگويم کنون آنچ ازو يافتم

سخن را يک اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجی سرای

روان و خرد باشدم رهنمای

سرآرم من اين نامه ی باستان

به گيتی بمانم يکی داستان

به نام جهاندار محمود شاه

ابوالقاسم آن فر ديهيم و گاه

خداوند ايران و نيران و هند

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

به بخشش همی گنج بپراگند

به دانايی از گنج نام آگند

بزرگست و چون ساليان بگذرد

ازو گويد آنکس که دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنک آنک بيند کلاه ورا

همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نيرو گرفت

ببستم برين گونه بدخواه بخت

بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همی آفرين

بران دادگر شهريار زمين

همه شهر با من بدين ياورند

جز آنکس که بددين و بدگوهرند

که تا او به تخت کيی برنشست

در کين و دست بدی را ببست

بپيچاند آن را که بيشی کند

وگر چند بيشی ز پيشی کند

ببخشايد آن را که دارد خرد

ز اندازه ی روز برنگذرد

ازو يادگاری کنم در جهان

که تا هست مردم نگردد نهان

بدين نامه ی شهرياران پيش

بزرگان و جنگی سواران پيش

همه رزم و بزمست و رای و سخن

گذشته بسی روزگار کهن

همان دانش و دين و پرهيز و رای

همان رهنمونی به ديگر سرای

ز چيزی کزيشان پسند آيدش

همين روز را سودمند آيدش

کزان برتران يادگارش بود

همان مونس روزگارش بود

همی چشم دارم بدين روزگار

که دينار يابم من از شهريار

دگر چشم دارم به ديگر سرای

که آمرزش آيد مرا از خدای

که از من پس از مرگ ماند نشان

ز گنج شهنشاه گردنکشان

کنون بازگردم به گفتار سرو

فروزنده ی سهل ماهان به مرو

چنين گويد آن پير دانش پژوه

هنرمند و گوينده و با شکوه

که در پرده بد زال را برده يی

نوازنده ی رود و گوينده يی

کنيزک پسر زاد روزی يکی

که ازماه پيدا نبود اندکی

به بالا و ديدار سام سوار

ازو شاد شد دوده ی نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمير و کابل گزيده سران

ز آتش پرست و ز يزدان پرست

برفتند با زيج رومی به دست

گرفتند يکسر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمرکان شگفتی بديد

همی اين بدان آن بدين بنگريد

بگفتند با زال سام سوار

که ای از بلند اختران يادگار

گرفتيم و جستيم راز سپهر

ندارد بدين کودک خرد مهر

چو اين خوب چهره به مردی رسد

به گاه دليری و گردی رسد

کند تخمه ی سام نيرم تباه

شکست اندرآرد بدين دستگاه

همه سيستان زو شود پرخروش

همه شهر ايران برآيد به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

ازان پس به گيتی نماند بسی

غمی گشت زان کار دستان سام

ز دادار گيتی همی برد نام

به يزدان چنين گفت کای رهنمای

تو داری سپهر روان را به پای

به هر کار پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

سپهر آفريدی و اختر همان

همه نيکويی باد ما را گمان

بجز کام و آرام و خوبی مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همی داشت مادر چو شد سير شير

دلارام و گوينده و يادگير

بران سال کودک برافراخت يال

بر شاه کابل فرستاد زال

جوان شد به بالای سرو بلند

سواری دلاور به گرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگريد

همی تاج و تخت کيان را سزيد

به گيتی به ديدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش

همی داشتش چون يکی تازه سيب

کز اختر نبودی بروبر نهيب

بزرگان ايران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال يک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در انديشه ی مهتر کابلی

چنان بد کزو رستم زابلی

نگيرد ز کار درم نيز ياد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پيش کس نيز ياد

چنين گفت با شاه کابل نهان

که من سير گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نيست

مرا سوی او راه و آزرم نيست

چه مهتر برادر چه بيگانه يی

چه فرزانه مردی چه ديوانه يی

بسازيم و او را به دام آوريم

به گيتی بدين کار نام آوريم

بگفتند و هر دو برابر شدند

به انديشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد

که هرکس که بد کرد کيفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نيامد به خواب

