جدايي دين از دولت
آيا دين از سياست و يا دولت جداست و بايد باشد؟
براي دادن پاسخ درست و منطقي به اين پرسش بايد كه نخست تعريفي از “دين” و “سياست” به دست داد تا بر اساس آن بتوان پاسخي براي اين پرسش يافت.
دين: اگر دين را بطور كلي “راه و روش زندگي” و يا “جهانبيني” بدانيم، چه به شكل “خدامركز” و چه “انسانمركز” و يا هر “مركز” ديگر، آنگاه تمامي انديشه و گفتار و كردار هر كس بر اساس دين يا جهانبينياش شكل ميگيرد تا آنجا كه هر چيزي، از جمله كارهاي زندگاني او بر پايهي آن انجام مييابند.
با اين حساب در ميدان فراخناك زندگي، كار سياسي، اجتماعي، دولتي و هر كار و كوشش ديگري جاي ميگيرد.
سياست و كار سياسي:
الف ـ سياست به معناي “تدبير” يا “چارهانديشي” و يا پيداكردن بهترين شيوهي حل مسائل با توجه به شرايط ميباشد.
اگر گفته شده كه “انسان جانوري سياسي است” (ارستو، سدهي چهارم پيش از ميلاد) بدين مفهوم است كه انسان تنها جانداري است كه در برابر رويدادها تواناييِ ژرفنگري و تشخيص راهحلهاي گوناگون را دارد. بنا بر تعريف بالا، اندازه و چگونگيِ اين توانايي به گونهاي به دين و جهانبيني فرد پيوند پيدا ميكند.
ب ـ سياست به معناي عام آن يعني انديشه و گفتار و كردار در راستاي بدست آوردن موقعيت و شرايطي براي تاثير بر يك جامعه از بالاي هرم آن، در چهارچوب فردي و يا سازماني ميباشد.
بر اساس چنين تعريفي شايد “دولت“ و يا از آنهم گوياتر “قدرت حاكمه” واژههايي بهتر براي رساندنِ مفهوم باشند. [1]
پ ـ سياست در رخت و پوششِ بازي سياسي يعني تظاهرات به راهانداختن و دادن شعارهاي “مرگ بر…” و “زنده باد …” و غيره
ت ـ كار سياسي، به مفهوم درست آن در پيوند با مورد “ب”، يعني سياست به معناي قدرت حاكمه تعريف ميشود كه هدف از آن رسيدن به شرايط و موقعيتي در جامعه است كه بتوان از بالا برآن تاثير گذاشت.
گفتيم كه دين هر كسي يعني جهانبيني او، جايگاه او را در برابر كارهاي اجتماعي روشن ميكند. اگر سياست را به چم “تدبير” يا “چارهانديشي“ بگيريم، هر انساني با هر ديني، بگونهاي چارهانديش است! پس دين از “چارهانديشي” جدا نيست، يعني چارهانديشي با انسان و در نهاد او است.
اما چگونگيِ جدايي دين از قدرت حاكمه مقولهي ديگري است كه بازميگردد به تعريف و مفهوم هر دين و شيوههاي انديشه و گفتار و كردار دارندگان آن بر پايهي آن جهانبيني كه خوب و بد و يا درست و نادرست بودن آن بازميگردد به نتايج سازنده و يا ويرانگري كه اين شيوههاي رفتاري براي هر اجتماعي دارد.
پس بايد باز هم “دين” را بيشتر بشكافيم تا چگونگي اين رابطه را دريابيم. در واقع بايد ببينيم كه هدف واقعي هر دين چيست.
اگر به دينهاي بزرگ موجود در سطح جهان نگاهي بيندازيم ميبينيم كه چگونه در برخي ويژگيها همساني دارند و در برخي جدايي. همسانيِ دينهاي “خدامركز” را شايد بتوان در يك واژه كوتاه كرد: “تماميتخواهي” (بخوانيم “قدرتطلبي”)، قدرتي كه به ظاهر از سوي خداست و به اصطلاح “خدايي” است.