که ما نام او از جهان کم کنيم

دل و ديده ی زال پر نم کنيم

چنين گفت با شاه کابل شغاد

که گر زين سخن داد خواهيم داد

يکی سور کن مهتران را بخوان

می و رود و رامشگران را بخوان

به می خوردن اندر مرا سرد گوی

ميان کيان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پيش برادر چه پيش پدر

ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من

بيابد برين نامور شهر من

برآيد چنين کار بر دست ما

به چرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچيرگاهی نگه کن به راه

بکن چاه چندی به نخچيرگاه

براندازه ی رستم و رخش ساز

به بن در نشان تيغهای دراز

همان نيزه و حربه ی آبگون

سنان از بر و نيزه زير اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نيرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی اين سخن نيز با هيچ کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد

به گفتار آن بی خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسنديده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده ی خسروی

شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنين گفت با شاه کابل که من

همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازين نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

تو از تخمه ی سام نيرم نه ای

برادر نه ای خويش رستم نه ای

نکردست ياد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نيز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد

دلی پر ز کين لب پر از باد سرد

بيامد به درگاه فرخ پدر

دلی پر ز چاره پر از کينه سر

هم انگه چو روی پسر ديد زال

چنان برز و بالا و آن فر و يال

بپرسيد بسيار و بنواختش

هم انگه بر پيلتن تاختش

ز ديدار او شاد شد پهلوان

چو ديدش خردمند و روشن روان

چنين گفت کز تخمه ی سام شير

نزايد مگر زورمند و دلير

چگونه است کار تو با کابلی

چه گويند از رستم زابلی

چنين داد پاسخ به رستم شغاد

که از شاه کابل مکن نيز ياد

ازو نيکويی بد مرا پيش ازين

چو ديدی مرا خواندی آفرين

کنون می خورد چنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

مرابر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پديدار کرد

همی گفت تا کی ازين باژ و ساو

نه با سيستان ما نداريم تاو

ازين پس نگوييم کو رستمست

نه زو مردی و گوهر ما کمست

نه فرزند زالی مرا گفت نيز

وگر هستی او خود نيرزد به چيز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنيد رستم برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نير منديش وز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدين گفته بيجان کنم

برو بر دل دوده پيچان کنم

ترا برنشانم بر تخت اوی

به خاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند

سپرده بدو جايگاه بلند

ز لشگر گزين کرد شايسته مرد

کسی را که زيبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل به کابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته

بيامد بر مرد جنگی شغاد

که با شاه کابل مکن رزم ياد

که گر نام تو برنويسم بر آب

به کابل نيابد کس آرام و خواب

که يارد که پيش تو آيد به جنگ

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زين پشمان شدست

وزين رفتم سوی درمان شدست

بيارد کنون پيش خواهشگران

ز کابل گزيده فراوان سران

چنين گفت رستم که اينست راه

مرا خود به کابل نبايد سپاه

زواره بس و نامور صد سوار

پياده همان نيز صد نامدار

بداختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچير شد شاه تفت

ببرد از ميان لشکری چا هکن

کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچيرگاه

همه چاه بد کنده در زير راه

زده حربه ها را بن اندر زمين

همان نيز ژوپين و شمشير کين

به خاشاک کرده سر چاه کور

که مردم نديدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سواری برافگند پويان شغاد

که آمد گو پيلتن با سپاه

بيا پيش وزان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بيامد ز شهر

زبان پرسخن دل پر از کين و زهر

چو چشمش به روی تهمتن رسيد

پياده شد از باره کو را بديد

ز سرشاره ی هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بيرون کشيد

به زاری ز مژگان همی خون کشيد

دو رخ را به خاک سيه بر نهاد

همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بيهشی

نمود اندران بيهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا

کنی تازه آيين و راه مرا

همی رفت پيشش برهنه دو پای

سری پر ز کينه دلی پر ز رای

ببخشيد رستم گناه ورا

بيفزود زان پايگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشيد و پای

به زين بر نشست و بيامد ز جای

بر شهر کابل يکی جای بود

ز سبزی زمينش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

به شادی نهادند هرجای تخت

بسی خوردنيها بياورد شاه

بياراست خرم يکی جشنگاه

می آورد و رامشگران را بخواند

مهان را به تخت مهی بر نشاند

ازان سپ به رستم چنين گفت شاه

که چون رايت آيد به نخچيرگاه

يکی جای دارم برين دشت و کوه

به هر جای نخچير گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور

کسی را که باشد تگاور ستور

به چنگ آيدش گور و آهو به دشت

ازان دشت خرم نشايد گذشت

ز گفتار او رستم آمد به شور

ازان دشت پرآب و نخچيرگور

به چيزی که آيد کسی را زمان

بپيچد دلش کور گردد گمان

چنين است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

به دريا نهنگ و به هامون پلنگ

همان شير جنگاور تيزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

بفرمود تا رخش را زين کنند

همه دشت پر باز و شاهين کنند

کمان کيانی به زه بر نهاد

همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پيلتن

تنی چند ازان نامدار انجمن

به نخچير لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همی رخش زان خاک می يافت بوی