تعبير و كاربرد و سودجويي از چنين قدرت خدايي در دست انسانهايي است كه خود را وامدار و نمايندهي كامل و مختارِ زمينيِ چنين خدايي ميدانند!
آيا تا كنون چنين قدرت خدايي كه در دست خدايان زميني بوده است در راستاي خوشبختي خاندان انساني به كار برده شده است؟
آيا خوشبختي انسان ضمانت شده است و يا خوشبختي، خودكامگي و جاهطلبيهاي فرد يا افراد محدودي؟ پاسخ را در تاريخ و كوچه پسكوچههاي جامعهي بشري بايد يافت.
پيامد آنچه كه اين قدرتهاي فردي و به ظاهر برخاسته از يگانه قدرت جهاني “خداوند” بر سر خاندان انساني آوردهاند، اغلب جز ويراني، كشتار و خفقان چيز ديگري نبوده است! تاريخ گواه دادگري است!
همسانيِ ديگر اين اديان كه نميتوان آن را به هيچ روي ناديده گرفت ايجاد جدايي ميان پيروان يكي با ديگري و حتا برخورد و جنگ و “ديگركشي” به بهانهي دين و مذهب بوده است. اگرچه تلاشهايي از سوي رهبران دينها ميشود تا ميان خود آشتي برقرار نمايند اما “تماميتخواهي” سبب ميشود كه در واقعيت چشم ديدن رقيب را نداشته باشند و يا به دليلِ خود را “دين آخر” يا “نژاد برگزيده” دانستن و يا به هر بهانه و باوري از اين دست، سبب ميشود تا در جايي باز آتش دشمني زبانه بكشد و كار را به نابودي يكديگر بكشاند. البته خوب ميدانيم كه در تمامي اين موارد نيز “دين” يك بهانه است و “قدرتطلبي” دليل زيربنايي و مايهي اصلي و هميشگي است.
پس براستي بايد پديدهي “قدرتطلبي” را واشكافت و ديد كه بهترين شيوهي برخورد سازنده با اين ويژگي چيست؟
قدرتطلبي = برتري جويي = زورگويي
قدرت، يك واژهي تازي است كه برابر آن را در زبان پارسي نيرو و توان است كه به گوش، راست و درست مينشيند و بار مثبت دارد و “ارزش” است، اما زماني كه با پسوند “طلب” (صفت فاعلي) يا “طلبي” (حاصل مصدر) تازي درميآميزد (قدرتطلب ـ قدرتطلبي) بار منفي ميگيرد و بوي تند و تيز زور و زورگويي به مشام ميرساند و “ضد ارزش” ميشود.
نيروخواهي، نيرومندي، نيرودهي، توانبخشي، توانخواهي … ارزشهاي نيك و مثبت بوده و به مفهوم خواستن نيرو و توان براي انجام كاري سازنده و مثبت ميباشند درحالي كه “زورگويي” و “قدرتطلبي” به مفهوم خواستن قدرت براي زيرپا گذاشتن حق و حقوق ديگران است.
يكي از ويژگيهاي رستاخيز و جنبش فكري ـ فرهنگي ـ اجتماعي اشو زرتشت تبديل ضدارزشها به ارزشها بود. او نيرو و قدرت را از “زور” گرفت و در “راستي” و “خوبي” گذاشت.
در فرهنگ ايراني چنين ميراث پرغنا، نيك و مثبت شناخته شده و داشتن و پرداختن به آن سفارش شده است.