تن خويش را کرد چون گردگوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

زمين را به نعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور به راه

چنين تا بيامد ميان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشيد چشم

يکی تازيانه برآورد نرم

بزد نيک دل رخش را کرد گرم

چو او تنگ شد در ميان دو چاه

ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پايش فروشد به يک چاهسار

نبد جای آويزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تيغ تيز

نبد جای مردی و راه گريز

بدريد پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خويش را برکشيد

دلير از بن چاه بر سر کشيد

چو با خستگی چشمها برگشاد

بديد آن بدانديش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فريبنده بدخواه اوست

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ويران شد آباد بوم

پشيمانی آيد ترا زين سخن

بپيچی ازين بد نگردی کهن

برو با فرامرز و يکتاه باش

به جان و دل او را نکوخواه باش

چنين پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان ترا داد داد

تو چندين چه نازی به خون ريختن

به ايران به تاراج و آويختن

ز کابل نخوا هی دگر بار سيم

نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم

که آمد که بر تو سرآيد زمان

شوی کشته در دام آهرمنان

هم انگه سپهدار کابل ز راه

به دشت اندر آمد ز نخچيرگاه

گو پيلتن را چنان خسته ديد

همان خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت کای نامدار سپاه

چه بودت برين دشت نخچيرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم

ز درد تو خونين سرشک آورم

مگر خستگيهات گردد درست

نبايد مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنين داد پاسخ بدوی

که ای مرد بدگوهر چاره جوی

سر آمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونين سرشک

فراوان نمانی سرآيد زمان

کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بيش دارم ز جمشيد فر

که ببريد بيور ميانش به ار

نه از آفريدون وز کيقباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوی سياوش به خنجر بريد

گروی زره چون زمانش رسيد

همه شهرياران ايران بدند

به رزم اندرون نره شيران بدند

برفتند و ما ديرتر مانديم

چو شير ژيان برگذر مانديم

فرامرز پور جهان بين من

بيايد بخواهد ز تو کين من

چنين گفت پس با شغاد پليد

که اکنون که بر من چنين بد رسيد

ز ترکش برآور کمان مرا

به کار آور آن ترجمان مرا

به زه کن بنه پيش من با دو تير

نبايد که آن شير نخچيرگير

ز دشت اندر آيد ز بهر شکار

من اينجا فتاده چنين نابکار

ببيند مرا زو گزند آيدم

کمانی بود سودمند آيدم

ندرد مگر ژنده شيری تنم

زمانی بود تن به خاک افگنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشيد

به زه کرد و يک بارش اندر کشيد

بخنديد و پيش تهمتن نهاد

به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت

بدان خستگی تيرش اندر گرفت

برادر ز تيرش بترسيد سخت

بيامد سپر کرد تن را درخت

درختی بديد از برابر چنار

بروبر گذشته بسی روزگار

ميانش تهی بار و برگش بجای

نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان ديد بفراخت دست

چنان خسته از تير بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد

تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز يزدان سپاس

که بودم همه ساله يزدان شناس

ازان پس که جانم رسيده به لب

برين کين ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پيش

ازين بی وفا خواستم کين خويش

بگفت اين و جانش برآمد ز تن

برو زار و گريان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد

سواری نماند از بزرگان و خرد

ازان نامداران سواری بجست

گهی شد پياده گهی برنشست

چو آمد سوی زابلستان بگفت

که پيل ژيان گشت با خاک جفت

زواره همان و سپاهش همان

سواری نجست از بد بدگمان

خروشی برآمد ز زابلستان

ز بدخواه وز شاه کابلستان

همی ريخت زال از بر يال خاک

همی کرد روی و بر خويش چاک

همی گفت زار ای گو پيلتن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز اژدهای دلير