ز نيرو بود مرد را راستي ز سستي كژي زايد و كاستي
و از سويي نيرو در راستي و جزوي از آن است. (خشترا)
از سفر دور و دراز مقدمهچيني بازگرديم و به برآيند آنچه كه دستيابيِ “دين” به “دولت” است نگاهي شايان بيندازيم:
آنگاه كه گفته ميشود “دين” به “دولت” دست مييابد يعني كه يك “دستگاه ديني”،يعني “روحانيت” يا “دين مداران” به ابزار قدرت دولتي يا حكومتي دست بيابند. از آنجا كه فرض بر “قدرتطلب” بودن و “تماميتخواه” بودن دين است نتيجهاي جز فاجعه اي زيانبار براي جامعهي بشري و محيط طبيعي نخواهد داشت.
در اينجا شايد پرسشي پيش آيد: پس ديني كه “قدرتطلب” نباشد آيا شايسته است كه به ابزار حكومت دست يابد؟
پاسخ منطقي به اين پرسش منطقي ميتواند اين باشد كه :
“اصولا ديني كه قدرتطلب نباشد نيازي براي دست يافتن به قدرت دولتي و حكومتي ندارد!”
از سوي ديگر آن انسانهايي كه دولت و حكومت را در هر سيستمي تشكيل ميدهند بايد آزاد باشند كه هر ديني كه ميخواهند داشته باشند و يا حتا نداشته باشند با اين شرط كه دولتمردان اجازهي آن را نداشته باشند كه دينشان را نيز بر صندلي تصميمگيري و اجرايي جاي دهند.
آنچه كه ميبايد در مركز قرار گيرد “شايستگي و خردوري” است تا سازندگي كشور و جهان ضمانت شده،. مردم از امنيت معنوي و مادي برخوردار گشته و به انديشهي “بني آدم اعضاي يكديگرند” ميدان كردار بخشيده شود.
پس از همين ديدگاه شايسته و درست آن است كه در قانون اساسي كشورهاي جهان اين امر مهم و حياتي، كه همان جدايي دين از دولت است گنجانده شود.
پس رويهمرفته ميتوان نتيجه گرفت كه :
دين بايد از دولت و حكومت جدا باشد.
ممكن است در اينجا چنين پرسشي پيش بيايد:
از آنجايي كه برخي از دينها قدرتطلب و برتريجويند، آيا درست است كه باورمندان به چنين دينهايي به دولت راه بيابند؟
پاسخ آن است كه چون اساس كار هر جامعهي دموكرات بر آزادي گزينش است پس هر فرد ميتواند بدون در نظر گرفتن يا مطرح شدن باور دينيش هم برگزيند و هم برگزيده شود. البته روشن است كه هر فرد براي برگزيدن يا برگزيده شدن بايد داراي آن بنيانيترين ويژگيهاي پذيرفته شده از سوي جوامع پيشرفته و شهريگر باشد.
اين مردمِ هر جامعه هستند كه بايد از “آگاهي” كافي و البته آزادي كامل براي گزينش برخوردار باشند تا بدانند كه چه كساني را براي نمايندگي خود و دادن نيروي دولتي بدستشان پروانه بدهند. پس بايد آگاهي را در جامعه بالا برد و اين خود نياز به فراهم بودن آزاديهاي اساسي مانند بيان و غيره در جامعه دارد.
مهمتر از همه، آگاهي از اين نكته است كه اگر “دين” يا “جهانبيني” براي سازندگي، پيشرفت، آباداني و آرامش جهاني نباشد نبايد آن را پذيرفت يا باور كرد تا ميدان قدرت بيابد. اگر هم در ديني زاده شدهايم كه آگاهيم كاربرد و نتايجش براي مردم جهان منفي و ويرانگرست خرد حكم ميكند كه از آن جدا شده و نگذاريم كه رشد كند.
برخلاف آنان كه ميگويند داشتن هر ديني بهتر از بيديني است من بر اين باورم كه :
بيديني بهتر است از داشتن ديني ويرانگر.
[1] رجوع شود به اهميت تعريفها … “بهمن پارسا”، پيام سروش نشريهي كانون زرتشتيان، سال سوم، شماره 2
برگرفته از