زواره که بد نامبردار شير

شغاد آن به نفرين شوريد هبخت

بکند از بن اين خسروانی درخت

که داند که با پيل روباه شوم

همی کين سگالد بران مرز و بوم

که دارد به ياد اين چنين روزگار

که داند شنيدن ز آموزگار

که چون رستمی پيش بينم به خاک

به گفتار روباه گردد هلاک

چرا پيش ايشان نمردم به زار

چرا ماندم اندر جهان يادگار

چرا بايدم زندگانی و گاه

چرا بايدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسی مويه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

گوا شيرگيرا يلا مهترا

دلاور جهانديده کنداورا

کجات آن دليری و مردانگی

کجات آن بزرگی و فرزانگی

کجات آن دل و رای و روش نروان

کجات آن بر و برز و يال گران

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تير و گوپال و تيغ بنفش

نماندی به گيتی و رفتی به خاک

که بادا سر دشمنت در مغاک

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جويد ز شاه

تن کشته از چاه باز آورد

جهان را به زاری نياز آورد

فرامرز چون پيش کابل رسيد

به شهر اندرون نامداری نديد

گريزان همه شهر و گريان شده

ز سوک جهانگير بريان شده

بيامد بران دشت نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

چو روی پدر ديد پور دلير

خروشی برآورد بر سان شير

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

به روی زمين بر فگنده نگون

همی گفت کای پهلوان بلند

به رويت که آورد زين سان گزند

که نفرين بران مرد بی باک باد

به جای کله بر سرش خاک باد

به يزدان و جان تو ای نامدار

به خاک نريمان و سام سوار

که هرگز نبيند تنم جز زره

بيوسنده و برفگنده گرد

بدان تا که کين گو پيلتن

بخواهم ازان بی وفا انجمن

هم انکس که با او بدين کين ميان

ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ايشان يکی را به جای

هم انکس که بود اندرين رهنمای

بفرمود تا تختهای گران

بيارند از هر سوی در گران

ببردند بسيار با هوی و تخت

نهادند بر تخت زيبا درخت

گشاد آن ميان بستن پهلوی

برآهيخت زو جامه ی خسروی

نخستين بشستندش از خون گرم

بر و يال و ريش و تنش نر منرم

همی عنبر و زعفران سوختند

همه خستگيهاش بردوختند

همی ريخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب

به ديبا تنش را بياراستند

ازان پس گل و مشک و می خواستند

کفن دوز بر وی بباريد خون

به شانه زد آن ريش کافورگون

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

تنی بود با سايه گستر درخت

يکی نغز تابوت کردند ساج

برو ميخ زرين و پيکر ز عاج

همه درزهايش گرفته به قير

برآلوده بر قير مشک و عبير

ز جاهی برادرش را برکشيد

همی دوخت جايی کجا خسته ديد

زبر مشک و کافور و زيرش گلاب

ازان سان همی ريخت بر جای خواب

ازان پس تن رخش را برکشيد

بشست و برو جام هها گستريد

بشستند و کردند ديبا کفن

بجستند جايی يکی نارون

برفتند بيداردل درگران

بريدند ازو تختهای گران

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پيل کردند بار

ز کابلستان تا به زابلستان

زمين شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بد ايستاده به پای

تنی را نبد بر زمين نيز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب به زابل رسيد

کسش بر زمين بر نهاده نديد

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتی که هامون برآمد به جوش

کسی نيز نشنيد آواز کس

همه بومها مويه کردند و بس

به باغ اندرون دخمه يی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

برابر نهادند زرين دو تخت

بران خوابنيده گو نيکبخت

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاکدل بندگان

همی مشک باگل برآميختند

به پای گو پيلتن ريختند

همی هرکسی گفت کای نامدار

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

نخواهی همی پادشاهی و بزم

نپوشی همی نيز خفتان رزم

نبخشی همی گنج و دينار نيز

همانا که شد پيش تو خوار چيز

کنون شاد باشی به خرم بهشت

که يزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شير گردن فراز

چه جويی همی زين سرای سپنج

کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بريزی به خاک از همه ز آهنی

اگر دين پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نيکی گرای

مگر کام يابی به ديگر سرای

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوی هامون گذاشت

در خانه ی پيلتن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرنای

هم از کوس و رويين و هندی درای

سپاهی ز زابل به کابل کشيد

که خورشيد گشت از جهان ناپديد

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمين آهنين شد هوا لاژورد

پذيره ی فرامرز شد با سپاه

بشد روشنايی ز خورشيد و ماه

سپه را چو روی اندر آمد به روی

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ز انبوه پيلان و گرد سپاه

به بيشه درون شير گم گرد راه

برآمد يکی باد و گردی کبود

زمين ز آسمان هيچ پيدا نبود

بيامد فرامرز پيش سپاه

دو ديده نبرداشت از روی شاه

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

فرامرز با خوارمايه سپاه

بزد خويشتن را بر آن قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دليران زابل به کردار گرگ

ز هر سو بريشان کمين ساختند

پس لشکراندر همی تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از بر منش نامداران سند

که گل شد همی خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندی سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلی پر ز خون

فگنده به صندوق پيل اندرون

بياورد لشکر به نخچيرگاه

به جايی کجا کنده بودند چاه

همی برد بدخواه را بسته دست

ز خويشان او نيز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهی برکشيد

چنان کاستخوان و پی آمد پديد

ز چاه اندر آويختنش سرنگون

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون

چهل خويش او را بر آتش نهاد

ازان جايگه رفت سوی شغاد

به کردار کوه آتشی برفروخت

شغاد و چنار و زمين را بسوخت

چو لشکر سوی زابلستان کشيد

همه خاک را سوی دستان کشيد

چو روز جفاپيشه کوتاه کرد

به کابل يکی مهتری شاه کرد

ازان دودمان کس به کابل نماند

که منشور تيغ ورا برنخواند

ز کابل بيامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

يکی را نبد جامه بر تن درست

به پيش فرامرز باز آمدند

دريده بر و با گداز آمدند

به يک سال در سيستان سوک بود

همه جامه هاشان سياه و کبود

چنين گفت رودابه روزی به زال

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گيتی فروز

ازين تيره تر کس نديدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچريدن بدين بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نيابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پيلتن

مگر باز بيند بران انجمن

ز خوردن يکی هفته تن باز داشت

که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاريک شد

تن نازکش نيز باريک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بيم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بيچارگی ماتمش سور شد

بيامد به بستان به هنگام خواب

يکی مرده ماری بديد اندر آب

بزد دست و بگرفت پيچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشيدند از جای ناپاک دست

به ايوانش بردند و جای نشست

به جايی که بوديش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچيز تا گشت سير

فگندند پس جامه ی نرم زير

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هرانکس که او را خور و خواب نيست

غم مرگ با جشن و سورش يکيست

برفت او و ما از پس او رويم

به داد جهان آفرين بگرويم

به درويش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جايگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گيتيش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ايدر بکشت

چو شد روزگار تهمتن به سر

به پيش آورم داستانی دگر

چو گشتاسپ را تيره شد روی بخت

بياورد جاماسپ را پيش تخت

بدو گفت کز کار اسفنديار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزی نبد زندگانيم خوش

دژم بودم از اختر کينه کش

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپيچيد سرها ز فرمان اوی

مگيريد دوری ز پيمان اوی

يکايک بويدش نماينده راه

که اويست زيبای تخت و کلاه

بدو داد پس گنجها را کليد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بدو گفت کار من اندر گذشت

هم از تارکم آب برتر گذشت

نشستم به شاهی صد و بيست سال

نديدم به گيتی کسی را همال

تو اکنون همی کوش و با داد باش

چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزديک دار

جهان بر بدانديش تاريک دار

همه راستی کن که از راستی

بپيچد سر از کژی و کاستی

سپردم ترا تخت و ديهيم و گنج

ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج

بفگت اين و شد روزگارش به سر

زمان گذشته نيامد به بر

يکی دخمه کردندش از شيز و عاج

برآويختند از بر گاه تاج

همين بودش از رنج و ز گنج بهر

بديد از پس نوش و ترياک زهر

اگر بودن اينست شادی چراست

شد از مرگ درويش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

به مرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما مانديم

ز کار گذشته بسی خوانديم

به منزل رسيد آنک پوينده بود

رهی يافت آن کس که جوينده بود

نگيرد ترا دست جز نيکوی

گر از پير دانا سخن بشنوی

کنون رنج در کار بهمن بريم

خرد پيش دانا پشوتن بريم

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *